كتاب موبايل محرم
وصفر
تهيه وتنظيم
توسّط حجّة الاسلام حاج سيدمحمدباقري پور
درمؤسّسه فرهنگي
هُدي نت
www.hodanet.net
پايگاه اينترنتي
هُدي بلاگ
www.hodablog.net
كتابخانه
اينترنتي هُدي بوك
www.hodabook.net
پست
الكترونيكي(ايميل)
hodarayaneh@gmail.com
تلفن همراه
09155819230
کتاب موبايل محرم وصفرحاوي
مقالات،روضه،مرثيه،نوحه،مقتل،اشعار
وحكايات در رابطه با دهه اول محرم ازآخرذيحجه تا يازدهم محرم ، وحرکت اهلبیت
به طرف کوفه وشام وبازگشت ازشام به کربلا و سپس به مدینه كه براي هرروز
وهرواقعه به مناسبت مقتل ، مقالات واشعار مرثیه ونوحه مناسب گرد آوري شده
است ودرضمن اشعارسروده های اینجانب مؤلف کتاب نیز آورده شده است
آخرذيحجه
بيادحررياحي عليه الرحمه
اول محرم بياد
مسلم بن عقيل عليه السلام
دوم محرم بياد
ورود امام حسين عليه السلام و يارانش به كربلا
سوم محرم بياد
رقيه امام حسين عليه السلام
چهارم محرم
بيادفرزندان زينب عليها السلام
پنجم محرم بياد
عبدالله بن الحسن عليه السلام
ششم محرم
بيادقاسم بن الحسن عليه السلام
هفتم محرم بياد
علي اصغر عليه السلام
هشتم محرم بياد
علي اكبر عليه السلام
نهم محرم
بياداباالفضل العباس عليه السلام
دهم محرم بياد
عاشوراي حسيني
يازدهم محرم
بيادشام غريبان وحركت اهل بيت ازكربلابه طرف كوفه وسوم وهفتم شهدا درکوفه.
وحركت ازكوفه
بشام و وقایع بین راه شام
ورودبشام
تابازگشت ازشام
حضورجابربن
عبدالله انصاري واهلبيت درکربلا روزاربعين وبازگشت اهلبيت به به مدينه
وقایع
روزهاي آخرماه صفر
رحلت حضرت
محمدصلي الله عليه وآله
شهادت امام حسن
مجتبي عليه ا السلام
شهادت امام رضا
عليه ا السلام
$
#شب جمعه كه ميشه
شب جمعه كه ميشه
شب جمعه كه ميشه
هيئتا سينه زنا
همگي ديوونه وار
دل ميدن به كربلا
شب جمعه كه ميشه
ميخونن توآسمون
اي همه فرشته ها كربلا
قرارمون
شب جمعه كربلا
عصرعاشوراميشه
خيمه اي بهر عزا
كربلا برپا ميشه
حضرت زهرا مياد
جمعه بدشت كربلا
ميگيره بهرحسين
مجلس و بزم عزا
هي ميگه كرببلا
بگو حسين من چه شد
ميوه قلب من و
نوردو عين من چه شد
ميگه اي حسين من
شدي تشنه لب شهيد
چه قدر ظلم وستم
بتو گشته ازيزيد
شب جمعه کنار شش
گوشه
دل من حالت عجيبي
داشت
مي شنيدم صداي
قلبم را
چشم من حس بي
شکيبي داشت
حرمش از ملائکه
پر بود
انبيا در طواف شش
گوشه
و ثواب هزار حج
را داشت
به خدا هر طواف
شش گوشه
شب جمعه ضريح
اطهر او
غرق نور حضور
فاطمه بود
به خودم آمدم و
فهميدم
بر لبم اين نوا و
زمزمه بود:
شبهاي جمعه فاطمه
با اضطراب و
واهمه
آيد بدشت کربلا
گردد به دور خيمه
ها
گويد حسين من چه
شد
نور دو عين من چه
شد
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
شبهاي جمعه فاطمه
با اضطراب و
واهمه
آيد ميان قتلگاه
با اضطراب و اشك
وآه
گويد حسين من چه
شد
نور دو عين من چه
شد
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
$
#عزاداري محرم
##چهل حديث
اخلاقي ازامام حسين
چهل حديث اخلاقي
ازامام حسين علیه السلام
رُوِىَ عَنْ أَبى
عَبْدِاللهِ الْحُسَيْن(ع):
1- پند امام به عالمان
«أَيَّتُهَا
الْعِصابَةُ بِالْعِلْمِ مَشْهُورَةٌ وَ بِالْخَيْرِ مَذْكُورَةٌ وَ بِالنَّصيحَةِ
مَعْرُوفَةٌ وَ باللّهِ فى أَنـْفُسِ النّاسِ مَهابَةٌ، يُهابِكُمُ الشَّريفُ، وَ
يُكْرِمُكُمُ الضَّعيفُ وَ يُؤْثِرُكُمْ مَنْ لافَضْلَ لَكُمْ عَلَيْهِ وَ لا يَدٌ
لَكُمْ عِنْدَهُ، تَشْفَعُونَ فِى الْحَوائِجِ إِذَا امْتُنِعَتْ مِنْ طُلاّبِها،
وَ تَمْشُونَ فِى الطَّريقِ بِهَيْبَةِ الْمُلُوكِ وَ كَرامَهِ الاَْكابِرِ...
فَأَمّا حَقُّ الضُّعَفاءِ فَضَيَّعْتُمْ وَ أَمّا حَقُّكُمْ بِزَعْمِكُمْ
فَطَلَبْتُمْ أَنْتُم تَتَمَنَّوْنَ عَلَى اللّهِ جَنَّتَهُ وَ مُجاوَرَةَ
رَسُلِهِ وَ أَمانًا مِنْ عَذابِهِ؟! حضرت ابى عبداللّه الحسين(عليه السلام) خطاب
به عالمان بىعمل و تاركان امر به معروف و نهى از منكر فرموده اند:اى گروه نيرومندى
كه به دانش مشهور و به نيكى مذكور و به خيرخواهى معروف و با نام خدا و مذهب در
نفوس مردم، با مهابت جلوه گريد! شريف از شما حساب مىبرد و ضعيف شما را گرامى
مىدارد، و كسانى كه بر آنها برترى و حقّى نداريد، شما را بر خود ترجيح مىدهند، شما
وسيله حوائجى هستيد كه بر خواستارانش ممتنع است، و به هيبت پادشاهان و كرامت
بزرگان در راه گام برمىداريد...!و امّا حق ضعيفان را ضايع كرديد! و حقّ خود را كه
به گمانتان شايسته آنيد طلب نموديد...! و با اين حال آرزوى بهشت الهى را داريد و
همجوارى پيامبران و امان از عذابش را در سر مىپرورانيد!
2- اصلاح امّت، نه قدرت طلبى
«أَللّهُمَّ
إِنَّكَ تَعْلَمُ ما كانَ مِنّا تَنافُسًا فى سُلْطان وَ لاَ الِْتماسًا مِنْ
فُضُولِ الْحُطامِ وَ لكِنْ لِنَرُدَّ الْمَعالِمَ مِنْ دينِكَ وَ نُظْهِرَ
الاِْصْلاحَ فى بِلادِكَ وَ يَأْمَنَ الْمَظْلُومُونَ مِنْ عِبادِكَ وَ يُعْمَلَ
بِفَرائِضِكَ وَ سُنَنِكَ وَ أَحْكامِكَ.»: در باره فلسفه قيامش فرمود :بار خدايا!
تو مىدانى كه آنچه از ما اظهار شده براى رقابت در قدرت و دستيابى به كالاى دنيا
نيست; بلكه هدف ما اين است كه نشانه هاى دينت را به جاى خود برگردانيم و بلادت را
اصلاح نماييم تا ستمديدگان از بندگانت امنيّت
يابند و به واجبات و سنّتها عمل شود
3- بهداشت جسم و خودسازى
«أُوصيكُمْ
بِتَقْوَى اللّهِ وَ أُحَذِّرَكُمْ أَيّامَهُ... فَبادِرُوا بِصِحَّةِ الاَْجْسامِ
فى مُدَّةِ الاَْعْمارِ... فَإِيّاكَ أَنْ تَكُونَ مِمَّنْ يَخافُ عَلَى الْعِبادِ
مِنْ ذُنُوبِهِمْ وَ يَأْمَنَ العُقُوبَةَ مِنْ ذَنْبِهِ.»: اى مردم! شما را به
تقواى الهى سفارش مىكنم و از (گناه كردن) در ايّامش برحذر مىدارم... در مدّت عمر
به سلامت و تندرستى جسم پيشى گيريد... و از كسانى مباشيد كه بر گناه بندگان بيم
دارند و خود از عقوبت گناه خويش آسوده خاطراند!
4- اقسام جهاد
«أَلْجِهادُ عَلى
أَرْبَعَةِ أَوْجُه: فَجِهادانِ فَرْضٌ وَ جِهادُ سُنَّةٌ لا يُقامُ إِلاّ مَعَ
فَرْض وَ جِهادٌ سُنَّةٌ، فَأَمّا أَحَدُ الْفَرْضَيْنِ فَجِهادُ الرَّجُلِ
نَفْسَهُ عَنْ مَعاصِى اللّهِ وَ هُوَ مِنْ أَعْظَمِ الْجِهادِ، وَ مُجاهَدَةُ
الَّذينَ مِنَ الكُفّارِ فَرْضٌ. وَ أَمَّا الْجِهادُ الَّذى هُوَ سُنَّةٌ لا
يُقامُ إِلاّ مَعَ فَرْض فَإِنَّ مُجاهَدَةَ الْعَدُوِّ فَرْضٌ عَلى جَميعِ
الاُْمَّةِ لَوْ تَرَكُوا الْجِهادَ لاََتاهُمُ الْعَذابُ وَ هُوَ مِنْ عَذابِ
الاُْمَّةِ وَ هُوَ سُنَّةٌ عَلَى الاِْمامِ، وَحَدُّهُ أَنْ يَأْتِىَ مَعَ
الاُْمَّةِ فَيُجاهِدَهُمْ. وَ أَمَّا الْجِهادُ الَّذى هُوَ سُنَّةٌ فَكُلُّ
سُنَّة أَقامَهُ الرَّجُلُ وَ جاهَدَ فى إِقامَتِها وَ بُلُوغِها وَ إِحْيائِها،
فَالْعَمَلُ وَ السَّعْىُ فيها مِنْ أَفْضَلِ الاَْعْمالِ لاَِنـَّها إِحْياءُ
سُنَّة وَ قَدْ قالَ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله وسلم): «مَنْ سَنَّ
سُنَّةً حَسَنَةً فَلَهُ أَجْرُها وَ أَجْرُ مَنْ عَمِلَ بِها إِلى يَوْمِ
الْقِيمَةِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَنْقُصَ مِنْ أُجُورِهِمْ شَيْئًا.» جهاد بر
چهارگونه است: دوتاى آن فرض، و يكى سنّت كه جز با فرض برپاداشته نشود، و ديگر جهاد
سنّت. امّا آن دوتايى كه فرض است، يكى جهاد شخص با نفس خود در مقابل معصيتهاى الهى
است، و آن بزرگترين جهاد است، و جهاد با كفّار كه هم مرز با شمايند فرض است. و
امّا جهادى كه سنّت است و جز با فرض برپا نشود، جهاد با دشمن است، و واجب است بر
همه امّت، و اگر جهاد را ترك كنند عذاب بر آنان آيد و اين عذابى است كه از خود
امّت است. و چنين جهادى بر امام سنّت است و حدّ آن اين است كه امام با امّت به
سراغ دشمن روند و با آنها جهاد كنند. و امّا جهادى كه سنّت مطلق است عبارت از هر
سنّتى است كه شخص آن را برپا مىدارد و در برپايى و اجرا و زنده كردن آن تلاش
مىكند. بنابراين، هر نوع كار و كوشش در اقامه آن از بهترين اعمال خواهد بود، زيرا
كه آن زنده نمودنِ سنّت است و پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)فرموده است:
«هر كه سنّت و روش نيكويى را به وجود آوَرَد پاداشش براى او خواهد بود و نيز ثواب
هر كه تا روز قيامت بدان عمل كند، بدون آن كه از ثواب آنها هم چيزى كاسته شود.»
5- تباهى دنيا
«إِنَّ هذِهِ
الدُّنْيا قد تَغَيَّرَتْ وَ تَنَكَّرَتْ وَ أَدْبَرَ مَعْرُوفُها، فَلَمْ يَبْقَ
مِنْها إِلاّ صُبابَةٌ كَصُبابَةِ الاِْناءِ وَ خَسيسُ عَيْش كَالْمَرْعَى
الْوَبيل، أَلا تَرَوْنَ أَنَّ الْحَقَّ لا يُعْمَلُ بِهِ وَ أَنَّ الْباطِلَ لا
يُتَناهى عَنْهُ، لِيَرْغَبَ الْمُؤْمِنُ فى لِقاءِاللّهِ مُحِقًّا، فَإِنّى لا
أَرَى الْمَوْتَ إِلاّ سَعادَةً وَ لاَ الْحَياةَ مَعَ الظّالِمينَ إِلاّ بَرَمًا،
إِنَّ النّاسَ عَبيدُ الدُّنيا وَ الدّينُ لَعْقٌ عَلى أَلْسِنَتِهِمْ
يَحُوطُونَهُ مادَرَّتْ مَعائِشُهُمْ فَإِذا مُحِّصُوا بِالْبَلاءِ قَلَّ
الدَّيّانُونَ.» امام حسين(عليه السلام) در هنگام سفر به كربلا فرمود:راستى اين
دنيا ديگرگونه و ناشناس شده و معروفش پشت كرده، و از آن جز نمى كه بر كاسه نشيند و
زندگىاى پست، همچون چراگاه تباه، چيزى باقى نمانده است. آيا نمىبينيد كه به حقّ
عمل نمىشود و از باطل نهى نمىگردد؟ در چنين وضعى مؤمن به لقاى خدا سزاوار است. و
من مرگ را جز سعادت، و زندگى با ظالمان را جز هلاكت نمىبينم. به راستى كه مردم
بنده دنيا هستند و دين بر سر زبان آنهاست و مادام كه براى معيشت آنها باشد پيرامون
آناند، و وقتى به بلا آزموده شوند دينداران اندكاند.
6- نعمت ناخوش انجام
«أَلاِْسْتِدْراجُ
مِنَ اللّهِ سُبحانَهُ لِعَبْدِهِ أَنْ يُسْبِغَ عَلَيْهِ النِّعَمَ وَ يَسْلُبَهُ
الشُّكْرَ.» غافلگير كردن بنده از جانب خداوند به اين شكل است كه به او نعمت
فراوان دهد و توفيق شكرگزارى را از او بگيرد.
7- عبادتِ تاجران، عابدان و آزادگان
«إِنَّ قَوْمًا
عَبَدُو اللّهَ رَغْبَةً فَتِلْكَ عِبادَةُ التُّجّارِ وَ إِنَّ قَوْمًا عَبَدُوا
اللّهَ رَهْبَةً فَتِلْكَ عِبادَةُ الْعَبيدِ، وَ إِنَّ قَومًا عَبَدُوا اللّهَ
شُكْرًا فَتِلْكَ عِبادَةُ الاَْحْرارِ وَ هِىَ أَفْضَلُ الْعِبادَةِ»: گروهى خدا
را از روى ميل و رغبت (به بهشت) عبادت مىكنند كه اين عبادت تاجران است، و گروهى
خدا را از روى ترس (از دوزخ) مىپرستند و اين عبادت بندگان است و گروهى خدا را از
روى شكر(و شايستگىِ پرستش) عبادت مىكنند و اين عبادت آزادگان است كه بهترين عبادت
است.
8- پرهيز از ستمكارى
«إِيّاكَ وَ
الظُّلْمَ مَنْ لا يَجِدُ عَلَيْكَ ناصِرًا إِلاَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ» برحذر باشيد
از ستم كردن به كسى كه ياورى جز خداوند عزّوجلّ ندارد.
9- روى آوردن به ديندار، جوانمرد و اصيل «لا
تَرْفَعْ حاجَتَكَ إِلاّ إِلى أَحَد ثَلاثَة: إِلى ذى دين، أَوْ مُرُوَّة، أَوْ
حَسَب.» جز به يكى از سه نفر حاجت مبر: به ديندار، يا صاحب مروّت، يا كسى كه اصالت
خانوادگى داشته باشد.
10- نشانه هاى مقبول و نامقبول انسانها
«مِنْ دَلائِلِ
عَلاماتِ الْقَبُولِ: أَلْجُلُوسُ إِلى أَهْلِ العُقُولِ. وَ مِنْ عَلاماتِ
أَسْبابِ الْجَهْلِ أَلْمُماراةُ لِغَيْرِ أَهْلِ الْكُفْرِ. وَ مِنْ دَلائِلِ
الْعالِمِ إِنْتِقادُهُ لِحَديثِهِ وَ عِلْمُهُ بِحَقائِقِ فُنُونِ النَّظَرِ.»:
از دلائل نشانه هاى قبول، همنشينى با خردمندان است.و از نشانه هاى موجبات نادانى،
مجادله با مسلمانان.و از نشانه هاى دانا اين است كه سخن خود را نقّادى مىكند و به
حقايق فنونِ نظر، داناست.
11- نشانه هاى مؤمن
«إِنَّ
الْمُؤْمِنَ اتَّخَذَ اللّهَ عِصْمَتَهُ وَ قَوْلَهُ مِرْآتَهُ، فَمَرَّةً
يَنْظُرُ فى نَعْتِ الْمُؤمنينَ وَ تارَةً يَنْظُرُ فى وَصْفِ المُتَجَبِّرينَ،
فَهُو مِنْهُ فى لَطائِفَ وَ مِنْ نَفْسِهِ فى تَعارُف وَ مِنْ فِطْنَتِهِ فى
يَقين وَ مِنْ قُدْسِهِ عَلى تَمْكين.»: به راستى كه مؤمن خدا را نگهدار خود گرفته
و گفتارش را آيينه خود، يك بار در وصف مؤمنان مىنگرد و بار ديگر در وصف زورگويان،
او از اين جهت نكته سنج و دقيق است و اندازه و قدر خود را مىشناسد و از هوش خود به
مقام يقين مىرسد و به پاكى خود استوار است.
12- بخل ورزى در سلام
«أَلْبَخيلُ مَنْ
بَخِلَ بِالسَّلامِ.»: بخيل كسى است كه به سلام كردن بخل ورزد.
13- نتيجه پيروى از گناهكار
«مَنْ حَاوَلَ
امْرَأً بِمَعْصِيَةِ اللّهِ كانَ أَفْوَتَ لِما يَرْجُو وَ أَسْرَعَ لِما
يَحْذَرُ.»: كسى كه با نافرمانىِ خدا گِرد كسى گردد، آنچه را اميد دارد از دست
رفتنى تر است و از آنچه برحذر است زودتر دچارش گردد.
14- احترام به ذرّيّه زهرا(عليه السلام)
«وَ اللّهِ لا
أَعْطِى الدَّنِيَّةَ مِنْ نَفْسى أَبَدًا وَ لَتَلْقِيَنَّ فاطِمَةُ أَباها
شاكِيَةً ما لَقِيَتْ ذُرِّيَّتُها أُمَّتَهُ وَ لا يَدْخُلُ الْجَنَّةَ أَحَدٌ
أَذاها فى ذُرِّيَّتِها.»: به خدا قسم من هرگز زير بار پستى و ذلّت نخواهم رفت و
در روز قيامت، فاطمه زهرا پدرش را ملاقات خواهد كرد، در حالى كه از آزارى كه
فرزندانش از امّت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) ديده اند به پدر خويش شكايت
خواهد برد و كسى كه ذرّيّه فاطمه را آزار دهد داخل بهشت نخواهد شد.
15- فلسفه قيام
«إِنّى لَمْ
أَخْرُجْ أَشِرًا وَ لا بَطَرًا وَ لا مُفْسِدًا وَ لا ظالِمًا وَ إِنَّما
خَرَجْتُ لِطَلَبِ الاِْصْلاحِ فى أُمَّةِ جَدّى(صلى الله عليه وآله وسلم) أُريدُ
أَنْ آمُرَ بِالْمَعْروفِ وَ أَنْهى عَنِ المُنْكَرِ وَ أَسيرَ بِسيرَةِ جَدّى وَ
أَبى عَلِىِّ بْنِ أَبيطالب.»: من از روى خودخواهى و خوشگذرانى و يا براى فساد و
ستمگرى قيام نكردم، بلكه قيام من براى اصلاح در امّت جدّم مىباشد، مىخواهم امر به
معروف و نهى از منكر كنم و به سيره و روش جدّم و پدرم على بن ابيطالب عمل كنم.
16- شايسته حكومت كيست؟
«إِنّا أَحَقُّ
بِذلِكَ الْحَقِّ المُسْتَحَقِّ عَلَيْنا مِمَّنْ تَوَلاّهُ.»: ما اهل بيت به
حكومت و زمامدارى ـ نسبت به كسانى كه آن را تصرّف كرده اند ـ سزاوارتريم.
17- امام كيست؟
«فَلَعَمْرى مَا
الاِْمامُ إِلاَّ الْعامِلُ بِالْكِتابِ والاْخِذُ بِالْقِسْطِ وَ الدّائِنُ
بِالْحَقِّ وَ الْحابِسُ نَفْسَهُ عَلى ذاتِ اللّهِ.»: به جان خودم سوگند، امام و
پيشوا نيست، مگر كسى كه به قرآن عمل كند و راه قسط و عدل را در پيش گيرد و تابع
حقّ باشد و خود را در راه رضاى خدا وقف سازد.
18- اهل بيت
شايستگان حكومت
«أَيـُّهَا
النّاسُ فَإِنَّكُمْ إِنْ تَتَّقُوا اللّهَ وَ تَعْرِفُوا الْحَقَّ لاَِهْلِهِ
يَكُنْ أَرْضى لِلّهِ وَ نَحْنُ أَهْلُ بَيْتِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله وسلم)
أَوْلى بِوِلايَةِ هذَا الاَْمرِ مِنْ هؤُلاءِ المُدَّعينَ ما لَيْسَ لَهُمْ وَ
السّائِرينَ بِالْجَوْرِ وَ العُدْوانِ.» اى مردم! اگر شما از خدا بترسيد و حقّ را
براى اهلش بشناسيد، اين كار بهتر موجب خشنودى خداوند خواهد بود و ما اهل بيت
پيامبر، به ولايت و رهبرى، از اين مدّعيان نالايق و عاملان جور و تجاوز، شايسته
تريم.
19- قيام در مقابل ظالم
«أَيُّهَا
النّاسُ إِنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله وسلم) قالَ: مَنْ رَأى سُلْطانًا
جائِرًا مُسْتَحِلاًّ لِحُرَمِ اللّهِ ناكِثًا لِعَهْدِاللهِ مُخالِفًا لِسُنَّةِ
رَسُولِ اللّهِ يَعْمَلُ فى عِبادِ اللّهِ بِالاِْثْمِ وَ الْعُدْوانِ فَلَمْ
يُغَيِّرْ عَلَيْهِ بِفِعْل وَ لا قَوْل كانَ حَقًّا عَلَى اللّهِ أَنْ يُدْخِلَهُ
مُدْخَلَهُ.»: هان اى مردم! پيامبر خدا فرموده است: كسى كه زمامدارى ستمگر را
ببيند كه حرام خدا را حلال مىسازد و عهدش را مىشكند و با سنّت پيامبر(صلى الله
عليه وآله وسلم)مخالفت مىورزد و در ميان بندگان خدا بر اساس گناه و تجاوز عمل
مىكند، ولى در مقابل او با عمل يا گفتار، اظهار مخالفت ننمايد، بر خداوند است كه
او را با همان ظالم در جهنّم اندازد.
20- خشنودى خالق، ملاك رستگارى
«لا أَفْلَحَ
قَوْمٌ إِشْتَرَوْا مَرْضاتِ الَْمخْلُوقِ بِسَخَطِ الْخالِقِ.»: رستگار مباد
مردمى كه خشنودى مخلوق را در مقابل غضب خالق خريدند.
21- بهترين ياران
«إِنّى لا
أَعْلَمُ أَصْحابًا أَوْلى وَ لا خَيْرًا مِنْ أَصْحابى وَ لا أَهْلَ بَيْت
أَبَرُّ وَ لا أَوْصَلَ مِنْ أَهْلِ بَيْتى فَجزاكُمُ اللّهُ جميعًا خَيْرًا.»: در
شب عاشورا فرمود: من اصحاب و يارانى را بهتر از ياران خود نديده ام و اهل بيت و
خاندانى بهتر و باوفاتر از اهل بيت خود سراغ ندارم، خداوند به همه شما جزاى خير
دهاد.
22- آزمودگان استوار امام(عليه السلام)
«وَ اللّهِ
لَقَدْ بَلَوْتُهُمْ فَما وَجَدْتُ فيهِمْ إِلاّ الاَْقْعَسَ يَسْتَأْنِسُونَ
بِالْمَنِيَّةِ دُونى اِسْتيناسَ الطِّفْلِ إِلى مَحالِبِ أُمِّه.»: درباره اصحاب
خود فرمود:به خدا قسم آنان را آزمودم، دلاور و استوارشان ديدم، به كشته شدن در
ركاب من چنان مشتاقاند كه طفل شيرخوار به پستان مادرش!
23- بهترين سخن تسلّى بخش
«إِنَّ أَهْلَ
الاَْرْضِ يَمُوتُونَ وَ أَهْلَ السَّماءِ لا يَبْقُونَ وَ أَنَّ كُلَّ شَىْء
هالِكٌ إِلاّ وَجْهَ اللّهِ الَّذى خَلَقَ الاَْرضَ بِقُدْرَتِهِ وَ يَبْعَثُ
الْخَلْقَ فَيَعُودُونَ وَ هُوَ فَرْدٌ وَحْدَهُ.»: در مقام تسلّى به خواهر
بزرگوارش فرمود:اهل زمين مىميرند و اهل آسمان باقى نمىمانند و همه چيز رو به
فناست، جز ذات پروردگارى كه زمين را به قدرتش آفريده، و خلق را برانگيزاند و همه
به سوى او باز مىگردند، و او تنهاى يگانه است.
24- شكيبايى، پل پيروزى
«صَبْرًا يا
بَنِى الْكِرامِ فَمَا الْمُوْتُ إِلاّ قَنْطَرَةٌ تَعْبُرُ بِكُمْ عَنِ الْبُؤْسِ
وَ الضَّرّاءِ إِلَى الْجِنانِ الْواسِعَةِ وَ النِّعَمِ الدّائِمَةِ.» به اصحاب
رزمنده خود در روز عاشورا فرمود:اى بزرگ زادگان! صبر و شكيبايى ورزيد كه مرگ چيزى
جز يك پُل نيست كه شما را از سختى و رنج عبور داده به بهشت پهناور و نعمتهاى
هميشگى آن مىرساند.
25- فرجام دنيا
«عِبادَ اللّهِ
إِتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مِنَ الدُّنْيا عَلى حَذَر فَإِنَّ الدُّنْيا لَوْ
بَقِيَتْ عَلى أَحَد أَوْ بَقِىَ عَلَيْها لَكانَتِ الأَنْبِياءُ أَحَقَّ
بِالْبَقاءِ وَ أَوْلى بِالرِّضا وَ أَرْضى بِالْقَضاءِ غَيْرَ أَنَّ اللّهَ
خَلَقَ الدُّنْيا لِلْفَناءِ فَجَديُدها بال وَ نَعيمُها مُضْمَحِلٌّ وَ سُرُورُها
مُكَفْهِرٌ وَ الْمَنْزِلُ تَلْعَةٌ وَ الدّارُ قَلْعَةٌ. فَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ
خَيْرَ الزّادِّ التَّقْوى وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ.»: بندگان
خدا! از خدا بترسيد و از دنيا برحذر باشيد كه اگر بنا بود همه دنيا به يك نفر داده
شود و يا يك فرد براى هميشه در دنيا بماند، پيامبران براى بقا سزاوارتر بودند و
جلب خشنودى آنان بهتر و چنين حكمى خوش آيندتر بود، ولى هرگز! زيرا خداوند دنيا را
براى فانى شدن خلق نموده كه تازه هايش كهنه و نعمت هايش زايل خواهد شد و سرور و
شادىاش به غم و اندوه مبدّل خواهد گرديد، منزلى پست و خانه اى موقّت است، پس براى
آخرت خود توشه اى برگيريد. و بهترين توشه آخرت تقواست، از خدا بترسيد، باشد كه
رستگار شويد.
26- مقاومت مردانه
«لا وَاللّهِ
لاأَعْطيهِمْ بِيَدى إِعْطاءَالذَّليلِ وَ لا أَفِرُّ مِنْهُمْ فِرارَ الْعَبيدِ.»
نه به خدا سوگند، نه دست ذلّت در دست آنان مىگذارم و نه مانند بردگان از صحنه جنگ
در برابرشان فرار مىكنم.
27- آثار غذاى حرام
«وَيْلَكُمْ ما
عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْصِتُوا إِلَىَّ فَتَسْمَعُوا قَوْلى وَ إِنَّما أَدْعُوكُمْ
إِلى سَبيلِ الرَّشادِ فَمَنْ أَطاعَنى كانَ مِنَ المُرْشَدينَ وَ مَنْ عَصانى
كانَ مِنَ المُهْلَكينَ وَ كُلُّكُمْ عاص لاَِمْرى غَيْرُ مُسْتَمِع لِقَوْلى قَدِ
انْخَزَلَتْ عَطِيّاتُكُمْ مِنَ الْحَرامِ وَ مُلِئَتْ بُطُونُكُمْ مِنَ الْحَرامِ
فَطَبَعَ اللّهُ عَلى قُلُوبِكُمْ.» در روز عاشورا خطاب به سپاه ظلم فرمود :واى بر
شما چرا ساكت نمىشويد، تا گفتارم را بشنويد؟ همانا من شما را به راه هدايت و
رستگارى فرامىخوانم، هر كس از من پيروى كند سعادتمند است و هر كس نافرمانىام كند
از هلاك شدگان است، شما همگى نافرمانى ام مىكنيد و به سخنم گوش نمىدهيد، آرى در
اثر هداياى حرامى كه به شما رسيده و در اثر غذاهاى حرامى كه شكم هايتان از آنها
انباشته شده، خداوند اين چنين بر دلهاى شما مُهر زده است!
28- هيهات كه زير بار ذلّت روم!
«أَلا إِنَّ
الدَّعِىَّ بْنَ الدَّعِىَّ قَدْ رَكَزَ بَيْنَ اثْنَتَيْنِ بَيْنَ السِّلَّةِ وَ
الذِّلَّةِ وَ هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ يَأْبَى اللّهُ لَنا ذلِكَ وَ رَسُولُهُ
وَ الْمُؤمِنُونَ وَ حُجُورٌ طابَتْ وَ طَهُرَتْ وَ أُنـُوفٌ حَمِيَّةٌ وَ نُفُوسٌ
آبِيَـةٌ مِنْ أَنْ نُؤْثِرَ طاعَةَ اللِّئامِ عَلى مَصارِعِ الْكِرامِ.»: آگاه
باشيد كه فرومايه، فرزند فرومايه، مرا در بين دو راهىِ شمشير و ذلّت قرار داده است
و هيهات كه ما زير بار ذلّت برويم، زيرا خدا و پيامبرش و مؤمنان از اين كه ما ذلّت
را بپذيريم دريغ دارند، دامنهاى پاك مادران و مغزهاى با غيرت و نفوس با شرافت
پدران، روا نمىدارند كه اطاعت افراد لئيم و پست را بر قتلگاه كريمان و نيك منشان
مقدّم بداريم.
29- خشم الهى بر يهود، مجوس و دشمن اهل بيت(عليه
السلام)
«إِشْتَدَّ
غَضَبُ اللّهِ عَلَى الْيَهُودِ إِذْ جَعَلُوا لَهُ وَلَدًا وَ اشْتَدَّ غَضَبُهُ
عَلَى النَّصارى إِذْ جَعَلُوهُ ثالِثَ ثَلاثَة وَ اشْتَدَّ غَضَبُهُ عَلَى
الَْمجُوسِ إِذْ عَبَدُوا الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دُونَهُ وَ اشْتَدَّ غَضَبُهُ
عَلى قَوْم إِتَّفَقَتْ كَلِمَتُهُمْ عَلَى قَتْلِ ابْنِ بِنْتِ نَبِيِّهِمْ.»:
خشم خداوند بر يهود آن گاه شدّت گرفت كه براى او فرزندى قرار دادند، و خشمش بر
نصارى وقتى شدّت يافت كه براى او قائل به خدايان سه گانه شدند، و غضبش بر مجوس آن
گاه سخت شد كه به جاى او آفتاب و ماه را پرستيدند، و خشمش بر قوم ديگرى آن گاه
شدّت يافت كه بر كشتن پسرِ دخترِ پيامبرشان هماهنگ گرديدند.
30- اگر دين نداريد، لااقل آزاد باشيد
«يا شيعَةَ آلِ
أَبى سُفْيانَ إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دينٌ وَ كُنْتُمْ لا تَخافُونَ الْمَعادَ
فَكُونُوا أَحْرارًا فى دُنْياكُم وَ ارْجِعُوا إِلى أَحْسابِكُمْ إِنْ كُنْتُم
عَرَبًا كَما تَزْعَمُونَ.»: اى پيروان خاندان ابوسفيان! اگر دين نداريد و از روز
قيامت نمىترسيد لااقلّ در زندگى دنياتان آزادمرد باشيد، و اگر خود را عرب
مىپنداريد به نياكان خود بينديشيد.
31- پيشى گيرنده در آشتى
«أَيُّما
إِثْنَيْنِ جَرى بَيْنَهُما كَلامٌ فَطَلَبَ أَحُدُهُما رِضَا الاْخَرِ كانَ
سابِقُهُ إِلَى الْجَنَّةِ.»: هر يك از دو نفرى كه ميان آنها نزاعى واقع شود و يكى
از آن دو رضايت ديگرى را بجويد، سبقت گيرنده، اهل بهشت خواهد بود.
32- ثواب سلام
«لِلسَّلامِ
سَبْعُونَ حَسَنَةً تِسْعٌ وَ سِتُّونَ لِلْمُبْتَدِءِ وَ واحِدَةٌ لِلرّادِّ »:
سلام كردن هفتاد حسنه دارد، شصت و نُه حسنه از آنِ سلامكننده و يكى از آنِ جواب
دهنده است.
33- رضاى خدا، نه هواى مردم
«مَنْ طَلَبَ
رِضَا اللّهِ بِسَخَطِ النّاسِ كَفاهُ اللّهُ أُمُورَ النّاسِ، وَ مَنْ طَلَبَ
رِضَا النّاسِ بِسَخَطِ اللّهِ وَكَلَهُ اللّهُ إِلَى النّاسِ.»: هر كس رضاى خدا
را به غضب مردم بجويد، خدا او را از كارهاى مردم كفايت مىكند، و هر كس خشنودى مردم
را به غضب خدا بجويد، خدا او را به مردم واگذارد.
34- ويژگيهاى حضرت مهدى(عليه السلام)
«تَعْرِفُونَ
الْمَهْدِىَّ بِالسَّكينَةِ وَ الْوَقارِ وَ بِمَعْرِفَةِ الْحَلالِ وَ بِحاجَةِ
النّاسِ إِلَيْهِ وَ لا يَحْتاجُ إِلى أَحَد.»: درباره حضرت مهدى(عليه السلام)
فرموده:شما مردم، آن حضرت را به داشتن آرامش و متانت و به شناخت حلال و حرام و به
رو آوردن مردم به او و بىنيازى او از مردم مىشناسيد.
35- رؤياى دنيا
«وَ اعْلَمُوا
أَنَّ الدُّنْيا حُلْوُها وَ مُرُّها حُلْمٌ وَ الاِْنْتِباهُ فِى الاْخِرَةِ.»
بدانيد كه دنيا شيرينى و تلخى اش رؤيايى بيش نيست، و آگاهى و بيدارى واقعى در آخرت
است.
36- پرهيز از كلام پست و سبك
«لا تَقُولُوا
بِأَلـْسِنَتِكُمْ ما يَنْقُصُ عَنْ قَدْرِكُمْ.»: چيزى به زبانتان نياوريد كه از
ارزش شما بكاهد.
37- جاودانگى در مرگ با عزّت
«لَيْسَ
الْمَوْتُ فى سَبيلِ الْعِزِّ إِلاّ حَياةً خالِدَةً وَ لَيْسَتِ الْحَياةُ مَعَ
الذُّلِّ إِلاَّ الْمَوْتُ الَّذى لا حَياةَ مَعَهُ.»: مرگ در راه عزّت جز زندگى
جاويد، و زندگى با ذلّت جز مرگ بىحيات نيست.
38- گذشت
«لَوْ شَتَمَنى
رَجُلٌ فى هذِهِ الاُْذُنِ، وَ اءَوْمى إ لى الْيُمْنى ، وَاعْتَذَرَ لى فى
الْاءُخْرى لَقَبِلْتُ ذلِكَ مِنْهُ، وَ ذلِكَ اءَنَّ اءَميرَ الْمُؤْمِنينَ
عَلَيْهِالسّلام حَدَّثَنى اءَنَّهُ سَمِعَ جَدّى رَسُولَ اللّهِ صلّى اللّه
عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ يَقُولُ: لايَرِدُ الْحَوْضَ مَنْ لَمْ يَقْبَلِ
الْعُذرَ مِنْ مُحِقٍّ اءَوْ مُبْطِلٍ.» چنانچه با گوش خود بشنوم كه شخصى مرا دشنام
مى دهد و سپس معذرت خواهى او را بفهمم ، از او مى پذيرم و گذشت مى نمايم ، چون كه
پدرم اميرالمؤ منين علىّ عليه السّلام از جدّم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله
روايت نمود:كسى كه پوزش و عذرخواهى ديگران را نپذيرد، برحوض كوثر وارد نخواهد شد.
39- سخاوتمندترين باگذشت ترين صله رحم كننده ترين
«إِنَّ
اءجْوَدَالنّاسِ مَنْ اءعْطى مَنْ لا يَرْجُوهُ، وَ إ نَّ اءعْفَى النّاسِ مَنْ
عَفى عَنْ قُدْرَةٍ، وَ إ نَّ اءَوْصَلَ النّاسِ مَنْ وَصَلَ مَنْ قَطَعَهُ.»
همانا سخاوتمندترين مردم آن كسى است كه كمك نمايد به كسى كه اميدى به وى نداشته
است .و باگذشت ترين افراد آن شخصى است كه - نسبت به ظلم ديگرى با آن كه توان
انتقام دارد - گذشت نمايد. صله رحم كننده ترين مردم و ديد و بازديد كننده نسبت به
خويشان ، آن كسى ست كه صله رحم نمايد با كسى كه با او قطع رابطه كرده است .
40- انديشه پايان كار
«فَإِنْ تَكُنِ
الدُّنْيا تُعَدُّ نَفيسَةً.فَدارُ ثَوابِ اللّهِ أَعْلى وَ أَنْبَلُ.وَ إِنْ
تَكُنِ الأَمْوالُ لِلتَّرْكِ جَمْعَها.فَما بالُ مَتْرُوك بِهِ الْمَرْءُ
يَبْخَلُ.وَ إِنْ تَكُنِ الاَْرْزاقُ قِسْمًا مُقَسَّمًا.فَقِلَّةُ حِرْصِ
الْمَرْءِ فِى الْكَسْبِ أَجْمَلُ.وَ إِنْ تَكُنِ الاَْبْدانُ لِلْمَوْتِ
أُنـْشِأَتْ.فَقَتْلُ امْرِء بِالسَّيْفِ فِى اللّهِ أَفْضَلُ.عَلَيْكُمْ سَلامُ
اللّهِ يا آلَ أَحْمَدَ.فَإِنّى أَرانى عَنكُمْ سَوْفَ أَرْحَلُ »: حضرت در مسير
حركت به جانب كوفه فرموده است:زندگى دنيا گرچه نفيس و پربهاست،ولى پاداش خدا در
جهان ديگر بالاتر و پربهاتر است. و اگر سرانجامِ جمع آورى مال و ثروت، ترك نمودن
آن است،پس نبايد مرد براى آن بخل ورزد. و اگر روزى هاى بندگان، تقسيم و مقدَّر شده
است،پس كمىِ حرصِ مرد در كسب، زيباتر. و اگر بدن ها براى مرگ آفريده شده است،پس
كشته شدن مرد در راه خدا چه بهتر. درود بر شما اى خاندان پيامبر،كه من به زودى از
ميان شما كوچ خواهم كرد.
والسلام
منبع :
پايگاه اطلاع
رساني استادحسين انصاريان
www.ansarian.ir/farsi
چهل داستان و چهل
حديث از امام حسين عليه السّلام عبداللّه صالحى
تحف العقول ابن
شعبه حراني
اصول كافي محمدبن
يعقوب كليني
خصال شيخ صدوق
مواعظ العدديه
علي مشكيني
نهج الشّهاده
احمدفرزانه
سخنان حسين بن
علي(ع)محمدصادق نجمي
منتهي الآمال
محدث قمي
مقاتل : لهوف
وابي مخنف و خوارزمي ونفس المهموم ومقرم وعوالم
منتخب ميزان
الحكمه محمدي ري شهري
الحديث مرتضي
فريد- محمدتقي فلسفي
سفينة البحارمحدث
قمي
همراه باچهارده
معصوم عليهم السّلام ازمؤلف باقري پور
$
##زیارت
امام حسین
زيارت امام حسين
علیه السلام
زيارت امام حسين
(ع) در روز دوشنبه
السَّلامُ
عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ أَمِيرِ
الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ سَيِّدَةِ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ
أَشْهَدُ أَنَّكَ أَقَمْتَ الصَّلاةَ وَ آتَيْتَ الزَّكَاةَ وَ أَمَرْتَ
بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ عَبَدْتَ اللَّهَ مُخْلِصا وَ
جَاهَدْتَ فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ فَعَلَيْكَ
السَّلامُ مِنِّي مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ وَ عَلَى آلِ
بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ.
أَنَا يَا
مَوْلايَ مَوْلًى لَكَ وَ لِآلِ بَيْتِكَ سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَكُمْ وَ حَرْبٌ
لِمَنْ حَارَبَكُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّكُمْ وَ جَهْرِكُمْ وَ ظَاهِرِكُمْ وَ
بَاطِنِكُمْ لَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَكُمْ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ وَ
أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى مِنْهُمْ يَا مَوْلايَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ
يَا مَوْلايَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ هَذَا يَوْمُ الْإِثْنَيْنِ وَ هُوَ
يَوْمُكُمَا وَ بِاسْمِكُمَا وَ أَنَا فِيهِ ضَيْفُكُمَا فَأَضِيفَانِي وَ
أَحْسِنَا ضِيَافَتِي فَنِعْمَ مَنِ اسْتُضِيفَ بِهِ أَنْتُمَا وَ أَنَا فِيهِ
مِنْ جِوَارِكُمَا فَأَجِيرَانِي فَإِنَّكُمَا مَأْمُورَانِ بِالضِّيَافَةِ وَ
الْإِجَارَةِ فَصَلَّى اللَّهُ عَلَيْكُمَا وَ آلِكُمَا الطَّيِّبِينَ
متن زيارت نامه
امام حسين عليه السلام
السَّلامُ
عَلَيْکَ يا حُجَّهَ اللّهِ وَابْنَ حُجَّتِهِ * السَّلامُ عَلَيْکَ يا قَتيلَ
اللّهِ وَابْنَ قَتيلِهِ * السَّلامُ عَلَيْکَ يا ثارَ اللّهِ وَابْنَ ثارِهِ *
السَّلامُ عَلَيْکَ يا وِتْرَ اللّهِ المَوْتُورَ فِي السَّماواتِ وَالأَرْضِ *
اَشْهَدُ اَنَّ دَمَکَ سَکَنَ في الْخُلْدِ وَاقْشَعَرَّتْ لَهُ اَظِلَّهُ
العَرْشِ * وَبَکى لَهُ جَميعُ الْخَلائِقِ * وَبَکَتْ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ
وَالاْرَضُونَ السَّبْعُ وَما فيهِنَّ وَما بَيْنَهُنَّ * وَمَنْ يَتَقَلَّبُ في
الْجَنَّهِ وَالنّارِ مِنْ خَلْقِ رَبِّنا * وَما يُرى وَما لا يُرى * اَشْهَدُ
اَنَّکَ حُجَّهُ اللّهِ وَابْنُ حُجَّتِهِ *وَاَشْهَدُ اَنَّکَ قَتيلُ اللّهِ
وَابْنُ قَتيلِهِ * وَاَشْهَدُ اَنَّکَ ثارُ اللّهِ وَابْنُ ثارِهِ *وَاَشْهَدُ
اَنَّکَ وِتْرُ اللّهِ الْمَوْتُورُ فِي السَّماواتِ وَالاْرضِ * وَاَشْهَدُ
اَنَّکَ قَدْ بَلَّغْتَ وَنَصَحْتَ وَوَفَيْتَ وَاَوْفَيْتَ * وَجاهَدْتَ في
سَبيلِ اللّهِ وَمَضَيْتَ لِلَّذي کُنْتَ عَلَيْهِ شَهيداً وَمُسْتَشْهَداً
وَشاهِداً وَمَشْهُوداً * اَنَا عَبْدُ اللّهِ وَمَوْلاکَ وَفي طاعَتِکَ
وَالْوافِدُ اِلَيْکَ * اَلْتَمِسُ کَمالَ الْمَنْزِلَهِ عِنْدَ اللّهِ وَثَباتَ
الْقَدَمِ فِي الْهِجْرَهِ اِلَيْکَ * وَالسَّبيلَ الَّذي لا يَخْتَلِجُ دُونَکَ
مِنَ الدُّخُولِ في کَفالَتِکَ الَّتي اُمِرْتَ بِها * مَنْ اَرادَ اللّهَ بَدَأَ
بِکُمْ * بِکُمْ يُبَيِّنُ اللّهُ الْکَذِبَ * وَبِکُمْ يُباعِدُ اللّهُ الزَّمانَ
الْکَلِبَ * وَبِکُمْ فَتَحَ اللّهُ * وَبِکُمْ يَخْتِمُ اللّهُ * وَبِکُمْ
يَمْحَقُ ما يَشآءُ * وَبِکُمْ يُثْبِتُ * وَبِکُمْ يَفُکُّ الذُّلَّ مِنْ
رِقابِنا * وَبِکُم يُدْرِکُ اللّهُ تِرَهَ کُلِّ مُؤمِن يُطْلَبُ بِها * وَبِکُمْ
تُنْبِتُ الاْرْضُ اَشجارَها * وَبِکُمْ تُخْرِجُ الاْرْضُ ثِمارَها* وَبِکُمْ
تُنْزِلُ السَّماءُ قَطْرَها وَرِزْقَها * وَبِکُمْ يَکْشِفُ اللّهُ الْکَرْبَ
*وَبِکُمْ يُنَزِّلُ اللّهُ الْغَيْثَ * وَبِکُمْ تُسَبِّحُ الأْرضُ الَّتي
تَحْمِلُ اَبْدانَکُمْ وَتَسْتَقِرُّ جِبالُها عَلى مَراسيها * اِرادَهُ الرَّبِّ
في مَقاديرِ اُمُورِهِ تَهْبِطُ اِلَيْکُمْ وَتَصْدُرُ مِنْ بُيُوتِکُمْ *
وَالصّادِرُ عَمّا فُصِّلَ مِنْ اَحْکامِ العِبادِ * لُعِنَتْ اُمَّهٌ
قَتَلَتْکُمْ * وَاُمَّهٌ خالَفَتْکُمْ * وَاُمَّهٌ جَحَدَتْ وِلايَتَکُمْ * وَاُمَّهٌ
ظاهَرَتْ عَلَيْکُمْ *وَاُمَّهٌ شَهِدَتْ وَلَمْ تُسْتَشْهَدْ * اَلْحَمْدُ لِلّهِ
الَّذي جَعَلَ النّارَ مَأواهُمُ وَبِئْسَ وِرْدُ الْوارِدينَ * وَبِئْسَ
الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ * وَالْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ.
پس سه مرتبه بگو:
وَصَلّى اللّهُ عَلَيْکَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ، پس بگو سه مرتبه: اَنَا اِلَى
اللّهِ مِمَّنْ خالَفَکَ بَريءٌ.
پس مى روى به نزد
قبر فرزند آن حضرت علىّ بن الحسين(عليهما السلام) که در نزد پاى پدرش مدفون است و
مى گويى:
السَّلامُ
عَلَيْکَ يا بْنَ رَسُولِ اللّهِ * السَّلامُ عَلَيْکَ يَا بْنَ
اَميرِالْمُؤْمِنينَ، السَّلامُ عَلَيْکَ يَابْنَ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ *
السَّلامُ عَلَيْکَ يَابْنَ خَديجَهَ وَفاطِمَهَ.
پس مى گويى سه
مرتبه: صَلَّى اللّهُ عَلَيْکَ، و سه مرتبه: لَعَنَ اللّه مَنْ قَتَلَکَ *و سه
مرتبه: اَنَا اِلَى اللّهِ مِنْهُمْ بَريءٌ.
پس برمى خيزى و
اشاره مى کنى با دست خود به سوى شهدا(رحمهم الله) و مى گويى سه مرتبه: السَّلامُ
عَلَيْکُمْ، پس مى گويى: فُزْتُمْ وَاللّهِ فُزْتُمْ وَاللّهِ فَلَيْتَ اَنّي
مَعَکُمْ فَاَفُوزَ فَوْزاً عَظيماً،
در روايت ابن
قولويه است كه حضرت صادق عليه السلام به مفضّل بن عمر فرمود كه اى مفضّل چون برسى
به قبر امام حسين عليه السلام بر در روضه بايست و اين كلمات را بخوان كه تورا به
هر كلمه نصيبى از رحمت الهى خواهد بود:
اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يا وارِثَ آدَمَ صَِفْوَةِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ نُوحٍ
نَبِىِّ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ اِبْراهيمَ خَليلِ اللَّهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ مُوسى كَليمِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا
وارِثَ عيسى رُوحِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ مُحَمَّدٍ حَبيبِ
اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ عَلِي وَصِىِّ رَسُولِ اللَّهِ اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يا وَارِثَ الْحَسَنِ الرَّضِىِّ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ فاطِمَةَ
بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الشَّهيدُ الصِّدّيقُ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَصِىُّ الْبآرُّ الْتَّقِىُّ اَلسَّلامُ عَلَى
الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِكَ وَاَناخَتْ بِرَحْلِكَ اَلسَّلامُ عَلى
مَلاَّئِكَةِ اللَّهِ الُْمحْدِقينَ بِكَ اَشْهَدُ اَنَّكَ قَدْ اَقَمْتَ الصَّلوةَ
وَآتَيْتَ الزَّكاةَ وَاَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ
وَعَبَدْتَ اللَّهَ مُخْلِصا حَتّى اَتيكَ الْيَقينُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ
وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ
پس بسوى قبر
روانه مى شوى و به هر قدمى كه برمى دارى يا مى گذارى مثل ثواب كسى دارى ، كه در
خون خود دست و پا زده باشد در راه خدا پس چون به نزديك قبر برسى دست بر قبربمال و
بگو:
اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللَّهِ فى اَرْضِهِ وَسَمائِهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَى رُوحِكَ
الطَّيِّبِ وَ جَسَدِكَ الطَّاهِرِ وَ عَلَيْكَ السَّلاَمُ يَا مَوْلاَيَ وَ
رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ
از جمله اعمال در
حرم امام حسين عليه السلام صلوات فرستادن بر آن حضرت است و روايت شده كه مى ايستى
پشت سر نزد كتف شريف آن حضرت و صلوات مى فرستى بر پيغمبر صلى الله عليه و آله و بر
حسين صلوات اللّه عليه و سيّد بن طاوس در مصباح الزّائرين صلوات را براى آن حضرت
در ضمن يكى از زيارات نقل كرده :
اَللّهُمَّ صَلِّ
عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَصَلِّ عَلى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهيدِ
قَتيلِ الْعَبَراتِ وَاَسيرِ الْكُرُباتِ صَلوةً نامِيَةً زاكِيَةً مُبارَكَةً
يَصْعَدُ اَوَّلُها وَلا يَنْفَدُ آخِرُها اَفْضَلَ ما صَلَّيْتَ على [اَحَدٍ
مِنْ] اَوْلادِ الاَْنْبِياَّءِ وَالْمُرْسَلينَ يا رَبَّ الْعالِمينَ اَللّهُمَّ
صَلِّ عَلَى الاِْمامِ الشَّهيدِ الْمَقْتُولِ الْمَظْلُومِ الْمَخْذُولِ
وَالسَّيِّدِ الْقاَّئِدِ وَالْعابِدِ الزّاهِدِ وَالْوَصِىِّ الْخَليفَةِ
الاِْمامِ الصِّدّيقِ الطُّهْرِ الطّاهِرِ الطَّيِّبِ الْمُبارَكِ [ وَ ]
الرَّضِىِّ الْمَرْضِىِّ وَالتَّقِىِّ الْهادِى الْمَهْدِىِّ الزّاهِدِ الذّائِدِ
الْمُجاهِدِ الْعالِمِ اِمامِ الْهُدى سِبْطِ الرَّسُولِ وَقُرَّةِ عَيْنِ
الْبَتُولِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى سَيِّدى
وَمَوْلاىَ كَما عَمِلَ بِطاعَتِكَ وَنَهى عَنْ مَعْصِيَتِكَ وَبالَغَ فى
رِضْوانِكَ وَاَقْبَلَ عَلى ايمانِكَ غَيْرَ قابِلٍ فيكَ عُذْراً سِرّاً
وَعَلانِيَةً يَدْعُو الْعِبادَ اِلَيْكَ وَ يَدُلُّهُمْ عَلَيْكَ وَقامَ بَيْنَ
يَدَيْكَ يَهْدِمُ الْجَوْرَ بِالصَّوابِ وَيُحْيِى السُّنَّةَ بِالْكِتابِ فَعاشَ
فى رِضْوانِكَ مَكْدُوداً وَمَضى عَلى طاعَتِكَ وَفى اَوْلِياَّئِكَ مَكْدُوحاً
وَقَضى اِلَيْكَ مَفْقُوداً لَمْ يَعْصِكَ فى لَيْلٍ وَلا نَهارٍ بَلْ جاهَدَ فيكَ
الْمُنافِقينَ وَالْكُفّارَ اَللّهُمَّ فَاَجْزِهِ خَيْرَ جَزاَّءِ الصّادِقينَ
الاَْبْرارِ وَضاعِفْ عَلَيْهِمُ الْعَذابَ وَلِقاتِليهِ الْعِقابَ فَقَدْ قاتَلَ
كَريماً وَقُتِلَ مَظْلُوماً وَمَضى مَرْحُوماً يَقُولُ اَ نَا ابْنُ رَسُولِ
اللَّهِ مُحَمَّدٍ وَابْنُ مَنْ زَكّى وَعَبَدَ فَقَتَلُوهُ بِالْعَمْدِ الْمُعْتَمَدِ
قَتَلُوهُ عَلَى الاْيمانِ وَ اَطاعُوا فى قَتْلِهِ الشَّيْطانَ وَلَمْ يُراقِبُوا
فيهِ الرَّحْمنَ اَللّهُمَّ فَصَلِّ عَلى سَيِّدى وَمَوْلاىَ صَلوةً تَرْفَعُ بِها
ذِكْرَهُ وَتُظْهِرُ بِها اَمْرَهُ وَتُعَجِّلُ بِها نَصْرَهُ وَاخْصُصْهُ
بِاَفْضَلِ قِسَمِ الْفَضاَّئِلِ يَوْمَ الْقِيمَةِ وَزِدْهُ شَرَفاً فى اَعْلى
عِلِّيّينَ وَبَلِّغْهُ اَعْلى شَرَفِ الْمُكَرَّمينَ وَارْفَعْهُ مِنْ شَرَفِ
رَحْمَتِكَ فى شَرَفِ الْمُقَرَّبينَ فىِ الرَّفيعِ الاَْعْلى وَبَلِّغْهُ
الْوَسيلَةَ وَالْمَنْزِلَةَ الْجَليلَةَ وَ الْفَضْلَ وَالْفَضيلَةَ
وَالْكَرامَةَ الْجَزيلَةَ اَللّهُمَّ فَاجْزِهِ عَنّا اَفْضَلَ ما جازَيْتَ
اِماماً عَنْ رَعِيَّتِهِ وَصَلِّ عَلى سَيِّدى و مَوْلاىَ كُلَّما ذُكِرَ
وَكُلَّما لَمْ يُذْكَرْ يا سَيِّدى و مَوْلاىَ اَدْخِلْنى فى حِزْبِكَ
وَزُمْرَتِكَ وَاسْتَوْهِبْنى مِنْ رَبِّكَ وَرَبّى فَاِنَّ لَكَ عِنْدَ اللَّهِ
جاهاً وَقَدْراً وَمَنْزِلَةً رَفيعَةً اِنْ سَئَلْتَ اُعْطيتَ وَاِنْ شَفَعْتَ شُفِّعْتَ
اَللَّهَ اللَّهَ فى عَبْدِكَ وَمَوْلاكَ لا تُخَلِّنى عِنْدَ الشَّداَّئِدِ
وَالاَْهْوالِ لِسُوَّءِ عَمَلى وَقَبيحِ فِعْلى وَعَظيمِ جُرْمى فَاِنَّكَ اَمَلى
وَرَجآئى وَثِقَتى وَمُعْتَمَدى وَوَسيلَتى اِلىَ اللَّهِ رَبّى وَرَبِّكَ لَمْ
يَتَوَسَّلِ الْمُتَوَسِّلُونَ اِلَى اللَّهِ بِوَسيلَةٍ هِىَ اَعْظَمُ حَقّاً
وَلا اَوْجَبُ حُرْمَةً وَلا اَجَلُّ قَدْراً عِنْدَهُ مِنْكُمْ اَهْلَ الْبَيْتِ
لا خَلَّفَنِىَ اللَّهُ عَنْكُمْ بِذُنُوبى وَجَمَعَنى وَاِيّاكُمْ فى جَنَّةِ
عَدْنٍ الَّتى اَعَدَّها لَكُمْ وَلاَِوْلِياَّئِكُمْ اِنَّهُ خَيْرُ الْغافِرينَ
وَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ اَللّهُمَّ اَبْلِغْ سَيِّدى وَمَوْلاىَ تَحِيَّةً
كَثيرَةً وَسَلاماً وَارْدُدْ عَلَيْنا مِنْهُ السَّلامَ اِنَّكَ جَوادٌ كَريمٌ
وَصَلِّ عَلَيْهِ كُلَّما ذُكِرَ السَّلامُ وَكُلَّما لَمْ يُذْكَرْ يا رَبَّ
الْعالَمينَ
دعاى مظلوم نزد
قبر مطهر آن حضرت
پانزدهم از جمله
اعمال اين روضه منوّره دعاى مظلوم است بر ظالم يعنى سزاوار است از براى كسى كه از
ظلم ظالمى مضطّر شده باشد اين دعا را در آن حرم منوّر بخواند و دعا چنان است كه
شيخ الطّائفه ره در مصباح متهجّد در اعمال جمعه ذكر نموده فرموده مستحب است دعاى
مظلوم را نزد قبر ابى عبداللّه الحسين عليه السلام بخوانند و آن دعا اين است :
اَللّهُمَّ اِنّى
اَعْتَزُّ بِدينِكَ وَاَكْرُمُ بِهِدايَتِكَ وَفُلانٌ يُذِلُّنى بِشَرِّهِ
وَيُهينُنى بِاَذِيَّتِهِ وَيُعيبُنى بِوَِلاءِ اَوْلِيآئِكَ وَيَبْهَتُنى
بِدَعْواهُ وَقَدْ جِئْتُ اِلى مَوْضِعِ الدُّعآءِ وَضَمآنِكَ الاِْجابَةَ
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَاَعْدِنى عَلَيْهِ السّاعَةَ
السّاعَةَ
پس خود را بر قبر
بيندازد و بگويد:
مَوْلاىَ اِمامى
مَظْلُومٌ اسْتَعْدى عَلى ظالِمِهِ النَّصْرَ النَّصْرَ
$
##زيارت ناحيه
مقدسه
زيارت ناحيه
مقدسه
زيارت امام
حسين(ع) صادره از ناحيه مقدس امام زمان (عج)
أَلسَّلامُ عَلى
ادَمَ صِفْوَةِ اللهِ مِنْ خَليقَتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلى شَيْث وَلِىِّ اللهِ وَ
خِيَرَتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلى إِدْريسَ الْقــآئِمِ للهِِ بِحُجَّتِهِ ،
أَلسَّلامُ عَلى نُوح الْمُجابِ في دَعْوَتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلى هُود
الْمَمْدُودِ مِنَ اللهِ بِمَعُونَتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلى صالِح الَّذي تَوَّجَهُ
اللهُ بِکَرامَتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلى إِبْراهيمَ الَّذي حَباهُ اللهُ بِخُلَّتِهِ
، أَلسَّلامُ عَلى إِسْمعيلَ الَّذي فَداهُ اللهُ بِذِبْح عَظيم مِنْ جَنَّتِهِ ،
أَلسَّلامُ عَلى إِسْحقَ الَّذي جَعَلَ اللهُ النُّبُوَّةَ في ذُرِّيَّتِهِ ،
أَلسَّلامُ عَلى يَعْقُوبَ الَّذي رَدَّ اللهُ عَلَيْهِ بَصَرَهُ بِرَحْمَتِهِ ،
أَلسَّلامُ عَلى يُوسُفَ الَّذي نَجّاهُ اللهُ مِنَ الْجُبِّ بِعَظَمَتِهِ ،
أَلسَّلامُ عَلى مُوسَى الَّذي فَلَقَ اللهُ الْبَحْرَ لَهُ بِقُدْرَتِهِ ،
أَلسَّلامُ عَلى هارُونَ الَّذي خَصَّهُ اللهُ بِنُبُوَّتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلى
شُعَيْب الَّذي نَصَرَهُ اللهُ عَلى اُمَّتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلى داوُدَ الَّذي
تابَ اللهُ عَلَيْهِ مِنْ خَطيـئَتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلى سُلَيْمانَ الَّذي
ذَلَّتْ لَهُ الْجِنُّ بِعِزَّتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلى أَيُّوبَ الَّذي شَفاهُ
اللهُ مِنْ عِلَّتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلى يُونُسَ الَّذي أَنْجَزَ اللهُ لَهُ مَضْـمُونَ
عِدَتِهِ، أَلسَّلامُ عَلى عُزَيْر الَّذي أَحْياهُ اللهُ بَعْدَ ميتَتِهِ ،
أَلسَّلامُ عَلى زَکَرِيـَّا الصّابِرِ في مِحْنَتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلى يَحْيَى
الَّذي أَزْلَفَهُ اللهُ بِشَهادَتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلى عيسى رُوحِ اللهِ وَ
کَلِمَتِهِ، أَلسَّلامُ عَلى مُحَمَّد حَبيبِ اللهِ وَ صِفْوَتِهِ، أَلسَّلامُ
عَلى أَميرِالْمُؤْمِنينَ عَلِىِّ بْنِ أَبي طالِب الْمَخْصُوصِ بِاُخُوَّتِهِ،
أَلسَّلامُ عَلى فاطِمَةَِ الزَّهْرآءِ ابْنَتِهِ، أَلسَّلامُ عَلى أَبي مُحَمَّد
الْحَسَنِ وَصِىِّ أَبيهِ وَ خَليفَتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ الَّذي
سَمَحَتْ نَفْسُهُ بِمُهْجَتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ أَطاعَ اللهَ في سِرِّهِ
وَ عَلانِيَتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ جَعَلَ اللهُ الشِّفآءَ في تُرْبَتِهِ،
أَلسَّلامُ عَلى مَنِ الاِْ جابَةُ تَحْتَ قُبَّتهِ، أَلسَّلامُ عَلى مَنِ الاَْ
ئِمَّةُ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ ، أَلسَّلامُ عَلَى ابْنِ خاتَِمِ الاَْ نْبِيآءِ ،
أَلسَّلامُ عَلَى ابْنِ سَيِّدِ الاَْوْصِيآءِ ، أَلسَّلامُ عَلَى ابْنِ فاطِمَةَِ
الزَّهْرآءِ ، أَلسَّلامُ عَلَى ابْنِ خَديجَةَ الْکُبْرى، أَلسَّلامُ عَلَى ابْنِ
سِدْرَةِ الْمُنْتَهى، أَلسَّلامُ عَلَى ابْنِ جَنَّةِ الْمَأْوى، أَلسَّلامُ
عَلَى ابْنِ زَمْزَمَ وَ الصَّفا، أَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّمآءِ،
أَلسَّلامُ عَلَى الْمَهْتُوکِ الْخِبآءِ ، أَلسَّلامُ عَلى خامِسِ أَصْحابِ
الْکِسْآءِ، أَلسَّلامُ عَلى غَريبِ الْغُرَبآءِ ، أَلسَّلامُ عَلى شَهيدِ
الشُّهَدآءِ ، أَلسَّلامُ عَلى قَتيلِ الاَْدْعِيآءِ ، أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ
کَرْبَلآءَ ، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ، أَلسَّلامُ
عَلى مَنْ ذُرِّيَّتُهُ الاَْزْکِيآءُ ، أَلسَّلامُ عَلى يَعْسُوبِ الدّينِ ، أَلسَّلامُ
عَلى مَنازِلِ الْبَراهينِ ، أَلسَّلامُ عَلَى الاَْئِمَّةِ السّاداتِ ،
أَلسَّلامُ عَلَى الْجُيُوبِ الْمُضَرَّجاتِ ، أَلسَّلامُ عَلَى الشِّفاهِ
الذّابِلاتِ ، أَلسَّلامُ عَلَى النُّفُوسِ الْمُصْطَلَماتِ ، أَلسَّلامُ عَلَى
الاَْرْواحِ الْمُخْتَلَساتِ ، أَلسَّلامُ عَلَى الاَْجْسادِ الْعارِياتِ ،
أَلسَّلامُ عَلَى الْجُسُومِ الشّاحِباتِ، أَلسَّلامُ عَلَى الدِّمآءِ السّآئِلاتِ
، أَلسَّلامُ عَلَى الاَْعْضآءِ الْمُقَطَّعاتِ، أَلسَّلامُ عَلَى الرُّؤُوسِ
الْمُشالاتِ، أَلسَّلامُ عَلَى النِّسْوَةِ الْبارِزاتِ، أَلسَّلامُ عَلى حُجَّةِ
رَبِّ الْعالَمينَ، أَلسَّلامُ عَلَيْک َ وَ عَلى ابآئِک َ الطّاهِرينَ،
أَلسَّلامُ عَلَيْک َ وَ عَلى أَبْنآئِکَ الْمُسْتَشْهَدينَ، أَلسَّلامُ عَلَيْک َ
وَ عَلى ذُرِّيَّتـِک َ النّاصِرينَ، أَلسَّلامُ عَلَيْک َ وَ عَلَى الْمَلآئِکَةِ
الْمُضاجِعينَ، أَلسَّلامُ عَلَى الْقَتيلِ الْمَظْلُومِ، أَلسَّلامُ عَلى أَخيهِ
الْمَسْمُومِ ، أَلسَّلامُ عَلى عَلِىّ الْکَبيرِ، أَلسَّلامُ عَلَى الرَّضيـعِ
الصَّغيرِ، أَلسَّلامُ عَلَى الاَْبْدانِ السَّليبَةِ، أَلسَّلامُ عَلَى
الْعِتْرَةِ الْقَريبَةِ، أَلسَّلامُ عَلَى الْمُجَدَّلينَ فِى الْفَلَواتِ،
أَلسَّلامُ عَلَى النّازِحينَ عَنِ الاَْوْطانِ، أَلسَّلامُ عَلَى الْمَدْفُونينَ
بِلا أَکْفان ، أَلسَّلامُ عَلَى الرُّؤُوسِ الْمُفَرَّقَةِ عَنِ الاَْبْدانِ،
أَلسَّلامُ عَلَى الْمُحْتَسِبِ الصّابِرِ، أَلسَّلامُ عَلَى الْمَظْلُومِ بِلا
ناصِر، أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ التُّرْبَةِ الزّاکِيَةِ، أَلسَّلامُ عَلى صاحِبِ
الْقُبَّةِ السّامِيَةِ، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ طَهَّرَهُ الْجَليلُ، أَلسَّلامُ
عَلى مَنِ افْتَخَرَ بِهِ جَبْرَئيلُ، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ ناغاهُ فِي الْمَهْدِ
ميکآئيلُ، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ نُکِثَتْ ذِمَّتُهُ، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ
هُتِکَتْ حُرْمَتُهُ، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ اُريقَ بِالظُّلْمِ دَمُهُ، أَلسَّلامُ
عَلَى الْمُغَسَّلِ بِدَمِ الْجِراحِ، أَلسَّلامُ عَلَى الْمُجَرَّعِ بِکَأْساتِ
الرِّماحِ أَلسَّلامُ عَلَى الْمُضامِ الْمُسْتَباحِ، أَلسَّلامُ عَلَى
الْمَنْحُورِ فِى الْوَرى، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ دَفَنَهُ أَهْلُ الْقُرى،
أَلسَّلامُ عَلَى الْمَقْطُوعِ الْوَتينِ، أَلسَّلامُ عَلَى الْمُحامي بِلا مُعين،
أَلسَّلامُ عَلَى الشَّيْبِ الْخَضيبِ، أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّريبِ،
أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّليبِ، أَلسَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ
بِالْقَضيبِ، أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوعِ، أَلسَّلامُ عَلَى
الاَْجْسامِ الْعارِيَةِ فِى الْفَلَواتِ، تَنْهَِشُهَا الذِّئابُ الْعادِياتُ، وَ
تَخْتَلِفُ إِلَيْهَا السِّباعُ الضّارِياتُ، أَلسَّلامُ عَلَيْک َ يا مَوْلاىَ وَ
عَلَى الْمَلآ ئِکَةِ الْمُرَفْرِفينَ حَوْلَ قُبَّتِک َ ، الْحافّينَ بِتُرْبَتِک
َ، الطّآئِفينَ بِعَرْصَتِک َ ، الْوارِدينَ لِزِيارَتِک َ ، أَلسَّلامُ عَلَيْک َ
فَإِنّي قَصَدْتُ إِلَيْک َ ، وَ رَجَوْتُ الْفَوْزَ لَدَيْک َ، أَلسَّلامُ
عَلَيْک َ سَلامَ الْعارِفِ بِحُرْمَتِک َ ، الْمُخْلِصِ في وَِلايَتِک َ،
الْمُتَقَرِّبِ إِلَى اللهِ بِمَحَبَّتِک َ ، الْبَرىءِ مِنْ أَعْدآئِک َ ، سَلامَ
مَنْ قَلْبُهُ بِمُصابِک َ مَقْرُوحٌ ، وَ دَمْعُهُ عِنْدَ ذِکْرِک َ مَسْفُوحٌ ،
سَلامَ الْمَفْجُوعِ الْحَزينِ ، الْوالِهِ الْمُسْتَکينِ ، سَلامَ مَنْ لَوْ کانَ
مَعَکَ بِالطُّفُوفِ ، لَوَقاک َ بِنَفْسِهِ حَدَّ السُّيُوفِ ، وَ بَذَلَ
حُشاشَتَهُ دُونَکَ لِلْحُتُوفِ ، وَ جاهَدَ بَيْنَ يَدَيْک َ ، وَ نَصَرَک َ عَلى
مَنْ بَغى عَلَيْک َ ، وَ فَداک َ بِرُوحِهِ وَ جَسَدِهِ وَ مالِهِ وَ وَلَدِهِ ،
وَ رُوحُهُ لِرُوحِک َ فِدآءٌ ، وَ أَهْلُهُ لاَِهْلِک َ وِقآءٌ ، فَلَئِنْ
أَخَّرَتْنِى الدُّهُورُ ، وَ عاقَني عَنْ نَصْرِک َ الْمَقْدُورُ ، وَ لَمْ
أَکُنْ لِمَنْ حارَبَک َ مُحارِباً، وَ لِمَنْ نَصَبَ لَک َ الْعَداوَةَ مُناصِباً
، فَلاََ نْدُبَنَّک َ صَباحاً وَ مَسآءً ، وَ لاََبْکِيَنَّ لَک َ بَدَلَ
الدُّمُوعِ دَماً ، حَسْرَةً عَلَيْک َ ، وَ تَأَسُّفاً عَلى ما دَهاک َ وَ
تَلَهُّفاً ، حَتّى أَمُوتَ بِلَوْعَةِ الْمُصابِ ، وَ غُصَّةِ الاِکْتِيابِ ،
أَشْهَدُ أَ نَّک َ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلوةَ ، وَ اتَيْتَ الزَّکوةَ ، وَ أَمَرْتَ
بِالْمَعْرُوفِ ، وَ نَهَيْتَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ الْعُدْوانِ، وَ أَطَعْتَ اللهَ
وَ ما عَصَيْتَهُ، وَ تَمَسَّکْتَ بِهِ وَ بِحَبْلِهِ فَأَرْضَيْتَهُ، وَ خَشيتَهُ
وَ راقَبْتَهُ وَ اسْتَجَبْتَهُ ، وَ سَنَنْتَ السُّنَنَ ، وَ أَطْفَأْتَ
الْفِتَنَ ، وَ دَعَوْتَ إِلَى الرَّشادِ ، وَ أَوْضَحْتَ سُبُلَ السَّدادِ ، وَ
جاهَدْتَ فِى اللهِ حَقَّ الْجِهادِ ، وَ کُنْتَ للهِِ طآئِعاً ، وَ لِجَدِّک َ
مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ تابِعاً ، وَ لِقَوْلِ أَبـيک َ سامِعاً
، وَ إِلى وَصِيَّةِ أَخيک َ مُسارِعاً ، وَ لِعِمادِ الدّينِ رافِعاً ، وَ
لِلطُّغْيانِ قامِعاً ، وَ لِلطُّغاةِ مُقـارِعاً ، وَ لِلاُْ مَّةِ ناصِحاً ، وَ
في غَمَراتِ الْمَوْتِ سابِحاً ، وَ لِلْفُسّاقِ مُکافِحاً ، وَ بِحُجَجِ اللهِ
قآئِماً ، وَ لِلاِْسْلامِ وَ الْمُسْلِمينَ راحِماً ، وَ لِلْحَقِّ ناصِراً ، وَ
عِنْدَ الْبَلآءِ صابِراً ، وَ لِلدّينِ کالِئاً ، وَ عَنْ حَوْزَتِهِ مُرامِياً ،
تَحُوطُ الْهُدى وَ تَنْصُرُهُ ، وَ تَبْسُطُ الْعَدْلَ وَ تَنْشُرُهُ ، وَ
تَنْصُرُ الدّينَ وَ تُظْهِرُهُ ، وَ تَکُفُّ الْعابِثَ وَ تَزْجُرُهُ ، وَ
تَأْخُذُ لِلدَّنِىِّ مِنَ الشَّريفِ ، وَ تُساوي فِى الْحُکْمِ بَيْنَ الْقَوِىِّ
وَ الضَّعيفِ ، کُنْتَ رَبيعَ الاَْيْتامِ ، وَ عِصْمَةَ الاَْ نامِ ، وَ عِزَّ
الاِْسْلامِ ، وَ مَعْدِنَ الاَْحْکامِ ، وَ حَليفَ الاِْنْعامِ ، سالِکاً
طَرآئِقَ جَدِّک َ وَ أَبيک َ، مُشْبِهاً فِى الْوَصِيَّةِ لاَِخيـک َ ، وَفِىَّ
الذِّمَمِ ، رَضِىَّ الشِّيَمِ ، ظاهِرَ الْکَرَمِ ، مُتَهَجِّداً فِى الظُّلَمِ ،
قَويمَ الطَّرآئِقِ ، کَريمَ الْخَلائِقِ ، عَظيمَ السَّوابِقِ ، شَريفَ النَّسَبِ
، مُنيفَ الْحَسَبِ ، رَفيعَ الرُّتَبِ ، کَثيرَ الْمَناقِبِ ، مَحْمُودَ
الضَّرآئِبِ ، جَزيلَ الْمَواهِبِ ، حَليمٌ رَشيدٌ مُنيبٌ ، جَوادٌ عَليمٌ شَديدٌ
، إِمامٌ شَهيدٌ، أَوّاهٌ مُنيبٌ ، حَبيبٌ مَهيبٌ ، کُنْتَ لِلرَّسُولِ صَلَّى
اللهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ وَلَداً ، وَ لِلْقُرْءانِ سَنَداً [مُنْقِذاً] وَ لِلاُْ
مَّةِ عَضُداً ، وَ فِى الطّاعَةِ مُجْتَهِداً ، حافِظاً لِلْعَهْدِ وَالْميثاقِ ،
ناکِباً عَنْ سُبُلِ الْفُسّاقِ [وَ] باذِلاً لِلْمَجْهُودِ ، طَويلَ الرُّکُوعِ
وَ السُّجُودِ ، زاهِداً فِى الدُّنْيا زُهْدَ الرّاحِلِ عَنْها ، ناظِراً
إِلَيْها بِعَيْنِ الْمُسْتَوْحِشينَ مِنْها ، امالُک َ عَنْها مَکْفُوفَةٌ ، وَ
هِمَّتُک َ عَنْ زينَتِها مَصْرُوفَةٌ ، وَ أَلْحاظُک َ عَنْ بَهْجَتِها
مَطْرُوفَةٌ ، وَ رَغْبَتُک َ فِى الاْخِرَةِ مَعْرُوفَةٌ ، حَتّى إِذَا الْجَوْرُ
مَدَّ باعَهُ ، وَ أَسْفَرَ الظُّلْمُ قِناعَهُ ، وَ دَعَا الْغَىُّ أَتْباعَهُ ،
وَ أَنْتَ في حَرَمِ جَدِّک َ قاطِنٌ ، وَ لِلظّالِمينَ مُبايِنٌ ، جَليسُ
الْبَيْتِ وَ الْمِحْرابِ ، مُعْتَزِلٌ عَنِ اللَّذّاتِ وَ الشَّهَواتِ ، تُنْکِرُ
الْمُنْکَرَ بِقَلْبِک َ وَ لِسانِک َ ، عَلى حَسَبِ طاقَتِک َ وَ إِمْکانِک َ ،
ثُمَّ اقْتَضاک َ الْعِلْمُ لِلاِْنْکارِ، وَ لَزِمَک َ [أَلْزَمَک] أَنْ تُجاهِدَ
الْفُجّارَ ، فَسِرْتَ فـي أَوْلادِکَ وَ أَهـاليـک َ ، وَ شيعَتِک َ وَ مَواليک َ
وَ صَدَعْتَ بِالْحَقِّ وَ الْبَيِّنَةِ ، وَ دَعَوْتَ إِلَى اللهِ بِالْحِکْمَةِ
وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ، وَ أَمَرْتَ بِإِقامَةِ الْحُدُودِ ، وَ الطّاعَةِ
لِلْمَعْبُودِ، وَ نَهَيْتَ عَنِ الْخَبآئِثِ وَ الطُّغْيانِ، وَ واجَهُوک َ
بِالظُّلْمِ وَ الْعُدْوانِ، فَجاهَدْتَهُمْ بَعْدَ الاْيعازِ لَهُمْ [الاْيعادِ
إِلَيْهِمْ] ، وَ تَأْکيدِ الْحُجَّةِ عَلَيْهِمْ ، فَنَکَثُوا ذِمامَک َ وَ
بَيْعَتَک َ ، وَ أَسْخَطُوا رَبَّک َ وَ جَدَّ ک َ ، وَ بَدَؤُوک َ بِالْحَرْبِ ،
فَثَبَتَّ لِلطَّعْنِ وَالضَّرْبِ ، وَ طَحَنْتَ جُنُودَ الْفُجّارِ ، وَاقْتَحَمْتَ
قَسْطَلَ الْغُبارِ ، مُجالِداً بِذِى الْفَقارِ ، کَأَنَّک َ عَلِىٌّ الْمُخْتارُ
، فَلَمّا رَأَوْک َ ثابِتَ الْجاشِ، غَيْرَ خآئِف وَ لا خاش ، نَصَبُوا لَک َ
غَوآئِلَ مَکْرِهِمْ ، وَ قاتَلُوکَ بِکَيْدِهِمْ وَ شَرِّهِمْ، وَ أَمَرَ
اللَّعينُ جُنُودَهُ ، فَمَنَعُوک َ الْمآءَ وَ وُرُودَهُ ، وَ ناجَزُوک َ
الْقِتالَ ، وَ عاجَلُوک َ النِّزالَ ، وَ رَشَقُوک َ بِالسِّهامِ وَ النِّبالِ ،
وَ بَسَطُوا إِلَيْک َ أَکُفَّ الاِصْطِلامِ، وَ لَمْ يَرْعَوْا لَک َ ذِماماً، وَ
لاراقَبُوا فيک َ أَثاماً، في قَتْلِهِمْ أَوْلِيآءَک َ ، وَ نَهْبِهِمْ رِحالَک َ
، وَ أَنْتَ مُقَدَّمٌ فِى الْهَبَواتِ ، وَ مُحْتَمِلٌ لِلاَْذِيّاتِ ، قَدْ
عَجِبَتْ مِنْ صَبْرِک َ مَلآئِکَةُ السَّماواتِ، فَأَحْدَقُوا بِک َ مِنْ کُلّ
ِالْجِهاتِ ، وَ أَثْخَنُوک َ بِالْجِراحِ ، وَ حالُوا بَيْنَک َ وَ بَيْنَ الرَّواحِ
، وَ لَمْ يَبْقَ لَک َ ناصِرٌ ، وَ أَنْتَ مُحْتَسِبٌ صابِرٌ ، تَذُبُّ عَنْ
نِسْوَتِک َ وَ أَوْلادِک َ ، حَتّى نَکَسُوکَ عَنْ جَوادِک َ، فَهَوَيْتَ إِلَى
الاَْرْضِ جَريحاً ، تَطَؤُک َ الْخُيُولُ بِحَوافِرِها، وَ تَعْلُوکَ الطُّغاةُ
بِبَواتِرِها ، قَدْ رَشَحَ لِلْمَوْتِ جَبينُک َ ، وَ اخْتَلَفَتْ بِالاِنْقِباضِ
وَ الاِنْبِساطِ شِمالُک َ وَ يَمينُک َ ، تُديرُ طَرْفاً خَفِيّاً إِلى رَحْلِک َ
وَ بَيْتِک َ ، وَ قَدْ شُغِلْتَ بِنَفْسِک َ عَنْ وُلْدِک َ وَ أَهاليک َ ، وَ
أَسْرَعَ فَرَسُک َ شارِداً ، إِلى خِيامِک َ قاصِداً ، مُحَمْحِماً باکِياً ،
فَلَمّا رَأَيْنَ النِّسآءُ جَوادَک َ مَخْزِيّاً ، وَ نَظَرْنَ سَرْجَک َ
عَلَيْهِ مَلْوِيّاً ، بَرَزْنَ مِنَ الْخُدُورِ ، ناشِراتِ الشُّعُورِ عَلَى
الْخُدُودِ ، لاطِماتِ الْوُجُوهِ سافِرات ، وَ بِالْعَويلِ داعِيات ، وَ
بَعْدَالْعِزِّ مُذَلَّلات، وَ إِلى مَصْرَعِک َ مُبادِرات، وَ الشِّمْرُ جالِسٌ
عَلى صَدْرِکَ، وَ مُولِغٌ سَيْفَهُ عَلى نَحْرِک َ ، قابِضٌ عَلى شَيْبَتِک َ
بِيَدِهِ ، ذابِحٌ لَک َ بِمُهَنَّدِهِ ، قَدْ سَکَنَتْ حَوآسُّک َ، وَ خَفِيَتْ
أَنْفاسُک َ ، وَ رُفِعَ عَلَى الْقَناةِ رَأْسُک َ ، وَ سُبِىَ أَهْلُک َ
کَالْعَبيدِ ، وَ صُفِّدُوا فِى الْحَديدِ ، فَوْقَ أَقْتابِ الْمَطِيّاتِ ، تَلْفَحُ
وُجُوهَهُمْ حَرُّ الْهاجِراتِ، يُساقُونَ فِى الْبَراري وَالْفَلَواتِ ،
أَيْديهِمْ مَغلُولَةٌ إِلَى الاَْعْناقِ ، يُطافُ بِهِمْ فِى الاَْسْواقِ ،
فَالْوَيْلُ لِلْعُصاةِ الْفُسّاقِ ، لَقَدْ قَتَلُوا بِقَتْلِک َ الاِْسْلامَ ،
وَ عَطَّلُوا الصَّلوةَ وَ الصِّيامَ ، وَ نَقَضُوا السُّنَنَ وَ الاَْحْکامَ، وَ
هَدَمُوا قَواعِدَ الاْيمانِ، وَ حَرَّفُوا اياتِ الْقُرْءانِ ، وَ هَمْلَجُوا فِى
الْبَغْىِ وَالْعُدْوانِ ، لَقَدْ أَصْبَحَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ
وَ الِهِ مَوْتُوراً ، وَ عادَ کِتابُ اللهِ عَزَّوَجَلَّ مَهْجُوراً ، وَ غُودِرَ
الْحَقُّ إِذْ قُهِرْتَ مَقْهُوراً ، وَ فُقِدَ بِفَقْدِکَ التَّکْبيرُ
وَالتَّهْليلُ ، وَالتَّحْريمُ وَالتَّحْليلُ ، وَالتَّنْزيلُ وَالتَّأْويلُ ، وَ
ظَهَرَ بَعْدَکَ التَّغْييرُ وَالتَّبْديلُ ، وَ الاِْلْحادُ وَالتَّعْطيلُ ، وَ
الاَْهْوآءُ وَ الاَْضاليلُ ، وَ الْفِتَنُ وَ الاَْباطيلُ، فَقامَ ناعيک َ عِنْدَ
قَبْرِ جَدِّک َ الرَّسُولِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ ، فَنَعاک َ إِلَيْهِ
بِالدَّمْعِ الْهَطُولِ ، قآئِلا يا رَسُولَ اللهِ قُتِلَ سِبْطُک َ وَ فَتاک َ ،
وَ اسْتُبيحَ أَهْلُک َ وَ حِماک َ ، وَ سُبِيَتْ بَعْدَک َ ذَراريک َ ، وَ وَقَعَ
الْمَحْذُورُ بِعِتْرَتِک َ وَ ذَويک َ ، فَانْزَعَجَ الرَّسُولُ ، وَ بَکى
قَلْبُهُ الْمَهُولُ ، وَ عَزّاهُ بِک َ الْمَلآئِکَةُ وَ الاَْنْبِيآءُ، وَ
فُجِعَتْ بِک َ اُمُّک َ الزَّهْرآءُ، وَ اخْتَلَفَتْ جُنُودُ الْمَلآئِکَةِ
الْمُقَرَّبينَ، تُعَزّي أَباک َ أَميرَالْمُؤْمِنينَ ، وَ اُقيمَتْ لَک َ
الْمَاتِمُ في أَعْلا عِلِّيّينَ ، وَ لَطَمَتْ عَلَيْک َ الْحُورُ الْعينُ، وَ
بَکَتِ السَّمآءُ وَ سُکّانُها، وَ الْجِنانُ وَ خُزّانُها ، وَ الْهِضابُ وَ أَقْطارُها،
وَ الْبِحارُ وَ حيتانُها، [وَ مَکَّةُ وَ بُنْيانُها] وَ الْجِنانُ وَ وِلْدانُها
، وَ الْبَيْتُ وَ الْمَقامُ، وَ الْمَشْعَرُ الْحَرامُ، وَ الْحِلُّ وَ
الاِْحْرامُ ، أَللّهُمَّ فَبِحُرْمَةِ هذَا الْمَکانِ الْمُنيفِ ، صَلِّ عَلى
مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد، وَاحْشُرْني في زُمْرَتِهِمْ، وَ أَدْخِلْنِى
الْجَنَّةَ بِشَفاعَتِهِمْ، أَللّهُمَّ إِنّي أَتَوَسَّلُ إِلَيْک َ يا أَسْرَعَ
الْحاسِبينَ ، وَ ياأَکْرَمَ الاَْکْرَمينَ ، وَ ياأَحْکَمَ الْحاکِمينَ،
بِمُحَمَّدخاتَِمِ النَّبِيّينَ ، رَسُولِک َ إِلَى الْعالَمينَ أَجْمَعينَ ، وَ
بِأَخيهِ وَابْنِ عَمِّهِ الاَْنْزَعِ الْبَطينِ ، الْعالِمِ الْمَکينِ ، عَلِىّ
أَميرِالْمُؤْمِنينَ، وَ بِفاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسآءِ الْعـالَمينَ ، وَ
بِالْحَسَنِ الزَّکِىِّ عِصْمَةِ الْمُتَّقينَ ، وَ بِأَبي عَبْدِاللهِ
الْحُسَيْنِ أَکْرَمِ الْمُسْتَشْهَدينَ ، وَ بِأَوْلادِهِ الْمَقْتُولينَ ، وَ
بِعِتْرَتِهِ الْمَظْلُومينَ ، وَ بِعَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ زَيْنِ الْعابِدينَ
، وَ بِمُحَمَّدِ بْنِ عَلِىّ قِبْلَةِ الاَْوّابينَ ، وَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّد
أَصْدَقِ الصّادِقينَ ، وَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر مُظْهِرِ الْبَراهينِ ، وَ عَلِىِّ
بْنِ مُوسى ناصِرِالدّينِ، وَ مُحَمَّدِبْنِ عَلِىّ قُدْوَةِ الْمُهْتَدينَ، وَ
عَلِىِّ بْنِ مُحَمَّد أَزْهَدِ الزّاهِدينَ ، وَ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىّ وارِثِ
الْمُسْتَخْلَفينَ، وَالْحُجَّةِ عَلَى الْخَلْقِ أَجْمَعينَ، أَنْ تُصَلِّىَ عَلى
مُحَمَّدوَالِ مُحَمَّدالصّادِقينَ الاَْبَرّينَ ، الِ طه وَ يس ، وَ أَنْ
تَجْعَلَني فِى الْقِيامَةِ مِنَ الاْمِنينَ الْمُطْمَئِنّينَ، الْفآئِزينَ
الْفَرِحينَ الْمُسْتَبْشِرينَ، أَللّهُمَّ اکْتُبْني فِى الْمُسْلِمينَ، وَ
أَلْحِقْني بِالصّالِحينَ ، وَاجْعَلْ لي لِسانَ صِدْق فِى الاْخِرينَ ،
وَانْصُرْني عَلَى الْباغينَ،وَاکْفِني کَيْدَ الْحاسِدينَ ، وَاصْرِفْ عَنّي
مَکْرَ الْماکِرينَ ، وَاقْبِضْ عَنّي أَيْدِىَ الظّالِمينَ ، وَاجْمَعْ بَيْني وَ
بَيْنَ السّادَةِ الْمَيامينِ في أَعْلا عِلِّيّينَ، مَعَ الَّذينَ أَنْعَمْتَ
عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيّينَ وَالصِّدّيقينَ وَالشُّهَدآءِ وَالصّالِحينَ،
بِرَحْمَتِک َ يا أَرْحَمَ الرّاحِمينَ، أَللّهُمَّ إِنّي اُقْسِمُ عَلَيْک َ
بِنَبِيِّک َ الْمَعْصُومِ، وَ بِحُکْمِک َ الْمَحْتُومِ، وَنَهْيِک َ
الْمَکْتُومِ ، وَ بِهذَا الْقَبْرِ الْمَلْمُومِ ، الْمُوَسَّدِ في کَنَفِهِ
الاِْمامُ الْمَعْصُومُ، الْمَقْتُولُ الْمَظْلُومُ، أَنْ تَکْشِفَ ما بي مِنَ
الْغُمُومِ ، وَ تَصْرِفَ عَنّي شَرَّ الْقَدَرِ الْمَحْتُومِ، وَ تُجيرَني مِنَ
النّارِ ذاتِ السَّمُومِ، أَللّهُمَّ جَلِّلْني بِنِعْمَتِک َ، وَ رَضِّني
بِقَسْمِک َ ، وَ تَغَمَّدْني بِجُودِک َ وَ کَرَمِک َ ، وَ باعِدْني مِنْ مَکْرِک
َ وَ نِقْمَتِک َ ، أَللّهُمَّ اعْصِمْني مِنَ الزَّلَلِ ، وَ سدِّدْني فِى
الْقَوْلِ وَالْعَمَلِ ، وَافْسَحْ لي في مُدَّةِ الاَْجَلِ ، وَ أَعْفِني مِنَ
الاَْوْجاعِ وَالْعِلَلِ، وَ بَلِّغْني بِمَوالِىَّ وَ بِفَضْلِک َ أَفْضَلَ
الاَْمَلِ ، أَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد وَاقْبَلْ تَوْبَتي ،
وَارْحَمْ عَبْرَتي ، وَ أَقِلْني عَثْرَتي ، وَ نَفِّسْ کُرْبَتي ، وَاغْفِرْلي
خَطيئَتي، وَ أَصْلِحْ لي في ذُرِّيَّتي، أَللّهُمَّ لاتَدَعْ لي في
هذَاالْمَشْهَدِ الْمُعَظَّمِ ، وَالْمَحَلِّ الْمُکَرَّمِ ذَنْباً إِلاّ غَفَرْتَهُ،
وَ لاعَيْباً إِلاّ سَتَرْتَهُ، وَ لاغَمّاً إِلاّ کَشَفْتَهُ، وَ لارِزْقاً إِلاّ
بَسَطْتَهُ، وَ لاجاهاً إلاّ عَمَرْتَهُ، وَ لافَساداً إِلاّ أَصْلَحْتَهُ ، وَ
لاأَمَلا إِلاّ بَلَّغْتَهُ ، وَ لادُعآءً إِلاّ أَجَبْتَهُ ، وَ لامَضيقاً إِلاّ
فَرَّجْتَهُ ، وَ لاشَمْلا إِلاّ جَمَعْتَهُ ، وَ لاأَمْراً إِلاّ أَتْمَمْتَهُ ،
وَ لامالا إِلاّ کَثَّرْتَهُ ، وَ لاخُلْقاً إِلاّ حَسَّنْتَهُ ، وَ لاإِنْفاقاً
إِلاّ أَخْلَفْتَهُ ، وَ لاحالا إِلاّ عَمَرْتَهُ ، وَ لاحَسُوداً إِلاّ
قَمَعْتَهُ ، وَ لاعَدُوّاً إِلاّ أَرْدَيْتَهُ ، وَ لاشَرّاً إِلاّ کَفَيْتَهُ ،
وَ لامَرَضاً إِلاّ شَفَيْتَهُ ، وَ لابَعيداً إِلاّ أَدْنَيْتَهُ ، وَ لاشَعَثاً
إِلاّ لَمَمْتَهُ ، وَ لا سُؤالا [سُؤْلا] إِلاّ أَعْطَيْتَهُ ، أَللّهُمَّ إِنّي
أَسْئَلُک َ خَيْرَ الْعاجِلَةِ ، وَ ثَوابَ الاْجِلَةِ ، أَللّهُمَّ أَغْنِني
بِحَلالِک َ عَنِ الْحَرامِ، وَ بِفَضْلِک َ عَنْ جَميعِ الاَْنامِ ، أَللّهُمَّ
إِنّي أَسْئَلُک َ عِلْماً نافِعاً ، وَ قَلْباً خاشِعاً ، وَ يَقيناً شافِياً ،
وَ عَمَلا زاکِياً ، وَ صَبْراً جَميلا، وَ أَجْراً جَزيلا ، أَللّهُمَّ ارْزُقْني
شُکْرَ نِعْمَتِک َ عَلَىَّ ، وَ زِدْ في إِحْسانِک َ وَ کَرَمِک َ إِلَىَّ ،
وَاجْعَلْ قَوْلي فِى النّاسِ مَسْمُوعاً ، وَ عَمَلي عِنْدَک َ مَرْفُوعاً ، وَ
أَثَري فِى الْخَيْراتِ مَتْبُوعاً ، وَ عَدُوّي مَقْمُوعاً ، أَللّهُمَّ صَلِّ
عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّدالاَْخْيارِ ، في اناءِ اللَّيْلِ وَ أَطْرافِ
النَّهارِ ، وَاکْفِني شَرَّ الاَْشْرارِ ، وَ طَهِّرْني مِنَ الــذُّنُوبِ وَ
الاَْوْزارِ ، وَ أَجِرْني مِنَ النّارِ ، وَ أَحِلَّني دارَالْقَرارِ ، وَ
اغْفِرْلي وَ لِجَميعِ إِخْواني فيک َ وَ أَخَواتِىَ الْمُؤْمِنينَ وَ
الْمُؤْمِناتِ ، بِرَحْمَتِک َ يا أَرْحَمَ الرّاحِمينَ.
پس از تمام شدن
زيارت ، رو به قبله کن و دو رکعت نماز بجاى آور به اين ترتيب که در رکعت اول بعد
از حمد سوره انبياء ، و در رکعت دوم بعد از حمد سوره حشر را بخوان و آنگاه در قنوت
نماز بگو:
لاإِلهَ إِلاَّ اللهُ
الْحَليمُ الْکَريمُ ، لاإِلهَ إِلاَّاللهُ الْعَلِىُّ الْعَظيمُ ، لاإِلهَ
إِلاَّاللهُ رَبُّ السَّماواتِ السَّبْعِ وَ الاَْرَضينَ السَّبْعِ، وَ ما فيهِنَّ
وَ ما بَيْنَهُنَّ ، خِلافاً لاَِعْدآئِهِ، وَ تَکْذيباً لِمَنْ عَدَلَ بِهِ ، وَ
إِقْراراً لِرُبُوبِيَّتِهِ ، وَ خُضُوعاً لِعِزَّتِهِ ، الاَْوَّلُ بِغَيْرِ
أَوَّل ، وَالاْخِرُ إِلى غَيْرِ اخِر، الظّاهِرُ عَلى کُلِّ شَىْء بِقُدْرَتِهِ ،
الْباطِنُ دُونَ کُلِّ شَىْء بِعِلْمِهِ وَ لُطْفِهِ ، لا تَقِفُ الْعُقُولُ عَلى
کُنْهِ عَظَمَتِهِ، وَ لاتُدْرِکُ الاَْوْهامُ حَقيقَةَ ماهِيَّتِهِ ، وَ
لاتَتَصَوَّرُ الاَْنْفُسُ مَعانِىَ کَيْفِيَّتِهِ، مُطَّلِعاً عَلَى الضَّمآئِرِ
، عارِفاً بِالسَّرآئِرِ ، يَعْلَمُ خآئِنَةَ الاَْعْيُنِ وَ ما تُخْفِى
الصُّدُورُ ، أَللّهُمَّ إِنّي اُشْهِدُک َ عَلى تَصْديقي رَسُولَک َ صَلَّى اللهُ
عَلَيْهِ وَ الِهِ وَ إيماني بِهِ،
$
##پرسيدم از هلال
چرا قامتت خم است؟
پرسيدم از هلال
چرا قامتت خم است؟
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
پرسيد م ا زهلا ل
چرا قا متت خم ا ست
آهي کشيد و گفت که
ما ه محر م ا ست
گفتم که چيست
ما ه محرم بنا له گفت
ماهيکه خلق
جمله ا فلا ک د ر غم ا ست
گفتم براي
که بفغا ن د ا د ا ين جو ا ب
ما ه عزا ي ا شر ف
ا ولا د آ د م ا ست
ا ين ما ه
گشته کشته بصحر ا ي کربلا
سبط رسول تشنه لب
اين غم مگر کم ا ست
آ يد بسو ي
خلق ز يزد ا ن همي پيا م
نيلي ببر
کنيد که ما
ه محر م ا ست
د ر خلد حو ر يا
ن همه سيلي به روزنند
درعرش قدسيان همه
چشما ن پرازنم است
زهر ا سيا ه برسر و حيد ر ز ند به سر
د ر ا ين عزا
رسول خد ا قا متش خم است
د ر کر بلا بچشم
بصير ت نظر نما
بنگر هنو ز
زينب و گلثو م د ر غم است
گو يد سکينه
گشت يتيمي نصيب ما
د ر ر و ز گا ر د
ر د يتيمي مگرکم است
«غلامرضا قمي ،
خزائن الشهداء ص 76»
پرسيدم از هلال
چرا قامتت خم است؟
آهي کشيد و گفت
ماه محرم است
يا
گفتا خموش باش که
ماه محرم است
گقتم محرم است تو
چرا قامتت خم است
گفتا غم حسين مگر
ماتمي کم است؟
عزاداري و اقامه
عزا و گريه كردن بر عزيزان از دست رفته، از جانب معصومين(ع) رايج بوده است، چنانكه
حضرت فاطمه زهرا(س) به خاطر گريه شبانه روزي براي پدربزرگوارش، مورد اعتراض قرار
گرفت و به ناچار بيت الاحزان را به وجود آورده، دست حسن و حسين(ع) را مي گرفت و
براي عزاداري و گريه به آنجا مي رفت. ائمه اطهار(ع) نيز براي امام حسين(ع) عزاداري
و سوگواري مي كردند.
شيخ جليل كامل
جعفر بن قولويه در كامل از ابن خارجه روايت كرده است كه گفت روزي در خدمت حضرت
صادق عليه السلام بوديم و جناب امام حسين عليه السلام را ياد كرديم حضرت بسيار
گريست و ما گريستيم، پس حضرت سر برداشت و فرمود كه امام حسين عليه السلام ميفرمود:
كه منم كشتة گريه و زاري، هيچ مؤمني مرا ياد نمي كند مگر آنكه گريان ميگردد. و نيز
روايت كرده است كه هيچ روزي حسين بن علي عليه السلام نزد جناب صادق عليه السلام
مذكور نميشد كه كسي آن حضرت را تا شب متبسم بيند و در تمام آن روز محزون و گريان
بود و ميفرمود كه جناب امام حسين عليه السلام سبب گرية هر مؤمن است.
و شيخ طوسي و
مفيد از ابان بن تغلب روايت كردهاند كه حضرت صادق عليه السلام فرمود كه نفس آن كسي
كه به جهت مظلوميت ما مهموم باشد تسبيح است، و اندوه او عبادت و پوشيدن اسرار ما
از بيگانگان در راه خدا جهاد است. آنگاه فرمود كه واجب ميكند اين حديث به آب طلا
نوشته شود.
و به سندهاي
معتبرة بسيار از ابوعمارة منشد يعني شعرخوان روايت كردهاند كه گفت روزي به خدمت
جناب صادق عليه السلام رفتم حضرت فرمود كه شعري چند در مرثية حسين عليه السلام
بخوان چون شروع كردم به خواندن حضرت گريان شد و من مرثيه ميخواندم و حضرت ميگريست
تا آنكه صداي گريه از خانة آن حضرت بلند شد.
و به روايت ديگر
حضرت فرمود: به آن روشي كه در پيش خود ميخوانيد و نوحه ميكنيد بخوان، چون خواندم
حضرت بسيار گريست و صداي گريه زنان آن حضرت نيز از پشت پرده بلند شد چون فارغ شدم
حضرت فرمود كه هر كه شعري در مرثيه حضرت حسين عليه السلام بخواند و پنجاه كس را
بگرياند بهشت او را واجب گردد. و هر كه سي كس را بگرياند بهشت او را واجب گردد. و
هر كه بيست كس را. و هر كه ده كس را و هر كه پنج كس را. و هر كه يك كس را بگرياند
بهشت او را واجب گردد. و هر كه مرثيه بخواند و خود بگريد بهشت او را واجب گردد.
و هر كه او را
گريه نيايد پس تباكي كند بهشت او را واجب گردد
و شيخ كشي (ره)
از زيد شحام روايت كرده است كه من با جماعتي از اهل كوفه در خدمت حضرت صادق عليه
السلام بوديم كه جعفر بن عفان وارد شد حضرت او را اكرام فرمود و نزديك خود او را
نشانيد، پس فرمود يا جعفر عرض كرد لبيك خدا مرا فداي تو گرداند، حضرت فرمود
بَلَغَني اَنَكَ تَقُولُ الشّعِر فيِ الْحُسَيْنِ وَ تَجيدَ به من رسيد كه تو در
مرثيه حسين عليه السلام شعر ميگويي و نيكو ميگوئي عرض كرد بلي فداي تو شوم فرمود
كه پس بخوان. چون جعفر مرثيه خواند حضرت وحاضرين مجلس گريستند و حضرت آنقدر گريست
كه اشك چشم مباركش بر محاسن شريفش جاري شد. پس فرمود به خدا سوگند كه ملائكه
مقربان در اينجا حاضر شدند و مرثية تو را براي حسين عليه السلام شنيدند و زياده از
آنچه ما گريستيم گريستند. و به تحقيق كه حق تعالي در همين ساعت بهشت را با تمام
نعمتهاي آن از براي تو واجب گردانيد و گناهان ترا آمرزيد. پس فرمود اي جعفر
ميخواهي كه زيادتر بگويم؟ گفت بلي اي سيد من، فرمود كه هر كه در مرثية حسين عليه
السلام شعري بگويد و بگريد و بگرياند البته حق تعالي بهشت را براي او واجب گرداند
و بيامرزد او را.
داخل شدن کميت بر
امام صادق (ع)
حامي حوزة اسلام
سيد اجل مير حامد حسين طاب ثراه در عبقات از معاهده التنصيص نقل كرده كه محمد بن
سهل صاحب كميت گفت كه من و كميت داخل شديم بر حضرت صادق عليه السلام در ايام تشريق
كميت گفت فدايت شوم اذن ميدهي كه در محضر شما چند شعر بخوانم فرمود اين ايام عظيم
و محترم است،كنايت از آنكه شايسته نيست در ايام شريفه خواندن شعر. عرضه داشت كه
اين اشعار در حق شما است فرمود بخوان و حضرت فرستاد بعض اهلبيتش را حاضر كردند كه
آنها هم استماع كنند، پس كميت اشعار خويش بخواند و حاضرين گريه بسيار كردند تا به
اين شعر رسيد:
يَصيبَ بِهِ
الرّامُونَ عَنْ قَوْسِ غَيْرِهِم فَيا اخِراً اَسْدي لَهُ الْغَيَّ اَوَّلَهُ
حضرت دستهاي خود
را بلند كرد و گفت:
اَلّلّهُمَّ
اْغفِرْ لِلْكُمَيْتِ ماقَدًَّمَ وَ ما اَخًَّرَ وَ ما اَسَرَّ وَ ما اَعْلَنَ وَ
اَعْطِهِ حَتّي يَرْضي.
روايتي از امام
رضا (ع) در باره محرم
و شيخ صدوق (ره)
در امالي از ابراهيم بن ابي المحمود روايت كرده كه حضرت امام رضا عليه السلام
فرمودند همانا ماه محرم ماهي بود كه اهل جاهليت قتال در آن ماه را حرام ميدانستند
و اين امت جفا كار خونهاي ما را در آن ماه حلال دانستند و هتك حرمت ما كردند و
زنان و فرزندان ما را در آن ماه اسير كردند و آتش در خيمه هاي ما افروختند و اموال
ما را غارت كردند و حرمت حضرت رسالت (ص) را در حق ما رعايت نكردند، همانا مصيبت
روز شهادت حسين عليه السلام ديده هاي ما را مجروح گردانيده است و اشك ما را جاري
كرده و عزيز ما را ذليل گردانيده است و زمين كربلا مورث كرب و بلاء ما گرديد تا
روز قيامت، پس بر مثل حسين بايد بگريند گريه كنندگان، همانا گريه بر آن حضرت فرو
ميريزد گناهان بزرگ را. پس حضرت فرمود كه پدرم چون ماه محرم داخل ميشد تا عاشر
محرم چون روز عاشورا ميشد آن روز مصيبت و حزن و گرية او بود و ميفرمود امروز روزي
است كه حسين «ع» شهيد شده است.
و ايضاً شيخ صدوق
از آن حضرت روايت كرده كه هر كه ترك كند سعي در حوائج خود را در روز عاشورا حق
تعالي حوائج دنيا و آخرت او را برآورد و هر كه روز عاشورا روز مصيبت و اندوه و
گريه او باشد حق تعالي روز قيامت را روز شادي و سرور آن گرداند و ديدهاش در بهشت
به ما روشن باشد و هر كه روز عاشورا را روز بركت شمارد و براي بركت آذوقه در آن
روز در خانه ذخيره كند بركت نيابد در آنچه ذخيره كرده است و خدا او را در روز
قيامت با يزيد و عبدالله بن زياد و عمر بن سعد لعنهم الله در اسفل درك جهنم محشور
گرداند.
و ايضاً به سند
معتبر از ريان بن شبيب كه خال معتصم خليفه عباسي بوده است روايت كرده كه گفت در
روز اول محرم به خدمت امام رضا عليه السلام رفتم، فرمود كه اي پسر شبيب آيا روزهاي
گفتم نه فرمود كه اين روزي است كه حق تعالي دعاي حضرت زكريا را مستجاب فرمود در
وقتي كه از حق تعالي فرزند طلبيد و ملائكه او را ندا كردند در محراب كه خدا بشارت
ميدهد تو را به يحيي پس هر كه اين روز را روزه دارد دعاي او مستجاب گردد چنانكه
دعاي زكريا مستجاب گرديد.
پس فرمود كه اي
پسر شبيب محرم ماهي بود كه اهل جاهليت در زمان گذشته ظلم و قتال را در اين ماه
حرام ميدانستند براي حرمت اين ماه پس اين امت حرمت اين ماه را نشناختند و حرمت
پيغمبر خود را ندانستند، و در اين ماه با ذريت پيغمبر خود قتال كردند و زنان ايشان
را اسير نمودند و اموال ايشان را به غارت بردند پس خدا نيامرزد ايشان را هرگز! اي
پسر شبيب اگر گريه ميكني براي چيزي پس گريه كن براي حسين بن علي عليهماالسلام كه
او را مانند گوسفند ذبح كردند و او را با هيجده نفر از اهل بيت او شهيد كردند كه
هيچيك را در روي زمين شبيه و مانندي نبود. و به تحقيق كه گريستند براي شهادت او
آسمانهاي هفتگانه و زمينها و به تحقيق كه چهار هزار ملك براي نصرت آن حضرت از
آسمان فرود آمدند چون به زمين رسيدند آن حضرت شهيد شده بود. پس ايشان پيوسته نزد
قبر آن حضرت هستند ژوليده مو گردآلود تا وقتي كه حضرت قائم آل محمد (ص) ظاهر شد،
پس از ياوران آن حضرت خواهند بود و در وقت جنگ شعار ايشان اين كلمه خواهد بود:
يا لَثاراتِ
الْحُسِيْن عَلَيْهِ السَّلام.
اي پسر شبيب خبر
داد مرا پدرم از پدرش از جدش كه چون جدم حسين عليه السلام كشته شد آسمان خون و خاك
سرخ باريد اي پسر شبيب اگر گريه كني بر حسين عليه السلام تا آب ديده بر تو بر روي
تو جاري شود حق تعالي جمعي گناهان صغيره و كبيره ترا بيامرزد خواه اندك باشد و
خواه بسيار. اي پسر شبيب اگر خواهي خدا را ملاقات كني و هيچ گناهي بر تو نباشد پس
زيارت كن امام حسين عليه السلام را.
اي پسر شبيب اگر
خواهي كه در غرفة عاليه بهشت ساكن شوي با رسول خدا و ائمه طاهرين عليهم السلام پس
لعنت كن قاتلان حسين «ع» را. اي پسر شبيب اگر خواهي كه مثل ثواب شهداي كربلا را
داشته باشي پس هرگاه كه مصيبت آن حضرت را ياد كني بگو:
يا لَيْتَني
كُنْتُ مَعَهُمْ فَاَفُوزَ فَوْزاً عَظيماَ.
يعني ايكاش من
بودم با ايشان و رستگاري عظيمي مييافتم.
اي پسر شبيب اگر
خواهي كه در درجات عاليات بهشت با ما باشي پس براي اندوه ما، اندوهناك باش. و براي
شادي ما شاد باش و بر تو باد به ولايت و محبت ما كه اگر مردي سنگي دوست دارد حق
تعالي او را در قيامت با آن محشور مي گرداند.
ابن قولويه به
سند معتبر روايت كرده از ابي هرون مكفوف يعني نابينا، كه گفت به خدمت حضرت صادق
عليه السلام مشرف شدم آن حضرت فرمود كه مرثيه بخوان براي من پس من شروع كردم به
خواندن فرمود نه اين طريق بلكه چنان بخوان كه نزد خودتان متعارفست و نزد قبر حسين
عليه السلام ميخواند پس من خواندم:
اُمْرُرْ عَلي
جَدَتِ الْحُسَيْنِ فَقُلْ لِاَعْظُمِهِ الزَّكِيَّه.
تتمة اين شعر در
آخر باب در ذكر مراثي خواهد آمد. حضرت گريست من ساكت شدم فرمود: بخوان من خواندم
آن اشعار را تا تمام شد، حضرت فرمود باز هم براي من مرثيه بخوان من شروع كردم به
خواندن اين اشعار:
يا مَرْيمُ قوُمي
فَانْدُبي مَوْلاكِ وَ عَلَي الْحُسَيْنِ فَاسْعَدي بِبُاكِ
پس حضرت بگريست و
زنها هم گريستند و شيون نمودند. پس چون از گريه آرام گرفتند حضرت فرمود اي ابا
هرون هر كه مرثيه بخواند براي حسين عليه السلام پس بگرياند ده نفر را از براي او
بهشت است پس يك يك كم كرد از ده تا آنكه فرمود هر كه مرثيه بخواند و بگرياند يك
نفر را بهشت از براي او لازم شود، پس فرمود كه هر كه ياد كند جناب امام حسين عليه
السلام را پس گريه كند بهشت او را واجب شود.
ثواب بياد حضرت
بودن
و نيز ابن قولويه
به سند معتبر از داود رقي روايت كرده است كه گفت روزي در خدمت حضرت صادق عليه
السلام بودم كه آب طلبيد چون بياشاميد آب از ديدههاي مباركش فرو ريخت و فرمود اي
داود خدا لعنت كند قاتل حسين عليه السلام را، پس فرمود هر بندهاي كه آب بياشامد و
ياد كند آن حضرت را و لعنت كند بر قاتل او البته حق تعالي صد هزار حسنه براي او
بنويسد و صد هزار گناه از او رفع كند و صد هزار درجه براي او بلند كند و چنان باشد
كه صد هزار بنده آزاد كرده باشد و در روز قيامت با دل خنك و شاد و خرم مبعوث گردد.
کسانيکه تا آخر
عمرشان مدام مي گريستند
مادر امام
سجاد(ع) شهربانو دختر بزرگردشاه ايران بن شهريار بن كسري بود كه هنگام زايمان امام
سجاد(ع) رحلت نمود .
مادر حضرت علي
اكبر(ع) ليلي دختر ابي مره بن مسعود ثقفي بود.
مادر حضرت علي
اصغر(ع) رباب دختر امرء القيس بن عدي كلبي است كه بعد از شهادت امام حسين(ع) يكسال
بيشتر زندگي نكرد و حتي يكبار هم زير سايه نرفت يا ننشست تا اينكه رحلت نمود.
در تاريخ شش نفر
تا آخر عمرشان دائم الگريه بودند؛ آدم از پشيماني مي نگريست، نوح براي گمراهي
قومش، يعقوب در فراق فرزندش يوسف، يحيي از ترس آتش جهنم، حضرت زهرا (س) در فراق
مرگ حضرت رسول اكرم (ص) و امام سجاد(ع).
برگرفته از کتاب
منتهي الامال، تأليف حاج شيخ عباس قمي
اما درباره
چگونگي عزاداري آنها و اين كه آيا اين عزاداري در ايام محرم بوده است يا خير، لازم
است در سيره ائمه معصومين(ع) و چگونگي سوگواري آنها تحقيق و بررسي لازم انجام
گيرد. در اين زمينه، سيره امام سجاد(ع) و امامان پس از او را به اجمال بررسي
خواهيم كرد:
1. عزاداري امام
سجاد(ع): از آنجاييكه حضرت امام زين العابدين(ع) هنگام شهادت پدربزگوارش، در كربلا
حضور داشت و از عمق فاجعه آگاه و چگونگي شهادت آن عزيزان را مشاهده كرده بود؛
بنابراين بر اساس روايات معتبر، آن حضرت تمام عمر باقيمانده خويش را عزادار بود و
بر شهداي كربلا گريه مي كرد، چنانكه اگر غذايي را خدمت حضرت سجاد(ع) قرار مي
دادند، اشك از چشمان مباركشان جاري مي شد، تا جايي كه گاه غلامي از او مي پرسيد:
آيا حزن و اندوه شما تمام نمي شود؟ حضرت مي فرمودند: واي بر تو همانا يعقوب(ع)
دوازده فرزند داشت، يكي از آنها ناپديد شد و يعقوب از شدت اندوه چشمانش
سفيد(نابينا) شد، در حاليكه فرزندش يوسف(ع) زنده بود. ولي من پدر، برادر، عمو و
هفده نفر از اهل بيتم و تعدادي از ياران پدرم را ديدم كه ذبح شده و به خون آغشته
بودند؛ پس چگونه حزن و اندوهم تمام شود؟(1)
در المجالس
السنيه آمده است كه امام صادق(ع) درباره جدش امام سجاد(ع) فرمود: او چهل سال بر
پدرش گريه كرد، در حاليكه روزها روزه مي گرفت و شب ها شب زنده داري مي كرد و
هنگامي كه زمان افطار فرا مي رسيد و يكي از غلامانش براي او غذا مي آورد و عرض مي
كرد: اي مولاي من! ميل كنيد؛ حضرت مي فرمود: فرزند رسول خدا گرسنه شهيد شد، فرزند
رسول خدا تشنه شهيد شد، و همين طور اين كلام را تكرار و گريه مي كرد تا اين كه غذا
و آب با اشك چشمش مخلوط مي شد و اين وضعيت همچنان ادامه داشت تا اين كه خداي خويش
را ملاقات كرد و به ديدار حق شتافت.(2)
2. عزاداري امام
باقر(ع): در كتاب "نهضه الحسين" (ص 152) آمده است با آمدن محرم، حزن و
اندوه در اهل بيت نبوي(ع) ظاهر مي گشت و آنان از شعرا مي خواستند تا براي جدشان-
امام حسين(ع)- مرثيه سرايي كنند.(3)
همچنين در كامل
الزيارات ابن قولويه آمده است كه امام باقر(ع) در روز عاشورا به سوگواري براي امام
حسين(ع) امر فرموده، و در خانه خويش مجلس عزا اقامه مي كرد و ... (4)
3. عزاداري امام
صادق(ع): در باره عزاداري امام صادق(ع) نيز روايات زيادي وارد شده است كه از
شاعران درخواست مي نمود براي جدش مرثيه سرايي كنند و آنان را بر اين امر مقدس
تشويق مي كرد و اهل بيت او از پس پرده به مرثيه سرايي شاعران گوش مي دادند و گريه
و ناله مي كردند.(5)
4. عزاداري امام
موسي كاظم(ع): در اين باره امام رضا(ع) مي فرمايد: هنگامي كه محرم فرا مي رسيد،
پدرم هرگز با حالت خنده و تبسم ديده نمي شد و ده روز اول محرم به همين شكل بود تا
اين كه روز دهم و روز عاشورا فرا مي رسيد و اين روز، روز مصيبت و حزن و گريه او
بود و مي فرمود: عاشورا روزي است كه جدم حسين(ع) را شهيد كردند.(6)
5. عزاداري امام
رضا(ع): دعبل خزايي مي گويد: در ايام دهه محرم به محضر آقا و مولاي خود، علي بن
موسي(ع)، در مرو شرفياب شدم و آن حضرت را در حالي كه اصحابش دور او نشسته بودند،
محزون يافتم. وقتي حضرت مرا ديد فرمود: مرحبا بر تو دعبل! مرحبا بر كسي كه با دست
و زبانش ما را ياري مي كند؛ سپس حضرت مرا در كنار خودش جاي داد و فرمود: اي دعبل!
دوست داري شعر بخواني؛ زيرا اين روزها ايام غم و اندوه بر ما اهل بيت و روز شادي
دشمنان ما، به ويژه بني اميه است؛ سپس برخاست و پرده اي بين ما و اهل بيتش زد و
آنان را پشت پرده نشاند تا بر مصيبت جدش حسين(ع) گريه كنند؛ آن گاه رو به من كرد و
فرمود: اي دعبل! مرثيه بخوان! تو ياور ما و مرثيه سراي ما هستي، تا زماني كه زنده
اي.(7) در اين هنگام دعبل مرثيه سرايي را آغاز كرد.(8)
6. عزاداري در
زمان چهار امام ديگر: در آن زمانها عزاداري گاه سير صعودي و گاه سير نزولي داشته
است؛ مثلا در زمان امام جواد(ع)، تا حدي امكان عزاداري براي شيعيان فراهم بود و
اين حالت تا زمان معتصم ادامه داشت؛ اما پس از آن، سير نزولي يافت و شيعه براي
عزاداري و احياي شعائر حسيني در فشار بود.(9) در اين دوران نيز عزاداري در ايام
محرم نسبت به ماه ها و ايام ديگر بيشتر بود.
با توجه به بررسي
سيره امامان معصوم(ع)، عزاداري سيدالشهدا در طول سال در مناسبت هاي ويژه برپا بود،
ولي در ايام محرم، مجالس سوگواري هر روز برپا مي شد و برخي از آنها، مانند امام
سجاد(ع)، در ايام محرم سياه پوش نيز بودند.(10)
پي نوشت:
(1) - تاريخ
النياحه علي الامام الشهيد الحسين بن علي(ع)، السيد صالح الشهرستاني، تحقيق و
اعداد الشيخ نبيل رضا علوان، ص118، بيروت: دارالزهراء، چاپ اول، 1419قمري و مناقب
ابن شهرآشوب، ج4، ص166.
(2) - المجالس
السنيه، سيد محسن امين، بيروت: دارالتعارف، چاپ ششم، 1398قمري، ج1، ص155.
(3) - كامل
الزيارات ابن قولويه قمي ، ص 111-114، تهران: چاپ صدوق، چاپ اول، سال 1375شمسي.
(4) - ر ك: تاريخ
النياحه علي الامام الشهيد الحسين بن علي(ع)، السيد صالح الشهرستاني، تحقيق و
اعداد الشيخ نبيل رضا علوان، ص120، و المجالس السنيه، ج5، ص123.
(5) - تاريخ
سيدالشهدا، عباس صفايي حائري، ص56، قم: انتشارات مسجد مقدس جمكران، چاپ اول، سال
1379شمسي و امالي صدوق، مجلسي، ص205.
(6) - تاريخ
النياحه علي الامام الشهيد الحسين بن علي(ع)، همان، ص132 و امالي صدوق، ج2، ص111.
(7) -
بحارالانوار، ج40، ص257.
(8) -
بحارالانوار، ج40، ص157.
(9) -
بحارالانوار، ج40، ص136-137.
(10) - سياه پوش
در سوگ ائمه نور، علي ابوالحسني، منذر، ص127 و ص128، قم: مؤلف،چاپ اول، سال
1375شمسي و براي آگاهي بيشتر رجوع كنيدبه: مناقب ابن شهر آشوب، ج4، ص166 و امالي
صدوق، مجلسي، ج6، ص205.
$
##آداب عزاداري
آداب عزاداري
امام حسين عليه السلام
1- سياهپوشي :
از نظر فقهي
پوشيدن لباس سياه مكروه است ولي در عزاداري امام حسين (عليه السلام ) وائمه
معصومين (عليهم السلام ) استثناء شده است زيرا اين كار نشانه حزن و اندوه و نمودار
شعائر و حماسه ها است .
2- تسليت گويي :
اصل تسليت گفتن
در شرايط مصيبت و اندوهي كه بر كسي وارد شده در اسلام مستحب است.
پيامبر اكرم (صلي
الله عليه و آله و سلم) : هركس مصيبت ديده اي را تسليت گويد ، پاداشي همانند او
دارد. (سفينةالبحار، ج2، ص188 )
* اين سنت در بين
شيعيان رايج است و با جمله « اَعظَمَ اللهُ اُجُورَكُم » همديگر را تسليت مي دهند.
* امام باقر (عليه
السلام ) : وقتي شيعيان به هم مي رسند در مصيبت ابا عبدالله (عليه السلام )اين
جمله را تكرار نمايند : « اَعظَمَ اللهُ اُجُورَنا بمُصابنا بالحُسَين (عليه
السلام ) وَ جَعَلَنا وَ اِياكُم مِنَ الطالبينَ بثاره مع وَليهِ الاِمام المَهدي
مِن الِ مُحَمَدٍ عليهمُ السَلامُ.» خداوند اجر ما را به سوگواري و عزاداري بر
امام حسين (عليه السلام ) بيفزايد و ما و شما را از خونخواهان او همراه با ولي خود
امام مهدي از آل محمد (عليهم السلام ) قرار بدهد . (مستدرك الوسايل،ج2،ص216)
3- تعطيلي كار در
روز عاشورا :
امام صادق (عليه
السلام ) : كسي كه روز عاشورا را تعطيل كند ، يعني عقب كسب و كارش نرود و به كوري
چشم بني اميه كه روز عاشورا را متبرك مي دانستند، اگر كسي براي معيشت روزانه اش هم
فعاليتي نكند، خداوند حوائج دنيا و آخرتش را بر آورد و كسي كه روز عاشورا روز حزن
و اندوه او باشد، در عوض فرداي قيامت كه براي همه روز هول و ترس است براي او روز
شادي خواهد بود.
(امالي شيخ صدوق
، ص129)
4- زيارت و زيارت
خواني :
علقمة بن حضرمي
از امام باقر (عليه السلام ) در خواست نمود كه مرا دعايي تعليم بفرما كه از راه
نزديك يا دور و از خانه ام در اين روز (روز عاشورا ) بخوانم .
امام فرمودند :
اي علقمه ! هرگاه خواستي (دعا بخواني ) دو ركعت نماز بخوان بعد از آن اين زيارت
(عاشورا ) را بخوان .
پس اگر تو اين
زيارت را بخواني ، دعا كرده اي به آنچه كه ، ملائكه براي زائر حسين (عليه السلام )
دعا مي كنند و خداوند صد هزار هزار درجه براي تو بنويسد و مثل كسي هستي كه با حسين
(عليه السلام ) شهيد شده باشد تا مشاركت كني ايشان را در درجات ايشان و شناخته
نشوي مگر در جمله شهيداني كه شهيد شده اند با آن حضرت و نوشته شود براي تو ثواب
زيارت هر پيغمبري و رسولي و ثواب زيارت هر كه زيارت كرده حسين (عليه السلام ) را
از روزي كه شهيد شده است .(مصباح المتهجد ، ص714)
[اگر مي توانيد
زيارت عاشوراي معروفه را با صد لعن و صد سلام بخوانيد و اگر وقت نداريد براي صد
لعن و صد سلام ، زيارت عاشوراي غير معروفه را كه در اجر و ثواب با زيارت معروفه
يكسان است ، هر روز بخوانيد. (هر دو زيارت در مفاتيح الجنان هست.)]
5 - تباكي و
گريستن :
در حديث قدسي
آمده كه خداوند به حضرت موسي (عليه السلام) فرموند : اي موسي ! هر يك از بندگانم
در زمان شهادت فرزند مصطفي (صلي الله عليه و آله و سلم) (روز عاشورا) گريه كند يا
حالت گريه به خود بگيرد و بر مصيبت سبط پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) تعزيت
گويد همواره در بهشت خواهد بود.(مستدرك سفينه البحار، ج7، ص235)
6- برگزاري مجالس
عزاداري :
امام صادق (عليه
السلام) مي فرمايد : مجلس گرفتن شما را من دوست مي دارم . در مجالس خود « امر ما
را » زنده بداريد . خداوند رحمت كند كسي كه امر ما را زنده بدارد. (وسايل الشيعه،
ج10، ص235)
7 – نماز جماعت
ظهر عاشورا :
سيد الشهداء و
ياران با وفاي او همه كشته راه نماز شدند.از اين رو در زيار ت مطلقه امام حسين
خطاب به امام
مي گوييم : اشهد
انك قد اقمت الصلاة و اتيت الزكاة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر .
1 تا 7 – سوگنامه
عاشورا ، ص 80- 67
8 - بايد مقدارى
از لذائذ زندگى را كه از خوردن و نوشيدن و حتّى خوابيدن و گفتن بدست مىآيد ترك
نموده ( مگر آن كه لازم باشد ) و ديدار با برادران دينى را ترك كرده و آن روز را
روز گريه و اندوه خود قرار دهد.و مانند كسى باشند كه پدر يا فرزند خود را از دست
داده است .
* امام صادق
(عليه السلام) :
در روز (عاشورا)
از كارهاي لذتبخش دوري شود و آداب و سنن سوگواري بر پا گردد و تا زوال خورشيد از
خوردن و آشاميدن خودداري شود و بعد از آن همان غذايي خورده شود كه سوگوارن مي
خورند.(ميزان الحكمه ، ج8 ، ص3783) [ يكي از علما مي فرمودند : از روز 7 محرم كه
آب را بر امام حسين (عليه السلام) بستند تا روز عاشورا سعي كنيد آب نياشاميد،
نوشيدني هاي ديگر بياشاميد ولي به احترام آقا و اهل بيتش آب نياشاميد. ]
9- رعايت اخلاص:
عزاداري را بخاطر
رسم و عادت انجام نداده و سعى كنيم اين كارها را با نيتى خالص و براى رضاى خدا
انجام داده و در خلوص خود نيز صادق باشيم. زيرا كار كوچكى كه با نيت خالصانه و
صادقانه همراه باشد بهتر از كارهاى زيادى است كه خلوص و صداقت در آن نباشد ، حتى اگر
چندين هزار برابر باشد. و اين مطلب بخوبى از عبادتهاى حضرت آدم عليه السّلام و
شيطان فهميده مىشود ، زيرا عبادتهاى چندين هزار ساله شيطان او را از جاودانگى در
آتش نجات نداد ولى يك توبه حضرت آدم عليه السّلام باعث بخشش خطا و برگزيدن او شد.
در هنگام انجام
اعمال نيز بايد مواظب باشد كه رياء و دوستىِ ستايش مردم در نيت او وارد نشود.
10- در آخر روز
عاشورا زيارت تسليت را بخواند، و روز عاشورا را با توسلى ...اصلاح حال و پذيرش
عزادارى را [ از خداوند] خواسته و از كوتاهى خود معذرت بخواهد. 8 تا10 – ترجمه
المراقبات ، ص53 – 47
منبع: خبرگزاري –
فارس
سايت عاشورا
محمدي
$
##احکام عزاداری
امام حسین
احکام عزاداري
امام حسين عليه السلام
محمود اکبري
مقدمه:
تمام اعمال و
رفتار انسانها؛ چه فردي و چه اجتماعي، مشمول حکمي از احکام شرعي مي باشد و تمام
موضوعاتي که به گونه اي با رفتار آدمي ارتباط پيدا مي کند، در فقه اسلامي داراي
قانون و مقرراتي است . عزاداري سالار شهيدان حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام
و امامان معصوم عليهم السلام نيز همچون ساير اعمال انسان داراي احکامي است که در
اين مختصر بدان مي پردازيم .
لازم به ذکر است
که براي جمع آوري اين احکام، از فتاوا و سخنان مراجع معظم تقليد و عالمان بزرگوار
تا آنجا که مقدور بوده ست سود برده ايم و از آنجا که دررساله هاي عمليه و
استفتائات همه مراجع بزرگوار، درباره عزاداري در ابعاد مختلف بحث نشده است، فقط به
فتاوا و استفتائات موجود بسنده کرده ايم .
احکام عزاداري
امام خميني رحمه
الله:
«عزاداري براي
سيدالشهداء از افضل قربات و مايه تقويت روح ايمان و شهامت اسلامي و ايثار و
فداکاري و شجاعت در مسلمين است .» (1)
سؤال: آيا بر پا
کردن مراسم عزاداري [توسط زن] بدون اذن شوهر جايز مي باشد؟
آيت الله نوري
همداني: در صورتي که از اموال شوهر باشد جايز نيست . (2)
سؤال: گاهي برخي
از دسته ها که وارد مسجد مي شوند، با کفش وارد مي شوند، که نوعي بي احترامي به
مسجد محسوب مي شود، لطفا بفرمائيد که اين مسئله چه حکمي دارد؟
آيت الله نوري
همداني: اگر موجب هتک شود اشکال دارد . (3)
سؤال: در مورد
زنجير زني که منجر به سياه شدن يا مجروح شدن بدن مي شود و همچنين غالبا پشت پيراهن
افراد باز است و بيشتر درخيابان و معابر عمومي ظاهر مي شوند، نظر شما چيست؟
امام خميني رحمه
الله: مانعي ندارد، مگر اينکه موجب ضرر فاحش بر بدن شود . (4)
سؤال: آيا برهنه
شدن مردان با حضور زنان براي عزاداري عيب دارد يا خير؟
آيت الله فاضل
لنکراني: مانعي ندارد و زنها نبايد به بدن مرد اجنبي نظر کنند . (5)
سؤال: در مجالس
زنانه، زنان مداحي و سخنراني مي کنند و صداي آنها به گوش مردان رهگذر مي رسد . آيا
اين عمل جايز است؟
آيت الله فاضل
لنکراني: شنيدن صداي ايشان اگر در معرض ريبه و التذاذ نباشد حرام نيست . (6)
سؤال: سينه زدن
با تيغ و يا زنجير زدن با زنجيري که داراي چاقو و يا تيغ مي باشد و منجر به زخمي
شدن بدن و جاري شدن خون مي شود چه حکمي دارد؟
آيت الله مکاري
شيرازي: کيفيت عزاداري بايد چنان باشد که بهانه اي به دست دشمنان اسلام ندهد و
موجب سوء استفاده از آن نشود . (7)
احکام علامت
سؤال: بسياري از
تکايا در ايام عزاداريهاي مذهبي، اقدام به حمل «علاماتي » مي کنند که به قيمت
گزافي خريده شده و حمل آن نيز موجب اشکال است . اين وسائل از نظر شرعي چه حکمي
دارند؟
امام خميني رحمه
الله: اشکال ندارد . (8)
سؤال: حکم
علمهايي که در مراسم عزاداري امام حسين عليه السلام از آنها استفاده مي شود و بعضي
داراي نقش و نگارهايي نيز هستند چيست؟
آيت الله فاضل
لنکراني: استفاده از آنها در عزاداري جايز است . (9)
سؤال: آيا جايز
است پارچه و دستمالهايي را که در ايام محرم بر روي علم مي بندند بفروش برسانند و
در عزاداري و تعمير حسينيه مصرف کنند؟
آيت الله فاضل
لنکراني: اگر در مراسم عزاداري محل حاجت نباشد و زايد بر متعارف باشد، مي توانند
بفروشند و به مصارف عزاداري و احتياجات حسينيه ها برسانند . (10)
احکام تعزيه و
شبيه خواني
امام خميني رحمه
الله: تعزيه و شبيه خواني اگر مشتمل بر حرام نباشد و موجب وهن مذهب نشود، اشکال
ندارد ولي بهتر ست به جاي آن، مجالس روضه خواني برپا کنند . (11)
سؤال: آيا تعزيه
و شبيه خواني در مراسم عزاداري جايز است؟
آيت الله فاضل
لنکراني: اگر مشتمل بر حرام نباشد و موجب وهن مذهب نشود مانعي ندارد . (12)
آيت الله
گلپايگاني رحمه الله: اگر تعزيه خواني مشتمل بر استعمال آلات موسيقي نباشد و غنا و
دروغ نخوانند و مرد لباس مختص به زن نپوشد، اشکال ندارد . (13)
سؤال: آيا تشبه
به اهل بيت عليهم السلام در نمايش و تعزيه و غير آن جايز است؟
امام خميني رحمه
الله: با مراعات احترام آنان جايز است . (14)
آيت الله فاضل
لنکراني و آيت الله صافي گلپايگاني: در صورتي که مستلزم اهانت نباشد مانعي ندارد .
(15)
آيت الله علوي
گرگاني: اگر تعزيه و شبيه خواني موجب هتک حرمت به ساحت مقدس بزرگان دين شود، بايد
اجتناب شود . (16)
احکام استفاده از
لباس سياه
سؤال: آيا پوشيدن
لباس سياه در عزاداري امام حسين عليه السلام جايز است و آيا رجحان دارد؟
آيت الله فاضل
لنکراني: پوشيدن لباس سياه در عزاي امام حسين عليه السلام و ديگر ائمه عليهم
السلام چون از مصاديق تعظيم شعائر است، واجد رجحان شرعي مي باشد و عملا بزرگاني
چون مرحوم آيت الله بروجردي در روز عاشورا از قباي سياه استفاده مي کردند . (17)
آيت الله صافي
گلپايگاني و آيت الله نوري همداني: پوشيدن لباس سياه به عنوان اعلان حزن و اندوه
در مصيبت امام حسين عليه السلام و ائمه عليهم السلام رجحان دارد . (18)
سؤال: آيا نماز
خواندن با لباس سياه بر عزاداران امام حسين عليه السلام مکروه است؟
آيت الله صافي
گلپايگاني: چون لباس سياه علامت عزاداران سيدالشهداء است و عزاداري آن حضرت کمال
رجحان را دارد، لذا نماز خواندن با آن نيز مکروه نمي باشد . (19)
احکام قمه زدن
علامه امين
عاملي: «قمه زني و اعمالي ديگر از اين قبيل در مراسم عزاداري حسيني به حکم عقل و
شرع حرام است و زخمي ساختن سر، که نه سود دنيوي دارد و نه اجر اخروي، ايذاء نفس
است که خود در شرع حرام است و در مقابل اين عمل، شيعه اهل بيت را در انظار ديگران
مورد تمسخر قرار داده و آنها را وحشي قلمداد مي کنند . شکي نيست که اين اعمال ناشي
از وساوس شياطين بوده و موجب رضايت خدا و پيامبر صلي الله عليه و آله و اهل بيت
اطهار عليهم السلام نيست .» (20)
آيت الله حکيم
رحمه الله: مرحوم آيت الله حکيم رحمه الله جواز قمه زني را مقيد به چهار شرط نموده
است:
1- خوف ضرر وجود
نداشته باشد .
2- عزاداري بر آن
صدق کند .
3- باعث مسخره
قرار گرفتن نشود .
4- عداوت و دشمني
ديگران را ايجاد نکند . (21)
سؤال: قمه زدن در
عزاداري امام حسين عليه السلام چه حکمي دارد؟
امام خميني رحمه
الله: اگر موجب ضرر نباشد مانع ندارد، ولي در اين زمان اين عمل نشود . (22)
مقام معظم رهبري:
اگر موجب وهن مذهب در زمان حاضر و يا مستلزم خوف خطر جان يا ضرر معتني به باشد،
جايز نيست . (23)
آيت الله جوادي
آملي: چيزي که مايه وهن اسلام و مايه هتک حرمت عزاداراي است جايز نيست، انتظار مي
رود از قمه زني و مانند آن پرهيز شود . (24)
سؤال: اگر قمه
زدن در عزاداريها موجب مرگ کسي شد، آيا اين عمل خودکشي و گناه محسوب مي شود؟
مقام معظم رهبري:
اگر با خوف خطر جان اقدام کرده باشد، حکم انتحار دارد . (25)
سؤال: آيا قمه
زني جايز است؟ چنانچه در اين خصوص نذري وجود داشته باشد وظيفه چيست؟
آيت الله فاضل
لنکراني: با توجه به اينکه ايران اسلامي به عنوان ام القراي جهان اسلام شناخته مي
شود، و اعمال و رفتار ملت ايران به عنوان الگو و بيانگر اسلام است، بايد با
سوگواري و عزاداري امام حسين عليه السلام به گونه اي عمل شود که موجب گرايش بيشتر
به آن حضرت گردد .
مسئله قمه زدن نه
تنها نقشي ندارد بلکه به علت عدم قابليت پذيرش و نداشتن هيچگونه توجيه قابل فهم
مخالفين، نتيجه سوء بر آن مترتب خواهد شد . لذا لازم است شيعيان از آن خودداري
کنند . و چنانچه در اين مورد نذري وجود داشته باشد نذرصحيح نيست . (26)
آيت الله نوري
همداني: اشکال دارد . (27)
احکام موسيقي
مرحوم شيخ انصاري
در مکاسب محرمه در پاسخ به کساني که مي گويند غنا مي تواند زمينه گريه کردن را
فراهم نمايد، مي فرمايد: چنين شيوه اي نمي تواند مقدمه مستحب يا مباح قرار گيرد و
بايد به عموم ادله حرمت غنا تمسک نمود . (28)
مرحوم حاج شيخ
عباس قمي رحمه الله در منتهي الآمال مي فرمايد: عزاداران امام حسين عليه السلام بر
وجهي سلوک کنند که زبان نواصب دراز نشود و از استعمال محرمات از قبيل غنا که غالبا
نوحه ها خالي از آن نيست و حکايات ضعيفه مظنونة الکذب احتراز نمايند و شيطان را در
اين عبادت بزرگ راه ندهند . (29)
سؤال: در راديو
مدح ائمه طاهرين عليهم السلام با واقعه کربلا را با وزن و ساز و با لحن خوب مي
خوانند . آيا استماعش جايز است يا خير؟
امام خميني رحمه
الله: اگر غنا و موسيقي نباشد مانع ندارد . (30)
سؤال: هيئتهاي
نوازنده و کساني که درمراسم تشييع جنازه شهداء موزيک عزا مي زنند، از لحاظ شرعي چه
حکمي دارد؟ و آيا خريد و فروش آن لوازم حرام است يا خير؟
امام خميني رحمه
الله: خريد و فروش آلات لهو حرام است و موسيقي مطرب جايز نيست و صداهاي مشکوک مانع
ندارد . (31)
سؤال: آيا زدن
طبل و شيپور در تعزيه حضرت سيدالشهداء عليه السلام جايز است يانه؟
امام خميني رحمه
الله: اگر از آلات لهو و لعب نباشد و وهن بر مذهب هم نشود مانع ندارد . (32)
سؤال: آيا در عزاداري
سيدالشهداء استفاده از طبل و دهل جايز است؟
آيت الله فاضل
لنکراني: استفاده از آلات لهو و لعب حرام است ولي طبل و دهل و امثال آن جزء اين
آلات نيست . (33)
احکام عاشورا
1- روزه روز
عاشورا و روزي که انسان شک دارد روز عرفه است يا عيد قربان مکروه است . در روايت
آمده است که امام صادق عليه السلام فرمود: بني اميه نذر کردند که اگر موفق به قتل
امام حسين عليه السلام شوند، روز شهادت او را جشن بگيرند و مبارک بشمارند و روزه
بگيرند و روزه در آن روز سنت آل اميه است، لذا ائمه اطهار عليهم السلام به جهت
مخالفت با اين طايفه تبهکار و عدم هماهنگي با آنان، روزه عاشورا را نهي کردند .
(34)
2- در روز عاشورا
مستحب است که انسان تا عصر بدون قصد روزه از خوردن و آشاميدن خودداري کند . (35)
3- بسيار مناسب
است که در روز عاشورا کار و کسب تعطيل شود، مگر در حد ضرورت .
امام رضا عليه
السلام فرمود: «من ترک السعي في حوائجه يوم عاشورا قضي الله له حوائج الدنيا و
الاخرة؛ (36) کسي که کار و تلاش براي برآوردن حوائج خود را در روز عاشورا ترک کند،
خداوند نيازهاي دنيا و آخرت او را برطرف مي سازد .»
سؤال: در ايام
سوگواري امام حسين عليه السلام نماز مقدم است يا عزاداري؟
آيت الله فاضل
لنکراني: بهتر آن است که نماز را مقدم دارند، همانطور که امام حسين عليه السلام
روز عاشورا هنگام ظهر نماز ظهر اقامه کردند . (37)
پي نوشت ها :
1) استفتائات
امام خميني، ج 2، ص 28 و استفتائات جديد آيت الله مکارم، ج 1، ص 158 .
2) هزار و يک
مسئله، آيت الله نوري همداني، ج 2، ص 180 .
3) هزار و يک
مسئله فقهي، ج 2، ص 40 .
4) استفتائات
امام خميني، ج 3، ص 580 .
5) جامع المسائل،
ج 1، ص 619، س 2162 .
6) همان، ص 625،
س 2183 .
7) استفتائات
جديد، ج 1، ص 158، س 57 .
8) استفتائات
امام خميني رحمه الله، ج 2، ص 28، س 72 .
9) جامع المسائل،
ج 1، ص 623، س 2173 .
10) همان، س 2179
.
11) استفتائات
امام خميني رحمه الله، ج 2، ص 28، س 71 و ج 3، س 44 و 40 و 47 و 33 .
12) جامع
المسائل، ج 1، س 2165 .
13) مجمع
المسائل، ج 1، ص 559، س 77 .
14) احکام
خانواده، عبدالرحيم موگهي، طبق فتواي امام خميني رحمه الله، ص 336 .
15) جامع
المسائل، آيت الله فاضل لنکراني، ج 1، س 2166 و جامع الاحکام، آيت الله صافي، ج 2،
ص 132 .
16) اجوبة
المسائل، ص 365 .
17) جامع
المسائل، ج 1، ص 621، س 2170
18) جامع
الاحکام، آيت الله صافي، ج 2 ، ص 130، س 1590؛ هزار و يک مسئله، آيت الله نوري
همداني، ج 2، ص 180، س 602 .
19) جامع
الاحکام، ج 2، ص 130، س 1591 .
20) اعيان
الشيعه، ج 10، ص 363 .
21) فتاوي
العلماء والاعلام في تشجيع الشعائر الحسينيه .
22) استفتاءات، ج
3، ص 581، س 38 .
23) بيانات رهبري
و استفتائات آيات عظام پيرامون عزاداري عاشورا، ص 35 .
24) همان، ص 42 .
25) همان، ص 35 .
26) جامع
المسائل، ج 1، ص 623، س 2172 .
27) هزار و يک
مسئله، ج 2، ص 179، س 597 .
28) مکاسب محرمه،
رحلي، ص 39 .
29) منتهي
الامال، ج 1، ص 468، آخر زندگي امام حسين عليه السلام .
30) استفتائات
امام خميني رحمه الله، ج 2، ص 16، س 36 .
31) همان، ص 18 .
32) همان، ج 3، ص
583، س 45 .
33) جامع
المسائل، ج 1، ص 623، س 2174 .
33) تحرير
الوسيله، ج 1؛ جواهر، ج 7، ص 107 .
35) توضيح
المسائل مراجع، ج 1، ص 906 .
36) عيون اخبار
الرضا، شيخ صدوق، ص 268 .
37) جامع
المسائل، ج 1، ص 623 .
سايت حوزه
منبع :مبلغان ،
فروردين 1382، شماره 39
سايت عاشورا
محمدي
$
##نحوه عزاداري
امام حسين
نحوه عزاداري
امام حسين (ع) در محضر امامان شيعه
حسين - پوراحمدي
سنّت عزاداري
امام حسين عليه السلام از سنّت هاي مهم و مؤثر شيعي است كه در طول تاريخ دچار
تحوّلاتي گرديده است. براي دست يابي به شيوه هاي اصيل و دور از خرافات و تحريفات
اين سنّت مهم، تأسّي به امامان معصوم شيعه عليهم السلام يكي از بهترين راه ها به
شمار مي آيد. در اين مقاله، تلاش شده است در حدّ مقدور، شيوه برگزاري سنّت عزاداري
بر امام حسين عليه السلام توسط امامان شيعه عليهم السلام و اهدافي كه آن بزرگواران
از اين كار دنبال مي كردند، ترسيم گردد.
بي ترديد، يكي از
سنّت هاي مهم شيعي، عزاداري براي شهادت امام حسين عليه السلام، امام سوم شيعيان،
است كه در عاشوراي 61 ه با وضعيتي دلخراش و بي سابقه همراه با عده اي از خويشان و
اصحابش در كربلا به شهادت رسيد.
قيام امام حسين
عليه السلام چنان تأثيري در استمرار حركت شيعه داشته كه در اين باره گفته شده است:
«اِنَّ الاسلامَ عَلويٌ، و التّشيّعُ حسيني»؛ (1) اسلام، علوي است و تشيّع، حسيني.
امام سجّاد عليه
السلام در سوگ پدر
سوگواري و
بزرگداشت شهادت امام حسين عليه السلام و يارانش از همان آغاز و توسط فرزندش علي بن
حسين عليه السلام ملقّب به «امام سجّاد» عليه السلام و خواهر گرامي اش حضرت زينب
عليهاالسلام و ديگر همراهان آن حضرت، كه شاهد ماجرا بودند، برپا شده است.
امام سجّاد عليه
السلام با توجه به حاكميت مطلق و قساوت امويان، كه اوج بي رحمي خود را در حادثه
كربلا نشان داده بودند، دوران امامت خود را در انزواي سياسي به سر برد و از
مناقشات سياسي كناره گيري كرد. ايشان در جريان رويارويي عبداللّه بن زبير با حكومت
اموي دخالت نكرد و حتي در قيام مردم مدينه در واقعه «حرّه» بر ضد حكومت يزيد، بي
طرفي اختيار كرد و به تقاضاي مروان بن حكم، عامل مدينه، پناهندگي همسر و خانواده
اش را پذيرفت و آن ها را به همراه خانواده خود به «ينبع» (چشمه سراي نزديك مدينه،
سمت راست كوه رضوي) برد. اين در حالي بود كه مروان ابتدا اين خواهش را از عبداللّه
بن عمر كرد، ولي او نپذيرفت. (2)
علاوه بر فراهم
نبودن شرايط براي قيام امام سجّاد عليه السلام علت مهم ديگر، عظمت واقعه كربلا و
رسالت بزرگي بود كه اين امام براي رساندن پيام عاشورا و جلوگيري از به فراموشي
سپردن آن بر دوش خود احساس مي كرد. وي بهترين راه مبارزه با حكومت اموي را زنده
نگه داشتن حادثه عاشورا و افشاي جنايات امويان در اين واقعه مي دانست.
امام سجّاد عليه
السلام از هر فرصتي براي زنده نگه داشتن خاطره عاشورا و ياد امام حسين عليه السلام
و يارانش استفاده مي كرد. نقل شده است كه ايشان هنگام نوشيدن آب به شدت مي گريست و
وقتي با پرسش اطرافيان در اين باره روبه رو مي شد، پاسخ مي داد: «چگونه گريه نكنم،
در حالي كه آبي را كه پرندگان و جانوران وحشي از آن آزادانه استفاده مي كردند، بر
پدرم منع نمودند؟»(3)
از امام صادق
عليه السلام نقل شده است كه علي بن حسين عليه السلام پس از شهادت امام حسين عليه
السلام تا آخرين لحظات زندگي بر مصيبت پدرش گريه مي كرد و هر گاه مي خواست دست به
سوي طعام ببرد و يا آب بنوشد گريه مي كرد، تا جايي كه يكي از غلامانش به او گفت:
يابن رسول اللّه صلي الله عليه و آله، چقدر گريه مي كنيد؟! مي ترسم خود را هلاك
كنيد! حضرت در جواب فرمود: «همانا اندوه و غصّه ام را به خدا شكوه مي كنم و مي
دانم از خدا آنچه را كه شما نمي دانيد.»(4)
در پاسخ يكي ديگر
از كساني كه به گريه هاي شديد ايشان معترض بود، فرمود: «واي بر تو! يعقوب پيامبر
دوازده فرزند داشت كه خدا يكي را از چشم پدر دور كرد. يعقوب در فراق يوسف به قدري
گريه كرد كه دو چشمش نابينا و سفيد شد و كمرش از غصّه يوسف خميده گشت، در حالي كه
فرزندش زنده و سالم بود. ولي من با دو چشمم ديدم كه پدر و برادر و عموهايم و هفده
تن از اهل بيت در كنارم كشته شدند، چگونه مي توانم گريه نكنم؟»(5)
در برخي از
روايات نقل شده است كه پس از خواب عجيب و عبرت انگيزي كه همسر يزيد ديد و براي
شوهرش نقل كرد، يزيد اسراي اهل بيت عليهم السلام را خواست و براي دل جويي و جلب
رضايت آنان، آمادگي خود را براي برآوردن خواسته اي از آنان اعلام كرد. اهل بيت
امام حسين عليه السلام گفتند: ما بيش از هر چيز دوست داريم بر حسين عليه السلام
گريه و زاري كنيم. سپس يزيد مقدّمات عزاداري را براي آن ها فراهم كرد و اسراي اهل
بيت هفت روز بر آن حضرت ندبه و زاري كردند. (6)
نويسنده كتاب
سياهپوشي در سوگ ائمّه نور عليهم السلام، در اين باره چنين آورده است: هند، همسر
يزيد، مي گويد: در عالم خواب ديدم دري از آسمان باز شده است و فرشتگان گروه گروه
به سوي سر حسين عليه السلام فرود مي آيند و مي گويند: السلام عليك يا ابا
عبداللّه، السلام عليك يابن رسول اللّه. در ادامه، او در عالم رؤيا شاهد بوسيدن سر
امام حسين عليه السلام توسط پيامبر صلي الله عليه و آله و مناظر ديگري بود. هند مي
گويد: ناراحت و نگران از خواب بيدار شدم و ناگهان چشمم به نوري افتاد كه از سر
بريده امام حسين عليه السلام متصاعد بود. با مشاهده اين صحنه، به جست وجوي يزيد
برخاستم و او را در اتاقي تاريك يافتم كه محزون و غمگين مي گفت: مرا چه به كار
حسين؟ خواب خويش را براي او نقل كردم و او سرش را به زير افكنده بود.
نويسنده با ذكر
اين رؤيا، يزيد را پشيمان و نادم از جنايت خويش در كربلا دانسته است و اين موضوع
را عامل برخورد ملايم وي با اهل بيت عليهم السلام مي داند، (7) در حالي كه بايد
توجه داشت ترس يزيد از خشم عمومي مردم و قيام بر ضد حكومت را بايد عامل اصلي مدارا
با اسراي اهل بيت عليهم السلام و سعي در جلب رضايت آنان دانست. كافي است مروري بر
واقعه «حَرّه» و جنايات لشكريان يزيد در مدينه، كه دو سال پس از واقعه كربلا روي
داد، داشته باشيم تا نادم و پشيمان بودن يزيد از جناياتش در كربلا را داستاني
نادرست بدانيم.
دكتر شهيدي در
اين باره مي نويسد: «مسلم بن عقبه، فرمانده سپاه اعزامي يزيد به مدينه، سه روز شهر
را به اختيار سپاهيان خونخوار شام نهاد تا هرچه خواهند بكنند و چه مردان ديندار و
پارسا و شب زنده دار كه كشته شد و چه حرمت ها كه در هم شكست و چه زنان و دختران كه
از تجاوز اين مردم وحشي نرستند! خدا مي داند از اين فاجعه تنها يك حقيقت را مي
توان دريافت و آن اينكه در اين لشكركشي، امير و مأمور هيچ يك از فقه اسلام آگاهي
نداشتند، و اگر داشتند بدان بي اعتنا بودند.»(8)
يكي از شيوه هاي
امامان شيعه در برگزاري عزاداري بر امام حسين عليه السلام و زنده نگه داشتن ياد و
خاطره قيام عاشورا استفاده از خطيبان و شاعران و افراد خوش صدا بود. به اين افراد
«مُنْشِدْ» مي گفتند كه معادل «مدّاح» امروزي بود. البته مسلّم است اين افراد، كه
در محضر امامان معصوم به شعرخواني و مرثيه سرايي مي پرداختند، از هرگونه گزافه
گويي و غلو و سخن نادرست به دور بودند و اساسا حادثه كربلا آن قدر دلخراش و حزن
انگيز است كه براي تحريك احساسات، نيازي به قصه پردازي و بيان مطالب نادرست، كه
متأسفانه كار برخي از مدّاحان شده، نيست.
هنگام بازگشت اهل
بيت عليهم السلام به مدينه، كاروان آن ها در نزديكي شهر اقامت كوتاهي كرد. چند تن
از اهالي مدينه با كاروان اسرا برخورد كردند. يكي از آنان بشير بن جذلَمْ بود.
امام سجّاد عليه السلام او را شناخت و به او فرمود: اي بشير، پدرت شاعر بود، تو هم
از شاعري بهره اي داري؟ بشير گفت: بلي، من خود نيز شاعرم. حضرت فرمود: ابياتي بگو
و جلوتر از ما به مدينه برو و خبر ورود ما و مصيبت قتل سيدالشهداء عليه السلام را
به مردم اعلام كن. بشير اين ابيات را ساخت و با گريه و صداي رسا بر مردم مدينه
فراخواند:
يا اهلَ يثرب لا
مُقامَ لكم بِها قُتِلَ الحسينُ و ادمعي مِدرارٌ
الجسمُ منه
بكربلاءِ مفّرجٌ والرأسُ منه عليَ القناةِ يُدارُ.
يعني: اي اهل
مدينه، ديگر در مدينه اقامت نكنيد كه حسين عليه السلام شهيد شد و به اين سبب،
سيلاب اشك از چشم من روان است. بدن شريفش در كربلا و در ميان خاك و خون افتاده و
سر مقدّسش را بر سر نيزه ها در شهرها مي گردانند.
بنا به قول ابي
مخْنَفْ، زني در مدينه باقي نماند، جز آنكه از خانه بيرون رفت و مردمان سياه
پوشيدند و فرياد گريه و ناله سر دادند. (9)
امام جعفر صادق
عليه السلام و عزاداري امام حسين عليه السلام
شيعه اماميه
بسياري از احاديث و روايات خود، به ويژه در مسائل فقهي، را از امام ششم، جعفر بن
محمّد صادق عليه السلام، گرفته و بسياري از سنّت ها و آداب و رسوم شيعه منسوب به
ايشان است، تا آنجا كه مذهب شيعه اماميه را «مذهب جعفري» مي نامند. اين مسئله
مرهون شرايطي بود: سلسله بني اميّه در سراشيبي سقوط قرار داشتند و خاندان عبّاسي
هم هنوز قدرت تثبيت شده اي نداشتند.
امامت امام صادق
عليه السلام از سال 114 تا 148 ق طول كشيد كه دوران نسبتا طولاني 34 ساله را شامل
مي شد. از اين مدت، 18 سال در اواخر دوران اموي سپري شد و 16 سال در اوايل دوران
خلافت عبّاسي گذشت. امام صادق عليه السلام با استفاده از اين شرايط، نسبت به بسط و
گسترش فرهنگ اسلامي و شيعي تلاش وافري نمود و به تدوين و تعميق فقه و مباني و سنن
شيعي همّت گمارد و شاگردان زيادي در اين جهت پرورش داد. روايات زيادي از بزرگداشت
واقعه كربلا و شهادت حسين بن علي عليه السلام و يارانش توسط اين امام نقل شده است
كه به برخي از آن ها اشاره مي شود:
از عبداللّه بن
سنان روايت شده است كه در روز عاشورا بر امام جعفر صادق عليه السلام وارد شدم، در
حالي كه جمع زيادي اطراف ايشان را فرا گرفته بودند و ايشان چهره اي اندوهناك و
غمگين و اشكبار داشت. عرض كردم: يابن رسول اللّه، از چه مي گرييد؟ خداوند ديده شما
را نگرياند. فرمود: آيا تو در بي خبري به سر مي بري؟ مگر نمي داني در چنين روزي
حسين عليه السلام به شهادت رسيد؟ گريه به او امان نداد تا سخن بيشتري بگويد و همه
مردم به گريه افتادند. (10)
چنانچه اين روايت
را درست بدانيم، به اوج خفقان عصر اموي و شدت برخورد آنان با سنّت هاي شيعي و به
ويژه عزاداري امام حسين عليه السلام پي مي بريم كه حتي ياران نزديك امامان شيعه را
نيز در بي خبري نگه مي داشت كه البته جاي تأمّل دارد.
زيد الشحّام نقل
مي كند كه روزي نزد امام صادق عليه السلام بوديم. جعفر بن عثمان وارد شد و نزديك
امام نشست. امام به او فرمود: شنيده ام كه تو درباره حسين عليه السلام شعر مي
گويي. جعفر گفت: آري. با درخواست امام، جعفر اشعاري در رثاي امام حسين عليه السلام
خواند و امام و جمع حاضر گريه كردند. اشك بر چهره امام جاري گشت و فرمود: اي جعفر،
فرشتگان مقرّب الهي سخن تو را شنيدند و گريه كردند، همچنان كه ما گريه كرديم. سپس
فرمود: «كسي كه براي حسين عليه السلام شعر بگويد، خود گريه كند و ديگران را
بگرياند، خدا بهشت را بر او واجب مي كند و گناهانش را مي آمرزد.»(11)
محمّد بن سهل مي
گويد: در ايام تشريق(12) به همراه كمّيت شاعر، خدمت امام جعفر صادق عليه السلام
رسيديم. كمّيت به امام عرض كرد: اجازه مي فرماييد: شعر بخوانم؟ حضرت فرمود: بخوان
كه اين ايّام روزهاي بزرگي هستند. پس حضرت خانواده خود را گفت كه نزديك آيند و به
اشعار كمّيت گوش دهند. كمّيت اشعاري در رثاي امام حسين عليه السلام خواند. امام در
حق كميّت دعا كرد و براي او آمرزش طلبيد. (13)
شيخ فخرالدين
طريحي در كتاب منتخب روايت كرده است: چون هلال عاشورا پديدار مي شد، حضرت صادق
عليه السلام اندوهناك مي گرديد و بر جدّ بزرگوارش سيدالشهداء عليه السلام مي گريست
و مردم از هر جانب به خدمت ايشان مي آمدند و با او نوحه و ناله مي نمودند و بر آن
حضرت تعزيت مي دادند و چون از گريه فارغ مي گشتند، حضرت مي فرمود: «اي مردم،
بدانيد كه حسين عليه السلام نزد پروردگار خود زنده و مرزوق است و پيوسته به
عزاداران خود نگاه مي كند و بر نام هاي ايشان و پدرانشان و جايگاهي كه در بهشت
براي آن ها مهيّاست از همه داناتر است.»(14)
همچنين امام صادق
عليه السلام از امام حسين عليه السلام نقل مي كند: «اگر زائر و عزادار من بداند كه
خداوند چه اجري به وي عطا خواهد فرمود، هر آينه شادي او از اندوهش بيشتر خواهد بود
و زائر امام حسين عليه السلام با اهل خود برنمي گردد مگر مسرور، و عزادار من از جاي
برنخيزد، مگر آنكه جميع گناهانش آمرزيده مي گردد و مانند روزي مي شود كه از مادر
متولّد شده است.»(15)
تأكيد امام صادق
عليه السلام به زنده و گواه بودن امام حسين عليه السلام، اشاره به آياتي از قرآن
كريم است كه ويژگي هاي شهيد را بيان مي كند. (16) اين مسئله بيانگر آن است كه امام
صادق عليه السلام تلاش مي كردند فضاي مسمومي را كه بني اميّه براي امامان شيعه از
جمله امام حسين عليه السلام در جامعه ايجاد كرده بودند و آن ها را افرادي طاغي و
ياغي نسبت به حاكم اسلامي و اميرالمؤمنين مي دانستند، با برپايي مجالس عزاداري و
بيان حقايقي پيرامون شخصيت و قيام امام حسين عليه السلام پاك كنند و مسلمانان را
به حقايق آگاه سازند و در اين باره، به قرآن، كه مورد وثوق و اجماع مسلمانان است،
متوسّل مي شدند.
عزاداري امام
حسين عليه السلام در محضر امام رضا عليه السلام
در منابع،
اشاراتي به چگونگي برپايي مراسم عزاداري امام حسين عليه السلام توسط امامان ديگر
شيعه از جمله امام موسي كاظم و امام رضا عليهماالسلام نيز شده است. در مورد امام
موسي بن جعفر عليه السلام از قول فرزند بزرگوارش نقل شده است: «همين كه محرّم
فرامي رسيد، ديگر كسي خنده اي بر لب آن حضرت نمي ديد و همواره اندوهگين بود تا دهه
عاشورا بگذرد و چون روز دهم فرامي رسيد، اين روز، روز نهايت غم و مصيبت بود و مي
فرمود: اين است آن روزي كه جدّم حسين عليه السلام در چنين روزي كشته شد.»(17)
ريّان بن شبيب
نقل مي كند كه روز اول محرّم بر ابي الحسن الرضا عليه السلام وارد شدم. حضرت به من
فرمود: «اي پسر شبيب، اگر بر حسين عليه السلام بگريي چندان كه اشك بر گونه هايت
جاري شود، خداي تعالي هر گناهي كه كرده اي بيامرزد» سپس فرمود: «اگر مي خواهي در
درجات بهشت با ما باشي، براي اندوه ما اندوهناك باش و در خوشحالي ما شادمان.»(18)
دِعْبِل خُزاعي،
شاعر معروف اهل بيت عليهم السلام، روايت كرده است: در ايّام عاشورا خدمت علي بن
موسي عليه السلام رسيديم. ديديم آن حضرت با اصحاب خود ملول و محزون نشسته اند. چون
مرا ديد، فرمود: «مرحبا به تو اي دعبل! مرحبا به ياري كننده ما به دست و زبان
خود!» پس مرا طلبيد و نزد خود نشاند و فرمود: «اي دعبل، دوست دارم كه شعري براي من
بخواني كه اين ايّام، ايام حزن ما اهل بيت و ايام سرور اعداي ما، بخصوص بني اميّه،
بوده است. اي دعبل، كسي كه بگريد و بگرياند بر مصيبت ما و آنچه كه دشمنان بر ما
وارد كرده اند، حق تعالي او را در زمره ما محشور گرداند. اي دعبل، كسي كه در مصيبت
جدّم امام حسين عليه السلام بگريد، البته خداوند گناهان او را بيامرزد» و بعد
برخاست و پرده در ميان ما و اهل حرم زد و ايشان را بين پرده نشانيد تا در مصيبت
جدّ خود بگريند. سپس به من فرمود: «اي دعبل، مرثيه بخوان براي حسين عليه السلام كه
تو تا زنده اي ناصر و مادح ما هستي. با اين كار، به ما ياري كن و در اين باره
كوتاهي مكن.»
دعبل مي گويد:
اشك از چشمان من جاري شد و شروع به شعرخواني در رثاي امام حسين عليه السلام كردم.
(19)
شيخ صدوق روايت
كرده است كه امام رضا عليه السلام مي فرمود: «محرّم ماهي بود كه مردم در زمان
جاهليت قتال و جدال را در آن حرام مي دانستند. اما اين امّت جفاكار حرمت اين ماه
را نگه نداشتند و خون ما را حلال و احترام ما را ضايع و اهل بيت ما را اسير كردند.
خيمه هاي اهل بيت را سوزاندند و اموال آنان را به غارت بردند و هيچ حرمتي از براي
رسول اللّه صلي الله عليه و آله در حق ما لحاظ نكردند. روز قتل امام حسين عليه
السلام چشم هاي ما را مجروح و اشك ما را جاري و عزيز ما را ذليل گردانيدند. پس بر
مثلِ حسين عليه السلام بايد گريه كنندگان بگريند؛ زيرا كه گريستن بر او گناهان
بزرگ را محو مي كند.»(20)
نتيجه
در پايان، لازم
است به چند نكته در مورد اهداف و چگونگي عزاداري امام حسين عليه السلام از سوي
امامان شيعه عليهم السلام اشاره شود: اول اينكه امامان شيعه با برپايي عزاداري
امام حسين عليه السلام تلاش مي كردند حقّانيت امام حسين عليه السلام و باطل بودن
ادعاهاي يزيد و امويان را ثابت كنند، و اين نشان دهنده آن است كه جوّ عمومي جامعه
اسلامي چنان مسموم بود كه حتي برخي از اصحاب و ياران امامان شيعه از اين موضوع
غافل بودند؛ (21) چنان كه در بسياري از روايات و دعاهايي كه از امامان شيعه بر جاي
مانده اند به طور مرتّب تكرار مي شود كه امام حسين عليه السلام براي خدا و برپا
كردن احكام اسلامي همچون نماز و امر به معروف و نهي از منكر قيام كرد. (22)
دوم اينكه امامان
شيعه عليهم السلام با برپايي عزاي امام حسين عليه السلام و منسوب كردن خويش به
ايشان، سعي در اثبات حقّانيت خود و ستمگري و بطلان دشمنان و حكومت زمان خود داشتند
و برپاداري عزاي امام حسين عليه السلام را بهترين و مؤثرترين شيوه مبارزه در زمان
خويش مي دانستند. امام رضا عليه السلام وقتي مصيبت هاي امام حسين عليه السلام و
يارانش را بيان مي كرد، به جاي ايشان، كلمه ما را به كار مي برد: «اين امّت
جفاكار، خون ما را حلال و احترام ما را ضايع و اهل بيت ما را اسير كردند و خيمه
هاي حرم ما را سوختند و اموال ما را به غارت بردند و هيچ حرمتي از براي رسول اللّه
صلي الله عليه و آله در حق ما لحاظ نكردند.»(23) در روايت معروف «سلسلة الذهب» نيز
امام رضا عليه السلام شرط وارد شدن به قلعه توحيد و ايمن ماندن از عذاب را پذيرفتن
امامت خويش بيان مي كنند. (24)
در اين زمينه،
امامان شيعه عليهم السلام به آيات قرآن، كه مورد وثوق همه فرقه هاي اسلامي است،
متمسّك مي شدند؛ چنان كه آياتي از قرآن كه در رابطه با حقوق اهل بيت پيامبر عليهم
السلام بر امّت اسلامي هستند، (25) در روايت اخير مورد توجه قرار گرفته اند و يا
در روايتي ديگر به آياتي از قرآن كه خصوصيات شهيد راه خدا را بيان مي كند، اشاره
شده است. (26)
در مورد كيفيت و
مدت برگزاري مراسم عزاداري در حضور امامان شيعه عليهم السلام نيز از روايات و
شواهد تاريخي چنين برمي آيد كه بر خلاف ادعاي پنهاني بودن اين مراسم در زمان
ايشان، امامان شيعه عليهم السلام براي رسيدن به اهداف مقدّس خويش، سعي مي كردند
اين مراسم را به صورت دسته جمعي، حتي اگر شده با حضور خانواده خويش، علني و در ملأ
عام و در هر فرصت ممكن برپا دارند.
ابن قولويه از
ابن هارون مكفوف(27) روايت كرده است: خدمت امام جعفر صادق عليه السلام رسيدم، به
من فرمود: در مصيبت حسين عليه السلام شعري بخوان. ابوهارون به شيوه رسمي و به قول
معروف «كتابي» اشعار خود را خواند. حضرت به او فرمود: به همان نحوي كه نزد قبر آن
حضرت مي خواني، مرثيه سرايي كن؛ يعني همراه با حزن و اندوه و سوز و گداز. او مي
گويد: پس من اين بيت را خواندم:
اَمِر علي حدثِ
الحسينِ فقُل لاِعظُمهِ الزكيّه.
يعني بر مزار
حسين گذر كن و به استخوان هاي پاكش بگو.
و چون حضرت
گريست، من ساكت شدم. فرمود: بخوان. من چند بيت ديگر خواندم، بعد فرمود: باز هم
بخوان. من اين بيت را خواندم:
يا مريم قومي
فانّه بي مولاكِ و علي الحسينِ فاسعديِ ببكاكِ.
پس حضرت گريست و
اهل حرم به ناله و شيون آمدند و چون ساكت شد، فرمود: «اي اباهارون، هر كه شعري در
مصيبت حسين عليه السلام بسرايد، پس بگرياند ده نفر را، بر او بهشت واجب است» و سپس
نفرات را كم كرد تا به يك نفر رسيد و فرمود: «هر كه بخواند شعري در مصيبت حسين
عليه السلام و يك نفر را بگرياند، بهشت بر او واجب است.»(28)
از اين روايت
برمي آيد كه امامان شيعه عليهم السلام عزاداري با سوز و گداز و همراه با گريه و
زاري را تشويق و تبليغ مي كردند و براي آن ثواب زيادي قايل بودند. همچنين سعي مي
كردند اقوام و بستگان خود را نيز در اين گونه مراسم شركت دهند.
امام صادق عليه
السلام با لحني تشويق گونه خطاب به فضيل بن يسار مي فرمايد: «آيا مجلس تشكيل مي
دهيد و با هم درباره ما سخن مي گوييد؟» فضيل مي گويد: آري. امام مي فرمايد: «من
اين مجالس را دوست دارم. پس هدف ما را زنده نگه داريد. خدا رحمت كند كسي را كه هدف
و امر ما را احيا كند. اي فضيل، كسي كه ما را به ياد آورد و يا نزدش از ما ياد شود
و از ديدگانش به اندازه بال مگسي اشك بيرون آيد، خداوند گناهانش را بيامرزد.»(29)
نكته قابل توجه
در مورد روايت اخير، اين است كه برخي بخشيدن گناه در اثر عزاداري و گريستن بر امام
حسين عليه السلام را بهانه اي براي مرتكب شدن گناهان و محرّمات الهي و ترك واجباتي
همچون نماز قرار داده اند، و حال آنكه حضرت امام حسين عليه السلام براي ترك حرام
الهي (بيعت با حاكم ظالم و فاسد) و انجام واجبات شرعي (امر به معروف و نهي از
منكر) قيام كرد و در اين راه به شهادت رسيد. خواندن نماز ظهر عاشورا در شرايط
بسيار دشوار و فرصت گرفتن از دشمن در شب آخر براي خواندن قرآن و نماز، حكايت از
عشق امام حسين عليه السلام به نماز و قرآن دارد. بنابراين، شايد بتوان سيره امامان
شيعه عليهم السلام و نقل برخي از اين گونه روايات را اين گونه تفسير كرد كه
عزاداري امام حسين عليه السلام بايد عامل دميدن روح اميد در آحاد جامعه اسلامي،
حتي گناه كاران باشد. گريه بر امام حسين عليه السلام مي تواند به گناه كاران اين
اميد را ببخشد كه در آن ها تحوّل ايجاد شود و بين آن ها و گناه فاصله ايجاد كند و
آن ها را آماده انجام واجبات الهي تا حدّ شهادت در راه خدا گرداند. بنابراين،
عزاداري بر امام حسين عليه السلام گناهان گذشته را مي آمرزد، نه گناهان آينده را.
در كتاب وسائل
الشيعه از قول امام صادق عليه السلام آمده است: «در ماجراي كربلا، زنان فاطمي در
عزاي حسين بن علي عليه السلام گريبان چاك نمودند و صورت ها خراشيدند و بايد در مثل
چنين مصيبتي، گريبان ها چاك زد.»(30)
كتاب عزاداري از
ديدگاه مرجعيت شيعه، اين روايت را منطبق بر فرموده حضرت صاحب الامر(عج) در زيارت
«ناحيه مقدّسه» مي داند. در اين زيارت، از قول امام زمان عليه السلام آمده است:
«چون زنان اهل بيت در روز عاشورا، اسب تو را بدان حالت ديدند، از پس پرده ها بيرون
آمدند، گيسوان خود را پريشان كردند و سيلي بر صورت مي نواختند.»(31)
اما چه بسا نشر
اين گونه روايات عامل رفتارهايي خارج از ضوابط اسلامي در دوران حكومت آل بويه
گرديد. بنا به نوشته مورّخاني همچون ابن كثير و ابن خلدون، در زمان معزّالدوله
ديلمي، روز عاشورا زنان با موي پريشان و چهره سياه كرده از خانه هايشان خارج مي
شدند و بر سر و صورت مي كوفتند و جامعه بر تن مي دريدند و در عزاي امام حسين عليه
السلام مي گريستند. (32)
روشن است كه
عزاداري امام حسين عليه السلام از امور مستحب است، و غيرمنطقي و غيرعقلاني و
طبيعتا غيرشرعي است كه پيشوايان شيعه عليهم السلام عمل مستحبي را انجام دهند كه
مقدّمات آن حرام شرعي باشد. از ساحت مقدّس امامان شيعه عليهم السلام و علماي
راستين تشيّع، تأييد چنين اعمالي به دور است. بنابراين، بايد در صحّت اين گونه
روايات و ادعيه، كه با اصول اسلامي و سيره معصومان عليهم السلام مغايرت دارد،
ترديد جدّي نمود.
پي نوشت ها :
1. محمدحسين
مظفّر، تاريخ شيعه، ترجمه محمدباقر حجتي، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1368، ص
69.
2. محمد بن جرير
طبري، تاريخ طبري (تاريخ الرسل والملوك)، ترجمه ابوالقاسم پاينده، تهران، اساطير،
1362، ج 7، ص 3103. در واقعه حرّه، كه در سال 62 ق روي داد (برخي سال 63 و بعضي
سال 64 نوشته اند)، عبداللّه بن حنظله با پشتيباني مردم مدينه عليه حكومت يزيد
قيام كرد و پس از پيروزي بر امويان به سركردگي مروان بن حكم، عامل يزيد در مدينه،
حكومت را به دست گرفت.
3. ابي الفداء
(اسماعيل) ابن كثير الدمشق، البداية و النهاية، بيروت، مكتبه المعارف، 1977 م، ج
9، ص 107.
4. اين عبارت
ترجمه آيه اي از قرآن است: «قال اِنّما اَشكو بَثّي و حَزني الي اللّه و اَعلمُ
مِنَ اللّه مَا لاتَعلمون.» (يوسف: 86) ر. ك: محمد بن علي بن بابويه (شيخ صدوق)،
امالي، ترجمه محمدباقر كمره اي، تهران، كتابخانه اسلامي، 1362 ش، مجلس 29، ص 141.
5. جعفر بن محمّد
بن قولويه، كامل الزيارات، نجف، مطبعة المرتضويه، 1356 ق، باب 32، ص 115.
6. لوط بن يحيي بن
سعيد العامدي ازدي كوفي، نصوص من تاريخ ابي محنف، بيروت، دارالحجّة البيضاء، 1419
ق / 1999 م، ج 1، ص 500 / همچنين ر. ك: محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، بيروت،
دارالاحياء التراث العربي، 1403 ق (1983 م)، ج 45، ص 196 / فخرالدين طريحي،
المنتخب، قم، منشورات الرضي، 1362 ش، ج 2، ص 482.
7. علي ابوالحسني
(منذر)، سياهپوشي در سوگ ائمّه نور عليهم السلام، قم، الهادي، 1357، ص 126.
8. جعفر شهيدي،
تاريخ تحليلي اسلام تا پايان امويان، تهران، مركز نشر دانشگاهي، 1380، ص 190. براي
اطلاع بيشتر درباره واقعه حرّه ر. ك: طبري، پيشين، ج 7، ص 3116 به بعد / عزالدين
ابي الحسن ابن اثير، الكامل في التاريخ، بيروت، دارصادر، 1402 ق / 1982 م، ج 5، ص
2301 به بعد.
9. ازدي كوفي،
نصوص من تاريخ ابي مخنف، ج 1، ص 503 به بعد.
10. شيخ صدوق،
امالي، مجلس 27.
11. سيد شرف
الدين، فلسفه شهادت و عزاداري حسين بن علي عليه السلام، ترجمه علي صحّت، تهران،
مرتضوي، 351، ص 68.
12. روزهاي دهم،
يازدهم و دوازدهم ذي حجّه را كه حجّاج در سرزمين «مني» بيتوته مي كنند و حالت
اعتكاف دارند، «ايّام تشريق» مي گويند.
13. ابن قولويه،
پيشين، باب 32، ص 112.
14. فخرالدين
طريحي، پيشين، ج 2، ص 483.
15. همان.
16. براي مثال،
آيه «ولا تحسبنَّ الذين قُتلوا في سبيلِ اللّهِ امواتا بَل احياء عندَ ربِّهم
يُرزقون.» (بقره: 155)
17. شيخ صدوق،
پيشين، مجلس 27.
18. همان.
19. ابن قولويه،
پيشين، باب 32، ص 112.
20. شيخ صدوق،
پيشين، مجلس 27، ص 129 و 130.
21. امام صادق
عليه السلام در پاسخ عبداللّه بن سنان، يكي از اصحابش، كه علت اندوهگين و عزادار
بودن حضرت و اطرافيانش در عاشورا را پرسيده بود، فرمود: «آيا تو در بي خبري به سر
مي بري؟ مگر نمي داني در چنين روزي حسين عليه السلام به شهادت رسيد.» (ر. ك: علي
ربّاني خلخالي، عزاداري از ديدگاه مرجعيت شيعه، قم، مكتب الحسيني، 1400 ق، ص 30.)
22. براي مثال،
دعاي زيارت «امين اللّه»، كه منسوب به امام سجّاد عليه السلام، و زيارت عاشورا، كه
به امام باقر عليه السلام منسوب است.
23. شيخ صدوق،
پيشين، مجلس 27، ص 128.
24. «كلمة لااله
الااللّه حصني فَمن دَخلَ حصني اَمِن مِن عذابي بشرطها و شروطها و اَنا مِن
شروطها.» (ابي جعفر محمد بن علي بن الحسن بن موسي بن بابويه (شيخ صدوق)، عيون
اخبار الرضا عليه السلام، ترجمه محمد تقي اصفهاني، بي جا، علميه اسلامي، بي تا، ج
1، ص 374.) 25. «قُل ما اسألكم عليه اجرا الاّ المودةَ فِي القُربي.» (شوري: 23)
26. همان.
27. «مكفوف» به
معناي نابيناست و به دليل نابينا بودن ابوهارون، به او «مكفوف» مي گفتند.
28. شيخ عباس
قمي، منتهي الآمال، تهران، مقدّس، 1379، ص 707 به بعد.
29. سيد شرف
الدين، پيشين، ص 7.
30. شيخ حرّ
عاملي، وسائل الشيعه، باب 31، ص 66.
31. علي ربّاني
خلخالي، پيشين، ص 66.
32. ابن كثير،
پيشين، ج 11، ص 259 / عبدالرحمن بن محمّد ابن خلدون، تاريخ ابن خلدون، المسمّي
بكتاب العبر و ديوان المبتدأ و الخبر في ايّام العرب و العجم البربر و من عاصرهم
من ذوي السلطان الاكبر، بيروت، مؤسسة جمال للطباعة و النشر، بي تا، ج 3، ص 425.
منبع: خبرگزاري –
فارس
سايت عاشورا
محمدي
$
##عظمت عزاداری
امام حسین
عظمت عزاداري
امام حسين عليه السلام در آئينه روايات
در اينجا مي
پردازيم به نقل بعضي از روايات در باب عزاداري براي امام حسين عليه السلام :
1- حضرت امام علي
ابن موسي الرضا عليه السلام مي فرمايد فان البکاء عليه تحط الذنوب العظام. (اقبال
الاعمال ص444- امالي صدوق ص 199)
گريه کردن بر
امام حسين عليه السلام گناهان بزرگ را از بين مي برد.
بعضي ها اينگونه
اشکال گرفته اند مگر مي شود کسي که يک عمر را با گناه و مصيبت طي کرده است صرف
اينکه در عزاي امام حسين عليه السلام شرکت کرده است يا گريه کرده است يا حتي خود
را به شکل گريه کنندگان در آورده است همه ي گناهان او بخشيده شود اگر اينگونه باشد
پس تکليف آن همه گناه و معصيتي که انجام داده است چيست؟
جواب اين که فرموده
اند اگر کسي در عزاي امام حسين عليه السلام گريه کند و يا حتي خود را شبيه گريه
کنندگان براي امام حسين عليه السلام نمايد گناهان او آمرزيده مي شود اين نشانه ي
عظمت و بزرگي مقام سيدالشهداء است و در پي آن عظمت مصيبت امام حسين عليه السلام
است و به خاطر عظمت مقام امام حسين عليه السلام است که گناه گنهکاران با ريختن
قطره ي اشکي حتي به اندازه ي بال مگسي از بين مي رود و قلم عفو بر همه اين گناهان
کشيده مي شود.
2- امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف خطاب به
جد بزرگوارشان امام حسين عليه السلام مي فرمايند:
مجالس ماتم براي
تو در اعلا علّيين (عالم ملکوت) برپا شد. حوريان بهشتي در عزاي تو بر سر و صورت
زدند و آسمان و ساکنانش کوهها و دامنه هايش و درياها و ماهيانش و باغهاي بهشتي و
نوجوانانش خانه کعبه و مقام ابراهيم، مشعرالحرام حرم خانه ي خدا (کساني که مُحرم
هستند) و اطراف آن همگي در ماتم تو گريستند. (زيارت ناحيه مقدسه )
3- ابوبصير از
امام صادق عليه السلام نقل مي کند حسين ابن علي فرمودند: من کشته اشک چشمم هيچ
مومني مرا ياد نکند جز اينکه گريه اش بگيرد.
(بحار ج44 ص284 – کامل الزيارات ص215 )
4- فضل ابن شاذان
مي گويد از امام رضا عليه السلام شنيدم که فرمودند:
چون خداوند متعال
به ابراهيم خليل امر فرمود که به جاي فرزندش اسماعيل گوسفندي را که براي او
فرستاده بود قرباني کند حضرت ابراهيم آرزو کرد کاش مامور مي شد اسماعيل را در راه
خداوند ذبح کند و مامور به کشتن گوسفند به جاي او نمي شد تا آنکه دل او به کشتن
عزيزترين فرزندش به درد مي آمد و به اين وسيله به بالاترين درجات افراد مصيبت ديده
نائل مي شد و به پاداش آنها دست مي يافت.
خداوند به او حي
مي فرستاد: اي ابراهيم محبوب ترين خلق من پيش تو کيست؟
پاسخ داد خدايا
خلقي را نيافريدي که نزد من از حبيب تو محمد صلي الله عليه و آله محبوبتر باشد.
فرمود آيا او را
بيشتر دوست داري يا خودت را؟ عرض کرد البته او را بيشتر دوست دارم.
فرمود :آيا فرزند
او را بيشتر دوست مي داري يا فرزند خودت را؟
پاسخ داد فرزند
او را خداوند متعال فرمود: آيا کشته شدن فرزند او به دست دشمنانش دل تو را بيشتر
به درد مي آورد يا قرباني کردن فرزندت به دست خود؟ پاسخ داد پروردگارا کشته شدن او
به دست دشمنانش البته بيشتر دل مرا به درد مي آورد.
فرمود: اي
ابراهيم گروهي که ادعا مي کنند از امت محمد صلي الله عليه و آله هستند فرزندش حسين
عليه السلام را از روي ظلم و دشمني مانند گوسفند مي کشند و با اين عمل موجب سخط و
خشم من مي شوند.
حضرت ابراهيم
عليه السلام از آنچه که شنيد به جزع آمده و دلش به درد آمد و گريست. خداوند به او
حي فرمود: اي ابراهيم فدا نمودم جزع تو را بر فرزندت اسماعيل- اگر او را قرباني مي
کردي به جزع و گريه بر حسين عليه السلام و براي تو ارزاني داشتم بالاترين درجات
مصيبت ديدگان را و اين امت معناي گفتار خداوند:
«و فديناه بذبح
عظيم» (مستدرک حاکم نيشابوري ج2 ص 421 – بحار ج61 ص114 )
5-حضرت امام
رضاعليه السلام فرمودند:
هرکس مصيبت ما را يادکند و براي آنچه
با ما کرده اند بگيرد در روز قيامت
با ما ودرجه ما باشد و هرکس مصيبت ما را
ياد ديگران آوردو بگريد و برگرياند
چشمش گريان نشود روزي که همه
چشمها گريان است وهرکس بنشيند در
مجلسي که امر ما در آن احياء مي شود، دلش
نمي ميرد روزي که همه دلها مي ميرد. (عيون اخبار الرضا عليه السلام ج2
ص264 )
6- حضرت
امام صادق عليه السلام فرمودند : روزي
امام حسين عليه
السلام به محضر رسول اکرم
صلي عليه وآله شرف ياب شد
حضرت به
اونظر فرمودو او را روي زانو مبارک خودنشانيد و فرمود همانابه خاطر کشته شدن
حسين عليه السلام حرارتي در دلهاي مومنين است
که هرگز سردنمي شود سپس فرمود پدرم فداي کشته هر اشکي
است.به امام عرض شد: يابن رسول الله کشته ي هر اشکي يعني چه ؟ فرمود: هيچ مومني متذکراو نمي شودمگر اينکه گريان
شود .(مستدرک الوسائل ص218 )
7- امام صادق عليه
السلام به فضيل فرمود:
آيا دور هم جمع مي
شويد و ذکر احاديث ما مي
کنيد؟ عرض کرد آري
فدايت شوم .
حضرت فرمودند اين
نوع مجالس را دوست دارم پس ( با
اينگونه مجالس ) امرما را زنده
کنيد. خدا رحمت کند کسي را که امر ما
را زنده کند . اي فضيل هر کس ما را
ياد کند
و يا نزد اويادي ازما بشودو به
اندازه بال مگسي از ديده اش اشک
جاري گردد خداوند همه گناهان
او رامي آمرزداگر چه به اندازه
کف دريا باشد. (بحا ج105 ص15 )
8- ابوبصيرمي
گويد امام صادق عليه السلام به من
فرمودند: اي ابا بصير هروقت به فرزندان
امام حسين عليه السلام
نگاه مي کنم چنان
بغض گلويم را مي گيرد که نمي توانم
از گريه خود داري کنم به
جهت مصائبي که بر آنها وبر
پدرانشان وارد شده است اي ابا بصير همانا
فاطمه زهرا عليها السلام برحسين عليه السلام گريه مي کند وصيحه مي زند پس
آتش جهنم چنان افروخته مي شود
که اگرماموران جهنم چون
صداي گريه فاطمه را مي شنوند آماده نباشند ترس آن هست که شعله هاي آتش يا دود
جهنم خارج شود و اهل زمين را بسوزاند . پس افسار جهنم را مادامي که
فاطمه ساکن نگردد جهنم آرام نمي گيردونزديک است درياها شکافته
گردد و بعضي در بعضي
داخل شوند و پيوسته
ملائکه دلسوزي مي کنند و با گريه ي فاطمه عليها سلام مي گريند و
خداوند را مي خوانند و تضرع وزاري مي کنند و از ترس ( نابودي) اهل زمين ساکنان عرش
خدا و اطراف آن
با تضرع دست به دامن
خدا مي شوند و صداي ملائکه به تقديس خداوند بلند مي گردد و اگر صدائي
از آنها به اهل زمين
برسد بيهوش مي شوند و کوهها از ريشه بيرون آيند وزمين با اهلش
مضطرب شده بجنبند...
سپس فرمود
اي ابا بصير آيا دوست نداري از کساني
باشي که فاطمه عليها سلام را کمک مي کنند و
چون چنين فرمودچنان گريان شدم که
قدرت بر صحبت و کلام نداشتم
اين مختصري از احاديثي
بود که درباب فضيلت
گريه براي امام حسين واردشده اما در اينجا به صورت مجمل و
دسته بندي شده تعدادي
از فوائد گريه بر امام حسين را
که در کتاب سحاب رحمت آورده شده است بيان مي کنيم .
1- کفاره گناهان بزرگ است .
2- سبب
بالا رفتن درجات مي شود.
3- صله ي
رسول اکرم صلي الله عليه و آله مي
باشد
4- همراهي
با حضرت فاطمه ي زهرا عليها السلام
بنا بر حديثي که قبلا
نقل شد.
5- همراهي با
حضرت بقيه الله عليه
السلام است چنانچه ايشان مي فرمايند : هر صبح
وشام برايت ناله
سر مي دهم .
6- نصرت
و ياري امام حسين
عليه السلام است.
7- تاسي
به انبياء و ملائکه و بندگان
صالح خدا مي باشد چرا که همه
ي آنها براي امام
حسين گريه کرده اند.
8- سبب نجات از هول قيامت
و عذاب آن است .
9- گريه کنندگان بر امام حسين عليه السلام موردشفاعت پيامبرو اهلبيت او عليهم
السلام قرار مي گيرند.
10- احياء مکتب اهل بيت عليهم السلام در گريه بر
امام حسين عليه السلام است
( چنانچه قبلا حديث آن از
امام صادق عليه السلام نقل شد)
11- گريه
امام حسين عليه السلام حرارت جهنم را
خاموش مي کند.
12- پيامبر صلي الله عليه و آل دست گريه کنندگان بر
امام حسين عليه السلام را مي گيردواز صراط عبور مي دهد.
باذکر اين مختصر
از فوائد گريه بر سيدالشهدا لازم مي دانيم
در اينجا حکايتي را در همين کتاب سحاب رحمت
از بحارالانوار جلد44 صفحه 293
نقل شده است را جهت آگاهي کساني که بعضا مغرضانه و گاهي هم از
روي جهالت و ناداني گريه بر امام
حسين عليه السلام را کاري بي
جهت مي دانند و به
مسخره کردن گريه کنندگان بر سيد الشهدا عليه السلام مي پردازند ذکر نماييم
و آن اين است که :
از سيدعلي حسيني نقل شده
که گفت درمشهد مقدس روز عاشورا يکي
از رفقا براي ماکتاب مقتل مي خواند به
اين حديث رسيد
که امام باقرعليه السلام فرمودند: هرکس در مصيبت امام حسين عليه السلام اشک چشمش روان شود اگرچه به قدر بال مگسي باشدخداوند گناهان
اورا بيامرزد اگر چه به قدر
کف دريا باشد.(ثواب الاعمال ص178) شخصي در
مجلس بود انکار اين حديث کرد و گفت اين را عقل
نمي پذيرد بحث درگرفت و بعداز
آن متفرق
شديم .
آن شخص همان شب در خواب ديدکه قيامت بر پا شده
ومردم در زميني هموار بر انگيخت
شده اند گرما شدت يافت و تشنگي غالب گشت
اوهر طرف به طلب آب رفت نيافت.
تا اين که حوض
بسيار بزرگ و پر آبي را ديد که آب آن
از برف سردتر است ودر کنار آن دو مرد
و يک
زن سياهپوش محزون ايستاده اند پرسيد ايشان کيستند؟ جواب
دادند رسول اکرم صلي الله عليه و
آله ، امير المومنين عليه السلام
وحضرت فاطمه زهراسلام الله عليهامي باشندپرسيد چرا اينهاسياه پوشيده
اندو محزون هستند؟گفتند مگر امروزعاشورا نيست اينها براي همين محزونند.آن مرد ميگويد نزديک حضرت فاطمه سلام الله عليها رفتم و در خواست آب نمودم
آن حضرت نظر تندي به من کردند و فرمودند تو منکر
فضل گريه بر نور چشم من حسين عليه السلام هستي که اورا از روي ظلم و
دشمني کشتند خدا لعنت کند
کشنده و ستم کننده بر او و کسي را
که مانع اوشد از آشاميدن آب آن شخص مي گويد پس از خواب بيدار شدم واز گفته
خود پشيمان گشتم و به سوي
خدا توبه نمودم.
اين حکايت و
بسيار زيادي ديگراز اين قبيل حکايات که در
کتب معتبرشيعه نقل شده است قطره کوچکي از اقيانوس بي منتها فضيلت گريه و عزاداري در عزاي سيد وسالار شهيدان
حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام است که اگر
کسي اهل فهم و درک باشدبا خواندن
يا شنيدن اينگونه مطالب به خودمي آيدو
نه تنها
به واسطه روياروئي با
دستگاه با عظمت حسيني خودرا
به ورطه
هلاکت نمي افکند بلکه با اتصال
به درياي خروشان محبت امام حسين عليه السلام راه فلاح و
رستگاري را درپيش مي گيرد و انشاءالله با سلامت به سرمنزل
مقصود مي رسد که همان همنشيني در جوار
سلطان عالم امکان خاتم الانبياءو ائمه
اطهارعليهم الصلوه و السلام است .
سايت عاشورا
محمدي
$
##اهمّيّت مجالس
عزاداري
اهمّيّت مجالس
عزاداري
وامّا دررابطه با
اهمّيت شعروشعرخواني ومرثيه سرائي وروضه خواني ونوحه خواني وگريه درماتم امام حسين
عليه السّلام وحضوردرمجلس عزا اينك مبادرت ميكنيم به نقل چندروايت وحكا يت ازمحدث
قمي(ره) : شيخ جليل كامل جعفر بن قولويه در (كامل )از ابن خارجه روايت كرده است كه
گفت : روزى در خدمت حضرت صادق عليه السّلام بوديم و جناب امام حسين عليه السّلام
را ياد كرديم حضرت بسيار گريست و ما گريستيم ، پس حضرت سر برداشت و فرمود كه امام
حسين عليه السّلام مى فرمود: كه منم كشته گريه و زارى ، هيچ مؤ منى مرا ياد نمى
كند مگر آنكه گريان مى گردد. ونيز روايت كرده است كه هيچ روزى حسين بن علىّ عليه
السّلام نزد جناب صادق عليه السّلام مذكور نمى شد كه كسى آن حضرت را تا شب متبسّم
بيند و در تمام آن روز محزون و گريان بود و مى فرمود كه جناب امام حسين عليه
السّلام سبب گريه هر مؤ من است . و به سندهاى معتبره بسيار از ابو عماره
مُنْشِد(يعنى شعر خوان )روايت كرده اند كه گفت : روزى به خدمت جناب صادق عليه
السّلام رفتم حضرت فرمود كه شعرى چند در مرثيه حسين عليه السّلام بخوان ، چون شروع
كردم به خواندن حضرت گريان شد و من مرثيه مى خواندم و حضرت مى گريست تا آنكه صداى
گريه از خانه آن حضرت بلند شد. و به روايت ديگر حضرت فرمود: به آن روشى كه در پيش
خود مى خوانيد و نوحه مى كنيد بخوان ، چون خواندم حضرت بسيار گريست و صداى گريه
زنان آن حضرت نيز از پشت پرده بلند شد، چون فارق شدم حضرت فرمود كه هر كه شعرى در
مرثيه حضرت حسين عليه السّلام بخواند و پنجاه كس را بگرياند بهشت او را واجب گردد.
و هر كه سى كس را بگرياند بهشت او را واحب گردد. و هر كه بيست كس را و هر كه ده كس را و هر كه پنج كس را. و هر
كه يك كس را بگرياند بهشت او را واجب گردد.و هر كه مرثيه بخواند و خود بگريد بهشت
او را واجب گردد. و هر كه او را گريه نيايد پس تَباكى كند بهشت او را واجب گردد. و
شيخ كَشّى رحمه اللّه از زيد شحّام روايت كرده است كه من با جماعتى از اهل كوفه در
خدمت حضرت صادق عليه السّلام بوديم كه جعفر بن عفّان وارد شد حضرت او را اكرام
فرمود و نزديك خود او را نشانيد، پس
فرمود: يا جعفر! عرض كرد: لَبّيك خدا مرا فداى تو گرداند، حضرت فرمود:
بَلَغَنى انّكَ تَقُولُ الشِعْر فى الْحُسَيْنِ وَ تَجيدُ؛ به من رسيد كه تو در
مرثيه حسين عليه السّلام شعر مى گوئى و نيكو مى گوئى ، عرض كرد: بلى فداى تو شوم ،
فرمود كه پس بخوان . چون جعفر مرثيه خواند حضرت و حاضرين مجلس گريستند و حضرت آن قدر گريست كه اشك چشم مباركش
بر محاسن شريفش جارى شد. پس فرمود: به خدا سوگند كه ملائكه مقربّان در اينجا حاضر
شدند و مرثيه تو را براى حسين عليه السّلام شنيدند و زياده از آنچه ما گريستيم
گريستند. و به تحقيق كه حقّ تعالى در همين ساعت بهشت را با تمام نعمتهاى آن از
براى تو واجب گردانيد و گناهان ترا آمرزيد. پس فرمود: اى جعفر! مى خواهى كه زيادتر
بگويم ؟ گفت : بلى اى سيّد من ، فرمود كه هر كه در مرثيه حسين عليه السّلام شعرى
بگويد وبگريد و بگرياند البتّه حقّ تعالى بهشت را براى او واجب گرداند و بيامرزد
او را. حامى حوزه اسلام سيّد اجلّ ميرحامد حسين طاب ثراه در (عبقات ) از
(معاهدالتّنصيص ) نقل كرده كه محمّد بن سهل صاحب كُمَيْت گفت كه من و كميت داخل
شديم بر حضرت صادق عليه السّلام در ايّام تشريق كميت گفت : فدايت شوم اذن مى دهى
كه در محضر شما چند شعر بخوانم ؟ فرمود: اين ايّام شريفه خواندن شعر، عرضه داشت كه
اين اشعار در حقّ شما است ؛ فرمود:بخوان و حضرت فرستاد بعض اهلبيتش را حاضر كردند
كه آنها هم استماع كنند، پس كميت اشعار خويش بخواند و حاضرين گريه بسيار كردند تا
به اين شعر رسيد: يُصيبُ بِهِ الرّامُونَ عَنْ قَوْسِ غَيْرهِم*فَيا اَّخِراً
اَسْدى لَهُ الْغَىَّ اَوَّلَهُ*حضرت دستهاى خود را بلند كرد و گفت : اَلّلهُمَ
اْغفِرْ لِلْكُمَيْتِ وَ ما قَدَّمَ وَ ما اَخَّرَ وَما اَسَرَّ وَ ما اَعْلَنَ وَ
اَعْطِهِ حَتّى يَرْضى . و شيخ صدوق رحمه اللّه در (امالى ) از ابراهيم بن ابى
المحمود روايت كرده كه حضرت امام رضا عليه السّلام فرمودند: همانا ماه محرّم ماهى
بود كه اهل جاهليّت قتال در آن ماه را حرام مى دانستند و اين امّت جفا كار خونهاى
ما را در آن ماه حلال دانستند و هتك حرمت ما كردند و زنان و فرزندان ما را در آن
ماه اسير كردند و آتش در خيمه هاى ما افروختند و اموال مارا غارت كردند و حرمت
حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم را در حقّ ما رعايت نكردند، همانا مصيبت
روز شهادت حسين عليه السّلام ديده هاى ما را مجروح گردانيده است و اشك ما را جارى
كرده و عزيز ما را ذليل گردانيده است و زمين كربلا مُوَرِث كرب و بلاء ما گرديد تا
روز قيامت ، پس بر مثل حسين بايد بگريند گريه كنندگان ، همانا گريه بر آن حضرت فرو
مى ريزد گناهان بزرگ را. پس حضرت فرمود كه پدرم چون ماه محرّم داخل مى شد كسى آن
حضرت را خندان نمى ديد و اندوه و حزن پيوسته بر او غالب مى شد تا عاشر محرّم چون
روز عاشورا مى شد روز مصيبت و حزن و گريه او بود و مى فرمود:امروز روزى است كه
حسين عليه السّلام شهيد شده است . و ايضاً به سند معتبر از ريان بن شبيب - كه خال
معتصم خليفه عبّاسى بوده است - روايت كرده كه گفت : در روز اوّل مُحَرّم به خدمت
حضرت امام رضا عليه السّلام رفتم ، فرمود كه اى پسر شبيب آيا روزه اى ؟ گفتم : نه
، فرمود كه اين روزى است كه حقّ تعالى دعاى حضرت زكرّيا رامستجاب فرمود دروقتى كه
از حقّ تعالى فرزند طلبيد وملائكه اورا ندا كردند در محراب كه خدا بشارت مى دهد تو
را به يحيى ،پس هر كه اين روز را روزه دارد دُعاى او مستجاب گردد چنانكه دعاى
زكرّيامستجاب گرديد. پس فرمود كه اى پسر شبيب !محرّم ماهى بودكه اهل جاهليّت
درزمان گذشته ظلم وقتال رادراين ماه حرام مى دانستند براى حرمت اين ماه ، پس اين امّت حرمت اين ماه را نشناختند و حُرمت
پيغمبر خود را ندانستند، و در اين ماه با ذريّت پيغمبر خود قتال كردند و زنان
ايشان را اسير نمودند و اموال ايشان را به غارت بردند پس خدا نيامرزد ايشان را
هرگز!.اى پسر شبيب ! اگر گريه مى كنى براى چيزى ، پس گريه كن براى حسين بْن على عليهماالسّلام
كه او را مانند گوسفند ذبح كردند و او را باهيجده نفر ازاهل بيت او شهيد كردند كه
هيچ يك را در روى زمين شبيه ومانندى نبود. وبه تحقيق كه گريستند براى شهادت او
آسمانهاى هفتگانه وزمينهاو به تحقيق كه چهار هزار ملك براى نصرت آن حضرت از آسمان
فرود آمدند چون به زمين رسيدند آن حضرت شهيد شده بود. پس ايشان پيوسته نزد قبر آن
حضرت هستند ژوليده مو گردآلود تاوقتى كه حضرت قائم آل محمّد صلى اللّه عليه و آله
و سلّم ظاهر شود، پس ازياوران آن حضرت
خواهند بود ودروقت جنگ شعار ايشان اين كلمه خواهد بود: يا لَثاراتِ الْحُسَيْن
عليه السّلام . اى پسر شبيب ! خبر داد مرا پدرم ازپدرش از جدّش كه چون جدّم حسين
عليه السّلام كشته شد آسمان خون و خاك سرخ باريد؛ اى پسر شبيب ! اگر گريه كنى
برحسين عليه السّلام تا آب ديده تو برروى تو جارى شود، حقّ تعالى جميع گناهان
صغيره و كبيره ترا بيامرزد خواه اندك باشد وخواه بسيار. ابن قولويه به سند معتبر
روايت كرده از ابى هارون مكفوف (يعنى نابينا)،كه گفت : به خدمت حضرت صادق عليه
السّلام مشرّف شدم آن حضرت فرمود كه مرثيه بخوان براى من ، پس شروع كردم به خواندن
، فرمود: نه اين طريق بلكه چنان بخوان كه نزد خودتان متعارف است ونزد قبر حسين
عليه السّلام مى خوانيد پس من خواندم : اُمْرُرْ عَلى جَدَثِ الْحُسَيْنِ* فَقُلْ
لاَِعْظُمِه الزَّكِيَّة* حضرت گريست من ساكت شدم فرمود: بخوان، من خواندم آن
اشعار را تا تمام شد، ااَعْظما لازِلْتِ مِنْ* وَطْفاءِ ساكِبَةٍ رَوِيَّةِ*
وَاِذا مَرَرْتَ بِقَبْرِه* فَاَطِلْ بِهِ وَقْفَ الْمَطِيَّة* وَابْكِ
الْمُطَهَّرَ لِلْمُطَهَّرِ* وَالْمُطَهَّرَةِ النَّقِيّةِ* كَبُكاءِ مُعْوِلَةٍ
اءتَتْ* يَوْما لِواحِدِهَا الْمَنِيَّةُ* حضرت فرمود: بازهم براى من مرثيه بخوان
، من شروع كردم به خواندن اين اشعار: يا مَرْيَمُ قوُمى فَانْدُبى مَوْلاكِ*وَ
عَلَى الْحُسَيْنِ فَاسْعَدي ببُكاكِ*پس حضرت بگريست و زنها هم گريستند وشيون
نمودند. پس چون از گريه آرام گرفتند، حضرت فرمود: اى اباهارون ! هر كه مرثيه
بخواند براى حسين عليه السّلام پس بگريا ند ده نفر را، از براى او بهشت است
پس يك يك كم كرد از ده تا، تا آنكه فرمود:
هر كه مرثيه بخواند و بگريا ند يك نفر را، بهشت از براى او لازم شود، پس فرمود:هر
كه ياد كند جناب امام حسين عليه السّلام راپس گريه كند، بهشت اورا واجب شود. و نيز
به سند معتبر از زُراره روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اى
زُراره ! به درستى كه آسمان گريست بر حسين عليه السّلام چهل صباح به سرخى و كسوف و
كوه ها پاره شدند و از هم پاشيدند و دريا ها به جوش و خروش آ مد ند و ملائكه چهل
روز بر آ ن حضرت گريستند و زنى از زنان بنى ها شم
خضا ب نكرد و روغن بر خود نما ليد و سرمه نكشيد و موى خود را شا نه نكرد
تا آ نكه سرعبيداللّه بن زياد را براى ما
آوردند و پيوسته ما در گريه ايم از براى آن حضرت ، و جدّم على بن الحسين
عليهماالسّلام چون پدر بزرگوار خود را ياد مى كرد آن قدر مى گريست كه ريش مباركش
از آب ديده اش تر مى شد و هر كه آن حضرت را بر آن حال مى ديد از گريه او مى گريست
، و ملائكه اى كه نزد قبر آن امام شهيدند گريه براى او مى كنند و به گريه ايشان
مرغان هوا و هر كه در هوا و آسمان است از ملائكه ، گريان شوند. شيخ جليل محمّدبن
شهر آشوب از (امالى ) مفيد نيشابورى نقل فرموده كه (ذرّه نوحه گر) در خواب ديد
حضرت فاطمه عليهاالسّلام را كه بر سر قبر حسين عليه السّلام است و او را فرمان داد
كه حسين عليه السّلام را بدين اشعار مرثيه كن : اَيُّهَا العَيْنانِ
فيضا*وَاسْتَهِلاّ لا تَغيضا*وَابْكِيا بِالطَّفِّ مَيْتا*تبرَكَ الصَّدْرَ
رَضيضا*لَمْ اُمَرِّضْهُ قَتيلاً*لا وَ لا كانَ مَريضا* ودرديوان سيّد اجلّ عالم
كامل سيّد نصراللّه حائرى است كه حكايت كرد براى ايشان كسى كه ثقه و معتمد بود از
اهل بحرين كه بعضى از اخيار در عالم رؤ يا حضرت فاطمه زهرا عليهاالسّلام را ديده
بود كه با جمعى از زنان نوحه گرى مى كنند بر ابو عبداللّه حسين مظلوم عليه السّلام
به اين بيت : واحُسَيْناهُ ذَبيحا مِنْ قَفا*واحُسَيْناهُ غَسيلاً بِا لدِّمآءِ*
پس سيّد تذييل كرد آن را به اين شعر: وا غَريبا قُطْنُهُ شَيْبَتُهُ*اِذْغدا
كافُورُهُ نَسْجَ الثَّرى*واسَليبا نُسِجَتْ اَكْفانُهُ*مِنْ ثَرَى الطَّفِّ
دَبُورٌ وَصَبا*واطَعينا ما لَهُ نَعْشٌ سِوَى*الرُّمْحِ فى كَفِّ سَنان ذِى
الْخَنا*واوَحيدا لَمْ تُغَمِّضْ طَرْفَهُ*كَفُّ ذى رِفْقٍ بِهِ فى
كَرْبَلا*واذَبيحا يَتَلَظّى عَطَشا*وَاَبوُهُ صاحِبُ الْحَوْضِ غَدا*واقَتيلا
حَرَقوُا خَيْمَتَهُ*وَهِىَ لِلدّينِ الْحَنيفىّ وَعا*اه لااَنْساهُ فَرْدا
مالَهُ*مِنْ مُعينٍ غَيْرِ ذى دَمْعٍ اَسى* و شيخ ما در (دارالسّلام ) از بعض
دواوين نقل كرده كه بعضى از صلحاء در خواب ديد حضرت فاطمه زهرا عليهاالسّلام را كه
به او فرمود بگو بعض از شعراى مواليان را
كه قصيده اى در مرثيّه سيّد الشهداء عليه السّلام بگويند كه اوّل آن اين مصرع
باشد: (مِنْ اَىِّ جُرْمٍ الْحُسَيْنُ يُقْتَلُ) پس سيّد نصر اللّه حائرى امتثال
اين امر نمود و اين قصيده را سرود: مِنْ اَىِّ جُرْمٍ الْحُسَيْنُ
يُقْتَلُ*وَبِالدِّمآءِ جِسْمُهُ يُغَسَّلُ*وَيُنْسَجُ الاَْكْفانُ مِنْ
عَفْرِالثَّرى*لَهُ جُنوُبٌ وَصَبا وَشِمالٌ*وَقُطْنُهُ شَيْبَتُهُ وَ
نَعْشُهُ*رُمْحٌ لَهُ الرِّجْسُ سَنانٌ يُحْمَلُ*وَيُوطِئوُنَ صَدْرَهُ
بِخَيْلِهِمْ*وَالْعِلْمُ فيهِ وَ الْكِتابُ الْمُنْزَلُ* و نيز ابن شهر آشوب و
شيخ مفيد و ديگران فرموده اند اوّل شعرى كه در مرثيه حسين عليه السّلام گفته شد
شعر عقبه سهمى است وَهُوَ: اِذِ الْعَيْنُ قَرَّتْ فِى الْحَيوةِ
وَاَنْتُمُ*تَخافوُنَ فىِ الدُنْيا فَاَظْلَمَ نُورُها*مَرَرْتُ عَلى
قَبْرِالْحُسَيْنِ بِكَرْبَلا*فَفاضَ عَلَيْهِ مِنْ دُموُعى غَزيرُها*وَمازِلْتُ
اَرثيهِ وَاَبْكى لشَجْوِهِ*وَيُسْعَدُ عَيْنى دَمْعُها وَزَفيرَها*وَبَكَّيْتُ
مِنْ بَعْدِ الْحُسَيْنِ عِصابَة*اَطافَتْ بِهِ مِنْ جانِبَيْها قُبُورُها*سَلامٌ
عَلى اَهْلِ القُبُورِ بِكَرْبَلا*و قَلَّ لَها مِنّى سَلامٌ يَزُورُها*سَلامٌ
بِاَّصالِ الْعَشِىِّ وَبِالضُّحى*تُؤَدّيهِ نَكْباءُ الرّياحِ
وَمُورُها*وَلابَرِحَ الْوُفّادُ زُوّارُ قَبْرِهِ*يَفُوحُ عَلَيْهِمْ مِسْكُها وَ
عَبيرُها* و شيخ ابن نما در (مثير الا حزان ) روايت كرده كه سليمان بن قَتَّة
العَدْوِىّ سه روز بعد از شهادت حضرت امام حسين عليه السّلام به كربلا عبور كرد و
بر مصارع شهداء نگران شد تكيه بر اسب خويش كرد و اين مرثيه انشاء نمود: مَرَرْتُ
عَلى اَبْياتِ آلِ مُحَمَّدٍ*فَلَمْ اَرَها اَمْثالَها يَوْمَ حَلَّتِ*اَلَم
تَرَاَنَّ الشَّمسَ اَضْحَتْ مَريضَةً*لِفَقْدِ الْحُسَيْنِ وَالْبِلادُ
اقْشَعَرَّتِ*وَكانُوا رَجآءً ثُمَّ اَضْحَوْا رَزِيَّةً*لَقَدْ عَظُمَتْ تِلْكَ
الرَّزايا وَجَلَّتِ* تا آنكه مى گويد: وَ اِنَّ قَتيلَ الطَّفِ مِنْ آلِ
هاشِمٍ*اَذَلَّ رِقابَ الْمُسْلِمينَ وَ ذَلَّتِ*وَقَدْ اَعْوَلَتْ تَبْكى
النِّسآءُ لِفَقْدِهِ* وَاَنْجُمُنا ناحَتْ عَلَيهِ وَصَلَّتِ* مكشوف باد كه در
سابق در بيان خروج امام حسين عليه السّلام از مدينه به مكّه ذكر شد كه يكى از عمّه
هاى آن حضرت عرض كرد: يابن رسول اللّه ! شنيدم كه جنّيان بر تو نوحه مى كردند و مى
گفتند: وَ اِنَّ قَتيلَ الطَّفِ مِنْ آلِ هاشِمٍ.* پس اين شعر را سليمان نيز از جن
شنيده و در مرثيه خود درج كرده يا از باب توارد خاطر باشد كه بسيار اتّفاق مى
افتد. و نقل شده كه ابوالرّمح خزاعى خدمت جناب فاطمه دختر سيّد الشهداء عليه
السّلام رسيد و چند شعر در مرثيه پدر بزرگوار آن مخدّره خواند كه شعر آخر آن اين
است : وَ اِنَّ قَتيلَ الطَّفِ مِنْ آلِ هاشِمٍ*اَذَلَّ رِقابا مِنْ قُرَيْشٍ
فَذَلَّتِ* حضرت فاطمه عليهاالسّلام فرمود: اى ابوالرّمح مصرع آخر را اين چنين مگو
بلكه بگو: اَذَلَّ رِقاب الْمُسْلِمينَ فَذَلَّتِ. عرض كرد: پس اين چنين انشاد كنم
. ابوالفرج در (اءغانى ) از على بن اسماعيل تميمى نقل كرده و او از پدرش كه گفت در
خدمت حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام بودم كه دربا ن آن حضرت آمد اجا زه خواست
براى سيّد حميرى ، حضرت فرمود بيا يد، و حرم خود را نشا نيد پشت پرده يعنى پرده زد
و اهل بيت خود را امر فرمود كه بيايند پشت پرده بنشينند كه مرثيه سيّد را براى
امام حسين عليه السّلام گوش نمايند پس سيّد داخل شد و سلام كرد نشست حضرت امر
فرمود او را كه مرثيّه بخواند پس سيّد خواند اشعار خود را: اُمْرُرْعَلى جَدَثِ
الْحُسَيْنِ فَقُلْ لاَِعْظُمِهِ الزَّكيَّه*ااَعْظما لازِلْتِ مِنْ وَطْفاءِ
ساكِبَةٍ رَوِيَّةِ*وَاِذا مَرَرْتَ بِقَبْرِه فَاَطِلْ بِهِ وَقْفَ
الْمَطِيَّة*وَابْكِ الْمُطَهَّرَ لِلْمُطَهَّرِ وَ الْمُطَهَّرَةِ
النَّقِيّةِ*كَبُكاءِ مُعْوِلَةٍ اءتَتْ يَوْما لِواحِدِهَا الْمَنِيَّةُ* راوى
گفت : پس ديدم اشكهاى جعفر بن محمّد عليه السّلام را كه جارى شد بر صورت آن حضرت و
بلند شد صرخه و گريه از خانه آن جناب تا آنكه امر كرد حضرت ، سيّد را به امساك از
خواندن. مؤ لف گويد: در سابق به شرح رفت كه هارون مكفوف تا مصرع اوّل اين مرثيه را
براى حضرت صادق عليه السّلام خواند، آن حضرت چندان گريست كه ابو هارون ساكت شد،
حضرت امر فرمود او را كه بخوان و تمام كن اشعار را.انتهي موضع المرادعن منتهي
الآمال
دراين قسمت مقاله
حسين(ع) عزيزترين عضو هر خانواده ايراني است
ازروزنامه خراسان 87.10.22 ميآوريم
دو عكاس لهستاني
پس از عكاسي از محرم ايران، از تغيير نگاه خود به شيعه و ايران خبر دادند و ايراني
ها را خانواده اي دانستند كه حسين(ع) عزيزترين عضو آن است. مارتين و پيتر كالينسكي
دو برادر عكاس و موسيقيدان لهستاني و همكار روزنامه "جنيك" چاپ ورشو كه
براي گرفتن عكس و بررسي موسيقي محرم به ايران سفر كرده اند در گفت وگو با مهر
درباره دلايل علاقه خود براي ديدن اين مراسم گفتند: براي ما ديدن مراسمي با ويژگي
هاي محرم به عنوان يكي از منحصر به فردترين مراسمات جهان بسيار شگفت انگيز
بود.برادران كالينسكي در ادامه، گستردگي اين مراسم در ميان تمام ايراني ها را عجيب
دانستند و از وجود لذتي خاص در باديگران بودن در مراسم محرم سخن گفتند.آن ها مردم
ايران را به خانواده اي تشبيه كردند كه به خاطر از دست دادن كسي كه براي همه آن ها
محترم و عزيزبوده است گريه مي كنند.اين دو ادامه دادند: براي ما واقعا جالب بود كه
پيرمردها مثل بچه هاي يكي دوساله براي حسين(ع) گريه مي كردند.
دراروپاازمحرم
فقط قمه زني آن رانشان مي دهند
مارتين كالينسكي
عكاس جنيك در اشاره به نگاهي كه رسانه هاي غربي به مردم خود درباره مراسم مذهبي
ايراني و اسلامي به ذهن مردم تزريق مي كنند ابراز داشت: محرمي كه من ديدم با محرمي
كه در گذشته مي شناختم بسيار متفاوت بود و من كه با عكسي در رويترز با واقعه محرم
آشنا شده بودم كه در آن فردي پاكستاني در حال بريدن سينه خود بود محرم ايران را
بسيار آرام و قشنگ ديدم.اين عكاس اروپايي درباره نگاه خود به محرم با اشاره به عكس
هايي كه در اين روزها از محرم تهيه كرده است آن ها را زاويه ديد خود به اين واقعه
عنوان كرده و افزود: نگاه ما به محرم بسيار متفاوت بود و ما فكر مي كرديم شيعيان
ايران در مراسم محرم به بدن خود آسيب مي زنند اما ما چنين چيزي نديديم و محرم
ايران آرام و در نهايت زيبايي برگزار شد.وي همچنين گستردگي محرم وغيردولتي بودن آن
را شگفت انگيز دانست و گفت: من به كشورهاي مختلفي سفر كرده ام و از مراسم مذهبي
زيادي عكس گرفته ام اما هيچ كدام اين قدر در ذهن مردم يك گسترده جغرافيايي نفوذ
نداشته اند و در مدتي كه ما اين جا بوديم اين احساس در ما به وجود آمد كه انگار
فقط ما دو نفر عزادار امام حسين(ع) نيستيم.مارتين كالينسكي به سفر خود به بندرعباس
اشاره كرد و افزود: اگر چه در تهران به نظر مي رسيد كه بازيگران حرفه اي تعزيه
انجام مي دهند اما من شاهد انجام تعزيه هايي توسط مردم عادي در بندرعباس بودم كه
همه چيز آن توسط مردم تدارك ديده شده بود و اين خود براي من بسيار جالب بود.پيتر
كالينسكي موسيقي محرم را در نوع خود جالب، آرامبخش و همچنين اندوهناك حتي براي وي
كه با محتواي اشعار آشنايي نداشت معرفي كرد. انتهي مقاله
$
##دوري ازتحريفات
درمجالس عزا
دوري ازتحريفات
درمجالس عزا
د رآغا زسخن قـبل
ازهـرچيزي با يد به مواردي اشا ره كنيم كه آسيب عزاداريها ا ست وموجب تحريفا
ت درمجا لس عزاداري ميشود وبا يد ازآنها
دوري كنيم،دراين رابطه
1- ازدروغ
ودروغگوئي درنقل وقايع وخواندن مقاتل خودداري كنيم وسعي كنيم درنقل مطالب تحريف
نكنيم ومطالب تحريف شده راهم نقل نكنيم وبراي گرياندن مردم به هروسيله اي متوسّل
نشويم ولونقل مطالب ضعيف ودروغ وتحريف شده البته اين رابدانيم كه چون سخن ازدل
برآيدلاجرم بردل نشيند اگرمدّاح ومرثيه خوان وروضه خوان: الف-اخلاص داشته
باشد،ب-هنرداشته باشد، باهمان مطالب صحيح ومتقن بهترميتواندمستمعين رابگرياند
ديگرنياز به نقل مطالب دروغين وتحريف شده نيست
2- در خواندن
اشعارومراثي ونوحه وسرودازخواندن اشعارسست وبي مايه وبي پايه واساس واحيانًا
اشعاري كه بوي غلوميدهد پرهيزكنيم وجزء الشّعراء يتّبعهم الغاوون نباشيم كه امامان
معصوم عليهم السّلام همانطوري كه ازنقل مطالب واشعاردروغ خوششان نمي آيد ازغلوهم
خوششان نمي آيدكه امام علي عليه السّلام فرمود: هلك فيّ اثنان محبّ غال ومبغض قال.
اين سخن خداي متعال را به حضرت عيسي بن مريم بيادداشته باشيم كه خداي متعال فرموده
است: اانت قلت للنّاس اتّخذوني وامِّيَ الهين من دون الله...ايضًا خطاب به آنانيكه
قائل به خدائي حضرت عيسي بودندفرموده است: وقال الله لاتتّخذوا الهين اثنين
انّماهواله واحد...
3- ازتغنّي
درنوحه خواندن ومرثيه خواندن پرهيزكنيم وسعي كنيم نوحه واشعاري كه درمصيبت امام
حسين عليه السّلام ميخوانيم شكل غنا وموسيقي پيدانكند وبا ريتم و ملودي وآهنگ غنا
وموسيقي نخوانيم ومجلس امام حسين عليه السّلام راتبديل به كنسرت موسيقي وخوانندگي
نكنيم آنهم گاهي موسيقيهاي مبتذل وبه اصطلاح لُس آنجلسي، اما چرابعضي مبادرت به
نقل مطالب سست وبي پايه واساس ودروغ مينمايند ودرپي نقل مطالب تحريف شده
هستند؟وچرابعضي اشعارونوحه هاي سست وبي پايه وبي مايه ميخوانند؟وچرابعضي نوحه
ومرثيه رابا تغنّي وآهنگ غنا وموسيقي ميخوانند؟بخا طراينكه مريدهابيشترشوند وبه
اصطلاح منبرشان ياروضه شان يانوحه شان بگيردكه مستمعين نگويند آقا اخلاص ندارديا صداندارد
ياخوب نمي خواند يا صدايش گيرانيست ونمي تواندمستمعين رابگرياند ونمي تواند
جوانهاراجذب كند ونمي تواندافرادراجمع كند وترس ازاينكه نكندمجلس ديگراورادعوت
نكنند. امّا هيچيك ازاينها بهانه نيست كه يك مداح وروضه خوان ومرثيه خوان به
هرحيله متوسل شود وجزءكساني بشود كه ميگويند براي رسيدن به هدف با يد به هروسيله
اي دست زد وبه اصطلاح هدف وسيله رامباح ميكند. واينرابا يد دانست كه برگزاري مراسم
سوگواري اباعبدالله عليه السّلام براي فقط گرياندن نيست هرچند كه گفته شده: من بكي
اوابكي اوتباكي وجبت له الجنّة.يا گفته شده: ان كنت باكيًا فابك للحسين عليه
السّلام. وايضًا گفته شده: گريه برهردردبي درمان دواست*چشم گريان چشمه فيض
خداست*تانباردابركي خنددچمن*تانگريدطفل كي نوشدلبن*بلكه برگزاري مجالس عزاداري
براي امام حسين عليه السّلام علاوه براينكه ذكرمصيبت شود وواعظ ومدّاح ومرثيه خوان
وروضه خوان بگريدوبگرياند براي اينست كه مردم بيادخدابيفتند ومسائل واحكام اسلامي
را بياموزندويامتذكّرشوند وبا فلسفه قيام ونهضت حسيني آشناشوند كه گفته شده: همين
نه گريه برآن شاه تشنه لب كافي است*اگرچه گريه برآلام قلب تسكين است*ببين كه
مقصدعالي اوچه بوداي دوست*كه درك آن سبب عزّوجاه وتمكين است.وازدگرسواگرواعظ وروضه
خوان ومداح ومرثيه خوان اخلاص داشته باشدنيازبه نقل مطالب بي پايه واساس ندارد
بلكه با اخلاص خود وبا نقل مطا لب متقن ومستحكم وايضًا با داشتن هنر مستمعين
راميگريا ند.پس نتيجةً با يد:الف-صدق درگفتارداشته باشد ومطالب صحيح ومتقن ومستحكم
و با محتوا وبا معني نقل كندوبخواندودرنقل مطالب ومخصوصًا احاديث وروايات رعا يت
اما نت بشود ، ب-اخلاص درعمل داشته با شد وبي شا ئبه وبي ريا بگويد وبخواند،ج-با
فن خطا به وبيان آشنا با شد وهنرتا ثيرگذاري داشته باشدكه بتواند بامطالب صحيح
وبامحتوا وبدورازتغنّي و بدورازحركا ت
زننده كه منا سب حا ل يك مدّ اح وروضه خوان ومنا سب حا ل مجلس ذ كرمصيبت و
روضه خواني و سينه زني نيست درمستمعين اثربگذارد.
ودررابطه با
آسيبها وتحريفا ت واقعه تاريخي عاشورا بايدبه اين نكته توجّه شود كه تحريفا ت دردوشكل
متفاوت بروزوظهوردارد
يكي تحريفات با
شكل قديمي آن كه نقل مطالب بي پايه واساس ودروغ است حال چه بصورت شعروچه نثر
و ديگري تحريفات
باشكل جديد آن است كه تعريف ازخال لب وچشم سياه وقدبلند وابروي كماني وزلف مجعد
ويا خداخواندن وقبله خواندن ويا سرودها ونوحه ها رابصورت ريتم وملودي وآهنگ
موسيقيا ئي خواندن حال چه موسيقي پاپ وچه موسيقي سنّتي وچه موسيقي جا زو...وچه
خواندن هاي به اصطلاح كوچه باغي وچه به شكل خواندنهاي محلي ويا به اصطلاح دشتي ويا
احيانًا مواردي ديده شده كه همراه با دستگاههاي اُرگ وغيره خوانده شده يا خواننده
حركات نامناسب كه بدورازشان يك مداح امام حسين عليه السّلام است داشته است كه
اينگونه خواندنها وحركات بدورازشان امام حسين عليه السّلام وساحت مقدّس آن
بزرگوارومجلس عزاي آن بزرگواراست.
دراين قسمت
انتقاد شديد عليرضا قزوه از برخي مداحي ها ازروزنامه خراسان 87.10.22
«عليرضا قزوه»،
شاعر انقلاب اسلامي و عاشورا، با نوشتن يادداشتي به بعضي از مداحي هاي معاصر و پخش
آن ها ا ز صد ا و سيما به شد ت ا نتقا د كرد.به گزارش فارس، قزوه كه ا كنون در
هـند به سر مي برد، صاحب د و كتا ب عا شورا يي به نام هاي « با كاروان نيزه »
و«من مي گويم شما بگرييد» است كه در مجموع 18بار در
اين سه سال تجديد چاپ شده است. همچنين كتاب «با كاروان نيزه» تقدير شده در مراسم
جايزه كتاب سال جمهوري اسلامي بوده است. وي در بخشي از اين يادداشت آورده است:شعر
اين سال ها در عرصه آييني و به خصوص عاشورايي چه به لحاظ كيفيت و فرم و محتوا و چه
به لحاظ كميت با يك رشد بالنده مواجه بوده است. اما مداحي در اين سال ها به خصوص
تيپ مداحان راك و رپ و كساني كه بالا پايين مي پرند و قرتي بازي و ادا و اصول در
مي آورند با يك افت وحشتناك روبه رو بوده است. در عرصه شعر هم ما اين آدم ها را
داشتيم اما با آن ها بحث كرديم و با نقد علمي جلو شان ايستاديم اما در عرصه مداحي
به جاي نقد ما حتي با نوازش اين جماعت روبه رو بوديم. براي همين است كه من هنوز
نوحه هاي «سليم مؤذن زاده» و يا مرحوم كوثري را كه براي امام (ره) مي خواند، بر
همه اين مداحي ها ترجيح مي دهم. شعر عاشورايي در روزگار ما حركت هاي بسيار جدي
كرده و با تلاش شاعراني چون حسن حسيني و قيصر امين پور و دكتر گرمارودي و مجاهدي و
شفق و انساني و عزيزي و ميرشكاك و كاكايي و فريد و خسرو احتشامي و نيكو و ساعد
باقري و اميري اسفندقه و حسينجاني و محمد سعيد ميرزايي و جماعتي از شاعران جوان
... به بالندگي خوبي رسيده، متأسفانه مشكل، مشكل معرفي و عرضه است. به طوري كه
همان طور كه چاي ايراني و برنج ايراني بهترين محصول جهاني به لحاظ كيفيت و بدترين
به لحاظ عرضه و بسته بندي است، صدا و سيما و رسانه هاي ديگر نيز با شعر شعرا مثل
سيمان و گچ فله اي برخورد مي كنند. از نظر صدا و سيما مداحي كه شعر مي خواند و يك
ريزه صدا دارد، بدون داشتن تفكر و سواد كافي است تا نيم ساعت وقت شبكه را بگيرد
قربة الي ا.... و از اين روست كه هميشه نتايج زحمات شاعر به حساب مداح ريخته مي
شود و مداح هم فكر مي كند كه چه لطفي كرده كه شعر شاعر را خوانده است.يكي از نقاط
تفوق و برتري شعر بر مداحي اين است كه در روز عاشورا بيش از آن كه مداحي داشته
باشيم، با شعر، آن هم شعر شعورمند روبه رو بوديم و متأسفانه اين شعر شعورمند همان
چيزي است كه بيشتر مداحان امروز ما با آن ارتباط برقرار نمي كنند. حتي يادم نمي
رود كه چند سال پيش آقاي ضرغامي مداحان و شاعران را جمع كرد در سالن صدا و سيما و
علي معلم همين حرف ها را زد و يكي دو تا از مداحان به خصوص يكي كه سابقه تكفير اين
و آن را دارد و به مريدانش زياد مي نازد سريع با او برخورد كرد. در صورتي كه حرف
معلم حق بود و آن آقا در عرصه تفكر و سواد شاگرد معلم به حساب مي آمد اما از بس به
او در سيما تريبون داده بودند ديگر شمر هم جلودارش نبود! من در مورد مداحي معتقدم
كه نوگرايي هاي بي ريشه و اساس، كار دست مداحي ما داده است. دوستي مي گفت در يك
فيلمي متن نوحه يك مداحي را كه مثل رقاص ها مي خواند برداشته بودند و به جايش يك
آهنگ تند رقص گذاشته بودند و مسخره مي كردند! چرا بايد كاري كنيم كه بتوانند ما را
دست بيندازند از نظر من هنوز نوحه «امشب شهادت نامه عشاق امضا مي شود ...» چندين
درجه بالاتر و هنري تر از مزخرفاتي است كه گاه و بي گاه توسط برخي مداحان كم سواد
خوانده مي شود. هنوز شعر «باز اين چه شورش است...» غوغاترين شعر است كه اشك هر كس
را در مي آورد. البته من با بسياري از مداحان مثل حاج سعيد حداديان و حاج صادق
آهنگران و... دوستم و كارهايشان را هم دوست دارم و سطح سواد و انتخابشان را هم و
اين حرف ها را بارها به آن ها هم زده ام. اما معتقدم كه صدا و سيما بايد با عدالت
بيشتري از همه مداحان به خصوص مداحان سنتي استفاده كند. انتهي مطلب آقاي قزوه
اينك مادردوفصل
مطلب راادامه ميدهيم ابتدا دررابطه باتحريفات باشكل قديمي آن ودرادامه تحريفات
باشكل جديدآن راموردبررسي قرارميدهيم
دراين قسمت فرما
يشا ت استا د شهيدعلّا مه مرتضي مطهري (ره) دركتا ب حماسه حسيني بخش پنجم يادداشت
تحريفات در واقعه تاريخي عاشورا ازپايان آن كتاب ميآوريم
تحريف بر دو نوع
است:لفظى و قالبى و پيكرى،ديگر معنوى و روحى،همچنانكه صنعت مغالطه نيز بر دو قسم
است:لفظى و معنوى.
تحريف همان طور
كه از نظر نوع بر دو قسم است:لفظى و معنوى،از نظر عامل يعنى محرف نيز بر دو قسم
است:يا از طرف دوستان است يا از طرف دشمنا ن.به عبارت ديگر يا منشا ش جها لت
دوستان است و يا عداوت دشمنا ن.همچنا نكه از نظر موضوع يعنى محرف فيه نيز بر چند
قسم است :يا در يك امر فردى و بى اهميت است مانند يك نامه خصوصى،و يا در يك اثر با
ارزش ادبى است،و يا در يك سند تاريخى اجتماعى است مثل جعل كتابسوزى اسكندريه،و يا
در يك سند اخلاقى و تربيتى و اجتماعى است...
تحريفات لفظى :
الف.داستان شير و فضه كه متاسفانه در كافى نيز آمده است. ب.داستان عروسى قاسم كه
ظاهرا خيلى مستحدث است و از زمان قاجاريه تجاوز نمىكند. (از زمان ملا حسين كاشفى
است.)ج.داستان فاطمه صغرى در مدينه و خبر بردن مرغ به او. د.داستان دختر يهودى كه
افليج بود و قطرهاى از خون ابا عبد الله به وسيله يك مرغ به بدنش چكيد و بهبود
يافت. ه.حضور ليلى در كربلا و امر حضرت به او كه برو در يك خيمه جداگانه موى خود
را پريشان كن،و شعر: نذر- على لئن عادوا و ان رجعوا لازرعن طريق الطف ريحانا و
اشعارى از اين قبيل: ليلى ز غم اكبر... خيز اى بابا از اين صحرا رويم نك به سوى
خيمه ليلا رويم و.داستان طفلى از ابى عبد الله كه در شام از دنيا رفت و بهانه پدر
مىگرفت و سر پدر را آوردند و همان جا وفات كرد.(رجوع شود به نفس المهموم) ز.آمدن
اسرا به كربلا در اربعين و اينكه به دو راهى عراق و مدينه رسيدند،از«نعمان بن
بشير»خواستند كه آنها را به كربلا ببرد، و اينكه آنچه در اربعين حقيقت دارد زيارت
جابر است و عطيه عوفى.اما عبور اسرا از كربلا و ملاقات امام سجاد با جابر افسانه
است. ح.هشتصد هزار نفر بودن لشكر عمر سعد بلكه يك ميليون و ششصد هزار نفر،هفتاد و
دو ساعتبودن روز عاشورا،به يك حمله ده هزار نفر را كشتن،تا برسد به اينكه نيزه
هاشم مرقال هجده گز و نيزه قاتل قاسم هجده گز و نيزه سنان شصت گز بود. ط.روضههايى
كه در آنها اظهار تذلل پيش دشمن است،از قبيل التماس كردن براى آب. ى.داستان طفلى
كه در حين اسارت گردنش را بسته بودند و سوار مىكشيد تا طفل خفه شد.
اما تحريفات
معنوى: الف.اولين تحريف اين بود كه اين حادثه را يك حادثه استثنائى و ناشى از يك
دستور محرمانه و خصوصى دانستند.امام حسين فداى گناهان امت شد!او كشته شد تا
گناهان امت بخشيده شود!بدون شك اين يك فكر مسيحى است كه در ميان ما نيز رايجشده
است.اين فكر است كه امام حسين را به كلى مسخ مىكند و او را به صورت سنگر گنهكاران
در مىآورد،قيام او را كفاره عمل بد ديگران قرار مىدهد:امام حسين كشته شد كه
گنهكاران از عذاب الهى بيمه شوند!جوابگوى معصيت معصيتكاران باشد .(به شخصى گفتند
تو چرا نماز نمىخوانى،روزه نمىگيرى،مشروب مىخورى؟گفت من؟!شب جمعه در هيئت،سينه
سه ضربه مرا نديدى؟! آقاى بروجردى هر چه خواستند سر دستههاى قمى را از بعضى كارها
منع كنند قبول نكردند،گفتند ما همه سال جز يك روز مقلد شما هستيم.)چيزى كه هست فرق
ما با مسيحيان اين است كه مىگوييم يك بهانهاى لازم است،به قدر بال مگسى اشك
بريزد و همان كافى است كه جواب دروغگوييها، خيانتها، شرابخواريها، ربا خواريها،
ظلمها و آدم كشيها بشود!مكتب امام حسين به جاى اينكه مكتب احياء احكام دين باشد،
مكتب اشهد انك قد اقمت الصلاة و اتيت الزكاة و امرت با لمعروف و نهيت عن المنكر با
شد،و همان طور كه خودش فرمود: اريد ان امر با لمعروف و انهى عن المنكر،مكتب ابن
زياد سازى و يزيد سازى شد. در اين زمينه است كه افسانه ها ساخته شده از قبيل
داستان مردى كه سر راه را مىگرفت و آدمها را مىكشت و لخت مىكرد،اطلاع پيدا كرد
كه قافلهاى از زوار حسينى امشب از فلان نقطه عبور مىكنند،در گردنهاى كمين كرد و
در حالى كه انتظار مىكشيد خوابش برد و قافله آمد و گذشت و او متوجه نشد.قافله كه
مىگذشت،گرد و غبار بلند شده بود و روى لباسها و بدن او نشست.در همين حال خواب ديد
كه قيامتبپا شده و او را هم كشان كشان به طرف جهنم مىبرند به جرم خونهاى ناحقى
كه ريخته و مالهايى كه دزديده و امنيتى كه سلب كرده است(زيرا از نظر اسلام اينها
محارب خوانده مىشوند: انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله...ان يقتلوا او يصلبوا
او تقطع ايديهم ... رجوع شود به تفسير آيه
و به بحث فقهى مطلب)ولى همينكه به نزديك جهنم رسيد،جهنم از قبول او امتناع كرد و
امر شد او را بر گردانيد زيرا اين كسى است كه در وقتى كه در خواب بوده،غبار زوار
حسينى بر روى او نشسته است! فان شئت النجاة فزر حسينا*لكى تلقى الاله قرير عين*فان
النار ليس تمس جسما*عليه غبار زوار الحسين*پس وقتى كه غبار زوار حسين بر روى يك
دزد جانى بنشيند او را نجات دهد،خود زوار چه مقام و درجهاى دارند!و حتما بالاتر
از ابراهيم خليل خواهند بود!به قول شاعر: من خاك كف پاى سگ كوى كسىام*كو خاك كف
پاى سگ كوى تو باشد*و به قول شاعر اصفهانى مردى را در قيامت مىآورند و ملائكه
غلاظ و شداد او را به محضرعدل الهى مىبرند وهى به گناهان او شهادت مىدهند و مورد
توجه فرشته مامور رسيدگى [واقع] نمىشود،مىگويند:شكمها پاره كرده است،...ديوان
مكرم صفحه 133: اگر اين مرده اشكى هديه كرده*ولش كن گريه كرده*عيا ن گر معصيت يا
خفيه كرده*ولش كن گريه كرده*نما ز اين بنده عاصى نكرده*مه حق روزه خورده*ولى يك نا
له در يك تكيه كرده*ولش كن گريه كرده*اگر
پستان زنها را بريده*شكمهاشان دريده*هزاران مرد را بى خصيه كرده*ولش كن
گريه كرده*اگراز كودكان شيرخواره*شكمها كرده پاره*به دسته گريههاى نسيه كرده*ولش
كن گريه كرده*خوراك او هـمه ما ل يتيم است*گنا ه او عـظيم است*خطا درشهروهم د
رقريه كرده*ولش كن گريه كرده*اگر بر ذ مّه
اوحق ناس است*خدا را ناشناس است*براى خود جهان را فديه كرده*ولش كن گريه كرده*به
دستخود زده قداره بر فرق*به خون خود شده غرق*تن خود زين ستم بى بنيه كرده*ولش كن
گريه كرده*نمىارزد دو صد تضييع ناموس*به يك سبوح و قدوس*اگر اشكى روان بر لحيه
كرده*ولش كن گريه كرده*
عامل تحريف چند
چيز است:
الف.اغراض دشمنان
اين وقايع كه كوشش مىكنند اينها را قلب و تحريف كنند،چنانكه نمونهاش را در نمره
4 ديديم. ب.حس اسطوره سازى و قهرمان سازى خيالى كه در بشر وجود دارد كه قبلا به آن
اشاره شد و آقاى دكتر شريعتى در سخنرانى عيد غدير،مبناى توجه بشر را به اساطير به
نحو احسن بيان كردند.و گفتيم همين حس است كه على را آنجا مىبرد كه جبرئيل از آسيب
شمشير على چهل روز نمىتواند با لا برود،و ضربت على آنچنا ن نرم و برنده صورت
مىگيرد كه خود«مرحب»متوجه نمىشود و به عـلى مى گو يد:يا عـلى! اينهـمه كه ا ز
تو تعريف مىكنند،هـمه زور و هـنر تو هـمين است؟ !على مىگويد خودت را يك تكان بده
تا ببينى چه خبر است.تا تكان مىخورد نيمى به اين طرف و نيمى به آن طرف مىافتد!
ج.در خصوص حادثه عاشورا يك عامل خاصى هم دخالت كرده است و آن اينكه به خا طر فلسفه
خا صى از طرف پيشوايان دين توصيه شده كه اين جريان به عنوان يك مصيبت يا د آورى
شود و مردم بر آن بگريند.فلسفه اين تذكر و گريستن و گرياندن،احياء اين خاطره است و
فلسفه ا حيا ء آن اين است كه هدف كلى اين نهضت براى هميشه زنده بما ند و امام
حسين هـر سا ل در ميا ن مردم به اين صورت ظهور كند و مردم از حلقوم او بشنوند كه:
الا ترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهى عنه،مردم هميشه بشنوند: لا ارى
الموت الا سعادة و الحياة مع الظالمين الا برما، مردم بشنوند اين ندايى را كه با
حماسه سروده شده است و ببينند اين تاريخى را كه با خون نوشته شده است. ولى اين
مطلب بدون توجه به هدف گريستنها و گرياندنها،خود گريستن موضوع شده است، بلكه هنر
مخصوص شده است.گريز زدن خود يك هنرى است در ميان اهل منبر و روضه خوانها.قهرا
براى اينكه مردم بهتر و بيشتر گريه كنند،و به ظاهر براى اينكه اجر و ثواب بيشترى
پيدا كنند،روضههاى دروغ جعل شد.مردم ما هم فعلا مثل چايخورهايى كه به چاى پررنگ
عادت كرده باشند كه چاى كمرنگ آنها را نمىگيرد،به روضههاى خيلى داغ و پرحاشيه
عادت كردهاند و اين خود عاملى شده كه اجبارًاعدهاى از اهل منبر براى اينكه مردم
گريه بكنند،روضههاى دروغ و اگر بخواهيم محترمانه بگوييم روضههاى ضعيف مىخوانند.
اينجا دو داستان دارم:مىگويند يكى از علماى آذربايجان هميشه از روضههاى بى اصلى
كه خوانده مىشد رنج مىبرد و به اهل منبر اعتراض مىكرد.معمولا مىگفت اين زهر
مارها چيست كه شما مىخوانيد؟!ولى كسى به سخنانش گوش نمىكرد،تا آنكه يك دهه خودش
در مسجد خودش روضه گرفت و با نى هم خودش بود.با روضه خوان شرط كرد به اصطلاح خودش
از آن زهر مارها قاطى نكند.روضه خوان گفت:آقا!من حرفى ندارم ولى بدانيد كه مردم
گريه نمىكنند.گفت:تو چكار دارى؟!در مجلس من نبايد از آن زهر مارىها يعنى
روضههاى دروغ خوانده شود.مجلس بپا شد.آقا خودش در محراب،و منبر هم كنار محراب.
منبرى وارد روضه شد ولى هر چه خواستبا روضه راست مردم گريه كنند نشد.آقا خودش هم
دست را به پيشانى گذاشته بود و ديد عجب!مجلس خيلى يخ شد،و لابد با خود گفت الآن
مردم عوام خواهند گفت علت اينكه روضه آقا نمىگيرد اين است كه نيت آقا صاف نيست و
مريدها خواهند پاشيد.يواشكى سرش را به طرف منبر برد و گفت قدرى از آن زهر ما رىها
قا طيش كن. داستا ن ديگر اينكه:در يكى از شهرستانها براى اولين با ر يك روضه مفصلى
شنيدم در باره داستان زنى كه در زمان متوكل رفتبه زيارت ابا عبد الله عليه
السلام،و مانع مىشدند و دست مىبريدند،تا عاقبت آن زن با شرح مفصلى كه يادم
نيست،به دريا انداخته مىشود و فريا د مىكند: يا ابا الفضل!به فريا د م برس.سوارى
پيد ا مىشود و مى آ يد و به زن مىگويد : ركابم را بگير!زن مىگويد:چرا دست دراز
نمىكنى و مرا نمىگيرى؟مىگويد: آخر من دست در بدن ندارم. پس معلوم مىشود خود
مردم هم عاملى براى اين جعل و تحريفها هستند.بسيارى از زبان حالها زبان حال
نيستند: اى خاك كربلا تو به من ياورى نما چون نيست مادرى تو به من مادرى نما. يعنى
چه؟!نه امام چنين كلماتى به زبان آورده و نه شايسته شان امام است،بلكه شايسته هيچ
مردى نيست.يك مرد پنجاه و هفتساله فرضا بخواهد از تنهايى و غربتبنالد،مادر را
نمىخواند.مادر را خواندن در شان يك بچه است كه هنوز احتياج به دامن مادر دارد.اين
سنين وقتى است كه معمولا فرزندان پناه مادران هستند.
كتاب لؤلؤ و
مرجان كه در نوع خود كتاب بى نظيرى است و از يك تبحر واقعى مؤلف مرحومش حكايت
مىكند،بحثخود را در دو قسمت قرار داده است و از عهده هر دو نيكو بر آمده
است:اخلاص،صدق. در بحث صدق،صفحه 82،آيات مربوطه را نقل مىكند.اول آيه: «فويل
للذين يكتبون الكتاب بايديهم ثم يقولون هذا من عند الله ليشتروا به ثمنا قليلا
فويل لهم مما كتبت ايديهم و ويل لهم مما يكسبون» .سپس آيا ت افتراى كذ ب را نقل
مىكند كه زيا د ا ست. در صفحه 92 به بعضى دروغهاى روضه خوانها اشا ره مىكند از
قبيل: ا لف.پس از رفتن على ا كبر به ميدان و برگشتن، امام به ما د رش ليلى فـرمود
برخيز و برو در خـلـوت دعا كن براى فـرزندت كه من ا ز جـدم شنيدم
مىفرمود: دعاى
مادر در حق فرزند مستجا ب مىشود. ب.حضرت زينب در حا لت احتضا ر آ مد به با لين
امام فرمقها بطرفه فقال لها اخوه:ارجعى الى الخيمة فقد كسرت قلبى،و زدت كربى !
ج.امام چند با ر به دشمن حمله كرد و هر نوبت ده هزار نفر را كشت! در صفحه 142
اشتباه شيخ مفيد را نقل مىكند در جراحتبر نداشتن على عليه السلام، و در صفحه149
داستان عبور اسرا را از كربلا در مراجعت از شام نقل مىكند كه لهوف متفرد به آن
است و فقط پس از او«ابن نما»در مثير الاحزان نقل كرده است.تاليف اين كتاب،بيست و
چهار سال بعد از وفات سيد واقع شده است. در صفحه 163،از كتاب محرق القلوب آخوند
ملا مهدى نراقى نام مىبرد كه مشتمل بر بعضى اكاذيب است از آن جمله : «چون بعضى از
ياران به جنگ رفته شهيد شدند،ناگاه از ميان بيابان سوارىمكمل و مسلح پيدا
شد،مركبى كوه پيكر سوار بود،خود عادى فولاد بر سر نهاده و سپر مدور به سر كتف در
آورده و تيغ يمانى جوهردار چون برق لامع حمايل كرده و نيزه هجده ذرعى(!)در دست
گرفته و ساير اسباب حرب را بر خود آراسته كالبرق اللامع و البدر الساطع به ميان
ميدان رسيد و بعد از طريد و جولان روى به سپاه مخالف كرد و گفت:هر كه مرا نشناسد
بشناسد: منم هاشم بن عتبة بن ابى وقاص پسرعم عمرسعد.پس روى به امام حسين كرد و
گفت: السلام عليك يا ابا عبد الله اگر پسر عمم عمر سعد...» در صفحه166 اشاره
مىكند به كتابهاى برغانيهاى قزوينى كه مشتمل بر برخى اكاذيب است. در صفحه 167
مىگويد: «در ايام مجاورت كربلا و استفاده از محضر علامه عصر شيخ عبد الحسين
طهرانى،سيد عرب روضه خوانى از«حله»آمد و پدرش از اين طايفه بود و اجزاء(جمع
جزوه)كهنهاى از ميراث پدر داشت.اول و آخر نداشت.در حاشيهاش نوشته بود از تاليفات
فلان عا لم از علماى جبل عامل از شاگردان صاحب معالم است.غرض،آن سيد استعلام حال
آن كتاب نمود.مرحوم شيخ عبد الحسين اولا در احوال آن عالم كتابى در مقتل
نيافت،ثانيا خود كتاب را مطالعه كرد و ديد آنقدر اكاذيب دارد كه ممكن نيست از
عالمى باشد.لذا آن سيد را نهى كرد از نشر و نقل از آن. ولى بعد همين كتاب به دست
مرحوم دربندى افتاد و مطالب آن را در كتاب اسرار الشهادة نقل كرد و بر عدد اخبار
واهيه مجعوله بى شمار آن افزود.» در اسرار الشهادة مىنويسد:عدد لشكريان كوفه به ششصد هزار سواره
و دو كرور پياده(يك ميليون و ششصد هزار)مىرسيده است. در صفحه 168 مىگويد: «مرحوم
دربندى مشا فهة نقل كرد كه من در ايام سابقه شنيدم كه فلان عالم گفتيا روايتى نقل
كرد كه روز عاشورا هفتا د ساعت بود و من در آن وقت غريب شمردم و متعجب شدم از نقل
آن و لكن حال كه تامل در وقايع روز عاشورا كردم خاطر جمع يا يقين كردم كه آن نقل،
راست و آنهمه وقايع نشود مگر در آن مقدار از زمان.» در صفحه169: «شخصى در شهر
كرمانشاه خدمت عالم كامل جامع فريد،آقا محمد على صاحب مقامع و غيره قدس الله روحه
رسيده و عرض كرد:در خواب مىبينم به دندان خود گوشتبدن مبارك حضرت سيد الشهداء
عليه السلام را مىكنم.آقا او را نمىشناخت،سر به زير انداخت و متفكر شد.پس به او
فرمود:شا يد روضه خوانى مىكنى؟عرض كرد:بلى.فرمود:يا ترك كن يا از كتب معتبره نقل
كن.» در صفحه 170 مقدمتا براى نقل نمونهاى از اكاذيب روضه خوانها جريان مسناى
بنى اسرائيل و تلمود را كه سينه به سينه به يهوديان رسيد و جمع آورى شد ذكر مىكند
و تمثيل مىكند«به صدور الواعظين و لسان الذاكرين». در صفحه 174 عبارت و بيانى در
دنبال مطلب فوق دارد،مىگويد: «لكن مسناى يهود كتاب معين و معهودى است كه به
ملاحظه آن دو تفسير(شرح مسنا)از زيادى و نقصان مصون و محروس است،و اما روايات
مسناى اين امت داراى قوه قويه نباتيه است كه چون از مجموعهاى به مجموعه ديگر نقل
كند فورا نمو كند و با بركتشود و شاخهها و برگهاى تازه با طراوت و نضارت براى آن
پيدا[شود]و چون در سير به منزل منابر برسد و موسم نقل آنها برسد قوه حيوانيه در او
ظاهر گردد و بال و پر پيدا كند و چون طير خيال در هر لمحه به جهات مختلفه پرواز
كند.و ما به جهت مثال به پارهاى از آنها اشاره كنيم به اينكه مختصرى از او نقل
كنيم.» قبلا سه فقره نقل شد،لهذا از شماره 4 شروع مىكنيم: درصفحه 175:افسانهاى
راجع به حضرت امير پس از ضربتخوردن. ه.افسانه يكى از قاصدان كوفه كه نامهاى آورد
براى امام حسين و جواب خواست.حضرت سه روز مهلت خواستند،روز سوم عا زم سفر شدند. آ
ن شخص گفت : برويم ببينيم جلا لت شا ن پا د شا ه حجا ز را كه چگونه سوار مىشود.
آ مد ديد حضرت بر كرسى نشسته،بنى هاشم دورش را گرفته و مردان ايستاده و اسبان زين
كرده و چهل محمل كه همه را به حرير و ديباج پوشانيدهاند...تا عصر عاشورا كه عمر
سعد امر كرد شتران بى جهاز را حاضر كردند براى سوار شدن اسيران... درصفحه 177:حضرت
زينب در شب عاشورا به جهت هم و غم و خوف از اعداء در ميان خيمهها سير مىكرد براى
استخبار حال اقربا و انصار،ديد حبيب بن مظهر اصحاب را در خيمه خود جمع كرده و از
آنها عهد مىگيرد كه فردا نگذارند احدى از بنى هاشم قبل از ايشان به ميدان
برود...آن مخدره مسرورا آمد پشتخيمه ابوالفضل،ديد آنجناب نيز بنى هاشم را جمع
كرده و به همان قسم از ايشان عهد مىگيرد كه نگذارند احدى از انصار پيش از ايشان
به ميدان برود.مخدره مسرور در خدمتحضرت رسيد و تبسم كرد.حضرت از تبسم او(در اين
وقت)تعجب كرد و سبب پرسيد.آنچه ديده بود عرض كرد... ز.داستان اينكه در روز عاشورا
بعد از شهادت اهل بيت و اصحاب،حضرت به بالين امام زين العابدين عليه السلام
آمد.پس،از پدر حال معامله آنجناب را با اعداء پرسيد.خبر داد كه به جنگ كشيد.پس
جمعى از اصحاب را پرسيد.در جواب فرمود:قتل، قتل،تا رسيد به بنى هاشم،و از حال جناب
على اكبر و ابى الفضل سؤال كرد،به همان قسم جواب داد و فرمود: بدان در ميان
خيمهها غير از من و تو مردى نمانده است. درصفحه 178: «اين قصه است و حواشى بسيار
دارد و صريح است در آنكه آنجناب از اول مقاتله تا وقت مبارزت پدر بزرگوارش ابدا از
حال اقرباء و انصار و ميدان جنگ خبرى نداشت.» ح.داستان عزم رفتن ابا عبد الله به ميدان
جنگ و طلب كردن اسب سوارى و[اينكه]كسى نبود اسب را حاضر كند: «پس مخدره زينب رفت و
آورد و آن حضرت را سوار كرد.بر حسب تعدد منابر،مكالمات بسيار بين برادر و خواهر
ذكر مىشود و مضامين آن در ضمن اشعار عربى و فارسى نيز در آمده و مجالس را به آن
رونق دهند و به شور در آورند.» ظاهرا از آن جمله است اينكه حضرت زينب هنگام
وداع،برادر را ايست داد و فرمود:وصيتى ا ز ما درم به يا دم افتا د.مادرم به من
گفته در همچو وقتى حسينم را بگير و از طرف
من زير گلويش را ببوس.از آن جمله است اينكه حضرت ديد اسب حركت نمىكند،هر چه نهيب
مىزند اسب نمىرود،يكمرتبه مىبيند طفلى خودش را روى سم اسب انداخته است.(اشعار
معروف صفى عليشاه در بيان دو جاذبه عشق و عقل مربوط به جريان حضرت زينب در همين
وقت است.)بايد متوجه بود كه حضرت زينب حين وفات حضرت زهرا تقريبا پنجساله بوده
است. درصفحه179:زينب آمد به بالين ابا عبد الله عليه السلام در قتلگاه و راته يجود
بنفسه و مت بنفسها عليه و هى تقول:انت اخى،انت رجاؤنا،انت كهفنا،انتحمانا . درصفحه179:افسانه منسوب به«ابو حمزه
ثمالى»كه در خانه امام سجاد را كوبيد،كنيزكى آمد،چون فهميد ابو حمزه استخداى را
حمد كرد كه او را رساند كه حضرت را تسلى دهد چون امروز دو مرتبه حضرت بيهوش
شدند.پس ابو حمزه داخل شد و تسلى داد به اينكه شهادت در اين خانواده موروثى
است،جد،پدر،عم،...امام فرمود:بلى،ولى اسارت در اين خانواده موروثى نبود.آنگاه
شمهاى از حالت اسيرى عمهها و خواهران بيان كردند. يا.از هشام بن الحكم[مطلبى]نقل
كردهاند كه خلاصهاش اين است:«در ايامى كه امام صادق عليه السلام در بغداد
بودند،هر روز مىبايست در محضر امام باشم.روزى يكى از شيعيان، هشام را به يك مجلس
عزا دعوت مىكند و او معتذر مىشود كه بايد در حضور امام باشم.او مىگويد:از امام
اجازه بگير،و هشام مىگويد:اسم اين مطلب را پيش امام نمىشود برد كه منقلب
مىشود.او گفت:بى اجازه بيا.هشام گفت:اين هم ممكن نيست زيرا امام از من خواهد
پرسيد.آخر كار هر طور بود هشام را برد.روز بعد امام جويا شد و بعد از تكرار فاش
كرد.امام فرمود:گمان مىكنى من در آنجا نبودم يا در چنين مجالسى حاضر نمىشوم؟!عرض
كرد:شما را در آنجا نديدم:فرمود:وقتى كه از حجره بيرون آمدى،در محل كفشها چيزى
نديدى؟عرض كرد:جامهاى در آنجا افتاده بود.فرمود:من بودم كه عبا بر سر كشيدم و روى
زمين افتادم! نظير اين افسانه است افسانهاى در باره امام سجاد عليه السلام كه در
يك مجلس عزادارى شركت كرده بود و چراغها را خاموش كردند و بعد كه مجلس ختم شد و
چراغها روشن شد، ديدند امام كفشهاى عزاداران را جفت كرده است. در صفحه 183
مىگويد: «دو چيز است كه سبب تجرى اين جماعتبلكه بعضى از ارباب تا ليف شـده د ر
نقـل اخبا ر و حكا يا ت بى اصل و ما خذ، بلكه در با فـتن دروغ و جعـل ا خـبا ر و
حكا يا ت: اول : گفـته اند در اخبار مدح ابكاء ننوشته كه به چه قسم بگريا نيد و
چه بخوانيد،و از اين
ذكر نكردن معلوم
مىشود هر چه سبب گريانيدن،وسيله سوزانيدن دل و بيرون آمدن اشك باشد ممدوح و
مستحسن است.عليهذا اخبار منع كذب در غير مقام تعزيه دارى است. به اين بيان مىتوان
بسيارى از معاصى كبيره را مباح بلكه مستحب كرد.مثلا اخبار فضيلت ادخال سرور در قلب
مؤمن.پس مثلا غيبت يا بوسه و زناى با بيگانه يا لواط اگر موجب ادخال سرور بشود
جايز است.» در صفحه186 مىگويد: «يكى از ثقات اهل علم يزد براى من نقل كرد كه
وقتى از يزد پياده رفتم به مشهد مقدس از آن راه بيابان(كوير)كه مشقتبسيار دارد.در
مسير منازل،وارد قريهاى از دهكدههاى خراسان شدم قريب نيشابور.چون غريب بودم رفتم
به مسجد آنجا.چون مغرب شد اهل ده جمع شدند و چراغى روشن كردند و پيشنمازى آمد و
نماز مغرب و عشاء را به جماعت كردند.آنگاه پيشنماز رفتبالاى منبر نشست،پس خادم
مسجد دامن را پر از سنگ كرد و برد بالاى منبر نزد جناب آخوند گذاشت.متحير ماندم
براى چيست؟!آنگاه مشغول روضه خوانى شد.چند كلمه كه خواند خادم برخاست و چراغها را
خاموش كرد.تعجبم بيشتر شد.در اين حال ديدم بناى سنگ انداختن شد از بالاى منبر بر
آن جماعت،و فريادها بلند شد،يكى مىگويد:اى واى سرم،ديگرى فرياد از بازو،سومى از
سينه،و هكذا گريهها و شيونها بلند شد.قدرى گذشت، سنگ تمام و آخوند مشغول دعا شد و
چراغ را روشن كردند.مردم با سر و صورت خونين و ديده اشكبار رفتند.پس به نزد
پيشنماز رفتم و از حقيقت اين كار شنيع پرسيدم.گفت:روضه مىخوانم و اين جماعتبه
غير از اين قسم عمل گريه نمىكنند.لا بد بايد(براى اينكه به ثواب گريه بر ابا عبد
الله برسند)به اين نحو ايشان را بگريانم.» درصفحه 187: «دوم:استقرار سيره علما در
مؤلفات خود بر نقل اخبار ضعيفه و ضبط روايات غير صحيحه در ابواب فضائل و قصص و
مصائب،و مسامحه ايشان در اين مقامات،خصوص مقام اخير چنا نكه مشاهد و محسوس است.»
مرحوم حاجى بعدا وارد بحث در مساله تسامح در ادله سنن مىشود و فرق مىگذارد ميان
حديث ضعيف و موهون،و مىگويد:آنچه قابل تسامح است احاديث ضعيفه است نه موهونه. در
صفحه 193 مىگويد: «قصه زعفر جنى و عروسى قاسم در روضه كاشفى،و دومى در منتخب شيخ
طريحى هم هست.منتخب طريحى مشتمل بر موهونهايى از قبيل زنده دفن كردن حضرت عبد
العظيم در رى است.» درصفحه 194: «قصه عروسى،قبل از روضه كاشفى در هيچ كتابى ديده
نشده است.اما قصه زبيده و شهربانو و قاسم ثانى در خاك رى و اطراف آن كه در السنه
عوام دائر شده،پس آن از خيالات واهيه است...تمام علماى انساب متفقند كه قاسم بن الحسن
عقب ندارد(بلكه صغير بوده).» درصفحه 195،مىگويد: «مسعودى كه شيعه است و معاصر
كلينى است،در اثبات الوصية عدد كشتگان امام را به 1800 تن رسانده است آنهم به
عبارت«و روى انه قتل بيده ذلك اليوم الفا و ثمانمائة»و محمد بن ابيطالب به هزار
و نهصد و پنجاه نفر رسانده است.اما در كتابى كه هزار سال بعد نوشته شده(اسرار
الشهادة در بندى)عدد مقتولين امام را به سيصد هزار و عدد مقتولين حضرت ابوالفضل را
به بيست و پنج هزار و از سايرين نيز به بيست و پنج هزار نفر رسانده است.» اگر فرض
كنيم امام در هر ثانيه يك نفر كشته باشد،سيصد هزار نفر مقدار هشتاد و سه ساعت و
بيست دقيقه وقت مىخواهد كه با روز هفتاد و دو ساعت نيز قابل اصلاح نيست،و بيست و
پنج هزار نفر اگر هر نفر در يك ثانيه كشته شود،شش ساعت و پنجاه و شش دقيقه و چهل
ثانيه وقت مىخواهد.به علاوه جمعيتيك ميليون و ششصد هزار نفر در صحراى كربلا جا
نمىگيرد.وسائل و اسبابش از كجا فراهم مىشود؟آنهم همه از مردم كوفه بودند،از حجاز
و شام كسى نبود .خداوند عقلى بدهد. در
صفحه 202 اشاره مىكند به افسانه ديگرى كه ما نظر به آنچه قبلا نقل كردهايم آن را
دوازدهم قرار مىدهيم: يب.روزى حضرت امير در بالاى منبر خطبه مىخواند.حضرت سيد
الشهداء عليه السلام آب خواست.حضرت به قنبر امر فرمود آب بياور.عباس در آن وقت طفل
بود،چون شنيد تشنگى برادر را،دويد نزد مادر و آب براى برادر گرفت در جامى و آن را
بر سر گذاشت و آب از اطراف مىريخت.به همين قسم وارد مسجد شد.چشم پدر بر او
افتاد،گريست و فرمود امروز چنين و روز عاشورا چنان... البته قصه بايد در كوفه باشد
زيرا سخن از خطا به و منبر است، و در آن وقت امام حسين يك مرد سى و چند سا له است
و ممكن نيست در حضور جمع در حين خطبه پدر ا ز پد ر آ ب بخواهد.به علاوه در هيچ
مدركى وجود ندارد. حضرت ابوالفضل در صفين هشتا د نفر را يكى پس از ديگرى به هوا
انداخت كه هنوز اولى بر نگشته بود،و هر كدام بر مىگشتبا شمشير دو حصه مىنمود...
[مىگويد:]«براى ذريه طاهره دوشيزگانى بهم بافتند خصوص براى حضرت ابى عبد الله
عليه السلام،بعضى را در مدينه گذاشتند و بعضى را در كربلا شوهر دادند و بعضى را به
جهت صدق كلام جبرئيل(صغيرهم يميتهم العطش)در كربلا از تشنگى بكشتند و بعضى را در
قتلگاه شبيه عبد الله بن الحسن شهيدش كنند...» درصفحه 208: «خاتمه،در مذمت گوش
دادن به اخبار كاذبه و حكايات و قصص دروغ مجالس تعزيه دارى. خداوند در مقام
مذمتيهودان بلكه منافقين و بيان صفات خبيثه و افعال قبيحه ايشان مىفرمايد:
سماعون للكذب اكالون للسحت .در باره اهل
بهشت مىفرمايد: لا يسمعون فيها لغوا و لا كذابا
.در باره اهل دوزخ كه در اين جهان به دروغ عادت كردهاند و در آخرت و موقف
نيز ترك نكنند مىفرمايد: و يوم تقوم الساعة يقسم المجرمون ما لبثوا غير ساعة كذلك
كانوا يؤفكون .ايضا: يوم يبعثهم الله جميعا فيحلفون له كما يحلفون لكم و يحسبون
انهم على شىء الا انهم هم الكاذبون .ايضا:
ثم لم تكن فتنتهم الا ان قالوا و الله ربنا ما كنا مشركين×انظر كيف كذبوا على
انفسهم و ضل عنهم ما كانوا يفترون .ايضا:
واجتنبوا قول الزور .ايضا: والذين لا يشهدون الزور » درصفحه 213: «و نيز دلالت كند
بر قبح و مذمت آن،استقراء غالب معاصى كه محل آن مانند غا لب اقسام دروغ،زبان است
مثل غيبت و غنا و سب و بهتان و استهزاء و نظاير آنها،زيرا كه چنانكه غيبت در شرع
حرام است،گوش دادن به آن نيز حرام است،خوانندگى حرام است،گوش دادن به آن نيز حرام
است،سب اولياء خداوند يا مؤمن كفر يا معصيت است،گوش دادن به آن نيز حرام است.خداى
تعالى فرما يد: و قد نزل عليكم فى الكتاب ان اذا سمعتم ايات الله يكفر بها و
يستهزا بها فلا تقعدوا معهم حتى يخوضوا فى حديث غيره انكم اذا مثلهم ...هر كس
مرتكب گناهى شد،به آيه اى از آيات الهى استهزاء كرده است.» حال سزاوار است كه
ارباب دانش و بينش،مجالس مصائب جديده حضرت ابى عبد الله عليه السلام را ترتيب
مىدادند و صدماتى كه بر آن وجود مبارك مىرسد از زائر و مجاور و خدام و حامل علوم
آن حضرت و متعبدين و ناسكين و مامومين و غير ايشان به انواع و اقسامش در شب و روز
جمع كرده به دست ديندار دلسوزى دهند كه در مجالس اهل تقوا و ديانت و غيرت و
عصبيتبخوانند و بسوزند و بگريند و از خداوند متعال تعجيل فرج و ظهور سلطان ناشر
عدل و امان و باسط فضل و احسان و قامع كفر و نفاق و عدوان را بخواهند.
$
##دوري ازتحريفات
درمجالس عزا
دوري ازتحريفات
درمجالس عزا
اين بحث در چهار
فصل بيان مىشود:
الف.معنى تحريف و
انواع تحريفها و اينكه در حادثه عاشورا انواعى از تحريف واقع شده است.
ب.عوامل تحريف به
طور عموم و عوامل تحريف به طور خصوص در حادثه عاشورا،و به عبارت ديگر مسؤولان
تحريف در حوادث به طور عموم و در اين حادثه به طور خصوص.
ج.تشريح
تحريفهايى كه لفظا يا معنى،شكلا يا روحا در حادثه عاشوراى حسينى صورت گرفته است.
د.وظيفه علماى
امت در اين باب به طور عموم و در اين حادثه به طور خصوص كه:اذا ظهرت البدع فعلى
العالم ان يظهر علمه و الا فعليه لعنة الله
.ايضا:و ان لنا فى كل خلف عدولا ينفون عنا تحريف الغالين و انتحال المبطلين ،و وظيفه ملت مسلمان در اين باب به طور عموم و
در اين حادثه به طور خصوص از نظر حرمتشركت در استماع و لزوم مبارزه عملى و نهى از
منكر.
معنى تحريف :
راغب در مفردات مىگويد: «حرف الشىء طرفه...و تحريف الشىء امالته كتحريف القلم.و
تحريف الكلام ان تجعله على حرف من الاحتمال يمكن على الوجهين.قال عز و جل:يحرفون الكلم
عن مواضعه...و من بعد مواضعه...» در تفسير
امام فخر رازى جلد 3 صفحه 134 ذيل آيه 75 از سوره بقره مىگويد: «قال
القفال:التحريف:التغيير و التبديل،و اصله من الانحراف عن الشىء و التحريف عنه،قال
تعالى:الا متحرفا لقتال او متحيزا الى فئة.و التحريف هو امالة الشىء عن
حقه.يقال:قلم محرف اذا كان راسه قط مائلا غير مستقيم.قال القاضى:ان التحريف اما ان
يكون فى اللفظ او فى المعنى.و حمل التحريف على تغيير اللـفـظ اولى من حمله على
تغيير المعنى...» تحريف لفظى به اين
است كه مثلا لفظى
كم يا زياد مىكنند و يا كلمه يا جملهاى را پس و پيش كنند و به هر حال معنى را كم
يا زياد[كنند]يا تغيير دهند.خطر بزرگ در تحريفات مغير معنى است. اين گونه تحريفات
در كتب و نوشتهها زياد استحتى در متن اشعار خصوصا آنجا كه به اصطلاح
مصحح«شدرسنا»مىكند. مولوى در يكى از اشعار خود گفته است: از محبت تلخها شيرين
شود از محبت مسها زرين شود. بعد نساخ اضافه كردهاند:«از محبت دردها صاف،و دردها
شفا،و خارها گل،و سركهها مل،و دار تخت،و بار بخت،و سنگ روغن،و حزن شادى،و غول
مارى،و مرده زنده،و شاه بنده مىشود». مانده استبگويند سقف ديوار و خربوزه
هندوانه و استكان نعلبكى مىشود.
اما تحريف
معنوى-سه مثال: الف.يا عمار!تقتلك الفئة الباغية. ب.لا حكم الا لله. ج.اذا عرفت
فاعمل ما شئت .اولى مورد سوء استفاده معاويه،دوم مورد سوء استفاده خوارج،سوم مورد
سوء استفاده شيعيان از حديث امام صادق شد كه خود آن حضرت به طور صحيح توضيح دادند.
در قرآن تحريف لفظى واقع نشده ولى تحريف معنوى كه عبارت است از سوء تفسير،زياد
واقع شده است. منطقيين در باب صنعت مغالطه گفتهاند يا لفظى است و يا معنوى،و
اقسامى ذكر كردهاند كه براى«ما نحن فيه»مخصوصا از نظر پيدا كردن مثال عربى و
فارسى بسيار مفيد است. قرآن از تحريف كلمه در آيات زيادى ياد و نكوهش كرده است.اما
همان طور كه«كلمه»در اصطلاح قرآن اعم
است از جمله و شخصيت و حادثه،
قهرا تحريف نيز
اقسامى پيدا مىكند: تحريف عبارات،تحريف حادثهها و تاريخچهها،تحريف
شخصيتها.(براى قسم سوم رجوع شود به سخنرانى سيد مرتضى جزائرى در گفتار ماه).
بحث ما در نوع
دوم يعنى تحريف حادثه است كه هم ممكن است تحريف لفظى شود يعنى كم و زياد در نقل آن
بشود،و هم ممكن است تحريف معنوى بشود يعنى روح حادثه كه عبارت است از علل و
انگيزهها و از هدفها و منظورها،مسخ بشود.از همين جا معلوم مىشود كه اهميت تحريف
بستگى دارد به اهميت موضوع آن يعنى محرف فيه كه يك سخن عادى يا يك حادثه عادى و يا
يك شخصيت عادى باشد يا آنكه در سخنى يا حادثهاى يا شخصيتى واقع شود كه سند تاريخى
و اخلاقى و تربيتى و دينى يك اجتماع است.لهذا كذب بر خدا و رسول، اشنع اقسام كذب
است و مبطل روزه است.از نظر قوانين نيز جعل و تحريف در اسناد رسمى از نظر جرمى
جنايت تشخيص داده مىشود نه جنحه. واقعا حادثههاى اخلاقى و نهضتهاى بزرگ
الهى،آيهاى هستند از آيات الهى در كتاب مقدس تكوين.مردم وظيفه دارند حداكثر رعايت
را در حفظ و رعايت و صيانت آنها بنمايند،و الا مناطا مشمول اين جمله مىشوند:من
فسر القرآن برايه فليتبوا مقعده من النار .ايضا: فبما نقضهم ميثاقهم لعناهم و
جعلنا قلوبهم قاسية يحرفون الكلم عن مواضعه و نسوا حظا مما ذكروا به .ايضا: فويل للذين يكتبون الكتاب بايديهم ثم
يقولون هذا من عند الله ليشتروا به ثمنا قليلا فويل لهم مما كتبت ايديهم و ويل لهم
مما يكسبون.
در حادثه
عاشورا،هم تحريف لفظى صورت گرفته و بند و بيلها و كم و زيادهاى زياد در آن صورت
گرفته كه در كمتر حادثهاى اينهمه برگ و ساز پيدا شده است.به قول شاعر: بس كه
ببستند بر او برگ وسا ز*گرتو ببينى نشناسيش باز* دوستان و اصحابى ، دشمنانى ،
فرزندانى ، جملههايى ، كارهايى،سخنانى به امام نسبت داده شده كه اگر امام بشنود
هيچ تشخيص نمىدهد كه درباره او صحبت مىكنند،با آنكه حادثه عاشورا بر خلاف توهم
بعضى،از نظر تاريخى بسيار روشن و خالى از ابهام است،كمتر حادثه تاريخى مثل اين
حادثه اسناد صحيح و درست دارد به علت اهميت اين حادثه،و مخصوصا اهل بيت جزئيات اين
حادثه را فاش كردند .[و هم در اين حادثه تحريف معنوى صورت گرفته است.]
اما عا ملها :
گفتيم كه عامل تحريف به طور كلى دو قسم است:عامل عداوت و غرض،و ديگر عامل اسطوره
سازى.اينجا بايد عامل سومى هم اضافه كنيم،دوستى و تمايل.مثال عامل غرض، جعلها و
تحريفهاى مسيحيان درباره رسول اكرم و جعل و تحريفهاى امويين درباره حضرت امير
است،و مثال عامل دوستى،همه اكاذيبى است كه افراد و اقوام براى نياكان خود جعل
مىكنند.در مورد امام،او را اخلالگر و تفرقه انداز خواندند كه قبلا گذشت.
اما«اسطوره سازى»خود يك حس اصيل است در بشر كه قبلا اشا ره كرديم.افسانه مجروح
شدن پر جبرئيل در جنگ خيبر و همچنين ا فسا نه دو نيم كا مل
شدن«مرحب»و
نفهميدن خودش.ايضا افسانه پرتاب كردن ابى الفضل هشتاد نفر را در صفين به هوا كه
هشتادمين رفته بود بالا و هنوز اولى بر نگشته بود،و پس از برگشتن يكى يكى را دو
نيم كرد.همچنين است افسانه ششصد هزار كشته و هفتاد و دو ساعتبودن روز عاشورا.
عوامل سه گانه فوق در همه جهان بوده و هست.
اما عا مل خصوصى
: از طرف اولياء دين پيشنهاد شده كه اقامه عزاى حسين بن على بشود و قبرش زيارت شود
و او به عنوان يك فداكار بزرگ هميشه نامش زنده و پاينده باشد.اين موضوع تدريجًا
سبب شد كه بعضى مرثيه خوانان حرفهاى پيدا شوند و كم كم مرثيه خوانى به صورت يك فن
و هنر از يك طرف،و وسيله زندگانى از طرف ديگر در آيد،از طرفى فكرى پيدا شود كه چون
گرياندن بر ابى عبد الله ثواب جزيل و اجر عظيم دارد پس به حكم«الغايات تبرر
المبادى»(هدف،وسيله را مباح مىكند)از هر وسيلهاى مىشود استفاده كرد. اينجاست
كه جعل و دروغ در نظر عدهاى مشروع مىشود. به قول حاجى[نورى]اگر اينچنين است،پس
چون ادخال سرور در دل مؤمن نيز مستحب است و هدف وسيله را مباح مىكند،از غيبت و
حتى از بوسه و زنا نيز مىتوان استفاده كرد. اينجا ست كه داستا ن روضه خوان سنگ پران كه قبلا گذشتبه ياد
مىآيد.و اينجاست كه بايد آن خواب روضه خوانى كه ديد گوشتبدن امام را با دندانهاى
خود مىكند صادق دانست. عجبا كه در پنج قرن پيش يك مرد بوقلمون صفت كه معلوم
نيستشيعه استيا سنى به نام ملا حسين كاشفى[كتابى مىنويسد به نام روضة
الشهداء.]اين مرد،واعظ است و چون اهل سبزوار و بيهق بوده و آنجا مركز تشيع بوده
ذكر مصيبت هم مىكرده است.اين مرد تا توانسته ساخته و پرداخته و حتى اسمهايى در
اين كتاب هست از اصحاب و از مخالفين كه معلوم است مجعول است و ظاهرا از خود
ساخته.بعد اين كتاب چون فارسى بوده به دست مرثيه خوانها مىافتد و سند و مدرك
آنها مىشود كه اين كتاب را از رو مىخواندهاند و به همين مناسبت آنها را روضه
خوان گفتهاند،و اين كتاب بعد بجاى همه كتابهاى درست،منبع و ماخذ روضههاى دروغ
شده است.اين كتاب در اواخر قرن نهم يا اوايل قرن دهم نوشته شده است زيرا ملا حسين
كاشفى در 910 وفات كرده است.بعد در اواخر قرن سيزدهم و اوايل قرن چهاردهم كتاب ديگرى
كه صد چوب به سر آن كتاب زده به نام اسرار الشهادة نوشته و چاپ مىشود و كار را
مىرساند به آنجا كه رساندهاند.البته كتابهايى از قبيل محرق القلوب نيز بى تاثير
نبودهاند.
تحريفهاى لفظى از
قبيل : داستان ليلى و على اكبر،داستان عروسى قاسم،داستان آب آوردن حضرت ابى الفضل
در كودكى براى امام حسين،آمدن زينب در حين احتضار به بالين ابا عبد الله عليه
السلام،عبور اسرا در اربعين از كربلا،عدد مقتولين،هاشم بن عتبه با نيزه هجده
ذرعى،روز عاشورا 72 ساعتبود،امام حسين با زى شاهان از مكه خارج شد،بى خبر بودن
امام سجاد عليه السلام از وقايع،افسانه اسب آوردن زينب براى ابا عبد الله و بوسيدن
گلوگاه آن حضرت،بيهوش شدن امام سجاد عليه السلام و امام صادق عليه السلام. اين
تحريفها بعضى مربوط استبه قبل از حادثه نظير آب آوردن حضرت ابى الفضل در كودكى
براى امام،بعضى مربوط استبه بين راه مثل خروج امام از مكه با زى پادشاهان، بعضى
مربوط استبه روز عاشورا مثل داستان ليلى،عروسى قاسم،آمدن زينب در حين احتضار به
بالين ابا عبد الله،اسب حاضر كردن زينب براى امام،افتادن سكينه روى سم اسب، بوسيدن
زير گلو،آمدن هاشم مرقال،آمدن زعفر جنى، و عدد مقتولين،و بعضى مربوط ستبه بعد،مثل
حادثه اربعين،بيهوش شدن امام سجاد،افتادن امام صادق در كفش كن.
اما تحريف معنوى
: تحريف معنوى يعنى منحرف كردن روح و معنى يك جمله يا يك حادثه،و چون بحث در اطراف
حادثه است پس تحريف معنوى يك حادثه يعنى اينكه علل و انگيزهها و همچنين هدف و
منظورهاى آن حادثه را چيز ديگر غير از آنچه هست معرفى كنيم.مثلا شما به ديدن شخصى
مىرويد،يا شخصى را به خانه يا مجلس خودتان دعوت مىكنيد،ديگرى مىآيد
مىگويد:مىدانى منظور فلانى از آمدن به خانه تو چيست؟(يا از دعوت تو چيست؟)
مىخواهد مثلا دخترش را به پسر تو بدهد،در صورتى كه شما چنين منظورى هرگز نداريد.
حادثه بزرگ و با
عظمت عاشورا گذشته از تحريفهاى لفظى و شكلى مربوط به حوادث و جرياناتى كه بوده
است،دچار يك سلسله تحريفهاى مهمتر در ناحيه روح و معنى و تفسير و توجيه گرديده
است.
مىدانيم امام
حسين نهضتى كرده است كه شرايط سه گانه عظمت را دارا بوده است: الف.مقدس بودن هدف و
شخصى نبودن آن،به خاطر انسانيتبودن آن كه توام با فداكارى و گذشت از منافع فردى
بوده است.به همين دليل بشريت اين گونه افراد را كه مرز ميان خود و ديگران را
شكستهاند از خود مىداند و خود را از آنها مىداند،او را فداى امت و مصالح امت
مىبيند. ب.اينكه توام بوده با يك بصيرت قوى و نافذ،و آنچه ديگران در ظاهر
نمىديدند او در پشت پرده مىديده است.آنچه ديگران در آينه نمىديدند،او در
خشتخام مىديده است.به عبارت ديگر از محيط خودش پيش بود. ج.اينكه نورى بوده كه در
ميان يك ظلمت كامل درخشيده استبه شرحى كه قبلا گفتهايم. از طرف ديگر اولياء دين
سخت توصيه كردهاند به مردم راجع به اخبار اين حادثه و عزادارى دائم و زيارت تربت
او.
در اينجا سخن اين
است كه امام چرا نهضت كرد و بعد چرا پيشوايان اسلام توصيه كردند كه اين حادثه زنده
بماند؟
تحريفى كه در اصل
حا د ثه رخ داد اين بود كه[گفتيم امام حسين]كفا ره گنا ه امت را بدهـد و سنگر
گنهكاران باشد،بيمه كند معصيتكاران را. تحريف دوم اين بود كه اين حادثه جنبه خصوصى
و فردى دارد،يعنى آن را به آسمان برديم و غير قابل پيروى قرار داديم و از مكتب
بودن و درس بودن خارج كرديم،آن را در اوضاع و احوال عصر و زمان خود از يك طرف و
دستورهاى اسلام در اين زمينهها از طرف ديگر قرار نداديم كه بتواند مكتب و مدرسه و
الهام بخش با شد. پس دو كار به سرش آورديم.اول آن را از مكتب بودن-از راه خصوصى
كردن-خارج كرديم.دوم اينكه به علاوه آن را به صورت يك مكتب گنهكار سازى در آورديم
و گفتيم هر گناهى بكنيم سينه سه ضربه آن را جبران مىكند.
تحريف ديگر،در
موضوع دستورها درباره فلسفه عزادارى است.در اينجا گاهى گفتيم براى تسلى خاطر حضرت
زهراست چون ايشان در بهشت هميشه بيتابى مىكنند و هزار و چهار صد سال است آرام
ندارند،با گريههاى ما ايشان آرامش پيدا مىكنند!پس آن را يك دمتخصوصى به حضرت
زهرا تلقى كرديم. دوم اينكه به چشم يك آدم نفله شده كه حداكثر مقامش اين است كه
بىتقصير به دستيك ظالم كشته شد پس بايد برايش متاثر بود به امام نگاه كرديم،فكر
نكرديم كه تنها كسى كه نفله نشد و براى هر قطره خون خود ارزش بىنهايت قرار داد او
بود.كسى كه موجى ايجاد كرد كه قرنها كاخهاى ستمگران را لرزاند و مىلرزاند و نامش
با آزادى و برابرى و عدالت و توحيد و خدا پرستى و ترك خود پرستى يكى شده چگونه هدر
رفته است؟!ما هدر رفتهايم كه عمرى را جز در پستى و نكبت زندگى نكرده و نمىكنيم.
امّاتحريفا ت
درواقعه عاشورابه اشكا ل نوين وامروزين
وامّا دررابطه
باتحريفات باشكل جديد وامروزين آن كه متاسّفانه درچندساله اخيرزيادهم شده است
وآنهم بخاطراينست كه تعزيه گرداني بعضي مجالس ومحافل مذهبي بدست يا نا اهلان است
يا نادانها ياداناياني كه همشان جمع كردن مريداست به هرشيوه اي وبه هرقيمتي كه
سمّاعون للكذب اكّالون للسّحت...هم چنانكه درگوشه وكنارشهرميبينيم خيمه هاي زيادي
وبيت هاي زيادي بنامهاي حسين،رقيه،عباس،علي اكبر،علي اصغر،زينب،و...برپا ميشود وچه
خوبست كه جوانان را دراين گونه بيتها وخيمه ها جمع ميكنند واگردرست هدايت
شوندوفرهنگ اصيل عا شورائي راجا بيندازندچنا نكه
دربسياري ازاين مراكزاينچنين هم هست مفيدفايده هاي زيادي هم خواهندبود
وازطرفي جاي تاسف داردكه دربعضي ازاين مراكزاشعارومراثي وسرودها ونوحه هاي سست وبي
پايه واساس خوانده ميشود وبعضًا مجالس روضه خواني تبديل به مجالس غنا وموسيقي
ميشودوبعضًا آلات غنا وموسيقي هم بكا ربرده ميشود
$
##حكايات محرم
وعاشورا
حكايات محرم
وعاشورا
دردچشم آية الله
بروجردي باگل سرعزادار خوب شد
حضرت آية الله
بروجردي (رضوان الله عليه) مي فرمود در بروجرد مبتلا به درد چشم سختي بودم هر چه
معالجه کردم رفع نمي شد حتي اطباء آنجا از بهبودي چشم من مايوس شدند تا اينکه روزي
در ايام عا شورا که معمولاً د ستجا ت عزا براي عرض تسليت بمنزل ما مي آمدند نشسته
بودم اشک مي ريختم درد چشم نيز مرا نا راحت کرده بود در هما ن حال گويا به من
الهام شد ازآن گلها ئي که سرو صورت اهل عزا ماليده شده بود بچشم خود بکشم مقداري
گل از شانه و سريکنفرازعزادارن بطوري که کسي متوجه نشد گرفتم و بچشم خو د ما ليد م
د ر چشم خود احساس تخفيف درد کردم و با ين نحو چشم من رو به بهبودي گذاشت تا اينکه
بکلي کسا لت آن رفع شد و بعداً نيز درچشم خود نوروجلائي ديدم که محتاج به عينک
نگشتم در چشم معظم له تا سن هشتا دونه سالگي ضعف ديده نمي شد واطباء حا ذ ق
چشم ا ظها ر تعجب نمو د ه و مي گفتند به
حسا ب عا دي ممکن نيست شخصي که ما د ا م
العمرا زچشم خود ا ين همه استفا ده خواندن و نوشتن برده با شد با زدرسن هشتاد و نه
سالگي محتاج بعينک نبا شد . «شرايط مبلغين اسلامي ص 236 و قيام مقدس ص 28»
كوري چشم
محمدرحيم اسماعيل بيگ بادادن شربت خوب شد
تقي صا لح مرحوم
محمد رحيم اسماعيل بيگ که د ر توسّل به
اهل بيت عليهم السلام و علا قه قلبي بحضرت سيد ا لشهدا ع کم نظيرو ا ز ا ين با ب
رحمت وبرکا ت صوري و معنوي نصيبش شد ه و دررمضان 87 برحمت حق واصل شده نقل نمود که
در شش سا لگي مبتلا به درد چشم و تا سه سال گرفتار بوده وعا قبت ا ز هردوچشم
کورگرديد د رما ه محرم ايام عاشورا در منزل دائي بزرگوارش مرحوم حاج محمد تقي
اسماعيل بيگ روضه خواني بود وچون هوا گرم بود شربت خنک بمردم مي دادندگفت ازدائي
خود خواهش کردم که من بمردم شربت دهم فرمود تو چشم نداري و نمي تواني گفتم يکنفرچشم
د ا رهمرا ه من کنيد تا مرا يا ري دهد
قبول فرموده و من با کمک خودش مقداري بمردم شربت دادم د ر اين ا ثنا مرحوم معين ا
لشريعه ا صطهبا نا تي منبر رفته بودوروضه حضرت زينب عليها السلام را مي خواند ومن
سخت متا ثروگريان شدم تا ا ينکه ازخود بيخود شدم د رآنحا ل مجلله که دانستم حضرت
زينب عليها ا لسلام ا ست د ست مبا رک بردوچشم من کشيد وفرمود خوب شدي و ديگرچشم
درد نمي گيري پس چشم گشودم اهل مجلس را ديدم شاد وفرحناک خدمت دائي خود دويدم تما
م اهل مجلس منقلب شد ند واطراف مرا گرفتند با مردائي ا م مرا دراطا ق برده ومردم
را متفرق نمودند . ونيز نقل نمودکه در چند سا ل قبل مشغول آزما يش بودم وغا فل
بودم ازاينکه نزديکم ظرف پراز ا لکل ا ست کبريت را روشن نموده نا گا ه ا لکل مشتعل
شد و تما م بد ن ا زسرتا پا را آتش زد مگرچشما نم را چند ما ه درمريضخا نه مشغول
معا لجه بودم ا زمن مي پرسيدند چه شده که چشمت سا لم ما ند ه گفتم عطا ي حسين عليه
ا لسلا م ا ست وعده فرمودند که تا آخر عمر چشم درد نگيرم «داستانهاي شگفت ص 36»
دست و سينه هند و
بخاطرسينه زدن به آتش نسوخت
سيد جليل مرحوم
دکتر اسماعيل مجاب ( دندانساز ) عجائبي از ايام مجاورت درهندوستان که مشاهده کرده
بود نقل مي کرد ا ز آ نجمله مي گفت عد ه اي ا ز با زرگا نا ن هندو ( بت پرست ) به
حضرت سيد الشهداء معتقد وعلا قمند ند وبراي برکت ما لشا ن با آ ن حضرت شرکت مي
کنند يعني د ر سا ل مقد ا ري ا زسو د خو د را د رراه آ ن حضرت صرف مي کنند بعضي ا
ز آ نها روزعا شورا بوسيله شيعيا ن شربت و پا لوده و بستني درست کرد ه وخود بحا ل
عزا ا يستا د ه و به عزاداران مي دهند و بعضي آنها مبلغي که راجع به آنحضرت است به
شيعيان مي دهند تا درمراکز عزاداري صرف نمايند يکي از آنانراعادت چنين بود که
همراه سينه زنها حرکت مي کرد و با آنها بسينه مي زد چون مرد بنا به مرسوم مذ هبي خودشا
ن بدنش را به آ تش سوزانيدند تا تما م بد نش خا کستر شد جزد ست راست وقطعه اي
ازسينه اش که آ تش آ ن د وعضو را
نسوزانيده بود بستگا نش آ ن دوقطعه را آوردند نزد قبرستان شيعيان وگفتند اين دوعضو
راجع به حسين شما ا ست .«داستانهاي شگفت ص9 8»
دست
سيدمحمودعطاران وجوان عزادار
آقاي سيد محمود
عطا ران نقل کرد سا لي درايام عا شوراجزء دسته سينه زنا ن محله سردزدک بودم جواني
زيبا در اثناء زنجير زدن بزنها نگاه مي کرد من طاقت نياورده غيرت کردم و او راسيلي
زدم وازصف خارج کردم چند دقيقه بعد دستم درد گرفت و متدرجاً شدت کرد تا اينکه
بناچار بدکترمراجعه کردم گفت اثردردوجهت آ
ن ر ا نمي فهمم ولي روغني ا ست که دردش را سا کن مي کند روغن را بکار بردم نفـعي
نبخشيد بلکه هر لحظه درد شديدتروورم وآما س درد بيشترمي شد بخا نه آمدم وفرياد مي
کردم شب خواب نرفتم آخر شب لحظه خو ا بم برد حضرت شا ه چراغ عليه السلام راديدم
فرمود بايد آن جوان راراضي کني چون بخود آمدم دانستم سبب دردچيست رفتم جوان را
پيدا کردم و معذرت خواستم و با لأخره را ضيش کردم درهما ن لحظه درد سا کن و ورمها
تما م شد و معلوم شد که خطا کرده ام وسوء ظن بوده
ا ست و به عزا د ا ر حضرت سيد ا لشهد اء عليه السلام توهـين کرده بودم
«داستانهاي شگفت ص 160»
برطرف شدن جذام
مقبل بخاطرعزاداري
در وقايع الايام
حاج ملا علي آقا تبريزي ا ز کتا ب حزن ا لمؤمنين نقل کرده اند که مقبل ا صفها ني
( محمد شيخا ) در
اول امر جواني ظريف بوده و بغايت در ظرافت لطيف بوده اتفا قاً درايام محرم به جمعي
رسيد که سينه مي زدند درعزاي حسين ع بطريق استهزاء شعري خواند و عزاداران را متا
لم کرد پس ازچندي به مرض جذام مبتلا گرديد مردم از او متنفر شدند و در گلخن حمام
جاي داشت سال ديگردرخرابه اي نشسته بود ايام عاشورا که صداي دسته و سينه زن بلند
شد چه کربلاست امروزچه پربلا است امروز- سر حسين مظلوم ازتن جداست امروزمقبل مضطرب
شدوبه نظرحسرت نگرسيت وگفت روزعزاست امروز- جا ن د ر بلاست امروز- فغا ن
شورومحشردرکربلاست امروز.هما نشب حضرت پيغمبرراخواب ديد و اورا نوازش نمود و
ازتقصيرش گذ شت و ا سم ا و محمد شيخا بود که پيغمبر ا و ر ا ملقب به مقبل نمود سا
لي مقبل با د سته اي اززوّار رفتند براي کربلا دزد بقا فله زد و اموال زوّارراغا رت کردند مقبل ناچاردرشهرگلپايگان ما
ند دهه عاشورا شد د ر تکيه اي که روضه بود خد مت
مي کرد مي گويد شب عا شورا شد بسيا رگريه کردم خوابم برد خواب ديدم کربلا هستم ودرصحن امام حسين ع
هستم خواستم وارد حرم شوم نگذاشتند وگفتند فاطمه زهرادرحرم است داشتم اطراف صحن
راه مي رفتم ديدم گوشه اي از صحن جمعيت زيادي هستند وجماعتي نشسته اند پرسيدم
اينها کيا نند گفتند ابراهيم ونوح پيغمبروموسي وعيسي عليهم السلام هستند
ومصدربرهمه پيغمبر خاتم صلي الله عليه وآله است پيغبمرسربلند کرد فرمود محتشم کا
شا ني را بيا وريد محتشم مردي کوتا ه و خوش چهره بود پيغمبر فرمود محتشم شب عاشورا
است براي ما مرثيه بخوان محتشم بالاي منبررفت پيغمبرمتصل مي فرمود بروبالا تا به
پله نهم رفت ا يستا د واين مرثيه را خواند کشتي شکست خورده طوفان کربلا ... تا
رسيد به آنجا که گفت :بودند ديوودد همه سيراب مي مکيد- خاتم زقحط آب سليمان کربلا.
پيغمبرگريه زيا د ي کرد و همچنين ا نبيا ء عظا م . محتشم گفـت روزي که شد به نيزه
سرآ ن بزرگوار- خورشيدسربرهنه برآ مد زکوهسا ر.پيغمبر خواستند بي هـوش شوند محتشم
خوا ست پا ئين بيا يد پيغمبرفـرمود محتشم غـم د ل ما خا لي نشده مرثيه بخوان محتشم
عما مه زمين زد و ا شا ره به قبرمطهرکرد وگفت : اين کشته فتا ده به هامون حسين تست
پيغمبرازگريه بيهوش شد وقتي بهوش آمد رد اي خود را به محتشم خلعت داد من خجا لت
کشيد م که من هم مرثيه بسيا ر گفته ا م ولي حضرت بمن امرنفرمود كه مرثيه بخوانم
لذا با حا ل اسف ا زحرم بيرون شدم وخواستم فرا رکنم د يد م حوريه سيا ه پوشي ا
زحرم خا رج شد آ مد نزد پيغمبر گفت د خترت فا طمه مي گويد چرادل مقبل راشکستي
بفرما ئيد ا ومرثيه بخواند پيغمبر فرمود مقبل بيا مرثيه بخو ا ن رفتم به پله سوم
منبرقرا رگرفتم وگفتم روايت است که چون تنگ شد بر او ميدان- فتا د ازحركت ذوالجناح
ا ز جولان-هوا زجورمخالف چه قيرگون گرديد- عزيزفا طمه ا زا سب سرنگون گرديد- بلند مرتبه
شا هي زصدرزين ا فتا د- ا گرغلط نکنم عرش برزمين ا فتا د .صد ا ي شيون ونا له ا ي
بلند شد كه حد ند ا شت وحوريه بيرون آ مد ا ز حرم گفت فا طمه روي قبر فرزند ش غش
کرد. من هرچه ايستا دم جايزه اي بمن ندادند لذا درغصّه فرورفتم يكد فعه ديدم حضرت
ا ما م حسين(ع)با بد ن مجروح آ مد ند فرمودند ا نعا م توبا من ا ست محزون نبا
ش«کتا ب عشريه ص 115واشعاربرگزيده ج1ص210»
حضرت آدم (ع)
واشباه وتماثيل پنج تن(ع)
در تفسير آيه
مبارکه و تلقي آدم من ربه کلمات فتاب عليه آيه 36 سوره بقره ابوالفتوح نقل مي کند
که چون خداي تعا لي آدم را بيا فريد و حيا ت ا و آفريد راست نشست اوراعطسه فرود
آمد حقتعالي اورا الهام داد گفت الحمد لله خد ا يتعالي او را گفت خد ا يتعا لي بر
تو رحمت کند و ترا براي رحمت آفريد واوبرسا ق عرش نگريست اشباح و تما ثيلي د يد بر
صورت خود كه نا م هر يکي با لاي سراونوشته محمد و علي و فاطمه و الحسن و الحسين
آدم گفت با رخدايا پيش ا زمن برصورت من
خلقي آفريدي گفت نه گفت اينان کيا نند گفت فرزندان تواند و ا گر نبود ايشان ترا
نيافريدم گفت بار خدايا گرامي تر بندگانند برتو گفت اي آدم اين نامها ياد گير تا
در وقت درماندگي مرا به اين نامها بخواني تا بفريادت رسم آدم آن نامها ياد گرفت
.«همراه زائرين عتبات عاليا ت نوشته مؤلف»
حضرت
آدم(ع)خدايرابه پنج تن قسم ميدهد
سپهر از کتاب در
الثمين نقل مي کند آدم عليه السلام چند کلمه د ر سا ق عرش نوشته ديد جبرئيل آن
کلمات را که نا م رسول خدا صلي الله عليه وآ له وخاندان بزرگوارا وبود بآدم يا د
داد تا با آن نا مها پناهنده شود ودرپيشگاه پروردگار بگويد آدم گفت يا حميد بحق
محمد يا عا لي بحق علي يا فا طربحق فاطمه يا محسن بحق الحسن والحسين ومنک الاحسان
و خداوند را باين نامهاي مقدس سوگند داد چون بنام حسين عليه السلام رسيد قلبش
ازاندوه فشرده شد واشک ازديدگانش فرو ريخت علت اين اندوه و گريه ر ا ا ز جبرئيل
جويا شد جبرئيل گفت ا ين فرزند تو به مصيبتي بزرگ مبتلا مي شود که تما م مصائب د
ربرابرآن کوچک ا ست گفت آ ن مصيبت کدامست جبرئيل گفت حسين عليه السلام با حا ل
تشنگي وغريبي و تنهائي و بي کسي کشته مي شود يا روياوري ندارد اي آدم اگراورا
ببيني در حالي که مي گويد آه از تنشگي آه ازبي ياوري تا آنکه شدت تشنگي بين
اووآسمان مانند دود حا ئل مي شود ولي هيچکس جوابش نگويد مگر با شمشير و شربت مرگ
.همراه زائرين عتبات عاليا ت نوشته مؤلف
پاي حضرت
آدم(ع)دركربلاخون شد
حضرت آدم عليه
السلام هنگام گذشتن از کربلا غمناک و محزون شد و به زمين خورد و خون ازپاي مبارکش
جاري شد ازمصدر وحي به او خطاب شد که وقوع ا ين حادثه بخاطر موافقت با خوني است که
ازامام حسين عليه السلام دراين زمين ريخته مي شود . «همراه زائرين عتبات عاليا ت
نوشته مؤلف»
كشتي
نوح(ع)دركربلامتلاطم شد
هنگامي که کشتي
نوح از کربلا مي گذشت زمين آنرا گرفته و به شدت به طرف خود جذب مي کرد بطوري که
نزديک بودغرق شود و خوف و وحشت سرنشينا ن ر ا فرا گرفت به حضرت نوح وحي شد که
اينجا محل شهادت امام حسين عليه السلام است .«همراه زائرين عتبات عاليا ت نوشته
مؤلف»
ازسرحضرت
ابراهيم(ع)دركربلاخون جاري شد
هنگام عبور حضرت
ابراهيم عليه السلام ا ز کربلا مرکب
آ ن حضرت لغزيد و به زمين ا فتا د
و سرمبارکش شکست وخون جاري شد به او وحي شد که براي همراهي با خوني که ازامام حسين
عليه السلام درا ينجا ريخته مي شود اين
قضيه پيش آمد .«همراه زائرين عتبات عاليا ت نوشته مؤلف»
گوسفندان حضرت
اسماعيل(ع) ازآب فرات نمي خوردند
حضرت اسماعيل
عليه ا لسلام هنگا مي که گوسفندان خويش را براي چرا فرستاده بو د چوپا ن ايشان خبر
داد که گوسفندان مدتي ا ست ا ز آ ب فرات نمي آ شامند سپس گوسفندان به اعجا ز عرض
کردند فرزندت حسين عليه السلام با لب تشنه در اينجا کشته مي شوند و ما چون ازاين
قضيه محزون هستيم از نوشيدن آب فرات صرف نظر کرد ه ا يم .«همراه زائرين عتبات
عاليا ت نوشته مؤلف»
پاي حضرت يونس (ع) دركربلاخون شد
حضرت يونس عليه
السلام ازکربلا گذشتند بند کفش آن حضرت پاره شد و خار در پاي مبارکش رفته خون جاري
شد سپس برايشان خطاب آمد که اينجا امام حسين عليه السلام به شهادت مي رسد به جهت
همراهي با خون او پايت خون افتاد . «همراه زائرين عتبات عاليا ت نوشته مؤلف
قا ليچه
سليمان(ع)دركربلافرودآمد
حضرت سليمان عليه
السلام موقعي که بر فرش مخصوص ( قاليچه سليمان ) نشسته بود و باد آن را به حرکت
درمي آورد به کربلا رسيد در آنجا باد سه مرتبه به شدت آن فرش را به دور خود چرخاند
و نزديک بود سقوط کند سپس آرام شد و در کربلا فرود آ مد خبر شهادت امام حسين عليه
السلام را در آن سرزمين به آن حضرت اعلان کرد ند . «همراه زائرين عتبات عاليا ت
نوشته مؤلف»
آهوهادركربلادورهم
جمع شده گريه ميكردند
حضرت عيسي عليه
السلام هنگا مي که با حواريون ا زکربلا گذشتند آهواني ديدند که اجتماع کرده گريه
مي کنند آنها هم نشستند وگريه سردادند هنگامي که علت آن را از حضرت عيسي عليه السلام سئوال کردند
فرمودند دراين سرزمين ميوه دل پيامبر خدا حضرت احمد صلي الله عليه وآله که فرزند
حضرت طاهره بتول عليها سلام که شبيه مادرمن ا ست کشته خواهد شد و درا ينجا خاک سپرده
مي شود که از مشک خوشبوتر ا ست «همراه زائرين عتبات عاليا ت نوشته مؤلف»
ملائكه هزارسا ل
قبل كربلارازيارت كردند
از امام صادق
عليه السلام روايت است که ملائکه زيارت نمودند کربلا را هزار سا ل پيش از آنکه جدم
حسين درآن ساکن شود «همراه زائرين عتبات عاليا ت نوشته مؤلف»
تأويل كهيعص توسط
امام زمان(عج)
سعد بن عبدالله
اشعري که به محضر مبارک امام زمان عج شرفيا ب شد ه بيا ن مي کند که مولا در تاويل
کهيعص فرمودند اين حروف رموز غيب است که خدا بنده خود ذکريا را بوسيله آن مطلع
نمود چون ذکريا از پروردگارش خواست که نام پنج تن را به ا و بياموزد جبرئيل آنها
را به او آموخت و زکريا هر و قت نا م محمد و علي و فا طمه و حسن را مي برد د لش روشن مي گرديد و اندوهش برطرف مي شد
و همينکه نا م حسين ر ا مي برد گريه گلو
يش ر ا مي فشر د و گيج مي گشت يکروزعرض کرد معبود من مرا چه شد ه که چون نا
م چها ر تن را مي برم غمها ا ز دلم مي رود و تسلي مي يابم و چون نام حسين را
برزبان مي آورم اشکم مي ريزد ناله ام بلند مي شود خداي تبارک و تعالي سرگذشت اورا
برايش د ر کلمه کهيعص گفت . کا ف کربلا- هاء هلا ک عترت – يا ء يزيد - عين عطش -
صاد صبر.«همراه زائرين عتبات عاليا ت نوشته مؤلف»
خبردادن فرشتگان
ازشهادت حسين(ع)به رسول خدا(ص)
سيد بن طاوس در
لهوف مي گويد چون يک سا ل اززندگاني حسين عليه السلام گذشت دوازده فرشته بر رسول
خد ا صلي الله عليه وآله نا زل شد که داراي صورتها ي مختلف و چهره ها ي قرمز بودند
و در حالي که پروبال خويش را باز کرده بودند گفتند يا محمد همان ستمي که از قا بيل
بر هابيل وارد آمد بر فرزند ت حسين عليه السلام وارد خواهد شد وما نند اجري که به
ها بيل داده شده با و داده مي شود وعذاب وگرفتا ري کشندگانش چون عذاب قا بيل خواهد
بود آ ن موقع د ر آسمانها فرشته مقـرّبي نبود مگر آ نکه بخدمت رسول خدا صلي الله
عليه و آ له مشرف و آن حضرت را برکشته شدن حسين عليه السلام تسليت دادند و به آنچه
خداوند درعوض شهادتش براي او معين فرموده اخبارمي کردند و تربت قبر حسين عليه
السلام را بر رسول خدا صلي الله عليه وآله نشان مي دادند . همراه زائرين عتبات
عاليات
خبردادن جبرئيل
ازشها د ت حسين(ع)به رسول خدا(ص)
سيد بن طاووس در
لهوف مي گويد چون حسين عليه السلام دو ساله شد سفري براي پيغمبر صلي الله عليه و
آله پيش آ مد د ر بين راه نا گها ن آن حضرت ايستاد و فرمود انا الله و انا اليه
راجعون واشک ازچشمانش سرازيرشد علت گريه را سئوال کردند فرمود ا ينک جبرئيل ا ست
به من خبر مي دهد از زميني که نزديک شط فرات است وآنرا کربلا مي گويند فرزندم حسين
عليه السلام را درآن سرزمين مي کشند پرسيدند يا رسول الله کشنده ا و کيست فرمود
شخصي ا ست که ا و را يزيد مينا مند و گويا اکنون جايگاه کشته شدن و محل دفن حسين
را به چشم خويش مي بينم رسول خدا صلي الله عليه و آله ازآن سفرغمگين مراجعت نمود
... «همراه زائرين عتبات عاليا ت نوشته مؤلف»
خبردادن حضرت
علي(ع) ازشهادت حسين (ع)
در سال 36 هجري
علي عليه السلام که به جنگ صفين مي رفت هنگامي که از سرزمين کربلا عبور کرد مقداري
ا ز خاک کربلا برداشت و بوئيد و فرمود خوشا بحا ل ا ين خا ک که از اوگروهي بدون
حساب به بهشت مي روند «همراه زائرين عتبات عاليا ت نوشته مؤلف»
باخبرشدن حضرت
زهرا (س) ازشهادت حسين (ع)
د ر تفسير آ يه
شريه حملته امه کرها ووضعته کرها سوره احقاف آيه 14 حضرت صادق عليه السلام مي فرما
يد آ ن انسان کا ملي که خد ا اورا توصيه فرموده به رعا يت والدين حسين عليه السلام
ا ست حملته ا مّه کرها و وضعته کرها يعني
فا طمه زهرا عليها سلا م حا مله شد بحسين ازروي کراهت و زائيد او را از روي کراهت
بعد حضرت مي فرمايد دردنيا ديده نشده است که مادري پسربزايد و کراهت داشته باشد
ازوجود پسر لکن فاطمه عليها سلام کراهت پيدا کرد ازتولد حسين عليه السلام چون
دانست او را شهيد مي کنند .«همراه زائرين عتبات عاليا ت نوشته مؤلف»
خبردادن حسنين (ع)
به يكديگرازشهادتشان
امام صادق عليه
السلام ا ز پدران بزرگوارخويش روايت کرد که روزي حسين بن علي عليه السلام بمنزل
برادرش حسن عليه السلام وارد شد و چون نگا هش به برادر ا فتا د اشک ازديدگانش
سرازير گرديد حسن عليه السلام پرسيد چرا گريه مي کني گفت گريه ام ا زظلم و ستمها
ئي است که بر شما وارد مي شود حسن عليه ا لسلا م فرمود ظلمي که بر من وارد خواهد
شد هما نا زهري ا ست که در خفاء و پنهان مي نوشانند و بدان وسيله مرا مسموم و بقتل
مي رسانند ولي لا يوم کيومک يا ابا عبدالله هيچ روزي را درعالم مانند روز شهادت تو
نمي توان يافت.«همراه زائرين عتبات عاليا ت نوشته مؤلف»
$
##نخستين كسي كه
براي امام حسين (ع) گريه كرد
نخستين كسي كه
براي امام حسين (ع) گريه كرد ، چه كسي بود ؟
توضيح سؤال :
طبق آنچه كه در
كتب شيعي آمده اولين كسي كه براي امام حسين (ع) اقامه عزا كرد آدم (ع) بوده است .
نظر علماي اهل تسنن در اين زمينه چه ميباشد ؟ آيا آنان نيز اين روايت را قبول
دارند ؟ آيا در كتب ايشان روايت هايي در رابطه با اولين كسي كه بر سيد الشهدا(ع)
اشك ريخته وجود دارد (قبل از به شهادت رسيدن آن حضرت) ؟؟
جواب:
در کتب اهل سنت
مواردي از ذکر ياد ابي عبد الله عليه السلام حتي قبل از تولد ايشان وقبل از زمان
رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم نقل شده است :
ذکر شهادت حضرت
سيصد سال قبل از بعثت
2874 حدثنا محمد
بن عبد الله الحضرمي ثنا محمد بن غورك ثنا أبو سعيد التغلبي عن يحيى بن يمان عن
إمام لبني سليم عن أشياخ له غزوا الروم فنزلوا في كنيسة من كنائسهم فقرأوا في حجر
مكتوب:
أيرجوا معشر
قتلوا حسينا شفاعة جده يوم الحساب
فسألناهم منذ كم
بنيت هذه الكنيسة قالوا قبل أن يبعث نبيكم بثلاث مائة سنة قال أبو جعفر الحضرمي
وثنا جندل بن والق عن محمد بن غورك ثم سمعته من محمد بن غورك
المعجم الكبير
الطبراني ج3/ص124
با روم مي
جنگيديم پس به يکي از کليساهاي ايشان وارد شديم .پس در آن سنگي بود که روي آن
نوشته شده بود :
آيا امتي که حسين
را مي کشند شفاعت جد او را در روز قيامت اميد دارند؟
وروينا أن صخرة
وجدت قبل مبعث النبي صلى الله عليه وسلم بثلاث مائة سنة وعليها مكتوب باليونانية
أيرجو معشر قتلوا
حسينا
التبصرة ابن جوزي
ج2/ص17
به ما خبر داده
شد که صخره اي در بيت المقدس سيصد سال قبل ازبعثت رسول خدا پيدا شده است که بر روي
آ ن با زبان سرياني نوشته شده بوده است :
آبا امتي که حسين
را مي کشند ...
شبيه اين دو
روايت در کتب ذيل آمده است :
تهذيب الكمال
ج6/ص442 بغية الطلب في تاريخ حلب ج6/ص2653 صبح الأعشى في صناعة الإنشا ج13/ص234
الخصائص الكبرى سيوطي ج1/ص63 و...
طبق اقرار برخي
علماي اهل سنت حاکم نيشابوري هم شبيه اين روايت را (در مورد وجود نوشته اي با اين
اشعار) با اضافه اي در کتاب امالي خويش آورده است اما متاسفانه اکنون اين روايت در
کتاب وي يافت نمي شود وآن اضافه اين است که علاوه بر بيت مذکور در آن نوشته نام
ابراهيم خليل الله ( ظاهرا به عنوان نويسنده) موجود بوده است .
حديث أنس أن رجلا
من أهل نجران احتفر حفيرة فوجد فيها لوحا من ذهب فيه مكتوب :
اترجو أمة قتلت
حسينا شفاعة جده يوم الحساب
وكتب ابراهيم
خليل الله فجاؤا باللوح إلى رسول الله فقرأه ثم بكى وقال من آذانى وعترتى لم تنله
شفاعتى حا فى أماليه
تنزيه الشريعة
علي بن محمد بن علي بن عراق الکناني ج1/ص409
روايت انس كه
شخصي از اهل نجران گودالي مي کند پس در آن لوحي از طلا پيدا کرد که در ان نوشته
بود آيا امتي که .... ونوشته بود ابراهيم خليل الله پس اين لوح را به نزد رسول خدا
صلي الله عليه وآله وسلم آوردند . پس آن را خواند و گريه نمود .سپس فرمود هرکس که
من را اذيت کند و خانواده ام را شفاعت من به وي نخواهد رسيد – حاکم در کتاب امالي
–
روايات اهل سنت
در مورد اشک ريختن بر ابي عبد الله عليه السلام
اما آنچه که در
کتب اهل سنت در مورد اشک ريختن براي امام حسين عليه السلام موجود است در مورد رسول
خدا صلي الله عليه وآله وسلم بوده است :
ما در اينجا تنها
عبارت ذهبي را که در بين اهل سنت به تعصب معروف است نقل مي نماييم و قسمت هاي مهم
را ترجمه مي کنيم:
وقال الإمام أحمد
في مسنده ثنا محمد بن عبيد ثنا شرحبيل بن مدرك عن عبد الله بن نجي عن أبيه أنه سار
مع علي وكان صاحب مطهرته فلما حاذى نينوى وهو سائر إلى صفين فنادى اصبر أبا عبد
الله بشط الفرات قلت وما ذاك قال دخلت على النبي صلى الله عليه وسلم وعيناه تفيضان
فقال قام من عندي جبريل فحدثني أن الحسين يقتل بشط الفرات وقال هل لك أن أشمك من
تربته قلت نعم فقبض قبضة من تراب فأعطانيها فلم أملك عيني أن فاضتا وروى نحوه ابن
سعد عن المدائني عن يحيى بن زكريا عن رجل عن الشعبي أن علياً قال وهو بشط الفرات
صبراً أبا عبد الله وذكر الحديث
وقال عمارة بن
زاذان ثنا ثابت عن أنس قال استأذن ملك القطر على النبي صلى الله عليه وسلم في يوم
أم سلمة فقال يا أم سلمة احفظي علينا الباب لا يدخل علينا أحد فبينا هي على الباب
إذ جاء الحسين فاقتحم الباب ودخل فجعل يتوثب على ظهر النبي صلى الله عليه وسلم
فجعل النبي صلى الله عليه وسلم يلثمه فقال الملك أتحبه قال نعم قال فإن أمتك
ستقتله إن شئت أريتك المكان الذي يقتل فيه قال نعم فجاءه بسهلة أو تراب أحمرقال
ثابت فكنا نقول إنها كربلاء
عمارة صالح
الحديث رواه الناس عن شيبان عنه
وقال علي بن
الحسين بن واقد حدثني أبي ثنا أبو غالب عن أبي أمامة قال قال رسول الله صلى الله
عليه وسلم لنسائه لا تبكوا هذا الصبي يعني حسيناً فكان يوم أم سلمة فنزل جبريل
فقال رسول الله صلى الله عليه وسلم لأم سلمة لا تدعي أحداً يدخل فجاء حسين فبكى
فخلته أم سلمة يدخل فدخل حتى جلس في حجر رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال جبريل
إن أمتك ستقتله قال يقتلونه وهم مؤمنون قال نعم وأراه تربته رواه الطبراني
وقال إبراهيم بن
طهمان عن عباد بن إسحاق وقال خالد بن مخلد واللفظ له ثنا موسى بن يعقوب الزمعي
كلاهما عن هاشم بن هاشم الزهري عن عبد الله بن زمعة قال أخبرتني أم سلمة أن رسول
الله صلى الله عليه وسلم اضطجع ذات يوم فاستيقظ وهو خاثر ثم اضطجع ثم استيقظ وهو
خاثر دون المرة الأولى ثم رقد ثم استيقظ وفي يده تربة حمراء وهو يقبلها فقلت ما
هذه التربة قال أخبرني جبريل أن الحسين يقتل بأرض العراق وهذه تربتها
وقال وكيع ثنا
عبد الله بن سعيد عن أبيه عن عائشة أو أم سلمة شك عبد الله أن النبي صلى الله عليه
وسلم قال لها دخل علي البيت ملك لم يدخل علي قبلها فقال لي إن ابنك هذا حسيناً
مقتول وإن شئت أريتك من تربة الأرض التي يقتل بها
رواه عبد الرزاق
عن عبد الله بن سعيد بن أبي هند مثله إلا أنه قال أم سلمة ولم يشك
وإسناده صحيح
رواه أحمد والناس
وروي عن شهر بن
حوشب وأبي وائل كلاهما عن أم سلمة نحوه
تاريخ الإسلام
ذهبي ج5/ص102
احمد بن حنبل در
مسندش گفته است که ... همراه علي مي رفت وظرف آب حضرت را همراه داشت . پس وقتي به
نينوا رسيد – در حاليکه به صفين مي رفت – پس صدا زد که اي ابا عبد الله در شط فرات
صبر کن . گفتم اين چه معني دارد ؟ فرمودند : به نزد رسول خدا صلي الله عليه وآله
وسلم رفتم وحال آنکه دو چشم ايشان (مانندچشمه) مي جوشيد . پس به من فرمودند که
جيريل در کنار من ايستاد وگفت که حسين در کنار شط فرات کشته مي شود . وگفت آيا مي
خواهي که بوي تربت وي را احساس کني ؟ گفتم آري ، پس کفي از خاک وي را گرفته به من
داد ، پس نتوانستم که جلوي اشک چشم خود را بگيرم ...
... از انس نقل
شده است که فرشته باران در روز ام سلمه( روزي که رسول خدا در خانه وي بودند) از
رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم اجازه حضور گرفت . پس حضرت فرمودند که اي ام
سلمه ، مراقب در باش که کسي بر ما وارد نشود . در اين هنگام حسين عليه السلام آمد
پس با اصرار وارد اتاق شد و بر پشت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم پريد .ورسول
خدا او را بوسيدند ؛ پس فرشته باران گفت: آيا او را دوست مي داريد؟ حضرت فرمودند :
آري ، گفت : بدرستيکه امت تو او را بعد از تو مي کشند . اگر بخواهيد مکان شهادت وي
را به شما نشان خواهم داد . پس حضرت قبول فرمودند . پس وي حضرت را در کنار تپه اي
يا خاک سرخي آورد .
ثابت گفت : ما آن
را کربلا مي گفتيم. روايتهاي عماره روايات خوبي است .
...رسول خدا صلي
الله عليه وآله وسلم به همسرانشان فرمودند اين کودک – حسين – را به گريه نيندازيد .
پس نوبت ام سلمه شده بود که جبريل نازل شد پس حضرت به ام سلمه فرمودند که نگذار
کسي وارد اتاق شود . پس حسين آمد و شروع به گريه کرد . پس ام سلمه اجازه داد که
ايشان وارد شود . پس وارد شده بر دامان رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم نشست .
پس جبريل گفت که ام تو او را خواهند کشت . حضرت پرسيدند او را مي کشند وحال آنکه
مومنند!!!(ادعاي ايمان دارند؟) گفت آري وتربتش را به حضرت نشان داد .
...ام سلمه به من
خبر داد که رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم روزي خوابيده بودند ، پس در حالت
ناراحتي بيدار شدند ، سپس دوباره استراحت فرموده ودوباره بيدار شدند و حال آنکه
گرفتگي ايشان کمتر بود .دوباره خوابيدند وبيدار شدند و در دستشان خاک سرخي بود که
آن را مي بوسيدند . سوال کردم که اين خاک چيست؟ فرمودند جبريل به من خبر داد که
حسين در عراق کشته خواهد شد و اين تربت وي است ...
رسول خدا به وي
فرمودند که فرشته اي به نزد من آمد که تا کنون نيامده بود .پس گفت که فرزندت حسين
کشته خواهد شد و اگر بخواهي خاک زميني را که در آن کشته مي شود به تو نشان دهم
..... سندش صحيح است احمد و عده اي آن را نقل کرده اند .
موفق باشيد
گروه پاسخ به
شبهات
مؤسسه تحقيقاتي حضرت
ولي عصر (عج)
سايت عاشورا
محمدي
$
##روضه امام حسین(علیه
السلام) شیعه ام کرد
طلبه اهل سنت :
روضه امام حسين(عليه السلام) شيعه ام کرد
حجت الاسلام
والمسلمين شريف زاهدي طلبه نوشيعه زاهداني جريان شيعه شدن خود را اينگونه براي
دانشجويان بيان نمود: «...کنجکاو شدم تا بدانم سخنران چه ميگويد؛ زيرا به ما گفته
بودند که هر چه روحانيون شيعه ميگويند، دروغ است. به اين نيت رفتم که ببينم چه
دروغهايي ميگويد. نزديک حسينيه شدم. ميخواستم وارد حسينيه شوم ولي خجالت کشيدم؛
چون لباس مولويها بر تن من بود...»
حجت الاسلام والمسلمين
"شريف زاهدي" طلبه نوشيعه زاهداني که بيش از ده سال است به تشيع گرويده
در دانشکده علوم قرآني قم جريان شيعه شدن خود را اينگونه براي دانشجويان بيان
نمود: بنده محمد شريف زاهدي اهل نيکشهر استان سيستان و بلوچستان هستم. بعد از 11
سال تحصيل در مدارس و حوزههاي علميه اهل سنت، با شنيدن روضه امام حسين (عليه
السلام) بارقه هدايت در دلم پديد آمد و پس از تحقيقات مفصل در سال 1382 به مکتب
نوراني اهلبيت عليهم السلام مشرف شدم.
يکي از اساتيدم
«مولوي عيسي ملازهي» امام جماعت مسجد محمد رسول الله ـ صلي الله عليه و آله و سلم
ـ بود. گاهي که برايشان مشکلي ايجاد ميشد و نميتوانست به مسجد برود، بنده را به
جاي خود ميفرستاد تا نماز جماعت را اقامه کنم. شب عاشوراي سال 1375 بود و من به
جاي استادم به مسجد رفتم و نماز عشاء را خواندم. همه مردم از مسجد بيرون رفتند. من
آخرين نفري بودم که از مسجد بيرون آمدم و درب مسجد را قفل کردم. ميخواستم به
مدرسه برگردم که صداي سخنراني از حسينيه شيعيان مهاجر چابهار که در فاصله پنجاه
متري مسجد بود، توجهم را جلب کرد.
کنجکاو شدم تا
بدانم سخنران چه ميگويد؛ زيرا به ما گفته بودند که هر چه روحانيون شيعه ميگويند،
دروغ است. به اين نيت رفتم که ببينم چه دروغهايي ميگويد. نزديک حسينيه شدم.
ميخواستم وارد حسينيه شوم ولي خجالت کشيدم؛ چون لباس مولويها بر تن من بود.
آهسته کنار پنجره
نشستم و به صحبتهاي روحاني شيعه گوش دادم. سخنراني او درباره شخصيت امام حسين
عليه السلام بود. ميگفت: "در کتاب مسند احمد حنبل و سنن ترمذي و چند کتاب
ديگر، اين روايت آمده است که پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ فرمودهاند:
"إن الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة» امام حسن و امام حسين سرور جوانان
بهشت هستند و همين طور از کتابهاي اهل سنت مطالبي به همراه آدرسهايشان بيان
ميکرد".
اين سؤال به ذهنم
آمد که اين روحاني شيعه، چگونه کتابهاي اهل سنت را مطالعه کرده است؟؛ زيرا به ما
گفته بودند کتابهاي شيعه را نخوانيد؛ گمراهکننده است! چرا آنها ـ شيعيان ـ
نميگويند کتابهاي اهل سنت را نخوانيد که گمراه ميشويد؟، فقط علماي ما چنين
ميگويند؟
سخنرانياش تمام
شد و روضه خواندن را شروع کرد. روضه قتلگاه امام حسين(عليه السلام) را خواند که
روضه جانسوزي بود؛ به طوري که اشکهاي من ملاي سني که تا آن لحظه، حتي يک قطره اشک
هم براي مظلوميت امام حسين(عليه السلام) نريخته بودم، سرازير شد و بسيار گريه
کردم.
قبل از آنکه
روضه تمام شود، بلند شدم و به مدرسه برگشتم. به اتاقم رفتم و خواستم بخوابم؛ ولي
سخنان روحاني شيعه فکرم را به خود مشغول کرده بود. طاقت نياوردم. به کتابخانه حوزه
رفتم تا آن روايت را پيدا کنم.
البته قبلا روايت
"سيدا شباب" را در کتاب "مسند احمد" ديده بودم؛ ولي براي
آنکه دلم آرام شود، به سراغ روايت و سند آن رفتم. آن را پيدا کردم و پس از آن،
کتاب "حيات الصحابه" را برداشتم و با کمال تعجب ديدم که آنچه روحاني
شيعه نقل کرده، صحيح است. به خودم گفتم: اينها، مطالبي است که از کتابهاي ما نقل
ميکنند، پس معلوم است که خيلي از کتابهاي ما را مطالعه کردهاند و مطالب زيادي
از ما ميدانند.
آن شب، شب عجيبي
بود. سؤالاتي وجود مرا فرا گرفته بود و هر چه فکر ميکردم نميتوانستم خودم را
قانع کنم! از خود سؤال ميکردم: "آيا شيعيان آنچنان که وهابيان تبليغ
ميکنند، واقعا مشرکند؟!" لحظهاي با خودم فکر کردم، عجيب است! آنطور که در
آيات قرآن و روايات آمده است، مشرکان مخالف خدا و پيامبرند و مخالف با دين مبين
اسلام هستند! پس اينها ـ شيعيان ـ چه نوع مشرکاني هستند که خداوند و پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ
را قبول دارند و حتي به اهلبيت پيامبر محبت ميورزند و بر منبرهايشان نيز از
پيامبر اسلام مدح و تعريف و بر مصائبشان گريه ميکنند؟! به دلم افتاد که امکان
ندارد اينها مشرک باشند.
بعد از اين بود
که تحقيق درباره تشيع را آغاز کردم و اولين بار با مطالعه کتاب شبهاي پيشاور
نوشته «مرحوم سلطان الواعظين شيرازي»
بسياري از حقايق برايم روشن شد و ميديدم بسياري از مطالبي که از منابع اهل سنت در
اين کتاب ذکر شده، مورد تاييد همه فرق اهل سنت است و اين برايم خيلي جالب بود.
سپس تحقيقات خود
را ادامه دادم و کتابهاي بيشتري مطالعه کردم تا به اين نتيجه رسيدم که تشيع حق
است و از سال 79 به صورت تقيه و پنهاني شيعه شدم و در سال 82 تصميم گرفتم که اين
مطلب را آشکار کنم و رسماً آن را اعلام کردم.»
مرزبان ولايت
سايت سه نقطه
$
##مقام روضه خوانی
مقام روضه خواني
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
مهر تو را بعالم
امکان نميدهم - اين گنج پربهاست من ارزان
نميدهم
نام تو را به نزد
اجانب نميبرم - اين اسم اعظم است بديوان نميدهم
اي خاک کربلاي تو
مهر نماز من - اين مهر را بملک سليمان نميدهم
ما را گدائي در
تو بود تاج افتخار - اين تاج را به افسر شاهان نميدهم
جان ميدهم بشوق
وصال تو يا حسين - تا بر سرم قدم ننهي جان نميدهم
نوحه خوان
نظام رشتي از
نوحه خوان ها و نوکراي با اخلاص بود، چند ماه قبل از مرگش بيمار شد، تو بستر افتاد،
مردم مي اومدند زخم زبونش مي زدند. لال شد، ديگه نمي تونست حرف بزنه، گفتند: ديديد
اين که دم از حسين (عليه السّلام) مي زد آخر لال مي ميره، دخترش مي گه روزي بابام
صدام زد و با اشاره گفت: يه قلم و کاغذي برام بيار، تا آوردم برام نوشت: دخترم غصه
نخور من نوکر اربابم، ارباب منو تنها نمي گذاره و ساعتي گذشت، باز منو صدا زد و
نوشت آگاه باش هر وقت اشاره کردم بدون که اربابم اومده .
نمي تونه تکون
بخوره، دخترش مي گه دقايقي بعد ديدم دست گذاشت رو سينه اش از جا بلند شد، تعجب
کردم صدا زد: السلام عليک يا ابا عبدالله ... بعد از سلام بابام يک دفعه دراز کشيد
هر چي صداش زدم بلند نشد.
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
متن روضه ي رسول
ترك
لات بود، سر و
وضعش خوب نبود، اومد مجلس امام حسين (عليه السّلام)، صاحبان هيئت بيرونش کردند،
گفت اي بابا ! مجلس مال يکي ديگه است، حسين ! خيال کردم خيمه، خيمه ي توست اومدم،
اگه مي دونستم اينها صاحب خيمه اند نمي يومدم، من اصلاً خونه ي اينها نيومدم، تو
که مي خواستي دست شمر را هم بگيري، آقا باشه !! من رفتم، هي با خودش مي گفت: من
امشب مجلست را خراب کردم، شب رئيس هيئت خوابيده، گنبد و بارگاه حسين (عليه
السّلام) را ديد، قافله ي عزادارها، دسته دسته مي آمدند، ديد يه سگي قافله ها را
نوبت نوبت مي بره و مي آره، ديد سگه سرش مثل آدمه، اومد ديد همون رسولِ ترکه ....
از خواب پريد ، به سرش زد ...
(آقا يه جايي ما
را هم قبول کن، گوشه کنارها کاري دست ما بده) بزرگان هيئت را جمع کردند اومدند، در
زدند، رسول کارت داريم بيا، گفت: من نمي آم، من بخوام بيام يه شرط دارم، خودت يه
قلاده گردنم بندازم بيام ....
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
روضه خواني
در هندوستان در
قديم آن شخص روضه داشت، حاکم آن بلاد ناصبي بود، به گناه روضه خواني مالش را
مصادره کرد، روضه تعطيل شد، آخر سال گذشت، هيچ چيز نداشتند، زانوي غم بغل کرد، مرد
گفت: امسال روضه خواني نداريم، پول نداريم، چيکار کنيم؟ زن گفت: من يه گوهري دارم،
بفروش و با پولش روضه راه بيانداز، مرد گفت: من و تو زن و شوهريم، تو گوهري داشتي
و به من نگفتي، زن گفت: ما يه جوون داريم، گوهر ماست، برو اين جوان را به عنوان
غلام بفروش و پولش را براي روضه ي حسين
(عليه السّلام) بده، جوونش از در وارد شد، نظرش را پرسيدند، گفت: من افتخار مي کنم
براي روضه ي حسين (عليه السّلام) بروم و غلامي کنم، فردا راه افتادند، مادر با پسر
خداحافظي کرد، گفت: اي مرد داري مي ري، اين جوري مي فهمند پسرته، حلقه به گوشش
بينداز، لباس مندرس بپوشانش، بعد ببرش، بچه را آورد، وسط بيابون تا به يک شهر ديگه
ببره، يه سوار از دور پيدا شد، پرسيد: کجا داري مي روي؟ گفت مي روم غلامم را
بفروشم، گفت من مي خرم چه قيمتي مي فروشي؟ گفت: هر چي به قيمت بر پا کردن روضه ي
حسين (عليه السّلام) باشه، پسر را خريد، اما موقع رفتن ديد يه جوري با غلام
خداحافظي کرد، (خوش به حالي اوني که غلام چنين آقايي بشه، آخه فقط ارباب ما اومد
بالا سر غلام سياهش، عزيز دلم هر کي نوکر حسين باشه، پاره ي تن حسينه، هر کي زائر
حسينه مهمون آقاست، خود حسين فرموده: من زار زائرنا کمن زارنا) غلام را خريد، دور
شدند، با لبخند کيسه ي پول روضه فراهم شد.
فردا داشتند
کارهاي روضه را مي کردند، ديدند جوانشون اومد، گفتند: جوون ! کجا اومدي؟ فرار
کردي؟ گفت: نه بابا ! خودش منو فرستاد، بابا ! تو که رفتي، منو بغل کرد، گفت: من
که مي دونم اون بابات بود برو، بگو ما قبول کرديم فردا که روضه علم شد، والي شهر
هم مي ياد پولتون را پس مي ده، گفتم شما کيستيد، گفت: من صاحب روضه ام.
فردا ديدند والي
اومد، دست رو سينه، گفت غلط کردم اين پولتون، سالي ده هزار درهم هم مي دم براي
روضه ي حسين (عليه السّلام)، گفتند: مگه چي شده؟ گفت: ديشب خواب آقا رو ديدم، فرمود: تو خجالت نکشيدي
مجلس ما را به هم زدي ...
کرامات الحسينيه
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
سؤال و جواب نوکر
نقل مي کنند:
محضر آقا سيدحمزه موسوي بوديم تعريف کردند: که يکي از بزرگان از شب اول قبر خيلي
مي ترسيدند يه شب در عالم خواب رسيد به محضر ابي عبدالله و گفت: آقاي يه عمره برات
روضه مي خوانم، برات روضه گرفتم، ولي از شب اول قبر مي ترسم، امام حسين (عليه
السّلام) فرمود: از کجاي آن مي ترسي؟ گفت از آن موقعي که دو تا ملک مي آيند و سؤال
و جواب مي کنند و زبانم بند مي آيد، فرمودند: کدام ملک جرأت دارد که از نوکر من
سؤال کند، سؤال و جواب آنها با ماست ....
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
نود حج و عمره
پيامبر به عادت
هميشه خود اظهار محبت به سيدالشهدا مي نمود و با ايشان بازي مي کردند، عايشه به
پيامبر گفت: چقدر تو اين کودک را دوست داري؟
حضرت فرمودند:
واي بر تو .
چگونه دوستش
نداشته باشم و از او خوشم نيايد و حال آنکه او ميوه ي دل من و روشني چشم من است.
بعد فرمودند: امت
من بعد از من او را مي کشند، هر کس بعد از وفاتش به زيارت او برود، خداوند در نامه
ي عملش يک حج از حج و عمره هاي مرا مي نويسد.
عايشه تعجب کرد و
عرض کرد: يا رسول الله حجي از حج هاي شما ؟!
حضرت فرمودند:
بلي، بلکه خدا دو حج مرا به آن زيارت دهنده مي دهد.
باز عايشه تعجب
کرد و حضرت زياد کردند تا رسيد به نود حج و نود عمره و فرمودند: خداوند به او نود
حج هاي من و نود عمره از عمره هاي من را
مي دهد.
مقتل شيخ جعفر
شوشتري
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
روضه خواندن خود
امام حسين (عليه السّلام)
مرحوم آيت الله
تنکابني در مواعظ المتقين مي نويسد:
سلمان فارسي تو
کوچه ها و پس کوچه ها عبور مي کرد، ديد آقا امام حسين (عليه السّلام) در سن کودکي،
گوشه اي دور از بچه هاي ديگر ايستاده اند و گريه مي کنند.
سلمان جلو رفت،
سؤال کرد يابن رسول الله ! جانم به فداي شما، آيا اتفاقي افتاده است، اينچنين گريه
مي کنيد؟
ابي عبدا... جواب
نداد، باز سلمان اصرار کرد، گفت آيا کسي شما را اذيت کرده، دائم سؤال مي کرد. آخر
پسر زهرا فرموده باشد: سلمان ! اگر بگويم طاقت شنيدنش را نداري، عرضه داشت يابن
رسول ا... ! مگر نشنيديد پيغمبر فرمود: سلمان از ما است به من بگوييد چي شده است؟
شروع کرد وقايع
کربلا را تعريف کند. اي سلمان ! يک روز من بزرگ مي شوم، گذر من به کربلا مي خورد،
خدا به من يک پسر مي دهد، اسم او علي اکبر است، سلمان فرشته ها صف مي بندند جمال
اين پسر را ببينند، اما همين پسر را تو
کربلا جلوي من مي کشند ... .
سلمان ! خدا يک
پسر ديگر به من مي دهد اسمش علي اصغر است. اين پسر را با لب تشنه وقتي از لشگر
براي او آب مي خواهم او را روي دستم با تير سه شعبه مي کشند.
سلمان ! خدا به
من يک برادر مي دهد اسم او عباس (عليه السّلام) است کنار نهر آب او را با لب تشنه
مي کشند .... .
سلمان نگاه مي
کرد، ديد گريه ي آقا شديدتر شد، نفس بند آمد صدا زدند اي سلمان ! زينبم ...
اينقدر گفت ....
سلمان آخر کار
سؤال کرد، آقا جان ! شما که همه کاره ي خلقت هستيد اراده کنيد همه چيز را عوض
کنيد.
آقا امام حسين
(عليه السّلام) فرموده باشند: سلمان درست مي گويي، ولي من دوست دارم فدايي دوستانم بشوم، دوستانم فردا
دور هم جمع بشوند اسم من را بياورند ... شفاعت دوستانم را فردا بکنم نگذارم در آتش
جهنم بسوزند. سلمان ! نشونه ي دوستان من دو چيز است، يکي اشک چشمشون، يکي هم دلهاي آنهاست که براي کربلا
پر مي زند، براي ديدن کربلا مي ميرند ...
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
مقام روضه خواني
مرحوم شيخ رمضان
علي قوچاني از علماي معروف و ائمه جماعت مسجد گوهرشاد بودند ايشان مريض و مشرف به
مرگ شدند. جمعي از اقوام و دوستان و آشنايان براي تشييع جنازه ايشان آمدند.
ناگهان مي بينند
که ايشان حرکت کرده و چشم ها را باز مي کند و با صداي ضعيف همه را فرا مي خواند و
مي گويد مي خواهم برايتان روضه بخوانم همه تعجب کردند چون ايشان منبريِ روضه خوان
نبودند.
فرمودند همين
الان صحراي محشر را ديدم و هاتفي با صداي بلند اعلام کردند که حاج رمضان علي
قوچاني اهل بهشت است، به سوي بهشت برود، من ديدم دري به سوي بهشت باز است و جماعتي
بسيار در صف طولاني ايستاده که به نوبت بروند. گفتند صف علما مي باشد و در اواخر
صف بودم ديدم تا نوبت به من برسد، هلاک مي شوم، به عقب نگاه کردم ديدم درِ ديگر به
سوي بهشت باز است، ولي اين در خلوت است به خود گفتم من که اهل بهشتم از اين در نشد
از آن در مي روم، سپس سوي آن در رفتم ديدم دربان جلوي من را گرفت و گفت نمي شود
اين در مخصوص اهل منبر و روضه خوان هاي
امام حسين (عليه السّلام) است. تو که روضه خوان نيستي،
متحير بودم ديدم
حاجي ميرزا عربي خوان معروف به ناظم سوار بر اسب از بهشت بيرون آمد جلوي در سلام
کردم و گفتم مرا کمک کن و به بهشت ببر گفت نمي توانم چون اين در مخصوص روضه خوان
هاي حسين است اصرار کردم گفت يک راه دارد، تو روضه بخواني و من مستمع شوم شايد
بتوانم به اين وسيله تو را ببرم، آن گاه پياده شد و نشست و من براي او روضه
خواندم، پس براي شما هم روضه مي خوانم چند کلمه اي روضه خواند و از دنيا رفت.
گنجينه دانشمندان
ج 9 ص 263 / معجزات و کرامات امام حسين (عليه السّلام) ص 309
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
مظهر رحمت
پروردگار
از مرحوم آيت
الله العظمي بهجت نقل شده است که فرمودند:
مرحوم علامه
دربندي در حرم کربلا، خطاب به امام حسين (عليه السّلام) عرض کرد: به حق مادرت زهرا
(سلام الله عليها)، شمر را شفاعت مکن !
از ايشان
پرسيدند: مگر حضرت از شمر هم شفاعت مي کند؟
جواب داد: امکان
دارد، زيرا اين ها مظهر رحمت پروردگارند.
آيه ي حقيقت، ص
505، در محضر آيت الله العظمي بهجت، ج 1،
ص 128
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
دوستداران مرا
بيامرز
و از کتاب (لسان
الذاکرين الدمعه الساکبه) نقل شده است هنگامي که آن ملعون سر مطهر حضرت را از بدن
جدا نمود، مي گويد:
رأيت شفتيه
يتحّرکان فلمّا قربته من أدني سمعته يقول إلهي و شيعتي و محبّي.
ديدم لبهاي حضرت
به حركت درآمد، گوش هاي خود را نزديک بردم، شنيدم مي گويد: پروردگارا ! پيروان و
دوستداران مرا بيامرز.
معالي السبطين ص
465 – لسان الذاکرين الدمعه الساکبه ج 4 ص 358
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
بالاتر از نماز
شب
مرحوم آيت الله
العظمي بهجت فرمودند:
بنده خيال مي کنم
فضيلت بکاء بر سيدالشهدا بالاتر از نماز شب باشد، زيرا نماز شب عمل قلبي صرف نيست،
بلکه کالقلبي است ولي حزن و اندوه و بکاء، عمل قلبي است.
600 نکته در محضر
آيت الله بهجت، ص 217
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
محک ايمان
مرحوم شيخ جعفر
مجتهدي (ره)
در يکي از دفعاتي
که مرحوم آقاي مجتهدي در بيمارستان بستري شدند، تمام اطباء به اتفاق به آقا گفتند:
شما اصلاٌ نبايد گريه کنيد، در غير اين صورت نابينا خواهيد شد، آقا در جواب آنها
فرمود: نه بدون گريه بر حضرت امام حسين (عليه السّلام) نمي توانيم زند ه بمانيم.
همچنين معظم له مي فرمودند: کساني که نام امام حسين (عليه السّلام) را مي شنوند و
تغيير حالي در خود نمي بينند، بايد جداً نگران ايمان خود باشند، نام امام حسين
(عليه السّلام) محک ايمان است.
ياس عرفان، ص 161
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
دستگاه امام حسين
(عليه السّلام)
مرحوم آيت الله
العظمي بهاء الديني مي فرمودند:
معترض افرادي که
وابسته ي به امام حسين (عليه السّلام) هستند نشويد نبايد به دستگاه امام حسين
(عليه السّلام) اهانت بشود، اين عزاداري ها احياکننده ي نماز و مسجد است.
سيري در آفاق، ص
243
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
صله به حضرت زهرا
سلام الله عليها
آمد خدمت امام
صادق (عليه السّلام) فرمودند: مي خواهي مادر ما(حضرت زهرا سلام الله عليها) را
ياري کني؟ مي خواهي به مادر ما صله بدهي؟ هر چه مي تواني براي حسين (عليه السّلام)
گريه کن ...
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
اشک بر حسين
(عليه السّلام)
به هيچ کدام از
اعمال ما اميدي نيست نه نمازمون، نه روزه هايمان، ...
نقل کرده اند آيت
الله مرعشي را با آن زهد و تقوا پسرش در عالم رويا ديد، از اوضاع و احوال بعد از
مرگ پرسيد، او گفت: اوضاع و احوال خراب بود، حساب و کتاب سخت بود، فقط يک چيز به
درد من خورد، آن هم اشک براي امام حسين (عليه السّلام) ....
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
فضليت گريه
امام موسي کاظم
(عليه السّلام) فرمودند:
اگر گريه کنندگان
بر آن مظلوم (امام حسين (عليه السّلام)) مي دانستند چه اجرهايي به آنها داده مي
شود هر آينه آرزو مي کردند که تا نفس آخر عمر در گريه و ناله براي آن بزرگوار
باشند.
البکاء للحسين ص
80
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
خاک کربلا
اُمِ سَلَمه مي
گويد : پيغمبر يک مقدار خاک به من داد فرمود : ام سلمه اين خاک کربلا هر وقت که
ديدي اين خاک تبديل به خون شده ، بدان حسينم شهيد شده ، ام سلمه مي گويد : از آن
روزي که حسين فاطمه به مسافرت رفت من هر روز مي آمدم نگاه به آن خاک مي کردم . مي
گفتم الحمدالله هنوز حسين زنده است .
اما روز دهم محرم
، نزديک غروب بود گويا خواب مقداري چشمم گرفت پيغمبر را در عالم رؤيا ديدم صورتش
خاک آلود است فهميدم فرزند پيغمبر ، حسين را در کربلا کشتند (مقتل الحسين ، مقرم ،
ص 369 ، فرهنگ عاشورا ، 165)
$
##روضه هاي كوتاه
روضه هاي كوتاه
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
آه از آن ساعتي
که با تن چاک چاک//نهادي اي تشنه لب صورت خود روي خاک
تنت به سوز و
گداز تو گرم راز و نياز//سوي خيام حرم
دوچشم تو مانده باز
آمده از خيمه گه
خواهر غم ديده ات//ديد و که شمر از جفا نشسته بر سينه ات
گفت و بده مهلتي
تا برسم بر سرش//برادرم تشنه است مبر سر از پيکرش
نگاه مي کنه دشمن
سوي خيمه، رفت صدا زد دوستان بني اميه، من با شما جنگ دارم اينا بچه هاي پيغمبرند،
بر گشتند سر آقا را از قفا بريدند
امروز حسين سر مي
دهد//عبا س و اکبر مي دهد
متن روضه شهادت
امام حسين عليه السلام-مرحوم كوثري
جلو جمعيت آن
بيانات را فرمود، قلب همه تاريک بود ،بدن پر از زخم بود، حرارت آفتاب تشنگي و
گرسنگي، آمد عزيز پيامبر کنار ميدان نفسي تازه کند، سنگي چنان به پيشاني ناز نين
زدند .
امام صادق فرمود:
همه چيز امام حسين عليه السلام، استثنايي بود ،به دنيا آمدنش، شهادتش، گريه
برعزايش، بالاي ني قرآن خواندنش، قيامش ،پيامبر صلوات الله عليه آمد ،بت کده ها
ويران شد ، امير المومنين عليه السلام آمد کعبه از بتان پاک شد ،امام حسين عليه
السلام آمد، فطرس بال شکسته را آوردند حضور پيامبر صلوات الله عليه فرمود: بالش را
به گهواره حسين عليه السلام بمالد.
متن روضه شهادت
امام حسين عليه السلام-مرحوم كوثري
خاندان پيامبر
صلوات الله عليه در خيمه بودند، قاصد شهادت ابي عبدالله آمد دم خيمه، رفتند بيرون
سيلي به صورت ،فرياد زدند ،بالاي بلندي رسيدند، وديدند( شمر جالس علي صدره)
آمده از خيمه گه
خواهر غم ديده ات//ديد و که شمر از جفا نشسته بر سينه ات
گفت و بده مهلتي
تا برسم بر سرش//برادرم تشنه است مبر سر از پيکرش
بابي انت وامي يا
حسين//به فداي لب عطشان حسين
لب تشنه سر
بريدند مظلوم کربلا را//در خاک و خون کشيدند فرزند مصطفي را
هواي کربلا و
عالم زير و رو شد، زينب آمد نزد فرزند برادر، چه وضعي است، فرمود: پرده خيمه را کنار
بزن بابام را کشتند
متن روضه شهادت
امام حسين عليه السلام-مرحوم كوثري
الهى بهر قربانى
به درگاهت سر آوردم//نه تنها سر برايت بلكه از سر بهتر آوردم
پى ابقاء قد قامت به ظهر روز عاشورا//براى گفتن
اللَّه اكبر، اكبر آوردم
على را در غدير خم نبى بگرفت روى دست//ولى من
روى دست خود على اصغر آوردم
على انگشتر خود را به سائل داد امّا من//براى
ساربان انگشت با انگشتر آوردم
براى آن كه قرآنت نگردد پايمال خصم//براى سم
مركبها خدايا پيكر آوردم
براى آن كه همدردى كنم با مادرم زهرا//براى
خوردن سيلى سه ساله دختر آوردم
اگر با كشتن من دين تو جاويد مىگردد//براى خنجر
شمر ستمگر حنجر آوردم
به پاس حرمت بوسيدن لبهاى پيغمبر//لبانى تشنه
يا رب بهر چوب خيزر آوردم
منبع: گريزهاي
مداحي، محمد هادي ميهن دوست، ص27 و 29
فردا شب بچه هام
توي اين بيابان ميدون
شب عاشورا هلال
مي گه ديدم امام حسين عليه السلام با خواهر حرف ميزنه يه وقت خواهر گفت داداش
اصحاب رو امتحان کردي هلال مي گه گريه کردم اومدم پيش اصحاب بلند شديم رفتيم پشت
خيمه زنها يا بنات رسول الله با بي انت و امي شمشير کشيدند رفتند سوي لشگر امام
حسين فر مود عبا س جان برو جلو ياران را بگير همه گريه کنان آمدند زينب راحت شد
هلال مي گه
دنبال امام رفتم
ديدم مي شينه پا ميشه فرمود که هستي گفتم
غلام شما هلالم آقا چه مي کني فرمود خارهاي بيا بان را در مي اورم فردا شب بچه هام
تو اي بيا بان ميدون
امام رضا عليه
السلام فرمود يا بن شبيب اگر خواستي گريه کني فقط براي حسين عليه السلام گريه کن
يا بن شبيب درد
حسين درد جان فزا ست//يا بن شبيب روضه ما داغ پر بلاست
يا بن شبيب درد
حسين درد بي کسي است//يعني عزيز فاطمه شب گرد بي کسي است
يا بن شبيب عمه
ما را کتک زدند//آتش هزار بار به باغ فدک زدند
يا بن شبيب کوچه
به دل غم نشا نده است//يعني هنوز دست علي بسته مانده است
يا بن شبيب خنده مرا ترک مي کند//خد ا لتر يب را چه کسي
درک مي کند
يا بن شبيب غصه
دلم را کباب کرد//شيب الخضيب ديده ما را پر آب کرد
يا بن شبيب جرم
يتيم سه ساله چيست//ديگر پس از امام کشي آه و ناله چيست
يا بن شبيب قصه
معجر نگفتني است//جريان حنجر و دم خنجر شنفتني است
يا بن شبيب غا رت
خيمه عجيب بود//در شعله ها سلا له حيدر غريب بود
يا بن شبيب دختر
ترسيده ديد ه اي//در زير خار طفلک خوا بيده ديد ه اي
آنقدر تير زدن،
بدن خشک شد
يک عده حسين را
نشانه گرفتن، مي رفت روبلندي صدا مي زد الله اکبر، زينب آروم ميشد ،ميزد به قلب
لشگر، آنقدر تير زدن، بدن خشک شد يکي نيزه به پهلو زد.
بلند مرتبه شا هي
ز صدر زين افتاد//اگر غلط نکنم عرش بر زمين افتاد
خيمه ها محاصره
شد ،تير به گلوي حسين زدند، شمشير به کتف چپ، از رو اسب با گونه راست افتاد، سنان
از پشت سر يه نيزه زد بيرونکشيد، مي گفت مال خودمه، يه نيزه به سينه زد، تير به
گلو، شمر گفت :کار رو تموم کن ،خولي اومد، سنان اومد ،نتونستن ،اخنس هم ديد نمي
تونه، شمر خودش رفت
او مي دويد و من مي دويدم//او سوي مقتل من سوي
قاتل
خودم ديدم که
صحرا لاله گون شد//پر از انا اليه راجعون
شد
خودم ديدم سرش را
مي بريدند
او مي نشست و من
مي نشستم//او روي سينه من در مقابل
او مي دويد
من مرغ عشق حيدرم
افتاده ام کنج قفس//خون ريزد از بال و پرم بالا نمي آيد نفس
پهلو شکسته در خون نشسته//وا غربت وا غربتا
او مي کشيد و من
مي کشيدم//او خنجر از کين من آه از دل
تلِّ زينبيه
بميرم براي آن
لحظه اي که زينب آمد بالاي بلندي ، ديد يک عده دارند با شمشير حسينش را مي زنند
يک عده دارند با
نيزه مي زنند ، کماندار با تير مي زند ، آنهايي که حربه اي ندارند دامن هايشان را
پر از سنگ کردند بر عزيز فاطمه مي زنند .
زينب دستهايش را
روي سر گذاشت صدا زد : وامحمدا ، واعليا، وااُماه ، واحسينا ،
از تلِّ زينبيه ،
زينب صدا مي زد حسين//با قامتي خميده زينب صدا مي زد حسين
هر جا به هر
بهانه ، زينب صدا مي زد حسين//در زير تازيانه ، زينب صدا مي زد حسين
لحظات آخر عمر
نظام رشتي
اي از ازل به مهر
تو دل آشنا حسين//وي تا ابد لواي عزايت به پا حسين
امواج اشک از سر
هفت آسمان گذشت//وقتي که کردجسم پاک تودر خون شنا حسين
حسرت برم به
مختصري که آخرين نفس//روي تو ديده و خنده زد و گفت يا حسين
لحظات آخر عمر
نظام رشتي بود وضو مي گيرد ، اين عاشق ابي عبدالله به دخترش مي گويد : دخترم دستت
در دست من باشد هر وقت من سيد الشهدا را زيارت کردم دست تو را فشار مي دهم مرا
بلند کن که من جلوي حضرت خوابيده نباشم . لحظاتي مي گذرد ناگهان دست دخترش را فشار
مي دهد با بصيرت کامل به حضرت سلام مي کند و از دنيا مي رود .
خون تو آب غسل و
کفن گرد رهگذر//تشييع توست زير سم اسبها حسين
هر کسي از دنيا
برود بدنش را تشييع مي کنند ، دفن مي کنند خانواده اش را دلداري مي دهند اما
کربلا،عجب تشييعي کردند پسر فاطمه را ، عصر عاشورا ده نفر داوطلب شدند با سم اسبها
بر بدن مطهر حسين تاختند . سپس آمدند کوفه نزد ابن زياد جايزه گرفتند.
آخرين لحظات امام
حسين با امام سجادعليهماالسلام
قطب راوندي در
کتاب دعوات خود از امام زين العابدين عليه السلام روايت کرده است که: «پدرم در روز
شهادتش مرا به سينه خود چسباند، در حالي که خون در بدن مبارکش ميجوشيد، به من
فرمود:اي پسرم! دعايي از من به ياد بسپار که مادرم فاطمه عليها السلام آن را به من
ياد داد و او نيز از پدرش پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم ياد گرفته بود و
جبرئيل نيز آن را براي برآورده شدن حاجات و انجام کارهاي مهم و برطرف شدن اندوه و
بلاهاي سخت و کارهاي دشوار به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ياد داده بود و آن
دعا اين است:
بحقّي يس و
القرآن الحکيم! و بحقّ طه و القرآن العظيم! يا من يقدر علي حوائج السائلين! يا من
يعلم ما في الضّمير! يا منفّساً عن المکروبين! يا مفرّجاً عن المغمومين! يا راحم
الشّيخ الکبير! يا رازق الطّفل الصّغير! يا من لا يحتاج الي التّفسير! صلّ علي
محمد و آل محمّد [وافعل بي کذا و کذا].»
در کتاب کافي
روايت شده است که: «امام سجاد عليه السلام در هنگام وفاتش امام باقر عليه السلام
را به سينه خود چسباند و به او فرمود:اي پسر جان! به تو وصيتي ميکنم که همين وصيت
را پدرم امام حسين عليه السلام در هنگام شهادتش به من فرمود و او نيز اين وصيت را
از پدرش آموخته بود، و اين وصيت آن است که:
«اي پسر جان!
بپرهيز از ستم بر کسي که ياوري جز خدا عليه تو ندارد.»
در کتاب بحار
الانوار آمده است که در اين هنگام امام حسين عليه السلام به سمت راست خود نگاه
کرد، کسي از يارانش را نديد. به سمت چپ خود نگاه کرد، باز کسي از يارانش را نديد.
امام سجاد عليه السلام چون پدر خود را تنها و بي کس ديد، با آن که بيمار بود و از
ناتواني توان برداشتن شمشير را نداشت، به سوي ميدان رفت. حضرتام کلثوم عليها
السلام از پشت سر، او را صدا زد و گفت:اي نور ديده! برگرد. امام سجاد عليه السلام
به او فرمود:اي عمّه! دست از من بردار و بگذار تا در رکاب پسر پيامبر خدا نبرد
کنم. امام حسين عليه السلام به حضرتام کلثوم عليها السلام فرمود: او را باز دار تا
زمين از خاندان آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم خالي نماند.
آن گاه امام حسين
عليه السلام براي وداع با کودک خردسالش به سوي خيمهها رفت.» منتهي الآمال، صص 456
ـ 458 و نفس المهموم، صص 346 ـ 348.
سخنان حضرت با
دشمنان روز عاشورا
امام حسين عليه
السلام در روز عاشورا به لشکر عمر سعد لعنت الله فرمود :
ما لَکُمْ
تَناصَرُونَ عَلَيَّ اَما وَاللهِ لَئِنْ قَتَلتُمُوني لَتَقتُلَنَّ حُجَّهَ اللهِ
عَلَيکُمْ لا وَاللهِ ما بَيْنَ جابِلْقا وَ جابِرْسا اِبْنُ نَبيٍّ اِحْتَجَّ
اللهُ بِه عَلَيکُمْ
شما را چه شده که
يکديگر را در راه دشمني (و کشتن) من کمک و ياري مي کنيد آگاه باشيد بخدا قسم اگر
مرا بکشيد يقينا حجت خداوند بر خودتان را کشته ايد به خدا قسم بين جابلقا و جابرسا
غير از من کسي فرزند رسول خدا نيست تا خداوند او را حجت بر شما قرار دهد .
توجه : علامه
مجلسي مي فرمايد : از روايات معلوم است جابلقا و جابرسا از اين عالم خارجند و بلکه
از آسمان چهارم يا بنا بر مشهور هفتم و اهل آن ملائکه و يا شبيه آنهايند.
منابع :
قمقام زخار -
المستجاد من الارشاد - روضه الواعظين - موسوعه کلمات الامام حسين
لشکر حسين (عليه
السّلام)
اين روزها مرتب،
لشگر به سپاه دشمن افزوده مي شود، بچه هاي حسين (عليه السّلام) با نگاه از پدرشان
اين طور سؤال مي کردند، بابا جان ! آيا براي ما هم لشگري مي آيد يا نه؟
يک روز صدا زد
بچه ها بياييد، لشکر من از دور مي آيد، بچه ها خوب نگاه کردند، ديدند دو پيرمرد با غلامي به طرف خيام در حال حرکتند، يکي از آنها
حبيب بن مظاهر است، ديگري مسلم بن عوسجه، چون آقا براي حبيب نامه نوشته بود، با آن
نامه دل حبيب را کباب کرده بود، نوشته بود، (من الغريب الي الحبيب)
سوگنامه آل محمد
ص 288
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
راه طولاني
مرحوم شوشتري مي
گويد: وقتي قافله رسيد کربلا، ابي عبدالله از اسب پياده شدند، خيمه ها به پا شد،
همه ي زن و بچه ها را درون يک خيمه اي جمع کردند، امام حسين (عليه السّلام) به اين
زن و بچه ها نگاه مي کردند و اشک مي ريختند.
مرحوم شوشتري مي
گويد: وقتي آقا نگاه مي کردند و گريه مي کردند، فقط در فکر اين مجلس نبود، مجالس
ديگر را هم به ياد مي آوردند.
يک مجلس، مجلس
شام غريبان است.
يک مجلس، مجلس
ابن زياد است.
يک مجلس، مجلس
يزيد است.
يک مجلس، مجلس
ورود اُسرا به شام و محله ي يهودي هاست.
زينب جلو آمد،
داداش بيا برگرديم، آقا فرموده باشد آرام بگير خواهرم، اينجا همان وعده گاه ما با
خداست. اينجا همان جايي است که بابام علي گفته بود، اينجا همان جايي است که مادرم
برايش خيلي گريه مي کرد، اينجا کربلاست.
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
خيمه در گودي
امام حسين (عليه
السّلام) دستور برپايي خيام را صادر مي کنند ولي زينب (سلام الله عليها) متحيرانه
چشم دوخته که چرا در درون دره خيمه ها را برپا مي کنند. او شاهد جنگ هاي باب خويش
اميرالمؤمنين در مقابل دشمنان دين بوده و از خيمه گاه آن دوران، تصاوير زنده اي به
ياد دارد، از برادر مي پرسد: پدرم هميشه خيمه را در مکان بلندي برپا مي کرد، چه
شده که شما خلاف او عمل مي کنيد.
امام مي فرمايد:
خواهرم آن موقع در جنگ ها فتح و پيروزي وجود داشت، اما ما مي دانيم که جنگ در
نهايت به کشته شدن ما مي انجامد، خواهرم اگر قدري صبر نمايي قضايا را خواهي فهميد
ولي بايد صبر و تحمل نمايي.
عقيله ي بني هاشم
ص 17
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
جا نمانيم ...
آقاجان ما مي
خواهيم بياييم به حرمت، همه ترس ما اين است به حرم نرسيم، آخه مثل امروز بود لشکري
از بني اسد مي خواست به کربلا بيايد براي ياري حسين (عليه السّلام)، حدود 90 نفر
از کساني که حبيب آنها را دعوت به ياري
کرده بود، اما وسط راه دشمن راه را بر آنها بست.
بحارالانوار ص 14
/ 386 قصه کربلا ص 230
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
کاروان از دور
داره مي آيد
يه کاروان از دور
داره مي آيد، (زبانحال) مي بيني، کمي نزديک تر برويم، اين رقيه (سلام الله عليها)
است که روي شانه ي عباس (عليه السّلام) آرام گرفته، دست محبت بابا به سر بچه هاست،
صداي علي اکبر (عليه السّلام) و گريه هاي علي اصغر (عليه السّلام) به گوش مي رسد،
صداي لايي لايي رباب به گوش مي رسد، بچه ها دور حسين (عليه السّلام) حلقه زدند،
بابا بابا مي کنند، عباس (عليه السّلام) از حريم ولايت محافظت مي کند، کسي جرأت
ندارد به خيمه ها نزديک شود ...
گوش بده يه صداي
غريبونه مي آيد:
بگو اکبر ببندد
محمل من - که اين صحرا نموده خون دل من
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
خاک کربلا
بر اين خاک امام
زمان (عج) سه تا سلام در زيارت ناحيه مي دهد:
السلام علي ساکن
تربت الزاکيه
السلام علي من
جعل شفاء في تربته
مي گفت کربلا
بودم يه پيرمرد 70 ساله خيابون پشت قبله، تو کوچه پس کوچه ها مهر فروشي داشت، ديدم
اهل دله، رفتم ديدنش، يه سؤال ازش کردم، گفتم اين همه ساله دارند تربت کربلا درست
مي کنند مگه اين خاک چقدر است، چرا تمام نمي شود، پيرمرد گفت: من بچه ي کربلام، 70
ساله دارم تو کربلا زندگي مي کنم، هر سال سه بار اين شهر گرد و غبار عجيبي مي آد،
يکي دو روز اينقدر زياد است که همه جا رو خاک مي گيره، عبارت او اين طور بود سالي
سه بار خدا خاک کربلا را از آسمون مي فرسته ... .
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
زائر کربلا
قبل از سيدالشهدا
کربلا يه زائر داشته، اميرالمؤمنين رد مي شدند، هانيه بن عروه نقل مي کنند (مسجد
کوفه ديدي چه ضريح قشنگي داره، کسي است که مسلم را نفروخت) رسيدند کربلا، ميگه تا
از اسب پياده شد، ديدم غم همه ي صورت علي رو گرفت، ديدم آقا از اسب پايين اومد،
آروم آروم نشست رو زمين، همه ي اصحاب جمع شدند، چي شده ؟ در اين خاک چيزي گم کرده
ايد؟ خاک را برداشت و بو کرد، عين ابر بهار گريه مي کنه، شروع کرد نماز خواندن، الله اکبر نماز سراسرش گريه است،
تا سرش را گذاشت رو خاک کربلا ... .
اي خاکِ کربلاي
تو مهر نماز من ...
وقتي سرش را بلند
کرد، اشاره کرد به خاک، گفت خوش به حالت اي خاکِ کربلا! که گروهي از تو بدون حساب
بهشت مي روند، امام بلند شدن تو صحرا قدم زدن، نقطه نقطه را نشون دادن
اينجا خيمه ها را
مي زنند (کربلا رفته ها خاطراتشون زنده مي شه)
اينجا گودال است،
اينجا گريه کردند ...
بار بگشاييد
اينجا کربلاست - آب و خاکش با دل و جان آشناست
السلام اي سرزمين
کربلا - السلام اي منزل خون خدا
کربلا گهواره ي
اصغر تويي - مقتل عباس آب آور تويي
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
روز اول محرم
محرم همان ماهي
است که اهل جاهليت در اين ماه ظلم و قتال را بر خود حرام کرده بودند اما اين امت
که ادعاي پيروي از رسول الله را داشتند حرمت رسول الله را نگه نداشتند و با ذريه ي
رسول الله به جنگ پرداختند.
روز اول محرم آن
مرد خدمت امام رضا (عليه السّلام) آمد، آقا فرمودند: اي پسر شبيب آيا روزه اي ؟
گفت: نه . فرمود اين روزي است که خدا دعاي زکريا را مستجاب فرمود. به او از خزانه
ي غيب فرزندي عطا کرد، زکريا از خدا خواست فرزندش مثل حسين (عليه السّلام) شهيد
بشود، فرمود محرم که مي شود چشم ما از شدت گريه ورم مي کند.
منتهي
الامال ج (1) ص 541
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
اين جا راکربلامي
گويند
قافله دارد به
کربلا مي آيد. يک وقت رسيدند به جايي که ديدند اسب امام حسين (ع) قدم از قدم بر
نمي دارد. اسبش را عوض کردند ديدند راه ني رود. چند اسب عوض کردند. يک وقت جوان ها
گفتند: آقا! چرا اين اسب ها راه نمي روند؟ فرمود: ببينيد از اين عرب هاي باده نشين
کسي هست در اين سرزمين که اسم اين سرزمين را بلد باشد.يک پيرمردي را آوردند.
پرسيدند: آيا اسم اين زمين را مي داني؟ گفت؟ آري آقا؛ اين زمين چند اسم دارد.
قادسيه، غاضريه، شاطي ء الفرات، فرمود: اين زمين اسم ديگري هم دارد؟ گفت: اين جا
را نينوا هم مي گويند. هنوز آن اسمي که امام حسين(ع) دنبالش مي گردد آن عرب نگفته
است. فرمود:آي مرد! اين زمين اسم ديگري ندارد؟ گفت: چرا اين جا را کربلا هم مي
گويند،فرمود:آي جوانها بارها را پايين بياوريد،بار منزل رسيد.
آي زمين کربلا من
ارمغان آورده ام - درّ کوچک اصغر شيرين زبان آورده ام
آمدند دور محمل
خانم زينب(س) را گرفتند و محترمانه زينب را پياده کردند.
اُف بر تو اي
روزگار! چند روزي بيشتر نگذشت همين زينب(س) خواست سوار محمل شود،هر چه نگاه کرد يک
نفرنبود تا کمکش کند. يک وقت رويش را برگردان طرف گودال قتلگاه صدا زد: واحسيناه!
همه بگوييد: حسين! حسين!
« يا حميد بحق
محمد يا عالي بحق علي يا فاطر بحق فاطمه يا محسن بحق الحسن يا ذالاحسان بحق الحسين
و بحق تسعة المعصومين من ذرية الحسين، يا الله! »
اين جا کجاست؟
وقتي پياده شدند
ابي عبد الله ديد فرزندان زينب دارن ميان ، دايي حال مادر ما خوب نيست آقا آمد، خواهر چيه گفت داداش اين
جا کجاست همه بلا هاي عالم تو دلم آمد
چه خواهد کرد آتش
هجران بار الها با آل پيغمبر
من از چشم با
غبان خواندم جمله گلهايش مي شود پر پر
الا اي همسنگر
زينب فروغ چشم تر زينب
تو مي داني اندر
اين وادي چه مي آيد بر سر زينب
غريبم غريبم
نمانده شکيبم - خدا حافظ اي حبيبم
وقتي خواست پياده
شود دور محمل را محارم گرفتندشتر را خوابا ند ند عبا س زانو پله کرد زينب پايين
اومد، روز يازدهم همه را سوار کرد تنها شد رو به علقمه كرد ......
چشم ها را روي هم
گذاشت
مرحوم آيت الله
العظمي مرعشي نجفي، فرمودند: وقتي حضرت فاطمه (سلام الله عليها) قنداقه ي زينب
(سلام الله عليها) را به محضر رسول اکرم برد، اين نوزاد عزيز فاطمه، چشم مبارک را
براي هيچ يک دام از اهل بيت باز نکرد، و تنها وقتي قنداقه در بغل امام حسين قرار
گرفت، چشم مبارک را گشود.
در مجلس يزيد نيز
سر مبارک آقا از فراز نيزه به تمام اسرا نگاه کرد، ولي وقتي که مقابل حضرت زينب
(سلام الله عليها) رسيد، چشمها را روي هم گذاشت و از گوشه هاي چشم مبارکش اشک جاري
شد، گويي مي خواست فرموده باشد که:
خواهر عزيز ! از
اين که اين همه محبت به يتيمانم کرده ايد، ممنون شما هستم و بيش از اين مرا خجل مي
کن.
چهره ي درخشان
قمربني هاشم، ج 1 ص 87
گيسو به دست باد
رها کردنت بس است - اينگونه اي ستاره ي من ديدنت بس است
راست به روي نيزه
ولي بي تعادل است - يک سنگ هم به نيت افتادنت بس است
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
بقيه را نگو، بس
است !
مرحوم آيت الله
مرواريد نقل مي فرمود: مرحوم ميرزاي شيرازي به منزل حاج شيخ حسنعلي تهراني مي روند
تا در روضه شرکت کنند، مرحوم حاج شيخ در منبر اين جمله را مي خواند:
دخلت زينب (سلام
الله عليها) علي ابن زياد، (يعني:حضرت زينب سلام الله عليها وارد شد در مجلس ابن زياد)ميرزا حالشان متغير
مي شود و مي فرمايد: بقيه را نگو، بس است ! يعني تا حق آن را ادا کنيم.
روزنه هايي از
عالم غيب، ص 252
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
معجر
مرحوم حاج ملا
آقاجان زنجاني مي فرمود:
اين که عصر
عاشورا دشمن، معجر از سر زينب (سلام الله عليها) کشيده، من مطمئنم که هيچ کس قدرت
نداشت به حضرت نگاه بيندازد، زيرا وقتي به خورشيد آخرت (پس از اينکه در چهار دريا
فرو رفته و نور آن ضعيف شده و خورشيد آسمان دنيا گشته، نمي توان نگاه کرد) کسي هم
نمي تواند خورشيدي را خدايي است و در هيچ
دريايي فرو نشده است نگاه بياندازد.
طوباي کربلا، ص
61، مصباح الهدي ص 308
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
روضه ي اسيري
حضرت زينب سلام الله عليها-آيت الله سيبويه
از آيت الله
سيبويه سئوال شد: كدام يك از روضه هاست،كه دل شمارو بيشتر مي
سوزونه؟فرمودند:(اسيري بي بي ،"صلّي الله عليك يا اباعبدالله"،از مرحوم
آقا شيخ جعفر شوشتري،رفع الله درجاته نقل شده،ايشان فرموده بودند دو مصيبت،دو غصه
بود،كه امام حسين و كشت،آقا رو از پا انداخت،يكي غصه تشنگي بچه ها و يكي غصه اسيري
عيال بود،اين دو مصيبت،واين كه آقا امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف،خون گريه
مي كنه،مال همين اسيري عمه شون حضرت زينب سلام الله عليهاست،اينم،بعضي ها مي گن
،امام زمان ارواحنا فداه مي گن:يا جدا،اگه اشك چشمم تمام بشود،خون گريه مي كنم،من
مي گم،نه،امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف از اول خون گريه مي كنه،از اولش
خونه.)
تحمل زينب (سلام
الله عليها)
آري از خيمه
بيرون نيامد، شايد زينب گفته باشد، کي مي تونم عصر يازدهم را تحمل کنم، اون موقعي
که غروب عاشورا بيام ببينم بدنت زير آفتاب است، وقتي مي تونم تحمل کنم که بچه هامم
رو زمين، کنار تو افتاده باشند ... . آري عصر يازدهم شد، ديد جان از امام سجاد
(عليه السّلام) مفارقت مي کنه، فرمود: عزيز برادرم چه شده؟ صدا زد عمه جان، نگاه
کن اينها دارند کشته هاي خودشون را خاک مي کنند ولي ببين بدن بابام رو زمينه ...
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
هاجر و زينب (سلام
الله عليها)
وقتي ابراهيم مي
خواست اسماعيل را بِبَرد سر بِبُرد، لباس نو تنش بچه اش کرد،
بي بي زينب (سلام
الله عليها) هم بچه هاش رو بغل کرد، اما زينب کجا، هاجر کجا، هزار هاجر هم به گرد
پاي زينب نمي رسند، هاجر وقتي اسماعيل را زنده ديد جاي چاقوي ابراهيم را بر گلوي
اسماعيل ديد، اينقدر گريه کرد، بعضي ها گفتند تا سه روز بيشتر زنده نموند، بميرم
براي زينب (سلام الله عليها) ... .
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
داغ اولاد
داغ اولاد از سخت
ترين مصيبت هاست.
هنگامي که پيامبر
پسرشان را از دست دادند، همه کارشان را خودشان کردند، صورتش پوشيده است، اما
گفتند: او را در قبر نمي گذارم و فرمود: علي جان! تو او را در قبر بگذار.
مردم گفتند:
معلوم است که حرام است کسي پسرش را دفن کند، فرمودند: نه حرام نيست بلکه طاقت ديدن
بدنش را نداشتم.
اما در کربلا
صورت علي اکبر (عليه السّلام) نهان نبود، امام حسين (عليه السّلام) از صورت او خاک
و خون پاک مي کرد.
نقل از شيخ جعفر
شوشتري
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
$
#اشعارهلال ماه
محرم
##اشعارباز محرم
شدو دلها شکست
باز محرم شدو
دلها شکست
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
پرسيد م ا زهلا ل
چرا قا متت خم ا ست
آهي کشيد و
گفت که
ما ه محر م ا ست
گفتم که چيست
ما ه محرم بنا له گفت
ماهيکه خلق
جمله ا فلا ک د ر غم ا ست
گفتم براي
که بفغا ن د ا د ا ين جو ا ب
ما ه عزا ي ا شر ف
ا ولا د آ د م ا ست
ا ين ما ه
گشته کشته بصحر ا ي کربلا
سبط رسول تشنه لب
اين غم مگر کم ا ست
آ يد بسو ي
خلق ز يزد ا ن همي پيا م
نيلي ببر
کنيد که ما
ه محر م ا ست
د ر خلد حو ر يا
ن همه سيلي به روزنند
درعرش قدسيان همه
چشما ن پرازنم است
زهر ا سيا ه برسر و حيد ر ز ند به سر
د ر ا ين عزا
رسول خد ا قا متش خم است
د ر کر بلا بچشم
بصير ت نظر نما
بنگر هنو ز
زينب و گلثو م د ر غم است
گو يد سکينه
گشت يتيمي نصيب ما
د ر ر و ز گا ر د
ر د يتيمي مگرکم است
«غلامرضا قمي ،
خزائن الشهداء ص 76»
بـا ز ا يـن چــه شـــورش ا ســت
بازاين چه شورش
است که درخلق عالم است
بازاين چه نوحه و
چه عزا و چه ماتم است
با ز ا ين
چه رستخيز عظيم ا ست کز زمين
بي نفخ صو ر
خواسته تا عرش اعظم است
ا ين صبح تيره
با ز د ميد ا ز کجا که کرد
کا ر جهان و خلق
جها ن جمله د رهم است
گو يا طلو ع
ميکند ا ز مغر ب آ فتا ب
کا شو ب د ر تما مي
ذ را ت عا لم ا ست
گر خو ا
نمش قيا مت
د نيا بعيد
نيست
ا ين ر ستخيز عا
م که نا مش محرم است
د ر با رگا
ه قد س
که جا ي ملا ل نيست
سرهاي قد سيا ن
همه بر زا نوي غم ا تس
جن و ملک
بر آ د ميا
ن نو حه ميکنند
گو يا عزاي ا شر ف
ا و لا د آ د م ا ست
خو ر شيد آ سما
ن و زمين نو ر مشر قين
پرو ر د ه د ر
کنا ر رسو ل خد ا حسين
«محتشم کاشاني :
ا شک شفق ص 256»
سلام ما به حسين
وبه کربلاي حسين
سلام ما به
علمدار باوفاي حسين
سلام ما به سلامي
که عصر عاشورا
نموده بر بدن
غوطه ور به خون زهرا
سلام ما به جبين
شکسته زينب
سلام ما به نماز
نشسته زينب
سلام ما به بدن
هاي مانده در صحرا
سلام ما به
ملاقات زينب و زهرا
سلام ما به لب
چوب خيزران خورده
به آن خرابه
نشيني که نيمه شب مرده
سلام ما به تنوري
که اشک زهرا ريخت
به اشک بچه يتيمي
که در سحرها ريخت
سلام ما به فرات
به موج سوزانش
سلام ما به
ابوالفضل و چشم گريانش
خوشا جانى كه
جانانش حسين است
خوشا دردى كه
درمانش حسين است
بود فرمانرواى
كشور دل
خوشا ملكى كه
سلطانش حسين است
به چرخ دين نجوم
بيشماريست
ولى ماه درخشانش
حسين است
به نامش دفتر
توحيد مفتوح
خوش آن دفتر كه
عنوانش حسين است
حسن جان عزيز
مصطفى بود
ولى آرامش جانش
حسين است
چه صحرائى است يا
رب وادى عشق
كه تنها مرد
ميدانش حسين است
سيد رضا مويد
الا خورشيد
عالمتاب ،ارباب - قرار هر دل بيتاب، ارباب
نه تنها من که
ديدم آفرينش - تو را ميخواندت ارباب، ارباب
به هر ابري که
افتد چشم مستت - از او بارد شراب ناب، ارباب
تو آن بودي که هر
شب بردر تو - گدايي ميکند مهتاب ،ارباب
من آن در را که
غير از او دري نيست - کنم با قلب دق الباب، ارباب
بياد چشم تو
بيمارم امشب - طبيبا بر سرم بشتاب، ارباب
اگرچه ريزه خوارم
بازگويم - بيا امشب مرا درياب ،ارباب
به بيداري اگر
قابل نباشم - مرا امشب بيا در خواب، ارباب
چو شمعي در هواي
کربلايت - دلم شد قطره قطره آب، ارباب
ز چشمانم از اين
چشم انتظاري - چکد هم اشک هم خوناب، ارباب
باز محرم شدو
دلها شکست - از غم زينب دل زهرا شکست
باز محرم شد و لب
تشنه شد - از عطش خاک کمرها شکست
آب در اين تشنگي
از خود گذشت - دجله به خون شد دل صحرا
شکست
قاسم وليلا همه
در خون شدند - اين چه غمي بود که دنيا شکست
محرم آمد و ماه
عزا شد
مه جانبازي خون
خدا شد
جوانمردان عالم
را بگوييد
دوباره شور
عاشوار به پا شد
باز محرم رسيد،
ماه عزاي حسين
سينهي ما ميشود،
كرب و بلاي حسين
كاش كه تركم شود
غفلت و جرم و گناه
تا كه بگيرم صفا،
من ز صفاي حسين
پرسيدم:ازحلال
ماه، چراقامتت خم است؟
آهي كشيدوگفت:كه
ماه محرم است.
گفتم كه چيست
محرم؟بناله گفت
ماه عزاي اشرف
اولادآدم است
باز اين چه شورش
است که در خلق عالم است
باز اين چه نوحه
و چه عزا و چه ماتم است
باز اين چه
رستخيز عظيم است کز زمين
بي نفخ صور خاسته
تا عرش اعظم است
اين صبح تيره باز
دميد از کجا کزو
کار جهان و خلق
جهان جمله در هم است
گويا طلوع ميکند
از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامي
ذرات عالم است
گر خوانمش قيامت
دنيا بعيد نيست
اين رستخيز عام
که نامش محرم است
در بارگاه قدس که
جاي ملال نيست
سرهاي قدسيان همه
بر زانوي غم است
جن و ملک بر
آدميان نوحه ميکنند
گويا عزاي اشرف
اولاد آدم است
"محتشم
کاشاني"
امشب هلال ماه
خون در آسمان پيدا شده
رخت سيـه بـر
قـامت پيغمبر و زهرا شده
خون گريه کن اي
ماه خون انا اليه راجعون
*
اي حاجيان حج خون
آماده بهر هر بلا
واويلتـا
واويلتـا واويلتـا فــي کربــلا
خون گريه کن اي
ماه خون انا اليه راجعون
*
امشب زمين و
آسمان دارند ذکر يا حسين
روح از تن
پيغمبران پرواز کرده با حسين
خون گريه کن اي
ماه خون انا اليه راجعون
*
دراين مه خون
ميشود خون بردل زار حسين
از تيغ کين گردد
جدا دست علمدار حسين
خون گريه کن اي
ماه خون انا اليه راجعون
*
در ماه خون عالم
پر از فرياد و واويلا شود
خـون قـلب زار
باغبان بر لاله ليلا شود
خون گريه کن اي
ماه خون انا اليه راجعون
*
درماه خون خون
خدا در خون شناور ميشود
صـد پـاره قلب
زينب از داغ برادر ميشود
خون گريه کن اي
ماه خون انا اليه راجعون
*
در اين مه خون
غنچه نشکفته پرپر ميشود
دلـداري خـون
خـدا لبخنـد اصغر ميشود
خون گريه کن اي
ماه خون انا اليه راجعون
*
محمل مران اي
ساربان اينجا زمين کربلاست
اينجـا بهشت
عـاشقان اينجا زيارتگاه ماست
اينجا شود درياي
خون انا اليه راجعون
*
اينجا گلم پرپر
شود اينجا تنم بيسر شود
آمـاده روي
سينـهام قبر علياصغر شود
اينجا شود درياي
خون انا اليه راجعون
*
اينجا ز تيغ
دشمنان از تن جدا گردد سرم
پائين پاي من
بوَد قبـر علـي اکبـرم
اينجا شود درياي
خون انا اليه راجعون
*
اينجا خورد سنگ
جفا از کينه بر پيشاني ام
خون ميشـود آب
وضو بر صورت نوراني ام
اينجا شود درياي
خون انا اليه راجعون
*
اينجا بريزد از
بصر اشک از دو چشم فـاطمه
گاهي کنــار
قتلگه گــاهي کنـار علقمه
اينجا شود درياي
خون انا اليه راجعون
*
اينجـا ز رگهاي
گلو بوسه بگيرد خـواهرم
قــاتل کنـار
پيکـرم سيلي زند بر خواهرم
اينجا شود درياي
خون انا اليه راجعون
آب مي گويد حسين
، بي تاب مي گويد حسين
از سر شب تا سحر
مهتاب مي گويد حسين
ديده مي گويد
حسين ، ناديده مي گويد حسين
هر کجا باشد دلي
غمديده مي گويد حسين
يار مي گويد حسين
، دلدار مي گويد حسين
روز و شب هر ديده
بيدار مي گويد حسين
ناس مي گويد حسين
، احساس مي گويد حسين
تا قيامت حضرت
عباس مي گويد حسين
نار مي گويد
حسين، بسيار مي گويد حسين
اين زبان تا لحظه
ديدار مي گويد حسين
نوح مي گويد
حسين، ذي روح مي گويد حسين
زنده باشد هر دلي
با روح مي گويد حسين
شاد مي گويد حسين
، ناشاد مي گويد حسين
هر نسيم باد با
فرياد مي گويد حسين
کام مي گويد
حسين، ناکام مي گويد حسين
فاطمه گريان به
هر ايام مي گويد حسين
کوه مي گويد حسين
بشکوه مي گويد حسين
دم به دم هر شيعه
نستوه مي گويد حسين
جان جان گويد
حسين ، هفت آسمان گويد حسين
ماه و خورشيد و
ستاره هر زمان گويد حسين
غلامعلي رجائي
(زائر)
عزاي اشرف اولاد
آدم است، بيا!
عزيز فاطمه! ماه
محرّم است بيا
هلال ماه عزا
ميدهد ندا به فلک
که ماه گريه و
اندوه و ماتم است بيا
پريده رنگ ز
رخسار مادرت زهرا
قد رسول خدا در
جنان، خم است بيا
لواي سرخ حسيني
ندا دهد همه دم
که غير تو چه
کسي، صاحب دم است بيا
اگر شوند سماوات،
چشمه چشمه اشک
به ياد قطره خون
خدا کم است بيا
به زخمهاي تن
پاره پاره شهدا
خدا گواست، که
تيغ تو مرهم است بيا
هنوز غرقه به
خون، ماه روي عباس است
هنوز نقش زمين،
دست و پرچم است بيا
بيا که پر شده از
ذکر «يا حسين» جهان
بيا که ولوله در
خلق عالم است بيا
هر آن دلي که به
ياد حسين ميسوزد
در آن شرارهاي از
شعر «ميثم» است بيا
ســـلام مــن
بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا
بـه لطـمه هـاي
ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا
سـلام مـن بـه
مـحـرم بـه تشنـگي عـجـيـبـش
بـه بـوي سيـب
زمـينِ غـم و حـسين غريـبش
سلام من بـه
محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدي
به چشم کاسه ي
خون وبه شال ماتم مـهـدي
سـلام من بــه
مـحـرم بـه کـربـلا و جـلالــش
به لحظه هاي
پـرازحزن غرق درد و ملامش
سـلام مـن بـه
مـحـرم بـه حـال خستـه زيـنـب
بـه بــي
نـهــايــت داغ دل شـکــستــه زيـنـب
سلام من به محرم
به دست ومشک ابوالفضل
بـه نـا اميـدي
سقـا بـه سـوز اشـک ابوالفضل
سـلام مـن بـه
مـحـرم بـه قــد و قـا مـت اکـبـر
بـه کـام خـشک
اذان گـوي زيـر نـيزه و خنجر
سلام من به محرم
به دسـت و بـا زوي قـاسم
به شوق شهد شهادت
حنـاي گـيـسـوي قـاسم
سـلام مـن بـه
مـحـرم بـه گـاهـواره ي اصـغـر
به اشک خجلت شاه
و گـلـوي پـاره ي اصـغـر
سـلام مـن بـه
مـحـرم به اضـطـراب سـکـيـنـه
بـه آن
مـلـيـکـه، کـه رويش نديده چشم مدينه
سـلام مـن بـه
مـحـرم بـه عـا شـقـي زهـيـرش
بـه بـاز گـشـتـن
حُر و عروج خـتـم به خيرش
سلام من بـه محرم
بـه مسـلـم و به حـبـيـبش
به رو سپيدي جوُن
و به بوي عطر عجيـبـش
سلام من بـه محرم
بـه زنگ مـحـمـل زيـنـب
بــه پـاره،
پـاره تــن بــي سـر مـقـابـل زيـنـب
سلام من به محـرم
به شـور و حـال عيـانـش
سلام من به
حسـيـن و به اشک سينه زنـانش
ماه عزا رسيده و
دل ها پر از غم است
مشکي به تن کنيد
که ماه محرّم است
پيراهن سياه
عزاداري حسين
احرام نوکري
تمامي عالم است
ماه محرّم آمده
خيمه به پا کنيد
دلهاي ما حسينيّه
ي بزم ماتم است
هر کس براي بزم
عزا کار مي کند
مُزدش بُوَد دست
کسي که قدش خم است
شکر خدا که حضرت
زهرا مرا خريد
لطف و عطاي او به
گدايش دمادم است
درياي چشممان
چقدر موج مي زند
يعني بساط گريه ي
ما هم فراهم است
شکر خدا که از غم
ارباب بي کفن
چشمم شبيه چشمه ي
جوشان زمزم است
آقا قسم به نام
تو ما با شما خوشيم
بي تو براي ما
همه عالم جهنّم است
گريه براي داغ تو
رزق حلال ماست
اين اشک ها به
زخم عميق تو مرهم است
بزم تو را به
عالم و آدم نمي دهيم
هيئت براي ما به
خدا عرش اعظم است
شش گوشه ي حريم
تو بيت الحرام ماست
يعني به داغ اعظم
تو سينه مَحرم است
هر کس که ديد
گوشه اي از روضه هاي تو
گر خون چکد ز چشم
ترش باز هم کم است
ماه محرم آمده دل
را حرم کنيد - بر قلب عاصي و دل زارم کرم کنيد
ماه محرم آمده
ديوانه شد دلم - از کربلا نظر به دل مضطرم
کنيد
ماه محرم آمده
باراني است چشم - آياشود نظربه دوچشم ترم کنيد
ماه محرم آمده با
جامه ي سياه - در خيل عاشقان حسين باورم کنيد
ماه محرم آمده
بيتابم اي حسين - از خاک تربت خودتان بر سرم کنيد
ماه محرم آمده
دلتنگ هيآتم - در بين روضه روح در اين پيکرم کنيد
ماه محرم آمده
درخواست ميکنم - روح وتنم فدايي آب آورم
کنيد
ماه محرم آمده
مجنون زينبم - از غصه هاي معجر او پرپرم کنيد
ماه محرم آمده
ميگويدم رباب - فکري به حال تشنگي اصغرم کنيد
ماه محرم آمده
امّا دلم سياه - من را عوض کنيد و ازين بهترم کنيد
ماه محرم آمده
دلتنگ مهديم - در خيمه گاه فاطميش نوکرم کنيد
ندا ز عرش رسيده
ست ماتم آمده است
چه قدر خوب
دوباره محرم آمده است
چه قدر خوب که
خيمت به پا شده ست و در آن
بساط سينه زدن هم
فراهم آمده است
چه دارد اسم
قشنگت کزين حسينيه ها
دوباره شورش و
ماتم در عالم آمده است
تمام شهر سيه پوش
گشته است آقا
و سيل اشک ز
چشمان آدم آمده است
چه روضه اي بشود
روضه اي که زهرا هم
درون خيمه ي تو
با قد خم آمده است
دم حسين بگير،
اعتقاد کن هرچه
که خير آمده ما
را از اين دم آمده است
مـحــرم آمــده
در کـوچــه هـا عـلـم بزنيـد
ميـان سيـنـه
خـود عـاشـقـان حـرم بزنيـد
کتيـبـه هـاي
حسـينـيــه عـطــر غــم دارد
دوبـاره بيتـي از
آن شعــر محتشـم بزنيـد
حسين رمز نجات
است و سرنوشت بشر
بـه دسـت شــاه
وفــا زنـدگي رقـم بزنيـد
شکــست خـورده
عشـق مجـازي وب هـا
بسـاط عشق
زمينـيِ خـود به هـم بزنيـد
شکــست خورده
طـوفــان کـربـلا بـاشـيـد
بـه سـيــنــه
مـهــر عــزاداري و الـم بزنيـد
و با شمـام که
مستي برايتـان فخر است
رهـــا کـنـيــد
مـحــرم، اگــر نـه کـم بزنيـد
اگــر سـرود بـه
لـب ، جــز نـواي او داريــد
کنـيــد تــرک
و ز مــولا حسيـن دم بزنيـد
حسيـن حسيـن بخـوانـيــد در مـحــرم او
طـنـيــن غـم بـه
نـواهـاي زيـر و بـم بزنيـد
محـرم است چو
محسن شويد شاعر او
ورق زنــيـــد
بــه دفـتــر از او قـلـــم بزنيـد
شاعر:سيد محسن
حبيب الله پور
ماه محرم آمده
بايد دگر شوم
بايد به خود
بيايم و زير و زبر شوم
بايد سبک عبور
کنم از خيال سود
بايد خلاص از تب
و تاب ضرر شوم
آزاد از مثلث
تزوير و زور و زر
آزاد از هر آنچه
نقوش و صور شوم
بايد عوض شوم چه
به چپ چه به راست،ها
بهتر اگر نميشود
از بد بتر شوم
از بد بتر چرا
شوم اما؟ محرم است
از خوب ميشود که
در اين ماه، سر شوم
اين ماه ميشود که
شوم چيز ديگري
يک چيز ديگري که
ندانم اگر شوم
يک چيز ديگري که
نبايد به وهم هم
يعني که نه فرشته
شوم نه بشر شوم
خير مجسم است
محرم، بعيد نيست
اين ماه، تا ابد
تهي از هرچه شر شوم
حتي اگر يزيديم و
در سپاه کفر
چون حر، بعيد
نيست شهيد نظر شوم
شب با يزيد باشم
و فرداي انتخاب
قرباني حسين، نخستين
نفر شوم
اينک، نداي:
«کيست که ياري کند مرا»
ماه محرم است
مبادا که کر شوم
ماه محرم است که
بي تاب جستجو
در خود همه فرو
روم از خويش بر شوم
وقتش رسيده است
بگيرم علم به دوش
تکيه به تکيه
سينه زنان نوحه گر شوم
وقتش رسيده است
که چون باد روضه خوان
کوچه به کوچه
مويه کنان در به در شوم
وقتش رسيده است
خرابه خرابه آه
وقتش رسيده لاله
کوه و کمر شوم
فرزند من کجاست؟
چه دارد؟ چه ميکند؟
ماه محرم است
نبايد پدر شوم
آيا پدر که خاک
بر او خوش _ چه گفت و رفت؟
ماه محرم است،
نبايد پسر شوم
بايد که بي خبر
شوم از هرچه هست و نيست
از ماجراي خون
خدا باخبر شوم
ماه محرم است
نبايد هبا روم
ماه محرم است
نبايد هدر شوم
وقتش رسيده است
که خلع جسد کنم
وقتش رسيده است
که از خود بدر شوم
*
بي موج گريه، چشم
در اين ماه، حفره اي است
بايد که سرخ،
لايق چشمان تر شوم
بايد که چشم
داشته باشم نه حفره، ها!
بايد شراب گريه
خون جگر شوم
بي سوز آه، سينه
در اين ماه، دوزخ است
بايد که گرم، در
خور شعله، شرر شوم
بايد که سينه
داشته باشم نه دوزخ، آه
بايد لهيب آتش آه
سحر شوم
*
آتش گرفته خيمه _
داماد کربلا
سينه به سينه سوز
شوم، شعله ور شوم
باراني است ديده
خاتون اهل بيت
چشمه به چشمه اشک
شوم پرده در شوم
وقتش رسيده است
که با گريه بر حسين
چون قصه حسين به
عالم سمر شوم
وقتش رسيده است
که آيينه دار شمس
وقتش رسيده است
غلام قمر شوم
دور سر بريده تن
پاره علي
پرواز را کبوتر
بي بال و پر شوم
تشييع دستهاي
علمدار آب را
وقتش رسيده است
که آسيمه سر شوم
وقتش رسيده خطبه
شوم، خطبه اي بليغ
وقتش رسيده شعر
شوم، شعر تر شوم
وقتش رسيده شاعر
و شمشير و هو! هلا
وقتش رسيده شير
شوم شير نر شوم
ماه محرم آمد و
محرم شدم به تيغ
آماده ام که محرم
خون و خطر شوم
با ناله هاي حضرت
سجاد از سحر
تا شام سرخ آمده
ام، همسفر شوم
ماه محرم است و
نماز حسين را
آماده ام، حواله
اگر شد، سپر شوم
*
وقتش رسيده است
يزيد پليد را
همچون زبان زينب
کبري تشر شوم
وقتش رسيده است
که در چشم ابن سعد
چونان به چشم شمر
لعين نيشتر شوم
وقتش رسيده حرمله
نابکار را
گردن به تسمه
گيرم و تير و تبر شوم
مرد خدا به غير
شهادت هنر نداشت
وقتش رسيده است
که اهل هنر شوم
*
وقتش رسيده است
که مختارگونه سرخ
با قاتلان خون
خدا در کمر شوم
يعني به کينه
خواهي اولاد فاطمه
شمشير بر کشم به
شب و حمله ور شوم
قرعه به نام من
اگر افتد، خوشا که من
خوني قوم بي نسب
بي گهر شوم
با دست من خدا بکشد
زنده زندشان
من، پل براي
رفتنشان تا سقر شوم
از اسبشان به زير
در آرم به چابکي
در خونشان به
شيرجه ي تند تر شوم
بر تن کنم به رزم
ستم چار آينه
چشته خوران بي سر
و پا را چغر شوم
چيزي به جا
نمانمشان از چهاربند
زي چار ميخ
نکبتشان راهبر شوم
سرهايشان به نيزه
بر آرم يکي يکي
حکم قصاص، حکم
قضا و قدر شوم
آتش کشم به خيمه
و خرگاهشان به خشم
نيزه به نيزه در
پيشان سر به سر شوم
شيرينتر از عسل
بچشم طعم مرگ را
در کامشان قهقهه
قهوه قجر شوم
سقاي مرگشان شوم
از جانب خداي
رهبانشان به
مهلکه جوي و جر شوم
*
ماه محرم آمده پا
در رکاب خون
در خون خويش آمده
ام مستقر شوم
بر چشم دشمنان
قسم خورده علي (ع)
مانند تير آمده
ام کارگر شوم
*
با اين جماعت عقب
افتاده جهول
يک کوچه هم مباد،
شبي هم گذر شوم
نه! نه! نمي
توانم هرگز نميشود
از نو به جهل،
آدم عصر حجر شوم
تيزند و تند و
تسخر و طعنه طريقتشان
نه! نه! نمي
توانم، شير و شکر شوم
نرمش گذشته از من
و با اين گروه سخت
نه! نه! نمي
توانم از اين نرمتر شوم
پس بهتر است
صاعقه باشم به چشمشان
پر هيب مرگشان هم
در هر مقر شوم
از سايه ام هراس
بيفتد به خوابشان
کابوسشان هر آينه
از هر نظر شوم
*
ماه محرم آمد و
افسوس ميرود
آمادهام که راهي
ماه صفر شوم
مرتضي اميري
اسفندقه
شب اشک و شب آه و
شب غم
شب دلواپسي و حزن
و ماتم
ميان سينه قلبم
بيقرار است
محرم آمده اي دل
محرم
***
سر آمد دوره ي
خاموشي من
ببين تاب و تب
چاووشي من
رسيده روزهاي
غربت تو
رسيده وقت مشکي
پوشي من
***
محرّم ماه ايثار
است و غيرت
رسيده موسم تجديد
بيعت
اگر تا کربلا
رفتي دل من
مشو راضي به کمتر
از شهادت
$
##اشعارباقری
اشعارباقري
حيّ علي العزاء -
حيّ علي البكاء
في ماتم الحسين -
مظلوم كربلا
ماه عزاشده -
شورونواشده
هركوي وبرزني -
بزم عزابپا
حيّ علي العزاء -
حيّ علي البكاء
في ماتم الحسين -
مظلوم كربلا
ماه محرم است -
اندوه وماتم است
درقلب شيعيان -
برشاه اوليا
حيّ علي العزاء -
حيّ علي البكاء
في ماتم الحسين -
مظلوم كربلا
اندرغم خسين -
عالم بشوروشين
نام حسين بود -
زينت براي ما
حيّ علي العزاء -
حيّ علي البكاء
في ماتم الحسين -
مظلوم كربلا
جنّ وملك شده -
عرش وفلك شده
درماتم حسين -
غرق غم وعزا
حيّ علي العزاء -
حيّ علي البكاء
في ماتم الحسين -
مظلوم كربلا
رخت سيه ببر -
شال عزابسر
بنماتوباقري -
دراين مَهِ عزا
حيّ علي العزاء -
حيّ علي البكاء
في ماتم الحسين -
مظلوم كربلا
ياحسين ياثارالله
- ياحسين ياثارالله
ماهِ خون ماهِ
محرم آمده
ماهِ اشك و آه و
ماتم آمده
باز از نو روزِ
عاشورا شده
دل پريشان حضرتِ
زهرا شده
باز شد تجديدِ
حزن و اشك و آه
باز لعنت بر
يزيدِ رو سياه
ماهِ حزنِ آلِ
احمد آمده
ماهِ غم بهرِ
محمد آمده
گفت صادق اينچنين
يابن الشبيب
باش محزون ازبراي
آن غريب
شيعيان را آمده
ماهِ عزا
برحسين آن يادگار
مصطفي
شيعيان را آمده
ماهي دگر
درعزايِ زادهِ
خير البشر
ماه ماهِ بي
وفائيها بود
ماهِ ظلم و بي
پناهيهابود
بي وفائي شد
دراين مه آشكار
از گروهي بي
وفايِ روزگار
بي وفائيها شده
ازكوفيان
با حسين بعد از امير
مؤمنان
كوفيان كردند
دعوت از حسين
ازبرايِ خنجرو
تيرو سُنين
كوفيان بس نامه
ها بنوشته اند
ريسمانها از
خيانت رشته اند
چونكه شد از
كوفيانِ بي وفا
نامه ها سويِ
عزيزِ مصطفي
شد حسين وياوران
سويِ عراق
با زن وفرزند و
با زين ويراق
آمد و آمد
شهنشاهِ حجاز
طي نمود اين راهِ
بس دورو دراز
چون بنزديكِ فرات
آن شه رسيد
زين طرف ده صد
سوار از ره رسيد
راهها بستند با
صدها سوار
عاملانِ آن يزيدِ
نابكار
راهِ پيش و پس
نبود آنجا دگر
از برايِ زادهِ
خير البشر
آخرين منزل زمينِ
كربلا
گشت طبقِ وعدهِ
قالوا بلي
حال بنگر قصّهِ
اين ميهمان
كامده با نامه
هايِ كوفيان
كوفيان با او چه
كردند از عناد
دستِ بيعت داده
با ابن زياد
مُتّحد با
شاميانِ رو سياه
برعليهِ آن غريبِ
بي پناه
راهها بستند و
آنگه آب را
سربريده تشنه لب
ميراب را
آب بُد مهريّهِ
دختِ نبي
تشنه لب اينك زن
و مردو صبي
العطش گويان صغير
و هم كبير
جمله از مرد و زن
و بُرنا و پير
چون صداي العطش
درخيمه ها
شدبلندازشيرخوارو
بچه ها
شدروان سقّا سويِ
شطِّ فرات
تا رساند خيمه
زان آبِ حيات
كف بزيرِ آب برد
آن با وفا
تا خورد يك جرعه
آبي با صفا
ليك يادي كرد از
لب تشنگان
كه بلند است
آهشان بر آسمان
آب كف را داد از
كف بي درنگ
مشك را بردوش
كردو شد به جنگ
بي مها با زد به
قلبِ آن سپاه
برگروهِ بي حيايِ
دين تباه
اسب را ميتاخت
سويِ خيمه ها
تا رساند آب را
بر بچه ها
ليك تيري از عدو
بر مشك شد
چشمِ سقا پرزخون
و اشك شد
با كمينهائي
زاعدايِ پليد
تشنه لب شد حضرتِ
سقّا شهيد
تشنه كامان
همچنان در خيمه ها
تشنه لب ماندند
با افغان و آه
درتلظّي اصغر است
آن شيرخوار
واز عطش گريان چو
ابرِ نو بهار
برد بابش سوي آن
ميدانِ تير
تا دهند آبي برآن
طفل صغير
حرمله تيرِ سه
شعبه دركمان
برگلويِ اصغرآمد
ناگهان
جايِ تير از آب
سيرابش نمود
اندر آغوشِ پدر
خوابش نمود
تشنه لب اكبر به
ميدان ميرود
سويِ ميدان او
خرامان ميرود
العطش گويان و با
قلب كباب
باز گردد سويِ
خيمه نزد بابِ
جرعهِ آبي نباشد
در خيام
تاخورد آن زادهِ
خير الانام
بازميگردد سويِ
ميدانِ كين
همرهِ او حضرتِ
روح الامين
با لبِ تشنه همي
رزمد علي
درفرار از پيشِ
او هر پردِلي
عاقبت شد با لبِ
عطشان شهيد
نزد جدّش مصطفي
شد رو سپيد
سرورِ لب تشنگان
در قتلگاه
رو كند با
شاميانِ رو سياه
مردمان يك جرعهِ
آبم دهيد
محض جدو مادرو
بابم دهيد
اين فرات و آب
مهرِ مادرم
هست و من ذرّيهِ
پيغمبرم
ليك شد پاسخ
زشمرِ روسياه
تيغِ تيز و خنجرو
حلقومِ شاه
سرورِ لب تشنگان
لب تشنه رفت
آب خورد از تيغ
تيزو دشنه رفت
عصرِ عاشورا سرِ
آن نازنين
شدبريده ازبدن با
ظلم وكين
تشنه لب راسش
بريدند ازقفا
شدزمين درزلزله
از آن جفا
قرصِ خورشيد اندر
آن دم خون گرفت
وحش وطير از غم
رهِ هامون گرفت
يك صدابينِ زمين
و آسمان
شد بلندآمد بگوشِ
مردمان
گفت با صوتي بلند
و منجلي
قد قتل اينك حسين
بن علي
زينب و اهل حرم
ازخيمه ها
جمله سركردند آه
وناله ها
با صدايِ يا حسين
و يا حسين
رو بسويِ قتلگه
با شورو شين
برسرو سينه زنان
نوحه كنان
خواهران ودختران
و كودكان
باقري گويد به صبح
وظهرو شام
برلبان تشنه ات
ازما سلام
اَلسّلام اي
زادهِ زهرا حسين
اَلسّلام اي نور
چشم عالمين
اَلسّلام اي شاهِ
بي غسل و كفن
اَلسّلام اي
كشتهِ دور از وطن
اَلسّلام اي وارث
عيسي ونوح
اَلسّلام اي شاهِ
با فرّ و شكوه
اَلسّلام اي
زادهِ خون خدا
اَلسّلام اي شاهِ
مصباح الهُدي
وارث موسي و آدم
اَلسّلام
وارث زهرا وخاتم
اَلسّلام
اي حسين اي زادهِ
خيرُ الاَنام
برتو تا صبح
قيامت اَلسّلام
اول مـاهِ
مـحـرّم
به مناسبت حلول
ماه محرم
ماه پيروزي خون
بر شمشير
توسط باقري پور
سروده شده است
اوّلِ ماهِ
مـحــرّم - گشته برپا خيمهِ غم
آمده ماهِ عـزاي
- اشرفِ اولادِ آدم
ماهِ خون ماهِ
قيام است - آخِر اين ماهِ حسين است
درعــزايِ حضرتِ
او - عالمي در شور و شين است
ماهْ ماهِ انقلاب
است - ماهِ بيداريِ امّت
ماهْ ماهِ عزّتِ
دين - ماهِ بيزاري ز ذلّت
ماهْ ماهِ كربلا
و - ماهِ عاشورِ حسيني است
ماهْ ماهِ انقلاب
و - نهضت و شورِ حسيني است
شد محرّم در ميان
- ماهها ماهي پر از شور
چون كه دراين ماه
باشد - چون قيامت روزِ عاشور
ماهْ ماهِ افتخار
- امّتي بيدار باشد
چون حسين آن
رهبرِ ما - ازستم بيزار باشد
ماهْ ماهِ
انقلابِ - رهبرِ مستضعفين است
ماهِ شورش برعليه
- ظالم و مستكبرين است
ماهِ پيروزيِ خون
بر - آهن و شمشيرباشد
ماهِ فرياد و
خروش و - غرّشي چون شير باشد
دائمًا ماهِ محرم
- هر سنه تجديد گردد
تخت وتاجِ دشمن
دين - دائمًا تهديد گردد
انقلابِ شصت و يك
را - دائمًا ما پاس داريم
چون كه ماها
پيروي - از اكبرو عبّاس داريم
چون كه الگو بهر
ماها- قاسم وعون است و جعفر
بهرِ ما ننگ است
ذلّت - پيش هر مردودِ كافر
گشته شيطان
درهراس از - دين و قرآن و محرم
سعي دارد تا
بگيرد - اين سه را از ما دمادم
انقلابِ شصت و يك
چون - حاميِ دين و كتاب است
انقلاب و نهضتِ
ما - پيروِ آن انقلاب است
باقري باشد شعارِ
- نهضتِ ايران حسيني
رهبرِ ما چون علي
- و راهِ ما راهِ خميني
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
دوم ماه محرّم
كربلاشد شورو ماتم
وارد كرببلاشد
كارواني همدم غم
بوي غربت،بوي
محنت برمشام آيد دمادم
رهبراين كاروان
است سرورو مولا حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
اسب آقا اندر
آنجا پايكوب اندر زمين است
گفت آقا نام
اينجا باغم و محنت قرين است
بار بگشائيد
كاينجا ايستگاهِ آخرين است
ميشود آخر در
اينجا بي كس وتنها حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
اي جوانان اندر
اينجا خيمه ها بر پا نمائيد
بار اندازيد
اينجا مسكن و ماوي نمائيد
بهر محنت اندر
اينجا خويش پا برجا نمائيد
چون كند آخر
دراينجا منزل و ماوي حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
خيمه ها كردند
برپا اندر آن دشت و بيابان
چون بفرمانِ
حسيني نوجوانان و جوانان
آخرين منزل شد
آنجا بهرِآن پاكيزه جانان
از ازل بوده است
اينجا منزلِ آقا حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
خيمه هاي هشت
روزه اندر آن صحراست برپا
آتش كين وعداوت
خيمه ها را كنده ازجا
خيمه گاهي بس
مجلّل جاي آن گشته مهيّا
باقري در كربلا
بين خيمه مولا حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
دوم ماه محرم
كربلاماتم سراشد
دوم ماه محرم
كربلاماتم سراشد
كارواني ازمدينه
واردكرببلاشد
گشته برپا شوروغوغا
درميانِ آلِ طاها
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
چونكه شدواردبدشت
كربلا فرزندزهرا
لشكراندوه وماتم
پرنمودآن دشت وصحرا
جمله دلها غمين
شد
پرزآه آتشين شد
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
سبط
پيغمبربگفتانام اين صحراچه باشد
علت اين ترس
ووحشت اين همه غمهاچه باشد
كربلاگراين زمين
است
باغم ومحنت عجين
است
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
آدم موسي وعيسي
اندراينجاگريه كرده
نوح وابراهيم
ويحيي اندراينجا نوحه كرده
اين زمين باحزن
وماتم
ازازل گرديده
توام
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
خيمه
هابرپاكنيداي نوجوانان وجوانان
آخرين منزل
بوداينجازبهر ماعزيزان
من كه برعالم
پناهم
باشداينجاقتلگاهم
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
خيمه هابرپاشده
امروزدرآن دشت وصحرا
ليك درشام غريبان
كنده شدازظلم اعدا
آتش اندرخيمه دين
زد عبيدالله بي
دين
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
شعله ها ازخيمه
ها ودود آن بربام كيوان
كودكان پابرهنه
دشت پرخارمغيلان
باقري بنگرچه ها
شد
ظلم برآل عباشد
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
آمدي
دركربلاباخيل يارانت حسين جان
آمدي
دركربلاباخيل يارانت حسين جان
باتمام ياوران
وجان نثارانت حسين جان
عالمي درشوروشين
است
ذكرهستي ياحسين
است
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
آمدي بازينب
وكلثوم وهم عباس واكبر
آمدي باعون وعبدالله
وسجادوهم اصغر
كربلايت پربلاشد
قبله اهل ولاشد
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
آمدي اندرمناي
كربلاتواي حسين جان
تاكني درراه قرآن
جان فداتواي حسين جان
حج تودركربلاشد
قتلگاه تومناشد
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
توفداگشتي ولي
اسلام ودين رازنده كردي
دين حق رادرجهان
جاويدوهم پاينده كردي
ازسروجانت گذشتي
خودتوثارالله
گشتي
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
باقري
ياليتناكنّا معك گويدحسين جان
راه حق راه نبي
راه توراپويدحسين جان
توشهيدكربلايي
درره حق جان
فدايي
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
دوم ماه محرم چون
بدشت كربلا
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
جمله جن وملك
والنّاس ميگويدحسين
دوم ماه محرم چون
بدشت كربلا
شدحسين بن علي
بامحنت ورنج وبلا
بازنان وكودكان
وياوران جان نثار
درپي فرمان يزدان
جملگي قالوابلي
انتخاب حق زبين
النّاس ميگويدحسين
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
خيمه هاشدبرسرِپا
اندآن دشت وديار
بهرياران حسيني
آن شهِ والا تبار
ليك بودي خيمه ها
نا امن از ظلم يزيد
چونكه باشدآل
سفيان كينه توزونابكار
شمردون
باخنجرالماس ميگويدحسين
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
روزهفتم آب
رابستندبرآل رسول
آب هم آبي كه باشدمهرِزهراي
بتول
روزهشتم آب
شدكمياب اندرخيمه ها
روزتاسوعاهمه
ازتشنگي زاروملول
آب هم باناله
واحساس ميگويدحسين
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
روزعاشورالبِ
خشكيده وقلب كباب
كودكان تشنه لب
دررزيرهُرم آفتاب
اصغربي شيرهم
اندركنارنهرآب
ميزندپرپربروي
دست مام خودرباب
هم لبان تشنه
عباس ميگويدحسين
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
عصرعاشوراحسين
اندرميان قتلگاه
گفت باآن شاميان
بي حياي روسياه
باچه جرمي
ميكشيدم اي گروه كينه جو
لا اقل آبي دهيدم
اي گروه دين تباه
باقري با ناله
واحساس ميگويدحسين
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
ياحسين وياحسين
وياحسين وياحسين
ياحسين وياحسين
وياحسين وياحسين
$
##اشعارهلال ماه
محرّم
هلال ماه محرّم
موج خون
سيد محسن مصطفي
زاده
موج خون در ساحل
غم شد پديد
خيمه ماه محرم شد
پديد
نوحه کن اي دل
محرم آمده
ماه مظلوم دو
عالم آمده
کوفه مسلم کش
پيمان شکن
کوفيان بي وفاي
بي وطن
آب بر فرزند زهرا
بسته اند
راه حق را آشکارا
بسته اند
تا ابد خونين
زمين کربلاست
آسمان خونين اگر
گريد سزاست
کربلا گفتم، دلم
را غم گرفت
ظهر عاشورا خدا
ماتم گرفت
هم علم افتاد هم
افتاد دست
پشت شيعه ظهر
عاشورا شکست
مثل اندوه تو جان
سوزي نبود
همچو روز تو اگر
روزي نبود
آتش اندر خيمه ها
افروختند
عصر عاشورا حرم
را سوختند
شيعه عاشورا
فراوان ديده است
بر فراز نيزه
قرآن ديده است
پرسيدم ازهلال كه
چراقا متت خم است
گـفـتـا خـمـوش
با ش كه ما ه محـرّم است
گفـتم كه چـيـسـت
محـرّم بگـريه گفـت
ماهي كه كا رخلق
جهان جمله درهم است
يـا حــســيــــن
يـا ثـا ر ا لله
يـا حــســيــــن
يـا ثـا ر ا لله
بازاين چه شورش
است كه درخلق عالم است
با زاين چه نوحه
وچه عزاوچه ماتم است
با ز ا ين چه
رسـتخيزعـظـيم ا ست كززمين
بي نـفـخ صورخا
سته تاعـرش اعظم است
ا ين صبح
تيره با ز د ميد ا ز كجا كه كرد
كا رجها ن وخلق
جها ن جمله درهم است
گـو يا طـلـوع
مـيكـنـد ا ز مغـرب آ فـتا ب
كا شـوب د رتـمـا
مي ذ رّ ا ت عا لم است
گرخـو ا نـمـش
قـيا مـت د نـيـا بعـيـد نيست
اين رسـتـخـيـزعا
م كه نا مش محـرّم است
د ربا رگـا ه قـد
س كه جـا ي مـلا ل نيست
سرهاي قـد سيا ن
هـمه برزانوي غـم است
جـنّ و
مـلـك بر آ د مـيا ن نـو حـه مـيكنند
گو يا عـزاي ا شرف ا و لا د آ د م است
حسين جا ن حسين
جا ن حسين جا ن
«اشك شفق:محتشم
كاشاني»
يـا حــســيــــن
يـا ثـا ر ا لله
يـا حــســيــــن
يـا ثـا ر ا لله
اين جا مه سيا
ه فـلـك د رعـزاي كيست
وين جيب چاك گشته
صبح ازبراي كيست
اين جوي خون كه
ازمژه خلق جا ري است
تا د ر
مصيبت كه
و بر ما جراي كيست
اين آ ه شعله و
ر كه ز د لها رود بچـرخ
زا ند وه دل گد ا
ز وغم جا نگزاي كيست
خـوني ا گر نه د ا
مـن د لـهـا گرفـته است
اين سخت د ل بد ا من ما خونبهاي كيست
گرنيست حشرودرغم
خويش است هركسي
در آ فـرينش ا ين
هـمه غـوغا براي كيست
شد خـلـق مختلف
زچه د ر نو حه مـتّـفـق
زينگو نه جن وانس
وملك درعـزاي كيست
هـند و وگبر و مؤ
مـن و ترسا به يك غـمند
اين نا لـه ا ز
جـها ن شـد ه تا آشناي كيست
ذ رّ ا ت ا ز طريـق صد ا نـو حه مـيكنند
تا اين صد ا زنا
لـه ا نـد و ه فـزاي كيست
صاحب عزاكسي است
كه دلهاست جاي او
دلها جز آ نكه
مونس د لها ست جاي كيست
آري خداست دردل
وصا حب عزاخداست
زان هـر د لـي
بـتـعــزيـه شـا ه كـربـلاست
حسين جا ن حسين
جا ن حسين جا ن
«اشك شفق
ص265وصال شيرازي»
حيّ علي العزاء
حيّ علي البكُاء
في ماتم الحسين
مظلوم كربلاء
حــســيــــن
حــســيــــن ثـا ر ا لله
حــســيــــن
حــســيــــن ثـا ر ا لله
آقا اباعبدالله
حـسـين حـسـين ثا ر ا لله
آقا اباعبدالله
حـسـين حـسـين ثا ر ا لله
برخوان غم چوعا
لميا ن را صلا زدند
ا وّ ل صـلا بـه
سلسله انـبـيـا زدند
نوبت به اوليا
چـو رسـيد آ سما ن طپيد
زان ضربتي كه
برسرِشيرِخدازدند
پس آتشي ز ا خگر
ا لما س ريزه هـا
افـروخـتـنـد و
برجگـرمجتبي زدند
وانگه سرادقي كه
مـلـك محـرمش نبود
كندند ا ز مد ينه
و د ركربلا زدند
وزتيشه
ستيزه د ر آ ن دشت كوفيا ن
بس نخـلـهـا
زگلشن آ ل عـبا زدند
بس ضربتي
كـزوجگـرمصطفي دريد
برحلق تشنه خـلـف
مرتضي زدند
حسين جا ن حسين
جا ن حسين جا ن
«اشك شفق:محتشم
كاشاني»
حــســيــــن حــســيــــن
ثـا ر ا لله
حــســيــــن
حــســيــــن ثـا ر ا لله
هلال ما ه غم
سرزد صداي كا روان آمد
بسوي كربلا يا
ران ا ما م عا شقا ن آمد
فغا ن و آه و
واويلا فغا ن و آه و واويلا
فغا ن و آه و
واويلا فغا ن و آه و واويلا
حسين بن عـلي آ
مد بهمرا ه جوانا نش
بود ما نند
پروانه بگرد شـمع طفـلانش
فغا ن و آه و
واويلا فغا ن و آه و واويلا
فغا ن و آه و
واويلا فغا ن و آه و واويلا
بهمراه خود
آورده جو ا نا ني نكومنظر
فـروغ د يـد ه
ليلا شـبـيـه روي پيغمبر
فغا ن و آه و
واويلا فغا ن و آه و واويلا
فغا ن و آه و واويلا
فغا ن و آه و واويلا
زمين كربلا ا مشب
عـلمد ا رحسين آمد
بنال ازسوزدل
اينك كه گاه شوروشين آمد
فغا ن و آه و
واويلا فغا ن و آه و واويلا
فغا ن و آه و
واويلا فغا ن و آه و واويلا
حسين جانم حسين
جانم حسين جانم حسين جانم
«حسين جان
ص49شيدانيشابوري»
صـداي كا رواني
سـخـت با سـوزوگـدازآيـد
چـوآه آتشـيني كز
د ل پرغــصّه با زآيد
گـمـا نـم كا
رواني ا ز وطـن آواره گـرديـده
كه آوازجرس با نا
له هـاي جا نگـدازآيد
اگراين كا روانست
ازحـسين فـرزند پيغـمبر
چرا ا و را ا جـل
منزل بمنزل پيشوازآيد
الا اي آ سـما ن خـرگا ه عـزّت برسرِپا كن
كه ناموس خدازينب
زراهي بس درازآيد
بوقت با زگشت شا
م يا رب چون شودزينب
مهين دُ خت عـلي
كا مروزاندرمهدنازآيد
فلك گسترده خواني
آب ونانش خون ولخت دل
عراقي
ميهمانداراست مهمان ازحجازآيد
بروي ميهـمـا نا
ن حجا زي آب ونا ن بستند
كه ديده ميهما ني
راچنين مهمان نوازآيد
حسين جانم حسين
جانم حسين جانم حسين جانم
«منتخب المصائب
ملك الشّعراء صبوري»
باز اين چه شورش
است...
با ز ا ين چـه
شـورش است مگـر مـحـشـر آمده
خورشيد سر برهـنه
به صحرا درآمده
آتـش به كـا م و
زلـف پريـشـا ن و ســرخ روي
اين آ فـتـا
ب ا ز ا فـقـي د يگـر آمده
چون روزروشن است
كه قصدش مصاف نيست
اين شـا ه كـم
سـپا ه كه بي لـشـكر آمده
يا ر ا ن نـظـــر كـنـيــد بـه
پـهـلـو گـرفـتـنـش
اين كـشـتـي نجـا
ت كه بي لـنگـر آمده
"شاعر
شكست خو ر د ه توفا ن واژه ها ست"
يا ا ين غـز
ل بهـا نه چـشـم تـر آمده؟
با نگ « فـيا
سـيـوف خـذ يـني» ا ست بـر لبش
خـنجـر فـر و گذ
ا شـته با حنجر آمده
آ و ر د ه با خو د ش همه ا ز كوچك و بزرگ
اصغـر بغــل گر
فـتـه و با ا كبر آمده
اي تـشـنگا ن
سـوخـته لـب تـشـنگي بس ا ست
سر بـركـنـيـد سا قي آ
ب آ و ر آمده
اين سـا قي
عـلـم به كـف بي بـد يـل كـيـسـت؟
عطشان در آب رفته
وعطشان تر آمده
اين سـا قـي
رشـيـد كـه د ر بـز م مـي كشا ن
بي دست و بي پيا
له و بي ساغر آمده
آتش به
خـيـمـه هـا ي د ل عـا شـقـا ن زده
اين آ تشي كه
رفــته و خا كـسـتـر آمده
آبي نـمـا
نـد ه ر و ز ه بگـيـريـد نـخـل هـا
نخل ا مـيـد
رفـتـه و لـي بي سـر آمده
جاي شـر يـف
بـو سـه پـيـغـمـبـر خد ا ست
اين نيزه ا ي كه ا ز هـمه با لاتر آمده
آن سـر كه تـا
هـمـيـشـه سـر ا ز آ فـتا ب بـود
امشب به خون
نشسته به تشت زرآمده
اي د ست پر سخا و ت روشن گشـو د ه شو
در يـو زه اي به
نـيّت ا نگـشـتـر آمده
بوي بهشت د ا ر د
و همو ا ره ز ند ه است
اين باغ گل به
چشمت ا گر پرپر آمده
بگـذ ا ر تا د مـي
بـه جـمـا لـت نـظـر كـنـم
هفتا د و د وّ
مين گل ا ز خـون برآمده
لب و ا كن ا ز هم اي تن بي سر حسين من!
حرفي به لـب بيا
ر ببين خـواهـر آمده...
"اين مصرع
از سيد حميد برقعي است"
سعيدبيابانكي
روزنامه خراسان 87.10.11
غــم
ومــهـــــرحـســـيــــــــن(ع)
من غـم و مهرحسين
با شير ا ز ما د رگرفـتـم
رو ز ا وّ ل
كا مد م د ستو رتا آ خرگرفتم
برمشا م جا ن ز د
م يك قطره ا زعطرحسيني
سبقـت ا زمشك و
گلاب و نا فه وعنبرگرفتم
عا لم ذ ر ذرّه
اي ا ز خا ك پا ي حـضرتش را
ازبراي ا فـتخا ر
ا زحضرت د ا و رگرفتم
برد ر د ر و ا زه
سا عا ت سا عـتـهـا نشستم
تا سراغ حضر
تش ا ز زينب ا طهرگرفتم
زينبي د يد م چه
زينب كا ش مدّ ا حش بميرد
كه ز آ ه آ تـشـيـنـش پا ي تا سـرد رگرفتم
دست بسته سرشكسته
د يد ه اشك آ لو د ه امّا
حا لتي د يد م كه
برخو د حا لت ديگرگرفتم
ا مّ ليلا را بد
يد م رعـشـه بـرا نـد ا م د ا ر د
گفت من اين رعشه
ازمرگ علي اكبرگرفتم
نا گها ن فـرمود
شا ه تـشـنـه كا ما ن برسرني
برسنا ن جا رو
بروي محـمـل زينب گرفتم
گفت لاشيئي زين
مصيبت ازبرا ي دوستا نش
خـطّ آ ز ا د ي ز
د سـت سا قي كوثرگرفتم
«لاشيئي:منتخب
المصا ئب ج1ص123»
اي
مـهــــــــررخـشـــــــــا ن
تا غـم عـشـق تو
د ر د ل ا ي مه تا با ن گرفتم
عـشرت عا لم بـد
ا د م مـحـنـت د و ران گرفتم
خلق ر ا چون من
بد يد م مست ومفتون جما لت
من هم ا زا ين با
ده خوردم خوي آ ن مستا ن گرفتم
د يد مي پرو ا نه
را سو زا ن بدورشـمع گردا ن
گرد شـمع روي تو
گشتم د لي سو ز ا ن گرفتم
را ستي تا با توگـشـتـم
آ شنا ا ي مهـررخـشـا ن
رنگ زردي من
زهجرا ن تو دردوران گرفتم
با زبا ا ين حا ل
خودخندان وخوشحا لم درعا لم
راحتي را گرچه د
ا د م عشق تو ارزا ن گرفتم
تا شنـيـد م د ر
ره جا نا ن سپردي جا ن شيريـن
دررهت ا زجا ن
گذشتن را بخود آ سا ن گرفتم
چون شدم آگه كه
عطشا ن بودي اي ما ه دل آرا
بهرجا م مهـرت ا
ز ا يزد لـبي عطشا ن گرفتم
تا بيا د آ و رد
م ا ز آ تش زد ن برخيمه ها يت
شعله سرتا
پا ا ز آ ن با د يده
گريا ن گرفتم
با خـبـرتا
گـشـتـم ا زحا ل ا ســيـر ا ن فـكا رت
دل بـيكبا ر ا
زجها ن و ا زسروسا ما ن گرفتم
خصم دانستم چو
درو يرا نه جا د ا د عترتت را
جغد سا ن مسكن
برا ي خويش درويران گرفتم
ا ز تلا و ت كرد
ن قـر آ نـت ا نـد ر روي نيزه
شرط آ د ا ب ورسوم خو ا ند ن قرآ ن گرفتم
تا بسويم يك نظر بنما ئي ا زلـطـف وعـنا يـت
چون صبي نا مت د
ما د م زينت ديوا ن گرفتم
«صبي:منتخب
المصائب ج2ص202»
ره
نــجـــــــــــــــــــا ت
بجزحسـيـن مرا
ملـجأ و پنا هـي نيست
درا ين عقيده
يقين دارم اشتبا هي نسيت
ره نجات حسين ا
ست و دوستي حسين
بسوي حق بجزازاين
طريق را هي نيست
بغيرد رگه تو يا
حسين د ر د و جها ن
مرا بـد رگه د
يگرحـو ا له گا هي نيست
زكوه گرچه گنا
هـم فـزونترا ست ولي
بپيش عـفـو تو
كـو ه گـنـا ه كا هي نيست
خد ا نكر د
ه برا نيم گرزدرگه خويش
بهيچ د رگهي اي
شه پنا هگا هي نيست
گدا ي درگهت اي
پا دشا ه كشورعشق
بـچـشـم ا هـل
نظركم زپا دشا هي نيست
غلا م ترك سيا ه
تو يا حـسـين درحشر
برو شـنـي رخـش
چومهروما هي نيست
شها ن بجا ه
وجـلا ل غـلام تو نرسـنـد
كه فوق آن بدوعا
لم جلال وجا هي نيست
غلام و ذ ا
كرومدّاح وخا نه زا د توأم
بد ا د گا ه ا
ِلاهم جزا ين گوا هي نيست
ا گرتو حـكم غـلامي
من كني ا مضا ء
بهيچ محكمه خو
فـم زد ا د گا هي نيست
ا گرمـرا بغـلا
مـي خـو د قـبـول كـني
دگربدل غـم و ا
ند وهم ازگنا هي نيست
بزيرسا يه لـطف تو د ر رفـا هـم مـن
به هردوكون به
ازاين مرا رفاهي نيست
مسلّم ا ست كه د رباغ
لا له ميرويـد
بشوره زاربجزخا
روخس گيا هي نيست
زسوء سا بـقـه
پرونده پا ك كن اي دل
ترا وسيله بجزسو
زواشك وآهي نيست
گه حـسا ب كه
روزقـيا متش خـوانـنـد
بجزحسين مرا يا
رو داد خواهي نيست
مپوش چشـم زفا ني
بوقـت جا ن دادن
اميد د ا ر تـو آ
نـد م بجزنگا هي نيست
«فاني:منتخب
المصا ئب ج2ص197»
ذ كــــر يـا
حـســيــــــــــــــــــن
حديث عشق توديوا
نه كرده عا لم را
بخو ن نشا نـد ه
د ل دودما ن آ د م را
غم تومـوهـبـت
كبريا ست دردل من
نمي دهـم
بسُروربهشت ا ين غـم را
غـبا رما تم تو آ
بـرو بـمـن بـخـشـيـد
بعا لـمي نـد هـم
ا يـن غـبا رمـا تـم را
به نيم قـطـره ا
شك محـبّـتـت نـدهـم
ا گرد هـنـد بـد
سـتـم تـمـا م عـا لـم را
بـيـمـن گـريه
براي توروزمحشرهـم
خموش ميكنم ا زا
شك خو د جهـنّم را
اگربنا ست دمي بي
توبگذ رد عمرم
هـزا ربـا
ربـمـيـرم نـبـيـنـم آ ن د م را
من و جد ا شدن ا
زكوي توخد ا نكند
خد ا هرآ نچه كند
ا زتو ا م جـد ا نكند
صدمرده زنده
ميشود ازذكريا حسين
اربا ب ما
معـلّـم عـيسي بن مريم است
عـيسي ا
گردرآخرعمرش بعرش رفت
قنداقه حسين شـرف
عرش اعـظم است
با يوسـفـش مقا
يسه كردم نگا ر گـفـت
كاوشا ه مصربا شد
اين شا ه عا لم است
«حاج محمود
كريمي: زمزمه هاي ولا يت41ص104»
ا بــي
عــبــــــــــد ا لله
حسين(2) ابي
عبدالله(6)
ابي عبدالله
الحسين(4)
تما م داروندارم
تويي
صفا ي جا ن وقرا
رم تو يي
هميشه دلبرويا رم
تويي
ســتا ره شـب تـا
رم تـو يي
لاله عذ ا رم
تويي،
يكّه سو ا رم
تويي
روزمحشريا حسين،
چا ره كا رم تويي
حسين(2) ابي
عبدالله(6)
ابي عبدالله
الحسين(4)
منم غلا م وتو يي
ا ربا ب
بشا م محنتم اي
مهتا ب
زد اغ توشده ا م
بي تا ب
شده نصيب د لم
خونا ب
رويت ازخون شدخضا
ب ،
دولبت تشنه آب
جا ن من قربا ن
تو،
يا حسين اي عشق
نا ب
حسين(2) ابي
عبدالله(6)
ابي عبدالله
الحسين(4)
تن تو بي كفن اي
مولا
سرتو شد بسر ني
ها
بمقـتـلـت آ مد ه
زهـرا
زسو زجا ن ميكند
آوا
غريب ما د رحسين،
عزيزحيد رحسين
يكّه و تنها يي
و،
ا ين همه
لشكرحسين
حسين(2) ابي
عبدالله(6)
ابي عبدالله
الحسين(4)
«محمدعلي شها ب:
نغمه هاي عاشوراص141»
اي گــل
زهـــــــــــــــرا
اي حسين من(3)اي
گل زهرا
اي حسين من(4)اي
حسين گل زهرا
دلبرم حسين،
سرورم حسين، رهبرم حسين مولا
مهرا وليا، سا يه
خد ا، برسرم حسين مولا
يا د تومرا
مـيـدهـد شـفـا
نو رد يد ه ها ي
ترم حسين مولا
گشته نا م تو ا
سم اعظم ا طهرم حسين
خو د بيا آ ن د م آ خرم حسين مولا
اي حسين من(3)اي
گل زهرا
اي حسين من(4)اي
حسين گل زهرا
من غلام تو، عبد
را م تو، مرغ دام توام مولا
قلب عا شقا ن،
جمله جها ن، زيرگا م توام مولا
اي قيا مت واي ا
قا مت عشق
عا لمي ا زقـيا م
تومولا
يا بن فا طمه
ميدهم همه هستي ام حسين
من براي شـنـيـد
ن يـك سـلا م تـو مولا
اي حسين من(3)اي
گل زهرا
اي حسين من(4)اي
حسين گل زهرا
عـشـــــــق
حـســيـــــــــــــــــتن(ع)
عشق حسين
ازکوچيکي توقلب من کرده لونه
د ل منـو ربو د ه
و به هـر جا ئي ميکشو نه
رنگ سيا
ه پرچما ش سفيد
ي قلب منه
انگشـت نما ي مرد
مم هـمه ميگن سينه ز نه
شش گوشه کرببلا ش
د لم رو برد ه تا خد ا
تمـوم آ رزوم
ا ينه با ز
م بر
م کرببلا
د لم ميخو ا د که تا ا بد سا کن کر بلا
بشم
همسا يه
هميشه شهيد نينو ا
بشم
حسين ثار ا لله
حسين ثا ر ا لله
حسين ثا ر ا لله
حسين ثا ر ا لله
مي خوا م که با
آب فرات تواونجا درددل کنم
از لب خشک ششما
هه برم
ا و نو خجل کنم
مي خوام که سينه
بزنم توعلقمه ميو ن د شت
مي خوام بدونم که
چراساقي به خيمه برنگشت
حسين ثا ر ا لله
حسين ثا را لله
حسين ثا را لله
حسين ثا را لله
شبها ي جمعه حرم
شبها ي عشق وزمزمه است
زا ئر ا ول حسين
ما د ر سا دات فا طمه است
صفا ي د شت کر
بلا به نا له نيمه
شبه
خا ک پا کش عجـين
با ا شک چشا ي زينبه
دلم رو جز به
دستاي عزيز زهرا نمي دم
نوکريشو به شـا
هي تمـو م د نيا
نمي د م
به عشق پاي زخميه
بچه هاي زاروغمين
دلم ميخواد پا
بزارم روخا ک وخاشاک زمين
حاج عبدالرضا
هلالي :مسافركربلا»
بـــوي
بــهــــــــــــشـــــــــــت
بو ي بهشت ميو ز د
ا ز کر بلا ي تو
اي کشته با د جا
ن د و عالم فداي تو
برخيز و باز بر
سر ني آيه ا ي بخوا ن
ا ي من فداي آن
سر از تن جداي تو
ا ند ر منا ذ بيح
يکي بود و زند ه رفت
ا ي صد ذبيح کشته
شده در مناي تو
رفتي بپا س حر مت
کعبه به کر بلا
شد کعبه
حقيقي د ل کر بلا ي تو
اجرهزارعمره و حج
د ر طو ا ف تست
ا ي مروه و صفا
بفد ا ي صفا ي تو
تا با نما ز
خوف تو گر د د قبو ل
حق
شد سجده گاه اهل
يقين خاک پاي تو
با گفتن ر
ضا بقضا
ئک به قتلگا ه
شد متحد رضا ي خد
ا با رضاي تو
تو هر چه داشتي
بخد ا دادي ا ي حسين
فرد ا خد ا ست جل
جلا له جزاي تو
خون خداست خون تو
وجزخداي نيست
ا ي کشته خد ا
بخد ا خون بها ي تو
«رياضي يزدي : »
كــــربـــــــــــلــا
کربلا يک مشت خا
ک سا د ه نيست
کيست بر عشق غمت دلداده نيست
بهتر آ ن د ل ز
ير گل پـنــها ن شود
بهر جا ن د ا د
ن ا گر آماده نيست
مرغ د ل گر پر
کشـد ا ز سـيـنه اي
جز به خا ک پا ي
تو افتاده نيست
هـر که را محــرا
ب ا بـروي تو شد
جز به خاک و تر
بتت سجاده نيست
هر د لي کز يا
د رويت گشته مست
احتياجي بر شر
ا ب و با د ه نيست
مرده با شد هر که
بي تو زنده است
يا کسي که در رهت
جان داده نيست
ا هل
عا لم جملگي عبد
تو ا ند
غير از اين از
مادر خود زاده نيست
«محمد علي شهاب :
»
ا لسلا م ا ي سرو
ر آ زا د گا ن
ا لسـلا م ا ي يا
و ر د رما نــد گــا ن
جا ن بقربا ن تو
مظلو م شهيد
د ا د ه ا ي با
خون به مظلوما ن نويد
کربلا ا ي تر
بت پا ک حسين
ا ي د رونت جسم
صد چا ک حسين
اي حسين جان اي
شه مظلوم ما
ا ي ا ما
م و ر هبر معصو م
ما
ما د را ين ما تم
عزا د ا رتوا يم
جا ن نثا ر و کمتر ين يا ر تو ا يم
کربلا ا ي تر
بت پا
ک حسين
ا ي د رونت جسم صد
چا ک حسين
کودکان در خيمه
ها بر سرزنان
ا لعطش گو
يا ن
و بي تا بي کنا ن
بهر شان پيدا نشد
يک قطره آب
از عطش د لها ي
معصوما ن کبا ب
کربلا ا ي تربت
پا ک حسين
ا ي د رو نت جسم
صد چا ک حسين
ا ي بقر با ن لب
عطشا ن تو
سر جد ا و
خـو ا ند
ن قـر آ ن تو
در ره قرآ ن و
دين سر داده اي
ا کبرو شش ما هــه ا صغر داده اي
پيکر يا را ن يکا
يک بر زمين
روح آ نها
جـمــله بر عر ش بر ين
بر لب آ نها
کلا م يا
حسين
جمله آ
خـر ســلا م
يا حسين
کربلا ا ي تربت
پا ک حسين
اي د رونت جسـم
صد چــا ک حسين
مهر تو در تار و
پود عا شقا ن
عشق پا کت د ر وجــو د عا شـقـا ن
ما همه د ر بند عشق
تو ا سير
ا ي شه مظلــو م
د ست ما
بگـير
کربلا ا ي تربت
پا ک حسين
اي د رونت جسـم
صد چــا ک حسين
شعر قديمي با
آهنگي ديگر که در کربلا خوانده شود توسط مؤلف تنظيم شده است
من گد ا يم
گد ا يم گد ا يم
من گد ا ي
شه کر بلا يم
من گد ا يم
گد ا ي حسينم
عا شق کر بلا
ي حسينم
من که مدحت سراي
حسينم
از برا ي حسين در
نوا يم
نورصدق و صفا
دارد ايندل
مهر آ ل عبا دارد
اين د ل
عشق کرببلا د ا رد ا يند ل
ا ز ا زل عا شق
کربلا يم
از جواني به پيري
رسيد م
شکر حق کربلا شد
نصيبم
آ مد
م کر بلا ي حبيبم
ا ز ا زل بود ه
اين مدعايم
بود ه ا ز کو د
کي آرزويم
عقد ه کر بلا د
ر گلو يم
يا د
ا و د ا ئماً گفتگو يم
کربلا بو د ه ورد
و ثنا يم
بوده ا ست آرزو
اين چنينم
تا که کر
ببلا ر ا
ببينم
د ر حر يم حسيني
نشينم
از جگر آه و نا
له سرا يم
شکر حق حاجت من
برآمد
روزوصل توآخر سر
آمد
پيک حق مرمرا از
در آمد
با گذ ر
نا مه کر بلا يم
يا حسين من غلام
تو هستم
ازازل دل به مهر
تو بستم
حاليا بين تهي ما
ند ه دستم
مستمند و فتا د ه
ز پا يم
با قري پورم وا
ين شعارم
من غلا م تو اي
شهريارم
برسرخوان تو ريزه
خوارم
استخوا ني عطا کن
برايم
«با قري
پور:مؤلّف»
تــربــت پــا ك
حــســيـــــــن(ع)
شبي د ر يك زيا
رتگا ه مهري
رسيد ا ز د ست
محـبوبي بدستم
چوگل بوئيد م و
بوسيد م ا و را
هـنوزا زبوي روح
افزاش مستم
بگفتم ازكـدامين
خا كي اي مهر
كـه د ل بـر
رشـتـه مِهـرتوبستم
بگـفـتـــا تربـت
پا ك حـسـيـنـم
كه برد ا ما ن ا
حسا نش نشستم
كما ل همنشين د
رمن ا ثركرد
وگرنه من هما ن خا
كم كه هستم
«اشعاربرگزيده
ج1ص194»
عــزم
جــهـــــــــــــــــــا د
چون د رجها ن
يزيدستم بي حساب كرد
عزم جها د خسر و
ما لك رقاب كرد
د را نقلاب ديد چوا وضاع شرع ودين
بر ضد د
ستگا ه
فسا د انقلاب كرد
يز د ا
ن پي قيا م
عليه ستمگر ا ن
ا و را زجمله عا
لميا ن انتخاب كرد
تا خصم را فر و
كشد ا ز تو سن مرا د
د ستي به تيغ
برزد وپا درركاب كرد
آمد ميا ن معركه چو ن مهر با ن پد ر
بگشود با ب پندو
بآ نا ن خطاب كرد
من آ مد م كه حكم
نما يم به عد ل ود ا د
آنسان كه كه
درميان شمابوتراب كرد
بر مسند ر سو
ل يز يد
شر ا بخو ا ر
بنشست وآنچه
كردهمه ناصواب كرد
هرجا كه ديد مست
هوائي عزيزد ا شت
هرجاكه يا فت
مردخد ا ئي عذاب كرد
معزول خوا ست
هركه طرفدارحق بد يد
هرظالمي كه بود
به ظلم انتصاب كرد
ا و ر ا چه حد كه
تكيه بجا ي نبي ز ند
ظلمت بجا ي نور
كه نا يب مناب كرد
د يند ا رآ ن بود
كه به پنها ن وآ شكا ر
ا زيا ري
حكومت جو را جتناب كرد
بس د رفشا ند ا
زلب لعل آ ن لسا ن حق
صحراي كربلا همه
د ر خوشاب كرد
نوميد ا زهد ا
يتشا ن چو ن شد ا ز نيا م
شمشير بر
كشيد و بآ نا ن عتاب كرد
كا ي قوم بي
حميت و بي د رد با شما
با يد كنو ن
قتا ل بحكم كتاب كرد
مغلوب شدبظاهروغا
لب به خصم گشت
با يد زيا ن وسود
د ر آخرحساب كرد
مظلوم كشته گشت
وبظا لم ند ا د د ست
تا پاي جا ن دفاع
زحق آن جناب كرد
لب تشنه جا
ن سپرد كنا رد و نهر آ ب
نقش ستمگرا ن همه
نقش برآب كرد
تن زيربا رذ
لت و زور خسا ن ند ا د
تا حشربهر حق
طلبا ن فتح با ب كرد
گرعترتش خرا
به نشين شد بشهرشا م
با ا ين عمل بنا
ي ستم راخراب كرد
مرغ د لش زسو ز
عطش گركبا ب شد
قلب جها نيا
ن زغم خو د كباب كرد
گركشته شد حسين
شريفي برا ه دوست
كشتا رزا ن گر و
ه بحد نصاب كرد
«شعراز : شريفي»
غــــيـــرت الله
ا ز ين بيعت که د
شمن خو ا ست ا ولاد پيمبر را
هما ن خوشتر که
بنهادند گردن تيغ و خنجر را
ا سير بيعت د و نا ن
شـد ن آ ن مشکلي با شـد
که آسان مي کند
بر د ل ا سيريها ي خواهر را
چه تلخيها ا ست د
رتمکين نا اهـلان که چون شکر
گـوارا مي کند د
ر کا م جـا ن مرگ برادر را
حسين گر
غـيرت ا لله ا ست حا شا کي رو ا دارد
که گرد د فا
ســقي فرما نر و ا شرع پيمبر را
کنا ر آ ب جا ن د
ا د ن لب
خشکـيــد ه آ سا نتر
که ديدن ترد
ماغ ا ز مي يزيد شــوم کا فر را
بروي خاک و خون
خفتن بصد برها ن شرف دارد
که د يد ن تکــيه
گا ه بـد نها د ي با لش زر را
سر غـيرت فـر و نا رند مرد ا ن پيش نا مرد ا ن
اگر چه از قـفا ا
ز تن جد ا سا زند آ ن سر را
زهـي مـرد ا ن که
ا نـد ر بـيـعــت فــرزند پيغـمبر
گر افتد دستشان
از تن دهند آن دست ديگر را
زهي ا صحا ب با
هـمـت که پيش نـيـزه و خـنجـر
بر اندازند ا ز
تن جو شن و ا ز فرق مغفر را
نهــنگا ني که
بهــر تشــنـه کا مـا ن تا بــرند آ بي
شکا فند ا ز د م
شمشير صد د رياي لشکر را
شها دت بود
صهــبا ئي د رون صا غــر خـنـجــر
زهي مستا ن که
بوسيدند و نوشيدند سا غر را
يزيد ا ز زاده
خير ا لبشر بيعت طمع دارد
چگو نه طا عت
جبريل با ا بليس سا ز آيد
سليما ن هيچکس
ديده مطيع ا هرمن گردد
حقيقت کسي شنيد ه
زير فرما ن مجا ز آيد
معاذ الله مطيع
کفر هرگز دين نخواهد شد
اگر بايد شدن
مقتول گوشو اين نخواهد شد
«ملك
الشعراءصبوري
گلزارشهيدان ص
246
$
##اشعارهلال ماه
محرم گشوده آغوشش
هلال ماه محرم
گشوده آغوشش
هلال ماه محرم
گشوده آغوشش
مگر ز وصف حسينم
كه گفته در گوشش
عجب عزاي غريبي
بود كه صدها سال
گذشته است و،
جهاني بود سيه پوشش
خيمه ماه محرم
زده شد در دل ما
باز نام تو شده
زينت هر محفل ما
جز غم عشق تو ما
را نبود سودائي
عشق سوزان تو
آغشته به آب و گل ما
همه جا شور عزاي
تو بپا مي بينم
عالم اندر غم تو
غرق عزا مي بينم
همه جا نام دل
آراي تو را مي شنوم
جلوه روي تو را
در همه جا مي بينم
در هواي تو چنان
ديده دل صافي شد
هر كجا مي نگرم ،
كرب و بلا مي بينم
تو حسيني و محمد،
تو حسيني و علي
بر رخت هاله اي از
نور خدا مي بينم
اي ديده خون
بباركه ماه محرم
نزد خداي ، ديده
گريان مكرّم است
فرمود شاه دين كه
منم كشته سرشك
بر زخمهاي شاه ،
سرشك تو مرهم است
روز زاري ، گه
ماتم ، مه اندوه و غم است
ماه اندوه و غم
است
گر به دامن برود
خون دل از ديده كم است
ماه اندوه و غم است
اين هلالست مگر
خنجر كاري كه دريد
دل عالم چو دميد
كز طلوعش ز افق
جان جهان پر الم است
ماه اندوه و غم
است
ماه محرم دميد از
افق نيل فام
شاه مصيبت رسيد
صبح طرب گشت شام
گشته زغم روزگار
تيره تر از شام تار
كرده به هر رهگذر
شور قيامت قيام
اين هلال نو كز
افق دميد
همچو خنجرست
كاسمان كشيد
هم به ديد خورد
هم به دل رسيد
آب از آن بريخت
خون از اين چكيد
تابيد هلال افق
ماه محرم
گرديده دو عالم
همه يك خيمه ماتم
بر بام جنان گشت
بسي رايت غم راست
در باغ جنان سرو
قد فاطمه شد خم
اي ماه محرم تو
چه ماهي كه هلالت
بر آل علي كرب و بلا
كرده فراهم
در ياد تو از
سينه دمد آه پياپي
با نام تو از
ديده چكد اشك دمادم
پرسيد م ا زهلا ل
چرا قا متت خم ا ست
آهي کشيد و
گفت که
ما ه محر م ا ست
گفتم که چيست
ما ه محرم بنا له گفت
ماهيکه خلق
جمله ا فلا ک د ر غم ا ست
گفتم براي
که بفغا ن د ا د ا ين جو ا ب
ما ه عزا ي ا شر ف
ا ولا د آ د م ا ست
ا ين ما ه
گشته کشته بصحر ا ي کربلا
سبط رسول تشنه لب
اين غم مگر کم ا ست
آ يد بسو ي
خلق ز يزد ا ن همي پيا م
نيلي ببر
کنيد که ما
ه محر م ا ست
د ر خلد حو ر يا
ن همه سيلي به روزنند
درعرش قدسيان همه
چشما ن پرازنم است
زهر ا سيا ه برسر و حيد ر ز ند به سر
د ر ا ين عزا
رسول خد ا قا متش خم است
د ر کر بلا بچشم
بصير ت نظر نما
بنگر هنو ز
زينب و گلثو م د ر غم است
گو يد سکينه
گشت يتيمي نصيب ما
د ر ر و ز گا ر د
ر د يتيمي مگرکم است
«غلامرضا قمي ، خزائن
الشهداء ص 76»
در آسمان بناي
عزا بس که محکم است
از بار حزن، پشت
ملک در فلک خم است
هر جا نظر کنم به
زمين محفل غم است
«باز اين چه شورش
است که در خلق عالم است »
«باز اين چه نوحه
و چه عزا و چه ماتم است »
ارواح انبياء سلف
تا مقربين
گشتند زين خروش
به عرش برين غمين
گفتند کاي رسول
امين عقل اولين
«باز اين چه
رستخيز عظيم است در زمين »
«بي نفخ صور
خاسته تا عرش اعظم است »
يا رب ندانم اين
چه خروش است و انقلاب
کافکنده در نظام
فلک باز پيچ و تاب
تاريک گشته مشرق
از اين ظلم بي حساب
«گويا طلوع مي
کند از مغرب آفتاب »
«کآشوب در تمامي
ذرات عالم است »
زين انقلاب چشم
خدا در زمين گريست
در حيرتم که اين
همه غوغا براي چيست؟
در شش جهت تزلزل
هفت آسمان ز چيست؟
«گر خوانمش قيامت
دنيا بعيد نيست؟!»
«اين رستخيز عالم
که نامش محرم است »
چون شاه دين به
خوان بلا گشت ميهمان
گشتند کوفيان
لعين طرفه ميزبان
تنها نشد ز سرور
لب تشنه، قحط نان
«از آب هم مضايقه
کردند کوفيان »
«خوش داشتند حرمت
مهمان کربلا»
در گير و دار دشت
غم از فتنه يزيد
فرياد العطش به
سپهر برين رسيد
بگشود چشم ساقي
کوثر ز خلد ديد
«بودند ديو و دد
همه سيراب و مي مکيد»
«خاتم ز قحط آب
سليمان کربلا»
بر آل بوتراب
نمودند آب سد
کشتندشان ز کينه
ديرينه و حسد
سرها به نيزه رفت
به جا ماندشان جسد
«زان تشنگان هنوز
به عيوق مي رسد»
«فرياد العطش ز
بيابان کربلا»
باد خزان وزيد به
بستان کربلا
جاري است خون
هنوز ز ميدان کربلا
از خون تر است
جسم شهيدان کربلا
«روزي که شد به
نيزه سر آن بزرگوار»
«در خاک و خون
فتاده به ميدان کربلا»
با آل بوتراب چه
ها کرد روزگار؟!
تا حشر زين قضيه
تو از ديده خون ببار
تا نفخ صور جن و
ملک گشته دل فکار
«روزي که شد به
نيزه سر آن بزرگوار»
«خورشيد سر برهنه
بر آمد ز کوهسار»
اثر: مرحوم سيد
علي پرپينچيها
هلال خون، مه
خون، ماه اشک، ماه عزاست
عزاي کيست؟ گمانم
عزاي خون خداست
خميده قامت
گردون، شکسته پشت فلک
روانه خون دل از
چشم آدم و حوّاست
پريده رنگ ز
رخسار احمد و حيدر
شراره ي دل زهرا،
صداي وا ولداست
سرشک ديده ي
زهرا، روان زقلب افق
قدخميده ي زينب،
هلال ماه عزاست
قسم به جان حسين
اي هلال خون برگرَد
که در تو زخم
علمدار کربلا پيداست
بگو فرات نجوشد
که آب تشنه لبان
در اين طليعه ي
خون اشک ديده ي سقاست
بگو به لاله
نرويد که چند روز دگر
ورق ورق به روي
خاک، لاله ي ليلاست
بگو به مهر نتابد
که راس پاک حسين
فراز نيزه چو
خورشيد روز عاشوراست
زگوش دخترکي خون
روان بود گويا
که گوشواره ي او
يادگاري زهراست
حسين بود خدايي،
خدا حسيني بود
از آن زمان که
جهان وجود را آراست
سرشک ديده ي ميثم
هماره جاري باد
که اشک دائم او
وقف سيدالشهداست
ماه خون (هلال
محرم)
لاله گون بر گشتي
امشب در فضا اي ماه خون
گوييا در بحر خون
کردي شنا اي ماه خون
از گريبان افق با
روي خونين سر زدي
يا که شستي چهره
از خون خدا اي ماه خون
بازشو از ره که
ترسم باز با ديدار تو
تازه گردد داغ
ختم الانبيا اي ماه خون
باز شو از ره که
مي بينم کنار علقمه
دسا سقا مي شود
از تن جدا اي ماه خون
باز شو از ره که
مي بينم زشمشير جفا
مي شود فرق علي
اکبر دوتا اي ماه خون
باز شو از ره که
در دامان تو ماه حسن
مي زند در حجله
خون دست و پا اي ماه خون
باز شو از ره که
مي بينم در اين ماه عزا
مي شود ذات خدا
صاحب عزا اي ماه خون
باز شو از ره که
مي بينم کتاب الله را
زير سم اسب و روي
نيزه ها اي ماه خون
باز شو از ره که
مي بينم سر دست پدر
ذبح گردد اصغر از
تير جفا اي ماه خون
در تو مي بينم دل
شب در نماز نافله
بر حسينِ خود کند
زينب دعا اي ماه خون
در تو مي بينم که
از دور حرم تا قتلگاه
مي زند زينب
حسينش را صدا اي ماه خون
در تو مي بينم که
حتي نونهال باغ وحي
مي خورد سيلي ز
شمر بي حيا اي ماه خون
طليعه محرم (هلال
محرم)
اي هلال خون
دوباره سر زدي
اي محرم بار ديگر
آمدي
زخم دل با ديدنت
کاري شده
خون به دامان افق
جاري شده
در تو باغ لاله ي
پرپر بود
عکس لبخند علي
اصغر بود
اي هلال خون چرا
باز آمدي
گر چه خونيني
سرافراز آمدي
در تو بينم اشک
خير الناس را
زخم فرق حضرت
عباس را
در تو بس داغ
مکرر ديده ام
پيکر صد چاک اکبر
ديده ام
در تو بينم خيمه
هاي سوخته
کام خشک و دامن
افروخته
درتو بينم صورت و
خاک تنور
در تو بينم سينه
و سم ستور
در تو بينم جسم
هفتاد و دو تن
غرق خون افتاده
بي غسل و کفن
در تو بينم گريه
دردانه ها
کعب ني بر روي
کتف و شانه ها
در تو بينم ياس
نيلي پوش ها
در تو بينم خون
روان از گوش ها
در تو پيدا آتش
تاب و تب است
صورت يک مرکب بي
صاحب است
در تو مي بينم
يتيمي بارها
تشنه لب جان داده
زير خارها
در تو بينم چهره
ها از خون خضاب
بر لب طفلي نوشته
آب آب
واي و واي اي ماه
ماتم بازگرد
اي هلال عصه و غم
بازگرد
باز شو اي ماه
اشک و ماه آه
ترسم آيد شمر دون
در قتلگاه
هلال خون (هلال محرم)
هلال خون ، مه
خون ، ماه اشک، ماه عزاست
عزاي کيست؟ گمانم
عزاي خون خداست
خميده قامت گردون
، شکسته پشت فلک
روانه خون دل از
چشم آدم و حواست
پريده رنگ ز
رخسار احمد و حيدر
شراره ي دل زهرا
، صداي وا ولداست
سرشک ديده ي زهرا
، روان ز قلب افق
قد خميده زينب ،
هلال ماه عزاست
قسم به جان حسين
اي هلال خون برگرد
که در تو زخم
علمدار کربلا پيداست
بگو فرات نجوشد
که آب تشنه لبان
در اين طليعه ي
خون اشک ديده ي سقاست
بگو به لاله
نرويد که چند روز دگر
ورق ورق به روي
خاک ، لاله ليلاست
بگو به مهر نتابد
که راس پاک حسين
فراز نيزه چو
خورشيد روز عاشوراست
زگوش دخترکي خون
روان بود گويا
که گوشواره ي او
يادگاري زهراست
حسين خدايي بود ،
خدا حسيني بود
از آن زمان که
جهانِ وجود را آراست
اي دل محرم آمده
وقت عزا شده
ماه عزاي حضرت
خون خدا شده
ماتم ميان چشم
همه موج ميزند
چشمان گريه چشمه
شور و شفا شده
ما اهل روضه زنده
به بوي محرميم
دلهاي ما حسينيه
ي کربلا شده
بازار و کوچه ها
همه با گريه آشناست
هرجا گذر کني غم
عظمي به پا شده
دستي که وقف روضه
شده سينه ميزند
مرهم به زخم سينه
خير النسا شده
صاحب عزاي مجلس
ارباب مادر است
با دست هاي فاطمه
هيئت بنا شده
شعر هلال محرم _
ولي الله کلامي فرد زنجاني
يابن الحسن بيا
كه حلول محرم است
شادي به ما حرام
شد,ايام ماتم است
شرمنده شد بهار ز
گلزار كربلا
بلبل كند نوا كه
خزان محرم است
ما عاشقان لاله ي
سرخ محمديم
كز عطر او بهشت
خداوند خرم است
صد مرده زنده مي
شود از ذكر يا حسين
ارباب ما معلم
عيسي بن مريم است
عيسي اگر در اخر
عمرش به عرش رفت
قنداقه ي حسين
شرف عرش اعظم است
با يوسفش مقايسه
كردم نگار گفت
او شاه مصر باشد
و اين شاه عالم است
ما را نياز سير
چمن نيست در بهار
روي حسينيان گل و
اين اشك شبنم است
اي صاحب عزا به
عزاخانه ها بيا
ياران سينه زن
همه در زير پرچم است
گر وعده ي بهشت
به ما مي دهد بهار
ما نيستيم طالب
رضوان,مسلم است
بر عاشقان سياحت
گلشن حرام شد
خاكم به سر كه
قامت سرو علي خم است
اي آب بس كن اين
همه جوش و خروش را
در پيش چشم ما
علي اصغر مجسم است
سقا ز تشنگان حرم
شرمسار شد
شرمنده ي خجالت
او نهر علقم است
ساقي تشنه ,تشنه
برون آمد از فرات
قربان غيرتش شود
عالم اگر كم است
چون محتشم بخوان
به پيمبركلاميا
باز اين چه شورش
است كه در خلق عالم است
در بارگاه قدس كه
جاي ملال نيست
سرهاي قدسيان همه
بر زانوي غم است
شعر هلال محرم _
فاطمه ناني زاد
خيمه ، عَلم ،
کتيبه و پرچم بياوريد
شيون کنيد ، شور
محرم بياوريد
مشکي کنيد قامت
رعناي کوچه را
پيراهن عزاي مرا
هم بياوريد
اين کاروان رسيده
به نزديک ني نوا
طوفان گرفته ،
حزن دمادم بياوريد
عالم به نوحه است
که شوريده گشته است
چشمي براي گريه
فراهم بياوريد
ما حلقه حلقه
ماتم او را گرفته ايم
زينت کنيد حلقه و
خاتم بياوريد
ســـلام مــن
بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا
بـه لطـمه هـاي
ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا
سـلام مـن بـه
مـحـرم بـه تشنـگي عـجـيـبـش
بـه بـوي سيـب
زمـينِ غـم و حـسين غريـبش
سلام من بـه
محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدي
به چشم کاسه ي
خون وبه شال ماتم مـهـدي
سـلام من بــه
مـحـرم بـه کـربـلا و جـلالــش
به لحظه هاي
پـرازحزن غرق درد و ملامش
سـلام مـن بـه
مـحـرم بـه حـال خستـه زيـنـب
بـه بــي
نـهــايــت داغ دل شـکــستــه زيـنـب
سلام من به محرم
به دست ومشک ابوالفضل
بـه نـا اميـدي
سقـا بـه سـوز اشـک ابوالفضل
سـلام مـن بـه
مـحـرم بـه قــد و قـا مـت اکـبـر
بـه کـام خـشک
اذان گـوي زيـر نـيزه و خنجر
سلام من به محرم
به دسـت و بـا زوي قـاسم
به شوق شهد شهادت
حنـاي گـيـسـوي قـاسم
سـلام مـن بـه
مـحـرم بـه گـاهـواره ي اصـغـر
به اشک خجلت شاه
و گـلـوي پـاره ي اصـغـر
سـلام مـن بـه
مـحـرم به اضـطـراب سـکـيـنـه
بـه آن
مـلـيـکـه، کـه رويش نديده چشم مدينه
سـلام مـن بـه
مـحـرم بـه عـا شـقـي زهـيـرش
بـه بـاز گـشـتـن
حُر و عروج خـتـم به خيرش
سلام من بـه
محرم بـه مسـلـم و به حـبـيـبش
به رو سپيدي جوُن
و به بوي عطر عجيـبـش
سلام من بـه
محرم بـه زنگ مـحـمـل زيـنـب
بــه پـاره،
پـاره تــن بــي سـر مـقـابـل زيـنـب
سلام من به
محـرم به شـور و حـال عيـانـش
سلام من به
حسـيـن و به اشک سينه زنـانش
پرسيدم از هلال
كه قدت چرا خم است ؟
گفتا خميدن قدم
از بار ماتم است
گفتم به چرخ بهر
چه پوشيده اي كبود؟
آهي كشيد و گفت
كه ماه محرم است
گفتم كه اي سپهر
بگو كاين عزاي كيست ؟
گفتا عزاي اشرف
اولاد آدم است
ماه عزا و ماتم
شاهي است كز غمش
غم ها تمام در دل
و دل جمله در غم است
اي دل بنال زار
كه هنگامه ماتم است
وز ديده اشك بار
كه ماه محرم است
هر جا كه بنگري ،
همه اوضاع اندوه است
هر سو كه بگذري ،
همه اسباب ماتم است
اين خود چه
ماجراست كه از گفتگوي آن
يك شهر در مصيبت
و يك ملك در غم است ؟
عالم اگر بود به
تزلزل ، بعيد نيست
كاين خود عزاي
مايه ايجاد عالم است
اي دل به ناله
كوش كه ماه محرم است
آفاق باژگونه و
ايام درهم است
تنها نه فرشيان
به عزايش علم زدند
از اين الم علم
بر سر عرش اعظم است
گلزار دهر گشته
خزان از سموم قهر
گويا ربيع ماتم و
ماه محرم است
ماه تجلّي مه
خوبان بود به عشق
روز بروز جذبه
جانباز عالم است
عزيزان باز ايام
عزا شد
لواي شاه دين از
نو بپا شد
محرم آمد و ذرات
عالم
عزادار شهيد
كربلا شد
در اين مه به
ابرو فرق اكبر
ز تيغ منقذ بي
دين دو تا شد
گلوي اصغر بي شير
پرخون
به روي دست بابش
از جفا شد
دو دست حضرت عباس
از تن
براي جرعه آبي
جدا شد
چو ني نالد صغير
از اين ستم ها
كه بر آل نبي در
نينواشد
اشعار هلال ماه
محرم - قاسم نعمتي
راه را باز
نماييد ...محرم آمد
دم بگيريد که
هنگامه ي ماتم آمد
دست بر سينه
نهاده ...همه تعظيم کنيد
مادري دست به
پهلو، کمري خم آمد
نوکران، سينه
زنان، موي کنان، مويه کنيد
سر برهنه ز جنان
حضرت خاتم آمد
امشبي را که شب
درد دل با يار است
سفره ي دل
بگشاييد محرم آمد
پيرهن مشکي ما
حوله احرام عزاست
در حسينه ارباب
خدا هم آمد
چشم ما گريه کنان
وصل به چشم زهراست
زين سبب سلسله ي
اشک منظم آمد
بر سياهي عزا
ديده ي ما روشن شد
بزم دلداگي يار
فراهم آمد
روز محشر که همه
خلق خدا حيرانند
رتبه ي زائر
ارباب مقدم آمد
قدر بال مگسي اشک
بشويد دل ما
قطره ايي پاک تر
از چشمه ي زمزم آمد
عرضه بر دوست کنم
نوکري يک ساله
که همه عشق خدا
صاحب پرچم آمد
فاطمه منتظر آمدن
ما بوده
لشگر گريه کنان
شه عالم آمد
قاسم نعمتي
اشعار هلال ماه
محرم
از آسمان منادي
ماتم رسيده است
فبک علي الحسين…
محرّم رسيده است
از آسمان ببار که
دلها گرفته است
خون گريه کن که
قافله ي غم رسيده است
مشکي به تن کنيد
که احرام نوکري است
ايام شور و نوحه
و سر دم رسيده است
ره وا کنيد دست
به سينه ادب کنيد
زهرا ز عرش با
کمر خم رسيده است
با گريه بر غم تو
به معراج ميرويم
اين ارث مادري
است دمادم رسيده است
نام تو اي مبدل
السيئات بالحسنات
هر جا به داد
توبه آدم رسيده است
والفجر کربلاي تو
قبل از طلوع عشق
تا ابتداي سوره
مريم رسيده است
اي واي رد نيزه و
شمشير کيست اين
تا بوسهگاه حضرت
خاتم رسيده است
تا زندهام بر غم
تو گريه ميکنم
شکر خدا به زخم
تو مرهم رسيده است
از غير خط کرب و
بلا دم زدن چرا
از جانب حسين مگر
کم رسيده است
حالا زمان ياري
مظلوم کربلاست
هل من معين خطاب
به ما هم رسيده است
مانده است ايمن
از فتن آخرالزمان
هر کس که در
حوالي پرچم رسيده است
اشعار اول محرم -
محمد حسين رحيميان
پهن شد سفره دل،
بوي خدا آمده است
به تن شاه و گدا
رخت عزا آمده است
در و ديوار حسينه
چرا گريان است ؟
نکند فاطمه در
روضه ما آمده است ؟
ده شب و روز همه
سينه زنان سيرابند
فصل آب آوري شاه
وفا آمده است
مژده اي مي رسد
از پنجره فولاد رضا
سوي ما تذکره
کرببلا آمده است
کوچه سينه زني
ارث شهيدان برماست
روزي ما زعطاي
شهدا آمده است
دم اي اهل حرم
باز بگيرد ناظم
حضرت ام بنين با
قد تا آمده است
ذهن درگير سوالي
است دوباره امسال
ارمني در وسط
روضه چرا آمده است ؟
بيست روز است ز
دروازه شهر نيرنگ
ناله کوفه ميا
کوفه ميا آمده است
محمد حسين رحيمان
اشعار هلال ماه
محرم - علي زمانيان
بزرگ هيئتيان را
صدا کنيد از نو
بساط سينه زني
دست و پا کنيد از نو
ز بقچه هاي
قديميِ خانه، مادرها
لباس مشکي ما را
جدا کنيد از نو
و ان يکاد
بخوانيد و آيت الکرسي
دو ماه بدرقه راه
ما کنيد از نو
درون خيمه و يا
تکيه ها، ميان داران
براي سينه زني
کوچه وا کنيد از نو
تمامِ دردِ بدون
علاج دنيا را
به چاي روضه ي
آقا دوا کنيد از نو
براي روضه نذري
مادران نجيب
تهيه سفره و نان
و غذا کنيد از نو
مگر نمي شنوي کلُ
يومٍ عاشورا
براي گريه مبادا
حيا کنيد از نو
ملائکه به زمين
زودتر هبوط کنيد
وَ فکر قدر کمي
بوريا کنيد از نو
سلام حضرت زهرا!
زمين قلبم را
شبيه هيئتمان
کربلا کنيد از نو
رسيد بار دگر فصل
محتشم خواني
چه نوحه و چه عزا
را عطا کنيد از نو
علي زمانيان
اشعار هلال ماه
محرم – فاطمه ناني زاد
خيمه، عَلم،
کتيبه و پرچم بياوريد
شيون کنيد شور
محرم بياوريد
مِشکي کنيد قامت
رعناي کوچه را
پيراهن عزاي مرا
هم بياوريد
اين کاروان رسيده
به نزديک ني نوا
طوفان گرفته حزن
دمادم بياوريد
عالم به نوحه است
که شوريده گشته است
چشمي براي گريه
فراهم بياوريد
ما حلقه حلقه
ماتم او را گرفته ايم
زينت کنيد حلقه و
خاتم بياوريد
فاطمه ناني زاد
$
##تمام دارو
ندارم حسين مظلوم است
تمام دارو ندارم
حسين مظلوم است
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
تمام دارو ندارم
حسين مظلوم است - طبيب قلب فکارم حسين مظلوم است
در اين زمانه که
صبر و قرارها رفته - تمام صبر و قرارم حسين مظلوم است
به صحنه هاي
طبيعت اگر نظر فکنم - گل و صفا و بهارم حسين مظلوم است
شنيدم آن که
بفرموده احمد مرسل - شفيع امت زارم حسين مظلوم است
يک روزي پيغمبر
وارد خانه فاطمه شد . ديد زهرا تو حجره خلوت ، با کسي حرف مي زند ، فاطمه جان داري
با که حرف مي زني ؟
عرضه داشت بابا :
بچه ميان رحمم انيس من ، مونس من ، اما گاهي يک حرفهايي مي زند دلم را آتش مي زند
. بابا يک روز صدا مي زند : انا الغريب ، يک روز صدا مي زند انا المظلوم ، يک روزصدا
مي زند انا العطشان.
فرمود : فاطمه
جان بچه ات پسر است اسمش حسين ، واقعه کربلا پيش مي آيد حسين تو را بين دو نهر آب
با لب تشنه مي کشند .
مي خواهم بگم
زهرا جان شنيدي يک روز قرار کربلا حسين تو را بکشند ناله کردي روي زمين افتادي
.(اما شنيدن کي بود مانند ديدن) .
من بميرم براي آن
خواهري که آمد ديد شمر دارد از گودي قتلگاه بيرون مي آيد .
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسين بن علي
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
دل كشدم سوي
كربلات حسين جان
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
دل كشدم سوي
كربلات حسين جان - جان بفداي تو وسخات حسين جان
خلقت كونين از
طفيل تو برپا - وزتو شد ايجاد ممكنات حسين جان
هر كه به كوي
محبت تو قدم زد - پاي بزد او به كائنات حسين جان
هركه به كويت فدا
نمود سرو جان - گشت حياتش پس از ممات حسين جان
در سفر كربلا به
مهر شه عشق - عقل ز كار تو گشته مات حسين جان
بود فراتت به
مَهر مام و ندادند - قطره آبي به مفلحات حسين جان
شرم نكردند خيل
كوفي و شامي - تشنه بريدند سر ازقفات حسين جان
ميكشد اين غم مرا
كه تشنه دهي جان - چون تو شهي درلب فرات حسين جان
كشتن تو اكتفا
نكرد به بن سعد - آتش كين زد به خيمه هات حسين جان
چون تو به راه حق
اين معامله كردي - غيرخدا اينست خونبهات حسين جان
« منتخب المصائب
4/148 شعرازعاصي »
...شخصي گفت :
برادري داشتم. بعد از مرگ در قبرستان دفنش کرديم. دو سه شب از مرگش گذشت. يک شب در
خواب ديدم خيلي گرفتار،معذب و ناراحت است.از خواب بيدار شدم،خيلي متأثر شدم. يکي
دو شب گذشت. دوباره خوابش را ديدم. ديدم خيلي در ناز و نعمت است. گفتم: برادر! چه
شد يک دفعه وضعت خوب شد؟ گفت: ديشب زني را در قبرستان دفن کردند،خدا به واسطه آن
زن عذاب را از همه اهل قبرستان برداشت. گفتم: مگر اين زن کيست؟ گفت: عيال استاد
اشرف آهنگر است. گفتم: مگر اين زن چه
کرده؟ گفت: نمي دانم؛ همين قدر به تو بگويم اين زن اينقدر مهم است که از سر شب تا
به صبح حسين(ع) سه مرتبه اينجا آمد. يا ابا عبدالله! يا ابا عبدالله!
صبح از خواب
بيدار شدم. آمدم به بازار آهنگرها،ديدم يکي از مغازه ها بسته است. گفتم: اين دکان
کيست؟ گفتند:دکان اشرف آهنگر است. گفتم: چرا بسته است؟ گفتند: زنش مرده است.من هم
مثل بقيه براي تسليت به مجلس زن اشرف آهنگر رفتم. من آمدم نزد يک اشرف آهنگر
نشستم. وقتي خلوت تر شد گفتم: آقا! عيال شما کربلا رفته است؟ گفت: نه. گفتم:
عيالتان مرثيه خوان امام حسين (ع) بوده است؟ گفت: نه. گفت: آقا! به عيال من چه کار
داريد؟ گفتم: يک خواب عجيبي ديده ام. جريان را نقل کردم تا جريان را گفتم، گفت:
درست خواب ديده اي. گفتم: چرا گفت: عيال من فقط يک برنامه داشت. صبح که نمازش را
مي خواند، مي آمد زير آسمان و بالاي بلندي رو به قبله مي ايستاد و سه مرتبه مي
گفت: السلام عليک يا ابا عبدالله!
پول نداشت کربلا
برود. کار ديگري هم نمي توانست انجام بدهد اما سلام به امام حسين(ع) را مي توانست
انجام دهد.
اي با وفا!
قربانت شوم! تو به ياد من هستي ولي من يادت نکنم؟
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسين بن علي
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
قله قاف
وجود،منزل عنقا بود//برسر اين آشيان پر نگشايد مگس
کشته بسي ديده ام
در هوسي داده جان//کشته چو تو کس نديد کشته ترک هوس
کشته غفلت بود هر
که تو را کشته خواند//اي دم جان پرورت زنده دلان را نفس
کرده دل از چشم دل
در همه عالم نظر//غير تو کس را نيافت يا بدهد دل به کس
خدا را شکر مهمان
حسينم - هميشه بر سر خوان حسينم
به خود مي بالم
اي ياران عاشق - که من طفل دبستان حسينم
ندارم هيچ اندر
کوله بارم - گداي خوان احسان حسينم
بدم اما شما را
دوست دارم - در اين وادي پريشان حسينم
خداوندا برس بر
حال زارم - که من خار گلستان حسينم
اشعارامام حسين
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
مرا اشک عزايت
آبرو داد - دلم را از سياهي شستشو داد
کجا مولاي ما
فردا گذارد - غلام او در آتش پا گذارد
بود در موج آتش
اين شعارم - خدايا من حسين را دوستدارم
***
ببازار عمل با
دست خالي - من و مهر تو يا مولي الموالي
بدم اما حسين را
دوستدارم - همين باشد مدال افتخارم
***
من تشنه لبم آب
فراتم بدهيد - راهي به سفينه النجاتم بدهيد
من تذکره کرببلا
مي خواهم - اي آل محمد اين براتم بدهيد
مهر تو مرا ذکر
نماز است حسين جان - عشق تو مرا کعبه راز است حسين جان
گر قلب من از
سينه برآرند و به بينند - با نام تو در راز و نياز است حسين جان
ميخواستم از وصل
جمال تو بگويم - دل گفت که اين قصه دراز است حسين جان
يک ذره غبار حرمت
اي حرم دين - در رتبه به از ملک حجاز است حسين جان
هر گه که شود
بسته برويم در اميد - باب کرم و لطف تو باز است حسين جان
از داغ تو در
گوشه ويرانه رقيه - شمعي است که در سوز و گدازست حسين جان
در کرببلا زان
همه گلهاي نکويت - اصغر،گل نشکفته ناز است حسين جان
در حريم عشقبازي
دست و پا گم کرده ام - عاشقم خود را کنار آشنا گم کرده ام
مانده با حسرت
نماز اشتياقم ناتمام - در قنوت عشق تا دست دعا گم کرده ام
ارمغاني بود
ناقابل به اسلام عزيز - آنچه من مردانه در راه خدا گم کرده ام
در رگم خون شهادت
پاي ميکوبد هنوز - گر چه ميگويد منافق راه را گم کرده ام
از ابوالفضل(ع)
رشيد کربلا آموختم - زآن سبب دستي جدا پايي جدا گم کرده ام
برگ برگش با حديث
کربلا آغشته است - دفتر عمري که در راه وفا گم کرده ام
مهر تو را بعالم
امکان نميدهم - ين گنج پربهاست من ارزان
نميدهم
نام تو را به نزد
اجانب نميبرم - اين اسم اعظم است بديوان نميدهم
اي خاک کربلاي تو
مهر نماز من - اين مهر را بملک سليمان نميدهم
ما را گدائي در
تو بود تاج افتخار - اين تاج را به افسر شاهي نميدهم
جان ميدهم بشوق
وصال تو يا حسين - تا بر سرم قدم ننهي جان نميدهم
دل جايگاه عشق تو
باشد نه غير تو - اين خانه خداست به شيطان نمي دهم
گرجرعه اي زآب
فراتت شود نصيب - آن جرعه را به چشمه ي حَيوان نمي دهم
تا سر نهاده ام
چو «مؤيد» به درگهت - تن زير بار منت دونان نمي دهم
عشق ترا حسين به
عالم نمي دهم - در دست غير حلقه خاتم نمي دهم
زلف من از ازل به
تو پيوند خورده است - اين وصل را به گيسوي پرخم نمي دهم
حمد خدا به بزم
عزاي تو آمديم - اين بزم را به جنت اعظم نمي دهم
روزي که بر غم تو
بگرييم دل خوشيم - حزن تو را به عيد عجم هم نمي دهم
نام مقدست نمک
زندگي ماست - جز شور يا حسين دگر دم نمي دهم
اين اشک نيست
چشمه جوشان فاطمه ست - اين آبرو به چشمه زمزم نمي دهم
سينه زن تو بيمه
عباس تا که هست - دگر محل به دارو و مرهم نمي دهم
بيرق، علم، کتيبه
بود اعتقاد ما - در دست دشمنان تو پرچم نمي دهم
شور و نشاط سال
جهان را به لحظه اي - از روزه هاي ماه محرم نمي دهم
کربلا خاک تو مهر
نماز من - کربلا قبله و راز و نياز من
کربلا کشور عشقي
به عالمين - کربلا نام تو زنده شد از حسين
سرزمين بلا بر
لبم اين نوا - اللهم ارزقنا کربلا کربلا
عشق بي انتها ذکر
قنوت ما - ربنا آتنا کربلا کربلا
به عشقت مي زنم
اين دلو به دريا - کشيدي اين دل ديوونه رو هر جا
يه عمره کربلا مي
خوام آقا جون - تو ننداز کار امروزمو به فردا
حبيبي انت في
قلبي حبيبي - حبيبي انت في قلبي حبيبي
کربلا دلربا صحن
و سراي عشق - کربلا جنت الارض و بناي عشق
کربلا محفل شور و
شهادتي - کربلا بر دل خسته عنايتي
اين شده باورم که
تويي ياورم - دستمو ميگيري لحظه ي آخرم
از توي دنيا من
در عوض کفن - پيرهن مشکي روضتو مي برم
آقا جون منم مثل
شما غريبم - مدد کن کرب و بلا بشه نصيبم
چشامو گرفته پرچم
رو گنبدت دوباره - مست و مدهوش بوي سيبم
حبيبي انت في
قلبي حبيبي - حبيبي انت في قلبي حبيبي
يا حسين مالک ملک
دلم تويي - شعله ي اين دل مشتعلم تويي
فخرم اين بس که
به کوي تو بنده ام - مرده بودم که به عشق تو زنده ام
روح و ريحان من
بهتر از جان من - نام زيباي تو ورد زبان من
عبد شاهنشهم عاشق
ثار اللهم - بدونيد اين شده نام و نشان من
ميدوني داره دلم
به عشقت عادت - همينه اول و آخر سعادت
حسين جان آرزوم
اينه که يه روزي - نصيبم بشه تو کربلات شهادت
حبيبي انت في
قلبي حبيبي - حبيبي انت في قلبي حبيبي
واحدسبک تند ـ
مهدي مختاري
بر سر كوي شما
شده ام عادتي
بار دگر آمدم
بدهي خلعتي
حبك نعمتي كرب
وبلا قبلتي
عشق تو نزد خدا
كرده مرا قيمتي
حسين حسين يا
حسين يا حسين يا حسين
در صف بازار تو
يوسفان مشتري
به پيش تو خطبه
خوان شده پا منبري
كار تو دلبري از
همه دل مي بري
تويي به دست نبي
خاتم انگشتري
حسين حسين يا
حسين يا حسين يا حسين
از كودكي نوكر
خونه زادم حسين
رسم جوون مردي رو
دادي يادم حسين
با تو شادم حسين
نده به بادم حسين
لحظه جون دادنم
برس به دادم حسين
حسين حسين يا
حسين يا حسين يا حسين
سينه زني ورود به
کربلا
کـربلا، کربلا
آمد بهر تــو مهمان (2)
نور چشم زهرا، با
جمله جان نثاران
آمد احيا گر دين،
با لاله هاي خونين (2)
حسين حسين
حسين جــان (2)
بگشا آغوش خود،
اي خاک لاله پرور
آمد پـــــور
زهرا، خصم جان ستمگر
آمد احيا گر دين،
با لاله هاي خونين
حسين حسين
حسين جان (2)
خـوش آمد گو آمد
دوم خليل دوران
تا از ريشه سازد
بت خانه ها را ويران
آمد احيا گر دين،
با لاله هاي خونين
حسين حسين
حسين جان
(2)
آم ان يگانه
اَبَر مرد زمانه
بهـر سر کوبي هر
خائن و بيگانه
آمـد احيا گر
دين، با لاله هاي خونين
حسين حسين
حسين جــان (2)
شيدا
ارمغان حسين (ع)
الهي بهر قرباني
بدر گاهت سر آوردم
نه تنها سر برايت
بلکه از سر بهتر آوردم
پـي ابقاء قَد
قامت به ظهر روز عاشورا
بــراي گفتن الله
اکبر، اکبر آوردم
علي را در غدير
خم نبي بگرفت روي دست
ولي مــن روي دست
خود علي اصغر آوردم
علـي انگشتر خود
را به سائل داد اما من
بـراي ساربان
انگشت با انگشتر آوردم
پـي آزادي نسل
جوان از بند استعمار
بـرادر زاده اي
چون قاسم فَرّخ فَر آوردم
بـراي کشتن دونان
بدشت کربلا يا رب
چـو عباس همايون
فَرّ امير لشکر آوردم
بـراي آنکه قرآنت
نگردد پايمال خصم
بــراي سُمّ مرکب
ها خدايا پيکر آوردم
براي آنکه همدردي
کنم بـا مادرم زهرا
براي خوردن سيلي
سه ساله دختر آوردم
اگر با کشتن من
دين تو جـاويد مي گردد
براي خنجر شمر
ستـمگر حنجر آوردم
بپاس حُرمت
بـوسيدن لب هاي پيغمبر
لباني تشنه يا رب
بهر چوب خيزر آوردم
حسن را گر که از
لخت جگر آکنده شد در طشتي
مـن اينک سر براي
زينت طشت زر آوردم
کربلاي ما
اينجاست
کربلاي ما
اينجاست، نينواي ما اينجاست
قتلگه گاه ياران،
با وفاي ما اينجاست
رأس من در اين
صحرا، از بـــــدن جدا گردد
اکبرم به خون
غلطان، اصغرم فـدا گردد
لاله حَسن پرپر،
در ره خـدا گردد
قتله گاه سقايِ،
بـا وفاي ما اينجاست
پيش چشم من
اينجا، تير و نيزه و خنجر
پاره پاره مي
گردد، پيکر علي اکبر
آتـشم زنـد بر
دل، خنده علي اصغر
قتلگه گاه ياران،
با وفاي ما اينجاست
در عزاي ما
اينجا، چشم خواهرم گريد
دور قتـلگه گاه
دشمن، بهر دخترم گريد
با ملائکه جدم،
باب و مادرم گريد
چشم انبيا گريان،
در عـزاي ما اينجاست
کُشته مي شود
عــــون و جعفرم در اين صحرا
غرقِ خون شود
خـاک، کربلا در اين صحرا
سنگ کينه مي
بارد، بر سرم در اين صحرا
لاله گون ز خون
رويِ، حق نماي ما اينجاست
دشمن آتـش
افروزد، خيمه هاي ما سوزد
دامن يتيمانم، از
ره جفا سوزد
قلـب شيعيان بر
ما، تا صف جزا سوزد
گوش خلق عالم
پُر، از صداي ما اينجاست
برگرد اگه دستاي
زينب و بسته نمي خواي
برگرد اگه دستاي
زينب و بسته نمي خواي
برگرد اگه پاي
رقيه رو خسته نمي خواي
برگرد اگه دخترت
طاقت سيلي نداره
برگرد اگه مي
خواي چشماي زهرا نباره
برگرد آخه رباب
هزارتا آرزو داره
برگرد آخه بعيده
اينجا بارون بباره
برگرد نذار بشكنه
اينجا غروره عباس
برگرد آخه دل نگرونه
حضرت زهرا
برگرد كه نبينه
رو نيزه سرت رو خواهر
برگرد اينا مي
كشنت اي غريب مادر
برگرد اگه مي
خواي جوونت زنده بمونه
برگرد اگه مي
خواي نبيني كه غرق خونه
اي غريب من ابر
خونيني سايبان توست
اي غريب من پر
شفق کردم ماه روي تو
شايد هر نخلي
نيزه اي باشد رو به سوي تو
واي من درد سينه
چاک افتد
تکيه گاه من روي
خاک افتد
واي دلگيرم
ميميرم ميميرم
اي غريب من ابر
خونيني سايبان توست
غم در اين
صحرا قافله دار کاروان توست
با نگاه من گريه
همراهت
تا غروب تو يک
قدم راهت
واي دلگيرم مي ميرم مي ميرم
$
##داش علي
مست،رسول ترك،علي گندابي،آقاعلي درويش، جوان مست
داش علي مست،رسول
ترك،علي گندابي،آقاعلي درويش، جوان مست
اشعارجوان مست
وشيخ روضه خوان
اين شنيدستم كه
مستي روسياه//نيمه شب ديد شيخي را به راه
نشعت مي تحت
فرمانش گرفت//سد ره گشت و گريبانش گرفت
شيخ از وحشت
زبانش بند شد//فارغ از اظهار چون و چند شد
مست گفتش از
كجايي كيستي //نيمه شب در هواي چيستي
درجوابش گفت شيخ
بي نوا//روضه خوانم بر شهيد كربلا
من به سختي
زندگاني ميكنم//بهر مردم روضه خواني ميكنم
مست گفتش گر كه
ميخواهي امان//روضه اي از بهر من اينك بخوان
تاكه من هم عقده
دل واكنم//گريه بهر يوسف زهرا كنم
شيخ گفتش نيست
اينجا منبري//روضه خواني نيست كارش سرسري
مستمع
بايدعزاداري كند//سيل اشك از ديده اش جاري كند
در جوابش مست
گفتا اينچنين//من شوم منبر تو بر رويم نشين
تو بخوان من
سوگواري ميكنم//پاي منبر آه و زاري ميكنم
شيخ شد ناچاروبر
رويش نشست//روضه اي خواند و دل او را شكست
روضه او مست را
هوشيار كرد//محرمش اندر حريم يار كرد
در دلش تامهرحق
كوبيد شيخ//يك شبي در خواب او را ديد شيخ
ديد او را همچو
مردان خدا//شاد و خرم در بهشت جانفزا
پيش رفت و گفت اي
باني من//دوست دار مرثيه خواني من
باغ جنت جاي هر
بد كاره نيست//جاي مانند تو اي مي خواره نيست
گو چه كردي كين
مقامت داده اند//شهد عزت را به جامت داده اند
مست گفتش اي رفيق
پارسا//گوش كن تا گويمت اين ماجرا
چون تو رفتي مرگ
آمد در برم//كز ملاقاتش برفت هوش از سرم
مردم و شد روز
محشر آشكار//بودم از اعمال زشتم شرمسار
نامه اعمال من
سنجيده شد//مهر بطلان روي آن كوبيده شد
دست و پايم بسته
در زنجير شد//با شرار عشق حق درگير شد
ناگهان از حق
برآمد اين ندا//بنده ما را كنيد از كف رها
گرچه نزد حق
گناهش بر ملاست//شافع او زاده پيغمبر است
شامل او رحمت
داور شده//چون حسينم را شبي منبر شده
خواندم از بهر تو
خط سرنوشت//دوزخي بودم شدم اهل بهشت
گر دلم از نور
رحمت منجلي است//هر چه دارم از حسين ابن علي است
اين حسين آقاي
باغ جنت است//اين حسين از پاي تا سر رحمت است
در قيامت او
خدايي ميكند//قلبها را كيميايي ميكند
گر بخواهد از
خداوند مجيد//روسياهي را كند او روسپيد
ماجراي داش علي
مست و روضه حضرت عباس(ع)
يکى از جاهلهاى
محل ما «داش على» بود که چند سال پيش فوت شد، در زمان حياتش يک روز من از توى
بازار رد مى شدم، ديدم داش على بازار را قُرقُ کرده و چاقويش را هم دستش گرفته و
يک نفس کش جرأت نطق نداشت، آن روزها هنوز ماشين و اتومبيل نبود، من با قاطر به
مجالس سوگواري حضرت سيدالشهدا(ع) مىرفتم، از سرگذر که رد شدم متوجه شدم که مرا ديد
و تا چشمش به من افتاد، گفت: از قاطر پياده شو، پياده شدم، گفت: کجا مىروى؟
ديدم مست مست است
و بايد با او راه رفت، گفتم: به مجلس روضه مى روم!
گفت: يک روضه
ابوالفضل همين جا برايم بخوان، چون چاره اى نداشتم، يک روضه اباالفضل(ع ) برايش
خواندم، داش على بنا کرد گريه کردن، اشکها روى گونه اش مى غلتيد و روى زمين مى
ريخت، چاقويش را غلاف کرد و قرق تمام شد، بعد فهميدم همان روضه کارش را درست کرده
و باعث توبه اش شده بود.
چند سال بعد داش
على مرد، چند شب بعد از فوتش او را در خواب ديدم، حال او را پرسيدم، مثل اينکه مى
دانست مى خواهم وضع شب اول قبرش را بپرسم، گفت: راستش اين است که تا آمدند از من
سؤالهايي بکنند، سقائى آمد ـ مقصودش حضرت ابوالفضل(ع) بود ـ و فرمود: داش على غلام
ما است، کارى به کارش نداشته باشيد
ماجراي توبه رسول
در محرم آن سال
در يکي از اين شبهاي دهه اول محرم رسول ترک به سوي هيئت و جلسه روضه اي ميرفت که
مسئولين و بعضي از شرکت کننده هاي در آن هيئت از اينکه رسول ترک به هيئت و جلسه
آنها ميآمد بسيار ناراحت و ناخشنود بودند.
در اين چند شبي
که از محرم گذشته بود رسول ترک هر شب در آن هيئت حاضر شده بود. او در اين چند شب
به همه نشان داده بود که نميتواند مانند بسياري از شرکت کنندگان و عزاداران در
گوشهاي از مجلس آرام و ساکت بنشيند.
او فکر ميکرد
ميتواند در آن جلسات هر کاري که هر يک از اعضاي هيئت ميکند او نيز انجام دهد. او
حتي بدش نميآمد تا در نظم و ترتيب بخشيدن به مراسم عزاداري نيز دخالت کند.
هر چند که همه
حرکتها و کارهاي رسول با نوعي شلوغکاري همراه بود اما به وجه اساس و ريشه اين
نارضايتيها و دلخوريهاي اهل هيئت بخاطر اين شلوغکاريها نبود.
آنها از مرام و
شخصيت رسول ناراحت بودند. آنها فکر ميکردند که وجود و حضور چنين آدمي هيئت و جلسه
عزاداري و توسل را از شور و اخلاص و صفا باز ميدارد و حق هم در ظاهر با آنها بود،
زيرا رسول آدمي قلدر و لات و لاابالي بود. او مردي بود که به فسق و زورگويي شهرت
داشت. او يکي از قلدرهاي شروري بود که مأمورهاي کلانتريهاي تهران از اينکه بخواهند
با او برخوردي جدي داشته باشند بيم و هراس داشتند.
اما رسول ترک با
تمام اين گمراهيهايي که داشت يک صفت و خصلت نيکو وعجيبي نيز داشت. او دوست داشت در
ماههاي محرم در هر شکل و حالتي که هست در جلسه هاي سوگواري و روضه سرور آزادگان
عالم حضرت حسين بن علي (ع) شرکت کند.
گاهي قبل از
اينکه بخواهد به سوي جلسه روضها ي حرکت کند ابتدا دهانش را براي لحظاتي کوتاه زير
شير آب ميگرفت و به خيال خودش دهانش را به اين شکل آب ميکشيد تا ديگر نجس نباشد و
آنگاه به سوي هيئت و جلسه روضه اي به راه ميافتاد.
رسول ترک آن شب
نيز وارد هيئت شد. بسياري از نگاههايي که به او ميافتاد محترمانه و مهربانانه
نبود. مسئول هيئت هم که آدمي خوش سيما و با صفا بود با ديدن و مشاهده رسول ناراحت
به نظر ميرسيد.
دقايق زيادي از
آمدن و حضور رسول نگذشته بود که جواني از ميان مسئولين هيئت قد راست کرد و يک راست
به سوي رسول رفت و مشغول صحبت با رسول شد .
کم کم آثار
ناراحتي و غضب در صورت و چهره رسول ظاهر گشت. رسول ساکت بود و فقط با ناراحتي به
حرفها و صحبتهاي آن جوان گوش ميداد.
آن جوان که خود
فرستاده مسئول هيئت معرفي کرده بود با صراحت و بدون هيچ ملاحظه و ترس و واهمه اي
به رسول حالي کرده بود که بايد از مجلس بيرون برود و ديگر حق ندارد در هيئت و جلسه
آنها شرکت کنند.
معلوم بود که
رسول ترک از اينکه او را از جلسه امام حسين (ع) بيرون ميکنند به خشم آمده است. او
از روي ناراحتي نميتوانست حرفي و سخني بگويد. او در حالي که خودش را کنترل ميکرد
به حرفي و سختي از جايش بلند شد. براي لحظاتي سکوت و خاموشي بر مجلس سايه افکنده
بود. در آن لحظات بعضيها گمان ميکردند که او الان دعوا و جنجالي به راه خواهد
انداخت.
ارادت و اعتقادش
به امام حسين (ع) به اندازهاي بود که به او اجازه نميداد تا از خادمان و
ارادتمندان به ا مام حسين (ع) کينه و عقدهاي به دل بگيرد و دعوا و زد و خوردي به
راه بياندازد.
آن شب نيز مثل
همه شبهاي خدا به پايان رسيد هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که دري باز شد و مردي از
خانه اش بيرون آمد.
او به جلوي خانه
رسول رسيد و شروع به در زدن نمود.
رسول در را باز
کرد.
مردي که پشت در
ايستاده بود همان مسئول هيئت بود .
مسئول هيئت در
حالي که بر روي پنجه هاي پايش ايستاده بود هيکل و جثه قوي و بزرگ رسول را در آغوش
گرفته بود .
مسئول هيئت بعد
از معذرت خواهي ها و دلجوييهاي فراوان از رسول خواست تا او حتماً در شبهاي آينده
در جلسه هاي آنها شرکت کند و تمام اتفاقات و حرفهاي شب گذشته را فراموش کند.
مسئول هيئت
نميخواست بيش از اين توضيحي بدهد و دليل و علت اين تغيير نظر و رفتارش را بيان
بنمايد.
زماني که مسئول
هيئت ميخواست خداحافظي کند و برود رسول مانع از رفتنش شد. رسول ميدانست که مسئول
هيئت بدون علت و بيخودي عقيدهاش تغيير پيدا نکرده است. او پافشاري و اصرار داشت تا
علت اين تغيير را بداند.
مشاهده يک خواب و
رؤيايي عجيب باعث شده بود تا مسئول هيئت از اينکه در شب گذشته رسول را از جلسه
امام حسين (ع) بيرون کرده است به شدت پشيمان و نادم بشود.
تقدير و اراده
خداوند بر اين تعلق گرفته بود تا مسئول هيئت دراولين دقيقه هاي صبح و در همان جلوي
خانه رسول همه رويا و خوابش را براي رسول بازگو کند و واسطه و رساننده يک پيام و
دعوتي رمزدار از جانب امام حسين (ع)براي رسول ترک باشد .
مسئول هيئت در شب
گذشته در عالم خواب ديده بود در شبي تاريک در صحراي کربلا قرار دارد. او در خواب
ديده بود که خيمه ها و ياران و اصحاب امام حسين (ع) در يک طرف ميباشند و ياران و
خيمه هاي لشکريان يزيد (لعنت الله عليهم اجمعين) در سويي ديگر. مسئول هيئت تصميم
مي گيرد براي مشاهده اوضاع و احوال خيمه هاي اما حسين (ع) به سوي خيمه هاي آن حضرت
حرکت کند.
هنوز بيشتر از
چند قدم بر نداشته بود که ناگاه متوجه ميشود سگي در حال پاسباني و نگهباني از خيمه
هاي امام حسين (ع) است. آن سگ با پارسها و حمله هاي جسورانه اش به هيچ غريبهاي
اجازه نميداد به خيمه هاي امام حسين (ع) نزديک شود.
مسئول هيئت قدم
بر ميدارد و با احتياط به سوي خيمه هاي سيدالشهداء حرکت ميکند ولي آن سگ به سوي او
نيز حمله ور ميشود و با سماجت مانع از نزديک شدن وي به خيمه هاي حسيني ميگردد.
مسئول هيئت در آن
تاريکي و ظلمت شب با آن سگ درگير ميشود و ميخواهد خودش را به خيمه ها برساند. او
به سختي و با کوشش و تلاشي زياد در حال رها شدن از آن سگ بوده است که ناگهان با
نگاه به سر و کله آن سگ متوجه يک منظره بسيار عجيب و غريبي ميگردد.
مسئول هيئت با
گريه و اشک به رسول ترک ميگويد:
«... رسول! من در
حاليکه با آن سگ رو در رو شده بودم يکدفعه متوجه مسئله عجيبي شدم، من ناگهان متوجه
شدم که سرو صورت آن سگ سر و صورت توست، اين سر و کله تو بود که بر روي هيکل و بدن
آن سگ قرار داشت؛ رسول! در واقع اين تو بودي که در حال پاسداري از خيمه هاي امام
حسين (ع) بودي...»
رسول ترک بعد از
شنيدن روياي مسئول هيئت شروع به گريه و زاري ميکند، او ناله کنان، تند تند از
مسئول هيئت ميپرسيده است: «... راست ميگويي يعني واقعاً من سگ نگهبان خيمه هاي اما
حسين (ع) بودم؟... » و سپس بعد از درآوردن صداي سگها با شور و وجدي آميخته به گريه
و اشک فرياد ميکشيده است:«از اين لحظه به بعد من سگ حسينم... خودشان مرا به سگي
قبول کرده اند...»
شب نهم دي ماه
1339 هجري شمسي مطابق با شب پانزدهم رجب 1380 هجري قمري از راه رسيد.
آن شب يکي از
شبهاي جمعه بود.
همه دوستان و
رفقاي رسول ترک هنوز اميدوار بودند که که حاج رسول همچنان در ميان آنها باقي خواهد
ماند و همچون گذشته چشمه هاي اشک را از چشمهاي آنان سرازير خواهد کرد .
حاج احمد ناظم آن
شب بر بالين حاج رسول بود و آمده بود تا همچون دوستي با وفا همه آن شب را در کنار
رسول بيدار و حاضر باشد.
آن شب هر از چند
گاهي رسول ترک روي به حاج احمد آقاي ناظم ميکرده و با همان لهجه غليظ و زيباي ترکي
ميگفته است:
«قبرستان منتظر
من است و من منتظر آقامم»
و باز بعد از
لحظاتي دوباره همان جمله را همراه با قطره هايي از اشک تکرار ميکرده است:
«قبرستان منتظر
من است و من منتظر آقامم»
حاج احمد آقاي
ناظم با توجه به شناختي که از رسول ترک داشت شايد ديگر با شنيدن اين جمله هاي رسول
يقين پيدا کرده بود که رسول رفتني شده است.
در آن آخرين
لحظات حاج احمد آقاي ناظم شاهد و ناظر بوده است که يکدفعه يک وجد و خوشحالي براي
رسول ترک حاصل ميشود و او با يک شور و حالي زائدالوصف صدايش را بلند ميکند و به
زبان ترکي ميگويد:
«آقام گلدي آقام
گلدي (آقايم آمد آقايم آمد) آقام گلدي آقام گلدي...»
و سپس بلافاصله و
با آغوشي باز جان را به جان آفرين تسليم ميکند...
علي گندابي وشيخ
حسن
مترجم تفسير
بسيار مهم « الميزان » ، استاد بزرگوار حضرت آقاى سيد محمد باقر موسوى همدانى ، در
روز جمعه شانزدهم شوال 1413 ساعت 9 صبح در شهر قم حكايت زير را براى اين عبد ضعيف
و خطاكار مسكين نقل كرد :
در منطقه گنداب
همدان كه امروز جزء شهر شده ، مردى بود شرور ، عرق خور و دايم الخمر به نام على
گندابى .
او در عين اينكه
توجهى به واقعيات دينى نداشت و سر و كارش با اهل فسق و فجور بود ، ولى برقى از
بعضى از مسايل اخلاقى در وجودش درخشش داشت .
روزى در يكى از
مناطق خوش آب و هواى شهر با يكى از دوستانش روى تخت قهوه خانه براى صرف چاى نشسته
بود .
هيكل زيبا ، بدن
خوش اندام و چهره باز و بانشاط او جلب توجه مى كرد .
كلاه مخملى
پرقيمتى كه به سر داشت بر زيبايى او افزوده بود ، ناگهان كلاه را از سر برداشت و
زير پاى خود قرار داد ، رفيقش به او نهيب زد : با كلاه چه مى كنى ؟ جواب داد :
اندكى آرام باش و حوصله و صبر به خرج بده ، پس از چند دقيقه كلاه را از زير پا
درآورد و به سر گذاشت . سپس گفت : اى دوست من ! زن جوان شوهردارى در حال عبور از
كنار اين قهوه خانه بود ، اگر مرا با اين كلاه و قيافه مى ديد شايد به نظرش مى آمد
كه من از شوهرش زيبايى بيشترى دارم ، در آن حال ممكن بود نسبت به شوهرش سردى دل
پيش آيد : نخواستم با كلاهى كه به من جلوه بيشترى داده گرمى بين يك زن و شوهر به
سردى بنشيند .
در همدان روضه
خوان معروفى بود به نام شيخ حسن ، مردى بود باتقوا ، متدين ، و مورد توجه . مى
گويد : در ايام عاشورا در بعد از ظهرى به محله حصار در بيرون همدان براى روضه
خوانى رفته بودم ، كمى دير شد ، وقتى به جانب شهر بازگشتم دروازه را بسته بودند ،
در زدم ، صداى على گندابى را شنيدم كه مست و لا يعقل پشت در بود ، فرياد زد : كيست
؟ گفتم : شيخ حسن روضه خوان هستم ، در را باز كرد و فرياد زد : تا الآن كجا بودى ؟
گفتم : به محله حصار براى ذكر مصيبت حضرت سيد الشهدا (عليه السلام)رفته بودم ، گفت
: براى من هم روضه بخوان ، گفتم : روضه مستمع و منبر مى خواهد ، گفت : اينجا همه
چيز هست ، سپس به حال سجده رفت ، گفت : پشت من منبر و خود من هم مستمع ، بر پشت من
بنشين و مصيبت قمر بنى هاشم بخوان !
از ترس چاره اى
نديدم ، بر پشت او نشستم ، روضه خواندم ، او گريه بسيار كرد ، من هم به دنبال حال
او حال عجيبى پيدا كردم ، حالى كه در تمام عمرم به آن صورت حال نكرده بودم . با
تمام شدن روضه من ، مستى او هم تمام شد و انقلاب عجيبى در درون او پديد آمد !
پس از مدتى از
بركت آن توسل ، به مشاهد مشرفه عراق رفت ، امامان بزرگوار را زيارت نمود ، سپس رحل
اقامت به نجف انداخت .
در آن زمان
ميرزاى شيرازى صاحب فتواى معروف تحريم تنباكو در نجف بود ، على گندابى جانماز خود
را براى نماز پشت سر ميرزا قرار مى داد ، مدتها در نماز جماعت آن مرد بزرگ شركت مى
كرد .
شبى در بين نماز
مغرب و عشاء به ميرزا خبر دادند فلان عالم بزرگ از دنيا رفته ، دستور داد او را در
دالان وصل به حرم دفن كنند ، بلافاصله قبرى آماده شد ، پس از سلام نماز عشا به
ميرزا عرضه داشتند : آن عالم گويا مبتلا به سكته شده بود و به خواست حق از حال
سكته درآمد ، ناگهان على گندابى همانطور كه روى جانماز نشسته بود از دنيا رفت ،
ميرزا دستور داد على گندابى را در همان قبر دفن كردند !
برگرفته از کتاب
داستانهاي عبرت آموز استاد حسين انصاريان
آقا علي درويش
ومنبري نجف
مرحوم عالم جليل
و سيد نبيل حاج سيد محمد صادق حكيم پسر عموي آيه الله العظمي حاج سيد محسن حكيم
قدس الله سر هما براي نگارنده فرمود د رنجف اشرف ،ساباط و كوچه مسقفي بنام طاق آقا
علي درويش بود كه در آن مردي بود فقير و درويش مسلك ، بنام آقا علي كه مردم را
آزار ميكرد ، متلك ميگفت و مردم ازاو دوري و فرار ميكردند مخصوصا روحانيون كه
غالبا ازآنجا نميكردند كه از شر و آزار او در امان باشند .
پس يكي از
منبريهاي معروف نجف كه در ايام عاشورا مجالس بسياري داشت ، ناخودآگاه بطاق آقاعلي
مذكور ميرسد در شب عاشورا و بواسطه داشتن مجالس زياد تند و سريع ميرفته كه آقا علي
مزبور ، جلويش را گرفته و ميگويد باين سرعت كجا ميروي ؟ ميگويد روضه دارم ، ميروم
كه بروضه هايم برسم .
ميگويد بيا اينجا
روضه بخوان ميگويد آقاعلي بگذار بروم ، شوخي نكن اذيت نكن ، ميگويد نه شوخي ميكنم
و نه اذيت .
بيا يك روضه هم
اينجا بخوان .
ميگويد براي كي
روضه بخوانم ؟ ميگويد براي من ! مگر من آدم نيستم مگر من مسلمان و شيعه نيستم .
آقاي منبري
ميگويد چرا ولي ما منبريها تا منبر نباشد ، روضه نميخوانيم .
فورا آقا علي
بحالت سجده خم شده و ميگويد بيا اين هم منبر ،بنشين بر پشت من روضه بخوان آقا گفت
من چون عجله داشتم و ميخواستم از دست آقاعلي خلاص شوم و بمنبرها و روضه هايم برسم
فورا بر پشت او نشسته و گفتم السلام عليك يا ابا عبدالله ، السلام عليك يا مظلوم
يا حسين وديدم آقا علي بشدت گريه ميكند و صداي گريه او بلند بود پس از چند جمله
مصيبت و روضه خواندن برخاستم و خداحافظي كرده و بشتاب دور شدم و رفتم و پس ازدو سه
روز از عاشورا ، يكي از فضلاء را ديدم و بمن گفت خبرداري ؟ گفتم نه .
گفت آقا علي
درويش مرد .
گفتم الحمدلله
خوب شد مردم از شر او راحت شدند .
گفت پس خبر نداري
، آقا علي آمرزيده شد گفتم چطور ؟ گفت در خواب ديدم وارد صحن مطهر شدم و ديدم آقا
اميرالمومنين عليه السلام در ايوان ايستاده اند پس ديدم جنازه را آوردند و خواستند
در صحن دفن كنند حضرت امير عليه السلام اجازه نداد و فرمود ببريد اين را .
خواستند ببرند از
صحن بيرون كه ناگهان ديدم حضرت سيدالشهدا عليه السلام بشتاب وارد صحن شده و آمدند
جلوي ايوانن ، درمقابل پدر بزرگوارش علي عليه السلام ايستاده و عرض كردند پدر
اجازه دهيد كه اين باشد فرمودند پسرم اين نبايد اينجا باشد .
پس ديدم امام
حسين عليه السلام يكقدم جلوتر آمده و گفتند پدر جان آيا سوزانيدن منبر من جايز است
؟ ديدم اميرمومنان عليه السلام اشك از ديدگان پرفروغش جاريشده و فرمودن نه پسرم ،
سوزانيدن منبر تو جايز نيست برگردانيد آقا علي را ومن نفهميدم موضوع منبر چيست ؟ و
پرسيدم اين كيست ؟ گفتند آقا علي درويش است .
پس آقاي منبري
نجف بسيار گريسته گفت خوابت درست و موضوع منبر هم درست است .
آقا علي ، شب
عاشورا براي من منبر شد و من برگرده او نشسته ، روضه خواندم براي او .
نگارنده گويد آقا
جان اگر آقا علي كذا و كذا چند لحظه اي منبر شد او را بخشيديد و شفاعت كرديد ، من
روسياه گنهكار ، يك عمرست كه در خانه ات را زده و گفته و عرض ميكنم .
بجز حسين مرا
ملجا و پناهي نيست ، در اين عقيده يقين دارم اشتباهي نيست
اختران فروزان ري
و طهران يا تذكره المقابر في في احوال المفاخر ص 158 الي 160
حجتالاسلام
والمسلمين سيد محمود مرعشي نجفي پسر ارشد آيت الله العظمي مرعشي نجفي(ره) که نزديک
به پنجاه سال از عمر با برکت پدر را درک کرده است،در بيان خاطره اي زيبا از زندگي
زاهدانه اين عالم رباني نقل کردند که يک شب آيت الله مرعشي نجفي به مراسم عقد يکي
از آشنايان دعوت ميشود و مهماني طول ميکشد، موقع برگشتن در تاريکي با يک جوان مست
عربده کش مواجه ميشوند.
جوان با تحکم
ميگويد: شيخ از کجا ميآيي؟
ايشان هم جريان
را توضيح ميدهند؛ جوان مست ميگويد: شيخ برايم روضه بخوان! آقا بهانه ميآورند که
اينجا منبر و چراغ و روشنايي نيست که روضه بخوانم. جوان روي زمين افتاده و ميگويد:
خوب اين هم صندلي بنشين روي گرده من. پدرم ميگفت؛ نشستم روي گرده اين جوان مست، تا
گفتم يا اباعبدالله، شروع کرد به گريه کردن به حدي که شانههايش تکان ميخورد و مرا
هم تکان ميداد، چنان که من از گريه او متاثر شدم، فکر کردم اگر اين طور پيش برود
او غش ميکند، روضه را خلاصه کردم.
گفت« شيخ چرا کم
روضه خواندي؟ گفتم که خوب سردم شده … وقتي خواستم خداحافظي کنم گفت که من بايد تا
در خانه شما را همراهي کنم تا يکي مثل من مزاحم شما نشود.
ابوي ميفرمود: دو
سه هفته از اين قضيه گذشته بود در مسجد بالاسر در محراب نشسته بودم ديدم جواني آمد
و افتاد دست و پاي من، به حضرت معصومه(س) قسمم داد که او را ببخشم، بعد که خودش را
معرفي کرد متوجه شدم که همان جوان مست بوده است. از آن شب به بعد به کلي دگرگون شده
و توبه کرده بود و به نماز جماعت ميآمد.
اين جوان تا آخر
عمر با ظاهري خاشع و متواضع در صف اول نماز جماعت ايشان شرکت ميکردند و پس از
سالها زندگي به ديار باقي شتافت و در حضور انبوه و پرشور مردم به خاک سپرده شد.
$
##اشعارآمد حسين
در كربلا
آمد حسين در
كربلا
آمد حسين در
كربلا تا پرچمي بر پا كند
زان پرچم فتح و
ظفر اسلام را احياء كند
آمد به دشت كربلا
فرزند زهرا با شتاب
بودي به گردش
پرزنان جمعي كثيرازشيخ و شاب
چون خواست دين جد
خود احيا كند زين انقلاب
زد خيمه دردشت
بلا تا درجهان غوغا كند
تا در زمين كربلا
شدرايت حق را مكان
بودي سپاهي بي
كران چون اختران آسمان
برگرد آن شمع
وجود پروانه آسا پرزنان
شه خواست تا رمزي
بزرگ از بهر شان افشا كند
فرمود با ياران
بود اين سرزمين ماواي ما
از اين زمين بر
آسمان طالع شودسيماي ما
اين جاودان ماوا
بود تا روز محشر جاي ما
جاويد باد آنكو
مرا ياري دراين صحرا كند
گردم شهيد اشقيا
اينجا من گلگون كفن
افتد زظلم مشركين
دست علمدارم زتن
هم اصغرو هم
اكبرم با قاسم گل پيرهن
دشمن ز خون
پاكشان اين دشت را دريا كند
من آمدم در كربلا
تا جان كنم ايثار حق
تا ظلم را بنيان
كنم بنيان نهم ديوار حق
من آمدم با خون
خود رنگين كنم رخسارحق
دشمن ز قتلم خويش
را در ما سوي رسوا كند
چون كشته گردم
ميشود زينب اسير اشقيا
راسم بروي ني شود
تابان چو مهر اندر سما
مرداني از قتلم
شود با اهل عالم هم نوا
خصم دغا زين
ماجري خون بر دل زهرا كند
« نواي رزمندگان
/65 – مرداني »
فـلـن ينبعث
فـهـر ا لحـسـين بـخـطـو ة
فـقـال الا يا
صحب ما هذ ه ا لفلا
فـقـا لوا تسمي
کر بلا قا ل هـو نـو ا
مسيرکم يا قو م
قـد نز ل ا لبلا
فـفـي هـذ ه يا قو م قـتـلي و مصرعي
و هـتک حر يمي
عـا جلا مؤجّلا
و في هـذ ه يا قـوم
سـفـک د ما ئـنـا
و هـتک نساء ا
لفا طميا ت حفلا
و في هذه تضحي
الرئوس علي الضا
تسير بها ا لا قو ا م
لـن نتمهلا
و في هذه تبقي
علي الارض صرعا
بلا کفـن
نـبـقـي و لا
نـتـغـسلا
فـيهـا يـراق د
مي فـيـها تري حر مي
حسري عليهن ثوب
الذل سربال
فـيها تقـتل ا بطا لي و تـذ بح ا طفا لي
و تستعـبـد ا
لاحـر ا ر ا رذ ا ل
حطّ ا لرّحا
ل بها
يا قوم و ا نصرفوا
عـنّي فـمـا لي
عـنها قـط ترحال
« زمين كربلا »
گرنام اين زمين
به يقين كربلا بود
اينجا نصيب ما
همه كرب وبلا بود
اينجا بود كه تيغ
بر آْل نبي كشد
وينجا بود كه
ماتم آل عبا بود
كارمخدرات من
اينجا تبه شود
پشت مبارزان من
اينجا دو تا شود
ريزند درمصيبت من
آب چشم خويش
هرمرغ و ماهيي كه
در اّب و هوا شود
« زندگاني امام
حسين ع /324»
بار بگشائيد
كاينجا خون ما خواهند ريخت
آبروي ما بخاك
كربلا خواهند ريخت
كودكان جعفر طيار
را خواهند كشت
گرد بر رخسار آل
مصطفي خواهند ريخت
اين مكان از حيله
روباه بازي دمبدم
خون نور ديده شير
خدا خواهند ريخت
« زندگاني اما م
حسين ع / 322 »
آه از آن ساعت كه
سبط مصطفي
گشت وارد بر زمين
كربلا
پس به ياران كرد
رو سلطان دين
كاي هوا داران
مقام ماست اين
بار بگشائيد خوش
منزلگه است
تا به جنت زين
مكان اندك ره است
بار بگشائيد
كاينجا از عذاب
ميشود لبها كبود
از قحط آب
با ربگشائيد
كاينجا از جفا
ام ليلا گردد از
اكبر جدا
بار بگشائيد
كاينجا بيدرنگ
برگلوي اصغرم آيد
خدنگ
اندر اينجا از
جفاي اشقيا
دست عباسم شود از
تن جدا
اندر اينجا من به
جسم چاك چاك
اوفتم از صدر زين
بر روي خاك
من تنِ تنها و
دشمن صد هزار
پيكرم مجروح و
زخم بي شمار
دردم آخر زراه
كين سنان
پهلويم بشكافد از
نوك سنان
شمربنشيند بروي
سينه ام
بشكند آئينه بي
كينه ام
اوزكين خنجر نهد
بر حنجرم
تشنه لب از تن
جدا سازد سرم
« مهمان فراوان »
كرببلا از سوي
دشت حجاز
بهر تو مهمان
فراوان رسيد
كرببلا نور دل
فاطمه
حسين مظلوم
شتابان رسيد
كرببلا بستر خود
باز كن
قافله شاه شهيدان
رسيد
كرببلا زينب
خونين جگر
بهر هواداري
طفلان رسيد
كرببلا اكبر رعنا
جوان
بهر خدا در ره
جانان رسيد
كرببلا قاسم نو
كدخدا
بياري سرور خوبا
ن رسيد
كرببلا ماه بني
هاشمي
بهر علمدار ي
طفلان رسيد
كرببلا اصغر شيرين
زبان
كودك ششماهه
نالان رسيد
شكري مظلوم بشورو
نوا
از غم سلطان
شهيدان رسيد
« ارمغان شكروي /
44 »
پس شه بنا له
گفت به عبا س نو جوا ن
بر پا کنيد خيمه
که حکم قضا رسيد
بر گو به خواهرت
که بمنزل رسيد ه ا يم
آ سود ه با
ش رنج
ترا ا نتها رسيد
ا مر و ز بهر زا
ده مـرجا نه عـيـد شد
بهر حسينيا ن
هـمه شا م عـزا رسيد
ا ينجا ست وعـد ه
گا ه تو و قـتلگا ه من
از بهـر من بلا و تـرا ا بـتـلا رسيد
از ا ين زمين به
منزل د يگر نمي رويم
هرچند زاهل کوفه
بما نامه ها رسيد
گر نا م ا
ين زمـين
به يقـيـن کـربلا بود
اينجا نصيب ما
همه کرب و بلا بود
ا ينجا بو د که تـيغ
بر آ ل نـبي کشـنـد
و يـنجـا بود که
مـا تـم آ ل عـبا بود
کا ر مـخـدّ را ت
مـن ا يـنجـا تبه شو د
پشت مـبـا رزا ن
من ا ينجا د و تا شود
ريزند د ر مصيبت
من آ ب چشم خو يش
هرمرغ و ماهيي که
درآب و هوا شود
داني از چه زد به
پستي شاه دين خرگاه را
خواست تا زينب
نبيند زير تيغ آن شاه را
خواست تا آندم كه
اكبر واژگون گردد زمين
غرقه خون ليلا
نبيند آن رخ چون ماه را
خواست چون اصغر
خورد تير از غم طفلش رباب
ناورد از پرده دل
ناله جانكاه را
خواست تا آن دم
كه گردد دست عباسش جدا
آه طفلان بر فروغ
او نبندد راه را
خواست تا داماد
گردد پايمال اسب كين
نو عروس از بام
گردون نگذراند آه را
«كليات جودي »
مرحوم عباس
حسيني، معروف به جودي و متخلص به ذاكر در كليات خود كه در سال 1332 به چاپ رسيده،
شعري درباره ورود كاروان اهل بيت (ع) به كربلا دارد كه به همين مناسبت انتخاب شده
است.
چون مير كربلا به
صف كربلا رسيد
هنگام درد و محنت
و كرب و بلا رسيد
از پشت زين به
روي زمين چون نزول كرد
پاي زمين به دامن
عرش علا رسيد
آن ماه چون پياده
شد از اسب پيلتن
بر گوش او زهاتف
غيب اين ندا رسيد
كامروز روز وعده
عهد الست توست
آماده شو كه موسم
صبر و رضا رسيد
در نينوا چو منزل
شاه حجاز شد
اهل عراق را مگر
از نو نوا رسيد؟
چون كوفيان
زآمدنش باخبر شدند
گفتند البشاره كه
مهمان ما رسيد!
پس او به ناله
گفت به مردان كاروان
برپا كنيد خيمه
كه حكم قضا رسيد
يثرب كجا، حجاز
كجا، كربلا كجا
انجام كار ما
زكجا تا كجا رسيد
گفتا به خواهرش
كه به منزل رسيدهايم
آسوده باش رنج تو
را انتها رسيد
اينجاست وعدهگاه
تو و قتلگاه من
از بهر من بلا و
تو را ابتلا رسيد
از اين زمين به
منزل ديگر نميرويم
هرچند زاهل كوفه
به ما نامهها رسيد
"ذاكر
" خموش باش كه اجر تو با خدا
عفو و گناه و
بخشش جرم و خطا رسيد
خوان غم
بر خو ا ن غم چو
عالميان را صلا زدند
ا و ل صلا
بسلسله ا نبيا ز
د ند
نو بت به ا و ليا چو رسيد آسما ن طپيد
زان ضربتي که
برسرشيرخدا زدند
بس آ تشي ز ا خگر
ا لـمـا س ريزه هـا
ا فـروخـتـنـد و
برجگر مجتبي زدند
وا نگه سرا د قي
که ملک محرمش نبود
کند ند ا ز مـد
يـنه و بر کربلا زدند
و ز تيشه ستيز
د ر آ ند
شت کوفـيا ن
بس نخـلـها ز
گـلـشن آ ل عـبا زدند
بس ضربتي کز و
جگر مصطفي د ريد
بر حـلـق تشنه
خلـف مرتضي زدند
اهل حرم د ر يد ه
گريبا ن گشود ه مو
فـريا د بر د ر
حر م کـبـر يا زدند
روح ا لا مين نها
د بزا نو سر حجا ب
تا ريک شد ز ديدن
آن چشم آفتاب
«محتشم کاشاني:
اشک شفق ص 258»
اين لب شط فرا ت
ا ست که از سوز عطش
آب از د يد ه
اطفال روا ن خواهد شد
اين لب شط فرا ت
ا ست که لـيلا ي حـزين
بسر کشته ا کـبر بفـغـا ن خواهد شد
اين لب شط فرا ت
ا ست که ا ز تـيـغ جـد ا
دست از پيکرعبا س
جوان خواهد شد
اين لب شط فرا ت
ا ست که ا ند ر ا يندشت
حلق اصغرهدف
تيرخسا ن خواهد شد
اين لب شط فرا ت
ا ست که پهـلـوي حسين
چاک ا ز
نيزه بيد اد سنان خواهد شد
اين لب شط فرا ت
ا ست که ا ز مـرد ن من
زينبم مويه کنان
موي کنان خواهد شد
«خزائن الشهدا ص
84»
« دشت كربلا »
به دشت كربلا
سلطان خوبان
چو آمد با جميع
جان نثاران
بگفتا مقصد ما
اين مكان است
همين جا جايگاه
عاشقان است
همه بار سفر
اينجا گشائيد
در اين دشت بلا
منزل نمائيد
ز محمل ها همه
بيرون بيائيد
فرود آئيد و صوت
غم نوائيد
بهشت جاودان در
اين زمين است
زمين كربلا خلد
برين است
زمين كربلا
قربانگه ماست
فضايش بر سِوَي
الله عنبر آساست
به معراج حقيقي
پا نهاديم
بدرياي بلا يكسر
فتاديم
ابالفضل اي
علمداراي برادر
بيا با اكبرم شبه
پيمبر
زمحملها زنان در
خيمه آريد
زديده اشك و خون
اينجا بباريد
بيا زينب مهياي
بلا شو
پس زانو نشين
اندر نوا شو
زمحمل زينبا ديگر
برون آي
در اينجا مجلس
ماتم بياراي
بيا زينب مكان
دركربلا گير
از اين وادي غم و
رنج و بلاگير
يكي دريا زخون
گردد پديدار
كه موجش ميرود تا
عرش دادار
تواندر ساحلش
بنشين و بنگر
در اين در يا بر
احوال برادر
ببين خواهر چه
آيد بر سر من
ببيني پاره پاره
پيكر من
ببيني من بخون
گردم شناور
سرم بالاي ني
بيني تو خواهر
زكلك خامه ات
ساعي عزا ريز
به هر ماتمسرا
شور غم انگيز
« زبده المصائب
2/53 »
« معراج زمين
كربلا»
حسين در سوي
معراج زمين كربلا
درآن صحرا براي
گفتگوي با خدا آمد
رسيده كاروان حق
نما در منزل مقصود
درآن دشت بلا
آنان همه خواهنده معبود
كليم نينوا اندر
زمين ني نوا آمد
حسين درسوي معراج
زمين كربلا آمد
در اين درياي خون
كشتي بقرب حق همي راند
بسوي رحمت باري
از آن لشكر همي خواند
در اين معراجگه
نور دو چشم مصطفي آمد
حسين درسوي معراج
زمين كربلا آمد
چه معراجي بود
يارب كه بايد غرقه خون آمد
چرا بايد بخون
آغشته با زخم فزون آمد
به سربازان راه
حق بلا بي انتها آمد
حسين در سوي
معراج زمين كربلا آمد
ميان عاشق و
معشوق حجابات از ميان رفتي
دران معراج خون
بس گفتگو ها برزبان رفتي
ز بهر سالكان راه
حق جام بلا آمد
حسين درسوي معراج
زمين كربلا آمد
زمين كربلا فخريه
ها بر عرش حق دارد
بهشت جاودان استي
هر آنكس رودراو آرد
شه دين را بقرب
حق سلا م از آشنا آمد
حسين درسوي معراج
زمين كربلا آمد
دراين نظم غم
افزايت نواكن ساعي نالان
بزن نقش عزا كن
خانه صبر همه ويران
بدشت كربلا سينه
زنان خير النساء آمد
حسين در سوي
معراج زمين كربلا آمد
« زبده المصائب
2/ 55 »
« ميدان عشق »
چون در زمين
ماريه شد جلوه گر سلطان عشق
فرمود بگشائيد
بار اينجا بود ميدان عشق
اين است آخر
منزلم شد مقصد دل حاصلم
من امر حق را
حاملم اينجا شوم قربان عشق
صد شكر طي كرديم
راه اين است ما را وعده گاه
من بنده و امر
امر شاه اينجا برم فرمان عشق
گفت آن امام
ممتحن كاي با وفا اصحاب من
اينجا بود ما را
وطن اينجا دهم جولان عشق
هان اي رفيقان
بلا من فاش گويم برملا
اينجاست ارض كربلا
ثابت بود برهان عشق
دراين زمين از
لطف حق بر ما سبق گيرم سبق
سرها گذارم درطبق
اند ره احسان عشق
عشق است پيك
دلبرم عشق است فوج لشگرم
عشق است ملك و
كشورم عشق آنِ من من آنِ عشق
ما عاشق حقيم و
بس ما را چه باك از ظلم كس
گرتير بارد زين
سپس اين جان و آن پيمان عشق
عشق است بر سر
تاج من هم تاج و هم منهاج من
هم ليلة المعراج
من معراج من ميدان عشق
عشق است و اين
افسانه نيست مال عيال و خانه نيست
اندر خوربيگانه
نيست جان داند و پيكان عشق
اي همرهان و هم
سفر اين دشت باشد پر خطر
نبود به جز كشتن
مفر من دانم و اعلان عشق
ماخاندان عصمتيم
ايجاد را ما علتيم
ني اهل مكر و
حيلتيم مائيم و پس خواهان عشق
امروز از من
بشنويد بيرون از اين صحرا رويد
گرناله ام را
بشنويد سوزيد در ميزان عشق
ايندشت ديگرگون
شود لشكر زحد افزون شود
از خون ما گلگون
شود تنها بخون غلطان عشق
اينجاست كز فرط
عطش طفلان تمامي كرده غش
گردد بدنها مرتعش
جان خواهد و عطشان عشق
ام المصائب اخت
شاه گفتا بشه با عجزو آه
زين دشت پركن
خيمه گاه گفتا سرم چوگان عشق
اي شهسوار ملك
دين اينجا دلم گشته غمين
من خائفم از اين
زمين ترسم من از هجران عشق
شه گفت اين كوي
مناست عهد ازل را وعده گاست
ايندشت دشت كربلا
ست اينجا شوم مهمان عشق
اي دخت خير
المرسلين اي زاده زهرا جبين
از چيست گرديدي
غمين بايد كني درمان عشق
دردوغمت بي
منتهاست اين درد را صبرش دواست
وين خوف را
آخررجاست كن صبردربرهان عشق
اي خواهر غمخوار
من اي ياردر هر كارمن
اي محرم اسرار من
اينست و بس ديوان عشق
« منتخب المصائب
2/80 – شيخ»
« كربلا آمد حسين
»
كربلا آمد حسين و
كعبه اي بنياد كرد
كربلاي پر بلا را
تا ابد آباد كرد
ديده جاه ظالمان
و حال مظلومان حسين
همتي كردو
عدالتخانه اي ايجاد كرد
كاخ استبداد وظلم
و جور را ويرانه كرد
خانه ويرانه دين
را اوزنو آباد كرد
كاروان سالار
مردان جهان تا پاي جان
ايستاد و كاروان
خويش را ارشاد كرد
خط بطلان بر
تواريخ جفا جويان كشيد
ثبت آزادي نمود و
نفي استبداد كرد
اكبر ناشاد را
درراه حق قربان نمود
زين فداكاري خداي
اكبرش را شاد كرد
نو عروس فتح را
دردامن اسلام ديد
قاسمش درحجله
پرخاك و خون داماد كرد
خواهرش نگذاشت
اين نهضت بماند ناتمام
با اسيري رفتن
خود شاه را امداد كرد
صفحه آخر زديوان
شهادت را بشام
برنوشتي پس چوبا
آن خطبه كو ايراد كرد
ماند پا برجا
مؤيد عاقبت نام حسين
گريزيد بي حميت
آنهمه بيداد كرد
« منتخب المصائب
4/190 »
« وقف بر
اولاد »
آن خداوندي كه
خلق اين زمين بنياد كرد
كربلا را با بلا
روز ازل ايجاد كرد
بود معمارش نبي
بنّاعلي باني خدا
فاطمه بيعش
نمودووقف بر اولاد كرد
توليت را داد بر
فرزند دلبند ش حسين
اين حسين آباد غم
را خود حسين آباد كرد
بر خراجش آنكه از
يك صبح تا وقت زوال
يك جهان عبدي
خريد و از جحيم آزاد كرد
« علي صدرا »
جان و تن فرزند و
زن درراه جانان دادو گفت
بايد عاشق
اينچنين معشوق خود را ياد كرد
اب بود مهريه ي
زهراي اطهر، مادرش
تا دم آخر زسوز
تشنگي فرياد كرد
خون به جاي اشك
شد جاري زچشم مصطفي
چون حسينش گفتگوي
آب با جلاد كرد
بر لب آب روان لب
تشنه شد آخر شهيد
تن به خاك افتاد
با سر دين حق امداد كرد
خواست تا ثابت
كند بر خلق عالم خويش را
برسر ني با
اسيران رفت و استشهاد كرد
شد شبي مهمان
خولي درتنورش جاي داد
ميزبان بر ميهمان
خدمت به استعداد كرد
يك شبي هم ميهمان
دردير ترساشد ولي
ميزبان خويش را
بر دين حق ارشاد كرد
بر سر ني آن سر
ببريده تا شام خراب
اي بسا اشخاص را
در راه دين منقاد كرد
شام دربزم شراب و
در حضور خاص و عام
ظلم بي پايان به
آن سر ثاني شداد كرد
بر لب شه آشنا
چون گشت چوب خيزران
خون دل از ديده
جاري زينب ناشاد كرد
ظالم بي دين نه
تنها قلب زينب را شكست
بلكه آزرده دل
غمديده سجاد كرد
فانيازين گفتگو
بگذر كه نتوان بيش از اين
گوش برجور يزيد
شوم بد بنياد كرد
« ني نوا »
بار ديگر بحر
عشقم جوش كرد
بانك ني تاراج
عقل و هوش كرد
ني نوا برداشت
بارازني نوا
بند بندم شد چوني
اندر نوا
ني نواي نينوا را
ساز كرد
ني نوا را بانوا
همراز كرد
نينوا چبود محل
ابتلا
گوش كن تا با تو
گويم ماجرا
دل بود زين نينوا
قصد اي پسر
ني كند زين
نينوايت با خبر
اين دل اي جان
منبع دردو بلاست
شاهد دل البلاء
للولاست
گردلت را زين بلا
نبود ولا
كوركورانه مرو در
كربلا
اين خرابات
فنايست اي پسر
عقل را نبود در
اين سردم گذر
چون روي غافل در
اين ره بي دليل
زانكه بال اندازد
اينجا جبرئيل
گردليلت نيست زين
ره روبرون
زانكه آيد زين
بيابان بوي خون
درطريق عشق كاول
خوني است
هر كه بي رهبر
رود بيروني است
گفته نيكو از
زبان شاه عشق
در كتاب عشق مرد
راه عشق
عشق از اول سركش
و خوني بود
تاگريزد هر كه
بيروني بود
« زندگاني امام
حسين ع/316 صفي عليشاه »
« سوي كربلات »
دل كشدم سوي
كربلات حسين جان
جان بفداي تو
وسخات حسين جان
خلقت كونين از
طفيل تو برپا
وزتو شد ايجاد
ممكنات حسين جان
هر كه به كوي
محبت تو قدم زد
پاي بزد او به
كائنات حسين جان
هركه به كويت فدا
نمود سرو جان
گشت حياتش پس از
ممات حسين جان
در سفر كربلا به
مهر شه عشق
عقل ز كار تو
گشته مات حسين جان
بود فراتت به مهر
مام و ندادند
قطره آبي به
مفلحات حسين جان
شرم نكردند خيل
كوفي و شامي
تشنه بريدند سر
ازقفات حسين جان
ميكشد اين غم مرا
كه تشنه دهي جان
چون تو شهي درلب
فرات حسين جان
كشتن تو اكتفا
نكرد به بن سعد
آتش كين زد به
خيمه هات حسين جان
چون تو به راه حق
اين معامله كردي
غيرخدا نيست
خونبهات حسين جان
« منتخب المصائب
4/148 عاصي »
« اي روح نماز »
اي قبله راز يا
ابا عبدالله
وي روح نماز يا
ابا عبدالله
خود رازخداوندي و
كوي تو بود
خلوتگه راز يا
اباعبدالله
راه تو به حق بود
و نبردي زان رو
فرمان زمجاز يا
ابا عبدالله
كردي تو قيام بهر
احياء نماز
اي روح نماز يا
ابا عبدالله
از خون مقدست
حصار اسلام
بگرفته طراز يا
ابا عبدالله
« مؤيد – غمها و
شاديها /94 »
آرزوي ما
درراه دوست كشته
شدن آرزوي ماست
دشمن اگر چه تشنه
به خون گلوي ماست
گرديم دور يار چو
پروانه دورشمع
چون سوختن در آتش
عشق آروزي ماست
از جان گذشته ايم
و بجانان رسيده ايم
درراه وصل اين تن
خاكي عدوي ماست
خاموش گشته ايم و
فراموش كي شويم
بس اينقدر كه در
همه جا گفتگوي ماست
ما را طواف كعبه
بجز دور يار نيست
كز هرطرف رويم
خدا روبروي ماست
هرجا كه هست روي
زمين ارغوان سرخ
آبش زخون ما گلشن
از خاك كوي ماست
گربسته اند مردم
ظالم زبان خلق
غم نيست چونكه
غالب دلها بكوي ماست
بزرگ فلسفه قتل
شاه دين
بزرگ فلسفه قتل
شاه دين اينست
كه مرگ سرخ به از
زندگي ننگين است
حسين مظهر آزادگي
و آزادي است
خوشا كسي كه
چنينش مرام آئين است
نه ظلم كن به كسي ني بزيربا رظلم برو
كه اين مرام حسين
است و منطق دين است
همين نه گريه بر
آن شاه تشنه لب كافي است
اگر چه گريه بر
آلام قلب تسكين است
ببين كه مقصد
عالي وي چه بداي دوست
كه درك آن سبب
عزوجاه و تمكين است
زخاك مردم آزاده
بوي خون آيد
نشان شيعه وآثار
پيروي اين است
زخون شهيدان
كربلا خوشدل
دهان غنچه و
دامان لاله رنگين است
از داغ غمت
اي كه دلها همه
از داغ غمت غمگين است
وي كه از خون تو
صحراي بلا رنگين است
نرود ياد لب تشنه
ات از خاطره ها
هركه را مي نگرم
از غم تو غمگين است
زان فداكاري و
جانبازي مردانه تو
به لب خلق جهان
تا به ابد تحسين است
نازم آن همت والا
كه تو را بود حسين
كه قيامت سبب رشد
و بقاي دين است
جان به كف دادن و
تسليم بظالم نشدن
آري آري بخدا همت
عالي اين است
جاودان خاطره
نهضت خونين تو شد
چونكه دين زنده
از آن خاطره خونين است
جان بقربان تو اي
كشته كه خود فرمودي
مرگ با نام به از
زندگي ننگين است
زان جفائي كه
بجان تو روا داشت يزيد
تاابد ديده تاريخ
بر او بد بين است
ميهمان كشتن و
آنگاه اسيري عيال
اين گناهي است كه
مستوجب صد نفرين است
هر كه از صدق و
صفا دست بدامان تو زد
عزت هر دو جهانش
بخدا تامين است
« غمها و شاديها
/ 95 – خسرو »
ياد تو در عالم
اي ياد تو در
عالم آتش زده بر جانها
هر جا ز فراق تو
چاك است گريبانها
اي گلشن دين سيراب
با اشك محبانت
از خون تو شد
رنگين هر لاله به بستانها
بسيار حكايتها
گرديده كهن اما
جانسوز حديث تو
تازه است به دورانها
يك جان بره جانان
دادي و خدا داند
كزياد تو چون
سوزد تا روز جزا جانها
دردفتر آزادي نام
تو بخون ثبت است
شد ثبت به هر
دفتر با خون تو عنوانها
اينسان كه تو جان
دادي درراه رضاي تو
آدم بتو مي نازد
اي اشرف انسانها
قرباني اسلامي با
همت مردانه
اي مفتخر از عزمت
همواره مسلمانها
«اشك شفق / 339 –
ناظر زاده»
سلطان عشق
درزمين كربلا
سلطان عشق
گشت چون وارد پي
قربان عشق
يادش آمد وعده
عهد الست
كرد رو را جانب
يزدان عشق
گفت يارب شاهدي
بر حال من
كامدم اندر سر
پيمان عشق
بين بعهد خود
چسان كردم وفا
سوختم يكباره بر
سامان عشق
آنچه گفتم درازل
آورده ام
مال و جان اندر
ره جانان عشق
اين من و اين
سرزمين كربلا
اين من و اين
نيزه پيكان عشق
اين من و اين
اكبر و اين اصغرم
اين من عباس سر
جنبان عشق
اين من و اين
خواهر غم پرورم
اين سكينه بلبل
دستان عشق
كاش صد جسمم بدي
در راه دوست
تا شدي قرباني
ميدان عشق
پس خطابي آمد از
يزدان عشق
در زمين عشق بر
سلطان عشق
كاي حبيبا حبذ
اخوب آمدي
با نواي عشق در
ميدان عشق
مرحبا ممنون شدم
از كارتو
خوب آوردي به جا
پيمان عشق
منهم اندر وعده
خود صادقم
هر چه خواهي خواه
از جانان عشق
غم مخور كه خون
بهاي تو منم
ازوجودت تازه شد
پيمان پيمان عشق
جان عالم را
خريدي يا حسين
زنده كردي خوش
سرو سامان عشق
« ازگلچين نوائي
– زندگاني امام حسين ع / 350 »
بر عهدو پيمان
يارب ز جان حاضر
شدم بر عهد و پيمانم
اين كربلا اين من
اين نوجوانانم
اين زير سم اسبها
اين جسم عريانم
اين كربلا اين من
اين نوجوانانم
عهدي كه بستم از
ازل اي حي سبحانم
اين ياورو يارم
اين دشت قرباني
من چون خليلم
كربلا صحراي قربانم
اين كربلا اين من
اين نوجوانانم
يارب براهت ميدهم
رعنا جوانم را
اين نوجوان اكبر
بهتر زجانم را
تا از غم داغش
رود خون از دو چشمانم
اين كربلا اين من
اين نوجوانانم
اين قاسم
دامادم و اينهم علمدارم
اين نو عروس بي
نوا اين طفل عطشانم
اين نو خطان ماه
رو اين جمله يارانم
اين كربلا اين من
اين نوجوانانم
عهدي كه كردم با
تو يارب من وفا دارم
اين تشنگان عشق
اين جمله انصارم
اين صبرو تسليمم
اين قيد جانانم
اين كربلا اين من
اين نوجوانانم
« تلخيص از زبده
المصائب 1/ 206 »
شه دين گفت من پا
بست عشق روي جانانم
بكوي عشق سر
بنهاده اند رخط فرمانم
فدا اندر مني
آورده جمع نوجوانانم
ميان را بسته ام
بهر فدا خود با عزيزانم
در اين دام بلا
ني فكر سرني فكر سامانم
چه ديدم بسته بر
روي خلايق راه آزادي
كشيد هرني نوا از
سوزش دل آه آزادي
براي آنكه راي من
بود دلخواه آزادي
نمودم كربلا
تاسيس دانشگاه آزادي
كه تا نوع بشر
خوانند درس اندر دبستانم
وفا بر عهد بايد
امر حق بايد شود جاري
ببايد مرد حق را
تا كند از دين نگهداري
وفا بايد صفا
بايد كه تا دين را شود ياري
ابوالفضلم بد نيا
ميدهد درس وفا داري
كه شد عطشان روان
از دجله خون دانست عطشانم
براه دوست بايد
ازدل وجان درگذشت از سر
كجا احساس عاشق
ميكند زخم ني و خنجر
بجز قرب حبيبش
نيست در دل مقصد ديگر
سرم را از قفا
چون شمر دون ببريد از پيكر
من اندر سجده
بودم در بر خلاق سبحانم
« تلخيص از ديوان
آذر1/186»
$
##ملك ري و قتل
حسين
ملك ري و قتل
حسين (ع)
گشت حادث به من
از واقعه دهر دوكار
كه از آن هردو به
فكرم بخداي كونين
آن يكي سلطنت و
توليت ملك ري است
وان دگراثم وعقاب
وخطر قتل حسين
قتل او موجب
ناراست مراطاقت آن
نبود ليك مراهست
ز ري قرة عين
آتش قتل حسين
نسيه وري دولت نقد
هيچ عاقل ندهد
دولت موجود بدين
و جعل يفكرابن
سعد في ولاية الري و قتل الحسين فافتخر حرب الحسين سلام الله عليه و انشا يقول :
دعاني عبيدالله
من دون قومه
الي خطة فيها
خرجت لحيني
فوالله ما ادري و
اني لحائر
افكرفي امري علي
خطرين
ءاترك ملك الري و
الري منيتي
ام ارجع ماثوما
بقتل حسين
حسين بن عمي
والحوادث جمة
لعمري ولي في
الري قرة عين
وان اله العرش
يغفرزلتي
ولوكنت فيها اظلم
الثقلين
الاانما الدنيا
بخير معجل
و ما عاقل باع
الوجود بدين
يقولون ان الله
خالق جنة
وناروتعذيب و غل
يدين
فان صدقوا فيما
يقولون انني
اتوب الي الرحمن
من سببين
وان كذبوا فزنا
بدنيا عظيمة
وملك عقيم دائم
الحجلين
هاتفي او را در
پي خواندن اشعارش پاسخ داد :
الاايها النغل
الذي خاب سعيه
وراح من الدنيا
ببخسة عين
ستصلي جحيما ليس
يطفي لهيبها
وسعيك من دون
الرجال بشين
اذا كنت قاتلت
حسين بن فاطمة
وانت تراه اشرف
الثقلين
فلاتحسبن الري يا
اخسر الوري
تفوزبدين بعد قتل
حسين
مرا بخوانيد
عبيدالله از ميان عرب
رسيد بر دلم از
خواندنش هزار تعب
مرا امارت ري داد
و گفت حرب حسين
قبول كن كه از او
ملك راست شور و شعب
به ملك ري دل من
مايل است ميترسم
به كينه چون بكشم
پادشاه ملك ادب
چگونه تيغ كشم
دررخ كسي كه وراست
شجاعت و نسب و
علم و حلم و فضل و حسب
سزاي قاتل او
دوزخ است ميدانم
كه اين چنين عمل
آرد خداي رابه غضب
ولي چو در نگرم
درري و حكومت آن
همي رود زدلم خوف
نار ذات لهب
پس گفت هاتفي به
جوابش كه اي پليد
اي آن كه خويش را
بدهي وعده و نويد
گيرم كه روزگار
تو را مير ري كند
آخر نه مرگ نامه
عمر تو طي كند
گيرم كه بگذري تو
زقارون به گنج و مال
گيرم كه عمر تو
بشود صد هزار سال
آخر نه ان امارت
و انهارو سيم و زر
دفع عقاب مي
نمايد و يا دفع هر خطر
بايد جزاي خويش
ببيني در اين جهان
درآتش عذاب بسوزي
تو جاودان
$
##اشعارماه
عــزاي شاه مظلومان
ماه عــزاي شاه
مظلومان
اين حسين كيست كه
عالم همگي عاشق اوست
جامهِ سرخ شهادت
به جهان لايق اوست
پرچمِ سرخ و
سياهي سرِ هركوي و محل
خود نشاني است كه
هر كوي و محل شايق اوست
حبّ اودر دلِ هر
شيعه و آزاده بود
مُهرِ او رونقِ
هر مسجد و سجّاده بود
چوكني ماهِ محرّم
تو به هركس كه نگاه
بهرِ آن زادهِ
زهرا همه پوشيده سياه
يا به پيشا ني
شان نام حسين است و شهيد
خوش درخشنده بود،
نام حسين هست چو ماه
اين علامات نشاني
زعلايق دارد
شورِ عشق است به
سرها كه خلايق دارد
درمحرّم تو به هر
برزن وكويي كه شوي
يا به هر قصبه و
هرشهرو محلي كه روي
خيمه اي برسرِ پا
هست و دهند شربت و چاي
يا حسين
ازخَدَمَه درهمه جا ميشنوي
اين علامات نشاني
بود از عشقِ حسين
كه بود بردلِ
اينان زامامِ كونين
اين حسين است
جهاني، نه زشيعه تنها
همگان عاشق
اويند، ببين ملّتها
هندو و گبرو
مسيحي همه درماهِ عزا
برسرو سينه
زنانند به شاهِ شُهدا
اين علامات نشاني
زحقيقت باشد
چون حسين راهبرِ
دين و شريعت باشد
قرعهِ جامِ شهادت
ز ازل چون زده شد
نامِ زيبايِ حسين
نقشِ درِ ميكده شد
كربلا ميكده عشق
بود بر عُشّاق
نامِ هفتادو دو
تن زيورِ اين ميكده شد
اين شهيدان همه
اُلگويِ شهيدان گشتند
همه از غيرتشان
واله وحيران گشتند
خبرِ كرببلا را
چو به آدم دادند
خبر از قتلِ
حسينش به محرم دادند
آدم آن روز
عزادار شد از بهرِ حسين
بهرِ اندوه و غمش
وعدهِ مرهم دادند
وعده اش هست
مقامي كه قيامت باشد
اندر آن روز حسين
شافعِ اُمّت باشد
انبياء زادم و
خاتم همه دركرببلا
ديده هر يك اثري
از مِحن و رنج و بلا
جمله از بهرِ
حسين گشته عزاداروغمين
آري از بهرِ حسين
گريه كنند اهلِ ولا
باقري باش تو هم
يك زعزادارِ حسين
در دو عالم تو
بشو خادمِ دربارِ حسين
اين حسين كيست
این حسین
کیست که عالم همه دیوانه اوست
این چه شمعیست
که جانها همه پروانه اوست
هر کجا می
نگرم رنگ رخش جلوه گر است
هر کجا می
گذرم جلوه مستانه اوست
هر کسی میل
سوی کرببلایش دارد
من چه دانم که چه
سریست به در خانه اوست
اگر ای
دوست تو را عقده ی عالم به گلوست
داستان تو و غم
صحبت سنگ است و سبوست
آستان بوس حرم
باش و بپرس از در دوست
این حسین
کیست که عالم همه دیوانه ی اوست
این چه شمعی
است که جان ها همه پروانه ی اوست
دل هر کس که حسینی
ست ز خود بی خبر است
کشته ی عشق
حسین از همه کس زنده تر است
بس که آن جلوه ی
توحید مرا در نظر است
هر کجا می
نگرم نور رخش جلوه گر است
هر کجا می
گذرم جلوه ی مستانه ی اوست
هر خدا جوی
تمسک به ولایش دارد
هر گرفتار غمی
سر به هوایش دارد
هر سری
آرزوی بوسه پایش دارد
هر دلی میل
سوی کرب و بلایش دارد
ما ندانیم
چه سِرّی ست که در خانه ی اوست
محمدجواد غفور
زاده(شفق)
*
تا ابد کوثر توحید
ز پیمانه ی اوست
سینه ی
سوختگان شمع عزاخانه ی اوست
شعله های
عطشش در نفسِ خسته ی ما
کوه سنگین
غم ما به روی شانه ی اوست
حرم اوست حریمی
که بُود کعبه ی جان
دل بشکسته بهشتی
ست که ویرانه ی اوست
دل آتش زده ی
ما که جهانی را سوخت
شعله اش از شرر
دامن ریحانه ی اوست
گوهری را
که خدا قیمت آن داند و بس
درّ اشکی
ست که تقدیم به دردانه ی اوست
طرفه بیتی
ست از آن شاعر شیرین سخنش
یک جهان
عاطفه در ساغر و پیمانه ی اوست
این حسین
کیست که عالم همه دیوانه ی اوست
این چه شمعی
ست که جان ها همه پروانه ی اوست
هر کجا حکم الهی
ست سخن گو، سرِ توست
شاخه و نخل و نی
و طشت طلا منبر توست
به قیامت
قسم از صبح قیامت تا حشر
همه ایام قیامت
همه جا محشر توست
آن چه گفتند و
نگفتند به اوصاف بهشت
همه در یک
گل لبخند علی اصغر توست
آن چه بخشید
به اسلام بقا خون تو بود
آن که خون تو بقا
یافت از او خواهر توست
عضو عضو بدنت نیزه
و زخمت آیات
ورق مصحف آغشته
به خون پیکر توست
دوست می
خواست تو را کشته ببیند ور نه
نیزه فرمان
بَرِ تو تیغ ثناگو سر توست
نه محرم نه صفر
بلکه همه دوره ی سال
باید این
بیت بخوانیم که یاد آور توست
این حسین
کیست که عالم همه دیوانه ی اوست
این چه شمعی
ست که جان ها همه پروانه ی اوست
کیست این
عصمت اعظم که ز توفیق تنش
گرگ معصوم شود در
گذر از پیرهنش
بوریا یافته
توفیق که پیچد بر او
ورنه در عالم
معناست دو عالم کفنش
حق بر آن بود که
برگرد سوی خیمه برو
شه بر آن بود که
افزون بشود سوخت تنش
مددی داد
به قاتل که زند بهتر تیغ
عالمی سوخت
از این کشمکش تن به تنش
چهره ی شمر
در آن چشمه ی خورشید افتاد
گرگ افتاد به جان
دو غزال چمنش
این حسین
کیست که عالم همه دیوانه ی اوست
این چه شمعی
است که جان ها همه پروانه ی اوست
سازگار
دراي کارواني،
سخت با سوز گداز آيد
چو آه آتشيني کز
دل پر غصه باز آيد
گمانم کارواني از
وطن آواره گرديده
که آواز جرس با
ناله هاي جانگداز آيد
اگر اين کاروان
است از حسين فرزند پيغمبر
چرا او را اجل
منزل به منزل پيشباز آيد
الا يا خيمگي،
خرگاه عزت بر سر پا کن
که ناموس خدا
زينب، ز راهي بس دراز آيد
به وقت بازگشت
شام، يارب چون بود حالش
بهين دخت علي
کامروز اندر مهد ناز آيد
فلک گسترده
خواني، آب و نانش خون و لخت دل
عراقي ميهمان دار
است و مهمان از حجاز آيد
به روي ميهمانان
حجازي آب و نان بستند
که ديده ميزبان
هرگز چنين مهمان نواز آيد؟
بنازم مقتدايي را
که در محراب شمشيرش
ز خون سر وضو
سازد چو هنگام نماز آيد
يزيد از زاده ي
خيرالبشر بيعت طمع دارد
چگونه طاعت جبريل
با ابليس ساز آيد؟
سليمان هيچ کس
ديده مطيع اهرمن گردد؟
حقيقت کس شنيده
زير فرمان مجاز آيد؟
معاذ الله، مطيع
کفر هرگز دين نخواهد شد
وگر بايد شدن
مقتول، گو شو، اين نخواهد شد
*
از آن بيعت که
دشمن خواست اولاد پيمبر را
همان خوشتر که
بنهادند گردن، تيغ و خنجر را
اسير بيعت دونان
شدن، آن مشکلي باشد
که آسان ميکند
بر دل، اسيريهاي خواهر را
چه تلخيهاست در
تمکين نااهلان که چون شکر
گوارا ميکند در
کام جان، مرگ برادر را
کنار آب جان
دادن، لب خشکيده آسانتر
که ديدن تر دماغ
از مي، يزيد شوم کافر را
سر غيرت فرو
نارند مردان پيش نامردان
اگر چه از قفا از
تن جدا سازند آن سر را
زهي مردان که
اندر بيعت فرزند پيغمبر
گر افتد دستشان
از تن، دهند آن دست ديگر را
زهي اصحاب باهمت
که پيش نيزه و خنجر
براندازند از تن
جوشن و از فرق، مغفر را
نهنگاني که بهر
تشنه کامان تا برند آبي
شکافند از دم
شمشير، درياهاي لشکر را
نخوردند آب و جان
دادند پهلوي فرات آخر
بنوشيدند از جام
فنا، آب حيات آخر
*
فلک با غيرت
خيرالبشر لختي مدارا کن
مدارا کن به آل
الله و شرم از روي زهرا کن
ره شام است در
پيش و هزاران محنت اندر پي
به اهل البيت
رحمي اي فلک در کوه و صحرا کن
شب ار طفلي ز روي
ناقه بر روي زمين افتد
به آرامي بگيرش
دست و بيرون خارش از پا کن
فلک، آن شب که
خرگاه ولايت را زدي آتش
دو کودک از ميان
گم شد، بگرد اي چرخ پيدا کن
شود مهر و محبت
گم، فلک از شرق و از مغرب
بجوي اين
ماهرويان و دل زينب تسلا کن
شب تاري کجا
گشتند متواري؟ بکن روشن
چراغ ماه و
تفتيشي از آن دو ماه سيما کن
به صحرا ام
کلثوم است و زينب هر دو در گردش
تو هم با اين دو
خاتون، جستجو در خار و خارا کن
اگر پيدا نگردند،
آن دو طفل در به در امشب
مهياي عقوبت،
خويشتن را بهر فردا کن
گمانم زير خاري
هر دو جان دادند با خواري
به زير خار،
گلهاي نبوت را تماشا کن
اگر چه هر نفس
دور تو ظلم تازه اي دارد
بس است اي آسمان،
ظلم و ستم اندازه اي دارد
*
در آن صحرا چو
بيکس ماند شبل بوتراب آخر
ز دست بيکسي
آورد، پا اندر رکاب آخر
که ناگه شصت و شش
زن آمدند از خيمهگه بيرون
که ما را
ميسپاري با که، اي مالک رقاب آخر؟
تو اي صبح سعادت،
گر ز ما غايب شوي اکنون
برند اين کوفيان
ما را سوي شام خراب آخر
پسندي اي در درج
ولايت، کودکانت را
فرو بندند چون
گوهر، همه بر يک طناب آخر؟
عيالت را روا
داري برند اعدا به صد خواري
به بزم زاده ي
مرجانه روي بي نقاب آخر؟
تسلي داد اهل
البيت را با چشم تر، وانگه
به ميدان شهادت
راند مرکب با شتاب آخر
بر آورد از ميان
شمشير آتشبار چون حيدر
بزد خود را به
قلب آن شياطين چون شهاب آخر
زدند از هر طرف
تيغ و سنانش آن قدر بر تن
که از زين بر
زمين آمد ز زخم بي حساب آخر
سرش چون شمس
داير، ليک اندر شهر شام آمد
تنش چون قطب
ساکن، ليک بر خاکش مقام آمد
*
فلک، آخر خرابه
جاي آل مصطفي دادي
عيال مصطفي را
خانهي بي سقف جا دادي
به کام پور
بوسفيان، ولي الله را کشتي
به قتل سبط احمد،
کام اولاد زنا دادي
ربودي گوشوار از
گوش عرش کبريا وانگه
به پيش چشم زينب
جلوه از طشت طلا دادي
تسلي خواستي از
اين جفاها، خواهرانش را
حسيني را گرفتي،
بدره ي زر خونبها دادي
گرفتي از سليمان
خاتم و دادي به اهريمن
ز حق، حق از چه
بگرفتي و باطل را چرا دادي؟
نمودي خشک، گلزار
نبوت را ز بي آبي
به باغ کفر، نخل
شرک را نشو و نما دادي
به روز بدر، دادي
فتح و نصرت بر رسول الله
سزاي نصرت بدر،
از شکست کربلا دادي
دعي بن دعي را بر
سرير شام بنشاندي
حسين بن علي را
جا به خاک نينوا دادي
هميشه بر ستمکاري
ست اي گردون، مدار تو
بدي کردن به
نيکان است اي بي رحم، کار تو
*
فلک، در کربلا آل
علي را ميهمان کردي
ميها آب و نان بايست،
شمشير و سنان کردي
حريم مصطفي را از
حرم در کربلا خواندي
هلاک از تشنه
کامي، بر لب آب روان کردي
غزالان حرم را
تاختي از يثرب و بطحا
گرفتار درنده
گرگهاي کوفيان کردي
فلک، بي خانمان
گردي که اولاد پيمبر را
نمودي از وطن
آواره و بي خانمان کردي
گهرهاي يتيم درج
عصمت را به هم بستي
به بزم زاده ي
مرجانه بردي، ارمغان کردي
سر ببريده را از
لب شنيدي آيت قرآن
عجب دارم که
تفسيرش به چوب خيزران کردي
براي نزهت و
گلگشت اولاد ابوسفيان
ز خون آل پيغمبر،
زمين را گلستان کردي
خود اين خون را
ندانم صاحب اسلام چون شويد
مگر خونها بريزد،
شايد اين خون را به خون شويد
*
چو بربستند اهل
الله سوي شام، محملها
به محملها مکان
کردند همچون غصه در دلها
ز بس سيل سرشک از
چشمه هاي چشم جاري شد
فرو رفتند آن
جمازه ها تا سينه در گلها
گر اشک يتيمان آب
بر آتش نزد هر دم
ز سوز آه هر يک
زان اسيران سوخت محملها
به طشت زر، سر
سبط پيمبر در بر خواهر
سرودن پور
بوسفيان، أدر کأسا و ناولها
فلک زين ظلم
حيرانم، چرا ويران نگرديدي؟
چو اولاد پيمبر،
بيسر و سامان نگرديدي؟
ملک الشعراء صبوری
شيعيا ن ما ه عز
ا ي شا ه مظلومان رسيد
موسم درد و
مصيبت نوبت هجرا ن رسيد
مو کب سلطا ن د ين
شد وارد د شت بلا
خيمه و خرگاه
شاهي شد در آن صحرا بپا
ا ز قد و
م آ ل طا ها شد مز
ين کربلا
از زمين بر شد خروش و آسمان اندر نوا
اهل بيت مصطفي را
موسم هجرا ن رسيد
شيعيان ما ه
عـزاي شا ه مظـلـوما ن رسيد
خامس آل عبا چون
بدررخشا ن د ر ميا ن
ياورانش چو ن
کواکب گرد آن شا ه زمان
يکطرف سقا و سرد
ا ر شه لب تشنگا ن
يکطر ف شبه
محمد ا کبر رعنا جو ا ن
با جوا نا ن و
محبا ن ا ز پي فرما ن رسيد
شيعيا ن ما ه
عـزاي شا ه مظلـوما ن رسيد
گفت با ياران که
باشد ا ين زمين ماواي ما
هست ا ين د شت
بلا گلز ا رآ ل مصطفي
اندر ا ينجا ميشو
د د
ست علمد ا رم جد ا
جمله يا ر ا نم شوند ا ز کين شهيد ا شقيا
نوبت جا نبا
زي ما د ر ر ا ه جانان رسيد
شيعيا ن ما ه
عـزاي شا ه مظلوما ن رسيد
ا ند ر ا ين د شت
بلا گر دم شهيد مشرکين
ميبرد سر ا ز تن
من ا ز قفا شمر لعين
جسم يا را نم فتد
صد پا ره بر روي زمين
کرده تقدير ازا
زل پروردگارم ا ين چنين
مو سم عهد ا لست
خا لق سبحا ن ر سيد
شيعيا ن ما ه
عـزاي شا ه مظلـوما ن رسيد
گفت با زينب که
اي غمد يده محزون زا ر
بعد قتلم مي شوي
بي مونس وبي غمگسار
مي شوي ا ز کين ا
سير دشمنا ن بد شعا ر
صبر کن اي خواهر
ازديده اشک غم مبار
چون تورا بهر
سواري نا قه عريا ن رسيد
شيعيا ن ما ه
عـزاي شا ه مظلـوما ن رسيد
زينب زا ر مکد ر ا ي بلا کش
خواهرم
بيني اندرپيش
چشمت غرقه درخون اکبرم
ميخورد تير
سه شعبه بر گلو ي ا صغرم
قطع بنما يند ا نگشت
ا ز پي ا نگشترم
صبرکن چون شمردون
با خنجربران رسيد
شيعيا ن ما ه
عـزاي شا ه مظلـوما ن رسيد
«محمدعلي
مرداني:نواي رزمندگان ص 62»
هـــــــــلـا ل
مـــــــــا ه مـــحـــــــــــــــــــرّ م
پرسيد م ا زهلا ل
چرا قا متت خم ا ست
آهي کشيد و
گفت که ما
ه محر م ا ست
گفتم که چيست
ما ه محرم بنا له گفت
ماهيکه خلق
جمله ا فلا ک د ر غم ا ست
گفتم براي
که بفغا ن د ا د ا ين جو ا ب
ما ه عزا ي ا شر ف
ا ولا د آ د م ا ست
ا ين ما ه
گشته کشته بصحر ا ي کربلا
سبط رسول تشنه لب
اين غم مگر کم ا ست
آ يد بسو ي
خلق ز يزد ا ن همي پيا م
نيلي ببر
کنيد که ما
ه محر م ا ست
د ر خلد حو ر يا
ن همه سيلي به روزنند
درعرش قدسيان همه
چشما ن پرازنم است
زهر ا سيا ه برسر و حيد ر ز ند به سر
د ر ا ين عزا
رسول خد ا قا متش خم است
د ر کر بلا بچشم
بصير ت نظر نما
بنگر هنو ز
زينب و گلثو م د ر غم است
گو يد سکينه
گشت يتيمي نصيب ما
د ر ر و ز گا ر د
ر د يتيمي مگرکم است
«غلامرضا قمي ،
خزائن الشهداء ص 76»
بـا ز ا يـن چــه
شـــورش ا ســت
بازاين چه شورش
است که درخلق عالم است
بازاين چه نوحه و
چه عزا و چه ماتم است
با ز ا ين
چه رستخيز عظيم ا ست کز زمين
بي نفخ صو ر
خواسته تا عرش اعظم است
ا ين صبح تيره
با ز د ميد ا ز کجا که کرد
کا ر جهان و خلق
جها ن جمله د رهم است
گو يا طلو ع
ميکند ا ز مغر ب آ فتا ب
کا شو ب د ر تما مي
ذ را ت عا لم ا ست
گر خو ا نمش قيا
مت د نيا
بعيد نيست
ا ين ر ستخيز عا
م که نا مش محرم است
د ر با رگا
ه قد س
که جا ي ملا ل نيست
سرهاي قد سيا ن
همه بر زا نوي غم ا تس
جن و ملک
بر آ د ميا
ن نو حه ميکنند
گو يا عزاي ا شر ف
ا و لا د آ د م ا ست
خو ر شيد آ سما
ن و زمين نو ر مشر قين
پرو ر د ه د ر
کنا ر رسو ل خد ا حسين
«محتشم کاشاني :
ا شک شفق ص 256»
كــا خ د
يـــــــــــــــن
کا خ د ين شد ا
ستو ا ر از خون يا را ن حسين
شد مکمل
گفــته قـر آ ن ا ز ا يما ن حسين
صبــح د ين
مـيــرفـت تا شا م شب يـلـد ا شـود
ليک همچون روزشد
ا زعـهـد و پيمان حسين
پرد ?
ظـلــم و عنا د و خــود پرستي پا ره شـد
ا ز ا صا بتهـا ي
تـيـر و نيزه بر جان حسين
کر د حــق د ر
پيش نا حــق با تکـبـر سر بلـند
آن زما ن چـون د
يـد برني راس تابان حسين
خــون راکد د ر
رگ ا مت بجــريا ن ا و فـتا د
تا تهي ا ز قـطره
خـو ن گشت شريان حسين
ظلمت جهــل و
تکـبـر رخـت بر بست ازجها ن
تا جها ن تا ريک
شد د ر پيش چشمان حسين
سر چـو بر اجـراء
دستـورا ت حـق با سر نها د
ما سو ا شد
جمله سر د ر خـط فرمان حسين
تا که ا ز ظا
لــم صد اي ظـلـم را خا موش کرد
عد ل دستش بو سه
زد ا نصاف دامان حسين
راد مرد ي هـمچو
ا و د يگـر نـزا يـد روزگـا ر
جا نفـشا ني بو د
ا ول حــرف د يـوان حسين
گرترا شا گـرد
ي آ ن
رهـبر حـق ا د عـا ست
گوش کن اين
گفـتـه هـا را ا ز دبستان حسين
هـرگزا زقا نون آ
زا د ي مـزن د م چـو ن زدي
سر بنه يکسر چو
مجــنـون د ر بيابان حسين
را ه ا و را ه جـهــا د و کسب آ زا د ي
بــو د
حرف ذلـت نيست
درحــرف درخشان حسين
خاک خواري رابشوي
ازچهره ات باخون خويش
تا شو ي آ
ئـيـنـه تا با ن يـز د ا ن حسين
مرگ را پل سا زآ
نگـه بگــذ رآ را م ا ز سرش
تا رسي آن سـو
بوصل وکا م جـا نا ن حسين
ظلم را معــد وم
ا ز خــواهــي ببيني د رجها ن
سا ز بر پا هـر
طرف امـواج طـوفان حسين
نقشها ي ظلـم را
با نقـشه
کـن بــر آ ب نقـش
تا شوي سيراب از
الطـا ف و احسـان حسين
خويش را بي
خويشتن کن د ر ره احـيـا ء حـق
تا د ر آ ئي سيـد
ا لحـق جـزء يا ران حسين
«سيد : قيام مقدس
ص 41»
د ر
طـــريــــــق هـــــد ا يــــت
آنا نکه د ر طريق
هد ا يت قدم زد ند
ا ز لوح
د ل محبت د نيا
قلم زدند
چون يا ورا ن
مظهر آ زادگان حسين
پا برمقام و حشمت
و جاه و درم زدند
درعرصه گاه کسب
حقيقت براي خلق
تا آ خرين دقا يق جا ن قد م علم زدند
با همت بلند
و فر همند خو يشتن
بر نا مه ها
ي حاکم
ظا لم بهم زدند
عفر يت حکم
ا با طيل خلق
ر ا
با عزم خويش بر
سر د ا ر عدم زدند
چون بر سر سرير
عد ا لت نديده ا ند
انصاف وعدل جان
عزيزان رقم زدند
د ر پيشبرد حکم
خد ا د ست خويشتن
بر پا ک د ا من
شد و ا لا همم زدند
ا ند ر ر کا
ب شا ه
شهيد ا ن کربلا
جا ن را به تير
دشمن آن محترم زدند
ازخويش بيخود
وخود رابراي دوست
بر ر و ي تير و نيزه ا هل ستم زدند
با ا ين جهادکسب
فضيلت نمود ه ا ند
آ نسا ن که
پا بر وي تما م ا مم زدند
قرب و مقام بين
که پس از طي سا لها
سيد هنو
ز بر د ل عا لم علم زدند
«سيد : قيام مقدس
ص 54»
چــــون
ســحــــــــا ب قــبــــلــه
تاخلافـت رشته
ازقــرآن گسيخـت
حريت را زهـرا ند
رجـا م ريخت
خا ست آن سرجــلوه
خـيرا لا مـم
چون سحا ب قبله
با را ن ا زكرم
بر ز مـيــن
كربلا با ريـد و رفـت
لاله د رويرا نه
ها كا ريد و رفت
تا قـيا مت قــطع
ا سـتـبـد ا د كـرد
موج خـو ن ا
وچـمـن ا يجا د كرد
مد عـا يش
سلــطـنت بـود ي ا گـر
خو د نكردي با
چـنين سامان سف
دشمـنـا ن چون
ريگ صحـرالاتعد
د وستا ن ا و به
يزد ا ن هم عد د
سرا بر ا
هـــيم و ا سـما عـيل بود
شـرح آ ن اجـمــا ل را تفـسيربود
تيغ
بهـرعــزت د يـن ا ست وبس
مقصد ا وحـفـظ آ
ئين ا ست وبس
خـون ا و تفـسيرا
ين ا ســرا ركرد
ملت خـوا بـيــد
ه را بـيــد ا ركرد
تيغ چون لارا
ازميا ن بيرون كشيد
ازرگ ا ربا ب با
طل خون كشيد
نقـش الا ا لله د
ر صحـرا نـو شـت
سطـرعـنوا ن نجا
ت ما نو شت
اي صبا اي پيك د
ورا فـتـا د گا ن
ا شك ما را برمزا را و ر سا ن
«ديوان علامه
اقبال لاهوري»
تــاج
ســـربــــوا لـبــشــــــــــــــــر
ا يکه
بعشقت ا سير
خيل بني آ د مند
سوختگا ن
غمت با غم د ل
خرسند
هر که غمت راخريد
عشرت عالم فروخت
با خبر ا ن
غمت بي خبر از عا لمند
د ر شکن طره ا ت بسته د ل عالمي است
وان همه دل
بستگان عقده گشاي همند
يو سف مصر
بقا د ر همه عا
لم تو ئي
در طلبت مرد و زن
آمده با د ر همند
تاج سر بو ا لبشر
خاک شهيد ان تو ا ست
کا ين شهد ا
تا ا بد
فخر بني آ د مند
د ر طلبت ا شک ما
ست رونق مرآت دل
کا ين د رر با
فروغ پر تو جا م جمند
چون بجهان خرمي
جز غم روي تو نيست
با د ه کشان غمت مست شراب غمند
عقد عزاي تو بست سنت
ا سلا م و بس
سلسله کا ئنا
ت حلقه
ا ين ما تمند
گشت چو د ر کربلا ر ا يت عشقت بلند
خيل ملک در رکوع
پيش لوايت خمند
خا ک سر کوي تو زند ه
کند مرد ه را
زا نکه شهيد ا ن
تو جمله مسيحا دمند
هر دم از اين
کشتگان گر طلبي بذل جان
د ر قدمت جان
فشان با قدمي محکمند
«فؤادکرماني: اشک
شفق ص 353»
يـاحـســيــــــــــــــــــــن
مرغ د لم پر مي
زند ا ند ر هوايت يا حسين
دارد د ل
بشکسته ا م شو ق لقا يت يا حسين
من عا شق د ل
خسته ام بر مهر تو د لبسته ام
ا ز قيد د نيا
رسته ا م گريم برا يت يا حسين
طي شد بها ر عمر من د ر آ رزوي کوي تو
خواهم زحق گيرم
مکان درکربلايت يا حسين
هـر گه کنم يا د غـمت
گريم برا ي ما تمت
دارم بسر شور و
نوا د ر ماجرا يت يا حسين
زان حا لت جا
نسوز تو آ تش زده بر جان من
آه و فغان زان
تشنگي جا نم فد ا يت يا حسين
اکنون ز پا
افتاده ام بيما ر و زا ر و خسته ا م
يکدم قد م نه بر
سرم د ارم هـوا يت يا حسين
آندم که جان گردد
روان از پيکراي آرام جان
گويد مقد م با فغا ن د ا رم عزا يت يا حسين
«د يوان مقدم ص
279»
$
#اشعار محتشم
کاشانی
##باز اين چه
شورش است که در خلق عالم است
اشعار محتشم
کاشاني
باز اين چه شورش
است که در خلق عالم است
باز اين چه نوحه
و چه عزا و چه ماتم است
باز اين چه
رستخيز عظيم است کز زمين
بي نفخ صور خاسته
تا عرش اعظم است
اين صبح تيره باز
دميد از کجا کزو
کار جهان و خلق
جهان جمله در هم است
گويا طلوع ميکند
از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامي
ذرات عالم است
گر خوانمش قيامت
دنيا بعيد نيست
اين رستخيز عام
که نامش محرم است
در بارگاه قدس که
جاي ملال نيست
سرهاي قدسيان همه
بر زانوي غم است
جن و ملک بر
آدميان نوحه ميکنند
گويا عزاي اشرف
اولاد آدم است
خورشيد آسمان و
زمين نور مشرقين
پروردهي کنار
رسول خدا حسين
$
##برخوان غم چو
عالميان را صلا زدند
اشعار محتشم
کاشاني
برخوان غم چو
عالميان را صلا زدند
اول صلا به سلسله
ي انبيا زدند
نوبت به اوليا چو
رسيد آسمان طپيد
زان ضربتي که بر
سر شير خدا زدند
آن در که جبرئيل
امين بود خادمش
اهل ستم به پهلوي
خيرالنسا زدند
بس آتشي ز اخگر
الماس ريزهها
افروختند و در
حسن مجتبي زدند
وانگه سرادقي که
ملک مجرمش نبود
کندند از مدينه و
در کربلا زدند
وز تيشهي ستيزه
در آن دشت کوفيان
بس نخلها ز گلشن
آل عبا زدند
پس ضربتي کزان
جگر مصطفي دريد
بر حلق تشنه ي
خلف مرتضي زدند
اهل حرم دريده
گريبان گشوده مو
فرياد بر در حرم
کبريا زدند
روحالامين نهاده
به زانو سر حجاب
تاريک شد ز ديدن
آن چشم آفتاب
$
##کاش آن زمان
سرادق گردون نگون شدي
اشعار محتشم
کاشاني
کاش آن زمان
سرادق گردون نگون شدي
وين خرگه بلند
ستون بي ستون شدي
کاش آن زمان
درآمدي از کوه تا به کوه
سيل سيه که روي
زمين قيرگون شدي
کاش آن زمان ز آه
جهان سوز اهل بيت
يک شعلهي برق
خرمن گردون دون شدي
کاش آن زمان که
اين حرکت کرد آسمان
سيماب وار گوي
زمين بيسکون شدي
کاش آن زمان که
پيکر او شد درون خاک
جان جهانيان همه
از تن برون شدي
کاش آن زمان که
کشتي آل نبي شکست
عالم تمام غرقهي
درياي خون شدي
آن انتقام گر
نفتادي بروز حشر
با اين عمل
معاملهي دهر چون شدي
آل نبي چو دست
تظلم برآورند
ارکان عرش را به
تلاطم درآورند
$
##کشتي شکست
خورده ي طوفان کربلا
اشعار محتشم
کاشاني
کشتي شکست خورده
ي طوفان کربلا
در خاک و خون
طپيده ي ميدان کربلا
گر چشم روزگار بر
او زار ميگريست
خون ميگذشت از سر
ايوان کربلا
نگرفت دست دهر
گلابي به غير اشک
زآن گل که شد
شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضايقه
کردند کوفيان
خوش داشتند حرمت
مهمان کربلا
بودند ديو و دد
همه سيراب و ميمکيد
خاتم ز قحط آب
سليمان کربلا
زان تشنگان هنوز
به عيوق ميرسد
فرياد العطش ز
بيابان کربلا
آه از دمي که
لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خيمهي
سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش
غيرت سپند شد
کز خوف خصم در
حرم افغان بلند شد
$
##چون خون ز حلق
تشنه ي او بر زمين رسيد
اشعار محتشم
کاشاني
چون خون ز حلق
تشنه ي او بر زمين رسيد
جوش از زمين
بذروه ي عرش برين رسيد
نزديک شد که خانه
ي ايمان شود خراب
از بس شکستها که
به ارکان دين رسيد
نخل بلند او چو
خسان بر زمين زدند
طوفان به آسمان ز
غبار زمين رسيد
باد آن غبار چون
به مزار نبي رساند
گرد از مدينه بر
فلک هفتمين رسيد
يکباره جامه در
خم گردون به نيل زد
چون اين خبر به
عيسي گردون نشين رسيد
پر شد فلک ز
غلغله چون نوبت خروش
از انبيا به حضرت
روح الامين رسيد
کرد اين خيال وهم
غلط که ارکان غبار
تا دامن جلال
جهان آفرين رسيد
هست از ملال گرچه
بري ذات ذوالجلال
او در دلست و هيچ
دلي نيست بيملال
$
##ترسم جزاي قاتل
او چون رقم زنند
اشعار محتشم
کاشاني
ترسم جزاي قاتل
او چون رقم زنند
يک باره بر جريده
ي رحمت قلم زنند
ترسم کزين گناه
شفيعان روز حشر
دارند شرم کز گنه
خلق دم زنند
دست عتاب حق به
در آيد ز آستين
چون اهل بيت دست
در اهل ستم زنند
آه از دمي که با
کفن خونچکان ز خاک
آل علي چو شعلهي
آتش علم زنند
فرياد از آن زمان
که جوانان اهل بيت
گلگون کفن به
عرصهي محشر قدم زنند
جمعي که زد بهم
صفشان شور کربلا
در حشر صفزنان
صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه
توقع کنند باز
آن ناکسان که تيغ
به صيد حرم زنند
پس بر سنان کنند
سري را که جبرئيل
شويد غبار گيسويش
از آب سلسبيل
$
##روزي که شد به
نيزه سر آن بزرگوار
اشعار محتشم
کاشاني
روزي که شد به
نيزه سر آن بزرگوار
خورشيد سر برهنه
بر آمد ز کوهسار
موجي به جنبش آمد
و برخاست کوه
ابري به بارش آمد
و بگريست زار زار
گفتي تمام زلزله
شد خاک مطمئن
گفتي فتاد از
حرکت چرخ بي قرار
عرش آن زمان به
لرزه درآمد که چرخ پير
افتاد در گمان که
قيامت شد آشکار
آن خيمهاي که
گيسوي حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد
مخالف حباب وار
جمعي که پاس
محملشان داشت جبرئيل
گشتند بيعماري
محمل شترسوار
با آن که سر زد
آن عمل از امت نبي
روح الامين ز
روح نبي گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خيل
الم رو به شام کرد
نوعي که عقل گفت
قيامت قيام کرد
$
##بر حربگاه چون
ره آن کاروان فتاد
اشعار محتشم
کاشاني
بر حربگاه چون ره
آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه
را در گمان فتاد
هم بانگ نوحهي غلغله
در شش جهت فکند
هم گريه بر ملايک
هفت آسمان فتاد
هرجا که بود
آهوئي از دشت پا کشيد
هرجا که بود
طايري از آشيان فتاد
شد وحشتي که شور
قيامت بباد رفت
چون چشم اهل بيت
بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا
چشم کار کرد
بر زخمهاي کاري
تيغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر
زهرا در آن ميان
بر پيکر شريف
امام زمان فتاد
بياختيار نعرهي
هذا حسين زود
سر زد چنانکه آتش
ازو در جهان فتاد
پس با زبان پر
گله آن بضعة الرسول
رو در مدينه کرد
که يا ايهاالرسول
$
##اين کشتهي
فتاده به هامون حسين توست
اشعار محتشم
کاشاني
اين کشتهي فتاده
به هامون حسين توست
وين صيد دست و پا
زده در خون حسين توست
اين نخل تر کز
آتش جان سوز تشنگي
دود از زمين
رسانده به گردون حسين توست
اين ماهي فتاده
به درياي خون که هست
زخم از ستاره بر
تنش افزون حسين توست
اين غرقهي محيط
شهادت که روي دشت
از موج خون او
شده گلگون حسين توست
اين خشک لب فتادهي
دور از لب فرات
کز خون او زمين
شده جيحون حسين توست
اين شاه کم سپاه
که با خيل اشگ و آه
خرگاه زين جهان
زده بيرون حسين توست
اين قالب طپان که
چنين مانده بر زمين
شاه شهيد ناشده
مدفون حسين توست
چون روي در بقيع
به زهرا خطاب کرد
وحش زمين و مرغ
هوا را کباب کرد
$
##کاي مونس شکسته
دلان حال ما ببين
اشعار محتشم
کاشاني
کاي مونس شکسته
دلان حال ما ببين
ما را غريب و بيکس
و بي آشنا ببين
اولاد خويش را که
شفيعان محشرند
در ورطهي عقوبت
اهل جفا ببين
در خلد بر حجاب
دو کون آستين فشان
واندر جهان مصيبت
ما بر ملا ببين
ني ورا چو ابر
خروشان به کربلا
طغيان سيل فتنه و
موج بلا ببين
تنهاي کشتگان
همه در خاک و خون نگر
سرهاي سروران همه
بر نيزه ها ببين
آن سر که بود بر
سر دوش نبي مدام
يک نيزه اش ز
دوش مخالف جدا ببين
آن تن که بود
پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک
معرکهي کربلا ببين
يا بضعة الرسول ز
ابن زياد داد
کو خاک اهل بيت
رسالت به باد داد
$
##اي چرخ غافلي
که چه بيداد کردهاي
اشعار محتشم
کاشاني
اي چرخ غافلي که
چه بيداد کردهاي
وز کين چها درين
ستم آباد کردهاي
بر طعنت اين بس
است که با عترت رسول
بيداد کرده خصم و
تو امداد کرده اي
اي زاده ي زياد
نکرداست هيچ گه
نمرود اين عمل که
تو شداد کرده اي
کام يزيد دادهاي
از کشتن حسين
بنگر که را به
قتل که دلشاد کرده اي
بهر خسي که بار
درخت شقاوتست
در باغ دين چه با
گل و شمشاد کرده اي
با دشمنان دين
نتوان کرد آن چه تو
با مصطفي و حيدر
و اولاد کرده اي
حلقي که سوده لعل
لب خود نبي بر آن
آزردهاش به خنجر
بيداد کرده اي
ترسم تو را دمي
که به محشر برآورند
از آتش تو دود به
محشر درآورند
$
##خاموش محتشم که
دل سنگ آب شد
اشعار محتشم
کاشاني
خاموش محتشم که
دل سنگ آب شد
بنياد صبر و خانه
ي طاقت خراب شد
خاموش محتشم که
ازين حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهي
دريا کباب شد
خاموش محتشم که
ازين شعر خونچکان
در ديده ي اشگ
مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که
ازين نظم گريهخيز
روي زمين به اشگ
جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که
فلک بس که خون گريست
دريا هزار مرتبه
گلگون حباب شد
خاموش محتشم که
بسوز تو آفتاب
از آه سرد
ماتميان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز
ذکر غم حسين
جبريل را ز روي
پيامبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود
خطائي چنين نکرد
بر هيچ آفريده
جفائي چنين نکرد
$
#سخنان امام
ازمدينه تاكربلا
##خطاب به
استاندار مدينه
خطاب به استاندار
مدينه
متن سخن :
((اَيُّهَا اْلاَ
ميرُ اِنّا اَهْلُبَيْتِ النُّبُوَّةِ وَمَعْدِنُ الرِّسالَةِ وَمُخْتَلَفُ
الْمَلائكَةِ وَمَهْبَطُ الرَّحْمَةِ بِنافَتَحَاللّه وبِنا يَخْتِمُ. وَيَزيدُ
رَجُلٌ شارِِبُ الْخَمْرِ وَقاتِلُ النَّفْسِ الْمُحْتَرَمَةِ مُعْلِنٌ
بِالْفِسْقِ وَمِثْلى لايُبايِعُ مِثْلَهُ وَلكِنْ نُصْبِحُ وَتُصْبِحُونَ
وَنَنْظُرُ
وَتَنْظُرُونَ اَيُّنا اَحَقُّ بِالْخِلافَةِ وَالْبَيْعَةِ))(1).
ترجمه و توضيح
لغات :
مُخْتَلَف (به
فتح لام ): محل آمد و شد. مَهْبَط: محل نزول . نفس محترمه : هر انسانى كه ريختن
خونش حرام باشد.(( نُصْبِحُ وَتُصْبِحُونَ (از اَصْبَحَ))) : به معناى صبح كردن ،
كنايه است از آينده . نَنْظُرُ (از نَظَرَ): به معناى انتظار و تدبر در امر.
ترجمه و توضيح :
با مرگ معاويه در
نيمه ماه رجب سال 60 هجرى يزيد پسر وى به خلافت رسيد و بلافاصله طى نامه هايى كه
به استانداران و فرمانداران در نقاط مختلف نوشت مرگ معاويه و جانشينى خويش را كه
از دوران پدرش پيش بينى و از مردم براى او بيعت گرفته شده بود(2)، به اطلاع آنان
رسانيد و در ضمن ابقاى هريك از آنان در پست خويش ، دستور گرفتن بيعت مجدد از مردم
را به آنها صادر نمود و نامه اى نيز به وليد بن عتبه كه از طرف معاويه مقام
استاندارى مدينه رادر اختيار داشت به همان مضمون نوشت ، ولى درنامه كوچك ديگرى نيز
كه به همراه همان نامه به وى ارسال داشت در بيعت گرفتن از سه شخصيت معروف كه در
دوران معاويه حاضر به بيعت با يزيد نشده بودند،تاءكيد نمود كه ((خُذِالْحُسَيْنَ
وَعَبْدَاللّهِ بْنَ عُمَر وَعَبْدَاللّه بْنَ زُبَيْر اَخْذاً شَدِيداً لَيْسَتْ
فيهِ رُخْصَةٌ حَتّى يُبايِعُوا وَالسَّلامُ))
((در بيعت گرفتن
از حسين و عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير شدت عمل به خرج بده و در اين رابطه
هيچ رخصت و فرصتى به آنان مده )).
وليد بن عتبه با
رسيدن نامه در اول شب ، مروان بن حكم استاندار سابق معاويه را خواست و با وى
درباره نامه و فرمان يزيد مشاوره نمود و او پيشنهاد كرد كه هرچه زودتر اين چند نفر
را به مجلس خود دعوت كن و تا خبر مرگ معاويه در شهر منتشر نشده است از آنان براى
يزيد بيعت بگير.
وليد در همين
ساعت ماءمور فرستاد تا اين عده را براى طرح يك موضوع مهم و حساس به پيش خود دعوت
نمايد.
هنگامى كه پيك
وليد، پيغام او را به امام عليه السلام و ابن زبير ابلاغ نمود آن دو با هم در مسجد
پيامبر نشسته و به گفتگو مشغول بودند. ((ابن زبير)) از اين دعوت بى موقع و شبانه
به هراس افتاد ولى امام قبل از ملاقات با وليد، موضوع را به ابن زبير توضيح داد و
چنين
فرمود:((اَرى
اَنَّ طاغِيَتَهُمْ قَدْ هَلَكَ؛)) من فكر مى كنم ، طاغوت بنى اميّه (معاوية بن
ابى سفيان ) به هلاكت رسيده و منظور از اين دعوت ، بيعت گرفتن براى پسر اوست )). و
بنابر نقل كتاب ((مثيرالاحزان ))، امام عليه السلام در تاءييد نظريه خويش اضافه
نمود: زيرا من در خواب ديدم كه شعله هاى آتش از خانه معاويه بلند است و منبرش
سرنگون گرديده است .
آنگاه امام عليه
السلام به سى تن ازياران و نزديكترين افراد خاندانش دستور داد كه خود رامسلح كرده
و به همراه آن حضرت حركت نمايند و در بيرون مجلس آماده باشند كه در صورت لزوم از
آن حضرت دفاع كنند.
و همان طور كه
امام عليه السلام پيش بينى مى فرمود، وليد در ضمن اين كه مرگ معاويه را به اطلاع
آن حضرت رسانيد، موضوع بيعت يزيد را مطرح نمود.
امام در پاسخ وى
فرمود: شخصيتى مانند من نبايد مخفيانه بيعت كند و تو نيز نبايد به چنين بيعتى راضى
باشى و چون همه مردم مدينه را براى تجديد بيعت دعوت مى كنى ما نيز در صورت تصميم
در آن مجلس و به همراه و هماهنگ با ساير مسلمانان بيعت مى كنيم ؛ يعنى اين بيعت نه
براى رضاى خدا بلكه براى جلب توجه مردم است كه در صورت وقوع بايد علنى باشد نه
مخفيانه .
وليد گفتار امام
را پذيرفت و در بيعت گرفتن در آن موقع شب اصرارى از خود نشان نداد.
امام عليه السلام
چون خواست از مجلس خارج گردد، مروان بن حكم نيز كه در آن مجلس حضور داشت ، با
ايماء و اشاره اين نكته را به وليد تفهيم نمود كه اگر نتوانى در اين موقع شب و
مجلس خلوت از حسين بيعت بگيرى ديگر نخواهى توانست او را وادار به بيعت كنى مگر
خونهاى زيادى بر زمين بريزد، پس چه بهتر كه او را در اين مجلس نگهدارى تا بيعت كند
و يا طبق دستور يزيد گردنش را بزنى .
امام عليه السلام
با مشاهده اين عكس العمل از مروان ، او را مورد خطاب قرار داد و چنين فرمود:
((يَابْنَ
الزَّرْقاءِ اَنْتَ تَقْتُلُنى اَمْ هُوَ كَذِبْتَ وَاَثِمْتَ؟؛
پسر زرقا(3)! تو
مرا مى كشى يا وليد، دروغ مى گويى و گناه مى كنى ؟)).
آنگاه خود وليد
را مورد خطاب قرار داد و چنين فرمود:
((اَيُّهَاالا
مِيرُ اِنّا اَهْلُبَيْتِ النُبُوَّةِ ...؛
اى امير! ماييم
خاندان نبوت و معدن رسالت ، خاندان ما است كه محل آمد و رفت فرشتگان و محل نزول
رحمت خداست ، خداوند اسلام را از خاندان ما شروع و افتتاح نموده و تا آخر نيز
همگام با ما خاندان به پيش خواهد برد. اما يزيد، اين مردى كه تو از من توقع بيعت
با او را دارى مردى است شرابخوار كه دستش به خون افراد بى گناه آلوده گرديده ،
اوشخصى است كه حريم دستورات الهى را درهم شكسته و علنا و در مقابل چشم مردم مرتكب
فسق و فجور مى گردد. آيا رواست شخصيتى همچون من باآن سوابق درخشان و اصالت
خانوادگى ، با چنين مرد فاسد بيعت كند و بايد در اين زمينه شما و ما آينده را در
نظر بگيريم و خواهيد ديد كه كداميك از ما سزاوار و لايق خلافت و رهبرى امت اسلامى
و شايسته بيعت مردم است .
با سروصدايى كه
در مجلس وليد پديد آمد و با سخن درشتى كه امام عليه السلام مروان را مورد خطاب
قرار داد، همراهان امام احساس خطر نموده و گروهى از آنان وارد مجلس گرديدند و پس
ازاين گفتگو كه اميد وليد را نسبت به بيعت كردن امام و هرگونه سازش در مورد
پيشنهاد وى به ياءس و نااميدى مبدل مى كرد، امام عليه السلام مجلس را ترك نمود.
نتيجه :
از اين سخن امام
عليه السلام چند نكته ذيل به دست مى آيد:
1 - آن حضرت در
اين گفتگو موضع خويش را درباره بيعت با پسر معاويه و به رسميت نشناختن حكومت او به
صراحت و روشنى بيان كرده و پس از شمردن صفات بارزى از خاندان خويش و بيان موقعيت
خود كه دليل شايستگى او و خاندانش به امامت و رهبرى امت است ، نقاط ضعف يزيد را
برمى شمارد كه دليل محكوميت وى در ادعاى مقام رهبرى و دليل عدم صلاحيت او مى باشد.
2 - امام عليه
السلام در اين گفتار، انگيزه قيام و خط سير آينده اش را كاملاً مشخص مى كند و او
اين خط سير را به هنگامى بيان مى كند كه هنوز از دعوت اهل كوفه و پيشنهاد بيعت از
سوى آنان خبرى نبود؛ زيرا دستور بيعت گرفتن از آن حضرت يا قبل از آگاهى مردم كوفه
از مرگ معاويه يا همزمان با آن ، به وليد ابلاغ گرديده است .
و اما مساءله
دعوت از سوى مردم كوفه به طورى كه در صفحات آينده اشاره خواهيم نمود آنگاه به عمل
آمده است كه از مبارزه شجاعانه آن حضرت كه با مخالفت با بيعت و حركت كردن به سوى
مكه آغاز گرديده بود، مطلع گرديدند.
خلاصه ، گرچه به
صورت ظاهر، عوامل و انگيزه هاى متعددى در شكل گرفتن قيام و شهادت امام عليه السلام
وجود داشت ولى علة العلل در اين قيام درهم شكستن قدرتى بود كه نه تنها بدون داشتن
صلاحيت مى خواست مقدرات مسلمانان را به دست بگيرد و در نتيجه ظلم و فساد را ترويج
و امت اسلامى را به انحراف و سقوط بكشد بلكه او مى خواست در صورت نبودن رادع و
مانع ، هدفهاى خاندان ابوسفيان را در مبارزه با خود اسلام و قرآن كه در گذشته با
شكست مواجه گرديده بود، منافقانه و در لباس خلافت اسلامى پياده كند و اين درهم
شكستن قدرت يزيدى است كه گاهى نيز در سخنان امام ، از آن به امر به معروف و نهى از
منكر تعبير گرديده است .
و امام عليه
السلام نه تنها در مجلس وليد به اين نكته اشاره نموده بلكه براى دومين بار آنگاه
كه بامروان بن حكم دشمن ديرين خاندان پيامبر و استاندار سابق معاويه و كارگزار
قديمى خاندان اموى روبه رو گرديد، با صراحت كامل و بدون پرده پوشى تاءكيد و تكيه
نمود - كه در صفحه بعد، اين گفتار امام عليه السلام را ملاحظه مى فرماييد.
$
##در پاسخ مروان
بن حكم
در پاسخ مروان بن
حكم
متن سخن :
((اِنَا للّهِ
وَاَنّا اِلَيْهِ راجِعُون وَعَلَى اْلا سْلامِ السَلامُ اِذا بُلِيَتِ اْلاُمَّةُ
بِراعٍ مِثْل يَزيدَ وَلَقَدْ سَمِعْتُ جَدِّى رَسُولَاللّه صلّى اللّه عليه و آله
يَقُولُ: اَلْخِلافَةُ مُحَرَّمَةٌ عَلى الِ ابى سُفْيان فَاِذا رَاَيْتُمْ
مَعاوِيَة عَلى مِنْبَرِى فَابْقَرُوا بَطْنَهُ وَقَدرَآهُ اَهْلُ الْمَدِينَة
عَلَى الْمِنْبرِ فَلَمْ يَبْقَرُوا فَابْتَلاهُمُاللّه بِيَزِيدَ الْفاسِقِ))(4)
ترجمه و توضيح
لغات :
(( بُلِيَتْ:
(مجهول از بَلى ، يَبْلُو))) : مبتلا گرديده است . (( اِبْقَرُوا:(از بَقَرَ
يَبْقِرُ))) : پاره كردن ، شكافتن ، پاره كردن شكم : كنايه است از كشتن كسى كه
تواءم با ذلت و خوارى باشد.
ترجمه و توضيح :
بنابه نقل صاحب
لهوف و مورخان ديگر، صبح همان شب كه حسين بن على عليهما السلام در بيرون منزل ،
مروان بن حكم را ديد، مروان عرضه داشت : يا اباعبداللّه ! من خيرخواه تو هستم و
پيشنهادى به تو دارم كه اگر قبول كنى به خير و صلاح شماست .
امام عليه السلام
فرمود: پيشنهاد تو چيست ؟ عرضه داشت : همانگونه كه ديشب در مجلس وليد بن عتبه مطرح
گرديد شما با يزيد بيعت كنيد كه اين كار به نفع دين و دنياى شما است .
امام عليه السلام
در پاسخ وى فرمود:((اِنَا للّهِِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُون وَعَلَى اْلا سْلام
السَلامُ اِذا بُلِيَتِ اْلاُمَّةُ بِراعٍ مِثْلِ يَزيدَ ...)) .
((اينك بايد
فاتحه اسلام را خواند كه مسلمانان به فرمانروايى مانند يزيد گرفتار شده اند. آرى
من از جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: خلافت بر خاندان
ابوسفيان حرام است و اگر روزى معاويه را بر بالاى منبر من ديديد بكشيد، ولى مردم
مدينه او را بر منبر پيامبر ديدند و نكشتند واينك خداوند آنان را به يزيد فاسق (و
بدتر از معاويه ) مبتلا و گرفتار نموده است )).
دو نقش متمايز در
مبارزه ائمه (ع )
به طورى كه در
توضيح و نتيجه گيرى فراز گذشته اشاره نموديم و از اين فراز از سخن حسين بن على
عليهما السلام معلوم مى گردد، آن حضرت از مدينه و از روزهاى اول حكومت يزيد موضع
خويش را در مقابل حكومت وى كه عبارت از مبارزه و مقاومت مثبت است ، مشخص و با
صراحت كامل بيان نموده و تا آخر نيز همين موضع را ادامه داده است . ولى مناسب است
در اينجا توجه خواننده عزيز را به يك موضوع كلى و اساسى در مورد نقش متمايز و
مختلف ائمه هدى عليهما السلام در مقابله و مبارزه با جباران و ستمگران ، جلب
نماييم و آن اين كه :
مقاومت در برابر
ستم و فساد و مبارزه با حكومتهاى باطل اختصاص به حسين بن على عليهما السلام ندارد
بلكه همه ائمه هدى و پيشوايان كه ((علت مبقيه )) و نيروى حفاظت و پاسدارى اسلام
هستند، در عصر خود چنين مقاومت و مبارزه اى را داشته و آن را رهبرى مى كردند، منتها
اين پيشوايان در مقابله و رويارويى با مخالفان خود كه اسلام را ملعبه خويش قرار
داده بودند، نسبت به شرايط و اوضاع ، دو نقش متمايز و مختلف ايفا مى نمودند؛ نقش
مبارزه مثبت و نقش مبارزه منفى .
1 - مبارزه منفى
:
در مواردى كه
شرايط حاكم بر اجتماع به گونه اى بوده كه مبارزه و رويارويى با نيروى منسجم و حساب
شده دشمن از طرفى موجب شكست قطعى و از بين رفتن نيروها مى گرديد و از طرف ديگر، در
اثر همين جو حاكم هيچ نفعى ولو در دراز مدت براى اسلام نداشت و بلكه منجر به تثبيت
و تحكيم قدرت و سلطه همه جانبه دشمن مى گرديد در اين شرايط ائمه هدى عليهما السلام
به جاى مبارزه مثبت ، نقش مبارزه و مقاومت منفى را ايفاء مى كردند يعنى در عين
اينكه از اقدام انقلابى و مبارزه با شمشير، خوددارى مى نمودند عملاً با دستگاههاى
جبار در نبرد و مبارزه پيگير بودند و همين مبارزه ها بود كه به فشار و سلب آزادى و
به زندانى و مسموم شدن و بالا خره به شهادت آنان منجر مى گرديد.
از مظاهر و
نمودهاى مقاومت منفى پيشوايان ما، تحريم و قدغن نمودن هر نوع وابستگى و گرايش و
همكارى با دستگاه خلافت بود كه حتى طرح شكايت و دادخواهى از محاكم قضايى و حقوقى
وابسته به دستگاه خلافت از سوى ائمه عليهما السلام تحريم شده بود.
و از نمونه ها و
شواهد اين نوع مبارزه ، گفتگويى است كه حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام با
((صفوان جمال )) كه شترهاى خود را به درباريان هارون الرشيد ديكتاتور مقتدر تاريخ
- آن هم براى سفر حج - كرايه داده بود، مى باشد كه آن حضرت ، ((صفوان )) را از اين
عمل شديدا نهى نمود و او نيز طبق دستور امام عليه السلام تا آنجا پيش رفت كه قبل
از وقت ، همه شترهاى خود را يكجا فروخت . البته اين موضوع از نظر هارون مخفى نبود
و لذا ((صفوان )) را احضار و او را تهديد به قتل نمود(5).
نقش مبارزه منفى
علاوه بر اين كه موجب تضعيف قدرت حكومت مى شد و تعدادى از عناصر و مهره ها از
همكارى با دستگاه خلافت امتناع مى ورزيدند، خود سندى بود بر ضد رژيم و نامشروع
بودن تصدى حكومت رانشان مى داد و در واقع موضعگيرى منفى ائمه هدى عليهما السلام
مايه آگاهى توده ها نسبت به ماهيت خلفا و مقدمه اى براى مقاومتها و مبارزه هاى
مثبت در آينده بود.
2 - مبارزه مثبت
:
و اما در مواردى
كه مبارزه مثبت طبق شرايط و اوضاع ولو در درازمدت مفيد و ثمربخش بود، ائمه هدى
عليهما السلام قدم به ميدان مبارزه گذاشته نه سكوت بلكه حتى مقاومت منفى را نيز در
مقابل حكام جنايتكار، بزرگترين گناه به قول اميرمؤ منان عليه السلام ((كُفْرٌ بِما
اَنْزَلَاللّهُ)) تلقى مى نمودند.
و بارزترين شكل
هر دو نوع مبارزه در روش و عملكرد حسين بن على عليهما السلام ظاهر گرديد؛ زيرا آن
حضرت در دوران دهساله از سال پنجاه تا سال شصت (فاصله شهادت حضرت امام حسن مجتبى
عليه السلام و هلاكت معاويه ) مانند بعضى از امامان طبق شرايط و اوضاع ، همان روش
مقاومت منفى را در پيش گرفت ولى پس از هلاكت معاويه كه شرايط براى مبارزه مثبت به
وجود آمد آن حضرت نيز بدون كوچكترين تاءمل و با وجود مخالفت شديد همه دوستان و
اقوام خويش ، اين مبارزه را آغاز و در مقابله با يزيد موضع مثبت و انقلابى خويش را
آشكار كرد و با يارانى اندك و بى وفايى مردم و تزلزل و ترس توده ها كه امام به همه
اينها آگاهى داشت ، راهى را انتخاب كرد كه فرجامش شهادت بود و در اين راه گرچه پيكرش
هدف تيرها و نيزه ها و شمشيرها قرار گرفت و تنش لگدمال سم اسبها شد ولى شرايط
طورى نبود كه اين خون پاك به هدر برود و دستگاه تبليغاتى بنى اميه با تلاش فراوان
كه داشت بتواند آن را لوث كند.
ولى آيا انتخاب
اين روش براى حسين بن على عليهما السلام در دوران معاويه و با شرايط آن زمان نيز
وفق مى داد؟ و اگر چنين بود برخورد او با معاويه نيز مانند پدرش اميرمؤ منان عليه
السلام به صورت مبارزه و مقاومت مثبت بود نه به صورت مبارزه منفى .
$
##كنار قبر
رسولخدا
كنار قبر
رسولخدا(ص )
متن سخن :
((اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يا رَسُولَا للّه اَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ فاطِمَةَ فَرْخُكَ وَابْنُ
فَرْخَتِكَ وَسِبْطُكَ الَّذى خَلَّقْتَنِى فى اُمَّتِكَ فَاشْهَدْ يانَبِىَّ
اللّه اَنَّهُمْ خَذَلُونى وَلَمْ يَحْفَظُونى وَهذِهِ شَكْواىَ اِلَيْكَ حَتّى
اَلْقاكَ ...))(6)
ترجمه و توضيح
لغات :
فَرْخ و فَرْخَة
: شاخه درخت ، كنايه از هر فرزند دوست داشتنى . ((سِبْط)): قطعه اى از بدن انسان و
به فرزند و نوه نيز گفته مى شود. ((خَذَلُونى )): (از خذل ) دست از يارى كشيدن .
ترجمه و توضيح :
امام عليه السلام
پس از آنكه از مجلس وليد، بيرون آمد تصميم گرفت كه مبارزه خود را با حكومت يزيد
ادامه بدهد ولى نه در مدينه بلكه به صورت يك حركت حماسه آفرين و يك حركت جاودانه .
اما طبق نقل
منابع تاريخى ، امام عليه السلام قبل از شروع اين حركت بارها به زيارت جد بزرگوارش
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نايل گرديده است . البته همه آن رازها و آن
درددلها كه امام عليه السلام در اين زيارتها كه با جد بزرگوارش داشته براى ما روشن
نيست . و تنها دو مورد از متن اين زيارتها كه در كتب تاريخ نقل شده است نشانگر آن
است كه آن حضرت در اين زيارتها انگيزه سفر خويش را بيان نموده است كه ماپس از نقل
متن و ترجمه زيارت اول در اينجا و زيارت دوم در قسمت بعد به نكات جالب آنها نيز
اشاره مى نماييم :
بنابه نقل خطيب
خوارزمى همان شب كه امام عليه السلام از مجلس وليد خارج گرديد به حرم رسول خدا
صلّى اللّه عليه و آله وارد شد و در كنار قبر آن حضرت قرار گرفت و با اين جملات به
زيارت آن حضرت پرداخت :
((السَّلامُ
عَلَيْكَ يا رَسُولَاللّه ...؛
درود بر تو اى
رسول خدا! من حسين فرزند تو و فرزند زاده تو هستم . و من سبط و (فرزند شايسته تو
هستم ) كه براى هدايت و رهبرى امت ، مرا جانشين خود قرار داده اى ، اى پيامبرخدا!
اينك آنها مرا تضعيف نموده و آن مقام معنوى مرا حفظ ننمودند و اين است شكايت من به
پيشگاه تو تا به ملاقات تو بشتابم )).
باز هم در كنار
قبررسول خدا(ص )
متن سخن :
((اَللّهُمَّ
اِنَّ هذا قَبْرُ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ صلّى اللّه عليه و آله وَاَنَا ابْنُ بِنْتِ
نَبِيِّكَ وَقَدْ حَضَرنى مِنَ اْلا مْرِ ما قَدْ عَلِمْتَ اَللّهُمَّ اِنِّى
اُحِبُّ الْمَعْرُوفَ وَاُنْكِرُ الْمُنْكَرَ واءساءلُكَ ياذَاالْجَلالِ وَالاْ
كْرامِ بِحَقِّ الْقَبْرِ وَمَنْ فِيهِ اِلاّ اخْتَرْتَ لى ما هُو لَكَ رِضىً
وَلِرَسُولِكَ رِضىً))(7)
ترجمه و توضيح :
امام عليه السلام
پس از تصميم گيرى به حركت ، شب دوم و براى دومين بار به زيارت قبر پيامبر خدا صلّى
اللّه عليه و آله نايل گرديد و با اين جملات ، بار ديگر به زيارت جد بزرگوارش
پرداخت :
خدايا! اين قبر
پيامبر تو محمد صلى اللّه عليه و آله ست و من فرزند دختر پيامبر تو و براى من
پيشامدى رخ داده است كه خود مى دانى . خدايا! من معروف و نيكى را دوست دارم و از
بدى و منكر بيزارم ، اى خداى ذوالجلال و كرامت بخش ! به احترام اين قبر و كسى كه
در ميان آن است از تو درخواست مى كنم راهى را در پيش روى من بگذارى كه مورد رضا و
خشنودى تو و مورد رضاى پيامبر تو است .
بنابه نقل
خوارزمى ، امام آن شب را تا صبح در كنار قبر پيامبر مشغول عبادت و مناجات با
پروردگار بود به طورى كه در اين مناجات ، گريه ها و آه و ناله هاى فرزند على عليه
السلام آن پارساى شب و قهرمان ميدان نبرد،به گوش مى رسيد و...
نتيجه :
در اين دو زيارت
، امام عليه السلام مسير خود را ترسيم نموده و به اهميت حركت خويش اشاره مى كند و
به طورى كه ديديم در زيارت اول در ضمن گلايه و شكوه از سردمداران بنى اميه در يك
جمله كوتاه آمادگى خويش را براى شهادت اعلام مى كند و مى گويد: اين شكايت من است
به پيشگاه تو تا به حضورت بشتابم .
و در زيارت دوم
سخن از پيشامد مهمى است كه بر وى رخ داده است ، پيشامدى كه از ديد پسر پيامبر صلّى
اللّه عليه و آله مهم است نه از ديد يك فرد عادى .
و سخن از اين است
كه فرزند على بن ابى طالب عليه السلام حبّ و ولع شديد به نيكيها دارد و از منكرات
متنفر و بيزار است و مقتضاى اين حبّ و نفرت و بيزارى كه مورد رضاى خدا و رسول هم
مى باشد آماده بودن براى پذيرش هر آنچه مى تواند در تحكيم معروف و انهدام پايه هاى
منكرات مؤ ثر باشد حتى بذل جان و ايثار خون .
$
##در پاسخ عمر
اَطرف
در پاسخ عمر
اَطرف
متن سخن :
((حَدَّثَنى اَبى
اَنَّ رَسُولَاللّه صلى الله عليه و آلهَخْبَرَهُ بِقَتْلِهِ وَقَتْلِى وَاَنَّ
تُرْبَتَهُ تَكُونُ بِالْقُرْبِ مِنْ تُرْبَتِى اَتَظُنُّ اَنَّكَ عَلِمْتَ مالَمْ
اَعْلَمْهُ؟ وَاللّه لا اُعْطى الدَّنِيَّةَ مِنْ نَفْسى اَبَداً وَلَتَلْقَيَنَّ
فاطِمَةُ اَباها شاكِيَةً مالَقِيَتْ ذُرِّيَّتُها مِنْ اُمَّتِهِ وَلا يَدْخُلُ
الْجَنَّةَ اَحَدٌ اَذاها فى ذُرِّيَّتها))(8).))
ترجمه و توضيح
لغات :
(( تُرْبت : خاكِ
مَقْبره . دنِيَّت و دَنائَت :)) ذلت و حقارت .
ترجمه و توضيح :
پس از آنكه جريان
مخالفت امام در موضوع بيعت و تصميم وى به مبارزه و حركت از مدينه منوره در ميان
افراد معروف و مخصوصا در ميان خاندان و قوم و خويش آن حضرت معلوم گرديد، چند تن از
آنانكه از وظيفه مقام امامت و رهبرى بى اطلاع بودند و در اثر علاقه اى كه به حفظ
وجود امام عليه السلام داشتند به حضور آن حضرت رسيدند و سازش با يزيد را به امام
پيشنهاد نمودند!
يكى از اين افراد
((عمر اَطرف )) فرزند اميرمؤ منان عليه السلام مى باشد كه بنابه نقل ((لهوف ))،
موضوع را در حضور برادرش حسين بن على عليهما السلام اين چنين مطرح نمود:
برادر! برادرم
حسن مجتبى از پدرم اميرمؤ منان عليه السلام بر من چنين نقل نموده است كه تو را به
قتل خواهند رسانيد و من فكر مى كنم مخالفت تو با يزيد بن معاويه منجر به كشته شدن
تو گردد و آن خبر تحقق پذيرد ولى اگر با يزيد بيعت كنى اين خطر برطرف خواهد گرديد
و شما از كشته شدن مصون خواهيد ماند!
امام در پاسخ وى
فرمود:((حَدَّثَنى اَبى ...؛)) پدرم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله خبر كشته
شدن خويش و همچنين خبر كشته شدن مرا براى من هم نقل نمود وپدرم در نقل خويش اين
جمله را نيز اضافه نمود كه قبر من در نزديكى قبر او قرار خواهد گرفت ، آيا گمان مى
كنى چيزى را كه تو مى دانى من از آن بى اطلاع هستم ؟ ولى به خدا قسم كه من هيچگاه
به زير بار ذلت نخواهم رفت و در روز قيامت مادرم فاطمه زهرا از ايذا و اذيتى كه
فرزندانش از امت جدّش ديده اند به جدّ خويش شكايت خواهد برد و كسى كه با اذيت
فرزندان فاطمه زهرا - سلام اللّه عليها - موجب رنجش و اذيت وى گردد داخل بهشت
نخواهد گرديد.
نتيجه :
امام عليه السلام
در اين گفتگو و در پاسخ برادرش نه تنها از كشته شدن خويش - كه برادرش نيز از آن
مطلع بود - سخن مى گويد بلكه از قسمتى از جزئيات اين موضوع نيز كه مستقيما از پدرش
على عليه السلام و او از پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيده بود، خبر مى دهد
و آن در نزديك هم قرار گرفتن قبر او و قبر پدرش امير مؤ منان عليه السلام است ، كه
قبر على عليه السلام در كوفه و قبر حسين عليه السلام در كربلاست .
$
##در پاسخ ام
سلمه
در پاسخ ام سلمه
متن سخن :
((يا اُمّاه
وَاَنَا اَعْلَمُ اَنِّى مَقْتُولٌ مَذْبُوحٌ ظُلْماً وَعُدْواناً وَقَدْ شاءَ
عَزَّوَجَلَّ اَنْ يَرى حَرَمِى وَرَهْطِى مُشَرَّدينَ وَاَطْفالى مَذْبُوحينَ
مَاءْسُورِينَ مُقَيَّدينَ وَهُمْ يَسْتَغِيثُونَ فَلا يَجِدُونَ ناصِراً ...))(9)
ترجمه و توضيح
لغات :
حَرَم - (به فتح
حاء وراء): زن و فرزند. رَهْط: به مجموع قوم و خويش غير از همسر گفته مى شود.
مُشَرَّد:(اسم مفعول از تشريد): پراكنده نمودن ، راندن شخص از وطن خويش .
مَاءْسُورين :(جمع ماءسور مشتق است از ((اسر)): اسير شدگان . مُقَيَّدين :(اسم مفعول
و جمع است از ماده ((قيد)): به زنجير كشيده شدگان . يَسْتَغِيثُونَ (از اِسْتِغاثة
): استمداد، يارى طلبيدن .
ترجمه و توضيح :
بنابه نقل مرحوم
راوندى و بحرانى و محدثان ديگر هنگامى كه ام سلمه همسر رسول خدا صلى اللّه عليه و
آله ز حركت حسين بن على عليهما السلام مطلع گرديد به حضورش آمده و عرضه داشت :((لا
تحزنى بِخُروجِكَ اِلَى الْعِراقِ ...؛)) با حركت خود به سوى عراق مرا غمناك و
محزون نگردان ؛ زيرا من از جدت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيده ام كه مى
فرمود فرزندم حسين در خاك عراق و در محلى به نام كربلا كشته خواهد شد)).
امام در پاسخ وى
فرمود:((يا اُمّاه وَاَنَا اَعْلَمُ اَنَّى مَقْتُولٌ مَذْبُوحٌ ظُلْماً ...؛))
مادر! (فكر نكن كه از اين جريان تنها تو مطلع هستى ) خود من نيز بهتر از تو مى
دانم كه از راه ظلم و ستم و از راه عداوت و دشمنى كشته خواهم شد و سرم از تنم جدا
خواهد گرديد و خداوند بزرگ چنين خواسته است كه حرم و اهل بيت من آواره و فرزندانم
شهيد و به زنجير اسارت كشيده شوند و صداى استغاثه آنان طنين انداز گردد ولى كمك و
فريادرسى پيدا نكنند)).
آگاهى امام از
حوادث آينده
از پاسخ امام به
((عمر اطرف )) و ((ام سلمه )) و از سخنان ديگرى كه به مناسبتهاى ديگر از آن حضرت
نقل خواهيم كرد معلوم مى گردد كه آن حضرت به تمام آلام و مصائب وارده در اين حركت
از اسارت خانواده و محل قبر خويش و جزئيات ديگر مطلع و آگاه بوده و ما اين آگاهى
را فقط به ((علم امامت )) كه يك بحث كلامى است مستند نمى دانيم بلكه آگاهى حسين بن
على عليهما السلام در اين مورد خاص گذشته از مساءله ((علم امامت )) به طريق عادى و
به وسيله پدر و جد بزرگوارش نيز رسيده بود همانگونه كه عده اى از همسران و صحابه
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله ز موضوع مطلع و آگاه بودند و رهبر انقلاب و نهضت
اسلامى در راه نيل به هدف و انجام وظيفه الهى و نجات اسلام و قرآن و مبارزه با
مظالم و ستمگريها همه اين مصائب را با علم و آگاهى پذيرفته بود.
و به طورى كه
اشاره نموديم سخن امام در پاسخ ام سلمه - با مختصر تفاوت - در چند كتاب حديثى و
تاريخى نقل گرديده است (10) و ممكن است همه اين منابع اين مطلب را تنها از يك منبع
نقل كرده باشند كه از نظر وثوق و اطمينان مورد ترديد باشد و ما نيز نه در توثيق و
تاءييد اين روايت اصرار و پافشارى داريم و نه آگاهى امام عليه السلام از حوادث
آينده را تنها به اين روايت مستند مى دانيم ؛ زيرا مضمون ده ها روايت كه از طريق
شيعه (11) و اهل سنت (12) از پيامبران گذشته و پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله
و اميرمؤ منان عليه السلام در رابطه با حادثه جانسوز و تاريخى عاشورا نقل گرديده
است ما را از اين روايت مستغنى و بى نياز مى سازد و نقل آن در اين كتاب نيز فقط به
مناسبت متن پاسخ و سخن امام عليه السلام بوده است .
ولى جاى تعجب است
كه يكى از نويسندگان براى نفى آگاهى امام خود را به زحمت انداخته است تا گفتگوى
امام با ام سلمه را از نظر صحت مخدوش و بى اعتبار سازد اما پاسخ وى به اين همه
روايات چيست ؟ و چرا او از كنار آن همه روايات ديگر بى تفاوت گذشته است ؟ مطلبى
است كه براى ما معلوم نيست .
و اما اينكه
چگونه امام عليه السلام با علم و آگاهى بر اينكه در اين راه كشته خواهد گرديد وارد
شد و معناى اين جمله ((خدا خواسته است كه مرا كشته ببيند و...)) چيست ؟ مطلبى است
كه پاسخ آن را در صفحات آينده همين كتاب ، مطالعه خواهيد فرمود.
$
##در پاسخ محمد
حنفيه
در پاسخ محمد
حنفيه
متن سخن :
((يا اَخِى
لَوْلَمْ يَكُنْ فِى الدُّنْيا مَلْجَاء وَلا مَاءْوىً لَما بايَعْتُ يَزيدَبْنَ
مُعاوِيَةَ ...يا اَخِى جَزاكَاللّه خَيْراً لَقَدْ نَصَحْتَ وَاَشَرْتَ
بِالصَّوابِ وَاَنَا عازِمٌ عَلَى الْخُرُوجِ اِلى مَكَّةَ وَقَدْ تَهَيَّاءْتُ
لِذلِكَ اَنَا وَاِخْوَتى وَبَنُو اَخى وَشِيْعَتِى وَاَمْرُهُمْ اَمْرى
وَرَاءيُهُمْ رَاءْيى وَاَمَّا اَنْتَ فَلا عَلَيْكَ اَنْ تُقِيمَ بِالْمَدِينَة
فَتَكُونُ لى عَيْناً عَلَيْهِمْ لا تُخْفى عَنِّى شَيْئاً مِنْ
اُمُورِهِمْ))(13).
لا ذَعَرْتُ
السَّوامَ فى فَلَقِ الصُّبح
مُغيراً وَلا
دُعِيتُ يَزيدا
يَوْمَ اُعْطى
مَخافَةَ اَلمُوتِ كَفاً
وَالْمَنايا
يَرْصُدْنَنى اَنْ اَحيدا (14).
ترجمه و توضيح :
و از جمله كسانى
كه در مورد تصميم امام اظهار ترس و وحشت مى نمود محمد حنفيّه يكى ديگر از فرزندان
امير مؤ منان عليه السلام بود كه بنابه نقل طبرى و مورخان ديگر به خدمت حسين بن
على عليهما السلام رسيد و چنين گفت :
برادر! تو
محبوبترين و عزيزترين مردم هستى و من آنچه را كه خير و صلاح تشخيص مى دهم موظفم كه
براى تو بگويم و من فكر مى كنم شما فعلاً تا آنجا كه امكان پذير است در شهر معينى
اقامت نكنيد و خود و فرزندانت در نقطه اى دوردست از يزيد و دورتر از اين شهرها
قرار بگيريد و از آنجا نمايندگانى به سوى مردم گسيل دارى و حمايت آنان را به سوى
خود جلب كنى كه اگر با تو بيعت كردند خدا را سپاس مى گزارى و اگر دست بيعت به
ديگران دادند باز هم لطمه اى به تو وارد نگرديده است ولى اگر به يكى از اين شهرها
وارد گردى مى ترسم در ميان مردم اختلاف به وجود بيايد، گروهى از تو پشتيبانى كرده
، گروه ديگر بر عليه تو قيام كنند و كار به قتل و خونريزى منجر گردد و در اين ميان
، تو هدف تير بلا گردى آن وقت است كه خون بهترين افراد اين امت ضايع و خانواده ات
به ذلت نشانده شود.
امام فرمود:
مثلاً به عقيده تو به كدام ناحيه بروم ؟ محمد حنفيه گفت : فكر مى كنم وارد شهر مكه
شوى و اگر در آن شهر اطمينان نبود از راه دشت و بيابان از اين شهر به آن شهر حركت
كنى تا وضع مردم و آينده آنها را در نظر بگيرى . اميدوارم با درك عميق و نظر صائبى
كه در تو سراغ دارم هميشه راه صحيح در پيش پايت قرار بگيرد و مشكلات را با جزم و
احتياط يكى پس از ديگرى برطرف سازى .
امام عليه السلام
در پاسخ محمد حنفيه چنين فرمود:
((اَخِى لَوْلَمْ
يَكُنْ فِى الدُّنْيا مَلْجَاء وَلا مَاءوى ...؛
برادر (تو كه
براى امتناع از بيعت يزيد حركت از شهرى به شهر ديگر را پيشنهاد مى كنى اين را بدان
كه ) اگر در تمام اين دنياى وسيع هيچ پناهگاه و ملجاء و ماءوايى نباشد باز هم من
با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد)).
در اين هنگام كه
اشك محمد حنفيه به صورتش روان بود، امام عليه السلام به گفتار خويش چنين ادامه
داد:
((برادر! خدا به
تو جزاى خير دهد كه وظيفه خيرخواهى و صلاحديد خود را انجام دادى و اما من (وظيفه
خود را بهتر از تو مى دانم ) و تصميم گرفته ام كه به مكه حركت كنم و من و برادرانم
و فرزندان برادرم و گروهى از شيعيانم مهيا و آماده اين سفر هستيم ؛ زيرا اين عده
با من همعقيده بوده و هدف و خواسته آنان همان هدف و خواسته من است . و اما وظيفه
اى كه بر تو محول است اين است كه در مدينه بمانى و در غياب من آمد و رفت و حركت
مرموز دستياران بنى اميه را در نظر بگيرى و در اين زمينه اطلاعات لازم را در
اخيتار من قرار بدهى ))
امام پس از گفتگو
با محمد حنفيه و براى چندمين بار به طرف مسجد و حرم پيامبر صلّى اللّه عليه و آله
حركت نمود و در طول راه اين دو بيت يزيد بن مفرغ را - كه در مقام حفظ شخصيت خويش
سروده ولو باهر خطر جدى مواجه باشد - مى خواند:
((لا ذَعَرْتُ
السَّوامَ فى فَلَقِ الصُّبْح ...))
((من از چوپانان
به هنگام صبح و با شبيخون زدن خويش ترسى ندارم و نبايد مرا يزيد بن مفرغ بخوانند.
آنگاه كه از ترس
مرگ دست ذلت بدهم و خود را از خطراتى كه مرا هدف قرار داده اند كنار بكشم )).
ابوسعيد مقبرى
گويد كه من چون اين دوبيت را از امام عليه السلام در مسير خويش به مسجد پيامبر
شنيدم از مضمون آن پى بردم كه آن حضرت يك هدف عالى و يك برنامه مهم و عظيمى را
تعقيب مى نمايد(15).
نتيجه :
امام عليه السلام
در اين گفتگوى خويش با محمد حنفيه و در تمثلش به شعر يزيد بن مفرغ علت قيام خود را
كه همان مخالفت با يزيد است بيان داشته و تصميم قاطع خويش را اعلام مى كند كه اگر
در تمام كره زمين با اين عظمت هيچ ملجاء و پناهگاهى برايش پيدا نشود باز هم به زير
بار بيعت يزيد نخواهد رفت و در راه هدف خويش در مقابل هر خطرى استقامت و پايدارى
خواهد نمود.
و اين بود هدف
امام عليه السلام و حديث نفس او كه گاهى به صورت گفتگو و گاهى به صورت تمثل به
شعر، اين هدف و اين حديث نفس خويش را بيان مى نمود(16).
$
##وصيتنامه امام
حسين
وصيتنامه امام
حسين (ع )
متن سخن :
((بِسْمِ اللّه
الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، هذا ما اَوْصى بِهِ الْحُسَينُ بْنُ عَلِي اِلى اَخيِهِ
مُحَمّدِ بْنِ الْحَنَفِيَّةِ اَنَّ الْحُسَيْنَ يَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا
اللّه وَحَدهُ لا شَرِيْكَ لَهُ وَاَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ جاءَ
بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِهِ وَاَنَّ الْجَنَّةَ حَقُّ وَالنّارَ حَقٌ وَالسَّاعَةَ
آتِيَةٌ لارَيْبَ فيها وَاَنّ َاللّه يَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ وَاَنَّى لَمْ
اَخْرُجْ اَشِرا وَلا بَطِراً وَلا مُفْسِداً وَلا ظالِماً وَانَّما خَرَجْتُ
لِطَلَبِ اْلا صْلاحِ فِى اُمَّةِ جَدِّى صلى اللّه عليه و آله ارِيدُ اَنْ آمُرَ
بِالْمَعْرُوفِ وَاَنْهى عَنِ الْمُنْكَرِ وَاَسيرَ بِسِيرَةِ جَدِّى وَاَبى على
بْنِ اَبِى طالِبٍ فَمَنْ قَبِلَنى بِقَبُولِ الْحَقِّ فَاللّه اَوْلى بِالْحقِّ
وَمَنْ رَدَّ عَلَىّ هذا اَصْبِرُ حَتّى يَقْضِيَاللّهُ بَيْنِى وَبَيْنَ الْقَومِ
وَهُوَ خَيْرُالْحاكِمِينَ وَهذِهِ وَصِيَّتِى اِلَيْكَ يااَخِى وَما تَوْفِيقى
اِلاّ بِاللّه عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَاَليْهِ اُنِيبُ))(17).
ترجمه و توضيح لغات
:
(( اءَشِر (از
اءَشَرَ، يَاءْشِرُ))) : طغيان و سركشى و خودخواهى . بَطِر: سرپيچى و تكبر در
مقابل حق .
ترجمه و توضيح :
امام عليه السلام
هنگام حركت از مدينه به سوى مكه اين وصيتنامه را نوشت و با مهر خويش ممهور ساخته
به برادرش محمد حنفيه تحويل داد:
((بِسْمِاللّه
الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ،)) اين وصيت حسين بن على است به برادرش محمد حنفيه ؛ حسين
گواهى مى دهد به توحيد و يگانگى خداوند و گواهى مى دهد كه براى خدا شريكى نيست و
شهادت مى دهد كه محمد صلّى اللّه عليه و آله بنده و فرستاده اوست و آيين حق (اسلام
) را از سوى خدا (براى جهانيان ) آورده است و شهادت مى دهد كه بهشت و دوزخ حق است
و روز جزاء بدون شك به وقوع خواهد پيوست و خداوند همه انسانها را در چنين روزى
زنده خواهد نمود)).
امام در وصيتنامه
اش پس از بيان عقيده خويش درباره توحيد و نبوت و معاد، هدف خود را از اين سفر اين
چنين بيان نمود:
((و من نه از روى
خودخواهى و يا براى خوشگذرانى و نه براى فساد و ستمگرى از مدينه خارج مى گردم بلكه
هدف من از اين سفر امر به معروف و نهى از منكر و خواسته ام از اين حركت ، اصلاح
مفاسد امت و احيا و زنده كردن سنت و قانون جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و
راه و رسم پدرم على بن ابى طالب عليه السلام است . پس هركس اين حقيقت را از من
بپذيرد (و از من پيروى كند) راه خدا را پذيرفته است و هركس رد كند (و از من پيروى
نكند) من با صبر و استقامت (راه خود را) در پيش خواهم گرفت تا خداوند در ميان من و
اين افراد حكم كند كه او بهترين حاكم است . و برادر! اين است وصيت من بر تو و
توفيق از طرف خداست ، بر او توكل مى كنم و برگشتم به سوى اوست )).
انگيزه هاى قيام
حسين (ع )
امام عليه السلام
در سخنان خود در پاسخ وليد و مروان اولين انگيزه قيام و مبارزه و علت مخالفت خود
با يزيد بن معاويه را بيان نمود و اينك به هنگام حركت از مدينه در وصيتنامه خويش
به انگيزه ديگر و يا به علة العلل قيام خود كه امر به معروف و نهى از منكر و
مبارزه با مفاسد وسيع و نابسامانيهاى ضد اسلامى و ضد انسانى حكومت يزيدى مى باشد،
اشاره مى كند و مى فرمايد:
((اگر آنان از من
تقاضاى بيعت هم نكنند من باز هم آرام و ساكت نخواهم نشست ؛ زيرا اختلاف من با
دستگاه خلافت تنها بر سر بيعت با يزيد نيست كه با سكوت آنان در موضوع بيعت ، من
نيز سكوت اختيار كنم بلكه وجود يزيد و خاندان وى موجب پيدايش ظلم و ستم و سبب شيوع
فساد و تغيير در احكام اسلام گرديده و اين وظيفه من است كه در راه اصلاح اين مفاسد
و امر به معروف و نهى از منكر و احياى قانون جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و
زنده كردن راه و رسم پدرم على عليه السلام و بسط عدل و داد بپا خيزم و ريشه اين
نابسامانيها را كه خاندان بنى اميه است قلع و قمع نمايم . و همه جهانيان بدانند كه
حسين جاه طلب نبود، طالب مقام و ثروت نبود، شرور، مفسد و اخلالگر نبود و اين حالت
از روز اول تا ساعت آخر و تالحظه آخر در روح حسين عليه السلام متجلى ومتبلوربود)).
در اينجا اين سؤ
ال مطرح است كه آياانجام دادن وظيفه امربه معروف و نهى ازمنكر مشروط به نبودن ضرر
جانى و مالى نيست ؟ در صورتى كه امام عليه السلام اين شرط را ناديده گرفته و از
اين مرحله قدم فراتر نهاده و تا نقطه بذل جان و ايثار خون خود و يارانش ، قبول
اسارت اهل بيت و دخترانش پيش رفته است .
ما در بخش دوم
اين كتاب به اين سؤ ال به طور مشروح پاسخ خواهيم داد(18)
$
##سخن امام (ع )
هنگام خروج از مدينه
سخن امام (ع )
هنگام خروج از مدينه
متن سخن :
((فَخَرَجَ
مِنْها خائفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنى مِنَ الْقَومِ الظّالِمينَ))(19).
((... لا وَاللّه لا اُفارِقُهُ حَتّى يَقْضِيَ اللّهُ ماهُوَ قاضٍ))(20).
ترجمه و توضيح
لغات :
(( تَرَقُّبْ
وَاِرْتِقاب :)) انتظار، نگران بودن بر چيزى .
ترجمه و توضيح :
برخلاف حسين بن
على عليهما السلام كه پس از ابلاغ وليد با وى ملاقات و موضع خويش را صريحا مشخص و
اعلام نمود، عبداللّه بن زبير حاضر به ملاقات نگرديده و شبانه و مخفيانه از مدينه
خارج و از بيراهه به سوى مكه حركت نمود.
و اما حسين بن
على عليهما السلام روز يكشنبه دو روز به آخر ماه رجب مانده به همراه فرزندان و
افراد خانواده اش به سوى مكه حركت كرد آنگاه كه شهر مدينه را پشت سر مى گذاشت ،
اين آيه شريفه را كه در رابطه با حركت موسى بن عمران از مصر و آمادگى وى براى
مبارزه با فرعونيان نازل گرديده است ، قرائت نمود ((فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً
يَتَرَقَّبُ ...))
((موسى از مصر
باحال ترس و انتظار و نگرانى خارج گرديد و چنين مى گفت پروردگارا از اين مردم ظالم
و ستمگر نجاتم بخش )).
حسين بن على
عليهما السلام در حركت خويش برخلاف عبداللّه بن زبير همان راه عمومى و معمولى را
كه همه مسافرها و كاروانها از آن استفاده مى كنند انتخاب نمود. يكى از ياران آن
حضرت چنين پيشنهاد كرد كه بهتر است شما نيز مانند عبداللّه بن زبير يكى از راههاى
فرعى و كوهستانى را انتخاب كنيد تا اگر افرادى از طرف كارگزاران يزيد در تعقيب شما
باشند و هدف ضربه زدن به شما را داشته باشند، نتوانند به هدف خود دست يابند.
امام عليه السلام
در پاسخ اين پيشنهاد چنين فرمودند:((لا واللّه لا اُفارِقُهُ ...؛)) نه به خدا
سوگند! مسير معمولى خود و جاده عمومى را ادامه خواهم داد و به كوه و دشت و كوره
راهها منحرف نخواهم گرديد تا به آن مرحله اى برسم كه خواسته خداست )).
نتيجه :
از اين پاسخ امام
چنين استفاده مى شود كه آن حضرت در اثر ترس و به عنوان فرار از مدينه خارج نگرديده
است و الا مى توانست همانگونه كه به وى پيشنهاد گرديد و مانند ابن زبير به جاى
جاده معمولى ، از راههاى كوهستانى استفاده نمايد در صورتى كه آن حضرت راهى را
انتخاب مى كند كه در مرئى و منظر عموم است و او مى خواهد براى تحقق بخشيدن به
فرمان بزرگ الهى كه جهاد با كفر بنى اميه است آزادانه و با كمال آرامش به راه خود
ادامه دهد:((حَتّى يَقْضِيَ اللّهُ ماهُوَ قاضٍ))
$
##هنگام ورود به
مكه
هنگام ورود به
مكه
متن سخن :
((وَلَمّا
تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبِّى اَنْ يَهْدِيَنى سَواءَ
السَّبيلِ))(21)
ترجمه و توضيح
لغات :
تِلْقاء: محل
ملاقات ، نزديك وروبه رو.
ترجمه و توضيح :
امام عليه السلام
پس از پنج روز كه فاصله مدينه تا مكه را پيمود، در شب جمعه سوم ماه شعبان به مكه
معظمه وارد گرديد و به هنگام ورود به اين شهر، اين آيه شريفه را قرائت
نمود:((وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ ...؛)) چون موسى بن عمران از
فرعونيان و منطقه حكومت طاغوتيان به شهر مدين روى آورد چنين مى گفت : اميدوارم
پروردگارم به راه راست رهنمونم گردانده و بر آنچه خير و صلاحم در آن است هدايتم
فرمايد))(22).
چرا اين دو آيه ؟
حسين بن على
عليهما السلام چرا به هنگام حركت از مدينه و به هنگام ورود به مكه اين دو آيه را
مى خواند و علت انتخاب اين دو آيه از مجموع آيات قرآن چيست ؟
امام عليه السلام
با تلاوت اين دو آيه مربوط و متصل به هم - آن هم به فاصله پنج روز - متوجه اين
نكته است و يا به اين نكته توجه مى دهد كه همانگونه كه حضرت موسى عليه السلام در
ترك نمودن وطن ماءلوف خويش و پناهنده شدنش به يك شهر غريب و ناماءنوس بى هدف و
بدون جهت نبود و او نيز به هنگام حركت از مدينه در تعقيب هدفى است بالاتر كه هريك
از مردان الهى در تعقيب آن هستند و آنگاه كه وارد مكه مى گردد منظور و مقصودى دارد
بس بزرگ و ارجدار كه به جز عنايت و هدايت ويژه خداوند دستيابى به آن امكان
پذيرنيست :((عَسى رَبِّى اَنْ يَهْدِيَنِى سَواءَالسَّبيلِ))
$
##در پاسخ
عبداللّه بن عمر
در پاسخ عبداللّه
بن عمر
متن سخن :
((يا
اَباعَبْدِالرَّحْمنِ اَما عَلِمْتَ اَنَّ مِنْ هَوانِ الدُّنْيا عَلَى اللّهِ
اَنَّ رَاءْسَ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيّا اُهْدِىَ اِلى بَغِي مِنْ بَغايا بَنِى
اِسْرائيل ؟ اَما تَعْلَمُ اَنْ بَنِى اِسْرائيل كانُوا يَقْتُلُونَ مابَيْنَ
طُلُوع الْفَجْرِ اِلى طُلُوع الشَّمْسِ سَبْعِينَ نَبِيّاً ثُمَّ يَجْلِسُونَ فى
اءسْواقِهِمْ يَبِيعُونَ وَيَشْتَرُونَ كَاَنْ لَمْ يَصْنعُوا شَيْئاً فَلَمْ
يُعْجِّلِ اللّهُ عَلَيْهِمْ بَلْ اَمْهَلَهُمْ وَاَخَذَهُمْ بَعْدَ ذلِكَ اَخْذَ
عَزِيْزٍ ذى انْتِقامٍ اتَّقِ اللّه يا اَباعَبْدالرَّحْمنِ وَلا تَدَعَنَّ
نُصْرَتى ))(23).))
ترجمه و توضيح
لغات :
هَوان : حقارت و
پستى . بَغِىّ: زناكار.
ترجمه و توضيح :
پيش از آنكه امام
عليه السلام به مكه وارد شود، عبداللّه بن عمر براى عمره مستحب و انجام كارهاى
شخصى در مكه به سر مى برد و در همان روزهاى اول ورود حسين بن على عليهما السلام كه
تصميم گرفت به مدينه مراجعت كند، به حضور امام عليه السلام رسيد و به آن حضرت
پيشنهاد صلح و سازش و بيعت با يزيد نموده و امام عليه السلام را از عواقب خطرناك
مخالفت با طاغوت و اقدام به جنگ برحذر داشت و - بنابه نقل خوارزمى - چنين گفت : يا
اباعبداللّه ! چون مردم با اين مرد بيعت كرده اند و درهم و دينار در دست اوست قهرا
به او روى خواهند آورد و با سابقه دشمنى كه اين خاندان با شما دارد، مى ترسم در
صورت مخالفت با وى كشته شوى و گروهى از مسلمانان نيز قربانى اين راه شوند و من از
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:((حسين كشته خواهد شد و اگر
مردم دست از يارى و نصرت وى بردارند، به ذلت و خوارى مبتلا خواهند گرديد)) و
پيشنهاد من بر شما اين است كه مانند همه مردم راه بيعت و صلح را در پيش بگيرى و از
ريخته شدن خون مسلمانان بترسى !(24)
امام عليه السلام
كه در گفتگوهايش با افراد مختلف به هريك از آنان سخنى متناسب و پاسخى در حدود درك
و بينش و طرز تفكر طرف خطاب ايراد مى فرمود، در مقابل پيشنهاد عبداللّه بن عمر اين
چنين پاسخ داد:
اى ابوعبدالرحمان
! مگر نمى دانى كه دنيا آنچنان حقير و پست است كه سر بريده (انسانى برگزيده و
پيامبرى عظيم الشاءن مانند) يحيى بن زكريا(25) به عنوان هديه و ارمغان به فرد
ناپاك و زناكارى از بنى اسرائيل فرستاده مى شود. مگر نمى دانى كه بنى اسرائيل (با
خداى بزرگ آنچنان به مقام مخالفت برآمدند كه ) در اول صبح هفتاد پيامبر را به قتل
مى رساندند سپس به خريد و فروش و كارهاى روزانه خويش مشغول مى شدند كه گويا
كوچكترين جنايتى مرتكب نگرديده اند و خداوند به آنان مدتى مهلت داد ولى بالا خره
به سزاى اعمالشان رسانيد و انتقام خداى قادر منتقم آنها را به شديدترين وجهى فرا
گرفت ؟
امام عليه السلام
سپس چنين فرمود: يا ابوعبدالرحمان ! از خدا بترس ودست از نصرت و يارى ما برمدار!
بنابه نقل صدوق
(ره ) چون عبداللّه بن عمر از پيشنهاد خود نتيجه اى نگرفت ، عرضه داشت : يا
اباعبداللّه ! دوست دارم در اين هنگام مفارقت اجازه بدهيد آن قسمت از بدن شما را
كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مكرر مى بوسيد من هم ببوسم . امام عليه السلام
پيراهن خود را بالا زد و عبداللّه زير سينه آن حضرت را سه بار بوسه زد و در حالى
كه گريه مى كرد چنين گفت :((اَسْتَوْدِعُكَ يا اَباعَبْدِاللّه ...؛)) يا
اباعبداللّه ! تو را به خدا مى سپارم و با تو خداحافظى مى كنم ؛ زيرا تو در اين
سفر كشته خواهى شد))(26).
كارنامه عبداللّه
بن عمر
بهتر است با
قيافه واقعى و كارنامه عبداللّه بن عمر قدرى بيشتر آشنا شويم ؛ با قيافه كسى كه از
طرفى به حسين بن على عليهما السلام صلح و سازش با يزيد بن معاويه را پيشنهاد مى
كند و از طرف ديگر از راه تظاهر و رياكارى سينه حسين عليه السلام را مى بوسد و
براى او اشك مى ريزد و از سوى ديگر با اينكه خودش از رسول خدا صلّى اللّه عليه و
آله نقل مى كند كه حسين را در راه قرآن خواهند كشت و هركس دست از يارى وى بردارد
دچار ذلت و زبونى خواهد گرديد و با اين كه امام عليه السلام به صراحت به وى مى
گويد:((عبداللّه ! از خدا بترس و دست از يارى من برمدار)) او نه تنها به نصرت و
يارى امام عليه السلام نمى شتابد بلكه مستقيم راه مدينه را پيش گرفته از آنجا با
يزيد اعلان وفادارى مى كند و به جاى حزب اللّه ، به حزب شيطان مى پيوندد.
آرى با قيافه
واقعى عبداللّه بن عمر آشنا شويم تا از اين راه با قيافه واقعى ساير عبداللّه ها و
عبداللّه هاى زمان خود آشنا گرديم كه به جاى يارى حسين عليه السلام تظاهر به گريه
كرده و آه و ناله سر مى دهند و چه بسا مخفيانه با يزيدها و طاغوتها پيمان وفادارى
مى بندند!
1 - عبداللّه بن
عمر و مخالفت با اميرالمؤ منان (ع )
پس از كشته شدن
عثمان كه همه مسلمانان در مدينه با پيشنهاد و اصرار خودشان با امير مؤ منان عليه
السلام بيعت نمودند، عبداللّه بن عمر جزء گروه هفت نفرى بود كه حاضر نشدند با على
عليه السلام بيعت كنند و بهانه او در مخالفت با بيعت اين بود كه هروقت همه
مسلمانان بيعت كردند، من نيز بيعت خواهم نمود، ولى من بايد آخرين كسى باشم كه با
على بيعت مى نمايد!
مالك اشتر عرضه
داشت : يا اميرالمؤ منين ! او چون ترسى از شمشير و تازيانه تو ندارد به چنين بهانه
اى متمسك مى گردد، اجازه بدهيد او را تحت فشار قرار بدهيم .
امير مؤ منان
عليه السلام فرمود: من كسى را مجبور به بيعت نمى كنم ، بگذاريد آزادانه هر راهى را
كه مى خواهد انتخاب كند.
ولى يك روز براى
آن حضرت خبر آوردند كه عبداللّه بن عمر براى سرنگون كردن حكومت وى به مكه رفته و
مشغول توطئه چينى است . امام ماءمورى فرستاد تا جلو فعاليت ضدانقلابى و ضد حكومتى
او را بگيرد و بالا خره عبداللّه بن عمر بدون موفقيت در اين راه به مدينه مراجعت
نمود و تا آخر، حكومت على عليه السلام را به رسميت نشناخت و حاضر به بيعت با او
نگرديد(27)، ولى پس از شهادت اميرمؤ منان عليه السلام با معاويه بيعت كرد و حكومت
او را به رسميت شناخت .
و اين بود برخورد
و رفتار عبداللّه بن عمر با شخصيتى مانند على عليه السلام و حكومتى مانند حكومت وى
و بيعت او با معاويه و پذيرش حكومت او.
2 - عبداللّه بن
عمر و بيعت با يزيد
هنگامى كه معاويه
براى فرزندش يزيد از مردم بيعت مى گرفت ، عبداللّه بن عمر به گروه مخالفان پيوست
ولى نه معاويه از مخالفت وى بيمناك بود و نه يزيد؛ زيرا خود معاويه كه با پسرش در
باره مخالفان سخن مى گفت چون نام عبداللّه بن عمر به ميان آمد چنين نظريه
داد:((فَاَمّا عَبْدُاللّه بْن عُمَر فَهُوَ مَعَكَ فَالْزَمْهُ وَلا تَدَعْهُ؛))
عبداللّه بن عمر اگرچه از بيعت امتناع ورزيده است ولى دلش با تو است قدر او را
بدان و از خود مران ))(28).
بر اساس پيش بينى
معاويه مخالفت عبداللّه بن عمر با بيعت يزيد نه تنها ضررى متوجه او نمى كرد بلكه
به موقع ، بزرگترين حمايت و پشتيبانى را از وى به عمل آورد و همان وقت كه بايد
وارد جبهه مخالف يزيد شود و از قيام حسين بن على عليهما السلام حمايت كند آن حضرت
را به صلح و سازش دعوت مى كند تا حكومت يزيد هرچه بيشتر تقويت و مستحكم شود و
چون در اين راه با شكست مواجه مى گردد، با امام عليه السلام خداحافظى كرده ، راهى
مدينه مى شود و از آنجا طى نامه اى كه به يزيد بن معاويه مى نويسد حكومت و خلافت
او را با جان و دل مى پذيرد(29).
و در اين بيعت
آنچنان قرص و محكم مى ايستد كه چون مردم مدينه پس از شهادت حسين بن على عليهما
السلام بر ضد يزيد شوريدند و استاندار وى ((عثمان بن محمد)) را بيرون راندند،
عبداللّه ، اقوام و عشيره و غلام و فرزند خويش را جمع كرد و طى سخنانى كه به
پشتيبانى از حكومت يزيد ايراد كرد چنين گفت :
من از رسول خدا
صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: ((در روز قيامت براى هر فرد پيمان شكن ،
پرچمى برافراشته خواهد شد كه معرف پيمان شكنى او گردد)).
عبداللّه به
سخنانش چنين ادامه داد: و من بالاتر از اين غدر و پيمان شكنى نمى دانم كه با كسى
بيعت كنند و سپس به جنگ او برخيزند و لذا اگر بدانم هريك از شما دست از بيعت يزيد
برداشته و از مخالفين او حمايت كرده ايد رابطه من با او قطع خواهد گرديد(30).
3 - عبداللّه بن
عمر و حجاج بن يوسف
پس از يزيد بن
معاويه آنگاه كه عبدالملك مروان به خلافت رسيد و براى سركوبى ابن زبير، حجاج بن
يوسف را به مكه گسيل داشت ، حجاج وارد مدينه گرديد، عبداللّه بن عمر شبانه براى
بيعت به سوى حجاج شتافت و گفت :امير! دستت را بده تا براى خليفه بيعت كنم .
حجاج سؤ ال كرد:
عبداللّه ! اين عجله براى چيست و مى توانستى اين بيعت را به فردا موكول كنى ؟
عبداللّه گفت :
چون از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيده ام كه فرمود:((هركس بميرد در حالى كه
امام و پيشوايى نداشته باشد مانند مردمان جاهليت مرده است )) و ترسيدم كه شب هنگام
مرگم فرا رسد و در اثر نداشتن امام ، مشمول گفتار پيامبر شده و از مردگان جاهليت
محسوب شوم .
چون گفتار
عبداللّه بن عمر به اينجا رسيد، حجاج پاى خود را از لحاف بيرون آورد و گفت : بيا
به جاى دست ، پايم را ببوس (31).
يعنى تو كه امروز
براى من حديث پيامبر را مى خوانى در زمان على بن ابى طالب و حسين بن على عليهما
السلام چرا اين حديث را در بوته فراموشى قرار دادى ؟
و اين است معناى
همان جمله اى كه خود عبداللّه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نقل كرد كه :
خوددارى از نصرت و يارى حسين عليه السلام موجب ذلت و زبونى خواهد گرديد.
نتيجه :
اين است چهره و
قيافه واقعى عبداللّه بن عمر كه تاريخ به ما نشان مى دهد تا بدان وسيله عبداللّه
هاى ديگر را در هر عصر و زمان بشناسيم و با خط آنها آشنا گرديده و هميشه از آن
برحذر باشيم و باز اين تاريخ به عبداللّه هاى زمانها و اعصار و به عبداللّه هاى
كنونى ما هشدار مى دهد كه اگر به بهانه هاى واهى حاضر نيستند آزادانه با على عليه
السلام دست بيعت دهند بايد بيعت معاويه و يزيد را جانانه بپذيرند.
و اگر نخوت و
تكبر، جهل و عناد به آنها اجازه نمى دهد به يارى حسين عليه السلام بشتابند، بايد
در انتظار روزى باشندكه شبانه با ذلت و حقارت !راهى خانه حجاج ها گردند.
اينها بايد
بدانند كه اگر دست مرموز و نامرئى بنى اميه براى نيل به هدفهاى خويش - كه تنها در
منزوى بودن اهل بيت امكان پذير مى باشد - با تبليغات و هو و جنجال ، عبداللّه بن
عمر را يكى از ((مكثرين )) در حديث و متخصصين در مذهب معرفى مى كند(32) و او نيز
چهار نعل به استقبال اين جريان مى شتابد بايد به مجازات اين عمل ننگينش كه وجود وى
وسيله بهره بردارى معاويه ها و يزيدها قرار گرفته است به پاى كثيف ترين و
جنايتكارترين افراد بشر بوسه بزند:
(ذلِكَ لَهُمْ
خِزْىٌ فِى الدُّنْيا وَلَهُمْ فِى اْلاخِرَةِ عَذابٌ عَظَيمٌ )(33)
دو نكته مهم :
در گفتگوى امام
عليه السلام و عبداللّه بن عمر دو نكته مهم و حساس جلب توجه مى كند:
نكته اول در سخن
امام عليه السلام اين است كه از جريان كشته شدن حضرت يحيى و به ارمغان رفتن سر
بريده او به يك جنايتكار ياد مى كند و به طورى كه نقل شده است امام در طول سفر
خويش از اين حادثه تلخ و جنايت بزرگ ، مكرر ياد مى نمود. و مسلم است كه طرح اين
موضوع از ناحيه آن حضرت بدون اراده و توجه نبوده بلكه وجود يك تشابه تام در ميان
قيام و مبارزه او و مبارزه حضرت يحيى عليه السلام كه منجر به ارمغان رفتن سر بريده
آنان گرديد موجب شده است كه آن حضرت از آن حادثه تلخ سخن بگويد.
و اما نكته دوم ،
در گفتار عبداللّه بن عمر است كه به هنگام وداع و خداحافظى با امام عليه السلام در
حالى كه اشك مى ريخت گفت : يا اباعبداللّه ! تو را به خدا مى سپارم و تو در اين
راه كشته خواهى شد.
آيا عبداللّه بن
عمر از كشته شدن امام در آن سفر بجز اين كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله
شنيده باشد از راه ديگرى مطلع گرديده بود و آيا از مطلبى كه بيگانگان درباره حسين
بن على عليهما السلام باخبر بودند خود آن حضرت اطلاعى نداشت ؟ و اين همان مطلبى
است كه ما در صفحات گذشته مكرر اشاره نموديم كه امام عليه السلام قطع نظر از موضوع
((علم امامت )) از راه عادى و از طريق خبرى كه به واسطه و بى واسطه از رسول خدا
صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به وى رسيده بود نسبت به جزئيات جريان عاشورا از
اطلاع و آگاهى كامل برخوردار بود.
$
##نامه اى به بنى
هاشم
نامه اى به بنى
هاشم
متن سخن :
((بِسْمِ اللّه
الرَّحْمنِ الرَّحيم مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىّ اِلى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِي
وَمَنْ قِبَلَهُ مِنْ بَنِى هاشِمٍ،اَمّا بَعْدُ: فَاِنَّ مَنْ لَحِقَ بِى
اِسْتَشْهَدَ وَمَنْ تَخَلَّفَ لَمْ يُدْرِك الْفَتْحَ، وَالسَّلامُ))(34).
ترجمه و توضيح
لغات :
(( قِبَلْ به
كَسر قاف و فتح باء:)) نزد، طرف ؛ مى گويند:(( اءَتانِى مِنْ قِبَلِهِ:)) از نزد
وى آمد. اِسْتِشْهاد: به شهادت نايل گشتن ؛(( تَخَلَّفَ عَنْهُم :)) به همراه آنان
نرفت .
ترجمه و توضيح :
ابن قولويه در
كامل الزيارات نقل مى كند كه : حسين بن على عليهما السلام از مكه به سوى برادرش
محمد بن حنفيه و ساير افراد از بنى هاشم اين نامه را نوشت :
((بِسْمِاللّه
الرَّحْمنِ الرَّحيم :)) از حسين بن على به محمد بن على و افراد ديگر خاندان هاشم
كه در نزد وى هستند. اما بعد: هريك از شما كه در اين سفر به من ملحق شود به شهادت
نايل خواهد گرديد و هريك از شما كه از همراهى با من خوددارى ورزد به فتح و پيروزى
دست نخواهد يافت والسلام )).
گرچه سيد بن
طاووس (ره ) از كلينى (رض ) نقل مى كند كه اين نامه از ناحيه حسين بن على عليهما
السلام پس از آن كه آن حضرت از مكه حركت نموده صادر گرديده است (35)، ولى ابن
عساكر و ذهبى همان نظريه ابن قولويه را تاءييد نموده و اضافه مى كنند كه پس از
رسيدن اين نامه به مدينه عده اى از فرزندان عبدالمطلب به سوى آن حضرت حركت نمودند
و محمد بن حنفيه نيز در مكه به آنان ملحق گرديد(36).
نتيجه :
به هرحال نتيجه و
خلاصه مفهوم اين نامه اين است كه : حسين بن على عليهما السلام از آغاز ورودش به شهر
مكه نه تنها شهادت را براى خويش و كسانى كه به همراه او بودند و يا در آينده بنا
بود به او ملحق گردند، حتمى و محقق الوقوع مى دانست (( (فَاِنَّ مَنْ لَحِقَ بى
اِسْتَشْهَدَ))) و از هر نوع فتح و پيروزى ظاهرى براى خويش ماءيوس بود بلكه جوّ
حاكم را آنچنان مشاهده مى نمود كه بلافاصله پس از شهادت وى نيز، رسيدن به پيروزى
ظاهرى و دست يافتن به حكومت براى هيچيك از افراد بنى هاشم و اعضاى خاندان آن حضرت
و پايين آوردن خاندان اموى از اريكه قدرت و سلطنت و تغيير دادن شرايط را امكان
پذير نمى دانست (( (وَمَنْ تَخَلَّفَ لَمْ يُدْرِك الْفَتْحَ)،)) ولى او مى دانست
كه فتح نهايى و فتح الفتوح تا قيامت در گرو شهادت او و يارانش و مرهون اسارت
خاندان و فرزندان اوست .
$
##نامه حسين بن
على (ع ) به مردم بصره
نامه حسين بن على
(ع ) به مردم بصره
متن سخن :
((اَمّا بَعْدُ:
فَاِنَّ اللّه اصْطَفى مُحَمَّداً صلّى اللّه عليه و آله مِنْ خَلْقِهِ
وَاَكْرَمَهُ بِنُبُوَّتِهِ وَاخْتارَهُ لِرِسالَتِهِ ثُمَّ قَبَضَهُ اِلَيْهِ
وَقَدْ نَصَحَ لِعِبادِهِ وَبَلغ ما ارْسلَ بِهِ وكُنّا اَهْلَهُ وَاءوْلياءَه
وَاوْصِياءهُ وَوَرَثَتَهُ وَاَحَقَّ الناسِ بِمَقامِهِ فى النّاسِ فَاسْتَاءْثرَ
عَلَيْنا قَوْمُنا بِذلِكَ فَرَضينا وكَرِهْنَا الْفُرْقَةَ وَاَحْبَبْنَا
العافِيَةَ وَنَحْنُ نَعْلَمُ انّا اَحَقُّ بِذلِكَ الحقِّ الْمُسْتَحقِّ عَلَيْنا
مِمَّنْ تَوَلاّهُ وَقَدْ بَعَثْتُ رَسُولى اِلَيْكُمْ بِهذاالْكِتابِ وَاَنَا
اَدْعُوكُمْ اِلى كِتابِاللّه وَسُنَّةِ نَبِيِّهِ فَاِنَّ السُّنَّةَ قَد
اُميتَتْ وَالْبِدْعَةَ قَد اُحْيِيَتْ فَاِنْ تَسْمَعوا قَوْلى اَهْدِكُمْ اِلى
سَبيلِ الرَّشادِ وَالسَّلامُ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَةُاللّه وَبَركاتُهُ))(37)
ترجمه و توضيح
لغات :
(( اِسْتَاءْثَرَ:
استاءثر على الغير:)) به خود اختصاص داد. اَحَقَّ: لا يقتر و شايسته تر.
تَوَلاّهُ: سرپرستى او را به عهده گرفت . رَشاد: راه راست ، راه سعادت .
ترجمه و توضيح :
بنابه نقل طبرى ،
امام عليه السلام پس از ورود به مكه نامه اى كه متن آن از نظر خوانندگان ارجمند
گذشت ، به سران قبايل شهر بصره مانند مالك بن مسمع بكرى ، مسعود بن عمرو، منذر بن
جارود و... مرقوم داشت كه ترجمه آن چنين است :
اما بعد: خداوند
محمد صلّى اللّه عليه و آله را از ميان مردم برگزيد و با نبوتش بر وى كرامت بخشيد
و به رسالتش انتخاب فرمود سپس در حالى كه او وظيفه پيامبرى را به خوبى انجام داد و
بندگان خدا را هدايت و راهنمايى نمود به سوى خويش فرا خواند (و قبض روحش نمود) و
ما خاندان ، اوليا، اوصيا و وارثان وى و شايسته ترين افراد نسبت به مقام او از
ميان تمام امت بوديم ، ولى گروهى اين حق را از ما گرفتند و ما نيز با علم و آگاهى
بر تفوق و شايستگى خويش نسبت به اين افراد، براى جلوگيرى از هر فتنه و اختلاف و
تشتت و نفاق در ميان مسلمانان و جلوگيرى از چيره شدن دشمنان بر آنچه پيش آمده بود،
رضا و رغبت نشان داده و آرامش مسلمانان را بر حق خويش مقدم داشتيم . و اما اينك
پيك خود را به سوى شما مى فرستم شما را به كتاب خدا و سنت پيامبر دعوت مى كنم ؛
زيرا در شرايطى قرار گرفته ايم كه ديگر سنت پيامبر (يكسره ) از ميان رفته و جاى آن
را بدعت فرا گرفته است ، اگر سخن (دعوت ) مرا بشنويد به راه سعادت و خوشبختى
هدايتتان خواهم كرد، درود و رحمت و بركت خدا بر شما باد!
امام عليه السلام
اين نامه را به وسيله يكى از دوستانش به نام ((سليمان )) به بصره فرستاد و سليمان
در بصره پس از انجام ماءموريت خويش و رسانيدن نامه آن حضرت ، دستگير گرديد و ابن
زياد يك شب پيش از حركت به سوى كوفه دستور داد او را به دار آويختند.
مساءله اَهَمّ و
مُهِمّ
حسين بن على
عليهما السلام در اين نامه در ضمن دعوت از مردم بصره به همكارى با آن حضرت در
مبارزه با اوضاع ضداسلامى و ضدقرآنى به بيان موقعيت اهل بيت و به انحراف كشيده شدن
موضوع خلافت و مسير اسلام ، در رابطه با مبارزه به بيان موازنه و تقديم داشتن اءهم
بر مهم پرداخته و فلسفه سكوت خاندان عصمت را در يك برهه خاص و انگيزه قيام خويش را
توضيح مى دهد كه اگر در آن برهه به جاى قيام ، به سكوت گذرانده شده است ، به لحاظ
پيدايش جوّ خاصى نه تنها نتيجه اى بر قيام مترتب نمى گرديد بلكه دشمنان و منافقان
و فرصت طلبان اين قيام را به نفع خود تمام مى كردند:((فَرَضينا وَكَرِهْنَا
الْفُرْقَةَ)) و بر اين اساس بود كه ما آن روز دم فرو بستيم و درب خانه به روى خود
بستيم و از اين رهگذر جلو فتنه ها و آشوبهاى خطرناك را گرفتيم و مسلمانان را از
طريق راهنمايى و تلاشهاى تبليغى به رشد و ترقى رهنمون گشتيم ، ولى اينك مرحله
ديگرى به وجود آمده و اسلام نه در مسير انحراف بلكه در خطر نابودى قرار گرفته است
:((فَاِنَّ السُّنَّةَ قَدْ اُميتَتْ وَالْبِدعَةَ قَدْ اُحْييَتْ)) قانون پيامبر
از ميان رفته و بدعتها و خودخواهيها در جاى آن نشسته است و شرايط امروز نيز براى
مبارزه با فساد آماده است يعنى اگر در اين مبارزه ، خون گروهى از پاكان امت هم
ريخته شود، نه تنها دشمن نمى تواند از آن به نفع خويش بهره بردارى كند بلكه در
نهايت بهترين ثمرات و ارزشها را به نفع اسلام به بار خواهد آورد.
$
##نامه حسين بن
على (ع ) در پاسخ نامه هاى مردم كوفه
نامه حسين بن على
(ع ) در پاسخ نامه هاى مردم كوفه
متن سخن :
((بِسْمِ اللّه
الرَّحْمنِ الرَّحيم ، مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِي اِلَى الْمَلاء مِنَ
الْمُؤْمِنينَ وَالْمُسْلِمِينَ، اَمّا بَعْدُ؛ فَاِنَّ هانياً وَسَعيداً قَدِما
عَلَىَّ بِكُتُبِكُمْ وَكانا آخِر مَنْ قَدِمَ عَلَىَّ مِنْ رُسُلِكُمْ وَقَدْ
فَهِمْتُ كُلَّ الَّذِى قَصَصْتُمْ وَذَكَرْتُمْ وَمَقالَةُ جُلِّكُمْ اَنَّهُ
لَيْسَ عَلَيْنا اِمامٌ فَاقْبِلْ لَعَلَّ اللّهَ يَجْمَعُنا بِكَ عَلَى الْهُدى
وَالْحَقِّ. وَقَدْ بَعَثْتُ اِلَيْكُمْ اَخِى وَابْنَ عَمىّ وَثِقَتى مِنْ اَهْلِ
بَيْتِى وَاَمْرتُهُ اَنْ يَكْتُبَ اِلَىَّ بِحالِكُمْ وَاَمْرِكُمْ وَرَاءْيِكُمْ
فَاِنْ كَتَبَ اَنَّهُ قَدْ اِجْتَمَعَ رَاءيُ مَلاِكُمْ وَذَوِى الْفَضْلِ
وَالْحِجى مِنْكُمْ عَلى مِثْلِ ما قَدِمَ عَلَىَّ بِهِ رُسُلكُمْ وَقَرَاءْتُ فِى
كُتُبِكُمْ اَقْدِمُ عَلَيْكُمْ وَشيكاً اِنْ شاءَا للّه فَلَعَمرى مَاالا مامُ
اِلاّ الْعامِلُ بِالْكتابِ وَالا خِذُ بِالْقِسْطِ وَالدّائنُ بِالْحَقِّ للّه
وَالْحابِسُ نَفْسَهُ عَلى ذاتِاللّه وَالسَّلامُ))(38).
ترجمه و توضيح
لغات :
مَلا: اعيان ،
بزرگان قوم . حِجى : عقل و خرد. و شيك : سريع و قريبُالوُقوع . عَمْر (به فتح عين
): حيات و زندگى . لَعَمْرى : به جانم سوگند. دائن : پيرو، ملازم حق . حابِس : از
حَبْس به معناى وقف .
ترجمه و توضيح :
چون مردم كوفه از
مخالفت حسين بن على عليهما السلام با مساءله بيعت و از آمادگى آن حضرت براى مبارزه
با فساد و از ورود آن حضرت به شهر مكه مطلع گرديدند پيكها و نامه هاى انفرادى و
طومارهاى فراوانى به آن حضرت فرستادند كه مضمون همه آن نامه ها و سفارشات اين بود:
اينك كه معاويه
به هلاكت رسيده و مسلمانان از شرّ وى آسوده شده اند ما خود را نيازمند امام و
رهبرى مى دانيم كه ما را از حيرت و سرگردانى برهاند و كشتى شكسته ما را به سوى
ساحل نجات هدايت و رهبرى نمايد و اينك ما مردم كوفه با نعمان بن بشير فرماندار
يزيد در اين شهر در مقام مخالفت برآمده و هر نوع همكارى را با او قطع نموده ايم و
حتى در نماز وى شركت نمى كنيم و منتظر تشريف فرمايى شما هستيم كه آنچه در توان
داريم در پيشبرد اهداف شما به كار خواهيم بست و از بذل مال و نثار جان در راه تو
كوتاهى نخواهيم نمود.
حسين بن على
عليهما السلام در پاسخ اين نامه ها كه بنا به نقل بعضى از مورخان تعداد آنها به
دوازده هزار بالغ مى گرديد چنين مرقوم داشت :
((بِسْمِاللّه
الرَّحْمنِ الرَّحيم ؛)) از سوى حسين بن على به بزرگان و سران اهل ايمان شهر كوفه
. اما بعد: آخرين نامه شما به وسيله هانى و سعيد به دست من رسيد و من به آنچه شما
در نامه هاى خود تذكر و توضيح داده ايد پى برده ام و درخواست شما در بيشتر اين
نامه ها اين بود كه ما امام و پيشوايى نداريم به سوى ما حركت كن تا خداوند به
وسيله تو، ما را به سوى حق هدايت كند.
و اينك ، من
برادر و پسر عموى خويش (مسلم بن عقيل ) و كسى را كه در ميان خانواده ام مورد
اعتماد من است به سوى شما گسيل داشتم و به او دستور دادم كه با افكار شما از نزديك
آشنا شده و نتيجه را به اطلاع من برساند كه اگر خواسته اكثريت مردم و نظر افراد
آگاه كوفه همان بود كه در نامه هاى شما منعكس گرديده و فرستادگان شما حضورا بازگو
نموده اند، من نيز ان شاءاللّه سريع به سوى شما حركت خواهم نمود. به جان خودم
سوگند ! پيشواى راستين و امام به حق كسى است كه به كتاب خدا عمل نموده و راه قسط و
عدل را پيشه خود سازد و از حق پيروى كرده وجود خويش را وقف و فداى فرمان خدا كند،
والسلام )).
بنابه نقل طبرى و
دينورى امام عليه السلام نامه را به وسيله هانى و سعيد، دو پيك مردم كوفه به آنها
ارسال داشت (39)، ولى به نقل خوارزمى ، امام عليه السلام نامه را به مسلم بن عقيل
داد تا به همراه خود به كوفه ببرد. و به وى چنين فرمود: من تو را به سوى مردم كوفه
مى فرستم و خدا تو را به آنچه موجب رضا و خشنودى اوست موفق بدارد، حركت كن خدا پشت
و پناهت و اميدوارم من و تو، به مقام شهدا نايل گرديم :((وَاَنَا اَرْجُو اَنْ
اَكُونَ اَنَا وَاَنْتَ فى دَرَجَةِ الشُّهَداءِ))(40).))
نتيجه :
حسين بن على
عليهما السلام در اين نامه ضمن پاسخگويى به درخواستهاى مردم كوفه و اعلام اعزام
نماينده و معرفى او به عنوان برادر و مورد اعتماد آن حضرت شرايط امام و رهبر اصيلى
را كه بايد هر مسلمانى از وى تبعيت و پيروى نمايد مؤ كدا بيان مى كند كه بايد
برنامه عمل او كتاب خدا و هدف او اجراى حق و عدالت و وجودش وقف راه خدا باشد.
$
##نامه اى به
مسلم بن عقيل
نامه اى به مسلم
بن عقيل
متن سخن :
((اَمّا بَعْدُ:
فَقَدْ خَشيتُ اَنْ لا يَكُونَ حَمْلُكَ عَلَى الْكِتابِ اِلَىَّ فِى اْلا
سْتِعْفاءِ مِنَ الوَجْهِ الَّذى وَجَّهْتُكَ لَهُ اِلاّ الْجُبْنَ فَامْضِ
بِوَجْهِكَ الَّذى وَجَّهْتُكَ فِيهِ وَالسَّلامُ))(41).
ترجمه و توضيح
لغات :
(( حَمَلَهُ
عَلَى اْلا مْرِ:)) او را براى آن كار واداشت .(( وَجَّهَهُ اِلى فلانٍ:)) او را
به نزد فلانى فرستاد. وَجْه : جهت ، سوى .
ترجمه و توضيح :
((مى ترسم انگيزه
تو در نوشتن اين استعفانامه چيزى جز ترس نباشد ماءموريتى را كه به تو محول نموده
ام انجام بده )).
((مسلم بن عقيل
)) در نيمه ماه مبارك رمضان (42) طبق فرمان حسين بن على عليهما السلام به قصد كوفه
از مكه حركت نمود و در مسير خود وارد مدينه گرديد و در ضمن توقف كوتاهى و زيارت
قبر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و تجديد عهد با اقوام و عشيره اش به همراه دو
نفر راهنما از قبيله قيس به سوى كوفه روان گرديد، اين مسافران پس از آنكه مقدارى
از مدينه فاصله گرفتند راه را گم كرده و در بيابانهاى وسيع و شنزار حجاز حيران و
سرگردان شدند.
پس از تلاش
فراوان هنگامى راه را پيدا نمودند كه همراهان مسلم در اثر گرماى شديد و تشنگى جان
خود را از دست داده و بدرود حيات گفتند، ولى مسلم بن عقيل توانست خود را به محلى
به نام ((مضيق )) كه محل سكونت يك قبيله بيابان گرد بود برساند و از مهلكه نجات
يابد.
((مسلم بن عقيل
)) پس از رسيدن به ((مضيق )) نامه اى به وسيله يكى از افراد آن قبيله به حضور امام
نوشت كه در اين نامه در ضمن بيان حادثه هلاكت همراهان و نجات خويش ، از آن حضرت
درخواست نمود كه در اعزام وى به كوفه تجديد نظرنموده و در صورتى كه صلاح ديد، به
جاى او شخص ديگرى را به اين ماءموريت بگمارد؛ زيرا او اين پيشامد را به فال بد
گرفته و اين سفر را سفرى مشئوم مى داند.
((مسلم )) در آخر
نامه تذكر داد كه من تا دريافت جواب نامه به وسيله همين پيك در اين محل منتظر
خواهم بود(43).
امام عليه السلام
در پاسخ اين نامه چنين مرقوم داشت :((... فَقَدْ خَشيتُ اَن ...؛)) مى ترسم انگيزه
تو در نوشتن اين نامه و استعفا و اعتذار كردن از ماءموريتى كه بر تو محول كرده ام
، چيزى جز جبن و ترس نباشد ولى اين ترس را كنار بگذار و آن ماءموريتى را كه بر تو
محول كرده ام انجام و به سفر خويش ادامه بده ، وَالسَّلام )).
ترس از تر
از اين گفتار
نيروبخش امام چنين استفاده مى شود كه نه تنها خود رهبر و شخصيتى مانند حسين بن على
عليهما السلام كه مى خواهد يك تحول و دگرگونى عميق در جامعه اسلامى به وجود بياورد
نبايد كوچكترين ترس و رعب به خود راه دهد، بلكه اطرافيان و كارگزاران او نيز بايد
داراى چنين شهامتى باشند و الاقيام وى با شكست مواجه گشته و به آن هدف عالى كه
مورد نظر اوست نايل نخواهد گرديد.
آرى ، ترس امام
نه از نيرو و عِدّه و عُدّه دشمن است بلكه ترس او از جبن و حالت ضعفى است كه ممكن
است احيانا در نماينده و سفيرش پديد آيد!
$
##خطبه حسين بن
على (ع ) در مكه
خطبه حسين بن على
(ع ) در مكه
متن سخن :
((اَلْحَمْدُللّه
وَماشاءَاللّه وَلا قُوّة اِلاّ بِاللّه وصَلّى اللّه عَلى رَسُولِهِ، خُطَّ
الْمَوْتُ عَلى وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقلادَةِ عَلى جِيدِالفَتاةِ وَما
اَوْلَهَنِى اِلى اَسْلافى اِشْتِياقِ يَعْقُوبَ اِلى يُوسُفَ وَخَيَّرلى
مَصْرَعاً اَنَا لاقِيِه كَاَنَّى بِاَوْصالِى تَتَقَطَّعها عُسْلان الْفَلَواتِ
بَيْنَ النّواويس وَكَرْبَلا فَيَمْلا نَّ مِنِّى اَكْراشاً جوفاً وَاَجْرِبَة
سُغْباً لامَحيصَ عَنْ يَوْمٍ خُطَّ بِالْقَلَمِ رِضَااللّه رِضانا اَهْل البَيْتِ
نَصْبِرُ عَلى بَلائِهِ وَيُوَفِّينا اُجُورَالصّابِرِينَ لَنْ تُشذَّ عَنْ
رَسُولِ اللّه لُحْمَتُهُ بَلْ هِىَ مَجْمُوعَةٌ لَهُ فى حظِيرَة الْقُدْسِ
تُقَرُّبِهِمْ عَيْنُهُ وَيُنْجَزُبِهِمْ وَعْدُهُ اَلا وَمَنْ كانَ فينا باذِلاً
مُهْجَتَهُ مُوَطِّناً عَلى لِقاءِاللّه نَفْسَهُ فَلْيَرْحَل مَعَنا فَاِنَّى راحِلٌ
مُصْبِحاً اِنْشاءَاللّه ))(44)
ترجمه و توضيح
لغات :
خُطَّ: نوشته شده
است ، ترسيم گرديده است ، شيار به وجود آمده است . مَخَطَّ: محلى كه در آن اثر و
شيار به وجود آيد. قِلادَه : گردن بند. فَتاة : دختر،كنيز.
(( مااَوْلَهَنِى
)) (فعل تعجب است از وَلَه ): شدت خوشحالى ، اشتياق . اسلاف (جمع سلف ): نياكان و
گذشتگان خَيَّرلى مصرعا: اغلب كلمه ((خيّر)) را به صورت مجهول مى خوانند ولى صحيح
اين است كه معلوم خوانده شود يعنى خداوند براى من قتلگاهى معين نموده است . اوصال
: اعضاى بدن . عسلان (به ضم عين و سكون سين ) جمع عاسل : به هرچيز متحرك و مضطرب
مانند نيزه و گرگ گفته مى شود كه در اينجا معناى دوم منظور است . فلوات (جمع فلات
): بيابان پهناور. اكراش (جمع كرش ): شكمبه . نواويس (جمع ناوس ): در لغت به قبور
مسيحيان گفته مى شود و در اينجا منظور روستاى خرابى است كه قبلاً مسيحى نشين و در
نزديكى كربلا واقع بوده . جوف (به ضم جيم ) جمع اجوف ، مانند سود جمع اسود): هرچيز
وسيع . اجربه (جمع جراب ): به معناى انبان كه در اينجا كنايه است از شكم . سُغُباً
(به ضم اول جمع اسغب از سغب ): گرسنگى . لَن تَشذّ (از شذ): منفرد و متفرق شدن .
لحمه (به ضم لام ): نزديكترين و صميمى ترين قوم و خويش . حظيرة القدس : بهشت برين
. مهجه : خون . موطّن (از توطين): آماده ساختن .
ترجمه و توضيح :
با نزديك شدن
موسم حج كه مسلمانان و حجاج ، گروه گروه وارد مكه مى گرديدند در اوايل ماه ذيحجه
امام مطلع گرديد كه به دستور يزيدبن معاويه ، عمروبن سعدبن عاص به ظاهر به عنوان
امير حاج ولى در واقع به منظور انجام ماءموريت خطرناكى وارد مكه گرديده است و از
سوى يزيد ماءموريت دارد در هر كجا و در هر نقطه اى از مكه كه امكان داشته باشد،
امام را ترور كند، لذا آن حضرت تصميم گرفت به خاطر مصون ماندن احترام مكه ، بدون
شركت در مراسم حج و با تبديل اعمال حج به عمره مفرده در روز سه شنبه هشتم ذيحجه از
مكه به سوى عراق حركت كند.
امام قبل از حركت
اين خطابه را در ميان افراد خاندان بنى هاشم و گروهى از شيعيان خويش كه در مدت
اقامت آن حضرت در مكه بدو پيوسته بودند، ايراد فرمود:
((سپاس براى
خداست ، آنچه خدا بخواهد همان خواهد بود و هيچ نيرويى حكمفرما نيست مگر به اراده
خداوند و درود خداوند بر فرستاده خويش .
مرگ بر انسانها
لازم افتاده همانند اثر گردن بند كه لازمه گردن دختران است و من به ديدار نياكانم
آنچنان اشتياق دارم مانند اشتياق يعقوب به ديدار يوسف و براى من قتلگاهى معين
گرديده است كه در آنجا فرود خواهم آمد و گويا با چشم خود مى بينم كه درندگان
بيابانها (لشكريان كوفه ) در سرزمينى در ميان نواويس و كربلا اعضاى مرا قطعه قطعه
و شكمهاى گرسنه خود را سير و انبانهاى خالى خود را پر مى كنند. از پيشامدى كه با
قلم قضا نوشته شده است ، چاره و مفرى نيست ، بر آنچه خدا راضى است ما نيز راضى و
خشنوديم . در مقابل بلا و امتحان او صبر و استقامت مى ورزيم و اجر صبر كنندگان را بر
ما عنايت خواهد نمود. در ميان پيامبر و پاره هاى تن وى (فرزندانش ) هيچگاه جدايى
نخواهد افتاد و در بهشت برين در كنار او خواهند بود؛ زيرا آنان وسيله خوشحالى و
روشنى چشم پيامبر بوده و وعده او نيز (استقرار حكومت اللّه ) به وسيله آنان تحقق
خواهد پذيرفت .
آگاه باشيد كه
هريك از شما كه حاضر است در راه ما از خون خويش بگذرد و جانش را در راه شهادت و
لقاى پروردگار نثار كند آماده حركت با ما باشد كه من فردا صبح حركت خواهم كرد ان
شاءاللّه [تعالى ])).
نتيجه :
حسين بن على
عليهما السلام در اين خطابه و سخنرانى و به هنگام حركت از مكه باصراحت كامل نه
تنها از شهادت بلكه از جزئيات شهادت خويش سخن گفته و يارانش را با صراحت كامل در
جريان امر قرار مى دهد تا اگر آنان نيز آماده چنين برنامه اى هستند و حاضرند در
راه قرآن از خون خود بگذرند و در نيل به لقاى حق جان فدا كنند آماده حركت باشند.
با علم و آگاهى
تن دادن به كشته شدن چرا؟!
اينك اين سؤ ال
كه از گذشته هاى دور مطرح بوده است خودنمايى مى كند كه با علم و آگاهى به سوى
شهادت رفتن و تن دادن به كشته شدن چه مفهومى دارد؟ مگر حفظ خون و حراست از جان ،
آن هم خون پاك معصوم و جان عزيز امام واجب نيست ؟
پاسخ اين سؤ ال
به طور اجمال اين است كه : جهاد يكى از مهمترين دستورات اسلام است و شهادت يكى از
افتخارات هر مسلمان . و در قرآن مجيد ده ها آيه (45) در رابطه با جهاد و شهادت
آمده است و در هيچيك از اين آيات اين مساءله مشروط و مقيد به علم به پيروزى
نگرديده است بلكه نبرد و جانبازى در مقابل دشمنان اسلام و شهادت در راه به پيروزى
رساندن حق ، يكى از علائم مؤ منان ذكر شده است ، آنجا كه مى فرمايد:
((خداوند در
مقابل بهشت جان و مال مؤ منان را خريدارى نموده است آنهايى كه در راه خدا نبرد مى
كنند و در اين راه مى كشند و خود كشته مى شوند اين وعده حق است در تورات و انجيل و
قرآن و چه كسى است كه در پيمان خود باوفاتر از خدا باشد پس مژده باد بر شما كه
چنين معامله اى را با خدا انجام داديد و اين سعادتى است بس بزرگ ))(46).
و در آيه بعد اين
مؤ منهاى جانباز و فداكار را با نُه صفت عالى و ارزنده ستوده و با اين بيان از
آنان تقدير نموده است :(( (التّائِبُونَ الْعابِدُونَ ... اَلْحافِظُونَ
لِحُدُودِاللّه )(47).))
كه آنها حافظ
حدود و مقررات خدا هستند؛ يعنى اين حفظ حدود و مقررات است كه آنها را به اين مرحله
از فداكارى و از خودگذشتگى واداشته است . به طورى كه ملاحظه مى كنيم در اين آيه
شريفه مانند آيات ديگر مساءله جهاد مقيد و مشروط به پيروزى نيست ((
((فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ)) گاهى كشتن است و گاهى كشته شدن .
سيره و تاريخ
زندگى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نيز شاهد و مؤ يد اين مطلب است كه در جنگهايى
صددرصد نابرابر و با دشمنى بس قويتر به نبرد مى پرداخت و گاهى عزيزترين افراد
خاندان خويش را از دست مى داد. و اگر در جنگ با دشمن اسلام و جهاد در راه خدا
پيروزى قطعى و تسلط بر دشمن مسلم باشد اصلاً شهادت و جهاد فى سبيل اللّه مفهوم
واقعى خود را از دست مى دهد.
و اين وظيفه مهم
و جهاد فى سبيل اللّه اگر به همه افراد مسلمانان به صورت يك وظيفه متوجه است براى
امام كه مقام پاسدارى قرآن را به عهده دارد و ((علت مبقيه )) يعنى نيروى نگهدارنده
اسلام است به عنوان وظيفه اى بالاتر از آنچه تصور مى كنيم متوجه است .
و اگر امام چنين
وظيفه اى را انجام ندهد و اين سعادت و فوز عظيم را از دست دهد پس چه كسى بايد
انجام دهد؟
و اگر امام با
دادن جان و عزيزان خويش حافظ حدود و مقررات الهى نباشد پس چه كسى بايد حافظ اين
حدود و مقررات باشد؟
آرى حسين بن على
عليهما السلام اوضاع و شرايط را براى انجام دادن چنين معامله پرسودى مناسب مى
دانست او مى ديد سودى كه از اين معامله خواهد برد، نجات اسلام و مسلمانان و نجات
قرآن و سنت از سيطره يزيديان و تحول و دگرگونى در تاريخ اسلام است و چه سودى
بالاتر از اين ، لذا او تصميم خود را گرفته بود كه ...
و ما در صفحات
آينده در اين زمينه به مناسبت سخنان امام باز هم بحثهايى خواهيم داشت .
$
##در پاسخ ابن
عباس
در پاسخ ابن عباس
متن سخن :
((يَا ابْن
العَمِّ اَِنَّى وَاللّه لاَعْلَمُ اَنَكَ ناصِحٌ مُشْفِقٌ وَقَدْ اَزْمَعْتُ
عَلَى الْمَسير ...وَاللّه لايَدَعُونى حَتّى يَسْتَخْرِجُوا هذِهِ الْعَلَقَةَ
مِنْ جَوفى فَاِذا فَعَلُوا سَلَّطَاللّهُ عَلَيْهِمْ مَنْ يُذِلّهمْ حَتّى
يَكُونُوا اَذَلَّ مِن فِرامِ الْمَرْاءَة ))(48)))
ترجمه و توضيح
لغات :
(( مُشْفِق :
مهربان . اَزْمَعْتُ (زَمَعَ وَزَمَّعَ))) مصمّم گرديد. لايَدعَونى (از ودَعَ) ترك
نمود عَلَقة : تكه خون . فِرام : كهنه اى كه زنان به هنگام عادت از آن استفاده مى
كنند.
ترجمه و توضيح :
پيشنهادهايى به
امام در جهت مخالفت حركت امام (ع )
آنگاه كه حسين بن
على عليهما السلام حركت خويش را به سوى عراق اعلان نمود، عده اى با اين حركت اظهار
مخالفت كرده ، به آن حضرت پيشنهاد نمودند كه از تعقيب اين راه خوددارى ورزد. دليل
همه اين خيرخواهان و دورانديشان در اين پيشنهاد، روح پيمان شكنى و بيوفايى حاكم بر
مردم كوفه بود و همه به يك صدا معتقد بودند كه كوفيان خوش استقبال و بد بدرقه
هستند و همه اين افراد چنين پيش بينى مى نمودند كه اين سفر به كشته شدن امام و به
اسارت خاندان وى منجر خواهد گرديد.
ولى واقعيت اين
است كه گرچه پيش بينى آنان صحيح بود ولى آنها تنها يك بُعد قضيه را مى ديدند و
مساءله را فقط از يك جهت بررسى مى نمودند و بايد حتى المقدور از كشته شدن امام كه
به عقيده آنها و به عقيده هر مسلمانى مساوى با شكست اسلام و مسلمانان بود جلوگيرى
به عمل بيايد.
و اما مورد نظر
امام بُعد ديگر اين قضيه بود و آن بُعد، مضمون ده ها آيه قرآنى است كه در آنها
خطاب به مسلمانان اكيدا فرمان جنگ و قتال صادر گرديده است .
آرى امام عليه
السلام اين آيه را مى خواند كه :(( (كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ وَهُو كُرْهٌ
لَكُمْ )(49))) و نيز اين آيه را،(( (فَقاتِلُوا اَوْلياءَالشَّيطانِ )(50).))
آنگاه اوضاع را
در نظر مى داشت و شرايط را بررسى مى كرد و چنين نتيجه مى گرفت : كه حالا بايد با
اوليا و ياران شيطان جنگيد و امروز در روى زمين چه كسى مى تواند براى شيطان يار و
ياور و جانشينى بهتر از يزيد باشد و حكم قتال و جنگ با وى بيش از هر مسلمان ديگر
به من كه امام امت و پاسدار اسلام هستم متوجه است . و لذا در خطابه اش نيز با
صراحت كامل به يارانش گفت : هريك از شما كه حاضر است در راه ما يعنى در راه اعتلاى
كلمه حق از خون خويش بگذرد و مهياى شهادت و لقاى خداست آماده حركت باشد و گروهى از
آنان كه تا اين مرحله آمادگى داشتند و دنيا در نظرشان حقير بود و زندگى را به هيچ
مى انگاشتند به نداى او لبيك گفته و به قافله وى پيوستند.
ولى مانند هر
حركت بنيادى و اساسى بعضى ديگر از مسلمانان و حتى چند تن از مسلمانان سرشناس نه
تنها خود را به كنار كشيدند و به نداى امام جواب مثبت ندادند و از اين فيض بزرگ و
از نيل به اين سعادت بى نظير ابدى محروم گرديدند بلكه چون از حقيقت ماءموريت امام
عليه السلام و واقعيت حركت او بى اطلاع بودند، اصلاً با چنين حركتى مخالفت مى
ورزيدند. در شهر مكه و در طول راه تا كربلا از روى خيرخواهى و صلاح انديشى و گاهى
حتى با توسل به زور تلاش نمودند كه مانع اين حركت عظيم گردند. در ميان اين افراد
از اقوام و عشيره امام گرفته تا افراد معمولى و حتى مخالفان آن حضرت نيز به چشم مى
خورد كه مخالفت دوستان و علاقه مندان در اثر دلسوزى و علاقه به اسلام و حفظ جان
امام و مخالفت دشمنان براى خدمت به يزيد و جلوگيرى از به وقوع پيوستن هر حركتى بر
ضد او بود. در صورت پذيرش پيشنهادهاى افراد خيرخواه از سوى امام خواست گروه مخالف
نيز تاءمين مى گرديد و در نتيجه پيشنهاد خيرخواهان بالمآل به سود مخالفين و موافق
هدف آنان بود.
به هر صورت اين
پيشنهادها از مدينه شروع گرديده و در مكه آنگاه كه تصميم امام براى همه معلوم شد و
در طول راه تا كربلا و در برخوردهاى امام عليه السلام با افراد گوناگون فراوان
بوده است و چند نمونه از اين پيشنهادها و پاسخ امام كه در مدينه به عمل آمده است
در صفحات گذشته نقل گرديد و در اين بخش نيز براى اين كه از موضوع كتاب خارج نگرديم
، تنها آن قسمت از اين پيشنهادها را نقل خواهيم كرد كه در پاسخ آنها از سوى امام
عليه السلام سخنى صريح در كتب تاريخ نقل شده باشد.
اينك اين سخنان
در مقابل چند پيشنهاد:
پيشنهاد عبداللّه
بن عباس به امام (ع )
يكى از افرادى كه
پس از اعلان حركت از سوى حسين بن على عليهما السلام به خدمت آن حضرت رسيد و
پيشنهاد خوددارى از اين سفر را بر وى نمود عبداللّه بن عباس بود او گفتارش را با
اين جمله آغاز كرد:
((يَابْنَ عَمّ
اِنَّى اَتَصَبِّرُ وَما اَصْبِرُ ...؛)) پسر عمو! من در مفارقت تو هرچه تظاهر به
صبر مى كنم ولى نمى توانم واقعا صبر و تحمل نمايم ؛ زيرا ترس آن را دارم كه تو در
اين سفرى كه در پيش گرفته اى كشته شوى و فرزندانت به اسارت دشمن درآيند چون مردم
عراق مردمانى پيمان شكن هستند و نبايد به آنان اطمينان نمود)).
ابن عباس سپس
چنين گفت : چون تو سيد و سرور حجاز و مورد احترام مردم مكه و مدينه هستى به عقيده
من بهتر است در همين مكه اقامت گزينى و اگر مردم عراق همان گونه كه اظهار مى دارند
واقعا خواستار تو هستند و مخالف حكومت يزيد، بهتر است اول استاندار يزيد و دشمن
خويش را از شهر خود برانند سپس تو به سوى آنان حركت كنى .
ابن عباس ادامه
داد: و اگر در خارج شدن از مكه اصرار دارى بهتر است به سوى يمن حركت كنى ؛ زيرا
گذشته از اين كه در آن منطقه پدرت شيعيان زيادى دارد، نقطه اى است وسيع و داراى
دژهاى محكم و كوه هاى مرتفع و دوردست و مى توانى دور از قدرت حكومت به فعاليت خود
ادامه دهى و به وسيله نامه ها و پيكها مردم را به سوى خويش دعوت كنى و اميدوارم از
اين رهگذر، بدون ناراحتى به هدف خويش نايل گردى .
پاسخ امام به
عبداللّه بن عباس
امام عليه السلام
در پاسخ وى فرمود:((يَا ابْنَ الْعَمِّ اِنِّى واللّه لاَعْلَمُ اَنَّكَ ناصِحٌ
مُشْفِقٌ وَقَدْ اَزْمَعْتُ عَلَى الْمَسيِر ...؛)) پسر عمو! به خدا سوگند مى دانم
كه اين پيشنهاد تو از راه خيرخواهى و شفقت و مهربانى است ولى من تصميم گرفته ام كه
به سوى عراق حركت كنم )).
ابن عباس با
شنيدن اين پاسخ دريافت كه امام تصميم قطعى گرفته و درباره خود آن حضرت هر پيشنهادى
بى اثر است و لذا در اين باره مساءله را تعقيب ننمود و چنين گفت : حالا كه تصميم
به اين سفر گرفته اى زنان و اطفال را به همراه خود نبر؛ زيرا مى ترسم تو را در
برابر چشم آنان به قتل برسانند.
امام در پاسخ اين
پيشنهاد ابن عباس هم ، چنين فرمود:((وَاللّه لايَدَعُونى حَتّى يَسْتَخْرِجُوا
هذِهِ الْعَلَقَةَ مِنْ جَوْفى فَاِذا فَعَلُوا ذلِكَ سَلّطَاللّهُ عَلَيْهِمْ
مَنْ يُذِلَهُمْ حَتّى يَكُونُوا اَذَلَّ مِنْ فِرامِ الْمَرْاءَة )) ((به خدا
سوگند! اينها دست از من برنمى دارند(51) مگر اينكه خون مرا بريزند و چون به اين
جنايت بزرگ دست يازيدند خداوند كسى را بر آنان مسلط مى كند كه آنهارا آنچنان به
ذلت و زبونى بكشاند كه پست تر و ذليل تر از كهنه پاره زنان گردند))(52).
نتيجه :
((قاطعيت در
رهبرى )): از اين گفتار، ايمان حضرت حسين عليه السلام نسبت به هدفش و قاطعيت وى در
رهبرى و حركت به سوى هدف روشن مى گردد، با اينكه به درايت و خيرخواهى عموزاده اش
ابن عباس معتقد مى باشد و او تمام محذورات و مشكلات را به درستى گوشزد مى كند در
پاسخ وى مى گويد من با همه اين مشكلات ، اين راه را در پيش خواهم گرفت . و آنگاه
كه ابن عباس وى را از بردن زنان و اطفال برحذر مى دارد باز هم از همان موضع قاطع و
شكست ناپذير سخن مى گويد و اين است مفهوم امامت و پيشوايى كه در مقابل وظيفه اى كه
در پيش دارد همه محاسبات را درهم مى ريزد.
اين بود يكى از
پيشنهادهاى مخالف نظر امام عليه السلام كه توسط عبداللّه بن عباس درحضور خود آن
حضرت مطرح گرديده است و دراين مسير پيشنهادهاى مخالف ديگرى نيز به وسيله افراد
ديگر مطرح شده است كه در فصول آينده ملاحظه خواهيد فرمود.
$
##در پاسخ
عبداللّه بن زبير
در پاسخ عبداللّه
بن زبير
متن سخن :
((اِنَّ اَبِى
حَدَّثَنِى اَنَّ بِمَكَّةَ كَبْشاً بِهِ تُسْتَحَلُّ حُرْمَتُها فَما اُحِبُّ
اَنْ اَكُونَ ذلِكَ الْكَبْشَ وَلِئنْ اُقْتَلْ خارِجاً مِنْها بِشِبْرٍ اَحَبُّ
اِلَىَّ مِنْ اَنْ اُقْتَلَ فيها وَلَئنْ اُقتَلْ خارِجاً مِنْها بِشِبْرَيْنِ
اَحَبُّ اِلَىَّ مِنْ اَنْ اُقْتَلَ خارِجاً مِنْها بِشِبْرٍ وَاَيْمُاللّه لَوْ
كُنْتُ فى جُحْرِ هامَّة مِنْ هذِهِ الْهَوامِّ يَسْتَخْرِجُونى حَتّى يَقْضُوا بى
حاجَتَهُمْ وَاللّه لَيَعْتَدُنَّ عَلَىَّ كَما اعْتَدتِ الْيَهُودُ فِى
السَّبْتِ.... يَا ابْنَ الزُّبَيْرِ لَئِنْ اُدْفَنْ بِشاطِئِ الْفُراتِ اَحَبُّ
اِلَىَّ مِنْ اَنْ اُدْفَنَ بِفناءِ الْكَعْبَةِ.... إ نَّ هذا يَقُولُ لى كُنْ حَماماً
مِنْ حَمامِ الْحَرَمِ وَلئنْ اُقْتَلْ وَبَيْنِى وَبَيْنَ الحَرَمِ باعٌ اَحَبُّ
اِلَىَّ مِنْ اَنْ اُقْتَلَ وَبَيْنِى وَبَيْنَهُ شِبْرٌ وَلَئِنْ اُقْتَلْ
بِالطَّفِّ اَحَبُّ اِلَىَّ مِنْ اَنْ اُقْتَلَ بِالْحَرِم .... اِنَّ هذا لَيْسَ
شَىْءٌ مِنَ الدُّنْيا اَحَبَّ اِلَيْهِ مِنْ اَنْ اَخْرُجَ مِنَ الْحِجازِ وَقَدْ
عَلِمَ اَنَّ النّاسَ لا يَعْدِلُونَهُ بى فَوَدَّ اَنِّى خَرَجْتُ حَتّى يَخْلُو
لَهُ))(53)
ترجمه و توضيح
لغات :
كَبْش : قوچ .
شِبْر: وجب . جُحْر: لانه حيوان در داخل خاك . هَوامّ (جمع هامّه ): جنبنده .
اِعْتِداء: تجاوز به حق . شاطِى ءُ الْفُرات : كنار فرات . فناء: آستانه . حَمام
(به فتح ميم ): كبوتر. باع : فاصله دو دست را كه باز باشد - از ابتداى انگشتان يك
دست تا انتهاى انگشتان دست ديگر - يك باع گويند. طفّ: يكى از نامهاى كربلاست .
ترجمه و توضيح :
يكى ديگر از
كسانى كه انصراف از سفر عراق را به حسين بن على عليهما السلام پيشنهاد نمود
عبداللّه بن زبير بود او كه خود يكى از افراد مخالف حكومت يزيد و به اصطلاح از
افراد مبارز بود و در همين رابطه از مدينه فرار نموده و به مكه پناهنده شده بود پس
از ورود امام عليه السلام به مكه هر روز و گاهى يك روز در ميان و مانند ساير
مسلمانان به منزل آن حضرت رفت و آمد داشت و در مجلس آن حضرت شركت مى نمود و چون از
تصميم امام نسبت به سفر عراق مطلع گرديد به خدمت آن حضرت آمده به صورت ظاهر انصراف
از اين سفر را به وى پيشنهاد نمود.
و بنابه نقل
بلاذرى و طبرى سخن ابن زبير دو پهلو بود؛ زيرا او چنين گفت : يابن رسول اللّه !
اگر من هم در عراق شيعيانى مانند شيعيان شما داشتم آنجا را به هر نقطه ديگر ترجيح
مى دادم .
ابن زبير براى
اين كه متهم نباشد، گفتارش را اين چنين ادامه داد: ولى در عين حال اگر در مكه
اقامت كنيد و بخواهيد امامت و پيشوايى مسلمانان را در اين شهر ادامه بدهيد ما نيز
با تو بيعت مى كنيم و تا جايى كه امكان دارد از پشتيبانى و همفكرى با تو خوددارى
نخواهيم نمود.
امام عليه السلام
در پاسخ وى فرمود:((اِنَّ اَبى حَدَّثَنى اَنَّ بِمَكَّة كَبْشاً ...؛)) پدرم به
من خبر داد كه به سبب وجود قوچى در مكه احترام آن شهر درهم شكسته خواهد شد و نمى
خواهم آن كبش و قوچ من باشم (و موجب آن گردم كه كوچكترين اهانتى به خانه خدا متوجه
شود). و به خدا سوگند! اگر يك وجب دورتر از مكه كشته شوم بهتر است از اينكه در داخل
آن به قتل برسم و اگر دو وجب دورتر از مكه كشته شوم بهتر است از اينكه در يك وجبى
آن به قتل برسم )).
امام عليه السلام
سخنانش را چنين ادامه داد:((وَاَيْمُاللّه لَوْ كُنْتُ فى جُحْرِ هامَّة ...؛)) و
به خدا سوگند! اگر در لانه مرغى باشم مرا درخواهند آورد تا با كشتن من به هدف خويش
برسند و به خدا سوگند! همان گونه كه قوم يهود احترام روز شنبه (سمبل وحدت و روز
تقرب به خداى خويش ) را درهم شكستند اينها نيز احترام مرا درهم خواهند شكست )).
سپس فرمود: پسر
زبير! اگر من در كنار فرات دفن بشوم ، براى من محبوبتر است از اينكه در آستانه
كعبه دفن شوم .
و بنابه نقل ابن
قولويه ، پس از آنكه ابن زبير از مجلس امام خارج گرديد، آن حضرت چنين فرمود:((إ
نَّ هذا يَقُولُ لى كُنْ حَماماً ...؛)) او به من مى گويد كبوتر حرم باش ! و به
خدا سوگند! اگر من يك ذرع دورتر از حرم كشته شوم براى من محبوبتر از اين است كه يك
وجب دورتر از حرم كشته شوم و اگر در طف (سرزمين كربلا) كشته شوم براى من محبوبتر
از اين است كه در حرم به قتل برسم )).
و بنابه نقل طبرى
و ابن اثير،امام عليه السلام پس از خارج شدن ابن زبير، به اطرافيانش فرمود:((اِنَّ
هذا لَيْسَ شَىْءٌ مِنَ الدُّنْيا ...؛)) او (گرچه به ظاهر به بودن من در مكه
علاقه نشان مى دهد ولى در واقع ) بيش از هرچيز به بيرون رفتن من از مكه علاقه مند
است ؛ زيرا مى داند با وجود من كسى به او توجهى نخواهد كرد)).
نتيجه :
امام عليه السلام
در اين گفتار راجع به گذشته ابن زبير و موضع او در مقابل حكومت على عليه السلام و
راجع به جنگ بصره ، جنگى كه مستقيما براى از بين بردن شخصيتى مانند اميرمؤ منان
عليه السلام به وجود آمده كه ابن زبير از مهره ها و اركان و گردانندگان اصلى اين
جنگ بود، سخنى به ميان نياورد ولى در ضمن چند جمله ، آينده خويش و آينده ابن زبير
را براى وى ترسيم نمود.
اما راجع به موضع
خودش فرمود:((اگر من در مكه باشم و يا در هر نقطه ديگر ولو در لانه مرغى ، دستگاه
حكومت از من دست بردار نخواهد بود و اختلاف من با حكومت آشتى پذير نيست ؛
زيراخواسته آنها از من چيزى است كه من به هيچ وجه زيربار چنين خواسته اى نخواهم
رفت و من از آنان چيزى مى خواهم كه آنها حاضر به قبول آن نيستند)).
و امام در اين
گفتارش سخن از((شاطِى ءِالْفُراتِ)) و ((طَفّ)) به ميان آورده است كه در خور اهميت
و توجه فراوان است .
و اما به ابن
زبير هم هشدار داد كه پدرم فرموده است :((به سبب كبشى احترام بيت الهى و حريم حرم
شكسته خواهد شد و براى اينكه اين كبش من نباشم و به سبب ريختن خون من ، كوچكترين
اهانتى متوجه كعبه و حرم نگردد من از اين شهر بيرون مى روم و براى حفظ احترام حرم
و كعبه اگر يك وجب دورتر از اين خانه كشته شوم باز هم بهتر است از اينكه در داخل
آن به قتل برسم و تو نيز نبايد در آينده راضى باشى براى حفظ موجوديت خويش به صورت
كبوتر درآيى و خانه خدا را سپر خويش قرار دهى و موجب هتك احترام اين خانه گردى )).
تحقق پيش بينى
امام (ع )
ولى ابن زبير از
اين گفتار و هشدار امام عليه السلام متنبه نگرديد و موجب شد كه در آينده نه چندان
دور - به فاصله سيزده سال - خانه خدا در دو مرحله سنگ باران گردد و در آن ، آتش
سوزى و خرابى به وجود آيد و بدين گونه پيش بينى اميرمؤ منان عليه السلام و حسين بن
على عليهما السلام صورت تحقق پذيرفت .
مرحله اول :
سه سال پس از
شهادت حسين بن على عليهما السلام روز سوم ربيع الاول سال 64 بود؛ زيرا ابن زبير كه
حاضر نبود با يزيد بيعت كند لشكريان او پس از جنگ ((حره )) و كشت و كشتار و غارت
مردم مدينه براى سركوبى ابن زبير به مكه حركت كرده و اين شهر را به محاصره خويش در
آوردند و چون ابن زبير براى حفظ جانش به كعبه پناهنده شده بود حلقه محاصره را تنگ
تر كرده و از بالاى كوه ابوقبيس داخل مسجدالحرام و خود كعبه را با منجنيق ها
سنگباران نمودند و پارچه هاى مشتعل را به كعبه پرتاب كردند كه در اثر اين سنگباران
قسمتى از خانه كعبه خراب و پرده و سقف كعبه و شاخهاى قوچى كه به جاى ذبح حضرت
اسماعيل از بهشت آمده بود آتش گرفته و از بين رفت و در گرماگرم اين حمله خبر مرگ
يزيد به مكه رسيد و لشكريانش متفرق گرديدند و ابن زبير خانه كعبه را ترميم و تجديد
بنا نمود.
مرحله دوم :
پس از مرگ يزيد،
ابن زبير مردم را به بيعت خويش دعوت نموده و تدريجا گروهى با وى بيعت كردند تا در
سال 73 در دوران خلافت عبدالملك حجاج بن يوسف ماءمور سركوبى ابن زبير گرديد و با
چند هزار نفر شهر مكه را به محاصره خويش درآورد. در اين محاصره نيز كه چند ماه به
طول انجاميد ابن زبير به كعبه پناهنده گرديد و بالا خره به دستور حجاج از پنج نقطه
شهر به وسيله منجنيق داخل مسجدالحرام سنگباران شد و خرابيهايى در كعبه به وجود آمد
و بنابه نقل بعضى از مورخين به طور كلى ويران گرديد و ابن زبير در اين جنگ كشته شد
و حجاج بن يوسف كعبه را مجددا بنا نمود(54).
سپر كردن اسلام و
سپر شدن براى اسلام
و اما يك نكته
مهم و قابل توجهى كه از سخن امام با ابن زبير و از مقايسه روش آن حضرت و عملكرد
ابن زبير به دست مى آيد مشخص شدن قيامها و مبارزات در طول تاريخ و فرق و امتياز
آنها با همديگر است كه ممكن است دو شخصيت همزمان و در يك اجتماع و در يك محيط مدعى
مبارزه با ظلم و فساد باشند و ادعاى هردو به صورت ظاهر مشابه و در قيافه طرفدارى
از اسلام و احكام و هر دو مبارزه را از مدينه شروع و در همين رابطه به مكه حركت
كنند(55) ولى گذشت زمان و تحول و دگرگونى اوضاع نشان مى دهد كه يكى در راه نيل به
رياست و براى حفظ مقام شخصى كعبه را سپر و بلاگردان خويش قرار مى دهد و ديگرى خود
و اهل و عيالش را سپر و بلاگردان كعبه ؛ يكى اسلام را فداى شخصيت خويش مى كند و
ديگرى خود را فداى اسلام و بالا خره يكى به سوى خود مى خواند و ديگرى به سوى خدا و
اين خود نكته اى است ظريف و دقيق و در عين حال يك فرق اساسى است كه در هر زمان
موجب اشتباه افراد ساده انديش و كوته بين گرديده و نتوانسته اند تشخيص بدهند.
مخالفتى كه احيانا ابن زبيرها با يزيدها داشته اند براساس چه هدفى بوده و مخالفتى
كه حسين ها با يزيدها داشته اند چه هدفى را تعقيب مى كرده است كه به صورت ظاهر هر
دو، مخالفت با يزيد و يزيديان بوده و مبارزه در راه اسلام !
و اگر ابن زبيرها
در ادعاى خويش صادق بودند و براى اسلام مبارزه مى كردند نه براى حفظ رياست و
موقعيت شخصى ، بايستى پيشاپيش حسين ها به مصاف دشمن بشتابند نه به قول حسين بن على
عليهما السلام خود كبوتر حرم گشته و به دور بودن حسين از محيط حجاز بيش از هرچيز
ديگر شايق و علاقه مند باشند كه مى دانند با وجود حسين ها در محيط حجاز و در صحنه
سياست كسى ، آرى كسى ، به آنان توجه نخواهد نمود.
پس هدف ابن
زبيرها از اين مبارزه نيل به رياست و جلب توجه مردم و استثمار و استحمار آنهاست .
عملكرد ابن زبير
عملكرد ابن
زبيرها در دوران زندگى آنان نيز مى تواند ماهيت مخالفت و حقيقت مبازره آنان را با
يزيديان (اگر بتوان نام مبارزه گذاشت ) روشن سازد كه اگر در يك برهه از زمان در
رابطه با مخالفت با يزيد از مدينه فرار نموده و به مكه پناهنده گرديده است ، يك
روز ديگر به هنگامى كه على مى خواهد مسلمانان را از سلطه ياران عثمان و ذلتهاى
گذشته نجات بخشد و اسلام را از انحرافات برهاند هنگامى كه على عليه السلام دست
چپاولگران و غارتگران را از بيت المال قطع مى كند همين ابن زبير كهف منافقين و
ملجاء ناكثين و پناهگاه مارقين گرديده با تشكيل حزبى و با فراهم ساختن مقدمات
توطئه اى در همين شهر مكه و پياده كردن آن در شهر دور افتاده اى به نام شهر ((بصره
)) عصيان و طغيان و با استفاده از گروه هاى مخالف و استانداران معزول (56) و
مسلمانان ناآگاه (57) رسما با حكومت حق علوى اعلان جنگ مى دهد و با مارك اسلام و
بودجه مسلمانان مستضعف كه در دوران عثمان به چنگ اين افراد افتاده بود بر عليه
اسلام قيام مى كند و آشوب به راه مى اندازد.
و چون سوابق
درخشان على عليه السلام در پاسدارى از اسلام ، خود به خود مانع از هر مارك و برچسب
نسبت به شخص او بود براى ساقط كردن حكومت وى دو مطلب را كه به ظاهر تماس با شخصيت
وى نداشت ولى در واقع سخت ترين ضربه بر عليه او بود عنوان كردند:
يكى مساءله
خونخواهى عثمان بود كه مى گفتند خون او را كسانى كه دور على را گرفته اند ريخته
اند و على نه تنها بايد همه اطرافيان خود مانند مالك اشتر و عمار را از خود دور
سازد بلكه بايد همه آنان را دستگير كرده و به شورشيان تحويل بدهد.
و اما موضوع دوم
عنوان كردن واژه شيرين و عوام فريب آزادى و حاكميت ملى و ملت گرايى و متهم ساختن
حكومت على عليه السلام با ديكتاتورى و انحصار طلبى بود و مى گفتند ما با شخص على
عداوتى نداريم ولى او بايد دست از حكومت بردارد و اين ملت مسلمان [!] دور از هر
قيد و بند و با آزادى كامل هركسى را كه بخواهند به زعامت و رهبرى خويش انتخاب
كنند.
گرچه اين توطئه
خائنانه و چماق به دستانه ابن زبير با ريخته شدن خون بيش از سى هزار مسلمان (58)،
به ظاهر سركوب و خود او در ميان مسلمانان آگاه منفور و براى مدتى منزوى گرديد ولى
نبايد فراموش كرد كه همان توطئه آغازگر و راهگشاى جنگ صفين و جنگ نهروان بوده و
شهادت اميرمؤ منان عليه السلام نيز يكى از آثار شوم همان توطئه ضداسلامى (و از نظر
يك گروه احمق ) صددرصد اسلامى بود.
خلاصه : ابن
زبيرها اگر براى حفظ رياست و حفظ منافع شخصى و مادى خويش و گول زدن توده عوام به
زيربار حكومت يزيد نمى روند در كوبيدن حكومت على نيز به هر وسيله ممكن متمسك مى
شوند.
و حتى ابن زبير
كه با قيافه ضد يزيدى و به صورت يك شخصيت مورد احترام مذهبى سياسى درآمده است پس
از شهادت حسين بن على گروهى ناآگاه در مقابل على بن الحسين با او بيعت نموده و
محبت او را به عنوان يك پيشواى آگاه در دل خود جاى داده اند.
آن روزى كه ديگر
مكه و صحنه سياست را از حسين و يزيد خالى و خود را به آرزوى خويش دست يافته مى
بيند باز هم دست از توطئه برنمى دارد و عناد و لجاجت خويش را نسبت به خاندان
پيامبر به صورت ديگرى اعمال مى كند؛ زيرا او به هنگام رياست خويش در مكه و در
فاصله حكومت يزيد و عبدالملك مدتى در خطبه نماز جمعه از بردن نام پيامبر خدا صلى
اللّه عليه و آله متناع و خوددارى مى ورزيد و چون با عكس العمل و اعتراض
مسلمانان مواجه گرديد چنين پاسخ داد كه چون پيامبر اقوام و عشيره ناخلف و ناصالحى
در ميان مسلمانان دارد و با بردن نام او فخر و مباهات مى كنند و بر خود مى بالند
من براى شكستن غرور آنان از بردن نام پيامبر خوددارى مى ورزم (59).
$
##در پاسخ محمد
حنفيه
در پاسخ محمد
حنفيه
متن سخن :
((بَلى ولكن
بَعْدَما فارَقْتُكَ اَتانى رَسُولُاللّه صلّى اللّه عليه و آله وَقالَ يا
حُسَيْنُ اُخْرُجْ فَاِنَّاللّهَ تَعالى شاءَ اَنْ يَراكَ قَتِيلاً ...وَقَدْ
شاءَاللّه اَنْ يَراهُنَّ سَبايا))(60).
ترجمه و توضيح
لغات :
قَتِيل : كشته
شده .(( سَبايا (جمع سَبِيَّة مُؤ نَّث سَبِىَّ):)) اَسير.
ترجمه و توضيح :
سومين پيشنهاد
انصراف از سفر عراق به امام از طرف برادرش محمد حنفيه انجام گرفته كه داستان آن
بدين قرار است :
محمد حنفيه كه
براى انجام مناسك حج و ديدار حسين بن على عليهما السلام به مكه وارد شده بود و
بنابه نقل مرحوم علامه حلى (ره ) شديدا مريض بود(61)، شبانه و قبل از حركت امام
به حضور وى رسيد و عرضه داشت :
برادر! تو كه بى
وفايى و پيمان شكنى مردم كوفه را نسبت به پدرت على و برادرت حسن عليهما السلام
ديده اى ، من مى ترسم اين مردم با تو نيز پيمان شكنى كنند، پس بهتر است به سوى
عراق حركت نكنى و در همين شهر مكه بمانى ؛ زيرا تو در اين شهر و در حرم خدا بيش از
هر شخص ديگر عزيز و مورد احترام مردم هستى .
امام در پاسخ وى
فرمود: خوف اين هست كه يزيد مرا در حرم خدا با مكر و حيله به قتل برساند و بدين
وسيله احترام خانه خدا درهم شكسته شود.
محمدبن حنفيه
پيشنهاد نمود كه در اين صورت بهتر است به جاى عراق به سوى يمن يا منطقه مورد امن
ديگرى حركت كنى .
امام فرمود:
پيشنهاد و نظريه تو را نيز مورد توجه قرار مى دهم .
ولى حسين بن على
عليهما السلام اول صبح به سوى عراق حركت نمود و چون خبر به محمدبن حنفيه رسيد با
عجله هرچه بيشتر خود را به امام رسانيده افسار شتر آن حضرت را در دست گرفت و عرضه
داشت برادر! مگر تو ديشب وعده ندادى كه درخواست و پيشنهاد مرا مورد مطالعه قرار
بدهى ؟
امام در پاسخ وى
چنين فرمود:((بَلى وَلكِنْ بَعْدَما فارَقتُكَ ...؛)) آرى ولى پس از آنكه از هم
جدا شديم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به خواب من آمد و فرمود: حسين حركت كن ؛
زيرا خدا خواسته است كه تو را كشته ببيند)).
محمد حنفيه با
شنيدن اين سخن امام گفت :(( (اِنّاِ للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ ).))
سپس انگيزه حركت
دادن اطفال و زنان را در چنين شرايط حساس و خطرناك جويا گرديد. امام در پاسخ آن هم
چنين فرمود:((وَقَدْ شاءَاللّه اَنْ يَراهُنَّ سَبايا؛)) خدا خواسته است آنها را
نيز اسير ببيند)).
آيا حسين بن على
(ع ) مجبور به شهادت بود؟
ممكن است از ظاهر
پاسخ امام به محمد حنفيه (خدا خواسته ) و از پاسخ آن حضرت به ام سلمه (62) و حضرت
زينب عليهاالسلام (63) و جملات و كلمات ديگرى مانند آنها چنين استفاده و بهره
بردارى شود كه چون حركت حسين بن على عليهما السلام و كشته شدن وى و اسارت فرزندانش
به مضمون اين تعبيرات چيزى بوده مقدر و مطابق مشيت ، چيزى كه اراده خداوند بر آن
تعلق گرفته بود، پس كشته شدن آن حضرت غيرقابل اجتناب و او مجبور و مسلوب الاختيار
بوده است .
و جالب اينكه اين
نوع تفكر كم و بيش حتى در ميان بعضى از خواص نيز به وجود آمده و در مقام بحث و
محاوره كه سخن از شهادت امام عليه السلام به ميان مى آيد مى گويند: حساب و برنامه
او از سايرين جداست و خواست خدا چنين بوده است ((اِنَّاللّهَ شاءَ اَنْ يَراهُ
قَتِيلاً)) در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه اگر مشيت و خواست و تقدير خدا در اين
مورد به همان معنا مى باشد كه در اذهان اين گروه خاص به وجود آمده است اولاً شهادت
حسين عليه السلام چندان اهميت و ارزشى ندارد و اين حركت و عمل بى سابقه وصبر و
استقامت فوق العاده كه نه تنها انسانها بلكه ملكوتيان را نيز متحير ساخته است از
شهادت و جانبازى يك فرد معمولى كه با اختيار خود شهادت را پذيرفته است ، كم ارزشتر
خواهد گرديد؛ زيرا اين فرد، با اراده و اختيار خويش اين راه را انتخاب نموده ولى
حسين بن على عليهما السلام در انتخاب اين راه مقدر و تعيين شده مجبور بوده و نمى
توانست برخلاف مشيت و تقدير خداوند حركت كند.
و ثانيا نبايد
لشكر كوفه و كشندگان حسين بن على عليهما السلام را خيلى مورد ملامت قرار داد؛ زيرا
مگر نه اين است كه كشته شدن حسين بن على عليهمالسلام خواسته خدا بود و هر مقتولى
به ناچار نيازمند قاتلى است و خلاصه همانگونه كه مقتول مجبور و مسلوب الاختيار
بوده قاتل نيز مجبور بوده است !
پاسخ :
منشاء و انگيزه
اين سؤ ال و يا صحيحتر منشاء اين نوع تفكر و برداشت ،اين بوده است كه اين افراد از
مفهوم وسيع واژه ((اراده )) و ((مشيت )) و ((تقدير)) و مانند آن كه در موارد مختلف
از گفتار امام به كار رفته است غفلت ورزيده و به جاى مفهوم و معنايى كه در اين
مورد منظور بوده در مفهوم و معناى ديگر و يا مصداق ديگرى از آن مفهوم وسيع به كار
گرفته اند.
توضيح اينكه :
مشيت و تقدير
خداوند گاهى تكوينى است و گاهى تكليفى . تقدير و اراده تكوينى خداوند به طورى كه
قبلاً اشاره گرديد از اختيار بندگان خارج و انسانها در مقابل اين مشيت مجبور و
ناچارند مانند تولد و مرگ انسانها، خلقت زمين و آسمان و...
و اما اراده
تكليفى و يا تشريعى عبارت از اين است كه خداوند انجام پذيرفتن و يا ترك شدن عملى
را صلاح بداند و وقوع و يا ترك آن را بخواهد و طبق همان خواست و صلاحديد و
((تقدير)) و اندازه گيرى به انجام دادن آن ، امر و يا از آن نهى نمايد ولى با وجود
اين تقدير و اراده الهى و با وجود اين امر و نهى اختيار انجام و يا ترك آن را به
اراده خود افراد محول كند مانند تكاليف شرعى از قبيل روزه و نماز و حج و جهاد كه
مشيت خداوند تعلق گرفته و خداوند اراده فرموده است كه اين تكليفها انجام پذيرد و
اگر اين اراده و اين ((تقدير)) و اندازه گيرى نبود امر نمى فرمود. و مشيت و اراده
خداوند تعلق گرفته است كه همه محرمات ترك شود و الاّ از آنها نهى نمى فرمود. ولى
اين نوع اراده و مشيت خدا مستقيم و بلاواسطه بر اين امور تعلق نگرفته بلكه با وجود
اراده و مشيت از طرف خدا، تحقق پذيرفتن اين امور را به اراده و خواست بندگان
واگذار نموده است .
نمونه اى از اين
حقيقت در قرآن مجيد بدين صورت منعكس گرديده است : خداوند به عدل و احسان و دلجويى
از اقوام ، امر و از فحشا و منكر و تجاوز به حقوق ديگران نهى مى كند او به
شماموعظه مى كند شايد متذكر شويد(64).
طبق مضمون اين
آيه شريفه ، خداوند تحقق عدل و نيكى و دستگيرى از خويشان و از بين رفتن بساط هر
نوع فحشا و منكر و زورگويى از ميان انسانها را مى خواهد، ولى مى دانيم همانگونه كه
در خود همين آيه آمده است و اين خواست را به صورت امر و نهى بيان كرده است تحقق
آنها را به اختيار مردم و به خواست و اراده آنان واگذار نموده است و اين بندگان
خدايند كه بايد اين تقدير و اراده و اين خواست خدا را آزادانه انتخاب نموده و به
آن جامه عمل بپوشانند و اگر راه مخالفت بپيمايند باز هم آزادند و هيچ اجبارى در
اختيار و انتخاب نمودن يكى از اين دو راه بر آنها وجود ندارد. خداوند متعال در ضمن
امر و نهى فقط از راه موعظه و راهنمايى به انتخاب راه صحيح دعوت مى كند:((
(يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ).))
اينك پس از روشن
شدن اين دو نوع مشيت و اراده برمى گرديم به اصل موضوع مورد بحث :
حسين بن على
عليهما السلام اوضاع و شرايط را چنان مى بيند كه خود را مشمول فرمان الهى ((
(كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ )(65))) مى داند كه بايد قدم به ميدان جنگ بگذارد.
او كه مى گويد:
با تسلط يزيد بر مسلمانان بايد فاتحه اسلام را خواند(66) اينك بايد فاتحه همه آنچه
را كه به او تعلق دارد بخواند، خود و ياران و فرزندانش را قربانى كند تا اسلام در
حال نزع را جان تازه اى ببخشد و قرآن فراموش شده را حياتى نو ...
و اين همان واقعيتى
است كه حسين بن على عليهما السلام در يك جمله بيان مى كند كه :(( ((اِنَّاللّه
شاءَ اَنْ يَرانى قَتيلاً وَاَنْ يَراهُنَّ سَباياً)) آرى اين همان خواست و مشيت
خداست و تقدير و اندازه گيرى است و حسين عليه السلام ماءمور اجراى آن و اين مساءله
با عظمت و تاريخ ساز، نه تاريخ ساز بلكه بزرگترين تاريخ در حماسه جهان گاهى نيز
در عالم خواب با ديدن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و تاءكيد و تاءييد آن
بزرگوار همراه است .
حسين بن على (ع )
آزادانه راه شهادت را برگزيد
آنگاه به ارزش
اقدام و عظمت حركت حسين بن على عليهما السلام بيشتر پى مى بريم كه بدانيم او نه
تنها از نظر اراده تكوينى در انتخاب مسير خويش مجبور و ملزم نبود و از ابتدا اين
راه را آزادانه و با اراده و خواست خود انتخاب نمود بلكه تا مرحله شهادت در هر قدم
و در هر لحظه براى وى امكان داشت از راهى كه انتخاب كرده بود منصرف گردد و مانند
تمام به اصطلاح عقلاى قوم براى متوقف ساختن برنامه سفر عراق دلايل عقلى و شرعى
فراوان كه براى هر شنونده اى مورد قبول و پذيرش باشد اقامه نمايد.
ولى او تمام اين
معادلات و محاسبات را درهم ريخت و همه اين اساس و پايه ها را كه ديگران پى ريزى مى
كردند درهم كوبيد آنجا كه دوست و دشمن ، كوچك و بزرگ ، زن و مرد همه و همه نتيجه
اين سفر را هزيمت و شكست قطعى او و راهى را كه انتخاب كرده است منتهى به كشته شدن
وى و فرزندانش و استيصال و اسارت اهل و عيالش مى دانند او در مقابل اين افكار و
نظريات يكّه و تنها استقامت و پايدارى نمود و با علم و آگاهى به جزئيات آينده سفر
خويش مى گويد خدا خواسته است كه مرا كشته ببيند.
آرى ، برخلاف
تمايل و پيشنهاد انسانها امر پروردگار و خواسته او و فرمانى كه از نظر تكليفى ،
حسين بن على عليهما السلام در اين شرايط خاص ماءمور به اجراى آن مى باشد اين است
كه او به ميدان جهاد قدم بگذارد و با نداشتن نيروى كافى در مقابل دشمن قوى و
نيرومندى قرار بگيرد كه نتيجه طبيعى اين جنگ نامتعادل همان شكست ظاهرى است كه همه
پيش بينى مى نمودند. و اما نتيجه باطنى آن در دراز مدت همان است كه به هنگام خروج
از مدينه در وصيتنامه اش نوشت :((وَاِنّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ اْلا صْلاحِ فى
اُمَّةِ جَدّى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم )) .))
ولى تكرار مى كنم
او نيز مانند هر مكلف ديگر در انتخاب اين راه آزاد بود و هر لحظه مى توانست از
حركت خويش منصرف گردد و با سكوتش همه اين برنامه تاريخ آفرين را تعطيل نمايد كه
نكرد؛ زيرا او حسين است پيشوا و امام است و براى جهانيان اسوه و الگو و عملش قدوه
و سرمشق .
شهادت پيش بينى
شده چه ارزش دارد؟!
و باز سؤ ال ديگر
(و يا سؤ ال پيش به تعبير ديگر) در اين رابطه مطرح است و آن اينكه شهادت حسين بن
على عليهما السلام قبلاً پيش بينى و خبر داده شده بود و طبق همان پيش بينى و اخبار
قبلى انجام گرفته و همانگونه كه در سؤ ال اول اشاره گرديد با اين مقدمه شهادت آن
حضرت چندان فضيلتى به همراه ندارد.
پاسخ آن به طور
خلاصه اين كه : بلى خداوند مى دانست كه حسين بن على عليهما السلام به اين فرمان
بزرگ الهى با اراده و اختيار خويش اطاعت خواهد نمود و همه آنچه را كه غير خداست
فداى راه خدا خواهد كرد و در مقابل حكم الهى تخلف نخواهد ورزيد لذا قبلاً همين
موضوع را به پيامبرش خبر داده بود ولى اين علم خدا و اين اخبار قبل از حادثه كربلا
كوچكترين تاءثيرى در اجبار و سلب اختيار از امام حسين عليه السلام ندارد؛ زيرا به
عنوان مثال اگر ما يكى از اوامر خدا را با اراده و اختيار خود انجام مى دهيم مثلاً
نماز بجا مى آوريم اگر خداوند همين عمل ما را كه از اول مى دانست به پيامبرش نيز
اطلاع مى داد، آيا اين اخبار كوچكترين تاءثيرى در اراده و عمل ما داشت ؟ و آيا اين
علم خدا كه با خبر دادن به پيامبرش تواءم گرديده از ما سلب اراده و اختيار مى نمود
و ما را به انجام آن نماز مجبور مى ساخت ؟ نه ، هرگز.
خلاصه :
علم و پيش بينى
خداوند علت و انگيزه به وقوع پيوستن عملى نيست بلكه خبر دادن از واقعيتى است كه با
اراده و اختيار يك انسان در آينده و در خارج تحقق خواهد پذيرفت و يا با اراده و
اختيار همين انسان به مرحله عمل نخواهد رسيد.
و اين علم تواءم
با اظهار و اعلان نسبت به انجام وظيفه و ايفاى مسؤ وليت اختصاص به حسين بن على
عليهما السلام ندارد بلكه خداوند متعال در مورد ساير انبيا و اوليا نيز كه از نظر
انجام وظيفه در آنان علم و آگاهى داشت كه در آينده با اراده و اختيار خويش از عهده
چنين مسؤ وليتى برخواهند آمد همه و يا قسمتى از آن را به پيامبران خبر داده و از
فداكارى و از خودگذشتگى آنان به عنوان تقدير آگاهشان ساخته است .
((وَبَعْدَ اَنْ
شَرَطْتَ عَليْهِمُ الزُّهْدَ فى دَرجاتِ هذِهِ الدُنْياَالدَّنِيَّةِ
وَزُخْرُفِها وَزِبْرُجها فَشَرَ طُوا لَكَ ذلِكَ وَعَلِمْتَ مِنْهُمُ الوَفاءَ به
فَقَبِلْتَهُمْ وَقَرَّبْتَهُمْ وَقَدَّمْتَ لَهُمُ الذِّكْرَ الْعَلىَّ
والثَّناءَ الْجَلِىَّ))(67).
$
##در پاسخ
عبداللّه بن جعفر و عمروبن سعيد
در پاسخ عبداللّه
بن جعفر و عمروبن سعيد
متن سخن :
((اِنَّى
رَاءَيْتُ رُؤْياً فيها رَسُولُ اللّه صلّى اللّه عليه و آله وَاُمِرْتُ فيها
بِاَمْرٍ اَنَا ماضٍ لَهُ عَلَىَّ كانَ اَو لى ))(68). ((... ما حَدَّثْتُ اَحَداً
بِها وَما اَنَا مُحَدِّث بِها حَتّى اَلْقى رَبِّى ))(69). ((... اءمَّا بَعد
فَاِنَّه لَمْ يُشاقِق اللّه ورَسوله من دعا الى اللّه عزّوجلَّ وَعَمِلَ صالِحاً
وقالَ اِنّنى مِنَ الْمسلِمينَ وَقدْ دَعوتُ اِلى الايمانِ والْبرِّ والصِّلة
فَخيْرُ الاَمانِ اَمانُ ا للّه ولَنْ يُؤ منَ اللّه يَوم الْقِيامَة مَنْ لَمْْ
يَخفهُ فِى الدُّنيا فَنساءَلُ اللّهَ مَخافَة فِى الدُّنيا تُوجبُ لَنا اَمانَهُ
يَومَ الْقيامَة فَاِنْ نَويْتَ بِالكِتاب صلَتِى وَبرِّى فجُزيت خَيْراً فِى الدُّنيا
والا خرة ؛ والسَّلامُ))(70).
ترجمه و توضيح
لغات :
لَمْ يُشاقِق (از
شاق ): مخالفت ورزيد، دشمنى نمود. اءُمِرْتُ: مجهول است : ماءمور شده ام . اَنَا
ماضٍ لهُ: من انجام خواهم داد. عَلَىَّ كانَ اوْلى : به ضررم تمام شود يا به نفعم
. جُزيتَ: مجهول مخاطب است : پاداش داده مى شوى .
ترجمه و توضيح :
بنا به نقل طبرى
و ابن اثير از امام سجاد عليه السلام چهارمين كسى كه به حسين بن على عليهما السلام
پيشنهاد مى نمود كه از سفر عراق منصرف گردد و در اين مورد اصرار مى ورزيد عبداللّه
بن جعفر بودكه پس از حركت امام عليه السلام از مكه طى نامه اى كه به وسيله دو
فرزندش عون و محمد به حضور امام ارسال داشت چنين نگاشت :
امّا بعد: به خدا
سوگندت مى دهم كه با رسيدن اين نامه از سفرى كه در پيش گرفته اى منصرف و به شهر
مكه مراجعت كنى ؛ زيرا مى ترسم كه تو در اين سفر كشته شوى و فرزندانت مستاءصل و با
كشته شدن تو كه پرچم هدايت و اميد مؤ منان هستى نور خدا خاموش گردد در حركت خود
تعجيل نكن كه من نيز متعاقبا خود را به تو مى رسانم (71).
عبداللّه بن جعفر
پس از ارسال اين نامه بلافاصله با عمروبن سعيد - كه از سوى يزيد بن معاويه به جاى
وليد استاندار معزول مدينه به استاندارى منصوب و به ظاهر به عنوان امير حاج ولى در
واقع براى انجام ماءموريت ترور امام عليه السلام آن روزها در مكه به سر مى برد -
ملاقات و از وى درخواست نمود كه امان نامه اى به امام عليه السلام بنويسد كه شايد
در مراجعت آن حضرت مؤ ثر افتد و براى تاءكيد موضوع و اطمينان بيشتر رضايت عمرو بن
سعيد را جلب نمود كه برادرش يحيى بن سعيد را در رساندن امان نامه به همراه
عبداللّه به خدمت امام عليه السلام اعزام نمايد.
چون عبداللّه با
همراهى يحيى در بيرون مكه به قافله امام عليه السلام رسيد در ضمن تسليم امان نامه
تقاضاى خود و يحيى بن سعيد را حضورا مطرح و انصراف امام را از تصميم مسافرت عراق
درخواست نمود.
آن حضرت در پاسخ
عبداللّه و يحيى بن سعيد فرمود:((انى راءيت رؤ يا ...؛ من رسول خدا را در خواب
ديدم در اين خواب به دستور وى به امر مهمى ماءموريت يافته ام كه بايد آن را تعقيب
نمايم خواه به نفع من تمام بشود يا به ضرر من )).
عبداللّه در باره
اين خواب و ماءموريتى كه امام به آن اشاره نمود توضيح بيشترى خواست كه آن حضرت
چنين پاسخ داد:
((ما حَدَّثْتُ
اَحَداً بِها و...؛)) من اين خواب را به كسى نگفته ام و تا زنده هستم با كسى در
ميان نخواهم گذاشت )).
و نامه ذيل را
نيز در پاسخ امان نامه عمروبن سعيد نگاشت :((اما بعد: راه مخالفت باخدا و پيامبر
نپيموده است كسى كه به سوى خدا و رسولش دعوت نموده و عمل صالح انجام دهد و تسليم
اوامر حق گردد. امان نامه اى فرستاداى و در ضمن آن وعده ارتباط صميمى و صلح و سازش
نسبت به ما داده اى ولى بهترين امانها، امان خداوند است و كسى كه در دين ، ترس از
خدا نداشته باشد در آخرت از امان او برخوردار نخواهد بود از پيشگاه خداوند درخواست
توفيق خوف و خشيت در اين دنيا داريم تا در آخرت مشمول امانش گرديم و اگر منظور تو
از اين امان نامه واقعا خير و صلح و صفا باشد در دنيا و آخرت ماءجور خواهى بود
والسلام )).
بنا به نقل
بلاذرى و طبرى و ابن اثير چون جعفر بن عبداللّه و يحيى بن سعيد از پيشنهاد خود
ماءيوس گرديدند و امام را در تصميم و اراده خويش قاطع و جدى ديدند به مكه برگشتند
و عمروبن سعيد نيز چون از راه صلح آميز ماءيوس گرديد دوباره به برادرش ماءموريت
داد كه با گروهى ماءمور مسلح ، خود را به حسين بن على برسانند و او را وادار و
مجبور به مراجعت كنند . اين عده چون به قافله امام رسيدند در ميانشان بگومگو شد و
با تازيانه به همديگر حمله كردند يحيى و يارانش تاب مقاومت نياورده و به مكه
برگشتند.
نكاتى در سخن
امام (ع )
در پاسخ امام به
عبداللّه بن جعفر و در پاسخ آن حضرت به امان نامه عمرو بن سعيد نكاتى وجود دارد كه
اشاره نمودن به اين نكات بى تناسب نيست.
1 - حسين بن على
عليهما السلام در پاسخ عبداللّه به ماءموريتى اشاره مى كند كه در عالم رؤ يا از
طرف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بر وى محول گرديده است و بايد آن را انجام
بدهد گرچه به ضررش منتهى شود. آنگاه تاءكيد مى كند كه اين ماءموريت و اين راز را
به كسى نگفته و تا آخر نيز با كسى در ميان نخواهد گذاشت .
اين ماءموريت
چيست ؟ آيا جهاد و شهادت حسين عليه السلام و اسارت فرزندانش در راه خداست ؟ اينها
را كه قبل از حركت از مكه به محمد حنفيه گفت و در طول راه ازمدينه تا شهادت ، گاهى
با اشاره و گاهى با صراحت مى گفت ، اين چه ماءموريت و رازى است كه امام عليه
السلام آنچنان با قاطعيت از آن سخن مى گويد كه اميد عبداللّه را به ياءس و نوميدى
مبدل مى سازد و على رغم تلاش و كوشش تمام ، لب فرو مى بندد و به مكه برمى گردد؟ ما
چه مى دانيم كه خودش فرمود:((وَما اَنَا مُحَدِّثٌ بِها حَتّى اَلْقى رَبِّى )) 2
- امام در پاسخ امان نامه ، نخست تلويحا به برنامه خود كه دعوت الى اللّه است
اشاره فرموده و سپس با يك اشاره لطيف به موعظه عمرو پرداخته كه در قيامت كسانى
مشمول امان خدا مى گردند كه در دنيا به وظايف خود كه منبعث از خوف خداست قيام
كنند.
و بالا خره با به
كار بردن ((اِن )) شرطيّه (اگر) از هدف اصلى و مكنون خاطر وى پرده برداشته است ؛
زيرا در مقام دعا به كار بردن ((اگر)) سؤ ال انگيز و داراى مفهوم توبيخ است .
$
##سخن امام با
فرزدق
سخن امام با
فرزدق
متن سخن :
((... صَدَقْتَ
للّهِِ الاَمْرُو كُل يَوْمٍ هُوَ فِى شَاءن اِنْ نَزَلَ الْقَضاءُ بِما نُحِبُّ
وَنَرْضى فَنَحْمَدُاللّه عَلى نَعْمائِهِ وَهُوَ الْمُسْتَعانُ عَلى اَداءِ
الشُّكْرِ وَانْ حالَ الْقَضاءُ دُونَ الرَّجاءِ فَلَمْ يَتَعَدَّ مَنْ كانَ
الحَقُّ نِيَّتَهُ وَالتّقْوى سَرِيرَتَهُ))(72)
ترجمه و توضيح
لغات :
شَاءْنٍ: كار مهم
، پيشامد، حكم بر طبق پيشامد. قضاءُ: حكم ، فرمان الهى . حالَ، يَحُولُ: ميان دو
چيز حايل و مانع گرديد. دون ، مى گويند حالَ الْقَوْمُ دُونَ فُلانٍ: آن گروه مانع
فلانى از رسيدن به مقصودش گرديد. تَعَدّى : تجاوز ستم . سريره ، باطن انسان .
ترجمه و توضيح :
پنجمين پيشنهاد
انصراف از سفر عراق به حسين بن على عليهما السلام به وسيله فرزدق شاعر معروف عرب
انجام گرفته است آنگاه كه حسين بن على عليهمالسلام عازم حركت از مكه به سوى عراق
بود و فرزدق نيز براى انجام عمل حج به طرف مكه مى آمد در خارج اين شهر به خدمت آن
حضرت عليه السلام رسيد ود ر زمينه حركت وى سؤ ال نمود. امام عليه السلام در پاسخ
فرزدق سخنانى ايراد كرد. و ما مشروح جريان اين ملاقات را بدانگونه كه مرحوم مفيد
از خود فرزدق نقل نموده است در اينجا مى آوريم (73).
او مى گويد: من
در سال شصت با مادرم عازم مكه و انجام مراسم حج بودم به هنگامى كه داخل محدوده حرم
شدم و افسار شتر مادرم را به دست گرفته و مى كشيدم به قافله حسين بن على عليهما
السلام كه از مكه به سوى عراق در حركت بود برخوردم و به حضورش شتافتم و پس از سلام
و تعارفات عرضه داشتم : يا بن رسول اللّه ! پدر و مادرم به فداى تو ((ما
اَعْجَلَكَ عَنِ الْحَجِّ؟؛)) انگيزه تو در اين عجله و خارج شدن از مكه قبل از
انجام مراسم حج چيست ؟)) امام فرمود:((لَوْ لَمْ اَعْجَلْ لاُخِذْتُ؛)) اگر تعجيل
نمى كردم دستگيرم مى ساختند)).
فرزدق مى گويد
امام از من پرسيد تو كيستى ؟ عرض كردم مردى از ملت عرب .
فرزدق : اضافه مى
كند كه به خدا سوگند امام در شناسايى من به همين اندازه بسنده كرد و در اين مورد
چيز ديگرى سؤ ال ننمود.
سپس پرسيد نظر
مردم (عراق ) نسبت به اوضاع چگونه است . گفتم خبر را از خبره اش مى خواهى كه دلهاى
مردم با شما و شمشيرهايشان بر عليه شما و مقدرات در دست خداست كه هرطور بخواهد
انجام مى دهد.
امام در پاسخ من
چنين فرمود:
((صَدَقْتَ،
للّهِ الاَْمْرُ ...؛)) فرزدق درست گفتى ! مقدرات در دست خداست و او هر روز فرمان
تازه اى دارد كه اگر پيشامدها بر طبق مراد باشد در مقابل نعمتهاى خداوند
سپاسگزاريم و هموست مددكار در سپاس و شكرگزارى براى او. و اگر حوادث و پيشامدها در
ميان ما و خواسته هايمان حائل گرديد و كارها طبق مرام به پيش نرفت باز هم آن كس كه
نيتش حق باشد، و تقوا بر دلش حكومت مى كند از مسير صحيح خارج نگرديده است .
فرزدق مى گويد
وقتى سخن امام بدينجا رسيد. گفتم بلى گفتار شما درست است ، خير پيش !
آنگاه مسائلى چند
درباره حج و غير آن سؤ ال كردم و امام پس از پاسخ اين سؤ الها مركب خود را حركت
داد و خداحافظى نموده و از همديگر جدا شديم .
دو نكته جالب
از اين سخن امام
دو نكته جالب و ارزنده به دست مى آيد:
1 - مساءله آگاهى
: همان گونه كه بارها اشاره نموده ايم امام عليه السلام قطع نظر از ((علم امامت ))
از طريق متعارف و از راههاى معمولى نيز از اوضاع عراق و حوادث آينده آگاهى داشت و
با اطلاع كامل برنامه خويش را تعقيب مى نمود و اين موضوع براى افراد عادى مانند
فرزدق نيز محسوس و ملموس بود كه با صراحت كامل گفت ((قُلُوبُ النّاسِ مَعَكَ
وَسُيُوفُهُمْ عَلَيْكَ)) 2 - دومين نكته جنبه اخلاقى قضيه و مساءله اخلاص و اتكاى
به خداوند است كه حركت امام براى انجام يك ماءموريت و وظيفه الهى و نيل به هدف
معنوى است نه تنها رسيدن به يك پيروزى ظاهرى و حسين بن على عليهما السلام حركت
خويش را بر همين مبنى توجيه و بنيانگذارى نموده است كه :((وَانْ حالَ الْقَضاءُ
دُونَ الرَّجاءِ فَلَمْ يَتَعَدَّ مَنْ كانَ الحَقُّ نِيَّتَهُ وَالتّقْوى
سَرِيرَتَهُ))
$
##پيشنهاد به
شترداران
پيشنهاد به
شترداران
متن سخن :
((مَنْ اَحَبَّ مِنْكُمْ
اَنْ يَنْصَرِفَ مَعَنا اِلى الْعِراقِ اَوْفينا كِراءَه وَاَحْسَنّا صُحْبَتَهُ
وَمَنْ اَحَبَّ الْمُفارَقَةَ اَعْطيْناهُ مِنَ الْكِراءِ عَلى ماقَطَعَ مِنَ
الاَْرْضِ))(74)
ترجمه و توضيح
لغات :
انصراف : مراجعت
و برگشتن . اَوْفَيْنا (از ايفاء): پرداختن . كِراءِ: كرايه .
ترجمه و توضيح :
حسين بن على
عليهما السلام در خارج از مكه در محلى به نام ((تنعيم )) به قافله اى برخورد نمود
كه در ميان آن ، عده اى شتردار از سوى بحير بن يسار حميرى ،استاندار يمن بارهايى
از حله يمنى و اجناس قيمتى به سوى شام و يزيد بن معاويه حمل مى كردند، آن حضرت اين
اجناس را از شترداران گرفته و به تصرف خويش درآورد و خطاب به آنان فرمود:
((مَنْ اَحَبَّ
مِنْكُمْ ...؛)) هريك از شما كه مايل باشد به همراه ما به عراق بيايد كرايه تا
عراق را بدو مى پردازيم و او در طول اين سفر از مصاحبت نيك ما نيز برخوردار خواهد
گرديد و هركس بخواهد از همين جا به وطن خود برگردد كرايه يمن تا اين نقطه را بدو
مى دهيم )).
پس از پيشنهاد آن
حضرت چند نفر كرايه خود را گرفته و به سوى يمن مراجعت و چند نفر ديگر اعلان آمادگى
كردند كه تا عراق به همراه آن حضرت حركت نمايند.
راز عمل
راز اين سخن و
عملكرد انقلابى امام كه الگو و سرمشق براى تمام رهبران اصيل قيامها و نهضتهاست ،
پشتيبانى محرومان و دشمنى با طاغوتيان و تضعيف آنهاست و از اين عمل چنين استفاده
مى شود كه بايد از هر فرصت مناسب در تضعيف طاغوت و در تقويت ضعفا و محرومان بهره
بردارى نمود.
و اينك امام اين
ثروت را كه از مردم بيچاره يمن به وسيله استاندار و دست نشانده معاويه جمع آورى
گرديده و در بست در اختيار يزيد قرار خواهد گرفت از چنگ اين طاغوت مى رهاند و در
مواردى كه به صلاح امت است صرف مى كند و در اختيار فقرا و ضعفا كه در طول اين راه دور
و دراز از حجاز تا عراق با آنان مواجه خواهد گرديد قرار مى دهد و يا در راه شكستن
سدى كه در مقابل قرآن قرار گرفته است به كار مى اندازد.
ولى از طرف ديگر
شترداران و كرايه كشها را گرچه در خدمت طاغوت قرار گرفته اند چون از طبقه محروم و
ضعيف جامعه هستند و بايد به مزد خويش و كرايه اين سفر پر رنج نايل گردند نه تنها
با كمال خوشرويى در اختيار سفر و برگشت آزاد مى گذارد و در هر دو صورت كرايه آنها
را مى پردازد بلكه در صورت اختيار سفر و همراهى تا عراق به آنان مصاحبت نيك و
برخوردارى از لطف و محبت خويش را وعده مى دهد.
آرى وعده مصاحبت
نيك از سوى فرزند پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در سفرى به سوى عراق و در ركاب او
كه ثمره و نتيجه اين مصاحبت نيك ، عظمت ، سعادت و بهشت جاودان و نيل به مقامى بس
ارجمند است مورد غبطه و آرزوى هر بنده صالح و با ايمان است .
$
##دومين نامه به
مردم كوفه
دومين نامه به
مردم كوفه
متن سخن :
((اَمّا بَعْدُ:
فَقَدْ وَرَدَ عَلَىَّ كِتابُ مُسْلِمِ بنِ عَقيل يُخْبِرُنى بِاجْتِماعِكُمْ عَلى
نَصْرِنا وَالطَّلَبِ بِحَقِّنا فَسَاءَلْتُ اللّهَ اَنْ يُحْسِنَ لَنَا الصُّنْعَ
وَيُثيبَكُمْ عَلى ذلِكَ اَعْظَمَ الاَجْرِ وَقَدْ شَخَصْتُ اِلَيْكُمْ مِنْ
مَكَّةَ يَومَ الثّلاثاءِ لَِثمانٍ مَضَيْنَ مِنْ ذى الْحِجَّةِ فَإ ذا قَدِمَ
عَلَيْكُمْ رَسُولى فَانْكَمِشُوا فى اَمْرِكُمْ فَاِنِّى قادمٌ فى اَيّامى
هذِهِ))(75).
ترجمه و توضيح
لغات :
صُنعَ (به ضمّ و
كسر صاد): آنچه انجام مى پذيرد. يُثيِبُ (از اَثابَهُ اِثابَةً): جزاى نيك دادن .
شَخَصْتُ:(از شخوص ): حركت نمودن . ثَلاثاءِ: سه شنبه . اِنْكِماش : سرعت نمودن ،
به سرعت به كارها سروسامان بخشيدن . قُدُوم : وارد شدن مسافر.
ترجمه و توضيح :
وقتى حسين بن على
عليهما السلام در مسير خود به سوى كوفه به منزلى به نام ((حاجر)) وارد گرديد اين
نامه را خطاب به مردم كوفه و در پاسخ نامه مسلم بن عقيل نگاشت و به وسيله قيس بن
مسهر صيداوى به آنان ارسال داشت :
((اما بعد: نامه
مسلم بن عقيل را كه مشعر به اجتماع و هماهنگى شما در راه نصرت و يارى ما خاندان و
مطالبه حق ما بود دريافت نمودم از خداوند مسئلت دارم كه آينده همه ما را به خير و
شمارا موفق و در اين اتحاد و اتفاق بر شما ثواب و اجر عظيم عنايت فرمايد.
من هم روز سه
شنبه هشتم ذيحجه از مكه به سوى شما حركت نموده ام با رسيدن پيك من ، شماها به
كارهاى خويش به سرعت سروسامان بخشيد كه خود من نيز در اين چند روزه وارد خواهم
گرديد)).
چرا كوفه ؟
در قيام و حركت
حسين بن على عليهما السلام گاهى مساءله دعوت و اظهار پشتيبانى مردم كوفه و تشكيل
حكومت اسلامى در قيافه علة العلل و انگيزه اصلى تصوير و ترسيم گرديده است و اين
تصوير، گذشته از اينكه برخلاف واقعيات و مسلمات است از اهميت و عظمت اين قيام
كاسته و مساءله را به صورت يك موضوع عادى كه هر مسلمان سياستمدار منهاى مقام معنوى
و وظيفه شخصى الهى نيز ملزم به اجراى چنين طرح و برنامه بود درآورده است ولى ما كه
قدم به قدم با سخنان امام عليه السلام حركت مى كنيم مى بينيم مساءله دعوت مردم
كوفه و تشكيل حكومت در اين حركت حيات بخش و اراده امام عليه السلام داراى نقش
اساسى و جنبه اصلى نبوده است ؛ زيرا امام عليه السلام در مدينه از بيعت با يزيد
امتناع ورزيده و بر اساس مخالفت و مبارزه سخت با دشمن سرسخت و با برنامه منظم به
سوى مكه حركت نموده است تا آنجا كه در پاسخ ابن عباس مى گويد:((اينها دست از من
برنمى دارند تا خون مرا بريزند)).
و در پاسخ ابن
زبير مى گويد:((اگر در لانه مرغى باشم باز هم مرا بيرون آورده و به قتل خواهند
رسانيد)).
و پس از تصميم
امام عليه السلام و پس از ورود آن حضرت به مكه و پس از آگاهى مردم كوفه از موضع
مخالف امام عليه السلام مساءله دعوت شروع گرديده است و پر واضح است كه اين دعوت
نمى تواند علة العلل و انگيزه اصلى در حركت و قيام امام عليه السلام باشد بلكه يك
مساءله فرعى و جنبى بوده در كنار يك تصميم و اراده محكم و در ضمن يك هدف عالى و
برنامه گسترده و منظم .
اينك امام عليه
السلام بايد مبارزه با يزيد را تعقيب و پيگرى نمايد ولى ادامه آن در مكه مساوى است
با ترور و قتل مخفيانه آن حضرت كه در نتيجه از طرفى موجب هتك حرمت و اهانت به بيت
خدا و از طرف ديگر به نفع يزيد بن معاويه منجر خواهد گرديد. ولذا ديديم سعيد بن
عمروعاص مسؤ ول و ماءمور ترور امام عليه السلام اول از رهگذر صلح و سازش و با
تسليم نمودن امان نامه و سپس با توسل به زور مى خواهد امام را از حركت باز دارد و
به مكه برگرداند و موضوع را بدون سروصدا در خود مكه فيصله بخشيده و اين قيام را در
نطفه خفه سازد.
و اما امام عليه
السلام كدام منطقه را انتخاب نمايد؟ متن كشور اسلامى ، بزرگترين نقطه انفجار، عراق
و كوفه را؛ زيرا اين استان يكى از استانهاى بزرگ مركز ارتش اسلام ، رقيب و مقابل
شام و از نظر سوق الجيشى داراى اهميتى حتى بيش از مكه و مدينه و از نظر آگاهى مردم
آن سامان همين اندازه كافى است كه اين همه دعوتنامه از سوى آنان به مكه سرازير شده
و آمادگى و پشتيبانى خويش را اعلان نموده اند و اگر در يك زمان معين و برهه خاصى
جلو اين آگاهى و آمادگى جبرا گرفته شود ولى بالا خره اين افكار در انقلاب آينده مؤ
ثر گرديده انقلابهاى آينده از همين نقطه آغاز خواهد شد.
گذشته از اين
مساءله ، آيا براى حسين بن على عليهما السلام كه امام و رهبر امت است در مقابل اين
نامه ها و درخواستها عذرى در تعطيل برنامه سفر عراق و كوفه وجود دارد و اگر مردم
كوفه ادعا مى كردند كه ما حاضر بوديم در راه حسين بن على عليهما السلام از جان و
مال خود بگذريم و اين همه از وى درخواست نموديم كه رهبرى ما را به عهده گيرد ولى
او اعتنايى به درخواستهاى ما ننمود پاسخ امام عليه السلام قانع كننده بود كه بگويد
چون من مى دانستم شما نسبت به من بى وفايى خواهيد نمود لذا به درخواستهاى شما پاسخ
مثبت ندادم ؟ آيا نمى توانستند ادعا كنند كه ما در دعوت خويش وفادار بوديم ؟
به عبارت ديگر:
در اينجا امام حسين عليه السلام بر سر دوراهى تاريخ است كه اگر به تقاضاهاى مردم
كوفه پاسخ مثبت ندهد در مقابل تاريخ محكوم است و تاريخ در آينده قضاوت خواهد كرد
كه زمينه فوق العاده مساعد بود ولى امام حسين از اين فرصت طلايى نتوانست استفاده
كند يا نخواست يا ترس و رعب مانع گرديد و...
امام عليه السلام
براى اينكه با چنين مردمى كه دست به سوى او دراز كرده اند اتمام حجت كند به تقاضاى
آنان پاسخ مى گويد.
نتيجه اينكه :
امام از نظر
تكليف شرعى ، باطنى و واقعى كه خود واقف و متوجه آن بود ماءموريت داشت كه در راه
مبارزه با فساد و دستگاه حكومت يزيد و براى اعتلاى كلمه حق تا آخرين قطره خون خود
را نثار كند.
و از نظر حكم
ظاهرى كه براى هر فردى روشن بود در رابطه با پاسخگويى به درخواست مردم كوفه و
شرايط خاص محيط عراق لازم بود كه اين مبارزه را به اين ناحيه بكشاند و برنامه خويش
را در اين نقطه عملى و پياده نمايد و به روال عادى حركت خويش را به مردم كوفه
اعلان نموده و به آنها دستور آمادگى هرچه بيشتر بدهد گرچه تفكيك اين دو نوع تكليف
از همديگر براى عموم قدرى مشكل است ولى شايد گفتار يكى از علماى بزرگ شيعه نيز
ناظر به همين مطلب باشد كه مى گويد ((حسين بن على عليهما السلام بين تكليف ظاهرى و
تكليف واقعى جمع كرده و در حركت خويش به سوى كوفه هردو وظيفه را انجام داد))(76).
و جالب اين كه
امام عليه السلام به هردو جنبه موضوع بارها اشاره كرده ، ماءموريت اولى خود را به
تعبيرهاى مختلف مانند ماءموريت از طرف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در حال رؤ
يا، خواست و مشيت خداوند و... بيان نموده است . و اما ماءموريت دوم و تكليف ظاهرى
امام كه با علم و آگاهى بر بى وفايى مردم كوفه يك روش معمولى و متعارف در پيش
گرفته است ، اين حقيقت در سخنان مختلف آن حضرت مانند گفتار او به ابن زبير و...
منعكس گرديده است .
و از جمله اين
موارد گفتار ديگرى است از آن حضرت كه در صفحه بعد مطالعه خواهيد نمود.
$
##در پاسخ مردي
ازكوفه
در پاسخ مردي
ازكوفه
متن سخن :
((اِنَّ هؤُلاءِ
اَخافُونى وَهذِهِ كُتُبُ اَهْلِ الْكُوفَة وَهُمْ قاتِلى فَاِذا فَعَلُوا ذلِكَ
وَلَمْ يَدَعُو اللّه مُحَرَّماً اِلاّ انْتَهَكُوهُ بَعَثَ اللّهُ اِلَيْهِم مَنْ
يُذِلّهُمِ حَتّى يَكُونُوا اَذَلَّ مِنْ فِرامِ الْمَراءَةِ))(77).
ترجمه و توضيح :
ابن كثير دمشقى و
ابن نما از مردى از اهل كوفه نقل نموده اند كه من پس از آنكه اعمال حج را انجام
دادم به سرعت به كوفه مراجعت نمودم و در مسير خود به چند خيمه برخوردم و از صاحب
آن خيمه ها پرسيدم ، گفتند اين خيمه ها متعلق به حسين بن على است . با شنيدن اين
جمله و به اشتياق زيارت فرزند پيامبر حركت نموده به سراغ خيمه اختصاصى آن حضرت
رفتم . او را در قيافه مردى كه دوران پيرى را شروع كرده باشد در يافتم و ديدم
مشغول قرائت قرآن است و قطرات اشك از صورت و محاسن شريفش سرازير است عرضه داشتم
پدر و مادرم فداى تو باد اى فرزند دختر پيامبر! چه انگيزه اى تو را به اين بيابان
بى آب و علف كشانده است ؟
امام در پاسخ من
چنين فرمود:
((اِنَّ هؤُلاءِ
اَخافُونى وَهذِهِ كُتُبُ اَهْلِ الْكُوفَة ...؛)) از طرفى اين بنى اميه مرا تهديد
نمودند و (از طرف ديگر) اينها دعوتنامه هاى مردم كوفه است كه به سوى من فرستاده
اند و همين مردم كوفه هستند كه مرا به قتل خواهند رسانيد و چون دست به اين جنايت
زدند و احترام دستورات و اوامر خدا را درهم شكستند خدا نيز كسى را بر آنان مسلط
خواهد نمود كه آنها را به قتل برساند و آنچنان خوار و ذليلشان بكند كه ذليلتر از
كهنه پاره زنان گردند)).
پيش بينى امام (ع
)
در اين سخن امام
عليه السلام آنچه جالب توجه است پيش بينى آن حضرت درباره مردم كوفه مى باشد كه
فرمود اين مردم مرا به قتل خواهند رسانيد و پس از ارتكاب اين جنايت ، خدا نيز كسى
را بر آنان مسلط خواهد نمود كه به قتلشان برساند و آنچنان به خوارى و ذلتشان
بكشاند كه بى حيثيت ترين و ذليلترين مردم دنيا باشند.
و اين پيش بينى
در موارد متعدد از سخنان آن حضرت آمده است از جمله در گفتار وى در بطن عقبه و به
هنگام حركت از مكه در پاسخ پيشنهاد ابن عباس (78) و همچنين در دومين سخنرانى آن
حضرت كه در روز عاشورا و در روياروئى مردم كوفه ايراد فرمودچنين آمده است :((به
خدا سوگند! پس از اين جنگ ، روى راحت و خوشى نخواهيد ديد مگر خيلى كم و گذرا به
همان اندازه كه اسب سوار بر اسب خويش سوار است و سپس آسياب تحولات شما را به شدت
به دور خود خواهد چرخانيد و مانند محور آسياب به تزلزل و اضطرابتان درخواهد
آورد))(79).
تحقق ذلّت مردم
كوفه
اينك بايد ديد
اين پيش بينى امام درباره مردم كوفه كى و چگونه و با دست چه كسى تحقق پذيرفت ، اين
چه كسى بود كه بر اين مردم مسلط شد و آنان را آنچنان به ذلت و خوارى كشانيد كه
ذليلترين همه اقوام و ملل گرديدند.
همان گونه كه
امام عليه السلام فرمود پس از جريان عاشورا مردم كوفه بجز يك دوران موقت روى خوشى
و آرامش نديدند؛ زيرا بلافاصله گروهى از مردم اين شهر به عنوان توابين قيام كردند
و پس از مدتى ، جريان خروج مختار پيش آمد و... كه همه اين جريانات همراه با قتل و
خونريزى و موجب قلق و اضطراب مردم كوفه و در نهايت به مجازات كسانى كه در كربلا
بودند منجر گرديد و اين اضطرابها در طول تاريخ خلافت بنى اميه و قسمت مهمى از
تاريخ خلافت عباسيان در عراق و مركز آن كوفه استمرار و ادامه داشته است كه امام
فرمود:((لا تُرْضِ الْولاةَ عَنْهُمْ اَبَداً)) ولى بدترين دورانى كه بر مردم كوفه
گذشت و تلخترين روزهايى كه تاريخ كوفه به ياد دارد عبارت است از دوران بيست ساله
اى كه حجاج بن يوسف ثقفى فرمانرواى مطلق العنان عراق - به ضميمه قسمتى از ايران -
گرديد كه در دوران حكومتش (75 - 95 ق ) مردم عراق به خصوص مردم كوفه را آنچنان تحت
فشار قرار داد و آنچنان در دل آنان رعب و وحشت ايجاد نمود و به قدرى آدم كشت و به
قدرى زندانى و شكنجه نمود و آنچنان اين مردم را به خوارى و ذلت و تباهى و روسياهى
كشيد كه نمى توان تعبيرى گوياتر از ((اَذَلَّ مِنْ فِرامِ المَرْاءَةَ)) بر آن
پيدا نمود.
خلاصه اى از
جنايات حجاج
در مروج الذهب و
كامل ابن اثير آمده است كه چون حجاج بن يوسف به فرمانروايى عراق منسوب و به كوفه
مقر حكومت خويش وارد گرديد در اولين سخنرانيش كه تواءم با تهديد و ارعاب و بدون
ذكر ((بسم اللّه )) بود قيافه خونخوار خويش را نشان داد و از جمله هايى كه او در
اولين سخنرانيش به كار برد اين بود:
اى مردم عراق !
اى اهل شقاق و نفاق و صاحبان بدترين صفات به خدا سوگند! من در ميان شما گردنهايى
برافراشته و سرهايى كه هنگام درو كردنش فرا رسيده است زياد مى بينم و اين كارى است
كه از من ساخته است . اى مردم عراق ! بدانيد به خدا سوگند من نه از لغزش شما درمى
گذرم و نه عذر شما را مى پذيرم (80).
آنگاه دستور داد
كه بايد همه شما در بيرون شهر اجتماع كنيد و به يارى ((مهلب )) كه در بصره با
مخالفان حكومت در جنگ است بشتابيد و هركس از اين فرمان خوددارى كند گردنش را خواهم
زد و خانه اش را ويران خواهم نمود. روز سوم كه خود حجاج ناظر حركت مردم كوفه به
سوى بصره بود، پيرمردى از سران قبائل كوفه به نام ((عمير بن ضابى )) به نزدوى آمد
و گفت : امير! من پير و زمين گير و ضعيفم و چند فرزند جوانم در جنگ شركت مى كنند،
يكى از آنها را به جاى من حساب كن و مرا از شركت در اين جنگ معاف بدار.
هنوز كلام پيرمرد
تمام نشده بود كه حجاج دستور داد گردن او را زدند و ثروتش را مصادره نمودند. مردم
كوفه با ديدن اين فشارها در رفتن به بيرون شهر و شركت در جنگ بصره آنچنان ازدحام و
كثرت نمودند و آنچنان شتاب زده شدند كه چندين نفر از بالاى پل به داخل فرات افتاده
و غرق شدند(81).
بنابه نقل مورخان
حجاج بن يوسف كه در سال 95 و پس از بيست سال امارت ، مُرد كسانى كه به دست وى در
اين مدت به قتل رسيده بودند (بجز كسانى كه در جنگها كشته شده بودند) به 120 هزار
نفر بالغ مى گرديد. به هنگام مرگ حجاج ، پنجاه هزار نفر مرد و سى هزار نفر زن در
زندانهاى وى وجود داشتند كه شانزده هزار نفر از اين زنان زندانى ، برهنه بودند.
مسعودى پس از نقل
اين جريان مى گويد: حجاج زن و مرد را در يك محل زندانى مى نمود و زندانهاى وى سقف
نداشت تا از تابش آفتاب سوزان و رسيدن باد و باران و سرماى زمستان مانع گردد(82).
در تاريخ ابن
جوزى آمده است كه غذاى زندانيان حجاج را مخلوطى از آرد جو و خاكستر و نمك تشكيل مى
داد و هركس پس از چند روز كه در يكى از زندانهاى حجاج زندانى مى گرديد در اثر اين
نوع غذا و در اثر تابش آفتاب به صورت يك شخص سياه پوست درمى آمد(83).
ابن قتيبه دينورى
نقل مى كند كه حجاج بن يوسف در اثر مخالفتى كه از مردم بصره به وجود آمد در ماه
رمضان و روز جمعه وارد اين شهر گرديد و با يك دسيسه حساب شده در ميان مسجد جامع
اين شهر، هفتادهزار نفر را، آرى هفتادهزار نفر را، يكجا از تيغ شمشير گذرانيد كه
چنين جنايتى در طول تاريخ ديده نشده است (84).
مرحوم شيخ محمد
جواد مغنيه نويسنده شهير لبنانى مى گويد: ((من آنچه تاريخ مطالعه كرده ام در قساوت
و خونخوارى ، كسى مانند ((حجاج )) را نديده ام تنها درباره ((نرون )) مطالبى مى
شنويم كه مى تواند بيانگر روح شقاوتگر و حالت ساديسم حجاج باشد كه وقتى ((روم ))
را آتش زد به شعله هايى كه زبانه مى كشيد تماشا مى كرد و به ناله و ضجه زنان و
اطفال كه از ميان آتش به گوش مى رسيد مى خنديد))(85).
و بالا خره ((عمر
بن عبدالعزيز)) درباره ((حجاج بن يوسف )) مى گفت : ((اگر تمام ملتها خبيث ترين و
خونخوارترين فرد خود را براى مسابقه در خباثت و جنايت بياورند و ما حجاج را
بياوريم در اين مسابقه پست فطرتى ، ما بر همه جهانيان پيروز خواهيم گرديد))(86).
و در اينجاست كه
مفهوم گفتار امام عليه السلام تا حدى روشن مى شود كه فرمود:
((سَلَّطاللّه
عَلَيْهِمْ مَنْ يُذِلُّهُمْ حَتّى يَكُونُوا اَذَلَّ مِنْ فِرامِ الْمَرْاءَة ))
$
##در پاسخ حضرت
زينب
در پاسخ حضرت
زينب (ع )
متن سخن :
((يا اُخْتاهُ
كُلُّ ما قُضِيَ فَهُوَ كائِنٌ))(87).
ترجمه و توضيح :
حسين بن على
عليهما السلام در مسير خود به كربلا به منزلى به نام ((خزيميه )) وارد گرديد و يك
شبانه روز در آنجا توقف و استراحت نمود و در اين منزل بود كه در اول صبح حضرت زينب
عليهاالسلام به خدمت آن حضرت آمد و عرضه داشت : برادر! اين دو بيت گويا از هاتفى
به گوش من رسيد كه بيشتر موجب نگرانى و تشويش خاطر من گرديد.
اى چشم من با
تلاش فراوان آماده باش براى گريه كردن ؛ زيرا چه كسى بجز من براى شهدا گريه خواهد
نمود.
گريه براى گروهى
كه خطرات ، بر طبق مقدرات ، آنها را به سوى وفاى به عهد سوق مى دهد))(88).
حسين بن على
عليهما السلام در پاسخ زينب كبرى عليهاالسلام به يك جمله قناعت ورزيد، آرى تنها به
يك جمله كوتاه :((يا اُخْتاهُ كُلُّ ما قُضِيَ فَهُوَ كائِنٌ)) ((خواهرم ! آنچه
خدا تقدير كرده حتما به وقوع خواهد پيوست )).
منظور از قضا
چيست ؟
با توضيحى كه در
صفحات قبل در رابطه با مشيت و اراده تكوينى و تشريعى خداوند داده شد و با در نظر
گرفتن شرايط و اوضاع خاصى كه امام از نظر تكليف شرعى در آن قرار داشت فكر مى كنيم
مساءله قضا كه در اين سخن امام عليه السلام آمده است تا حدى روشن گردد و منظور از
اين قضا همان فرمان و امر الهى در آن شرايط و چهارچوبه خاص و به انجام رسانيدن اين
تكليف از سوى امام عليه السلام است ؛ زيرا واژه ((قضا)) به معناى امر حتمى و به
مرحله انجام رسانيدن تقدير و مشيت و در مرحله بعد از تقدير و اراده است .
$
##در منزل ثعلبيه
در منزل ثعلبيه
متن سخن :
((لا خَيْرَ فِى
الْعَيْشِ بَعْدَ هؤُلاءِ))(89)
ترجمه و توضيح :
قافله حسين بن
على عليهما السلام پس از ((خزيميه )) و ((زرود)) به منزل ثعلبيه وارد گرديد و در
اين منزل ، سه گفتار از امام عليه السلام نقل گرديده است كه يكى به مناسبت شهادت
حضرت مسلم و دو سخن ديگر در پاسخ دو نفر سؤ ال كننده مى باشد كه به ترتيب اين سه
سخن را در اينجا مى آوريم :
سخن اول در رابطه
با شهادت مسلم بن عقيل است كه اين جريان را طبرى و مورخان ديگر از عبداللّه بن
مسلم به طور مشروح و مفصل نقل نموده اند و خلاصه آن اين است : ابن سليم كه از مردم
كوفه است مى گويد: ((من و همراهم ((مذرى )) پس از انجام مراسم حج ، همت خود را به
كار بستيم كه هرچه زودتر به كاروان حسين بن على عليهما السلام برسيم و سرانجام كار
او را بدانيم ، در منزل ((زرود)) بود كه به قافله آن حضرت رسيديم و در همين محل به
مسافرى به نام ((بكير)) كه از كوفه مى آمد برخورديم و خبر شهر خود را از وى جويا
شديم . او گفت به خدا سوگند! من از كوفه خارج نشدم مگر اين كه مسلم بن عقيل و هانى
بن عروه را به قتل رسانده بودند و با چشم خود ديدم كه بدنهاى آن دو شهيد را در
بازار كوفه بر زمين مى كشاندند)).
عبداللّه مى گويد
پس از گرفتن اين خبر ما به قافله حسين بن على عليهما السلام لاحق گشته تا به هنگام
غروب به منزل ((ثعلبيه )) وارد شديم و در اين منزل از نزديك با امام عليه السلام
ملاقات نموده و خبر شهادت مسلم و هانى را به اطلاع وى رسانيديم .
ابن سليم مى گويد
امام با شنيدن اين خبر گفت :((اِنَّا للّهِ وَانَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ)) آنگاه
اشك به صورتش جارى گرديد. همراهان امام عليه السلام و بنى هاشم نيز گريه كردند و
صداى شيون زنها نيز به گوش مى رسيد. پس از آرامش مجلس عبداللّه و همراهش به امام
عليه السلام عرضه داشتند يابن رسول اللّه ! جريان كشته شدن مسلم و هانى نشان داد
كه شما در كوفه طرفدار و هواخواه نداريد و بهتر اين است كه از همين جا مراجعت
كنيد.
و از طرف ديگر
فرزندان عقيل گفتند نه ، به خدا سوگند كه ما از پاى نمى نشينيم مگر اينكه خون مسلم
را از كشندگان وى بگيريم يا همانند او به خون خود بغلتيم .
گفتگو و بحث در
ميان عبداللّه و همراهش از يك طرف و فرزندان عقيل از طرف ديگر به درازا كشيد و
هريك از آنان براى نظريه خويش دلايلى مى آوردند و تاءييداتى ذكر مى نمودند و در
عين حال همه آنان انتظار آن را داشتند كه امام در اين باره اظهار نظر و تصميم خود
را بيان كند و آن حضرت در اين رابطه چنين فرمود:
((لا خيْرَ فِى
الْعَيْشِ بَعْدَ هؤُلاءِ؛)) پس از اينها (پس از مسلم و هانى و پس از مردان و
جوانانى مانند فرزندان عقيل ) ديگر در زندگى خير و سودى نيست )).
نتيجه اينكه :
از ديدگاه سرور
آزادگان ، زندگى كردن در جامعه اى اين چنين سودى ندارد، جامعه اى كه مردانى چون
مسلم بن عقيل و هانى بن عروه در شهرى مانند كوفه پايگاه اسلام كشته مى شوند و بدن
آنها در بازار آن شهر،بازارى كه روزى صداى موعظه اميرمؤ منان عليه السلام در آن
طنين افكن بود كشانده مى شود. آرى بعد از چنين جنايتى و كشته شدن چنين مردانى الهى
و در يك چنين محيط و جامعه منحط زندگى مفهومى ندارد گو اينكه همين زندگى ذلتبار
براى انسانهايى كه تنها از صورت انسانى برخوردارند نه از سيرت آن شيرين و لذت بخش
است .
$
##پاسخ به يك
سؤال
پاسخ به يك سؤال
متن سخن :
((اِمامٌ دَعا
اِلى هُدىً فَاَجابُوا اِلْيهِ وَامامٌ دَعا اِلى ضَلالَةٍ فَاَجابُوا اِلَيْها
هُؤُلاءِ فِى الْجَنَّةِ وَهؤُلاءِ فِى النّار وَهُو قَوْلُهُ تَعالى : فَرِيقٌ
فِى الْجَنَّةِ وَفَريقٌ فِى السَّعيرِ))(90).
ترجمه و توضيح :
بنابه نقل بزرگ
محدث شيعه صدوق (ره ) و خطيب خوارزمى در همان منزل ((ثعلبيه )) بود كه شخصى به
خدمت حسين بن على عليهما السلام شرفياب گرديد و از آن حضرت تفسير اين آيه شريفه را
سؤ ال نمود:((يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ اُناسٍ بِاِمامِهِمْ؛)) در روز قيامت هر قوم و
ملتى را با امام و پيشوايشان صدا و دعوت مى كنيم ))(91).
امام در پاسخ وى
فرمود: آرى امام و پيشوايى هست كه مردم را به راه راست و به سوى سعادت و خوشبختى
مى خواند و گروهى به وى پاسخ مثبت داده و از او پيروى مى كنند و پيشواى ديگرى نيز
هست كه به سوى انحراف و بدبختى دعوت مى كند گروه ديگرى نيز براى وى جواب مثبت مى
دهند كه گروه اول در بهشت است و گروه دوم در دوزخ .
امام سپس فرمود و
اين است معناى آيه ديگر كه ((فَرِيقٌ فِى الْجَنَّةِ وَفَريقٌ فِى السَّعيرِ؛))
گروهى در بهشت است و گروهى در دوزخ ))(92).
انواع رهبرى
حسين بن على
عليهما السلام در اين گفتارش با اتكاى به دو آيه از قرآن مجيد از دو گروه متضاد و
از دو نوع رهبرى سخن مى گويد كه هريك از اين دو گروه متكى به يك رهبر و الهام
گيرنده از افكار اوست كه در صحنه زندگى هميشه چنين گروه ها و چنين رهبرانى بوده و
خواهند بود و بايد اين رهبران را با برنامه اى كه در پيش دارند شناخت و از آن
رهبرى كه به سعادت انسانى دعوت مى كند تبعيت و پيروى نمود.
پاسخ سؤ ال ديگر
متن سخن :
((اَما وَاللّه
لَوْ لَقِيتُكَ بِالْمَدِينَة لا رَيْتُكَ اَثَرَ جَبْرَئيلَ فى دارنا وَنُزُولِه
بِالْوَحى على جَدّى يا اَخا اَهْلِ الْكُوفَةِ مِنْ عِنْدِنا مُسْتَقَى الْعِلْمِ
اَفَعَلِمُوا وَجَهِلْنا؟ هذا مِمَّا لا يَكُونُ))(93).
ترجمه و توضيح
لغات :
اَرَيْتُ، اِرئة
: نشان دادن . اثر جبرئيل : محل ورود جبرئيل . مُسْتَقى : محلى كه براى استفاده از
آب و سيراب شدن از آن فراهم شود.
ترجمه و توضيح :
اين ، سومين سخن
امام است در همان منزل ثعلبيه كه يك نفر از مردم كوفه به خدمت آن حضرت رسيد و امام
در ضمن گفتگو از وى پرسيد اهل كدام شهر هستى او پاسخ داد از مردم كوفه .
امام به وى چنين
فرمود:((اَما وَاللّه لَوْ لَقِيتُكَ بِالْمَدِينَة ...؛)) آگاه باش كه اگر ملاقات
ما در مدينه صورت مى گرفت اثر و رد پاى جبرئيل و محل نزول او را در خانه ما(94) به
تو نشان مى دادم . اى برادر كوفى ! محل فرا گرفتن علم ، خاندان ماست پس آيا اينها
آشنا و دانا و ما جاهل و ناآشنا هستيم آيا چنين چيزى شدنى است ؟)).
اين سخن امام كه
در بصائرالدرجات و اصول كافى نقل گرديده است نشان مى دهد كه امام عليه السلام آن
را در مقام پاسخگويى به سؤ الى كه از سوى آن مرد كوفى مطرح شده است اظهار نموده
است و تا آنجا كه فرصت اجازه مى داد ما تلاش نموديم كه اصل سؤ ال را نيز به دست
بياوريم تا بيان و گفتار امام عليه السلام هرچه واضحتر و روشنتر گردد، ولى
متاءسفانه درباره اصل سؤ ال مطلبى به دست نيامد.
اما مجموع سخن
امام بويژه جمله ((اَفَعَلِمُوا وَجَهِلْنا)) كه به صورت استفهام انكارى استعمال
شده است نشانگر آن است كه طرف خطاب مردى بوده است ناآگاه و ظاهر بين كه حركت امام
را در مقابل بنى اميه مانند ساير اعتراض كنندگان مورد اعتراض قرار داده است و امام
عليه السلام ضمن برشمردن فجايع و جنايتهاى خاندان بنى اميه از انحرافات و
اعوجاجهايى سخن گفته است كه پس از خاتم پيامبران در رهبرى اسلام به وجود آمده و
موجب آن گرديده است تا خاندان بنى اميه كه هميشه از دشمنان شماره يك اسلام و قرآن
بوده اند فرمانروايان و حكمرانان مسلمانها باشند و به جنايتها و خيانتهايى آن هم
به نام اسلام دست بيالايند و در اسلام انحرافاتى به وجود آورند ولى مرد كوفى به
گفتار امام قانع نگرديده و همه اين برنامه ها را مانند بعضى از مسلمانان كوته بين
به حساب اسلام گذاشته ، ظاهر اعمال و رفتار و روزه و نماز جمعه و جماعت خاندان بنى
اميه را مستمسك و دليل حقانيت آنان قرار داده است .
آنچه از گفتار
امام (ع ) استفاده مى شود
از اين گفتار
امام مطالب زيادى را مى توان استفاده نمود ولى با توضيحى كه قبلاً داده شد در اين
سخن يك مطلب بيش از هرچيز ديگر جلب توجه مى كند و آن وجود يك قاعده كلى در سخن
امام است كه مى توان آن را قاعده ((اهل البيت ادرى بمافيه )) ناميد كه صاحب خانه
به وضع خانه از ديگران آشناتر است و از همين قاعده در حل اختلاف و دوگانگى كه پس
از وفات پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله در ميان مسلمانان به وجود آمده است
بهره بردارى نمود.
توضيح اينكه :
اين دو مكتب يعنى
تشيع و تسنن در اصول و فروع اسلامى فراوان و بيش از شمارش با هم موافق و همعقيده
مى باشند مانند توحيد، نبوت ، معاد، قرآن ، قبله ، نماز، زكات ، حج و مسائل كلى
ديگر. ولى در بعضى از مسائل فرعى و همچنين در بعضى از مسائل اصولى ديگرى مانند
امامت ، اختلاف نظر دارند كه اگر پرده هاى تعصب به كنار رود مى توان با تفاهم و
تحقيقات علمى و تحليلها و بررسيهاى كامل به اتحاد كامل دست يافت و اين دو مكتب را
به يك مكتب اصيل كه خواست خدا و پيامبر است برگرداند.
ولى آيا در اين
چند مساءله مورد اختلاف حق با كيست سؤ الى است كه پاسخهاى مختلف و فراوانى دارد؛
پاسخهاى كلى و پاسخهاى اختصاصى و يكى از پاسخهاى كلى آن همان قاعده ((اهل البيت
ادرى بمافيه )) است كه از گفتار امام عليه السلام به دست مى آيد كه شيعه تمام
عقايد و احكام مذهبى ، اصول و فروع دينى خود را از خاندان وحى و از طريق ((اهل
البيت )) از پيامبر اسلام و سرچشمه علوم اسلامى فرا گرفته و مكتب تشيع در واقع
همان مكتب وحى و مكتب اهل بيت است كه خداوند متعال بدينگونه معرفى شان فرموده است
:((اِنَّما يُرِيدُاللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الْرِّجْسَ اَهْلَ البَيْتِ
وَيُطَهِّركُمْ تَطْهيراً))(95).))
و اما مكتب تسنن
عقايد و احكام خود را از غير اهل خانه اش فرا گرفته است . شيعه در عقايد خود
درباره توحيد و معاد به اميرمؤ منان و خاندان وى متكى است و اهل سنت به ابوهريره و
راويانى مانند وى . شيعه احكام فقهى خود را از امام باقر و امام صادق عليهما
السلام فرا گرفته و اهل سنت از ابوحنيفه و امام مالك و شافعى و...
و اين است آنچه
ما از گفتار امام مى فهميم :((يا اَخا اَهْلِ الْكُوفَةِ مِنْ عِنْدِنا مُسْتَقَى
الْعِلمِ اَفَعَلَمُوا وَجَهِلْنا؟ هذا مِمَّا لايَكُونُ))
$
##در منزل شقوق
در منزل شقوق
متن سخن :
((اِنّ الا مْرَ
للّهِِ يَفْعَلُ مايَشاءُ وَرَبُّنا تَبارَكَ هُوَ كُلَّ يَوْمٍ فِى شَاءنٍ))
فَاِنْ تَكُنِ
الدُّنْيا تُعَدُّ نفَيسَةً//فَانّ ثَوابِ اللّه اَعْلا وَاَنْبَلُ//وَاِنْ تَكُنِ
الاَمْوالُ لِلتَّرْكِ جَمْعُها//فَما بالُ مَتْروكٍ بِهِ الْمَرءُ
يَبْخَلُ//وَاِنْ تَكُنِ الاَرْزاقُ قِسْماً مُقَّسماً//فَقِلَّةُ حِرْصِ
الْمَرْءِ فِى الْكَسْبِ اَجْمَلُ//وَاِنْ تَكُنِ اْلاَبْدانُ لِلْمَوْتِ
اُنْشِاءتْ//فَقَتْلُ اِمرى ءٍ بِالسَّيْفِ فىِاللّه افضلُ//عَلَيْكُمْ سَلامُ
اللّه يا الَاَحْمَدَ//فَاِنِّى اَرانى عَنْكُمُ سَوْفُ اَرْحَلُ//(96)
ترجمه و توضيح
لغات
نَفيس و نَفيسه :
پربها. اَنْبَلْ: اَفضل . بال : حال
ترجمه و توضيح :
امام عليه السلام
كه با نزديك شدن به محيط عراق هر روز با افراد مختلف ازمردم كوفه و عراق مصادف مى
گرديد پس از پشت سر گذاشتن منزل ((ثعلبيه )) و با ورود به منزل ديگرى به نام
((شقوق )) با مردى كه از سوى كوفه مى آمد مواجه و از وى چگونگى اوضاع كوفه و افكار
مردم آنجا را پرسيد.
آن مرد عرضه داشت
يابن رسول اللّه ! مردم عراق در مخالفت شما متحد و هماهنگ گرديده و بر جنگ با شما
هم پيمان شده اند.
امام عليه السلام
در پاسخ وى فرمود:((اِنَّ اْلاَمْرَللّه يَفْعَلُ مايَشاءُ...)) ((پيشامدها از سوى
پروردگار است و آنچه خود صلاح بداند انجام مى دهد و خداى بزرگ هر روز (به مقتضاى
زمان ) اراده خاصى دارد)).
امام عليه السلام
سپس اشعارى را كه ذكر گرديد خواند:
((زندگى اين جهان
گرچه از نظر عده اى نفيس و پربهاست ولى خانه پاداش و جزا بالاتر و پربهاتر است .
و اگر جمع آورى
مال و ثروت براى اين است كه بايد يك روز از آن دست برداشت پس مرد نبايد براى چنين
ثروتى بخل ورزد.
و اگر روزيها
مقدر و تقسيم شده است پس مرد در كسب ثروت هرچه كم آزتر باشد بهتر است .
و اگر اين بدنها
براى مرگ آفريده شده است پس كشته شدن مرد در راه خدا چه بهتر.
درود بر شما اى
خاندان پيامبر! كه من به اين زودى از ميان شما خواهم رفت )).
اراده آهنين
يكى از شرايط
پيروزى و موفقيت در حركت و قيام و مخصوصا يكى از شرايط مهم رهبرى ، اين است كه با
هر حادثه تلخ و ناگوار و با ايجاد شدن هر سدى در برابر هدف ، نبايد از تصميم خود
منصرف گرديد و از خود ضعف و سستى نشان داد و در اين سخن امام اين موضوع به وضوح و
روشنى مشهود است كه چون مرد كوفى از يك جريان تلخ و غير منتظره اى خبر مى دهد كه
مردم كوفه يعنى نيروها و كمكهاى خود امام بر عليه او بسيج شده اند، آن حضرت با
شنيدن اين خبر نه تنها كوچكترين ضعف و سستى از خود نشان نمى دهد و به راه خود
ادامه مى دهد بلكه با سرودن اشعارى و با بى ارزش نشان دادن زندگى و ثروت اين جهان
خود و يارانش را هرچه مصممتر و نيرومندتر مى سازد و اين است درسى كه حسين بن على
عليهما السلام به انسانها بياموخت .
$
##در منزل زباله
در منزل زباله
متن سخن :
((بِسْمِ اللّه
الرَّحْمنِ الرَّحيم اَمّا بَعْدُ فَانَّهُ قَدْ اَتانا خَبَرٌ فَظيعٌ قَتْلُ
مُسْلِمِ بْنِ عَقيلٍ وَهانِى بن عُرْوَةٍ وَعَبدِاللّه بْنِ يَقْطُرٍوَقَدْ
خَذَلتْنا شيعَتُنا فَمَنْ اَحَبَّ مِنْكُمُ الا نْصِرافَ فَلْيَنْصَرِفْ لَيْسَ
عَلَيْهِ مِنّا ذِمامٌ)).(97)
ترجمه و توضيح
لغات :
فَظيعٌ:
ناخوشايند. خَذَلَهُ: دست از يارى وى كشيد. انْصِراف : برگشتن . ذِمامٌ: حَق ،
پيمان .
ترجمه و توضيح :
قافله امام عليه
السلام پس از منزل ((شقوق )) وارد منزل ((زباله )) گرديد و در اين منزل بود كه از
جريان قتل مسلم و هانى و عبداللّه بن يقطر(98) رسما و به وسيله نامه اى كه يكى از
طرفداران آن حضرت در كوفه براى امام ارسال نموده بود اطلاع يافت و امام در ميان
يارانش در حالى كه نامه را به دست گرفته بود چنين فرمود:((اَمَّا بَعْدُ فَقَدْ
اَتانا خَبَرٌ فَظيعٌ ...؛)) خبر بس تاءثرانگيزى به ما رسيده است و آن كشته شدن
مسلم بن عقيل و هانى بن عروه و عبداللّه بن يقطر است و شيعيان ما دست از يارى ما
برداشته اند و اينك هريك از شما كه بخواهد، در برگشتن آزاد است و از سوى ما حقى بر
گردنش نيست )).
صراحت در گفتار
يكى از امتيازات
و تفاوتهاى بارز پيشوايان و رهبران مذهبى با رهبران سياسى و غيرمذهبى ، وجود صراحت
، صداقت و بيان واقعيات در رهبران مذهبى است . يك رهبر مذهبى با اتكا به اصل ايمان
و عقيده هميشه با پيروان و با ملت خويش در بيان و اظهار آنچه به سرنوشت آنان
ارتباط دارد صادق و صريح است گرچه اين صراحت و صداقت به ضرر او منتهى شود؛ زيرا
برنامه و هدف اين رهبران قبل از هرچيز ايجاد ايمان در دل افراد و تمام تلاش و
فعاليتشان مقدمه اين هدف است و نيل به اين هدف با ظاهرسازى و فريبكارى و پرده پوشى
حقايق كه در ميان سياستمداران دنيا معمول و متعارف است كه هر لحظه به گونه اى و با
هر شخصى و جوّ خاصى با قيافه اى ظاهر مى گردند، قابل تاءمين نيست .
اين روحيه صفا و
صميميت و وفا و صداقت را مى توان در همه پيشوايان مذهبى بويژه در شخص رسول اكرم
صلّى اللّه عليه و آله كه اسوه و الگو بر تمام جهانيان است در تمام جبهه هاى جنگ و
در تمام ابعاد دوران زندگى آن حضرت به وضوح مشاهده نمود و حسين بن على عليهما
السلام اين رهبر آزاده و آزادگى نيز نه تنها از اين قاعده و قانون مستثنى نيست
بلكه خود از اين لحاظ نيز قانون و الگو براى رهبران معنوى و پيشوايان مذهبى است .
و لذا مى بينيم
آنچه را كه درباره آينده خويش پيش بينى مى كند در موارد مختلف و با مناسبتهاى
گوناگون از مدينه تا كربلا با ياران و اصحابش در ميان مى گذارد آنجا كه به مناسبت
حركت از مكه سخنرانى مى كند و در آنجا كه با عبداللّه هاى سه گانه (ابن عباس ، ابن
عمر و ابن زبير) و با محمد حنفيه سخن مى گويد.
و بالا خره آنجا
كه نامه اى از سوى يكى از دوستانش در رابطه با شهادت سه تن از باوفاترين يارانش به
دستش مى رسد براى تاءكيد بيشتر، اصل نامه را هم به دست گرفته و در مقابل ديد
يارانش قرار داده آن را مى خواند.
انگيزه و نتيجه اين
پيشنهاد
طبرى مورخ شهير و
مرحوم مفيد بزرگترين دانشمند جهان تشيع پس از نقل اين سخن امام عليه السلام درباره
انگيزه و نتيجه اين پيشنهاد توضيح مشابهى دارند كه ترجمه گفتار طبرى در انگيزه
پيشنهاد امام چنين است :
امام عليه السلام
مى دانست كسانى كه در طول راه به وى ملحق گرديده اند به اين اميد بوده است كه آن
حضرت به شهرى وارد مى گردد كه مردم آن مطيع و پذيراى فرمان او هستند ولى چون او
امتناع و كراهت داشت از اينكه اين عده بدون اطلاع از واقعيت جريان ، به همراه او
حركت كنند و مى دانست كه اگر حقيقت امر بر آنها روشن گردد از اين سفر منصرف خواهند
گرديد مگر آن عده معدودى كه واقعا تصميم به يارى او تا پاى مرگ دارند، لذا اين
پيشنهاد رابه آنها نمود و مضمون آن نامه را با آنان در ميان گذاشت .
طبرى نتيجه اين
پيشنهاد را هم ، چنين نقل مى كند كه پس از سخنان امام عليه السلام جمعيتى كه با آن
حضرت بودند گروه گروه به اين طرف و آن طرف متفرق و پراكنده شدند و تنها او ماند و
تعدادى از ياران خاصش كه از مدينه به همراه او آمده بودند(99) و باز همين جمله در
طبقات ابن سعد آمده است .
ولى به طورى كه
قبلاً اشاره گرديد اين طرح و پيشنهاد نه يك بار و در يك منزل بلكه در موارد مختلف
و به مناسبتهاى گوناگون مطرح گرديده است كه پس از اين پيشنهاد و اجازه انصراف به
يارانش در منزل زباله و پس از آنكه تنها عده معدود و با صداقت و استقامت و فداكار
از يارانش با او ماندند چون به منزل بعدى و ((بطن عقبه )) وارد گرديد باز هم موضوع
را با بيان ديگر و با صراحت هرچه بيشتر مطرح فرمود كه در صفحه آينده ملاحظه مى
فرماييد.
$
##در بطن عقبه
در بطن عقبه
متن سخن :
((ما اَرانى
اِلاّ مَقْتولاً فَاِنِّى رَاءيْتُ فىِ الْمَنامِ كِلاباً تنهشنى وَاَشَدُّها
عَلَىَّ كَلْبٌ اَبْقَعُ)) ((... يا عَبْدَاللّه لَيسَ يَخْفى عَلَىَّ الرَّاْىُ
وَاَنَّ اللّه لا يُغْلَبُ عَلى اَمْرِهِ(100) اِنَّهُمْ لَنْ يَدَعُونى حَتّى
يَسْتَخْرِجُوا هذِهِ الْعَلَقَةَ مِنْ جَوْفِى فَاِذا فَعَلُوا ذلِكَ
سَلَّطاللّهُ عَلَيْهِمْ مَنْ يُذِلّهُمْ حَتّى يَكُونُوا اَذَلَّ فِرَقِ
الاُمَمِ))(101).
ترجمه و توضيح
لغات :
مَنام : رؤ يا.
كِلابْ: جمع كلْب . تَنْهَشنى (از نَهَش ): گاز گرفتن . اَبْقَعُ: خاكسترى رنگ ،
سياه و سفيد. عَلَقَة : قطعه خون . خارج كردن آن كنايه است از كشتن شخص .
ترجمه و توضيح :
قافله حسين بن
على عليهما السلام پس از حركت از منزل ((زباله )) به منزل ديگرى به نام ((بطن عقبه
)) وارد گرديد و بنابر نقل ((ابن قولويه )) از امام صادق و همچنين بنا به نقل
محدثان و مورخان ديگر حسين بن على عليهما السلام به مناسبت خوابى كه در اين منزل
ديده بود خطاب به ياران و اصحابش چنين فرمود:((ما اَرانِى اِلاّ مَقْتُولاً ...؛))
من درباره خودم هيچ پيش بينى نمى كنم جز اينكه به قتل خواهم رسيد؛ زيرا در عالم رؤ
يا ديدم كه سگهاى چندى به من حمله نمودند و بدترين و شديدترين آنها سگى بود سياه و
سفيد)).
بنابر نقل مرحوم
مفيد در ارشاد در اين هنگام پيرمردى از قبيله ((عكرمه )) به نام عمروبن لوذان كه
در همين منزل به قافله امام عليه السلام برخورده بود خطاب به آن حضرت عرضه داشت :
مقصد شما كجاست ؟
امام فرمود: طرف
كوفه .
عمروبن لوذان گفت
: به خدا سوگندت مى دهم كه از همين جا برگردى ؛ زيرا من فكر مى كنم در اين سفر به
جز نيزه و شمشير با چيز ديگرى مواجه نخواهى شد و اينها كه از تو دعوت كرده اند اگر
جلو جنگ و آشوب را بگيرند و از هر جهت آمادگى پيدا كنند سپس به طرف آنها حركت كنى
، عيبى ندارد ولى با اين وضعى كه خودت هم پيش بينى مى كنى ، من رفتن شما را به
هيچوجه صلاح نمى دانم !
امام در پاسخ وى
چنين فرمود:((يا عَبْدَاللّه لا يَخْفى عَلَىَّ الرَّاءْىُ ...؛)) اين مطلبى كه تو
درك مى كنى براى من نيز واضح و روشن است ولى برنامه خدا تغييرپذير نيست )).
امام عليه السلام
سپس فرمود:((اِنَّهُمْ لَنْ يَدَعُونى ...؛)) اينها دست از من برنمى دارند مگر خون
مرابريزند ولى پس از اين عمل ننگين خداوند كسى را بر آنان مسلط خواهد نمودكه طعم
تلخ ذلت را به شديدترين وجه به آنان بچشاند و از همه ملتها ذليل ترشان بگرداند)).
$
##سخنرانى امام
(ع ) بعد از نماز عصر در شراف
سخنرانى امام (ع
) بعد از نماز ظهر در شراف
متن سخن :
((اَيُّهَاالنّاسُ
اِنَّها مَعْذِرَةٌ اِلَى اللّه وَاَليْكُمْ وَانِّى لَمْ آتِكُمْ حتّى اَتَتْنى
كُتبُكُمْ وَقَدِمَتْ بِها رُسُلْكُمْ اَنْ اَقْدِمْ عَلَيْنا فَاِنَّهُ لَيْسَ
لَنا اِمامٌ وَلَعَلَّاللّه اَنْ يَجْمَعَنا بِكَ على الْهُدى فَاِنْ كُنْتُمْ
عَلى ذلِكَ فَقَدْ جِئْتُكُمْ فَاعْطُونى ما اَطْمئنُّ بِهِ مِنْ عُهُودِكُمْ
وَمواثِيقِكُمْ وَاِنْ كُنْتُمْ لِمَقْدَمى كارِهينَ اَنْصَرِفُ عَنْكُمْ اِلَى
الْمَكانِ الَّذى جِئْتُ مِنْهُ اِلَيْكُمْ))(102).
ترجمه و توضيح
لغات :
مَعْذِرَة (با هر
سه حركت ذال ): حجت و بيان دليل . عُهُود وَمواثيق (جمع عَهْد و ميثاق ): پيمان .
ترجمه و توضيح :
قافله نور و
كاروان حسينى پس از پشت سرگذاشتن ((بطن عقبه )) وارد منزل ديگرى به نام ((شراف ))
گرديد كه پس از ورود آن حضرت حربن يزيد رياحى نيز با هزار مرد جنگجو - كه تحت فرماندهى
وى ماءموريت جلوگيرى از حركت امام عليه السلام را به عهده داشتند - بدين منزل وارد
شد و در اين منزل بود كه امام عليه السلام در طى دو سخنرانى كوتاه موقعيت خويش و
موقعيت خاندان بنى اميه و انگيزه سفرش را به لشكريان حرّ، بيان نمود.
عاطفه فرزند
فاطمه (س )
ولى قبل از ترجمه
و بررسى اين دو سخنرانى به چگونگى اين تلاقى و برخورد امام عليه السلام با ((حرّ))
و سپاهيانش كه نمودارى است از عاطفه فرزند فاطمه - سلام اللّه عليها- و درسى است
به همه رهبران جهان و پيشروان انقلاب و قيام ، از زبان مورخان دقت مى كنيم :
امام پس از ورود
به منزل ((شراف )) دستور داد جوانان پيش از طلوع صبح به سوى فرات رفته و بيش از حد
معمول و مورد نياز آب براى خيمه ها حمل نمايند. قبل از ظهر همين روز و در ميان
گرماى شديد حر بن يزيد در راءس هزار نفر مسلح وارد اين سرزمين گرديد چون حسين بن
على عليهما السلام شدت عطش و تشنگى تواءم با خستگى و سنگينى سلاح وگرد و غبار راه
را در سپاهيان حرّ مشاهده نمود، به ياران خويش دستور داد كه آنها و اسبهايشان را
سيراب نمايند. و طبق معمول بر آن مركبهاى از راه رسيده آب بپاشند. ياران آن حضرت
نيز طبق دستور وى عمل نموده از يك طرف افراد را سيراب مى كردند و از طرف ديگر
ظرفها را پر از آب نموده و به جلو اسبها مى گذاشتند و از طرف ديگر به يال و كاكل و
پاهاى آنها آب مى پاشيدند.
يكى از سپاهيان
((حر)) به نام ((على بن طعان محاربى )) مى گويد: من در اثر تشنگى و خستگى شديد پس
از همه سربازان و پشت سر سپاهيان توانستم به منطقه ((شراف )) و محل اردوى سپاه
وارد گردم در آن هنگام چون همه ياران حسين سرگرم سيراب نمودن لشكريان بودند كسى به
من توجه ننمود، در اين موقع مرد خوش خو و خوش قيافه اى كه از كنار خيمه ها متوجه
من گرديده بود و سپس معلوم شد كه خود حسين بن على عليهما السلام است به ياريم
شتافت و در حالى كه مشك آبى با خود حمل مى كرد خود را به من رسانيد و گفت ((اَنِخِ
الّراوِيَة ؛)) شترت را بخوابان)).
((ابن طعام )) مى
گويد من در اثر عدم آشنايى با لغت حجاز چون منظور او را نفهميدم فرمود ((اَنِخِ
الْجَمَلَ؛)) شتر را بخوابان )) مركب را خواباندم و مشغول خوردن آب گرديدم ولى در
اثر تشنگى شديد و دست پاچگى ، آب به سر و صورتم مى ريخت و نمى توانستم به راحتى
استفاده كنم ، امام فرمود:((اِخْنِثِ السِّقاءَ؛)) مشگ را فشار بده )) من باز هم
منظور او را درك ننمودم امام كه مشك را به دست گرفته بود با دست ديگرش دهانه آن را
گرفت تا توانستم بدون زحمت و به راحتى سيراب گردم .
شروع نماز
پس از اين محبت و
پذيرايى و استراحت مختصر موقع ظهر و وقت نماز فرا رسيد، امام به حجاج بن مسروق مؤ
ذن مخصوصش فرمود ((اَذِّنْ يَرْحَمُكَاللّه وَاَقِمْ لِلصَّلوةِ نُصَلِّى ؛)) خدا
رحمتت كند اذان و اقامه بگو تا نمازمان را بخوانيم ))
حجاج مشغول اذان
گرديد امام به ((حر)) فرمود تو نيز با ما نماز مى خوانى يا مستقل و با سپاهيانت مى
خوانى ؟ عرضه داشت نه ، ما هم با شما و در يك صف به نماز مى ايستيم .
امام در جلو و يارانش
و ((حر)) و سپاهيانش در پشت سر آن حضرت ايستادند و نماز ظهر را با آن حضرت به جاى
آوردند.
سخنرانى امام
پس از تمام شدن
نماز حسين بن على عليهما السلام در حالى كه به شمشيرش تكيه كرده و در پايش نعلين
بود و لباسش را پيراهنى ساده و عبايى عربى تشكيل مى داد، رو به طرف مردم ايستاد و
خطاب به آنان چنين فرمود:
((اَيُّهَا
النّاسُ اِنَّها مَعْذِرَةٌ اِلَى اللّه وَالَيْكُمْ ...؛)) مردم ! سخنان من اتمام
حجت است بر شماها و انجام وظيفه و رفع مسؤ وليت در پيشگاه خدا، من به سوى شما حركت
ننمودم مگر آنگاه كه دعوتنامه ها و پيكهاى شما به سوى من سرازير گرديد كه ما امام
و پيشوا نداريم دعوت ما را بپذير و به سوى ما حركت كن تا خداوند به وسيله تو ما را
هدايت و رهبرى نمايد. اگر بدين دعوتها وفادار و پايبند هستيد اينك كه من به سوى
شما آمده ام بايد با من پيمان محكم ببنديد و در همكارى و هميارى با من از اطمينان
بيشترى برخوردارم سازيد و اگر از آمدن من ناراضى هستيد حاضرم به محلى كه از آنجا
آمده ام مراجعت نمايم )).
سپاهيان حر در
مقابل گفتار امام عليه السلام سكوت اختيار كردند و جواب مثبت يا منفى از سوى آنان
ابراز نگرديد.
و بدين صورت نماز
ظهر با سخنان امام عليه السلام پايان پذيرفت تا وقت نماز عصر فرا رسيد و اين نماز
نيز با امامت حسين بن على عليهما السلام و شركت ياران آن حضرت و سپاهيان ((حر))
اقامه گرديد و پس از نماز امام عليه السلام به عنوان دومين سخنرانى باز هم سخنانى
ايراد فرمود كه در صفحه آينده ملاحظه مى نماييد.
$
##سخنرانى امام
(ع ) بعد از نماز عصر در شراف
سخنرانى امام (ع
) بعد از نماز عصر در شراف
متن سخن :
((اَمّا بَعْدُ:
اَيُّهَاالناسُ فَاِنَّكُمْ اِنْ تَتَّقُوااللّه وَتَعْرفُواالْحَقَّ لاَهْلِهِ
يَكُنْ اَرْضى للّهِِ وَنَحْنُ اَهْلُبَيْتِ مُحَمَّدٍصلّى اللّه عليه و آله و
سلّم اَوْلى بِوَلايَةِ هذا الا مْرِ مِنْ هؤُلاءِ الْمُدَّعينَ ما لَيْسَ لَهُمْ
وَالسّائِرينَ بِالْجَورِ وَالْعُدْوانِ وَاِنْ اَبَيْتُمْ اِلاّ الْكَراهَةَ لَنا
وَالْجَهْلَ بِحَقِّنا وَكانَ رَاءيُكُمْ الا نَ غَيْر ما اَتَتَنْى بِهِ
كُتُبُكُمْ اَنْصَرِفُ عَنْكُمْ)).
ترجمه و توضيح
لغات :
السائرينَ
بالْجور وَالعُدوان : عَمَل كنندگان به ستمگرى و دشمنى مردم ؛ مى گويند
سارَالسُّنَّة : وَسارَ بِالسُّنَّةِ: به آن سنت عمل كرد. اَبَيْتُمْ (از اَبى ،
يَاءْبى ، اِباءً): امتناع كردن .
ترجمه و توضيح :
چنانكه در فصل
پيش ملاحظه فرموديد امام عليه السلام در منزل ((شراف )) با حربن يزيد و سپاه وى كه
اولين سپاه اعزامى از طرف ابن زياد بود به هم رسيدند. بعد از اتمام نماز ظهر و
سخنرانى امام عليه السلام نماز عصر را نيز هر دو سپاه به امامت حسين بن على انجام
دادند آنگاه امام سخنرانى دوم خود را بعد از نماز عصر خطاب به سپاهيان ((حر)) چنين
ايراد فرمود:
((مردم ! اگر از
خدا بترسيد و بپذيريد كه حق در دست اهل حق باشد موجب خشنودى خداوند خواهد گرديد و
ما اهل بيت پيامبر به ولايت و رهبرى مردم شايسته تر و سزاوارتر از اينها (بنى اميه
) مى باشيم كه به ناحق مدعى اين مقام بوده و هميشه راه ظلم و فساد و دشمنى با خدا
را در پيش گرفته اند و اگر در اين راهى كه در پيش گرفته ايد پافشارى كنيد و از ما
روى بگردانيد و حق ما را نشناسيد و فعلاً خواسته شما غير از آن باشد كه در
دعوتنامه هاى شما منعكس بود، من از همين جا مراجعت مى كنم )).
چون سخن امام
عليه السلام به پايان رسيد، ((حر)) اظهار داشت كه ما از اين دعوتنامه ها خبرى
نداريم .
امام به ((عقبة
بن سمعان )) دستور داد دو خُرْجين كه مملو از نامه هاى مردم كوفه بود حاضر نمود
ولى ((حر)) باز هم از اين نامه ها اظهار بى اطلاعى كرد و گفتگويى در ميان وى و
امام واقع گرديد كه در فراز آينده ملاحظه خواهيد نمود.
سه نكته مهم در
اين سخنرانى
امام عليه السلام
در اين سخنرانى به سه نكته بسيار جالب و حساس اشاره نموده است :
1 - معرفى اهل
بيت و خاندان پيامبر و بيان پاكى و طهارت وقداست آنها كه در اثر اين پاكى و طهارت
، از خداوند متعال مقام ولايت و سرپرستى امت به آنان محول گرديده است .
2 - معرفى
مخالفان خويش كه آنان مردمانى ستمگر و فاسد بوده و به ناحق و از راه ظلم و زور
حكومت مسلمانان را به دست گرفته اند.
و اما سومين نكته
اى كه در هر دو سخنرانى امام عليه السلام به آن تكيه شده اين است كه امام علت و
انگيزه سفر خويش را به سوى كوفه (نه انگيزه قيام و مبارزه اش را) صريحا روشن ساخته
است كه اين سفر طبق دعوت مردم اين شهر بوده نه ابتدائا و بدون دعوت و اگر مردم اين
شهر كه حاضرين نيز جزء آنها هستند از دعوت خود نادم و پشيمان گرديده اند امام نيز
حاضر است از همان راهى كه آمده مراجعت كند.
اگر حسين بن على
(ع ) آزاد بود به مدينه مراجعت مى فرمود؟
منتهى در اينجا
اين سؤ ال مطرح مى گردد كه اگر واقعا مردم كوفه و در آن برهه ، سپاهيان ((حر)) امام
را آزاد مى گذاشتند آن حضرت به سوى مدينه باز مى گشت و دست از مبارزه اى كه در پيش
گرفته بود مى كشيد؟
بايد پاسخ اين سؤ
ال را از متن سخنان امام عليه السلام بويژه از همين سخن آن حضرت كه در منزل ((شراف
)) بيان كرده است به دست آورد؛ زيرا از اين دو سخنرانى امام به وضوح پيداست كه
سخنان وى جنبه اتمام حجت دارد و براى قطع هر نوع عذر و بهانه از سوى آن گروه از
مردم كوفه بوده است كه آن حضرت اين حقيقت را به صراحت بيان داشت :((اِنَّها
مَعْذِرَةٌ اِلَى اللّه وَالَيْكُمْ؛)) يعنى اين سخنان من اتمام حجت است براى شما
و رفع مسؤ وليت در پيشگاه خدا)).
حسين بن على
عليهما السلام با اين بيان مى خواهد به آنان تفهيم كند كه آمدن من به شهر شما جنبه
تهاجم و حمله به اين شهر و مردمان آن را ندارد و اگر كارگزاران بنى اميه براى به
وجود آوردن جوّ مسموم چنين تبليغات سوئى راه بيندازند، كذب محض و خلاف واقع مى
باشد بلكه اين سفرى است كه طبق دعوت قبلى مردم كوفه انجام گرفته است .
و اما اصل موضوع
و مساءله مبارزه و يا انصراف و برگشت امام عليه السلام از آن منطقه بدان معنا نيست
كه اگر مردم كوفه از دعوت خويش منصرف شده باشند آن حضرت هم به خانه خود برمى گردد
و دست از مبارزه برمى دارد بلكه منظور آن حضرت اين است كه در صورت انصراف مردم
كوفه از دعوت و وعده پشتيبانى و همكارى ، ما هم به اين شهر نمى آييم و اما اصل عدم
بيعت با يزيد بن معاويه و ادامه مبارزه با وى همچنان به قوت خود باقى است اگرچه به
كشته شدن ما منجر شود منتهى اين مبارزه اگر در كوفه نباشد در هر نقطه ديگر امكان
پذير است ؛ زيرا اگر منظور امام عليه السلام غير از اين بود و اگر دستگاه حكومتى
همين اندازه احساس مى نمود كه حسين بن على عليهما السلام نه تنها دست از مبارزه
كشيده بلكه قاطعيت خود را از دست داده و حالت شك و ترديد بدو راه يافته است هيچگاه
حاضر نبود با آن حضرت درگير شود؛ زيرا مى دانست كه اين درگيرى براى حكومت بنى
اميّه سنگين خواهد بود.
خلاصه :
درگيرى سپاه يزيد
با امام عليه السلام و آن جنگ و خونريزى دليل محكم و روشنى است بر عدم انصراف امام
عليه السلام از مبارزه .
گذشته از اين
هريك از سخنان امام از مدينه تا شهادت نيز دليل و گواه ديگرى است بر آن عزم راسخ و
تصميم قاطع و خلل ناپذير.
او كه مى
گويد:((فَقَتْلُ إ مْرِى ءٍ بِالسَّيْفِ فِى اللّه اَفْضَلُ))(103).))
او كه مى
گويد:((سَاءمْضِى وَمَا بِالْمَوْتِ عارٌ عَلَى الْفَتى ))(104).))
او كه مى
گويد:((هَيْهاتَ مِنَّاالذِّلَّةُ))(105).))
او كه مى
گويد:((لااُعْطيهِمْ بِيدى اِعْطاءَ الذَّلِيلِ وَلا اَفِرُّ مِنْهُمْ
فِرارَالْعَبيدِ))(106).))
او كه مى
گويد:((وَيَزيدُ شارِبُ الْخُمُورِ... وَمِثلى لايُبايِعُ مِثْلَهُ))(107).))
او كه مى
گويد:((وَاللّه لااُعْطِى الدَّنِيَّةَ مِنْ نَفْسِى ))(108).))
آرى ، او كه ديدش
اين است به هيچ قيمتى حاضر نيست از مبارزه اى كه در پيش گرفته است و از هدفى كه
تعقيب مى كند دست بردارد.
خلاصه اينكه :
آزاد بودن امام
عليه السلام از سوى مردم كوفه كوچكترين اثر مثبت و منفى در اصل مبارزه آن حضرت
نداشت همانگونه كه اصل دعوت آنان نمى توانست انگيزه و علت مبارزه و قيام آن حضرت
باشد.
$
##در پاسخ حرّ
در پاسخ حرّ
متن سخن :
((اَفَبِا
لْمَوْتِ تُخَوِّفُنِى وَهَلْ يَعْدُو بِكُمُ الْخَطْبُ اَنْ تَقْتُلُونى وَسَاءَقُولُ
ما قالَ اَخُوالا وْسِ لا بنِ عَمِّهِ وَهُوَ يُرِيدُ نصْرَة رَسُولِ اللّه صلّى
اللّه عليه و آله و سلّم)). سَاءَمْضى وَما بِالْمَوْتِ عارٌ عَلَى الْفَتى//اِذا
ما نَوى حَقّاً وَجاهَدَ مُسْلِماً//وَآسا الرِّجالَ الصّالِحينَ
بِنَفْسِهِ//وَفارقَ مَثْبُوراً وَخالَفَ مُحْرماً//اُقدِّمُ نَفْسى لا اُريدُ
بَقاءَها//لِتَلْقى خَمِيساً فِى الْهِياجِ عَرَمْرَماً//فَاِنْ عِشْتُ لَمْ
اَذمَمْ وَاِنْ مِتُّ لَمْ اُلَمْ//كَفى لكَ ذُلاً اَنْ تَعِيش وَتُرْغَما(109)
ترجمه و توضيح
لغات :
(( يَعْدُو بِكُم
الْخَطْبُ اَنْ تَقْتُلُونى : عَدْو:)) سرعت . خَطْب : امر عظيم و خطرناك ، اين
جمله داراى مفهوم كنايى است يعنى آيا از شما كارى بجز كشتن من ساخته است ؟ اَوْس :
نام قبيله اى است از اعراب مدينه . فارَق فِراقاً: دورى جستن . مثْبُور: مَطْرُود
و ملعون كنايه از شخص كافر است . خَميس : لشكر؛ زيرا لشكر از پنج بخش تشكيل مى
گردد. هِياج : جنگ . عَرَمْرَمْ (صفت است براى خَمِيس ): شديد و لشكرى بزرگ و قوى
. عِشْتُ (از عاشَ عَيْشاً): زندگى كردن . لَم اُلَمْ (متكلم وحده مجهول از لام ،
يلوم ): ناراحتى و درد و عذاب . تَرْغَم (از رَغِمَ): ذلت و خوارى .
ترجمه و توضيح :
به طورى كه در
توضيح فراز قبلى اشاره نموديم در منزل ((شراف )) پس از آنكه سخنرانى دوم امام به
پايان رسيد و دعوتنامه هاى مردم كوفه را در اختيار حرّ و سپاهيانش قرار داد و حرّ
همچنان اظهار بى اطلاعى مى نمود در ميان آن حضرت و حرّ درباره حركت امام عليه
السلام گفتگو و جروبحث شد؛ زيرا امام عليه السلام مى خواست به حركت خود به سوى
كوفه ادامه بدهد و حر تصميم گرفته بود طبق ماءموريتى كه بر وى محول شده بود از
حركت آن حضرت جلوگيرى نمايد.
ولى چون حر ديد
امام عليه السلام در تصميم خود قاطع است و به هيچ وجه حاضر نيست در مقابل ماءموريت
وى انعطاف و نرمش نشان بدهد، چنين گفت : حال كه شما تصميم به حركت گرفته ايد بهتر
است مسيرى را براى خود انتخاب كنيد كه نه به كوفه وارد شويد و نه به مدينه باز
گرديد تامن از فرصت استفاده كنم و نامه اى صلح آميز به ابن زياد بنويسم شايد
خداوند مرا از درگيرى با تو نجات بخشد.
حر اين جمله را
نيز اضافه نمود:((اِنِّى اُذَكَركَ اللّهَ فى نَفْسِكَ فَاِنِّى اَشْهَدُ لئن
قاتَلْتَ لَتُقْتَلنَّ؛)) اين نكته را نيز يادآورى مى كنم و هشدارت مى دهم كه اگر
دست به شمشير ببرى و جنگى آغاز كنى ، صددرصد كشته خواهى شد)).
و چون گفتار حر
بدينجا رسيد و امام اين هشدار تواءم با تهديد را از حر شنيد، در پاسخ وى چنين
فرمود:((اَفَبِالْمَوْتِ تُخَوِّفُنِى وَهَلْ يَعْدُوبِكُمُ الْخَطْبُ اَنْ
تَقْتُلُونى ...؛)) آيا مرا با مرگ مى ترسانى و آيا بيش از كشتن من نيز كارى از شما
ساخته است . من در پاسخ تو همان چند بيت را مى خوانم كه برادر مؤ من ((اوسى ))
آنگاه كه مى خواست به يارى پيامبر بشتابد و در جنگ شركت كند به پسرعمويش كه مخالف
حركت وى بود انشاد نمود و چنين گفت :
من به سوى مرگ
خواهم رفت كه مرگ براى جوانمرد ننگ نيست آنگاه كه او معتقد به اسلام و هدفش حقّ
باشد.
و بخواهد با
ايثار جانش از مردان نيك حمايت و با جنايتكاران مخالفت نموده واز دشمنى خدا دورى
گزيند.
من جانم را در
طبق اخلاص مى گذارم و دست از زندگى مى شويم تا در جنگى سخت با دشمنى بس بزرگ مواجه
شوم .
من اگر زنده
بمانم پشيمانى ندارم و نه اگر بميرم ناراحتى ، ولى براى تو همين بس كه چنين زندگى
ذلت بار و ننگينى را سپرى كنى )).
حر با شنيدن اين
پاسخ قطعى با خشم و ناراحتى ، خود را كنار كشيد و از آن حضرت جدا گرديد.
در ادب الحسين مى
گويد چون مفهوم اين اشعار مورد اعجاب و تحسين امام عليه السلام بوده لذا در طول
سفر خويش به سوى عراق چندين بار به اين ابيات متمثل گرديده و آنها را در موارد
مختلف و مكرر مى خواند.
و تمثل امام به
اين اشعار و تكرار آنها نيز نشانگر اين است كه هدف آن حضرت از اين حركت ، يارى
كردن بر دين و آيين جدش و جهاد در راه اسلام و دفاع از برنامه ها و قوانين قرآن و
حفظ احكام آن از زوال و اضمحلال بوده است ؛ جهادى كه از بزرگترين فريضه هاى الهى و
پيروى كردن از سنت نيك رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله ست و در اين راه نيز از
مقام و منال و زندگى و حتى از جان خود و عزيزانش دست شسته بود.
آرى هركس در اين
راه جهاد كند و كشته شود مورد ملامت نيست و آن كس كه ملازم بيت و خانه خويش گرديده
و در اين راه قدم به ميدان مبارزه و
جهاد نگذارد تا
زنده است مورد ملامت ونكوهش خواهد بود(110).
$
##در منزل بيضه
در منزل بيضه
متن سخن :
((اَيُّهَا
النّاسُ اِنَّ رَسُولَ اللّه صلّى اللّه عليه و آله قالَ مَنْ رَاى سُلْطانا
جائراً مُسْتَحِلاًّ لِحَرامِاللّه ناكِثاً عَهْدَهُ مُخالِفاً لِسُنَّةِ
رَسُولِاللّه يَعْمَلُ فى عِبادِاللّه بالا ثْمِ وَالْعُدْوانِ فَلَمْ يُغَيِّرْ
عَلَيْهِ بِفِعْلٍ وَلا قَوْلٍ كانَ حَقّاً عَلَى اللّه اَنْ يُدْخِلهُ مَدْخَلَهُ
اَلا وَانَّ هؤُلاءِ قَدْ لَزَمُوا طاعَةَ الشَّيْطانِ وَتَرَكُوا طاعَةَ
الرَّحْمنِ وَاَظْهَرُوا الْفَسادَ وَعَطَّلُوا الْحُدُودَ وَاسْتاءْثرُوا
بِالْفَىْءِ وَاَحَلُّوا حَرامَ اللّه وَحَرَّمُوا حَلا لَهُ وَاَنَا اَحَقُّ
مِمَّنْ غَيَّرَ وَقَدْ اَتَتْنِى كُتُبُكُمْ وَقَدِمَتْ عَلَىَّ رُسُلكُمْ
بِبَيْعَتِكُمْ اِنَّكُمْ لا تُسَلِّمُونى وَلا تَخْذِلُونى فَاِنْ اَتْمَمْتُمْ
عَلَىَّ بَيْعَتَكُمْ تُصِيبُوا رُشْدَكُمْ فَاَنَاالحسَينُ بْنُ عَلِىِّ وَابْنُ
فاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ اللّه نَفْسِى مَعَ اَنْفُسِكُمْ وَاَهْلِى مَعَ
اَهْلِكُمْ وَلَكُمْ فِى اُسْوَةٌ وَانْ لَمْ تَفْعَلُوا وَنَقَضْتُمْ عَهْدَكُمْ
وَخَلَّفْتُمْ بَيْعَتى مِنْ اَعْناقِكُمْ ماهِىَ لَكُمْ بِنُكْرٍ لَقَدْ
فَعَلْتُمُوها بِاءَبِى وَاءَخِى وَابْنِ عَمِّى مُسْلِم فَالْمَغْرُورُ مَنِ
اغْتَرَّ بِكُمْ فَحَظَّكُمْ اَخْطاءْتمْ وَنَصيبَكُمْ ضَيَّعْتُمْ وَمَنْ نَكَثَ
فَاِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَسَيُغْنِى اللّهُ عَنْكُمْ وَالسَّلامُ
عَلَيْكُمْ وَرَحَمَةُاللّه وَبَرَكاتُهُ))(111).
ترجمه و توضيح
لغات :
نَكث عهد: پيمان
شكنى . مَدْخَل (به فتح ميم ): محل دخول و منزلگاه و در اينجا منظور از آن ، عذابى
است كه سلطان جائر بدان مبتلا خواهد گرديد. اِسْتِيثارِ: به خود اختصاص دادن .
فَىْءِ: ثروت و حقوقى كه به خاندان پيامبر اختصاص دارد. اَحَقُّ: سزاوارتر.
تُسَلِّمُونى (از سَلَّمَه ): ترك نمودن . رشد: سعادت و خوشبختى . اُسْوَةٌ: الگو،
پيشرو. نُكر: كار بى سابقه . مَغْرور: گول خورده .
ترجمه و توضيح :
پس از حركت از
منزل ((شراف )) هردو قافله به موازات و در نزديكى همديگر در حركت بودند در منازل و
در محلهايى كه امكان آب و استراحت بيشتر بود هردو قافله با هم فرود مى آمدند و يكى
از اين منازل منزل بيضه بود كه در آنجا فرصتى به امام دست داد تا باز هم با
سپاهيان ((حر)) سخن بگويد و حقايقى را با آنان در ميان بگذارد و علت قيام و حركت و
انگيزه مبارزه خويش را تشريح كند اينك ترجمه اين سخنرانى (112)
((مردم ! پيامبر
خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود هر مسلمانى با سلطان زورگويى مواجه گردد كه حرام
خدا را حلال نموده و پيمان الهى را درهم مى شكند و با سنت و قانون پيامبر از در
مخالفت درآمده و در ميان بندگان خدا راه گناه و معصيت و عدوان و دشمنى در پيش مى
گيرد ولى او در مقابل چنين سلطانى با عمل و يا با گفتار اظهار مخالفت ننمايد بر
خداوند است كه اين فرد (ساكت ) را به محل همان طغيانگر در آتش جهنم داخل كند.
مردم ! آگاه
باشيد اينان (بنى اميه ) اطاعت خدا را ترك و پيروى از شيطان را بر خود فرض نموده
اند فساد را ترويج و حدود الهى را تعطيل نموده ، فى ء را (كه مختص به خاندان
پيامبر است ) به خود اختصاص داده اند. حلال و حرام و اوامر و نواهى خداوند را
تغيير داده اند و من به رهبرى جامعه مسلمانان از اين مفسدين كه دين جدم را تغيير
داده اند شايسته ترم .
گذشته از اين
حقايق ، مضمون دعوتنامه هايى كه از شما به دست من رسيده و پيكهايى كه از سوى شما
به نزد من آمده اند اين بود كه شما با من بيعت كرده و پيمان بسته ايد كه مرا در
مقابل دشمن تنها نگذاريد و دست از يارى من برنداريد اينك اگر بر اين پيمان خود
باقى و وفادار باشيد به سعادت و ارزش انسانى خود دست يافته ايد؛ زيرا من حسين
فرزند دختر پيامبر و فرزند على هستم كه وجود من با شما مسلمانان درهم آميخته و
فرزندان و خانواده شما به حكم فرزندان و خانواده خود من هستند (در ميان من و
مسلمانان جدايى نيست ) كه شما بايد از من پيروى كنيد و مرا الگوى خود قرار دهيد.
و اگر با من
پيمان شكنى نموديد وبر بيعت خود باقى نمانديد به خدا سوگند اين عمل شما نيز بى
سابقه نيست و تازگى ندارد كه با پدرم و برادرم و پسرعمويم مسلم نيز اين چينن رفتار
نموديد و با آنان از در غدر و پيمان شكنى درآمديد پس آن كس گول خورده است كه به
حرف شما اعتماد كند و به پيمان شما مطمئن شود. شما مردمانى هستيد كه در به دست
آوردن نصيب اسلامى خود راه خطا پيموده و سهم خود را به رايگان از دست داده ايد و
هركس پيمان شكنى كند به ضرر خودش تمام خواهد گرديد و اميد است خداوند مرا از شما
بى نياز سازد والسلام )).
باز هم بيان
انگيزه قيام
حسين بن على
عليهم لسلام در اين سخنرانى خود، مفاسد و جنايات دشمن نيرومند و ستمگر اسلام همچون
بنى اميه را با تمام قدرت و كمال و شهامت مورد بررسى قرار داده و وضع آنان را با
موقعيت مذهبى و مسؤ وليت رهبرى خويش مقايسه و تطبيق مى كند و بدين گونه علت و
انگيزه حركت و قيامش را با استناد به گفتار رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله براى
چندمين بار توضيح مى دهد و مبارزه با حكومت اموى را كه به صورت يك فريضه و يك مسؤ
وليت و وظيفه بر آن حضرت متوجه گرديده است را اعلام مى نمايد. حكومتى كه اسلام را
ملعبه خويش قرار داده و دست به تغيير و تحريف احكام قرآن و قوانين پيامبر زده است
همان انگيزه اى كه به هنگام حركت از مدينه در وصيتنامه اش تذكر داد و همان هدفى كه
آن روز برادرش محمد حنفيه را در جريان آن قرار داد:
انگيزه قيام و
مبارزه من پيدايش ظلم و فساد و تغيير قوانين اسلام است . و هدف از اين حركت
انقلابى ، جز امر به معروف و نهى از منكر و از بين بردن مفاسد و پياده كردن احكام
فراموش شده و تغيير يافته اسلام چيز ديگر نيست :((اُرِيدُ اَنْ آمُرَ
بِالْمَعْرُوفِ وَاَنْهى عنِ الْمُنْكَرِ واَسِيرُ بِسِيْرَةِ جدّى ...)).
و در اين سخنانش
هم مى گويد: ((مَنْ رَاى سُلْطاناً جائراً ... فَلَمْ يُغَيِّرْ عَلَيْهِ بِفعْلٍ
... كان حَقّاً عَلَى اللّه اَنْ يُدْخِلَهُ مُدْخَلَهُ ...))
و اين است انگيزه
قيام حسين بن على عليهما السلام از زبان آن حضرت .
قرآن مجيد هم علت
انقراض و از هم پاشيده شدن ملتها و شكست قوانين انبيا را عملى نبودن مساءله امر به
معروف و نهى از منكر معرفى نموده و چنين مى گويد:(( (فَلَوْلا كانَ مِنَ الْقُرونِ
مِنْ قَبْلِكُمْ اءُولوُا بَقِيَّةٍ يَنْهَونَ عَن الْفَسادِ )(113).))
((چرا در نسلهاى
گذشته يك عده مردم صاحب فكر و داراى عقل و هوش نبودند كه با فسادها مبازره كنند تا
در اثر مفاسد، منقرض و فانى نگردند؟!)).
شهادت يا اعتراف
به واقعيت
در زيارت حسين بن
على عليهما السلام كه مى گوييم :((اَشْهَدُ اَنَّكَ قَدْ اَقَمْتَ الصَّلوةَ
وَاَتَيْتَ الزَّكوةَ وَاَمَرت بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَر)) در
اينجا شهادت مسلما به مفهوم متعارف آن يعنى گواهى كردن و اثبات يك موضوع مادى و
حقوقى نيست بلكه بيان يك حقيقت معنوى و اعتراف به يك واقعيت (114)، روى يك هدف
مقدس و انگيزه معنوى است .
يعنى من اين
موضوع را مى فهمم و اين واقعيت را درك و لمس مى كنم كه نهضت و قيام تو به منظور
امر به معروف و نهى از منكر بود نه براى دعوت اهل كوفه و يا به علل ديگر واگر علل
ديگرى نيز در اين رابطه بوده و تلاشهايى صورت گرفته همه آنها مقدمه اى براى تحقق
بخشيدن بر اين هدف و براى نيل بر اين آرمان بود كه ((وَجَاهَدْتَ فِى اللّه حَقَّ
جِهاده ))
آيا حسين بن على
(ع ) در قيام خويش به شرايط امر به معروف توجه ننموده است ؟
اينك همان گونه
كه در بخش اول اين كتاب اشاره نموديم (115) اين سؤ ال مطرح مى گردد كه فقها و
دانشمندان اسلامى امر به معروف و نهى از منكر را با اين شرط مقيد مى سازند كه براى
شخص امر به معروف و نهى از منكر كننده نبايد خطرى متوجه گردد ولى در قيام حسين بن
على عليهما السلام كه به هدف امر به معروف و نهى از منكر انجام گرفته است به شرط
ياد شده توجهى نگرديده و آن حضرت دراين راه از بزرگترين خطر كه كشته شدن خود و
يارانش با آن وضع فجيع و اسارت زنان و فرزندانش با آن وضع اسف انگيز مى باشد
استقبال نموده است در صورتى كه مى دانيم احكام فقهى چيزى جز گفتار و رفتار پيامبر
اكرم و ائمه هدى عليهم لسلام نيست .
پاسخ اينكه :
شرط ياد شده يك
شرط كلى و عمومى است و به موارد خاص و استثنايى اين حكم ناظر نيست . و براى روشن
شدن مطلب بايد دو موضوع زير مورد توجه و ارزيابى قرار بگيرد:
1 - موقعيت شخص
عاصى .
2 - موقعيت امر
به معروف و نهى از منكر كننده .
اول :
اگر گناه و معصيت
از كسى صادر مى شود كه از نظر موقعيت اجتماعى و سياسى در سطحى است كه عمل وى براى
ديگران سرمشق و الگو است و روش او به صورت يك بدعت در ميان جامعه پياده خواهد
گرديد، در اين صورت سكوت هر مسلمان متعهد و آگاه گناهى است غير قابل عفو و معصيتى
است نابخشودنى و بايد چنين مسلمانى گرچه امر به معروف و نهى از منكر نمودن ، منجر
به ضرر مالى و جانى وى گردد، در مقابل آن قيام كند كه در صورت امكان از آن گناه كه
به صورت يك بدعت در جامعه پياده مى گردد، جلوگيرى نموده مرتكب آن را در سر جاى خود
بنشاند، و اگر امكانات به اين اندازه به وى اجازه نمى دهد، حداقل از راه گفتار،
مخالفت خويش را در مقابل آن عمل اعلام نمايد و ديگر نبايد در اين مورد، مساءله
تاءثير گفتار و نبودن ضرر مطرح شود.
روش گروهى از
پيروان خاص امير مؤ منان عليه السلام در مقابل عملكرد بدعتگزاران و ستمگران ، مى
تواند شاهد و دليل بر اين گفتار باشد.
ميثم ها، حجرها،
ابوذرها و دهها نفر از شيعيان متعهد و شاگردان مكتب تشيع كه در مقابل ستمگران
ايستادگى نمودند، نه تنها براى دفاع از كيان و موجوديت اسلام و ولايت و جلوگيرى از
به وجود آمدن يك خط انحرافى و التقاطى و حفظ خط اصيل و مستقيم اسلام بلكه گاهى
براى جلوگيرى از به وجود آمدن كوچكترين انحراف و اعوجاج و بر سر يك مساءله و يك
حكم به ظاهر كوچك از احكام اسلام از جان و مال و منال و از جان فرزندان خويش
گذشتند.
دوم :
بايد شخصيت امر
به معروف و نهى از منكر كننده را در نظر گرفت ، كسانى كه مؤ سس و بنيانگذار مذهب و
عهده دار رسالت و تبليغ احكام الهى هستند يعنى پيامبران و همچنين آنان كه حافظ و
((علت مبقيه )) و نيروى پاسدارى از اين احكام مى باشند يعنى ائمه هدى و پيشوايان
مذهبى و جانشينان آنان در مقابل احكام الهى و قوانين آسمانى وظيفه خاصى دارند خارج
از اين برداشت و حكم فقهى كه در سؤ ال مطرح گرديد.
و به تعبير ديگر
اين حكم فقهى كه مورد بحث است مربوط به بنده و جنابعالى است ولى براى انبيا و
اوليا و پاسداران واقعى اسلام و قرآن وظايفى خاص و سنگين ترى وجود دارد كه فوق اين
وظيفه ها و برنامه هاست .
و اگر بنا بود هر
پيامبرى در انجام وظيفه و ماءموريت خويش از راه همان شرايطى كه براى عموم وجود
دارد پيش برود نه جنگ و ستيزى در ميان آنان و دشمنانشان وجود داشت و نه از احكام و
تعاليمشان در روى زمين اثرى .
حضرت ابراهيم
آنگاه كه به مبارزه با بت پرستى برمى خيزد و در مقابل سيل عظيم انسانها و قدرت
طاغوتها قرار مى گيرد و يكايك بتها را درهم مى شكند، از هيچ ضررى ترس و واهمه ندارد.
و حضرت يحيى كه
خود، صاحب رسالت و شريعت نيست بلكه پاسدارى شرايع گذشته را مستقيما از سوى خدا به
عهده گرفته است در مقابل طاغوت زمان خويش با يك ازدواج غيرمشروع به مخالفت برخاسته
و تا آنجا به اين مبارزه ادامه مى دهد كه سر بريده اش در ميان طشتى در مقابل آن طاغوت
قرار مى گيرد.
و اين است راز
اينكه حسين بن على عليهما السلام همين جريان را در طول راه كربلا تكرار مى كند و
مى فرمايد:((اِنَّ رَاءْسَ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيّا اُهدِىَ اِلى بَغِي مِنْ بَغ
ايا بَنِى اِسْرائيل ...)) كه پاسداران وحى و قافله سالاران شرايع را وظيفه ديگرى
است .
سكوت كفرگونه
و اين همان
حقيقتى است كه اميرمؤ منان عليه السلام در جنگ صفين بيان داشت آنگاه كه پيرمردى از
شاميان در ميان دو صف ظاهر گرديد و صدا كرد يا اباالحسن يا على ! با شخص تو كار
دارم و مى خواهم تو را ببينم ، آن حضرت نيز از ميان صفوف لشكر خويش بيرون آمد چون
به همديگر نزديك شدند مرد شامى چنين گفت :
يا على ! تو در
اسلام داراى سابقه طولانى و خدمات بس ارزنده و شايانى هستى آيا حاضرى پيشنهادى
بكنم تا اين همه خون مسلمانان بر زمين نريزد؟
اميرمؤ منان عليه
السلام فرمود: پيشنهاد تو چيست ؟ عرضه داشت شما به عراق برگرديد و تو باشى و مردم
عراق و ما به شام برگرديم و ما باشيم و مردم شام نه ما مزاحم شما باشيم و نه شما
مزاحم ما.
اميرمؤ منان عليه
السلام در پاسخ وى فرمود: ((پيشنهاد تو را كه از روى علاقه و خيرخواهى بود فهميدم
درباره اين جنگ من نيز زياد فكر كردم و شبها را به بيدارى بسر بردم و سر و تهش را
ملاحظه نمودم بالا خره خود را بر سر دو راهى جنگ و كفر يافتم و جنگ را بر كفر
ترجيح دادم ؛ زيرا خداوند از اولياى خود راضى و خشنود نخواهد گرديد آنگاه كه در
روى زمين معصيت شود و آنان مهر سكوت بر لب بزنند و به وضع موجود راضى بوده و دست
از امر به معروف و نهى از منكر بردارند، پس جنگ با اينها (معاويه و پيروانش ) را
آسانتر از تحمل كردن زنجيرهاى جهنم دريافتم (116))).
به طورى كه
ملاحظه مى نماييد، اميرمؤ منان عليه السلام سكوت در مقابل گناهان را براى خود
گناهى بس بزرگ و در سطح كفر و دورى از اسلام معرفى مى كند و سكوت اولياى خدا را در
مقابل معاصى موجب نارضايى و عدم خشنودى خدا.
$
##در پاسخ ابوهرم
در پاسخ ابوهرم
متن سخن :
((يا اَباهِرَمٍ!
اِنَّ بَنِى اُمَيَّةَ شَتَمُوا عِرْضِى فَصَبَرْتُ وَاَخَذُوا مالى فَصَبَرْتُ
وَطَلَبُوا دَمِى فَهَربْتُ وَاَيْمُاللّه لِيَقْتُلُونى فَيَلْبَسهُمُ اللّهُ
ذُلاّ شاملاً وَسيْفاً قاطِعاً وَيُسلِّطُ عَلَيْهِمْ مَنْ يُذِلَّهُمْ حَتَّى
يَكُونُوا اَذَلَ مِنْ قَوْمِ سَبَاءٍ اِذْ مَلِكَتْهُمُ امْرَاةٌ فَحَكَمَتْ فى
اَمْوالِهِمْ وَدِمائهِمْ))(117).
ترجمه و توضيح
لغات :
شَتْم : فحش و
ناسزا گفتن . عِرْض : آبرو. هَرب : گريختن . ذُلّ (با ضم ): خوارى و ذلّت . شامل :
فراگير، مى گويند شَمِلَهُ: او را فرا گرفت .
ترجمه و توضيح :
در منزل ((رهيمه
)) مردى از مردم كوفه به نام ((ابوهرم ))(118) به خدمت حسين بن على عليهما السلام
رسيد و عرضه داشت (( يَا ابْنَ رَسُولِاللّهِ ما الّذى اَخْرَجَكَ عَنْ حَرَمِ
جَدِّكَ؛)) چه انگيزه اى تو را واداشت كه از حرم جدت بيرون بيايى ؟)).
امام عليه السلام
در پاسخ وى چنين فرمود:((اى اباهرم ! بنى اميه با فحاشى و ناسزا گويى احترام مرا
درهم شكستند من راه صبر و شكيبايى را در پيش گرفتم . و ثروتم را از دستم ربودند،
باز هم شكيبايى كردم ولى چون خواستند خونم را بريزند از شهر خود خارج شدم و به خدا
سوگند اينان (بنى اميه ) مرا خواهند كشت و خداوند آنها را به ذلت فراگير و شمشير
برنده مبتلا كرده و كسى را بر آنان مسلط خواهد نمود كه به ذلت و زبونيشان بكشاند و
به قتلشان برساند و ذليل تر از قوم سباء گرداند كه يك نفر زن به دلخواه خود بر مال
و جانشان حكومت و فرمانروايى نمود)).
نتيجه
گفتگوهاى امام
عليه السلام با افراد مختلف برخلاف سخنرانيهاى عمومى آن حضرت خيلى فشرده و كوتاه و
پاسخى را كه به ((ابوهرم )) داده است يكى از آن موارد است ولى در عين كوتاهى ضمن
معرفى بنى اميه دو موضوع را تذكر داده يا دو مساءله را پيش بينى نموده است : شهادت
خويش و سقوط حكومت بنى اميه و ذلت آنان .
و اين سخن امام
عليه السلام نيز تاءكيدى است بر تاءكيدات ديگر كه آن حضرت با علم و آگاهى ، شهادت
را برگزيده و آنچه در آينده به وقوع پيوست او همان را به صورت قطع و به طور حتم و
يقين پيش بينى مى نمود.
$
##در پاسخ طرماح
بن عدى و يارانش
در پاسخ طرماح بن
عدى و يارانش
متن سخن :
((اَما وَاللّه
اِنِّى لاَرْجُو اَنْ يَكُونَ خَيْراً مااَرادَاللّهُ بِنا قُتِلْنا اَمْ ظَفَرْنا
...فِمنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَما بَدَّلُوا
تَبْدِيلاً. اَللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَلَهُمُ الْجَنَّةَ وَاجْمَعْ بَيْنَنا
وَبَيْنَهُمْ فى مُسْتَقَرٍّ مِنْ رَحْمَتِكَ وَرَغائبِ مَذْ خُورِ ثَوابِكَ
...اِنَّ بَيْنَنا وَبَيْنَ الْقَوْمِ عَهْداً وَميثاقاً ولَسْنا نَقْدِرُ عَلَى
الا نْصِرافِ حَتّى تَتَصَرَّفَ بِناوَبِهِمُ الا مُورُ فى عاقِبَةٍ)).
ترجمه و توضيح
لغات :
قُتِلْنا (فعل
مجهول است ): كشته شويم . ظَفَر: پيروزى . قضى نَحْبَهُ قَضاء: انجام دادن و به
اتمام رسانيدن . نَحْب : عهد و پيمان كشته شدن در راه خدا را نيز نحب گويند؛ زيرا
شهيد خود را ملزم ساخته است تا پاى جان پيش برود و گويا با شهادت خويش به پيمانش
وفا مى كند. مُسْتَقَرّ: پايگاه . رَغائب (جمع رَغْبَة ): چيز مورد علاقه و آنچه
ثواب و اجر بزرگ از آن انتظار مى رود. مَذْخُور: ذخيره شده . عَهْد و ميثاق :
پيمان .
ترجمه و توضيح :
طبرى (119) مى
گويد: چهار تن به نام عمروبن خالد، سعد، مجمع و نافع بن هلال به همراهى طرماح بن
عدى از كوفه حركت كرده بودند كه در منزل ((عذيب الهجانات )) با حسين بن على عليهما
السلام مواجه گرديدند و در ضمن گفتگو با آن حضرت عرضه داشتند: يابن رسول اللّه !
((طرماح)) در طول راه اين اشعار را زياد تكرار مى كرد و به جاى ((هدى )) براى
شتران آنها را مى خواند:
((شترمن !از زجر
و فشارم ناراحت نباش و پيش از صبح وهرچه زودترمراحركت بده .
بهترين سوارت را
بهترين مسافرت را، تا به مردى برسانى كه آقايى و كرامت در سرشت و نژاد اوست .
آقاست و آزاد مرد
است و داراى سعه صدر كه خداوند او را براى انجام بهترين امور به اينجا رسانده است
.
خدايش تا آخر
دنيا نگهدارش باد))(120).
چون اشعار طرماح
كه حاكى از اشتياق فراوان او به درك حضور امام عليه السلام بود در حضور آن حضرت
خوانده شد، امام عليه السلام در پاسخ آنان چنين فرمود:
((اما وَاللّه
اِنِّى لاَرْجُو اَنْ يَكُونَ خَيْراً ...؛)) به خدا سوگند! اميدوارم اراده و
خواست خدا درباره ما خير باشد خواه كشته شويم يا پيروز گرديم )).
آنگاه امام عليه
السلام از اين مسافران عقيده و طرز تفكر مردم كوفه را سؤ ال نمود، عرضه داشتند
يابن رسول اللّه ! امّا بزرگان و سران قبايل كوفه به عالى ترين و سنگين ترين رشوه
از سوى ابن زياد نايل گرديده اند و اما افراد ديگر، قلبشان با شما و شمشيرشان بر
عليه شماست . سپس جريان كشته شدن قيس بن مسهر صيداوى (پيك امام ) را به آن حضرت
اطلاع دادند. امام با شنيدن اين خبر تاءسف بار، اين آيه را خواند :((فَمِنْهُمْ
مَنْ قَضى نَحْبَهْ ...؛)) گروهى از مؤ منان به پيمان خود (شهادت در راه خدا) وفا
نمودند و گروه ديگر در انتظار، به سر مى برند و عهد و پيمان خويش را تغيير نداده
اند)). آنگاه امام عليه السلام چنين دعا نمود:((اَللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا ولَهُمُ
الْجَنَّة ...؛)) خدايا! بهشت را براى ما و آنان قرار بده و ما و آنان را در
پايگاه رحمتت به مرغوبترين ثوابهاى ذخيره شده ات نايل بگردان )).
سپس ((طرماح ))
سخن آغاز نمود و چنين گفت :
يابن رسول اللّه
! من به هنگام خروج از كوفه در كنار اين شهر، گروه زيادى را ديدم كه اجتماع كرده
بودند چون انگيزه اين اجتماع را سؤ ال كردم گفتند: اين مردم براى مقابله با حسين
بن على و جنگ با او آماده مى شوند، يابن رسول اللّه ! تو رابه خدا سوگند كه از اين
سفر برگرد؛ زيرا من مطمئن نيستم حتى يك نفر از مردم كوفه به كمك و يارى شما بشتابد
و اگر تنها اين گروه را كه من ديدم در جنگ با تو شركت كنند، در شكست تو كافى است
در صورتى كه هر روز و هرساعت كه مى گذرد بر نيروى انسانى و تسليحات جنگى آنان
افزوده مى شود.
طرماح ، چنين
پيشنهاد كرد: يابن رسول اللّه ! من فكر مى كنم كه شما و من نيز در ركاب شما به سوى
((احبا)) كه منطقه سكونت قبيله ما ((طى )) و دامنه كوههاى سربه فلك كشيده است حركت
كنيم ؛ زيرا اين منطقه آنچنان از امنيت برخوردار و از تعرض دشمن به دور است كه در
طول تاريخ ، قبيله ما در مقابل سلاطين ((عسان )) و همه سفيد و سياه مقاومت نموده و
به جهت وضع جغرافيايى ويژه اى كه دارد هيچ دشمنى به اين نقطه دست نيافته است ؛
گذشته از موقعيت جغرافيايى ، اگر شما ده روز در اين نقطه توقف كنيد، تمام افراد
قبيله ((طى ))، سواره و با پاى پياده به يارى شما خواهند شتافت و من خودم تعهد مى
كنم كه بيست هزار نفر شمشير به دست و شجاع از قبيله ام را به يارى تو برانگيزم كه
در پيشاپيش شما با دشمن بجنگند تا هدف و برنامه شما روشن گردد.
امام در پاسخ و
پيشنهاد طرماح فرمود: خدا به تو و به افراد قبيله ات جزاى خير بدهد.
سپس چنين
فرمود:((اِنَّ بَيْنَنا وَبَيْنَ الْقَوْمِ عَهْداً وَمِيثاقاً ...؛)) در ميان ما
و مردم كوفه عهد و پيمانى بسته شده است و در اثر اين پيمان امكان برگشت براى ما نيست
تا ببينم عاقبت كار به كجا بينجامد)). چون طرماح تصميم قاطع امام را ديد، اجازه
خواست تا از حضور آن حضرت مرخص شود و آذوقه اى كه براى فرزندانش تهيه كرده است در
كوفه به آنان برساند و هرچه سريعتر براى يارى امام به او، لاحق گردد. امام نيز به
او اجازه داد.
طرماح با عجله به
خانواده اش سر زد و در مراجعت قبل از رسيدن به كربلا از شهادت امام عليه السلام و
يارانش مطلع گرديد.
تحكيم بخشيدن به
ارزشهاى انسانى
در اين گفتار
امام ، مانند هر سخن و خطابه ديگرش نكات حساس و جالبى وجود دارد كه در اينجا تنها
به يكى از اين نكات اشاره مى كنيم .
هر شخصى كه وارد
ميدان مبارزه مى گردد و در مقابل جبهه دشمن قرار مى گيرد در پى پيروزى و در تعقيب
تضعيف دشمن است و حسين بن على عليهمالسلام نيز از اين قانون كلى مستثنا نيست منتها
شكست و پيروزى از نظر امام عليه السلام داراى يك مفهوم ديگر و بعد ديگرى است كه
براى همه افراد حتى تصور آن نيز امكان پذير نيست و در قيام آن حضرت تاءويلات و
برداشتهاى مختلف و گاهى متضاد از همين جا و از درك نكردن ابعاد اين قيام سرچشمه
گرفته است .
پيروزى از نظر
امام ، انجام دادن يك وظيفه الهى و به پايان بردن يك مسؤ وليت شرعى و تحكيم
ارزشهاى انسانى است اعم از اينكه در اين مسير به پيروزى ظاهرى نيز كه در همه جنگها
و مبارزات منظور و مقصود است نايل گردد يا نه .
و لذا مى بينيم
آنجا كه طرماح بن عدى كه يكى از علاقه مندان و شيعيان خاص خاندان پيامبر و از
ارادتمندان اميرمؤ منان و حسين بن على عليهما السلام است ، آن حضرت را در جريان
امر قرار مى دهد و شكست ظاهرى آن حضرت را قطعى و مسلم مى داند. و به اصطلاح به
چاره جويى مى نشيند، آن حضرت ضمن دعا و التماس و درخواست از خداوند كه با شهداى
ديگرش در بهشت برين و پايگاه رحمت قرار داده و از ثوابهاى ذخيره شده و درجات ويژه
نصيبش گرداند، توجه طرماح را به يك نكته مهم كه همان مسؤ وليت الهى و تحكيم
ارزشهاى انسانى است جلب مى نمايد كه ما با مردم كوفه در ضمن مكاتبات و ملاقاتهاى
حضورى ، عهد وپيمان بسته ايم ، ما به آنان وعده حركت به سوى كوفه و به عهده گرفتن
امامت و رهبرى و هدايت مردم اين شهر را داده ايم و آنان نيز وعده هر نوع كمك و
پشتيبانى . و بر ماست كه به وعده خود وفادار باشيم گرچه در اين راه با هر نوع خطر
نيز مواجه گرديم . و مردم (كوفه ) نيز خود دانند به وعده و عهد پيمان خويش وفادار
باشند يا پيمان شكن .
واين است امتياز
وفرق يك امام و رهبر روحانى ومعنوى بارهبران وپيشوايان سياسى .
$
##در پاسخ عمروبن
قيس و پسر عمويش
در پاسخ عمروبن
قيس و پسر عمويش
متن سخن :
((اِنْطَلِقا
فَلا تَسْمَعا لى واعِيَةً وَلا تَرَيا لِى سَواداً فَانَّهُ مَنْ سَمِعَ
واعِيَتَنا اَوْ راءى سَوادَنا فَلَمْ يُجِبْنا اَوْ يُغِثْنا كانَ حَقّاً عَلَى
اللّهِ عَزَّوَجَلَّ اَنْ يُكِبَّهُ عَلى مِنْخَرَيْهِ فِى النّارِ))(128).
ترجمه و توضيح
لغات :
يُغِيثُنا (از
آغاثَ اِغاثَةً): به فرياد رسيدن . اَكبَّهُ: او را به صورت بر زمين زد.
مِنْخَرَين : بينى .
ترجمه و توضيح :
باز در همان منزل
((بنى مقاتل )) بود كه عمروبن قيس مشرقى به همراه پسرعمويش به حضور حسين بن
عليهمالسلام شرفياب گرديد.آن حضرت پرسيد: آيا براى نصرت و يارى من آمده ايد؟ عرضه
داشتند نه ؛ زيرا از طرفى ما داراى فرزندان زيادى هستيم و از سوى ديگر مال التجاره
مردم در نزد ماست و نمى دانيم سرنوشت شما به كجا خواهد انجاميد و صلاح نيست كه مال
مردم در دست ما تلف و ضايع گردد.
در اينجا امام
عليه السلام خطاب به آن دو چنين فرمود:((اِنْطَلِقا فَلا تَسْمَعا لى واعِيَةً))
...؛ از اين منطقه دور باشيد تا صداى استغاثه من به گوش شما نرسد و اثرى از من
نبينيد؛ زيرا هركس صداى استغاثه ما را بشنود يا اثرى از ما ببيند ولى به استغاثه
ما جواب مثبت ندهد و به فرياد ما نرسد خداوند او را با ذلت تمام در جهنم سرنگون
خواهد نمود)).
مجازات سخت
از اين گفتار
امام و مشابه آن كه در فراز پيش به تعبير نصيحت و خيرخواهى خطاب به ((عبيداللّه بن
حر)) بيان نموده است اين نكته به دست مى آيد افرادى كه به استمداد امام و رهبر
مذهبى شان آنگاه كه نيازمند به امداد و كمك آنها است جواب مثبت نداده باشند به
بزرگترين عقاب و سخت ترين عذاب تواءم با خوارى و ذلت مجازات خواهند گرديد؛ زيرا
تعبير امام در اين دو مورد و درباره چنين افراد تنها اين نيست كه آنان داخل جهنم
خواهند شد بلكه تعبير امام عليه السلام درعذاب و مجازات چنين افراد اين است كه
((اَكَبَّهُ اللّه عَلى مِنْخَرَيْهِ فى نارِ جَهَنَّمَ)) و مفهوم اين جمله شدت
عذاب تواءم با شدت ذلت و خوارى است و چرا چنين مجازاتى در انتظار چنين افرادى
نباشد مگر استغاثه امام و رهبر، همان استغاثه قرآن و اسلام و آيين حق نيست ؟ مگر
اين استغاثه استغاثه پيامبر و استغاثه پيامبر نيز شديدترين امر الهى نيست ؟
ولى بايد توجّه
داشت اين عذاب كه در گفتار حسين بن على عليهما السلام آمده است نه يك موضوع شخصى و
انحصارى بلكه مربوط به مقام و عنوان رهبرى است كه اين عنوان يك روز در وجود شخص
پيامبر تجسم مى يابد و روز ديگر در وجود جانشينان وى و ائمه هدى عليهما السلام و
روز ديگر در مرتبه نازله و در وجود جانشينان ائمه هدى عليهما السلام كه همان مقام
ولايت فقيه است .
نمونه ديگر از يك
حرمان بزرگ !
اگر ((عبيداللّه
بن حر)) آن هماى سعادت را كه بر خيمه اش نشسته بود به رايگان از دست داد و از يارى
امام و نيل به شهادت كه نجات و خوشبختى او را تضمين مى نمود استقبال نكرد و تا آخر
عمر بر اين اشتباه بزرگ اشك حسرت ريخت ، شعر سرود، آه كشيد و... تاريخ عاشورا در
اين كم سعادتى و حرمان بزرگ ((عمروبن قيس )) را نمونه اى بارزتر و مصداقى كاملتر
از ((عبيداللّه )) معرفى مى كند؛ زيرا به طورى كه در فراز گذشته تذكر داده شد
زندگى چند روزه ((عبيداللّه )) او را آن چنان شيفته خود كرده بود كه در مرحله نخست
با ردّ موعظه و نصيحت امام خود را به كنار كشيد و با بيان اين جمله ((به خدا
سوگندت مى دهم كه از اين پيشنهاد معافم بدارى كه از مرگ سخت گريزانم )) يكباره از
قبول مسؤ وليت شانه خالى نمود.
ولى ((عمروبن قيس
)) پس از اعتذار مجدّدا تحت تاءثير موعظه و سخنان حسين بن على عليهما السلام قرار
گرفت و با شنيدن ((اِنْطَلِقا فَلا تَسْمَعا لى واعِيَةً)) از پسر عمويش ((مالك بن
نضر ارحبى )) مفارقت كرد و به ياران امام عليه السلام پيوست امّا با آن حضرت شرط
نمود كه من تا آنجا از تو دفاع خواهم كرد كه دفاع من به حال شما مفيد و در سرنوشت
پيروزى شما مؤ ثر باشد و در غير اين صورت در مفارقت و جدائى از شما آزاد خواهم
بود، امام هم اين بيعت مشروط را از وى پذيرفت و ((عمروبن قيس )) در آخرين ساعات
زندگى امام عليه السلام و به هنگامى كه صداى استغاثه آن حضرت را مى شنيد و ياران
باوفايش يكى پس از ديگرى به خاك و خون مى غلتيدند بر اسب تندرو خويش سوار شده و
فرار را برقرار ترجيح داد و در چنين شرايطى امام عليه السلام را ترك نمود و درست
در دقايقى كه مى رفت به صفوف شهيدان لاحق شود، اين فيض عظيم و اين سعادت بزرگ و
خوشبختى ابدى را از دست داد.
طبرى (129) مشروح
اين ملاقات (130) و جريان مفارقت او را از زبان خودش نقل نموده است و خلاصه اش اين
است : من در روز عاشورا چون متوجّه شدم كه لشكريان كوفه بر پى كردن اسبهاى ياران
حسين بن على عليهما السلام همّت گماشته اند اسب خود را در زير يكى از خيمه هاى
خالى بستم و پياده به دشمن تاختم و دو نفر از آنان را به هلاكت رسانده و دست سوّمى
را قطع نمودم : حسين بن على عليهما السلام مكرّر مى فرمود: ((الا تشل لايقطع اللّه
يدك جزاك اللّه ...؛)) دستت درد نكند خدا از خاندان پيامبر جزاى خيرت دهد)).
((عمروبن قيس ))
اضافه مى كند: وقتى ديدم همه ياران حسين بن على بجز سويد بن عمرو و بشر حضرمى به
شهادت رسيدند به خدمت آن حضرت آمده و عرضه داشتم : يابن رسول اللّه ! مى دانى كه
در ميان من و شما شرطى بود، حضرت فرمود راست مى گويى ولى چگونه مى توانى از اين
معركه جان سالم ببرى ؟ اگر توانايى آن را دارى در رفتن آزادى .
عمروبن قيس مى
گويد: امام چون اذن مرخّصى داد و بيعت را از من برداشت اسب خود را از درون خيمه
بيرون كشيدم و سوار شدم و تازيانه بر آن زدم و از گوشه اى صفوف دشمن را باز كرده
به حركت سريع خود ادامه دادم ولى پانزده نفر از افراد دشمن مرا تعقيب كردند در
نزديكى ((شفيه )) كه روستايى است در كنار فرات به من نزديك شدند چون برگشتم سه تن
از آنان مرا شناختند و به ياران خود گفتند تا از تعقيب من منصرف شدند و بدين گونه
از مرگ حتمى نجات يافتم .
$
##در نزديكى كربلا
در نزديكى كربلا
متن سخن :
((اِنّا للّه
وَانَّا اِليهِ راجِعُونَ وَالحَمدُللّه ربِّ العالمين ...اِنِّى خَفِقْتُ
بِرَاءْسى فَعَنَّ بى فارِسٌ وَهُو يَقُولُ: اَلْقَوْمُ يَسْرُونَ وَالْمَنايا
تَسْرِى اِلَيْهِم فَعَلِمْتُ اَنَّها اَنْفُسُنا نُعِيَتْ اِلَيْنا ... جَزاكَ
اللّهُ مِنْ وَلَدٍ خَيْرَ ما جَزَى وَلَداً عَنْ وَالِدِهِ))(131).
ترجمه و توضيح
لغات :
خَفَقَ
بِرَاءْسِهِ: چرت زد. عَنَّ: ظاهر شد. يَسْرُونَ (ازسَرى ): شب هنگام حركت نمودن .
مَنايا (جمع منيه ): مرگ . نُعِيَت :(مجهول از نَعى يَنْعى ): خبر مرگ دادن .
ترجمه و توضيح :
در منزل ((قصر بن
مقاتل )) و در اواخر شب ، امام دستور داد جوانان مشكها را پر از آب كردند و به سوى
منزل بعدى حركت نمودند، به هنگامى كه قافله در حركت بود صداى امام به گوش رسيد كه
كلمه استرجاع را مكرر بر زبان مى راند ((اِنّا للّه وَانَّا اِليهِ راجِعُونَ
وَالحَمدُللّه ربِّالعالمين )) حضرت على اكبر فرزند دلير و شجاع آن حضرت از انگيزه
اين استرجاع سؤ ال نمود.
امام اين چنين
پاسخ داد:((اِنِّى خَفِقْتُ بِرَاءْسى ...؛)) من سرم را به زين اسب گذاشته بودم كه
خواب خفيفى بر چشمم مسلط شد، در اين موقع صداى هاتفى به گوشم رسيد كه مى گفت : اين
جمعيت در اين هنگام شب در حركتند مرگ نيز در تعقيب آنهاست و براى من معلوم گرديد
كه اين ، خبر مرگ ماست )).
حضرت على اكبر
عرضه داشت :((لا اَراكَ اللّهُ بِسُوءٍ اءلَسْنا عَلَى الْحَقِّ؟؛)) خدا حادثه بدى
پيش نياورد مگر ما برحق نيستيم ؟)).
امام فرمود:((بلى
به خدا سوگند كه ما بجز در راه حق قدم برنمى داريم )).
على اكبر عرضه
داشت :((اِذاً لانُبالى اَنْ نَمُوتَ مُحِقّينَ؛)) اگر بناست در راه حق بميريم
ترسى از مرگ نداريم )).
امام در اين
هنگام او را دعا نمود و چنين فرمود: ((خداوند براى تو بهترين پاداش فرزندى را
عنايت كند)).
آرى اگر كشتن و
كشته شدن و قيام و انقلاب در راه حق باشد، از چنين مرگى ترسى نيست و اين درسى است
كه مكتب حسين بن على عليهما السلام نه تنها براى فرزندش بلكه براى تمام پيروانش
آموخته است كه :
مرگ اگر مرد است
گو پيش من آى
تا در آغوشش
بگيرم تنگ تنگ
$
##هنگام ورود به
كربلا
هنگام ورود به
كربلا
متن سخن :
((ما كُنْتُ
لاَِبْدَاءَهُمْ بِالْقِتالِ(132) ...
اَللّهُمَّ
اَعُوذُبِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَالْبَلاءِ هاهُنا مَحَطُّ رحالِنا وهاهُنا وَاللّهِ
مَحَلُّ قُبُورِنا وَهاهُنا وَاللّهِ مَحْشَرُنا وَمَنْشَرُنا وَبِهذا وَعَدَنِى
جَدّى رَسُول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وَلا خِلافَ لِوَعْدِهِ))(133).
ترجمه و توضيح
لغات :
مَحَطّ: محل فرود
آمدن . رَحْل : اثاثيه مسافر. مَحْشَر: روز و محل مبعوث شدن . مَنْشَر: محل زنده
شدن در روز معاد.
ترجمه و توضيح :
قافله امام عليه
السلام و به موازات آن سپاهيان حر، به حركت خود ادامه دادند تا به ((نَيْنوا))
رسيدند و در اينجا با مردى مسلح كه سوار بر اسب تندرو بود مواجه گرديدند و او پيك
ابن زياد و حامل نامه اى از سوى وى به ((حر)) بود. متن نامه چنين است :((جَعْجِعْ
بِالْحسَيْنِ حينَ تَقْرَاءُ كِتابى وَلا تُنْزِلهُ اِلاّ بِالْعَراءِ عَلى
غَيْرِماءٍ وَغَيْرِ حِصْنٍ؛)) با رسيدن اين نامه بر حسين بن على فشار وارد بياور
و در بيابانى بى آب و علف و بى دژ و قلعه اى فرودش آر)).
((حر)) نيز متن
نامه را براى امام عليه السلام خواند و آن حضرت را در جريان ماءموريت خويش قرار
داد.
امام فرمود: پس
بگذار ما در بيابان نينوا و يا غاضريات يا شفيه فرود آييم .
حر گفت : من نمى
توانم با اين پيشنهاد شما موافقت كنم ؛ زيرا من ديگر در تصميم گيرى خود آزاد نيستم
چون همين نامه رسان ، جاسوس ابن زياد نيز مى باشد و جزئيات اقدامات مرا زير نظر
دارد.
در اين هنگام
((زهير بن قين )) به امام عليه السلام چنين پيشنهاد نمود كه براى ما جنگ كردن با
اين گروه كم ، آسانتر است از جنگ كردن با افراد زيادى كه در پشت سر آنهاست و به
خدا سوگند! طولى نخواهد كشيد كه لشكريان زيادى به پشتيبانى اينها برسد و آن وقت
ديگر ما تاب مقاومت در برابر آنان را نخواهيم داشت .
امام در پاسخ
پيشنهاد زهير چنين فرمود:((ما كُنْتُ لاَبْدَاءَهُمْ بِالْقِتالِ؛)) من هرگز شروع
كننده جنگ نخواهم بود)).
آنگاه امام عليه
السلام خطاب به حرّ فرمود: بهتر است يك قدر ديگر حركت كنيم و محل مناسبترى براى
اقامت خود برگزينيم . حرّ موافقت نمود و به حركت خود ادامه دادند تا به سرزمين
كربلا رسيدند دراينجا حرّ و يارانش به عنوان اينكه اين محل به فرات نزديك و محل
مناسبى است از پيشروى امام جلوگيرى نمودند.
وقتى حسين بن على
عليهما السلام تصميم گرفت در آن سرزمين فرود آيد، از نام آنجا سؤ ال كرد، پاسخ
دادند كه : اينجا را ((طف )) مى گويند.
امام پرسيد نام
ديگرى نيز دارد؟ عرضه داشتند:((كربلا)) هم ناميده مى شود.
امام با شنيدن
اسم ((كربلا)) گفت :((اَللهُمَّ اَعُوذُبِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَالْبَلاء؛)) خدايا!
از اندوه و بلا به تو پناه مى آورم )). سپس فرمود: ((اينجاست محل فرودآمدن ما و به
خدا سوگند! همين جاست محل قبرهاى ما و به خدا سوگنداز اينجاست كه در قيامت محشور و
منشور خواهيم گرديد و اين وعده اى است از جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و در
وعده او خلافى نيست )).
آنچه از اين
گفتار استفاده مى شود
در اين گفتار
حسين بن على عليهما السلام سه نكته جالب و مهم وجود دارد:
1 - همان گونه كه
بارها اشاره نموديم و در گفتار امام در موارد مختلف مكرر و با صراحت و گاهى با
تلويح و اشاره آمده است ، آن حضرت از جريان حادثه خونين كربلا مطلع و باخبر بود و
اين مورد نيز يكى از آنهاست كه به جزئيات اين حادثه و محل وقوع آن كه همان سرزمين
كربلاست با اتكا به اخبار رسول خدا صلى اللّه عليه و آله شاره مى كند.
2 - و اما نكته
دوم ، مساءله راه و روش و برنامه اى است كه حسين بن على عليهما السلام در مقام جنگ
از آن پيروى مى كند كه به قول زهير بن قين اقدام به جنگ در آن شرايط به نفع آنان و
در صورت تاءخير جريان دقيقا معكوس و هزيمتشان مسلم و حتمى است .
ولى امام در اين
شرايط خاص برنامه جنگى خويش را چنين اعلام مى كند كه :((من شروع به جنگ نخواهم
كرد)).
و اين همان
برنامه اى است كه اميرمؤ منان عليه السلام در جنگ جمل براى يارانش اعلان نمود
آنگاه كه در مقابل دشمن خون آشام قرار گرفت ، دشمنى كه دوبار دست به حمله زده و
بهترين مسلمانان و زبده ترين شيعيان على عليه السلام را در شهر بصره به قتل
رسانيده است :((لا تَبْدَاءُوا الْقَوْمَ بِالْقَتالِ ...؛)) شما شروع به جنگ
نكنيد با شمشير و نيزه به آنان حمله ننماييد و در خونريزى بر آنان سبقت نجوييد، با
ملاطفت و مهربانى و با زبان نرم و ملايم با آنان سخن بگوييد (تا به جنگ و ستيز
وادارشان نكنيد))(134).
3 - هدف پيشوايان
و ائمه هدى اصلاح افراد و جلوگيرى از انحراف و به قول حسين بن على عليهما السلام
((امر به معروف و نهى از منكر)) است و اين هدف هم با توسل به زور و از راه جنگ و
خونريزى امكان پذير نيست بلكه جنگ ، آخرين حربه اى است كه در صورت مسدود شدن تمام
راهها بايد به آن متوسل گرديد.
خلاصه ، پاسخ
امام در آن شرايط خاص به زهير بن قين دليل ديگرى است بر اين كه منظور آن حضرت از
اين حركت رسيدن به يك پيروزى ظاهرى جنگى نبود بلكه امام در تعقيب هدفى بود مافوق
آن و در ابعاد وسيعتر.
$
##خطبه امام پس
از ورود به كربلا
خطبه امام پس از
ورود به كربلا
متن سخن :
((... اَمَّا
بَعْدُ فَقَدْ نَزَلَ بِنا مِنَ اْلا مْرِ ما قَدْ تَرَوْنَ وَانَّ الدُّنْيا قَدْ
تَغَيَّرَتْ وَتَنَكَّرَتْ وَاَدْبَرَ مَعْرُوفها وَلَمْ يَبْقَ مِنْها اِلاّ
صُبابَةٌ كَصُبابَةِ الا ناءِ وَخَسيسُ عَيْشٍ كَالْمَرْعى الْوَبيلِ اَلا
تَرَوْنَ اِلَى الْحَقِّ لا يُعْمَلُ بِهِ وَالَى الْباطِلِ لا يُتَناهى عَنْهُ
لِيَرْغبَ الْمُؤْمِن فِى لِقاءِا للّه فَاِنِّى لا اَرَى الْمَوْتَ اِلا سَعادَةً
وَالْحَياةَ مَعَ الظّالِمِينَ اِلا بَرَماً، النّاسُ عَبيدُ الدُّنْيا وَالدِّينُ
لَعِقٌ عَلى اَلْسِنَتِهِمْ يَحُوطُونَهُ مادَرَّتْ مَعايِشُهُمْ فَاِذا مُحِّصوا
بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّيّانُونَ))(135).
ترجمه و توضيح
لغات :
تَنَكُّر: قيافه
بدنشان دادن . اِدْبار: پشت كردن . صُبابَة : ته مانده آب در كاسه . خسيس عَيْشٍ:
زندگى پست ذلت بار. مَرْعَى الْوبيل : چراگاه سخت و سنگلاخ كه در آن كمتر علف سبز
شود. بَرَمْ (بر وزن فَرَس ): زجر و آزردگى . عَبيد (جمع عَبد): برده لَعْقَ (مصدر
است به معناى اسم مفعول ): چيزهاى شيرين مانند عسل كه با انگشت ليسيده شود.
يَحُوطُونهُ (از حاطَ، يَحُوطُهُ): چيزى را حفظ و حراست كردن و دفاع از آن نمودن .
دَرَّتْ مَعايِشَهُمْ: دَرّ: خوشى و كمال آسايش . مَعايِش (جمع معيشه ): آنچه
زندگى به آن وابسته است . مُحِّصُوا (از تَمْحيص ): در بوته آزمايش قرار دادن .
ترجمه و توضيح :
حسين بن على
عليهما السلام در دوّم محرم الحرام سال 61 هجرى وارد كربلا گرديد و پس از توقف
كوتاه در ميان ياران و فرزندان و افراد خاندان خويش قرار گرفت و اين خطبه را ايراد
نمود:
((اما بعد،
پيشامد ما همين است كه مى بينيد؛ جدا اوضاع زمان دگرگون گرديده ، زشتيها آشكار و
نيكيها و فضيلتها از محيط ما رخت بربسته است ، از فضائل انسانى باقى نمانده است
مگر اندكى مانند قطرات ته مانده ظرف آب . مردم در زندگى ننگين و ذلت بارى به سر مى
برند كه نه به حق ، عمل و نه از باطل روگردانى مى شود، شايسته است كه در چنين محيط
ننگين ، شخص با ايمان و بافضيلت ، فداكارى و جانبازى كند و به سوى فيض ديدار
پروردگارش بشتابد، من در چنين محيط ذلت بارى مرگ را جز سعادت و خوشبختى و زندگى با
اين ستمگران را چيزى جز رنج و نكبت نمى دانم)).
امام به سخنانش
چنين ادامه داد:((اين مردم برده هاى دنيا هستند و دين لقلقه زبانشان مى باشد،
حمايت و پشتيبانيشان از دين تا آنجاست كه زندگيشان در رفاه است و آنگاه كه در بوته
امتحان قرار گيرند، دينداران ، كم خواهند بود)).
آنچه از اين
گفتار امام استفاده مى شود
در اين خطبه حسين
بن على عليهما السلام كه اولين خطابه و سخنرانى آن حضرت در سرزمين كربلاست ، به دو
نكته حساس زير اشاره شده است :
1 - انگيزه قيام
:
به طورى كه در
فرازهاى گذشته از سخنان امام عليه السلام اشاره گرديد آن حضرت براى قيام خود چندين
علت و انگيزه مختلف بيان نموده است كه مخالفت با حكومت يزيد، تغيير و تحريف در
احكام و بالا خره موضوع امر به معروف و نهى از منكر، مجموع اين علل و انگيزه ها را
تشكيل مى دهد كه همه اين انگيزه ها نيز در اين گفتار آن حضرت ، خلاصه گرديده است .
آنجا كه اوضاع
متغير، زشتيها ظاهر و فضايل ، سركوب و فراموش شده است ذلت و خوارى بر زندگى مردم
سايه شوم خود را گسترده است ، نه به حق عمل مى شود و نه از باطل جلوگيرى ، بجاست
كه شخص مؤ من و متعهد در راه تغيير چنين وضعى به شهادت و لقاى حق راغب و شائق باشد
و شخص امام عاليترين و بارزترين مصداق چنين مؤ من با فضيلت است كه در اين شرايط،
مرگ را بجز سعادت و براى زندگى مفهومى جز زجر و شكنجه و مرگ تدريجى نمى داند.
2 - مساءله
آزمايش :
و اما نكته دوم ،
موضوع آزمايش و امتحان است كه بهترين راه شناخت حقايق و افكار شخصيتها و اصالت
انسانهاست ؛ چه افرادى كه خود را مؤ من نشان مى دهند و چه گروهايى كه براى خود
شعارهاى داغ و كوبنده انتخاب مى كنند و چه اشخاصى كه از قيافه حق پرستى و وجهه
مذهبى برخوردارند، ولى حقيقت اين گروه ها و اين چهره ها و اصالت اين افراد به دست
نمى آيد مگر از راه امتحان و آزمايش در شدايد و گرفتاريها، در جزر و مدها و در
ميدان جنگ و مبارزات ، آنجا كه منافع مادى و بلكه جانشان در خطر است .
اينك كه فرزند
فاطمه به سوى ((اللّه )) مى شتابد و قدم به سرزمين عشق و شهادت مى گذارد از افراد
زيادى كه تا آن روز دم از اسلام مى زدند و در ميان مسلمانان از وجهه خاص مذهبى
برخوردار بودند، خبرى نيست .
فرزند رسول اللّه
در راه اسلام و قرآن به خاطر امر به معروف در برابر دشمن ديرينه اسلام قرار گرفته
و آماده كشته شدن و به قربانى دادن خاندانش و به اسارت رفتن اهل و عيالش مى باشد
ولى اين گونه افراد قدم از قدم برنمى دارند و لب از لب نمى گشايند، نه از عبداللّه
بن عباس خبرى هست و نه از عبداللّه بن زبير و نه از عبداللّه بن عمر كه هر سه خود
را شخصيت برجسته مذهبى مى دانستند و به خاطر مذهبى بودن ، در ميان مردم از وجهه و
محبوبيت ويژه اى برخوردار بودند كه موضوع شهادت و اسارت در راه احياى اسلام و
آزادى مسلمين مطرح است مثل اينكه چنين افرادى در ميان مسلمانان وجود ندارند.
و اين شدايد و
حوادث است كه مردان بزرگ واقعى را از مسلمانان مصنوعى و كاذب كه در مواقع عادى
مسلمان تر و مذهبى تر از همه هستند مى شناساند و نقاب از چهره هايشان برمى دارد كه
:((َاِذا مُحِّصُوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّيّانُونَ))
$
##نامه اى به
محمد حنفيّه
نامه اى به محمد
حنفيّه
متن سخن :
((بسم اللّه الرحمن
الرحيم من الحسين بن على عليهما السلام الى محمد بن على عليهما السلام و من قِبَله
من بنى هاشم اَمَّا بَعْدُ، فَكَانَّ الدُّنْيا لَمْ تَكُنْ وَكَانَّ الاخِرَةَ
لَمْ تَزَلْ والسّلام ))(136)
ترجمه و توضيح :
ابن قولويه در
كامل الزيارات از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه حسين بن على عليهما السلام
پس از ورود به كربلا نامه اى خطاب به محمد حنفيه و افراد قبيله بنى هاشم كه با
امام عليه السلام همسفر نشده بودند نگاشت ، متن نامه چنين است :
((بسم اللّه
الرحمن الرحيم :)) از سوى حسين بن على به محمد بن على و افراد بنى هاشم كه نزد وى
مى باشند، اما بعد: گويا دنيايى وجود نداشته (و ما هم در اين جهان نبوده ايم )
همان گونه كه آخرت هميشگى است (و ما از بين نخواهيم رفت )).
اين سخن امام
بينش آن حضرت را مانند همه ائمه نسبت به دنيا و جهان آخرت نشان مى دهد كه درنظر او
ارزش دنيا و زندگى آن منهاى انجام وظيفه ، مساوى با هيچ است ؛ زيرا آنچه موقت و
زودگذر است و پايان پذير، نمى تواند بيش از اين ارزش داشته باشد و از ديد او همه
زندگى ، همه لذايذ آن با مقام و مال و منال آن ، با نبودن آنها بلكه با تلخيها و
ناكاميها و زجرها و شكنجه ها مساوى و يكسان است و اين دو تفاوتى در نظر وى نمى
تواند داشته باشد.
و اما جهان آخرت
در نظر حسين بن على عظمت بى حساب و نامحدودى دارد كه با هيچ مقياس و معيارى نمى
توان آن را سنجيد؛ زيرا هميشگى و جاودانى است ، زوال و فنايى ندارد، سعادت ، عيش و
لذتش دائمى و زوال ناپذير و از همه مهمتر ((و رضوان من اللّه اكبر)). و همين طور
زجر و عذاب و شكنجه اش پايان ناپذير است و با اين بينش است كه دست شستن از دنيا با
تمام لذايذ و راحتى ها و ثروت و مقامش و بى اعتنايى به زرق و برقش و پيوستن به
جهان آخرت ، بسيار سهل و ساده و طبيعى خواهد بود و تمام مصائب و آلام و زجرها و
... در ذائقه چنين انسانى نه تنها قابل تحمل بلكه شيرين و گوارا و لذتبخش مى باشد
و همان گونه كه حسين بن على عليهما السلام اين بينش را در اين گفتارش منعكس ساخته
است عملاً نيز نشان داده و از مرحله سخن و ذهنيت به مرحله عينيت رسانده و لباس عمل
بر آن پوشانده است .
امام در اين
گفتارش از طرفى حقيقت دنيا و جهان آخرت را در قالب يك عبارت ساده و كوتاه به
برادرش محمد حنفيه و ساير اقوام و عشيره اش بيان نموده و در آخرين روزهاى زندگيش
آنها را از موعظه و نصيحت و راهنمايى خويش برخوردار مى سازد و از طرف ديگر به همه
جهانيان و براى همه رهبران مذهبى كه هدايت و رهبرى جامعه را به عهده دارند، راهى
كه بايد برگزينند و بينشى را كه بايد داشته باشند، ترسيم مى نمايد.
$
##در پاسخ نامه
ابن زياد
در پاسخ نامه ابن
زياد
متن سخن :
((لا اَفْلَحَ
قَومٌ اِشْتَروا مَرْضاتِ الْمخْلُوقِ بِسَخَطِ الْخالِقِ ...مالَهُ عِنْدِى
جَوابٌ لاَنَّهُ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَِلمة الْعَذابِ))(137)
ترجمه و توضيح :
((حرّ بن يزيد))
طى نامه اى ورود حسين بن على عليهما السلام را به ابن زياد اطلاع داد و او اين
نامه را به امام عليه السلام نوشت :
اما بعد من از
ورود شما به سرزمين كربلا مطلع گرديدم و اميرمؤ منان يزيد بن معاويه به من دستور
داده است كه سر به بالين راحت نگذارم و شكم از غذا سير ننمايم تا تو را به قتل
برسانم يا اينكه به فرمان من و به حكومت يزيد گردن بگذارى ، والسّلام .
امام عليه السلام
چون نامه ابن زياد را خواند، آن را بر زمين انداخت و چنين فرمود:((رستگار نباد
مردمى كه خشنودى خلق را بر غضب خدا مقدم داشتند)).
نامه رسان
درخواست پاسخ نامه را نمود، امام در جواب او اين جمله را فرمود:((مالَهُ عِنْدِى
جَوابٌ لاَنَّهُ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَة الْعَذابِ؛)) نامه ابن زياد در پيش ما
پاسخى ندارد، زيرا عذاب خدا بر وى ثابت گرديده است )).
يعنى او دشمنى و
مبارزه با خدا را براى خود اختيار نموده است .
چون نامه رسان
نزد ابن زياد برگشت و عكس العمل امام را در مورد نامه اش به اطلاع وى رسانيد، ابن
زياد شديدا خشمناك گرديد.
امّا پاسخ امام :
پاسخ امام عليه
السلام پيامى بود كه در روز عاشورا داد و چنين فرمود:((ان الدّعى ابن الدّعى قد
ركزنى بين اثنتين بين السّلّة والذلّة و هيهات منّا الذّلّة ياءبى اللّه لنا ذلك
ورَسُولُهُ ...))
$
##با عمر بن سعد
با عمر بن سعد
متن سخن :
((يَابْنَ سَعْدٍ
وَيْحَكَ اَتُقاتِلُنِى ؟ اَما تَتقى اللّه الَّذى اِلَيْهِ مَعادُكَ فَانَاابْنُ
مَنْع َلِمْتَ اَلا تَكُونُ مَعِى وَتَدَعُ هؤُلاءِ فَاِنَّهُ اَقْرَبُ اِلَى
اللّه تَعالى ...مالَكَ ذَبَّحَك اللّهُ عَلى فِراشِكَ عَاجِلاً وَلا غَفَرَ لَكَ
يَوْمَ حَشْرِكَ فَوَاللّه اِنِّى لاَرْجُو اَنْ لا تَاءْكُلَ مِنْ بُرِّالْعِراقِ
اِلاّ يَسيراً))(138).
ترجمه و توضيح :
بنا به نقل خطيب
خوارزمى ، حسين بن على عليهما السلام به وسيله يكى از يارانش به نام ((عمرو بن
قرظه انصارى )) به عمر بن سعد پيام فرستاد تا با همديگر ملاقات و گفتگو نمايند.
عمرسعد با اين پيشنهاد موافقت نمود و آن حضرت شبانه (139) با بيست تن از ياران
خويش به سوى خيمه اى كه در وسط دو لشكر برپا شده بود، حركت نمود و دستور داد
يارانش بجز برادرش ابوالفضل و فرزندش على اكبر وارد خيمه نشوند. عمرسعد هم به يارانش
كه تعداد آنها نيز بيست تن بود همين دستور را داد و تنها فرزندش حفص و غلام
مخصوصش به همراه او وارد خيمه شدند.
امام در اين مجلس
خطاب به عمرسعد چنين گفت :((فرزند سعد! آيا مى خواهى با من جنگ كنى در حالى كه مرا
مى شناسى و مى دانى پدر من چه كسى است و آيا از خدايى كه برگشت تو به سوى اوست نمى
ترسى ؟ آيا نمى خواهى با من باشى و دست از اينها (بنى اميه ) بردارى كه اين عمل به
خدا نزديكتر و مورد توجه اوست )).
عمرسعد در پاسخ
امام عرضه داشت مى ترسم در اين صورت خانه مرا در كوفه ويران كنند.
امام فرمود: من
به هزينه خودم براى تو خانه اى مى سازم .
عمرسعد گفت : مى
ترسم باغ و نخلستانم را مصادره كنند.
امام فرمود: من
در حجاز بهتر از اين باغها را كه در كوفه دارى به تو مى دهم .
عمر سعد گفت : زن
و فرزندم در كوفه است و مى ترسم آنها را به قتل برسانند.
امام عليه السلام
چون بهانه هاى او را ديد و از توبه و بازگشت وى ماءيوس گرديد در حالى كه اين جمله
را مى گفت ، از جاى خود برخاست :
((چرا اينقدر در
اطاعت شيطان پافشارى مى كنى ! خدايت هرچه زودتر در ميان رختخوابت بكشد و در روز
قيامت از گناهت درنگذرد، به خدا سوگند! اميدوارم كه از گندم عراق نصيبت نگردد مگر
به اندازه كم (يعنى عمرت كوتاه باد)).
عمرسعد نيز از
روى استهزاء گفت : جو عراق براى من بس است (140).
آنچه از اين سخن
امام استفاده مى شود
اين سخن امام
داراى دو نكته جالب و حساس است :
1 - به طورى كه
مى بينيم حتى با دشمن سرسخت و خون آشام خويش - يعنى عمرسعد - هم از روى خيرخواهى
سخن مى گويد و از رهگذر موعظه و نصيحت وارد مى گردد تا او را از پرتگاه سقوط و
بدبختى نجات بخشد و چون او به بهانه هاى واهى و مادى متمسك مى شود و از خانه و
نخلستان سخن مى گويد، امام عليه السلام باز هم پاسخ مساعد داده و وعده جبران اين
خسارتها را به او مى دهد.
2 - و اما نكته
دوم اينكه امام عليه السلام در اين سخنش آينده نافرجام عمرسعد را پيش بينى مى كند
آنجا كه پس از ماءيوس شدن از تاءثير پند و اندرزش در وى مى فرمايد:
((نه زندگى و عمر
زيادى نصيب تو خواهد گرديد و نه پُست و مقامى ))، كه در سخن آينده امام عليه
السلام با عمرسعد توضيح بيشترى در اين زمينه براى خواننده ارجمند خواهيم داشت ان
شاءاللّه .
$
##پاورقيهای
این قسمت
پاورقيهاي اين
قسمت :
1- طبرى ، ج 7، ص
216 - 218. ابن اثير، ج 3، ص 263 و 264. ارشاد مفيد، ص 200. مثيرالا حزان ، ص 10.
مقتل خوارزمى ، ص 182. لهوف ، ص 19.
2- جريان بيعت
گرفتن براى يزيد كه به وسيله معاويه انجام گرفت و از بزرگترين جنايات تاريخ اسلام
است ، در جلد 10 كتاب پرارج ((الغدير)) مشروحا آمده است .
3- ((زرقا)) مادر
بزرگ مروان است كه از زنان بدنام دوران خويش بود.
4- لهوف ، ص 20.
مثيرالاحزان ، ص 10. مقتل عوالم ، ص 53. مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 185.
5- مكاسب شيخ
انصارى ، فصل حرمت معاونت به ظالمان .
6- مقتل خوارزمى
، ج 1، ص 186. مقتل عوالم ، ص 54.
7- همان مدرك .
8- لهوف ، ص 23.
9- خرائج ، ص 26،
مدينة المعاجز، ص 244.
10- خرائج ، راوندى
، ص 26. مدينة المعاجز، بحرانى ، ص 244. اثبات الوصيه ، ص 162. بحارالانوار، ج 44،
ص 331.
11- كه تنها
مرحوم مجلسى در بحارالانوار، ج 44، 71 روايت در اين زمينه نقل كرده است .
12- كه فقط مرحوم
علامه امينى در كتاب پرارج خود ((سيرتنا و سنتنا)) بالغ به بيست روايت از منابع
اهل سنت در اين زمينه نقل نموده و درباره رجال و راويان اين روايات و توثيق آنها
به طور مشروح سخن گفته است .
13- مقتل عوالم ،
ص 54. خوارزمى ، ج 1، ص 188.
14- طبرى ، ج 7،
ص 221. كامل ابن اثير، ج 3، ص 265. ارشاد مفيد، ص 202.
15- طبرى ، ج 7،
ص 221. كامل ابن اثير، ج 3، ص 265. به طورى كه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه
، ج 1، ص 375 آورده است اين دو بيت از يزيد بن مفرغ حميرى است كه امام به آن متمثل
شده است .
16- اين بيان
امام - عليه السلام گفتار رهبر كبير انقلاب اسلامى و تداوم بخش اهداف حسينى حضرت
آيت اللّه العظمى امام خمينى را تداعى مى كند آنگاه كه از طرف رژيم بعث عراق مجبور
به ترك اين كشور مى گرديد، در اعلاميه تاريخى خود چنين گفت :((اگر هيچ دولتى به من
اجازه اقامت در كشورش ندهد من سوار كشتى گرديده و از ميان امواج خروشان درياها
صداى خويش را كه صداى مظلوميت مسلمانان است به گوش جهانيان خواهم رسانيد)) .
17- مقتل خوارزمى
، ج 1، ص 188. مقتل عوالم ، ص 54.
18- به صفحه
...... همين كتاب مراجعه شود.
19- سوره قصص ،
آيه 21.
20- طبرى ، ج 7،
ص 222. كامل ، ج :3، ص 265 ارشاد مفيد، ص 202. مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 189.
21- سوره قصص ،
آيه 22.
22- طبرى ، ج 7،
ص 222 و 271. كامل ابن اثير، ج 3،ص 265. ارشاد مفيد، ص 200. مقتل خوارزمى ، ج 1، ص
189.
23- لهوف ، ص 26.
مثيرالاحزان ، ص 20.
24- مقتل خوارزمى
، ج 1، ص 190.
25- در قرآن مجيد
مانند گروهى ديگر از پيامبران معروف ، از زهد و وارستگى حضرت يحيى مخصوصا در طى
چند آيه از سوره مريم سخن به ميان آمده است . و او در سال 28 ميلادى بر حسب وسوسه
((سالومه )) دختر ناپاك پادشاه معاصر خويش به طرز فجيعى به قتل رسيد.
26- امالى صدوق ،
مجلس 30.
27- شرح نهج
البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 4، ص 9 - 11.
28- امالى صدوق
به نقل بحار، ج 44، ص 311.
29- فتح البارى ،
ج 13،ص 60.
30- صحيح بخارى ،
ج 9، كتاب الفتن .
31- شرح نهج
البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 242.
32- و از اينجاست
كه مى بينيم مثلاً در مسند احمد بن حنبل كه بزرگترين مجموعه حديثى است از عبداللّه
بن عمر بيش از 1700 حديث ولى از امام حسن مجتبى - عليه السلام - و حسين بن على -
عليهما السلام - مجموعا 22 حديث ، آرى 22 حديث ، نقل شده است !!
33- سوره مائده ،
آيه 33.
34- كامل
الزيارات ، ص 75.
35- لهوف ، ص 25.
و همچنين در لهوف در متن نامه ، به جاى لم يدرك الفتح ، لم يبلغ الفتح آمده است .
36- ترجمه حسين
بن على - عليهما السلام - از تاريخ ابن عساكر و تاريخ اسلام ذهبى ، ج 2، ص 343.
37- طبرى ، ج 7،
ص 240.
38- طبرى ، ج 7،
ص 235. كامل ابن اثير، ج 3، ص 267. ارشاد، ص 204. مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 195 و
196.
39- طبرى ج 7، ص
235. اخبار طوال ، ص 238.
40- مقتل خوارزمى
، ج 1، ص 196.
41- تاريخ طبرى ،
ج 7، ص 237. ارشاد مفيد، ص 204؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 196.
42- مروج الذهب ،
ج 2، ص 86.
43- طبرى ، ج 7،
ص 237.
44- لهوف ، ص 53
مثيرالاحزان ، ص 21.
45- در يك نگاه
سطحى آيات مربوط به مساءله جهاد و شهادت به يكصد آيه بالغ مى گردد.
46- اِنَّ اللّه
اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنينَ اَنْفُسَهُمْ وَاَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ
الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فى سَبِيلِاللّه فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ وَعْداً
عَلَيْهِ حَقّاً فِى التَّوْريةِ وَاْلا نْجيلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ اَوْفى
بِعَهْدِهِ مِنَاللّه فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذى بايَعْتُمْ بِهِ
وَذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (سوره توبه ، آيه 111)
47- سوره توبه ،
آيه 112.
48- انساب
الاشراف ، ج 3، ص 162. طبرى ، ج 7، ص 275. كامل ابن اثير، ج 4، ص 39.
49- جنگ در راه
اسلام براى شما مسلمانان به صورت يك حكم قطعى و مسلم ، واجب شده است گرچه براى شما
خوش آيند نيست (سوره بقره ، آيه 216)
50- با دوستان
شيطان بجنگيد (سوره نساء، آيه 76)
51- كلمه ((لا
يدعونى )) در سخن امام مشتق از ((ودع )) به معنا ترك است نه از دعى و دعوت .
52- ابن كثير در
كامل پس ازنقل اين سخن امام (ع ) ((فرام )) را چنين معنا مى كند:((فِرامُ
الْمرئةِ، خِرْقَةٌ تَجْعَلُهَا الْمَرْئَةُ فى قُبُلِها اِذا حاضَتْ؛ كهنه پاره
اى است كه زنان به هنگام عادت از آن استفاده مى كنند)).
53- انساب
الاشراف ، ج 3، ص 164. طبرى ، ج 5، ص 383. كامل ابن اثير، ج 4، ص 38. كامل
الزيارات ، ص 72.
54- تلخيص از
كامل ابن اثير، البدايه والنهايه و تاريخ الخلفاء.
55- و يا هردو با
هم زندانى شوند.
56- مثلاً بنا به
نقل طبرى يعلى بن اميه استاندار عثمان در يمن كه در حكومت على معزول شده بود، با
ثروت كلان و چهارصد شتر براى كمك به آشوبگران بصره وارد مكه گرديد.
57- باز به نقل
طبرى (ج 5، ص 12) افراد قبيله ازد در بصره پشكل شتر عايشه را از دست هم مى گرفتند
و تبرك مى كردند و مى بوييدند و مى گفتند: به به كه بوى مشك از آن به مشام مى رسد!
58- تاريخ يعقوبى
، فصل جنگ جمل .
59- مروج الذهب ،
ج 3، ص 88. (مشروح فعاليتهاى ابن زبير را در ((دو تاريخ همگون )) تاءليف نگارنده
با همكارى آقاى هريسى مطالعه فرماييد)
60- لهوف ، ص 65.
61- سفينة
البحار، ج 1، ص 322. و به جهت همان عارضه شديد بودكه نتوانست به همراه امام به سوى
عراق حركت كند.
62- ص ... و ...
همين كتاب .
63- ص ... و ...
همين كتاب .
64- اِنَّ اللّه
يَاءْمُرُ بِالْعَدْلِ وَاْلا حْسانِ وَايْتاءِ ذِى الْقُرْبى وَيَنْهى عَنِ
الْفَحْشاءِ وَالْمُنْكَرِ وَالْبَغْىِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ (سوره
نحل ، آيه 90)
65- جهاد بر شما
واجب و حتمى است (سوره بقره ، آيه 216)
66- صفحه ... از
همين كتاب .
67- از فرازهاى
دعاى ندبه .
68- ارشاد مفيد،
ص 219. البداية والنهايه ، ج 8، ص 167. تاريخ ابن عساكر ص 202. ولى ابن عساكر قسمت
اول را نيز به صورت نامه در پاسخ نامه عبداللّه بن جعفر نقل نموده است .
69- ارشاد مفيد،
ص 219. البداية والنهايه ، ج 8، ص 167. تاريخ ابن عساكر ص 202. ولى ابن عساكر قسمت
اول را نيز به صورت نامه در پاسخ نامه عبداللّه بن جعفر نقل نموده است .
70- انساب
الاشراف ، ج 3، ص 164. تاريخ طبرى ، ج 7، ص 280. كامل ، ج 3، ص 277.
71- طبرى ، ج 7،
ص 279. كامل ابن اثير، ج 3، ص 277.
72- انساب
الاشراف ، ج 3، ص 164. طبرى ، ج 7، ص 278. كامل ابن اثير، ج 3، ص 276. ارشاد مفيد،
ص 218. مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 223. البداية والنهايه ، ج 8، ص 166.
73- با اينكه
طبرى محل ملاقات را ((صفاح )) و ذهبى در تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 338 ((ذات عرق ))
دانسته و در سؤ ال فرزدق نيز اختلاف نظر دارند ولى پاسخ امام را همان گونه كه در
متن ملاحظه مى كنيد نقل نموده اند و ما چون نظر مفيد را در اثر قرائنى از هر جهت
صحيح دانستيم در نقل اين جريان به متن ارشاد استناد نموديم .
74- انساب
الاشراف ، ج 2، ص 164. طبرى ، ج 7، ص 277. كامل ابن اثير، ج 3، ص 276. ارشاد مفيد،
ص 219. لهوف ، ص 60. مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 220.
75- انساب
الاشراف ، ج 3، ص 167. طبرى ، ج 7، ص 289. البداية والنهايه ، ج 8، ص 168.
76- مرحوم شيخ
جعفر شوشترى در ((خصائص الحسينيه )).
77- ابن عساكر، ص
211. البداية والنهايه ، ج 8، ص 169. مثيرالاحزان ، ص 21 و در نسخه اى كه از بدايه
و ابن عساكر در نزد ما موجود است ، جمله اول اين سخن نيامده است و بعيد نيست كه
دست سياست ، آن را تحريف نموده باشد.
78- صفحه ... از
همين كتاب .
79- صفحه ... از
همين كتاب
80- مروج الذهب ،
ج 3، ص 134. كامل ابن اثير،ج 4، ص 34.
81- مروج الذهب ،
ج 3، ص 137.
82- مروج الذهب ،
ج 3، ص 137.
83- سفينة
البحار، ج 1، ص 222.
84- مشروح اين
جريان در الامامة والسياسه ، ج 2، ص 32 آمده است .
85- شيعه و
زمامداران خودسر، ص 122.
86- تهذيب
التهذيب ، ج 2، ص 211.
87- مقتل خوارزمى
، ج 1، ص 225.
88-
اَلا يَاعَيْنُ
فَاحتَفِلى بِجُهْدٍ
فَمن يَبكى عَلى
الشهداءبعدى
عَلى قَوْمٍ
تَسُوقُهُمُ المَنايا
بمقدار الى انجاز
وَعد
89- انساب
الاشراف ، ج 3، ص 168، طبرى ، ج 7، ص 293. كامل ابن اثير، ج 3، ص 278. البداية ابن
كثير، ج 8، ص 168. ارشاد مفيد، ص 222. لهوف ، ص 41. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص
208.
90- امالى صدوق ،
مجلس 30. مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 221.
91- سوره اسرا،
آيه 71.
92- سوره شورى ،
آيه 7.
93- بصائرالدرجات
، ص 11. اصول كافى باب مستقى العلم من بيت آل محمد - صلى اللّه عليه وآله - .
94- در مرآت
العقول مى گويد: مقصود از ((اثر جبرئيل )) همان محلى است كه جبرئيل در آنجا توقف و
از پيامبر - صلّى اللّه عليه وآله - استيذان مى نمود كه فعلاً هم معروف و دربى را
كه در نزديكى اين محل است باب جبرئيل مى گويند.
95- سوره احزاب ،
آيه 33.
96- ابن عساكر، ص
164. مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 223. مناقب ، ج 4، ص 95.
97- طبرى ، ج 7،
ص 294. ارشاد مفيد، ص 123.
98- ابن حجر در
اصابه جريان كشته شدن عبداللّه بن يقطر را به طور خلاصه چنين نقل مى كند: امام پس
از حركت از مكه او را به همراه نامه اى به سوى مسلم فرستاد كه در قادسيه به وسيله
حصين بن نمير، گرفتار و در كوفه به نزد عبيداللّه بن زياد اعزام گرديد. ابن زياد
دستور داد كه او به منبر رفته و از اميرمؤ منان و حسين بن على انتقاد و بدگويى كند
ولى عبداللّه بن يقطر بر عكس ، در ضمن قدح و انتقاد از خاندان بنى اميه و مدح و
تعريف از خاندان اميرمؤ منان - عليهما السلام چنين گفت :
((مردم ! من پيك
حسين بن فاطمه هستم و آمده ام به سوى شما تا به نصرت و يارى او در مقابل فرزند
مرجانه قيام كنيد)):
ابن زياد دستور
داد كه او را دست بسته از پشت بام دارالاماره به زمين انداختند و استخوانهايش خُرد
شد و هنوز رمقى در وى بود كه مردى به نام عبدالملك بن عمير برجست و سر از تنش جدا
نمود و چون مورد اعتراض واقع گرديد، چنين پاسخ داد: چون او را در رنج ديدم ،
خواستم راحتش كنم .
99- متن گفتار
طبرى اين است : فَتَفَرق الناس عنه تَفَرُّقاً فَاَخَذوا يَمِيناً وَشِمالاً حتّى
بَقِىَ فى اَصْحابِهِ الَّذين جاءُوا مَعَهُ مِنَ الْمَدِينَة وَاِنَّما فَعَلَ
ذلِكَ لاَنَّه ظَنَ اَنَّما اِتَّبَعَهُ اْلاَعْرابُ لا نَّهُمْ ظَنُّوا اَنَّهُ
يَاءْتِى بَلَداً قَدِ اسْتَقامَتْ لَهُ طاعَةُ اَهْلِهِ فَكَرِه اَنْ يَسيروا
مَعَهُ اِلاّ وَهُمْ يَعْلَمُونَ عَلى مَا يَقْدِمُونَ وَقَدْ عَلِمَ اَنَّهُمْ
اِذ ا بُيّنَ لَهُمْ لَمْ يَصْحَبْهُ اِلاّ مَنْ يُرِيدُ مُواساتِهِ وَالْمَوْتَ
مَعَهُ.
100- كامل
الزيارات ، ص 75. تاريخ طبرى ، ج 7، ص 294.
101- ارشاد مفيد،
ص 223. ابن عساكر، ص 211.
102- مدرك اين دو
سخنرانى و توضيحات آن عبارت است از طبرى ، ج 7، ص 297 و 298. كامل ابن اثير، ج 3،
ص 280. ارشاد مفيد ص 224 و 225. مقتل خوارزمى ، ص 231 و 232.
103- براى مرد،
كشته شدن در راه خدا افتخار است .
104- من به سوى
مرگ مى روم و مرگ بر جوانمرد ننگ نيست .
105- هيهات كه ما
به زيربار ذلت برويم !
106- نه دست ذلت
به آنان مى دهم و نه مانند بردگان از برابرشان فرار مى كنم .
107- شخصيتى همچو
من هرگز با يزيد شرابخوار بيعت نمى كند.
108- به خدا
سوگند! كه به زير بار پيمان حقارت بار آنان نخواهم رفت .
109- انساب
الاشراف ، ج 3، ص 171.
110- ادب الحسين
، ص 33.
111- طبرى ، ج 7،
ص 300. كامل ابن اثير، ج 3، ص 280. مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 234. انساب الا شراف ، ج
3، ص 171.
112- خطيب
خوارزمى مى گويد: امام اين مطالب را نه به صورت سخنرانى بلكه به صورت نامه اى پس
از ورود به كربلا به سران و افراد سرشناس كوفه فرستاده است . و به عقيده ما به
مناسبت اهميت مطالب ، احتمال دارد به هردو صورت بوده هم به صورت خطابه و هم به
صورت كتبى و نامه .
113- سوره هود،
آيه 116.
114- مانند آيه
شريفه :(شَهِدَاللّه اَنَّهُ لا اِلهَ اِلاَهُوَ وَالْمَلائِكةُ
وَاُولُواالْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ ).
115- ص ...
116- ...
وَلَقَدْ اَهَمَّنِى هذَا اْلاَمْرُ وَاسْهَرنى وَضَرَبْتُ اَنْفَهُ وَعَيْنَيْهِ
فَلَمْ اَجِدْ اِلا الْقِتالَ اَوالْكُفْرَ بِما اَنْزَلَاللّهُ عَلى مُحَمَّدٍصلى
اللّه عليه و آله نَّ اللّه تَبَارَكَ وَتَعالى لَمْ يَرْضَ مِنْ اَوْلِيائِهِ
اَنْ يُعْصى فِى الاَرْضِ وَهُمْ سُكُوتٌ مُذْعِنُونَ لا يَاءْمُرُونَ
بِالْمَعْرُوفِ وَلا يَنْهَونَ عَنِ الْمُنْكَرِ فَوَجَدْتُ الْقِتالَ اَهْوَنَ
عَلَىَّ مِنْ مُعالجَةِ الاَغْلالِ فى جَهَنَّمَ (وقعه صفين ، ص 474).
117- مقتل
خوارزمى ، ج 1، ص 226. لهوف ، ص 62. مثيرالا حزان ، ابن نما، ص 46.
118- در بعضى از
منابع از جمله در نسخه اى از مقتل خوارزمى كه در دست ماست ((ابوهره )) آمده كه
ظاهرا اشتباه است .
119- تاريخ طبرى
، ج 7، ص 304.
120-
يا ناقَتِى لا
تذْعَرى مِنْ زجْرِى
وَشمِّرى قَبْلَ
طُلُوعِ الْفَجْرِ
بِخَيْرِ ركبانِ
وَخَيْرِ سَفرٍ
حَتّى تُحَلّى
بِكَرِيمِ الخَبَرِ
الماجِدِ
الْحُرِّ رَحَيبِ الصَّدْر
اَتَى بِهِ اللّه
لِخَيْرِ اَمْرِ
ثُمَّة اَبْقاه
بَقاءَ الدَّهْرِ
انساب الا شراف ،
ج 3، ص 172.
در مورد متن
اشعار نظريات مختلفى وجود دارد، به مقتل خوارزمى و مثيرالا حزان و كامل الزيارات و
نفس المهموم مراجعه شود.
121- عبيداللّه
بن حر از هواداران عثمان بود و پس از كشته شدن وى به نزد معاويه رفت و در جنگ صفين
در صف لشكريان او با على - عليه السلام مى جنگيد. در تاريخ از غارتگريها و
راهزنيهاى عبيداللّه مطالب فراوان نقل گرديده است (به تاريخ طبرى ، ج 7، ص 168 و
جمهره ابن حزم ، ص 385 مراجعه شود)
122- انساب
الاشراف ، ج 3، ص 174. طبرى ، ج 7، ص 306. كامل ابن اثير، ج 3، ص 282. مقتل
خوارزمى ، ج 1، ص 226. اخبارالطوال ، ص 246. امالى صدوق مجلس 30.
123-
فَيالَكِ
حَسْرَةً ما دُمْت حيّاً
تُرَدَّد بَيْنَ
صَدْرِى وَالتّراقى
حُسَيْنٌ حينَ
يَطْلُبُ نصر مثلى
عَلَى اَهْلِ
الْعَداوَةِ وَالشِّقاقِ
حُسيْنٌ حَيْثُ
يَطْلُبُ بَذْلَ نَصْرِى
عَلى اَهْلِ
الضَّلالَةِ وَالنِّفاقِ
لَوْ اَنّى
اُواسيهِ بِنَفْسِى
لَنِلْتُ
كَرامَةً يَوْمَ التَّلاقى
124- به صفحه ...
و ... از اين كتاب مراجعه شود.
125- به صفحه ...
و ... از اين كتاب مراجعه شود.
126- وازاينجاست
كه مى بينيم اميرالمؤ منين - عليه السلام درباره رسول خدا چنين مى
فرمايد:طَبِيْبٌدَوّارٌبطبّه .
127- سوره كهف ،
آيه 51.
128- عقاب
الاعمال مرحوم صدوق چاپ تهران به پاورقى آقاى غفارى ، ص 409. رجال كشى ، ص 74.
129- در عقاب الا
عمال مرحوم صدوق و رجال كشى و رجال خوئى كه متن روايت را نقل نموده اند و در بعضى
از كتب رجال نام وى ((عمروبن قيس شرقى )) آمده است ولى در طبرى ، ج 6، ص 238 تا
255 در موارد متعدّد ((ضحّاك بن عبداللّه شرقى )) عنوان شده است . وظاهر گفتار
رجال شناسان و عنوان طبرى اين است كه ((عمرو)) و ((ضحّاك )) هردو، شخص مستقل و
جداگانه هستند و با هم سفر جداگانه و در دو نقطه مختلف به حضور امام - عليه السلام
رسيده اند ولى كيفيّت گفتار امام - عليه السلام و همچنين اعتذار آنان يك نوع بوده
است و آن كه تا عاشورا به همراه امام - عليه السلام بوده و صحنه جنگ را ترك نموده
است همان ((ضحاك شرقى )) است .
امّا به عقيده
اين جانب و به دلايل متعدد، ((عمروبن قيس شرقى )) همان ((ضحّاك شرقى )) است و اين
اختلاف در اسم و لقب و كنيه در ميان رُوات و رجال شناسان فراوان است و نمونه اى از
آن را در صفحات آينده تحت عنوان ((بررسى يك اشتباه تاريخى )) ملاحظه خواهيد فرمود،
مخصوصا در مورد ((ضحاك )) يا ((قيس شرقى )) كه به مناسبت اعراض وى از حسين بن على
- عليهماالسلام - و محسوب نشدنش از صحابه ، رجال شناسان از تحقيق و بررسى بيوگرافى
او اعراض نموده اند. به هر حال در صورت مستقل بودن ((قيس و ضحّاك )) اين ((حرمان
بزرگ )) همانگونه كه طبرى نقل نموده است از آنِ ((ضحّاك شرقى )) خواهد بود كه طبرى
علاوه بر جريان پيوستن وى به امام و مفارقتش از آن حضرت ، جريانهاى متعددى از صحنه
عاشورا و جنگ كربلا را به طريق ابومخنف از او نقل نموده است .
130- و خلاصه آن
را ما نقل نموديم .
131- انساب الا
شراف ، ج 3، ص 185. طبرى ج 7، ص 306. كامل ابن اثير، ج 3، ص 282. مقتل خوارزمى ، ج
1، ص 226. و طبقات ابن سعد. ولى مرحوم سيد بن طاووس در لهوف مى گويد كه : اين
جريان در منزل ثعلبيه بوده است .
132- طبرى ، ج 7،
ص 308. كامل ، ج 3، ص 282. مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 234.
133- نورالثقلين
، ج 4، ص 221. بحارالانوار، ج 10، ص 188.
134- مستدرك حاكم
، ج 2، ص 371. كنزالعمال ، ج 6، ص 85، حديث 1311.
135- تحف العقول
، ص 174. طبرى ، ج 7، ص 300. مثيرالاحزان ، ص 22. ابن عساكر، ص 214. مقتل خوارزمى
، ج 2، ص 5. لهوف ، ص 69.
بنا به نقل طبرى
و ابن نما امام - عليه السلام اين خطبه را در منزل ذى حسم ايراد نموده است و در
بعضى از منابع ياد شده جمله الناس ... در اول خطبه آمده است ولى ما متن تحف العقول
را مورد استناد قرار داديم .
136- كامل
الزيارات ، ص 75.
137- مقتل
خوارزمى ، ج 1، ص 239. بحار، ج 10، ص 189.
138- مقتل
خوارزمى ، ج 1، ص 245.
139- از قرائن به
دست مى آيد كه اين ملاقات در شب هشتم يا نهم محرم واقع گرديده است .
140- مقتل
خوارزمى ، ج 1، ص 245.
$
#روزآخر ذيحجه
بيادحررياحي
##حربن يزيدزياحي
حربن يزيدزياحي
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
حرّم و نزد تو با
روي سياه آمده ام
بي پناهم من
اينجا به پناه آمده ام
پسر فاطمه بگشا
برويم باب کرم
شرمسار ز پي عفو
گناه آمده ام
من خجالت زده از
زينب و طفلان توام
تا نبخشي گنهم
سينه پر آه آمده ام
تا کني گوشة چشمي
به من اي بحر کرم
در حضور تو اميد
نگاه آمده ام
راه بستم به تو
اي راهگشاي دو جهان
عذر خواهم ز تو و
در پي راه آمده ام
نادم از کردة خود
در طلب عفو آمده ام
سويت اي معدن
غفران اله آمده ام
توبه حرّ
خودم را بين بهشت
و جهنم مي بينم
حر بدنش مي لرزيد
،يکي گفت چرا مي لرزي گفت خودم را بين بهشت و جهنم مي بينم، ديدن که داره ميره،
ديدن که مي گه خدا من دوستان تو را اذيت کردم، ببخش، نگران بود ابي عبد الله بفر
مايد: دير آمدي
هر کس را بخواند
مي آورد، آمد گفت: يا ابا عبد الله، بد کردم، به يک تعبير گفت: به نظر شما من راه
توبه دارم ، به يک تعبير از من ،آ مدم
جانم را قر بانت کنم .اگر کشته بشم توبه حساب مي شه ،آقا يک لحظه فاصله نداد فرمود
بيا ، اجازه گرفت: رفت کشته شد، وقتي افتاد ديد سرش را از زمين بلند مي کنه، ابي
عبد الله داره دستمال زردي به سرش مي بنده .
خدا! من گناه
کردم اما هر چه گناه کرده باشم گناه حرّ را نکردم. براي اينکه هر کاري کرده ام اما
ديگر سر راه امام حسين (ع) را نگرفته ام. آي حسين! حسين!...
حرّ مگر چه کردي؟
با هزار سوار آمد سر راه امام حسين(ع) را گرفت. گفت: از اين طرف نبايد برويد از آن
طرف برويد. يک چيز يادتان مي دهم که رمز عوض شدن است. وقتي که داري مي روي طرف
گناه يک راه آشتي براي خودت بگذار. عرق خورهاي سابق، لاتهاي سابق در نهايت توبه مي
کردند. مي داني چرا؟ چون اول محرم که مي شد شيشه را مي بوسيد و کنار مي گذاشت. شب
اول ماه رمضان هم کنار مي گذاشت.اين راه
آشتي بود، خدا هم خوشش مي آمد، مي گفت: عاقبتت را ختم به خير مي کنم. توفيق توبه
به او مي داد. اين آدم غير از آن گناهکاري است که شب وفات علي(ع) عرق مي خورد. غير
از آن کسي است که روز عاشورا هم آب جو مي خورد. حرّ با هزار سوار آمده جلوي امام
حسين (ع) را گرفته است. اما حواسش جمع است. خيلي تند نمي رود، راه آشتي مي گذارد.
تا امام حسين (ع) فرمود: ظهر است مي خواهيم نماز بخوانيم، حرّ گفت: هم با شما نماز
مي خوانم. فرمود: تو با ما نماز مي خواني؟ گفت: من که مي دانم پسر فاطمه (س) هستي.
عقيده ام با تو است. پول و حقوق و شکم پروري مرا سر راهت آورده است و الاّ دلم با
تو است. نمازشان را خواندند. حرّ باز نگذاشت امام (ع) به راه خودش ادامه دهد. امام
حسين (ع) ناراحت شد . فرمود: { ثکلتک اُمُّک؛} مادرت به عزايت بنشيند! يک نگاه به
ابي عبدالله کرد و گفت: چه کنم که مادرت فاطمه (س) است. اين احترامها عاقبت به
خيري دارد. اين راه آشتي است. حرّ در لشکر عمرسعد، رئيس قبيله و سردار يک جمعيت
است. همين طور که داشت در لشکر عمر سعد قدم مي زد يک وقت ديد يک صدايي به گوشش
رسيد: يا حرّ « أبْشِرُ بِالجَنَّةِ؛» اي حرّ بشارتت مي دهم به بهشت. به خدا اگر
اين صدا به گوشش نخورده بود اين طرفي نمي شد. آي خداي عوض کن، آي خداي حرّ عوض کن،
امشب يک نداي ديگري بده!و اين بدها را عوض کن! حرّ تصميمش را گرفت. گفت: بالاتر از
کشته شدن که نيست بهشت مي ارزد. به بهانه اي که اسبش را آب بدهد آمد طرف نهر و از
طرف نخلستان خود را به لشکر امام حسين (ع) رسانيد. براي امام حسين (ع) ميهمان آمده
است. آي حسين! امشب هم يک عده حرّ داري. حرّ آمد. آقا يک نگاهش کرد ديد منقلب است.
سرش را پايين انداخته است. امام حسين(ع) آمد نگاهش کرد. هر کس ديگر به جاي آقا بود
راهش نميداد، کسي که امام حسين(ع) را به کشتن داد حرّ بود. ولي امام حسين(ع) توبه
اش را پذيرفت
در آتشم بيفکن و
نام از گنه مبر//که آتش به گرمي عرق انفعال نيست
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
شها التوبه
التوبه
حسين اي خسرو
خوبان ، شها التوبه التوبه
ايا سلطان
مظلومان ، شها التوبه التوبه
الا اي مظهر يکتا
، به حق سيد بطحا
به حق مادرت زهرا
، شها التوبه التوبه
حسين اي سبط
پيغمبر ، حسين اي زاده حيدر
به حق شافع محشر
، شها التوبه التوبه
اگر ره بر تو سد
کردم ، به حق خويش بد کردم
عدو را گر مدد
کردم ، شها التوبه التوبه
به عباس علمدارت
، به خون پاک انصارت
بياران وفادارت ،
شها التوبه التوبه
شها بين سوز آه
من ، نگر حال تباه من
تو بگذر از گناه
من ، شها التوبه التوبه
من آن حرّ
پشيمانم ، به کار خويش حيرانم
ز فعل خود
پشيمانم ، شها التوبه التوبه
اگر راه تو را
بستم ، دل زار تو را خستم
مبر از دامنت
دستم ، شها التوبه التوبه
به حق خالق اکبر
، به حق عصمت داور
پشيمانم من مضطر
، شها التوبه التوبه
تو نور پاک
يزداني ، شهيد راه قرآني
شفاعت کن ز
مرداني ، شها التوبه التوبه
با روي سياه آمده
ام
حرّم و نزد تو با
روي سياه آمده ام
بي پناهم من
اينجا به پناه آمده ام
پسر فاطمه بگشا
برويم باب کرم
شرمسار ز پي عفو
گناه آمده ام
من خجالت زده از
زينب و طفلان توام
تا نبخشي گنهم
سينه پر آه آمده ام
تا کني گوشة چشمي
به من اي بحر کرم
در حضور تو اميد
نگاه آمده ام
راه بستم به تو
اي راهگشاي دو جهان
عذر خواهم ز تو و
در پي راه آمده ام
نادم از کردة خود
در طلب عفو آمده ام
سويت اي معدن
غفران اله آمده ام
اي پناه همه بر
تو پنـــــــــــــــاه آوردم
حرم و رو به تو با نـــــاله و آه آوردم
خجلم از تو و از
فـــــاطمه و از زينب
اشک شرمندگي
خـــــويش گواه آوردم
نکند زينـــــــــب
دل سوخته ات نفرينم
که تو را اين همه
لشکر سر راه آوردم
تو حسين هستي و
من حُر گنه کار توأم
به اميد کرمت
بــــــــــــــــار گناه آوردم
من از اول دل
اطفال تــــــو را سوزاندم
من سر راه تو اي
شـــــــــه سپاه آوردم
کورم از خجلت
عبـــاس و علي اکبر تو
چشم بگشوده به
حــــرف تو نگاه آوردم
اي نجات
همـــــــــــه من غم به درگاه تو
اي طبيــــــــب
همه من حال کباب آوردم
روز من چون شب
تاريک شده در نظرم
تــــا کنم کسب
ضياء رو به تو ماه آوردم
رو سيــاهان همه
گويند حسين است شفيع
اي شفيع همه من
روي سياه آوردم
$
##مقالات دررابطه
باحر1
مقالات دررابطه
باحر1
امام حسين (ع) و
سپاه حر
كاروان حسيني
وارد منزل شرا ف گرديد.حربن يزيد رياحي با هزا ر مرد جنگجو – كه تحت فرمان وي
ماموريت جلوگيري از حركت امام ع را به عهده داشتند – وارد منزل شراف شدند ...امام
حسين ع پس ا ز نماز ظهردر حا ليكه به شمشيرش تكيه كرد ه و در پايش نعلين بود و لبا
سش را پيراهني ساده و عبا ئي تشكيل ميداد رو بطرف همراها ن و حرولشكرش ايستاده و
خطاب به آنان فرمود : ايها الناس انها معذ رة الي الله و اليكم و اني لم اتكم حتي
اتتني كتبكم و قدمت بهارسلكم ان اقدم علينا فانه ليس لنا امام و لعل الله ان
يجمعنابك علي الهدي فان كنتم علي ذلك فقد جئتكم فاعطوني ما اطئمن به من عهود كم
ومواثيقكم وان كنتم لمقدمي كارهين انصرف عنكم الي المكان الذي جئت منه اليكم
.سپاهيان حردر مقابل گفتارامام ع سكوت اختياركردند و جواب مثبت يا منفي از سوي
آنان ابراز نگرديد. سخنان حسين بن علي (ع)
/ 136 »
حر بن يزيد رياحي
از همراهان حسين بن علي در واقعه کربلا بود.
حر از خاندان
معروف عراق و از رؤساي قبايل کوفيان بود. بهدرخواست ابن زياد، براي مبارزه با
حسين فراخوانده شد.او به سرکردگي هزار سوار برگزيده گشت. گفتهاند وقتي از
دارالاماره کوفه، با ماموريت بستن راه بر حسين بيرون آمد، ندايي شنيد که: «اي
حر!مژده باد تو را بهشت ...»
حر با سپاهش در
منزل «قصر بني مقاتل» يا «شراف»، راه را بر حسين بست و مانع از حرکت او به سوي
کوفه شد. کاروان حسين را همراهي کرد تا به کربلا رسيدند و حسين در آنجا فرود آمد.
حر وقتي فهميد کار جنگ با حسين بن علي جدي است، صبح عاشورا به بهانه آب دادن اسب
خويش، از اردوگاه عمر سعد جدا شد و به کاروان حسين پيوست. توبه کنان کنار خيمههاي
حسين آمد و اظهار پشيماني کرد، سپس اذن ميدان طلبيد. ظاهراً حر با اذن امام حسين
اولين فردي است که به ميدان رفت و در خطابهاي مؤثر، سپاه کوفه را به خاطر جنگيدن
با حسين توبيخ کرد. چيزي نمانده بود که سخنان او، گروهي از سربازان عمر سعد را
تحت تاثير قرار داده از جنگ با حسين منصرف سازد، که سپاه عمر سعد، او را هدف
تيرها قرار داد. نزد حسين بازگشت و پس از لحظاتي دوباره به ميدان رفت و با
رجزخواني، به مبارزه پرداخت و کشته شد. رجز او چنين بود:
اني انا الحر و
ماوي الضيف//رب في اعناقکم بالسيف
عن خير من حل
بارض الخيف//ربکم و لا اري من حيف
که حاکي از شجاعت
او در شمشير زني در دفاع از حسين و حق دانستن اين راه بود. حسين بن علي بر بالين
حر رفت و به او گفت: توهمانگونه که مادرت نامت را «حر» گذاشتهاست، حر و آزادهاي،
آزاد در دنيا و سعادتمنددر آخرت! «انت الحر کما سميتک امک، و انت الحر في الدنيا و
انت الحر في الآخرة» و دست بر چهرهاش کشيد.حسين با دستمالي سر حر را بست. پس از
عاشورا بنيتميم او را در فاصله يک مايلي از حسين دفن کردند، همانجا که قبر کنوني
اوست، بيرون کربلا در جايي که در قديم به آن «نواويس» ميگفتهاند.
ابصار العين
«سخنان امام ع با
سپاهيان حر »
امام حسين (ع) پس
ا ز نما ز عصر خطاب به سپاهيان حر فرمود: اما بعد ايها الناس فانكم ان تتقوا ا لله
و تعرفوا الحق لاهله يكن ا رضي لله و نحن اهل بيت محمد (ص) ا ولي بولا ية هذ ا
الامر من هولاء المدعين ما ليس لهم وا لسا ئرين با لجورو العدوان وا ن ابيتم الا
الكراهة لنا و الجهل بحقنا و كان رايكم الان غير ما اتتني به كتبكم انصرف عنكم .حر
اظهار داشت كه ما از اين دعوتنا مه ها خبري نداريم . امام ع به عقبه بن سمعا ن د
ستورد ا د خورجين كه مملو ا ز نامه هاي مردم كوفه بود حاضرنمود حر اظهاربي اطلاعي
كرد.ا ما م ع ميخواست به حركت خود به سوي كوفه ادامه بدهد. حرتصميم گرفته بود از
حركت امام ع جلوگيري كند ولي چون ديد امام ع د ر تصميم خود قاطع ا ست و به هيچ وجه
حاضر نيست د ر مقا بل ماموريت وي انعطاف و نرمش نشان بدهد چنين گفت : حا ل كه شما
تصميم به حركت گرفته ا يد بهتر است مسيري را براي خود انتخاب كنيد كه نه به كوفه
وارد شويد و نه به مد ينه با زگرديد تا من از فرصت استفاده كنم و نامه اي صلح آميز
به ابن زياد بنويسم شايد خداوند مرا از درگيري با تو نجات بخشد . اين نكته را نيز
ياد آوري ميكنم و هشدارت ميدهم كه اگر دست به شمشير ببري و جنگي آغا ز كني صد د
رصد كشته خواهي شد.اما م حسين ع د ر پاسخ فرمود: ا فبا لموت تخوفني و هل يعدوا بكم
الخطب ان تقتلوني و سا قول ما قا ل اخوالاوس لابن عمه و هو يزيد نصرة رسول الله( ص
)
ا ما م ع و سپا ه
حُر
كاروان حسيني
وارد منزل شرا ف گرديد.حربن يزيد رياحي با هزا ر مرد جنگجو – كه تحت فرما ن وي
ماموريت جلوگيري ا ز حركت امام ع را به عهده داشتند – وارد منزل شراف شدند ...
«وقايع
عاشوراج1ص238- سخنان حسين بن علي (ع) /
136 »
سخنان ا ما م ع
با سپاهيا ن حُرپس ا زنما زظهر
امام حسين ع پس ا
ز نما ز ظهردر حا ليكه به شمشيرش تكيه كرد ه و در پا يش نعلين بود و لبا سش را
پيراهني ساده و عبا ئي تشكيل ميداد رو بطرف همراها ن و حرولشكرش ايستاده و خطا ب
به آنان فرمود : ايها النا س انّها معذ رة الي الله و ا ليكم و انّي لم آ تكم حتي
اتتني كتبكم و قدمت بها رسلكم ان اقدم علينا فا نه ليس لنا ا ما م و لعل ا لله ان
يجمعنا بك علي الهدي فا ن كنتم علي ذ ا لك فـقـد جـئـتـكم فاعطوني ما أطئمنّ به من
عهود كم ومواثيقكم وان كنتم لمقد مي كا رهين ا نصرف عنكم ا لي ا لمكا ن ا لّـذي
جئت منه اليكم . اي مردم من بسوي شما نيامدم تا ا ينكه نا مه هاي آ مد وفرستا دگان
شما برمن وارد شدند كه قد م رنجه فرما وپيش ما آي كه ما امام وپيشوائي نداريم شا
يدخـداوند ما را بوسيله شما برهد ا يت گرد آ ورد اكنون اگربرآن عهد پاي بنديد رفتا
ركنيد به آنچه برآن اطمينان است ازعهدها و ميثا قها يتا ن واگرازآمـدن من نا راحت
هـسـتـيـد من برميگرد م به هما ن مكا ن كه آ مد م .سپا هيا ن حرد رمقا بل گفتا
رامام ع سكوت اختيا ركردند وجواب مثبت يا منفي از سوي آنا ن ابراز نگرديد .
«وقايع
عاشوراج1ص238- سخنان حسين بن علي (ع) /
136 »
سخنان امام ع با
سپاهيان حُرپس ا زنما زعصر
امام حسين (ع) پس
ا ز نما ز عصر خطا ب به سپاهيان حر فرمود: اما بعد ايها النا س فا نكم ان تتقوا ا
لله و تعرفو ا ا لحق لاهله يكن ا رضي لله
و نحن اهل بيت محمد (ص) ا ولي بولا ية هذ ا ا لأمر من هولاء المدعين ما ليس
لهم وا لسا ئرين با لجورو العدوان و ا ن ا بيتم الّا ا لكراهة لنا و ا لجهل بحقنا
و كا ن رايكم ألآن غـيـر ما أ تتني به كتـبـكم ا نصرف عنكم . اي مردم اگرازخـدا
بترسيد وحق را براي اهلش بشناسيد خدارا بيشترخشنود ميكند ا زشما وما خا ند ا ن
محـمّد (ص) سزاوارتريم به ولايت ا ين امر[رهبري وپيشوائي جا معه] ازاينا ني كه
ادّعا ميكنند چيزي را كه شا يستگي آنرا ندارند و بين شما به جوروعدوان رفتارميكنند
واگر امتناع داريد وناخرسندهستيدازما وجاهل هستيد به حق ما وراي شما اكنون دگرگون
شده وغيرازآن چيزي است كه نامه ها وفرستادگان شما گفتند من ازهمين جا برميگردم حـر
اظها ر داشت كه ما ا ز ا ين دعوتنا مه ها خبري نداريم . امام ع به عقبة بن سمعا ن
د ستورد ا د خورجين كه مملو ا ز نا مه ها ي مرد م كوفه بود حا ضرنمود حر ا ظها ربي
ا طلا عي كرد.ا ما م ع ميخو ا ست به حركت خود به سوي كوفـه ا د ا مه بـد هـد.
حرتصميم گرفـته بو د ا ز حركت ا ما م ع جلوگيري كند و لي چون د يد ا ما م ع د ر
تصميم خود قا طع ا ست و به هيچ وجه حا ضر نيست د ر مقا بل ما موريت وي انعطاف و
نرمش نشا ن بدهد چنين گفت : حا ل كه شما تصميم به حركت گرفته ا يد بهتر است مسيري
را براي خود انتخا ب كنيد كه نه به كوفه وارد شويد و نه به مد ينه با زگرد يد تا
من ا ز فرصت ا ستفـا د ه كنم و نا مه اي صلح آ ميز به ا بن زيا د بنو يسم شا يد خد
ا و ند مرا ا ز د رگيري با تو نجا ت بخشد . اين نكته را نيز يا د آوري ميكنم و هشد
ا رت ميد هم كه اگر د ست به شمشير بـبـري
و جـنگي آغـا ز كـني صد د رصد كـشـته خـو ا هـي شـد . ا ما م حسين ع د رپا سخ
فرمود: ا فبا لموت تخوّ فـني و هـل يعد و ا بكم الخطب ا ن تقتلو ني و سأ قـول ما
قا ل أخوالأوس لابن عـمّه و هو يريد نصرة رسول ا لله( ص )***سا مضي و ما با لموت
عا ر علي ا لـفـتي***اذ ا ما نوي حقّـا و جا هـد مسلما*** و و ا سي ا لـرجا ل ا لصا لحـيـن بـنـفــسـه***و فا رق
مـثـبـو ر ا و خا لـف مجرما*** ا قــد
م نـفــسي لا ا ريـد بـقـا ئـها***لتلقي خميسا في ا لهيا ج عـرمرما*** فا
ن عـشت لم ا ند م و ا ن متّ لم ا لم***كفي بك ذ لّا ا ن تعيش و ترغما . آيا به مرگ مرا ميترسا ني وآيا بها
نه اي داريد كه مرا بكشيد وخواهم گفت چنانكه برادر اوش به پسرعمش گفت واوميخواست
رسول خدارا يا ري كند پسرعمش ا و را ترسانيد وگفت كجا ميروي كشته خواهي شد اوگفت
ميروم ومرگ برجوان مرد عا رنيست هنگا مي كه نيتش حق با شد و درحا لي كه مسلما ن ا
ست جها دكند...ودوكاروان به را ه ادامه دادند تا به كربلا رسيدند
«وقايع
عاشوراج1ص239به نقل ازبحارص187 سخنان حسين بن علي (ع) / 140و145 »
$
##مقالات دررابطه
باحر2
مقالات دررابطه
باحر2
سخنرانى امام (ع
) بعد از نماز ظهر در شراف
متن سخن :
((اَيُّهَاالنّاسُ
اِنَّها مَعْذِرَةٌ اِلَى اللّه وَاَليْكُمْ وَانِّى لَمْ آتِكُمْ حتّى اَتَتْنى
كُتبُكُمْ وَقَدِمَتْ بِها رُسُلْكُمْ اَنْ اَقْدِمْ عَلَيْنا فَاِنَّهُ لَيْسَ
لَنا اِمامٌ وَلَعَلَّاللّه اَنْ يَجْمَعَنا بِكَ على الْهُدى فَاِنْ كُنْتُمْ
عَلى ذلِكَ فَقَدْ جِئْتُكُمْ فَاعْطُونى ما اَطْمئنُّ بِهِ مِنْ عُهُودِكُمْ وَمواثِيقِكُمْ
وَاِنْ كُنْتُمْ لِمَقْدَمى كارِهينَ اَنْصَرِفُ عَنْكُمْ اِلَى الْمَكانِ الَّذى
جِئْتُ مِنْهُ اِلَيْكُمْ))(102).
ترجمه و توضيح
لغات :
مَعْذِرَة (با هر
سه حركت ذال ): حجت و بيان دليل . عُهُود وَمواثيق (جمع عَهْد و ميثاق ): پيمان .
ترجمه و توضيح :
قافله نور و
كاروان حسينى پس از پشت سرگذاشتن ((بطن عقبه )) وارد منزل ديگرى به نام ((شراف ))
گرديد كه پس از ورود آن حضرت حربن يزيد رياحى نيز با هزار مرد جنگجو - كه تحت
فرماندهى وى ماءموريت جلوگيرى از حركت امام عليه السلام را به عهده داشتند - بدين
منزل وارد شد و در اين منزل بود كه امام عليه السلام در طى دو سخنرانى كوتاه
موقعيت خويش و موقعيت خاندان بنى اميه و انگيزه سفرش را به لشكريان حرّ، بيان
نمود.
عاطفه فرزند
فاطمه (س )
ولى قبل از ترجمه
و بررسى اين دو سخنرانى به چگونگى اين تلاقى و برخورد امام عليه السلام با ((حرّ))
و سپاهيانش كه نمودارى است از عاطفه فرزند فاطمه - سلام اللّه عليها- و درسى است
به همه رهبران جهان و پيشروان انقلاب و قيام ، از زبان مورخان دقت مى كنيم :
امام پس از ورود
به منزل ((شراف )) دستور داد جوانان پيش از طلوع صبح به سوى فرات رفته و بيش از حد
معمول و مورد نياز آب براى خيمه ها حمل نمايند. قبل از ظهر همين روز و در ميان
گرماى شديد حر بن يزيد در راءس هزار نفر مسلح وارد اين سرزمين گرديد چون حسين بن
على عليهما السلام شدت عطش و تشنگى تواءم با خستگى و سنگينى سلاح وگرد و غبار راه
را در سپاهيان حرّ مشاهده نمود، به ياران خويش دستور داد كه آنها و اسبهايشان را
سيراب نمايند. و طبق معمول بر آن مركبهاى از راه رسيده آب بپاشند. ياران آن حضرت
نيز طبق دستور وى عمل نموده از يك طرف افراد را سيراب مى كردند و از طرف ديگر
ظرفها را پر از آب نموده و به جلو اسبها مى گذاشتند و از طرف ديگر به يال و كاكل و
پاهاى آنها آب مى پاشيدند.
يكى از سپاهيان
((حر)) به نام ((على بن طعان محاربى )) مى گويد: من در اثر تشنگى و خستگى شديد پس
از همه سربازان و پشت سر سپاهيان توانستم به منطقه ((شراف )) و محل اردوى سپاه
وارد گردم در آن هنگام چون همه ياران حسين سرگرم سيراب نمودن لشكريان بودند كسى به
من توجه ننمود، در اين موقع مرد خوش خو و خوش قيافه اى كه از كنار خيمه ها متوجه
من گرديده بود و سپس معلوم شد كه خود حسين بن على عليهما السلام است به ياريم
شتافت و در حالى كه مشك آبى با خود حمل مى كرد خود را به من رسانيد و گفت ((اَنِخِ
الّراوِيَة ؛)) شترت را بخوابان)).
((ابن طعام )) مى
گويد من در اثر عدم آشنايى با لغت حجاز چون منظور او را نفهميدم فرمود ((اَنِخِ
الْجَمَلَ؛)) شتر را بخوابان )) مركب را خواباندم و مشغول خوردن آب گرديدم ولى در
اثر تشنگى شديد و دست پاچگى ، آب به سر و صورتم مى ريخت و نمى توانستم به راحتى
استفاده كنم ، امام فرمود:((اِخْنِثِ السِّقاءَ؛)) مشگ را فشار بده )) من باز هم
منظور او را درك ننمودم امام كه مشك را به دست گرفته بود با دست ديگرش دهانه آن را
گرفت تا توانستم بدون زحمت و به راحتى سيراب گردم .
شروع نماز
پس از اين محبت و
پذيرايى و استراحت مختصر موقع ظهر و وقت نماز فرا رسيد، امام به حجاج بن مسروق مؤ
ذن مخصوصش فرمود ((اَذِّنْ يَرْحَمُكَاللّه وَاَقِمْ لِلصَّلوةِ نُصَلِّى ؛)) خدا
رحمتت كند اذان و اقامه بگو تا نمازمان را بخوانيم ))
حجاج مشغول اذان
گرديد امام به ((حر)) فرمود تو نيز با ما نماز مى خوانى يا مستقل و با سپاهيانت مى
خوانى ؟ عرضه داشت نه ، ما هم با شما و در يك صف به نماز مى ايستيم .
امام در جلو و
يارانش و ((حر)) و سپاهيانش در پشت سر آن حضرت ايستادند و نماز ظهر را با آن حضرت
به جاى آوردند.
سخنرانى امام
پس از تمام شدن
نماز حسين بن على عليهما السلام در حالى كه به شمشيرش تكيه كرده و در پايش نعلين
بود و لباسش را پيراهنى ساده و عبايى عربى تشكيل مى داد، رو به طرف مردم ايستاد و
خطاب به آنان چنين فرمود:
((اَيُّهَا
النّاسُ اِنَّها مَعْذِرَةٌ اِلَى اللّه وَالَيْكُمْ ...؛)) مردم ! سخنان من اتمام
حجت است بر شماها و انجام وظيفه و رفع مسؤ وليت در پيشگاه خدا، من به سوى شما حركت
ننمودم مگر آنگاه كه دعوتنامه ها و پيكهاى شما به سوى من سرازير گرديد كه ما امام
و پيشوا نداريم دعوت ما را بپذير و به سوى ما حركت كن تا خداوند به وسيله تو ما را
هدايت و رهبرى نمايد. اگر بدين دعوتها وفادار و پايبند هستيد اينك كه من به سوى
شما آمده ام بايد با من پيمان محكم ببنديد و در همكارى و هميارى با من از اطمينان
بيشترى برخوردارم سازيد و اگر از آمدن من ناراضى هستيد حاضرم به محلى كه از آنجا
آمده ام مراجعت نمايم)).
سپاهيان حر در
مقابل گفتار امام عليه السلام سكوت اختيار كردند و جواب مثبت يا منفى از سوى آنان
ابراز نگرديد.
و بدين صورت نماز
ظهر با سخنان امام عليه السلام پايان پذيرفت تا وقت نماز عصر فرا رسيد و اين نماز
نيز با امامت حسين بن على عليهما السلام و شركت ياران آن حضرت و سپاهيان ((حر))
اقامه گرديد و پس از نماز امام عليه السلام به عنوان دومين سخنرانى باز هم سخنانى
ايراد فرمود كه در صفحه آينده ملاحظه مى نماييد.
سخنرانى امام (ع
) بعد از نماز عصر در شراف
متن سخن :
((اَمّا بَعْدُ:
اَيُّهَاالناسُ فَاِنَّكُمْ اِنْ تَتَّقُوااللّه وَتَعْرفُواالْحَقَّ لاَهْلِهِ
يَكُنْ اَرْضى للّهِِ وَنَحْنُ اَهْلُبَيْتِ مُحَمَّدٍصلّى اللّه عليه و آله و
سلّم اَوْلى بِوَلايَةِ هذا الا مْرِ مِنْ هؤُلاءِ الْمُدَّعينَ ما لَيْسَ لَهُمْ
وَالسّائِرينَ بِالْجَورِ وَالْعُدْوانِ وَاِنْ اَبَيْتُمْ اِلاّ الْكَراهَةَ لَنا
وَالْجَهْلَ بِحَقِّنا وَكانَ رَاءيُكُمْ الا نَ غَيْر ما اَتَتَنْى بِهِ
كُتُبُكُمْ اَنْصَرِفُ عَنْكُمْ)).
ترجمه و توضيح
لغات :
السائرينَ
بالْجور وَالعُدوان : عَمَل كنندگان به ستمگرى و دشمنى مردم ؛ مى گويند
سارَالسُّنَّة : وَسارَ بِالسُّنَّةِ: به آن سنت عمل كرد. اَبَيْتُمْ (از اَبى ،
يَاءْبى ، اِباءً): امتناع كردن .
ترجمه و توضيح :
چنانكه در فصل
پيش ملاحظه فرموديد امام عليه السلام در منزل ((شراف )) با حربن يزيد و سپاه وى كه
اولين سپاه اعزامى از طرف ابن زياد بود به هم رسيدند. بعد از اتمام نماز ظهر و
سخنرانى امام عليه السلام نماز عصر را نيز هر دو سپاه به امامت حسين بن على انجام
دادند آنگاه امام سخنرانى دوم خود را بعد از نماز عصر خطاب به سپاهيان ((حر)) چنين
ايراد فرمود:
((مردم ! اگر از
خدا بترسيد و بپذيريد كه حق در دست اهل حق باشد موجب خشنودى خداوند خواهد گرديد و
ما اهل بيت پيامبر به ولايت و رهبرى مردم شايسته تر و سزاوارتر از اينها (بنى اميه
) مى باشيم كه به ناحق مدعى اين مقام بوده و هميشه راه ظلم و فساد و دشمنى با خدا
را در پيش گرفته اند و اگر در اين راهى كه در پيش گرفته ايد پافشارى كنيد و از ما
روى بگردانيد و حق ما را نشناسيد و فعلاً خواسته شما غير از آن باشد كه در
دعوتنامه هاى شما منعكس بود، من از همين جا مراجعت مى كنم )).
چون سخن امام
عليه السلام به پايان رسيد، ((حر)) اظهار داشت كه ما از اين دعوتنامه ها خبرى
نداريم .
امام به ((عقبة
بن سمعان )) دستور داد دو خُرْجين كه مملو از نامه هاى مردم كوفه بود حاضر نمود
ولى ((حر)) باز هم از اين نامه ها اظهار بى اطلاعى كرد و گفتگويى در ميان وى و
امام واقع گرديد كه در فراز آينده ملاحظه خواهيد نمود.
سه نكته مهم در
اين سخنرانى
امام عليه السلام
در اين سخنرانى به سه نكته بسيار جالب و حساس اشاره نموده است :
1 - معرفى اهل
بيت و خاندان پيامبر و بيان پاكى و طهارت وقداست آنها كه در اثر اين پاكى و طهارت
، از خداوند متعال مقام ولايت و سرپرستى امت به آنان محول گرديده است .
2 - معرفى مخالفان
خويش كه آنان مردمانى ستمگر و فاسد بوده و به ناحق و از راه ظلم و زور حكومت
مسلمانان را به دست گرفته اند.
و اما سومين نكته
اى كه در هر دو سخنرانى امام عليه السلام به آن تكيه شده اين است كه امام علت و
انگيزه سفر خويش را به سوى كوفه (نه انگيزه قيام و مبارزه اش را) صريحا روشن ساخته
است كه اين سفر طبق دعوت مردم اين شهر بوده نه ابتدائا و بدون دعوت و اگر مردم اين
شهر كه حاضرين نيز جزء آنها هستند از دعوت خود نادم و پشيمان گرديده اند امام نيز
حاضر است از همان راهى كه آمده مراجعت كند.
اگر حسين بن على
(ع ) آزاد بود به مدينه مراجعت مى فرمود؟
منتهى در اينجا
اين سؤ ال مطرح مى گردد كه اگر واقعا مردم كوفه و در آن برهه ، سپاهيان ((حر))
امام را آزاد مى گذاشتند آن حضرت به سوى مدينه باز مى گشت و دست از مبارزه اى كه
در پيش گرفته بود مى كشيد؟
بايد پاسخ اين سؤ
ال را از متن سخنان امام عليه السلام بويژه از همين سخن آن حضرت كه در منزل ((شراف
)) بيان كرده است به دست آورد؛ زيرا از اين دو سخنرانى امام به وضوح پيداست كه
سخنان وى جنبه اتمام حجت دارد و براى قطع هر نوع عذر و بهانه از سوى آن گروه از
مردم كوفه بوده است كه آن حضرت اين حقيقت را به صراحت بيان داشت :((اِنَّها
مَعْذِرَةٌ اِلَى اللّه وَالَيْكُمْ؛)) يعنى اين سخنان من اتمام حجت است براى شما
و رفع مسؤ وليت در پيشگاه خدا)).
حسين بن على
عليهما السلام با اين بيان مى خواهد به آنان تفهيم كند كه آمدن من به شهر شما جنبه
تهاجم و حمله به اين شهر و مردمان آن را ندارد و اگر كارگزاران بنى اميه براى به
وجود آوردن جوّ مسموم چنين تبليغات سوئى راه بيندازند، كذب محض و خلاف واقع مى
باشد بلكه اين سفرى است كه طبق دعوت قبلى مردم كوفه انجام گرفته است .
و اما اصل موضوع
و مساءله مبارزه و يا انصراف و برگشت امام عليه السلام از آن منطقه بدان معنا نيست
كه اگر مردم كوفه از دعوت خويش منصرف شده باشند آن حضرت هم به خانه خود برمى گردد
و دست از مبارزه برمى دارد بلكه منظور آن حضرت اين است كه در صورت انصراف مردم
كوفه از دعوت و وعده پشتيبانى و همكارى ، ما هم به اين شهر نمى آييم و اما اصل عدم
بيعت با يزيد بن معاويه و ادامه مبارزه با وى همچنان به قوت خود باقى است اگرچه به
كشته شدن ما منجر شود منتهى اين مبارزه اگر در كوفه نباشد در هر نقطه ديگر امكان
پذير است ؛ زيرا اگر منظور امام عليه السلام غير از اين بود و اگر دستگاه حكومتى
همين اندازه احساس مى نمود كه حسين بن على عليهما السلام نه تنها دست از مبارزه
كشيده بلكه قاطعيت خود را از دست داده و حالت شك و ترديد بدو راه يافته است هيچگاه
حاضر نبود با آن حضرت درگير شود؛ زيرا مى دانست كه اين درگيرى براى حكومت بنى
اميّه سنگين خواهد بود.
خلاصه :
درگيرى سپاه يزيد
با امام عليه السلام و آن جنگ و خونريزى دليل محكم و روشنى است بر عدم انصراف امام
عليه السلام از مبارزه .
گذشته از اين
هريك از سخنان امام از مدينه تا شهادت نيز دليل و گواه ديگرى است بر آن عزم راسخ و
تصميم قاطع و خلل ناپذير.
او كه مى
گويد:((فَقَتْلُ إ مْرِى ءٍ بِالسَّيْفِ فِى اللّه اَفْضَلُ))(103).))
او كه مى
گويد:((سَاءمْضِى وَمَا بِالْمَوْتِ عارٌ عَلَى الْفَتى ))(104).))
او كه مى
گويد:((هَيْهاتَ مِنَّاالذِّلَّةُ))(105).))
او كه مى
گويد:((لااُعْطيهِمْ بِيدى اِعْطاءَ الذَّلِيلِ وَلا اَفِرُّ مِنْهُمْ
فِرارَالْعَبيدِ))(106).))
او كه مى
گويد:((وَيَزيدُ شارِبُ الْخُمُورِ... وَمِثلى لايُبايِعُ مِثْلَهُ))(107).))
او كه مى
گويد:((وَاللّه لااُعْطِى الدَّنِيَّةَ مِنْ نَفْسِى ))(108).))
آرى ، او كه ديدش
اين است به هيچ قيمتى حاضر نيست از مبارزه اى كه در پيش گرفته است و از هدفى كه
تعقيب مى كند دست بردارد.
خلاصه اينكه :
آزاد بودن امام
عليه السلام از سوى مردم كوفه كوچكترين اثر مثبت و منفى در اصل مبارزه آن حضرت
نداشت همانگونه كه اصل دعوت آنان نمى توانست انگيزه و علت مبارزه و قيام آن حضرت
باشد.
امام عليه السلام
در پاسخ حرّ
متن سخن :
((اَفَبِا
لْمَوْتِ تُخَوِّفُنِى وَهَلْ يَعْدُو بِكُمُ الْخَطْبُ اَنْ تَقْتُلُونى
وَسَاءَقُولُ ما قالَ اَخُوالا وْسِ لا بنِ عَمِّهِ وَهُوَ يُرِيدُ نصْرَة رَسُولِ
اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم)). سَاءَمْضى وَما بِالْمَوْتِ عارٌ عَلَى
الْفَتى//اِذا ما نَوى حَقّاً وَجاهَدَ مُسْلِماً//وَآسا الرِّجالَ الصّالِحينَ
بِنَفْسِهِ//وَفارقَ مَثْبُوراً وَخالَفَ مُحْرماً//اُقدِّمُ نَفْسى لا اُريدُ
بَقاءَها//لِتَلْقى خَمِيساً فِى الْهِياجِ عَرَمْرَماً//فَاِنْ عِشْتُ لَمْ
اَذمَمْ وَاِنْ مِتُّ لَمْ اُلَمْ//كَفى لكَ ذُلاً اَنْ تَعِيش وَتُرْغَما(109)
ترجمه و توضيح
لغات :
(( يَعْدُو بِكُم
الْخَطْبُ اَنْ تَقْتُلُونى : عَدْو:)) سرعت . خَطْب : امر عظيم و خطرناك ، اين
جمله داراى مفهوم كنايى است يعنى آيا از شما كارى بجز كشتن من ساخته است ؟ اَوْس :
نام قبيله اى است از اعراب مدينه . فارَق فِراقاً: دورى جستن . مثْبُور: مَطْرُود
و ملعون كنايه از شخص كافر است . خَميس : لشكر؛ زيرا لشكر از پنج بخش تشكيل مى
گردد. هِياج : جنگ . عَرَمْرَمْ (صفت است براى خَمِيس ): شديد و لشكرى بزرگ و قوى
. عِشْتُ (از عاشَ عَيْشاً): زندگى كردن . لَم اُلَمْ (متكلم وحده مجهول از لام ،
يلوم ): ناراحتى و درد و عذاب . تَرْغَم (از رَغِمَ): ذلت و خوارى .
ترجمه و توضيح :
به طورى كه در
توضيح فراز قبلى اشاره نموديم در منزل ((شراف )) پس از آنكه سخنرانى دوم امام به
پايان رسيد و دعوتنامه هاى مردم كوفه را در اختيار حرّ و سپاهيانش قرار داد و حرّ
همچنان اظهار بى اطلاعى مى نمود در ميان آن حضرت و حرّ درباره حركت امام عليه
السلام گفتگو و جروبحث شد؛ زيرا امام عليه السلام مى خواست به حركت خود به سوى
كوفه ادامه بدهد و حر تصميم گرفته بود طبق ماءموريتى كه بر وى محول شده بود از
حركت آن حضرت جلوگيرى نمايد.
ولى چون حر ديد
امام عليه السلام در تصميم خود قاطع است و به هيچ وجه حاضر نيست در مقابل ماءموريت
وى انعطاف و نرمش نشان بدهد، چنين گفت : حال كه شما تصميم به حركت گرفته ايد بهتر
است مسيرى را براى خود انتخاب كنيد كه نه به كوفه وارد شويد و نه به مدينه باز
گرديد تامن از فرصت استفاده كنم و نامه اى صلح آميز به ابن زياد بنويسم شايد
خداوند مرا از درگيرى با تو نجات بخشد.
حر اين جمله را
نيز اضافه نمود:((اِنِّى اُذَكَركَ اللّهَ فى نَفْسِكَ فَاِنِّى اَشْهَدُ لئن
قاتَلْتَ لَتُقْتَلنَّ؛)) اين نكته را نيز يادآورى مى كنم و هشدارت مى دهم كه اگر
دست به شمشير ببرى و جنگى آغاز كنى ، صددرصد كشته خواهى شد)).
و چون گفتار حر
بدينجا رسيد و امام اين هشدار تواءم با تهديد را از حر شنيد، در پاسخ وى چنين
فرمود:((اَفَبِالْمَوْتِ تُخَوِّفُنِى وَهَلْ يَعْدُوبِكُمُ الْخَطْبُ اَنْ
تَقْتُلُونى ...؛)) آيا مرا با مرگ مى ترسانى و آيا بيش از كشتن من نيز كارى از
شما ساخته است . من در پاسخ تو همان چند بيت را مى خوانم كه برادر مؤ من ((اوسى ))
آنگاه كه مى خواست به يارى پيامبر بشتابد و در جنگ شركت كند به پسرعمويش كه مخالف
حركت وى بود انشاد نمود و چنين گفت :
من به سوى مرگ
خواهم رفت كه مرگ براى جوانمرد ننگ نيست آنگاه كه او معتقد به اسلام و هدفش حقّ
باشد.
و بخواهد با
ايثار جانش از مردان نيك حمايت و با جنايتكاران مخالفت نموده واز دشمنى خدا دورى
گزيند.
من جانم را در
طبق اخلاص مى گذارم و دست از زندگى مى شويم تا در جنگى سخت با دشمنى بس بزرگ مواجه
شوم .
من اگر زنده
بمانم پشيمانى ندارم و نه اگر بميرم ناراحتى ، ولى براى تو همين بس كه چنين زندگى
ذلت بار و ننگينى را سپرى كنى )).
حر با شنيدن اين
پاسخ قطعى با خشم و ناراحتى ، خود را كنار كشيد و از آن حضرت جدا گرديد.
در ادب الحسين مى
گويد چون مفهوم اين اشعار مورد اعجاب و تحسين امام عليه السلام بوده لذا در طول
سفر خويش به سوى عراق چندين بار به اين ابيات متمثل گرديده و آنها را در موارد
مختلف و مكرر مى خواند.
و تمثل امام به اين
اشعار و تكرار آنها نيز نشانگر اين است كه هدف آن حضرت از اين حركت ، يارى كردن بر
دين و آيين جدش و جهاد در راه اسلام و دفاع از برنامه ها و قوانين قرآن و حفظ
احكام آن از زوال و اضمحلال بوده است ؛ جهادى كه از بزرگترين فريضه هاى الهى و
پيروى كردن از سنت نيك رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله ست و در اين راه نيز از
مقام و منال و زندگى و حتى از جان خود و عزيزانش دست شسته بود.
آرى هركس در اين
راه جهاد كند و كشته شود مورد ملامت نيست و آن كس كه ملازم بيت و خانه خويش گرديده
و در اين راه قدم به ميدان مبارزه و
جهاد نگذارد تا
زنده است مورد ملامت ونكوهش خواهد بود(110).
سخنراني امام در
منزل بيضه
متن سخن :
((اَيُّهَا
النّاسُ اِنَّ رَسُولَاللّه صلّى اللّه عليه و آله قالَ مَنْ رَاى سُلْطانا جائراً
مُسْتَحِلاًّ لِحَرامِاللّه ناكِثاً عَهْدَهُ مُخالِفاً لِسُنَّةِ رَسُولِاللّه يَعْمَلُ
فى عِبادِاللّه بالا ثْمِ وَالْعُدْوانِ فَلَمْ يُغَيِّرْ عَلَيْهِ بِفِعْلٍ وَلا قَوْلٍ
كانَ حَقّاً عَلَى اللّه اَنْ يُدْخِلهُ مَدْخَلَهُ اَلا وَانَّ هؤُلاءِ قَدْ
لَزَمُوا طاعَةَ الشَّيْطانِ وَتَرَكُوا طاعَةَ الرَّحْمنِ وَاَظْهَرُوا الْفَسادَ
وَعَطَّلُوا الْحُدُودَ وَاسْتاءْثرُوا بِالْفَىْءِ وَاَحَلُّوا حَرامَ اللّه
وَحَرَّمُوا حَلا لَهُ وَاَنَا اَحَقُّ مِمَّنْ غَيَّرَ وَقَدْ اَتَتْنِى
كُتُبُكُمْ وَقَدِمَتْ عَلَىَّ رُسُلكُمْ بِبَيْعَتِكُمْ اِنَّكُمْ لا
تُسَلِّمُونى وَلا تَخْذِلُونى فَاِنْ اَتْمَمْتُمْ عَلَىَّ بَيْعَتَكُمْ
تُصِيبُوا رُشْدَكُمْ فَاَنَاالحسَينُ بْنُ عَلِىِّ وَابْنُ فاطِمَةَ بِنْتِ
رَسُولِ اللّه نَفْسِى مَعَ اَنْفُسِكُمْ وَاَهْلِى مَعَ اَهْلِكُمْ وَلَكُمْ فِى
اُسْوَةٌ وَانْ لَمْ تَفْعَلُوا وَنَقَضْتُمْ عَهْدَكُمْ وَخَلَّفْتُمْ بَيْعَتى
مِنْ اَعْناقِكُمْ ماهِىَ لَكُمْ بِنُكْرٍ لَقَدْ فَعَلْتُمُوها بِاءَبِى وَاءَخِى
وَابْنِ عَمِّى مُسْلِم فَالْمَغْرُورُ مَنِ اغْتَرَّ بِكُمْ فَحَظَّكُمْ
اَخْطاءْتمْ وَنَصيبَكُمْ ضَيَّعْتُمْ وَمَنْ نَكَثَ فَاِنَّما يَنْكُثُ عَلى
نَفْسِهِ وَسَيُغْنِى اللّهُ عَنْكُمْ وَالسَّلامُ عَلَيْكُمْ وَرَحَمَةُاللّه
وَبَرَكاتُهُ))(111).
ترجمه و توضيح
لغات :
نَكث عهد: پيمان
شكنى . مَدْخَل (به فتح ميم ): محل دخول و منزلگاه و در اينجا منظور از آن ، عذابى
است كه سلطان جائر بدان مبتلا خواهد گرديد. اِسْتِيثارِ: به خود اختصاص دادن .
فَىْءِ: ثروت و حقوقى كه به خاندان پيامبر اختصاص دارد. اَحَقُّ: سزاوارتر.
تُسَلِّمُونى (از سَلَّمَه ): ترك نمودن . رشد: سعادت و خوشبختى . اُسْوَةٌ: الگو،
پيشرو. نُكر: كار بى سابقه . مَغْرور: گول خورده .
ترجمه و توضيح :
پس از حركت از
منزل ((شراف )) هردو قافله به موازات و در نزديكى همديگر در حركت بودند در منازل و
در محلهايى كه امكان آب و استراحت بيشتر بود هردو قافله با هم فرود مى آمدند و يكى
از اين منازل منزل بيضه بود كه در آنجا فرصتى به امام دست داد تا باز هم با
سپاهيان ((حر)) سخن بگويد و حقايقى را با آنان در ميان بگذارد و علت قيام و حركت و
انگيزه مبارزه خويش را تشريح كند اينك ترجمه اين سخنرانى (112)
((مردم ! پيامبر
خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود هر مسلمانى با سلطان زورگويى مواجه گردد كه حرام
خدا را حلال نموده و پيمان الهى را درهم مى شكند و با سنت و قانون پيامبر از در
مخالفت درآمده و در ميان بندگان خدا راه گناه و معصيت و عدوان و دشمنى در پيش مى
گيرد ولى او در مقابل چنين سلطانى با عمل و يا با گفتار اظهار مخالفت ننمايد بر
خداوند است كه اين فرد (ساكت ) را به محل همان طغيانگر در آتش جهنم داخل كند.
مردم ! آگاه باشيد
اينان (بنى اميه ) اطاعت خدا را ترك و پيروى از شيطان را بر خود فرض نموده اند
فساد را ترويج و حدود الهى را تعطيل نموده ، فى ء را (كه مختص به خاندان پيامبر
است ) به خود اختصاص داده اند. حلال و حرام و اوامر و نواهى خداوند را تغيير داده
اند و من به رهبرى جامعه مسلمانان از اين مفسدين كه دين جدم را تغيير داده اند
شايسته ترم.
گذشته از اين
حقايق ، مضمون دعوتنامه هايى كه از شما به دست من رسيده و پيكهايى كه از سوى شما
به نزد من آمده اند اين بود كه شما با من بيعت كرده و پيمان بسته ايد كه مرا در
مقابل دشمن تنها نگذاريد و دست از يارى من برنداريد اينك اگر بر اين پيمان خود
باقى و وفادار باشيد به سعادت و ارزش انسانى خود دست يافته ايد؛ زيرا من حسين
فرزند دختر پيامبر و فرزند على هستم كه وجود من با شما مسلمانان درهم آميخته و
فرزندان و خانواده شما به حكم فرزندان و خانواده خود من هستند (در ميان من و
مسلمانان جدايى نيست ) كه شما بايد از من پيروى كنيد و مرا الگوى خود قرار دهيد.
و اگر با من
پيمان شكنى نموديد وبر بيعت خود باقى نمانديد به خدا سوگند اين عمل شما نيز بى
سابقه نيست و تازگى ندارد كه با پدرم و برادرم و پسرعمويم مسلم نيز اين چينن رفتار
نموديد و با آنان از در غدر و پيمان شكنى درآمديد پس آن كس گول خورده است كه به
حرف شما اعتماد كند و به پيمان شما مطمئن شود. شما مردمانى هستيد كه در به دست
آوردن نصيب اسلامى خود راه خطا پيموده و سهم خود را به رايگان از دست داده ايد و
هركس پيمان شكنى كند به ضرر خودش تمام خواهد گرديد و اميد است خداوند مرا از شما
بى نياز سازد والسلام )).
باز هم بيان
انگيزه قيام
حسين بن على
عليهم لسلام در اين سخنرانى خود، مفاسد و جنايات دشمن نيرومند و ستمگر اسلام همچون
بنى اميه را با تمام قدرت و كمال و شهامت مورد بررسى قرار داده و وضع آنان را با
موقعيت مذهبى و مسؤ وليت رهبرى خويش مقايسه و تطبيق مى كند و بدين گونه علت و
انگيزه حركت و قيامش را با استناد به گفتار رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله براى
چندمين بار توضيح مى دهد و مبارزه با حكومت اموى را كه به صورت يك فريضه و يك مسؤ
وليت و وظيفه بر آن حضرت متوجه گرديده است را اعلام مى نمايد. حكومتى كه اسلام را
ملعبه خويش قرار داده و دست به تغيير و تحريف احكام قرآن و قوانين پيامبر زده است
همان انگيزه اى كه به هنگام حركت از مدينه در وصيتنامه اش تذكر داد و همان هدفى كه
آن روز برادرش محمد حنفيه را در جريان آن قرار داد:
انگيزه قيام و
مبارزه من پيدايش ظلم و فساد و تغيير قوانين اسلام است . و هدف از اين حركت
انقلابى ، جز امر به معروف و نهى از منكر و از بين بردن مفاسد و پياده كردن احكام
فراموش شده و تغيير يافته اسلام چيز ديگر نيست :((اُرِيدُ اَنْ آمُرَ
بِالْمَعْرُوفِ وَاَنْهى عنِ الْمُنْكَرِ واَسِيرُ بِسِيْرَةِ جدّى ...)).
و در اين سخنانش
هم مى گويد: ((مَنْ رَاى سُلْطاناً جائراً ... فَلَمْ يُغَيِّرْ عَلَيْهِ بِفعْلٍ
... كان حَقّاً عَلَى اللّه اَنْ يُدْخِلَهُ مُدْخَلَهُ ...))
و اين است انگيزه
قيام حسين بن على عليهما السلام از زبان آن حضرت .
قرآن مجيد هم علت
انقراض و از هم پاشيده شدن ملتها و شكست قوانين انبيا را عملى نبودن مساءله امر به
معروف و نهى از منكر معرفى نموده و چنين مى گويد:(( (فَلَوْلا كانَ مِنَ الْقُرونِ
مِنْ قَبْلِكُمْ اءُولوُا بَقِيَّةٍ يَنْهَونَ عَن الْفَسادِ )(113).))
((چرا در نسلهاى
گذشته يك عده مردم صاحب فكر و داراى عقل و هوش نبودند كه با فسادها مبازره كنند تا
در اثر مفاسد، منقرض و فانى نگردند؟!)).
شهادت يا اعتراف
به واقعيت
در زيارت حسين بن
على عليهما السلام كه مى گوييم :((اَشْهَدُ اَنَّكَ قَدْ اَقَمْتَ الصَّلوةَ
وَاَتَيْتَ الزَّكوةَ وَاَمَرت بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَر)) در
اينجا شهادت مسلما به مفهوم متعارف آن يعنى گواهى كردن و اثبات يك موضوع مادى و
حقوقى نيست بلكه بيان يك حقيقت معنوى و اعتراف به يك واقعيت (114)، روى يك هدف
مقدس و انگيزه معنوى است .
يعنى من اين
موضوع را مى فهمم و اين واقعيت را درك و لمس مى كنم كه نهضت و قيام تو به منظور
امر به معروف و نهى از منكر بود نه براى دعوت اهل كوفه و يا به علل ديگر واگر علل
ديگرى نيز در اين رابطه بوده و تلاشهايى صورت گرفته همه آنها مقدمه اى براى تحقق
بخشيدن بر اين هدف و براى نيل بر اين آرمان بود كه ((وَجَاهَدْتَ فِى اللّه حَقَّ
جِهاده ))
آيا حسين بن على
(ع ) در قيام خويش به شرايط امر به معروف توجه ننموده است ؟
اينك همان گونه
كه در بخش اول اين كتاب اشاره نموديم (115) اين سؤ ال مطرح مى گردد كه فقها و
دانشمندان اسلامى امر به معروف و نهى از منكر را با اين شرط مقيد مى سازند كه براى
شخص امر به معروف و نهى از منكر كننده نبايد خطرى متوجه گردد ولى در قيام حسين بن
على عليهما السلام كه به هدف امر به معروف و نهى از منكر انجام گرفته است به شرط
ياد شده توجهى نگرديده و آن حضرت دراين راه از بزرگترين خطر كه كشته شدن خود و
يارانش با آن وضع فجيع و اسارت زنان و فرزندانش با آن وضع اسف انگيز مى باشد
استقبال نموده است در صورتى كه مى دانيم احكام فقهى چيزى جز گفتار و رفتار پيامبر
اكرم و ائمه هدى عليهم لسلام نيست .
پاسخ اينكه :
شرط ياد شده يك
شرط كلى و عمومى است و به موارد خاص و استثنايى اين حكم ناظر نيست . و براى روشن
شدن مطلب بايد دو موضوع زير مورد توجه و ارزيابى قرار بگيرد:
1 - موقعيت شخص
عاصى .
2 - موقعيت امر
به معروف و نهى از منكر كننده .
اول :
اگر گناه و معصيت
از كسى صادر مى شود كه از نظر موقعيت اجتماعى و سياسى در سطحى است كه عمل وى براى
ديگران سرمشق و الگو است و روش او به صورت يك بدعت در ميان جامعه پياده خواهد
گرديد، در اين صورت سكوت هر مسلمان متعهد و آگاه گناهى است غير قابل عفو و معصيتى
است نابخشودنى و بايد چنين مسلمانى گرچه امر به معروف و نهى از منكر نمودن ، منجر
به ضرر مالى و جانى وى گردد، در مقابل آن قيام كند كه در صورت امكان از آن گناه كه
به صورت يك بدعت در جامعه پياده مى گردد، جلوگيرى نموده مرتكب آن را در سر جاى خود
بنشاند، و اگر امكانات به اين اندازه به وى اجازه نمى دهد، حداقل از راه گفتار،
مخالفت خويش را در مقابل آن عمل اعلام نمايد و ديگر نبايد در اين مورد، مساءله
تاءثير گفتار و نبودن ضرر مطرح شود.
روش گروهى از
پيروان خاص امير مؤ منان عليه السلام در مقابل عملكرد بدعتگزاران و ستمگران ، مى
تواند شاهد و دليل بر اين گفتار باشد.
ميثم ها، حجرها،
ابوذرها و دهها نفر از شيعيان متعهد و شاگردان مكتب تشيع كه در مقابل ستمگران
ايستادگى نمودند، نه تنها براى دفاع از كيان و موجوديت اسلام و ولايت و جلوگيرى از
به وجود آمدن يك خط انحرافى و التقاطى و حفظ خط اصيل و مستقيم اسلام بلكه گاهى
براى جلوگيرى از به وجود آمدن كوچكترين انحراف و اعوجاج و بر سر يك مساءله و يك
حكم به ظاهر كوچك از احكام اسلام از جان و مال و منال و از جان فرزندان خويش
گذشتند.
دوم :
بايد شخصيت امر
به معروف و نهى از منكر كننده را در نظر گرفت ، كسانى كه مؤ سس و بنيانگذار مذهب و
عهده دار رسالت و تبليغ احكام الهى هستند يعنى پيامبران و همچنين آنان كه حافظ و
((علت مبقيه )) و نيروى پاسدارى از اين احكام مى باشند يعنى ائمه هدى و پيشوايان
مذهبى و جانشينان آنان در مقابل احكام الهى و قوانين آسمانى وظيفه خاصى دارند خارج
از اين برداشت و حكم فقهى كه در سؤ ال مطرح گرديد.
و به تعبير ديگر
اين حكم فقهى كه مورد بحث است مربوط به بنده و جنابعالى است ولى براى انبيا و
اوليا و پاسداران واقعى اسلام و قرآن وظايفى خاص و سنگين ترى وجود دارد كه فوق اين
وظيفه ها و برنامه هاست .
و اگر بنا بود هر
پيامبرى در انجام وظيفه و ماءموريت خويش از راه همان شرايطى كه براى عموم وجود
دارد پيش برود نه جنگ و ستيزى در ميان آنان و دشمنانشان وجود داشت و نه از احكام و
تعاليمشان در روى زمين اثرى .
حضرت ابراهيم
آنگاه كه به مبارزه با بت پرستى برمى خيزد و در مقابل سيل عظيم انسانها و قدرت
طاغوتها قرار مى گيرد و يكايك بتها را درهم مى شكند، از هيچ ضررى ترس و واهمه
ندارد.
و حضرت يحيى كه
خود، صاحب رسالت و شريعت نيست بلكه پاسدارى شرايع گذشته را مستقيما از سوى خدا به
عهده گرفته است در مقابل طاغوت زمان خويش با يك ازدواج غيرمشروع به مخالفت برخاسته
و تا آنجا به اين مبارزه ادامه مى دهد كه سر بريده اش در ميان طشتى در مقابل آن
طاغوت قرار مى گيرد.
و اين است راز
اينكه حسين بن على عليهما السلام همين جريان را در طول راه كربلا تكرار مى كند و
مى فرمايد:((اِنَّ رَاءْسَ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيّا اُهدِىَ اِلى بَغِي مِنْ بَغ
ايا بَنِى اِسْرائيل ...)) كه پاسداران وحى و قافله سالاران شرايع را وظيفه ديگرى
است .
سكوت كفرگونه
و اين همان
حقيقتى است كه اميرمؤ منان عليه السلام در جنگ صفين بيان داشت آنگاه كه پيرمردى از
شاميان در ميان دو صف ظاهر گرديد و صدا كرد يا اباالحسن يا على ! با شخص تو كار
دارم و مى خواهم تو را ببينم ، آن حضرت نيز از ميان صفوف لشكر خويش بيرون آمد چون
به همديگر نزديك شدند مرد شامى چنين گفت :
يا على ! تو در
اسلام داراى سابقه طولانى و خدمات بس ارزنده و شايانى هستى آيا حاضرى پيشنهادى
بكنم تا اين همه خون مسلمانان بر زمين نريزد؟
اميرمؤ منان عليه
السلام فرمود: پيشنهاد تو چيست ؟ عرضه داشت شما به عراق برگرديد و تو باشى و مردم
عراق و ما به شام برگرديم و ما باشيم و مردم شام نه ما مزاحم شما باشيم و نه شما
مزاحم ما.
اميرمؤ منان عليه
السلام در پاسخ وى فرمود: ((پيشنهاد تو را كه از روى علاقه و خيرخواهى بود فهميدم
درباره اين جنگ من نيز زياد فكر كردم و شبها را به بيدارى بسر بردم و سر و تهش را
ملاحظه نمودم بالا خره خود را بر سر دو راهى جنگ و كفر يافتم و جنگ را بر كفر
ترجيح دادم ؛ زيرا خداوند از اولياى خود راضى و خشنود نخواهد گرديد آنگاه كه در
روى زمين معصيت شود و آنان مهر سكوت بر لب بزنند و به وضع موجود راضى بوده و دست
از امر به معروف و نهى از منكر بردارند، پس جنگ با اينها (معاويه و پيروانش ) را
آسانتر از تحمل كردن زنجيرهاى جهنم دريافتم (116))).
به طورى كه
ملاحظه مى نماييد، اميرمؤ منان عليه السلام سكوت در مقابل گناهان را براى خود
گناهى بس بزرگ و در سطح كفر و دورى از اسلام معرفى مى كند و سكوت اولياى خدا را در
مقابل معاصى موجب نارضايى و عدم خشنودى خدا.
سخنان امام عليه
السلام با حرّبن يزيد رياحى
متن سخن :
((... نَعَمْ
يَتُوبُ اللّهُ عَلَيْكَ وَيَغْفِرُلَكَ قَتَلَةٌ مِثْلُ قَتَلةِ النَّبِيّينَ
وَآلِ النَّبِيّينَ ...
اَنْتَ الحُرُّ
كَما سَمَّتكَ اُمُّكَ وَاَنْتَ الحُرُّفى الدُّنْيا وَالاخِرَة )).
لَنِعمَ الحُرُّ
حُرُّ بَنِى رِياح//صَبُورٌ عِنْدَ مُشْتَبَك الرِّماحِ//وَنعْمَ الْحُرُّ
اِذْنادى حُسَيْناً//وَجادَ بِنَفْسِهِ عِنْدَالصياحِ//فَيا رَبِّى اَضِفْهُ فى
جِنانٍ//وَزَوِّجْهُ مَعَ الْحُورِ المِلاحِ//
ترجمه و توضيح
لغات :
مُشْتَبَك (از
اِشْتِباك ): مخلوط شدن و درهم فرو رفتن كنايه است از شدت جنگ . رماح (جمع رُمْح
): نيزه . نادى حُسَيْناً در بعضى از منابع ((فادى حسَيْناً)) آمده است يعنى خود
را بر حسين فدا نمود. جادَ بِنَفْسِهِ: جانش رابذل نمود.صِياحَ:فرياد زدن و
صداكردن . اَضافَهُ: او را مهمان نمود. مِلاح (جمع مَليح ): نمكين .
ترجمه و توضيح :
بنا به نقل ابن
اثير، حرّ پس از آنكه خود را از سپاه عمرسعد به كنار كشيد و به عنوان توبه به خدمت
امام عليه السلام رسيد، عرضه داشت : من فكر نمى كردم كه اين مردم كار را بدينجا
خواهند كشيد كه جدا با تو بجنگند و الا هيچگاه با آنان همراهى نمى كردم اينك به
عنوان توبه از آنچه از من نسبت به شما سرزده است و مانع از حركت شما بوده ام به
حضورتان آمده ام و تصميم دارم تا پاى مرگ از شما حمايت كنم ودر پيش رويت كشته شوم
، آيا توبه من پذيرفته است ؟
امام عليه السلام
در پاسخ وى فرمود:((نَعَمْ يَتُوبُ اللّهُ عَلَيْكَ وَيَغْفِرُ لَكَ؛)) آرى ، خدا
توبه تو را مى پذيرد و گناهانت را مى بخشد))(208).
بنا به نقل طبرى
(209) و ابن كثير(210)، ((حر)) پس از كشته شدن حبيب و قبل از نماز ظهر به همراه
زهير به دشمن حمله نمود كه هريك از آنان در محاصره دشمن قرار مى گرفت ، ديگرى حلقه
محاصره را مى شكست و از دشمن نجاتش مى داد تا بالا خره اسب حّر را پى نمودند او
پياده به جنگ ادامه داد و پس از آنكه بالغ بر چهل تن از دشمن را كشت يك گروه پياده
از دشمن بر وى حمله نموده و او را از پاى در آورد. در اين موقع چندتن از ياران
حسين بن على عليهما السلام نيز به آنان حمله كردند وبدن نيمه جان حرّ را از ميان
قتلگاه به طرف خيمه ها حمل نموده در كنار خيمه اجساد شهدا قرار دادند(211).
امام عليه السلام
نيز در همين جا و در كنار پيكر نيمه جان حرّ كه هنوز رمقى از حيات در وى بود، قرار
گرفت وبا ديدن جسد خون آلود او همان جمله را كه مكرر مى گفت ، بر زبان جارى كرد و
فرمود:
((... قَتَلَةٌ
مِثْلُ قَتَلةِ النَّبيينَ وَآلِ النَّبِيينَ؛)) اين مردم كوفه قاتلان و كشندگانى
هستند همانند قاتلان پيامبران و فرزندان پيامبران)).
سپس در بالاى سر
حرّ نشست و در حالى كه خاك و خون از سرو صورتش پاك مى كرد، چنين فرمود:((اَنْتَ
الحُرُّ كَما سَمَّتكَ اُمُّكَ وَاَنْتَ الحُرُّفى الدُّنْيا وَالاخِرَة ؛)) تو حر
و آزاد مردى ، همان گونه كه مادرت تو را حُر ناميده است . و تو آزاد مردى در اين
جهان فانى و در آن جهان پايدار و ابدى )).
آنگاه اين ابيات
را در رثا حرّ خواند:((لَنِعمَ الحُرُّ حُرُّ بَنِى رِياح ...؛)) چه نيكو مردى است
حرّ، حرّ رياحى ، شكيبا و صبور به هنگام (جنگ ) و كثرت نيزه ها.
و چه نيكو مردى
است حر آنگاه كه حسين ندا نمود او به هنگام دعوت حسين جانش را فدا نمود.
پروردگارا! در
بهشت برين از وى پذيرايى كن و از حوريان زيبا و نمكين براى او همسر قرار بده
!(212))).
مفهوم واقعى
سعادت
اگر بخواهيم با
مفهوم واقعى سعادت آشنا شويم و نمونه و مصداق كاملى از خوشبختى و حسن عاقبت را
معرّفى كنيم بايد از ((حرّ)) و عده ديگرى ياد كنيم كه مانند وى در ابتداى امر به
همراه جنود شيطان حركت نموده و در صفوف دشمنان اسلام قرار گرفته و به قصد قتل
فرزند پيامبر و براى خاموش ساختن مشعل هدايت وارد كربلا گرديدند آنگاه عقل و خرد
را به قضاوت طلبيده مشمول عنايت الهى و موفق به نزول فيوضات ربانى شدند و شمشير
خود را به نفع اسلام و دفاع از حريم قرآن به كار بردند و در اين راه به فيض بزرگ
شهادت نايل گرديدند.
تعداد افرادى كه
در شب و روز عاشورا توبه كرده و به لشكر حسين بن على عليهما السلام پيوستند دقيقا
معلوم نيست و اسامى همه آنها و كيفيت شهادتشان در كتب تاريخ به طور دقيق مشخص
نگرديده است ولى از ميان اين افراد همانگونه كه شرح حال ((حر بن يزيد)) را نقل
نموديم با دو نفر ديگر نيز آشنا مى شويم كه آنان هم موفق به توبه شده و در آخرين
دقايق زندگى ، حسين بن على عليهما السلام به آن حضرت پيوسته و با شهادت در ركاب او
به سعادت و خوشبختى دائمى نايل گرديدند.
سعد بن حارث و
برادرش
سعد و ابوالحتوف
فرزندان حارث ، ساكن كوفه و داراى عقيده انحرافى و حادّ گروه خوارج بودند كه
شخصيتى مانند اميرمؤ منان عليه السلام را نيز واجب القتل مى دانستند اين دو برادر
به همراه ((عمرسعد)) و براى جنگ ، با حسين بن على عليهما السلام وارد كربلا شده و
در ميان لشكريان كوفه به سر مى بردند در روز عاشورا پس از شهادت همه ياران حسين بن
على عليهما السلام اين دو برادر با شنيدن صداى استغاثه آن حضرت ((الاناصرٌ ينصرنى
)) و با شنيدن صداى گريه زنان و اطفال ازميان خيمه ها، عميقا متحول و دگرگون شده و
به همديگر گفتند: ما كه مى گوييم ((لا حكم الاّ للّه ولا طاعة لمن عصى
اللّه))(213))) اين حسين مگر فرزند پيامبر ما نيست ؟ و مگر ما در روز قيامت اميد
شفاعت از جدّ او نداريم چگونه است كه ما با او وارد جنگ شده ايم و او در ميان دشمن
و در اين غربت بى يار و ياور مانده است . اين بگفتند و به سوى حسين بن على شتافتند
و شمشير از غلاف بيرون كشيده در نقطه اى كه به آن حضرت نزديك بود به جنگ با دشمن
پرداختند و پس از كشتن و مجروح كردن گروهى ، هر دو برادر به شهادت رسيدند و بدن
خون آلودشان در يك نقطه و در كنار هم به روى زمين افتاد. و بدينگونه اين دو برادر هم
مانند ((حرّ)) به سعادت و حسن عاقبت نائل گرديدند(214).
ازكتاب سخنان
امام حسين (ع) در كربلا محمدصادق نجمى
$
##مقالات دررابطه
باحر3
مقالات دررابطه
باحر3
پيوستن حربن يزيد
رياحي به امام حسين عليه السلام
پيوستن حر بن
يزيد رياحي وقتي حر بن يزدي ديد لشگر كوفه تصميم گرفتند با حسين (ع) بجنگند و
فرياد هل من ناصر ينصرني حسين را شنيد. به عمر بن سعد گفت تو با اين مرد مي جنگي ؟
گفت آري بخدا، جنگي كه اگر هموار باشد سرها بيفكند و دستها بپراند، حر گفت آيا
پيشنهاد او پسند شما نيست، عمر سعد گفت اگر كار بدست من بود پذيرا مي شدم ولي ابن
زياد نپذيرد حربن يزيد به كناري از لشگر آمد و خود را به حسين (ع) نزديك كرد . مهاجربن اوس به او گفت چه قصدي داري؟ پاسخ او را نداد و
لرزه اي بر اندامش افتاده بود مهاجربن اوس به او گفت وضع مشكوكي داري، من تو را در
هيچ ميداني چنين نديدم و اگر به من مي گفتند شجاعترين اهل كوفه كيست؟ تو را نام مي
بردم . حر گفت من خود را در ميان بهشت و دوزخ مي بينم بخدا چيزي را بر بهشت اختيار
نكنم اگر چه پاره پاره و سوزانده شوم. تازيد و بر اسب زد و دست بر سر گذاشت پس گفت
بار خدايا به سوي تو برگشتم توبه ام را بپذير، من دل دوستان تو و زادگان دختر
پيغمبرت را لرزاندم وقتي به امام نزديك شد سپر واژگون كرد و بر آنها سلام كرد.
جريان حر بن يزيد درسي است براي كسانيكه بار گناه آنان بسيار سنگين است هر كس در
هر پست و مقامي باشد چون به خود آيد و از روي حقيقت پشيمان شود خداوند او را مي
بخشد حر در مرحله اول به سوي اهل كوفه برگشت و حق را به آنها ابلاغ كرد و با همين
تبليغ همه خطاهاي عمر خود را برگردانيد . مرحله دوم با خون همه گناهان عمر خود را
شست و تا آنجا پاك شد كه امام سر او را به دامن گرفت. آنجا كه مي گفتند توبه حر
پذيرا نشد در قبر ايشان و نبش قبر ايشان ثابت شد – (جريان پادشاه ايران و خون آمدن
از پيشاني حضرت حر. حر خود را به امام رساند و گفت قربانت يا بن رسول الله من همان
هستم كه نگذاشتم برگردي و در راه ، پا به پاي تو آمدم و تو را اينجا زمين گير
نمودم من گمان نمي بردم كه اين مردم پيشنهاد تو را يكسر نپذيرند بخدا اگر مي
دانستم با تو چنين مي كنند چنيني رفتاري نمي كردم من به خدا توبه كردم آيا توبه ام
پذيرفته مي شود؟ امام فرمود بله خداوند قبول مي كند حال از اسب فرود بيا، عرض كرد
من سواره بهتر مي توانم خدمت كنم اگر اجازه بفرمائيد ساعتي با آنها مي جنگم و در
آخر به شهادت مي رسم . امام فرمود خدايت رحمتت كند هر چه در نظر داري عمل كن حر
جلوي امام ايستاد و گفت «اي اهل كوفه، مادرتان مباد و نزاد اين بنده شايسته خدا را
دعوت كرديد تا نزد شما آيد او را از دست داديد، گمان داشتيد كه از او با جان خود
دفاع مي كنيد و سپس بهر او جهيديد تا او
را بكشيد و از هر سو راه بر او بستيد چون اسيري در دست شما گرفتار شده و سود و
زيان خود را از دست داده و آب فراتي كه يهود و ترسا (مسيحيان) و گبر مي نوشد و به
روي او و زنان و كودكان و خانه اش بستيد چه بد رفتاري با ذريه محمد (ص) كرديد» سخن
حر به اينجا رسيد كه عده اي بر او حمله كردند و او آمد در برابر امام ايستاد امام
به او فرمود اهلاّ و سهلاّ (خوش آمدي تو در دنيا و آخرت حري) حر بن يزيد برگشت هر
كس تن به تن با او مبارزه مي كرد با اولين ضربه كشته مي شد عمربن حجاج به مردم
فرياد زد اي احمقان اينها پهلوانان و از
جان گذشته گان اند، تنها به ميدان آنها نرويد.عمر بن سعد (عمر سعد) گفت راست مي
گويد به همه اعلام كرد كه تن به تن با آنها مبارزه نكنيد تا اينكه بر او تاختند و
او را به شهادت رساندند. سپس امام در لحظه شهادت حر، به بالين او رسيد در حاليكه
خون از بدنش جاري بود فرمود: (بخّ بخّ يا حرّ
انت حر كما سميت في الدنيا و الآخره) آفرين بر تو اي حر، تو آزاده مرد هستي
همانطوريكه در دنيا و آخرت تو را حر ناميدند. مسلم بن عوسجه در كوفه وكيل مسلم بن
عقيل بود و وجوه را تحويل مي گرفت اسلحه مي خريد و بيعت مي گرفت. در كربلا نبرد
سختي نمود و بر هواس لشگريان عمر سعد تلاشي بسيار كرد تا اينكه به سر او ريختند و
او به زمين افتاد وقتي گرد و خاك فرو نشست او در خون غلطان بود امام به بالينش
آمدند و به او فرمودند: پروردگارت رحمتت كند، حبيب بن مظاهر نزديك او شد و گفت
بخاك خون غلطيدن تو بر من ناگوار است تو را به بهشت م?ده باد. سپس به او گفت: اگر
نه اين بود كه مي دانم هم اكنون به دنبالت روانم، دوست داشتم كه هر چه در دل داري
به من نصيحت كني مسلم بن عوسجه گفت سفارش حضرت را به تو مي كنم و بايد قربان او
شوي حبيب گفت به پروردگار كعبه چنان كنم، سپس در دستان حضرت، جان سپرد.
وقتي لشگر كوفه
نزديك شد امام روي شتر سوار شد و فرياد كشيد تا لشكر عمر سعد شنيدند . فرمود اي مردم به من گوش داريد و شتاب بكنيد
تا حق نصيحتي كه بر من داريد ادا كنم و چقدر امام به دشمنانش هم دلسوز بودند و حتي
خواستند آخرين لحظه هم حتي يك نفر هم كه شده از عذاب ابدي دوزخ نجات پيدا كند ولي
ببينيد جهالت را؟ علت آمدن خود را نزد شما بگويم اگر پذيرفتيد و به من حق داديد
خوشبخت خواهيد شد و اگر نپذيرفتيد ديگر به من مهلت ندهيد .
سايت آويني
حر بن يزيد رياحي
که از سپاه کوفه به سپاه امام حسين عليه السلام ملحق شده و توبه کرده بود، با
شادماني به استقبال شهادت رفت و فرزند پيامبر را ياري کرد.
او نزد امام رفت
و گفت:« من اولين کسي بودم که راه را بر تو گرفتم. به من اجازه ده تا اولين کشته
باشم، به اميد اينکه در قيامت با جدت مصافحه کنم.»
امام فرمود:« تو
از کساني هستي که خدا توبه آنها را پذيرفته است.»
پس اولين کسي که
جلو افتاد و با سپاه دشمن مبارزه کرد حرّ بود.
او در روز عاشورا
دليرانه مي جنگيد و رجز مي خواند:« من حّر هستم که ميزبان ميهمانهايم. شمشيرم را
بر شما فرود مي آورم و از بهترين کسي که ساکن سرزمين بلا شده است حمايت مي کنم. مي
زنم شما را و باکي ندارم.»
حر بن يزيد به
اتفاق زهير بن قين با دشمن پيکار مي کردند. هر گاه يکي از آنها در محاصره دشمن
قرار مي گرفت، ديگري او را از محاصره بيرون مي آورد، و مدتي به اين گونه پيکار
کردند. اسب حرّ زخمي شد اما او همچنان سواره پيکار مي کرد و رجز مي خواند تا اين
که مردي به نام « يزيد بن سفيان » که با حر دشمني ديرينه داشت به او حمله کرد ولي
حرّ به او هم امان نداد و او را از دم شمشير گذراند.
پس از آن فردي به
نام «ايوب بن شرح» تيري به اسب حر زد و آن را از پاي در آورد. حرّ بناچار از اسب
پياده شد و پياده رزميد تا بيش از چهل نفر را به قتل رساند. در اين هنگام بود که
لشگر پياده نظام عمر بن سعد بر او حمله ور شدند و او را به شهادت رساندند.
امام عليه السلام
بر بالين حرّ نشست و خون از چهره او پاک کرد و اين جملات را فرمود:« تو حر و
آزادي، همان گونه که مادرت بر تو نام «حرَ» را نهاد، تو در دنيا و آخرت حرّ و
آزاده هستي.»
يکي از اصحاب
امام عليه السلام در رثاي حرّ اين گونه سرود:« نيکو آزادهاي بود حرّ که از قبيله
بني رياح است. او هنگامي که نيزه ها بر او فرود مي آمدند صبور و شکيبا بود. و نيکو
حرّي بود؛ چرا که خود را فداي حسين کرد و صبح هنگام جان خود را نثار کرد.»
بعضي اين اشعار
را به امام حسين عليه السلام نسبت داده اند.
منابع:
مقتل الحسين
خوارزمي، ج 2، ص 10 »
حياة الامام
الحسين، ج 3، ص 221.
قصه کربلا، ص
303.
سايت دانش رشد
$
##مقالات دررابطه
باحر4
مقالات دررابطه
باحر4
بيان شهادت حر بن
يزيد رياحى با برادر و پسر و غلامش
راوى گويد: كه
چون صفوف قتال راست شد از هر دو جانب چشم در ميان ميدان داشتند تا سبقت حرب كه كند
امام حسين عليهالسلام مىفرمود: كه من از پدر خود ياد دارم كه تا مخالف ابتدا به
حرب نكند متعرض حرب او نبايد شد اما حر بن يزيد پيش لشگر كوفه ايستاده بود چون حال
بر اين منوال مشاهده نمود مركب نزديك عمر سعد راند و گفت: يابن سعد با امام حسين
بن على مقاتله خواهى كرد؟ گفت: بلى در اين قتال تن بسيار بىسر خواهد شد حر گفت:
فردا جواب رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم را چه خواهى گفت عمر سعد هيچ جواب
نداد حر اعراض نموده متوجه ميدان شد اما لرزه بر اعضاى وى افتاده بود و دل در برش
مىطپيد چنان كه هر كس در پهلوى وى بود آواز آن مىشنود مهاجر بن اونس از اقوام حر
و روايتى آنست كه برادر او مصعب بن يزيد با وى گفت: كه من تو را در هيچ معركه چنين
خوفناك نديدهام تو از جمله مشاهير دلاوران و مبارزانى و هرگاه كه از دليران و تيغ
گرزان كوفه مىپرسيدند پيش از همه تو را نام مىبردند و بيش از همه تو را
مىستودند اين لرزه تن و طپيدن دل را سبب چيست؟ حر گفت: اى برادر مرا ترس نيست اما
نفس خود را ميان بهشت و دوزخ مخير ساختهام و با خود در انديشه آنم كه چگونه برآيد
ناگاه نعرهاى از جگر بر كشيد و گفت: اى برادر بشارت باد كه نفس من بهشت را اختيار
كرد پس تازيانهاى بر اسب زد و نزد امام حسين آمد و از مركب پياده شده ركاب آن
حضرت را بوسه داد و روى بر سم مركب امام نهاده گفت: يابن رسول الله مرا گمان نبود
كه اين جماعت قصد تو كنند و خيال مىبستم كه مهم به صلح از هم بگذرد و اكنون كه
تمرد و عصيان و تغلب و طغيان ايشان بر من ظاهر شد به خدمت تو مبادرت نمودم آيا
توبه من قبول شود يا نى و عذر و گناه من به حيز قبول رسد يا نه.
حضرت امام حسين
عليهالسلام از بالاى مركب دست مبارك بر سر و روى حر ماليد و گفت: اى حر هر چند
بنده گناه كند چون رو به درگاه خداوند آورده استغفار نمايد و از آن گناه توبه كرده
عذر خواهد اميد قبول هست و هو الذى يقبل التوبة عن عباده جرمى كه نسبت به من كردى
ناكرده انگاشتم و تقصيرى كه تا اين غايت از تو واقع شد در گذشتم مردانه باش و در
حرب دل قوى دار كه امروز روز بازار سعادت است و اين ميدان جلوهگاه اهل شهادتست حر
با دلى از محبت امام حسين پر، روى به ميدان نهاد و در طريد كردن و جولان نمودن داد
هنر بداد اما چون مصعب برادر حر ديد كه حر آخرت را بر دنيا گزيد و دست ولا در دامن
آل عبا زد اسب برانگيخت و در فتراك امام حسين آويخت لشگر عمر سعد گمان بردند كه به
جنگ برادر مىرود و چون به ميدان رسيد گفت: اى برادر حضر راه من شدى و مرا از ظلمت
نكرت به سرچشمه آب حيات معرفت رسانيدى من هم با تو موافقت كرده از اهل مخالف بيزار
شدم فردا هر دو گواه معامله هم باشيم و با هم از شفاعت امام حسين عليهالسلام بهره
گيريم پس حر برادر را به نزديك امام مظلوم آورده صورت حال به موقف عرض رسانيد حضرت
امام او را در بر گرفت و بنواخت و او را با حر دعاى خير كرد. در مقتل امام اسمعيل
آورده كه در آن زمان كه حر نزديك امام آمد گفت: يابن رسول الله شب پدر خود را در
خواب ديدم كه نزد من آمد و گفت: اى حر درين روزها كجا رفته بودى گفتم: رفته بودم
كه سر راه بر امام حسين بگيرم پدرم فرياد بر كشيد و گفت: واويلاه اى پسر تو را با
فرزند رسول خدا چه كار اگر طاقت آتش دوزخ دارى برو و با وى حرب كن و اگر شفاعت
رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم و رضاى پروردگار عالم جل جلاله مىخواهى و
رياض رضوان و غرفات بهشت جاودان مىجويى برو و با دشمنان او مصاف كن اكنون
مىخواهم كه مرا اجازت دهى كه به حرب روم امام حسين فرمود كه تو ميهمان مائى صبر
كن تا ديگرى برود حر گفت: يابن رسول الله اول كسى كه به مخاصمت تو آمد من بودم
دستورى فرماى تا نخستين كسى كه به محاربت دشمنان تو رود من باشم.
امام حسين
عليهالسلام او را اجازت داد و حر مرد مردانه و دلاور فرزانه بود و او را در
كارزار برابر هزار سوار داشتندى و سپهسالار پسر زياد بود بر مركبى دونده رونده
جهنده تازىنژاد سوار روى به ميدان نهاد و رجزگويان مبارز طلبيد
چون عمر سعد حر
را در ميدان ديد لرزه به روى دلش پيچيد و يكى از معروفان عرب را كه صفوان بن حنظله
گفتندى طلبيد و گفت: برو و حر را به نصيحت و ملايمت به جانب ما باز آر و اگر سخن
قبول نكرد سرش را به شمشير آبدار از تن بردار صفوان به ارادتى تمام و زينتى لا
كلام در برابر حر آمد و گفت: تو مرد عاقل و پردلى و از مبارزان كاملى روا باشد كه
از يزيد بر گردى و روى به حسين كنى حر گفت: اى صفوان از خردمندى و فرزانگى تو اين
سخن عجب است تو يزيد را نمىدانى كه او ناپاك و ظالم و فاسق است و امام حسين پاك و
پاكزاده تزويج مادرش در بهشت بوده جبرئيل امين گهواره او را جنبانيده پيغمبر صلّى
الله عليه و آله و سلم را ريحان بوستان خود خوانده.
صفوان گفت: من
اين همه مىدانم و زياده از اين هم مىشناسم اما دولت و مال و جاه با يزيد است و
ما مردم سپاهى ايم ما را يراق و مرتبه و منصب مىبايد تقوى و طهارت و علم و فضيلت
به چه كار آيد حر گفت: اى خاكسار حق را مىدانى و مىپوشى و شربت شيريننماى
جانگزاى غرورنما مى پوشى.
صفوان در غضب شد
و نيزه حواله سينه حر كرد حر نيزه بر نيزه او افكنده به مردانگى نيزه او را پاره
پاره ساخت و در همان گرمى سنان نيزه بر سينهاش زد چنانكه يك گز از پشتش بيرون آمد
پس وى را به همان نيزه از صدر زين در ربود بر سر دست آورد چنانچه هر دو لشگر
بديدند آنگاه بر زمين زد چنان چه استخوانهاى او ريزهريزه شد خروش از هر دو لشگر
برآمد اما صفوان را سه برادر بود هر سه از غصه قتل برادر به يك بار بر حر حمله
كردند حر نعرهاى از جگر بركشيد و خداى را به عظمت و قدرت ياد كرده در تاخت و دوال
كمر يكى را گرفت و از خانه زينش در ربوده چنان بر زمينش زد كه گردنش بشكست و ديگرى
را تيغ بر سر زد كه تا سينهاش بشكافت ديگرى روى به هزيمت نهاد حر از عقب وى در
تاخت و نيزهاى بر پشتش زد كه سر سنان از سينه وى بيرون آمد پس روى به جانب امام
حسين آورده گفت: يابن رسول الله مرا بحل كردى و از من خشنود شدى؟ امام عليهالسلام
فرمود: نعم انت حر كما سمتك امك آرى من از تو خشنودم و تو آزادى چنان چه مادر تو
را نام نهاده يعنى فردا از آتش دوزخ آزاد خواهى بود حر اين بشارت شنوده با نشاط
تمام روى به ميدان نهاده حرب در پيوسته به هر جانب كه در تاختى از كشته پشته ساختى
و به هر طرف كه روى نهادى مرد و مركب بر روى هم فتاد مقارن اين حال پيادهاى در
دويد و اسب حر را پى كرد حر پياده به حرب درآمده شعله خشم جهانسوزش زبانه كشيد و
نياره قهر غيرت افروزش اشتعال پذيرفت.
لشگر كه آن گونه
كارزار مىديدند و سوار از پيش وى مىرميدند اما چون امام حسين عليهالسلام ديد كه
حر پياده جنگ مىكند اسبى تازى با ساخت گرانمايه فرستاد و حر سوار شده به جولان در
آمد.
و جمعى را كه
مانند پروين گرد او در آمده بودند چون نبات النعش متفرق مىساخت و خواست كه باز
گردد و نزد امام حسين آيد كه هاتفى آواز داد كه اى حر باز مگرد كه حوران منتظر
قدوم بهجت لزوم تو اند پس حر روى به جانب امام حسين كرد و گفت: يابن رسول الله
نزديك جدت مىروم هيچ پيغامى دارى امام حسين گريان شده گفت: اى حر خوش باش كه ما
نيز از عقب تو روانيم خروش از اصحاب امام برآمد و حر خود را به لشگر دشمن زده حرب
مىكرد تا نيزه او در هم شكست پس تيغ آبدار را بر كشيد و هر خاكسارى را كه بر فرق
مىزد تا سينه مىشكافت و هر كه را بر ميان مىزد دو نيم مىكرد گاهى حمله بر ميمنه
كرده شور از لشگريان بر مىآورد و گاهى متوجه ميسره شده جمع ايشان را پريشان ساختى
و بدينسان كارزار مىنمود تا خود را نزديك علمدار لشگر عمر سعد انداخت و خواست كه
علمدار را با علم دو نيم زند كه شمر بانگ بر لشگر زد كه گرداگرد وى فرو گيريد و
نگذاريد از ميان شما بيرون رود به يكبار لشگر حمله كرده غلبه كردند و از اطراف و
جوانب زخم بر وى زدن گرفتند و حر در ميان آن گروه مىجوشيد و مىخروشيد و مردانه
مىكوشيد كه به ناگاه قسورة بن كنانه نيزهاى بر سينه حر زد كه درو جاى گرفت حر
گرم حرب بود چون زخم خود را در نگريست و قسوره را ديد كه ضرب زده بود و خود از سرش
جدا شده شمشيرى بينداخت بر فرق قسوره كه تا سينهاش بشكافت قسوره از اسب در گذشت و
حر نيز از مركب در افتاده نعره زد كه يابن رسول الله ادركنى مرا درياب.
امام حسين مركب
در تاخت و حر را از ميدان دشمنان در ربوده به پيش صف لشگر خود آورد پس پياده شده و
بنشست و سر حر بر كنار نهاده به آستين گرد از رخسار وى پاك مىكرد حر را رمقى
مانده بود ديده باز كرد و سر خود را در كنار حضرت امام حسين ديد تبسمى فرمود و
گفت: يا ابن رسول الله از من راضى شدى؟ امام عليهالسلام فرمود: كه من از تو خشنودم
خداى از تو راضى باد حر از اين بشارت شادمان شده نقد جان به جانان نثار نمود.
امام حسين
عليهالسلام از براى حر بگريست و اصحاب آن حضرت نيز بر او گريه كردند
اما چون مصعب
برادر حر ديد كه حر با بال شهادت به روضه قدس پريد با اجازت امام سديد روى به
ميدان نهاده در خصمان پيچيد وبعد از كارزار مردانه و كشتن دشمنان از حيا و آزرم
بيگانه شربت شهادت نوش كرد و با برادر با جان برابر دست وصال در آغوش نمود
آوردهاند كه حر
پسرىداشت در ميان لشكر كوفه كه نامش على بود چون پدر و عم خود را كشته ديدبى طاقت
شده غلام خود را گفت: بيا تا اسبان را آب دهيم و به جانب امام حسين رويم و هر دو
سوار از ميان لشكر عمر سعد بيرون تاخته روى به صف لشكرامام حسين نهادند و چون على
بن الحر نزديك امام رسيد از مركب پياده شده زمين ادب ببوسيد و نزد پدر آمده روى در
روى وى ماليد امام حسين فرمود: كه اى جوانمرد تو كيستى؟ گفت: من پسر حرم كه در
خدمت تو جان نثار كرد و من نيز آمدهام كه در ملازمت تو جان فدا كنم و نكته الولد
الحر يقتدى بآبائه ظاهر سازم.
القصه مبارز در
برابر على مىآمد و او به كين پدر وعم ايشان را به قتل مىرسانيد و امام حسين
عليهالسلام به آواز بلند بر وى آفرين گفته از براى او دعا مىكرد
آخر الامر او را
در ميان گرفته شهيد گردانيدند و به پدر بزرگوار و عم نامدارش در رسانيدند
اما غلام حر كه
غره نام داشت درفراق خواجه و خواجگى گريان شد و دلش بر نيران مفارقت و مهاجرت
ايشان بريانگشت و عنان اختيار از دست داده روى به معركه آورد و به جد و جهد تمام
جنگدر پيوست در مهلت بر وى خصمان در بست تا چند كس را در ميان نبرد به سوىدروازه
عدم روان كرد پس نزد امام حسين عليهالسلام آمده گفت: يابن رسول الله گستاخى كردم
به كرم مرا معذور دار كه هنوز رسم و ادب حرب نياموخته ام و در فراق مولى و
مولىزاده خود سوختهام امروز مىخواهم كه جان در قدمت نثار كنم و فردا در عرصه
محشر بر خواجگان افتخار كنم.
امام بر وى آفرين
كرد و او با سرور تمام و نشاط لاكلام روى به ميدان آورد و اندك زمانى را به خواجه
و خواجگى رسيد و به نقدشهادت متاع سعادت جاودانى خريد * ديده بر بست از جهان تا
طلعت مقصود ديد.
آوردهاند كه
امام حسين عليه السلام بعد از قتل اين چهار تن ديگر بارهميان هر دو صف بايستاد و
آواز داد كه اى اهل كوفه و شام من ابتدا به حرب شما كردم و شما اول تير در روى من
انداختيد و من هنوز بر حضور محاربه نيستم و حالا از لشگر من هنوز كسى كشته نگشته و
حر و برادر و پسر و غلام وى از مردم شما بودند كه علم نصرت به جانب من افراختند و
جان عزيز خود رادر هوادارى من فدا ساختند و من بار ديگر بر شما حجت مىگيريم تا
فرداى قيامت شما را بر من حجتى لازم نشود اى گروه مردمان بياييد و با من يكى ازسه
كار كنيد اول آن كه راه دهيد مرا تا نزديك يزيد روم و با او مناظره كنم اگر بى
مكابره حق به دست او باشد و دانم كه چنانست با او بيعت كنم و اگرنه او داند و من.
يكى از اعادى
آواز داد كه تو را نگذاريم كه سوى يزيد روى كه مردشيرينزبان و چابك سخنى مبادا كه
به معاذير دلپذير او را بفريبى و از دستاو خلاص شده ديگربار فتنه انگيزى و در
ممالك شورش پديد آيد.
روضة الشهداء
مرحوم ملاحسين
واعظى كاشفى
سايت نورآسمان
حر بن يزيد رياحي
از همراهان حسين بن علي در واقعه کربلا بود.حر از خاندان معروف عراق و از رؤساي
قبايل کوفيان بود.به درخواست ابن زياد، براي مبارزه با حسين فراخوانده شد.او به
سرکردگي هزار سوار برگزيده گشت. گفتهاند وقتي از دارالاماره کوفه، با ماموريت
بستن راه بر حسين بيرون آمد، ندايي شنيد که: «اي حر!مژده باد تو را بهشت ...»
در منزل «قصر
بني مقاتل» يا «شراف»، راه را بر حسين بست و مانع از حرکت او به سوي کوفه شد.
کاروان حسين را همراهي کرد تا به کربلا رسيدند و حسين در آنجا فرود آمد. حر وقتي
فهميد کار جنگ با حسين بن علي جدي است، صبح عاشورا به بهانه آب دادن اسب خويش، از
اردوگاه عمر سعد جدا شد و به کاروان حسين پيوست.
توبه کنان کنار
خيمههاي حسين آمد و اظهار پشيماني کرد، سپس اذن ميدان طلبيد. حر با اذن امام
حسين به ميدان رفت و در خطابهاي مؤثر، سپاه کوفه را به خاطر جنگيدن با حسين
توبيخ کرد. چيزي نمانده بود که سخنان او، گروهي از سربازان عمر سعد را تحت تاثير
قرار داده از جنگ با حسين منصرف سازد، که سپاه عمر سعد، او را هدف تيرها قرار
داد. نزد حسين بازگشت و پس از لحظاتي دوباره به ميدان رفت و با رجزخواني، به
مبارزه پرداخت و کشته شد. رجز او چنين بود:
اني انا الحر و
ماوي الضيف اضرب في اعناقکم بالسيف
عن خير من حل
بارض الخيف اضربکم و لا اري من حيف
که حاکي از شجاعت
او در شمشير زني در دفاع از حسين و حق دانستن اين راه بود. حسين بن علي بر بالين
حر رفت و به او گفت: توهمانگونه که مادرت نامت را «حر» گذاشتهاست، حر و آزادهاي،
آزاد در دنيا و سعادتمنددر آخرت! «انت الحر کما سمتک امک، و انت الحر في الدنيا و انت
الحر في الآخرة» و دست بر چهرهاش کشيد.حسين با دستمالي سر حر را بست. پس از
عاشورا بنيتميم او را در فاصله يک مايلي از حسين دفن کردند، همانجا که قبر کنوني
اوست، بيرون کربلا در جايي که در قديم به آن «نواويس» ميگفتهاند.
منبع:ابصار العين
سايت بيتوته
$
##مقالات دررابطه
باحر5
مقالات دررابطه
باحر5
« حر بن يزيد
رياحي » از سران کوفه به شمار ميرفت که در ميان قوم خود از عزت و احترام زيادي
برخوردار بود.
ابن زياد او را
براي رويارويي با امام حسين عليه السلام فرا خواند و با هزار سوار به سوي کاروان
او فرستاد.
«شيخ ابن نما»
گزارش مي کند: هنگامي که حر از قصر ابن زياد در کوفه خارج شد تا به استقبال امام
بيايد، ندايي را شنيد که از پشت سر ميگويد: اي حر! تو را به بهشت بشارت باد. او به پشت سر
نگريست و کسي را نديد. با خود گفت: به خدا قسم، اين بشارت نيست در حالي که من اسير
به جنگ با حسين هستم. او پيوسته اين خاطره را در ذهن داشت تا هنگامي که خدمت امام
رسيد و آن داستان را بازگو کرد. امام به او فرمودند: تو به واقع به پاداش و نيکي
راه يافتهاي.(1)
حرّ عليرغم اين
که براي رويارويي با امام آمده بود، اما رفتارش خالي از ادب نبود. در روز دوم محرم
الحرام سال 61 هجري هنگامي که راه را بر امام حسين عليه السلام بست و مانع از
بازگشت ايشان به مدينه گرديد. امام عليهالسلام به حرّ فرمود: مادرت به عزايت بنشيند چه قصدي
داري؟ حر گفت: آگاه باشيد که به خدا قسم اگر غير شما از عرب به من آن عبارت را ميگفت - در حالي که وضعيت او چون شما باشد - همين
عبارت را به او باز ميگفتم
اما به خدا قسم براي من اين (حق) نيست که ياد مادر شما کنم مگر به نيکوترين وجهي
که ميتوانم.(2)
هنگامه درنگ
هنگامي که حر
فرياد غريبانه امام حسين عليه السلام را که طلب ياري ميکرد شنيد، نزد عمرسعد رفت و پرسيد: آيا تو با اين
مرد خواهي جنگيد؟ عمر گفت: آري به خدا قسم، با او جنگي خواهيم داشت که دست کم،
سرها قطع گردد و دستها جدا
گردد.
حر گفت: شما چه
خواهيد کرد؟ آيا پيشنهاد او مورد پسند شما نيست؟ ابن سعد گفت: اگر کار دست من بود
(هر آينه از جنگ با او) دست ميکشيدم.
اما امير تو (ابن زياد) از اين کار سر باز ميزند.
حر او را ترک کرد
و به بهانه آب دادن اسب خويش، از اردوگاه عمر سعد جدا شد و به امام حسين عليه
السلام قدري نزديک شد. مهاجر پسر اوس به حر گفت: آيا تو ميخواهي که حمله کني؟ در پاسخ اين سوال حر ساکت شد و
بر خود ميلرزيد، پس در حالي که مهاجر از اين حال حر
به شک افتاده بود، او را مورد خطاب قرار داد و گفت: اگر از من درباره شجاعترين مرد کوفه سوال ميشد، تو را معرفي ميکردم، اين چه حالتي است که در تو ميبينم؟ حر گفت: همانا خود را بين بهشت و دوزخ متحير
ميبينم، به خدا سوگند اگر مرا با آتش بسوزانند
من جز بهشت چيز ديگري را انتخاب نخواهم کرد. پس از آن با شلاق به اسب خود نواخت و
به سوي امام حسين عليه السلام رهسپار شد.
لحظه لقا
او به سبب آن چه
پيش از آن به آل رسول روا داشته بود و آنها را در مکاني بي آب و گياه وانهاده بود،
سر از خجالت به پايين انداخته بود و به سوي آنها پيش ميرفت. وقتي نزد امام حسين عليه السلام رسيد به امام
عرض کرد: «فدايت شوم اي پسر رسول خدا! من همان کسي هستم که تو را از بازگشت به
وطنت بازداشتم و همراهت آمدم تا تو را ناچار کردم در اين سرزمين توقف کني. گمان
نميکردم پيشنهاد تو را نپذيرند و به اين سرنوشت دچارت کنند. به خدا اگر مي دانستم
کار به اين جا مي کشد، هرگز به چنين کاري دست نميزدم. اکنون از کردهام به سوي
خدا توبه ميکنم. آيا توبه من پذيرفته است؟»
حسين عليه السلام
فرمود:« آري، خداوند توبه تو را مي پذيرد. اکنون از اسب پايين بيا.»
حر گفت:« من
سواره باشم برايم بهتر است از اين که پياده شوم. ميخواهم همچنان که بر اسب خود
سوار هستم، ساعتي با دشمن براي ياريات بجنگم تا کشته شوم.»(3)
حر با اذن امام
به ميدان رفت و در برابر لشگر عمر بن سعد ايستاد و گفت:« اي مردم کوفه، مادرتان در
سوگتان بگريد! اين بندهي صالح خدا را فرا خوانديد و هنگامي که به سوي شما آمد،
دست از ياري او برداشتيد؟ شما که مي گفتيد در ياري او با دشمنانش خواهيم جنگيد، اکنون
رو در روي او ايستاده ايد و مي خواهيد او را بکشيد؟
راه نفس کشيدن را
بر او بسته ايد، از هر سو محاصرهاش کردهايد و از رفتنش به سوي سرزمينها و
شهرهاي الهي جلوگيري ميکنيد. حسين همچون اسيري است که در دستان شما گرفتار شده؛
نه مي تواند سودي به خود برساند و نه زياني را از خود دور کند. آب فرات را که يهود
و نصاري و مجوس از آن مي آشامند و سگان و خوکهاي سياه در آن مي غلتند، بر روي
حسين و زنان و کودکان و خاندانش بستهايد، تا جايي که آنان از فرط تشنگي به حال
بيهوشي افتادهاند.
چه بد رعايت محمد
صلي الله عليه و آله را درباره فرزندانش کرديد! خدا در روز تشنگي محشر، شما را
سيراب نکند!»
چيزي نمانده بود
كه سخنان او، گروهي از سربازان عمر سعد را تحت تاثير قرار داده از جنگ با حسين
عليه السلام منصرف سازد، كه سپاه عمر سعد، او را هدف تيرها قرار داد. نزد امام
بازگشت و پس از لحظاتي دوباره به ميدان رفت.(4)
عروج آزادگي
حر بن يزيد به
اتفاق زهير بن قين با دشمن پيکار مي کردند. هر گاه يکي از آنها در محاصره دشمن
قرار مي گرفت، ديگري او را از محاصره بيرون مي آورد، و مدتي به اين گونه پيکار
کردند. اسب حرّ زخمي شد اما او همچنان سواره پيکار مي کرد و رجز مي خواند تا اين
که مردي به نام "يزيد بن سفيان" که با حر دشمني ديرينه داشت به او حمله
کرد ولي حرّ به او هم امان نداد و او را از دم شمشير گذراند. پس از آن فردي به نام
"ايوب بن شرح" تيري به اسب حر زد و آن را از پاي در آورد. حرّ بناچار از
اسب پياده شد و پياده رزميد تا بيش از چهل نفر را به قتل رساند. در اين هنگام بود
که لشگر پياده نظام عمر بن سعد بر او حمله ور شدند و او را به شهادت رساندند. (5)
ياران امام او را
در برابر خيمه شهدايي که در راه حسين عليه السلام شهيد ميشدند قرار دادند. امام فرمود: شهادت او چون شهادت
انبيا و خاندان انبياست.(6) سپس امام نظري به جانب حر افکند، او هنوز جان در بدن
داشت. امام خون از صورت او برگرفت و فرمود: تو آزادهاي! همان طور که مادرت تو را ناميده است و تو در
دنيا و آخرت آزادهاي
(7).
پس از آن مردي از
ياران حسين در رثا و غم حرّ اشعاري را سرود که گفته شد او علي بن الحسين عليه
السلام بود(8) و برخي گفتهاند که
خود اباعبدالله الحسين عليهالسلام
براي او اشعاري را سروده که اينگونه است:
چه آزادهاي است حرّ پسر رياح؛ او در هنگام فرورفتگي تيرها
بسيار شکيباست. آري آزاده خوبي است هنگامي که حسين فرياد و ندايش بلند شد، او از
جانش در صبحگاهان گذشت.(9)
گفتني است که قطب
عالم امکان حضرت ولي عصر (عج) در زيارت ناحيه مقدسه به حرّ سلام داده اند.(10)
پي نوشت:
1) مثيرالاحزان، ص60
2) مقتل الحسين خوارزمي، ج1، ص232 .
3) ابصاراليعين، ص205.
4) ارشاد مفيد، ج 2، ص 103.
5) تاريخ الامم و الملوک، ج5، ص437- 440 .
6) بحارالانوار، ج10، ص117.
7) مقتل الحسين مقرم، ص303 .
8) مقتل العوالم، ص 85 .
9) امالي الصدوق، ص414، مجلس 30.
10) اقبال الاعمال، ج3، ص 78 و 344 .
منابع:
پايگاه تخصصي
تاريخ اسلام
دانشنامه رشد
سايت بيتوته
راوى گويد: امام حسين عليه السّلام در مقابل لشكر كوفيان ،
فرياد برآورد كه آيا فريادرسى هست كه از براى رضاى پروردگار به فرياد ما برسد؟ آيا
كسى هست كه از حرم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، شرّ دشمنان را دفع نمايد؟
راوى گويد: در اين هنگام حُرّ بن يزيد رياحى رو به سوى عمرسعد پليد آورد و فرمود:
آيا با اين مظلوم جنگ خواهى كرد؟! عمرسعد گفت : به خدا قسم ، جنگى خواهم نمود كه
آسانترين مرحله اش اين باشد كه سرها از بدنها به پرواز در آيد و دستها از تن ها
بيفتد. راوى گفته كه حرّ بعد از شنيدن اين سخن ، به گوشه اى رفت و از ياران خود
كناره گرفت و در مكانى دور از آنها بايستاد و بدنش به لرزه در آمد. يكى از مهاجرين
اَوْس او را گفت : به خدا قسم كار تو مرا به شك و ترديد انداخته ، اگر از من
بپرسند كه شجاع ترين مرد اهل كوفه كيست ، من از نام تو نمى گذرم ؛ پس اين چه حالى
است كه در تو مى بينم ؟! حُرّ در جواب او گفت : به خدا كه خودرا ميان بهشت و جهنّم
مى بينم وبه خدا سوگند كه هيچ چيز را بربهشت ، اختيار نمى كنم اگر چه بدنم را پاره
پاره كنند و بسوزانند!
توبه حر رضى
عندالله
سپس حرّ نامدار
بعد از اين گفتار، مركب جهانيد با نيّتى صادق عزم كعبه حضور فرزند رسول صلّى اللّه
عليه و آله نمود و دست را بر سر نهاده و مى گفت : ((أَللّهُمَّ...))؛ يعنى
خداوندا! به سوى تو انابه نمودم و از درگاه احديّتت مسئلت مى نمايم كه توبه مرا
قبول فرمايى ؛
زيرا دلهاى
اولياى تو و اولاد دختر پيغمبر تو را به رُعْب و خوف افكنده ام . به خدمت امام
حسين عليه السّلام عرضه داشت : فدايت گردم ! منم آن كسى كه ملازم خدمتت بودم و تو
را از برگشتن به سوى مكه يا مدينه مانع گرديدم و كار را بر تو سخت گرفتم و گمانم
نبود كه اين گروه بى دين ظلم را به اين اندازه كه ديدم برسانند و من توبه و بازگشت
به سوى خدا نمودم ، آيا توبه من پذيرفته است ؟ امام عليه السّلام فرمود: بلى ، خدا
توبه تو را قبول خواهد فرمود، حال از مَرْكَب خود فرود آى .
حرّ عرض نمود:
چون عاقبت امر من از اسب در افتادن است ؛ پس سواره بودنم بهتر از پياده شدنم است
تا اينكه به ميدان بشتابم و در راه شما كشته شوم . حُرّ پس از آن ملاطفت و محبّت
كه از آن سرور مشاهده نمود، عرضه داشت : چون من اول كسى بودم كه برتو خروج كردم و
در مقابل تو ايستادم ، پس اذن عطا فرما كه اول كسى باشم كه در حضور تو كشته مى
شود، شايد در فرداى قيامت يكى از اشخاصى باشم كه با جدّ بزرگوارت صلّى اللّه عليه
و آله مصافحه مى نمايند.
مؤ لف كتاب گويد:
مراد حُرّ اين بود كه اول كسى كه همان آن كشته مى شود او باشد و الاّ قبل از شهادت
حرّ، جماعتى از لشكر حضرت به درجه شهادت نائل آمده بودند؛ چنانكه اين مطلب در
اخبار ديگر هم وارد است . پس آن حضرت اذن جهاد به حُرّ سعادتمند داد و آن شير بيشه
هيجا به چالاكى ، خود را به درياى لشكر در انداخت و بازوى مردانگى برنواخت و نبردى
نمود كه بهتر از آن متصوّر نبود.
زيرا دلهاى
اولياى تو و اولاد دختر پيغمبر تو را به رُعْب و خوف افكنده ام . به خدمت امام
حسين عليه السّلام عرضه داشت : فدايت گردم ! منم آن كسى كه ملازم خدمتت بودم و تو
را از برگشتن به سوى مكه يا مدينه مانع گرديدم و كار را بر تو سخت گرفتم و گمانم
نبود كه اين گروه بى دين ظلم را به اين اندازه كه ديدم برسانند و من توبه و بازگشت
به سوى خدا نمودم ، آيا توبه من پذيرفته است ؟ امام عليه السّلام فرمود: بلى ، خدا
توبه تو را قبول خواهد فرمود، حال از مَرْكَب خود فرود آى .
حرّ عرض نمود:
چون عاقبت امر من از اسب در افتادن است ؛ پس سواره بودنم بهتر از پياده شدنم است
تا اينكه به ميدان بشتابم و در راه شما كشته شوم . حُرّ پس از آن ملاطفت و محبّت
كه از آن سرور مشاهده نمود، عرضه داشت : چون من اول كسى بودم كه برتو خروج كردم و
در مقابل تو ايستادم ، پس اذن عطا فرما كه اول كسى باشم كه در حضور تو كشته مى
شود، شايد در فرداى قيامت يكى از اشخاصى باشم كه با جدّ بزرگوارت صلّى اللّه عليه
و آله مصافحه مى نمايند.
مؤ لف كتاب گويد:
مراد حُرّ اين بود كه اول كسى كه همان آن كشته مى شود او باشد و الاّ قبل از شهادت
حرّ، جماعتى از لشكر حضرت به درجه شهادت نائل آمده بودند؛ چنانكه اين مطلب در
اخبار ديگر هم وارد است . پس آن حضرت اذن جهاد به حُرّ سعادتمند داد و آن شير بيشه
هيجا به چالاكى ، خود را به درياى لشكر در انداخت و بازوى مردانگى برنواخت و نبردى
نمود كه بهتر از آن متصوّر نبود.
در آن گيرو دار،
گروهى از شجاعان و دليران اهل كوفه را به خاك هلاكت انداخت تا آنكه شربت شهادت
نوشيد و روح پاكش با حورالعين هم آغوش گرديد. چون بدن مجروح حرّ را خدمت امام
حسين عليه السّلام آوردند، سِبْط خواجه لَوْلاك باكمال راءفت و ملاطفت ، خاك را از
صورت او پاك نمود و فرمود: ((اءَنْتَ الْحُرُّ...))؛ تويى آزادمرد، چنانكه مادرت
تو را ((حرّ)) نام نهاده و تويى جوانمرد آزاد در دنيا و آخرت ! راوى گويد: بُرير
بن خُضَيْر به قصد جهاد با اهل عناد، بيرون دويد و او مردى پارسا و از جمله از
زُهّاد و عُبّاد بود. پس يزيدبن مَعْقِل بدآيين ، براى مبارزه حرّ، از لشكر عمرسعد
لعين ، بيرون آمد. پس از ملاقات ، هر دو اتفاق بر اين كردند كه مباهله نمايند بر
اين نيّت كه هر يك از ايشان كه بر باطل است به دست آنكه بر حق است كشته شود. با
همين تصميم با هم در آويختند و مشغول مقاتله گرديدند، آخر الامر آن ملعون به دست
((بُرير)) جان به مالك دوزخ بداد و ((برير)) آن يزيدبن مَعْقِل پليد را به دَرَك
فرستاد. باز آن مؤ من پاك دين مشغول مقاتله با آن قوم بد آيين گرديد تا شربت شهادت
نوشيد. راوى گويد: و به جناح (يا ((حباب )) كلبى طالب نوشيدن جام شهادت گرديد و به
طرف ميدان آمد و نيكو جلادتى نمود و مبالغه در جهاد و كوشش بسيار در جنگ با اهل
عناد فرمود و زوجه و مادرش هر دو در كربلا با او بودند. پس از اداى شرايط جوانمردى
و اظهار جلادت خويش ، از ميدان نبرد به نزد ايشان شتافت و به مادر خود گفت : آيا
تو از من راضى شدى ؟ مادرش گفت : من از تو راضى نخواهم شد تا آنكه در حضور امام
عليه السّلام كشته شوى .
زوجه اش نيز گفت
: تو را به خدا سوگند مى دهم مرا به عزاى خودت منشان . مادرش گفت : اى فرزندم ! به
سخن او گوش مده و از راءى همسرت كناره جستن را اَوْلى بدان و به سوى ميدان برگرد
تا در حضور پسر دختر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله كشته شوى كه در روز قيامت به
شفاعت جدّ بزرگوار او برسى ؛ پس ((وهب )) رو به ميدان بلا آورده و جنگ جانانه نمود
تا آنكه دستهايش از بدن جدا گرديد.
در اين هنگام
همسر او عمودى برداشت و به يارى ((وهب )) شتافت در حالى كه مى گفت : پدر و مادرم
فدايت باد! تو همچنان در حضور اهل بيت عصمت و طهارت رسول خدا صلّى اللّه عليه و
آله جنگ و جلادت نما. وهب برگشت تا او را به خيمه زنان برگرداند، همسرش گفت :
برنمى گردم مگر آنكه با تو بميرم ! حضرت سيّدالشهدا عليه السّلام به آن عفيفه ،
فرمود: خدا تو را رحمت كناد و در عوض احسان تو به ما اهل بيت ، جزاى خيرت دهاد،
برگرد.
پس آن زن اطاعت
كرد و برگشت . وهب دوباره مشغول جنگ شد تا به درجه رفيع شهادت نائل آمد. پس از او،
مُسْلم بن عَوْسَجه رحمه اللّه قدم به ميدان مردى نهاد و مهيّا گرديد كه تا جان
خود را نثار قدم فرزند سيّد اَبرار نمايد. او با كمال جهد و مبالغه ، كوشش در جهاد
با اهل عناد، فرمود و بر تحمّل سختى هاى بلا، صبر بى منتها نمود تا
خود گفت : آيا تو
از من راضى شدى ؟ مادرش گفت : من از تو راضى نخواهم شد تا آنكه در حضور امام عليه
السّلام كشته شوى .
زوجه اش نيز گفت
: تو را به خدا سوگند مى دهم مرا به عزاى خودت منشان . مادرش گفت : اى فرزندم ! به
سخن او گوش مده و از راءى همسرت كناره جستن را اَوْلى بدان و به سوى ميدان برگرد
تا در حضور پسر دختر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله كشته شوى كه در روز قيامت به
شفاعت جدّ بزرگوار او برسى ؛ پس ((وهب )) رو به ميدان بلا آورده و جنگ جانانه نمود
تا آنكه دستهايش از بدن جدا گرديد.
در اين هنگام
همسر او عمودى برداشت و به يارى ((وهب )) شتافت در حالى كه مى گفت : پدر و مادرم
فدايت باد! تو همچنان در حضور اهل بيت عصمت و طهارت رسول خدا صلّى اللّه عليه و
آله جنگ و جلادت نما. وهب برگشت تا او را به خيمه زنان برگرداند، همسرش گفت :
برنمى گردم مگر آنكه با تو بميرم ! حضرت سيّدالشهدا عليه السّلام به آن عفيفه ،
فرمود: خدا تو را رحمت كناد و در عوض احسان تو به ما اهل بيت ، جزاى خيرت دهاد،
برگرد.
پس آن زن اطاعت
كرد و برگشت . وهب دوباره مشغول جنگ شد تا به درجه رفيع شهادت نائل آمد. پس از او،
مُسْلم بن عَوْسَجه رحمه اللّه قدم به ميدان مردى نهاد و مهيّا گرديد كه تا جان
خود را نثار قدم فرزند سيّد اَبرار نمايد. او با كمال جهد و مبالغه ، كوشش در جهاد
با اهل عناد، فرمود و بر تحمّل سختى هاى بلا، صبر بى منتها نمود تا
آنكه از صدمه
جراحات بر روى زمين افتاد و هنوزش رمقى در تن بود كه امام مؤ تمن بر بالين آن مؤ
من ممتحن ، پياده قدم رنجه فرمود و حبيب بن مظاهر نيز در خدمت آن جناب بود. پس
جناب ابى عبداللّه عليه السّلام به او فرمود: خداتو را رحمت كناد. آنگاه امام حسين
عليه السّلام اين آيه را تلاوت فرمود: ((فَمِنْهُمْ...))؛ يعنى كسانى از مردمان
هستند كه مدت زندگانى را به سر بردند و در راه خدا شهادت را اختيار نمودند و بعضى
ديگر در انتظارند و نعمتهاى الهى را تبديل نكردند. حبيب بن مظاهر نزديك مسلم بن
عوسجه آمد گفت : اى مُسْلم بن عوسجه ! بر من دشوار است تو را به اين حال بر روى
زمين ببينم ؛ اى مسلم ! بشارت باد تو را به بهشت عنبر سرشت .
مسلم بن عوسجه در
جواب او به آواز ضعيف گفت : خدا تو را بشارت دهاد به جنّت . حبيب گفت : اگر نه اين
بود كه به يقين مى دانم من نيز به زودى به تو ملحق مى شوم ، البته دوست داشتم كه
وصيت خود را به من نمايى و آنچه كه در نظرت مهم است وصيّت كنى . مسلم بن عوسجه گفت
: وصيّت من به تو، خدمت به اين بزرگوار است - و اشاره به سوى امام عليه السّلام
نمود - كه در حضورش جهاد كن تا كشته شوى . حبيب بن مظاهر گفت : دل خوش دار كه به
وسيله به جاآوردن اين كار، چشمت را روشن خواهم نمود. در اين لحظه روح پاك مسلم بن
عوسجه به شاخسار جنان پرواز كرد. سپس عمرو بن قرظه (18) انصارى به قصد جانثارى
از لشكرگاه شاه مظلومان با دل و جان ،
عمرو بن قرظه جنگ
را ادامه داد تا اينكه شربت شهادت سركشيد و به سراى ديگر پركشيد. پس از او، ((جون
)) مولاى ابوذر كه غلامى سياه بود شرفياب حضور سيّدالشهدا گرديد و اذن جهاد طلبيد.
آن حضرت فرمود: به هر جا كه خواهى برو؛ زيرا تو با ما آمده اى براى طلب عافيت ،
چون قدم در ميدان جنگ نهادى حالا در راه ما خود را در آتش بلا ميفكن . ((جون)) عرض
نمود: يَابْنَ رَسُولِ اللّهِ! من در زمان خوشى و هنگام آسايش ، كاسه ليس خوان
نعمتت بودم اكنون كه هنگام سختى و دشوارى است چگونه توانم شما را تنها گذاشته و
بروم ؟! به خدا سوگند كه رايحه من بد و حَسَبم پست و رنگم سياه است ، اينكه بر من
منّت گذار تا من نيز اهل بهشت شوم و رايحه ام نيكو و جسمم شريف و روى من هم سفيد
گردد. به خدا كه هرگز از خدمت شما جدا نشوم تا آنكه اين خون سياه خود را با خونهاى
شما مخلوط نسازم . سپس همچون نهنگ خود را به درياى لشكر زد و جنگ نمايان بود كه تا
به امتياز خاص شهادت ممتاز و مرغ روحش به ذُرْوه اَعْلى پرواز نمود. راوى گويد: پس
از آن ، عمروبن خالد صيداوى قصد جان باختن كرد و خواست كه مردانه به ميدان محاربه
مبادرت نمايد. پس به خدمت سيّدالشهداء آمد عرض نمود: يا اباعبداللّه ، جانم به
فدايت باد! همّت بر آن گماشته ام كه به اصحاب حضرتت ملحق گردم و مرا ناگوار است كه
زنده باشم و تو را تنها و بى كس ببينم يا آنكه در حضور اهل بيت ، شما را مقتول
مشاهده نمايم .
حضرت سيّدالشهداء
عليه السّلام به او فرمود: قدم به ميدان بِنِه كه ما نيز پس از ساعتى ديگر، به شما
ملحق خواهيم شد. پس آن مخلص پاك دين در مقابل لشكر كين ، آمد و جهاد نمود تا گوى
شهادت ربود. رِضْوانُ اللّهِ عَلَيْهِ. راوى گويد: حنظله بن اسعد شامى - رِضْوانُ
اللّهِ عَلَيْهِ - در مقابل نور ديده رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و قرَّة
العين بتول ، بايستاد و هر چه تير و نيزه و شمشير به سوى آن حضرت مى آمد، صورت و
گردن خود را در مقابل باز مى داشت و آنها را به دل و جان در راه حسين عليه السّلام
خريدار بود و به آواز بلند فرياد مى زد و آيات قرآن را تلاوت مى نمود:((... يا
قَوْمِ إِنّى ...))(19) ؛ اى قوم من ! بر شما مى ترسم از روزى همانند روزهاى امت
هاى پيشين چون قوم نوح و عاد و ثمود و آنان كه بعد از ايشان بودند و كافر شدند،
خداى تعالى عذاب بر شما نازل كند (همانطور كه بر آنها نازل كرده بود) و خداى متعال
اراده ظلم در حق بندگان خود ندارد؛ اى گروه ! مى ترسم بر شما از عذاب روز قيامت ،
و آن روزى است كه روى مى گردانيد و فرار مى كنيد اما بجز خداى تعالى پناهگاه و حفظ
كننده اى براى خود نخواهيد ديد.)) اى مردم ! حسين را به شهادت نرسانيد كه خداى
متعال شما را هلاك خواهد نمود و از رحمت خدا نوميد خواهد شد آن كسى كه به خدا
افترا ببندد.
پس از موعظه ،
ملتفت كعبه مراد و امام عِباد، گرديد وعرض نمود: آيا وقت آن نشده كه به سوى
پروردگار خود رويم و به برادران خويش ملحق شويم ؟ سيّدالشهداء عليه السّلام در
جواب آن يار با وفا، فرمود: بلى ، برو به سوى آنچه كه از دنيا ومافيها براى تو
بهتراست و به سوى سلطنت آخرت كه هرگز آن را زوال و نابودى نباشد. پس حنظلة بن اسعد
چون شير شكار، قدم در مِضْمار كارزار نهاد و جنگ پهلوانان را پيشنهاد خاطره هاى
سعادتمند خود ساخت و شكيبايى را بر ترسهاى بلا، شعار خويش نمود تا آنكه به دست
فرقه اَشْقِيا به شهادت نائل آمد.
وبلاگ تعزيه سرا
$
##اشعارحربن یزیدریاحی
اشعارحربن
يزيدرياحي
حر به هفتاد و دو
تن پيوسته است ، به کلام ابن علي دل بسته است
خبرِ پيوستنش هر
جا رسيد ، جنگجوياني فرستاده يزيد
راه سيرِ قافله
مختل نمود ، اولّين درگيري در کوفه گشود
حرو يارانش صفا
دادند براز ، در دفاعش ديد يک رکنِ نمـاز
پيشِ رهبر رفت و
زانو را زده ، گفت سرور جان اجازه را بـده
قومِ دشمن زاده ي
شيطان شدند ، قصدِ نابوديِ هر انسان شدنـد
پير گشتم خسته ام
از اين ستم ، رخصتي ده تا بچرخانم علم
رجز داد آزاده ام
آزاد کن ، اي حسين زخمِ دلم امـداد کن
اي حسين تو را به
جانِ مادرت ، اي دلاور ياورم کن آخـرت
سوختم عمري به
افکار و نياز ، در دلِ آمال و شب هـايِ دراز
اي خدا بخشش طلب
کرده دلم ، شاهدم بار دگر عـرب و عجم
توبه کردم تو
ببخش از آن خطا ، راهِ آب از جان بستم اي خـدا
يا حسين اين جسمِ
دفنش رسمِ توست ، دست ناحق نزند از خصم توسـت
دل فدا کردم رهت
ناچيز بود ، در جوارت باشم اين دل را ستود
سوي قومِ خصم
مشتش روي کرد ، اي شمرها آماده ام بهرِ نبـرد
آزاد گشتم دل و
جان تابيده است ، مادرم نامِ مرا جوييده اسـت
من پشمانم از آن
روزهاي قبل ، با شما ماندم شنيدم صوتِ طـبل
کوفيان از راهِ
حق در مانده بود ، بيعت اولادِ پيامبر خوانده بـود
جانشينانِ به حق
مردان اوست ، حکمراني سهمِ دلبندانِ اوسـت
آمدم دل را فداي
کيش و جان ، اي تيغ برّان باز کن نيش و زبان
بينِ قومِ کفر
شمشيرش نهان ، مي زد و مي کشت قومِ ابرهـان
سر بريد و جنگ
کرد و خسته شد ، تيري آمد قلبِ پاکش بسته شـد
با شجاعت دل به
دلبانش چو داد ، در قيامت قصرِ زيبايي نهاد
روحِ آن با روحِ
ياران رفته است ، در بهشتش جايِ نيکان جسته اسـت
حر و همراهان همه
نقشِ زمين ، ياوران بر داشتند جسمِ امين
سرورم عبّاس و
يارانش چو حور ، حمل کردند حر وافرادش به گور
جاسم ثعلبي (حسّاني)
زتقصير خود نادمم
چو بگرفت حر ره
امام زمان را
خداوند دين و شه
انس و جان را
بوي طعنه زد عقل
كاي عبد مجرم
نسنجيده اي سود
خويش وزيان را
سمندت در اين
پرتگاه از چه پويد
بنفس شقي از چه
داري عنان را
مشو غره از سرفكن
تيره رائي
ميازار قلب ملك
پاسبان را
در اين خوان دنيا
پي يك دو روزي
مكن پست همت بلند
آشيان را
بيا بگذر از اين
سراي سپنجي
كه ويرا ن كند
سيل وي خانمان را
فريبش مخورنيست
عقبي خلاصي
رها كن تن و ملك
و جاه و نشان را
تو اي خفته
بگشائي ارچشم بيني
خداورسول و امام
جهان را
تن آسوده ات شوي
اول زتوبه
پس آنگه ببين
دولت جاودان را
بسربرشواي
حربرخسرو دين
زياري غنيمت
شماراين زمان را
پس از بحر پرموج
با عزم راسخ
زدامش رهانيد
كشتي جان را
پي عذرو تقصير
خرگاه شه شد
بعجزوبه لابه
گشوده زبان را
كه اي كعبه آن
عاصي خود پرستم
گرفتم شه شاه كون
و مكان را
زتقصيرخود نادمم
توبه كردم
كرم كن ببخشاي
اين ناتوان را
خداوند جودي و
ابواب رحمت
عطا كن شها خط
عفود و امان را
شهش عفو فرمود
گفت انت حرا
زمين بوسه داد و
نمود اين بيان را
كه اي شه گرفتم
من اول سر ره
شكستم دل شاه و
يك كاروان را
كنون خواهم اول
كنم جان فدايت
بده اذن و كن شاد
روح و روان را
گرفت اذن جنگ و
روان شد بميدان
تن افكند وزد
خيمه باغ جنان را
سگ نفست ارشيخ
ندهد فريبت
مسخرنمائي بلند
آسمان را
« منتخب المصائب
2/92 – شيخ »
از جرم من بگذر
اي شاه مظلومان
التوبه التوبه
اي خسرو خوبا ن
التوبه التوبه
چون حر نام آورد
در كربلا آمد
از بهر ره بستن
او از جفا آمد
پس بهرجانبازي آن
با وفا آمد
چون شد پشيمان و
با اين نوا آمد
اي شاه مظلومان
التوبه التوبه
اي خسرو خوبان
التوبه التوبه
دستم بريده باد
اي شاه كم لشكر
گربركشم شمشير
بررويت اي سرور
اي شافع محشراز
جرم من بگذر
زين روسيه بگذرحق
علي الكبر
اي شاه مظلومان
التوبه التوبه
اي خسرو خوبان
التوبه التوبه
چون بر تو ره
بستم اي سرور خوبان
اهل و عيال تو از
من شدند گريان
لرزان همه گريان
از دست من طفلان
بگذر ز جرم من به
حق اين قرآن
اي شاه مظلومان
التوبه التوبه
اي خسرو خوبان
التوبه التوبه
«زبده المصائب
2/61 – افسر »
زفعل خود پشيمانم
حسين اي خسرو
خوبان شها التوبه التوبه
ايا سلطان
مظلومان شها التوبه التوبه
الا اي مظهريكتا
بحق بطحا
بحق مادرت زهرا
شها التوبه التوبه
حسين اي سبط
پيغمبر حسين اي زاده حيدر
بحق شافع محشر
شها التوبه التوبه
اگر ره بر تو سد
كردم بحق خويش بد كردم
عدو را گر مدد
كردم شها التوبه التوبه
بعباس علمدارت
بخون پاك انصارت
به ياران وفادارت
شها التوبه التوبه
شما بين سوزو آه
من نگر حال تباه من
تو بگذر از گناه
من شها التوبه التوبه
من آن حرپشيمانم
بكارخويش حيرانم
زفعل خود پشيمانم
شها التوبه التوبه
اگر راه تو را
بستم دل زار تو را خستم
مبر از دامنت
دستم شها التوبه التوبه
بحق خالق اكبر
بحق عصمت داور
پشيمانم من مضطر
شها التوبه التوبه
تو نورپاك يزداني
شهيد راه قرآني
شفاعت كن زمرداني
شها التوبه التوبه
« نواي رزمندگان
/ 103 / مرداني»
منم آن عبد
گمراه
روان شد سوي جيش
رحمت حق
بحق پيوست و با
حق گشت ملحق
بگفت اي شه منم
آن عبد گمراه
كه بگرفتم سرراهت
به اكراه
دل آزادگان عشق
يزدان
شكستم من به
ناداني و طغيان
خطايم بخش اي شاه
عدو بند
گنه از بنده و
عفو از خداوند
يم عفو ازل شد
درطلاطم
گنه گرديد از آن
نامور گم
زخشنودي نمي گنجيد
درپوست
كه گشتم قابل
قرباني دوست
چه بخشيدش خطا
شاه خطا بخش
روان شدسوي ميدان
فارس رخش
بگفت اي قوم بد
كيش زنازاد
همان حرم و ليكن
گشتم آزاد
اميري برگزيدم در
دو عالم
كه باشد بهترين
فرزند آدم
بود حق آشكارا از
ضميرش
نبي پيدا زسيماي
منيرش
« خزائن الشهدا /
81 – پرسش العراقين »
درتوبه است باز
گفت بازا كه در
توبه است باز
هين بگير از عفو
ما خط جواز
گردو صد جرم عظيم
آورده اي
غم مخور رو بر
كريم آورده اي
هيچ فردي نه
زاحرا ر و عبيد
روي نوميدي از
اين درگه نديد
باش خوشدل هان در
توبه است باز
هان بگير از عفو
ما خط جواز
سبط احمد عقده
قلبش گسست
برسرش از لطف و
شفقت سوددست
گفت زاندم كه تو
را مادر بزاد
حرو آزادي كه
حرنامت نهاد
هان مبار از
ديدگان اشكي چه در
باش خوشدل كنت في
الدارين حر
« منتهي الا مال
/ 348 »
لنعم الحر حربني
رياح
هو الموت فاصنع و
يك ما انت صانع
فانت بكاس الموت
لا شك جارع
و حام عن ابن
المصطفي و حريمه
لعلك تلقي حصد ما
انت زارع
لقد خاب قوم
خالفوا الله ربهم
يريدون هدم الدين
والدين شارع
يريدون عمد اقتل
آل محمد
وجدهم يوم
القيامة شافع
« الوقايع
والحوادث 2/302»
لنعم الحربني
رياح***صبور عند مشتبك الرماح
ونعم الحراذنادي
حسينا***فجاد بنفسه عند الصياح
ونعم الحرفي رهج
المنايا***اذ الابطال تخفق بالصفاح
ونعم الحرذواسي
حسينا***وفاز بالهداية والفلاح
فيارب اضفه في
جنان***وزوجه مع الحورالملاح
«الوقايع
والحوادث 2/ 304»
نوحه آفرين حر،
آفرين حر
اي شهيد راه دين
حر
آفرين حر، آفرين
حر
اگه از من دلِ
كودكِ تو لرزيد
دلم از ترس خدا
داره ميلرزه
اومـدم تا عاقبت
بخير بميرم
جونمـو فـدات كنم
اگه بيرزه
اي شهيد راه دين
حر
آفرين حر، آفرين
حر
از همين لحظه ميخوام
عزيز زهرا
اوليـن شهيـد
چشمـاي تـو باشم
تو كه درياي
كـرامتِ تو اينجاست
نمـيخوام تشنـه
درياي تو باشم
اي شهيد راه دين
حر
آفرين حر، آفرين
حر
تـو كـه درياي
كرامتي كرم كن
دلمو ببخش و اهل
اين حرم كن
خستـه بــار
گنـاهم، ولي با تو
اي شهيد راه دين
حر
آفرين حر، آفرين
حر
آخه مولا، دل بي
عشق تو، سنگه
دريـا وقتـي پُرِ
در بـاشه، قشنگه
نميشـه حـر
باشـم و با تو نباشم
آخه حر وقتي كه
حر باشه، قشنگه
اي شهيد راه دين
حر
آفرين حر، آفرين
حر
متن نوحه حربن
رياحي
منـم حرّ گنه
کارت به خون پاک انصارت
منـم حرّ گنه
کارت به خون پاک انصارت
به عباس علمدارت
گناه آوردهام***گناه
آوردهام
قبولم کن قبولم
کن قبولم کن
پناهم ده در اين
صحرا به اشک زينب کبرا به جان مادرت زهرا
به خاک
تربتت***به اشک غربتت
قبولم کن قبولم
کن قبولم کن
اگر راه تو را
بستم اگر قلب تو را خستم خجل از زينبت هستم
چرا من زندهام***ز
تو شرمندهام
قبولم کن قبولم
کن قبولم کن
تو باغ لاله من
خارم گنه کارم گنه کارم بَدَم اما تو را دارم
مرا با اين
گناه***بخر با يک نگاه
قبولم کن قبولم
کن قبولم کن
بگو دور سرت گردم
غلام اکبرت گردم فداي اصغرت گردم
صدايم کن
حسين***فدايم کن حسين
قبولم کن قبولم
کن قبولم کن
فداي تاب وتبهايت
فداي اشک شبهايت چرا خشکيده لبهايت
به خشکيّ لبت***به
اشک زينبت
قبولم کن قبولم
کن قبولم کن
بود سر بر کف و
جانم اگر چه بر تو مهمانم عطا کن اذن ميدانم
دعا کن از
کرم***جدا گردد سرم
قبولم کن قبولم
کن قبولم کن
بحر طويل
روز عاشور که شد
کرب و بلا معرکه جنگ گروهي شده در مکتب ايثار سرافراز و گروهي شده در ننگ گروهي
شده بر کشتن توحيد هم آهنگ گروهي زده بر حبل خدا چنگ يکي يار حسين است و يکي يار
يزيد است يکي طالب نور است يکي در پي نار است ولي حر كه تنش لرزد و در بين بهشت
است و جحيم است به خود گفت که والله نپيويم به سوي نار، روم جانب دلدار و فرَس
تاخت بهسوي حرمِ احمد مختار، چنين گفت حضور پسر حيدر کرّار، مرا عفو کن اي مظهر
عفو و کرم و جود، خدا را.
حسين جان توبه
کردم تويي درمان دردم
بـه قربانت
بگــردم بــده اذنِ نبـردم
بند دوم
پسر فاطمه من حرّ
گنهکار تو هستم نگهم کن نگهم کن که گرفتار تو هستم ز تو و مادر و جد و پدر و خواهر
زارت خجل استم که دلپاك تو خستم که سر ره به تو بستم، بنگر بر من و بر خجلت و بر
اشک ملالم چه شود تا دهي از لطف و کرم اذن قتالم که شکسته پر و بالم مددي يوسف
زهرا که ز احسان تو بر خويش ببالم تو زدل عقدهگشائي تو يم جود و عطائي تو به هر
زخم شفايي تو به هر درد دوايي تو عزيز دل زهرا و رسول دوسرايي چه شود اذن شهادت
دهي و دست بگيري من افتاده ز پا را؟
حسين دل بر تو
دادم به پايت سر نهادم
ببيــن از پــا
فتـادم بــده اذن جهـادم
بند سوّم
پسر فاطمه آغوش
گشود از هم و بگْرفت ورا همچو علياکبر خود در بر و بنْمود نوازش که ايا حرّ تو
دگر حرّ حسيني تو چو عباس مرا نور دو عيني تو پسنديده پيغمبر و زهراي بتولي تو
قبولي تو قبولي تو دگر يار حسيني تو دگر حرّ فداکار حسيني تو دگر از شهدايي تو
همان قطرة افتاده به دامان يم خون خدايي دهم از لطف مرادت بفرستم به جهادت بدهم
بر تو مدال شرف و عزت و ايثار و شهادت که کني ياري فرزندِ رسولِ دو سرارا.
تو ديگر حـرّ
مايي تو يار مصطفايي
تو سر تا پا
صفائي تو حـرّ با وفايي
بند چهارم
چو گرفت اذن جهاد
از پسر حيدر کرار روان شد چو ابوالفضل علمدار سوي عرصه پيکار ندا داد که اي مردم
غدّار بگرييد که پستيد عجب بيخرد استيد که با آل علي عهد شکستيد شما نامه نوشتيد
همه دعوت از اين مرد نموديد وليکن به سوي او همه از کينه درِ فتنه گشوديد برويش
همه شمشير کشيديد، چرا يار يزيديد؟ بياييد و ببينيد که در خيمه او قحطي آب است دل
کودکش از سوز عطش نيز کباب است چرا اين همه پستيد؟ چرا اين همه خواريد؟ بترسيد ز
روزي که بگيرد نبي از خشم گريبان شما را.
حسين يوسف زهراست
حسين حجّت يکتاست
حسين بر همه
مولاست چرا تشنه به صحراست؟
بند پنجم
به ناگاه خروشيد
چو رعد از جگر و گشت سرا پا شرر و تيغ کشيد از کمر و گشت بر آن لشگرِ خونخوار پي
ياري دين حملهور و ريخت تن و دست و سر و از همه فرياد برآمد به فلک هر دم از آن
قوم ستمکار که اين است مگر حيدرکرار و يا تيغ به کف آمده عباس علمدار و يا خشم
گرفته به همه خالق دادار؟ زهي صولت اين غيرت و اين هيبت و اين عزت و اين شوکت و
اين قامت و اين عشق و وفا را.
زهـي حــرّ دلاور
حسين را شده ياور
کند حمله به لشگر
جدا کرده تن و سر
بند ششم
ولي افسوس که آن
لشگر خونخوار چو روباه نمودند بسي حمله بر آن شير ژيان در صف پيکار به شمشير شرر
بار تنش نقش زمين گشت فدا در ره دين گشت که از خيمه حسينابنعلي تاخت به سويش نگه
افکند به رويش چو علياکبر خود تنگ گرفتش به بر و دست نهادش به سر و گفت تو حرّي
به همانگونه که مادر به تو حرّ گفت همانا که حسينابنعلي کرد قبولت پدر و مادر و
جدّم ز تو خوشنود خداي احد قادر معبود، دهد اجر به اين نظمِ نکو «ميثم» ما را.
حسين جانم فدايت
سر من خاک پايت
بميــرم از
بــرايت من و مهر و ولايت
وبلاگ نوحه
$
##اشعارحربن یزیدریاحی
اشعارحربن
يزيدرياحي
خجل توأم اي
نگارم
روي ديدنت رو
ندارم
حُرّمُ و
پشيمون/اي حسين جان/ جون زهرا نكن ردم
بخرم آقاجون/حالا
كه با/روي شرمنده اومدم
پر ز شرمم كه علت
غصه ي خواهر توأم
با همه بار معصيت
نوكر مادر توأم
ميدونم آقا تو
كريمي پس بذار تا فدات بشم
به رسم توبه
اومدم تا قربوني ِگلات بشم
خجل توام .....
ارباب خوب و
مهربونم
نام تو آقا بر
زبونم
اومدم آقاجون/تا
بشينه/مادرم در عزاي من
سنگينه گناهام/اي
امامم/كن دعا تو براي من
اي اميرم بذار كه
من
اولين سر جدا بشم
اذن بده تا كه
اولين
ياور خيمه
ها بشم
برا من اي شاه
نيست عزيزتراز شهادت تو راه تو
شايد كه باشه اسم
من هم روز حشر درسپاه تو
شب شب توبه است
گريه كناي حسين
توبه چيه جز گريه
براي حسين
اللهم اغفر لي
بالحسين2
بباريد بباريد
دوچشم نوبهارم
كه جز اشك تو
دنيا ديگه چيزي ندارم
يه عمره يه عمره
نمك پرورده هستم
ولي با
گناهام نمكدون وشكستم
گناهم گناهم اگر چه بي شماره
ولي غم نداره كسي كه آقا داره
شب شب .........
كسي كه ميگه من
حسيني ام به مولا
بايد كه به هركار
نمازش باشه اولا
كسي كه ميگه من
حسيني ام هميشه
با تهمت با غيبت
ديگه همراه نميشه
كسي كه حسيني
ميشه هرلحظه هربار
با نيش زبونش
نميده خلق و آزار
شب شب .........
كسي كه ميگه من
حسيني ام هميشه
حسين با رباخوار
كه همسفره نميشه
حسين جان حسين
جان ببين شرمنده هستم
باكارام هزار بار
دلت رو من شكستم
تودنيا كه راه
جنان است وجهيم است
فقط راه ارباب
صراط المستقيم است
شب شب .........
سيدي ازراه
رسيدم به اميد نيم نگاهي
ميدونم ديرشده
آقا بگو مونده هنو راهي
معلومه ازحال
وروزم سرشكسته سربه زيرم
روم نميشه ديگه
پيشت سرم وبالا بگيرم
من همون آزاده ام
كه ديگه برعشقت اسيرم
آرزومه تا بتونم
برا بچه هات بميرم
سيدي عزيز زهرا
من بودم كه قحط
آبه دل بچه هات كبابه
من بودم كه تو
خيمه ات تشنه لب طفل ربابه
من بودم كه
باراول اومدم راه تو بستم
اگه سرشكسته هستم
دل زينب و شكستم
بيا اوج آرزويم
بده امروز پروبالم
جان مادرت بگو كه
زينبت كند حلالم
سيدي ......
عاقبت به خيري
اينه كه باخون وضو بگيرم
اولين شهيدي
باشم كه توراه تو ميميرم
عاقبت به خيري
اينه بلا گرد اكبرت شم
سينه مو سپركنم
تا قربونيه اصغرت شم
اما دلشوره اي
دارم حرمله اومده اينجا
تير مخصوصي آورده
براي چشماي سقا
سيدي ......
آرامشم ده تاكه
طوفان توباشم
آيينه ام كن تاكه
حيران توباشم
آزاده ام اما
گرفتار تو هستم
خارم كه خواهم
درگلستان توباشم
من سربه زير
وسرشكسته آمده ام
تاسربلند لطف و
احسان توباشم
ديشب حواسم را كه
جمع خويش كردم
ديدم فقط بايد
پريشان توباشم
ايمان چشمانت مرا
بيدار كرده
بايد چه گويم تا
مسلمان توباشم
برگيسوانم گرد
پيري هست اما
من آمدم طفل
دبستان توباشم
ديروز كمتر
ازپشيزي بودم امروز
با ارزشم چون جنس
دكّان توباشم
ديروزتحت
امرشيطان بودم امروز
ازلطف چشمت تحت
فرمان توباشم
ديروز يك گرگ
بيابان گرد وبي عار
امروز ميخواهم كه
اصلان توباشم
هرچه شما فرمايي
اما دوست دارم
تادر مناي عشق
قربان تو باشم
خواهم كه خاك
پايتان باشم نه اينكه
چون خار درچشمان
طفلان توباشم
آقا اگر راضي
نگردد زينب ازمن
ديگر چگونه
برسرخوان توباشم
يا حسين، برمن
نما تو احسان
من حُرّم ، ديگر
شدم پشيمان 2
دارم خجالت
از غمديده خواهرت
اما نبُرده
ام من نام مادرت
آه – اي گل
من-شدخجالت-حاصل من 2
واي – يابن
الزهرا –يابن الزهرا-يابن الزهرا
...........
راهت را ، از راه
كينه بستم
دلِ آن غمديده را
شكستم 2
اذنم بده
كنم جانم فداي تو
تاكه رضا
شود از من خداي تو
آه – جان فدايت-نيمه
جانم-رونمايت 2
واي...........
شفاعت ، درپيش
مادرت كن
جانم را ، قربان
اكبرت كن 2
آيا شود كه
از جُرمم گذر كني
در وقت مُردَنم
برمن نظر كني
آه –
بيقرارم-بهرعشقت-جان سپارم2
ا... 2 اغفرلي
بالحسين2
روي دوشم بار
گناهه ولي آي مردم خداميدونه
آتيش دوزخ دست و
سينه ي سينه زنهارو نميسوزونه
سينه سپر مولا
هستم
دلخسته از اين
دنيا هستم
تو گيرو دار صبح
محشر
چشم انتظار زهرا
هستم
ا...2
نمک اربابم و
خوردم و باکارام دل اون وبشکستم
اما آقا ازبسکه
کريمه ميگيره ازلطف دوباره دستم
چي ميشه آقام
پاکم کنه
پاکم کنه و خاکم
کنه
چي ميشه که نيم
نگاهي به
اين سينه ي صد
چاکم کنه
ا... 2........
هرچي که باشم آقا
من ديگه به روي شما راهُ نبستم
دل شکسته ات
هستم ميدوني دل خواهرتورو نشکستم
سنگ دلم و دُر کن
آقا
اين زندوني رو
حُرکن آقا
خالي شده ايم از
خودمارو
باعشق خودت پُر
کن آقا
ا...2........
بابارسنگين گناه
دارم سوي حرم ميام
اشکاي حسرت
ميريزه دونه دونه ازتوچشام
ميخوام بيام
قربوني علي اصغرت بشم
سپرپيش نيزه هاي
تشنه ي اکبرت بشم
آزاده ي تو***دل
پريشونه
ديگه
نميخواد***زنده بمونه
سيدي مولا4
سربه زير وشکسته
دل تادرخيمه ت اومدم
با اينکه روسيام آقاجون
درخونه ت اومدم
چه جوري ازخجالتت
سرم رو بالا بگيرم
نميشه تا دعا کني
تاهمين الان بميرم
تاکه
قبولم***نمايي آقا
دخيل ميبندم***به
نام زهرا
سيدي مولا ...
گفتي بالا
بگيرسرت رو آقا ازتو ممنونم
اما هنوز ازيه
چيزي ناراحت وپريشونم
من هموني بودم که
راه قافله ات روبسته ام
من هموني بودم که
قلب زينب و شکسته ام
بگو به
زينب***شکسته بالم
به جان
زهرا***نما حلالم
سيدي ...
مياد ازدور يه
سياهي به اميد نيم نگاهي
سرشکسته
وپشيمون مي کشه ازسينه آهي
ميگه اي نورشب
تار
ميگه اي سيد
وسالار
کوله بار غصه
هارو
ازرودوش سينه
بردار
جون دلدار 2
اي حسين جان اي
حسين جان
من همونم که تواين خاک
اومدم راهتوبستم
دل شکسته ام چرا
که دل زينب وشکستم
من بودم که قحط
آبه
خيمه هات
دراضطرابه
با همه اينا تو
خيمه ات
اگه رام بدي
حسابه
اين ثوابه 2
اي حسين...
من يه قطره م که
روونم به اميد وصل دريا
يعني ميشه توبه ي من
مورد قبول زهرا
سرتاپا ميخوام
اميد شم
پيش زهرا روسپيد
شم
همه ي آرزوم اينه
پارکاب تو شهيد
شم
روسپيد شم 2
اي حسين...
حرم و از حق
حمايت ميکنم
روبه درياي ولايت
ميکنم
حرمت زهرا رعايت
ميکنم
يا حسين جانم
فدايت ميکنم
بايد اول من روم
غوغا کنم
جنگ با اين لشگر
اعدا کنم
تازخونم اولين
املا کنم
دفترعشق تورا
امضا کنم
خوش بود اي خسرو
لب تشنگان
من شوم قرباني
اين آستان
از غمت ريزم سرشک
از ديدگان
تاکه آيد مهدي
صاحب زمان
اي حر تو دگر
يارفداکار حسيني
گرفتا رحسيني 2
هم ياور زهرايي و
هم يار حسيني
گرفتار حسيني 2
*
خالي ام از عشق
تو پر ميشوم
اي عزيز فاطمه 2
گر مراهم بنگري
حر ميشوم
اي عزيز فاطمه 2
اي اميرم سربه زيرم***ديگه اززندگي سيرم
آرزوم فقط
همينه***توراهت حسين بميرم
اي اميرم
بزارآقا روسپيد
شم***خلاص ازدست يزيد شم
عاقبت به خيري
اينه***تورکاب تو شهيد شم
بلاگردون
سرتو***بشه آقا نوکر تو
دستم وگرفتش
آخر***خاک پاي مادر تو
پروانه ي عشقم من
و شمع سحرم نيست
خواهم كه زنم بال
ولي بال وپرم نيست
ازشدت شرمندگي
اززينب وعباس
آنگونه شدم آب كه
ديگر اثرم نيست
سوي توسرافكنده
بيايم كه بداني
درپيش وجود
تونماي دگرم نيست
اذنم بده تاجان
به فدايت بنمايم
وا... كزاين
آرزوي بيشترم نيست
حرم من ودر بين
كمند تواسيرم
جز آتش عشقت به
دل شعله ورم نيست
ازچشمه ي چشمم
شده يك نهرروانه
جزخون دل آرامش
اشك بصرم نيست
حسين جان2ببين
شرمنده هستم
تويي مولا
وآقاتورا من بنده هستم
منم حرگنه
كار***توهستي شاه ابرار
*
حبيبي 2 اگر راه
توبستم
ببخشايم كه دانم
دل زينب شكستم
زدرگاهت
تومولا***مرانم جان زهرا
*
دراين دشت كه راه
جنان است وجهيم است
فقط راه
حسيني***صراط مستقيم است
به سربندم
نوشتم***حسين باشد بهشتم
من پشيمانم,
برتومهمانم
روح قرآنم ,
نورعين من
من سرافكنده,
ازتوشرمنده
برتوام بنده, اي
حسين من
اي حسين جانم 4
راه توبستم ,
قلبت شكستم
شرمنده هستم ,من
زطفلانت
گردهي فرمان
,ازره احسان
جان كنم قربان,
بهر جانانت
اي حسين ...
دشمن كافر, ميكند
پرپر
قاسم واكبر, جمله
يارانت
تونما چاره
,ميشود پاره
حلق شيرخواره,
پيش چشمانت
اي حسين ...
برده اي آقا ,
دربراعدا
نام امّم را , اي
همه هستم
من ادب
كردم, داروي دردم
مادرت زهرا,
بگرفته دستم
اي حسين...
گرافتادم
زپا***من پا بست توام
جان زهرا
بيا***ديگر مست توام
ازكرده هاي خود
من پشيمانم
كن قبولم مولا
برتومهمانم
يا حسين يا حسين
يا حسين مظلوم
*
ازروي جهل
خود***راهت رابسته ام
قلب افسرده
ي***زينب بشكسته ام
اذنم ده قربان
اكبر توگردم
فداي لبهاي اصغر
توگردم
يا حسين ...
مولا اين
كوفيان***درظلم وكينه اند
اينها ادامه
ي***آن زخم سينه اند
حرمله منتظر بهر
يك اشاره
تاكند گلوي اصغر
توپاره
ياحسين ...
گل زهرا گل زهرا
2
گل زهرا حسين جان
2
*
توگل
نينوائي***توكه نور خدايي
چه شود برمن
ازلطف دررحمت گشائي
*
من كه راه
توبستم***دل زينب شكستم
شود آيا حسين جان
ه بگيري تودستم
*
شده ام من
پشيمان***بنما لطف واحسان
سگ كوي توهستم
بده راهم حسين جان
*
دلم آخر گرفته***مه
واختر گرفته
توبدان دست من را
خود مادر گرفته
*
مه والاي
حيدر***گل زيباي مادر
بنما اين
غلامت***توفدائي اكبر
حرم ولي
پشيمان***دارم دوچشم گريان
افكنده سربه
خجلت***بردرگه تو مهمان
سيدي ياحسين جان
2
راه تورا چو
بستم***اي توتمام هستم
قلب
فكارزينب***بااين عمل شكستم
سيدي ...
من تا كه زنده
هستم***شرمنده ي توهستم
توپادشاه
لطفي***من برتوبنده هستم
سيدي ...
بردي تويابن
طاها***گرنام مادرم را
اما بدا ن كه
باشم***عبدوغلام زهرا
سيدي ...
بايد كه يابن
حيدر***گردم به خون شناور
شايد شوم
فداي***يك تارموي اصغر
سيدي ...
اين وادي حبيب
است***دلها چه بي شكيب است
زينب به ناله
گويد***حسين من غريب است
سيدي ...
تاكه من زنده
ام***ازتوشرمنده ام
ازخجالت
ببين***من سرافكنده ام
من كه رَه را
برتواي مولا دگربستم
من دل غمديده ي
زينب چوبشكستم
يابن الزهرا يابن
الزهرا يوسف زهرا
*
اي پناه همه***مي
كنم زمزمه
من چه گويم
كه***هست مادرت فاطمه
من غلام آستان
مادرت هستم
من فدايي قدوم
اكبرت هستم
يابن الزهرا...
*
من صدايت
كنم***جان فدايت كنم
خواهم اي نيمه
جان***پيش پايت كنم
مي شود اول فدائي
درت گردم
جان نثار لعل خشك
اصغرت گردم
يابن الزهرا...
آمده حر پشيمان***دربرت
با چشم گريان
جان مولا ده
پناهم ،گشته ام من برتو مهمان
اي گل
زهرا***بگذراز جرم و***ازگناهم
اي سليمانا***من
كه چون موري***بي پناهم
اي حسين جانم 2
يابن الزهرا
*
راه رامن برتو
بستم***تاابد شرمنده هستم
توگره
بگشازكارم***چون دل زينب شكستم
من خجالتها***دارم
اززهرا***مادرتو
مي شود گردم***من
فدائي***اكبرتو
اي حسين...
*
كوفيان رحمي
ندارند***نقشه ها بهرتودارند
عاقبت برروي قلبت
داغ***اصغر مي گذارند
حرمله آخر***مي
كند پرپر***آن ستاره
حنجر
اصغر***ميشود آخر***پاره پاره
اي حسين...
هركسي را گداي
خودكردي
دائماً مبتلاي
خود كردي
محفل عاشقان بي
دل را
با صفاازصفاي خود
كردي
هركه از غير تو
مبّرا شد
قسمت او لقاي خود
كردي
گرتواز دست مارضا
گردي
راضي ازماخداي
خود كردي
درآن ساعت كه راه
ما ببستي
دل افسرده زينب
شكستي
به پشت خيمه ي
درياي عصمت
به زير افكنده سر
رفتي زخجلت
بگفتا زينبش با
چشم گريان
بسي خوش آمدي اي
تازه مهمان
عشق شه تادردل حر
رياحي خانه كرد
آن يل مرد افكن
ضرغام را ديوانه كرد
پرتوي افتاد تااز
عشق آن شه بر دلش
با دلش كرد
آنچنان كه شمع با پروانه كرد
همچوشيري شد
جداازجبهه ي ظلم وستم
رو به سوي
آشناوپشت بربيگانه كرد
گفت اي فرمانده
نيروي حق دركربلا
اي كه زهرا
گيسوان مُشك بويت شانه كرد
حر سرراه
تورابگرفت اي سلطان دين
توبه اكنون
خسرواز آن فعل بي شرمانه كرد
سوي ميدان شد
روان بااذن آن سالار عشق
جان خودرابه فداي
دلبر جانانه كرد
در بر تواي حسين
با روسياهي
چشم گريان آمده
حـــــررياحي
زاروخسته - دل
شكسته
آمـدم
امضـــــــا كني حريتم را
*
گرچه من حُرّم
ولي شرمنده هستم
پيش رخسار تو
سرافكنده هستم
*
من ازاول قلب
طفلانت شكستم
بهر ديدار تو در
خونم نشستم
*
من گداي درگه اين
آستــــــــانم
سرفرازم كه حسين
دادي امانم
يا حسين اي
آشنا***با غم ودرد همه
حُرّم وشرمنده
ام*** ( اي عزيز فاطمه )2
اي پناه بي
پناهان***يا حسين ابن علي
تكيه گاه غم
نصيبان
سرمه ي چشمم بود
يا حسين خاك رهت
توبه ام را كن
قبول جان زهرا مادرت 2
حُرْ پشيمان ديده
گريان سوي من كن يك نظر
دل به لطفت بسته
ام من خسته ازراه سفر
شوق ديدارت حسين
برده صبراز اين دلم
عشق پاكت را
خدا***آفريده درگلم 2
اي زمين و
آسمانها***جملگي در بند تو
چون مسيحا زنده
سازد برق يك لبخند تو
$
##شبيه خواني
حررياحي قسمت 1
شبيه خواني
حررياحي قسمت 1
تعزيه حر
شبيهخوانان به
ترتيب ورود:
ابن زياد
خطيب
حر
ابن سعد
هاتف
شمر
امام حسين (ع)
حضرت عباس (ع)
حضرت علياکبر
(ع)
حضرت زينب (ع)
حضرت سکينه (ع)
ظهير
مصعب
پسر حر (ع)
ابن زياد:
اي اهل کوفه چرخ
به کام يزيد شد
شکر خدا که دولت
او بر مزيد شد
مسلم خروج کرد
سرش را به باد داد
هاني براي بيعت
مسلم شهيد شد
هر کس کند مخالفت
به بيعت يزيد
نامش ز روي سطح
زمين ناپديد شد
هر کس کند متابعت
شاه کامکار
نزد خدا و خلق
خدا روسفيد شد
خطيب:
اي اهل کوفه پير
و جوان جمله بنگريد
آوردهايم خبر به
شما حکم بر عبيد
او والي است کوفه
و اطراف کوفه را
ابن زياد را
حکومت دارالخلافه را
هر کس کند اطاعت
سلطان کامکار
البته ميشود به
جهان مير و نامدار
هر کس کند قبول
حسين و امامتش
گردد به دهر خوار
و شود خاک بر سرش
ابن زياد:
ساقي بريز باده
گلگون به جام ما
مطرب بزن که دور
فلک شد به کام ما
ما در پياله عکس
رخ يار ديدهايم
اي بيخبر ز لذت
شرب مدام ما
خطاب من به تو اي
قاصد نکو منظر
بگو به من چه
نوشته است اندر اين محضر
خطيب:
بدان امير
فرستاده شاه خطه شام
چهار بقچه خلعت
به احترام تمام
يکي براي تو و
ديگر ايا سرور
براي حر رياحي
سپهبد لشگر
يکي ديگر بود از
ابن سعد کينه شعار
يکي ديگر بود از
شمر مرتد غدار
بپوش خلعت خود را
تو با دل شادان
ديگر تو خلعت هر
يک به صاحبش برسان
ابن زياد:
ساقي بريز مي و
مطرب بزن نوا
خوش خوان بخوان،
بخوان که جهان شد به کام ما
خيزيد و يک دو
ساغر مينا بياوريد
مينا به کار نايد
و صهبا بياوريد
مينا به کار نايد
و کشتي کنيد پر
کشتي کفاف ندهد
دريا بياوريد
اي مجمع عرب همگي
مستمع شويد
حکمي رسيده است ز
شاه جهان يزيد
آيد حسين ز شهر
مدينه سوي عراق
بايد به کشتنش
بنماييد اتفاق
مضمونش اين بود
که همه قوم محتشم
بايد که راه تنگ
بگيريد از کرم
يا بيعت يزيد
نمايد کنون قبول
يا تغي کين کشيد
به پرورده بتول
کنون بيا به برم
اي خطيب نيک کلام
بگو چه نکته
نوشته است اندر اين ايام
مرحبا اين خطيب
نيک کلام
گير از من تو زود
اين انعام
زود بر خوان تو
حکم سلطان را
کن بيان حکم هادي
فرمان را
خطيب:
مستمع باشيد خلق
کوفه يکسر خاص و عام
تا بخوانم بهرتان
فرمان شهنشه تمام
اين نوشته آن يکي
نامه که بيچون و چرا
کردهام در کوفه
من والي عبيدالله را
هر که پيچد سر ز
حکمش ميدهم جانش بباد
آتش سوزان زنم بر
خانمانش از عناد
لاجرم هر کس که
گردد طالب رفتار او
کرده راضي خاطر
شه را بسي کردار او
بدان امير نوشته
است شاه خطه شام
يکي رقم به تو با
احترامهاي تمام
حکومت است عبيد
زياد در کوفه
به خلق کوفه عيان
و رفعت و جلال تمام
حکومت ختن را
همان خجسته سير
عطا نموده به حر
دلير نامآور
حکومت ري و جرجان
به ابن سعد شرير
سپاه موصل و
کرکوک را به شمر دلير
روانه کن همه را
با سپاه بيحد و مر
دو راه تنگ
بگيرند به آن شه با فر
ابن زياد:
ساقي بريز باده
گلگون به جام ما
مطرب بزن که کام
جهان شه به کام ما
ساقي نقاب ز رخ
خاتون جم بگير
افتاده است سکه
دولت به نام ما
طبال طبل کوب،
مغني بزن نوا
که آوردهاند سر
خط خون امام ما
ياران کجاست حر
سرافراز شيرگير
ياران کجاست حر
که نباشد ورا نظير
گوييد بيمضايقه
آيد به محفلم
شايد از او گشوده
شود عقده دلم
حر:
هان اي امير در
برت اين لحظه حاضرم
ليکن ندانم از چه
ره افسرده خاطرم
باشد سه چهار روز
که هر لحظه ميتپد
بياختيار اين دل
غمديده در برم
گر مطالبي بود
بنما زودتر عيان
شايد دهد جلاي به
قلم مکدرم
ابن زياد:
قليان براي حر
دلاور بياوريد
چايي براي او ز
سماور بياوريد
اي حر رسيده است
ز شام اين زمان نويد
آوردهاند نامه
براي من از يزيد
مضمونش اين بود
که حسين آيد از حجاز
سوي عراق با حرم
آن شاه سرفراز
شورش فکنده است
به روي زمين که من
هستم امام خلق به
آيين ذوالمنن
بگزين يکي سپهبد
کار آزمودهاي
ز ابطال دهر گوي
سعادت ربودهاي
با لشگر گران همه
خونخوار و جنگجو
تعيين نما سوي
شهنشاه کنند روي
آن پردلي که ميکند
اين امر را تمام
باشد تيول وي خوي
و تبريز والسلام
اي حر معين است
که هستي تو در عرب
هم صاحب قبيله و
هم صاحب نصب
دشمنکش و سپاهکش
شير اوژني
روز نبرد صبد چه
قباد و تهمتني
اين امر را به
حکم يزيد اختيار کن
برخيز آهوان حرم
را شکار کن
شوشتر که همه
بهترين ملک عالم است
از ملک خود شمار
که بهرت مسلم است
حر:
بشنيدم اي امير
همه گفتههاي تو
من هم بر آن سرم
که بجويم رضاي تو
فرمان تو است آن
که من اي خسرو جهان
رو آورم به جانب
آن شاه انس و جان
از بهر اين عمل
چه مرا کردي اختيار
خلوتنما دمي که
نهان گويمت جواب
ابن زياد:
برخيز که جانب
خلوت کنيم رو
با يکديگر دمي
بناييم گفتگو
هر يک به عقل
خويش کنيم استخارهآي
از بهر اين مقدمه
جوييم چارهاي
حر:
هان اي امير گوش
به من دار يک زمان
تا گويمت نتيجه
اين کار را عيان
گفتي مه مدينه
برون آمد از حجاز
همراه عون و جعفر
و عباس رزم ساز
من با سپاه کوفي
و شامي به عزم جنگ
رو آوريم جانب آن
شاه بيدرنگ
هر جا به وي رسم
حرمش را کنم اسير
اقوام و اقرباش
کنم جمله دستگير
اين کار نيست در
خور ما و سپاه ما
بازيچه نيست جنگ
به اولاد مصطفي
آنها ز نسل
اسدالله غالبند
در روز رزم همچو
هژبران سالبند
عباس اگر به رخش
سعادت شود سوار
رو آورد به لشگر
جرار بيشمار
از صولت و صلابت
آن مير محترم
لشگر کند چه گله
گوران ز شير رم
از يک نهيب و
نعره الله اکبري
نه لشگري به جا،
نه سپهدار لشگري
فرزند ارجمند
حسين نامش اکبر است
شبه محمد است به
وقت چه حيدر است
آرد اگر به گرز
گران آن جناب دست
بر فوج فوج لشگر
ما آورد شکست
قاسم نهال نوگل
بستان مجتبي
در روز رزم يکه
سواريست لافتا (فتي)
آرد اگر به نيزه
دل دوز عيون، دست
از جملهاي به
لشگر ما آورد شکست
بنهد اگر حسين به
عقاب سمند زين
شمشير برکشد ز پي
قتل مشرکين
سرهاي پر دلان
همه افتد به روي خاک
تنهاي کودکان شود
از بيم چاک چاک
اين رزم را تو
سهل مدان و مختصر مگير
اين رزم مشکل است
و خطرناک اي امير
هستي بر يزيد تو
چون صاحب احترام
اين چنگ را به
صلح مبدل نما تمام
ابن زياد:
اي حر ز گفتگوي
تو آزرده شد دلم
شد صعبتر از اين
سخنان حل مشکلم
من داشتم گمان که
تو از فرط پر دلي
بيمعذرت زني به
کمر دامن يلي
از ظلم و کينه آل
علي را کني تمام
گردي به جاه و
مرتبه مشهور خاص و عام
ليکن به باره تو
غلط بود اين گمان
زيرا که گشتهايم
به غم و غصه توأمان
اکنون که خوف
برده ز کف اختيار تو
مأيوس گشتم از تو
و از کارزار تو
زين ادعاي بيهده
کوتاه کن سخن
ديگر دم از شجاعت
و مردانگي مزن
حر:
يابن زياد نيست
مرا خوفي از جدال
همانند روز عيد
بود نزد من قتال
ليکن کسي که در
دو جهان رهنما بود
در رتبه گوشواره
عرش علي بود
جدش بود محمد و
بابش بود علي
زهراست مادرش به
جهان دختر نبي
اين امر را چگونه
کنم اختيار من
برگو چگونه تيغ
کشم بر شه زمن
با او نبرد و حرب
نمودن بسي خطاست
هر کس به او
ستيزه کند زاده زناست
اين امر را تو
سهل مدان مختصر مگير
بگذر ز من تو دست
بدار ايها الامير
بگذر از اين
اراده که داراي تو در نظر
برپا مکن تو فتنه
که راهيست پر خطر
ابن زياد:
اي شير صولتان که
به هنگام کارزار
هر يک عنان ربوده
ز گردان روزگار
از صولت شماست که
در عرصه نبود
شاهنشهي براي يزيد
است برقرار
بنوشته است نامهاي
اکنون يزيد دون
از پر دلان عرصه
ميدان کارزار
باشد امير آن که
رود سوي کربلا
راس حسين جدا کند
از تيغ آبدار
ابن سعد:
بردي از اين سخن
ز دل جملگي قرار
ما را به نور چشم
پيمبر بود چه کار
ابن زياد هر چه
تو فرمان دهي رواست
ليکن به جنگ زاده
حيدر کجا رواست
کي تيغ ميکشد به
رخ انور حسين
کي ميتواند آن
که کند خاطرش فگار
بازيچه نيست کشتن
اولاد مصطفي
زين گفتگو گذر تو
ايا شوم بيحيا
جز کشتن حسين هر
آن امر ديگري
سازي به حق قيام
کنم اي ستم شعار
ابن زياد:
فرمان چند کرده
رقم خسرو زمان
هر يک به نام
شهري ايا مهتر جهان
بازيچه نيست حکم
يزيد است ابن سعد
باشد هر آنچه
مصلحت کن برم عيان
ابن سعد:
اي آنکه هست بر
تو نظام دلاوران
از کار خويش
ماندهام آشفته من بدان
نگذشته مدتي ز
وفات محمدي
اين دم به قتل
نوگل او بستهام ميان
انصاف ده چه سان
به حسين تيغ برکشم
گيرم شهيد کينه
کني اکبر جوان
فردا جواب ختم
رسولان چه ميدهي
در نزد جد و باب
و خداوند انس و جان
باري ز شمهاي که
رقم کرده در برت
از نام هر يکي به
برم يک به يک بخوان
ابن زياد:
يابن سعد آن چه
در اين حکم و در اين فرمانست
بصره و موصل و
کرکوک و ري و جرجانست
هر که در دل هوس
حب رياست دارد
بيتکلم يکي از
پنج رقم بردارد
عهده قتل حسين
باز به گردن گيرد
برود از ره کين
راه به دشمن گيرد
ابن سعد:
گرچه اين کار مرا
خوار به محشر دارد
خجل اندر بر زهرا
و پيمبر دارد
ليک هر کس که بود
طالب اسباب جهان
دست از ملت و از
دين جهان بردارد
نام ري بردي و از
دين برونم کردي
گر بگويم ز من
اين قول که باور دارد
رقم سلطنت ري بده
اينک تو ببين
کيست بر قتل حسين
دست به خنجر دارد
نايب سلطنتم کن
که ز جورم زهرا
معجر نيلي از اين
واقعه بر سر دارد
ابن زياد:
اي حر نامور تو
به نامآوران قوم
کمتر نئي به دهر
تو از پردلان قوم
از چه نشستهاي
خموش اي عزيز من
خنجر بکش به خنجر
آب آوران قوم
بر بند آب را به
رخ خسرو جهان
تا نام تو به دهر
شود از سروران قوم
حر:
اي مير با نظام
تواي کاردان قوم
از دل ذليل دهر
همه مهتران قوم
بنشستهام خموش ز
تعبير روزگار
هر لحظه طرح نو
رسد از ياوران قوم
حيران و واله غرق
محيط فکارتم
غواصوار غوطه
خورم در ميان قوم
اين کار نيست در
خور من ايها الامير
بگزين يکي سپهبدي
از سروران قوم
ابن زياد:
اي حر مکن تو
وحشت و کم اضطراب کن
خود را به ياد
خلعت شه کامياب کن
خوش ساعتي است
جمله بپوشان به تن زره
در نزد خلق جلوه
چه افراسياب کن
فرزند حر بيا که
دهم خلعت تو را
در اين سفر حمايت
احوال باب کن
مصعب بپوش خلعت و
بر جنگ دلير
کتف زنان کبود ز
چوب و طناب کن
اي مير آخور از
همه اسبان تيزرو
آهو روش چهار فرس
انتخاب کن
گلگون و نيله و
کهر و ديگري سمند
از يال تا به دم
همه پرپيچ و تاب کن
گلگون براي حر که
سپهدار لشگر است
زين و يراق برزن
و چون آفتاب کن
چون شمر رخت
ماتميان را کشد به نيل
آن اسب نيلهاش
تو به زير رکاب کن
از بهر مصعب آنکه
نظيرش به دهر نيست
اسب کهر لجام بنه
ماهتاب کن
از بهر ابن سعد
تو اسب سمند را
آور به زير زين
به زودي شتاب کن
اي حر تو کم هراس
و کم اضطراب کن
رزمي چو رستمانه
و افراسياب کن
چون روبرو شدي به
حسين وقت گفتگو
آهسته ني، درشت
سوال و جواب کن
خلعت براي حر
دلاور بياوريد
شال و قبا و خنجر
و اسپر بياوريد
حر:
حمد خداوندگار
راحم قدوس
تحفه و صلوات بر
محمد مبعوث
چند خورم زين
جدال غصه و افسوس
مطرب حربي برآر
زلزله از کوس
بهر محمد فريضه
آمده صلوات
شاهد مدح عليست
چند از آيات
جمله ثنا خوان او
جماد و نباتات
بضعه احمد به
پيشش آمده مأنوس
مطرب حربي برآر
زلزله از کوس
اي زره تنگ حلقه
در بر من باش
حافظ جان در بدن،
تو بر تن من باش
گر رسد عباس به
جنگ ياور من باش
دانه اين حلقههات
من بزنم بوس
مطرب حربي برآر
غلغله از کوس
مغفر زرين تو دفع
خصم نمايي
باب فتوحات بر
رخم بگشايي
دفع مخاصم تو از
سر بنمايي
من نهمت بر سرم
چو افسر کاووس
مطرب حربي برآر
غلغله از کوس
تيغ مرصع توري که
در صف هيجا
خون بخوري جاي آب
از تن اعداء
رأس يلان بر يلان
بر زمين چو صخره شماع
از تو درافتد در
او معلق معکوس
مطرب حربي برآر
غلغله از کوس
اي تو سپر اي به
تن مهين مدور
حافظ و مستحفظي
به شخص هنرور
کتف بيندازمت چه
نقش مصور
تا به تماشا رسد
تهمتن و هم طوس
مطرب حربي برآى
زلزله از کوس
اي فرس بادپا تو
رخش تکاور
شو چه کمک در
ميان خون تو شناور
گرم به رفتن برو
چه رفتن طاووس
مطرب حربي برآر
غلغله از کوس
يارب گواه باش که
از دل نميروم
راضي به قتل سبط
پيمبر نميشوم
يارب چه سان به
روي حسين تيغ برکشم
دستم بريده باد
اگر تيغ برگشم
حر کجا و دشمني
آل مصطفي کجا
گويم چه در جواب
بر خيرهالنساء
ليکن چه چاره حکم
يزيد دغاست اين
ناچار رفتنم، ذمي
حرب شاه دين
هاتف:
اي حر خورشيد رو
تعجيل کن تعجيل کن
اي دلير کامجو
تعجيل کن تعجيل کن
زود رو در خدمت
شاه شهيد
اي دلير کامجو
تعجيل کن تعجيل کن
حر:
ميروي اي حر که
بندي آب بر آل رسول
در ميان جنت و
دوزخ يکي را کن قبول
هاتفي گويد ز
مابين زمين و آسمان
خوش به حالت حر
رواني جانب باغ جنان
هاتف:
خدمت سلطان
مظلومان حسين
زودتر خود را
رسان اي نور عين
روي در جنت نما
اي باوفا
جمله شادانند از
بهر شما
حر:
نميدانم چه حکمت
باشد از بهر من اي داور
کمر بستم پي قتل
حسين فرزند پيغمبر
دمادم ميرسد
مژده مرا از عالم بالا
اگر صد جان مرا
باشد کنم ايثار آن مولا
وليکن طبل
بنوازيد تا گردد حسين آگاه
اگر چه مژده ميآيد
مرا بر جنت الماوا
ابن زياد:
اي ابن سعد نيز
تو با جمله ياوران
سردار اين سپاه
تو را کردهام بدان
بايد چنان تو تنگ
بگيري به کارزار
شايد ز راه ظلم
کند بيعت اختيار
اين خلعت از يزيد
به تو ميدهم بدان
بايد سر حسين
نمايي تو بر سنان
ابن سعد:
کنون قتل حسين از
جان و دل در کار ميبندم
ز بهر ملک ري
کافر شوم زنار ميبندم
بزن طبل بر طبل و
برآور صوت طبلان را
که امروز بر لشگر
سپهسالار ميگردم
ابن زياد:
ايا شير بيابان
بلا اي شمر ذالجوشن
غضب آلوده سردار
سپاه اي مرد شيرافکن
عجب خاموش بنشستي
مگر خوفت به دل آمد
ز زور بازوي
سردار نسل شاه خيبر کن
زماني همچو
سرداران تو دستت را بزن بالا
براي قتل شاه دين
بزن اندر کمر دامن
چه داري در نظر
اي شمر مردود ستم گستر
نما اين راز را
افشا برم اي ظالم پر فن
شمر:
ز خون آل حيدر گر
نسازم دشت را گلشن
عبث خوانند در
عالم مرا شمر ابن ذالجوشن
تمام آل احمد را
به دشت کربلا از کين
بريزم از دم تيغ
ستم من خونشان از تن
منم آن کس که
اندازم ز پشت زين به روي خاک
تن پاکي که
پرورديش زهرا بر سر دامن
منم آن کس که
سازم غرق خون از تيغ خون ريزم
منم آن کس که
اکبر را بدرم مثل روئين تن
اگر باشد سليمان
جهان هم رزمم در ميدان
ربايم از سر زينش
چه آن گردان روئينتن
ابن زياد:
چيست منظورت بگو
اي صاحب تيغ و سنين
شمر:
عزم آن دارم که
بندم آب بر روي حسين
ابن زياد:
غير از اينت چيست
منظور اي دلير جنگجو
شمر:
در رسيدن تير
بارانش کنم از چارسو
ابن زياد:
فکر ديگر چيست با
من بازگو اي پر جفا
شمر:
دست عباس علي را
سازم از پيکر جدا
ابن زياد:
مطلب ديگر چه ميباشد
مکن از من نهان
شمر:
جسم اکبر را ز
خنجر ميکنم در خون تپان
ابن زياد:
ديگرت مطلب چه
باشد بازگو اي کامکار
شمر:
عيش قاسم را عزا
سازم که ماند يادگار
ابن زياد:
آشکارا کن تو
منظور خودت اي محترم
شمر:
حلق اصغر را ز
پيکان بلا از هم درم
ابن زياد:
بازگو ديگر چه
منظوريست اندر سر تو را
شمر:
با دم خنجر حسين
را سر ببرم از قفا
ابن زياد:
بعد قتل سبط
پيغمبر چه داري در خيال
شمر:
جسم او را با شمر
اسبان نمايم پايمال
ابن زياد:
بعد از اينت چيست
منظور اي تبه کار لعين
شمر:
خيمه را ويران
کنم بر فرق زينالعابدين
ابن زياد:
با سکينه دختر او
پس چهها خواهي نمود
شمر:
اي امير از ضرب
سيلي ميکنم رويش کبود
ابن زياد:
مرحبا بر تو ايا
شمر ستمکار شديد
مرحبا بر تو ايا
دشمن آل حيدر
کمر قتل حسين را
تو ببندي به ميان
بشو اين دم تو
روان با سپه بيحد و مر
رقم ملک ري و
خلعت نيکو بستان
لايق خدمت تو هست
همين خلعت زر
$
##شبيه خواني
حررياحي قسمت 2
شبيه خواني
حررياحي قسمت 2
شمر:
امشب ز ساغر مي
ساقي شراب خور
بر دولت يزيد شده
کامکار شمر
ساقي بريز باده
گلگون به جام ما
مطرب بزن چغانه
که شد بخت يار شمر
پوشم به تن زره
که مرا آمده غرور
بندد کمر به قتل
شه دين شعار شمر
اي خود زرنگار
درخشنده چوي شوي
شايستهاي به
تارک خورشيدوار شمر
احسنت بر تو اي
خنجر خونريز نابکار
جانهاي پردلان ز
تو گردد شکار شمر
پوشم به پاي چکمه
که دارم سر سفر
شايد فتد به
کرببلا رهگذار شمر
بر پاي چکمه تا
شکنم سينه حسين
اي بخت واژگون دل
اميدوار شمر
طبال بهر رفتن ما
اضطراب کن
از هاي و هوي طبل
جهان را خراب کن
اي تيغ بيدريغ
تو در دشت کربلا
از خون حلق تازه
جوانان خضاب کن
طبال طبل کوچ بزن
بهر رفتنم
عزت براي ماست ز
ما اجتناب کن
امام حسين:
ما را زمانه
خوانده به مهمان کربلا
رو کردهايم سوي
بيابان کربلا
بر ما ز راه ظلم
اجل هم عنان شده
تا وعدهگاه ما
صف ميدان کربلا
حضرت عباس:
ما ميرويم جمله
به ميهماني اي فلک
آن ميهماني که تو
ميداني اي فلک
جانها گرفته بر
سر کف کردهايم نثار
سوي مناي دوست به
قرباني اي فلک
ما جملگي به هديه
بر دوست ميرويم
هر يک هزار گوهر
رباني اي فلک
علياکبر:
ما بلبلان گلشن
خلديم با تمام
ما طايران گلشن
قدسيم والسلام
بر ما زراه ظلم
اجل هم عنان شده
بر کف گرفته است
عنان تمام ما
منزل به منزل پي
هر غم رسد غمي
عيش و نشاط گشته
به ما جملگي تمام
زينب:
زين سفر يارب
پريشانم نميدانم چرا
ميتپد دل در برم
يارب نميدانم چرا
بيسبب از دل همه
خيزد نواي الفراق
با چنين جمعيتي
خاطر پريشانم چرا
سکينه:
ماييم بلبلان
بيابان کربلا
ماييم نوحهخوان
شهيدان کربلا
من دختر حسينم و
آواره از وطن
اي چرخ رحم کن به
غريبان کربلا
امام حسين:
همرهان چيست که
فرياد و فغاني داريد
بازگوييد اگر سر
نهاني داريد
حاليا موسم
سربازي و ايام گل است
آخر دي نشده از
چه قراني داريد
زينب اي اختر برج
شرف و عزت ناز
ناله کم کن تو
چنين، سرورواني داريد
زينب:
اي برادر چه کنم
درد نهاني دارم
زان سبب ناله و
فرياد و فغاني دارم
ترسم از آنکه
مبادا از تو جدا سازندم
من که کم طالعي
خويش گماني دارم
به خدا نيست به
من تاب و توان از غم تو
به جمال رخت آرام
و تواني دارم
سيل خون از ديده
بارانم نميدانم چرا
بوالعجب کاريست
آه و ناله ميخواهد دلم
امام حسين:
خواهر اين ناله
جانسوز تو آخر دارد؟
بيقراري مکن اين
روز تو آخر دارد
حاليا گريه ز بد
عهدي ايام مکن
بعد از بخت بد
آموز تو آخر دارد
زينب:
منعم از گريه مکن
خواهش و افغان دارم
شکوه از دست
جفاکاري دوران دارم
صبر دانم بودم
چاره وليکن جانا
طاقتم نيست برادر
چه کنم جان دارم
باورم نيست اگر ز
آنکه پريشان حالم
نالههايم تو
ببين داغ فراوان دارم
امام حسين:
بيا نزد من عباس
اي برادر جان
بيا نما به من
اين منزلي که گشته عيان
رسيده بوي غمي
زين مکان مرا به مشام
بگو به من که
همين دشت را چه باشد نام
عباس:
بدان فداي تو
گردم اي شه خوبان
بدم به همره بابم
امام عالميان
در اين زمين
بلاخيز چون نمود مکان
کشيده آه ز دل
ديدهاش شد گريان
سوال کردم از آن
شاه مسند و تمکين
پدر فداي تو گردم
چرا شدي غمگين
جواب داد پدر
گريهام براي شماست
همين زمين بلاخيز
دشت کرببلاست
تو با حسين و
عزيزان شهيد ميگرديد
در اين زمين
بلاخيز شهيد ميگرديد
ز گفته پدرم،
پادشاه روز جزا
به يقين و صدق
بود اين زمين کرببلا
امام حسين:
گر اين زمين به
قول پدر کربلا بود
اينجا محل ريختن
خون ما بود
اينجاست آنکه
ناله به عرش علا رود
دست از تنت
بردارم اينجا جدا شود
اينجاست آن زمين
که علياکبر جوان
رأسش ز ظلم کينه
اعدا جدا شود
اينجا ز کين
عروسي قاسم عزا شود
در اين زمين
سکينه به غم مبتلا شود
سازند اسير از ره
کين خواهران من
زنجير کين به
گردن زينالعبا شود
عباس:
اي شهسوار عرصه
کونين يا حسين
از بهر چيست اشک
بريزي ز هر دو عين
اي سيد سعيد چرا
گريه ميکني
اي خلق را اميد
چرا گريه ميکني
امام حسين:
عباس نوجوان تو
بدان اي برادرم
بينم تو را شهيد
کنند در برابرم
ناکام و نامراد
علياکبر جوان
از جانب ديگر علياصغر
به خون تپان
بعد از شهادت همه
ياران در اين مکان
من کشته ميشود
ز جفاي مخالفان
عباس:
اي جان من فداي
کلامت نگو نگو
باشي به ملک امر
الهي تو کامجو
گر مطلبي توراست
بيان کن کنون به من
کوشم به خدمت تو
در اين دشت پر محن
امام حسين:
بيار نزد من عباس
قبضهاي زين خاک
نظر نما و ببين
ديدهام شده نمناک
عباس:
بگير خاک فدايت
شوم برادر جان
ببوي، شرح بفرما
تو از ره احسان
امام حسين:
مژده اي قربانيان
ماواي قتل ماست اين
بار از محمل
گشاييد زانکه جاي ماست اين
اي عزيزان بر سر
کوي مني منزل کنيد
خويش را آمده بهر
خنجر قاتل کنيد
هست اين خاک اي
عزيزان تا به محشر جايگاه
بهرتان اي ياوران
خامس آل عباء
ايا برادرم عباس،
اهل بيت مرا
پيادهساز در
اينجا به آه و شور و نوا
عباس:
مسافران ديار بلا
پياده شويد
مخدرات رسول خدا
پياده شويد
بياوريد فرود اين
کجاوه و محمل
که تا کنيم در
اين سرزمين کنون منزل
امام حسين:
خطاب من به تو
عباس اي نکو اطوار
نما تو مالک اين
بقعه را برم احضار
بود ميان همين
باديه به اصل و نصب
ظهير نام بزرگيست
او به خيل عرب
بيار در برم او
را ز راه غمخواري
که تا کنم زوي
اين ملک را خريداري
عباس:
ايا جماعت اهل
قبيله سرتاسر
ز يمن مقدم سلطان
دين شويد خبر
رسيده است در اين
سرزمين دشت بلا
ظهير نام طلب
کرده او ز خيل شما
ظهير:
سلام من به تو
باد اي جوان نيک لقا
چه مطلب است تو
را با ظهير اي آقا
منم ظهير بزرگ
قبيلههاي عرب
بگو تو مطلب خود
را ايا صحيح نسب
عباس:
شاهي که ملک به
درگه او
رويد به مژه غبار
راهش
بنموده نزول اندر
اينجا
چون هست محل
قتلگاهش
منزل به همين
زمين نموده
افزوده به عرش و
عز و جاهش
ظهير:
هزار شکر که
خواسته مرا امير عرب
خطاب من به شما
جمله سروران عرب
حسين نزول شرف
کرده است ارزاني
بياوريد برش
گوسفند قرباني
امام حسين:
نعمالله خداوند
محبان رسول
شد مرا هديه
قرباني ايام قبول
دست از دشنه
بداريد که با خود دارم
ز جوانان فراون
که شوندي مقتول
از شما راضيام
اي قوم خداوند ز جان
هست همراه جوانان
که نمايم قربان
چون شدم عازم اين
دشت پر از خون و محن
بهر قرباني آوردهام
هفتاد و دو تن
گر شما راست سر
خدمت ياري منظور
بفروشيد همين
بقعه که ما راست ضرور
ظهير:
فداي مقدم تو اي
امام کل عباد
نمودهام به تو
هديه ايا امام رشاد
همين زمين بلاخيز
را به رنج و تعب
فداست بهر قدوم
مبارک زينب
امام حسين:
اندر اين امر
نهانيست که بايد ديدن
گل بسيار از اين
باغ ببايد چيدن
اين مکان منزل ما
آل عبا خواهد شد
نظر اهل جهان تا
به سما خواهد شد
قدسيان جبهه
اخلاص در اين خاک نهند
چشم اميد در اين خاک
به افلاک نهند
از من اين زر
بستان و تو زمين را بفروش
دلم از شوق شهادت
رود اين دم از هوش
ظهير:
جان آقا، جان من
قربان تو
من شوم آقا
بلاگردان تو
اين سخنها را
مگو اي نور عين
جمله ميگرديم
قربان حسين
شوم فداي تو آقا
خدا نگهدارت
خدا وجود شما را
از بلا نگهدارد
حر:
ياوران خيمه و
خرگاه به پا ميبينم
نور او بتسه تتق
تا به سما ميبينم
وادي طور بود ذات
خدا جلوه نما
يا که موسي به کف
دست عصا ميبينم
گوئيا در نظرم
عرش مجيد است عيان
که در آن آيينه
قبلهنما ميبينم
يا بود خيمه و
خرگاه حسين بن علي
همه چاکر به برش
عرش علا ميبينم
کيست آن سرو
دلاور که علمدار بود
ز دو کتفش هنر
شير خدا ميبينم
نوجواني چو محمد
به نظر ميآيد
به خدا بيشک و
شبهه است به جا ميبينم
مجلس نور بود اي
فلک اين وادي طور
نوجواني ديگرش کف
به حنا ميبينم
طبل کوبيد و دم
اندردم و شيپور نهيد
که من امروز عجب
شور و نوا ميبينم
امام حسين:
ايا سکينه ديگر
آه و نالهات از چيست؟
سکينه:
پدر فدات شوم اين
گروه بيدين کيست؟
امام حسين:
ايا سکينه چرا
رنگ از رخت پريد؟
سکينه:
پدر فدات بترسيم
از سپاه يزيد
امام حسين:
عزيز من مکن
انديشه تو از اين لشگر
سکينه:
پدر فدات به
تشويشم از علياکبر
امام حسين:
ايا سکينه مبر و
تاب و هوش مرا
سکينه:
پدر فداي تو گردم
بگو روم به کجا
امام حسين:
سکينه گريه مکن
اين سپه مسلمان است
سکينه:
پدر فدات شوم ضعف
من نه از آن است
امام حسين:
سکينه کوفه همه
شيعيان باب منند
سکينه:
بترسم آنکه تو را
از ستم شهيد کنند
امام حسين:
سکينه شيعه اين
چنين جفا به ما نکنند
سکينه:
بترسم آنکه دو
دست عمم جدا بکنند
امام حسين:
سکينه گريه مکن
ميروي به سوي وطن
سکينه:
پدر فدات بيا و
نما مرا تو کفن
سکينه:
شد اول مصيبت و
غم حلقه زد به در
از خوف اين سپاه
مرا دل تپد به بر
يارب حفيظ باش
حسين را تو از بلا
حيف است من يتيم
شوم حال اي خدا
امام حسين:
اي روزگار دست
جفايت بريده باد
ار کف عنان توسن
عمرت بريده باد
اي نيلگون رواق ز
جور مخالفان
هم کودکان يتيم و
ديگر خواهران اسير
سکينه:
حسين بيياور است
اللهاکبر
ميان کافر است اللهاکبر
رسدگر ابن سعد
اين لحظه از راه
سياهم معجر است
الله اکبر
زينب:
برادر جان چه شور
و محشر است اين
امام حسين:
امان زينب که فوج
لشگر است اين
زينب:
شده گويا سياه
اندر بر من
امام حسين:
بدان زينب سيه شد
اختر من
زينب:
ندارم ياوري بيغمگسارم
امام حسين:
بيا زينب کسي بر
سر ندارم
زينب:
چه محشر شد سپه
برگو کيانند
امام حسين:
چه گويم اين سپه
از کوفيانند
زينب:
غريب افتادي اندر
چنگ اعدا
امام حسين:
ببين خواهر حسينت
مانده تنها
زينب:
امان از اين ستم
الله اکبر
امام حسين:
کمر بر کشتن من
بسته لشگر
زينب:
مگو از غصه روزم
گشت چون شب
امام حسين:
مزن بر سينه و سر
حال زينب
زينب:
برادر پس بيا
فکري به ما کن
امام حسين:
بيا خواهر علاج
درد من کن
زينب:
ايا امام زمان
داور زمان و زمين
مرا تو سايه سر
باش اي ضياء دو عين
از اين قضيه مرا
تاب و استقامت نيست
تن ضعيف مرا تاب
اين حکايت نيست
امام حسين:
با شتاب عباس شو
بر سوي اين لشگر روان
با خبر شو حال
اين لشگر نما بر ما عيان
اين سپه چند است
تعدادش ايا والامقام
کيست سردار سپه
اي آفتاب با نظام
عباس:
به چشمم سرمه ريز
از خاک نعلين
که من فرمان برم
بالراي والعين
اي سپاه جنگجو
سردار اين لشگر کجاست
پيشواي اين گروه
زشت بداختر کجاست
کيست ياران مهتر
اين قوم بيشرم و حيا
حکمران اين سپه
سرخيل اين لشگر کجاست
حر:
اي جوان جنگجو
سردار اين لشگر منم
اي هژبر جنگجو
سرخيل اين لشگر منم
حکمران اين سپه
فرمانده در هر مرز و بوم
نامدار روز کين
مشهور هر کشور منم
چيست مطلب بازگو
اي شهريار باوفا
شير مردان را ز
مردي تارک و افسر منم
عباس:
گر تو فرمان دادهاي
بر اين سپاه از خير و شر
چيست منظور شما
در کربلا کردن گذر؟
با که داري
گفتگو، اندر دلت منظور چيست؟
از کدامين
سرزميني، عزم و پيغام تو چيست؟
حر:
ضيغم روز دغا،
کيستي و نام تو چيست؟
عباس:
نام خود را تو
بگو کيستي و کار تو چيست؟
حر:
نام من حر رياحي،
يل صفشکن است
عباس:
نام من حضرت
عباس، يل صفشکن است
حر:
دودمان کهاي و
ماه ده و چار کهاي
عباس:
گو به من حال که
فرمانده تو از حکم که، سردار کهاي
حر:
ابن مرجانه به من
حکم رياست داده
عباس:
تو مزن لاف بشو
بهر جدال آماده
حر:
رزم شيران تو
نديدي مگر اي تازه جوان
عباس:
روز روشن بکنم
پيش تو چون شام عيان
حر:
پهلوانان جهان در
بر من حيرانند
عباس:
هفت اقليم ز تيغم
تو بدان لرزانند
حر:
پنجهام پنجه ابر
پنجه تقدير کند
عباس:
تيغ من روز به
چشم تو شب تيره کند
حر:
اژدر و پيل و مگس
در بر من يکسان است
عباس:
چرم شير است برم
در عوض خفتان است
حر:
پدرت هست يقين
قاتل عمر و عنتر
عباس:
دست من هست بدان
دست خداي اکبر
حر:
يابن حيدر تو
مقدم به همه گرداني
عباس:
حال اي حر به
جهان قدر مرا ميداني
حر:
آمدم آب ببندم به
رخ شاه زمن
عباس:
بازگو مطلب ديگر
تو ايا حر با من
حر:
من به اين گرز
گران کوه گران خاک کنم
عباس:
من ز شمشير کنون
پيکر تو چاک کنم
حر:
آمدم سر بنهم زير
خط فرمانش
عباس:
خادمم من به
برادر بشوم قربانش
حر:
آمدم تا که کنم
چاکري اکبر او
عباس:
آمدي تير زني بر
گلوي اصغر او
حر:
آمدم خاک قدومش
بنمايم به دو عين
عباس:
آمدي تا بنمايي
به سنان رأس حسين
$
##شبيه خواني
حررياحي قسمت 3
شبيه خواني
حررياحي قسمت 3
حر:
ز کوفه به فرمان
ابن زياد
رسيدم با لشگر کج
نهاد
بگيرم سر راه را
بر حسين
بيندازم اندر
جهان شور و شين
ز خون تر کنم
کاکل اکبرش
که سوزد دل
مهربان مادرش
عروسي قاسم نمايم
عزا
کنم رستخيز و
قيامت بپا
ببين کوه البرز
گرزم به دست
که بر کوه البرز
آرم شکست
اگر بر فرازم
همين گرز را
فرود آورم کوه
البرز را
نبودي اگر حرمت
مرتضي
نبود اگر حق
خيرالنساء
همين دم بديدي که
با تيغ تيز
برآرم چنان زين
سپه رستخيز
گرفتم که برم سر
شاه دين
چه گويم بر خاتمالمرسلين
عباس:
چرا آنقدر لاف
مردي زني
چو عباس هرگز
نزاده زني
چو دست يدالله
برآرم به جنگ
کنم عرصه بر لشگر
شاه تنگ
اگر بر کشم نعرهاي
از جگر
کنم لشگرت جمله
زير و زبر
اگر اذن جنگ از
حسين داشتم
چه تخمي تو را در
زمين کاشتم
چه سازم که اذنم
نداده است شاه
به يک حمله سازم
شما را تباه
بيان کن به من اي
حر پهلوان
کجا ميروي با
سپاه گران
حر:
مکن فخر عباس از
پر دلي
که چون حر ز مادر
نزاده کسي
اگر نام من اي يل
نامور
به جيحون و هامون
نمايد گذر
ز خونم ز جيحون
گريزد نهنگ
ز هامون به جيحون
گريزد پلنگ
سنان گر بجنباند
اسفنديار
بود نزد من کودک
نيسوار
نوشته است بر
قبضه خنجرم
که پهلوي سهراب
يل بردرم
نميلافم از رزم
در دشت کين
گرت نيست باور
بيا و ببين
نوازيد طبل اي
گروه دغا
پي قتل پرورده
مصطفي
عباس:
خطاب من به تو
باد اي حر نکو فر
بگو خيال چه داري
کنون به مد نظر
به گوشواره عرش
خدا چه خواهي کرد
بگو به من که به
روز جزا چه خواهي کرد
حر:
آه افسوس دريغ اي
شمع بزم عالمين
يابن حيدر بازگرد
اين دم برو نزد حسين
از زبان من حسين،
شاه حجازي را بگو
در عراق پر مخالف
ار چه آوردي تو رو
حاليا از بهر
آشوب قتال آماده باش
لشگر آمد از پي
جنگ جدال آماده باش
عباس:
اي برادر خبرت
نيست چه غوغا برپاست
اين همه لشگر بيدين
پي خونريزي ماست
حر بود نام سپهدار
رياحي نسب است
لشگر زاده مرجانه
سگ بيادب است
اين قدر هست که
معلوم نشد مذهبشان
نيست جز کشتن
اولاد علي مطلبشان
امام حسين:
عباس اين برادر
با جان برابرم
اين دم به نزد حر
برو از ره کرم
اذنش ببخش تا که
بيايد به نزد من
ببينم چه مطلب
است مر او را به صد محن
عباس:
اي حر نامور
طلبيدت امام ناس
برخيز رو کن بر
آن فلک اساس
حر:
سلام من به تو اي
بهترين خلق جهان
سلام من به تو اي
زيب صفحه امکان
شوم فداي سرت اي
عزيز پيغمبر
چه مطلب است بگو
اي گزيده داور
امام حسين:
عليک من به تو
باد اي حر نکو منظر
امير و مير سپهدار
خيل اين لشگر
بگو به من تو ايا
حر ز راه غمخواري
تو با سپاه گران روي
در کجا داري
بگو به ياري ما
به جنگ آمدهاي
ز بهر نام و يا
بهر ننگ آمدهاي
اگر به ياري ما
آمدهاي بارکالله
وگر به جنگ، تو
ميداني و رسولالله
حر:
يابن خيرالمرسلين
مامورم از ابنزياد
آمدم تا ره ببندم
بر تو اي والانژاد
عزم آن دارم که
در اين دشت پر خوف و خطر
يا ستانم بيعت از
تو يا دهم سر را بباد
امام حسين:
بيعت به کس نکردهام
اي مرد ناصواب
محکوم کس نگشتهام
اي خانمان خراب
کس را نه حد آنکه
شود مانعم ز راه
آنقدر هم ذليل
نبوديم هيچگاه
برگرد زين مکان
به کناري برو کنون
ورنه به تيغ کينه
کشم پيکرت به خون
حر:
مکن خويش را رنجه
اي شهريار
عنان برکش اي
خسرو نامدار
که نگذارم از اين
مکان بگذري
از اين عزم بگذر
مکن داوري
بگيريد اي لشگر
بيشمار
سر ره به اين شاه
گردون وقار
امام حسين:
مادرت بر ماتمت
بنشيند اي بيدادگر
خويش ديگر مخوان
از امت خيرالبشر
خود تو ميگويي
مرا فرزند ختمالانبياء
اين چه بيشرميست
اي بيآبروي بيحياء
حر:
شما اي گروه برون
از شماره
به غرش درآريد و
کوس و نقاره
بگيريد دور حسين
علي را
گروهي پياده
گروهي سواره
که مامور کرده
عبيد زيادم
ببندم به روي
حسين راه چاره
ببرم سر اصغر شير
خواره
ز خون تر کنم
کاکل اکبرش را
امام حسين:
تو عباس پاس حرم
را نگهدار
گرفتند دورم سپاه
شراره
تو هم اکبر اي
ماه تابان بابا
بکن ياري بابت از
هر کناره
عباس:
ايا حر نامآور
پر شراره
بکن بيکس حسين
را نظاره
کنون لشگرت را
ببر بر کناري
وگرنه کنم جسم تو
پارهپاره
عباس:
کمند افکنم دست
عباس يل را
کنم پيکر قاسمش
پارهپاره
زبانم شود لال
سلطان دين را
کشم روي خاکش ز
بالاي باره
عباس:
ايا حر حسين است
سبط پيمبر
بکن از حريمش
زماني کناره
بکن رحم بر
کودکان و صغيران
که افتاده بر جان
طفلان شراره
امام حسين:
ايا حر سکينه ز
خوف تو پر زد
به اين بيکسانم نما
يک نظاره
ايا حر حذر کن تو
از آه زينب
نباشد برايش ديگر
راه چاره
حر:
مخور غم حسين جان
براي سکينه
زنم چوب بر رويش
از هر کناره
به زنجير بندم
چنان دست زينب
که افتد به دلهاي
طفلان شراره
عباس:
ايا بيادب کن
حيا از پيمبر
بياد آور آخر ز
روز شماره
دريغا که اذن از
حسين نيست بر من
نمايم به تو جنگ
از هر کناره
امام حسين:
بده ره روم يا
فرنگ يا به بطحا
ز دور حريمم نما
تو کناره
ايا حر بترس از
خدا و پيمبر
چه گويي جوابش به
روز شماره
حر:
نه ره در فرنگت
دهم ني به بطحا
ندارم به جز
کشتنت هيچ چاره
پي منع آب فرات
آوريد رو
گروهي پياده
گروهي سواره
عباس:
مرخص شوم گر ز
شاه شهيدان
کنم جسمت از کينه
من پاره پاره
بکن شرم از روي
سبط پيمبر
ببر لشگرت را
کنون بر کناره
امام حسين:
ايا حر نما خوف
از روي محشر
در آن روز نبود
دگر راه چاره
هر آن کار خواهي
نما تو به دنيا
وليکن بترس از غم
روز فردا
حر:
خدايا تو داني که
گفتم زباني
نکردم من از
خواهش دل اشاره
مزن اين قدر طبل
آشوب و کينه
مبادا بترسد به
خيمه سکينه
چنان دل نسوزد به
فرزند زهرا
مگر آنکه باشد دل
از سنگ خاره
مبادا که ترسيده
باشند طفلان
نماييد از خيمه
گاهش کناره
«يابن
خيرالمرسلين آتش زدي بر پيکرم
بيسبب بردي در
اين هنگامه نام مادرم
اين سخن را گر کس
ديگر نمودي آشکار
پيکرش چاک ميکردم
به تيغ آبدار
اما چه تو زاده
بتولي
شمع دل دختر
رسولي
هم بانوي بانوان
خلد است
هم سيده زنان خلد
است
اگر کس ديگر اي
افتخار اهل زمن
ادا نمود به اين
نحو نام مادر من
منم عوض به او
ناصواب ميگفتم
در مقاتله را با
عتاب ميسفتم
بريده باد زبانم
اگر به بد برم نامش
به غير آنکه
نمايم هميشه اکرامش
امام حسين:
گر تو ميداني که
باشد مادرم خيرالنساء
باب من باشد علي
آن شهسوار لافتاء
گر مرا تو راکب
دوش پيمبر ديدهاي
پس چه ميخواهي که
سد راه من گرديدهاي
حر:
شها از قول و فعل
خود هراسانم غلط کردم
سيه رويم گنه
کردم پشيمانم غلط کردم
به دين جد تو
اقرار دارم نيستم کافر
کنم حمد خداوندي
مسلمانم غلط کردم
ندانستم چه گفتم
خويش را گم کردهام شاها
نميدانم حديث
خويش ميدانم غلط کردم
امام حسين:
عفو کردم جرم تو
اي مومن پاک اعتقد
اي جوان باحميت
رحمت حق بر تو باد
از ره پاک
اعتقادي سوي انصاف آمدي
عاقبت بد طينتي
بکذاشتي پاک آمدي
حر:
بريده باد دو دست
حر اي نکومنظر
اگر که تيغ کشم
بر تو اي امام بشر
وليک لشگرم از
تشنگي هراسان است
اگر که آب دهي بر
من عين احسان است
امام حسين:
خطاب من به تو اي
نور ديدهام اکبر
دهيد آب روان را
به جمله لشگر
چرا که جمله لشگر
ستاده حيرانند
ز سوز تشنه لبي
جملگي در افغانند
علياکبر:
پيش آييد و
ستانيد ز ما جام پر آب
که ز گرما شدهايد
اي سپه کينه کباب
آب نوشيد و بر
اولاد علي جنگ کنيد
سر ره بر پسر شير
خدا تنگ کنيد
امام حسين:
بيا برادرم عباس
اي نکو منظر
ببر تو آب روان
از براي اين لشگر
دهيد آب چه از
آدم و چه از حيوان
وصيت است ز جدم
گرامي مهمان
عباس:
آبي بنوشيد اي
خيل لشگر
هستيد تشنه جمله
سراسر
فردا به ميدان
بهر کف آب
ببريد از کين دستم
ز پيکر
امام حسين:
بيا به نزد من اي
حر نامدار دلير
ز دست من تو همين
جام پرگلاب بگير
بنوش آب روان اي
حر نکو منظر
زنيد در عوضش تير
بري علياصغر
حر:
مرحمت بين که در
اين وادي پر خوف و محن
ميدهد آب حسين
بر علي بر دشمن
آنکه شمشير کشيدي
به رخش آبش داد
آنکه گريد ز غمش
کي رود او را از ياد
امام حسين:
بيا ز بهر خدا اي
حر نکوکردار
ببر تو لشگر خود
را کنون دمي به کنار
حر:
اي سپه يک دم
بياساييد شب نزديک شد
از تف آه سپه روي
زمين تاريک شد
صبح چون گردد کمر
بنديم بهر کارزار
ره باين لشگر
ببنديم از يمين و از يسار
امام حسين:
برو به يک طرف و
اي جوان نماز نما
رخ نياز به درگاه
بينياز نما
رسيده وقت نماز
خداي فرد مجيد
ايا جميع محبان
تمام صف بکشيد
که تا نماز
نماييم اين زمان يکسر
کنيم روي به
درگاه خالق اکبر
حر:
از آنکه سبط
رسولي و مقتداي و امامي
از اينکه بر همه
خلق جن و انس امامي
تو پيش باش که
بهر نماز بر داور
شوند مقتدي اي
مقتداي عصر دو لشگر
امام حسين:
شوم فداي تو اي
نور ديدهام اکبر
زبان به ذکر اذان
کن بلند جان پدر
(شبيه علياکبر
اذان ميگويد)
ابن سعد:
خطاب من به تو
باد اي حر نکو منظر
قليل لشگري آيد
مرا به مد نظر
بيان نما که تو
اين خيمه و سپاه از کيست؟
نزول کرده در اين
دشت پر جفا از کيست
حر:
يقين بدان تو ايا
ابن سعد اين لشگر
بود از آن حسين
نور ديده حيدر
که آمده ز مدينه
در اين زمين بلا
بود به همره او
عترت رسولالله
ابن سعد:
سردار لشگر اي حر
فرخنده گوش دار
آيم ز نزد ابن
زياد ستم شعار
اين نامه گفته
است زباني به شور و شين
زنهار رخ متاب تو
از کشتن حسين
حر:
اي واي، من کجا و
چنين کار الامان
کي جنگ ميکنم به
حسين شاه انس و جان
کي تيغ برکشم به
حسين شاه تاجدار
گردم به حشر نزد
پيمبر ذليل و خوار
امام حسين:
اي حر چه نامهاي
است که ميخواني از وفا
گويا که باشد اين
رقم از بهر قتل ما
حر:
بستان تو نامه را
به فداي تو جان من
بر خوان تو شرح
نامه بيان کن به انجمن
خطاب من به تو اي
ابن سعد کفر شعار
تو با سپاه خودت
گوشهاي بگير قرار
امام حسين:
ايا گروه محبان و
دوست دارانم
برادران و عزيزان
و جمله يارانم
خبر کنم همگي را
من امشب اي ياران
رسيد لشگر ابن
زياد بيايمان
کند محاربه فردا
به من در اين صحرا
يقين شويد شما
کشته جملگي ز وفا
شب است و لشگر
کفر رفتهاند ز خواب
هر آنکه ميل به
رفتن کند رود به شتاب
من پرده ميکشم
به رخ خود به حالتي
هر کس ميرود برود
بيخجالتي
فغان و آه که
رفتند ياوران يک سر
گذاشتند مرا در
ميان اين لشگر
کسي نگفت که آخر
حسين مسلمان است
اگر امام نباشد ز
اهل ايمان است
زينب:
الله اين بهار غم
آل مصطفيست
زينب يقين به اين
همه اندوه مبتلاست
زينب کند چه چاره
چه خاکي کند به سر
دور از مدينه گشته
بييار و دربدر
برخيزم و به خيمه
روم، اي غريب من
در اين سفر اسيري
و خواري نصيب من
امام حسين:
به غير کشته شدن
نيست چاره ديگر
اجل کنون نکند از
شما کناره مرا
براي کشته شدن
نيست آه ميترسم
از آنکه طعنه
دشمن کشد دوباره مرا
زينب:
اي آسمان چگونه
حسين را نظر کنم
برگو چگونه خاک
سياهي به سر کنم
رفتند لشگرش همه
يکباره از برش
بيياريش ز جور
تو تا کي نظر کنم
شمر:
ياران زنيد طبل
که شد موسم جدال
گفتند ز شور طبل
بر افلاک قيل و قال
خطاب من به تو اي
ابن سعد بد بنياد
ز کوفه ميرسم
اين دم به حکم ابن زياد
منم بزرگ عراق و منم
دلير يمن
منم دلاور ايام،
شمر ذيالجوشن
ز بهر قتل حسين
بستهام کمر را تنگ
تو هم ببند کمر
را که گشته موسم جنگ
ابن سعد:
بيا تو شمر به حق
خدا و پيغمبر
مکن جدال تو با
سبط ساقي کوثر
چگونه تيغ کشم اي
لعين نامقبول
چه سان به روز
جزا ميدهم جواب رسول
بترس از غضب
کردگار ليل و نهار
نما تو شرم ز جدش
محمد مختار
شمر:
بايد شود شهيد گل
باغ نشأتين
بايد به خون خود
بزند دست و پا حسين
من ميکشم حسين و
همه ياران او
من ميبرم به شام
همه خواهران او
گر دوستي تو به
آن شاه بيمعين
کن اين رقم
مطالعه مضمون آن ببين
تا من کنم عيال حسين
جمله دربدر
تا من کنم سکينه
آن شاه بيپدر
ابن سعد:
اي شمر آتش غضبت
شعلهور شده
دانم که ذات تو
به حسين کينهور شده
اي شمر خواستم که
ميان دو پادشاه
صلحي دهم به فکر
نه با لشگر و سپاه
مانع شدي که خير
نبيني به نشأتين
کردي مرا شريک تو
بر کشتن حسين
کي ميکني تو جنگ
به آن شاه لافتا
کي ميکني تو جنگ
به آن بدر انما
شمر:
اين لحظه عرش را
به تزلزل درآورم
دست ستم ز جيب
تحمل درآورم
بايد که حمله بر
شه عالي مقام برد
بادي که دختران
حسين را به شام برد
بايد يورش برم به
سراپرده حسين
بايد که افکنم به
جهان بانگ شور و شين
اي غضنفر فرنکو
انفاس
شير ميدان پر دلي
عباس
روز جنگ است جنگ
بايد کرد
کوشش نام و ننگ
بايد کرد
از دم تيغ گاو
ماهي را
اندر اين رزم رنگ
بايد کرد
عباس:
اعوذبالله منالشيطان
الرجيم
بسمالله الرحمن
الرحيم
نصر من الله و
فتح قريب
اي بيادب از جنگ
مرا ترساني
عباس دل از کف
ندهد ميداني
شمر:
اين سخنها ندهد
سود ديگر اي عباس
شو مهياي جدال اي
شه اورنگ اساس
يا نماييد شما
بيعت و فارغ گرديد
ديگرم نيست به تو
گفت و شنود اي عباس
عباس:
يا صاحب ذوالفقار
وقت مدد است
يا والي هفت و
چهار وقت مدد است
حر:
تا زنده است حر
تو چرا جنگ ميکني
تيغ پدر به خون
خسان رنگ ميکني
يک لحظهاي بگير
تو آرام از وفا
تا من کنم نصحيت
اين قوم بيحيا
عباس:
من زنده باشم
بشود خواهرم اسير
اين ننگ را به
خود نپسندم ز چرخ پير
من زنده باشم و
بشود دختر حسين
عريان و سر برهنه
به دست مخالفين
يا والي الولايت
و يا والي الولي
يا مظهر العجايب
و يا مرتضي علي
حر:
تو را قسم بر
مرتضي علي عباس
مکن مقاتله با
اين گروه، حق نشناس
بيا ز من بشنو
شمر مرتد کافر
مکن محاربه با
سبط والي داور
مگر تو شرم نداري
ز سيد ثقلين
حيا نما ز رخ شاه
دين امام حسين
شمر:
استغفرالله اين
تو بگو چون که نگذرم
بايد سر حسين علي
را ز تن برم
بايد نهال قامت
عباس و اکبرش
از تيغ و نيزه
بيفتد در برش
حر:
گر اذن حرب داشتم
از شاه تاجدار
بنمودمت به طعمه
شمشير آبدار
برو به يک طرف اي
ظالم زنا زاده
که گشته آتش دوزخ
برايت آماده
اي ابن سعد با تو
مرا هست حاجتي
از من نهان مکن
تو اگر پاک طينتي
خواهد حسين که
باز رود جانب وطن
راهش نميدهي تو
چرا بازگو به من
ابن سعد:
بدان مامورم اي
حر دلاور
براي قتل فرزند
پيمبر
نمايم کربلا را
دشت و گلزار
به خون سروران آل
اطهار
منم مامور غير از
جنگ کردن
تو هم امداد کن
بر قتل دشمن
$
##شبيه خواني
حررياحي قسمت 4
شبيه خواني
حررياحي قسمت 4
حر:
اي ناکس اين نفاق
و عداوت چرا کني
خود را چه سان
شريک به خون خدا کني
از حق بترس مانع
راه حسين مشو
از بهر اين دو
روزه به خون حسين مرو
ابن سعد:
تو ميگويي که با
سبط پيمبر ترک دعوا کن
ز دنيا بگذر و تا
ميتواني فکر عقبي کن
بزن بر طبل اي
مغني بگو تا کي تو در خوابي
زمان جنگ شد
اسباب جنگم را محيا کن
حر:
چون که از من
نشنيدي سخن راه صواب
خود تو داني و صف
محشر و ديوان حساب
اسب من آب نخورده
است ز صبحي تا حال
ميروم آب دهم
اسب خود را از آب زلال
هر که با ماست
بيايد که حسيني شدهايم
سيديني، سنديني،
نيريني شدهايم
مصعب:
اي برادر ز چه رو
هست که سرگرداني
چيست تعجيل که
آشفته فرس ميراني
از چه بابت ز دلت
واهمه و جوش و خروش
از غم کيست چنان
مضطرب و نالاني
حر:
اي برادر من به
کار خويش حيران ماندهام
در زمين کربلا سر
در گريبان ماندهام
عشق ميگويد که
فرزند و زنت در آتش است
عقل ميگويد به
راه دوست سر دادن خوش است
سخت آشوبي به پا
شد از جفاي کوفيان
ماندهام سرگشته
در کار خود اي آرام جان
مصعب:
جانا به مصلحت
بنشين ساعتي به دشت
حر:
اي نور ديده کار
من از مصلحت گذشت
مصعب:
منظور خود بگو که
من او را روا کنم
حر:
خواهم که در رکاب
حسين جان فدا کنم
مصعب:
يک دم بيا که دست
من از دامنت بريد
حر:
ترسم که من نرفته
حسينم شود شهيد
مصعب:
فکري نما بگو به
طفلان ناصبور
حر:
اي نور ديده
حسرتشان ميبرم به گور
مصعب:
يک دم بيا که تير
اميدم ز شست رفت
حر:
فکري نما که سبط
پيمبر ز دست رفت
مصعب:
من بيتو چون به
جانب اهل حرم روم
حر:
بگذار تا فداي
علياکبرش شوم
مصعب:
تو ميروي و طفل
خودت خون جگر شود
حر:
ترسم سکينه طفل
حسين دربدر شود
مصعب:
با من بگو اگر که
تو داري وصيتي
حر:
خواهم کني به
مادر پيرم حمايتي
مصعب:
جان اخا از اين
کلامت امان امان
حر:
عرض و سلام من به
بر مادرم رسان
مصعب:
گر هست مطلب ديگر
از من سوال کن
حر:
با مادرم بگو که
حر خودت را حلال کن
مصعب:
شوم فداي تو من
هم دلم ز جان سير است
مرا هواي دم تيغ
و تيز شمشير است
ديگر براي چه
داري درنگ اي نوميد
بيا رويم به دولت
سراي شاه شهيد
حر:
الا اي حر از خود
نداري خبر
نشين و تقاضاي
گردون نگر
نشين و نما با
خود انديشهاي
به باغ نهالت بزن
تيشهاي
شود دستهاي تو
اي حر جدا
اگر دست عباس
سازي جدا
خورد بر دلت خنجر
جانگزا (جانگداز)
اگر عيش قاسم
نمايي عزا
الهي شوي در دو
عالم ذليل
اگر اکبرش را
نمايي قتيل
الا حر ز عمرت
شوي نااميد
نمايي حسين را
اگر تو شهيد
الهي شود اهل
بيتت اسير
اگر زينبش را
نمايي اسير
شود دخترانت اسير
ظلم
اگر بر سکينه
نمايي ستم
الا اي پسر جان
بيا از وفا
که شمشير بندم
کمر مرتو را
بپوشم جمله کفن
از وفا
به سوي حسين
آوريم التجا
مصعب:
کفن به گردن خود
ميکنم ز راه وفا
که جان فداي حسين
سازم آن شه والا
زهي سعادت و
اقبال اي ضياء دو عين
که ما شويم فداي
حسين شه کونين
حر:
آمدي اي حر
فرخنده لقا جنگ حسين
آمدي جنگ نمايي
به شه بدر و حنين
مادرت کاش نشيند
به عزايت اي حر
خاک عالم به سر
مهر و وفايت اي حر
زره و خود نيايد
به جهان کار ديگر
سر برهنه بروم
نزد شه بيلشگر
اي برادر تو بيا
يک دمي از راه وفا
کن روا مطلبم از
مهر تو اي جان اخا
مصعب:
مطلبت چيست ايا
نور دو چشمان ترم
تا برآرم من
دلخسته محزون ز کرم
حر:
گفت ابن سعدم از
حيله بازي
بايد حسين را
مقتول سازي
حسين غريب است
لشگر ندارد
سلطان خوبان ياور
ندارد
مصعب:
خاک دو عالم بر
فرق مصعب
جان من آمد زين
غصه بر لب
حسين غريب است
ياور ندارد
سلطان خوبان لشگر
ندارد
حر:
چاره چه باشد
جانا به دوران
گرداب فکرم در
اين بيابان
حسين غريب است
لشگر ندارد
سلطان خوبان ياور
ندارد
مصعب:
عاقل پسندد هرگز
برادر
ما زنده باشيم در
خاک يکسر
حسين غريب است
ياور ندارد
سلطان خوبان لشگر
ندارد
حر:
ترسم برادر از
ضرب خنجر
عباس گردد چون
مرغ بيپر
حسين غريب است
ياور ندارد
سلطان خوبان لشگر
ندارد
بربند چشمم جان
برادر
اي نور ديده قرآن
بياور
حسين غريب است
ياور ندارد
سلطان خوبان لشگر
ندارد
مصعب:
بندم دو چشمت اي
نور چشمان
قرآن بگير اين
لحظه ز احسان
حسين غريب است
ياور ندارد
سلطان خوبان لشگر
ندارد
حر:
رو کن به سويش تا
جان به تن است
قرآن به فرق و
شمشير در دست
حسين غريب است ياور
ندارد
سلطان خوبان لشگر
ندارد
مصعب:
شمشير خود را اي
نور چشمان
انداز گردن از
راه احسان
حسين غريب است
ياور ندارد
سلطان خوبان لشگر
ندارد
حر:
انداز چکمه در
گردن من
بربند دستم بر حق
ذوالمن
حسين غريب است
لشگر ندارد
سلطان خوبان ياور
ندارد
مصعب:
اين چکمههايت اي
زار افکار
بر گردن انداز با
حالت زار
با دست بسته با
آه و زاري
نزد شه دين کن
التماسي
حسين غريب است
ياور ندارد
سلطان خوبان لشگر
ندارد
حر:
السلام اول شاه
کم لشگر
ثاني التوبه توبه
کردم
از کرم بگذر جرمم
اي سرور
اي شه خوبان توبه
کردم
شاه انس و جان
توبه کردم
شاه مظلومان توبه
کردم
چون در اين کشور
اول اي سرور
کردم آزرده خاطرت
را
بگذر از جرمم
توبه کردم
شاه انس و جان
توبه کردم
حامي قرآن توبه
کردم
رو سياهم من بيگناهم
من
رحمي اي مولا کن
به حالم
بيپناهم من عذر
خواهم من
اي شه خوبان توبه
کردم
يک سر و يک جان
بهر قرباني
چون تو مهماني
توبه کردم
از کرم بخشا جرمم
اي مولا
در بر زهرا توبه
کردم
يک سر و يک جان
بهر قرباني
چون تو مهماني
توبه کردم
يک جوان دارم
خواهش آن دارم
تا فدا سازم در
ره اکبر توبه کردم
تا که جان دارم
بر زبان دارم
شاه انس و جان
توبه کردم
حق پيغمبر توبه
کردم
شاه کم لشگر توبه
کردم
شافع محشر توبه
کردم
مصعب:
اي شه خوبان توبه
کردم
شاه مظلومان توبه
کردم
امام حسين:
ايا جوان ز چه رو
دلشکسته ميآيي
کفن به گردن و با
دست بسته ميآيي
سبب ز چيست که
افکندهاي تو سر در پيش
گرفته مصحف و
شمشير در برابر خويش
نظاره کن به رخم بينم
از چه نالاني
چه روي داده چه
ابر بهار گرياني
حر:
يقين دانم که از
من سرزده اي شاه تقصيري
کز آن تقصير ميدانم
شما البته دلگيري
ز رنگ معصيت
آئينه قلبم شده تاريک
به آب رحمتت
محتاجم اي شاه از تو تطهيري
شفاعت گر نظر
داري شفيع آوردهام قرآن
تلافي گر به سر
داري عيان بر دست شمشيري
امام حسين:
خوشا سعادتت اي
حر که رستگار شدي
مطيع امر خداوند
کردگار شدي
گذشتم از سر
تقصيرت اي خجسته لقا
بدان که توبه تو
شد قبول درگه ما
بيا ز گردن تو
حال چکمه بردارم
تو را از جمله
يارانت دوستتر دارم
ولي بگو که
کيانند اين سه کس همراه
که آمدند به
همراه تو به ناله و آه
حر:
شوم فداي تو اي
نور ديده زهرا
همين سه کس که
رسيدند به پابوس شما
مرا يکي است
برادر يکي بود پسرم
يکي ديگر بود آقا
غلام خوش جگرم
امام حسين:
گذشتم از سر
تقصير تو من اي يار
قبول توبه نمودم
به خالق غفار
فداي جان تو عباس
اي برادر جان
تو هم ز گردن
معصب برآي بند گران
حر:
ايا مشرف معراج
دوش پيغمبر
شوم فداي تو اي
پادشاه کم لشگر
کسي که کرد در
اول جفات من بودم
کسي که جان
بسپارد برات من باشم
بده اجازه که جان
را کنم به قربانت
فداي جان تو و
ديدههاي گريانت
امام حسين:
که اي عزيز تو امروز
تازه مهماني
به نزد شاه
شهيدان تو بهتر از جاني
تو باش ساعتي
آسوده تا کس ديگر
رود محاربه اين
گروه بد اختر
حر:
خوش بود مهماننوازي
يا حسين
جا دهي از لطف
مهمان را به فردوس برين
تشنه لب گردم
فدايت اي شه با احترام
آب نوشم من ز دست
ساقي کوثر مدام
امام حسين:
شرط مهماني ارباب
وفا اين نبود
که چو مهمان برسد
قهر کند مهمان را
ميزباني چون من و
مثل تو مهمان عزيز
به دم تير فرستم
ز چه رو مهمان را
کنون که اين همه
داري هواي سرداري
بيا ز مهر بپوشم
تو را کفن باري
حر:
شوم فداي تو اي
پادشاه کرببلا
نما حمايت ياران
من ايا مولا
ايا گروه غريبان
خدا نگهدارت
خدا وجود شما از
بلا نگهدارت
امام حسين:
برادر و پسرت اي
حر نکو منظر
بود عزيز از قاسم
و علياکبر
برو که حضرت
پروردگار يارت باد
در اين سفر گل
مقصود در کنارت باد
حر:
ايا سست عهدان بياعتبار
خدا نشناسان بيننگ
و عار
منم حر شيرافکن
نامدار
منم شيعه شاه
دلدل سوار
منم آنکه از تيغ
من بيدرنگ
پريد است از روي
افلاک رنگ
منم چاکر خاندان
رسول
منم جان نثار
عزيز رسول
شما را مگر از
خدا شرم نيست
به دل رحم زين
کار و آزرم نيست
شمر:
کدام ابله بگو
اين چنين کار کند
که نقد را بدهد
نسيه اختيار کند
تمام حمله به حر
آوريد اي لشگر
زنيد طبل و
خروشيد جملگي يکسر
حر:
اي ستمگر من
ندانم از خدا برگشتهاي
غافلي اي دون ز
دين مصطفي برگشتهاي
لعنت حق بر تو
باد اي کافر شيطانپرست
گيرم از خود
بگذرم تو از خدا برگشتهاي
يا صاحب ذوالفقار
وقت مدد است
يا والد هفت و
چهار وقت مدد است
مصعب:
شوم فداي تو اي
شاه مسند تمکين
فداي جان تو جان
من حزين غمين
بده تو اذن که
جان را کنم به قربانت
فداي جان تو و
ديدههاي گريانت
امام حسين:
خوشا به حال تو
مصعب که رستگار شدي
مطيع امر خداوند
کردگار شدي
برو برو که خدا
يار و ياورت باشد
جزاي خير تو با
حي داورت باشد
مصعب:
ايا کوفيان ز حق
بيخبر
برون رفته از دين
خير البشر
چه خواهيد آخر ز
جان حسين
که مقتل شدند
ياوران حسين
حسين نور چشم
پيمبر بود
حسين زاده شير
داور بود
زهي سرخ رو آن که
در شأتين
شمارندم از
ياوران حسين
منم مصعب آن
نوجوان دلير
که لرزد ز شمشير
من شرزه شير
شمر:
ايا کوفيان مصعب
آمد به جنگ
ز عمر گرامش
بيامد به تنگ
بگيريد دو روي از
چهار سو
تو طبال بنواز
طبل عدو
مصعب:
شهنشاه دشت نجف
يا علي
مه آسمان و شرف
يا علي
شمر:
بگو شهاده سرت را
ز تن جدا سازم
ميان سر و تنت
طرح دوري اندازم
مصعب:
روم ز شوق کنون
جانب رسولالله
اقول اشهد ان لا
اله الا الله
حر:
رسيدم برادر
فدايت شوم
به قربان مهر و
وفايت شوم
بيا تا به دوشم
کشم نور عين
برم نعش تو من به
نزد حسين
حسين جان ببين تو
ز راه وفا
فدايي نمودم
برادر تو را
بگردانمش دور
عباس تو
شود جان به
قرباني جان تو
به دور سرت گردم
اي شاه دين
ببخشا گناه من دل
غمين
در اول اگر من
خطا کردهام
در آخر سرم را
فدا کردهام
برادر فداي برادر
تو را
نمودم به صد آه و
شور و نوا
سر خود نمايم
فداي سرت
به قرباني اکبر و
اصغرت
امام حسين:
شود راضي از تو
خداي جهان
برادر شهيد از
جفاي خسان
حر:
دوباره روم سوي
ميدان جنگ
برآرم دمار از دل
خار سنگ
دوباره رسيدم پي
کارزار
ز جان شماها
برآرم دمار
شهنشاه دشت نجف
يا علي
مه آسمان و شرف
يا علي
پسر حر:
چون که بابم رفته
در ميدان جنگ
زندگي ديگر مرا
در زير سنگ
ميروم من اذن
گيرم از وفا
از حسين شاهنشه
کرببلا
اي به قربان
غريبيات حسين
جان فداي بينصيبيات
حسين
اذن فرما بر من
زار حزين
تا کنم جان را
فدات اي دل غمين
امام حسين:
اي علي فرزند حر
نامدار
زاده حر دلير
کامکار
خوش بود در کودکي
قربان شدن
جان نثار حضرت
جانان شدن
رو خدايت در
پناهت اي پسر
عاقبت گردي به
خون تو غوطهور
پسر حر:
اي گروه بد
سگالان غيور
گشته از راه
حقيقت جمله دور
اين حسين فرزند
ختمالانبياست
نور چشم حضرت
خيرالنساست
زاده خرم سپهدار
عرب
از رياحي فخر
دارم در نسب
شمر:
دليران يکي طفل
آمد به جنگ
که خود را نمايد
چو شير و پلنگ
بود زاده حر گرد
دلير
که باشد به ميدان
عجب نره شير
نسازيد بر کشتن
او درنگ
زنيد از برايش
کنون طبل جنگ
پسر حر:
هر که باشد شيعه
خاص حسين
برکشد از دل نواي
يا حسين
حر:
از علي آيد صداي
يا علي
يا علي گويد به
آواز جلي
اي پسر قربان
بازويت پدر
خوف از دل دور کن
جان پدر
اي پسر برگو به
آواز علي
يا عليا يا عليا
يا علي
پسر حر:
اي پدر بنگر تو
بر من از وفا
در ميان اين
لعينان دغا
جنگ سازم تا کنم
جان را فدا
در نثار پادشاه
کربلا
هر زمان گو به
آواز جلي
يا عليا يا عليا
يا علي
حر:
من به قربان
صدايت اي پدر
دست بالازن ايا
نور بصر
تا که جان داري
به راه دوست گوش
باده عشرت ز جام
نازنوش
يا علي برگو به
آواز جلي
يا عليا يا عليا
يا علي
پسر حر:
دست بالا ميزنم
از بهر جنگ
زندگي ديگر مرا
در تنگ و ننگ
اي پدر بنگر به
آواز جلي
بر زبان من بود
نام علي
حر:
يا علي اي حيدر
لشگر شکن
يا علي باب حسين
و هم حسن
يا علي نصرت ببخشا
بر پسر
جان نثاري ميکند
همچون پدر
بر تو من
اميدوارم يا علي
يا عليا يا عليا
يا علي
پسر حر:
من ديگر ياور
ندارم يا حسين
کن نظر بر حال
زارم يا حسين
باب من بيکس بود
نور دو عين
هر دو ما گرديم
به قربان حسين
هر زمان گويم به
آواز جلي
يا عليا يا عليا
يا علي
شمر:
ايا گروه بگيريد
نقد جانش را
به خاک تيره
نشانيد ياورانش را
پسر حر:
هر که باشد شيعه
خاص علي
برکشد از دل صداي
يا علي
شمر:
بگو شهاده سرت را
ز تن جدا سازم
ميان سر و تنت
طرح دوري اندازم
پسر حر:
روم ز شوق کنون
جانب رسولالله
اقول اشهد ان لا
اله الا الله
حر:
رسد صوت فرزندم
اين دم به گوش
که بردست از دل
مرا صبر و هوش
خدايا گواهي که
با شور شين
پسر را نمودم
فداي حسين
نيامد صداي جوانم
امان
گمان شد به قربان
شاه جهان
کجايي علي جان
فدايت شوم
به قربان مهر و
وفايت شوم
ندارم ديگر چاره
با اشک و آه
بجز آنکه گردم در
و دشت را
علي داغ تو قد
بابت شکست
دوباره بيارم به
شمشير دست
دوباره کنم جنگ
از پر دلي
که شايد بيابم
نشان از علي
شه لافتا يا علي
يا علي
مه انما يا علي
يا علي
در اين جا زند
موج خون از چرا
يقين کشته گشته
است آن باوفا
از اين خون تازه
عيانم شده
از اين جا عبور
جوانم شده
ببوسيم تو را خاک
نيکو سير
که شايد نشاني
دهد از پسر
دهد بوي فرزندم
اين خاک آه
يقين کشته گشته
است آن با وفا
عزيزان همين نقش
طفل من است
همين بره قرباني
اکبر است
حلالزاده پسر
جان خوشا به احوالت
شهيد راه حسين
گشتهاي خوشا حالت
به دوشم بيا اي
مرا نور عين
رسانم تو را من
به نزد حسين
شه لافتا يا علي
يا علي
مه انما يا علي
يا علي
حسين جان نظر کن
به اين نوکرت
ببين بره قرباني
اکبرت
حسين جان نگر حال
من از وفا
پسر را نمودم به
راهت فدا
يا حسين از نوکرت
راضي شدي
راضي از اين نوع
جانبازي شدي
عزيز فاطمه از من
رضا شدي يا نه
به حشر ميرسدم
خون بها بگو يا نه
امام حسين:
خدا راضي از تو
است ايا نوجوان
که ديدي پسر را
به خونش تپان
جزاي تو با جد من
مصطفي
که کردي پسر را
به راهم فدا
حر:
خدايا شکر بر
مطلب رسيدم
پسر را پيش چشمم
کشته ديدم
رضايم از تو اي
آرام جانم
همين دم من به
نزدت ميهمانم
روم بار ديگر بر
سوي ميدان
نمايم جان فداي
شاه خوبان
يا صاحب ذوالفقار
وقت مدد است
يا والد هفت و
چهار وقت مدد است
شمر:
ايا پر دلان حر
به جنگ آمده
ز کوهسار خونين
پلنگ آمده
نسازيد بر کشتن
او درنگ
نوازيد از هر طرف
طبل جنگ
حر:
ايا امام جهان اي
شه سپهر جناب
بيا فداي سرت حر
کشته را درياب
به روز حشر شفيعم
شود حسين به خدا
اقول اشهد ان لا
اله الا الله
محمد است رسول و
علي وليالله
امام حسين:
اي طاير روضه
جنان حر شهيد
شهبال شکسته از
خسان حر شهيد
رفتي به جنان
خوشا به احوالت باد
دل کندي از اين
جهان حر شهيد
وبلاگ باغ دامغان
$
#روز1 محرم بياد
مسلم بن عقيل
##روزاول محرم
بياد مسلم
مسلم بن عقيل
اولين شهيد عشق
نويسنده: استاد
مرتضي آقا تهراني
«مسلم» پسر
«عقيل» پسر «ابوطالب» عليه السلام است. عقيل برادر امام علي عليه السلام و مسلم
پسر عموي امام حسين عليه السلام است. مادر مسلم کنيز بود و «عليّه» نام داشت(1) و
عقيل او را از شام خريده بود.
دعوت اهل کوفه از
امام حسين عليه السلام
هنگامي که اهل
کوفه نامههاي فراواني به امام ارسال داشتند، آن حضرت
مسلم را فراخواند و به همراه وي «قيس بن مسهّر» و «عبدالرحمن بن عبدالله» و عدهاي از فرستادگان را سفير خود نمود. آن حضرت، مسلم را
به چند چيز امر فرمود:
الف. تقواي الهي
داشته باشد؛
ب. اسرار حکومت
را پنهان بدارد؛
ج. به مردم لطف و
مرحمت داشته باشد؛
د. اگر مردم را
با هم متحد يافت، به سرعت امام را با خبر کند.
سپس امام نامههايي را به مردم کوفه به اين مضمون نوشتند:
اما بعد، به
تحقيق برادر و پسرعمويم و مورد اعتماد از اهل بيتم، مسلم بن عقيل را به سوي شما
فرستادهام، ايشان را امر کردهام تا که برايم بنويسد که آيا شما را با هم، همدل و
همداستان مييابد.
پس به جانم قسم، امام نيست مگر کسي که به حق قيام کند.(2)
حرکت مسلم از مکه
اواخر ماه مبارک
رمضان بود که مسلم بن عقيل از مکه به مدينه منوره حرکت کرد. ايشان به مسجد النبي
(صلي الله عليه و آله) رفت و در آنجا نماز گزارد. پس از آن با اهل و عيال خويش
خداحافظي کرد. سپس از «قيس» دو راهنما اجاره کرد تا که راه را به او نشان دهند. در
راه گرما و تشنگي آن دو را سخت آزار داد و آنها تاب نياوردند و در راه جان
دادند.(3)
مسلم راه را
ادامه داد تا به محلي رسيد که آنجا آب و آبادي بود. آن دو راهنما راه را به مسلم
نشان دادند تا «بطن جنت» (4)رسيد.
آنجا با قيس نامهاي را از سختي راه و مشکلات براي امام ارسال داشتند.
نامه مسلم اين گونه بود:
«اما بعد؛ من از
مدينه خارج شدم، در حالي که دو راهنما را براي طي راه اجاره کرده بودم، راه را گم
کرديم و به عطش افتاديم. چيزي نمانده بود که آنها جان بدهند تا اين که آخرالامر به
آب رسيدم. تنها نجات ما در لحظات آخر، نفس ما بود. اين حادثه موجب شد که آينده کار
را نيکو نبينيم.»
در پاسخ اين
نامه، امام اين گونه نوشت:
« اما بعد؛ البته
من خوف اين را دارم که آن گونه که تو (بد) پيش بيني ميکني، غير آن باشد که به تو تذکر دادهايم. همانگونه که تو را رهنمون شدهام، حرکت کن، والسلام.»
درسي که ميتوان گرفت: از اين ماجرا چند نکته به دست ميآيد:
1- از يطيّر به
صرف برخورد با حوادث ناگوار در آينده بايد پرهيز کرد که آن، گوياي وظيفه انساني
نيست؛
2- بايد در تشخيص
وظيفه و انجام دادن کاري که امام آن را توصيه ميکند، تلاش کرد؛
3- بايد در انجام
دادن رسالت الهي مقاومت و استقامت داشت.
مسلم به محل آب
خير «طيّيء» رسيد. در آنجا قدري استراحت کرد. سپس حرکت کرد تا اين که به مردي رسيد
که تيرش آهويي را نشانه رفته بود. وقتي به حيوان رسيد آن را کشت. مسلم با ديدن آن
صحنه گفت: «دشمن ما کشته خواهد شد، اگر خدا بخواهد.»(5)
ورود مسلم به
کوفه
مسلم به سمت کوفه
اسب ميراند تا اين که در پنجم شوال وارد کوفه شد.
(6) او به منزل «مختار بن ابي عبيد» وارد شد.(7) مختار شيعيان را دعوت کرد تا همه
گرداگرد مسلم فراهم آيند. پس نامه حسين عليه السلام را که پاسخ به آنها بود خواند.
آنها همه از شوق گريه کردند. در محضر او خطبا و سخنوران کوفي، چون « عابس شاکري»،
«حبيب اسري» خطبه خواندند.
اين خبر به
«نعمان بن بشير انصاري» که استاندار يزيد در کوفه بود رسيد. او از جاي برخاست و
براي مردم خطبهاي
ايراد کرد و آنها را تهديد کرد. پس از آن «عبدالله بن سعيد حضرمي» که با بني اميه
هم قسم بود به اعتراض از جاي برخاست و جلسه را ترک کرد. او و «عمّاره بن عقبه»
داستان لقمان را در نامهاي به
يزيد نوشتند و تصريح کردند که حاکمي که گماشته است يا ضعيف است يا اين که خود را
به ناتواني زده است.(8) پس از عبدالله، ساير جيرهخواران حکومتي از قبيل «عمارة بن وليد» و «عمر بن
سعد بن ابي وقاص» نامههاي
مشابهي براي يزيد فرستادند.(9)
علت ورود مسلم به
منزل مختار اين بود که مختار از زعماي شيعه به شمار ميآمد و به امام حسين عليه السلام وفادار بود. علاوه
بر اين، مختار داماد « لقمان بن بشير»- حاکم وقت کوفه - بود. بي ترديد تا زماني که
مسلم در خانه مختار اين بود که مختار از زعماي شيعه به شمار ميآمد و به امام حسين عليه السلام وفادار بود. علاوه
بر اين، مختار داماد «لقمان بن بشير» - حاکم وقت کوفه - بود. بي ترديد تا زماني که
مسلم در خانه مختار بود لقمان بن بشير متعرض او نميشد. اين انتخاب مسلم گوياي درايت و احاطه او به
موقعيتهاي اجتماعي است.(10)
بيعت با مسلم در
کوفه
مردم پس از آگاهي
از ورود مسلم، فوج فوج با نماينده امام بيعت کردند تا اين که نام بيعت کنندگان در
دفتر مسلم از مرز هشتاد هزار نفر گذشت.(11)
درباره تعداد
بيعت کنندگان با سفير امام قدري اختلاف وجود دارد که از آنها به شرح زير ياد ميکنيم:
1- تعداد بيعت
کنندگان با مسلم را بالغ بر هجده هزار نفر نوشتهاند؛(12)
2- تعداد بيعت
کنندگان بيست و پنج هزار نفر بوده است؛(13)
3- تعداد بيعت
کنندگان بيست و هشت هزار نفر بوده است؛ (14)
4- تعداد بيعت
کنندگان سي هزار نفر بوده است؛ (15)
5- تعداد بيعت
کنندگان با مسلم را بالغ بر چهل هزار نفر بوده است. (16)
محورهاي بيعت
مردم با مسلم
مردم با شوق
فراوان بيعت خود با مسلم را بر چند اصل استوار ساختند:
1- دعوت مردم به
کتاب خدا و سنت رسول او؛
2- پيکار با بي
دادگران؛
3- دفاع از
مستضعفان؛
4- رسيدگي به حال
محرومان جامعه؛
5- تقسيم غنائم
به طور مساوي در بين مسلمانان؛
6- ردّ مظالم
(بازگرداندن حق مظلوم) به اهل آن؛
7- ياري اهلبيت عليه السلام؛
8- مسالمت با
کساني که سر ستيز ندارند؛
9- پيکار با
متجاوزان. (17)
درسي که ميتوان گرفت: بايد به اين اصول معقول و مقبول نگريست و
اين که چگونه مردم به درستي راه حق را بازيافته بودند.
نامه مسلم به
امام حسين عليه السلام
بيعت اکثر مردم،
مسلم را مطمئن کرده بود که امام اگر به کوفه بازآيد، همه چيز از نو بنا خواهد شد.
او در نامهاي به
حضرت نوشت که هيجده هزار نفر از مردم کوفه بيعت کردهاند. از امام خواست که با شتاب به کوفه رهسپار شوند؛
چرا که مردم سخت مشتاق ديدار اويند.
مسلم نامه خود را
ضميمه نامه اهل کوفه کرد و به «عابس بن ابي شبيب شاکري» سپرد تا به همراه «قيس بن
مسهّر صيدواي» به خدمت امام برسانند. (18)
يزيد و کوفه
خبر ارسال نامه
مسلم به يزيد رسيده بود. او به والي تازه براي کوفه ميانديشيد. «سرجون» (19) غلام وفادار پدرش (معاويه) را
احضار کرد و او را از وضع کوفه، «نعمان بن بشير» و بيعت مردم آگاه ساخت و در مورد
والي جديد کوفه از او نظر خواست.
سرجون گفت: «اگر
پدرت معاويه اينک زنده ميشد نظر
او را به کار ميبستي؟»
يزيد گفت: «آري».
سرجون کينه يزيد به ابن زياد را ميدانست.
فرمان معاويه را که قبل از مرگ براي عبيدالله نوشته و او را به حکومت کوفه نصب
کرده بود بيرون آورد و به يزيد نشان داد. پس از آن بود که يزيد عبيدالله بن زياد
را که والي بصره بود به ولايت کوفه نيز گماشت. اين فرمان به همراه نامهاي توسط «مسلم بن عمرو باهلي» براي عبيدالله بن زياد
فرستاده شد. (20)
يزيد نامهاي براي عبيدالله نوشت: «افرادي که روزي مورد ستايشاند، روز ديگر به ننگ و نفرين دچار ميشوند، و چيزهاي ناپسند به صورت دل پسند در ميآيند و تو در مقام و منزلتي قرار داري که شايسته آن
هستي، به قول شاعر عرب: تو بالا رفتي و از ابرها پيشي گرفتي و بر فراز آنها جاي
گرفتي. براي تو جز مسند خورشيد جايگاهي نيست.»(21)
او در اين نامه
به عبيدالله فرمان داد که در عزيمت به کوفه شتاب کند و پس از دستگيري، مسلم به
عقيل را به قتل رساند يا تبعيد کند. (22)
درسي که ميتوان گرفت: گاه اهل خلاف در کنار يکديگر قرار ميگيرند تا که به اهداف باطل خود برسند. بر اهل ايمان
و تقوا است که با وجود وجوه اشتراک فراوان، متحد شوند و سپاه کفر و شرک را به زانو
درآورند.
پي نوشت :
1- الطبقات
الکبري، ج 4، ص 29.
2-ترجمه برگرفته
از متن ابصار العين، ص 79.
3-ابصارالعين، ص
79.
4- جنت، محل آبي
بوده که به قبيله کلب متعلق بوده است. معجم البلدان، ج2، ص343.
5- تاريخ الامم و
الملوک، ج 5، ص 355 .
6- مروج الذهب،
ج3، ص 248.
7- تاريخ الامم و
الملوک، ج 5، ص 355 .
8- ابصار العين،
ص80 .
9- الارشاد، ج 2،
ص41.
10- حياة الامام
الحسين، ج 2، ص 345 .
11- اللهوف، ص16
.
12- الارشاد، ج2،
ص41 .
13- نفس المهموم،
ص58 .
14- حياة الامام
الحسين، ج2، ص247 .
15-تاريخ ابي
الفداء، ج1، ص200/ حياة الامام الحسين، ج2، ص 247 .
16-تاريخ ابي
الفداء، ج1، ص200/ حياة الامام الحسين، ج2، ص 247/ مثير الاحزان، ص 11.
17- حياة الامام
الحسين، ج2، ص 345 .
18- مثيرالاحزان،
ص 32 .
19-«سرجون بن
منصور» از نصاراي شام بود. معاويه براي اداره حکومت با او مشورت ميکرد. پدرش منصور از طرف «هرقل» قبل از فتح شام
مسئوليت بيت المال را به عهده داشت. پسر سرجون نيز در دولت اموي داراي پست و مقام
بود. پيش از اين عمر بن خطاب از استخدام مسيحيها در امور کشوري منع کرده بود، مگر اين که مسلمان
شوند. مقتل الحسين مقرم، پاورقي، ص 148.
20-الکامل في
التاريخ، ج2، ص 535/ سماوي، ابصار العين، ص80 .
21-اين عبارات
گوياي کينه قبلي يزيد به عبيدالله بود که اينک به سبب ضرورتي که پيش آمده بود از
او اين همه مدح و ثنا ميگفت.
22-مقتل الحسين
مقرم، ص 148.
منبع: ياران
شيداي حسين بن علي عليهماالسلام
سايت راسخون
$
##روي دارالاماره
روي دارالاماره
اَ لسَّلامُ
عَلَيكَ يامُسلِمَ بنَ عقيلَ بنَ ابيطالب وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ وَفَيْتَ بِعَهْدِ
اللَّهِ وَ بَذَلْتَ نَفْسَكَ فِي نُصْرَةِ حُجَّةِ اللَّهِ وَ ابْنِ حُجَّتِهِ
حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ أَشْهَدُ لَكَ بِالتَّسْلِيمِ وَ الْوَفَاءِ وَ
النَّصِيحَةِ لِخَلَفِ النَّبِيِّ الْمُرْسَلِ وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ
روي دارالاماره
ميشوم كشته بي
وفائي
پاره قلب زهرا
كجائي
مسلمت شد فدائي
كاش
نامه مسلم را
تونخواني اي آقا
سوي كوفه نيائي
ياسيدي ياسيدي
ياسيدي ياثارالله
ياسيدي ياسيدي
ياسيدي ياثارالله
ازبلنداي كوفه
ميدهم اي عزيزم
سلامت
هستي من شده
نذرنامت
هستم آقا غلامت
واي
هركه اينجا مهمان
است
قسمتش سنگباران
است
راس زينب سلامت
ياسيدي ياسيدي
ياسيدي ياثارالله
امام حسين(ع)
مسلم را به کوفه فرستاد. چهار، پنج روزي که مسلم در کوفه بود هيجده هزار نفر با
مسلم بيعت کردند. مسجد کوفه مسجد بزرگي است وقتي مسلم نماز مي خواند تا دم در مسجد
از جمعيت پر مي شد. يک شب عبيدالله اعلام کرد هر کس اطراف مسلم باشد و از مسلم
طرفداري کند دستگيرش مي کنيم. مسلم بن عقيل نماز مغرب را خواند. بين نماز مغرب و
عشاء پشت سرش را نگاه کرد، ديد يک نفر هم پشت سرش نيست. همه رفته بودند. تمام مردم
شهر مضطرب هستند. در شهر پخش شده بود که طرفداران مسلم را دستگير مي کنند يکي
شوهرش خانه نيست مي گفت: نکند شوهرم را گرفته باشند. يکي پسرش بيرون است.يکي
برادرش نيست. مسلم کنار کوچه اي از استر پياده شد و سرش را به ديوار گذاشت. زني
جلوي در نشسته بود. اسمش طوعه بود. او هم منتظر پسرش بود تا برگردد. ديد آقايي از
استر پياده شد و سرش را به ديوار گذاشته است. گفت: آقاجان! چرا سرت را به ديوار
خانه من گذاشتي؟ چرا به خانه ات نمي روي؟ دفعه سوم که زن سوال کرد، مسلم گفت: آب
داري براي من بياوري؟ زن رفت آب آورد. مسلم باز همانجا ايستاد. آن زن گفت: آقاجان!
چرا به خانه ات نمي روي؟ صدا زد: مادر من خانه ندارم. زن گفت: شما کي هستي؟ گفت:
من مسلم بن عقيل هستم.
جان ختم المرسلين
در کوفه جا دارد ندارد
بهتر از روح
الامين در کوفه جا دارد ندارد
افسر جانباز حق
در کوفه سرگردان و بي کس
نايب سلطان دين
در کوفه جا دارد ندارد
مسلم بي خانمان
در کوچه ها مي گردد امشب
يک جهان ايمان و
دين در کوفه جا دارد ندارد
امتحان حق نگر
ازآن مسلمان و مسلم
مسلم است اي
مسلمين در کوفه جا دارد ندارد
مسلم آن شب را در
خانه طوعه ماند. هنگام صبح پسر اين زن به دارالامارة خبر داد در خانه آنهاست.
عبدالله بن عباس با هفتاد سوار آمد و خانه را محاصره کردند. يک وقت زن آمد داخل
اتاق صدا زد: آقاجان! مسلم بن عقيل! خانه را محاصره کردند. مثل اينکه فهميده اند
شما داخل خانه ما هستيد. مسلم بن عقيل از خانه بيرون آمد سوار اسبش شد. شمشير مي
زند و مي کشد. دشمنان را روي زمين مي ريزد. اين بي انصافها دسته هاي ني را آتش
زدند و از بالاي بام بر سرش ريختند. همه بگوييد: غريب مسلم! غريب مسلم!
بعد از پيکار
عظيم مسلم را گرفتند. دست مسلم را به پشت سر بستند. او را به طرف دارالامارة
آورند. وقتي عبيدالله رسيد شروع کرد به گريه کردن. عبيدالله گفت: چرا گريه مي کني؟
کسي که در اين کارها مي افتد بايد پيه کشته شدن هم به تنش بمالد. چرا گريه مي کني؟
صدا زد: عبيدالله! به خدا قسم اگر براي خودم . کشته شدن گريه کنم. گفت: پس براي چه
گريه مي کني؟ گفت: دلم مي سوزد که نامه نوشته ام تا حسين(ع) به کوفه بيايد. مي
ترسم امام حسين (ع) دست زن و بچه اش را بگيرد و به طرف شما مردم بي وفا
بيايد.هنگامي که مي خواستند او را بکشند فرمود: عبيدالله! سه وصيت دارم. اول وصيتم
اين است وقتي مرا کشيد بدنم را روي خاکها نگذاريد! مرا دفنم کنيد. وصيت دومم اين
است که هفتصد درهم در کوفه قرض دارم، زره مرا بفروشيد و قرضهايم را ادا کنيد. يک
وصيت ديگر هم دارم وآن اينکه دلم مي خواهد يک نامه بنويسيد که حسين(ع) نيايد. آي
غريب حسين! حسين!...
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
آقا مسلم بن عقيل درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
منبع : روضه
مرحوم كافي
$
##تشنه ام تشنه
ولي آب گوارايم نيست
تشنه ام تشنه ولي
آب گوارايم نيست
اَ لسَّلامُ
عَلَيكَ يامُسلِمَ بنَ عقيلَ بنَ ابيطالب وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ وَفَيْتَ بِعَهْدِ
اللَّهِ وَ بَذَلْتَ نَفْسَكَ فِي نُصْرَةِ حُجَّةِ اللَّهِ وَ ابْنِ حُجَّتِهِ
حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ أَشْهَدُ لَكَ بِالتَّسْلِيمِ وَ الْوَفَاءِ وَ
النَّصِيحَةِ لِخَلَفِ النَّبِيِّ الْمُرْسَلِ وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ
تشنه ام تشنه ولي
آب گوارايم نيست
بين اين قوم کسي
تشنه ي آقايم نيست
هيچ کس نيست که
سرگرم تماشايم نيست
نفسم مانده و
جاني به سر و پايم نيست
من که شرمنده ام
اي تشنه به اندازه ي شهر
چشم بر راه توام
بر سر ِ دروازه يِ شهر
يک نفر بودم و يک
شهر مرا زخم زدند
يک تن امّا همه
از رسم و وفا زخم زدند
بي کس ام ديده
ولي در همه جا زخم زدند
سنگ آورده و از
بام و هوا زخم زدند
زخم بر من زده و
کرده تماشا کوفه
امتحان کرده نوک
نيزه ي خود را کوفه
تيري آماده شد و
با بدنم تمرين کرد
تيغه اي ساخته
شد، روي تنم تمرين کرد
پنجه اي سرزده با
پيروهنم تمرين کرد
سنگ انداز ببين
با دهنم تمرين کرد
خواستم تا بپرم
از بدنم بال افتاد
کارم آخر به تهِ
گودي گودال افتاد
آنکه ديروز نظر
بر نظرم مي انداخت
ديدي امروز چه
خون بر جگرم مي انداخت
چوب آتش زده از
دور و برم مي انداخت
شاخه ي شعله ور و
نخل سرم مي انداخت
دست من بند زده،
موي مرا ميسوزاند
دستگرمي سر
ِگيسوي مرا ميسوزاند
واي اگر يک نفر
اينجا تک و تنها گردد
آنقدر داغ ببيند
که قدش تا گردد
بعد، از دشنه و
سر نيزه محيّا گردد
آنقدر زخم زنندش
که معمّا گردد
به سرم آمده و
باز همان خواهد شد
رسم اين است و
سرم سهم سنان خواهد شد
رسم اين است که
اوّل پر او مي ريزند
بعد از او دور و
بر پيکر او مي ريزند
بعد با خنجر خود
بر سر او مي ريزند
بعد از آن هم به
سر خواهر او مي ريزند
آخرش هم همه بر
روي تنش مي کوبند
نعل تازه زده و
بر بدنش مي کوبند
(حسن لطفي)
آوردنش تو
دارالاماره،دست بسته،همه ي بدن خون آلود،لب پاره، دندونها شكسته، آب آوردن، يه
بار، دوبار، سه بار، هربار خون لب ها ريخت، ديد نمي تونه بنوشه، گفت:مثل اينكه،
بايد لب تشنه جون بدم، آيا كسي پيدا ميشه، از جانب من به اربابم، به آقام، به
امامم پيام من رو برسونه، چون از در كه وارد شد، گفتند:به امير سلام كن، گفت: اين
امير، امير شماست، امير من حسينه، جانم فداي اين مردي كه، خداوندگار حماسه است، بزرگترين
پيش قراوله، من علميش رو برات بگم، رفقا نكته مهمه، انگار كه علم لدُن داره، انگار
كه نيابت فقط، نيابت اينكه فقط بياد يه سفارتي داشته باشه، نيست،حرف هايي ميزنه،
كه اين بوي دست داشتن، در عالم معنا رو داره، داشت از در مي اومد بيرون ديد طوعه،
پيرزن داره گريه ميكنه، ميلرزه،گفت: آقا، فرمود ناراحت نباش، لقد اديت ما عليك من
البر، اونچه به گردنت بوده كار خير، انجام دادي، حديث شناس ها مي دونن، يعني تو
مقام شهيد داري، بالاترين مقام، يه شب كنيزي كرد، واي اگه يه عمر نوكري قبول نشه،
يه شب كنيزي كرد، حكم داره صادر ميكنه مسلم، آيا
پيش بيني نمي كني اين دو روز ديگه عوض شه؟ آدميزاده، امشب با شماست، مثل
زُبير، زُبير در قضاياي حضرت زهرا سلام الله عليها، دفاع ميكرد از علي، زُبير جزو
حاميان اهلبيت بود، عاقبتش اونجور به شر شد، آقا مسلم پيش بيني نمي كني اين راهش
كج بشه يه دو روز ديگه، عوض بشه؟ نه!مسلم انگار حكم داره از عالم بالا، انگار امام
حسين عليه السلام برا مسلم همه چيز رو گفته، يا اينكه تو خونه اتفاقاتي افتاده اين
خيالش راحت شده،گفت به طوعه: وَأخذتِ
نصيبك من شفاعة رسول الله ( صلى الله عليه وآله )، تو نصيبت رو از شفاعت پيغمبر
گرفتي خيالت راحت باشه، پيغمبر قيامت دست تو رو ميگيره، بعد ديد تعجب كرد طوعه،
براي اينكه آروم بشه، فقط اشاره كرد، گفت: من ديشب يه ذره خوابم برد، خواب عموم
علي رو ديدم، به من فرمود: انت غداً معي تو فردا بامني، يعني طوعه، ديگه امشب
مهمون نداري، من مهمون يه شبت بودم، امشب سر من دارالاماره است،
داد پناهم
سحر يك زن والا گهر
گشت نرفته سفر
همسفر عشق تو
اين بدن رو آويزه
قناره كردن(قُلاب گوشت،چنگك قصابي)، معلوم اون كه ميگه ديدم پاي مسلم تو دست بچه
هاست، بعد از بازار قصاب ها بوده، چيكار كرده بود قصاب،...
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
آقا مسلم بن عقيل درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
متن روضه شهادت
مسلم بن عقيل- سعيد حداديان
تشنه ام تشنه ولي
آب گوارايم نيست
اَ لسَّلامُ
عَلَيكَ يامُسلِمَ بنَ عقيلَ بنَ ابيطالب وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ وَفَيْتَ بِعَهْدِ
اللَّهِ وَ بَذَلْتَ نَفْسَكَ فِي نُصْرَةِ حُجَّةِ اللَّهِ وَ ابْنِ حُجَّتِهِ
حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ أَشْهَدُ لَكَ بِالتَّسْلِيمِ وَ الْوَفَاءِ وَ
النَّصِيحَةِ لِخَلَفِ النَّبِيِّ الْمُرْسَلِ وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ
حال ســفير بي
کـس تــو رو بـــه راه نـــيست
جـــز مـــکــر
از اهـــالي اينـــجا نــديــــده ام
ديــوار هــم
سفير تــو را تــکــيه گـاه نيــست
آوارگــي مـــن
بـــه تـــماشـــا کشـــيده اســت
در ايـــن ديار
بهـــر غــريــبان پنــاه نـيــست
تـــرسم بود
کـــه ســاقي تان را نــظر زنــنـد
چشـــــمي براي
ديـــدن رخـــسار مــاه نيست
اين قدر گويمت که
در اين شهر خون پرست
مـُثــــله
نـــمودن تـــن کشـــته گـــناه نـيست
(محمد حسين
رحيميان)
شب اول،ببين
عزتُ،هر كجا مي خوان روضه ي حسين عليه السلام شروع كنن،با مسلم شروع مي كنن،دروازه
ورود به محرم روضه ي اين آقاست،اولين شهيد اين هفتاد و دو نفر مسلم ِ،اين عزت
نيست؟اين مزد نيست؟سلام خدا به اين آقا،خيلي نمي خوام شب اول اذيتت كنم،اما دلم
راضي نمي شه از شب اول بگذرم،هي به خودم ميگم مراعات كن،صدا رو نيگه دار،ده شب مي
خواي ناله بزني،بعد به خودم ميگم از كجا معلوم فردا شب بيام،از كجا معلوم امشب شب
آخر محرمت نباشه،آقا جان بذار يه جوري گريه كنم،اگه امشب گفتند پاشو بساط خودتو
جمع كن،خيلي اين غزل جانسوزه من كه امروز روضه رو مرور مي كردم،گفتم ديگه نمي خواي
روضه بخوني،از بس كه اين غزل،مرثيه حرفشو قشنگ مي زنه،ببين اين آقا چقدر غريب شده،خيلي سخته آقا غربت،اونم
براي يه مرد،اونم تو يه شهر غريب
دل اين شهر براي
نفسم تنگ شده
زبانحال مسلم با
آقا و اربابشه،خيلي مسلم حسين رو دوشت داشت،خيلي به آقا ابي عبدالله علاقه
داشته،بي خود نيست به اين درجه رسيده
دل اين شهر براي
نفسم تنگ شده
شما هايي كه جلو
ميشينيد،خيلي وظيفه تون سنگينه،نبايد همين جوري بشيني،من معتقدم تو روضه ابي
عبدالله همه بايد كمك كنند،يكي ناله
بزنه،يكي گريه كنه،يكي زبون بگيره،يكي زمزمه كنه،بخدا قسم هركي كه رفته،هركي كه
اين محرم دستش كوتاه شده،اين جمله جمله ي مشتركي بين همه ي رفته هاي زير خاك،وقتي
مي بينيشون ،همه مي گن اي كاش ما يه بار ديگه بيايم يه حسين ديگه بگيم،اي كاش زنده
بشيم يه محرم بيايم يه گوشه برا حسين گريه كنيم،اون وقت تو راحت از دست بدي جفا
كردي،شب هاي ديگه مياي جلو بايد با همه ي وجودت ناله بزني.
دل اين شهر براي
نفسم تنگ شده
جان من كوفه ميا
كوفه دلش سنگ شده
خوب گشتم همه جا
را خبري نيست نيا
همه شادند آخر
دوباره خبر جنگ شده
آب و جارو شده
اين شهر براي سر تو
آقا جان نمي دوني
چه خبره تو اين كوفه،يكي داره شمشيرشو آماده مي كنه،يكي داره نيزشو تيز مي كنه،
آب و جارو شده
اين شهر براي سر تو
كوچه هاشان همه
پاكيزه و كم سنگ شده
هركي سنگ پيدا
ميكنه،بيايد بريم كربلا،يكي داره مياد،حسين
همه جا صحبت از
غارت اموال شماست
بخدا بيعتشان حقه
و نيرنگ شده
چه بيعتي،هجده
هزار نفر،شوخي نيست،بخدا امشب و شب هاي ديگه بياييد،فقط گريه نباشه،هجده هزار نفر
بيان بيعت كنن،اون وقت برگردي بعد نماز مغرب،ببيني هيچكي نيست،يه مرد نبود اين آقا
رو راه بده تو خونش،اين آقا خيلي مظلومه رفقا،برا مسلم مايه بذار،خيلي ها به ما مي
گن،چرا شب اول مسلم مي خونيد؟براي اينكه اين آقا خيلي مظلومه،دو نفرند تو شهداي
كربلا، كه تو زيارت نامه شون اومده،اشهد انك مظلوم،دو نفرند كه اشاره به
مظلوميتشون شده،يكي مسلم،يك هم عباس،مي دوني چرا اين دو نفر مظلومانه شهيد
شدند،چون اين دو نفر،چند نفر يكي جنگيدند، هر دونفر به آب هم رسيدند،آب
نخوردند،هجده هزار نفر ميان بيعت كنند،يه مرتبه صحنه خالي بشه،آي رفيق يه جمله بگم
وسط روضه،امر دارم وسط روضه ميگم،نگي خيلي حاشيه ميري،آي رفيق،آي جوون بيعت با اين
آقا مال زمان مسلم نبود مال الان هم هست،الانم اگه مي خواي جزو سپا كوفه
نباشي،بايد بدوني زير خيمه ي حسين بايد جات و نگه داري،يه كاري نكني بري جزو كوفي
ها،برگشت پشت سرش رو نگاه كرد،غريبانه بلند شد،تو كوچه هاي كوفه،از اين كوچه به
اون كوچه،هي دست رو دست مي زد،الهي دستم بشكنه،چرا نوشتم به حسين بيا،اينها چه
مردمي هستند،هي از اين كوچه به اون كوچه،خسته شد پشت در يه خونه سر به ديوار
گذاشت،پير زن در و باز كرد،ديد يه آقاي قد بلند،محاسن ،هيبت،كسي بود برا خودش
مسلم،آقا چرا اينجا ايستادي،چيزي مي خواي اين وقت شب،مي خواي برات آب بيارم،از سر
و وضعت پيداست آشفته اي،تشنه اي،يه مقدار آب براش آورد،گفت:مي تونم ازتون يه
سئوالي بكنم،شما مگه تو اين شهر خونه نداريد،گفت نه من تو اين شهر غريبم،آخ غريب
آقا،گفت:چرا غريبيد،اين وقت شب تو كوچه هاي كوفه چيكار مي كني،گفت:منو مي
شناسي،گفت نه آقاجان،گفت: من سفير حسينم،من مسلم بن عقيلم،تا گفت من مسلمم،طوئه كه
وجودش مملوء از محبت ابي عبدالله بود،دست و پاشو گم كرد،گفت:خوش اومدي آقا،جوونم
فداي شما،عجب سعادتي در خونه ي منو زده،شما كجا خونه طوئه كجا؟دروباز كرد،گفت:آقا
قدم رو چشماي من بذاريد،من خيلي به ارباب شما علاقه دارم،من از شيعيان شما هستم،مي
توني امشب منزل من باشي،اومد وارد خونه طوئه شد،چي كار كرد اين زن كه تو تاريخ
اسمش موند،چه پذيرايي از جناب مسلم كرد،ظاهراً وضع خونه ايش خوب بوده،بهترين اتاق
و در اختيار مسلم گذاشت،بهترين پذيرايي رو از او كرد،اما ديد اين آقا لب به غذا نمي زنه،هي غذا براش مي
اورد،هي مي گفت:مياي لااقل زينب و نيار،چي مي گي؟لااقل مي آي،علي اصغر و
نيار،اصلاً مي ديد اين آقا تو يه حال و هواي ديگه اي است،لااقل مي آي رقيه رو
نيار،اي واي اي واي،خيلي طول نكشيد،تا فهميدن مسلم تو خونه ي طوئه است،ريختند دور
وبر خونه ،خونه رو از چهار طرف،محاصره كردند،مي دونند،اومدن كي و ببرند،گرفتن شير
كار سختيه،اونم شيري كه عموش علي است،تا ريختن در خونه،من خيلي سعي كردم نرم تو
اين فضا،ولي يه طرف دلم مي گه شب اوله ديگه،شب اول از حضرت زهرا نگيم نمي شه،شب
اول از مادرمون كمك نگيريم نمي شه، شب اول اونم اين همه بچه سيدا دور منبر،بچه سيدا
يادشون نره فردا شال بندازن،تا طوئه فهميد اومدن دم در،به مسلم گفت:غصه نخوري، من
خودم مي رم دم در،همچين كه اومد بره دم در اهل كنايه،مسلم گفت:كجا داري ميري؟ تو
يه زني،اينها عقل ندارن،اينها مروت ندارن،شايد مي خواست بگه،يه زن رفت پشت در،براي
همه عالم بسه،كسي حيا كنه،نه تا فهميد زهرا پشت دره،رفتم توي روضه بذار بگم،خودش
تو نامه اي كه به معاويه لعنت الله عليه نوشت،گفت:تا فهميدم فاطمه پشت دره،برگشتم
عقب ،گفتم :نه،من با زهرا كاري ندارم،اما ياد علي اوفتادم، شب اول چي دارم مي
گم،اومدم پشت در چنان لگدي به در زدم،صداي شكستن استخانهاشو شنيدم،كجا مي ري
طوئه،بذار من برم،رفت مسلم گفت: چنان بلايي سرشون بيارم،كه يادشون بيافته من برادر
زاده ي علي ام،اومد،اگه عموم علي نتونست كاري كنه،دستش بسته بود،من كه دستام بسته
نيست،اگه ايستاد جلوش چشماش فاطمه شو زدند،محكوم به صبر بود،من كه محكوم
نيستم،دماري در بيارم،نمي دونيد چكار كرده،بريد تاريخ رو بخونيد،بريد بخونيد،كاري
كرد مسلم،مي ريختن ده نفري دورش،مي گرفت پرت مي كرد،رو پشت بوم ها،اين جوري،كاري
كرد،كه لشكر هرچي مي رفت جلو،لت و پار برمي گشت،نانجيب صداش بلند شد،گفت چه
خبره؟مگه يه نفر اين قدر لشكر مي خواد،بريد كار مسلم رو بسازيد،يكي از اين كوفيا
گفت:چي داري مي گي؟اين جمله ي تاريخه،گفت:فكر كردي ما به جنگ يكي از بقال هاي كوفه
مي ريم،اين مسلمه اين سفير حسينه،اين نمي شه تنهايي باهاش،مبارزه كرد،زنها بالا
پشت بام ها نيزه آتيش مي زدند،مي ريختند،هركي هرچي تونست انجام داد،مسلم رو
نتونستند بگيرند،آخرشم اين آقا رو با نيرنگ،به دام انداختند،يه چاله اي درست
كردند،روش و پوشوندند از ني،كشوندنش سمت چاله،انداختنش تو اين چاله، دستاشو
بستند،ريسمان به گردنش انداختند،كشوندنش تو كوچه هاي كوفه،ديدن هي زير لب داره مي
گه حسين،يه نشوني بدم،اول اوفتاد تو گودال،بعد سرش رو بريدند،اربابشم اول اوفتاد
تو گودال،همه بگيد حسن.....اما يه فرقي داشت،مسلم با اربابش يه فرقي داشت،مسلم و
از بالاي دارالاماره انداختند،پاهاشو بستند به اسب،تو خاكها و تو كوچه ها
كشيدند،فقط اسبها پاهاشو كشيدند،اما حسين و اسب ها رو بدنش رفتند،همه بگيد حسين...
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
آقا مسلم بن عقيل درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
متن روضه شهادت
مسلم بن عقيل عليه السلام-ميرداماد
منبع: كتاب گودال
سرخ
از اعتبار
حُرمَتِ گفتارهايشان
اَ لسَّلامُ
عَلَيكَ يامُسلِمَ بنَ عقيلَ بنَ ابيطالب وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ وَفَيْتَ بِعَهْدِ
اللَّهِ وَ بَذَلْتَ نَفْسَكَ فِي نُصْرَةِ حُجَّةِ اللَّهِ وَ ابْنِ حُجَّتِهِ
حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ أَشْهَدُ لَكَ بِالتَّسْلِيمِ وَ الْوَفَاءِ وَ
النَّصِيحَةِ لِخَلَفِ النَّبِيِّ الْمُرْسَلِ وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ
از اعتبار
حُرمَتِ گفتارهايشان
مغرب شکست بيعتِ
بسيارهايشان
يک پيره زن فقط
به سَفيرت پناه داد
ماندم چه شد
تعارف و اصرارهايشان؟
کوفه مرا ز روي
تو شرمنده کرده است
سر مي زنم ز غُصه
به ديوارهايشان
جاي طناب، بر
دهنم مشت مي زدند
اينجا همه عوض
شده رفتارهايشان
محصول باغ ها همه
خرج سپاه شد
از خار و سنگ پر
شده انبارهايشان
خرما فروش يک شبه
خنجر فروش شد
تغيير کرده کاسبي
و کارهايشان
سکه شده فروختن
چکمه هايشان
رونق گرفته دکه
يِ نجارهايشان
بر روي ميخ جسم
مرا پشت و رو زدند
لعنت به رسم کوفه
و هنجارهايشان
اينجا سر ِ برادر
ِتو شرط بسته اند
غوغا شده ميان
کماندارهايشان
اينجا براي غارت
خلخال و روسري
خُرجين خريده اند
خريدارهايشان
(جواد پرچمي)
توي مجلس گشت
مسلم، يه آشنا پيدا کنم، براش وصيت كنم،نگاه كرد،ديد قوم و خويشش عمر سعد
وايستاده،ببين چقدر بده برا مسلم،يعني نزديك تر از عمر سعد پيدا نكرد،همه كثيف
بودند،اين ديگه بدتر از همه،گفت:يه حرف سرّي دارم باهات،كشيدش كنار،گفت:من حرف
سرّي گوش نمي دم،ابن زياد گفت:برو گوش بده ببين چي ميگه،صداش زد،اومد
كناري،گفت:من600درهم از وقتي كه اومدم،قرض گرفتم،بعد از شهادت من اين زره رو
بفروش،قرضم رو بده،جنازه ام رو تحويل بگير،دفن كن،سه تا وصيت كرد،رفت به ابن زياد
گفت:ابن زياد گفت:باتو سرّي حرف زده،تو داري به من ميگي،ابن زياد اعتراف
كرد،اينقدر كثيف بوده عمرسعد،خدا لعنتش كنه،رفت بالاي دارالاماره،سرش رو خواستند
از گردن جدا كنند،يه نگاهي به سمت مدينه و مكه كرد،السلام عليك يا اباعبدالله،حسين
جون برات نامه نوشتم بياي كوفه،اما نيا،وصيت كرد،وصيت سومش به عمر سعد لعنت الله
عليه،اين بود،يه نامه بنويس بده به يكي بفرست برا حسين بن علي پسر عموم،نيا
كوفه،اينها خيلي نامردند.
صبح شد يک طرف
سرم افتاد
يک طرف نيز پيکرم
افتاد
از روي پشت بام افتادم
با عليک السلام
افتادم
بدن من شکست
خوشحالم
سر راهت نشست
خوشحالم
بي سبب نيست اين
که خوشحالم
زن و بچه نبود
دنبالم
يعني ميگه:هرچي
بود من جلو زن و بچه ام اذيت نشدم،اونهارو اسير نگرفتن،اما تو...
آي مردم سپاه بي
نفرم
صبح خالي نبود
دور و برم
حرفي از زخم با
پرم نزنيد
اين همه سنگ بر
سرم نزنيد
آي مردم گناه من
عشق است
بهترين اشتباه من
عشق است
آي مردم کم حيا
بد نيست
بي وفا ها کم وفا
بد نيست
سنگ خوردم شکست
کوزه ي من
غصه خوردم شکست
روزه ي من
نفسم را سير کردم
و بعد
وسط کوچه گير
کردم و بعد
کو چه هايي که
تنگ و باريکند
روز هم چون شبند
تاريکند
بدي کوچه هاي تنگ
اين است
مي شود هر طرف ره
را بست
فقط منظورش به
كوچه ي تنگ كوفه نبوده،برا زهرا هم اشاره داره
مثلاً کوچه اي که
زهرا رفت
از تنش تازيانه
بالا رفت
مثل اين مردمي که
بي عارند
مثل اينها مدينه
بسيارند
مثل اين ها مدينه
هم بودند
دور بيت الحزينه
هم بودند
تو نبودي مدينه
را گفتي
قصه داغ سينه را
گفتي
تو نگفتي خوشيم
مادر بود
مادرم دختر پيمبر
بود
تو نگفتي صداش مي
لرزيد
پدرم تا که کو چه
ها را مي ديد
تو نگفتي كه لشگر
آوردند
مادرم را زير پا
در آوردند
عوض اينكه روضه
حسين و مسلم رو بخونم،رفتم مدينه
تو نگفتي هنوز
غمگينم
فکر پرتاب دست
سنگينم
تو نگفتي نگات
پژمرده
مادرم بارها زمين
خورده
حسين........،يكي
گفت:مسلم رو آزاد مي كنن،يكي گفت:نه تبعيدش مي كنن،يكي گفت:صبر كن الان سر از بدنش
جدا مي كنن،يه فرد شامي خونخوار قاتلشه،اومد تا ديد داره دعا ميخونه ،نذاشت تمام
ذكرش تموم بشه،يه وقت سرش رو از بدن جدا كرد،به سرعت و با عجله و لرزون دويد،ابن
زياد گفت:چرا اين طوري ميلرزي،گفت:وقتي خواستم،سر مسلم رو جدا كنم يه سيه چهره ي
خشمگين،جلوم ديدم داره لب ميگزه،ترسيدم و فرار كردم،به همين هم اكتفا نكردن،پاهاي
مسلم رو به ريسمان بستن،تو كوچه هاي كوفه ميگردوندن، حسين.....
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
آقا مسلم بن عقيل درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
##مسلم بن عقيل
سفیر شهادت1
مسلم بن عقيل
سفير شهادت1
نويسنده: محمد
على حامدين
مسلم سربازى بود
وفادار ،از سرداران فتوحات بزرگ ؛ فرماندهى توانا در معركه هاى كمرشكن و پيشوايى
الهى كه در بحر تحولات سياسى براى احياى حركت انقلابى كوفه ، فرو مى رفت .
مادر و زادگاه
عقیل
كارشناس منحصر به فردى (1) نسبت به امور زنان است ، امام علی علیه
السلام كه میخواست براى خويش مناسبترين همسر را برگزيند تا آنكه فرزندان
بزرگى پديد آورد كه زنده كننده نام پدر در ميدانهاى مجد و عظمت باشند.
در اين زمينه
عقيل رقيبى نداشت . امام على - عليه السلام - براى انتخاب همسرى كه بزرگ زاده باشد
با وثوق به راءى صائب و بصيرت تام برادر در امور زنان ،زمام اختيار را به او سپرد.
عقيل هم در انتخاب تاريخى خود،سربلند از بوته امتحان خارج شد و همسرى را معرفى كرد
كه عباس و برادرانش را به اسلام عرضه كرد و آنان را چونان شمشيران رسالت ،در
اختيار حسين - عليه السلام - قرار داد. عقيل در انتخاب همسر براى خود از ميان زنان
شرافتمند و زاده بيوتات صالح نيز موفق و پيروز بود؛ چون كه با تخصص منحصر به فرد
خود، با نگاهى تيزبين به اعماق خاندان و شجره آنان نگريست ؛كارى كه هريك از بنى
هاشم براى انتخاب همسر براى خود انجام مى دادند.
اينكه همسر عقيل
،آزاده بوده يا برده ،حجازى يا شامى ،يمنى يا عربى ،رومى يا فارسى ،قرشى يا نبطى
بوده چندان اهميتى ندارد. آنچه كه مهم است شناخت خاستگاه و اصالت خاندان همسر مى
باشد.
بديهى است كه
نجابت اين زن نمونه - مادر مسلم - را آن شوهر بزرگوار و پدر عبقرى و اصل و نسب دار
منعكس مى كند؛همچنانكه بزرگ منشى مادر را آن فرزند بديع و بزرگوار و زاده عقيده
اسلامى تاءييد و تاءكيد مى كند.
اين فرزند ،ما را
از كوتاهى و قصور مورخين درباره مادر ،بى نياز مى كند. با نگاهى به فرزند،مادر را
به خوبى مى شناسيم چرا كه درخت را بايد ميوه اش شناخت مادر، زنى است از خانواده اى
كريم با تربيتى پاكيزه روانى پاك كفو و عديلى خوب براى انجام تكليف و داشتن نطفه
مطهر شايسته مسلم و برادرانش - شمشيرهاى ريحانه پيامبر اكرم - صلى الله عليه و اله
- حسين (ع ) - زيبنده مجد و عظمت درباردارى شيردادن حضانت كفالت و تربيت .
اين كمترين آگاهى
ما نسبت به بزرگى و كرامت زنى چون مادر مسلم است زمانى كه مورخين از ترس حكام زمان
از نگارش شرح حال و معرفى مجد و كرامت مادران كسانى كه با حكومتهاى كافر و فاسد به
ستيز برخاستند خوددارى كرده اند.
تحقيقات به سادگى
نشان مى دهد كه مورخين تعمدا از ذكر مادران اين بزرگان روى تافته اند و درباره
مادر مسلم بخل ورزيده اند و تنها به نص ذيل اكتفا كرده اند:
ابن قتيبه مى
گويد: مادر مسلم بن عقيل زنى نبطى بود از آل فرزند (2)
دشوار است كه
بدانيم وى همسر اول عقيل بوده است با دوم زيرا تفصيلى در اين باب وجود ندارد.
اما نبط از
ساكنان قديمى عراق بوده اند كه وسعت دولت آنان به جزيرة العرب مى رسيد و حكومتى طولانى
و پادشاهانى پى در پى داشتند پادشاهان آنها داراى نامهاى عربى بوده اند و نام خود
را بر سكه ها ضرب مى كردند و قوانين و فرامين وضع مى نمودند.
اين نظرى كه ابن
قتيبه نقل كرد بعدى ندارد و حقيقت يا قرينه اى عليه آن در دست نيست در حالى كه
روايت ديگرى در اين باب ذكر شده است كه با تمام حقايق معارض است و ساده ترين قرينه
اى آن را نفى مى كند.
اين روايت كه
تحقيقا ساخته و پرداخته مى باشد از جعليات راويان بنى اميه چون مدائنى است كه
داستانهاى بسيارى در تحريف اذهان مسلمانان دارد.
مدائنى در حكايات
خود جنبش اموى را مدح كرده از حلم جود كرم فضيلت و برترى آنان برمردم دم مى زند!
وى عدل انصاف بسط مساوات و محبت بنى اميه را مى ستايد! زيرا آنان را از نظر عقلى
بر ديگران ممتاز مى شمارد مجموعه اين حكايات از وابستگى مدائنى و دوستانش به بنى
اميه پرده بر مى دارد.
داستان جعلى
مدائنى درباره همسر عقيل چنين است :
عقيل در اواخر
عمر خود كه نابينا شده بود به كنيزى علاقه مند شد ليكن پولى براى خريدن وى در بساط
نداشت از معاويه درخواست كرد كه آن كنيز را برايش بخرد معاويه هم با دست باز خواست
عقيل را برآورده ساخت و آن كنيز را براى عقيل خريد و بدو بخشيد كنيز مسلم را براى
عقيل به دنيا آورد پس از وفات عقيل مسلم كه به سن هجده سالگى رسيده بود زمين پدرى
خود را به معاويه فروخت و پول آن را دريافت كرد.
امام حسين - عليه
السلام - نامه اى به معاويه نگاشته اعلام كرد از اين معامله ناخرسند است معاويه
بردبار و اهل كرم مجبور شد زمين را برگرداند و پول آن را نيز به مسلم و خانواده اش
ببخشد امام حسين عليه السلام از اين عمل معاويه متعجب شده نامه اى در سپاس و
امتنان از معاويه به وى نوشت و در آن گفت : اى آل ابى سفيان جز بر اساس كرامت و
بخشش به كارى نمى پردازيد (3)
مى بينيد چگونه
جاعل اين داستان ريحانه رسول خدا صلى الله عليه و آله را نسبت به اموال مسلمانان
كه توسط معاويه سرقت شده است نرم و ملايم نشان مى دهد!
مى بينيد چگونه
سلاله قد است را وسيله بزرگداشت جرثومه پستى و دانائت و دشمنان نبوت قرار مى دهد!
مى بينيد چگونه
ستيز ميان آل محمد عظيم الشان با آل ابوسفيان را مسخ مى كند و امام را خاضع
امتيازات دنيوى آنان قرار مى دهد تا آنجا كه پس از دريافت مالى از معاويه امام
ساكت شده با او الفت يافته نامه اى به وى مى نگارد و از او سپاسگزارى مى كند و
دزديهاى آل ابوسفيان را تاييد مى كند و پيوند خود را با مبادى آسمان فراموش مى
كند.
حاشا! از اين ذات
مقدس حسنى كه در حد درك و گمان اين فريبكاران امت باشد، كسانى كه گمراه ساختن
مسلمانان وجهه همت آنان است .
اين داستان و
حكايت مشابه آن در صدد رقيق كردن و بى اهميت جلوه دادن ماهيت ستيز آل محمد صلى
الله عليه و آله و عموم بنى هاشم عليه بنى اميه است و مبارزات بنيادى بنى هاشم و
خاندان عبدالمطلب را در طول تاريخ بى رنگ نشان مى دهد همچنانكه در اين داستان از
وابستگى مالى عقيل به معاويه در امر ازدواج ياد مى كند دروغى كه دشمنان عليه عقيل
پرداخته اند و ما در فصل گذشته آن را نقض كرديم .
اگر واقعا مادر
مسلم كنيزى بود چنانكه داستان فوق حكايت مى كند - دشمنانش مانند ابن زياد و ديگر
عناصر اموى از اين نقطه ضعف به گمان خودشان استفاده كرده و مسلم را طعن و جرح مى
كردند آنان كه متحير بودند كه چگونه از جانب مادرش نقص بر او وارد كنند و ابن زياد
مضطر شد كه او را متهم به شرب خمر در مدينه كند.
به هر حال مادر
مسلم از ملكات فاظله بهره مند بود و دشمن را ياراى حمله به مسلم از اين طريق نبود
و الا - حداقل - با لحن انكار درباره او مى گفتند: مسلم با كسى (معاويه ) در
افتاده است كه مادرش را خريده و به همسرى پدرش در آورده است و اين سخن بالاترين
نوع توهين و تحقير در منطق امويان و نحوه ارزشگذارى آنان محسوب مى گشت .
ازاين ملاحظات كه
بگذريم بررسى علمى اين داستانهاارزش آنها را نزد علماى اهل سنت و شيعه از بين مى
برد زيرا اين روايت مرسل و سند آن منقطع است و اعتبارى به روايات مدائنى نمى باشد
و حتى اهل سنت در درستى روايات او شك مى كنند مثلا ابن عدى در الكامل وى را ضعيف
مى شمارد (4) در حالى كه ياقوت تاكيد مى كند كه مدائنى از موالى بنى اميه بوده است
(5).
همين ضعفها براى
كاستن اعتبار اين داستان كافى است حتى اگر روايت را از تناقضات فاسد درونى خالى
بدانيم .
از جهت ديگر اين
روايت (داستان با واقعيت تاريخى عمر مسلم بن عقيل نيز مغايرت دارد عمر شريف ايشان
دال بر كبر سن آن بزرگوار مى باشد در حالى كه اين داستان حضرت مسلم را در دوران
معاويه تحت وصايت امام حسيت عليه السلام در دهه دوم زندگى خود نشان مى دهد در
صورتى كه بعضى حوادث تاريخى خلاف اين صلى الله عليه و اله - بدانيم قرائن عبارتند
از:
1 - واقدى تصريح
مى كند كه : مسلم در فتوحات اسلامى - در ايام خلافت عمر بن خطاب - مانند فتح بهنسا
شركت داشت (6)
2 - ابن شهر آشوب
صريحا مى نويسد: مسلم در جنگ صفين در سطح فرماندهان ديگر در سپاه اميرالمومنين
عليه السلام حضور داشت (7)
3 - امام حسين
عليه السلام ريحانه رسول خدا صلى الله عليه و آله - مسلم را به عنوان نماينده شخصى
خود براى رسيدگى به امور گوناگون كوفه يكى از شهرهاى بزرگ اسلامى و پيچيده ترين
آنها انتخاب كرد.
اگر عمر مسلم آن
گونه باشد كه روايت مدائنى نقل مى كند و داد و ستدى وى بدانسان باشد كه ذكر شد
كسان ديگرى از بنى هشام بودند كه متكفل سمت نمايندگى امام گردند ليكن امام مسلم را
به خاطر بزرگى و كفايت و آگاهى او در امور و تصرفات عاقلانه اش او را بر مى گزيند
و اين مهم را بدو مى سپارد.
اين قرائن
چهارگانه تصوير مردى انقلابى را ترسيم مى كند كه هنگام ورود به كوفه براى رهبرى
حركات و تحولات سياسى فراگير حدود پنجاه سال ازعمر وى مى گذشته است .
حضور مسلم در
ميان دلاوران فتح بهنسا در دوران عمر بن خطاب ما را بر آن مى دارد تا ولادت مبارك
و تابناك آن بزرگوار را جز در زمان حيات سيد رسولان - صلى الله عليه و آله يا
اواخر زنديگ آن حضرت ندانيم (50) و ما عميقا معتقديم كه تفاوت سنى ميان عمر امام
حسين عليه السلام و پسر عمويش مسلم بيش از چند سال نبوده است اين قرب سنى است كه
نوع تعلق آن دورا به يكديگر براى ماتفسير مى كند زيرا ميان آنها محبت خويشاوندى
دوستى قديمى و مصاحبت گرمى موجود بوده است تا آنجا كه امام حسين عليه السلام به
مسلم چونان يك مرد انقلابى تمام عيار اعتماد داشت و او را مردى جليل القدر فرزانه
و خرد استوار مى دانست نه به عنوان جوان نوپاى كم تجربه اى كه رفتارش هنوز از دوره
كودكى فاصله نگرفته است .
امام حسين عليه
السلام به او چون مردى با فكرى عميق و تجاربى ريشه دار اهميت مى داد درباره او
تعبيرى دارد كه ديگران از اين توصيف مرحوم مانده اند و درباره آنان امام چنين
نگفته است روزى امام درباره مسلم چنين گفت : او برادرم ، پسر عمريم و فرد مورد
اعتمادم از ميان خاندان من است (8)
اين بيان نشان
دهنده هم نشينى درازمدت و دوستى قديمى و ريشه دار بودن برادرى اين دو مى باشد امام
عليه السلام وى را موضع اسرار خود ميدانست و راى خود را با اعتماد كامل با او در
ميان مى گذاشت و او را بزرگ مى شمرد.
آرى مسلم بن عقيل
عليه السلام در ميان خاندان بزرگى به دنيا آمد و در ميان خانواده اى متولد شد كه
بزرگ پيامبرى چون محمد صلى الله عليه و اله را به دنيا عرضه كرد همانها كه حضانت
آن بزرگ مرد را تكفل كرده بودندو به استقبال نبوت راستين وى رفته بودند آنكه در
آسمان احمد ناميده شده بود - همانها نيز مسلم را به جهانيان عرضه داشتند.
آرى مسلم در
بهترين تيره قريش بنى هاشم والا رشد كرد و در يمان بنى هاشم كه نقش اساسى در
بنياهاى نبوت با عظمت داشتند و دعوت اسلامى حفظ وحى و حراست از رسالت آسانگير
بدانان واگذار شده بود بالنده گشت .
بنابر اين مسلم
از فرزندان پاكان بزرگان و برگزيدگان از آل مصطفى صلى الله عليه و آله است كه
خداوند آنان را مختص خود ساخته و برديگران اختيار كرد و فرمود: انذر عشيرتك
الاقرين (9) نخست خويشان نزديك را (از خدا) بترسان
مرد پيكار و
قهرمان پيروزيها
دليرى خارق
العاده مسلم كه يكى از برجسته ترين ويژگيهاى شناخته شده اوست صرفا برخاسته از
آموزشهاى نظامى و بدنى وى نبوده است اين ويژگى مانند صفات وى نتيجه تعلم در مدرسه
اى است كه در آن از تمام آزمونهاى نظرى و علمى سرافراز بيرون آمد مدرسه اى كه
ممتاز به داشتن معلمينى فوق العاده نيرومند و مسلط در زمينه هاى علم و عمل بود.
اين معلمين و
اساتيد كه تعليم مسلم را برعهده گرفتند چه كسانى بودند؟!
آنان معلمان
انسانيت و امت اسلامى هستند همانها كه سيد رسولان حكمت و علم خود را تنها در
اختيار آنان گذاشت و آنان را بر ديگران برترى بخشيد؛ برادر پسر عم پيامبر و دو
ريحانه وى امام حسن و حسين -عليهما السلام - در دنيا
وى در راه آموزش
و فراگيرى از باب مدينه علم على - عليه السلام - وارث خاتم پيامبران - صلى الله
عليه وآله - راه را بر همسالان خود تنگ كرد و آنان پيشى گرفت . از علم تقوا و يقين
عم خود سيراب گشت و صفات حيدرى را از او الهام گرفت .
مسلم در صفاتى
مانند:هيبت ،شمايل بردبارى ، صبر،بزرگى ،مناعت ،طبع و شهامت با بنى هاشم شريك بود.
براى دريافتن آگاهى بيشتر،عرفان و علم بدون نقص ،مانند شعله اى سركش به هر سو مى
رفت ،تا آنجا كه سخن يكى از معاصرين ايشان درباره وى صادق شد كه :آنان خاندانى
هستند كه به عمق و قعر دانش رسيده اند و آن را بدون زوايد در خود جمع كرده اند .
و حديث پيامبر -
صلى الله عليه وآله - بر قامت او راست آمد كه در سخنى با مردم فرمود:
لاتعلموهم و
تعلموا منهم فانهم اعلم منكم
به اهل بيت من
تعليم ندهيد و از آنان تعليم گيريد؛زيرا كه آنان از شما آگاهتر و داناتر مى باشند
آرى ،اين مدرسه
مسلم است كه چون دانش آموزى در آن درس خواند و مانند استادى از آن خارج گشت ،
پرعظمت ترين مدرسه اسلامى و انسانى كه درس شجاعت و استوارى در ميدانهاى نبرد و
معانى مردانگى و قهرمانى را نيز مى آموخت .
مسلم بن عقيل
طالب - رضوان الله تعالى عليهم - مردى بود دانا جنگجو و رهبرى از پرجراءت ترين
مردم ،شجاعترين دلاوران بنى هاشم و يكى از قهرمانان برجسته و مبرز آل ابى طالب
بود.مردى با عهدى راستين هنگام صلح و شمشيرى بران به هنگام جنگ - آنچنان كه شرايط
ايجاب مى كرد - بود.
وى يكى از
نيرومندترين و غيورترين پيكارگيرى بود. در صف مقدم از سابقون الاولون - كه از
مدرسه اعتقاد و جهاد خارج شده بود.
كسانى چون بلاذرى
در شاءن چنين مى گويند: مسلم بن عقيل از مردترين فرزندان عقيل و شجاعترين آنان
بود(10)
البته اين برترى
تنها در ميان اين خاندان مطرح گشته است ليكن ابن قتيبه دايره برترى را گسترش داده
در سطح وسيعتر از محيط خانوادگى چنين سخن مى گويد:
وى از شجاعترين
مردم بود(11)
به نظر مى رسد سخن
بلاذرى ابن قتيبه را فريب نداده است و او در بيان ادعاى خود مبالغه نكرده است ؛
زيرا هر كدام از اين دو مورخ ، به قهرمانان مسلم از زاويه خاصى - آن قدر كه توجه
داشته اند - نگاه كرده اند.
مورخ اول ، مسلم
را در ميان ديگر دلاوران خاندان عقيل نگريسته است و او برتر ديده است ، در حالى كه
مورخ دوم دلاورى مسلم را در ديگر ميادين نيز مورد بررسى قرار داده است ، چه ديگر
مورخان اين قهرمانى ها را ثبت كرده باشند و چه در ثبت آنها سستى ورزيده باشند.
در اين جاست كه
واقدى با اشاره به گوشه اى از حضور مسلم در يكى از فتوحات در مصر مى گويد : هنگامى
كه مسلمانان - پس از محاصره طولانى - وارد شهر بهنسا (12) شدند ، مسلم بن عقيل نيز
در ميان گروهى از هاشميين وارد شهر شد و اين رجزا را بر زبان داشت :
صنانى الهم مع
حزنى الطويل
لفقد صاحبى مجد
اثيل
فواثارا لجعفر مع
على
ليوث الحرب آل
بنى عقيل
ساقتل بالمهند كل
قرم
عسى بالثاران
يشفى الغليل (13)
غم و اندوه
طولانى ، از دست دادن دوست و بزرگوار اصيل ، مرا رنجور و لاغر ساخت
من خواستار خون
جعفر و على ، شيران جنگ از خاندان بنى عقيل هستم . با شمشير خود هر نيرومندى را
خواهم كشت ، شايد با قصاص ، گرفتن ، عطش انتقام فرو بنشيند .
مسلم جوان دلاور
، فاتحانه همراه فاتحين وارد شهر مى شود و همان طور كه مى بينيم از دلتنگى و تحمل
دشوارى خود سخن مى گويد ؛ زيرا محاصره شهر به درازا انجاميده است و او جزء محاصره
كنندگان ، براى فتح شهر و ورود به آن لحظه شمارى مى كند تا آن را با سربلندى
بازگشايد و سرود افتخار را بر بلنداى شهر بسرايد...
اين فتح در ايام
خلافت عمر بن خطاب اتفاق افتاد...و آشكار مى گردد كه جعفر و على در ابيات فوق
برادران مسلم هستند ، نه دو عموى او. اين دو از جمله بنى هاشم و شركت كننده در اين
فتح مى باشد.
واقدى در اين
موارد مى گويد : جعفر بن عقيل در فتح بهنسا حضور داشت . و از سرداران و اميران
شجاع اين فتح بود و رجزى نيز در اين باره دارد .(14)
همچنين مسلم
برادرى به نام على داشت است كه ظاهرا در فتح اين شهر حضور پيدا كرده است و اين دو
از جمله مجروحان جنگ بوده اند.
اين حادثه ، روح
حماسى مسلم را به جوش مى آورد و او را از جا مى كند تا انتقام بيت دوم آن را چنين
مى كند :
فواثارات جعفر مع
على
و ما ابدى جوابك
يا عقيل (15)
من خواستار خون
جعفر و على هستم و خواسته ات را اى عقيل برآورده خواهم ساخت .
به نظر مى رسد آن
دو را مجروح ديده است نه كشته ؛ زيرا ديگر مورخان و محقيقن اتفاق نظر دارند كه :
جعفر و على از شهداى كربلا ، و همراه ريحانه پيامبر اكرم - صلى الله عليه وآله
بوده اند.
اگر سرزمين مصر
شاهد يكى از جهادهاى مسلم بوده باشد او در جهادهاى
(16) ديگرى نير
در جزيرة العرب بوده است . همچنان كه وى در سرزمين عراق ، بصره ،صفين ،نهروان و
كوفه جهاد كرده است .
نكته قابل توجه
در اين ميان آن است كه مسلم در صفين يكى از فرماندهان نظامى بوده و اميرالمؤمنين
على - عليه السلام - بر او اعتماد ورزيد و فرماندهى لشكرى از ميمنه را بدو سپرده
بود؛لشكرى كه بزرگانى چون :حسين و حسين دو سبط رسول خدا و عبدالله بن جعفر- چنانكه
ابن شهرآشوب ثبت كرده است - را در خود داشت . طبيعى است كه انتخاب فرمانده براى
چنين لشكرى به گزاف صور،نمى گيرد و سهل انگارى در آن راه ندارد بلكه اين انتخاب
اعتراف كاملى است به توانايى و استوارى ابن عقيل در جنگ و دليل روشنى است بر
صلاحيت مسلم براى اين لشكر كه به فرماندهى آن انتخاب شده است .
بياسى به سند خود
دردالاعلام مى گويد:مسلم بن عقيل مانند شير چنان نيرومند بود كه مردى را با دست
خود مى گرفت و او را به بالاى خانه پرت مى كرد.(17)
تنها اين بياسى نيست
كه تحت تاثير شخصيت مسلم قرار گرفته او را مانند شير مى داند بلكه دشمنان كينه
توزى نيز كه در ميدان كارزار و در روى او قرار گرفته اند از شجاعت و رشادت او دهشت
زده شده محتاطانه رفتار مى كنند. و فرمانده آنان است كه بر ياران خود بانگ برمى
دارد كه :
... او شيرى است
صف شكن ،و شمشيرى برنده در دست قهرمانى شايسته از بهترين خاندان خلق (18)
دشمنانش اعتراف
مى كنند كه وى :شيرى است صف شكن و عامه مورخين او را مانند شير مى دانند. بنابراين
همه اينها مردانگى پرعظمت مسلم را تاءييد مى كنند.
زركلى درباره وى
مى گويد: او از صاحبان نظر دانش و شجاعت بود(19)
و يكى از معاصرين
وى در شعرى برنهايت قوت او چنين تصريح مى كند:
فتى كان احيى منت
فتاة حيية
واقطع من ذى
شفرتين صقيل
واشجع من ليث
بخفان مصر
واجراء من ضار
بغابة غيل (20)
او جوانمردى بود
از دختر جوانى با حيا شرمگين تر و از شمشير دولبه تيزتر و برنده تر از شيران
بيابانى شجاعتر و از درندگان بيشه ها پرجراءت تر بشمار مى رفت مسلم گذشته از آنكه
از تهذيب والايى برخوردار بود و مملو از شور زندگى و برخوردهاى اجتماعى بود از
متخلصين برجسته به اخلاق اسلامى و ادب آن بشمار مى رفت .
شاعر ،آرامش و
حياى او را به شرم و حيا و آرامش دختر جوانى تشبيه مى كند. از سوى ديگر او را به
شمشير تيز دولبه اى مانند مى كند كه با هر طرف خود فضا را مى شكافد و دشمن را به
دو نيم مى كند... در حالى كه او از شير نيرومندتر و شجاعتر است .
در مورد مسلم
دوست و دشمن به اتفاق او را به شير مانند مى كنند و از حيوانات مفترس و درنده بيشه
ها پرچراءت تر مى شمارند؛درندگانى كه بيشه هاى پرخطر را بدون هراس در مى نوردند.
توصيف كننده
هنگامى دست به چنين تشبيهى مى زند كه به قهرمانى مجسم در شخص مورد وصف يقين داشته
باشد.
شاعر او را به
عنوان يكى از نادرترين دلاوران ديده است كه به تنهايى دست به شمشير مى برد و به
دشمنان طغيانگر تا بن دندان مسلح و به بيشه هاى پرخار و خس انسانى حمله مى كند.
مسلم بدون هراس
از اين جنگل انسانى ،بر آن يورش مى برد و خود را در گرداب پرتلاطم آن تبديل به
حماسه و شعرى مى كند كه از دهان شاعر مى تراود و شاعرى كه معاصر با اوست و در كوفه
زير چكمه هاى حكومت امويان زندگى مى كند.
به هر حال سخن از
پيشاهنگان نبوت و رسالت بسيار دراز است و اين مجال را فرصت آن نمى باشد. و در آن
چه بسيار فضايل و مناقب وجود دارد كه زندگى ديگران به آنها وابسته است - اگر درست
باشد كه براى ديگران از مناقب و فضايل نصيبى قائل باشيم .
مسلم و خانواده
اش
على - عليه
السلام - از عمق محبت پيامبر اكرم -صلى الله عليه و آله - نسبت به خاندان خود - و
به تبع آن صحابه مخلصى كه دوستدار اين خاندان پاك بودند - و انگيزه هاى آن بيش از
همه مردم آگاه بود. و از اين محبت استوار و متبلور در دل و جان سيد رسولان و پيوند
قلبى محكم بيان شخص مقدسش با اين خاندان ، اطلاعى درست داشت .
عقيل - و فرزنداش
مسلم - از جمله محبوبان حضرتش - صلى الله عليه و آله - بودند.اميرمؤ منان از مقام
شايسته بزرگ خود نزد پيامبر اكرم به خوبى خبر داشت و به يقين مى دانست كه محبت
پيامبر از روى هوس نمى باشد. لذا امام درصدد برآمد از محبت پنهان ، با سؤ الى از
حضرت ختمى مرتبت ، پرده بردارد و از زبان كسى كه :لاينطق عن الهوى حق مطلب را
بشنود.
ابن عباس خبر امت
و دانشمند متعهد اين قوم در اين باره چنين نقل مى كند: على - عليه السلام - (با
عبارتى كه محبت پيامبر را بر مى انگيخت ) پرسيد:يارسول الله ! تو عقيل را دوست
دارى ؟)
حضرت - صلى الله
عليه و آله - فرمود: آرى به خدا! به او دو محبت دارد؛ محبتى بخاطر خود او و محبتى
به خاطر محبت ابواطالب به او... و فرزند عقيل در راه محبت فرزند تو به شهادت خواهد
رسيد، و چشمان مؤمنان اشكبار خواهد گشت و ملائكة مقرب بر او درود و تحيت خواهند
فرستاد.
سپس حبيب خدا
محمد مصطفى - صلى الله عليه و آله - گريست تا آنكه اشكهايش بر سينه اش روان شد و
بعد گفت : به خدا! از رنجى كه خاندانم پس از من خواهند برد، به خدا شكايت مى كنم
(21)
پيامبر اكرم از
تصور فجايع و رنجهايى كه به خاندان نبوت خواهد رسيد بسيار اندوهگين مى گشت و به
خدا شكايت مى برد.
پيامبر ميان محبت
گذشته و حال پلى مى زند و اين دو را به هم مى پيوندد و بر يكديگر اضافه مى كند و
محبت خود را نسبت به عقيل بر محبت اختصاصى ابواطالب نسبت به فرزندش عقيل مى
افزايد. پيامبر كه اين چنين محبت ابواطالب را درباره فرزندش عقيل رعايت مى كند،
بايد تصور كرد كه به خود ابواطالب چقدر عشق مى ورزيده است .
به هر حال اين
حديث و احاديث مانند آن از محبت پايدار و چند جانبه حضرت نسبت به عقيل خبر مى دهد
و علل چند گانه اين محبت را بازگو مى كند.
اين حديث را
منابع سنى نيز روايت مى كنند(22)، اما بريده و كوتاه شده ، مثل اينكه راوى ، باقى
حديث را فراموش كرده است و يا به دلايل روشن نسبت به باقى آن تجاهل كرده است .
امام على - عليه
السلام - معلم امت ، چونان معلمى براى مسلم ، در دانش آموز خود توانايى ها و
قابليت هايى چون : توانايى اجتماعى ، همسردارى و لياقت همسرى دختر امام را درك مى
كند كه ديگران از درك آنها عاجزند.امام كه براى دختران خود ارزش فراوانى قائل بود،
و اين گوهران پاك و تربيت شده را تنها به همسرى مردى درمى آورد كه قدر آنان را
بداند. لذا مسلم را كفو و همشاءن دختر خود درمى يابد، مسلم كه تنها هم و غمش حركت
در جهت اهداف امت ائمه است ، دامادى شايسته براى امام است ، و رقيه را به همسرى
برمى گزيند.(23)
اين همسر برگزيده
، عبدالله را به سالار شهيدان كربلا تقديم مى كند تا يكى از قهرمانان و نمونه هاى
برجسته اين واقعه جهانى گردد.
البته گفته شده
است كه مسلم پس از وفات رقيه ، مجددا داماد امام على - عليه السلام - گشته و رقيه
صغرى (24)(يا ام كلثوم )(25) را به همسرى خود درآورده است .
همچنين مورخين در
تعداد فرزندان مسلم اختلاف نظر پيدا كرده اند؛ گروهى پنج پسر و يك دختر، گروهى
چهار پسر و يك دختر را - از رقه اولى يا خواهر او پس از وفات وى - حاصل اين وصلت
ميمون و مبارك مى دانند. ليكن آنچه نزد ديگر مورخين مسلم است منقطع شدند مسلم مى
باشد. آن بزگوار فرزندانى به جهان عرضه كرد كه خون پاكشان روغن چراغ تابان اسلام
گشت و از كربلا به تمام دنيا پرتوافشانى كرد.
مسلم داراى ده يا
يازده برادر بود كه جان خود را در راه قرآن ، عقيده و عترت ، نثار كردند، اين
صاحبان فضيلت گروهى نيرومند را به گرد ريحانه رسول خد تشكيل داده ، پروانه وار به
حفاظت از وجود مقدس امام حسين و اهل بيت پيامبر- صلى الله عليه و آله - پرداختند و
در اين راه جان باختند.
از جمله اين
برادران : جعفر، على ، عيسى ، عبدالرحمن ، سعيد، ابوسعيد، و ديگران مى باشند كه
ميدانهاى نبرد و پيروزى ، شاهد تلاشهاى قهرمانانه و افتخار آفرين آنان بوده است .
و آخرين ميدان درخشش اين شهابان ثاقب كربلا است . و ما در بررسى ديگرى پيرامون
انصار امام حسين - عليه السلام - شرف اين ديدار را خواهيم داشت .
حاصل آن كه مسلم
سربازى بود وفادار و از سرداران فتوحات بزرگ . فرماندهى توانا در معركه هاى دشوار
و كمرشكن ، و پيشاهنگى الهى كه در در ميان تحولات سياسى براى احياى حركت و پويش
انقلابى كوفه فرو مى رفت . او از اعضاى هياءت نبوت و خاندان رسالت بود كه براى
پيكار با دشمنان حق برگزيده شده بود. او تجسم حق بود و مرتبط با اصول آسمانى .
ساختار پيچيده
اجتماع كوفه (ماهيت وقايع سياسى آن )
معاويه آرزومند
سركوب مردم كوفه بود، و انتظار برتى و تفوق بر آنان را مى كشيد... اهل كوفه نيز از
معاويه بيزار بودند.
كوفه از ديگر
شهرها كه داراى مردم و گروههاى نسبتا متجانسى بودند، از جهات دينى ، مذهبى و قومى
متمايز بود؛ زيرا كوفه جامعه اى بود غير متجانس و داراى ساختار قومى پيچيده . اين
پيچيدگى اختصاصى ، ويژگيهاى خاصى براى اين شهر به ارمغان آورده بود و از نظر تحرك
، در جازدن و پيشرفت و عقب افتادن موقعيت منحصر به فردى براى اين شهر فراهم ساخته
بود.
اگر بخواهيم
جامعه كوفه را درك كنيم ناچاريم اين ساخت غريب را كه در تاريخ كوفه تصرفات خاصى را
موجب گشته است در نظر بگيريم ،در نظر داشتن اين مساءله به تحليل گران و پژوهشگران
، ديد و دركى عميق تر و به واقع نزديكتر عطا مى كند و آنان رادر فهم درست وقايع
كمك مى كند.
لذا ما در اين
فصل به مميزات و ويژگيهاى كوفه از قبيل : ساخت دينى ، افتراق مذهبى ، اختلاف قومى
، تنوع قبيله اى وتفاوت طبقاتى مى پردازيم . البته لازم است تذكر دهيم كه كوفه
شهرى نوبنياد و داراى اجتماعى تازه شكل گرفته ، بوده است .
ساخت دينى
گروهها و طوايف دينى
متعددى به شكل گسترده اى در كوفه سكونت اختيار كرده بودند. نحوه آمدن اين طوايف ،
گوناگون بود؛ گروهى با اختيار آمده بودند و گروهى به اسارت بدين شهر آورده شده
بودند، گروهى نيز سوداگرانه و به هدف تجارت ، زندگى در اين شهر را برگزيده بودند.
و بالاءخره گروهى را عمر بن خطاب از مدينه و حجاز جابجا كرده در اين شهر اسكان
داده بود. از جمله اين گروهها مى توان دسته هاى ذيل را نام برد:
1 -يهودخصوصا
يهود مدينه و حجاز كه عمر آنان را از مدينه و حجاز به كوف آورده بود. با توجه به
اين كه برنامه ريزى كوفه و تعيين آن به عنوان شهر در خلافت وى صورت گرفت ، اين
جابجايى يهود طبعا صفات پست و خبث طينت اين قوم را به همراه داشت و اين جلاى وطن ،
آنان را پند نداد.
2 -نصاراكه به دو
فرقه نسطورى ويعقوبى تقسيم مى شدند و هر فرقه ، اسقف مخصوص به خود را در كوفه
داشتند.
اينها مسيحيان
تغلب ونجران بودند كه هنگام گسترش كوفه بدان وارد شدند و در محله اى ساكن شدند كه
بعدا نام آنان را به خود گرفت يعنى محلة النجرانية . اين گروه آثار شومى از خود در
ايام حكومت واليان منحرفى چون وليد بن عقبة - معروف به فاسق به نص قرآن كريم - كه
از طرف عثمان بر كوفه امارت داشت ، بجا گذاشتند. وليد خود شراب مى نوشيد و آن را
در اختيار مسيحيان قرار مى داد(26) و آنان را از گوشت خوك به فروانى بهره مند مى
ساخت
وى يك تن از
مسيحيان را براى اداره امور مسجد كوفه انتخاب كرده بود و يك نصرانى ديگر را براى
مديريت زندان قرار داده بود؛تا آن جا كه ابوموسى اشعرى - كه پس از وليد به كوفه
آمد- يك منشى نصرانى را! بدون كمترين منع شرعى يا شعور دينى نسبت به اين امر براى
خود اختيار كرده بود با اين كه اولين شرط اداره امور اسلام آوردن افراد است و بعد
به كار گماشتن آنان كه حتى عمر نيز از اين كار منع كرده بود (27) براى خود اختيار
نموده بود.
3 -صابئين كه در
كوفه سكونت كرده بودند و در اين شهر موقعيتى داشتند.
4 -مجوس و بعضى
آيين ها كه همراه اسرا به كوفه وارد شده بودند مانند: آيين زرتشت مانويت ومزدكى
گرى كه پيروان و جان نثارانى داشت و يارانى كه آنها را تاءييد كنند.
شكى نيست وجود
اين فرقه و نحل در يك جامعه مسلمان بر تمام امور آن اثر مى گذارد، مخصوصا كه آن
جامعه نياز به تعميق و جاانداختن اصول اعتقادى خود داشته باشد.
متاءسفانه
تحقيقات و بررسى هاى تاريخى نشان مى دهد كه حكام خليفه وقت - عثمان - خود، وجود
اين گروهها را تشويق مى كردند و آنان را به حال خود رها مى كردند تا كارهاى
گوناگون را آزادانه انجام دهند. آرى اين كارها ابتدا توسط عمال عثمان انجام مى
گرفت .
افتراق مذهبى
نظر به پايبند
بودن به معيارهاى اعتقادى و در راستاى تجاوز به حريم نبوت و مخالفت با خاندان
پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - جامعه كوفه با تاءثير پذيرفتن از ديدگاههاى
فكرى وصف بندى سياسى - كه كل جامعه مسلمانان را دچار اضطراب ساخته بود چه برسد به
ساخت دينى با گرايشهاى منفى در كوفه - دچار انشعابات متعدد مذهبى شده بود. مهمترين
اين نظرگاهها عبارت بودند از:
1 -خوارج كه
نفرات آنان پس ازنهروان افزايش يافته بود. آنان كوفه را كه خود از آن برخاسته
بودند مركز فعاليت قرار داده بودند و آمادگى داشتند - كه هرگاه كفه امويان مى
چربيد - بازو، به بازوى باطل داده جنگ با اهل بيت رسول اكرم - صلى الله عليه و آله
- و پيروان آنان را اختيار كنند و بدينسان رو در وى حق قرار گيرند.
لذا خوارج را
دشمن ترين دشمنان بايد تلقى كرد كانوا:اشد على الرحمن عتياتجاوز و از حد گذشتن
آنان نسبت به خداوند از همه افزون بود.
2 -ناصبيها كه
فعاليت خود را بر اساس و محور دشمنى با امام على - عليه السلام و اهل بيت رسالت
قرار داده بودند؛
3 -امويان گروه
منسجمى كه قدرت آنان در خلافت معاويه افزايش يافته بود و فعاليت خود را از ميان
عثمان دنبال مى كردند اين گروه در جهت تحكيم قدرت و زعامت بنى اميه - به تنهايى -
حركت مى كردند.
4 -شيعيان كه پس
از انتخاب كوفه به عنوان مركز خلافت توسط اميرمؤمنان امام على - عليه السلام -
موقعيت درخشانى پيدا كردند؛ زيرا مردم عدالت لطف و مساوات را طى حكومت امام لمس
كردند و شيعيان على - عليه السلام - پيوسته تعدادشان افزايش يافت . لذا شيعيان بيش
از تمام گرايش هاى مذهبى ديگر در كوفه ، كه رنگ شيعى به خود گرفته بود هوادار
داشتند و از مقام ممتاز و منحصر به فردى برخوردار بودند.
همين مساءله
بعدها مشغله فكرى معاويه گشت . و در فكر تصفيه اين گروه بزرگ به انحاى مختلف
فرورفت . وى براى از ميان برداشتن شيعيان به كارهاى متعددى دست زد از جمله :
دستگيريهاى وسيع ، كشتارهاى فردى و دسته جمعى ، يورشهاى ناگهانى بر ساكنين آرام
شهرها و سركوب آنان ، و بالاءخره تبعيد بيش از پنجاه هزار تن از شيعيان كوفه به
خراسان (28) طى گسترده ترين تلاش براى تهى ساختن كوفه از دشمنان امويها و شكستن
شوكت پيروان آل محمد - صلى الله عليه و آله -
5 - و تفكران
ديگر با پيروان اندك و فعاليتهاى محدود. ليكن مؤثر و قابل ملاحظه در جامعه كوفه
بود، مانند: جبريه ، قدريه ، مرجئه ، مفوضه ، افزون ، بر غلات كه در مورد حضرت على
- عليه السلام - به غلو پرداختند تا آنكه حضرت به دست خود - پس از آنكه از پذيرش
نصايح ، خوددارى كردند - آنان را از ميان برداشت .
به هر حال اين
گرايشهاى قدرت طلب در كوفه - على رغم اختلافات نوعى خود و تفاوتهاى كمى و كيفى -
تماما در يك چيز مشترك بودند و آن هم از بين بردن قوت و وحدت نظر و هماهنگى در
موضعگيرى هاى سياسى در كوفه بود.
اختلافات قومى
كوفه به جهت
موقعيت نظامى خود، مركز نيروهاى نظامى و لشكريان بود و به تبع آن محل اسكان همه
اسراى جنگ بود. و با تكرار جنگها و درگيريها، تعداد اسرا افزايش مى يافت و بازار
برده فروشان از برده انباشته مى گشت .
همچنين امويان از
برخورد مقرر در شريعت سهل و آسان اسلامى با ديگران ، خوددارى مى كردند؛ مثلا اگر
كسى از اسرا ايمان مى آورد و مسلمان مى گشت ، در موقعيتى پايين تر از يك عرب
مسلمان قرار مى گرفت . دوره معاويه اوج اين نوع زورگويى ها مى باشد و شاهد خوبى بر
گفتار ماست .
معاويه در اين
نوع اجهافات تا آنجا پيش رفت كه مخالفتهاى قومى شديدى را برانگيخت ؛ مخالفتهايى در
راستاى نابود كردن دين حنيف اسلام ؛ زيرا وى بر هر يك از كسانى كه مسلمان مى گشت ،
جزيه وضع كرده بود.
اين سياست و
مانند آن بود كه دوستداران و اتباع وى را بر آن داشته بود تا به او عنوان زيركى
بدهند.
مهمترين گروههاى
قومى موجود در كوفه عبارت بودند از:
1 -تركهاكه در
كوفه داراى موقعيت و تشخص بودند.
2 -كردهاكه جزء
جامعه كوفه قرار داشتند و صاحب تشخص نبودند.
3 -پارسيان نسبت
اين قوم بر ديگر اقوام در حدى بود كه نقل شده است آنان بيش از نصف تمام ساكنين
كوفه را تشكيل مى دادند. همين حجم بسيار جمعيت آنان بود كه زياد بن ابيه را بر آن
داشت تا عده اى از آنان را در بصره و شام تقسيم كند.
4 -اهل روم پس از
پارسيان بيشترين تعداد، از روميان بود.
5 -سريانيهاكه
قبل از فتح عراق توسط مسلمانان ، از نصيبين ، جندى شاپور و حران بدين شهر آمده
بودند.
همچنين در كوفه
آشوريها ارامنه و اقليتهاى قومى ديگرى زيست مى كردند و هر قومى خلقيات ويژه خود را
به همراه داشت و رسوم و آداب و معتقدات موروثى را با خود حمل مى كرد و برخى از
صفات و رويه هاى منفى روانى و رفتارى مخصوص به خود را در فرهنگ قومى خويش جا داده
بودند
تنوع قبيله اى
كوفه از آغاز
برنامه ريزى براى سكونت ، شكل متمايزى به خود گرفته بود.
قبايل در اين شهر
طبق برنامه و نقشه خاصى مستقر گشتند. اسكان قبايل طبق تقسيم هفتگانه شهر صورت
گرفته بود؛ نخست شهر را به هفت حوزه تقسيم كرده و سپس يك هفتم از هر قبيله - يا
بيشتر - را با هم پيمانان آن در يك حوزه جا داده بودند به ترتيب ذيل :
1 - قبيله كنانه
و هم پيمانانش ازاحابيش و ديگران كه هواداران حكومت بودند.
2 - قبيله قضاعه
، غسان ، بجيله ، خثعم ، كندة ، حضرموت ، وازدى ها.
3 - قبيله : مذحج
حمير، همدان و هم پيمانان آنان كه مخالف حكومت و با آن درگير بودند.
4 - قبيله : تميم
، رباب و هم پيمانان آنها.
5 - قبيله : اسد
غطفان ، ضبيعة ، تغلب ، نمر و معارب .
6 - قبيله :
اياد، عبد شمس ، و عك ، اهل هجر و حمراء
7 - قبيله : طى
از يمن كه بخش هفتم شهر را به خود اختصاص داده بود اين تركيب قبيله اى داراى اثر
ملموسى در انجام عمل سياسى و تنظيم آن داشت . مخصوصا اين قبايل در قبال حكومت محلى
و مركزى ، ديدگاههاى متغاير و گاه متعارضى داشتند.
علاوه بر آن نفوذ
حكمرانان بر شيوخ و رهبران قبايل در اين ميان نقش بسزايى داشت و گاه به شهادت
تاريخ مى بينيم كه برخى از بزرگان و رهبران قبايل براى حل مشكل دنياى ناپايدار
خود؛ به اسم دين و مسلمانى در خدمت حكام در مى آمدند و خود را به حكومت نزديك مى
ساختند.
تفاوت طبقاتى
ذيلا به مهمترين
طبقات جامعه كوفه كه طى تاريخ ، در تاءثير بر اين شهر - بيش از طبقات ديگر اقاليم
و شهرها - سهيم بودند اشاره مى كنيم :
1 - طبقه اشراف ،
اعيان و صاحبان وجهه . اينان جز اندكى - با والى يا نيرويى كه احتمال داشت در
مسابقه قدرت برنده گردد و بر كوفه حاكم شود، همدست بودند؛ مثلا كسانى مانند ابن
اشعث و همپالكيهايش به امام حسين - عليه السلام - نامه مى نويسند؛ زيرا به گمان
خود تغيير مورد نظر را حتمى مى دانند(29)
بيشتر اين افراد،
رهبران و بزرگان عشاير و قبايل بودند و از قبيله خود نيرو مى گرفتند و به قدرت
قبيله اى متكى بودند.
2 - طبقه
كارمندان و خدمتگزاران كه در خدمت كاخ امير قرار داشتند مانند: نيروى پليس و
افسران ، ماءموران جمع آورى ماليات ، سركردگان و ماءموران شهر و به هر حال مجموعه
لشكرى و كشورى .
اين طبقه ، آمار
افراد و محل زندگى آنان را در محلات مختلف شهر در اختيار داشتند، مراقب مردم بودند
و در صورت لزوم ، مظنون را دستگير مى كردند.
اين طبقه ، براى
خدمت به حكومت و حاكم به كار گرفته شده بودند و شب و روز بيدار و هوشيار بودند تا
امنيت سلطان و سلطنت وى را تضمين كنند. اينان حركات و دم زدنهاى مردم را براى خوش
خدمتى مى شمردند و كنترل مى كردند.
3 - طبقه زحمتكش
و كاسبان خرده پا مانند: صاحبان شغل آزاد و حرفه هاى مستقل و دكانداران در بازار
كه پيوسته از فساد ماءموران مختص به بازار در رنج بودند. لذا يك نفر از خودشان را
به نمايندگى از ديگران نزد والى مى فرستادند تا شكايت آنان را برساند؛ براى مجاهد
بزرگوارشهيد ميثم تمار اين موقعيت پيش آمد تا نمايندگى آنان را براى تحقق اين غرض
به عهده بگيرند.
4 - بندگان و
موالى ؛ طبقه زير دست وله شده اى كه بر اساس شيوه بنى اميه و روش معاويه پيوسته
مورد تحقير و استثمار قرار داشتند.
5 - روزى خواران
و صاحبان جيره و مواجب طبقه سپاهى و عامه لشكريان كه عطاياى بيت المال در اختيار آنان
قرار مى گرفت ؛ زيرا آنان طبق دستورات و اوامر حكام براى جنگ و سركوب به حركت در
مى آمدند و در اين كار كوچكترين تمرد و نافرمانى از خود نشان نمى دادند اگر چه به آنان
دستور جنگ با مسلمانان و حلال دانستن محرمات را مى دادند يا آن كه آنان را با امر
با كشتار فرزندان پيامبر - صلى الله عليه و آله - به جنگ آن حضرت مى فرستادند و رو
در روى رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - قرار مى دادند. گرسنگى ، مرگ و اباحه
خانواده سپاهيان ، اهرمهايى بودند در دست حكام ، تا آنان را بهتر زير سلطه و تحت
امر و فرمان خود نگاه دارند.
البته ، علاوه بر
طبقات بالا، در اين شهر قضات ، شريعتمداران دنيادار و زرپرست مانند: طبقه مسرف و
متنعم نيز بودند. اگر بتوان اين قشر را طبقه ناميد زيرا تعداد آنان كم بود -
معروفترين اين گروه شريح قاضى است .
اينان فتواهاى
خود را به ، ثمن بخس و درمهايى كم ارزش مى فروختند و مجوزهاى شرعى براى اعمال پليد
آل ابى سفيان صادر مى كردند، اعمالى كه اسلام از آنها بيزار بود.
واقعيت پيچيده
سياسى و ماهيت آن
كوفه از معدود
شهرهايى بود كه آگاهى انقلابى آن از شور انقلابى ساده فراتر مى رفت و اهميت نقش
خود را در كشاكش آن روز درك كرده بود. اين ادراك در ديگر شهرهاى آن زمان ضعيف بود
و همين ويژگى كوفه بود كه دشمنان بيدارى و درك صحيح را، بر آن داشت تا با اتخاذ
تدابيرى پست ، خود را از فعاليتهاى راديكالى كه خواسته هاى جاهلى با بنيادهاى اموى
، آنان را به خاطر انداخته بود، رهايى بخشند.
اين تدابير پنهان
و آشكار در شكل شايعات ، گسترش شبهه ها و پخش عناصر منافق صفت براى ايجاد شك و
ترديد هدفشان شق عصاى مردم كوفه و مردد ساختن آنان در انجام تكاليف خود بود. با
توجه به اينكه شيعيان آن روز گروه اندكى را از هواداران امام على تشكيل مى دادند و
همه كوفه يا نصف آن ، هنگام ورود امام - عليه السلام - بدان شهر ياشهادت ايشان
پرواز به ملكوت اعلاء شيعه نبودند.
بتدريج جامعه
كوفه خاصيت روحى ، امتياز معنوى و ارزش انقلابى خود را كه اساس وجود اين جامعه بود
و ميدان تحرك فتوحات ، استراحتگاه لشكريان ، پايگاه استوار آنان ، و منبع كمك
رسانى غذايى و تسليحاتى محسوب مى گشت ، از دست داد.
از ميان تمام
شهرهاى مسلمان نشين ، تنها كوفه بود كه زير بار معاويه نرفت و حكام وى را نپذيرفت
.
معاويه نيز با
كشتارهاى پى در پى و شبيخون هاى ناگهانى بر اطراف كوفه ، نتوانست كينه خود را
فرونشاند و همچنان كه در ميدان جنگ نتوانسته بود كوفيان را در هم بشكند، با
نيرنگها و شيوه هاى منافقانه خود نيز از اين كار ماءيوس گشت تا آن كه كار به آتش
بس و صلح معروف كشيد.
او كه آرزومند
سركوب اهل كوفه و مترصد برترى و سلطه بر آنان بود و اسير عقده هاى روحى ناشى از
موضعگيريهاى آنان گشته بود و اين عقده ها در روان وى متبلور شده بود - يعنى منطق
غرور و كفر اين چنين است - هنگامى كه در مقابل كوفيان قرار گرفت اعلان كرد كه
شرايط صلح را زير پا مى گذارد و هدف از جنگ با اهل كوفه اقامه فرايض نبوده است
بلكه :
... تنها به اين
دليل با شما به پيكار برخاستم كه بر شما امارت كنم . و خدا نيز اين خواسته را با
وجود كراهت شما به من عطا كرد!
اين اظهارات ،
عمق ناراحتى وى را از مردم كوفه نشان مى دهد و حقارت پنهان وى را نسبت به
اميرالمؤمنين - عليه السلام - آشكار مى سازد. معاويه با اين فتح و اظهار ما فى
الضمير خشمش فروكش نمى كند و آرام نمى گيرد، بلكه سنگدل ترين حكام را بر كوفه مى
گمارد و به آنان دستور مى دهد با سياست شمشير و تازيانه ، از كوفيان انتقام بگيرند
و آنان را سركوب كنند.
علاوه بر سياست
صريح خشن فوق ، سياستهاى پنهان ديگرى در اين شهر استمرار دارد و آن بازى آشكار با
خرد مردم عوام و ساده لوح است و گرايش آگاهانه و عامدانه در جهت تحليل محرمات و
شكستن چهار چوبهاى اعتقادى و عملى . مثلا:
وليد شراب مى
نوشيد و آنگاه امامت مردم را در مسجد كوفه به عهده مى گيرد، و در اثناى نماز
استفراغ مى كند. يا نماز صبح را چهار ركعت مى خواند و بعد متوجه مردم گشته مى
گويد: آيا مى خواهيد بيشتر برايتان بخوانم ؟!
و هنگامى كه
گروهى از نمايندگان شهر و برگزيدگان كوفه براى نجات كرامت دين خود به نزد عثمان مى
روند، او بخاطر محبت برادرانه نسبت به وليد! از اتخاذ موضع قاطع خوددارى مى كند.
و ياابوموسى
اشعرى آراى مردم را به بازى مى گيرد و در گرفتن بيعت براى امام اميرالمؤمنين - كه
امت با وى بيعت كرده اند - سستى مى ورزد و عدالت امام را مخدوش جلوه مى دهد و در
حقانيت حضرت براى خلافت ، كوفيان ، را دچار شك و ترديد مى سازد.
و هنگامى كه
اصحاب جمل بر امام خروج مى كنند، امام نصايح و اوامرى براى ابوموسى فرستاده ،
خواستار اعزام نيرو مى گردد، ليكن اين قاضى دين فروش ، مردم كوفه را از يارى امام
باز مى دارد و آنان را از اجابت خواسته امام منصرف مى كند!
باند و لشكر
امويان همچنان درخت نفاق را در زمان امام على و امام حسن - عليهماالسلام - بارور
مى سازد - در حالى كه محبت و ولاى على و خاندان نبوت نيز در اعماق جان اهل كوفه
ريشه مى دواند.
و هنگامى كه قدرت
منحصرا در دست معاويه قرار مى گيرد، عاجزتر از آن به نظر مى آيد كه كوفه را به طور
عام ، و شيعه را خصوصا ببيند ليكن بين آنها در جهت تهى كردن شهر از شيعيان و گشودن
راه براى محبت امويان گامى برندارد. لذا بيش از پنجاه هزارتن از شيعيان كوفه را به
خراسان گسيل مى دارد به اميد آنكه شعله هاى سركشى شورش كوفه را خاموش كند. ليكن
اخراج محبان و دوستان قلبى و اهل ولاى امام على - عليه السلام - از كوه ، و
پراكنده ساختن آنان ، خاطر معاويه را آسوده نمى سازد و پس از آن دست هب تصفيه هاى
فيزيكى مى زند و مردان برجسته حق و جهاد - مانند صحابى بزرگ ، حجربن عدى كندى و
دوستانش - را به شهادت مى رساند.
امام مهمترين دست
آورد سياست اموى در كوفه ايجاد خوف و ملكه هراس در مردم آن خطه از لشكريان شام
بود. اين لشكر وحشى و جرار به نام اسلام ، مسلمانان را لگدمال مى كرد، به كرامت
انسانى تجاوز كرده ، خونها ريخته و اموال را به يغما مى برد و كمترين بويى از اصول
جنگ و پيكار و ميدان رزم - كه كوفه پيوسته در جنگهاى انقلابى و آزادى بخش خود به
كار مى گرفت - نبرده بود.
كوفه دريافت كه
توسط لشكرى مورد يورش قرار مى گيرد كه هيچ پيوندى با اخلاق نظامى و ارزشهاى پيكارى
ندرد. اين همان راز ترس و وحشت از لشكريان شام است كه پيوسته سر سر اهالى ، سايه
افكن بود.
معاويه در روزهاى
آخر خلافت خود پس از ساليان دراز سركوب و ديكتاتورى ، كسانى مانند: ابن شعبه و ابن
ابيه ، اميرى نرمخو و معروف به آسانگير را به كوفه گماشت ، تا شايد مردم آن ديار،
آن سالهاى سياه ظلم و قتل و غارت و ناامنى را فراموش كنند و زمينه اى باشد براى
آمدن خليفه جديد(يزيد) كه معاويه بر مسلمانان منت نهاده و او را جانشين خود ساخته
بود!
على رغم اين كار،
معاويه همواره از خطرات كوفه و اهل آن و چند نفر شيعه باقى مانده آن ، در انديشه
بود و ديگران را برحذر مى داشت . او گوش به زنگ بود كه مبادا اين شعيان پاك باخته
عموم كوفيان را با آن كه از ترس و اضطراب دست ساخته سياسيت اموى در رنج و تابع
سياست خضوع گشته بودند تحرك كنند و آنان را به تمرد و عصيان وادار سازند و تبعيت
بى چون و چرا را در برابر احكام و قوانين ويژه كوفه كه توسط معاويه و عمال وى طى
ساليان گذشته وضع شده بود، به شورشى عليه اين قوانين ناحق تبديل كنند.
آغاز جنبش كوفه
ماهيت عكس العمل امام (ع )
بيست سال تمام
مسلمانان زير سلطه و مخالفين تحت مراقبتهاى دهشتناكى بسر بردند، كه تا آن روز در
عرصه سياست سابقه نداشت ؛ اين سياست ارعاب و ترور را معاويه بدون كمترين مانعى از
قدرت دينى و يا كنترلى از جانب قوه قضائى به وجود آورده بود.
وى تا بدانجا در
ستمگرى پيش رفت كه برگزيدگان ديانت واشداء على الكفاررا به شهادت رساند.
اين ارعاب و وحشت
فراگير، ديگران را بر آن داشت تا منتظر مرگ معاويه باشند و در موقعيتى ريحانه رسول
خدا - صلى الله عليه و آله - به برخى از اين افراد گوش به زنگ گفته بود:هر يك از
شما فرشى از فرشهاى خانه خود باشيد با صبر نماييد تا اين طاغوت به هلاكت برسد .
معاويه پس از دو
دهه زورگويى و پژمردن روح و روان افراد، هلاك گشت . وى در اين مدت نسل برزگى را از
عامه مسلمانان از پا درآورده بود. با هلاكت او امام نيز رهسپار مكه گشت و نامه هاى
اهل كوفه - از خاصه و عامه - به طرف حضرت سرازير گشت .
اين موضوع ، فصل
اول اين بخش را تشكيل مى دهد.
امام - عليه
السلام - از پاسخ خوددارى كرد و به سوى كوفيان نرفت ليكن بايستى اين موقعيت دشوار
و معضل پيش آمده را با دورانديشى حل كرد. اگر امام از رفتن به كوفه سرباز زند نوع
عكس العملى وى چه بايد باشد؟ و چه پاسخى زيبنده اين مرحله حساس است ،فصل دوم را
تشكيل مى دهد.
امافصل سوم در
برگيرنده توقفى كوتاه ليكن ضرورى براى روشن كردن برخى جوانب تاريك مربوط به اثناى
سفر سفير امام به كوفه مى باشد.
انبوه نامه هاى
مصرانه
اقليت شيعه - كه
آغازگران - نامه نوشتن بودند- ميدان تحرك را در اين زمينه گشودند و اكثريت اهل
كوفه را بدين كار ترغيب كرده با روشن كردن آتش التهاب آنان ، مرحله خاصى را در سطح
دعوت از امام توسط نامه ، آغاز كردند.
نخستين انجمن
براى قيام
بدرستى كه معاويه
هلاك گشت و حسين - عليه السلام - از بيعت با بنى اميه سرباز زده و به سوى مكه حركت
كرده است و شما شيعيان او و شيعيان پدرش مى باشيد. اگر براستى مى دانيد كه او را
يارى كرده با دشمن وى ستيز مى كنيد و فكر مى كنيد كه : ما جانهايمان را در راه
دفاع از او فدا خواهيم كرد، به او نامه بنويسد و از تصميم خود حسين را آگاه سازيد.
ليكن اگر از سستى و پراكندگى خود بيمناكيد، او را فريب ندهيد و جانش را به خطر
نيندازيد... مخاطبين گفتند: نه ، بلكه با دشمن امام پيكار مى كنيم و جان خود را در
راه او فدا خواهيم كرد... سليمان گفت : پس به امام نامه بنويسيد(30)
اين گوشه اى از
اين انجمن و بخشى از بيانات سخنگوى آن ، استاد سخن ، مجاهد بزرگ سليمان بن صرد
خزاعى است كه اين انجمن را در خانه اش در شهر كوفه تشكيل داد.
وى در راءس افراد
انجمن قرار داشت كه از شيعيان برجسته و محبان اهل بيت نبوت بودند و از شمشير
جلادان معاويه ، مغيره و زياد بن ابيه - طى تصفيه هاى فيزيكى مخالفين امويان - جان
بدر برده بودند.
افراد انجمن ،
هواداران نبوت محلى در اهل بيت عصمت بودند. و از باقى ماندگان عمليات اخراج شيعيان
كوفه به خراسان به دستور معاويه و به دست عامل وى در كوفه زياد بن ابيه ، به شمار
مى رفتند.
سخنگوى انجمن از
هلاكت معاويه خبر داد كه پيش از آن به زور سرنيزه و شمشير براى فرزندان خود يزيد
به نام خليفه رسول الله !بيعت گرفته بود و نيز ديگر اعضاى انجمن را از امتناع امام
حسين - عليه السلام - از بيعت با يزيد با خبر نمود - همچنان كه در زمان معاويه و
زير سرنيزه و شمشير از بيعت امتناع كرده بود. و اضافه مى كند كه امام مدينه را به
قصد مكه ترك كرده است . و با اين كه حركت خود از رد بيعت با يزيد، مخالفت با وى و
آغاز مقاومت آشتى ناپذيرى خبر مى دهد.
سليمان با گزارش
رويدادها، افراد انجمن را در برابر واقعيت امر قرار مى دهد. او مى داند كه آنان با
سبط و ريحانه رسول خدا پيوند استوارى دارند و از برگزيدگان پيرو اهل بيت نبوت مى
باشند. او به ياد دارد كه همين ها بودند كه از امام خواستند تا با معاويه ، جنگى
سرنوشت ساز و دشمن شكن آغاز كنند. ليكن امام از دست نيافتن به نتايج مطلوب اين جنگ
- به فرض شروع آن - آنان را خبر مى داد. و از آنان مى خواست ، تا مرگ اين طاغوت
ستمگر صبر پيشه كنند.
اگر چه معاويه
پيمان شكن است و عهدنامه ها را زير پا مى گذارد ليكن امام ، ميثاق و پيمان خود را
در هر صورت محترم مى شمارد لذا به ياران خود - اعضاى امروزى انجمن - دستور مى دهد
تا مترصد فرصت مناسبى باشند. و بدينسان بود كه مسلمانان نزديك بيست سال حكومت جور
و ستم را زير چكمه هاى معاويه تجربه كردند. و انحراف آشكار سياستهاى وى را از اسلام
راستين ديدند.
طى اين ساليان
دراز امام در برابر اين سياست استبدادى و سركوبگرانه و تلخى هاى آن ، دردمندانه
سكوت كرده بود و استخوان در گلو و زهر در كام ، حوادث را نظاره مى كرد. پاسخ امام
به اين سياستها، صبر جميل و سكوت خردمندانه بود.
سليمان بن صرد از
حضور امام در مكه پرده برمى دارد، همتهاى آنان را بر مى انگيزد و عزمشان را استوار
مى كند. وى از آنان مى خواهد از فرصت پيش آمده بهترين استفاده را بكنند و صريحا
نظرات خود را بيان كرده و موضعى بدون ابهام اتخاذ كنند.
آنان باقى مانده
پيروان و شيعيان اهل بيت نبوت هستند و بيشتر كوفيان كه تلخى حكومت اموى را چشيده
اند در كنار اين نخبگان قرار دارند. و هرگونه تغييرات جديدى را تاءييد مى كنند.
مضافا آن كه گروه
نخبه از شيعيان تا اين زمان از در دوستى با حاكم كوفه و عامل حكومت مركزى شام
درنيامده اند و مترصد فرصتى هستند تا از دست او نجات پيدا كنند. با توجه با اين
مسائل است كه انجمن فوق تصميم مى گيرد با امام در مكه مكاتبه كند و هياءت نمايندگى
به نزد آن حضرت بفرستد. در اينجا متن كامل نامه نوشته شده را نقل مى كنيم :
بسم الله الرحمن
الرحيم ، به حسين بن على - عليه السلام - از: سليمان بن صرد، مسيب بن نجبة ، رفافة
بن شداد، حبيب بن مظاهر و ديگر شيعيان از مؤمنان و مسلمانان اهل كوفه ... سلام بر
تو بدرستى كه ما خداوند يكتا را به داشتن تو سپاس مى گذاريم .
اما بعد: سپاس
خدا را دشمن تو و پدرت - از قبل را در هم شكست - ستمگر عناد پيشه و سياهكار ظالمى كه
براى حكومت بر امت شتاب كرده ، شر را پيشه خود ساخت . او امر امت را به قهر گرفته
، دارايى او را غصب كرد و بدون رضايت مسلمانان بر آنان حكومت كرد. پس از قبضه كردن
قدرت ، نيكان امت را به قتل رساند و بدكاران را بر جاى گذاشت و اموال الهى را
بازيچه دست جباران و ثروتمند قوم ساخت . از رحمت خداوند دور باشد چنانكه قوم ثمود
دور گشتند...
ما را امامى نيست
، پس به سمت ما بيا، شايد خداوند به وسيله تو ما را بر حق ، گردآورد. اما نعمان بن
بشير در دارالاماره كوفه بسر مى برد و ما نه در نماز جمعه با او شركت مى كنيم و نه
در نماز عيد و اگر خبردار شويم كه به سمت ما روآورده اى ، او را از شهر بيرون كرده
، به شام گسيل مى داريم - ان شاءالله تعالى ...
سلام ، رحمت و
بركات خداوند بر تو اى فرزند رسول خدا و بر پدرت باد ولاحول و لاقوة الا بالله
العلى العظيم (31)
با پايان گرفتن
دستور كار نخستين انجمن آغاز جنبش ، تحركات عموم مردم كوفه آغاز گشت ؛ زيرا نامه
هاى شيعيان ، پى در پى به مكه سرازير گشت و كوفيان به تبع آنان نامه نگارى را با
امام شروع كردند...
اقليت شيعه در
اين ميان نقش پيشاهنگ قافله و طلايه دار لشكر را ايفا كرد و ميدان تحرك سياسى را
گشوده ، با برانگيختن اكثريت اهل كوفه ، در آتش التهاب آنان دميدند و مرحله خاصى
را در مكاتبه و امضاى نامه ، آغاز كردند.
افزايش نامه ها
خصوصيات شخصى
يزيد بن معاويه ، عامل مؤثر و فعالى بود در برانگيختن مردم عليه وى ؛ زيرا او
بدنام و بى اعتبار بود و همين مردم را بر آن مى داشت تا او را به شديدترين وجهى
خوار دارند و تحقير كنند و بدون كمترين ترس يا ترديدى ، جراءت كرده ، خواستار خلع
وى گردند.
و به تعبير طبرى
:اهل عراق بر يزيد شوريدند؛ زيرا مى دانستند او آدم بى لياقتى است و توان سرپرستى
امور را ندارد و خودش محتاج به سرپرستى مى باشد و به دست گرفتن حكومت پس از پدرش ،
تنها تحت زورگويى و طغيانگرى او بوده است و به كمك همين اهرمهاى فشار است كه زمام
امت را به دست گرفته ، بر آنان فرمان مى راند و اين كار به معنى مسخره گرفتن خلافت
و بازيچه انگاشتن شريعت است .
روشن ترين گواه ،
خريد افراد و به دست آوردن دلهاى آنان براى استوار كردن پايه هاى حكومت اموى با زر
و سيمهايى است كه در آستانه انتخاب يزيد، به عنوان ولى عهد معاويه ، به اين و آن
پرداخت گرديد و به ضرب دينار و درهم براى وى بيعت گرفته شد (32) معاويه تمام نيرنگ
و فريب هاى خود را به كار برد تا براى يزيد بيعت بگيرد و او را پس از مرگ خود بر
منبر خلافت بنشاند. وى دروغ و تقلب را تا آنجا پيش برد كه در محضر اهل مدينه و در
برابر صحابه و در حضور امام حسين - عليه السلام - از بلوغ عقلى و كمال خرد يزيد
سخن گفت !
اين ياوه گويى ،
امام را برانگيخت و حضرت نقاب دروغ و نعل وارونه زدن را از چهره و سخنان معاويه
كنار زد. و سخنان مسخره و تقلب آشكار او را به حاضرين نشان داد. امام روبه حاضرين
كرده ، حقيقت را بيان كرد و در سخنانى برنده و طولانى معاويه را مخاطب قرار داده ،
حقايق را عيان ساخت . در اينجا ما بخشى از اين بيانات را نقل مى كنيم :
... تريد اءن
توهم الناس فى يزيد، كانك تصف محجوبا، او تنعت غائبا، او تخبر عما كان مما احتويته
بعلم خاص ، وقد دل يزيد من نفسه على موقع راءيه ... (33)
پايان كار در روز
چهارشنبه
... مى خواهى
مردم را درباره يزيد دچار توهم كنى ، گويا كسى را توصيف مى كنى كه از ديگران
پوشيده است . يا اينكه صفات شخص غايبى را برمى شمارى ، يا آنكه از اطلاعات انحصارى
خود درباره يزيد، ديگران را آگاه مى كنى ، در حالى كه خود يزيد گواه درجه عقلش است
...
آرى ، ولايت يزيد
مانند خلافت پدرش ، مخالف طبيعت اشيا است و همين مساءله است كه اتفاق نظر مردم و
اجماع ملى كوفه را براى خلع وى تفسير مى كند.
در اين هنگام يك
موج خودجوش براى مكاتبه با امام به وجود آمده است و شهر كوفه را موجى فراگرفته از
مردمى كه خود نامه مى نويسد، يا از ديگران مى خواهند برايشان اين كار را انجام مى
دهند و سپس نامه را به سوى امام - عليه السلام - گسيل مى دارند.
شرايط به گونه اى
است كه هم وغم هر كس آن است كه خود يا به تنهايى نامه نوشته و يا با ديگرى در
نگارش نامه اى شريك گردد و يا حداقل پاى نامه اى را امضا كند و همگام ديگران گردد.
اين نامه ها توسط پيك براى امام فرستاده مى شود.
نامه پراكنى در
كوفه اختصاصى به جماعت شيعه آن ديار ندارد بلكه شامل عامه افراد همدل شيعه در كوفه
مى گردد. حجم اين نامه ها را از زبان پيك دوم بشنويم :
پس از ارسال
اولين نامه به دست عبدالله بن سبع همدانى و عبدالله بن وائل كه آنچنانكه روايت نقل
مى كند - دهم شوال به مكه رسيدند، مجاهد بزرگ قيس بن مسهر صيداوى ، عبدالرحمن بن
عبدالله ارحبى بو عمارة بن عبدالله سلولى ، دومين نامه شيعيان را به مكه بردند،
ليكن آنان همراه خود، حدود پنجاه و سه نامه از طرف يك تن ، دو تن ، و چهار تن برده
بودند...(34)
و در روايت ديگرى
است كه :حدود يكصد و پنجاه نامه همراه خود بردند(35)
اين گزارش وسعت
فعاليت كوفه را در سطح مكاتبه ، تنها طى دو روز نشان مى دهد و بعد از دو روز ديگر،
هانى بن هانى سبيعى يو سعيد نب عبدالله حنفى با نامه ذيل به راه مى افتند:
بسم الله الرحمن
الرحيم ... به تو حسين بن على ، از شيعيان وى و مسلمانان . اما بعد: به سوى ما
شتاب كن . مردم انتظار تو را مى كشند و راءى آنان جز تو را نمى پذيرد .پس عجله كن
عجله كن والسلام عليك (36)
ابن جوزى از نامه
يا ديگر با مطالب ذيل ياد مى كند:
ما جانهاى خود را
براى فداكارى در راه تو نگهداشته ايم و در نماز جماعت والى شهر، شركت نمى كنيم .
پس به سوى ما روى بيار كه ما در گروهى متشكل از يكصد هزار تن منتظر تو هستيم . جور
و ستم در ميان ما شايع شده و بر خلاف كتاب خدا و سنت پيامبر با ما رفتار كرده اند.
اميدواريم كه خداوند به كمك تو ما بر گرد محور حق جمع كند به كمك تو ستم را از ما
دور گرداند. بدرستى كه تو از يزيد و پدرش ، به خلافت سزاوارتر هستى ؛ يزيدى كه
خلافت را غصب كرده است و شراب مى نوشد و با بوزينگان بازى مى كند و چنگ و طنبور مى
نوازد و دين را بازيچه خود ساخته است (37)
خيزاب حماسى عامه
مردم چنان تند است و خس و خاشاك را جارو مى كند كه افراد متردد و حتى غير محب و
دوستدار خاندان پيامبر - صلى الله عليه و آله - به حركت درآمده ، به ريحانه رسول
خدا نامه مى نويسند، بلكه جو حاكم برخاسته از انديشه هاى مردم و مشاعر آنان ، تنها
يك راه را باز مى گذارد و تمام راههاى انحرافى را مى بندد.
اين سيل خروشان
مردمى ، منافقين را نيز با خود از جا مى كند و آنان را همسو با اين حركت و جنبش
مردمى قرار مى دهد.
مشهورترين
منافقين كوفه از سستى بنياد حكومت جديد وكندى شمشير آن و ناپايدارى خلافت يزيد و
شخصيت وى آگاهند، به امام نامه مى نويسند.
آنان نگران از
دست رفتن فرصت هستند، لذا براى تثبيت موقعيت فرصت طلبانه خود در آينده ، همگام با
شرايط موجود شده ، مكاتبه با امام را بهترين حركت در اين وضعيت مى دانند. به همين
جهت كسانى مانند: شبث بن ربعى يربوعى ، حجار بن ابجر على ، يزيد بن حارث ، يزيد بن
رويم ، عزرة بن قيس ، محمد بن عمير، عمروبن حجاج زبيدى و همپالكى هاى فرصت طلب
آنان ، حساسيت مرحله پيش رو را در تغييرات قاطع بزرگى براى دنياى خود و دنياى مردم
، درك كرده به شتاب ، نظر خود را همراه با محرومين اعلام مى دارند. آنان نيز به
امام نامه مى نويسند و از جمله آنچه كه نوشته اند مى توان فراز ذيل را نقل كرد:
اما بعد: نواهى
سبز گشته و درختان به بار نشسته اند و چاهها پرآب شده اند. پس اگر خواهان اقدامى ،
به سوى سپاهى سلاح برگرفته در راه يارى تو، روى آور والسلام عليك (38)
امام - عليه
السلام - اين دنياپيشگان و همانندان آنها را مى شناسد لذا خود را بى نياز از
پاسخگويى به چنين اظهاراتى مى بيند. در عين حال حضرت از شدت ظلم و ستمى كه عموم
كوفه را از پا درآورده و فرزندان امت را تحت كابوس استبداد و زورگويى بنى اميه از
رمق انداخته است ، بخوبى آگاه است .
محرومين كوفه از
آن هراس دارند كه مبادا امام دعوت آنان را پاسخ نگويد و از اين دعوت پر از اصرار
روى گرداند لذا لحن دعوت را تند كرده چنين احتجاج مى كنند:
سپس نامه هاى
كوفيان به حضرت افزايش يافت و نمايندگان پى در پى آمده مى گفتند: اگر به سوى ما نيايى
گناهكارى !(39)
اين لحن ، نشانه
شدت رنجى است كه بينوايان از بنى اميه كشيده اند و آن را با گسترده ترين صورتى
بازگو مى كنند؛ آنان شب و روز با منطق خواهش و استغاثه به امام نامه مى نويسند
مثلا: در يك روز به امام ششصد نامه مى رسد(40) و طى سه هفته ، حدود دوازده هزار
نامه توسط پيك ، نزد امام گرد مى آيد.(41)
حجم بى سابقه
نامه نشان مى دهد كه خواهشهاى تلخ آنان در جهت اصرار بر نجات يافتن از سلطه امويان
است ... كميت نامه ها از حد طبيعى معهود مكاتبه خارج است و در نوع خود بى نظير مى
باشد.
در طى تاريخ ،
اين نخستين بار است كه پست چنين آمار وسيعى از نامه هاى عاطفى را گزارش مى كند؛
نامه هايى برخاسته از سيل بنيان كنى ، براى رهايى و آزادى كه در آن مؤمنان ،
منافقين ، افراد پشه صفت وزش جريانات سياسى ، شركت دارند.
منافقين و اشخاص
همج الراعاع بر اساس ديدگاههاى مختلف و عقده هاى درونى ناشى از حوادث زيانبار
سياسى گذشته ، در اين پويش همگانى شركت مى كنند.
نقل كرده اند كه
آخرين نامه اى كه پس از دو ماه يا بيشتر از آغاز جنبش كوفه به امام رسيد بدين
مضمون بود:
اى فرزند رسول
خدا! براى آمدن شتاب كن ، كه تو را در كوفه يكصدهزار شمشير است ، پس ديگر درنگ و
تاءخير مكن (42)
ليكن امام درنگ
مى كند و تعجيل را روا نمى دارد.
موضع امام (ع )در
قبال فشار پيك
امام را نيازى به
تشويق يا تحريكى نبود تا به مسؤ وليت خود بپردازد. همچنانكه وى منتظر اشاره از كسى
نبود تا به مهمات خود قيام كند؛ زيرا امام از همان روزى جنبش خود را آغاز كرد كه
از بيعت نمودن ، خوددارى كرد و مدينه ؛ حرم جدش مصطفى - صلى الله عليه و آله - را
مخفيانهخ به سوى مكه ترك كرد، تا در آن خطه بماند و با اين كار، خشم آسمانى را
نشان دهد و منتظر بيدارى ديگر ملتها و تحرك شهرها باشد، و عكس العمل هاى امت مسلمان
را بنگرد...
سبط پيامبر از
اينكه كسى براى انجام رسالت رهبرى ، بر او پيشى گيرد ابا دارد، لذا بيش از ديگران
امتناع خود را از بيعت ، اعلان كرده و مكه را اقامتگاه موقت خود قرار مى دهد.
اين حركت راز
سرعت گرفتن به سوى مكه را نشان مى دهد. با اين كار امام خود را حجت بر تمام
مسلمانان قرار داده ، را ه هر نوع عذرتراشى را برآنان مى بندد.
پس از اين حركت
است كه عامه اهل كوفه و بخصوص شيعيان با اشتياق و حماسه ، نامه هاى پى در پى براى
امام مى فرستند و امام با تاءمل درباره اين دعوت مى انديشد و در بحر تفكر مسائل
مربوط به پيشنهاد كوفيان ، فرو مى رود.
بعضى از مورخين و
مؤلفين گفته اند:امام به مجرد دريافت نامه هاى كوفيان ، به سوى آنان حركت كرد. اين
اشتباه آشكارى است كه از مرور سريع آنان بر حوادث قيام حسينى ، برخاسته است و
نتيجه چشم پوشى آنان از بعضى وقايع حساس اين نهضت مى باشد... (43)
حقيقت امر آن است
كه امام در پاسخ دادن ، درنگ مى كند و اهل كوفه اين درنگ را از امام ، احساس كرده
از او مى خواهند تا به جاى درنگ و صبر، به آنان پاسخ مثبت دهد و اين است راز
انبوهى نامه ها و گسيل پى درپى پيك ها ولى :
با اين همه امام
، خوددارى مى كند و پاسخى نمى دهد(44)
و با اين حال ،
امام درنگ كرده ، پاسخى نمى دهد(45)
وانگهى آمار
بالاى نامه ها و تعداد زياد آنها مانع از پذيرش اين ادعا مى شود كه امام فورا دعوت
اهل كوفه را اجابت كرده باشد؛ زيرا مدت زمانى كه اين نامه ها فرا مى گيرند با قبول
سريع امام واجبات دعوت كوفيان سازگارى ندارد لذا بايستى اين خطاى واقع شده از طرف
عده اى را، تصحيح كرد.
مضافا بر آن كه
امام حسين - عليه السلام - بر اين نظر است كه گامى مقدماتى بردارد؛ امام براى
دريافت واقع قضيه در راستاى كمك به محرومين بينوا كه پس از مرگ معاويه احساس آزادى
موقت مى كنند، ونفس راحتى كشيده از تن دادن به حكومت والى جديد اموى خوددارى مى
كنند، از طرف خود نماينده اى را بدان ديار گسيل مى دارد.اين مطلب را در فصل آينده
بررسى خواهيم كرد.
ادامه دارد......
پي نوشت :
1- همانطور كه در
فصل گذشته كه مخصوص به زندگى عقيل بود،ديديم .
2- معارف / ابن
قتيبه ، ص 204 (ط دوم ، مصر 1969 م .)
3- ابن ابى
الحديد معتزلى اين داستان را در خلال شرح نهج البلاغه خود نقل مى كند در: ج 11، ص
251 و 252 (ط دوم ، مصر)
4- لسان الميزان
/ ابن حجر ج 4، ص 253 مرحوم محقق علامه جليل القدر بحث كننده چيره دست عبدالرزاق
المقرم - طاب ثراه -در كتاب خو؛ الشهيد مسلم بن عقيل در مناقشه روايت فوق دقت نطر
كافى به كار برده است .
5- معجم الادباء
،ج 5، ص 309 (ط دوم ، مصر، 1928 م ).
6- فتوح الشام ،
ج 2، ص 234 فتوح بهنسا الغراء / ابن المغر ص 135مجددا در همين فصل به اين مطلب
اشاره خواهيم كرد.
7- المناقب ، ج
3، ص 168 الفتوح ،ج 3، ص 32 سفينة البحار، ج 1، ص 653.
8- اين نظر را
مرحوم محقق مقرم - طاب ثراه - انتخاب كرده است .
9- تاريخ طبرى ،
ج 4 ص 262 ارشاد/ مفيد، ص 204 و ديگران .
10- سوره شعراء
آيه 214.
11- انساب
الاشراف ج 2 ص 77 به تحقيق شيخ محمد باقر محمودى (بيروت ،1974 م )
12- الامامة و
السيامة ،ج 2 ص 4 (ط مصر)
13- ياقوت حموى
درباره اين شهر چنين مى نويسد : ((شهرى است در مصر، در صعيدانى ، در غروب رود نيل
واقع شده . شهرى است آباد ، با در آمد و مداخل بسيار در آنجا زيارتگاهى است كه
گفته مى شود مسيح و مادرش هفت سال در آن زيسته اند... گروهى از اهل علم را بدانجا
نسبت مى دهند... رك : به معجم البلدان ، ج 1 ، ص 517 ( ط دار صادر ، بيروت ) )).
14- فتوح الهنسا
الغراء / محمد بن المعز ، ص 135 (ط مصر ، 1324 ه ق ) رك : به معجم البلدان ، ج 1
، ص 517 (ط دار صادر ،بيروت ) .
15- فتوح الشام .
16- فتوح الشام
،ج 2 ،ص 234.
17- پيامبر بزرگ
ما-صلى الله عليه وآله - فرمود:لكل امة سياحة و سياحة امتى الجهاد فى سبيل الله د
هر امت و ملتى را سياحتى است امت من پيكار در راه خدا مى باشد.
18- الامام حسين
(ع )/ سيد على جلال حسينى مصرى ج 2 ص 94
19- الفتوح / ابن
اعثم ج 5 ،ص 94
20- الاعلام /
رزكلى ج 7 ص 222.
21- مقتل الحسين
(ع ) خوارزمى ج 1 ص 215.
22- امالى /صدوق
، ص 114، (ط نجف اشرف ، 1389 ه ق ).
23- السيرة
الحلبية ،ج 1، ص 304. مستدرك / حاكم ، ج 3 ص 576. تذكرة الخواص . ابن جوزى ، ص 22
(ط 1401 ه ق ) نكت الهميان ، ص 200 و ذخائر العقبى / طبرى ، ص 222، كه حديث را
خطاب به عقيل چنين نقل مى كند:من به تو دو محبت دارم : محبتى به عليت خويشاوندى تو
به من ، و محبتى كه عمويم نسبت به تو داشت ، خبر دارم (عموى پيامبر ابواطالب است
).
24- معارف / ابن
قتيبه ، ص 204، مقاتل الطالبين /ابوالفرج اصفهانى ، ص 94.
25- المحبر / ابن
حبيب نسابه بصرى ، ص 56.
26- عمدة الطالب
، ص 32 (ط دوم ، 1961م .).
27- رك : انساب
الاشراف ج 5 ص 32 - 35 (ط مصر)
28- رك : عيون
الاخبار / ابن قتيبه دينورى ، ج 1 ص 43 (ط مصر)
29- تاريخ الشعوب
الاسلاميه /كارل بروكلمان ، ج 1، ص 147 (ط سوم ، 1960، م )
30- ما در صفحات
آينده اين افراد را ياد خواهيم كرد.
31- ارشاد، ص
202، تاريخ طبرى ، ج 4، ص 261 و ديگران .
32- تاريخ طبرى ،
ج 4، ص 261 و 262. الارشاد، ص 203. الامامة و السياسة ، ج 2، ص 4. انساب الاشراف
(با الفاظى ديگر). الكامل فى التاريخ ، ج 3، ص 266 و ديگران .
33- عقاد درباره
يزيد مى گويد:نه از او صلاحى انتظار مى رفت و نه اصلاح كردن جامعه ، انتخاب وى به
عنوان ولايت عهد، يك معامله آشكار بود كه هر شريكى در آن بهاى رضايت دادن و پشتيبانى
علنى خود را از يزيد گرفت .
اين بها در مورد
افراد فرق مى كرد به يكى مال دادند به ديگرى امارت و يا حتى از بعضى دلجويى كردند.
و اگر آنان مانند اين بها را دريافت كرده بودند تا با بدتر از يزيد بيعت كنند
برايشان اهميتى نداشت كه با يزيد بيعت كنند. اگر چه حدود و احكام دين معطل مى گشت
و پايه هاى اخلاق ويران مى شد (ابوالشهداء، ص 114، ط دوم ، 1969،).
34- الامامة
والسياسة ، ج 1، ص 160 و 161.
35- تاريخ طبرى ،
ج 2، ص 262.
36- تذكرة الخواص
، / سبط ابن جوزى ، ص 220
37- تاريخ طبرى ،
ج 2، ص 262.
38- تدكرة الخواص
/ سبط ابن جوزى ، ص 215،(ط بيروت )
39- تاريخ طبرى ،
ج 4، ص 262. تذكرة الخواص ، ص 220.
40- تذكرة الخواص
، ص 216.
41- اعيان الشيعه
/ امين ، ج 4، ق 1، ص 159، ط اول ، دمشق 1356 ه ق .
42- اعيان الشيعه
/ امين ، ج 4، ق 1 ص 159، ط اول دمشق 1356 ه ق .
43- بحارالانوار/
علامه مجلسى ، ج 44، ص 334.
44- مثلا: شبلنجى
مى گويد: امام پس از دريافت نخستين نامه ، فورا به دعوت اهل كوفه پاسخ مثبت
داد.(رك : نورالابصار، ص 127، ط مصر، 1963 م )
45- بحارالانوار،
ج 44 ص 334 (1358 ه ق )
منبع:زندگانى
سفير حسين عليه السلام مسلم بن عقيل عليه السلام
سايت راسخون
$
##مسلم بن عقيل
سفیر شهادت2
مسلم بن عقيل
سفير شهادت2
نويسنده: محمد
على حامدين
ارسال سفير از
جانب امام (عليه السلام)
مسلم داراى
اختيارات تام در امور دينى و دنيوى بود، با صلاحيتى گسترده و مسؤ ليتى چندگانه طبق
اقتضاى شرايط اين مرحله و ماجرا.
فرزانگى و حكمت
امام و ريحانه رسول خدا- صلى الله عليه و آله - در اين مرحله دشوار در اين نكته
تجلى پيدا كرد كه براى حل مشكلات اين موقعيت ، خود شخصا به كوفه نرود و از پاسخ
دادن نهايى به كوفيان اجتناب ورزد.بينش سياسى امام ، او را به تاءنى و آرامش و
بدون شتاب و تندروى در گام نهادن در اين راه طولانى فرا خواند.
تصميم امام بر آن
قرار مى گيرد تا يكى از مردان خود را به عنوان نماينده براى تحقق مقدماتى اهداف و
خواسته هاى مظلومين ، به سوى آنان روانه سازد.
اما اين كه امام
- عليه السلام - نماينده اى از خود كوفيان تعيين كند خلاف غرض و هدف مى باشد؛ زيرا
اين دو موقعيت و شخصيت ، با يكديگر بسيار تفاوت خواهند داشت ؛ مخصوصا كه اهل كوفه
رسولانى فضيلت دارد در جهاد و اعتماد و راست كردار فرستاده بودند و آنان نسبتا
تصوير واضحى را از اهل كوفه و آمادگى آنان نشان مى دادند؛ جز آنكه نماينده شخص
امام حسين - عليه السلام - اهليت انجام كارهاى مهمى را دارد كه غير او را يارى
انجام آنها نيست ؛ مثلا برخى از كارهاى مربوط به جنبش و قيام ، تنها از يكى از
افراد خاندان سبط رسول ساخته است مانند بيعت گرفتن از مردم براى امام و ديگر امور
مربوط به نهضت كه نيازمند فردى است تحرك بخشنده ، با آگاهى كامل از مبانى و خواسته
هاى امام - عليه السلام .
اين نوع آگاهى
نسبت به ديد رهبر، كمتر در افرادى خارج از جو رهبر يا افراد غير خواص تحقق پيدا مى
كند؛ زيرا نزديكان امام داراى ويژگيهايى هستند كه آنان را از افراد مخلص و مورد
تاءييد ديگر نيز متمايز مى سازد.
ويژگيهاى نماينده
عادى
پيش از پرداختن
به شخص نماينده سبط رسول خدا - صلى الله عليه و آله - و قبل از آنكه ويژگيهاى
والاى اين سفير فوق العاده و ويژه را درك كنيم ، لازم مى دانم مهمترين شرايط
فرستادن يك نماينده معمولى و ويژگيهاى موجود در او را براى ايفاى كامل نقش خود
بيان داريم .
ما اين نكته را
براى احاطه به عظمت شخص سفير حسينى ، سودمند مى دانيم ملل ، اقوام و پادشاهان عرب
و عجم ، برداشتن ويژگيهايى در نماينده عادى كه به سوى پادشاهان ، اقوام و شهرهاى
ديگر، براى امور مهم نظامى و سياسى فرستاده مى شود؛ اتفاق نظر دارند؛ مثلا مى
گويند:
نماينده و
فرستاده ، نيازمند بردبارى و فروبردن خشم خود است ، تا آنجا كه بتواند دير به دست
آمدن فرصت و موقعيت را تحمل كند و درمقام ركود امور، صبر پيشه سازد؛ چه بسا كه
نماينده به پيش شخص سبك عقلى فرستاده مى شود و از او حرف ناهنجارى مى شنود، آتش
خشم او را تباه مى سازد و او را از استيفاى حجت ها و ايفاى وظايف خود(و همه آنچه
كه بخاطر آن به عنوان پيك آمده است ) باز دارد. در صورتى كه او با بردبارى و فرو
بردن خشم خود به پيروزى و به دست آوردن مراد خود، تواناتر مى باشد.
فرستاده اگر اهل
درنگ ، صبر و خرد سنجيده نباشد و اختياردار عقل خود نگردد، حزم راپيشه نسازد و در
امور، به خرد خود مراجعه نكند و تنها آراى صائب و مورد تاءييد عقل را دنبال نكند،
اين چنين فرستاده اى را عجله و پيچيدگى شرايط تنها به دو نتيجه مى رساند و او
امكان انتخاب راه سومى را نخواهد داشت ؛ يا آن كه وى بخاطر عجله و تندى نقص غرض
كرده ، آنان را كه او را فرستاده اند مغبون ساخته با سران كشور ميزبان خود هم آوا
شده و سود آنان را مد نظر قرار مى دهد؛ و يا آنكه وظايف خود را انجام نداده ، بدون
حصول به مقصود و حل مشكل - همانطور كه آمده باز خواهد گشت و موفق به انجام كارى
نخواهد شد (1)
ديگرى نيز درباره
كارهاى سياسى و نامه هاى ديپلماتيك مى گويد: در زمينه صلح و آتس بس و كارهاى مهم و
گفتگوهاى سياسى از طرف خود، مردى را انتخاب كن كه داراى خصوصيات ذيل باشد:
فرزانه ، سخنور،
آبديده ، سرد و گرم چشيده ، هوشيار، آماده استفاده از فرصت ، داراى راءى استوار و
سخن قاطع ، زبانى توانا و قلبى آهنين ، زيرك در استفاده از تدبيرهاى ظريف و حساس ،
پذيرنده دورانديشى و راءى صائب تو، و آنچه از وى در اين مورد خواسته باشى ، و آنچه
درباره هوشيارى و تفكيك امور به او گفته باشى ؛ اگر خواستار جلب خوبى به سوى تو
باشد، به بهترين شيوه از عهده كار برآيد و در هنگام دفع شرى از تو، اين كار را به
خوبى انجام دهد.
براى سفارت مردى
رابرگزين با فصاحتى آماده استفاده حاضر جواب ، خوش سيما، دست يابنده بر حجت ها، كه
بافته هاى دشمنت را پنبه كند، و آنچه را كه دشمن خراب كرده است ، استوار سازد.
فرستاده تو
بايستى از خانواده هاى محترم و دودمانى با همت والا باشد، زيرا چنين كسى ناگزير
گام در راه بزرگان خاندان خود گذاشته ، ارزشهاى مقبول دودمان خود را حفظ خواهد كرد
و خود را همطراز بزرگان خاندان خود قرار خواهد داد.
اگر كسى را با
اين خصوصيات به دست آوردى ، او را از نزديكان خود قرار ده و هر چه را كه در انديشه
ات مى شكفد - چه كوچك و چه بزرگ - با او در ميان بگذارد و در آراء و نظرات خرد
وكلان خو با وى به مشورت بپرداز...(2).
اهميت مساءله
انتخاب نماينده و پيك ، تا جايى مى رسد كه يكى از موضوعات شعر قرار گرفته و شعرا
در قصايد متعددى به اهميت اين ويژگيها در عرصه سياست مى پردازند مثلا:
رسول و فرستاده ،
محل اسرار و نظرات تو مى باشد، پس براى استوارى راءى خود امين ترين و ناصحترين
فردى را كه به دست مى آورى انتخاب كن
كارها بر كودن ،
دشوار مى گردد ليكن اگر شخص تيزهوشى به همان امور بپردازد آن كارها را شايسته تر
به سامان خواهد رساند.
اگر فرستاده اى
را بر مى گزينى در انتخاب وى مسامحه و ظاهربينى را روا مدار.
در انتخاب نام
نيك و خوش منظرى رسول ، سخن پيامبر را براى تيمن و پيروزى در كارت ، مد نظر قرار
ده .
رسولى را انتخاب
كن كه يا پى گيريا با نفوذيا قدرت ريسك را داشته باشد و يا در كارهاى خود رستگار و
پيروز گردد(3)
و شاعر ديگرى مى
گويد:
اگر رسولى و پيكى
را به جايى فرستادى ، وظايف او را مشخص كرده به اوبفهمان و آگاه و بينا كن .
از گفتن هيچ نكته
و پندى به وى كوتاهى نكن ، اگر چه خردمند و فرزانه باشد
اگر از گفتن
مساءله اى خوددارى كردى ، وى را بخاطر نداشتن علم غيب به اسرارت ملامت مكن (4)
شاعر، بيان
جزئيات وظايف سفير را اساس كار مى داند، هرچند شاعر ديگرى با اين اصل مخالفت كرده
مى گويد:
اذا كنت فى حاجة
مرسلا فارسل حكيما ولاتوصه
اگر رسولى را به
سفارت فرستادى ،فرزانه اى را بدين كار گسيل دار و ديگر كارها را به او سپرده به وى
دستور نده .
فرستاده ات را
خوب انتخاب كن ،چرا كه فرستاده ،نشانه خرد و درجه فرزانگى فرستنده است .
اگر اين فرستاده
حكيم باشد ،رسالت خود را به بهترين وجه انجام مى دهد و كارهاى سست را استوار كرده
،درهاى بسته و قفل زده را با خرد خود مى گشايد.
و اگر فرستاده ات
مغرور و فريب خورده باشد ،آنچه را كه به نفع خودش است عليه خود ،مبدل خواهد
كرد(5)
و بالاءخره ابيات
ذيل نيز تراويده ذهن شاعرى ديگر است :
من تو را به
نمايندگى از جانب خودم ، پس از انديشه هاى مكرر انتخاب كردم بدان كه اگر خلاف
دستورات من عمل كنى و در عين حال به مطلوب برسى و مقصود مرا برآورده سازى ، بخاطر
اين كار تو را ستايش نخواهم كرد و اگر طبق دستورات من عملى كنى ، ليكن موانعى در
برابر تو پيدا شوند و تو را از وصول به مطلوب باز دارند، عذرت را خواهم پذيرفت .
اگر فرستاده
نظرات خود را مستقلا و بدون نظرخواهى از فرستنده خود به كار گيرد و با مافوق ،
مخالفت كند، در حقيقت او دشمن است (6)
در بيت دوم از
ابيات فوق ، بر اطاعت و رعايت دستورات ، آنچنان تاءكيد شده است كه اگر به فرض
فرستاده از راه ديگرى - عاجز رعايت دستورات صادره ، موفق به انجام وظايف خود گردد
و مقصود مافوق را برآورد، باز كارش قابل ستايش و تمجيد نيست ؛بلكه حتى بخاطر زيرپا
نهادن دستورات مافوق ، توبيخ خواهد شد.
نمونه هاى بالا
گوشه هايى بود از تجربيات ملتها و دستورات عقل و رسوم متعارف ، تعيين شده باشد، آن
هنگام مى توان ويژگيهاى سفير شخصى سبط گرامى پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله -
را تصور كرد. سفير امام نه به سوى سلطانى يا براى ماءموريتى محدود- كه به سوى ملتى
محروم ، گرد آمده با انگيزه هاى متضاد، در شهرى كه پايتختى است در بردارنده انواع
تناقضات و مشكلات ، اين سفير بايستى آيينه تمام نماى امام باشد، و تبلور انديشه آن
حضرت ؛چرا كه مام اميرالمؤمنين على - عليه السلام - در اين مورد مى فرمايد:
رسولك ترجمان
عقلك ، و كتابك ابلغ ما ينطق عنك (7)
سفير تو بازگو
كننده خردت مى باشد و نامه ات گوياترين سخنورى است كه از تو سخن مى گويد.
تشخيص شايسته
ترين مرد
انتخاب شخص
مناسبى براى سفارت ، نه كارى است خرد يا مبتنى بر گرايشى سياسى و تاءملى زود گذر
از طرف رهبر، بلكه تعيين فردى شايسته در اين شرايط دشوار، بيانگر كامل موضع امام
در برابر بحران كوفه و استوارى حضرتش در پيگيرى خواست محرومين آن ديار است لذا
قرعه به يكى از والاترين اقطاب خاندان ابواطالب و يكى از درخشنده ترين ستارگان بيت
نبوت و رسالت ، اصابت مى كند و امام حسين - عليه السلام - پس از انباشته شدن نامه
هاى اهل كوفه در برابر حضرتش با استعانت از پروردگارش و الهام گرفتن از عالم بالا،
مسلم را بر مى گزيند:
در آن حال امام
حسين - عليه السلام - برخاست ، و مابين ركن و مقام دو ركعت نماز بجا آورد، سپس در
اينكار از خداوند خير و ميمنت طلبيده ، مسلم بن عقيل - قدس الله روحه - را نزد خود
خواند، و او را از قضايا مطلع ساخته ، جواب نامه هاى اهل كوفه را نوشته ، همره وى
گسيل داشت (8)
بنابراين ، گزينش
مجاهد بزرگ مسلم بن عقيل به عنوان نماينده شخص امام و نايب خاص وى و سفير آن
حضرت ، روشنگر سيرت و سياست امام حسين - عليه السلام - مى باشد. و اميتازات مخفى
مسلم را در زمينه هاى روحى ، علمى پشتكار، شجاعت و باقى صلاحيت هاى مهم - كه
جوانان بنى هاشم با آن نمو كرده اند - بخوبى آشكار مى كند.
نقش مسلم محدود
نيست و او فرستاده اى معمولى ، مقيد در محدوده خاصى و يا نايبى دنيوى نمى باشد،
بلكه مسؤ وليت وى در تمام امور دينى و دنيوى ، مطلق و تام است ؛با صلاحيت هاى
گسترده و مسؤ وليت هاى چندگانه ، آن چنان كه شرايط اين مرحله و عمل ايجاب مى كند.
سفير حسين - عليه
السلام - به دليل داشتن فضايل فقهى ، پرهيزكارى ، بيدارى ، ورع ، عزت ، عمل و ديگر
مظاهر عظمت و اصول مجد و بزرگى ، از اختيارات تام در سفارت خود برخوردار است و اين
اختيارات رهين صفات والاى وى است .
عجيب نيست كه
مردى بار مسؤ وليت تعيين مسير آينده حركت را بكشد كه توانايى هاى مختلفى را داشته
باشد و شايستگى كامل را براى نيابت سبط گرامى پيامبر اكرم در او جمع باشد او در
حدى از لياقت و پشتكارى قرار دارد كه با اختيار تام و توانايى كم نظيرى جنبش كوفه
را اداره كند؛زيرا اين مرد از واقعيت تلخ آگاه است و از نزديك ، شاهد آلام و
رنجهاى ملتهاى مسلمان آن روز مى باشد.
وى پابپاى حوادث
و رويدادها پيش مى رود و درهاى امت را لمس مى كند چهار چوب حركت و مسير سياسى
آينده خود را به خوبى مى داند و در جهت حل مشكلات امت و چاره جويى معضلات آنان با
امام همكار است و شيوه امام را براى حل اين مشكلات به كار بسته است .
با اين اوصاف است
كه وى بازوى پسر عم خود و رايزن و مشاور وى محسوب مى گردد، و در مسائل مربوط به
آينده نهضت ، مورد مشاوره قرار دارد، مظالم و مشكلات مسلمانان با وى در ميان
گذاشته مى شود. رسالت و شايسته ترين مردمان براى نگهبانى از دين حنيف اسلام ، به
دفاع از آرمانهاى اصيل اين دين برانگيزد.
اما اين كه چرا مسلم
بدين كار مهم برگزيده مى شود نه شخص ديگرى از رادمردان بنى هاشم ، به شايستگى و
گوى سبقت بردنهاى متعدد اين بزرگ مرد در عرصه هاى مختلف برمى گردد.
ما بخاطر فاصله
زمانى و فقدان گزارشهاى مفصل در اين زمينه ، نمى توانيم ويژگيهاى شخصيتى بزرگان
بنى هاشم را مورد تطبيق و بررسى قرار دهيم ، ليكن همينقدر روشن و مسلم است كه مسلم
بن عقيل از علما وفقهاى بزرگ بنى هاشم بوده است و يك هاشمى نمونه در عرصه جهاد و
اجتهاد و جلالت شاءن محسوب مى گردد
دليل ما در اين
قضاوت ، راءى صريح امام درباره اوست كه وى را بر ديگر اعضاى اين خاندان پاك مقدم
مى دارد.
امام با كلماتى
از مسلم ياد مى كند كه گوياى نظر ماست ؛مثلا اين تعابير را از امام ملاحظه كنيد:
... برادرم ، پسر
عمويم مورد اعتمادم از خاندانم (9)
و در روايت ديگرى
در نامه اى كه امام ، همراه مسلم به كوفه روانه مى كند، درباره او مى گويد:... وى
از ديگر افراد اهل بيت ، نزد من برتر و افضل است (10)
شكى نيست كه تقدس
و پاكى روح مسلم برگرفته از روح مقدس سبط گرامى فرستاده خدا و پيام آور آسمان است
كه به نماز مابين ركن و مقام مى ايستد و از خداى خود كمك مى خواهد تا نماينده اى
براى دردهاى امت ، بدرستى انتخاب كند.
دستورات و نامه
او را به :تقواى
خدا، پنهانكارى و نرمش ، دستور داد(11)
آنچه ذكر شد تمام
آن چيزى است كه منابع تاريخى ثبت كرده اند. گويا امام به سفير خود دستورى نداده
است و يا آن كه در حقيقت وى را به همه چيز دستور داده است و اين دستورات كوتاه ،
در بردارنده تمام وظايف سفير است .
حقيقتا چقدر اين
دستورات مختصر و در عين حال عظيم و والاست . و شايد مختصرترين دستور با جوهره اى
باشد كه طى تاريخ ، در پى فشارهاى سياسى و در مراحل سرنوشت ساز براى چاره جويى
مشكلات صادر شده باشد.
خردمند بينادل ،
از پس اين متن كوتاه درمى يابد كه :فرستنده و فرستاده پيشاپيش درباره ديگر مسائل
مسلمين اتفاق نظر دارند، و درباره تمام حوادث و رويدادهاى قبلى ، يكسان مى انديشد
و موافقت كامل با يكديگر دارند و لذا خود را بى نياز از پرگويى پيرامون امور مختلف
مى يابند.
و اين استنباط
كاملا منطقى است ؛زيرا فراموش نمى كنيم كه امام ، مسلم را از جايى دور به نزد خود
خوانده است و او حاشيه نشين نبوده و قبلا فاصله اى ميان اين دو نبوده است تا با
اين انتخاب ، اين خلاء پرگردد... بلكه پيوند آنان از محبت خويشى گذشته به ميثاقى
استوار درباره مسؤ وليت هاى آنان درباره اسلام و آينده بدل شده است .
كسى كه روزگارى
با امام بسر برده و همدرد وى بوده است ، مى تواند در برنامه ريزى حركت كوفه تصميم
بگيرد و متصدى درمان جراحت هاى خونين آنان گردد.
وى از تمام آراى
مخفى و علنى امام ، باخبر است و پيچ و خم سياسيت حسينى را درك كرده است لذا وى را
نيازى به دستورات اساسى مرسوم بين مردم در اين گونه مسائل نيست ، و احتياجى نمى
باشد تا از او عهد گرفته شود، يا پيمانى استوار گردد و يا سوگند خورد؛زيرا او مورد
اعتماد مطلق و امانتدار برنامه هاى سرنوشت ساز حسينى است .
او را به تقواى
خدا دستور داد؛نيرويى كه با تلاش ، توانمندتر مى گردد و مهمترين معيار حركت بر
اساس اعتقادات پيكارگران در راه خداست .
تقواى خداچونان
ضمانى براى هر گفتار و كردار، چه كوچك و چه بزرگ .
تقواى خدابر تمام
زواياى نفس انسانى و انگيزه هاى ناخودآگاه وى سايه مى افكند و آنها را در جهت
دوستى براى خدا و دشمنى براى خدا به حركت درمى آورد.
تقواى خداانسان
را بر آن مى دارد تا جنگ ، صلح ، به حركت درآمدن و ايستادن وى با انگيزه هايى پاك
، اهدافى والا و مقاصدى صالح باشد.
تقواى خدا در همه
چيز؛چه سلامت شخصيتى و چه پيروزى آينده دنيوى زودگذر.
مهم به دست آوردن
رياست ، يا رهبرى ، و يا تسلط بر مقدورات مردم و يا گسترش نفوذ در برخى ولايات نمى
باشد، بلكه آنچنان كه مهم و مهمتر است انجام رسالت الهى و نشر دين و شريعت خدايى و
يارى امت مظلوم و مغلوب پيامبر خدا، و به دست آوردن رضاى الهى كه بدون تقوا هرگز به
دست نخواهد آمد.
او را به
پنهانكارى دستور داد؛براى ريشه كن ساختن فريبكارى و سياست شيطانى ، بايستى در
برابر مقتضاى حكمت و اصول سياست خضوع كرد از جمله اصول برجسته و مهم كار سياسى
پنهانكارى است هر عمل پيروز و تلاش هوشيارانه در تمام مراحل و قضايا، نيازمند به
كار گرفتن اصل پنهانكارى مى باشد.
و به نظر مى رسد
كه انتخاب و فرستادن مسلم به كوفه در منطقه حجاز و مدينه ، مكتوم و مخفى ماند، تا
فرصت طلبان و منافقان كه پيوسته مترصد استفاده از چنين فرصت هايى مى باشند، از
واقع مطلب بى خبر باشند و نتوانند از آن سوء استفاده كنند.
يكى از ديگر از
اهداف پنهان نگهداشتن سفارت مسلم در آن منطقه ؛منتفى ساختن خطر ارسال اخبار به
كوفه و حكام آن قبل سفارت از رسيدن سفير به آن ديار، توسط اين منافقين و فرصت
طلبان بوده است .
قضيه مسلم مدت
قليلى نيز در كوفه مخفى بود، ليكن با گسترش عمليات پرشور ولى غير منضبط توده ها،
برملا گشت .
او را به نرمش
دستور داد براى رعايت گروههاى اجتماعى ، و مدارا با طبقات مختلف اين ملت ستمديده ،
محور تجمع همه مردم واقع شدن ، اين خصيصه (نرمش ) ضرورى است .
بايستى شايسته
ترين روش درباره آنان به كار گرفته شود با خفض جناح ، برخورد ملايم ، مهربانى و
شفقت است كه توده محروم ، براه مى آيد:
و لو كنت فظا
غليظ القلب لانفضوا من حولك (12)
اى پيامبر! اگر
تو درشت سخن و سخت دل بودى ، هرآينه مردم از گرد تو پراكنده مى شدند.
روحيات مختلف ،
سطوح زندگى و تربيتى گوناگون ، خواستهاى اجتماعى غيرمنتظره و عوامل ديگر، بكارگيرى
نرمش ، ملايمت و گذشت را اجتناب ناپذير مى سازند:
خذالعفو وامر
بالعرف و اعرض عن الجاهلين (13)
گذشت را شعار خود
قرار ده ، و معروف امر كن و از جاهلين ، روى گردان .
اين اشاره كوتاه
در اين جا ما را بس است ؛زيرا در صدد بررسى متن نفيس و والاى دستورات حسينى نمى
باشيم .
و اما نامه اى كه
امام ؛سبط گرامى پيامبر اكرم آن را مى نگارد، بهترين چيزى كه مى توانيم درباره آن
بگوييم ، خود تعابير حسينى است كه پرده ها را از انديشه اصيل اسلامى مخصوص به
ولايت و امامت ، كنار مى زند و دور مى كند اين تعابير با دقت و روشنى مشخص مى كند
كه : امام همان دستى است كه به كتاب خدا عمل مى كند و مجراى دستورات كتاب آسمانى
مى باشد. اين مجرا تنها در اختيار امام است و لاغير.
امام كسى است كه
هستى خود را وقف راه خدا كرده ، و ماءمور آن ذات مقدس است وى نه اسير خود است و نه
اسير ديگران از واليان و طاغيان . كمتر امكان دارد به تعبير دقيقتر و بليغتر - از
وظيفه امام و بيان جهات آن بهتر از پايان نامه معروف حضرت بر بخوريم ما در ذيل ،
متن كامل نامه جاويد تاريخى امام را ذكر مى كنيم :
بسم الله الرحمن
الرحيم
از حسين بن على ،
به بزرگان و انبوه مؤمنان و مسلمانان اما بعد:هانى و سعيد، نامه هاى شما را نزد من
آوردند آنان آخرين فرستادگان شما بودند كه بر من وارد شدند همه آنچه را كه گفتگو
ذكر كرده بوديد دريافتم ، و خواسته همگى شما را دانستم كه :
بر ما امامى نيست
، پس به سوى ما بيا، چه بسا كه خداوند به وسيله تو ما را برحق و هدايت جمع كند
و من برادر، پسر
عم و فرد مورد وثوق از خانواده ام را به سوى شما فرستادم و به او دستور دادم تا
احوال آراء و خواسته هاى شما را برايم بنويسد پس اگر برايم نوشت كه راءى انبوه و
بزرگان شما، و صاحبان فضل و خرد همان است كه نمايندگان شما مرا از آن با خبر ساخته
اند و در نامه هايتان خوانده ام بزودى به سوى شما خواهم آمد - انشاءالله .
به جانم قسم ! كه
تنها كسى امام است كه :عامل به كتاب ، پاينده به قسط و عدالت ، متدين بحق و واقف
نفس خود در ذات پروردگار باشد و السلام (14)
لازم به تذكر است
كه - آنچنان كه روايت متعدد مى گويند - اين نامه را طبق روايت - هانى و سعيد با
خود به كوفه نياورند، بلكه حامل آن شخص سفير بود، به دليل آنكه خود مسلم ، متن
نامه را بر اهل كوفه خواند.
و خوارزمى هم
چنين نقل مى كند:سپس امام نامه را در پيچيد و بر آن مهر زد و مسلم بن عقيل را
خواسته ، نامه را به او داد (15)
امام حسين - عليه
السلام - پس از سپردن نامه خطى خود به مسلم ، با كلامى گرانبها و نفيس به سفير
بزرگ خود اين ديدار را به پايان برد؛سخنان عبيرآميز، سرشار از زهد، عرفان ، و يقين
، با اشاره به هدفى دوردست و آرمانى والا، در پيچيده با احساسى از شهيدان قدسى و
پيكارگران بزرگ .
در آخرين لحظات ،
امام حسين - عليه السلام - چنين سفير خود را مخاطب قرار مى دهد:
من تو را به سوى
اهل كوفه مى فرستم و خداوند آنچه را كه درباره تو دوست مى دارد و مورد رضايت اوست
انجام خواهد داد اميداوارم كه من و تو در درجه شهدا قرار گيريم . پس با بركت و
يارى خداوند براه بيفت ... وبعد امام چنين فرمود:پس از ورود به كوفه نزد معتمدترين
افراد، منزل اختيار كن (16)
روشنى هايى در
راه كوفه
مسلم بن عقيل در
انجام دادن تكليف حسينى خود در بالاترين مراتب يقين قرار داشت ؛نه اضطرارى در خروج
خود داشت و نه كمترين ترديدى براى پيش رفتن ... (برخلاف روايتى كه از ترديد وى در
ميان راه سخن ، مى گويد).
سفير پس از وداع
با سبط گرامى پيامبر؛امام حسين - عليه السلام - عموزادگان ، برادران ، خانواده ،
دوستان مؤمن خود، با تهيه وسائل لازم براى قطع مسافت ميان مكه و كوفه مجهز گشته ،
براه افتاد در اين سفر افراد جليل القدر و برگزيدگان از طرف شيعيان كوفه على
الخصوص عامه مسلمانان آن ديار، همراه نامه هاى آنان نزد امام آمده بودند، مسلم را
همراهى مى كردند.
اين همراهان
عبارت بودند از:مجاهدان راه خدا، قيس بن مسهر صيداوى ، عمارة بن عبدالله سلولى و
عبدالرحمن بن عبدالله ارحبى .
زمان حركت از
كوفه ، شب نيمه ماه مبارك رمضان سال 59 هجرى به شكل مخفيانه و شبانه بود، تا كسى
از بنى اميه او را نبيند.(17)
مسلم همراه سه
يار خود، در مدينه فرود آمد و نزد مرقد شريف پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله -
رفت ...
خوارزمى مى
گويد:همين كه مسلم به مدينه درآمد، نخست به مسجد پيامبر اكرم - صلى الله عليه و
آله - داخل شده دو ركعت نماز بجا آورد سپس در دل شب خارج شد و با اهل بيت (ساكن در
مدينه ) خداحافظى نمود(18)
مسلم سپس از
مدينه خارج شده ، با ياران ، سيرشتابان ، خود را در پى هدف مطلوب پيش گرفتند.
در اينجا لازم مى
دانيم اندكى تاءمل كنيم و قبل از پى درگرفتن سفر؛اين دلاوران رسالت ، به آنچه كه
درباره دو راهنماى به استخدام درآمده توسط مسلم در مدينه براى نشان دادن راه و گم
شدن و مردن آن دو از تشنگى و فال بد مسلم از اين حادثه - آن طور كه پنداشته اند -
بپردازيم ، و نادرستى اين ادعا را نشان داده ، نظر خود را بيان داريم .
داستان دو راهنما
روايتى ، داستان
را چنين نقل مى كند:مسلم دو راهنما را در مدينه به استخدام خود درآورد... آن دو
راهنما، در شبى از جاده منحرف شدند، صبحگاهان راه گم كرده تشنگى و گرمان برايشان
فشار وارد كرد و ديگر قدرت ادامه راه را نيافتند در آن هنگام نشانه هاى راه را
ديدند به مسلم گفتند:اين راه را بگير و در آن پيش برو شايد نجات پيدا كنى ، مسلم
آنان را ترك كرده همان مسير را دنبال كرد و آن دو راهنما پس از اندك مدتى از تشنگى
مردند(19)
در داستان بالا
از منحرف شدن در شبى سخن به ميان آمده است ؛يعنى آنكه اين حادثه نتيجه تاريكى شب
بوده است در حالى كه روايت ديگرى اين انحراف از جاده را آگاهانه از طرف آن دو
راهنما از ترس تعقيب (20) نقل مى كند؛يعنى ، آن دو براى آنكه سفير، توسط دشمنان
تحت تعقيب قرار نگيرد، عامدانه راه را گم مى كنند و از جاده خارج مى گردند.
در اين جا كافى
است اين نكته را متذكر گرديم كه آن دو راهنما - به فرض وجود چنين كسانى - از هدف
حركت مسلم خبرى نداشتند و سزاوار در جريان قرار گرفتن ماءموريت هم نبودند.
به هر حال ، طبق
داستان فوق ، نتيجه هلاكت راهنمايان - آن چنان كه اين داستان ادعا مى كند - توقف
حركت است و عدم ادامه آن . راوى اين داستان مى گويد:مسلم از رفتن بازماند، و نامه
اى به امام نوشته و اين حادثه را شوم دانست و آن را به فال بد گرفت .
ما در اينجا متن
نامه را- به ادعاى راوى و نقل وى - مى آوريم :
اما بعد:من از
مدينه با دو راهنما خارج شدم ؛آن دو از جاده خارج شده راه را گم كردند، تشنگى بر
ما سخت گشت و آن دو راهنما از پا درآمده مردند و ما آمديم تا به آب رسيديم و باقى
مانده جانهاى خود را نجات داديم .
آن آب در محلى
است كه :المضيق من بطن الخبت (21) ناميده مى شود و من اين را به فال بد گرفتم لذا
اگر صلاح بدانى مرا از ادامه اين ماءمورت معذور داشته ، ديگرى را بدين كار گسيل
دارى . و السلام (22)
مسلم اين نامه را
به وسيله مجاهد عظيم الشاءن ؛قيس بن مسهر صيداوى - باز طبق نقل راوى - براى امام
فرستاد و امام هم پاسخ نامه را به وسيله همان پيك به نزد مسلم باز فرستاد كه مى
گفت :
اما بعد:از آن
بيمناكم كه تنها انگيزه تو از ارسال نامه استعفا از ادامه اين ماءموريت كه تو را
بدان گماشته ام ، بزدلى و ترس باشد؛پس راهى را كه تو را بدان روانه ساخته ام دنبال
كن . والسلام (23)
مسلم به خواننده
نامه گفت :من از اين حادثه بر جان خود ترسان (24) نيستم - اين عبارت را بعدا طرح
خواهيم كرد.
اما باقى داستان
به نقل راوى :مسلم همچنان پيش مى رفت تا به آبى متعلق به قبيله طى رسيد و در آنجا
فرود آمد سپس آنجا را ترك كرده در هنگام حركت مردى را ديد كه به شكار مشغول بود
مسلم به وى نگريست و ديد كه آن مردم به آهويى تيرانداخت كه به سوى وى مى آمد،و آن
را از پا درآورد. مسلم گفت :دشمن ما - ان شاء الله -كشته خواهد شد(25)
نپذيرفتن داستان
روايت گونه بالا، به دليل به كار گرفته شدن الفاظ تطير؛ فال بد و شوم دانستن يا:
جبن ؛ترس و بزدلى در لابلاى داستان نيست ، بلكه به دلايل متعدد ديگرى است كه نمى
توان روايت فوق را قبول كرد.
تطيرو مانند آن
را مفاهيمى نيست كه در بنياد اعتقادى خاندان نبوت جايى داشته باشد، تا بشود آن را
به يكى از علما و مبرزترين فقها و مشهورترين شجاعان اين خاندان كه بى باكانه با
ترس رو در رو مى شود و مرگ را از پا درمى آورد نسبت داد...(26)
اما كلمه جبن با
آنكه در پاره اى استعمالات ، نقشى ادبى و مقبول دارد (27) در پاره اى از روايات
اساسا اين كلمه نقل نشده است ؛مثلا امام در روايتى چنين پاسخى مى دهد:
از خاندان ما كسى
به تطير معتقد نيست (28)
يا كسى كه به
تطير بپردازد از اين خاندان نمى باشد.
و در روايت ديگرى
نامه امام چنين نقل شده است :
اما بعد:از آن
بيمناكم كه نوشتن اين نامه و درخواست استعفا، انگيزه ديگرى جز آنكه مى گويى باشد.
پس همان راهى كه تا كنون آمده اى دنبال كن و به پيش برو والسلام (29)
به هر صورت ما
نقاط ضعفى را مشاهد مى كنيم كه از اهميت اين روايت و مانند آن كاسته و آن را تخطئه
مى كند.
رد همه اين روايت
به دلايل ذيل ،
ما روايت بالا را نادرست مى دانيم :
1 - امام حسين -
عليه السلام - خود اين مجاهدان سه گانه را همراه مسلم گسيل مى دارد(30) پس مساءله
راه و راهيابى در چنين امر مهمى فراموش نمى گردد، مخصوصا آنكه همراهان مسلم اهل
مكه يا حجاز نيستند، بلكه از اهالى كوفه مى باشند كه راه آمدن به مكه و بازگشت از
آن برايشان پنهان نيست ، پس اينان مى توانند نقش راهنما را نيز ايفا كنند و به
ويژه آنكه اين نمايندگان طبق سفارش امام بر پنهانكارى اصرار فراوانى دارند.
2 - به حكم شغلى
راهنما در مسافتهاى طولانى ، چنين به نظر مى رسد كه راهنما تمام لوازم يك سفر طولانى
را با خود داشته باشد و به طريق اولى داراى صبر اكتسابى ناشى از تجارب و محيط
مناطق حاره باشد و بتواند در برابر سختى ها و فشار تشنگى از خود مقاومت نشان بدهد.
حال اگر اين دو
راهنما - طبق نقل الاخبار الطوال - در شب راه گم كرده باشند، آيا نمى توانستند تا فرداى
آن شب تشنگى را تحمل كنند؟!
3 - درجه ارتباط
ارگانيك و پيوند مادى اين دو راهنما تا چه حد است كه اين گونه آنان را تا پايان
زندگى دهشتناك خود به يكديگر پيوسته نگه مى دارد؟! زيرا اين دو با هم گم مى شوند!
همزمان شدت تشنگى آنان تا سرحد مرگ مى رسد! و حقيقتا با هم مى ميرند! و مرگ آنان
در يك زمان و يك مكان اتفاق مى افتد! واقعا چه پيوند و علقه اى آنان را تا پايان
اين تراژدى وابسته به هم كرده است !؟
4 - چرا مسلم
آنان را از مدينه به خدمت مى گيرد و نه از مكه ؟ و بعد كه تشنگى پيش مى آيد چرا
هيچ يك از اين چهار تن - مسلم و سه يار همراهش - را تهديد نمى كند. در حالى كه
آنان نيز دچار همين مشكل شدند و در همان راه و زير تابشهاى يك خورشيد و هواى دم
كرده يك منطقه قرار گرفتند! آيا معقول است كه بپنداريم آنان با خود آب داشتند،
ليكن از سيراب كردن هر دو يا يكى از اين دو راهنما دريغ ورزيدند؟!
5 - اين چه
توانايى حيرت انگيزى است كه اين دو راهنما در خود دارند؛زيرا آنان تا آستانه مرگ
نيز از ارائه خدمات به مسلم خوددارى نمى كنند، و راه و نشانه هاى آن را به وى نشان
مى دهند.
آيا كسى كه در
سكرات موت دست و پا مى زند و نسبت به اطراف خود آگاهى دارد؟ و آيا چنين كسى معقول
است كه به هوش آمده راه زندگى را به ديگرى نشان دهد؟
اين چه توانايى
است و يا اين چه جفا و سنگدلى است كه از سوى اين چهار تن مى بينيم كه كمترين حركتى
در جهت نجات آن دو يا يكى از آنها از خود نشان نمى دهند؟.
ايرادهايى چند بر
دو نامه
1 - چگونه نامه
رسان - قيس بن مسهر صيداوى حامل نامه مسلم و پاسخ امام - به مكه رفت و سپس بازگشت
؟ و چگونه فرستاده و فرستنده با اطمينان ، خواستار طى طريقى شدند كه راهنمايان
حرفه اى در آن راه جان باخته بودند؟
2 - با توجه به
اين كه امام حسين - عليه السلام - آن دو راهنما را براى تعيين مسير با هياءت
نمايندگى همراه نساخته بود و از وجود آنان در ضمن سفر نيز بى خبر بود، انگيزه در
ميان گذاشتن رويداد مرگ آن دو و ماجراى گم شدن آنها با امام چه بود؟ مخصوصا كه
ادامه اين سفر مشروط به سلامتى كسى از همراهان يا راهنمايان نبود.
3 - لحن نگارنده
نامه (مسلم ) در نامه خود، به علاقه و گرايش شديد وى به بازگشت از اين سفر و
جايگزين شدن ديگرى به جاى خود اشعار دارد و صاحب چنين لحنى - طبق اشعار خود نامه -
بايستى شخصا به مكه مراجعت مى كرد و موضوع را با امام در ميان مى گذاشت ؛و اين
حركت شايسته اين موقعيت است ، نه ارسال نامه و پيك .
4 - اين آن چيزى
نيست كه از آن بر جان خود ترسان باشم .
اين جمله اى است
كه - طبق روايت دو راهنما- پس از قراءت نامه امام بيان كرد پس وى از چه بيمناك بود
و چه چيز او را مطمئن ساخت ؟
اگر مسلم با
دريافت پاسخ امام حسين - عليه السلام - بر درستى راه خود مطمئن گشت قبلا خود امام
- نه ديگرى - بود كه وى را بدين سفارت گماشته بود و نيازى به نظر خواهى مجدد از
حضرت نبود.
به هر حال اين
جمله منسوب به مسلم ، غامض باقى مى ماند مخصوصا كه توقف و از حركت باز ايستادن وى
براى استعفا از اين مسؤ وليت بود، نه نظرخواهى .
5 - چگونه اين
هياءت بقيه راه را طى كردند و از كجا مى دانستند كه چقدر مسافت ديگر بايد طى شود؟
در حالى كه باقى مانده مسير، طولانى تر از فاصله مكه تا حادثه مرگ آن دو راهنما
بوده است ؟ آيا شايسته تر نبود كه آنان راهنماى جديدى برگزينند؟ و يا آنكه خود
امام يك راهنماى حرفه اى آگاه به تمام كوره راهها را براى تضمين سلامت رسيدن آنان
به كوفه معين سازد؟ ولى اين انتخاب اتفاق نمى افتد.
و اگر همراهى اين
سه يار سفير را كافى بدانيم ، ما پيشاپيش از ارزش حضور اين سه تن دلاور ياد كرديم
.
6 - اما محل وقوع
حادثه ؛يعنى تنگه الخبت كه بايستى طبق داستان ، ميان مدينه و كوفه باشد، خلاف واقع
است ؛زيرا حموى تصريح مى كند كه :خبت ، دشتى است در منطقه حره ، و نام صحرايى است
ميان مكه و مدينه (31)
7 - درباره مدت
زمان قطع اين مرحله بايد گفت :مسافرت بطور معمول ، بيست روز بطول مى انجاميده است
و با فرض سحت داستان - هلاكت دو راهنما - زمان طى مسافت ، طولانى تر شده است ،(32)
به زمان فوق بايستى مدت زمان توقف مسلم براى دريافت پاسخ نامه را نيز بيفزاييم .
ليكن روايات
تاريخى تاءكيد دارند بر اينكه اين مسافت همان مدت زمان معمول آن روز به طول كشيده
است و اين مطلبى اجماعى است .(33)
8 - اين داستان
در صدد تصوير سفير به عنوان مردى پايبند به فال نيك و بد زدن است و اين تصوير با
مفاهيم بنيادى ريشه دار در خاندان نبوت متضاد است و خلاف گفتارهاى پيامبر- صلى
الله عليه و آله - به مسلمانان ، در جهت بازداشتن آنان از اعتقاد به شوم بودن اشيا
و حوادث ، و تلاش در راستاى درك مفهوم قضا و قدر مى باشد.
خاندان نبوت نه
تنها ديگران را از اعتقادات نادرست ، نهى مى كردند بلكه خود آنان مثل اعلاى ثبات
شخصيت و درك روشن قضا و قدر و بى اعتقادى كامل به تطير و مانند آن بودند.
9- اين داستان
بطور ضمنى حركت سفير، (مسلم ) را اسير عواطف و انفعالات نفسانى وى معرفى مى كند و
انگيزه وى را آميخته اى از ترس ، ترديد و تلاش در جهت دست به كارى زدن و اقدام
كردن مى نماياند.
مسلم گاهى فال بد
مى زند و گاهى فال نيك و به هنگام فال بد زدن ظاهرا احساسش به وى راست مى گويد و
او ديگر امكان ادامه سفر و پيش روى را ندارد.
و هنگامى كه فال
نيك مى زند و با ديدن مردى كه آهويى را مى كشد، دشمن خود را از پاى درآمده فرض مى
كند، در احساس خود دچار اشتباه مى گردد - آن چنانكه عامه از اين فال زدن درك مى
كنند - زيرا اين دشمن است كه مسلم را مى كشد، نه آنكه مسلم دشمن خود را از پا در
مى آورد.
و اين چنين است
كه به صرف يك داستان برخاسته در ضمن انديشه اى ناصواب با مفاهيم بنيادى و اعتقادى
بازى مى شود و در اذهان مسلمانان كوهى از شك و ترديد سست انديشى مى آفريند و با
القاى گمانهاى واهى ، و از كار انداختن يقين در جهت از ميان برداشتن تكليف آنهم
تكليف اصيل از آبشخورى پاكيزه از منبعى معصوم و آلوده نشده ، تلاش ناجوانمردانه اى
آغاز مى كند.(34)
اما حقيقت امر آن
است كه اين گروه مكتبى محمدى ، به درستى كار خود يقين داشت و سرشار از ايمان و خير
ديدن تمام امور بود؛زيرا پايبندى حيرت انگيزى به تكليف الهى داشت ، و هراسى از
كشته شدن و مردن در راه خدا، مبداء و امت مسلمان نداشت .
مسلم نيز در
تكليف حسينى خود در بالاترين درجه هاى يقين بود و در خروج خود كمترين اضطرابى از
خود نشان نمى داد، و در پيش رفتن استوار بود؛زيرا او از خاندان مكتب است و از گروه
معتقدان كه براى عظمت هستى ، پديد آمدند و از كسانى است كه زندگى و شهادتشان هر دو
پيروزى و رستگارى مى باشد.
ليكن متاءسفانه
اين داستان بدون توجه به نتايج آن ، ورد زبان بسيارى از خطيبان و مسطور در كتب
اكثر نويسندگان مى باشد و اهل قلم و بيان - آگاهانه يا با ناآگاهانه -به مردم و
جوانانى كه ذهنى بكر و دست نخورده دارند تلقين مى كنند كه :بعضى از فال بد زدن ها
به حقيقت مى پيوندد و برخى از به فال نيك گرفتن ها نادرست از آب درمى آيد! و مردم
گمان مى كنند مسلم اين سفير بزرگ ، به اتكاى اين فال زدن ها راه مى سپرد و با اين
چراغ ظلمانى مسير خود را روشن مى كرد!
ما فكر مى كنيم
اين داستان از ثمرات و دستاوردهاى بزرگان دروغ پرداز و پيشوايان فريب و نيرنگ ساز
بوده است ؛ زيرا مى دانيم كه اين داستان و مشابه آن در دوران سياستهاى آميخته با
تزوير و نيرنگ ، و رطب و يابس بهم پيوستن ساخته شده است .
كوفه در التهاب
قهرمان خاندان
ابواطالب و سواران همراه وى ، بر پشت اسبهاى راهوار خود به سوى كوفه در شمال
عربستان مى تازند، و شتابان به شهرى نزديك مى گردند كه در اشتياق ديدار رهبر قيام
مى سوزد.
كوفه همچنان
نگران نتيجه نامه هاى خود است ، و توده هاى شهر منتظر قدوم منجى بزرگ خود؛سبط
پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - نفسها را در سينه حبس كرده اند.
انتظار توده
مظلوم له شده و ستمديده به طول انجاميده است چه چيز مانع از اجابت درخواست آنان
توسط فرزند رسول خدا گشته است ؟
مگر مردم شهر
واقعيت موجود را انكار نكرده اند؟ آنان براى آمدن شخص رهبر به شهرشان لحظه شمارى
مى كنند و اين آرزو همه وجودشان را تسخير كرده است پس چرا قهرمان و پيشاهنگ ابدى
انكار نظام سياسى اموى ، سبط گرامى ، امام حسين ، روى گردان از تن دادن به حكومت
بنى اميه ، به نداى اين محرومين پاسخ نمى دهد؟
در اين لحظات
حساس و دردناك انتظار است كه نويد اجابت امام حسين - عليه السلام - گوشهاى آنان را
نوازش مى كند و خبردار مى گردند كه سفير شخصى امام ، در راستاى پاسخ مثبت به اهل
شهر به سوى آنان پيش مى آيد و مردم مشتاقانه به كوى و بر زن ريخته ، خود را آماده
استقبال نماينده بيت محمدى مى كنند و فرستاده امام - قهرمان انكار بنيادى نظام
باطل سفيانى - را با اشكهاى گرم شادى در آغوش مى كشند.
پي نوشت :
1- رسل الملوك
/ابن فراء، ص 40 و 41 به تحقيق : دكتر صلاح الدين منحد، ط دوم سال 1972 م .
2- رسل الملوك ،
ص 33 و 34.
3- رسل الملوك ،
ص 89:
ان الرسول مكان
راءيك فالتمس للراءى آمن من وجدت اءنصحا
تاءبى الامور على
الغبى فان سعى فيهاالذكى ، فبالحرا اءن تصلحا
فاذا تخيرت
الرسول فلاتكن متجوزا فى امره متسمحا
و توخ فى حسن
اسمه و روائه قول النبى تيمنا و تنجحا
واجعله اما ماضيا
اونافذا او ياسرا او منجحا او مفلحا
4- رسل الملوك ،
ص 90:
اذا ارسلت فى امر
رسولا فافهمه و ارسله اديبا
ولاتترك وصيته
بشى ء و ان هوكان ذا عقل لبيبا
فان ضيعت ذاك فلا
تلمه على ان لم يكن حفظ الغيوبا
5- رسل الملوك ،
ص 38.
تخير رسولك ان
الرسول يدل على عقل من اءرسله
تراه اذا كان
داحكمة يبلغ احسن ما حمله
فيبرم منتقصات
الامور و يفتح ابوابها المقفله
و يرجع ان كان
ذاغره عليه الامور التى هن له
6- رسل الملوك ،
ص 32:
انى انتدبتك
للرسالة بعدما دبرت امرى مبديا و معاودا
اعلم بانك ان
اضعت وصيتى واصبت ، لم اك للاصابة حامدا
و اذا اجدت بها
فعاقك عائق عما اردت بسطت عذرك جاهدا
ان الرسول اذا
استبد براءية و عصى ولى الامر كان معاندا
7- نهج البلاغه
فيض ، كلمات قصار، 293، ص 1231، ط بيروت ، سال 1963 م .
8- نفس المهموم /
قمى ، ص 51.
9- تاريخ طبرى ،
ج 4، ص 262، الارشاد، ص 204، و ديگران .
10- منتخب /
طريحى ، ج 2، ص 83.
11- الارشاد، ص
204، تاريخ طبرى ، ج 4، ص 263. تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 267. بحار الانوار، ج 44 ص
335 و اعيان الشيعه ، ج 4، ق 1 ص 161.
12- سوره آل
عمران ، آيه 159.
13- سوره اعراف ،
آيه 199.
14- تاريخ طبرى ،
4، ص 262، و ارشاد /مفيد، ص 204.
15- مقتل الحسين
/ خوارزمى ، ج 1، ص 196.
16- همان مدر؟
17- مقتل الحسين
/ خوارزمى ، ج 1 ص 196.
18- همان مدر؟
19- الاخبار
الطوال / دينورى ، ص 244، ط ليدن .
20- حياة الامام
الحسين / شيخ قرشى ، ج 2، ص 341.
21- تنگه چشمه
پنهان .
22- تاريخ طبرى ،
ج 4، ص 263 و 264. الارشاد، ص 204 و ابن اثير ج 3، ص 267.
23- تاريخ طبرى ،
ج 4، ص 263 و 264. الارشاد، ص 204 وابن اثير ج 3، ص 267.
24- تاريخ طبرى ج
، ص 264.
25- همان مدر؟
26- مرحوم محقق
مقرم بخاطر بودن كلمه تطيردر روايت فوق و صحت آن ، ترديد مى كند، ليكن وى همچنان
از بقيه روايت درباره مشاهده شكارچى آهو و فال نيك گرفتن ، از اين حادثه دوم
استفاده مى كند.
مرحوم سيد مقرم
نسبت تطير را به مسلم ، و عموم خاندان نبوت را تخطئه مى كند وى چونان مردى دلير از
چهارچوب مفاهيم و خاندان پيامبر و برى ء دانستن گفتار و كردار آنان از تناقض ، بحث
مى كند و در بحث شورانگيزى طى حدود بيست صفحه تطيررا نقد و بررسى مى نمايد.(رك
:شهيد مسلم بن عقيل ، ص 80 - 97).
27- مثلا:مرحوم
شيخ محمد رضا مظفر مى گويد:بكار بردن كلمه جبن در اين جا براى برانگيختن روح
سلحشورى و كوشش است ..تا آن كه روحيه دفاع از اصول مردانگى ، و آتش حفظ ارزشهاى
انسانى و اثبات آنها در سينه ها زبانه بكشد...(رك :سفير الحسين ، ص 57) .
28- سفير الحسين
، ص 57.
29- وسيلة
الدارين / زنجانى ، ص 235.
30- تاريخ طبرى ،
ج 4 ص 263.
31- معجم البلدان
/ ياقوت حموى ، ج 2 ص 343.
32- حياة الامام
الحسين ، ج 2، ص 343 و 344.
33- مسلم ، شب
نيمه رمضان از مكه خارج گشت و پنجم شوال وارد كوفه شد(مروج الذهب / مسعودى ج 2، ص
64) .
34- در كنار اين
داستان ، گفتگوى ذيل را نيز به مسلم نسبت مى دهند:مسلم از امام درخواست استعفا
كرده مى گويد:
اى پسر عم ! مردم
بسيارند، تو از زينهار مى دهم كه مبادا خدا را در حالى ملاقات كنى كه خون مرا به
گردن داشته باشى ! امام به او مى گويد:چاره اى از رفتن ندارى ، و مسلم به راه مى
افتد! (تذكرة الخواص ، 217).
فرقى نمى كند اين
سخنان منسوب به مسلم در مكه شفاها گفته شده باشد و يا در راه ، به صورت نامه
درآمده باشد به هر حال اين گفتار، مسلم را فردى مجبور از حركت و ترسان از انبوه
مردم معرفى مى كند و خون خود را به گردن حسين - عليه السلام - مى اندازد! مثل اين
كه تمام اين روابط و گزينشها طبق مصالح شخصى صورت گرفته است !.
منبع:زندگانى
سفير حسين عليه السلام مسلم بن عقيل عليه السلام
سايت راسخون و
سايت زائرين
$
##خاندان مسلم بن
عقیل
خاندان مسلم بن
عقيل از ديدگاه پيامبر عليه السلام
سيدتقي قاضوي
عقيل پدر بزرگوار
مسلم و برادر حضرت علي عليه السلام بود. روزي اميرالمؤمنين عليه السلام به پيامبر
صلي الله عليه و آله عرض کرد: «يا رسول اللّه ! آيا عقيل را دوست داري؟ پيامبر صلي
الله عليه و آله فرمود: به خدا قسم آري، او را دو چندان دوست دارم؛ خودش را و پدرش
ابي طالب را و فرزندش (مسلم) که در راه محبت فرزندت (امام حسين عليه السلام ) شهيد
مي شود. مؤمنين براي او مي گريند و ملائکه مقرب براي او صلوات مي فرستند.
مسلم در جنگ صفين
مسلم بن عقيل از
ياران حضرت علي عليه السلام و امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بود و با رقيه
دختر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام ازدواج کرد. وي فردي شجاع، متواضع و عاشق
خاندان اهل بيت عليهماالسلام بود و در جنگ صفين، حضوري فعال داشت؛ به طوري که يکي
از بزرگان مي نويسد: شأن و عظمت مسلم بن عقيل قابل توصيف نيست. او در يکي از
مهمترين جنگ ها در سمت راست سپاه اميرالمؤمنين عليه السلام قرار داشت.
مسلم از اهل بيت
عليه السلام است
روزها يکي پس از
ديگري سپري مي شد. مردم کوفه با اشتياق، هر روز نامه هاي فراواني براي امام حسين
عليه السلام مي نوشتند و اعلام مي کردند که ما آماده حکومت عدل شما هستيم. امام در
پاسخ به نامه هاي آنان چنين نوشتند: «برادرم، پسرعمويم و مورد اعتمادم از اهل بيتم
را به سوي شما مي فرستم تا راستي سخن شما آشکار شود و...». امام حسين عليه السلام
با اين سخن، مسلم را در زمره اهل بيتِ خود قرار داد و با انتخاب او براي سفر به
کوفه، سعادت ابدي و بهشت خداوندي را نصيب او گردانيد.
پيک امام حسين
عليه السلام
امام حسين عليه
السلام در پاسخ کوفيان در دعوت از آن حضرت نامه اي نوشت و به مسلم داد. وي نامه را
گرفت و به کوفه آمد. اهل کوفه از نامه امام عليه السلام و آمدن مسلم شاد شدند و او
را در خانه مختاربن ابن عبيدهِ ثقفي جاي دادند. مردم به ديدن مسلم مي آمدند و
هنگامي که وارد مي شدند، مسلم نامه امام را مي خواند و آن ها اشک شوق مي ريختند و
با او بيعت مي کردند.
سفارش امام به
مسلم
امام حسين عليه
السلام هنگامي که مسلم را مأمور کرد تا به کوفه برود، به او سفارش کرد که در کوفه،
به خانه معتمد و موثق ترين شخص برود. او نيز وقتي وارد کوفه شد، به خانه مختاربن
ابي عبيدثقفي رفت. مختار فردي شجاع، با تقوا، خردمند و سخاوتمند بود؛ از اين رو
ارتباط و نفوذ مسلم بن عقيل با مردم آسانتر گرديد.
رسالت پنهان
هنگامي که مسلم
بن عقيل وارد کوفه شد. مردم مطلع گرديدند و مخفيانه با او رابطه برقرار نمودند.
هرروز بر شمار بيعت کنندگان افزوده مي شد تا آنجا که در مدت چند روز، تعداد آن ها
بالغ بر چندين هزار نفر گرديد. پس از آن، تبليغ مخفيانه، خود به خود آشکار شد و
مسلم زمينه را براي حضور امام عليه السلام آماده ديد و براي امام نوشت که به کوفه
بيايد.
عبيداللّه بن
زياد و فرمانداري کوفه
کوفه از شهرهاي
مهم آن زمان بود که براي نظام حکومتي، اهميت فراواني داشت. بر همين اساس، وقتي خبر
ورود و تبليغ مسلم بن عقيل منتشر و به گوش يزيد رسيد، چاره اي انديشيد تا شعله هاي
قيام مردم کوفه را خاموش نمايد. از اين رو، فردي بي رحم و جنايتکار چون عبيداللّه
بن زياد را براي اين کار شايسته ديد و او را به فرمانداري کوفه گمارد.
نيرنگ عبيداللّه
بن زياد
يزيدبن معاويه،
حکم فرمانداري کوفه را به ابن زياد داد و او را به کوفه فرستاد. ابن زياد با حيله
اي که به کار برد، مردم کوفه را غافلگير کرد و شب هنگام وارد کوفه شد؛ در حالي که
چهره خود را پوشانده بود. مردم گمان کردند حسين بن علي عليه السلام است و اطراف او
را احاطه کرده و به او خوش آمد گفتند؛ اما زماني که فهميدند عبيداللّه بن زياد
است، متفرق شدند. عبيداللّه با استفاده از اين حربه، به راحتي وارد شهر و قصر
حکومتي شد.
مردمان سست پيمان
عبيداللّه بن
زياد والي جديد کوفه به منبر رفت و از فرجام مخالفت با يزيد سخن گفت. اهل کوفه از
تهديد ابن زياد بر جان خود ترسيدند و ارتباط خود با مسلم را کم و يا به کلي قطع
کردند. سست ايماني مردمان کوفه و بي وفايي آنان، به عهد و پيمانشان، تا ابد در ذهن
بيدار تاريخ به يادگار خواهد ماند.
ميهمان هاني
وقتي خبر ورود
عبيداللّه بن زياد و سخنراني او به گوش مسلم رسيد، از خانه مختاربن ابي عبيدثقفي
خارج شد و به خانه هاني بن عروه رفت. تا اين زمان، نزديک هجده هزار نفر با او بيعت
کرده بودند. از اين رو، براي امام چنين نوشت: همانا فرستاده به خانواده اش دروغ
نمي گويد، هجده هزار نفر از اهالي کوفه با من بيعت کرده اند. وقتي نامه ام به دستت
رسيد، با عجله به سوي ما بيا. مردم همگي با شمايند و ميلي به فرزندان معاويه
ندارند.
ارسال اين نامه،
بيست وهفت شب، قبل از شهادت مسلم بوده است.
هاني بن عروه
زعيم کوفه
هاني بن عروه
پيرمردي نودوهشت ساله از بزرگان کوفه بود که مسلم را در خانه خود جاي داد. او از
اصحاب پيامبر صلي الله عليه و آله و از دوستداران خاندان رسالت بود. تاريخ نويسان
همواره از او به نيکي ياد کرده اند.
جايگاه هاني بن
عروه در ميان شيعه
هاني بن عروه در
ميان دانشمندان شيعه، از جايگاهي والا برخوردار است. بزرگان شيعه او را مردي
بزرگوار، فاضل، خوش گفتار، سياست مدار و شجاع خوانده اند. سيدبن طاووس از بزرگان
علماي شيعه، براي او زيارتي نقل کرده که او را چنين توصيف مي کند: «درود بر تو که
به درجه شهدا رسيدي و سعادتمند شدي و کوشش تو در راه رضايت خدا و پيامبر بود، تا
آنکه جانت را در اين راه فدا کردي.»
هاني سخت تر از
کوه
عبيداللّه بن
زياد، غلام خود «معقَلْ» را طلبيد و سه هزار دينار به او داد که در اختيار مسلم بن
عقيل بگذارد و به او نزديک شود و از اين راه، اخبار مسلم را به اطلاع او برساند.
بنابراين مخفيگاه مسلم که خانه هاني بن عروه بود، فاش شد. مسلم که وضع را خطرناک
ديد، از خانه هاني بيرون آمد. مأمورين به خانه هاني ريختند و مسلم رانيافتند. سپس
هاني را دستگير و نزد ابن زياد بردند. ابن زياد هرچه حيله و دسيسه داشت، به کار
بُرد تا هاني را به حرف آورد و از مخفيگاه مسلم اطلاع يابد؛ اما نتوانست.
ناگزير«معْقَل» را طلبيد. تا چشم هاني به «معقل» افتاد، دريافت که جاسوس بوده است.
برهمين اساس، لحن سخن او با ابن زياد تندتر شد. ابن زياد که خشمگين شده بود، ضربتي
به او زد و لبش را شکافت و سپس او را روانه زندان کرد.
تنها و غريب
با زنداني شدن
هاني، کاربر مسلم دشوارتر شد. تا آنجا که وقتي مسلم بن عقيل براي خواندن نماز
جماعت ايستاد، نمازگزاران، پشت او، از ترس جان خود، صف ها را شکسته و آهسته
گريختند. هنگامي که نماز پايان يافت، مسلم پشت سر خود هيچ کس را نديد. ناگزير به
تنهايي، کوچه هاي کوفه را زير پا گذاشت. غبار غربت و غم بر دلش نشست. خسته و تشنه
به درهاي بسته خيره شد. جلوتر رفت و دري را باز ديد. از پيرزني که نزديک خانه در
انتظار فرزند بود، جرعه اي آب طلبيد. پس از اندکي صحبت با پيرزن، به خانه او پناه
برد. پاسي از شب گذشته بود، فرزند پيرزن وارد خانه شد و متوجه حضور مسلم گرديد. او
به طمع کسب جايزه ابن زياد، مخفيگاه مسلم را به مأموران حکومتي اطلاع داد.
محاصره مخفيگاه
مسلم بن عقيل
عبيداللّه بن
زياد پس از اطلاع از مخفيگاه مسلم، لشگري به فرماندهي محمدبن اشعث اعزام کرد.
سربازان، خانه پيرزن را محاصره کردند. مسلم از خانه بيرون آمد و شجاعانه جنگيد.
محمدبن اشعث که قدرت مسلم را مشاهده کرد، از ابن زياد نيروي بيشتر خواست. نيروهاي
کمکي رسيدند، همگي با سنگ و چوب و خنجر و شمشير يورش بردند. شاخه ها را آتش زده و
به طرف مسلم انداختند، تا اينکه زخم هاي زياد و خونريزي شديد، مسلم را ضعيف کرد.
محمدبن اشعث گفت: خودت را به کشتن نده. من تو را امان مي دهم. مسلم به او حمله کرد
و او گريخت. ناگهان تيري بر مسلم وارد شد و بر زمين افتاد و اين گونه او را اسير
کرده، نزد ابن زياد بردند.
گريه مسلم براي
مولاي خود
ابومِخنف يکي از
مَقتل نويسان، مي نويسد: وقتي که مسلم بن عقيل را دستگير کردند، «انّالِلّه و
انّااليه راجعون» مي گفت و اشک مي ريخت. يکي از دشمنان پرسيد: از مرگ ترسيده اي و
گريه مي کني؟ مسلم فرمود: خير، من براي خودم ناراحت نيستم، بلکه براي حسين عليه
السلام و اهل بيت او اندوهگين هستم. گريه ام براي امام حسين عليه السلام است که
براي او نوشتم کوفه آماده حضور شماست و کوفيان بر عهد و پيمان خود استوارند!
وصيت مسلم به عمر
سعد
وصيت در احکام
اسلام از جايگاه ويژه اي برخوردار است، به گونه اي که بزرگان دين اسلام بر آن
تأکيد فراوان کرده اند. پيامبر صلي الله عليه و آله در اين باره مي فرمايد: «هر کس
بدون وصيت بميرد، به مرگ زمان جاهليت (جاهل) مرده است.» از اين رو، هنگامي که چشم
مسلم به عمربن سعد افتاد، به او فرمود: «بين من و تو خويشاوندي است، مي خواهم به
وصيت من عمل کني. عمرسعد نخست از او روي گردانيد؛ ولي ابن زياد گفت: در خواست پسر
عمويت را بپذير. مسلم به عمرسعد گفت: از روزي که به کوفه آمده ام، هفتصد درهم قرض
کرده ام. شمشير و زره ام را بفروش و قرضم را ادا کن. وقتي کشته شدم، پيکر مرا از
ابن زياد بگير و به خاک بسپار. نامه اي به حسين بن علي عليه السلام بنويس که به
کوفه نيايد.
شهيد تشنه
هنگامي که مسلم
را اسير و وارد قصر دارالاماره کردند، تشنگي بر او غلبه کرده و توان ايستادن
نداشت. اشاره اي کرد و آب طلبيد. ابتدا ممانعت کردند، ولي بعد ظرفي آب به او
دادند. هنگامي که خواست، آب بنوشد، ظرف از خون چهره او پر شد. آن گاه فرمود: «اگر
مقدور بود، از اين آب مي نوشيدم. معلوم است که اين آب قسمت من نيست ». سپس تشنه به
بالاي قصر برده شد و گردن بر لب تيغ جلاد نهاد. مسلم بن عقيل سفير امام حسين عليه
السلام چون مولاي خود، با لب تشنه شهيد شد.
شهادت مسلم و
هاني
به دستور ابن
زياد حکم قتل مسلم و هاني صادر شد. آن ها را بر بام قصر برده و گردن زدند. سرها را
نزد ابن زياد آورده و بدن ها را به پايين پرتاب کردند. مردم يعني بيعت کنندگان
ديروز، تماشاچي امروز بودند. پراکنده شده و راه خانه هايشان را در پيش گرفتند.
عبيداللّه سر مسلم را براي يزيد فرستاد و دستور داد بدن هاني و مسلم را با طناب
ببندند و در کوچه هاي شهر روي زمين بگردانند.
امام (ع) خبر قتل
مسلم را به همراهان ميگويد
درمنزل زبا له
اما م (ع) ا زجريا ن قتل مسلم و ها ني و عبد ا لله بن يقطررسما و بوسيله نا مه اي
كه از طرفداران آنحضرت دركوفه بد ست امام رسيده بود اطلاع يا فت و امام درميان
يارانش درحا ليكه نا مه را بدست گرفته بود چنين فرمود : « بسم الله الرحمن الرحيم
» امّا بعد فا نّه قـد أتا نا خبرفـظـيع قتل مسلم بن عقيل و هاني بن عروة وعبدالله
بن يقطرو قـد خـذ لتنا شيعتنا فـمـن احبّ منكم الأ نصراف فلينصرف ليس عليه منّا ذ
ما م . خبرنا گوارقـتل مسلم بن عـقـيل وها ني بن عروه وعبدالله بن يقطر به ما رسيد
من بيعتم راازشما برداشتم هركدام كه ميخواهيد برگرديد «سخنان حسين بن علي (ع)129 »
$
##اشعارمسلم بن
عقیل
اشعارمسلم بن
عقيل
مــســــلــــم ا
نــــد ر كــــوفـــــه
مسلم اندر كوفـه
چون بي يا رشد//د سـتگـيــرفــرقـه كـفـا
ر شد
با زبا ن حــا ل
ا ز بـا لاي بـا م//گفت ا ي شا ه شهيدان ا لسلام
ا لسـلام اي زا د
ه زهـرا حسين//السلام اي پا د شا ه عا
لمـيــن
اي حسين اي زا د
ه خـيـرا لبشر//خوب داري از پسرعـمت خبر
اي حسين از كوفه
كن قطع نظر//زين سفراي شاه خوبان درگذر
گربـيـا ئي كوفـه
قــربا نـت كنند//وقت مردن سنگ بارانت كنند
يكتن بود دريك
شهردشمن
من چگويم شرح حال
از وطن آوارگان را
من چگويم شرح حا
ل مسلم بي خا نما ن را
آنقدر دانم كه در
يكتن بود در يك شهر دشمن
سخت ميبا شد
كشـيد ن يك نفـربا رگرا ن را
اندر آن تاريكي
شب بادوچشمان پراز خون
نزد خا لـق
مينمودي شـكوه قــو م خسا ن را
كاي خداونداچسازم
يكه و تنها به كوفه
نه انيسي تا به
او گويم من اين درد نهادن را
رو كجا آرم الها
اندر اين تاريكي شب
نيست مأ وا ئي
مرا بنگرتو ظلم كوفـيا ن را
اي پناه بي
پناهان بي پناهم يا حسين
شا د كن وقـت شها
د ت با نگا هم يا حسين
از پي اجراي
فرمان تو ميگردم شهيد
جزرضايت ازجهان
چيزي نخواهم يا حسين
نامه بنوشتم كه
بهر آمدن تعجيل كن
بي خبر از اينكه
من در اشتباهم يا حسين
سوي گرگان
خواندمت اي يوسف زهرا ولي
باش نزد فاطمه
خود عذرخواهم يا حسين
آ خـــريــن
ســــــلام
بزير تيغم و ا ين
آخرين سلام من ا ست
عزيز فا طمه سوي
تو ا ين پيام من است
بكوي عـشـق
نخستين فــد ا ئي تـو مـنـم
هزاربار شكر كه
سربازيت مرام من است
لبم به ذ كر تو
گويا ست تا تـو ا ن دارم
كه يا د نا م تو
ذ كرعلي ا لد و ا م من است
بجرم يا ري د ين
گر شوم شهيد چه غـم
كه ا ين عقـيد ه
و ا ين علت قيا م من است
براه عشق تو جا ن
مي دهم ولي شا د م
ا ز ا ينكه قرعه
جا ن با ختن بنام من است
هـرآنكه دست بمن
داد و با تو بيعت كرد
شكست عهد وهمان
دستها چو دام من است
شـما تتم كنـد
اعـد ا كه ا ز چه ميگريـم
نـد ا نـد ا زغـم
تو زهـرغـم بكا م من است
بحا ل خـويش
نگريم تو خوب مي داني
و لي ز غـربت
تو نا له مـد ا م من است
مـيا بكوفـه ا گر
چه نـوشـتـه ا م كه بيا
زپيشگا ه تو ا ين
خواهـش ختا م من است
بروي با م كـنـو
ن زيـر تـيـغ جـلّـا د م
شفق گرفته زخـون
چهرسرخ فام من است
تفـضّلي كن و
سويت طلب كن آذر را
اگرچه نا مه سيا
هـست ا وغلا م من است
«د يو ا ن آ ذ ر»
سرگشته و حيران
مسلم
ا ز جفا ي فلك و
گردش د و را ن مسلم
ماند دركوفه
چوسرگشته وحيران مسلم
با تن خسته لب
تشنه و ا حو ا ل فكا ر
گشته نا چـا
رگرفـتــا رلعـيـنــا ن مسلم
سرهركوچه و با زا
ر به خواري گرديد
سـرعـريا ن بـسـر
ا سترعـريا ن مسلم
زغم غربت و ا ز
دوري فرزند و عيا ل
اشك ميريخت
برخسار چو باران مسلم
با زوي بسـته چو أ مـد به بر ا بن زيا د
بود با نا له و
غـم سـر بگريبا ن مسلم
أ ه و فريا د كه
ا ز زا د ه مرجا نه
شنيد
بي سبب ا ينهـمه
د شنا م فراوان مسلم
ا ز پي كشتن ا و تيغ
چـو جـلا د كشـيـد
زير شمشير بصد نا
له و ا فغا ن مسلم
گفت اي با د
صبا زود بر و نز د حسين
گو به اوكشته
شدازخنجرعدوان مسلم
خواست تا ا ز شهد ا رتبه سـبـقـت گيرد
دادجا ن را به ره
شا ه شهيد ا ن مسلم
اشــــعــــــا ر
مــــســــلــــم بــن عـــقــيــــل
جزي ا لله عـنّا
قـومنا شرّ ما جـزي
شرا را لمو ا لي
بل اعـقّ و اظـلـما
هُمُ إ مـنعـو نا حـقـّـنا و تظا هـرو ا
علينا و را
موا ا ن نز لّ و نرغـما
اغا روا عـلـيـنا
يـسـفـكون د ما ئـنا
ولم يترقبوا
فـيـنا ذ ما ما و لا د مـا
فنحن بنوا ا
لمخـتا ر لا خـلـق مثلنا
بني ا بت ا ر
كا نه
ا ن تـهــد مـا
فا قـســم لولا
جـيـشكم آ ل مـذ حج
وفرسا نها وا
لحرفـيها ا لـمـقـد ما
«شعرمسلم پس از
نما ز»
هو الموت فا صنع
و يك ما انت صانع
فا نت بكا س ا
لـمـو ت لا شـك جا رع
فـصـبــرا لأ
مــر ا لله جـــل جـــلا لـه
فـحكم قـضا ء ا
لله في ا لخـلـق ذ ا يـع
«شعرمسلم گا ه
درگيري»
اقسمت لا ا
قـتــل إ لِا حـرّا//وان رايت الموت شيئا نكرا
كل امرء يوما ملا
ق شـرّا//اويخـلط ا لبا رد سخـنا مرّا
رد شعاع الشمس فا
ستقـّرا//اخا ف ان ا كذ ب او اغرّا
«شعرمسلم گاه
درگيري»
مسلم ام نايب پور
زهرا
گشته آواره ي
کوي و صحرا
کوفه گشته دگر
قتلگاهم
بشنو يا سيدي سوز
و آهم
يا حسين ياحسين
يا حسين جان
اي حسين اي حبيب
دل من
کوچه ي کوفه شد
منزل من
کوفه ميا دگر جان
زينب
کودکانت مياور دل
شب
يا حسين ياحسين
يا حسين جان
بام دار الاماره
حسين جان
گشته قتلگه جسم
بي جان
من ز حجر تو طاقت
ندارم
سر به دار عدو مي
گذارم
يا حسين ياحسين
يا حسين جان
کوفه هرگز وفايي
ندارد
غير ظلم و جفايي
ندارد
جسم من را به هر
سو کشاند
داغ من بر دلت مي
گذارد
يا حسين ياحسين
يا حسين جان
نوحه زمينه مسلم
بن عقيل(ع)
مسلم توي كوفه
تنها و غريبه
نامردي اين قوم
واقعاً عجيبه
قلبم ميون غصه
اسيره
بازارا پر از
نيزه و تيره
آروم نمي
گيرم//كاشكي كه بميرم
كوفه نيا جون
مادرت زهرا
از غم
پريشونم//هرلحظه ميخونم
آماده شده سه
شعبه واويلا
كوفه نيا مولا 3
مردي توي اين شهر
جز طوعه نمونده
آتيش جفاشون قلبم
رو سوزونده
چشمام داره اون
روزو مي بينه
رو خاكا يل ام
بنينه
نامهربوني ها//بي
هم زبوني ها
رو پيشونيشون يه
لكّه ي ننگه
اينجا شده
دلگير//ارزون شده شمشير
كوفي جماعت
دلاشون از سنگه
كوفه نيا مولا 3
از بي حياييشون
ترسم فقط اينه
آتيش بسوزونه
دامن سكينه
معجر تا مي توني
بيار آقا
شش ماهتو امّا
نيار آقا
اشكام شده
دريا//آقا جونِ سقّا
تا ميتوني آب
بيار باهات اينجا
آقا زبونم
لال انگار توي گودال
رو نيزه ميره سر
تو واويلا
كوفه نيا مولا 3
مست شراب توأم
حضرت ارباب
خانه خراب توأم
حضرت ارباب
مسلمم 2 دل به
تولاي تو بستم
مسلمم 2 خاک کف
پاي تو بستم
وعده ي ما کربلا
حضرت ارباب
گوشه ي صحن شما
حضرت ارباب
يا حسين 2 جووني
ما به فدايت
يا حسين 2 کي مي
رسيم به کربلايت
پانذارميون اين
شهر/ / باغ تو خزون گرفته
چهره گلات و
اينجا/ /رنگ سرخ خون گرفته
نيا
كه//ميترسم//اسير بشه خواهرت
دلم شور//زده
كه//بلا بياد به سرت
واي يا حسين
ياحسين يا حسين2
كوفيا به خونت
آقا //تشنه اند بيا وبرگرد
منتظر به رات
باتيغ و//دشنه اند بيا وبرگرد
دروغه//دروغه//نامه
هاي كوفه نيا
تودلها//يه
بغضي//ميزنه شكوفه نيا
واي ...
اي بهار بي
خزونم//ميخرم بلا به جونم
باتن روي
قناره//منتظر به رات ميمونم
حسين جان//ببين
كه//كوفه كربلاي منه
ببين
با//سلامم//غم توي صداي منه
واي ...
بارون سنگ روسرم
شكسته شد بال
وپرم
همش به فكر زينبم
اين لحظه هاي
آخرم
عاقبت مهمون اين
شهر همينه//نيا حسين
سرش به ني تنش به
روي زمينه//نيا حسين
ديگه رسيده//جونم
روي لب
ميا به کوفه//به
جان زينب
سالار زينب
اسم تورو دم
ميگيرم
توهرنفس كه ميكشم
باعث آوارگيتم
ازت خجالت ميكشم
سربريدم روي
دروازه شهر//منتظره
روي قناره ها
بايد ميون شهر//تنم بره
آتيش گرفتم//مثه
کويرم
منم مثه تو//تشنه
ميميرم
سالار زينب
دلم داره
شورميزنه
براي بچه ها ي تو
خدا به دادت برسه
روزاي كربلاي تو
دعام اينه كه بچه
هات يتيم نشن//نياحسين
با غصه هات
توكربلا سهيم نشن//نيا حسين
دارم ميبينم//تو
شام غربت
يه کاروان//شکسته
حرمت
سالار زينب
هـزار بار گر از
تن جدا شود سر من
بر آن سرم که
بيفتد به پاي رهبر من
به يک اشاره چشمت
دل از کفم بردي
از آن زمان که به
من شير داد مادر من
مــرا عـزيز
شمـردند مـردمِ کــوفه
که ريختند عوض
لاله سنگ بر سر من
ميـان ايـن همـه
نامــرد غيـر پيرزني
کسي نگشت در اين
شهر، يار و ياور من
ز اشک تا که نهد
مرهمي بـه زخم تنم
هزار حيف که در
کوفه نيست خواهر من
به جز دو طفل
يتيمم، بـه دشت کرب و بلا
شهيد تـوست دو
رعنـا جـوان ديگر من
فـداي دختـرِ
مظلـومه سـه سالـه تــو
ميــانه اســرا
داغديــده دختــر مـن
خدا گواست کـه
هرگـز نگشت بـا کافـر
جسارتي که در اين
شهر شد به پيکر من
سلام من بـه تـو
از اين لبي که پاره شده
درود من بـه تـو
از اين بريده حنجر من
ميـان خنـده
دشمـن ز دست رحمت تو
مـدال گـريه
گـرفته است ديـده تـر من
شهـادتين بــه
لـب، ناله حسين حسين
بـه هـر نـفس
شـده در نالههاي آخر من
سرودههاي تو
«ميثم» شـرارِ آه من است
جـزاي تـوست
عنايـات حـيِّ داور مـن
لبم خشـک و دلـم
کانـون آتـش، ديده دريايي
سرِ بشکسته از
سنگم به خون بخشيده زيبايي
بيـا اي يـوسف
زهـرا تـو مسلم را تماشا کن
کـه سردادن بـه
راه توست، شيرين و تماشايي
نبايـد مـرد بيـن
دشمنـان گريـد، بيـا بنگـر
که در يک شهر
دشمن بر تو ميگريم به تنهايي
تمام خانهها شـد
بستـه بـر رويم، خـدا دانـد
سه شب در کوچههاي
کوفه کردم راهپيمايي
بـه جـان مـادرت
زهـرا ميا کوفه که ميبينم
شـود پرپر بـه
پيش ديدهات گلهاي زهرايي
ميـا کوفـه که ميتـرسم
به پيش ديده زينب
کند بـر نـي سرت
هم دلربايي، هم دلآرايي
ميا کوفه کـه ميبينم
سـرت را بـا عزيزانت
ميـان دشمنـان
داريـد بـزمِ گـردِ هـمآيـي
ميـا کـوفه کـه
ميبينم براي طفلِ عطشانت
کند بـا اشـکِ
خجـلت ديـده عباس، سقايي
ميا در کوفه اي
چشم خدا! زيرا که ميبينم
شرار تشنگي ميگيرد
از چشم تـو بينايي
اگـر «ميثم» ره و
رسم گدايي را نميداند
نديده از تو اي
مولا به غير از لطف و آقايي
نوحه شهادت حضرت
مسلم (ع)
برفراز//دارم و
از//غربت تو//بي قرارم
من به
غيراز//چوبه دار//مونس وياري ندارم
سر به عشقت مي
گذارم//سر به دارم سر به دارم
يا حسين يا
ثارالله
قاصدي نيست//تا
بگويم//با توجانا//از غم ودرد
يا ابن زهرا//جان
زينب//از ميان//راه (و) برگرد
زين عزيمت تو
حذرکن//سيدي ترک سفر کن
يا حسين يا
ثاراله
پيک مجروح تو
شرمنده ات اقا شده است (مرثيه)
پيک مجروح تو
شرمنده ات اقا شده است
يار اواره ات اي
يار چه تنها شده است
عرق شرم منو اشک
دو چشمان من است
اگر اين شهر شبيه
شب دريا شده است
تا که خاکي نشده
معجر زينب برگرد
که براي حرمت
کوفه محيا شده است
خبرت امده و دست
به کارند همه
شهر ازين شده
بازار چه غوغا شده است
سنگ ها دست به
دست از همه جا جمع شده
پاي خاکستر و اتش
همه جا وا شده است
کوچه هايش چقدر
مثل مدينه تنگ است
واي هر کوچه پر
از روضه ي زهرا شده است
شيرخواران پس از
اين خواب ندارند که با
تير چون نيزه خود
حرمله پيدا شده است
از همان روز که
ديدند چه دارد با خود
حرف شش ماهه زدن
بر نوک ني ها شده است
من از آن کعب ني
و هلهله ها فهميدم
که از امروز سر
طفل تو دعوا شده است
گوشواره ،گل سر،
چار قد و گهواره
رسم سوغاتي
نامردم اينجا شده است
گرمي مجلس نامحرم
بي پرواش
خنده بر بي کسي
دختر نو پا شده است
هيزم آورده بريزد
به تنورش خولي
در تنوري که به
اميد تو برپا شده است
آه برگرد که در
بين حرامي هايش
سند سوختن دخترت
امضا شده است
$
##اشعارمسلم بن
عقیل
اشعارمسلم بن
عقيل
سلام شاه شهيدان
به مسلم بن عقيل ع (مرثيه)
سلام ايزد منان ،
سلام جبرايئل
سلام شاه شهيدان
به مسلم بن عقيل ع
به آن نيابت
عظماي سيدالشهدا
به آن جلال خدايي
و آن جمال جميل
سلام بر تو که
دارد زيارت حرمت
ثواب گفتن تسبيح
خواندن تحليل
فراز بام سلام
امام دادي و داد
ميان لجه اي از
خون جواب جاي قتيل
ديده به تيغ
دوختم، تا مگر از دعاي تو
ديده به تيغ
دوختم، تا مگر از دعاي تو
تو نگه افکني و
من، سر فکنم به پاي تو
مرگ بود سعادتم
که لحظه ي شهادتم
سايه فکنده بر
سرم، قامت دلرباي تو
گه بدنم به عشق
تو، کوچه به کوچه مي رود
گاه سر بريده ام
گريه کند براي تو
روي کبود دخترم،
هديه به نازدانه ات
جان دو ماه پاره
ام، هردو شود فداي تو
اي نفست روان من،
کوفه ميا به جان من
ورنه به نوک ني
رود، رأسِ زتن جداي تو
چنگ زنند گرگ ها،
بر تن پاره پاره ات
شسته زخون سر
شود، روي خدا، نماي تو
اي که همه وجود
من درغم توست ني نوا
بوده به گوشم از
ازل قصه ي کربلاي تو
کاش به دشت کربلا
بودم و کشته مي شدم
با شهداي ني نوا،
در صف ني نواي تو
روز ازل شنيده
ام، مي نگرد دو ديده ام
پنجه ي قهر قاتل
و طرهّ ي مشک ساي تو
آنچه که مي کنم
نظر، خورده گره به يکدگر
سوز درون ميثم و
زمزمه ي عزاي تو
دل من بر سر اين
دار صفايي دارد
دل من بر سر اين
دار صفايي دارد
وه که اين شهر چه
بام و چه هوايي دارد
خانه ي پيرزني
خلوت زاويه من
هر که شد وحي به
او، غار حرايي دارد
شب که شد داد زدم
کوفه ميا کوفه ميا
مرغ حق در دل شب
صوت رسايي دارد
پيکرم تا به زمين
خورد صدا کرد حسين
شيشه از بام که
افتاد صدايي دارد
پشت دروازه مرا
فاتحه اي مهمان کن
تا بدانند که اين
کشته خدايي دارد
هم سرم بي بدن و
هم بدنم بي کفن است
حالم از قسمت
آينده نمايي دارد
در سر بي بدنم
هست هزاران نکته
سوره ما نيز بسم
الله و بايي دارد
ديد خورشيد که در
بردن اين نامه شدم
دست بر دامن هر
ذره که پايي دارد
کوچه گرد ِغريب
ميداند
کوچه گرد ِغريب
ميداند
بي کسي در غروب
يعني چه !
عابر ِ شهر ِ
کوفه مي فهمد
بارش ِ سنگ و چوب
يعني چه
صف به صف نيت ِ
جماعت را
بر نماز ِ امام
مي بستند
همه رفتند و بعد
از آن هم
در به رويش تمام
مي بستند
در حکومت نظامي ِ
کوفه
غير ِ” طوعه” کسي
پناهش نيست
همه در را به روي
او بستند
راستي او مگر
گناهش چيست ؟؟
ساعتي بعد مردم ِ
کوفه
روي دارالعماره
اش ديدند
همه معناي بي کسي
را از
لب و ابروي ِ
پاره فهميدند *
داد ميزد: “حسين”
آقا جان!!
راه ِخود کج نما
کنون برگرد
تا نبيند به
کربلا زينب
پيکرت رابه خاک
وخون برگرد
دست من بشکند ولي
دستت
بهر ِ انگشتري
بريده مباد
سر ِمن از قفا
جدا بشود
حنجرت از قفا
دريده مباد
کاش ميشد به جاي
طفلانت
کودکانم بريده سر
گردند
جان زهرا مياور
آنها را
دختران را بگو که
بر گردند
دختران را نياور
اينجا چون
دست ِ مردان کوفه
سنگين است
واي از آن ساعتي
که معجر از
غارت ِگوشواره
رنگين است
ياس هاي قشنگ ِ
باغت را
رنگ ِ پاييز مي
کنند اينجا
نعل نو ميزنند بر
اسبان
تيغ ِ خود تيز مي
کنند اينجا
نيزه ها را بلند
تر زده اند
مردماني پليد و
بي احساس
حک شده زير ِ
نيزه ها : ” اينهاست!
از براي نبرد ِ
با عباس …”
پيرزن ها براي
کودک ها
قصه ي سنگ و چوب
ميگويند
” روي نيزه اگر
که سر ديدي
سنگ بر او بکوب ”
ميگويند
مي دهد ياد بر
کمانداران
حرمله فن ِ تير
اندازي
فکر ِ پنهان
نمودن و چاره
بر سفيدي ِ آن
گلو سازي ؟
کوفه مشغول ِ
اسلحه سازي ست
فکر مردم تمامشان
جنگ است
از سر ِ دار ِِ
کوفه مي بينم
بر سر بام ِخانه
ها سنگ است
تشنه ات ميکشند
بر لب ِ آب
گو به سقا که مشک
بر دارد
طفلکي پا برهنه
مگذاري
خار ِ صحرايشان
خطر دارد
آخرين حرفهاي
مسلم بود:
اي که از کوفيان
خبر داري!!
جان ِ زهرا براي
دخترها
روسري ِ اضافه
برداري !!
پيکرش روي خاک و
طفلانش
کوچه کوچه پي اش
دوان بودند
از گزند ِ نگاه
ِحارث هم
تا پدر بود در
امان بودند
مثل مولا سه روز
مانده به خاک
پيکر بي سرش نشد
عريان
مثل مولا که
پيکرش اما
نشده پايمال ِ از
اسبان
رسم دلدادگي به
معشوق است
عاشقان رنگ ِ يار
ميگيرند
در همان لحظه هاي
آخر هم
نام او روي دار
ميگيريند
در کوفيان رنگي ز
احساس و وفا نيست
در کوفيان رنگي ز
احساس و وفا نيست
در شهر اين مردم،
مسلماني حيا نيست
بازار نيزه سازيش
پر از هياهوست
اما درون سينه ها
مهر و وفا نيست
اينان همان حيدر
ستيزان قديم اند
در قلب آنها مهر
و عشق مرتضي نيست
اي شهر نفرين
گشته، نفرين بر وفايت
کار تو با اولاد
زهرا جز جفا نيست
در کوچه ها مي
گردم و ياد تو هستم
اينجا همه بيگانه
اند و آشنا نيست
ديروز اين مردم
به من لبيک گفتند
امشب کسي با نائب
تو هم نوا نيست
رو کن به هرجايي
که ميخواهي؛ نه اينجا
زيرا که کوفه جز
به قتل تو رضا نيست
درها همه بسته
شده بر روي مسلم
جز ياد تو بر درد
تنهايي دوا نيست
مسلم فدائي تو شد
در شهر کوفه
مولا حلالش کن
اگر در کربلا نيست
با من که مردَم
اينچنين کردند مولا
با زينبت برگرد،
امان در کوچه ها نيست
غمت تو چشمام،
برا آقام، دلم پر از خون، آقا نيا آقا
عطش رو لبهام،
شده شب هام، شام غريبون، آقا نيا آقا
دلگيرم برا حرم
تو، ميگيرم عزاي غم تو
ميميرم براي قد و
بالاي صاحب علم تو
کوفه همون کوفه
نيست، آقا نيا
کوفه ديگه بي
حياست، آقا نيا
کوفه عوض شده
ولي، آقا نيا
کوچه همون کوچه
هاست، آقا نيا
تيغاشون براي سر
تو
سنگاشون براي
خواهر تو
نامه نوشتن همه
کوفه براي دعوت، آقا نيا آقا
درارو بستن تو
دلاشون، شکسته بيعت، آقا نيا آقا
سنگا روي خونه
ها، آقا نيا
تشنه ي خون،
خنجرها، آقا نيا
گرمِ تو اين شهر
غم، آقا نيا
بازار آهنگرا،
آقا نيا
غمت تو چشمام،
برا آقام، دلم پر از خون، آقا نيا آقا
عطش رو لبهام،
شده شب هام، شام غريبون، آقا نيا آقا
بسم رب الوفاء،
از مسلم نامه اي به زاده ي مرتضي
آقا سلامٌ عليک،
اما بعد از سلام، جانم فداي شما
اي نامه که ميروي
به سوي حسين
از جانب من ببوس
روي حسين
کاشکي ميشد که
نامه ام، پيک رهايي باشه
وقتي رسيد به
دستت، هنوز يه راهي باشه
کاشکي ميشد
ببيني، الان کجاي کارم
شبيه يک غريبه،
تو کوچه ها آواره ام
اينجا دلي
نمونده، همه شبيه سنگ اند
به جز من و
پسرهات، همه تو فکر جنگ اند
يه حرفايي شنيدم،
که تو خبر نداري
کاشکي ميشد حسين
جان، دختراتو نياري
دلبر آشنا، اينجا
مُسلم شده، آواره ي کوچه ها
غريب و تنها شدم،
فردا هم ميشوم، جانم فداي شما
از قول من به
عباس، بگو که اي علمدار
تا ميتوني سر
راه، مشک اضافي بردار
اونم بايد بدونه،
دشمنا بي شمارن
حتي برا يه دونه،
شيش ماهه نقشه دارن
اي عزيز خدا،
دستم بر دامنت، به سمت کوفه نيا
من از تو دورم،
ولي، همراه نامه ام، جانم فداي شما
ز دارالاماره، تو
و يک اشاره (دودمه)
ز دارالاماره، تو
و يک اشاره
شده ورد جانم،
لبيک يا حسين
در اين خيمه
مهمان، شدم با شهيدان
در اين ماه ماتم،
لبيک يا حسين
سبک يابن امي
(عربي)
بي قرار ،کوفه ام
با،قلب چاکم
همچو زهرا، مادر
تو، روي خاکم
يابن الزهرا،کوفه
ميا
کوچه گرد کوفه ام
در بي وفايان
هم به ياد کاروان
گشته مهمان
ديده ام مانده به
راهت اي نگارم
خدا کند که نيايي
اي قرارم
از جفاي اين
نامردان**غرق در خون گشته مهمان
همه جا در ، ياد
يارم،ز غمش بر ،روي دارم
به فداي ، او نمايم،به
رهش هر آنچه دارم
سر خود بر کف
نهادم به اميد وصل رويش
به خدا غمي ندارم
به جز از هجران يارم
تنم با خون شد
آغشته**غربت تو مرا کشته
يابن الزهرا،کوفه
ميا
بين شهر بي وفايي
من تنها
سر به دار عشق
توام يابن الزهرا
غربت يک کاروان
را بنگرم من
اشک چشم کودکان
را بنگرم من
سر مي نهم به پاي
تو**جان مسلم فداي تو
يابن الزهرا،کوفه
ميا
شده ام اسير دشمن
به جدايي سر از تن
مگر اقتدا نمايم
به نگار سر بدارم
من و لحظه هاي
آخر دل و خاطرات دلبر
سينه ام شد همچو
مجمر ز دو ديده خون ببارم
سينه سوزان ديده
گريان**سينه سوزان ديده گريان
يابن الزهرا،کوفه
ميا
به شهر کوفه پر
دردم ميان کوچه مي گردم
نمي خواهم که از
خجلت دگر سوي تو بر گردم
شکسته قلب پر
خونم شبيه نيل و جيحونم
تو سرگردان در
صحرا من از هجر تو مجنونم
الا اي زاده حيدر
بيا در کوفه و بنگر
به روي دار عشق
تو طرفدارت شده بي سر
ز داغت آتشينم من
ببين نقش زمينم من
چنين جان داده ام
تا که عزايت را نبينم من
فدايي تو گرديدم
ز اندوه تو رنجيدم
کمي از غربت حيدر
به شهر کوفه را ديدم
به ياري من تنها
همه بستند همه درها
به خاک کوچه
افتادم ببردم نام زهرا را
به شهر شب چو
مهتابم به ديدار تو بي تابم
کشيده بر زمين
جسمم که خاک پاي اربابم
دركوفه غريبم من
و كاشانه ندارم
گوئي بروم خانه
ولي خانه ندارم
در کوفه غريبم من
و غمخوار ندارم
يک تن به برم يار
وفادار ندارم
من همچو عمويم
شده ام يکه و تنها
ديگر تو ميا به
کوفه نور دل زهرا
در کوفه اسير غم
هجران و بلايم
دلخون غريبي تو
در کرببلايم
من يار و طرفدار
بجز طوعه ندارم
شب گرد غريبي به
دل کوچه ي يارم
شد گوشه ي محراب
غم کوفه نصيبم
مانند علي بي کس
تنها و غريبم
من کوچه نشين حرم
فاطمه هستم
در شهر علي غمزده
بر خاک نشستم
تن بر سر دار م
من و. سر بر قدم يار
پر ميکشم اي عشق چه
خونين و سبکبار
با دست بسته
/قلبي شکسته/ رفتم سوي دار
اي گل زهرا /سيدي
مولا/ خدا نگهدار
مسلمم مسلمم غريب
و تنها **مانده ام بي معين ميان اعدا
يا حسين ياحسين
عزيز زهرا
گويم صبارا /برد
زپيشم /بهر تو پيغام
ميا که باشد
/برلب اينها/ هميشه دشنام
واي من واي من نغمه
برلب** ترسم از لحظه ورود زينب
يا حسين ياحسين
عزيز زهرا
چشمان ماه و
/خورشيدوکوکب/ محو نظاره
گويم سلامت/
ازروي بام/ دارالعماره
ترک منزل مکن در
بين صحرا **کن حذر زين سفر اي پور زهرا
يا حسين ياحسين
عزيز زهرا
دوست دارم بارها
از تن جدا گردد سر من
تا شود تقديم خاک پات، خون حنجر من
دوست دارم عضو
عضوم طعمهي شمشير گردد
تا تو لبخندي زني
بر زخمهاي پيکر من
دوست دارم وقت
جان دادن به بالينم بيايي
تا بيفتد بر گل رويت نگاه آخر من
دوست دارم در
هجوم خندههاي تلخ دشمن
بر تو ريزد همچو
باران، اشک از چشم تر من
دوست دارم تا به
جرم عشق تو، کوچه به کوچه
از فراز بامها آتش بريزد بر سر من
دوست دارم در
کنار دختر مظلومهي تو
صورت خود را کند
تقديم سيلي، دختر من
دوست دارم دور
عباس علمدارت بگردم
تا شود امالبنين، فرداي محشر مادر من
دوست دارم تا به
جرم عشق گردم سنگباران
سنگها گردند بين کوچهها، هم سنگر من
دوست دارم طوعه
بعد از کشتنم آيد سراغم
در کنار پيکرم
گريد به جاي خواهر من
دوست دارم تا
بريزد بحر بحر از چشم ميثم
اشک خونين بر من
و بر لالههاي پرپر من
"غلامرضا
سازگار"
مسلم توي كوفه
تنها و غريبه
نامردي اين قوم
واقعاً عجيبه
قلبم ميون غصه
اسيره
بازارا پر از
نيزه و تيره
آروم نمي
گيرم//كاشكي كه بميرم
كوفه نيا جون
مادرت زهرا
از غم
پريشونم//هرلحظه ميخونم
آماده شده سه
شعبه واويلا
كوفه نيا مولا 3
*
مردي توي اين شهر
جز طوعه نمونده
آتيش جفاشون قلبم
رو سوزونده
چشمام داره اون روزو
مي بينه
رو خاكا يل ام
بنينه
نامهربوني ها//بي
هم زبوني ها
رو پيشونيشون يه
لكّه ي ننگه
اينجا شده
دلگير//ارزون شده شمشير
كوفي جماعت
دلاشون از سنگه
كوفه نيا مولا 3
*
از بي حياييشون
ترسم فقط اينه
آتيش بسوزونه
دامن سكينه
معجر تا مي توني
بيار آقا
شش ماهتو امّا
نيار آقا
اشكام شده
دريا//آقا جونِ سقّا
تا ميتوني آب
بيار باهات اينجا
آقا زبونم
لال//انگار توي گودال
رو نيزه ميره سر
تو واويلا
كوفه نيا مولا 3
$
##دوطفلان مسلم
محمد وابراهيم
دوطفلان مسلم
محمد وابراهيم
اَلسَّلامُ
عَلَيكُما يا قرّةَ عين رسول اللَّه، اَلسَّلامُ عَلَيكُما يا فلذتى كبد ابن عم
رسول اللَّه، اَلسَّلامُ عَلَيكُما يا ناصرى سبط رسول اللَّه، اَلسَّلامُ
عَلَيكُما أيها السابقان فى الشهادة من ذى رَحِم رسول اللَّه، اَلسَّلامُ
عَلَيكُما أيها الشهيدان فى نصرة دين اللَّه، اَلسَّلامُ عَلَيكُما أيها المظلومان
القتيلان بأرض كربلاء، اَلسَّلامُ عَلَيكُما أيها المظلومان القتيلان بأيدى
الأشقياء اَلسَّلامُ عَلَيكُما أيها المخلفان من مسلم بن عقيل القتيل، اَلسَّلامُ
عَلَيكُما أيها الذبيحان من نسل إسماعيل
نما حارث به ما
رحمي که بر تو ميهمان باشيم
دو طفل مسلم و
دور از ديار و خانمان باشيم
حديث اکرم الضيف
از خدا آيا به قران نيست
که ما طفلان بي
آزار و بر تو ميزبان باشيم
نکرد آيا رسول
الله سفارش عترت خود را
بدان ما دو
يتيمان هم گلي زان گل ستان باشيم
علي را سرو
بستانيم و زهرا را جگر گوشه
يتيمانيم از مسلم
غريب و خسته جان باشيم
مکن از ضربت سيلي
رخ ما کودکان نيلي
نداريم هيچ
تقصيري اسير و ناتوان باشيم
اقايان عزيز! خدا
قسمتتان کند به عراق برويد. وقتي مي خواهيد از بغداد به سمت کربلا برويد اگر نگاه کنيد ، بين درخت هاي خرما دوتا گنبد
کوچک پيداست. به راننده مي گوييد: اينجا کجاست؟ ميگويد :قبر دوتا بچه هاي مسلم بن
عقيل است. وقتي داخل حرمشان مي شوي خدا شاهد است نه واعظ ميخواهي نه زيارتنامه
خوان ونه روضه خوان همين که پايت را داخل حرم اين دوبچه مي گذاري و دوتا قبر کوچک
را پهلوي هم مي بيني اتش ميگيري. بعد از شهادت مسلم درکوفه وشهادت امام حسين(ع)
اهل بيت را به کوفه اوردند. دوتا بچه هاي مسلم نزد شريح قاضي بودند. شريح با اينکه
عليه حسين (ع) فتواي جهاد داده بود اما
دوتا بچه هاي مسلم را لو نداد و انها را
در خانه نگه داشت. اهل بيت(ع)وقتي به کوفه
امدند، شريح با يک طرح دستي دوتا بچه ها را به زين العابدين(ع) رساند. نمي دانم
اين حرف را امشب بگويم يا نه؟ اي زن ومرد! نمي دانم خبر داريد يا نه؟ زينب(ع) را
درکوفه دوازده روز به زندان بردند. بچه هاي فاطمه(ع) را دوازده روز به زندان
بردند. نمي دانم مفتشين انها چطور فهميدند که دوتا بچه بر اهل بيت(ع) اضافه شده است؟
انها فهميدند که دوتا بچه در خانه شريح
بوده اند وبه اقا زين العابدين (ع) تحويل
داده شده اند. عبيدالله يک حساسيت عجيبي نسبت به مسلم بن عقيل و بچه هايش داشت. وقتي
خواستند ال محمد(ص) را از زندان بيرون اورند، يک مأمور از طرف
عبيدالله دم در زندان ايستاد و گفت: بچه و
بزرگ بايد خودشان را معرفي کنند تا من اسامي آنها را بنويسم. مي خواست بچه هاي
مسلم را پيدا کند. تمام زن ومرد اسامي اشان يادداشت شد. به اين دو تا بچه که رسيد،
گفت: امير، عبيدالله دستور داده که ما اين دو تا بچه را نگه بداريم و بايد همين جا
بمانند. آقايان عزيز! يک دفعه صداي اين دو بچه بلند شد که اي خدا! ما گوشه زندان چه
کنيم؟ امام چهارم(ع) هر چه اصرار کرد تا اين دو بچه هم همراه آنها بيايد فايده اي
نداشت. براي اين دو بچه يک زندان بان تعيين کردند. هر روز نزديک غروب آفتاب فقط دو
تا قرص نان جو برايشان مي آوردند. برادر بزرگتر اسمش محمد است. يک روز صدا زد:
داداش! اينها هر روز غذا را نزديک غروب آفتاب مي آورند خوب است روزها را روزه
بگيريم. اين بچه ها روزها را روزه مي گرفتند. زنداني آنها يک سال به طول کشيد.
اواخر، يک پيرمرد که اسمش مشکور بود زندان بان آنها شد. يک روز بچه ها به اين
پيرمرد گفتند: پيرمرد! بگو بدانيم آيا تو پيغمبر اسلام (ص) را مي شناسي؟ گفت: من
مسلمانم او پيغمبر است، چطور نشناسمش؟ گفتند: بگو بدانيم آيا تو علي (ع) را مي
شناسي؟ گفت: او امام من است من چطور نشناسمش؟ گفتند : پيرمرد! بگو بدانيم آيا تو
حسن را مي شناسي؟ گفت: امام دوم من است. گفتند پيرمرد! بگو بدانيم تو حسين را مي
شناسي؟ گفت: آري امام سوم من است. خدا لعنت کند آنهايي را که پارسال حسين(ع) را
کشتند. من مدتي است براي حسين(ع) دارم گريه مي کنم. گفتند: پيرمرد! بگو بدانيم آيا
مسلم بن عقيل را مي شناسي؟ گفت: آري ، نماينده امام حسين(ع) بود. به کوفه آمد او
را هم کشتند. پيرمرد گفت: اينها چه سوالي است که مي کني؟ براي چه اينها را از من
مي پرسيد؟ يک وقت گفتند: آي پيرمرد! ما بچه هاي مسلم بن عقيل هستيم. آي غريب
مسلم!...
پيرمرد گفت: آقا
زاده ها! چرا زودتر خودتان را به من معرفي نکرديد؟ در زندان باز است اگر مي خواهيد
برويد آزاديد. اگر هم مي خواهيد بمانيد من غلام شما هستم. هر کار بگوييد مي کنم.
گفتند: پيرمرد! اجاز بدهي ما برويم به خدا دلمان براي مادرمان تنگ شده است. صدا
زد: آقا زاده ها! چشم من آزادتان مي گذارم برويد. اين کار براي من مسئوليت دارد،
شايد کشته هم شوم اما اين کار را مي کنم. فقط يک لطفي بکنيد الان مي ترسم آزادتان
کنم. مي ترسم برويد و شما را دستگير کنند. بگذاريد شب شود آن وقت بروديد. شب شد.
زندان بان در زندان را باز کرد، گفت: دو سه ساعتي بچه ها در کوچه سرگردان بودند.
تا بالاخره سر از فرات، کنار نخلها در آوردند. خسته شده بودند. نشستند سر به درخت
خرما گذاشتند و خوابيدند. اي کاش آن شب آنجا نخوابيده بودند. صبح شد. زنهاي عرب مي
آمدند از آنجا آب مي بردند. کنيز حارث آمد کنار شريعه مشکش را آب کند ديد دو تا
بچه زير درخت نشسته اند و دارند گريه مي کنند. گفت: شما که هستيد؟ گفتند: ما
يتيمان مسلم هستيم. آنها را به خانه آورد. به زن حارث گفت: خانم! دو تا مهمان
برايت آورده ام اما اين مهمان ها خيلي
قيمتي هستند. اين مهمانها خيلي با ارزش هستند. گفت: از کجا پيدايشان کردي؟ کنيز
جريان را گفت. اين زن بچه ها را شست و شو داد. لباسهايشان را عوض کرد. گفت:
آقازاده ها! من جاي مادر شما هستم. مبادا غصه بخوريد.
آي آقازاده هاي
مسلم! امشب لطفي کنيد از خدا بخواهيد تا خدا حوائج اين مردم را که اين جور دارند
عاشقانه براي شما گريه مي کنند برآورد. آي قرض دارها! امشب شبش است، آي مريض
دارها! امشب شبش است، آي گرفتارها! دردمندها! اين دو تا بچه در خانه خدا آبرو
دارند.
اين زن به بچه ها
غذا داد. شب شد بچه ها را در اتاق ديگري خواباند. در را هم روي بچه ها بست. نصف شب
دامادش (و به نقلي پسرش ) حارث آمد. زن گفت: مرد! تا حالا کجا بودي؟ گفت: صبح به
عبيدالله خبر دادند که زندان بان، بچه هاي مسلم را آزاد کرده است. عبيدالله گفته:
هر کس اين دو بچه را پيدا کند دوهزار درهم به او جايزه مي دهم. من از صبح تا حالا
خودم و اسبم را در اين بيابانها هلاک کردم، دنبال اين دوتا بچه گشتم به خدا قسم
اگر آنها را پيدا کنم قطعه قطعه شان مي کنم. حارث خوابيد. يک ساعت خوابش برد. يک
وقت ديد از داخل آن اتاق صداي گريه بچه ها بلند شد. يکي از بچه ها خوابي ديده بود.
بلند شد و برادرش را بيدار کرد. صدا زد: برادر! به نظرم امشب شب آخر عمرمان است. يا
الله! حارث از خواب بيدار شد. گفت: صداي گريه بچه از داخل خانه ما مي آيد؟ زن گفت:
شايد براي همسايه ها باشد. گفت: نه از خانه ماست. بلند شد يکي يکي در اتاقها را
باز کرد تا به اتاق بچه ها رسيد. اين دو تا آقازاده را ديد که دست به گردن هم
انداخته اند و دارند گريه مي کنند. اين نانجيب گفت: « من أنتما» شما کيستيد؟
گفتند: درامانيم؟ گفت: آري. گفتند: بچه هاي مسلم هستيم. بميرم اين نانجيب آن قدر
سيلي به صورت بچه ها زد.
يتيمي درد بي
درمان يتيمي//يتيمي خواري دوران يتيمي//الهي طفل بي بابا نباشد//اگر باشد در اين
دنيا نباشد
گيسوهاي اين دو
بچه را به هم بست. صبح زود بلند شد. غلام و پسرش را برداشت وبه همراه بچه ها کنار
فرات آمد تا سرشان را جدا کند. محمد و ابراهيم گفتند: اي حارث! پس به ما مهلت بده
تا چند رکعت نماز بخوانيم. مهلتشان داد آنها هم چهار رکعت نماز خواندند دستهايشان
را طرف آسمان بلند کردند و گفتند: « اي خدا! بين ما و بين او به حق قضاوت کن!»
الله! الله! اي آسمان چرا خراب نشدي؟ نه
غلام حارث و نه پسرش هيچ کدام حاضر نشدند اين دو بچه را بکشند. اين نانجيب خودش سر
از بدن آنها جدا کرد. اين بچه ها اين قدر پاهايشان را به زمين کشيدند تا از دنيا
رفتند. سرها را ميان يک ظرف گذاشت و به مجلس عبيدالله آورد. جمعيتي نشسته اند. يک
دفع سرها را جلوي امير انداخت. امير گفت: اينها چيست؟ نانجيب گفت: بچه ها مسلم
را خواستي من هم سرهايشان را آوردم. گفت:
نانجيب گفتم بچه ها را پيدا کن! نگفتم سرهايشان را بياور. عبيدالله با آن قساوت
قلبش ناراحت شد. گفت: آيا کسي هست اين مرد را گردن بزند؟ يک مرد شامي گفت: بله من
حاضرم. اين مرد، حارث را همانجا برد و در محل قتل طفلان مسلم سر از بدنش جدا کرد.
ديدي که خون نا
حق پروانه، شمع را//چندان امان نداد که شب را سحر کند
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
حضرت مسلم ودوطفلانش ابراهيم ومحمد درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ،
گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب
ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين -
جانبازان - ملتمسين - منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا -
امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ
الصَّلَوات
حارثا مهمان
نکشته کس به شوق سيم و زر
ما يتيمان را مکش
از قتل ماها در گذر
بهر ما نبود اميد
زندگاني در جهان
حارثا کن از ره
رأفت به حال ما نظر
سر مبر از تن ما
بهر حق آزاد کن
گر نشد افسرده
زين سوز و گداز
آخر اي ظالم بده
مهلت تو از بهر نماز
تا دم آخر به
خلاق جهان رو آوريم
آن که اندر
مشکلات دهر باشد چاره ساز
از وصال حق دل پر
خون ما را شاد کن
در مدينه منتظر
مادر که بيند روي ما
بار ديگر شانه از
رفت زند گيسوي ما
چون پدر ما را
نباشد تا که دلجويي کند
جاي او مادر زند
بوسه رخ نيکوي ما
از وصال دل پر
خون ما را شاد کن
زان سپس در امر
خود کوشش تو اي جلاد کن
اَلسَّلامُ
عَلَيكُما يا قرّةَ عين رسول اللَّه، اَلسَّلامُ عَلَيكُما يا فلذتى كبد ابن عم
رسول اللَّه، اَلسَّلامُ عَلَيكُما يا ناصرى سبط رسول اللَّه، اَلسَّلامُ
عَلَيكُما أيها السابقان فى الشهادة من ذى رَحِم رسول اللَّه، اَلسَّلامُ
عَلَيكُما أيها الشهيدان فى نصرة دين اللَّه، اَلسَّلامُ عَلَيكُما أيها المظلومان
القتيلان بأرض كربلاء، اَلسَّلامُ عَلَيكُما أيها المظلومان القتيلان بأيدى
الأشقياء اَلسَّلامُ عَلَيكُما أيها المخلفان من مسلم بن عقيل القتيل، اَلسَّلامُ
عَلَيكُما أيها الذبيحان من نسل إسماعيل، اَلسَّلامُ عَلَيكُما أيها الحيان
المرزوقان عند ربكما الجليل، اشهد إنكما جاهدتما فى نصرة دين اللَّه و حماية عترة
رسول اللَّه حق الجهاد، فجز أكما اللَّه عن نبيه و عن الإسلام و أهله، أفضل جزاء
الشهداء، و أنمى حظوظ السعداء و ارفع درجات الأتقياء، و ألحقكما اللَّه و ايانا
بحق ابائكما الشرفاء من الأنبياء و الأوصياء، و الشهداء و الصلحاء و حسن اولائك
رفيقا و لا خيبنا اللَّه من هذه السعادة، و شفاعة هؤلاء الشفعاء، و رزقنا اللَّه
زيارة الائمة الطيبين الطاهرينالمعصومين، و لاسيما الحسين عليه السلام بن على
الشهيد المظلوم بكربلاء، آمين آمين يا رب الأرض و السماء، اَلسَّلامُ عَلَيكُما يا
محمد و يا ابراهيم ولدى مسلم بن عقيل بن أبى طالبعليه السلام و رحمة اللَّه و
بركاته.
$
#روز2 محرم
ورودبه كربلا
##زود بيرون رو
تو در سمت عراق
زود بيرون رو تو
در سمت عراق
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
زود بيرون رو تو
در سمت عراق - کربلا د ا ر د بخونت ا شتيا ق
حق تو را غلطا ن
بخونت خواسته - ا ين قـبا بر پـيکر ت آ ر ا سته
کودکا ن را هـم
ببر هـمـرا ه خـود - نينوا پر سو ز کن ا ز آ ه
خود
بهـر د سـتا ويـز
ر و ز د ا و ري - با يـد ا ز عبا س د ستي آوري
با يد ت ببيني
بچشم خو د عـيـا ن - کشته ا کبر بد وش
هـمرهـا ن
با يـد ا نـد ر
را ه حـي د ا و رت - پا ره گردد خلق پاک اصغرت
«وقايع
عاشوراص170»
عاشقان کربلا ،
چند تا وداع داشت پسر فاطمه ، يک وداع در مدينه بود ، قبل از حرکت آمد مقابل قبر جدش
پيغمبر ايستاد عرضه داشت يا رسول الله ، من حسين پسر دخترت فاطمه ام ، سر روي قبر
پيغمبر نهاد گريه کرد ، لحظه اي به خواب رفت ، در عالم خواب رسول خدارا ديد ، حسين
را در آغوش گرفت ميان چشمان حسين را بوسيد فرمود : حسينم مي بينم بزودي آغشته به
خون ، تشنه لب در کربلا شهيد خواهي شد فرمود : " يا حسين ، اُخرُج فَاِنَّ
الله تعالي شاءَ اَن يَراک قَتيلاً "
شبانه با قبر
مادر وداع کرد ، با قبر برادرش امام مجتبي وداع کرد ، آماده حرکت شد ، برادرش محمد
حنيفه جلو آمد ، حسين جان حالا که مي روي برو ولي چرا اين زن و بچه ها را همراه مي
بري ؟ زينب را کجا مي بري ؟ جريان خواب را براي محمد حنيفه تعريف کرد ، بعد ابي
عبدالله فرمود :" قَد شاء الله تعالي اَن يَراهُنَّ سَبايا1" خدا خواسته
که آنان را اسير ببينند .
خروج ازمدينه
وقتي که مي رفتند
دنيا گريه ميکرد
شهر مدينه مثل
زهرا گريه ميکرد
وقتي که مي رفتند
پشت پاي آنها
چشمان جبرائيل
حتي گريه ميکرد
پائين پاي ناقه
مريم گريه ميکرد
دورِ سر گهواره
عيسي گريه ميکرد
اين است آن داغ
عظيمي که برايش
حتي ميان تشت
يحيي گريه ميکرد
اين است زينب
بانويي که زير پايش
زانوي لرزه دار
سقا گريه ميکرد
بوسيد اکبر دستهاي
مادرش را
در زير چادر، ام
ليلا گريه ميکرد
بر روي دامن
مادري در گوش طفلش
آهسته تا ميگفت
لالا گريه ميکرد
يک کاروان گريه
شد وقتي رقيه
با گفتن بابا،
بابا گريه ميکرد
در زير پاي محمل
مستوره عشق
منزل به منزل ريگ
صحرا گريه ميکرد
وقتي که ميرفتند
عالم سينه ميزد
وقتي که ميرفتند
دنيا گريه ميکرد
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسين بن علي
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
فرهنگ عاشورا ، ص
165 – قصه کربلا ، ص 69 ، نقل از بحار ، ج 1 ، ص 184 .
بـيـو م ا لـتـر و يه
محـمـل ببستند
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
بـيـو م ا لـتـر و يه
محـمـل ببستند - خـوا تين ا ند ر آ
ن محمل نشستند
حرم را ا ز حرم
کر د نـد بير و ن - همه سرگشته اندر د شت
و هامون
کسا ني ر ا که عا
لم ر ا پنا هند - بر و ن کر د ند ا ز کاخ خد ا و ند
هـمـه قـر
با نيا ن
کـعـبه د ل - بر و ن خـرگه زد ند ا
ز کـعـبه گل
مـهـا ر نا قـه
با نو ي ذ ي جـو د - ا بـر د ست طـر
مـا ح عـد ي بود
حدي با زنگ اشتر
گشت چون جفت - طرماح عـد ي با آ ن
شـتـر گفت
هـمـيـن با نو که
د ر محـمـل نشسته - د ل ا ز
قــيـد علا يـقـهـا گسسته
مهين د خـت ا
ميرا لمـؤ منين ا ست - بـهـيـن فـرما ند ه
روي زمين است
مـبـا د ا آ نکه
آ ز ا ر ش نما ئي - هــم آ ز ا ر د
ل زا ر ش نـمــا ئي
پس از چند ي فلک
در گرد ش آمد - سپس تـيـر قــضا ر ا پر ش آ
مـد
هـمـيـن زن شد ا
سير قوم عد وا ن - چگو يم من ز ا شتـرها ي عـريا ن
«تاج
نيشابوري:خزائن الشهداء ص 82»
به ياد آن قافله
اي که روز هشتم ذي الحجه با بيت خدا وداع کرد همه حجاج دارند طواف مي کنند اما
حسين مي بيند دشمن زير احرام ، شمشير بسته مي خواهد خون عزيز فاطمه را بريزد لذا
دست زن و بچه اش را گرفت و حرکت کردگفتند آقا مگر عرفات نمي آيي ، مگر مني نمي آيي
، چرا مناي من جاي ديگر است آقا مگر قرباني نمي کني ، فرمود چرا قرباني ها همراهم
هستند ، قرباني ام علي اکبر است ، قاسم است ، عباس است ، (عاشقان ابي عبدالله )
اما يک قرباني که دل عالم را آتش مي زند علي اصغر است . روز عاشورا آورد مقابل
لشکر دشمن ، فرمود : " يا قَوم، اِن لَم تَرحَموني فارحَمُوا هذَا الطِّفل
اَما تَرُونَهُ کَيفَ يَتَلَظّي عَطَشاً" اگر به من رحم نمي کنيد ، به اين
طفل رحم کنيد مگر نمي بينيد از شدّت تشنگي لبها را باز و بسته مي کند هنوز سخن
امام تمام نشده بود ببينيد علي دارد دست و پا مي زند ، همه صدا بزنيد حسين .
اي مني اي سرزمين
اهل بيت - اي ز اشک انبيا خاک تو گل
اي مني اي کعبه
عشق و وفا - اي مني اي مکتب صدق و صفا
اي مني تي مرکز
وصل اله - اي به خيل عاشقان ميعادگاه
اي مني اي
وادي افروخته - اي ز آه خسته دلها سوخته
اي مني آفتاب نور عشق - اي مني اي گام گامت طور عشق
اي مني اي محفل
قرب خدا - اي ز من کرده منيت را جدا
ساکنانت ساکن کوي
حقند - عاشقانت عاشق روي حقند
در کجاي دامنت اي
خاک پاک - مصطفي صورت نهاده روي خاک
مي رسد بر گوش
اين سرزمين - بانگ لبيک اميرالمؤمنين
خاک اهل دل تو
صحرا بوده اي - شاهد العفو زهرا بوده اي
در کدامين خيمه
صحراي راز - با خدا کرده حسن راز و نياز
در کجاي دامنت از
هر دو عين - بوده جاري در دعا اشک حسين
کعبه جان قبله
دلها کجاست - خيمه گاه مهدي زهرا کجاست
دوست دارم رو در
آن صحرا کنم - جستجوي مهدي زهرا کنم
حاجيان جمع اند
دور هم همه - پس کجا رفته حسين فاطمه
او که خود در
خانه صاحب خانه بود - شمع رويش را حرم پروانه بود
حاجيان جمع اند
جمله در مني - او چرا رفته سوي کربلا
او به جاي موي سر
، سر مي دهد - قاسم و عباس و اکبر مي دهد
سعي حج او صفا با
خنجر است - مروه اش قبر علي اکبر است
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسين بن علي
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
##بار بگشائيد،
اينجا کربلاست
بار بگشائيد،
اينجا کربلاست
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
بار بگشائيد،
اينجا کربلاست - آب و خاکش با دل و جان آشناست
بر مشام جان رسد
بوي بهشت - به به از اين تربت مينو سرشت
کربلا، اي آفرينش
را هدف - قبله گاه عاشقان از هر طرف
طورِ عشق است و
مطافِ انبيا - نور حق اينجاست، اي موسي بيا
جسم را احيا اگر
عيسي کند - جان و تن را کربلا احيا کند
گر سلامت رفت، از
آتش، خليل - نور ثار الله شد او را دليل
کربلا، قربانگه
ذبح عظيم - عرش رحمان را صراط مستقيم
گر خدا خواهي،
برو اين راه را - کن زيارت کوي ثار الله را
ورود به کربلا
امام حسين (عليه
السلام) دو منزل مانده به کوفه با حرّ بن يزيد که هزار سوار داشت بر خورد نمود ،
امام به حر فرمود
: آيا همراه ما هستي يا عليه ما ؟ حر جواب داد : بلکه عليه شما هستم اي
اباعبدالله.
حضرت فرمود : لا
حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم
سپس بين آن حضرت
و حر سخناني رد و بدل شد تا آنجا که امام (عليه السلام) به حر فرمودند : پس حال که
شما بر خلاف آنچه به ما نوشته ايد و فرستادگانتان براي ما آورده اند مي باشيد ، ما
به همان جايي که از آن آمده ايم برمي گرديم .
اما حر و يارانش
از مراجعت امام ممانعت کردند و حر گفت : يابن رسول الله شما راهي را انتخاب کنيد
که نه به کوفه برسد و نه به مدينه ، تا من هم نزد عبيد الله بن زياد عذري داشته
باشم و بگويم که ازراه ديگري رفته اي.
حضرت به سمت چپ
به طرف محلي به نام عَذيبُ الهِجانات حرکت نمود نامه عبيد الله به حر رسيد که در
آن نامه او را سرزنش نموده و به او دستور داد بر امام (عليه السلام) سخت بگيرد.
حر و يارانش خود
را بر امام (عليه السلام) رساندند و از ادامه راه حضرت مانع شدند.
امام به او فرمود
: آيا تو نگفتي که ما راهمان را عوض کنيم؟
حر گفت بله ، ولي
نامه امير عبد الله به من رسيد که در آن به من دستور داده است بر تو سخت بگيرم و
بر من جاسوسي گماشته تا دستوراتش را انجام دهم.
در اين هنگام
امام بين اصحابش ايستاد و خطبه اي خواند و در آن فرمود :
اِنَّهُ قَد
نَزَلَ بِنا مِنَ الاَمرِ ما قَد تَرَون، وَ اِنَّ الدُنيا قَد تَغَيَّرَت وَ
تَنَکَّرَت وَ اَدبَرَ مَعرُوفُها وَ استَمَرَّت حَذَّاءَ وَ لَم يَبقَ مِنها
اِلّا صَبابَة کَصَبابَةِ الاِناءِ وَ خَسيسُ عَيش کَمَرعَي الوَبيل اَلا تَرَونَ
اِلَي الحَقِّ لا يُعمَلُ بِه وَ اِلَي الباطِلِ لا يُتَناهي عَنه فليَرغَبَ
المُومِنُ في لِقاءِ رَبِّه مُحِقّا فَاِنِّي لا اَرَي المَوتُ الّا سَّعادَه وَ
الحَياة مَعَ الظّالِمينَ الّا بَرَما
پس از حمد و ثناي
الهي و صلوات بر جدش پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله فرمود :
آنچه بر من وارد
شده است را ديده ايد و بدرستيکه دنيا تغيير کرده و رو برگردانده است و خوبيهايش
پشت نموده و بديهايش باقي مانده است و از آن چيزي باقي نمانده مگر قطراتي مثل
قطرات باقي مانده در ظرفي و زندگي پستي مانند چراگاهي بي حاصل آيا نمي بينيد که به
حق عمل نمي گردد و از باطل جلوگيري نمي شود پس مومن مستحق (و سزاوار) است که (در
چنين شرايطي) بسوي ملاقات پروردگارش بشتابد ، پس من مرگ را جز سعادت نمي بينم و
زندگي با ظالمان را جز نکبت (و بدبختي) .
زهير بن قين
ايستاد و به ياران خود گفت شما سخن مي گوييد يا من بگويم؟ گفتند : شما سخن بگو. پس
حمد و ثناي الهي را بجا آورد و خطاب به امام عرض کرد : اي هدايت يافته الهي يابن
رسول الله ما سخنان شما را شنيديم بخدا اگر دنيا براي ما باقي ماندني بود و در آن
جاودان مي مانديم و با ياري و همراهي شما آن نعمتها و موهبتها را از دست مي داديم
باز همراهي و مبارزه در رکاب تو را بر همه آن ترجيح مي داديم.
امام عليه السلام
در حق وي دعا فرمود.
نافع بن هلال
جبلي بپا خاست و عرضه داشت : ... بخدا قسم ما از قضا و قدر الهي لحظه اي به خود بيم
راه نمي دهيم و از ديدار خداي خود ناراحت نيستيم و بر تصميم خود باقي هستيم و با
دوستان تو دوست و با دشمنان تو دشمنيم.
بعد برير بن خضير
ايستاد و عرض کرد : يابن رسول الله خداوند به ما منت نهاده که در رکاب شما بجنگيم
و در راه دفاع از تو بدنمان قطعه قطعه شود تا جدت روز قيامت شفاعتمان کند مردمي که
فرزند دختر پيامبرشان را بقتل برسانند روي رستگاري نخواهند ديد ، واي بر آنان
چگونه خداوند را ملاقات خواهند کرد ، اُف برآنها آن روز که با غم و اندوه و آه و
فغان بسوي آتش جهنم کشيده مي شوند.
بعد حضرت فرزندان
و برادران و اهل بيت خود را جمع کرد ، پس به آنها نگاهي کرد و ساعتي گريست سپس
فرمود :
اَلّلهُمَّ إِنّا
عِترَة نَبيكَ مُحمد وَقَد أَخرَجنا وَطَرَدنا وَأَزعَجنا عَن حَرَمِ جَدّنا
وَتعَدت َاُمَيّة عَلَينا اَلّلهُمّ فَخُذ لَنا بِحَقّنا ، وَانصُرنا عَلى القَومِ
الظالَمين. خدايا ما خاندان پيامبر توايم که ما را اخراج کردند و از خود دور
نمودند و از حرم جدمان جدا کرده و بني اميه به حق ما تجاوز نمودند ، و ما را بر
قوم ظالم ياري فرما.
سپس رو به اصحاب
فرمود :
الناس عبيد
الدنيا والدين لعق على ألسنتهم يحوطونه ما درت معايشهم فإذا محصوا بالبلاء قل
الديانون. مردم بنده دنيا هستند و دين لقلقه زبان آنهاست تا وقتي گرد آن مي گردند
که زندگيشان داير باشد پس آنگاه که به امتحان دچار ميگردند (معلوم ميگردد که دين
داران کمند).سپس حضرت بر خواست و سوار شد و حرکت نمود و هر مسيري را که انتخاب مي
فرمود حر و يارانش مانع مي شدند تا اينکه روز دوم محرم به کربلا رسيدند وقتي به
کربلا رسيدند مرکب حضرت ايستاد و قدم از قدم بر نداشت امام پرسيد : نام اين سرزمين
چيست؟ جواب دادند : کربلا (طبق بعضي روايات حضرت پرسيد : آيا نام اين سرزمين
کربلاست؟) امام فرمودند : اَلّلهُمّ اِنِّي اَعُوذُ بِکَ مِنَ الکَربِ وَ البَلا
خدايا من از
اندوه و بلا به تو پناه مي برم
سپس فرمود :
هذا مَوضِعُ کَرب
وَ بَلاء ،قفوا ولاترحلوا اِنزِلوا ، هاهنا والله مناخ رکابنا ، هاهُنا وَاللهِ
مَحَطُ رِحالِنا وَ مَسفَکُ دِمائِنا ، وَهاهنا والله قتل رجالنا و هاهنا والله
ذبح اطفالنا و هاهنا والله تزار قبورنا (هاهُنا مَحَل قُبورِنا) وَ هاهُنا وَاللهِ
مَحَلُّ سَبيِ حَريمِنا ، بِهذا التربه وعدني (حَدَثَني) جَدي رَسولِ الله صَلَي
اللهُ عَلَيهِ وَاله (و لا خلف لقوله)
اينجا جايگاه
اندوه و بلاست ، توقف کنيد و حرکت نکنيد ، فرود آييد ، بخدا قسم اينجا محل نزول از
رکاب است (يعني پياده شدن از مرکب) بخدا قسم اينجا محل اقامت و ريختن خونهاي ماست
و بخدا قسم اينجا محل کشته شدن مردان ماست و بخدا قسم اينجا محل ذبح شدن اطفال
ماست و بخدا قسم اينجا محل زيارتگاه شدن
قبور ماست (اينجا محل قبور ماست) و بخدا قسم اينجا محل شکستن حرمت ماست ، و
به اين خاک جدم رسول خدا به من وعده داده (چنين به من خبر داده) است ( که قول او
خلاف نمي شود).
همه اهل بيت و
اصحاب در آنجا فرود آمدند و حر و لشکريانش نيز در آن نزديکي خيمه زدند.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
اشعار شب وروز
دوم محرم : ورود به کربلا
وعده گاه داور
فرود آييد ياران
وعده گاه داور است اينجا
بهارستان سرخ
لاله هاي پرپر است اينجا
چه غم گر از منا
و وادي مشعر سفر کردي
خدا داند که بهتر
از منا و مشعر است اينجا
زيارتگاه کل
انبياء تا با من محشر
مزار قتلگاه
عاشقان بي سر است اينجا
فرود آييد اي
ياران در اين صحرا که مي بينم
ز بانگ العطش
غوغاي روز محشر است اينجا
فرات از چار جانب
موج زن اما خدا داند
جواب العطش شمشير
و تير و خنجر است اينجا
رباب از اشک و
خون دل دو چشم خويش دريا کن
که آب تير زهر
آلوده شير اصغر است اينجا
به گل باران چه
حاجت دشت و صحرا را که مي بينم
زمينش لاله گون
از خون سرخ اکبر است اينجا
مبادا نام آب
آريد اي طفلان معصومم
که سقّاي حرم خود
از شما تشنه تر است اينجا
عَلَم افتاده، من
تنها و اطرافم پر از دشمن
سر و دست علمدارم
جدا از پيکر است اينجا
برادر با تن
عريان به موج خون و مي بينم
که کعب نيزه عرض
تسليت بر خواهر است اينجا
سزد که دعوت کنم
در کربلا پيوسته «ميثم» را
که او را شور و
حال و اشک و سوز ديگر است اينجا
شاعر:حاج غلامرضا
سازگار (ميثم)
« زمين كربلا »
گرنام اين زمين
به يقين كربلا بود
اينجا نصيب ما
همه كرب وبلا بود
اينجا بود كه تيغ
بر آل نبي كشد
وينجا بود كه
ماتم آل عبا بود
كارمخدوات من
اينجا تبه شود
پشت مبارزان من
اينجا دو تا شود
ريزند درمصيبت من
آب چشم خويش
هرمرغ و ماهيي كه
در اّ ب و هوا شود
« زندگاني امام
حسين ع /324»
بار بگشائيد
كاينجا خون ما خواهند ريخت
آبروي ما بخاك
كربلا خواهند ريخت
كودكان جعفر طيار
را خواهند كشت
گرد بر رخسار آل
مصطفي خواهند ريخت
اين مكان از حيله
روباه بازي دمبدم
خون نور ديده شير
خدا خواهند ريخت
« زندگاني اما م
حسين ع / 322 »
آه از آن ساعت كه
سبط مصطفي
گشت وارد بر زمين
كربلا
پس به ياران كرد
رو سلطان دين
كاي هوا داران
مقام ماست اين
باز بگشائيد خوش
منزلگه است
تا به جنت زين
مكان اندك است
باز بگشائيد كه
اينجا از عذاب
ميشود لبها كبود
از قحط آب
با زبگشائيد
كاينجا از جفا
ام ليلا گردد از
اكبر جدا
باز بگشائيد
كاينجا بيدرنگ
برگلوي اصغرم آِد
خدنگ
اندر اينجا از
جفاي اشقيا
دست عباسم شود از
تن جدا
اندر اينجا من به
جسم چاك چاك
اوفتم از صدر زين
بر روي خاك
من تنها و دشمن
صد هزار
پيكرم مجروح و
زخم بي شمار
دردم آخر زراه
كين سنان
پهلويم بشكافد از
نوك سنان
شمربنشيند برروي
سينه ام
بشكند آئينه بي
كينه ام
اوزكين خنجر نهد
بر خنجرم
تشنه لب از تن
جدا سازد سرم
« مهمان فراوان »
كرببلا از سوي
دشت حجاز
بهر تو مهمان
فراوان رسيد
كرببلا نور دل
فاطمه
حسين مظلوم
شتابان رسيد
كرببلا بستر خود
باز كن
قافله شاه شهيدان
رسيد
كرببلا زينب
خونين جگر
بهر هواداري
طفلان رسيد
كرببلا اكبر رعنا
جوان
بهر خدا در ره
جانان رسيد
كرببلا قاسم نو
كدخدا
بياري سرور خوبا
ن رسيد
كرببلا ماه بني هاشمي
بهر علمدار ي
طفلان رسيد
كرببلا اصغر
شيرين زبان
كودك ششماهه
نالان رسيد
شكري مظلوم بشورو
نوا
از غم سلطان
شهيدان رسيد
« ارمغان شكروي /
44 »
« دشت كربلا »
به دشت كربلا
سلطان خوبان
چو آمد با جميع
جان نثاران
بگفتا مقصد ما
اين مكان است
همين جا جايگاه
عاشقان است
همه بار سفر
اينجا گشائيد
در اين دشت بلا
منزل نمائيد
ز محمل ها همه
بيرون بيائيد
فرود آئيد و صوت
غم نوائيد
بهشت جاودان در
اين زمين است
زمين كربلا خلد
برين است
زمين كربلا
قربانگه ماست
فضايش بر سوي
الله عنبر آساست
به معراج حقيقي
پا نهاديم
بدرياي بلا يكسر فتاديم
ابالفضل اي
علمدار برادر
بيا با اكبرم شبه
پيمبر
زمحملها زنان در
خيمه آريد
زديده اشك و خون
اينجا بباريد
بيا زينب مهياي
بلا شو
پس زانو نشين
اندر نوا شو
زمحمل زينبا ديگر
برون آِ
در اينجا مجلس
ماتم بياراي
بيا زينب مكان
دركربلا گير
از اين وادي غم و
رنج و بلاگير
يكي دريا زخون
گردد پديدار
كه موجش ميرود تا
عرش دادار
تواندر ساحلش
بنشين و بنگر
در اين در يا بر
احوال برادر
ببين خواهر چه
آيد بر سر من
ببيني پاره پاره
پيكر من
ببيني من بخون
گردم شناور
سرم بالاي ني
بيني تو خواهر
زكلك خامه ات
ساعي عزاريز
به هر ماتمسرا شور
غم انگيز
« زبده المصائب
2/53 »
« معراج زمين
كربلا»
حسين در سوي
معراج زمين كربلا
درآن صحرا براي
گفتگوي با خدا آمد
رسيده كاروان حق
نما در منزل مقصود
درآن دشت بلا
آنان همه خواهنده معبود
كليم نينوا اندر
زمين ني نوا آمد
حسين درسوي معراج
زمين كربلا آمد
در اين درياي خون
كشتي بقرب حق همي راند
بسوي رحمت باري
از آ‹ لشكر همي خواند
در اين معراجگه
نور دو چشم مصطفي آمد
حسين درسوي معراج
زمين كربلا آمد
چه معراجي بود
يارب كه بايد غرقه خون آمد
چرا بايد بخون
آغشته با زخم فزون آمد
به سربازان راه
حق بلا بي انتها آمد
حسين در سوي
معراج زمين كربلا آمد
ميان عاشق و
معشوق حجابات از ميان رفتي
دران معراج خون
بس گفتگو ها برزبان رفتي
ز بهر سالكان راه
حق جام بلا آمد
حسين درسوي معراج
زمين كربلا آمد
زمين كربلا فخريه
ها بر عرش حق دارد
بهشت جاودان استي
هر آنكس رودراو آرد
شه دين بقرب حق
سلا م از آشنا آمد
حسين درسوي معراج
زمين كربلا آمد
دراين نظم غم
افزايت نواكن ساعي نالان
بزن نقش عزا كن
خانه صبر همه ويران
بدشت كربلا سينه
زنان خير النساء آمد
حسين در سوي
معراج زمين كربلا آمد
« زبده المصائب
2/ 55 »
$
##گرنام اين زمين
به يقين كربلا بود
گرنام اين زمين
به يقين كربلا بود
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
گرنام اين زمين
به يقين كربلا بود
اينجا نصيب ما
همه كرب وبلا بود
اينجا بود كه تيغ
بر آْل نبي كشند
وينجا بود كه
ماتم آل عبا بود
كارمخدرات من
اينجا تبه شود
پشت مبارزان من
اينجا دو تا شود
ريزند درمصيبت من
آب چشم خويش
هرمرغ و ماهيي كه
در اّب و هوا شود
« زندگاني امام
حسين ع /324»
اين جا راکربلامي
گويند
قافله دارد به
کربلا مي آيد. يک وقت رسيدند به جايي که ديدند اسب امام حسين (ع) قدم از قدم بر نمي
دارد. اسبش را عوض کردند ديدند راه ني رود. چند اسب عوض کردند. يک وقت جوان ها
گفتند: آقا! چرا اين اسب ها راه نمي روند؟ فرمود: ببينيد از اين عرب هاي باده نشين
کسي هست در اين سرزمين که اسم اين سرزمين را بلد باشد.يک پيرمردي را آوردند.
پرسيدند: آيا اسم اين زمين را مي داني؟ گفت؟ آري آقا؛ اين زمين چند اسم دارد.
قادسيه، غاضريه، شاطي ء الفرات، فرمود: اين زمين اسم ديگري هم دارد؟ گفت: اين جا
را نينوا هم مي گويند. هنوز آن اسمي که امام حسين(ع) دنبالش مي گردد آن عرب نگفته
است. فرمود:آي مرد! اين زمين اسم ديگري ندارد؟ گفت: چرا اين جا را کربلا هم مي
گويند،فرمود:آي جوانها بارها را پايين بياوريد،بار منزل رسيد.
آي زمين کربلا من
ارمغان آورده ام//درّ کوچک اصغر شيرين زبان آورده ام
آمدند دور محمل
خانم زينب(س) را گرفتند و محترمانه زينب را پياده کردند.
اُف بر تو اي
روزگار! چند روزي بيشتر نگذشت همين زينب(س) خواست سوار محمل شود،هر چه نگاه کرد يک
نفرنبود تا کمکش کند. يک وقت رويش را برگردان طرف گودال قتلگاه صدا زد: واحسيناه!
همه بگوييد: حسين! حسين!
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسين بن علي
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
رهنماي قافله
کربلا
اي يکّه تاز عرصه
صبر و رضا حسين - وي رهنماي قافله کربلا حسين
اي حج نا تمام تو
مقبول کردگار - طي شد به وصف عمره تو عمر ما حسين
احرام بسته اي تو
و پوشيده اي کفن - تا آوري مناسک حج را بجا حسين
راز شناخت در
عرفات تو بود و بس - اي چشمه هدايت و فيض و دعا حسين
اصحاب با وفاي تو
در طواف خيمه ها - هر دم بجاي تلبيه گويند يا حسين
قرباني تو کودک
شش ماهه تو بود - اي سوخته ز ماتم تو جان ما حسين
پر مي زند دلم به
هواي حريم تو - آنجا که مستجاب شود هر دعا حسين
مهر تو جان ما
بود و هيچ قدرتي - ما را نمي توان کند از تو جدا حسين
از ياد رفت داغ
عزيزان ما ولي - داغ تو کي رود ز دل و جان ما حسين
قافله ابي عبد
الله روز به روزدارد نزديک کربلا مياد ، قربان قافله و سر نشينان اين قافله ،
علمدار اين قافله عباس (حاجت دارها ، درد دارها) قافله سالار حسين فاطمه است ، اين
قافله علي اکبر دارد ، اين قافله علي اصغر دارد ، اين قافله قاسم و عون و جعفر
دارد ، اين قافله شير زني مثل زينب کبري دارد .
راوي مي گويد :
در يکي از منازل ديدم جمعي دور محملي را گرفته اند يک کسي مي خواهد پياده شود .
اما اينقدر عظمت دارد ديدم يک طرف علي اکبر ايستاده ، آقا ابوالفضل زانوش رکاب
قرارداده ، گفتم نزديک برم کيه ؟ تا نزديک رفتم گفتم کي مي خواهد پياده شود .(آي
دلهاي آماده) روز يازدهم محرم هم که مي خواست
از کربلا حرکت کند ، ديدم ديگر عباس نداره ، ديگر علي اکبر نداره ، عزيزانش
روي زمين افتاده اند ، زينب يک نگاه به بدن حسينش کرد . حسينم پاشو خواهرت را سوار
محمل کن .
$
##روضه شب دوم
محرم
روضه شب دوم محرم
ـ ورود كاروان عشق به كربلا
پس از آنكه بنياميه،
امام حسين(ع) را براي گرفتن بيعت تحت فشار قرار دادند، ايشان از مدينه به سمت مكه
مكرمه خارج شد و بقيه ماه شعبان و ماه هاي رمضان، شوال، ذوالعقده را در جوار بيت
الله سپري كرد و با آمدن ذوالحجه، احرام حج نيز بست.
از سوي ديگر
«عمرو بن سعيد بن عاص» از سوي يزيد مأمور شد كه براي دستگيري يا جنگ با حضرت به
مكه برود. وي در روز ترويه (8 ذوالحجهه) به مكه رسيد.
امام(ع) كه ميدانست
اين دشمنان، حرمتي براي حرم خداوند قائل نيستند حج تمتع خويش را نيمهتمام گذاشت و
آن را به عمره مفرده تبديل كرد و از مكه خارج شد. انگيزه امام براي اين كار،
همانگونه كه خود فرمود، حفظ حريم بيت الله بود. ايشان در پاسخ «محمد حنيفه» كه او
را از ترك مكه نهي و به اقامت در اين شهر ترغيب ميكرد فرمود: «اي برادر! ميترسم
يزيد ناگهان مرا در حرم بكشد و به سبب من حرمت اين خانه شكسته شود». همچنين حضرت
در پاسخ افراد ديگري مانند «ابن عباس»، «فرزدق» و «ابن زبير» كه همين خواسته را
تكرار ميكردند و ميپنداشتند كه دشمن، حرمت مكه را نگه ميدارد ميفرمود: «يك وجب
دورتر از خانه كعبه كشته شوم و حرمت مكه به خاطر من پايمال نگردد بهتر است».
بعدها كه در
جريان قيام عبدالله بن زبير، بني اميه كعبه را با منجنيق مورد حمله قرار دادند و
عبدالله را در مسجدالحرام كشتند، معلوم شد كه ابن عباس با آن فطانت و ابن زبير با
آن زيركي اشتباه ميكردند و امام آينده را بروشني در خشت خام ميديد و دشمنان
اسلام را بخوبي ميشناخت.
بهرحال، امام
هنگامي كه حاجيان براي اداي مناسك حج تمتع به سوي منا ميرفتند طواف كرد، سعي بين
صفا و مروه به جاي آورد، موي چيد، از احرام عمره بيرون آمد و رو به سوي كوفه
گذارد.
ما كاروانِ كعبهي
عشقيم ، هر كجا//رو آوريم، كعبه بود روبروي ما
ماييم كعبهي دلِ
عشاقِ باوفا//هر جا رويم كعبه كند جستجوي ما
چون خبر به محمد
حنفيه رسيد خود را به كاروان رساند و زمام ناقه امام را گرفت و گفت : «اي برادر!
چه باعث شد كه با اين شتاب خارج شوي؟» حضرت فرمود : «ديشب رسول خدا به خوابم آمد و
گفت : اي حسين! بيرون رو كه خدا خواست تو را كشته ببيند». ابن حنيفه گفت : «انا
لله و انا اليه راجعون. پس اين زنان و كودكان را چرا با خود ميبري؟» امام(ع) پاسخ
داد: «جدم فرمود خداوند ميخواهد آنها را اسير ببيند».
اِحرام ما كفن
شود اندر مناي عشق//خون گلوي ما شود آنجا وضوي ما
ما تشنهي شهادت
عشقيم، ميرويم//تا پر شود ز خون دل ما، سبوي ما
اينگونه بود كه
امام(ع) به خاطر حفظ حريم خدا ، به دستور رسول خدا و براي زنده كردن امر خدا، به
همراه اهل و عيال و تعدادي از موالي و ياران از مكه خارج شد و به سوي عراق عزيمت
كرد. روز خروج را برخي از موخان روز ترويه و «ابن قولويه» به نقل از امام باقر(ع)
روز هفتم اين ماه نقل كردهاند.
ما را مناي عشق،
صف كربلا بود//رنگين شده فرات ز خون گلوي ما
امام(ع) به سوي
كوفه حركت كرد اما در نزديكي اين شهر به وسيله «حر بن يزيد رياحي» و سپاهيانش كه
مأمور راهبستن بر كاروان امام بودند متوقف شد (كه حكايت مفصلتر آن در روضه فردا
ذكر خواهد شد).
پس از مذاكرات
طولاني كه بين امام(ع) و حر صورت گرفت و بعد از آنكه حر گفت: «اكنون كه از كوفه
آمدن ابا داري راهي برگزين كه نه به كوفه روي و نه به مدينه بازگردي تا من به امير
نامه نويسم»، حضرت(ع) راه قادسيه را انتخاب فرمود.
لشكر ظلمت و
كاروان نور چند روز سايه به سايه يكديگر حركت ميكردند تا اينكه روز دوم محرم در
نزديكي روستاي نينوا ، نامهاي از عبيدالله به حر رسيد كه در آن نوشته بود: «همان
هنگام كه نامه من به تو رسيد حسين را نگاهدار و بر او تنگ بگير و او را در بياباني
بيپناه و بيآب فرود آور».
حر بر امام و
اصحاب او سخت گرفت تا آنها را مجبور نمايد در همان مكان بيآب و آبادي كه نامه به
دستش رسيده بود اتراق كنند. امام به او فرمود : «واي بر تو! بگذار در آبادي و
روستايي فرود آييم» حر گفت : «نه، به خدا قسم نميتوانم. اين نامهرسان را بر من
جاسوس كردهاند و بايد در همينجا بماني».
«زهير» كه يكي از
ياران امام بود گفت: «اي پسر رسول خدا! جنگ با اين جماعت آسانتر از نبرد با كساني
است كه بعداً به آنها ملحق مي شوند. بگذار با آنها بجنگيم». امام فرمود: «من
آغازكنندهي جنگ نخواهم بود».
آنگاه نام آن
سرزمين را پرسيد. گفتند نام اينجا «عقر» است. دوباره پرسيد آيا نام ديگري ندارد.
گفتند به اينجا «نينوا» نيز ميگويند. نام ديگري هم دارد كه «كربلا»ست. پس حضرت
شروع به گريستن كرد و گفت : «اللهم اني اعوذ بك من الكرب والبلاء. اينجا مكان رنج
و اندوه است.» آنگاه ياران را فرمود: «همينجا فرود آييد كه جدم رسول خدا به من خبر
داد كه خون ما بر اين زمين ريخته ميشود و در اينجا دفن خواهيم شد». سپس دستور داد
كه خيمه ها را در همان سرزمين بي آب و علف برپا كردند.
كربلا بر تو
مهمان رسيده//وعدهي وصل جانان رسيده
كربلا وا كن آغوش
خود را//بــر پذيرايي آل طاها
در روايت ديگري
نيز آمده است هنگامي كه به امام(ع) گفتند نام اينجا كربلاست حضرت خاك آنجا را
بوييد و گريست و گفت : «امسلمه مرا خبر داد كه روزي جبرئيل نزد رسول خدا بود و من
تو را نزد او بردم و تو گريه ميكردي. پيامبر تو را گرفت و در دامن نشاند. جبرئيل
گفت : آيا او را دوست داري؟ پيامبر فرمود : آري. جبرئيل عرض كرد : امت تو او را مي
كشند. سپس خاك كربلا را به پيامبر نشان داد. والله اين همان خاك است».
همچنين در حديث
است هنگامي كه علي(ع) به صفين ميرفت به حوالي نينوا رسيد. پرسيد اين سرزمين را چه
ميگويند؟ گفتند: كربلا. اميرالمؤمنين(ع) آنقدر گريست كه زمين از اشكش نمناك شد.
و اكنون بيا تا
ما نيز به همراه محمد و علي بگرييم براي آن كس كه آسمانها و زمين در مصيبتش گرياناند.
الا لعنة الله
علي القوم الظالمين ؛ و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون.
منابع اصلي:
1. سيد بن طاووس
؛ اللهوف في قتلي الطفوف ؛ قم: منشورات الرضي، 1364 .
2. شيخ عباس قمي
؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقيق علامه ابوالحسن شعراني ؛ قم: انتشارات ذويالقربي،
1378 .
3. محمد بن جرير
طبري ؛ تاريخ الامم و الملوك ؛ بيروت: دارسويدان، بيتا ؛ ج پنجم .
4. اشعار فارسي،
زبان حال هستند و سنديت قطعي ندارند. (منبع: جزوه آموزشي آداب مرثيهخواني با
عنوان طنين عشق ؛ تهيه و تنظيم مرتضي وافي ؛ قم: انتشارات شفق، 1380) .
سایت ابنا
ورود به سرزمين
کرب وبلا
بدان كه در روز
ورود آن حضرت به كربلا خلاف است واصح اقوال آن است كه ورود آن جناب به كربلا در
روز دوم محرم الحرام سال شصت و يكم هجرت بوده و چون به آن زمين رسيد پرسيد كه اين
زمين چه نام دارد؟ عرض كردند: كربلا مى نامندش ، چون حضرت نام كربلا شنيد گفت :
اَللّهُمَ اِنّى اَعُوذُبِكَ مِنَ الْكَربِ وَ الْبَلاء ِ!
پس فرمود كه اين
موضع كَربْ و بَلا و محل محنت و عنا است ، فرود آئيد كه اينجا منزل و محل خِيام ما
است ، و اين زمين جاى ريختن خون ما است . و در اين مكان واقع خواهد شد قبرهاى ما،
خبر داد جدّم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به اينها. پس درآنجا فرود
آمدند.
و حرّ نيز با
اصحابش در طرف ديگر نزول كردند و چون روز ديگر شد عمر بن سعد (ملعون ) با چهار
هزار مرد سوار به كربلا رسيد و در برابر لشكر آن امام مظلوم فرود آمدند.
ابو الفرج نقل
كرده پيش از آنكه ابن زياد عمر سعد را به كربلا روانه كند او را ايالت رى داده و
والى رى نموده بود چون خبر به ابن زياد رسيد كه امام حسين عليه السّلام به عراق
تشريف آورده پيكى به جانب عمر بن سعد فرستاد كه اوّلاً برو به جنگ حسين و او را
بكش و از پس آن به جانب رى سفر كن . عمر سعد به نزد ابن زياد آمده گفت : اى امير!
از اين مطلب عفونما. گفت : ترا معفوّ مى دارم و ايالت رى از تو باز مى گيرم عمر
سعد مردّد شد ما بين جنگ با امام حسين عليه السّلام و دست برداشتن از ملك رى لاجرم
گفت : مرا يك شب مهلت ده تا در كار خويش تامّلى كنم پس شب را مهلت گرفته ودر امر
خود فكر نمود، آخر الا مر شقاوت بر او غالب گشته جنگ سيّد الشهداء عليه السّلام را
به تمنّاى ملك رى اختيار كرد، روزى ديگر به نزد ابن زياد رفت وقتل امام عليه
السّلام را بر عهده گرفت ، پس ابن زياد بالشكر عظيم او را به جنگ حضرت امام حسين
عليه السّلام روانه كرد.(1)
سبط ابن الجوزى
نيز قريب به همين مضمون را نقل كرده ، پس از آن محمّد بن سيرين نقل كرده كه مى گفت
: معجزه اى از اميرالمؤمنين عليه السّلام در اين باب ظاهر شد؛ چه آن حضرت گاهى كه
عمر سعد را در ايّام جوانيش ملاقات مى كرد به او فرموده بود: واى بر تو يابن سعد!
چگونه خواهى بود در روزى كه مُردّد شوى ما بين جنّت و نار و تو اختيار جهنّم كنى
.(2)
بالجمله ؛ چون
عمرسعد وارد كربلا شد عُروة بن قيس اَحمسى را طلبيد و خواست كه او را به رسالت به
خدمت حضرت بفرستد واز آن جناب بپرسد كه براى چه به اين جا آمده اى و چه اراده دارى
؟ چون عُروه از كسانى بود كه نامه براى آن حضرت نوشته بود حيا مى كرد كه به سوى آن
حضرت برود و چنين سخن گويد، گفت : مرامعفوّدار واين رسالت را به ديگرى واگذار، پس
ابن سعد به هر يك از رؤ ساى لشكر كه مى گفت به اين علّت ابا مى كردند؛ زيرا كه
اكثر آنها از كسانى بودند كه نامه براى آن جناب نوشته بودند وحضرت را به عراق طلبيده
بودند پس كثيربن عبداللّه كه ملعونى شجاع و بى باك و بى حيائى فتّاك بود برخاست
وگفت كه من براى اين رسالت حاضرم واگر خواهى ناگهانى اورا به قتل در آورم ، عمر
سعد گفت : اين را نمى خواهم وليكن برو به نزد او وبپرس كه براى چه به اين ديار
آمده ؟پس آن لعين متوجّه لشكرگاه آن حضرت شد. اَبُوثُمامه صائدى را چون نظر برآن
پليد افتاد به حضرت عرض كرد كه اين مرد كه به سوى شما مى آيد بدترين اهل زمين و
خونريزترين مردم است اين بگفت و به سوى (كثير) شتافت و گفت : اگربه نزد حسين عليه
السّلام خواهى شد شمشير خود را بگذار وطريق خدمت حضرت راپيش دار. گفت : لاوَاللّه
! هرگز شمشير خويش را فرو نگذارم ، همانا من رسولم اگر گوش فرا داريد ابلاغ رسالت
كنم و اگر نه طريق مراجعت گيرم . اَبُوثُمامه گفت : پس قبضه شمشير ترا نگه مى دارم
تاآنكه رسالت خود را بيان كنى و برگردى . گفت : به خدا قسم نخواهم گذاشت كه دست بر
شمشير گذارى . گفت : به من بگو آنچه دارى تا به حضرت عرض كنم ومن نمى گذرم كه چون
تو مرد فاجر وفتّاكى با اين حال به خدمت آن سرور روى ، پس لختى با هم بد گفتند وآن
خبيث به سوى عمر سعد بر گشت وحكايت حال را نقل كرد، عُمر، قُرّة بن قيس حَنْظَلى
را براى رسالت روانه كرد. چون قُرّة نزديك شد حضرت با اصحاب خود فرمود كه اين مرد
رامى شناسيد؟ حبيب بن مظاهر عرض كرد: بلى مردى است از قبيله حَنْظَله و با ما خويش
است ومردى است موسوم به حُسن راءى من گمان نمى كردم كه او داخل لشكر عمر سعد شود!
پس آن مرد آمد به خدمت آن حضرت وسلام كرد وتبليغ رسالت خود نمود، حضرت در جواب
فرمود كه آمدن من بدين جا براى آن است كه اهل ديار شما نامه هاى بسيار به من
نوشتند وبه مبالغه بسيار مرا طلبيدند، پس اگر از آمدن من كراهت داريد برمى گردم
ومى روم پس حبيب رو كرد به قُرّه وگفت : واى بر تو! اى قرّة ، از اين امام به حق
رومى گردانى و به سوى ظالمان مى روى ؟ بيا يارى كن اين امام را كه به بركت پدران
او هدايت يافته اى ، آن بى سعادت گفت : پيام ابن سعد را ببرم وبعد از آن باخود فكر
مى كنم تا ببينم چه صلاح است . پس برگشت به سوى پسر سعد وجواب امام را نقل كرد،
عمر گفت : اميدوارم كه خدا مرا از محاربه و مقاتله با او نجات دهد. پس نامه اى به
ابن زياد نوشت وحقيقت حال را در آن درج كرده براى ابن زياد فرستاد .(3)
حسّان بن فائد
عَبَسى گفته كه من در نزد پسر زياد حاضر بودم كه اين نامه بدو رسيد چون نامه را
باز كرد وخواند گفت :
شعر : اَلاَّْنَ
اِذْ عُلِقَتْ مَخاِلبُنا بِه
يَرجُوالنَّجاةَ
وَلاتَ حِيْنَ مَناصٍ
يعنى الحال كه
چنگالهاى ما بر حسين بند شده در صدد نجات خود بر آمده و حال آنكه مَلْجاء و مَناصى
از براى رهائى او نيست . پس در جواب عمر نوشت كه نامه تو رسيد به مضمون آن رسيدم
،پس الحال بر حسين عرض كن كه او و جميع اصحابش براى يزيد بيعت كنند تا من هم ببينم
راءى خود را در باب او بر چه قرار خواهد گرفت و السّلام (4)
پس چون جواب نامه
به عمر رسيد آنچه عبيداللّه نوشته بود به حضرت عرض نكرد ؛ زيرا كه مى دانست آن
حضرت به بيعت يزيد راضى نخواهد شد. ابن زياد پس از اين نامه ، نامه ديگرى نوشت
براى عمر سعد كه يابن سعد حايل شوميان حسين و اصحاب او و ميان آب فرات و كار را بر
ايشان تنگ كن و مگذار كه يك قطره آب بچشند چنانكه حائل شدند ميان عثمان بن (5)
عّفان تقىّ زكىّ و آب در روزى كه او را محصور كردند.
پس چون اين نامه
به پسر سعد رسيد همان وقت عمر بن حجّاج را با پانصد سوار بر شريعه موكّل گردانيد و
آن حضرت را از آب منع كردند، و اين واقعه سه روز قبل از شهادت آن حضرت واقع شد و
از آن روزى كه عمر سعد به كربلا رسيد پيوسته ابن زياد لشكر براى او روانه مى كرد،
تا آنكه به روايت سيّد تا ششم محّرم بيست هزار نزد آن ملعون جمع شد.( 6)
و موافق بعضى از
روايات پيوسته لشكر آمد تا به تدريج سى هزار سوار نزد عمر جمع شد،و ابن زياد براى
پسر سعد نوشت كه عذرى از براى تو نگذاشتم در باب لشكر بايد مردانه باشى و آنچه واقع
مى شود درهر صبح و شام مرا خبر دهى .
پس چون حضرت آمدن
لشكر را براى مقاتله با او ديد به سوى ابن سعد پيامى فرستاد كه من با تو مطلبى
دارم و مى خواهم ترا ببينم پس شبانگاه يكديگر را ملاقات نموده و گفتگوى بسيار با
هم نمودند پس عمر به سوى لشكر خويش برگشت و نامه به عبيداللّه بن زياد نوشت كه اى
امير خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسين خاموش كرد و امر امّت را اصلاح
فرمود، اينك حسين عليه السّلام با من عهد كرده كه بر گردد به سوى مكانى كه آمده يا
برود در يكى از سرحدّات منزل كند و حكم او مثل يكى از ساير مسلمانان باشد در خير و
شرّ يا آنكه برود در نزد امير يزيد دست خود را در دست او نهد تا او هر چه خواهد
بكند. و البته در اين مطلب رضايت تو و صلاحيّت امّت است .
مؤ لف گويد: اهل
سِيَر و تواريخ از عُقْبَهِ بن سِمْعان غلام رباب زوجه امام حسين عليه السّلام نقل
كرده اند كه گفت : من با امام حسين عليه السّلام بودم از مدينه تا مكّه و از مكّه
تا عراق و از او مفارقت نكردم تا وقتى كه به درجه شهادت رسيد، و هر فرمايشى كه در
هر جا فرمود اگر چه يك كلمه باشد خواه در مدينه يا در مكه يا در راه عراق يا روز
شهادتش تمام را حاضر بودم و شنيدم اين كلمه را كه مردم مى گويند آن حضرت فرمود دست
خود را در دست يزيد بن معاويه گذارد، نفرمود.
فقير گويد: پس
ظاهر آن است كه اين كلمه را عمر سعد از پيش خود در نامه درج كرده تا شايد اصلاح
شود و كار به مقاتله نرسد؛ چه آنكه عمر سعد از ابتداء جنگ با آن حضرت را كراهت داشت
و مايل نبود.
و بالجمله : چون
نامه به عبيداللّه رسيد و خواند گفت : اين نامه شخصى ناصح مهربانى است با قوم خود
و بايد قبول كرد. شِمر ملعون برخاست و گفت : اى امير! آيا اين مطلب را از حسين
قبول مى كنى ؟ به خدا سوگند كه اگر او خود را به دست تو ندهد و در پى كار خود رود،
امر او قوّت خواهد گرفت و ترا ضعف فرو خواهد گرفت اگر خلاف كند دفع او را ديگر
نتوانى كرد، لكن الحال به چنگ تو گرفتار است و آنچه رَاءيت در باب او قرار گيرد از
پيش مى رود. پس امر كن كه در مقام اطاعت و حكم تو بر آيد، پس آنچه خواهى از عقوبت
يا عفو در حقّ او و اصحابش به عمل آور. ابن زياد حرف او را پسنديد و گفت : نامه اى
مى نويسم در اين باب به عمر بن سعد و با تو آن را روانه مى كنم و بايد ابن سعد آن
را بر حسين و اصحابش عرض نمايد اگر قبول اطاعت من نمود، ايشان را سالماً به نزد من
بفرستد و اگر نه با ايشان كارزار كند و اگر پسر سعد از كارزار با حسين اِبا نمايد
تو امير لشكر مى باش و گردن عمر را بزن و سرش را براى و سرش را براى من روانه كن .
پس نامه اى نوشت
به اين مضمون :
اى پسر سعد! من
ترا نفرستادم كه با حسين رفق و مدارا كنى و در جنگ او مسامحه و مماطله نمائى و نگفتم
سلامت و بقاى او را متمنّى و مترجّى باشى و نخواستم گناه او را عذر خواه گردى و از
براى او به نزد من شفاعت كنى ، نگران باش اگر حسين و اصحاب او در مقام اطاعت و انقياد
حكم من مى باشند پس ايشان را به سلامت براى من روانه نما ؛ و اگر اباء و امتناع
نمايند با لشكر خود ايشان را احاطه كن و با ايشان مقاتلت نما تا كشته شوند و آنها
را مُثلْه كن ، همانا ايشان مستحق اين امر مى باشند و چون حسين كشته شد سينه و پشت
او را پايمال ستوران كن ؛ چه او سركش و ستمكار است و من دانسته ام كه سُم ستوران
مردگان را زيان نكند چون بر زبان رفته است كه اگر او را كشم اسب بر كشته او برانم
اين حكم بايد انفاذ شود. پس اگر به تمام آنچه امرت كنم اقدام نمودى جزاى شنونده و
پذيرنده به تو مى دهم و اگر نه از عطا محرومى و از امارات لشكر معزول و شِمر بر
آنها امير است و منصوب والسلام . آن نامه را به شمر داد و به كربلا روانه نمود.(
7)
پي نوشت:
1- (مقاتل
الطالبيين ) ابوالفرج اصفهانى ص 112.
2- (تذكرة الخواص
) سبط ابن جوزى ص 223.
3-(ارشاد)شيخ
مفيد 2/84 و 86
4-(ارشاد) شيخ
مفيد 2/86.
5- مكشوف باد كه
عثمان بن عفّان را مصريان در مدينه محاصره كردند و منع آب از وى نمودند خبر به
اميرالمؤ منين عليه السّلام كه رسيد آن جناب متغيّر شدند و از براى او آب فرستادند
و شرح قضيّه او در تواريخ مسطور است .
دست آويز ديرينه
خود قرار دادند و به مردم اظهار داشتند كه عثمان كشته شده با حال تشنگى بايد تلافى
نمود و به گمان مردم دادند كه شورش مردم بر عثمان به صوابديد حضرت امير عليه
السّلام بوده ، در اين باب فتنه و بغى و نواصب خونريزيها از مسلمانان كردند تا
وقعه كربلا سيد، اول حكم كه ابن زياد نمود منع آب از عترت پيغمبر صلى اللّه عليه و
آله شد و از زمانى كه حكم منع آب شد عمر بن سعد در صدد اجراى اين حكم بر آمد و به
همراهان و لشكر خود سپردكه نگذاريد اصحاب امام حسين از شريعه فرات آب بردارند
اگرچه فرات طويل و عريض بود لكن اصحاب حضرت درمحاصره بودند و مكرّر ابن زياد در
منع آب تاءكيد كرد عمر بن سعد، عمرو بن حجّاج زبيدى را با پانصد سوار ماءمور كرد
كه مواظب شرايع فرات باشند و تشنگى سخت شد در اصحاب حضرت .
قب ) نقل شده كه
سه شبانه روز ممنوع بودند، گاهى چشمه حفر كردند و آن جماعت بى حيا پر كردند، گاهى
چاه كندند براى استعمال آب غير شرب و گاهى شبانگاه حضرت ابوالفضل عليه السّلام
تشريف برد و آبى آورد. و در روايت (امالى ) از حضرت سجّاد عليه السّلام مروى است
كه در على اكبر عليه السّلام با پنچاه نفر رفت در شريعه و آب آورد و حضرت
سيدالشّهداء عليه السّلام به اصحاب فرمود: برخيزيد و از اين آب بياشاميد و اين آخر
توشه شما است از دنيا و وضو بگيريد و غسل كنيد و جامه هاى خود را بشوئيد تا كفن
باشد براى شما و از صبح عاشورا ديگر م رسول خدا صلى اللّه عليه و آله برسد و معلوم
است كه هواى گرمسير در يك ساعت تشنگى چه اندازه كار سخت مى شود و قدر معلوم از
تواريخ و اخبار آن است كه كشته شدند ذريّه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله با لب
تشنه پس چقدر شايسته باشد كه دوستان آن حضرت در وقت آشاميدن آب يادى از تشنگى آن
سيّد مظلومان نمايند.
و از (مصباح
كفعمى ) منقول است كه هنگامى كه جناب سكينه در مقتل پدر بزرگوار خود آمد جسد آن
حضرت را در آغوش گرفت و از كثرت گريستن مدهوش شد و اين شعر را از پدر بزرگوار در
عالم اغماء شنيد:
شيعَتي ما اِنْ
شَرِبْتُمْ رَىَّ عَذْبٍ فَاذْكُرُوني
اَوْسَمِعْتُمْ
بِغَريبٍ اَوْ شَهيدٍ فَانْدُبوني مصباح كفعمى ص 967
و ظاهر اين است
بقيّه اشعارى كه به اين رديف اهل مراثى مى خوانند از ملحقات شعرا باشد نه از خود
حضرت و نيكو ارداف نموده اند.
در کامل بهائى
است كه ابن زياد به مسجد جامع رفت و گفت منادى ندا كرد كه مردان جمله با سلاح شهر
بيرون بروند از براى جنگ با امام حسين و هر مردى كه در شهر باشد او را بكشند و هم
نوشته كه در كوفه و حوالى آن هيچ مردى نمانده بود الاّ كه ابن زياد طوعا و كرها
رانده بود و غيره كار حسين و اصحابش را تمام كند و گفته كه راويان احوال ايشان
حُمَيْد بن مسلم كِندى كه در لشكر ملاعين بود و زينب خواهر امام حسين عليه السّلام
و علىّ زين العابدين عليه السّلام اند و حُمَيْد از جمله نيك مردان بود لكن او را
به اكراه و اجبار آنجا حاضر كرده بودند. (كامل بهائى ) 2/279.(شيخ عبّاس قمى رحمه
اللّه ).
6-(سوگنامه
كربلا) ترجمه لهوف سيّد ابن طاوس ص 157.
7- (ارشاد) شيخ
مفيد 2/88 و 89.
سايت راسخون
$
##اشعاردوم ماه
محرّم
اشعاردوم ماه
محرّم
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
دوم ماه محرّم
كربلاشد شورو ماتم
وارد كرببلاشد
كارواني همدم غم
بوي غربت،بوي
محنت برمشام آيد دمادم
رهبراين كاروان
است سرورو مولا حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
اسب آقا اندر
آنجا پايكوب اندر زمين است
گفت آقا نام
اينجا باغم و محنت قرين است
بار بگشائيد
كاينجا ايستگاهِ آخرين است
ميشود آخر در
اينجا بي كس وتنها حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
اي جوانان اندر
اينجا خيمه ها بر پا نمائيد
بار اندازيد
اينجا مسكن و ماوي نمائيد
بهر محنت اندر
اينجا خويش پا برجا نمائيد
چون كند آخر
دراينجا منزل و ماوي حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
خيمه ها كردند
برپا اندر آن دشت و بيابان
چون بفرمانِ
حسيني نوجوانان و جوانان
آخرين منزل شد
آنجا بهرِآن پاكيزه جانان
از ازل بوده است
اينجا منزلِ آقا حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
خيمه هاي هشت
روزه اندر آن صحراست برپا
آتش كين وعداوت
خيمه ها را كنده ازجا
خيمه گاهي بس
مجلّل جاي آن گشته مهيّا
باقري در كربلا
بين خيمه مولا حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
دوم ماه محرم
كربلاماتم سراشد
دوم ماه محرم
كربلاماتم سراشد
كارواني ازمدينه
واردكرببلاشد
گشته برپا شوروغوغا
درميانِ آلِ طاها
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
چونكه شدواردبدشت
كربلا فرزندزهرا
لشكراندوه وماتم
پرنمودآن دشت وصحرا
جمله دلها غمين
شد
پرزآه آتشين شد
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
سبط
پيغمبربگفتانام اين صحراچه باشد
علت اين ترس
ووحشت اين همه غمهاچه باشد
كربلاگراين زمين
است
باغم ومحنت عجين
است
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
آدم موسي وعيسي
اندراينجاگريه كرده
نوح وابراهيم
ويحيي اندراينجا نوحه كرده
اين زمين باحزن
وماتم
ازازل گرديده
توام
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
خيمه
هابرپاكنيداي نوجوانان وجوانان
آخرين منزل
بوداينجازبهر ماعزيزان
من كه برعالم
پناهم
باشداينجاقتلگاهم
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
خيمه هابرپاشده
امروزدرآن دشت وصحرا
ليك درشام غريبان
كنده شدازظلم اعدا
آتش اندرخيمه دين
زد عبيدالله بي
دين
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
شعله ها ازخيمه
ها ودود آن بربام كيوان
كودكان پابرهنه
دشت پرخارمغيلان
باقري بنگرچه ها
شد
ظلم برآل عباشد
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
آمدي
دركربلاباخيل يارانت حسين جان
آمدي
دركربلاباخيل يارانت حسين جان
باتمام ياوران
وجان نثارانت حسين جان
عالمي درشوروشين
است
ذكرهستي ياحسين
است
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
آمدي بازينب
وكلثوم وهم عباس واكبر
آمدي باعون
وعبدالله وسجادوهم اصغر
كربلايت پربلاشد
قبله اهل ولاشد
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
آمدي اندرمناي
كربلاتواي حسين جان
تاكني درراه قرآن
جان فداتواي حسين جان
حج تودركربلاشد
قتلگاه تومناشد
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
توفداگشتي ولي
اسلام ودين رازنده كردي
دين حق رادرجهان
جاويدوهم پاينده كردي
ازسروجانت گذشتي
خودتوثارالله
گشتي
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
باقري
ياليتناكنّا معك گويدحسين جان
راه حق راه نبي
راه توراپويدحسين جان
توشهيدكربلايي
درره حق جان
فدايي
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
دوم ماه محرم چون
بدشت كربلا
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
جمله جن وملك
والنّاس ميگويدحسين
دوم ماه محرم چون
بدشت كربلا
شدحسين بن علي بامحنت
ورنج وبلا
بازنان وكودكان
وياوران جان نثار
درپي فرمان يزدان
جملگي قالوابلي
انتخاب حق زبين
النّاس ميگويدحسين
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
خيمه هاشدبرسرِپا
اندآن دشت وديار
بهرياران حسيني
آن شهِ والا تبار
ليك بودي خيمه ها
نا امن از ظلم يزيد
چونكه باشدآل
سفيان كينه توزونابكار
شمردون
باخنجرالماس ميگويدحسين
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
روزهفتم آب
رابستندبرآل رسول
آب هم آبي كه
باشدمهرِزهراي بتول
روزهشتم آب
شدكمياب اندرخيمه ها
روزتاسوعاهمه
ازتشنگي زاروملول
آب هم باناله
واحساس ميگويدحسين
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
روزعاشورالبِ
خشكيده وقلب كباب
كودكان تشنه لب
دررزيرهُرم آفتاب
اصغربي شيرهم
اندركنارنهرآب
ميزندپرپربروي
دست مام خودرباب
هم لبان تشنه
عباس ميگويدحسين
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
عصرعاشوراحسين
اندرميان قتلگاه
گفت باآن شاميان
بي حياي روسياه
باچه جرمي
ميكشيدم اي گروه كينه جو
لا اقل آبي دهيدم
اي گروه دين تباه
باقري با ناله
واحساس ميگويدحسين
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
ياحسين وياحسين
وياحسين وياحسين
ياحسين وياحسين
وياحسين وياحسين
$
##نزول امام حسین
علیهالسلام به زمین كربلا
نزول امام حسين
عليهالسلام به زمين كربلا
روز پنجشنبه دوم
محرم سال شصت و يك بوده است.(2)
در مقتل ابى
اسحاق اسفراينى آمده است كه: امام عليهالسلام با يارانش سير مىكردند تا به
بلدهاى رسيدند كه در آنجا جماعتى زندگى مىكردند، امام از نام آن بلده سؤال نمود.
پاسخ دادند: «شط
فرات» است.
آن حضرت فرمود:
آيا اسم ديگرى غير از اين اسم دارد؟
جواب دادند:
«كربلا».
پس گريست و
فرمود: اين زمين، به خدا سوگند زمين كرب و بلا است! سپس فرمود: مشتى از خاك اين
زمين را به من دهيد، پس آن را گرفته بو كرد و از گريبانش مقدارى خاك بيرون آورد و
فرمود: اين خاكى است كه جبرئيل از جانب پرودگار براى جدم رسول خدا آورده و گفته كه
اين خاك از موضع تربت حسين است، پس آن خاك را نهاد و فرمود: هر دو خاك داراى يك
عطر هستند!
در تذكره سبط
آمده است كه امام حسين پرسيد: نام اين زمين چيست؟
گفتند: «كربلا».
پس گريست و فرمود: كرب و بلأ. سپس فرمود: ام سلمه مرا خبر داد كه جبرئيل نزد رسول
خدا بود و شما هم نزد ما بودى، پس شما گريستى، پيامبر فرمود: فرزندم را رها كن! من
شما را رها كردم، پيامبر شما را در امان خودش نشاند، جبرئيل گفت: آيا او را دوست
دارى؟ فرمود: آرى! گفت: امت تو او را خواهند كشت، و اگر مىخواهى تربت آن زمين كه
او در آن كشته خواهد شد به تو نشان دهم! پيامبر فرمود: آرى! پس جبرئيل زمين كربلا
را به پيامبر نشان داد.
در روايتى آمده
است كه آن حضرت فرمود: ارض كرب و بلأ، سپس فرمود: توقف كنيد و كوچ مكنيد! اينجا
محل خوابيدن شتران ما، و جاى ريختن خون ماست، سوگند به خدا در اين جا حريم حرمت ما
را مىشكنند و كودكان ما را مىكشند و در همين جا قبور ما زيارت خواهد شد، و جدم
رسول خدا به همين تربت وعده داده و در آن تخلف نخواهد شد.
و چون به امام
حسين عليهالسلام گفته شد كه اين زمين كربلاست، خاك آن زمين را بوئيد و فرمود: اين
همان زمين است كه جبرئيل به جدم رسول خدا خبر داد كه من در آن كشته خواهم شد.(3)
سيد ابن طاووس
گفته است: امام عليهالسلام چون به زمين كربلا رسيد پرسيد: نام اين زمين چيست؟
گفته شد: «كربلا».
فرمود: پياده
شويد! اين مكان جايگاه فرود بار و اثاثيه ماست، و محل ريختن خون ما، و محل قبور
ماست، جدم رسول خدا مرا چنين حديث كرده است.(4)
گر نام اين زمين
به يقين كربلا بود//اينجا محل رفتن خون ما بود
و در روايتى آمده
است كه آن حضرت فرمود: ارض كرب و بلأ، سپس فرمود: توقف كنيد و كوچ مكنيد! اينجا محل
خوابيدن شتران ما، و جاى ريختن خون ماست، سوگند به خدا در اين جا حريم حرمت ما را
مىشكنند و كودكان ما را مىكشند و در همين جا قبور ما زيارت خواهد شد، و جدم رسول
خدا به همين تربت وعده داده و در آن تخلف نخواهد شد.(5)
سپس اصحاب امام
پياده شدند و بارها و اثاثيه را فرود آوردند، و حر هم پياده شد و لشكر او هم در
ناحيه ديگرى در مقابل امام اردو زدند.(6)
روز دوم محرم
در اين روز حر بن
يزيد رياحى نامهاى به عبيدالله بن زياد نوشت و در آن نامه او را از ورود امام
حسين عليهالسلام به كربلا آگاه ساخت.(7)
دعاى امام عليهالسلام
امام عليهالسلام
فرزندان و برادران و اهلبيت خود را جمع كرد و بعد نظرى بر آنها انداخت گريست و
گفت: خدايا! ما عترت پيامبر تو محمد صلى الله عليه و آله و سلم هستيم، ما را از
حرم جدمان راندند، و بنى اميه در حق ما جفا روا داشتند. خدايا حق ما را از ستمگران
بستان و ما را بر بيدادگران پيروز گردان. (8)و (9)
ام كلثوم
عليهاالسلام به امام عليهالسلام گفت: اى برادر! احساس عجيبى در اين وادى دارم و
اندوه هولناكى بر دل من سايه افكنده است.
امام حسين
عليهالسلام خواهر را تسلى داد.(10)
سخنان امام
عليهالسلام
امام عليهالسلام
پس از ورود به سرزمين كربلا به اصحاب خود فرمود:
"الناس عبيد
الدنيا و الدين لعق على السنتهم يحوطونه ما درت معايشهم فاذا محصوا بالبلأ قل
الديانون.(11)
مردم، بندگان
دنيا هستند و دين را همانند چيزى كه طعم و مزه داشته باشد، مىانگارند و تا مزه آن
را بر زبان خود احساس مىكنند آن را نگاه مىدارند و هنگامى كه بناى آزمايش باشد،
تعداد دينداران اندك مىشود.
به دنبال اطلاع
عبيدالله از ورود امام عليهالسلام به كربلا، نامهاى بدين مضمون به حضرت نوشت: به
من خبر رسيده است كه در كربلا فرود آمدهاى، و اميرالمؤمنين يزيد! به من نوشته است
كه سر بر بالين ننهم و نان سير نخورم تا تو را به خداوند لطيف و خبير ملحق كنم! و
يا به حكم يزيد بن معاويه باز آيى! والسلام.
نامه امام
عليهالسلام به اهل كوفه
امام عليهالسلام
دوات و كاغذ طلب كرد و خطاب به تعدادى از بزرگان كوفه كه مىدانست بر رأى خود
استوار ماندهاند، اين نامه را نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم از حسين بن على به
سوى سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد و عبدالله بن وال و گروه
مؤمنين، اما بعد، شما مىدانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حيات خود
فرمود: هر كس سلطان ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال نمايد و پيمان خود را
شكسته و با سنت من مخالفت مىكند و در ميان بندگان خدا با ظلم و ستم رفتار
مىنمايد، و اعتراض نكند قولا و عملا، سزاوار است كه خداى متعال هر عذابى را كه بر
آن سلطان بيدادگر مقدر مىكند، براى او نيز مقرر دارد، و شما مىدانيد و اين گروه
(بنى اميه) را مىشناسيد كه از شيطان پيروزى نموده و از اطاعت خدا سرباز زده، و
فساد را ظاهر و حدود الهى را تعطيل و غنائم را منحصر به خود ساختهايد، حرام خدا
را حلال و حلال خدا را حرام كردهاند.
نامههاى شما به
من رسيد و فرستادگان شما به نزد من آمدند و گفتند كه شما با من بيعت كردهايد و
مرا هرگز در ميدان مبارزه تنها نخواهيد گذارد و مرا به دشمن تسليم نخواهيد كرد،
حال اگر بر بيعت و پيمان خود پايداريد كه راه صواب هم همين است، من با شمايم و
خاندان من با خاندان شما و من پيشواى شما خواهم بود؛ و اگر چنين نكنيد و بر عهد
خود استوار نباشيد و بيعت مرا از خود برداشتيد، به جان خودم قسم كه تعجب نخواهم
كرد، چرا كه رفتارتان را با پدرم و برادرم و پسر عمويم مسلم، ديدهام، هر كس فريب
شما خورد ناآزموده مردى است. شما از بخت خود رويگردان شديد و بهره خود را در همراه
بودن با من از دست داديد، هر كس پيمان شكند، زيانش را خواهد ديد و خداوند به زودى
مرا از شما بىنياز گرداند، والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته.»(12)
امام عليهالسلام
نامه را بست و مُهر كرد و به قيس بن مسهر صيداوى داد(13) تا عازم كوفه شود، و چون
امام عليهالسلام از خبر كشته شدن قيس مطلع گرديد گريه در گلوى او پيچيد و اشكش بر
گونهاش لغزيد و فرمود: «خداوندا! براى ما و شيعيان ما در نزد خود پايگاه والايى
قرار ده و ما را با آنان در جوار رحمت خود مستقر ساز كه تو بر انجام هر كارى
قادرى.» (14)و (15)
سپس امام حمد و
ثناى الهى را بجا آورد و بر محمد و آل محمد درود فرستاد و همان خطبهاى را كه ما
در منزل ذى حسم از آن بزرگوار نقل كرديم ايراد فرمود.(16)
اظهارات ياران
امام عليهالسلام
پس از سخنان
امام، زهير بپاخاست و گفت: اى پسر رسول خدا! گفتار تو را شنيديم، اگر دنياى ما
هميشگى و ما در آن جاويدان بوديم، ما قيام با تو و كشته شدن در كنار تو را بر
ماندن در دنيا مقدم مىداشتيم.
سپس برير(17)
برخاست و گفت: يا بن رسول الله! خدا به وسيله تو بر ما منت نهاد كه ما در ركاب تو
جهاد كنيم و بدن ما در راه تو قطعه قطعه شود و جد بزگوارت رسول خدا صلى الله عليه
و آله و سلم در روز قيامت شفيع ما باشد.(18)
و بعد، نافع بن
هلال از جا بلند شد و عرض كرد: اى پسر رسول خدا! تو مىدانى كه جدت پيامبر خدا هم
نتوانست محبت خود را در دلهاى همه جاى دهد و چنانچه مىخواست، همه فرمانپذير او
نشدند، زيرا كه در ميان مردم، منافقانى بودند كه نويد يارى مىداند ولى در دل، نيت
بيوفائى داشتند؛ اين گروه، در پيش روى از عسل شيرينتر و در پشت سر، از حنظل
تلختر بودند! تا خداى متعال او را به جوار رحمت خود برد؛ و پدرت على عليهالسلام
نيز چنين بود، گروهى به يارى او برخاستند و او با ناكثين و قاسطين و مارقين قتال
كرد تا مدت او نيز به سر آمد و به جوار رحمت حق شتافت؛ و تو امروز نزد ما بر همان
حالى! هر كس پيمان شكست و بيعت از گردن خود برداشت، زيانكار است و خدا تو را از او
بى نياز مىگرداند، با ما به هر طرف كه خواهى، به سوى مغرب و يا مشرق، روانه شو،
به خدا سوگند كه ما از قضاى الهى نمىهراسيم و لقاى پروردگار را ناخوش نمىداريم و
ما از روى نيت و بصيرت هر كه را با تو دوستى ورزد، دوست داريم، و هر كه را با تو
دشمنى كند، دشمن داريم.(19)
نامه عبيدالله به
امام عليهالسلام
به دنبال اطلاع
عبيدالله از ورود امام عليهالسلام به كربلا، نامهاى بدين مضمون به حضرت نوشت: به
من خبر رسيده است كه در كربلا فرود آمدهاى، و اميرالمؤمنين يزيد! به من نوشته است
كه سر بر بالين ننهم و نان سير نخورم تا تو را به خداوند لطيف و خبير ملحق كنم! و
يا به حكم يزيد بن معاويه باز آيى! والسلام.
چون اين نامه به
امام رسيد و آن را خواند، آن را پرتاب كرده فرمود: رستگار نشوند آن گروهى كه
خشنودى مخلوق را به چشم خالق خريدند.
فرستاده عبيدالله
گفت: اى ابا عبدالله! جواب نامه؟
امام فرمود: اين
نامه را جوابى نيست! زيرا بر عبيدالله عذاب الهى و ثابت است.
چون قاصد نزد
عبيدالله بازگشت و پاسخ امام را بگفت، اين زياد بر آشفت و به سوى عمر بن سعد
نگريست و او را به جنگ حسين فرمان داد.
عمر بن سعد كه
شيفته ولايت «رى» بود، از قتال با حسين عليهالسلام عذر خواست.
عبيدالله گفت: پس
آن فرمان ولايت رى را باز پس ده!
عبيدالله بن زياد
اندكى قبل از اين واقعه دستور داده بود تا عمر بن سعد به سوى دستبى(20) همراه با
چهار هزار سپاهى حركت كند زيرا ديلميان بر آنجا مسلط شده بودند، و ابن زياد فرمان
امارت رى را به نام عمر بن سعد نوشته بود، عمر بن سعد هم در حمام اعين(21) خود را
آماده حركت كرده بود كه خبر حركت امام به سمت كوفه به ابن زياد رسيد و او عمر بن
سعد را طلب كرد و گفت: بايد به جانب حسين روى و چون از اين مأموريت فراغت يافتى،
آنگاه به سوى رى روانه شو!
به همين جهت عمر
بن سعد كه انصراف از حكومت رى براى او بسيار ناگورا بود به ابن زياد گفت: امروز را
به من مهلت ده تا بينديشم!
عبيدالله بن زياد
شخصى را به نام سويد بن عبدالرحمن فرمان داد تا در اين مسأله (فرار از جنگ) تحقيق
كند و متخلفان را نزد او برد، و او يك نفر شامى را كه براى انجام امر مهمى از
لشكرگاه به كوفه آمده بود، گرفته و نزد عبيدالله برد و او دستور داد سر آن مرد
شامى را از تنش جدا نمايند تا كسى ديگر جرأت سرپيچى از دستورات او را نكند!
نوشتهاند كه آن مرد شامى براى طلب ميراث به كوفه آمده بود!
نوشتهاند كه:
عمر بن سعد از سر شب تا سحر در انديشه اين كار بود و با خود مىگفت:
"اترك ملك
الرى و الرى رغبتىام ارجع مذموما بقتل حسين و فى قتله النار التى ليس دونها حجاب
و ملك الرى قوْ عينى." (22) و(23)
سپس با اهل مشورت
اين مسأله را در ميان گذاشت، همه او را از جنگ با حسين بن على عليهالسلام نهى كردند،
و حمزة بن مغيره فرزند خواهرش به او گفت: تو را به خدا از اين انديشه در گذر زيرا
مقاتله با حسين، نافرمانى خداست و قطع رحم كردن است، به خدا سوگند كه اگر همه دنيا
از آن تو باشد و آن را از تو بگيرند بهتر است از آن كه به سوى خدا بشتابى در حالى
كه خون حسين بر گردن تو باشد.
عمر بن سعد گفت:
همين كار را انجام خواهم داد انشأ الله!
سايت تبيان و
وبلاگ قرآن دانش
$
##وجه تسميه
كربلا
وجه تسميه كربلا
بعضى گفته اند:
كربلا مشتق از كَربَله ، بفتح كاف و باء موحده بر وزن عنفله ، بمعنى رخوت و نرمى
است ، يقال به كربله (اى رخوة فى قدميه ) بخاطر آنكه خاك كربلا نرم بود. و يا از
كربلا است بمعنى ((الخالص الزّكى يقال كَربَل الحِنطَة اِذا انفّاها فسميت بذلك
لان ارضها خالصة طيَّبة )) و يا از كربل بر وزن جعفر است . و كربل نام علفى است كه
بسيار سرخ و برّاق مى باشد زيرا كه از آن علف در آن سرزمين بسيار بود.
البته كربلا مركب
است از دو كلمه كرب و بلا و بخاطر كثرت استعمال كربلا شده است . زيرا كه روايت مى
باشد كه بهترين اولاد پيغمبران در آنجا به شهادت ميرسند و سر انور اكثر ايشان را
در آن زمين با لب تشنه بريدند و ملائكه ها هزار سال قبل از شهادت سيّدالشهداء عليه
آلاف التحيّة و الثناء آن مكان شريف را زيارت ميكردند.
و قد قتل فيها
قبل الحسين عليه السلام مائة نبىّ و مائة سبط و انّها تزفّ الى الجنة بطينها و
شجرها و جميع ما فيها كما تزفّ العروس الى ازواجها
ترجمه : و قبل از
امام حسين عليه السلام صد پيغمبر و صد نفر فرزند پيغمبر كشته شدند، در آنجا و آنها
ميروند بسوى بهشت و آنچه در بهشت است مانند آنكه عروس بسوى زوجش ميرود و جمعى از
پيامبران به آنمكان عبور نمودند و متذكّر مصيبت فرزند پيامبر آخرالزمان شده و بر
هر يكى از آنها در قسمتى كرب وبلا وارد شده است .
باز آمده است که
اين نام از ترکيب کرب و ال ساخته شده است ، يعني حرم الله ، يا مقدس الله ، کرب در
لغت سامي به معناي قرب در عربي است کرب : قرب اگر ال هم به معنايالله باشد ، کربلا
به معناي محلي است که نزد خدا ، مقدس و مقرب است ، يا حرم خدا است
عده اي آن را ترکيب
يافته از کور بابل.دانسته اند ، يعني مجموعه اي از آباديها و روستاهاي بابل ،
موقعيتي که کربلا در آن قرار دارد ، در بين النهرين است ، اين منطقه در گذشته هاي
دور ، مهد حوادث و احيانا تمدنها بوده است و بخشهاي گوناگوني از اين ناحيه ،
نامهاي مختلف داشته است . کربلا ، کور بابل ، نينوا ، غاضريه ، کربله ، نواويس ،
حير ، طفّ ، شفيه ، عقر ، نهر علقمي ، عمورا ، ماريه و ... که بعضي از اينها نام
روستا ها و آباديهايي در اين منطقه وسيع بوده است .
منبع:بحرالمصائب
ص 351، موسوعة العتبات المقدسه»،ج 8،ص 9 به بعد. ، داستانهايى از زمين كربلا ،
فرهنگ عاشورا جواد محدثي
سايت راسخون
$
##شعرکربلا
شعرکربلا
اى كربلاء ز عرش
معلى تو برترى// نازم تو را كه منبع انهار كوثرى//
فخريه كن كه مركز
انوار داورى// در وصف تو هر آنچه بگويم فزونترى//
كى مىتواند كعبه
كند با تو همسرى؟!// كى مىتواند كعبه كند با تو همسرى؟!//
گر كعبه را منى
است تو را هست قتلگاه// آنجا اگر صفاست تو را هست خيمه گاه//
زمزم نيرزد پيش
فراتت به پر كاه//مشعر ستارهاى است توباشى به مثل ماه//
رخشان به پيش
كعبه تو چون بدر انورى// رخشان به پيش كعبه تو چون بدر انورى//
اى كربلاء بناز
تو اى خاك مشكبار// جا دارد ار به عرش نمائى تو افتخار//
جسم عزيز فاطمه
بگرفت در كنار// خيل ملك بطوف تو هر ليل و هر نهار//
اى كربلاء صفاى
تو بالاتر از صفا// آرامگاه مظهر حق سبط مصطفى//
گويد چه بوى خلد
ايا خاك جان فزا// هم كعبه حقيقت و هم سرچشمه بقا//
تو خوابگاه نور
دو چشم پيمبرى// تو خوابگاه نور دو چشم پيمبرى//
خاك تو اى زمين
بلا برتر از بهشت// با خون حلق سبط نبى گشتهاى سرشت//
بهرت چنين ز روز
ازل بود سرنوشت// بادست قدرت حق بنهاداست درتو خشت//
خاكت چو كيمياست
تو كبريت احمرى// خاكت چو كيمياست تو كبريت احمرى//
آب فرات در نظر
اهل دل، بقاست// يك ذرهاش ز خاك تو بهتر ز كيمياست//
سرشار در تو
متصلا رحمت خداست// آن تربت شريف كه بر دردها شفاست//
رخشان چو ماه
چارده خورشيد انورى// رخشان چو ماه چارده خورشيد انورى//
اى كربلاء قرار ز
دلها تو بردهاى// ز اول زمام عقل، ز سرها ربودهاى//
آن در پر بها كه
تو در خود نهفتهاى// دارى خبر كه جسم كه در بر گرفتهاى؟//
خاكت بسان مشگ
مداما معطرى// خاكت بسان مشگ مداما معطرى//
آه از دمى كه آن
شه عطشان ز روى زين// با جسم پاره پاره بيفتاد بر زمين//
دشمن به دور او
به ميان همچنان نگين// ديگر بس است سيد مداح دل غمين//
آسوده از حساب تو
در روز محشرى// آسوده از حساب تو در روز محشرى//
چه کربلا ست که
آدم به هوش می آید
هنوز ناله زینب
به گوش می آید
چه کربلاست کز آن
بوی سیب می آید
صدای ناله ی
مردی غریب می آید
چه کربلاست کز او
بوی مشک می آید
هنوز ناله زلب های
خشک می آید
چه کربلاست که بوی
گلاب می آید
صدای گریه
طفل رباب می آید
چه کربلاست که بوی
عبیر می آید
صدای کودک
نا خورده شیر می آید
چه کربلاست که
بانگ صفیر می آید
هنوز ناله طفل صغیر
می آید
چه کربلاست از آن
ناله ی رباب آید
صدای ناله
لالایی علی بخواب آید
جواب طفلک ششماه
داده شد باتیر
عد و به تیر
جفا داده بود اورا شیر
چرا نگفته کسی
آب مهر مادر اوست
برای چیست
که عطشان علی اصغر اوست
چه کربلاست که
سقای آن شده بیدست
عدو زکینه
سرش با عمود کین بشکست
چه کربلاست که
آبش به قیمت جان است
به گوش جان همه
جا ناله های طفلان است
مگر به کرببلا آب
قیمت جان است
چرا نگفته کسی
این حسین مهمان است
چرا به تشنه لبان
هیچ کس جواب نداد
به کام تشنه شان یک
دو جرعه آب نداد
چه کربلاست علی
اکبر اربا اربا شد
شهید کینه
به پیش دو چشم بابا شد
چه کربلاست که
چون نام کربلا ببرند
فلک به ناله ملک
در خروش می آید
کربلا یعنی
نوای العطش
روی لب ها
رد پای العطش
کربلا یعنی
سرا پا سوختن
تشنه لب بین
دو دریا سوختن
کربلا یعنی
که سقای ادب
در کنار شط بیفتد
تشنه لب
کربلا یعنی
حضور فاطمه
پیش سقا در
کنار علقمه
کربلا یعنی
تبسم بر اجل
نزد قاسم مرگ احلی
من عسل
کربلا یعنی
علی اصغر شدن
تشنه بردوش پدر
پرپر شدن
کربلا یعنی
فغان و التهاب
خیره بر
گهواره چشمان رباب
کربلا یعنی
که رزم حیدری
اکبر آسا غرق خون
جنگ آوری
کربلا یعنی
وداع زینبین
پشت خیمه
با گل زهرا حسین
کربلا یعنی
حضور گرگها
بر خیام یوسف
آل عبا
کربلایعنی
یتیمان حسین
گریه در
شام غریبان حسین
کربلا یعنی
شرف در یک کلام
بر حسین
وکربلای او سلام
السلام ای
کعبه آمال ما
ای صفا و
شور و عشق و حال ما
خاک تو دارالولای
اهل دل
مروه و سعی
و صفای اهل دل
کربلا بوی
خدایی میدهد
عطر ناب آشنایی
میدهد
علیرضا
فولادی
خون چرا از دوری
خاکت نبارم؟ کربلا
مانده ام من بی
تو از دنیا چه دارم کربلا
گفته اند از
آسمانها، من ولی از کودکی
در هوای بوی
خاکت بیقرارم کربلا
روزها را هی
شمردم تا که شد وقت سفر
تا بیایم
لحظهها را میشمارم کربلا
دست خالی
آمدن سوی تو خوش اقبالی است
دارم آه و تشنگی
در کوله بارم کربلا
خاک ما گِل کردهاند
از روز اول با فرات
زادهی عشق
تواند ایل و تبارم کربلا
بیقرار از
دیدن سقای تشنه پیش آب
اشک ریزان
تا قیامت روزه دارم کربلا
من کبوتر نیستم
- حالا بماند چیستم -
هر چه هستم، بسته
بر این در مهارم کربلا
با ملائک روضه میگیریم
بگذارند اگر
ذرهای از
تربتت را در مزارم کربلا
«عاقبت خاک گِل
کوزه گران» هم گر شوم
با نسیم آید
به سوی تو غبارم کربلا
آمدم، رفتم، چه میشد
برنگردم یک سفر
مثل حر روزی
بگیری در کنارم کربلا
قاسم صرافان
$
##حضور انبياء در
زمين كربلا
حضور انبياء
(عليهم السلام) در زمين كربلابخاطرامام حسين عليه السلام
مرحوم شوشتري مينويسد:
ورود به زمين كربلا باعث حزن و رقّت است چنانكه نسبت به جميع انبياء واقع شد چون
روايت شده كه همه پيامبران به زيارت كربلا توفيق يافتهاند: «همه انبياء زيارت
نمودند آن مقام شريف را و در آن توقف كرده و گفتند: اي زمين تو مكاني پر خير هستي در
تو دفن خواهد شد ماه تابان امامت.» (1)
هر يك از
پيامبران كه وارد كربلا ميشدند صدمهاي بر ايشان وارد ميشد، و دلتنگ و مهموم ميگرديدند.
پس علت را از خداوند سؤال مينمودند. خداوند وحي ميفرمود كه اين زمين كربلاست و
در آن حضرت حسين (عليهالسلام) شهيد خواهد شد.(2)
1- چون اهل بيت
وارد كربلا شدند ام كلثوم عرض كرد: اي برادر اين باديه هولناكي است كه از آن خوف
عظيم بر دلم جا گرفته؟!
حضرت حسين عليه
السلام فرمود: بدانيد كه من در وقت عزيمت از جنگ صفين با پدرم اميرالمومنين (عليه
السلام) وارد اين زمين شديم. پدرم فرود آمده سر در كنار برادرم گذارده ساعتي در
خواب رفت و من بر بالين او نشسته بودم ناگاه پدرم مشوش از خواب بيدار شد و زار زار
ميگريست. برادرم سبب آن را پرسيد فرمودند: در خواب ديدم كه اين صحرا دريايي پر
از خون بود و حسين من در ميان آن دريا افتاده دست و پا ميزند و كسي به فرياد او
نميرسيد.
سپس رو به من
كرده فرمود: «اي حسين چگونه خواهي بود هرگاه براي تو در اين زمين چنين واقعهاي
رو دهد؟»
گفتم: صبر ميكنم
و به جز صبر چارهاي ندارم.(3)
2- هنگامي كه
حضرت آدم به زمين فرود آمد حوا را نديد دنبال او ميگشت تا از كربلا گذر نمود بدون
سبب غمگين شده سينهاش تنگ گرديد و چون به محل شهادت امام حسين (عليه السلام) رسيد
پايش لغزيد و بر زمين افتاد و خون از پايش جاري شد.
سر به آسمان بلند
كرد و عرض نمود: خداوندا آيا گناهي از من صادر شد كه مرا به آن معاقب فرمودي؟ من
همه زمين را گشتم و مثل اين زمين به من بدي نرسيد.
هنگامي كه حضرت
آدم به زمين فرود آمد حوا را نديد دنبال او ميگشت تا از كربلا گذر نمود بدون سبب
غمگين شده سينهاش تنگ گرديد و چون به محل شهادت امام حسين (عليه السلام) رسيد
پايش لغزيد و بر زمين افتاد و خون از پايش جاري شد.
خداوند به او وحي
نمود كه اي آدم گناه نكردي ولكن فرزندت امام حسين (عليه السلام) در اين مكان از
روي ستم كشته ميشود. خون تو به موافقت خون او جاري شد.
عرض كرد: قاتل او
كيست؟ وحي آمد: قاتلش يزيد، ملعون اهل آسمانها و زمين است. آدم گفت: اي جبرئيل
"درباره قاتل آن حضرت" چه كنم؟
گفت: او را لعن
كن. پس آدم چهار بار او را لعن كرد و به سوي عرفات روانه شد پس در آنجا حوا را
يافت.(4)
3- هنگامي كه
حضرت نوح سوار كشتي شد تمام جهان را سير نمود. وقتي به كربلا رسيد طوفاني شد (و آن
كشتي به تلاطم افتاد) و نوح از غرق شدن ترسيد به پروردگار خود عرض كرد: خدايا همه
دنيا را گشتم چنين حالتي مثل اين زمين به من دست نداد!
جبرئيل نازل شد و
فرمود: اي نوح در اين محل حضرت حسين(عليه السلام) فرزندزاده محمد (صلي الله عليه و
آله) خاتم انبياء و فرزند علي (عليه السلام) خاتم اوصياء كشته ميشود.
پرسيد: اي جبرئيل
قاتل او كيست؟ پاسخ داد: قاتل او ملعون هفت آسمان و زمين ميباشد. پس نوح چهار
مرتبه او را لعن كرد سپس كشتي سير نمود تا به جودي رسيد و در آنجا مستقر شد.(5)
4- حضرت ابراهيم
چون از كربلا عبور كرد اسبش لغزيد و از اسب افتاد سرش شكسته و خون جاري شد. پس
شروع به استغفار نمود و عرض كرد: خدايا چه گناهي از من صادر شد؟
جبرئيل نازل شد و
گفت: اي ابراهيم گناهي از تو سر نزده لكن در اين زمين فرزندزاده خاتم پيامبران و
فرزند (علي عليه السلام) خاتم اوصياء كشته ميشود از اين جهت خون تو جاري شد تا
موافق با خون آن جناب گردد.(6)
5- هنگامي كه
اسماعيل گوسفندان خود را براي چرا به كنار فرات فرستاد چوپان به او خبر داد چند
روز است كه گوسفندان آب نميآشامند! اسماعيل از خداوند سبب آن را پرسيد جبرئيل
نازل شد و گفت: اي اسماعيل از گوسفندانت سؤال كن سبب آن را ميگويند .
به آنها فرمود:
چرا از اين آب نميآشاميد؟ به زبان فصيح گفتند: «به ما خبر رسيده كه فرزندت حسين
(عليه السلام) فرزندزاده حضرت محمد (صلي الله عليه و آله) در اينجا با لب تشنه
كشته ميشود و ما به جهت حزن بر او از اين شريعه آب نمينوشيم.»
اسماعيل درباره
قاتل آنجناب سؤال كرد گفتند: آن حضرت را ملعون اهل آسمانها و زمين و تمام خلائق
ميكشد پس اسماعيل قاتل آن بزرگوار را لعنت كرد.(7)
6- روايت شده كه
سليمان به فرش خود مينشست و در هوا سير ميكرد. روزي هنگامي كه در حركت بود به
زمين كربلا رسيد. باد بساط او را سه دور به هم پيچانيد به طوري كه سليمان ترسيد
سقوط كند پس باد آرام شد و فرش در زمين كربلا فرود آمد.
سليمان به باد
گفت: براي چه (اين كار را كردي و) فرود آمدي؟ گفت: در اين موضع حسين (عليهالسلام)
كشته ميشود .
پرسيد: حسين
كيست؟ باد گفت: حسين فرزندزاده محمد مختار (صلي الله عليه و آله) و فرزند علي
حيدر كرار ميباشد. سؤال كرد: قاتل او كيست؟ گفت: ملعون اهل آسمانها و زمين،
يزيد ميباشد. سليمان دست برداشت و يزيد را لعن و نفرين نمود و جن و انس آمين
گفتند.
پس باد وزيد و به
بساط سير خود ادامه داد.(8)
جبرئيل نازل شد و
فرمود: اي نوح در اين محل حضرت حسين(عليه السلام) فرزندزاده محمد (صلي الله عليه و
آله) خاتم انبياء و فرزند علي (عليه السلام) خاتم اوصياء كشته ميشود.
پرسيد: اي جبرئيل
قاتل او كيست؟ پاسخ داد: قاتل او ملعون هفت آسمان و زمين ميباشد. پس نوح چهار
مرتبه او را لعن كرد سپس كشتي سير نمود تا به جودي رسيد و در آنجا مستقر شد.
7- روزي حضرت
موسي (عليه السلام) با يوشعه بن نون سير ميكرد چون به زمين كربلا رسيد كفش آن
جناب پاره و بند آن باز شد و خار به پاي او نشست و خون جاري گشت. عرض كرد: خدايا
چه گناهي از من سر زد كه مبتلا شدم؟
به او وحي شد كه
در اين موضع حسين (عليه السلام) كشته و خون او ريخته ميشود و لذا خون تو به
موافقت خون وي جاري گرديد. عرض كرد: پروردگارا حسين كيست؟ خطاب آمد: او
فرزندزاده محمد مصطفي و پسر علي مرتضي است .
پرسيد قاتل او
كيست؟ گفته شد: او ملعون ماهيان دريا و وحشيان صحرا و پرندگان هواست. موسي عليه
السلام دست برداشت و بر يزيد لعن و نفرين كرد و يوشع آمين گفت آنگاه به دنبال كار
خود روان گشت.(9)
8- روزي كه حضرت
عيسي (عليه السلام) با حواريون در بيابان سياحت ميكردند گذرشان به كربلا افتاد.
شيري غرّان را ديدند كه راه را بر ايشان بسته است. حضرت عيسي پيش آمد و فرمود: اي
شير چرا در اين جاده نشستهاي و نميگذاري عبور كنيم؟ آن شير به زبان فصيح گفت:
«من راه را براي شما باز نميكنم تا اين كه بر يزيد كشنده حسين عليه السلام لعن
كنيد.»
حضرت عيسي فرمود:
حسين كيست؟ شير گفت: او فرزندزاده محمد پيامبر امي و پسر علي ولي خداست .
فرمود: قاتل او
كيست؟ گفت: قاتل وي ملعون تمام حيوانات وحشي و گرگان و درندگان خصوصا در روزهاي
عاشورا است.
پس حضرت عيسي دست
برداشت و بر يزيد لعن و نفرين كرد و حواريين آمين گفتند. پس شير از راه دور شد و
ايشان گذشتند.(10)
مرحوم مازندراني
حايري ذيل اين قضيه مينويسد: حضرت عيسي و حواريون گريستند و بر قاتل آن حضرت لعن
كردند. و حضرت عيسي فرمود: يا بنياسرائيل بر قاتل حسين (عليه السلام) لعن كنيد و
اگر زمانش را درك كرديد از پاي ننشينيد "همراه او جهاد كنيد" چون شهيد
شدن با او مانند شهادت با انبياء است. (11)
زيارت كردن ساير
انبياء عظام كربلاي مقدسه را بر همين منوال بوده است.
9- ام سلمه (رضي
الله عنها) گويد: شبي رسول خدا از نزد ما بيرون رفت و مدتي دراز از چشم ما ناپديد
شد پس آشفتهحال و غبارآلود به خانه آمد در حالي كه دست شريفش را بسته بود. عرض
كردم يا رسول الله چه شده است كه شما را پريشان و گردآلود ميبينم؟
حضرت اسماعيل به
گوسفندان فرمود: چرا از اين آب نميآشاميد؟ به زبان فصيح گفتند: «به ما خبر رسيده
كه فرزندت حسين (عليه السلام) فرزندزاده حضرت محمد (صلي الله عليه و آله) در اينجا
با لب تشنه كشته ميشود و ما به جهت حزن بر او از اين شريعه آب نمينوشيم.
فرمود: در اين
زمان به موضعي از عراق كه كربلا گويند مرا سير دادند محل كشته شدن فرزندم حسين و
گروهي از فرزندان و اهل بيتم به من نشان داده شد من پيوسته خون ايشان را از آنجا
بر ميگرفتم و آن خونها در دست من است سپس حضرت دست خود را به طرف من گشود و
فرمود: آن را بگير و حفظ كن .
پس آن را كه شبيه
خاك سرخ بود گرفتم و در شيشهاي نهادم و سر آن را بستم و از آن نگهداري ميكردم .
چون حسين (عليه
السلام) از مكه به سمت عراق رهسپار شد هر روز و شب آن شيشه را در آورده ميبوئيدم
و به آن نگاه ميكردم و براي مصيبتهاي حضرتش ميگريستم.
چون روز دهم محرم
رسيد (همان روزي كه در آن روز حضرت شهيد شد) آن را در اول روز بيرون آوردم به همان
حال بود وقتي در آخر روز آن خاك ديدم، خوني تازه در آن يافتم. پس در خانه خود
فرياد كشيدم و گريستم ولكن از ترس اين كه دشمنان در مدينه صدايم را بشنوند و در
شماتت ما شتاب كنند اندوه خود را فرونشاندم و پيوسته آن روز و ساعت را در نظر
داشتم تا خبر شهادت آن جناب به مدينه رسيد و حقيقت آنچه ديده بودم آشكار
گرديد.(13)
10- شيخ صدوق
رحمة الله به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده كه گفت: در خدمت اميرالمؤمنين
(عليه السلام) بودم هنگامي كه به جنگ صفين ميرفت چون در نينوا – كه در كنار فرات
است – منزل كرد با صداي بلند فرمود: ابن عباس آيا اين موضع را ميشناسي؟ گفتم:
نه يا اميرالمؤمنين. فرمود: اگر اين موضع را همچون من شناختي از آن گذر نميكردي
تا همانند من گريه كني.
آن بزرگوار بسيار
گريست تا آن كه ريش مباركش تَر شد و اشك بر سينهاش جاري گشت و ما نيز گريان شديم
و حضرت فرمود: آه آه مرا با آل ابي سفيان چكار؟ مرا با آل حرب چه ميشود؟ كه حزب
شيطان و اولياء كفرند؟ صبر كن يا اباعبدالله كه به پدرت رسيد از آنها مثل آنچه به
تو خواهد رسيد. پس آب طلب نمود و وضو گرفت و مقداري نماز خواند. بعد از نماز نيز
همان سخنان را ميفرمود و ميگريست تا اين كه ساعتي به خواب رفت چون از خواب بيدار
شد فرمود: يابن عباس عرض كردم: در خدمتم .
فرمود: آيا خبر
دهم به تو آنچه اكنون در خواب ديدم؟عرض كردم: پيوسته ديده شما در استراحت باد و
آنچه ديدي خير است يا اميرالمومنين .
فرمود ديدم گويا
مرداني چند از آسمان به زير آمدند كه پرچمهاي سفيد در دست و شمشيرهاي براق و
درخشنده حمايل نموده گرد اين زمين خطي كشيدند سپس ديدم گويا اين درختان خرما شاخههايشان
را به زمين ميزنند و خون تازه از آنها ميچكد و حسين فرزند و پارهي تن و نور ديدهام
در ميان آن خونها غرق شده و فرياد و استغاثه ميكند و كسي به داد او نميرسد و
گويا آن مردان نوراني كه از آسمان آمده بودند او را صدا ميكردند و ميگفتند: «اي
آل رسول صبر كنيد كه شما به دست بدترين مردم كشته ميشويد و اينك بهشت مشتاق توست
اي ابا عبدالله.»
در خانه خوابيدم به ناگاه بيدار شدم ديدم از آن
خون تازه روان است و جيبم پر از خون شده است. من نشستم و گريه كردم و گفتم: به
خدا حسين عليه السلام شهيد شده است بخدا سوگند كه علي عليه السلام در هيچ سخني به
من دروغ نگفت. و هيچ خبري به من نداد مگر اين كه واقع شد چون رسول خدا به او
چيزهايي خبر ميداد كه به غير او نميفرمود.
سپس مرا تعزيت
دادند و گفتند: اي اباالحسن بشارت باد تو را كه خداوند ديدهات را در روز قيامت به
او روشن خواهد نمود پس بيدار شدم .
سوگند به خدايي
كه جان علي در دست اوست مرا خبر داد پيامبر راستگو حضرت ابوالقاسم( صلي الله عليه
و آله) كه من اين زمين را خواهم ديد هنگامي كه براي جنگ با اهل بغي ميروم و اين
زمين كرب و بلاست در اينجا دفن ميشود حسين با هفده نفر از اولاد من و فاطمه. اين
زمين در آسمانها معروف است و از آن به عنوان زمين كرب و بلا ياد مي كنند چنانكه
زمين حرمين (مكه و مدينه) و بيت المقدس را ياد ميكنند.
آنگاه به من فرمود:
ابن عباس در اين حوالي پشكل آهو جستجو كن به خدا دروغ نگويم و به من دروغ نگفتهاند
آنها مثل زعفران زرد رنگند.
ابن عباس گويد:
تفحص كردم و آنها را گرد هم يافتند پس ندا كردم يا اميرالمؤمنين همانطور كه فرموده
بوديد آنها را يافتم. حضرت فرمود: خدا و رسولش راست گفتند. حضرت برخاست و به سرعت
به سوي آنها آمد . آنها را برداشت و بوئيد و فرمود: اين عينا همان است (كه مرا
خبر دادهاند) ابن عباس آيا داستان آنها را ميداني ؟
اينها را حضرت
عيسي بن مريم بوئيده است! هنگامي كه از اين صحرا عبور ميكرد و حواريين در خدمت او
بودند آهواني را ديد كه در اين موضع جمع شده و ميگريند پس حضرت عيسي با حواريين
نشستند و مشغول گريه شدند و حواريين سبب نشستن و گريه آن حضرت را نميدانستند.
گفتند: يا روح الله سبب گريه شما چيست؟ حضرت فرمود: آيا ميدانيد اين چه زميني
است ؟گفتند: نه فرمود: اين زميني است كه فرزند پيامبر خدا "احمد" (صلي
الله عليه و آله) و جگرگوشه طاهره بتول كه شبيه مادر من (مريم) است در آن كشته و
در اينجا دفن خواهد شد طينتي كه از مشك خوشبوتر است زيرا كه طينت آن فرزند شهيد
است طينت انبياء و اولاد انبياء اين چنين است .
اين آهوان با من
سخن گفتند كه در اين زمين به اشتياق تربت آن فرزند مبارك چرا ميكنيم در اينجا از
شرّ جانوران و درندگان در امان هستيم.
پس حضرت عيسي دست
برد و اين پشكلها را برداشت و بوئيد و فرمود به خاطر گياهش چنين خوشبو است.
خداوندا اينها را باقي بدار تا پدرش ببويد كه موجب تسلي او گردد.
سپس فرمود: اين
است كه تا حال مانده و به سبب طول زمان زرد شده است . و اين كشندگان حسين و ياري
دهندگان دشمنان او و آنان كه او را كمك نكنند بركت مده. پس بسيار گريست و ما نيز
با او گريستيم تا آن كه از بسياري گريه به رو در افتاد و مدت زيادي غش كرد. چون
بهوش آمد چند پشكل برداشت و در گوشه رداي خود بست و به من دستور داد كه قدري از
آنها را بردارم و فرمود: اي پسر عباس هرگاه ديدي از اين پشكلها خون تازه روان ميشود
بدان كه اباعبدالله در اين زمين شهيد گشته و دفن شده است. ابن عباس گويد: به خدا
من آنها را بيشتر از بعضي واجبات خداي عزوجل محافظت ميكردم و آنها را از جيب خود
باز نميكردم .
تا اين كه در
خانه خوابيدم به ناگاه بيدار شدم ديدم از آن خون تازه روان است و جيبم پر از خون
شده است. من نشستم و گريه كردم و گفتم: به خدا حسين عليه السلام شهيد شده است بخدا
سوگند كه علي عليه السلام در هيچ سخني به من دروغ نگفت. و هيچ خبري به من نداد مگر
اين كه واقع شد چون رسول خدا به او چيزهايي خبر ميداد كه به غير او نميفرمود.
ترسيدم و سپيدهدم از خانه خارج شدم و ديدم شهر مدينه را غباري چون ابر نازك فرا
گرفته كه يكديگر را نميتوان ديد. سپس آفتاب برآمد گويا منكسف است و گويا بر
ديوارهاي مدينه خون تازه ريختهاند. پس (به خانه برگشتم) نشستم و گريستم .
بخدا حضرت حسين
عليه السلام شهيد شده است. و صدايي از گوشه خانه شنيدم كه ميگفت:
اي آل پيغمبر صبر
كنيد كه فرزند زهراي بتول كشته شد و روح الامين با گريه و ناله و فغان نازل گرديد.
با صداي بلند
گريست و من هم گريه كردم و آن تاريخ را يادداشت نمودم روز عاشورا بود چون خبر به
مدينه رسيد معلوم شد در همان روز آن حضرت شهيد شده است .
اين خبر را به
كساني كه همراه آن حضرت بودند گفتم آنها گفتند: بخدا سوگند كه ما نيز صداي آن نوحهگر
را در جبهه شنيديم و ندانستيم كه چه كسي بود و به نظر ما حضرت خضر عليه السلام
بود.(14)
11- به سند معتبر
از هرثمه بن ابي مسلم روايت شده كه گفت: در خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام به جنگ
صفين رفتيم هنگام مراجعت در زمين كربلا فرود آمدند و نماز صبح را در آنجا خواندند.
پس مشتي از آن خاك را برداشته بوئيدند و فرمودند: خوشا بحال تو اي خاك گروهي از تو
محشور ميشوند كه بدون حساب وارد بهشت خواهند شد. هرثمه پس از مراجعت به خانه به
همسرش - كه از شيعيان علي عليه السلام بود- جريان را گفت.
زوجهاش گفت اي
مرد اميرالمؤمنين جز حق نميگويد. چون امام حسين به جانب عراق آمد هرثمه گويد من
در لشگر عبيدالله بن زياد بودم هنگامي كه زمين كربلا را ديدم به ياد سخنان علي
عليه السلام افتادم بر شتر خود سوار شدم و به نزد حسين عليه السلام آمده سلام كردم
و آنچه از پدرش در اين منزل شنيده بودم به عرض رسانيدم.
حضرت فرمودند:
آيا تو با مائي يا بر عليه ما ميباشي؟ گفتم: نه با توام و نه بر عليه تو.
دختراني چند در كوفه گذاشتهام كه از عبيدالله بن زياد بر آنها ميترسم. آن حضرت
فرمودند: برو به مكاني كه كشته شدن ما را نبيني و صداي – دادخواهي- ما را نشنوي
سوگند به خدائي كه جان حسين در دست اوست هر كس استغاثه ما را بشنود و ما را ياري
نكند خداوند او را با صورت در آتش جهنم ميافكند.
پينوشتها :
1- بحارالانوار،
44/301، ح10.
2- بحارالانوار،
44/242 تا 244 .
3- مهيج الاحزان/
65، معالي السبطين 1/175، اشك روان /210 .
4- بحارالانوار،
44/242، ح37، اشك روان، 217 .
5- بحارالانوار،
44 / 243، ح 38، اشك روان، 217 .
6- بحارالانوار،
44 / 243، ح 39 .
7- بحارالانوار،
44، 243، ح 40، اشك روان، 220 .
8- بحارالانوار،
44/ 244، ح42.
9- بحارالانوار،
44/244، ح41 .
10- بحارالانوار،
44 /244، ح43.
11- معالي
السبطين، 1/ 176 .
سايت تبيان
$
##سخن امام حسين
هنگام ورود به كربلا
سخن امام حسين
عليه السلام هنگام ورود به كربلا
متن سخن :
((ما كُنْتُ
لاَِبْدَاءَهُمْ بِالْقِتالِ(132) ...
اَللّهُمَّ
اَعُوذُبِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَالْبَلاءِ هاهُنا مَحَطُّ رحالِنا وهاهُنا وَاللّهِ
مَحَلُّ قُبُورِنا وَهاهُنا وَاللّهِ مَحْشَرُنا وَمَنْشَرُنا وَبِهذا وَعَدَنِى
جَدّى رَسُول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وَلا خِلافَ لِوَعْدِهِ))(133).
ترجمه و توضيح
لغات :
مَحَطّ: محل فرود
آمدن . رَحْل : اثاثيه مسافر. مَحْشَر: روز و محل مبعوث شدن . مَنْشَر: محل زنده
شدن در روز معاد.
ترجمه و توضيح :
قافله امام عليه
السلام و به موازات آن سپاهيان حر، به حركت خود ادامه دادند تا به ((نَيْنوا))
رسيدند و در اينجا با مردى مسلح كه سوار بر اسب تندرو بود مواجه گرديدند و او پيك
ابن زياد و حامل نامه اى از سوى وى به ((حر)) بود. متن نامه چنين است :((جَعْجِعْ
بِالْحسَيْنِ حينَ تَقْرَاءُ كِتابى وَلا تُنْزِلهُ اِلاّ بِالْعَراءِ عَلى
غَيْرِماءٍ وَغَيْرِ حِصْنٍ؛)) با رسيدن اين نامه بر حسين بن على فشار وارد بياور
و در بيابانى بى آب و علف و بى دژ و قلعه اى فرودش آر)).
((حر)) نيز متن
نامه را براى امام عليه السلام خواند و آن حضرت را در جريان ماءموريت خويش قرار
داد.
امام فرمود: پس
بگذار ما در بيابان نينوا و يا غاضريات يا شفيه فرود آييم .
حر گفت : من نمى
توانم با اين پيشنهاد شما موافقت كنم ؛ زيرا من ديگر در تصميم گيرى خود آزاد نيستم
چون همين نامه رسان ، جاسوس ابن زياد نيز مى باشد و جزئيات اقدامات مرا زير نظر
دارد.
در اين هنگام
((زهير بن قين )) به امام عليه السلام چنين پيشنهاد نمود كه براى ما جنگ كردن با
اين گروه كم ، آسانتر است از جنگ كردن با افراد زيادى كه در پشت سر آنهاست و به
خدا سوگند! طولى نخواهد كشيد كه لشكريان زيادى به پشتيبانى اينها برسد و آن وقت
ديگر ما تاب مقاومت در برابر آنان را نخواهيم داشت .
امام در پاسخ
پيشنهاد زهير چنين فرمود:((ما كُنْتُ لاَبْدَاءَهُمْ بِالْقِتالِ؛)) من هرگز شروع
كننده جنگ نخواهم بود)).
آنگاه امام عليه
السلام خطاب به حرّ فرمود: بهتر است يك قدر ديگر حركت كنيم و محل مناسبترى براى
اقامت خود برگزينيم . حرّ موافقت نمود و به حركت خود ادامه دادند تا به سرزمين
كربلا رسيدند دراينجا حرّ و يارانش به عنوان اينكه اين محل به فرات نزديك و محل
مناسبى است از پيشروى امام جلوگيرى نمودند.
وقتى حسين بن على
عليهما السلام تصميم گرفت در آن سرزمين فرود آيد، از نام آنجا سؤ ال كرد، پاسخ
دادند كه : اينجا را ((طف )) مى گويند.
امام پرسيد نام
ديگرى نيز دارد؟ عرضه داشتند:((كربلا)) هم ناميده مى شود.
امام با شنيدن
اسم ((كربلا)) گفت :((اَللهُمَّ اَعُوذُبِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَالْبَلاء؛)) خدايا!
از اندوه و بلا به تو پناه مى آورم )). سپس فرمود: ((اينجاست محل فرودآمدن ما و به
خدا سوگند! همين جاست محل قبرهاى ما و به خدا سوگنداز اينجاست كه در قيامت محشور و
منشور خواهيم گرديد و اين وعده اى است از جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و در
وعده او خلافى نيست )).
آنچه از اين
گفتار استفاده مى شود
در اين گفتار
حسين بن على عليهما السلام سه نكته جالب و مهم وجود دارد:
1 - همان گونه كه
بارها اشاره نموديم و در گفتار امام در موارد مختلف مكرر و با صراحت و گاهى با
تلويح و اشاره آمده است ، آن حضرت از جريان حادثه خونين كربلا مطلع و باخبر بود و
اين مورد نيز يكى از آنهاست كه به جزئيات اين حادثه و محل وقوع آن كه همان سرزمين
كربلاست با اتكا به اخبار رسول خدا صلى اللّه عليه و آله شاره مى كند.
2 - و اما نكته
دوم ، مساءله راه و روش و برنامه اى است كه حسين بن على عليهما السلام در مقام جنگ
از آن پيروى مى كند كه به قول زهير بن قين اقدام به جنگ در آن شرايط به نفع آنان و
در صورت تاءخير جريان دقيقا معكوس و هزيمتشان مسلم و حتمى است .
ولى امام در اين
شرايط خاص برنامه جنگى خويش را چنين اعلام مى كند كه :((من شروع به جنگ نخواهم
كرد)).
و اين همان
برنامه اى است كه اميرمؤ منان عليه السلام در جنگ جمل براى يارانش اعلان نمود
آنگاه كه در مقابل دشمن خون آشام قرار گرفت ، دشمنى كه دوبار دست به حمله زده و
بهترين مسلمانان و زبده ترين شيعيان على عليه السلام را در شهر بصره به قتل
رسانيده است :((لا تَبْدَاءُوا الْقَوْمَ بِالْقَتالِ ...؛)) شما شروع به جنگ
نكنيد با شمشير و نيزه به آنان حمله ننماييد و در خونريزى بر آنان سبقت نجوييد، با
ملاطفت و مهربانى و با زبان نرم و ملايم با آنان سخن بگوييد (تا به جنگ و ستيز
وادارشان نكنيد))(134).
3 - هدف پيشوايان
و ائمه هدى اصلاح افراد و جلوگيرى از انحراف و به قول حسين بن على عليهما السلام
((امر به معروف و نهى از منكر)) است و اين هدف هم با توسل به زور و از راه جنگ و
خونريزى امكان پذير نيست بلكه جنگ ، آخرين حربه اى است كه در صورت مسدود شدن تمام
راهها بايد به آن متوسل گرديد.
خلاصه ، پاسخ
امام در آن شرايط خاص به زهير بن قين دليل ديگرى است بر اين كه منظور آن حضرت از
اين حركت رسيدن به يك پيروزى ظاهرى جنگى نبود بلكه امام در تعقيب هدفى بود مافوق
آن و در ابعاد وسيعتر.
خطبه امام حسين
عليه السلام پس از ورود به كربلا
متن سخن :
((... اَمَّا
بَعْدُ فَقَدْ نَزَلَ بِنا مِنَ اْلا مْرِ ما قَدْ تَرَوْنَ وَانَّ الدُّنْيا قَدْ
تَغَيَّرَتْ وَتَنَكَّرَتْ وَاَدْبَرَ مَعْرُوفها وَلَمْ يَبْقَ مِنْها اِلاّ
صُبابَةٌ كَصُبابَةِ الا ناءِ وَخَسيسُ عَيْشٍ كَالْمَرْعى الْوَبيلِ اَلا
تَرَوْنَ اِلَى الْحَقِّ لا يُعْمَلُ بِهِ وَالَى الْباطِلِ لا يُتَناهى عَنْهُ
لِيَرْغبَ الْمُؤْمِن فِى لِقاءِا للّه فَاِنِّى لا اَرَى الْمَوْتَ اِلا سَعادَةً
وَالْحَياةَ مَعَ الظّالِمِينَ اِلا بَرَماً، النّاسُ عَبيدُ الدُّنْيا وَالدِّينُ
لَعِقٌ عَلى اَلْسِنَتِهِمْ يَحُوطُونَهُ مادَرَّتْ مَعايِشُهُمْ فَاِذا مُحِّصوا
بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّيّانُونَ))(135).
ترجمه و توضيح
لغات :
تَنَكُّر: قيافه
بدنشان دادن . اِدْبار: پشت كردن . صُبابَة : ته مانده آب در كاسه . خسيس عَيْشٍ:
زندگى پست ذلت بار. مَرْعَى الْوبيل : چراگاه سخت و سنگلاخ كه در آن كمتر علف سبز
شود. بَرَمْ (بر وزن فَرَس ): زجر و آزردگى . عَبيد (جمع عَبد): برده لَعْقَ (مصدر
است به معناى اسم مفعول ): چيزهاى شيرين مانند عسل كه با انگشت ليسيده شود.
يَحُوطُونهُ (از حاطَ، يَحُوطُهُ): چيزى را حفظ و حراست كردن و دفاع از آن نمودن .
دَرَّتْ مَعايِشَهُمْ: دَرّ: خوشى و كمال آسايش . مَعايِش (جمع معيشه ): آنچه
زندگى به آن وابسته است . مُحِّصُوا (از تَمْحيص ): در بوته آزمايش قرار دادن .
ترجمه و توضيح :
حسين بن على
عليهما السلام در دوّم محرم الحرام سال 61 هجرى وارد كربلا گرديد و پس از توقف
كوتاه در ميان ياران و فرزندان و افراد خاندان خويش قرار گرفت و اين خطبه را ايراد
نمود:
((اما بعد،
پيشامد ما همين است كه مى بينيد؛ جدا اوضاع زمان دگرگون گرديده ، زشتيها آشكار و
نيكيها و فضيلتها از محيط ما رخت بربسته است ، از فضائل انسانى باقى نمانده است
مگر اندكى مانند قطرات ته مانده ظرف آب . مردم در زندگى ننگين و ذلت بارى به سر مى
برند كه نه به حق ، عمل و نه از باطل روگردانى مى شود، شايسته است كه در چنين محيط
ننگين ، شخص با ايمان و بافضيلت ، فداكارى و جانبازى كند و به سوى فيض ديدار
پروردگارش بشتابد، من در چنين محيط ذلت بارى مرگ را جز سعادت و خوشبختى و زندگى با
اين ستمگران را چيزى جز رنج و نكبت نمى دانم)).
امام به سخنانش
چنين ادامه داد:((اين مردم برده هاى دنيا هستند و دين لقلقه زبانشان مى باشد،
حمايت و پشتيبانيشان از دين تا آنجاست كه زندگيشان در رفاه است و آنگاه كه در بوته
امتحان قرار گيرند، دينداران ، كم خواهند بود)).
آنچه از اين
گفتار امام استفاده مى شود
در اين خطبه حسين
بن على عليهما السلام كه اولين خطابه و سخنرانى آن حضرت در سرزمين كربلاست ، به دو
نكته حساس زير اشاره شده است :
1 - انگيزه قيام
:
به طورى كه در
فرازهاى گذشته از سخنان امام عليه السلام اشاره گرديد آن حضرت براى قيام خود چندين
علت و انگيزه مختلف بيان نموده است كه مخالفت با حكومت يزيد، تغيير و تحريف در
احكام و بالا خره موضوع امر به معروف و نهى از منكر، مجموع اين علل و انگيزه ها را
تشكيل مى دهد كه همه اين انگيزه ها نيز در اين گفتار آن حضرت ، خلاصه گرديده است .
آنجا كه اوضاع
متغير، زشتيها ظاهر و فضايل ، سركوب و فراموش شده است ذلت و خوارى بر زندگى مردم
سايه شوم خود را گسترده است ، نه به حق عمل مى شود و نه از باطل جلوگيرى ، بجاست
كه شخص مؤ من و متعهد در راه تغيير چنين وضعى به شهادت و لقاى حق راغب و شائق باشد
و شخص امام عاليترين و بارزترين مصداق چنين مؤ من با فضيلت است كه در اين شرايط،
مرگ را بجز سعادت و براى زندگى مفهومى جز زجر و شكنجه و مرگ تدريجى نمى داند.
2 - مساءله
آزمايش :
و اما نكته دوم ،
موضوع آزمايش و امتحان است كه بهترين راه شناخت حقايق و افكار شخصيتها و اصالت
انسانهاست ؛ چه افرادى كه خود را مؤ من نشان مى دهند و چه گروهايى كه براى خود
شعارهاى داغ و كوبنده انتخاب مى كنند و چه اشخاصى كه از قيافه حق پرستى و وجهه
مذهبى برخوردارند، ولى حقيقت اين گروه ها و اين چهره ها و اصالت اين افراد به دست
نمى آيد مگر از راه امتحان و آزمايش در شدايد و گرفتاريها، در جزر و مدها و در
ميدان جنگ و مبارزات ، آنجا كه منافع مادى و بلكه جانشان در خطر است .
اينك كه فرزند
فاطمه به سوى ((اللّه )) مى شتابد و قدم به سرزمين عشق و شهادت مى گذارد از افراد
زيادى كه تا آن روز دم از اسلام مى زدند و در ميان مسلمانان از وجهه خاص مذهبى
برخوردار بودند، خبرى نيست .
فرزند رسول اللّه
در راه اسلام و قرآن به خاطر امر به معروف در برابر دشمن ديرينه اسلام قرار گرفته
و آماده كشته شدن و به قربانى دادن خاندانش و به اسارت رفتن اهل و عيالش مى باشد
ولى اين گونه افراد قدم از قدم برنمى دارند و لب از لب نمى گشايند، نه از عبداللّه
بن عباس خبرى هست و نه از عبداللّه بن زبير و نه از عبداللّه بن عمر كه هر سه خود
را شخصيت برجسته مذهبى مى دانستند و به خاطر مذهبى بودن ، در ميان مردم از وجهه و
محبوبيت ويژه اى برخوردار بودند كه موضوع شهادت و اسارت در راه احياى اسلام و
آزادى مسلمين مطرح است مثل اينكه چنين افرادى در ميان مسلمانان وجود ندارند.
و اين شدايد و
حوادث است كه مردان بزرگ واقعى را از مسلمانان مصنوعى و كاذب كه در مواقع عادى
مسلمان تر و مذهبى تر از همه هستند مى شناساند و نقاب از چهره هايشان برمى دارد كه
:((َاِذا مُحِّصُوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّيّانُونَ))
نامه امام خطاب
به محمد حنفيّه
متن سخن :
((بسم اللّه
الرحمن الرحيم من الحسين بن على عليهما السلام الى محمد بن على عليهما السلام و من
قِبَله من بنى هاشم اَمَّا بَعْدُ، فَكَانَّ الدُّنْيا لَمْ تَكُنْ وَكَانَّ
الاخِرَةَ لَمْ تَزَلْ والسّلام ))(136)
ترجمه و توضيح :
ابن قولويه در
كامل الزيارات از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه حسين بن على عليهما السلام
پس از ورود به كربلا نامه اى خطاب به محمد حنفيه و افراد قبيله بنى هاشم كه با
امام عليه السلام همسفر نشده بودند نگاشت ، متن نامه چنين است :
((بسم اللّه
الرحمن الرحيم :)) از سوى حسين بن على به محمد بن على و افراد بنى هاشم كه نزد وى
مى باشند، اما بعد: گويا دنيايى وجود نداشته (و ما هم در اين جهان نبوده ايم )
همان گونه كه آخرت هميشگى است (و ما از بين نخواهيم رفت )).
اين سخن امام
بينش آن حضرت را مانند همه ائمه نسبت به دنيا و جهان آخرت نشان مى دهد كه درنظر او
ارزش دنيا و زندگى آن منهاى انجام وظيفه ، مساوى با هيچ است ؛ زيرا آنچه موقت و
زودگذر است و پايان پذير، نمى تواند بيش از اين ارزش داشته باشد و از ديد او همه
زندگى ، همه لذايذ آن با مقام و مال و منال آن ، با نبودن آنها بلكه با تلخيها و
ناكاميها و زجرها و شكنجه ها مساوى و يكسان است و اين دو تفاوتى در نظر وى نمى
تواند داشته باشد.
و اما جهان آخرت
در نظر حسين بن على عظمت بى حساب و نامحدودى دارد كه با هيچ مقياس و معيارى نمى
توان آن را سنجيد؛ زيرا هميشگى و جاودانى است ، زوال و فنايى ندارد، سعادت ، عيش و
لذتش دائمى و زوال ناپذير و از همه مهمتر ((و رضوان من اللّه اكبر)). و همين طور
زجر و عذاب و شكنجه اش پايان ناپذير است و با اين بينش است كه دست شستن از دنيا با
تمام لذايذ و راحتى ها و ثروت و مقامش و بى اعتنايى به زرق و برقش و پيوستن به
جهان آخرت ، بسيار سهل و ساده و طبيعى خواهد بود و تمام مصائب و آلام و زجرها و
... در ذائقه چنين انسانى نه تنها قابل تحمل بلكه شيرين و گوارا و لذتبخش مى باشد
و همان گونه كه حسين بن على عليهما السلام اين بينش را در اين گفتارش منعكس ساخته
است عملاً نيز نشان داده و از مرحله سخن و ذهنيت به مرحله عينيت رسانده و لباس عمل
بر آن پوشانده است .
امام در اين
گفتارش از طرفى حقيقت دنيا و جهان آخرت را در قالب يك عبارت ساده و كوتاه به
برادرش محمد حنفيه و ساير اقوام و عشيره اش بيان نموده و در آخرين روزهاى زندگيش
آنها را از موعظه و نصيحت و راهنمايى خويش برخوردار مى سازد و از طرف ديگر به همه
جهانيان و براى همه رهبران مذهبى كه هدايت و رهبرى جامعه را به عهده دارند، راهى
كه بايد برگزينند و بينشى را كه بايد داشته باشند، ترسيم مى نمايد.
امام حسين عليه
السلام در پاسخ نامه ابن زياد
متن سخن :
((لا اَفْلَحَ
قَومٌ اِشْتَروا مَرْضاتِ الْمخْلُوقِ بِسَخَطِ الْخالِقِ ...مالَهُ عِنْدِى
جَوابٌ لاَنَّهُ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَِلمة الْعَذابِ))(137)
ترجمه و توضيح :
((حرّ بن يزيد))
طى نامه اى ورود حسين بن على عليهما السلام را به ابن زياد اطلاع داد و او اين
نامه را به امام عليه السلام نوشت :
اما بعد من از
ورود شما به سرزمين كربلا مطلع گرديدم و اميرمؤ منان يزيد بن معاويه به من دستور
داده است كه سر به بالين راحت نگذارم و شكم از غذا سير ننمايم تا تو را به قتل
برسانم يا اينكه به فرمان من و به حكومت يزيد گردن بگذارى ، والسّلام .
امام عليه السلام
چون نامه ابن زياد را خواند، آن را بر زمين انداخت و چنين فرمود:((رستگار نباد
مردمى كه خشنودى خلق را بر غضب خدا مقدم داشتند)).
نامه رسان
درخواست پاسخ نامه را نمود، امام در جواب او اين جمله را فرمود:((مالَهُ عِنْدِى
جَوابٌ لاَنَّهُ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَة الْعَذابِ؛)) نامه ابن زياد در پيش ما
پاسخى ندارد، زيرا عذاب خدا بر وى ثابت گرديده است )).
يعنى او دشمنى و
مبارزه با خدا را براى خود اختيار نموده است .
چون نامه رسان
نزد ابن زياد برگشت و عكس العمل امام را در مورد نامه اش به اطلاع وى رسانيد، ابن
زياد شديدا خشمناك گرديد.
امّا پاسخ امام :
پاسخ امام عليه
السلام پيامى بود كه در روز عاشورا داد و چنين فرمود:((ان الدّعى ابن الدّعى قد
ركزنى بين اثنتين بين السّلّة والذلّة و هيهات منّا الذّلّة ياءبى اللّه لنا ذلك
ورَسُولُهُ ...))
سخنان امام حسين
با با عمر بن سعد
متن سخن :
((يَابْنَ سَعْدٍ
وَيْحَكَ اَتُقاتِلُنِى ؟ اَما تَتقى اللّه الَّذى اِلَيْهِ مَعادُكَ فَانَاابْنُ
مَنْع َلِمْتَ اَلا تَكُونُ مَعِى وَتَدَعُ هؤُلاءِ فَاِنَّهُ اَقْرَبُ اِلَى
اللّه تَعالى ...مالَكَ ذَبَّحَك اللّهُ عَلى فِراشِكَ عَاجِلاً وَلا غَفَرَ لَكَ
يَوْمَ حَشْرِكَ فَوَاللّه اِنِّى لاَرْجُو اَنْ لا تَاءْكُلَ مِنْ بُرِّالْعِراقِ
اِلاّ يَسيراً))(138).
ترجمه و توضيح :
بنا به نقل خطيب
خوارزمى ، حسين بن على عليهما السلام به وسيله يكى از يارانش به نام ((عمرو بن
قرظه انصارى )) به عمر بن سعد پيام فرستاد تا با همديگر ملاقات و گفتگو نمايند.
عمرسعد با اين پيشنهاد موافقت نمود و آن حضرت شبانه (139) با بيست تن از ياران
خويش به سوى خيمه اى كه در وسط دو لشكر برپا شده بود، حركت نمود و دستور داد
يارانش بجز برادرش ابوالفضل و فرزندش على اكبر وارد خيمه نشوند. عمرسعد هم به
يارانش كه تعداد آنها نيز بيست تن بود همين دستور را داد و تنها فرزندش حفص و
غلام مخصوصش به همراه او وارد خيمه شدند.
امام در اين مجلس
خطاب به عمرسعد چنين گفت :((فرزند سعد! آيا مى خواهى با من جنگ كنى در حالى كه مرا
مى شناسى و مى دانى پدر من چه كسى است و آيا از خدايى كه برگشت تو به سوى اوست نمى
ترسى ؟ آيا نمى خواهى با من باشى و دست از اينها (بنى اميه ) بردارى كه اين عمل به
خدا نزديكتر و مورد توجه اوست )).
عمرسعد در پاسخ
امام عرضه داشت مى ترسم در اين صورت خانه مرا در كوفه ويران كنند.
امام فرمود: من
به هزينه خودم براى تو خانه اى مى سازم .
عمرسعد گفت : مى
ترسم باغ و نخلستانم را مصادره كنند.
امام فرمود: من
در حجاز بهتر از اين باغها را كه در كوفه دارى به تو مى دهم .
عمر سعد گفت : زن
و فرزندم در كوفه است و مى ترسم آنها را به قتل برسانند.
امام عليه السلام
چون بهانه هاى او را ديد و از توبه و بازگشت وى ماءيوس گرديد در حالى كه اين جمله
را مى گفت ، از جاى خود برخاست :
((چرا اينقدر در
اطاعت شيطان پافشارى مى كنى ! خدايت هرچه زودتر در ميان رختخوابت بكشد و در روز
قيامت از گناهت درنگذرد، به خدا سوگند! اميدوارم كه از گندم عراق نصيبت نگردد مگر
به اندازه كم (يعنى عمرت كوتاه باد)).
عمرسعد نيز از
روى استهزاء گفت : جو عراق براى من بس است (140).
آنچه از اين سخن
امام استفاده مى شود
اين سخن امام
داراى دو نكته جالب و حساس است :
1 - به طورى كه
مى بينيم حتى با دشمن سرسخت و خون آشام خويش - يعنى عمرسعد - هم از روى خيرخواهى
سخن مى گويد و از رهگذر موعظه و نصيحت وارد مى گردد تا او را از پرتگاه سقوط و
بدبختى نجات بخشد و چون او به بهانه هاى واهى و مادى متمسك مى شود و از خانه و
نخلستان سخن مى گويد، امام عليه السلام باز هم پاسخ مساعد داده و وعده جبران اين
خسارتها را به او مى دهد.
2 - و اما نكته
دوم اينكه امام عليه السلام در اين سخنش آينده نافرجام عمرسعد را پيش بينى مى كند
آنجا كه پس از ماءيوس شدن از تاءثير پند و اندرزش در وى مى فرمايد:
((نه زندگى و عمر
زيادى نصيب تو خواهد گرديد و نه پُست و مقامى ))، كه در سخن آينده امام عليه
السلام با عمرسعد توضيح بيشترى در اين زمينه براى خواننده ارجمند خواهيم داشت ان
شاءاللّه .
$
##از مدینه
تا کربلا همراه با سیدالشهداء
از مدينه تا
کربلا همراه با سيدالشهداء (عليه السلام)
نويسنده:حجت
الاسلام محمد باقر روشندل
فلسفه قيام ابي
عبدالله الحسين ( عليه السلام ) را در سخنان آن حضرت در آغاز حرکت از مدينه وموضع
گيري هاي ايشان در برابر حوادثي که در منزلگاه هاي ميان راه روي داده است مي توان
يافت .
مدينه
زمان : نيمه دوم
ماه رجب سال 60 هجري
حاکم وقت مدينه (
وليد بن عتيقه ) پس از مرگ معاويه دستور يافت تا از امام حسين ( ع) براي يزيد بيعت
بگيرد . حضرت فرمود : (( ... يزيد فردي است شرابخوار وفاسق که به ناحق خون مي ريزد
واشاعه دهنده فساد است ودستش به خون افراد بيگناه آلوده گرديده وشخصيتي همچون من با
چنين مرد فاسدي بيعت نمي کند .))
وقتي مروان بن
حکم بيعت با يزيد را از حضرت در خواست کرد امام (ع) فرمود : اي دشمن خدا ! دور شو
، من از رسول خدا شنيدم که فرمود : (( خلافت بر فرزندان ابوسفيان حرام است اگر
معاويه را بر فراز منبر من ديديد او را بکشيد .)) وامت او چنين ديدند وعمل نکردند
واينک خداوند آنان را به يزيد فاسق گرفتار کرده است .
امام (ع) در شب
28 رجب سال 60 هجري همراه با بيشتر خاندان خويش وبعضي ياران ، پس از وداع باجدش
پيامبر (ص) از مدينه به طرف مکه حرکت کرد .
امام حسين هدف
خروج از مدينه را در وصيتنامه اش چنين بيان مي کند :
((... وجز اين
نيست که براي اصلاح در ميان امت جدم خارج شدم . مي خواهم امر به معروف ونهي از
منکر کرده وبه راه و روش جدم (رسول خدا) و پدرم علي (ع) رفتار نمايم .
مکه
زمان : از 3
شعبان تا 8 ذي الحجه 60 هجري
امام (ع) در سوم
شعبان به مکه رسيد ودر خانه عباس بن عبدالمطلب سکني گزيد .مردم مکه وزائران خانه
خدا که از اطراف آمده بودند به ديدار حضرت شرفياب مي شدند.
امام (ع) پس از
رسيدن دوازده هزار نامه از جانب کوفيان ، مسلم بي عقيل را در روز 15 رمضان به
عنوان نماينده خويش به سوي کوفه فرستاد.
امام (ع) طي نامه
هايي به مردم بصره وکوفه ، سزاوارترين مردم براي خلافت وامامت را اهل بيت(ع) معرفي
کردو...
حضرت با رسيدن
نامه مسلم بن عقيل مبني بر بيعت مردم کوفه با وي واز سوي ديگر براي حفظ حرمت خانه
خدا – که تصميم به قتل آن حضرت ، در آنجا گرفته بودند – حج را به عمره تبديل کرد
ودر هشتم ذي الحجه به رغم مخالفت بسياري از دوستان به سوي عراق روانه شد .
قسمتي از آخرين
سخنراني هاي حضرت در مکه :
ما اهل بيت به
رضاي خداراضي وخشنوديم ... هرکس مي خواهد در راه ما جانبازي کند وخون خويش را در
راه لقاي پروردگار نثار نمايد ، آماده حرکت با ما باشد .
صَفّاح
زمان : چهارشنبه
9 ذي الحجه 60 هجري
امام (ع) در پاسخ
به مخالفين حرکت به سوي عراق ، فرمود : ((رسول خدا را در خواب ديدم و به امر مهمي
ماموريت يافتم وبايد آن را تعقيب کنم ))
در اين منطقه
فرزدق شاعر با آن حضرت ملاقات کرد ودر جواب حضرت که از احوال مردم عراق جويا شده
بود ، گفت : دلهاي مردم با توست وليکن شمشيرشان با بني اميه است .
سخن امام حسين
(ع) خطاب به فرزدق در اين منزلگاه :
اگر پيش آمدها
طبق مراد باشد ، خدا را بر نعمتهايش شکر گوييم . اگر پيش آمدها طبق مراد نبود آنکس
که نيتش حق وتقوا بر دلش حکومت مي کند ، از مسير صحيح خارج نشود وضرر نخواهد کرد .
ذات عِرق
زمان : دوشنبه 14
ذي الحجه 60 هجري
در اين منزلگاه
بود که عبدالله بن جعفر ، همسر زينب (س) امان نامه اي را از استاندار مدينه
((عمروبن سعيد))که آن ايام در مکه به سر مي برد ، گرفت وبراي حضرت آورد که مضمون
آن چنين بود : من تو را از ايجاد تفرقه بر حذر داشته واز هلاک تو مي ترسم !! لذا
به سوي من برگرد تا در امان من بماني !
حضرت در جواب
چنين فرمود : کسي که به سوي خدا دعوت کند عمل نيک انجام دهد وبگويد از مسلمانام
هستم ، از خدا ورسولش جدا نمي شود ... اگر در نوشتن نامه ات خير مرا آرزو کرده اي
، خدا پاداش تو را بدهد.
عبدالله پسران
خويش (عون ومحمد ) را به خدمت در کنار حضرت وجهاد با دشمنان سفارش کرد وخود به سوي
مکه بازگشت .
قسمتي از نامه
امام به عمربن سعيد که در اين منزلگاه نوشت :
بهترين امان ،امان
خداوند است . از خداوند، ترس از او را در دنيا خواهانيم تا در قيامت به ماامان
بخشد .
حاجِر
زمان : سه شنبه
15 ذي الحجه 60 هجري
حضرت نامه اي را
براي تعدادي از مردم کوفه توسط ((قَيس بن مُسهِر)) فرستاد وچنين نوشت : « نامه
مسلم بن عقيل که حاکي از اجتماع شما در کمک وطلب حق ما بود به من رسيد خداوند به
خاطر نصرت وياريتان پاداش بزرگي نصيبتان کند ... هنگامي که فرستاده من قيس بر شما
وارد شد در کارتان محکم وکوشا باشيد ، من همين روزها به شما مي رسم . »
قيس را در ميان
راه دستگير کردند . او به ناچار نامه امام را پاره نمود تا از مضمون آن آگاه نشوند
سپس او را به قصر دارالاماره نزد عبيدالله بردند. از او خواستند نام افرادي که به
حسين (ع) نامه نوشته اند افشا کند ويا در برابر مردم به حسين (ع) و پدر وبرادرش
دشنام دهد. او بالاي قصر رفته وضمن تمجيد از علي (ع) وفرزندانش ومعرفي خويش ، ابن
زياد ويارانش رانفرين کرد وخبر از حرکت حضرت به سوي آنان داد واز مردم خواست دعوت
امام حسين (ع) را اجابت کنند . لذا عبيدالله دستور داد او را از بالاي قصر به
پايين انداختند وبدنش قطعه قطعه گرديد واين چنين به شهادت رسيد .
از سخنان امام
حسين (ع) در بين راه مکه تا کربلا:
« فَاِنّي لا
اَرَي المَوت اِلاّ سَعادَة وَلَا الحَياةَ مَع الظّالِمينَ اِلاّ بَرَماً »
من مرگ را جز
سعادت نمي بينم وزندگي با ستمگران را جز ننگ نمي دانم .
خُزَيمِيّه
زمان : جمعه 18
ذي الحجه 60 هجري
حضرت وهمراهان يک
روز ويک شب در اين منزلگاه توقف کردند ، عده اي پيوستن « زهير بن قين » به حسين
(ع) را در اين منزلگاه گفته اند .
امام حسين خطاب
به زينب کبري در اين منزلگاه مي فرمايد :
خواهرم ! آنچه
اراده مشيّت خدا بدان تعلق گرفته ، همان خواهد شد .
زَرُود
زمان : دوشنبه 21
ذي الحجه 60 هجري
زهير بن قين که
داراي عقيده عثماني بود ، در آن سال مراسم حج را بجاي آورده وبه کوفه باز مي گشت .
ناخوشايندترين چيز نزد او فرود آمدن در يک محل با حسين (ع) بود . هر دو در اين
منزلگاه به ناچار فرود آمدند . در حالي که زهير با همراهانش مشغول غذا خوردن بود ،
حضرت از طريق نماينده اي ،زهير را به خيمه اش دعوت کرد ، اما او تأملي کرد . همسرش
به او گفت : «سبحان الله پسر رسول خدا ترا مي خواند وتو اجابت نمي کني ! » زهير با
اکراه به سوي حضرت رفت . اما هنگام مراجعت از خيمه آن حضرت ، آثار خوشحالي از چهره
اش نمايان شد وبه همراهان گفت : « من به حسين ملحق خواهم شد ، هر کس ميل دارد در
ياري فرزند پيامبر شرکت کند ، با ما بيايد وهر کس با ما نيست با او وداع مي کنم »
لذا همسرش نيز او را رها نکرد وتا واقعه عاشوراوشهادت زهير ، همراه کاروان حسيني
بود.
امام حسين(ع) بعد
از شهادت زهير فرمود :
اي زهير ! خدا تو
را از لطف ورحمت خويش دور مدارد وقاتلان تو را همانند لعنت شدگان مسخ شده به
بوزينه وخوک لعنت نمايد .
ثَعلَبيّه
زمان : سه شنبه
22 ذي الحجه 60 هجري
حضرت شبانه وارد
اين منزلگاه شد وخبر شهادت مسلم بن عقيل وهانب بن عروه را به وي دادند
پس از آن حضرت
فرمودند : « اِنّا لِلّه وَ اِنّااِلَيهِ راجِعون ... » همه از خدائيم وبه سوي او
بازمي گرديم ، پس از اينها زندگي سودي ندارد . آنگاه اشک به صورتش جاري شد
وهمراهان نيز گريه کردند .
نوشته اند : امام
حسين (ع) با يارانش اتمام حجت کرد . امام گروهي که به طمع مال ومقام دنيا با امام
آمده بودند ، پس از اين خبر ، از حضرت جدا شدند .
سخن امام حسين (ع
) با مردي از اهل کوفه در اين منزلگاه :
به خدا سوگند که
اگر تو را در مدينه ملاقات مي کردم ، اثر جبرئيل را در خانه ما ، ونزول او براي
وحي به جدم را ، به تو نشان مي دادم . اي برادر ! عموم مردم دانش را از ما
برگرفتند ...
زُباله
زمان : چهارشنبه
23 ذي الحجه 60 هجري
حضرت (ع) در اين
منزلگاه چنين فرمودند : شيعيان کوفه ما را بي ياروياور گذاشته اند . هر کس از شما
بخواهد ، مي تواند بازگردد واز سوي ما حقي بر گردنش نيست .
امام حسين (ع) در
جواب مردي که از آيه «يَومَ نَدعوا کُلَّ اُناس ٍ بَأِمامِهِم» پرسيده بود، فرمود
:
پيشوايي مردم را
به راه راست دعوت کرد وگروهي اجابت کردند ، وپيشوايي مردم را به گمراهي دعوت کرد
وگروهي اجابت کردند . گروه اول در بهشت وگروه دوم در دوزخ خواهند بود .
بَطنُ العَقَبه
زمان : جمعه 25
ذي الحجه 60 هجري
از سخنان امام
حسين (ع) در اين منزلگاه :
بني اميه مرا رها
نکنند تا جان مرا بگيرند . هرگاه چنين کنند ، خدا بر آنان کساني مسلط خواهد کرد که
آنها را ذليل وخوار خواهد ساخت .
شَراف (و ذُو
حُسَم )
زمان : شنبه 26
ذي الحجه 60 هجري
حضرت در منزلگاه
شراف دستور دادند که آب فراوان برداشته وصبحگاهان حرکت کنند . درميان راه و هنگام
ظهر به لشکري برخوردند وامام (ع) با سرعت وقبل از دشمن در منزل « ذُو حَسَم »
مستقر شد. آنگاه امام (ع) فرمان داد تا لشکر دشمن ونيز اسبان آنان را سيراب کنند .
لشکر امام (ع)
ولشکر دشمن به فرماندهي حُر ، نماز ظهر.عصر را به امامت حضرت خواندند.
امام (ع) سپاه
حُر را چنين خطاب فرمود : «...ما اهل بيت سزاوارتر به ولايت وحکومت بر شما هستيم
از مدعياني که بر اساس عدالت رفتارنمي کنند و در حق شما ستم روا مي دارند . اي
مردم ! من به سوي شما نيامدم مگر آنکه دعوتم کرديد . پس اگر از آمدنم ناخوشنوديد ،
بازگردم .» تا حضرت (ع) خواست برگردد ، حُر مانع گشت . حضرت فرمود : « مادرت به
عزايت بنشيند ! چه مي خواهي ؟ حُر گفت : مأمورم که تو را به نزد عبيدالله بن زياد
ببرم . حال اگر نمي پذيري ، حداقل راهي را انتخاب کن که نه به کوفه باشد ونه به
مدينه .
از سخنان حضرت در
اين منزلگاه :مگر نمي بينيد که به حق عمل نمي شود و از باطل پرهيز نمي شود. در اين
حال سزاوار است که مؤمن ، لقاي پروردگار را طلب کند .
بَيَضه
زمان : يکشنبه 27
ذي الحجه 60 هجري
لشکر امام حسين
وحر که به موازات ونزديک همديگر حرکت مي کردند در اين محل فرود آمدند . حضرت در
اين منزلگاه لشکريان حر را مخاطب قرار داده ، چنين فرمود : « بني اميه به فرمان
شيطان از اطاعت خدا سرپيچي نموده وفساد کردند .حدود خدا را اجرا نکرده وبيت المال
را منحصر به خود ساختند. حرام خدا را حلال وحلال خدا را حرام کردند .... شما به من
نامه ها نوشتيد وگفتيد که با من بيعت کرده ايد ، حال اگر به بيعت خويش با من
پايبند بمانيد کار عاقلانه اي کرده ايد که من فرزند دخت پيامبر (ص) واسوه اي براي
شما هستم . اگر بيعتتان را بشکنيد ، سوگند به جانم ! که از شما هم بعيد نيست ،چرا
که با پدرم علي (ع) وبرادرم حسن وپسر عمويم مسلم پيمان شکني کرديد بدانيد اگر چنين
کنيد سعادت خودتان را از دست داده ايد .
از سخنان حضرت در
اين منزلگاه :
اي مردم ! رسول
خدا فرمود : هرکس سلطان ستمگر ، پيمان شکن ، حلال کننده حرامها ومخالف با سنت رسول
خدا را ببيند ودر برابر او برنخيزد ، جايگاهش با او در جهنم است .
عُذَيبُ
الهِجانات
زمان : دوشنبه 28
ذي الحجه 60 هجري
چند تن از اهل
کوفه با حضرت ملاقات کرده واوضاع شهر را چنين توصيف کردند : « به اشراف کوفه رشوه
هاي گزاف داده اند واينک يک دل ويک زبان با تو دشمني مي ورزند وساير مردم دلشان با
توست . امافردا شمشيرهايشان به روي تو کشيده مي شود . »
امام در اين باره
آيه اي را تلاوت فرمودند که :
از ميان مؤمنان
مرداني هستند بر سر پيمان خود با خدا ايستادگي کرده وبه عهد خويش وفا کردند وبه
شهادت رسيدند وبرخي در انتظار شهادت اند....
قصر بني مُقاتِل
زمان : چهارشنبه
اول محرم 61 الحرام هجري
گروهي از اهل
کوفه در اين منزلگاه خيمه زده بودند ، حضرت از آنها پرسيد : آيا به ياري من مي
آييد ؟ بعضي گفتند دل ما رضايت به مرگ نمي دهد وبعضي گفتند : ما زنان وفرزندان
زيادي داريم ، مال بسياري از مردم نزد ماست وخبر از سرنوشت اين جنگ نداريم ، لذا
از ياري تو معذوريم .
حضرت به جوانان
امر کرد که آب بردارند وشبانه حرکت کنند .
امام حسين (ع )
در اين منزل به عبيدالله جعفي جنين فرمود :
پس اگر ما را
ياري نمي کني خداي را بپرهيز واز اينکه جزو کساني باشي که با ما مي جنگند. سوگند
به خدا اگر کسي فرياد ما رابشنود وما را ياري نکند،او را به رو در آتش مي افکند .
نينوا ( و کربلا)
زمان : پنج شنبه
دوم محرم الحرام 61 هجري
نينوا جايي است
که حر دستور يافت حضرت را در بياباني بي آب وعلف وبي دژ وقلعه فرود آورد . امام (ع
) براي اقامت در محل مناسبتري ، به حرکت خود ادامه داد تا به سرزميني رسيد . اسم
آنجا را سوال فرمود ؛ تا نام کربلا را شنيد ، پس گريست وفرمود : پياده شويد، اينجا
محل ريختن خون ما ومحل قبور ماست ، وهمين جا قبور ما زيارت خواهد شد ، وجدم رسول
خدا چنين وعده داد .
عبيدالله بن
زيادنامه اي بدين مضمون براي حضرت نوشت : خبر ورود تو به کربلا رسيد . من از جانب
يزيد بن معاويه مأمورم سر بر بالين ننهم تا تو را بکشم ويا بحکم من وحکم يزيد بن
معاويه باز آيي ! والسلام . امام (ع) فرمود : اين نامه را جوابي نيست ! زيرا بر
عبيدالله عذاب الهي لازم وثابت است.
امام حسين (ع)
چون نامه ابن زياد را خواند ، فرمود :
لا اَفلَحَ قَومٌ
اشتَرَوا مَرضاتِ المَخلوُقِ بِسَخَطِ الخالِق رستگار نشوند آن گروهي که خشنودي
مردم را با غضب پروردگار خريدند . (خشنودي مردم را بر غضب خدا مقدم داشتند )
کربلا
زمان : جمعه سوم
محرم الحرام 61 هجري
عمر بن سعد با
لشکري چهار هزار نفره از اهل کوفه وارد کربلا شد .
سخن امام حسين
(ع) هنگام ورود به کربلا :
اَلنّاسُ عُبيدُ
الدُّنياوَالدّينُ لَعِقٌ عَلي اَلسِنَتِهِم يَحوُطُونَهُ ما.... مردم ،بندگان
دنيا هستند ودين آنها جز سخن زبانشان نيست . تا آنگاه کا زندگيشان بچرخد ، دنبال
دين مي روند . وهرگاه بناي امتحان وآزمايش پيش آيد ، دينداري بسيار اندک مي شود.
کربلا
زمان : شنبه
چهارم محرم الحرام 61 هجري
عبيدالله بن زياد
در مسجد مردم را چنين خطاب کرد:« اي مردم ! خاندان ابوسفيان را آزموديد وآنها را
چنان که مي خواستيد يافتيد !! ويزيد را مي شناسيد که داراي رفتار وروشي نيکوست که
به زير دستان احسان مي کند وبخششهاي او بجاست ! اکنون يزيد دستور داده تا بين شما
پولي را تقسيم نمايم وشما را به جنگ با دشمنش حسين بفرستم .»
شمر بن ذي الجوشن
با چهار هزار جنگجو
يزيد بن رکاب با
دو هزار جنگجو
حصين بن نمير با
چهار هزار جنگجو
مضاير بن رهيه با
سه هزار جنگجو
نصر بن حرشه با
دو هزار جنگجو براي جنگ با حسين (ع) اعلام آمادگي کرده وحرکت بسوي کربلا را آغاز
کردند .
امام (ع) در پاسخ
« قيس بن اشعث » که سفارش به بيعت با يزيد مي کرد ، فرمود :
نه ، به خدا
سوگند ، دست ذلت در دست آنان نمي گذارم ، مانند بردگان از صحنه جنگ با آنان فرار
نمي کنم .
کربلا
زمان : يکشنبه
پنجم محرم الحرام 61 هجري
نيروهاي پراکنده
در سطح شهر کوفه کم کم جمع شده وبه لشکر عمربن سعد مي پيوندند.
عبيدالله عده اي
را مأموريت داد تا در مسير به سوي کربلا بايستند واز حرکت کساني که به قصد ياري
امام حسين (ع) از کوفه خارج مي شوند ، جلوگيري کنند .
چون گروهي از
مردم مي دانستند جنگ با امام حسين (ع) در حکم جنگ با خدا و پيامبر است در اثناي
راه از لشکر دشمن جدا شده وفرار مي کردند .
از سخنان امام
حسين (ع) با لشکر دشمن :
هيهات ما به ذلت
تن نخواهيم داد . خدا ورسول او ومؤمنان هرگز براي ما ذلت را نپسنديدند ، دامنهاي
پاکي که ما را پروريده ، وسرهاي پر شور و مردان غيرتمند هرگز طاعت فرومايگان را
برکشته شدن مردانه ترجيح ندهند .
کربلا
زمان : دوشنبه
ششم محرم الحرام 61 هجري
عمر بن سعد نامه
اي را از عبيدالله دريافت مي دارد که مضمون آن چنين است : من از لشکر سواره و
پياده چيزي را از تو فرو گذار نکردم ، وتوجه داشته باش که مأموراني سپرده ام هرروز
وضعيت را به من گزارش کنند .
حبيب بن مظاهر از
حضرت اجازه مي گيرد تا نزد طايفه اي از بني اسد _ که در آن نزديکي ها زندگي مي
کردند _ رفته وآنان را به ياري فر خواند ، حضرت اجازه دادند . حبيب نزد آنها رفت
وگفت : « امروز از من فرمان بريد و به ياري حسين بشتابيد تا شرف دنيا وآخرت از آنِ
شما باشد » تعداد 90 نفر بپاخواستند وحرکت کردند ، اما در ميان راه با لشکر عمر بن
سعد برخورد کردند وچون تاب مقاومت نداشتند ، پراکنده شده وبرگشتند . حبيب به نزد
حضرت رسيد وجريان را تعريف نمود حسين (ع ) گفت :« لا حَولَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ
بِاللهِ »
نامه امام حسين
(ع) از کربلا به برادرش محمد بن حنفيّه وبني هاشم :
... مثل اينکه
دنيا اصلاً وجود نداشته ( اين گونه دنيا بي ارزش ونابود شدني است ) وآخرت هميشگي
ودائم بوده وهست.
کربلا
زمان : سه شنبه
هفتم محرم الحرام 61 هجري
تعداد نظامياني
که لباس وسلاح جنگي وحقوق از حکومت غاصب بني اميه گرفته وبه جنگ امام حسين (ع)
آمده بودند را ، بالغ بر 30 هزار جنگجو نوشته اند .
عمر بن سعد نامه
اي بدين مضمون از عبيدالله دريافت کرد که : سپاهيان خود بين امام حسين (ع) واصحابش
وآب فرات فاصله بينداز به طوري که حتي قطره اي آب به امام (ع) نرسد ، همان گونه که
از دادن آب به عثمان بن عفّان خودداري شد! عمر بن سعد 500 سوار را در کنار شريعه
فرات مستقر کرد . يکي از آنها فرياد زد يا حسين !.... به خدا سوگند که قطره اي از
اين آب را نخواهي آشاميد تا از عطش جان دهي ! حضرت فرمود : « خدايا ! او را از
تشنگي هلاک کن وهرگز او را مشمول رحمتت قرار مده » حميد بن مسلم مي گويد به چشم
خود ديدم که نفرين امام (ع) عملي گشت .
امام حسين (ع)
سپاه دشمن را اينچنين نفرين کرد :
با خدايا ! باران
آسمان را از اينان دريغ کن ، وبر ايشان تنگي وقحطي ( همچون سالهاي قحطي يوسف در
مصر ) پديد آور ، وآن غلام ثقي ( حجاج بن يوسف ) را بر ايشان بگمار تا جام زهر به
ايشان بچشاند زيرا آنها به ما دروغ گفتند وما را خوار ساختند وخداوند ( به توسط آن
غلام) انتقام من واصحاب واهل بيت وشيعيان مرا از اينان بگيرد .
کربلا
زمان : چهارشنبه
هشتم محرم الحرام 61 هجري
هر لحظه تب عطش
در خيمه ها افزون مي شد ، امام (ع) برادرش عباس را به همراه عداه اي شبانه حرکت
داد . آنها با يک برنامه حساب شده ، صفوف دشمن را شکسته ومشکها را پر از آب کردند
وبه خيمه ها برگشتند.
ملاقات امام (ع)
با عمر بن سعد :
حضرت فرمود :« اي
پسر سعد ! آيا با من مقاتله مي کني واز خدا هراسي نداري ؟ » ابن سعد گفت : « اگر
از اين گروه جدا شوم خانه ام را خراب واموالم را از من مي گيرند و من بر حال افراد
خانواده ام ار خشم ابن زياد بيمناکم » حضرت فرمود : « تو را چه مي شود ؟ خدا جان
تو را به زودي در بستر بگيرد وتو را در روز قيامت نيامرزد .... گمان مي کني که به
حکومت ري و گرگان خواهي رسيد ؟ به خدا چنين نيست وبه آرزويت نخواهي رسيد .»
سخن امام حسين
(ع) با يارانش :
اي بزرگ زادگان !
صبر پيشه کنيد که مرگ جر پلي نيست که شما را از سختي ورنج عبور داده و به بهشت
پهناور ونعمتهاي هميشگي آن مي رساند .
کربلا
زمان : پنج شنبه
نهم محرم الحرام 61 هجري
شمر خود را به
خيام امام (ع) رسانده ، ضمن صدا کردن حضرت عباس وديگر فرزندان ام البنين ، مي گويد
: « براي شما از عبيدالله امان نامه گرفتم » آنها متفقاً گفتند : « خدا تو را
وامان نامه تو را لعنت کند ، ما امان داشته باشيم و پسر دختر پيامبر امان نداشته
باشد ؟»
امام حسين (ع)
توسط حضرت عباس از دشمن يک شب را براي نماز ،رازونياز با خدا وتلاوت قرآن مهلت مي
گيرد .
حفر خندق در
اطراف خيام براي مقابله با شبيخون دشمن وقطع کردن راه ارتباطي دشمن با خيام از سه
طرف- که فقط از يک قسمت ارتباط برقرار باشد – وياران امام در آنجا مستقر بودند .
اين تدبير امام (ع) براي اصحاب بسيار سودمند بود ، گروهي از لشکر عمر بن سعد به
سپاه امام (ع) مي پيوندند.
سخن امام (ع)
خطاب به دشمن :
واي بر شما ! چه
زياني مي بريد اگر صداي مرا بشنويد ؟! من شما را به يک راه راست مي خوانم ، اما
شما از همه فرامين من سرباز مي زنيد ، چرا که شکمهاي شما از مال حرام پر شده وبر
دلهاي شما مهر شقاوت زده شده است .
کربلا
زمان : جمعه دهم
محرم الحرام 61 هجري
امام (ع) با
يارانش نماز صبح را به جماعت خواند وسپس با آنها چنين سخن گفت : « ... خدا به
شهادت من وشما فرمان داده است . بر شما باد که صبر وشکيبايي را پيشه خود سازيد .»
حضرت (ع) زهير بن
قيس را فرمانده راست سپاه ، وحبيب بن مظاهر را فرمانده چپ سپاه گمارد و پرچم را به
دست برادرش عباس سپرد .گرچه سپاه دشمن به خيمه ها نزديک مي شد ، ولي حضرت تيري
نينداخت چون مي فرمود : دوست ندارم که آغازگر جنگ با اين گروه باشم »
عمر بن سعد تير
را بر کمان نهاد ه وبه سوي ياران امام انداخت وگفت : گواه باشيد که اول کسي بودم
که به سوي لشکر حسين تير انداختم !
سپس سپاهيان عمر
بن سعد تير بر کمان نهاده واز هر طرف ياران حسين (ع) را نشانه رفتند . امام (ع)
فرمود : « ياران من ! بپاخيزيد وبه سوي مرگ (شهادت ) بشتابيد ، خدا شما رابيامرزد
»
در حمله اول بالغ
بر چهار تن شهيد شدند و سپس ياران باقي مانده هر کدام به نوبت به تنهايي به ميدان
رزم شتافته وبه شهادت مي رسيدند و بعد از آنها نوبت به خاندان بني هاشم رسيد وآنها
نيز شربت شهادت را نوشيدند .
امام حسين (ع) که
يکه وتنها مانده بود ، نگاهي به اجساد مطهر شهدا کرده وآنها را صدا مي کرد . حضرت
(ع) براي وداع آخرين به سوي خيام آمد ، آنگاه در حالي که شمشيرش را از غلاف بيرون
آورده بود در برابر دشمن قرار گرفت وجنگ نماياني کرد . دشمن از هر طرف وي را
محاصره نمود ،ناگاه تيري سه شعبه به قلب مبارکش اصابت کرد ودر حالي که يکصد وچند
نشانه تيرونيزه بر پيکرش بود ، نقش بر زمين گشت وروح مبارکش به ملکوت اعلي پيوست .
اما شيون زنان ،کودکان وحتي فرشتگان الهي بلند شد .
وسَيَعلَمُ
الَّذينَ ظَلَموا اَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ
منبع: از مدينه
تا کربلا ، همراه سيد الشهداء (عليه السلام)
سايت راسخون و
زائرين
$
##اشعار شب وروز
دوم محرم
اشعار شب وروز
دوم محرم
اللهمّ انّي
اعوذبك من الكرب والبلاء
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
دوم ماه محرّم
كربلاشد شورو ماتم
وارد كرببلاشد
كارواني همدم غم
بوي غربت،بوي
محنت برمشام آيد دمادم
رهبراين كاروان
است سرورو مولا حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
اسب آقا اندر
آنجا پايكوب اندر زمين است
گفت آقا نام
اينجا باغم و محنت قرين است
بار بگشائيد
كاينجا ايستگاهِ آخرين است
ميشود آخر در
اينجا بي كس وتنها حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
اي جوانان اندر
اينجا خيمه ها بر پا نمائيد
بار اندازيد
اينجا مسكن و ماوي نمائيد
بهر محنت اندر
اينجا خويش پا برجا نمائيد
چون كند آخر
دراينجا منزل و ماوي حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
خيمه ها كردند
برپا اندر آن دشت و بيابان
چون بفرمانِ
حسيني نوجوانان و جوانان
آخرين منزل شد
آنجا بهرِآن پاكيزه جانان
از ازل بوده است
اينجا منزلِ آقا حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان
ياحسين جانم حسين
جان
خيمه هاي هشت
روزه اندر آن صحراست برپا
آتش كين وعداوت
خيمه ها را كنده ازجا
خيمه گاهي بس
مجلّل جاي آن گشته مهيّا
باقري در كربلا
بين خيمه مولا حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان - ياحسين جانم حسين جان
ياحسين جانم حسين
جان - ياحسين جانم حسين جان
دوم ماه محرم
كربلاماتم سراشد
دوم ماه محرم
كربلاماتم سراشد
كارواني ازمدينه
واردكرببلاشد
گشته برپا شوروغوغا
درميانِ آلِ طاها
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
چونكه شدواردبدشت
كربلا فرزندزهرا
لشكراندوه وماتم
پرنمودآن دشت وصحرا
جمله دلها غمين
شد
پرزآه آتشين شد
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
سبط پيغمبربگفتا
نام اين صحراچه باشد
علت اين ترس
ووحشت اين همه غمهاچه باشد
كربلاگراين زمين
است
باغم ومحنت عجين
است
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
آدم موسي وعيسي
اندراينجاگريه كرده
نوح وابراهيم
ويحيي اندراينجا نوحه كرده
اين زمين باحزن
وماتم
ازازل گرديده
توام
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
خيمه
هابرپاكنيداي نوجوانان وجوانان
آخرين منزل بود
اينجا زبهر ماعزيزان
من كه برعالم
پناهم
باشداينجاقتلگاهم
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
خيمه هابرپاشده
امروزدرآن دشت وصحرا
ليك درشام غريبان
كنده شدازظلم اعدا
آتش اندرخيمه دين
زد عبيدالله بي دين
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
شعله ها ازخيمه
ها ودود آن بربام كيوان
كودكان پا برهنه
دشت پرخارمغيلان
باقري بنگرچه ها
شد
ظلم برآل عباشد
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
ياحسين ياثارالله
آمدي دركربلا
باخيل يارانت حسين جان
آمدي دركربلا
باخيل يارانت حسين جان
باتمام ياوران
وجان نثارانت حسين جان
عالمي درشوروشين
است
ذكرهستي ياحسين
است
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
آمدي بازينب
وكلثوم وهم عباس واكبر
آمدي با عون
وعبدالله وسجادوهم اصغر
كربلايت پربلاشد
قبله اهل ولاشد
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
آمدي اندرمناي
كربلاتواي حسين جان
تاكني درراه قرآن
جان فدا تواي حسين جان
حج تودركربلاشد
قتلگاه تومناشد
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
توفداگشتي ولي
اسلام ودين رازنده كردي
دين حق رادرجهان
جاويدوهم پاينده كردي
ازسروجانت گذشتي
خودتوثارالله
گشتي
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
باقري
ياليتنا كنّا معك گويدحسين جان
راه حق راه نبي
راه توراپويدحسين جان
توشهيدكربلايي
درره حق جان
فدايي
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
ياحسين جانم
فدايت
ياحسين جانم فديت
دوم ماه محرم چون
بدشت كربلا
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
جمله جن وملك
والنّاس ميگويدحسين
دوم ماه محرم چون
بدشت كربلا
شدحسين بن علي
بامحنت ورنج وبلا
بازنان وكودكان
وياوران جان نثار
درپي فرمان يزدان
جملگي قالوابلي
انتخاب حق ز بين
النّاس ميگويدحسين
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
خيمه هاشدبرسرِپا
اندآن دشت وديار
بهرياران حسيني
آن شهِ والا تبار
ليك بودي خيمه ها
نا امن از ظلم يزيد
چونكه باشدآل
سفيان كينه توزونابكار
شمر دون با
خنجرالماس ميگويدحسين
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
روزهفتم آب رابستندبرآل
رسول
آب هم آبي كه
باشدمهرِزهراي بتول
روز هشتم آب
شدكمياب اندرخيمه ها
روزتاسوعاهمه
ازتشنگي زاروملول
آب هم باناله
واحساس ميگويدحسين
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
روزعاشورا لبِ
خشكيده وقلب كباب
كودكان تشنه لب
دررزيرهُرم آفتاب
اصغربي شيرهم
اندركنارنهرآب
ميزند پرپربروي
دست مام خودرباب
هم لبان تشنه
عباس ميگويدحسين
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
عصرعاشوراحسين
اندرميان قتلگاه
گفت باآن شاميان
بي حياي روسياه
باچه جرمي
ميكشيدم اي گروه كينه جو
لا اقل آبي دهيدم
اي گروه دين تباه
باقري با ناله
واحساس ميگويدحسين
ياس ميگويدحسين
احساس ميگويدحسين
« كربلا آمد حسين
»
كربلا آمد حسين و
كعبه اي بنياد كرد
كربلاي پر بلا را
تا ابد آباد كرد
ديده جاه ظالمان
و حال مظلومان حسين
همتي كردو
عدالتخانه اي ايجاد كرد
كاخ استبداد وظلم
و جور را ويرانه كرد
خانه ويرانه دين
را زنو آباد كرد
كاروان سالار
مردان جهان تا پاي جان
ايستاد و كاروان
خويش را ارشاد كرد
خط بطلان بر
تواريخ جفا جويان كشيد
ثبت آزادي نمود و
نفي استبداد كرد
اكبر ناشاد را
درراه حق قربان نمود
زين فداكاري خداي
اكبرش را شاد كرد
نو عروس فتح را
دردامن اسلام ديد
قاسمش درحجله
پرخاك و خون داماد كرد
خواهرش نگذاشت
اين نهضت بماند ناتمام
با اسيري رفتن
خود شاه را امداد كرد
صفحه آخر زديوان
شهادت را بشام
برنوشتي پس چوپا
آن خطبه كو ايراد كرد
ماند پا برجا
مؤيد عاقبت نام حسين
گريزيد بي هميت
آنهمه بيداد كرد
« منخب المصائب
4/190 »
« وقف بر اولاد »
آن خداوندي كه
خلق اين زمين بنياد كرد
كربلا را با بلا
روز ازل ايجاد كرد
بود معمارش نبي
علي باني خدا
فاطمه بيعش نموده
وقف بر اولاد كرد
توليت را داد بر
فرزند دلبند ش حسين
اين حسين آباد غم
را خود حسين آباد كرد
بر خراجش آنكه از
يك صبح تا وقت زوال
يك جهان عبدي
خريد و از حجيم آزاد كرد
« علي صدرا »
جان و تن فرزند و
زن درراه جانان دادو گفت
بايد عاشق
اينچنين معشوق خود را ياد كرد
تا دم آخر زسوز
تشنگي فرياد كرد
خون به جاي اشك
شد جاري زچشم مصطفي
چون حسينش گفتگوي
آب با جلاد كرد
بر لب آب روان لب
تشنه شد آخر شهيد
تن به خاك افتاد
با سر دين حق امداد كرد
خواست تا ثابت
كند بر خلق خويشرا
برسر ني با
اسيران رفت و استشهاد كرد
شد شبي مهمان
خولي دتنورش جاي داد
ميزبان بر ميهمان
خدمت به استعداد كرد
يك شبي هم ميهمان
دردير تر ساشد ولي
ميزبان خويش را
بر دين حق ارشاد كرد
بر سر ني آن سر
ببريده تا شام خراب
اي بسا اشخاص را
در راه دين منقاد كرد
شام دربزم شراب و
در حضور خاص و عام
ظلم بي پايان به
آن سر ثاني شداد كرد
بر لب شه آشنا
چون گشت چوب خيزران
خون دل از ديده
جاري زينب ناشاد كرد
ظالم بي دين نه
تنها قلب زينب را شكست
بلكه آزرده دل
غمديده سجاد كرد
فانيازين گفتگو
بگذر كه نتوان بيش از اين
گوش برجور يزيد
شوم بد بنياد كرد
« آمد حسين در
كربلا »
آمد حسين در
كربلا تا پرچمي بر پا كند
زان پرچم فتح و
ظفر اسلام را احياء كند
آمد به دشت كربلا
فرزند زهرا با شتاب
بودي به گردش
پرزنان جمعي كثيرازشيخ و شاب
چون خواست دين جد
خود احيا كند زين انقلاب
زد خيمه دردشت
بلا تا درجهان غوغا كند
تا در زمين كربلا
شدرايت حق را مكان
بودي سپاهي بي
كران چون اختران آسمان
برگرد آن شمع
وجود پروانه آسا پرزنان
شه خواست تا رمزي
بزرگ از بهر شان افشا كند
فرمود با ياران
بود اين سرزمين ماواي ما
از اين زمين بر
آسمان طالع شودسيماي ما
اين جاودان ماوا
بود تا روز محشر جاي ما
جاويد باد آنكو
مرا ياري دراين صحرا كند
گردم شهيد اشقيا
اينجا من گلگون كفن
افتد زظلم مشركين
دست غلمدارم زتن
هم اصغرو هم
اكبرم با قاسم گل پيرهن
دشمن ز خون
پاكشان اين دشت را دريا كند
من آمدم در كربلا
تا جان كنم ايثار حق
تا ظلم را بنيان
كنم بنيان نهم ديوار حق
من آمدم با خون
خود رنگين كنم رخسارحق
دشمن ز قتلم خويش
را در ما سوي رسوا كند
چون كشته گردم
ميشود زينب اسير اشقيا
راسم بروي ني شود
تابان چو مهر اندر سما
مرداني از قتلم
شود با اهل عالم هم نوا
خصم دعا زين
ماجري خون بر دل زهرا كند
« نواي رزمندگان
/65 – مرداني »
اشعار شب دوم
محرم الحرام
روضه وروديه
گرد و خاکي ز دور
پيدا بود
کارواني ز نور
پيدا بود
کعبه هايي روان ز
سمت حجاز
همه ي روشني دنيا
بود
آسمان بر زمين
گذر مي کرد
يا که خورشيد،
روي شن ها بود
زير پايش به جاي
خاک کوير
بال هاي فرشته ها
وا بود
در ميان تمام
محمل ها
محملي بي رکاب
پيدا بود
گرد گردش عشيره
سادات
دست بر سينه هاي
شيدا بود
محملي روي دوش
جبرائيل
قبله اي که عجيب
گيرا بود
در يمين عون و
جعفر و صادق
در يسارش علي
ليلا بود
پشت سر شيرهاي
هاشمي و
پيش رو هم حسين
زهرا بود
ليک تنها کنار
پرده آن
جاي مردي بلند
بالا بود
محمل عمّه امام
زمان
که رکابش به نام
سقا بود
چون زمان نزول مي
آمد
گوييا مرتضي در
آن جا بود
چشم نامحرمان در
آن اطراف
کور مي شد اگر که
بينا بود
زهر چشمش هزار
کابوس است
حرف حرف نزول
ناموس است
وقت برپايي حرم
شده است
زانواني غيور خم
شده است
لرزه افتاده بر
تمامي دشت
وقت کوبيدن علم
شده است
چشمش از چادري
تبرک کرد
پشت سقا دوباره
خم شده است
بر زمين پا نهاد
خاتوني
آسمان خاک اين
قدم شده است
زير لب يا مجيب
مي خواند
که وجودش پر از
علم شده است
غرق دلشوره است و
مثل رباب
چشم هايش مدار غم
شده است
لحظه هاي غروب
نزديک است
کمي از هُرم روز
کم شده است
باز آرام با
برادر گفت :
دل من تنگ مادرم
شده است
چيست اينجا که
نيمه جانم کرد؟
از همين ابتدا
کمانم کرد؟
واي از اين
سرزمين بيا برگرديم
نخل ها را ببين
بيا برگرديم
همه جا تيغ و تير
و سر نيزه
همگي آتشين بيا
برگرديم
به علمدار تا نظر
نزدند
جان ام البنين
بيا برگرديم
اين تو و اين
کودکان که مي لرزند
اين همه لاله چين
بيا برگرديم
تا نخندند بر من
و اشکم
در غروب غمين بيا
برگرديم
تا نبيند نفس نفس
زدنم
غرق خون جبين بيا
برگرديم
تا نيفتي ميان آن
گودال
زخمي از پشت زين
بيا برگرديم
به گمانم بميرم
از اين حال
حرمله آمده زبانم
لال
$
##اشعار شب وروز
دوم محرم
وعده گاه داور
فرود آييد ياران
وعده گاه داور است اينجا
بهارستان سرخ
لاله هاي پرپر است اينجا
چه غم گر از منا
و وادي مشعر سفر کردي
خدا داند که بهتر
از منا و مشعر است اينجا
زيارتگاه کل
انبياء تا با من محشر
مزار قتلگاه
عاشقان بي سر است اينجا
فرود آييد اي
ياران در اين صحرا که مي بينم
ز بانگ العطش
غوغاي روز محشر است اينجا
فرات از چار جانب
موج زن اما خدا داند
جواب العطش شمشير
و تير و خنجر است اينجا
رباب از اشک و
خون دل دو چشم خويش دريا کن
که آب تير زهر
آلوده شير اصغر است اينجا
به گل باران چه
حاجت دشت و صحرا را که مي بينم
زمينش لاله گون
از خون سرخ اکبر است اينجا
مبادا نام آب
آريد اي طفلان معصومم
که سقّاي حرم خود
از شما تشنه تر است اينجا
عَلَم افتاده، من
تنها و اطرافم پر از دشمن
سر و دست علمدارم
جدا از پيکر است اينجا
برادر با تن
عريان به موج خون و مي بينم
که کعب نيزه عرض
تسليت بر خواهر است اينجا
سزد که دعوت کنم
در کربلا پيوسته «ميثم» را
که او را شور و
حال و اشک و سوز ديگر است اينجا
شاعر:حاج غلامرضا
سازگار (ميثم)
« زمين كربلا »
گرنام اين زمين
به يقين كربلا بود
اينجا نصيب ما
همه كرب وبلا بود
اينجا بود كه تيغ
بر آْ نبي كشد
وينجا بود كه
ماتم آل عبا بود
كارمخدوات من
اينجا تبه شود
پشت مبارزان
مناينجا دو تا شود
ريزند درمصيبت من
آب چشم خويش
هرمرغ و ماهيي كه
در اّ و هوا شود
« زندگاني امام
حسين ع /324»
بار بگشائيد
كينجا خون ما خواهند ريخت
آبروي ما بخاك
كربلا خواهند ريخت
كودكان جعفر طيار
را خواهند كشت
گرد بر رخسار آل
مصطفي خواهند ريخت
اين مكان از حيله
روباه بازي دمبدم
خون نور ديده شير
خدا خواهند ريخت
« زندگاني اما م
حسين ع / 322 »
آه از آن ساعت كه
بسط مصطفي
گشت وارد بر زمين
كربلا
پس به ياران كرد
رو سلطان دين
كاي هوا داران
مقام ماست اين
باز بگشائيد خوش
منزلگه است
تا به جنت زين
مكان اندك است
باز بگشائيد كه
اينجا از عذاب
ميشود لبها كبود
از قحط آب
با زبگشائيد
كاينجا از جفا
ام ليلا گردد از
اكبر جدا
باز بگشائيد
كاينجا بيدرنگ
برگلوي اصغرم آِد
خدنگ
اندر اينجا از
جفاي اشقيا
دست عباسم شود از
تن جدا
اندر اينجا من به
جسم چاك چاك
اوفتم از صدر زين
بر روي خاك
من تنها و دشمن
صد هزار
پيكرم مجروح و
زخم بي شمار
دردم آخر زراه
كين سنان
پهلويم بشكافد از
نوك سنان
شمربنشيند برروي
سينه ام
بشكند آئينه بي
كينه ام
اوزكين خنجر نهد
بر خنجرم
تشنه لب از تن
جدا سازد سرم
« مهمان فراوان »
كرببلا از سوي
دشت حجاز
بهر تو مهمان
فراوان رسيد
كرببلا نور دل
فاطمه
حسين مظلوم
شتابان رسيد
كرببلا بستر خود
باز كن
قافله شاه شهيدان
رسيد
كرببلا زينب
خونين جگر
بهر هواداري
طفلان رسيد
كرببلا اكبر رعنا
جوان
بهر خدا در ره
جانان رسيد
كرببلا قاسم نو
كدخدا
بياري سرور خوبا
ن رسيد
كرببلا ماه بني
هاشمي
بهر علمدار ي
طفلان رسيد
كرببلا اصغر
شيرين زبان
كودك ششماهه
نالان رسيد
شكري مظلوم بشورو
نوا
از غم سلطان
شهيدان رسيد
« ارمغان شكروي /
44 »
« دشت كربلا »
به دشت كربلا
سلطان خوبان
چو آمد با جميع
جان نثاران
بگفتا مقصد ما
اين مكان است
همين جا جايگاه
عاشقان است
همه بار سفر
اينجا گشائيد
در اين دشت بلا
منزل نمائيد
ز محمل ها همه
بيرون بيائيد
فرود آئيد و صوت
غم نوائيد
بهشت جاودان در
اين زمين است
زمين كربلا خلد
برين است
زمين كربلا
قربانگه ماست
فضايش بر سوي
الله عنبر آساست
به معراج حقيقي
پا نهاديم
بدرياي بلا يكسر
فتاديم
ابالفضل اي
علمدار برادر
بيا با اكبرم شبه
پيمبر
زمحملها زنان در
خيمه آريد
زديده اشك و خون
اينجا بباريد
بيا زينب مهياي
بلا شو
پس زانو نشين
اندر نوا شو
زمحمل زينبا ديگر
برون آِ
در اينجا مجلس
ماتم بياراي
بيا زينب مكان
دركربلا گير
از اين وادي غم و
رنج و بلاگير
يكي دريا زخون
گردد پديدار
كه موجش ميرود تا
عرش دادار
تواندر ساحلش
بنشين و بنگر
در اين در يا بر
احوال برادر
ببين خواهر چه
آيد بر سر من
ببيني پاره پاره
پيكر من
ببيني من بخون
گردم شناور
سرم بالاي ني
بيني تو خواهر
زكلك خامه ات
ساعي عزاريز
به هر ماتمسرا
شور غم انگيز
« زبده المصائب
2/53 »
« معراج زمين
كربلا»
حسين در سوي
معراج زمين كربلا
درآن صحرا براي
گفتگوي با خدا آمد
رسيده كاروان حق
نما در منزل مقصود
درآن دشت بلا
آنان همه خواهنده معبود
كليم نينوا اندر
زمين ني نوا آمد
حسين درسوي معراج
زمين كربلا آمد
در اين درياي خون
كشتي بقرب حق همي راند
بسوي رحمت باري
از آ‹ لشكر همي خواند
در اين معراجگه
نور دو چشم مصطفي آمد
حسين درسوي معراج
زمين كربلا آمد
چه معراجي بود
يارب كه بايد غرقه خون آمد
چرا بايد بخون
آغشته با زخم فزون آمد
به سربازان راه
حق بلا بي انتها آمد
حسين در سوي
معراج زمين كربلا آمد
ميان عاشق و
معشوق حجابات از ميان رفتي
دران معراج خون
بس گفتگو ها برزبان رفتي
ز بهر سالكان راه
حق جام بلا آمد
حسين درسوي معراج
زمين كربلا آمد
زمين كربلا فخريه
ها بر عرش حق دارد
بهشت جاودان استي
هر آنكس رودراو آرد
شه دين بقرب حق
سلا م از آشنا آمد
حسين درسوي معراج
زمين كربلا آمد
دراين نظم غم
افزايت نواكن ساعي نالان
بزن نقش عزا كن
خانه صبر همه ويران
بدشت كربلا سينه
زنان خير النساء آمد
حسين در سوي
معراج زمين كربلا آمد
« زبده المصائب
2/ 55 »
« ميدان عشق »
چون در زمين
ماريه شد جلوه گر سلطان عشق
فرمود بگشائيد
بار اينجا بود ميدان عشق
اين است آخر
منزلم شد مقصد دل حاصلم
من امر حق را
حاملم اينجا شوم قربان عشق
صد شكر طي كرديم
راه اين است ما را وعده گاه
من بنده و امر
امر شاه اينجا برم فرمان عشق
گفت آنامام ممتحن
كاي با وفا اصحاب من
اينجا بود ما را
وطن اينجا دهم جولان عشق
هان اي رفيقان
بلا من فاش گويم برملا
اينجاست ارض
كربلا بود برهان عشق
دراين زمين از
لطف حق بر ما سبق گيرم سبق
سرها گذارم درطبق
اند ره احسان عشق
عشق است پيك
دلبرم عشق است فوج لشگرم
عشق است ملك و
كشورم عشق آن من من آن عشق
ما عاشق حقيم و
بس ما را چه باك از ظلم كس
گرتير بارد زين
سپس اين جان و آن پيمان عشق
عشق است بر سر
تاج من هم تاج و هم منهاج من
هم ليلة المعراج
من معراج من ميدان عشق
عشق است و اين
افسانه نيست مال عيال و خانه نيست
اندر خوربيگانه
نيست جان داند و پيكان عشق
اي همرهان و هم
سفر اين دشت باشد پر خطر
نبود به جز كشتن
مفر من دانم و اعلان عشق
ماخاندان عصمتيم
ايجاد را ما علتيم
ني اهل مكر و
حيلتيم مائيم و پس خواهان عشق
امروز از من
بشنويد بيرون از اين صحرا رويد
گرناله ام را
بشنويد سوززيد در ميزان عشق
ايندشت ديگرگون
شود لشكر زحد افزون شود
از خون ما گلگون
شود تنها بخون غلطان عشق
اينجاست كز فرط
عطش طفلان تمامي كرده غش
گردد بدنها مرتعش
جان خواهد و عطشان عشق
ام المصائب اخت
شاه گفتا بشه با عجزو آه
زين دشت پركن
خيمه گاه گفتا سرم چوگان عشق
اي شهسوار ملك
دين اينجا دلم گشته غمين
من خائفم از اين
زمين ترسم من از هجران عشق
شه گفت اين كوي
مناست عهد ازل را وعده گاست
ايندشت دشت كربلا
ست اينجا شوم مهمان عشق
اي دخت خير
المرسلين اي زاده زهرا جبين
از چيست گرديدي
غمين بايد كني درمان عشق
دردوغمت بي
منتهاست اين دردرا صبرش دواست
وين خوف را
آخررجاست كن صبردربرهان عشق
اي خواهر غمخوار
من اي ياردر هر كارمن
اي محرم اسرار من
اينست و بس ديوان عشق
« منتخب المصائب
2/80 – شيخ»
ورود به کربلا
اينجا بهشت سرخ
بدنهاي بي سراست
اينجا نگارخانهي گلهاي
پرپر است
اينجا منا و مشعر
و بيت الحرام ماست
اينجا حريم قرب
شهيدان داور است
اينجاست قتلگاه
شهيدان راه حق
اينجا مزار قاسم
و عباس و اکبر است
اينجا به جاي
جامهي احرام ما به تن
زخم هزار نيزه و
شمشير و خنجر است
اينجا دو طفل
زينبم افتد به روي خاک
اينجا به روي
سينهي من قبر اصغر است
اينجا براي پيکر
صد چاک عاشقان
گرد و غبار کرب و
بلا مُشک و عنبر است
اينجا چو آفتاب
سرم بر فراز ني
بر کودکان در به
درم سايه گستر است
اينجا تنم به زير
سم اسب، توتيا
اينجا سرم به
دامن شمر ستمگر است
اينجا به جاي جاي
گلوي بريدهام
گلبوسههاي زينب و زهراي اطهر است
اينجا به ياد
العطش کودکان من
هر صبح و شام
ديدهي ميثم، ز خون تر است
قلبم حزين است
شد وارد کرببلا
حسينم، اي نور عينم
زينب گويد بهرت
به شور و شينم، اي نور عينم
تا که تو در اين
سر زمين نشستي، قلبم شکستي
رشته ي عمر
خواهرت گسستي، قلبم شکستي
از چه بيايد بوي
حزن و ماتم، مُردم از اين غم
وارد شده در قلب
من قمهاي عالم، مظلوم حسينم
سفره ي مهماني
چرا چنين است، قلبم حزين است
به جان مادر قلب
من غمين است، قلبم حزين است
$
##اشعار شب وروز
دوم محرم
اشعار شب وروز
دوم محرم
کاروان بهشتيان
آمد
کربلا ميهمان
نوازي کن
متبّرک شدي به
عطر حسين
برترين خاک؛
سرفرازي کن
**
کربلا دجله را
خبر کن زود
قافله با شتاب
آمده است
تکّه اي ابر
سايبان بفرست
شير خوار رُباب
آمده است
**
ياد تيغ و تُرنج
افتادي
به تو حق ميدهم
که حيراني
قدو بالاي ديدني
دارد
علي اکبر است مي
داني
**
بوي شهر مدينه را
حس کن
اين دو آئينه ي
سخا هستند
مثل من بُغض کرده
اي آري
يادگاران مجتبي
هستند
**
مثل پروانه گرد
اربابت
نوجوانان زينب
کبري
بهترين هديه شد
براي حسين
لب خندان زينب
کبري
**
ازفرات خودت بگو
قدري
ساقي اين خيام
عباس است
آب سرد و خنک به
او برسان
چون به قولي که
داده حسّاس است
**
کربلا زينب است
اين بانو
عزتّش را مگر نمي
بيني
هي نگو دشت از چه
ميلرزد
هيبتش را مگر نمي
بيني
**
داغدار قبيله
آمده است
اشک وخون دارد او
به ديده هنوز
کربلا زود سر به
زير انداز
سايه اش را کسي
نديده هنوز
وحيد قاسمي
ميرسدازاين
بييابان بوي هجران وجدائي
آمده با قلب خسته
كاروان كربلائي
درميان دشت وصحرا
لا له هاي باغ
زهرا
بي كس ومظلوم وتنها
يا حسين
سالارزينب(4)
ازازل داغ وجدائي
قسمت اين سرزمين است
پاسبان اهل خيمه
زاده ام البنين است
قلب زينب بي
قراره
خدا آن روزرا
نياره
ببيند داداش
نداره
اي امان ازروزآخر
ميرود همراه لشكر
روي ني راس برادر
يا حسين
سالارزينب(4)
ميرسدازاين
بييابان بوي هجران وجدائي
آمده با قلب خسته
كاروان كربلائي
درميان دشت وصحرا
لا له هاي باغ
زهرا
بي كس ومظلوم
وتنها
يا حسين
سالارزينب(4)
بوي غم بوي جدايي
بوي هجران مي رسد
کربلا آغوش خود واکن که مهمان مي رسد
ناقه ام در گل
نشسته چاره اي کن يا حسين
دير اگر آيي
کنارم بر لبم جان مي رسد
حاجي زهرا علم کن
خيمه هايت در منا
زين عطش آباد بوي
عيد قربان مي رسد
خاک سرخ اين
بيابان بوي مادر مي دهد
گوش کن آواي
محزون حسين جان مي رسد
گو فرات بي مروّت
اينقدر هوهو مکن
کودک ششماهه اي
با کام عطشان مي رسد
کمتر از ده روز
ديگر بي برادر مي شوم
روزگار عشق بازي
ها به پايان مي رسد
در همان لحظه که
ترکيب رخت پاشد زهم
از حرم زينب به
گيسوئي پريشان مي رسد
کمتر از ده روز
ديگر از فراز نيزه ها
درچهل منزل به
گوشم صوت قرآن ميرسد
قافله سالار زينب
گو شبي بر ساربان
وقت خاتم بخشي
دست سليمان مي رسد
واي از هنگامه
وصلي که يک نيزه سوار
روبرو با خواهري
پاره گريبان مي رسد
قاسم نعمتي
در اين ديار هواي
نفس کشيدن نيست
براي هيچ پري
فرصت پريدن نيست
خدا به داد دل
لاله هاي تو برسد
به ذهن اين همه
گل چين به غير چيدن نيست
هزار سرو روان در
پي ات روانه شدند
بلند قامتشان حيف
قد خميدن نيست!
در اين کوير خود
ساقي؛آب مي گردد
براي نو گل تو
وقت قد کشيدن نيست
لطيف تر ز گل ياس
کودکان توأند
که حقشان به دل
خارها دويدن نيست
به التماس بگويم
بيا که بر گرديم
دل لطيف مرا تاب
زخم ديدن نيست
محسن عرب خالقي
وقتي نسيم مي
وزد، اين بوي سيب چيست؟
اين سرزمين تيره
و گرم و غريب چيست؟
بي اختيار باز
دلم شور مي زند
با من بگو گواه
دل بي شکيب چيست؟
شايد رباب بشنود
آرام تر بگو
آن تيرهاي چله
نشين مهيب چيست؟
حالا که تيغ
خنجرشان برق مي زند
فهميده ام که
معني شيب الخضيب چيست
مادر مرا سپرده
به تو جان مادرم
آوارگي و يا که
اسارت نصيب چيست؟
حسن لطفي
کاروان سلاله هاي
خدا
کاروان امام
عاشورا
کاروان بهشتيان
زمين
کاروان فرشتگان
سما
يکي از نوکرانشان
جبراييل
يکي از چاکرانشان
حورا
گوشه اي از
صدايشان داوود
نفسي از دعايشان
عيسي
نوجوانانشان چو
اسماعيل
پيرمردانشان خليل
آسا
زاير اشکهايشان
باران
تشنه مشکهايشان
دريا
همه آيات سوره ي
مريم
همه چون کاف و ها
و يا والي
يوسفان عشيره ي
حيدر
مريمان قبيله ي
زهرا
کعبه ميبيند و
طواف ملک
چشم تا کار ميکند
اينجا
کشتگان حوادث
امروز
صاحبان شفاعت
فردا
تا به حالا نديده
هيچ کسي
اين همه آفتاب
يکجا
هر دلي با دلي
گره خورده است
همه مجنون صفت
همه ليلا
دارد اين کاروان
صحرايي
دختراني عفيفه و
نو پا
همه با احترام و
با عزت
همه در پرده هاي
حجب و حيا
پرده را از مقابل
محمل
باد حتي نمي برد
بالا
دور تا دورشان
بني هاشم
تحت فرمان حضرت
سقا
پاي عليا مخدره
زينب
روي زانوي اکبر
ليلا
از غروب مدينه مي
آيند
در زميني به نام
کرب وبلا
ميرسيدند و ياد
مي کردند
از سر و طشت و
حضرت يحيي
حق نگهدار اين
همه مجنون
حق نگهدار اين
همه ليلا
علي اکبر لطيفيان
کربلا يعني نواي
العطش
روي لب ها رد پاي
العطش
کربلا يعني سرا
پا سوختن
تشنه لب بين دو
دريا سوختن
کربلا يعني که
سقاي ادب
در کنار شط بيفتد
تشنه لب
کربلا يعني حضور
فاطمه
پيش سقا در کنار
علقمه
کربلا يعني تبسم
بر اجل
نزد قاسم مرگ
احلي من عسل
کربلا يعني علي
اصغر شدن
تشنه بردوش پدر
پرپر شدن
کربلا يعني فغان
و التهاب
خيره بر گهواره
چشمان رباب
کربلا يعني که
رزم حيدري
اکبر آسا غرق خون
جنگ آوري
کربلا يعني وداع
زينبين
پشت خيمه با گل
زهرا حسين
کربلا يعني حضور
گرگها
بر خيام يوسف آل
عبا
کربلايعني يتيمان
حسين
گريه در شام
غريبان حسين
کربلا يعني شرف
در يک کلام
بر حسين وکربلاي
او سلام
السلام اي کعبه
آمال ما
اي صفا و شور و
عشق و حال ما
خاک تو دارالولاي
اهل دل
مروه و سعي و
صفاي اهل دل
کربلا بوي خدايي
ميدهد
عطر ناب آشنايي
ميدهد
***عليرضا
فولادي***
خداوند ادب
شاهنشه مهر و وفا دارد
علمداري که ساقي
مي شود بر سوزش دل ها
لقب باب
الحوائج،غيرتي چون مرتضي دارد
خداي صبر زينب را
بگو دردانه ي زهرا
پدر حيدر، برادر
چون امام مجتبي دارد
در آن طوفان نمي
دانم چه آمد بر سرت بانو
فقط مي دانم اين
زنجيرها يک ناخدا دارد
خداي عشق مي
خواند به روي نيزه ها قرآن
و اين دشت بلا با
اين خدايان حرف ها دارد
گلوي خشک شاه
کودکان،لب تشنه مي گويد
منم شش ماهه
سالاري که نامم هم شفا دارد
خرابه مي شود
گلگون، صداي گريه مي آيد
رقيه دخت عاشورا
نواي نينوا دارد
جواد نعمتي
قافله اي از
آسمون حالا ازراه رسيده
قافله اي كه
سايشو حتي خورشيد نديده
يه كارواني از
باغ حيدر كرار
مطيع امر رهبرن
وخداي دادار
تو قلباشون پراز
شورجهادوايثار
واي – امون ازاين
غريبي 3
بانويي غرق
اضطرابه ودلشوره داره
با نگاه سمتِ
آسمون اشك غربت ميباره
دورو برش
روميگيرن چند تا دلاور
همه دارن تو
بازواشون قدرت حيدر
داره نظاره ميكنه
شافع محشر
واي ...
وقت غروبا آسمون
اينجا دلها ميگيره
كاشكي خدا تواين
زمين كسي تنها نميره
اونايي كه
عطرشونه بوي گل ياس
قدم گذاشتن توي
اين وادي احساس
گرم دلاشون به
قدِ حضرت عباس
واي ...
صداي قافله
اومد//صداي قافله ي دل
كاروون دريا
دلها//رسيده ديگه به ساحل
كاروني
آسموني//با يه كهكشون ستاره
با يه ماه
وخورشيدي كه//آسمون سراغ نداره
كارون لاله هاي
قبله ي قبيله ي ياس
لاله هايي مثل
قاسم مثل اكبر مثل عباس
ياحسين عزيز زهرا
خواهري دل
بيقراره خواهري دلشوره داره
چشماشوحتي يه
لحظه//ازداداش برنميداره
ميگه سايه ي
سرمن//بگو ما كجا رسيديم
جون به لب شدم
برادر//نگو كربلا رسيديم
قلبم وشكسته اين
خاك نفسام شده شمرده
توغريبونه شهيد
شي هنو خواهرت نمرده
يا حسين ...
بموني منم
ميمونم//تونياي منم نميرم
جون زينب يه دعا
كن//كه الان برات بميرم
بيا برگرد تا
رقيه//توي آغوشم توخوابه
بيا برگرد علي
اصغر//روي دامن ربابه
بيا تا فردا
نبينم كندن گوشواره اي رو
نخوا تا فردا
ببينم غارت گهواره اي رو
يا حسين...
يارب چه نواست از
كجا مي آيد ؟
كاين نغمه به گوش
آشنا مي آيد
يارب چه غبار
دلنشيني است كه باز
برلوح دل از
خاطره ها مي آيد
اين كيست كه از قصه ي پر غصه ي او
غمهاي دگر به
انتها مي آيد
اين كيست كه بر
پرده ي دل چنگ زند
كز شور غمش دل به
نوا مي آيد
اين كيست كه از
شتاب چرخ عمرش
گرد غم وطوفان
عزا مي آيد
اين كيست كه
ازشعار آزادي او
برگوش مجاهدان
ندا مي آيد
اين كيست كه هركس
شنود نامش را
باچشم تر و نوحه
سرا مي آيد
اين كيست كه هرجا
گذرد همچو بهار
بوي گل سرخ از
فضا مي آيد
اين كيست كه حج
خويش ناكرده تمام
لبيك به لب به
نينوا مي آيد
خون در دل عاشقان
حق ميجوشد
يا لاله عذار حق
نما مي آيد
از شهر نبي
مسافري سرگردان
با قافله اش به
كربلا مي آيد
اين عاشق سرگشته
حسين است حسين
كاينجا به مشيت
خدا مي آيد
اين ذبح عظيم است
كه از بيت خدا
با جمله عزيزان
به منا مي آيد
اكبر به شتاب از
پي ثارال
باقلب حسين پابه
پا مي آيد
قاسم كه درين سفر
بجاي حسن است
آيد به نظر كه
مجتبي مي آيد
عباس به پاس محمل
خواهر خويش
چون سايه ي زينب
زقفا مي آيد
گرجنگ وستيز است
خدايا درپيش
پس دختر زهرا به
كجا مي آيد
كس نيست حسانا كه
بپرسد زرباب
با اصغر شش ماهه
چرا مي آيد
گشته ماه
عزا//خيمه ها شد بپا
كاروان
حسين//آمده كربلا
خيل مستان وارد
ميخانه مي گردند
مست جام ساقي
وپيمانه مي گردند
اي حسين جانم
حسين جانم حسين جانم
زينب
خونجگر//گويد اي تاج سر
بوي هجران
رسد//زين بيابان دگر
مي شود زين جاروي
جان اخا بيرون
بوي خون مي آيد
ازاين دشت واين هامون
اي حسين ...
زينب اي
خواهرم//اي تو غم پرورم
ناله كم كنم كه
من//نازتو ميخرم
بايد اينجا
ارباًاربا اكبرم گردد
كشته با تير سه
شعبه اصغرم گردد
اي حسين ...
ساقي ميخانه ي
حق//غرق درشورونواشد
همرهش يك كاروان
گل//وارد كرببلا شد
ناله زد زينب//كي
برادرجان//زين بيايان
ازچه
روآيد//برمشام جان//بوي هجران
اي حسين جانم 2
يابن الزهرا
آمد ازغم اين
برادر//همره عباس و اكبر
مي كشد دست
نوازش//برسرغمديده خواهر
گويد اي
زينب//ازچه روامشب//دل غميني
درهمين
صحرا//حنجر من ر ا//پاره بيني
اي حسين ...
من كه اندر
شوروشينم//مرتضي رانورعينم
دشمنان آماده
باشيد//شاه لب تشنه حسينم
ارباً ارباً
با//يد ببينم من//اكبرم را
حرمله بنگر//همره
آوردم//اصغرم را
رسيده در کربلا
قافله از راه
يا مصباح الهدي
يا ثارالله
يا حسين 2 به
گردنم حرز تو بستم
يا حسين 2 سائل
اين قافله هستم
***
زينب دل خسته شد
کرب و بلايي
مي رسد از اين
زمين بوي جدايي
يا حسين 2 مرا
بخر براي زينب
يا حسين 2 زندگيم
فداي زينب
گويد او چون باده
خواران الست
هريک اندر وقت
خود گشتند مست
زانبيا و اوليا،
از خاص و عام
عهد هر يک شد به
عهد خود تمام
نوبت ساقي سرمستان
رسيد
آنکه بد پا تا به
سر مست ، آن رسيد
آنکه بد منظور
ساقي ، مست شد
وآنکه دل از دست
برد ، از دست شد
گرم شد بازار عشق
ذوفنون
بوالعجب عشقي
جنون اندر جنون
خيره شد تقوي و
زيبايي به هم
پنجه زد درد و
شکيبايي به هم
سوختن با ساختن
آمد قرين
گشت محنت با تحمل
، همنشين
زجر و سازش متحد
شد، درد و صبر
نور و ظلمت متفق
شد ، ماه و ابر
عيش و غم مدغم شد
و ترياق و زهر
مهر و کين توأم
شد و اشفاق و قهر
نار معشوق و نياز
عاشقي
جور عذرا و رضاي
وامقي
عشق، ملک قابليت
ديد صاف
نزهت از قافش
گرفته تا به قاف
از بساط آن ،
فضايش بيشتر
جاي دارد هر چه
آيد پيشتر
گفت اينک آمدم من
اي کيا
گفت از جان
آرزومندم ، بيا
گفت بنگر ،
برزدستم آستين
گفت منهم برزدم
دامان ، ببين
لاجرم زد خيمه
عشق بي قرين
در فضاي ملک آن
عشق آفرين
بي قريني با
قريني شد، همقران
لا مکاني را ،
مکان شد لا مکان
کرد بر وي باز ،
درهاي بلا
تا کشانيدش به
دشت کربلا
داد مستان شقاوت
را خبر
کاينک آمد آن
حريف دربدر
نک نماييد آيد
آنچ از دستتان
ميرود فرصت ،
بنازم شستتان
سرکشيد از چار
جانب فوج فوج
لشکر غم ، همچنان
کر بحر ، موج
يافت چون سرخيل
مخموران خبر
کز خمار باده آيد
دردسر
خواند يکسر
همرهان خويش را
خواست هم بيگانه
و هم خويش را
گفتشان اي مردم
دنيا طلب
اهل مصر و کوفه و
شام و حلب
مغزتان را شور
شهوت غالبست
نفستان ، جاه و
رياست طالبست
اي اسيران قضا در
اين سفر
غير تسليم و رضا
اين المفر؟
همره ما را هواي
خانه نيست
هر که جست از
سوختن پروانه نيست
نيست در اين راه
غير از تير و تيغ
گو ميا، هر کس ز
جان دارد دريغ
جاي پا بايد به
سر بشتافتن
نيست شرط راه ،
رو بر تافتن
$
##اشعار شب وروز
دوم محرم
اشعار شب وروز
دوم محرم
در بيابان بلا
کعبه غم پيدا شد
اولين منزل صحراي
قدم پيدا شد
زين سفر مقصد ما
کرببلا بوده و هست
کربلا قبله ارباب
کرم پيدا شد
اي به احرام دل
سوخته محرم شدگان
بارها را بگشائيد
حرم پيدا شد
گفت زينب چه
زميني است خدايا که از ان
لرزه بر اهل دل و
جان حرم پيدا شد
تا در اين دشت
نهاديم قدم دردل ما
رنج و اندوه بلا
از پي هم پيداشد
نه تنها جان خود
را هديه بر درگاه آوردم
الها هر چه دارم
من به قربانگاه آوردم
نه تنها يک
گلستان لاله دارم بهر پژمردن
کنارش يک نيستان
ناله جانکاه آوردم
حسينم من حسينم
آفتاب روز عاشورا
که در اين آسمان
هم اختر و هم ماه آوردم
بود حجاج را در
کعبه يک قربان وليکن من
خليل عشقم و
چندين ذبيح الله آوردم
پي تکميل عاشوراي
خونينم خداوندا
زاکبر تا به اصغر
جمله را همراه آوردم
بوي دود و آتش و
خون، کربلا
مقتل ليلي و
مجنون، کربلا
کفر، حقِ بيحجابِ
غائله
فکر و مکرِ
احتجاب قافله
بوي خون نعشهاي
بيسرم
در جنوني، تا
جنون ديگرم
اي تب گرم!
استخوانم را بسوز
اي غم زينب!
توانم را بسوز
کربلا مديون نام
زينب است
عاشق حيدر، غلام
زينب است
عصمتِ حق، در
مقام زينب است
تا قيامت، جام،
جام زينب است
هيچ آيا سر به
طوفان دادهاي!؟
دل به دست شاه
خوبان دادهاي!؟
تا قيامت،
جاوداني يا حسين
قبلهي هفت آسماني
يا حسين
در سجودت
بندگانند عاشقان
جاودانانِ جهانند
عاشقان
شاه شيرانِ شهادتخواه،
تو!
با دليرانِ عدالت
خواه، تو!
شمس را تعبير کن
با نور خود
جنگ را تفسير کن
با شور خود
روي برگير از من
و بر من بزن
انعطاف از چيست؟
چون آهن بزن
«مَشک» يعني
تشنگي در شط آب
«تشنه» يعني:
«آب»، بي طفل رباب
بنگر آنجا مستي
عباس را
با برادر هستي
عباس را
اي ابوفاضل به
نامت مست، ما
غيرت الله! با
وجودت «هست» ما
يا ابالفضل عاشق
و مست توام
تا قيامت جام در
دست توام
کيست آنکس آنکه
مرد ماست او
بر سرش دستار زرد
ماست او
اينچنينم در نماز
و در سجود
کافر ابروي مولاي
وجود
هرکه «مرگ آگاه»،
حيدروار تر
هرکه
«رستاخيزباور»، يارتر
مردمان جام تعلّق
ميزنيد؟
دم ز دشنام و
تملّق ميزنيد؟
اين چه عاشوراست
بي جنگ و جنون!؟
وين عزاداري بدور
از خاک و خون!؟
تا کجا مدّاح بزم
آراستيد!؟
دور، زان سردار
رزم آراستيد!؟
چند سال است
اينکه سالم ماندهايد!؟
بي جلال و بي
اَسالِم ماندهايد!؟
با «جلال آل
احمد» جام بود
مستي او تام و
حيدرفام بود
نارفيقان، باز،
بر سجادهاند
جاي دلبر، بر
عَدو سر دادهاند
هان، نماز شب چه
ميخواني؟ بشور!
«شبنماز»
آنجاست، در خون و سرور
اي زمانه! اي
زنانه! «مرد» کو!؟
مرد خانه! ناله
هاي درد، کو!؟
من کجا و خاک پاي
او کجا؟
در دل آلوده جاي
او کجا؟
مرگ!!! ...درياب
اين سوار خسته را!!!
اين اسير بر عدم
پيوسته را
فرود آييد ياران
وعده گاه داور است اينجا
بهارستان سرخ
لاله هاي پرپر است اينجا
چه غم گر از منا
و وادي مشعر سفر کردي
خدا داند که بهتر
از منا و مشعر است اينجا
فرود آييد اي
ياران در اين صحرا که مي بينم
ز بانگ العطش
غوغاي روز محشر است اينجا
فرات از چار جانب
موج زن اما خدا داند
جواب العطش شمشير
و تير و خنجر است اينجا
رباب از اشک و
خون دل دو چشم خويش دريا کن
که آب تير زهر
آلوده شير اصغر است اينجا
به گل باران چه
حاجت دشت و صحرا را که مي بينم
زمينش لاله گون
از خون سرخ اکبر است اينجا
مبادا نام آب
آريد اي طفلان معصومم
که سقّاي حرم خود
از شما تشنه تر است اينجا
عَلَم افتاده، من
تنها و اطرافم پر از دشمن
سر و دست علمدارم
جدا از پيکر است اينجا
برادر با تن
عريان به موج خون و مي بينم
که کعب نيزه عرض
تسليت بر خواهر است اينجا
سزد دعوت کنم در
کربلا پيوسته (ميثم) را
که او را شور و
حال و اشک و سوز ديگر است اينجا
سبکباران به سوي
کربلا بستند محمل ها
در آن واديّ پر
خوف و خطر کردند منزل ها
جوانان بني هاشم
به پا کردند محفل ها
چه محفل کز محبت
تار و پودش رشته ي دل ها
زدند آسان و ليکن
عاقبت افتاد مشکل ها
شترها زير بار
عشق با وجد و طرب واله
روان بودند در
خار مغيلان چون گل و لاله
زنان در محمل
عصمت روان از ديدگان ناله
بگرد بانوان نور
رسالت حاجب و هاله
فرو بردند سر خورشيد
و مه در برج و محمل ها
سپاه شاه مظلومان
بسوي کربلا عازم
سپهسالار اردو ؛
شمس دين ؛ ماه بني هاشم
سوار توسن اجلال
با وجه حسن قاسم
علي اکبر بذکر يا
قدير و قادر و قائم
که ما رفتيم سوي
دوست بشتابيد مايل ها
علي اصغر به خواب
ناز روي دامن مادر
نگاه مادر مظلومه
اش بر صورت اصغر
سکينه بنگرد بر
قدر و بالاي علي اکبر
رقيه بي خبر از
زجر راه و خشت زير سر
جوانان مي روند
با پاي خود بر سوي قاتل ها
نهنگ قلزم قهر
خدا عباس نام آور
غضنفر خسرو گردان
حشم فرمانده لشگر
علم افراشته
جولان دهد در ميمن و ميسر
ز سقايي برد ارث
البته از ساقي کوثر
الا يا ايها
الساقي ادر کاساً و ناول ها
مسلمانان کوفه
شاه را کردند مهماني
و ليکن کافران
دارند ننگ از اين مسلماني
نوشته نامه ها آن
فرقه ي بدتر ز نصراني
نمي دانم چه
بنوشتند خود نا گفته مي داني
هم آن هايي که مي
کردند قرآن را حمايل ها
رسيد اردو به دشت
کربلا شهر حسين آباد
حسين آباد بود آن
سرزمين از اول ايجاد
عزيز حضرت باري
در آن جا بارها بگشاد
براي نصرت دين
اهل عالم را ندا در داد
به جان و دل بلي
گفتند کوشيدند از دل ها
شه ملک امانت فيض
بخش مومن و کافر
نشسته بر سرير
معدلت با صولت حيدر
به پا نعلين شيث
، عمامه ختم رسل بر سر
عصاي موسوي در کف
، رداي احمدي در بر
همان که حب ّ و
بغضش امتحان حق و باطل ها
صبا عنبر فشان کن
گلستان شهادت را
که شاه دين دهد
خون از گلو نخل رسالت را
به پايان مي
رساند حضرتش کار شفاعت را
بزن " ساعي
" به چوگان عمل گوي سعادت را
که همچو شمع مي
سوزند و مي گريند ناقل ها
مرحوم چلويي
شيعيان ديگر هواي
نينوا دارد حسين (ع)
روي دل با کاروان
کربلا دارد حسين (ع)
از حريم کعبه ي
جدش به اشکي شست دست
مروه پشت سر نهاد
اما صفا دارد حسين
مي برد در کربلا
هفتاد و دو ذبح عظيم
بيش از اين ها
حرمت کوي منا دارد حسين
پيش رو راه ديار
نيستي کافيش نيست
اشک و آه عالمي
هم در قفا دارد حسين
بس که محمل ها
رود منزل به منزل با شتاب
کس نميداند
عروسي يا عزا دارد حسين
رخت و ديباج حرم
چون گل به تاراجش برند
تا بجايي که کفن
از بوريا دارد حسين
بردن اهل حرم
دستور بود و سرّ غيب
ورنه اين بيحرمتي
ها کي روا دارد حسين
سروران،پروانگان
شمع رخسارش ولي
چون سحر روشن که
سر از تن جدا دارد حسين
سر به تاج زين
نهاده راهپيماي عراق
مينمايد خود که
عهدي با خدا دارد حسين
او وفاي عهد را
با سر کند سودا ولي
خون به دل از
کوفيان بيوفا دارد حسين
دشمنانش بيامان
و دوستانش بيوفا
با کدامين سر کند
مشکل دو تا دارد حسين
سيرت آل علي با
سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما
يکي صورت نما دارد حسين
آب خود با دشمنان
تشنه قسمت ميکند
عزت و آزادگي بين
تا کجا دارد حسين
دشمنش هم آب ميبندد
به روي اهل بيت
داوري بين با چه
قومي بيحيا دارد حسين
بعد از اينش صحنهها
و پردهها اشک است و خون
دل تماشا کن چه
رنگين سينما دارد حسين
ساز عشق است و به
دل هر زخم پيکان زخمهاي
گوش کن عالم پر
از شور و نوا دارد حسين
دست آخر کز همه
بيگانه شد ديدم هنوز
با دم خنجر نگاهي
آشنا دارد حسين
شمر گويد گوش کردم
تا چه خواهد از خدا
جاي نفرين هم به
لب ديدم دعا دارد حسين
اشک خونين گو بيا
بنشين به چشم (شهريار)
کاندرين گوشه
عزايي بيريا دارد حسين
مسافـران بهشت
بلا، بلا اينجـاست
به کوي يار
رسيديم، کربلا اينجاست
اگر ز کعبه برون
آمديد، خوش باشيد
که کعبه دلِ
لاهوتي شما اينجـاست
مسير کعبه و کرب
و بلا به سعي گذشت
خوش آمديد عزيزان
من! صفا اينجاست
ز خـون خـويش
بپوشيـد حلّه احرام
که مرگ، کعبه وصل
است و حج ما اينجاست
برون شديد گر از
خانه خدا چه زيان
رها کنيد غم
خـانه را، خدا اينجاست
تن لطيف شمـا
قطعه قطعه روي زمين
سر بـريده مـن
نوک نيزهها اينجاست
علم به خاک و بدن
غرقه خون و مشک تهي
ز تن دو دست
علمدار من جدا اينجاست
بـه حلـق خشک
عـلياصغرم نگاه کنيد
نوشته با خط خون:
«حاجيان، منا اينجاست!»
سرم به نوک سنان
سايه بان اهل زمين
تنم بـه زير سم
اسب توتيا، اينجاست
بگير آبـرو از
خاک اين زمين «ميثم»
که خاک پاک
شهيدان نينوا اينجاست
شد کاروان لاله
ها کرببلايي
مي آيد از اين
سرزمين بوي جدايي
در دشت غمها//با
قلب پرتب
خيمه به پا
کرد//سالار زينب
مظلوم حسين جان 4
گرچه تمام سينه
ها غرق عذاب است
خون خدا دلواپس
حال رباب است
شش ماهه ي
او//سيراب آب است
بر دوش
عباس//آرام خواب است
مظلوم حسين جان 4
زينب رسيده کربلا
با قلب بي تاب
پا مي گذارد بر
زمين در بين اصحاب
واي از غروبي//که
بي حبيب است
در پيش چشمش//شيب
الخضيب است
مظلوم حسين جان 4
قافله ي محنت
كشيده
به ديار غربت
رسيده
مهموناي كوفه/ از
مدينه/اومدن با شور و نوا
كارواني از نور/
دست آخر/ پا گذاشتن به كربلا
قلب كوچيك غنچه
ها
با محن آشنا شده
خيمه هاي آل رسول
تو بيابون به پا
شده
تو راه كوفه راه
خوشيد از سر كينه سد شده
ميون درد و غم
اسيرِ لشگر ديو و دد شده
قافله ي...
دلاي پريشون
تپيده
مهموني تو صحرا
كي ديده
اينهمه كموندار/
صف كشيدن/بر سر راه شاه دين
مي سوزه تمومِ/
قلب زينب/ازغمِ خاك اين زمين
ديده ها پر ز
محنت و
سينه ها غرق
اضطراب
روي لبها و ان يكاد
بهر شش ماهه رباب
دلا چه زار و
بيقراره ديدها سوي علقمه است
سه تا سه شعبه در
بساط ميزِباني حرمله است
رسيده در کربلا
قافله از راه
يا مصباح الهدي
يا ثارالله
يا حسين 2 به
گردنم حرز تو بستم
يا حسين 2 سائل
اين قافله هستم
***
زينب دل خسته شد
کرب و بلايي
مي رسد از اين
زمين بوي جدايي
يا حسين 2 مرا
بخر براي زينب
يا حسين 2 زندگيم
فداي زينب
در بيابان بلا
کعبه غم پيدا شد
اولين منزل صحراي
قدم پيدا شد
زين سفر مقصد ما
کرببلا بوده و هست
کربلا قبله ارباب
کرم پيدا شد
اي به احرام دل
سوخته محرم شدگان
بارها را بگشائيد
حرم پيدا شد
گفت زينب چه
زميني است خدايا که از ان
لرزه بر اهل دل و
جان حرم پيدا شد
تا در اين دشت
نهاديم قدم دردل ما
رنج و اندوه بلا
از پي هم پيداشد
نه تنها جان خود
را هديه بر درگاه آوردم
الها هر چه دارم
من به قربانگاه آوردم
نه تنها يک
گلستان لاله دارم بهر پژمردن
کنارش يک نيستان
ناله جانکاه آوردم
حسينم من حسينم
آفتاب روز عاشورا
که در اين آسمان
هم اختر و هم ماه آوردم
بود حجاج را در
کعبه يک قربان وليکن من
خليل عشقم و
چندين ذبيح الله آوردم
پي تکميل عاشوراي
خونينم خداوندا
زاکبر تا به اصغر
جمله را همراه آوردم
اينجا، کرب و
بلاست، الله اکبر
اينجا، سرها جدا،
گردد ز پيکر
محمل مرانيد
قـرآن بخـوانيد
هيهات من الذله
الله اکبر
هيهات من الذله
الله اکبر
اينجا، هستي دهم،
در راه داور
صورت، گلگون کنم
از خون اصغر
سازم سر و جان
تقــديم جانـان
هيهات من الذله
الله اکبر
هيهات من الذله
الله اکبر
اينجا، افتد ز
تن، دست علمدار
صحرا، رنگين شود،
از خون انصار
اينجا دهم سر در
زيــر خنجر
هيهات من الذله
الله اکبر
هيهات من الذله
الله اکبر
اينجا وعدهگه
ديدار يار است
گودال قتلگاه،
چشم انتظار است
قتلم سعادت حجّم
شهادت
هيهات من الذله
الله اکبر
هيهات من الذله
الله اکبر
اينجا غلطد به
خون، با جسم بيتاب
سردار بيسر و
سقاي بيآب
با کام عطشان با
چشم گريان
هيهات من الذله
الله اکبر
هيهات من الذله
الله اکبر
کرب و بلا نظاره
کن، جامه صبر پاره کن
سينه پر از شراره
کن، خون به جگر، دوباره کن
واي حسين، واي
حسين، واي حسين، واي حسين
روح تو در بر
آمده، جان پيمبر آمده
جان پيمبر آمده،
حجّت داور آمده
واي حسين، واي
حسين، واي حسين، واي حسين
حيدر، حيدر، آمده
امير لشکر آمده
يا که به دست
کربلا، ساقي کوثر آمده
واي حسين، واي
حسين، واي حسين، واي حسين
رسد صداي زمزمه،
کجاست نهر علقمه
بوسه بزن به مقدم
ساقي آل فاطمه
واي حسين، واي
حسين، واي حسين، واي حسين
شيره جان، تهيه
کن، آب روان، تهيّه کن
کودک عاشق آمده،
تير و کمان تهيّه کن
واي حسين، واي
حسين، واي حسين، واي حسين
اي زمين کربلا،
بر همگان بزن، صلا
بگو بگو که آمده
شيرزن دشت بلا
واي حسين، واي
حسين، واي حسين، واي حسين
احمد ديگر آمده
يا که پيمبر آمده
بگو به نيزهدارها،
علياکبر آمده
واي حسين، واي
حسين، واي حسين، واي حسين
ناله ز سوز سينه
کن، فکر گل مدينه کن
به زير تازيانهها،
حمايت از سکينه کن
واي حسين، واي
حسين، واي حسين، واي حسين
ببين زنان خسته
را، طفل ز پا نشسته را
بجو به زير
خارها، طاير پرشکسته را
واي حسين، واي
حسين، واي حسين، واي حسين
هر دم به گوشم مي
رسد آواي زنگ قافله
ايــن قافله
تــــا کربلا ديگــر نـــدارد فاصله
از کعبه گِـــل
آمده، تـــا کعبه دل مي رود
اين کاروان غم
فزا، منزل به منزل مي رود
يک زن ميان
محملي، بر ناقه در تاب و تب است
عبـاس و اکبــر
دور او، ايـن زن خدا يا زينب است
هر دم به گوشم مي
رسد آواي زنگ قافله
ايــن قافله
تــــا کربلا ديگــر نـــدارد فاصله
لحظه به لحظه مي
شود درد و غمش در دل فزون
گويـد حسينش
زيــر لـب انّا اليه راجعون
نجمه نمي گيـــرد
نگــاه از روي ماه قاسمش
با اشک حسرت
ميزند شانه به موي قاسمش
هر دم به گوشم مي
رسد آواي زنگ قافله
ايــن قافله
تــــا کربلا ديگــر نـــدارد فاصله
در مهد آغوش
رباب، رفته علي اصغر به خواب
بوسد گلـــوي
نــاز او، امّــا دلــش در اضطراب
وقتي رقيه پــرده
محمل بـه بالا مي برد
دل مي برد از
قافله چون نام بابا مي برد
$
#روز3 محرم
بيادحضرت رقيه
##روضه حضرت رقیه
روضه حضرت رقيه
علیها السلام
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
به جغدي بلبلي
گفتا تو در ويرانه جا داري
من اندر بوستان
بر شاخه سرو آشيان دارم
بگردان روي از
اين ويران بيا با من سوي بستان
ببين چندين
هزاران سرو و کاج و ارغوان دارم
جوابش داد اي
بلبل تو را ارزاني آن گلشن
مرا اين بس که
ويرانه، مأوي و مکان دارم
اگر ويرانه بد
بودي چرا پس دختر زهرا
به ويران مي
نشستي که غمش آتش به جان دارم
اي بلبل! من هم
مثل تو چمن نشين بودم مي داني کي ويرانه نشين شدم؟
گذشتم از گل احمر
پس از مرگ علي اکبر
به دل، داغ غم
ناکامي آن نوجوان دارم
تو بر سر، شورش
شمشاد و ياس و ارغوان داري
من اندر لانه دل،
داغ عباس جوان دارم
اُف بر اين
روزگار! بچه هاي فاطمه(س) کجا و گوشه ويرانه کجا. چراغها را خاموش کردند. در اين
تاريکي به ياد يک خرابه نشين باشد. مجلس،خوب مجلسي است حال خوشي هم داريم. روز
اربعين هم است، نزديک زوال ظهر است. آي امام حسين(ع)! اين قدر دلمان مي خواست
امروز کربلا باشيم. آي امام حسين! اين قدر دلمان مي خواست امروز دور قبرت مثل
پروانه بچرخيم. آقايان اهل علم! فضلا! محترمين! رجال فضيلت! متدينين! مذهبي ها!
خود امام حسين(ع) هم راضي است که من امروز شما را به حرم اين سه ساله ببرم. خدا
نکند سرپرست شوي، به خدا سرپرستي خيلي زحمت دارد، مسووليت دارد. زينب(س) سرپرست
بچه ها بود. زينب (س) اين همه غمي که دارد بايد به همه کارها برسد. بي بي، تمام
زنها و بچه ها را خواب کرد. حالا آمد خودش بخوابد. کمتر من اين کلمه را با صراحت
گفته ام، اما روز اربعين است بگذاريد بگويم، آتش بزنم. آي زن و مرد! زينب(ع) آمد
روي خاکها بخوابد. تا آمد بخوابد يک وقت ديد گوشه خرابه در تاريکيها يک بچه بلند
شده، هي مي گويد: بابا! بابا! بابا! اي
خدا! چه کار کنم؟ با اين همه زحمت من اين زن و بچه را خواباندم، باز يکي يکي بيدار
مي شوند بلند شد آمد جلوببيند چه کسي است؟ ديد رقيه است. امروز براي امام حسين(ع) داد بزنيد. رقيه گفت:
من بابايم را مي خواهم، من پدرم را مي خواهم، الان بابايم اينجا بود.
دختر دُر دانه
منم//به کنج ويرانه منم//عمه چه آمد به سرم//چرا نيام پدرم//الله اکبر، الله اکبر
امروز مي خواهم
نوحه بخوانم، همه با من بخوانيد:
دختر دُر دانه
منم//به کنج ويرانه منم//عمه چه آمد به سرم//چرا نيام پدرم//الله اکبر، الله اکبر
يک وقت ديدند
غلامي آمد يک طبق هم در دستش است. يا الله! يا الله! اين بچه دويد جلو روپوش را از
روي طبق برداشت، ديد سر بريده حسين(ع) است.
عمه بيا گمشده
پيدا شده//کنج خرابه شب يلدا شده//پدر! فداي سر نورانيت//سنگ جفا که زد به پيشاني
ات//بس که دويدم عقب قافله//پاي من از ره شده پر آبله//
سر بابايش را به
سينه چسباند. صدا زد: بابا! چه کسي مرا يتيم کرد؟ يک وقت ديدند اين بچه ديگر ناله
نمي کند. وقتي زير بغل بچه را گرفتند ديدند رقيه جان داده است.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
رقيه امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
متن روضه شهادت
حضرت رقيه سلام الله عليها-حجت الاسلام سيد حسين مومني
السلام عليك يا
رقيه نازدانه امام حسين
تو خرابه بي بي
تب داشت، از روز عاشورا رقيه تب كرد،خدا رو شكر رقيه يا خواب بوده يابي هوش بوده
يا مريض بود،خدا رو شكر رقيه نيومد بالاي تل زينبيه،اگه يه دختر بياد بالاي تل و
ببينه، دور باباشو دوره كردند،بارك الله صداتو خرج كن،اصلاًنذار من روضه
بخونم،خوابيد تو خرابه،يه داغي به جگر رقيه نشسته مي دوني، از كجاست،مرحوم مقرم مي گه تب كردن رقيه از اين جا شروع شد،رقيه كجا
تب كرد،يه نامردي عرق خورده بود، سر حسين عليه السلام رو جلوش گذاشته بود،به خاطر
اينكه جيگر بچه هارو آتيش بزنه،با چوب هي به لب هاي حسين مي زد، رقيه ديد و تب
كرد،ديد دارن به لب هاي باباش مي زنن.نانجيب خواب بود،طاهر نامي مي گه نانجيب رو
پاي من خواب بود، يه وقت صداي گريه از تو خرابه بلند شد،از خواب نحسش
پريد،گفت:ببينيد تو خرابه چه خبره،خبر آوردند امير دختر سه ساله و صغير حسين ،ياد
بابا كرده،گفت:بابا مي خواد؟ بي حيا گفت:سرباباشوبراش ببريد،رقيه سر بابا رو
گرفت:همه ديدند لب هاشو رو لب هاي بابا گذاشت،هي گفت:بابا،بابا
يکي نو غنچه اي
از باغ زهرا
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
يکي نو غنچه اي
از باغ زهرا
بجست از خواب
نوشين بلبل آسا
به افغان از مژه
خوناب مى ريخت
نه خونابه ، كه
خون ناب مى ريخت
بگفت : اى عمه
بابايم كجا رفت ؟
بد اين دم دربرم
، ديگر چرا رفت ؟
مرا بگرفته بود
اين دم در آغوش
همى ماليد دستم
بر سر و گوش
بناگه گشت غايب
از بر من
ببين سوز دل و
چشم تر من
حجازى بانوان دل
شكسته
به گرداگرد آن
كودك نشسته
خرابه جايشان با
آن ستمها
بهانه ى طفلشان
سربار غمها
ز آه و ناله و از
بانگ و افغان
يزيد از خواب بر
پا شد، هراسان
بگفتا كاين فغان
و ناله از كيست
خروش و گريه و
فرياد از چيست ؟
بگفتش از نديمان
كاى ستمگر
بود اين ناله از
آل پيمبر
يكى كودك ز شاه
سر بريده
در اين ساعت پدر
خواب ديده
كنون خواهد پدر
از عمه خويش
و زين خواهش
جگرها را كند ريش
چو اين بشنيد آن
مردود يزدان
بگفتا چاره كار
است آسان
سر بابش بريد اين
دم به سويش
چو بيند سر بر
آيد آرزويش
همان طشت و همان
سر، قوم گمراه
بياوردند نزد
لشگر آه
يكى سر پوش بد بر
روى آن سر
نقاب آسا به روى
مهر انور
به پيش روى كودك
، سر نهادند
ز نو بر دل ، غم
ديگر نهادند
به ناموس خدا آن
كودك زار
بگفت : اى عمه دل
ريش افگار
چه باشد زير اين
منديل ، مستور
كه جز بابا ندارم
هيچ منظور
بگفتش دختر سلطان
والا
كه آن كس را كه
خواهى ، هست اينجا
چو اين بشنيد خود
برداشت سر پوش
چون جان بگرفت آن
سر را در آغوش
بگفت : اى سرور و
سالار اسلام
ز قتلت مر مرا
روز است چون شام
كناره سجاده ،
چشم به راه پدر بود
از كتاب سرور
المومنين نقل شده است : حضرت رقيه عليه السلام هر بار هنگام نماز، سجاده پدر را
پهن مى كرد، و آن حضرت بر روى آن نماز مى خواند. ظهر عاشورا نيز، طبق عادت ، سجاده
پدر را پهن كرد و به انتظار نشست . ولى پس از مدتى ، ناگهان ديد شمر وارد خيمه شد.
رقيه عليه السلام
به او گفت : آيا پدرم را نديدى ؟ شمر بعد از آنكه آن كودك را در كنار سجاده ، چشم
به راه پدر ديد، به غلام خود گفت : اين دختر را بزن . غلام به اين دستور عمل نكرد.
شمر خود پيش آمد و چنان سيلى به صورت آن نازدانه زد كه عرش خداوند به لرزه در آمد
نيز در كتاب
مفاتيح الغيب ابن جوزى آمده است كه ، صالح بن عبدالله مى گويد: موقعى كه خيمه ها
را آتش زدند و اهل بيت عليه السلام رو به فرار نهادند، دخترى كوچك به نظرم آمد كه
گوشه جامه اش آتش گرفته ، سراسيمه مى گريست و به اطراف مى دويد و اشك مى ريخت .
مرا به حالت او رحم آمد. به نزد او تاختم تا آتش جامه اش را فرو نشانم . همين كه
صداى سم اسب مرا شنيد اضطرابش بيشتر شد. گفتم : اى دختر، قصد آزارت ندارم . بناچار
با ترس ايستاد. از اسب پياده شدم و آتش جامه اش را خاموش نمودم و او را دلدارى
دادم . يكمرتبه فرمود: اى مرد، لبهايم از شدت عطش كبود شده ، يك جرعه آب به من بده
. از شنيدن اين كلام رقتى تمام به من دست داده ظرفى پر از آب به او دادم . آب را
گرفت و آهى كشيد و آهسته رو به راه نهاد. پرسيدم : عزم كجا دارى ؟ فرمود: خواهر
كوچكترى دارم كه از من تشنه تر است . گفتم مترس ، زمان منع آب گذشت ، شما بنوشيد
گفت : اى مرد سوالى دارم ، بابايم حسين عليه السلام تشنه بود، آيا آبش دادند يا نه
! گفتم : اى دختر نه والله ، تا دم آخر مى فرمود: (اسقونى شربه من الما) مى فرمود:
يك شربت آب به من بدهيد، ولى كسى او را آبش نداد بلكه جوابش را هم ندادند.
وقتى كه آن دختر
اين سخن را از من شنيد، آب را نياشاميد، بعضى از بزرگان مى گويند اسم او حضرت رقيه
خاتون عليه السلام بوده است .
اى خصم بدمنش ،
مزن تازيانه ام
من از كنار كشته
بابا نمى روم
من با على اكبر و
عباس آمده ام
از اين ديار،
بيكس و تنها نمى روم
تنها فتاده چنين
در بيان و بى كفن
من سوى شام همره
سرها نمى روم
سيلى مزن به
صورتم اى شمر بى حيا
من بى على اكبر و
ليلا نمى روم
قطره اى بودم كه
در بحر شهادت جا گرفتم
اين شهامت را من
از جانبازى بابا گرفتم
آن قدر از دورى
بابا فغان و ناله كردم
تا در آغوشم سر
ببريده بابا گرفتم
من يتيمم صورتم
از ضرب سيلى خويش ، آرى
لا جرم اين ارث
را از جده ام زهراگرفتم
مى كشم بار شفاعت
را به دوش خويش ، آرى
اين شجاعت را ز
بابا ظهر عاشورا گرفتم
كودكى دامان پاكش شعله آتش گرفت
گفت با مردى بكن
خاموش دامان مرا
دامنش خاموش چون
شد، گفت با مرد عرب
كن تو سيراب از
كرم اين كام عطشان مرا
آب داد او را ولى
گفتا نخواهم خورد آب
تشنه لب كشتند
اين مردم عزيزان مرا
خراب آباد ويرانه
هواي تازه اي دارد
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
خراب آباد ويرانه
هواي تازه اي دارد
نواي بلبل ويران
نشين آوازه اي دارد
ببين اي مرغ
قنطاره فضاي آشيانم را
قدو بام خراباتم
چه سقف و سازه اي دارد
ميان دخترت در
دفتر غم برگ زرين شد
کتاب عمر کوتاهم
عجب شيرازه اي دارد
لبت را بيشتر وا
کن اگر خون ريخت ان با من
دم گرم يتيمانه
شفاي تازه اي دارد
سحر با سر تو را
خواندم به وير ان يک سخن گويم
که بابا انتظار
طفل هم اندازه اي دا رد
من از لبخند اين
مردم به اشک عمه ميميرم
نديدي شهر
نامردان عجب دروازه اي دارد
درد دل حضرت رقيه
با با سر سيدالشهدا عليه السلام
امام حسين عليه
السلام دختر کوچکي داشت که چهار ساله بود . و شبي از خواب بيدار شد در حاليکه به
شدت مضطرب بود مي گفت پدرم کجاست من الان او را در خواب ديدم .
وقتي زنهاي اهل
بيت اين صحنه را ديدند به گريه افتادند و کودکان ديگه هم با گريه آنها شروع به
گريه کردند و صداي ضجه زنان و کودکان بلند شد .
در اين هنگام
يزيد (لعنت الله) از خواب بيدار گشت و گفت چه خبر شده است؟
مامورينش جستجو
کرده از قضيه باخبر شدند و به يزيد (لعنت الله عليه) جريان را اطلاع دادند يزيد
دستور داد سر پدرش را برايش ببرند و ...
سر مبارک حضرت
سيدالشهداء عليه السلام را براي حضرت رقيه
آوردند در حاليکه در تشتي قرار داشت و روي آن با پارچه اي پوشانده بود او پارچه را
از روي تشت برداشت و پرسيد اين سر کيست؟ به او گفتند : پدر توست .
اي پدر چه کسي
محاسنت را به خونت خضاب کرده ؟
اي پدر چه کسي رگ
گردنت را بريده؟
اي پدر چه کسي
مرا يتيم کرده در کودکيم؟
اي پدر چه اميدي
بعد تو به زندگي و بقاي من در اين دنياست؟
اي پدر چه کسي از
يتيم نگهداري مي کند تا بزرگ شود و سپس دهان مبارک را بر دهان شريف پدر گذاشت و
گريه شديدي نمود تا غش کرد. وقتي او را حرکت دادند روح از بدنش مفارقت کرده بود
وقتي اهل بيت اين صحنه را ديدند صدا به گريه بلند کردند و دوباره عزاداري نمودند و
هيچ کس از اهل دمشق از اين داستان مطلع نشد مگر گريست .
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
رقيه امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
منبع : کتب کامل
بهائي - کتاب الحاويه
عمه بيا عقده دل
واشده - عمه بيا گمشده پيدا شده
روز فراق عمه به
سر آمده - نخل اميد عمه به برآمده
طــــاير
اقبـــــال ز در آمده - باب من عمه ز سفر آمده
پشت سر باب شدم
ره سپر - پاى پياده ، من خونين جگـــر
تا بكشد دست
نوازش به سر - آمده دنبال من اينك ، به سر
عمه نيــــــارم
دل بابا به درد - اشك نريزم ، مكـــشم آه سرد
بيند اگر حال من
از روى زرد - خصم نگويم به من عمه چه كرد
گوشم اگر پاره شد
اى عمه جان - عمه ، به بابا ندهم من نشان
پرسد اگر عمه ز
معجر چه سان - گو بكنم درد دل خود بيان ؟
بس كه دويدم ز پى
قافله - پاى من عمه شده پر آبله
عمه ، به بابا
نكنم من گلــــه - كامدم اين ره همه بى
راحله
عمه زند طعنه
خرابه ، به طور - خيزد ازين سر بنگر موج نور
چشم بد از محفل
ما عمه دور - عمه خرابه شده بزم حضور
قطره اشك عمه چو
دريا شده - غنچه غم عمه شكوفا شده
بزم وصـــــال
عمه مهيا شده - وه كه چه تعبير ز رويا شده
عمه ، به بابا
شده ام ميزبان - آمده بابا بر من ميهــــــــــمان
نيست به كف تحفه
بجز نقد جان - تا بكنم پيشكش اش عمه جان
بود مـــــــــرا
عمه به دل آرزو - تا غم دل شرح دهم مو به مو
ريخته من عمه ،
شكسته سبو - باز نگــــــــــردد دگر آبم به جو
كرد تهى دل چو
غزال حرم - لب ز سخن بست غزل خوان غم
دست قضا نقش دگر
زد رقم - شام ، به شومى ، شد از آن متهم
جان خود او در ره
جانان بداد - خود به سويى سر سوى ديگر فتاد
آه كشيد عمه - چو
ديد - از نهاد - گنج خود او كنج خـــــــــرابه نهاد
اشعارحضرت رقيه
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ
لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
مرغ دلم خرابه
شام آرزو كند
تا با سه ساله
دختركى گفتگو كند
آن دخترى كه قبله
ارباب حاجت است
حاجت رواست هر كه
بدين قبله رو كند
تاريكى خرابه به
چشمان اشكبار
با راس باب شكوه
ز جور عدو كند
خونين چه ديد راس
پدر را رقيه خواست
با اشك خويش خون
زرخش شستشو كند
خوابيد در خرابه
كه تا كاخ ظلم را
با ناله يتيمى
خود زير و رو كند
زايرين ، من
پيروى از رادمردان كرده ام
پيروى از نهضت
شاه شهيدان كرده ام
باب من در كربلا
جان داد و دين را زنده كرد
من هم آخر جان
فداى امر قرآن كرده ام
من در درياى عصمت
دختر شاه شهيد
كاين چنين افتاده
، جا در كنج ويران كرده ام
گرچه خوردم
تازيانه از عدو در راه شام
در بقاى دين بحق
من عهد و پيمان كرده ام
دخترى هستم سه
ساله رنج بى حد ديده ام
كاخ ظلم و جور را
با خاك يكسان كرده ام
خورده ام سيلى ز
دشمن همچو زهرا مادرم
چون دفاع از حق
جدم شاه مردان كرده ام
رنجها بسيار ديدم
در ره شام خراب
دين حق ترويج با
رنج فراوان كرده ام
من گلى هستم ولى
اعداى دين خوارم نمود
آل سفيان را به
ناله خوار و ويران كرده ام
در زمين كربلا
گرچه خزان شد باغ دين
من به اشك ديده
عالم را گلستان كرده ام
مى دويدم بر سر
خار مغيلان نيمه شب
اين فداكارى براى
نور ايمان كرده ام
با پريشانى و با
درد و يتيمى تا ابد
قبر خود آباد و
قصر كفر ويران كرده ام
پايدارى كرده ام
در امر باب تاجدار
ظاهرا عالم
پريشان و حال گريان كرده ام
در نهادم بود
رمزى از شه لب تشنگان
واژگون تخت عدو
با راز پنهان كرده ام
روز محشر كن
شفاعت از من اى آرام جان
عمر خود بيهوده
صرف جرم و عصيان كرده ام
زائرين قبر من
اين شام عبرت خانه است
مدفنم آباد و قصر
دشمنم ويرانه است
دخترى بودم سه
ساله ، دستگير و بى پدر
مرغ بى بال و پرى
را اين قفس كاشانه است
بود سلطانى ستمگر
صاحب قدرت يزيد
فخر مى كرد او كه
مستم در كفن پيمانه است
داشت او كاخى
مجلل ، دستگاهى با شكوه
خود چه مردى كز
غرور سلطنت ديوانه است
داشتم من بسترى
از خاك و بالينى ز خشت
همچو مرغى كو بسا
محروم ز آب و دانه است
تكيه مى زد او به
تخت سلطنت با كبر و و جد
اين تكبر ظالمان
را عادت روزانه است
من به ديوار
خرابه مى نهادم روى خود
زين سبب شد رو
سفيدم ، شهرتم شاهانه است
بر تن رنجور من
شد كهنه پيراهن كفن
پر شكسته بلبلى
را اين خرابه لانه است
محو شد آثار او،
تابنده شد آثار من
ذلت او عزت من هر
دو جاويدانه است
(كهنمويى ) چشم
عبرت باز كن ، بيدار شو
هر كه از اسرار
حق آگه نشد بيگانه است
كودكى را كه پدر
در سفر است
روز و شب ديده
حسرت به در است
تا زمانى كه بود
چشم به راه
دلش آزرده بود
خواه نخواه
هر صدايى كه ز در
مى آيد
به گمانش كه پدر
مى آيد
باز چون ديده ز
در برگير
گريد و دامن مادر
گيرد
همه كوشند ز
بيگانه و خويش
بهر دلجوى او بيش
از پيش
آن يكى خندد و
بوسد رويش
آن دگر شانه زند
بر مويش
مادرش شهد كند در
كامش
گاه با وعده كند
آرامش
گاه گويد پدرت در
راه است
غم مخور، عمر سفر
كوتاه است
مى برندش گهى از
خانه به در
تا شود منصرف از
فكر پدر
نگذارند دمى تنهايش
سر نپيچند ز
خواهشهايش
تا كه دوران سفر
طى گردد
رفع افسردگى از
وى گردد
پدرش آيد و گيرد
به برش
بكشد دست محبت به
سرش
دلش از وصل پدر
شاد شود
جانش از قيد غم
آزاد شود
ليك افسوس به
ويرانه شام
كار اين سان
نپذيرفت انجام
$
##شهادت حضرت رقیه
شهادت حضرت رقيه
(س)
بنا بر ذکر برخي
کتب تاريخي روز پنجم صفر، روز شهادت حضرت رقيه(عليه السلام) دختر سه يا چهار ساله
امام حسين(عليه السلام) است.
در برخي کتب
تاريخي آمده است: يزيد، اهل بيت را در محلى خرابهگونه جاى داد در حالى که زنان
خاندان نبوت و اهل بيت طهارت، جريان شهادت حسين(عليهالسلام) و اهل بيت و يارانش
را از کودکان مخفى نگاهداشته و مىگفتند پدرانشان به مسافرت رفتهاند، و اين جريان
ادامه داشت تا اين که يزيد اهل بيت را در سراى خويش جاى داد.(1)
امام
حسين(عليهالسلام) دخترى خردسال داشت که چهار سال از عمر مبارکش مىگذشت،(2) شبى
از خواب پريد در حالى که سخت پريشان به نظر مىرسيد و جوياى پدر شد! و پرسيد: پدرم
کجاست که من هم اکنون او را ديدم؟!(3)
بانوان حرم چون
اين سخن را از او شنيدند، گريستند و کودکان ديگر نيز ناله و زارى سر دادند.
چون صداى شيوه و
گريه آنان بلند شد، يزيد از خواب بيدار شد و پرسيد: اين گريه و زارى از کجاست؟
پس از جستجو،
يزيد را از جريان باخبر کردند، يزيد گفت: سر پدرش را نزد او ببريد!
آن سر مقدس را در
زير سرپوشى قرار داده در مقابل او نهادند.
کودک پرسيد: اين
چيست؟
گفتند: سر پدرت
حسين(عليه السلام) است.
دختر امام حسين(عليهالسلام)
سرپوش را برداشت و چون چشمش به سر مبارک پدر افتاد نالهاى از دل کشيد و بيتاب شد
و گفت: اى پدر! چه کسى تو را به خونت زنگين کرد؟!
چه کسى رگهاى تو
را بريد؟! اى پدر! چه کسى مرا در کودکى يتيم کرد؟! اى پدر! بعد از تو به چه کسى دل
ببندم؟! چه کسى يتيم تو را بزرگ خواهد کرد؟! اى پدر! انيس اين زنان و اسيران
کيست؟! اى کاش من فدايت شده بودم! اى کاش من نابينا شده بودم! اى کاش من در خاک
آرميده بودم و محاسن به خون خضاب شده تو را نمىديدم!
آنگاه لب کوچک
خود را بر لبهاى پدر نهاد و گريه شديدى کرد و از هوش رفت! هر چه تلاش کردند، به
هوش نيامد، و اين عزيز حسين(عليهالسلام) در شام به شهادت رسيد.(4)
پژوهشي در
ديدگاههاي تاريخي در مورد حضرت رقيه(عليهاالسلام)
اصل وجود دختري
سه، چهار ساله براي امام حسين(عليه السلام) در منابع شيعي ذکر شده است. در کتاب
کامل بهائي نوشته علاء الدين طبري(قرن ششم هجري) قصه دختري چهار ساله که در ماجراي
اسارت در خرابه شام در کنار سر بريده پدر به شهادت رسيده، آمده است(5) اما در مورد
نام او، آيا رقيه بوده يا فاطمه صغري و ... اختلاف است.
نيامدن نام حضرت
رقيه(عليهاالسلام)، در برخي کتابهاي تاريخي، هرگز دليل بر نبودن چنين شخصيتي در
تاريخ نيست. افزون بر آن، مهمترين دليلِ فراموشي يا کم رنگ شدن حضور اين شخصيت،
زمان زندگي کوتاه ايشان است که سبب شده حرف کمتري از ايشان در تاريخ به چشم بخورد.
در مورد حضرت علي اصغر(عليهالسلام) نيز به جرات ميتوان گفت: اگر شهادت او در
بحبوحه نبرد و وجود شاهدان بسيار بر اين جريان نبود، نامي از ايشان نيز امروز در
بين کتابهاي معتبر شيعه به چشم نميخورد؛ زيرا تاريخنويسي، فني است که با جمع
آوري اقوال سر و کار دارد که بسياري از آنها شاهد عيني نداشته و به صورت نقل قول
گرد هم آمده است. تنها موضوعي که در آن مورد بحث و بررسي قرار ميگيرد، درستي و يا
نادرستي آن از حيث موثق بودن راوي است که البته اين موضوع فقط در تاريخ اسلام وجود
دارد.
بنابر نقل ايشان،
نام حضرت رقيه(عليهاالسلام) بارها بر زبان امام حسين(عليهالسلام) جاري شده است.
اين مطلب در مقتل ابومخنف نيز هست که حضرت پس از شهادت علي اصغر(عليهالسلام)،
فرياد برآورد: «اي امکلثوم، اي سکينه، اي رقيه، اي عاتکه و اي زينب! اي اهل بيت
من! خدانگهدار؛ من نيز رفتم.» اين مطلب را سليمان بن ابراهيم قندوزي حنفي (وفات:
1294 ه .ق) در کتاب ينابيع الموده از مقتل ابومخنف نقل ميکند.
المنتخب للطُريحي
اين کتاب را شيخ
فخرالدين طيحي نجفي (وفات: 1085 ه .ق) نوشته است. اين کتاب در دو جلد تنظيم شده و
هر يک از مجلدات آن حاوي ده مجلس پيرامون سوگواري حضرت سيدالشهداء(عليهالسلام) و
رواياتي شامل پاداش سوگواري بر آن امام و نيز مشتمل بر اخباري در گستره رويدادهاي
روز عاشورا و رويدادهاي پس از آن ميباشد. اگر چه نگارنده اين کتاب از متاخرين
بوده و در عصر صفوي زيسته، اما روايات و موضوعات خوبي را در کتاب خود جمع آوري و
تنظيم کرده است. وي سن حضرت رقيه (عليهاالسلام) را سه سال بيان نموده است. پس از
او، فاضل دربندي (وفات: 1286 ه.ق) که آثاري همچون اسرار الشهاده و خزائن دارد،
مطالبي را از منتخب طريحي نقل کرده است. بعدها سيد محمد علي شاه عبدالعظيمي (وفات:
1334 ه .ق) در کتاب شريف الايقاد، مطالبي را از آن کتاب بيان کرده است. همچنين علامه
حايري (وفات 1384 ه .ق) نيز در کتاب معالي السبطين از کتاب منتخب طريحي بهره برده
است.
الدروس البهيه
علامه سيدحسن
لواساني (وفات: 1400 ه . ق) در کتاب الدروس البهيه في مجمل احوال الرسول و العتره
النبويه مينويسد:
يکي از دختران
امام حسين(عليهالسلام) به نام رقيه(عليهاالسلام)، از اندوه بسيار و گرما و سرماي
شديد و گرسنگي، در خرابه شام از دنيا رفت و در همانجا به خاک سپرده شد. قبرش در
آنجا معروف و زيارتگاه است.
ديگر کتابهايي
که در اين زمينه سخني دارند، مستقيم يا غيرمستقيم از همين منابع نقل کردهاند.
پينوشتها:
1- از اين نقل
چنين نتيجه گرفته ميشود که اين واقعه در سراى يزيد رخ داده است. از عبارت شيخ
مفيد در ارشاد چنين بر مىآيد که اهل بيت را در سرايى جداگانه فرود آوردند و آن
منزلگاه به سراى يزيد پيوسته بود و چند روزى اهل بيت در آنجا ماندند و سپس يزيد در
باب الصغير دمشق اهل بيت را جاي داده است.
2- در نفس
المهموم و الدمعه الساکبه و ديگر کتابها نام اين کودک خردسال را يافت نشد، ولى در
رياض الاحزان، ص 144 به نقل از بعضى مولفات اصحاب آمده است که نام او فاطمه صغرى
است، و در رياحين الشريعه، ج 3، ص309 تحت عنوان «بانوان دشت کربلا» او را رقيه بنت
الحسين ذکر کرده است.
3- شايد منظور
دختر اين بوده که پدر را در خواب ديده است.
4- نفس المهموم
456؛ الدمعه الساکبه 5/141.
5- کامل بهائي، ج
2، ص 179.
6ـ جمعي از
نويسندگان، موسوعه کلمات الامام الحسين (عليهالسلام)، قم، دارالمعروف، چاپ اول،
1373 ه . ش، ص 511.
7ـ ابن طاووس،
ابوالقاسم ابوالحسن بن سعدالدين، اللهوف علي قتلي الطفوف، قم، انتشارات اسوه، چاپ
اول، 1414 ه . ق، ص 141؛ اعلام الوري، ص 236،
سايت عرفان
$
##غمنامه حضرت رقیه
غمنامه حضرت رقيه
(س)
نويسنده:حاج شيخ
علي رباني خلخالي
رقيه عليه السلام
در عاشورا
در بعضى روايات
آمده است : حضرت سكينه عليها السلام در روز عاشورا به خواهر سه ساله اى (كه به
احتمال قوى همان رقيه عليه السلام باشد) گفت : بيا دامن پدر را بگيريم و نگذاريم
برود كشته بشود(سلام الله عليها).
امام حسين عليه
السلام با شنيدن اين سخن بسيار اشك ريخت و آنگاه رقيه عليها السلام صدا زد : بابا!
مانعت نمى شوم . صبر كن تا ترا ببينم (سلام الله عليها) امام حسين عليه السلام او
را در آغوش گرفت و لبهاى خشكيده اش را بوسيد. در اين هنگام آن نازدانه ندا در داد
كه :
العطش العطش ،
فان الظما قدا احرقنى بابا بسيار تشنه ام ، شدت تشنگى جگرم را آتش زده است . امام
حسين عليه السلام به او فرمود : كنار خيمه بنشين تا براى تو آب بياورم آنگاه امام
حسين عليه السلام برخاست تا به سوى ميدان برود، باز هم رقيه دامن پدر را گرفت و با
گريه گفت : يا ابه اين تمضى عنا؟
بابا جان كجا مى
روى ؟ چرا از ما بريده اى ؟ امام عليه السلام يك بار ديگر او را در آغوش گرفت و
آرام كرد و سپس با دلى پر خون از او جدا شد . (وقايع عاشورا سيد محمد تقى مقدم ص
455 و حضرت رقيه عليه السلام تاليف شيخ على فلسفى ص 550)
آخرين ديدار امام
حسين عليه السلام با حضرت رقيه عليه السلام
وداع امام حسين
عليه السلام در روز عاشورا با اهل بيت عليهم السلام صحنه اى بسيار جانسوز بود، ولى
آخرين صحنه دلخراش و جگر سوز، وداع ايشان با دخترى سه ساله بود كه ذيلا مى خوانيد:
هلال بن نافع ،
كه از سربازان دشمن بود، مى گويد: من پيشاپيش صف ايستاده بودم . ديدم امام حسين
عليه السلام ، پس از وداع با اهل بيت خود، به سوى ميدان مى آيد در اين هنگام ناگاه
چشمم به دختركى افتاد كه از خيمه بيرون آمد و با گامهاى لرزان ، دوان دوان به
دنبال امام حسين عليه السلام شتافت و خود را به آن حضرت رسانيد. آنگاه دامن آن
حضرت را گرفت و صدا زد:
يا ابه ! انظر
الى فانى عطشان .
بابا جان ، به من
بنگر، من تشنه ام
شنيدن اين سخن
كوتاه ولى جگر سوز از زبان كودكى تشنه كام ، مثل آن بود كه بر زخمهاى دل داغدار
امام حسين عليه السلام نمك پاشيده باشند. سخن او آنچنان امام حسين عليه السلام را
منقلب ساخت كه بى اختيار اشك از ديدگانش جارى شد. با چشمى اشكبار به آن دختر
فرمود:
الله يسقيك فانه
وكيلى . دخترم ، مى دانم تشنه هستى خدا ترا سيراب مى كند، زيرا او وكيل و پناهگاه
من است .
هلال مى گويد:
پرسيدم اين دخترك كه بود و چه نسبتى با امام حسين عليه السلام داشت ؟
به من پاسخ
دادند: او رقيه عليها السلام دختر سه ساله امام حسين عليه السلام است . (سرگذشت
جانسوز حضرت رقيه عليها السلام ص 22 به نقل از الوقايع و الحوادث محمد باقر ملبوبى
ج 3 ص 192)
به ياد لب تشنه
پدر آب نخورد!
عصر عاشورا كه
دشمنان براى غارت به خيمه ها ريختند، در درون خيمه ها مجموعا 23 كودك از اهل بيت
عليه السلام را يافتند. به عمر سعد گزارش دادند كه اين 23 كودك ، بر اثر شدت تشنگى
در خطر مرگ هستند. عمر سعد اجازه داد به آنها آب بدهند. وقتى كه نوبت به حضرت رقيه
عليه السلام رسيد آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوى قتلگاه حركت كرد.
يكى از سپاهيان
دشمن پرسيد: كجا مى روى ؟ حضرت رقيه عليه السلام فرمود: (سلام الله عليها) بابايم
تشنه بود. مى خواهم او را پيدا كنم و برايش آب ببرم (سلام الله عليها)
او گفت : آب را
خودت بخور. پدرت را با لب تشنه شهيد كردند!
حضرت رقيه عليها
السلام در حالي كه گريه مى كرد، فرمود: پس من هم آب نمى آشامم
نيز در كتاب
مفاتيح الغيب ابن جوزى آمده است كه ، صالح بن عبدالله مى گويد: موقعى كه خيمه ها
را آتش زدند و اهل بيت عليهم السلام رو به فرار نهادند، دخترى كوچك به نظرم آمد كه
گوشه جامه اش آتش گرفته ، سراسيمه مى گريست و به اطراف مى دويد و اشك مى ريخت .
مرا به حالت او رحم آمد. به نزد او تاختم تا آتش جامه اش را فرو نشانم . همين كه
صداى سم اسب مرا شنيد اضطرابش بيشتر شد. گفتم : اى دختر، قصد آزارت ندارم . بناچار
با ترس ايستاد. از اسب پياده شدم و آتش جامه اش را خاموش نمودم و او را دلدارى
دادم . يكمرتبه فرمود: اى مرد، لبهايم از شدت عطش كبود شده ، يك جرعه آب به من
بده . از شنيدن اين كلام رقتى تمام به من دست داده ظرفى پر از آب به او دادم . آب
را گرفت و آهى كشيد و آهسته رو به راه نهاد. پرسيدم : عزم كجا دارى ؟ فرمود: خواهر
كوچكترى دارم كه از من تشنه تر است . گفتم مترس ، زمان منع آب گذشت ، شما بنوشيد
گفت : اى مرد سوالى دارم ، بابايم حسين عليه السلام تشنه بود ، آيا آبش دادند يا
نه ! گفتم : اى دختر نه والله ، تا دم آخر مى فرمود: (اسقونى شربه من الماء) مى
فرمود: يك شربت آب به من بدهيد، ولى كسى او را آبش نداد بلكه جوابش را هم ندادند.
وقتى كه آن دختر
اين سخن را از من شنيد، آب را نياشاميد، بعضى از بزرگان مى گويند اسم او حضرت رقيه
خاتون عليه السلام بوده است . (حضرت رقيه عليها السلام شيخ على فلسفى ص 13)
كناره سجاده ،
چشم به راه پدر بود
از كتاب سرور
المومنين نقل شده است : حضرت رقيه عليه السلام هر بار هنگام نماز، سجاده پدر را
پهن مى كرد، و آن حضرت بر روى آن نماز مى خواند. ظهر عاشورا نيز ، طبق عادت ،
سجاده پدر را پهن كرد و به انتظار نشست . ولى پس از مدتى ، ناگهان ديد شمر وارد
خيمه شد.
رقيه عليه السلام
به او گفت : آيا پدرم را نديدى ؟ شمر بعد از آنكه آن كودك را در كنار سجاده ، چشم
به راه پدر ديد، به غلام خود گفت : اين دختر را بزن . غلام به اين دستور عمل نكرد.
شمر خود پيش آمد و چنان سيلى به صورت آن نازدانه زد كه عرش خداوند به لرزه در آمد.
محدث خبير، مرحوم
حاج شيخ عباس قمى ((قدس سره )) از كامل بهائى (ج 2 ص 179) نقل مى كند كه : زنان
خاندان نبوت در حالت اسيرى حال مردانى را كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و
دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هر كودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر
رفته است باز مى آيد، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دختركى بود چهار ساله ،
شبى از خواب بيدار شد و گفت : پدر من حسين عليه السلام كجاست ؟ اين ساعت او را به
خواب ديدم . سخت پريشان بود. زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان
برخاست . يزيد خفته بود، از خواب بيدار شد و از ماجرا سوال كرد. خبر بردند كه
ماجرا چنين است . آن لعين در حال گفت : بروند سر پدر را بياورند و در كنار او
نهند. پس آن سر مقدس را بياوردند و دركنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسيد اين
چيست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختر بترسيد و فرياد بر آورد و رنجور شد و در آن
چند روز جان به حق تسليم كرد.
سپس محدث قمى (ره
) مى فرمايد: بعضى اين خبر را به وجه ابسط نقل كرده اند و مضمونش را يكى از اعاظم
رحمه الله به نظم در آورده و من در اين مقام به همان اشعار اكتفا مى كنم . (منتهى
الامال ، محدث قمى ، ج 1 ص 317، چاپ علميه اسلاميه)
قال رحمه الله :
يكى نو غنچه اى
از باغ زهرا
بجست از خواب
نوشين بلبل آسا
به افغان از مژه
خوناب مى ريخت
نه خونابه ، كه
خون ناب مى ريخت
بگفت : اى عمه
بابايم كجا رفت ؟
بد اين دم دربرم
، ديگر چرا رفت ؟
مرا بگرفته بود
اين دم در آغوش
همى ماليد دستم
بر سر و گوش
بناگه گشت غايب
از بر من
ببين سوز دل و
چشم تر من
حجازى بانوان دل
شكسته
به گرداگرد آن
كودك نشسته
خرابه جايشان با
آن ستمها
بهانه ى طفلشان
سربار غمها
ز آه و ناله و از
بانگ و افغان
يزيد از خواب بر
پا شد، هراسان
بگفتا كاين فغان
و ناله از كيست
خروش و گريه و
فرياد از چيست ؟
بگفتش از نديمان
كاى ستمگر
بود اين ناله از
آل پيمبر
يكى كودك ز شاه
سر بريده
در اين ساعت پدر
خواب ديده
كنون خواهد پدر
از عمه خويش
و زين خواهش
جگرها را كند ريش
چو اين بشنيد آن
مردود يزدان
بگفتا چاره كار
است آسان
سر بابش بريد اين
دم به سويش
چو بيند سر بر
آيد آرزويش
همان طشت و همان
سر، قوم گمراه
بياورند نزد لشگر
آه
يكى سر پوش بد بر
روى آن سر
نقاب آسا به روى
مهر انور
به پيش روى كودك
، سر نهادند
ز نو بر دل ، غم
ديگر نهادند
به ناموس خدا آن
كودك زار
بگفت : اى عمه دل
ريش افگار
چه باشد زير اين
منديل ، مستور
كه جز بابا ندارم
هيچ منظور
بگفتش دختر سلطان
والا
كه آن كس را كه
خواهى ، هست اينجا
چو اين بشنيد خود
برداشت سر پوش
چون جان بگرفت آن
سر را در آغوش
بگفت : اى سرور و
سالار اسلام
ز قتلت مر مرا
روز است چون شام
پدر، بعد از تو
محنتها كشيدم
بيابانها و
صحراها دويدم
همى گفتند مان در
كوفه و شام
كه اينان خارجند
از دين اسلام
مرا بعد از تو اى
شاه يگانه
پرستارى نبد جز
تازيانه
ز كعب نيزه و از
ضرب سيلى
تنم چون آسمان
گشته است نيلى
بدان سر، جمله آن
جور و ستمها
بيابان گردى و درد
و المها
بيان كرد و بگفت
: اى شاه محشر
تو بر گو كى
بريدت سر ز پيكر
مرا در خردسالى
در بدر كرد
اسير و دستگير و
بى پدر كرد
همى گفت و سر
شاهش در آغوش
به ناگه گشت از
گفتار خاموش
پريد از اين جهان
و در جنان شد
در آغوش بتولش
آشيان شد
خديو بانوان
دريافت آن حال
كه پر زد ز آشيان
آن بى پر و بال
به بالينش نشست
آن غم رسيده
به گرد او زنان
داغديده
فغان برداشتندى
از دل تنگ
به آه و ناله
گشتندى هماهنگ
از اين غم شد به
آل الله اطهار
دوباره كربلا از
نو نمودار
بعضى گفته اند و
شايد اتفاق افتاده باشد كه در شب دفن آن دختر مظلومه اهل بيت اطهار عليه السلام ،
جناب ام كلثوم عليه السلام را ديدند كه قرار و آرام ندارد و با ناله و ندبه به دور
خرابه مى گردد و هر چه تسلى مى دهند آرام نمى يابد. از علت اين بيقرارى پرسيدند،
گفت : شب گذشته اين مظلومه در سينه من بود، چون بيدار شدم ديدم كه به شدت گريه مى
كند و آرام نمى گيرد، از سببش پرسيدم ، گفت : عمه جان ، آيا در اين شهر مانند من
كسى يتيم و اسير و دربدر مى باشد؟ عمه جان ، مگر اينها ما را مسلمان نمى دانند، به
چه جهت آب و نان را از ما مضايقه مى نمايند و طعام به ما يتيمان نمى دهند؟ اين
مصيبت مرا به گريه آورده و طاقت خوابيدن ندارم .
بپيچ اى قلم قصه
شهر شام
كه شد صبح عالم ز
غصه چو شام
تو شيخا نمودى
قيامت پديد
به مردم عيان
گشته يوم الوعيد
ز فرط بكا بر
حسين شهيد
چو يعقوب شد چشم
خلقى سفيد (مصباح الحرمين ص 371)
من طاقت شنيدن
ندارم
در كتاب «مبكي
العيون» آمده است كه : در شب شام غريبان حضرت زينب (سلام الله عليها) در زير خيمه
نيم سوخته ، اندكي به خواب فرو رفت . ناگاه در عالم خواب حضرت زينب(سلام الله
عليها) مادر خود حضرت فاطمه زهرا(سلام الله عليها) را ديد. او به مادر خويش عرض
كرد :« مادرجان ! آيا از حال ما خبر داري ؟!»
حضرت فاطمه
زهرا(سلام الله عليها) فرمودند : «من طاقت شنيدن ندارم» . حضرت زينب(سلام الله
عليها) عرضه داشت : «پس من شكوه و شكايت خويش را به چه كسي بگويم ؟»
حضرت فاطمه
زهرا(سلام الله عليها) فرمودند : «آن گاه كه سر از تن فرزندم حسين (عليه السلام)
جدا كردند ، من حضور داشتم و شاهد اين قضيه بودم . اينك از جاي برخيز و حضرت
رقيه(سلام الله عليها) را پيدا كن» . حضرت زينب(سلام الله عليها) از خواب برخواست
. رقيه(سلام الله عليها) را صدا مي كرد ، اما پاسخي نمي شنيد . سرانجام با خواهرش
حضرت ام كلثوم در حالي كه گريه مي كردند و ناله سر مي دادند ، از خيمه بيرون آمدند
و براي پيدا كردن حضرت رقيه(سلام الله عليها) به راه افتادند . ناگاه در نزديكي
قتلگاه صداي حضرت رقيه(سلام الله عليها) را شنيدند . جلوتر آمدند تا اينكه به
پيكرهاي آغشته به خون رسيدند . در اين هنگام مشاهده كردند كه حضرت رقيه(سلام الله
عليها) خود را بر روي پيكر پاك و مطهر پدر بزرگوارش حضرت امام حسين) ع) انداخته و
در حالي كه دستهايش را به سينه پدر چسبانده با او درد و دل مي كند . حضرت
زينب(سلام الله عليها) او را نوازش كرد . در اين هنگام حضرت سكينه(سلام الله
عليها) آمد و آنها با هم به خيمه گاه برگشتند . در بين راه حضرت سكينه(سلام الله
عليها) از حضرت رقيه(سلام الله عليها) پرسيد : «چگونه پيكر پدر را در اين شب تيره
و تار پيدا كردي ؟!» حضرت رقيه(سلام الله عليها) پاسخ داد : «آنقدر پدر را صدا
كردم و پدر پدر گفتم تا اينكه صداي پدرم را شنيدم كه فرمود : «اينجا بيا ، من
اينجا هستم» . (200 داستان از فضايل و كرامات حضرت زينب ، ص 113).
سر امام حسين
عليه السلام با دخترش - رقيه عليه السلام - سخن مى گويد :
در كتاب بحر
الغرائب ، جلد 2، قريب به اين مضامين مى نويسد: حارث كه يكى از لشگريان يزيد بود
گفت : يزيد دستور داد سه روز اهل بيت عليه السلام را در دم دروازه شام نگاه بدارند
تا چراغانى شهر شام كامل شود. حارث مى گويد: شب اول من به شكل خواب بودم ، ديدم
دخترى كوچك بلند و نگاهى كرد. ديد لشگر از خستگى راه خوابيده اند و كسى بيدار نيست
، اما فورا از ترسش بازنشست و باز بلند شد و چند قدم آمد به طرف سر امام حسين عليه
السلام كه بر درختى كه نزديك خرابه دم دروازه شام آويزان بود. آرى ، به طرف آن
درخت و سر مقدس آمد و از ترس برگشت ، تا چند مرتبه . آخر الامر زير درخت ايستاد
و به سر مقدس امام حسين عليه السلام پايين آمد و در مقابل نازدانه قرار گرفت و
رقيه سلام الله عليها گفت : السلام عليك يا ابتاه و امصيبتاه بعد فراقك و اغربتاه
بعد شهادتك .
بعد ديدم سر مقدس
با زبان فصيح فرمود: اى دختر من ، مصيبت تو و رجز و تازيانه و روى خار مغيلان
دويدن تو تمام شد، و اسيريت به پايان رسيد. اى نور ديده ، چند شب ديگر به نزد ما
خواهى آمد آنچه بر شما وارد شده صبر كن كه جز او مزد او شفاعت را در بردارد. حارث
مى گويد: من خانه ام نزديك خرابه شام بود، از اينكه حضرت به او فرموده بود نزد ما
خواهى آمد منتظر بودم كى از دنيا مى رود، تا يك شبى شنيدم صداى ناله و فرياد از
ميان خرابه بلند است ، پرسيدم چه خبر است ؟ گفتند: حضرت رقيه عليها السلام از دنيا
رفته است . (نقل از كتاب حضرت رقيه ص 26)
نيز حجت الاسلام
صدر الدين قزوينى در جلد دوم كتاب شريف ثمرات الحيوه ، به سند خود آورده است :
حضرت رقيه عليه السلام لب خود را بر لب پدرش امام حسين عليه السلام نهاد و آن حضرت
فرمود: الى ، الى ، هلمى فانا لك بالانتظار. يعنى اى نور ديده بيا بيا به سوى من ،
كه من چشم به راه تو مى باشم ، و در اينجا بود كه ديدند حضرت رقيه عليها السلام از
دنيا رفت . (سخن گفتن امام حسين عليه السلام در 120 محل ص 59)
ستاره درخشان شام
پدر را در خواب مى بيند
صاحب ((مصباح
الحرمين )) مى نويسد: طفل سه ساله امام حسين عليه السلام شبى از شبها پدر را در
عالم رويا ديد و از ديدارش شاد گرديد و در ظل مرحمتش آرميد و فلك ستيزه جو، اين وع
استراحت را براى آن صغيره نتوانست ببيند. چون آن محترمه از خواب بيدار شد پدر خود
را نديد. شروع به گريه كردن كرد. هر چه اهل بيت عليه السلام او را تسلى دادند آرام
نشد. سبب گريه از او پرسيدند، آن مظلومه در جواب گفت : اين ابى ابتونى بوالدى و
قره عينى يعنى كجاست پدر من ، بياوريد پدر مرا و نور چشم مرا. پس آن مصيبت زدگان
دانستند كه آن يتيم پدر را در خواب ديده است ، هر چند تسلى دادند آرام نشد. خود
اهل بيت نيز منتظر بهانه براى گريه بودند، لذا گريه سكوت شب را شكست . همه با آن
صغيره هماواز شده مشغول گريه و زارى و ناله شدند. پس موهاى خود را پريشان نموده و
سيلى بر صورتها مى زدند و خاك خرابه را بر سر خود مى ريختند، و صداى گريه ايشان
چنان بلند گرديد كه به گوش يزيد پليد كافر رسيد.
به روايتى ديگر،
طاهر بن عبدالله دمشقى گويد: من نديم آن لعين بودم و اكثر شبها براى او صحبت مى
كردم و او را مشغول مى نمودم . شبى نزد آن ملعون بودم و قدرى هم از شب گذشته بود،
پس به من گفت : اى طاهر! امشب وحشت بر من غالب است و قلبم در تپش افتاده و دلم از
غصه و حزن پر شده ، بسيار اندوه و غصه دارم كه حالت نشستن و صحبت كردن ندارم . بيا
سر من را در دامن گير و از افعال ناشايسته و گذشت من صحبت من و طاهر گويد: من سر
نحس او را در دامن گرفتم . آن لعين به خواب رفت ، و سر نورانى سيدالشهدا عليه
السلام در آن وقت در طشت طلا در مقابل ما بود. چون ساعتى گذشت ديدم كه ناگهان پرد
گيان حرم محترم امام حسين عليه السلام از خرابه بلند شد. آن لعين در خواب و من در
اندوه بودم ، كه آيا چه ظلم و ستم بود كه يزيد بدماب به اولاد بوتراب نمود؟
به طرف طشت نظر
كرده ديدم كه از چشمهاى امام حسين عليه السلام اشك جارى شده است ، تعجب كردم ، پس
ديدم آن سر انور به قدر چهار ذراع گويا بلند شد و لبهاى مباركش به حركت آمده و
آواز اندوهناك و ضعيفى از آن دهان معجز بيان بلند گرديد كه مى گفت : ((اللهم هولا
اولادنا و اكبادنا و هولا اصحابنا)) يعنى خداوندا، اينان اولاد و جگر گوشه من
هستند و اينها اصحاب منند
طاهر گويد: چون
اين حال را از آن حضرت مشاهده كردم وحشت و دهشت بر من غلبه كرد. شروع به گريه كردن
كردم . به بالاى عمارت يزيد آمدم كه خرابه در پشت آن عمارت بود، خيال مى كردم شايد
يكى از اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله فوت شده ، كه مرگ او باعث اين همه
ناله وندبه شده است . وقتى بالاى قصر رسيدم ديدم تمامى اهل بيت اطهار عليه السلام
طفل صغيرى را در ميان گرفته اند و آن دختر، خاك بر سر مى ريزد و با ناله و فغان مى
گويد:
((يا عمتى و يا
اخت ابى اين ابى اين ابى )) . يعنى : اى عمه ، واى خواهر پدر بزرگوار من ، كجاست
پدر من ؟ كجاست پدر من ؟
آنها را صدا زدم
و از ايشان پرسيدم كه چه پيش آمده كه باعث اين همه ناله و گريه شده است ؟ گفتند:
اى مرد، طفل صغير سيدالشهدا عليه السلام پدرش را در خواب ديده ، و اينك بيدار
شده و از ما پدر خود را مى خواهد، هر چه به وى تسلى مى دهيم آرام نمى گيرد.
طاهر گويد: بعد
از مشاهده اين احوال دردناك ، پيش يزيد برگشتم . ديدم آن بدبخت بيدار شده به طرف
آن سر، سر حسين بن على عليه السلام نگاه مى كند، و از كثرت وحشت و دهشت و خوف و
خشيت ، مانند برگ بيد بر خود مى لرزد. در آن اثنا سر اطهر آن مولا به طرف يزيد
متوجه شده فرمود: اى پسر معاويه ، من در حق تو چه بدى كرده بودم كه تو با من اين
ستم و ظلم نمودى و اهل بيتم را در خرابه جا دادى ؟
((ثم توجه الراس
الشريف الى الله الخبير اللطيف و قال : اللهم انتقم منه بما عامل بى و ظلمنى و
اهلى (و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون ))
يعنى سر مبارك
شريف آن حضرت به سوى خداوند خبير و لطيف توجه نموده و گفت : خداوندا، از يزيد به
كيفر رفتارى كه با من كرده و به من و اهل بيت من ظلم نموده انتقام بگير.
وقتى يزيد اين را
شنيد بدنش به لرزه در آمد و نزديك بود كه بندهايش از يكديگر بگسلد.
پس از من سبب
گريه اهل بيت عليهم السلام را پرسيد و سر آن حضرت را به خرابه نزد آن صغيره فرستاد
و گفت : سر را نزد آن صغيره بگذاريد، باشد كه با ديدن آن تسلى يابد. ملازمان يزيد
سر حضرت سيدالشهدا عليه السلام را برداشته به در خرابه آمدند. چون اهل بيت دانستند
كه سر امام حسين عليه السلام را آورده اند، تماما به استقبال آن سر شتافتند و سر امام
حسين عليه السلام را از ايشان گرفته و اساس ماتم را از سر گرفتند، بويژه زينب كبرى
عليه السلام كه پروانه وار به دور آن شمع محفل نبوت مى گرديد. پس چون نظر آن
صغيره بر سر مبارك افتاد پرسيد: ((ما هذا الراس ؟)) اين سر كيست ؟ گفتند: ((هذا
راس ابيك )) اين ، سر مبارك پدر توست . پس آن مظلومه آن سر مبارك را از طشت برداشت
و در برگرفت و شروع به گريستن نمود و گفت : پدر جان ، كاش من فداى تو مى شدم ، كاش
قبل از امروز كور و نابينا بودم ، و كاش مى مردم و در زير خاك مى بودم و نمى ديدم
محاسن مبارك تو به خون خضاب شده است . پس اين مظلومه دهان خود را بر دهان پدر
بزرگوار خود گذاشت و آن قدر گريست كه بيهوش شد.
چون اهل بيت
(عليهم السلام) آن صغيره را حركت دادند، ديدند كه روح مقدسش از دنيا مفارقت كرده و
در آشيان قدس در كناره جده اش فاطمه زهرا عليه السلام آرميده است .
چون آن بى كسان
اين وضع را ديدند، صدا به گريه و زارى بلند كردند، و عزاى غم و زارى را تجديد
نمودند
آن دخترى كه در
خرابه شام از دنيا رحلت فرموده و شايد اسم شريفش رقيه عليه السلام بوده ، و از
صباياى خود حضرت سيدالشهدا عليه السلام بوده چون مزارى كه در خرابه شام است منسوب
به اين مخدره و معروف به مزار رقيه عليها السلام است . (منتخب التواريخ ، باب پنجم
، ص 299)
دختر حضرت
سيدالشهدا عليه السلام و وفات او در خرابه شام و مكالماتش با حضرت زينب عليها
السلام و رحلت او و غسل دادن زينب و ام كلثوم عليه السلام او را و آن كلمات و
اخبار كه از آن صغيره نوشته اند، كه سنگ را آب و مرغ و ماهى را كباب مى كند و
معلوم است حالت حضرت زينب عليه السلام چه خواهد بود. نوشته اند آن دختر سه ساله
بود بعضى نامش را زينب و بعضى رقيه عليه السلام و بعضى سكينه عليه السلام دانسته
اند.
و عده اى نوشته
اند به دستور يزيد، عمارتى ساختند و واقعه روز عاشورا و حال شهدا و اسيرى اسرا را
در آنجا نقش كردند و اهل بيت عليهم السلام را به آنجا وارد كردند، و اگر اين خبر
مقرون به صدق باشد حالت اهل بيت عليهم السلام و محنت ايشان را در مشاهدات اين
عمارات جز حضرت احديت نخواهد دانست . (ناسخ التواريخ زندگانى حضرت زينب كبرى عليها
السلام ، ج 2، ص 456)
منبع:ستاره
درخشان شام حضرت رقيه سلام الله عليها
سايت راسخون
$
##حضرت رقیّه
(س) در اوراق تاریخ
حضرت رقيّه (س)
در اوراق تاريخ
نويسنده:علي
رباني خلخالي
مرحوم آية الله
حاج ميرزا هاشم خراسانى (متوفّاى سال 1352 هجرى قمرى ) در منتخب التواريخ مى
نويسد:عالم جليل ، شيخ محمّد على شامى كه از جملة علما و محصّلين نجف اشرف است به
حقير فرمود: جدّ امّى بلاواسطه من ، جناب آقا سيّد ابراهيم دمشقى ، كه نسبش منتهى
مى شود به سيّد مرتضى علم الهدى و سن شريفش از نود افزون بوده و بسيار شريف و
محترم بودند، سه دختر داشتند و اولاد ذكور نداشتند.شبى دختر بزرگ ايشان جناب رقيّه
بنت الحسين عليهماالسلام را در خواب ديد كه فرمود به پدرت بگو به والى بگويد ميان
قبر و لحد من آب افتاده ، و بدن من در اذيّت است ؛ بيايد و قبر و لحد مرا تعمير
كند.
دخترش به سيّد
عرض كرد، و سيّد از ترس حضرات اهل تسنّن به خواب ترتيب اثرى نداد. شب دوّم ، دختر
وسطى سيّد باز همين خواب را ديد. به پدر گفت ، و او همچنان ترتيب اثرى نداد. شب
سوم ، دختر كوچكتر سيّد همين خواب را ديد و به پدر گفت ، ايضا ترتيب اثرى نداد. شب
چهارم ، خود سيّد، مخدّره را در خواب ديد كه به طريق عتاب فرمودند: ((چرا والى را
خبردار نكردى ؟!)).
صبح سيّد نزد
والى شام رفت و خوابش را براى والى شام نقل كرد. والى امر كرد علما و صلحاى شام ،
از سنّى و شيعه ، بروند و غسل كنند و لباسهاى نظيف در بر كنند، آنگاه به دست هر كس
قفل درب حرم مقدّس باز شد همان كس برود و قبر مقدّس او را نبش كند و جسد مطهّرش را
بيرون بياورد تا قبر مطهّر را تعمير كنند.
بزرگان و صلحاى
شيعه و سنّى ، در كمال آداب غسل نموده و لباس نظيف در بركردند. قفل به دست هيچ يك
باز نشد مگر به دست مرحوم سيّد ابراهيم . بعد هم كه به حرم مشرّف شدند، هر كس كلنگ
بر قبر مى زد كارگر نمى شد تا آنكه سيّد مزبور كلنگ را گرفت و بر زمين زد و قبر
كنده شد. بعد حرم را خلوت كردند و لحد را شكافتند، ديدند بدن نازنين مخدّره ميان
لحد قرار دارد، و كفن آن مخدّرة مكرّمه صحيح و سالم مى باشد، لكن آب زيادى ميان
لحد جمع شده است .سيّد بدن شريف مخدّره را از ميان لحد بيرون آورده بر روى زانوى
خود نهاد و سه روز همين قسم بالاى زانوى خود نگه داشت و متّصل گريه مى كرد تا آنكه
لحد مخدّره را از بنياد تعمير كردند. اوقات نماز كه مى شد سيّد بدن مخدّره را بر
بالاى شى ء نظيفى مى گذاشت و نماز مى گزارد. بعد از فراغ باز بر مى داشت و بر زانو
مى نهاد تا آنكه از تعمير قبر و لحد فارغ شدند. سيّد بدن مخدّره را دفن كرد و از
كرامت اين مخدّره در اين سه روز سيّد نه محتاج به غذا شد و نه محتاج آب و نه محتاج
به تجديد وضو. بعد كه خواست مخدّره را دفن كند سيّد دعا كرد خداوند پسرى به او
مرحمت فرمود مسمّى به سيّد مصطفى .
در پايان ، والى
تفصيل ماجرا را به سلطان عبدالحميد عثمانى نوشت ، و او هم توليت زينبيّه و مرقد
شريف رقيّه و مرقد شريف امّ كلثوم و سكينه عليهماالسلام را به سيّد واگذار نمود و
فعلا هم آقاى حاج سيّد عبّاس پسر آقا سيّد مصطفى پسر سيّد ابراهيم سابق الذكر
متصدّى توليت اين اماكن شريفه است .آية الله حاج ميرزا هاشم خراسانى سپس مى گويد:
گويا اين قضيّه در حدود سنة هزار و دويست و هشتاد اتّفاق افتاده است . (منتخب
التواريخ ، حاج ميرزا هاشم خراسانى)
مرحوم آيت الله
سيّد هادى خراسانى نيز در كتاب معجزات و كرامات ماجرايى را نقل مى كند كه مؤ يد
قضيّة فوق است . وى مى نويسد:
روى پشت بام
خوابيده بوديم كه ناگهان مار دست يكى از خويشان ما را گزيد. وى مدّتى مداوا كرد
ولى سود نبخشيد. آخر الا مر جوانى به نام سيّد عبدالامير نزد ما آمد و گفت : كجاى
دست او را مار گزيده است ؟ چون محل مار زدگى را به او نشان داد، بلافاصله دستى به
آن موضع زد و بكلّى محل درد خوب شد. سپس گفت من نه دعايى دارم و نه دوايى ؛ فقط
كرامتى است كه از اجداد ما به ما رسيده است : هر سمّى كه از زنبور يا عقرب يا مار
باشد اگر آب دهان يا انگشت به آن بگذاريم خوب مى شود. جهتش نيز اين است كه جدّ ما،
در شام موقعى كه آب به قبر شريف حضرت رقيّه افتاد جسد حضرت رقيّه عليهاالسلام را
سه روز روى دست گرفت تا قبر شريف را تعمير كردند، و از آنجا اين اثر در خود و
اولادش نسلا بعد نسل مانده است . (كرامات و معجزات خراسانى ص 9)
مرقدى كه داستان
شگفت فوق در ارتباط با آن رخ داده است ، سابقة بناى آن دست كم به سيصد و اند سال
پيش از آن تاريخ (يعنى حدود 4 قرن و نيم پيش از زمان حاضر) باز مى گردد.
عبدالوهّاب بن
احمد شافعى مصرى ، مشهور به شعرانى (متوفّى به سال 397 ق )، در كتاب المنن ، باب
دهم ، نقل مى كند:
نزديك مسجد جامع
دمشق ، بقعه و مرقدى وجود دارد كه به مرقد حضرت رقيّه عليهاالسلام دختر امام حسين
عليه السلام معروف است . بر روى سنگى واقع در درگاه اين مرقد، چنين نوشته است :
هذَا البَيْتُ
بُقْعَةٌ شُرِّفَتْ بِآلِ النّبِىّ صلى الله عليه و آله و سلم وَ بِنْتُ
الحُسَيْنِ الشَّهيد، رُقَيَّة عليهاالسلام
(اين خانه مكانى
است كه به ورود آل پيامبر صلى الله عليه و آله سلم و دختر امام حسين عليه السلام ،
حضرت رقيّه عليهاالسلام شرافت يافته است ). (سرگذشت جانسوز حضرت رقيه (ع ) ص 53 به
نقل از معالى السبطين)
آيا تاريخ پيش از
اين زمان (397 ق )نيز ردّپايى از رقيّه عليهاالسلام نشان مى دهد؟ بلى
مورّخ خبير و
ناقد بصير، عمادالدين حسن بن على بن محمّد طبرى ، معاصر خواجه نصيرالدين طوسى ، در
كتاب پر ارج كامل بهائى نقل مى كند كه :
زنان خاندان
نبوّت در حالت اسيرى حال مردانى را كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران
ايشان پوشيده مى داشتند و هر كودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته
است باز مى آيد، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دختركى بود چهارساله ، شبى از
خواب بيدار شد و گفت : پدر من حسين كجاست ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم . سخت
پريشان بود. زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست .
يزيد خفته بود،
از خواب بيدار شد و از ماجرا سؤ ال كرد. خبر بردند كه ماجرا چنين است . آن لعين در
حال گفت : بروند سر پدر را بياورند و در كنار او نهند. پس آن سر مقدّس را بياوردند
و در كنار آن دختر چهارساله نهادند.
پرسيد اين چيست ؟
گفتند: سر پدر توست . آن دختر بترسيد و فرياد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز
جان به حق تسليم كرد. (كامل بهائى ،ج 2، ص 179)
علاء الدين طبرى
اين كتاب كم نظير را در سال 567 ه. تاءليف كرده ، و در نگارش آن از منابع باارزش
فراوانى استفاده نموده كه متاءسّفانه اغلب آنها به دست ما نرسيده است ؛ برخى در
كشاكش روزگار از بين رفته ، و برخى ديگر به دست دشمنان اهل بيت عليهم السلام طعمه
حريق شده است .
مرحوم محدّث قمى
(فوائد الرضويه ، ص 111) مى نويسد: كتاب كامل بهائى ، نوشته عماد الدين طبرى ، شيخ
عالم ماهر خبير متدرّب نحرير متكلّم جليل محدّث نبيل و فاضل فهّامه ، كتابى
پرفايده است كه در سنة 675 تمام شده و قريب به 21 سال همت شيخ مصروف بر جمع آورى
آن بوده ، اگر چه در اثناى آن چند كتاب ديگر تاءليف كرده است . سپس مى افزايد: از
وضع آن كتاب معلوم مى شود كه نُسَخِ اصول و كتب قدماى اصحاب نزد او موجود بوده است
. آنگاه اشاره مى كند كه يكى از آن منابعِ از دست رفته ، كتاب پرارج الحاوية در مثالب
معاويه است كه تاءليف قاسم بن محمّد بن احمد ماءمونى ، از علماى اهل سنّت مى باشد،
و عماد الدين طبرى سرگذشت اين دختر سه ساله را از آن كتاب نقل كرده است .پبدينگونه
، سابقه اشاره به ماجراى حضرت رقيّه عليهاالسلام در تاريخ ، به حدود هفت قرن و نيم
پيش از زمان ما باز مى گردد.
آيا باز هم مى
توان پيشتر رفت و نامى از رقيّه عليهاالسلام به عنوان دختر امام حسين عليه السلام
- در اعماق تاريخ سراغ گرفت ؟ باز هم جواب مثبت است .
ماخذ كهنترى كه
در آن ، ضمن شرح جريانات عاشورا، نامى از حضرت رقيّه عليهاالسلام به ميان آمده ، كتاب
مشهور لهوف نوشتة محدّث و مورّخ جليل القدر، آية الله سيدبن طاووس (متوفّاى 664 ه-
. ق ) است كه اطلاع و احاطه بسيار او به متون حديثى و تاريخى اسلام و شيعه ، ممتاز
و چشمگير است .
سيد مى نويسد:
حضرت سيّدالشهداء عليه السلام زمانى كه اشعار معروف ((يا دهر اُفّ لك من خليل
...)) را ايراد فرمود و زينب و اهل حرم عليهنّ السلام فرياد به گريه و ناله
برداشتند، حضرت آنان را امر به صبركرده و فرمود: ((يا اختاه يا امّ كلثوم ، و
اءنتِ يا زينب ، و اءنتِ يا رقيّة ، و اءنتِ يا فاطمة ، و اءنتِ يا رباب ،
اُنْظُرْنَ إ ذا اءنا قُتِلْتُ فلا تشققن على جَيْبا و لا تخمشن علىّ وجها ولا
تقلن على هجرا.)) (اللهوف على قتلى الطفوف ، سيد بن طاووس) يعنى خواهرم ام كلثوم ،
و تو اى زينب ، و تو اى رقيّه ، و تو اى فاطمه ، و تو اى رباب ، زمانى كه من به
قتل رسيدم در مرگم گريبان چاك نزنيد و روى نخراشيد و كلامى ناروا (كه با رضا به
قضاى الهى ناسازگار است ) بر زبان نرانيد.مطابق اين نقل ، نام حضرت رقيّه بر زبان
امام حسين عليه السلام در كربلا جارى شده است .
مؤ يّد اين نقل ،
مطلبى است كه سليمان بن ابراهيم قندوزى حنفى ، متوفّاى 1294ه- در كتاب ينابيع
المودّة ص 333-335 به نقل از مقتل مسمّى به ابومخنف آورده است .
مقتل منسوب به
ابومخنف مطابق نقل قندوزى (ينابيع المودّة : ص 346 و احقاق الحق :11/633) پس از
شرح كيفيّت شهادت طفل شش ماهه مى گويد:
ثُم نادى : يا
اُم كُلثومَ، وَ يا سَكينةُ، و يا رقية ، وَ يا عاتِكَةُ وَيا زينب ؛ يا اءهلَ
بَيتى عليكنّ مِنّى السَّلامُ)):
((آنگاه فرياد
برآورد: اى اُمّكلثوم ، اى سكينه ، اى رقيّه ، اى عاتكه ، اى زينب ، اى اهل بيت من
، من نيز رفتم ، خداحافظ)).
آيا مى توان به
همين گونه ، سيرِ تقهقر در تاريخ را ادامه داد و مدركى قديميتر كه در آن از رقيّة
بنت الحسين عليهما السلام ياد شده باشد، باز جست ؟
بر آشنايان به
تاريخ اسلام و تشيّع ، پوشيده نيست كه شيعه ، يك گروه ((ستمديده و غارت زده )) است
؛ گروهى است كه در طول تاريخ ، بارها و بارها هدف هجوم و تجاوزهاى وحشيانه قرار
گرفته ، پيشوايان دين و رجال شاخصش شهيد گشته ، و آثار علمى و تاريخيش سوزانده شده
است (بنگريد به : كتابسوزى مشهور محمود غزنوى در رى به سال 423 ق ، كشتار و
كتابسوزى طغرل در بغداد عصر شيخ طوسى ، داستان حَسَنَك وزير و دربدرى فردوسى و...
كشتارها و كتابسوزيهاى ((جَزّار)) حاكم مشهور عثمانى در شامات ، در جنوب لبنان
و...).
شيعه ، در گذر از
درازناى اين تاريخ پردرد و رنج ، اولا مجال ثبت بسيارى از حوادث تاريخى را- چنانكه
شايد و بايد - نداشته و ثانيا بخشى قابل ملاحظه از آثار و مآخذ تاريخى خويش را
(بويژه آن دسته از ((اطلاعات مكتوبى )) كه حاكى از پيشينه مظلوميت كم نظير شيعه و
قساوت و مظالم حكومتهاى جور مى باشد) از دست داده است و آنچه برايش مانده ، تنها
بخشى از آن آثار مكتوب ، همراه با اطلاعاتى است كه به گونه شفاهى ، سينه به سينه
نقل شده و اكنون در ذهنيّت شيعه ، به صورت ((مشهوراتى نه چندان مستند يا مجهول
السند)) موجود است .
بيجهت نيست كه
اطلاعات مكتوب و مستند ما درباره سرنوشت شخصيتى چون زينب كبرى عليهاالسلام پس از
بازگشت به مدينه از شام (با وجود جلالت قدر و نقش بسيار مهم آن حضرت در نهضت
عاشورا) بسيار كم و تقريبا در حد صفر است و با چنين وضعى تكليف ديگران (همچون ام
كلثوم و رقيّه عليهماالسلام ) ديگر معلوم است .در چنين شرايطى ، وظيفه محققان
تيزبين و فراخ حوصله (كه خود را با نوعى گسست و انقطاع تاريخى يا كمبود اطلاع نسبت
به جزئيات ، روبرو مى بينند) چيست ؟ راهى كه برخى از محقّقان يا محقّق نمايان در
اين گونه موارد برمى گزينند، قضاوت عجولانه درباره موضوع ، و احيانا نفىِ اطلاعات
و مشهورات موجود به بهانه برخى ((استحسانات و استبعاداتِ قابل بحث )) يا ((عدم
ابتناى اطلاعات مزبور بر مستندات قوى )) است ، كه گاه ژستى از روشنفكرى از نيز به
همراه دارد. امّا اين راه - كه طى آن آسان هم بوده و مؤ ونه زيادى نمى برد، بيشتر
به پاك كردن صورت مسئله مى ماند تا حلّ معضلات آن .راه ديگرى كه ، البته پويندگان
آن اندك شمارند و تنها محقّقان پرحوصله و خستگى ناپذير، همّت پيمودن آن را دارند،
اين است كه بكوشيم به جاى ردّ و انكارهاى عجولانه ، كمر همّت بسته ، به كمك ((تتبّعى
وسيع و تحقيقى ژرف )) به اعماق تاريخ فرو رويم و با غور در كتب تاريخ و تفسير و
سيره و حديث و لغت و حتى دَواوين شعراى آن روزگار، و دقّت در منطوق و مفهوم و
مدلول تطابقى و التزامى محتويات آنها، بر واقعيات هزارتوىِ آن روزگار ((احاطه و
اشراف )) يابيم و به مدد اين احاطه و اشراف ، نقاط خالى تاريخ را پرسازيم و جامه
چاك چاك و ژنده تاريخ را رفو كنيم و توجه داشته باشيم كه :
با توجه به
كتابسوزيها، سانسورها و تفتيش عقايدهاى مكرّرى كه در تاريخ شيعه رخ داده ، اوّلا
((نيافتن )) هرگز دليل ((نبودن )) نيست (و به اصطلاح : عدم الوجدان لا يدلّ على
عدم الوجود). ثانيا نمى توان همه جا به منطق لو كانَ لَبانَ (اگر چيزى بود، مسلّما
آشكار مى شد) تمسّك جُست و مشهورات مجهول السند را - عجولانه و شتابزده - انكار
كرد. ثالثا نبايستى بسادگى - و صرفا روى برخى استبعادات يا استحسانات ظاهرا موجّه
- اطلاعات موجود را رد كرد و از سنخ خرافات و جعليّات انگاشت . زيرا چه بسا
استبعادها يا استحسانهاى مزبور، محصول بى اطلاعى يا غفلت ما از برخى جهات و جوانبِ
مكتومِ قضيه باشد و با روشن شدن آن جوانب ، تحليل ما اصولا عوض شده استبعادها جاى
خود را به پذيرش قضيه (و يا بالعكس ) خواهد داد و يا برداشت تازه اى در افق ديد ما
ظاهر خواهد شد.رابعا بايد توجّه داشت كه حتى اطلاعاتى هم كه احيانا به صورت خبر
واحد يا متكى به منابع غير معتبر وجود دارد، لزوما دروغ و خلاف حق نيست و لذا بايد
همانها را نيز (به جاى ((انكار عجولانه )) با حوصله تمام ، در جريان يك پژوهش و
تحقيق وسيع ، مورد بررسى دقيق قرار داد و صحت و سُقمشان را محك زد و احيانا به صورت
سر نخ تحقيق از آنها بهره جست ، يا در گردونه ((تعارض ادلّه ))، و صف بندى ((دلايل
معارض ))، آنها را به عنوان مؤ يّد و مُرَجِّح به كار گرفت .اصولا ((نفى و انكار))
نيز، همچون ((اثباتِ)) هر چيز، دليل مى خواهد (و آنچه كه دليل نمى خواهد ((نمى
دانم )) است ) و حتّى نفى و انكار، مؤ ونه بيشترى مى برد تا اثبات . و فراموش
نكنيم كه هر چند در عرصه تحقيقات تاريخى ، تجزيه و تحليلهاى عقلى و استبعادها و
استحسانهاى ذهنى ، جايگاه خاص خود را دارد و نبايستى چيزى را بر خلاف اصول مسلّم
عقلى پذيرفت ، امّا در عين حال بايد دانست كه حرف آخر را در اين عرصه ، ((تتبّع و
تحقيق ژرف و گسترده در اسناد و مدارك مستقيم و غيرمستقيم تاريخى )) مى زند.
موضوع مورد بحث
در كتاب حاضر، يعنى رقيّة بنت الحسين عليهماالسلام ، نيز از آنچه گفتيم استثنا
نيست . به پاره اى از مآخذ كهنِ تاريخيِ دالّ بر وجود آن حضرت ، پيش از اين اشاره
كرديم . ببينيم آيا علاوه بر نوشتة كامل بهائى ولهوف ، باز هم مى توان به مددِ
تتبّع بيشتر، ردّپايى كهنتر از حضرت رقيّه عليه السلام جست ؟ خوشبختانه پاسخ مثبت
است و مسلّما با تتبّع و تحقيق بيشتر مدارك ديگرى به دست خواهد آمد. قديمترين
ماءخذى كه - بر حسب تتبّع ما- در خيل فرزندان رنجديده و ستم كشيده سالار شهيدان
عليه السلام در كربلا از وجود دخترى موسوم به رقيّه عليهماالسلام (در كنار سكينه
عليهماالسلام ) خبر مى دهد، قصيده سوزناك سيف بن عَميره ، صحابى بزرگ امام صادق
عليه السلام است .
سيف بن عَميره
نخعى كوفى ، از اصحاب بزرگوار امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام و از راويان
برجسته و مشهور شيعه است كه رجال شناسان بزرگى چون شيخ طوسى (در فهرست )، نجاشى
(در رجال )، علامة حلّى (در خلاصه الا قوال )، ابن داود (در رجال )، و علامه مجلسى
(در وجيزه ) به وثاقت وى تصريح كرده اند. ابن نديم در فهرست خويش وى را از آن دسته
از مشايخ شيعه مى شمرد كه فقه را از ائمّه عليهم السلام روايت كرده اند. شيخ طوسى
در رجال خويش ، وى را صاحب كتابى مى داند كه در آن از امام صادق عليه السلام نقل
روايت كرده است و مرحوم سيّد بحرالعلوم در الفوائد الرجاليّه ، ليستى از راويان
شهير شيعه (همچون محمد بن ابى عمير و يونس بن عبدالرحمن ) را كه از وى روايت نقل
كرده اند به دست داده است . سيف بن عميره ، همچنين از جمله راويان زيارت معروف
عاشورا (به نقل از امام باقر عليه السلام ) است كه قرائت آن در طول سال ، از سنن
رايج ميان شيعيان مى باشد.
بارى ، سيف بن
عميره ، در رثاى سالار شهيدان عليه السلام چكامه بلند و پرسوزى دارد كه با مطلع :
جلّ المصائب بمن
اءصبنا فاعذرى
يا هذه ، و عن
الملامة فاقصرى
آغاز مى شود، كه
حقيقتا سوخته و سوزانده است .
علّامه سيّد محسن
امين (اعيان الشيعه) و به تبع وى شهيد سيد جواد شبّر (ادب الطف او شعراءالحسين)
(از خطباى فاضل لبنان ) به اين مطلب اشاره كرده و تنها بيت نخست قصيده را ذكر كرده
اند. امّا شيخ فخرالدين طريحى فقيه ، رجالى ، اديب و لغت شناس برجسته شيعه ، و
صاحب مجمع البحرين - دركتاب ((المنتخب )) (المنتخب للطريحى) (كه سوگنامه اى منثور
و منظوم در رثاى شهداى آل الله بويژه سالار شهيدان عليهم السلام است ) كلّ قصيده
را آورده است كه در بيت ما قبل آخر آن ، شاعر صريحا به هويّت خود اشاره اى دارد؛
آنجا كه خطاب به سادات عصر مى گويد:
و عًبَيْدُكُمْ
سيفٌ فَتَى ابْنُ عَميرة
عبدٌ لعبد عبيد
حيدر قنبر
نكته قابل توجّه
در ربط با بحث ما، ابيات زير از قصيده سيف مى باشد كه در آن دوبار از حضرت رقيّه
عليهاالسلام ياد كرده است :و سكينه عنها السكينه فارقت
لما ابتديت بفرقة
و تغيّر
و رقيّة رقّ
الحسود لضعفها
و غدا ليعذرها
الّذى لم يعذر
و لاُمّ كلثوم
يجد جديدها
لثم عقيب دموعها
لم يكرر
لم اءنسها وسكينة
و رقية
يبكينه بتحسّر و
تزفّر
يدعون اُمّهم
البتولة فاطما
دعوى الحزين
الواله المتحيّر
يا اُمّنا
هذاالحسين مجدّلاٌ
ملقى عفيرا مثل
بدر مزهر
فى تربها متعفّرا
و مضخما
جثمانه بنجيع دم
احمر (سياهپوشى در سوگ ائمه نور، همان ، ص 320، به نقل از المنتخب طريحى)
رقيه سلام الله
عليها دختر خورشيد است... رقيه (سلام الله عليها) از تبار نور و از جنس آبي آسمان
است. رقيه (سلام الله عليها) جلوه ديگري از شكوه و عظمت حماسه عاشورا است. حضور
اين كودك خردسال در متن نهضت سرخ حسيني بي هيچ شك و شبههاي اتفاقي ساده و ناچيز
نبوده است، چنانكه هر يك از كساني كه در واقعه نينوا حضور داشتهاند، چون نيك
بنگريم، حامل پيامي شگرف و شگفت بودهاند.
به گواه تاريخ
نگاران و مقتل نويسان رحلت شهادت گونه رقيه (سلام الله عليها) اندكي پس از واقعه
خونين كربلا در سال شصت و يكم هجري رخ داده است و در اين هنگام وي سه يا چهار ساله
بوده است و نخستين نكته شگفت درباره حضرت رقيه (سلام الله عليها)، شايد همين باشد
كه با چنين عمر كوتاهي، از مرزهاي تاريخ عبور كرد و به جاودانگي رسيد، آن گونه كه
برادر شيرخوارش علي اصغر (عليه السّلام) به چنين مرتبهاي نايل شد. به عبارت ديگر
يكي از جلوههاي رويداد بزرگ عاشورا تنوع سني شخصيتهاي آن ميباشد كه از پايينترين
سن آغاز و به بالاترين سنين (حضرت حبيب بن مظاهر) ختم ميگردد. نكته قابل تأمل ديگر
در بررسي اين مهم آن است كه در پديد آوردن اين حماسه بي بديل و شكوهمند تنها يك
جنسيت سهيم نبوده، بلكه در كنار اسامي مردان و پسران جانباز و ايثارگر اين واقعه،
نام زنان و دختران نيز حضوري پررنگ و تابناك دارد.
مصائب و شدائدي
را كه رقيه (سلام الله عليها) از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام متحمل ميشود،
آنچنان تلخ و دهشتناك است كه وجدان هر انسان آزاده و صاحبدلي را ميآزارد و قلب و
روح را متأثر و مجروح ميسازد. تحمل گرماي شديد كربلا همراه با تشنگي، حضور در صحنه
شهادت خويشاوندان، اسارت و ناظر رفتارهاي شقاوت آلود بودن، آزار و شكنجه هاي جسمي
و روحي فراوان، دلتنگي براي پدر در خرابه شام و ... نشانگر مصائب عظمايي است كه يك
كودك خردسال با جسم و روح لطيف خود با آن مواجه شده است. از ديگر سو همين قساوت
سپاه يزيد است كه بر عظمت نهضت سترگ عاشورا ميافزايد، زيرا حضرت امام حسين (عليه
السّلام) با شناخت و پيشبيني تمام اين مصائب و شدائد به قيام در راه احياء دين جد
بزرگوار خويش قد علم فرمود و چنين دشواريهايي نتوانست هيچ گونه خللي بر عزم استوار
آن حضرت در راه آزمايش بزرگ الهي پديد آورد. رقيه (سلام الله عليها) برهان بزرگ
ديگري است بر حقانيت قيام امام حسين (عليه السّلام) كه تنها كسي ميتواند چنين به
مبارزه و مقابله با ستم برخيزد كه مقصدي الهي داشته باشد، و رقيه (سلام الله
عليها) برهان بزرگ ديگري است بر مظلوميت عترت پاك پيامبر (صلي الله عليه و آله و
سلم) و رسواكننده سياهكاراني است كه داعيه جانشيني رسول خدا (صلي الله عليه و آله
و سلم) را سر دادند و رقيه (سلام الله عليها) برهان بزرگ ديگري است براي آن كه اوج
توحش و سنگدلي دژخيمان دستگاه بني اميه براي هميشه تاريخ به اثبات بماند، و رقيه
(سلام الله عليها) فاتح شام و سفير بزرگ عاشورا در اين سرزمين است، و رقيه (سلام
الله عليها) برهان بزرگ ديگري است بر اين حقيقت بزرگ كه حق بر باطل پيروز خواهد شد
و اينك پس از قرنهاي متمادي آنان كه به مرقد مطهر آن حضرت در شام مشرف ميشوند به
عينه تفاوت ميان مقام و مرتبه اين كودك سه ساله را با خليفه جابري چون يزيد
درمييابند. آرامگاه ملكوتي دخت سه سـالـه امـام سـوم شيعيان در شام كنـار بـاب
الفـراديـس مابين كوچه هاي تاريخي و پر ازدحام دمشـق است كه هر ساله بسياري از
شيفتگان اهل بيت (عليهم السّلام) را از مناطق مختلف جهان به سوي خود جلب مي كند.
منبع:ستاره
درخشان شام حضرت رقيه سلام الله عليها
سايت راسخون
$
##حضرت رقیه
خاتون
حضرت رقيه خاتون
(س)
درباره سنّ شريف
حضرت رقيه (عليهاالسلام) در ميان تاريخ نگاران اختلاف نظر وجود دارد. اگر اصل تولد
ايشان را بپذيريم، مشهور اين است که ايشان سه يا چهار بهار بيشتر به خود نديده و
در روزهاي آغازين صفر سال 61 ه .ق، پرپر شده است.
بر اساس
نوشتههاي بعضي کتابهاي تاريخي، نام مادر حضرت رقيه (عليهاالسلام)، امّ اسحاق است
که پيشتر همسر امام حسن مجتبي (عليهالسلام) بوده و پس از شهادت ايشان، به وصيت
امام حسن (عليهالسلام) به عقد امام حسين (عليهالسلام) درآمده است.(1) مادر حضرت
رقيه(عليهاالسلام) از بانوان بزرگ و با فضيلت اسلام به شمار ميآيد. بنا به گفته
شيخ مفيد در کتاب الارشاد، کنيه ايشان بنت طلحه است.(2)
نام مادر حضرت
رقيه (عليهاالسلام) در بعضي کتابها، امجعفر قضاعيّه آمده است، ولي دليل محکمي در
اين باره در دست نيست. هم چنين نويسنده معالي السبطين، مادر حضرت رقيه
(عليهاالسلام) را شاه زنان؛ دختر يزدگرد سوم پادشاه ايراني، معرفي ميکند که در
حمله مسلمانان به ايران اسير شده بود. وي به ازدواج امام حسين (عليهالسلام) درآمد
و مادر گرامي حضرت امام سجاد (عليهالسلام) نيز به شمار ميآيد.(3)
اين مطلب از نظر
تاريخ نويسان معاصر پذيرفته نشده؛ زيرا ايشان هنگام تولد امام سجاد (عليهالسلام)
از دنيا رفته و تاريخ درگذشت او را 23 سال پيش از واقعه کربلا، يعني در سال 37 ه
.ق دانستهاند. از اين رو، امکان ندارد او مادر کودکي باشد که در فاصله سه يا چهار
سال پيش از حادثه کربلا به دنيا آمده باشد. اين مسأله تنها در يک صورت قابل حل
ميباشد که بگوييم شاه زنان کسي غير از شهربانو (مادر امام سجاد (عليهالسلام))
است.
نام گذاري حضرت
رقيه (عليهاالسلام)
رقيه از «رقي» به
معني بالا رفتن و ترقي گرفته شده است.(4) گويا اين اسم لقب حضرت بوده و نام اصلي
ايشان فاطمه بوده است؛ زيرا نام رقيه در شمار دختران امام حسين(عليهالسلام) کمتر به
چشم ميخورد و به اذعان برخي منابع، احتمال اين که ايشان همان فاطمه بنت الحسين (عليهالسلام)
باشد، وجود دارد.(5) در واقع، بعضي از فرزندان امام حسين (عليهالسلام) دو اسم
داشتهاند و امکان تشابه اسمي نيز در فرزندان ايشان وجود دارد.
گذشته از اين، در
تاريخ نيز دلايلي بر اثبات اين مدعا وجود دارد. چنانچه در کتاب تاريخ آمده است:
«در ميان کودکان امام حسين (عليهالسلام) دختر کوچکي به نام فاطمه بود و چون امام
حسين (عليهالسلام) مادر بزرگوارشان را بسيار دوست ميداشتند، هر فرزند دختري که
خدا به ايشان ميداد، نامش را فاطمه ميگذاشت. همان گونه که هرچه پسر داشتند، به
احترام پدرشان امام علي (عليهالسلام) وي را علي ميناميد».(6) گفتني است سيره
ديگر امامان نيز در نام گذاري فرزندانشان چنين بوده است.
نام رقيه در
تاريخ
اين نام ويژه
تاريخ اسلام نيست، بلکه پيش از ظهور پيامبر گرامي اسلام (صلي الله عليه وآله)
نيز اين نام در جزيرة العرب رواج داشته است. به عنوان نمونه، نام يکي از دختران
هاشم (نياي دوم پيامبر (صلي الله عليه و آله)) رقيه بود که عمه حضرت عبداللّه،
پدر پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) به شمار ميآيد.(7)
نخستين فردي که
در اسلام به اين اسم، نام گذاري گرديد، دختر پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله)
و حضرت خديجه بود. پس از اين نام گذاري، نام رقيه به عنوان يکي از نامهاي خوب و
زينت بخش اسلامي درآمد.
اميرالمؤمنين علي
(عليهالسلام) نيز يکي از دخترانش را به همين اسم ناميد که اين دختر بعدها به
ازدواج حضرت مسلم بن عقيل (عليهالسلام) درآمد. اين روند ادامه يافت تا آن جا که
برخي دختران امامان ديگر مانند امام حسن مجتبي (عليهالسلام)،(8) امام حسين
(عليهالسلام) و دو تن از دختران امام کاظم (عليهالسلام) نيز رقيه ناميده شدند. گفتني
است، براي جلوگيري از اشتباه، آن دو را رقيه و رقيه صغري ميناميدند.(9)
پژوهشي در
ديدگاههاي تاريخي در مورد حضرت رقيه (عليهاالسلام)
در بعضي کتابهاي
تاريخي، نام حضرت رقيه (عليهاالسلام) آمده، ولي در بسياري از آنها نامي از ايشان
برده نشده است. اين احتمال وجود دارد که تشابه اسمي ميان فرزندان امام حسين
(عليهالسلام)، سبب پيش آمدن اين مسأله شده باشد. هم چنان که بعضي از کتابها به
اين مسأله اذعان دارند و بنابر نقل آنها، حضرت رقيه (عليهاالسلام) همان فاطمه
صغري (عليهاالسلام) است. در چگونگي درگذشت ايشان نيز اختلاف نظر وجود دارد که در
اين جا به اين دو مسأله خواهيم پرداخت.
طرح بحث
براي روشن شدن
اين مطلب، بحث را با طرح يک پرسش بنيادين و بسيار مشهور آغاز ميکنيم که: آيا
نبودن نام حضرت رقيه (عليهاالسلام) در شمار فرزندان امام حسين (عليهالسلام) در
کتابهاي معتبري چون ارشاد مفيد، اعلام الوري، کشف الغمة و دلائل الامامة، بر
نبودن چنين شخصيتي در تاريخ دلالت دارد؟
با بيان چند
مقدمه، پاسخ اين پرسش به خوبي روشن ميشود:
1) در دوره
زندگاني ائمه اطهار (عليهمالسلام) و در صدر اسلام مسائلي مانند کمبود امکانات
نگارشي، اختناق شديد حکمرانان اموي، کم توجهي به ثبت و ضبط جزئيات رويدادها، فشار
حکومت بر سيره نويسان، جانب داريها و...
سبب بروز بعضي
اختلافات در نقل مطالب تاريخي ميشده است.
2) در اثر تاخت و
تازها و وجود بربريت و دانش ستيزي بعضي حکمرانان، بسياري از منابع ارزشمند از ميان
رفته است. به همين دليل، اين گمان تقويت ميشود که چه بسا بسياري از اين اسناد و
منابع معتبر، در جريان اين درگيريها، از بين رفته و به دست ما نرسيده است.
3) تعدد فرزندان،
تشابه اسمي و به ويژه سرگذشتهاي شبيه در مورد شخصيتهاي گوناگون تاريخي و گاه
وجود ابهام در گذشتهها و پيشينه زندگي افراد، امر را بر تاريخ نويسان مشتبه کرده
است. همان گونه که اين مسأله در مورد ديگر شخصيتهاي تاريخي ـ حتي در جريان قيام
عاشورا ـ نيز به چشم ميخورد.
4) همان گونه که
پيشتر گفته شد، امام حسين (عليهالسلام) به دليل شدت علاقه به پدر بزرگوار و مادر
گراميشان، نام همه فرزندان خود را فاطمه و علي ميگذاشتند. اين امر خود منشأ
بسياري از سهوِ قلمها در نگاشتن شرح حال زندگاني فرزندانِ امام حسين
(عليهالسلام) گرديده است. قراين و شواهدي نيز در دست است که رقيه (عليهاالسلام)
را فاطمه صغيره ميخواندهاند. احتمال دارد همين موضوع سبب غفلت از نام اصلي ايشان
شده باشد.(10)
بنابراين، نيامدن
نام حضرت رقيه (عليهاالسلام)، در کتابهاي تاريخي، اگر چه شک در وجود تاريخي او را
بسيار تقويت ميکند، اما هرگز دليل بر نبودن چنين شخصيتي در تاريخ نيست. افزون بر
آن، مهمترين دليلِ فراموشي يا کم رنگ شدن حضور اين شخصيت، زندگاني کوتاه ايشان
است که سبب شده ردّ کمتري از ايشان در تاريخ به چشم بخورد. در مورد حضرت علي اصغر
(عليهالسلام) نيز به جرأت ميتوان گفت: اگر شهادت او بحبوحه نبرد و وجود شاهدان
بسيار بر اين جريان نبود، نامي از حضرت علي اصغر (عليهالسلام) نيز امروز در بين
کتابهاي معتبر شيعه به چشم نميخورد؛ زيرا تاريخنويسي فني است که با جمع آوري
اقوال سر و کار دارد که بسياري از آنها شاهد عيني نداشته و به صورت نقل قول گرد
هم آمده است. تنها موضوعي که در آن مورد بحث و بررسي قرار ميگيرد، درستي و يا
نادرستي آن از حيث ثقه بودن راوي است که البته اين موضوع فقط در تاريخ اسلام وجود
دارد. اما به عنوان نمونه، در بحث حديث، معرفهها و مشخصههاي ديگري نيز براي سنجش
درستي اخبار، موجود ميباشد که خبر را با تعادل و نيز تراجيح، علاج معارضه و تزاحم،
بررسي دلالت و عملياتهاي ديگر مورد بررسي قرار ميدهند.
افزون بر مطالب
بالا، دو شاهد قوي نيز بر اثبات وجود ايشان در تاريخ ذکر شده است. ابتدا گفتگويي
که بين امام و اهل حرم در آخرين لحظات نبرد حضرت سيدالشهدا (عليهالسلام) هنگام
مواجهه با شمر، رخ ميدهد. امام رو به خيام کرده و فرمودند: "اَلا يا زِينَب،
يا سُکَينَة! يا وَلَدي! مَن ذَا يَکُونُ لَکُم بَعدِي؟ اَلا يا رُقَيَّه وَ يا
اُمِّ کُلثُومِ! اَنتم وَدِيعَةُ رَبِّي، اَليَومَ قَد قَرَبَ الوَعدُ"؛ اي
زينب، اي سکينه! اي فرزندانم! چه کسي پس از من براي شما باقي ميماند؟ اي رقيه و
اي امکلثوم! شما امانتهاي خدا بوديد نزد من، اکنون لحظه ميعاد من فرارسيده
است.(11)
هم چنين در سخني
که امام براي آرام کردن خواهر، همسر و فرزندانش به آنان ميفرمايد، آمده است: «يا
اُختَاه، يا اُم کُلثُوم وَ اَنتِ يا زَينَب وَ اَنتِ يا رُقَيّه وَ اَنتِ يا
فاطِمَه و اَنتِ يا رُباب! اُنظُرنَ اِذا أنَا قُتِلتُ فَلا تَشقَقنَ عَلَيَّ
جَيباً وَ لا تَخمُشنَ عَلَيَّ وَجهاً وَ لا تَقُلنَ عَليَّ هِجراً»؛ خواهرم ،ام
کلثوم و تو اي زينب! تو اي رقيه و فاطمه و رباب! سخنم را در نظر داريد [و به ياد
داشته باشيد] هنگامي که من کشته شدم، براي من گريبان چاک نزنيد و صورت نخراشيد و
سخني ناروا مگوييد.(12)
در مورد تشابه
اسمي رقيه (عليهاالسلام) و فاطمه صغيره به يک جريان تاريخي اشاره ميکنيم. مسلم
گچکار از اهالي کوفه ميگويد: «وقتي اهل بيت (عليهمالسلام) را وارد کوفه کردند،
نيزه داران، سرهاي مقدس شهيدان را جلوي محمل زينب (عليهاالسلام) ميبردند. حضرت با
ديدن آن سرها، از شدت ناراحتي، سرش را به چوبه محمل کوبيد و با سوز و گداز شعري را
با اين مضامين سرود:
اي هلال من که
چون بدر کامل شدي و در خسوف فرورفتي! اي پاره دلم! گمان نميکردم روزي مصيبت تو را
ببينم. برادر! با فاطمه خردسال و صغيرت، سخن بگو که نزديک است دلش از غصه آب شود.
چرا اين قدر با ما نامهربان شده اي؟ برادرجان! چقدر براي اين دختر کوچکت سخت است
که پدرش را صدا بزند، ولي او جوابش را ندهد.»(13)
حضرت زينب
(عليهاالسلام) در اين شعر از رقيه (عليهاالسلام) به فاطمه صغيره ياد ميکند و اين
مسأله را روشن ميکند که فاطمه صغيره که در بعضي از کتابها از او ياد شده، همان
دختر خردسالي است که در خرابه شام جان داده است.
گفتار کتابهاي
تاريخي
کامل بهائي
قديميترين کتابي
که از حضرت رقيه (عليهاالسلام) به عنوان دختر امام حسين(عليهالسلام) ياد کرده است
و شهادت او را در خرابه شام ميداند، همين کتاب است. اين کتاب، اثر عالم بزرگوار،
شيخ عمادالدين الحسن بن علي بن محمد طبري امامي است که به امر وزير بهاءالدين،
حاکم اصفهان در روزگار سلطنت هلاکوخان، نوشته شده است. به ظاهر، نام گذاري آن به
کامل بهائي از آن روست که به امر بهاءالدين نگاشته شده است.
اين کتاب در سال
675 هجري قمري تأليف شده و به دليل قدمت زيادي که دارد، از ارزش ويژهاي برخوردار
است؛ زيرا به جهت نزديک بودن تأليف يا رويدادهاي نگاشته شده ـ به نسبت منابع موجود
در اين راستا ـ حايز اهميت است و منبعي ممتاز به شمار ميرود و دستمايه تحقيقات
بعدي بسيار در اين زمينه قرار ميگرفته است. شيخ عباس قمي در نفس المهموم و منتهي
الامال، ماجراي شهادت حضرت رقيه (عليهاالسلام) را از آن کتاب نقل ميکند. هم چنين
بسياري از عالمان بزرگوار مطالب اين کتاب را مورد تأييد، و به آن استناد کردهاند.
اين نگارنده، کتاب ديگري به نام بشارة المصطفي (صلي الله عليه و آله) لشيعة
المرتضي (عليهالسلام) دارد که در اين کتاب نيز به برخي رويدادهاي پس از واقعه
عاشورا اشاره شده است. اولين منبعي که در آن تصريح شده که اسيران کربلا در اربعين
اول، بر سر مزار شهداي کربلا نيامدهاند، همين کتاب ميباشد. او جرياني را از عطيه
(14) دوست جابربن عبدالله انصاري نقل ميکند که به اتفاق هم بر سر مزار اباعبدالله
الحسين (عليهالسلام) و شهيدان کربلا حاضر شده، اولين زائرين قبر او در نخستين
اربعين حسيني ميگردند. اما نگارنده سخني از ملاقات جابر با اسيران کربلا به ميان
نميآورد و بر خلاف آنچه در برخي مقتلها نگاشته شده، هيچ ملاقاتي در اين روز بين
او و اسيران کربلا صورت نميگيرد. اين موضوع نيز نقطه عطف ديگري در امتياز و برتري
اين کتاب ميباشد.
اللهوف
يکي ديگر از
کتابهاي کهن که در اين زمينه مطالبي نقل نموده، کتاب اللهوف از سيدبن طاووس است.
بايد دانست احاطه ايشان به متون حديثي و تاريخي اسلام و شيعه، ممتاز و چشمگير
است. وي مينويسد: «شب عاشورا که حضرت سيدالشهداء (عليهالسلام) اشعاري در بي
وفايي دنيا ميخواند، حضرت زينب (عليهاالسلام) سخنان ايشان را شنيد و گريست. امام
(عليهالسلام) او را به صبر دعوت کرد و فرمود: «خواهرم، ام کلثوم و تو اي زينب! تو
اي رقيه و فاطمه و رباب! سخنم را در نظر داريد و به ياد داشته باشيد هنگامي که من
کشته شدم، براي من گريبان چاک نزنيد و صورت نخراشيد و سخني ناروا مگوييد [و خويشتن
دار باشيد.»
بنابر نقل ايشان،
نام حضرت رقيه (عليهاالسلام) بارها بر زبان امام حسين (عليهالسلام) جاري شده است.
اين مطلب در مقتل ابومخنف نيز هست که حضرت پس از شهادت علي اصغر (عليهالسلام)،
فرياد برآورد: «اي ام کلثوم، اي سکينه، اي رقيه، اي عاتکه و اي زينب! اي اهل بيت
من! خدانگهدار؛ من نيز رفتم». اين مطلب را سليمان بن ابراهيم قندوزي حنفي (وفات:
1294 ه .ق) در کتاب ينابيع المودة از مقتل ابومخنف نقل ميکند.
ديدگاه آيت الله
العظمي گلپايگاني (ره)
از آيت الله
العظمي سيد محمد رضا گلپايگاني (ره) در مورد حضرت رقيه (عليهاالسلام) و مرقد ايشان
در دمشق و هم چنين داستان تعمير قبر حضرت که به دستور خود ايشان، به وسيله روياي
صادقهاي انجام گرفت، پرسيدند. ايشان فرمود:
اين گونه مطالب
که نقل شده است، هيچ گونه محال بودني از نظر عقلي ندارد؛ لکن از اموري که اعتقاد
به آن لازم و واجب باشد، نيست.
پي نوشت :
1 ـ الاربلي، علي
بن عيسي، کشف الغمة في معرفة الائمة، تهران، کتاب فروشي اسلاميه، بيتا، ج2، ص216
؛ الطبرسي، ابوعلي فضل بن الحسن، اعلام الوري بأعلام الهدي، بيروت، دار المعرفة،
1399 ه .ق، ص251.
2 ـ مفيد، محمد
بن محمد، الارشاد، تهران، انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامي، چاپ چهارم، 1378 ه . ش،
ج2، ص200، اعلام الوري، ص251.
3 ـ حايري، محمد
مهدي، معالي السبطين، قم، منشورات الرضي، 1363 ه . ش، ج2، ص214.
4 ـ ابن منظور،
محمد بن مکرم، لسان العرب، بيروت، دار احياءالتراث العربي، چاپ اول، 1416 ه . ق،
ج5، ص293.
5 ـ نظري منفرد،
علي، قصه کربلا، قم، انتشارات سرور، 1379 ه . ش، پاورقي ص518.
6 ـ ر.ک: مجلسي،
محمد باقر، بحار الانوار، بيروت، مؤسسه الوفاء، 1404 ه . ق، ج44، ص210.
7 ـ همان، ج15،
ص39.
8 ـ الارشاد، ج2،
ص22.
9 ـ همان، ص343.
10ـ محمدي
اشتهاردي، محمد، سرگذشت جان سوز حضرت رقيه (عليهاالسلام)، تهران، انتشارات مطهر،
1380 ه . ش، ص 12.
11ـ جمعي از
نويسندگان، موسوعة کلمات الامام الحسين (عليهالسلام)، قم، دارالمعروف، چاپ اول،
1373 ه . ش، ص 511.
12 ـ ابن طاووس،
ابوالقاسم ابوالحسن بن سعدالدين، اللهوف علي قتلي الطفوف، قم، انتشارات اسوه، چاپ
اول، 1414 ه . ق، ص 141؛ اعلام الوري، ص 236،(با اندکي تغيير).
13ـ قمي، شيخ
عباس، نفس المهموم، تهران، مکتبةالاسلامية، 1368 ه . ق، ص 252؛ بحارالانوار، ج
45، ص 115.
14ـ در گفتار
برخي ذاکران و واعظان مشهور است که عطيه غلام جابربن عبدالله انصاري بوده، در حالي
که اين مطلب تحريف تاريخ است. عطيه عوفي از رجال کوفه و از اصحاب اميرالمؤمنين
(عليهالسلام) بوده و حتي نام گذاري او نيز هنگام تولدش توسط امام علي (عليهالسلام)
صورت گرفته است. او پنج امام را درک نموده و در زمان امام باقر (عليهالسلام) از
دنيا رفت (ر.ک: التستري، محمد تقي، قاموس الرجال، قم، انتشارات جامعه مدرسين، چاپ)
سايت امام حسين
$
##پژوهشی
در هویت تاریخی حضرت رقیه
پژوهشي در هويت
تاريخي حضرت رقيه (س)
نويسنده:
ابوالفضل هادي منش
اشاره:
در واپسين
سالهاي عمر معاويه، روزگاري که زيادهخواهيهاي او سايهاي سنگين از فساد و تباهي
بر جامعه مسلمين انداخته بود، تولد نوزادي دختر به نام رقيه (عليهاالسلام) شادي و
شعف را به خانه گلين و ساده امام حسين (عليهالسلام) فرا خواند و اشک شوق را مهمان
نگاههاي منتظر کرد و امام، آرامش کوتاه و زودگذري در سايه خرسندي از مولود خجسته
خود پيدا کرد و لبخندي از سرور بر چهره خسته و اندوهگيناش از ظلم و جور زمانه
نشاند؛ زمانهاي که هتاکي به خاندان پيامبر (صلياللهعليهوآله) و دشنام دادن به
اميرالمؤمنين (عليهالسلام) سکه رايج شده بود. تزوير و رياکاري چنان در بافت جامعه
نفوذ کرده بود که کسي به چشمهاي خود نيز اعتماد نداشت. اين در حالي بود که سنگيني
زخم تمام اين معضلات ريشهدار، بر قلب امام وارد ميآمد. معاويه اما، با همه
فريبکاري و نيرنگي که داشت، در برابر فرشته مرگ، بيچاره و ذليل مينمود و آن گاه
که مرگ گريبانش را گرفت، بيهيچ مقاومتي تسليم شد و پسر ميگسار و شهوت پرست او بر
اريکهاي که بيست سال، پدرش بر آن تن، و دنيا پرستان بر آن رخ ساييده بودند، تکيه
زد.
در چنين روزگاري
بود که صداي زنگ شتران از مقصد مدينه به سوي آيندهاي روشن و تابناک به وسعت
تاريخ، برخاست و در رهگذر حوادث و رويدادهاي اين سفر پردرد و رنج، رقيه
(عليهاالسلام) به تماشا ايستاده و عروج خود را انتظار ميکشيد.
اگر چه بسياري از
منابع تاريخي، نام او را در خاطره خود حفظ نکردهاند، اما دلايل گويايي بر اثبات
وجود او در دست است که در جاي خود بدان اشاره خواهد شد.
نوشتار حاضر،
رهاوردي است از چکيده آن چه تاريخ، به نام و خاطره رقيه (عليهاالسلام) در خود ثبت
کرده است و تلاش دارد تا دريچهاي به اقيانوس بيکران درد و رنج دخترک خورشيد
بگشايد و قطرهاي از درياي معرفت و بينش او را در کام تشنگان زلال حقيقت بريزد،
اما گفتني است به دليل نبود منابع کافي و محدود بودن شرح حال او، نگارنده بيشتر به
بيان آن چه درباره ايشان نگاشتهاند، همت ورزيده است تا مخاطب به مطالبي که نقل
شده، اشراف يابد. از اين رو، بدون داوري در مورد اخبار نقل شده، به گردآوري آن دست
يازيده است.
ميلاد نور
هوا گرم بود و
سکوت، خيره خيره، پرده سياه شب را تماشا ميکرد. شهر در تاريکي فرو رفته بود.
پنجره خانهاي در شهر، گرم انتظار و محو گفت و گوي شب با ستارگانش بود. نسيم، بر
ديوارهاي آفتاب خورده خانه ميوزيد. قلب شهر، از تنها پنجره باز و روشن خود
ميتپيد و همه به انتظار نشسته بودند که ناگاه صداي گريه نوزادي خجسته، احساس شب
را به بازي گرفت. اشک شوق بر گونهها غلتيد و لبها، يک صدا، ترانه لبخند سرودند.
غنچهاي ديگر، به
باغ حسين (عليهالسلام) روييده بود و همه بر گلبرگ رخش، غنچههاي عاطفه نثار
ميکردند. رقيه (عليهاالسلام) در آن شب شکفت، و مادر تاريخ، کتاب کهن خويش را گشود
و بر صفحهاي مبهم از آن، قلم را به تکاپو واداشت. ولي آن صفحه مبهم تاريخ، در
کوران تاخت و تازهاي روزگار، از دفتر گذار زمان جدا گشت و از حافظه آن ناپديد
گرديد. در کتابچه کوچک زندگاني رقيه (عليهاالسلام)، لحظه روييدنش بدون هيچ سطري،
سفيد ماند و نام هيچ روزي به عنوان زادروزش ثبت نگرديد.
درباره سنّ شريف
حضرت رقيه (عليهاالسلام) نيز در ميان تاريخ نگاران اختلاف نظر وجود دارد. اگر اصل
تولد ايشان را بپذيريم، مشهور اين است که ايشان سه يا چهار بهار بيشتر به خود
نديده و در روزهاي آغازين صفر سال 61 ه .ق، پرپر شده است.
مادر حضرت رقيه
(عليهاالسلام)
بر اساس
نوشتههاي بعضي کتابهاي تاريخي، نام مادر حضرت رقيه (عليهاالسلام)، امّ اسحاق است
که پيشتر همسر امام حسن مجتبي (عليهالسلام) بوده و پس از شهادت ايشان، به وصيت
امام حسن (عليهالسلام) به عقد امام حسين (عليهالسلام) درآمده است.1 مادر حضرت
رقيه(عليهاالسلام) از بانوان بزرگ و با فضيلت اسلام به شمار ميآيد. بنا به گفته
شيخ مفيد در کتاب الارشاد، کنيه ايشان بنت طلحه است.2
نام مادر حضرت
رقيه (عليهاالسلام) در بعضي کتابها، امجعفر قضاعيّه آمده است، ولي دليل محکمي در
اين باره در دست نيست. هم چنين نويسنده معالي السبطين، مادر حضرت رقيه
(عليهاالسلام) را شاه زنان؛ دختر يزدگرد سوم پادشاه ايراني، معرفي ميکند که در
حمله مسلمانان به ايران اسير شده بود. وي به ازدواج امام حسين (عليهالسلام) درآمد
و مادر گرامي حضرت امام سجاد (عليهالسلام) نيز به شمار ميآيد.3
اين مطلب از نظر
تاريخ نويسان معاصر پذيرفته نشده؛ زيرا ايشان هنگام تولد امام سجاد (عليهالسلام)
از دنيا رفته و تاريخ درگذشت او را 23 سال پيش از واقعه کربلا، يعني در سال 37 ه
.ق دانستهاند. از اين رو، امکان ندارد او مادر کودکي باشد که در فاصله سه يا چهار
سال پيش از حادثه کربلا به دنيا آمده باشد. اين مسأله تنها در يک صورت قابل حل
ميباشد که بگوييم شاه زنان کسي غير از شهربانو (مادر امام سجاد (عليهالسلام))
است.
نام گذاري حضرت
رقيه (عليهاالسلام)
رقيه از «رقي» به
معني بالا رفتن و ترقي گرفته شده است.4 گويا اين اسم لقب حضرت بوده و نام اصلي
ايشان فاطمه بوده است؛ زيرا نام رقيه در شمار دختران امام حسين (عليهالسلام) کمتر
به چشم ميخورد و به اذعان برخي منابع، احتمال اين که ايشان همان فاطمه بنت الحسين
(عليهالسلام) باشد، وجود دارد.5 در واقع، بعضي از فرزندان امام حسين
(عليهالسلام) دو اسم داشتهاند و امکان تشابه اسمي نيز در فرزندان ايشان وجود
دارد.
گذشته از اين، در
تاريخ نيز دلايلي بر اثبات اين مدعا وجود دارد. چنانچه در کتاب تاريخ آمده است:
«در ميان کودکان امام حسين (عليهالسلام) دختر کوچکي به نام فاطمه بود و چون امام
حسين (عليهالسلام) مادر بزرگوارشان را بسيار دوست ميداشتند، هر فرزند دختري که
خدا به ايشان ميداد، نامش را فاطمه ميگذاشت. همان گونه که هرچه پسر داشتند، به
احترام پدرشان امام علي (عليهالسلام) وي را علي ميناميد».6 گفتني است سيره ديگر
امامان نيز در نام گذاري فرزندانشان چنين بوده است.
نام رقيه در
تاريخ
اين نام ويژه
تاريخ اسلام نيست، بلکه پيش از ظهور پيامبر گرامي اسلام (صلياللهعليهوآله) نيز
اين نام در جزيرة العرب رواج داشته است. به عنوان نمونه، نام يکي از دختران هاشم
(نياي دوم پيامبر (صلياللهعليهوآله)) رقيه بود که عمه حضرت عبداللّه، پدر
پيامبر اکرم (صلياللهعليهوآله) به شمار ميآيد.7
نخستين فردي که
در اسلام به اين اسم، نام گذاري گرديد، دختر پيامبر اکرم (صلياللهعليهوآله) و
حضرت خديجه بود. پس از اين نام گذاري، نام رقيه به عنوان يکي از نامهاي خوب و
زينت بخش اسلامي درآمد.
اميرالمؤمنين علي
(عليهالسلام) نيز يکي از دخترانش را به همين اسم ناميد که اين دختر بعدها به
ازدواج حضرت مسلم بن عقيل (عليهالسلام) درآمد. اين روند ادامه يافت تا آن جا که
برخي دختران امامان ديگر مانند امام حسن مجتبي (عليهالسلام)،8 امام حسين
(عليهالسلام) و دو تن از دختران امام کاظم (عليهالسلام) نيز رقيه ناميده شدند.
گفتني است، براي جلوگيري از اشتباه، آن دو را رقيه و رقيه صغري ميناميدند.9
خاستگاه تربيتي
حضرت رقيه
(عليهاالسلام) در خانوادهاي پرورش يافت که پدر، مادر و فرزندان آن، همگي به
عاليترين فضيلتهاي اخلاقي و پارسايي آراسته بودند. افزون بر آن، فضاي دلانگيز
شهر پيامبر (صلياللهعليهوآله) که شميم روح فزاي رسول خدا (صلياللهعليهوآله)،
علي (عليهالسلام) و فاطمه (عليهالسلام) هنوز در آن جاري بود و مشام جان را نوازش
ميداد، در پرورش او نقشي بزرگ داشت. او در خانوادهاي رشد يافت که همگي سيراب از
زلال معرفت امام حسين (عليهالسلام) بودند؛ خانوادهاي که از بزرگترين اسطورههاي
علم و ادب و معرفت و ايثار مانند زينب کبري (عليهاالسلام)، اباالفضل العباس
(عليهالسلام)، علي بن الحسين (عليهالسلام)، علي اکبر (عليهالسلام) و... تشکيل
شده بود.
حضرت رقيه
(عليهاالسلام) در مدت عمر کوتاه خود در دامان اين بزرگواران، به ويژه پدر گرامياش
امام حسين (عليهالسلام) پرورش يافت و با وجود همان سن کم، به عنوان يکي از
زيباترين اسطورههاي ايثار و مقاومت در تاريخ معرفي گرديد.
ديگر دختران امام
حسين (عليهالسلام)
در مورد تعداد
فرزندان دختر امام حسين (عليهالسلام) در ميان تاريخ نويسان، اختلاف نظر وجود
دارد. بيشتر آنان دو دختر به نامهاي سکينه و فاطمه براي حضرت ذکر کردهاند و برخي
ديگر تعداد دختران حضرت را تا هشت نفر نيز برشمردهاند. در اين جا برخي از
ديدگاهها را بيان ميکنيم.
1. علامه ابن شهر
آشوب و محمد بن جرير طبري که از تاريخ نويسان بزرگ اسلام هستند، از سه دختر به
نامهاي سکينه، فاطمه و زينب نام بردهاند.10
2. ميرزا حبيب
اللّه کاشاني، شمار پسران حضرت را سيزده تن به نامهاي علي اکبر، علي اوسط، علي
اصغر، محمد، جعفر، قاسم، عبداللّه، محسن، ابراهيم، حمزه، عمر، زيد و عمران دانسته
است و تعداد دختران حضرت را هشت نفر ميداند؛ به نامهاي فاطمه کبري، فاطمه صغري،
زبيده، زينب، سکينه، امکلثوم، صفيه و دختري که در شام از دنيا ميرود و نامي از
او به ميان نميآورد. او بر اين باور است که اين چند گانگي تنها در اسم آنها بوده
و بيشتر آنان در مسمّي شريکاند؛ زيرا امام حسين (عليهالسلام) در تاريخ به کمي
فرزند معروف بودهاند. پس ممکن است بعضي از اولاد ايشان دو اسم داشته باشند يا حتي
نام نوههاي ايشان نيز در رديف فرزندان شان قرار گرفته باشد و يا به دليل سرپرستي
بعضي يتيمان بني هاشم مانند فرزندان امام مجتبي (عليهالسلام) به اشتباه، نام آنان
نيز در شمار فرزندان ايشان دانسته شده باشد.11
3. علي بن عيسي
اربلي، نويسنده کتاب معروف کشف الغمّة في معرفة الائمة، مينويسد: امام حسين
(عليهالسلام) شش پسر و چهار دختر داشت. با اين حال، او هنگام برشمردن دختران
حضرت، نام سه نفر ـ زينب، سکينه و فاطمه ـ را ميبرد و از نفر چهارم سخني به ميان
نميآورد12 که احتمال دارد چهارمين آنها، حضرت رقيه (عليهاالسلام) باشد.
4. علامه حايري،
در کتاب معالي السبطين، مينويسد: برخي مانند محمد بن طلحه شافعي (از عالمان اهل
تسنن) مينويسند: امام حسين (عليهالسلام) ده فرزند داشته که عبارت بودهاند از:
شش پسر و چهار دختر. سپس ميافزايد: دختران او عبارتاند از: سکينه، فاطمه صغري،
فاطمه کبري، و رقيه (عليهاالسلام). آنگاه در مورد رقيه (عليهاالسلام) مينويسد:
رقيه (عليهاالسلام) پنج يا هفت سال داشت و در شام درگذشت که مادرش، شاه زنان، دختر
يزدگرد است.13
پژوهشي در
ديدگاههاي تاريخي در مورد حضرت رقيه (عليهاالسلام)
در بعضي کتابهاي
تاريخي، نام حضرت رقيه (عليهاالسلام) آمده، ولي در بسياري از آنها نامي از ايشان
برده نشده است. اين احتمال وجود دارد که تشابه اسمي ميان فرزندان امام حسين
(عليهالسلام)، سبب پيش آمدن اين مسأله شده باشد. هم چنان که بعضي از کتابها به
اين مسأله اذعان دارند و بنابر نقل آنها، حضرت رقيه (عليهاالسلام) همان فاطمه
صغري (عليهاالسلام) است. در چگونگي درگذشت ايشان نيز اختلاف نظر وجود دارد که در
اين جا به اين دو مسأله خواهيم پرداخت.
طرح بحث
براي روشن شدن
اين مطلب، بحث را با طرح يک پرسش بنيادين و بسيار مشهور آغاز ميکنيم که: آيا
نبودن نام حضرت رقيه (عليهاالسلام) در شمار فرزندان امام حسين (عليهالسلام) در
کتابهاي معتبري چون ارشاد مفيد، اعلام الوري، کشف الغمة و دلائل الامامة، بر
نبودن چنين شخصيتي در تاريخ دلالت دارد؟
با بيان چند
مقدمه، پاسخ اين پرسش به خوبي روشن ميشود:
1. در دوره
زندگاني ائمه اطهار (عليهمالسلام) و در صدر اسلام مسائلي مانند کمبود امکانات
نگارشي، اختناق شديد حکمرانان اموي، کم توجهي به ثبت و ضبط جزئيات رويدادها، فشار
حکومت بر سيره نويسان، جانب داريها و... سبب بروز بعضي اختلافات در نقل مطالب
تاريخي ميشده است.
2. در اثر تاخت و
تازها و وجود بربريت و دانش ستيزي بعضي حکمرانان، بسياري از منابع ارزشمند از ميان
رفته است. به همين دليل، اين گمان تقويت ميشود که چه بسا بسياري از اين اسناد و
منابع معتبر، در جريان اين درگيريها، از بين رفته و به دست ما نرسيده است.
3. تعدد فرزندان،
تشابه اسمي و به ويژه سرگذشتهاي شبيه در مورد شخصيتهاي گوناگون تاريخي و گاه
وجود ابهام در گذشتهها و پيشينه زندگي افراد، امر را بر تاريخ نويسان مشتبه کرده
است. همان گونه که اين مسأله در مورد ديگر شخصيتهاي تاريخي ـ حتي در جريان قيام
عاشورا ـ نيز به چشم ميخورد.
4ـ همان گونه که
پيشتر گفته شد، امام حسين (عليهالسلام) به دليل شدت علاقه به پدر بزرگوار و مادر
گراميشان، نام همه فرزندان خود را فاطمه و علي ميگذاشتند. اين امر خود منشأ
بسياري از سهوِ قلمها در نگاشتن شرح حال زندگاني فرزندانِ امام حسين
(عليهالسلام) گرديده است. قراين و شواهدي نيز در دست است که رقيه (عليهاالسلام)
را فاطمه صغيره ميخواندهاند. احتمال دارد همين موضوع سبب غفلت از نام اصلي ايشان
شده باشد.14
بنابراين، نيامدن
نام حضرت رقيه (عليهاالسلام)، در کتابهاي تاريخي، اگر چه شک در وجود تاريخي او را
بسيار تقويت ميکند، اما هرگز دليل بر نبودن چنين شخصيتي در تاريخ نيست. افزون بر
آن، مهمترين دليلِ فراموشي يا کم رنگ شدن حضور اين شخصيت، زندگاني کوتاه ايشان
است که سبب شده ردّ کمتري از ايشان در تاريخ به چشم بخورد. در مورد حضرت علي اصغر
(عليهالسلام) نيز به جرأت ميتوان گفت: اگر شهادت او بحبوحه نبرد و وجود شاهدان
بسيار بر اين جريان نبود، نامي از حضرت علي اصغر (عليهالسلام) نيز امروز در بين
کتابهاي معتبر شيعه به چشم نميخورد؛ زيرا تاريخنويسي فني است که با جمع آوري
اقوال سر و کار دارد که بسياري از آنها شاهد عيني نداشته و به صورت نقل قول گرد
هم آمده است. تنها موضوعي که در آن مورد بحث و بررسي قرار ميگيرد، درستي و يا
نادرستي آن از حيث ثقه بودن راوي است که البته اين موضوع فقط در تاريخ اسلام وجود
دارد. اما به عنوان نمونه، در بحث حديث، معرفهها و مشخصههاي ديگري نيز براي سنجش
درستي اخبار، موجود ميباشد که خبر را با تعادل و نيز تراجيح، علاج معارضه و
تزاحم، بررسي دلالت و عملياتهاي ديگر مورد بررسي قرار ميدهند.
افزون بر مطالب
بالا، دو شاهد قوي نيز بر اثبات وجود ايشان در تاريخ ذکر شده است. ابتدا گفتگويي
که بين امام و اهل حرم در آخرين لحظات نبرد حضرت سيدالشهدا (عليهالسلام) هنگام
مواجهه با شمر، رخ ميدهد. امام رو به خيام کرده و فرمودند: «اَلا يا زِينَب، يا
سُکَينَة! يا وَلَدي! مَن ذَا يَکُونُ لَکُم بَعدِي؟ اَلا يا رُقَيَّه وَ يا اُمِّ
کُلثُومِ! اَنتم وَدِيعَةُ رَبِّي، اَليَومَ قَد قَرَبَ الوَعدُ»؛ اي زينب، اي
سکينه! اي فرزندانم! چه کسي پس از من براي شما باقي ميماند؟ اي رقيه و اي امکلثوم!
شما امانتهاي خدا بوديد نزد من، اکنون لحظه ميعاد من فرارسيده است.15
هم چنين در سخني
که امام براي آرام کردن خواهر، همسر و فرزندانش به آنان ميفرمايد، آمده است: «يا
اُختَاه، يا اُم کُلثُوم وَ اَنتِ يا زَينَب وَ اَنتِ يا رُقَيّه وَ اَنتِ يا
فاطِمَه و اَنتِ يا رُباب! اُنظُرنَ اِذا أنَا قُتِلتُ فَلا تَشقَقنَ عَلَيَّ
جَيباً وَ لا تَخمُشنَ عَلَيَّ وَجهاً وَ لا تَقُلنَ عَليَّ هِجراً»؛ خواهرم ،ام
کلثوم و تو اي زينب! تو اي رقيه و فاطمه و رباب! سخنم را در نظر داريد [و به ياد
داشته باشيد] هنگامي که من کشته شدم، براي من گريبان چاک نزنيد و صورت نخراشيد و
سخني ناروا مگوييد.16
در مورد تشابه
اسمي رقيه (عليهاالسلام) و فاطمه صغيره به يک جريان تاريخي اشاره ميکنيم. مسلم
گچکار از اهالي کوفه ميگويد: «وقتي اهل بيت (عليهمالسلام) را وارد کوفه کردند،
نيزه داران، سرهاي مقدس شهيدان را جلوي محمل زينب (عليهاالسلام) ميبردند. حضرت با
ديدن آن سرها، از شدت ناراحتي، سرش را به چوبه محمل کوبيد و با سوز و گداز شعري را
با اين مضامين سرود:
اي هلال من که
چون بدر کامل شدي و در خسوف فرورفتي! اي پاره دلم! گمان نميکردم روزي مصيبت تو را
ببينم. برادر! با فاطمه خردسال و صغيرت، سخن بگو که نزديک است دلش از غصه آب شود.
چرا اين قدر با ما نامهربان شدهاي؟ برادرجان! چقدر براي اين دختر کوچکت سخت است
که پدرش را صدا بزند، ولي او جوابش را ندهد.»17
حضرت زينب
(عليهاالسلام) در اين شعر از رقيه (عليهاالسلام) به فاطمه صغيره ياد ميکند و اين
مسأله را روشن ميکند که فاطمه صغيره که در بعضي از کتابها از او ياد شده، همان
دختر خردسالي است که در خرابه شام جان داده است.
در اين جا براي
روشن شدن بيشتر مسأله، گفتار کتابهاي تاريخي و ديدگاههاي انديشمندان اسلامي را
بررسي ميکنيم.
کامل بهائي
قديميترين کتابي
که از حضرت رقيه (عليهاالسلام) به عنوان دختر امام حسين (عليهالسلام) ياد کرده
است و شهادت او را در خرابه شام ميداند، همين کتاب است. اين کتاب، اثر عالم
بزرگوار، شيخ عمادالدين الحسن بن علي بن محمد طبري امامي است که به امر وزير
بهاءالدين، حاکم اصفهان در روزگار سلطنت هلاکوخان، نوشته شده است. به ظاهر، نام
گذاري آن به کامل بهائي از آن روست که به امر بهاءالدين نگاشته شده است.
اين کتاب در سال
675 هجري قمري تأليف شده و به دليل قدمت زيادي که دارد، از ارزش ويژهاي برخوردار
است؛ زيرا به جهت نزديک بودن تأليف يا رويدادهاي نگاشته شده ـ به نسبت منابع موجود
در اين راستا ـ حايز اهميت است و منبعي ممتاز به شمار ميرود و دستمايه تحقيقات
بعدي بسيار در اين زمينه قرار ميگرفته است. شيخ عباس قمي در نفس المهموم و منتهي
الامال، ماجراي شهادت حضرت رقيه (عليهاالسلام) را از آن کتاب نقل ميکند. هم چنين
بسياري از عالمان بزرگوار مطالب اين کتاب را مورد تأييد، و به آن استناد کردهاند.
اين نگارنده، کتاب ديگري به نام بشارةالمصطفي (صلياللهعليهوآله) لشيعة المرتضي
(عليهالسلام) دارد که در اين کتاب نيز به برخي رويدادهاي پس از واقعه عاشورا
اشاره شده است. اولين منبعي که در آن تصريح شده که اسيران کربلا در اربعين اول، بر
سر مزار شهداي کربلا نيامدهاند، همين کتاب ميباشد. او جرياني را از عطيه 18 دوست
جابربن عبدالله انصاري نقل ميکند که به اتفاق هم بر سر مزار اباعبدالله الحسين
(عليهالسلام) و شهيدان کربلا حاضر شده، اولين زائرين قبر او در نخستين اربعين
حسيني ميگردند. اما نگارنده سخني از ملاقات جابر با اسيران کربلا به ميان
نميآورد و بر خلاف آنچه در برخي مقتلها نگاشته شده، هيچ ملاقاتي در اين روز بين
او و اسيران کربلا صورت نميگيرد. اين موضوع نيز نقطه عطف ديگري در امتياز و برتري
اين کتاب ميباشد.
اللهوف
يکي ديگر از
کتابهاي کهن که در اين زمينه مطالبي نقل نموده، کتاب اللهوف از سيدبن طاووس است.
بايد دانست احاطه ايشان به متون حديثي و تاريخي اسلام و شيعه، ممتاز و چشمگير
است. وي مينويسد: «شب عاشورا که حضرت سيدالشهداء (عليهالسلام) اشعاري در بي
وفايي دنيا ميخواند، حضرت زينب (عليهاالسلام) سخنان ايشان را شنيد و گريست. امام
(عليهالسلام) او را به صبر دعوت کرد و فرمود: «خواهرم، ام کلثوم و تو اي زينب! تو
اي رقيه و فاطمه و رباب! سخنم را در نظر داريد [و به ياد داشته باشيد] هنگامي که
من کشته شدم، براي من گريبان چاک نزنيد و صورت نخراشيد و سخني ناروا مگوييد [و
خويشتن دار باشيد].»
بنابر نقل ايشان،
نام حضرت رقيه (عليهاالسلام) بارها بر زبان امام حسين (عليهالسلام) جاري شده است.
اين مطلب در مقتل ابومخنف نيز هست که حضرت پس از شهادت علي اصغر (عليهالسلام)،
فرياد برآورد: «اي ام کلثوم، اي سکينه، اي رقيه، اي عاتکه و اي زينب! اي اهل بيت
من! خدانگهدار؛ من نيز رفتم». اين مطلب را سليمان بن ابراهيم قندوزي حنفي (وفات:
1294 ه .ق) در کتاب ينابيع المودة از مقتل ابومخنف نقل ميکند.
المنتخب للطُريحي
اين کتاب را شيخ
فخرالدين طيحي نجفي (وفات: 1085 ه .ق) نوشته است. اين کتاب در دو جلد تنظيم شده و
هر يک از مجلدات آن حاوي ده مجلس پيرامون سوگواري حضرت سيدالشهداء (عليهالسلام) و
رواياتي شامل پاداش سوگواري بر آن امام و نيز مشتمل بر اخباري در گستره رويدادهاي
روز عاشورا و رويدادهاي پس از آن ميباشد. اگر چه نگارنده اين کتاب از متأخرين
بوده و در عصر صفوي زيسته، اما روايات و موضوعات خوبي را در کتاب خود جمع آوري و
تنظيم کرده است. وي سن حضرت رقيه (عليهاالسلام) را سه سال بيان نموده است. پس از
او، فاضل دربندي (وفات: 1286 ه.ق) که آثاري هم چون اسرار الشهادة و خزائن دارد،
مطالبي را از منتخب طريحي نقل کرده است. بعدها سيد محمد علي شاه عبدالعظيمي (وفات:
1334 ه .ق) در کتاب شريف الايقاد، مطالبي را از آن کتاب بيان کرده است. هم چنين
علامه حايري (وفات 1384 ه .ق) نيز در کتاب معالي السبطين از کتاب منتخب طريحي بهره
برده است.
الدروس البهية
علامه سيد حسن
لواساني (وفات: 1400 ه . ق) در کتاب الدروس البهية في مجمل احوال الرسول و العتره
النبوية مينويسد:
يکي از دختران
امام حسين (عليهالسلام) به نام رقيه (عليهاالسلام)، از اندوه بسيار و گرما و
سرماي شديد و گرسنگي، در خرابه شام از دنيا رفت و در همان جا به خاک سپرده شد
.قبرش در آن جا معروف و زيارت گاه است.
ديگر کتابهايي
که در اين زمينه سخني دارند، مستقيم يا غيرمستقيم از همين منابع نقل کردهاند.
پي نوشت :
1ـ الاربلي، علي
بن عيسي، کشف الغمة في معرفة الائمة، تهران، کتاب فروشي اسلاميه، بيتا، ج2، ص216
؛ الطبرسي، ابوعلي فضل بن الحسن، اعلام الوري بأعلام الهدي، بيروت، دار المعرفة،
1399 ه .ق، ص251.
2ـ مفيد، محمد بن
محمد، الارشاد، تهران، انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامي، چاپ چهارم، 1378 ه . ش،
ج2، ص200، اعلام الوري، ص251.
3ـ حايري، محمد
مهدي، معالي السبطين، قم، منشورات الرضي، 1363 ه . ش، ج2، ص214.
4ـ ابن منظور،
محمد بن مکرم، لسان العرب، بيروت، دار احياءالتراث العربي، چاپ اول، 1416 ه . ق،
ج5، ص293.
5ـ نظري منفرد،
علي، قصه کربلا، قم، انتشارات سرور، 1379 ه . ش، پاورقي ص518.
6ـ ر.ک: مجلسي،
محمد باقر، بحار الانوار، بيروت، مؤسسه الوفاء، 1404 ه . ق، ج44، ص210.
7ـ همان، ج15،
ص39.
8ـ الارشاد، ج2،
ص22.
9ـ همان، ص343.
10ـ ابن شهر
آشوب، ابوجعفرمحمدبنعلي، مناقب آل ابي طالب، بيروت، دار الاضواء، بيتا، ج4، ص77.
11ـ تذکرة
الشهداء، ميرزاحبيب اللّه کاشاني، ص193.
12ـ کشف الغمة،
ج2، ص214.
13ـ معالي
السبطين، ملاّمحمدمهدي حايري مازندراني، ج2، ص214.
14ـ محمدي
اشتهاردي، محمد، سرگذشت جان سوز حضرت رقيه (عليهاالسلام)، تهران، انتشارات مطهر،
1380 ه . ش، ص 12.
15ـ جمعي از
نويسندگان، موسوعة کلمات الامام الحسين (عليهالسلام)، قم، دارالمعروف، چاپ اول،
1373 ه . ش، ص 511.
16 ـ ابن طاووس،
ابوالقاسم ابوالحسن بن سعدالدين، اللهوف علي قتلي الطفوف، قم، انتشارات اسوه، چاپ
اول، 1414 ه . ق، ص 141؛ اعلام الوري، ص 236،(با اندکي تغيير).
17ـ قمي، شيخ
عباس، نفس المهموم، تهران، مکتبةالاسلامية، 1368 ه . ق، ص 252؛ بحارالانوار، ج
45، ص 115.
18ـ در گفتار
برخي ذاکران و واعظان مشهور است که عطيه غلام جابربن عبدالله انصاري بوده، در حالي
که اين مطلب تحريف تاريخ است. عطيه عوفي از رجال کوفه و از اصحاب اميرالمؤمنين
(عليهالسلام) بوده و حتي نام گذاري او نيز هنگام تولدش توسط امام علي
(عليهالسلام) صورت گرفته است. او پنج امام را درک نموده و در زمان امام باقر
(عليهالسلام) از دنيا رفت (ر.ک: التستري، محمد تقي، قاموس الرجال، قم، انتشارات
جامعه مدرسين .
منبع: مجله ياس
سايت راسخون
$
##اثبات وجود
نازنین حضرت رقیه
اثبات وجود
نازنين حضرت رقيه (س) (1)
منبع : راسخون
نويسنده : سيد
مرتضي موسوي ازغندي
چکيده :
تحقيقي که پيش رو
داريد يکي از مسائل تاريخي زمان سيد الشهداء عليه السلام يعني وجود حضرت رقيه سلام
الله عليها را بررسي کرده است. نگارنده سعي نموده با دلايل مختلف تاريخي، شرعي و
معنوي و از طريق معجزات و کرامات و نقل اشعار معتبر و سند هاي موثق ثابت کند که
سيد الشهدا عليه السلام دختر دردانه اي به نام رقيه سلام الله عليها داشته اند که مزار
و مرقد شريفش هم اکنون در کشور سوريه و در شهر دمشق قبله ي اهل عشق و محبت است.
واژگان کليدي :
حضرت رقيه سلام الله عليها ، امام حسين عليه السلام ، اسارت ، شام ، خرابه
پيشگفتار :
اَلحَمدُ لله
رَبِّ العالَمين و صَلّي اللهُ عَلي محمَّدٍ و آله الطاهرين و لَعنَهُ الله عَلي
اَعدائِهم و غاصبي حُقوقِهم و مُنکِري فَضائِلِهم و مناقِبِهم مِن الجنِّ و الاِنس
اَجمَعين اِلي يَومِ الدين.
قالَ رسولُ الله
: اَلنُّجومُ اَمان لِاَهلِ السَّماء وَ اَهلُ بَيتي اَمانُ لِاَهلِ الاَرض فَاِذا
ذَهَبَ اَهلُ بَيتي ذَهَبَ اَهل الاَرض.
ستارگان امانند
براي اهل آسمان و اهل بيت من امانند براي اهل زمين،پس زماني که اهل بيت من از زمين
رخت بربندند اهل زمين هم نابود خواهند شد.(1)
ستايش خداي را که
ما را از پيروان محمد صلي الله عليه و آله و آل پاک او قرار داد،خداوندي که بر
اساس حکمت بالغه ي خود ، محمد صلي الله عليه و آله و خاندان او را برتري داد و
بوسيله ي آنان چراغ هدايت را بر افروخت تا پس از اثبات وجود اين انوار مقدسه و
شناخت راه و رسم زندگي اين بزرگواران؛ جويندگان طريقت احمدي و تشنگان معرفت
علوي،همواره زندگي اهل بيت عليهم السلام را الگوي خود قرار دهند و با اقتدا به
ايشان صراط مستقيم الهي را بپيمايند که به رستگاري و سعادت دنيوي و اخروي نايل
آيند.(2)
مقدمه :
همانطور که
ميدانيم تاريخ اديان مخصوصا اسلام مملو از حبّ و بغض هاست و اين عامل در ثبت وقايع
تاريخي اثر بسيار زيادي داشته، پس امروز براي طالبان حقيقت لازم است پرده ها را
کنار زده و وقايع تاريخي را واضح کنند . از جمله مباحث تاريخي ، شخصيتهاي تاريخي
هستند که در مورد آنها اختلافاتي ديده مي شود. به عنوان مثال حضرت رقيه سلام الله
عليها که بعضي منکر وجود ايشانند و بعضي صد در صد ايشان را پذيرفته اند. لذا در
اين مجموعه به اين مبحث پرداخته شده و به جهت اثبات وجود اين بانوي دو عالم به
گوشه اي از اسناد تاريخي، روايي، فرمايشات علما، اشعار شعرا، سيره، مصائب، کرامات،
معجزات، مکان دفن و داستان هاي معتبر پيرامون ايشان اشاره خواهيم کرد به اميد آنکه
حضرتش اين تلاش ناچيز را از بنده ي حقير بپذيرد.
يک دهان خواهم به
پهناي فلک
تا بگويم وصف آن
رشک ملک
سر آغاز سخن :
بر آشنايان به
تاريخ اسلام و تشيّع پوشيده نيست که شيعه يک گروه ستم ديده و غارت زده است؛گروهي
است که در طول تاريخ بارها و بارها هدف هجوم و تجاوز هاي وحشيانه قرار
گرفته،پيشوايان دين و رجال شاخصش شهيد گشته و آثار علمي و تاريخي اش سوزانده
شده.شيعه در گذر از درازناي اين تاريخ پر درد و رنج اولا مجال ثبت بسياري از حوادث
تاريخي را چنانچه بايد و شايد نداشته ثانيا بخشي قابل ملاحظه از آثار و مآخذ
تاريخي خويش را از دست داده و آنچه برايش مانده تنها بخشي از آثار مکتوب ، همراه
با اطلاعاتي است که به گونه اي شفاهي سينه به سينه نقل شده و اکنون در ذهنيت شيعه
به صورت مشهوراتي نه چندان مستند يا مجهول السند موجود است .
بي جهت نيست که
اطلاعات مکتوب و مستند ما درباره ي سرنوشت شخصيتي چون زينب کبري سلام الله عليها
پس از بازگشت به مدينه از شام (با وجود جلالت قدر و نقش بسيار مهم آن حضرت در نهضت
عاشورا) بسيار کم و در حد صفر است و با چنين وضعي تکليف ديگران همچون حضرت امّ
کلثوم سلام الله عليها و حضرت رقيه سلام الله عليها معلوم است. در چنين شرايطي
وظيفه ي محققان تيز بين و فراخ حوصله که خود را با نوعي گسست و انقطاع تاريخي يا
کمبود اطلاع نسبت به جزئيات روبه رو مي بينند چيست؟
راهي که برخي
محققان سطحي نگر يا محقق نمايان در اين گونه موارد بر مي گزينند قضاوت عجولانه در
باره ي موضوع و احياناً نفي اطلاعات و مشهورات موجود به بهانه ي برخي«استحسانات و
استبعادات قابل بحث»يا«عدم ابتناي اطلاعات مزبور بر مستندات قوي» و يا «تکيه بر رد
بعضي اسناد به خاطر وجود مواردي اشتباه در آن سند و يا دور از ذهن و يا صرفاً نقل
قولي در اين سند ها که به اصل مطلبي ديگر مربوط نمي گردد» است که گاه ژستي از روشن
فکري را نيز به همراه دارد،اما اين راه که طي آن آسان هم بوده و مؤونه ي زيادي نمي
برد،بيشتر به پاک کردن صورت مسئله ميماند تا حل معظلات آن.
راه ديگري که
البته پويندگان آن اندک شمارند و تنها محققان پر حوصله و خستگي ناپذير همت پيمودن
آن را دارند، اين است که بکوشيم بجاي رد و انکار هاي عجولانه،کمر همت بسته به کمک
تتبعي وسيع و تحقيقي ژرف به اعماق تاريخ فرو رويم و با غوطه وري در کتب تاريخي،
تفسير، سيره، حديث، لغت و حتي اشعار شعراي آن روزگار و دقت منطوق و مفهوم و مدلول
تطابقي و التزامي محتويات آن ها بر واقعيات هزار توي آن روزگار احاطه و اشراف
يابيم و به مدد اين احاطه و اشراف نقاط خالي تاريخ را پر سازيم و جامه ي چاک چاک و
ژنده ي تاريخ را رفو کنيم و توجه داشته باشيم که : با توجه به کتاب سوزي ها ،
سانسور ها و تفتيش عقايد هاي مکرري که در تاريخ شيعه رخ داده اولاً نيافتن هرگز
دليل نبودن نيست و به اصطلاح عدم الوجدان لا يدل علي عدم الوجود،ثانياً نمي توان
همه جا به منطق لو کان لبان (اگر چيزي بود مسلما آشکار مي شد ) تمسک جست و مشهورات
مجهول السند را عجولانه و شتاب زده انکار کرد،ثالثاً نبايستي به سادگي و صرفا روي
برخي استبعادات و استحسانات ظاهرا موجه اطلاعات موجود را رد کرد و از سنخ خرافات و
جعليات انگاشت،زيرا چه بسا اين مسائل محصول بي اطلاعي يا غفلت از برخي جهات و
جوانب مکتوم قضيه باشد و با روشن شدن آن جوانب تحليل ما اصولاً عوض شده استبعادها
جاي خود را به پذيرش قضيه و يا بالعکس خواهد داد و يا برداشت تازه اي در افق ديد
ما ظاهر خواهد شد،رابعاً بايد توجه داشت که حتي اطلاعاتي هم که احياناً به صورت
خبر واحد يا متکي به منابع غير معتبر وجود دارد،لزوماً دروغ و خلاف حق نيست و لذا
بايد همانها را نيز بجاي انکار عجولانه با حوصله ي تمام در جريان يک پژوهش و تحقيق
وسيع مورد بررسي دقيق قرار داد و صحّت و سقمشان را محک زد و احياناً به صورت سر نخ
تحقيق از آن ها بهره جست يا در گردونه تعارض ادلّه و صف بندي دلايل معارض آنها را
به عنوان مؤيّد و مرجّح به کار گرفت.
اصولاً نفي و
انکار نيز همچون اثبات هر چيزي دليل مي خواهد و آنچه که دليل نمي خواهد نمي دانم
است و حتي نفي و انکار مؤونه ي بيشتري مي برد تا اثبات و فراموش نکنيم که هر چند
در عرصه ي تحقيقات تاريخي تجزيه و تحليل هاي عقلي و استبعاد ها و استحسانهاي
ذهني،جايگاه خاص خود را دارد و نبايد چيزي را بر خلاف اصول مسلّم عقلي پذيرفت امّا
در عين حال بايد دانست که حرف آخر را در اين عرصه «تتبّع و تحقيق ژرف و گسترده در
اسناد و مدارک مستقيم و غير مستقيم تاريخي مي زند و موضوع مورد بحث ما يعني اثبات
وجود نازنين حضرت رقيه سلام الله عليها بنت الحسين عليه السلام که توسط برخي از
علما مورد قبول نيست و شايد وجود اين اسم را براي ايشان قائل نيستند نيز،ازآنچه
گفته شد استثناء نيست و لذا بر ماست که اين نظريات را نقل و به آنها پرداخته تا
حقيقت آشکار گردد.
شجره ي خانوادگي
حضرت رقيه سلام الله عليها
مسائلي پيرامون
نام مبارک ايشان :
نام شريفش رقيه
سلام الله عليها ،فاطمه سلام الله عليها و زينب سلام الله عليها است.(3)کلمه ي
رقيه در اصل از ارتقاء به معني صعود به طرف بالا و ترقّي است. اين نام قبل از
اسلام وجود داشته مثلاً نام يکي از دختران جناب هاشم جدّ دوّم پيامبر اکرم صلي
الله عليه و آله رقيه سلام الله عليها بوده است که عمّه ي پدر رسول خدا صلي الله
عليه و آله رقيه سلام الله عليها مي شود(4)و همچنين يکي از دختران امام حسن مجتبي
عليه السلام که نام ايشان نيز رقيه سلام الله عليها بوده است(5)و همچنين دو دختر
از فرزندان امام موسي بن جعفر عليه السلام به نام هاي رقيه سلام الله عليها و رقيه
ي صغري سلام الله عليها به اين نام بوده اند.(6)
فرزندان امام
حسين عليه السلام :
در کتاب الارشاد
شيخ مفيد;شش فرزند براي آن حضرت ذکر شده که چهار پسر و دو دختر مي باشند و دختر آخر
فاطمه بنت الحسين عليهماالسلام که مادرش امّ اسحق سلام الله عليها دختر طلحه ابن
عبدالله است و بعضي ايشان را همان رقيه سلام الله عليها مي دانند.(7) امّا علي ابن
عيسي اربلي;در کشف الغمه و کمال الدين گفته اند اولاد حسين عليه السلام ده تن بوده
شش پسر و چهار دختر سه علي عليه السلام ،محمّد عليه السلام ،عبدالله عليه السلام
،جعفر عليه السلام ،زينب سلام الله عليها ،سکينه سلام الله عليها ،فاطمه سلام الله
عليها و چهارمي که اسم نبرده و به فرموده ي دانشمند معظم،ثقه المحدثين مرحوم حاج
شيخ عباس قمي;در نفس المهموم اين دختر چهارم همان وجود نازنين حضرت رقيه سلام الله
عليها مي باشد(8)
همچنين دانشمند
معظم علامه حائري;در کتاب معالي السّبطين مي نويسد:بعضي مانند محمد ابن طلحه ي
شافعي و ديگران از علماي شيعه و اهل تسنن مي نويسند امام حسين عليه السلام داراي
ده فرزند شش پسر و چهار دختر بوده اند سپس مي نويسد دختران او عبارتند از سکينه
سلام الله عليها ،فاطمه ي صغري سلام الله عليها ،فاطمه ي کبري سلام الله عليها و
رقيه سلام الله عليها.(9) و از اين دست برخي از مورّخين دختري به نام رقيه3براي آن
حضرت نوشته اندکه موقعي که اهل بيت عليهم السلام در شام بوده اند در آنجا وفات
يافته است.(10)
پاسخ به يک سؤال
:
حال اين سؤال پيش
مي آيد آيا نبودن نام حضرت رقيه سلام الله عليها در ميان فرزندان امام حسين عليه
السلام در کتاب ها و متون قديم مانند الارشاد مفيد، اعلام الوري، کشف الغمه و
دلائل الامام طبري بر نبودن چنين دختري براي امام حسين عليه السلام دلالت ندارد؟
که براي يافتن پاسخ اين سؤال علاوه بر مطالب قبلي توجه به اين مباحث نيز خالي از
لطف نيست :
در آن عصر به
دليل اندک بودن امکان نگارش از يک سو، تعدد فرزندان امامان از سوي ديگر و سانسور و
اختناق حکومت بني اميه که سيره نويسان را در کنترل خود داشته اند از سوي سوم و
بالاخره عدم اهتمام به ضبط و ثبت همه ي جزئيات تاريخ زندگاني امامان موجب شده که
بسياري از ماجراهاي زندگي آنان در پشت پرده ي خفا باقي بماند بنا بر اين ذکر نکردن
آنها دليل بر نبود آنها نخواهد شد.
گاهي بر اثر
همنام بودن چند شخص در يک خاندان،موجبات اشتباه در تاريخ فراهم شده و همين مطلب
امر را بر تاريخ نويسان اندک آن عصر، با امکانات محدودي که داشتند مشکل کرده است.
گاهي بعضي دختران
دو نام داشته اند و به همين احتمال حضرت رقيه سلام الله عليها را فاطمه ي صغري
سلام الله عليها مي خواندند و شايد همين موضوع باعث غفلت از نام رقيه سلام الله
عليها شده باشد و ممکن است فاطمه سلام الله عليها اسم اصلي و رقيه سلام الله عليها
لغب باشد.
چنانچه قبلا ذکر
شد و بعد از اين نيز بيان مي شود بعضي علماي بزرگ از قدما،از حضرت رقيه سلام الله
عليها به عنوان دختر امام حسين عليه السلام ياد کرده اند و شهادت جانسوز او را در
خرابه ي شام شرح داده اند. پس بايد نتيجه گرفت که يقيناً کتاب ها و دلايلي در
دسترس آنها بوده که بر اساس آن از حضرت رقيه سلام الله عليها سخن به ميان آمده،
کتاب هايي که در دسترس ديگران نبوده است و در دسترس ما نيز نمي باشد.براي مثال
کتاب «الامامه والتبصره» تأليف شيخ صدوق ;،در دسترس علامه جمعي;و علامه
بحراني;صاحب (عوالم العلوم) بوده و اين دو بزرگوار از آن کتاب روايت نموده اند ولي
اين کتاب در طول تاريخ مفقود شده است از همين رو حاج آقا بزرگ تهراني;صاحب کتاب
بزرگ«الذريعه»اظهار تأسف مي کنند که چرا کتاب هاي نفيس شيعه اين چنين دستخوش حوادث
روزگار قرار گرفته اند.(11) بنا براين ذکر نشدن نام حضرت رقيه سلام الله عليها در
کتب حديث قديم هرگز دليل نبودن چنين دختري براي امام حسين عليه السلام نخواهد
بود.چنانچه عدم ثبت بسياري ازجزئيات ماجراي عاشورا و حوادث کربلا و پس از کربلا در
مورد اسيران در کتاب هاي مربوطه،دليل آن نمي شود که بيش ازآنچه در باره ي کربلا و
حوادث اسارت آن نوشته شده وجود نداشته باشد.(12)
پدر و مادر حضرت
:
پدر بزرگوار حضرت
رقيه سلام الله عليها امام عظيم حسين ابن علي عليه السلام ،تاج عالم امکان،پادشاه
عالميان معروف تر از آن است که نياز به توصيف و معرفي داشته باشدو مادر حضرت رقيه
سلام الله عليها مطابق با بعضي از نقل ها امّ اسحق سلام الله عليها نام داشت که
قبلا همسر امام حسن مجتبي عليه السلام بود و آن حضرت در وصيت خود به امام حسين
عليه السلام سفارش کرد که با امّ اسحق سلام الله عليها ازدواج کند و فضائل بسياري
را براي آن بانو برشمرد.(13) و شيخ مفيد;هم در کتاب الارشاد امّ اسحق بنت طلحه را
مادر فاطمه سلام الله عليها بنت الحسين معرفي مي کند.(14)
سن حضرت رقيه
سلام الله عليها :
سن مبارک حضرت
رقيه سلام الله عليها هنگام شهادت طبق پاره اي از روايت ها سه سال و مطابق پاره اي
ديگر چهار سال برخي نيز پنج سال و هفت سال نقل کرده اند در کتاب وقايع الشهور و
الايام نوشته ي علامه ي بيرجندي;آمده است که دختر کوچک امام حسين عليه السلام در
روز پنجم ماه صفر سال 61 هجري وفات کرد چنانچه همين مطلب در کتاب رياض القدس نيز
نقل شده است.(15)
جستجو در اسناد
تاريخي
آب گرفتگي قبر
مطهر :
مرحوم آيت الله
حاج ميرزا هاشم خراساني;متوفاي سال 1352 هجري قمري در منتخب التواريخ مي نويسد:
عالم جليل شيخ
محمد علي شامي که از جمله ي علما و محصلين نجف اشرف است به حقير فرمود:جد امّي بلا
واسطه من جناب آقا سيّد ابراهيم دمشقي;که نسبتش منتهي مي شود به سيّد مرتضي علم
الهدي;و سن شريفش از نود افزون بود و بسيار شريف و محترم بودند سه دختر داشتند و
اولاد ذکور نداشتند.شبي دختر بزرگ ايشان جناب رقيه بنت الحسين عليهما السلام را در
خواب ديد که فرمود به پدرت بگو به والي بگويد ميان قبر و لحد من آب افتاده و بدن
من در اذيّت است،بياييد و قبر و لحد من را تعمير کنيد.دخترش به عرض سيّد رساند و
سيّد از ترس حضرات اهل تسنن به خواب ترتيب اثر نداد.شب دوم دختر دوم و شب سوم دختر
سوم،بدون ترتيب اثر تا شب چهارم خود سيّد اين ماجرا را در خواب ديد و آن عليا
مخدره به طريق عتاب فرمودند:چرا والي را خبر دار نکردي؟صبح سيّد نزد والي شام
رفت،والي با علما و صلحاي شام پس از غسل و پوشيدن لباسهاي نظيف و پس از نبش قبر
توسط همين سيّد سه روز مشغول به تعمير قبر شدند.
سيّد در طول اين
سه روز فقط در اوقات نماز اين بدن مطهره را که کفن آن سالم بود در مکان نظيفي مي
گذارد و پس از نماز دوباره او را در بغل مي گرفت و گريه مي کرد و از کرامت اين
مخدره اين بود که سيد ابراهيم در اين سه روز نه احتياج به آب و غذا پيدا کرد و نه
محتاج به تجديد وضو شد،بعد که خواست مخدره را دفن کند سيّد دعا کرد، خداوند پسري
به او مرحمت فرمود مسمّي به سيّد مصطفي.آيت الله حاج ميرزا هاشم خراساني;، سپس مي
گويد گويا اين قضيه در حدود سنه ي 1280 ه.ق اتفاق افتاده است.(16)
شفاي مار گزيدگي
:
مرحوم آيت الله
سيّد هادي خراساني ;نيز در کتاب معجزات و کرامات ماجرايي را نقل مي کند که مؤيد
قضيه فوق است و مي نويسد:روي پشت بام خوابيده بوديم که مار دست يکي از خويشاوندان
ما را گزيد وي مدتي مداوا کرد ولي سودي نبخشيد.آخر الامر جواني به نام سيّد عبد
الحسين نزد ما آمد و گفت کجاي دست او را مار گزيده است؟چون محل مارگزيدگي را به او
نشان داد بلافاصله دستي به آن موضع زد و بکلي محل درد خوب شد سپس گفت من نه دعايي
دارم و نه دوايي فقط کرامتي است که از اجداد ما رسيده است، هر سمي که از زنبور يا
عقرب يا مار باشد آگر آب دهان يا انگشت به آن بگذاريم خوب مي شود.اين است که جد ما
در شام موقعي که قبر شريف حضرت رقيه سلام الله عليها را تعمير مي کردند جد من بدن
مطهره ي اين مخدره را سه روز روي دست گرفت تا قبر شريف را تعمير کردندو از آنجا
اين اثر در خود و اولادش نسل بعد از نسل مانده است.(17)
لحظه ي وداع :
به اسناد قديمي
تر برگشته در کتاب جواهر الايقان و سرمايه ي ايمان ترجمه ي اسرار الشهادات نوشته ي
فاضل محقّق و عالم مدقّن حاوي شريعت نبوي و هادي در معرفت حسين عليه السلام عالم
رباني آخوند ملا آقا دربندي شيرواني اعلي الله مقام الشريف متوفاي سال 1285 ه.ق مي
رسيم که در هنگام وداع با اهل حرم نام اين فرزند امام حسين عليه السلام يعني حضرت
رقيه سلام الله عليها را از زبان اين امام همام نقل کرده است بدين گونه که مي
فرمايد:
چون آن امام
مظلوم عليه السلام نظر به ابدان مطهره و اجساد طيبه ي عترت هاشميه و جوانان بني
عبدالمطلب8کرد و همچنين به ابدان شريفه ي اصحاب نظر انداخت و آن ابدان را پاره
پاره ديد آه سردي کشيد و به سوي حرم رسول الله صلي الله عليه و آله آمد و فرمود يا
زينب سلام الله عليها يا امّ کلثوم سلام الله عليها و يا فاطمه سلام الله عليها و
يا رقيه سلام الله عليها و يا سکينه سلام الله عليها عَلَيکُنَّ مِنّي السَّلام؛و
سکينه سلام الله عليها فرياد کشيد و عرض کرد اي پدر جان تسليم به کشته شدن و تن به
مرگ داده اي فرمود:چطورتن به مرگ ندهد کسيکه يار و ياورش همه کشته مي شوند و ديگر
ياور و معين نداشته باشد.(18)
سنگ نوشته :
عبد الوهاب بن
احمد شافعي مصري معروف به شعراني متوفا ي 973 ه.ق در کتاب المنن باب دهم نقل مي
کند:نزديک مسجد جامع دمشق بقعه و مرقدي وجود دارد که به مرقد حضرت رقيه سلام الله
عليها دختر امام حسين عليه السلام معروف است. بر روي سنگ واقع در درگاه اين مرقد
اين چنين نوشته است:هذَا البَيتُ بُقعَه شُرِّفَت بِالِ النَّبِي صلي الله عليه و
آله و بِنتُ الحُسَينِ الشَّهيد عليه السلام رُقَيَّه سلام الله عليها.اين خانه
مکاني است که به ورودآل پيامبر عليهم السلام و دختر امام حسين عليه السلام حضرت
رقيه سلام الله عليها شرافت يافته است.(19)
کتمان شهادت :
نکته ي قابل توجه
آن است که مدارک تاريخي پيش از سنه ي 973ه. ق هم به وجود اين عليا مخدره اشاره
کرده اند.
مورخ خبير و ناقد
بصير عماد الدين حسن بن علي بن محمد طبري;معاصر خواجه نصير الدين طوسي;در کتاب پر
ارج کامل بهايي نقل مي کند که:زنان خاندان نبوت عليهم السلام در حال اسيري حال
مرداني را که در کربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مي داشتند و
هر کودکي را وعده مي دادند پدر تو فلان سفر رفته است باز مي آيد تا ايشان را به
خانه ي يزيد(لعنه الله عليه)آوردند.دخترکي بود چهار ساله شبي از خواب بيدار شد و
گفت پدر من حسين عليه السلام کجاست؟اين ساعت او را در خواب ديدم،سخت پريشان
بود،زنان و کودکان جمله به گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست.يزيد(لعنه الله
عليه)خفته بود از خواب بيدار شد و از ماجرا سؤال کرد خبر بردند که ماجرا چنين
است.آن لعين گفت بروند سر پدر را بياورند و در کنار او نهند،پس آن سر مقدس را
بياوردند و در کنار آن دختر چهار ساله نهادند.پرسيد اين چيست؟گفت سر پدر توست آن
دختر بترسيد و فرياد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليم کرد.(20)
علاء الدين طبري اين کتاب کم نظير را در سال 675 ه.ق تأليف کرده و در نگارش آن از
منابع با ارزش فراواني استفاده نموده که متأسفانه اغلب آنها به دست ما نرسيده
است.برخي در کشاکش روزگار از بين رفته و برخي ديگر به دست دشمنان اهل بيت طعمه ي
حريق شده است. مرحوم محدث قمي;مي نويسد: کتاب کامل بهايي نوشته ي عماد الدين طبري;
شيخ عالم ماهر،خبير متدرب،نحرير متکلم،جليل محدث نبيل و فاضل فهّامه کتابي پرفايده
است که در سنه ي 675 ه.ق تمام شده و قريب به 12 سال همت شيخ مصروف بر جمع آوري آن
بوده اگر چه در اثناء آن چند کتاب ديگر را تأليف کرده است سپس مي گويد: از وضع آن
کتاب معلوم مي شود که نسخ اصول و کتب قدماي اصحاب نزد او موجود بوده است.آنگاه
اشاره مي کند که يکي از آن منابع از دست رفته،کتاب پر ارج الماويه در مثالب معاويه
است که تأليف قاسم بن احمد بن مأموني از علماي اهل سنت مي باشد و عماد الدين طبري
سر گذشت اين دختر سه ساله را از آن نقل کرده است.(21)
حقيقت تلخ :
آيا باز هم مي
توان به گذشته و زمانهاي قبل از مطالب پيشين سفر کرد و نامي از رقيه سلام الله
عليها به عنوان دختر امام حسين (ع) در اعماق تاريخ پيدا کرد؟باز هم جواب مثبت
است.آيت الله سيد بن طاووس;متوفاي سال 664 ه.ق در کتاب مشهور لهوف که نوشته ي اين
محدث و مورخ جليل القدر است که احاطه و اطلاع بسيار او به متون حديثي و تاريخي
اسلام و شيعه ممتاز و چشم گير است و در عصر حاضر هم تکيه ويژه اي به مطالب اين
مقتل توسط علماء برجسته از جمله مقام معظم رهبري حضرت آيت الله العظمي خامنه اي
دامت برکاته و همچنين حضرت آيت الله العظمي مظاهري دامت برکاته که از شاگردان
برجسته ي حضرت امام خميني; هستند شده است،مي آورد:هنگامي که حضرت اباعبدالله
الحسين عليه السلام به کربلا رسيدند پس از توقف مشغول به تعمير شمشير خود شدند و
در آن هنگام به خواندن اشعار معروف خود به اين مضمون پرداختند.وَ جَلَسَ الحُسَينُ
يَصلَح سَيفَه وَيَقُول:
يا دَهرُ اُفٍّ
لَکَ مِن خَليلٍ
کَم لَکَ
بالاِشراقِ والاَصيل ...
«اي روزگار نفرين
برتو باد که نسبت به دوستانت بي وفا بودي و هر صبح و شام نابودشان کردي»
پس از اين حضرت
زينب سلام الله عليها که اشعار را شنيدند فرمودند:برادر جان اين سخن کسي است که
يقين دارد او را مي کشند؟! امام (ع) فرمودند:آري همين طور است خواهرم.اين موقع بود
که خواهر ايشان زينب سلام الله عليها و امّ کلثوم سلام الله عليها شروع به گريه
کردند.آنگاه حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام آنها را آرام فرموده گفتند:ثُمَّ
قال:يا اُختاه يا امَّ کُلثُوم سلام الله عليها و اَنتِ يا زَينَب سلام الله عليها
و اَنتِ يا رُقيه سلام الله عليها و اَنتِ يا فاطمه سلام الله عليها و اَنتِ يا
رُباب سلام الله عليها اُنظُرنَ اِذا أنَا قُتِلتُ فَلا تشقُقنَ عَليَّ
جَيباً.فرمودند:خواهرم ام کلثوم سلام الله عليها و اي زينب سلام الله عليها و اي
فاطمه سلام الله عليها و اي رقيه سلام الله عليها و اي رباب سلام الله عليها مبادا
که پس از کشته شدن من گريبان پاره کنيد.(22)
قديمي ترين سند :
همراه مقداري
تحقيق و تفحص به يکي از قديمي ترين مأخذ هايي مي رسيم که نام اين بي بي دو عالم را
در کتب تاريخي و اسناد براي ما نمايان مي کند و آن قصيده ي سوزناک سيف بن
عَميره;صحابي بزرگ امام صادق عليه السلام است که يکي از راويان برجسته و مشهور
شيعه به حساب مي آيد. او را رجال شناسان بزرگي همچون شيخ طوسي;،نجاشي;، علامه
حلّي;،ابن داوود;و علامه مجلسي;به درستي و وثاقت در کلام تأييد و تمجيد کرده
اند.او يکي از راويان زيارت معروف عاشورا است که قرائت آن در طول سال از سنن رايج
شيعه به حساب مي آيد.آري سيف بن عميره;در رثاي سالار شهيدان عليه السلام چکامه ي
بلند و پر سوزي دارد که شامل 106 بيت است و با مطلع:
جلّ المصائب بمن
اصبنا فاعذري
يا هذه وعن
الملامه فاقصري
آغاز مي شود که
حقيقتا سوخته و سوزانده است و در اين مصيبت نامه از حضرت رقيه سلام الله عليها هم
نام برده است.علامه سيّد محسن امين;(23)و به تبع وي شهيد سيّد جواد شبر;(24)از
خطباي فاضل لبنان به اين مطلب اشاره کرده و تنها بيت نخست قصيده را ذکر کرده اند
امّا شيخ فخر الدين طُرَيحي; فقيه،رجالي،اديب و لغت شناس برجسته ي شيعه و صاحب
مجمع البحرين درکتاب المنتخب که سوگنامه اي منثور و منظوم در رثاي شهداي آل الله
بويژه سالار شهيدان است کل قصيده را
آورده است که در
بيت ما قبل آخر آن شاعر صريحاً به هويت خود اشاره دارد؛آنجا که خطاب به سادات عصر
خود مي گويد :
و عبيدکم سيف فتي
ابن عميره
عبد لعبد
عبيدحيدر قنبر
نکته ي قابل توجه
در ربط با بحث ما،ابيات زير از قصيده ي سيف مي باشد که در آن دو بار از حضرت رقيه
سلام الله عليها ياد کرده است:
و سکينه عنها
السکينه فارقت
لما ابتديت بفرقه
و تغيّر
بيت 73 : و رقيه
سلام الله عليها رق الحسود لضعفها
وغدا ليعذرها
الذي لم يعذر
بيت 74: ولام
کلثوم سلام الله عليها يجد جديدها
لثم عقيب دموعها
لم يکرر
لم أسنها و سکينه
سلام الله عليها و رقيّه سلام الله عليها
يبکنيه تبحسر و
تزفرّ (25)
و در آخر :
سليمان بن
ابراهيم قندوزي حنفي در کتاب خود به نام ينابيع الموّده در جلد دوم بابي دارد در
شهادت حضرت امام حسين عليه السلام در اين باب از مقتل ابي مخنف مطالبي را در مورد
امام حسين عليه السلام آورده است در صفحه ي416جلد دوم چاپ هفتم سال 1317 ه.ش از
انتشارات الشريف الرخي قم چنين مي گويد:و من کلام له عند وداعه مع اهله:اللهم انک
شاهد علي هولاء القوم الملاعين انهم عمدوا ان لا يبقون من ذريه رسولک ثم نادي: يا
ام کلثوم سلام الله عليها !ويا سکينه سلام الله عليها! ويارقيه سلام الله عليها!
ويا زينب سلام الله عليها!يا اهل بيتي عليکن مني السلام...(26).
و حال پس از ذکر
مواردي از کتب تاريخي و اسناد به جهت محدوديت در صفحات اين نوشتار به پاره اي از
مطالب از جمله داستانهايي که درکتب از ايشان نقل شده،کرامات اين عليا مخدره،اشعاري
که در اين زمينه موجود است و معجزاتي که از ناحيه ي ايشان انجام گرفته و مطالبي هم
در مورد مکان دفن بدن مطهره ي ايشان مي پردازيم تا اطمينان قلبي بيشتري در اين
زمينه حاصل گردد.
مؤيّدات :
الف- داستان ها
دخترک تشنه دنبال
امام حسين عليه السلام :
هلال بن نافع مي
گويد در ميان دو صف لشگر (دشمن) ايستاده بودم،ديدم کودکي از حرم امام حسين عليه
السلام بيرون آمد، امام به سوي ميدان آمد،کودک با گام هاي لرزان دوان دوان خود را
به امام عليه السلام رسانيد دامن آن حضرت را گرفت و گفت:يا أبَه!اُنظُر اِلَيَّ
فَإنّي عَطشانٌ(اي پدر به من بنگر و ببين من تشنه ام).اين تقاضاي جگرسوز ازآن کودک
شيرين زبان
مانند نمکي بود
که بر زخم هاي امام عليه السلام پاشيده شد،به طوري که اشک از ديدگان حسين عليه
السلام جاري گشت و فرمود: بُنَيَّه الله يُسقيکِ فَإنَّهُ وَکيلي(دخترم مي دانم
تشنه اي خداوند تو را سيرآب کند که او وکيل و پناهگاه من است).هلال گفت: پرسيدم
اين دختر کيست و با امام حسين عليه السلام چه نسبتي دارد؟ گفتند : او رقيه سلام
الله عليها دختر سه ساله ي امام حسين عليه السلام بود.(27)
به تبع عزيزان :
عصر عاشورا که
دشمنان براي غارت به خيمه ها ريختند،در درون خيمه ها مجموعا 23 کودک از اهل
البيت8را يافتند.به عمر سعد(لعنه الله عليه)گزارش دادند که اين 23 کودک بر اثر شدت
تشنگي در خطر مرگ هستند،عمر سعد (لعنه الله عليه)اجازه داد به آنها آب بدهند وقتي
که نوبت به حضرت رقيه سلام الله عليها رسيد آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به
سوي قتله گاه حرکت کرد يکي از سپاهيان دشمن پرسيد،کجا ميروي؟حضرت رقيه سلام الله
عليها فرمود:بابايم تشنه بود مي خواهم او را پيدا کنم و برايش آب ببرم.او گفت:آب
را خودت بخور.پدرت را با لب تشنه شهيد کردند!حضرت رقيه سلام الله عليها در حالي که
گريه مي کرد فرمود:پس من هم آب نمي آشامم.(28)
يادگار پدر :
از کتاب سرور
المؤمنين نقل شده است حضرت رقيه سلام الله عليها هر بار هنگام نماز،سجاده ي پدر را
پهن مي کرد و آن حضرت بر روي آن نماز مي خواند.ظهر عاشورا طبق عادت سجاده ي پدر را
پهن کرد و به انتظار نشست ولي پس از مدّتي ناگهان ديد شمر(لعنه الله عليه)وارد
خيمه شد.رقيه سلام الله عليها فرمود:آيا پدرم را نديدي؟شمر(لعنه الله عليه)بعد از
آنکه کودک را در کنار سجاده چشم براه پدر ديد،به غلام خود گفت:اين دختر را
بزن!غلام به اين دستور عمل نکرد.شمر(لعنه الله عليه)پيش آمد و چنان سيلي به صورت
آن نازدانه زد که عرش خداوند به لرزه در آمد.(29)
صداي پدر :
در کتاب مبکي
العيون آمده است،در شب شام غريبان،حضرت زينب سلام الله عليها در زير خيمه ي نيم
سوخته اندکي خوابيد.در عالم خواب مادرش حضرت فاطمه ي زهرا سلام الله عليها را ديد
و عرض کرد مادر جان از حال ما با خبري؟حضرت زهرا سلام الله عليها فرمودند تاب
شنيدن ندارم.حضرت زينب سلام الله عليها عرض کردند پس شکوه ام را به چه کسي
بگويم؟حضرت فاطمه سلام الله عليها فرمودند: من خود هنگامي که سر از بدن فرزندم
حسين عليه السلام جدا مي کردند حاضر بودم اکنون برخيز و رقيه سلام الله عليها را
پيدا کن.حضرت زينب سلام الله عليها برخاستند هر چه صدا زد،حضرت رقيه سلام الله
عليها را نيافت با خواهرش امّ کلثوم سلام الله عليها در حالي که گريه مي کردند و
ناله سر ميدادند،از خيمه بيرون آمدند و به جستجو پرداختند؛تا اين که نزديک قتلگاه
صداي او را شنيدند. آمدند کنار بدنهاي پاره پاره؛ديدند رقيه سلام الله عليها خود
را روي پيکر پدر افکنده و در حالي که دست هايش را به سينه ي پدر چسبانيده درد دل
مي کند.حضرت زينب سلام الله عليها اورا نوازش کرد.در اين وقت سکينه سلام الله
عليها نيز آمد و با هم به خيمه بازگشتند. در مسير راه سکينه سلام الله عليها از
رقيه سلام الله عليها پرسيد:چگونه پيکر پدر را جستي؟او پاسخ داد:آن قدر پدر پدر
کردم که ناگاه صداي او را شنيدم که فرمود:بيا اينجا من در اينجا هستم.(30)
سخن با معشوق :
در کتاب بحر
الغرائب ج2 قريب به اين مضامين مي نويسد:حارث که يکي از لشگريان يزيد(لعنه الله
عليه) بود گفت:يزيد (لعنه الله عليه) دستور داد سه روز اهل بيت عليهم السلام را
پشت دروازه ي شام نگاه بدارند تا تزئين شهر کامل شود.حارث گويد شب اول من به شکل
خواب بودم ديدم دختري کوچک بلند شد و نگاهي کرد ديد لشکر از خستگي راه خوابيده اند
و کسي بيدار نيست،امّا فوراً از ترسش باز نشست و باز بلند شد و چند قدم آمد به طرف
سر امام حسين (ع) که به درختي که نزديک خرابه دم دروازه ي شام آويزان بود.آري به
طرف آن درخت و سر مقدس آمد و از ترس برگشت. تاچند مرتبه. آخر الامر زير درخت
ايستاد و به سر بابايش نگاه کرد،و کلماتي فرمود و اشک ريخت. سپس ديدم سر مقدس امام
حسين عليه السلام پايين آمد و در مقابل نازدانه قرار گرفت و رقيه3گفت:السَلامُ
عَلَيکَ يا أبَتاه وا مُصيبَتاهُ بَعدَ فِراقِک و اغُربَتاه بَعدَ شَهادَتِک.بعد
ديدم سر مقدس با زبان فصيح فرمود:دختر من مصيبت تو و زجر و تازيانه و روي خار
مغيلان دويدن تو تمام شد و اسيريت به پايان رسيد اي نور ديده چند شب ديگر به نزد
ما خواهي آمد برآنچه بر شما وارد شد صبر کن که جزاء و مزد او شفاعت را در بر
دارد.حارث مي گويد من خانه ام نزديک خرابه ي شام بود،از اين که حضرت به او فرموده
بود نزد ما خواهي آمدمنتظر بودم کي از دنيا مي رود،تا يک شبي شنيدم صداي ناله و
فرياد از ميان خرابه بلند است، پرسيدم چه خبرا ست گفتند:حضرت رقيه سلام الله عليها
از دنيا رفته است.(31) نيز حضرت حجه الاسلام صدر الدين قزويني در جلد 2 کتاب شريف
ثمرات الحياه به سند خود آورده است.حضرت رقيه سلام الله عليها لب خود را به بر لب
پدرش امام حسين عليه السلام نهاد و آن حضرت فرمود:اليّ اليّ،هلمي،فإذا لک
بالانتظار.(ا ي نور ديده،بيا بيا به سوي من که من چشم به راه تو مي باشم)و در
اينجا بود که که ديدند حضرت رقيه سلام الله عليها از دنيا رفتند.(32)ونيز آمده سر
امام حسين عليه السلام را در طبقي گذاشتند و روي آن را با حوله اي پوشاندند و نزد
رقيه سلام الله عليها آوردند و جلوي او گذاشتند.رقيه سلام الله عليها گفت:اين چيست؟من
پدرم را مي خواهم،غذا نمي خواهم.گفتند:پدر تو در همين جاست.رقيه سلام الله عليها
حوله را برداشت ناگهان سر بريده اي را ديد، گفت اين سر کيست؟ گفتند سر پدرت مي
باشد.سر را برداشت و به سينه اش چسبانيد و مي گريست و چنين مي گفت:
يا اَبَتاه!مَن
ذَاالَّذي خَضَبَ بِدِمائِک؟يا اَبَتاه!مَن ذَاالَّذي قَطَعَ وَريدَک؟يا
اَبَتاه!مَن ذَاالَّذي أيتَمَني عَلي صِغَرِسِني؟يا اَبَتاه لِليَتيمَهِ حَتّي
تَکبُرَ...؟يا اَبَتاه!لَيتَني تَوَسَّدتُ التُراب و لا اَري شَيبَکَ مُخضباً
بِالدِّماءِ.(اي بابا جان!چه کسي تورا به خونت رنگين کرد؟چه کسي رگهاي گردنت را
بريد؟چه کسي مرا در کودکي يتيم کرد؟دختر بي بابا به که پناه ببرد تا بزرگ شود؟کاش
نابينا بودم. کاش خاک را بالش زير سر قرار مي دادم،ولي محاسن تو را خضاب شده به
خون نمي ديدم.(33)
غسل جانسوز :
هنگامي که زن
غساله بدن حضرت سلام الله عليها را غسل مي داد، ناگاه دست از غسل کشيد و گفت :
سرپرست اين اسيران کيست؟
حضرت زينب سلام
الله عليها فرمود چه مي خواهي؟غساله گفت:اين دختربه چه بيماري مبتلا بوده که بدنش
کبود است؟ حضرت زينب سلام الله عليها در پاسخ فرمود: اي زن! او بيمار نبوده
است؛اين کبوديها آثار تازيانه ها و ضربه هاي دشمنان است. (34) و در روايت ديگر است
که آن زن دست از غسل کشيد و دستهايش را بر سرش زد و گريست. گفتند چرا بر سر مي
زني؟ گفت: مادر اين دختر کجاست تا به من بگويد چرا قسمت هايي از بدن اين دخترک
سياه شده است؟ گفتند: اين سياهي ها اثر تازيانه هاي دشمن است.(35)
امانت :
در کتاب رياض
القدس جلد2،آمده هنگامي که مردم شام براي وداع با اهل بيت عليهم السلام آمده بودند
حضرت زينب سلام الله عليها از فرصت استفاده هاي بسيار کرد از جمله اينکه هنگام
وداع ناگاه سر از هودج بيرون آورد و خطاب به مردم شام فرمود: اي اهل شام از ما در
اين خرابه امانتي مانده است جان شما و جان اين امانت هرگاه کنار قبرش برويد(او در
اين ديار غريب است)آبي بر سر مزارش بپاشيد و چراغي در کنار قبرش روشن کنيد.(36)
درد دل حضرت زينب
سلام الله عليها با برادر :
حضرت زينب سلام
الله عليها با باران اشک خاک مزار برادر را مي شويد.ياد رقيه سلام الله عليها دل
عمه اش را آتش مي زند او مي گويد: برادر جان !همه ي کودکاني که به من سپرده بودي
همراه خود آوردم غير از رقيه ات سلام الله عليها که او را در شهر شام با دلي پر
خون و غمبار به خاک سپردم.(37)
ب- مؤيداتي با
استناد به کرامات و معجزات
از حضرت رقيه
سلام الله عليها و مرقد مطهرايشان در طول تاريخ کرامات متعددي بروز کرده است که به
چند نمونه اشاره اي خواهيم کرد.
بگو چند جمله از
مصيبت دخترم رقيه سلام الله عليها را بخواند :
مرحوم حاج ميرزا
علي محدث زاده متوفاي محرم 1396 ه.ق فرزند محدث عالي مقام حاج شيخ عباس قمي رضوان
الله تعالي عليه،از وعاظ و خطباي مشهور تهران بودند ايشان مي فرمودند يک سال به
بيماري و ناراحتي حنجره و گرفتگي صدا مبتلا شده بودم،تاجايي که منبر رفتن و
سخنراني کردن براي من ممکن نبود. مسلّم هر مريضي در چنين موقعي به فکر معالجه مي
افتدو من نيز به طبيبي متخصص و با تجربه مراجعه کردم.پس از معالجه معلوم شد
بيماريم آنچنان شديد است که بعضي از تارهاي صوتي از کار افتاده و فلج شده و اگر لا
علاج نباشد صعب العلاج است.طبيب معالج در ضمن نسخه اي که نوشت دستور استراحت داد و
گفت که بايد تا چند ماه از منبر رفتن خودداري کنم با کسي حرف نزنم و اگر چيزي
بخواهم يا مطلبي را از زن و بچّه ام انتظار داشته باشم آنها را بنويسم ، تا در
نتيجه ي استراحت مداوم و استعمال دارو،شايد سلامتي از دست رفته مجدداً به من
بازگردد.من هم با چنين پيش آمدي،چاره اي جز توسل به ذيل عنايات امام حسين عليه
السلام نداشتم.روزي بعد از نماز ظهر و عصر حال توسل به دست آمد و خيلي اشک ريختم و
سالار شهيدان حضرت ابا عبد الله الحسين عليه السلام را که به وجود مقدس ايشان
متوسل بودم مخاطب قرار دادم و گفتم:يا بن رسول الله6صبر در مقابل چنين بيماري براي
من طاقت فرساست.علاوه بر اين من اهل منبرم و مردم ا ز من انتظار دارند برايشان
منبر بروم.من از اول عمر تا بحال علي الدوام منبر رفته ام و از نوکران شما اهل
بيتم،حالا چه شده که بايد يکباره از اين پست حساس بر اثر بيمارى كنار باشم.ضمناً
ماه مبارك رمضان نزديك است ،دعوتها را چه كنم؟ آقا عنايتى بفرما تا خدا شفايم
دهد.به دنبال اين توسل، طبق معمول كم كم خوابيدم. در عالم خواب، خودم را در اطاق
بزرگى ديدم كه نيمى از آن منور و روشن بود و قسمت ديگر آن كمى تاريك در آن قسمت كه
روشن بود حضرت مولى الكونين امام حسين عليه السلام را ديدم كه نشسته است. خيلى
خوشحال و خوشوقت شدم و همان توسلى را كه در حال بيدارى داشتم در حال رويا نيز پيدا
كردم. بنا كردم عرض حاجت نمودن، و مخصوصاً اصرار داشتم كه ماه مبارك رمضان نزديك
است و من در مساجد متعدد دعوت شده ام، ولى با اين حنجره از كار افتاده چطور مى
توانم منبر رفته و سخنرانى نمايم و حال آنكه دكتر منع كرده كه حتى با بچه هاى خود
نيز حرفى نزنم. چون خيلى الحاح و تضرع و زارى داشتم، حضرت اشاره به من كرد و فرمود
به آن آقا سيد كه دم درب نشسته بگو چند جمله از مصيبت دخترم(رقيه سلام الله
عليها)را بخواند و شما كمي اشك بريزيد، ان شاء الله تعالى خوب مى شويد. من به درب
اطاق نگاه كردم ديدم شوهر خواهرم آقاى حاج آقا مصطفى طباطبائى قمى كه از علما و
خطبا و از ائمه جماعت تهران مى باشد نشسته است. امر آقا را به شخص نامبرده رساندم.
ايشان مى خواست از ذكر مصيبت خوددارى كند، حضرت سيدالشهدا (ع) فرمودند روضه دخترم
را بخوان. ايشان مشغول به ذكر مصيبت حضرت رقيه سلام الله عليها شد و من هم گريه مى
كردم و اشك مى ريختم، اما متاسفانه بچه هايم مرا از خواب بيدار كردند و من هم با
ناراحتى از خواب بيدار شدم و متاسف و متاثر بودم كه چرا از آن مجلس پر فيض محروم
مانده ام، ولى ديدن دوباره آن منظره عالى امكان نداشت.همان روز، ويا روز بعد، به
همان متخصص مراجعه نمودم. خوشبختانه پس از معاينه معلوم شد كه اصلا اثرى از
ناراحتى و بيمارى قبلى در كار نيست. او كه سخت در تعجب بود از من پرسيد شما چه
خورديد كه به اين زودى و سريع نتيجه گرفتيد؟من چگونگى توسل و خواب خودم را بيان
كردم.دكتر قلم در دست داشت و سر پا ايستاده بود، ولى بعد از شنيدن داستان توسل من
بى اختيار قلم از دستش بر زمين افتاد و با يك حالت معنوى كه بر اثر نام مولى
الكونين امام حسين عليه السلام به او دست داده بود پشت ميز طبابت نشست و قطره قطره
اشك بر رخسارش مى ريخت. لختى گريه كرد و سپس گفت: آقا، اين ناراحتى شما جز توسل و
عنايت و امداد غيبى چاره و راه علاج ديگرى نداشت.(38)
زن فرانسوي در
کنار قبر مطهر :
جناب حجه الاسلام
و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد مهدى تاج لنگرودى (واعظ) صاحب تأليفات كثيره، در
كتاب توسلات يا راه اميدواران صفحه 161، چاپ پنجم چنين مى نويسد:يكى از دوستانم كه
خود اهل منبر بوده و در فن خطابه و گويندگى از مشاهير است و مكرر براى زيارت قبر
حضرت رقيه بنت الحسين8به شام رفته است،روى منبر نقل مى كرد:در حرم حضرت رقيه3زن
فرانسويى را ديدند كه دو قاليچه گران قيمت به عنوان هديه به آستانه مقدسه آورده
است. مردم كه مى دانستند او فرانسوى و مسيحى است از ديدن اين عمل در تعجب شدند و
با خود گفتند كه چه چيز باعث شده كه يك زن نامسلمان به اين جا آمده و هديه قيمتى
آورده است؟ چنين موقعى است كه حس كنجكاوى در افراد تحريك مى شود. روى همين اصل از
او علت اين امر را پرسيدند و او در جواب گفت همان گونه كه مى دانيد من مسلمان
نيستم، ولى وقتى كه از فرانسه به عنوان ماموريت به اين جا آمده بودم در منزلى كه
مجاور اين آستانه بود مسكن كردم. اول شبى كه مى خواستم استراحت كنم صداى گريه
شنيدم. چون آن صداها ادامه داشت و قطع نمى شد. پرسيدم اين گريه و صدا از كجاست؟ در
جواب گفتند: اين گريه ها از جوار قبر يك دخترى است كه در اين نزديكى مدفون است. من
خيال مى كردم كه آن دختر امروز مرده و امشب دفن شده است كه پدر و مادر و ساير
بازماندگان وى نوحه سرايى مى كنند. ولى به من گفتند الان متجاوز از هزار سال است
كه از مرگ و دفن او مى گذرد. برشگفتى من افزوده شد و با خود گفتم كه چرا مردم بعد
از صدها سال اين گونه ارادت به خرج مى دهند؟ بعد معلوم شد اين دختر با دختران عادى
فرق دارد: او دختر امام حسين (ع) است كه پدرش را مخالفين و دشمنان كشته اند و
فرزندانش را به اين جا كه پايتخت يزيد(لعنه الله عليه) بوده به اسيرى آورده اند و
اين دختر در همين جا از فراق پدر جان سپرده و مدفون گشته است. بعد از اين ماجرا
روزى به اين جا آمدم. ديدم مردم از هر سو عاشقانه مى آيند و نذر مى كنند و هديه مى
آورند. متوسل مى شوند. محبت او چنان در دلم جا باز كرد كه علاقه زيادى به وى پيدا
كردم. پس از مدتى به عنوان زايمان مرا به بيمارستان و زايشگاه بردند. پس از معاينه
به من گفتند كودك شما غير طبيعى به دنيا مى آيد و ما ناچار از عمل جراحى هستيم .
همين كه نام عمل جراحى را شنيدم دانستم كه در دهان مرگ قرار گرفته ام. خدايا چه
كنم، خدايا ناراحتم، گرفتارم چه كنم، چاره چيست؟ و انديشيدم كه ، چاره اى بجز توسل
ندارم، و بايد متوسل شوم ... به ناچار دستم را به سوى اين دختر دراز كرده و گفتم:
خدايا به حق اين دخترى كه در اسارت كتك و تازيانه خورده است و به حق پدرش كه امام
بر حق و نماينده رسولت بوده است و او را از طريق ظلم كشته اند قسم مى دهم مرا از
اين ورطه هلاكت نجات بده. آنگاه خود اين دختر را مخاطب قرار داده و گفتم : اگر من
از اين ورطه هلاكت نجات يابم 2 قاليچه قيمتى به آستانه ات هديه مى كنم. خدا شاهد
است پس از نذر كردن و متوسل شدن، طولى نكشيد برخلاف انتظار اطبا و متصديان زايمان،
ناگهان فرزندم به طور طبيعى متولد شد و از هلاكت نجات يافتم. اينك نيز به عهد و
نذرم وفا كرده و قاليچه ها را تقديم مى كنم.(39)
مادر مسيحى با
ديدن كرامت از رقيه سلام الله عليها مسلمان شد:
جناب حجه الاسلام
و المسلمين آقاى سيّد عسكر حيدرى، از طلاب علوم دينيه حوزه علميه زينبيه سلام الله
عليها شام چنين نقل كردند:روزى زنى مسيحى دختر فلجى را از لبنان به سوريه مى آورد.
زيرا دكترهاى لبنان او را جواب كرده بودند.زن با دختر مريضش نزديك حرم با عظمت حضرت
رقيه سلام الله عليها منزل مى گيرد تا در آنجا براى معالجه فرزندش به دكتر سوريه
مراجعه كند،تا اينكه روز عاشورا فرا مى رسد و او مى بيند مردم دسته دسته به طرف
محلى كه حرم مطهر حضرت رقيه سلام الله عليها آنجاست مى روند.از مردم شام مى پرسد
اينجا چه خبر است؟ مى گويند اينجا حرم دختر امام حسين سلام الله عليها است. او نيز
دختر مريضش را در منزل تنها گذاشته درب اطاق را مى بندد و به حرم حضرت سلام الله
عليها مى رود. آنجا متوسل به حضرت رقيه سلام الله عليها مى شود و گريه مى كند، به
حدى كه غش مى كند و بيهوش مى افتد. در آن حال كسى به او مى گويد بلند شو برو منزل
دخترت تنهاست و خدا او را شفا داده است. برخاسته به طرف منزل حركت مى كند و مى رود
درب منزل را مى زند،مى بيند دخترش دارد بازى مى كند.وقتى مادر جوياى وضع دخترش مى
شود و احوال او را مى پرسد،دختر در جواب مادر مى گويد وقتى شما رفتيد دخترى به نام
رقيه سلام الله عليها وارد اطاق شد و به من گفت بلند شو تا با هم بازى كنيم .
آن دختر به من
گفت : بگو بسم الله الرحمن الرحيم تا بتوانى بلند شوى و سپس دستم را گرفت و من
بلند شدم ديدم تمام بدنم سالم است او داشت با من صحبت مى كرد كه شما درب را
زديد،گفت : مادرت آمد.سرانجام مادر مسيحى با ديدن اين كرامت از دختر امام حسين
سلام الله عليها مسلمان شد.(40)
شفاى دوباره :
حجه الاسلام آقاى
سيد شهاب الدين حسينى قمى واعظ، طى مكتوبى در تاريخ 27 ذى قعده 1414 قمرى برابر
18/2/73 مرقوم داشته اند كه:آقاى احمد اكبرى،مداح تهرانى،براى ايشان جريان شفا
گرفتن در زندگى دوباره خود را كه از عنايات بى بى حضرت رقيه3بود، چنين تعريف كرده
است:به دردى مبتلا شده بودم كه اطبّا نااميدم كردند. خلاصه كميسيون پزشكى تشكيل و
بنا شد مرا عمل كنند.قبل از عمل به من گفتند ممكن است عمل خوب باشد و ممكن است
بد.عمل كردند و نتيجه اى مثبت بعد از عمل حاصل نشد معاينه مي کردنند تا اينکه روزي
به من گفتند مرگ تو حتمي است وصيت كن و با زن و بچه ات ديدار و خداحافظى نما. من
هم دست و پايم بسته و روى تخت افتاده بودم، فرستادم همه آمدند.وصيت كرده جريان را
گفتم و با بچه ها ديدار و وداع كردم. از جمله طفل كوچكى بغلى بود كه او را خم
كردند و من صورتش را بوسيدم. همه گريان و افسرده از اطاق بيمارستان بيرون رفتند تا
براى تحويل گرفتن جسد من و جريان مرگ و دفن و ناله آماده شوند. با همان وضع دردناك
متوسل شدم به حضرت رقيه سلام الله عليها و اشعارى و ذكر توسلى داشتم. چند لحظه
نگذشت كه ديدم خانمى مثل ماه پاره جلوى تخت من حاضر شده و مرا با اسم و شهرت صدا
زد: برخيز.تعجب كردم.اين كيست كه مرا مى شناسد و اسمم را مى برد؟ گفتم لابد دختر
يكى از هم اطاقيهاى من است كه براى احوالپرسى آمده است. دوباره فرمود: پاشو.گفتم:
نمى توانم،دست و پايم بسته است و حقّ حركت ندارم فرمود:كجا دست و پاى تو بسته است؟
بلند شو. نگاه كردم ديدم دست و پايم باز است. فرمود: چرا بلند نمى شوى؟گفتم:عمل
كرده ام و نبايد از جا حركت كنم.گفت :كجا را عمل كرده اى؟ ببينم.نگاه كردم، ديدم
اصلا اثرى از عمل در بدن من نيست و جاى عمل جوش خورده،كانّه عملى واقع نشده است.
تعجب كردم. پرسيدم شما كى هستيد؟ فرمودند: مگر مرا صدا نكرده،و به من متوسل نشده
بودى؟ و از نظرم غايب شد. با سلامت كامل از تخت برخاستم و لباسم را پوشيدم و بيرون
آمدم و جريان كرامت و عنايت بى بى را به همه گفتم و من هم در خيلى از منابر و
مجالس اين معجزه تكان دهنده را نقل كرده ام.(41)
آستان مقدس
من گلابم بوى گل
جوييد از من زآنكه آيد
بوى دلجوى حسين
از خاك پاك با صفايم
اى (رسا) از
آستانش هر چه خواهى آرزو كن
عاجز از اوصاف
اين گل مانده طبع نارسايم
چنانكه در بخش
اسناد آورديم سنگ نوشته ي موجود در درگاه حرم مطهر سندي معتبر بر صاحب بقعه و
شرافت اين مکان دارد و اين حرم در قرون اخير بارها مورد تعمير و بازسازي قرار
گرفته است. يك بار در سال 1280 هجرى قمرى به دست يكى از سادات محترم به نام سيد
مرتضى انجام شده وآخرين تعمير آن قبل از سالهاى اخير نيز به وسيله ميرزا على اصغر
خان اتابك امين السلطان صدراعظم ايران در سال 1323 هجرى قمرى انجام گرفته است،در
مورد تعمير اخير،مرحوم علامه سيد محسن امين عاملى متوفاى 1371 هجرى قمرى،اشعارى
سروده كه بر بالاى درب مرقد حضرت رقيه3نقش شده است و از جمله آنها اين دو بيت
است،كه خود او در اعيان الشيعه نقل مى كند و بيت آخر،ماده تاريخ تعمير مرقد اين
مظلومه است.
له ذوالرتبه
العليا على
وزير الصدر فى
ايران جدّد
و قد اَرَّختها
تزهو بناء
بقبر رقيه من آل
احمد (ص)
در اين اواخر، به
علت كثرت توجه علاقمندان خاندان اهل بيت عليهم السلام به قبر اين دختر معصومه و
كوچكى محل و گنجايش نداشتن آن براى زايرين،مرحوم مغفور حاج شيخ نصر الله خلخالى در
صدد بر آمد كه حرم مخدره راتوسعه دهد و بدين منظور با كمك عده اى از نيكوكاران و
محبان اين خاندان،خانه هاى اطراف حرم را خريدارى كرد.ولى به خاطر تعصبهاى جاهلانه
و طمعكاريهاى مغرضانه جمعى از صاحبان خانه ها از تخليه بيوت خوددارى كردند.از آنجا
كه بناى ساختمان جديد به منظور تاسيس يك محل عبادى بود،متصديان امر نمى خواستند متوسل
به زور شوند،با اينكه شرعا چنين حقى را داشتند،لذا تخليه و تخريب كامل خانه هاى
اطراف چندين سال به طول انجاميد و چشم علاقمندان و مشتاقان به انتظار بود تا آنكه
بحمدالله در نتيجه مساعى و بذل و بخشش بى دريغ بانيان و متصديان،كه اضعاف ومضاعف
قيمت استحقاقى را به صاحبان خانه ها پرداخت كردند،در تاريخ 1364 هجرى شمسي برابر
1984 ميلادى با حضور بعضى از مسؤلين و مقامات دولتى سوريه و جمعى از علما و
روحانيون رسما شروع به ساختمان شد.ضمنا براى اطمينان بيشتر از استحكام بنا مسير
رودخانه اى را كه در داخل بناى فعلى بود هر چند قبلا تغيير داده بودند، به طور كلى
از ساختمان حرم بيرون بردند،و اين تغيير پنج ماه به طول انجاميد.سپس شروع به پى
ريزى بناى جديد حرم گرديد.مجموع مساحت ساختمان تقريبا 4500 متر مربع است كه 600
متر مربع تقريبى از اين مساحت فضاى باز، و باقى زيربنا است.در قسمت جنوبى
ساختمان،مسجدى به وسعت 800 متر مربع (40*20) ساخته شده است كه وسعت حرم و رواقهايش
در بناى جديد تقريبا 2600 متر مربع گرديده است. (42)
حضرت رقيه سلام
الله عليها در آئينه ي اشعار
شعراي بسيار
زيادي در قالب مثنوي، قصيده غزل ترجيع بند و رباعي درباره ي حضرت رقيه سلام الله
عليها اشعاري بسيار سروده اند که اين خود از مؤيدات تاريخي و عرفي وجود نازنين
ايشان مي باشد. از اين دست مي توان به شعر سيف بن عميره از صحابه ي بزرگوار امام
صادق (ع) که در بخش اسناد تاريخي ذکر شد و شامل 106 بيت بوده و در بيت 105 اسم خود
و در بيت هاي 73 و 75 عينا اسم عليا مخدره رقيه (س) را آورده است که سند آن هم ذکر
گرديد اشاره نمود و اشعار ديگري که در طول قرن ها مکرراً سروده شده مؤيد اين مطلب
مي باشد ، بعنوان نمونه به يکي از اين سروده ها و اشعار اشاره مي کنيم :
ديوان کمپاني :
صبا به پير خرابات
از خرابه شام
ببر ز كودك زار،
اين جگر گداز پيام
كه اى پدر ز من
زار هيچ آگاهى
كه روز من شب تار
است و صبح روشن شام
به سرپرستى ما
سنگ آيد از چپ و راست
به دلنوازى ماها
ز پيش و پس دشنام
نه روز از ستم
دشمنان تنى راحت
نه شب ز داغ دل
آرامها دلى آرام
به كودكان پدر
كشته ، مادر گيتى
همى ز خون جگر مى
دهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع
آه بيوه زنان
انيس و مونس ما
ناله دل ايتام
فلك خراب شود
كاين خرابه بى سقف
چه كرده باتن اين
كودكان گل اندام
دريغ و درد كز
آغوش نار افتادم
به روى خاك مذلت
، به زير بند لئام
به پاى خار
مغيلان ، بهدست بند ستم
ز فرق تا قدم از
تازيانه نيلى فام
به روى دست تو
طوطى خوش نوا بودم
كنون چو قمرى
شوريده ام ميانه دام
به دام تو چو
طوطى شكر شكن بودم
بريخت زاغ و زغن
زهر تلخم اندر كام
مرا كه حال ز
آغاز كودكى اين است
خداى داند و بس
تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر
ز شام ماتم بود
براى غمزدگان صبح
عيد مردم شام
به ناله شررانگيز
بانوان حجاز
به نغمه دف و نى
شاميان خون آشام
سر تو بر سر نى
شمع ، ما چو پروانه
به سوز و ساز ز
نا سازگارى ايام
شدند پردگيان تو
شهره هر شهر
دريغ و درد ز
ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه به پا
ايستاده سرور دين
يزيد(لعنه الله
عليه)و تخت زر و سفره قمار و مدام
ز گفتگوى لبت
بگذرم كه جان به لب است
كراست تاب شنيدن
، كرا مجال كلام؟(46)
نتيجه گيري
با مدد الهي در
پايان کلام و در بخش نتيجه گيري با کلامي ساده روان و کوتاه محضر خوانندگان
عزيزعرض مي نمايم اينجانب با همه ي بي سواديم سعي کردم تا با استفاده از کلام
بزرگاني که کتاب هاي آنها در قسمت منابع ذکر گرديده به اثبات وجود مقدس و نازنين
حضرت رقيه سلام الله عليها دختر امام حسين عليه السلام بپردازم و سعي کردم هرچه از
منابع بيشتري بهره جويم به اين ترتيب که براي استحکام بيشتر کلام از حدود 20 منبع
به صورت مستقيم و از حدود 25 منبع به صورت نقل قول استفاده کردم يعني در اين چند
صفحه ي کوتاه تقريباً بيش از 40 منبع را مورد مطالعه قرار داده و مطالبي را جمع
آوري کرده ام. حال در اين جا به چند مطلب که در متن هم اشاره کرده ام و چند مطلب
ديگر که به نظرم مي رسيد در نتيجه گيري به خوانندگان محترم و ارجمند کمک مي کند مي
پردازم .
در اين پژوهش
همانطوري که گفتم به حدود 50 کتاب و منبع مراجعه شده و نويسندگان آنها اگر در سطح
بزرگترين نويسندگان و علما و فرهيختگان نباشند جزو کساني هستند که کلامشان مورد
اعتماد براي همه مي باشد از اين رو هم کم لطفي است و هم به حسب انديشه و تفکر نمي
توان کلام اين همه شخصيت هاي بزرگ را ناديده گرفت و فقط به مطالب جزئي از چند عالم
گرانقدر ديگر(که البته بايد در محل خود به اين نظرات توجه و آنها را مورد نقد و
بررسي قرار داد) معطوف گرديد.
در اين پژوهش از
بعضي کتبي که مطلب نقل شده برخي معدود از علما بعضي از مطالب را نقل مي کنند که به
نظر آنها درست نيست يا با عقل سازگاري ندارد امّا مي خواهم عرض کنم اگر در کتابي
يک مطلب ذکر شد که کاملا با عقل مطابقت نداشت يا اصلا اشتباه بود از نظر علمي نمي
توان گفت که همه ي حرفهاي اين نويسندگان دروغ است يا سند ندارد و ما در تاييد اين
مطلب داستان هاي زيادي از علماء بزرگ داريم که با توجه به اينکه اين علما جزء
بزرگترين و برجسته ترين علماء زمان خود بوده اند امّا در مورد مسأله اي اشتباه
کرده اند مثل مسأله ي نوشتن کتاب سهو النبي يا مسأله ي تحريف قرآن که توسط علماء
بسيار بزرگ انجام شده امّا موجب بطلان همه ي حرف هاي آنها نگرديده است و مطالب
ديگر آنها مورد خدشه قرار نمي گيرد.
علماء بزرگي در
زمان ما يا گذشته مخالف وجود ايشان يا حد اقل اسم ايشان(رقيه3)مي باشند و يا بوده
اند امّا علماي ترازبالا تري يا حداقل هم پايي در اين زمينه(تاريخ)در همين زمان
داريم که حداقل چنانچه در اسم اين عليا مخدره مطالبي نقل مي کنند امّا به هيچ
عنوان وجود اين عزيز را منکر نمي شوند و مؤيداتي در اين زمينه نقل مي فرمايند.
مطلب ديگر آنکه
تا کسي به اين فضائل و کرامت وجود نداشته باشد چگونه اين همه رابطه ي قلبي و مسائل
معنوي و مسائل ماوراء الطبيعه در مرقدش اتفاق مي افتد يا اگر چنين شخصي وجود نداشت
چگونه مي توان اين همه کرامت و معجزه از او سر زده باشد.چطور مي شود مريض را شفا
دهد،گره از کار بگشايد ،حلّ مشکل نمايد امّا وجود خارجي نداشته باشد چطور مي شود
شخصي در عالم اين همه قلوب را به سمت خود معطوف و مجذوب کند امّا در عالم خارج
محقق نباشد.در عالمي که افرادي با تمام قوا و صرف هزينه هاي فراوان به جهت مطامع
شخصي خود مي خواهند حتي چند قلب را به سمت خود معطوف کنند امّا نمي توانند چطور مي
شود وجودي اين همه قلوب را به سمت خود کشانده باشد يا شخصي اين بقعه و بارگاه عظيم
و پر معنويّت و صفا را داشته با شد و طي اين سال ها پا برجا بوده و هر روز باشکوه
تر از ديروز باشد امّا صاحبش دروغين باشد و پشتوانه الهي نداشته باشد و از از اين
گونه مؤيدات چند فراز ديگر هم وجود دارد که در بخش جواب به يک پرسش نقل کرده ايم و
به صورت بسيار زيبا از زبان بزرگاني به شبهاتي پاسخ گفتيم که با انديشيدن در اين
مطالب انشاءالله حقيقت براي ما آشکار است و حال در پايان کلام تصميم گري را به عقل
سليم و انديشه هاي پاک مي سپاريم تا در اين مورد به واقعيت دست پيدا نمايند. از
خداوند متعال نگاه مرحمت اين عليا مخدره و اين وجود نازنين را براي تمامي
خوانندگان و شيفتگان دستگاه اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام خواستارم و
اميدوارم با تأييدات الهي و به کمک اين وجود مقدس و اساتيد و بزرگان ديگر و با
استفاده از منابع بيشتر و تحقيقي افزون تر، مطلبي را که در اين پژوهش دنبال مي
کردم در پايان نامه ي سطح يک به صورت بسيار جامع تر آنطوري که در خور شأن ايشان
باشد دنبال نمايم.
خدايا چنان کن سر
انجام کار
تو خوشنود باشي و
ما رستگار
پي نوشت ها :
1- ملحقات احقاق
الحق مرعشي نجفي متوفاي 1414 ق ج 33 ص 61 چاپ اول.
2- برگرفته از
سخن ناشر از کتاب جستاري دقيق در زندگي کوتاه و پربار امّ الائمه فاطمه ي زهرا (س)
محمد اراکي.
3- شمع سوزان
خرابه ي شام.
4- بحار الانوار
ج 15 ص 39.
5- الارشاد شيخ
مفيد;ج 2 ص20.
6- منتهي الامال
ج 2 ص 401.
7- الارشاد ج 2 ص
135.
8- در کربلا چه
گذشت؟ ص 722.
9- ستاره ي
درخشان شام ص 197،به نقل از سرگذشت جان سوز حضرت رقيه3ص 9،به نقل از المعالي
السبطين ج 2 ص 214.
10- حسين عليه
السلام کيست؟ ص274.
11- شمع سوزان
خرابه ي شام ص 21 به نقل از خورشيد خرابه ي شام ص 28و29.
12- پايگاه اطلاع
رساني آل البيت8.
13- مجموعه ي
زندگاني چهارده معصوم ج1 ص 632،به نقل از کافي مرحوم شيخ کليني;ص 420،اخبار الطوال
دينوري ص 262و ابصار العين في مشهد الحسين(ع) ص 368.
14- در کربلا چه
گذشت؟ ترجمه ي نفس المهموم ص722.
15- ستاره ي
درخشان شام رقيه 3دختر امام حسين (ع) ص199.
16- منتخب
التواريخ حاج ميرزا هاشم خراساني ص388 باب ششم.
17- ستاره ي
درخشان شام ص13 به نقل از کرامات و معجزات خراساني ص9.
18- جواهر
الايقان و سرمايه ي ايمان ترجمه ي فارسي اسرار الشهادات آخوند ملا آقا در بندي
شيرواني چاپ از روي نسخه ي اصلي خطي ص330.
19- چهره ي
درخشان شام به نقل از سرگذشت جانسوز حضرت رقيه3 ص53 به نقل از معالي السبطين ص13.
20- ستاره ي
درخشان شام به نقل از کامل بهايي ج2 ص179و فوائد الرضويه شيخ عباس قمي ص113 به نقل
از کامل بهايي و منتهي الآمال ص554.
21- فوائد
الرضويه في احوال علماء المذهب الجعفريه ص111.
22- لهوف سيد بن
طاووس; ص118.
23- اعيان الشيعه
قطع رحلي ج7 ص326.
24- ستاره درخشان
شام ص21 به نقل از ادب الطف او شعراء الحسين (ع) جلد 1 ص196.
25- المنتخب
الطريحي شيخ فخر الدين طريحي ص444 المجلس التاسع من الجزء الثاني.
26- شمع سوزان
خرابه ي شام سيد محمد نبوي ميرزا مهدي آقا بابايي مؤسسه ي فرهنگي مذهبي قائميه ي
اصفهان.
27- سوگنامه ي آل
محمّد ص340 به نقل از انوار الشهاده مطابق نقل الوقايع الحوادث ج3 ص192.
28- ستاره ي درخشان
شام ص201به نقل از سرگذشت جان سوز حضرت رقيه3 ص29 به نقل از ثمرات الحياه ج 2 ص38
.
29- ستاره ي
درخشان شام ص203 ص26 به نقل از حضرت رقيه 3تأليف علي فلسفي ص7.
30- ستاره ي
درخشان شام ص204 به نقل از سرگذشت جان سوز حضرت رقيه3 ص27.
31- ستاره ي
درخشان شام ص215 به نقل از کتاب حضرت رقيه3 ص26.
32- ستاره ي
درخشان شام ص216 به نقل از سخن گفتن سر امام حسين (ع) در0 12 محل ص59.
33- سوگنامه ي آل
محمد6ص429،به نقل از منتخب طريحي، به نقل از معالي السبطين ج2 ص170.
34- 200داستان از
فضائل مصائب و کرامات حضرت زينب،3ص164، ، به نقل ازالوقايع الحوادث ، ج5 ، ص81.
35- 200داستان از
فضائل مصائب و کرامات حضرت زينب3 ، به نقل از مرعاه الايقان، ص52.
36- ستاره ي
درخشان شام، ص221، به نقل از زينب فروغ تابان کوثر، ص370.
37- 200داستان از
فضائل مصائب و کرامات حضرت زينب3،ص221، به نقل از ناسخ التواريخ ، ص507.
38- ستاره ي
درخشان شام ص264 به نقل از توسلات و راه اميد واران ص173.
39- ستاره ي
درخشان شام ص268.
40- ستاره ي
درخشان شام ص270 .
41- ستاره ي
درخشان شام ص272 .
42- ستاره ي
دخشان شام ص249 .
43- ستاره ي
درخشان شام ص252 .
44- مدايح و
مراثي چهارده معصوم8 ج1 ص256 .
45- ستاره ي
درخشان شام ص243 .
46- ديوان کمپاني
مرحوم حاج شيخ محمد حسين غروي اصفهاني ص112 .
47- نخل ميثم
اشعار استاد حاج غلام رضا سازگار ج 1 ص265 .
فهرست منابع :
1- چهره ي درخشان
شام حضرت رقيه سلام الله عليها ،علي خلخالي رباني،انتشارات مکتب الحسين عليه
السلام ،نوبت چاپ اول، فروردين1377هجري شمسي، چاپ اعتماد.
2- در کربلا چه
گذشت؟شيخ عباس قمي;، مترجم محمد باقر کمره اي، انتشارات مسجد مقدس جمکران قم، چاپ
اسوه، نوبت چاپ چهارم، سال 1373هجري شمسي.
3- پايگاه اطلاع
رساني آل البيت عليهم السلام،کتابخانه ي ديجيتال امير المؤمنين (ع).
4- حسين کيست؟
فضل الله کمپاني،چاپخانه ي مروي 1370، چاپ چهارم.
5- الارشاد ج
2،شيخ مفيد،چاپ اول،رجب 1413،ناشر مهر قم.
6- منتهي
الآمال،ج 2،ثقه المحدثين مرحوم حاج شيخ عباس قمي;،انتشارات هجرت،چاپ مکرر،تابستان
77هجري شمسي، چاپخانه ي ستاره ي قم.
7- بحار الانوار
ج15، علامه مجلسي محمد باقر;،1403 قمري، دار احياء التراث العربي بيروت لبنان چاپ
سوم،1982 ميلادي.
8- جستاري دقيق
در زندگاني کوتاه و پر بار حضرت زهرا سلام الله عليها ، استاد محمد اراکي، چاپ اول
،ارديبهشت87، چاپ سيماي کوثر، انتشارات سلسله ي قم.
9- فوائد الرضويه
في احوال العلماءالمذهب الجعفريه، چاپ 1327، مرحوم استاد شيخ عباس قمي;، تهران
کتابفروشي اسلامي.
10- اعيان
الشيعه،ج 7 ، سيد محسن امين تحقيق واخراج سيد حسن امين،قطع رحلي، دارالتعاريف
للمطبوعات بيروت،1403ه.ق-1983 م.
11- المنتخب
الطريحي، شيخ فخرالدين طريحي، المجلس التاسع من جزء الثاني ،انتشارات الرضي قم
،قطع وزيري، 1368هجري شمسي.
12- شمع سوزان
خرابه ي شام،سيّد مجيد نبوي،ميرزا مهدي آقا بابايي،مؤسسه ي فرهنگي مذهبي قائميه
اصفهان،کد پستي86351 -81369.
13- لهوف سيّد
ابن طاووس، سيّد جواد رضوي، ناشر موعود اسلام، سال 86، چاچ انصار المهدي(عجل الله
تعالي).
14- جواهر
الايقان و سرمايه ي ايمان ترجمه ي فارسي اسرار الشهادات، مرحوم دربندي شيرواني
متوفاي 1285 هجري قمري، چاپ از روي نسخه ي اصلي خطي.
15- منتخب
التواريخ،حاج ميرزا هاشم خراساني، انتشارات علميه ي اسلاميه، باب ششم.
16- مجموعه
زندگاني چهارده معصوم عليهم السلام،استاد عماد زاده، ج 1،چاپ پنجم، نشر طلوع.
17- سوگنامه ي آل
محمدصلي الله عليه و آله ،نوشته ي استاد گرانقدر محمد مهدي اشتهاردي، کانون
انتشارات ناصر قم.
18- 200 داستان
از مصائب و کرامات حضرت رقيه سلام الله عليها ،عباس عزيزي انتشارات صلاه قم،چاپ
سوم1385 هجري شمسي.
19- 200 داستان
از فضائل مصائب و کرامات حضرت زينب سلام الله عليها ،عباس عزيزي انتشارات صلاه
قم،چاپ هشتم چهارمين اين ناشر، 1385هجري شمسي.
20- ديوان
کمپاني، مرحوم حاج شيخ محمّد حسين غروي اصفهاني، معروف به کمپاني، انتشارات کتب
اسلاميه چاپ دهم بهار 72 هجري شمسي.
21- نخل ميثم،ج
1، حاج غلام رضا سازگار، انتشارات حق بين، انتشارات قدس قم، چاپ هشتم،پاييز
1387هجري شمسي.
22- مدايح و
مراثي چهارده معصوم عليهم السلام، ج 1، سيد ضياء الدين تنکابني، انتشارات ناصر قم،
چاپ اول، بهار 71هجري شمسي.
سايت راسخون
$
##نام گذاری
حضرت رقیه
نام گذاري حضرت
رقيه (عليهاالسلام)
رقيه از «رقي» به
معني بالا رفتن و ترقي گرفته شده است.(1) گويا اين اسم لقب حضرت بوده و نام اصلي
ايشان فاطمه بوده است؛ زيرا نام رقيه در شمار دختران امام حسين(عليهالسلام) کمتر
به چشم ميخورد و به اذعان برخي منابع، احتمال اين که ايشان همان فاطمه بنت الحسين
(عليهالسلام) معروف به فاطمه صغري باشد، وجود دارد.(2) در واقع، بعضي از فرزندان
امام حسين (عليهالسلام) دو اسم داشتهاند و امکان تشابه اسمي نيز در بين فرزندان
آن حضرت وجود دارد.
گذشته از اين، در
تاريخ نيز دلايلي بر اثبات اين مدعا وجود دارد؛ چنانچه در کتاب تاريخ آمده است:
«در ميان کودکان امام حسين (عليهالسلام) دختر کوچکي به نام فاطمه بود و چون امام
حسين (عليهالسلام) مادر بزرگوارشان را بسيار دوست ميداشتند، هر فرزند دختري که
خدا به ايشان ميداد، نامش را فاطمه ميگذاشت. همان گونه که هرچه پسر داشتند، به
احترام پدرشان امام علي (عليهالسلام) وي را علي ميناميد».(3) گفتني است سيره
ديگر امامان نيز در نام گذاري فرزندانشان چنين بوده است.
پيشينه تاريخي
نام رقيه
اين نام ويژه
تاريخ اسلام نيست، بلکه پيش از ظهور پيامبر گرامي اسلام (صلياللهعليهوآله) نيز
اين نام در جزيرة العرب رواج داشته است؛ به عنوان نمونه، نام يکي از دختران هاشم
(نياي دوم پيامبر (صلياللهعليهوآله)) رقيه بود که عمه حضرت عبداللّه، پدر
پيامبر اکرم (صلياللهعليهوآله) به شمار ميآيد.(4)
نخستين فردي که
در اسلام به اين اسم، نام گذاري گرديد، دختر پيامبر اکرم (صلياللهعليهوآله) و
حضرت خديجه بود؛ پس از اين نام گذاري، نام رقيه به عنوان يکي از نامهاي خوب و
زينت بخش اسلامي درآمد.
اميرالمؤمنين علي
(عليهالسلام) نيز يکي از دخترانش را به همين اسم ناميد که اين دختر بعدها به
ازدواج حضرت مسلم بن عقيل (عليهالسلام) درآمد.
اين روند ادامه
يافت تا آن جا که برخي دختران امامان ديگر مانند امام حسن مجتبي (عليهالسلام)،8
امام حسين (عليهالسلام) و دو تن از دختران امام کاظم (عليهالسلام) نيز رقيه
ناميده شدند. گفتني است، براي جلوگيري از اشتباه، آن دو را رقيه و رقيه صغري
ميناميدند.(5).
مادر حضرت
رقيه(س)
بر اساس
نوشتههاي بعضي کتابهاي تاريخي، نام مادر حضرت رقيه (عليهاالسلام)، امّ اسحاق است
که پيشتر همسر امام حسن مجتبي (عليهالسلام) بوده و پس از شهادت ايشان، به وصيت
امام حسن (عليهالسلام) به عقد امام حسين (عليهالسلام) درآمده است.(6) مادر حضرت
رقيه(عليهاالسلام) از بانوان بزرگ و با فضيلت اسلام به شمار ميآيد.
بنا به گفته شيخ
مفيد در کتاب الارشاد، کنيه ايشان بنت طلحه است.(7)
نويسنده معالي
السبطين، مادر حضرت رقيه (عليهاالسلام) را شاه زنان(شهربانو)؛ دختر يزدگرد سوم
پادشاه ايراني، معرفي ميکند که در حمله مسلمانان به ايران اسير شده بود. وي به
ازدواج امام حسين (عليهالسلام) درآمد و مادر گرامي حضرت امام سجاد (عليهالسلام)
نيز به شمار ميآيد.(8)
اين مطلب از نظر
تاريخ نويسان معاصر پذيرفته نشده؛ زيرا ايشان هنگام تولد امام سجاد (عليهالسلام)
از دنيا رفته و تاريخ درگذشت او را 23 سال پيش از واقعه کربلا، يعني در سال 37 ه
.ق دانستهاند.
از اين رو، امکان
ندارد او مادر کودکي باشد که در فاصله سه يا چهار سال پيش از حادثه کربلا به دنيا
آمده باشد.
اين مسأله تنها
در يک صورت قابل حل ميباشد که بگوييم شاه زنان کسي غير از شهربانو (مادر امام
سجاد (عليهالسلام)) است.
سرمنشأ تشکيک در
وجود حضرت رقيه(س)
نکته مهم درباب
پذيرش يا عدم پذيرش پديده هاي تاريخ اينکه نمي توان با قطع و يقين اظهار نمود که
اکثر مخالفان وجود حضرت رقيه در کربلا از روي عناد يا مشکل عقيدتي به ابرازآن
پرداخته اند.
برخي از دلايلي
که مي توان بدان اشارتي داشت ؛
1. کمبود امکانات
نگارشي
در باب نگارش
قرآن يکي ازپيچيدگيهاي بحث بازگشت مسأله نگارش به نبود اسلوب مشخصي از قبيل نبود
نقطه،علائم آوايي و حرکات و ... در نگارش بوده است که در بحث حاضر نيز خود را به
خوبي نشان مي دهد.
2- کم توجهي به
ثبت و ضبط جزئيات رويدادها
3- فشار حکومت بر
سيره نويسان
فشار حکومت بر
سيره نويسان و وارد کردن اغراض سياسي خود در نوشته جات يکي از دلائل مهم حقيقت
پوشي تاريخي است.
4 - فقر منابع
تاريخي
به دليل تاخت و
تازهاي دوران مغولها و ...بسياري از منابع اصيل تاريخي چه سني و شعه يا به تاراج
رفته ي و يا در جريان کتابخانه سوزيهاي بزرگ محو و نابود شده اند.
5 - همنامي فرزندان
امام حسين(ع)
امام حسين
(عليهالسلام) به دليل شدت علاقه به پدر بزرگوار و مادر گراميشان، نام همه
فرزندان خود را فاطمه و علي ميگذاشتند. اين امر خود منشأ بسياري از سهوِ قلمها
در نگاشتن شرح حال زندگاني فرزندانِ امام حسين (عليهالسلام) گرديده است.
بررسي
ديدگاههادرباب وجود حضرت رقيه(س) در کربلا
تذکر: گاهي
درمورد وجود حضرت رقيه (س) شبهات و ترديدهايي مطرح مي شود که نام ايشان در اکثر
کتب نيامده و يا نامهاي مشترک و مشابهي در آنها به چشم مي خورد که با توجه به آن
نمي توان به طور حتم بر وجود دختري به اين نام اطمينان داشت.
در پاسخ بايد
متذکر شد که عدم ذکر نام «رقيه» در برخي منابع تاريخي نمي تواند دليل بر خرافه
بودن اين شخصيت باشد؛ چرا که وجود نامهاي اشتهاري(کنيه و لقب) در کنار نام اصلي
افراد از رسومات رايج عرب است و همان گونه که عده اي معتقدند، حضرت رقيه(س) همان فاطمه
صغري است که نامش در بسياري از تواريخ ذکر شده است.
علاوه بر اينکه
بر نام «رقيه» در کتاب شريف لهوف سيد بن طاووس و نيز ساير کتب تصريح شده است.
مرحوم شيخ علي
فلسفي در کتاب « حضرت رقيه (س)» مي گويد در بيش از بيست کتاب، نام ايشان را رقيه
ديده است.
1 - حائري صاحب
کتاب معالي السبطين
در کتاب معالي
السبطين حائري آمده است : « کانت للحسين(ع) بنت صغيره ....تسمي رقيه و کان لها
ثلاث سنين»(9).
تعبير« تسمي
رقيه» نشان دهنده اين مطلب است که «رقيه» نام اصلي ايشان نبوده بلکه به اين اسم
معروف بوده است.
2 - ابن ابي مخنف
ابن ابي مخنف نيز
در مقتل الحسين درباره وداع حسين بن علي(ع) مي نويسد : « ثم نادي يا ام کلثوم و يا
زينب و يا سکينه و يا رقيه و يا عاتکه و يا صفيه...»(10).
3 - شيخ بهايي ره
شيخ عباس قمي در
نفس المهموم و منتهي الامال، ماجراي شهادت حضرت رقيه (عليهاالسلام) را از آن کتاي
کامل شيخ بهايي نقل ميکند. هم چنين بسياري از عالمان بزرگوار مطالب اين کتاب را
مورد تأييد، و به آن استناد کردهاند.
4 - سيد بن طاووس
ره
وي مينويسد: «شب
عاشورا که حضرت سيدالشهداء (عليهالسلام) اشعاري در بي وفايي دنيا ميخواند، حضرت
زينب (عليهاالسلام) سخنان ايشان را شنيد و گريست.
امام
(عليهالسلام) او را به صبر دعوت کرد و فرمود: «خواهرم، ام کلثوم و تو اي زينب! تو
اي رقيه و فاطمه و رباب! سخنم را در نظر داريد [و به ياد داشته باشيد] هنگامي که
من کشته شدم، براي من گريبان چاک نزنيد و صورت نخراشيد و سخني ناروا مگوييد [و
خويشتن دار باشيد].» بنابر نقل ايشان، نام حضرت رقيه (عليهاالسلام) بارها بر زبان
امام حسين (عليهالسلام) جاري شده است.
5 - طريحي در
کتاب منتخب
وي سن حضرت رقيه
(عليهاالسلام) را سه سال بيان نموده است. پس از او، فاضل دربندي (وفات: 1286 ه.ق)
که آثاري هم چون اسرار الشهادة و خزائن دارد، مطالبي را از منتخب طريحي نقل کرده
است.
بعدها سيد محمد
علي شاه عبدالعظيمي (وفات: 1334 ه .ق) در کتاب شريف الايقاد، مطالبي را از آن کتاب
بيان کرده است. البته ديدگاه اول که از علامه حايري (وفات 1384 ه .ق) نقل شد از
کتاب معالي السبطين از کتاب منتخب طريحي بهره برده است.
در کتاب احقاق
الحق نيز آمده است:« ثم نادي يا ام کلثوم يا سکينه يا رقيه يا عاتکه يا زينب يا
اهل بيتي عليکن مني السلام...»(11)
مؤيد تاريخي بر
وجود رقيه(س)
سه شاهد قوي بر
اثبات وجود ايشان در تاريخ ذکر شده است.
(1) ابتدا
گفتگويي که بين امام و اهل حرم در آخرين لحظات نبرد حضرت سيدالشهدا (عليهالسلام)
هنگام مواجهه با شمر، رخ ميدهد. امام رو به خيام کرده و فرمودند: «اَلا يا
زِينَب، يا سُکَينَة! يا وَلَدي! مَن ذَا يَکُونُ لَکُم بَعدِي؟ اَلا يا رُقَيَّه
وَ يا اُمِّ کُلثُومِ! اَنتم وَدِيعَةُ رَبِّي، اَليَومَ قَد قَرَبَ الوَعدُ»؛ اي
زينب، اي سکينه! اي فرزندانم! چه کسي پس از من براي شما باقي ميماند؟ اي رقيه و
اي امکلثوم! شما امانتهاي خدا بوديد نزد من، اکنون لحظه ميعاد من فرارسيده
است.(12)
(2) هم چنين در
سخني که امام براي آرام کردن خواهر، همسر و فرزندانش به آنان ميفرمايد، آمده است:
«يا اُختَاه، يا اُم کُلثُوم وَ اَنتِ يا زَينَب وَ اَنتِ يا رُقَيّه وَ اَنتِ يا
فاطِمَه و اَنتِ يا رُباب! اُنظُرنَ اِذا أنَا قُتِلتُ فَلا تَشقَقنَ عَلَيَّ
جَيباً وَ لا تَخمُشنَ عَلَيَّ وَجهاً وَ لا تَقُلنَ عَليَّ هِجراً»؛ خواهرم ،ام
کلثوم و تو اي زينب! تو اي رقيه و فاطمه و رباب! سخنم را در نظر داريد [و به ياد
داشته باشيد] هنگامي که من کشته شدم، براي من گريبان چاک نزنيد و صورت نخراشيد و
سخني ناروا مگوييد.(13)
(3) سيف بن عميره
از اصحاب امام صادق عليه السلام در شعري دوبار نام حضرت رقيه را آورده:
وعبيدکم سيف فتي
ابن عميرة عبد لعبد عبيد حيدر قنبر
و سکينة عنها
السکينة فارقت لما ابتديت بفرقة و تغير
و رقية رق الحسود
لضعفها و غدا ليعذرها الذي لم يعذر
و لام کلثوم يجد
جديدها لثم عقيب دموعها لم يکرر
لم انسها و سکينة
و رقية يبکينه تبحسّر و تزخّر
يدعون امهم
البتولة فاطما دعوي الحزين الوالة المتحير
يا امنا هذا
الحسين مجدلا ملقي عفيرا مثل بدر مزهر
في تربها متعفرا
و مضخما جثمانة بنجيع دم احمر
اين شخص و شعرش
در کتب رجالي معتبر آمده اند که به چند نمونه اشاره مي کنيم:
شيخ فخرالدين
طريحي در المنتخب (متوفي: ???? ه. ق)
علامه حلي در
خلاصة الاقوال
ابن داود در
رجالش
شيخ طوسي در
فهرست
شيخ طوسي در
رجالش
نجاشي در رجالش
پانوشتها :
1) لسان
العرب،ج5، ص293.
2) قصه
کربلا،پاورقي ص5185، سرگذشت جان سوز حضرت رقيه (س)، ص 12.
3) بحار
الانوار،ج44، ص210.
4) همان، ج15،
ص39.
5) الارشاد، ج2،
ص343.
6) کشف الغمة في
معرفة الائمة، ج2، ص216 ؛ اعلام الوري بأعلام الهدي،ص251.
7) الارشاد،ج2،
ص200، اعلام الوري، ص251.
8) معالي
السبطين، ج2، ص214.
9) معالي السبطين
: 2 / 161، 170.
10) مقتل الحسين
: 84.
11) احقاق الحق:
11/633.
12) موسوعة کلمات
الامام الحسين (عليهالسلام)،جمعي از نويسندگان،ص 511.
13) اللهوف علي
قتلي الطفوف، سيد بن طاووس،ص 141؛ اعلام الوري، ص 236.
سايت خبرآنلاين
$
##اشعارمرثیه
رقیه
اشعارمرثيه رقيه
دختر سلطان عشق
وکودکي ويران نشينم
لرزد عالم با
نواي ناله هاي آتشينم
سوزم از درد
جدايي
ابتا//بگو//کجايي
ابتا يا ثاراله
انتظارم
سررسيدوآمدي اي ميهمانم
راس پر خاکسترت
را روي دامان مي نشانم
بهترين باباي
دنيا
دخترت دارد تماشا
ابتا يا ثاراله
من سه ساله هستم
اما داغ بابا کرده پيرم
آنقدر بوسم لبت را
تا کنار تو بميرم
يا سم اما
ارغواني
دارم از زهرا
نشاني
ابتا يا ثاراله
نوحه رقيه
شب است و خورشيد
و خرابه و من
سـرِ پـدر گرفتـهام
بــه دامــن
من و دو چشم
پرستاره تو و گلوي پاره پاره
يا ابتا آجرک
الله
*
ماه به خاکستر
نشسته بابا
پيشانيات چرا
شکسته بابا
سر تو را به بر
بگيرم دعا کن اي پدر بميرم
يا ابتا آجرک
الله
*
در خير مقدم اشک
و ناله دارم
از زلف خون گرفته
لاله دارم
من که هماي بام
عرشم خاک خرابه شده فرشم
يا ابتا آجرک
الله
*
من روضه خوان
کوچک حسينم
طفلـم و ليکـن
کـودک حسينم
اينجا حسينيه شام
است برلب من خنده حرام است
يا ابتا آجرک
الله
*
اگر چه مـا را
لحظهاي امان نيست
قرآن بخوان اينجا
که خيزران نيست
قرآن بخوان تا
بزنم من بوسه بهجاي چوب دشمن
يا ابتا آجرک
الله
*
هديه من دو چشم
پـرستاره
سوغات تو گلوي
پاره پاره
زلف رقيه لالهگون
است محاسن توغرق خون است
يا ابتا آجرک
الله
*
شکـر خدا که ما
به هم رسيديم
رخسار هم در اين
خرابه ديديم
سكينه ميكند
نظاره بر اين گلوي پاره پاره
يا ابتا آجرک
الله
سر تا به پا خيـر
النسائي يا رقيـه
زهـراي دشت
کربلايي يا رقيـه
روح الامين
همـراه کلي از ملائک
آيد به کوي تو
گـدايي يا رقيـه
تو مجمع الانوار
کل اهـل بيتي
جلوه گه اهـل
کسايي يا رقيـه
از تو سرودن يعني
از زهـرا سرودن
آئينه ي زهـرا
نمايي يا رقيـه
سر تا به پا خيـر
النسائي يا رقيـه
زهـراي دشت
کربلايي يا رقيـه
يا رقيـه رقيـه
رقيـه
در آسمان ها و
زمين دل مي ربايي
هم دلبري هم
دلربايي يا رقيـه
با ياد زهـرا
گيردت بابا در آغوش
دردانه ي خون
خـدايي يا رقيـه
آغوش عبـاس علي
گهواره ي تو
با قصـه هايش
آشنايي يا رقيـه
حتي قمـر هم روي
ماهت را نديده
الگوي عالم در
حيـايي يا رقيـه
از روز اول تا
قيامت بر خلايق
کارت بود مشکـل
گشايي يا رقيـه
سر تا به پا خيـر
النسائي يا رقيـه
زهـراي دشت
کربلايي يا رقيـه
يا رقيـه رقيـه
رقيـه
آسيه مـريم حضرت
حوا و هاجـر
بگرفته اند از تو
بهـائي يا رقيـه
انسية الحوراء پس
از زهـرا و زينب
باشد سزوارات
خـدايي يا رقيـه
از جنـس ياسي
ولطافت زائر توست
ام الفضائل در
سمـايي يا رقيـه
سر اللهي و عروة
الوثقي و معصوم
فخـر الائمه جان
مائي يا رقيـه
تو قرة العين
حسيني و اباالفضـل
درمان درد بي
نوايي يا رقيـه
سر تا به پا خيـر
النسائي يا رقيـه
زهـراي دشت
کربلايي يا رقيـه
کـربلايي
حميـدرضـاعليـمي
$
##اشعارمرثیه
رقیه
اشعارمرثيه رقيه
قبله ارباب حاجت
مرغ دلم خرابه
شام آرزو كند
تا با سه ساله
دختركى گفتگو كند
آن دخترى كه قبله
ارباب حاجت است
حاجت رواست هر كه
بدين قبله رو كند
تاريكى خرابه به
چشمان اشكبار
با راس باب شكوه
ز جور عدو كند
خونين چه ديد راس
پدر را رقيه خواست
با اشك خويش خون
زرخش شستشو كند
خوابيد در خرابه
كه تا كاخ ظلم را
با ناله يتيمى
خود زير و رو كند
0000000000
دختر شاه
شهيد
0000000000
زايرين ، من
پيروى از رادمردان كرده ام
پيروى از نهضت
شاه شهيدان كرده ام
باب من در كربلا
جان داد و دين را زنده كرد
من هم آخر جان
فداى امر قرآن كرده ام
من در درياى عصمت
دختر شاه شهيد
كاين چنين افتاده
، جا در كنج ويران كرده ام
گرچه خوردم
تازيانه از عدو در راه شام
در بقاى دين بحق
من عهد و پيمان كرده ام
دخترى هستم سه
ساله رنج بى حد ديده ام
كاخ ظلم و جور را
با خاك يكسان كرده ام
خورده ام سيلى ز
دشمن همچو زهرا مادرم
چون دفاع از حق
جدم شاه مردان كرده ام
رنجها بسيار ديدم
در ره شام خراب
دين حق ترويج با
رنج فراوان كرده ام
من گلى هستم ولى
اعداى دين خوارم نمود
آل سفيان را به
ناله خوار و ويران كرده ام
در زمين كربلا
گرچه خزان شد باغ دين
من به اشك ديده
عالم را گلستان كرده ام
مى دويدم بر سر
خار مغيلان نيمه شب
اين فداكارى براى
نور ايمان كرده ام
با پريشانى و با
درد و يتيمى تا ابد
قبر خود آباد و
قصر كفر ويران كرده ام
پايدارى كرده ام
در امر باب تاجدار
ظاهرا عالم
پريشان و حال گريان كرده ام
در نهادم بود
رمزى از شه لب تشنگان
واژگون تخت عدو
با راز پنهان كرده ام
روز محشر كن
شفاعت از من اى آرام جان
عمر خود بيهوده
صرف جرم و عصيان كرده ام
0000000000
شام عبرت خانه
است
0000000000
زائرين قبر من
اين شام عبرت خانه است
مدفنم آباد و قصر
دشمنم ويرانه است
دخترى بودم سه
ساله ، دستگير و بى پدر
مرغ بى بال و پرى
را اين قفس كاشانه است
بود سلطانى ستمگر
صاحب قدرت يزيد
فخر مى كرد او كه
مستم در كفن پيمانه است
داشت او كاخى
مجلل ، دستگاهى با شكوه
خود چه مردى كز
غرور سلطنت ديوانه است
داشتم من بسترى
از خاك و بالينى ز خشت
همچو مرغى كو بسا
محروم ز آب و دانه است
تكيه مى زد او به
تخت سلطنت با كبر و و جد
اين تكبر ظالمان
را عادت روزانه است
من به ديوار
خرابه مى نهادم روى خود
زين سبب شد رو
سفيدم ، شهرتم شاهانه است
بر تن رنجور من
شد كهنه پيراهن كفن
پر شكسته بلبلى
را اين خرابه لانه است
محو شد آثار او،
تابنده شد آثار من
ذلت او عزت من هر
دو جاويدانه است
(كهنمويى ) چشم
عبرت باز كن ، بيدار شو
هر كه از اسرار
حق آگه نشد بيگانه است
0000000000
گل و بلبل
0000000000
آن بلبلم كه
سوخته شد آشيانه ام
صياد سنگدل زده
آتش به خانه ام
اى گل ز جاى خيز
كه بلبل ز ره رسيده
بشنو صداى نغمه و
بانگ ترانه ام
0000000000
اشكى بر تربت
رقيه
0000000000
من رقيه دختر
ناكام شاه كربلايم
بلبل شيرين زبان
گلشن آل عبايم
ميوه باغ رسولم ،
پاره قلب بتولم
دست پرورد حسينم
، نور چشم مصطفايم
كعبه صاحبدلانم ،
قبله اهل نيازم
مستمندان را
پناهم ، دردمندان را دوايم
من يتيمم ، من
اسيرم ، كودكى شوريده حالم
طايرى بشكسته
بالم ، رهروى آزاده پايم
زهره ايوان عصمت
، ميوه بستان رحمت
منبع فيض و عنايت
، مطلع نور خدايم
گلبنى از شاخسار
قدس و تقوى و فضيلت
كوكبى از آسمان
عفت و شرم و حيايم
شعله بر دامان
خاك افكنده آه آتشينم
لرزه بر اركان
عرش افتاده از شور و نوايم
گرچه در اين شام
ويران گشته ام چون گنج پنهان
دستگير مردم
افتاده پاى بينوايم
من گلابم بوى گل
جوييد از من ز آنكه آيد
بوى دلجوى حسين
از خاك پاك با صفايم
اى (رسا) از
آستانش هر چه خواهى آرزو كن
عاجز از اوصاف
اين گل مانده طبع نارسايم
0000000000
دربان رقيه
0000000000
جبريل امين خادم
و دربان رقيه
گرديد فلك و اله
و حيران رقيه
گشته خجل او از
رخ تابان رقيه
آن زهره جيينى كه
شد از مصدر عزت
جبريل امين خادم
و دربان رقيه
هم وحش و طيور و
ملك و عالم و آدم
هستند همه ريزه
خور خوان رقيه
خواهى كه شود
مشكلت اندر دو جهان حل
دست طلب انداز به
دامان رقيه
جن و ملك و عالم
و آدم همه يكسر
هستند سر سفره
احسان رقيه
كو ملك يزيد و چه
شد آن حشمت و جاهش
اما بنگر مرتبت و
شان رقيه
يك شب ز فراق
پدرش گشت پريشان
عالم شده امروز
پريشان رقيه
ديدى كه چسان كند
ز بن كاخ ستم را
در نيمه شب آن دل
سوزان رقيه
بگو نامش را حسين
بگذارد
0000000000
خرابه شا م
0000000000
مـرغ د لم خـر ا
به شـا م آرزو كـنـد
تا با سه سا له
دختركي گفـتگو كند
آن بلبلي كه در
دل شب ازغـم گـلـش
بس نا له كرد تا
گل نشـكفـته بـو كند
در آن خرابه دردل
شب اوباشك و آه
با راس با ب شكوه
ز جور عـدو كند
با عمه گفت عمه
كجا رفت با ب من
كي آ يد ا و بـد
ختر خود گفـتگو كند
نا گه بد يد ر ا
س پد ر د ر مقا بلش
چون بلبلي كه
نوگل خود جستجو كند
خود را فكند بر
سر با با و نا له كرد
گفـتا پـد ر كه
زخـم د لم را رفـو كند
خو ا بيد در
خرابه كه بنيا د ظلم را
با نا له
يـتـيـمي خـود زيـر و رو كند
0000000000
چشم براه
0000000000
كودكى را كه پدر
در سفر است
روز و شب ديده
حسرت به در است
تا زمانى كه بود
چشم به راه
دلش آزرده بود
خواه نخواه
هر صدايى كه ز در
مى آيد
به گمانش كه پدر
مى آيد
باز چون ديده ز
در برگير
گريد و دامن مادر
گيرد
همه كوشند ز
بيگانه و خويش
بهر دلجوى او بيش
از پيش
آن يكى خندد و
بوسد رويش
آن دگر شانه زند
بر مويش
مادرش شهد كند در
كامش
گاه با وعده كند
آرامش
گاه گويد پدرت در
راه است
غم مخور، عمر سفر
كوتاه است
مى برندش گهى از
خانه به در
تا شود منصرف از
فكر پدر
نگذارند دمى
تنهايش
سر نپيچند ز
خواهشهايش
تا كه دوران سفر
طى گردد
رفع افسردگى از
وى گردد
پدرش آيد و گيرد
به برش
بكشد دست محبت به
سرش
دلش از وصل پدر
شاد شود
جانش از قيد غم
آزاد شود
ليك افسوس به
ويرانه شام
كار اين سان
نپذيرفت انجام
0000000000
گوشه ويرانه شا م
0000000000
عـمه جا ن شب
نيمه شد ما ه شبستا نم نيا مـد
نوبها رم شد
خـزان زيب گلستا نم نيا مد
آ فـتــا ب
عـمــرم آ مـد بـر لـب بـا م خـرا بـه
ليك بر سر سا يه
خورشيد تا با نم نيا مد
گشته بسترخاك
وبالين خشت وروپوشم دوگيسو
آنكه بنشا ند ز
احسا نش بد ا ما نم نيا مد
ميرود در خا نه
هر كس دست طفلي را گرفته
آنكه با شد د
ستگـيـر من به ويرانم نيا مد
گوشه ويرانه شا م
ا نـد ر ا ين شا م غـم ا فـزا
مردم ازدردومحن
داروي درما نم نيا مد
مؤيد
0000000000
آ مد پد ر
0000000000
آ مـد چـو يا ر
آشـنا آ ر ا م شو آ ر ا م شو
از غـم شدي د يگر
رها آرام شو آرام شو
ديدي كه آخر ا ين
سفرپا يا ن شد و آمد پد ر
آمد كه تا ببيند
ترا آ ر ا م شو آ ر ا م شو
گفتي پدرجانم چه
شد گفتي كه درمانم چه شد
اينت پدر اينت
دوا آ ر ا م شو آ ر ا م شو
آمد بد يد ا ر
ت پد ر ا مّا ميا ن طشت زر
واويلتا و ا و
يـلـتا آ ر ا م شو آ ر ا م شو
حسا ن
0000000000
سراينده : حسان
سوختم ز آتش هجر
تو پدر تب كردم
روز خود را به چه
روزى بنگر شب كردم
تازيانه چو عدو
بر سر و رويم مى زد
نا اميد از همه
كس روى به زينب كردم
0000000000
كنج ويرانه
0000000000
آ مـد ي بـا بـا
كـنـج و يـر ا نـه
با صفــا كردي ا يـن عزاخا نه
اي پد ر ا
مشب يا د ما كردي
بي كسا ن را يا د
ازوفا كردي
بـزم مـا بـا بـا با صـفــا كردي
از رخ خو ب و لطف
شا ها نه
آ فـتـا ب مـن
گـو كـجـــا بـودي
در د ل ا ين شب
يا د ما بودي
روزي آ خـر تـو آ شـنا بـودي
گشته اي با
ما ا ز چه بيگا نه
رفتي اي با با
خوش به مهما ني
گه تنور و
گه د ير نصر ا ني
اي پد ر د و ر ا
ز ما يتيما ني
مـنـزل مـا شـد
كـنـج و ير ا نه
فا ني
0000000000
باسرببريده
0000000000
گفت رقيه به دو
چشمان تر
با سر ببريده پاك
پدر
آه كه شد خاك
عزايم به سر
تو حجت ذوالمننى
يا ابه
اى شه خوبان كه
نمودت شهيد
تيغ جفاى كه
گلويت بريد
اى گل زهرا ز
درختت كه چيد
تو زاده بوالحسنى
يا ابه
عجب كه ياد از
اسرا كرده اى
لطف فراوان تو به
ما كرده اى
تو راحت جان منى
يا ابه
آه بميرد زغمت
دخترت
از چه كبود است
لب اطهرت
برده لب اطهر از
خون سرت
رنگ عقيق يمنى يا
ابه
خواستم از خالق
بيچون تو
تا كه ببينم رخ
گلگون تو
آه كه ديدم سر پر
خون تو
از چه جدا از
بدنى يا ابه
جان پدر خوش ز
سفر آمدى
ديدن اين خسته
جگر آمدى
پاى نبودت كه به
سر آمدى
تو شه دور از
وطنى يا ابه
نيست مرا فرش و
اثاثى ديگر
تا كه ضيافت كنمت
اى پدر
جان تو را تنگ
بگيرم به بر
كنون كه مهمان
منى يا ابه
بعد تو ويرانه
سرايم شده
لخت جگر قوت
غذايم شده
سنگ جفا برگ
نوايم شده
ز جور اعداى دنى
يا ابه
(سيفى ) غمديده
زار حزين
نوحه گر از بهر
من بى معين
تا به سرش اى شه
دنيا و دين
يك نظري بيفكني
يا ابه
0000000000
با بم كجا رفت
0000000000
عمه جا ن با بم
كجا رفت ازبرم
آن ا ما م و سرور
و تا ج سرم
بود ا كنو نم
نـشـسـتـه د ر كنا ر
مير بود از چهره
ام گرد وغبا ر
من بد م بنشسته
بر زا نو ي ا و
شا د بو د م ا ز رخ د لجوي او
پس چه شد عمه
چرارفت از برم
آن ضيا ء د يـده
ا ز خـون ترم
خا طرش گويا ز من
رنجيده شـد
كه جد ا ا و ا ز
من رنجيده شـد
چون به او گفتم
غم و رنج سفـر
گوئيا ا فـسـرده
شـد ا ز من پد ر
عمه گر ا ز
گـفـتـنم شد با ملا ل
گو بيا يد من
نگـويم شرح حا ل
شرح غـم د يگر
نگـو يم با پد ر
گر مـرا آ يـد
بـسـر بـا ر د گر
آذر
0000000000
فداي راس پد ر
0000000000
در آ ن خر ا به
چون سر با با بد يد گفت
آن كودكي كه تاب
وتوان بيش ازآن نداشت
با با مرا كه كرد
ه د ر ا ين كودكي يتيم
هـرگز رقـيه د
خـتـر تو ا ين گما ن نداشت
رگها ي گر د نت
كه بر يد ه پد ر چنين
گـو يـا خـبـر ز
حا ل من نـا تـو ا ن نداشت
آنشب فد ا ي را س
پد ر كرد جا ن خود
كز بهر هد يه
بهتراز آن نيمه جا ن نداشت
0000000000
طايراقبال
0000000000
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
روز فراق عمه به
سر آمده
نخل اميد عمه به
برآمده
طاير اقبال ز در
آمده
باب من عمه ز سفر
آمده
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
پشت سر باب شدم
رهسپر
پاى پياده ، من
خونين جگر
تا بكشد دست
نوازش به سر
آمده دنبال من
اينك ، به سر
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
عمه نيارم دل
بابا به درد
اشك نريزم ، مشكم
آه سرد
بيند اگر حال من
از روى زرد
خصم ، نگويم به
من عمه چه كرد
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
عمه زند طعنه
خرابه ، به طور
خيزد ازين سر
بنگر موج نور
چشم بد از محفل
ما عمه دور
عمه خرابه شدم
بزم حضور
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
قطره اشك عمه چو
دريا شده
غنچه غم عمه
شكوفا شده
بزم وصال عمه
مهيا شده
وه كه چه تعبير ز
رويا شده
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
گوشم اگر پاره شد
اى عمه جان
عمه ، به بابا
ندهم من نشان
پرسد اگر عمه ز
معجر، چه سان
گو بكنم درد دل
خود بيان ؟
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
عمه ، به بابا
شده ام ميزبان
آمده بابا بر من
ميهمان
نيست به كف تحفه
بجز نقد جان
تا بكنم پيشكش اش
عمه جان
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
بس كه دويدم ز پى
قافله
پاى من عمه شده
پر آبله
عمه ، به بابا
نكنم من گله
كامدم اين ره همه
بى راحله
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
بود مرا عمه به
دل آرزو
تا غم دل شرح دهم
مو به مو
ريخته من عمه ،
شكسته سبو
باز نگردد دگر
آبم به جو
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
كرد تهى دل چو
غزال حرم
لب ز سخن بست غزل
خوان غم
دست قضا نقش دگر
زد رقم
شام ، به شومى ،
شد از آن متهم
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
جان خود او در ره
جانان بداد
خود به سويى ، سر
سوى ديگر فتاد
آه كشيد عمه - چو
ديد - از نهاد
گنج خود او كنج
خرابه نهاد
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
0000000000
زبان حال زينب
كبرى
0000000000
از دست من گرفته
خرابه رقيه را
من بى رقيه سوى
عزيزيان نمى روم
دارم خجالت از
پدر تا جدار او
بى طوطى عزيز
غزلخوان نمى روم
همره نباشدم من
دلخون رقيه را
بى همسفر رقيه
گريان نمى روم
جان داد در خرابه
ز بس ريخت اشك غم
با دست خالى سوى
شهيدان نمى روم
$
##اشعارمرثیه
رقیه
اشعارمرثيه رقيه
بر شيشه ي بلور
دلم جا گذاشتند//در نيمه هاي راه مرا جا گذاشتند
رفتند و اين سه
ساله ي غمديده را پدر//در دشت ترس و واهمه تنها گذاشتند
رفتند و زخم
سينه ي دلشوره ي مرا//بار دگر بدون مداوا گذاشتند
رفتند و دست کوچک
يخ کرده ي مرا//در دست گرم حضرت زهرا گذاشتند
بعد از دو روز بر
سر بازار شهرشام//آئينه ي مرا به تماشا گذاشتند
وحيد قاسمي تهيه
و تنظيم: گروه دين و انديشه تبيان
در نام رقــيه،
فاطـــــمه پنهان است
از اين دو يکي
جان و يکي جانان است
در روي کبــود
اين دو پيداســـت خدا
آيينه بزرگ و
کوچـکش يکســان است
در دفتـــر شعــر
کربلا اين خاتون
عمريست به
ريحـانه تخلص دارد
بالاي ضـريح او
ملک حـک کــرده
در دادن
حــاجــات تـخـصـص دارد
دخترم بر تو مگر
غير از خرابه جا نبود
گوشه ويرانه جاي
بلبل زهرا نبود
جان بابا خوب شد
بر ما يتيمان سر زدي
هيچ کس در گوشه
ويران به ياد ما نبود
دخترم روزي که من
در خيمه بوسيدم تو را
ابر سيلي روي
خورشيد رخت پيدا نبود
جان بابا، هر کجا
نام تو را بردم به لب
پاسخم جز کعب ني
،جز سيلي اعدا نبود
دخترم وقتي که
دشمن زد تو را زينب چه گفت
عمه آيا در کنارت
بود بابا ،يا نبود
جان بابا، هم مرا
،هم عمه ام را ميزدند
ذره اي رحم و
مروت در دل آنها نبود
دخترم وقتي عدو
ميزد تو را برگو مگر
حضرت سجاد زين العابدين
آنجا نبود
جان بابا بود،
اما دستهايش بسته بود
کس به جز زنجير
خونين، يار آن مولا نبود
دخترم آن شب که
در صحرا فتادي از نفس
مادرم زهرا (س)
مگر با تو در آن صحرا نبود
جان بابا من
دويدم زجر هم ميزد مرا
آن ستمگر شرمش از
پيغمبر و زهرا نبود
دخترم من از فراز
ني نگاهم با تو بود
تو چرا چشمت به
نوک نيزه اعدا نبود
جان بابا ابر
سيلي ديدهام را بسته بود
ورنه از تو لحظهاي
غافل دلم بابا نبود
دخترم شورها بر
شعر «ميثم» دادهايم
ورنه در آواي او
فرياد عاشورا نبود
جان بابا دست آن
افتاده را خواهم گرفت
ز آن که او جز
ذاکر و مرثيه خوان ما نبود
شاعر:حاج غلامرضا
سازگار (ميثم)
تا شعله هجران تو
خاموش کنم
بر آتش دل ز صبر،
سرپوش کنم
بسيار بکوشيدم و
نتوانستم
يک لحظه غم تو را
فراموش کنم
اي کاش، دمي دهد
امانم اين اشک
تا نقش تو را به
ديده منقوش کنم
آخر چه شود، شبي
به خوابم آيي
تا جام محبت تو
را نوش کنم
بنشيني و در برت،
مرا بنشاني
تا زمزمه نوازشت
گوش کنم
گر بار دگر مرا
در آغوش کشي
صد بوسه بر آن
دست و بر و دوش کنم
سجاده تو، که ميدهد
بوي تو را
برگيرم و بوسم و
در آغوش کنم
چون درد فراق تو،
ز حد درگذرد
زين عطر تو قلب
خويش، مدهوش کنم
از حمله غارت به
دلم آتشهاست
اين داغ، عيان، ز
لاله اي گوش کنم
گويند به من،
يتيم غارت زده ام
زآن چشمه چشم
خويش پرجوش کنم
ديگر اگر اي پدر
نخواهي برگشت
برخيزم و پيکرم
سيه پوش کنم؟
اين داغ حسين،
جاودان است «حسان»
هرگز نتوان به
اشک، خاموش کنم
شاعر:حبيب
چايچيان
اي يادگار زهرا
(س)
اي همنشين زينب،
نام حسينت بر لب
داري چه آتشين
تب، من در کنارت امشب
با گريه ي تو
گريم
در اين سفر به
هرجا، در سير کوه و صحرا
گوئي: کجاست
بابا؟ من مات ازين تمنا
با گريه ي تو
گريم
اي دخت پاک
لولاک، گريان ز داغت افلاک
خفتي به سينه
خاک، چون اشک تو، کنم پاک
با گريه ي تو
گريم
گاهي به ياد
اکبر، گاهي ز داغ اصغر
داري دلي پر آذر،
اي دخت نازپرور
باگريه ي تو گريم
چون ميکنم
نظاره، از بهر گوشواره
گوش تو گشته
پاره، دارم غمي دوباره
با گريه ي تو
گريم
از آن هجوم و
يغما، آثار خشم اعدا
بر چهره تو پيدا،
اي يادگار زهرا
با گريه ي تو
گريم
شاعر:حبيب
چايچيان
اي سحرگاه شب قدر
حسين
روي تو باشد مه
بدر حسين
کي سزاوارت بود
ويرانه اي
جاي تو باشد فقط
صدر حسين
کاش جانم مثل
جانت خسته بود
استخوانم مثل تو
بشکسته بود
هر کجا اشکي ز
چشمت مي چکيد
تازيانه بر تنت
بنشسته بود
کسد به مانندت سر
بابا نديد
تو چرا با عُمر
کم قدّت خميد
واي من، اين عقده
گشته در دلم
يک سه ساله دختر
و موي سفيد
يا رقيه بهر من
تدبير کن
با نگاهت بر دلم
تاثير کن
زينب، نهال غم،
چه به ويرانه مي نشاند
مي ريخت خاک و آب
هم از ديده مي فشاند
آن کوه استقامت
و، آن معدن وقار
در ماتم رقيه،
دگر طاقتش نماند
زينب که تا سحر،
همه شب در قيام بود
آن شب دگر، نماز
شبش را نشسته خواند
شاعر:حبيب
چايچيان
داشت آن روز زمين
قصه اي از سرمي خواند
قصه ي ديگري از
ياس معطر مي خواند
رخ مولود چنان با
رخ مادر مي خواند
که پدر زير لبي
سوره ي کوثر مي خواند
خانه غوغا شده
،انگار زمان برگشته
نکند حضرت زهرا(س)
به جهان برگشته
نه فقط دور و بر
خانه ي او همهمه است
عرض تبريک به
ارباب براي همه است
زينب(س) آيينه به
کف بر لبش اين زمزمه است
به خدا خون
علي(ع) در رگ اين فاطمه(س)است
دختري که نفسش
جلوه ي زهرا(س) دارد
پدرش بوسه به
دستش بزند جا دارد
فاطمه(س) پر زده
اما برکاتش باقي اس
ت راه باز است
ببينيد صراطش باقي است
هم خدا هست هم
اين قوم حياتش باقي است
حال اگر نيست
پيمبر(ص) صلواتش باقي است
من رقيــــه
دخترشيرين زبان شاه دينم
غنچه ي پژمرده ي
باغ اميرالمؤمنينم
هردوعالم
دردعا،محتاج دست کوچک من
تاابدحاجت روا
گردندازيک آمينم
پاک سوزد هرکه
خواند سطري ازشرح کتابم
دلبر و محبوبه ي
محبوب دلبر آفرينم
کربلا
درروزعاشورابلااندربابود
دوربابايم
بگردم،مبتلادرمبتلابود
من هم
آخرنازنينم،نازنينم،نازنينم
نوگل آن
عشقازاولين وآخرينم
من که زيباتر ز
خورشيد و مـَهَم/
مــن رقـيه،
دخـتـر ثـارُ اللَهَم/
رشته ي عالَم
بُوَد در مُشت من/
معجزه مي ريزد از
انگشت من/
عالمي را غرق
حيران مي کنم/
با نگاهم مشکل
آسان ميکنم/
غنچه با نامم
شکوفا مي شود/
ذره ي مهر، عالم
آرا مي شود/
با همين دستهاي
کوچک بارها/
باز کردم صد گره
از کارها/
آيه احساس دارم
که تک است/
يک عمو عباس دارم
که تک است/
بر سر دوشش که
جايم مي شود/
آسمان در زير
پايم مي شود/
حل مشکلهاي دنيا
با من است/
اختيار روز عُقبا
با من است/
من به گل، شور
وطراوت مي دهم/
عطر وبوي کل گلها
با من است/
گرچه عمه,دختر
زهراست ليک/
سيرت "اُم
ابيها" بامن است/
هر کسي راکه دعايش
مي کنم/
زائر کرب و بلايش
ميکنم
لب بسته است ، بي
رمق و خسته، بي شکيب
لبريز اشک و آه
ولي ، فاطمي ، نجيب
دنياي شيون است،
سکوت دمادمش
باران روضه است
همين اشک نم نمش
زهرائي است ،
شکوه ز غمها نميکند
جز آرزوي ديدن
بابا نميکند
حرفي نمي زند ز
کبودي پيکرش
از سنگ هاي کينه
و گل هاي معجرش
با بيکسي قافله
خو کرده آه آه
با طعنه هاي آبله
و زخم گاه گاه
آري نمک به زخم
دل غم نمي زند
از گوشواره پيش
کسي دم نمي زند
هرگز نگفته از غم
و درد اسيري اش
از ماجراي سيلي و
دندان شيري اش
سنگ صبور هر دل
بي تاب ميشود
لب بسته و در آتش
غم آب ميشود
اوقات ابري اش
بوي غربت گرفته اند
حالا که واژه ها
همه لکنت گرفته اند
با آه هاي شعله
ورش حرف مي زند
او با اشارهي
نظرش حرف مي زند
حالا که غرق خون
شده لبهاي کوچکش
با اشکهاي چشم
ترش حرف مي زند
او هرگز از تسلّي
سيلي سخن نگفت
دارد تمام بال و
پرش حرف مي زند
لب بسته است از
همهي اهل کاروان
بر نيزه با سر
پدرش حرف مي زند
مي پرسد از سر
پدر و شرح سرگذشت
گاهي به روي نيزه
و گاهي ميان تشت
بابا بيا به خاطر
عمه سخن بگو
لب باز کن دو
مرتبه «زهراي من» بگو
بابا بگو براي من
از روز اشک و آه
از آن همه مصائب
جانسوز قتلگاه
بابا براي دخترت
اين حرف ساده نيست
معناي نعل تازه و
تير سه شعبه چيست؟
آتش زده به جان
من اين داغ بي امان
انگشر تو نيست در
انگشت ساربان؟!
خونين شده به روي
لبت آيه هاي نور
خاکستري به چهرهي
تو مانده از تنور
جاريست خون تازه
ز لبهات همچنان
بابا چه کرده با
لب تو چوب خيزران ...
اين لحظه ها براي
سه ساله حياتي است
روي لبش ترنم
«عجّل وفاتي» است
حالا که سر زده
به شب تار او سحر
حالا که آمده به
خرابه سر پدر
ديگر تحمل غم
دوري نميکند
در حسرت فراق
صبوري نميکند
يک بوسه از سر
پدر و ... جان که بر لب است
داغ سه ساله اول
غمهاي زينب است
به گيسوان
پريشان نظاره جايز نيست
نظر به پيرهن
پاره پاره جايز نيست
نگاه دختر شامي
نگاه ترديد است
براي دوست شدن استخاره جايز نيست
به جان خسته
سزاوار نيست خنده زدن
به جسم سوخته
حتي اشاره جايز نيست
ز خارْ پاي
غريبي چو بوسه باران بود
دواندنش به
بيابان دوباره جايز نيست
هنوز دامن آتش
گرفته ميسوزد
به جان سوخته
دامن شراره جايز نيست
به سوي قافله ي
بانوان معصومه
نگاه خيره سر
چشم پاره جايز نيست
براي بردن
سوغات نزدِ دخترِ خويش
ز گوشِ پاره ي
من گوشواره جايز نيست
به قصد سيلي و
ترساندن و زدن دل شب
به نعره در پي
دختر سواره جايز نيست
دنبال آب گشتم و
سهمم سراب شد
روياي کودکانه ام
اين جا خراب شد
آن قدر من بهانه
ي بابا گرفته ام
حتي دل خرابه
برايم کباب شد
آن قدر زخم خورده
ام از تازيانه ها
پيري براي زود
رسيدن مجاب شد
در آزمون اين تن
رنگين کماني ام
بين هزار رنگ
کبود انتخاب شد
آيينه ام ولي همه
جايم شکسته است
مهتاب با مشاهده
ام در حجاب شد
در آن غروب غم
زده يادم نمي رود
روي تو را نديدم
و چشمم به خواب شد
رفتي و سهم دختر
بابايي حرم
بعد از تو ترس و
دلهره و اضطراب شد
از لحظه اي که
چشم تو را دور ديده اند
آزار کودکان زبان
بسته باب شد
يک مرد هم نبود
بگويد چقدر زود
بي حرمتي به آل
پيمبر ثواب شد
اي سر که روي
دامن دختر نشسته اي
با من سخن بگو
...، دلم از غصه آب شد!
باور نمي کنند که
طفلي سه ساله ام
از بس که رنج هاي
دلم بي حساب شد
حالا که بوسه
بوسه به زخم تو مي زنم
انگار طعم خون
دهانم گلاب شد
بايد براي مرگ
رقيه دعا کني
شايد شبيه مادر
تو مستجاب شد...
بين عشّاق جهان
تا کي سفر باشد؟ بس است
تا به کي ليلا ز
مجنون بي خبر باشد؟ بس است
جان لب هايي که
بستي پلک هايت را مبند
سهم من از تو
نگاهي هم اگر باشد بس است
نه غذا نه آب نه
معجر نه مو نه پا نه کفش
گوشواره هم نمي
خواهم پدر، باشد بس است
عمّه امري نيست؟
دارم رفع زحمت مي کنم
بودنم تا کي
برايت دردسر باشد؟ بس است
دير شد برخيز
گفتم که به عمّه گفته ام
يک نفر از رفتن
من با خبر باشد بس است
بخوان براي پدر
اي رقيه، قرآني
كه ساده بگذرد
اين لحظه هاي طولاني
رقيه جان، به خدا
اصغر از تو تشنه تر است
تو حال و روز علي
را كه خوب مي داني
ز من مخواه كنم
التماسِ اين لشگر
براي جرعه آبي و
لقمه ناني
به جز خدا به كسي
هرگز التماس نكن
كه اين جدا بود
از شيوه مسلماني
فقط به ياري
پروردگار دل خوش كن
كه دل خوشي به
كسي جز خداست، شيطاني
و حاجت همه دست
خداست و تنها
خودش ز بنده خود
مي كند نگهباني
تو در مسير بهشتي
كمي تحمل كن
كه صبر اگر نكني
در مسير مي ماني
اگر خداي نكرده
كمي كتك خوردي
بگو كه بر سر قول
و قرار مي ماني
دعا، دعا، نشود
دخترم فراموشت
زمان هول و هراس
و دم پريشاني
سفارشات پدر را
به خاطرت بسپار
كه ساده بگذرد
اين لحظه هاي طولاني
به زحمت تكيه بر
ديوار ميكرد
گهي اين جمله را
تكرار ميكرد
الاهي صورتش آتش
بگيرد !
كه با سيلي مرا
بيدار ميكرد
چه داغي بر جگر
بگذاشتي زجـر
عجب دست زمختي
داشتي زجـر
كه هر كس ديد
گلبرگ رخم را
به طعنه گفت كه
گل كاشتي زجـر
چو زينب پيكرش را
آب مي ريخت
ستاره بر تن
مهتاب مي ريخت
همه ديدند چون
زهراي اطهر
ز هر جاي تنش
خوناب مي ريخت
نه تنها پيكرش بي
تاب بوده
كه گل زخم تنش
خوناب بوده
چه كاري كرد سيلي
با دو چشمش؟
كه گوئي چند روزي
خواب بوده
تمام پيكرش از
درد ميسوخت
لبش از آه آهِ
سرد ميسوخت
اگر چه شمع سـرخ
نيمه جان بود
ندانم از چه رنگ
زرد ميسوخت
تمام درد بر جانم
نشسته
رد خون روي
دستانم نشسته
تو خوردي خيزران
و، من ندانم
چرا زخمش به
دندانم نشسته
نيمه شب بود که
درهاي اجابت وا شد
يوسف گمشده
دخترکي پيدا شد
آن که همراه سخن
هاش همه لکنت بود
چون که چشمش به
پدر خورد زبانش وا شد
چون که عطر پدرش
را به خرابه حس کرد
يا علي گفت و به
صد رنج ز جايش پا شد
هاتفي داد ندا
چشم تو روشن خانم!
آن که مي گفت
نداري تو پدر رسوا شد
رفت و تا روز جزا
بهر تسلاي يتيم
شام بدنام ترين
نقطه اين دنيا شد
سوره کوثر اين
قافله را دق دادند
باز هم زينب
غمديده ما تنها شد
ساحل زخم گلويت
دل درياي من است
موي تو سوخته اما
شب يلداي من است
آمدي داغ دل تنگ
مرا تازه كني
يا دلت سوخته از
در به دري هاي من است
خواب ديدم بغلم
كرده اي و مي بوسي
سر تو در بغلم
معني روياي من است
واي بابا چه
بلايي به سرت آمده است؟
لبت انگار ترك
خورده تر از پاي من است
بس كه زخمي شده
اي چهره تو برگشته است
باورم نيست كه
اين سر سر باباي من است
من به عشق تو سر
سوخته را شانه زدم
ديده وا كن به
خدا وقت تماشاي من است
عمه از دست زمين
خوردن من پير شده
نيمي از خم شدن
قامت او پاي من است
دست بر بال ملائك
زدن از دوش عمو
ماجراي سحر روشن
فرداي من است
$
##اشعارمرثیه
رقیه
اشعارمرثيه رقيه
اي همنشين زينب،
نام حسينت بر لب
داري چه آتشين
تب، من در کنارت امشب
با گريه تو گريم
در اين سفر به
هرجا، در سير کوه و صحرا
گوئي: کجاست
بابا؟ من مات ازين تمنا
با گريه تو گريم
اي دخت پاک
لولاک، گريان ز داغت افلاک
خفتي به سينه
خاک، چون اشک تو، کنم پاک
با گريه تو گريم
گاهي به ياد
اکبر، گاهي ز داغ اصغر
داري دلي پر آذر،
اي دخت نازپرور
باگريه توگريم
چون ميکنم
نظاره، از بهر گوشواره
گوش تو گشته
پاره، دارم غمي دوباره
با گريه تو گريم
از آن هجوم و
يغما، آثار خشم اعدا
بر چهره تو پيدا،
اي يادگار زهرا
با گريه تو گريم
نام شاعر:حبيب
چايچيان
اى بارگاه كوچك
تو قبله اى عظيم
وى روضه مبارك تو
روضه نعيم
باشد حريم اقدس
تو قبله گاه دل
تا خفته چون تو
جان جهانى در آن حريم
هم دختر امامى و
هم خواهر امام
هم خود كريمه
هستى و هم دختر كريم
قدرت همين بس است
كه خوانند اهل دل
حق را به ابروى
تو اى رحمت عميم
اى نور چشم زاده
زهرا ((رقيه جان ))
هر چند كوچكى تو
بود ماتمت عظيم
خواهم كه بر مزار
تو گردم شبى دخيل
خواهم كه در جوار
تو باشم شبى مقيم
***
غير از غبار چهره
او هالهاى نداشت
هر روز صبح روى
مژه ژالهاى نداشت
از ضعف زخمهاى
تنش خشك خشك بود
مىخواست باغ داغ
شود، لالهاى نداشت
وقتى كه از بساط
گلويش گلايه كرد
آهى به سينه
داشت، ولى نالهاى نداشت
رفت از شب خرابه
و تشييع هم نشد
تنهاترين ستاره
كه دنبالهاى نداشت
صياد از سهولت
صيدت عجب مكن
اين ماهى كبود
شده بالهاى نداشت
با اضطراب آمد و
با التهاب رفت
كوچكترين شهيده
كه غسالهاى نداشت
آن شب كه دفن شد،دل
من نيز مىسرود
اين خاك مرتفعتر
از اين چالهاى نداشت
***
اي ماه خون گرفته
که امشب برآمدي
نازم سرت به سر
کشي از دختر آمدي
تو باغبان عشقي و
از دشت لاله ها
در پيش يک چمن گل
نيلو فر آمدي
دشمن گرفته کلبه
مارا زچار سو
اي دلنواز من
زکدامين در آمدي
راضي به زحمت تو
نبودم که اين چنين
بر ديدن رقيه خود
با سر آمدي
جالن مني که بر
لب من آمدي پدر
عمر مني که گوشه
ويران سر آمدي
اي از سفر رسيده
چه آوردي ارمغان
دست تهي چرا به
بر دختر آمدي
يادم بود که رفتي
و اصغر به دوش تو
اينک چرا بدون
علي اصغر آمدي
از بزم ما خرابه
نشينان دگر مرو
اي ماه خون گرفته
که امشب برامدي
سيد رضامؤيد
مجنون شبيه طفل
تو شيدا نمي شود
زين پس کسي بقدر
تو ليلا نمي شود
درد رقيه تو پدر
جان يتيمي است
درد سه ساله تو
مداوا نمي شود
شأن نزول رأس تو
ويرانه من است
ديگر مگرد شأن تو
پيدا نمي شود
بي شانه نيز مي
شود امروز سر کنم
زلفي که سوخته
گره اش وانمي شود
بيهوده زير منت
مرحم نمي روم
اين پا براي دختر
تو پا نمي شود
صد زخم بر رخ تو
دهان باز کره اند
خواهم ببوسم از
لبت اما نمي شود
چوب از يزيد
خورده اي و قهر با مني
از چه لبت به
صحبت من وا نمي شود
کوشش مکن که زنده
نگهداري ام پدر
اين حرف ها به
طفل تو بابا نمي شود
محمد سهرابي
مرا كه دانه اشك
است دانه لازم نيست
به ناله انس
گرفتم ، ترانه لازم نيست
ز اشك ديده به
خاك خرابه بنوشم
به طفل خانه به
دوش ، آشيانه لازم نيست
نشان آبله و سنگ
و كعب نى كافى است
دگر به لاله رويم
نشانه لازم نيست
به سنگ قبر من بى
گناه بنويسيد
اسير سلسله را
تازيانه لازم نيست
عدو بهانه گرفت و
زد و به او گفتم
بزن مرا كه يتيم
، بهانه لازم نيست
مرا ز ملك جهان
گوشه خرابه بس است
به بلبلى كه اسير
است لانه لازم نيست
محبتت خجلم كرده
، عمه دست بدار
براى زلف به خون
شسته ، شانه لازم نيست
به كودكى كه چراغ
شبش سر پدر است
دگر چراغ به بزم
شبانه لازم نيست
وجود سوزد از اين
شعله تا ابد ((ميثم ))
سرودن غم آن
نازدانه لازم نيست
حاج غلامرضا
سازگار
دامن زلف تو در
دست صبا افتاده
که دل خسته ام
اينگونه ز پا افتاده
گرچه سر نيزه
گرفته است سرت را بر سر
پيکرت روي تن خاک
رها افتاده
هي دعا مي کنم از
نيزه نيفتي ديگر
تا به اينجا سرت
از ني دو سه جا افتاده
سنگ خورده است
گمانم به لب و دندانت
که چنين ناي تو
از شور و نوا افتاده
باز هم حرمله
افتاده به جان اسرا
گوش کن ولوله بين
اسرا افتاده
دخترت گم شده انگار
همه مي پرسند
از رقيه خبري
نيست کجا افتاده
مصطفي متولي
به زحمت تكيه بر
ديوار ميكرد
گهي اين جمله را
تكرار ميكرد
الاهي صورتش آتش
بگيرد !
كه با سيلي مرا
بيدار ميكرد
چه داغي برجگر
بگذاشتي زجـر
عجب دست زمختي
داشتي زجـر
كه هركس ديد
گلبرگ رخم را
به طعنه گفت كه
گل كاشتي زجـر
چو زينب پيكرش را
آب مي ريخت
ستاره بر تن
مهتاب مي ريخت
همه ديدند چون
زهراي اطهر
زهرجاي تنش خوناب
مي ريخت
نه تنها پيكرش بي
تاب بوده
كه گل زخم تنش
خوناب بوده
چه كاري كرد سيلي
با دوچشمش؟
كه گوئي چند روزي
خواب بوده
تمام پيكرش از
درد ميسوخت
لبش از آه آه ِ
سرد ميسوخت
اگرچه شمع سـرخ
نيمه جان بود
ندانم از چه رنگ
زرد ميسوخت
تمام درد بر جانم
نشسته
رد خون روي
دستانم نشسته
تو خوردي خيزران
و ، من ندانم
چرا زخمش به
دندانم نشسته
سروده برادر ياسر
حوتي
تمام درد دلت را
که از سفر گفتي
گمان کنم که دلت
سوخت مختصر گفتي
من از جسارت آن
دست بي حيا گفتم
تو از مشقت گودال
و قطع سر گفتي
همان که آتشمان
زد و خيمه را سوزاند
صدا زدم که الهي
به پاي مرگ افتي
چنان به روي سرم
داد زد پس از سيلي
نگفته ام که نگو
باز هم پدر گفتي
به روي نيلي و
موي سفيد دقت کن
بگو شبيه که هستم
پدر، اگر گفتي؟
فقط بگو که چه شد
ظالمانه چوبت زد
شما به غير کلام
خدا مگر گفتي
دلم براي غريبي
عمه مي سوزد
مگو زدرد سفر از
چه مختصر گفتي
سروده حامد خاکي
بر نيزه کرده اند
سر اطهر تو را
بر خاک وانهاده
عدو پيکر تو را
از بهر آنکه
خواهر تو زجر کش کنند
گردانده اند پيش
نگاهش سر تو را
از حال رفته بسکه
به سينه زده رباب
زيرا به نيزه
ديده سر اصغر تو را
ظرف سه روز موي
رقيه سفيد شد
ترسانده است بسکه
عدو دختر تورا
اينجا براي ما
صدقه جمع ميکنند
از يادبرده اند
مگر مادر تو را
من در ميان سلسله
در اوج عزتم
بر خاک کِي نهم علم
لشکر تورا
خواهد به تازيانه
خموشم کند ولي
نشناخته هنوز عدو
خواهر تو را
گفتم خموش ، زنگ
شتر هم خموش شد
دشمن شناخت قدرت
پيغمبر تو را
آنقد رناله ميزنم
و خطبه سر دهم
تا پس دهد سر يل
نام آور تو را
مجيد خضرايي
پاهام پر از آبله
شد عزادارم قافله شد
فقط انيس گريه
هام نمازاي نافله شد
تا که ديدن اسم
تو رو لبام ميخونه
جوابم رو زود مي
دادن با تازيونه
بابا//سيلي خوردن
عادتم شد کجايي
امروز و فردا نکن
، کي ميايي؟
کارم شده فقط دعا
تو اوج اين فاصله ها
عمه ميگه رفتي
سفر سفرچرا رو نيزه ها؟
آخه ديدم رو نيزه
ها قرآن مي خوندي
ولي رسمش نبود يه
شب پيشم نموندي
بابا//پير شدم
ديگه بسه اين صبوري
راسته که ميگن تو
کنج تنوري؟
چشام همش رو به
دره خرابه هم منتظره
بيا ببين صورت من
چقدر شبيه مادره
چادرم خاکي شد از
اين خاک خرابه
نکنه آرزوي ديدنت
سرابه
بابا//خواب ديدم
ديگه تموم اين غصه ها
از رو نيزه ها يه
شب کنارم بيا
مــن ديـوانـه ام
و به ســـيـم آخـر زده ام
مـجـنـون
صـــفـتـم و دم ز دلـبـر زده ام
مـنـکـران بي بي
رقـــــيه مـنـافـق گـمـراه انـد
بوســه بـر
ضـــريـح دُخـت حـيـــدر زده ام
شمع هر جا كه
انجمن دارد
پر پروانه سوختن
دارد
به خدا نيست
خارجي پدرم
دين به قلب
پدر وطن دارد
گر چه در
كربلاست پيكر او
دست اغيار پيرهن
دارد
چوب تأديب خوب
ميداند
كه چه بوسيدني
دهن دارد
معجري هست بر
سرم امروز
پدر من اگر كفن
دارد
نيمه باز است
كام خوني او
به گمانم پدر
سخن دارد
گر بيايي ز جان
بپردازم
ديدنت هر قدر
ثمن دارد
«لن تراني« مگو
كه از هوسم
«اَرِني« ميرسد
ز هر نفسم
غير احياء نميكنم
امشب
جز «خدايا» نميكنم
امشب
من كه دل كندهام
ز عقبي دوش
ميل دنيا نميكنم
امشب
قرب دختر به
بوسه پدر است
جز تمنا نميكنم امشب
من زبوني نميكشم
از چرخ
من مدارا نميكنم
امشب
بايد امشب كنار
من باشي
بي تو «فردا»
نميكنم امشب
چند بوسه به من
بدهكاري
صبر از آن ها نميكنم
امشب
نوبتي هم بود
زمان من است
پس تماشا نميكنم
امشب
ناز طفل مريض
بيشتر است
بي تو «لا لا»
نميكنم امشب
خواب، بي بوسه
پدر تا كي؟
دور از خانه، در
به در تا كي؟
$
##اشعارمرثیه
رقیه
اشعارمرثيه رقيه
يا ابا عبدالله
الحسين
درانتهاي هربند
سينه زن يا ابا عبدالله الحسين راتكرارميكند
حسين فاطمه سلام
حسين مصطفي سلام
حسين مظلوم علي
شهيد کربلا سلام
اون که مي گفت تو
کربلا
خيمه هاتو آتيش
زدند
نگفت کجا به بچه
ها
زخم زبون و نيش
زدند
اون که مي گفت يه
دختره
آتيش به دامن
روديده
نگفت تو اون صحرا
چرا
راه نجف رو
پرسيده
اون که ميگفت
زينب تو
رگ بريدت رو
بوسيد
نگفت ميون نيزه
ها
فقط سر تو رو مي
ديد
اون که مي گفت
دينمونه
گوش يکي خون مي
چکيد
نگفت کجا سيلي
زدو
گوشوارشو گرفت
کشيد
اون که مي گفت
انگشت تو
از بدنت جدا شده
نگفت که انگشترتو
غنيمت کيا شده
اون که مي گفت يه
زنجيري
به گردن علي ديده
نگفت کجا با خطبه
هاش
بساط زلم و
کوبيده
اون که مي گفت
بچه هاتو
با تازيانه مي
زدند
نگفت دليلشون چي
بود
با چه بهونه مي
زدند
مي خوام بگم که
ماجرا
ازاونجايي آب مي
خوره
که ظالم اولي گفت
علي بايد کنار
بره
اون روزي که حسين
من
مادرتو کتک زدند
کينه خيبري رو با
قباله فدک زدند
اون روزي که آتش
کين
بر در خونتون
نشست
برادرت قربوني شد
پهلوي مادرت شکست
اون روزي که دست
علي
بسته بود و تو
کوچه ها
فاطمه شو کتک
زدند
جلوي چشم بچه ها
اون روزي که
خونتونو
به شعله ها در
کشيدند
تخم نفاق و کينه
رو
ميون امت پاشيدند
مي خوام بگم بعد
تو باز
خيل خوارج اومدند
اونايي که مادرتو
زدند دوباره
اومدند
دلم مي گه راضي
نشو
دست خالي پا بکشي
اوني که زينب
کشيده
يه خوردشم ما
بچشيم
زينبي که تو
ازدواج
مي گفت يه شرط
خوب دارم
هرجا حسين من بره
منم بايد باهاش
برم
زينبي که بعد دو
روز
اومد پي تو قاصدش
حق داره بعد مرگ
تو
شوهرشم نشناسدش
اون که وصيت تو
رو
همش به جون و دل
خريد
يه دخترت گم شده
بود
ميگن تا صبح پي
اش دويد
ميخوام بگم خواهر
تو
خيلي مصيبت کشيده
بطوريکه همه ميگن
قامت زينب خميده
زينبي که هرجا مي
رفت
تا هرکجا پا مي
گذاشت
جبرئيل هم مي
يومد و
بالهاشو اونجا مي
گذاشت
زينبي که اگه يه
روز
ميخواست پيش بابا
بره
هاشمي ها جمع مي
شدن
دخت علي تنها نره
زينبي که مي رفت
بقي
سر بزنه به مادرش
مدينه رو قرق مي
کرد
ابو فاضل با
لشکرش
زينبي که اگه يه
روز
اراده سفر مي کرد
حسين شو صدا مي
زد
عباس شو خبر مي
کرد
زينبي که اگه يه
وقت
سوار مرکبي مي شد
زانوي عباس علي
رکاب زينبي مي شد
حالا بايد خطر
کنه
با بچه هاي بي
پناه
گاهي مي ره تو
علقمه
دور ميزنه تا
قتلگاه
شايد مي خواد
براي تو
پيراهني پيدا کنه
شايد مي خواد داد
بزنه
عباسشو خبر کنه
اگه يه روز نمي
ديدت
مريض مي شد تو
ميخونه
بي تو کجا داره
بره
مي خواد همينجا
بمونه
دلش مي خواست جاش
بزارن
تنها تو اون دشت
بلا
ولي يهو يه دختري
داد مي زنه عمه
بيا
مي خوام بگم دختر
تو
درد و بلا کم
نديده
تو بچه ها هيچ
کسي رو
مثل رقيه نديده
ميگن يه جا خرابه
بود
خرابه اي تو شهر
شام
گريه مي کرد و هي
مي گفت
عمه بريم پيش
بابام
آخه مي خوام حرف
بزنم
درد و بلا مو بش
بگم
شکايت اين مردمو
پيش بابا جون
ببرم
با التماس به
خواهرت
ميگفت بگو بابا
بياد
گفتم بايد کاري
کني
ديگه دلش بابا
نخواد
سر تو رو تو ظرفي
که
يه پارچه روش
کشيده بود
بردن جلوش
گذاشتنو
رنگ همه پريده
بود
هي مي گفت من نمي
خوام
عمه گرسنه ام
نيست
وقتي يه خورده بو
کرد
فهميد که ماجرا
چيست
سرو گذاشت رو
دامنش
ناز غريبونه مي
کرد
با دستاشون
کيسوهاتو
يکي يکي شونه مي
کرد
مي بوسيد هي نازت
مي کرد
با دستاي ناز
لطيف
قصه رنجشو مي گفت
از اون جماعت
کثيف
بابا همين که
رفتي و
اسب تو بي تو باز
اومد
يهو ديديم از هر
طرف
يه عالمه سرباز
اومد
اين بار به جاي
شمشيرا
با نيزه حمله ور
شدند
وقتي که دور شدند
ديديم
خيمه ها شعله ور
شدند
خيمه ها که آتيش
گرفت
تو داشتي ما رو
مي ديدي
وقتي منو سيلي
زدند
تو هم صداشو
شنيدي
خيمه ها رو
سوزوندن و
هرکي يه جا فرار
مي کرد
طفلکي عمه مون
بابا
نميدوني چيکار مي
کرد
هر بچه اي به يه
طرف
از ترس دشمن مي
دويد
عمه به دنبال همه
بيشتر پي من مي
دويد
يه بار که رفت تو
خيمه ها
داداش علي رو
بياره
فرياد کشيد رباب
بيا
علي ديگه نا
نداره
يه زنجيري آوردند
و
بستند به گردن
داداش
از بچه ها هرکي
که بود
اين زنجيرو بستن
به پاش
تو کاروان جلو
جلو
سرها رو نيزه ها
مي رفت
پشت سر داداش علي
جلوي بچه ها مي
رفت
اگه مي خواست که
تند بره
بچه ها ناله مي
زدند
طفلکي تا يواش مي
کرد
با تازيانه مي
زدند
يه شب شنيديم سر
تو
خولي به خونش مي
بره
فرداش ديديم سياه
شدي
موهات پر از
خاکستره
بعد شنيديم يه
راهبي
سر تو رو اجاره
کرد
يه تشت زر بود با
گلاب
هي تو رو شست و
گريه کرد
بعده يه مدتي سفر
بابا به کوفه
رسيديم
شهري که از
مردمونش
زخم زبونا شنيديم
ميخوام بگم کوفه
کجاست
بگم ز کار مردمش
عمه مي گفت پسر
عموت
مسلمو اينجا
کشتنش
عمه مي گفت اينا
به تو
نامه نوشتند که
بيا
بعد اومدند جلوي
تو
صف کشيدند تو
کربلا
عمه مي گفت گفته
بودند
بري بشي اميرشون
تو رو که تشنه
کشتن و
ما هم شديم
اسيرشون
تو اون جماعت
کثيف
هيچکس به فکر ما
نبود
پامون تاول مي زد
ولي
کسي به فکر ما
نبود
با شلاقهاي
چرميشون
گاهي به ما سر
ميزدند
عمه مارو بغل مي
کرد
عمه رو بيشتر مي
زدند
يکي ميگفت خارجين
يکي مي گفت جلو
نرين
يکي مي گفت
حقشونه
يکي مي گفت سنگ
بزنين
يکي ديدم يه
عالمه
سنگ درشت تو
دامنش
مي گفت که هر کي
بزنه
حتما بهشت مي
برنش
يه پير مرد اومد
جلو
زل زد تو چشماي
داداش
گفت هرکي که کافر
بشه
ظالم مي شه اينه
سزاش
داداش علي گفت
پيرمرد
بگو بينم مسلموني
آيا رسولو مي
شناسي
از دخترش چي مي
دوني
اگه علي رو مي
شناسي
فاتح خيبر وحنيف
حسين ز زهرا و
علي
منم علي ابن حسين
اون پير مرد گريش
گرفت
گفت آقا جون
ببخشيدم
آره علي رو مي
شناسم
باور کنيد
نفهميدم
گفت که مي خواي
دعات کنم
يه پارچه تميز
بيار
ببند زير اين
آهنا
رو زخم گردنم
بذار
يکي يه تيکه نون
آورد
انداخت و گفت مال
گداست
عمه صدا زد بي
حيا
اين اهل بيت
مصطفي ست
وقتي که عمه گفت
سکوت
زنگوله هام صدا
نکرد
کسي ديگه جيک نمي
زد
سنگم کسي رها
نکرد
عمه مي گفت اي
کوفيا
خنده بسه گريه
کنيد
ننگ به دامن شما
شما که پيمان
شکنيد
کي بود نوشت خسته
شديم
از ستم و ظلم
يزيد
حالا به دور بچه
هاش
جمع شديد و کف مي
زنيد
کي بود نوشت اگه
بياي
همه مي شيم فداي
تو
تمام هست و
بودمون
را مي ريزيم به
پاي تو
بگم از اين شام
بلا
مي خوام بگم
مصيبتش
عمه رو پير کرده
بابا
عمه رو پير کرده
بابا
ما رو تو شهر
چرخوندنو
جماعتم کف مي
زدند
زنها روي پشت
بونا
با هلهله دست مي
زدند
از خوشحالي دست
مي زدند
گفتند بيايد
مسلمونا
کافرا از راه
رسيدند
يهو ديديم جماعتي
به سمت ما مي
دويدند
سر تو رو
برداشتنو
به دور هم مي
چرخيدند
جلوي چشم بچه ها
با هم ديگه مي
رقصيدند
تو کوچه ها
بردنمون
مردم تماشا بکنند
خواستن که هتک
حرمتي
به آل طه بکنند
فحش به علي مي
دادن و
تبريک به هم مي
گفتند
چشماي رزل و
پستشون
دايم به ما مي
دوختند
وقتي مي گفتيم
نکنيد
نگهبانا ميومدند
دمبالمون مي
کردنو
با شلاقاشون مي
زدند
اينجا پر نامحرمه
وگرنه پيراهنمو
در مي آوردم
ببيني
کبودياي تنمو
بابا جون اين
خواهرتم
مثل خودت دليرو
بود
ميخوام بگم تو
سينه اش
انگار دل يه شيرو
بود
يهو ديديم فرياد
کشيد
اي برده زادگان
پست
اي که لياقت
شماست
يزيد ميمون باز
مست
اي آل بوسفيان
مگر
نشينيده ايد از
ثقلين
چرا به نيزه مي
بريد
راس برادرم حسين
اي ننگ و ذلت به
شما
با چشم ساز
فطرتين
با گلستان مصطفي
با بوستان عترتين
فريا کشيد بيخبرا
چرا بايد چنين
باشه
يک ولد حراميو
امير مسلمين باشه
بابا يه مطلبي مي
خواد
قلبمو از جا بکنه
ترسم اينه اگه
بگم
عمه باهام قهر
بکنه
بهت مي گم يواشکي
مي خوام گوشاتو
وا کني
عمه اگه گفت چي
مي گه
يادت باشه حاشا
کني
عمه رو که تو مي
شناسي
با اون حيا و
غيرتش
چادرشو کشيدنو
سيلي زدند تو
صورتش
حالا که اومدي
پيشم
حالا که مهموني
شده
مي گم چرا عمه
سرش
شکسته و خوني شده
نه که فقط فهش
دادنو
نه که فقط کتک
زدند
تو مجلس شرابشون
به زخممون نمک
زدند
صبح همگي تو کاخ
شاه
يه چوب ديديم دست
يزيد
جلوي چشم بچه ها
يه کاري کرد پست
پليد
عمه ديگه طاقت
نداشت
روشو به بچه ها
کنه
سرو به چوب محفلش
زد که يزيد حيا
کنه
درد و دلاي دخترت
دل جماعت رو
سوزوند
حتي صداي گريه
بعضي رو آسمون
رسوند
رقيه که تو دامش
هم صحبت سر تو
بود
يه جورايي نازت
مي کرد
انگار که مادر تو
بود
نمي دونتم دختر
تو
چطور نگاش کرده
بودي
فقط مي گم که با
چشات
انگار صداش کرده
بودي
مي خوام بگم تو
خرابه
سکوت غمباري نشست
همه ديدن يواش
يواش
رقيه چشماشو مي
بست
دختر شيرين زبونت
ديگه ساکت نشسته
بود
انگار يه بغض
سنگيني
راه گلوشو بسته
بود
بچه ها دورش
اومدند
درد دلاش تموم
شده
بلبل اهل بيت ما
چرا ديگه آروم
شده
يکي مي گفت اين
طفلکي
از بسکي سختي
کشيده
حالا ديگه خسته
شده
چشماشو بسته
خوابيده
يکي مي گفت بچه
ديده
جواب نيومد از
باباش
لابد دلش شکسته و
خواسته قهر کنه
باهاش
سکينه گفت خواهر
من
اصلا به فکر خواب
نبود
فقط مي خواست حرف
بزنه
منتظر جواب نبود
ربابه اومد کنارش
نشست و گفت عزيز
من
بابا داره گوش مي
کنه
غصه نخور تو حرف
بزن
زينب اومد جلوترو
دستي کشيد روي
سرش
گفت عمه جون هيچ
بابايي
قهر نمي شه با
دخترش
اگه بابات ساکت
شده
واسه اينه که گوش
مي ده
چشماتو وا کن گل
من
عمه به قربونت
بره
ميگفت يه نانجيب
مي گفت
من بلدم چيکار
کنم
شلاقشو کشيد و
گفت
مي خواي اونو
بيدار کنم
يکي که ديد اون
بي حيا
دستشو پس نمي کشه
يواشکي گفت تو
گوشش
بچه نفس نمي کشه
$
##اشعارمرثیه
رقیه
اشعارمرثيه رقيه
شعري كه بر كاشي
حرم مطهر حضرت حك شده است
زائرين قبر من
اين شـام عـبرتخانـه اسـت
مدفنم آباد و قصر
دشـمنم ويـرانه اسـت
دخترى بودم سه
سـاله دستــگير وبىپـدر
مرغ بى بـال و
پرى را اين قفس كاشانه است
داشتم من بسترى
از خاك و بالينى زخـشت
همچو مرغى كو بسا
محروم از آب و دانه است
تكيه مىزد او به
تخت سلطنت با كبر و وجـد
اين تكبر ظالمـان
را عـادت روزانـه اسـت
بر تن رنجور مـن
شد كهنـه پيراهـن كـفن
پر شكسته بلبلى
را ايـن خــرابه لانه است
محو شد آثـار او
تـابنـده شـد آثـار مـن
ذلت او عـزت من
هـر دو جـاويدانه است
شعري كه بر كاشي
حرم مطهر حضرت حك شده است
آنكو در اين مزار
شريـف آرميـده اسـت
ام البكّا رقيه
محـنت كشيــده اســت
اين قبر كوچك است
از آن طفل خـردسال
كز دهر سالخورده
بسى رنـج ديـده است
اينجا زتاب غم دل
زينب شـده اسـت آب
بس ناله يـتـيـم
بـرادر شنيـده اسـت
اينجـا ز پا
فـتاده و او را ربـوده خـواب
طفلى كه روى
خــار مـغيلان دويده است
يا رب به جـز
رقيــه كدامـين يتيـم را
سر تسكين بديـدن
سـر از تـن بريده است
نازم به آنكه
هستى خـود داد و از خـداى
روز ازل مـتاع
شفـاعت خـريده اسـت
تنهــا زمين
نگشتـه عـزا خانـه حـسين
پشت فـلك هـم از
غم آن شه خميده است
يادم بود که رفتي
و اصغر بدوش تو
اي ماه خون گرفته
که امشب بر آمدي
نازم سرت، به
سرکشي دخترآمدي
تو باغبان عشقي و
از دشت لاله ها
در پيش يک چمن گل
نيلوفر آمدي
دشمن گر فته کلبه
ما را ز چهار سو
اي دلنواز من ز
کدامين در آمدي
راضي به زحمت تو
نبودم کاين چنين
بر ديدن رقيه خود
با سر آمدي
جان مني که بر لب
من آمدي پدر
عمر مني که گوشه
ويران سر آمدي
يادم بود که رفتي
و اصغر بدوش تو
اينک چرا بدون
علي اصغر آمدي
از بزم ما خرابه
نشينان دگر مرو
اي ماه خون گرفته
که امشب بر آمدي
زبان حال رقيه
بنت الحسين عليه السلام
صبا به پير
خرابات از خرابه شام
ببر ز كودك زار،
اين جگر گداز پيام
كه اى پدر ز من
زار هيچ آگاهى
كه روز من شب تار
است و صبح روشن شام
به سرپرستى ما
سنگ آيد از چپ و راست
به دلنوازى ماها
ز پيش و پس دشنام
نه روز از ستم
دشمنان تنى راحت
نه شب ز داغ دل
آرامها دلى آرام
به كودكان پدر
كشته ، مادر گيتى
همى ز خون جگر مى
دهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع
آه بيوه زنان
انيس و مونس ما
ناله دل ايتام
بيت الاحزان مرا
امشب صفا دادى پدر
بيت الاحزان مرا
امشب صفا دادى پدر
با وصال خويش
قلبم را شفا دادى پدر
ز آتش هجران تو
يك شب نه هر شب سوختم
خوش به من در
كودكى درس وفا دادى پدر
در مناى عشق رفتى
يا به قربانگاه خون
جان خود را در ره
جانان كجا دادى ، پدر؟
بر عزاداران خود
امشب به ويران سرزدى
اجر نيكويى به
اين صاحب عزا دادى پدر
من در آغوش تو هر
شب داشتم جا مرحبا
خويش را امشب به
دامانم تو جا دادى پدر
همره خود بر مرا،
تا اهل عالم بنگرند
دخترت را نيز در
راه خدا دادى پدر
نظم(ميثم (برد دل
از دوستان و شيعيان
كز كرم او را تو
طبع دلربا دادى پدر
روز ما در شامتان
جز شام ظلمانى نبود
روز ما در شامتان
جز شام ظلمانى نبود
اى زنان شام ،
اين رسم مهمانى نبود
سنگ باران مسلمان
، آنهم آخر از بالاى بام
اين ستم بالله
روا در حق نصرانى نبود
پايكوبى در كنار
راس فرزند رسول
با نواى ساز آيين
مسلمانى نبود
ما كه رفتيم اى
زنان شام نفرين بر شما
ناسزا گفتن سزاى
صوت قرآنى نبود
مردهاتان بر من
آوردند هفده دسته گل
دسته گل غير آن
سرهاى نورانى نبود
اى زنان شام آتش
بر سر ما ريخته
در شما يك ذره
خلق و خوى انسانى نبود
اى زنان شام در اطراف مشتى داغدار
در شما يك ذره
خلق و خوى انسانى نبود
اى زنان شام در
اطراف مشتى داغدار
جاى خوشحالى و
رقص و دست افشانى نبود
اى زنان شام گيرم
خارجى بوديم ما
خارجى هم گوشه
ويرانه زندانى نبود
طفل ما در گوشه
ويران ، دل شب دفن شد
هيچ كس آگاه از
اين سر پنهانى نبود
اى سرشك شيعه
شاهد باش بر آل رسول
كار ((ميثم ))
غير مدح و مرثيت خوانى نبود
فلك خراب شود
كاين خرابه بى سقف
چه كرده باتن اين
كودكان گل اندام
دريغ و درد كز
آغوش نار افتادم
به روى خاك مذلت
، به زير بند لئام
به پاى خار
مغيلان ، بهدست بند ستم
ز فرق تا قدم از
تازيانه نيلى فام
به روى دست تو
طوطى خوش نوا بودم
كنون چو قمرى
شوريده ام ميانه دام
به دام تو چو
طوطى شكر شكن بودم
بريخت زاغ و زغن
زهر تلخم اندر كام
مرا كه حال ز
آغاز كودكى اين است
خداى داند و بس
تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر
ز شام ماتم بود
براى غمزدگان صبح
عيد مردم شام
به ناله شررانگيز
بانوان حجاز
به نغمه دف و نى
شاميان خون آشام
سر تو بر سر نى
شمع ، ما چو پروانه
به سوز و ساز زنا
سازگارى ايام
شدند پردگيان تو
شهره هر شهر
دريغ و درد ز
ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه به پا
ايستاده سرور دين
يزيد و تخت زر و
سفره قمار و مدام
ز گفتگوى لبت
بگذرم كه جان به لب است
كراست تاب شنيدن
، كرا مجال كلام ؟
دوباره از سقيفه
دست آن ظالم برون آمد
كه مثل مادرم
زهرا ز سيلى پاره شد گوشم
من آن شمعم كه
آتش بس كه آبم كرد، خاموشم
همه كردند غير از
چند پروانه ، فراموشم
اگر بيمار شد كس
گل برايش مى برند و من
به جاى دسته گل
باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو اى
لب تشنه آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است اين
آب بر كامم ، نمى نوشم
تو را بر بوريا
پوشند و جسم من كفن گردد
به جان مادرت
هرگز كفن بر تن نمى پوشم
دوباره از سقيفه
دست آن ظالم برون آمد
به ضرب تازيانه ،
قاتلت مى كرد خاموشم
فراق يار و سنگ
اهل شام ، و خنده دشمن
من آخر كودكم ،
اين كوه سنگين است بر دوشم
نگاه نافذت با
هستى ام امشب كند بازى
گه از تن مى ستاند
جان ، گه از سر مى برد هوشم
بود دور از كرامت
گر نگيرم دست ((ميثم )) را
غلام خويش را، گر
چه گنهكار است ، نفروشم
گرديد فلك و اله
و حيران رقيه
گشته خجل او از
رخ تابان رقيه
آن زهره جيينى كه
شد از مصدر عزت
جبريل امين خادم
و دربان رقيه
هم وحش و طيور و
ملك و عالم و آدم
هستند همه ريزه
خور خوان رقيه
خواهى كه شود
مشكلت اندر دو جهان حل
دست طلب انداز به
دامان رقيه
جن و ملك و عالم
و آدم همه يكسر
هستند سر سفره
احسان رقيه
كو ملك يزيد و چه
شد آن حشمت و جاهش
اما بنگر مرتبت و
شان رقيه
يك شب ز فراق
پدرش گشت پريشان
عالم شده امروز
پريشان رقيه
ديدى كه چسان كند
ز بن كاخ ستم را
در نيمه شب آن دل
سوزان رقيه
پاى گلگون شده از
خار مغيلان دارم
رخ نيلى شده از
سيلى عدوان دارم
باز خواهم كه
جهان يكسره غمخانه كنم
ساز فرياد و فغان
از دل ديوانه كنم
جغد وش روى به
ويرانه ز كاشانه كنم
گريم آن قدر كه
عالم همه ويرانه كنم
كآمد از حالت
ويرانه نشينى يادم
وقت آن است كند
سيل غمش بنيادم
چون غريبان سرى
آواره ز سامان دارم
چون يتيمان دلى
آزرده و نالان دارم
چون اسران به كف
غصه گريبان دارم
چون نى افتاده به
چنگ غم و افغان دارم
بهر طفلى كه يتيم
است و غمين است و اسير
ناز پرورد حسين
آن شه بى يار ونصير
كيست آن طفل ؟
رقيه ، كه ز جور ايام
همه دم داشت فغان
خاصه شبى كان ناكام
به خيال پدر
افتاد به ويرانه شام
يادش آمد ز پدر،
رفت ز جسمش آرام
خير مقدم چه به
جا آمدى ، احسان كردى
چه شد آخر كه زما
روى تو پنهان كردى
اى پدر بى تو به
ما دست ستم بگشادند
نان و خرما به
تصدق به عيالت دادند
درد دل جان پدر
با تو فراوان دارم
گاه وصل است و به
لب شكوه ز هجران دارم
پاى گلگون شده از
خار مغيلان دارم
رخ نيلى شده از
سيلى عدوان دارم
غير هر سنگ كه
فكندند زهر بام و برم
كس دگر دست نوازش
نكشيدى به سرم
هيچ دارى خبر اى
جان پدر از دل ما
كه فلك سوخته از
برق ستم حاصل ما
داده در گوشه
ويرانه ز كين منزل ما
روشن از شعله آه
است به شب محفل ما
با پدر گرم فغان
بود كه ناگه از خواب
گشت بيدار و نظر
كرد ابا چشم پر آب
نه پدر ديد به
بالين ، نه به تن طاقت و تاب
ناله سر كرد دگر
باره ز هجر رخ باب
گفت عمه پدرم از
سفر آمد چون شد
باز گو كز غم او
باز دلم پر خون شد
به خدا عمه پدر
بود كنون در بر من
روشن از عارض او
بود دو چشم تر من
از چه رو بار دگر
پاى كشيد از سر من
برس اى عمه به
داد دل غم پرور من
من غم ديده كجا،
هجر رخ باب كجا
اين همه درد كجا،
اين دل بى تاب كجا
پس خروشيد و
خراشيد رخ همچون ماه
به فلك گشت روان
آه دل آل الله
بر كشيدند ز دل
جمله خروشى جانكاه
عالمى را بنمودند
پر از ناله و آه
گشت آگاه از آن
حال ، جفا پيشه يزيد
بفرستاد به
ويرانه سر شاه شهيد
آه از آن دم كه
سر شاه به ويران آمد
پى دلجويى آن جمع
پريشان آمد
از سر لطف به سر
وقت يتيمان آمد
به سر خوان غم آن
سر زده مهمان آمد
همه شستند ز جان
دست ، چو جانان ديدند
در سپهر طبق آن
مهر درخشان ديدند
چون رقيه به رخ
باب كبارش نگريست
از سحاب مژه بر
آن گل احمر بگريست
گفت پر خون - پدر
- اين موى نكوى تو ز چيست
سبب قتل تو مرگ
من غم زده كيست
جان بابا، كه جدا
كرده سر از بدنت
اى سر بى بدن آيا
به كجا مانده تنت
كى گمان داشتم اى
من به فداى سر تو
كه بدين حال
ببينم سر بى پيكر تو
پس لب خود به لب
باب گرامى بنهاد
تا خود از پاى
نيفتاد سر از دست نداد
علم الله كه چه
بد حال دل آل رسول
آن زمان كز ستم و
كينه آن قوم جهول
كرد رحلت ز جهان
آن گل گلزار بتول
در عجب ماند
(صغير) از تو ايا چرخ عجول
كه چه با خيل
عزيزان تو ستمگر كردى
ظلم بر آل على بى
حد و بى مرز كردى
اى گل گلزار
پيغمبر كجا افتاده اى
از گلستانت چه شد
كاين سان جدا افتاده اى
آمد از گلزار
يثرب شاخه اى در كربلا
در دمشق از
شاخسار كربلا افتاده اى
از مدينه بر سر
دوش پدر تا نينوا
در بيابانهاى شام
از ناقه ها افتاده اى
بر سرت هر دم
شبيخون زد نهيب ساربان
زير ضرب تازيانه
از جفا افتاده اى
عمه معصومه ات
شيون كنان دنبال تو
بارها، برخارها،
ديدت زپا افتاده اى
يك زمان در قحط
آب ، و يك زمان در منع نان
وز اسيرى در
هزاران ماجرا افتاده اى
خواب در چشمت نمى
رفت از جفاى ظالمان
نيمه شب در خواب
خوش امشب چرا افتاده اى
چون شدى دلتنگ از
زندگى رفتى به خواب
گفتى اى بابا جدا
از جمع افتاده اى
ناله ها كردى
زهجران گل اى مرغ بهشت
تا كه گفتى شهر
شام اندر عزا افتاده اى
كاخ مى لرزيد، و
مى لرزيد آن جبار مست
گفت در دل طفل را
آن سر، دوا افتاده اى
يا نوايت هم نوا
بود آسمانها و زمين
ناگهان ديدند -
آوخ - از نوا افتاده اى
از فغان زينب
معصومه اندر مرگ تو
ناله هاى آتشين
در هر فضا افتاده اى
$
##اشعارمرثیه
رقیه
اشعارمرثيه رقيه
شام غم من گويا
به سر رسيده
شادم که بابايم
از سفر رسيده
بگو تو با من
سخني بابابابا من الذي ايتمني بابا بابا
از اشک چشمکم
خرابه شد چراغان
عمه بيا که از
ره رسيده مهمان
با ياد رويش امشب
شدم هوايي
با ناله
گفتم باباي من
کجايي
بگو تو با من
سخني بابابابا من الذي ايتمني بابا بابا
باباي خوبم
تو راه کوفه
تا شام
به قد يک عمر
شنيدم طعن ودشنام
باباي خوبم دلم
برا تو تنگه
زخم سر تو جاي
جفاي سنگه
بگو تو با من
سخني بابابابا من الذي ايتمني بابا بابا
هر جا که بر لب
اسم تو رو ميبردم
از دشمن تو
من تازيانه خوردم
دارم چو زهرا در
جسم خود نشانه
ياس کبودم از جور
تازيانه
بگو تو با من
سخني بابابابا من الذي ايتمني بابا بابا
تنها به روي خاک
خرابه نشسته است
بر چشم نيمه باز
پدر چشم بسته است
ديگر به سر رسيده
شب انتظار او
حالا پدر به دامن
دختر نشسته است
بال و پري براي
پريدن ندارد او
مثل کبوتريست که
بالش شکسته است
با زحمتي تمام تو
را در بغل گرفت
دست ضعيف و بي
رمقش سخت خسته است
از آن قديم مانده
برايش فقط همين
يک جفت گوشواره ،
که آن هم شکسته است
محمد رضا شمس
چرا به شام يتيمي
سحر نمي آيد
ز يوسف منو عمه
خبر نمي آيد
اگرسَرٍِ روي
نيزه سر پدر نبوَد
چرا به ديدنم عمه
پدر نمي آيد
کسي که زخم تنش
از ستاره افزون بود
عجب نبود که گويم
دگر نمي آيد
به جز تو هيچ کسي
بهر ديدن طفلش
به سر دويده و
آسيمه سر نمي آيد
از آن زمان که تو
با اکبر و عمو رفتي
نگاه پاک به اين
رهگذر نمي آيد
حميد فرجي
اي ماه خون گرفته
که امشب بر آمدي
نازم سرت، به
سرکشي دخترآمدي
تو باغبان عشقي و
از دشت لاله ها
در پيش يک چمن گل
نيلوفر آمدي
دشمن گر فته کلبه
ما را ز چهار سو
اي دلنواز من ز
کدامين در آمدي
راضي به زحمت تو
نبودم کاين چنين
بر ديدن رقيه خود
با سر آمدي
جان مني که بر لب
من آمدي پدر
عمر مني که گوشه
ويران سر آمدي
يادم بود که رفتي
و اصغر بدوش تو
اينک چرا بدون
علي اصغر آمدي
از بزم ما خرابه
نشينان دگر مرو
اي ماه خون گرفته
که امشب بر آمدي
از سفر عاقبت سرت
آمد
نور بر چشم دخترت
آمد
شاميان طعنه ام
دگر مزنيد
پدرم از مسافرت
آمد
عمه جان خيز و
خانه جارو کن
پدر من برادرت
آمد
زير باران سنگ
سنگدلان
چه بلائي سر، سرت
آمد
لحظه سربريدنت
بابا
با خودم گفتم که
آخرت آمد
زير خنجر به گوش
خسته من
سوز آواز حنجرت
آمد
ياد داري ز ناقه
افتادم
خصم پست و ستمگرت
آمد
تازيانه به دست
با چکمه
بهر آزار دخترت
آمد
کس نداند چها
آنشب بر
ياس پاک و مطهرت
آمد
قافله رفته بود و
من تنها
مانده بودم که
مادرت آمد
ياد داري شبي
ميانه راه
دختر تو برابرت
آمد
دست آورد و بر لبت
نرسيد
ولي از روي ني
سرت آمد
جان من با لبم
پدر ديگر
روي لبهاي پرپرت
آمد
آيينه زاده ام که
اسير سلاسلم
هجده ستاره بر سر
نيزه مقابلم
ما را زدند مثل
اسيران خارجي
دارم هزار راز
نگفته در اين دلم
چشم همه به سمت
زنان يا به نيزه هاست
غمگين ترين سواره
مجروح محملم
آتش گرفت گوشه
عمامه ام ولي
زخم زبان به شعله
کشيده است حاصلم
مايي که باغ هاي
جنان زير پاي ماست
حالا شده خرابه
اين شهر منزلم
داغ رقيه پير
نمود اهل بيت را
خون لخته هاي کنج
لبش گشته قاتلم
وحيد قاسمي
ما گمشدگانيم به
عرفان رقيه
دلها شده محزون و
پريشان رقيه
او دختر معصوم
بود و خواهر معصوم
هم عمه معصوم
،نگر شأن رقيه
حاتم که بود شهره
آفاق سخايش
محتاج بود بر در
احسان رقيه
پرچم زده در شام
نماينده زينب
کنسول گري عشق شد
ايوان رقيه
گه سينه زند گاه
کند ناله و افغان
اين هيئت پرشور
محبان رقيه
ذهنش بنمود عمه
مظلومانه بگفتا
از جان خودم سير
شدم جان رقيه
رفتي ز برم اي به
من غمزده مونس
دل خون شده چو
لاله ز هجران رقيه
گوشواره غارت شده
ات را بگرفتم
شايد بخندد لب
خندان رقيه
رفتم به مدينه
نکنم شادي و عشرت
پرسد ز من ار
خواهر نالان رقيه
کي خواهر زيباي
من عمه به کجا رفت
آخر چه بگويم به
عزيزان رقيه
گويم به دل ويران
مکان شد به عزيزم
آمد پدرش در شب
پايان رقيه
بگرفت به دامان
سر خونين حسين را
آلوده به خون شد
بله دامان رقيه
لبهاي پدر بوسه
زد و جان به رهش داد
بگريست بر او
ديده مهمان رقيه
از حاج غلامرضا
عيني فرد
مرا كه دانه اشك
است، دانه لازم نيست
به ناله انس
گرفتم ، ترانه لازم نيست
ز اشك ديده به
خاك خرابه بنوشتم
به طفل خانه به
دوش ، آشيانه لازم نيست
نشان آبله و سنگ
و كعب نى كافى است
دگر به لاله رويم
نشانه لازم نيست
به سنگ قبر من بى
گناه بنويسيد
اسير سلسله را
تازيانه لازم نيست
عدو بهانه گرفت و
زد و به او گفتم
بزن مرا كه يتيمم
، بهانه لازم نيست
مرا ز ملك جهان
گوشه خرابه بس است
به بلبلى كه اسير
است لانه لازم نيست
محبتت خجلم كرده
، عمه دست بدار
براى زلف به خون
شسته ، شانه لازم نيست
به كودكى كه چراغ
شبش سر پدر است
دگر چراغ به بزم
شبانه لازم نيست
قافله، رفته بود
و من بيهوش / روي شنزارهاي تفتيده
ماه با هر ستاره
اي مي گفت: / بي صدا باش!تازه خوابيده
قافله رفته بود و
در خوابم / عطر شهر مدينه پيچيده
خواب ديدم پدر ز
باغ فدك / سيب سرخي براي من چيده
قافله رفته بود
ومن بي جان / پشت يك بوته خار خشكيده
بر وجودم سياهي
صحرا / بذر ترس و هراس پاشيده
قافله رفته بود و
من تنها / مضطرب،ناتوان ز فريادي
ماه گفت:اي رقيه
چيزي نيست / خواب بودي ز ناقه افتادي
قافله رفته
بودودلتنگي / قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه
ديدم گفت: / طفلكي باز هم كه جامانده
قافله رفته بودو
تاول ها / مانعي در دويدنم بودند
خستگي،تشنگي،تب
بالا / سد راه رسيدنم بودند
قافله رفته بودو
مي ديدم / مي رسد يك غريبه ازآن دور
ديدمش-سايه اي
هلالي شكل- / چهره اش محو هاله اي از نور
ازنفس هاي تندو
بي وقفه / وحشت و اضطراب حاكي بود
ديدم او را زني كه
تنها بود / چادرش مثل عمه خاكي بود
بغض راه گلوي من
را بست / گفتمش من يتيم و تنهايم
بغض زن زودتر
شكست وگفت: / دخترم،مادر تو زهرايم
$
#روز4 محرم بياد
فرزندان زينب
##روضه طفلان
زينب
روضه طفلان زينب
علیهما السلام
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
وَ اَ لسَّلامُ
عَلَيكَ يا عَون ويا مُحَمَّد اِبنَي عَبدِ اللهِ بنِ جَعفَر
عمريست پاي داغ
شما گريه مي کنيم
با داغ هاي
کرببلا گريه مي کنيم
هر شب ميان محفل
تان حلقه مي زنيم
يا سينه مي زنيم
و يا گريه مي كنيم
يك شب نمي شود كه
در اين بزم بنگري
ما هم كنار صاحب
عزا گريه مي كنيم
هرجا كه ذكر نام
شما هست،كربلاست
فرقي نمي كند كه
كجا گريه مي كنيم
با عِطر ياس روضه
ي تان گرم مي شود
با زخم هاي علقمه
تا گريه مي كنيم
با گريه هاي
مادرمان شير خورده ايم
تا گريه كرد ديد كه ما گريه مي كنيم
آمد محرم و دل ما
زار زينب است
آمد محرم و همه
جا گريه مي كنيم
دو خط از حضرت
زينب سلام الله عليها برات بخونم
ملجاء اهل حرم تا
ظهر اگر عباس بود
شب نگهبان در کنار نهر علقم زينب است
مدعي ديگر مزن
بيهوده لاف عاشقي
اين حسين تنها يك
عاشق دارد آن هم زينب است
عاشق بچه شو مي
فرسته،عاشق به بچه ها مي گه اصرار كنيد،دوتا بچه ها رو حاضر كرد،با يه بيچاره
گي،با يه مكافاتي اجازه گرفتند،خون به دلشون شد،دايي راضي نيست،اينها برن،اومدن
گفتند دايي،تو رو خدا،همه رفتند،ما ديگه زنده بمونيم فرقي برامون نمي كنه،اصلاً بگو
ببينيم چرا بچه هاي دايي حسن رفتند؟چرا ما نرفتيم؟تو كه بري ما به چه اميدي زنده
بمونيم،معرفت رو ببين،جفتشون قهر كردن،راهشون رو گرفتند طرف خيمه،خانم زينب تو
خيمه است،نيومده مبادا داداش خجالت بكشه اگه اجازه داد،نرسيده به خيمه،زينب ديد
صدا گريه داره مياد،مادر بين صد تا صدا ،صدا گريه ي بچه شو مي شناسه،صدا شيپور و
طبل ميآد،حبل المبارز مي كنن،سر و صداي دشمن ناله ي اهلبيت،يه وقت ديد صدا آشنا
داره مي آد،هي داره نزديكتر مي شه صدا،همچين پر خيمه رو كنار زدند محكم،بچه
است،قهر كرده،اومدن يه گوشه خيمه،نشستند شروع كردن خودشون رو زدن،مادر دو تا دست
بيشتر نداره،اين رو مي گرفت اون خودش رو مي زد،حالا به من بگيد چي شده من مشكلتون
رو حل كنم،با هق هق گفتند،اجازه نداد،گفت:بلند شديد،اين دفعه خودم هم باشما ميام،حسين تا حالا تو عمرم رو من رو
زمين نگذاشته،اما چون جون شما در ميونه امكان داره بگه نه،اگر گفت نه يه رمزي
يادتون ميدم،يه جمله اي گفت،راه انداخت بچه هارو،كفن پوش كرد،عمامه بست براشون
،جلو داره مياره قربوني هاشو،تا حسين ديد زينب داره با اين هيبت مياد،تو دل خودش
گفت:ديگه نمي شه به زينب گفت نه،تصميم خودش رو گرفته،ديگه بچه ها نگذاشتند مادر حرف
بزنه،همون رمز و به كار بردند،خودشون رو انداختند رو پاي دايي،گفتند دايي جان
مادرت،حسين نشست بغلشون كرد،فقط مي گفتند:جان مادرت،جان مادرت،برا ما بده برگرديم،
جان مادرت بخدا بابامون راضيه،جان مادرت،آخر ديگه حسين طاقتش طاق شد،گفت:به جان
مادرم مي ذارم بريد،فقط گريه نكنيد،گريه شما جگرم رو آتيش زد،شمشير حمايل كردن بچه
هاي دختر شير خدا،سر غلاف به زمين كشيده مي شد،اومدن وسط ميدان،اصل و نسب بكار
نبردند،صدا زدند،اميري حسين و نعم الامير
دوباره در دل من
خيمه عزا نزنيد
نمک به زخم من و
زخم خيمه ها نزنيد
شکسته تر زمن پير ديگر اينجا نيست
مرا زمين زده است
اکبرم شما نزنيد
براي آنکه نميرد
كنارتان زينب
براي بردنتان جز
مرا صدا نزنيد
ميان اين همه
لشكر كنار اين همه تيغ
چگونه باز بگويم
كه دست و پا نزنيد
خدا کند که بگويد
کسي به قاتلتان
فقط نه اينکه دو
بي کس دو تشنه را نزنيد
اگر كه در برابر
چشمان مادري دل خون
سر دو تازه جوان را به نيزه ها نزنيد
هرچي سر مي ديد
گريه مي كرد،اما سر دوتا بچه هاشو كه ديد،گفت:مادر فداتون بشه،روسفيدم كرديد،يه
بار عبدالله بن جعفر سئوال كرد،خانم جان من مي دونم كارهاي تو حكمتي داره،تو عالمه
غير معلمه اي،بگو ببينم مي گن هر كسي رو زمين افتاد،تو رفتي كمكش،اما چرا بچه هام
افتادن نرفتي،گفت:ترسيدم داداشم خجالت بكشه،آي اباالفضلي ها،من سراغ دارم يه جاي
ديگه هم زينب نرفت،هم دور بود،اگه از خيمه مي آمد همه خيمه رو غارت مي كردند،ديد
حسين داره مي آد،يه دست به كمر،يه دست عنان ذوالجناح،همچين كه فهميد عباس رو
كشتند،گفت:داداش برگرد هر جور شده بيارش،گفت:آخه وصيت كرده منو خيمه نبر،گفت:اگه
نري الان تكه پاره اش مي كنن،اومد ديد هركي داره با نيزه و شمشير مي زنه،بدن و
پاره پاره كردن،اي حسين..
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
عمه سادات زينب ودوطفلانش درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف
كن ، عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام
زمانمان ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين
- منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق
رحمتت بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
متن روضه طفلان
حضرت زينب سلام الله عليها- حاج محمودكريمي
منبع: كتاب گودال
سرخ
ديد زينب چو
برادر تنهاست
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ
بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ
اللَّهِ
وَ اَ لسَّلامُ
عَلَيكَ يا عَون ويا مُحَمَّد اِبنَي عَبدِ اللهِ بنِ جَعفَر
ديد زينب چو
برادر تنهاست//بهر ياري برادر برخاست
دو جگر گوشه خود
را طلبيد//به موي هر دو پسر شانه کشيد
روي بر حجت داور
آورد//هر دو را نزد برادر آورد
از تو سر در ره
حق باختن است//سهم من سوختن و ساختن است
دو جگر گوشه من
منتظرند//خبر از ما سوي مادر ببرند
اي برادر تو دواي
دردم//با چه رويي به حرم برگردم
اين دو گل هست به
دوران ثمرم//هديه بفرست به سوي پدرم
گفت اي خواهر غم
پرور من//بس بود داغ علي اکبر من
گفت اي نور دو
چشمان من//اي که هستي سرو سامان من
قافله ابي
عبدالله از مدينه به سوي مکه حرکت کرد ، چند منزل نگذشته بود يک وقت ديد دو سوار
دارند مي آيند ، ابي عبدالله فرمود : عباسم برو ببين دو سوار که مي باشند ديد بچه
هاي زينب اند ، آورد خدمت امام حسين ، زينب هم آمد ، خوشحال شد ، روز عاشورا هم
بچه ها را آورد نزد برادر ، برادر اجازه بده محمد و عون هم به ميدان بروند ، همين
جا که اجازه داد زينب خوشحال شد ، بچه ها را بدرقه کرد اما وقتي عزيزانش (محمد و
عون )شهيد شدند زينب از خيمه ها بيرون نيامد مبادا چشمش به صورت برادر بيفتد برادر
خجالت بکشد . همه صدا بزنيد حسين .
اي به يک روز
مادر دو شهيد//وي فداي دو نازنين پسرت
اي که در طول
کمتر از يک روز//ماند هفتاد و دو داغ بر جگرت
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
عمه سادات زينب ودوطفلانش درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف
كن ، عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام
زمانمان ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين
- منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق
رحمتت بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
عبدالله بن جعفر
و خبر شهادت دو فرزندش
وقتي خبر شهادت
محمد و عون به مدينه رسيد، ابوالسلاسل غلام آزاده شده ي عبدالله از شدت ناراحتي
گريبانش را پاره کرد و با آه و ناله و گريه نزد عبدالله آمد و ناله کنان گفت: اي
محمد جان، اي عون، اي عزيزانم، کيست زيباتر از شما که همچون دو گوهر درخشان
بوديد؟! … ولي در آخر بي ادبي کرد و گفت: اين مصيبت به خاطر حسين (عليه السّلام)
بر ما وارد شد. اگر آنها با حسين (عليه السّلام) نمي رفتند شهيد نمي شدند. عبدالله
پس از اطلاع از خبر شهادت آنها گفت: إنّا لله وِ إنّا عليه راجعون، سپس با عصبانيت
بر سر آن غلام فرياد کشيد.
مقتل ابي مخنف
(ترجمه) ص 129، موسوعه آل النبي، ص 704
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
گل هاي زينب (سلام
الله عليها)
عبدالله ثروتمند
بوده، وقتي مي آيد شام (بعد از عاشورا) براي زينب خونه مي خره، باغ بزرگ خريده، يه
وقت خواهش کرد از زينب (سلام الله عليها) او را به باغ ببرد، شايد حالش بهتر بشود،
وقتي وارد باغ شد، چشم زينب (سلام الله عليها) به اين همه گل افتاد، شروع کرد به
گريه کردن، فرمود: عبدالله اين گلهاي شاداب را مي بيني ولي گلهاي من کربلا همه از
تشنگي پژمردند، گلهاي مرا کربلا سر بريدند … .
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
کالاي زينب (سلام
الله عليها)
اين تازه اولين
کالاي بازار زينب است، چشم اوست، موي اوست، قد اوست که بايد خميده شود … .
تو جنگ هاي قديم،
وقتي مي خواستند قربوني کنند، زير چشم بچه هاشون سرمه مي کشيدند، که معلوم بشه
براي فدا شدن براي خدا آماده است، مثل بعضي شهدا که شب عمليات حنا مي بستند.
زينب (سلام الله
عليها) هم همين کار کرد، خودش سرمه کشيد، خودش کفن به تنشون کرد … .
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
ما دو مرد رهيم -
يار ثار اللهيم
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
وَ اَ لسَّلامُ
عَلَيكَ يا عَون ويا مُحَمَّد اِبنَي عَبدِ اللهِ بنِ جَعفَر
ما دو مرد رهيم -
يار ثار اللهيم - در رهت جان دهيم - يا بن الزهرا
اذن ميدان بده -
شهد جانان بده - زاده زينبيم - يا ابن
الزهرا
محرم عشق تو در
منا ييم - حا جيان ره کربلاييم - يا حسين يا حسين
ما اسير توييم -
تو اسير خدا - اي شه کربلا يا ابن الزهرا
جان زهرا قسم -
تحفه خواهرت - رد مکن از وفا - يا ابن الزهرا
تاب تنهاييت را
نداريم - کربلايي شويم جان سپا ريم
يا حسين يا حسين
گر چه دير آمديم
- سر به زير آمديم - نزد وجه خدا يا ابن الزهرا
ما فدا يي تو
عاشق اکبريم - کشته هل اتي - يا ابن الزهرا
ما غلام ابو فاضل
تو - زاده زينب و حا صل تو
اين دو تا بچه
واسه ي اين که بزرگتر به نظر بيايند، شال به کمر بستند، زير کلاه خودشان عمامه
گذاشتند که خوود بازي نکند، غلاف شمشير اين دو به زمين کشيده مي شد، غلاف را به
کنار انداختند، ولي هيبت، حيدري است، جلوه
جلوه ي علوي است، آمدند جلوي دايي، (زبان ساده) دائي جان ! نوبت ما نشده؟
حسين (عليه السّلام) بغلشون کرد، فرمود: اين لشگر مي کشندتون، بريد منو شرمنده ي
مادرتون نکنيد، ولي حرف دل زينب اينه ...
مدعي ديگر مزن
بيهود لاف عاشقي - گر حسين تنها يک عاشق دارد، آن هم زينب است
اجازه نداد،
رفتند به خيمه ي مادر، ناراحت، کلاه خوود را برداشتند، شمشير کنار گذاشتند، يک
گوشه نشستند، مادر گفت: چي شده؟ مادر جان، دايي اجازه نمي دهد، خودت يه کاري بکن،
آري، راهشو زينب (سلام الله عليها) بلده، اومد گفت: حسين ! جانِ مادر ... .
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
منتظر مادر
خوبه هر جووني از
دنيا مي خواد بره، آخرين لحظه مادر بالا سرش بياد، چشماشو ببنده، خيلي مهمه جوون،
مادر بالا سرش باشه، بابا خوبه، اما مادر چيز ديگه اي است، مادر که بياد، اون آخر
لحظه يه نازي مي کنه، اما بچه هاي زينب (سلام الله عليها) هر چي منتظر موندند مادر
نيومد … .
اينقدر اين دو تا
آقا غريب بودند، وقتي ابي عبدالله خواست بره ميدان، بدن اين دو را بياورد، فرمود:
عباس جان ! يا تو برو، يا من مي رم، يکي بايد بغل خيمه ها بمونه، لذا ديدند حسين
(عليه السّلام) تنهايي، يکي رو بر اين دست، يکي بر دست ديگر گذاشته از ميدان مي
آيد، اي غريب آقا … .
هر دل که شنيد
صداي زينب - ديوانه شده براي زينب
خاکستريم به جا
نمانده - از آن که شنيد نواي زينب
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
عاشق و معشوق
به قول حاج اکبر
ناظم: عاشق و معشوق شدند روبرو (خواهر و برادر) دوتايي رسيدند به هم، گريه مي
کردند، مثل اينکه يه عمر همديگه رو نديدند ... .
لذا وقتي خدا اين
دو فرزند را به زينب (سلام الله عليها) عطا کرد، وقتي اينها را بزرگ مي کرد، مي
گفت: زير لب حسين، شما فدايي حسينيد ... .
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
هزار اگر
اگر چه خواهر تو
بي بضاعت است اما
ببين ميان بساطش
دو تا پسر دارد
براي نجمه و ليلا
اگر نياوردي
همين که نوبت من
شد، هزار اگر دارد
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
عمه سادات زينب ودوطفلانش درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف
كن ، عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام
زمانمان ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين
- منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق
رحمتت بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
##دوفرزندان عمه
سادات
دوفرزندان عمه
سادات حضرت زينب كبري عليهاسلام
در روز عاشورا،
وقتي نوبت به جوانان هاشمي رسيد. فرزندان زينب کبري (سلام الله عليها) نيز خود را
آماده قتال کردند.حضرت زينب (سلام الله عليها) در اين موقع که فرزندان دلبند خود
را راهي قتال با دشمنان دين و قرآن مي کرد، حالتي دگرگون داشت. او عقيلة بني هاشم
است. او نائبة الامام است. اصلاً او شريک کربلاي حسين (عليه السلام) است. نه بدين
جهت که بنابر نقل، فرزندان خود را با دست خود کفن پوش و فدية راه حسين (عليه
السلام) کرده ، که از لحظه اي که از دامن زهراي مرضيه (سلام الله عليها) پاي به
عرصه وجود گذاشته، ديده به ديدار حسين (عليه السلام) باز کرده است. براي همين است
که اهل دل، آفرينش او را براي کربلا معنا کرده اند.
مگر نه آنکه در
زمان حضور در کوفه، در مجلس تفسير قرآن، وقتي آيه شريفة ”کهيعص“ را براي زنان کوفي
تفسير مي کرد، اميرالمؤمنين (عليه السلام) به او فرمود:
اين عبارت
”کهيعص“ رمزي در مصيبت وارده بر شماست و کربلا را براي آن مخدّره ترسيم کرد.
بسياري مي گويند:
زينب کبري (سلام الله عليها)، دو فرزند خود را مهياي نبرد کرد و به آنها تعليم داد
که اگر با امتناع آن حضرت مواجه شديد - کما اينکه آن مظلوم حتي غلام سياه را از
قتال بر حذر مي داشت - دائي خود را به مادرش فاطمه (سلام الله عليها) قسم دهيد تا
اجازه ميدان رفتن بگيريد.
پس از اين مراحل
ابتدا محمد بن عبدالله بن جعفر به ميدان آمد و اين رجز را سر داد:
اشکوا إلي اللهِ
منََ العدوانِ
قِتل قومٍ في
الوري عميانِ
قَد ترکوا
معالِمَ القُرآنِ
و مُحکمَ
التَنزيلِ و التِّبيانِ
وَ اَظهروا
الکُفرَ مَعَ الطُّغيانِ” به خداوند شکايت مي کنم از دشمني دشمنان، قوم ستمگري که
کورکورانه به جنگ با ما برخاسته اند . نشانه هاي قرآني را که محکم و مبيّن و آشکار
کننده کفر و طغيان است راترک کردند“
و پس از نبردي
نمايان، به شهادت رسيد.
پس از او، برادرش
عون بن عبدالله جعفر راهي نبرد شد و خود را اينگونه معرفي کرد:
اِن تُنکروني
فَانا بنُ جعفرٍ
شهيدُ صِدقٍ في
الجنانِ الازهر
يطيرُ فيها
بجناحٍ اَخضرٍ
کَفي بِهذا
شَرَفاً في المحشرِ”اگر مرا نمي شناسيد من فرزند جعفر هستم که از سر صدق به شهادت
رسيد و در بهشت نوراني با بال هاي سبز پرواز مي کند. براي من از حيث شرافت در محشر
همين کافي است.“
و او نيز، فدايي
راه حضرت حسين (عليه السلام) شد.
بارگاه شهداي
کربلا، در پايين پاي حضرت حسين (عليه السلام) مدفونند و به احتمال قوي اين دو
دلداده نيز در همانجا پروانه شمع محفل حائر حسيني هستند. البته در 12 کيلومتري
کربلا بارگاهي کوچک منصوب به عون ابن عبدالله وجود دارد که ملجأ زائرين است. برخي
را عقيده بر اين است که اين مرقد يکي از نوادگان امام مجتبي (عليه السلام) به نام
عون مي باشد.
سايت تاپ ترينها
روضه شب چهارم ـ
مصيبت فرزندان و برادران زينب (س)
امان از دل
زينب... شير زني كه در يك نيمروز، پسران و برادران و برادر زادگان و پسر عموهايش
را بر خاك و خون مشاهده كرد و سر آنان را بر نيزه ديد...
روز عاشورا ،
هنگامي كه ناگزير بودن كارزار مسجّل شد، اصحاب نگذاشتند كه تا زنده هستند فرزندان
رسول خدا (ص) به ميدان روند و كشته شوند. اما هنگامي كه تمامي ياران امام(ع)
جانفشاني كردند و به شهادت رسيدند، نوبت اهل بيت پيامبر(ص) شد كه خود را فداي حق و
حقيقت نمايند.
در اين لحظات سخت
فرزندان علي(ع)، جعفر طيار، عقيل، امام حسن(ع) و سيدالشهداء(ع) گردهم آمدند،
يكديگر را در آغوش كشيدند و با هم وداع كردند.
در حديثي است از
رسول خدا(ص) كه روزي به چند تن از جوانان قريش نگريست كه صورتهايي زيبا و نوراني
داشتند. پيامبر(ص) با ديدن آنان اندوهگين شد. پرسيدند: «يا رسول الله! تو را چه
شد؟» فرمود: «ما خانداني هستيم كه خداوند، آخرت را براي ما برگزيده است نه دنيا
را. يه ياد آوردم آنچه را كه امت من بر سر فرزندانم خواهند آورد و آنان را ميكشند
يا آواره ميسازند».
از بين افراد خاندان
نبوت كه در كربلا به دست لشكر يزيد به شهادت رسيدند سه نفر فرزندان عبدالله بن
جعفر طيّار (يعني فرزندان حضرت زينب) و سه نفر ديگر از آنان برادران تني حضرت
ابوالفضلالعباس(ع) (يعني برادارن حضرت زينب) بودند.
فرزندان زينب (س)
«عون»، «محمد» و
«عبيدالله» سه پسر عبدالله بن جعفر و حضرت زينب(س) بودند كه به همراه مادر خويش در
ركاب امام(ع) به كربلا آمده بودند.
آنان وقتي كه
تنهايي دايي و امام خويش را ديدند يك به يك به ميدان رفتند و جان خود را فداي
اسلام كردند.
«عون» در مقابل
چشمان نگران مادرش زينب به سوي ميدان تاخت در حالي كه ميخواند:
إن تنكروني فـأنا
ابن جعفر//شهيد صدق في الجنان ازهر
يطير فيها بجناح
اخضر//كفي بهذا شرفا في المحشر
يعني :
اگر مرا نميشناسيد
بدانيد كه من پسر جعفر طيارم؛ همان كه در راه حق و حقيقت به شهادت رسيد و در فردوس
برين ميدرخشد؛ و همو كه بر فراز بهشت با بالهايي سبز به پرواز در ميآيد؛ و همين
نسب و شرف براي روز محشر كافي است.
عون سه سوار و
هجده پياده از لشكريان دشمن را كشت تا اينكه سر انجام به دست لشكر يزيد به شهادت
رسيد.
پس از وي، دو
برادرش محمد و عبيدالله نيز در راه حق جنگيدند و شهيد شدند.
برادران زينب (س)
«ابوالفضل
العباس»، «عبدالله»، «جعفر» و «عثمان» چهار برادر ناتني امام حسين و زينب كبري(س)
از «فاطمه ام البنين» بودند.
هنگامي كه
ابوالفضلالعباس مشاهده كرد كه بسياري از اهل بيت به شهادت رسيدهاند با سه برادر
مادري خود گفت : «برادران عزيزم! دوست دارم كه در مقابل من به ميدان رويد تا اخلاص
شما را در راه خدا و رسول ببينم».
سه برادر يك به
يك به ميدان رفتند و در رجزهايشان خود را «فرزند علي» معرفي كردند و پس از كارزاري
قهرمانانه به شهادت رسيدند.
عثمان بن علي ـ
كه اميرالمؤمنين(ع) فرمود : «او را به ياد برادرم عثمان بن مظعون (صحابي صديق رسول
الله) عثمان ناميدم» ـ جواني 21 ساله بود. هنگامي كه جنگ دلاورانهي او را ديدند
براي كشتن او به تيراندازي متوسل شدند. «خولي» تيري به پهلوي او زد و عثمان از اسب
به زير افتاد. سپس يكي از دشمنان بر او تاخت و وي را به شهادت رساند و سرش را از
تن جدا نمود.
اين 6 جوان، تنها
چند نفر از خويشاني بودند كه زينب(س)، شهادت آنان را به چشم ديد؛ شير زني كه در يك
نيمروز، پسران و برادران و برادر زادگان و پسر عموهايش را بر خاك و خون مشاهده كرد
و سر آنان را بر نيزه ديد... امان از دل زينب...
الا لعنة الله
علي القوم الظالمين ؛ و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون.
منابع اصلي:
1. سيد بن طاووس
؛ اللهوف في قتلي الطفوف ؛ قم: منشورات الرضي، 1364 .
2. شيخ عباس قمي
؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقيق علامه ابوالحسن شعراني ؛ قم: انتشارات ذويالقربي، 1378
.
سايت آبان
پس از شهادت
خاندان عقيل حضرت امّ المصائب، عقيله بني هاشم (ع) دو فرزندش عون و محمد را براي
جانفشاني به محضر حضرت ابا عبدالله (ع) فرستاد.
در تاريخ آمده
اين دو بزرگوار فرزندان عبدالله بن جعفر بودند. اين دو برادر به ميدان آمده و هر
يک جداگانه وفاداري خويش را تا مرز شهادت به امام زمانشان ابراز داشتند.
ابتدا محمد در
حالي که اينگونه رجز مي خواند وارد ميدان شد:
*به خدا شکايت مي
کنم از دشمنان قومي که از کوردلي به هلاکت افتادند. نشانه هاي قرآني که محکم و
مبيّن بود، عوض کردند و کفر و طغيان را آشکار کردند.*
جمعي از سپاه
کوفه به دست او کشته شدند و سر انجام عامر بن نهشل تميمي، جناب محمد را به شهادت
رساند.
بعد از شهادت
محمد، عون بن عبدالله بن جعفر وارد ميدان شد و اين گونه رجز خواند:
*اگر مرا نمي
شناسيد، من پسر جعفر هستم که از روي صدق شهيد شد و در بهشت نوراني با بالهاي سبز
پرواز مي کند، اين شرافت براي من در محشر کافي است.*
نوشته اند تا
بيست تن را به درک واصل کرد، آنگاه به دست عبدالله بن قطنه طائي به شهادت رسيد.
منقول است حضرت
زينب(س) زماني که هر يک از بني هاشم(ع) به شهادت مي رسيدند، به کمک سيد الشهدا (ع)
براي تعزيت مي آمد، ولي هنگام شهادت اين دو بزرگوار پرده خيام را انداخت و از خيمه
گاه خارج نشد.
شرح شمع صفحه199
سايت فطرس
چگونگي به شهادترسيدن
فرزندان زينب کبري(س) در کربلا
خبرگزاري فارس:
«محمد» و «عون» فرزندان عبداللهبن جعفر در حماسه عاشورا بودند. جعفر دو فرزند به
نام عون يکى از حضرت زينب(س) و ديگرى از جُمانه داشته است. در اين که کدام يک از
آنها در کربلا شهيد شده و مادرش کيست، ميان مورخان اختلاف نظر وجود دارد.
خبرگزاري فارس:
چگونگي به شهادترسيدن فرزندان زينب کبري(س) در کربلا
به گزارش خبرنگار
آيين و انديشه فارس، دو پسر حضرت زينب(س) در حماسه عاشورا حضور داشتند و پس از
رشادتهاي بسيار به شهادت رسيدند. چگونگي به شهادت رسيدن اين دو فرزند رشيد زينب
کبري(س) و عبدالله بن جعفر[1] با استناد به دانشنامه 14 جلدي امام حسين(ع) در پي
ميآيد.
* محمّد بن
عبدالله بن جعفر
محمّد، يکى از
فرزندان عبد الله بن جعفر طيّار است که در واقعه کربلا، شهيد شد. مادر او، بر پايه
گزارش منابع معتبر، خَوصا، دختر خَصَفة بن ثقيف بن ربيعه است.[2] بنا بر اين، آنچه
در برخى از منابع آمده که مادر وى زينب عليهاالسلام است،[3] ظاهرا صحيح نيست. نام
او در زيارت هاى «ناحيه» و «رجبيّه»، آمده است.
در «زيارت ناحيه»
مىخوانيم: سلام بر محمّد بن عبد الله بن جعفر که شاهد جايگاه پدرش و پيرو برادرش
و حافظ تن او بود! خدا، قاتل او عامر بن نَهشَل تميمى را لعنت کند!
المناقب، ابن
شهرآشوب: سپس محمّد بن عبدالله بن جعفر، به ميدان پا نهاد و چنين مىخواند: {از
ستم به ما، به خدا شکايت مىکنم از کارِ گروهى کور و پَست؛} {تغيير دهنده تعاليم
قرآن و آيات محکم نازل شده تبيان} {و آشکار کننده کفر و طغيان.} آنگاه، 10 تن را
کُشت و عامر بن نَهشَل تميمى، او را کُشت.
تاريخ الطبرى به
نقل از حُمَيد بن مسلم اَزْدى: عامر بن نَهشَل تميمى، به محمّد بن عبد الله بن
جعفر بن ابى طالب، حمله بُرد و او را کُشت.
تاريخ الطبرى به
نقل از هشام: محمّد بن عبد الله بن جعفر بن ابى طالب ـ که مادرش خوصا، دختر خَصَفة
بن ثقيف بن ربيعة بن عائِذ بن حارث بن تيم الله بن ثَعلَبه، از بنى بکر بن وائِل
بود ـ، به دست عامر بن نَهشَل تَيمى، کشته شد.
مقاتل
الطالبيّين: مادر محمّد بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب، خوصا، دختر حَفصَة بن
ثقيف بن ربيعه بود.
* عَون بن
عبدالله بن جعفر
عَون، يکى ديگر
از فرزندان عبد الله بن جعفر طيّار است که در واقعه کربلا، به شهادت رسيد.
گفتنى است که عبد
الله بن جعفر، دو فرزند به نام «عون» داشته است. از اين رو، يکى از آنها «عونِ
اکبر» و ديگرى «عونِ اصغر» ناميده شده اند. مادر يکى از آنها زينب عليهاالسلام
بوده و نام مادر ديگرى، جُمانه دختر مُسَيَّب، گزارش گرديده است. در اين که کدام
يک از آنها در کربلا شهيد شده و مادرش کيست، ميان مورّخان، اختلاف نظر وجود دارد.
ابو الفرج
اصفهانى، وى را عون اکبر و فرزند زينب عليهاالسلام مى داند و مىگويد که عون اصغر،
در واقعه حَرّه [در مدينه] به شهادت رسيده است؛ امّا بيشتر منابع [4] عونِ شهيد در
کربلا را فرزند «جُمانه» مىدانند.
نام وى در زيارتهاى
«ناحيه» و «رجبيّه» آمده است. در «زيارت ناحيه مقدّسه» مىخوانيم: سلام بر عَون،
پسر عبد الله، پسر جعفرِ پرواز کننده در بهشت ؛ آن هم پيمان ايمان، و همنشين
بزرگان، و مُخلص براى [خداى] مهربان، و پيرو آيه ها و قرآن! خدا، قاتل او، عبد
الله بن قُطبه نَبهانى را لعنت کند!
مقتل الحسين عليه
السلام، خوارزمى: پس از محمّد بن عبد الله بن جعفر، عَون بن عبد الله بن جعفر بن
ابى طالب به ميدان آمد، در حالى که چنين مى خواند: {اگر مرا نمى شناسيد، من فرزند
جعفرم شهيد راستى، شکُفته در باغ بهشت} {پرواز کننده در آن جا با دو بال سبز! و
اين، براى شرافت در ميان مردم، بس است!} آن گاه، جنگيد تا کشته شد. گفته شده که
عبدالله بن قُطْبه، او را کُشت.
تاريخ الطبرى به
نقل از هشام: عَون بن عبدالله بن جعفر بن ابىطالب، که مادرش جُمانه، دختر مُسيَّب
بن نَجَبة بن ربيعة بن رياح از قبيله بنى فَزاره بود. وى به دست عبد الله بن
قُطْبه طايى نَبهانى، کشته شد.
تاريخ الطبرى به
نقل از حُمَيد بن مسلم اَزْدى: عبدالله بن قُطْبه طايى نَبهانى، به عَون بن عبد
الله بن جعفر بن ابىطالب، حمله کرد و او را کُشت.
مقاتل
الطالبيّين: مادر عَون اکبر، فرزند عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب، زينبِ عقيله
(خردمند) [5] دختر على بن ابى طالب عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام، دختر پيامبر
خدا صلى الله عليه و آله است. مقصود سليمان بن قَتّه در اين شعر، اوست که: {و اگر
مىگريى، بر عَون، برادرش ناله کن که در آنچه بر سرشان مى آيد، فرو گذارنده نيست}
{به جانم سوگند که مصيبتت در نزديکان توست! پس بر اين مصيبت طولانى گريه کن} ...از
حُمَيد بن مسلم، نقل شده است که: عبداللّه بن قُطْنه تَيهانى، عون بن عبد اللّه بن
جعفر را کُشت.
تاريخ الطبرى به
نقل از ابو کَنود عبد الرحمان بن عُبَيد: هنگامي که عبداللهبن جعفر از کشتهشدن
دو پسرش همراه حسين(ع) خبر يافت و مردم براي تسليت به حضورش ميآمدند، يکي از
وابستگانش ـ که فکر نمىکنم کسى جز ابو لَسْلاس باشد ـ گفت: مصيبتى که ديدهايم،
از جانب حسين به ما رسيده است!
عبدالله بن
جعفر، او را با کفشش زد و سپس گفت: اى پسر زنِ بدبو! آيا به حسين، چنين مىگويى؟
به خدا سوگند، اگر در کنارش حاضر مى بودم، دوست مىداشتم که از او جدا نشوم تا
همراهش کشته شوم! به خدا سوگند، آنچه دلم را به از فدا شدن دو پسرم راضى و مصيبت آن
دو را بر من، سبُک مى کند، اين است که در راه از خود گذشتگى براى برادر و پسرعمويم
[حسين عليه السلام] و پايدارى در کنار او، کشته شدهاند!
سپس به همنشينانش
رو کرد و گفت: خدا را بر شهادت حسين عليه السلام مىستايم که اگر نتوانستم با
دستانم حسين عليه السلام را يارى کنم، دو پسرم، او را يارى دادند.
پينوشتها:
1.ابو عبد الله
جعفر بن ابى طالب بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، ده سال از على بن ابى طالب
بزرگ تر بود و پس از او مسلمان شد و آياتى چند از قرآن کريم، در باره او نازل شده
است. در حديث نبوى آمده که: او شبيهترين خلق و خو و شمايل را به پيامبر خدا داشت
و جزو مهاجران نخستين به سرزمين حبشه بود و از آن جا به هنگام فتح خيبر بر پيامبر
خدا در آمد و سپس در جنگ موته، در سال هشتم هجرى شرکت جُست و به شهادت رسيد. از
پيامبر روايت شده که فرمود: «او دو بال رنگين دارد که با آنها در بهشت، پرواز مىکند».
از اين رو، به «ذو الجناحين (صاحب دو بال)» يا «طيّار (پرواز کننده)»، مشهور شده
است. روايات فراوانى در فضيلت او رسيده که در کتاب هاى حديثى شيعه و اهل سنّت، نقل
شده است.
2.در برخى نقلها
مادرِ وى را «اُمّ ولد (کنيز)» گفتهاند.
3.مانند کامل
بهايى و أعيان الشيعة که مادر محمّد را زينب کبرى گفتهاند.
4. مانند تاريخ
الطبرى و الکامل فى التاريخ و انساب الأشراف و الثقات لابن حبّان و المجدىّ.
5. از القاب
مشهور زينب(س) «عَقيله (خردمند)» و «عَقيله بنى هاشم» است.
سايت فارس نيوز
سلام بر فرزندان
زينب كبري (عليهم السلام)
ابي عبدالله (ع)،
27 رجب از مدينه بيرون آمده است ، در يكي از منازل دو ماهپارهي خواهرش زينب (س)
به كاروان پيوستند.
عبدالله بن جعفر
نامهاي براي امام فرستاد و با دو فرزندش عون و محمد خدمت امام فرستاد. (پس از
مدّتي عبدالله بن جعفر خودش خدمت ابي عبدالله (ع) رسيد و فرزندانش را سفارش نمود
كه در خدمت امام باشند و در ركابش جانبازي كنند)
بچهها خدمت مادر
رسيدند و بر مادر سلام كردند و روي پا ايستادند و ...
(حضرت زينب، از
اعزام فرزندانش توسط عبدالله، بسيار خوشحال شد و ...)
كربلا شرح بلاي زينبِ
كربلا خاك عزاي
زينبِ
اگر زينب آشناي
كربلاست
كربلا هم آشناي
زينبِ
مهر و خاك كربلا
شفا ميده
چون قاطي با گريههاي
زينبِ
كربلا با اين همه
اُبهّتش
سر نهاده زير پاي
زينبِ
اگه خاكش بوي
عاشقي ميده
جاي دفن بچّههاي
زينبِ
اذن ميدان
روز عاشورا شده ،
عون و محمد از مادر اجازه گرفتند.
مادر! اجازه بده
ما جان خويش را فداي داييمان كنيم.
زينب فرمود :
باركالله به شما، كه چشمهايم را روشن كرديد.
خودش (كفن به تن
بچّهها كرد) و لباس و شمشير برايشان آماده كرد و با وقار و صلابت زينبي آمدند
خدمت ابيعبدالله (ع) و سلام كردند »: السلام عليك يا ابا عبدالله«
ابي عبدالله (ع)
تا بچّهها را ديد، هر دور ا در آغوش گرفت و فرمود مادرتان كجاست؟ بگوييد مادرتان
بيايد.
ابي عبدالله با
خواهر ملاقات كرد ديد زينب (س) دارد گريه ميكند. سرِ خواهر را به سينه گذاشت و
فرمود:خواهر جان! داغ علياكبر (ع) برايم بس است و ...
(حال از اينجاي
ذكر مصيبت، به قرآن گوش كنيد)
... همه براي
سليمان هديه آوردند، امّا ديدند، مور، ران ملخي را به دهان گرفته و ميآورد.
همه اعتراض كردند
و ... امّا او بيشتر از وسعش، عشقبازي كرده... .
حال ميگويد:
حسين جان!
شنيدستم سليماني
ز يك مور
قبول تحفه كرد از
مرتضيپور
من آن مور ضعيف و
ناتوانم
ابي عبدالله (ع)
آنقدر گريه كرد و ...
خواهر گفت:
داداش!
اين دو تن قرباني
يك موي تو
هستيم بادا فداي
روي تو
گر چه نَبْوَد
اين دو غنچه لايقت
من تهيدستم گذر
از عاشقت
به هر نحوي كه
بود اجازه داد كه بچّهها (خواهر زادهها) به ميدان بروند.
هر دو به سوي
دشمن حمله برده، عجب رجزي خواندند و ...
يك عده گفتند:
اين دو تا، بچه كي هستند؟
يكي فرياد زد:
اينها بچّههاي زينب (س) هستند.
يكي گفت: اين
خواهر چقدر فداي برادرش هست ...
ديگر گفت: الآن
داغشان را به دل مادرشان ميگذارم...
فاصله انداخت
دشمن بينشان
برد سويي هر يكي
سردار را
خواند دشمن پيش
روي هركدام
لشگر مردان نيزه
دار را
نيزهها ازجسمشان
خون ميمكيد
ديده حق اين
صحنة غمبار را
از حرم بيرون
نيامد خواهرش
تا نبيند خجلت
دلدار را
سايت آزادي اسپورت
کومپلکس
شهادت محمد بن
عبدالله جعفر بن ابيطالب
«عون» پسر
«عبدالله جعفر بن طيار» و مادرش زينب کبري عليهاالسلام، دختر اميرمؤمنان عليه
السلام است. سيرهنويسان نوشتهاند: وقتي امام حسين (عليه السلام) از مکه خارج شد،
عبدالله بن جعفر نامهاي را براي امام ارسال داشت که در آن از امام درخواست کرده
بود که از عزم خود باز گردد.
عبدالله بن جعفر
نامه خود را توسط فرزندانش عون و محمد به سوي امام فرستاد، بعد از آن، عبدالله به
سوي «عمرو بن سعيد بن عاص» والي مدينه رفت و از او براي امام حسين (عليه السلام)
امان درخواست کرد. او هم به امام نامهاي نوشت و آن را توسط برادرش يحيي به سوي
امام فرستاد. عبدالله هم او را همراهي کرد تا اين که در "ذات عرق" آنها
امام حسين (عليه السلام) را ملاقات کردند. حضرت نامه را مطالعه فرمود و از درخواست
آنها سر باز زد و فرمود: «انّي رايت رسول الله في منامي، فامرني بما أنا ماضٍ له؛
من در خواب رسول خدا را ديدهام، پس ايشان مرا به ادامه راه امر کردهاند.
بنابراين من به همان چيزي که مرا امر فرموده است، عمل ميکنم.»
پس از آن، امام
پاسخ نامه را به عمرو بن سعيد نوشتند و از آن دو نفر جدا شدند. آنها نيز بازگشتند.
آخرالامر، عبدالله بن جعفر به دو فرزندش عون و محمد سفارش کرد که همراه امام حسين
عليهالسلام باشند.(1)
شعار حماسي عون
سروي گويد:
عبدالله بن جعفر براي مبارزه با آن قوم به ميدان آمد، در حالي که ميگفت:
«ان تنکروني فانا
ابن جعفر//شهيد صدقٍ في الجنان ازهر
يطير
فيها بجناحٍ اخصر//کفي بهذا شرفاً في المحشر؛
اگر مرا نميشناسيد،
پس من پسر جعفر، شهيدي راستين در بهشت تابان هستم؛
او در آنجا با
بالي سبزفام پرواز ميکند، در محشر همين شرافت او را بس است.»
او با شمشير به
جنگ دشمن ميرفت تا اين که سي نفر سوار و هجده نفر پياده را به قتل رسانيد.(2)
شهادت عون
پس از آن رشادتهاي
چشمگير عون، شخصي به نام «عبدالله قُطبة الطائي» با شمشير به او حمله کرد. با ضربه
او، عون به شهادت رسيد.(3)
در زيارت ناحيه
مقدسه آمده: «السّلامُ عَلي عَون بن عَبدالله بنِ جَعفرٍ الطّيار.» در زيارت ناحيه،
از او با عناوين هم پيمان ايمان، نصيحت کننده به سوي پروردگار و همتاي مثاني و
قرآن ياد شده و قاتل او مورد لعن خداوند قرار گرفته است.(4)
بدن مطهر او با
ديگر شهدا، در پايين پاي امام حسين (عليه السلام) دفن شده است. «عون بن عبدالله
جعفر» که گنبد و بارگاهي در چند فرسخي کربلا دارد غير اوست. او از نوادگان حسن
مُثني بوده است.
درسي که ميتوان
گرفت:
او همپيمان
ايمان و همتاي قرآن دانسته شده است. اين ادعاي بزرگي است. اگر سند زيارت ناحيه از
قوت برخوردار باشد و گفتار امام معصوم باشد، بي ترديد عون بن عبدالله، در مقامي نزديک
به عصمت است.
پينوشتها:
1- الارشاد، ج 2،
ص 68 و 69؛ الکامل في التاريخ، ج 2، ص 548، گفته شده علت عدم همراهي عبدالله بن
جعفر با امام حسين (عليه السلام) اين بود که نابينا شده بود.
2- مناقب آل ابي
طالب، ج 4، ص 106؛ ابصار العين، ص 76.
3- مناقب آل ابي
طالب، ج 4، ص 106.
4- اقبال
الاعمال، ج 3، ص 76 و 75.
برگرفته از كتاب
ياران شيداي حسين بن علي (عليهماالسلام)، استاد مرتضي آقا تهراني
سايت تبيان
شهادت محمد بن
عبدالله بن جعفر بن ابيطالب
در حملهايي كه
عون برادر محمد و فرزند حضرت زينب عليهاالسلام به شهادت رسيد، محمد فرزند ديگر
عبدالله بن جعفر وارد ميدان شد. سروي، ورود محمد به ميدان رزم را پيش از برادرش
عون دانسته است.(1)
شعار حماسي محمد
در اين نبرد
نابرابر، رجزهاي محمد اينگونه است:
«اَشکوا اَلَي
الله من العدوان//فعال قوم في الرّدي عميان
قد بدّلوا معالم القرآن//و محکم التّنزيل و
التّبيان؛(2)
از اين دشمنان به
خداوند شِکوه ميبرم؛ اين قوم و مردمي که در گمراهي و کوردلي به سر ميبرند.
اينها که روشنگريهاي
قرآن را تغيير دادند، و به ترک محکمات قرآن و بياناتش پرداختهاند.
نحوه شهادت محمد
محمد بن عبدالله،
در روز عاشورا ده نفر از دشمن را از پاي در آورد.(3) [او که همراه ديگر برادران
خود به ميدان آمده بود، ديري نگذشت که در آن حمله گروهي]، به دست «عامر بن نهشل
تميمي» به فوز شهادت نائل آمد.(4)
امام زمان عليه
السلام در زيارت ناحيه مقدسه به ايشان سلام ميدهد: «السلامُ عَلي مُحمد بن
عَبدالله بنِ جَعفر.»(5)
محمد به جاي پدرش
عبدالله بن جعفر طيار که همسر حضرت زينب (عليهاالسلام) بود، در کربلا حضور يافت.
او برادرش عون را هنگام جهاد همراهي کرد، تا او را با بدن مقدس خود حراست کند.
قاتل او «عامر بن نهشل تميمي» مورد لعنت امام قرار گرفته است.(6)
عبدالله بن جعفر،
از علاقمندان به اهل بيت (عليهم السلام) بود که توفيق حضور در کربلا را نيافت؛ ولي
تلاشهايي براي اصلاح امور و ابراز از خيرخواهي در حادثه کربلا به انجام رساند.(7)
او بعد ازجريان
کربلا در مدينة النبي (صلي الله عليه و آله) براي شهداي کربلا – به ويژه امام حسين
(عليه السلام) - برنامه عزاداري راه انداخت. در آن جلسه غلام او «ابو السّلاسل»
گفت: اين آن چيزي است که از حسين (عليه السلام) بر ما وارد شده است.
عبدالله از اين
نکته برآشفت و بر او کفش پرتاب کرد و پس از توهيني به او، گفت: «اَلِلْحُسين تقول
هذا؟ والله لو شهدته لأحببت ألاّ اُفارقه حتّي اَقتل معه والله انّه لَمِمّا
يُسخّي بنفسي عنهما و يعزّيني عن المصاب بهما، انّهما اُصيبا مع اخي و ابن عمّي
مُواسيين له صابرين معه؛ آيا به حسين اينگونه ميگويي؟! به خدا قسم، اگر با او ميبودم،
هرگز از او جدا نميشدم تا اين که کشته شوم؛ سوگند به خدا، آن دو نفر(عون و محمد)
از کساني بودند که در جان خود، سخاوت کردند و بر من مصيبت آن دو سهل و آسان است؛
چون آنها با از خودگذشتگي و شکيبايي با برادرم و پسرعمويم رفتار کردند.»
سپس به کساني که
در جلسه حضور داشتند رو کرده و گفت: «الحمدلله عزّ عليّ مصرع الحسين ان لا اکن
اسيت حُسيناً بيدي، فقد آساه ولدي(8)؛ خدا را سپاس که شهادت حسين را نزد من عزيز
داشت؛ به اين که اگر من خودم او را ياري نرسانيدهام، به واسطه دو فرزندم او را
ياري کردهام.»
درسي که ميتوان
گرفت:
بيشک شهادت عون
و محمد افتخاري براي عبدالله بن جعفر و مادر دلاورشان (عليهاالسلام) خواهد بود و
همگان به اين افتخار غبطه خواهند خورد.
پينوشتها:
1- مناقب آل ابي
طالب، ج 4، ص 106.
2- مناقب آل ابي
طالب، ج 4، ص 106.
3- همان، ص 106.
4- مناقب آل ابي
طالب، ج 4، ص 106؛ مقاتل الطالبين؛ ص 92؛ تاريخ الامم و الملوک، ج 5، ص 469.
5- اقبال
الاعمال، ج 3، ص 76 و 363.
6- اقبال
الاعمال، ج 3، ص 76.
7- مراجعه کنيد
به معرفي عون بن جعفر بن ابي طالب .
8- الارشاد، ج 2،
ص 124.
برگرفته از كتاب
ياران شيداي حسين بن علي عليهماالسلام، استاد مرتضي آقا تهراني
سايت تبيان
$
##عون و محمد؛
درّ ثمین پرورش يافته در دامان دختر علي
عون و محمد؛ درّ
ثمين پرورش يافته در دامان دختر علي (ع)
عون و محمد
فرزندان گرامي حضرت زينب (س) بودند که در رکاب خامس آل عبا شهيد شدند؛ با توجه به
تاثيرات مختلف عقيله بني هاشم(س) در جريان سازي كربلا مي توان به نقش آن حضرت در
تربيت فرزنداني ولايتمدار تاكيد كرد.
گروه دين و
انديشه «خبرگزاري دانشجو»- زينب صارم؛ محمد وعون بن عبدالله، فرزندان حضرت زينب
کبري و عبدالله بن جعفر طيار هستند که در روز عاشورا در رکاب امام حسين (ع) به
مقام منيع شهادت رسيدند. براي شناخت بيشتر اين دو شهيد بزرگوار مي بايست به بررسي
پرورش دهندگان و مربيان آنان بپردازيم و بدانيم مهد تربيت آن جوانان وارسته از کجا
نشات گرفته است .
جد پدري آنان
جعفربن ابى طالب برادر امام علي (ع) كه در جنگ موته در محضر پيامبرشهيد شد و به
جعفرطيّارمشهوراست؛ چرا که پيامبر در وصف جعفر بعد از شهادتش چنين فرمود: «خداوند
در بهشت به وي دو بال عطا مي کند که با آن ها پرواز مي کند» به سبب همين حديث جعفر
بن ابي طالب (جد عون و محمد) به طيار معروف شد. در شرافت و بزرگي جعفر طيار همين
بس که امام علي (ع) بارها وبارها به سبب داشتن چنين برادري مباهات مي کردند و وي
را سبب فخر خاندان بني هاشم مي دانسته اند. جد مادري آنان نيز علي بن ابي طالب (ع)
فخر کائنات است که در بيان فضايل و علومش قلم ناتوان است.
زينب؛ عالمه غير
معلمه
عون وجعفر در
دامان حضرت زينب (س) تربيت شده اند. در بيان وصف شخصيت بزرگوار حضرت زينب (س) همين
بس که امام سجاد (ع) به ايشان فرموده اند
: «عالمه غير معلمه.»؛ بدون معلم، عالم
است. همچنين حضرت زينب (س) در کتب شيعه از راويان حديث بر شمرده مي شود و
روايات بسياري را از پدر بزرگوار خويش امام علي (ع) نقل کرده است.
شاخه اي از شجره
طوبي
حضرت زينب (س) نه
تنها نقش بسيار پررنگي در روز عاشورا داشته بلکه از جهت دهندگان به قيام عاشورا
محسوب مي شود. ايشان دو فرزند خويش را بسيار مخلصانه در راه ولايت به امام حسين(ع)
اهدا کرد؛ چرا که قبل از به ميدان فرستادن محمد و جعفر لباس هاي نو در بر ايشان
کرده و به چشمان آن دو بزرگوار سرمه کشيد و اين چنين با آماده کردن و آراستن
فرزندان خود آن ها را مخلصانه در راه دفاع از ولايت رهسپار کردند و رفتار حضرت
زينب در آراستن فرزندان خويش نشان از ادب و معرفت ايشان دارد؛ چرا که هداياي خود
را در کمال آراستگي به حضرت حق تقديم ميکند.
با نگاهي به
زندگاني عقيله بني هاشم مي توان دريافت که مشاهده اين رفتار بزرگ منشانه از حضرت
زينب (س) عجيب نيست؛ چراکه او شاخه اي از شجره طيبه است. جدش پيامبر اسلام، پدرش
وصي رسول خدا و مادرش زهراي بتول است.
پسر زينب كبري در
ميدان جنگ رجز مي خواند
هنگامي که عون
وارد ميدان جنگ شد شروع به رجز خواني کرد و در راه خدا شمشير زد.
ان تنكرونى فأنا
ابن جعفر
شهيد صدق في
الجنان ازهر
اگر مرا
نمىشناسيد، بدانيد من «عون» هستم، فرزند جعفرهمان شهيد راستين وسرافرازى كه در
بهشت پر طراوت و زيباى خداست و در آن با دو بال سبز رنگ پرواز مىكند و در اين
جهان و سراى آخرت همين افتخار مرا بسنده است.
در کربلا هرگاه
از اصحاب امام حسين (ع) شخصي به فوز شهادت
نايل مي شد. حضرت زينب (س) براي تعزيت و تسليت گفتن به برادر خويش از خيمه بيرون
مي آمدند. اما هنگامي که دو فرزند ايشان به شهادت رسيدند، حضرت زينب (س) پرده خيمه
خود را انداخت و بيرون نيامد تا امام حسين (ع) از ديدن خواهر داغ دار خود شرمسار
نشود. رفتار حضرت زينب (س) در صبر براي تاريخ جاودان شد و ايشان به عنوان اسوه
صبردر تاريخ تبديل به الگويي والا شدند.
فاش كننده سياست
هاي خبيثانه امويان
حضرت زينب (س) در
روز عاشورا نقش بسيار پررنگي داشتند و در رساندن پيام عاشورا موثرترين عامل بودند.
همچنين با سخنراني هاي غراي خود در کوفه و شام پرده از سياست هاي خبيثانه امويان
برداشتند و رسالت خود را در تبديل روز عاشورا به يک جريان ديني به خوبي ايفا
کردند. با تمام اين اوصاف نبايد از وجهه مربي گري و تربيت کنندگي عقيله بني هاشم
غافل شد؛ چرا که اين بانوي بزرگوار با تربيت فرزنداني ولايت مدار به دفاع از اسلام پرداختند و با تربيت فرزنداني
ولايت مدار نيز به ياري امام حسين (ع) پرداختند.
پيام عقيله بني
هاشم براي مادران شيعه
عاشورا يک پيام
بسيار عميق براي مادران شيعه و محب علي (ع) دارد وآن تربيت فرزنداني ولايت مدار
است. شيعياني که منتظر ظهور منتقم خون سيد الشهدا هستند، بايد به اين نکته توجه
داشته باشند که نه تنها بايد حب اهل بيت را در فرزندان خويش نهادينه کنند، بلکه
بايد آنان را به معارف اصلي تشيع و معارف ديني امام باقر (ع) آشنا کنند. به راستي
مادران شيعه در تربيت فرزندان خويش دغدغه ولايت مداري آنان را دارند؟و آيا جهت
تربيتي فرزندان آنان در راستاي آمادگي براي قيام و انقلاب حضرت مهدي(عج) قرار
گرفته است؟
با توجه با اين
که هجمه دشمنان تشيع بر عقايد شيعه بسيار هجيم و سنگين است بر مادران شيعه که
تربيت کنندگان اصلي فرزندان جامعه شيعه هستند فرض است که در آموزش معارف ناب امام
صادق(ع) به کودکان و جوانان غفلت نکنند؛ چرا که اهمال مادران سبب نفوذ افکار دشمن
در بين جوانان مي شود واثرات مخرب فراواني به جا مي گذارد؛ به اميد روزي که
بزرگترين دغدغه مادران در تربيت آموزش معارف اهل بيت به کودکانشان باشد.
منبع: خبرگذاري دانشجو
سايت حق پژوهي
محمد و عون ، بي تاب
رفتن به ميدان بودند . زينب (س) خود لباس رزم برتن آنها پوشاند و با دستان خويش
شمشير به کمر پسرانش بست . پيشاني دوگل زيبايش را بوسيد و آنها را به حضور برادرش
حسين (ع ) برد و گفت : " برادرم ، اين دو ، هديه هاي من به کربلا هستند
" .
صحنه هاي جهاد ،
در تاريخ اسلام ، فراوان است ، اما آنچه برخي از اين صحنه ها را جاودانه کرده ،
خالص بودن آن حرکت از مقاصد و اهداف دنيوي است . يکي از مهمترين عوامل ماندگاري
نهضت عاشورا در طول قرون و اعصار ، اخلاص است . اخلاص يعني خالص کردن انديشه و نيت
و عمل براي خدا ، امام حسين (ع) هدف اصلي سفر به کربلا را تحصيل رضايت الهي مي
داند و لذا در آغاز سفر، کنار قبر جد بزرگوارش پيامبر اسلام (ص) از خدا مي خواهد
که او را موفق به اين کار فرمايد . ايشان در مناجاتي عرض مي دارد :
" اي خداي
با جلالت و کرامت بخش ، به حق اين قبر ( پيامبر ) و به حق کسي که در ميان آن
آرميده است ، از تو مي خواهم که راهي در پيش روي من بگذاري که رضاي تو و رضاي رسول
تو در آن است. "
همراهان امام(ع)
دراين حرکت نيز مخلص ترين انسانهاي زمان خود در نيت و عمل بودند . اما عده اي ، يا
از آغاز ، امام(ع) را همراهي نکردند و يا از ميان راه برگشتند .حتي برخي، دعوت
خصوصي امام(ع) را نيز با بهانه هايي ناديده گرفتند . " هَرثَمة بن ابي مسلم
" کسي بود که در ميان راه با کاروان امام حسين (ع) برخورد کرد. امام(ع)
،انتظار ياري و همراهي از او داشت ، ولي او امنيت خانواده خود را بهانه کرد و صحنه
را ترک نمود . اما ياران واقعي حسين بن علي (ع ) با تأسي به امامشان ، نيت هاي خود
را از هرگونه ريا و اهداف غير الهي پاک کرده بودند . آنچه براي آنان اهميت داشت ،
رضايت الهي بود . حب دنيا و لذت ها و آرزوهاي دنيوي ، در دل آنها جاي نداشت. تنها
کسب خشنودي خدا در وجودشان موج مي زد. اخلاص ، به دلهاي آنان اطمينان و آرامش
بخشيده بود . زيرا با وجود اخلاص ، نه از نکوهش ديگران دلگير مي شدند و نه تعريف و
تمجيد ،آنها را شادمان و مغرور مي کرد. امام حسين (ع) در هر موقعيت و منزلي ،
ياران را مي آزمود تا تنها افراد خالص و مصمم در اين راه با او همسفر شوند . اين
چنين بود که مخلصان ، از طوفان و موج وسوسه و ترديد ، پيروزمندانه گذشتند و به
ساحل رستگاري رسيدند .
امروز حکايت حضور
پسران حضرت زينب (س) خواهر فداکار امام حسين (ع) را در کاروان آفتاب مي شنويد . دو
جواني که درجه خلوص نيت در آنها تا بدانجا بود که در ابتداي سالهاي جواني جز به
فداکاري در راه حق نمي انديشيدند . غير از اين نيز انتظاري نبود. چرا که آنها درس
آموز مکتب مادري چون زينب (س ) و دايي بزرگوارشان امام حسين (ع) بودند.
کاروان از مکه به
راه افتاد. محمد و برادرش عون، با بُغضي در گلو با مادرشان حضرت زينب (س) و دايي
بزرگوارشان امام حسين (ع) و ساير خاندان اهل بيت وداع کردند . آنها هنوز طنين کلام
حسين (ع) را در گوش داشتند :" من شيفته شهادتم ، آنگونه که يعقوب بي تاب
ديدار يوسف بود. "
کاروان مي رفت و
همه هستي محمد را با خويش مي برد. روزي که از مدينه بيرون آمد ، خود را خوشبخت
ترين و کامياب ترين فرد مي دانست . در وداع با مزار پيامبر(ص) ، همپاي مادر و دايي
اش اشک ريخته بود . اينک دل او همراه کاروان بود . کاروان دورتر و دورتر شد تا
آنجا که از نگاه محمد و برادرش پنهان گشت . آن ها با گام هايي آهسته بازگشتند .
عبدالله همسر زينب (س) وقتي تأثر پسرانش را ديد ، آنان را در آغوش گرفت . گريه،
شانه هاي محمد را مي لرزاند . پيش تر از اين عبدالله تلاش کرده بود که امام(ع) را
از اين سفر بازدارد . چرا که مي ترسيد با شهادت امام(ع) ، جامعه اسلامي از وجود پر
برکت ايشان بي بهره بماند . عبدالله با نيّتي خيرخواهانه ،سعي داشت تصميم امام
حسين (ع) را به گونه اي تغيير دهد تا امام(ع) مجبور به اين سفر نشود ،اما تلاش او
بي ثمر ماند . اينک مي ديد که پسرانش نيز شيفته رفتن به اين سفر هستند . در اين
هنگام ،عبدالله دست هاي پسرش محمد را فشرد و آرام در گوش او گفت: "عزيزم محمد
، نگران نباش تو نيز بزودي به کاروان خواهي پيوست . يادت باشد که همه جا سايه به
سايه با حسين (ع) باشي و جان را سپر لحظه هاي خطرسازي، آماده باش تا با برادرت همسفر
امام خويش شوي. "
روز دوازدهم ذي
الحجه است و کاروان امام حسين (ع ) به وادي عقيق رسيده است. امام(ع) فرمان درنگ مي
دهد . از دوردست غباري در بيابان ديده مي شود . زينب (س) جاده را مي نگرد . سواران
نزديکتر مي شوند. زينب (س) با اشتياقي که از جان مي جوشد ، فرياد مي زند :"
عبدالله است. دو فرزند عزيزم محمد و عون نيز آمده اند. خوش آمديد عزيزانم .
منتظرتان بودم . مي دانستم مي آييد ، مي دانستم که اين چند روز را با دلي شکسته
گذرانده ايد. "
محمد و عون در
آغوش مادر و دايي شان مي گريستند . اشک مجال سخن نمي داد . امام(ع) شانه هاي
استوارشان را فشرد . گرماي آغوش امام(ع) ، بهشت گمشده فرزندان زينب بود . اندکي
بعد عباس بن علي (ع) از راه رسيد . به آنها خوش آمد گفت و اعتراف کرد که هيچ روزي
مادرتان را اين همه شاداب نديده بودم .
عبدالله دست دو
فرزندش را در دستان حسين (ع ) نهاد و به آنها گفت :
" عزيزانم ،
يار و پاسدار مولاي خويش باشيد ." آنگاه با زينب (س) سخن گفت. گويي به او
سفارشي کرد. سپس با همسر و دو فرزندش و همچنين با امام(ع) ، خداحافظي کرد و به مکه
بازگشت.
دومين روز محرم
فرا رسيد و کاروان به کربلا رسيده است . بيست روز است که محمد و برادرش همسفر
کاروان شده اند . چه حادثه ها ديده و شنيده وچه پيوستن ها و گسستن ها را نظاره
کرده اند. روزهايشان به هم نشيني با حسين(ع) و علي اکبر و عباس و ديگر دلاورمردان
کاروان مي گذشت و شامگاهان به ترنم دلنشين و روح بخش آسماني مادر گوش جان مي
سپردند. مرتب از مادرشان زينب (س) مي شنيدند که :" عزيزم محمد ، نور چشمم عون
، کار ما با اين قوم ، جنگ است . پايدار و صبور و فداکار باشيد و تا پاي جان در
راه حفظ حريم آل محمد دريغ نکنيد. "
شب عاشورا ، حسين
بن علي (ع) از شهادت فردا مي گفت . محمد و عون ، آن شب را ميان نماز و زيارت
امام(ع) و ديدار مادر تقسيم کردند . آنها متبرک به ذکر و دعا و قرآن شدند . دهم
محرم سال 61 هجري ، روز خدا ، روز پاکان بي پروا و فرصت پرواز جانهاي آزاده بود .
دشمن با آرايش نظامي ، غرق در سلاح ، نزديکتر آمده بود . سخنان امام(ع) و ياران با
سپاه دشمن حاصلي نداشت . روشنگري هاي ايشان ، راهي به ظلمت قلب هاي آنان نگشود .
جز حُر و چند تن ،کسي به امام نپيوست . تيرباران آغاز شد . دشمن جسورتر و گستاخ تر
مي شد . تير مي باريد و چشمه چشمه خون از تن ياران حسين(ع) مي جوشيد .
محمد و عون ، بي
تاب رفتن به ميدان بودند . زينب (س) خود لباس رزم بر تن آنها پوشاند و با دستان
خويش شمشير به کمر پسرانش بست . پيشاني دو گُل زيبايش را بوسيد و آنها را به حضور
برادرش حسين (ع ) برد و گفت :" برادرم ، اين دو، هديه هاي من به کربلا هستند.
" حسين (ع) گريست و فرمود :" خواهرم ، آيا عبدالله راضي است." زينب
(س) جواب داد :
"او خود به
من سفارش کرده است که در صورت جنگ ، فرزندان من پيش از فرزندان برادرت بايد به
ميدان بروند." محمد ، کلام پدر را به ياد آورد که توصيه کرد :
" تا آخرين
نفس و آخرين قطره خون، ياور امام خويش باشيد. "
دشوارترين لحظه
براي محمد زماني است که بماند و امام خويش را کشته ببيند . اينک دو برادر، زيبا و
نستوه و به التماس کنار امام(ع) ايستاده بودند. چشم امام(ع) به قامت محمد ،دوخته
شد .صلابت و وقار در چهره او موج مي زد. نگاه روشن عون نيز حکايت از عزمي شگرف در
دفاع از حقيقت داشت . امام(ع) ابتدا محمد را در آغوش گرفت و اين نشان اجازه آن حضرت
بود . محمد به سرعت بر اسب نشست و به صحنه کارزار شتافت . قامت رساي او همراه با
شجاعت و فصاحت ، اضطراب در دل دشمن مي افکند . محمد ، با صدايي رسا فرياد زد:
" به خدا
شکايت مي برم . اينان آموزه هاي درخشان قرآن و آيات محکم و روشنگر آن را به تحريف
کشانده اند و کفر و سرکشي خويش را آشکار کرده اند. شما کوردلانه و ابلهانه ،
روياروي حقيقت ، لشکر آراسته ايد ." سخن محمد ، حکايت از بصيرت او داشت .
فرزند شجاع زينب ، فقط شمشير نمي زد ، بلکه با کلامش نقاب از چهره ها کنار مي زد و
فريب و فتنه و دروغ را رسوا مي کرد.
در اين هنگام ،
عون ، نيز از امام(ع) اجازه خواست تا به ميدان برود و به ياري برادر بشتابد .
اصرار امام بر ماندن عون ، فايده اي نداشت . او نيز رضايت مولايش را جلب کرد و
مشتاقانه به ميدان شتافت .
عون از سمت چپ
ميدان شجاعانه شمشير زد و خود را به سمت راست ميدان نزد محمد رساند. محمد ، او را
تحسين کرد . در اين زمان ، عمر سعد پرسيد که او کيست که اينگونه مي رزمد . گفتند:
"او پسر زينب است . " عمر سعد با تحير گفت : "اين خواهر عجب ارادتي
به برادر دارد. "
محمد ، دين شناس
18 ساله عاشورا همچنان با روشنگري ، شمشير مي زد و در باران سنگ و نيزه تکبير مي
گفت . ده تن از سپاه دشمن به دست محمد ، به جهنم رفتند تا اين که ناگهان نيزه شخصي
به نام عامر ، بر کمر او نشست و صداي او خاموش شد . محمد به ميان ميدان افتاد .
امام(ع) به ديدارش شتافت . گرماي آغوش حسين (ع) آخرين رمق او را بر پلک هايش بخشيد
. محمد چشم گشود. نگاه مهربان دايي اش را با تمام وجود احساس کرد. حسين (ع) آرام
با او سخن مي گفت :" مرحبا بر تو فرزند خواهرم ، خوب فداکاري کردي ، بهشت
گوارايت باد ." لبخندي نيمه تمام بر لبان محمد نشست و او در بدرقه اشک
امام(ع) و محبوبش به خدا پيوست. "
در رواياتي گفته
شده، وقتي عون متوجه شهادت برادرش شد ، با صلابتي بي نظير خود را به قاتل برادر
رساند و او را از پاي درآورد . عون با صدايي بلند مي گفت: " من نوه جعفر طيار
هستم . شهيد راستيني که در بهشت با بالهاي سبز پرواز مي کند . اين عظمت و افتخار
براي من در محشر کافي است. سوگند ياد کرده ام که جز به بهشت نروم تا پس از مرگ به
رستگاري برسم. "
عو ن در نبرد
خود، سه سواره و هجده پياده از نيروهاي دشمن را به هلاکت رساند و سرانجام ضربه
شمشير "عبدالله بن قُطنَه طائي" بر شانه اش نشست و بر زمين افتاد . امام
حسين (ع) تازه از بالين محمد برخاسته بود که متوجه عون شد. با دلي شکسته و محزون
خود را به عون رساند. او را در آغوش گرفت و پيشاني خون آلودش را بوسيد . عون نيز
با لبخندي چشم از سيماي حسين فرو بست . امام ، دو جوان رشيد زينب (س) را به خيمه
شهيدان سپرد .
سايت دري آيريب
فرزندان حضرت
زينب (س) در روز عاشورا
در روز عاشورا،
وقتي نوبت به جوانان هاشمي رسيد. فرزندان زينب کبري (سلام الله عليها) نيز خود را
آماده قتال کردند.
حضرت زينب (سلام
الله عليها) در اين موقع که فرزندان دلبند خود را راهي قتال با دشمنان دين و قرآن
مي کرد، حالتي دگرگون داشت. او عقيلة بني هاشم است. او نائبة الامام است. اصلاً او
شريک کربلاي حسين (عليه السلام) است. نه بدين جهت که بنابر نقل، فرزندان خود را با
دست خود کفن پوش و فدية راه حسين (عليه السلام) کرده ، که از لحظه اي که از دامن
زهراي مرضيه (سلام الله عليها) پاي به عرصه وجود گذاشته، ديده به ديدار حسين (عليه
السلام) باز کرده است. براي همين است که اهل دل، آفرينش او را براي کربلا معنا
کرده اند.
مگر نه آنکه در
زمان حضور در کوفه، در مجلس تفسير قرآن، وقتي آيه شريفة ”کهيعص“ را براي زنان کوفي
تفسير مي کرد، اميرالمؤمنين (عليه السلام) به او فرمود:
اين عبارت
”کهيعص“ رمزي در مصيبت وارده بر شماست و کربلا را براي آن مخدّره ترسيم کرد.
بسياري مي گويند:
زينب کبري (سلام الله عليها)، دو فرزند خود را مهياي نبرد کرد و به آنها تعليم داد
که اگر با امتناع آن حضرت مواجه شديد - کما اينکه آن مظلوم حتي غلام سياه را از
قتال بر حذر مي داشت - دائي خود را به مادرش فاطمه (سلام الله عليها) قسم دهيد تا
اجازه ميدان رفتن بگيريد.
پس از اين مراحل
ابتدا محمد بن عبدالله بن جعفر به ميدان آمد و اين رجز را سر داد:
اشکوا إلي اللهِ
منََ العدوانِ
قِتل قومٍ في
الوري عميانِ
قَد ترکوا
معالِمَ القُرآنِ
و مُحکمَ
التَنزيلِ و التِّبيانِ
وَ اَظهروا
الکُفرَ مَعَ الطُّغيانِ
” به خداوند
شکايت مي کنم از دشمني دشمنان، قوم ستمگري که کورکورانه به جنگ با ما برخاسته اند
. نشانه هاي قرآني را که محکم و مبيّن و آشکار کننده کفر و طغيان است راترک کردند“
و پس از نبردي
نمايان، به شهادت رسيد.
پس از او، برادرش
عون بن عبدالله جعفر راهي نبرد شد و خود را اينگونه معرفي کرد:
اِن تُنکروني
فَانا بنُ جعفرٍ
شهيدُ صِدقٍ في
الجنانِ الازهر
يطيرُ فيها
بجناحٍ اَخضرٍ
کَفي بِهذا
شَرَفاً في المحشرِ
”اگر مرا نمي شناسيد
من فرزند جعفر هستم که از سر صدق به شهادت رسيد و در بهشت نوراني با بال هاي سبز
پرواز مي کند. براي من از حيث شرافت در محشر همين کافي است.“
و او نيز، فدايي
راه حضرت حسين (عليه السلام) شد.
بارگاه
شهداي کربلا، در
پايين پاي حضرت حسين (عليه السلام) مدفونند و به احتمال قوي اين دو دلداده نيز در
همانجا پروانه شمع محفل حائر حسيني هستند. البته در 12 کيلومتري کربلا بارگاهي
کوچک منصوب به عون ابن عبدالله وجود دارد که ملجأ زائرين است. برخي را عقيده بر
اين است که اين مرقد يکي از نوادگان امام مجتبي (عليه السلام) به نام عون مي باشد.
سايت راسخون
جانبازي فرزندان
حضرت زينب (س)
پس از شهادت
خاندان عقيل حضرت امّ المصائب، عقيله بني هاشم (ع) دو فرزندش عون و محمد را براي
جانفشاني به محضر حضرت ابا عبدالله (ع) فرستاد.
در تاريخ آمده
اين دو بزرگوار فرزندان عبدالله بن جعفر بودند. اين دو برادر به ميدان آمده و هر
يک جداگانه وفاداري خويش را تا مرز شهادت به امام زمانشان ابراز داشتند.
ابتدا محمد در
حالي که اينگونه رجز مي خواند وارد ميدان شد:
به خدا شکايت مي
کنم از دشمنان قومي که از کوردلي به هلاکت افتادند. نشانه هاي قرآني که محکم و
مبيّن بود، عوض کردند و کفر و طغيان را آشکار کردند.
جمعي از سپاه
کوفه به دست او کشته شدند و سر انجام عامر بن نهشل تميمي، جناب محمد را به شهادت
رساند.
بعد از شهادت
محمد، عون بن عبدالله بن جعفر وارد ميدان شد و اين گونه رجز خواند:
اگر مرا نمي
شناسيد، من پسر جعفر هستم که از روي صدق شهيد شد و در بهشت نوراني با بالهاي سبز
پرواز مي کند، اين شرافت براي من در محشر کافي است.
نوشته اند تا
بيست تن را به درک واصل کرد، آنگاه به دست عبدالله بن قطنه طائي به شهادت رسيد.
منقول است حضرت
زينب(سلام الله عليها) زماني که هر يک از بني هاشم(ع) به شهادت مي رسيدند، به کمک
سيد الشهدا (ع) براي تعزيت مي آمد، ولي هنگام شهادت اين دو بزرگوار پرده خيام را
انداخت و از خيمه گاه خارج نشد.
منبع: شرح شمع
سايت راسخون
فداکاري زينب (س)
و فرزندانش در کربلا
زينب الگوي فضايل
بهترين جلوهگاه براي شناخت شخصيت وجودي زينب (سلام الله عليها)
همان سفر تاريخي کربلا و مطالعه واقعه عاشورا و به دنبال آن خواندن داستان اسارت
آن بزرگوار و همراهان او و چگونگي برخورد با ستمگران زمان است که تاريخ جزييات آن
را براي ما نقل کرده است ولي در بسياري از موارد زندگي اين بزرگوار کوتاهي کرده و
در بيشترين دوران عمر پرثمر آن بانوي بزرگ اسلام در سکوت مانده است. به گوشههايي از فضايل ايشان توجه کنيد.
ايمان راسخ حضرت
زينب عليهاالسلام
اولين و مهمترين
خصلت آن بانو محبت و عشق وافري است که به ذات احديت دارد تا بتواند همه کس و همه
چيز را در محضر او ذوب کند و حتي خويشتن خويش را هم نبيند. در مقابل ايمان و
اعتقاد به خداوند همين بس که همه مصائب را براي او در راه رضاي حق تحمل ميکند و
همه اينها را چون از سوي معبود است، زيبا ميبيند. وقتي در کوفه ابن زياد از او
سوال ميکند: «کار خدا را با برادرت چگونه ديدي؟» در جواب ميفرمايد: «چيزي جز
زيبايي نديدم.» زيرا که اين حرکت در راستاي حق و حقيقت و جاودانگي بود. شهادت يک
انسان کامل در نظر اولياء خدا جميل است نه براي اين که جنگ کرده و کشته شده است.
بلکه جنگ و قيام براي خدا بوده است. آن گاه که حضرت زينب کبري (سلام الله عليها)
بدن پاره پاره برادر را در گودال قتلگاه مشاهده ميکند با تضرع در پيشگاه خدا ميگويد:
«اللهم تقبل منا هذا القربان.»
اين اوج معرفت و
ايمان است و عظمت روح را ميرساند که چون در راه خداست، تحمل آن آسان است.
عبادت زينب سلام
الله عليها
عبادت غرض اصلي آفرينش
است و امام معصوم سمبل و تجلي اين غرض؛ و هرچه يک انسان عابدتر باشد با حرکت
آفرينش هماهنگتر و با معصوم مانوستر ميشود. شايد علت انس حضرت زينب (سلام الله
عليها) با برادرش امام حسين (عليه السلام) جلوهاي از اين عبادت باشد.
حضرت امام حسين
عليه السلام در هنگام وداع به زينب کبري فرمود: «خواهرم در نماز شبت مرا به ياد
داشته باش.» و نيز از امام سجاد عليه السلام نقل شده است: «عمهام زينب در مسير
اسارت از کوفه به شام هم فرايض و هم نوافل خود را به جاي ميآورد و غفلت نداشت.
فقط در يکي از منازل به خاطر شدت ضعف و گرسنگي، نشسته نماز خواند که بعد معلوم شد،
سه روز است غذا ميل نکرده، زيرا به هر اسير شبانه روز يک گرده نان ميدادند و عمهام
سهميه خود را بيشتر اوقات به بچهها ميداد.»
نوشتهاند هيچگاه تهجد و نماز شب اين بانوي بزرگ ترک نشد. در
فرهنگ قرآني نافله چيزي است که زياده بر واجب است و از روي تفضل و تبرع انجام ميگيرد.
حضرت امام حسين
عليه السلام در هنگام وداع به زينب کبري فرمود: «خواهرم در نماز شبت مرا به ياد
داشته باش.» و نيز از امام سجاد عليه السلام نقل شده است: «عمهام زينب در مسير
اسارت از کوفه به شام هم فرايض و هم نوافل خود را به جاي ميآورد و غفلت نداشت.
فقط در يکي از منازل به خاطر شدت ضعف و گرسنگي، نشسته نماز خواند که بعد معلوم شد،
سه روز است غذا ميل نکرده، زيرا به هر اسير شبانه روز يک گرده نان ميدادند و عمهام
سهميه خود را بيشتر اوقات به بچهها ميداد.»
دانش حضرت زينب
عليهاالسلام
حضرت زينب کبري
(سلام الله عليها) بانوي علم و فضل است. او علم خود را از جد بزرگوارش پدر ارجمند
و مادر گرامي و برادران عزيزش دارد، کساني که متصل به وحياند. نوشتهاند حضرت زينب (سلام الله عليها) درس
تفسير براي بانوان داشت. آري دختر اميرالمومنين علي (عليه السلام) به راستي داراي
علم وافر خدادادي بود. ابن عباس از وي با اين عبارت نقل ميکند و ميگويد: «بانوي خردمند ما زينب (سلام الله عليها) و
همين بس که در بنيهاشم
به «عقيله» يعني بانوي خردمند معروف بود و آن هنگام که حضرت زينب (سلام الله عليها)
در اسارت وارد کوفه شد. او بانواني را که براي تماشا آمدهاند، ميشناسد. در و ديوار آن او را به ياد ايامي
انداخت که بانوان همين شهر، صف اندر صف منتظر لقايش مينشستند تا در درس تفسيرش
شرکت کنند و اکنون شهر به شهر ميگردد.
عبادت غرض اصلي
آفرينش است و امام معصوم سمبل و تجلي اين غرض؛ و هرچه يک انسان عابدتر باشد با
حرکت آفرينش هماهنگتر و با معصوم مانوستر ميشود. شايد علت انس حضرت زينب (سلام
الله عليها) با برادرش امام حسين (عليه السلام) جلوهاي از اين عبادت باشد.
از سخنان حضرت
زينب (سلام الله عليها) در طول مسافرت کربلا، کوفه و شام و خطبهها و سخنرانيهايي که در فرصتهاي مختلف در برابر ستمکاران و
طاغوتيان آن زمان و مردم ديگر ايراد فرمود، به خوبي معلوم ميشود که مراتب علم و
دانش و کمال آن بانوي بزرگوار از راه تحصيل و تعليم اکتسابي نبوده و بهرهاي الهي
و جنبه خارقالعاده
داشته است. شاهد اين مطلب، کلام امام سجاد (عليه السلام) است که پس از خطبه کوفه
بر او فرمود: عمه جان آرام باش و سکوت اختيار کن که تو بحمدالله دانشمندي معلم
نديده و فهميدهاي هستي که کسي تو را فهم نياموخته است.
فداکاري و ايثار
عقيله بنيهاشم
زينب کبري وقتي
احساس کرد مسئوليت بزرگ جهاد در راه خدا و پيکار و مبارزه با بي دينان به دوشش
آمده است و در اين راه بايد از مال و منال و شوهر و زندگي و فرزند بگذرد، حتي اگر
لازم شود از دادن جان نيز دريغ نکند، با کمال شهامت و فداکاري از خانه و کاشانه و
شوهر و زندگي دست ميکشد. گويند به هنگام ازدواج حضرت زينب (سلام الله عليها) با
عبدالله ابن جعفر، با توجه به علاقه وافري که ميان او و برادرش حسين (عليه السلام)
بود، شرط کرد که هرگاه برادرش خواست سفري برود، زينب بتواند به همراه برادر مسافرت
کند و عبدالله شرط را پذيرفت.
قربانگاه فرزندان
:
بانوي فداکار
کربلا فرزندان خود را براي قرباني به قربانگاه نينوا ميآورد و در همه جا ياري
مهربان و دلسوز براي رهبر عاليقدر اين قيام و نهضت مقدس يعني اباعبدالله الحسين
(عليه السلام) بود و چون عصر عاشورا شد و آن حجت الهي به شهادت رسيد، سهم عمده و
بار تازهاي به دوش اين بانوي فداکار نهاده شد که چون کوهي پولادين در برابر
دشمنان منحرف ايستاد. در بعضي مقاتل نوشتهاند: «در روز عاشورا هنگامي که فرزندان حضرت زينب
(سلام الله عليها) به شهادت رسيدند، ايشان از خيمه بيرون نيامد و بر بالينشان حاضر
نشد. وقتي علت را سوال کردند، پاسخ داد: «تا مبادا برادرم خجالت بکشد.»
در مقابل ايمان و
اعتقاد به خداوند همين بس که همه مصائب را براي او در راه رضاي حق تحمل ميکند و
همه اينها را چون از سوي معبود است، زيبا ميبيند. وقتي در کوفه ابن زياد از او
سوال ميکند: «کار خدا را با برادرت چگونه ديدي؟» در جواب ميفرمايد: «چيزي جز
زيبايي نديدم.» زيرا که اين حرکت در راستاي حق و حقيقت و جاودانگي بود.
تجلي و نقش بسيار
مهم حضرت زينب (سلام الله عليها) به گونهاي است که اکنون پس از قرنها باز هم
چنان جلوهاي دارد که جامعه اسلامي ما براي ارج نهادن به روحيه ايثار و فداکاري
پرستاران و تجليل از اين قشر ايثارگر، روز ولادت فرخنده اين بانوي گرانقدر را روز
پرستار ناميده است.
پرستاران نيز در
ايثار و فداکاري در صف مقدم جامعه هستند و نسبت به سلامت و حيات همنوعان خويش،
متعهدانه و دلسوزانه انجام وظيفه ميکنند. از اين رو استقبال کردهاند تا اين
روحيه را هر چه بيشتر در خود تثبيت و با بهرهگيري از الگويي همچون زينب کبري (سلام الله عليها)
پيوسته در مراتب فداکاري و ايثار پيشگام باشند. و ميدانيم که از اين «اسوه» مردانمان، درس مردانگي و حقمداري و زنانمان، درس حيا و عفت و پاسداري و پرستاري
از حريم زندگي را ميآموزند.
مآخذ:
1- امانتداران
عاشورا در بيانات مقام معظم رهبري، موسسه فرهنگي قدر ولايت، چاپ ششم، تهران، 1381
.
2- مجتبي شاکري،
بازخواني حماسه حسيني يا سيري در تاريخ کربلا، انتشارات زهد، چاپ اول، تهران،1380.
3- مرتضي مطهري،
تعليم و تربيت در اسلام، انتشارات صدرا، چاپ ششم، تهران، 1381 .
4- جايگاه زن در
انديشه امام خميني (ره)، موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني(ره)، چاپ هشتم، تهران،
1378 .
5- آية الله
محمدعلي عالمي، حسين نفس مطمئنه ( آنچه در کربلا گذشت)، انتشارات هاد، چاپ چهارم،
تهران، 1378.
6- مرتضي مطهري،
حماسه حسيني، ج 1، انتشارات صدرا، چاپ ششم، تهران، 1381 .
سايت راسخون و
زائرين
$
##اشعارفرزندان زینب
اشعارفرزندان
زينب
ما غنچه هاي نورس
گلزار زينبيم
ما تحفه هاي او
به تو دلدار زينبيم
گل هديه مي کنند
به هم عاشقان پاک
ما هم دو گل به
پهنه گلزار زينبيم
ما حاصل نماز شب
آن مطهره
ماهردو نور ديده
بيدار زينبيم
ما پاي روضه هاي
پر اشکش نشسته ايم
دل سوخته زآه شرر
بار زينبيم
شير محبت تو از
او نوش کرده ايم
پرورده با ولايت
تو يار زينبيم
ابنائ زينبيم و
زسينه زنان تو
ما بانيان هيئت
انصار زينبيم
تيغ برنده ايم و
به قلب عدو زنيم
سرباز کوچکيم و
دو سردار زينبيم
شمس الضحاي مصحف
ام المصائبيم
مهتاب عشق شمع شب
تار زينبيم
دشمن چه باک نيزه
و شمشيرمان زند
ما شاهدان جلوه
ايثار زينبيم
امروز اگر به لجه
خون دست و پا زنيم
فردا به نيزه
شاهد بازار زينبيم
وقت رزم نو گلان
زينب است
حضرت ارباب در
تاب و تب است
شور و غوغايي
ميان خيمه هاست
بر لب زينب فقط
ذکر خداست
اهل خيمه بي
قراري مي کنند
کوفيان لحظه
شماري مي کنند
حضرت ارباب پشت
خيمه ها
برده سوي آسمان
دست دعا
با خداي خويش
نجوا مي کند
شکوه ها از دست
دنيا مي کند
بر مشامش ناگهان
عطري رسيد
خواهرش را در
کنار خويش ديد
رو به سوي آسمان
با آه سرد
اشک هاي چشم خود
را پاک کرد
زينبش را ديد با
آن نوگلان
دست هر يک نيزه و
تير و کمان
گفت خواهر جان
عذابم مي کني؟
از خجالت خوب آبم
مي کني
قلب مجروح مرا
آزرده اي
کودکانت را چرا
آورده اي
داد زينب حرفهايش
را جواب
گفت مولا کي تو
را دادم عذاب
کودکانم جان
نثاران تو اند
کوچک اما جزء
ياران تو اند
نو گلانم را ز غم
آزاد کن
بار ديگر قلب من
را شاد کن
مي دهم سوگند بر
جان رسول
برگ سبز سبز
خواهرت را کن قبول
مي ريزيم
هستيمونو دايي حسين به پاي تو
جون ما فداي تو
ما مي خوايم بشيم
دايي شهيد کربلاي تو
جون ما فداي تو
دايي جون مهربون
تو بين ما با اکبرت
نبايد فرق بذاري
خون ما مگر که
سرخ تره ز خون اصغرت
نبايد فرق بذاري
شبيه عباس تو ما
همدم قلب توييم
کاشف الکرب توئيم
بين اين بيابونا
ما مرهم قلب توئيم
کاشف الکرب توئيم
اومديم تا براي
مادر ما نويد بشه
مادر شهيد بشه
تا که زينب پيش
مادر تو رو سفيد بشه
مادر شهيد بشه
دايي جون هر جا
بري ما هم به دنبال توئيم
حاجي خال توئيم
ز ازل ديوونه
نگاه تمثال توئيم
حاجي خال توئيم
همه هستي ما فداي
اهل خيمه هات
جون ما نذر چشات
چي ميشه ما هم
بشيم شهيد راه کربلات
جون ما نذر چشات
لاله هاي زينب
دو دسته گل آوردم
حسين برايت
که تا کنم قرباني
به پيش پايت
دسته گل هاي
خواهرت//نذرشش ماهه اصغرت
اي برادر تو زنده
باش
مرا به جز اين دو
گل نبوده حاصل
تويي وجود خواهر
تو را چه قابل
مي دهم جان براي
تو//همه هستي فداي تو
اي برادر تو زنده
باش
اميد من هستي از
تو دل نگيرم
حسين دعا کن تا
جاي تو بميرم
بشنو آه و ناله
ام//به فدايت دو لاله ام
اي برادر تو زنده
باش
به قلب زينب تو
ما ه نازنيني//حسين الهي داغ جوان نبيني
دو گلم نذر روي
تو//هديه ي تار موي تو
اي برادر تو زنده
باش
زودتر
گفت بابا در
مدينه ، کربلا
زودتر از هر کسي
پرپر شويد
*
ظهور
پر گشائيد اي
کبوترها ظهور زينب است
خوب تر پر پر زدن
اوج غرورِ زينب است
*
جنگ
لعنت حق بر دلان
همچو سنگ
دشمنان بي حيا و
پر ز ننگ
کربلا با اينکه
بابامان نبود
مادر ما همچو
بابا کرد جنگ
*
کام
ما که به پاي شاه
عطشان جان بداديم
چون سرو از تيغ
عدو هر دو فتاديم
باباي ما عبدالله
بن جعفرِ عشق
ما شير از زينب
به کام خود نهاديم
هديه
دو تا گل شقايق
برا حسين مي آرم
براي هديه کردن
پيشِ پاهات مي زارم
هم عون و هم محمد
غنچه هاي بهارند
ببين براي رفتن
مثلِ بارون مي ربارند
تو قطره اشک چشما
هزار تا رمز و رازه
به زير لب چي مي
گن دايي بده اجازه
خدا بدون براشون
چه غصه ها کشيدم
خودم به دور هر
دو شال و زره پيچيدم
حسين من قبول کن
زينب مگه چي داره
هر چي که داشته
باشه به پاي تو مي ذاره
مي دونم از غريبي
خون شده اين دلِ تو
نداره هديه هاي
زينبي قابلِ تو
نذر نگاهِ خسته
ات هر دو تا غنچه هايم
قربون بي کسيت شم
هم من و بچه هايم
برادر عزيزم،
زينب شود فدايت
آوردم از مدينه،
دو دسته گل برايت
هديه من همين است
داغ دو نـازنين است
خون جگر ز ديده،
بر تو روانه کردم
گيسوي هر دو را
خود با گريه، شانه کردم
هديه من همين است
داغ دو نـازنين است
وقت سفر سفارش
نموده شوهر من
هديه به حضرت تو
گردد دو گوهر من
هديه من همين است
داغ دو نـازنين است
شکر خدا که
امروز، مادر دو شهيدم
روز جزا، به نزد
فاطمه، روسفيدم
هديه من همين است
داغ دو نـازنين است
عنايتي که امروز
به چشم خود ببينم
بر سينهام
نشيند، داغ دو نازنينم
هديه من همين است
داغ دو نـازنين است
از اوّل اين دو
تن، را پروردهام برايت
تا خون پاک هر دو
ريزد، به خاک پايت
هديه من همين است
داغ دو نـازنين است
غلامرضا سازگار
دو پرورده ي زينب
ما که از عشق تو
که در تب باشيم
هر دو پرورده ي
زينب باشيم
ما دو نوباوه ي
عبد اللهيم
عاشق روي تو
ثاراللهيم
از غم عشق تو ما
حيرانيم
دايي آخر به سوي
ميدانيم
شير با عشق تو ما
نوشيديم
حاليا بين که کفن
پوشيديم
روز و شب ذکر تو
را مي گفتيم
اشک از ديده همي
مي سفتيم
هر سه از عشق تو
شيدا گشتيم
پيش مردم همه
رسوا گشتيم
نام تو ورد زبان
ما بود
مات از کرده ي ما
بابا بود
نوحه زمينه شب
چهارم محرم
سر من منت ميذاري
حسين
بديامو به روم
نياري حسين
من پشيمون، تو
کريم//ياعلي و يا عظيم
اومدم پيش تو
با//بسم رحمان رحيم
حرّم و آزاده ي
تو ياحسين
نوکر و دلداده ي
تو ياحسين
*
اومده پا در
رکابت حسين
فداي طفل ربابت
حسين
سرميذارم روي
پات//اومدم باشم فدات
معذرت ميخوام
آقا//آب نخوردي از فرات
جون زهرا مادرت
من رو ببخش
از طرف مادرت من
رو ببخش
*
ميدونم کردم
جووني حسين
تو که آقا
مهربوني حسين
اومدم من سر به
زير//شاهي و نعم الامير
من اسيرعشق
تو//عشق من، دستم بگير
آبرو ريزي نکردي
مهربون
لحظه ي جون دادنم
پيشم بمون
دو اسماعيل و يک
هاجر
هاجر کرب وبلايم
يا حسين
اين دو نذري
منايم يا حسين
اين دو اسماعيل
من قرباني ات
تو مکن محرومم از
مهماني ات
اين قدر بازي مکن
با جان من
نذر خون اکبرت
طفلان من
هديه آوردم برايت
يا حسين
هستي زينب فدايت
يا حسين
دو علمدار دلير
آورده ام
يا اخا دو بچه
شير آورده ام
بال هاي جعفر
آوردم حسين
بازوان حيدر
آوردم حسين
تا شوم در نزد
زهرا رو سفيد
رخصتي ده که شوم
ام الشهيد
غم مخور گريان اين
گلها شوم
تازه مثل نجمه و
ليلا شوم
غم ندارم اين دو
گل پرپر شوند
پيشمرگان علي
اصغر شوند
دوست دارم يا اخا
اين بچه ها
در پي ات باشند
روي نيزه ها
رضا رسول زاده
مولا مولا آقا
آقا ما گل زينبيم
آقا آقا ديگر جان
بر لبيم
مادر داده ما را
اذن فدايي
ماييم قرباني خون
خداييم
ياثارالله، و ابن
ثاره
ما را ما را رد
مکن زکويت
شايد باشيم
درتوان رويت
تويي قبله و ما
حاجي عشقيم
ياس، گلشن بانوي
دمشقيم
ياثارالله، و ابن
ثاره
(خيلي آهسته ومحزون خوانده شود)
مو-لا-مو-لا-آ-قا-آ-قا-ما-گل-زينبيم
آ-قا-آقا-ديگر-جان-برلبيم
ياثارالله(يا-ثا-رالله-وابن
ثاره)درآخر رالله( آ)
دو پرورده ي زينب
ما که از عشق تو
که در تب باشيم
هر دو پرورده ي
زينب باشيم
ما دو نوباوه ي
عبد اللهيم
عاشق روي تو
ثاراللهيم
از غم عشق تو ما
حيرانيم
دايي آخر به سوي
ميدانيم
شير با عشق تو ما
نوشيديم
حاليا بين که کفن
پوشيديم
روز و شب ذکر تو
را مي گفتيم
اشک از ديده همي
مي سفتيم
هر سه از عشق تو
شيدا گشتيم
پيش مردم همه
رسوا گشتيم
نام تو ورد زبان
ما بود
مات از کرده ي ما
بابا بود
سر من منت ميذاري
حسين
بديامو به روم
نياري حسين
من پشيمون، تو
کريم//ياعلي و يا عظيم
اومدم پيش تو
با//بسم رحمان رحيم
حرّم و آزاده ي
تو ياحسين
نوکر و دلداده ي
تو ياحسين
*
اومده پا در
رکابت حسين
فداي طفل ربابت
حسين
سرميذارم روي
پات//اومدم باشم فدات
معذرت ميخوام
آقا//آب نخوردي از فرات
جون زهرا مادرت
من رو ببخش
از طرف مادرت من
رو ببخش
*
ميدونم کردم
جووني حسين
تو که آقا
مهربوني حسين
اومدم من سر به
زير//شاهي و نعم الامير
من اسيرعشق
تو//عشق من، دستم بگير
آبرو ريزي نکردي
مهربون
لحظه ي جون دادنم
پيشم بمون
دوباره در دل من
خيمه عزا نزنيد
نمک به زخم من و
زخم خيمه ها نزنيد
شکسته تر زمن پير ديگر اينجا نيست
مرا زمين زده است
اکبرم شما نزنيد
براي آنکه نميرم
ز شرم مادرتان
ميان اين همه
لبخند دست و پا نزنيد
خدا کند که بگويد
کسي به قاتلتان
فقط نه اينکه دو
بي کس دو تشنه را نزنيد
که در برابر
چشمان مادري تنها
سر دو تازه جوان
را به نيزه ها نزنيد
حسن لطفي
بالي گشوده است و
چنان پيش مي رود
کز حد کودکانه
خود پيش مي رود
اصلا عجيب نيست
که غوغا به پا کند
آري حلال زاده به
دائيش مي رود
موج حماسه ايست
که در قلب دشمنش
با هر قدم تلاطم
تشويش مي رود
مادر دلش گرفته
از اين خاک کوفه وار
از بس که او شبيه
علي پيش مي رود
از پيله ها گذشت
در گرد شمع سوخت
پروانه وار از
قفس خويش مي رود
لبخند بر لبش تن
او غرق خون شده
امضا شده است برگ
رهائيش مي رود
سيد محمد رضا
شرافت
کاش مشمول دعاهاي
پيمبر بشويم
باز هم باعث
خشنودي مادر بشويم
نکند دير شود
لحظه پرواز از خاک
کاش ما هم بپريم
و دو کبوتر بشويم
پس بگيريد زما
منصب سرداري را
قصدمان است در
اين معرکه بي سر بشويم
آبرويي که خدا
داه به ما مي ريزد
اگر از قافله جا
مانده و آخر بشويم
ما نداريم بهايي
مگر از لطف خدا
پيشمرگان علي
اکبر و اصغر بشويم
قدر يک پلک زدن
مانده که در عرش خدا
زائر فاطمه و
ساقي کوثر بشويم
محسن مهدوي
اشعار دو طفلان
حضرت زينب (س)
اينان کم از دو
لاله احمر که نيستند
از ياوران خوب تو
کمتر که نيستند
هر چند نور چشم
من اما عزيز تر
....از حنجر
بريده اصغر که نيستند
هر چند سرو قامت
آنها قيامت است
هرگز به دل ربايي
اکبر که نيستند
گيرم شهيد گشته،
فداي تو مي شوند
در کربلا سياهي
لشگر که نيستند
با آنچه مادر از
سفر شام گفته بود
در پيج و تاب و
حادثه، بهتر که نسيتند
شاعر:احراميان
پور
زينب که بود عالم
غم را خداي صبر
در غربت ديار ستم
آشناي صبر
معنا گرفت ماتم
عظمي چو جاگرفت
بر شانههاي زينب
کبري هماي صبر
مجموعهي مصائب
دنيا به او رسيد
ايوب هم نبودچو
او مبتلاي صبر
در کودکي بديد که
در کوچههاي شهر
سيلي زدند مادر
او را براي صبر
تا تيغ کينه فرق
پدر را دو نيمه کرد
دختر گذاشت بر سر
زخمش دواي صبر
از زهر فتنه جان
برادر چو پر کشيد
خواهر کشيد بر سر
و چشمش عباي صبر
خارج شد از مني
به تمناي کربلا
تا کربلا بگشت
برايش منايِ صبر
خونهاي کربلا
همه ميگشت پايمال
تا زينبي نداشت
به لب کيمياي صبر
اسماعيل عليان
يا که خدا به خلق
پيمبر نمي دهد
يا گر دهد پيمبر
ابتر نمي دهد
حتي اگر چه فيض
الهي به هيچ کس
غير از رسول سوره
ي کوثر نمي دهد
دختر در اين
قبيله تجلي کوثر است
بي خود خدا به
فاطمه دختر نمي دهد
زينب يگانه است
خدا هم به فاطمه
تا زينب است دختر
ديگر نمي دهد
زينب رشيده اي
است که بر شانه ي کسي
تکيه به غير شانه
ي حيدر نمي دهد
زينب شکوه خواهري
اش را در عالمين
دست کسي به غير
برادر نمي دهد
او مظهر صفات
جلالي حيدر است
يعني براحتي به
کسي سر نمي دهد
زينب همان کسي
است که در را عفتش
عباس مي دهد، نخ
معجر نمي دهد
علي اکبر لطيفيان
اگر که درد تو در
ناله ام اثر دارد
و گر که از دل من
روح تو خبر دارد
مزن به سينه ي من
دست رد، نبايد ديد
برادري به دلش
اين همه شرر دارد
اگر چه خواهر تو
بي بضاعت است اما
ببين ميان بساطش
دو تا پسر دارد
يکي براي رسيدن
به اکبر و قاسم
که شوق و شور
پريدن به بال و پر دارد
که ديگري که اميد
دلش به اذن شماست
که ذره اي غمت از
روي سينه بر دارد
و من تعجب از اين
مي کنم، نمي دانم
برادرم به زبان
نه چرا دگر دارد
براي نجمه و ليلا
اگر نياوردي
همين که نوبت من
شد هزار اگر دارد؟
حلالشان شده شيرم
که خونشان ريزد
به پاي خون خدا
پس نگو خطر دارد
حامد خاکي
$
##اشعارفرزندان زینب
اشعارفرزندان
زينب
چه وداعي چقدر
جانسوز است
کربلا کرب
والبکاء شده است
مادري پشت پرده ي
خيمه
دست بر دامن دعا
شده است
*
گريه هاي حرم
سؤالي شد
راستي بانوي
قبيله کجاست
شيرِ مردانِ زينب
کبري ....
...کمي آهسته ؛پس
عقيله کجاست
*
سخت از پيله خيمه
دل کنديد
بال پروازتان
تَقَلّا کرد
نام زهرا گره
گشاتان شد
قسم عشق کار خود
را کرد
*
گرگهاي گرسنه ي
اين دشت
در کمينند با خبر
باشيد
اين خليفه
پرستهاي حريص
لاله چينند با
خبر باشيد
*
نوه ي مرتضي شدن
جُرم است
خونتان را حلال
مي بينند
تازه اسلام
نابتان را هم
زير تيغ سؤال
ميگيرند
*
شعله هاي نفاق
اين مردم
از سقيفه زبانه
ميگيرد
جان زهرا به فکر
خود باشيد
پهلو ها را نشانه
مي گيرند
*
خونِ دل روزي علي
کردند
پشت پا مي زنند
اين مردم
کوفه را با مدينه
فرقي نيست
بي هوا ميزنند
اين مردم
*
کوچه وا ميکنند
با حيله
کينه فتواي لاله
کوبي داد
تجربه گفت:اولين
کوچه...
در مدينه جواب
خوبي داد
*
راستي،سمت حرمله
نرويد
شرح اين درد، مو
به مو مانده
به خدا حيف
چشمهاي شماست
چند تيري براي او
مانده
وحيد قاسمي
اينان کم از دو
لاله احمر که نيستند
از ياوران خوب تو
کمتر که نيستند
هر چند نور چشم
من اما عزيز تر...
از حنجر بريده
اصغر که نيستند
هر چند سرو قامت
آنها قيامت است
هرگز به دلربايي
اکبر که نيستند
گيرم شهيد گشته ،
فداي تو مي شوند
در کربلا سياهي
لشگر که نيستند
با آنچه مادر از
سفر شام گفته بود
در پيج و تاب و
حادثه ، بهتر که نسيتند
احراميان پور
تا هست خدا در دل
من کرب و بلا هست
از درد غمت گريه
بي چون و چرا هست
اين دشت زيارتکده
ي منظر توست
بي روي تو عالم
همه در آتشِ آه ست
اين قدر نگو يار
نمانده ست و غريبم
تا دختر زهرا و
ابر مرد خدا هست
تو تيغ بده تا که
به طوفان غيورم
معلوم شود زينب
تو مرده و يا هست
از هل مِن پر سوز
تو فهميده دل من
در قافله ي نيزه
سواران توجا هست
هر هاجر خونين
جگري هديه اي آورد
اي کعبه من حال
بگو نوبت ما هست؟
تو ناز نفرما که
بميرند به پايت
يک گوشه ي چشمي
که کفن پوش دوتا هست
من کار به برگشت
پسرهام ندارم
خوش هستم از اين
که دو نفس با تو مرا هست
از زبان امام
حسين(ع):
چگونه آب نگردم
کنار پيکرتان
که خيره مانده به
چشمم نگاه آخرتان
ميان هلهله ي
قاتلانتان تنها
نشسته ام که
بگريم به جسم پرپرتان
چه شد که بعد
رجزهايتان در اين ميدان
چه شد که بعد
تماشاي رزم محشرتان
ز داغ اين همه
دشنه به خويش مي پيچيد
به زير آن همه
مرکب شکسته شد پرتان
شکسته آمدم اينجا
شکسته تر شده ام
نشسته ام من
شرمنده در برابرتان
خدا کند که
بگيرند چشم زينب را
که تيغ تيز نبيند
به روي حنجرتان
ميان قافله ي
نيزه دارها فردا
خدا کند که نخندد
کسي به مادرتان
و پيش ناقه ي او
در ميان شادي ها
خدا کند که نيفتد
ز نيزه ها سرتان
حسن لطفي
حضرت عاطفه لطف
تو اگر بگذارد
دل آيــينه اي ام
قصــد تقــرب دارد
آسمانم همه ابري است
، تماشايش کن
«نه» نگو چون به
تلنگر زدني مي بارد
حرفم اين است که
لطمه به غرورم نزني
دست رد بر جگــر
تنگ بلــورم نزني
مهلتي تا که
کنــار تو تلالــؤ بکنم
با دل سوخته ات
بيعتي از نو بکنم
نذر کردم که به
اندازه ي وسعم آقا!
همه هستي خود نذر
سر تو بکنم
دو پســر نزد تو
با چشـــم ترم آوردم
دو جگر گوشه ز
جنس جگرم آوردم
هر دو بر گوشه ي
دامان شما ملتمس اند
بر در خانه ي
احساس شما ملتمس اند
در دل کوچکشان
عشق شما مي جوشد
تا که گردند به
قربان شما ملتمس اند
هر دوتا شير مرا
با غم تو نوشيدند
از شب پيش براي
تو کفن پوشيدند
حضرت آينه بگذار
سرافراز شوم
در شعاع کرمت
بشکُفم و باز شوم
تپش ام کند شده
مرحمتي کن آقا!
تا به پايان
نرســم بازهم آغاز شوم
اين حريصان شهادت
ز پي نان توأند
هر دو از روز ازل
دست به دامان توأند
پيش از آني که
بيايند تفأّل زده اند
عطر بر پيرهن و
شانه به کاکل زده اند
يک دهه فاطميه
گريه به زهرا کردند
تا که بر دامن تو
چنگ توسل زده اند
سعيد توفيقي
تا صوت قرآن از
لب آنها مي آيد
كفرِ تمام نيزه
ها بالا مي آيد
دجال هاي كوفه
درحال فرارند
دارد سپاه زينب
كبري مي آيد
سدّ سپاه كفر را
درهم شكستند
تكبيرهاي حضرت
سقا مي آيد
انگار كه زخم فدك
سر باز كرده
ازهرطرف فرياد يا
زهرا مي آيد
- خون علي گويان
عالم را بريزيد-
اي دشنه ها، تازه
ترين فتوا مي آيد
آداب جنگ كربلا
مثل مدينه است
چون ضربه هاشان
سمت پهلوها مي آيد
اي نيزه داران،
نيزه هاتان را مكوبيد
روز
مبادا،عصرعاشورا مي آيد
خون گلوشان خاك
را بي آبرو كرد
آسيمه سربا طشت
خود يحيي مي آيد
اي تيغ هاي كند،
با تقسيم سرها
چيزي از آنها
گيرتان آيا مي آيد؟
اين اولين باريست
كه از پشت خيمه
دارد صداي گريه ي
آقا مي آيد
زينب بيا از خيمه
ها بيرون، كه تنها
با ديدن تو حال
آقا جا مي آيد
وحيد قاسمي
مادر شهيد
بغض نگاه خسته
تان،اي مسيح من
مانند سنگ ؛شيشه
ي قلب مرا شكست
دار و ندار
زندگيم نذر خنده ات
غصه نخور،كه ارتش
زينب هنوز هست
*
در راه پاسداري
آيين كردگار
عمريست در كنار
شما ايستاده ام
اين بچه هاي دست
گلم را زكودكي
من با وضو و حب
شما شير داده ام
*
سرمست باده هاي
طهورايي توأند
شمشير دست هر
دوشان تيز و صيقلي است
پروانه وار منتظر
اذن رفتنند
رمز شروع حمله
شان ذكر يا عليست
*
اي پادشاه- تا تو
رضايت دهي- ببين
سربند ياعلي به
سرخويش بسته اند
برفوت و فن نيزه
و شمشير واقف اند
چون پاي درس ساقي
لشگر نشسته اند
*
عباس گفته: خواهرمن!مرحبا
به تو
اين مردهاي كوچك
تو، شيرشرزه اند
مبهوت سبك جنگ و
رجزهايشان شدم
شاگردهاي اول
پرتاب نيزه اند
*
گفتم به بچه هاي
عزيزم كه تا ابد
غمگين زخم سينه ي
يك ياس پرپرم
تا آخرين نفس به
عدو تيغ مي زنيد
با نيت تلافي
سيلي مادرم
*
در آزمون صبر و
محن، مادر شما
با نمره ي قبولي
تان گشت رو سپيد
در دفتر كرامت من
دست حق نوشت
اي دختر شهيد،
شدي مادر شهيد
وحيد قاسمي
از زبان امام
حسين:
دوباره در دل من
خيمهي عزا نزنيد
نمک به زخم من و
زخم خيمهها نزنيد
شکستهتر ز منِ
پير ديگر اينجا نيست
مرا زمين زده است
اکبرم، شما نزنيد
براي آنکه نميرم
ز شرم مادرتان
ميان اين همه
لبخند دست و پا نزنيد
خدا کند که بگويد
کسي به قاتلتان
فقط نه اينکه دو
بيکس، دو تشنه را نزنيد
که در برابر
چشمان مادري تنها
سر دو تازه جوان
را به نيزهها نزنيد
حسن لطفي
قامت کمان کند که
دو تا تير آخرش
يک دم سپر شوند
براي برادرش
خون عقاب در جگر
شيرشان پر است
از نسل جعفرند و
علي اين دو لشکرش
اين دو ز کودکي
فقط آيينه ديده اند
آيينه اي که آه
نسازد مکدرش
واحيرتا که اين
دو جوانان زينب اند
يا ايستاده تير
دو سر در برابرش؟
با جان و دل دو
پاره جگر وقف مي کند
يک پاره جاي خويش
و يکي جاي همسرش
يک دست,گرم اشک
گرفتن ز چشم هاش
مشغول عطر و شانه
زدن دست ديگرش
چون تکيه گاه اهل
حرم بود و کوه صبر
چشمش گدازه ريخت
ولي زير معجرش
زينب به پيشواز
شهيدان خود نرفت
تا که خدا نکرده
مبادا برادرش ...
زينب همان شکوه
که ناموس غيرت است
زينب که در مدينه
قرق بود معبرش
زينب همان که
فاطمه از هر نظر شده است
از بس که رفته
اين همه اين زن به مادرش
زينب همان که
زينت باباي خويش بود
در کربلا شدند
پسرهاش زيورش
گفتند عصر واقعه
آزاد شد فرات
وقتي گذشته بود
دگر آب از سرش
سيد حميد رضا
برقعي
همچون غريبه با
من دلخسته تا مكن
طفلان خواهرت ز
سر خويش وا مكن
يكبار مي شود كه
فداي غمت شوند
حالا كه وقتش
آمده چون و چرا مكن
دو نوجوان زينب و
اين قتلگاه تو
بي بهره ام ز
قافله ي كربلا مكن
يك عمر بوده ام
همه جا در كنار تو
سهم مرا ز سفره ي
سرخت جدا مكن
يكبار كار من به
تو افتاد يا اخا
رد قسم به عصمت
خيرالنساء مكن
گاه ليلايي و گهي
مجنون
گاه مجنونم و گهي
ليلا
گاه خورشيد و گاه
آيينه
روبروي هميم در
همه جا
*
اي طلوع هميشه ي
قلبم
با تو خورشيد
عالمينم من
تو حسيني ولي گهي
زينب
گاه زينب گهي
حسينم من
*
وقت سجاده وقت
نافله ها
لبمان نذر نام
يکديگر
دو کبوتر در اين حوالي عشق
بر سر پشت بام
يکديگر
*
من و تو آيه هاي
تقديريم
من و تو همدليم و
همدرديم
خواب بر چشممان
نمي آمد
تا که بر هم دعا
نمي کرديم
*
دل ندارم تو را
نظاره کنم
در غروبي که بي
حبيب شدي
تکيه بر نيزه ي
شکسته زدي
اين همه بي کس و
غريب شدي
*
کاش اينجا اجازه
مي دادي
تا براي تو چاره
مي کردم
اين گريبان
اشتياقم را
پيش چشمت پاره مي
کردم
*
همه از خيمه ها
سفر کردند
همه در خون خويش
غوطه ورند
همه ديشب فدا
شدند اما
کودکانم هنوز
منتظرند
*
آن دمي که ممانعت
کردي
مهمان نگاه من غم
شد
از بلا و غم ِ
مصيبت تو
آنقدر سهم خواهرت
کم شد
*
کودکانم اگر چه
ناقابل
ولي از باده ي
غمت مستند
آن دو بالي که حق
به جعفر داد
به خدا کودکان من
هستند
*
خنده هاي با نگاه
غمگينت
اذن پرواز بالشان
باشد
اذن ميدان بده به
آنها تا
شير مادر حلالشان
باشد
(شاعرش را
نميشناسم)
آن شبي که کاروان
رفت از حرم
شهر خالي شد ز
مولاي کرم
از مدينه رفت شاه
عالمين
سيّد و مولاي
مظلوم ما حسين
زينب کبري ميان
محملش
داشت غوغاي دو
عالم در دلش
نغمه اي بر گوش
سان له رسيد
ايها الارباب،
عبدلله رسيد
همرهش دارد دو
درّ ناب را
هر دو خواهر زاده
ي ارباب را
گفت با مولا که
جانانم تويي
مور درگاهم،
سليمانم تويي
گرچه پايم عذر بر
جا ماندن است
سهم قرباني زينب،
با من است
در جوابش گفت
بانوي حرم
اجر قرباني تو با
مادرم
هر که قرباني خود
همراه دارد
دخت حيدر در
بساطش آه دارد
اي که از اطفال
خود دل کنده اي
هديه دادي،
سربلندم کرده اي
يک شب عبدلله در
دل باز کرد
بانويش را درد دل
آغاز کرد
کاي فداي خاک
پايت ما سوا
دختر ميراث دار
مرتضي
شک ندارم اينکه
هر کار شما
حکمتي دارد به
دور از فهم ما
در دلم ماندست
تنها يک سوال
روز عاشورا در آن
جنگ و جدال
هر شهيد افتاد بر
روي زمين
خود رسيدي در
برش، با شاه دين
من شنيدم زير تيغ
و نيزه ها
بر زمين ماندند
فرزندان ما
چون حسين آورد
اطفال مرا
پس چرا ماندي در
بين خيمه ها
گفت ماندم در
ميان خيمه ها
تا نبيند يار
چشمان مرا
چون حسينم شرم
گين از خواهر است
گفتم از اين غم
بميرم بهتر است
اي سليمان نگاه
کن به مور
هديه آورده ام به
مقدم تو
من هم امروز با
همين دو پسر
سهم دارم در اين
محرم تو
ردّ احسان مکن
خداي کرم
اذن ميدان بده به
طفلانم
بس بُوَد داغ
اکبرت به دلم
بيش از اين جان
من، مرنجانم
گر بمانند اين دو
بين حرم
جان به لب ميشوند
از غيرت
گر ببيند خيمه ي
خورشيد
شود آماج آتش و
غارت
حتم دارم که هر
دو مي ميرند
گر ببيند دست
بسته ي من
جاي سيلي به روي
طفل تو و
سيل خون از سر
شکسته ي من
$
#روز5 محرم
بيادعبدالله بن حسن
##روضه عبدالله
بن الحسن
روضه عبدالله بن
الحسن علیه السلام
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
وَ اَ لسَّلامُ
عَلَيكَ يا عَبدَاللهِ بنِ الحسن
بس كه خونبار است
چشم خامه ام
بوى خون آيد همى
از نامه ام
ترسمش خون باز
بندد راه را
سوى شه نابرده
عبدالله را
آن نخستين سبط را
دوم سليل
آخرين قربانى پور
خليل
قامتش سروى ولى
نو خاسته
تيشه كين شاخ او
پيراسته
خاك بار اى دست
بر سر خامه را
بوكه بندد ره به
خون اين نامه را
سر برد اين قصه
جانكاه را
تا رساند نزد مهر
آن ماه را
ديد چون گلدسته
باغ حسن
شاه دين را غرق
گرداب فتن
عبد الله بن حسن
عليه السلام در سن يازده سالگي بود بعد از آنکه امام حسين عليه السلام را محاصره
نمودند و حضرت دقايقي قبل از شهادت را سپري مي نمود عبد الله پسر امام حسن عليه
السلام که بچه اي نابالغ بود از خيمه زنان خارج شد امام حسين عليه السلام به حضرت
زينب سلام الله عليها فرمود: (اِحبِسيه يا اُختَ) او را نگه دار اي خواهر. حضرت
زينب خواست مانع او شود اما او اصرار مي نمود و مي گفت: (لا وَالله لا اُفارِقُ
عَمّي) بخدا قسم از عمويم جدا نخواهم شد. و با عجله خود را به امام حسين عليه السلام رساندابجر بن کلب و طبق روايتي
حرملة بن کاهل جلو آمد و قصد زدن شمشير بر سر امام عليه السلام را داشت که عبد
الله فرياد زد: (وَيلَکَ يَابنَ الخَبيثَة آَتَقتُلُ عَمّي؟) واي بر تو اي پسر
مادر خبيث(کنايه از حرام زاده بودن) آيا مي خواهي عموي مرا بکشي؟
وقتي آن ملعون
شمشير را فرود آورد، عبد الله دست خود را سپر امام حسين عليه السلام قرار داد و
دستش چنان قطع گرديد که به پوستي آويزان شد عبد الله فرياد زد: عمو جان.
ابا عبد الله
عليه السلام او را در آغوش گرفت و فرمود:((يَابنَ اَخِي اِصبِر عَلي ما نَزَلَ
بِکَ وَ اِحتَسِب في ذلِکَ الخَير فَاِنّ اللهَ سَيُلحِقُکَ بِابائِکَ
الصّالحين،برسول الله صلي الله عليه وآله و علي و همزه و جعفر و حسن صلوات الله
عليهم اجمعين)) اي پسر برادرم بر اين ظلم صبر کن و آن را به حساب خدا بگذار خداوند
تو را به پدران صالحت ملحق خواهد کرد.
در اين هنگام
حرملة بن کاهل تيري به طرف عبد الله انداخت که گوش تا گوش عبد الله بريده شد و در
آغوش عموي بزرگوارش جان داد.
آنگاه حضرت به
خداوند عرض کرد: اَللهُمّ أَمسِك عَنهُم قِطَرَ السّماء و َامنَعهُم بَرَكاتِ
الأَرضِ اَلّلهُمَّ فَاِن مَتعتَهُم إِلى حين فَفَرّقهُم فَرقا و َاجعَلهُم
طَرائِقَ قَدَدا وَ لاتَرضِ الوُلاةَ مِنهُم اَبَدا فَأنّهُم دَعَونا لِيَنصُرونا ثُمَّ
عَدّوا عَلينا فَقَتَلوا ثُمَّ ضارَبَ عَدوا عَلَينا
خدايا باران را
از آنها قطع کن و برکات زمين را از آنها منع کن خدايا اگر به آنها زمان معيني مهلت
داده اي بينشان جدايي بينداز، و آنها را در راههاي مختلف پراکنده ساز و هرگز اميري
را از آنها راضي مکن چون آنها ما را دعوت کردند که ياريمان کنند سپس با ما دشمني
ورزيدند و ما را کشتند .
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
امام حسن مجتبي وفرزندش عبدالله درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان
برطرف كن ، عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام
زمانمان ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين
- منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق
رحمتت بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
ذكر شهادت حضرت
عبدالله بن الحسن (ع)
بس كه خونبار است
چشم خامه ام
بوى خون آيد همى
از نامه ام
ترسمش خون باز
بندد راه را
سوى شه نابرده
عبدالله را
آن نخستين سبط را
دوم سليل
آخرين قربانى پور
خليل
قامتش سروى ولى
نو خاسته
تيشه كين شاخ او
پيراسته
خاك بار اى دست
بر سر خامه را
بوكه بندد ره به
خون اين نامه را
سر برد اين قصه
جانكاه را
تا رساند نزد مهر
آن ماه را
ديد چون گلدسته
باغ حسن
شاه دين را غرق
گرداب فتن
كوفيان گردش سپاه
اندر سپاه
چون به دور قرص
مه شام سياه
تاخت سوى حربگه
نالان وزار
همچو ذره سوى مهر
تابدار
شه به ميدان چشم
خونين باز كرد
خواهر غمديده را
آواز كرد
كه مهل اى خواهر
مه روى من
كايد اين كودك
زخيمه سوى من
ره به ساحل نيست
زين درياى خون
موج طوفان زا و
كشتى سرنگون
بر نگردد ترسم
اين صيد حرم
زين ديار از تير
باران ستم
گرك خونخوار است
وادى سر به سر
ديده راحيل در
راه پسر
دامنش بگرفت زينب
با نياز
گفت جانا زين سفر
بر گرد باز
از غمت اى گلبن
نورس مرا
دل مكن خون داغ
قاسم بس مرا
چاه در راه است و
صحرا پر خطر
يوسف از اين دشت
كنعان كن حذر
از صدف باريد آن
در يتيم
عقد مرواريدتر بر
روى سيم
گفت عمه واهلم
بهر خدا
من نخواهم شد زعم
خود جدا
وقت گلچينى است
در بستان عشق
در مبندم بر
بهارستان عشق
بلبل از گل چون
شكيبد در بهار
دست منع اى عمه
از من باز دار
نيست شرط عاشقان
خانه سوز
كشته شمع وزنده
پروانه هنوز
عشق شمع از
جذبههاى دلكشم
او فكنده نعل دل
در آتشم
دور دار اى عمه
از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد
خرمنت
دور باش از آه
آتش زاى من
كاتش سود است سر
تا پاى من
بر مبند اى عمه
بر من راه را
بوكه بينم بار
ديگر شاه را
باز گير از گردن
شوقم طناب
پيل طبعم ديده
هندوستان بخواب
عندليبم سوى
بستان مىرود
طوطيم زى شكر
ستان مىرود
جذبه عشقش كشان سوى
شهش
در كشش زينب به
سوى خرگهش
عاقبت شد
جذبههاى عشق چير
شد سوى برج شرف
ماه منبر
ديد شاه افتاده
در درياى خون
با تن تنها و خصم
از حد فزون
گفت شاهانك بكف
جان آمدم
بر بساط عشق
مهمان آمدم
آمدم ايشان من
اينجا قنق
اى تو مهمان دار
سكان افق
هين كنارم گير و
دستم نه بسر
اى به روز غم
يتيمان را پدر
خواهران و دختران
در خيمه گاه
دوخته چون اختران
چشمت براه
كز سفركى باز
گردد شاهها
باز آيد سوى
گردون ماه ما
خيز سوى خيمهها
مىكن گذار
چشمها را وارهان
از انتظار
گفت شاهش اللهاى
جان عزيز
تيغ مىبارد در
اين دشت ستيز
تو به خيمه باز
گرد اى مهوشم
من بدين حالت كه
خود دارم خوشم
گفت شاها اين نه
آئين وفاست
من ذبيح عشق و
اين كوه مناست
كبش املح كه
فرستادش خدا
سوى ابراهيم از
بهر فدا
تو خليل و كبش
املح نك منم
مرغزار عشق باشد
مسكنم
نز گران جانى بتأ
خير آمدم
كوكب صبحم اگر
دير آمدم
ديد ناگه كافرى
در دست تيغ
كه زند بر تارك
شه بى دريغ
نامده آن تيغ كين
شه را به سر
دست خود را كرد
آن كودك سپر
تيغ بر بازوى
عبدالله گذشت
وه چه گويم كه چه
زان بر شه گذشت
دست افشان آن
سليل ارجمند
خودچو بسمل در
كنار شه فكند
گفت دستم گير اى
سالاركون
اى به بيدستان بهردوكون
عون
پايمردى كن كه
كار از دست رفت
دستگيرم كاختيار
از دست رفت
شه چوجان بگرفت
اندر برتنش
دست خود را كرد
طوق گردنش
ناگهان زد ظالمى
از شست كين
تير دلدوزش بحلق
نازنين
گفت شه كى طاير
طاوس پر
خوش بر افشان بال
تا نزد پدر
يوسفا فارغ زرنج
چاه باش
رو به مصر
كامرانى شاه باش
مرغ روحش پر
برفتن باز كرد
همچون باز از دست
شه پرواز كرد
آتشكده، ص 42 -
39.
من که هستم طفل
معصوم حسن
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
وَ اَ لسَّلامُ
عَلَيكَ يا عَبدَاللهِ بنِ الحسن
من که هستم طفل
معصوم حسن//تنگ شد اين خيمه ها از بهرمن
کي هراسم باشد از
تير عدو//من ز نسل تير و تابوتم، عمو
گر نباشد حنجر من
قابلت//ترسم آخر تير غم بوسد دلت
باده عشقم بده ،
هوشم بگير//اين دم آخر در آغوشم بگير
من يتيمم به که
بابايم شوي//باعث قدري تسلايم شوي
يکي از شهداي
کربلا ، عبدالله بن حسن است ، وقتي پدر بزرگوارش امام حسن مجتبي شهيد شد ، عبدالله
تازه به دنيا آمده بود ابي عبدالله براي او هم عمو بود و هم به منزله پدر .
روز عاشورا ، ابي
عبدالله ، عبدالله را به خواهر بزرگوارش زينب سپرد عبدالله مرتب تلاش مي کرد که
خودش را به وسط معرکه برساند ولي عمّه اش زينب مانع مي شد .
اما يک مرتبه
عبدالله خودش را از دست زينب رها کرد و گفت : به خدا قسم از عمويم جدا نمي شوم .
آمد خودش را به دامن عموي بزرگوارش انداخت ، ابي عبدالله او را در آغوش گرفت . در
همين لحظات بود يکي از دشمنان آمد ضربتي به امام حسين بزند تا شمشيرش بلند کرد
عبدالله دست خودش را سپر قرار داد در نتيجه بعد از فرود آمدن شمشير دستش به پوست
آويخته شد در اين مقطع فرياد زد : يا عماه ! عمو جان ! ديدي با من چه کردند 1 ابي عبدالله برادر زاده را در آغوش گرفت فرمود
: عزيزم صبر کن به زودي به جد و پدر و عموهايت ملحق مي شوي . هنوز دلجويي امام
تمام نشده بود که حرمله ملعون گلوي نازکش
را هدف تير خود قرار داد در آغوش عمو به شهادت رسيد 2.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
امام حسن مجتبي وفرزندش عبدالله درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان
برطرف كن ، عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام
زمانمان ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين
- منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق
رحمتت بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
منابع :
1. شهيد مطهري ،
حماسه حسيني ، ج 1، ص 312 – 310 .
2. سوگنامه آل
محمد ، محمد اشتهاردي ، ص 289 .
$
##روزپنجم محرم
بياد عبدالله بن الحسن
روزپنجم محرم
بياد عبدالله بن الحسن عليه السلام
يـكى از شهداى
كربلا ((عبداللّه بن حسن بن على بن ابيطالب (ع)))است وى هنوز به بلوغ نرسيده بـود
كـه چـون تـنهائى عموى بزرگوارش را مشاهده كرد,از خيمه خارج وبه طرف ميدان جنگ
شتافت ((فلحقته زينب لتحبسه فابى , فقال لها الحسين احبسيه يا اخيه )) زينب (س )
بدنبالش آمد كـه مـانـع رفـتـن او بـه ميدان شود, ولى نوجوان حاضر به مراجعت نمى
شد, امام (ع ) هم صدا زد خواهرم ! دست اورا بگير ونگذار به ميدان بيايد, اما
عبداللّه مصمم بود از عموى بزرگوارش حمايت كند تا خودرابه عمورساند. ((بـحـر بـن
كـعب )) خواست با شمشير به حسين (ع ) حمله كند اما ((عبداللّه )) دست خودرا سپر
قـرارداد وگـفت : ((ويلك يابن الخبيثة اتقتل عمي ))؟ لذا شمشير به دست جوان خورد
ودست به پـوست آويزان شد, اينجا بود كه عبداللّه مادرش را صدا زد,((فاخذه الحسين
(ع ) وضمه اليه وقال : يـابـن اخـي اصـبـر على مانزل بك واحتسب فى ذلك الخير, فان
اللّه يلحقك بآبائك الصالحين )), حضرت اورا در كنار خود گرفت وفرمود:اى پسر برادر!
بر اين مصائب صبر كن واينهارا خير بدان , همانا خداوند تورا به اجدادطاهرينت ملحق
مى كند.
يكى طفلى برون آمد
زخرگاه ـــــ سوى شه شد روان چون قطعه ماه .
درآن دم ,
خواهران را گفت آن شاه ـــــ كه اين كودك برون نايد زخرگاه .
گريزان از حرم
گرديد آن ماه ـــــ دوان تارفت در آغوش آن شاه .
شهش بگرفت همچو
جان شيرين ـــــ بگفت اى يادگار يار ديرين .
چرا بيرون شدى از
خرگه اى جان ـــــ نمى بينى مگر پيكان بران .
بناگه كافرى زان
قوم گمراه ـــــ حوالت كرد تيغى بر سر شاه .
زبهر حفظ شه ,
كودك حذر كرد ـــــ بر آن تيغ , دست خود سپر كرد.
جدا گرديد دست
كودك از بن ـــــ بشه گفتا به بين چون كردبام .
چه ديدش حرمله آن
كفر بدبخت ـــــ بزد بر سينه اش تيرى چنان سخت .
كه كودك جان بداد
وبى مهابا ـــــ پريد از دست شه تا نزد بابا .
روضه شب پنجم ـ
مصيبت عبدالله بن حسن(ع)
«شمر بن ذي
الجوشن» براي آن که کار را تمام کند به همراه پياده نظام لشکر، به امام(ع) هجوم
آوردند، دور آن حضرت را گرفتند و از پس و پيش ايشان را مورد حمله قرار ميدادند.
عبدالله که در بين كودكان و زنان، در خيمهگاه حضور داشت تاب و تحمل ديدن غربت
عموي تنهاي خويش را نياورد و ناگهان از خيمهها بيرون آمد...
امشب و فرداشب را
ميهمان سبط اکبر پيامبر(ص) و سيد جوانان اهل بهشت، يعني امام حسن مجتبي(ع) هستيم
که دو پسرش ـ قاسم و عبدالله ـ در کربلا در رکاب عمو به شهادت رسيدند.
«عبدالله بن حسن»
فرزند کوچک امام حسن مجتبي(ع) يکي از نوجوانان نابالغي بود که به همراه خانواده
خود و عمويش حضرت اباعبدالله الحسين(ع) به سوي کوفه آمده بود.
از صبح تا عصر
عاشورا ، ابتدا اصحاب امام حسين(ع) و سپس اهلبيت آن حضرت يک به يک و يا دستهجمعي
به ميدان رفتند و به شهادت رسيدند؛ و سرانجام زماني رسيد که امام(ع) يکه و تنها در
ميان هزاران هزار دشمن مسلح باقي ماند و گهگاه فرياد بر ميآورد: «آيا ياريکنندهاي
هست که به خاطر خدا از حرم رسول خدا دفاع کند؟».
«شمر بن ذي
الجوشن» براي آن که کار را تمام کند به همراه پياده نظام لشکر، به امام(ع) هجوم
آوردند، دور آن حضرت را گرفتند و از پس و پيش ايشان را مورد حمله قرار ميدادند.
عبدالله که در
بين كودكان و زنان، در خيمهگاه حضور داشت تاب و تحمل ديدن غربت عموي تنهاي خويش
را نياورد و ناگهان از خيمهها بيرون آمد. حضرت زينب(س) او را گرفت شايد که بتواند
مانع رفتن وي شود و نگذارد يادگار برادر طعمهي گرگهاي گرسنه يزيدي گردد؛ ولي
عبدالله گفت: «نه، به خدا سوگند عمويم را تنها نميگذارم». سپس دست خود را از دست
عمه رها ساخت، به سوي ميدان دويد و خود را به امام(ع) رساند تا با بدن کوچک و
ظريفش از او دفاع کند.
در غوغايي که دور
امام(ع) ايجاد شده بود يکي از لشکريان يزيد شمشير خود را به قصد ضربه زدن به آن
حضرت فرود آورد. عبدالله دست خود را سپر کرد تا شمشير به امام اصابت نکند. شمشير،
بُرّان و ضربه، سنگين بود و دست نوباوهي پيامبر(ص) را از بدن جدا کرد؛ آنگونه که
فقط به پوستي آويخته شد. عبدالله يتيم از شدت درد نالهاي برآورد و پدرش را صدا
کرد: «وا ابتاه ... »
اينک، حال امام
را تصور کنيد که هر دو امانت برادر شهيدش ـ قاسم و عبدالله ـ را نيز پرپرشده ميديد...
اشك و خون از
ديدهاش بر خاك ريخت//اشك بر آن كودكِ بيباك ريخت
امام(ع) او را در
آغوش گرفت، به خود چسپاند و در گوشش زمزمه کرد:«فرزند برادرم! صبر داشته باش و
خداوند بزرگ را بخوان؛ تا او تو را به پدران صالحت ملحق کند».
آن برادرزادهام
صد چاك شد//اين برادرزادهام بر خاك شد
آن برادرزادهام
سرمست رفت//اين برادرزادهام بيدست رفت
امام(ع) سپس دست
به دعا برداشت و گفت:«خداوندا! اگر مقدر کردهاي که اين قوم را تا مدتي زنده
نگهداري در بين آنان تفرقهاي سخت بيانداز... زيرا آنان ما را دعوت کردند و وعده
ياري دادند اما به ما حمله کردند و ما را کشتند».
بسته شد چشمش،
ولي لب باز شد//آخرين نجواي شه آغاز شد
كاي خدا گر چه
مرادت حاصل است//ديدن مرگ يتيمان مشكل است
در ره تو هستيام
از دست رفت//حيف شد، عبداللَهَم از دست رفت
اين دو بر من،
روح پيكر بودهاند//يــادگــاران بــرادر بـــودهاند
در اين هنگام
تيرانداز سپاه دشمن ـ که گفتهاند «حرملة بن کاهل» بود ـ گلوي نازک عبدالله را
نشانه گرفت و او را در دامان عمويش ذبح کرد ...
الا لعنة الله
علي القوم الظالمين ؛ و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون.
منابع اصلي:
1. سيد بن طاووس
؛ اللهوف في قتلي الطفوف ؛ قم: منشورات الرضي، 1364 .
2. شيخ عباس قمي
؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقيق علامه ابوالحسن شعراني ؛ قم: انتشارات ذويالقربي،
1378 .
3. اشعار فارسي،
زبان حال هستند و سنديت قطعي ندارند. (منبع: جزوه آموزشي آداب مرثيهخواني با
عنوان طنين عشق ؛ تهيه و تنظيم مرتضي وافي ؛ قم: انتشارات شفق، 1380).
سايت ابنا
عبدالله بن الحسن
بن علي بن ابيطالب (عليه السلام)
«عبدالله» کودک
چند ساله امام مجتبي(عليه السلام) است. مادر عبدالله دختر «شليل بن عبدالله بجلّي»
بوده است. (1)
شيخ مفيد چنين
نقل ميکند: پس از آن که «مالک بن نسر کندي» با شمشيرش به سر مبارک امام حسين(عليه
السلام) زد، امام پارچهاي درخواست فرمود و با آن سر مبارکش را محکم بست و عمامهاي
بر کلاه خود بست. شمر و ديگران هم به جايگاه خود بازگشتند. زماني گذشت تا امام بار
ديگر به ميدان بازگشت و آنها هم بازگشتند و آن حضرت را محاصره کردند.
عبدالله پسر امام
مجتبي(عليه السلام) هنوز به حد بلوغ نرسيده بود و در خيمهگاه با زنان به سر ميبرد.
هنگامي که متوجه حمله دشمن به جانب امام شد، از خيمهگاه بيرون دويد. او سراسيمه و
شتابان رو به جانب امام حسين(عليه السلام) رفت و در کنار عمويش ايستاد. حضرت زينب
(عليهاالسلام) او را دنبال کرد و به او رسيده بود. او تلاش کرد که آن کودک را نگه
دارد. امام حسين(عليه السلام) به خواهرش فرمود: «احبسيه يا اخيه؛ اي خواهرم! او را
نگهداريد.» آن کودک از اين که بازداشته شود، سخت امتناع ميورزيد. او به عمهاش
گفت: «والله لا افارق عمّي(2)؛ سوگند به خدا، از عمويم جدا نميشوم.»
نحوه شهادت
عبدالله بن الحسن(عليه السلام)
ناگاه «ابجر بن
کعب» شمشير خود را به سوي امام پايين آورد. عبدالله فرياد زد: «اي پسر زن ناپاک!
واي بر تو! آيا ميخواهي عمويم را بکشي؟» بَحر قصد ضربه زدن به امام را داشت.ناگاه
عبدالله دستش را پيش آورد تا ضربه را از امام دور سازد. ولي دست مبارکش تا پوست
قطع شد و دست آويزان گشت.
کودک فريادش بلند
شد: «يا امتاه؛ اي مادرم!» حسين(عليه السلام) او را در بر گرفت و به سينه چسبايند
و فرمود: «اي فرزند برادرم! بر آنچه به تو رسيده صبر کن و آن را به حساب خير
بگذار؛ چرا که خداوندا تو را به پدران صالحت ملحق خواهد کرد.»(3)
امام دست خود را
به آسمان بلند کرد: «پروردگارا! قطرات باران را از اينها دريغ بدار و برکات زمينت را
از اينها باز دار؛ پروردگارا! پس اگر تا هنگام (مرگ) آنها را مهلت داده و بهرهمند
ميسازي، بين آنها تفرقه بينداز و هر کدام را به راهي جداگانه بدار؛ و سردمداران را
هرگز از اينها راضي مدار؛ چرا که اينها ما را دعوت کردند تا که ياريمان کنند، سپس
بر ما دشمني کردند و ما را کشتند.» (4)
ابوالفرج گويد:
در نهايت عبدالله به دست «حرملة بن الکاهل الاسدي» به شهادت رسيد.(5) در زيارت
ناحيه مقدسه آمده: «السلام علي عبدالله بن الحسن بن علي الزکي» و سپس بر قاتل او
به نام «حرملة بن کاهل الاسدي» نفرين شده است. (6)
پينوشتها:
1- ابصار العين،
ص 73 .
2- الارشاد، ج 2،
ص 110 .
3- همان .
4- همان، ص 111 .
5- مقاتل
الطالبيين، ص 89 .
6- اقبال
الاعمال، ج 3، ص 75 .
برگرفته از كتاب
ياران شيداي حسين بن علي عليهماالسلام، استاد مرتضي آقا تهراني
سايت تبيان
روز شمار محرم؛
منبر پنجم
عبدالله بن حسن
نوجواني که فدايي ولايت شد
عبدالله(ع) در
شمار آخرين شهيداني بود که پيش از شهادت امام حسين(ع) در ظهر عاشورا به شهادت
رسيد.
مقتل و روضه حضرت
عبدالله بن حسن عليه السلام
پدر عبدالله بن
الحسن (عليه السلام) امام حسن مجتبي (عليه السلام) و مادرش، دختر شليل بن عبدالله
ميباشد . عبدالله در کربلا نوجواني بود که به سن بلوغ نرسيده بود.
سختى زخمها امام
حسين(ع) را بر زمين نشانده بود و سپاهيان او را از هر سوى در ميان گرفته بودند.
عبداللّه بن حسن
كه در آن زمان يازده سال بيشتر نداشت عموى خود را نگريست كه دشمن او را از هر سوى
در ميان گرفته است . ياراى ديدن بيشتر اين منظره را نداشت . بى اختيار به سوى عمو
دوان شد.
عمّه اش زينب
خواست عبدالله را بگيرد، امّا او از چنگ عمّه گريخت و خود را به عمو رساند.
در اين هنگام
بحربن كعب شمشير را بلند كرد تا بر حسين فرود آورد. عبداللّه فرياد زد: اى ناپاك،
آيا مى خواهى عمويم را بكشى؟
بحر ضربه خود را
فرود آورد و عبداللّه دست خويش سپر كرد. شمشير دست عبداللّه را بريد و دست به پوست
آويزان ماند. يادگار امام مجتبى عليه السلام فرياد زد: يا عمّاه . آنگاه خود را در
دامن عمو انداخت. عمو او را به خود فشرد و فرمود: پسر برادر، بر آنچه بر تو نازل
شده است صبر كن و اجر خود را از خداوند بخواه، كه خداوند تو را به پدران پاكت ملحق
كند.
در همين حال كه
عبدالله بر دامن عمو بود حرملة بن كاهل تير به سوى او افكند و او را به شهادت
رساند.
شيخ مفيد گفته
است :
سپس عبدالله، پسر
امام حسن مجتبى عليه السلام كه نوجوانى نا بالغ بود، از پيش زنان بيرون آمد و آمد
تا كنار عمويش عليه السلام ايستاد. زينب ، دختر على عليه السلام خود را به او
رساند تا او را نگه دارد.
حسين عليه السلام
به خواهرش فرمود: خواهرم او را نگهدار! عبدالله نپذيرفت و بشدت مقاومت كرد و گفت :
به خدا از عمويم خدا نمى شوم ! ابجر بن كعب به طرف به طرف امام حسين عليه السلام
حمله كرد. آن نوجوان گفت : اى نا پاك زاده ! عمويم را مى كشى؟ ابجر با شمشير بر
دست آن نوجوان زد و دستش جدا گرديد و از پوست آويزان شد.
عبدالله صدا زد:
اى مادر! حسين عليه السلام او را در آغوش كشيد و فرمود: برادر زاده ! بر آنچه پيش
آمد صبر كن و اميد خير از سوى خدا داشته باش . خداوند تو را به پدران شايسته ات
ملحق مى كند.
سيد بن طاووس
گويد: حرمله ملعون تيرى افكند و او را در دامن عمويش حسين عليه السلام به شهادت رساند.
شيخ مفيد گفته
است :
سپس امام حسين
عليه السلام دست خود را به آستان الهى بلند كرد و گفت : خداوندا! اگر آنان را تا
مدت معينى بهره مند خواهى كرد، پس آنان را دچار تفرقه و تشتت ساز. واليان را هرگز
از آنان خشنود مكن . آنان دعوتمان كردند تا يارى مان كنند، سپس تجاوز كرده و ما را
كشتند. سپاه دشمن از چپ و راست به باقيمانده ياران حسين عليه السلام حمله ور شدند
و همه را كشتند و جز سه يا چهار نفر كسى باقى نماند.
سايت جهان نيوز
$
##روزپنجم محرم
بياد عبدالله بن الحسن
روزپنجم محرم
بياد عبدالله بن الحسن
عبدالله بن حسن، بزرگمردي
کوچک
بنا بر آنچه که
در منابع اسلامي در رابطه با وقايع مرتبط با حادثه کربلا که در روز پنجم محرم
الحرام سال 61 هجري آورده شده است، به موارد ذيل مي توان اشاره نمود:
- در اين روز عبيداللّه بن زياد، شخصي بنام
"شبث بن ربعي" را به همراه يك هزار نفر به طرف كربلا گسيل داد.(1)
- عبيداللّه بن زياد در اين روز دستور داد تا
شخصي بنام "زجر بن قيس" بر سر راه كربلا بايستد و هر كسي را كه قصد ياري
امام حسين عليهالسلام داشته و بخواهد به سپاه امام عليهالسلام ملحق شود، به قتل
برساند. همراهان اين مرد 500 نفر بودند.(2)
- در اين روز با توجه به تمام محدوديتهايي كه
براي نپيوستن كسي به سپاه امام حسين عليهالسلام صورت گرفت، مردي به نام
"عامر بن ابي سلامه" خود را به امام عليهالسلام رساند و سرانجام در
كربلا در روز عاشورا به شهادت رسيد. (3)
از آنجايي که در
مجالس عزاي حسيني مرسوم است که در پنجم ماه محرم به ياد يکي از فرزندان امام حسن
مجتبي عليه السلام به نام «عبدالله» عزاداري و مرثيه خواني مي کنند، در اين نوشتار
نگاهي به حماسه بزرگ اين مرد کوچک خواهيم داشت.
از صبح تا عصر
عاشورا ، ابتدا اصحاب امام حسين عليه السلام و سپس اهلبيت آن حضرت يک به يک و يا
بطور دستهجمعي به ميدان رفتند و به شهادت رسيدند؛ و سرانجام زماني رسيد که امام
عليه السلام يکه و تنها در ميان هزاران هزار دشمن مسلح باقي ماند و گهگاه فرياد بر
ميآورد: « آيا ياريکنندهاي هست که به خاطر خدا از حرم رسول خدا دفاع کند؟
عبدالله بن حسن،
بزرگمردي کوچک
«عبدالله بن حسن
بن علي بن ابي طالب» فرزند کوچک امام حسن مجتبي عليه السلام يکي از نوجوانان
نابالغي بود که به همراه عموي خود حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام به کربلا
آمده بود.
از صبح تا عصر
عاشورا ، ابتدا اصحاب امام حسين عليه السلام و سپس اهلبيت آن حضرت يک به يک و يا
بطور دستهجمعي به ميدان رفتند و به شهادت رسيدند؛ و سرانجام زماني رسيد که امام
عليه السلام يکه و تنها در ميان هزاران هزار دشمن مسلح باقي ماند و گهگاه فرياد بر
ميآورد: « آيا ياريکنندهاي هست که به خاطر خدا از حرم رسول خدا دفاع کند؟ ».
«شمر بن ذي
الجوشن» براي آن که کار را تمام کند به همراه پياده نظام لشکر، به آن امام مظلوم
هجوم آوردند، دور آن حضرت را گرفتند و از پس و پيش، ايشان را مورد حمله قرار
دادند.
عبدالله که در
بين كودكان و زنان، در خيمهگاه حضور داشت تاب و تحمل ديدن غربت عموي تنهاي خويش
را نياورد و ناگهان از خيمهها بيرون آمد. امام حسين عليه السلام به خواهرش زينب
عليهاالسلام فرمود: «احبسيه يا اختاه؛ اي خواهرم! او را نگهدار.» حضرت زينب
عليهاالسلام به دنبالش آمد تا او را بازدارد. ولي آن کودک از اين که بازداشته شود،
سخت امتناع ميورزيد. او به عمهاش گفت: «والله لاافارق عمّي» (4)؛ سوگند به خدا،
از عمويم جدا نميشوم.» سپس دست خود را از دست عمه رها ساخت، به سوي ميدان دويد و
خود را به امام عليه السلام رساند تا با بدن کوچک و ظريفش از او دفاع کند.
در غوغايي که دور
امام عليه السلام ايجاد شده بود، ناگهان يکي از لشکريان يزيد به نام «ابجر بن کعب»
شمشير خود را به قصد ضربه زدن به آن حضرت فرود آورد. عبدالله فرياد زد: «اي پسر زن
ناپاک! واي بر تو! آيا ميخواهي عمويم را بکشي؟» عبدالله دست خود را سپر کرد تا شمشير
به امام اصابت نکند. شمشير، بُـرّان و ضربه، سنگين بود و دست نوباوهي پيامبر را
از بدن جدا کرد؛ آنگونه که فقط به پوستي آويخته شد. عبدالله يتيم از شدت درد نالهاي
برآورد و پدرش را صدا کرد:«وا ابتاه ... »
امام دست خود را
به آسمان بلند کرد: «پروردگارا! قطرات باران را از اينها دريغ بدار و برکات زمينت
را از اينها باز دار؛ پروردگارا! پس اگر تا هنگام (مرگ) آنها را مهلت داده و بهرهمند
ميسازي، بين آنها تفرقه بينداز و هر کدام را به راهي جداگانه بدار؛ و سردمداران را
هرگز از اينها راضي مدار؛ چرا که اينها ما را دعوت کردند تا که ياريمان کنند، سپس
بر ما دشمني کردند و ما را کشتند
حسين عليه السلام
او را در بر گرفت و به سينه چسبايند و فرمود: «اي فرزند برادرم! بر آنچه به تو
رسيده صبر کن و آن را به حساب خير بگذار؛ چرا که خداوندا تو را به پدران صالحت
ملحق خواهد کرد.»(5)
آن برادرزادهام
صد چاك شد//اين برادرزادهام بر خاك شد
آن برادرزادهام
سرمست رفت//اين برادرزادهام بيدست رفت
امام دست خود را
به آسمان بلند کرد: «پروردگارا! قطرات باران را از اينها دريغ بدار و برکات زمينت
را از اينها باز دار؛ پروردگارا! پس اگر تا هنگام (مرگ) آنها را مهلت داده و بهرهمند
ميسازي، بين آنها تفرقه بينداز و هر کدام را به راهي جداگانه بدار؛ و سردمداران را
هرگز از اينها راضي مدار؛ چرا که اينها ما را دعوت کردند تا که ياريمان کنند، سپس
بر ما دشمني کردند و ما را کشتند.» (6)
بسته شد چشمش،
ولي لب باز شد//آخرين نجواي شه آغاز شد
كاي خدا گر چه
مرادت حاصل است//ديدن مرگ يتيمان مشكل است
در ره تو هستيام
از دست رفت//حيف شد، عبداللَهَم از دست رفت
اين دو بر من،
روح پيكر بودهاند//يــادگــاران بــرادر بـــودهاند
در اين هنگام
تيرانداز سپاه دشمن ـ که گفتهاند «حرملة بن کاهل» بود ـ گلوي نازک عبدالله را
نشانه گرفت و او را در دامان عمويش ذبح کرد.(7)
در زيارت ناحيه
مقدسه آمده: «السلام علي عبدالله بن الحسن بن علي الزکي» و سپس بر قاتل او به نام
«حرملة بن کاهل الاسدي» نفرين شده است.(8)
پينوشت:
1.عوالم العلوم،
ج17، ص237.
2. مقتل الحسين
مقرّم، ص199.
3. همان.
4. الارشاد، ج 2،
ص 110 .
5. همان .
6. همان، ص 111.
7. مقاتل
الطالبيين، ص 89 .
8. اقبال
الاعمال، ج 3، ص 75 .
فرآوري: امين
بخش تاريخ و سيره
معصومين تبيان
سايت تبيان
در ذکر شهادت
عبدالله بن الحسن (ع)
عبدالله بن الحسن
( عليه السلام): پدرش امام حسن مجتبي ( عليه السلام) و مادرش، دختر شليل بن
عبدالله ميباشد . عبدالله در کربلا نوجواني بود که به سن بلوغ نرسيده بود و چون
عمويش حسين ( عليه السلام) را زخمي و بيياور ديد، خود را به آن حضرت رسانيد و
گفت: «به خدا قسم از عمويم جدا نميشوم» . در آن هنگام شمشيري به طرف امام حسين (
عليه السلام) روانه شد . عبدالله دستخود را سپر شمشير قرار داد و دستش به پوست
آويزان شد و فرياد زد: «عموجان» ! حسين ( عليه السلام) او را در بغل گرفت و به
سينه چسبانيد و فرمود: برادرزاده! بر اين مصيبت که بر تو وارد آمده است، صبر کن و از
خداوند طلب خير نما، زيرا خداوند تو را به پدران صالحت ملحق ميکند . ناگاه حرمله
بن کاهل تيري بر او زد و او در دامان عمويش حسين ( عليه السلام)، به شهادت رسيد .
وي نوجواني يازده ساله بود .
بس كه خونبار است
چشم خامهام
بوى خون آيد همى
از نامهام
ترسمش خون باز
بندد راه را
سوى شه نابرده
عبدالله را
آن نخستين سبط را
دوم سليل
آخرين قربانى پور
خليل
قامتش سروى ولى
نو خاسته
تيشه كين شاخ او
پيراسته
خاك بار اى دست
بر سر خامه را
بو كه بندد ره به
خون اين نامه را
سر برد اين قصه
جانكاه را
تا رساند نزد مهر
آن ماه را
ديد چون گلدسته
باغ حسن
شاه دين را غرق
گرداب فتن
كوفيان گردش سپاه
اندر سپاه
چون به دور قرص
مه شام سياه
تاخت سوى حربگه
نالان و زار
همچو ذره سوى مهر
تابدار
شه به ميدان چشم
خونين باز كرد
خواهر غمديده را
آواز كرد
كه مهل اى خواهر
مه روى من
كايد اين كودك ز
خيمه سوى من
ره به ساحل نيست
زين درياى خون
موج طوفان زا و
كشتى سرنگون
بر نگردد ترسم
اين صيد حرم
زين ديار از تير
باران ستم
گرك خونخوار است
وادى سر به سر
ديده راحيل در
راه پسر
دامنش بگرفت زينب
با نياز
گفت جانا زين سفر
بر گرد باز
از غمت اى گلبن
نورس مرا
دل مكن خون داغ
قاسم بس مرا
چاه در راه است و
صحرا پر خطر
يوسف از اين دشت
كنعان كن حذر
از صدف باريد آن
در يتيم
عقد مرواريدتر بر
روى سيم
گفت عمه و اهلم
بهر خدا
من نخواهم شد ز
عم خود جدا
وقت گلچينى است
در بستان عشق
در مبندم بر
بهارستان عشق
بلبل از گل چون
شكيبد در بهار
دست منع اى عمه
از من باز دار
نيست شرط عاشقان
خانه سوز
كشته شمع و زنده
پروانه هنوز
عشق شمع از
جذبههاى دلكشم
او فكنده نعل دل
در آتشم
دور دار اى عمه
از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد
خرمنت
دور باش از آه
آتش زاى من
كاتش سود است سر
تا پاى من
بر مبند اى عمه
بر من راه را
بو كه بينم بار
ديگر شاه را
باز گير از گردن
شوقم طناب
پيل طبعم ديده
هندوستان بخواب
عندليبم سوى
بستان مىرود
طوطيم زى شكرستان
مىرود
جذبه عشقش كشان
سوى شهش
در كشش زينب به
سوى خرگهش
عاقبت شد
جذبههاى عشق چير
شد سوى برج شرف
ماه منبر
ديد شاه افتاده
در درياى خون
با تن تنها و خصم
از حد فزون
گفت شاها نك بكف
جان آمدم
بر بساط عشق
مهمان آمدم
آمدم ايشان من
اين جا قنق
اى تو مهمان دار
سكان افق
هين كنارم گير و
دستم نه بسر
اى به روز غم
يتيمان را پدر
خواهران و دختران
در خيمه گاه
دوخته چون اختران
چشمت براه
كز سفر كى باز
گردد شاهها
باز آيد سوى
گردون ماه ما
خيز سوى خيمهها
مىكن گذار
چشمها را وارهان
از انتظار
گفت شاهش الله
اى جان عزيز
تيغ مىبارد در
اين دشت ستيز
تو به خيمه باز
گرد اى مهوشم
من بدين حالت كه
خود دارم خوشم
گفت شاها اين نه
آئين وفاست
من ذبيح عشق و
اين كوه مناست
كبش(1) املح(2)
كه فرستادش خدا
سوى ابراهيم از
بهر فدا
تو خليل و كبش
املح نك منم
مرغزار عشق باشد
مسكنم
نز گران جانى
بتأخير آمدم
كوكب صبحم اگر
دير آمدم
ديد ناگه كافرى
در دست تيغ
كه زند بر تارك
شه بى دريغ
نامده آن تيغ كين
شه را به سر
دست خود را كرد آن
كودك سپر
تيغ بر بازوى
عبدالله گذشت
وه چه گويم كه چه
زان بر شه گذشت
دست افشان آن
سليل ارجمند
خود چو بسمل در
كنار شه فكند
گفت دستم گير اى
سالاركون
اى به بيدستان
بهر دو كون عون
پايمردى كن كه
كار از دست رفت
دستگيرم كاختيار
از دست رفت
شه چو جان بگرفت
اندر بر تنش
دست خود را كرد
طوق گردنش
ناگهان زد ظالمى
از شست كين
تير دل دوزش به
حلق نازنين
گفت شه كى طاير
طاوس پر
خوش بر افشان بال
تا نزد پدر
يوسفا فارغ ز رنج
چاه باش
رو به مصر
كامرانى شاه باش
مرغ روحش پر به
رفتن باز كرد
همچون باز از دست
شه پرواز كرد
پي نوشتها:
1- گوسفند.
2- سپيد سياهي
آميخته.
منبع:"ديوان
آتشكده، نير تبريزى" (پايگاه امام حسين عليه السلام)
سايت راسخون
$
##اشعارعبدالله
بن الحسن
اشعاري در سوگ
شهادت عبدالله بن الحسن عليه السلام
دلداده و بي قرار
توام عمو عمو حسين
پروانه و شمع يار
توام عمو عمو حسين
گلشن توحيد را
فصل شهادت مي رسد
لاله آزادمردي را
طراوت مي رسد
اي عموي مهربانم
بوي بابا مي دهي
از تماشاي تو
کامم را حلاوت مي رسد
غم مخور گر سائل
روي تو شد شمشيرها
کودک ايثار با دست سخاوت مي رسد
سنگر اميد را
خالي ز جانباري مبين
اين زمان رزمنده
اي از نسل غربت مي رسد
اي طبيبي که کنون
خود مبتلاي نيزه اي
غم مخور مرهم
براي زخمهايت مي رسد
هر دم از زخم
زباني مي شود پاره دلت
يا که از سرنيزه
بر جسمت جراحت مي رسد
لاله هاي سر زده
از خون تو پامال شد
بر گل رخسار تو
دست شرارت مي رسد
بعد دستاني که شد
در علقمه از تن جدا
دست تير و نيزه
بر جسمت چه راحت مي رسد
مي دهم از دست
تاب و سخت بي تابي کنم
چون به تاب
گيسويت دست شقاوت مي رسد
ناله ي واغربت
اهل حرم را گوش کن
ارث سيلي بعد تو
ديگر به عترت مي رسد
طفلم اما غيرت
محضم مرا با خود ببر
تا نبينم بر حرم
دست اسارت مي رسد
حال دل خيلي خرابه،
کار دل ناله و آهه
شب پنجم محرم، دل
ما تو قتلگاهه
چقدر تير چقدر
سنگ، چقدر نيزه شکسته
روي خاک تو موجي
از خون، يوسف زهرا نشسته
دل من ترسيدي
انگار، که نميري توي گودال
نمي بيني مگه
آقات، چقدر زده پر و بال
اون کيه ميره تو
گودال، گمونم يه نوجونه
مثه بچه شير مي
مونه، وقتي که رجز مي خونه
ميگه من هنوز
نمردم، که عمومو دوره کرديد
سي هزار گرگ دور
يک شير، به خدا خيلي نامرديد
از امامش مثه
مادر، تو بلا دفع خطر کرد
جلوي طوفان
شمشير، لاله دستشو سپر کرد
توي خون داره مي
خنده، عمو جون ديدي که مردم
اگه تو خيمه مي
موندم، جون عمه دق مي کردم
خدارو شکر نمي
مونم، تو غروب قتل و غارت
مثه بابام نمي
بينم، سوي ناموسم جسارت
خدا رو شکر نمي
بينم، دست عمه رو مي بندن
پاي نيزه ي ابالفضل، به اسيري مون مي خندن
محسن عرب خالقي
کودک ايثار
شاعر: سيد محمد
مير هاشمي
گلشن توحيد را
فصل شهادت مى رسد
لاله آزاد مردى
را طراوت مى رسد
اى عموى مهربانم
بوى بابا مى دهى
از تماشاى تو
کامم را حلاوت مى رسد
غم مخور گر سائل
روى تو شد شمشيرها
کودک ايثار با
دست سخاوت مى رسد
سنگر اميد را
خالى ز جانبازى مبين
اين زمان
رزمندهاى از نسل غربت مى رسد
اى طبيبى که کنون
خود مبتلاى نيزهاى
غم مخور مرهم
براى زخمهايت مى رسد
ظلمت از هر سو
احاطه کرده نورت را بگو
صبر کن اى تيرگى
آن ماه طلعت مى رسد
هردم از زخم
زبانى مىشود پاره دلت
يا که از سر نيزه
بر جسمت جراحت مى رسد
لاله هاى سر زده
از خون تو پامال شد
بر گل رخسار تو
دست شرارت مى رسد
بعد دستانى که شد
در علقمه از تن جدا
دست تير و نيزه
بر جسمت چه راحت مى رسد
مى دهم از دست
تاب و سخت بى تابى کنم
چون به تاب
گيسويت دست شقاوت مى رسد
ناله وا غربت اهل
حرم را گوش کن
ارث سيلى بعد تو
ديگر به عترت مى رسد
طفلم اما غيرت
محضم مرا با خود ببر
تا نبينم بر حرم
دست اسارت مى رسد
دردي به سينه
شاعر: عليرضا لک
خشکم کند به شعله
اين داغ ماندنم
با ابر هاي اشک
بيايد ترم کند
آه اي خدا به عمه
چه گويم که لحظه اي
بالم دهد رها
کندم باورم کند
من مي پرم خدا
کند او تيغ خويش را
جاي عمو حواله
بال و پرم کند
قيچي زد و بريد و
مرا تکه تکه کرد
اصلاً اراده کرد
گلي پرپرم کند
حالا که من به
سينه زخمش رسيده امن
بگذار دست هاي
کسي بر سرم کند
خشکم کند به شعله
اين داغ ماندنم
با ابر هاي اشک
بيايد ترم کند
آه اي خدا به عمه
چه گويم که لحظه اي
بالم دهد رها
کندم باورم کند
من مي پرم خدا
کند او تيغ خويش را
جاي عمو حواله
بال و پرم کند
قيچي زد و بريد و
مرا تکه تکه کرد
اصلاً اراده کرد
گلي پرپرم کند
حالا که من به
سينه زخمش رسيده امن
بگذار دست هاي
کسي بر سرم کند
چند نفربه يک
نفر؟
شاعر: وحيد قاسمي
لشگريان خيره سر
، چند نفربه يک نفر؟
فاطمه گشته خون
جگر ، چند نفر به يک نفر؟
خواهر دل شکسته
اش ، همره دختران او
زند به سينه و به
سر ، چند نفر به يک نفر؟
بين زمين و آسمان
، جنت و عرش و کهکشان
پر شده است اين
خبر : چند نفر به يک نفر؟
حور و ملک به
زمزمه واي غريب فاطمه
حضرت خضر نوحه گر
، چند نفر به يک نفر؟
آه و فغان مادرش
، به قلب سنگي شما
مگر نمي کند اثر؟
چند نفر به يک نفر؟
عمو رمق ندارد و
، همه هجوم مي بريد !
مرد نبرديد اگر؟
چند نفر به يک نفر؟
ياد مدينه زنده
شد ، روضه ي رنج فاطمه
که ناله زد به
پشت در ، چند نفر به يک نفر؟
ز بس که ميل عسل
کرده ساغر آورده
نشان سرخي خون
برادر آورده
به وقت باختنِ
جان مقلّد عباس
فقط نه دست؛ به
پاي عمو سر آورده
شتاب کرده
غيورانه سوي قربانگاه
دلي براي سپردن
به دلبر آورده
رسيد و ديد که
افتاده است و ميزندش
به هرچه همرهش
اين فوج لشگر آورده
ميان هلهله ها با
عموي خود ميگفت:
نگاه غربتت آه از
دلم برآورده
هزار زخم دهن باز
کرده ات ديدم
شکاف قلب تو اشک
مرا در آورده
چقدر خولي و شمر
و سنان نميدانند
چه ها به روز شما
داغ اکبر آورده
بميرم اين همه
سنگت زدند نامردم
چقدر پهلويت از
نيزه پر در آورده
با چکمه اش که
لگد ميزند به پهلويت
تو را به يقين
ياد مادر آورده
سپر براي تو
بازوي کوچم ؛دشمن...
اگر براي گلوي تو
خنجر آورده
براي تير سه
پهلوش؛ من هم آوردم
به سينه ي تو
گلويي که اصغر آورده
$
##اشعارعبدالله
بن الحسن
اشعارعبدالله بن
الحسن
پا برهنه شد و به
ميدان زد
داد ميزد عمو
رسيدم من
دست من هست پس
نبُر ديگر
تيغِ زير گلو
....رسيدم من
*
تا بيايم غريب لب
تشنه
با خدا دردِ دل
مُفصَّل کن
با مناجات گوشه ي
گودال
نيزه ها را کمي
معطّل کن
*
چه قدر دير آمدم
تيغي
بوسه بر دست
مهربانم زد
قاري خوش صداي آل
الله
چه کسي نيزه بر
دهانت زد
*
چند خط شکسته ي
مُمتَدّ
شکل زخم عميق
پيشاني
بي علمدار بودن
خيمه
علت اصلي پريشاني
وحيد قاسمي
مي رسد از گوشه
مقتل صداي مادرش
اي زنا زاده بيا
و دست بردار از سرش
گيسوان مادر ما
را پريشان مي کني
بي حيا با خنجرت
بازي مکن با حنجرش
تو نمي بيني مگر
غرق مناجات است او
پاي خود برداراز
روي لبان اطهرش
دل مسوزان بي حيا
عمه تماشا مي کند
با نوک نيزه مکن
پهلو به پهلو پيکرش
دست من از پوست
آويزان به زيرتيغ تو
تا سپر باشد براي
ناله هاي آخرش
نيزه بازي با تن
بي سر زمن آغاز کن
طعمه نيزه
مگردانيد جسم اصغرش
از ضريح سينه اش
برخيزاي چکمه به پا
پاي خود مگذار
روي بوسه پيغمبرش
دير اگر برخيزي
ازجاي خودت يابن الدعي
عمه نفرين کرده
دست خود برد بر معجرش
قاسم نعمتي
غيرت خاکسترش رنگ
دگر داشت
شعله ي بال و پرش
ميل سفر داشت
آنکه در اين
يازده سال يتيمي
تا که عمو بود
انگار پدر داشت....
....از چه بماند
در اين خيمه ي خالي
آنکه ز اوضاع
گودال خبر داشت
گفت: به اين نيزه
ي خشک و شکسته
تکيه نمي زد عمو
يار اگر داشت
رفت مبادا که
بگويند غريب است
يا که بگويند عمو
کاش پسر داشت
آمد و پيشاني
زخمي شه را
از بغل دامن
فاطمه برداشت
ديد که از شدت
ضربه ي نيزه
زخم عميقي عمو
پشت کمر داشت
ديد که شمشير
کُند ته گودال
حنجره ي شاه را
زير نظر داشت
در وسط بهت
دلشوره ي زينب
شکر خدا دست ،
يعني که سپر داشت
علي اکبر لطيفيان
هر چند به ياران
نرسيدم که بميرم
ديدار تو تو
ميداد اميدم که بميرم
ديدم که نفس مي
زني و هيچ کست نيست
من يک نفس اين
راه دويدم که بميرم
با هر تب افسوس
نمردم که نمردم
در خون تو اين
بار اميدم که بميرم
با ديدن هر زخم
تو اي مزرعه زخم
از سينه چنان آه
کشيدم که بميرم
مي گفتم و مي
سوختم از ناله زينب
وقتي زتنت نيزه
کشيدم که بميرم
شادم که در آغوش
تو افتاده دو دستم
در پاي تو اين
زخم خريدم که بميرم
حسن لطفي
عمو رسيدم و
ديدم؛ چقدربلوا بود
سر تصاحبِ عمامه
ي تو دعوا بود
به سختي از
وسط نيزه ها گذر كردم
هزار مرتبه شكر
خدا كمي جا بود
ثواب نَحر گلويت
تعارفي شده بود
سرِ زبان همه
جمله ي - بفرما- بود
عمو چقدر لبِ
خشكتان ترك دارد
چه خوب مي شد اگر
مشك آب سقا بود
زني خميده عمو رد
شد از لبِ گودال
نگاه كن؛ نكند
مادر تو زهرا بود
براي كشتن تان
تيغ و نيزه كم آمد
به دست لشگريان
سنگ و چوب حتي بود
تمام هوش و حواس
سپاه كوفه و شام
به فكر جايزه ي
بردن سر ما بود
بلند شو؛ كه همه
سوي خيمه ها رفتند
من آمدم سويِ
گودال، عمه تنها بود
وحيد قاسمي
جــلـوه ي ذات
کــبــريــا شــده اي
کعبه ي تيـغ و
نيـزه هـا شـــده اي
زيـر ايـن چکمه
هاي زبر و خشن
مثـل قـالـي نــخ
نــما شـده اي
چقدر نيزه خورده
اي!چه شده؟
دم عـصــري پر
اشتها شده اي
نيــزه اي بوسـه
زد به لعل لبت
مــاه زينـب چه
دلـربا شـده اي!
همـه ي مـوي عمه
گشـته سپيد
خـوب شد خمره حنا
شده اي
کــاوش تيــغ هـا
براي زر است
تــو مــگر
معــدن طلا شده اي؟
نـقـشه ي ري
خطـوط زخـم تنـت
پس براي همين تو
تا شده اي؟!
بـا تقــلا و
دسـت و پــا زدنــت
بــاعــث گـريــه
ي خــدا شـده اي
وحيد قاسمي
$
##اشعارعبدالله
بن الحسن
اشعارعبدالله بن
الحسن
غربت پير عشق
لشگريان خيره
سر،چند نفربه يک نفر؟
فاطمه گشته خون
جگر،چند نفر به يک نفر؟
خواهر دل شکسته
اش،همره دختران او
زند به سينه و به
سر،چند نفر به يک نفر؟
بين زمين
وآسمان،جنت و عرش وکهکشان
پر شده است اين
خبر:چند نفر به يک نفر؟
حور و ملک به
زمزمه-واي غريب فاطمه-
حضرت خضر نوحه
گر،چند نفر به يک نفر؟
آه و فغان
مادرش،به قلب سنگي شما
مگر نمي کند
اثر؟چند نفر به يک نفر؟
عمو رمق ندارد و،
همه هجوم مي بريد!
مرد نبرديد
اگر؟چند نفر به يک نفر؟
ياد مدينه زنده
شد،روضه ي رنج فاطمه
که ناله زد به
پشت در،چند نفر به يک نفر؟
وحيد قاسمي
يك نفس آمده ام
تا كه عمو را نزني
كه به اين سينه ي
مجروح تو با پا نزني
ذكر لا حول ولا
از دو لبش مي بارد
با چنين نيزه ي
سر سخت به لبها نزني
عمه نزديك شده بر
سر گودال اي تيغ
مي شود پر به سوي
حنجره حالا نزني؟
نيزه ات را كه
زدي باز كشيدي بيرون
مي زني باز
دوباره نشد آيا نزني؟
من از اين وادي
خون زنده نبايد بروم
شك نكن اينكه پرم
را بزني يا نزني
دست و دل باز شو
اي دست بيا كاري كن
فرصت خوب پريدن
شده! در جا نزني
عليرضا لك
در سرش طرح معما
مي کرد
با دل عمه مدارا
مي کرد
فکر آن بود که مي
شد اي کاش
رفع آزار ز آقا
مي کرد
به عمويش که نظر
مي انداخت
ياد تنهايي بابا
مي کرد
دم خيمه همه ي
واقغه را
داشت از دور
تماشا مي کرد
چشم در چشم عزيز
زهرا
زير لب داشت
خدايا مي کرد
ناگهان ديد عمو
تا افتاد
هر کسي نيزه محيا
مي کرد
نيزه ها بود که
بالا مي رفت
سينه اي بود که
جا وا مي کرد
کاش با نيزه زدن
حل مي شد
نيزه را در بدنش
تا مي کرد
لب گودال هجوم
خنجر
داشت عضوي ز تنش
وا مي کرد
هر که نزديکترش
مي آمد
نيزه اي در گلويش
جا مي کرد
زود مي آمد و مي
زد به حسين
هر کسي هرچه که
پيدا ميکرد
آنطف هلهله بود و
اين سو
ناله ها زينب
کبري ميکرد
گفت اي کاش نمي
ديدم من
زخمهايت همه سر
وا مي کرد
احسان محسني فر
کودک ايثار
شاعر: سيد محمد
مير هاشمي
گلشن توحيد را
فصل شهادت مى رسد
لاله آزاد مردى
را طراوت مى رسد
اى عموى مهربانم
بوى بابا مى دهى
از تماشاى تو
کامم را حلاوت مى رسد
غم مخور گر سائل
روى تو شد شمشيرها
کودک ايثار با
دست سخاوت مى رسد
سنگر اميد را
خالى ز جانبازى مبين
اين زمان
رزمندهاى از نسل غربت مى رسد
اى طبيبى که کنون
خود مبتلاى نيزهاى
غم مخور مرهم
براى زخمهايت مى رسد
ظلمت از هر سو
احاطه کرده نورت را بگو
صبر کن اى تيرگى
آن ماه طلعت مى رسد
هردم از زخم
زبانى مىشود پاره دلت
يا که از سر نيزه
بر جسمت جراحت مى رسد
لاله هاى سر زده
از خون تو پامال شد
بر گل رخسار تو
دست شرارت مى رسد
بعد دستانى که شد
در علقمه از تن جدا
دست تير و نيزه
بر جسمت چه راحت مى رسد
مى دهم از دست
تاب و سخت بى تابى کنم
چون به تاب
گيسويت دست شقاوت مى رسد
ناله وا غربت اهل
حرم را گوش کن
ارث سيلى بعد تو
ديگر به عترت مى رسد
طفلم اما غيرت
محضم مرا با خود ببر
تا نبينم بر حرم
دست اسارت مى رسد
دردي به سينه
شاعر: عليرضا لک
خشکم کند به شعله
اين داغ ماندنم
با ابر هاي اشک
بيايد ترم کند
آه اي خدا به عمه
چه گويم که لحظه اي
بالم دهد رها
کندم باورم کند
من مي پرم خدا
کند او تيغ خويش را
جاي عمو حواله
بال و پرم کند
قيچي زد و بريد و
مرا تکه تکه کرد
اصلاً اراده کرد
گلي پرپرم کند
حالا که من به
سينه زخمش رسيده امن
بگذار دست هاي
کسي بر سرم کند
خشکم کند به شعله
اين داغ ماندنم
با ابر هاي اشک
بيايد ترم کند
آه اي خدا به عمه
چه گويم که لحظه اي
بالم دهد رها
کندم باورم کند
من مي پرم خدا
کند او تيغ خويش را
جاي عمو حواله
بال و پرم کند
قيچي زد و بريد و
مرا تکه تکه کرد
اصلاً اراده کرد
گلي پرپرم کند
حالا که من به
سينه زخمش رسيده امن
بگذار دست هاي
کسي بر سرم کند
چند نفربه يک
نفر؟
شاعر: وحيد قاسمي
لشگريان خيره سر
، چند نفربه يک نفر؟
فاطمه گشته خون
جگر ، چند نفر به يک نفر؟
خواهر دل شکسته
اش ، همره دختران او
زند به سينه و به
سر ، چند نفر به يک نفر؟
بين زمين و آسمان
، جنت و عرش و کهکشان
پر شده است اين
خبر : چند نفر به يک نفر؟
حور و ملک به
زمزمه واي غريب فاطمه
حضرت خضر نوحه گر
، چند نفر به يک نفر؟
آه و فغان مادرش
، به قلب سنگي شما
مگر نمي کند اثر؟
چند نفر به يک نفر؟
عمو رمق ندارد و
، همه هجوم مي بريد !
مرد نبرديد اگر؟
چند نفر به يک نفر؟
ياد مدينه زنده
شد ، روضه ي رنج فاطمه
که ناله زد به
پشت در ، چند نفر به يک نفر؟
عبد ا... ابن حسن
مرغ دل بشکسته پر
آيد شتابان
رو سوي تو پر کشم
اي ماه خوبان
آغوش تو گرديده
چون محراب رازم
اي قبله عشقم
ببين سوز و گدازم
دستم فداي صورتت
کردم عمو جان
شد خون دستم هاله
اي بر ماه تابان
بر سينهي پر خون
تو جان مي سپارم
در دل غمي غير از
غريبي ات ندارم
همچون علي اصغر
بريزم خون حنجر
بر خاک پايت اي
عزيز آل حيدر
مانند سقايت ببين
دستم جدا شد
در راه تو اي عشق
من جانم فدا شد
من از تبار مجتبي
و فاطمه ام
در وقت جان دادن
تو هستي زمزمه ام
$
#روز6 محرم
بيادقاسم بن حسن
##روضه هاي حضرت
قاسم
روضه هاي حضرت
قاسم علیه السلام
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
وَ اَ لسَّلامُ
عَلَيكَ يا قاسمَ بنَ الحسن
لاله ي ياسم در
چمن افتاد
قاسمم زير دست و
پا جان داد
اي بني هاشم،
کشته شد قاسم
صورتش خونين سينه
اش پامال
مرغ روحش زد روي
دستم بال
اي بني هاشم،
کشته شد قاسم
از حرم رو در
قتلگه کردم
قاسمم جان داد من
نگه کردم
اي بني هاشم،
کشته شد قاسم
ناله اش بر قلبم
شرر مي زد
با لب عطشان بال
و پر مي زد
اي بني هاشم،
کشته شد قاسم
دسته گل هاي سرخ
زهرايي
قاسمم گرديده
تماشايي
اي بني هاشم،
کشته شد قاسم
در بغل باغ ياسمن
دارم
يک گل پرپر از
حسن دارم
اي بني هاشم،
کشته شد قاسم
بي زره سرباز
شهيد من
هم شهيد من، هم
اميد من
اي بني هاشم،
کشته شد قاسم
کيفيت شهادت قاسم
بن حسن عليه السلام
پس از شهادت حضرت
على اکبر عليه السلام حضرت قاسم بن حسن آماده پيکار شد. او نوجوانى بود که هنوز به
سنّ بلوغ نرسيده بود. هنگامى که نزد امام عليه السلام آمد و نگاه آن حضرت به او
افتاد وى را در آغوش گرفت، با هم چنان گريستند که از حال رفتند.
قاسم اجازه ميدان
رفتن خواست، ولى امام حسين عليه السلام نپذيرفت، آنقدر دست و پاى امام را بوسه زد
تا رضايت امام را جلب کرد و در حالى که اشک مىريخت به ميدان آمد و اين رجز را
مىخواند:
إِنْ تُنْکِرُوني
فَأَنَا ابْنُ الْحَسَنِ / سِبْطُ النَّبِىِّ الْمُصْطَفى وَ الْمُؤْتَمَنِ /
هذا حُسَيْنٌ کَالْأَسِيرِ الْمُرْتَهَنِ / بَيْنَ اناسٍ لَاسُقُوا صَوْبَ
الْمُزَنِ
«اگر مرا
نمىشناسيد بدانيد من فرزند امام حسنم! که او فرزند پيامبر برگزيده و امين خداست!
اين حسين عليه
السلام است که همانند اسيرى است گروگان، ميان گروهى که خداوند آنان را از باران
رحمت خود سيراب نکند».
چهره مبارکش
همانند پاره ماه مىدرخشيد، پيکار سختى کرد تا آنجا که با سنّ کمش سى و پنج نفر را
بر زمين افکند.
حميد بن مسلم
مىگويد: من در لشکر ابن سعد بودم به اين نوجوان مىنگريستم که پيراهن و لباسى
بلند به تن و نعلينى به پا داشت که بند يکى پاره بود. فراموش نمىکنم که بند نعلين
چپش بود.
عمرو بن سعد
أزْدى گفت: به خدا سوگند! من به او حمله مىکنم (تا وى را از پاى درآورم) گفتم:
سبحان اللَّه، اين چه تصميمى است؟ به خدا سوگند! اگر اين نوجوان بر من حمله کند من
به سوى وى دست تعدّى دراز نخواهم کرد. همان گروهى که وى را احاطه کردهاند، او را
بس است.گفت: نه، هرگز! به خدا سوگند! من بر او يورش خواهم برد، پس حمله کرد و
برنگشت تا آن که با شمشيرش فرق او را شکافت. قاسم عليهالسلام با صورت به زمين
افتاد و فرياد زد: عموجان! مرا درياب.
امام عليهالسلام
چون باز شکارى صفها را شکافت و مانند شير ژيان حمله کرد و با شمشير بر عمرو -قاتل
قاسم- ضربتى زد که دستش را از بدن جدا کرد، عمرو در حالى که فرياد مىکشيد گريخت،
کوفيان خواستند وى را از دست امام عليه السلام نجات دهند، ولى بدنش زير سم اسبان
قرار گرفت و کشته شد.
هنگامى که گرد و
غبار فرو نشست، ديدند امام عليه السلام بر بالين قاسم عليه السلام نشسته است و
قاسم پاهايش را بر زمين مىسايد.
امام حسين عليه
السلام فرمود: «عَزَّ وَاللَّهِ عَلى عَمِّکَ أَنْ تَدْعوُهُ فَلا يُجيبُکَ، أَوْ
يُجيبُکَ فَلا يُعينُکَ، أَوْ يُعينُکَ فَلا يُغْني عَنْکَ، بُعْداً لِقَوْمٍ
قَتَلُوکَ»
«به خدا سوگند!
بر عمويت ناگوار است که وى را بخوانى ولى نتواند به تو پاسخى دهد، يا پاسخى دهد
ولى نتواند تو را يارى کند و يا به کمکت بشتابد ولى تو را بى نياز نکند. دور باد
(از رحمت خدا) گروهى که تو را کشتند».
در روايت ديگرى
آمده است که امام عليهالسلام فرمود: «بُعْداً لِقَوْمٍ قَتَلُوکَ، وَ مَنْ
خَصْمَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فيکَ جَدُّکَ. عَزَّ وَ اللَّهِ عَلى عَمِّکَ أَنْ
تَدْعُوهُ فَلا يُجيبُکَ، أَوْ يُجيبُکَ ثُمَّ لا يَنْفَعُکَ، يَوْمٌ وَاللَّهِ
کَثُرَ واتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ»
«دور باد (از
رحمت خدا) گروهى که تو را کشتند و خونخواه تو از اينان در قيامت جدّ تو خواهد بود.
به خدا سوگند! بر عمويت دشوار است که وى را بخوانى ولى نتواند پاسخ دهد يا پاسخ
دهد ولى به حال تو سودى نبخشد. به خدا سوگند! امروز روزى است که رنج و مظلوميّت
عمويت فراوان و ياورش اندک است».
سپس امام عليه
السلام پيکر خونين قاسم عليه السلام را برداشت و به سوى خيمهها روانه شد.
راوى مىگويد:
گويا هم اکنون مىبينم سينهاش به سينه امام چسبيده بود و پاهايش به زمين کشيده
مىشد، با خود گفتم: امام چه مىکند؟ ديدم او را آورده کنار شهداى اهل بيت عليه
السلام قرار داد و آنگاه به خدا عرض کرد: «اللَّهُمَّ أَحِصَّهُمْ عَدَداً، وَ
اقْتُلْهُمْ بَدَداً، وَ لا تُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً، وَ لا تَغْفِرْ لَهُمْ
أَبَداً؛ صَبْراً يا بَني عُمُومَتي، صَبْراً يا أَهْلَ بَيْتي، لا رَأَيْتُمْ
هَواناً بَعْدَ هذَا الْيَوْمِ أَبَدا»
خدايا! از
تعدادشان بکاه و آنان را پراکنده ساز و به قتل برسان و هيچ کس از آنان را باقى
مگذار و هرگز آنان را نيامرز! اى عموزادگانم! صبر پيشه سازيد! اى اهل بيتم! صبر
کنيد! بعد از اين روز هرگز خوارى نبينيد!».
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
امام حسن مجتبي وفرزندش قاسم درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان
برطرف كن ، عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام
زمانمان ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين
- منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق
رحمتت بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
روز عاشورا حسن
را نور عين - در حضور زاده زهرا حسين
با ادب خم شد به
صد جوش و خروش - بوسه زد بر دست پير ميفروش
چون صدف لعل لبش
را باز کرد - با عمو سوز دلش را ساز کرد
گفت اي آئينه دار
شهر نور - شهد جانم ده تو از جام بلور
زان مي نابي که
اکبر نوش کرد - با نبي همراه و هم آغوش کرد
تشنه ام من بهر
ديدار حبيب - جرعه اي زان مي مرا هم کن نصيب
بر يتيمان
دلنوازي لازم است - بهر قاسم سرفرازي لازم است
نامه از سوي پدر
آورده ام - سر خط ايثار سر آورده ام
مادرم بر من کفن
پوشيده است - شهد صهباي حسن نوشيده است
وست دارم در رهت
فاني شوم - در مناي قرب قرباني شوم
دوست دارم زير سم
اسب ها - پيکرم گردد عمو جان توتيا
چون جهاد من جهاد
اکبر است - مرگ بهرم از عسل شيرين تر است
دوست دارم خويش
تن را حر کنم - جاي خاي پدر را پر کنم
گر ببرند بند بند
از بندم عمو - من به مرگ خويش مي خندم عمو
من به خون از حق
حمايت مي کنم - جان به قربان ولايت مي کنم
مست مستم کن که
شيدايي کنم - با عدو جنگ تماشايي کنم
در رکاب تو اگر
گردم شهيد - نزد زهرا رو سپيدم رو سپيد
حاج علي انساني
حضرت قاسم عليه
السلام به نزد امام حسين عليه السلام آمد تا اجازه ميدان بگيرد در حاليکه جواني
بود که هنوز به سن بلوغ نرسيده بود وقتي امام حسين عليه السلام او را ديد دست
مبارک در گردن او انداخته و هر دو گريستند تا حدي که هر دو بي حال روي زمين
افتادند سپس حضرت قاسم عليه السلام اجازه براي جنگ خواست اما حضرت به او اجازه
نداد، حضرت قاسم دست و پاي عمو را مي بوسيد و التماس مي نمود که به او اجازه ميدان
دهد حضرت اباعبدالله عليه السلام به او فرمود: اي پسر برادرم تو يادگار برادر مني،
من مي خواهم تو با بقيه بماني و تسلاي من باشي حضرت قاسم بسيار ناراحت و غمگين با
چشماني اشکبار و قلبي حزين در گوشه اي نشست و سر روي زانو گذاشت.
در اين هنگام به
خاطرش آمد که پدر بزرگوارش در بازوي راست او حرزي (دعايي که براي حفظ) قرار داده و
به او فرمود : اگر روزي مصيبتي يا گرفتاري اي رخ داد اين حرز را باز کن و بخوان و
به آنچه در آنست عمل نما. حضرت قاسم با خود گفت : از اين روز دردناک تر براي من
نيست و آن حرز را باز کرد و ديد در آن نوشته شده : اي فرزندم قاسم! به تو وصيت
ميکنم آن روز که ديدي عموي تو در ميان دشمنان در کربلاست جهاد با دشمنان رسول خدا
صلي الله عليه واله وسلم را رها نکن و جان خود را از او دريغ مدار و هر چه به تو
اجازه نداد باز اصرار نما تا به تو اجازه دهد، تا به سعادت ابدي برسي .
آنگاه حضرت قاسم
عليه السلام آن نوشته را نزد عمو آورد، وقتي حضرت آن نوشته را ديد با صداي بلند
گريست و از دل آه کشيد.
حضرت قاسم عليه
السلام به ميدان مي رفت در حاليکه اشک بر صورت مبارکش جاري بود . امام حسين عليه
السلام به او فرمود :
يا وَلَدي
اَتَمْشي بِِرِجلِکَ اِلَي الْمَوت؟ آيا با پاي خود به سوي مرگ مي روي؟
حضرت قاسم عليه
السلام در جواب عرض کرد :
وَ کَيفَ يا
عَمَّ وَ اَنتَ بَينَ الاَعداءِ وَحيداً فَريداً ثم لا تَجِد مُحاميا وَ لا صَديقا
، رُوحي لِروحِکَ الفِداء وَ نَفسي لِنَفسِکَ الوِقاء
چگونه نروم اي
عمو در حاليکه تو بين دشمنان تنها مانده اي و حامي و ياوري نداري ، روح من فداي
روحت و جسمم من فداي جسم تو باد.
سپس حضرت عمامه
حضرت قاسم عليه السلام را باز کرده با آن صورت او را پوشانيد و شمشير را در کمر او
محکم نمود و او را به سوي ميدان فرستاد.
حضرت قاسم عليه
السلام رو به عمر سعد لعنت الله عليه چنين فرمود: خداوند به تو جزاي خير ندهد
ادعاي مسلماني مي کني در حاليکه اهل بيت رسول خدا صلي الله علي وآله و سلم به گونه
اي تشنه اند که دنيا در مقابل چشمشان تاريک است.
"حميد ابن
مسلم مي گويد: در سپاه ابن سعد بودم وقتي اين نوجوان آمد ديدم که چهره اش مانند ماه شب چهارده مي درخشد
و پيراهني پوشيده و کمربندي بسته نعليني عربي به پا کرده و هيچ فراموش نکنم که بند
نعلين پاي چپ او باز بود " رو به ميدان حمله ميکرد و رجز ميخواند.
عمر بن سعد بن
نفيل ازُدي با شمشير به فرق مبارک آن حضرت زد و او از اسب با صورت روي زمين افتاد
و فرياد زد : يا عمّاه عمو جان مرا درياب
حضرت سيدالشهدا
عليه السلام چون باز شکاري خود را به بالين حضرت قاسم عليه السلام رساند و شمشيري
حواله ابن نفيل کرد ، آن ملعون دست خود را سپر ساخته دستش قطع شد و فرياد زد که
لشکر عمر سعد او را از دست سيدالشهدا عليه السلام نجات دهند ، لشکر از هر سو حمله
ور شدند و جنگ شدت پيدا کرد و حضرت قاسم عليه السلام زير سم اسب ها جان داد.
وقتي گرد و غبار
ميدان فرو نشست ديدم که امام حسين عليه السلام بر بالين وي قرار دارد و او پاهاي
خود را به زمين ميکشد و حضرت به او مي گويد :
بُعداً لِقُومِ
قَتَلوُک و خَصمَهُم فيکَ يَومُ القِيامَهِ رسول الله از رحمت خدا دور باد آن
گروهي که تو را کشتند و روز قيامت بخاطر تو رسول خدا با آنها دشمني خواهد نمود.
بعد فرمود:
عَزَّ وَاللهِ
عَلي عَمَّکَ اَن تَدعُوهُ فَلا يُجيبُکَ اَو يُجيبُکَ فَلا يَنفَعُکَ اِجابَتُهُ
، يَومَ کَثرَ واتِرهُ وَ قَلَّ ناصِرُه به خدا قسم بر عموي تو سخت است که تو او
را بخواني و او نتواند جواب تو را بدهد يا (وقتي) جواب تو را بدهد که ديگر جوابش
نفعي برايت نداشته باشد ، در روزي که بسياري از يارانش کشته شده اند و ياوران کمي
براي او مانده است.
سپس اباعبدالله
عليه السلام حضرت قاسم را در آغوش مبارکش گرفت و رهسپار خيمه ها شد در حاليکه
پاهاي آن نوجوان به زمين کشيده مي شد و پيکر مطهر او را کنار بدن حضرت علي اکبر
عليه السلام قرار داد. سپس دستان مبارک به سوي آسمان بلند نموده و فرمود :
اَللهُم
اَحْصِهِمْ عَدداٌ وَ اقتلْهُم بَددا و لا تُغادِرْ مِنْهُم اَحَدا و لا تغفِر
لَهُم اَبَدا
يعني : خدايا
تعدادشان را رو به کمي قرار ده، و آنها را به گونه اي قرار ده که يکديگر را بکشند
، و هيچ کدام از آنها را اهل نجات قرار نده ، و هرگز آنان را نبخش.
آنگاه به اهل حرم
رو نهاده و آنها را دلداري داد.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
امام حسن مجتبي وفرزندش قاسم درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان
برطرف كن ، عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام
زمانمان ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين
- منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق
رحمتت بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
بيا مادرازحرم
بيرون سرو بستانت مي رود ميدان
کفن بنما برتن
قاسم مونس جانت مي رود ميدان
ادامه ي نوحه:
بيا مادر درد دل
گويم اين دم آخر با تو از احسان
مکن ديگر بَعدم
اي مادر،گريه وزاري ،ناله وافغان
بُوَد يارم اندر
اين صحرا اي ستمديده خالق سبحان
زجورچرخ گل ِمادر
ازگلستانت مي رود ميدان
اگرديدي پيکرم را
درخاک وخون غلتان،صبرکن مادر
اگرديدي رأس من
بر ني چون مه تابان،صبرکن مادر
اگرديدي پيکرم را
درخاک وخون غلتان،صبرکن مادر
حلالم کن
نازپرورده روي دامانت مي رود ميدان
رهايم کن تا که
بنشينم بربُراق مرگ با هزار افغان
که جولانم گشته
اي مادر ديده ي گريان،غرقه ي جانان
زخون من بايد اين
صحرا لاله گون گردد از دَم پيکان
شود جسم ام توتيا
ازکين،جان جانانت مي رود ميدان
بيا مادرلحظه اي
بنشين درکنار من از ره ياري
که من رفتم کُشته
گرديدم نوعروسم را ده تو دلداري
ساحل بحر کرم پُر
موج است
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
وَ اَ لسَّلامُ
عَلَيكَ يا قاسمَ بنَ الحسن
ساحل بحر کرم پُر
موج است
ميل سيمرغ بقا بر
اوج است
علم اعداد رياضــي
برگشت
عدد سيزده امشب
زوج است
سيــزده بار
حزينـــم امشب
با غم و غصه
عجينم امشب
به خود عشق قسم،
دل شده ي
سيزده سالــه
ترينــم امشب
سيزده بار ز خود
رستم من
سيزده مرتبــه
سرمستم من
سيزده بار به آقا
سوگنــد
قاسم ابن الحسني
هستم من
سيـــزده بار
دلــم در محــن است
تا سحر ذکر دلم
يا حسن است
آن شهيدي که شب
روضه ي اوست
سيزده ساله ترين
بي کفن است
کوفيان يک دفعه
بي تاب شدند
در شگفت از رخ
مهتاب شدند
تا که از خيمه
خود کرد طلوع
سيزده قـــرص قمر
آب شدند
چه جمالي کَفَلق
لايق اوست
سيزده حور و ملک
شايق اوست
بس که داراي کمالات
است او
سيزده بار خدا
عاشق اوست
اي چشمه سار رحمت
بي منتها عمو
در مقدم تو بستم
از خون حنا عمو
چشمم به زير پات
بزرگي كن و بيا
بالين اين شكسته
ي درد آشنا عمو
همچون علي اكبر
خود در برم بگير
خواهي بگويمت پدر
اين لحظه يا عمو
اين سينه
سرخ بسمل خود را حلال كن
خيلي به دامنت
زده ام دست و پا عمو
جاري شدم به پهنه
ي اين دشت مثل آب
از بس شد استخوان
تنم آسيا عمو
ثانيه هاي آمدنت
مثل سال رفت
در ازدحام ابرهه
هاي بلا عمو
ديگر مرا لبي و
دهاني نمانده است
تا خانمت
دوباره كه مرده ام بيا عمو
تاول زده است زخم
من از ريگ هاي داغ
لطفي كن و زخاك
جدا كن مرا عمو
از من بگو به عمه
كه اندازه ام شود
هر قدر آورد زره
از خيمه ها عمو
كارت براي بردن
من سخت مي شود
ديگر نمانده هيچ
برايت عبا عمو
گرچه يتيم طالع
بختم مبارك است
مستم زعطر چادر
خيرالنساء عمو
قاسم آن نو باوه
باغ حسن
اَ لسَّلامُ عَلَيْكَ
يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
وَ اَ لسَّلامُ
عَلَيكَ يا قاسمَ بنَ الحسن
قاسم آن نو باوه
باغ حسن - گوهر شاداب درياى محن
شير مست جام
لبريز بلا - تازه داماد شهيد كربلا
چارده ساله جوان
نونهال - برده ماه چارده شب را بسال
قامتش شمشاد
باغستان عشق - روش مرآت نگارستان عشق
در حيا فرزانه
فرزند حسن - در شجاعت حيدرلشگر شكن
با زبان لابه نزد
شاه شد - خواستارم عزم قربانگاه شد
شهادت براي قاسم
از عسل شيرينتر است
ابوحمزه ثمالى در
روايتى از امام سجّاد عليهالسلام ماجراى وفادارى ياران و خاندان حضرت را در شب
عاشورا بازگو مىکند، تا آنجا که امام عليهالسلام خبر شهادت همه يارانش را داد.
در آن هنگام قاسم بن حسن به امام عليهالسلام عرض کرد: «أَنَا فِي مَنْ يُقْتَلْ؟؛
آيا من هم فردا در شمار شهيدان خواهم بود؟».
امام حسين
عليهالسلام با مهربانى و عطوفت فرمود: «يا بُنَىَّ کَيْفَ الْمَوْتُ عِنْدَکَ؟؛
فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است؟». عرض کرد: «يا عَمِّ أَحْلى مِنَ الْعَسَلِ؛
عموجان! از عسل شيرينتر!».
امام فرمود: «إي
وَاللَّهِ فِداکَ عَمُّکَ إِنَّکَ لَأَحَدُ مَنْ يُقْتَلُ مِنَ الرِّجالِ مَعِي
بَعْدَ أَنْ تَبْلُوا بِبَلاءٍ عَظيمٍ وَابْني عَبْدُاللَّهِ؛ آرى به خدا! عمويت
به فداى تو باد! تو نيز از شهيدان خواهى بود آن هم پس از گرفتارى سخت و پسرم
عبداللَّه (شيرخوار) نيز شهيد خواهد شد!».
قاسم گفت: «اى
عمو! آيا آنان به زنان هم حمله مىکنند که عبداللَّه شيرخوار نيز شهيد مىشود؟!».
امام عليه السلام
فرمود:«فِداکَ عَمُّکَ يُقْتَلُ عَبْدُاللَّهِ اذْ جَفَّتْ رُوحي عَطَشاً وَ
صِرْتُ الى خِيَمِنا فَطَلَبْتُ ماءً وَ لَبَنَاً فَلا أَجِدُ قَطُّ؛ فَأَقُولُ:
ناوِلُوني ابْنِي لِأَشْرَبَ مِنْ فيهِ، فَيَأْتُوني بِهِ فَيَضَعُونَهُ عَلى
يَدي فَأَحْمِلُهُ لِأَدْنِيَهُ مِنْ فِيَّ فَيَرْمِيَهُ فاسِقٌ بِسَهْمٍ
فَيَنْحِرَهُ وَ هُوَ يُناغي فَيَفيضُ دَمُهُ في کَفّي، فَأَرْفَعُهُ إِلىَ
السَّماءِ وَ أَقُولُ: اللَّهُمَّ صَبْراً وَ احْتِساباً فيکَ، فَتُعَجِّلُنِي
الْأَسِنَّةُ فيهِمْ وَالنَّارُ تُسْتعِرُ فِى الْخَنْدَقِ الَّذي فِي ظَهْرِ
الْخِيَمِ، فَأَکُرُّ عَلَيْهِمْ فِي أَمَرِّ أَوْقاتٍ فِي الدُّنْيا، فَيَکُونُ
ما يُريدُ اللَّهُ».
«عمويت به فداى
تو باد! عبداللَّه هنگامى کشته خواهد شد که من از تشنگى زياد بى تابم و در خيمهها
دنبال آب يا شير مىگردم ولى چيزى نمىيابم. پس فرزندم «عبداللَّه» را طلب کنم تا
از لبانش سيراب شوم. چون او را به دستم دهند. پيش از آنکه لبهايم را بر دهان او
بگذارم، ناگاه فاسقى گلوى او را با تير بشکافد و او دست و پا مىزند و خون او در
دستانم جارى گردد! در آن حال او را به آسمان بلند کنم و مىگويم: خدايا! از تو صبر
مىطلبم و اين را براى تو و به حساب تو مىگذارم.
آنگاه نيزههاى
دشمن مرا به سوى خود بخواند و آتش از خندق پشت خيمهها زبانه کشد و من بر آنان در
آن تلخترين لحظات زندگيم حمله خواهم کرد و آنچه خدا خواهد، رخ خواهد داد».
امام سجّاد
عليهالسلام فرمود: آنگاه او گريست و ما نيز گريستيم و صداى گريه فرزندان پيامبر در
خيمهها پيچيد.
زهير بن قين و
حبيب بن مظاهر اشاره به من کردند و به امام عليهالسلام عرضه داشتند: «سرنوشت سرور
ما على (امام سجّاد عليهالسلام) چه خواهد شد؟». امام عليهالسلام در حالى که اشک
مىريخت، فرمود: «ما کانَ اللَّهُ لِيَقْطَعَ نَسْلي مِنَ الدُّنْيا فَکَيْفَ
يَصِلُونَ إِليهِ؟ وَ هُوَ ابُو ثَمانِيَةَ ائِمَّةٍ عليهم السلام؛ (نگران نباشيد)
خداوند نسل مرا در دنيا قطع نخواهد کرد. به او (امام سجّاد) چگونه دست مىيابند در
حالى که او پدر هشت امام است؟».
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
امام حسن مجتبي وفرزندش قاسم درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان
برطرف كن ، عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام
زمانمان ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين
- منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق
رحمتت بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
##روزششم محرم
بياد قاسم بن الحسن
روزششم محرم بياد
قاسم بن الحسن عليه السلام
پاسي از شب گذشته
بود، تاريکي خيمه ها را فرا گرفته وياران حسين(ع) دور هم جمعند. خدايا چه خبر شده
است؟! چرا همه در هول و هراس مي باشند؟مولا به اصحاب خود چه مي گويد؟! چرا خيمه ها
را تاريک کرده اند؟مولا چه مي خواهد بگويد؟ آقا اباعبدالله الحسين (ع) به زبان حال
چنين گفت:
هر کس امشب
بماند،کشته خواهد شد
هرکس ندارد هواي
ما//سرگيرد و بيرون رود از آشيانه ما
سپاه دشمن فقط با
من کار دارند و شما مي توانيد از اين صحرا برويد. شما را رها مي کنم تا هرکه مي
خواهد برود. اما طرف ديگر، دل هايي بودکه کلام مولا را مي شنيدند.
بمانيم يا برويم؟آيا جز اين است که خويش را به
کشتن خواهيم داد؟ پس زن و فرزند ايشان چه خواهد شد؟عده اي با اين افکار، اما دل
هايي هم منور از نور خدا. مگر امکان دارد فرزند رسول خدا را تنها بگذاريم؟مگر مي
توان سعادت آخرت را با شقاوت دنيوي معاوضه کرد؟ ...
هيهات!هيهات! عده
اي از تاريکي شب استفاده کردند و رفتند. اما عده اي ننگ را از خويش به دور کردند.
اين بار اتفاق
ديگري افتاد و امام حسين(ع) نام يک يک شهداي کربلا را بر زبان جاري مي کند. مگر
وجود جوان نازنين و زيبا روي قاسم(ع) را که يادگار برادر مظلومش حسن بن علي(ع)
بود.حضرت قاسم(ع) هر لحظه و بي تاب مشتاق دمي بود که نامش را از لسان عمويش بشنود.
اما نشنيد. تاب نياورد و از ايشان پرسيد. عمو جان: من نيز کشته خواهم شد؟ امام(ع)
از او پرسيد: شهادت در کام تو چگونه است؟ قاسم پاسخ داد« اهلي من العسل». امام(ع)
فرمودند: عمويت به فدايت. فردا تو هم کشته خواهي شد.
عصر عاشوراست و
گلها يکي يکي پرپر مي گردند و قلب ها مي سوزند و همچنين عطش جگر ها آشکار است.
حضرت قاسم، هر آن منتظر اذن مولاست. چند بار خدمت مولايش مي رسد و اذن مي خواهد.
اما جوابي نمي شنود و باز مي گردد.گويا امام هم قلبي آتشين و دردناک دارد.اما اين
بار ملتمسانه ازآقا اذن مي خواهد و آقا اجازه مي دهد.
از سر به شوق
شهادت پريده طائر هوشم//عمو فداي تو گردم، غلام حلقه به گوشم
نشانده بر سرآتش
مرا شماتت اعداء//چگونه بر سر آتش نشينم و نخروشم
حضرت قاسم(ع)
شجاعانه به ميدان مي رود. رجز مي خواند و پس از نبردي سخت بر زمين مي افتد. نالان
عمويش را صدا مي کند. امام سريعا بربالين وي حاضر مي گردد و مي فرمايد: به خدا
سوگند برعمويت سخت است اين که او را به ياري بخواني و او نتواند تو را جواب دهد،
يا جواب دهد اما نتواند تو را ياري دهد، يا آنکه تو را ياري دهد ولي سودي به حال
تو نداشته باشد.
از رحمت خداوند
دور باد گروهي که تو را شهيد کردند.
آيا همان اندازه
که قاسم به امامش دلباخته بود و خود را فداي او کرد، ما نيز آمادگي داري
وبلاگ آران عسل
امام قاسم را به
سينهاش چسبانيد و فرمود: «كيف الموت عندك» مرگ در نظر تو چگونه است؟ قاسم جواب
داد: «احلى من العسل» از عسل شيرينتر است.
حضرت قاسم بن حسن
(ع) نوجوانى بود كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود، شب عاشورا، امام حسين عليه السلام
به اصحاب فرمود: فردا همه شما كشته خواهيد شد، قاسم نزد عمويش آمد و عرض كرد:«عمو
جان من هم فردا كشته مى شوم؟».
امام او را به
سينهاش چسبانيد و فرمود: مرگ در نظر تو چگونه است؟ «كيف الموت عندك»
قاسم جواب داد:
«احلى من العسل»: «از عسل شيرينتر است».
امام به او
فرمود: تو بعد از بلاى عظيم كشته مى شوى و عبدالله شيرخوار هم شهيد مى شود ...
(1)
روز عاشورا قاسم
خود را آماده جنگ كرد، به حضور امام حسين عليه السلام براى اجازه گرفتن آمد، امام
او را در آغوش گرفت و مدتى با هم گريه كردند، سپس قاسم اجازه طلبيد، امام به او
اجازه نمىداد، قاسم آنقدر پابپا نمود و مكرر طلب اجازه كرد، امام عليه السلام به
او اجازه داد، او در حالى كه اشك از چشمانش سرازير بود، غمگين به نظر مىرسيد به
ميدان تاخت و چنين رجز مى خواند:
ان تنكرونى فانا
بن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن هذا حسين كالاسير المرتهن بين اناس لا سقوا صوب
المزن
: «اگر مرا
نمىشناسيد من پسر حسن سبط پيامبر برگزيده و امين خدا هستم اين حسين عليه السلام
است كه همچون اسير گروگان شده در بين مردم قرار گرفته، خدا آن مردم را از باران
رحمتش سيراب نسازد».
حمله سخت بر دشمن
كرد و با آن سن كم سه نفر يا بيشتر از دشمن را كشت.
حميد بن مسلم كه
از سربازان عمر سعد بود نقل مىكند: از خيام حسين عليه السلام نوجوانى به سوى
ميدان بيرون آمد كه چهرهاش مانند نيمه قرص ماه مىدرخشيد، شمشيرى بدست داشت و
پيراهن بلندى پوشيده بود و وارد جنگ گرديد.
عمرو بن سعد ازدى
گفت: سوگند به خدا آنچنان سخت بر اين نوجوان حمله كنم، گفتم: عجبا! تو به اين
نوجوان چه كار دارى سوگند به خدا اگر او مرا بزند به طرف او دست دراز نمىكنم،
بگذار همانها كه او را احاطه كرده و با او مىجنگند كار او را تمام كنند.
عمرو بن سعد گفت:
سوگند به خدا من بايد بر او يورش برم، و جهان را بر او سخت گيرم، آنحضرت كه مشغول
جنگ بود، عمرو بن سعد در كمين او قرار گرفت و چنان شمشير بر سر مبارك قاسم زد كه
سر او شكافته شد و قاسم به صورت بر روى زمين افتا، فرياد زد: «يا عماه!» (عمو جان
به دادم برس).
وقتى كه صداى
قاسم به گوش امام رسيد، آنحضرت مانند عقابى كه از بالا به زير آيد، صفها را شكافت
و مانند شير خشمگين بر دشمن حمله كرد تا عمر بن سعد ازدى رسيد، شمشير به سوى او
وارد كرد، او دستش را به پيش آورد و از آرنج قطع گرديد، آن ملعون نعره كشيد، دشمن
براى نجات او حمله كردند، در همين ميان پيكر نازنين قاسم زير سم ستوران قرار گرفت،
وقتى كه گرد و غبار فرو نشست ديدند امام حسين در بالين قاسم است و آن نوجوان در
حال جان كندن است. و پاى خود را بر زمين مىسايد و روحش آماده پرواز به سوى بهشت
است.
امام فرمود:
«عز و الله على
عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك».
«سوگند به خدا بر
عمويتسخت است كه او را بخوانى، به تو جواب ندهد، يا اگر جواب دهد به حال تو سودى
نداشته باشد».
پى نوشت:
1- الوقايع و
الحوادث ج 3 / ص 62. راهنماى تبليغ 6 ويژه امر به معروف و نهى از منكر صفحه 150
به نقل از سايت
قاصد نيوز
برادرزاده شيرين
سخن
امام قاسم را به
سينهاش چسبانيد و فرمود: «كيف الموت عندك» مرگ در نظر تو چگونه است؟ قاسم جواب
داد: «احلى من العسل» از عسل شيرينتر است.
حضرت قاسم بن حسن
(ع) نوجوانى بود كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود، شب عاشورا، امام حسين عليه السلام
به اصحاب فرمود: فردا همه شما كشته خواهيد شد، قاسم نزد عمويش آمد و عرض كرد:«عمو
جان من هم فردا كشته مى شوم؟»....
وبلاگ آران عسل
قاسم بن الحسن بن
علي بن ابيطالب عليهماالسلام
پس از شهادت
«ابوبکر» برادرش قاسم (ديگر فرزند امام حسن عليه السلام) از خيمه خارج شد. مادر
«قاسم» همان «نُقيله» است که درباره او سخن به ميان آمد.(1)
قاسم نوجواني
نابالغ، اما دلير بود. همين که چشمان مبارک امام حسين (عليه السلام) به او افتاد،
او را در برگرفت و گريان شد.(2)
«قاسم» وقتي
تنهايي عموي خود را مشاهده کرد، اذن به ميدان رفتن خواست. امام او را به سبب کوچکياش،
اجازه نميفرمود. او پيوسته اصرار ميکرد تا اين که اذن جهاد گرفت.(3) حميد بن
مسلم گويد: «خرج الينا غلامٌ کانّ وجهه شقّة قمرٍ و في يده السّيف و عليه قميصٌ و
ازارٌ؛ نوجواني چون پاره ماه به ناگاه در وسط ميدان کربلا براي مبارزه طلوع کرد.
او لباس رزم به تن و شمشيري به دست داشت.» او پيش ميرفت و شمشير ميزد که ناگاه
بند کفش چپ او پاره شد.(4) پس قاسم ايستاد تا که بند کفشش را محکم کند.(5)
يعني جمعيت
فراوان سپاه دشمن، جرأت پيش آمدن براي مبارزه را نداشت و قاسم آن هزار جنگنده را
به حقيقت بي اعتنا مينگريست.(6)
رجز حماسي حضرت
قاسم (عليه السلام)
در هنگام رزم،
رجزهاي حضرت قاسم چنين بود:
اِن تنکروني فانا
فرع الحسن//سبط النّبِيّ المصطفي و المؤتمن
هذا حسينٌ
کالاسير المرتهن//بين اناسٍ لاسقطوا صوب المزن؛
اگر مرا نميشناسيد
من فرزند امام حسن، نواده پيامبر گرامي مصطفي و امين خداوند هستم؛
اينک اين حسين
چون اسيران به گروگان گرفته شده و در محاصره، ميان مردمي است که هرگز باران رحمت
بر آنها نبارد.»
حماسه رزم حضرت
قاسم عليه السلام
«حميد بن مسلم»
که يکي از راويان جنگ است ميگويد: هنگامي که «قاسم» در ميدان حاضر شد «عمرو بن
سعد بن نفيل الازدي» به من گفت: «به خدا سوگند بر او سخت خواهم گرفت.»
به او گفتم:
«شگفتا! از اين کار چه ميطلبي؟ در حالي که اين جمعيت بسيار، احدي از ياران حسين
را باقي نخواهد گذاشت.»
امام حسين عليه
السلام فرمود: «به خدا سوگند، بر عمويت گران است که او را بخواني، ولي او تو را
پاسخ نگويد، يا هنگامي جوابت دهد که تو کشته شدهاي و استخوانهاي دست و پايت
(شکسته شده باشد.) پس اين (شتاب عمويت) به خدا سوگند در هنگامي است که او سخت تنها
شده است و ياورانش کم شدهاند.»
او قسم خورد که
خود را با قاسم بن الحسن (عليهماالسلام) درگير خواهد کرد. او شتابان به سوي قاسم
حملهور شد و ضربهاي به فرق مبارکش زد، «قاسم» از اين ضربه با صورت به زمين خورد
و فرياد برآورد: «يا عمّاه! عموجان!»، ناگاه امام حسين (عليه السلام) همانگونه که
باز شکاري به ناگاه آشکار ميشود، به سمت او آمد. او چون شيري خشمگين که بسيار
سختي نشان ميداد، با شمشير چنان به «عمرو» حملهور شد که او را غافلگير کرد. او
دستان خود را پيش آورد تا از ضربه کاري امام، خود را باز دارد؛ اما دست او از آرنج
چنان شکسته شد که صداي آن شنيده شد. از اين ضربه بيتاب شد و نعرهاي بر کشيد.
سپاه عمر براي نجات او به امام حملهور شدند. سينه عمرو بن سعد در اين درگيري در
زير سم اسبان پايمال شد و او در دم جان داد.(7)
راوي ميگويد:
زمان اندکي گذشت و گرد و غبار فرو نشست. (ديدم) حسين عليه السلام بر بالين نوجوان
ايستاده است. قاسم پاهايش را به زمين ميساييد و در حال پر کشيدن به ملکوت اعلي
بود. امام حسين فرمود: «بعداً لقومٍ قتلوک، خصمهم فيک يوم القيمة جدّک؛ (از رحمت
خدا) دور باشند قومي که تو را کشتند، در حالي که دشمن آنها در قيامت جد تو باشد.»
سپس فرمود: «عزّ علي عمّک ان تدعوه لا يجيبک او يجيبک ثمّ لا تنفعک، کثُر واتره و
قلَّ ناصره؛(8) بر عمويت سخت است که تو او را بخواني و او را پاسخ نگويد، يا او تو
را پاسخ دهد، اما آن پاسخ، تو را نفعي نرساند. آري، صدايي که به خدا قسم تنهايياش
زياد و ياورش کم است.»
پس از شهادت حضرت
قاسم(عليه السلام)
«قاسم» در برابر
چشم امام و عموي خود جان داد. پس از آن، امام، قاسم را به سينه خود چسبانيد و به
خيمه شهدا برد. گويا ميبينم که پاهاي آن نوجوان بر زمين خط مياندازد، آمد و آمد
تا آن که آن نوجوان را در کنار فرزندش علي بن الحسين (علي اکبر) و شهداي اهل بيت
که در کنار او بودند نهاد.(9) در نقل ديگري آمده؛ من آن نوجوان را نميشناختم از
کسي نامش را پرسيدم. گفتند: اين «قاسم بن الحسن بن علي بن ابي طالب» است.(10)
آخرالامر، ديدم
که امام گوشه چشمي به سوي آسمان دوخت و گفت: «اللّهمّ احصهم عدداً ولا تغادر منهم
احداً ولا تغفر لهم ابداً؛ صبراً يا بني عمومتي، صبراً يا اهل بيتي لا رأيتم
هواناً بعد هذا اليوم ابداً(11)؛ خدايا! تعداد اينها را بر شمار، و احدي از اينها
را وامگذار، و هرگز بر نها مبخش، اي پسر عموهايم! (فرزندان عقيل و جعفر طيار) و اي
اهل بيتم! [همگي] شکيبا باشيد، بعد از اين روز، هرگز روي خفت و خواري نخواهيد
ديد.»
در زيارت ناحيه
مقدسه آمده: درود بر قاسم، فرزند حسن پسر علي، آن عزيزي که فرق مبارکش شکست و
ابزار جنگ او به تاراج رفت.
هنگامي که عمو را
به کمک طلبيد، حسين سراسيمه خود را به او رسانيد و مردم را از کنار او راند، ليکن
قاسم از شدت درد، پاي خود را به زمين ميکشيد. در اين حالت بود که امام فرمود:
«قومي که تو را کشتند (از رحمت پروردگار) دور باشند، در روز رستاخيز نياي تو و
پدرت با اينها دشمني خواهند کرد.»
سپس فرمود: «به
خدا سوگند، بر عمويت گران است که او را بخواني، ولي او تو را پاسخ نگويد، يا
هنگامي جوابت دهد که تو کشته شدهاي و استخوانهاي دست و پايت (شکسته شده باشد.)
پس اين (شتاب عمويت) به خدا سوگند در هنگامي است که او سخت تنها شده است و ياورانش
کم شدهاند.»
در زيارت ناحيه
مقدسه، امام زمان(عج) در حق خود دعا کرده و از خداوند متعال در خواسته تا او را در
قيامت در کنار امام حسين و قاسم، که خداوند آنها را گرد هم آورده، قرار دهد. در
همين زيارتنامه، امام، قاتل قاسم «عمرو (عمر) بن سعد بن (عروة بن) نقيل الازدي» را
نفرين کرده است. تا اين که خداوند او را به دوزخ اندازد و به عذابي دردناک مبتلا
سازد.(11)
درسي که ميتوان
گرفت:
در شرافت قاسم
همين بس که امام معصوم (عليه السلام) از خداوند درخواست فرموده که در کنار ايشان
باشد، در حالي که او در کنار حضرت اباعبدالله الحسين (عليه السلام) است. اين که
انسان در نوجواني چنين به اوج رفعت و شرافت بار يابد، جاي غبطه و آرزو دارد. آيا اين
ولايتمداري قاسم براي نوجوانان ما درس نخواهد بود؟
پينوشتها:
1- تذکرة الخواص،
ص 215.
2- متل الحسين
خوارزمي، ج 2، ص 27؛ مقتل الحسين عليه السلام، مقرم، ص 331.
3- بحار الانوار،
ج 45، ص 34.
4- تاريخ الامم و
الملوک، ج 5، ص 447؛ مقاتل الطالبين، ص 88.
5- ذخيرة
الدارين، ص 286، ابصار العين، ص 72.
6- مقتل الحسين
مقرم، ص 331.
7- تاريخ الامم
والملوک، ج 5، ص 447؛ ابصار العين، ص 72.
8- مقاتل
الطالبين، ص 92؛ الارشاد، ج 2، ص 108.
9- تاريخ الامم و
الملوک، ج 5، ص 448-447؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 186؛ الارشاد، ج2، ص 108.
10- الارشاد، ج
1، ص 108.
11- مقتل الحسين
خوارزمي، ج 2، ص 28.
برگرفته از كتاب
ياران شيداي حسين بن علي عليهماالسلام، استاد مرتضي آقا تهراني،با تصرف
سايت تبيان
$
##یادگار
امام حسن
يادگار امام حسن
(ع) در روز عاشورا
آن روزي که حضرت
ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) با ديدن چهره برادر، بر او گريست، در پاسخ سوال
امام حسن (عليه السلام) که از علت گريه آن حضرت سوال کرد، فرمود: به جهت بلايي که
به تو مي¬رسد، که حکايت از مسموم کردن مظلومانه امام مجتبي (عليه السلام) داشت.
ولي امام حسن (عليه السلام) با شنيدن اين پاسخ، مسموم شدن خود را ناچيز شمرد و
فرمود:
لا يوم کيومک يا
ابا عبدالله
روزي مانند روز
تو نيست که سي هزار نفر به سوي تو آيند و همه مدّعي باشند که از امت جدّ تواند
...” منتهي الآمال – ص 346 “
قاسم (عليه
السلام)
در سال 50 ه.ق
وقتي کار سمّ جعده ملعونه – همسر امام حسن (عليه السلام) - به آنجا کشيد که
پاره¬هاي جگر امام در اثر آن، از دهان مبارکش، بيرون آمد، در لحظه¬هاي آخر، همه
اهل و عيال خود را به امام حسين (عليه السلام) واگذاشت. يکي از فرزندان امام حسن
(عليه السلام) که در اين لحظات، شاهد ماجرا بود و چشم از چشم عمو، بر نمي¬داشت،
قاسم (عليه السلام) بود. کودکي که حدود سه بهار از عمر شريفش سپري نگرديده بود.
با نقشه¬اي که
معاويه بن ابوسفيان کشيد تا يزيد را به جاي خود بنشاند، حضرت حسين (عليه السلام)،
براي بيعت نکردن با يزيد- که جرثومه فساد بود - مجبور به ترک مدينه شد. در قافله
اي که به سوي حجاز رهسپار بود، اهل و عيال امام مجتبي (عليه السلام) هم بودند.
مکه، براي امام حسين (عليه السلام) امن نبود – که يزيديان در زير لباس¬هاي احرام،
شمشير بسته و قصد کشتن امام را داشتند – بنابراين بر اساس نامه دعوت کوفيان – که
مسلم بن عقيل (عليه السلام) هم آن را تاييد کرده¬بود – روز هشتم ذيحجه که حجاج، در
تدارک رفتن به عرفات بودند، از مکه بيرون آمد.
کار کاروان
سرگردان حسيني به کربلا کشيد و در محاصره قرار گرفت تا شب عاشورا فرا رسيد. اينک
قاسم بن الحسن (عليه السلام)، سيزده ساله شده و در مدتي که پدرش را از دست داده¬
بود، امام حسين (عليه السلام) چنان در تربيت قاسم کوشيده و با او انس داشت که او
را ”يا بنيّ“ – اي پسرکم - خطاب مي-کرد.
ابوحمزه ثمالي
(ره) مي¬گويد، از حضرت زين العابدين (عليه السلام) شنيدم که مي¬فرمود:
چون شب عاشورا
فرا رسيد، پدرم تمامي اصحاب و ياران خود را جمع کرد و به آن¬ها فرمود:
اي ياران و
پيروان من، تاريکي شب را مرکب خود قرار داده و جان خود را نجات دهيد که مطلوب اين
قوم ، جز من کسي نيست و ...
پس از امتناع
آنان، آن حضرت فرمود: همانا فردا من کشته مي-شوم و همه کساني که با من هستند، نيز
کشته خواهند شد. و از شما احدي باقي نخواهد ماند ...
قاسم ابن الحسن
(عليه السلام) که در اين جمع حاضر بود، مشتاقانه پرسيد: آيا من هم کشته خواهم شد.
امام حسين (عليه
السلام) با محبتي پدرانه به او فرمود: يا بنيّ، کيف الموت عندک
پسرم، مرگ در نزد
تو چگونه است؟ و قاسم، بدون لحظه اي درنگ، پاسخ داد: يا عمّ احلي من العسل
عمو جان از عسل
شيرين¬تر است.
امام حسين (عليه
السلام) هم فرمود: عمويت فدايت شود آري والله، تو يکي از مرداني هستي که در رکاب
من به شهادت خواهي رسيد.
روز عاشورا ، پس
از آن که نوبت به قاسم ابن الحسن رسيد، در خيمه ها ولوله¬اي ديگر بود و ميدان رفتن
او تماشايي.
عاشورا به روايت
لهوف
راوي گفت: ديدم
جواني بيرون آمد که صورتش مانند پاره ماه بود، و مشغول جنگ شد.
همين که مقابل
مردم ايستاد فريادش بلند شد:
ان تنکروني فانا
ابن الحسن/ سبط النبي المصطفي الموتمن
مردم اگر مرا نمي
شناسيد ، من پسر حسن بن علي بن ابيطالبم.
هذا الحسين
کالاسير المرتهن / بين اناس لاسقوا صوب المزن
اين مردي که اين
جا مي بينيد و گرفتار شما است، عموي من حسين بن علي بن ابيطالب است.
ابن فضيل ازدي
چنان بر فرقش زد که سرش را شکافت و او با صورت به زمين افتاد و فرياد زد: عمو جان،
به دادم برس.
امام حسين (عليه
السلام) مانند باز شکاري از اوج، به کنار او فرود آمد و همچون شير خشمگين بر
دشمنان حمله ور شد، شميشري بر ابن فضيل زد که دست سپر شده او از آرنج جدا شد، ابن
فضيل چنان فريادي زد که همه لشکر شنيدند و براي نجاتش تاختند که باعث شد بدن او
زير سم اسب¬ها بماند و به هلاکت برسد.
گرد و غبار که
فرو نشست، امام حسين (عليه السلام) کنار قاسم (عليه السلام) ايستاده بود در حالي
که او از شدت درد پاي بر زمين مي¬ساييد.
امام فرمود : از
رحمت خدا دور باد گروهي را که تو را کشتند و جدّ و پدرت در روز قيامت از آنان
دادخواهي خواهند کرد .
سپس فرمود: به
خدا قسم بر عمويت دشوار است که تو او را به ياري بخواهي و او دعوت تو را اجابت
نکند يا اجابت کند ولي به حال تو سودي نبخشد. به خدا قسم امروز روزي است که براي
عمويت کينه¬جو فراوان است و ياور اندک.
بعد از آن پيکر
قاسم (عليه السلام) را به سينه گرفت و با خود به خيمه ها رساند و در ميان کشتگان
بني هاشم قرار داد.
سهم امام حسن
مجتبي (عليه السلام) - که قبر بي¬ شمع و چراغش در بقيع خاموش است - در کربلاي
حسيني، قرباني به نامهاي: ابي¬بکر، قاسم، عبدالله، عمر، بُشر و احمد (محمد) بن
الحسن مي-باشد، که در مناي عشق خود را فداي عمو کردند. ( کيمياي قلم)
منبع :
لهوف سيد بن
طاووس
منتهي الامال شيخ
عباس قمي
سایت
راسخون
چگونگي شهادت
قاسم بن الحسن عليهماالسلام
قاسم، فرزند امام
حسن عليه السلام است. مادرش كنيز بود و نرجس نام داشت. چهره او چون پاره ماه بود.
به گزارش خوارزمى، وى هنگام شهادت، به سنّ بلوغ نرسيده بود؛ ولى مؤلّف لباب
الأنساب، او را شانزده ساله مى داند.
چگونگى اجازه
گرفتن اين نوجوان از امام حسين عليه السلام براى رفتن به ميدان، حاكى از قوّت
معرفت و كمال درايت و شهامت و ايمان اوست. شايد به دليل كمىِ سن، ابتدا امام حسين
عليه السلام به او اجازه ميدان رفتن نداد؛ امّا قاسم، آن قدر دست و پاى امام عليه
السلام را بوسيد و پافشارى و التماس كرد تا اجازه گرفت و در حالى كه اشك هايش بر
گونه اش مى غلتيد، با خواندن اين رَجَز به صف دشمن ، حمله بُرد:
إن تُنكِروني
فَأَنَا فَرعُ الحَسَن//سِبطُ النَّبِيِّ المُصطَفى وَالمُؤتَمَن//
هذا حُسَينٌ
كَالأَسيرِ المُرتَهَن//بَينَ اُناسٍ لا سُقوا صَوبَ المُزَن//
اگر مرا نمى
شناسيد، من شاخه حسن/نواده پيامبرِ برگزيده و امين هستم/اين حسين، همانند اسيرِ به
گروگان گرفته شده/در ميان مردم است كه از آب باران هم دريغ داشته شده است
او پس از هلاك
نمودن تعدادى از سپاه ابن سعد، به خيل شهيدان پيوست.(1)
حسين عليه السلام
، مانند باز شكارى ، نگاهى انداخت و مانند شير شرزه ، به عمرو، يورش بُرد و او را
با شمشير زد . او ساعد دستش را جلوى آن گرفت امّا از آرنج ، قطع شد . فريادى كشيد
و از امام عليه السلام ، كناره گرفت . سواران كوفه ، يورش آوردند تا عمرو را از
دست حسين عليه السلام بِرَهانند ؛ امّا عمرو در جلوى سينه مَركب ها قرار گرفت و
سواران ، با اسب بر روى او رفتند و وى را لگدمال كردند تا مُرد
در «زيارت
رجبيّه»، نام وى آمده و در «زيارت ناحيه مقدّسه» نيز در باره وى آمده است:
السَّلامُ عَلَى
القاسِمِ بنِ الحَسَنِ بنِ عَلِيٍّ ، المَضروبِ عَلى هامَتِهِ ، المَسلوبِ
لامَتُهُ ، حينَ نادَى الحُسَينَ عَمَّهُ ، فَجَلا عَلَيهِ عَمُّهُ كَالصَّقرِ ،
وهُوَ يَفحَصُ بِرِجلَيهِ التُّرابَ وَ الحُسَينُ يَقولُ : «بُعداً لِقَومٍ
قَتَلوكَ ! و مَن خَصمُهُم يَومَ القِيامَةِ جَدُّكَ و أبوكَ»
سلام بر قاسم،
فرزند حسن بن على؛ ضربت خورده بر سرش، و زِرهش كَنْده شده، هنگامى كه عمويش حسين
را صدا زد! پس عمويش، خود را مانند بازى شكارى، بر بالاى سرش رسانْد و او، پاهايش
را به خاك مى ساييد و حسين عليه السلام مى فرمود: «[از رحمت خدا] دور باشند قاتلان
تو؛ كسانى كه روز قيامت، دشمنشان، جدّ تو و پدر تو هستند!»
سپس فرمود: «به
خدا سوگند، بر عمويت گران است كه او را بخوانى و پاسخت را ندهد يا پاسخت را بدهد،
ولى تو كشته شده، بر خاك افتاده باشى و سودى برايت نداشته باشد. به خدا سوگند،
امروز، روزى است كه كُشندگان او (عمويت)، فراوان و ياورانش، اندك اند!»
خداوند، مرا در
روز قيامت، با شما دو نفر (قاسم و امام حسين عليه السلام )، قرار دهد و در جايگاه
شما، جاى دهد. خداوند، قاتلت عمر بن سعد بن عروة بن نُفَيل اَزْدى را لعنت كند و
او را به دوزخ برساند و عذابى دردناك، برايش آماده سازد!
چگونگي شهادت
قاسم بن الحسن عليهماالسلام
خوارزمى در مقتل
الحسين عليه السلام مي نويسد: پس از عون بن عبداللّه بن جعفر، بر اساس برخى نقل
ها، عبداللّه بن حسن بن على بن ابى طالب و بر اساس برخى ديگر، قاسم بن حسن كه
نوجوان بود، به ميدان آمد.(2) هنگامى كه حسين عليه السلام به او نگريست، او را در
آغوش گرفت و آن قدر با هم گريستند كه هر دو از حال رفتند. سپس جوان، اجازه پيكار
خواست و عمويش حسين عليه السلام، از اجازه دادن ، خوددارى كرد . جوان ، پيوسته دست
و پاى حسين عليه السلام را مى بوسيد و از او اجازه مى خواست تا به او اجازه داد .
او به ميدان آمد و در حالى كه اشك هايش بر گونه هايش روان بود ، چنين مى خواند :
اگر مرا نمى شناسيد
، من شاخه گل حسنم / نواده پيامبرِ برگزيده و امين
اين ، حسين است ،
به سان اسيرى در بند / ميان مردمى كه خدا كُند از آب باران ننوشند
سپس حمله بُرد و
صورتش به پاره ماه مى مانْد . جنگيد و با وجود كمىِ سنّش ، 35 مرد را كُشت.(3)
تاريخ الطبرى به
نقل از حُمَيد بن مسلم مي نويسد : جوانى به سان پاره ماه ، شمشير به دست ، به سوى
ما آمد . او پيراهن و بالاپوش و كفش هايى داشت كه بند يك لِنگه اش پاره شده بود ،
و از ياد نبرده ام كه لنگه چپ آن بود .
عمرو بن سعد بن
نُفَيل اَزْدى به من گفت : به خدا سوگند ، بر او حمله مى برم .
به او گفتم :
سبحان اللّه ! و از آن ، چه مى خواهى ؟ ! كُشتن همين كسانى كه گرداگردِ آنها را
گرفته اند ، براى تو بس است .
سلام بر قاسم،
فرزند حسن بن على؛ ضربت خورده بر سرش، و زِرهش كَنْده شده، هنگامى كه عمويش حسين
را صدا زد! پس عمويش، خود را مانند بازى شكارى، بر بالاى سرش رسانْد و او، پاهايش
را به خاك مى ساييد و حسين عليه السلام مى فرمود: «[از رحمت خدا] دور باشند قاتلان
تو؛ كسانى كه روز قيامت، دشمنشان، جدّ تو و پدر تو هستند!
گفت : به خدا
سوگند ، به او حمله خواهم بُرد !
آن گاه ، بر او
حمله بُرد ، و باز نگشت تا با شمشير ، بر سرش زد . آن جوان ، به صورت ، [بر زمين]
افتاد و فرياد برآورد : عموجان !
حسين عليه السلام
، مانند باز شكارى ، نگاهى انداخت و مانند شير شرزه ، به عمرو، يورش بُرد و او را
با شمشير زد . او ساعد دستش را جلوى آن گرفت امّا از آرنج ، قطع شد . فريادى كشيد
و از امام عليه السلام ، كناره گرفت . سواران كوفه ، يورش آوردند تا عمرو را از
دست حسين عليه السلام بِرَهانند ؛ امّا عمرو در جلوى سينه مَركب ها قرار گرفت و
سواران ، با اسب بر روى او رفتند و وى را لگدمال كردند تا مُرد.(4)
غبار [ نبرد ] كه
فرو نشست ، حسين عليه السلام بر بالاى سر جوان ، ايستاده بود و او پاهايش را از
درد ، به زمين مى كشيد . حسين عليه السلام فرمود :
بُعداً لِقَومٍ
قَتَلوكَ، ومَن خَصمُهُم يَومَ القِيامَةِ فيكَ جَدُّكَ! «از رحمت خدا دور باد
گروهى كه تو را كُشتند و كسانى كه طرفِ دعوايشان در روز قيامت ، جدّ توست!»
سپس فرمود :
ثُمَّ قالَ:
عَزَّ وَاللّه ِ عَلى عَمِّكَ أن تَدعُوَهُ فَلا يُجيبَكَ ، أو يُجيبَكَ ثُمَّ لا
يَنفَعَكَ! صَوتٌ وَاللّه ِ كَثُرَ واتِرُهُ و قَلَّ ناصِرُهُ.
«به خدا سوگند ،
بر عمويت گران مى آيد كه او را بخوانى و پاسخت را ندهد يا پاسخت را بدهد و سودى
نداشته باشد ؛ صدايى كه ـ به خدا سوگند ـ ، جنايتكاران و تجاوزگران بر آن ، فراوان
و ياورانش اندك اند» .
سپس او را بُرد و
گويى مى بينم كه پاهاى آن جوان، بر زمين كشيده مى شود و حسين عليه السلام، سينه اش
را بر سينه خود، نهاده است. با خود گفتم: با او چه مى كند؟ او را آورد و كنار
فرزند شهيدش على اكبر و كشتگان گِرد او كه از خاندانش بودند، گذاشت. نام آن جوان
را پرسيدم. گفتند: قاسم بن حسن بن على بن ابى طالب است.(5)
پي نوشت ها:
1. دانش نامه
امام حسين عليه السلام ج 7 ص 121
2. شيخ صدوق (ره)
در الأمالى به نقل از امام زين العابدين عليهم السلام مي نويسد: پس از على اكبر
عليه السلام ، قاسم بن حسن بن على بن ابى طالب، پا به ميدان نهاد. الأمالي للصدوق:
ص 226 ح 239
3. مقتل الحسين
عليه السلام للخوارزمي :ج 2 ص 27
4. همانگونه که
در متن طبري ملاحظه مي شود و نيز بر اساس ساير منابع كهن و مشهور ، در اين هجوم ،
به شهادت رساننده قاسم ، زير دست و پاى لشكر قرار گرفت و هلاك شد ؛ امّا در برخى
كتب متأخّر ، مطرح شده كه قاسم ، زيرِ دست و پاى لشكريان ، كشته شد.
5. تاريخ الطبري:
ج 5 ص 447، الكامل في التاريخ: ج 2 ص 57ظ
اميد پيشگر
بخش تاريخ و سيره
معصومين تبيان
شهادت قاسم بن
الحسن بن علي (ع)
سهيل سر زده گفتي
مگر ز سمت يمن//رخ چو ماه تمام و قدي چو سرو چمن//
نمود در بر خود
پيرهن به شكل كفن//ز برج خيمه برآمد چو قاسم بن حسن//
ز خيمگاه به
ميدان كين روان گرديد//گرفت تيغ عدو سوز را به كف چون هلال//
قاسم بن الحسين
عليه السلام به عزم جهاد قدم به سوي معركه نهاد، چون حضرت سيدالشهداء عليه السلام
نظرش بر فرزند برادر افتاد كه جان گرامي بر كف دست نهاده آهنگ ميدان كرده، بيتواني
پيش شد و دست به گردن قاسم درآورد و او را در بر كشيد و هر دو تن چندان بگريستند
كه در روايت وارد شده حَتّي غٌشِي عَلَيْهِما، پس قاسم گريست و دست و پاي عم خود
را چندان بوسيد تا اذن حاصل نمود، پس جناب قاسم عليه السلام به ميدان آمد در حالي
كه اشكش به صورت جاري بود و ميفرمود:
اِنْ تَنْكرُوٌني
فَانَا اْبنُ الْحَسَنِ// سِبْطِ النَّبِيّ الْمُصْطَفي الْمُؤْتَمِن
هذا حُسَيْنٌ
كَالْاَسيرالْمُرْتَهَن// بَيْنَ اُناسٍ لاسُقُوا صَوْبَ المَزنِ
پس كارزار سختي
نمود و به آن صغر سن و خردسالي سي و پنج تن را به درك فرستاد. حميد بن مسلم گفته
كه من در ميان لشكر عمر سعد بودم پسري ديدم كه به ميدان آمده گويا صورتش پاره ماه
است و پيراهن و ازاري در برداشت و نعليني در پا داشت كه بند يكي از آنها گيسخته
شده بود و من فراموش نميكنم كه بند نعلين چپش بود، عمرو بن سعد ازدي گفت: به خدا
سوگند كه من بر اين پسر حمله ميكنم و او را به قتل ميرسانم، گفتم سبحان الله اين
چه اراده است كه نمودهاي؟ اين جماعت كه دور او را احاطه كردهاند از براي كفايت
امر او بس است ديگر ترا چه لازم است كه خود را در خون او شريك كني؟ گفت به خدا قسم
كه از اين انديشه برنگردم، پس اسب برانگيخت و رو برنگردانيد تا آنگاه كه شمشيري بر
فرق آن مظلوم زد و سر او شكافت پس قاسم به صورت بر روي زمين افتاد و فرياد برداشت
كه يا عماه چون صداي قاسم به گوش حضرت امام حسين عليه السلام رسيد تعجيل كرد مانند
عقابي كه از بلندي به زير آمد صفها را شكافت و مانند شير غضبناك حمله بر لشكر كرد
تا به عمرو (لعين) قاتل جناب قاسم رسيد، پس تيغي حواله آن ملعون نمود، عمرو دست
خود را پيش داد حضرت دست او را از مرفق جدا كرد پس آن ملعون صيحه عظيمي زد. لشكر
كوفه جنبش كردند و حمله آوردند تا مگر عمرو را از چنگ امام عليه السلام بربايند
همينكه هجوم آوردند بدن او پامال سم ستوران گشت و كشته شد. پس چون گرد و غبار
معركه فرو نشست ديدند امام عليه السلام بالاي سر قاسم است و آن جوان در حال جان
كندنست و پاي به زمين ميسايد و عزم پرواز به اعلي عليين دارد و حضرت ميفرمايد
سوگند با خداي كه دشوار است بر عم تو كه او را بخواني و اجابت نتواند و اگر اجابت
كند اعانت نتواند و اگر اعانت كند ترا سودي نبخشد، دور باشند از رحمت خدا جماعتي
كه ترا كشتند. هذا يَوْم وَاللهِ كَثُرَواتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ.
آنگاه قاسم را از
خاك برداشت و در بر كشيد و سينه او را به سينه خود چسبانيد و به سوي سراپرده روان
گشت در حالي كه پاهاي قاسم در زمين كشيده ميشد. پس او را برد در نزد پسرش علي بن
الحسين عليه السلام در ميان كشتگان اهلبيت خود جاي داد، آنگاه گفت بارالها تو
آگاهي كه اين جماعت مار ا دعوت كردند كه ياري ما كنند اكنون دست از نصرت ما
برداشته و با دشمن ما يار شدند، اي داور دادخواه اين جماعت را نابود ساز و ايشان
را هلاك كن و پراكنده گردان و يكتن از ايشان را باقي مگذار، و مغفرت و آمرزش خود
را هرگز شامل حال ايشان مگردان.
آنگاه فرمود اي
عموزادگان من صبر نمائيد اي اهلبيت من شكيبائي كنيد و بدانيد بعد از اين روزخواري و
خذلان هرگز نخواهيد ديد.
مخفي نماند كه
قصه دامادي جناب قاسم عليه السلام در كربلا و تزويج او فاطه بنت الحسين (ع) را صحت
ندارد چه آنكه در كتب معتبره به نظر نرسيده و به علاوه آنكه حضرت امام حسين عليه
السلام را دو دختر بوده چنانكه در كتب معتبره ذكر شده، يكي سكينه كه شيخ طبرسي
فرمود: سيدالشهداء عليه السلام او را تزويج عبدالله كرده بود و پيش از آنكه زفاف
حاصل شود عبدالله شهيد گرديد. و ديگر فاطمه كه زوجه حسن مثني بوده كه در كربلا
حاضر بود چنانكه در احوال امام حسين عليه السلام به آن اشاره شده، و اگر استناداً
به اخبار غير معتبره گفته شود كه جناب امام حسين عليه السلام را فاطمه ديگر بوده
گوئيم كه او فاطمه صغري است و در مدينه بوده و او را نتوان با قاسم بن حسن
عليهماالسلام بست و الله تعالي العالم.
شيخ اجل محدث
متتبع ماهر ثقه الاسلام آقاي حاج ميرزا حسين نوري نور الله مرقده در كتاب لؤلؤ و
مرجان فرموده و به مقتضاي تمام كتب معتمده سالفه مولفه در فن حديث و انساب و سير
نتوان براي حضرت سيدالشهداء عليه السلام دختر قابل تزويج بيشوهري پيدا كرد كه اين
قضيه قطع نظر از صحت و قسم آن به حسب نقل و قوعش ممكن باشد. اما قصه زبيده و
شهربانو و قاسم ثاني در خاك ري و اطراف آن كه در السنه عوام دائر شده، پس از آن
خيالات واهيه است كه بايد در پشت كتاب رموز حمزه و ساير كتابهاي معجوله نوشت، و
شواهد كذب بودن آن بسيار است، و تمام علماي انساب متفقند كه قاسم بن الحسن (ع) عقب
ندارد انتهي كلامع رفع مقامه.
بعضي از ارباب
مقاتل گفتهاند كه بعد از شهادت جناب قاسم عليه السلام بيرون شد به سوي ميدان
عبدالله بن الحسن عليه السلام و رجز خواند:
اِنْ تُنْكِرُوني
فَانَا ابْنُ حَيْدَرَه// ضْرغامُ اجامٍ وَ لَيْثٌ قَسْوَرَه
عَلَي الاَعادي
مِثْلَ ريحٍ صَرْصَرَهٍ// اَكيلُكُمْ بِالسًّيْفِ كَيْلَ السَّنْدَرَهِ
و حمله كرد و
چهارده تن را به خاك هلاك افكند، پس هاني بن ثبيت خضرمي بر وي تاخت و او را مقتول
ساخت پس صورتش سياه گشت. و ابوالفرج گفته كه حضرت ابوجعفر باقر عليه السلام فرموده
كه حرمله بن كاهل اسدي او را به قتل رسانيد.
مؤلف گويد: كه
مقتل عبدالله را در ضمن مقتل جناب امام حسين عليه السلام ايراد خواهيم كرد انشاءالله
تعالي.
و ابوبكر بن
الحسن (ع) كه مادرش ام ولد بوده و با جناب قاسم عليه السلام برادر پدر مادري بود،
عبدالله بن عقبه غنوي او را به قتل رسانيد. و از حضرت باقر عليه السلام مرويست كه
عقيه غنوي او را شهيد كرد، و سليمان بن قته اشاره به او نمود در اين شعر:
وَ في اَسَدٍ
اُخْري تُعَدُّو تُذْكَرُ
وَ عِنْدَ غَنِيّ
قَطْرَه مِنْ دِمائِنا
منبع: کتاب منتهي
الامال اثر حاج شيخ عبّاس قمي
سايت راسخون
$
##ذکر مصیبت
حضرت قاسم
ذکر مصيبت حضرت
قاسم (ع)
نويسنده: مرتضي
مطهري
تواريخ معتبر اين
قضيه را نقل کردهاند که در شب عاشورا امام عليه السلام اصحاب خودش را در
خيمهاي«عند قرب الماء» جمع کرد.معلوم ميشود خيمهاي بوده است که آن را به
مشکهاي آب اختصاص داده بودند و از همان روزهاي اول آبها را در آن خيمه جمع
ميکردند.امام اصحاب خودش را در آن خيمه يا نزديک آن خيمه جمع کرد.آن خطابه بسيار
معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء کرد،که حالا آزاديد(آخرين اتمام حجتبه
آنها). امام نميخواهد کسي رودربايستي داشته باشد،کسي خودش را مجبور ببيند،حتي کسي
خيال کند به حکم بيعت لازم استبماند،خير، همهتان را آزاد کردم،همه يارانم،همه
خاندانم، حتي برادرانم، فرزندانم، برادر زادگانم، اينها هم جز به شخص من به کسي
کاري ندارند، امشب شب تاريکي است، اگر ميخواهيد،از اين تاريکي استفاده کنيد برويد
و آنها هم قطعا به شما کاري ندارند. اول از آنها تجليل ميکند: منتهاي رضايت را از
شما دارم، اصحابي از اصحاب خودم بهتر سراغ ندارم ، اهل بيتي از اهل بيتخودم بهتر
سراغ ندارم. در عين حال اين مطالب را هم حضرت به آنها ميفرمايد. همهشان به طور
دسته جمعي ميگويند: مگر چنين چيزي ممکن است؟! جواب پيغمبر را چه بدهيم؟ وفا کجا
رفت؟ انسانيت کجا رفت؟ محبت و عاطفه کجا رفت؟ آن سخنان پر شوري که آنجا گفتند ،که
واقعا انسان را به هيجان ميآورد. يکي ميگويد مگر يک جان هم ارزش اين حرفها را
دارد که کسي بخواهد فداي مثل تويي کند؟! اي کاش هفتاد بار زنده ميشدم و هفتاد بار
خودم را فداي تو ميکردم. آن يکي ميگويد هزار بار.يکي ميگويد: اي کاش امکان
داشتبروم و جانم را فداي تو کنم ، بعد اين بدنم را آتش بزنند ، خاکستر
کنند،خاکسترش را به باد بدهند ، باز دو مرتبه مرا زنده کنند ، باز هم و باز هم.
اول کسي که به
سخن در آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بني هاشم ، همينکه اينها اين سخنان را
گفتند،آنوقت امام مطلب را عوض کرد، از حقايق فردا قضايايي گفت ، فرمود: پس بداني
که قضاياي فردا چگونه است.آنوقتبه آنها خبر کشته شدن را داد. درست مثل يک مژده
بزرگ تلقي کردند.آنوقت همين نوجواني که ما اينقدر به او ظلم ميکنيم ، آرزوي او را
دامادي ميدانيم، تاريخ ميگويد خودش گفته آرزوي من چيست. يک بچه سيزده ساله معلوم
است در جمع مردان شرکت نميکند، پشت سر مردان مينشيند. مثل اينکه پشتسر نشسته
بود و مرتب سر ميکشيد که ديگران چه ميگويند؟ وقتي که امام فرمود همه شما کشته
ميشويد،اين طفل با خودش فکر کرد که آيا شامل من هم خواهد شد يا نه؟با خود گفت آخر
من بچهام،شايد مقصود آقا اين است که بزرگان کشته ميشوند، من هنوز صغيرم.يک وقت
رو کرد به آقا و عرض کرد:«و انا في من يقتل؟»آيا من جزء کشته شدگان هستم يا
نيستم؟حالا ببينيد آرزويش چيست؟ آقا جوابش را نداد، فرمود: اول من از تو يک سؤال
ميکنم جواب مرا بده ، بعد من جواب تو را ميدهم.شايد(من اين طور فکر ميکنم)آقا
مخصوصا اين سؤال را کرد و اين جواب را شنيد،خواست اين سؤال و جواب پيش بيايد که
مردم آينده فکر نکنند اين نوجوان ندانسته و نفهميده خودش را به کشتن داد،ديگر مردم
آينده نگويند اين نوجوان در آرزوي دامادي بود،ديگر برايش حجله درست نکنند،جنايت
نکنند.آقا فرمود که اول من سؤال ميکنم.عرض کرد: بفرماييد.فرمود:«کيف الموت
عندک»؟پسرکم، فرزند برادرم، اول بگو مردن،کشته شدن در ذائقه تو چه طعمي دارد؟
فورا گفت:«احلي من العسل»از عسل شيرينتر است، من در رکاب تو کشته بشوم، جانم را
فداي تو کنم؟ اگر از ذائقه ميپرسي(چون حضرت از ذائقه پرسيد) از عسل در اين ذائقه
شيرينتر است، يعني براي من آرزويي شيرينتر از اين آرزو وجود ندارد. ببينيد چقدر
منظره تکان دهنده است!
اينهاست که اين
حادثه را يک حادثه بزرگ تاريخي کرده است که تا زندهايم ما بايد اين حادثه را زنده
نگه بداريم، چون ديگر نه حسيني پيدا خواهد شد نه قاسم بن الحسني. اين است که اين
مقدار ارزش ميدهد که بعد از چهارده قرن اگر يک چنين حسينيهاي (1) به نامشان
بسازيم کاري نکردهايم، و الا آن که آرزوي دامادي دارد،که همه بچهها آرزوي دامادي
دارند، ديگر اين حرفها را نميخواهد، وقت صرف کردن نميخواهد، پول صرف کردن
نميخواهد،برايش حسينيه ساختن نميخواهد، سخنراني نميخواهد. ولي اينها جوهره
انسانيتاند ، مصداق اني جاعل في الارض خليفة (2) هستند، اينها بالاتر از فرشته
هستند. فرمود: بله فرزند برادرم، پس جوابت را بدهم ،کشته ميشوي«بعد ان تبلؤ
ببلاء عظيم»اما جان دادن تو با ديگران خيلي متفاوت است، يک گرفتاري بسيار شديدي
پيدا ميکني.(چون مجلس آماده شد اين ذکر مصيبت را عرض ميکنم.) اين آقا زاده اصلا
باک ندارد.روز عاشوراست. حالا پس از آنکه با چه اصراري به ميدان ميرود ، بچه
است،زرهي که متناسب با اندام او باشد وجود ندارد،خود مناسب با اندام او وجود ندارد
، اسلحه و چکمه مناسب با اندام او وجود ندارد. لهذا نوشتهاند همين طور رفت،
عمامهاي به سر گذاشته بود«کانه فلقة قمر»همين قدر نوشتهاند به قدري اين بچه زيبا
بود ، مثل يک پاره ماه.اين جملهاي است که دشمن در باره او گفته است.گفت:
بر فرس تندرو هر
که تو را ديد گفت
برگ گل سرخ را
باد کجا ميبرد
راوي گفت نگاه
کردم ديدم که بند يکي از کفشهايش باز است،يادم نميرود که پاي چپش هم بود.معلوم
ميشود که چکمه پايش نبوده است.
حالا آن روح و آن
معنويت چه شجاعتي به او داد،به جاي خود، نوشتهاند که امام[کنار]در خيمه ايستاده
بود.لجام اسبش به دستش بود، معلوم بود منتظر است.يک مرتبه فريادي شنيد. نوشتهاند
مثل يک باز شکاري-که کسي نفهميد به چه سرعت امام پريد روي اسب-حمله کرد.ميدانيد
آن فرياد چه بود؟ فرياد يا عماه ، عموجان! عموجان! وقتي آقا رفت به بالين اين
نوجوان ، در حدود دويست نفر دور او را گرفته بودند.امام که حرکت کرد و حمله
کرد،آنها فرار کردند.يکي از دشمنان از اسب پايين آمده بود تا سر جناب قاسم را از
بدن جدا کند، خود او در زير پاي اسب رفقاي خودش پايمال شد.آن کسي که ميگويند در
عاشورا در زير سم اسبها پايمال شد در حالي که زنده بود،يکي از دشمنان بود نه حضرت
قاسم.
حضرت خودشان را
رساندند به بالين قاسم، ولي در وقتي که گرد و غبار زياد بود و کسي نميفهميد قضيه
از چه قرار است. وقتي که اين گرد و غبارها نشست، يک وقت ديدند که آقا به بالين
قاسم نشسته است،سر قاسم را به دامن گرفته است.اين جمله را از آقا شنيدند که
فرمود:«يعز علي عمک ان تدعوه فلا يجيبک او يجيبک فلا ينفعک»يعني برادر زاده! خيلي
بر عموي تو سخت است که تو بخواني، نتواند تو را اجابت کند ، يا اجابت کند و بيايد
اما نتواند براي تو کاري انجام بدهد.در همين حال بود که يک وقت فريادي از اين
نوجوان بلند شد و جان به جان آفرين تسليم کرد.
و لا حول و لا قوة
الا بالله العلي العظيمو صلي الله علي محمد و آله الطاهرين، باسمک العظيم
الاعظمالاعز الاجل الاکرم يا الله...
خدايا عاقبت امر
همه ما را ختم به خير بفرما!ما را به حقايق اسلام آشنا کن!اين جهلها و نادانيها را
به کرم و لطف خودت از ما دور بگردان!توفيق عمل و خلوص نيتبه همه ما
عنايتبفرما!حاجات مشروعه ما را بر آور!اموات همه ما ببخش و بيامرز!
پي نوشتها:
1) حسينيه ارشاد
2) بقره .30
منبع:مجموعه آثار
ج 17
سايت راسخون
$
##ازدواج حضرت
قاسم بن الحسن
ازدواج حضرت قاسم
بن الحسن (ع)؛ تحريف تاريخ
قاسم بن
الحسن(عليه السلام) در واقعه ي
کربلا هنوز به پانزده سالگي نرسيده بود. طبري ميگويد: قاسم ده سال داشت و در مقتل ابي مخنف آمده: قاسم در کربلا چهارده ساله بود.[1] علامه مجلسي بر اين
باور است که ماجراي عروسي قاسم سند معتبري ندارد. منشأ اين حکايت دو کتاب است؛ يکي
منتخب المراثي، اثر شيخ فخرالدين طريحي ـ نويسندهي مجمع البحرين ـ و ديگري روضة الشهدا، نوشتهي ملاحسين کاشفي ـ صاحب انوار سهيلي ـ است. اين کتاب
اولين مقتلي است که به فارسي نوشته شده است.[2]
در اين باره
روايت ميکنند که وقتي امام حسين(ع) مسير مدينه تا
کربلا را طي ميکرد، حسن
بن حسن از عموي خويش، امام حسين(ع)، يکي از دو دختر او را خواستگاري کرد. امام
حسين(ع) فرمود: هر يک را که بيشتر دوست داري اختيار کن، حسن خجالت کشيد و جوابي
نداد، امام حسين(ع) فرمود: من براي تو فاطمه را اختيار کردم که به مادرم دختر رسول
خدا، شبيهتر است. به اين ترتيب وجود فاطمهي نو عروس در کربلا امري مسلم است. اگر فرض کنيم
ازدواج قاسم درست باشد، بايد گفت: امام حسين(ع) دو دختر به نام فاطمه داشتند که
يکي را به حسن تزويج کرده و ديگري را براي قاسم عقد نمودهاند، يا اين که بگوييم: دختري که به عقد قاسم
درآمده، نامش فاطمه نبود و نقل تاريخ در اين مورد اشتباه است و اگر اين داستان را
صحيح ندانيم، بايد بگوييم راويان نام حسن را از روي اشتباه، قاسم نقل کرده اند.
در هر صورت،
بيشتر تحليلگران
واقعه عاشورا، عروسي قاسم را نادرست ميدانند. محدث قمي در منتهيالآمال[3] و نفس المهموم،[4] دامادي قاسم را رد ميکند و ميگويد: نويسندگان، نام حسن را با قاسم اشتباه کردهاند. استاد شهيد مرتضي مطهري نيز عروسي قاسم را
مردود ميداند و مستند ميکند به اين که در هيچ کتاب معتبري وجود ندارد و حاجي
نوري هم بر اين باور است که ملاحسين کاشفي، اولين کسي است که اين مطلب را در کتاب
روضة الشهدا آورده و اصل قضيه صد در صد دروغ است.[5]
پي نوشتها:
[1]. منتخب
التواريخ، حاج محمدهاشم بن محمد علي خراساني، انتشارات علميه اسلاميه، ص 266.
[2]. رياض القدس
المسمي بحدائق الانس، مرحوم صدرالدين واعظ قزويني، ج 2، کتابفروشي اسلاميه، تهران،
سال 1374 هـ ق، ص 42.
[3]. منتهي
الآمال، محدث قمي، انتشارات هجرت، تابستان 1374، چاپ هشتم، ج 1، ص 700.
[4]. ابوالحسن
شعراني، همان مأخذ.
[5]. حماسه
حسيني، مرتضي مطهري، ج 1، ص 28، انتشارات صدرا، خرداد 1364.
منبع:درگاه
پاسخگويي به مسائل ديني
سايت راسخون
$
##قاسم بن حسن
(ع)؛ اسوه نوجوانان
قاسم بن حسن (ع)؛
اسوه نوجوانان
نويسنده:غلامرضا
گلي زواره
اشاره
حماسه خونين
نورستگان وارستهاي چون قاسم بن حسن انسانها را ازلاک غفلتبيرون ميآورد و به
آنان راه و رسم از خودگذشتگي وفداکاري ميآموزد و با ارج نهادن و زنده نگاه داشتن
ياد مقدسچنين در خون خفتگان و پرتوافشاني نوجواناني چون قاسم دلهاطراوت يافته و
قلبها جرعههاي روانبخشي را دريافت ميکنند. قاسم با اين که در دشت کربلا هم چون
نگيني در محاصره مخالفان ودشمنان ديانت قرار گرفت اما با ارادهاي آهنين و مصمم هم
چونصلابت کوه زير اشعه سوزان آفتاب کربلا با لبهاي تشنه و بدن زخمخورده ايستاد
و شهادت را با آغوش باز پذيرفت تا زير بار ذلت وستم نرود و کشته شدن با عزت را از
حلاوت شيرينترين غذا يعنيعسل برتر دانست. اين روح با صلابتبه نوجوانان درس
فداکاري،معنويت و آزادي ميدهد و آشنايي با زندگي و مبارزاتش ميتواندالگويي براي
نوجوانان تشنه ارزشها باشد. معرفي قهرماني کهبراي ارتقاي خوبيها رنج توان
فرسايي را متحمل شد برايانسانهاي تشنه فضيلت چشمه آرامش را جاري خواهد ساخت. از
سويديگر در روح و روان جوانان احساسات زودگذري وجود دارد که بايدآنها را به
نيکوترين وجه هدايت کرد و حس غرور و نشاطي که بهطور فطري و غريزي در وجودشان نهفته
استبه سوي اسوههاي اصيل وقهرمانان ميدان فضيلت معطوف داشت تا جاذبه تقوا و ديانت
را بهخوبي درک کنند و با روي آوردن به قلههاي کمال و کرامت ازدرههاي سقوط و
مردابهاي متعفن رهايي يابند و از ظلم، جهل وهرگونه ناروايي تنفر جويند.
شميم شکوفايي
رمله يا نفيله
کنيز خوشخويي بود که در بيتحضرت امام حسنمجتبي(ع) روزگار ميگذرانيد او بوي عطر
معنويت را از اين مکاناستشمام ميکرد و خدا را شاکر بود که اين لياقت را به
دستآورده که در چنين بوستان باصفايي به خدمتگزاري مشغول شود و درخانه ريحانه
جهان، سيد جوانان بهشت و دومين فروغ امامت چونپروانه ميچرخيد. خلق و خوي آن امام
همام، چون اشعهاي فروزانبر وي گرما و روشنايي ميبخشيد. نفيله جزو آن کنيزاني
بود کهنميخواست از خانه امام برود و چنين سعادتي را از دستبدهد،حتي اگر آزادش
هم ميکردند چنين تمايلي نداشت.او به اين واقعيت رسيده بود که با وجود ميزاني چون
امام کهپيش روي او است ميتواند جنبههاي تقوا را از راه تزکيه درون بهدست آورد
و با استمداد از نصايح و اندرزهاي سودمند آقايش حضرتامام حسن مجتبي(ع) شالوده يک
زندگي حقيقي را استوار نمايد. نفيله رفته رفته مسير پارسايي را طي ميکرد و
سازندگي خود رااز طريق عبادت پي گرفت و سرانجام اين افتخار را به دست آوردکه به
عنوان ام ولد (مادر فرزند) براي حضرت امام حسن(ع)پسراني آورد که همه اهل رزم و
حماسهآفريني بودند و در قيامشکوهمند کربلا از خود رشادتهاي قابل تحسين بروز
دادند. نفيلهدر سال 46 ه. ق و به نقلي در سال 47 ه.ق باردار گرديد و دريکي از
شبهاي اين سال که مدينه در آرامش شبانه سر بر بسترنهاده بود. درد زايمان بر تمام
وجودش مستولي گرديد تا آن که فجر صادق آغاز گشت و شب به سحرگاه دلپذير روز ديگر
پيوست.اينک نوزادي ديده به جهان گشود که سيمايش چون ماه شب چهاردهم ميدرخشيد.
اشک شوق بر صورتش دويد و مادرانه به آن کودک خوشسيما نگريست. کودک را در قنداق
سفيدي پيچيدند و در دامن حضرت امام حسن(عليه السلام) نهادند. آن حضرت وي را در
آغوش کشيد و در گوشراست او اذان و در گوش ديگرش اقامه گفت و در واقع با اين
سنتوي را تقديس نمود. در روز هفتم سر کودک را تراشيده و به وزنمويش نقره صدقه
دادند. امام به ياد فرزند جدش که قاسم نام داشت اين کودک را قاسم نام نهاد و از
آن تاريخ نفيله را ام قاسم صدا ميزدند. اين نام هم هويت کودک را روشن ميکرد و هم
يادآور نخستين طفل رسول اکرم(ص) بود. قاسم از لحاظ سيما به پدر شباهت زيادي داشت
و نيز کشيدگي قامت و حسن خلق امام راداشت. اين کودک از همان ماههاي نخستين ولادت
با صداي فرحبخش پدر و نوازشهاي آن حضرت آشنا گرديد و به تدريج رشد نمود و با
اطرافيان انس و ارتباط برقرار کرد.
در فراق پدر
جعده دختر
اشعثبن قيس -همسر امام حسن(عليه السلام)- با تحريکاتمعاويه و بر حسب خصومتي که
با آن حضرت داشت. ماده سمي را در ظرف شير امام دوم شيعيان ريخت و آن حضرت
چونروزهاش را با اين نوشيدني گشود، حالش منقلب گشت و کوزه را برکناري نهاد و درد
شديدي در خود احساس کرد و به جعده فرمود:خدا تو را هلاک کند که مرا کشتي. سوگند به
حق که پس از من بهرهاي از اولاد و آسايش نصيبت نخواهد شد. چون اهل خانه از اين
وضع باخبر شدند آشفته گرديدند. در اين ميان قاسم بيش از همه ناراحت بود و از اين
بابت لحظهاي قرار وآرام نداشت. تمام وجودش التماس به اطرافيان بود که پدرش را
ازآن وضع برهانند. اما گويا آن سم خطرناک اثر خود را بخشيده بود و پس از خوردن
زهر، امام متجاوز از يک ماه بر بستر بيماري لحظات پرمشقتي را گذرانيد و در آن
شرايط ناگوار چون به امامعرض کردند: چرا به معالجه مبادرت نميورزي ، فرمودند:
مرگ درماني ندارد وسپس به موعظه آنان اقدام فرمود. قاسم چون متوجه گرديد که
اينبيماري به شهادت والدش منجر خواهد گشت، در موجي از حزن واندوه فرو رفت و گويي
دنيا در نظرش تيره و تار گشت، آخر او تازه با پدر بزرگوارش انس برقرار کرده بود و
جاي بوسههاي آنحضرت را بر گونههاي خويش حس ميکرد. گوهر گرانبهايي را از دست
ميداد. چرا ناراحت نباشد طفلي که از خو گرفتن به پدرش مدتيکوتاه ميگذرد، حق
دارد از اين وضع اسفانگيز اندوهگين باشد. به تدريج نفس امام به شماره افتاد و
گويا لحظات مفارقت فرارسيد. حضرت امام حسين(ع) خود را بر روي بستر برادر انداخت
وگويا آن دو ستاره درخشان آسمان امامت آهسته با يکديگر مطالبي ميفرمودند. قاسم
در لابلاي گريه و زاري مراقب بود که از گفت وگوي پدر و عمو سر در بياورد اگر چه
متوجه مضموني از آن عبارات نشد، ولي با حال و هواي کودکي چنين استنباط کرد که
لحظاتجدايي از پدر فرا رسيده و به زودي غبار يتيمي بر چهرهاش خواهدنشست. حضرت
امام حسن(ع) در فرازي از وصيتخويش به برادرفرمود: تو را سفارش ميکنم اي حسين(ع)
به بازماندگان از خاندانو فرزندان که از خطا کارشان درگذري و از نيکوکارانشان
بپذيري و براي آنها جانشين و پدري مهربان باشي... برخي مورخان به اين موضوع
اشاره کردند که حضرت امام حسن(عليه السلام)، قاسم نورستهاش را وصيتي نمود و
تعويذي بر بازويش بست و فرمود: هرگاه رنج و المي بر تو وارد شد آن را بازگشوده و
قرائت نما وبر محتوايش عمل کن و از آنچه دستور داده شده پيروي نما. با رحلت امام
که در آخر صفر سال 49 ه.ق روي داد، فرياد دردناک مصيبت از خاندان بنيهاشم برخاست
و ضجه و نالههايجگرسوز فرزندانش به آسمان رفت. قاسم خود را بر روي بدن
امامانداخت و زنان و دختران بني هاشم هرچه کوشيدند نتوانستند او را از پدرش جدا
کنند او دست کوچک خود را برگونههاي پدر ميکشيد و در حالي که چهرهاش با اشک
مرطوب بود، ميگفت: مرا به کهميسپاري و قصد داري به کجا بروي؟ امام حسين(ع) وي
را از بدنبرادر جدا کرد و فرمود: قاسمجان، گريه نکن. من به جاي پدرتهستم و چون
فرزندانم عزيز ميباشي، اما هم چنان غريو ناله کودکيتيم در فضا پراکنده ميشد. بر
طفلي سهساله بسيار گران است کهپدر را ببيند و قادر نباشد با او سخن بگويد و امام
ديگرنميتوانست او را در آغوش بگيرد و غرق در بوسهاش سازد، با ديدنبازيهاي
کودکانهاش تبسم نمايد و او را به جاهاي مختلف مدينهببرد و با اصحاب و يارانش
آشنا نمايد. با رحلت امام پروندههمه اين عواطف و ارتباطهاي سرشار از محبت و مودت که
با رايحهمعنويت و نسيم فرحزاي روحانيت آميخته بود، بسته گرديد.
پرورش در بيت
امامت
نفيله در اين وضع
حساس نميتوانست به گونهاي موضع بگيرد که قاسماحساس بيپدري نکند و چنين نشاني
روانش را مخدوش نکند، از اينجهت کوشيد تا قاسم با کودکان هم سن خود بيش از گذشته
مانوسشود و تلاش کرد تا اين فرزندش نيکوروش و خوشخو به بار آيد،زيرا وي فرزند
امامي است که به شهادت رسيده و بايد فضايل وملکات او بر تقواي پدر و اصالت و شرف
خانوادگي استوار باشد.او به خوبي ميدانست که محبتحقيقي به همسر شهيدش را ميتوان
درقالب ايجاد فضايل امام، در وجود نسل او بروز داد. قاسم بايدبه موقعيتي ارتقا
يابد که بتواند از خود و خاندان خويش دفاعکند و در اين راه لازم است جرات او
تقويتشود و چون نفيله بهتنهايي از عهده وظايف محوله در رابطه با تربيت اين کودک
برنميآمد، از عموي قاسم حضرت امام حسين(ع) استمداد طلبيد. چونقاسم نياز به وجودي
داشت که بر اثر وابستگي به او در خوداحساس عزت و امنيت ميکرد. احساس تعلق به
عمويش به خوبيميتوانست اين نياز را برطرف کند، به علاوه حضرت امام حسن(ع)
دروصيتبه برادرش تاکيد نموده بود که سرپرستي و پرورش کودکانشرا بپذيرد بدين
گونه، در پي شهادت دومين امام، چهره حماسهآفرينسومين پيشوا به مايوسان اميد و به
محرومان حرمت و بهمظلومان نويد عدالت داد و اين خورشيد آسمان ولايت، وصي
اماممجتبي(ع) گرديد تا در کنار وظيفه سنگين امامت جامعه مسلمين ودفاع از جبهه حق
و افشاي باطل، ولي فرزندان برادر باشد. حسين(ع) اين مظهر عطوفت و چشمه جوشان صفا و
مهرباني قاسم راچون فرزندش گرامي داشت و نيکوترين احترامها را به او ارزانينمود
و از طرق گوناگون اسباب شادماني وي را تامين ساخت.به گونهاي که فقدان پدر بزرگوار
او را بيتاب و نگران نسازد.قاسم نيز عمويش را عاشقانه دوست ميداشت و در تکريم آن
فروغامامت از هيچ گونه کوششي دريغ نميکرد. با وجود رسالتبزرگ وحساس بودن زمان،
حضرت امام حسين(ع) نسبتبه فرزندان برادرشعنايت ويژهاي از خوش بروز ميداد و
نهالهاي اين بوستان را بهشکوفايي واداشت. برنامههاي تربيتي و دقتهاي پرورشي آن
حضرتسبب گرديد تا قاسم از همان دوران صباوت ارزشها را تقديس نمودهو تمام وجودش
را بارقهاي معنوي فراگيرد.بدين منوال قاسم کهنشانههايي از خصال نيکوي پدر
بزرگوارش را دربرداشتبرخي صفاتبرجسته اخلاقي را از محضر حياتبخش عمويش فرا گرفت
و در خودبروز داد. اين فرزند دلير اسلام که مبارزه با سياهي و تباهي را از
پدرفراگرفت، درس حماسه، فداکاري و ستمستيزي را نزد عمويش آموخت وبر اساس
تربيتهاي خانوادگي و شايستگيهاي ذاتي با وجود صغر سنتوانستحق را از باطل تميز
دهد و چنين نگرشي وجودش را مشحوننفرت از پليدي و شيفتگي نسبتبه حقيقتساخته بود.
آن يادگاردومين خورشيد تابناک تاريخ تشيع ناظر فضيلت کشي و جهالت پروريو اشاعه
منکرات توسط امويان بود. بدين سان قاسم بن حسن(ع)دوران کودکي را تا رسيدن به سنين
نوجواني تحت مراقبت و تربيتسرشار از معنويت عمويش سپري کرد و کسي پرورش او را
عهدهدار بود که از نظر زهد، تقوا و عبوديت، يگانه روزگار محسوب ميگشت و اسوه
پايداري در برابر ستم و حمايت از حقانيت آيين نبوي بهشمار ميرفت، شخصيتبيبديلي
که در وجودش هدف الهي و راز قدسي وپرتو علوي نهفته و شبستان سياه بشري را به
گونهاي روشن کرده کهاين پرتو افکني تا هميشه تاريخ استمرار دارد. قاسم
جرعههايياز فضايل اين امام همام را به کام جان خويش ريخت و به عنوان نوجواني
پاکطينت و باصفا به مقتضاي تربيت در بيت امامت واشتياق به معرفت، مدينه فاضلهاي
را در کربلا پديد آورد.
عرصه ايثار
شب عاشورا است،
اصحاب چون پروانه بر گرد وجود امام حسين(ع)حلقه زدهاند. حضرت اين آخرين شب را از
لشکر عبيدالله بن زيادفرصت گرفته است تا بر محمل نياز بنشيند و با محبوب راز
گويد.همچنين بيعت را از اصحاب بر ميدارد و راه را براي انتخاب بازميگذارد. زيرا
شهادت عرصه عشقي عالي است و گام نهادن در آنانديشه ميطلبد و در اين وادي عقل
راکب وجود است تا زماني کهاو را به کرانه عشق برساند. آن گاه بايد پاي از آن
بيرون کشيد و دل به درياي محبتسپرد وبلا را در عرصه عظيمترين ابتلائات به جان
خريد تا رخصت پرواز توان يافت. امام اصحاب را نزديک خيمهاي جمع کرد و آن خطابه
بسيار معروف شب عاشورا را براي آنها بيان فرمود. با کمالاطمينان روحي و قدرت
قلب با ياران خويش سخن گفت و به آنان تذکر داد که فردا روز فداکاري و شهادت است و
اصرار ميورزيد کهدر رفتن يا ماندن مختاريد و تاکيد فرمود که چون شب درآيد شما که
ياران من هستيد هر يک دستبرادري و فرزندي از آن من بگيريد و برويد. از اين تاريکي
شب بهره گيريد; زيرا مقصود اين جماعتکينهتوز من ميباشم و چون مرا يابند به شما
تعرضي نرسانند. همه خاموش بودند. چشمها از وراي حصار پلکها آرام و شرمسارانه سرک
ميکشيدند و يکآسمان بهت، بر دلها سنگيني ميکرد. مورخين گزارشي از رفتن اصحاب
ننوشتهاند و جز اظهار فداکاري و پايداري از ياران امامچيزي نقل ننمودهاند. و
چون ياران و اصحاب بر آمادگي برايحماسهسازي و شهادت تاکيد نمودند. امام سر
برداشت و با آهنگيکه گرمي و نرمي در آن آميخته بود، به ترسيم حادثه بزرگ
عاشوراپرداخت و فرمود هر کس ميماند بداند فردا چيزي جز شهادت نيست.قاسم بن حسن در
اين جمع نوراني حضور داشت از گفت و شنودهايبين عمو و اصحابش بر خود ميباليد و
شور و التهاب سراسر وجودشرا فرا گرفت. با خود نجوا کرد. آيا من هم مشمول اين
وصالخواهم شد؟ امکان دارد چون نابالغ هستم مقصود امام نباشم. ازجاي برخاست و از
ميان صفوف خدا دوستان و حقباوران گذشت زبانشبه سختي او را ياري ميداد. رو به
ابا عبد الله عليه السلام کرده عرض کرد عمو جانم آيا من هم در زمره کشتهشدگان خواهم
بود؟ همهچشمها به طواف اين قامت کوچک، اما شکوهمند ايستاد. در سخن ايننوجوان و
يادگار ارزشمند دومين امام، نشاني از هراس و تشويشديده نميشد طنين شگفت و آهنگي
عجيب بر سخنش حاکم بود. حضرتامام حسين(ع) اندکي سکوت نمود، اما مگر ميشد بيش از
اين پرسشبزرگ و قاطع قاسم را بدون پاسخ گذاشت.از اين جهتبا سؤالي فرزند برادر را
نخست امتحان فرمود و ازوي پرسيد مرگ در نظرت چگونه است. چشمها لبهاي اين نوجوان
راکاويد، جان دادن در پيکار فردا شوخي نبود، اما قاسم لحظاتاضطراب و سکوت انتظار
را شکست و عرض کرد: من مرگ را شيرينتر وگواراتر از شهد دلنشين و زندگيبخش
ميبينم و زيباتر ازگردنبندي که دختران را آذين ميبندد و اگر به من بگوييد
جزوشهيدان فردا هستم مژدهاي دادهايد که از شنيدن آن سراسر وجودمشور و نشاط
ميگردد. امام، درنگي کرد و ديدگان خود را به رخسارروشن قاسم دوخت و چندين بار
برادر را در آن چهره شکفته وشاداب مرور کرد و از درون شعلهورتر شد و فرمود:
عموجان، فرداهمه به شهادت خواهند رسيد. دشمن را نشاني از عاطفه و ترحمنميباشد.
آن شب آخرين شب زندگي قاسم بود.نه روز از ماه محرم ميگذشت. ماه دهمين شب
رنگپريده و نگرانبه تماشاي دشت نينوا مشغول بود. دورتر از خيام امام در
محوطهپهناوري ستمگران اموي چون گرگهاي وحشي خفته بودند تا بامدادروز عاشورا به
ستيز با فرزند پيامبر و يارانش برخيزند و پنجهبه خون جوانان بني هاشم بيالايند.
قاسم به خوبي اين قوم را ميشناخت و از سستپيماني و خيانتآنان نسبتبه پدر و
عمويش اطلاع داشت. با خود زمزمه کرد: ايشقاوتپيشگان فردا در صحنه نبرد چون مور و
ملخ شماها را برروي هم ميريزم. چون شير غران بر شما يورش ميآورم و تار ومارتان
ميکنم. بعد در گوشهاي نشست و به اين سوي صحرا نگريست،يک دنيا صفا ديد. ياراني را
ملاحظه کرد که حق را شناخته و رضايپروردگار را به صدق دل گردن نهاده بودند.آمده
بودند تا در راه حق جان دهند و از امام خويش براي احيايارزشها و زنده کردن سنت
رسول الله دفاع کنند.
رخصت رزم
منابع متعددي چون
ارشاد شيخ مفيد، ابصار العين مرحوم سماوي، سرائر ابن ادريس حلي و کتاب تاريخ طبري،
نخستين شهيد هاشمي را علي اکبر(ع) ذکر کردهاند. آن حضرت پس از آن که از پدر خويش
اذن رزم گرفت به عرصه نبرد شتافت و هماورد طلبيد و شمشير در سپاهشب نهاد و جفا
پيشگان را به خاک هلاکت افکند. صداي قاسم بود که در صحرا پيچيد و پسر عمو را
تشويق ميکرد. هر سيهروزي که با تيغ حضرت علي اکبر بر زمين ميافتاد طنين تکبير
قاسم و ديگرجوانان هاشمي فضاي کربلا را پر ميکرد. سرانجام با ضربت يکي از اشقيا
آن شبيه نبوت و فرزند امامت به شهادت رسيد. کشته شدن علي اکبر، قاسم را بيطاقت
نمود و ديگرموسم آن فرا رسيده بود که رخصت جهاد گيرد و در رکاب عمويش جان ناقابل
خويش را فداي حقيقت کند. اين زمان مقارن با وقتي بودکه تمامي ياران امام و تني چند
از عزيزان و خاندانش شربت شهادت نوشيده بودند. از سوي ديگر، امام به فرزند برادر
علاقهدارد و در اذن دادن به قاسم قدري درنگ مينمايد و طبق روايات به وي فرمود:
اي يادگار برادر، با حضور تو تسلي ميجويم شايد امام از آن حيث که اين نوجوان هنوز
سن بلوغ را به طور کامل درک نکرده بود. از رخصت دادن براي به ميدان رفتن وي
اکراهداشت. قاسم که براي رفتن به ميدان نبرد در پوست خود نميگنجيداز اين وضع
ناراحتشد و در گوشهاي نشست و با حالاتي از حزن واندوه بناي گريستن نهاد.به ناگاه
از جاي برخاست و برق نشاط از چشمانش هويدا شد، زيرابه يادش آمد که پدرش او را
توصيهاي نموده و دعايي بر بازويراستش بسته است و وي را تذکر داده که به هنگام
تالم خاطر ميتواند با عمل بر محتوياتش از تاثري که برايش رخ داده خودرا برهاند.
نوشته را باز کرد و بوسيد و شتابان به سوي عمويخويش رسيد و آنچه پدرش بر آن تاکيد
فرموده بود به عرض آنحضرت رسانيد. چون امام توصيه برادر را مطالعه کرد به
شدتمنقلب شد و گريست، و فرمود: آيا با پاي خود به سوي مرگ خواهيرفت؟ قاسم عرض
کرد: چگونه چنين نباشد. روحم فدايتان و جانمنثار وجودتان.
تحريفي آشکار
در برخي منابع
غير مستند که متاسفانه عدهاي بر آنها اعتمادکرده و به پارهاي متون تاريخي و
مقاتل کربلا راه يافته ومرثيهسرايان و تعزيهنويسان آنها را ماخذ و منبع خويش
قراردادهاند، آمده است: وقتي حضرت امام حسين(ع) از وصيت امامحسن(عليه السلام)
نسبتبه قاسم اطلاع يافت و آن را مشاهده فرمود خطاب بهقاسم فرمود: من در باره تو
نيز از پدرت وصيتي دارم و ميخواهمبه آن جامه عمل بپوشانم و بدين گونه مقدمات
عروسي حضرت قاسم بافاطمه دختر امام حسين(عليه السلام) در آن صحراي غم و پس از آن
همه مصيبتفراهم آمد. شگفت آن که طبق نقل اين منابع مخدوش بر ماجرايناکامي و
داماد نشدن حضرت علي اکبر(عليه السلام) خيلي تاکيد شده است. ماجرا آن قدر
شگفتانگيز جلوه مينمايد که قاسم ميگويد در حاليکه پيکر شهيدان بنيهاشم پاره
پاره گشته و بر زمين قرار گرفتهاست، راه انداختن بساط عيش و عروسي روا نميباشد.
جمع متضاد دراين داستان مشاهده ميگردد، زيرا خواهري که در سوگ شهادت برادرخود
ميخروشد و ناله سر ميدهد در برابر پيکر غرق به خون حضرتعلي اکبر(عليه السلام)
آماده عروسي ميگردد. نقل ميکنند علامه حاج شيخجعفر شوشتري که از علماي طراز اول
عصر خويش به شمار ميآمد ازوضع شبيهخواني به خاطر راه يافتن اين گونه داستانهاي
موهوم بهآن ناراضي بود و از دستاندرکاران خواست موارد وهنانگيز وخرافي را از
تعزيهها حذف کنند و اگر اين کارها ميسر نميباشد،حداقل از اجراي تعزيه عروسي قاسم
که خيلي مستهجن است، جلوگيريکنيد. علامه مجلسي مينويسد: قصه دامادي حضرت قاسم را
در کتب معتبرنديدهام، محدث نوري صاحب آثاري چون مستدرک الوسائل در اثرمعروفي که
پيرامون آداب اهل منبر به نگارش درآورده در اينباره اظهار داشته است: از اخبار
موهونه و کتب غير معتمده کهبزرگان علماي گذشته به آنها اعتنا نکردند و مراجعه
ننمودند...قصه زعفر جني و عروسي قاسم است که هر دو در روضه کاشفي موجوداست و قصه
عروسي قبل از روضه، از عصر شيخ مفيد تا تاليف کتابفوق در هيچ کتابي ديده نشده
است، چگونه ميشود قضيهاي به اينعظمت و قصهاي چنين آشکار محقق و مضبوط باشد و به
نظر تمام اينجماعت نرسيده باشد. مرحوم محدث قمي هم خاطر نشان نموده است.قصه
دامادي قاسم در کربلا و تزويج فاطمه بنت الحسين براي اوصحت ندارد. به علاوه حضرت
امام حسين(عليه السلام) را دو دختر بوده يکيحضرت سکينه(س) و ديگري فاطمه(س) نام
داشته است. اولي راسيد الشهداء(ع) به عقد ازدواج عبد الله درآورد که شوهرش در
کربلابه شهادت رسيد. و دومي همسر حسن مثني است که در کربلا حاضر بودشهيد آيت الله قاضي
طباطبائي داستان عروسي قاسم را فاقداعتبار ميداند و ميافزايد علامه مامقاني در
کتاب تنقيح المقالميگويد: آنچه در کتاب منتخب طريحي از قصه تزويج قاسم نقل
شده من و ساير اهل تتبع در کتابهاي سيره، تاريخ و مقاتل با اعتباربر آن اطلاع
نيافتيم، بسيار دور از اعتبار است که چنين قضيهاي روز عاشورا با آن اوضاع و
احوال و شدت بلايا اتفاق افتد. بهنظر ميرسد که قصه عروسي قاسم که هنوز به حد
بلوغ نرسيده بود اشتباه شده و داستان عروسي حسن مثني بدين صورت در افواهاشتهار
يافته است. مقام معظم رهبري حضرت آية الله العظميخامنهاي فرمودند: «نبايد بوي
ذلت و خاکساري نسبتبه ائمه(ع)و شجاعان کربلا در اشعار استشمام شود، بعضي از
روضههايي که خلافواقعه است و مشکوک است، انسان بايد حتي المقدور از خواندنآنها
خودداري کند، براي مثال روضه دامادي حضرت قاسم(ع) چيزياست که قطعا يا به احتمال
زياد رد آن ثابتشده است... دخترامام حسين(ع) به نام فاطمه مشخص است که چه کسي
است. چند سالعمر کرده. چند فرزند داشته و پدرش هم مشخص بود. سادات ابن حسنهم
مشخص هستند و چيز مبهمي در تاريخ وجود ندارد، حال بياييم وپسر سيزده ساله امام
حسن(ع) را در کربلا داماد کنيم. اين چيزياست که غير قابل قبول است...» شهيد آيت
الله مرتضي مطهري دراين باره ميگويد: «... در همان گرماگرم روز عاشورا کهميدانيد
مجال نماز خواندن هم نبود، امام نماز خوف خواند و باعجله هم خواند، حتي دو نفر از
اصحاب آمدند و خودشان را سپرقرار دادند که امام بتواند اين دو رکعت نماز خوف را
بخواند...ولي گفتهاند در همان وقت امام فرمود: حجله عروسي راه بيندازيد ، من
ميخواهم عروسي قاسم با يکي از دخترهايم را در اين جا لااقلشبيه آن هم که شده
ببينم! يکي از چيزهايي که از تعزيهخوانهايما هرگز جدا نميشد عروسي قاسم
نوکدخدا; يعني نوداماد بود. درصورتي که اين در هيچ کتابي از کتابهاي تاريخي معتبر
وجودندارد.»
حکايتحماسه
قاسم بار ديگر
اذن ميدان خواست عمو را خطاب قرار داد و عرضکرد: پس از علي اکبر(ع) تاب ماندنم
نيستبه جان بابا بگذاريدبروم و بعد گريه به او مجال نداد سخنش کامل شود. چون نظر
امامبر قاسم افتاد که گريستن آغاز کرده است از چشمان آن حضرت نيزاشک جاري شد و هر
دو آن قدر گريستند تا حالت غش به آنان دستداد. امام آغوش گشود بوي قاسم در کوچه
رگهاي عمو پيچيد و باانتشار عطر قاسم عمويش به هوش آمد. بار ديگر قاسم رخصت نبرد
با اشقيا را خواست و چون امام به وياجازه نميداد قاسم خود را بر روي دست و پاي
حضرت انداخت و آنقدر بر دستان مبارک و پاهاي عمويش بوسه زد تا امام را راضيکرد.
از آن جا که قاسم به لحاظ اندام حالت کودکي را داشت،زرهاي که متناسب با وي باشد
در ميان لباسهاي رزم نيافتند وجامه معمولي بر تن نمود، عمامهاي بر سر گذاشت و با
بخشي از آنجلو صورت را پوشانيد. قاسم در حالي که اشک بر دوگونهاش جاريبود، از
خيمه بيرون آمد و جان برکف، سوار بر اسب گرديد و رفتتا سينه خود را آماج پيکان
دشمن نمايد. حميد بن مسلم که راوي لشکر عمر سعد بود ميگويد: يک مرتبهبچهاي را
ديديم که سوار اسب شده و به سر خود به جاي کلاه خود،عمامه بسته است و به پايش
چکمهاي نيست، کفش معمولي است و بنديکي از کفشها باز بود و فراموش نميکنم که پاي
چپش بود، ايننوجوان به قدري زيبا بود که چون پارهاي از ماه به سوي ماميآيد.
قاسم در حال آمدن اشک ميريخت قاسم در آن هنگامي که بهتاختن در ميدان مشغول بود،
رجزي را خواند که متن آن را شاعريبه نظم درآورده است: منم قاسم آن سرو باغ حسن
مهين سبط پيغمبر موتمن حسين است اين پادشاه وحيد که شد دستگير گروه عنيد مثال
اسيري بود مرتهن ميان همه گروهي پر فتن بر اين فرقه گمره پرجفا مباراد باران
رحمتخدا سپس قاسم بر آن لشکر مخالف بتاخت و با شمشير برنده خويش باوجود خردسالي
چنان کشتار کرد که بر حسب برخي روايات و نقلمقاتل مستند 70 نفر را کشته است و
گروهي از ستمگران را بدينمنوال از مرکب حيات پياده نمود و با صداي بلند گفت: به
درستيکه من قاسم هستم از نسل علي(عليه السلام) به خدا سوگند که ما به پيامبرسزاوارتريم
از شمر بن ذي الجوشن و يا از آن زاده زنا. از شدتتشنگي و خستگي ضعف بر او غالب
گرديد و ناگزير گشتبه سويخيمهگاه برود تا شايد جرعه آبي بيابد. که اين کار ميسر
نگرديدو البته برخي نقل کردهاند که امام قاسم را از انگشتر خويش کهدر دهانش
گذاشت سيراب نمود. ارباب مقاتل نقل کردهاند که حميد بن مسلم گفته است: عمر بن
سعدبن نفيل ازدي اظهار داشت: سوگند به خداوند بر قاسم حمله ميکنمو خونش را بر زمين
ميريزم و بعد از اين گفته اين مرد شقي اسببرانگيخت و با شمشيري فرق مبارک قاسم
را شکافت. به دليل اينضربت آن نوجوان بيطاقت گرديد و از زين اسب بر زمين قرار
گرفتو عمو را به کمک طلبيد. امام حسين(ع) بدين سوي شتافت و شمشيرخويش را به سوي
قاتل قاسم فرود آورد. آن ملعون دستخود را سپرکرد که تيغ دستش را از مرفق جدا
ساخت. لشکريان ستم از هر طرفبه سوي امام يورش آوردند تا شايد آن سفاک را از دست
امام برهانند. حضرت مهاجمان را در هم فرو ريخت. گروه زيادي از آنهادر حال فرار
عمر بن سعد (قاتل قاسم) را زير سم اسبان لهنمودند. البته گروهي از مورخين
نوشتهاند قاسم زير سم ستوران پاره پاره گشت و بدينگونه حضرت قاسم به شهادت رسيد
و امامحسين(ع) بدن غرقه در خون او را به سوي خيمهگاه انتقال داد. آري دلاوري
نوجوان و سلحشوري کوچک در سرزمين قهرمانپرور کربلا حماسهاي بزرگ و در خور ستايش
آفريد و در دفاع از آرمان مقدساسلام خون خويش را نثار کرد.باشد که مشتاقان معنويت
از زندگي اين نوجوان هاشمي درس گرفته و او را اسوه خويش قرار دهند.
منبع:مجله
ماهنامه پاسدار اسلام، شماره 9
سايت راسخون
$
##روضه قاسم بن
حسن
روضه قاسم بن حسن
(ع)
يه وقت حسين عليه
السلام تو اون معركه،ديد يه صداي نحيفي مي آد،عمو جان استخونهاي بدنم رو
شكستند،گفت:
اي چشمه سار رحمت
بي منتها عمو
در مقدم تو بستم
از خون حنا عمو
چشمم به زير پات
بزرگي كن و بيا
بالين اين شكسته
ي درد آشنا عمو
همچون علي اكبر
خود در برم بگير
خواهي بگويمت پدر
اين لحظه يا عمو
اين سينه سرخ
بسمل خود را حلال كن
بسمل مي دوني،كجا
اين عبارت بكار ميره،مرغي كه سرش رو مي كنن،همچين كه بال مي زنه، مي گن بسمل،يه
لحظه اي ابي عبدالله رسيد،ديد قاسم پاهاش رو داره رو زمين ها ميكشه،
اين سينه سرخ
بسمل خود را حلال كن
خيلي به دامنت
زده ام دست و پا عمو
اشاره داره به
بعضي از روضه هايي كه سخته،اما اشاره گفته،تو پاي روضه بزرگ شدي،آي جوونها يكي از
خواسته هاتون از ارباب اين باشه،بگو آقاجان مي خوام محاسنم در خونه شما سفيد
بشه،در خونه ات بمونم،نكنه دستم جدا بشه،
جاري شدم به پهنه
ي اين دشت مثل آب
از بس شد استخوان
تنم آسيا عمو
حسين......... با
قاسم هم ناله شو...حسين
ثانيه هاي آمدنت
مثل سال رفت
در ازدحام ابرهه
هاي بلا عمو
اگه اسب از روي
يه بدني بخواد رد بشه،مگه فقط از يه عضوي از بدن رد ميشه،چرا اين حرف رو مي
زنم،براي اين بيت ،گفت:
ديگر مرا لبي و
دهاني نمانده است
تا خانمت دوباره
كه مرده ام بيا عمو
اين حرف منو
كساني كه موقعي تو دوران دفاع مقدس بودن،زخمي شدن ،مخوصاً تو اون گرماهاي جنوب،اين
حرف منو بهتر مي فهمند،گفت:عمو جان
تاول زده است زخم
من از ريگ هاي داغ
لطفي كن و زخاك
جدا كن مرا عمو
همه ي بيت ها يه
طرف،اين بيت هم يه طرف،وقتي مي خواستن سوارش كنن پاش نمي رسيد،زره اي اندازه اش
پيدا نشد،گفت:
از من بگو به عمه
كه اندازه ام شود
هر قدر آورد زره
از خيمه ها عمو
چقدر با معرفته
اين بچه،الان هم حرف هاي خودش نيست،دلش برا عموش ميسوزه،گفت:عمو جان
كارت براي بردن
من سخت مي شود
ديگر نمانده هيچ
برايت عبا عمو
گرچه يتيم طالع
بختم مبارك است
مستم زعطر چادر
خيرالنساء عمو
اين همون قاسمه
كه پاهاش به ركاب نمي رسيد،ابي عبدالله وقتي از خاك بلندش كرد،مي گن: حسين سينه
قاسم رو به سينه چسبانيد،ابي عبدالله رشيده،سينه ي قاسم رو به سينه گذاشت،نگاه
كردن ديدن پاهاي قاسم،رو خاك داره كشيده ميشه،حسين
$
##اشعارروضه قاسم
بن حسن
اشعارروضه قاسم
بن حسن
دوفرزنددوسبط پیامبر
دوسبط مصطفی
خونین جگرشد – زخون پاکشان دین باثمرشد
حسن شد کشته از
زهرجفا وای – حسین شد کشته درکرببلا وای
حسن را یادگاری
کربلابود – حسینی وار در دشت بلا بود
حسین هم یک
علی اکبری داشت – جوانی همچو ماه انوری داشت
شدند هردو شهید
راهِ قرآن – شدند الگو برای هر مسلمان
بود ای
باقری سرمشق ماها – علی و قاسم و هم آلِ طاها
سروده شده محرم
1392
شدكشته قاسم
ازسيدمحمدباقري
پور
اي آل هاشم *
شدكشته قاسم
اي آل هاشم *
شدكشته قاسم
قاسم روانه شدسوي
ميدان
بهرحمايت ازدين
وقرآن
اونوجواني چون
غنچه گل
درگلشن دين مانند
سنبل
يارحسين
دركرببلاشد
قرباني دين درآن
مناشد
شمشيررابرگردن
حمايل
اوچون حسين درشكل
وشمايل
چون شدروانه
اوسوي ميدان
اعدابديدند آن
ماه تابان
گفتندباشداين
بدركامل
به به چه زيباشكل
وشمايل
گفتندباشداين
بدركامل
به به چه زيبا به
به چه خوشكل
اوحمله ميكردچون
شيرغران
ميزدسرودست ازآن
لعينان
چون كشته هايش
بسيارگرديد
دشمن زغصه
بيمارگرديد
يك شيربچه اينسان
سرودست
ازآن لعينان
بسياربشكست
ناگه فتاداودردام
صياد
شمشيري ازكين
برفرقش افتاد
نقش زمين
شدسروصنوبر
اندرعزاشدآل
پيمبر
گفتاعموجان ميرس
بدادم
كزضربت كين
ازپافتادم
آمدعمويش آن دم
به ميدان
گفتا
كجايي،قاسم،عموجان
قاسم صدازدجانم
فداشد
پامال سم اين
اسبها شد
آمدعمويش آندم
كنارش
قاسم بديد و آن
حال زارش
گفتا درآندم اي
قاسم من
اين حالت تو سخت
است برمن
رفتي تو ورفت تاب
وتوانم
اي قاسم من روح
وروانم
شدآل هاشم اينك
برايت
جمله سيه پوش
اندرعزايت
گيريد ماتم اي آل
هاشم
ازظلم دشمن
شدكشته قاسم
ای باقری
پور اي آل هاشم
شدكشته قاسم
شدكشته قاسم
خاك گرم كربلا
،لاله گون گرديد
نوگل باغ حسن ،
غرقه خون گرديد
آه و واويلا ، اي
بني هاشم
كشته شد قاسم
بي زره در خون
طپيد ، جسم صد چاكش
چشمه چشمه چون
زره،شد تن ژاكش
آه وواويلا ، اي
بني هاشم كشته شد قاسم
پيش چشم آفتاب
،غرق خون شد ماه
گشته جاري در حرم
اشك عبدالله
اه وواويلا اي
بني هاشم ، كشته شد قاسم
كربلا گشته پر از
، اه و واويلا
بهر ماه نجمه و،
لالهْ ليلا
اه و واويلا ، اي
بني هاشم كشته شد قاسم
$
##اشعارروضه قاسم
بن حسن
اشعارروضه قاسم
بن حسن
وجه الحسن
چو اعدا ديدم
قاسم را که اندر تن کفن دارد
همه گفت از ره
تحسين عجب وجه الحسن دارد
رخش چون پرتو
افکن شد در آن وادي فلک گفتا
خوشا حال زمين را
کو مهي در پيرن دارد
لبش افسرده همچون
گل ز سوز تشنگي اما
تو گوئي چشمه
کوثر در اين شيرين دهن دارد
چو بلبل
شورانگيزد در آواز رجز خواني
بشوق نوگلي کو در
ميان آن چمن دارد
کشيده تيغ خون
افشان ز ابرو در صف هيجا
تو گوئي ذوالفقار
اندر کف خود بوالحسن دارد
چنان آشوب افکند
اندر آن صحرا زخونريزي
پس از حيدر نه در
خاطر دگر چرخ کهن دارد
چه بي انصاف بودي
آن جفا جويان آهن دل
چه جاي نيزه و
خنجر در آن سيمين بدن دارد
زهر سو لشگر
عدوان هجوم آور در آن ظلمت
بصيد شاهبازي
جمله کز زاغ و زغن دارد
فکندند از سرير
زين سليمان وار آن شه را
بلي اندر کمين
دائم سليمان اهرمن دارد
چو سرو قد او زيب
گلستان يل آرا شد
بگفتا تاب سم اسب
کي همچون بدن دارد
مرادرياب يا عماه زروي مرحمت اکنون
که مرغ روح شوق
ديدن بابم حسن دارد
خموش اي ناصر
الدين شه يقينم شد که هرزهري
بجام آل حيدر
سازد اين چرخ کهن دارد
ماه چهارده
چون گل باغ حسن
از خيمه گاه آمد برون
از ميان ابر گفتي قرص ماه آمد برون
آسمان پنداشت
ماهش را دگر مانند نيست
چهره قاسم چو ديد
از اشتباه آمد برون
سيزده ساله جواني
همچو ماه چارده
از حرم با صد جلال و عز و جاه آمد برون
تا ببيند وقت
رفتن روي ماهش را تمام
همچو خورشيد از
درون خيمه شاه آمد برون
زينب افسرده بهر
ديدن خورشيد و ماه
از حرم با ناله و
فرياد و آه آمد برون
سوي ميدان تاخت
قاسم چون صداي العطش
از خيام کودکان بي پناه آمد برون
از پي نوشيدن جام
شهادت آن يتيم
چون در خونين ز
درياي سياه آمد برون
هر که بوسيد از
ارادت آستانش را رسا
رفت آنجا با گناه
و بي گناه آمد برون
نگاه حسرت
بس که ميدان رفتن
تو ، بر عمويت مشکل است
دست يابي تو ، بر
اين آرزويت مشکل است
ديگر از هجران
مگو ، اي يادگار مجتبي
بر مشام جان ،
فراق عطر و بويت مشکل است
بر دلم آتش مزن ،
اي ميوه قلب حسن
چون مرا بشنيدن
اين گفتگويت مشکل است
سن تو جانا مناسب
با چنين پيکار نيست
جنگ تو ، با
لشکري در روبرويت مشکل است
سخت باشد ، ناسزا
بشنيدن از هر ناکسي
گفتگو با دشمن بي
آبرويت مشکل است
اي که واجب نيست
، در اين سن تو ، صوم و صلات
تشنه لب در کربلا
، با خون وضويت مشکل است
بهر ميدان رفتن
خود ، اشک بر دامن مريز
نور چشمم ، جنگ
کردن ، با عدويت مشکل است
اي که از داغ حسن
، گرد يتيمي بر سرت
ديدن اندر خاک و
خون ، رخسار و مويت مشکل است
چون به جان مجتبي
، دادي قسم ، اينک برو
گرچه دل برکندن
از روي نکويت مشکل است
ميروي و ميکنم سوي تو با حسرت نگاه
گر چه در هجران ،
نظر کردن به سويت مشکل است
بس که صحرا ، پر
خروش از لشگر باطل بوَد
حق شنيدن از لب
تکبير گويت مشکل است
تا سلامت بينمت ،
کردم شتاب از خميه گاه
ليک ، با انبوه
دشمن ، جستجويت مشکل است
بس که ابر خاک و
خون ، بگرفته روي ماه تو
از پس اين پرده
ها ، ديدار رويت مشکل است
در دم جان دادنت
، گفتي : عمو جانم بيا
غرفه در خون ،
ديدن تو ، بر عمويت مشکل است
گر نباشد چشمه ي
چشمان گريانت «حسان»
زين همه آلودگي
ها ، شست و شويت مشکل است
شاعر:حبيب چايچيان
سيزده ساله ياورم
لاله ي سرخ پرپرم
قاسم
سيزده ساله ياورم
قاسم
ماه من بين که
چگونه در غم تو
ريزد از ديده
اخترم قاسم
تا تن پاره پاره
ات ديدم
تازه شد داغ
اکبرم قاسم
سخت باشد مرا که
همچو تويي
جان دهد در
برابرم قاسم
سخت تر اين که در
وداع حرم
تشنه لب رفتي از
برم قاسم
من ترا بوده ام
به جاي پدر
تو به جاي برادرم
قاسم
آمدند از براي
ديدارت
پدر و جّد و
مادرم قاسم
لب تو خشک و چشم
من درياست
اين بود داغ
ديگرم قاسم
خيز اي تشنه لب
بنوش بنوش
آب از ديده ي ترم
قاسم
تن پاک تو را تک
و تنها
بسوي خيمه مي برم
قاسم
تن به خاک و سر
تو همسفر است
در ره شام با سرم
قاسم
سوز «ميثم» شراري
از دل ماست
شافعش روز محشرم
قاسم
شاعر:حاج غلامرضا
سازگار (ميثم)
قاسم طاها
بر روي من ديده
تو وا نمي شود
آيا عمو براي تو،
بابا نمي شود؟
نسل جوان، به
سينه ي خود حک نموده اند
هر نوجوان که
قاسم طاها نمي شود
اولاد عايشه، به
غمت خنده مي زنند
خواهم که جان دهم
ز غم اما نمي شود
اين طعم سيلي است
که از نيزه مي چکد
اما بدان که سيلي
زهرا نمي شود
اي استخوان
شکسته، زبان حسن شدي
بهتر از اين حديث
غم شا(ه) نمي شود
قتلگاهي پر از
نيزه و تير و شمشير
عمّه و دست يك
كودك زار و دلگير
لحظه لحظه شده
لحظه هايي نفس گير
تو چشاش پر از
ستاره
بارون غصّه مي
باره
ميگه عمّه جون
رهام كن
عموجون ياور
نداره
واي ، مي ميرم تو
اوج اين روضه ها
واي ، مي بينم
دور و برش بي حيا
يامظلوم ياحسين
اي عموجان3
*
واي من شاه عالم
به روي زمينه
من نَرَم يك نفر
روي سينش مي شينه
من بمونم اگه چي
بگم به سکينه
ديگه بسّه موندن
اينجا
عمو مونده تك و
تنها
من ميرم ميونِ
گودال
بشنوم صداي زهرا
واي ، مي پيچه
صداي آه و ناله
واي ، مادرش زهرا
توي گوداله
يامظلوم ياحسين
اي عموجان3
*
تو دلِ يادگار
حسن شور و غوغاس
سنّ كم داره امّا
دلش مثل درياس
اقتدا ميكنه بر
دو دستاي عبّاس
كبوتر شد و هوا
شد
براي عمو فدا شد
به ياد دست
علمدار
دستش از بدن جدا
شد
واي ، روي سينه ي
عمو جون داده
واي ، زير سمّ
اسباشون افتاده
يامظلوم ياحسين
اي عموجان3
قاسم به نزد شاه
دين با چشم گريان آمده
آمادة ياري شده
بر عزم ميدان آمده
نوباوة باغ حسن
در نزد عم خويشتن
با چهرچون رشگ
چمن با قلب سوزان آمده
چون ديد عم خويش
را بي ياور و بي آشنا
از بهر ياري از
وفا افتان و خيزان آمده
گرديد از شه
ملتمس بگرفت اذن جنگ بس
گرديد راکب بر
فرس بر جنگ عدوان آمده
چون جاگزين شد
روي زين پس گفت بن سعد لعين
با آن سپاه
مشرکين يک شير يزدان آمده
مانند جد خود علي
با صوت تکبير جلي
چون شير غاب از
پردلي باروي رخشان آمده
ار جوزه هاي جنگ
را برخواند آنسان از دغا
کش خصم ملعون دغا
بهرش ثنا خوان آمده
عمو بحالت من چشم
مرحمت واکن
بيا و قاسم
دلخسته را تماشا کن
گرفته تنگ بحالم
سپاه سنگين دل
نظر بقاسم و سير
هجوم اعدا کن
بجز تو هيچکس
اندر غم يتيمان نيست
بيا دمي بسرم از
ره وفا جاکن
رضا مشو که بحسرت
روم بحجلة خاک
اساس عشرت داماد
خود مهيا کن
عمو بجاي پدر کن
بحال من پدري
براي من زوفا بزم
عيش برپا کن
برو بخيمه عموجان
براي خاطر من
عروس بيکس افسرده
را تسلي کن
شدست پيکر قاسم
هزار پاره ز تيغ
بيا جراحت جسم
مرا مداوا کن
زسم اسب نگرديده
تا تنم پامال
مرا خلاص زاعداي
بي سرو پاکن
چو شد عروسي قاسم
دگر عزا صامت
زدست دور فلک مرگ
خود تمنا کن
عمو ببين لب خشک
و دل پريشان را
بکن بدر من تشنه
فکر درمان را
عمو مگر بجهان
رسم کوفيان اينست
که تشنه در لب
دريا کشند مهمان را
عمو مگر ظلماتست
دشت کرب و بلا
که بسته بر رخ ما
خصم آبحيوان را
گرفتم آنکه
نباشيم ما حريم رسول
نکشته کافري از
تشنگي مسلمان را
اگر بقيمت جانست
آب در اين دشت
بالتماس من تشنه
ميدهم جان را
عمو بجز تو
مددکار نيست، ياب مرا
نموده اند بمن
تنگ ملک امکان را
اگرچه اهل حرم
جمله کشتة آبند
ولي صبوري طاقت
کم است طفلان را
بگير مشگ و ز راه
ثواب آب بيار
که ساخته است عطش
کار ما غريبان را
چه گشت گلشن آل
عبا خزان
صامت مکن دگر گلشن و گلستان را
$
##اشعارروضه قاسم
بن حسن
اشعارروضه قاسم
بن حسن
گل گلزار باغِ
خاتم الانبيا
پارة قلب و جان
حسنِ مجتبي
بود آن ياسمن
قاسم بن الحسن
نور دل طاها
نوباوة زهرا (2)
*
اي عمو جان بيا
مرا نجاتم بده
سوختم از عطش آب
فراتم بده
تشنه لب جا ندهد
جان به جان
نور دل طاها نوباوة
زهرا(2)
*
شده غرقه به خون
تمام اعضاي من
اي عمو جان شکسته
استخوان هاي من
رفته از اين جهان
سوي باغ جنان
نور دل طاها
نوباوه زهرا(2)
گشته خونين کفن
آن گل ياسمن
نوگل فاطمه قاسم
بن الحسن
آه و واويلتا، آه
و واويلتا (2)
شده غرقه به خون
همه اعضاي من
اي عمو جان شکست
استخوان هاي من
آه و واويلتا آه
و واويلتا (2)
دشمن از هر طرف
راه بر من ببست
کن نظر اي عمو
پرو بالم شکست
آه و واويلتا آه
و واويلتا (2)
اي بي زره سرباز
من قاسم
اي کشتة خونين
بدن قاسم
نجل حسن قاسم،
نجل حسن قاسم
اي نازنين قرآن
پا مالم
طاووس سرخ بي پر
و بالم
برخيز و بنما
گريه بر حالم
اين گونه دست و
پا مزن قاسم
نجل حسن قاسم،
نجل حسن قاسم
در حجلة خون داده
شد کامت
پر شد ز خوناب
جگر جامت
پيراهن خونين بر
اندامت
هم شد زره، هم شد
کفن قاسم
نجل حسن قاسم،
نجل حسن قاسم
شد شانه از تيغ
ستم مويت
نقش زمين شد قد
دلجويت
در ابر خون پنهان
شده رويت
اي ماه خونين
پيرهن قاسم
نجل حسن قاسم،
نجل حسن قاسم
تو با عمو پيوسته
هم دردي
بر من لب خشکيده
آوردي
با اشک خود رفع
عطش کردي
در هر بلايي
ممتحن قاسم
نجل حسن قاسم،
نجل حسن قاسم
تو يادگار مجتبي
هستي
قلب مرا از غصه
بشکستي
لب را ز خوناب
گلو بستي
با من نمي گويي
سخن قاسم
نجل حسن قاسم،
نجل حسن قاسم
اي مصحف پا مالم،
نجل حسنم، قاسم
گلگون بدنم قاسم،
صد پاره تنم قاسم
اي دهانت پر از
خونِ گلويت
مي دهي جان، پيش
چشم عمويت
خون شد حنايت،
عمو فدايت
من با خبرم از
تو، تو با خبري از من
من تشنه ترم از
تو، تو تشنه تري از من
تا فلک مي رود آه
از نهادم
تشنه لب بودي و
آبت ندادم
خون شد حنايت،
عمو فدايت
دسته گل دامادي،
گلْ زخم تنت گشته
پيراهن خونينت،
برتن کفنت گشته
من به مقتل
عزادار تو هستم
تو بزن دست و پا
بر روي دستم
خون شد حنايت،
عمو فدايت
من لاله ي سرخم
را پامال خزان ديدم
از زير سم اسبان
فرياد تو بشنيدم
در دلم شعله ي
تاب و تبت بود
زير تيغ از عطش
جان برلبت بود
خون شد حنايت،
عمو فدايت
با نوک سنان ها
باز، از هم زِرهت گرديد
يک پيرهن نازک
برتن گرهت گرديد
سينه ي تنگ من شد
جوشن تو
اشک من مرهم زخم
تن تو
خون شد حنايت،
عمو فدايت
من آب روان بر تو
از چشم تر آوردم
با سوز دل از
خيمه بر تو خبر آوردم
مادر و عمه و
دختر عمويت
اشکشان گشته چون
خون گلويت
خون شد حنايت،
عمو فدايت
جسم تو برم خيمه،
اي دسته گل پرپر
بنشينم و بگذارم
پهلوي علي اکبر
چشمه ي خون کنم
چشم ترم را
گه ببوسم تو را
گه اکبرم را
خون شد حنايت،
عمو فدايت
واثق
قرص قمر
آمد از خيمه همچو
قرص قمر
آنکه آماده بهر
پرواز است
اشتياق است و ترس
جاماندن
بند نعلين او را
اگر باز است
کربلا با نسيم
گلبرگش
رنگ و بوي گلاب
مي گيرد
حسني زاده است حق
دارد
چهره اش را نقاب
مي گيرد
آخر او ماهپاره مي باشد
مثل خورشيد عرشه
ي زين است
آن گلي که به چشم
مي آيد
زودتر در نگاه
گلچين است
قامت سبز و قد
کوتاهش
بوي کامل ترين
غزل دارد
اينکه شوق زبان
زد عشق است
سيزده شيشه ي عسل
دارد
جشن دامادي و
بلوغش بود
که به تکليف خود
عمل مي کرد
مثل يک غنچه زير
مرکبها
داشت خود را کمي
بغل مي کرد
سينه گاهش کمي
تحمل داشت
آن هم از دست
نعلها وا شد
معجزه پشت معجزه
آمد
نونهالي شبيه
طوبي شد
گر عمو را شکسته
مي خواند
گر کلامي به لب
نمي آرد
در مسير صداي بي
حالش
استخوان مزاحمي
دارد
قامت او کمي بزرگ
شده است
يا عمو قامت خمي
دارد؟!
رد پاي کشيده ي
او تا
وسط خيمه لاله مي
کارد
بر سر گيسوي
پريشانش
رنگ خونابه نيست
رنگ حناست
آخر اين نوجوان
بي حجله
تازه داماد
سيدالشهدا ست...
علي اکبر لطيفيان
كربلا
آمده جان عمو اشك
فشان در بر تو
تا كنم رفع عطش
از دم جان پرور تو
مادرم كرده كفن
پوش مرا جان عمو
خرمن زلف مرا
شانه زده خواهر تو
پدرم نامه نوشته
است كه در كربلا
جاي او شهد شهادت
خورم از ساغر تو
اذن جنگم بده اي
يوسف زهرا كه سرم
بر سر نيزه شود
چون سر سوداگر تو
اكبرت رفت و از
او فاطمه خواهد پرسيد
كه چه شد پور حسن
همدم و همسنگر تو
شرح آن كوچه
شنيدم كه به زهرا چه گذشت
اي فداي رخ نيلي
شده ي مادر تو
پدرم چشم به راه
است كه بيند تن من
پاره پاره چون تن
و فرق علي اكبر تو
اي عمو
بر روي خاک تيره
برافتادم اي عمو
بازآ بکن زراه
کرم يادم اي عمو
من آهوي حرم، شده
ايندشت صيدگاه
اندرکمند کينه
صيادم اي عمو
بي يار و بي
معينم ايا شاه تاجدار
فريادرس که در کف
جلادم اي عمو
بر حال من نميکند
آخر ترحمي
اين قاتل شرير که
ناشادم اي عمو
دادم برس که
زندگي من تمام شد
حالا بزير خنجر
فولادم اي عمو
حلقم لطيف خنجر
کين تيز و پرشرر
قاتل قويست ني
زکس امدادم اي عمو
غير از تو نيست
يار و معينم در اينديار
بي ياورم بيا و
بفريادم اي عمو
چون مرغ برشکسته
فتدادم بدام جور
کي ميکند بغير تو
آزادم اي عمو
در اين ديار فايز
بيچاره پرغم است
کن چاره برغمش حق
اجدادم اي عمو
فراق عطر و بويت
بسکه ميدان رفتن
تو، بر عمويت مشکل است
دست يابي تو، بر
اين آرزويت مشکل است
ديگر از هجران
مگو، اي يادگار مجتبي
بر مشام جان،
فراق عطر و بويت مشکل است
بر دلم آتش مزن،
اي ميوه قلب حسن
چون مرا بشنيدن
اين گفتگويت مشکل است
سن تو جانا مناسب
با چنين پيکار نيست
جنگ تو، با لشکري
در روبرويت مشکل است
سخت باشد، ناسزا
بشنيدن از هر ناکسي
گفتگو با دشمن بي
آبرويت مشکل است
اي که واجب نيست،
در اين سن تو، صوم و صلوه
تشنه لب در
کربلا، با خون وضويت مشکل است
بهر ميدان رفتن
خود، اشک بر دامن مريز
نور چشمم، جنگ
کردن، با عدويت مشکل است
اي که از داغ
حسن، گرد يتيمي بر سرت
ديدن اندر خاک و
خون رخسار و مويت مشکل است
چون به جان
مجتبي، دادي قسم، اينک برو
گرچه دل برکندن
از روي نکويت مشکل است
ميروي و، ميکنم
سوي تو با حسرت نگاه
گر چه در هجران،
نظر کردن به سويت مشکل است
بسکه صحرا، پر
خروش از لشگر باطل بود
حق شنيدن از لب
تکبير گويت مشکل است
تا سلامت بينمت،
کردم شتاب از خميه گاه
ليک، با انبوه
دشمن، جستجويت مشکل است
بسکه ابر خاک و
خون، بگرفته روي ماه تو
از پس اين پرده
ها، ديدار رويت مشکل است
در دم جان دادنت،
گفتي: عمو جانم بيا
غرفه در خون،
ديدن تو، بر عمويت مشکل است
گر نباشد چشمه
چشمان گريانت (حسان)
زينهمه آلودگيها،
شست و شويت مشکل است
حبيب چايچيان
يتيم شكسته نفس
به شوق همراهي ات
کربلا نشين شده ام
ميان درد کشان تو
بهترين شده ام
مرا مجوي که چيزي
زمن نمي يابي
که با طهارت اين
خاکها عجين شده ام
بيا وپيرهنم را
زخاکها بردار
اسير پنجه صد گرگ
درکمين شده ام
ببر به درد و
بلايت سلام قاسم را
که بين حلقه
انگشترش نگين شده ام
به زير شيهه
اسبان صداي من گم شد
همين يتيم شکسته
نفس همين شده ام
مرا به ديده يک
آسمان نگاه کنيد
کنون که هم نفس
چند نقطه چين شده ام
ميان هر دهه اول
محرم تو
دلم خوش است اگر
شام پنجمين شده ام
رضا جعفري
غزال مجتبي
چه خوش است رنج و
محنت بره وفا کشيدن
چه خوش است
نازجانان همه را بجان خريدن
چه خوش است جان
سپاري بقدوم چون تو ياري
بمناي کربلاي تو
شها بخون طپيدن
چه غمي و بي
پناهي بحضور چون تو شاهي
که خوش آيدم براه
تو شها بلا کشيدن
چه شود اگر
عموجان، بروم بسوي ميدان
که خوش است از تو
فرمان و زمن بسر دويدن
چو غزال مجتبي شد
ز ميان خيمه بيرون
بشتاب از پي آمد
شه دين براي ديدن
چه عمو؟ چه
نوجواني؟ چه گلي چه باغباني
بحسن صبا خبر ده
که چه جاي آرميدن
بشکافت کوفيان را
صف و زد بقلب لشگر
چه خوش است از
غزالي همه گرگها رميدن
بجواب اهل کوفه
بزبان حال ميگفت
چه خوش است
ناسزاها بره خدا شنيدن
زند آتشم حسانا
غم شاهزاده قاسم
بنگر بدست گلچين
گل نوشکفته چيدن
گلشن
حيدر نسب و حسن
نما فاطمه خو
سيزده بار زمين
گشت به دور قد او
از گلشن بضعه
رسول الله و
وان گل که گرفتند
حتي از او بو
با نيزه و تيغ و
نيزه و سنگ و شمشير
کم کم قد او گشت
هم قد عمو
صد دفعه ز احضار
کشنده تر بود
هر دفعه که نيزه
بر تنش رفت فرو
يک بار به دشت
بوي زهرا پيچيد
آن دم که شکست
استخوان پهلو
يک زخم زبان تير
خلاص او بود
کز روح و تنش جان
به در آورد عدو
آن قاتل شوم بانگ
مي زد بر دگري
بهر پسرش ز تير و
تابوت بگو
كوكب درخشان
زبرج خيمه برآمد
چو کوکب درخشان
سهيل سر زده گفتي
مرگ زسمت يمن
زخيمه گاه بميدان
کين روان گرديد
رخي چوماه تمام و
قدي چو سرو چمن
گرفت تيغ عدو سوز
را بکف چو هلال
نمود در بر خود پيرهن بشکل کفن
ميان معرکه جا
کرد با رخ چون ماه
شد از جمال دل
آراي او جهان روشن
چنان بکشت شجاعان
نامدار آن طفل
که زال چرخ ورا گفت صدهزار احسن
ندانم آه دراندم
چگونه بود حسين
که شاهزاده بخاک
اوفتاده از توسن
بخاک ماريه آن
آفتاب طلعت را
بغير سايه شمشير
هانبد مأمن
$
##اشعارروضه قاسم
بن حسن
اشعارروضه قاسم
بن حسن
لاله سرخ
شد چو بي يار و
معين سبط رسول مدني
عازم معرکه شد
سرو رياض حسني
تيغ بگرفت زماه
نو و آراست بخويش
سروسان گلبن حسرت
کفن ياسمني
با دوصد ناله ز
پورشه اورنگ دلي
اذن بگرفت و
برآمد به بر قوم دني
مادرش گرم فغان
کردن و او گرم جدال
لشگر اندر پي او
او پي لشگر شکني
تا که باريد بر
او سنگ قضا امر قدر
بازويش ماند ز
رزم آري و رأيت شکني
گشته شق القمر
آندم که شد آن در يتيم
رخش از خون جبين
رنگ عقيق يمني
تيشه ظلم عدو کرد
زبيداد سپهر
اندران عرصه از
آن شاخه گل ريشه کني
شد نگونسار چه از
باد سيه لاله سرخ
خفت بر خاک چه از
داس نهال چمني
خواند عم خود وشه
آمد و ديد ازره کين
طوطي خوش سخنش
مانده ز شيرين سخني
بر کشيد از دل
پردرد چنين ناله که کرد
سوزش اندر دل نه
چرخ بر اين شعله زني
صله شعر تو آنست
تجلي که بحشر
دستگير تو شود
رحمت دادار غني
شير يزدان
قاسم به نزد شاه
دين با چشم گريان آمده
آماده ياري شده بر عزم ميدان آمده
نوباوه باغ حسن
در نزد عم خويشتن
با چهرچون رشگ چمن با قلب سوزان آمده
چون ديد عم خويش
را بي ياور و بي آشنا
از بهر ياري از وفا افتان و خيزان آمده
گرديد از شه
ملتمس بگرفت اذن جنگ بس
گرديد راکب بر فرس بر جنگ عدوان آمده
چون جاگزين شد روي
زين پس گفت بن سعد لعين
با آن سپاه
مشرکين يک شير يزدان آمده
مانند جد خود علي
با صوت تکبير جلي
چون شير غاب از
پردلي باروي رخشان آمده
ار جوزه هاي جنگ
را برخواند آنسان از دغا
کش خصم ملعون دغا
بهرش ثنا خوان آمده
عمو بحالت من چشم
مرحمت واکن
بيا و قاسم
دلخسته را تماشا کن
گرفته تنگ بحالم
سپاه سنگين دل
نظر بقاسم و سير
هجوم اعدا کن
بجز تو هيچکس
اندر غم يتيمان نيست
بيا دمي بسرم از
ره وفا جاکن
رضا مشو که بحسرت
روم بحجله خاک
اساس عشرت داماد
خود مهيا کن
عمو بجاي پدر کن
بحال من پدري
براي من زوفا بزم
عيش برپا کن
برو بخيمه عموجان
براي خاطر من
عروس بيکس افسرده
را تسلي کن
شدست پيکر قاسم
هزار پاره ز تيغ
بيا جراحت جسم
مرا مداوا کن
زسم اسب نگرديده
تا تنم پامال
مرا خلاص زاعداي
بي سرو پاکن
چو شد عروسي قاسم
دگر عزا صامت
زدست دور فلک مرگ خود تمنا کن
عمو ببين لب خشک
و دل پريشان را
بکن بدر من تشنه فکر درمان را
عمو مگر بجهان
رسم کوفيان اينست
که تشنه در لب دريا کشند مهمان را
عمو مگر ظلماتست
دشت کرب و بلا
که بسته بر رخ ما
خصم آبحيوان را
گرفتم آنکه
نباشيم ما حريم رسول
نکشته کافري از
تشنگي مسلمان را
اگر بقيمت جانست
آب در اين دشت
بالتماس من تشنه
ميدهم جان را
عمو بجز تو
مددکار نيست، ياب مرا
نموده اند بمن
تنگ ملک امکان را
اگرچه اهل حرم
جمله کشته آبند
ولي صبوري طاقت
کم است طفلان را
بگير مشگ و ز راه
ثواب آب بيار
که ساخته است عطش
کار ما غريبان را
چه گشت گلشن آل
عبا خزان
صامت مکن دگر گلشن و گلستان را
موسم خزان
گذشت فصل گل و
موسم خزان گرديد
زچشم لاله رخان
اشک غم روان گرديد
ببام قصر سحر
هاتفي چنين ميگفت
بهار گلشن ما
دوستان خزان گرديد
برفت بلبل مستان
ز ساحت بستان
قد صنوبر و سرو
سهي کمان گرديد
هماي جان چه از
اين گلبن بدن پرزد
بشب ابر چو
خورشيد و مه نهان گرديد
چه داستان
وراخواهي از کشاکش دهر
ز نوک هرمژه اش
خون دل روان گرديد
تني که داشت مکان
روي تخت و بستر ناز
مشبک از اثر ناوک
سنان گرديد
قدش چو سرو و رخش
جنت و لبش کوثر
کمان زباد غم از
گردش زمان گرديد
از آن نهال جواني
خود نچيد گلي گل
هميشه بهارش چه
شد؟ خزان گرديد
چو آمد از سرزين
بر زمين عزيز حسن
بغم قرين، ملک
وحور و انس و جان گرديد
بناله گفت عموجان
برس بفريادم
که قاسم از ستم و
ظلم ناتوان گرديد
شنيد شاه شهيدان
چو ناله قاسم
بصد شتاب سوي
رزمگه روان گرديد
رسيد و ديد که
جسمش فتاده بر سر خاک
غمش فزون زشمار
آن شه زمان گرديد
چوجان کشيد در
آغوش جسم و جانشرا
بسوي خيمه روان
سيد جنان گرديد
در آن زمان که در
آغوش شاه مأوي داشت
ز طاق ابروي او
سيل خون روان گرديد
براي تسليت
نوعروس کرب و بلا
بپا زهر طرفي
ناله و فغان گرديد
سرش گرفت بزانو و
بوسه زد بلبش
شهيد عشق از آن بوسه
کامران گرديد
در آن ديار بسي
کاروان دل گم شد
که قطره غرق در
آن بحر بيکران گرديد
$
##اشعارروضه قاسم
بن حسن
اشعارروضه قاسم
بن حسن
اشك مريدوار
گوهر درج حسن از
خيمه گاه آمد برون
تا ز پشت ابر
تيره قرص ماه آمد برون
خواست بيند جلوه
حق را ز مرأت رخش
زين سبب از خيمه
شاه دين پناه آمد برون
چون قرين شد مهر
و مه در ديده زينب سرشک
ناگهان چون
اختران از يک نگاه آمد برون
تا سوي درياي
لشگر رفت آن در يتيم
اشک مريدوار سان
از چشم شاه آمد برون
شير حق را صيد
خود پنداشت خصم گرگ
خو برق شمشيرش چو
ديد از اشتباه آمد برون
من نميگويم چه شد
رفتار با آن تشنه کام
لبيک گويم از
نهاد سنگ آه آمد برون
كاروان تشنه
هيچ موجى از شكست
شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم
امّا به دريا راه نيست
تا مپندارند با
مرگم تو مىميرى بگو
اينكه مىبينيد
فعل است و ظهور، الله نيست
در مسير لا و الا
خون عاشق مىدود
در دل معشوق مطلق
راه هست و راه نيست
كاروان تشنه اشكت
را نشانم داده است
منزل من چشمهاى
توست، پلك چاه نيست
روى بر سمّ
ستوران دادم و گفتم به خاك
در مقام جلوه
خورشيد جاى ماه نيست
مىبرى من را و
پا را مىكشم روى زمين
در ركاب شوق حرف
از قامت كوتاه نيست
صوت داود است
جارى از فضاى سينهام
در مسيرش
استخوانى گاه هست و گاه نيست
مىزنيدم ضربه
امّا من نمىريزم فرو
كوه را هيچ
التفاتى بر هجوم كاه نيست
سرچشمه
زيبايي
اين جوان کيست ؟
که گل صورت از او دزديده است
سيزده بار زمين
دور قدش چرخيده است
رو به سرچشمه
زيبايي ودرياي وفا
ماه ازاوست که
اين گونه به خود باليده است
خاک پرسيد: که
سرچشمه اين نور کجاست
عشق،انگشت نشان
داد که اوتابيده است
پيش او شور شهادت
زعسل شيرين تر
آسمان ميوه احساس
زچشمش چيده است
گرچه هفتاد و دو
لاله همه از ايل بهار
باغ سرسبز تر
ازاو به جهان کي ديده است؟
اسب آرام،
رهاکرد، گلي رادرخاک
کربلا ديد، که
ماهي به زمين غلتيده است
حيدر منصوري
احلي من
العسل
به شکل گيسوي
زينب، دلي پريشان داشت
نشسته بود، وسردر
خم گريبان داشت
بلند مثل سپيدار-
ناگهان -روييد
درآن ديار،که
رگبار تيغ وتوفان داشت
جهان نديد ازاين
لاله تازه تر هرگز
اگرچه باغ،ازاين
لاله ها فراوان داشت !
گرفت رخصت (احلي
من العسل)از عشق
که در حمايت آيين
عشق فرمان داشت
درآن زمان که جدا
مي شدازقبيله عشق
هنوز گوشه چشمي
ستاره باران داشت
رکاب، بوسه به
زحمت به پاي او مي داد
اگرچه پاي شجاعت
به فرق کيوان داشت
سوارگشت، سواري
که ساعتي ديگر
حسين کرب و بلا
يک بغل نيستان داشت !
طنين مبهم يک
استغاثه مي آمد
که سوز آن اثر
ناله يتيمان داشت !
نشست گرد سم اسب
ويک نفر، حيران
به روي دست، ورق
پاره هاي قرآن داشت
روز عاشورا
روز عاشورا حسن
را نور عين
در حضور زاده
زهرا حسين
با ادب خم شد به
صد جوش و خروش
بوسه زد بر دست
پير ميفروش
چون صدف لعل لبش
را باز كرد
با عمو سوز دلش
را ساز كرد
گفت اي آئينه دار
شهر نور
شهد جانم ده تو
از جام بلور
زان مي نابي كه
اكبر نوش كرد
با نبي همراه و
هم آغوش كرد
تشنه ام من بهر
ديدار حبيب
جرعه اي زان مي
مرا هم كن نصيب
بر يتيمان
دلنوازي لازم است
بهر قاسم سرفرازي
لازم است
نامه از سوي پدر
آورده ام
سر خط ايثار سر
آورده ام
مادرم بر من كفن
پوشيده است
شهد صهباي حسن
نوشيده است
دوست دارم در رهت
فاني شوم
در مناي قرب
قرباني شوم
دوست دارم زير سم
اسب ها
پيكرم گردد عمو
جان توتيا
چون جهاد من جهاد
اكبر است
مرگ بهرم از عسل
شيرين تر است
دوست دارم خويش
تن را حر كنم
جاي خاي پدر را
پر كنم
گر ببرند بند بند
از بندم عمو
من به مرگ خويش
مي خندم عمو
من به خون از حق
حمايت مي كنم
جان به قربان
ولايت مي كنم
مست مستم كن كه
شيدايي كنم
با عدو جنگ تماشايي
كنم
در ركاب تو اگر
گردم شهيد
نزد زهرا رو
سپيدم رو سپيد
علي انساني
رفع عطش
آمدم جان عمو اشك
فشان در بر تو
تا كنم رفع عطش
از دم جان پرور تو
مادرم كرده كفن
پوش مرا جان عمو
خرمن زلف مرا
شانه زده خواهر تو
پدرم نامه نوشته
است كه در كرببلا
جاي او شهد شهادت
خورم از ساغر تو
اذن جنگم بده اي
يوسف زهرت كه سرم
به سر نيزه
شودچون سر سوداگر تو
اكبرت رفت از او
فاطمه خواهد پرسيد
كه چه شد پور حسن
همدم و همسنگر تو
شرح آن كوچه
شنيدم كه به زهرا چه گذشت
اي فداي رخ نيلي
شده مادر تو
پدرم چشم براه
است كه بيند تن من
پاره پاره چو تن
و فرق علي اكبر تو
علي انساني
حرم نور عين
شبل حسن قاسم
والا گهر
بر شجر سبز ولايت
ثمر
به سال سيزده و
مه چارده
گرد رخش موي، چو
شام سيه
رنگ لبش همچو
عقيق يمن
لاله ي سرخ سبزه
زار چمن
شبل حسن قوت قلب
حسين
بر همه اهل حرم
نور عين
ديد عمو را به صف
كربلا
بي كس و بي مونس
و اقربا
گشته عمو با غم و
محنت قرين
سر دهد او نواي
هل من معين
چون ز عمو سخن به
گوشش رسيد
رنگ ز رخساره ي
ماهش پريد
گشت مهياي جهاد
از وفا
آن ثمر گلشن صدق
و صفا
خواست تا بگيرد
اذن جهاد
خم شد و بر دست
عمو بوسه داد
ز شوق آن فروغ
چشم همه
اذن گرفت از پسر
فاطمه
گشت سوار فرس آن
نوجوان
رفت سوي رزم ستم
پيشگان
بود اگر چه ز جفا
تشنه كام
تا كه به ميدان
برسيد از خيام
خواند به آواي
خوش و دلربا
خطبه اي آن نور
دل مجتبي
گفت منم نوگل باغ
حسن
قاسمم و چشم و
چراغ حسن
هست عمويم پسر
فاطمه
عرش خدا را بود
او قائمه
بر سخنش داد چو
حسن ختام
شبل حسن تيغ كشيد
از نيام
چار پسر كشت ز
(ازرق) چو شير
همره ازرق كه بد
او بس دلير
همچو نگين و سپه
اهرمن
حلقه زده به گرد
آن ياسمن
تيغ و سنان نيزه
ي خصم دغا
بر تن او زدند،
در آن دغا
تير بسي ز كينه ي
اهرمن
نشست بر پيكر شبل
حسن
زد ز جفا تيغ،
عدو بر سرش
فتاد از زين به
زمين پيكرش
فتاد قاسم چو ز
پشت فرس
بانگ زد اي عمو
به دادم برس
تا كه رسد بر سرش
عمّ كبار
گشت بپا معركه در
كارزار
گفت عمو جان نفسم
گشته تنگ
دست بدار اي ولي
حق ز جنگ
زير سم اسب عمو
جان ببين
جسم مرا كه خفته
روي زمين
چون كه عمو بر سر
قاسم رسيد
پيكر او زير سم
اسب ديد
ديد به خون خفته
گل ياسمن
كه گشته او لاله
ي صحنِ چمن
گفت بسي سخت بود
بر عمو
كه خوانيش بهر
كمك ليك او
خود نتواند كه چو
يك باغبان
حفظ كند گل ز
هجوم خزان
يا كه بخوانيش به
قلب كباب
او نتواند كه
بگويد جواب
گر چه رمق به
زانوي او نماند
خود چو نسيمي به
پر گل رساند
ليك گره ز مشكلش
وا نشد
غنچه ي لبهاي گلش
وا نشد
پيكر قاسم چو
گرفت او به بر
برد به خيمه برِ
نعش پسر
گاه نظر بر رخ
قاسم نمود
گه به پسر ديده ي
حسرت نمود
شمس و قمر تا كه
هم آغوش شد
(آهي) از آن
واقعه خاموش شد
استاد علي آهي
دانشگاه عشق
چون عزيز مجتبي
در خون طپيد
جام پر شهد شهادت
سر كشيد
گرچه از بيداد
جان بودش به لب
نام آن جان جهان،
بودش به لب
شد روان عشق، سوي
او روان
تا دهد جان بر تن
آن نيمه جان
ليك هر سو روي
كرد او را نديد
ساحل جان را در
آن دريا نديد
بانگ زد كان سرو
دلجوي حسن
روي تو يادآور
روي حسن
گر به دست كين ز
پا افتاده اي
با عمو بر گو كجا
افتاده اي
خود برآ از پشت
ابر اي ماه من
رخ نما اي يوسف
در چاه من
اي رسانيده به
پايان راه عشق
فارغ التحصيل
دانشگاه عشق
من نگويم گفتگو
كن با عمو
يك عمو زان غنچه
لبها بگو
اي گل پر پر به
دست كيستي
بوي تو آيد ولي
خود نيستي
اي كه مرگت از
عسل شيرين تر است
مي رسد بانگت ولي
بي جوهر است
گشته از زخم فزون
بانگ تو كم
يا، عسل آورده
لبهايت به هم
گرچه اوگم كرده
در ميدان نيافت
بوي گل بشنيد و
سوي گل شتافت
دوست، افتاد به
چنگ دشمنان
گرد خاتم، حليقه
ي اهريمنان
گرچه او را جان
شيرين بر لب است
دور ماهش حلقه اي
از عقرب است
گفت از گرد گلم
دور، اي خسان
كاين امانت داده
بر من باغبان
با جواني تا بدين
حد كين چرا
بهر يك گل، اين
همه گلچين چرا
اين كه زخمش بي
شمار است اي سپه
سيزده ساله ست و
ماه چارده
اي بدن از برگ
گل، نازك تر است
همچو اكبر جان من
اين پيكر است
گرچه باشد اي جگر
پاره ي حسن
پاره جانه من
است، اين پاره تن
نخل اميدم چرا بر
مي كنيد ؟
از تن بسمل، چرا
پر مي كنيد
چشم چشم حق، به
ناگه زان ميان
صحنه اي ديد و
زدش آتش به جان
ديد گلچيني، به
بالين گلش
در كفش بگرفته
خونين كاكلش
گشت شير بيشه ي
حبل المتين
آگه از تصميم آن
خصمي دين
گفتي، آمد بر دل
پاكش خدنگ
ديد اگر آنجا
كند، لختي درنگ
مي كُند سر، از
تن آن مه جدا
مي شود از سوره،
بسم اله جدا
دست بر شمشير برد
و جنگ كرد
عرصه را چون چشم
دشمن، تنگ كرد
من نمي گويم دگر
در آن نبرد
اسب ها با پيكر
قاسم چه كرد
شير، كرد آن گرگ
ها را تار و مار
پاره پاره يوسفي
شد آشكار
با تكاپو در برش
مركب براند
خود، نسيم آسا
كنار گل رساند
خواست بيند خرمش،
اما نشد
آن نسيم آمد ولي،
گل وا نشد
يافت آخر پيكر
دردانه اش
شمع آمد بر سر
پروانه اش
ديد آن را خاك و
خون بستر شده
ديگر آن پروانه
خاكستر شده
همچو بخت عاشقان،
رفته به خواب
هر چه مي خواهد
نمي گويد جواب
لاله با داغ دل
خود خو گرفت
وان سر شوريده بر
زانو گرفت
گفت اي رويت مه و
ابرو هلال
وي به دست ظلم
جسمت پايمال
نرگس چشمان خود
را باز كن
اي مسيحم، كشتي
ام، اعجاز كن
اي سوار كوچك بي
توش و تاب
حسرت پاي تو، بر
چشم ركاب
خوش به سر منزل
رسيده بار تو
كس ندارد، گرمي
بازار تو
من، كماني، ليك
چون تير آمدم
عذر من بپْذير
اگر دير آمدم
لعل تو بي آب اگر
باشد، چه بيم
آبروداري، تو اي
در يتيم
قربانگاه عشق
آمدم جان عمو درك
مناي تو كنم
خويش را لايق
ديدار خداي تو كنم
پدرم كرده وصيت
كه به قربانگه عشق
جان ناقابل خود
را به فداي تو كنم
مادرم كرده به
عشق تو كفن پوش مرا
كه ز خون سرخ رخ
كرببلاي تو كنم
من كه بهتر نيم
از اكبر گلگون بدنت
اذن جنگم بده تا
جلب رضاي تو كنم
سيزده سال نشستم
به اميدي كه سرم
بر سر نيزه
علمدار لواي تو كنم
من يتيمم ز محبت
دل قاسم مشكن
چه شود گر كه منم
سعي صفاي تو كنم
گر تنم زير سم
اسب لگد كوب شود
به از آن است به
ضا بزم عزاي تو كنم
رو سپيدم به بر
فاطمه كن جان عمو
تا كه در نزد پدر
حمد و ثناي تو كنم
ژوليده نيشابوري
حضرت قاسم (ع)
قاسم آن نو باوه
باغ حسن
گوهر شاداب درياى
محن
شير مست جام
لبريز بلا
تازه داماد شهيد
کربلا
سيزده ساله جوان
نونهال
برده ماه چارده
شب را به سال
قامتش شمشاد
باغستان عشق
روش مرآت
نگارستان عشق
در حيا فرزانه
فرزند حسن
در شجاعت
حيدرلشگر شکن
با زبان لابه نزد
شاه شد
خواستار عزم
قربانگاه شد
گفت شه کاى رشک
بستان ارم
رو تو در باغ
جوانى خوش به چم
همچو سرو از باغ
غم آزاد باش
شاد زى و شاد بال
و شاد باش
مهلا اى زيبا تذر
و خوش خرام
اين بيابان سر به
سر بند است و دام
الله اى آهوى
مشگين تتار
تير بارانست دشت
و کوهسار
بوى خون مي آيد
از دامان دشت
نيست کس را زان
اميد بازگشت
چون تو را من دور
دارم از کنار
اى مرا تو از
برادر يادگار
کى روا باشد که
اين رعنا نهال
گردد از سم
ستوران پايمال
کى روا باشد که
اين روى چو ورد
غلطد اندر خون به
ميدان نبرد
گفت قاسم کاى
خديو مستطاب
اى تو ملک عشق را
مالک رقاب
گرچه خود من کودک
نورستهام
ليک دست از
کامرانى شستهام
من به مهد عاشقى
پروردهام
خون به جاى شير
مادر خوردهام
کرده در روز
ولادت کام من
باز، با شهد
شهادت مام من
گرچه در دور
جوانى کامها است
کام من رفتن به
کام اژدها است
کام عاشق غرقه در
خون گشتن است
سر به خاک کوى
جانان هشتن است
ننگ باشد در طريق
بندگى
بر غلامان بى
شهنشه زندگى
زندگى را بى تو
بر سرخاک باد
کامرانى را جگر
صد چاک باد
لابههاى آن قتيل
تير عشق
مىنشد پذرفته
نزد پير عشق
بازگشت آن نو گل
باغ رسول
ازحضور شاه نوميد
و ملول
شد به سوى خيمه آن
گلگون عذار
از دو نرگس بر
شقايق ژاله بار
چون نگردد گفت
سير از زندگى
آن که نپسندد شهش
بر بندگى
شامئى را گفت ساز
جنگ کن
سوى روزم اين صبى
آهنک کن
گفت شامى ننگ
باشد در نبرد
کافکند باکودکى
پيکار مرد
خود تو دانى که
مرا مردان کار
يک تنه همسر
شمارد با هزار
دارم اينک چار
فرزند دلير
هر يکى در جنگ
زاوى شير گير
نک روان دارم يکى
بر جنگ او
با همين از چهره
شويم ننگ او
گفت اينان زادگان
حيدرند
در شجاعت وارث آن
سرورند
خردسال ار بينيش
خرده مگير
که ز مادر شير
زايد زاد شير
از طراز چرخ بودى
جوشنش
گر بخردى تن بر
اين دادى تنش
اين شررها کن
نژاد آتشند
خرمنى هر لحظه در
آتش کشند
نسل حيدر جملگى
عمرو افکنند
که به نسبت خوشه
آن خرمنند
آن که از پستان
شيرى خورد شير
گرچه خرد آمد
شجاع است و دلير
گر نبودى منع
زنجير قضا
تنگ بودى بر
دليريشان فضا
داد شامى از سيه
بختى جواز
پور را بر حرب آن
ماه حجاز
شاهزاده راند
باره سوى او
يافت ناگه دست بر
گيسوى او
مرکبشان بربود از
زين پيکرش
داد جولان در
مصاف لشگرش
آنچنانش بر زمين
کوبيد سخت
کاستخوان با خاک
يکسان گشت و پخت
هم يکايک آن سه
ديگر زاد وى
رو به ميدانگه
نهاد او را ز پى
نير تبريزي
$
##اشعارروضه قاسم
بن حسن
اشعارروضه قاسم
بن حسن
اي مصحف پا مالم،
نجل حسنم، قاسم
گلگون بدنم قاسم،
صد پاره تنم قاسم
اي دهانت پر از
خونِ گلويت
مي دهي جان، پيش
چشم عمويت
خون شد حنايت،
عمو فدايت
من با خبرم از
تو، تو با خبري از من
من تشنه ترم از
تو، تو تشنه تري از من
تا فلک مي رود آه
از نهادم
تشنه لب بودي و
آبت ندادم
خون شد حنايت،
عمو فدايت
دسته گل داماد ي
زخم تنت گشته
پيراهن خونينت،
برتن کفنت گشته
من به مقتل
عزادار تو هستم
تو بزن دست و پا
بر روي دستم
خون شد حنايت،
عمو فدايت
من لاله ي سرخم
را پامال خزان ديدم
از زير سم اسبان
فرياد تو بشنيدم
در دلم شعله ي
تاب و تبت بود
زير تيغ از عطش
جان برلبت بود
خون شد حنايت،
عمو فدايت
با نوک سنان ها
باز، از هم زِرهت گرديد
يک پيرهن نازک
برتن گرهت گرديد
سينه ي تنگ من شد
جوشن تو
اشک من مرهم زخم
تن تو
خون شد حنايت،
عمو فدايت
من آب روان بر تو
از چشم تر آوردم
با سوز دل از
خيمه بر تو خبر آوردم
مادر و عمه و
دختر عمويت
اشکشان گشته چون
خون گلويت
خون شد حنايت،
عمو فدايت
جسم تو برم خيمه،
اي دسته گل پرپر
بنشينم و بگذارم
پهلوي علي اکبر
چشمه ي خون کنم
چشم ترم را
گه ببوسم تو را
گه اکبرم را
خون شد حنايت،
عمو فدايت
لاله ي ياسم در
چمن افتاد
قاسمم زير دست و
پا جان داد
اي بني هاشم،
کشته شد قاسم
صورتش خونين سينه
اش پامال
مرغ روحش زد روي
دستم بال
اي بني هاشم،
کشته شد قاسم
از حرم رو در
قتلگه کردم
قاسمم جان داد من
نگه کردم
اي بني هاشم،
کشته شد قاسم
ناله اش بر قلبم
شرر مي زد
با لب عطشان بال
و پر مي زد
اي بني هاشم،
کشته شد قاسم
دسته گل هاي سرخ
زهرايي
قاسمم گرديده
تماشايي
اي بني هاشم،
کشته شد قاسم
در بغل باغ ياسمن
دارم
يک گل پرپر از
حسن دارم
اي بني هاشم،
کشته شد قاسم
بي زره سرباز
شهيد من
هم شهيد من، هم
اميد من
اي بني هاشم،
کشته شد قاسم
گل گلزار باغِ
خاتم الانبيا
پارة قلب و جان
حسنِ مجتبي
بود آن ياسمن
قاسم بن الحسن
نور دل طاها
نوباوة زهرا (2)
*
اي عمو جان بيا
مرا نجاتم بده
سوختم از عطش آب
فراتم بده
تشنه لب جا ندهد
جان به جان
نور دل طاها
نوباوة زهرا(2)
*
شده غرقه به خون
تمام اعضاي من
اي عمو جان شکسته
استخوان هاي من
رفته از اين جهان
سوي باغ جنان
نور دل طاها
نوباوة زهرا(2)
حاج مهدي خرازي
دارم به سر شوق
شهادت اي عمو جان
اذنم بده تا من
روم بسوي ميدان
عمو مسوزان جگرم،
تويي به جاي پدرم
عمو حسين جان(2)
کفن به گردنم
نموده مادر من
آيينه و قرآن
گرفته بر سَرِ من
عمو مسوزان جگرم
تويي به جاي پدرم
عمو حسين جان(2)
بنما نظاره اي
عمو بسوي ميدان
من مانده ام عمو
بريز سُمِ اسبان
عمو مسوزان جگرم
تويي به جاي پدرم
عمو حسين جان(2)
حاج مهدي خرازي
گشته خونين کفن
آن گل ياسمن
نوگل فاطمه قاسم
بن الحسن
آه و واويلتا، آه
و واويلتا (2)
شده غرقه به خون
همه اعضاي من
اي عمو جان شکست
استخوان هاي من
آه و واويلتا آه
و واويلتا (2)
دشمن از هر طرف
راه بر من ببست
کن نظر اي عمو
پرو بالم شکست
آه و واويلتا آه
و واويلتا (2)
حاج مهدي خرازي
اي جگر پاره امام
حسن
وي ز سر تا به پا
تمام حسن
تيرها بر جگر زده
گرهت
زخم ها بر بدن
شده زرهت
گرگ ها بر تن تو
چنگ زدند
دلشان سنگ بود و
سنگ زدند
اي در آغوش من
فتاده ز تاب
يک عمو جان بگو
دوباره بخواب
جگر تشنه ات
کبابم کرد
داغ تو مثل شمع
آبم کرد
تو که دريا به
چشم من داري
موج خون از چه در
دهن داري
گل خونين من گلاب
شدي
پاي تا سر ز خون
خضاب شدي
زخم هايت چو لاله
در گلشن
بدنت مثل حلقة
جوشن
اي مرا کشته دست
و پا زدنت
جگرم پاره پاره
تر ز تنت
من عموي غريب تو
هستم
کم بزن دست و پا
روي دستم
سورة نور گشته
پيکر تو
آيه آيه است پاي
تا سر تو
نه فقط قلب چاک
چاک مني
مصحف پاره پاره
حسني
بعد اکبر تو
اکبرم بودي
بلکه عباس ديگرم
بودي
خجلم از لبان
عطشانت
جگرم سوخت از عمو
جانت
شهد مرگ از کف
اجل خوردي
از دم تيغ ها عسل
خوردي
بس که دلدادة خدا
بودي
بس که از خويشتن
جدا بودي
تلخي مرگ از دم
خنجر
از عسل گشت بر تو
شيرين تر
زخم تن آيه هاي
نور شده
پايمال سم ستور
شده
لاله بودي و
پرپرت کردند
پاره پاره، چو
اکبرت کردند
لالة پرپرم، عزيز
دلم
تا صف محشر از
حسن خجلم
نشود تا ابد
فراموشم
قاسمش داد جان در
آغوشم
تا که خيزد شفا ز
خاک رهت
اشک
"ميثم" نثار قتلگهت
$
##اشعارروضه قاسم
بن حسن
اشعارروضه قاسم
بن حسن
ماه در خون
شناورم، قاسم
يادگار برادرم،
قاسم
کم بزن دست و پا
در آغوشم
جان مده در
برابرم، قاسم
العطش گفتنت
کبابم کرد
سوخت از پاي تا
سرم، قاسم
سخت باشد به من
عزيز دلم
که تو را کشته
بنگرم، قاسم
زخم هاي تن تو
کشت مرا
تازه شد داغ
اکبرم، قاسم
جاي گل جسم چاک
چاک تو را
مي برم بهر
دخترم، قاسم
حيف با چشم خود
نگه کردم
تا چون جان رفتي
از برم، قاسم
عوض آب بر تو
آوردم
اشک با ديدة ترم،
قاسم
بعد اکبر دلم به
تو خوش بود
که تويي يار و
ياورم، قاسم
اي جگر پارة حسن
به چه رو
رو کنم جانب حرم،
قاسم
گر سراغ تو را ز
من گيرد
چه بگويم به
خواهرم، قاسم
نظم
"ميثم" اگر چه قابل نيست
تو قبولش کن از
کرم، قاسم
اي بي زره سرباز
من قاسم
اي کشتة خونين
بدن قاسم
نجل حسن قاسم،
نجل حسن قاسم
اي نازنين قرآن
پا مالم
طاووس سرخ بي پر
و بالم
برخيز و بنما
گريه بر حالم
اين گونه دست و
پا مزن قاسم
نجل حسن قاسم،
نجل حسن قاسم
در حجلة خون داده
شد کامت
پر شد ز خوناب
جگر جامت
پيراهن خونين بر
اندامت
هم شد زره، هم شد
کفن قاسم
نجل حسن قاسم،
نجل حسن قاسم
شد شانه از تيغ
ستم مويت
نقش زمين شد قد
دلجويت
در ابر خون پنهان
شده رويت
اي ماه خونين
پيرهن قاسم
نجل حسن قاسم،
نجل حسن قاسم
تو با عمو پيوسته
هم دردي
بر من لب خشکيده
آوردي
با اشک خود رفع
عطش کردي
در هر بلايي
ممتحن قاسم
نجل حسن قاسم،
نجل حسن قاسم
تو يادگار مجتبي
هستي
قلب مرا از غصه
بشکستي
لب را ز خوناب
گلو بستي
با من نمي گويي
سخن قاسم
نجل حسن قاسم،
نجل حسن قاسم
فرياد که شد غرقه
به خون پيکر قاسم
فواره زند خون
جبين از سر قاسم
گل نسترنم واي،
يتيم حسنم واي (تکرار)
صد پاره ز شمشير
جفا ياس حسن شد
پيراهن نازک زره
قاسم من شد
گل نسترنم واي،
يتيم حسنم واي (تکرار)
افسوس که کشتند
يتيم حسنم را
چيدند به شمشير،
گل ياسمنم را
گل نسترنم واي،
يتيم حسنم واي (تکرار)
افسوس که قرآن
حسن نقش زمين شد
رنگين رخ نوراني
اش از خون جبين شد
گل نسترنم واي،
يتيم حسنم واي (تکرار)
حق حسن از نيزه و
شمشير ادا شد
در حجلة خون قاسم
او تشنه فدا شد
گل نسترنم واي،
يتيم حسنم واي (تکرار)
داماد نگرديده در
آغوش اجل بود
خون دهنش بر لب
خشکيده عسل بود
گل نسترنم واي،
يتيم حسنم واي (تکرار)
اي اهل حرم، اهل
حرم، لاله بياريد
بر پيکر صد پارة
قاسم بگذاريد
من بسيجي نوجوان
کربلايم
جان نثار و
يادگار مُجتبايم
من يتيم ام، من
يتيم ام، من يتيم ام «تکرار»
من چراغ جان فروز
راه عشقم
فارغ التحصيل
دانشگاه عشقم
من يتيم ام، من
يتيم ام، من يتيم ام «تکرار»
رُخصتم دِه تا
نمايم جانفشاني
بعد اکبر مي
نخواهم زندگاني
من يتيم ام، من
يتيم ام، من يتيم ام «تکرار»
اي عمو من قاسم
ناديده کامم
قرعه ي عشق تو
افتاده به نامم
من يتيم ام، من
يتيم ام، من يتيم ام «تکرار»
از عنايت بر
يتيمي کن نظاره
اي عمو شد قاسم
تو پاره پاره
من يتيم ام، من
يتيم ام، من يتيم ام «تکرار»
شد قاسم مه لقا،
عازم به ميدان
اهل حرم آوريد
آيينه قرآن
اي مادر قاسم بيا
بهر جوانت کن دعا
يکساعت ديگر شوي
همدرد ليلا
آه و واويلا
«تکرار»
مي بويد و مي بوسد
دست عمو را
ياد پدر مي کند
چون بوسد او را
گويد نما احسان
به من، ده رخصت ميدان به من
پروانه اش با اشک
عمو گشته امضا
آه و واويلا
«تکرار»
در پاسخ
بر تو گل بي پدر
من باغبانم
با دست خود بر
مرکب تو را نشانم
رو، اي گل آلاله
ام سرباز سيزده ساله ام
خواهم کنم جاي حسن
رويت تماشا
آه و واويلا
«تکرار»
اي گل لاله ي من،
سيزده ساله ي من
مي روي و بروَد،
بر فلک ناله ي من
آسمان اَبري و
اشک، دل من باران ست
در کف مادر تو
آينه و قرآن ست
آفرين قاسم من
هم تو اميد مَني،
هم يتيم حَسني
از چه با رفتن
خود، دل من مي شِکني
مرو اي گل که
خزان موسم گل ريزان ست
در کف مادر تو
آينه و قرآن ست
آفرين قاسم من
هم زيادست عدو،
هم غريب ست عمو
گل من لب بگشا،
به خسان رو تو بگو
پسر فاطمه آخر به
شما مهمان ست
در کف مادر تو
آينه و قرآن ست
آفرين قاسم من
قاسم از خيمه، مي
روَد ميدان
نَجمه آورده،
آينه قرآن
رَوَد آنکه مَهِ
سَحرم بود
گل باغ حسن پسرم
بود
«خدا خدا خدا خدا
يتيم ام رفت» «تکرار»
مادرش کرده شانه
مويش را
بوسه باران کرد،
عمّه رويش را
گل لالة باغ حسن
رفت
ز پي ِاش به خدا
دل من رفت
«خدا خدا خدا خدا
يتيم ام رفت» «تکرار»
مُزد پيروزي بر
عدو خواهد
جرعه ي آبي از
عمو خواهد
گل من ز تو با
خبرم من
به خدا ز تو تشنه
ترم من
«خدا خدا خدا خدا
يتيم ام رفت» «تکرار»
در کجايي تو، اي
گل پَرپَر
بَدَرقه کردي،
شايد از اکبر
به جنان بُرو اي
چَمَن آرا
بنشين به بَرِ
گُل ليلا
خدا خدا يتيم ام
رفت «تکرار»
بهر تو برپاست،
مجلس شادي
نيزه ها ريزد نقل
دامادي
جگرم ز غمت شده
پاره
تو فتاده و جمله
سواره
خدا خدا يتيم ام
رفت «تکرار»
لاله گون بينم
سنبل قاسم
در کف قاتل کاکل
قاسم
مَه من ز چه روي
زميني
به بر عمو از چه
نشيني
خدا خدا يتيم ام
رفت «تکرار»
لباس رزم ندارد،
هنوز جنگ، نديده
هنوز هيچ رکابي نديده
پاش به ديده
کُلاهخُود به
سردارد از کُلاله و کُاکُل
ز حُسن، روي حَسن
را پديد کرده پديده
ز نُوک هر مُژه
دارد به جان خصم خَدَنگي
دو اَبروان خميده
دو تا کمانِ کشيده
ز عمرِ سروِ قدش
سيزده بهار گذشته
به گَردِ ماه رخش
ماه چارده نرسيده
ز رويِ خود غزلِ
نابِ آفتاب سروده
ز موي خود، شب
شعر و دو زلف او، دو قصيده
دو گونه،مثل دو
سيب و دو چشم مثل دو نرگس
به باغِ سبزِ رخش
تازه خط سبز دميده
چه شادي است به
چشمش هنوز وصل نجُسته
هنوز يار، نديده،
لبش عسل نچشيده
حسين، پور حَسَن
را جدا نمي کند از خود
وداع يوسف و
يعقوب، ديد هر که شنيده
زنان به خيمه
گرفتند دور مادر قاسم
که رنگش از غم
ماهش چو ماهتاب پريده
سيزده ساله بسيجي
حسين
نيستش باک ز
شمشير و سنين
ماية حيرت يک
لشکر گشت
فاتحانه سوي خيمه
برگشت
کاي عمو، فتح
نمايان کردم
همه را مات به
ميدان کردم
من که پيروز شدم
گويم فاش
آمدم تا ز تو
گيرم پاداش
جسم بي تاب مرا
تاب بده
مُزد پيروزي من
آب بده
گفت، اي مثل پسر،
نور دلم
کردي از خواستة
خود خجلم
قاسم اي پارة جان
و جگرم
من ز تو، جان عمو
تشنه ترم
$
##اشعارروضه قاسم
بن حسن
اشعارروضه قاسم
بن حسن
لاله بياريد از
حرم اي بني هاشم!
بعـد عـلياکبرم
کشته شـد قاسم
واويلتا واويلتا
آه و واويلا
*
ياسمن سرخ حسن در
حرم آمد
صـد پـاره مثـلِ
پيکرِ اکبرم آمد
واويلتا واويلتا
آه و واويلا
*
لالة پرپر شـده
در چمنم قاسم!
قــرآن پاره پاره
حسنم قاسم!
واويلتا واويلتا
آه و واويلا
*
اي بيزره سرباز
من چشم خود وا کن
بــراي غـربت
عمــو نالـه بـر پا کن
واويلتا واويلتا
آه و واويلا
*
تـو بهر من مثل
علياکبرم بودي
بعد از برادرم
حسن، پسرم بودي
واويلتا واويلتا
آه و واويلا
*
لب تشنه دست و پا
زدي بر روي دستم
خيــز و بــزن
مرا صدا من عمو هستم
واويلتا واويلتا
آه و واويلا
*
آب از عمو کردي
طلب، تشنه جان دادي
مـن گريـه کردم
تـا تـو از نفس افتادي
واويلتا واويلتا
آه و واويلا
دودريا اشک 1-
غلامرضا سازگار
هماي عشق را بيبال
کردند
ستم بر احمد و بر
آل کردند
خودم ديدم که از
سم ستوران
گلم را کوفيان
پامال کردند
اي عموجان کن
نگاهي از نفس افتاده قاسم
پيش چشمان
تر تو از
فرس افتاده قاسم
صيد دام کوفيانم
اي عمو بنگرخزانم
يا حسين يا
ثاراله
ياس باغ مجتبي و
قاسم تازه جوانم
اي عموجان ياريم
کن که شکسته استخوانم
مي کشم پا برروي
خاک
جسم من گرديده صد
چاک
يا حسين يا
ثاراله
جان نثار راه
عشقم طائري در خون نشسته
همچو زهرا مادر
تو استخوانهايم شکسته
شيشه عمرم ترک
خورد
تا شنيدم او کتک
خورد
يا حسين يا
ثاراله
بس كه شمشير تنم
خورد ز پا افتادم
اي عمو جان به
كنارم تو بيا افتادم
جاي قاسم همه شب
دامن پر مهر تو بود
باورت نيست ببيني
به كجا افتادم
عسل از گوشه ي
لبهام زمين مي ريزد
بس كه نوشيدم از
اين جام بلا افتادم
بوي پيراهن بابا
ز تو حس مي كردم
آن يتيمم كه بر
اين خاك عزا افتادم
تير باران پدرم
شد به مدينه اكنون
سنگ باران شده در
كرب و بلا افتادم
از بلندي قدم هيچ
تعجب نكني
بند هر مفصل من
گشته جدا افتادم
سيزده بار نفس مي
كشم و مي ميرم
رد پايم به زمين
مانده به جا افتادم
آرزويش همه اين
بود ببيند نجمه
كه چو اكبر به
كنار شهدا افتادم
رضا رسول زاده
هم قد سقا
از حسن هر کس که
در دل ذره اي هم کينه داشت
نيزه اي پرتاب
کرد و زخم بر جسمم گذاشت
تير باران شد پدر
من سنگ باران اي عمو
واي از سنگيني
نعل سواران اي عمو
مادرم را گو
ببيند قاسمش رعنا شده
سيزده ساله يتيمش
هم قد سقا شده
بند بند پيکر من
اي عمو از هم گسست
مفصلم از هم جدا
شد استخوان هايم شکست
عده اي با نيزه و
يک عده با تيرم زدند
دوره ام کردند و
راحت تيغ و شمشيرم زدند
مي شنيدم يک نفر فرياد
زد در همهمه :
مي زنم ضربه به
پهلويش ز بغض فاطمه
رضا رسول زاده
آيينه روي
مجتبايي قاسم
مستغرق ذات
کبريايي قاسم
مثل علي اکبري
براي ارباب
چشم تو کند گره
گشايي قاسم
حالاکه پسر دار
شده شاه کريم
داغ است بساط هر
گدايي قاسم
از گوشه لبهات
عسل مي ريزد
مدهوش زباده ي
بقايي قاسم
دل مي برد از همه
مناجات شبت
مانند حسن چه خوش
صدايي قاسم
قسمت نشده اگر
امامت بکني
معصومي و از کنه
جدايي قاسم
تحت الهنکي که
بسته اي شاهد بود
زيباي امام زاده
هايي قاسم
سوگند به پينه
هاي پيشاني تو
با سن کمت پير
دعايي قاسم
در کرب وبلا همه
حرم دار شدند
آخر تو خودت بگو
کجايي قاسم
گويا که حرم
نداشتن ارث شماست
بي مرقد و بي صحن
وسرايي قاسم
پشت سر تو دعاي
نجمه زيباست
از بسکه لطيف و
دلربايي قاسم
تووارث تکسوار
جنگ جملي
الحق حسن کرب
وبلايي قاسم
زير پر عباس
کشيدي شمشير
شاگرد امير خيمه
هايي قاسم
گردن زده اي ازرق
و اولادش را
زيرا نوه ي شير
خدايي قاسم
در عرش براي تو
علي کف زده است
تووارث شاه
لافتايي قاسم
اي واي گرفتند
همه دورت را
چون گل به ميان
خارهايي قاسم
پهلوي تو ضربه
خورده مثل مادر
افتا ده ميان دست
و پايي قاسم
زير سم اسب نرم
شد پيکر تو
بر داغ عظيم
مبتلايي قاسم
بازيچه ي قاتل
است اين کاکل ناز
گيسوي تو شد رنگ
حنايي قاسم
از کهنگي نعل کفن
پاره نشد
سربسته شده چه
روضه هايي قاسم
جان داشتي و تن
تورا کوبيدند
فرق من و توست
ماجرايي قاسم
نجمه همه گيسوان
خودرا مي کَند
تو قاتل او به
نيزه هايي قاسم
آه//كفن بپوشم
من باده فروشم من
شهد شهادت را
(ز عسل)
بهتر بنوشم من
اي عموي سالارم
مكن در آزارم
كرب و بلائي كن
(تو مرا)
كه نامهاي
دارم
آه//لب از نفس
افتاد دل از جَرس افتاد
به سينه پاكم
(اثراز)
سُم فرس افتاد
آه//چو لاله
خونينم خون كرده تزئينم
بار دگر فرما
(پدري)
بيا به بالينم
اي عموي خوب
من به حصر اين دشمن
برس به فريادم
(تو دگر)
دل مرا مشكن
حسين عمو حسين
جانم
قاسم بن الحسنم
زرهم شد كفنم
چشم و چراغ
خيمه گاهم ((س)) حُسن يوسف اين سپاهم
مرگ احلي مِن
عسل خواهم
اي عمو جان اي عمو جان اي عمو جان اي حسين جان
بابا در انتظارم
مادرم بيقرارم
طلايه دار قيامم
من ((س)) فداي راه امامم من
عقده دار
انتقامم من
اي عمو جان اي عمو جان اي عمو جان اي حسين جان
بيا بيا اي عمو
افتادم بين عدو
از فرس افتادم
عمو جان ((س)) تو برس به دادم عمو جان
كن دگر امدادم
عمو جان
اي عمو جان اي عمو جان اي عمو جان اي حسين جان
نوحه حضرت قاسم (ع)
آيههاي مجتبايي
گشته پامال ستوران از گلاب پيكر او ميطراود عطر ايمان
ميكشد ناله ز
سينه
اي عموي بي
قرينه
تازه شد داغ
مدينه
آه و واويلا عمو
جان
آينه دار برادر
اي خدا در خون نشسته نالهاش در سينه مانده سينهاش درهم شكسته
ره به چشمانم
گرفته
دست به دامانم
گرفته
داغ او جانم
گرفته
آه و واويلا عمو
جان
روي گلبرگ تن
او شبنم از ديده ببارم قد كشيده قامتش را روي سينه ميگذارم
قد كشيده مثل
طوبي
زير مركبهاي
اعدا
پر كشيده سوي
بابا
نوحة حضرت قاسم
ابن الحسن (س)
لاله شد پرپر ز
كين قاسم شد نقش زمين
آه//دسته گل
نجمه به ميدان لِه شده زير سم اسبان
باغ حسن طعمه
طوفان واي عمو واي حسين جان
آخرين ديدار من
بين لشگر دشمن
آه//داغ عمو
تازه نمودم ديده چو بر خيمه گشودم
اين من و اين
جسم كبودم
وا اُمّا بر لب
دارم غصة زينب دارم
آه//اي عمو اي
تاج سر من كاش به جاي پدر من
باز، بيايي به
بر من واي عمو واي حسين جان
دوبيتيهاي حضرت قاسم (ع)
منم قاسم كه
بر دلها اميرم به راز چشم بابايم اسيرم
نمودم آرزو من
جاي بابا شبيه مادرم زهرا بميرم
*
چو ديدم رأس
بابايم به پايت نمودم آرزو گردم فدايت
يتيمي را نوازش
از كريمي است بيا پر كن تو جاي مجتبايت
*
هرآنچه در توانم
بود كردم خودت ديدي كه من مرد نبردم
علمدارت چو رزمم
ديد گفتا الهي قاسمم دورت بگردم
*
ببين آزرده جان
رفتم عمو جان پس از دردي گران رفتم عمو جان
ببين رزِ بني
الزهرا كزين دشت شكسته استخوان رفتم عمو جان
*
بيا اي مهربان
پا بر سرم نِه به پيش جسم اكبر، پيكرم نِه
بگو بر عمهام
زينب كه دستي به قلب بي توان مادرم نِه
جام غربت را
قاسم مينوشد با دست مادر كفن ميپوشد
ميرود به ميدان
جان كند به قربان
عمو حسين جان
گفتا اي دشمن
گرچه يتيمم اندر اين گلشن ابنالكريمم
چون حسن غيورم
سفره دار نورم
عمو حسين جان
در بين دشمن از
نفس افتاد با ضرب كينه از جرس افتاد
قاسم شد فدايي
گفت عمو كجايي
عمو حسين جان
من نايب مجتبي
هستم ((س)) رزمندة كربلا هستم
جاي پدر ميكنم
غوغا زنده كنم ياد حيدر را
عمو حسين اي
حسين جانم
در باغ زهرا گل
ياسم شاگرد ممتاز عباسم
رزم نمايان
نمودم من جان عمو را ربودم من
عمو حسين اي
حسين جانم
رويم به خاك
آشنا گشته ذكرم عمو جان بيا گشته
جانم فداي نگاه
تو سينه شكستم براه تو
عمو حسين اي
حسين جانم
اي عمو قاسم
غمي غير از غمت در دل نداشت
هيچ جا جز دامن
پر مهر تو منزل نداشت
در رهت آغوش من
باز است بر تير عدو
تير دشمن جز به
جسمم هيچ جا منزل نداشت
يك سفر بر جسم
من سم ستوران داشتند
اين سفر جز
استخوان خورد من حاصل نداشت
با خيال راحتي
لشگر به مويم حمله كرد
چونكه جسمم در
ميان جوشني منزل نداشت
دشمن از بغض
حسن هريك بهخونم تشنه شد
زين سبب ابنالحسن
تنها يكي قاتل نداشت
غرِقه در درياي
خون بودم كه گفتم آمدي
چونكه اين
غرقهِ به خون جز دامنت ساحل نداشت
تا كه جانم را
خدا بگرفت در آغوش تو
گفت بابايم ز
جنت هديهام قابل نداشت
يا به خاك و
خون تپيدم يا كه دست و پا زدم
كس توقع غير از
اين از مرغك بسمل نداشت
خصم را گوئيد
نعل تازه بر اسبان زند
سينه بهر خرد
گشتن دررهت مشكل نداشت
من رسول حرمم
نامه رسان حسنم
پيك لبيك پدر، بلبل شيرين سخنم
نامه دارم ز
پدر، دست خط خون جگر
تا شوم جاي پدر يار تو با جان و تنم
پدرم داده چنين
بهر تو پيغام سروش
كه شود يار تو
در كربوبلا ياسمنم
در فصاحت چو حسن
گاه شجاعت چو حسين
رزمآموز
اباالفضل، يلي ممتحنم
بيقرار از سخن
خاطرهآموز توأم
كه هنوز اشك
فشان از غم بيت الحزنم
ديگرم طاقت
ماندن به حرم نيست عمو
در ره پاك تو
آمادة خون ريختنم
دست از نصر ولا
بر نكشم واللهِ
نيستم كودك خيمه كه يلي صف شكنم
پهلوانم من و
شاگرد علي اكبر تو
كشتن ازرِ شامي
است به يك تاختنم
بهتر آن است
كفن پوش تو اي يار شوم
ز رهت دست
نگيرم، زرهم شد كفنم
رنگ و بوي حسني
دارم و بر چهره نقاب
زآنكه آيينة
خورشيدم و مشك ختنم
شمهاي رزم علي
وار نشان بايد داد
تا ببينند شگرد
علم انداختنم
گرچه در حلقة
حصر سپه كوفه روم
نيست خوفم ز
قتال، عاشق جان باختنم
اي عمو زير سم
اسب اگر تن دادم
نيتم بود كه
قبل از تو شود خُرد تنم
زير شمشير و سنان
در وسط گرد و غبار
ميدرخشد تن
سرخم كه عقيق يمنم
چه امامي چه
قيامي چه وداعي چه دمي
سر به زانوي پدر دارم و رضوان وطنم
شوريدگيت داده به
دل اختيار را
با زلف دوست بسته
قرارومدار را
آيينه ي تمام
نماي يل جمل
ازاين سپاه فتنه
درآور دمار را
ابروكشيده ! حُكم
نيام است اين نقاب
بايد مهاركرد كمي
ذوالفقار را
ازانعكاس نام
«حسن» كوفه دلخوراست
فرياد كن دوباره
شكوه تبار را
« إن تنكرون»
تولجشان را درآورد
آري،به رخ بكش
نسب واعتبار را
داري چقدرمثل علي
تيغ مي زني !
دنبال كن سواربه
فكر فرار را
برخيزجان فاطمه،
دلگيرترنكن!
تصويربي سپاهي
اين شهريار را
ازنيزه اي كه
خورده به پهلوت واضح است
زرگرتلاش كرده
بسنجد عيار را
با يك غرور له
شده ؛مانده ست باغبان
آخرچگونه جمع كند
اين انار را
$
##اشعارروضه قاسم
بن حسن
گُلِ پژمرده
پژمردن ندارد
ز پا افتاده پا
خوردن ندارد
مرا بگذار عمو
برگرد خيمه
تن پاشيده كه
بردن ندارد
*
بيا شوق مرا ضرب
المثل كن
تمام ظرفهايم را
عسل كن
براي آنكه از
دستت نريزم
مرا آهسته آهسته
بغل كن
*
لبم بوي پدر دارد
عمو جان
سرم شوق سفر دارد
عمو جان
تمام سنگ ها بر
صورتم خورد
يتيمي دردسر دارد
عمو جان
آمد از خيمه همچو
قرص قمر
آنکه آماده بهر
پرواز است
اشتياق است و ترس
جاماندن
بند نعلين او را
اگر باز است
*
کربلا با نسيم
گلبرگش
رنگ و بوي گلاب
مي گيرد
حسني زاده استه
حق دارد
چهره اش را نقاب
مي گيرد
*
آخر او ماهپاره
مي باشد
مثل خورشيد عرشه
ي زين است
آن گلي که به چشم
مي آيد
زودتر در نگاه
گلچين است
*
قامت سبز و قد
کوتاهش
بوي کامل ترين
غزل دارد
اينکه شوق زبان
زد عشق است
سيزده شيشه ي عسل
دارد
*
جشن دامادي و
بلوغش بود
که به تکليف خود
عمل مي کرد
مثل يک غنچه زير
مرکبها
داشت خود را کمي
بغل مي کرد
*
سينه گاهش کمي
تحمل داشت
آن هم از دست
نعلها وا شد
معجزه پشت معجزه
آمد
نونهالي شبيه
طوبي شد
*
گر عمو را شکسته
مي خواند
گر کلامي به لب
نمي آرد
در مسير صداي بي
حالش
استخوان مزاحمي
دارد
*
قامت او کمي بزرگ
شده است
يا عمو قامت خمي
دارد؟!
رد پاي کشيده ي
او تا
وسط خيمه لاله مي
کارد
*
بر سر گيسوي
پريشانش
رنگ خونابه نيسته
رنگ حناست
آخر اين نوجوان
بي حجله
تازه داماد
سيدالشهدا ست
از بس که شکستند
تو را برگ و بري نيست
خون تو به جا
مانده ولي بال و پري نيست
هر چند برايت
پدري کرده ام اما
صد شکر کنار بدن
تو پدري نيست
نيمي ز غم اکبر و
نيمي ز غم تو
يک گوشه ي بي داغ
به روي جگري نيست
اين گونه که بر
ريشه ي تو خورده گمانم
بي فيض عظيم از
بدن تو تبري نيست
گفتم که تو را
جمع کنم از دل اين دشت
عطر تو مي آيد
ولي از تو اثري نيست
بايد خبرت را ز
سم اسب بگيرم
جاي دگر انگار ز
جسمت خبري نيست
گفتم که سرت را
سر زانو بگذارم
افسوس که دير
آمدم اينجا و سري نيست
حسن لطفي
بسکه ميدان رفتن
تو ، بر عمويت مشکل است
دست يابي تو ، بر اين آرزويت مشکل است
ديگر از هجران
مگو ، اي يادگار مجتبي
بر مشام جان ،
فراق عطر و بويت مشکل است
بر دلم آتش مزن ،
اي ميوه قلب حسن
چون مرا بشنيدن اين گفتگويت مشکل است
سن تو جانا مناسب
با چنين پيکار نيست
جنگ تو ، با لشکري در روبرويت مشکل است
سخت باشد ، ناسزا
بشنيدن از هر ناکسي
گفتگو با دشمن بي آبرويت مشکل است
اي که واجب نيست
، در اين سن تو ، صوم و صلوه
تشنه لب در کربلا ، با خون وضويت مشکل است
بهر ميدان رفتن
خود ، اشک بر دامن مريز
نور چشمم ، جنگ کردن ، با عدويت مشکل است
اي که از داغ حسن
، گرد يتيمي بر سرت
ديدن اندر خاک و خون ، رخسار و مويت مشکل است
چون به جان مجتبي
، دادي قسم ، اينک برو
گرچه دل برکندن
از روي نکويت مشکل است
ميروي و ، ميکنم
سوي تو با حسرت نگاه
گر چه در هجران ، نظر کردن به سويت مشکل است
بسکه صحرا ، پر
خروش از لشگر باطل بود
حق شنيدن از لب تکبير گويت مشکل است
تا سلامت بينمت ،
کردم شتاب از خميه گاه
ليک ، با انبوه دشمن ، جستجويت مشکل است
بسکه ابر خاک و
خون ، بگرفته روي ماه تو
از پس اين پرده ها ، ديدار رويت مشکل است
در دم جان دادنت
، گفتي : عمو جانم بيا
غرفه در خون ، ديدن تو ، بر عمويت مشکل است
گر نباشد چشمة
چشمان گريانت ( حسان )
زينهمه آلودگيها
، شست و شويت مشکل است
نام شاعر:حبيب
چايچيان
جان زهرا اي عمو
بنما قبولم
دلت آمد که بمانم
تنها
که دوباره بشوم
بي بابا
دلت آمد ز علي
دور شوم
يا که شرمنده شوم
از زهرا
اي عمو آخرين
کشته عشق تو منم
اي عمو طفل يتيم
حسنم
اي عمو تيغ دو دم
دست من است
پاسداري حرم دست
من است
غم مخور شاه که
لشکر باقيست
بعد عباس علم دست
من است
رد مکن سائل خود
را ز درت
دست ناقابل من شد
سپرت
يادگار حسنم نسل
بتولم
جان زهرا اي عمو
بنما قبولم
زير يک کوه بلا
پنهاني
ز چه روي اشهد
خود مي خواني؟
اذن جانبازي من
امضا کن
تو نه آني که
يتيمان راني
حضرت عشق پرستوي
توام
طالب طلعت دلجوي
توام
يادگار حسنم نسل
بتولم
جان زهرا اي عمو
بنما قبولم
قتلگه لاله پرپر
خواهد
قتلگه نور ز حيدر
خواهد
قتلگه ناله مادر
خواهد
قتلگه تيغ جفا سر
خواهد
اين منم پرتو
آيينه ي تو
سر من مي رود از
سينه ي تو
دل من سوخته کرب
و بلا
خون من رشته اي
از خون خدا
ديگر ز چه رو
جانب گلخانه نيايي
اي نسترن اي
نوگلم اي لاله احمر
گلبرگ تنت شد ز
چه پژمرده و پرپر
اندوه وداع تو چه
خونين جگرم کرد
ياري دل غمزده
اشک بصرم کرد
اي همسفر باد صبا
اي گل نازم
رفتي ز برم در غم
هجر تو چه سازم
وقتي که دلم ياد
جمال حسنم بود
ديدار تو کار من
و نامت سخنم بود
نيلوفر خونين شده
پرپر مزن اين دم
آرام بده جان که
مرا ميکشد اين غم
وقتي که شنيدم چه
غريبانه صدايت
ديدم به زمين مي
کشي آن لحظه دو پايت
بشتاب تا آهنگ
هجران را بگويم
بر تن کفن دارم
که مشتاقم اجل را
من هستم آن که
گفتم احلي من عسل را
از غربتت اين قلب
محزون گشته سوزان
خواهم که همچون
اکبرت خونين دهم جان
افتاده ام بر خاک
پايت چون ستاره
بشتاب و کن بر
جسم بي جانم نظاره
در لحظه ي آخر
بيا خونين ببينم
با خاک و خون
کربلاي تو عجينم
من در هجوم
دشمنان گشتم گرفتار
اين سينه ي
بشکسته ام گرديده خونبار
بنگر گلويم چون گلوي اصغرت شد
ماه يتيم مجتبي
هم پرپرت شد
نه کلاه خود و نه
جوشن نه زره آقام به تن داشت
براي رفتن ميدون
فقط اون يه پيرهن داشت
مثه ماه شب چارده
مي زنه به قلب لشگر
پشت سر داره دعاي
عمو و دعاي مادر
مي خونه (ان
تنکروني فانا بن الحسن) اي قوم
بيائيد جلو که
(نجل نبي الممتهن)اي قوم
از نفس افتاده ام
من
از فرس افتاده ام
من صدا زد عمو بيا که قاسمت داره مي ميره
داره جام شهادت
از دستاي جدت مي گيره
عمو جون برس به
دادم يه نفر گرفته مويم
اگه دير بيايي
اينجا مي زنه رگ گلويم
همه استخوناي من
زير سم اسب شکسته
يه بانوي قد
خميده بالاي سرم نشسته
از نفس افتاده ام
من ** از فرس افتاده ام من
اين تن غرقه به
خون مصحف پامال من است
اين عزيز دل زهرا و حسين و حسن است
اِرباً اربا شده
مثل علي اکبر، پسرم
پيرهن از تن و تن پارهتر از پيرهن است
خونِ سر آب وضو،
سنگِ عدو مهر نماز
اشک در ديده و
خون جگرش در دهن است
زخم شمشير کجا،
جاي سم اسب کجا؟
اسبها از چه نگفتيد که اين قلب من است؟
کاش يک بار دگر
اسم عمو را ميبرد
حيف کز خون دو
لبش بسته، خموش از سخن است
اشک ميريزم و با ديدهي خود مينگرم
که گلم دستخوش
باد خزان در چمن است
سيزده سالهي من، ماه شب چاردهم
از چه دور بدنت
اين همه شمشيرزن است
بر تن پاک تو اي
حجلهنشين يم خون
پيرهن جامهي خونين شده، خلعت کفن است
بزم دامادي تو
دامن صحراي بلاست
خونِ رخساره حنا،
شاخهي گل زخم تن است
ميثم آتش به شرار
جگرت ريختهاند
آه جانسوز تو سوز
دل هر مرد و زن است
"غلامرضا سازگار"
$
#روز7 محرم بياد
علي اصغر
##روضه هفتم محرم
روضه هفتم محرم
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
اي آب تو بي ادب
نبودي
تو خود مگر از
عرب نبودي
رسم عرب است و
كيش تازي
در باديه ميهمان
نوازي
اين رسم تو در
ميان نهادي
خود آب به ميهمان
ندادي
چندان همه رنج
راه بردند
در باديه تشنه
كام مردند
آنها همه تشنه
رفته در خواب
و ز حله به كوفه
مي رود آب
از كرده نگشته اي
پشيمان
اي سخت كمان سست
پيمان
مهان تو تشنه كام
و بي آب
اين بود وفاي عهد
احباب
گر داوري از عطش
بميرد
هرگز كفي از تو
برنگيرد
لب تشنه به خاك و
خون نشستن
بهتر كه ز سفله
آب جستن
(داوري وصال)
هفتم محرم از طرف
ابن زياد به عمر بن سعد ماموريت داده شد كه بايستى حسين از من اطاعت كند و الا
ميان او و آب مانع شو. من آب را بر يهود و نصارا حلال كردم و بر حسين و اهل او
حرام نمودم . عمربن سعد طبق دستور ابن زياد، عمرو بن حجاج با پانصد نفر را بر آب
مامور كرد كه نگذارند امام حسين و كسانش از آب استفاده نمايند. در اين روز
عبيدالله بن زياد نامه اى به نزد عمر بن سعد فرستاد و به او دستور داد تا با
سپاهيان خود بين امام حسين و اصحابش و آب فرات فاصله ايجاد كرده و اجازه نوشيدن
حتى قطره اى آب را به امام ندهد. عمر بن سعد نيز فورا عمرو بن حجاج را با پانصد
سوار در كنار شريعه فرات مستقر كرد و مانع دسترسى امام حسين و يارانش به آب شدند،
و اين رفتار غير انسانى سه روز قبل از شهادت امام حسين عليه السلام صورت گرفت . در
اين هنگام مردى به نام عبدالله بن حصين ازدى كه از قبيله بجيله بود فرياد برداشت
كه : اى حسين ! اين آب را ديگر بسان رنگ آسمانى نخواهى ديد. به خدا سوگند كه قطره
اى از آن را نخواهى آشاميد تا از عطش جان دهى .امام حسين عليه السلام فرمود:
خدايا! او را از تشنگى بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده .حميد بن مسلم مى
گويد: به خدا سوگند كه پس از اين گفت و گو به ديدار او رفتم در حالى كه بيمار بود،
قسم به آن خدايى كه جز او پروردگارى نيست ، ديدم كه عبدالله بن حصين آن قدر آب مى
آشاميد تا شكمش بالا مى آمد، و آن را بالا مى آورد و باز فرياد مى زد: العطش باز
آب مى خورد تا شكمش آماس مى كرد ولى سيراب نمى شد. و چنين بود تا جان داد. سپاهيان
عمر بن سعد از روز هفتم با شدت تمام از آب فرات مراقبت مى كردند و مانع دسترسى
ياران امام حسين عليه السلام به آن شدند. وليكن على رغم تلاش پى گير آنان ، ياران
امام حسين عليه السلام تا شب عاشورا از تاريكى شب استفاده كرده و خود را به رود
فرات رسانده و آب خيمه ها را تامين مى كردند.
از جمله عباس
عليه السلام در اين كار پيش قدم بود.
ابوالفضل العباس عليه السلام در غيرت و وفادارى،
ضرب المثل دوست و دشمن است ، هرگاه صداى ضجه كودكان تشنه لب را مى شنيد. از خود بى
خود مى گرديد و دل به دريا مى زد. آن دلاور هاشمى، در شب همان روزى كه آب را بر
روى آنان بسته بودند، به همراه پنجاه نفر از ياران امام حسين عليه السلام وارد
شريعه فرات شد و به اندازه لازم ، براى خيمه گاه آب آوردند.
در اين روز مردي
به نام "عبداللّه بن حصين ازدي" ـ كه از قبيله "بجيله" بود ـ
فرياد برآورد: اي حسين! اين آب را ديگر بسان رنگ آسماني نخواهي ديد! به خدا سوگند
كه قطرهاي از آن را نخواهي آشاميد، تا از عطش جان دهي!
امام عليهالسلام
فرمودند: خدايا! او را از تشنگي بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار نده.
حميد بن مسلم
ميگويد: به خدا سوگند كه پس از اين گفتگو به ديدار او رفتم در حالي كه بيمار بود،
قسم به آن خدايي كه جز او پروردگاري نيست، ديدم كه عبداللّه بن حصين آنقدر آب ميآشاميد
تا شكمش بالا ميآمد و آن را بالا ميآورد و باز فرياد ميزد: العطش! باز آب ميخورد،
ولي سيراب نميشد. چنين بود تا به هلاكت رسيد.
أو تشتكي العطش
الفواطم عنده
و بصدر صعدته
الفرات المفعم
و لو استقي نهر
المجرة لارتقي
و طويل ذابله
اليها سلم
و لو سد ذوالقرنين
دون وروده
نسفته همته بما
هو أعظم
في كفه اليسري
السقاء يقله
و بكفه اليمني
الحسام المخذم
مثل السحابة
للفواطم صوبه
فيصيب حاصبه
العدو فيرجم
(غروي نجفي)
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
هفتم محرم است
السلام اي تشنه
لب ياحسين بن علي***السلام اي تشنه لب ياحسين بن علي
هفتم محرم است *
روزاندوه وغم است***بسته شد آب روان * روزحزن وماتم است
العطش دركربلا *
شدبلندازخيمه ها***چون شده قحطي آب * ناله اندرسما
بسته شدراه فرات
* برعزيز مصطفي***آب راممنوع كرد * ابن سعدبي حيا
بين دوآب روان *
گشته است قحطي آب***گشته دشت كربلا * ازعطش همچون سراب
شدموكل برفرات *
عده اي ازشاميان***برحسين واهلبيت * بسته شدآب روان
نامه هاي بي شمار
* برحسين ازكوفيان***كرددعوت تاحسين * شدبرآنها ميهمان
شدچوسبط
مصطفي * وارد آن سرزمين***ليكن ازآن
كوفيان * نقض پيمان راببين
احترام ميهمان *
هست فرمان رسول***ليك براين ميهمان * شدازآن فرمان عدول
كس نديده درجهان
* ميهماني تشنه لب***ليك شداين ميهمان * تشنه لب ياللعجب
كوفيان برميهمان
* تيغ تيزافراختند***ميهمانان تشنه لب * كربلاجان باختند
اكبرواصغرببين *
شدلب تشنه شهيد***دركنارنهرآب * واي ازاين ظلم يزيد
روزعاشوراحسين *
درميان قتلگاه***گفت مردم تشنه ام * بافغان وسوزوآه
پاسخي نشنيدجز *
دشنه شمرپليد***تشنه لب اي باقري * شدحسين ماشهيد
السلام اي تشنه
لب ياحسين بن علي***السلام اي تشنه لب ياحسين بن علي
ياحسين و
ياحسين***ياحسين و ياحسين
ياحسين و
ياحسين***ياحسين و ياحسين
ياحسين
ياثارالله***ياحسين ياثارالله
ياحسين
ياثارالله***ياحسين ياثارالله
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
حسين حسين حسين حسين***حسين
حسين حسين حسين
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***غريب نينوا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***سرازبدن جدا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***قتيل اشقيا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
هفتم ماه
محرم شمردون بي حيا
السلام اي تشنه
كامان دردياركربلا***السلام اي تشنه كامان دردياركربلا
هفتم ماه
محرم شمردون بي حيا***باپيامي ازيزيد آمدبدشت كربلا
آب
رابرگبرونصراني نمودم من حلال***ليك آن
ممنوع ميگردد به آل مصطفي
يابن سعداين نامه
بنمايدبتوحجت تمام***تابگيري ازحسين وياورانش انتقام
همچنانكه تشنه لب
شدكشته عثمان آن زمان***كشته گردداين زمان لب تشنه ياران امام
آب شدمهريه
زهرابامركردگار***درزمان ازدواجش باشهِ دلدل سوار
ليك فرزندان
اوگشتندممنوع ازفرات***شدبه فرزندان زهراظلم اينسان آشكار
بين دوآب روان
اينك شده قحطي آب***دركنارعلقمه ازتشنگي دلها كباب
العطش گويان
سكينه با تمام كودكان***شدزفرط تشنگي دشت بلاهمچون سراب
رفت عباس آورد آب
ازكنارعلقمه***واردآب روان شدشيرحق بي واهمه
آب ناخورده روان
شداوبسوي خيمه گاه***اوفتاداندرميان قوم عدوان همهمه
ليك شدآندم شهيد
آن تشنه لب دربين راه***دستهايش شدجدا باحمله هاي آن سپاه
فرق اوبشكافته با
يك عمودآهنين***شدحسين آندم به قتلش درفغان وسوزو وآه
تشنه لب شدكشته
آخراكبرتازه جوان***شيرخواره تشنه لب شدكشته آب روان
اوبروي دست بابا
درفغان وسوزوآه***حرمله تيرسه شعبه زدبه حلقش ناگهان
باقري شد شاه دين
آخرلبِ تشنه شهيد***وه چه ظلم ازميزبانان گشت با امريزيد
با لب تشنه حسين
اندرميان قتلگاه***بهرقتلش گشته عازم شمرملعون پليد
السلام اي تشنه
كامان دردياركربلا***السلام اي تشنه كامان دردياركربلا
ياحسين و ياحسين
ياحسين و ياحسين***ياحسين و ياحسين ياحسين و ياحسين
ياحسين و ياحسين
ياحسين و ياحسين***ياحسين و ياحسين ياحسين و ياحسين
ياحسين
ياثارالله***ياحسين ياثارالله
ياحسين
ياثارالله***ياحسين ياثارالله
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين ثارالله***آقا
اباعبدالله
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***غريب نينوا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***سرازبدن جدا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***قتيل اشقيا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
هفتم ماه محرم
هفتم ماهِ
محرم***كربلاشد وادي غم
شمردون آمده زان
رو***كربلاشد دشت ماتم
چون شمر بد اختر
بايك سپاه آمد***با نامه اي خونبار آن روسياه آمد
جانم حسين
جانم***جانم حسين جانم
هفتم ماهِ
محرم***بستنِ آبِ فرات است
به رويِ حسينِ
مظلوم***كه سفينة النّجاة است
چونكه يزيد دون
كرده است منع آب***با آنكه حيوانات گردند از آن سيراب
جانم حسين
جانم***جانم حسين جانم
هفتمِ ماهِ
محرم***كربلا قحطيِ آب است
درحرم آب
نباشد***تشنه لب طفلِ رباب است
عمروبن حجّا ج و
پانصد سوارِ او***آبِ روان بستن شد افتخارِ او
جانم حسين
جانم***جانم حسين جانم
هفتمِ ماهِ
محرم***العطش ذكرِ لبان است
چون شده قحطيِ آب
و***ناله ها برآسمان است
اهلِ حرم نالان
چون آب شد كمياب***اصغربه گهواره گريد برايِ آب
جانم حسين
جانم***جانم حسين جانم
هفتمِ ماهِ
محرم***تشنه لب اصغرِ بي شير
همه اطفالِ
حسيني***زعطش درغم و دلگير
اندر تلظّي شد
اصغر زبي آبي***اي باقري اصغر نالان زبي تابي
جانم حسين
جانم***جانم حسين جانم
جانم حسين
جانم***جانم حسين جانم
حسين حسين
جانم***حسين حسين جانم
حسين حسين
جانم***حسين حسين جانم
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***غريب نينوا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***سرازبدن جدا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***قتيل اشقيا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
$
##روضه هفتم محرم
بستن آب
روضه هفتم محرم
بستن آب به روي اهل بيت عليهم السلام
مقدمه:
روز هفتم ماه
محرم روزي است كه لشكر عمر سعد آب را بر روي اهل بيت بستند مرحوم شيخ مفيد(ره) نقل
فرموده عبيدالله نامه اي به ابن سعد نوشت ميان حسين واصحاب او وميان اب فرات حائل
شو وكار رابر ايشان سخت بگير ونگذار كه يك قطره اب بچشند همينكه نامه رسيد عمر سعد
عمربن حجاج را با پانصد سوار بر شريعه موكل كرد مبادا حضرت واصحابش اب بياشامند
روضه:
از اب هم مضايقه
كردند كوفيان خوش داشتند حرمت ميهمان كربلا را
بودند ديو دد همه
سيراب ومي مكيد خاتم زقحط اب سليمان كربلا
زان تشنگان به
عيوق مي رسد هنوز فرياد العطش زبيابان كربلا
به اواز بلند صدا
مي زدند اي حسين ايا اين اب را مي بيني كه صاف وزلال است به خدا قسم قطره اي ازان
نخواهي چشيد تابا لب تشنه جان دهي امام اورا نفرين كردند اللهم اقتله عطشانا ولا
تغفر له راوي مي گويدبعد از واقعه كربلا در بيماري ان شخص عيادتش رفتم ديدم انقدر
اب مي خورد كه شكمش پرمي شد ولي هچنان فريا د ميز د تشنه ام وبا همين مريضي از
دنيا رفت
خدا مي داند چقدر
تشنگي در حرم اثر گذاشته بود
روز عاشورا ابرا
در شيشه هاي بلوري مي كردند صدا مي زدند حسين مي بيني اين اب خوشگوار فرات را قطره
اي ازان به تو نخواهيم دارد چندر وز محاصره بي ابي دران هواي گرم طبعا بچه ها تشنه
تر مي شوند سكينه مي گويد عصر تاسوعا امدم كنار خيمه عمه ام زينب از تشنگي شكايت
كنم متوجه شدم برادر خردسالم را بغل گرفته گاهي بر مي خيزد وگاه مي نشيند مي گويد
صبرا صبرا يابن اخي يعني صبركن ارام بگير پسر برادرم ولي عمه ام جواب خودش را داد
وكيف تصبر وانت علي هذه حالت المشئومه يعني چگونه مي تواني ارام بگيري وحال انكه
به چنين حالت غم انگيزي هستي تااين را شنيدم گريه كردم عمه ام صداي مرا شنيد فرمود
سكينه جان تو هستي گفتتم بلي
گفتم امدم از
تشنگي خودم شكايت كنم وضع برادر خردسالم مرا از تشنگي فراموشم داد
مرسوم است که شب
هفتم محرم، به در خانه «باب الحوائج کوچک کربلا» حضرت علي اصغر (س) مي روند و روضه
آن طفل شهيد را ميخوانند. شهيدي که به ظاهر، کودک است ؛ ولي به واقع پير عشق است.
حوريان محو رخ مهپارهات
*** کهبهي خيل ملک گهوارهات
گردش چشمان تو
عشقآفرين *** رشتهي قنداقهات حبلالمتين
زينت آغوش و
دامان رباب *** آينهگردان رويت آفتاب
عالم و آدم همه
محتاج تو *** بر سر دوش پدر معراج تو
بسته بر هر تار
موي تو نجات *** تشنهي لبهاي تو آب حيات
کودکي ، اما به
معنا پير عشق *** روي دستان پدر ، تفسيرِ عشق
تلخترين لحظات
تاريخ نزديک ميشد؛ تمامي ياران و اصحاب امام حسين عليه السلام به ميدان رفته و
کشته شده بودند. در اردوگاه حق تنها دو مرد باقي مانده بود: اباعبدالله الحسين
عليه السلام و امام سجاد عليه السلام که آن روز به اراده الهي بيمار بود تا زنده
بماند و رهبري امت را پس از امام حسين عليه السلام به دست بگيرد.
امام عليه السلام
چون خويشتن را تنها و بي ياور ديد آخرين حجت را بر مردم تمام کرد و بانگ برآورد:
«هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله؟ هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجو
الله باغاثتنا؟ هل من معين يرجو ما عندالله في اعانتنا؟» يعني: «آيا مدافعي هست که
از حريم رسول خدا دفاع کند؟ آيا يکتاپرستي هست که از خدا بترسد و ما را ياري دهد؟
آيا فريادرسي هست که به خاطر خدا ما را ياري رساند؟ آيا کسي هست که به خاطر روضه و
رضوان الهي به نصرت ما بشتابد؟».
صداي اين کمک
خواهي امام که به خيمهها رسيد و بانوان دريافتند که حسين ديگر ياوري ندارد،
صدايشان به شيون و گريه بلند شد. امام روي به خيمهها کرد، شايد که زنان با ديدن
او اندکي آرام گيرند ؛ که ناگاه صداي فرزند شش ماههاش «عبدالله بن الحسين» ــ که
به علي اصغر معروف بود ــ را شنيد که از شدت تشنگي ميگريست.
علي اصغر طفلي
شيرخواره بود؛ که نه آبي در خيمهها بود تا وي را سيراب کنند ، و نه مادرش «رباب»
شيري در سينه داشت که به وي دهد.
امام عليه السلام
قنداقه علي اصغر را در دست گرفت و به سوي دشمن رفت ؛ در مقابل لشکر يزيد ايستاد و
فرمود:«اي مردم! اگر به من رحم نميکنيد بر اين طفل ترحم نماييد ... » ...
اما گويي که بذر
رحم بر دل سنگ آنان پاشيده نشده بود و تمامي رذالت دنيا در اعماق وجودشان ريشه
دوانده بود ؛ زيرا به جاي آنکه فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله را به مشتي آب
ميهمان کنند، تيراندازي از بني اسد (که گفته شده است «حرملة بن کاهل» بود) تيري در
کمان نهاد و گلوي طفل را نشانه گرفت. ناگاه دستان و سينه امام عليه السلام به خون
رنگين شد... سر کوچک و گردن ظريف طفل شيرخواره را از بدن جدا شده بود...
آتش عشق تو در من
شعلهور بود اي پدر *** پيش تير عشق تو ، قلبم سپر بود اي پدر
شد گلويم روي
دستت ذبح ، ميداني چرا؟ *** پيش تير عشق تو ، قلبم سپر بود اي پدر
امام عليه السلام
دستان خود را از خون علي اصغر پر کرد و به آسمان پاشيد و گفت: «هون علي ما نزل بي
انه بعين الله ـ تحمل اين مصيبت بر من آسان است چرا که خداي آن را ميبيند»... در
همين حال، «حصين بن تميم» تير ديگري افکند که بر لبان مبارک امام عليه السلام نشست
و خون از دهان حضرت جاري شد. امام روي به آسمان کرد و اينگونه نيايش نمود: «خدايا!
سوي تو شکايت ميکنم از آنچه با من و برادران و فرزندان و خويشانم ميکنند»...
اصغر که به چهره
ز عطش رنگ نداشت *** ياراي سخن با من دلتنگ نداشت
يا رب! تو گواه
باش، ششماههي من *** شد کشتهي ظلم و با کسي جنگ نداشت
آنگاه از سپاه
دشمن دور شد ؛ با شمشيرش قبر کوچکي کند ؛ بدن علي اصغر را به خون او آغشته نمود ؛
بر او نماز گزارد و جنازه کوچک را دفن کرد...
به روايت منابع
تاريخي، شهادت علي اصغر عليه السلام از سختترين و جانگدازترين مصيبتها در نزد
ائمه بوده است. «عقبة بن بشير اسدي» ميگويد امام باقر عليه السلام به من فرمود:
«ما از شما بنياسد خوني طلب داريم!» و سپس داستان ذبح شدن علي اصغر را بر من
خواند.
همچنين آوردهاند
که پس از قيام «مختار بن ابي عبيده ثقفي» هنگامي که خبر انتقام از قاتلان کربلا را
به امام سجاد عليه السلام رساندند آن حضرت سوال کرد: «بر سر حرمله چه آمد؟». اين
نمونهها، نشان دهنده آن است که اين داغ چگونه بر دل اهل بيت عليه السلام مانده
است...
و اين داغ بر دل
ما نيز هست ؛ و بر دل انسانيت نيز ؛ تا زماني که مهدي آلمحمد (عج) قيام کند و
انتقام از ظالمان بستاند...
الا لعنة الله
علي القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون.
………
منابع اصلي:
1. شيخ عباس قمي
؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقيق علامه ابوالحسن شعراني ؛ قم: انتشارات ذويالقربي،
1378 .
2. سيد بن طاووس
؛ اللهوف في قتلي الطفوف ؛ قم: منشورات الرضي، 1364 .
3. شيخ عباس قمي
؛ سفينة البحار ؛ مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي آستان قدس رضوي، 1418 ق. ؛ ج 1 .
وبلاگ مهران گلي
64
يکي ازمصائب نا
گوار وسوزناک واقعه کربلا شهادت حضرت علي اصغرعليه السلام است نقل شده: که روزي
(کميت) شاعرمعروف به حضور حضرت صادق عليه السلام رسيد،
حضرت فرمود:
يا کُمَيتُ
اَنشِدني في جَدِّيَ الحسين (ع) فَلما اَنشَدَ کُمَيتُ اَبياتاً في مُصيبه الامام
عليه السلام بَکيَ الامام بُکاء ًشديداً وبَکَت النِّسوه و اهل حريمه وصَحنَ في
حجرا تهن
کميت ! درباره جد
ما حسين (ع) شعري بگو، همزمان با سرودن شعر، امام صادق به شدت گريه کرد با نوان وا
هل خانه نيز در اتاق خودشان ناله زدند واشک ريختند.
اِذ خَرجت
جارِيَه مِن خَلفِ الَّستر مِن حُجَرات الحَرم وفي يَدِها طفلٌ صغير رَضيعٌ
فَوَضَعَته في حِجرِ الاِمام فاَشتَدَّ حينئذٍ بُکاء الامام في غايهِ الاِشتداد
وعَلا صَوته الشريف و عَلَت اَصواتُ النِّساء الطاهرات خلف الاَستارِِمِن الحجرات
در اين زمان
بانويي که کودک شير خواري به دست داشت از اتاق بيرون آمده و کودک را در دامان امام
عليه السلام قرارداد، گريه امام اين بار بيشتر شده وصداي شريفشان بلند شد وبانوان
در خانه نيز به صداي بلند گريستند.
ظاهرأ منظور از
اين کار يا دآوري شهادت علي اصغر وسنگدلي قاتل وي حرمله بن کا هل اسدي بوده است.
تلخ تر از مرگ
مرحوم حا ئري ما
زندرا ني در کتاب معالي السبطين آورده که:ازبقرا ط حکيم پرسيدند در ذائقه ا نسان
چه چيزي ازمرگ تلخ تر است؟
گفت:تلخ تر از
مرگ در ذائقه ا نسان کريم اين است که از شخص لئيم حاجتي بخوا هد
فَما حال الحسين
الکريم بن الکريم حينَ رَفع رَضيعَه علي يَديه و طَلب لَه جُرعَه مِنَ الماء مِن
اللؤماء اللُّعَناء اَهل الکوفه
پس چگونه بود حال
حضرت حسين، اين کريم فرزند کريم آن زماني که کودک شير خوار خود راروي دو دست بلند
کرد و برايش جرعه آب ،از کوفيان پست ولعنت شده خواست
کيفيت شهادت علي
اصغر(ع)
وَلَمّا رَأي
الحُسين عليه السلام مَصارِعَ فَتَيانِهُ وَاَحَِبَّته عَزَمَ علي لِقاءِ الْقَوم
بِمُهجَته و نادي هَل مِن ذابٍّ يَذُبُّ عَن حرم رسول الله صلي الله عليه وآله،
هَل مِن مُوحِّد يَخافُ الله فينا، هَل مِن مُغيثٍ يُغيثُنا يَرجُو الله بِاِ
غاثَتِنا هَل مِن مُعين
يَرجوا ما عِندِ
الله في اعانَتِنا ، فَارْتَفعت اَصوات النِّساء بِالعَويل فَتَقَدَّم اِلي بابِ
الْخَيمه و قال لِزينَبَ ناوِليني وَلَديَ الصَّغيرَ حَتّي اُوَدِّعه فَأخَذَه
واَو ما اِلَيه لِيُقَبِّله فَرَماهُ حَرمَلهُ بنُ الکاهِلِ الاَسَدي لَعنَه الله
تعالي بِسَهم فَوقع في نَحرِه فَذَبَحَهُ، فَقال لِزِيْنَب خُذيهِ ثُمَّ تَلَقّي
الدَّمَ بِکَفَّيه فَلما اِمْتَلأتا رَمي بِالدَّمِ نَحْوَ السَّماءِ ثُم قالَ
هَوَّن علي ما نَزَلَ بي اَنَّهُ بِعَين الله.
با به شهادت
رسيدن جوانان بني هاشم وياران حضرت حسين عليه السلام، امام خود، با تمام وجود براي
رزم با دشمن، به سويشان رفت در حا ليکه با نگ مي زد:آيا مدافعي هست که از حرم رسول
خدا صلي الله عليه وآله دفاع گند؟آيا موحدي هست که به خا طرما از خدا بترسد؟ آيا
فرياد رسي هست که با اميد به خدا به فريادما برسد؟آيا ياوري هست که با اميد به
آنچه در نزد خداست به ياري ما بشتابد؟ در اين هنگام از ميان بانوان در خيمه شيوني
بر خاست پس امام عليه السلام به کنار خيمه رفته وخطاب به زينب فرمود کودکم را
بياور تا با او خدا حا فظي کنم
حضرت کودک را
گرفت تا ببوسد در اين زمان حرمله بن کاهل اسدي لعنه الله عليه به سوي او انداخت
تير به گلويش نشست وآن را بريد پس حضرت به زينب فرمود او را بگير. سپس خون را در
هردودست جمع کرده و به سوي آسمان پاشيد وفرمود:آنچه بر من وارد آمد برايم آسان
است، چون در محضر خدا است.
قالَ الْباقِرُ
عَليه السلام : فَلَم يَسقُط مِن ذلکَ الدَّمِ قَطرَه الي الارض
حضرت امام محمد
باقر عليه السلام فرمود: که قطره اي از آن خون بر زمين نيفتادو
وقال اِبنُ نما:
ثُم حَمَلَه فَوَضَعه مَعَ قَتلي اَهْلبَيته
سپس امام عليه
السلام علي اصغر را برده ودر کنار شهداي بني هاشم قرار داده.
شهادت علي اصغر
به روايت ابي مخنف
زمانيکه حضرت
امام حسين (ع) با ام کلثوم در باره علي اصغر سخن مي گفت او عرض کرد قدري آب برايش
تهيه کن
حضرت طفل را گرفت
وسوي مردم بردوفرمود:شما برادرم و فرزندا نم ويارا نم را کشتيد وغير از اين طفل
کسي با قي نمانده ، او مثل ما هي از آب جدا شده مي ماند شربتي از آب به وي بدهيد.
طفل از اين گوش
تا آن گوش گلويش بريده شد آنگاه طفل را بر گرداندو خون بر سينه اش جاري بود، در
خيمه گذاشت و مطالبي فرمود که حاکي از شکايت مردم به خداوند متعال بود.
در زيارت ناحيه
مقدسه، درباره اين کودک شهيد، آمده است: "السلام على عبد الله بن الحسين،
الطفل الرضيع، المرمى الصريع، المشحط دما، المصعد دمه فى السماء، المذبوح بالسهم
فى حجر ابيه، لعن الله راميه حرملة بن کاهل الاسدى". و در يکى از زيارتنامه
هاى عاشورا آمده است:" و على ولدک على الاصغر الذى فجعت به"
منبع:بنياد دعبل
خزاعي
سايت نورپرتال
$
##هفتم محرم
هفتم محرم
هفتم محرم از طرف
ابن زياد به عمر بن سعد ماموريت داده شد كه بايستى حسين از من اطاعت كند و الا
ميان او و آب مانع شو. من آب را بر يهود و نصارا حلال كردم و بر حسين و اهل او
حرام نمودم . عمربن سعد طبق دستور ابن زياد، عمرو بن حجاج با پانصد نفر را بر آب
مامور كرد كه نگذارند امام حسين و كسانش از آب استفاده نمايند. در اين روز
عبيدالله بن زياد نامه اى به نزد عمر بن سعد فرستاد و به او دستور داد تا با
سپاهيان خود بين امام حسين و اصحابش و آب فرات فاصله ايجاد كرده و اجازه نوشيدن
حتى قطره اى آب را به امام ندهد. عمر بن سعد نيز فورا عمرو بن حجاج را با پانصد
سوار در كنار شريعه فرات مستقر كرد و مانع دسترسى امام حسين و يارانش به آب
شدند، و اين رفتار غير انسانى سه روز قبل از شهادت امام حسين عليه السلام صورت
گرفت . در اين هنگام مردى به نام عبدالله بن حصين ازدى كه از قبيله بجيله بود
فرياد برداشت كه : اى حسين ! اين آب را ديگر بسان رنگ آسمانى نخواهى ديد. به خدا
سوگند كه قطره اى از آن را نخواهى آشاميد تا از عطش جان دهى .امام حسين عليه
السلام فرمود: خدايا! او را از تشنگى بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده
.حميد بن مسلم مى گويد: به خدا سوگند كه پس از اين گفت و گو به ديدار او رفتم در
حالى كه بيمار بود، قسم به آن خدايى كه جز او پروردگارى نيست ، ديدم كه عبدالله بن
حصين آن قدر آب مى آشاميد تا شكمش بالا مى آمد، و آن را بالا مى آورد و باز فرياد
مى زد: العطش باز آب مى خورد تا شكمش آماس مى كرد ولى سيراب نمى شد. و چنين بود
تا جان داد. سپاهيان عمر بن سعد از روز هفتم با شدت تمام از آب فرات مراقبت مى
كردند و مانع دسترسى ياران امام حسين عليه السلام به آن شدند. وليكن على رغم تلاش
پى گير آنان ، ياران امام حسين عليه السلام تا شب عاشورا از تاريكى شب استفاده
كرده و خود را به رود فرات رسانده و آب خيمه ها را تامين مى كردند.
از جمله عباس
عليه السلام در اين كار پيش قدم بود.
ابوالفضل العباس عليه السلام در غيرت و وفادارى،
ضرب المثل دوست و دشمن است ، هرگاه صداى ضجه كودكان تشنه لب را مى شنيد. از خود بى
خود مى گرديد و دل به دريا مى زد. آن دلاور هاشمى، در شب همان روزى كه آب را بر
روى آنان بسته بودند، به همراه پنجاه نفر از ياران امام حسين عليه السلام وارد
شريعه فرات شد و به اندازه لازم ، براى خيمه گاه آب آوردند.
در اين روز مردي
به نام "عبداللّه بن حصين ازدي" ـ كه از قبيله "بجيله" بود ـ
فرياد برآورد: اي حسين! اين آب را ديگر بسان رنگ آسماني نخواهي ديد! به خدا سوگند
كه قطرهاي از آن را نخواهي آشاميد، تا از عطش جان دهي!
امام عليهالسلام
فرمودند: خدايا! او را از تشنگي بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار نده.
حميد بن مسلم
ميگويد: به خدا سوگند كه پس از اين گفتگو به ديدار او رفتم در حالي كه بيمار بود،
قسم به آن خدايي كه جز او پروردگاري نيست، ديدم كه عبداللّه بن حصين آنقدر آب
ميآشاميد تا شكمش بالا ميآمد و آن را بالا ميآورد و باز فرياد ميزد: العطش!
باز آب ميخورد، ولي سيراب نميشد. چنين بود تا به هلاكت رسيد.
أو تشتكي العطش
الفواطم عنده
و بصدر صعدته
الفرات المفعم
و لو استقي نهر
المجرة لارتقي
و طويل ذابله
اليها سلم
و لو سد
ذوالقرنين دون وروده
نسفته همته بما
هو أعظم
في كفه اليسري
السقاء يقله
و بكفه اليمني
الحسام المخذم
مثل السحابة
للفواطم صوبه
فيصيب حاصبه
العدو فيرجم
(غروي نجفي)
اي آب تو بي ادب
نبودي
تو خود مگر از
عرب نبودي
رسم عرب است و
كيش تازي
در باديه ميهمان
نوازي
اين رسم تو در
ميان نهادي
خود آب به ميهمان
ندادي
چندان همه رنج
راه بردند
در باديه تشنه
كام مردند
آنها همه تشنه
رفته در خواب
و ز حله به كوفه
مي رود آب
از كرده نگشته اي
پشيمان
اي سخت كمان سست
پيمان
مهان تو تشنه كام
و بي آب
اين بود وفاي عهد
احباب
گر داوري از عطش
بميرد
هرگز كفي از تو
برنگيرد
لب تشنه به خاك و
خون نشستن
بهتر كه ز سفله
آب جستن
(داوري وصال)
هفتم محرم است
السلام اي تشنه
لب ياحسين بن علي***السلام اي تشنه لب ياحسين بن علي
هفتم محرم است *
روزاندوه وغم است***بسته شد آب روان * روزحزن وماتم است
العطش دركربلا *
شدبلندازخيمه ها***چون شده قحطي آب * ناله اندرسما
بسته شدراه فرات
* برعزيز مصطفي***آب راممنوع كرد * ابن سعدبي حيا
بين دوآب روان *
گشته است قحطي آب***گشته دشت كربلا * ازعطش همچون سراب
شدموكل برفرات *
عده اي ازشاميان***برحسين واهلبيت * بسته شدآب روان
نامه هاي بي شمار
* برحسين ازكوفيان***كرددعوت تاحسين * شدبرآنها ميهمان
شدچوسبط
مصطفي * وارد آن سرزمين***ليكن ازآن
كوفيان * نقض پيمان راببين
احترام ميهمان *
هست فرمان رسول***ليك براين ميهمان * شدازآن فرمان عدول
كس نديده درجهان
* ميهماني تشنه لب***ليك شداين ميهمان * تشنه لب ياللعجب
كوفيان برميهمان
* تيغ تيزافراختند***ميهمانان تشنه لب * كربلاجان باختند
اكبرواصغرببين *
شدلب تشنه شهيد***دركنارنهرآب * واي ازاين ظلم يزيد
روزعاشوراحسين *
درميان قتلگاه***گفت مردم تشنه ام * بافغان وسوزوآه
پاسخي نشنيدجز *
دشنه شمرپليد***تشنه لب اي باقري * شدحسين ماشهيد
السلام اي تشنه
لب ياحسين بن علي***السلام اي تشنه لب ياحسين بن علي
ياحسين و
ياحسين***ياحسين و ياحسين
ياحسين و
ياحسين***ياحسين و ياحسين
ياحسين
ياثارالله***ياحسين ياثارالله
ياحسين
ياثارالله***ياحسين ياثارالله
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***غريب نينوا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***سرازبدن جدا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***قتيل اشقيا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
هفتم ماه
محرم شمردون بي حيا
السلام اي تشنه
كامان دردياركربلا***السلام اي تشنه كامان دردياركربلا
هفتم ماه
محرم شمردون بي حيا***باپيامي ازيزيد آمدبدشت كربلا
آب
رابرگبرونصراني نمودم من حلال***ليك آن
ممنوع ميگردد به آل مصطفي
يابن سعداين نامه
بنمايدبتوحجت تمام***تابگيري ازحسين وياورانش انتقام
همچنانكه تشنه لب
شدكشته عثمان آن زمان***كشته گردداين زمان لب تشنه ياران امام
آب شدمهريه
زهرابامركردگار***درزمان ازدواجش باشهِ دلدل سوار
ليك فرزندان
اوگشتندممنوع ازفرات***شدبه فرزندان زهراظلم اينسان آشكار
بين دوآب روان
اينك شده قحطي آب***دركنارعلقمه ازتشنگي دلها كباب
العطش گويان
سكينه با تمام كودكان***شدزفرط تشنگي دشت بلاهمچون سراب
رفت عباس آورد آب
ازكنارعلقمه***واردآب روان شدشيرحق بي واهمه
آب ناخورده روان
شداوبسوي خيمه گاه***اوفتاداندرميان قوم عدوان همهمه
ليك شدآندم شهيد
آن تشنه لب دربين راه***دستهايش شدجدا باحمله هاي آن سپاه
فرق اوبشكافته با
يك عمودآهنين***شدحسين آندم به قتلش درفغان وسوزو وآه
تشنه لب شدكشته
آخراكبرتازه جوان***شيرخواره تشنه لب شدكشته آب روان
اوبروي دست بابا
درفغان وسوزوآه***حرمله تيرسه شعبه زدبه حلقش ناگهان
باقري شد شاه دين
آخرلبِ تشنه شهيد***وه چه ظلم ازميزبانان گشت با امريزيد
با لب تشنه حسين
اندرميان قتلگاه***بهرقتلش گشته عازم شمرملعون پليد
السلام اي تشنه
كامان دردياركربلا***السلام اي تشنه كامان دردياركربلا
ياحسين و ياحسين
ياحسين و ياحسين***ياحسين و ياحسين ياحسين و ياحسين
ياحسين و ياحسين
ياحسين و ياحسين***ياحسين و ياحسين ياحسين و ياحسين
ياحسين
ياثارالله***ياحسين ياثارالله
ياحسين
ياثارالله***ياحسين ياثارالله
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***غريب نينوا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***سرازبدن جدا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***قتيل اشقيا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
هفتم ماه محرم
هفتم ماهِ
محرم***كربلاشد وادي غم
شمردون آمده زان
رو***كربلاشد دشت ماتم
چون شمر بد اختر
بايك سپاه آمد***با نامه اي خونبار آن روسياه آمد
جانم حسين
جانم***جانم حسين جانم
هفتم ماهِ
محرم***بستنِ آبِ فرات است
به رويِ حسينِ
مظلوم***كه سفينة النّجاة است
چونكه يزيد دون
كرده است منع آب***با آنكه حيوانات گردند از آن سيراب
جانم حسين
جانم***جانم حسين جانم
هفتمِ ماهِ
محرم***كربلا قحطيِ آب است
درحرم آب
نباشد***تشنه لب طفلِ رباب است
عمروبن حجّا ج و
پانصد سوارِ او***آبِ روان بستن شد افتخارِ او
جانم حسين
جانم***جانم حسين جانم
هفتمِ ماهِ
محرم***العطش ذكرِ لبان است
چون شده قحطيِ آب
و***ناله ها برآسمان است
اهلِ حرم نالان
چون آب شد كمياب***اصغربه گهواره گريد برايِ آب
جانم حسين جانم***جانم
حسين جانم
هفتمِ ماهِ
محرم***تشنه لب اصغرِ بي شير
همه اطفالِ
حسيني***زعطش درغم و دلگير
اندر تلظّي شد
اصغر زبي آبي***اي باقري اصغر نالان زبي تابي
جانم حسين
جانم***جانم حسين جانم
جانم حسين
جانم***جانم حسين جانم
حسين حسين
جانم***حسين حسين جانم
حسين حسين
جانم***حسين حسين جانم
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين
ثارالله***آقا اباعبدالله
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***غريب نينوا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا حسين***سرازبدن
جدا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا
حسين***قتيل اشقيا حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
حسين حسين حسين
حسين***حسين حسين حسين حسين
$
##اشعارهفت محرم
اشعارهفت محرم
هفت محرم – شد
شورو ماتم
شمرآمده درکربلا –
با کوهی ازغم
شدکربلا غرق بلا
– اندوه وماتم
هفت محرم – شد
شورو ماتم
آب روان درخیمه
ها - کمیاب گشته
غمگین برای
اهلبیت – اصحاب گشته
هفت محرم – شد
شورو ماتم
شمرلعین
وارد بدشت - کربلا شد
چون آمده شمرلعین
- غوغا بپا شد
هفت محرم – شد
شورو ماتم
چون آمده درکربلا
– آن شمرخونخوار
واردشده در خیمه
ها – غمهای بسیار
هفت محرم – شد
شورو ماتم
چون بسته شد آب
روان – شد آب کمیاب
خون شد روان
بهرحرم – ازچشم اصحاب
هفت محرم – شد
شورو ماتم
اصغرشده ازتشنگی
– درشوروغوغا
ازخیمه های
شاه دین – شدناله برپا
هفت محرم – شد
شورو ماتم
اهل حرم ازتشنگی
– دراضطراب است
درخیمه های
شاه دین – قحطی آب است
هفت محرم – شد
شورو ماتم
ای باقری
باشد حسین - مظلوم وتنها
ازتشنگی
درکربلا – شدناله برپا
هفت محرم – شد
شورو ماتم
سروده شده محرم
1392
روز هـفـتـم نا
مه اي آ مد بـد شت کربلا
ا ز عبيد ا لله
بي د ين سوي بن سعد د غا
اندر آن نامه
چنين بنوشته بود آن سنگدل
با يد ا ز ا مر و
ز بند ي آ ب بر آ ل عبا
آب از ايندم بود
بر گبر و نصراني حلال
ليک ندهي جرعه اي
از آن به آل مصطفي
آ نچنان کا ر عطش
در کربلا بالا گرفت
کاسمان چون دود
شد بر چشم آل مصطفي
هر چه گفتند
العطش اطفال شاه تشنه لب
با قـري آ بي ند
ا د ند آ ن گر و ه بي حيا
آب روان امشب بر
تشنگان بستند
برآل پيغمبر آب
روان بستند
اي كوفيان نبود
اين رسم مهماني
آب روان را بر
مهمان ببنداني
بر ميهمان گردي
تو دشمن جاني
بر ميهمان خود آب
روان بستند
آبي كه باشد آن
مهريه زهرا
بستند بفرزندش آن
فرقه اعدا
لب تشنه كشتندش
اندر لب دريا
آب روان را بر آن
ميهمان بستند
درروزعاشورا
اولاد پيغمبر
دركربلاعطشان از
اكبر و اصغر
با حالتي اندوه و
عباس نام آور
چون راه شط برآن
شيرژيان بستند
با كام خشكيده آن
اصغربي شير
بابازبهراوگرديده
بس دلگير
بردش سوي ميدان
شايد كه گردد سير
تيرسه پردادند آب
روان بستند
اي باقري بنگراين
رسم مهماني
كه طفل بي شيري
گرديده قرباني
يك جرعه آبي شد
با قيمت جاني
جاني گرفتند وآب
روان بستند
هفتم محرم است
السلام اي تشنه
لب ياحسين بن علي
السلام اي تشنه
لب ياحسين بن علي
هفتم محرم است *
روزاندوه وغم است
بسته شد آب روان
* روزحزن وماتم است
العطش دركربلا *
شدبلندازخيمه ها
چون شده قحطي آب
* ناله اندرسما
بسته شدراه فرات
* برعزيز مصطفي
آب راممنوع كرد *
ابن سعدبي حيا
بين دوآب روان *
گشته است قحطي آب
گشته دشت كربلا *
ازعطش همچون سراب
شدموكل برفرات *
عده اي ازشاميان
برحسين واهلبيت *
بسته شدآب روان
نامه هاي بي شمار
* برحسين ازكوفيان
كرددعوت تاحسين *
شدبرآنها ميهمان
شدچوسبط
مصطفي * وارد آن سرزمين
ليكن ازآن كوفيان
* نقض پيمان راببين
احترام ميهمان *
هست فرمان رسول
ليك براين ميهمان
* شدازآن فرمان عدول
كس نديده درجهان
* ميهماني تشنه لب
ليك شداين ميهمان
* تشنه لب ياللعجب
كوفيان برميهمان
* تيغ تيزافراختند
ميهمانان تشنه لب
* كربلاجان باختند
اكبرواصغرببين *
شدلب تشنه شهيد
دركنارنهرآب *
واي ازاين ظلم يزيد
روزعاشوراحسين *
درميان قتلگاه
گفت مردم تشنه ام
* بافغان وسوزوآه
پاسخي نشنيدجز *
دشنه شمرپليد
تشنه لب اي باقري
* شدحسين ماشهيد
السلام اي تشنه
لب ياحسين بن علي
السلام اي تشنه
لب ياحسين بن علي
هفتم ماه
محرم شمردون بي حيا
السلام اي تشنه
كامان دردياركربلا
السلام اي تشنه
كامان دردياركربلا
هفتم ماه
محرم شمردون بي حيا
باپيامي
ازيزيد آمدبدشت كربلا
آب
رابرگبرونصراني نمودم من حلال
ليك آن ممنوع
ميگردد به آل مصطفي
يابن سعداين نامه
بنمايدبتوحجت تمام
تابگيري ازحسين
وياورانش انتقام
همچنانكه تشنه لب
شدكشته عثمان آن زمان
كشته گردداين
زمان لب تشنه ياران امام
آب شدمهريه زهرابامركردگار
درزمان ازدواجش
باشهِ دلدل سوار
ليك فرزندان
اوگشتندممنوع ازفرات
شدبه فرزندان
زهراظلم اينسان آشكار
بين دوآب روان
اينك شده قحطي آب
دركنارعلقمه
ازتشنگي دلها كباب
العطش گويان
سكينه با تمام كودكان
شدزفرط تشنگي دشت
بلاهمچون سراب
رفت عباس آورد آب
ازكنارعلقمه
واردآب روان
شدشيرحق بي واهمه
آب ناخورده روان
شداوبسوي خيمه گاه
اوفتاداندرميان
قوم عدوان همهمه
ليك شدآندم شهيد
آن تشنه لب دربين راه
دستهايش شدجدا
باحمله هاي آن سپاه
فرق اوبشكافته با
يك عمودآهنين
شدحسين آندم به
قتلش درفغان وسوزو وآه
تشنه لب شدكشته آخراكبرتازه
جوان
شيرخواره تشنه لب
شدكشته آب روان
اوبروي دست بابا
درفغان وسوزوآه
حرمله تيرسه شعبه
زدبه حلقش ناگهان
باقري شد شاه دين
آخرلبِ تشنه شهيد
وه چه ظلم
ازميزبانان گشت با امريزيد
با لب تشنه حسين
اندرميان قتلگاه
بهرقتلش گشته
عازم شمرملعون پليد
السلام اي تشنه
كامان دردياركربلا/
السلام اي تشنه
كامان دردياركربلا
هفتم ماه محرم
هفتم ماهِ محرم -
كربلاشد وادي غم
شمردون آمده زان
رو - كربلاشد دشت ماتم
چون شمر بد اختر
بايك سپاه آمد - با نامه اي خونبار آن روسياه آمد
جانم حسين جانم -
جانم حسين جانم
هفتم ماهِ محرم -
بستنِ آبِ فرات است
به رويِ حسينِ
مظلوم - كه سفينة النّجاة است
چونكه يزيد دون
كرده است منع آب - با آنكه حيوانات گردند از آن سيراب
جانم حسين جانم -
جانم حسين جانم
هفتمِ ماهِ محرم
- كربلا قحطيِ آب است
درحرم آب نباشد -
تشنه لب طفلِ رباب است
عمروبن حجّا ج و
پانصد سوارِ او - آبِ روان بستن شد افتخارِ او
جانم حسين جانم -
جانم حسين جانم
هفتمِ ماهِ محرم
- العطش ذكرِ لبان است
چون شده قحطيِ آب
و - ناله ها برآسمان است
اهلِ حرم نالان
چون آب شد كمياب - اصغربه گهواره گريد برايِ آب
جانم حسين جانم -
جانم حسين جانم
هفتمِ ماهِ محرم
- تشنه لب اصغرِ بي شير
همه اطفالِ حسيني
- زعطش درغم و دلگير
اندر تلظّي شد
اصغر زبي آبي - اي باقري اصغر نالان زبي تابي
جانم حسين جانم -
جانم حسين جانم
هـفـتـم مـا
ه مـحـر م آ مــد
ه
مـوسم زا ري و مـا تـم آ مـد ه
نا مه ا ي آ مد
به بـن سـعــد دغـا
ا ز عـبـيـد ا
لله پست بي حـيـا
ا ند ر آ ن نا مه
چـنـين بنوشته بود
پا يه ظلم و
جـفـا را هـشته بو د
آ ب ر ا بر بـنـد
بر سبط
ر سول
تا نـمـا يـد
بـيعت ما ر ا قـبـول
شد حلال آن آب
برهرخاص وعام
لـيک بر سبط نبي با شد حرا م
اي حسين بن ا مـير ا لمـؤ مـنـيـن
اي تو زمزم کو ثر
و ما ء معين
با ب تـو خـود سا
قي کـو ثر بود
ما م تو خو د شا فع محشر بود
ليک تو لب
تشنه از قـحطي آ ب
د ر کنا رشط بود قـلبت کبا ب
آب را بسـتـنـد
بـر ر و يت ز کين
آن گر و ه بي
حـيا قـوم لعـيـن
از عـطـش نا لـد مکر ر زار زار
د ر ميا ن
خيمه طفل شيرخوار
ا ين ستم را بين زاعـد اي شرير
تير پيکا ن و گلو
ي آ ن صغير
با قـري بس کن تو
شرح مـا جـرا
چونکه نتواني
بيان اين قصه را
بسته شد ا ز
کـيـد و ظـلـم کو فـيـا ن
کس ند يد ه
ميهـما ن و لب تشـنه لـب
بر حسين و عترتش
آ ب ر و ا ن
جنب د و نهر ر و
ا ن يا ا لعجب
نا مه ها ا ز کوفـيـا ن
با ا شـتـيا ق
ا و لين ا کر ا مشا ن
بـر مـيهـمـا ن
داده شد تا شد
حسين سوي عراق
بو د مـنـع و
بستن آ ب
ر و ا ن
در بيا با ني که
بو د ي ا ر ض طـف
بي خبر ا ز عـهـد
و ا ز پـيـما نشا ن
ميزبا نا ن جنب
شط بستند صف
آب را بستـنـد
بر ميهـمـا نشا ن
مـيهـمـا نا
ن حجا زي خشک لـب
کو د کا ن د ر
خـيـمه با قـلـب کبا ب
در حرم از تنشه
گامي د ر تعب
سر بسر د ر نا له
ا ز قحطي آب
با عـلي گـيـر م عد ا و ت د ا شـتند
اين خصومت بين که
زاعد اي شرير
اين عمل را خود
چه مي پنداشتند
آب شد بسته بـر ا طـفـا ل صغير
ا ين عـجب ا ز کو فـيا ن د ين تبا ه
د ر چه مذهب در
چه ملت شيرخوار
در خـصومت با
رضيع بي گنا ه
ا ز عـطش نا له
مکر ر زار زار
د ا شت تقصيري
مگـر طـفـل صغير
بس کـن آ
ذ ر ما تم لـب تشنگا ن
تا خو ر د آ ب از
د م پيکا ن تير
ازد شرر بر عالم
کون و مکا ن
اي ا شک ما
تمت بر خ
مـلـت آ بروي
وي ازطفيل خون
تواسلام سرخ روي
دين را توزنده
کرده وخود کشته گشته اي
اي يا فـته ز
فـيض تو د ين نبي علوي
گر آ ب ر ا بر
وي تو
بستند کو فـيـا ن
آوردي آ ب رفـته ا سلا م
ر ا بجوي
بي پرد ه ا هـلـبـيـت
تو گر شد شتر سوا ر
کردي از اين تو
پرده اسلام را رفوي
شهنشهي که بدي
نور چشم پيغمبر
بکربلاش بخوا ند
ند قوم بد ا ختر
شفيع روز جزا و ا
ما م جن
و بشر
به ميهماني خو د
آ ن ضيا ء ديده تر
خميد قامت گردون
زغم برا ي حسين
بکربلا چو رسيد
آن امام تشنه لبان
بحکم زا ده سعد
لعين و بي ايمان
نخست آ ب ببستند
بروي شا ه زمان
زتشنگي چه در
آندشت الطعش گويان
برفت تا به سما
با نگ طفلهاي حسين
اي آ ب تو بي ا د
ب نبو د ي
رسم عرب است و
کيش تا زي
تو خود مگر از
عرب نبودي
د ر با د يه
ميهما ن نو ا زي
ا ين رسم تو د ر
ميان نها دي
چند ا ن هـمـه
رنج را ه برد ند
خود آ ب به ميهما
ن ند ا دي
د ر با د يه تشنه
کا م مرد ند
آنها هـمه تشنه
رفته د ر خواب
از کرد ه نکرد ه ا ي پشيما ن
وز حله بکوفه مي
رو د آ ب
اي سخت کما ن سست
پيمان
مهما ن تو تشنه
کا م و بي آ ب
گر د او ري ا ز
عطش بميرد
ا ين بود وفاي
عهـد ا حبا ب
هـرگز کفي ا ز
تو بر نگيرد
لب تشنه بخاک و
خون نشستن
بهـتـر که ز
سفـله آ ب جستن
او تشکي ا لعطش
فـواطـم عـنـد ه
و لو ا ستقي نهر
ا لمجره لا رتقي
و بصد ر صعدته
الفرات المفعم
و طـو يـل ذ ا
يـلـة ا
ليها سلم
و لو سد ذ و
القرنين دون وروده
في کفه ا ليسر
ي ا لسقـا ء يـقـد
نسقـتـه هـمـته
بما هـو ا عظم
و بکفه ا ليمني ا
لحسا م المخذم
مثل ا لسجا بة
للفـو ا طم صو به
فـيصيـب حـا سبه
ا لعدو فيرجم
کشتي شکست خو ر د
ه طوفا ن کربلا
گر چشم روزگار بر
او زار ميگريست
در خا ک و خون
تپيد ه بميد ان کربلا
خون مي گذ ا شت ا
زسرايوان کربلا
نگرفت دست د هر
گلابي بغير ا شک
زان گل که شد
شکفته به بستان کربلا
ا ز آ ب هـم
مضايـقـه کرد ند کوفـيا ن
بودند د يو و دد
همه سيراب و ميمکيد
خوش د ا شتند
حرمت مهـمـا ن کربلا
خـا تم زقـحـط
آ ب سليما ن کربلا
ز ا ن تشنگا ن هـنوز
بعـيو ق ميرسد
فـر يا د ا لـعـطـش
ز بيا با ن کربلا
$
##روضه علی
اصغر
روضه علي اصغر علیه
السلام
گلي نشکفته از
گلشن گرفتي
تمام عمرم و دشمن
گرفتي
الهي حرمله دستت
قلم شه
کبوتر بچمو از من
گرفتي
*
ز فرط گريه نايم
زخمه مادر
دلم، چشمم، صدايم
زخمه مادر
براي کندن قبرت
در اين خاک
تمام پنجه هايم
زخمه مادر
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
قنداقه بچه را
روي دست گرفت
امشب مي خواهم
شما را به يک جاي خوبي ببرم. مي خواهم همه شما را به خيمه هاي ابي عبدالله (ع)
ببرم. مگر در خيمه هاي ابي عبدالله(ع) چه خبر است؟ بچه ي شير خواره ام را بياوريد،مي خواهم ببينمش. قنداقه علي(ع) را
آوردند و به آقا امام حسين(ع) دادند. خدا! وقتي نگاه کرد ديد بچه، چشمهايش به کاسه
سر فرو رفته، رنگ بچه زرد شده، از شدت عطش زبانش را دور دهان مي گرداند، لبهاي بچه
خشک شده است. کسي که مي خواهد به ميدان برود سوار بر اسب مي شود، مجهز به آلات جنگ
مي شود،شمشير مي بندد. يک وقت ديدند حسين(ع) عبا به دوشش گرفته، عمامه پيامبر(ص)
بر سر گذاشته، سوار بر شتر شده و با يک هيئت و حالتي دارد مي آيد.يک وقت ديدند دست
زير عبا برد،قنداقه بچه را روي دست گرفت و فرمود: « وَيلَکُم اِسقَوا هذا الرَّضيع
أما تَرَونهُ کَيفَ يَتَلَََظي عَطَشاً مِن غَيرِ ذَنبِ أتاهُ اِلَيکُم؛ »
صدا زد: آي مردم!
اگر به عزم شما من گناهکار شما هستم، ولي علي اصغرم هيچ گناهي نکرده است. بميرم
همين طوري که داشت با مردم صحبت مي کرد و براي بچه اش طلب آب مي کرد، يک وقت ديد
علي مثل يک مرغ سرکنده دارد پر و بال مي زند.
شيعه هاي امام حسين (ع) علاقه
مندان به ابي عبدالله(ع)! بگويم همه بلند گريه کنيد؟ آي خدا! وقتي نگاه کرد ديد
خون از گلوي علي اصغر (ع) مي ريزد. بحق
الحسين يا الله! پروردگارا! ما را بيامرز! والدين ما را بيامرز! مهمات ديني و
دنيايي . اخروي ما را کفايت فرما! مريضهاي ما را لباس عافيت بپوشان!
بخواب اي نو گل
پژمان و پرپر
بخواب اي غنچه
افسرده اصغر
بخواب آسوده اندر
دامن خاك
نديده دامن پر
مهر مادر
بخواب و خواب
راحت كن شب و روز
كه خاموش است
صحرا بار ديگر
نمي آيد صداي تير
و شمشير
نه ديگر نعره
الله اكبر
همه افتاده در
خوابند خاموش
توئي صحرا و
چندين نعش بي سر
نترس اي كودك
ششماهه من
كه اينجا خفته هم
قاسم هم اكبر
مگر باز از عطش
ميسوزي اي گل؟
كه از خون گلو لب
ميكني تر
كه با تير سه
شعبه كرده صيدت؟
بسوزد جان آن
صياد كافر
خدايا بشكند آن
دست گلچين
كه كرد اين غنچه
را نشكفته پرپر
حسان
اين اولين سر است
که از تن جدا شده **اين سيب سرخ نيست سر اصغر من است
با هر نگاه خود
دل مادر ربوده است**عشق رقيه است و بهين دلبر من است
او مهر دفتر
شهداييست سر جدا**از بهرپر زدن به سما شهپر من است
در اين سپاه من
همه سردار لشگرند**شاهد بگفته ام نظر داور من است
در اين سپاه اصغر
نازک گلوي من **سرباز صفر نيست که او افسر من است
همچون عموي خويش
دلاور صفت بود**کوچکترين يلي است که در لشگر من است
اي حرمله بگو چه
خيال است در سرت**حتي در اين قماط علي ياور من است
ميبينم آنکه سيب
شده زيب نيزه ها **يا اينکه جلوهاي ز گل احمر من است
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
امام حسين وطفل شيرخوارش علي اصغر درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ،
گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب
ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين -
جانبازان - ملتمسين - منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا -
امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ
الصَّلَوات
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
وَ اَ لسَّلامُ
عَلَيكَ يا عَلِيٍّ الاَصغَر
شد چو خر گاه
امامت چون صدف
خالى از درهاى
درياى شرف
شاه دين راگوهرى
بهر نثار
جز در غلطان
نماند اندر كنار
شيرخواره شير غاب
پر دلى
نعت او عبدالله و
نامش على
در طفوليت مسيح
عهد عشق
انّى عبدالله گو
در مهد عشق
بهر تلقين شهادت
تشنه كام
ازدم روح القدس
در بطن مام
منهال! از حرمله
چه خبر داري؟
منهال مي گويد:
آمدم مکه، محضر مقدس امام چهارم، زين العابدين(ع) شرفياب شدم. فرمود: منهال! از حرمله چه خبر داري؟ عرض کردم : آري آقا جان!
حرمله در کوفه، زنده است. ولي مختار دستور داده که مأمورانش تعقيبش کرده و پيدايش
کنند. مي خواست او را بکشد
آقاابي
عبدالله(ع) صدازد؟ بچه ي شير خواره ام را
بياوريد،مي خواهم ببينمش. قنداقه علي(ع) را آوردند و به آقا امام حسين(ع) دادند.
وقتي نگاه کرد ديد بچه، چشمهايش به کاسه سر فرو رفته، رنگ بچه زرد شده، از شدت عطش
زبانش را دور دهان مي گرداند، لبهاي بچه خشک شده است. کسي که مي خواهد به ميدان
برود سوار بر اسب مي شود، مجهز به آلات جنگ مي شود،شمشير مي بندد. يک وقت ديدند حسين(ع)
عبا به دوشش گرفته، عمامه پيامبر(ص) بر سر گذاشته، سوار بر شتر شده و با يک هيئت و
حالتي دارد مي آيد.يک وقت ديدند دست زير عبا برد،قنداقه بچه را روي دست گرفت و
فرمود: « وَيلَکُم اِسقَوا هذا الرَّضيع أما تَرَونهُ کَيفَ يَتَلَََظي عَطَشاً
مِن غَيرِ ذَنبِ أتاهُ اِلَيکُم؛ »
صدا زد: آي مردم!
اگر به عزم شما من گناهکار شما هستم، ولي علي اصغرم هيچ گناهي نکرده است. بميرم
همين طوري که داشت با مردم صحبت مي کرد و براي بچه اش طلب آب مي کرد، يک وقت ديد
علي مثل يک مرغ سرکنده دارد پر و بال مي زند.
شيعه هاي امام حسين (ع) علاقه
مندان به ابي عبدالله(ع)! بگويم همه بلند گريه کنيد؟ آي خدا! وقتي نگاه کرد ديد
خون از گلوي علي اصغر (ع) مي ريزد
يک بيت شعر از
امّ کلثوم راجع به اين بچه مي خوانم و دعايتان مي کنم:
لهف قلبي علي
الصغير الظامي//فطمته السهام قبل الفطام
علي اصغرم! مردم بعد
از دو سال بچه هايشان را از شير مي گيرند. اما مردم کوفه تو را از شش ماهگي از شير
گرفتند. « صلي الله عليکم يا أهل بيت
النبوة
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
امام حسين وطفل شيرخوارش علي اصغر درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان
برطرف كن ، عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام
زمانمان ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين
- منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق
رحمتت بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
چگونگي شهادت طفل
شيرخواره امام حسين(ع)
امام حسين
عليهالسلام به خيمهها نزديک شد و فرمود: فرزند خردسالم «على» را به من بدهيد تا
با او وداع کنم.
شهادت ششماهه به
روايت اول
هنگامى که امام
حسين عليهالسلام شهادت خاندان و فرزندانش را ديد و از آنان کسى جز امام و زنان و
کودکان و فرزند بيمارش- امام سجّاد عليهالسلام- نماند، ندا داد:
«هَلْ مِنْ ذابٍّ
يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ؟ هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخافُ اللَّهَ فينا؟
هَلْ مِنْ مُغيثٍ يَرْجُوا اللَّهَ فِي إِغاثَتِنا؟ هَلْ مِنْ مُعينٍ يَرْجُوا ما
عِنْدَاللَّهِ فِي إِعانَتِنا؟»
آيا کسى هست که
از حرم رسول خدا دفاع کند؟ آيا خداپرستى در ميان شما پيدا مىشود که از خدا بترسد
و ستم بر ما روا ندارد؟ آيا فريادرسى هست که براى خدا به فرياد ما برسد؟ آيا يارى
کنندهاى هست که با اميد به عنايت خداوند به يارى ما برخيزد؟».
با طنينافکن شدن
نداى استغاثه امام عليهالسلام، صداى گريه و ناله از بانوان حرم برخاست. امام
عليهالسلام به خيمهها نزديک شد و فرمود: «ناوِلُوني عَلِيّاً ابْني الطِّفْلَ
حَتّى اوَدِّعَهُ» فرزند خردسالم «على» را به من بدهيد تا با او وداع کنم.
فرزندش را نزد
امام آوردند. امام عليهالسلام در حالى که طفلش را مىبوسيد، خطاب به او
فرمود:«وَيْلٌ لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ إِذا کانَ خَصْمُهُمْ جَدَّکَ» واي به حال اين
گروه ستمگر آنگاه که جدّت رسول خدا صلى الله عليه و آله با آنان به مخاصمه برخيزد.
هنوز طفل در آغوش
امام آرام نگرفته بود که حرملة بن کاهل اسدى، او را هدف قرار داد و تيرى به سوى وى
پرتاب کرد و گلوى او را دريد، خون سرازير شد.
امام عليهالسلام
دستها را زير گلوى آن طفل گرفت تا از خون پر شد؛ آنگاه خونها را به سوى آسمان پاشيد
و به خدا عرض کرد: «اللَّهُمَّ إِنْ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ فَاجْعَلْ ذلِکَ
لِما هُوَ خَيْرٌ لَنا»
بار الها! اگر در
اين دنيا ما (در ظاهر) بر اين قوم پيروز نشديم، بهتر از آن را روزى ما فرما».
بعد از شهادت آن
طفل، امام عليهالسلام از اسب پياده شد و با غلاف شمشير، قبر کوچکى کند و کودکش را
به خونش آغشته ساخت و بر وى نماز گذارد (و دفن نمود). (مقتل خوارزمي، ج 2 ص 32 ؛
بحارالانوار علامه مجلسي، ج 45 ص 46 ؛ عاشورا ريشهها، انگيزهها، رويدادها،
پيامدها، ص 497)
علّامه مجلسى
مىافزايد: امام فرمود: «هَوَّنَ عَلَىَّ ما نَزَلَ بي أَنَّهُ بِعَيْنِ اللَّهِ»
اين مصيبت بر من آسان است، چرا که در محضر خداست.
امام باقر
عليهالسلام فرمود: «فَلَمْ يَسْقُطْ مِنْ ذلِکَ الدَّمِ قَطْرَةٌ إِلَى الْأَرْضِ»
از خون گلوى على اصغر که امام آنها را به آسمان پاشيد، قطرهاى به زمين برنگشت.
در روايت ديگرى
آمده است که امام حسين عليهالسلام فرمود: «لا يَکُونُ أَهْوَنَ عَلَيْکَ مِنْ
فَصيلٍ، اللَّهُمَّ إِنْ کُنْتَ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ، فَاجْعَلْ ذلِکَ لِما
هُوَ خَيْرٌ لَنا»
خدايا! فرزندم
نزد تو کمتر از بچّه ناقه صالح پيامبر نيست. خدايا! اگر پيروزى (ظاهرى) را از ما
دريغ داشتهاى بهتر از آن را روزى ما فرما. (بحارالانوار علامه مجلسي، ج 45 ص 46)
شهادت ششماهه به
روايت دوم
معالى السبطين از
قول ابومخنف شهادت طفل شيرخوار را به گونه ديگرى آورده است، مىگويد: امام
عليهالسلام پس از شهادت على اکبر به خواهرش فرمود: «يا اخْتاهُ اوُصيکِ بِوَلَدي
الصَّغيرَ خَيْراً، فَانَّهُ طِفْلٌ صَغيرٌ وَ لَهُ مِنَ الْعُمْرِ سِتَّةُ
أَشْهُرٍ» خواهرم! به فرزند خردسالم نيکى کن، او خردسال است و تنها شش ماه دارد».
خواهر عرض کرد:
«برادرجان! اين طفل به مدّت سه روز است که جرعه آبى ننوشيده است، از اين گروه کمى
آب بطلب!».
امام عليهالسلام
با شنيدن اين سخن، طفلش را گرفت و به سوى دشمن روانه شد و فرمود:
«يا قَوْمِ قَدْ
قَتَلْتُمْ أَخي وَ أَوْلادي وَ أَنْصارِي وَ ما بَقِي غَيْرُ هذَا الطِّفْلِ، وَ
هُوَ يَتَلَظّى عَطَشَاً مِنْ غَيْرِ ذَنْبٍ اتاهُ إِلَيْکُمْ، فَاسْقُوهُ
شَرْبَةً مِنَ الْماءِ»
اى مردم! شما
برادر و فرزندان و يارانم را کشتيد و کسى جز اين طفل که بى هيچ گناهى از تشنگى
مىسوزد، نمانده است، او را با جرعه آبى سيراب کنيد. (معالي السبطين، ج 1 ص 418)
و به تعبير «نفس
المهموم» امام عليهالسلام فرمود: «يا قَوْمِ، إِنْ لَمْ تَرْحَمُوني فَارْحَمُوا
هذَا الطِّفْلَ» اى مردم اگر به من رحم نمىکنيد به اين طفل خردسال رحم کنيد.
امام عليهالسلام
در حال گفتن اين سخنان بود که بناگاه تيرى از سوى ستمگرى سياه دل- حرملة بن کامل
اسدى- حلقوم طفل را پاره کرد و از گوش تا گوش را دريد.
امام عليهالسلام
کف دستش را زير گلوى بريده طفل گرفت و چون از خون پر شد، آن را به آسمان پاشيد و
در روايت ديگر آمده است، امام دستانش را زير گلوى طفل گرفت و گفت: «يا نَفْسُ
اصْبِري فيما أَصابَکِ، الهي تَرى ما حَلَّ بِنا في الْعاجِلِ فَاجْعَلْ ذلِکَ
ذَخيرَةً لَنا في الْاجِلِ» اى نفس! در برابر اين همه مصيبت شکيبا باش! خدايا! تو
مىبينى که در اين دنياى فانى چه مصائبى براى ما رخ داده، پس آن را براى روز
رستاخيزمان ذخيره ساز. (نفس المهموم، ص 349)
در روايت ديگرى
آمده است که امام عليهالسلام به خدا عرض کرد: «اللَّهُمَّ أَنْتَ تَعْلَمُ
أَنَّهُمْ دَعَوُنَا لِيَنْصُرُونا فَخَذَلُونا وَ أَعانُوا عَلَيْنا، اللَّهُمَّ
احْبِسْ عَنْهُمْ قِطَرَ السَّماءِ، وَ احْرِمْهُمْ بَرَکاتِکَ، اللَّهُمَّ لا
تُرْضِ عَنْهُمْ أَبَداً، اللَّهُمَّ إِنَّکَ إِنْ کُنْتَ حَبَسْتَ عَنَّا
النَّصْرَ في الدُّنْيا، فَاجْعَلْهُ لَنا ذُخْراً فِي الْآخِرَةِ وَ انْتَقِمْ
لَنا مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمينَ»
خدايا! تو
مىدانى که اينان ما را دعوت کردند تا به يارىمان بشتابند ولى ما را رها کردند و
در برابر ما بپاخاستند، خدايا! باران آسمان را از آنان دريغدار و آنان را از
برکاتت محروم کن. خدايا هرگز از آنان خشنود مشو.
خدايا اگر در
دنيا، پيروزى را از ما دريغ داشتهاى، آن را ذخيره آخرت ما قرار ده و از گروه
ستمکاران انتقام ما را بستان». (عاشورا ريشهها، انگيزهها، رويدادها، پيامدها، ص
497)
ذكر شهادت حضرت
شاهزاده على اصغر (ع)
شد چو خر گاه
امامت چون صدف
خالى از درهاى
درياى شرف
شاه دين راگوهرى
بهر نثار
جز در غلطان
نماند اندر كنار
شيرخواره شير غاب
پر دلى
نعت او عبدالله و
نامش على
در طفوليت مسيح
عهد عشق
انّى عبدالله گو
در مهد عشق
بهر تلقين شهادت
تشنه كام
ازدم روح القدس
در بطن مام
ماهى بحر لدنى در
شرف
ناوك نمرود امت
را هدف
داده يادش مام
عصمت جاى شير
در ازل خون خوردن
از پستان تير
كودكى در عهد مهد
استاد عشق
داده پيران كهن
را ياد عشق
طفل خرد اما به
معنى بس سترك
كز بلندى خرد
بنمايد بزرگ
خود كبير است ار
چه بنمايد صغير
در ميان سبعه
سياره تير
عشق را چون نوبت
طغيان رسيد
شد سوى خيمه روان
شاه شهيد
ديد اصغر خفته در
حجر رباب
چون هلالى در
كنار آفتاب
چهره كودك چو در
دى برگ بيد
شير در پستان
مادر نا پديد
با زبان حال آن
طفل صغير
گفت باشه كى امير
شيرگير
جمله را دادى
شراب از جام عشق
جز مرا كم تر نشد
زان كام عشق
طفل اشكى در
كنار، افتادهام
مفكن از چشمم كه
مردم زادهام
گرچه وقت
جانفشانى دير شد
مهلتى بايست
تاخون شير شد
زان مئى كاكبر چو
رفت از وى زپا
باسر آمد سوى
ميدان وفا
جرعهاى ازجام
تير و دشنهام
در گلويم ريز كه
بس تشنهام
تشنهام آبم زجوى
تير ده
كم شكيبم خون به
جاى شير ده
تا نگريد ابركى
خندد چمن
تا ننالد طفل كى
نوشد لبن
شه گرفت آن طفل
مه اندر كنار
يافت درى در دل
دريا قرار
آرى آرى مه كه شد
دورش تمام
در كنار خود بود
او را مقام
برد آن مه را به
سوى رزمگاه
كرد رو باشاميان
رو سياه
گفت كاى كافر
دلان بدسگال
كه برويم
بستهايد آب زلال
گر شما رامن
گنهكارم به پيش
طفل را نبود گنه
در هيچ كيش
آب نا پيدا و
كودك ناصبور
شير از پستان
مادر گشته دور
چون سزد كه جان
سپارد با كرب
در كنار آب ماهى
تشنه لب
زين فراتى كه بود
مهر بتول
جرعهيى بخشيد بر
سبط رسول
شاه در گفتار و
كودك گرم خواب
كه زنوك ناوكش
دادند آب
در كمان بنهاد
تيرى حرمله
اوفتاد اندر
ملايك غلغله
رست چون تير از
كمان شوم او
پر زنان بنشست بر
حلقوم او
چون دريد آن حلق
تير جانگداز
سر ز بازوى
يدالله كرد باز
الله الله اينچه
تير است و كمان
كس نداده اين
چنين تيرى نشان
تا كمان زه خورده
چرخ پير را
كس نديده دو نشان
يك تير را
تير كز بازوى آن
سرور گذشت
بر دل مجروح
پيغمبر گذشت
نوك تير و حلق
طفلى ناتوان
آسمانا باژگون
بادت كمان
شه كشيد آن تير و
گفت اى داورم
داورى خواه از
گروه كافرم
نيست اين نو باوه
پيغمبرت
از فصيل ناقه كم
تر در برت
كز انين او ز
بيداد ثمود
برق غيرت زد بر
آن قوم عنود
شه به بالا
مىفشاند آن خون پاك
قطراى زان
برنگشتى سوى خاك
پس خطاب آمد به
سكان ملاء
كه فرود آئيد در
دشت بلا
بنگريد آن كودكان
شاه عشق
كه چه سان آرند
بر سر راه عشق
بنگريد آن مرغ
دستآموز عرش
كه چه سان در خون
همى غلطدبفرش!
ره كه پيران سر
نبردندش بجهد
چون كند طى يكشبه
طفلان مهد
اين نگارين خون
كه دارد بوى طيب
تحفهاى سوى حبيب
است از حبيب
در ربائيد اين
نگار پاك را
پرده گلنارى كنيد
افلاك را
كآيد اينك مهر
پرور ماه ما
يك دم ديگر به
مهمانگاه ما
در ربائيد اين
گهرههاى ثمين
كه نيايد دانهاى
زان بر زمين
باز داريدش نهان
در گنجبار
كز حبيب ماست ما
را يادگار
قطرهاى زين خون
اگر ريزد به خاك
گردد عالم گير
طوفان هلاك
تير خورده شاهباز
دست شاه
كرد بر روى شه
آسيمه نگاه
غنچه لب بر تبسم
باز كرد
در كنار باب خواب
ناز كرد
ره چه گويم من كه
آن طفل شهيد
اندران آئينه
روشن چه ديد
وان گشودن لب به
لبخند آن چه بود
وان نثار شكر و
قند از چه بود
رمزكنت كنز بودش
سر به سر
زير آن لبخند
شيرين مستتر
رمز خلق آدم و
حوا زگل
وان سجود قدسيان
پاك دل
رمز بعث انبياى
پر شكيب
وان صبورى بر
بلاياى حبيب
رمزهاى نامه عهد
الست
كه شهيد عشق با
محبوب بست
پس ندا آمد بدو
كاى شهر يار
اين رضيع خويش را
بر ما گذار
تا دهيمش شير از
پستان حور
خوش بخوابانيمش
اندر مهد نور
پس شه آن درثمين
در خاك كرد
خاك غم بر تارك
افلاك كرد
آرى آرى عاشقان
روى دوست
اين چنين قربانى
آرد سوى دوست
عشق را مادر ز
زاد اِستروَنست
عاشقان را قاف
وحدت مسكن است
اندر آن كشور كه
جاى دلبر است
نه حديث اكبر و
نه اصغر است
آتشكده، ص 39 -
36.
اي لاله بستانم -
خوابيده به دستانم 2
شش ماهه علي اصغر
2
لب تشنه شهيد آخر
از تير جفا گشتي
از دامن بابايت
با خنده جدا گشتي
سيراب و رضا اي
گل از آب بقا گشتي 2
شش ماهه علي اصغر
2
اي لاله بستانم -
خوابيده به دستانم 2
شش ماهه علي اصغر
2
آتش زده بر جانم
گلخنده زيبايت
باباي تو گرديده
شرمنده لبهايت
اي بلبل من خاموش
باشد ز چه آوايت 2
شش ماهه علي اصغر
2
اي لاله بستانم -
خوابيده به دستانم 2
شش ماهه علي اصغر
2
بر دست من اي
اصغر پرپر ز چه رو باشي
لب تشنه ولي
سيراب از خون گلو باشي
آغشته به خون
اينسان از جور عدو باشي 2
شش ماهه علي اصغر
2
اي لاله بستانم -
خوابيده به دستانم 2
شش ماهه علي اصغر
2
آرام بخواب آرام
اي کودک بي شيرم
آرام بخواب آرام
اي کرده ز غم پيرم
رفتي و فراق تو
بنموده ز جان سيرم 2
شش ماهه علي اصغر
2
اي لاله بستانم -
خوابيده به دستانم 2
شش ماهه علي اصغر
2
$
##وداع امام با
علي اصغر
وداع امام با علي
اصغر علیه السلام
حضرت سيد الشهداء
عليه السلام که مي خواست به ميدان جنگ برود سيد بن طاووس روايت کرد:"ناولوني
بولدي الرضيع حتي أودعه".
اي خواهر ! طفل
صغير مرا بياور تا ودعاش نمايم!
و به روايت ديگر
اهل حرم به مولاي خويش عرض کردند:
اي مولاي جن و
انس ، از بي آبي شير در پستان مادر علي اصغر خشکيده و از بي شيري علي اصغر نزديک
به موت است.
امام فرمود: طفل
معصوم مرا بياوريد بلکه قطره ي آبي براي او تحصيل نمايم.
مادر علي اصغر
قنداقه اي آن سبط پيغمبر را به روي دست گرفته عرض کرد: اي سرور من! اين طفل از صبح
تا حال دو مرتبه غش کرده از بس ناخن به پستان من زده سينه ام زخم شد. طفل را وقتي
به دست آن حضرت دادند امام مظلوم نگاه کردند ديدند سرخي گل رخسارش از تشنگي چون
برگ خزان شده و لب ياقوتش از بي آبي، بي رنگ و خشکيده گرديده است طفل را بوسيد و
فرمود:«واي بر اين گروه وقتي که جد تو محمد مصطفي (صلي الله عليه و آله وسلم) به
ايشان دشمني کند!» آنگاه طفل معصوم را برداشت و به ميدان تشريف برد وقتي نزديک آن
قوم لعين پرسيد.(2).
حميد بن مسلم نقل
مي کند تصور کرديم حسين قرآن آورده تا ما را به قرآن قسم دهد وقتي مقابل سپاه
ايستاد عبا را کنار زده همه ديدند حسين طفل شيرخواره اش را به روي دست گرفته و
فرمود: «يا قوم ان لم ترحموني فأرحموا هذا الطفل أما ترونه کيف يتلضي عطشا»
«اي مردم اگر به
من رحم نمي کنيد به اين شيرخواره ترحم کنيد مگر نمي بينيد از شدت عطش همانند ماهي
تلظي مي کند».
(کنز الغرائب)
شهزاده علي اصغر در آغوش پدر از عطش بي تاب بود و ديده برهم نهاده و سرش از بي
حالي آويخته و سفيد گلويش پيدا بود. ابا عبد الله (عليه السلام) هنوز سخنش تمام
نشده بود عمر سعد رو به حرمله (لعنه الله عليه) کرد و گفت چرا پاسخ حسين را نمي
دهي که:
«فرماه حرملة بن
كاهل الأسدي بسهم فذبحه من الأذن إلى الأذن في حجر الحسين فتلقى الحسين دمه حتى
إمتلأت ثم رمى به إلى السماء».
حرمله ابن کاهل
اسدي تيري رها نمود که گوش تا گوش گلوي علي اصغر را در سينه حسين بريد امام دست
خود را از خون گلوي علي اصغر پر کرد و به سمت آسمان پاشيد.
امام باقر (عليه
السلام) فرمود: «حتي يک قطره ار آن خون به زمين برنگشت».
امام حسين (عليه
السلام) در آن زمان فرمود:
«اللهم أحكم
بيننا وبين قوم دعونا لينصرونا فقتلونا».
«خدايا تو حکم
نما بين ما و مردمي که ما را دعوت نمودند تا ما را ياري کنند و اکنون ما را مي
کشند».
در همان حال که
خون حضرت علي اصغر عليه السلام را به سوي آسمان مي پاشيد صدايي از عالم غيب شنيد
که مي گفت:
«دعه يا حسين فإن
له مرضعا في الجنة»(3).
يا حسين عليه
السلام! به ما واگذار علي اصغر عليه السلام را که دايه اش در بهشت منتظر است.
حضرت فرمود:
«هون عليٌ ما نزل
بي أنه بعين الله تعالى»
«اين مصيبت نبز
بر من أسان است زيرا خداي تعالي آنرا مي بيند»
«اللهم لا يكون
أهون عليك من فصيل ناقة صالح إلهي إن كنت حبست عنٌا النصر فأجعله لما خير منه
وأنتقم لنا من الظالمين.»(4).
«خداوندا ! اگر
نصر و پيروزي در دنيا را از ما گرفته اي ، در عوض بهتر ار آن را در آخرت نصيب ما
بگردان و انتقام ما را از اين مردم ستمگر بگير که اين کودک من کمتر از بچه ناقه ي
صالح پيغمبر نيست.»
«وإجعل ما حل لنا
في العاجل ذخيرة في الآجل»(5)
«و اين مصيبت را
که در دنيا بر ما وارد أمد ذخيره ي آخرت ما قرار بده»
در اين هنگام
حضرت از اسب فرود آمد و با نوک شمشير خود قبر کوچکي حفر کردند پس از نماز در
حاليکه بدنش را خونمالي کرده بودند دفن نمود.(6)
علل مقتل : در
باب شهادت حضرت علي اصغر عليه السلام
اول : در بيان
بردن علي اصغر عليه السلام به ميدان تا سيرآب شود:
از آنجا که در
روايات و اخبار متعدد آمده است حضرت سيد الشهداء مي دانستند چه اتفاق هايي در
کربلا خواهد افتاد ، زيرا حجت خدا و امام معصوم مي باشد و مي دانستند که آن قوم
لعين آبي به حضرت علي اصغر عليه السلام نمي دهند.
و ليکن شايد اين
طور باشد براي اتمام حجت با آن ظالمان بوده است تا مردمان بدانند دنيا طلبان براي
رسيدن به اهداف خود حتي کودکي شيرخواره که مظهر معصوميت و بي گناهي است قرباني مي
کنند.
حال آنان چگونه
مي توانند فرداي روز در مقابل دادگاه حق کلامي گويند.
و آنکه حضرت سيد
الشهداء عليه السلام علي اصغر عليه السلام را به ميدان مي برد زيرا خواست خداوند
بر آن است چنان که در روايتي که ما قبل در همين کتاب نقل کرده ايم که حضرت حق مي
فرمايد: من تو را کشته مي خواهم و آن چنان که همه ياران سيد الشهداء عليه السلام
به درجهء رفيع شهادت رسيدند و با آنکه حضرت علي اصغر عليه السلام فقط شش ماه دارد
لکن ايشان هم فداي امام و پدر خود مي باشد.
و در بعضي از کتب
مقتل آمده است آن زمان که حضرت صداي بلند نمود براي نصرت خواهي گويند که حضرت علي
اصغر خود را از گاه واره بيرون انداخته.
و ديگر همان طور
که خداوند بعضي اسباب را قرار مي دهد تا به آن سبب بندگان در رحمت واسعه اش قرار
گيرند و آن را دست آويز براي نجات خود از بهر معاصي قرار دهند.
مثلا: همان طور
که خداوند سيما قبر جناب سيد الشهداء عليه السلام را قرار داده که با ديدن آن باعث
رقت قلب و کسب درجات الهي شود با شهادت حضرت علي اصغر عليه السلام با خبر شدن
محبين و شيعيان از نحوه شهادت باعث جوشش و خروش دل ها به ترحم و رقت آمده و اشک ها
از ديده ها مثل سيلاب جاري شده حتي آن اشخاصي که دل هاي آنان مانند آهن فولاد سنگ
بوده باشد و چه طور همچنين نباشد که اگر اهل الله و عباد الله المخلصين اين مصائب
را به کوه ها بخوانند کوه ها گداخته و آب خواهند شد و اگر به درياها خوانده شود
درياها شعله ور مي گردد و خشک خواهد شد خصوصا مصيبت و کيفيت شهادت اين طفل مظلوم
پس به سبب مصيبت اين طفل مظلوم و کيفيت شهادت آن درجات معيت مصائب آل محمد صلي
الله عليه وآله وسلم به نهايت فوق النهايات و غايته و فوق الغايات رسيدن شک و شبهه
نخواهند ماند پس بملاحظه اين اسناد خواهيد دانست که مقصود وغرض که رسانيدن خلاق
عالميان حق تعالي است تا محبان وشيعيان به سعادت اخرويه و نجات گناهکاران است از
آتش جهنم حاصل خواهد شد.
دوم : چرا امام
حسين عليه السلام خون حضرت علي اصغر عليه السلام را به آسمان پاشيد و چرا خون به
زمين برنگشت؟
شايد سر مسئله
اين باشد که خون آن مظلوم نفيس ترين و محکم ترين سند مظلوميت امام حسين عليه
السلام بود و لذا مي بايستي در بهترين جايي آنرا نگهداري کند و به امانت بسپارد تا
روز قيامت بتواند از آن استفاده کند و زمين و زمينيان قابليت امانتداري چنين
امانتي را نداشته لذا آنرا به آسمان فرستاد و آسمانيان نيز با قبول آن تاج افتخار
بر سر گذاشتند.
و ديگر آنکه حضرت
سيد الشهداء عليه السلام در راه خدا بسيار قرباني داده ولي با هديه دادن خون آخرين
سرباز خود خون گلوي شيرخواره و نهايت صبر در امر خداوندي (خداوني) و پر ارزش ترين
و دل سوزترين توشه خود را تسليم حضرت حق جل جلاله نمودند.
سوم : چرا امام
حسين عليه السلام بر هيج يک از شهدا غير از حضرت علي اصغر عليه السلام نماز
نخواند:
در واقع کربلا با
آنکه شهداي ديگر بالغ بودن به خاطر نبود وقت نمي شد در آن محلکه بر آنان نماز
خواند ولي مي بينيم حضرت امام عليه السلام بر علي اصغر عليه السلام نماز مي خواند
شايد سر آن اين طور باشد که اولا با اين عمل مشخصه اي باشد تا همگان بدانند در راه
دوست حتي از عزيزترين هاي خود گذشته و اين قرباني که سخت ترين امتحان هاي الهي بود
از آن پيروز گرديده. و به نگاهي ديگر مقام و درجهء رفيع آن طفل صغير بي گناه در
محضر آن خالق يکتا و در اينجا حضرت امام عليه السلام با خواندن نماز که جامع و
متضمن جميع انواع حمد ثنا و جميع اقسام شکر است نظر بر آنکه آن معراج هر مومن است
خصوصا نماز آن امام معصوم که حقيقت لبالب روح ارواح نمازها است در آن زمان به شکر
حمد الهي پرداخت.
چهارم : چرا حضرت
امام حسين عليه السلام تنها بدن علي اصغر را دفن کرد و بدن هيچ يک ديگر از شهداء
را دفن نفرمود؟
"احتمالا
يکي از چند مسئله زير بوده"
1 ـ از آنجا که
حضرت علي اصغر عليه السلام آخرين شهيد در زمان زنده بودن سيد الشهداء عليه السلام
بود و پس از او ديگر کسي نبود که شهيد شود لذا در مورد ديگران اين موقعيت و اين
فرصت نبود.
2 ـ و ديگر آنکه
اگر حضرت امام حسين عليه السلام بدن آن مظلوم را دفن نمي کرد کفار بني اميه لعنه
الله عليهم سر او را مثل ساير سرها از بدن جدا نموده وبه نيزه مي زدند اين بدعه و
ظلالت جاري مي شد در تمامي دولت بني اميه به اين معني هر وقتي که بني اميه و اتباع
ايشان شيعيان و محبان آل رسول را مي کشتند سر ايشان را مي بريدند پس همچنين اطفال
و بچه هاي آن هر چند شيرخواره بودند مي کشتند و سرهاي آنان از بدن جدا مي کردند و
بعضي از اوقات سرها را به نيزه ها مي زدند.
3 ــ و سر ديگر
اينست که از کفار مضايقه از سر بريدن آن طفل نمي کردند و اين سبب مي شد به تعجيل و
فوريه نزول عذاب به جميع اهل زمين.
4 ــ و سر ديگر
آن که بدن نازک آن طفل دفن نمي شد از حرارت آفتاب و سم هاي اسب هاي بني اميه مقطع
الأعضا و متلاشي الأجزاء شده اثري از آن باقي نمي ماند.
5 ــ و سر ديگر
امام حسين عليه السلام نخواست هنگام عبور اسراء از قتلگاه با ديدن بدن او بيش آنکه
داغ ديده هستند دلشان بسوزد و اين مصيبت آنقدر جانگداز و سوزنده بود که با ديدن آن
هلاک مي شدند.
(1) وقائعي که در
کربلا گذشت - مقتل عزيز زهراء حسين - تأليف: شيخ سعيد رسولي - صفحه 339- 333
(2) مبکي اليعون
و كنز الغرائب ص 251
(3) "تذکرة
الخواص سبط ابن جوزي ص144"
(4) ابن نما ص 66
و خوارزمي ج 2 ص 32 و مقاتل الطالبيين
(5) تظلم الزهراء
ص 122 و مقرم ص 229
(6) مقرم
241/مقتل خوارزمي ج2 ص 132/احتجاج طبرسي ص 163
سايت نورآسمان
عبدالله بن حسين
عليه السلام که به علي اصغر معروف است فرزند امام حسين عليه السلام است. مادرش
رُباب دختر اِمْرَءُ الْقَيْس و خواهرش سکينه مي باشد. عبداللّه در مدينه متولد
شد.
در زيارت ناحيه
مقدسه، درباره اين کودک شهيد، آمده است: «السلام علي عبدالله بن الحسين، الطفل
الرضيع، المرمي الصريع، المشحط دما، المصعد دمه في السماء، المذبوح بالسهم في حجر
ابيه، لعن الله راميه حرملة بن کاهل الأسدي». و در يکي از زيارتنامه هاي عاشورا
آمده است:«و علي ولدک علي الأصغر الذي فجعت به» از اين کودک،با عنوانهاي
شيرخواره،شش ماهه، باب الحوايج، طفل رضيع و...ياد مي شود و قنداقه و گهواره از
مفاهيمي است که در ارتباط با او آورده مي شود.
باب الحوائج
بزرگترين سند مظلوميت
«علي اصغر، يعني
درخشانترين چهره کربلا، بزرگترين سند مظلوميت و معتبرترين زاويه شهادت ...چشم
تاريخ، هيچ وزنه اي را در تاريخ شهادت، به چنين سنگيني نديده است.» علي اصغر
را«باب الحوائج» مي دانند،گر چه طفل رضيع و کودک کوچک است، اما مقامش نزد خدا
والاست.
چگونگي شهادت
علي اصغر يکي از
فرزندان امام حسين«ع» است که شير خوار بود و از تشنگي، روز عاشورا بي تاب شده بود
امام، خطاب به دشمن فرمود:از ياران و فرزندانم، کسي جز اين کودک نمانده است. نمي
بينيد که چگونه از تشنگي بي تاب است؟ در«نفس المهموم»آمده است که فرمود:«ان لم
ترحموني فارحموا هذا الطفل» در حال گفتگو بود که تيري از کمان حرمله آمد و گوش تا
گوش حلقوم علي اصغر را دريد. امام حسين«ع» خون گلوي او را گرفت و به آسمان پاشيد.
مرقد مطهر حضرت
علي اصغر عليه السلام
مرقد مطهر حضرت
علي اصغر در کربلا نزديک قبر امام حسين عليه السلام در کنار شهداي ديگر کربلا است.
شعري در رثاي
حضرت علي اصغر عليه السلام
اصغر که به سوز
تشنگي تاب نداشت
يک لحظه زکثرت
عطش خواب نداشت
مظلوم نبود کس چو
عباس حسين
سقا شده بود،
جرعه اي آب نداشت
برگشت زجبهه کودک
عاشورا
زيبا گوهر مشبک
عاشورا
فرياد بلند نفرت
از دشمن داشت
قنداق شهيد کوچک
عاشورا
سايت حوزه
يكى از فرزندان
امام حسين«ع» كه شير خوار بود و از تشنگى، روز عاشورا بى تــــــــــاب شـــــده
بود. امام ،خطاب به دشمن فرمود:از ياران و فرزندانم،كسى جز اين كودك نمانده
است.نمى بينيد كه چگونه از تشنگى بى تاب است؟ در«نفس المهموم» آمده است كه
فرمود:«ان لم ترحمونى فارحموا هذا الطفل» « اگر به من رحم نمي کنيد , به اين طفل
رحم کنيد» . امام در حال گفتگو بود كه تيرى از كمان حرمله آمد و گوش تا گوش حلقوم
على اصغر را دريد. امام حسين«ع» خون گلوى او را گرفت و به آسمان پاشيد.(1) در
كتابهاى مقتل،هم از«على اصغر»ياد شده،هم از طفل رضيع(كودك شيرخوار – عبد الله
الرضيع) و در اينكه دو كودك بوده يا هر دو يكى است،اختلاف است.
علي اصغر به خاطر
بچگي عملاً نقشي در قيام نداشتند, اما از نظر روحي و رواني و عاطفي نقش به سزايي
داشتند. با شهادتش مردمي که هنوز يک جو از شرافت و بزرگواري در نهادشان بود,
فهميدند که دشمن بسيار قسي القلب , بي عاطفه و بي رحم است که حتي به طفل شيرخواره
رحم نکرده است .
در زيارت ناحيه
مقدسه،درباره اين كودك شهيد،آمده است:«السلام على عبد الله بن الحسين،الطفل
الرضيع،المرمى الصريع،المتشحط دما،المصعد دمه فى السماء،المذبوح بالسهم فى حجر
ابيه،لعن الله راميه حرملة بن كاهل الأسدى وذويه».(2) و در يكى از زيارتنامههاى
عاشورا آمده است:«و على ولدك على الأصغر الذى فجعت به»از اين كودك،با عنوانهاى
شيرخواره،شش ماهه،باب الحوايج،طفل رضيع و ... ياد مىشود و قنداقه و گهواره از
مفاهيمى است كه در ارتباط با او آورده مىشود.
طفل شش ماهه تبسم
نكند،پس چه كند//آنكه بر مرگ زند خنده،على اصغر توست
«على اصغر،يعنى
درخشانترين چهره كربلا،بزرگترين سند مظلوميت و معتبرترين زاويه شهادت ...چشم
تاريخ،هيچ وزنهاى را در تاريخ شهادت،به چنين سنگينى نديده است.»(3) على اصغر
را«باب الحوائج»مىدانند،گر چه طفل رضيع و كودك كوچك است، اما مقامش نزد خدا
والاست.
وبلاگ مظلوم
کيفيّت شهادت طفل
شيرخوار امام حسين (ع)
نويسنده: محسن
رنجبر
از مصائب بزرگ
روز عاشورا و حوادث مسلّم اين روز، شهادت طفل شيرخوار امام حسين(عليه السلام) است
كه توسط سپاه عمر سعد با كمال بى رحمى و در آغوش امام(عليه السلام) به شهادت رسيد.
در برخى منابع كهن، از نام اين طفل، سخنى به ميان نيامده، اما در برخى ديگر با نام
عبدالله بن الحسين يا عبدالله رضيع از او ياد شده است. هم چنين بسيارى از منابع،
در باره سن او سكوت كرده اند. از طرف ديگر، برخى مورخان و مقتل نگاران، اصل تير
خوردن و شهادت او را به اختصار بيان كرده و بعضى ديگر گفته اند كه در كنار خيمه در
آغوش امام(عليه السلام) هدف تير قرار گرفت. گروه سوم، گزارش كرده اند كه امام(عليه
السلام) او را در برابر سپاه كوفه گرفت و تشنگى او را مطرح كرد و در اين هنگام روى
دست امام(عليه السلام) با تير دشمنان به شهادت رسيد.
اينك ابتدا نام و
سن اين طفل و سپس كيّفيت شهادت او را با استناد به منابع قديمى (كه برخى، از برخى
ديگر گرفته اند يا يك گزارش را يكى به اختصار و ديگرى به تفصيل آورده است) بررسى
مى كنيم و در پايان به نقد تحليل يكى از محققان معاصر در اين باره مى پردازيم.
نـام كودك
منابع تاريخى،
نام اين طفل را گوناگون نوشته اند؛ در برخى منابع از او (بدون ذكر نام) تعبير به
«صبى» شده،2 چنان كه در روايتى، امام باقر(عليه السلام) نيز از اين طفل، تعبير به
«صبى» كرده است.3 دسته اى از منابع نيز با عنوان «صغير»4 از او ياد كرده اند. فضيل
بن زبير (از اصحاب امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام)) هم به صراحت
نام او را عبدالله ضبط كرده است.5 ابومخنف در خبرى كه از حُمَيد بن مسلم نقل كرده،
به نقل از برخى، نام او را عبدالله دانسته است،6 اما در جاى ديگر، به صراحت نام او
را مى آورد.7 مورخان و رجال شناسان بعدى، همانند محمد بن حبيب بغدادى8 (م 245 ق)،
بلاذرى9 (م 279 ق)، ابونصر بخارى10(زنده تا 341 ق)، ابوالفرج اصفهانى11 (م 356 ق)
طبرانى12 (م 360 ق)، قاضى نعمان مصرى13 (م 363 ق)، بلعمى14 (م 363 ق)، شيخ مفيد15
(كه بيشترين گزارش عاشورا را از ابومخنف نقل كرده است) و به پيروى او، طبرسى16 و
شيخ طوسى17 به صراحت نام او را عبدالله نوشته اند. بسيارى از منابع متأخر نيز با
همين نام از او ياد كرده اند.18
ابن اعثم (م
314ق) نخستين مورخى است كه از طفل شيرخوار با نام «على» ياد كرده و از او با نام
«علىٌ فى الرضاع» تعبير كرده است.19 خوارزمى (م 568 ق) نيز (كه بسيارى از مطالب
مقتل خود را از ابن اعثم گرفته) از او به «علىٌ الطفل» (بدون ذكر اصغر) تعبير كرده
است.20
اما تا جايى كه
بررسى ها نشان مى دهد، اولين كسى كه نام يكى از فرزندان امام(عليه السلام) را
(افزون بر على اكبر و امام چهارم(عليه السلام) و عبدالله) «على اصغر» دانسته است ،
طبرى شيعى21 (از علماى قرن چهارم) است. پس از او ابن خشاب بغدادى22(م2 567 ق) و
ابن شهرآشوب23 (م 588 ق) نام اين طفل را «على اصغر» نگاشته اند. و از آن پس، اين
اسم به برخى از منابع متأخرتر، راه يافته است.24
سن كودك
درباره سن او
بايد گفت كه بسيارى از منابع تاريخى چنان كه در گزارش هاى آن ها ملاحظه خواهد شد
سخنى از سن وى به ميان نياورده و تنها به عناوينى، همانند صبى، صغير، طفل و رضيع
(شيرخوار) اكتفا كرده اند. البته برخى مورخان و مقتل نويسان، همانند فضيل بن زبير
رسان (زنده تا عصر امام صادق(عليه السلام)) و يعقوبى (م 284 ق) بر اين باورند كه
اين طفل در روز عاشورا به دنيا آمده است.25
اما گزارش هاى
قابل اعتنا كه در آن ها به سن اين طفل اشاره شده، گزارش هاى ذيل است كه البته سن
وى را متفاوت نوشته اند، از اين رو بايد اذعان كرد كه هيچ وجه جمعى براى اين گزارش
ها وجود ندارد.
نخستين گزارش به
ترتيب قدمت آن ها گزارش محمد بن سعد (م 230 ق) است كه از پسرى سه ساله براى امام
حسين(عليه السلام) سخن به ميان آورده كه عقبة بن بشر اسدى، او را با تيرى شهيد
كرد.26
بلعمى، از مورخان
قرن چهارم، ذيل گزارش چگونگى شهادت طفل شيرخوار، او را يك ساله دانسته است.27 و
بالأخره در بيتى به جاى مانده از كسائى مروزى، شاعر قرن چهارم از طفلى پنج ماهه،
ياد شده است:
آن پنج ماهه
كودك، بارى چه كرد ويحك *** كز پاى تا به تارك، مجروح شد مفاجا؟28
چنان كه ملاحظه
مى شود، هيچ وجه جمعى بين سه قول ياد شده وجود ندارد، اگرچه شايد بتوان گفته بلعمى
را به دلايلى ترجيح داد، زيرا برخى منابع به شيرخواره بودن اين طفل اشاره كرده اند
كه طبيعتاً با قول ابن سعد سازگارى ندارد و برخى ديگر چنان كه خواهد آمد گفته اند
كه امام(عليه السلام) او را در دامانش نشاند كه اين امر با پنج ماهه بودن كودك
(گفته كسائى مروزى) ناسازگار است، زيرا اين كودك طبيعتاً بايستى به سنى از رشد
رسيده باشد كه نشستن او در دامان پدر ممكن باشد، از اين رو اين دو ويژگى ياد شده
با هم، با يك ساله بودن كودك سازگار است. اگرچه به اين نكته نيز بايد اذعان كرد كه
گفته بلعمى مرسل و بدون استناد به گفته راويانى است كه او از آن ها نقل كرده است.
نقد و بررسى ديدگاهى
مشهور
اما در برابر
گزارش منابع كهن در باره سن طفل شيرخوار، ديدگاهى است كه سن اينطفل را شش ماهه
دانسته و چنان روى اين ديدگاه در يكى دو قرن اخير، تبليغ شده است كه امروزه در
منابر و محافل روضه خوانى، شهرت خاصى دارد و حتى در سال هاى اخير، برخى براى او جشن
تولد گرفته و تولّد وى را با محاسبه برگشت به شش ماه پيش از عاشوراى سال 61ق در ده
رجب سال 60ق مى دانند! بلكه اين امر تا آن جا پيش رفته است كه اين تاريخ، در برخى
از تقويم هاى مذهبى به عنوان سالروز ولادت وى ثبت شده است، در حالى كه اين گفته
هيچ مدرك معتبرى ندارد و تنها مأخذ آن، گزارشى است كه در كتاب محرّف و منسوب به
ابومخنف آمده29 و به تدريج به مآخذ معاصران راه يافته است.
چگونگى شهادت طفل
شيرخوار
امّا درباره
چگونگى شهادت طفل شيرخوار نيز، منابع كهن، نوعاً شهادت او را در آغوش يا در دامان
امام(عليه السلام) در كنار خيمه ها نوشته اند. فضيل بن زبير در اين باره نوشته
است: عبدالله بن حسين(عليه السلام) مادرش رباب، دختر امرؤالقيس30 است كه حرملة بن
كاهل اسدى والبى او را كشت. عبدالله در (روز عاشورا) زمان جنگ به دنيا آمد و در
حالى كه حسين(عليه السلام)نشسته بود، نزد وى آورده شد. حسين(عليه السلام) او را در
دامان خود قرار داد و با آب دهان خود، كام او را برداشت و او را عبدالله ناميد.
ناگاه حرملة بن كاهل تيرى31 به او زد و او راكشت، پس حسين(عليه السلام) خون او را
گرفت و جمع كرد و به آسمان پرتاب كرد و قطره اى از آن بر زمين نريخت. امام
باقر(عليه السلام) فرمود: اگر قطره اى از آن خون بر زمين مى ريخت، عذاب نازل مى
شد.32
يعقوبى نيز
نگاشته است: حسين(عليه السلام) بر اسبش سوار بود كه نوزادى كه در همان لحظه به
دنيا آمده بود، نزد وى آورده شد، پس در گوش وى اذان گفت و كام او را برداشت، ناگاه
تيرى در حلق كودك نشست و او را كشت، حسين(عليه السلام)تير را از گلويش خارج كرد و
او را به خونش آغشته كرده، فرمود: به خدا سوگند، تو گرامى تر از ناقه {صالح(عليه
السلام)} نزد خدا هستى. و محمد ( نزد خدا از صالح( گرامى تر و عزيزتر است. سپس
حسين(عليه السلام) آمد و او را كنار {جنازه} فرزندان و برادرزادگانش گذاشت.33
طبرى نيز مى
نويسد: چون حسين(عليه السلام) (جلوى خيمه گاه) نشست، كودكى را كه عبدالله بن
حسين(عليه السلام) دانسته اند، نزدش آوردند، پس او را در دامانش نشاند. ابومخنف از
قول عقبة بن بشير (بشر) اسدى گويد : ابوجعفر محمد بن على (امام باقر(عليه السلام))
به من گفت: اى بنى اسد، خونى از ما پيش شما هست. گفتم: اى ابوجعفر، خدا رحمتت كند،
گناه من در آن چيست و چگونه است؟ فرمود: كودكى نزد حسين(عليه السلام) آورده شد و
او در دامان حسين(عليه السلام) بود كه يكى از شما بنى اسد، تيرى به سوى او انداخت
و او را كشت. پس حسين(عليه السلام) خون او را گرفت و چون دستش پر شد، بر زمين ريخت
و گفت: پروردگارا، اگر يارى رسانى از آسمان را از ما بازداشته اى، آن را در چيزى
كه براى ما بهتر است، قرار ده و انتقام ما را از اين ستم گران بگير.34
در خبر ديگرى كه
عمّار دُهْنى از امام باقر(عليه السلام) نقل كرده، آمده است كه چون پسر حسين(عليه
السلام) در دامانش هدف تير قرار گرفت، گفت: خدايا خود بين ما و قومى كه ما را دعوت
كردند، تا يارى مان كنند، اما ما را كشتند، حكم كن.35
بلعمى هم مى
نگارد:
و حسين(عليه السلام)
را پسرى بود يك ساله شيرخواره، نامش عبدالله، آواز از او بشنيد، دلش بسوخت و او را
بخواست و در كنار نهاد و همى گريست، و مردى ازبنى اسد، تيرى بينداخت و به گوش آن
كودك فرو شد و همان گاه بمرد. حسين آن كودك از كنار بنهاد و گفت: انّا لله و انّا
اليه راجعون. يا ربّ، مرا بدين مصيبت ها شكيبايى ده.36
شيخ مفيد و به
پيروى او طبرسى، مى نويسند: سپس حسين(عليه السلام) جلوى خيمه نشست و پسرش عبدالله
بن حسين كه طفلى بيش نبود نزدش آورده شد، پس او را در دامانش نشانيد. آن گاه مردى
از بنى اسد تيرى به سوى عبدالله انداخت و او را كشت، پس حسين(عليه السلام) خون اين
طفل را گرفت و چون دستش پر شد، بر زمين ريخت و گفت: پروردگارا، اگر يارى رسانى از
آسمان را از ما بازداشته اى، آن را در چيزى كه براى ما بهتر است، قرار ده و انتقام
ما را از اين قوم ستم گر بگير، سپس او را برداشت و كنار شهداى ديگر اهل بيت(عليهم
السلام) قرار داد.37
ابوالفرج اصفهانى
(م 356 ق) و ابن شهرآشوب نوشته اند كه حسين(عليه السلام)خون هاى گلوى اين كودك را
گرفته و به سوى آسمان (نه به زمين) پرتاب مى كرد و چيزى از آن بازنگشت و گفت:
خدايا (كشتن) اين طفل نزد تو آسان تر از (كشتن) ناقه صالح (پيامبر(صلى الله عليه
وآله)) نيست.38
اما ابن اعثم،
خوارزمى و طبرسى در اين باره مى نويسند: چون تمام ياران و خويشان حسين(عليه
السلام) شهيد شدند، امام حسين(عليه السلام) تنها ماند و با او جز دو نفر باقى
نماند، يكى فرزندش على زين العابدين(عليه السلام) و ديگرى پسرى شيرخوار كه نامش
عبدالله39 (يا على)40 بود. پس حسين(عليه السلام)(براى وداع با اهل بيت خود) به درِ
خيمه آمد و فرمود: آن طفل را بياوريد تا با او وداع كنم، پس كودك را به وى دادند.
امام(عليه السلام)او را مى بوسيد و مى فرمود : اى پسركم، واى بر اين مردم اگر دشمن
آنان جدّت محمد(صلى الله عليه وآله) باشد. پس در همان حال كه كودك در دامان حضرت
بود، حرملة بن كاهل اسدى41 تيرى به آن كودك زد و او را در دامن پدر به شهادت
رساند. حسين(عليه السلام)با دست خود خون ها را گرفت تا دستش پر شد و سپس به طرف
آسمان پاشيد و گفت: بارالها! اگر امروز فتح و نصرت خويش را از ما بازداشته اى، آن
را در چيزى كه براى ما بهتر است، قرار ده.42 آن گاه حسين(عليه السلام)از اسب فرود
آمد و با غلاف شمشير خود، قبرى براى او حفر كرده و پيكر خون آلود او را در پارچه
اى پيچيده و بر او نماز خواند43 و او را دفن كرد.44 البته چنان كه گذشت برخى نوشته
اند كه حسين(عليه السلام) بدن اين طفل را آورد و كنار بدن ديگر شهدا قرار داد.45
سيد ابن طاووس در
اين باره مى نويسد: چون حسين(عليه السلام) مرگ جوانان و ياران و عزيزان خود را
ديد، تصميم گرفت تا قوم (سپاه دشمن) را با خون خويش ملاقات كند از اين رو فرياد
زد: آيا حمايت كننده اى هست كه از حرم رسول خدا حمايت كند؟ آيا يگانه پرستى هست كه
در باره ما از خدا بترسد؟ آيا فرياد رسى هست كه اميد به فرياد رسى ما داشته باشد؟
آيا يارى كننده اى هست كه در يارى ما به آن چه نزد خداست، اميدوار باشد؟ در اين
هنگام صداى زنان به فرياد بلند شد، حسين(عليه السلام)به درِ خيمه آمد و به
زينب(عليها السلام) فرمود: فرزند كوچكم را به من بده تا با او وداع كنم. پس او را
گرفت و خواست او را ببوسد كه حرملة بن كاهل تيرى به سوى اين كودك زد. تير در گلوى
كودك نشست و او را كشت. حسين(عليه السلام) به زينب(عليها السلام) فرمود: اين كودك
را بگير. سپس خون اين كودك را با دو دستش گرفت تا پر شد و به سوى آسمان پاشيد و
فرمود: آن چه براى من پيش آمده است، آسان است، چون خدا آن را مى بيند. امام
باقر(عليه السلام) فرمود: حتى يك قطره از آن بر زمين نيفتاد.46
سبط ابن جوزى به
نقل از هشام بن محمد كلبى (شاگرد ابومخنف و راوى مقتل وى) در اين باره، گزارش
ديگرى نقل كرده كه قابل توجّه است: حسين(عليه السلام) متوجّه كودكى شد كه از تشنگى
مى گريست، حضرت او را {در برابر سپاه }روى دست، بلند كرد و فرمود: اى قوم، اگر بر
من رحم نمى كنيد، بر اين طفل رحم كنيد،47 پس مردى از لشكر عمر سعد تيرى به سوى اين
كودك انداخت و او را كشت. پس حسين(عليه السلام) گريه كرد و گفت: خدايا، بين ما و
قومى كه ما را دعوت كردند تا يارى مان كنند، اما ما را كشتند، حكم كن. آن گاه ندايى
از آسمان بلند شد كه اى حسين، او را رها كن، چرا كه براى او شير دهنده اى در بهشت
است.48
در برخى منابع
آمده است كه امام(عليه السلام) پس از شهادت طفل شيرخوار، ايستاد و فرمود:
1. اين قوم كافر
شدند و از دير باز از (ايمان به) پاداش خدا، پروردگار جن و انس، رو برتافتند.
2. در گذشته، على
و فرزندش، حسنِ نيك سيرت را كه از سوى پدر و مادر نسبتى با كرامت دارد كشتند،
3. به سبب كينه
اى كه از خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) به دل داشتند، گفتند: اينك گرد هم
آييد تا همگى حسين را بكشيم.
4. آه از دست
مردم فرومايه كه جماعت را براى {كشتن ساكنان }دو حرم (مكه و مدينه) گرد آوردند.
5. سپس رفتند و
يكديگر را سفارش كردند كه به سبب خشنودى ملحدان، مرا نابود كنند.
6. در ريختن خون
من براى عبيدالله، زاده كافران، از خدا نترسيدند.
7. و پسر سعد و
سپاهيانش با زور، باران تير را بر سر من ريختند.
8. از من هيچ
گناهى پيش از آن سرنزده بود، جز اين كه به نور دو ستاره افتخار مى كردم.
9. (يعنى) به على
نيكوخصال پس از پيامبر و پيامبرى كه پدر و مادرش از قريش بودند.
10. پدر و مادرم
هر دو از برگزيدگان خدا بودند، بنابراين من فرزند دو برگزيده هستم.
11. نقره اى كه
از طلا برآمده، پس من آن نقره و زاده دو طلا هستم.
12. در مردم كيست
كه جدّى مانند جدّ من يا پدرى چون پدرم داشته باشد؟ پس من فرزند دو ماه هستم.
13. فاطمه
زهرا(عليها السلام) مادر من است و پدرم درهم كوبنده كفر در بدر و حنين است.
14. دست گيره دين
، على مرتضى، نابودكننده سپاه {كفر }و كسى كه به دو قبله نماز گزارده است؛
15. جنگ او در
روز احد، سينه ها را با پراكنده ساختن دو سپاه {كفر و شرك } از كينه شفا بخشيد.
16. سپس در روز
احزاب و فتح مكه، اعضاى دو سپاه انبوه {كفر و شرك} نابود شدند.
17. امّت بد ، در
راه خدا با هر دو عترت چه كردند.
18. عترتِ مصطفاى
نيك و پرهيزكار و على، آقا و سرور، در روز دو سپاه بزرگ،
19. او در جوانى
خداوند را مى پرستيد، در حالى كه قريش دو بت (لات و عزّى)را مى پرستيد؛
20. او از {پرستش
}دو بت بى زارى جسته و هرگز حتى يك چشم به هم زدن، همراه قريش بر آن ها سجده نكرد.
21. هنگامى كه
قهرمانان در جنگ هاى بدر، تبوك و حنين {در برابرش }نمايان شدند، او آنان را نابود
كرد.49
آيا على اصغر غير
از عبدالله شيرخوار است؟
محقق شهيد قاضى
طباطبايى با ملاحظه گزارش هاى مختلف تاريخى در باره چگونگى شهادت طفل شيرخوار، به
اين نتيجه رسيده است كه امام حسين(عليه السلام) سه طفل خردسال داشته است: يكى،
نوزادى كه در روز عاشورا به دنيا آمده و يعقوبى از آن خبر داده است، ديگرى عبدالله
كه شش ماهه و شيرخوار بوده و سومى على اصغر كه شش سال داشته است. اما مورخان در
ضبط و ثبت گزارش شهادت اين سه نفر، دقت لازم را نكرده و جريان شهادت هر يك را با
ديگرى خلط كرده و هر يك را به جاى ديگرى نوشته و به مرور زمان، اين سه كودك، يك
نفر به حساب آمده اند كه منابع كهن او را عبدالله رضيع و منابع متأخر، او را على
خوانده اند. وى در ادامه نوشتار خود قراين و شواهدى براى مدعاى خود مى آورد كه به
اختصار و اضافاتى چنين است:
1. شهادت عبدالله
رضيع اين گونه است كه امام براى وداع اين طفل، جلوى خيمه آمده و بر زمين نشسته و
طفل شيرخوار را در آغوش مى گيرد و آن طفل در دامان امام(عليه السلام) هدف تير قرار
گرفته، شهيد مى شود. اين امر، حاكى از آن است كه عبدالله غير از على اصغر بوده
است، زيرا شهادت على در حالى رخ داد كه امام(عليه السلام)سوار بر اسب بود و در
ميدان جنگ مقابل لشكر دشمن ايستاده بود و بنابر گزارش سبط بن جوزى، از آنان براى
اين كودك تشنه، آب طلب كرد، اما چون آن طفل، هدف تير قرار گرفته و شهيد شد، حضرت
از اسب پياده شده و ... .
2. در جريان
شهادت على اصغر، حضرت بر او نماز مى گذارد كه طبق نظر فقها، خواندن نماز ميت بر كم
تر از شش سال واجب نيست و استحباب آن نيز معلوم نيست و بنابر تحقيق، مورد اشكال
است، در حالى كه در جريان شهادت عبدالله، چنين اتفاقى رخ نداده است. از اين رو
نماز خواندن امام(عليه السلام) بر طفلى كه دست كم شش سال دارد با شيرخواره بودن
طفل، سازگارى ندارد و نمى شود اين دو نفر، يك نفر باشند.
3. پس از شهادت
طفل شيرخوار، امام(عليه السلام) او را كنار شهداى ديگر قرار مى دهد، در حالى كه در
باره على اصغر نقل شده است كه حضرت پس از خواندن نماز بر او، او را دفن كرد. پس
معلوم مى شود كه عبداللّه رضيع غير از على اصغر بوده كه دست كم شش سال داشته است.
4 سبط بن جوزى
درباره همين طفل شش ساله نوشته است كه چون از تشنگى گريه مى كرد، امام(عليه السلام)
او را در برابر لشكر عمر سعد قرار داد و از آنان براى او آب طلب كرد، اما در باره
طفل شيرخوار چنين گزارشى نشده و تنها جريان وداع آن حضرت با آن طفل، آن هم جلوى
خيمه گاه (نه در ميدان نبرد) گزارش شده است.50
نقد و بررسى
اگرچه قراين و
شواهدى كه محقق قاضى طباطبايى براى اثبات مدعاى خود آورده در ابتدا و ظاهر امر،
درخور توجه است و حتى چنان كه گذشت گزارش طبرى امامى و ابن خشاب در باره تعداد
فرزندان امام(عليه السلام) حاكى از اين بود كه عبدالله غير از على اصغر است، اما
با اندكى تأمّل و دقّت، اين پرسش مطرح مى شود كه اگر على اصغر غير از عبدالله رضيع
بوده است، چرا منابع متقدم سخنى از او به ميان نياورده اند و افرادى همانند
ابومخنف كه معتبرترين گزارش هاى تاريخ عاشورا را با يك يا دو واسطه بيان كرده و
شيخ مفيد نيز اين گزارش ها را پذيرفته است، نامى از على اصغر نبرده اند و تنها از
قرن چهارم به بعد چنين مطلبى آن هم به اجمال، مطرح شده است؟ چرا وجود كودكى شش
ساله كه امام(عليه السلام)بر او نماز خوانده است، تنها در گزارش ابن اعثم كه كتاب
خود را بيش از دو قرن و نيم بعد از حادثه عاشورا نگاشته است و اين خبر را بدون ذكر
سند نقل كرده، منعكس شده و در منابع متقدم، از او با نام «على» و چگونگى شهادتش،
يادى نشده است؟
اما درباره
اختلاف روايات كيفيت شهادت طفل شيرخوار كه اين محقق به آن استدلال كرده، بايد گفت
كه برخى منابع، كيفيت شهادت او را به گونه اى نوشته اند كه هم با گزارش ابومخنف و
شيخ مفيد و هم با نقل ابن اعثم و خوارزمى، هم سو و موافق است، چنان كه طبرسى (م
560 ق)، هم آمدن امام حسين(عليه السلام) را به درِ خيمه گاه نوشته و هم اين كه
حضرت بر اسب سوار بوده و پس از شهادت طفل شيرخوار از اسب پياده شده و پس از حفر
قبر، او را دفن كرده است. البته او چون بر اين باور بوده كه اين طفل، شيرخوار
بوده، در گزارش خود سخنى از نماز خواندن امام(عليه السلام)بر اين طفل به ميان
نياورده است.51 همين طور اگر آغاز گزارش سبط بن جوزى به ادعاى اين محقق، حاكى از
شش ساله بودن اين كودك باشد، اما پايان گزارش وى، يعنى بلند شدن نداى آسمانى كه
حسين اين طفل را رها كن كه براى او شيردهنده اى در بهشت است، شيرخواره بودن طفل را
اثبات مى كند. به تعبير ديگر، در گزارش ياد شده، هم از به ميدان آوردن و در برابر
لشكر قرار دادن اين طفل توسط امام(عليه السلام) سخن به ميان آمده است و هم از
شيرخواره بودن اين طفل، بنابراين، از اختلاف برخى گزارش ها در باره چگونگى شهادت
طفل شيرخوار، به سهولت نمى توان ادعا كرد كه عبدالله و على اصغر دو نفر بودند كه
اولى شيرخوار و دومى، كودكى دست كم شش ساله بوده است.52
نكته ديگرى كه
بايد به آن توجه داشت آن است كه بسيارى از مورخان متقدّم و متأخّر، از امام
سجّاد(عليه السلام) با نام «على اصغر» ياد كرده اند53 كه اين نكته، حاكى از آن است
كه از ديدگاه آنان، «اصغر» صفت براى امام زين العابدين(عليه السلام) (نه براى طفل
شيرخوار) بوده است، چنان كه برخى ديگر، بر على اكبر (جوان شهيد شده) على اصغر
اطلاق كرده اند،54 حتى به تصريح مُحَلّى، عقيقى55 و بسيارى از طالبى ها، به امام
سجاد(عليه السلام)، على اكبر و به على اكبر شهيد، على اصغر گويند و بسيارى از اهل
نسب، از جمله كلبى و مصعب زبيرى، امام سجّاد(عليه السلام) را على اصغر، و على اكبر
شهيد را على اكبر خوانند.56 بنابراين، هيچ يك از اين دو گروه ياد شده، طفل شيرخوار
را على اصغر ندانسته اند.افزون براين، مورخان، تعبير «اصغر» را به عنوان لقب، در
مقابل على اكبر، براى توصيف سن امام على بن الحسين(عليه السلام)به كار برده اند،
چنان كه ابوحنيفه دينورى مى نويسد: يكى از نجات يافتگان على اصغر بود كه بالغ شده
بود.57
نتيجه
آن چه مى توان در
اين باره با اطمينان گفت، آن است كه در كربلا، كودك و طفلى از حضرت شهيد شده است
كه منابع دسته اول او را «عبدالله» خوانند. در اين ميان، فضيل بن زبير و يعقوبى بر
اين باورند كه او در همان روز عاشورا به دنيا آمده و به گفته ابن زبير، نامش
عبدالله بوده است، اما در گزارش ابومخنف كه طبرى، ابوالفرج اصفهانى و شيخ مفيد و
برخى ديگر، آن را آورده اند، سخنى از تولّد او در روز عاشورا به ميان نيامده است.
با آن كه سخن امام حسين(عليه السلام) درباره شهادت اين طفل، در گزارش ابوالفرج
اصفهانى و ابن شهرآشوب با گزارش يعقوبى مشابهت دارد، اما چنان كه گذشت هيچ كدام از
دو منبع ياد شده نگفته اند كه تولد طفل شيرخوار، روز عاشورا بوده است. بنابراين،
تنها از قرن چهارم به بعد، برخى منابع، از او با نام على ياد كرده اند و با توجه
به نماز خواندن امام(عليه السلام)بر او (كه در برخى منابع اين دسته آمده)، چنين
برداشت شده كه وى دست كم شش سال داشته است.
سايت راسخون
$
##غنچهی
خونین کربلا
غنچهي خونين
کربلا (1)
نويسنده: مهدي
آقابابايي
منبع
اختصاصي:راسخون
چکيده:
يکي از کساني که
در رکاب حضرت سيدالشهداء عليهالسلام به شهادت رسيدند و سند مظلوميت حضرت ميباشند
و به مقامي رسيدهاند که لقب باب الحوائج را به ايشان دادهاند شش ماههي امام
حسين، حضرت علي اصغر ميباشد همان کسي که موقع رجعت و در قيامت از خون او سئوال ميشود
که به چه گناهي او را کشتيد. و اين مقاله پيرامون فضائل و منقب و سيري کوتاه در
زندگاني حضرت علي اصغر عليهالسلام ميباشد.
واژگان کليدي:
حضرت علي اصغر عليهالسلام، ذبح، شهادت، امام حسين عليهالسلام، امام زمان عليهالسلام،
رجعت، و ...
مقدمه:
سخن پيرامون
شخصيت والا گهر سرور دل اميرالمؤمنين علي عليهالسلام و ميوهي دل فاطمهي زهرا
سلام الله عليها و قرار قلب سيد الشهداء عليهالسلام، بابالحوائج حضرت علي اصغر
عليهالسلام است. شش ماههاي که با سه شعبه «پيمان شکافتن» و با حنجر «پيمان شکفته
شدن» بسته بود، تا گم شدگان وادي ترديد را به بوستان يقين رهنما شود و با نواي
رحماني خويش، سروش شفاعت را بر عاصيان امت زمزمه نمايد.
مقالهاي که پيش
رو داريد بيانگر گوشهاي از درياي بيکران فضايل آن غنچهي خونين است که به
ارادتمندان حضرتش تقديم ميگردد.
اميد است خداوند
متعال دست نياز ما را از خوان احسانش کوتاه ننموده و قلوب ما را به جذبههاي
عنايتش مرهون فرمايد چرا که:
با جسم کوچک
آمده، اما بزرگيها کند
با دستهاي
کوچکش، عقدهها را واکند.
با يک نگاه
مرحمت، او قطره را دريا کند
صدها هزاران مرده
را، با يک نظر احياء کند.
حضرت علي اصغر
عليهالسلام، سند مظلوميت و شجاعت سيدالشهداست.
حضرت علي اصغر
عليهالسلام، غنچهي پرپر کربلاست.
حضرت علي اصغر
عليهالسلام، جگر گوشهي امام حسين عليهالسلام و مادرش رباب است.
حضرت علي اصغر
عليهالسلام، نسبت به سن شريفش پيرترين جوان کربلاست.
حضرت علي اصغر
عليهالسلام، به بابالحوائج مشهور گشته و دردها را دوا ميکند. حضرت علي اصغر
عليهالسلام، طفل با وفا و آخرين جانباز در کربلا است.
تولد حضرت علي
اصغر عليهالسلام.
آقاي علياکبر
تبريزي - ساکن تهران که مورد اعتماد است - نقل ميکرد که در يکي از سفرهاي خود به
مشهد مقدس در حرم مولا علي بن موسيالرضا عليهالسلام صحن پايين پا، با تعدادي از
رفقا نشسته بوديم، من از حضرت رضا عليهالسلام درخواست نمودم که چيزي به من بدهند
که تا به حال به احدي عطا نکردهاند، و خير آن به همه برسد. رفقايم خنديدند و
گفتند: ادعاي بزرگي کردهاي. گفتم: أولاً؛ چيز بدي نخواستهام ثانياً: چيزي خواستم
که خيرش به همه برسد.
شروع به توسل
نموديم در اين حال سيد جليلالقدر و بسيار زيبا و نوراني تشريف آوردند و به آرامي
پيش من نشستند، مرا به اسم صدا زدند و فرمودند: علياکبر، شب نهم ماه رجب که تولد
حضرت علياصغر عليهالسلام است جشن بگير که خيرش به همه ميرسد، و هيچکس از اين
قضيه خبر ندارد؛ و آنچنان در من تصرف کرده بود که غافل بودم، اسم مرا از کجا ميدانند،
و از کجا درخواست مرا خبر دادند، بعد از چند لحظه تشريف بردند، آن وقت من به خود
آمدم که اين آقا که بود؟ اسم مرا از کجا ميدانست! حاجت مرا خبر داد. به رفقا
گفتم: آقا جواب مرا دادند؛ و شروع به گريه کردم و از خود بيخود شدم و حال عجبي به
من دست داده بود.
چون شب تولد آن
شاهزاده فرا رسيد، مجلس جشني در منزل گرفتم. همان شب همسرم حضرت زهرا عليها السلام
را در خواب ديد که گويا از ايشان تشکر کرده و فرمودند:
دل شکستهتر از
من در آن زمانه نبود
در اين زمان دل
فرزند من (مهدي) شکستهتر است
و فرمودند: اين
جمله را قاب بگيريد. (1)
نام حضرت علي
اصغر عليهالسلام در کتب تاريخي
آنچه که در ميان
مورخين اسلامي شهرت يافته، اين است که نام آن طفل شيرخوار که در کربلا به شهادت
رسيد، علي اصغر عليهالسلام ميباشد.
ابن شهر آشوب و
ديگران نام بزرگوارش را علي اصغر نوشتهاند و نام ديگر وي «عبدالله» است که در
بعضي کتب و عبارتها، از جمله در زيارت ناحيهي مقدسه آمده است:
«السَّلَامُ
عَلَي عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحُسَيْنِ، الطِّفْلِ الرَّضِيعِ وَ الْمَرْمِيِّ
الصَّرِيعِ، الْمُتَشَحِّطِ دَماً، الْمُصَعَّدِ دَمُهُ فِي السَّمَاءِ،
الْمَذْبُوحِ بِالسَّهْمِ فِي حَجْرِ أَبِيهِ، لَعَنَ اللَّهُ رَامِيَهُ
حَرْمَلَةَ بْنَ کَاهِلٍ الْأَسَدِيَّ وَ ذَوِيهِ.» سلام بر عبدالله فرزند امام
حسين عليهالسلام، طفل شيرخواري که نشان تيري قرار گرفت و به خون آغشته شد. پدرش
آن خون را به جانب آسمان پاشيد، او در دامان پدر و با تير مذبوح گرديد. خداوند،
تير انداز به او (قاتلش) حرمله بن کاهل اسدي را لعنت کند. (2)
و در يکي از
زيارت نامههاي روز عاشورا آمده است: «و علي ولدک علي الاصغر الذي فُجِعَت به.».
لازم به ذکر است
از ان کودک با عنوانهاي: «شيرخواره»، «شش ماهه»، «بابالحوائج»، «طفل رضيع» و ...
ياد ميگردد و قنداقه و گهواره از مفاهيمي است که در ارتباط با او آورده ميشود.
علي اصغر را «باب الحوائج» ميدانند؛ اگر چه طفل رضيع و کودک کوچک است، اما مقامش
نزد خداوند والاست.
در گلخان? شهادت
را
ميگشايد کليد
کوچک ما.
سن حضرت علي اصغر
عليهالسلام.
حضرت علياصغر
عليهالسلام شش ماهه بوده است.
ابيمخنف مينويسد:
«و له من العمر سته أشهر؛ عمر آن کودک شش ماه بود» (3).
مرحوم سپهر نيز
مينويسد: حضرت علياصغر عليهالسلام که هنوز شش ماه بيشتر نداشت... (4).
به هر حال بدون
شک تولد آن کودک در سال 60 هجري قمري بوده، چون در سال 61 شهيد شدند؛ و محل تولد
آن بزرگوار مدينهي منوره بوده است.
حضرت علي اصغر
عليهالسلام شبيه پيامبر صلي الله عليه و آله بود.
زماني که طفل
شيرخوار را نزد پدر بزرگوارش آوردند، حضرت او را در بر گرفت و ميبوسيد و در حالي
که طفل در آغوش پدر بود، «حرمله بن کاهل اسدي» با پرتاب تير، گلوي نازک و لطيف علي
اصغر عليهالسلام را در هم شکافت. حضرت امام حسين عليهالسلام وقتي اين منظره را
مشاهده نمود، بي اختيار اشک از ديدگان حقبينش جاري گشت. سپس روي به آسمان کرد و
عرض نمود:
«اللهم انت
الشاهد علي قوم قتلوا اشبه الناس بنبيک و رسولک»؛ خدايا، گواه باش بر اين قوم که
شبيهترين خلق به پيامبر تو را کشتند. (5).
از کلام امام
حسين عليهالسلام استفاده ميشود که علي اصغر عليهالسلام همچون علي اکبر عليهالسلام
شبيه به پيامبر صلي الله عليه و آله بود.
امام عصر عجل
الله تعالي فرجه الشريف و تفسير آيهي کهيعص.
امام عصر عجل
الله تعالي فرجه الشريف در تفسير آيه «کهيعص» (6) فرمودند:
«»کاف نام کربلاء
و «هاء» اشاره به شهادت عترت طاهره و خاندان مکرم حضرت رسالت است. «ياء» اشاره به
يزيد است که بر حسين عليهالسلام ظلم و ستم روا داشت. «عين» اشاره به عطش و تشنگي
ابيعبدالله الحسين عليهالسلام و ياران با وفاي وي ميباشد. خصوصاً فرزند عزيزش
حضرت علي اصغر عليهالسلام که از مظلومترين شهداي کربلا است؛ چرا که او نه توان
مبارزه داشت و نه زبان تکلمي که از مظلوميت خويش دفاع کند. «صاد» اشاره به صبر آن
حضرت است در مقابل مصائبي چون شهادت حضرت علي اکبر عليهالسلام و برادر رشيدش
اباالفضل العباس عليهالسلام و طفل شيرخوارش حضرت علي اصغر عليهالسلام بر روي
دست. اينها همه مظهري از صبر حسيني است که در عاشورا تجلي نمود. (7).
قنداقهي حضرت
علي اصغر عليهالسلام بر روي دست مبارک امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف
... وقتي که
منتقم آل محمد صلي الله عليه و آله حضرت ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف از
مکه حرکت ميکند و به مدينه ميرسد، اولين جايي که قدم ميگذارد کنار تربت مخفي
مادر ميباشد. در آن جا صدا بلند ميکند که: «اي اهل عالم! ... منم مهدي!» سپس به
سوي سرزمين عراق رهسپار ميشود تا به کربلا ميرسد. آن گاه با صدايي بلند ميفرمايد:
«الا يا اهل
العالم! ان جدي الحسين عليهالسلام قتلوه عطشانا!؛
اي اهل عالم! جدم
حسين عليهالسلام را با لب تشنه شهيد کردند.»
«الا يا اهل
العالم! ان جدي الحسين عليهالسلام سحقوه عدوانا!؛
اي اهل عالم! بدن
جدم حسين عليهالسلام را با سم ستوران پايمال نمودند.»
در اين حال، همهي
نگاهها به امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف متوجه ميگردد که آن حضرت چه ميکند...
ناگاه آن حضرت
دست درون قبر مطهر امام حسين عليهالسلام نموده و قنداقهي خون آلودهاي را بيرون
آورده و خطاب ميکند:
«الا يا اهل
العالم! باي ذنب قتلوه؛ اي اهل عالم! اين طفل شيرخواره را به کدامين جرم و گناه
کشتند؟!» (8)
حضرت علي اصغر
عليهالسلام و رجعت
در زيارت مبارکهي
«آل يس» آمده است:
«شما خاندان از
نظر آفرينش بر همه مقدم هستيد. خداوند بزرگ ارواح طيبه و بدنهاي طاهرهي شما را
قبل از هر موجودي آفريده است و آخرين کسان هم که از بندگان خاص و فرستادگان خدا از
اين جهان ميرود، شماييد؛ و گواهي ميدهم که رجعت و بازگشت شما خاندان عصمت و
طهارت عليهم السلام متعاقب امر فرج و ظهور شما حق است و جاي هيچ گونه ترديد و شکي
نيست ...» (9)
و چون رجعت حضرت
ابيعبدالله الحسين عليهالسلام ميشود حضرت در حالي که به خون خود خضاب است وارد
ميشود و ياران و عزيزان و اصحاب گرد آن حضرت حلقه زدهاند و او را همراهي ميکنند.
در ميان شهيداني که همراه ايشان هستند، طفل شش ماهه حضرت علي اصغر عليهالسلام نيز
ميباشد و چون نگيني ميدرخشد و سندي از اسناد مظلوميت و حقانيت اوست. (10)
مادر آن حضرت علي
اصغر عليهالسلام
مادرش حضرت رباب
دختر امرء القيس بود.
فرهاد ميرزا از
ابوالفرج اصفهاني نقل ميکند: در زمان خلافت عمر مردي وارد مسجد شد، پاي بر سر و
دوش مردم مينهاد و پيش ميآمد تا مقابل عمر ايستاد، و او را به خلافت تحيت گفت.
عمر پرسيد: و از
کدام قبيلهاي؟ و براي چه کار آمدهاي؟ گفت: من مرد نصراني هستم، و نامم امرء
القيس بن عدي الکلبي ميباشد، و آمدهام تا مسلمان شوم، عمر او را نشناخت و ثانياً
از احوال او پرسيد، همان جواب را شنيد.
بالاخره مسلمان
شد. عمر نيزهاي طلبيد و پرچمي بر آن بست و او را امير بر مردم قضاعه کرد که
مسلمان بودند.
راوي گويد: نديدم
کسي که هنوز رکعتي نماز نخوانده، امير بر مسلمانان شده باشد مگر او. چون از مسجد
بيرون آمد، اميرالمؤمنين عليهالسلام از عقب سر او روان گرديد، و امام حسن و امام حسين
عليهماالسلام با او بودند. چون به امرء القيس رسيدند، فرمود: من علي بن أبيطالب -
پسر عموي رسول خدا صلي الله عليه و آله - هستم و اين دو فرزند من از دختر آن حضرت
ميباشد و ميل داريم با تو پيوند زناشوئي داشته باشيم.
امرء القيس گفت:
يا اباالحسن، من سه دختر دارم: محياه را به شما تزويج ميکنم، و سلمي را به حسن، و
رباب را به حسين.
اين رباب مادر
حضرت سکينه و علياصغر ميباشد. (11)
هشام کلبي گويد:
«و کانت الرباب
من خيار النساء و أفضلهن»
«رباب از بهترين
و فاضلترين زنان بود»،
و پدر رباب از
اشراف و از خانواده بزرگ عرب بود، که نزد امام منزلتي بسزا و مکانتي لايق داشت.
(12)
ابناثير نقل ميکند:
(بعد از شهادت حسين عليهالسلام) رباب را همراه اسرا به شام بردند چون به مدينه
برگشت، عدهاي از اشراف قريش از او خواستگاري کردند، او قبول نکرد و فرمود:
«ما کنت لأتخذ
حموا بعد رسولالله صلي الله عليه و آله»
«بعد از رسول خدا
صلي الله عليه و آله پدر شوهري نگريم»،
و بعد از حسين
عليهالسلام يکسال زنده بود (ناله و گريه ميکرد) و زير سقف خانه نرفت (در آفتاب
ميماند)، تا ضعيف و ناتوان شد و از غصه و اندوه از دنيا رفت.
رباب مدت يکسال
بر سر قبر حسين عليهالسلام ماند. پس از آن به مدينه برگشت و از تأسف و غصه وفات
نمود. (13)
سبط ابن جوزي
گويد: رباب بعد از امام حسين عليهالسلام يکسال زنده بود، زير سقف نميرفت و در
آفتاب ميماند، سپس از غصه فوت نمود. (14)
چون حضرت رباب به
ديدن ارحام خود ميرفت، سکينه دخترش را همراه خود ميبرد، سيدالشهداء عليهالسلام
از مفارقت اين دو بانو دلتنگ ميشد و اين شعر را ميفرمود:
کأن الليل موصول
بليل
اذا زارت سکينة و
الرباب
گويا شب به شب
متصل گردد، زماني که سکينه و رباب به ديدن کسي بروند. (15)
شهادت جگر گوشهي
امام حسين عليهالسلام، حضرت علي اصغر عليهالسلام
امام حسين عليهالسلام
به چه صورت حضرت علي اصغر عليهالسلام را به ميدان آورد؟
هنگامي که طفل را
به امام حسين عليهالسلام دادند، بنا بر نقلي امام عليهالسلام سوار بر اسب شد و
عباي مبارک را به دوش کشيد، آن طفل را به زير عبا برد که مبادا حرارت و سوزش آفتاب
اسباب زيادتي عطش و التهاب آن طفل شود.
راوي گويد: «امام
عليهالسلام مکرر از اول طلوع آفتاب تا آن وقت به خيمه ميرفت و به ميدان ميآمد و
هر دفعه چيزي براي اتمام حجت ميآورد:
يک دفعه قرآن ميآورد
و ميفرمود: «اي مردم! اين قرآن همان قرآني است که بر جد من نازل شده است.»
يک دفعه عمامه
پيامبر خدا صلي الله عليه و آله را بر سر نهاد و بر شتر پيامبر صلي الله عليه و
آله سوار ميشد و ميفرمود: «اي مردم! آيا اين عمامه و شتر پيامبر صلي الله عليه و
آله نيست.»
يک دفعه اظهار
حسب و نسب ميکرد.
يک دفعه اتمام
حجت به خطبه و موعظه و نصيحت مينمود.
يک دفعه آمد و
مردم گفتند: خدايا اين بار پسر پيامبر چه آورده؟ ديدند دست از عبا بيرون آورد
قنداقه شيرخوار خود را بلند کرد، آن قدر که زير بغلش نمودار شد. (16)
سبط ابن جوزي در
«تذکره الخواص» نقل ميکند: چون حضرت حسين عليهالسلام ديد که لشکر در کشتن او
اصرار دارند، قرآني برداشت و آن را گشود و بر سر نهاد و در ميان لشکر فرياد زد:
«بيني و بينکم
کتاب الله، و جدي محمد رسولالله صلي الله عليه و آله يا قوم، بم تستحلون دمي...»
«ميان من و شما
اين کتاب خدا و جدم محمد رسول خدا صلي الله عليه و آله (حکم کند). اي مردم، براي
چه خون مرا حلال ميدانيد؟»
آيا من پسر
پيغمبر شما نيستم؟! آيا بشما نرسيده کلام جدم که دربارهي من و برادرم فرمودند:
«هذان سيدا شباب
أهل الجنه»
اگر مرا تصديق
نميکنيد، از جابر و زيد بن ارقم و ابوسعيد خدري بپرسيد.
در اين هنگام که
با لشکر احتجاج مينمود نظرش به طفلي از اولاد خود افتاد که از شدت تشنگي ميگريست.
حضرت طفل را بدست گرفت و فرمود:
«يا قوم ان لم
ترحموني فارحموا هذا الطفل»
«اي مردم، اگر به
من رحم نميکنيد به اين طفل ترحم کنيد».
پس مردي از ايشان
تيري به جانب آن طفل افکند، و او را ذبح کرد.
آن حضرت گريست و
فرمود:
«اللهم احکم
بيننا و بين قوم دعونا لينصرونا فقتلونا. فنودي من الهواء: دعه يا حسين، فان له
مضرعا في الجنة»
«خدايا، حکم کن
بين ما و اين مردمي که ما را دعوت کردند تا ياري کنند، و بعوض ما را کشتند. پس ندائي
از آسمان رسيد که اي حسين، طفل را به ما واگذار که براي او در بهشت دايهاي است»
(17)
امام حسين عليهالسلام
فرمود: خداوندا، اين فرزند من نزد تو کمتر از ناقهي صالح نخواهد بود، خداوندا اگر
در اين وقت مصلحت در ياري ما ندانستي، ما را پاداشي بهتر از آن عنايت فرما (که
مضاعف شدن ثواب و درجات اخروي است). (18)
بعضي چنين نقل
کردهاند: آن حضرت طفل را ميان لشکر آورد و به دو دست بلند نمود و فرمود:
«أما ترونه کيف
يتلظي عطشا، فاسقوه شربة من الماء»
«آيا نميبينيد
اين طفل چگونه از تشنگي آتش گرفته (مانند ماهي دهان باز و بسته ميکند) او را آب
دهيد».
بعضي از لشکر،
بعضي را سرزنش کردند و گفتند: اگر جرعهاي آب به اين طفل برسد چه خواهد شد؟! در
ميان لشکر همهمه افتاد. عمرسعد ديد نزديک است که شورشي در ميان لشکر افتد، رو به
حرمله کرد و گفت: چرا جواب حسين را نميدهي؟
گفت: امير، جواب پدر
را بگويم يا پسر را؟ کنايه از اينکه پدر را نشانه بگيرم يا پسر را. عمرسعد گفت:
مگر سفيدي گلوي طفل را نميبيني؟
حرمله اسب خود را
تاخت و بر بلندي آمد. از مرکب پياده شد و تيري روانه آن طفل کرد. آن طفل مثل مرغ
سرکنده جان ميداد.
ابيمخنف مينويسد:
(19)
«فذبح الطفل من
الأذن الي الأذن»
«آن تير زهرآلود
گوش تا گوش علي را بريد» و...
امام حسين عليهالسلام
خونها را در کف دست جمع ميکرد و به هوا ميپاشيد و ميفرمود: خدايا، بر اين قوم
گواه باش، گويا اينها نذر کردهاند احدي از خاندان پيغمبرت را باقي نگذارند.
«ثم رجع باطفل
مذبوحا و دمه يجري علي صدر الحسين»
«سپس حضرت با طفل
کشته شده خود برگشت در حالي که خون از گلوي آن طفل به سينهي حضرت جاري بود». (20)
مرحوم سپهر مينويسد:
علياصغر عليهالسلام که شش ماهه بود تشنه و گرسنه ميناليد چون مادرش از عطش شير
در پستان نداشت.
امام عليهالسلام
فرمود: فرزندم علي را به من بدهيد تا با او وداع کنم، و قنداقهي آن طفل را گرفت و
او را بوسيد و فرمود: واي بر اين قوم، آن روز که جد تو محمد صلي الله عليه و آله
با ايشان خصومت کند؛ و آن طفل را آورد و در برابر صف دشمن نگهداشت.
گويا همي گفت:
بار خدايا، در گنجينهي من جز اين گوهر بجاي نمانده، او را نيز ميخواهم در راه تو
فدا کنم.
آنگاه به کوفيان
خطاب کرد: اي شيعيان آل ابيسفيان، اگر مرا گناهکار دانستهايد بدين کودک نتوانيد
گناهي بست، او را آب دهيد که شير در پستان مادرش از شدت تشنگي خشکيده.
هيچکس به او پاسخ
نداد. حرملة بن کاهل اسدي تيري به سوي او انداخت که آن تير بر حلقوم اصغر آمد و
درگذشت و خون او روان شد...
به روايت صاحب
«عوالم» : امام حسين عليهالسلام بدن علياصغر را بخون آغشته کرد.
در «شرح شافيه»
آمده است که از اسب فرود آمد و بر او نماز گزارد و با بن غلاف تيغ، گودالي در زمين
کند و او را مدفون ساخت. (21)
و به روايت ديگر:
حضرت زينب آن کودک را (از خيمه بيرون آورده) و به نزد برادر آمد و عرض کرد: اي
برادر، اين کودک تو سه روز است که آب نخورده، از اين مردم براي او شربت آبي طلب
کن.
آن حضرت کودک را
گرفت به ميدان آمد تا به نزديک پسر سعد لعين رسيد، فرمود: اي مردم، شما شيعيان و
اهل بيت مرا کشتيد، و عهد و بيعت مرا شکستيد، دست از من برداريد تا بحرم جدم
برگردم يا شربت آبي به من دهيد، کسي با من نمانده مگر زنان و اطفالي که نيزه و
شمشير بکار نميبرند.
«ويلکم اسقوا هذا
الرضيع، أما ترونه کيف يتلظي عطشا، من غير ذنب أتاه اليکم».
«واي بر شما، به
اين کودک آب دهيد آيا نميبينيد که از عطش آتش گرفته و بخود ميپيچيد، (يا مانند
ماهي دهان باز و بسته ميکند) بدون اينکه از او بشما گناهي برسد».
آن حضرت با ايشان
در گفتگو بود که ناگاه حرملة بن کاهل ملعون تيري بر کمان گذاشته، به جانب آن مظلوم
انداخت، آن تير بر گلوي مبارک آن طفل آمد و گلوي او را دريد (22)
و از حميد بن
مسلم نقل شده که من با لشکر پسر زياد بودم و نظر ميکردم به سوي آن طفل که بر روي
دست سيدالشهداء عليهالسلام شهيد شد.
ناگاه ديدم از
خيمه زني نوراني بيرون آمد که نورش نور آفتاب را فرومينشاند، پا بر دامن زنان،
گاهي ميافتاد و گاهي برميخاست و ميگفت: «وا ولداه، وا قتيلاه، وا مهجة قلباه»
تا به نزد آن طفل آمد و خود را روي آن انداخت، و دختراني چند از خيمه بيرون دويدند
و خود را بر روي نعش آن طفل شهيد انداختند. سيدالشهداء عليهالسلام با قوم در
گفتگو بود، چون اين را ديد بهمان حال سوي آن زن رفت، و او را موعظه و نصيحت کرد و
به مدارا و ملاطفت او را به خيمه برگردانيد.
از کساني که
نزديکم بودند پرسيدم: اين زن کيست؟ گفتند: امکلثوم، و آن دختراني؛ فاطمه و سکينه
و رقيه ميباشند. (23)
مرحوم طبرسي مينويسد:
چون اصحاب و نزديکان امام حسين عليهالسلام شهيد شدند و جز فرزندش حضرت زينالعابدين
عليهالسلام و شيرخوارش عبدالله، کسي از آن حضرت باقي نماند، جلو خيمه آمد و
فرمود:
«ناولوني ذلک
الطفل حتي أودعه»
«آن طفل را به من
بدهيد تا با او وداع کنم»،
آن طفل را گرفت و
او را بوسيد و ميفرمود: واي بر اين مردم هر گاه محمد صلي الله عليه و آله با
ايشان خصومت کند.
ناگاه تيري به
گلوي آن شيرخوار نشست و او را کشت. پس آن حضرت از اسب پياده شد و با غلاف شمشير
زمين را گرد کرد و بدن او را به خونش آغشته نمود و او را دفن کرد. پس برخاست و
اشعاري خواند... (24)
خوارزمي نيز مينويسد:
حسين عليهالسلام از اسب پياده شد و براي دفن کودک زمين را گود نمود، و بدن او را
بخونش ماليد، و بر او نماز گزارد و او را دفن کرد. (25)
چگونگي شهادت حضرت
علي اصغر عليهالسلام
مرحوم سيد بن
طاووس مينويسد: چون امام حسين عليهالسلام ديد جوانان و دوستانش همه کشته شدهاند،
تصميم گرفت خود به جنگ دشمن برود و خون دلش را نثار دوست کند. صدا زد:
«هل من ذاب يذب
عن حرم رسولالله صلي الله عليه و آله؟ هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث
يرجو الله باغاثتنا؟ هل من معين يرجو ما عندالله في اعانتنا؟»
«آيا کسي هست که
از حرم رسول خدا صلي الله عليه و آله دفاع کند؟ آيا خداپرستي هست که دربارهي ما
از خدا بترسد؟ آيا دادرسي هست که به اميد پاداش خداوند به داد ما برسد؟ آيا ياري
کنندهاي هست که به اميد آنچه نزد خداست ما را ياري کند؟»
زنان حرم چون
صداي استغاثهي حضرت را شنيدند صدا به گريه بلند کردند، امام حسين عليهالسلام به
سوي خيمه آمد، و به خواهر خود زينب فرمود:
«ناوليني ولدي
الصغير حتي أودعه»
«فرزند خردسال
مرا بده تا با او داع کنم»،
آن کودک را گرفت،
همينکه خواست او را ببوسد، حرملة بن کاهل تيري به سوي آن کودک پرتاب کرد، که آن
تير به گلوي او اصابت نمود و او را ذبح کرد.
امام حسين عليهالسلام
به زينب فرمود: کودک را بگير. سپس هر دو کف دست را به زير خون گلوي کودک گرفت، و
چون کفهايش پر از خون شد، به سوي آسمان پاشيد سپس فرمود:
«هون علي ما نزل
بي أنه بعين الله»
«آنچه مصيبت
وارده را بر من آسان ميکند اين است که خداوند ميبيند».
امام باقر عليهالسلام
فرمودند: قطرهاي از آن خون به زمين نيفتاد و برنگشت. (26)
تيرسه شعبه سه
هدف را نشانه گرفت
عارف رباني شيخ
حسن دهستاني (ره) ميگويد: زماني که امام حسين عليهالسلام طفل شيرخوار خود را
آورد، فرمود: اي لشکر! اگر به من آب نميدهيد پس اين طفل را بگيريد و کنار نهر
ببريد و دو سه قطره آب به لب عطانش برسانيد ولي دشمن از خدا بي خبر، حرمله بن کاهل
اسدي چه کرد؟ همگان ميدانيد با تير، علي اصغر عليهالسلام را به شهادت رساند.
همين که تير
حرمله از حلقوم علي اصغر عليهالسلام گذشت سه نشانه زد:
اول: به گلوي
لطيف و نازک علي اصغر عليهالسلام؛ دوم: به بازوي عزيز زهرا عليهالسلام حضرت امام
حسين عليهالسلام نشست. سوم: آن تير دل فاطمه زهرا سلام الله عليها را نشانه گرفت.
(27)
لازم به توضيح
است که بنابر نقل آن دسته از ارباب مقاتلي که قائلند: امام حسين عليهالسلام کودک
خود را در بغل گرفته و در آن حال تير سه شعبه بر گلوي او نشسته، و گوش تا گوش را
پاره نموده و اين بريدگي به صورت عرضي بوده نه طولي، ميتوان گفت: که ورود تير به
گلوي طفل شيرخوار به صورتي بوده که اول گلوي کودک را بريد و سپس تير در بازوي امام
فرو رفته است که اين مطلب صراحتاً در بعضي کتب مقاتل تصريح شده است. (28)
شيخ جعفر شوشتري
مينويسد: اگر به علي اصغر آب ميدادند باز هم طفل تلف ميشد. امام حسين عليهالسلام
طفل را براي اتمام حجت آوردند.
در واقع، تيري که
روز عاشورا بر گلوي حضرت علي اصغر عليهالسلام نشست، روز «سقيفه» بر کمان نهاده و
رها شد و بسي قلبها را خون کرد و در کربلا نيز خون حضرت علي اصغر عليهالسلام را
بر خاک ريخت. اگر آن بناي انحراف نخستين نبود، نيم قرن پس از شهادت پيامبر، گلوي
پسر فرزند پيامبر از سوي امت او هدف قرار نميگرفت.
سايت راسخون
$
##غنچهی
خونین کربلا
غنچهي خونين
کربلا (2)
نويسنده: مهدي
آقابابايي
منبع
اختصاصي:راسخون
حکمت دفن حضرت
علي اصغر عليهالسلام
بسياري از مورخين
عامه نيز مانند شيعه نقل کردهاند که سيدالشهداء عليهالسلام با شمشير زمين را گود
کرد، و آن طفل را دفن نمود که عبارت بعضي را نقل کرديم.
مرحوم شوشتري در
اين زمينه مينويسد:
به حسب بعضي
روايات، امام حسين عليهالسلام براي طفل شيرخوارش با شمشير قبري حفر نمود و او را
دفن کرد، شايد سرش چند وجه باشد:
1- به تنهايي
امکان داشت که آن طفل را به خاک بسپارد.
2- مانند سائر
شهداء سر آن طفل را از بدنش جدا نکنند.
3- او را دفن کرد
تا (مثل سائر بدنها) تا سه روز روي زمين برهنه و عريان نماند.
4- اينکه پامال
سم اسبان نشود.
5- چون حضرت (و
اهل حرم) طاقت نداشتند دگرباره اين بدن را به اين حالت مشاهده نمايند.
بلي، آنچه را آن
جناب نسبت به اصحاب متمکن شد بجا آورد، مثلاً اجساد ايشان را جمع نمود و بعضي را
کنار بعضي ميگذاشت. عدهاي را خود حمل ميکرد و اگر ديگري آن را حمل مينمود آن
حضرت تشييع ميکرد. (29)
لکن مگر آن مردم
پست گذاشتند آن بزرگوار به مقصودش برسد.
و شايد حضرت
خواست با خواندن نماز بر جنازهي طفل، خود را آرامش دهد.
علياصغر عليهالسلام
مرد ميدان نبود، لباس رزم نداشت، شمشيرزن نبود، و در هيچ ملتي طفل گناه ندارد و
کسي کودک را نميکشد. بعلاوه تصميم کشتن داشتند ديگر تير سه شعبه نميخواست، لذا
در آن شعر منسوب به حضرت:
ليتکم في يوم
عاشورا جميعا تنظروني
کطيف أستسقي لطفي
فأبوا أن يرحموني
حضرت فقط اين
کشته را ياد آوري ميکند.
به هر حال آن
جناب با نماز و دفن طفل خود را تسلي داد.
جدا کردن سر علي
اصغر عليهالسلام از تن
ابوخليق را پيش
مختار بردند. مختار از او پرسيد: اي ملعون، در کربلا هيچگاه دلت به حال آقاي ما
حسين عليهالسلام سوخت؟
گفت: بلياي
امير، يک مرتبه آنقدر دلم سوخت که مرگ خود را از خدا خواستم تا آن حالت زار حضرت
را نبينم. فرمود: بگو ببينم چه وقت بود؟
گفت: امير،
هنگاميکه سيدالشهداء عليهالسلام طفل کشته خود را زير عبا گرفت، و از ميدان
برگشت، رو به خيمهها کرد. من تماشا ميکردم، ديدم زني مجلله، چادر به سر و نقاب
به صورت، بيرون خيمه ايستاده، گويا مادر آن طفل بود که انتظار بچهاش ميبرد.
همينکه امام
عليهالسلام چشمش به مادر افتاد که منتظر ايستاده، برگشت مقداري صبر کرده، دوباره
رو به خيمه آورد. باز خجالت کشيده، برگشت. تا سه مرتبه امام رو به خيام رفت و
برگشت؛ و از مادر علياصغر خجالت کشيد. چون آن حالت حسين عليهالسلام را ديدم جگرم
کباب شد.
مختار گفت: اي
ملعون، آخر چه شد؟ گفت: امير، بالاخره امام از مرکب پياده شد، طفل را روي زمين
نهاد، و با غلاف شمشير قبري حفر نمود، بر آن طفل نماز خواند و او را به خاک سپرد و
برگشت.
مختار از شنيدن
اين گفتار صيحهاي کشيد، افتاد و غش کرد. بعد از به هوش آمدن، گريبان دريد و بر سر
و سينه زد و فرمود: اين حالت آخر امام حسين عليهالسلام دلم را از همه بيشتر
سوزانيد که نخواست بعد به بدن اين طفل کسي آزار برساند، يا سرش را ببرند، و يا در
زير سم اسبها پايمال شود.
ابوخليق گفت: اي
امير، به خدا قسم نگذاشتند بدن آن طفل صحيح و سالم بماند. روز يازدهم سر هر سروري
به سرداري دادند که جهت افتخار بر نيزه کند و به کوفه نزد ابنزياد برد و جايزه
بگيرد.
به ابو ايوب غنوي
- که سرکردهي بيلداران بود - سري از شهداء نرسيد، لذا به بيلداران دستور داد
زمين کربلا را زير و رو کردند، و جسد آن طفل را يافتند، و بيرون آورده سرش را
بريدند، و بر سر نيزه زدند و به کوفه آوردند.
ابوخليق گويد:
خودم در حضور ابنزياد بودم که سر حسين عليهالسلام با سر علي اصغر هر دو در ميان
يک طشت بود، و نيز سائر سرها در ميان طبقها و سپرها در حضور نهاده بود، و دائماً
صورت حسين عليهالسلام محاذي صورت علياصغر بود... (30)
داستاني زيبا
در اينجا مناسب
است اين داستان نقل شود، در بنياسرائيل جواني بود که گاو و گوسالهاي داشت که
وسيلهي معيشت خود قرار داده بود. روزي جهت گراني گوشت، دست و پاي گوساله را بست و
در حضورش مادرش، با کارد او را ذبح کرد.
گاو بر طفل سر
بريدهي خود نظر کرد، چنان نعرهاي کشيد که در و ديوار از نالهاش به لرزه درآمد و
مثل باران اشک ميريخت و سر به آسمان بلند کرد، فورا دستهاي آن جوان اسرائيلي خشک
شد.
آن جواب پيش موسي
آمد و طلب شفاعت کرد. حضرت به غضب آمد، او را از خود دور نمود و فرمود: چقدر بيرحم
و بيانصاف بودي که در حضور مادر سر طفل را جدا کردي. (31)
کميت شاعر بر
امام صادق عليهالسلام وارد شد و براي آن حضرت اشعار و مرثيه ميخواند و آن جناب
گريه شديدي مينمود، و همچنين زنها و اهل حرم در پشت پرده گريه مينمودند و نالهي
آنها بلند بود.
ناگاه کنيزي از
پشت پرده بيرون آمد و کودکي در دامن امام صادق عليهالسلام گذاشت. گريه حضرت بينهايت
شديد شد و صداي آن حضرت و زنان از پشت پرده به گريه بلند شد (32)
سرنوشت قاتل حضرت
منهال بن عمرو
گويد: از کوفه به سفر حج رفتم و در مراجعت در مدينه خدمت علي بن الحسين عليهالسلام
رسيدم. آن حضرت فرمود: از حرمله چه خبر داري؟
عرض کردم: در
کوفه زنده است.
آن حضرت دستهاي
خود را بلند نمود و فرمود:
«اللهم أذقه حر
الحديد، اللهم أذقه حر الحديد، اللهم أذقه حر النار»
«خدايا حرارت آهن
را به او بچشان، خدايا حرارت آهن را به او بچشان، خدايا حرارت آتش را به او
بچشان».
منهال گويد: چون
به کوفه آمدم، ديدم مختار خروج کرده بود، به خاطر سفر چند روز در خانه ماندم، بعد
به ملاقات مختار رفتم، در بيرون خانهاش او را ديدم، گفت: چه شد به ديدن ما
نيامدي! و به ما تبريک نگفتي؟ گفتم: به مکه رفته بودم.
با هم رفتيم تا
به کناسه کوفه رسيديم. لحظهاي صبر کرد، گويا انتظار چيزي ميکشيد، که ناگاه
جماعتي با شتاب آمدند و ميگفتند: البشاره اي امير، حرمله را دستگير کردهاند.
طولي نکشيد او را (دست بسته) آوردند.
چون مختار او را
ديد، حمد خداوند بجاي آورد که بر او ظفر يافته. سپس دستور داد دست و پاي او را قطع
کردند و بعد از آن او را آتش زدند.
چون چنين ديدم،
گفتم: سبحان الله، مختار پرسيد: سبب تسبيح تو چيست؟ من جريان ملاقات خود را با
امام سجاد عليهالسلام و نفرين آن حضرت را نقل کردم. مختار گفت: بخدا اين کلمات را
از علي بن الحسين شنيدي؟! گفتم: آري. مختار (براي شکرگزاري) از اسب پياده شد، دو
رکعت نماز خواند و سجده شکر نمود و سجده را طول داد.
با هم برگشتيم
چون نزديک خانهي ما رسيد، من او را به خانه دعوت کردم، تا غذا ميل نمايد.
مختار گفت: اي منهال،
تو مرا خبر دادي که حضرت علي بن الحسين عليهالسلام چند دعا نمود که آن دعاها بدست
من مستجاب شد. پس از من خواهش خوردن طعام ميکني؟ نه، امروز روزي است که به خاطر
سپاسگزاري بايد روزه باشم. (33)
از حضرت امام
باقر عليهالسلام روايت شده که به عقبة بن بشر اسدي فرمودند: ما در ميان شما بنياسد
خوني داريم. عرض کرد: اي اباجعفر، رحمت خدا بر شما باد، گناه من چيست و آن خون
کدامست؟
آن حضرت فرمودند:
کودکي از حضرت حسين عليهالسلام را نزد او آوردند، و در دامنش نهادند، يکي از شما
بنياسد تيري زد و او را ذبح نمود. حضرت حسين عليهالسلام دو کفش را از آن خون پر
کرد و بر زمين ريخت (به روايت صحيح به هوا پاشيد). سپس فرمود:
«رب ان تک حبست
عنا النصر من السماء، فاجعل ذلک لما هو خير و انتقم لنا من هؤلاء الظالمين»
«پروردگارا، اگر
در اين وقت مصلحت در ياري ما ندانستي ما را پاداشي بهتر عنايت فرما و از اين
ستمکاران انتقام ما را بگير» (34)
علل چهارگانه در
فرستادن خون علي اصغر عليهالسلام به آسمان
مورخين بزرگ
اسلامي مخصوصاً تاريخ نويساني که حادثه مهم عاشورا در آثار خود به رشته تحرير در
آوردهاند، درباره شهادت طفل شيرخوار امام حسين عليهالسلام، يک نکته را همگي
اشاره کردهاند و آن اين که هنگام نشستن تير بر گلوي مبارک حضرت علي اصغر عليهالسلام،
وجود مقدس عزيز زهرا عليها السلام سيدالشهداء، با دو دست مبارک خود، خون حضرت علي
اصغر عليهالسلام را بر گرفت و به آسمان فرستاد؛ و ميفرمود: چون در راه خداست اين
همه آزارها سهل است. حضرت امام محمد باقر عليهالسلام ميفرمايد: خوني که امام
حسين عليهالسلام به آسمان فرستاد قطرهاي از آن به زمين برنگشت. (35)
همواره يکي از
پرسشهايي که در ميان اهل تحقيق و عاشقان و پيروان ولايت رايج و مطرح است اين است
که علل چهارگانه (فاعلي، مادي، صوري و غايي) در اين حرکت و پديده چيست؟ لازم به
ذکر است براي پاسخ دادن به اين سئوال ميبايست مختصراً توضيح داده شود که منظور از
علل چهارگانه چيست؟
در مکتب الهي به
خلاف مکتب مادي گري، براي جهان و انسان، علت فاعلي و علت غايي معتقد است.
در مکتب الهي
اعتقاد به اين است که هر پديده طبيعي، داراي علل چهارگانه است که بدون آن تحقق نميپذيرد،
علت فاعلي، علت مادي، علت صوري و علت غايي، صندلي که روي آن نشستهايم، بخاري که
کنار ما ميسوزد و کولري که باد خنک ميدهد، هر کدام داراي علل چهارگانه است. مثلاً
آهنگر و نجار علت فاعلي آن است، آهن يا چوبي که از آن ساخته شده است، علت مادي آن
است، صورت و شکلي که کولر، بخاري، صندلي به آن شکل ساخته شده علت صوري آن است،
هدفي که آهنگر، نجار و کولرساز را براي ساختن آن وارد کرده است علت غايي آن به
شمار ميرود.
به بياني واضحتر
اين پرتاب خون به آسمان يک نوع حرکت محسوب ميشود، خواه اين حرکت در زمين باشد يا
خواه در آسمان، فرقي ندارد حرکت در هر دو حال براي خود هدف و غرضي لازم دارد و در
حقيقت حرکت، چنين هدفي نهفته است به عنوان مثال شما از منزل خود حرکت ميکنيد تا
دوست خود را در نقطه خاصي ديدن فرماييد؛ و يا اينکه حرکت در جوهر و طبيعت ميباشد
مثل حرکت نقطه از حالت سلولي به صورتهاي مختلف جنيني که در اصطلاح قرآن از آنها
به نطفه، علقه، ... ياد شده است. به هر حال طبق آن چه که از بيان مبتکر حرکتِ
جوهري؛ صدرالمتالهين شيرازي اين فيلسوف و دانشمند اسلامي، استفاده ميشود حرکت چه
در مکان، چه در جوهر و طبيعت باشد، به طور مسلم فاقد هدف و غايت نيست و حتماً ميبايست
غايت و هدفي را دنبال کند.
با توجه به اين
توضيحاتي که ارائه شد، علل چهارگانه اين پديده مهم که موجب شد تا درخت تنومند
اسلام با خون سيدالشهداء و عزيزانش، آبياري شود بدين صورت است:
علت فاعلي:
پرواضح و روشن است که انجام دهنده و فاعل، وجود مقدس حضرت امام حسين عليهالسلام
ميباشد. شما تأمل کنيد در آن موقع و لحظه که از يک طرف تمام يارانش به شهادت
رسيدهاند و از طرف ديگر تمام زن و بچه و خواهرانش، با چه حالي امام مظلوم را
مشاهده ميکنند و از طرفي خود، يکه و تنها و غريب قنداقه طفل شيرخوار را در بغل
گرفته، يک لحظه مشاهده کند که گلوي علي از گوش تا گوش بريده شد در اين موقع بادست
نازنين خود خون علي اصغر عليهالسلام را بر گرفته و بر آسمان پرتاب ميکند.
علت مادي: علت
مادي اين پديده خون مقدس اين طفل بزرگوار است. اين خون با ديگر خونها فرق دارد،
چه فرقي؟ هم از لحاظ فيزيکي و مادي و هم از لحاظ معنوي و برکتي که در آن وجود
دارد. ديگر خونها همه تشکيل شده از گلبولها و غيره ميباشد که اينها همه
برگرفته از غذايي است که انسان ميخورد و به غير از اين، هيچ نوع معنويت و اثر
خاصي مترتب بر آن نيست. ولي خون مقدس اين طفل شيرخوار مزيتي ديگر دارد و آن اينکه
اولاً از لحاظ جنس و نوع و ذرّات تشکيل دهنده بايد گفت: همان گلبولهايي که در خون
زهرا و علي عليهما السلام هست، گلبولهايي که در خون سيدالشهداء هست، در خون علي
اصغر عليهالسلام هم هست و به طور کلي ذرات خون علي اصغر عليهالسلام برگرفته شده
از ميوههاي بهشت است مگر نه اين است که پيامبر چهل روز قبل از انعقاد نطفه حضرت
زهرا سلام الله عليها در حال عبادت به سر برد و پس از آن مدت خداوند شاخهاي پر از
رطب براي آن حضرت فرستاد. (36) و اما از لحاظ معنوي روشن است که خون علي اصغر عليهالسلام
همان اثر و معنويتي را داراست که خون شهداء اسلام دارا هستند بلکه بالاتر.
علت صوري: در اين
زمينه بايد گفت اين خون که به آسمان فرستاده شد ولي برنگشت کجا رفت؟ کجا ماند؟ خدا
ميداند، البته ميتوان گفت: که اين خون در جايگاه خاصي نگه داشته ميشود تا اينکه
تا روز قيامت ملائکه مقرب درگاه الهي با آن رخسار خود را گلگون سازند و هديه به سوي
بهشت برند. (37)
علت غايي: حتماً
وجود مقدس سيدالشهداء عليهالسلام از اين حرکت، هدف و مقصود خاصي را دنبال کرده،
ولي به طور کوتاه بگويم: حضرت امام حسين عليهالسلام، به تمام جهانيان ثابت کرد که
هيچ گروهي ظالمتر و بي رحمتر از بنياميه نميباشند، يزيد لعنهالله عليه و ديگر
همدستانش بي رحمي و بي مروتي را به حد اعلاء رساندند. در هيچ مذهب و آيين پذيرفته
نيست که طفلي در آن حال مورد هجوم قرار گيرد در حال حاضر اگر تمامي مکاتب بشري اعم
از الهي و غير الهي، تمام قوانين اروپايي، آمريکايي، آسيايي و غيره از قديم تا به
حال را، اگر حقوق بشر امروز که به صورت مجموعهاي در آمده و بين دولتها و ملتها مورد
قبول واقع شده، مورد بررسي قرار دهي سريعاً به اين نقطه ميرسي که کشتن اطفال در
ميدان جنگ و غير جنگ از نظر عقلاء و عموم مردم مذموم و کاري ناپسنديده و ظالمانه
است.
کشتن اين طفل آن
هم در موقعي که سه روز است شير نخورده و لب تشنه است، آن هم در اين لحظههاي حساس،
بزرگترين سند مظلوميت و در عين حال شهامت و شجاعت وجود عزيز زهرا سلام الله عليها
سيدالشهداء ميباشد. بنابراين خون فرزندش را به آسمان فرستاد تا باقي بماند و در
فرداي قيامت شکايت از اين مردم را پيش جدش رسول خدا ببرد. (38)
سر فرستادن خون
علي اصغر عليهالسلام به آسمان
در لحظاتي که
تمام اصحاب و ياران امام حسين عليهالسلام به درجه رفيعه شهادت رسيده بودند از يک
طرف تحمل اين همه داغ و مصيبت، نظاره کردن ابدان قطعه قطعه و تيرخوردهي شهداء، در
صداي العطش اطفال، گريه و زاري اهل حرم، تشنگي بر آن حضرت غلبه کرده، در اين لحظات
حساس، صداي استغاثهي عزيز زهرا سلام الله عليها بلند شد، آيا کسي هست به فرياد ما
برسد و ما را کمک کند... (39) کسي استغاثه امام عليهالسلام را پاسخ نداد. امام به
سوي خيمه آمد و به خواهرش حضرت زينب سلام الله عليها فرمود: «کودک صغير من را
بياوريد تا با او وداع کنم که حرمله لعنهالله با پرتاب تير سه شعبه قلب امام عليهالسلام
را به درد ميآورد و علي اصغر عليهالسلام را شهيد ميکند». با توجه به اين موقعيت
چرا امام عليهالسلام خون علي اصغر را به آسمان پرتاب ميکند؟ حتماً در اين کار
حکمتي وجود دارد. شايد سرش اين باشد که مراتب عبوديت و فناء حسيني را اهل آسمان
ببينند و همت عاليه او معلوم شود که در راه حق طفل شيرخوار خود را فداي دين جدش
رسول خدا نمود.
و يا سرش اين است
که خواست قطرهاي از آن خون به زمين نريزد که مبادا زمين منخف (متلاشي) شود.
و يا سرش اين است
که آسمان را مشرف نمود و او را گنجينه خون اين طفل شيرخوار قرار داد. (40)
ولي صاحب کتاب
وقايع الايام ميگويد: بعضي گمان کردند که علت بازنگشتن خون علي اصغر عليهالسلام
به جهت اين است که عذاب نازل نشود ولي چنين نيست چون افضل از خون گلوي علي اصغر
خون گلوي حضرت سيدالشهداء عليهالسلام است پس به اقتضاي حکمت کامله ربالعالمين و
از برکت وجود بقيه الله في الارضين حضرت سيد سجاد عليهالسلام عذاب نازل نشد.
خلاصه کلام اينکه امام عليهالسلام بدين وسيله خون را به آسمان فرستاد که ملائکه
اسمان آن را هديه به بهشت ببرند. (41)
و يا سِرش اين
است – و رواياتي وارد است- که چون ملائک آسمانها در روز قيامت اين منظره وحشت
انگيز شهداء را ببينند، اشک بريزند و لعنت بر کشندگان آنها بفرستند. (42)
چرا خون حضرت علي
اصغر عليهالسلام به زمين برنگشت
مورخين اسلامي از
قبيل: ابن شهر آشوب در مناقب، ابن نما حلي در مثيرالاحزان، سيد در لهوف، ابن کثير
در البدايه و النهايه، قرماني در اخبار الدول، ميرزا محمد تقي سپهر در ناسخ
التواريخ، ابوالفرج اصفهاني در مقاتل الطالبين، عبدالرزاق موسوي مقرم در مقتل
الحسين عليهالسلام و علامه سيد حسن امين در اعيان الشيعه و ... قضيه فرستادن خون
گلوي علي اصغر عليهالسلام به آسمان را نقل نمودهاند.
اما اينکه چرا
اين خون مقدس علي اصغر عليهالسلام به زمين برنگشت براي شيفتگان آن حضرت جاي سئوال
است؟ براي پاسخ به اين سئوال شايد بتوان گفت برنگشتن آن خون مقدس بدين دليل بوده
که در حکمت حقه حقيقيه، مقرر و مذکور است که اجسام لطيفه مايل به محيط ميباشد
چنان که اجسام کثيفه ميل به مرکز و سفل مينمايند پس آن خون لطيف به محيط ميل
نمود. (43)
و يا سِرش اين
است که اين خون نميبايست به زمين برگردد چرا ملائکه آسمان ميخواستند خون را در
شيشهاي بهشتي تحفه و هديه به سوي جنت ببرند چنانچه اين مطلب در زيارت چهارم تحفه
الزائر وارد شده است. (44)
و يا سِرش اين
است که اگر خون علي اصغر عليهالسلام به زمين ميريخت عذاب نازل ميشد چنانچه بعضي
مورخين نقل نمودهاند.
مظلوميت حضرت علي
اصغر عليهالسلام از ديدگاه جرجي زيدان
جرجي زيدان يکي
از نويسندگان مشهور مسيحي در کتاب خود دربارهي اين طفل شيرخوار مينويسد: «شهادت
اين طفل بي گناه، مظلوميت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام را ثابت ميکند چرا که اگر
شهادت اين طفل نبود، امکان داشت دستگاه تبليغاتي بنياميه واقعه عاشورا را طوري
ديگر و وارونه جلوه دهد و بگويند اي مردم اينها مرداني مسلح بودند که براي تصاحب
قدرت و حکومت دست به مبارزه زدهاند و ما باتمام قدرت در مقابل آنها ايستادهايم.
ولي با شهادت حضرت علي اصغر عليهالسلام اين نقشه دستگاه تبليغات بنياميه را نقش
بر آب کرده هر انساني به هر آئين و مذهبي اين سئوال را از بنياميه ميکند که طفل
شيرخوار گناهي نداشت که شما او را کشتيد. (45)
مسلمان شدن بانوي
آمريکايي به برکت حضرت علي اصغر عليهالسلام
در هندوستان،
نسبت به امام حسين عليهالسلام، علاقه و ارادت عجيبي موج ميزند. نه تنها ارادتمندان
امام حسين عليهالسلام گروه مسلمانان هستند، بلکه هندوها هم نسبت به عزيز زهرا
عليها السلام عرض ادب مينمايند.
چنان که داستان
«امام باره» (يعني عاشورا) روزي که آتش پرستان به امام عليهالسلام اختصاص داده و
در گودالي بزرگ آتش ميافروزند و آن را براي عاشورا يا روز معين پر از آتش حاضر ميسازند،
آن گاه هر کدام لباسي سپيد بر تن نموده و از آتش عبور کرده و از طرف ديگر به سلامت
بيرون ميروند و حرارت آتش به آنها هيچ صدمهاي نميزند. باري در هند مجلس
سوگواري تشکيل شده بود، جمعي از زنان مسلمان در منزلي اجتماع کرده و بر مصيبتهاي
امام حسين عليهالسلام ميگريستند. در همسايگي اين خانه، زني از اهالي آمريکا
زندگي ميکرد، پرسيد: اينجا چه خبر است؟ گفتند: مجلس سوگواري سومين پيشواي شهيد
شيعيان است. گفت: بسيار مايلم من هم در اين مجلس بروم و ببينم چگونه است. او را به
مجلس بردند و در جايي که بايد جاي دادند. آن گاه مرثيه خوان توسل به حجت الهي علي
اصغر عليهالسلام پيدا کرد. صداي گريه و شيون زينان برخاست، اين زن غير مسلمان با
توجه به جريان شهادت کودک شيرخوارهي امام حسين عليهالسلام گريان شد و اشک فراوان
ريخت. سپس از ساير زنان و از گوينده خواست تا جريان را مفصل برايش توضيح دهند.
آنان صحنهي کربلا را برايش مجسم و بيان نمودند. با استماع اين حقيقت و پي بردن به
اصل داستان، گفت: «من ميخواهم مسلمان شوم، زيرا حقايقي در اين مذهب احساس ميکنم
که شايسته نيست به حال کفر باقي باشم. به عبارت ديگر، مکتبي که اين گونه مردان
فداکار تربيت کند که حاضر باشند به قيمت جان کودک عزيز خود در راه آن مکتب و دين
فداکاري نمايند تا انحرافي نيابد، معلوم ميشود اين دين، ديني است حق و با حقيقت
توأم، بنابراين مسلمان ميشوم.»
شيعيان در همان
مجلس شهادتين را به وي تلقين کردند و بانوي آمريکايي از صميم دل مسلمان گرديد.
(46)
نتيجه گيري:
با مطالبي که
بيان شد به اين نتيجه ميرسيم که: اولاً: سند مظلوميت حضرت اباعبدالله طفل
شيرخواره اشان ميباشد زيرا طفل شش ماهه در هيچ مکتب و آييني گناهي ندارد و چه
زيبا شيخ جعفر شوشتري ميفرمايند: اگر دشمنان به حضرت علي اصغر عليهالسلام هم آب
ميدادند ايشان باز به هلاکت ميرسيدند، و اين مطلب نشانگر اتماتم حجت امام حسين
بر لشکر اعداء در روز عاشورا ميباشد و ثانياً: حضرت خون ايشان را به هوا فرستادند
و ثالثاً: حضرت علي اصغر از کساني هستند که شفاعت ميکنند. رابعاً: ايشان روي سينهي
پدر بزرگوارشان مدفون هستند. خامساً: حضرت اباعبدالله ايشان را دفن نمودند حتي
دشمنان ايشان ار از قبر بيرون و سر او را از بدن جدا نمودند.
خدا انشاءالله در
دنيا زيارت حضرت و در آخرت شفاعت حضرت باب الحوائج علي اصغر عليهالسلام را نصيب و
روزي ما بگرداند.
پينوشتها:
(1)- سحاب رحمت/
ص 535-536.
(2)- مزار کبير
ابن مشهدي/ ص 488؛ سحاب رحمت/ ص 536؛ بحارالانوار/ ج 45/ ص 66.
(3) - مقتل ابي
مخنف/ ص 129.
(4)- ناسخ
التواريخ/ ج 2/ ص 263.
(5)- الوقايع و
الحوادث/ ج 3/ ص 93.
(6)- مريم/1
(7)- بابالحوائج
علي اصغر عليهالسلام / ص 161.
(8)- بابالحوائج
حضرت علي اصغر عليهالسلام / ص 161؛ تبسم خونين/ص 21.
(9) - مفاتيحالجنان/
زيارت آل يس.
(10)- کتاب رجعت
علامه مجلسي/ ص 73.
(11)- قمقام
زخار/ ج 2/ ص 653؛ نفس المهموم/ ص 527.
(12)- قمقام
زخار/ ج 2/ ص 654.
(13)- نفس
المهموم/ ص 528.
(14)- فرسان
الهيجاء/ ص 270.
(15)- سحاب رحمت/
ص 538.
(16)- رياض
القدس/ ج 2/ ص 101.
(17)- نفس
المهموم/ ص 350.
(18)-
بحارالانوار/ ج 45/ ص 47.
(19)- مقتل ابي
مخنف/ ص 130.
(20)- رياض
القدس/ ج 2/ ص 101.
(21)- ناسخ
التواريخ/ ج 2/ ص 363.
(22)- مهيج
الاحزان/ ص 243/ م 10.
(23)- مهيج
الاحزان/ ص 244.
(24)- احتجاج/ ج
2/ ص 25.
(25)- مقتل
خوارزمي/ ج 2/ ص 32.
(26)- لهوف/ ص
116.
(27)- رياض
القدس/ج 2/ ص 100.
(28)- غنچهي
خونين/ ص 75 به نقل از روضه الشهداء/ ص 343.
(29)- الخصائص
الحسينيه/29 ص 55؛ تذکره الشهدا/ ص 225؛ منتخب التواريخ / ص 271.
(30)- سحاب رحمت/
ص 547.
(31)- رياض
القدس/ ج 2/ ص 104-105.
(32)- سحاب رحمت/
ص 548.
(33)-
بحارالانوار/ ج 45/ ص 332؛ منتهي الآمال/ ج 1/ ص 451.
(34)- نفس
المهموم/ ص 349.
(35)-
مثيرالاحزان/ ص 70.
(36)- کبريت احمر/
ص 148.
(37)- وقايع
الايام در احوال محرم الحرام، / ص 515.
(38)- غنچه
خونين/ ص 81- 85.
(39)- لهوف/ ص
49.
(40)- منتخب
التواريخ/ص 270.
(41)- وقايع
الايام/ ص 514.
(42)- غنچه
خونين/ ص 86-87 به نقل از زندگاني قمر بني هاشم حضرت علي اکبر و علي اصغر شهيد،
عمادزاده/ ص 386؛
(43)- اکليل
المصائب/ ص 66.
(44)- وقايع
الايام/ ص 515.
(45)- زندگي
اباعبدالله الحسين عليهالسلام، ترجمه لهوف/ ص 132.
(46)- الوقايع و
الحوادث/ ج 3/ ص 98.
منابع و مآخذ
مزار کبير/
ابوعبدالله محمد بن جعفر مشهدي/ ترجمه: محمد فربودي/ نشر ديوان/ چاپ اول/ 1389ش.
سحاب رحمت/ عباس
اسماعيلي يزدي/ مسجد مقدس جمکران/ چاپ سوم/ سال 1380ش.
بحار الانوار،
مجلسي، محمد باقر بن محمد تقي، ناشر: دار إحياء التراث العربي، بيروت، چاپ دوم،
1403 ق.
قمقام زخار/
فرهاد ميرزا معتمدالدوله/ انتشارات اسلاميه/ چاپ اول/ 1363ش.
ناسخ التواريخ/
ميرزا محمد تقي سپهر/ کتابخانه اسلاميه/ طهران، چا پ اول، بي تا.
الوقايع و
الحوادث/ محمد باقر ملبوبي/ موسسه مطبوعاتي دين و د انش/ چاپ اول/ چاپخانه علميه
قم، 1378ش.
تبسم خونين/ حسن
معيني/ انتشارات سلسله/ چاپ اول/ فروردين ماه 1384ش.
نفس المهموم/ شيخ
عباس قمي/ مترجم آيت الله کمرهاي/ انتشارات مسجد مقدس جمکران/ چاپ شانزدهم/
1382ش.
لهوف/ سيد ابن
طاووس/ ترجمه: علي رضا رجالي تهراني/ انتشارات نبوغ/ چاپ دوم/ 1379ش.
رياض القدس/
صدرالدين واعظ قزويني/ کتابفروشي اسلاميه/ چاپ دوم/ 1376ش.
مهيج الاحزان/
حسن بن محمد علي يزدي/ انتشارات کتابفروشي اسلاميه/ چاپ اول/ محرم الحرام 1375ش.
احتجاج/ ابي
منصور احمد بن علي بن ابيطالب طبرسي/ نشر المرتضي/ تاريخ 1403ق.
مقتل الحسين عليهالسلام/
خوارزمي/ قم/ انتشارات انوارالمهدي. بي تا/ بي نا.
منتهي الآمال/
شيخ عباس قمي/ انتشارات هجرت/ چاپ يازدهم/ 1376ش.
غنچهي خونين/
مجيد زجاجي کاشاني/ انتشارات مرسل/ چاپ سوم/ زمستان 1380.
خصائص الحسيينه/
شيخ جعفر شوشتري/ دارالکتب الاسلاميه/ چاپ اول/ تابستان 1372ش.
زندگي امام حسين
عليهالسلام، ترجمه لهوف، سيد محمد صحفي، انتشارات اهل بيت، چاپ چهارم، تابستان 77.
وقايع الايام در
احوال محرم الحرام/ مولي علي واعظ خياباني تبريزي/ کتابفروشي قرشي/ چاپ سوم/ شعبان
1387ق.
اکليل المصائب/
محمد بن سليمان تنکابني/ تحقيق موسسه فرهنگي ضحي، انتشارات عالمه/چاپ دوم/ سال
1381ش.
کبريت احمر/ محمد
باقر خرساني بيرجندي/ کتابفروشي اسلاميه/ چاپ سوم/ 1376ش.
مثير الاحزان/
ابن نما حلي/ مدرسه الامام المهدي عليهالسلام، قم/ چاپ اول/ 1406ق.
تحفه الزائر/
علامه مجلسي/ انتشارات پيام امام هادي عليهالسلام/ قم، چاپ اول/ سال 1386ش.
تذکره الشهداء/
ملا حبيب الله شريفي/ نوشته به سال 1389ق/ چاپ چهاردهم/ 1380ش.
تذکره الخواص/
سبط ابن جوزي/ مکتبه النينوي/ طهران/ طبع الاولي/ 1410ق.
سايت راسخون
$
##اشعارعلی
اصغر
اشعارعلي اصغر
سلام ما به حسين
و علي اصغر او
امير عشق که
گهواره بود سنگر او
رضيع داده خدايش
نشان سربازي
صغير برهمه پيدا
مقام اکبر او
شکفت لاله عصمت به
روي دوش حسين
چو تير حرمله آمد
به سوي حنجر او
مجال گريه نبودش
که خنده کرد علي
حسين مات از حال
گريه آور او
گرفت خونش و بر
اوج آسمان پاشيد
که پيک تسليت آمد
زپيک داور او
کنار خيمه به
خاکش سپرد و امضاء شد
کتاب سرخ شهادت
به خون اصغر او
سلطان کربلا چو
تمناي آب کرد
دشمن به تير
حرمله او را جواب کرد
ناخورده آب طفل
رضيع حسين را
آن تير ظالمانة
او سير از آب کرد
از سوز تشنگي که
علي جانسپار بود
دشمن ندانم از چه
بکشتن شتاب کرد
بگرفت خون حلق
علي را بکف حسين
با خون او محاسن
خود را خضاب کرد
از آنهمه شکوفه
به گلزار کربلا
اين بود گلپري که
شهادت گلاب کرد
خون ميچکد زخامه
زرين کلام تو
بس کن حسان که
شعر تو دلها کباب کرد
حسان
گهواره خالي
،قنداقه خونين
مادر بناله ميگفت
غمگين
كرده شهيدت اعداي
بي دين
لالائي
اصغرلالائي اصغر
اندر خِيام شاه
شهيدان
از مرگ اصغر با
آه وافغان
گفتا رُبابه با
چشم گريان
لالائي
اصغرلالائي اصغر
رفتي به ميدان
همراه باباب
ازنوک پيکان
نوشيده اي آب
برروي دستش رفتي
تو در خواب
لالائي
اصغرلالائي اصغر
رفتي وبردي تاب و
توانم
بعد از تو ديگر
من ناتوانم
لالائي
اصغرلالائي اصغر
اصغراگرزعطش،تشنه
وبي تاب شدي//به روي دست پدرتوخوب سيراب شدي
شمررحمي نه
اگربردل بي تابت کرد//نوک تيرستم حرمله سيرابت کرد
طايرهوش زسررفت
زمدهوشي تو//ناله من به فلک رفت زخاموشي تو
نورچشما! بگشا
ديده زهم،خواب بس است//بردنِ طاقتم،ازاين دل بي تاب بس است
بوداميدم که توام
يار،به هرحال شوي//به زبان آئي وهم صحبت اطفال شوي
جودي
$
##اشعارعلی
اصغر
اشعارعلي اصغر
لالا یی
اصغر لالایی اصغر - لالا یی اصغر لالایی اصغر
گهواره خالی
– قنداقه پرخون // گویدربابه - باقلب محزون
طفل صغیرم
– ناخورده شیرم // لالایی اصغر – لالایی اصغر
لالا یی
اصغر لالایی اصغر - لالا یی اصغر لالایی اصغر
طفل صغیرم
- ناخورده ای آب // بردوش بابا – رفتی تودرخواب
طفل صغیرم
– ناخورده شیرم // لالایی اصغر – لالایی اصغر
لالا یی
اصغر لالایی اصغر - لالا یی اصغر لالایی اصغر
تیرسه شعبه
– داده است آبت // بردوش بابا – برده است خوابت
طفل صغیرم
– ناخورده شیرم // لالایی اصغر – لالایی اصغر
لالا یی
اصغر لالایی اصغر - لالا یی اصغر لالایی اصغر
رحمی نکرده
– این دشمن دون // قنداقه ات را – کرده است پرخون
طفل صغیرم
– ناخورده شیرم // لالایی اصغر – لالایی اصغر
لالا یی
اصغر لالایی اصغر - لالا یی اصغر لالایی اصغر
پرواز کردی
– ازدوش بابا // رفتی تواصغر – برعرش اعلا
طفل صغیرم
– ناخورده شیرم // لالایی اصغر – لالایی اصغر
لالا یی
اصغر لالایی اصغر - لالا یی اصغر لالایی اصغر
درانتظارت - باشد
سکینه // بهرت رقیه – باشد حزینه
طفل صغیرم
– ناخورده شیرم // لالایی اصغر – لالایی اصغر
لالا یی
اصغر لالایی اصغر - لالا یی اصغر لالایی اصغر
ای باقری
پور – بنگرچه محزون // گویدربابه – باقلب پرخون
طفل صغیرم
– ناخورده شیرم // لالایی اصغر – لالایی اصغر
لالا یی
اصغر لالایی اصغر - لالا یی اصغر لالایی اصغر
برروی دوش
بابا – خوابیده ای تواصغر
چون مهروماه برما
– تابیده ای تواصغر
جانم فدای
اصغر – گریم برای اصغر
جان را فدای
دین – اسلام کرده ای تو
این را
زدوش بابا – اعلام کرده ای تو
جانم فدای
اصغر – گریم برای اصغر
یک جرعه
زاب علقم – نا خورده ای تواصغر
برروی دوش
بابا – خوابیده ای تو اصغر
جانم فدای
اصغر – گریم برای اصغر
قنداقه تو خونین
– شدروی دوش بابا
لالایی
اصغرمن – شداین سروش باب
جانم فدای
اصغر – گریم برای اصغر
رفتی بعرش
اعلا – ازروی دوش بابت
برروی دوش
بابا - آرام برده خوابت
جانم فدای
اصغر – گریم برای اصغر
تیرسه شعبه
خوردی – توجای آب اصغر
گهواره بهشتی
– شدجای خواب اصغر
جانم فدای
اصغر – گریم برای اصغر
باشد ربابه محزون
– درخیمه بهراصغر
ای باقری
چه دلخون – ما جمله بهر اصغر
جانم فدای
اصغر – گریم برای اصغر
لالایی
اصغر
گهواره خالی
- قنداقه خونین // لب تشنه اصغر - ازظلم وازکین
قحطی آب
است – ازبهراصغر // ازظلم وجور – بن سعد بی دین
لالایی
اصغر لالایی اصغر - لالایی اصغر لالایی اصغر
باشد ربابه – با
چشم گریان // ازمرگ اصغر – درآه و افغان
نالد ربابه –
ازبهر اصغر // درخیمه گاه – شاه شهیدان
لالایی
اصغر لالایی اصغر - لالایی اصغر لالایی اصغر
گوید ربابه
– ای نور چشمان // همراه با با – رفتی بمیدان
رفتی برای
– یک جرعه آبی // ازخیمه گه تو – با کام عطشان
لالایی
اصغر لالایی اصغر - لالایی اصغر لالایی اصغر
رفتی عزیزم
- همراه با با // آبی نخوردی – ای ماه با با
آبت ندادند – آن
قوم بی دین // آنها نترسند – ازآه با با
لالایی
اصغر لالایی اصغر - لالایی اصغر لالایی اصغر
ازنوک پیکان
– نوشیده ای آب // رو دست باب با – رفتی تو درخواب
همراه با با –
رفتی بمیدان // این غصه ای شد – درقلب احباب
لالایی
اصغر لالایی اصغر - لالایی اصغر لالایی اصغر
تیرسه شعبه
– آمد گلویت // بنگرچه حالی – دارد عمویت
زانرو شدی
تو – باب الحوائج // جانها فدای – نام نکویت
لالایی
اصغر لالایی اصغر - لالایی اصغر لالایی اصغر
گهوراه ی
تو – گشته است خالی // بنگر که مادر – دارد چه حالی
دیگر نخواهی
– شیری زمادر // ازتشنگی تو – دیگر ننالی
لالایی
اصغر لالایی اصغر - لالایی اصغر لالایی اصغر
باشد سکینه
– درانتظارت // اوگریه دارد – برحال زارت
باشد رقیه
– سر در گریبان // درخیمه باشد – او بی قرارت
لالایی
اصغر لالایی اصغر - لالایی اصغر لالایی اصغر
اینسان ندیده
– ظلمی بدوران // با شیرخواری – بنماید انسان
شد باقری
هم – محزون ازاین غم // جن وملک هم – زین کارحیران
لالایی
اصغر لالایی اصغر - لالایی اصغر لالایی اصغر
سروده شده
روزجهانی علی اصغر محرم 1392
اصغر صغیرم
لای لای
منوا علی
بن المصطفی – بشربة تحیی بها
آبی دهید
این اصغرم – ای کوفیان بی وفا
اصغر صغیرم
لای لای – ناخورده شیرم لای لای
منوا علی
بن المصطفی – بشربة تحیی بها
گهواره اصغربود –
خالی میان خیمه ها
اصغر صغیرم
لای لای – ناخورده شیرم لای لای
این اصغرمن
تشنه است – یک جرعه ی آبش دهید
با جرعه آبی
منتی – برمام وبر بابش دهید
اصغر صغیرم
لای لای – ناخورده شیرم لای لای
ما در میان
خیمه ها – درانتظار اصغراست
لب تشنه روی
دست من – این کودک غم پرور است
اصغر صغیرم
لای لای – ناخورده شیرم لای لای
تیری
سه شعبه حرمله – سوی علی کرده رها
آن تیرآمد
برگلو – ای وا اسف یا مصطفی
اصغر صغیرم
لای لای – ناخورده شیرم لای لای
حلقوم اصغر پاره
شد – ازتیرکین آن لعین
جن وملک درناله
شد – درآسمان و درزمین
اصغر صغیرم
لای لای – ناخورده شیرم لای لای
هم باقری
وسینه زن – اینک بفریاد و فغان
صاحب عزا باشد
خدا – زهرا وحیدرنوحه خوان
اصغر صغیرم
لای لای – ناخورده شیرم لای لای
سروده شده محرم
1392
اصغر صغيرم لاي
لاي
ناخورده شيرم لاي
لاي
اصغربدشت كربلا -
نالدميان خيمه ها
نالان وگريان
زارزار - چون تشنه است وبي قرار
ازتشنگي گريان
بود - آزرده ونالان بود
شيري ندارد مادرش
- آن مادرغم پرورش
مُنّوا علي بن
المصطفي - مُنّوا علي بن المصطفي
اصغردرآغوش حسين
- ازتشنگي درشوروشين
بردش حسين ازخيمه
ها - با اشك وآه وناله ها
گفتا حسين
باكوفيان - اين اصغرشيرين زبان
لب تشنه است
وشيرخوار - شرمي كنيدازكردگار
مُنّوا علي بن
المصطفي - مُنّوا علي بن المصطفي
اي كوفيان اين
اصغراست - ازتشنگي درآذراست
گيريدوسيرابش
كنيد - سيراب ازآبش كنيد
رحمي براين طفل
صغير - لب تشنه وناخورده شير
مُنّوا علي بن
المصطفي - مُنّوا علي بن المصطفي
رحمي بحال مادرش
- آن مادرغم پرورش
كوهست اكنون
منتظر - تا اصغرش آيدزدر
سيراب ازآب فرات
- ازتشنگي يابدنجات
مُنّوا علي بن
المصطفي - مُنّوا علي بن المصطفي
اما جواب كوفيان
- تيرسه شعبه دركمان
اصغردرآغوش پدر -
جان دادبردوش پدر
تيرسه شعبه جاي
آب - آمدحسين رادرجواب
مُنّوا علي بن
المصطفي - مُنّوا علي بن المصطفي
ظلم اينچنين
اندرجهان - نبودروابركودكان
تيرسه شعبه جاي
آب - باشدرواكي اين جواب
اي باقري اين
بدترين - ظلمي است ازآن ظالمين
مُنّوا علي بن
المصطفي - مُنّوا علي بن المصطفي
اصغر صغيرم لاي
لاي - ناخورده شيرم لاي لاي
اي شيرخواره اي
علي - اي ماه پاره اي علي
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
اصغر//مادر//كردند
چه خوش خوابت //د ا د ند عجب آ بت
زين خواب زين آب//سوزد جگر با بت//د ا د ند عجب آ بت
اصغر//مادر// ا ي
بلبل با غ نا ز//كردي به كجا پرواز
صياد//افكند؟/ا
زنا وك پرتا بت//د ا د ند عجب آ بت
اصغر//مادر//گشتي
تونشا ن تير//ا ز حرمله بي پير
كيفر//گيرد//آ ن
قا د روها بت//د ا د ند عجب آ بت
اصغر//مادر//شد
پا ره گلو ي تو//ا زد ست عد وي تو
رحمي//ننمود//برحنجر
بي تا بت//د ا د ند عجب آ بت
اصغر//مادر//آن
غنچه لب وا كن//قلبم تو تسلي
كن
بينم//خندان//آن
لعل چوعنا بت//د ا د ن عجب آ بت
اصغر//مادر//اي
كودك بي شيرم//ا زد اغ تو ميميرم
تابم//برده//رنگ
رخ مهتا بت//د ا د ن عجب آ بت
اصغر//مادر//اين
حرمله نا پا ك//حلقوم ترا زد چا ك
رنگين//گرديد//قند
ا قه زخونا بت//د ا د ند عجب آ بت
شعرازارمغان
شكروي
اصغرگل نشکفته
باغ عشق است//آلاله دشت پرزداغ عشق است
پروانه شمع جمع
عشاق بود//دربزم اميد،چلچراغ عشق است
اصغرکه به چهره
از عطش رنگ نداشت//ياراي سخن با من دلتنگ نداشت
يارب توگواه باش
که شش ماهه من//شدکشته ظلم وباکسي جنگ نداشت
درکربلا که موج
زندآب روي آب//درخيمه هاگشته به پاهاي هوي آب
درساحل فرات که
خودمهرفاطمه است//دارند کودکان حسين آرزوي آب
راه شريعه بسته و
طفلي زراه دور//بگشوده است ديده حسرت به سوي آب
اصغرچه کرده
بودکه مانده است تشنه لب//بردنددرنگاه رضيع آبروي آب
بريدي از من بي
کس به غربت آشنايي را//تصورهم نمي کردم زتوطرزجدايي را
سه شب باگريه
وزاري به سربردي علي عطشان/زدل مي سوختم برتوکشيدم بي نوايي را
صدايت مانده
درگوشم نگرددباورم مُردي//زديده رفته ازخاطرنبردي دل ربايي را
گلوي پاره را
بينم زچشم دل زندشعله/دل سوزان کند مُشکل به من مشکل گشايي را
نه درخوابم نه
بيداري هميشه باتومي گردم//تومي سوزي ومن سوزم ببين مهرخدايي را
عذابم مي کند
سينه زشوق لطف لبهايت//بگويددردپستانم حديث باوفايي را
نشسته خودبه
خودگويم علي ناخن مزن رويت//تحمل مي کندمادرهمه دردجدايي را
بيفتددستم
ازبازوکه بستم آندودستت را//به مرگم ازخداخواهم ازاين غمهارهايي
رضاهوشيار
اين قدر گريه نکن
هيچ کس آبت نمي ده//غير تير حرمله هيچ کي جوابت نمي ده
مادرت شير نداره
تو که اينو خوب مي دوني//چرا هي زبونتو دور لبات مي گردوني
آسمون ابري شده
يا چشم من تار مي بينه//بارونه يا اشک تو که روي لبهام مي شينه
حاجي شش ماهه
ام،باباتو شرمنده نکن//چو گلوت تير مي خوره به روي من خنده نکن
برا دست و پا زذن
بزار برات چاره کنم//ميشي راحت بند اين قنداقه رو پاره کنم
$
##اشعارعلی
اصغر
اشعارعلي اصغر
ششماهه على به
دوش بابش دادند
يك جام از آن
باده نابش دادند
چون با لب تشنه
حاجت آب نمود
با تير سه
شعبهاى جوابش دادند
گربهچشم دل ببينيکربلا
صحـنه اي بين دروديـواربود
برسرتيريکهبراصغرزدند
مطمئنمتکهايمسماربود
مزن مرغم به سينه
با دو بالت
که دارم در گلو
بغضِ ملالت
روم تا که بگيرم قطره آبي
که تا بهتر شود
قدري ز حالت
عشق حسين گر همه
دم بر سر است
چاره ي هر جيره
خورِ حيدر است
آن حجر الاسود
والا مقام
مردمکِ چشم علي
اصغر است
علي اصغر گلِ
نشکفته ي من
الا اي طفل در
خون خفته ي من
چرا دشمن به آن
تيرِ سه شعبه
نمک زد بر دلِ
آشفته ي من
اي اهل كوفه رحمي
اين طفل جان ندارد
خواهد كه آب گويد
اما زبان ندارد
ديشب به گاهواره
تا صبح ناله ميزد
امروز كه تر كند
لب دور دهان ندارد
رخ مثل برگ پاييز
لب چون دو چوبه خشك
اين غنچه بهاري
غير از خزان ندارد
اي حرمله مكش تير
يكسو فكن كمان را
يك برگ گل كه تاب
تير و كمان ندارد
شمشير اوست آهش
فرياد او تلظُي
جانش به لب رسيده
تاب بيان ندارد
منت به من گذاريد
يك قطره آب آريد
بر كودكي كه در
تن جز نيمه جان ندارد
با من اگر بجنگيد
تا كشتنم بحنگيد
اين شير خواره بر
كف تيغ سنان ندارد
مادر نشسته تنها
در خيمه بين زنها
جز اشك خجلت خود
آب روان ندارد
تا با خدنگ دشمن
روحش زند پر از تن
جز شانه امامش
ديگر مكان ندارد
(ميثم) به حشر
نبود غير از فغان و آهش
آنكو از اين
مصيبت آه و فغان ندارد
حاج غلامرضا
سازگار(ميثم)
ظلم مگر در جهان
حساب ندارد
اصغر لب تشنه صبر و تاب ندارد
کودک شيرين زبان
بگو گنهش چيست
کز اثر تشنگي است خواب ندارد
بهرچه اين نازنين
قرار نگيرد
شير به پستان خود
رباب ندارد
اين که بود طفل
شيرخوار حسين
بهر خدا جز دل کباب ندارد
بسکه زد دست پا
براي شهادت
داده ز کف تاب و اضطراب ندارد
هست مرا از شما
سپاه سؤالي
اين يم و دريا مگر که آب ندارد
حجت کبراي حق بود
لب عطشان
جز هدف تيرکين
جواب ندارد
آب زپيکان تير
حرمله نوشيد
کرد تبسم خبر رباب ندارد
ديدة زينب براي
آن گل رعنا
از سرشب تا سحر که خواب ندارد
قطره فرو رفته به
بحر تفکر
ماتم اصغر بدان حساب ندارد
قطره
تشنه ام، جانِ فراتِ
همه، آبم بدهيد
يا به دريا
خـــبر از حالِ خــرابم بـدهيد
چون اباالفضلِ پر
از عشق بياييد همه
بين گهوارهء
پــرپــر شــده تابـم بـدهيد
تشنه ام، با لب
گلگونِ عطش واعطش ام
در دلِ بسترِ
خون، رخـصتِ خـوابم بـدهيــد
حــربهء حـــرمله
ها با دل و جانم چه نکـرد
خــبر از تــشنگي
و حـال خرابــم بـــدهــيد
با نشان دادنِ
گلهايِ بخون خفتهء باغ
کـــمتر از ديدنِ
اين صحنه عذابم بدهيد
ســاقـيـانِ
لــبِ کــــوثر، بشتابيد کـــنون
که از اين تشنه
لبي جام شرابم بدهيد
کي مي آييد به
بالينِ منِ غرقــه به خـون
تا به پاس عطش
ام، جرعه اي آبم بدهيد
تـا نبينم غضب و
چهرهء ظلماني شب
با گل و لهجهء
خورشيد جوابم بــدهيد
محمد علي قاسمي
اي شيرخواره
اصغر//اي ماه پاره اصغر//
تير از کمان رها
شد//با حلقت آشنا شد//
با تير حرمله،
آه//سر از تنت جدا شد //
قربان روي
ماهت//آخر چه بُد گناهت//
منگرچنين به
بابا//مي ميرم از نگاهت//
پرپر زدي به
دستم//ديدم، تنت، شکستم//
حيران شدم
عزيزم//گريان به تو نشستم //
طفل نخورده
آبم//دل از عطش کبابم//
بينم چوحنجرت
را//ازغم به پيچ وتابم//
از جور کين
هلاکي//مدفون به زير خاکي//
در خاک تيره
اصغر//يک دُر تابناکي//
مظلوم شير خوارم//جان
کرده اي نثارم//
از خون حنجر
تو//گل گون شده عذارم//
اي طفل شير
خواره//مقتول ماه پاره//
اي کا ش خنده ات
را//بيند پدر دوباره//
اي گل
نوشکفته//اي ازعطش نخفته//
بابا مصيبتت
را//جز با خدا نگفته//
تاب غمت
ندارم//خون گشته قلب زارم//
بابا ببين
چگونه//آمد گره به کارم//
تا تيرکين روان
شد//نا گه تو را نشان شد//
خون گلويت
اصغر//تقديم آسمان شد//
داغت به دل
نشسته//درخود مرا شکسته//
جان مي کَنم
چوبينم//اين ديدگان بسته//
با مادرت چه
گويم//با خواهرت چه گويم//
با عمه غمين و//ديده ترت چه گويم//
اي شيرخواره
اصغر//اي ماه پاره اصغر//
بسته به روي من
شد//هر راه چاره اصغر//
تشنه لب بي گنهم
شمع من و خيمه گهم
تشنه لب بي
گنهم//شمع من و خيمه گهم//خيره به رويت نگهم//گريه مکن اي پسرم//
مي کشدم چشم
ترت//رفته فروغ بصرت//عمه نشسته به برت//غمين سکينه دخترم//
زينت دست
پدري//راحت جان مادري//عزيز قلب خواهري//غمزده تو خواهرم//
حالت خشکيده
لبت//برده زکف تاب و تبت//گريه هر روز و شبت//نمي رود از نظرم//
ز تشنگي
محتضري//غرق غمي ، محتضري//بار دگر کن نظري//پدر به چشمان ترم//
چه بوده جرم و
گنهت//که شد خموش آن نگهت//گريه بي گاه و گهت//کشد مرا اي پسرم//
ز کوفيان بي
وفا//ديده پدر جور و جفا//ذکر لبش واولدا//ازغم تو خون جگرم//
راه فرات بسته
اند//عهد همه گسسته اند//قلب مرا شکسته اند//ببين چه آمد به سرم//
به من تو اي تشنه
بگو//زين ستم و ظلم عدو//به خيمه گاه بي عمو//آب که آورد حرم ؟//
متن نوحه / نوحه
اصغرم اي اصغرم
تشنه لب
نازنين//طفلک زار و حزين//گريه مکن اين چنين//اصغرم اي اصغرم//
زينتِ اهل
حرم//محو رُخت دخترم//غمزده ات خواهرم//اصغرم اي اصغرم//
غنچه پژمرده
ام//مرغک افسرده ام//غصه تو خورده ام//اصغرم اي اصغرم//
کف به دهاني
علي//روح و رواني علي//خشک زباني علي//اصغرم اي اصغرم//
تير عطش بر
دلت//گشته عطش قاتلت//غصه و غم حاصلت//اصغرم اي اصغرم//
گريه تو بي
صدا//مادر تو در نوا//محتضر مه لقا//اصغرم اي اصغرم//
مشک عمو پاره
است//گشته جدايش دو دست//ديده ز دنيا به بست//اصغرم اي اصغرم
از بر من مي
روي//غرق فغان يکسري//صبر مرا مي بري//اصغرم اي اصغرم
در جهان هر نو
گلي که پرپر است
پرپر از داغ علي
اکبر است
غنچه ي نشکفته
باشد هر کجا
دارد از بهر علي
اصغر عزا
شبنم گل مي چکد
بر ماتمش
اشک مي نالد ز
اندوه و غمش
بر لب هر غنچه
اين آوازه است
داغ اصغر تا
قيامت تازه است
واي اگر در گوشه
ي گلزارها
حنجر گل بشکفد با
خارها
خارهاي بي حياي
خوشه چين
از سر کينه نشيند
در کمين
خارها تير بلاي
خصم بود
کز تن گلها
پذيرايي نمود
غنچه را تير سه
شعبه ناز کرد
تا ز دست باغبان
پرواز کرد
خون سرخش شد نصيب
آسمان
تا بهشت از خون
او گيرد نشان
آسمان رنگ شقايق
ها شده
تا ابد سرمست
عاشق ها شده
باغبان دارد به
زير لب ندا
پيش چشمم گشته اي
پرپر چرا
ماتم و هجرت مرا
هم مي کشد
جمع گلها را همين
غم مي کشد
رفتي و با نعش تو
جا مانده ام
بعد تو تنهاي
تنها مانده ام
کربلا از ماتمت
آکنده شد
تک تک گلبرگ هايت
کنده شد
ماندم و قنداقه ي
خونين تو
صحنه اي از خنده
ي شيرين تو
آخرين لبخند تو
روي لب است
روزم از اين
منظره همچو شب است
کي رود از خاطرم
اين منظره
يک سه شعبه بوسه
زد بر حنجره
گوش تا گوش تورا
در درم بريد
کس به عالم اين
چنين ذبحي نديد
رمله ي آن دشمن
بيگانه ام
حنجرت را دوخته
با شانه ام
راس تو آويزه اي
بر پوست شد
هديه اي خونين به
راه دوست شد
نميه جان از
ماتمت اي مهلقا
مي برم نعش تو را
تا خيمه ها
چون به پشت خيمه
قبرت مي کنم
ان که ميميرد
زاندوهت منم
هيچ کس تا که
جهان آمد پديد
قبري از قبر تو
کوچکتر نديد
تا که جسمت در
ميان خاک شد
قلب من از داغ تو
صد چاک شد
اشک مي ريزد به
حالت چشم آب .
.... در پي ات
باشد روان چشم رباب
ديده اش بر حلق
سرخت دوخته
قلب مادر درعزايت
سوخته
اصغرم اي چشمه
پاک حيات
اشک مي ريزم
برايت يک فرات
صحنه اي دل را به
غم پيوند زد
اصغرم در خاک هم
لبخند زد
با دوچشمان ترم ـ
طفل عطشان در برم
اي خدا طفل خودم
ـ سوي ميدان مي برم
آهوي دشتِ ختن ـ
دست و پا کمتر بزن
چشم ناز و خسته
ات ـ مي زند آتش به تن
مي روم خوابت کنم
ـ درِّ نايابت کنم
کنج آغوش خودم ـ
تا که سيرابت کنم
اي عدو مهلت بده
ـ اصغرم نشکفته است
بين چگونه در برم
ـ همچو مرغي خفته است
حالِ زارش را
ببين ـ اين چنين آشفته است
آن لبان خشک او -
دردِ او را گفته است
آمده اين کودکم ـ
تا که سربازي کند
آمده بهرِ خدا ـ
تا که جان بازي کند
قمريِ پر بستهي
من
اينقده دست و پا
نزن
با دو لب خشک
خودت
آتش به قلب ما
نزن
ميبرمت تا که
بگم
علي من تشنه لبه
منتظرم توي حرم
خانم رباب و
زينبه
گشتي منو مهربونم
خنده مزن پيش
بابا
بازي نکن طفل گلم
با دلِ آتيشِ
بابا
غصه نخور اصغر
من
کي ميگه دل
هراسونه
ميرم که سيرت
بکنم
آب فرات فراوونه
حاجيِ شش ماهه ام
حاجت روايي شد
طفلِ نازِ تشنه
ام کرب و بلايي شد
من گلفروش هستم
اصغر به دوش هستم
جانم علي اصغر(2)
از دو چشمان رباب
شرمنده ام کردي
بر دلم آتش زدي
تا خنده ام کردي
طفلِ صغيرِ من
ماهِ منيرِ من
جانم علي اصغر(2)
چشم خود واکن علي
اي روح و ريحانم
تا که سيرابت کنم
با اشکِ چشمانم
با من مدارا کن
من را تماشا کن
جانم علي اصغر(2)
بهرِ دست و پا
زدن بر تو کنم چاره
بند اين قنداقه
ات را مي کنم پاره
اي همه ي هستم
رفتي تو از دستم
جانم علي اصغر(2)
خونِ سرخِ حنجرت
سوزد روانم را
بر عمو محسن رسان
بابا سلامم را
اي غنچه ي پرپر
خونين گلو اصغر
جانم علي اصغر(2)
اي خدا هرگز
نگردد اين فراموشم
حاجيِ شش ماهه ام
پر زد در آغوشم
در بر من خنده
کرده
او مرا شرمنده
کرده
اصغر من اصغر من
(4)
با نگاه خسته ات
دردم مداوا کن
اي گلِ نشکفته ام
خيز و تماشا کن
اي تمامِ حاصل من
مرگ تو شد قاتلِ
من
اصغر من اصغر من
(4)
در ميان دشمنان
من در خروش هستم
در بغل دارم گلي
را گلفروش هستم
طفل نازم گشته بي
تاب
روي دستم گشته
سيراب
اصغر من اصغر من
(4)
غنچه ي زيباي من
را دشمنان چيدند
پيشِ چشمم
دشمنان پيوسته خنديدند
حاجيم حاجت روا
شد
اصغرم آخر فدا شد
اصغر من اصغر من
(4)
$
##اشعارعلی
اصغر
اشعارعلي اصغر
چون که تنها ماند
پورِ بوتراب
خواست احوالي از
آن طفلِ رباب
کودکي آمد به
نازي در برش
او که باشد جز
سکينه دخترش
صبر او بر قلب
دختر خانه کرد
زلف دختش را به
دستي شانه کرد
گفت دختر سوي
بابايش که باب
اشک اصغر مي کند
دل را کباب
دخترک با اين سخن
دل را ربود
اشک بابا را ز غم
جاري نمود
رفت سوي دلبرِدردانه
اش
رفت نزد طفل در
گهواره اش
گفت بابا دل ز
عالم برده اي
دانم از فرط عطش
پژمرده اي
مي برم تا در بغل
خوابت کنم
پيش دشمن تا که
سيرابت کنم
آمد و اهلِ حرم
مدهوش او
نور بود و ماه در
آغوش او
آتشي بر جانِ
لشکر مي زند
مرغ او از تشنگي
پر مي زند
تا دهانش باز و
بسته مي شود
سخت بابا دل
شکسته مي شود
گفت با لشکر
خطابي بي درنگ
آب شد از بهر او
دل هاي سنگ
اي که صد مشکل به
کارم مي کنيد
روز و شب از غصه
زارم مي کنيد
فکر مرحم بر دلِ
زخمي کنيد
بر گل لب تشنه ام
رحمي کنيد
خشک گرديده دهان
اصغرم
مي زند آتش به
جان و پيکرم
مردمان بي مرام و
بي وفا
خود نخواهم قطره
آبي از شما
يک نظر بر کام بي
آبش کنيد
غنچه ام گيريد و
سيرابش کنيد
جمله هاي شاه
مانده نا تمام
برگرفته خصم تيري
از نيام
ابن سعد دون به
يک گوشه نگاه
حرمله را کرد غلطان
در گناه
حرمله تيرش کمان
را خانه کرد
اهل عالم را چنان
ديوانه کرد
ناگهان دل عرصه ي
آلام شد
طفل عطشان حسين
آرام شد
داغ ليلي بر دلِ
مجنون نشست
صورت مولايمان را
خون نشست
خونِ او پاشيد
سوي آسمان
گفت شرحي با
خداوند جهان
يک نظر بر ماتمم
يزدان نما
طاقت اين غصه را
آسان نما
رفت پشت خيمه ها
با اشک و آه
تا که در خاکش
کند آن قرص ماه
خورده قبري کَند
با چشم ترش
با نوک شمشير
بهرِ اصغرش
خواست تا انس و
ملک مجنون کند
جان خود را در
زمين مدفون کند
ناگهان آمد صدايي
بي قرار
ناله اي از مادري
چشم انتظار
صبر کن مولا دلم
را خون مکن
من ربابم اصغرم
مدفون مکن
صبر کن تا بوسه
بر رويش زنم
بوسه بر آن کُنج
ابرويش زنم
صبر کن تا در دلم
گشتن شود
چشم من با ديدنش
روشن شود
از چه رويي اصغرم
دير آمده
قطره اي از سينه
ام شير آمده
دلِ ما را نگران
کرد
خونْ دلِ هر دو
جهان کرد
حرمله بهرِ جفايش
تيرِ خود را به
گمان کرد
دستِ صياد از او
درِّ صدف مي گيرد
حرمله زيرِ گلو
را چو هدف مي گيرد
دلِ مولا شده پر
خون
علي اصغر شده
گلگون
علي اصغر علي
اصغر (2)
کرده دل بنده ي
اصغر
ناز هر خنده ي
اصغر
چشم افسرده ي
مولا
شده شرمنده ي
اصغر
تا حسين خونِ علي
را به سما مي ريزد
بي گمان از غم او
اشکِ خدا مي ريزد
دل ز او مي بَرَد
اصغر
بال و پر مي زند
اصغر
علي اصغر علي
اصغر (2)
در حرم قحطي آب
است
نگران قلبِ رباب
است
يادش آيد لبِ
اصغر
تشنه ي قطره ي آب
است
خبر آمد که علي
اصغر او در خواب است
از همان تيرِ سه
شعبه پسرش سيراب است
دلِ هر شيعه کباب
است
خون به چشمانِ
رباب است
علي اصغر علي
اصغر (2)
اصغرم مثلِ گلِ
ياس مي مونه
دو چشاش چون عمو
عباس مي مونه
ابروهاش بسکه
قشنگ و کمونه
پيشونيش آيينه ي
آسمونه
دست به چوب
گهوارش تا مي ذاره
انگاري مثل عموش
علمداره
ببينيد چه شور و
شين رو لبشه
يا لثارات الحسين
رو لبشه
قربون ابروها و
ديده بشم
فداي اون لبِ
خشکيده بشم
ربابم چطور از
اون دل بِبُرم
داره مي خنده که
من غم نخورم
اشک چشمام که
روونه آي خدا
اصغرم يه پهلوونه
آي خدا
مي برم که اون و
سيرابش کنم
مثلِ گل تو بغلم
خوابش کنم
مي برم شايد جواب
بهش بدند
دشمنا يه قطره آب
بهش بدند
طفل عطشان مرا
خنده به رويش مزنيد
تيرِ زهرين شده
را زيرِ گلويش مزنيد
اصغرم تشنه و بي
تاب شده در بغلم
طفل بي تاب مرا
ضربه به سويش مزنيد
بگذاريد کمي دست
به مويش بکشم
پنجه ي خود به
سرِ طره ي مويش مزنيد
اي خدا بي خبران
دل نگران است رباب
تير بر حنجره ي
طفلِ نگويش مزنيد
پدري مست شده از
رخِ طفلِ نازش
سنگ خود را بسر
جام و سبويش مزنيد
مرغِ تشنه که از
آن چشمه ي غم مي نوشد
تيرِ صياد جفا بر
سر جويش مزنيد
لالا لالا به طفل
نيمه ساله
چه گويم اي خدا
با اشک و ناله
زدي اي آب، آتش
موج کم کن
فرات بي وفا آبش
زلاله
لالا لالا به
لبها يک کلومه
لالا لالا
گلم صبرش تمومه
صداي دشمنان آيد
بگوشم
بر اين شش ماهه
يک قطره حرومه
لالا لالا زدي
آتش به جونم
گل من، نازنينم،
مهربونم
تو بودي نورِ
تاريکِ دو چشمم
ستاره نيست در
اين آسمونم
لالا لالا چرا اي
آسموني
ز داغت گشته بابا
قدکموني
مرا حيران نمودي
بس کن اصغر
چرا رو سوي خيمه
ميکشوني
لالا لالا گلِ
ياسِ ربابم
مزن خنده کني
خانه خرابم
سؤالي ميکند
مادر علي جان
تو برخيز و بده
جايم جوابم
اي به اکبر کرده
همدوشي علي
برده سر در جيب
خاموشي علي
تو مسيح عترتي وز
مرتبت
کرده با قرآن هم
آغوشي علي
حجت کبرائي و
گردون نديد
کودک و اينسان
خدا جوشي علي
اصغرم قنداقه ات
شد غرق خون
زود بودت اين کفن
پوشي علي
چون تو سربازي
دگر نائل نشد
بر سر دوشم به
سردوشي علي
گفتمت آرام باش
از تشنگي
ني که تا سر حد
بيهوشي علي
خواستم از گريه
خاموشت ولي
ني دگر اينقدر
خاموشي علي
خنده ات وقت
شهادت بر لب است
تا چه گفتت تير
در گوشي علي
اصغرم اينک
گوارايت بود
از مي کوثر قدح
نوشي علي
چون مؤيد هرکه
دارد با تو کار
نيستش زين غم
فراموشي علي
بگو که يک شبه
مردي شدي براي خودت
و ايستادي امروز
روي پاي خودت
نشان بده به همه
چه قيامتي هستي
و باز در پي
اثبات ادعاي خودت
از آسماني گهواره
روي خاک بيفت
بيفت مثل همه
مردها به پاي خودت
پدر قنوت گرفته
ترا براي خدا
ولي هنوز تو
مشغول ربناي خودت
که شايد آخر سير
تکامل حلقت
سه جرعه تير
بريزي درون ناي خودت
يکي به جاي عمويت
که از تو تشنه تر است
يکي به جاي رباب
و يکي به جاي خودت
بده تمام خودت را
به نيزه ها و بگير
براي عمه کمي
سايه در ازاي خودت
و بعد همسفر
کاروان برو بالا
برو به قصد رسيدن
به انتهاي خودت
و در نهايت معراج
خويش مي بيني
که تازه آخر عرش
است ابتداي خودت
سه روز بعد در
افلاک دفن خواهي شد
درون قلب پدر خاک
کربلاي خودت
گشودي چشم ، در
چشم من و رفتي بخواب اصغر
خداحافظ -
خداحافظ - بخواب اصغر بخواب اصغر
بدست خود به قاتل
دادمت - هستم خجل
اما ز تاب تشنگي
آسوده¬اي از التهاب اصغر
بشب تا مادرت
گيرد ببر- قنداقه خاليت
بگريند اختران
شب¬ها به لالاي رباب اصغر
کبوتر گو - به
نسوان مدينه با پسر خونين
خبر کن آنچه بو
بردند - از واي غراب اصغر
تو با رنگ پريده
غرق خون - دنيا بمن تاريک
کجا ديدي شب
آميزد- شفق با ماهتاب اصغر
برو سيراب شو -
از جام جدت ساقي کوثر
که دنيا و سرآبش
نديدي جز سراب اصغر
گلوي تشنة
بشکافته - بنماي با زهرا
بگو کر - زهر
پيکانها بما دادند آب اصغر
الا - اي غنچة
نشکفته پژمرده - بهارت کو؟
چه در رفتن
بتاراج خزان کردي شتاب اصغر
خراب از قتل ما
شد - خانة دين مسلمانان
که بعد از خانة
دين هم - جهان بادا خراب اصغر
عمو سقاي عاشورا
- خجالت دارد از رويت
که بي دست از
سرزين شد- نگون پادر- رکاب اصغر
بچشم شيعيانت اشگ
حسرت يادگار تست
بلي در شيشه
ماند- يادگار- ازگل، گلاب اصغر
الا- اي لاله
خونين- چه داغي آتشين داري
جگرها ميکني - تا
دامن محشر کباب اصغر
توآن ذبح عظيمستي
که قرآن شد- بدو - ناطق
الا اي طلعت-
تأويل آيات کتاب اصغر
خدا چون پرسد -
از حق رسول و آل- در محشر
نميدانم چه خواهد
داد؟ اين امت جواب اصغر
زيارت خواهد و
فيض شفاعت شهريار از تو
دعاي شيعيان کن-
از شفاعت مستجاب اصغر
غنچه کربلا ، شد
افسرده
نوگل باغ عشق ،
پژمرده
نازنين گوهر حسين
است اين
گر عدويش به هيچ
نشمرده
شيرخوار است و ،
مادرش بي شير
تشنگي ديگرش توان
برده
بانوان ، گرد
گاهواره او
همه گريان و ،
زار و افسرده
نظم آن پايگاه
صبر و قرار
ديگر از حال او
بهم خورده
گه رقيه ، گهي
رباب ، او را
اشک افشان ، به
سينه افشرده
برد آخر پدر به
ميدانش
با دلي داغدار و
آزرده
دهدش تا که جرعه
آبي
لاجرم سوي دشمنان
برده
آه ، آمد حسين و
، اصغر را
برده عطشان و ،
تشنه آورده
آب شد قلب زينب
از اين داغ
شد علي کشته ، آب
ناخورده
خون آن کودک شهيد
نوشت :
زنده ام ، گرچه
پيکرم مرده
اصغر آن مهر
کوچکي که ( حسان )
زير امضاي عاشقان
خورده
نام شاعر:حبيب
چايچيان
عمه جان گهواره
را بنگر چه تابي مي خورد
اصغرم از نوك
انگشتش چه آبي مي خورد
ديدي اي عمه عجب
انگشت خود را ميمكيد
جاي آب از نوك
انگشتش تبسم مي چكيد
با زبان بي زباني
در نگاهم راز داشت
خنده بر لبهلي
خشكش چشمه اي از ناز داشت
روي دستم آنقدر
زد دست و پا كز تاب رفت
آنقدر بوسيدمش تا
اصغرم در خواب رفت
دستهاي كوچكش را
چون به صورت مي كشيد
اشك از چشمان
مستش روي گونه مي چكيد
چون به خيمه مي
رويد آهسته تر نجوا كنيد
قطره آبي براي
اصغرم پيدا كنيد
هر چه اصغر خواب
باشد فكر بابا كمتر است
عمه سرگردان تر
از بابا به ياد اصغر است
با عمو مي رفت
ميدان حرف اصغر بود آب
كاش تا سقا نيايد
باشد او در خيمه خواب
دست خود را چون
عمو روي لب اصغر كشيد
من خودم ديدم كه
اشكش روي قنداقه چكيد
حاج داود داللهي
(قطره)
خوشبو ترين گل
گلاب كربلا منم
شيوا ترين نواي
ني نينوا منم
با خون نوشته روي
گلويم كليم عشق
باب الحوائج حرم
مصطفي منم
با تير عشق هستي
خود را فروختم
بازار عشق را به
تبسم بها منم
خون گلوي من به
همه دردها دواست
درمان دردهاي دل
بي دوا منم
با دست كوچكم گره
ها باز مي شود
مردم علي اصغر
مشكل گشا منم
نامم علي اصغر و
در كشتي حسين
هم بادبان و لنگر
و هم ناخدا منم
اي حرمله به بيشه
ما بيهوده ميا
چون شير كوچك حرم
لا فتي منم
آوازه شجاعت من
تا به عرش رفت
خيبر گشاي ديگر
خيبر گشا منم
اين دست هاي كوچك
من دست حيدري است
شش ماهه اي كه
كشته شد بي صدا منم
حاج داود
داللهي(قطره)
تو را من
مىشناسم بى قرينى
سوار كوچك نيزه
نشينى
ميان آيههاى
سوره فجر
تو هم كوتاه و هم
كوچكترينى
بگويد با زبان
سرخ خونت
تو هم دلواپس
فرداى دينى
به چشمان زمينى،
آفتابى
به چشم آسمان،
ماه زمينى
دلم را بين دست
تو سپردم
تو هم مانند جدّ
خود امينى
بسوزان، آب كن،
از نو بريزم
يقين دارم تو هم
مىآفرينى
پريده ديد عدو تا
كه رنگ و روى تو را
حواله داد به
تيرش، گل گلوى تو را
تبسمى كه شكفت از
سه شعبه بر لب تو
نشان حرمله
مىداد خلق و خوى تو را
صداى پارگى
تارهاى حنجر تو
چو مشك پاره
گدازد دل عموى تو را
نماز صبر به پشت
خيام مىخواند
كه ديد دريم خون
آخرين وضوى تو را
مگر نه خون تو بر
آسمان پدر پاشيد
كه حق گواه دهد
قصهى گلوى تو را؟
مگوى بسته زبان
تو زبان حق هستى
زمانه پى نبرد
عمق گفتگوى تو را
قرار خويش ز كف
مىدهد چو مىشنوم
سحر به باغ دل
خسته عطر و بوى تو را
تير آمد و از
لانه بي آب پرش داد
يک فاصله در بين
گلوگاه و سرش داد
بغض همه آوار شد
آن وقت که کودک
يک دسته گل سرخ
به دست پدرش داد
مي خواست که از
بين گلويش بکشد تير
آن قفل سه شعبه
چقدَر درد سرش داد
خنديد و خجالت
زده تر شد پدر از او
خنديد و غم تازه
تري بر جگرش داد
يک آيه کوچک به
لب عرش رسيده است
يک کفتر کوچک که
خدا بال و پرش داد
عليرضا لک
او غربت صداي پدر
را شنيده است
شش ماهه اي که سن
بلوغش رسيده است
با بالهاي ناله
که از حال رفته بود
تا پيش چشمهاي
پدر پر کشيده است
دست سه شعبه اي
که به سويش دراز شد
هرگز چنين بهار
قشنگي نچيده است
آن سو صدا زدند
که سيراب مي شود
تيرش ز آه و اشک
علي آبديده است
خون گلوي ملتهبش
بر زمين نريخت
اين باغ لاله را
کس ديگر خريده است
از تکه هاي حنجره
اي خشک و بي رمق
ته مانده غريب
صدايش چکيده است
پوشانده بود زير
عبا چون که مادرش
در اين لباس تازه
علي را نديده است
گهواره بي دليل
به خود تاب مي دهد
اين بستر بدون
علي خواب ديده است
محمد ارجمند
اي به اکبر کرده
همدوشي علي
برده سر در جيب
خاموشي علي
تو مسيح عترتي وز
مرتبت
کرده با قرآن هم
آغوشي علي
حجت کبرائي و
گردون نديد
کودک و اينسان
خدا جوشي علي
اصغرم قنداقه ات
شد غرق خون
زود بودت اين کفن
پوشي علي
چون تو سربازي
دگر نائل نشد
بر سر دوشم به
سردوشي علي
گفتمت آرام باش
از تشنگي
ني که تا سر حد
بيهوشي علي
خواستم از گريه
خاموشت ولي
ني دگر اينقدر
خاموشي علي
خنده ات وقت
شهادت بر لب است
تا چه گفتت تير
در گوشي علي
اصغرم اينک
گوارايت بود
از مي کوثر قدح
نوشي علي
چون مؤيد هرکه
دارد با تو کار
نيستش زين غم
فراموشي علي
حاجيِ شش ماهه ام
حاجت روايي شد
طفلِ نازِ تشنه
ام کرب و بلايي شد
من گلفروش هستم
اصغر به دوش هستم
جانم علي اصغر(2)
از دو چشمان رباب
شرمنده ام کردي
بر دلم آتش زدي
تا خنده ام کردي
طفلِ صغيرِ من
ماهِ منيرِ من
جانم علي اصغر(2)
چشم خود واکن علي
اي روح و ريحانم
تا که سيرابت کنم
با اشکِ چشمانم
با من مدارا کن
من را تماشا کن
جانم علي اصغر(2)
بهرِ دست و پا
زدن بر تو کنم چاره
بند اين قنداقه
ات را مي کنم پاره
اي همه ي هستم
رفتي تو از دستم
جانم علي اصغر(2)
خونِ سرخِ حنجرت
سوزد روانم را
بر عمو محسن رسان
بابا سلامم را
اي غنچه ي پرپر
خونين گلو اصغر
جانم علي اصغر(2)
واي علي اصغرم،
نورِ دو ديده ترم، چه شد تمام ثمرم، خم شده از غم کمرم، چسان به خيمه ها برم، کشته
ي طفلِ در برم، تشنه ي عطشان جگرم، اصغرِ قرصِ قمرم، واي از آن دم ز حرم، رباب آيد
به برم، گويد به آه و اشک خود، کجا شد آخر پسرم، شرم کنم ز مادرش، چگونه بر او
نگرم، واي علي اصغرم ...
با دوچشمان ترم ـ
طفل عطشان در برم ـ اي خدا طفل خودم ـ سوي ميدان مي برم ـ آهوي دشتِ ختن ـ دست و
پا کمتر بزن ـ چشم ناز و خسته ات ـ مي زند آتش به تن ـ مي روم خوابت کنم ـ درِّ
نايابت کنم ـ کنج آغوش خودم ـ تا که سيرابت کنم ـ اي عدو مهلت بده ـ اصغرم نشکفته
است ـ بين چگونه در برم ـ همچو مرغي خفته است ـ حالِ زارش را ببين ـ اين چنين
آشفته است ـ آن لبان خشک او ـ دردِ او را گفته است ـ آمده اين کودکم ـ تا که
سربازي کند ـ آمده بهرِ خدا ـ تا که جان بازي کند ...
اي لاله بستانم -
خوابيده به دستانم 2
شش ماهه علي اصغر
2
لب تشنه شهيد آخر
از تير جفا گشتي
از دامن بابايت
با خنده جدا گشتي
سيراب و رضا اي
گل از آب بقا گشتي 2
شش ماهه علي اصغر
2
اي لاله بستانم -
خوابيده به دستانم 2
شش ماهه علي اصغر
2
آتش زده بر جانم
گلخنده زيبايت
باباي تو گرديده
شرمنده لبهايت
اي بلبل من خاموش
باشد ز چه آوايت 2
شش ماهه علي اصغر
2
اي لاله بستانم -
خوابيده به دستانم 2
شش ماهه علي اصغر
2
بر دست من اي
اصغر پرپر ز چه رو باشي
لب تشنه ولي
سيراب از خون گلو باشي
آغشته به خون
اينسان از جور عدو باشي 2
شش ماهه علي اصغر
2
اي لاله بستانم -
خوابيده به دستانم 2
شش ماهه علي اصغر
2
آرام بخواب آرام
اي کودک بي شيرم
آرام بخواب آرام
اي کرده ز غم پيرم
رفتي و فراق تو
بنموده ز جان سيرم 2
شش ماهه علي اصغر
2
اي لاله بستانم -
خوابيده به دستانم 2
شش ماهه علي اصغر
2
$
#روز8 محرم بياد
علي اكبر
##روضه هاي حضرت
علي اكبر
روضه هاي حضرت
علي اكبر علیه السلام
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
وَ اَ لسَّلامُ
عَلَيكَ يا عَلِيٍّ الاكبر
جوانان بني هاشم
بياييد - علي را بر در خيمه رسانيد
بگوييد مادرش
ليلا بيا يد - تما شاي علي اکبر نما يد
زمين کربلا در
شور و شين است - سر اکبر به دامان حسين است
پدر از ديدگانش
خون روان بود - پسر از گيسوانش خون روان بود
تير به گلو يش
زدن، يه ضربه به فرقش، اسب رفت وسط لشگر هر کي ضربه مي زد
جاي بر گشتن به خيمه رفت سوي کوفيان - گوييا اين
بوده تنها آرزوي کوفيا ن
راه وا کردن تا
که اکبر بيايد بينشان - عقده اي ديرينه وا شد از گلوي کوفيان
جزر و مد تيغ و
شمشير عدو بي سا بقه است - شد پر از خون علي اکبر سبوي کوفيان
بعد از آنکه جاي
سالم در تنش ديگرنماند - صحبت از مرگ حسين شد گفتگوي کوفيان
دشمني با هر که
رنگ و بويي از حيد ر گرفت - برعلي سوگند بوده خلق و خوي کوفيان
گوييا زهرا به
دنبال علي در کوچه هاست - دخت حيدر، مي دود گريان به سوي کوفيان
رفت تو دل لشگر
بدنش را ريز ريز کردند، رو زمين افتاد بابا رو صدا کرد، ابتا جدم مرا سيراب کرد،
حسين مثل باز شکاري، کنار علي رفت از اسب پايين اومد لحظه هاي آخر علي بود، با
انگشت لخته خون را در آورد، علي نفس کشيد، سر رو تو بغل گرفت، بابا رفتي غريب شدم،
ولدي علي، صورت به صورت علي گذاشت ،صدا نيومد، کف زدن کنار حسين تمام شد يه وقت
ديدن خانمي مياد، ميگه واي برادرم واي پسر برادر،م گفتن يقين مادرش گفتن نه عقيله
بني هاشم زينبه :گفت داداش قربونت پا شو، خدا صبرت بده، (حسين هم به امام حسن گفت
کنار مادر) نگاه کرد به زينب، افتاد رو زمين، علي چرا بدنت اين جور شده، ابي
عبدالله دست برد بدن را بردارد، ديد نميشه ،اربا اربا شده، گفت جوانان بني هاشم
بيا ييد
خيز بابا تا از
اين صحرا رويم - تا به سوي خيمه ها بابا رويم
اين بيابان جاي
خواب ناز نيست - ايمن از صياد تير انداز نيست
خيز بابا آبرويم
را بخر - عمه را از بين نا محرم ببر
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
علي اكبرامام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
متن روضه شهادت
حضرت علي اكبر عليه السلام-مرحوم فلسفي
عمرسعد دچار
شکنجه وجدان شد، روزش را سياه کرد، به بيماري رواني گرفتار شد، در رختخواب کشتنش،
امام حسين عليه السلام نفرينش کرد، علي اکبر رفت ميدان امام فرمود: خدايا شبيه
ترين مردم به پيامبر را فرستادم ،عمر سعد خدا رحم تو را قطع کند، زماني كه ابي
عبدالله الحسين عليه السلام صداي ابتا علي اكبر را وسط ميدان شنيد، آقا با عجله
کنار کشته علي رسيد، نشست خون از دهان علي پاک کرد، خم شد و صورت به صورتش گذاشت، علي جان:رفتي و من تنها شدم، روز
عا شورا مصا ئب براي امام حسين لحظه اي بود، ولي غم علي سخت بود، چون اول شهيد آل
هاشم است، لشگر ديد صورت حسين روي صورت علي است چرا آقا نعش علي را به خيمه نبرد،
رو کرد به خيمه جوانان بني هاشم بياييد علي را به خيمه ببريد، بعضي ميگن پدر
ناتوان بود، ولي حسين قوي تر از اين حر فها است، با همه حوادث منطقش را از دست
نداد، عذر شرعي پيدا کرد که بدن را نياورد، دو بدن را به خيمه نبرد يکي علي
اکبر عليه السلام ويکي اباالفضل عليه
السلام چرا اباالفضل عليه السلام را نبرد. بني اسد به امام سجاد عليه السلام عرض
کردند،بدني کنار علقمه چاک چاک است، نمي شود برداشت ،هر طر في برداريم طرف ديگر مي
افتد، قبر عبا س همان جا بود که به زمين افتاد ، علي اکبر هم قطعه قطعه بود، ارباً
اربا شد، اين کار يک نفر نبود، لذا فرمود جوانان همه بياييد بدن علي را به خيمه
ببر يد.
قربان اسماعيل
ذبيح کربلا
قربان هاجر
کربلا، ليلا، آي قربان اسماعيل ذبيح کربلا، قربان خليل کربلا. آي حسين! حسين!
حسين!
امام حسين(ع)
ايستاده، صحابه همه کشته شده اند. فقط جوان هاي بني هاشم مانده اند يک وقت آن
شاهزاده جوان جلو امد،اجازه ميدان خواست. اول شهيد از دودمان آل هاشم در کربلا اين
پسر است. هر کس مي امد و از امام حسين(ع) اجازه ميدان مي گرفت آقا مقداري او را
معطل مي کرد. اما تا پسرش گفت: بابا بروم؟ صدا زد: علي! برو بابا! چون براي خداست
از بني هاشم اول پسرش برود.
روانه ميدان شد.
جوان هاي بني هاشم مي گويند: همين که اين آزاده رفت،يک وقت ديدم حسين(ع) بي اختيار
از ميان بيرون آمد، يک نگاه به قد و بالاي پسرش کرد. اين پيرمرد محاسنش را به دست
گرفت و فرمود: خدايا! شاهد باش پسري به جنگ دشمن مي رود که خَلقاً و خُلقاً و
منطقاً شبيه ترين مردم به پيغمبرت(ص) است.
سرو بالايي به
صحرا مي رود//قامتش بين تا چه زيبا مي رود
مي رود بر راه و
در اجزاي خاک//مُرده مي گويد مسيحا مي رود
علي طرف ميدان
رفت. اين شير بيشه شجاعت،شمشير به دست گرفت و صد وبيست نفر از شجاعان دشمن را روي
خاک انداخت. مگر آنها دستهايشان را با زنجير بسته بودند که علي اکبر برود و به
راحتي آنها را بکشد؟ آقا! آنها هم شمشير داشتند اين جوان چقدر شجاع است! صد و بيست
تن را به خاک ريخته است. برگشت سوي خيمه ها، صدا زد: بابا! تشنگي مرا کشت؛ العطش
قد قتلني و ثقل الحديد أجهدني
شب عيد است، نمي
خواهم روضه بخوانم اما حرف که به اينجا رسيد ديگر رد نمي شود. خوب جايي است، امشب
مي خواهم در خانه يک آزاده ببرمتان،در خانه خدا واسطه اش کنم تا براي همه ما عيدي
بگيرد. اين پسر در خانه خدا خيلي آبرو دارد. ارباب مقاتل نوشته اند: امام حسين(ع)
فرمود: بُنيَّ هات لِسانَک؛ پسرم! زبانت را جلو بياور! اما از اينجا به بعد ارباب
مقاتل نوشته: امام حسين(ع) انگشتر عقيقش را در آورد و روي زبان علي(ع) گذاشت و
فرمود: بابا! بمک تشنگي ات کم مي شود.
مرحوم محتشم
کاشاني اين را به شعري در آورده است:
بودند ديو و ددّ
همه سيراب و مي مکيد//خاتم زقطح آب،سليمان کربلا
يکي از ارباب
مقاتل نوشته: امام حسين(ع) زبان پسرش را طلبيد تا در دهانش بگذارد. امام حسين(ع)
با اين کار خواسته بگويد: بابا! ببين من از تو تشنه ترم. اما يک خوش ذوق ديگري
استنباط عالي کرده، چقدر زيبا،يکي از نويسنده ها نوشته: به عقيده من هدف آقا امام
حسين(ع) هيچ کدام از اينها نبوده است. پس هدف امام حسين(ع) چه بوده است؟ مي گويد:
عقيده من اين است وقتي خدا به آدم پسر مي دهد،بابا بچه اش را بغل مي کند، بوسش مي
کند. پسر وقتي دو،سه ساله مي شود کمتر مي بوسدش. پسر وقتي چهار ، پنج ساله مي شود.
بابا کمتر مي بوسدش پسر وقتي هفت، هشت ساله مي شود کمتر بوسش مي کند. پسر وقتي ده،
دوازده ساله مي شود بابا کمتر او را مي بوسد. پسر وقتي يک جوان رشيدي مي شود بابا
خيلي دوستش دارد ولي رويش نمي شود و خجالت مي کشد که او را بغل کند. اين مرد
نوشته: من خيال مي کنم حسين(ع) دنبال بهانه مي گشت و مي خواست لبهاي پسرش را
ببوسد. پسرش را در بغل گرفت. آي ميوه دلم، پسرم، علي اکبرم.
بابا : گه دلم
پيش تو و گه پيش اوست//رو که در يک دل نمي گنجد دو دوست
مرتبه دوم علي به
طرف ميدان رفت. يک دفعه حال حسين(ع) منقلب شد. آخه علي را کشتند. همه بگوييد حسين!
حسين!..... « صلي الله عليکم يا أهل بيت
النبوة »
جان دادن
اباعبدالله
مرحوم شيخ جعفر
شوشتري مي گويد: سه جا وقتي امام حسين (عليه السّلام)، علي اکبر (عليه السّلام) رو
فرستادند، داشت جون مي داد:
دفعه ي اول وقتي
علي اذن ميدان گرفت، خواست بره ميدان، رنگ بر صورت حسين (عليه السّلام) نبود، چند قدم پشت سر علي راه مي رود، دست به
محاسن مي کشه، مي گويد: «لا حَول و لا قوه الّا بالله ... » پسرم ! کمي آهسته تر
برو، کمي بيشتر نگاهت کنم.
بار دوم، وقتي که
برگشت از ميدان صدا زد: «يا ابتا العطش قد قتلني » عطش منو داره مي کشه، ابي
عبدالله زبان در دهان علي گذاشت، وقتي علي اکبر ديد زبان بابا از او خشک تره خجالت
کشيد، آنجا هم حسين (عليه السّلام) مي خواست جان بدهد.
به امام صادق
(عليه السّلام) عرض کردند، بهترين نعمات الهي براي يک پدر چيه؟ حضرت فرمودند:
بهترين نعمت براي بابا اينه که جوانش بزرگ بشه، پيش او راه بره.
باز از حضرت سؤال
کردند، سخت ترين لحظه چيه؟ فرمودند: آن لحظه اي که آن جوان به پيش پدر مي خواهد
جان بدهد.
بار سوم مرحوم شوشتري
مي گه آن لحظه اي بود که ابي عبدالله دم در خيمه قدم مي زد، (خدايا چه بر سر پسرم
مي آيد) يه دفعه ديد صداي علي داره مياد، ناسخ التواريخ مي گه، تا صداي علي را
شنيد سوار اسب شد، به بالاي سر علي آمد. وقطّعوهُ سيوفهُ ارباً اربا.
هفت مرتبه صدا
زد: ولدي ولدي ...
آنجا لشگر يه
لحظه فکر کردند حسين جان مي ده، گفتند: هم پسر را کشتيم و هم پدر رو، لذا لشگر کف
زدند ... .
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
وَ اَ لسَّلامُ
عَلَيكَ يا عليٍّ الاَكبر
دور چون بر آل
پيغمبر رسيد - اولين جام بلا اكبر چشيد
اكبر آن آئينه
رخسار جد - هيجده ساله جوان سر و قد
در مناى طف ذبيح
بى بدا - ذبح اسمعيل را كبش فدا
برده در حسن ازمه
كنعان گرو - قصه هابيل ويحيى كرده نو
ديد چون خصمان
گروهاندر گروه - مانده بى ياور شه حيدر شكوه
با ادب بوسيد پاى
شاه را - روشنائى بخش مهر و ماه را
كاى زمان امر كن
در دست تو - هستى عالم طفيل هست تو
رخصتم ده تا وداع
جان كنم - جان در اين قربانكده قربان كنم
چند بايد ديد
ياران غرق خون - خاك غم بر فرق اين عيش زبون
چند بايد زيست بى
روى مهان - زندگى ننگست زين بس درجهان
و اهلم اى جان
فداى جان تو - كه كنم اين جان بلا گردان تو
بي تو ما را
زندگى بى حاصل است - كه حيات كشور تن بادل است
تو همى مان كه دل
عالم توئى - مايه عيش بنى آدم توئى
دارم اندر سر
هواى وصل دوست - كه سرا پاى وجودم ياد اوست
وصل جانان گرچه
عودو آتش است - ليك من مستسقيم آبم خوشست
وقت آن آمد كه
ترك جان كنم - رو به خلوتخانه جانان كنم
شاه دستار نبى
بستش به سر - ساز وبرگ جنگ پوشاندش ببر
كرد دستارش دو
شقه از دوسو - بوسهها دادش چوقربانى بر او
گفت بشتاب اى
ذبيح كوى عشق - تا خورى آب حيات از جوى عشق
امام عرض کرد:
خدايا! بر اين گروه ستمگر گواه باش که اينک جوانى به مبارزه با آنان مىرود که از
نظر صورت و سيرت و گفتار، شبيهترين مردم به رسول تو، حضرت محمّد صلى الله عليه و
آله است.
حضرت على بن
الحسين عليه السلام (على اکبر) اولين فرد از بنى هاشم بود که آماده نبرد شد.
او زيباترين و
خوشخوترين مردم بود. سنّ شريف آن حضرت را در هنگام شهادت 19 سال يا 18 سال و به
روايتى 25 سال نوشتهاند.
علي اکبر، اوّلين
شهيد از آل ابى طالب است که روز عاشورا نزد پدر گرامى اش آمد و اذن ميدان طلبيد.
امام عليه السلام بى درنگ به او اجازه فرمود و در همان حال نااميد از حيات او، به
قامت رعنايش نگريست و باران اشک از ديدگانش فرو ريخت.
هنگامى که امام
عليه السلام به چهره نورانى فرزندش «على اکبر» نگريست، سر به سوى آسمان برداشت و
عرض کرد:
«اللَّهُمَّ
اشْهَدْ عَلى هؤُلاءِ الْقَوْمِ، فَقَدْ بَرَزَ إِلَيْهِمْ غُلامٌ اشْبَهُ
النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلْقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِکَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و
آله، کُنَّا إِذَا اشْتَقْنا إِلى نَبِيِّکَ نَظَرْنا إِلى وَجْهِهِ، اللَّهُمَّ
امْنَعْهُمْ بَرَکاتِ الْأَرْضِ، وَ فَرِّقْهُمْ تَفْريقاً، وَ مَزِّقْهُمْ
تَمْزيقاً، وَ اجْعَلْهُمْ طَرائِقَ قِدَداً، وَ لا تُرْضِ الْوُلاةَ عَنْهُمْ
أَبَداً، فَإِنَّهُمْ دَعَوُونا لِيَنْصُرُونا ثُمَّ عَدَوا عَلَيْنا
يُقاتِلُونَنا».
خدايا! بر اين
گروه ستمگر گواه باش که اينک جوانى به مبارزه با آنان مىرود که از نظر صورت و
سيرت و گفتار، شبيهترين مردم به رسول تو، حضرت محمّد صلى الله عليه و آله است. ما
هر زمان که مشتاق ديدار پيامبرت مىشديم، به چهره او مىنگريستيم. خدايا! برکات
زمين را از آنان دريغ دار، و اجتماع آنان را پراکنده و متلاشى ساز و آنان را
گروههاى مختلف و متفاوتى قرار ده، و واليان آنها را هيچگاه از آنان راضى مگردان!
که اينان ما را دعوت کردند تا به يارى ما برخيزند ولى اينک ستمکارانه به جنگ با ما
برخاستند».
پس امام عليه
السلام رو به عمر بن سعد کرده، فرياد زد:
«مالَکَ؟ قَطَعَ
اللَّهُ رَحِمَکَ! وَ لا بارَکَ اللَّهُ لَکَ فِي أَمْرِکَ، وَ سَلَّطَ عَلَيْکَ
مَنْ يَذْبَحُکَ بَعْدي عَلى فِراشِکَ، کَما قَطَعْتَ رَحِمي وَ لَمْ تَحْفَظْ
قَرابَتي مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله»
خدا نسل تو را
ريشه کن کند و به هيچ کارت برکت ندهد و بر تو کسى را چيره سازد که سرت را بعد از
من در بستر از تن جدا سازد، همان گونه که تو رشته رحم مرا قطع کردى، و پيوند مرا
با رسول خدا ناديده گرفتى!».
آنگاه امام با
صداى رسا اين آيه را تلاوت کرد: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى آدَمَ وَنُوحاً وَآلَ
إِبْرَاهِيمَ وَآلَ عِمْرَانَ عَلَى الْعَالَمِينَ ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِنْ
بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ»؛ خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را
بر جهانيان برترى داد، آنها فرزندان (و دودمانى) بودند که (از نظر پاکى و تقوى و
فضيلت) بعضى از بعضى ديگر گرفته شده بودند و خداوند شنوا و داناست.
در اين هنگام على
اکبر بر سپاه اموى حمله کرد در حالى که اين رجز را مىخواند:
أنَا عَلىُّ بْنُ
الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ / نَحْنُ وَ بَيْتِ اللَّهِ اوْلى بِالنَّبِىِ /
وَاللَّهِ لَايَحْکُمُ فِينَا ابْنُ الدَّعِىِّ / أَطْعَنُکُمْ بِالرُّمْحِ حَتّى
يَنْثَني / أَضْرِبُکُمْ بِالسَّيْفِ أَحْمي عَنْ أبي / ضَرْبَ غُلامٍ هاشِمِىٍّ
عَلَويّ
منم على، پسر
حسين فرزند على، به خانه خدا سوگند! ما به رسول خدا از همه کسى سزاوارتريم.
به خدا سوگند!
پسر زياد را نمىرسد که درباره ما حکم کند. آنقدر با نيزه بر شما بزنم تا کج شود،
در حمايت از پدرم، با شمشير بر شما ضربت فرود آورم ضربتى چون ضربت جوان هاشمى
علوى.
پس از آن بر سپاه
دشمن تاخت و بسيارى از آنان را به هلاکت رساند به گونهاى که دشمن از کثرت
کشتهشدگان به فغان آمد.
با آن که تشنگى
بر آن حضرت چيره شده بود يکصد و بيست نفر را به خاک افکند، و در حالى که زخمهاى
زيادى برداشته بود، نزد پدر آمد و عرض کرد: «يا أبَهْ! ألْعَطَشُ قَدْ قَتَلَني،
وَ ثِقْلُ الْحَديدِ أَجْهَدَني، فَهَلْ إِلى شَرْبَةٍ مِنْ ماءٍ سَبِيلٌ
أَتَقَوّى بِها عَلَى الْأَعْداءِ»
پدر جان! تشنگى
مرا از پاى درآورد و سنگينى سلاح ناتوانم ساخت. آيا جرعه آبى هست که بتوانم بنوشم
و به جنگ ادامه دهم؟!
امام عليه السلام
فرمود: «يا بُنَىَّ يَعِزُّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ عَلى عَلِىٍّ وَ عَلى أَبيکَ،
أَنْ تَدْعُوهُمْ فَلا يُجيبُونَکَ، وَ تَسْتَغيثَ بِهِمْ فَلا يُغيثُونَکَ، يا
بُنَىَّ هاتِ لِسانَکَ»
پسر جان! چقدر بر
حضرت محمّد و على و پدرت، ناگوار است که آنان را بخوانى ولى پاسخى به تو ندهند و
از آنان يارى بطلبى ولى ياريت نکنند. اى فرزندم! زبان خود را نزديک آر!
آنگاه امام
عليهالسلام زبان علىاکبر را در دهان گرفت و مکيد و انگشتر خود را به او داد و
فرمود: «خُذْ هذَا الْخاتَمَ في فيکَ وَ ارْجِعْ إِلى قِتالِ عَدُوِّکَ، فَإِنّي
أَرْجُو أَنَّکَ لا تُمْسي حَتّى يَسْقِيَکَ جَدُّکَ بِکَأْسِهِ الْأَوْفى
شَرْبَةً لا تَظْمَأُ بَعْدَها أَبَداً»
اين انگشتر را در
دهانت بگذار و به نبرد با دشمن بازگرد اميدوارم که هنوز به شب نرسيده جدّت رسول
خدا با جامى سرشار از شربت بهشتى تو را سيراب سازد، به گونهاى که پس از آن هرگز
تشنه نگردى!
(اعيان الشيعه، ج
1 ص 607 ؛ فتوح ابن اعثم، ج 5 ص 207 ؛ بحارالانوار، ج 45 ص 42)
على اکبر عليه
السلام به ميدان بازگشت و همانند پدر و جدش على مرتضى عليه السلام در هنگام نبرد
بر يمين و يسار لشکر کوفه حمله مىنمود و به هر سو رو مىکرد جمعيت انبوهى از او
مىگريختند يا به خاک مىافتادند.
«مُرّة بن
مُنقِد» ناجوانمردانه با نيزهاش از پشت بر او حمله کرد که على اکبر از روى زين
اسب افتاد و مرّة با شمشير بر فرق آن حضرت زد و سرش را شکافت.
دشمن خونخوار و
سنگدل و وحشى اطرافش را گرفتند و با شمشيرها بدن پاکش را قطعه قطعه نمودند.
در آخرين دقائق،
على اکبر عليه السلام صدا زد: «يا أَبَتاهُ السَّلامُ عَلَيْکَ هذا جَدِّي رَسُولُ
اللَّهِ قَدْ سَقانِي بِکَأْسِهِ الْأَوْفى وَيُقْرِئُکَ السَّلامَ وَ يَقُولُ:
عَجِّلْ الْقُدُومَ إِلَيْنا فَإِنَّ لَکَ کَأساً مَذْخُورَةً» سلام بر تو يا
أبتاه (خداحافظ پدرجان)، اين جدم رسول خداست که مرا سيراب کرد و بر تو سلام
مىرساند و مىگويد در آمدنت به نزد ما شتاب کن، که براى تو جامى از شراب بهشتى
ذخيره نمودهام. آنگاه فريادى زد و به شهادت رسيد.
(مقاتل الطالبين،
ص 52 ؛ بحارالانوار، ج 45 ص 44)
امام عليه السلام
با شنيدن صداى على اکبر عليه السلام چون بازشکارى خود را کنار پيکر غرقه به خون
فرزندش رساند.
بنا به نقل سيد
بن طاووس: «فَجاءَ الْحُسَيْنُ عليه السلام حَتَّى وَقَفَ عَلَيْهِ، وَ وَضَعَ
خَدَّهُ عَلى خَدِّهِ» امام عليه السلام بر بالين على اکبر حاضر شد و صورت به صورت
فرزندش نهاد.
(لهوف، ص 167)
وضعيّت دلخراشى
بود، چنان آن صحنه امام عليه السلام را متأثر ساخت که آن قوم را نفرين کرد:
«قَتَلَ اللَّهُ قَوْماً قَتَلُوکَ» خداوند بکشد قومى که تو را شهيد کرد.
در آن حال امام
عليه السلام سخت منقلب شد به گونهاى که صداى گريه آن حضرت بلند شد در حالى که کسى
تا آن زمان صداى گريه او را نشنيده بود.
آنگاه فرمود:
«عَلَى الدُّنْيا بَعْدَکَ الْعَفا» پس از تو، افّ بر اين دنيا باد.
(ارشاد مفيد، ص
459)
در زيارتى که با
سند صحيح از امام صادق عليهالسلام نقل شده است درباره شدت اين مصيبت مىخوانيم:
«وَلاتَسْکُنُ عَلَيْکَ مِنْ أَبيکَ زَفَرَةٌ» سوز و گداز پدرت بر داغ تو هرگز
تسلّى نيافت.
(کمال الزيارات،
باب 79)
طبرى مىنويسد:
«حميد بن مسلم» مىگويد: در همين حال ديدم زنى سراسيمه از خيمهها خارج شد و فرياد
مىکشيد: «واحَبِيباه، يَابْنَ أُخَيَّاه» او به سرعت به طرف قتلگاه على اکبر
مىآمد، پرسيدم، او کيست: گفتند: زينب دختر على بن ابىطالب عليهالسلام است.
آمد و خود را روى
پيکر على اکبر انداخت، امام عليه السلام دستش را گرفت و به سوى خيمهها برگرداند.
آنگاه به جوانان
بنىهاشم خطاب کرد و فرمود: «يا فُتْيانَ بَنِي هاشِمٍ إحْمِلُوا أَخاکُمْ إلى
الْفُسْطاطِ» اى جوانان بنىهاشم، برادرتان را به خيمهها ببريد.
صَلَّي اللهُ عَلَيْكم
يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
علي اكبرامام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
چگونگي شهادت علي
اکبر(ع) + متن روضه شهيد مطهري
منبع : عاشورا ريشهها، انگيزهها، رويدادها،
پيامدها، ص 477
روضه علي اکبر(ع)
از زبان استاد شهيد مرتضي مطهري
نوشته اند تا
اصحاب زنده بودند، تا يک نفرشان هم زنده بود، خود آنها اجازه ندادند يک نفر از اهل
بيت پيغمبر، از خاندان امام حسين، از فرزندان، برادرزادگان، برادران، عموزادگان به
ميدان برود.
مىگفتند آقا اجازه
بدهيد ما وظيفهمان را انجام بدهيم، وقتى ما کشته شديم خودتان مىدانيد.
اهل بيت پيغمبر
منتظر بودند که نوبت آنها برسد. آخرين فرد از اصحاب اباعبداللَّه که شهيد شد،
يکمرتبه ولولهاى در ميان جوانان خاندان پيغمبر افتاد.
همه از جا حرکت
کردند. نوشتهاند: «فَجَعَلَ يودَعُ بَعْضُهُمْ بَعْضاً» شروع کردند با يکديگر
وداع کردن و خداحافظى کردن، دست به گردن يکديگر انداختن، صورت يکديگر را بوسيدن.
از جوانان اهل
بيت پيغمبر، اول کسى که موفق شد از اباعبداللَّه کسب اجازه کند، فرزند جوان و
رشيدش على اکبر بود که خود اباعبداللَّه دربارهاش شهادت داده است که از نظر اندام
و شمايل، اخلاق، منطق و سخن گفتن، شبيه ترين فرد به پيغمبر بوده است.
سخن که مىگفت
گويى پيغمبر است که سخن مىگويد. آنقدر شبيه بود که خود اباعبداللَّه فرمود: خدايا
خودت مىدانى که وقتى ما مشتاق ديدار پيغمبر مىشديم، به اين جوان نگاه مىکرديم.
آيينه تمام نماى پيغمبر بود. اين جوان آمد خدمت پدر، گفت:
پدرجان! به من
اجازه جهاد بده. درباره بسيارى از اصحاب، مخصوصاً جوانان، روايت شده که وقتى براى
اجازه گرفتن نزد حضرت مىآمدند، حضرت به نحوى تعلّل مىکرد (مثل داستان قاسم که مکرر
شنيدهايد) ولى وقتى که على اکبر مىآيد و اجازه ميدان مىخواهد، حضرت فقط سرشان
را پايين مىاندازند. جوان روانه ميدان شد.
نوشتهاند
اباعبداللَّه چشمهايش حالت نيم خفته به خود گرفته بود: «ثُمَّ نَظَرَ الَيْهِ
نَظَرَ ائِسٍ» به او نظر کرد مانند نظر شخص نااميدى که به جوان خودش نگاه مىکند.
نااميدانه نگاهى
به جوانش کرد، چند قدمى هم پشت سر او رفت. اينجا بود که گفت: خدايا! خودت گواه باش
که جوانى به جنگ اينها مىرود که از همه مردم به پيغمبر تو شبيهتر است. جملهاى
هم به عمر سعد گفت، فرياد زد به طورى که عمر سعد فهميد: «يَابْنَ سَعْدٍ قَطَعَ
اللَّهُ رَحِمَکَ» خدا نسل تو را قطع کند که نسل مرا از اين فرزند قطع کردى.
بعد از همين دعاى
اباعبداللَّه، دو سه سال بيشتر طول نکشيد که مختار، عمر سعد را کشت. پسر عمر سعد
براى شفاعت پدرش در مجلس مختار شرکت کرده بود. سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار
در حالى که روى آن پارچهاى انداخته بودند، و گذاشتند جلوى مختار. حالا پسر او
آمده براى شفاعت پدرش. يک وقت به پسر گفتند: آيا سرى را که اينجاست مىشناسى؟ وقتى
آن پارچه را برداشت، ديد سر پدرش است. بى اختيار از جا حرکت کرد. مختار گفت: او را
به پدرش ملحق کنيد.
اينطور بود که
على اکبر به ميدان رفت. مورخين اجماع دارند که جناب على اکبر با شهامت و از جان
گذشتگى بىنظيرى مبارزه کرد.
بعد از آن که
مقدار زيادى مبارزه کرد، آمد خدمت پدر بزرگوارش- که اين جزء معماى تاريخ است که
مقصود چه بوده و براى چه آمده است؟- گفت: پدرجان «الْعَطَش»! تشنگى دارد مرا
مىکشد، سنگينى اين اسلحه مرا خيلى خسته کرده است، اگر جرعهاى آب به کام من برسد
نيرو مىگيرم و باز حمله مىکنم.
اين سخن جان
اباعبداللَّه را آتش مىزند، مىگويد: پسر جان! ببين دهان من از دهان تو خشکتر
است، ولى من به تو وعده مىدهم که از دست جدّت پيغمبر آب خواهى نوشيد. اين جوان
مىرود به ميدان و باز مبارزه مىکند.
مردى است به نام
حميد بن مسلم که به اصطلاح راوى حديث است، مثل يک خبرنگار در صحراى کربلا بوده
است.
البته در جنگ
شرکت نداشته ولى اغلب قضايا را او نقل کرده است. مىگويد: کنار مردى بودم. وقتى
على اکبر حمله مىکرد، همه از جلوى او فرار مىکردند. او ناراحت شد، خودش هم مرد
شجاعى بود، گفت: قسم مىخورم اگر اين جوان از نزديک من عبور کند داغش را به دل
پدرش خواهم گذاشت.
من به او گفتم:
تو چکار دارى، بگذار بالأخره او را خواهند کشت. گفت: خير. على اکبر که آمد از
نزديک او بگذرد، اين مرد او را غافلگير کرد و با نيزه محکمى آنچنان به على اکبر زد
که ديگر توان از او گرفته شد به طورى که دستهايش را به گردن اسب انداخت، چون خودش
نمىتوانست تعادل خود را حفظ کند. در اينجا فرياد کشيد: «يا ابَتاه! هذا جَدّى
رَسولُ اللَّه»
پدر جان! الآن
دارم جدّ خودم را به چشم دل مىبينم و شربت آب مىنوشم. اسب، جناب على اکبر را در
ميان لشکر دشمن برد، اسبى که در واقع ديگر اسب سوار نداشت. رفت در ميان مردم.
اينجاست که جمله عجيبى نوشتهاند: «فَاحْتَمَلَهُ الْفَرَسُ الى عَسْکَرِ
الْأعْداءِ فَقَطَّعوهُ بِسُيوفِهِمْ ارْباً ارْباً» و لا حول و لا قوّة الّا
باللَّه
(مجموعه آثار
استاد شهيد مطهرى، ج17 ، ص 345)
زينب درآ ز خيمه،بين نعش اکبر آمد
در خيمه گه ز
ميدان صدپاره پيکر آمد
ادامه ي نوحه:
زينب ز داغ اکبر
پشت حسين شکسته
از تيغ وتيروخنجر
پشت حسين شکسته
زينب ببين جوانم
چشم از جهان ببسته
بر جسم نوجوانم تير ستم نشسته
با فرق مُنشَق
اکبر شِبهِ پيمبر آمد
اهل حرم دويدند
ازخيمه گاه بيرون
با آه وناله
وغم،با قلب ها ي محزون
منشق سرعلي و روي
مه اش پُرازخون
از دشت کربلا شد
فريادشان به هامون
چون غرق خون جوان
ِآن شاه اطهر آمد
سرتا به پا
پرازخون ديدند فرق اکبر
برقلب زار بابش
داغش فکنده آذر
ابر روان دريده
آن تارُک منوّر
از ضرب تيغ
ِبيداد چون مُنقَذ ِستمگر
ازآه قلب زينب
غوغاي محشر آمد
اي نور ديدگانم
،زيبا جوانم اکبر
اي طاقت وتوانم،آرام
جانم اکبر
اي قوّت
لسانم،بنگر فغانم اکبر
بعد ازرخ نکويت
سير ازجهانم اکبر
عجب گلي روزگار
زدست ليلا گرفت
که تا قيامت گلاب
زچشم ليلا گرفت
ادامه ي نوحه:
گل اش مشبّک شده
از دم تيغ وسَنان
گل اش به خون
غوطه ور،شدست چون ارغوان
گل اش به دشت بلا
شدست در خون تپان
قرار وصبر و شکيب
زجمله دلها گرفت
گل اش زتاب عطش
يقين که پژمرده بود
آب ندادش فلک
يقين که افسرده بود
مادر افسرده اش ز
داغش آزرده بود
دشت بلا دربغل آن
قد رعنا گرفت
گفت نبيّ وعلي
غنچه لب باز کن
از دل پرحسرتت
زمزمه آغاز کن
درد جوان مرگيت
بر پدر آغاز کن
شور وفغان حرم تا
به ثريا گرفت
اي گل خوش رايحه
،مايه درمان من
ماتم هجران تو
سوخت دل وجان من
تا به فلک مي رود
ناله وافغان من
مادر زارت مکان
به کوه و صحرا گرفت
$
##علي اكبرعليه
السلام عازم ميدان
علي اكبرعليه
السلام عازم ميدان
روز عاشورا وقتي
اذن ميدان طلبيد و عازم جبهه پيکار شد، امام حسين چهره به آسمان گرفت و گفت "
اللهم اشهد علي هؤلاء القوم فقد برز اليهم غلام اشبه الناس برسولک محمد خلقا و
خلقا و منطقا و کنا اذا اشتقنا الي رؤية نبيک نظرنا اليه...".
روضه پنجم محرم
يكي از مصائب سخت
سيد الشهداء در روز عاشورا شهادت فرزند بزرگوارش حضرت علي اكبر بود جواني كه از
نظر خلقت و اخلاق نيكو و فصاحت كلام چون جدش رسول خدا و از حيث شجاعت همچون علي
مرتضي بود. روز عاشورا وقتي اصحاب بشهادت رسيدندو نوبت به بني هاشم رسيد ، نقل
كردند اولين نفر از بني هاشم حضرت علي اكبر آمد نزد پدر بزرگوار اجازه ميدان گرفت
همينكه علي به سمت ميدان روانه شد امام يك نگاه مايوسانه به جوانش كرد و گريه كرد
محاسن شريف خود را بجانب آسمان بلند : خدايا تو شاهد باش شبيه ترين جوانانم به
پيغمبررا به جنگ اين قوم فرستادم.
روضه :
ز رفتن تو رود
جانم از بدن بيرون
دوباره زنده شوم
به نزدم آيي چون
غم فراق تو در
قلب من نميگنجد
چه انتظار
شكيبايي از دل پر خون
علي اكبر وارد
ميدان شد آنقدر شجاعانه ميجنگيد كه ضجهي لشكر را بلند كرد به روايتي 120نفر را
به خاك مذلت كشاند آمد خدمت امام عرض كرد بابا تشنگي مرا كشت آيا ممكن است شربت
آبي به من دهي آقا گريه كرد و فرمود فرزندم جنگ كن ساعتي ديگر از دست جدت رسول خدا
سيراب خواهي شد بنقلي هم فرمود پسرم زبانت را در كام من بگذار
( شايد خواست بفرمايد پدرت از تو تشنه تر است)
علي اكبر دوباره به ميدان برگشت وبسياري از دشمن را كشت تا آنكه مُرَّة بْنِ مُنْقِذ
نيزهاي بر آن جناب زد وآقا را از پا در آورد بروايتي هم ديگران آمدند با شمشيرهاي
خود به آن حضرت زدند ديگر علي اكبر از پا در آمده بود دست خود را به گردن اسب
انداخته بود اسب او را به ميان لشكر دشمن برگرداند هر كس از جانبي ضربتي زد تا بدن
علي پاره پاره شد صدا زد يا ابتاه عليك مني السلام هذا جدي رسول الله يقرئك السلام
ويقول عجل القدوم الينا(يعني پدر جان سلام بر تو باد اين جدم رسول خدا است به شما
سلام مير ساند ومي گويد هر چه زودتر به نزد ما بيا) امام با عجله آمدند علي اكبر
را به آن حال ديد گريه بسياري كرد صورت به صورت علي اكبر گذاشت : قَتَلَ اللَّهُ
قَوْماً قَتَلُوكَ مَا أَجْرَأَهُمْ عَلَى الرَّحْمَنِ وَ عَلَى رَسُولِهِ ...
عَلَى الدُّنْيَا بَعْدَكَ الْعَفَا
زبوستان ولايت
گلي زدستم رفت
خدا به داد دلم
رس علي زدستم رفت
خدا بسوز دلم ،
واقفي که جانم رفت
زجان عزيزترم
اکبر جوانم رفت
بميدان چون که
ميرفت آن جوان آهسته آهسته
زجسم شه برون
ميرفت جان آهسته آهسته
چنان هجران او بر
قلب شاهنشه گران آمد
که پشت شاه خم شد
چون کمان آهسته آهسته
حسين آن شمع
خلوتگاه اسرار خداوندي
تبسم بر لب و
اشکش روان آهسته آهسته
ا ما م ع و علي
اكبر پسرش
امام حسين ع
درمنزل قصر بني مقاتل دراواخر شب دستور داد جوانان مشكها را پر ا ز آ ب كردند و
بسوي منزل بعدي حركت نمودند و به هنگا مي كه قافله د ر حركت بود صد اي امام بگوش
رسيد كه كلمه ا ستر جاع را مكرربرزبا ن مي را ند و مي فرمو د : ا نا لله و ا نا ا
ليه راجعون والحمدالله رب العالمين حضرت علي اكبر فرزند د لير آ ن حضرت ا ز ا
نگيزه ا ين استر جاع سئوال نمود : امام ع اينچنين پاسخ داد:اني خفقت برا سي فعن لي
فارس و هو يقول القوم يسرون وا لمنا يا تسري ا ليهم فعلمت ا نها ا نفسا نعيت ا
لينا .حضرت علي ا كبرعرضه داشت :لا ا را ك ا لله بسوء ا لسنا علي ا لحق ا ما م ع فرمود : بلي وا لله ا ليه مرجع ا لعبا
د علي اكبر عرضه داشت .اذا لا نبا لي ان نموت محقين . ا ما م ع او را د عا نمود و
فرمود : جزاك الله من ولد خيرماجزي ولداعن والده« سخنان حسين بن علي ع /172»
ياران ابي
عبدالله به شهادت رسيدند و جز خانواده اش كه اولاد علي (ع) اولاد جعفر بن ابيطالب،
اولاد عقيل و امام حسن (ع) بودند ، ديگر كسي نمانده بود همگي آنها گرد آمدند و
تصميم به جنگ گرفتند ابتدا فرزند خود امام، حضرت علي اكبر از پدرش اجازه نبرد
خواست امام هر كدام از اصحاب كه اذن مبارزه نمي خواستند مقداري طفره مي رفتند تا
عطش و عشق شهادت آنها در تاريخ ثبت شود و همچنين نمي خواست آنها به شهادت برسند
ولي وقتي از فرزندش اذن مي خواهد بدون
مكث كردن به او اذن مي دهد راوي مي گويد حضرت امام نگاه نااميدي به او كرد و اشكش
سرازير شد و روي مبارك را به سوي آسمان بلند
كرد و فرمود: خدايا گواه اين مردم باش. خدايا جواني به مقابل آنها مي رود
كه شبيه ترين مردم به پيغمبر مي باشد از نظر خلقت، و اخلاق و گفتار و ماهر وقت
مشتاق ديدار پيغمبرت مي شديم به روي او نگاه مي كرديم بار خدايا بركات زمين را زا
اين قوم دريغ بدار و ميان آنها جداي افكن و آنها را پاره پاره كن ، روش آنها را
ناستوده كن ، سپس به عمر سعد فرياد زد از ما چه مي خواهي ؟ خداوند نسلت را قطع كند
و عملت را نامبارك كند و كسي را بر تو مسلط كند كه در بسترت سرت را ببرد همچنان كه
پيوند مرا گسستي و خويشاوندي مرا با پيامبر (ص) مراعات نكردي. و بالاخره نوبت علي
اكبر مي رسد او در ظهر عاشورا و جلوي پدر به سوي ميدان ستيز مي رود و از خود
شجاعتها نشان مي دهد ، علي اكبر بر لشگر حمله ور مي شود رجزي چنين مي خواند:
انا علي ابن الحسين بن علي – نحن و بيت الله
اولي بالنبي - من شبث و شمر ذاك الدني - و مشر ذالك الدني – اضربكم بالسيف حتي
ينثني ضرب غلام هاشمي علوي – ولا ازال اليوم احمي عن ابي تالله لا يحكم فينا ابن
الدعي
منم علي بن
الحسين بن علي – ما به خدا هستيم اولي به نبي – از شبث و شمر همان پست دني – تا خم
شود تيغ ز غم چون زدني (من آنقدر بر شما شمشير مي زنم تا شمشير در پيچ و تاب افتد)
همچون جواني هاشمي علوي (آنهم شمشير زدني مانند جوان هاشمي علوي) – خود نسپاريم بر
آن ابن دعي (پسر زياد لاف زن گزافگو)
علي اكبر، چندين
بار حمله كرد و جمع بسياري را كشت بطوريكه مردم از بسياري كشتگان خودشان به خروش
آمدند در روايتي با تشنگي اي كه داشت صد و بيست نفر از آنان را كشت سپس نزد پدر
برگشت در حاليكه زخم بسياري برداشته بود عرض كرد اي پدر العطش قد قَتَلني و ثقل
الحديد اجهدني، نهل الي شربه من الماء سبيلُ اتقوي بها . حضرت علي اكبر بسياري از سپاه دشمن را كشت
، ضربتها خورد، در حاليكه دهانش خشك است
از ميدان بر مي گردد از پدر تمنايي مي كند پدر جان تشنگي مرا دارد مي كشد و سنگيني
اين سلاح توانم را گرفته آيا جرعه آبي است بنوشم تا نيرو بگيرم و به دشمنان بتازم
راوي مي گويد فبكي الحسين و قال و اغوثاه يا بني ، قاتل
قليلاً فما اسرع ما تلقي جدك مخمدا فيسقيك بكاسه الا و في شربته لا تظما بعدها
ابداً امام گريست و اينچنين به فرزندش پاسخ داد: اي پسر جان اندكي جنگ كن اميدوارم
به همين زودي جدت پيامبر را ديدار كني و از دستش سيراب شوي كه ديگر هرگز تشنه نشوي
. همينطور روايت شده يا بني هات لسانك فاخذ
بلسانه فمصد و دفع اليه خاتمه و قال امسكو في فيك و ارجع الي قتال عندك ،
فاني ارجوالك لا تمسي حتي يسقيك جدك بكاسه الا و في شربه لا تظما بعدها ابدا اي
فرزندم زبانت را بيرون آور سپس زبان علي اكبر را در دهان مبارك خود گذاشت و آن را
مكيد و انگشتر خويش را به او داد و فرمود آن را در دهان خود بگذار و براي جنگ با
دشمن برگرد عده اي گفتند امام ، زبان علي اكبر را در كام گرفت تا به او بنمايد كه
كام او از كام فرزندش خشك تر است و با اين حالت، همدردي با فرزندش بكند.
عده اي گفته اند
كه در اين دم آخر منظور امام اين بود كه او را به حقايقي آگاه كند كه درجات معنوي
او را ارتقاء دهد و تمام علوم را به او آموخت چنانچه پيامبر در آخرين لحظات عمر
شريفشان علي را در بستر خود خواست و زبان در كام او نهاد و به او حقايقي آموخت كه
هزار هزار باب علم بود . حضرت علي اكبر دوباره به ميدان برگشت و جنگيد تا كشتگان
را به 200 نفر رساند مردم كوفه از كشتن او خودداري مي كردند مره بن منقذ عبدي ليثي
حضرت علي اكبر را ديد و گفت گناه عرب بر گردن من باشد اگر علي اكبر با اين همه
كشتار از من بگذرد، داغش را به دل مادرش مي گذارم . حضرت علي اكبر با شمشير مي
تاخت و حمله مي كرد تا آنكه مره بن منقذ راه را بر او بست و نيزه اي به او زد و
حضرت را از پاي در آورد راوي مي گويد احتواه الناس فقطعوه باسيافهم سپاه اطراف او
را گرفت و با شمشيرهايشان آنقدر به آن جوان زدند تا قطعه قطعه گشت چون جان به
گلويش رسيد فرياد زد اي پدر جان خداحافظ اين جدم رسول الله است كه تو را سلام مي
رساند و مي فرمايد شتاب كن و نزد ما بيا كه جامي هم براي شما در دست دارد سپس
فريادي زد و به شهادت رسيد امام بر بالين فرزندش رسيد و صورت خود را بر صورت فرزندش
گذاشت حميد بن مسلم مي گويد روز عاشورا از امام حسين شنيدم كه مي فرمود اي پسر جان
خدا بكشد آن گروهي كه تو را كشتند و در برابر خدا ايستادند و در شكستن حرمت
پيامبر، بي باكي كردند در اينجا بود كه اشك در ديدگان امام حلقه زد و فرمود اي علي
اكبر بعد از تو اف بر اين دنيا در كتاب روضه الصفا نقل شده است امام بر بالين حضرت
با صداي بلند گريست به طوريكه تا آن زمان صداي گريه او را به اين بلندي كسي نشنيده
بود شيخ مفيد مي گويد زينب (س) در اين هنگام از سرا پرده خيمه شتابان بيرون آمد و
فرياد زد يا اخياه و ابن اخياه اي برادر واي پسر برادر!! و آمد تا خود را روي پيكر
علي اكبر انداخت حسين سر خواهر را بلند كرد و او را به خيمه برگرداند و به جوانان
بني هاشم فرمود برادر خود را برداريد به خيمه ببريد.
مقام علي اكبر و
حضرت عباس در حدي است كه روايت شده ايشان با زره و سواره منتظر ظهور حضرت مهدي
(عج) هستند تا قدرتي كه در شأن آنهاست در معرض ديد جانيان قرار دهند چون در كربلا
آنچنان كه بايد نشد قدرت خود را به سپاهيان نشان دهند.
آويني
روضه علي اكبر.
مـوقـع رفتن على
اكبر به ميدان , سيدالشهدا(ع ) نگاه مايوسانه اى به دنبال جوانش كرد واشك در
چـشـمـانـش جارى شد وگريه كرد: ((نظر اليه نظرة ايس منه وارخى عينيه وبكى ثم قال :
اللهم اشهد فقد برز اليهم غلام اشبه الناس خلقا وخلقاومنطقا برسولك ))
چون به ميدان ز
حرم اكبر رفت ـــــ روح از جسم حرم يكسر رفت .
همه گفتند كه
پيغمبر رفت .
زان طرف مرگ به
استقبالش ـــــ زين طرف چشم حسين دنبالش .
من نگويم مرو اى
ماه , برو ـــــ ليك قدرى بر من راه برو.
اى جگر گوشه من
اى پسرم ـــــ هيچ دانى كه چه آرى به سرم .
مرو اين گونه
شتابان ز برم ـــــ قدرى آهسته من آخر پدرم .
نه همين از پى
خود مى كشيم ـــــ اى مسيحا نفسى مى كشيم .
مـدتـى جـنگيد تا
به وسيله تيرى كه ((منقذ بن مره عبدى )) به طرف حضرت على اكبر پرتاب كرد, به شهادت
رسيد:. ((فنادى يا ابتاه ! عليك مني السلام , هذا جدي يقرؤك السلام ويقول لك عجل
القدوم علينا))
رنگ خود باخت
زبانگ پسرش ـــــ ز آنكه دانست چه آمد به سرش .
تا به من بانگ تو
در خيمه رسيد ـــــ ديد زينب ز رخم رنگ پريد.
آمدم با چه شتابى
سويت ـــــ خواستم زنده ببينم رويت .
فوضع خده على خده
.
سپه كوفه همه
استاده ـــــ به تماشاى شه وشه زاده .
شه روى نعش على
افتاده ـــــ همه گفتند حسين جان داده .
به يقين جان حسين
برلب بود ـــــ آنكه جان داد به او زينب بود.
شعر: از على
انسانى .
چون امام حسين (ع
) فرياد حضرت على اكبر(ع )را شنيد با عجله آمد وبر بالين جوانش قرار گرفت وفرمود :
(قـتـل اللّه قـوما قتلوك يا بني ! فما اجراهم على اللّه وعلى انتهاك حرمة الرسول
(ص) ثم استهلت عيناه ب الدموع وقال : على الدنيا بعدك العفا)
حـمـيد بن
مسلم مى گويد: ناگاه زنى از خيمه بيرون
آمد وفرياد مى زد: (ياحبيباه , يابن اخياه , فسالت عنها فقالوا هذه زينب بنت علي
(ع ) فجات حتى انكبت على ه فجا الحسين اليها واخذ بيدها الى الفسطاط ورجع فقال
لفتيانه احملوا اخاكم فحملوه من مصرعه ) .
نـظـام وفا
(م1343) در اشعارش مى گويد جناب على اكبر نه فقط تشنه آب بود,بلكه تشنه ديدار پدر
هم بود :
تشنه بود آرى
وليكن بيشتر---تشنه بودش دل , به ديدار پدر
گفت باب از عطش
بگداختم---سويت اى بحر حقيقت تاختم
شه زبان خود نهادش
در دهان---از يم عشق بزد آبى به جان
گفت هان ! آهنگ
رفتن ساز كن---بار ديگر كارزار آغاز كن
جد تو, ديده به
سويت بسته است---منتظر در راه تو بنشسته است
تا كند سيرابت اى
پژمرده جان !---كو بود ساقى بزم عاشقان
*
يا ساعد اللّه
اباه مذخبا---نيره الاكبر في ظل الظبا
راى الخليل في
منى الطفوف---ذبيحه ضريبة السيوف
لهفي على عقائل
الرسالة---لما راينه بتلك الحالة
علا نحيبهن
والصياح---فاندهش العقول والارواح
لهفي لها اذتندب
الرسولا---فكادت الجبال ان تزولا
لهفي لها مذ فقدت
عميدها---وهل يوازي احد فقيدها
ومن يوازي شرفا وجاها---ميال
ياسين وقلب طاها
حضرت علي بن
الحسين (علي اکبر (ع)) فرزند بزرگ امام حسين در 11 شعبان سال 33 هجري قمري در
مدينه ديده به جهان گشود. مادر بزرگوار وي ليلا دختر ابي مره است . ليلا براي امام
حسين پسري آورد، رشيد، دلير، زيبا، شبيه ترين کس به رسول خدا ، رويش روي رسول،
گفتگويش گفتگوي رسول خدا ، هر کسي که آرزوي ديدار رسول خدا را داشت بر چهره پسر
ليلا مي نگريست، تا آنجا که پدر بزرگوارش مي فرمايد "هرگاه مشتاق ديدار
پيامبر مي شديم به چهره او مي نگريستيم"؛ به همين جهت روز عاشورا وقتي اذن
ميدان طلبيد و عازم جبهه پيکار شد، امام حسين چهره به آسمان گرفت و گفت "
اللهم اشهد علي هؤلاء القوم فقد برز اليهم غلام اشبه الناس برسولک محمد خلقا و
خلقا و منطقا و کنا اذا اشتقنا الي رؤية نبيک نظرنا اليه...".
سن حضرت علي اکبر
حضرت علي اکبر در
کربلا حدود 25 سال داشت. برخي راويان سن وي را 18 سال و 20 سال هم گفته اند.
خواب امام حسين و
رفتار حضرت علي اکبر
در سرزمين ثعلبه
هنگام ظهر امام حسين(ع) اندکي خوابيد و وقتي بيدار شد فرمود: در خواب هاتفي را
ديدم که ميگفت: شما به شتاب ميرويد و مرگ شما را با شتاب به بهشت ميبرد. علي
اکبر(ع) که چنين سخني را از پدر شنيد گفت: پدر جان مگر ما بر حق نيستيم؟ امام
حسين(ع) فرمود: آري به خدا قسم ما بر حق هستيم. علي اکبر عرضه داشت در اين صورت ما
از مرگ باکي نداريم و امام حسين(ع) که از استقبال فرزندش شاد شده بود بيان داشت:
فرزندم خدا به تو جزاي خير دهد. (1)
اولين شهيد
عاشورا از بني هاشم
حضرت علي اکبر
اولين شهيد عاشورا از بني هاشم بود. شجاعت و دلاوري حضرت علي اکبر و رزم آوري و
بصيرت ديني و سياسي او، در سفر کربلا به ويژه در روز عاشورا تجلي کرد. سخنان و
فداکاريهاي وي نيز به خوبي مؤيد اين مطلب است.
شهادت حضرت علي
اکبر
روز عاشورا پس از
شهادت ياران امام، اولين کسي که اجازه ميدان طلبيد تا جان را فداي دين کند، او
بود. اگر چه به ميدان رفتن او بر اهل بيت و بر امام بسيار سخت بود، ولي از ايثار و
روحيه جانبازي او جز اين انتظار نبود. وقتي به ميدان مي رفت، امام حسين در سخناني
سوزناک به آستان الهي، آن قوم ناجوانمرد را که دعوت کردند ولي تيغ به رويشان
کشيدند، نفرين کرد. علي اکبر چندين بار به ميدان رفت و رزمهاي شجاعانه اي با
انبوه سپاه دشمن داشت. پس از شهادت، امام حسين صورت بر چهره خونين حضرت علي اکبر
نهاد و دشمن را باز هم نفرين کرد.
مرقد مطهر حضرت
علي اکبر
حضرت علي اکبر،
نزديکترين شهيدي است که با امام حسين دفن شده است. مدفن او پايين پاي اباعبد الله
الحسين قرار دارد و به اين خاطر ضريح امام شش گوشه است. (2)
سايت حوزه
$
##چگونگی
شهادت حضرت علی اکبر
چگونگي شهادت
حضرت علي اکبر عليه السلام
به هر حال علي
اکبر عليه السلام مرکب به سوي ميدان راند، يا بهتر بگوييم خورشيد نبوت در افق
ميدان درخشيد ناگاه آن لشگر ستمگر متجاوز جمال محمد صلي الله عليه و آله وسلم در
جلال علي عليه السلام و عصمت فاطمه عليها السلام و شجاعت حسين عليه السلام را در
برابر خود جلوه گر ديد. معلوم نبود آنگاه که به گروه دشمن مي تازد آيا علي اکبر
عليه السلام است يا جدش اميرمومنان عليه السلام يا چنگال توانمند مرگ است که به
جان آنان فرو مي رود يا صاعقه ها از برق شمشيرش آنان را مي سوزاند. گروهي از
شجاعتش ميخکوب و مدهوش، جمعي تکبيرگو و از جمعي فرياد تبارک الله بلند بود. به هر
سو که مي تاخت دشمن مي گريخت هيچکس توان رويارويي با او را نداشت. گاه رجز مي
خواند و خود را معرفي مي کرد گاه هدفش را مي گفت و از دلاوريش سخن مي گفت:
انا علي بن
الحسين بن علي//نحن و رب البيت اولي بالنبي//تالله لا يحکم فينا ابن الدعي//اضرب
بالسيف احامي عن ابي//ضرب غلام هاشمي قرشي//
در ميدان نبرد
آرام نداشت گاه به ميمنه حمله مي کرد و سپاه متجاوز را به ميسره مي کشاند و گاه به
قلب دشمن مي تاخت .. هيچ دلاوري با او روبرو نمي شد جز انکه دو نيمش مي کرد. هيچ
شجاعي پيش نمي امد مگر آنکه کشته مي شد تا آنکه 120 پهلوان را از دم تيغ گذرانيد.
اما افسوس کثرت
زخم و خونريزي فراوان و شدت تشنگي، تواني برايش نگذاشت تا به آن ددمنشان پيکار را
ادامه دهد. در اينجا بود که شوق لقاء پروردگارش در او شدت يافت. خواست از حيات پدر
توشه اي برگيرد و با او وداعي ديگر داشته باشد. از ميدان نزد پدر آمد و زبان به
شکايت گشود. ضربات تير و شمشير، گرما و تشنگي، تاب و توانش را کاسته بود عرضه
داشت:
«تشنگي مرا کشت،
سنگيني آهن توانم را برد آيا آبي هست تا بر عليه دشمنان نيرو بگيرم؟»
منظور جنابش آن
بود که به اندازه ي توانش به انچه بر او واجب بوده قيام نموده و از آن شانه خالي
نکرده است به جايي رسيده که بدون جرعه اي آب قدرت رويارويي با دشمن را ندارد. سوال
او ، انکاري است و مقصودش عذر خواستن از ادامه نبرد بسان گذشته است.
شايد از پدرش
حضرت سيدالشهداء عليه السلام درخواست آب در صورت امکان از طريق معجزه بوده است.
اما حضرت از اين کار امتناع ورزيدند تا فرزندش به مقام بالاتري دست يابد و پاداش
بيشتري نزد خداي جليل در روز رستاخيز به خاطر شهادت مظلومانه اش و تشنگي داشته
باشد لذا او را بشارت داد بزودي به درياي بيکران رحمت خداوندي وارد مي شود و جد
بزرگوارش آن منجي بزرگ او را با جامي سيراب خواهد کرد که هرگز تشنه نخواهد شد.
آنگاه انگشتر خود را به او داد تا در دهان گذارد.
علي اکبر عليه
السلام در حالي به ميدان رفت که آن بشارت صادقه سر تا پاي او را غرق نشاط و سرور
کرده بود. ديگر نمي دانست سر دشمن يا سينه او را نشانه ميرود يا به منتهاي آرزويش
نزديک مي شود تا آنکه عدد کشته شدگان به 200 نفر رسيد.
انتظارش به سر
امد و شهادت بر فراز سر مطهر او به پرواز درآمد. شمشير مرة بن منقذ عبدي عليه
العنة سر آن بزرگوار را نشانه رفت. و سپس ضربت نيزه بر پشت وي زد. بي تاب و توان
گردن اسب را با دستان گرفت اسب او را به ميان لشگر برد دشمنان اهل بيت پيکر نبوت
را قطعه قطعه کردند.
در آخرين نفس ها
با سلامي به پدر، آنهم زير ضربات شمشير نيزه او را وداع گفت و امامش را ندا داد:
«اين جدم است که
به شما سلام مي کند با جام سرشارش شربت آبي به من نوشانيد که هرگز تشنه نخواهم شد
و مي فرمايد جامي هم براي شما اماده است».
با شنيدن اين
پيام حضرت امام حسين عليه السلام با شتاب خود را به جگر گوشه اش رساند تا شايد به
ديدار او نائل آيد و سخني ديگر از او بشنود اما اين گمان تحقق نيافت و آرزو جامه
عمل نپوشيد، پيکر اميد رسالت را غرق خون بر خاک افتاده ديد، محبت پدري به وجد آمد
خود را روي بدن از هم گسيخته علي اکبر عليه السلام افکند و صورت بر صورت علي
گذاشت.
امام فرمود: «علي
الدنيا بعدک العفا اجرأهم علي الرحمن و علي انتهاک حرمه رسول الله»
«بعد از تو خاک
بر دنيا، چه قدر اينان بر خداي رحمن و دريدن حرمت پيامبر جري شده اند.»
«يعز علي جدک و
عمک و ابيک ان تدعوهم فلا يجيبوک و تستغيث بهم فلا يغيثوک»
«بر جد و عمو و
پدرت سخت است انان را بخواني پاسخت نگويند، آنان را به فرياد رسي بخواهي به فريادت
نرسند.»
سپس دست مبارک را
از خون مطهر او پر ساخت و به سمت آسمان افشاند که قطره اي از آن به زمين نيامد.
امام در خود
تواني نديد تا پيکر قطعه قطعه پاره جگر و آرام روحش را حمل کند جوانان بني هاشم را
خواند تا او را به خيمه گاه شهدا برند. جوانان علي را بردند پيکري غرق خون که
انوار عزّ و شرف او را فرا گرفته، بدني پاره پاره از ضربات تير و نيزه و شمشير،
پرده نشينان خانه وحي با سينه هايي سوخته و گيسواني پريشان و ناله هايي که به گوش
فرشتگان مي رسيد او را نظاره مي کردند، در حاليکه عقيله بني هاشم حضرت زينب ام
المصائب عليهاالسلام پيشاپيش آنان بود و علي را استقبال کردندو خود را برجنازه ي
او انداختند.
منبع: مقتل
مُقرّم، آيت الله سيد عبدالرزاق مقرم
پورتال انهار
حضرت علي اکبر(ع) شبيه ترين مردم به پيامبر اکرم(ص) بود و
شجاعت و رزمندگي را از جدش امام علي(ع) به ارث برده بود، اهل بيت(ع) هرگاه که
دلتنگ پيامبر مي شدند به چهره او مي نگريستند.
حضرت علي اکبر(ع)
فرزند اباعبدالله الحسين(ع) بنا به روايتي در يازدهم شعبان سال43 قمري در مدينه
منوره ديده به جهان گشود. پدر گراميشان امام حسين بن علي بن ابي طالب (ع) و مادر
محترمه اش ليلي بنت ابي مرّه بن عروه بن مسعود ثقفي است.
درسنّ شريف حضرت
علي اکبر به هنگام شهادت، اختلاف است. برخي مي گويند هجده ساله، برخي مي گويند
نوزده ساله و عده اي هم مي گويند بيست وهشت ساله بود. اما بر اساس منابع تاريخ و
حديثي حضرت علي اکبر از امام زين العابدين(ع)بزرگتر بودند.
در تاريخ نقل است
روزي علي اکبر(ع) به نزد والي مدينه رفته و از طرف پدر بزرگوارشان پيغامي را خطاب
به او مي برد، در آخر والي مدينه از علي اکبر سؤال کرد نام تو چيست؟ فرمود: علي
سؤال نمود نام برادرت؟ فرمود: علي. آن شخص عصباني شد، و چند بار گفت: علي، علي،
علي، « ما يُريدُ اَبُوک؟ » پدرت چه مي خواهد، نام همه فرزندانش را علي مي گذارد.
اين پيغام را علي اکبر(ع) نزد اباعبدالله الحسين (ع) برد، ايشان فرمود : والله اگر
پروردگار دهها فرزند پسر به من عنايت کند نام همه آنها را «علي» مي گذارم و اگر
دهها فرزند دختر به من عطا نمايد نام همه آنها را نيز «فاطمه» مي گذارم.
درباره شخصيت علي
اکبر(ع) گفته شده که وي جواني خوش چهره، خوش زبان و دلير بود و از جهت سيرت و خلق
و خوي و صباحت رخسار، شبيه ترين مردم به پيامبر اکرم(ص) بود و شجاعت و رزمندگي را
از جدش علي ابن ابي طالب (ع) به ارث برده و جامع کمالات، محامد و محاسن بود.
حضرت علي اکبر(ع)
روز عاشورا وقتى اذن ميدان طلبيد و عازم جبهه پيکار شد، امام حسين (ع) چهره به
آسمان گرفت و گفت:«اللّهم اشهد على هؤلاء القوم فقد برز اليهم غلام اشبه الناس
برسولک محمد خلقا و خلقا و منطقا و کنا اذا اشتقنا الى رؤية نبيک نظرنا اليه...».
شجاعت و دلاورى
حضرت على اکبر(ع) و رزمآورى و بصيرت دينى و سياسى او، در سفر کربلا به ويژه در
روز عاشورا تجلى کرد. وقتى امام حسين (ع) از منزلگاه «قصر بنى مقاتل» گذشت، روى
اسب چشمان او را خوابى ربود و پس از بيدارى «انا لله و انا اليه راجعون» گفت و سه
بار اين جمله و حمد الهى را تکرار کرد. حضرت على اکبر (ع) وقتى سبب اين حمد و
استرجاع را پرسيد، حضرت فرمود: در خواب ديدم سوارى مي گويد اين کاروان به سوى مرگ
مي رود. پرسيد: مگر ما بر حق نيستيم؟ فرمود: چرا. پس گفت: «فاننا اذن لا نبالى ان
نموت محقين» پس باکى از مرگ در راه حق نداريم!
در روز عاشورا پس
از شهادت ياران امام، اولين کسى که اجازه ميدان طلبيد تا جان را فداى دين کند،
حضرت علي اکبر(ع) بود. اگر چه به ميدان رفتن او بر اهل بيت و بر امام بسيار سخت
بود، ولى از ايثار و روحيه جانبازى او جز اين انتظار نبود. وقتى به ميدان مي رفت،
امام حسين (ع) در سخنانى سوزناک به آستان الهى، آن قوم ناجوانمرد را که دعوت کردند
ولى تيغ به رويشان کشيدند، نفرين کرد. على اکبر چندين بار به ميدان رفت و رزمهاى
شجاعانه اى با انبوه سپاه دشمن نمود. پس از شهادت، امام حسين (ع) صورت بر چهره
خونين حضرت على اکبر (ع) نهاد و دشمن را باز هم نفرين کرد: «قتل الله قوما
قتلوک...».
وي نخستين شهيد
بني هاشم در روز عاشورا بود و در زيارت شهداي معروفه نيز آمده است:السَّلامُ عليکَ
يا اوّل قتيل مِن نَسل خَيْر سليل.
در روايتي به نقل
از شيخ جعفر شوشتري در کتاب خصائص الحسينيه آمده است: اباعبدالله الحسين(ع) هنگامي
که علي اکبر را به ميدان مي فرستاد، به لشگر خطاب کرد و فرمود:« يا قوم، هولاءِ قد
برز عليهم غلام، اَشبهُ الناس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً برسول الله....... اي قوم،
شما شاهد باشيد، پسري را به ميدان مي فرستم، که شبيه ترين مردم از نظر خلق و خوي و
منطق به رسول الله (ص) است بدانيد هر زمان ما دلمان براي رسول الله(ص) تنگ مي شد
نگاه به وجه اين پسر مي کرديم. »
امام حسين(ع) در
تربيت وي و آموزش قرآن ومعارف اسلامي و اطلاعات سياسي و اجتماعي به آن جناب تلاش
بليغي به عمل آورد و از وي يک انسان کامل و نمونه ساخت و شگفتي همگان، از جمله
دشمنانشان را بر انگيخت. حضرت على اکبر (ع)، نزديکترين شهيدى است که با امام
حسين«ع» دفن شده است. مدفن او پايين پاى ضريح مقدس اباعبد الله الحسين«ع»، در
کربلاي معلّي قرار دارد و در سلام زيارت عاشورا منظور از «... وعلي علي ابن
الحسين» حضرت علي اکبر(ع) است.
با اين که حضرت
علي اکبر(ع) به سه طايفه معروف عرب پيوند و خويشاوندي داشته است، با اين حال در
روز عاشورا و به هنگام نبرد با سپاهيان يزيد، هيچ اشاره اي به انتسابش به بني اميه
و ثقيف نکرد، بلکه هاشمي بودن و انتساب به اهل بيت(ع) را افتخار خويش دانست و در
رجزي چنين سرود:
أنا عَلي بن
الحسين بن عَلي
نحن بيت الله
آولي يا لنبيّ
أضربکَم با لسّيف
حتّي يَنثني
ضَربَ غُلامٍ
هاشميّ عَلَويّ
وَ لا يَزالُ
الْيَومَ اَحْمي عَن أبي
تَاللهِ لا
يَحکُمُ فينا ابنُ الدّعي
حضرت علي اکبر(ع)
در نبرد روز عاشورا 200 تن از سپاه عمرسعد را در دو مرحله به هلاکت رسانيد و
سرانجام «مرّه بن منقذ عبدي» بر فرق مبارکش ضربتي زد و او را به شدت زخمي نمود.
آنگاه ساير دشمنان، جرأت و جسارت پيدا کرده و به آن حضرت هجوم آوردند و وي را آماج
تيغ شمشير و نوک نيزه ها نمودند و مظلومانه به شهادتش رسانيدند.
امام حسين(ع) در
شهادتش بسيار اندوهناک و متأثر گرديد و در فراقش فراوان گريست و هنگامي که سر
خونين اش را در بغل گرفت، فرمود: «ولدي علي عَلَي الدّنيا بعدک العفا». فرزندم
علي، ديگر بعد از تو اف بر اين دنيا...
سايت مهرنيوز
$
##سن حضرت علی
اکبر
سن حضرت علي
اکبر:
مرحوم مقرّم مي
نويسد: علي اكبر در روز يازدهم شعبان(انيس الشيعه، سيد محمدعبدالحسين هندي
كربلائي) سال 33هجري- دو سال قبل از كشته شدن عثمان(الحدايق الورديه) به دنيا آمد.
و اين موافق است با قول ابن ادريس(ره) در «سرائر» كه فرموده: حضرت علي اكبر در
خلافت عثمان چشم به دنيا گشود.
پس در روز عاشورا
آن بزرگوار 27ساله بوده و تاييد مي شود به اتفاق مورّخين و علماء علم نسب كه حضرت
علي اكبر از امام سجّاد (ع) بزرگتر بوده، و امام سجّاد (ع) در روز عاشورا 23سال
داشته اند، و اينكه بعضي سن آن جناب را 17يا 19سال نقل كرده اند، با اين اتفاق
مغاير است، مضافاً بر اينكه شاهدي بر قول خود ندارند. (زندگاني قمر بني هاشم و علي
اكبر، مقرم، ص 12)
ابن شهر آشوب
(ره) مي نويسد: علي اكبر هيجده سال داشت، و گفته شده 25سال بوده است.( مناقب: 4/
109)
محدّث قمي (ره)
گويد: در سن علي اكبر اختلافي عظيم است،ابن شهر آشوب و محمّد بن ابي طالب گويند؛
18ساله بوده، و شيخ مفيد او را 19ساله دانسته( ارشاد 2/ 109)، بنابراين از امام
زين العابدين (ع) كوچك تر بوده است. و بعضي گويند 25ساله بوده و غير از اين هم
گفته اند. پس علي اكبر از برادرش امام سجاد (ع) بزرگتر بود و اين اصلح و اشهر
اقوال است. از شيخ اجل ابن ادريس در خاتمه كتاب حج نقل مي كند كه حضرت علي اكبر
بزرگتر بوده، و آن جناب در زمان خلافت عثمان متولد شده است، و از جدّش
اميرالمؤمنين(ع) روايت كرده است، و شعراء در مدح او اشعار سروده اند.
ابن ادريس در رد
كساني كه مي گويند علي اكبر كوچك تر بوده مينويسد: در اين باب بايد به خبر? اين
فن كه علماء نسب و تاريخ و اخبارند، مانند زبير بن بكار رجوع نمود، و نام جمعي را
مي برد كه همگي علي اكبر (ع) را بزرگتر مي دانند و بر اين قول اتفاق دارند.
مرحوم ملا هاشم
مي نويسد: آن حضرت 25ساله بوده كه دو سال از حضرت زين العابدين(ع) بزرگتر بوده، و
احتمالاً اين قول اقوي مي باشد.
مرحوم مقرّم و
بسياري از مورّخين نقل كرده اند:كه حضرت علي اكبر(ع) از امام سجاد(ع) بزرگتر است.
(زندگاني قمر بني هاشم و علي اكبر، مقرم ،ص 356)
عدّه اي چون شيخ
مفيد(ره) در « ارشاد» و طبرسي(ره) در«اعلام الوري» مي گويند: امام سجّاد (ع)
بزرگتر بوده بدون اينكه شاهدي بياورند.(زندگاني قمر بني هاشم و علي اكبر، مقرم، ص
16-20).
ازدواج حضرت علي
اكبر(ع) و فرزندان آن بزرگوار: اگر بگوييم آن جناب هنگام شهادت 25سال يا بيشتر
داشتند حتماً ازدواج كرده بودند، چون اين بزرگوار تارك اين سنّت عظيمه نخواهند
بود. در حديثي «كافي» و «تهذيب» و «قرب الاسناد» روايت نموده اند كه بزنطي از
حضرت رضا (ع) سئوال كرد: آيا مي شود زني را با امّ ولد پدر آن زن تزويج نمود؟
فرمودند: بلي، گفت: به ما خبر رسيده كه حضرت سجّاد (ع) چنين نمودند؟ يعني دختر
امام حسن مجتبي(ع) و كنيز امّ ولد آن حضرت را تزويج نمودند.
امام رضا(ع)
فرمودند: چنين نيست بلكه حضرت سجّاد(ع) دختر امام حسن(ع)، و نيز امّ ولد از حضرت
علي اكبر(ع) كه در كربلا شهيد شده بود را تزويج نمودند. وسائل العرب: 10/111 ،
مجمع البحرين: 6/127، مصباح/619).
همچنين با توجه
به زيارتنامههاي حضرت به نظر ميرسد که ايشان نيز داراي اهل و عيال بودهاند.
زيارت نامه ايشان اينگونه است: صلى الله عليک و على عترتک و اهل بيتک و آبائک و
ابنائک.(كامل الزيارات/239ب 79 زيارت 18)، همچنين سفارش امام صادق (ع) به ابو حمزه
ثمالى که فرمود: چون به قبر حضرت رسيدي، «ضع خدک على القبر! و قل: صلى الله عليک
يا ابا الحسن!» که با توجه به اين فراز، ايشان فرزندى به نام حسن داشته است.به
علاوه بنا بر برخى روايات، نظير روايت «احمد بن نصر بزنطي»، حضرت على اکبر(ع)، ام
ولد (کنيز) داشته است و از او صاحب فرزند بوده است. هرچند برخى از علماى انساب
تصريح کردهاند که از آن بزرگوار اولادى نمانده و نسل امام حسين(ع) تنها از طريق
امام چهارم حضرت سجاد(ع) ادامه پيدا کرده است.
منبع: پرسمان
دانشجويي
سايت شمسا
ابوالفرج اصفهاني
از مغيره روايت كرد: روزي معاويه بن ابي سفيان به اطرافيان و هم نشينان خود گفت:
به نظر شما سزاوارترين و شايسته ترين فرد امت به امر خلافت كيست؟ اطرافيان گفتند:
جز تو كسي را سزاوارتر به امر خلافت نمي شناسيم! معاويه گفت: اين چنين نيست.
بلكه سزاوارترين
فرد براي خلافت، علي بن الحسين(ع)است كه جدّش رسول خدا(ص) مي باشد و در وي شجاعت و
دليري بني هاشم، سخاوت بني اميه و فخر و فخامت ثفيف تبلور يافته است.
نقل است روزي علي
اكبر(ع) به نزد والي مدينه رفته و از طرف
پدر بزرگوارشان پيغامي را خطاب به او ميبرد، در آخر والي مدينه از علي اكبرسئوال
كرد نام تو چيست؟ فرمود: علي سئوال نمود نام برادرت؟ فرمود: علي آن شخص عصباني شد،
و چند بار گفت: علي، علي، علي، « ما يُريدُ اَبُوك؟ » پدرت چه مي خواهد، همه اش
نام فرزندان را علي مي گذارد، اين پيغام را علي اكبر(ع) نزد اباعبدالله الحسين (ع)
برد، ايشان فرمود : والله اگر پروردگار دهها فرزند پسر به من عنايت كند نام همه ي آنها را علي مي گذارم و
اگر دهها فرزند دختر به من عطا، نمايد نام همه ي آنها را نيز فاطمه مي گذارم.
درباره شخصيت علي اكبر(ع) گفته شد، كه وي جواني
خوش چهره، زيبا، خوش زبان و دلير بود و از جهت سيرت و خلق و خوي و صباحت رخسار،
شبيه ترين مردم به پيامبر اكرم(ص) بود و شجاعت و رزمندگي را از جدش علي ابن ابي
طالب (ع) به ارث برده و جامع كمالات، محامد و محاسن بود. در روايتي به نقل از شيخ
جعفر شوشتري در كتاب خصائص الحسينيه آمده است: اباعبدالله الحسين هنگامي كه علي
اكبر را به ميدان مي فرستاد، به لشگر خطاب كرد و فرمود:« يا قوم، هولاءِ قد برز عليهم غلام، اَشبهُ الناس خَلقاً و
خُلقاً و منطقاً برسول الله....... اي قوم، شما شاهد باشيد، پسري را به ميدان مي
فرستم، كه شبيه ترين مردم از نظر خلق و خوي و منطق به رسول الله (ص) است بدانيد هر
زمان ما دلمان براي رسول الله(ص) تنگ مي شد نگاه به وجه اين پسر مي كرديم.
بنا به نقل
ابوالفرج اصفهاني، آن حضرت درعصر خلافت عثمان بن عفان (سومين خليفه راشدين) ديده
به جهان گشود.اين قول مبتني بر اين است كه وي به هنگام شهادت بيست و پنج ساله بود.
در برخي روايات هم سن ايشان را 28 ساله ذكر كرده اند، وي در مكتب جدش امام علي بن
ابي طالب (ع) و در دامن مهرانگيز پدرش
امام حسين(ع) در مدينه و كوفه تربيت و رشد و كمال يافت.
امام حسين (ع) در
تربيت وي و آموزش قرآن ومعارف اسلامي و
اطلاعات سياسي و اجتماعي به آن جناب تلاش بليغي به عمل آورد و از وي يك انسان كامل
و نمونه ساخت و شگفتي همگان، از جمله دشمنانشان را بر انگيخت.
به هر روي علي
اكبر(ع) در ماجراي عاشورا حضور فعال داشت و در تمام حالات در كنار پدرش امام
حسين(ع)بود و با دشمنانش به سختي مبارزه مي كرد. شيخ جعفر شوشتري در خصائص نقل مي
كند: هنگامي كه اباعبد الله الحسين عليه السلام در كاروان خود حركت به سمت كربلا
مي كرد، حالتي به حضرت(ع) دست داد بنام نوميه و در آن حالت مكاشفه اي براي حضرت(ع)
رخ داد، از آن حالت كه خارج شد استرجاع كرد: و فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون
» علي اكبر(ع) در كنار پدر بود، و مي دانست امام بيهوده كلامي را به زبان نمي
راند، سئوال نمود، پدرجان چرا استرجاع فرمودي؟: حضرت بلادرنگ فرمود: الان ديدم اين
كاروان مي رود به سمت قتلگاه و مرگ درانتظار ماست، علي اكبر(ع) سئوال نمود: پدر
جان مگر ما بر حق نيستيم؟ حضرت فرمود: آري ما بر حق هستيم. علي اكبر (ع) عرضه
داشت: پس از مرگ باكي نداريم،
گفتني است، با
اين كه حضرت علي اكبر(ع) به سه طايفه معروف عرب پيوند و خويشاوندي داشته است، با
اين حال در روز عاشورا و به هنگام نبرد با سپاهيان يزيد، هيچ اشاره اي به انتسابش
به بني اميه و ثفيف نكرد، بلكه هاشمي بدون و انتساب به اهل بيت(ع) را افتخار خويش
دانست و در رجزي چنين سرود:
أنا عَلي بن
الحسين بن عَلي//نحن بيت الله آولي يا
لنبيّ//.أضربكَم با لسّيف حتّي يَنثني//ضَربَ غُلامٍ هاشميّ عَلَويّ//وَ لا يَزالُ
الْيَومَ اَحْمي عَن أبي//تَاللهِ لا يَحكُمُ فينا ابنُ الدّعي//
وي نخستين شهيد
بني هاشم در روز عاشورا بود و در زيارت شهداي معروفه نيز آمده است:السَّلامُ عليكَ
يا اوّل قتيل مِن نَسل خَيْر سليل. علي اكبر(ع) درنبرد روز عاشورا دويست تن از
سپاه عمر سعد را در دو مرحله به هلاكت رسانيد و سرانجاممرّه بن منقذ عبدي بر فرق
مباركش ضربتي زد و او را به شدت زخمي نمود. آن گاه ساير دشمنان، جرأت و جسارت پيدا
كرده و به آن حضرت هجوم آوردند و وي را
آماج تيغ شمشير و نوك نيزه ها نمودند و مظلومانه به شهادتش رسانيدند.
امام حسين(ع) در
شهادتش بسيار اندوهناك و متأثر گرديد و در فراقش فراوان گريست و هنگامي كه سر
خونين اش را در بغل گرفت، فرمود:ولدي علي عَلَي الدّنيا بعدك العفا (فرزندم علي
،ديگر بعد از تو اف بر اين دنيا
در مورد سنّ شريف
وي به هنگام شهادت، اختلاف است. برخي مي گويند هجده ساله، برخي مي گويند نوزده
ساله و عده اي هم مي گويند بيست و پنج
ساله بود.اما از اين كه وي از امام زين العابدين(ع)، فرزند ديگر امام حسين(ع)
بزرگتر يا كوچك تر بود، اتفاقي ميان مورخان و سيره نگاران نيست. روايتي از امام
زين العابدين(ع) نقل شده كه دلالت دارد بر اين كه وي از جهت سن كوچك تر از علي
اكبر(ع) بود. آن حضرت فرمود: كان لي اخ يقال له عليّ اكبر منّي قتله الناس ...
مقبره حضرت علي
اكبر عليه السلام در كربلاي معلي پايين
پاي اباعبدالله الحسين عليه السلام است و در سلام زيارت عاشورا منظور از وعلي علي
ابن الحسين ، آقا علي اكبر عليه السلام مي باشد.
سايت آويني
$
##اشعارمرثیه
علی اکبر
اشعارمرثيه علي
اکبر
جوانان بني هاشم
بيائيد - علي رابردرخيمه رسانيد
جوانان بني هاشم
– بيائيدازحرم بيرون
فتاده اكبرم اينك
– به ميدان باتني پرخون
كنارنعش اواينك – بگويم بادلي محزون
علي جانم علي
جانم – علي جانم علي جانم
بيائيدوهمه باهم
– سوي خيمه بريداورا
گذاريدش به يك
جائي – نبيند مادرش ليلا
زداغ مرگ اوشايد
– سپاردجان همين حالا
علي جانم علي
جانم – علي جانم علي جانم
بيااي خواهرم
زينب – نگربرقامت اكبر
كه اينك دردل
دشمن – شده اوچون گلي پرپر
شده صدچاك جسم او
– زتيرونيزه وخنجر
علي جانم علي
جانم – علي جانم علي جانم
عـلـيِّ
اكـبـرلـيـلا – فتاده اندراين صحرا
شكسته فرق و
پهلويش – چنان كه حيدروزهرا
كنارنعش اوگويد –
دلِ بشكسته اين بابا
علي جانم علي
جانم – علي جانم علي جانم
تنِ اوچاكچاك
اكنون – فتاده رويِ خاك اكنون
فتاده پيكرش اينك
– دراين صحرابخاك وخون
شده ورد زبانِ من
– كنون با ديدهِ پرخون
علي جانم علي
جانم – علي جانم علي جانم
خدايا شبه پيغمبر
– شده همچون گلي پرپر
جوان من شده ملحق
– به جدّ وبابِ من حيدر
بگواي باقري اينك
– بيادِ حيدرِ صفدر
علي جانم علي
جانم – علي جانم علي جانم
حيدركرببلااي
اكبرم
حيدر كر ببلا ئي
ياعلي - توشبيه مصطفائي
حيدركرببلااي
اكبرم - كن وداع اينك توبا اهل حرم
سوي جبهه ميروي
تاج سرم - ميسپارم بخدايت پسرم
ميروي توسوي
ميدان جهاد - باگروه روسياه بدنهاد
ميروي اما كمي
آهسته تر - تاكه بابا بكندبرتونظر
برقدوبالاي
اوكردي نگاه - روبدرگاه خداباسوزوآه
روبدرگاه
خداكردحسين - گفت اينك اي خداي عالمين
باش شاهدكه علي
اكبرم - درره دين توگشته ياورم
اين علي كه
خودشبيه مصطفي است - همچواحمدنيكخوي وباصفاست
گشته عازم سوي
ميدان جهاد - درنبرددشمنان بدنهاد
كردم اينك اكبرم
را اي خدا - درره احياي دين توفدا
رفت اكبرسوي
ميدان نبرد - جنگ بادشمن راچون آغازكرد
آن يكي گفتاكه
اين خودمصطفي است - ديگري گفتاعلي مرتضي است
ديگري گفتاعلي اكبراست
- اين شبيه جدخودپيغمبراست
برحسين دنياچسان
گرديده تنگ - كه علي اكبرش آمدبه جنگ
حمله
كرداكبرچوحيدرآن زمان - برگروه كوفيان وشاميان
حمله بنمودهمچنان
شيرژيان - برشگالان وسگان وروبهان
كشت تعدادزيادي
زان گروه - آمدند ازحمله هايش درستوه
ليك دشمن چنگ
ودندان آخته - بهرقتلش تيغ كين افراخته
منقذبن مره تيغ
كين نواخت - نازنين فرق علي اكبرشكافت
گفت اكبرآنگه اي
باباي من - گشت جنت منزل وماواي من
اين بودجدم كه
ميگويدسلام - سوي مابشتاب اي ابن الكرام
پس حسين
آمدكناراكبرش - پاك كردآن چهره ازخون ترش
ديدفرقش چون علي
مرتضي - گشته منشق ازعموداشقيا
قطعه قطعه جسم
پاك نازنين - ميكشدپاهاي خودروي زمين
صورتش برصورت
اكبرنهاد - چهره اش برشبه پيغمبرنهاد
گفت آندم يابُنيّ
ظلموك - قتل الله عدوًّا قتلوك
كردروآندم بسوي
خيمه ها - كاي جوانان عزيزباصفا
جملگي ايندم
مراياري كنيد - پاي اين كشته عزاداري كنيد
كشتي غم رازموج
خون بريد - اكبرم ازمعركه بيرون بريد
من ندارم طاقت
وتاب وتوان - تانمايم حمل جسم اين جوان
چونكه قطعه قطعه
باشدپيكرش - غرقه درخون فرق وچشمان ترش
عمه اش زينب
شدآگه آن زمان - باشتاب آمدبسوي آن جوان
اوهمي
ناليدوميگفتي جلي - نورچشمم ميوه قلبم علي
باقري درماتم آه
وفغان - باحسين وعمه هاي اين جوان
حيدر كر ببلا ئي
ياعلي - توشبيه مصطفائي
حيدر كر ببلا ئي
ياعلي - توشبيه مصطفائي
ياعلي وياعلي
وياعلي - ياعلي وياعلي وياعلي
علي اكبرعازم به
جنگ
چون حسين را كار
زاعدا گشت تنگ
شد علي اكبرش
عازم به جنگ
بر سرش عمامه خير
البشر
ذوالفقار حيدرش
زيب كمر
زيرران اسب عقاب
مصطفي
دربرش دراعه خير
الوري
با جمال احمدي شد
جلوه گر
با جلال حيدري شد
رهسپر
يوسف آسا گشت آن
بدر تمام
دربر گرگان خون
آشام شام
شد سپاه شام و
كوفه سر به سر
بر جمال انورش
نظاره گر
كوفيان انگشت
حيرت بردهان
يكسر از فرط تحير
لب گزان
آن يكي گفتا عجب
خوش منظر است
ديگري گفتا كه
اين پيغمبر است
آن يكي گفتا يقين
حيدربود
شمر گفتا اين علي
اكبر بود
آن يكي گفتا كجا
باشد روا
تا كه سرو قامتش
افتد زپا
ديگري گفتا دريغ
از اين جوان
كه تنش در خاك و
خون گردد طپان
آن يكي گفتا كس
احوال پدر
مي نداد در غم
مرگ پسر
ديگري گفتا كه
مرگ نوجوان
روشني را ميبرد
از ديد گان
آذر از سينه بكش
آه و نوا
از غم اكبر شبيه
مصطفي
«ديوان آذر 1/
234 »
عجب صف شكن
چه خوش گفت
فردوسي اندر نبرد
چه يك مرد جنگي
چه يك دشت مرد
سماواتيان محو
وحيران همه
سرانگشت عبرت
بدندان همه
كه يارب چه
زوروچه بازوست اين
مگر با قدر هم
تراز وست اين
عجب صف شكن
شهسواريلي ست
به نيروي مردي
بسان علي ست
بود اين پيمبر و
يا حيدر است
بگفتا خرد اين
علي اكبر است
ولي حيف كاين
تشنه لب بي كس است
غريب است و بي
يارو بي مونس است
اشعار برگزيده 1/
246
عجب گلي روزگار ز
دست ليلا گرفت
که تا قيامت گلاب
ز چشم ليلا گرفت
گلاش مُشَبَّک
شده از دم تيغ و سَنان
گُلاش به خون
غوطهور، شدست چون ارغوان
گلاش به دشت بلا
شدست در خون تپان
قرار و صبر و
شکيب ز جمله دلها گرفت
گلش ز تاب عطش
يقين که پژمرده بود
آب ندادش فلک
يقين که افسرده بود
مادر افسردهاش ز
داغش آزرده بود
دشت بلا در بغل
آن قد رعنا گرفت
گفت نبيّ و علي
غنچة لب باز کن
از دل پرحسرتت
زمزمه آغاز کن
درد جوانمرگيت
بر پدر آغاز کن
شور و فغانِ حرم
تا به ثريا گرفت
اي گل خوشرايحه،
ماية درمان من،
ماتم هجران تو
سوخت دل و جان من
تا به فلک ميرود
ناله و افغان من
مادر زارت مکان
به کوه و صحرا گرفت
نوجوان اکبرم اي
گل احمرم/اي زجان بهترم شبه پيغمبرم
مي روي در کجا اي
علي اکبرم/مي کني نوجوان خاک غم بر سرم
نوجوان اکبرم اي
گل احمرم
نوجوانا بيا سوي
ميدان مرو/يوسفا از برم سوي گرگان مرو
از تن مادر خويش
چون جان مرو/مفکن از هجر خود بر بدن آزرم
نوجوان اکبرم اي
گل احمرم
مي روي نوجوان
خوش به سوي سفر/مي کني مادر پير خود خونجگر
بستي از زحمت
مادر خود نظر/ديده در ره نهي تا صف محشرم
نوجوان اکبرم اي
گل احمرم
جلوه حوريان برده
تابت زتن/خلعت شاديت گشت بر تن کفن
خوش به حال تو و
واي بر حال من/صبر کن تا دمي بر رخت بنگرم
نوجوان اکبرم اي
گل احمرم
از غمت باب تو
همچو من پير شد/آخر از رفتن تو زمين گير شد
از چه از زندگاني
دلت سير شد/چون روي پس بمان ساعتي در برم
نوجوان اکبرم اي
گل احمرم
گردن کج ببين باب
بي ياورت/گشته مات تو و طلعت انورت
رحم کن بر حسين
من فداي سرت/شمر ترسم برد از سرم معجرم
نوجوان اکبرم اي
گل احمرم
تو که اين آرزو
را به سر داشتي/جان فدا کردن اندر نظر داشتي
پس مرا هم رهت از
چه برداستي/تا به غربت کني بي کس و ياورم
نوجوان اکبرم اي
گل احمرم
اي شبه نبي اکبر
مه جبين/رحم دور است از اين قوم بيرون ز دين
ترسم افتد تن چون
گلت بر زمين/همچو (صامت) زني بر جگر اخگرم
نوجوان اکبرم اي
گل احمرم
رسم است هر که
داغ جوان ديد دوستان
رافت برند حالت
آن داغ ديده را
يک دوست زير
بازوي او گيرد از وفا
و آن يک زچهره
پاک کند اشک ديده را
آن ديگري بر او
بفشاند گلاب و شهد
تا تقويت کند دل
محنت چشيده را
يک جمع دعوتش به
گل و بوستان کنند
تا برکنندش از دل
خار خليده را
جمع دگر براي
تسلي او دهند
شرح سياه کاري
چرخ خميده را
القصه هرکسي به
طريقي ز روي مهر
تسکين دهد مصيبت
بر وي رسيده را
آيا که داد تسليت خاطر حسين؟
چون ديد نعش اکبر
در خون تپيده را
آيا که غم گساري
و اندوه بري نمود
ليلاي داغديده زحمت کشيده را
بعد از پسر
دل پدر آماج تير شد
آتش زدند لانه
مرغ پريده را
ايرج ميرزا:
در حريم عشق در
دشت بلا/در ميان لاله زار کربلا
جمله ياران چون
شفق سيما شدند/غرق در خون بي سر و بي پا شدند
نوبت آل پيام آور
رسيد/وقت ميدان رفتن اکبر رسيد
گوييا يارب جهان
شد کوي غم/شد زمين در حلقه ي جادوي غم
هفت بند آسمان
لرزان شده/هفت اقليم جهان ويران شده
ناگهان از خيمه
گاه عشق و شور/شد مشعشع گوهر درياي نور
جوشني از رادمردي
در برش/نام کرده نيک مادر اکبرش
چشم هايش چشمه ي
خورشيد بود/در نگاهش جلوه ي اميد بود
بسته بر تارک
عمامه ي مصطفي/زنده کرده خاطرات مرتضي
هيبتش چونان علي
در اقتدار/بوسه مي زد بر دودستش ذوالفقار
برنشسته بر براقي
تيز تک/تا کند اين خاک را رَشک ملک
داشت آنک شعله ي
عزمش شتاب/زين سبب جا کرده بر پشت عقاب
ديد مولا چون
جوان خويش را/راهي ميدان چو جان خويش را
ديد چون لب تشنه
ي جان تشنه را/مي رود در ازدحام دشنه ها
مي رود در کام
دشنه اکبرش/مانده بر در ديدگان مادرش
يک نظر بر عالم
بالا فکند/يک نظر بر آن قد و بالا فکند
در نگاه يادگار
مصطفي/زنده شد تفسير الله الصطفي
ديد رو در رو
شکوه حيدري/يادگار شوکت پيغمبري
ديد مي جوشد به
رگ هايش يقين/گشته بي طاقت به قصد خصم دين
ديد چون اکبر پدر
را بي قرار/درد دين افکنده در جانش شرار
اذن ميدان خواست
از سالار دين/تا کند پاک از ستم روي زمين
زان سپس بوسيد
دست باب را/دست آن خورشيد عالم تاب را
جان به پاي حضرت
مولا نهاد/پا به راه شرح اعطينا نهاد
رفت و در انبوه
خنجر شد نهان/حيدري هيبت به ميدان شد عيان
تيغ زد تا کفر را
بي جان کند/نعره زد تا معني قرآن کند
تيغ زد تا آدمي
احيا شود/چهره ي آلودگان رسوا شود
هان علي بود آن
که اکبر نام داشت/صورتي خورشيد احمد فام داشت
ناگهان خاکم به
سر در خون فتاد/غرق ماتم در غمش گردون فتاد
تشنه لب جان داد
بر احياي دين/تا بنوشد جام ختم امرسلين
شمع تن در راه حق
خاموش کرد/جام از دست پيمبر نوش کرد
شاعر : سيد محمد
هاشمي فرد (ساجد)
شيعه پا تا سر
سراپا گوش باش/يكدم از هر گفتگو خاموش باش
نوبت جنگ علي
اكـبر شده/جمله عالم خاك غم بر سر شده
تا که اكبــر با رخ افروختـه/خرمـن آزادگان را سوختـه
آمـد و افتاد از
ره با شتـاب/همچو طفل اشك بر دامان باب
كاي پدر جان
همرهان بستند بار/بار من افتاده اندر رهگذار
ديـر شد هنگام
رفتن اي پـدر/رخصتي گر هست باري زودتر
گفت كاي فرزند
مقبل آمدي/آفـت جان رهزن دل آمدي
كرده اي از حق
تجلي اي پسر/زين تجلي فتنه ها داري به سر
راست بهر فتنه
قامت كرده اي/وه كزين قامت قيامت كرده اي
از رُخت مست
غرورم مي كني/از مراد خويش دورم مي كني
گه دلم پيش تو
گاهي پيش اوست/رو كه در يك دل نمي گنجد دو دوست
بيش از اين بابا
دلم را خون مكن/زاده ي ليـلا مـرا مجنـون مكن
حـايل ره مانـع
مقصـد مشـو/بر سـر راه محبـت سـد مشـو
نيسـت اندر بـزم
آن والا نگار/از تو بهتـر گوهـري بهـر نثـار
هرچه غير از اوست
سد راه من/آن بت است و غيرت من بت شكن
جان رهين و دل
اسير چِهر توست/مانـع راه محبـت مهـر توست
خوش نباشد از تو
شمشير آختن/بلكه خوش باشد سپر انداختن
مِهر پيش آور
رهـا كن قهر را/طاقت قهـر تو نبـوَد دهـر را
پس برفت آن غيرت
خورشيدوماه همچو نور از چشم و جان از جسم
شاه
بـاز مي كرد از
ثريـا تا ثـري/هـر سـرِ پيكـان بـروي او دري
مست گشت از ضربت
تيغ و سنان/بيخودي ها كرد و داد از كف عنان
شاعر:شادروان
عمان سامانی
$
##اشعارمرثیه
علی اکبر
اشعارمرثيه علي
اکبر
چون به ميدان ز
حرم اکبر رفت
دل زجان شست سوي
داور رفت
روح از جسم حرم
يکسر رفت
همه گفتند که
پيغمبر رفت
زان طرف مرگ به
استقبالش
زين طرف جان پدر
دنبالش
گفت اي سر و قد
دلجويت
ليله قدر پدر
گيسويت
اي رخت ماه و
هلال ابرويت
صبر کن سير ببينم
رويت
هم کنم خوب
تماشاي ترا
هم ببينم قد و
بالاي ترا
اي کمر جانب اعدا
بسته
عهد با خالق يکتا
بسته
در خم زلف تو
دلها بسته
اشک من راه تماشا
بسته
من نگويم مرو اي
ماه برو
ليک قدري بر ما
راه برو
اي جگر گوشه من
اي پسرم
هيچ داني که چه
آري به سرم
مرو اين گونه
شتابان ز برم
لختي آهسته من
آخر پدرم
نه همين از پي
خود ميکِشِيَم
اي مسيحا نفسم
ميکُشِيَم
(علي انساني)
اي خدا اکبر جوان
است
او سوي مقتل روان
است
اي خدا اين گلبن
باغ حسين است
ايخدا
اينمصطفيرا نورعيناست
کي سزاي خنجر و
تيغ و سُنيناست
شبه پيغمبر
سويميدان روان است
اي خدا اکبر جوان
است
او سوي مقتل روان
است
نوگل باغ نبي با
کام عطشان
نوجوان اکبر روان
شد سوي ميدان
اي خدا ليلا
ندارد تاب هجران
ازغمشزينببهخيمهدرفغاناست
اي خدا اکبر جوان
است
او سوي مقتل روان
است
تازه سرو بوستان
آل طاها
تشنهلب شد کشته
از بيداد اعدا
بهر اکبر خونجگر
گرديد زهرا
آخر اکبر نوگل
اين گلستان است
اي خدا اکبر جوان
است
او سوي مقتل روان
است
بر سليل مصطفي
بيحد جفا شد
از ستم فرق شريف
او دوتا شد
اي فلک اي بيوفا
آخر چرا شد
مصطفيرااينجوانآرام
جان است
اي خدا اکبر جوان
است
او سوي مقتل روان
است
(سبک خرم آبادي،
صاعد اصفهاني)
نور دو چشم تر من
اکبرم
سوک تو آتش زده
بر پيکرم
تازه جوان ميوه
باغ دلم
نعش ترا چون سوي
خيمه برم
اي گل احمر علي
لاله پرپر علي
اکبرم اي نور دو
چشم ترم
رفتي و شد خاک
غزا بر سرم
نور دل و روشني
محفلم
چشم براه تو بود
خواهرم
اي گل احمر علي
لاله پرپر علي
اين دم آخر به من
افکن نظر
ديده گشا و بنگر
بر پدر
کز غم تو گشته چو
خونين جگر
واي که شد فرق تو
شقالقمر
اي گل احمر علي
لاله پرپر علي
بعد تو باباي
پريشان تو
ماند به جا و غم
هجران تو
گو چه کند بعد تو
با داغ تو
مادر غمديده
نالان تو
اي گل احمر علي
لاله پرپر علي
راحت جان روح
روانم علي
شبل نبي تازه
جوانم علي
نور بصر قوت جانم
علي
رفت زتن تاب و
توانم علي
اي گل احمر علي
لاله پرپر علي
(صاعد اصفهاني)
ماهم فتاده بر
خاک با جسم پاره پاره
اي اشک ها بريزيد
بر ديده چون ستاره
جز من که همچو
خورشيد افروختم در اين شب
کي پاره پاره
ديده اندام ماه پاره
ماهم فتاده بر
خاک ديدم که خصم ناپاک
با تيغ زخم ميزد
بر زخم او دوباره
در پيش چشم دشمن
بر زخمت اي گل من
جز اشک نيست مرحم
جز آه نيست چاره
خنديد قاتل تو بر
اشک ديده من
با آنکه خون بر
آمد از قلب سنگ خاره
وقتي لبت مکيدم
آه از جگر کشيدم
جاي نفس برون
ريخت از سينه ام شراره
اي جان رفته از دست
بگشا دو ديده از هم
جاني بده به بابا
حتي به يک اشاره
دشمن چنين پسندد
استاده و بخندد
فرزند ديده بندد
بابا کند نظاره
چون ماه نو خميدم
با چشم خويش ديدم
خورشيد غرقه خون
را در يک فلک ستاره
دردا که پيش رويم
در باغ آرزويم
افتاد برگ ياسم
با زخم بي شماره
جسم عزيز جانم
چون دامن زره شد
از زخم هر پياده
از تيغ هر سواره
افتاده جسم صد
چاک جان حسين بر خاک
(ميثم) بر آن پاک
خون گريه کن هماره
استاد حاج
غلامرضا سازگار(ميثم)
سرو دل آرا ،
يوسف ليلا/خميده ام زمرگ تو در اين بيابان
علي علي
جان***علي علي جان
به قامت رساي
تو كنم نظاره/چو جان من به همرهت بري
هماره
بگو چسان به خيمه
گه روم دوباره/تو پاره پاره
ميان ميدان
علي علي
جان***علي علي جان
رخ منير
تو بدي فروغ جانم/نگاه روي مست تو
برد توانم
نه قادرم كه نعش
تو حرم رسانم/نه روي رفتن به جمع ياران
علي علي
جان***علي علي جان
رسيده جان مادرت
زگريه بر لب/به انتظار تو بود به خيمه زينب
بگشته روز من علي
از اين الم شب/بنالم از دل ،بكوي جانان
علي علي
جان***علي علي جان
خدا به خون اكبرش
عنايتي كن/به صف شكن برادرش محبتي كن
به شير خواره
اصغرش اجابتي كن/دعاي (خاكي) ز راه احسان
علي علي
جان***علي علي جان
خاكي
اي پدر، هنگام
رخصت دير شد
دل از اين ويرانه
ديرم سير شد
شاهزاده پيش آن
شاه ايستاد
سر برهنه كرد و
در پايش فتاد
اي پدر، ديگر
نماندم طاقتي
از براي خاطر حق،
رخصتي
شاهزاده پيش شه
در التماس
هفت گردون در ثنا
و در سپاس
چون چنين ديدش
شهنشاه جهان
ديدهها را كرد
سوي آسمان
كاي خدا، اي
پادشاه جسم و جان
اي تو دانا هم به
پيدا هم نهان
گرچه جان من علياكبر
است
جان ولي در راه
تو اوليتر است
خوش بود جان در
ره تو باختن
سوختن پروانه سان
و ساختن
پس به رخصت شاه
عالم لب گشاد
گفت؛ چون خواهي
روي، رو خير باد
هين برو، اي نور
ظلمت سوز من
اي تو آن خورشيد
روزافروز من
هين برو، اي راحت
من، جان من
اي گل من، سرو
من، ريحان من
پس وداع جمله كرد
آن شهريار
بر عقاب بادپيما
شد سوار
پس عنان را سوي
ميدان كرد باز
از قفايش صد
هزاران ديده باز
آن يكي گفتا كه
خورشيد سماست
وان دگر گفتا نه،
اين نور خداست
اين جهان پر شد ز
بانگ آه آه
بر فلك شد نالة
واحَسْرَتاه
او روان شد سوي
ميدان جدال
آفتاب اِستاد محو
آن جمال
حوريان سر
بركشيدند از قصور
جمله را بر كف
قدحهاي بلور
او روان و صد
هزارش دل ز پي
او به سوز و يك
جهان در سوگ وي
ناگهان از طرف
ميدان شد عيان
همچو خورشيد از
كنار آسمان
نور وي آن پهنه
را روشن نمود
آن فضا را رشك صد
گلشن نمود
پهنه و پهنا همه
انوار شد
كربلا يكسر تجلّي
بار شد
صبح صادق بر سپاه
شام تافت
آفتابي بر همه
اَجرام تافت
ديده بگشودند
ناگه آن سپاه
عالمي ديدند پر
نور اله
ديده هاشان خيره
شد از آن جمال
سينههاشان چاك
چاك از آن جلال
بانگ تكبير و
تبارك زان گروه
غلغله افكند در
صحرا و كوه
آن يكي گفتا كه
خورشيد سماست
و آن دگر گفتا كه
اين نور خداست
آن يكي گفتا كه
پيغمبر رسيد
گفت آن يك، شير
حق حيدر رسيد
اي اميران بنگريد
اين شاه كيست؟!
شاه چِبوَد؟ آيتِ
الله كيست؟!
آخوند ملّا احمد
نراقي
من اولين مصراع
نظم کربلايم
من اولين جانباز
دشت نينوايم
نامم علي اکبر و
در خلق و منطق
شبه ترين چهره به
ختم الانبيائم
من اولين پيمانه
نوش جام اشکم
چون رفته تا
معراج دل صوت صدايم
من اولين گلواژه
شعر حسينم
يا اولين قرباني
کوي منايم
من شير سرخ بيشه
هاي الغديرم
در خيبر فتح
المبين خيبر گشايم
من کربلا را
کربلا آباد کردم
در عشق و مستي
کربلا بيداد کردم
من با عطش تا اوج
آزادي پريدم
عطشان ترين لبهاي
عالم را بوسيدم
شهدي که من
نوشيدم از پيمانه عشق
شيرين تر از آن
در همه هستي نديدم
زينب لبم را بوسه
ميزد من ز دستش
او دل به من
ميداد و من دل ميبريدم
او دور من مي گشت
و من هم دور زهرا
من تشنه بر لبهاي
او او آب دريا
من غنچه تکبير
لبهاي حسينم
من يوسف کنعان
زيباي حسينم
چون خال سبز
هاشمي دارم به صورت
من نکهت شب بوي
گلهاي حسينم
دارم به چهره نور
سبز فاطميه
من خط و خال روي
سيماي حسينم
اي اهل عالم من
نواي نينوايم
چون که اذان گوي
مصلاي حسينم
در خلق و خلق و
منطق و خيبر گشائي
گلواژه دست
تولّاي حسينم
چون ذوالفقار
حيدري دارم به دستم
در صحنه ميدان
علي را ناز شستم
من شير سرخ بيشه
هاي کربلايم
من لافتاي حيدر
خيبر گشايم
اي اهل عالم من
اذان گوي حسينم
چون رفته تا اوج
فلک موج صدايم
شمع حيسني را من
که من پروانه بودم
خوشگل ترين
پروانه از پروانه هايم
من نسخه پيچ اشک
درمانگاه عشقم
من مهر هر نسخه
در دارالشفايم
جدم علي حلال کل
مشکلات است
من هم علي اکبر
مشکل گشايم
دارم مدال فاطمي
چون روي سينه
من اشبه الناسم
به زهراي مدينه
من روي قلبم عکس
آزادي کشيدم
شهد شهادت را به
آزادي چشيدم
دل را به دلبر
دادم و از دلبرم دل
با عشق از بازار
آزادي خريدم
من بلبلي هستم که
در گلخانه اشک
شهد گل از لبهاي
آزادي مکيدم
من جان زينب را
به يک لحظه گرفتم
چون خون به پاي
نخل آزادي چکيدم
زينب صدايم مي زد
و من مي دويدم
تا اينکه در مقتل
به دلدارم رسيدم
من کربلا را
کربلا آباد کردم
ويرانه کاخ جهل و
استبداد کردم
من حجله شادي
کنار دجله بستم
گل دسته در
گلدسته ها بنياد کردم
من هم بلال و هم
اذان گوي حسينم
در عشقبازي کربلا
بيداد کردم
من رهبر يک نسل و
فرهنگي جوانم
در نينوا دانشکده
ايجاد کردم
من هستيم را در
خم يک گوشه دادم
با نخل دين را با
خلوصم شاد کردم
بر لوح قلبم رهبر
عرفان نوشته
اي عاشقان اين
کربلا شهر بهشته
من دوره ديده در
نظام ذوالفقارم
من غنچه گلهاي
باغ هشت و چهارم
چون ذوالفقار
حيدري دارم به دستم
خيبر گشاي ديگري
در روزگارم
من اولين جانباز
اردوي حسينم
چون انقلاب کربلا
را پاسدارم
من زنده کردم نام
جدم مرتضي را
من اکبرم يا حيدر
دلدل سوارم
هرگز ندارم
افتخاري بهتر از اين
من حجله بسته در
بهار کار زارم
حاج داوود يداللّهي
(قطره)
$
##اشعارمرثیه
علی اکبر
اشعارمرثيه علي
اکبر
نير تبريزي
دور چون بر آل
پيغمبر رسيد
اولين جام بلا
اکبر چشيد
اکبر آن آئينه
رخسار جد
هيجده ساله جوان
سرو قد
در مناى طف ذبيح
بى بدا
ذبح اسمعيل را
کبش فدا
برده در حسن از
مه کنعان گرو
قصه هابيل و يحيى
کرده نو
ديد چون خصمان
گروه اندر گروه
مانده بى ياور شه
حيدر شکوه
با ادب بوسيد پاى
شاه را
روشنائى بخش مهر
و ماه را
کاى زمان امر کن
در دست تو
هستى عالم طفيل
هست تو
رخصتم ده تا وداع
جان کنم
جان در اين
قربانکده قربان کنم
چند بايد ديد
ياران غرق خون
خاک غم بر فرق
اين عيش زبون
چند بايد زيست بى
روى مهان
زندگى ننگست زين
بس در جهان
و اهلم اى جان
فداى جان تو
که کنم اين جان
بلا گردان تو
بي تو ما را
زندگى بى حاصل است
که حيات کشور تن
با دل است
تو همى مان که دل
عالم توئى
مايه عيش بنى آدم
توئى
دارم اندر سر
هواى وصل دوست
که سرا پاى وجودم
ياد اوست
وصل جانان گرچه
عود و آتش است
ليک من مست سقيم
آبم خوشست
وقت آن آمد که
ترک جان کنم
رو به خلوتخانه
جانان کنم
شاه دستار نبى
بستش به سر
ساز و برگ جنگ
پوشاندش به بر
کرد دستارش دو
شقه از دو سو
بوسهها دادش چو
قربانى بر او
گفت بشتاب اى
ذبيح کوى عشق
تا خورى آب حيات
از جوى عشق
اى سيم قربانى آل
خليل
از نژاد مصطفى
اول قتيل
حکم يزدان آن دو
را زنده خواست
کاين قبا آيد به
بالاى تو راست
زان که بهر اين
شرف فرد مجيد
غير آل مصطفى در
خور نديد
رو به خيمه
خواهران بدرود کن
مادر از ديدار
خود خوشنود کن
رو برو نِه زينب
و کلثوم را
ديده مى بوس اصغر
مغموم را
شاهزاده شد سوى
خيمه روان
گفت نالان کى
بلاکش بانوان
هين فراز آئيد
بدرودم کنيد
سوى قربانگه روان
زودم کنيد
وقت بس دير است و
ترسم از بدا
همچو اسماعيل و
ان کبش فدا
الوداع اى مادر
ناکام من
ماند آخر بر زبانت
نام من
مادرا برخيز زلفم
شانه کن
خود به دور شمع
من پروانه کن
دست حسرت طوق کن
بر گردنم
که دگر زين پس
نخواهى ديدنم
کاين وداع يوسف و
راحيل نيست
هاجر و بدرود
اسمعيل نيست
برد يوسف سوى خود
راحيل را
ديد هاجر زنده
اسمعيل را
من ز بهر دادن
جان مىروم
سوى مهمانگاه
جانان مىروم
وقت دير است و
مرا از جان ملال
مادرا کن شير خود
بر من حلال
الوداع اى
خواهران زار من
که بود اين
واپسين ديدار من
خواست چون رفتن
به ميدان وغا
در حرم شور قيامت
شد به پا
خواهران و عمهگان
و مادرش
انجمن گشتند بر
گرد سرش
شد ز آهنگ نواى
الفراق
راست بر اوج فلک
شور از عراق
گفت ليلى کاى
فدايت جان من
ناز پرور سرو
سروستان من
خوش خرامان
مىروى آزاد رو
شير من بادا
حلالت شاد رو
اى خدا قربانى من
کن قبول
کن سفيد اين روى
من نزد بتول
کاشکى بهر نثار
پاى يار
صد چنين در بودم
اندر گنج بار
آرى آرى عشق از اين
سرکشتر است
داند آن کو شور
عشقش بر سر است
شاه عشق آنجا که
با فر بگذرد
مادران از صد چو
اکبر بگذرد
عشق را همسايه و
پيوند نيست
اهل و مال و خانه
و فرزند نيست
خلوت وصلى که
منزلگاه اوست
اندر آن خلوت
نبيند غير دوست
شبه پيغمبر چون
زد پا در رکاب
بال و پر بگشود
چون رفرف عقاب
از حرم بر شد سوى
معراج عشق
بر سر از شور
شهادت تاج عشق
کوى جانان مسجد
اقصاى او
خاک و خون قوسين
او ادناى او
گفت شاه دين به
زارى کاى اله
باش بر اين قوم
کافر دل گواه
کز نژاد مصطفى
ختم رسل
شد غلامى سوى اين
قوم عتل
خَلق و خُلق و
منطق آن پاک راى
جمع در وى همچو
اندر مصحف آى
هر که را بود
اشتياق روى او
روى ازين آئينه
کردى سوى او
آرى آرى چون رود
گل در حجاب
بوى گل را از که
جويند از گلاب
آن که گم شد يوسف
سيمين تنش
بوى او دريابد از
پيراهنش
زان سپس با پور
سعد بد نژاد
گفت با بيغاره آن
سالار راد
حق کنادت قطع
پيوند اى جهول
که نمودى قطع
پيوند رسول
شاهزاده شد به
ميدانگه روان
بانوان اندر قضاى
او نوان
حقه لب بر ستايش
کرد باز
که منم فرزند
سالار حجاز
من على بن الحسين
اکبرم
نور چشم زاده
پيغمبرم
حيدر کرار باشد
جد من
مظهر نور نبوت خد
من
من سليل طاير
لاهوتيم
کز صفير اوست نطق
طوطيم
شبه وى در خلق و
خلق و منطقم
کوکب صبحم نبوت
مشرقم
در شجاعت وارث
شاهى مجيد
کايزدش بهر ولايت
برگزيد
روش مرآت جمال
لايزال
خودنمائى کرد در
وى ذوالجلال
باب من باشد حسين
آن شاه عشق
که نموده عاشقان
را راه عشق
جرعه نوشيده از
جام الست
شسته جز ساقى دو
دست از هر چه هست
عشق صهبا و شهادت
جام اوست
در ره حق تشنه
کامى کام اوست
آفتاب عشق و نيزه
شرق او
هشته ايزد دست
خود بر فرق او
وين عجبتر که
خود او دست حقست
فرق دست از فرق
جهل مطلقست
تيغ من باشد سليل
ذوالفقار
که سليل حيدرم در
کارزار
آمدم تا خود فداى
شه کنم
جان فداى نفس ثار
الله کنم
اين بگفت و صارم
جوشن شکاف
با لب تشنه بر
آهخت از غلاف
آنچه مير به در
با کفار کرد
سبط حيدر اندر آن
پيکار کرد
بس که آن شير
دلاور يک تنه
زد يلان را ميسره
بر ميمنه
پر دلان را شد دل
اندر سينه خون
لخت لخت از چشم
جوشن شد برون
شير بچه از عطق
بىتاب شد
با لب خشکيده سوى
باب شد
گفت شاها تشنگى
تابم ربود
آمدم نک سويت اى
درياى جود
اى روان تشنگان
را سلسبيل
عين صبرى هل الى
ماء سبيل
برده نقل آهن و
تاب هجير
صبرم از پا
دستگيرا دستگير
شه زبان او گرفت
اندر دهان
گوهرى در درج لعل
آمد نهان
تر نکرده کام از
او ماه عرب
ماهى از دريا بر
آمد خشک لب
گفت گريان اى عجب
خاکم به سر
کام تو باشد ز من
خشکيدهتر
آب در دريا و
ماهى تشنه کام
تشنگان را آب خوش
بادا حرام
نى که دل خون با
دريا را چو نيل
بى تو اى ساقى
کوثر را سليل
شاه جم شوکت گرفت
اندر برش
هشت بر درج گهر
انگشترش
شد ز آب هفت دريا
شسته دست
سوى بزم رزمگه
سرشار و مست
موج تيغ آن سليل
ارجمند
لطمه بر درياى
لشگر گه فکند
سوختى کيهان ز
برق تيغ او
گرنه خون باريدى
از پى ميخ او
گفت با خيل
سپهسالار جنگ
چند بايد بست بر
خود طوق ننگ
عارتان باد اى
يلان کار زار
که شود مغلوب يک
تن صد هزار
هين فرو باريد
باران خدنک
عرصه را بر اين
جوان داريد تنک
آهوى دشت حرم زان
دار و گير
چون هما پر بست
از پيکان تير
ارغوان زارى شد
آن جسم فکار
عشق را آرى چنين
بايد بهار
حيدرانه گرم جنگ
آن شير مست
منقذ آمد ناگهان
تيرى به دست
فرق زاد نايب رب
الفلق
از قفا با تيغ
بران کرد عشق
برد از دستش عنان
اختيار
تشنگى و زخمهاى
بى شمار
گفت با خود آن
سليل مصطفى
اکبرا شد عهد را
وقت وفا
مرغ جان از حبس
تن دلگير شد
وعده ديدار جانان
دير شد
چون نهادت بخت بر
سر تاج عشق
هان بران رفرف
سوى معراج عشق
عشق شمشيرى که بر
سر مىزند
حلقه وصل است بر
در ميزند
عيد قربان است و
اين کوه منا
اى ذبيح عشق در
خون کن شنا
چشم بر راهند
احباب کرام
اندرين غمخانه
کمتر کن مقام
مرغزار وصل را
فصل گلست
راغ پر نسرين و
سرو و سنبل است
هين بران تا جا
در آن بستان کنى
سير سرو و سنبل و
ريحان کنى
همرهان رفتند
ماندى باز پس
اکبرا چالاک تر
ميران فرس
شد قتيل عشق را
چون وقت سوق
دستها بر جيد
باره کرد طوق
هر فريقى هبر او
کردى گذر
مىزدندش تير و
تيغ و جانش گر
با زبان لابه آن
قربان عشق
رو به خيمه کرد
کاى سلطان عشق
دور عيش و
کامراني شد تمام
وقت مرگ است اي
پدر بادت سلام
اي پدر اينک رسول
داورم
داد جامي از شراب
کوثرم
تا ابد گردم از
آن پيمانه مست
جام ديگر بهر تو
دارد به دست
شه ز خيمه تاخت
باره با شتاب
ديد حيران اندر
آن صحرا عقاب
با همان آهن دلي
گريان بر او
چشم خونين اشک
جوشن مو به مو
چهر عالم تاب
بنهادش به چهر
شد جهان تار از
قِران ماه و مهر
سر نهادش بر سر
زانوي ناز
گفت کاي بالنده
سرو سر فراز
اي بطرف ديده
خالي جاي تو
خيز تا بينم قد و
بالاي تو
اين بيابان جاي
خواب ناز نيست
کايمن از صياد
تير انداز نيست
خيز تا بيرون از
اين صحرا رويم
اينک بسوي خيمه ي
ليلا رويم
رفتي و بردي ز
چشم باب خواب
اکبرا بي تو جهان
بادا خراب
گفتمت باشى مرا
تو دستگير
اى تو يوسف من تو
را يعقوب پير
تو سفر کردى و
آسودى ز غم
من در اين وادى
گرفتار الم
شاهزاده چون صداى
شه شنفت
از شعف چون غنچه
خندان شگفت
چشم حسرت باز سوى
باب کرد
شاه را بدورد گفت
و خواب کرد
زينب از خيمه بر
آمد با قلق
ديد ماهى خفته در
زير شفق
از جگر ناليد کاى
ماه تمام
بى تو بر من
زندگى بادا حرام
شه به سوى خيمه
آوردش ز دشت
وه چه گويم من چه
بر ليلى گذشت
"ديوان
آتشکده، نيرّ تبريزى"
ناگهان قلب حرم
وا شد و يک مرد جوان
مثل تيري که رها
مي شود از دست کمان
خسته از ماندن و
آماده رفتن شده بود
بعد يک عمر رها
از قفس تن شده بود
مست از کام پدر
بود و لبش سوخته بود
مست مي آمد و
رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل
کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست
يدالله حمايل بسته
بي خود از خود ،
به خدا با دل و جان مي آمد
زير شمشير غمش
رقص کنان مي آمد
ياعلي گفت که بر
پا بکند محشر را
آمده باز هم از
جا بکند خيبر را
آمد ، آمد به
تماشا بکشد ديدن را
معني جمله در
پوست نگنجيدن را
بي امان دور خدا
مرد جوان مي چرخيد
زير پايش همه کون
و مکان مي چرخيد
بارها از دل شب يک
تنه بيرون آمد
رفت از ميسره از
ميمنه بيرون آمد
آن طرف محو
تماشاي علي حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه
الابالله
مست از کام پدر،
زاده ليلا ، مجنون
به تماشاي جنونش
همه دنيا مجنون
آه در مثنوي ام
آينه حيرت زده است
بيت در بيت خدا
واژه به وجد آمده است
رفتي از خويش ،
که از خويش به وحدت برسي
پسرم! چند قدم
مانده به بعثت برسي
نفس نيزه و شمشير
و سپر بند آمد
به تماشاي نبرد
تو خداوند آمد
با همان حکم که
قرآن خدا جان من است
آيه در آيه
رجزهاي تو قرآن من است
ناگهان گرد و
غبار خطر آرام نشست
ديدمت خرم و
خندان قدح باده به دست
آه آيينه در
آيينه عجب تصويري
داري از دست خودت
جام بلا مي گيري
زخم ها با تو چه
کردند ؟جوان تر شده اي
به خدا بيش تر از
پيش پيمبر شده اي
پدرت آمده در
سينه تلاطم دارد
از لبت خواهش يک
جرعه تبسم دارد
غرق خون هستي و
برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و
انگور بخواه از بابا
گوش کن خواهرم از
سمت حرم مي آيد
با فغان پسرم وا
پسرم مي آيد
باز هم عطر گل
ياس به گيسو داري
ولي اينبار چرا
دست به پهلو داري؟!
کربلا کوچه ندارد
همه جايش دشت است
ياس در ياس مگر
مادر من برگشته است؟!
مثل آيينه ي در
خاک مکدر شده اي
چشم من تار شده
؟يا تو مکرر شده اي؟!
من تو را در همه
کرب و بلا مي بينم
هر کجا مي نگرم
جسم تو را مي بينم
ارباْ اربا شده
چون برگ خزان مي ريزي
کاش مي شد که تو
با معجزه اي برخيزي
مانده ام خيره به
جسمت که چه راهي دارم
بايد انگار تو را
بين عبا بگذارم
بايد انگار تو را
بين عبايم ببرم
تا که شش گوشه
شود با تو ضريحم پسرم
سيد حميد رضا
برقعي
$
##اشعارمرثیه
علی اکبر
اشعارمرثيه علي
اکبر
جمال بي مثالي
زبرج خيمه شد
طالع جمالي//تعالي الله جمال بي مثالي
جمالش بود چون
خورشيد انور//بعينه روي او روي پيمبر
سپر بر دوش آن
مير مروت//چو بر دوش نبي مهرنبوت
چو شد مردانه نزد
آن عجائز//ندا دردادذ بر هل من مبارز
ز بس افكند زان
اشرار كشته//عيان شد هر طرف از كشته پشته
عنان پيچيد سوز
تشنه كاميش//بنزد خضر جان باب گراميش
مرا سوز عطش
بربوده از تاب//رسان بر كام خشكم قطره آب
شهش فرمود بالطف
و عنايت//بنه اندر دهان من زبانت
« اشعار برگزيده
1/ 259 »
رجعت اكبر زميد
ان
وقتي از داننده
كردم سؤال//كه مرا آگه كن اي داناي حال
با همه سعيي كه
دررفتن نمود//رجعت اكبر زميدان از چه بود
اينكه ميگويند
بود از بهر شوق آب//شوق آب آورد اورا سوي باب
خودهمي ديد اينكه
طفلان ازعطش//هر يكي در گوشه بنموده غش
تيغ اندردست زير
پا عقاب//موج زن شطش به پيش روز آب
بايدش رو آوريدن
سوي شط//خويش را در شط در افكندن چو بط
گردراين رازيست
اي داناي راز//دامن اين راز را ميفكن فراز
گفت چون جمشيد
نقش جام كرد//پس صلا برخيل درد آشام كرد
هفت خط آن جام را
ترتيب داد//هر يكي را گونه گون نامي نهاد
پس نمود از روي
حكمت اختيار//ساقي داننده كامل عيار
ساقي بزم حقيقت
بين تو باز//كي كم است از ساقي بزم مجاز
اكبر آمد العطش
گويان زراه//از ميان رزمگه تا پيش شاه
كاي پدرجان از
عطش افسرده ام//مي ندانم زنده ام يا مرده ام
اين عطش رمزاست
وعارف واقف است//سرحقست اين و عشقش كاشف است
ديد شاه دين كه
سلطان هدي است//اكبر خود را لبريز از خداست
عشق پاكش را بناي
سركشي است//آب و خاكش را هواي آتشي است
سوزش صهباي عشقش
درسر است//مستيش از ديگران افزونتر است
اينك از مجلس
صدائي ميكند//فاش دعوي خدائي ميكند
مغز برخود
ميكشاند پوست را//فاش ميسازد حديث دوست را
پس مسلمان بر
دهانش بوسه داد//اندك اندك خاتمش بر لب نهاد
مهر آن لبهاي
گوهر پاش كرد//تا نيارد سرحق را فاش كرد
هركه را اسرار حق
آموختند//مهركردند و دهانش دوختند
« عمان ساماني »
« زندگاني امام حسين ع /507 »
در كنار اكبرش
شاه دين چون ناله
اكبر شنيد//ناله پر درد از دل بر كشيد
راند توسن سوي
ميدان با شتاب//ديد خفته اكبرش روي تراب
پس نشستي در كنار
اكبرش//برسر زانو نها اول سرش
زان سپس با هردو
چشم اشكبار//دادراسش را روي سينه قرار
خواست تا قلبش
شود تسكين از او//هشت صورت را بصورت رو برو
ناله ها زد از دل
غم پرورش//برفلك شد بانك اكبر اكبرش
هفت نوبت نعره زد
از دل جلي//نوشباب زاروناكامم علي
خيز از جا اي مرا
آرام جان//اي ضياء قللب و نور ديدگان
خيز از جا اي
قرار جان من//اي سهي سروبهارستان من
خيز از جا اي
عصاي پيريم//بين زداغت از جهان دلگيريم
خيز از جا خون
مكن از غم دلم//بي تو باشد زندگاني مشكلم
بعد تو بر فرق
دنيا خاك باد//بي تو يكدم زندگانيم مباد
تو علي راحت شدي
از هم غم//ليك بابت مانده دردام الم
آذر از ديده روان
كن اشك غم//كشته شد شبه رسول دوالكرم
ديوان آذر 1/235
برسر نعش علي
اكبر
پس بيامد شاه
اقليم الست//بر سر نعش علي اكبر نشست
ديد آن باليده
سرو نازنين//اوفتاده درميان دشت كين
گلشني نورسته
اندام تنش//زخم پيكان غنچه هاي گلشنش
با همه آهن دلي
گريان او//چشم جوشن اشك خونين موبمو
كرده چون اكليل
زيب فرق سر//شبه احمد ص معجز شق القمر
چهر عالمتاب
بنهادش به چهر//شد جهان تا رازقرآن ماه و مهر
سرنهادش برسر
زانوي ناز//گفت كاي باليده سروسرفراز
اي درخشان
اختربرج شرف//چون شدي سهم حوادث را هدف
اي بطرف ديده
خالي جا ي تو//خيز تا بينم رخ زيباي تو
مادران و خواهران
پر غمت//ميبرد نك انتظار مقدمت
اين بيابان جاي
خواب ناز نيست//كايمن از صياد تير انداز نيست
خيز با با تا از
اين صحرا رويم//نك بسوي خيمه ليلا رويم
رفتي و بردي زچشم
باب خواب//اكبرا بي تو جهان بادا خراب
گفتمت باشي مرا
تو دستگير//اي تو يوسف من تو را يعقوب پير
تو سفر كردي و
آسودي زغم//من در اين وادي گرفتار الم
شاهزاده چون صداي
شه شنفت//از شعف چون غنچه خندان شكفت
چشم حسرت باز سوي
باب كرد//شاه را بدرود گفت و خواب كرد
زينب از خيمه ب
آ'د با قلق//ديد ماهي خفته در زير شفق
از جگر ناليد كاي
ماه تمام//بي تو بر من زندگي بادا حرام
شه بسوي خيمه
آوردش زدشت//وه چگويم من چه برخواهر گذشت
الوقايع والحوادث
3/ 136
دور عيش و
کامراني شد تمام
وقت مرگ است اي
پدر بادت سلام
اي پدر اينک رسول
داورم
داد جامي از شراب
کوثرم
تا ابد گردم از
آن پيمانه مست
جام ديگر بهر تو
دارد به دست
شه ز خيمه تاخت
باره با شتاب
ديد حيران اندر
آن صحرا عقاب
با همان آهن دلي
گريان بر او
چشم خونين اشک
جوشن مو به مو
چهر عالم تاب
بنهادش به چهر
شد جهان تار از
قِران ماه و مهر
سر نهادش بر سر
زانوي ناز
گفت کاي بالنده
سرو سر فراز
اي بطرف ديده
خالي جاي تو
خيز تا بينم قد و
بالاي تو
اين بيابان جاي
خواب ناز نيست
کايمن از صياد
تير انداز نيست
خيز تا بيرون از
اين صحرا رويم
اينک بسوي خيمه ي
ليلا رويم
رفتي و بردي ز
چشم باب خواب
اکبرا بي تو جهان
بادا خراب
نير تبريزي
ماهم فتاده بر
خاک با جسم پاره پاره
اي اشک ها بريزيد
بر ديده چون ستاره
جز من که همچو
خورشيد افروختم در اين شب
کي پاره پاره
ديده اندام ماه پاره
ماهم فتاده بر
خاک ديدم که خصم ناپاک
با تيغ زخم ميزد
بر زخم او دوباره
در پيش چشم دشمن
بر زخمت اي گل من
جز اشک نيست مرحم
جز آه نيست چاره
خنديد قاتل تو بر
اشک ديده من
با آنکه خون بر
آمد از قلب سنگ خاره
وقتي لبت مکيدم
آه از جگر کشيدم
جاي نفس برون
ريخت از سينه ام شراره
اي جان رفته از
دست بگشا دو ديده از هم
جاني بده به بابا
حتي به يک اشاره
دشمن چنين پسندد
استاده و بخندد
فرزند ديده بندد
بابا کند نظاره
چون ماه نو خميدم
با چشم خويش ديدم
خورشيد غرقه خون
را در يک فلک ستاره
دردا که پيش رويم
در باغ آرزويم
افتاد برگ ياسم
با زخم بي شماره
جسم عزيز جانم
چون دامن زره شد
از زخم هر پياده
از تيغ هر سواره
افتاده جسم صد
چاک جان حسين بر خاک
(ميثم) بر آن پاک
خون گريه کن هماره
استاد حاج
غلامرضا سازگار(ميثم)
علي برخيز و قدري
ياريم کن
تسلاي دلِ پر
زاريم کن
ببين که دشمنان
غرق سرورند
به لبخندي مرا
دلداريم کن
کبوتر
کبوتر از چه رو
غمگين و خسته
چرا خون بر دو
چشمانت نشسته
سفيدِ نازنينِ
غرقِ در خون
بگو آخر چرا بالت
شکسته
گره
فلک آتش زدي بر
اين دلِ من
تو خاکستر نمودي
حاصلِ من
جوانم را گرفتي
پيش چشمم
زدي صدها گره بر
مشکلِ من
هلهله
صداي هلهله بزم
عزايت
ميان دشمنان
ماتمسرايت
غريبي همچو
بابايم علي جان
بميرد اي علي
بابا برايت
خزان
عليِ اکبرم عمرم
تو هستي
چرا اي ياورم از
پا نشستي
تو رفتي و خزان
کردي دلِ من
ز داغت قامت بابا
شکستي
اميد
الا خورشيد بي تو
شب مي آيد
ز مرگت جان من بر
لب مي آيد
ز جا برخيز اي
اميدِ بابا
که اکنون عمه ات
زينب مي آيد
يارب اين لاله ي
ليلا که سپردي به منش
اين بني هاشميان
سوي کجا مي برنش؟
ديدم آن شبه
پيمبر که مرا طاقت بود
زره اش پاره و
گلگون شده اين پيرهنش
ديدم آن لحظه
جوانم که به خود مي پيچيد
دشمنان از همه جا
تير و سنان مي زدنش
ديدم آن دم که دو
چشمان علي غرق به خون
بسترش خاک شد و
نقش زمين پاره تنش
ديدم آن آهوي
مستم که خرامي مي رفت
لاله گون گشته
خزان، شبنم خون بر چمنش
ديدم آن جا که
لبش خشک و دهانش بي آب
قاب انگشتر من
بود مرادِ دهنش
هر کجا از بدنش
را که به کف مي گيرم
مي خورد روي زمين
جاي دگر از بدنش
آخر اي دار فنا
خون به دلم افشاندي
که به دستم بکُنم
غنچه ي خود در کفنش
فطرس آيد به جنون
از غم عظماي علي
که حسين از غم او
چاک زند پيرهنش
خون پيکر
اي خدا قدم خميده
از فراق اکبر من
اي خدا رفته ز
دستم اين گلِ خون پيکر من
خون تشنه بر لبِ
او اشک من شمعِ شبِ او
من چه سازم بي
علي ام کشته شد آن ياور من
بعد او با دل چه
سازم سوزم و با غم بسازم
دشمن از کينه
گرفته نازنين تاجِ سرِ من
خون بگيرم از
لبانش چون گلاب از قامتِ گل
رفته هستي ام ز
دستم رفته از دل زيورِ من
از نگاهِ چشمِ
زارش از لبانِ خشکِ لاله
مانده داغي روي
سينه پر شد اينک ساغرِ من
من بنالم از غم
او از شرارِ ماتمِ او
خورده ضربه بر سر
او او چو آهو در برِ من
بعد تو دنيا
ندارد بر دلِ زارم قراري
الوداع اي عمرِ
بابا واي ازاين چشمِ ترِ من
مي کشي پايت به
خاک و مي کني خانه خرابم
روي ماهت چون
پيمبر رفتي و شد باورِ من
تازه جوان
در ميان خيمه هاي
کربلا
بود يک تازه
جواني در نوا
در خيالِ لحظه اي
پرواز بود
با خداوند جهان
در راز بود
رفت سوي خيمه اي
با شور و شين
تا بگيرد اذن
ميدان از حسين
گفت بابا مرحمِ
جانم بده
اي پدر تو اذن
ميدانم بده
قامتش بوسيد شاه
کربلا
گفت با آمال و
عمرش گفته ها
مظهر عشق خدا شد
منجلي
عاقبت راهي ميدان
شد علي
دم به دم بابا
دعايي مي نمود
شکر الطاف خدايي
مي نمود
گفت يارب اين ز
نسل کوثرست
نوجوانِ من عليِ
اکبرست
شمس رخسارش به
مانند نبي ست
نام و اندامش چو
بابايم علي ست
اين دلم تا ياد
جدم مي نمود
روي ماهش غصه
هايم مي زدود
رفت آن سرو بلندِ
پر شرر
تا کند ارض و سما
را در به در
خطبه اي را خواند
پيش دشمنان
کرد دل ها را به
لرزيدان روان
گفت سوگندم به
ربِّ عالمِيْن
من علي هستم علي
بن حسين
هر که خواهد از
حريمش بگذرد
تيغ شمشيرم دلش
را مي دَرَد
گشت مشغول ستيز و
کار و زار
شد سيه پيش عدو
اين روزگار
گشت صدها از تبار
ظالمين
همچو جدّ ِ خود
امير المؤمنين
خسته گشت و جسم
او بي تاب شد
تشنه کام ِقطره
اي از آب شد
آمد از ميدان به
سوي خيمه گاه
قطره ي آبي طلب
کردي ز شاه
گفت بابا، گر کمي
آبم دهي
قوّتي بر حالِ بي
تابم دهي
مي شود اين خستگي
از ديده پاک
مي نمايم لشکر
دشمن هلاک
گفت بابايش حسينِ
تشنه لب
از من تشنه مکن
آبي طلب
لحظه اي ديگر به
سوز و اشک و آه
مي روي دلبند من
سوي اله
عشق جدم درّ
نايابت کند
او به دست خويش
سيرابت کند
بر دهان بنهاد
مولاي جهان
آن زبانِ حضرت
شيرين زبان
يعني اي آرامِ
جانم اي پسر
از تو باشم من
دهان خشکيده تر
يعني از تشنه که
هستي در برم
گر تو عطشاني منم
عطان ترم
او ميِ خود را
بَرِ ساغر گذاشت
بر دهانِ عشق
انگشتر گذاشت
قوّت آمد سوي
اندامِ علي
پر شد از جام پدر
جامِ علي
رفت فرزندش به
سوي تيغ و تير
کرد جنگي سرتر از
صدها دلير
لرزه آمد بر وجود
دشمنان
از علي اکبر همان
شيرِ ژيان
ناگهان ملغوني از
معلونيان
آمد از پشت کمينش
در ميان
گفت جان را مي
گذارم پاي او
تا گذارم داغ بر
باباي او
زد به تيغي بر
سرِ پورِ حسين
بر سر آهوي پر
شورِ حسين
ناگهان دنيا به
چشمش تار شد
ناله اي سر داد
زار شد
خود به دست آويخت
او بر يالِ اسب
خون سر را ريخت
او بر بالِ اسب
چشم اسبش گشت از
خونش کبود
اسب راه خيمه ها
را گم نمود
اي خدا اين اسب
بين لشکر است
راکب آن نورِ
چشمِ کوثر است
اي حراميان چرا
تير و سنان
اين همه آن هم به
جسمي نوجوان
نعره يشيري ز سوي
خيمه ها
کرد صحرا را حريم
لرزه ها
شاه در اوج عزايش
ناله کرد
لشکر کفار را
آواره کرد
رفت بالاي سر
آهوي خويش
خاکِ ماتم ريخت
بر گيسوي خويش
دشمنان با اينکه
ترسان گشته اند
ليک بر اين غصه
خندان گشته اند
هر که با خود ساز
و سرنا مي زند
نغمه ي شادي به
هر جا مي زند
گفت بابا با پسر
اي خسته جان
خيز تا با هم
رويم از اين ميان
کار دشمن عمر من
را کم کند
خنده هاشان قامتم
را خم کند
خواست تا او را
برد سوي خيام
کرد با قدي خميده
او قيام
جسم او برداشت از
اين سرزمين
قطعه مي ماند آن
سو برزمين
گريه آمد ديده ي
شاهِ غريب
گفت دردِ دل به
معبودِ حبيب
اي خدا رفت از
کفم تازه جوان
بعد از اين نفرين
بر اين دارِ جهان
اي بني هاشم
جوانان رو کنيد
لاله ي من را به
مقتل بود کنيد
اين گلي را که چو
لاله پرپر است
روح و ريحانم
عليِ اکبر است
جانِ فطرس تشنه ي
يک جامِ اوست
بر لبش پيوسته
ذکرِ نامِ اوست
$
##اشعارمرثیه
علی اکبر
اشعارمرثيه علي
اکبر
آرزو
همه ي حاصلِ من
علي مسوزان دلِ
من
پيش چشمِ دشمنان
داغِ تو شد قاتلِ
من
اي عليِ اکبرِ من
ـ اي عليِ اکبرِ من (2)
مي خواستم يارم
باشي
چاره ي هر کارم
باشي
آرزو داشتم بابا
در کنارم باشي
اي عليِ اکبرِ من
ـ اي عليِ اکبرِ من (2)
همه ي هستم تو
بودي
آهوي مستم تو
بودي
به خدا اي پسرم
قوتِ دستم تو
بودي
اي عليِ اکبرِ من
ـ اي عليِ اکبرِ من (2)
گريه ي من را
ببين
خستگي تن را ببين
خيز و يارم نما
خنده ي دشمن را
ببين
اي عليِ اکبرِ من
ـ اي عليِ اکبرِ من (2)
توان
اي تاب و توان من
اي تازه جوان من
بنگر بعد رفتنت
اين قدِ کمان من
در خون نشسته ام
قلبِ شکسته ام
جانم علي علي ـ
علي جانم (4)
بسته اهل آسمان
دل بر عشقِ تو
جوان
اين شاديِ دشمنان
آتش مي زند به
جان
تسکين بدهِ مرا
حرفي بزن بابا
جانم علي علي ـ
علي جانم (4)
برخيز و نظاه کن
شب را پر ستاره
کن
با چشمِ سياه خود
بر من يک اشاره
کن
اشکم روان شده
باغم خزان شده
جانم علي علي ـ
علي جانم (4)
جفا ديده
اي علي جان اي
اميد قلب زارم
از غمت شبه پيمبر
بي قرارم
قامت من را شکستي
تا که تو در خون
نشستي
يا علي اکبر(4)
چشم خود وا کن تو
اي خون بر دو ديده
ميوهي قلبِ مرا
آخر که چيده؟
در کنارت غصه
دارم
سر ز جسمت بر
ندارم
يا علي اکبر(4)
دشمنان چشمان خود
را بر تو بندند
من کنم ناله ولي
آنها بخندند
لاله گونِ چاکِ
چاکم
سرو افتاده به
خاکم
يا علي اکبر(4)
شور و بحر طويل
علي(ع)
چرا بابا پريشوني
ـ چرا بلبل نميخوني ـ چرا ميروي ز پيشم ـ چرا اي گل نميموني ـ نظري کن تو به
چشمام ـ از غمت خانه خرابم ـ بنما نظر به بابا ـ مرغکِ خستهي خوابم ـ در کنار قد
خونين ـ نوحه خوانِ تو عليام ـ پيشِ خندههاي دشمن ـ روضه خوانِ تو عليام ـ
فکرِ حالِ زارِ من کن ـ خنک اين شرارِ من کن ـ با نفسهاي دوباره ـ بيشتر اين
قرارِ من کن ـ گشتهام خميده از غم ـ اي به زخمام شده مرهم ـ چه کنم بعد تو اکبر
ـ من و اين عظيمِ ماتم
گل و گلدستهي
بابا ـ مرغِ پر بستهي بابا ـ چه کند با تو عزيزم ـ قابِ بشکستهي بابا ...
علي علي الدنيا
بعدکَ العفا
پسرم مثلِ گوهر
بود
صورتش قرص قمر
بود
شير ميدان بلا
بود
پسرم سينه سپر
بود
* * *
اي خدا دردم
همينه
اکبرم نقشِ زمينه
دشمنان به من مي
خندند
الهي زينب نبينه
* * *
اي خدا دلم خزونه
اکبرم تازه جوونه
مي کشه پا روي
خاکا
بابا رو کرده
ديوونه
علي جان علي جان
ساقي و ساغرم بود
ـ هم دل و دلبرم بود ـ شبه پيمبرم بود ـ دو دستِ حيدرم بود ـ کمي نفس نفس زن ـ پير
شدم علي جان ـ بعد تو از جهان هم ـ سير شدم علي جان ـ پدر فداي رويت ـ خونيِ تارِ
مويت ـ با دستِ لرزان خود ـ خون کشم از گلويت ـ خيز و ببين علي جان ـ شکسته ساغرم
من ـ غريب و بي کس اينجا ـ بي يار و ياورم من ـ
اي تو گلِ خزانم ـ ببين که نيمه جانم ـ براي بردنِ تو ـ نشسته ناتوانم ـ
حرف بزن که بابا ـ با تو کند صفايي ـ ديدهي تار بابا ـ ببيندت کجايي ...
واويلا ـ وايلا
علي نما اشارهاي
جان پدر نظارهاي
ميکشيام اي
پسرم
به حالِ من تو
چارهاي
گر نظري به من
کني
مرهم جان و تن
کني
آه بکش که خونِ
خود
برون ز اين دهن
کني
آه زدي تو آتشم
پور عزيز و مه
وشم
چگونه با قدِ خمم
تو را به خيمههاکشم
برس به داد دلِ
من
حل بنما مشکلِ من
مزن تو دست و پا
پسر
که ميشود قاتلِ
من
دلم ز غم روان شده
سرخ که آسمان شده
بخنده گفته دشمنم
حسين بي جوان شده
--(زمينه – شور –
سايه بالاي سرم)--
اي شبيه
پيغمبرم پاشواز روي خاكا
چي به سرت اومد
علي كه شدي ارباً اربا
آتيش زدي قلب
منواكبرليلا
پاشوبه من
بگوپسرم دوباره با با
ببين كنار بدنت
افتادم ازپا
(واي علي اكبرمن)3
پاره شده بند دلم
به غريبيم نگا كن
پيش نگاه دشمنا
بيا چشماتوواكن
اذان بگو دوباره
با صداي حيدر
كسي نديده مثه
تولاله ي پرپر
غرق به خوني ولدي
يا علي اكبر
(واي علي اكبر من)3
اشكمو دارم
ميريزم روي خشكيه لبهات
با لب تشنه جون
ندي پيش چشماي بابات
اومده بالاي سرت
عمه بي تاب
خواهره منتظر ،توخيمه
ها رو درياب
كاشكي ميخوردي
پسرم يه قطره اي آب
واي ...
ميروي ،
بابا به سوي ميدان
آهسته ، همرا تو
رود جان 2
چشمم علي ببين
مانده به راه تو
بابا فداي
يك لحظه نگاه تو
آه – اي گل من –
ميروي تو – حاصل من 2
واي – اي علي جان
3
ازغصه ، دارم
فغان وغوغا
تاديدم، جسم تو
ارباً اربا2
پهلوي تو
شده مانند مادرم
خاك عزا دگر ريزد براين سرم
آه – بوسه گيرم –
ازلبانت – تا بميرم2
واي ...
بعدتو ، من حاجتي
ندارم
برخيزو ، بين
طاقتي ندارم 2
با اين عبا
برم اعضاء پيكرت
بوسم زجان
ودل گاهي لب وپرت
آه – اي قرارم-
ازغم تو – جان سپارم2
واي ...
اكبر اكبر چشماتو
واكن پسرم
اكبر اكبر آتيش
زدي بر جيگرم
برخيز اي جوانم 3
واويلا
وقتي كه خوردي
روزمين اي بابا
ريخت روسرم سقف
تموم دنيا
باور نداشتم شوي
ارباً اربا
به پيش چشمام شدي اي گل پرپر
داغ تو زد به قلب
بابا خنجر
مياد صداي خنده
ازتو لشگر
اي جوان رشيدم/
اي تمام اميدم
ازغم تو بريدم /
واويلا
حاصل دل زارم /
اي همه كس وكارم
اي تو باغ و
بهارم / واويلا
برخيز...
شيره ي جون پدري
اي اكبر
لاله ي سرخ احمري
اي اكبر
گلي ولي چه پرپري
اي اكبر
ازغم تو زجان خود
سيرم من
كنار جسم تو زمين
گيرم من
كنارپيكر تو
ميمرم من
اي گل نازنينم /
موسفيد وغمينم
شعله اي آتشينم /
واويلا
داغ تو شررم زد /
لطمه برجگرم زد
زخم بي خبرم زد /
واويلا
برخيز...
ديده ي من تارشده
از ماتم
رود زديده خون به
جاي شبنم
بدون تو خاك به
فرق عالم
جواب ناله ام مده
با سردي
غم تو بدتر شده
از هر دردي
كاشكي ميشد تا به
حرم برگردي
اي نگار دل آرا /
نور ديده ي بابا
ميزنم به سراينجا
/ واويلا
عمه آمده ميدان /
پيش تو شده حيران
كرده گيسو پريشان
/ واويلا
برخيز ...
ميروي از حرم
اكبرمن
ميبري جانم از
پيكر من
بدرقه ميكند ازتو
عمه
آمده ازجنان مادر
من
رفته اي از كنارم
– خيمه ها شد مزارم
واي اي سيه
گيسويم
واي اي كمان
ابرويم
واي رفتي از
پهلويم
واي اي عليّ
اكبر3
ازكمر سرو خيمه
خميدي
ماندنت را ندارم
اميدي
خم به ابرو
نياوردي از درد
آبروي پدر را
خريدي
اي دلاور نگارم – ازغمت غصه دارم
واي چه كسي
بشنيده
يا كه به عالم
ديده
يك بدن پاشيده
واي اي علي ...
مانده چشم انتظار
تو مادر
ديده برراه تو
دوخته خواهر
من كه تو را دوره
كرده
تير وسرنيزه وتيغ
وخنجر
خسته جان ميكَني
تو – دست وپا ميزني تو
واي پيش چشم بابا
واي ميروي از
دنيا
واي كفنت شد عبا
واي ...
هزار ا... اكبر
ازاين قد وبالا
هزار ا...
اكبر ازاين سرو رعنا
هزار ا...
اكبر ازپسر رشيد ليلا
واي چه محشري –
واي چه حيدري
نفست بارون تپشت طوفان
رجزت برده نفس
ميدان
كمونت ابرو تير
تو مژگان
هيبتت ميده توي
جنگ جولان
توخلق وخوي وروي
منطق پيمبري
تودست وبازو وتيغ
بران حيدري
*
چشم تو كعبه ابروهات محراب
روي توآفتاب موي
تو مهتاب
لب توچشمه دل تو
دريا
پيشوني بندت نام
يا زهرا
زمين مجنون خاك
تو زمان مديون تو
چه موجي ميزند
خون علي در خون تو
*
هزار ا... اكبر
به خورشيد صحرا
هزار ا... اكبر
به فرزند دريا
ولي داغش رو
ميزارن به دل كباب بابا
دل آهن از تن تو بي تاب
عطشت برد از دل
دريا خواب
ون يكاد
گشته بدرقه راهت
برو كه دست علي همراهت
تو برنسل جوان تا
صبح محشر رهبري
تو برآل نبي بعد
از امامان سروري
تاكنارت با
دوزانو اومدم عزيز ليلا
جلوي چشماي بابا
دست وپا نزن مسيحا
اي عصاي پيري من
واسه چي تورو شكستن
چرا با دستاي
نيزه چشماي نازت وبستن
الهي هيچكسي اين
جور داغ بچه شونبينه
بابايي نياد كنار
بدن گلش بشينه
علي اكبر 4
وقتي پيشم راه مي
افتي سينه م وسپرميكردم
نميدوني با چه
عشقي به قدت نظرميكردم
حالا من موندم و
جسمي كه برام خيلي عزيزه
همه ي ترسم
ازاينه كه تنت به هم بريزه
با يه حسرتي
كنارگل پرپرم ميشينم
با يه زحمتي تنت
رو روي يك عبا ميچينم
علي اكبر4
$
##اشعارمرثیه
علی اکبر
اشعارمرثيه علي
اکبر
مي روي كاش كه با
بال وپرت برگردي
به هواي
پدرمحتضرت برگردي
بردر خيمه گل
وآينه قرآن را
من گرفتم پسرم
روي سرت برگردي
كاري از دست پدر
بر نمي آيد جز اين
دست بردم به دعا
از سفرت برگردي
برو اي چشمه ي
خورشيد كه انشاء ا...
با همين صورت مثل
قمرت برگردي
ايستادم جلوي
خيمه ودارم اميد
كه از اين مهلكه
پيش از خبرت برگردي
هيجده بار به
قربان قد و بالايت
تا به آغوش نگاه
پدرت برگردي
كاش مي شد كه
عقاب حرم تشنه ي من
با عقاب از سفر
پر خطرت برگردي
تو خوت هم پدري
قول بده اي پسرم
كه اگر سوخت زآتش
جگرت برگردي
تو كه مستغرق حقي
بخداممكن نيست
قدمي يا نفسي از
نظرت برگردي
گرچه سخت است ولي
باز نبندم راهت
برو ميدان پسرم
دست علي همراهت
سياه گشت جهان
پيش ديده ي ترمن
کجايي اي مه
دربحرخون شناورمن
ستاره ي سحرم
آفتاب صبحدمم
غروب کرده به
هنگام ظهر دربرمن
به مصحف بدن پاره
پاره ات گريم
که پاره ترشده از
لاله هاي پرپرمن
بپوش زخم جبين
شکسته ي خودرا
که بهرديدنت آيد
زخيمه خواهر من
نيازنيست به تيغ
عدو که کشت مرا
دوچشم بسته ي تو
درنگاه آخرمن
فرات موج زد ومن
نظاره ميکردم
که کشته شد پسرم
تشنه در برابرمن
زبان خشک تورا
دردهان نهادم وسوخت
دهان من نه ، دل
من نه ، که پاي تا به سرمن
مبرفرو زعطش خون
حنجر خودرا
که ازبراي تو
آورده آب مادر من
پس ازتو در دل
دشمن چنان غريب شدم
که گشته عمه ي
مظلومه ي تو ياورمن
هزار قاتل ويک
کشته وهزاران زخم
هزار بار تورا
کشته خصم کافرمن
به خيمه اشک
خجالت گرفت چشمم را
زبانگ واعطشاي
علي اکبرمن
زچشم خود همه
خون جگرفشان ميثم
به لحظه هاي غروب
مه منور من
اي سرو قطعه قطعه
ي درخون کشيده ام
اي ديده بسته
ازنگه اي نور ديده ام
داغت نشست تابه
دلم اي هماي جان
آتش گرفت لانه ي
مرغ پريده ام
صدبارجان رسيده
به هرگام برلبم
تا درکنار
پيکرپاکت رسيده ام
چون برگ نسترن
جگرم پاره پاره شد
تا گشت نقش خاک
زمين ياس چيده ام
قوّت زهردو زانو
ونورم زديده رفت
زآن دم که بانگ
يا ابتا يت شنيده ام
تنها نه درکنار
بدن بلکه نوک ني
گريد به زخم هاي
تورأس بريده ام
بعدازتو ميدهند
گواهي به مرگ من
رنگ پريد ه ي من
وقدّ خميده ام
اي اهل کوفه
هلهله ازچيست اينهمه
ساکت شويد من
پدري داعديده ام
خلوت کنيد معرکه
ي جنگ راکه من
گريم بلند برگل
درخون طپيده ام
هرکس که داغ ديد
گريبان درد زهم
من درغم تو دامن
دل را دريده ام
ميثم کشد به شعله
جهان وجود را
ازآتشي که دردل
او آفريده ام
تا آمدم وبر بدن
تو نظرم خورد
خون بودکه اين
خاک زچشمان ترم خورد
هرچند رسد زخم به
جسمم نکشم آه
اما چه کنم زخم
علي برجگرم خورد
*
تنت را نيزه ها
پاشيده بودند
به آهت تيغها
خنديده بودند
براي آنکه تا
خيمه بيايي
بورا روي عبايي
چيده بودند
ميبينمت که
بابا//شدي او ارباًاربا
تنت پاشيده
ازهم//به وسعت يه صحرا
واکن دوچشمات و
بيين چشام به شط آبه
وايسادم اينجا
آفتاب به زخم تو نتابه
اي آنکه هر
سرنيزه اي ازخون تو سيرابه
با داغ خود پيرم
نکن
اززندگي سيرم نکن
*
بعد تو اُف به
دنيا//تواين ديارغمها
علي شکسته
پهلوت//شدي شبيه زهرا
انگارکه دشمن بذر
زخم روپيکرتو کاشته
زخمي دوباره
اومده پا جاي پاش گذاشته
دشمن هنوز دست از
سرتن تو برنداشته
دارو نداري
پسرم –
تنهام نذاري پسرم
اي واي اي واي
تازه جوان من
اي واي اي واي
روح وروان من
علي بعدک العفا /
داغ تو /ازاين روزگار/
ببين سيرم کرد
عصاي پيري من /
اکبرم / غم رفتنت/
زمين گيرم کرد
چشماتو واکن اي
واي اي واي
من ور نگاه کن اي
واي اي واي
يکباره ديگه من
رو اکبر
بابا صدا کن اي
واي اي واي
اي واي ...
هرجايي که
ميبينم/گلبرگي /ازتنت اکبر
روخاک افتاده
محتضرشده بابات /
ازغمت / همه ميگن که
حسين جون داده
من خونجگرم اي وا ي اي واي
پاشو پسرم اي واي
اي واي
ميخنده به حال من
دشمن
برچشم ترم اي واي
اي واي
اي واي ...
نفسم بند مياد تا
/تنت رو /ارباًاربايي
علي ميبينم
چشامو ميبندمو/
هرتيکه / تنت رو روي
عبا ميچينم
اي حاصل من اي
واي اي واي
واي از دل من اي
واي اي واي
قدِّ رشيدِ ارباً
اربات
شد قاتل من اي
واي اي واي
اي واي ...
اي پاره پاره
پيكر درخون خودشناور
افتادي روي
صحرا آه اي علي اكبر
تازه جوانم
اكبر روح وروانم اكبر
برخيزوكن
تماشا افتاده ام من ازپا
آخربگو چه
گويم من درجواب ليلا
تازه ...
واكن دوچشم
بسته بابا برت نشسته
حالا شدي
شبيه آن پهلوي شكسته
تازه ...
اي يوسف
حجازم توسوزوتوگدازم
چي ميشه كه
بگويي اذون برا نمازم
تازه ...
اينا كه صف
ميبندن قلبم زكينه كندن
وقتي براي
قتلت به اشك من ميخندن
تازه ...
الااي لاله ي
درخون طپيده
رخ گلگلون تو
مادر نديده
زجا برخيز بلند
بالاي بابا
تماشايت كنم من
جاي ليلا
لبت بگشا وبرهم
باز بنما
درآيد تاازاومعني
بابا
اگرزخم تن توبي
شماره
ولي ازمن جگر شد
پاره پاره
مراجان اي علي
گربرلب آمد
بفريادم زخيمه
زينب آمد
رُخم ازخون تو
گشته مصفي
كه دارد مي كند
دشمن تماشا
عدو كرده شتاب
دركشتن تو
پدر كرده خضاب
ازرفتن تو
غم به من چيره
شدوتيره جهان درنظرم
خيزوكن ياري ام
اي چشم وچراغم پسرم
تانواي توشنيدم
زرخم رنگ پريد
خبرداغ توكرد
ازدوجهان بي خبرم
پيش دشمن مپسند
اين همه من گريه كنم
خيزتا ازجگر من
بنشيند شررم
خصم لبخندزند من
كف افسوس بهم
بين دل ريش وازين
بيش مزن نيشترم
گه سرت گاه رُخت
گاه لبت ميبوسم
دلم آرام نگيرد
چكنم من پدرم
اكبراي يوسف كنعاني
من
نوربخش دل رباني
من
اي ذبيح من
وقرباني من
دربراين يم
طوفاني من
اكبرم تو ثمر
زهرايي
كه چنين خفته
دراين صحرايي
اي كه اندريم خون
غوطه وري
جان بقربان
توزيبا پسري
ديده بگشا وبه من
كن نظري
كه توازحال دلم
باخبري
اين توهستي كه
بگفتي پدرم
اين من استم كه
بگويم پسرم
قدرت جان وضياءبصرم
منكه ازداغ
توسوزد جگرم
خيزازجاعلي اكبر
پسرم
تاتوراجانب خيمه
ببرم
هرچه خواهي پسرم
ناز نما
ديده ات را به
رخم بازنما
آه ازداغ تو من
پير شدم
دركنار توزمين
گير شدم
عليْ اكبر3جانم
زمين وآسمان
لرزان//شده ازحالت مولا
كه بگرفته
درآغوشش//علي اكبر ليلا
فضاازخونِ
تواكبر//علي جانم علي جانم
گرفته بوي پيغمبر
علي اكبر ...
زرخسارت
غبارغم//گرفته عالم امكان
اگرچه راءس
پرخونت پدربگرفته بردامان
زبعدتو علي
اكبر//علي جانم 2
نمانم زنده من
ديگر
علي اكبر ...
زتير ونيزه
وخنجر//تن تو ارباًاربا شد
همه گويند علي
اكبر//فداي راه بابا شد
الا اي زينب
بابا//علي جانم 2
شدي قرباني طاها
علي اكبر...
تاوادي عشقش سفر
بنموده ارباب
اوراندا سرداده
هاتف دردل خواب
اين قافله سوي
شهادت ره سپار است
خون شهيدانش بهاي
وصل يار است
ارباب اينجا ديده
سوي دلبرش شد
باگوش جان مشتاق
حرف اكبرش شد
مائيم حق ومظهري
از حق مطلق
آل علي ايم وعلي
باشد مع الحق
مرگ از براي
حيدريون چون بهشت است
نام علي روي جبين
ها سرنوشت است
در كربلا گفتا كه
من حق جلي ام
گفتا علي ابن
الحسين ابن علي ام
چون برلب آورد آن
زمان نام علي را
شداز دم
شمشيرونيزه اربا"اربا
اكبر اي نور دل
خسته ي من
مرهمي بردل
بشكسته ي من
روشني دل وجان
همه اي
ثاني حيدر وهم
فاطمه اي
فاطمي هستي وابن
حيدري
شبيه روي گل
پيمبري
پيش چشم من كمي
قدم بزن
مبراين جان مرا
زجسم وتن
باخودت دل مرا
كشانده اي
به ميان قتله گاه
رسانده اي
ناله ي وداع تو
به حاصلم
آتشي گشته
وسوزانده دلم
لب خشكت شده سوز
وتب من
شده خشكيده تر از
تو لب من
چو زبابا طلب آب
كني
دل اين غمزده بي
تاب كني
زحرم عازم ميدان
شده اي
به دلم آتش سوزان
شده اي
تو شدي فدايي
غربت من
خون تو نشسته بر
صورت من
پدر خسته و
بيچاره ي تو
به فداي تن صد
پاره ي تو
چاره از كف
بِرُبُودي زغمت
قصد جانم بنمودي
زغمت
علي اكبرم من ،
لاله ي پرپرم من
درخيمه گاه
مستان شبه پيمبرم من
در قتلگاه
جانان ثاني حيدرم من
فرق سرم زكينه
همچون علي شكسته
خون بررخم نشسته
چشم مرا ببسته
آمد كنار
نعشم باباي بيقرارم
زينب به ياري
او بنشسته در كنارم
گويد پدر به ناله
اي يار هجده ساله
د ربين قتله گاهت
پرپر شدي چو لاله
رحمي نما علي جان
بنگر به سوز وآهم
اين نيمه جان
بگير ويك دم نما نگاهم
چه سان برم به
خيمه من جسم چاك ُچاكت
اين پيكر شريف
غرق به خون وخاكت
چون هاله ي رخ من
شد روي لاله گونت
يك بوسه توشه
سازم از لعل پرزخونت
از پيكر، صد پاره
ات اي اكبرم
غرق به خون شد
جگرم اي دلبرم
اي حاصل عمر پدر
جان مرا با خود ببر
ازمن بگير اين
نيمه جان اي مه لقا با خودببر
{اكبرمن اكبرمن
اكبرمن اكبرمن }
ازداغ تو محزون
وهم دلخسته ام
درسوگ تو برپيكرت
بنشسته ام
اي يوسف ليلا
ببين مجنون شدم از داغ تو
آيم دراين صحراي
غم تابگيرم سراغ تو
اكبرمن ...
درماتمت بنشسته
ام دربرتو
پروانه ام من
برشمع پيكر تو
تا كه نمايي
بردلم از چشم خود يك گوشه اي
ياكه بگيرم از لب
غرق به خونت تو شه اي
اكبر من ...
رفتم خداحافظ پدر
ديگر بيا برسرمن
باجام كوثر
بِنِگر
آمده پيغمبر من
ببين به جسم چاك
چاك
فتاده ام به روي خاك
نظر نما كه خون
پاك
رود زفرق سرمن
بي كسي ات كشته
مرا
به ياري ات شدم
فدا
ماتم من به كربلا
غريبي دلبرمن
اي كه غريب وبي
كسي
نمانده بهرم نفسي
بيا پدر تابرسي
به ناله ي آخر من
هركه زره رسيده
است
كمر به قتل من
ببست
ضربه زهر طرف
نشست
به همچو گل پيكر
من
اين تن صد چاك
مرا
روي عبا جمع نما
خيز زجا يا ابتا
كه جان دهي
دربرمن
براي دلداري تو
بهر پرستاري تو
آمده بر ياري تو
عمه ي غم پرور من
اي
اربا"اربا//نيلوفرمن
واكن لبت را//اي
دلبرمن
فرقت مانند حيدر
، پهلوي تو چومادر
علي جان
{جانم علي اكبر 2
علي جان }2
با قلب محزون//اي
پور ليلا
ماندم چه
مجنون//بي تو به صحرا
جان را بي تو
نخواهم بابا جان كن نگاهم
علي جان
جانم ...
باغ شقايق//ديگر
خزان شد
بابا
چومادر//قامت كمان شد
رفتي
داروندارم//بعد تو جان سپارم
علي جان
جانم ...
چگونه بَرم//اين
نعش صد چاك
هر قطعه
جايي//افتاده بر خاك
جوانانم
بياييد//اورا خيمه رسانيد
علي جان
جانم ...
سوزم از اين
غم//هر لحظه چون شمع
روي عبايي//كردم
تورا جمع
زينب ياري
نمودم//ورنه پرمي گشودم
علي جان
جانم ...
در غم قتل علي
ناله چو سر داد حسين
قدسيان را ز غم
خويش خبر داد حسين
آمد از خيمه گه و
در بر اکبر بنشست
بوسه ها بر رخ
خونين پسر داد حسين
گفت اي لاله با
غم ز چه پرپر شده اي
غسل ش از آب رخ و
خون جگر داد حسين
آسمان خم شد و
چشمان ملک خون باريد
مشتي از خاک چو
بر سينه و سر داد حسين
آنچنان ناله به
ناکامي اکبر بنمود
که دعا را ره
ترتيب اثر داد حسين
قامت صبر نشد خم
چو کمان گشت قدش
درس عبرت به قضا
و به قدر داد حسين
تا که لب بر لب
عطشان علي مي ساييد
عشق را عاطفه را
شور دگر داد حسين
راس خونين علي را
چو به دامن بگرفت
ماه را در حرم
مهر مقر داد حسين
گفت تسليم و
رضايم به رضايت اي دوست
درس آزادگي آنجا
به بشر داد حسين
گفت با خيل
جوانان که به ياري آيند
هان که جان از غم
هجران پسر داد حسين
نام اکبر به سر
نعش حسينم نبريد
بگذاريد جوان
داده دمي آسايد
دختر کوچکش از
نعش پدر دور کنيد
تا در اين غصه و
غم زنده بماند شايد
شيون اينسان به
کنار بدن او نکنيد
که صداي زني از
کشته او مي آيد
به گمانم که صدا
مادر من فاطمه است
که فغانش غم تازه
به غمم افزايد
ناله اينسان به
تن زاده زهرا نکنيد
در بر مادر اين
کشته ادب مي بايد
بنشسته است به
گودال و به چشمي پر اشک
چهره بر زخم فزون
تن او مي سايد
بر سر تربت ليلا
نبريد نام علي
بگذاريد جوان
مرده قراري گيرد
نوجوان مرده خبر
از دل ليلا دارد
به خدا مادر اکبر
چه سحرها دارد
هجده ساله جوان
هرکه از او کشته شده
خبر از درد دل
حضرت ليلا دارد
به گمانت نرسد
مرگ جوان آسان است
هرکه خون گريه
کند بهر جوان جا دارد
چون شب جمعه شود
مادر هر مرده جوان
بر سر قبر جوان
ناله و غوغا دارد
برگرفته از کتاب
گلچين محرم
مولف:اميرملک
محمودي
$
#روز9 محرم
بياداباالفضل العباس
##روضه حضرت عباس
روضه حضرت عباس
علیه السلام
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
شام تاسوعا، شام
عباس است - درشكوفائي، آن گل ياس است
اشک عزا بريزيد
شام عزاست امشب//نام حسين و عباس مشکل گشاست امشب
باب الحوائج
عبّاس حاجت دهنده ماست//دارنده حوائج حاجت رواست امشب
اي ديده گريه ها
کن، اي دل تو ناله ها کن//با سوز دل دعا کن وقت دعاست امشب
اي که دلت شکسته
، غم به دلت نشسته//اي دردمند خسته دردت دواست امشب
باب الحوائج ما ،
يا حضرت ابوالفضل//آن دل که از تو دور است دور از خداست امشب
مَرضاي مسلمين را
مد نظر بگير تا//اين محفل از وجودش دارالشفاست امشب
دلها همه پريشان ،
هر ديده گشته گريان//هر گوشه اي از ايران ، چون کربلا ست امشب
امشب خداي قهار
در ماتم علمدار//جن و ملک عزادار ، شام عزاست امشب
امشب شب تاسوعاست
، شب عباس است ، امشب گرفتارها بگويند عباس ، مريض دارها بگويند عباس ، دردمندها
بگويند عباس ، دسته جمعي برويم در خانه قمر بني هاشم ، ميوة دل ام البنين ، باب
الحوائج است . کسي را نااميد نمي کند . حوائج را در نظر بگيريد ، فرج امام زمان را
از خدا بخواهيد ، از امام زمان نقل مي کنند که فرمود : هر جا روضه عموم عباس
خوانده شود من سراسيمه مي آيم ، آقا يک نظري به ما کن ، آقا بيا مي خواهم روضه عمو
جان ترا بخوانم حود عباس فرمود : روضه مرا اين طوري بخوانيد هر کسي از بالاي بلندي
بيفتد ، اول کاري که مي کند دستهايش را جلوي صورتش مي گيرد حايل مي کند تا صورت
صدمه نخورد .
اما بميرم براي
عباس دست در بدن ندارد در آن حالت يک قت صداي ناله اي شنيد يکي صدا مي زند : پسرم
عباس ، تاچشم باز کرد ديد مادرش زهراست .
تا ديد فاطمه مي
گويد پسرم ، براي اوّلين بار يک نگاه طرف خيمه ها کرد صدا زد : برادر بيا برادرت
را درياب .
زينب مي گويد :
يک وقت ديدم رنگ حسين پريد ، يک نگاه طرف خيمه ، يک نگاه طرف ميدان ، با عجله آمد
کنار بدن برادر ، صدا زد عباسم :
تو مرا سيد و
سرور خواندي//چه شد اين بار برادر خواندي
صدا زد حسين من :
مادرت فاطمه آمد
به سرم//او مرا خواند و صدا زد پسرم
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
شب تاسوعا
امشب شب تاسوعا
ست ، امشب شب آن آقايي است که غير مسلمانها هم به او متوسل مي شوند ، امشب دست به
دامن آن آقايي بزن که دستگير عالم است ، باب الحوائج است .
گفت در عالم خواب
خدمت امام زمان رسيدم ، ديدم نامه هايي جلوي آقاست ، آقا نامه ها را بعد از خواندن
به کناري مي گذارند . اما بعضي نامه ها را مي خواندند و به چشم مي گذاشتند از آقا
پرسيدم ، آقا اين نامه ها چيه ؟
فرمودند : اين
نامه ها حاجات محبّان ماست که به امام زاده ها متوسل شده اند . پرسيدم : آقا جان
چرا بعضي از اين نامه ها را به چشم مي گذاريد .
فرمودند :آخر اين
نامه ها ، حاجاتي است که مرا به عمويم عباس قسم داده اند .
چه گذشت بر امام
حسين ، وقتي آمد کنار بدن غرق به خون برادر ، سر برادر را به دامن گرفت ، خونهاي
چشمانش را پاک کرد فرمود : اَلآن اِنکَسَرَ ظَهري ،وَ قَلّت حِيلتي وَ شَمَّت بي
عَدوّي
بپاس پاسداري
حريم کبريا عباس
به همراه حسين
آمد بدشت کربلا عباس
ز بسکه داشت
اُلفت بافروغ چشم پيغمبر
نمي شد ازحسين
خويشتن آني جدا عباس
بپاس حرمت زهرا
بغير ازسيد ومولا
نکردي تا دم آخر
برادر را صدا عباس
گرفت اذن از
برادر رفت ميدان تا که آب آرد
براي کودکان تشنه
از راه وفا عباس
درون آب رفت
وتشنه لب از آب بيرون شد
بپاس تشنگي خامس
ال عبا عباس
کنار علقمه از
صدر زين نقش زمين گرديد
گذشت از هستي خود
در ره دين خدا عباس
اگر شب تا سحر
پاس حرم دارم چه غم دارم
چرا در خيمه
سلطان قدم دارم چه غم دارم
سياهي دور شو از
خرگه سلطان مظلومان
که شير بيشه
ايجادم و پاس حرم دارم چه غم دارم
اگر زير و زبر
سازم تمام ملک امکان را
من از سلطان
مظلومان رقم دارم چه غم دارم
کشيدم دست و دل
از اين جهان و عالم امکان
حريم قرب حق را
محترم دارم چه غم دارم
اگر از تيغ ابرو
غارت دلها کنم امروز
که اين سرمايه از
فخر امم دارم چه غم دارم
بحمدالله و المنه
که من سقاي طفلانم
ولي اين منصب
شاهانه از فخرامم دارم چه غم دارم
بود اين افتخار
من برغم کوري دشمن
که برکف سر براي
مظهر جود و کرم دارم چه غم دارم
الا اي اهل اي ال
صد کاره زبانها را فرو بنديد
بخواب نازناموس
خدا در اين حرم دارم چه غم دارم
لب عطشان اگر جان
بسپرم در رهگذار دوست
بجان دوست در ملک
بقا بحر کرم دارم چه غم دارم
سرم گرم زيب ني
گردد چو مهر عالم امکان
بزيب نيزه مي
بينم جهاني را خدم دارم چه غم دارم
اگر در بحر عصيان
غرق باشد قطره مي گويد
علي دارم حسن
دارم حسين دارم چه غم دارم
قطره
خبر شهادت جعفر
طيار
الا اي جان من
جانان من سقاي طفلانم//الا اي ماه من بي تو غريب اين بيابانم
به خون خويش
غلطاني نمي پرسي که من مردم//ز بهر ياريم بر خيز اي خورشيد تابانم
که دردنيا شنيده
ساقي لب تشنه اي جانا//مرا در سوگ بنشاندي الا اي راحت جانم
حسينت مانده بي
پشت و پناه و لشکر و ياور //ببين با بي کسي اي جان من عازم به ميدانم
جعفر بن ابيطالب
(جعفر طيار )برادر اميرالمؤمنين است ، در جبهة جنگ دستهايش را قطع کردند ، جعفر را
شهيد کردند ، خبر آوردند اميرالمؤمنين مي آيد رسول خدا به همه سفارش کرد کسي با
علي حرف نزند ، داغ برادر سنگين است ، همين که اميرالمؤمنين آمد پيغمبر ، علي را
بوسيد ، فرمود: علي جان خدا صبرت بدهد برادرت را کشتند ، دستهايش را جدا کردند تا
اين خبر را علي شنيد دست به کمرش زد فرمود : اِ نکسر ظَهري ، وَقَلَّت حيلَتي
،وَشَمَّت بي عَدّوي ، اکنون کمرم شکست ، چاره ام اندک شد ، دشمنم زبان به سرزنش من گشود 1.
1 . پرچم دار
نينوا ، ص 178 .
ام البنين قنداقه
عباس را داد دست اميرالمؤمنين
معمولاً وقتي بچه
اي به دنيا مي آيد ، اول بابايش را صدا مي کنند خدا به تو فرزندي عطا کرده ، وقتي
عباس متولد شد ، مادرش ام البنين قنداقه عباس را داد دست اميرالمؤمنين ،نگاهش به
صورت علي است ،
مي خواهد ببيند
علي خوشحال مي شود يا نه ، ديد امير المؤمنين خم شد دستهاي عباس را مي بوسد و گريه
مي کند . عرضه داشت آقا دستهاي بچه ام مگر طوري است ؟
فرمود : نه ام
البنين ، بهترين دستي است که خدا خلق کرده است، من اين دستها را به خاطر خدا
مي بوسم ، آقا
چرا گريه مي کني ؟ حضرت قضاياي کربلا و شجاعت عباس ، جدا شدن دستهاي نازنين عباس
را براي ام البنين گفتند ، تا شنيد دستهاي عباس در راه حسين از بدن جدا مي شود
فوراً از جا بلند شد قنداقه عباس را گرفت از دست مولا ، هي دور سر حسين مي گرداند
و مي گويد : عباسم به قربانت شود .
اما عاشقان
اباالفضل (حاجت دارها ، مريض دارها ) اينجا علي دستهاي عباس را مي بوسيدوگريه مي
کرد
اما کربلا ديدند
امام حسين در بين نخلستان پياده شد شيئي را برداشت به چشمانش مي ماليدو مي بوسيد 1
آن دستهاي بريدة
عباس برادر بود .
آن نخل به خون
تپيده را مي بوسيد//آن مشک ز هم دريده را مي بوسيد
خورشيد کنار
علقمه خم شده بود//دستان ز تن بريده مي بوسيد
1. سوگنامه آل
محمد ، ص315 .
اي سپهركرم وجود
وسخا ياعباس
سَلامُ اللّهِ
وَسَلامُ مَلائِکَتِهِ الْمُقَرَّبينَ وَاَنْبِيائِهِ الْمُرْسَلينَ وَعِبادِهِ
الصّالِحينَ وَجَميعِ الشُّهَداءِ وَالصِّدّيقينَ وَالزّاکِياتِ الطَّيِّباتِ فيما
تَغْتَدي وَتَرُوحُ عَلَيْکَ يَابْنَ اَميرِالْمُؤْمِنينَ اَلسَّلامُ عَليكَ يا
ابالفضلِ العبّاس
بپاس پاسداري
حريم کبريا عباس
به همراه حسين
آمد بدشت کربلا عباس
ز بسکه داشت
اُلفت بافروغ چشم پيغمبر
نمي شد ازحسين
خويشتن آني جدا عباس
بپاس حرمت زهرا
بغير ازسيد ومولا
نکردي تا دم آخر
برادر را صدا عباس
گرفت اذن از
برادر رفت ميدان تا که آب آرد
براي کودکان تشنه
از راه وفا عباس
درون آب رفت
وتشنه لب از آب بيرون شد
بپاس تشنگي خامس
ال عبا عباس
کنار علقمه از
صدر زين نقش زمين گرديد
گذشت از هستي خود
در ره دين خدا عباس
روزي که عباس به
دنيا آمد ام البنين مادرش بسيار خوشحال شد اما وقتي قنداقه نوزاد را در آغوش علي
گذاشت حضرت دستها ي کوچک عباس را ازقنداقه بيرون آورد وبا ديدنش اشک ريخت
...مادرعباس بانگراني سؤال نمود آيا دست فرزندم عيبي دارد؟ فرمود هيچ عيبي ندارد؛
بلکه اين دستها بهترين دستهاست. اما اين دستها .......ازبدن جدا مي شود.
عزاداران!
تاحالا شده که
منتظر آمدن کسي باشيد، اما عزيزت، پسرت، برادرت، و... نيايد؟
هرچه صبر مي کني
و منتظر مي ايستي خبري نمي شود. نگران مي شوي بلند مي شوي مي آيي داخل حياط خانه،
دلت آرام نمي گيرد، مي روي در کوچه دلت آرام نمي گيرد، خدايا چرا نيامددير کرد؟!
مي آيي داخل کوچه و خيابان هر وسيله اي که مي آيد نگاه مي کني....
امام حسين و
برادرش عباس عليهما السلام به دنبال آب رفتند اما دير کرده بودند. زن و بچه ها
نتواستند آرام بگيرند. از خيمه بيرون آمده بودند، جلوي درب خيمه ها صف کشيده بودند
منتظرند عمو بيايد. يک وقت ديد امام حسين تنها آمد؛ با پاي پياده، دست به کمر و...
پرکرد مشک وپس
کفي از آب برگرفت - مي خواست تا که نوشد از آن آب خوش گوار
آمد به يادش
ازجگر تشنه ي حسين - چون اشک خويش ريخت زکف آب وشد سوار
شدبالبان تشنه از
آب روان برون - دل پر زجوش ومشک به دوش آن بزرگوار
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباالفضل العباس
يا الله به عظمت
قمربني هاشم اباالفضل العباس درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان
برطرف كن ، عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام
زمانمان ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين
- منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق
رحمتت بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
عشــاق چــون به
درگهِ معشوق رو کنند
سَلامُ اللّهِ
وَسَلامُ مَلائِکَتِهِ الْمُقَرَّبينَ وَاَنْبِيائِهِ الْمُرْسَلينَ وَعِبادِهِ
الصّالِحينَ وَجَميعِ الشُّهَداءِ وَالصِّدّيقينَ وَالزّاکِياتِ الطَّيِّباتِ فيما
تَغْتَدي وَتَرُوحُ عَلَيْکَ يَابْنَ اَميرِالْمُؤْمِنينَ اَلسَّلامُ عَليكَ يا
ابالفضلِ العبّاس
عشــاق چــون به
درگهِ معشوق رو کنند - از آب ديـدگان تنِ خود شستشو کنند
اول قــدم ز
جــان و ســرِ خــويـش بگذرند - واز خون دل تهيهي غسل و وضو کنند
از تيغ دوست بر
تـنشان زخــمــي ار رســد - آن زخـم را ز سـوزن مــژگان رفو کنند
قربانِ عاشقي که
شهيدان کــوي عشق - در روز حــــشــر رتــبـهي او آرزو کنند
عــبــاس
نــامــدار کـــه شـاهـــان روزگار - از خـــاک کــوي او طــلــب آبــرو کنند
ميرابِ آب بود و
لب تشـنـه جــان سپـــرد - مي خواست آب کوثرش اندر گلو کنند
بي دست ماند و
داد خدا دست خود به او - آنـان کـه مـنـکـرنـــد بگو رو به رو کنند
گر دست او نـه
دست خداييست پس چرا - از شــاه تــا گدا همه روسوي او کنند
درگاه او چون
قـبـلهي ارباب حـاجـت است - بـاب الــحوائجش همه جا گفتگو کنند
ذاکر براي آن که
مـسمي به اسم اوست - امــيــد آن کــه عـاقـبتش را نکو کنند
سيدعباس جوهري
عبّاس بن على
عليهالسلام پرچمدار لشکر امام حسين عليه السلام بود. هنگامى که ديد تمام ياران و
برادران و عموزادگان شربت شهادت نوشيدند، گريست و به شوق ديدار پروردگار جلو آمد و
پرچم را بر گرفت و از برادرش امام حسين عليه السلام اجازه ميدان خواست.
امام عليهالسلام
(که از فراق برادر سخت ناراحت بود) به سختى گريست به گونهاى که محاسن شريفش از
اشک ديدگانش، تر شد، و فرمود: «يا أَخي کُنْتَ الْعَلامَةَ مِنْ عَسْکَري وَ
مُجْمِعَ عَدَدِنا، فَإِذا أَنْتَ غَدَوْتَ يَؤُلُ جَمْعُنا إِلَى الشِّتاتِ، وَ
عِمارَتُنا تَنْبَعِثُ إِلَى الْخَرابِ»
برادر جان! تو
نشانه (شکوه و عظمت و) برپايى سپاه من و محور پيوستگى نفرات ما هستى. اگر تو بروى
(و شهيد شوى)، جمعيّت ما پراکنده، و ويران مىشود.
عبّاس عليهالسلام
عرض کرد: «فِداکَ رُوحُ أَخيکَ يا سَيِّدي! قَدْ ضاقَ صَدْري مِنْ حَياةِ
الدُّنْيا، وَ أُريدُ أَخْذَ الثَّارِ مِنْ هؤُلاءِ الْمُنافِقِينَ»
جان برادرت
فدايت، اى سرورم! سينهام از زندگانى دنيا به تنگ آمده است، مىخواهم از اين
منافقان انتقام (آن خونهاى پاک را) بگيرم.
امام عليهالسلام
فرمود: «إِذا غَدَوْتَ إِلَى الْجِهادِ فَاطْلُبْ لِهؤُلاءِ الْأَطْفالِ قَليلًا
مِنَ الْماءِ»
اينک که آهنگ
ميدان دارى براى اين کودکان، آبى تهيّه کن.
حضرت عبّاس
عليهالسلام رهسپار ميدان شد و آنان را موعظه کرد و از عذاب خدا ترساند، ولى اثرى
نبخشيد.
به نزد برادرش
بازگشت و ماجرا را گزارش داد، که ناگهان صداى العطش کودکان به گوشش رسيد، بى درنگ
بر اسب شد و نيزه و مشک را برداشت و به سوى فرات روانه شد.
چهار هزار تن از
مأموران فرات، آن حضرت را محاصره کردند و هدف نيزهها قرار دادند ولى آن حضرت
دلاورانه لشکر دشمن را شکافت و هشتاد نفر از آنان را به خاک هلاکت افکند و وارد
فرات شد.
«فَلَمَّا أَرادَ
أَنْ يَشْرَبَ غُرْفَةً مِنَ الْماءِ ذَکَرَ عَطَشَ الْحُسَيْنِ وَأَهْلِ بَيْتِهِ
فَرَضَّ الْماءَ وَمَلَأَ الْقِرْبَةَ»
هنگامى که خواست
مقدارى آب بياشامد تشنگى امام حسين عليهالسلام و اهلبيتش را به خاطر آورد، آب را
روى آب ريخت، مشکش را پر کرد. (بحارالانوار علامه مجلسي، ج 45 ص 41)
آنگاه مشک را بر
دوش راست خود نهاد و به سوى خيمه رهسپار شد و چنين گفت:
يا نَفْسُ مِنْ
بَعْدِ الْحُسَيْنِ هُونِي / وَبَعْدَهُ
لا کُنْتِ أَنْ تَکُونِي / هذا حُسَيْنٌ وارِدُ الْمَنُونِ / وَتَشْرَبينَ بارِدَ
الْمَعينِ / هَيْهاتُ ما هذا فِعالُ دينِي / وَلا فِعالُ صادِقِ الْيَقينِ
اى نفس (عباس)!
زندگى پس از حسين عليهالسلام خوارى و ذلت است، مبادا پس از او زنده بمانى.
اين حسين است که
شربت مرگ مىنوشد و تو مىخواهى آب سرد و گوارا بنوشى؟!
هيهات! چنين
کردارى، از آيين من نيست و نه کردار شخص راست باور.
سپاه خون آشام
ابن سعد اطرافش را گرفتند. عباس دليرانه در آن ميان حمله مىکرد و اين رجز را
مىخواند:
لا أَرْهَبُ
الْمَوْتَ إِذَا الْمَوْتُ رَقا / حَتَّى أُوارى فِي الْمَصاليتِ لَقا / نَفْسِي
لِسِبْطِ الْمُصْطَفى الطُّهْرِ وَقا / إِنِّي انَا الْعَبَّاسُ اغْدُو بِالسَّقا
/ وَلا أَخافُ الشَّرَّ يَوْمَ الْمُلْتَقى
هنگامى که مرگ
فرا رسيد، مرا از آن باکى نيست، تا آن هنگام که شمشيرها مرا در خاک افکنند.
من جانم را سپر
فرزند زاده پيامبر پاکيزه خوى قرار دادهام، من همان عباسم که سمت سقائى دارم، و
از سختىِ نبرد، واهمهاى ندارم. (اعيان الشيعه، ج 1 ص 608 ؛ و نگاه شود به: مناقب
ابن شهر آشوب، ج 4 ص 117 و بحارالانوار ج 45 ص 40)
دشمن خود را
باخته بود، توانِ مقابله رويارو با آن حضرت را نداشت، لذا پشت درختها کمين کرده
بودند. «نوفل ازرق» دست راست قمر بنىهاشم را قطع نمود و آن جناب مشک را به دوش چپ
نهاد و پرچم و شمشير را به دست چپ گرفت و اين رجز را خواند:
وَاللَّهِ إنْ
قَطَعْتُمُ يَميني / إِنِّي أُحامِي أَبَداً عَنْ دينِي / وَ عَنْ إِمامٍ صادِقِ
الْيَقينِ / نَجْلِ الْنَّبِيِّ الطَّاهِرِ الْأَمينِ
به خدا سوگند!
اگر چه دست راستم را قطع نموديد، ولى من پيوسته از دينم حمايت مىکنم و از امامى
صادق الايمان که فرزند پيامبر پاک و امين است، حمايت مىکنم.
آنگاه «نوفل
ارزق» و «حکيم بن طفيل» از کمينگاه بر آن حضرت حمله کردند و دست چپ او را از بدن
جدا کردند. آن حضرت پرچم را به سينه خود چسبانيد و اين رجز را خواند:
يا نَفْسُ لا
تَخْشَ مِنَ الْکُفَّارِ / وَأَبْشِري بِرَحْمَةِ الْجَبَّارِ / مَعَ النَّبِيِّ
السَّيِّدِ الُمخْتارِ / قَدْ قَطَعُوا بِبَغْيِهِمْ يَسارِي / فَأَصْلِهِمْ يا
رَبِّ حَرَّ النَّار
اى نفس! از کفار
هراسى نداشته باش، تو را بشارت باد بر رحمت خداوند جبران کننده و هم نشينى با
پيامبر بزرگ و برگزيده. اينان دست چپم را به ستم قطع کردند، خدايا حرارت آتش را به
آنان بچشان. (مناقب ابن شهر آشوب، ج 4 ص 117 و بحارالانوار، ج 45 ص 40)
آنگاه، مشک را به
دندان گرفت، چيزى نگذشت که تيرى بر مشک اصابت کرد و آبهاى آن فرو ريخت.
تير ديگرى بر
سينه مبارکش اصابت کرد و بعضى نوشتهاند تيرى بر چشم حضرت نشست و مردى از قبيله
تميم با عمود آهنين بر فرق مبارکش زد که از اسب به زمين افتاد. «وَنادى بِأعْلى
صَوْتِهِ: أَدْرِکْني يا أَخِي» با صداى بلند فرياد زد: برادر مرا درياب. (ابصار
العين، ص 30)
هنگامى که امام
حسين عليهالسلام بر بالينش رسيد وى را شهيد ديد، پس گريست.
همچنين نقل شده
است: هنگامى که عباس عليهالسلام شهيد شد امام حسين عليهالسلام فرمود: «الْانَ
إِنْکَسَرَ ظَهْري وَقَلَّتْ حِيلَتي» اينک کمرم شکست و راه چاره بر من محدود شد.
آنگاه گريست و
اين اشعار را خواند:
تَعَدَّيْتُمْ يا
شَرَّ قَوْمٍ بِبَغْيِکُمْ / وَ خالَفْتُمْ دينَ النَّبِىِّ مُحَمَّدٍ / أَما کانَ
خَيْرُ الرُّسُلِ أوْصاکُمْ بِنا / أَما نَحْنُ مِنْ نَجْلِ النَّبِىِّ
المُسَدَّدِ / أما کانَتِ الزَّهْراءُ أُمّي دُونَکُمْ / أما کانَ مِنْ خَيْرِ
الْبَرِيَّةِ أحْمَدَ / لُعِنْتُمْ وَ أُخْزيتُمْ بِما قَدْ جَنَيْتُمْ / فسَوْفَ
تَلاقُوا حَرَّ نارٍ تُوَقَّدُ
اى بدترين مردم!
با ستمکارى خويش بر ما تعدّى کرديد، و با آيين پيامبر خدا محمّد صلى الله عليه و
آله مخالفت ورزيديد.
آيا بهترين
پيامبر، سفارش ما را به شما نکرده بود؟ آيا ما از نسل پيامبر راستين نيستيم؟
آيا جز اين است
که حضرت زهرا عليهاالسلام مادر من است نه شما؟ آيا او از نسل بهترين انسانها
نبود؟
به سبب جنايتى که
مرتکب شديد ملعون و خوار گشتيد، و به زودى گرفتار آتش شعلهور الهى خواهيد شد.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباالفضل العباس
يا الله به عظمت
قمربني هاشم اباالفضل العباس درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان
برطرف كن ، عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام
زمانمان ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين
- منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق
رحمتت بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
منبع : مناقب ابن
شهر آشوب، ج 4 ص 117 ؛ بحارالانوار، ج 45 ص 40 ؛ عاشورا ريشهها، انگيزهها،
رويدادها، پيامدها، ص 493
نور قمر:
اي گل سرخ گلستان
ولا عباس - از تو بگرفته جهان امشب صفا عباس
با صفا عالم شد ز
بوي تو - گشته روشن از نور روي تو
اي گل گلزار زهرا
يا ابوفاضل - يا ابوفاضل يا ابوفاضل
اي که زهرا و علي
را نور عيني تو - ياور و يار و علمدار حسيني تو
از ازل دلها گشته
پا بستت - زد علي امروز بوسه بر دستت
از تن افتد چونکه
فردا يا ابوفاضل - يا ابوفاضل يا ابوفاضل
اي که عشق و
معرفت از تو ادب دارد - روز عاشورا حسين نامت به لب دارد
گر نبود آنجا
مادرت عباس فاطمه آمد در برت عباس
چون فتادي روي
صحرا يا ابوفاضل - يا ابوفاضل يا ابوفاضل
$
##روز تاسوعا
روز تاسوعا
مقدمه:
روز تاسوعا روزي
است كه شمر وارد سر زمين كربلا مي شود نامه اي از جانب ابن زياد اورد به ابن سعد
داد نوشته بود تور ا نفرستادم به حسين مدارا كني ببين اگر حسن وياران او در طاعت
من هستند انهارا به سلامت به نزد من بياور وگرنه با انها جنگ كن تا كشته شوند
انهارا مثله كن وچون حسين كشته شد سينه وپشت اورا زير پاي ستوران كن اگر انجام
دادي كه خوب وگرنه شمر امير لشكر است وتو ازعطا محرومي ابن سعد وقتي نامه را خواند
رو به شمر كرد وگفت خدا تور ا از اباديها دور گرداند اين چه پيامي است كه اوردي
شمر گفت چه مي كني گفت لاولا كرامت لك ابن سعد تهيه لشكر كرد شمر ديد كه اودر صدد
جنگ شد به سمت لشكر گاه حضرت امد وفرزندان ام البنين را صدا زد امام فرمود جوابش
را بدهيد عباس جلو رفت فرمود چكار داري گفت امان نامه اوردم فرمود لعنت بر تو
واماني كه اوردي ما در امان باشيم وفرزند رسول خدا در امان نباشد شمر ناراحت شد و
برگشت عمر سعد دستور حمله داد
يا خيل الله
اركبي وبا للجنه ابشري
روضه: امام صادق
فرمود روز تاسوعا روزي بود كه حسين و اصحابش را در كربلا محاصره كردند سپاه شام بر
قتال حضرت اجتماع كردند به زيادي لشكر خود خوشحال به كمي اصحاب امام (ع)شادي كردند
وبعد فرمودند پدرم فداي ان ضعيف و غريب همينكه زينب صداي خروش دشمن را شنيد نزد
برادر امد عرض كرد برادرم صداي لشكر را نمي شنوي امام سراز روي زانو برداشت وفرمود
خواهر الان رسول خدا را درخواب ديدم فرمود پسرم تو به سوي مامي ايي زينب شنيدو
ناله كرد وبه صورت خود زد اقا خواهرش را تسلي داد عباس امد عرض كرد برادر لشكر به
سمت شماست فرمود برادر جانم فدايت برو ببين به چه منظور امدند عباس امد ونزد
لشكروانها گفتند يا بيعت يا جنگ نزد برادر امد سپس اقا فرمود به انها بگو همين
امشب را به من مهلت بدهند كه با خدا رازونياز كنم جنگ را به فردا بيندازند يا ابا
عبدالله اينجا كه صداي لشكر بلند شد برادر را فرستادي وفردا هم وقتي صداي العطش
بچه ها بلند شد باز برادر را خواندي تا براي كودكان اب بياورد انجا برادر برگشت
ولي اينجا امد ولي ديگر به خيمه ها بر نگشت ...
مرحوم شيخ جعفر
شوشتري نقل فرمودند روز عاشورا چند بار سيد الشهداء عليه السلام گريه كردند كه يكي
از موارد در شهادت برادر بزرگوارشان حضرت عباس بود نقل شده وقتي كه حبيب بن مظاهر
و عباس كشته شدند آثار شكستگي در چهرهي حضرت نمايان شد در روايت ديگر دارد وقتي
قمر بني هاشم كشته شد حضرت به حالت غصه دار نشست و اشكهاي شريفش به صورتش جاري شد.
روضه: يكي از سخت
ترين لحظه هاي عاشورا زماني بود كه قمر بني هاشم تنهايي برادر را ديد. آمد خدمت
برادر عرض كرد اجازه دهيد جانم را فداي شما كنم امام گريه سختي كرد؛ فرمود تو
علمدار مني. عرض كرد سينه ام تنگ شده از زندگاني دنيا سير شدم فرمود حال كه اراده
جنگ داري براي كودكان كمي آب طلب كن حضرت مشك را برداشت و به سمت فرات آمد و به
قلب دشمن تاخت تا خود را به آب رساند مشك را پر از آب كرد به دوش راست انداخت.
بسمت خيمهها آمد. دشمن از هر طرف حمله كرد اما آقا چون شير غضبناك حمله ميكرد تا
آب را به خيمه ها برساند ناگهان نانجيبي از پشت نخل درآمد دست راست حضرت را جدا
كرد رَجَز خواند والله إن قطعتموا يميني
إني أُحامي أبدا
عن ديني
و عن إمام صادق
اليقينِ
نَجلِ النبي
الطاهرِ الأمينِ
مشك را به دوش چپ
انداخت و همچنان ميتاخت كه دگر باره دشمن از كمين برآمد و دست چپ حضرت را هم جدا
كرد. مشك را به دندان گرفت. همت كرد تا آب را به خيمهها برساند كه ناگهان تيري به
مشك خورد وآبها به روي زمين ريخت؛ تيري ديگر هم به سينه مباركش نشست و به روايتي
هم نانجيبي عميدي بر فرق نازنينش زد و از اسب بروي زمين افتاد صدا زد برادر مرا
درياب. امام صداي برادر را شنيد خود را به او رساند و بر دستهاي قطع شده و بدن
مجروح گريه كرد وفرمود الْآنَ اِنْكَسَرَ ظَهْرِي وَ قَلَّتْ حِيلَتِي
از من دو دست
بركمر و از تو بر زمين
دست دگر كجاست كه
خاكي به سر كنم
قامت زمن شكسته
واز تو بروي خاك
كو قامتي كه
خواهر خود را خبر كنم
عباس خوش بخواب
شدي، راحت ازجهان
اما بگو چه چاره
منِ خون جگر كنم
هنگامى كه
ابوالفضل ، تنهايى برادر، كشته شدن ياران و اهل بيتش را كه هستى خود را به خداوند
ارزانى داشتند، ديد، نزد او شتافت و از او رخصت خواست تا سرنوشت درخشان خود را
دنبال كند. امام به او اجازه نداد و با صدايى حزين فرمود:
((تو پرچمدار من
هستى !)).
امام با بودن
ابوالفضل ، احساس توانمندى مى كرد؛ زيرا عباس به عنوان نيروى بازدارنده و حمايتگر
در كنار او عمل مى كرد و ترفند دشمنان را خنثى مى نمود. ابوالفضل با اصرار گفت :
(( از دست اين
منافقين سينه ام تنگ شده است ، مى خواهم انتقام خون برادرانم را از آنان بگيرم )).
آرى ، هنگامى كه
برادرانش ، عموزادگانش و ديگر افراد كاروان را چون ستارگانى در خون نشسته ديد كه
بر صحرا فتاده اند و جسدهاى پاره پاره آنان دل را به درد مى آورد، قلبش فشرده شد و
از زندگى بيزار گشت . لذا بر آن شد كه انتقام آنان را بگيرد و به آنان بپيوندد.
امام از برادرش
خواست براى اطفالى كه تشنگى ، آنان را از پا درآورده است ، آب تهيه كند. آن دلاور
بزرگوار نيز به طرف آن مسخ شدگان هم آنان كه دلهايشان تهى از مهربانى و عطوفت بود
رفت ، آنان را پند داد، از عذاب و انتقام الهى برحذر داشت و سپس سخن خود را متوجه
عمر سعد كرد و گفت :
((اى پسر سعد!
اين حسين فرزند دختر پيامبر ( صلّى اللّه عليه و آله ) است كه اصحاب و اهل بيتش را
كشته ايد و اينك خانواده و كودكانش تشنه اند، آنان را آب دهيد كه تشنگى ، جگرشان
را آتش زده است . و اين حسين است كه باز مى گويد: مرا واگذاريد تا به سوى (( روم
)) يا (( هند )) بروم و حجاز و عراق را براى شما بگذارم )).
سكوتى هولناك
نيروهاى پسر سعد را فرا گرفت ، بيشترشان سر فرو افكندند و آرزو كردند كه به زمين
فرو روند.
پس شمر بن ذى
الجوشن پليد و ناپاك ، چنين پاسخ داد:
(( اى پسر
ابوتراب ! اگر سطح زمين همه آب بود و در اختيار ما قرار داشت ، قطره اى به شما نمى
داديم تا آنكه تن به بيعت با يزيد بدهيد)).
دنائت طبع ، پست
فطرتى و لئامت ، اين ناجوانمرد را تا بدين درجه از ناپاكى تنزل داده بود. ابوالفضل
به سوى برادر بازگشت ، طغيان و سركشى آنان را بازگو كرد، صداى دردناك كودكان را
شنيد كه آواى العطش سرداده بودند، لبهاى خشكيده و رنگهاى پريده آنان را ديد و
مشاهده كرد كه از شدت تشنگى در آستانه مرگ هستند، هراسان شد؛ درياى درد، در اعماق
وجود حضرت موج مى زد، دردى كوبنده خطوط چهره اش را درهم كشيد و با شجاعت به
فريادرسى آنان برخاست ؛ مشك را برداشت ، بر اسب نشست ، به طرف شريعه فرات تاخت ،
با نگهبانان درآويخت ، آنان را پراكنده ساخت ، حلقه محاصره را درهم شكست و آنجا را
در اختيار گرفت . جگرش از شدت تشنگى چون اخگرى مى سوخت ، مشتى آب برگرفت تا بنوشد،
ليكن به ياد تشنگى برادرش و بانوان و كودكان افتاد، آب را ريخت ، عطش خود را فرونشاند
و گفت : يا نَفْسُ مِنْ بَعْدِ الْحُسَيْنِ هُونى وَ بعده لاكنت ان تكونى هذَاالحُسَيْنُ وَارِدالْمَنُونِ وَتشربين بارد المعين
((اى نفس ! پس از
حسين ، پست شو و پس از آن مباد كه باقى باشى ، اين حسين است كه جام مرگ مى نوشد
ولى تو آب خنك مى نوشى ، به خدا اين كار خلاف دين من است )).
انسانيت ، اين
فداكارى را پاس مى دارد و اين روح بزرگوار را كه در دنياى فضيلت و اسلام مى درخشد
و زيباترين درسها را از كرامت انسانى به نسلهاى مختلف مى آموزد، بزرگ مى شمارد.
اين ايثار كه در
چهار چوب زمان و مكان نمى گنجد از بارزترين ويژگيهاى آقايمان ابوالفضل بود. شخصيت
مجذوب حضرت و شيفته امام نمى توانست بپذيرد كه قبل از برادر آب بنوشد. كدام ايثار
از اين صادقانه تر و والاتر است ؟!
قمر بنى هاشم ،
سرافراز، پس از پر كردن مشك آب ، راه خيمه ها را در پيش گرفت و اين عزيزترين هديه
را كه از جان گراميتر مى داشت با خود حمل مى كرد. در بازگشت ، با دشمنان خدا و
انسانهاى بى مقدار، درآويخت ، او را از همه طرف محاصره كردند و مانع از رساندن آب
به تشنگان خاندان نبوت شدند. حضرت با خواندن رجز زير، آنان را تار و مار كرد و
بسيارى را كشت :
لا اَرْهَبُ
الْمَوْتَ اِذِ الْمَوْتُ زَقا حتى
اُوارى فى المصاليت لَقى
نَفْسِى لِسِبْطِ
الْمُصْطَفى الطُّهْرِ وَقىإ نِّى اَناالعباس اغدو بالسَّقا ولا اخاف الشر يوم المُلتقي
((از مرگ هنگامى
كه روى آورد بيمى ندارم ، تا آنكه ميان دلاوران به خاك افتم ، جانم پناه نواده
مصطفى باد! منم عباس كه براى تشنگان آب مى آورم و روز نبرد از هيچ شرى هراس ندارم
)).
با اين رجز،
دليرى بى مانند خود را آشكار ساخت ، بى باكى خود را از مرگ نشان داد و گفت كه : با
چهره خندان براى دفاع از حق و جانبازى در راه برادر به استقبال مرگ خواهد شتافت .
سر افراز بود از اينكه مشكى پرآب براى تشنگان اهل بيت مى برد.
سپاهيان از برابر
او هراسان مى گريختند، عباس آنان را به ياد قهرمانيهاى پدرش ، فاتح خيبر و درهم
كوبنده پايه هاى شرك ، مى انداخت ؛ ليكن يكى از بزدلان و ناجوانمردان كوفه در كمين
حضرت نشست و از پشت به ايشان حمله كرد و دست راستشان را قطع كرد؛ دستى كه همواره
بر سر محرومان و ستمديدگان بود و از حقوق آنان دفاع مى كرد. قهرمان كربلا اين ضربه
را به هيچ گرفت و به رجزخوانى پرداخت :
وَاللّه اِنْ
قَطَعْتُمُ يَمِينى//اِنّى اُحامى اءبداً عن ديني
وَعَنْ اِمامٍ
صادِقِ الْيَقينِ//نَجل النَّبى الطاهر الا مين
((به خدا قسم !
اگر دست راستم را قطع كرديد، من همچنان از دينم دفاع خواهم كرد و از امام درست
باور خود، فرزند پيامبر امين و پاك ، حمايت خواهم نمود)).
با اين رجز،
اهداف بزرگ و آرمانهاى والايى را كه به خاطر آنها مى جنگيد، نشان داد و روشن كرد
كه براى دفاع از اسلام و امام مسلمانان و سيد جوانان بهشت ، پيكار مى كند.
اندكى دور نشده
بود كه يكى ديگر از ناجوانمردان و پليدان كوفه به نام ((حكيم بن طفيل ))دركمين
حضرت نشست و دست چپ ايشان را قطع كرد.حضرت به گفته برخى منابع مشك را به دندان
گرفت و بدون توجه به خونريزى و درد بسيار، براى رساندن آب به تشنگان اهل بيت شروع
به دويدن كرد.
حقيقتاً اين
بالاترين مرحله شرف ، وفادارى و محبت است كه انسانى از خود نشان مى دهد. در حالى
كه مى دويد تيرى به مشك اصابت كرد و آب آن را فروريخت . سردار كربلا ايستاد، اندوه
او را فراگرفت ، ريخته شدن آب برايش سنگين تر از جدا شدن دستانش بود. ناگهان يكى
از آن پليدان به حضرت حمله ور شد و با عمود آهنين بر سر ايشان كوفت ، فرق ايشان
شكافت و حضرت بر زمين افتاد، آخرين سلام و درودش را براى برادر فرستاد:
((يا اباعبداللّه
! سلامم را بپذير)).
باد،صداى عباس
رابه امام رساند،قلبش شرحه شرحه شد،دلش ازهم گسيخت ، به طرف علقمه شتافت ، با
دشمنان درآويخت ، بر سر پيكر برادر ايستاد، خود را بر روى او انداخت با اشكش او را
شستشو داد و با قلبى آكنده از درد و اندوه گفت :
((آه ! اينك كمرم
شكست و راهها بر من بسته شد و دشمنشاد شدم )).سپس دشمن را مورد خطاب قرار داده و
مى گويد:
لُعِنْتُمْ وَاُخْزِيتُمْ بِما قَدْ
جَنَيْتُمْ//سَتُصْلَوْنَ ناراً حَرُّها قَدْ تَوَقَّدا
اى واى كه با اين
جنايت بزرگ از رحمت خدا دور افتاديد و خود را طعمه آتشى بس سوزان قرار داديد.
آرى ، حسين عليه
السلام براى بدبختى ملت مى سوزد و ابوالفضل عليه السلام خود را پروانه شمع دين و
پيشوايش مى داند.امام با اندامى درهم شكسته ، نيرويى فروريخته و آرزوهايى بر باد
رفته به برادرش خيره شد و آرزو كرد قبل از او به شهادت رسيده باشد. ((سيد جعفر حلى
)) حالت امام را در آن لحظات ، چنين وصف كرده است :
((حسين به طرف
شهادتگاه عباس رفت در حالى كه چشمانش از خيمه ها تا آنجا را كاوش مى كرد. جمال
برادر رانهان يافت ، گويى ماه شب چهارده كه زير نيزه ها شكسته نهان باشد، بر پيكر
او افتاد و اشكش زمين را گلگون كرد. خواست او را ببوسد، ليكن جايى در بدن او در
امان از زخم سلاح نيافت تا ببوسد، فريادى كشيد كه در صحرا پيچيد و سنگهاى سخت را
از اندوهش به درد آورد:
برادرم ! بهشت بر
تو مبارك باد، هرگز گمان نداشتم راضى شوى كه در تنعم باشى و من مصيبت تو را ببينم
.
برادرم ! ديگر چه
كسى دختران محمد را حمايت خواهد كرد، كه ترحم مى خواهند ليكن كسى به آنان رحم نمى
كند.
پس از تو نمى
پنداشتم كه دستانم از كار بيفتد، چشمانم نابينا شود و كمرم بشكند.
براى غير تو سيلى
به گونه مى نوازند و اينك براى تو است كه با شمشيرهاى آخته به پيشانيم كوبيده مى
شود.
ميان شهادت
جانگداز تو و شهادت من ، جز آنكه تو را مى خوانم و تو از نعيم بهره مندى ، فاصله
اى نيست .
اين شمشير تو است
، ديگر چه كسى با آن ، دشمنان را خوار مى كند؟! اين پرچم توست ، ديگر چه كسى با آن
پيش خواهد رفت ؟! برادرم ! مرگ فرزندانم را بر من سبك كردى و زخم را تنها زخم
دردناكتر، تسكين مى دهد)).
اين شعر توصيف
دقيقى است از مصايبى كه امام پس از فقدان برادر، به آنها دچار شدند. شاعر ديگرى به
نام ((حاج محمد رضا ازدى )) وضعيت امام را چنين توصيف مى كند:
((خود را بر او
انداخت درحالى كه مى گفت :
امروز شمشير از
كف افتاد، امروز سردار سپاه از دست رفت ، امروز راه يافتگان ، امام خود را از دست
دادند، امروز جمعيت ما پريشان شد. امروز پايه ها از هم گسيخت ، امروز چشمانى كه با
بودنت به خواب نمى رفتند آرام گرفتندوخوابيدندوچشمانى كه به راحتى مى خوابيدند از
خفتن محروم شدند.
اى جان برادر!
آيا مى دانى كه پس از تو لئيمان بر تو تاختند و يورش آوردند، گويى آسمان به زمين
آمده است يا آنكه قله هاى كوهها فرو ريخته است ، ليكن يك چيز مصيبت تو را برايم
آسان مى كند؛ اينكه به زوردى به تو ملحق مى شوم و اين خواسته پروردگار داناست )).
با اين همه هرچه
شاعران و نويسندگان بگويند و بنويسند، نمى توانند ابعاد مصيبت امام ، رنج و اندوه
كمرشكن و سوگ او را كاملاً تصوير كنند. نويسندگان مقتلها نقل مى كنند امام هنگامى
كه از كنار پيكر برادر برخاست ، نمى توانست قدم بردارد و شكست برايشان عارض شده
بود، ليكن حضرت صبور بود، با چشمانى اشكبار به طرف خيمه ها رفت ، سكينه به
استقبالش آمد و گفت :
((عمويم ابوالفضل
كجاست ؟)).
امام غرق گريه شد
و با كلماتى بريده بريده از شدت گريه خبر شهادت او را داد. سكينه دهشت زده مويه اش
بلند شد. هنگامى كه نواده پيامبر اكرم ، زينب كبرى ( عليها السّلام ) از شهادت
برادرش كه همه گونه خدمتى به خواهر كرده بود، مطلع شد، دست بر قلب آتش گرفته خود
نهاد و فرياد زد: ((آه برادرم ! آه عباسم ! چقدر فقدانت بر ما سنگين است واى از
اين فاجعه ! واى از اين سوگ بزرگ !)).
زمين از شدت گريه
و مويه لرزيدن گرفت و بانوان حرم كه يقين به فقدان برادر يافته بودند، سيلى به
گونه ها نواختند. سوگوار اندوهگين ، پدر شهيدان نيز در غم و سوگ آنان شريك شد و
گفت :
((يا اباالفضل !
چقدر فقدانت بر ما سنگين است !)).
امام پس از فقدان
برادر كه در نيكى و وفادارى مانندى نداشت ، احساس تنهايى و بى كسى كرد. فاجعه
مرگ برادر، سخت ترين فاجعه اى بود كه امام را غمين كرد و او را از پا انداخت .
بدرود، اى قمر
بنى هاشم !
بدرود، اى سپيده
هر شب !
بدرود، اى سمبل
وفادارى و جانبازى !
سلام بر تو! روزى
كه زاده شدى ، روزى كه شهيد شدى و روزى كه زنده ، برانگيخته مى شوى .
بر گرفته از کتاب
: زندگانى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
اثر: علّامه محقق
حاج شيخ باقر شريف قرشى
ترجمه : سيّد حسن
اسلامى
وبلاگ نورالحسين
$
##اشعارتاسوعا
اشعارتاسوعا
این شام
تاسوعاست – یامحشرکبراست
درکربلا امشب –
بس ناله وغوغاست
قحطی آب امشب
درکربلا باشد – شورونوا امشب درنینوا باشد
اهل حرم نالان
ازقحطی آب است – اصغربگهواره امشب چه بی تاب است
غوغای
محشرشد درکربلا امشب – درکربلا برپا شورونوا امشب
لشکر پیِ
لشکربرابن سعد آمد – بردشمنی خود دشمن بیفزاید
ازبهر شاه دین
یاری نه یارانی – دارد امام دین هفتاد قربانی
یاران شاه
دین جمعی قلیل اما – دشمن هزاران شد درشام تاسوعا
دارد عطش غوغا
درخیمه ها امشب – قحطی آب آمد درکربلا امشب
سقاوسرداراست چون
حضرت عباس – میروسپهداراست چون حضرت عباس
آب آورطفلان
درکربلا باشد – اویاورطفلان درخیمه ها باشد
سرداروسقا و میروسپهداراست
– ازبهرجندالله عباس علمداراست
سقاکنار آب لب
تشنه جان داده – صدجان دیگراو براین جهان داده
ای باقری
آندم صدشوروشین آمد – تابرسرعباس آقا حسین آمد
اين شام تا سوعا
است کرببلا غوغا است
در کربلا امشب بس
شورشي برپا است
درصورتی که
روز تاسوعا خوانده شود شام تبدیل به روز شود
اين روز تا سوعا
است کرببلا غوغا است
در کربلا امروز
بس شورشي برپا است
شمر شرير آ مد با
نا مه ا ي ا ز خـو ن
د شت بلا سا ز د
با تيغ
خو د گـلگون
در کربلا گر د
يد بس
شو ر شي بر پا
شد ما تم
و حـز ن آ ل عـلي ا فـزون
ا ز کـو فـه و ا
ز شا م لشکـر پي لشکـر
با ا بن سـعـد و
شـمـر با خـو لي کا فـر
با نيز
ه و شـمـشير د ر
کـر بلا آ مد
بر كشتن سـبط ز
هر ا و
پـيـغـمـبـر
ا ين سوي صحـرا بين فـرزند زهـرا را
آن بي کس و يا و
رمظلوم و تنها ر ا
رفـتند هـمـر ا
هـا ن ا ز گـرد آ ن مظلوم
هـفـتاد ود و يا
رش د ر روز عاشورا
دهها هزار آنسوي
استاده صف در صف
مشغول خـمّا ري
کوبند کف د ر کف
هـفتاد و د و تن
را ا ين سوي صحرا بين
اندر منا جا ت و
در دستشان مصحف
زينب بود محزون ا
ز بي کس و يا ري
بهر حسين نا يد
يک يار و غمخواري
کن يک نظر
ا ي د ل کـرببلا بـنگـر
کلثو م و ليلا
بين د ر نا له و ز ا ري
کر ببلا ا کنـو ن کـوي
مـنـا با شـد
کو ي
مـنـا بـهـر آ ل
عـبا با شد
ا و لا د
پـيـغـمـبـر د ر حا ل احرا مند
آنجا حسين ا کنون ا ند ر د عـا با شد
ا ي با قـر ي
بنگر بر قا سم و ا کبر
برعون و هم عبا س
عبدالله و ا صغر
از بهر قرباني در
روز عاشورا
آما د ه ا ند ا
کنون ا ز ا کبر واصغر
این شام
تاسوعابود
درصورتی که
روز تاسوعا خوانده شود، بگوئید : "امروزتاسوعابود"
این شام
تاسوعابود - دركربلاغوغابود
بركودكان تشنه لب
- نوحه كنان زهرابود
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
پرپرزبي آبي بود
- گلهاي باغ مصطفا
ششماهه اصغرازعطش
- شدناله اش اندرسما
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
اي باغبان تشنه
لب - فكري براي آب كن
اين بلبلان تشنه
را - باجرعه اي سيراب كن
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
اما ندارد باغبان
- راهي به آن آب روان
راه شريعه بسته
شد - باحكم جلاد زمان
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
عمروبن حجاج لعين
- مامورگشته برفرات
بهرحسين و ياوران
- گشته حرام آب حيات
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
بستند برآل نبي -
راه فرات وآب را
بشنوزخيمه ناله -
آن اصغربي تاب را
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
گو يد سكينه
باعمو - ازتشنگي وازعطش
آبي بياوربهرما -
كه شيرخواره كرده غش
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
سقاكنارعلقمه -
خودتشنه لب گشته شهيد
دستش جدافرقش
دوتا - ازظلم ياران يزيد
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
اصغردرآغوش پدر -
تيري به حلقومش رسيد
تشنه لب آن شيرين
زبان - دردست باباشدشهيد
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
درعصرعاشوراحسين
- اندرميان قتلگاه
گفتاكمي آبم بده
- اي شمردون روسياه
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين حسين
امانداداوجرعه اي
- آب روان برآن امام
اي باقري شدتشنه
لب - شاه شهيدان والسلام
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
اي تشنه لب حسين
حسين
اندرتعب حسين
حسين
اي بي كفن حسين
حسين
صدپاره تن حسين
حسين
مولاي من حسين
حسين
آقاي من حسين
حسين
حسين حسين
ثارالله - آقا اباعبدالله
حسين حسين
ثارالله - آقا اباعبدالله
حسين حسين
ثارالله - آقا اباعبدالله
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا حسين -
غريب نينوا حسين
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا حسين -
سرازبدن جدا حسين
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
شهيدكربلا حسين -
قتيل اشقيا حسين
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
اي بي كفن حسين
واي - صدپاره تن حسين واي
دورازوطن حسين
واي - اي درمحن حسين واي
حسين حسين حسين
واي - حسين حسين حسين واي
حسين حسين حسين
واي - حسين حسين حسين واي
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
روزتاسوعاست
امروز – کربلا غوغاست امروز
درنوا وشوروشین
است – حضرت زهراست امروز
*
روزتاسوعاست
امروز – غم دراین دلهاست امروز
خیمه حسین
زهرا – ناله وغوغاست امروز
$
##روضه حضرت عباس
روضه حضرت عباس
علیه السلام
يكى از القاب
حضرت عباس (ع ) ((باب الحوائج ))است ((سيد صالح حلى )) دراشعارش مى فرمايد:.
باب الحوائج ما
دعته مروعة ـــــ فى حاجة الا ويقضي حاجتها. ***. يـعـنـى : حضرت عباس باب الحوائجى
است كه هيچ شخص گرفتارى اورا صدانمى زند مگر آنكه حاجت روا مى شود)).
عشاق چون بدرگه
معشوق رو كنند ـــــ از آب ديدگان تن خود شستشو كنند.
قربان عاشقى كه
شهيدان كوى عشق ـــــ در روز حشر رتبه او آرزو كنند.
عباس نامدار كه
شاهان روزگار ـــــ از خاك كوى او طلب آبرو كنند.
بى دست ماند وداد
خدا دست خود به او ـــــ آنانكه منكرند بگو روبه رو كنند.
گر دست او نه دست
خدائى است پس چرا ـــــ از شاه تا گدا همه رو سوى او كنند.
در گاه او كه
درگه باب الحوائج است ـــــ باب الحوائجش همه جا گفتگو كنند.
حضرت عباس (ع )
چون بر زمين افتاد: ((نادى باعلى صوته : ادركنى يا اخي ,فانقض عليه ابو عبداللّه
كـالصقر فراه مقطوع اليمين واليسار, مرضوخ الجبين ,مشكوك العين بسهم مرتثا
بالجراحة فوقف عليه منحنيا وجلس عند راسه يبكي حتى فاضت نفسه)
بـا صـداى بـلند,
برادررا صدا زد, حضرت مانند باز شكارى , سريعا خودرا بربالين عباس رساند در حالى
كه دو دست عباس قطع , پيشانى شكسته , چشم با اصابت تيرى مجروح شده بود, حضرت , با
كمر خميده , در بالين سر او گريه كنان نشست )). ديده برهم منه اى سرو بخون غلطيده
ـــــ كه نگويند حسين داغ برادر ديده .
عباس بن علي ( عليه
السلام) پدرش اميرالمؤمنين ( عليه السلام)، مادرش فاطمه ام البنين و کنيه اش
ابوالفضل و ملقب به قمر بني هاشم و سقاي کربلا است . حضرت ابوالفضل در چهارم شعبان
سال 26 هجري متولد شد. «عباس» جواني دلاور، زيبا و بلند بالا بود . وقتيکه سوار
اسب مي شد، پاهايش به زمين مي رسيد . او علاوه بر مزاياي جسمي، از نظر ملکات
روحي و کمالات نفساني نيز بعد از برادرش امام حسين ( عليه السلام) در ميان همه
جوانان و رجال اهلبيت ( عليه السلام) نظير نداشت. در جنگهاي صفين و نهروان در
رکاب پدر بزرگوارش مشارکت داشت.
به خاطر سيماي
جذاب و نورايش، او را «قمر بني هاشم» مي خواندند و به خاطر آوردن آب به خيمه
ها، «سقا» لقب يافت .
امام سجاد ( عليه
السلام) ميفرمايد: «خدا رحمت کند عمويم را که جان خويش را در راه برادرش فدا کرد
تا آنکه دست هايش قطع شد . خداوند دو بال به او داده است که به وسيله آن با
فرشتگان در بهشت پرواز ميکند . چنانکه خداوند براي جعفر بن ابيطالب قرار داده است
.» حضرت ابوالفضل در کربلا سي و چهار ساله بود . (1)
همسر و فرزندان
حضرت عباس عليه السلام
پيوند مقدس حضرت
عباس عليه السلام با لبابه دختر عبيداللّه بن عباس، نقش مهمي در شخصيت او داشت ؛
ايمان نهفته در اعماق قلب وي را استحکام بيشتري بخشيد، برکاتي ارزشمند به جاي
گذاشت و فرزنداني کوشا و شکيبا که هر يک صحيفه اي از فضيلت «ابوالفضل» بود، پديد
آورد. عبيداللّه، نخستين پسر او، قاضي مکه و مدينه شد و فرزندان او همگي از عالمان
برجسته شيعي گرديدند. عظمت عبيداللّه چنان بود که امام سجاد عليه السلام او را
تربيت نمود و سپس دخترش خديجه را به ازدواج او درآورد. فضل، ديگر فرزند قمر بني
هاشم است که گستره دانش او زبانزد همگان بود؛ به گونهاي که برخي از خردورزان،
کنيه ابوالفضل را براي حضرت عباس عليه السلام ، برخاسته از وجود اين فرزند با
فضيلت دانسته اند. ديگر فرزند او، محمد بود که در واقعه کربلا، در سن پانزده
سالگي جام شهادت را نوشيد. (2)
برادران حضرت
عباس
حضرت عباس داراي
سه برادر بود بنامهاي: جعفر، عبدالله و عثمان، که تمامي آنان در روز عاشوراي سال
61 ه در رکاب برادر و سرور خود سيدالشهدا حضرت امام حسين عليه السلام شربت شيرين شهادت نوشيدند. (3)
ويژگيهاي حضرت
عباس عليه السلام
1- ايمان راسخ:
حضرت عباس عليه السلام به دليل پرورش در دامان خانواده اي مؤمن و پرهيزکار، به
کاملترين مراحل ايمان رسيده و در راه حاکميت احکام الهي آماده شهادت بود.
2- بصيرت: امام
صادق عليه السلام در توصيف صفات حضرت عباس ( عليه السلام) مي فرمايند: «خدا رحمت
کند عموي ما عباس را، او از بصيرت و ژرف بيني بسيار نافذ و ايمان بسيار استوار
برخوردار بود . به همراه اباعبدالله به جهاد پرداخت و در نهايت هم به فيض شهادت
نايل آمد.
3- وفاداري: امام
صادق عليه السلام با اشاره به نهايت وفاداري علمدار کربلا فرمود: «شهادت مي دهم
که در برابر جانشين رسول خدا ( صلي الله عليه و آله) همواره تسليم بودي ... هميشه
به جهت خدا وفادار ماندي و لحظه اي از خيرخواهي براي او کوتاهي نکردي ...» .
در زيارت نامه
اي که امام صادق عليه السلام آن را به اصحاب خود تعليم ميدادند ميفرمايند:
«شهادت ميدهم که تو، اي عباس، نسبت به جانشيني رسول خدا (امام حسين عليه السلام
) در مقام تسليم و تصديق نهايت تلاش را به انجام رساندي و تا وقتي زنده بودي
وفادار ماندي و خيرخواهي را در حق او به تمامي به جاي آوردي». تقريبا در تمام
زيارتنامه هايي که از ائمه اطهار عليه السلام در حق حضرت قمر بني هاشم وارد شده
است، شهادت به وفاداري بي نظير آن حضرت تصريح شده است: «اَشْهدُ لَکَ...
بِالوَفاء و النَّصيحة لَخَلَفِ النّبي صلي الله عليه وآله وسلم ».
4- ادب: قمربني
هاشم داراي منزلتي خاص است . حضرت عباس ( عليه السلام) بدون اجازه در کنار امام
حسين ( عليه السلام) نمي نشست; هنگامي که در حضور برادر مي نشست، همانند يک بنده
در مقابل مولاي خود بر روي دو زانو در کمال تواضع مي نشست.
5- جوانمردي:
هنگامي که عباس تنهايي امام را ديد، اجازه خواست تا عازم ميدان شود. امام از او
درخواست کرد تا براي کودکان حرم کمي آب تهيه کند . مشک و نيزه اش را برگرفت و پس
از شکستن محاصره فرات، وارد آن شد . براي لحظه اي قصد آشاميدن آب جاري فرات کرد،
اما عطش امام و اهل او را از نوشيدن آب بازداشت.
6- رشادت: شجاعت
حضرت عباس عليه السلام در ميان اصحاب امام حسين عليه السلام بي نظير بود، چگونگي
شهادت او، و رجزهاي او، و جهاد او با دست بريده، همه بيانگر اوج صلابت و شهامت او
است، او تنها به سوي آب فرات رفت، و در برابر چهار هزار نفر تيرانداز قرار گرفت،
صف آنها را با کشتن هشتاد نفر از آنها، درهم شکست و خود را به آب فرات رسانيد (4)
7- صبر و استقامت و ... (5)
خبر از حوادث
آينده
روزي امّ البنين
اميرمؤمنان عليه السلام را مشاهده کرد که عباس را در آغوش گرفته و بردستانش بوسه
ميزند و مي گريد. چون آن بانوي با فضيلت اين گونه ديد، دچار نگراني و ناگواري
شد؛ زيرا سابقه نداشت که فرزندي چنين نيک منظر و صاحب شمائل علوي، براي پدرش
اضطراب و پريشاني به همراه آورد و برحسب ظاهر، عاملي که موجب آشفتگي شود در وي
ديده نمي شد. پس امّ البنين سبب را از حضرت پرسيد. حضرت علي عليه السلام او را
نسبت به حقيقتي که در آينده اتفاق خواهد افتاد، آگاه کرد و فرمود دستان فرزندش در
راه مددرساني به امام حسين عليه السلام قطع مي شود. با شنيدن اين خبر غيبي، صداي
فرياد و شيون آن مادر دلسوخته از خانه علي عليه السلام بلند شد و اهل منزل نيز به
نوحه گري پرداختند. حضرت افزود: اي امّ البنين! نور ديده ات نزد خداوند منزلتي
بزرگ دارد و پروردگار در عوضِ دو دست بريده اش، دو بال به او مرحمت خواهد کرد که
با ملائکه در بهشت به پرواز در مي آيد، همان گونه که از قبل، اين لطف را به جعفر
بن ابيطالب عنايت نموده است. امّ البنين با شنيدن اين بشارت ابدي و سعادت
جاودانه، مسرور گرديد. (6)
رد امان نامه
دشمن
آوازه دلاورمردي
هاي حضرت عباس(عليهالسلام) چنان در گوش عرب آن روزگار طنين افکنده بود که دشمن
را بر آن داشت تا با اقدامي جسورانه، وي را از صف لشکريان امام جدا سازد. در اين
جريان، «شَمِر بن شُرَحْبيل (ذي الجوشن)» فردي به نام «عبداللّه بن ابي محل» را که
حضرت امّ البنين(عليهاالسلام) عمه او ميشد، به نزد عبيداللّه بن زياد فرستاد تا
براي حضرت عباس(عليهالسلام)و برادران او اماني دريافت دارد. سپس آن را به غلام
خود «کَرْمان» يا «عرفان» داد تا به نزد لشکر عمر سعد ببريد.
شمر امان نامه را
گرفت و به عمر سعد نشان داد. عمر سعد که مي دانست اين تلاشها بي نتيجه است، شمر
را توبيخ کرد؛ زيرا امان دادن به برخي نشان از جنگ با بقيه است. شمر که مي انگاشت
او از جنگ طفره ميرود، گفت:
«اکنون بگو چه
ميکني؟ آيا فرمان امير را انجام ميدهي و با دشمن ميجنگي و يا به کناري ميروي و
لشکر را به من واميگذاري؟» عمر سعد تسليم شد و گفت: «نه! چنين نخواهم کرد و
سرداري سپاه را به تو نخواهم داد. تو امير پياده ها باش!» شمر امان نامه را ستاند
و به سوي اردوگاه امام به راه افتاد. وقتي رسيد، فرياد برآورد: «أَيْنَ بَنُوا
أُخْتِنَا»؛خواهرزادگان ما کجايند؟
حضرت
عباس(عليهالسلام) و برادرانش سکوت کردند. امام به آنها فرمود: «پاسخش را بدهيد،
اگر چه فاسق است». حضرت عباس(عليه السلام)به همراه برادرانش به سوي او رفتند و به
او گفتند: «خدا تو و امان تو را لعنت کند! آيا به ما امان ميدهي، در حالي که پسر
رسول خدا(صلي الله عليه و آله) امان ندارد؟!» شمر با ديدن قاطعيت حضرت عباس(عليه
السلام)و برادرانش خشمگين و سرافکنده به سوي لشکر خود بازگشت. (7)
چگونگي شهادت
در روز عاشورا
چون تشنگي بر حسين و يارانِ او سخت گشت، کودکان به امام عليه السلام شِکوِه
آوردند و از فَرط عطش مي ناليدند. امام، عباس عليه السلام را صدا کرد و فرمود تا
با چندنفر به فرات برود و براي تشنگان آب
بياورد. عباس با ده سوار همراه شد و مَشکها را برداشت و چون به مدخل آبِ فرات
رسيد، يارانِ ابن زياد بر کنار فرات نشسته بودند و شريعه را بر حرمِ رسولِ خدا
بسته بودند. چون عباس را ديدند، بر او حمله کردند. عباس پس از آن رجزي خواند و بر
آنها حمله کرد. ... آنگاه که از شريعه فرات بيرون آمد و مشک بر دوش داشت دشمنان از
هر طرف او را تيرباران کردند و در همين حال کسي بر او حمله کرد و دست راست او را
بريد و حضرت مشک را با دست چپ گرفتند در حالي که تمام فکر حضرت به حرم ابا عبدالله
بود تا بر تشنگان آب برساند در اين حال شخص ديگري حمله کرد و دست چپ حضرت را بريد
و حضرت بر زمين افتاد و مشک را بر دهان گرفت. در اين حال عمر سعد ندا داد که مشک
را تيرباران کنند در اين زمان بود که عمودي آهنين بر فرق سر حضرت فرود آوردند...
وقتي که امام حسين ( عليه السلام) بر بالين خون آلود حضرت عباس ( عليه السلام)
حاضر شد، فرمود: اکنون کمر من شکست؛ الان انکسر ظهري و لتحيلتي. (8)
تدفين حضرت عباس
توسط امام سجاد
حضرت سجاد عليه
السلام هنگامي که براي تدفين شهدا به کربلا آمده بود، با اين که به بني اسد اجازه
داد در دفن شهيدان او را ياري کنند، ولي براي دفن امام حسين و حضرت عباس عليهما
السلام به آنها اجازه مشارکت نداد، وقتي پرسيدند; تو تنها چگونه ميتواني؟ فرمود:
«ان معي من يعينني» با من کسي هست که کمکم کند .(فرشتگان عالم غيب به ياريم
ميآيند). (9)
مرقد مطهر حضرت
عباس عليه السلام
مرقد مطهر حضرت
ابوالفضل العباس در نزديکي قبر برادرش امام حسين عليه السلام در کربلاست. (10)
مرثيه اي در باب
حضرت عباس عليه السلام
زينب کبري از پدر
مي پرسد: پدر، نام و کنيه برادرم چيست؟ حضرت امير عليه السلام مي فرمايد: نامش
عباس، کنيه اش ابوالفضل، والقابش بسيار است: ماه بني هاشم و سقا و . . . .
زينب: پدر در نام
«عباس» نشاني از شجاعت و جوانمردي و در کنيه ابوالفضل، نشاني از شهامت و تفضل و
در لقب «ماه بني هاشم» نشاني از جمال و زيبايي است; ولي لقب «سقا» چرا؟ مگر شغل
برادرم آب آوردن است!
پدر: نه دخترم،
کار او آب دهي نيست; بلکه او عشيره و بستگان خود را آب ميدهد (تشنگان اهل بيت در
کربلا) اشک از ديدگان زينب جاري شد; ولي پدر فرمود: گريه نکن تو را با او رابطه و
کاري هست (11)
عباس نامدار چو
از پشتِ زين فتاد گفتي قيامت است که مه
بر زمين فتاد
آه از دمي که بهر
سکينه به دوش مشک لابد به راه از
پيِ ماء مَعين فتاد
اندر فرات راند و
پر از آب کرد کف بر ياد حلق تشنهي
سلطانِ دين فتاد
از کف بريخت آب و
پر از آب کرد مشک زان پس ميان
دايرهي اهل کين فتاد
افتاد بر يسار و
يمين لرزه عرش را چون هر دو دست او ز
يَسار و يمين فتاد
فرياد از آن عمود
که دشمن زدَش به سَر (12) وانگاه
مَغْفَرش ز سرِ نازنين فتاد
سايت حوزه
علمدار کربلا
مادرش
"فاطمه ي کلابيه" بود که بعدها با کنيه ي "ام البنين " شهرت
يافت. ولادتش را در 4 شعبان سال 26 هجري در مدينه نوشته اند.کنيه اش
"ابوالفضل "و "ابوفاضل " و از معروف ترين لقبهايش قمربني
هاشم، سقا، صاحب لواء الحسين، علمدار، عبد صالح، باب الحوائج و.... است.
عباس بالبابه،
دختر عبيدالله بن عباس ( پسرعموي پدرش ) ازدواج کرد و از اين ازدواج دو پسر به
نامهاي عبيدالله و فضل يافت. بعضي دو پسر ديگر براي او به نامهاي محمد و قاسم ذکر
کرده اند.
آن حضرت قامتي
رشيد، چهره اي زيبا و شجاعتي کم نظير داشت و به خاطر سيماي جذابش او را « قمر بني
هاشم » مي گفتند. درحادثه ي کربلا، سمت پرچمداري سپاه حسين ( عليه السلام ) و
سقايي خيمه هاي اطفال و اهل بيت امام را داشت و در رکاب برادر، غير از تهيه آب،
نگهباني خيمه ها و امور مربوط به آسايش و امنيت خاندان امام ( عليه السلام ) نيز
بر عهده ي او بود و تا زنده بود، دودمان امامت، آسايش و امنيت داشتند. روز تاسوعا
که امام او را براي مهلت گرفتن نزد سپاه کوفه فرستاد، تعبير والاي "بنفسي انت
يا اخي" ( جانم فدايت اي برادر ) را به کار برد.
روز عاشورا، سه
برادر ديگر عباس (عليه السلام ) پيش از اوبه شهادت رسيدند. وقتي علمدار کربلا از
امام حسين ( عليه السلام ) اذن ميدان طلبيد، حضرت از او خواست که براي کودکان تشنه
و خيمه هاي بي آب، آب تهيه کند. ابوالفضل ( عليه السلام ) به فرات رفت و مشک آب را
پر کرد و در بازگشت به خيمه ها با سپاه دشمن که فرات را در محاصره داشتند درگير شد
و دست هايش قطع گرديد و به شهادت رسيد. البته پيش از ان نيز چندين نوبت، همرکاب با
سيد الشهدا به ميدان رفته و با سپاه يزيد جنگيده بود. عباس، مظهر ايثارو وفاداري و
گذشت بود. وقتي وارد فرات شد، با آنکه تشنه بود، اما بخاطر تشنگي برادرش حسين (
عليه السلام ) آب نخورد. وقتي دست راستش قطع شد، اين رجز را مي خواند:
والله ان قطعتموا
يميني//اني احامي ابدا عن ديني//و عن امام صادق اليقيني//نجل النبي الطاهر
الامين//
و چون دست چپش
قطع شد، چنين گفت:
يا نفس لا تخشي
من الکفار//و ابشري برحمه الجبار//مع النبي السيد المختار//قد قطعوا ببغيهم
يساري//فاصلهم يا رب حر النار
شهادت عباس، براي
امام حسين ( عليه السلام ) بسيار ناگوار و شکننده بود. جمله پر سوز امام، وقتي که
به بالين عباس ( عليه السلام ) رسيد، اين بود: " الان انکسر ظهري و قلت حيلتي
و شمت بي عدوي ". (1)
و پيکرش، کنار
نهر علقمه ماند و سيد الشهدا ( عليه السلام ) بسوي خيمه آمد و شهادت او را به اهل
بيت خبر داد. هنگام دفن شهداي کربلا نيز، در همان محل دفن شد.از اين رو امروز حرم
ابالفضل با حرم سيد الشهدا ( عليه السلام ) فاصله دارد.
مقام والاي عباس
بن علي ( عليه السلام ) بسيار است. تعابير بلندي که در زيارت نامه اوست، گوياي آن
است. اين زيارت که از قول حضرت امام صادق ( عليه السلام ) روايت شده، از جمله چنين
دارد: " السلام عليک ايها العبد الصالح المطيع لله و لرسوله و لا ميرالمومنين
و الحسن و الحسين..... اشهد الله انک مضيت علي ما مضي به البدريون و المجاهدون في
سبيل الله المناصحون في جهاد اعدائه المبالغون في نصره اوليائه الذابون عن
احبائه..... " (2) که تأييد و تأکيدي بر مقام عبوديت و صلاح و طاعت او و نيز
تداوم خط مجاهدان بدر و مبارزان با دشمن و ياوران اولياء خدا و مدافعان از دوستان
خداست. امام سجاد ( عليه السلام ) نيز سيماي درخشان عباس بن علي ( عليه السلام )
را اين گونه ترسيم فرموده است: " رحم الله عمي العباس فلقد آثر و ابلي و فدا
اخاه بنفسه حتي قطعت يداه فابدله الله عزوجل بهما جناحين يطير بهما مع الملائکه في
الجنه کما جعل لجعفر بن ابي طالب و ان للعباس عندالله تبارک و تعالي منزله يغبطه
بها جميع الشهداء يوم القيامه ". (3) که در آن نيز مقام ايثار، گذشت،
فداکاري، جانبازي، قطع شدن دستانش و يافتن بال پرواز در بهشت، همبال با جعفر طيار
و فرشتگان مطرح است و اينکه: عمويم عباس، نزد خداي متعال، مقامي دارد که در روز
قيامت، همه شهيدان به آن غبطه مي خورند و رشک مي برند.
پي نوشت :
1- معالي
السبطين، ج 1، ص 446، مقتل خوارزمي، ج 2، ص 30.
2- مفاتيح الجنان،
ص 435.
3- سفينه البحار،
ج 2، ص 155.
سايت زائرين
شخصيت حضرت عباس
(ع) پيش از واقعه کربلا
عَبَسَتْ وُجُوهُ
الْقَوْمِ خَوفَ الْمَوْتِ//وَالْعَباسُ عليهالسلام فيهِمْ ضاحِكٌ
يَتَبَسَّمٌ//لَوْلا الْقَضا لَمَحَا الْوُجُودُ بِسَيْفِهِ//وَاللّهُ يَقْضى ما
يَشاءُ وَيَحْكُمُ(1) - (سيدجعفر حلّى)
اشاره
زندگانى
حكمتآميز و غرور آفرين پيشوايان معصوم عليهمالسلام و فرزندان برومندشان، سرشار
از نكات عالى و آموزنده در راستاى الگوگيرى از شخصيت كامل و بارز آنان بوده و نيز
درسهاى تربيتى آنان نسبت به فرزندان خويش، در تمامى زمينههاى اخلاقى و رفتارى،
سرمشق كاملى براى تشنگان زلال معرفت و پناهگاه استوارى براى دوستداران فرهنگ
متعالى اهل بيت عصمت عليهمالسلام و به ويژه براى نسل جوان، خواهد بود.زندگانى
پرخير و بركت اهل بيت عليهمالسلام در بردارنده دو اصل استوار «حماسه و عرفان» است
و پرداختن به بُعد حماسى و عرفانى زندگانى آنان و فرزندانشان كه در معرض پرورش و
تربيت ناب اسلامى قرار داشتهاند، براى عامه مردم و بويژه جوانان، جذّاب و گام
مؤثرى در عرصه تبليغ دينى خواهد بود.اين نوشتار سعى دارد با بررسى زندگانى حضرت
عباس عليهالسلام پيش از رويداد روز دهم محرم سال 61 هجرى، با نگاهى به فعاليتهاى
دوران نوجوانى و شركت وى در جنگها، چهره روشنترى از ابعاد حماسى شخصيت آن حضرت را
به تصوير كشد.
ولادت و نامگذارى
داستان شجاعت و
صلابت عباس عليهالسلام مدتها پيش از ولادت او، از آن روزى آغاز شد كه اميرالمؤمنين
عليهالسلام از برادرش عقيل خواست تا براى او زنى برگزيند كه ثمره ازدواجشان،
فرزندانى شجاع و برومند در دفاع از دين و كيان ولايت باشد.(2) او نيز «فاطمه» دختر
«حزام بن خالد بن ربيعه» را براى همسرى مولاى خويش انتخاب كرد كه بعدها «ام
البنين» خوانده شد. اين پيوند در سحرگاه جمعه، چهارمين روز شعبان المبارك سال 26
هجرى به بار نشست.(3)
نخستين آرايههاى
شجاعت، در همان روز، زينت بخشِ غزل زندگانى عباس عليهالسلام گرديد: آن لحظهاى كه
على عليهالسلام او را «عباس» ناميد. نامش به خوبى بيانگر خلق و خوى حيدرى او بود.
على عليهالسلام طبق سنت پيامبر صلىاللهعليهوآله در گوش او اذان و اقامه گفت. سپس
نوزاد را به سينه چسباند و بازوان او را بوسيد و اشك حلقه چشمانش را فرا گرفت. ام
البنين عليهاالسلام از اين حركت شگفت زده شد و پنداشت كه عيبى در بازوان نوزادش
است. دليل را پرسيد و نگارينهاى ديگر بر كتاب شجاعت و شهامت عباس عليهالسلام
افزوده شد. اميرالمؤمنين عليهالسلام حاضران را از حقيقتى دردناك اما افتخارآميز،
كه در سرنوشت نوزاد مىديد، آگاه نمود كه چگونه اين بازوان، در راه مددرسانى به
امام حسين عليهالسلام از بدن جدا مىگردد و افزود: «اى ام البنين! نور ديدهات
نزد خداوند منزلتى سترگ دارد و پروردگار در عوض آن دو دست بريده، دو بال به او
ارزانى مىدارد كه با فرشتگان خدا در بهشت به پرواز در آيد؛ آن سان كه پيشتر اين
لطف به جعفر بن ابى طالب شده است.»(4)
اشك در چشمان ام
البنين عليهالسلام حلقه زد، اما هرگز فرونچكيد؛ چرا كه اينگونه، طالع فرزند خود
را بلند مىديد و هيچ چيز را برتر از اين نمىپنداشت كه فرزندش، فدايى راهِ امام
خويش گردد. شادىِ جشنِ ميلاد عباس عليهالسلام با گريه درآميخت و شيرينى خرسندى
تولد او با بغض سنگين حسرت، فرو خورده شد؛ ولى افتخار و غرور از چشمان همه خوانده
مىشد.
خاستگاه تربيتى
عباس عليهالسلام
در گسترهاى چشم به جهان گشود كه رايحه دلانگيز وحى، فضاى آن را آكنده بود و در
دامان مردى سترگ پرورش يافت كه بر كرانههاى تاريخ ايستاده بود. در خانهاى رشد
كرد كه از زيور و زينتهاى دنيايى تهى، اما از نور ايمان سرشار بود؛ خانهاى گلين
با درى چوبى كه يادگار خانهدارى زهرا عليهاالسلام بود؛ خانهاى كه دهليز آن كانون
خاطراتى تلخ و جانكاه براى على عليهالسلام بود و شايد با هر رفت و برگشت از آن،
تلخى داغى سترگ، گلويش را مىفشرد؛ داغ زهرا عليهالسلام و دهليزخانه يادگارى بود
از شجاعت و شهامت زنى در دفاع از امامت تا پاى جان.
پيداست كه عباس
عليهالسلام نيز از همان آغاز و در همان خانه با مفهوم ستيز با ظلم آشنا شده است و
از همانجا زمينههاى ايستادگى و جانفشانى در راه حق در او به وجود آمده است. در
محضر پدرى كه پدر يتيمان بود و غمخوار و همزبان غريبان؛ پدرى كه لقمههاى اشك آلود
را با دست خود در كام يتيمان مىگذاشت و 25 سال، و هر روز ثمره دسترنج خود را با
نيازمندان تقسيم مىكرد. پدرى كه افسار دنيا را رها كرده بود و از هر تعلق وارسته
و از هر كاستى پيراسته بود. مردى كه مدال سالها پيكار در ركاب رسول خدا
صلىاللهعليهوآله را به گردن آويخته بود و بتهاى جاهليت را شكسته و خيبرهاى
الحاد را در هم نورديده و فتح كرده بود و در دامان مادرى كه انگيزه ازدواج شوهرش
با او را تا دم مرگ از ياد نبرد و آن را بُن مايه تربيت فرزندان برومندش قرارداد؛
او كه از همان آغاز فرزندان خود را بلاگردان فرزندان فاطمه عليهاالسلام خواست و پس
از شهادت شوهر مظلومش، على عليهالسلام ، هرگز در حباله مردى ديگر قرار نگرفت.(5)
كودكى و نوجوانى
تاريخ گوياى آن
است كه اميرالمؤمنين عليهالسلام همّ فراوانى مبنى بر تربيت فرزندان خود مبذول
مىداشتند و عباس عليهالسلام را افزون بر تربيت در جنبههاى روحى و اخلاقى از نظر
جسمانى نيز مورد تربيت و پرورش قرار مىدادند تا جايى كه از تناسب اندام و ورزيدگى
اعضاى او، به خوبى توانايى و آمادگى بالاى جسمانى او فهميده مىشد. علاوه بر
ويژگيهاى وراثتى كه عباس عليهالسلام از پدرش به ارث برده بود، فعاليتهاى روزانه،
اعم از كمك به پدر در آبيارى نخلستانها و جارى ساختن نهرها و حفر چاهها و نيز
بازيهاى نوجوانانه بر تقويت قواى جسمانى او مىافزود.
از جمله بازيهايى
كه در دوران كودكى و نوجوانى عباس عليهالسلام بين كودكان و نوجوانان رايج بود،
بازىاى به نام «مداحى»(6) بود كه تا اندازهاى شبيه به ورزش گلف مىباشد و در
ايران زمين به «چوگان» شهرت داشته است. در اين بازى كه به دو گونه سواره يا پياده
امكانپذير بود، افراد با چوبى كه در دست داشتند، سعى مىكردند تا گوى را از دست
حريف بيرون آورده، به چالهاى بيندازند كه متعلق به طرف مقابل است. اين گونه
سرگرميها نقش مهمى در چالاكى و ورزيدگى كودكان داشت. افزون بر آن نگاشتهاند كه
اميرالمؤمنين عليهالسلام به توصيههاى پيامبر صلىاللهعليهوآله مبنى بر ورزش
جوانان و نوجوانان، اعم از سواركارى، تيراندازى، كشتى و شنا جامه عمل مىپوشانيد و
خود شخصا، فنون نظامى را به عباس عليهالسلام فرا مىآموخت كه اين موضوع نيز گام
مؤثر و سازندهاى در پرورشهاى جسمانى عباس عليهالسلام به شمار مىرفت.
نخستين بارقههاى
جنگاورى
به حق،
اميرالمؤمنين عليهالسلام بيشترين سهم را در اين بروز و اتصاف اين ويژگى برجسته و
كارآمد روحى در عباس عليهالسلام بر عهده داشت و تيزبينى اميرالمؤمنين عليهالسلام
در پرورش عباس عليهالسلام ، از او چنان قهرمان نامآورى در جنگهاى مختلف ساخته
بود كه شجاعت و شهامت او، نام على عليهالسلام را در كربلا زنده كرد. روايت شده
است كه اميرالمؤمنين عليهالسلام روزى در مسجد نشسته و با اصحاب و ياران خود گرم
گفتگو بود. در اين لحظه، مرد عربى در آستانه درب مسجد ايستاد، از مركب خود پياده
شد و صندوقى را كه همراه آورده بود، از روى اسب برداشت و داخل مسجد آورد. به
حاضران سلام كرد و نزديك آمد و دست على عليهالسلام را بوسيد و گفت: مولاى من!
براى شما هديهاى آوردهام و صندوقچه را پيش روى امام نهاد. امام در صندوقچه را
باز كرد. شمشيرى آب ديده در آن بود.
در همين لحظه،
عباس عليهالسلام كه نوجوانى نورسيده بود، وارد مسجد شد. سلام كرد و در گوشهاى
ايستاد و به شمشيرى كه در دست پدر بود، خيره ماند. اميرالمؤمنين عليهالسلام متوجه
شگفتى و دقت او گرديد و فرمود: فرزندم! آيا دوست دارى اين شمشير را به تو بدهم؟
عباس عليهالسلام گفت: آرى! اميرالمؤمنين عليهالسلام فرمود: جلوتر بيا! عباس
عليهالسلام پيش روى پدر ايستاد و امام با دست خود، شمشير را بر قامت بلند او
حمايل نمود. سپس نگاهى طولانى به قامت او نمود و اشك در چشمانش حلقه زد. حاضران
گفتند: يا اميرالمؤمنين! براى چه مىگرييد؟ امام پاسخ فرمود: گويا مىبينم كه دشمن
پسرم را احاطه كرده و او با اين شمشير به راست و چپ دشمن حمله مىكند تا اينكه دو
دستش قطع مىگردد... .(7)
و اين گونه
نخستين بارقههاى شجاعت و جنگاورى در عباس عليهالسلام به بار نشست.
شركت در جنگها،
نمونه هاى بارزى از شجاعت
شايد اولين تجربه
حضور عباس در صحنه سياسى، شركت او در جنگ جمل بوده است؛ اما از تلاشهاى او در اين
جنگ، اسناد چندان معتبرى در دست نيست. احتمال آن مىرود كه كم سن و سال بودن اين
نوجوان تلاشگر، سبب شده تا فعاليتهاى او از حافظه تاريخ پاك شود؛ اما حضور پررنگ
او در جنگ صفين، برگ زرينى بر كتاب نامآورى او افزوده است. در اين مجال به بررسى
گوشههايى از اخبار اين جنگ پرداخته مىشود.
آبرسانى، تجربه
پيشين
پس از ورود سپاه
هشتاد و پنج هزار نفرى معاويه به صفين، وى به منظور شكست دادن اميرالمؤمنين
عليهالسلام عده زيادى را مأمور نگهبانى از آب راه فرات نمود و «ابوالاعور اسلمى»
را بدان گمارد. سپاهيان خسته و تشنه اميرالمؤمنين عليهالسلام وقتى به صفين
مىرسند، آب را به روى خود بسته مىبينند. تشنگى بيش از حد سپاه، اميرالمؤمنين
عليهالسلام را بر آن مىدارد تا عدهاى را به فرماندهى «صعصعة بن صوحان» و «شبث
بن ربعى» براى آوردن آب اعزام نمايد. آنان به همراه تعدادى از سپاهيان، به فرات
حمله مىكنند و آب مىآورند.(8) در اين يورش امام حسين عليهالسلام و اباالفضل
العباس عليهالسلام نيز شركت داشتند و مالك اشتر اين گروه را هدايت مىنمود.(9)
به نوشته برخى
تاريخنويسان معاصر، هنگامى كه امام حسين عليهالسلام در روز عاشورا از اجازه دادن
به عباس عليهالسلام براى نبرد امتناع مىورزد، او براى تحريص امام حسين
عليهالسلام خطاب به امام عرض مىكند: «آيا به ياد مىآورى آنگاه كه در صفين آب
را به روى ما بسته بودند، به همراه تو براى آزاد كردن آب تلاش بسيار كردم و
سرانجام موفق شديم به آب دست يابيم و در حالى كه گرد و غبار صورتم را پوشانيده
بود، نزد پدر بازگشتم...»(10)
اهتمام
اميرالمؤمنين عليهالسلام در تقويت روحيه جنگاورى عباس عليهالسلام
در جريان
آزادسازى فرات توسط لشكريان اميرالمؤمنين عليهالسلام ، مردى تنومند و قوى هيكل به
نام «كُرَيْب بن ابرهة» از قبيله «ذى يزن» از صفوف لشكريان معاويه براى هماورد
طلبى جدا شد. در مورد قدرت بدنى بالاى او نگاشتهاند كه وى يك سكه نقره را بين دو
انگشت شست و سبابه خود چنان مىماليد كه نوشتههاى روى سكه ناپديد مىشد.(11) او
خود را براى مبارزه با اميرالمؤمنين عليهالسلام آماده مىسازد. معاويه براى تحريك
روحيه جنگى او مىگويد: على عليهالسلام با تمام نيرو مىجنگد [و جنگجويى سترگ است
[و هر كس را ياراى مبارزه با او نيست. [آيا توان رويارويى با او را دارى؟]. كريب
پاسخ مىدهد: من [باكى ندارم و] با او مبارزه مىكنم.
نزديك آمد و
اميرالمؤمنين عليهالسلام را براى مبارزه صدا زد. يكى از پيشمرگان مولا على
عليهالسلام به نام «مرتفع بن وضاح زبيدى» پيش آمد. كريب پرسيد: كيستى؟ گفت:
هماوردى براى تو! كريب پس از لحظاتى جنگ او را به شهادت رساند و دوباره فرياد زد:
يا شجاعترين شما با من مبارزه كند، يا على عليهالسلام بيايد. «شرحبيل بن بكر» و
پس از او «حرث بن جلاّح» به نبرد با او پرداختند، اما هر دو به شهادت رسيدند.
اميرالمؤمنين عليهالسلام كه اين شكستهاى پىدرپى را سبب از دست رفتن روحيه جنگ در
افراد خود و سرخوردگى ياران خود مىديد، دست به اقدامى عجيب زد. او فرزند رشيد خود
عباس عليهالسلام را كه در آن زمان علىرغم سن كم جنگجويى كامل و تمام عيار به نظر
مىرسيد،(12) فراخواند و به او دستور داد كه اسب، زره و تجهيزات نظامى خود را با
او عوض كند و در جاى اميرالمؤمنين عليهالسلام در قلب لشكر بماند و خود لباس جنگ
عباس عليهالسلام را پوشيد و بر اسب او سوار شد و در مبارزهاى كوتاه اما پر تب و
تاب، كريب را به هلاكت رساند... و به سوى لشكر بازگشت و سپس محمد بن حنفيه را
بالاى نعش كريب فرستاد تا با خونخواهان كريب مبارزه كند.(13)
اميرالمؤمنين
عليهالسلام از اين حركت چند هدف را دنبال مىكرد. هدف بلندى كه در درجه اول پيش
چشم او قرار داشت، روحيه بخشيدن به عباس عليهالسلام بود كه جنگاورى نو رسيده بود.
در درجه دوم او مىخواست لباس و زره و نقاب عباس عليهالسلام در جنگها شناخته شده
باشد و در دل دشمن ترسى از صاحب آن تجهيزات بيندازد و برگ برنده را به دست عباس
عليهالسلام در ديگر جنگها بدهد تا هرگاه فردى با اين شمايل را ديدند، پيكار على
عليهالسلام در خاطرشان زنده شود. و در گام واپسين، امام با اين كار مىخواست كريب
نهراسد و از مبارزه با على عليهالسلام شانه خالى نكند(14) و همچنان سرمست از باده
غرور و افتخارِ به كشتن سه تن از سرداران اسلام، در ميدان باقى بماند و به دست
امام كشته شود تا هم او و هم همرزمان زرپرست و زورمدارش، طعم شمشير اسلام را بچشند.
اما نكته ديگرى
كه فهميده مىشود اين است كه با توجه به قوت داستان از جهت نقل تاريخى، تناسب
اندام عباس عليهالسلام چندان تفاوتى با پدر نداشته كه امام مىتوانسته بالاپوش و
كلاهخود فرزند جوان يا نوجوان خود را بر تن نمايد. از همين جا مىتوان به برخى از
پندارهاى باطل كه در برخى اذهان وجود دارد، پاسخ گفت كه واقعا حضرت عباس
عليهالسلام از نظر جسمانى با ساير افراد تفاوت داشته است و على رغم اينكه برخى
تنومند بودن عباس عليهالسلام و يا حتى رسيدن زانوان او تا نزديك گوشهاى مركب را
انكار كرده و جزو تحريفات واقعه عاشورا مىپندارند، حقيقتى تاريخى به شمار مىرود.
اگر تاريخ گواه بر وجود افراد درشت اندامى چون كريب با شرحى كه در توانايى او گفته
شد، در لشكر معاويه بوده باشد، به هيچ وجه بعيد نيست كه در سپاه اسلام نيز افرادى
نظير عباس عليهالسلام وجود داشته باشند؛ چرا كه او فرزند كسى است كه درب قلعه
خيبر را از جا كند و بسيارى از قهرمانان عرب را در نوجوانى به هلاكت رساند؛ آن سان
كه خود مىفرمايد: «من در نوجوانى بزرگان عرب را به خاك افكندم و شجاعان دو قبيله
معروف «ربيعه» و «مُضَر» را در هم شكستم... .»(15)
درخشش در جنگ
صفين
در صفحات ديگرى
از تاريخ اين جنگ طولانى و بزرگ كه منشأ پيدايش بسيارى از جريانهاى فكرى و عقيدتى
در پايگاههاى اعتقادى مسلمانان بود، به خاطره جالب و شگفتانگيز ديگرى از درخشش
حضرت عباس عليهالسلام بر مىخوريم. اينگونه نگاشتهاند: در گرماگرم نبرد صفين،
جوانى از صفوف سپاه اسلام جدا شد كه نقابى بر چهره داشت. جلو آمد و نقاب از
چهرهاش برداشت، هنوز چندان مو بر چهرهاش نروييده بود، اما صلابت از سيماى
تابناكش خوانده مىشد. سنّش را حدود هفده سال تخمين زدهاند. مقابل لشكر معاويه
آمد و با نهيبى آتشين مبارز خواست. معاويه به «ابوشعثاء» كه جنگجويى قوى در لشكرش
بود، رو كرد و به او دستور داد تا با وى مبارزه كند. ابوشعثاء با تندى به معاويه
پاسخ گفت: مردم شام مرا با هزار سواره نظام برابر مىدانند [اما تو مىخواهى مرا
به جنگ نوجوانى بفرستى؟] آنگاه به يكى از فرزندان خود دستور داد تا به جنگ حضرت
برود. پس از لحظاتى نبرد، عباس عليهالسلام او رادر خون خود غلطاند. گرد و غبار
جنگ كه فرو نشست، ابوشعثاء با نهايت تعجب ديد كه فرزندش در خاك و خون مىغلطد. او
هفت فرزند داشت. فرزند ديگر خود را روانه كرد، اما نتيجه تغييرى ننمود تا جايى كه
همگى فرزندان خود را به نوبت به جنگ با او مىفرستاد، اما آن نوجوان دلير همگى
آنان را به هلاكت مىرساند. در پايان ابوشعثاء كه آبروى خود و پيشينه جنگاورى
خانوادهاش را بر باد رفته مىديد، به جنگ با او شتافت، اما حضرت او را نيز به
هلاكت رساند، به گونهاى كه ديگر كسى جرأت بر مبارزه با او به خود نمىداد و تعجب
و شگفتى اصحاب اميرالمؤمنين عليهالسلام نيز برانگيخته شده بود. هنگامى كه به
لشكرگاه خود بازگشت، اميرالمؤمنين عليهالسلام نقاب از چهره فرزند رشيدش برداشت و
غبار از چهره او سترد... .(16)
دوشادوش امام حسن
عليهالسلام
دوران سراسر رنج
اميرالمؤمنين عليهالسلام در سحرگاه شب 21 رمضان، سال 40 هجرى به پايان رسيد. امام
پيش از شهادت به فرزند برومندش، عباس عليهالسلام توصيههاى فراوانى مبنى بر يارى
رساندن به برادران معصوم و امامان او به ويژه امام حسين عليهالسلام نمود. و در شب
شهادتش، عباس عليهالسلام را به سينه چسبانيد و به او فرمود: پسرم! به زودى چشمم
به ديدار تو در روز قيامت روشن مىشود. به خاطر داشته باش كه در روز عاشورا به جاى
من، فرزندم حسين عليهالسلام را يارى كنى.(17) و اين گونه از او پيمانى ستاند كه
هرگز از رهبرى برادران خود تخطى نكند و همواره دوشادوش آنان به احياى تكاليف الهى
و سنت نبوى صلىاللهعليهوآله در جامعه بپردازد.
او در جريان
توطئه صلحى كه از سوى معاويه به امام مجتبى عليهالسلام تحميل شد، همواره موضعى
موافق با امام و برادر معصوم و مظلوم خويش اتخاذ نمود، تا آنجا كه حتى برخى از
دوستان نيز از اطراف امام متوارى شدند و نوشتهاند «سليمان بن صرد خزاعى» كه پس از
قيام امام حسين عليهالسلام قيام توابين را سازماندهى كرد واز ياران و دوستان امام
على عليهالسلام به شمار مىرفت، پس از انعقاد صلح، روزى امام مجتبى عليهالسلام را
«مُذِلُّ المؤمنين» خطاب نمود؛(18) اما با وجود اين شرائط نابسامان، حضرت عباس
عليهالسلام دست از پيمان خود با برادران و ميثاقى كه با پدرش، على عليهالسلام در
شب شهادت او بسته بود، بر نداشت و هرگز پيشتر از آنان گام برنداشت و اگرچه صلح
هرگز با روحيه جنگاورى و رشادت او سازگار نبود، اما ترجيح مىداد اصل پيروىِ
بىچون و چرا از امام بر حق خود را به كار بندد و سكوت نمايد.
در اين اوضاع
نابهنجار حتى يك مورد در تاريخ نمىيابيم كه او علىرغم عملكرد برخى دوستان، امام
خود را از روى خيرخواهى و پنددهى مورد خطاب قرار دهد. اين گونه است كه در آغاز
زيارتنامه ايشان كه از امام صادق عليهالسلام وارد شده است، مىخوانيم:
«اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّها الْعَبْدُ الصّالِحُ، اَلْمُطيعُ لِلّهِ
وَلِرَسُولِهِ وَلاِءَميرِالْمُؤْمِنينَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ صَلّى اللّهُ
عَلَيْهِمْ وَسَلَّمَ؛(19) درود خدا بر تو اى بنده نيكوكار و فرمانبردار خدا و
پيامبر خدا و اميرمؤمنان و حسن و حسين كه درود و سلام خدا بر آنها باد!»
البته اوضاع
درونى و بيرونى جامعه هرگز از ديدگان بيدار او پنهان نبود و او هوشيارانه به وظائف
خود عمل مىكرد. پس از بازگشت امام مجتبى عليهالسلام به مدينه، عباس عليهالسلام
در كنار امام به دستگيرى از نيازمندان پرداخت و هداياى كريمانه برادر خود را بين
مردم تقسيم مىكرد. او در اين دوران لقب «باب الحوائج» يافت(20) و وسيله دستگيرى و
حمايت از محرومين جامعه گرديد. او در تمام اين دوران در حمايت و اظهار ارادت به
امام خويش كوتاهى نكرد، تا آن زمان كه دسيسه پسر ابوسفيان، امام را در آرامشى
ابدى، در جوار رحمت الهى سكنا داد. آرى، به آن نيز بسنده نكردند و بدن مسموم او را
آماج تيرهاى كينهتوزى خود قرار دادند. آنجا بود كه كاسه صبر عباس عليهالسلام
لبريز شد و غيرت حيدرىاش به جوش آمد. دست بر قبضه شمشير برد، اما دستان مهربان
امام حسين عليهالسلام نگذاشت آن را از غلاف بيرون آورد و با نگاهى اشك آلود،
برادر غيور خودرا باز هم دعوت به صبر نمود.(21)
يار وفادار امام
حسين عليهالسلام
معاويه در آخرين
روزهاى زندگى خود به پسرش يزيد سفارش كرد: «من رنج بار بستن و كوچيدن را از تو
برداشتم. كارها را برايت هموار كردم. دشمنان را برايت رام نمودم و بزرگان عرب را
فرمانبردار تو ساختم. اهل شام را منظور دار كه اصل وريشه تو هستند. هر كس از آنان
نزد تو آمد، او را گرامى بدار و هر كس هم نيامد، احوالش را بپرس... من نمىترسم كه
كسانى با تو در حكومت نزاع كنند، به جز چهار نفر: حسين بن على عليهالسلام ،
عبداللّه بن عمر، عبداللّه بن زبير و عبدالرحمن بن ابى بكر... . حسين بن على
عليهالسلام سرانجام خروج مىكند. اگر بر او پيروز شدى، از او درگذر كه حق خويشى
دارد و حقش بزرگ و از نزديكان پيامبر است... .»(22)
اما حكومت يزيد
با پدرش تفاوتهاى بنيادين داشت. چهره پليد و عملكرد شوم او در حاكميت جامعه
اسلامى، اختيار سكوت را از امام سلب كرده بود و امام چاره نجات جامعه را تنها در
خروج و حركت اعتراضآميز به صورت آشكار مىديد. اگر چه معاويه تلاشهاى فراوانى در
راستاى گرفتن بيعت براى يزيد به كار بست، اما به خوبى مىدانست كه امام هرگز بيعت
نخواهد كرد و در سفارش به فرزندش نيز اين موضوع را پيشبينى نمود. امام با صراحت و
شفافيت تمام در نامهاى به معاويه فرمود: «اگر مردم را با زور و اكراه به بيعت با
پسرت وادار كنى، با اينكه او جوانى خام، شرابخوار و سگباز است، بدان كه به درستى
به زيان خود عمل كرده و دين خودت را تباه ساختهاى.»(23) و در اعلام علنى مخالفت
خود با حكومت يزيد فرمود: «حال كه فرمانروايى مسلمانان به دست فاسقى چون يزيد
سپرده شده، ديگر بايد به اسلام سلام رساند [و باآن خداحافظى كرد].»(24)
در اين ميان،
حضرت عباس عليهالسلام با دقت و تيزبينى فراوان، مسائل و مشكلات سياسى جامعه را
دنبال مىكرد و از پشتيبانى امام خود دست بر نمىداشت و هرگز وعدههاى بنىاميه او
را از صف حقپرستى جدا نمىساخت و حمايت بىدريغش را از امام اعلام مىداشت. يزيد
پس از مرگ معاويه به فرماندار وقت مدينه «وليد بن عقبه» نگاشت: «حسين عليهالسلام
را احضار كن و بىدرنگ از او بيعت بگير و اگر سر باز زد گردنش را بزن و سرش را
براى من بفرست.» وليد با مروان مشورت نمود. مروان كه از دشمنان سرسخت خاندان عصمت
و طهارت عليهمالسلام به شمار مىرفت، در پاسخ وليد گفت: اگر من جاى تو بودم گردن
او را مىزدم. او هرگز بيعت نخواهد كرد. سپس امام حسين عليهالسلام را احضار
كردند. حضرت عباس عليهالسلام نيز به همراه سى تن از بنى هاشم امام را همراهى
نمودند. امام داخل دارالاماره مدينه گرديد و بنى هاشم بيرون از دارالاماره منتظر
فرمان امام شدند و وليد از امام خواست تا با يزيد بيعت نمايد؛ اما امام سرباز زد و
فرمود: «بيعت به گونه پنهانى چندان درست نيست. بگذار فردا كه همه را براى بيعت
حاضر مىكنى، مرا نيز احضار كن [تا بيعت نمايم]. مروان گفت: امير! عذر او را
نپذير! اگر بيعت نمىكند گردنش را بزن. امام برآشفت و فرمود: «واى بر تو اى پسر زن
آبىچشم! تو دستور مىدهى كه گردن مرا بزنند! به خدا كه دروغ گفتى و بزرگتر از
دهانت سخن راندى.»(25)
در اين لحظه،
مروان شمشير خود را كشيد و به وليد گفت: «به جلادت دستور بده گردن او را بزند! قبل
از اينكه بخواهد از اينجا خارج شود. من خون او را به گردن مىگيرم.» امام
همانگونه كه به بنى هاشم گفته بود، آنان را مطلع كرد، و عباس عليهالسلام به
همراه افرادش با شمشيرهاى آخته به داخل يورش بردند و امام را به بيرون هدايت
نمودند.(26) امام صبح روز بعد آهنگ هجرت به سوى حرم امن الهى نمود و عباس
عليهالسلام نيز همانند قبل بدون درنگ و تأمل در نتيجه و يا تعلّل در تصميمگيرى،
بار سفر بست و با امام همراه گرديد و تا مقصد اصلى، سرزمين طفّ، از امام جدا نشد و
ميراث سالها پرورش در خاندان عصمت و طهارت عليهمالسلام را با سخنرانيها،
جانفشانيها و حمايتهاى بىدريغش از امام به منصه ظهور رساند.
چشمم از آب پر و
مشك من از آب تهى است
جگرم غرقه به خون
و تنم از تاب تهى است
به روى اسب قيامم
به روى خاك سجود
اين نماز ره عشق
است، زآداب تهى است
جان من مىبرد
آبى كه از اين مشك چكد
كشتىام غرقه در
آبى كه ز گرداب تهى است
هرچه بخت من
سرگشته به خواب است، حسين!
ديده اصغر لب
تشنهات از خواب تهى است
دست و مشك و علمم
لازمه هر سقاست
دست عباس تو از
اين همه اسباب تهى است
مشك هم اشك به
بىدستى من مىريزد
بىسبب نيست اگر
مشك من از آب تهى است
(شهاب يزدى)
پي نوشت ها:
1. ترجمه: چهره
دشمن از ترس مرگ در هم كشيده شده بود؛ در حالى كه عباس عليهالسلام در ميان آنان
خندان بود و لبخند به چهره داشت. اگر قضا[ى الهى] نبود، هستى را با شمشيرش نابود
مىكرد؛ اما هر آنچه پروردگار بخواهد و فرمان دهد، همان خواهد شد.
2. نفس المهموم،
شيخ عباس قمى، قم، مكتبة بصيرتى، 1405 ق.، ص 332.
3. اعيان الشيعه،
سيدمحسن امين، بيروت، دارالتعارف للمطبوعات، 1406 ق.، ج7، ص429.
4. خصائص
العباسية، محمدابراهيم كلباسى، مؤسسة انتشارات خامه، 1408 ق.، صص 119 و 120.
5. بحارالانوار،
محمدباقر مجلسى، بيروت، داراحياء التراث العربى، 1403 ق.، ج42، ص92.
6. نگرشى تحليلى
به زندگانى امام حسين عليهالسلام ، عباس محمود عقاد، برگردان: مسعود انصارى،
تهران، نشر پرديس، 1380 ش.، ص57.
7. مولد العباس
بن على عليهالسلام ، محمدعلى ناصرى، قم، انتشارات شريف الرضى، 1372 ش، صص61 و 62.
8. نگرشى تحليلى
به زندگانى حضرت عباس عليهالسلام ، ابوالفضل هادىمنش، قم، مركز پژوهشهاى اسلامى
صدا و سيما، 1381 ش.، ص47، به نقل از تذكرة الشهداء، ص255.
9. معالى
السبطين، محمدمهدى حائرى مازندرانى، بيروت، مؤسسة النعمان، بىتا، ج2، ص437؛
العباس، ص153.
10. العباس
عليهالسلام ، عبدالرزاق مقرم، نجف، مطبعة الحيدرية، بىتا، ص88.
11. المناقب،
احمدبن محمدالمكى الخوارزمى، قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1411 ق.، ص227؛ العباس،
ص154.
12. همان.
13. همان، ص228.
14. همان.
15. نهج البلاغه،
دشتى، خطبه 192، ص398.
16. العباس
عليهالسلام ، ص153؛ كبريت الاحمر، محمدباقر بيرجندى، تهران، كتابفروشى اسلاميه،
1377 ق.، ص385.
17. معالى
السبطين، محمدمهدى حائرىمازندرانى، بيروت، مؤسسة النعمان، بىتا، ج1، ص454.
18. الامامة
والسياسة، عبداللّه بن مسلم ابن قتيبه الدينورى، برگردان: ناصر طباطبايى، تهران،
انتشارات ققنوس، 1379 ش.، ص188.
19. كامل
الزيارات، جعفربن محمد بن جعفر بن قولويه القمى، بيروت، دارالسرور، 1418 ق.، ص441.
20. مولد العباس
بن على عليهماالسلام ، ص74.
21. العباس
عليهالسلام ، ص156؛ العباس بن على عليهماالسلام ، رائد الكرامة و الفداء فى
الاسلام، باقر شريف قرشى، بيروت، دارالكتاب الاسلامى، 1411ق.، ص112.
22. نفس المهموم،
عباس قمى، قم، مكتبة بصيرتى، 1405 ق.، ص66.
23. بحارالانوار،
ج44، ص326.
24. همان.
25. تاريخ
الطبرى، محمد بن جرير الطبرى، بيروت، مؤسسه عزالدين، 1407 ق.، ج3، ص172؛ الملهوف
على قتلى الطفوف، سيد بن طاووس، قم، انتشارات اسوه، 1404 ق.، ص98.
26. مناقب آل ابى
طالب، ابوجعفر محمد بن على بن شهرآشوب السروى المازندرانى، بيروت، دارالاضواء، بىتا،
ج4، ص88.
سايت زائرين
$
##حضرت عباس
آيينه شجاعت و کرم
حضرت عباس (ع)؛
آيينه شجاعت و کرم
به گفته صاحب
منتهي الارب، عباس را به صيغه مبالغه گفتند و اين به دليل شدت شجاعت و صولت او
بود. عباس به معناي شير بيشه نيز هست. از اين رو، بيشتر او را به شير غضبناک در
ميدان تعبير کرده اند. عباس به فتح و تشديد ثاني، به معناي شير درنده است. نام عم
پيغمبر هم عباس بود. فرزندحضرت علي (عليه السلام) ، عباس از زني است که بعد از
وفات حضرت زهرا (عليها السلام) به نکاح امام علي (عليه السلام) در آمده است. چون
عباس ، شجاعانه و مانند شير غضبناک در جنگ ها حمله مي کرد، او را عباس مي گفتند.
عباس را پسري بوده فضل نام که داراي کمالات ظاهري و معنوي بوده است. لقب ابالقربه
را هم از آن رو بر او نهاده اند که از کودکي سقايي مي کرد.
يکي از معاني
اطلس را شجاعت و درندگي نوشته اند و چون عباس (عليه السلام) شجاع بود و از کثرت
شجاعت صفوف دشمنان را مي دريد، به ايشان اطلس گفته اند. همچنين شايد به اين سبب به
ايشان اطلس مي گفتند که صورتش، سرخ تيره و بنفش بوده يا صورتش مو نداشته است.
جسارت او نيز مي تواند دليل اين نام گذاري باشد.
به او قمر بني
هاشم هم مي گفتند؛ چون صورتش مانند ماه درخشان و وجيه المنظر بوده است.(1)
حامي بانوان
از القاب مشهور
حضرت عباس، «حامي الضعيفه»، حمايت کننده بانوان است. غيرت و مهرباني بسيار حضرت،
وي را بر آن داشت تا از بانوان حرم حسيني و خيمه هاي سيدالشهدا غفلت نکند. از
آغازين روزهاي هجرت تا واپسين لحظه هاي حيات، همواره مراقب آنان بود و در برآوردن
خواسته هايشان مي کوشيد. در پايين آمدن آنان از محمل ها کمکشان مي کرد و محلي براي
استراحتشان فراهم مي ساخت. شب ها از خيمه هاي شان پاسداري مي کرد و در آرامش روحي
و آسايش جسمي آنان کوشا بود.(2)
سخن زنان و اطفال
پس از شهادت عباس (عليه السلام)، نشان دهنده ميزان تلاش و فداکاري هاي آن بزرگوار
در اين باره است. سيد جعفر حلي در قصيده اي زيبا، بدين لقب اشاره مي کند. او عباس
را برتر از ربيعه-اولين کسي که بدين لقب شهرت يافت- مي داند و مي فرمايد:
حامي بانوان کجا،
ربيعه کجا
پدر او علي کجا و
مکرم (پدر ربيعه) کجا؟
لقبش را نمي
گيريم
نماي اول (سال 43
هجري)
مرد پريشان و
سرگردان بود. خجالت مي کشيد خواسته اش را با امام حسين(عليه السلام) مطرح کند.
همسرش فهميد باز هم چيزي نگفته است. گفت: عباس نگفتي. مي گويند هر کس با حسين
(عليه السلام) کار دارد، اول به عباس (عليه السلام) مي گويد. عباس، امين حسين(عليه
السلام)است.
نماي دوم
مرقد امام حسين
(عليه السلام) را زيارت کرد و راهي حرم حضرت عباس (عليه السلام) شد. لحظاتي بعد
مردي عرب وارد شد و پسر بچه فلجي را که همراهش بود، به ضريح بست. مدتي نگذشته بود
که پسر بچه برخاست و فرياد برآورد:«عباس (عليه السلام)مرا شفا داد».
نماي سوم
يهودي بود و از
مطب دکتر بر مي گشت. نظر دکتر مانند ديگر همکارانش بود؛ فرزندش مداوا نمي شد. به
سقاخانه رسيد. سقاخانه مانند روزهاي قبل شلوغ بود. بي اختيار گفت: «ياابالفضل! اگر
فرزندم را شفا دادي، يک گوسفند قرباني مي کنم.» هنوز صبح نشده، فرزندش خوب شد.(3)
نماي چهارم
آمده بود مسلمان
شود. مي گفت راننده تريلي هستم. آمده ام به عهدم وفا کنم. با 24 تن بار آهن در
گردنه بودم. پا روي ترمز گذاشتم؛ ماشينم ترمز نداشت. گفتم: «خدايا ما که کسي را
نداريم، ولي مسلمان ها هر کجا گير مي کنند، حضرت عباس (عليه السلام) را صدا مي
زنند.» همان جا با خودش عهد مي کند اگر حضرت عباس (عليه السلام) مسلمان ها نجاتش
دهد، مسلمان شود.
نماي پنجم
شفاي جواني را مي
خواست. امام حسين (عليه السلام) از سوي خدا به او فرمود: «زمان زندگي و زنده بودن
جوان سرآمده است.» گفت: پس عنوان باب الحوائج را از من برداريد. خداوند خواسته اش
را اجابت کرد و فرمود: «جوان را شفا مي دهيم و لقب باب الحوائج را از عباس (عليه
السلام)نمي گيريم».(4)
پي نوشت :
1-محمد علي
نورايي،سقاي تشنگان کربلا، صص62 و 63
2-احمد لقماني،
سپهسالار عشق، قم، انتشارات بهشت بينش، 1382، چ2.
3-حسين بدرالدين
، قمر بني هاشم؛ ظهور عشق اعلي، تهران، انتشارات مهتاب، 1382، چ2.
4-نک:سپهسالار
عشق.
منبع:اشارات
،شماره
سايت زائرين
نقش آفريني حضرت
عباس(ع) در حماسه عاشورا
آبرساني
روز هفتم محرم،
سه روز پيش از شهادت امام، عبيداللّه به عمر سعد نگاشت: «...به هوش باش! وقتي
نامهام به دستت رسيد، به حسين(عليهالسلام) سخت بگير و اجازه نده از آب فرات حتي
قطرهاي بنوشد و با آنان همان کاري را بکن که آنان با بنده پرهيزگار خدا عثمان بن
عفان کردند. والسلام.»1
امام، حضرت
عباس(عليهالسلام) را فرا خواند و سي سوار را به اضافه بيست پياده با او همراه کرد
تا بيست مشکي را که همراه داشتند، پر از آب نمايند و به اردوگاه امام بياورند.
پانصد سوارهنظام دشمن در کرانه فرات استقرار يافته و مانع برداشتن آب شدند. حضرت
عباس(عليهالسلام) به مبارزه با نگاهبانان فرات پرداخت و افراد پياده، مشکها را
پر کردند. وقتي همه مشکها پر شد، حضرت عباس(عليهالسلام) دستور بازگشت به اردوگاه
را داد و محاصره دشمن را شکسته و توانست آب را به اردوگاه برساند.2
از آن پس حضرت
عباس(عليهالسلام) به «سقّا» مشهور شد.3 يکي از شعارهاي بنياميه در مقابله
اهلبيت(عليهمالسلام)خونخواهي عثمان بوده است. اما ادعاي عبيداللّه در اين نامه
افترايي بيش نيست؛ زيرا امام علي(عليهالسلام) و فرزندان او آب را بر عثمان نبستند
و اين قاتلين عثمان بودند که براي بيرون کشيدن او از خانهاش آب را به خانه او
بستند و در واقع اين اميرمؤمنان(عليهالسلام)بود که در اعتراض به اين حرکت، به
امام حسين(عليهالسلام) دستور داد تا به او و خانوادهاش آب برساند.4
نمايندگي و
سخنگويي از جانب امام
شب عاشورا يا
تاسوعا عمر سعد در برابر لشکر خود ايستاد و فرياد کشيد: «اي لشکريان خدا! سوار
مرکبهايتان شويد و مژده بهشت گيريد». امام حسين(عليهالسلام)جلوي خيمهها بر
شمشير خود تکيه کرده بود. حضرت عباس(عليهالسلام) با شنيدن سر و صداي لشکر دشمن،
نزد امام آمد و عرض کرد: «لشکر حمله کرده است». امام حسين(عليهالسلام)برخاست و به
او فرمود:
«عباس! جانم به
فدايت. سوار شو و نزد آنان برو و اگر توانستي، [حمله] آنان را تا فردا به تأخير
بينداز و امشب آنان را از ما بازدار تا شبي را براي پروردگارمان به نماز بايستيم و
او را بخوانيم و از او طلب آمرزش نماييم که او ميداند من به نماز عشق ميورزم و
خواندن قرآن و دعاي بسيار و طلب بخشايش را دوست ميدارم». حضرت عباس(عليهالسلام)
به سوي لشکرگاه دشمن رفت و موفق شد جنگ را به تأخير بيندازد.5
ردّ امان نامه
دشمن
آوازه
دلاورمرديهاي حضرت عباس(عليهالسلام) چنان در گوش عرب آن روزگار طنين افکنده بود
که دشمن را بر آن داشت تا با اقدامي جسورانه، وي را از صف لشکريان امام جدا سازد.
در اين جريان، «شَمِر بن شُرَحْبيل (ذي الجوشن)» فردي به نام «عبداللّه بن ابي
محل» را که حضرت امّالبنين(عليهاالسلام) عمه او ميشد، به نزد عبيداللّه بن زياد
فرستاد تا براي حضرت عباس(عليهالسلام)و برادران او اماني دريافت دارد. سپس آن را
به غلام خود «کَرْمان» يا «عرفان» داد تا به نزد لشکر عمر سعد ببريد.6
شمر امان نامه را
گرفت و به عمر سعد نشان داد. عمر سعد که ميدانست اين تلاشها بينتيجه است، شمر
را توبيخ کرد؛ زيرا امان دادن به برخي نشان از جنگ با بقيه است. شمر که ميانگاشت
او از جنگ طفره ميرود، گفت:
«اکنون بگو چه
ميکني؟ آيا فرمان امير را انجام ميدهي و با دشمن ميجنگي و يا به کناري ميروي و
لشکر را به من واميگذاري؟» عمر سعد تسليم شد و گفت: «نه! چنين نخواهم کرد و
سرداري سپاه را به تو نخواهم داد. تو امير پيادهها باش!» شمر امان نامه را ستاند
و به سوي اردوگاه امام به راه افتاد. وقتي رسيد، فرياد برآورد: «أَيْنَ بَنُوا
أُخْتِنَا»؛خواهرزادگان ما کجايند؟
حضرت
عباس(عليهالسلام) و برادرانش سکوت کردند. امام به آنها فرمود: «پاسخش را بدهيد،
اگر چه فاسق است».7 حضرت عباس(عليهالسلام)به همراه برادرانش به سوي او رفتند و به
او گفتند: «خدا تو و امان تو را لعنت کند! آيا به ما امان ميدهي، در حالي که پسر
رسولخدا(صلياللهعليهوآله)امان ندارد؟!» شمر با ديدن قاطعيت حضرت عباس(عليهالسلام)و
برادرانش خشمگين و سرافکنده به سوي لشکر خود بازگشت.8
رفع يک شبهه
از گفتگويي که
بين شمر و فرزندان امّالبنين(عليهاالسلام) صورت گرفت، شبههاي در اذهان به وجود
ميآيد که مراد شمر از جمله «أين بنو أختنا» چه بوده است؟ برخي گفتهاند: بين عرب
رسم بوده، دختران قبيله خود را خواهر صدا ميزدهاند. باتوجه به زندگي عشيرهاي
اعراب در آن دوران و انسجام ناگسستني پيوندهاي خوني در چنين جوامعي، بعيد به نظر
نميرسد، چنين رسمي بين آنان حاکم بوده باشد. اما تا چه اندازه اين انگاره درست و
قابل اثبات باشد، معلوم نيست. در هر حال، روشن کردن نسبت خانوادگي
امّالبنين(عليهاالسلام) با شمر تا اندازهاي ميتواند مطلب را شفافتر سازد.
گفتني است:
امّالبنين(عليهاالسلام) و شمر هر دو از قبيله «بنيکلاب» ميباشند. نسب خانوادگي
آنان اين گونه است:
بنابراين
امّالبنين(عليهاالسلام)از عموزادگان شمر ميباشد. دليل واضحتر اين خطاب از سوي
شمر، جنبه رواني و کارکرد روانشناختي آن است. بدين معنا که شمر با توجه به اين که
روحيات حضرت عباس(عليهالسلام) را ميشناخته، احتمال ميداده که او اماننامه را
نپذيرد. شمر با اتخاذ اين لحن، ميخواست که حضرت را متوجه پيوند خانوادگياش با
خود نمايد و شرايط روحي عباس(عليهالسلام) را براي پذيرش اماننامه بيشتر آماده
سازد. گذشته از آن، شمر اين سخن را در حضور ديگران و با صداي بلند اظهار ميکند تا
عرصه را بر حضرت بيشتر تنگ نموده و او را وادار به مصالحه نمايد.
پاسداري از خيمه
ها
شب عاشورا حضرت
عباس(عليهالسلام)پاسداري از حرم را بر عهده گرفت. اگر چه ايشان آن شب را از دشمن
مهلت گرفته بود، ولي از پستي و دونمايگي آنان بعيد نبود که پيمانشکني کنند. آن
شب، هنگامي که حضرت عباس(عليهالسلام) از گفتگو با شمر در مورد پذيرش يا ردّ
اماننامه بازگشت، زهير نزد او رفت. زهير دير زماني بود که با خاندان امام
علي(عليهالسلام) آشنايي داشت. او پرچمي را که در دست «عبداللّه بن جعفر بن عقيل»
بود، گرفت. عبداللّه پرسيد: «اي برادر! آيا در من ضعف و سستياي ديدهاي که پرچم
را از من ميگيري؟» زهير پاسخ داد: «خير، با آن کاري دارم». سپس نزد
عباس(عليهالسلام) آمد. حضرت بر مرکب خويش سوار و با نيزهاي در دست و شمشيري به
کمر مشغول نگاهباني بود.10 زهير نزد او آمد و گفت: «آمدهام تا با تو سخني بگويم».
حضرت که بيم حمله دشمن را داشت، فرمود: «مجال سخن نيست، ولي نميتوانم از شنيدن
گفتار تو بگذرم. بگو، من سواره ميشنوم». زهير جريان خواستگاري علي(عليهالسلام)
از امّالبنين(عليهاالسلام) را بيان کرد و انگيزه امام را از ازدواج با او يادآور
شد و افزود: «اي عباس(عليهالسلام)! پدرت تو را براي چنين روزي خواسته، مبادا در
ياري برادرت کوتاهي کني!» حضرت عباس(عليهالسلام) از شنيدن اين سخن خشمگين شد و
سخت برآشفت و از عصبانيت آن قدر پايش را در رکاب اسب فشرد که تسمه آن پاره شد و
فرمود: «زهير! تو ميخواهي با اين سخنانت به من جرأت دهي؟! به خدا سوگند تا دم
مرگ، از ياري برادرم دست بر نميدارم و در پشتيباني از او کوتاهي نخواهم کرد. فردا
اين را به گونهاي نشانت ميدهم که در عمرت نظيرش را نديده باشي».11
پرچمداريسپاه
صبح عاشورا، وقتي
امام از نماز و نيايش فارغ شد، لشکر دشمن آرايش نظامي به خود گرفت و اعلان جنگ
نمود. امام افراد خود را آماده دفاع کرد. لشکر امام از سي و دو سواره و چهل پياده
تشکيل شده بود. امام در چينش نظامي لشکر خود، زهير را در «مَيمنة» و حبيب را در
«مَيسره» گماشت و پرچم لشکر را در قلب سپاه، به دست برادر خود حضرت
عباس(عليهالسلام) داد.12
شکستن حلقه
محاصره دشمن
در نخستين ساعتهاي
جنگ، چهار تن از افراد سپاه امام حسين(عليهالسلام) به نامهاي «عمرو بن خالد
صيداوي»، «جابر بن حارث سلماني»، «مجمع بن عبداللّه عائذي» و «سعد؛ غلام عمر بن
خالد» حملهاي دسته جمعي به قلب لشکر کوفيان نمودند.
دشمن تصميم گرفت
آنان را محاصره نمايد. حلقه محاصره بسته شد؛ به گونهاي که کاملاً ارتباط آنها با
سپاه امام قطع گرديد. در اين هنگام حضرت عباس(عليهالسلام)با ديدن به خطر افتادن
آنها، يک تنه به سوي حلقه محاصره تاخت و موفق شد حلقه محاصره دشمن را شکسته و آن
چهار تن را نجات بدهد، به طوري که وقتي آنها از چنگ دشمن بيرون آمدند، تمام
پيکرشان زخمي و خون آلود بود.13
کندن چاه براي
تهيه آب
در ميانه روز، آن
گاه که تشنگي بر کودکان، زنان و حتي سپاهيان امام فشار شديدي آورده بود، امام به
حضرت عباس(عليهالسلام)دستور داد اقدام به حفر چاه نمايد؛ چرا که سرزمين کربلا بر
کرانه رودي پر آب قرار داشت و احتمال آن ميرفت که با کندن چاه به آب دست يابند.
حضرت عباس(عليهالسلام) مشغول کندن چاه شد. پس از مدتي کندن زمين، از رسيدن به آب
از آن چاه نااميد گرديد، از چاه بيرون آمد و در قسمت ديگري از زمين دوباره شروع به
حفر چاه نمود، ولي از چاه دوم نيز آبي نجوشيد.14
پيش فرستادن
برادران براي نبرد
وقتي حضرت
عباس(عليهالسلام) بدنهاي شهيدان بنيهاشم و ديگر شهدا را بر گستره کربلا ديد،
برادران مادري خود، عبداللّه، جعفر و عثمان را فراخواند و به آنها فرمود: «اي
فرزندان مادرم! پيش بتازيد تا جانفشاني شما را در راه خدا و رسول
خدا(صلياللهعليهوآله) شاهد باشم». آنان که خون علي(عليهالسلام) در رگهايشان
جاري بود، پيش تاخته و پس از مدتي نبرد با دشمن، پيش چشم حضرت عباس(عليهالسلام)
به شهادت رسيدند.15
شهادت فرزندان
حضرت عباس(عليهالسلام)
هنگامي که حضرت
عباس(عليهالسلام)به شهادت رسيد، امام حسين(عليهالسلام)خود را به او رسانيد و
وقتي که حالت او را مشاهده نمود، فرياد بيياوري برآورد. «محمد» و «قاسم» فرزندان
عباس(عليهالسلام)صداي امام را شنيدند، نزد ايشان رفته و در پاسخ امام فرياد زدند:
«در خدمت توايم اي سرور ما!»
امام فرمود:
«بِشَهَادَةِ اَبِيکُمَا الکِفَايَة»؛ شهادت پدرتان بس است. اما آنان امتناع
ورزيده و از امام اجازه گرفته، به ميدان نبرد شتافتند و پس از پيکار با دشمن ابتدا
محمد و پس از او قاسم به شهادت رسيد.16 علامه «سيد محسن امين»، نيز «عبداللّه بن
عباس(عليهالسلام)» را در شمار شهيدان کربلا ذکر مينمايد،17 اما بنا به گزارش
برخي ديگر از تاريخنگاران، تنها «محمد» در کربلا به شهادت رسيده است.18
پيکار شجاعانه
حضرت با سه تن از
جنگجويان دشمن روبه رو ميشود، نخستين آنان، «مارد بن صُدَيف» بود. او دو زره
نفوذناپذير پوشيده، کلاهخودي بزرگ بر سر نهاده و نيزهاي بلند در دست گرفته بود.
وقتي به ميدان آمد، نيزهاش را به حمايل سينه حضرت فرو کرد. عباس(عليهالسلام) سر
نيزه او را گرفت و پيچاند و نيزهاش را از دستش بيرون آورد و او را با نيزه خودش
هلاک کرد.19
نفر دوم، «صَفوان
بن ابطح» بود که در پرتاب سنگ و نيزه مهارت فراوان داشت. او پس از چند لحظه
رويارويي، مجروح شد، ولي بخشش حضرت، زندگي دوباره به او بخشيد.
سومين رزمآور
«عبداللّه بن عقبة غَنَوي» بود. حضرت، پدر او را ميشناخت و براي اين که کشته
نشود، مهرورزانه به او گفت: «تو نميدانستي که در اين جنگ با من روبهرو ميشوي.
به سبب احساني که پدرم به پدرت کردهاست، از جنگ با من دست بردار و برگرد».
خيرخواهي حضرت در او اثر نکرد و به جنگ پرداخت. ساعتي نگذشته بود که شکست خورد و
مفتضحانه از ميدان نبرد گريخت.20
پي نوشت :
1ـ نهاية الارب،
ج20، ص427؛ بغيةالطلب، ج6، ص262.
2ـ تاريخالطبري،
ج5، ص412؛ نفسالمهموم، ص214؛ الکاملفيالتاريخ، ج3، ص283؛ تذکرة الخواص، ص248؛
اعيانالشيعه، ج7، ص43؛ مقاتلالطالبيين، ص78.
3ـ
تسليةالمجالس، ج2، ص264؛ الثقات، ج1، ص559؛ السيرة النبوية، ج1، ص559؛
بحارالانوار، ج44، ص378 ؛ مُثير الاحزان، ص51.
4ـ مروجالذهب،
ج2، ص701.
5ـ الإرشاد، ج2،
ص92؛ مناقب آلابيطالب، ج4، ص98؛ بحارالأنوار، ج44، ص391؛ تاريخ الطبري، ج5،
ص416؛ اعيان الشيعة، ج7، ص430؛ تجارب الامم، ج2، ص68.
6ـ تاريخالطبري،
ج5، ص415؛ الفتوح، ج5، ص166؛ الکاملفيالتاريخ، ج3، ص284.
7ـ مقتل
الحسين(ع) للخوارزمي، ج1، ص246؛ عمدة الطالب، ص394؛ اللهوف، ص88.
8ـ الإرشاد، ج2،
ص91؛ بحارالأنوار، ج44، ص390، اعلامالوري، ص233؛ مقتلالحسين(ع) للخوارزمي، ج1،
ص246؛ الکاملفيالتاريخ، ج3، ص284؛ المنتظم، ج5،پص337.
9ـ جمهرة النسب،
ج2، ص321.
10ـ وسيلة
الدارين، ص270 ؛ مقتلالحسين(ع) بحرالعلوم، ص314؛ معاليالسبطين، ج1، ص443.
11ـ
مقتلالحسين(ع) بحرالعلوم، ص314؛ کبريت الأحمر، ص386؛ بطلالعلقمي، ج1، ص97.
12ـ شرح الاخبار،
ج3، ص182؛ بحارالأنوار، ج45، ص4؛ تذکرةالخواص، ص251 ؛ الأخبارالطوّال، ص256.
13ـ
تاريخالطبري، ج5، ص446؛ الکاملفيالتاريخ، ج3، ص293؛ اعيانالشيعة، ج7، ص430؛
معاليالسبطين، ج1، ص443؛ العيونالعبري، ص126.
14ـ
ينابيعالمودة، ج2، ص340؛ المنتخب، ج2، ص441؛ مقتلابيمخنف، ص57؛ بطلالعلقمي،
ج2، ص357.
15ـ
الاماليالخميسية، ج1، ص175؛ بحارالأنوار، ج45، ص38؛ مقاتلالطالبيين، ص54؛ اعلام
الوري، ص243؛ الإرشاد، ج2، ص113.
16ـ بطلالعلقمي،
ج3، ص433.
17ـ
اعيانالشيعة، ج1، ص610.
18ـ بحارالانوار،
ج45، ص62؛ مناقب آلابيطالب، ج4، ص12؛ العوالم، ج17، ص343.
19ـ کبريت
الأحمر، ص387.
20ـ همان.
سايت زائرين
$
##ماه بنی
هاشم ، عباس
ماه بني هاشم ،
عباس
تهيه کننده :
مجيد مکاري
منبع : راسخون
ميلاد فرزند
شجاعت ده سال پس از رحلت حضرت رسول(ص) و حضرت فاطمه(س)، وقتي علي(ع) به فكر گرفتن
همسر ديگري بود، عاشورا در برابر ديدگانش بود. برادرش «عقيل » را كه در علم نسب
شناسي وارد بود و قبايل و تيره هاي گوناگون و خصلتها و خصوصيّتهاي اخلاقي و روحي
آنان را خوب ميشناخت طلبيد.
ميلاد فرزند
شجاعت ده سال پس از رحلت حضرت رسول(ص) و حضرت فاطمه(س)، وقتي علي(ع) به فكر گرفتن
همسر ديگري بود، عاشورا در برابر ديدگانش بود. برادرش «عقيل » را كه در علم نسب
شناسي وارد بود و قبايل و تيره هاي گوناگون و خصلتها و خصوصيّتهاي اخلاقي و روحي
آنان را خوب ميشناخت طلبيد. از عقيل خواست كه: برايم همسري پيدا كن شايسته و از
قبيله اي كه اجدادش از شجاعان و دلير مردان باشند تا بانويي اين چنين، برايم
فرزندي آورد شجاع و تكسوار و رشيد.
پس از مدّتي،
عقيل زني از طايفه كلاب را خدمت اميرالمؤمنين(ع) معرفي كرد كه آن ويژگي ها را
داشت. نامش «فاطمه»، دختر حزام بن خالد بود و نياكانش همه از دليرمردان بودند. از
طرف مادر نيز داراي نجابت خانوادگي و اصالت و عظمت بود. او را فاطمه كلابيّه مي
گفتند و بعدها به «امّ البنين» شهرت يافت، يعني مادرِ پسران، چهار پسري كه به
دنيا آورد و عبّاس يكي از آنان بود.
عقيل براي
خواستگاري او نزد پدرش رفت. وي از اين موضوع استقبال كرد و با كمال افتخار، پاسخ
آري گفت. حضرت علي(ع) با آن زن شريف ازدواج كرد. فاطمه كلابيّه سراسر نجابت و پاكي
و خلوص بود. در آغاز ازدواج، وقتي وارد خانه علي(ع) شد، حسن و حسين (عليهماالسلام)
بيمار بودند. او آنان را پرستاري كرد و ملاطفت بسيار به آنان نشان داد.
گويند: وقتي او
را فاطمه صدا كردند گفت: مرا فاطمه خطاب نكنيد تا ياد غمهاي مادرتان فاطمه زنده
نشود، مرا خادم خود بدانيد.
ثمره ازدواج حضرت
علي با او، چهار پسر رشيد بود به نامهاي: عبّاس، عبدالله، جعفر و عثمان، كه هر
چهار تن سالها بعد در حادثه كربلا به شهادت رسيدند. عباس، قهرماني كه در اين بخش
از او و خوبيها و فضيلتهايش سخن ميگوييم، نخستين ثمره اين ازدواج پر بركت و
بزرگترين پسر امّ البنين بود.
فاطمه كلابيه
(امّ البنين) زني داراي فضل و كمال و محبّت به خاندان پيامبر بود و براي اين
دودمانِ پاك، احترام ويژه اي قائل بود. اين محبت و مودّت و احترام، عمل به فرمان
قرآن بود كه اجر رسالت پيامبر را «مودّت اهل بيت» دانسته است. او براي حسن، حسين،
زينب و امّ كلثوم، يادگاران عزيز حضرت زهرا (س)، مادري ميكرد و خود را خدمتكار
آنان ميدانست. وفايش نيز به اميرالمؤمنين (ع) شديد بود. پس از شهادت علي(ع) به
احترام آن حضرت و براي حفظ حرمت او، شوهر ديگري اختيار نكرد، با آن كه مدّتي
نسبتاً طولاني (بيش از بيست سال) پس از آن حضرت زنده بود.
ايمان والاي امّ
البنين و محبتش به فرزندان رسول خدا چنان بود كه آنان را بيشتر از فرزندان خود،
دوست ميداشت. وقتي حادثه كربلا پيش آمد، پيگير خبرهايي بود كه از كوفه و كربلا ميرسيد.
هركس خبر از شهادت فرزندانش ميداد، او ابتدا از حال حسين(ع) جويا ميشد و برايش
مهمتر بود.
عبّاس بن علي(ع)
فرزند چنين بانوي حق شناس و بامعرفتي بود و پدري چون علي بن ابي طالب(ع) داشت و
دست تقدير نيز براي او آينده اي آميخته به عطر وفا و گوهر ايمان و پاكي رقم زده
بود.
ولادت نخستين
فرزند امّ البنين، در روز چهارم شعبان سال 26 هجري در مدينه بود. تولّد عباس، خانه
علي و دل مولا را روشن و سرشار از اميد ساخت، چون حضرت ميديدند در كربلايي كه در
پيش است، اين فرزند، پرچمدار و جان نثار آن فرزندش خواهد بود وعباسِ ِعلي، فداي
حسينِ ِفاطمه خواهد گشت.
وقتي به دنيا آمد
حضرت علي(ع) در گوش او اذان و اقامه گفت، نام خدا و رسول را بر گوش او خواند و او
را با توحيد و رسالت و دين، پيوند داد و نام او را عباس نهاد. در روز هفتم تولّدش
طبق رسم و سنّت اسلامي گوسفندي را به عنوانِ عقيقه ذبح كردند و گوشت آن را به فقرا
صدقه دادند.
آن حضرت، گاهي
قنداقه عبّاس خردسال را در آغوش ميگرفت و آستينِ دستهاي كوچك او را بالا ميزد و
بر بازوان او بوسه ميزد و اشك ميريخت. روزي مادرش امّ البنين كه شاهد اين صحنه
بود، سبب گريه امام را پرسيد. حضرت فرمود: اين دستها در راه كمك و نصرت برادرش
حسين، قطع خواهد شد؛ گريهء من براي آن روز است.
با تولّد عبّاس،
خانه علي(ع) آميخته اي از غم و شادي شد: شادي براي اين مولود خجسته، و غم و اشك
براي آينده اي كه براي اين فرزند و دستان او در كربلا خواهد بود.
عبّاس در خانه
علي(ع) و در دامان مادرِ با ايمان و وفادارش و در كنار حسن و حسين (عليهماالسلام)
رشد كرد و از اين دودمان پاك و عترتِ رسول، درسهاي بزرگ انسانيت و صداقت و اخلاق
را فرا گرفت.
تربيت خاصّ امام
علي(ع) بي شك، در شكل دادن به شخصيت فكري و روحي بارز و برجستهء اين نوجوان، سهم
عمده اي داشت و درك بالاي او ريشه در همين تربيتهاي والا داشت.
روزي حضرت
امير(ع) عبّاسِ خردسال را در كنار خود نشانده بود، حضرت زينب (س) هم حضور داشت.
امام به اين كودك عزيز گفت: بگو يك. عبّاس گفت: يك. فرمود: بگو دو. عباس از گفتن
خودداري كرد و گفت: شرم ميكنم با زباني كه خدا را به يگانگي خوانده ام دو بگويم.
حضرت از معرفت اين فرزند خشنود شد و پيشاني عبّاس را بوسيد .
استعداد ذاتي و
تربيت خانوادگي او سبب شد كه در كمالات اخلاقي و معنوي، پا به پاي رشد جسمي و
نيرومندي عضلاني، پيش برود و جواني كامل، ممتاز و شايسته گردد. نه تنها در قامت
رشيد بود، بلكه در خِرد، برتر و درجلوه هاي انساني هم رشيد بود. او ميدانست كه
براي چه روزي عظيم، ذخيره شده است تا در ياري حجّت خدا جان نثاري كند. او براي
عاشورا به دنيا آمده بود.
عبّاس، نجابت و
شرافت خانوادگي داشت و از نفسهاي پاك و عنايتهاي ويژه علي(ع) و مادرش امّ البنين
برخوردار شده بود. امّ البنين هم نجابت و معرفت و محبّت به خاندان پيامبر را يكجا
داشت و در ولا و دوستي آنان، مخلص و شيفته بود. از آن سو نزد اهل بيت هم وجهه و
موقعيّت ممتاز و مورد احترامي داشت. اين كه زينب كبري پس از عاشورا و بازگشت به
مدينه به خانه او رفت و شهادت عبّاس و برادرانش را به اين مادرِ داغدار تسليت گفت
و پيوسته به خانه او رفت و آمد ميكرد و شريك غمهايش بود، نشانِ احترام و جايگاه
شايسته او در نظر اهلبيت بود فصل جوانياز روزي كه عبّاس، چشم به جهان گشوده بود اميرالمؤمنين
و امام حسن و امام حسين را در كنار خود ديده بود و از سايه مهر و عطوفت آنان و از
چشمه دانش و فضيلتشان برخوردار و سيراب شده بود.
چهارده سال از
عمر عبّاس در كنار علي(ع) گذشت، دوراني كه علي(ع) با دشمنان درگير بود. گفته اند
عبّاس در برخي از آن جنگها شركت داشت، در حالي كه نوجواني در حدود دوازده ساله
بود، رشيد و پرشور و قهرمان كه در همان سنّ و سال حريف قهرمانان و جنگاوران بود.
علي(ع) به او اجازه پيكار نميداد، به امام حسن و امام حسين هم چندان ميدانِ شجاعت
نمايي نميداد. اينان ذخيره هاي خدا براي روزهاي آينده اسلام بودند و عبّاس
ميبايست جان و توان و شجاعتش را براي كربلاي حسين نگه دارد و علمدار سپاه
سيدالشهدا باشد.
برخي جلوه هايي
از دلاوري اين نوجوان را در جبهه صفّين نگاشته اند. اگر اين نقل درست باشد، ميزان
رزم آوري او را در سنين نوجواني و دوازده سالگي نشان ميدهد.
در يكي از روزهاي
نبرد صفّين، نوجواني از سپاه علي(ع) بيرون آمد كه نقاب بر چهره داشت و از حركات او
نشانه هاي شجاعت و هيبت و قدرت هويدا بود. از سپاه شام كسي جرأت نكرد به ميدان
آيد. همه ترسان و نگران، شاهد صحنه بودند. معاويه يكي از مردان سپاه خود را به نام
«ابن شعثاء»كه دليرمردي برابر با هزاران نفر بود صدا كرد و گفت: به جنگ اين جوان
برو. آن شخص گفت: اي امير، مردم مرا با ده هزار نفر برابر ميدانند، چگونه فرمان
ميدهي كه به جنگ اين نوجوان بروم؟ معاويه گفت: پس چه كنيم؟ ابن شعثاء گفت: من هفت
پسر دارم، يكي از آنان را ميفرستم تا او را بكشد. گفت: باشد. يكي از پسرانش را
فرستاد، به دست اين جوان كشته شد. ديگري را فرستاد، او هم كشته شد. همهء پسرانش يك
به يك به نبرد اين شير سپاه علي(ع) آمدند و او همه را از دم تيغ گذراند.
خود ابن شعثاء به
ميدان آمد، در حالي كه ميگفت: اي جوان، همهء پسرانم را كشتي، به خدا پدر و مادرت
را به عزايت خواهم نشاند. حمله كرد و نبرد آغاز شد و ضرباتي ميان آنان ردّ و بدل
گشت. با يك ضربت كاري جوان، ابن شعثاء به خاك افتاد و به پسرانش پيوست. همهء
حاضران شگفت زده شدند. اميرالمؤمنين او را نزد خود فراخواند، نقاب از چهرهاش كنار
زد و پيشاني او را بوسه زد. ديدند كه او قمر بني هاشم عباس بن علي(ع) است.
نيز آورده اند
در جنگ صفين، در مقطعي كه سپاه معاويه بر آب مسلّط شد و تشنگي، ياران علي(ع) را
تهديد ميكرد، فرماني كه حضرت به ياران خود داد و جمعي را در ركاب حسين(ع) براي
گشودن شريعه و باز پس گرفتن آب فرستاد، عباس بن علي هم در كنار برادرش و يار و
همرزم او حضور داشته است.
اينها گذشت و سال
چهلم هجري رسيد و فاجعهء خونين محراب كوفه اتّفاق افتاد. وقتي علي(ع) به شهادت
رسيد، عباس بن علي چهارده ساله بود و غمگينانه شاهد دفن شبانه و پنهاني
اميرالمؤمنين(ع) بود. بي شك اين اندوه بزرگ، روح حسّاس او را به سختي آزرد. امّا
پس از پدر، تكيه گاهي چون حسنين (عليهماالسلام) داشت و در سايه عزّت و شوكت آنان
بود. هرگز توصيه اي را كه پدرش در شب 21 رمضان درآستانه شهادت به عباس داشت از
ياد نبرد. از او خواست كه در عاشورا و كربلا حسين را تنها نگذارد. ميدانست كه
روزهاي تلخي در پيش دارد و بايد كمر همّت و شجاعت ببندد و قرباني بزرگ مناي عشق
دركربلا شود تا به ابديّت برسد.
ده سال تلخ را هم
پشت سر گذاشت. سالهايي كه برادرش امام حسن مجتبي(ع) به امامت رسيد، حيله گريهاي
معاويه، آن حضرت را به صلح تحميلي وا داشت. ستمهاي امويان اوج گرفته بود. حجربن
عدي و يارانش شهيد شدند؛ عمروبن حمق خزاعي شهيد شد، سختگيري به آل علي ادامه داشت.
در منبرها وعّاظ و خطباي وابسته به دربارِ معاويه، پدرش علي(ع) را ناسزا ميگفتند.
عباس بن علي شاهد اين روزهاي جانگزاي بود تا آن كه امام حسن به شهادت رسيد. وقتي
امام مجتبي، مسموم و شهيد شد، عباس بن علي 24 سال داشت. باز هم غمي ديگر برجانش
نشست.
پس از آن كه امام
مجتبي(ع) بني هاشم را در سوگ شهادت خويش، گريان نهاد و به ملكوت اعلا شتافت،
بستگان آن حضرت، بار ديگر تجربه رحلت رسول خدا و فاطمه زهرا وعلي مرتضي را تكرار
كردند و غمهايشان تجديد شد. عباس بن علي نيز ازجمله كساني بود كه با گريه و اندوه
براي برادرش مرثيه خواند و خاك عزا بر سر و روي خود افكند ...
اين سالها نيز
گذشت. عباس بن علي(ع) زير سايه برادر بزرگوارش سيدالشهدا(ع) و در كنار جوانان
ديگري از عترت پيامبر خدا ميزيست و شاهد فراز و نشيبهاي روزگار بود.
عباس چند سال پس
از شهادت پدر، در سنّ هجده سالگي در اوائل امامت امام مجتبي با لُبابه،
دخترعبدالله بن عباس ازدواج كرده بود. ابن عباس راوي حديث و مفسّر قرآن و شاگرد
لايق و برجسته علي(ع) بود. شخصيّت معنوي و فكري اين بانو نيز در خانه اين مفسّر
امّت شكل گرفته و به علم و ادب آراسته بود. از اين ازدواج دو فرزند به نامهاي
«عبيدالله» و «فضل» پديد آمد كه هر دو بعدها از عالمان بزرگ دين و مروّجان قرآن گشتند.
از نوادگان حضرت اباالفضل(ع) نيز كساني بودند كه در شمار راويان احاديث و عالمان
دين در عصر امامان ديگر بودند و اين نور علوي كه در وجود عباس تجلّي داشت، در
نسلهاي بعد نيز تداوم يافت و پاسداراني براي دين خدا تقديم كرد كه همه از عالمان و
عابدان و فصيحان و اديبان بودند.
عباس درهمه دوران
حيات، همراه برادرش حسين(ع) بود و فصل جواني اش در خدمت آن امام گذشت. ميان
جوانان بني هاشم شكوه و عزّتي داشت و آنان بر گرد شمع وجود عباس، حلقه اي از عشق
و وفا به وجود آورده بودند و اين جمعِ حدوداً سي نفري، در خدمت و ركاب امام حسن و
امام حسين همواره آماده دفاع بودند و در مجالس و محافل، از شكوه اين جوانان، به
ويژه از صولت و غيرت و حميّت عباس سخن بود.
آن روز هم كه پس
از مرگ معاويه، حاكم مدينه ميخواست درخواست و نامه يزيد را درباره بيعت با امام
حسين(ع) مطرح كند و ديداري ميان وليد و امام در دارالاماره انجام گرفت، سي نفر از
جوانان هاشمي به فرماندهي عباس بن علي(ع) با شمشيرهاي برهنه، آماده و گوش به
فرمان، بيرون خانه وليد و پشت در ايستاده بودند و منتظر اشاره امام بودند كه اگر
نيازي شد به درون آيند و مانع بروز حادثه اي شوند. كساني هم كه از مدينه به مكه و
از آنجا به كربلا حركت كردند، تحت فرمان اباالفضل(ع) بودند.
اينها، گوشه
هايي از رخدادهاي زندگي عباس در دوران جواني بود تا آن كه حماسه عاشورا پيش آمد و
عباس، وجود خود را پروانه وار به آتشِ عشقِ حسين زد و سراپا سوخت و جاودانه شد
درود خدا و همهء پاكان بر او باد.
سيماي
اباالفضل(ع(هم چهره عباس زيبا بود، هم اخلاق و روحيّاتش. ظاهر و باطن عباس نوراني
بود و چشمگير و پرجاذبه. ظاهرش هم آيينه باطنش بود. سيماي پر فروغ و تابنده اش او
را همچون ماه، درخشان نشان ميداد و در ميان بني هاشم، كه همه ستارگانِ كمال و
جمال بودند، اباالفضل همچون ماه بود؛ از اين رو او را «قمر بني هاشم» ميگفتند.
در ترسيم سيماي
او، تنها نبايد به اندام قوي و قامت رشيد و ابروان كشيده و صورت همچون ماهش بسنده
كرد؛ فضيلتهاي او نيز، كه درخشان بود، جزئي از سيماي اباالفضل را تشكيل ميداد. از
سويي نيروي تقوا، ديانت و تعهّدش بسيار بود و از سويي هم از قهرمانان بزرگ اسلام
به شمار مي آمد. زيبايي صورت و سيرت را يكجا داشت. قامتي رشيد و بر افراشته،
عضلاتي قوي و بازواني ستبر وتوانا و چهره اي نمكين و دوست داشتني داشت. هم وجيه
بود، هم مليح. آنچه خوبان همه داشتند، او به تنهايي داشت.
وقتي سوار بر اسب
ميشد، به خاطر قامت كشيده اش پاهايش به زمين ميرسيد و چون پاي در ركاب اسب
مينهاد، زانوانش به گوشهاي اسب ميرسيد. شجاعت و سلحشوري را از پدر به ارث برده
بود و در كرامت و بزرگواري و عزّت نفس و جاذبه سيما و رفتار، يادگاري از همه
عظمتها و جاذبه هاي بني هاشم بود. بر پيشاني اش علامت سجود نمايان بود و از
تهجّد و عبادت و خضوع و خاكساري در برابر «اللّه» حكايت ميكرد. مبارزي بود خدا
دوست و سلحشوري آشنا با راز و نيازهاي شبانه.
قلبش محكم و
استوار بود همچون پاره آهن. فكرش روشن و عقيده اش استوار و ايمانش ريشه دار بود.
توحيد و محبّت خدا در عمق جانش ريشه داشت. عبادت و خداپرستي او آن چنان بود كه به
تعبير شيخ صدوق: نشان سجود در پيشاني و سيماي او ديده ميشد.
ايمان و بصيرت و
وفاي عباس، آن چنان مشهور و زبانزد بود كه امامان شيعه پيوسته از آن ياد ميكردند
و او را به عنوان يك انسان والا و الگو مي ستودند. امام سجاد(ع) روزي به چهره
«عبيدالله» فرزند حضرت اباالفضل(ع) نگاه كرد و گريست. آنگاه با ياد كردي از صحنه
نبرد اُحد و صحنه كربلا از عموي پيامبر (حمزه سيدالشهدا) و عموي خودش (عباس بن
علي) چنين ياد كرد:
«هيچ روزي براي
پيامبر خدا سختتر از روز «اُحد» نگذشت. در آن روز، عمويش حضرت حمزه كه شير دلاور
خدا و رسول بود به شهادت رسيد. بر حسين بن علي(ع) هم روزي سختتر از عاشورا نگذشت
كه در محاصره سي هزار سپاه دشمن قرار گرفته بود و آنان ميپنداشتند كه با كشتن
فرزند رسول خدا به خداوند نزديك ميشوند و سرانجام، بي آنكه به نصايح و خيرخواهي
هاي سيدالشهدا گوش دهند، او را به شهادت رساندند.»
آنگاه در يادآوري
فداكاري و عظمت روحي عباس(ع) فرمود:
«خداوند،عمويم
عباس را رحمت كند كه در راه برادرش ايثار و فداكاري كرد و از جان خود گذشت، چنان
فداكاري كرد كه دو دستش قلم شد. خداوند نيز به او همانند جعفربن ابيطالب در مقابل
آن دو دستِ قطع شده دو بال عطا كرد كه با آنها در بهشت با فرشتگان پرواز
ميكند.عباس نزد خداوند، مقام و منزلتي دارد بس بزرگ، كه همه شهيدان در قيامت به
مقام والاي او غبطه ميخورند و رشك ميبرند.»
بصيرت و شناخت
عميق و پايبندي استوار به حق و ولايت و راه خدا از ويژگي هاي آن حضرت بود. در
ستايشي كه امام صادق(ع) از او كرده است بر اين اوصاف او انگشت نهاده و به عنوان
ارزشهاي متبلور در وجود عبّاس، ياد كرده است:
«كان عمُّنا
العبّاسُ نافذ البصيره صُلب الايمانِ، جاهد مع ابيعبدالله(ع) وابْلي’ بلاءاً
حسناً ومضي شهيداً
عموي ما عباس،
داراي بصيرتي نافذ و ايماني استوار بود، همراه اباعبدالله جهاد كرد و آزمايش خوبي
داد و به شهادت رسيد.»
بصيرت و بينش
نافذ و قوي كه امام در وصف او به كار برده است، سندي افتخار آفرين براي اوست. اين
ويژگيهاي والاست كه سيماي عباس بن علي را درخشان و جاودان ساخته است. وي تنها به
عنوان يك قهرمانِ رشيد و علمدارِ شجاع مطرح نبود، فضايل علمي و تقوايي او و سطح
رفيع دانش او كه از خردسالي از سرچشمه علوم الهي سيراب و اشباع شده بود، نيز درخور
توجّه است. تعبير «زُقّ العِلْم زقّاً» كه در برخي نقلها آمده است، اشاره به اين
حقيقت دارد كه تغذيه علمي او از همان كودكي بوده است.
افتخار بزرگ عباس
بن علي اين بود كه در همه عمر، در خدمتِ امامت و ولايت و اهلبيت عصمت بود، بخصوص
نسبت به اباعبدالله الحسين(ع) نقش حمايتي ويژه اي داشت و بازو و پشتوانه و تكيه
گاه برادرش سيدالشهدا بود و نسبت به آن حضرت، همان جايگاه را داشت كه حضرت امير
نسبت به پيامبر خدا داشت. در اين زمينه به مقايسه يكي از نويسندگان درباره اين پدر
و پسر توجه كنيد:
«حضرت عباس در
بسياري از امور اجتماعي مانند پدر قد مردانگي برافراخت و ابراز فعاليت و شجاعت
نمود. عباس، پشت و پناه حسين بود مانند پدرش كه پشت و پناه حضرت رسول الله بود.
عباس در جنگها همان استقامت، پافشاري، شجاعت، قوّت بازو، ايمان و اراده، پشت نكردن
به دشمن، فريب دادن و بيم نداشتن از عظمت حريف و انبوهي دشمن را كه پدرش درجنگهاي
اُحد، بدر، خندق، خيبر و غيره نشان داد، در كربلا ابراز داشت.
عباس، همانطور كه
علي(ع) هميان نان و خرما به دوش ميگرفت و براي ايتام و مساكين ميبرد، او به اتفاق
و امر برادر، بسياري از گرسنگان مكّه و مدينه را به همين ترتيب اطعام مينمود.
عباس، مانند علي(ع) كه باب حوايج دربار پيغمبر بود و هركس روي به ساحت او ميكرد،
اوّل علي را ميخواند، باب حوايج در استان امام حسين بود و هركس براي رفع حوايج به
دربار حسين (ع) ميشتافت، عباس را ميخواند.
عباس مانند پدر
كه در بستر پيغمبر خوابيد و فداكاري كرد در راه پيغمبر، در روز عاشورا براي اطفال
و آب آوردن فداكاري كرد. عباس مانند پدر كه در حضور پيغمبر شمشير ميزد، در حضور
برادر شمشير زد تا از پاي در آمد. عباس، همانطور كه پدرش به تنهايي به دعوت دشمن
رفت، به تنهايي براي مهلت به طرف خيل دشمن حركت فرموده و مهلت گرفت.»
در آيينه
القابغير از نام، كه مشخّص كننده هر فرد از ديگران است، صفات و ويژگيهاي اخلاقي و
عملي اشخاص نيز آنان را از ديگران متمايز ميكند و به خاطر آن خصوصيّات بر آنها
«لقب» نهاده ميشود و با آن لقبها آنان را صدا ميزنند يا از آنان ياد ميكنند.
وقتي به القاب
زيباي حضرت عباس مي نگريم، آنها را همچون آيينه اي مي يابيم كه هركدام،جلوه اي
از روح زيبا و فضايل حضرتِ ابوفضايل را نشان ميدهد. القاب حضرت عباس، برخي در
زمان حياتش هم شهرت يافته بود، برخي بعدها بر او گفته شد و هر كدام مدال افتخار و
عنوان فضيلتي است جاودانه.
چه زيباست كه
اسم، با مسمّي و لقب، با صاحب لقب هماهنگ باشد و هركس شايسته و درخور لقب و نام و
عنواني باشد كه با آن خوانده و ياد ميشود.
نام اين فرزند
رشيد اميرالمؤمنين «عباس» بود، چون شيرآسا حمله ميكرد و دلير بود و در ميدانهاي
نبرد، همچون شيري خشمگين بود كه ترس در دل دشمن ميريخت و فريادهاي حماسياش لرزه
بر اندام حريفان ميافكند.
كُنيه اش
«ابوالفضل» بود، پدر فضل؛ هم به اين جهت كه فضل، نام پسر او بود، هم به اين جهت كه
در واقع نيز، پدر فضيلت بود و فضل و نيكي زاده او و مولود سرشت پاكش و پرورده دست
كريمش بود.
او را
«ابوالقِربه» (پدر مشك) هم ميگفتند به خاطر مشكِ آبي كه به دوش ميگرفت و از كودكي
ميان بني هاشم سقّايي ميكرد«سقّا» لقب ديگر اين بزرگ مرد بود. آب آور تشنگان و
طفلان، به خصوص درسفر كربلا، ساقي كاروانيان و آب آور لب تشنگان خيمه هاي ابا
عبدالله(ع) بود و يكي از مسؤوليتهايش در كربلا تأمين آب براي خيمه هاي امام بود و
وقتي از روز هفتم محرّم، آب را به روي ياران امام حسين(ع) بستند، يك بار به همراهي
تني چند از ياران، صف دشمن را شكافت و از فرات آب به خيمه ها آورد. عاقبت هم روز
عاشورا در راه آب آوري براي كودكان تشنه به شهادت رسيد (كه در آينده خواهد آمد).
او از تبار هاشم و عبدالمطلب وابوطالب بود، كه همه از ساقيانِ حجاج بودند.علي(ع)
نيز ان همه چاه و قنات حفر كرد تا تشنگان را سيراب سازد. در روز صفّين هم سپاه
علي(ع) پس از استيلا بر آب، سپاه معاويه را اجازه داد كه از آن بنوشد تا شاهدي بر
فتوّت جبهه علي(ع) باشد. عباس، تداوم آن خط و اين مرام و استمرار اين فرهنگ و
فرزانگي است. دركربلا هم منصب سقّايي داشت تا پاسدار شرف باشد.
لقب ديگرش «قمر
بني هاشم» بود. در ميان بني هاشم زيباترين و جذابترين چهره را داشت و چون ماه
درخشان در شب تار ميدرخشيد.
او با عنوانِ
«باب الحوائج» هم مشهور است. استان رفيعش قبله گاه حاجات است و توسّل به آن حضرت،
برآورنده نياز محتاجان و دردمندان است. هم در حال حيات درِ رحمت و بابِ حاجت و
چشمه كرم بود و مردم حتي اگر با حسين(ع) كاري داشتند از راه عباس وارد ميشدند، هم
پس از شهادت به كساني كه به نام مباركش متوسّل شوند، عنايت خاصّ دارد و خداوند به
پاسِ ايمان و ايثار و شهادت او، حاجت حاجتمندان را بر مي آورد. بسيارند آنان كه
با توسّل به استان فضل اباالفضل(ع) و روي آوردن به درگاه كرم و فتوّت او، شفا
يافته اند يا مشكلاتشان برطرف شده و نيازشان بر آمده است. دركتابهاي گوناگون،
حكايات شگفت وخواندني از كرامت حضرت اباالفضل(ع) نقل شده است. خواندن و شنيدن اين
گونه كرامات (اگر صحيح و مستند باشد) بر ايمان وعقيده و محبّت انسان ميافزايد.
او به «علمدار» و
«سپهدار» هم معروف است. اين لقب در ارتباط با نقش پرچمداري عباس در كربلاست. وي
فرمانده نظامي نيروهاي حق در ركاب امام حسين(ع) بود و خود سيّدالشهدا او را با
عنوانِ «صاحب لواء» خطاب كرد كه نشان دهنده نقش علمداري اوست «عبدصالح» (بنده
شايسته) لقب ديگري است كه در زيارتنامه او به چشم ميخورد، زيارتنامه اي كه امام
صادق(ع) بيان فرموده است. اين كه يك حجّت معصوم الهي، عباسِ شهيد را عبدصالح و
مطيع خدا و رسول و امام معرفي كند، افتخار كوچكي نيست.
يكي ديگر از
لقبهايش «طيّار» است، چون همانند عمويش جعفر طيّار به جاي دو دستي كه از پيكرش جدا
شد، دو بال به او داده شده تا در بهشت بال در بال فرشتگان پرواز كند. اين بشارت را
پدرش اميرالمؤمنين(ع) در كودكي عباس، آن هنگام كه دستهاي او را ميبوسيد و مي
گريست به اهل خانه داد تا تسلاي غم و اندوه آنان گردد.
همسر و فرزندان
حضرت عباس عليه السلام
پيوند مقدس حضرت
عباس عليه السلام با لبابه دختر عبيداللّه بن عباس، نقش مهمي در شخصيت او داشت ؛
ايمان نهفته در اعماق قلب وي را استحکام بيشتري بخشيد، برکاتي ارزشمند به جاي
گذاشت و فرزنداني کوشا و شکيبا که هر يک صحيفه اي از فضيلت «ابوالفضل» بود، پديد
آورد. عبيداللّه، نخستين پسر او، قاضي مکه و مدينه شد و فرزندان او همگي از
عالمان برجسته شيعي گرديدند. عظمت عبيداللّه چنان بود که امام سجاد عليه السلام
او را تربيت نمود و سپس دخترش خديجه را به ازدواج او درآورد. فضل، ديگر فرزند قمر
بني هاشم است که گستره دانش او زبانزد همگان بود؛ به گونهاي که برخي از خردورزان،
کنيه ابوالفضل را براي حضرت عباس عليه السلام ، برخاسته از وجود اين فرزند با
فضيلت دانسته اند. ديگر فرزند او، محمد بود که در واقعه کربلا، در سن پانزده
سالگي جام شهادت را نوشيد.
برادران حضرت
عباس
حضرت عباس داراي
سه برادر بود بنامهاي: جعفر، عبدالله و عثمان، که تمامي آنان در روز عاشوراي سال
61 ه در رکاب برادر و سرور خود سيدالشهدا حضرت امام حسين عليه السلام شربت شيرين
شهادت نوشيدند.
کنيههاي حضرت
عباس (ع)
در فرهنگ عربي به
آن دسته از نامهايي که با پيشوند اَبْ (در مردان) و اُمّ (در زنان) همراه باشد،
کنيه ميگويند. سنت گذاشتن نامي در قالب کنيه براي افراد در ميان قبايل عرب،
گونهاي بزرگداشت و تجليل نسبت به فرد به شمار ميآيد.
در اسلام نيز
توجه زيادي به آن شده است غزالي مينويسد: «رسول خدا(ص) اصحاب خود را از روي
احترام براي به دست آوردن دلهايشان به کنيه صدا ميزند و آنهايي که کنيه نداشتند،
کنيهاي برايشان انتخاب ميفرمود و سپس آنها را بدان ميخواند. مردم نيز از آن پس،
فرد مذکور را به همان کنيه ميخواندند. حتي آنان که فرزندي نداشتند تا کنيهاي
داشته باشند کنيهاي مينهاد. پيامبر اکرم(ص) رسم داشت حتي براي کودکان نيز کنيه
انتخاب مينمود و آنان را مثلاً ابا فلان صدا ميزد تا دل کودکان را نيز به دست
آورد».
$
##کنیههاولقبهای
حضرت عباس(ع)
کنيهها ولقبهاي حضرت
عباس(ع)
کنيه ها
1. ابوالفضل
در منابع بسياري،
کنيه حضرت عباس(ع) را ابوالفضل بر شمردهاند که در بين کنيههاي ايشان، ابوالفضل
(= ابوفاضل، ابوالفضائل) مشهورترين است اما ديگر کنيههاي او يا غير مشهور هستند و
يا اين که پس از واقعه کربلا حضرت را بدان خواندهاند. در مورد اين کينه بحث وجود
دارد که آيا اين کنيه واقعي بوده و ايشان پدر فرزندي به نام فضل بودهاند يا اينکه
اين کنيه اعتباري و در واقع لقبي بوده است که به شکل کنيه به او نسبت دادهاند.
گفتهها و احتمالاتي در اين زمينه وجود دارد که بدان پرداخته ميشود:
آن چه از بررسي
اسامي افراد در تاريخ به دست ميآيد اين است که انتخاب کنيه همواره بر اساس نام
فرزند بزرگتر فرد نبوده و در موارد بسياري اين قاعده وجود ندارد.
نوشتهاند در
خاندان بنيهاشم هر که عباس نام داشته او را ابوالفضل کنيه مينهادند؛ همان گونه
که عباس بن عبدالمطّلب و عباس بن ربيعة بن الحارث بن عبدالمطّلب و ... نيز مکنّي
به همين کنيه بودهاند که گفتهاي مقبول و موجّه به نظر ميرسد.
برخي ديگر
گفتهاند اين کنيه برگرفته از برتري و فضلي بوده که از کودکي در حضرت نمود فراوان
داشته و او را بدان صفت ميشناختهاند آن گونه که در سوگ او نيز سرودهاند:
اَبَاالفَضْلِ
يَا مَنْ أَسَّسَ الفَضْلَ وَ الإبا أَبِي الفَضْلُ اِلاّ اَنْ تَکُونَ لَهُ أَبا
«اي ابوالفضل! اي
کسي که هر برتري و پاکدامني را بنا نهادي! آيا براي من برتري و فضلي وجود دارد که
تو پدر آن نباشي؟ (آيا کسي ميتواند فضلي داشته باشد که در تو نباشد)». همچنين در
بين اعراب و مسلمانان نيز چنين سنتي بسيار ديده ميشده که کنيه افراد را بر اساس
ويژگيهاي آنان ميگذاشتهاند. آوردهاند روزي رسول خدا(ص) شنيد که فردي را
ابوالحَکَم ميخوانند. پيامبر اکرم(ص) او را نزد خود خواند و فرمود: «همانا حَکم
[داور [خداست و حُکم از آن اوست تو چرا ابوالحکم خوانده ميشوي؟» او پاسخ داد:
«قبيلهام هر گاه
بر سر مسألهاي اختلاف پيدا ميکنند نزد من ميآيند و من بين آنان داوري ميکنم و
با صادر کردن حکم خويش اختلاف را برطرف مينمايم» پيامبر اکرم(ص) به او فرمود: «چه
کار خوبي ميکني» و اين گونه گذاشتن چنين کنيههايي را بر افراد بدون اشکال دانست.
گذشته از اين همه
اين مطالب، در رديف فرزندان عباس(ع) نام پسري را به اسم فضل آوردهاند اما چون که
فضل فرزندي نداشته، احتمال اين که نام او از حافظه تاريخ ستُرده شده باشد، وجود
دارد. اين مسأله سبب شده که برخي براي توجيه کنيه حضرت عباس(ع) بر مطالبي مانند
آنچه گذشت تمسک جويند گر چه هيچ يک از آنها با هم منافاتي ندارد و قابل جمع
ميباشد. يعني وقتي در کودکي کسي را ابوالفضل بخوانند در او زمينههايي هم ايجاد
ميشود که نام يکي از فرزندان خويش را فضل بگذارد.
2. ابو القِربَة
در لغت عرب قِربة
به معناي «مشک آب» است. حضرت عباس(ع) را به جهت آب رسانياش در کربلا به اين کنيه
ناميدهاند. در بسياري از منابع تاريخي و رجالي چنين کنيهاي را براي حضرت
برشمردهاند.
3. ابو القاسم
کنيهاي غير
مشهور براي حضرت ميباشد اگر چه برخي نوشتهاند حضرت عباس(ع) فرزندي به نام قاسم
داشته که در کربلا به شهادت رسيده است.
4. ابن
البَدَويّة
اين کنيه نيز از
جمله کنيههاي غير مشهور حضرت است و به معناي «فرزند زن باديهنشين» ميباشد. دليل
آن نيز اين بوده که قبيله مادري حضرت، از جمله قبايل بيابان نشين عرب بودهاند.
5 . ابو الفَرجَة
در لغت عرب فرجه،
«گشايش در سختي و بر طرف شدن اندوه» معنا شده است. برخي چنين کنيهاي نيز براي
حضرت برشمردهاند که بيشتر به لقبي در قالب کنيه ميماند. دليل آن هم بر طرف کردن
اندوه و گشايش در سختيها در نتيجه توسل به او ميباشد.
لقبهاي حضرت
عباس(ع)
به عناويني که بر
اثر بروز و ظهور ويژگيهايي در انسانها، به آنان نسبت داده شود و بيانگر
ويژگيشان باشد، لقب ميگويند. حضرت عباس(ع) القاب بسياري دارد. براي ايشان بيش از
بيست لقب مشهور برشمردهاند که معروفترين آنها عبارتاند از:
1. قمر بنيهاشم
حضرت عباس(ع) از
جمال و زيبايي ويژهاي برخوردار بوده؛ به گونهاي که سيماي دلرباي او جلب توجه
ميکرد و چهرهاش مانند ماه تمام، تابناک مينمود. چون از دودمان هاشم، جد
پيامبر(ص) بوده، او را «ماه فرزندان هاشم» ميخواندند. اين لقب، لقبي مشهور براي
حضرت به شمار ميرود و بسياري از منابع آن را برشمردهاند.
2. باب الحوائج
حضرت عباس(ع) در
دوران زندگاني امام مجتبي(ع) پيوسته در کنار آن حضرت به مددکاري مردم و برآوردن
نيازهايشان ميپرداخت. اين رويه در زمان امامت امام حسين(ع) و پيش از جريان عاشورا
نيز ادامه داشت تا آن جا که هر گاه نيازمندي براي کمک خواستن نزد اين دو امام همام
ميآمد، حضرت عباس(ع) مأمور اجراي دستور امام خويش ميشد. حضرت عباس(ع) جايگاه
بلندي نزد برادرش امام حسين(ع) داشت. نوشتهاند:
«همان گونه که
پدرش امير المؤمنين(ع) جايگاه بلندي نزد پيامبر اکرم(ص) داشت و باب او بود و هر
گاه مشکلي روي ميداد پيامبر اکرم(ص) ابتدا آن را با علي(ع) در ميان ميگذاشت،
عباس(ع) نيز چنين حالتي نسبت به امام حسين(ع) داشت. امام با پيشامد هر مشکلي آن را
با برادرش در ميان گذاشته و از او ميخواست که آن مشکل را برطرف نمايد». اين مسأله
سبب شد تا ايشان را باب الحوائج؛ «برآورنده نيازها» بخوانند. البته به نظر ميرسد
اين لقب بعدها در نتيجه توسلها و کرامتهاي آن حضرت به ايشان داده شده است.
3. باب الحسين(ع)
شدت دلبستگي حضرت
عباس(ع) به برادر بزرگتر خود، امام حسين(ع) تا آن جا بود که همواره خود را
خدمتگزار وي ميدانست و براي اجراي فرمانهاي ايشان هميشه پيشقدم بود. اين بدان
دليل بود که پيامبر اکرم(ص) فرمود: «اَنَا مَدِينَةُ العِلمِ وَ عَلِيٌّ(ع)
بَابُهَا فَمَن اَرَادَ مَدِينَةَ فَلْيَأْتِ البَابَ؛ من شهر دانش هستم و علي(ع)
دروازه ورود به آن است. پس هر کس خواهان ورود به شهر دانش است، بايد نخست سراغ درِ
آن را بگيرد». حضرت عباس(ع) نيز درب ورود به شهر حسيني(ع) بود.
از علامه فقيد
طباطبايي؛، نويسنده تفسير بزرگ الميزان در اين باره نقل شده است که فرمود: «مرحوم
سيد السّالکين و برهان العارفين، آقا سيد علي قاضي فرمود در هنگام کشف بر من روشن
و آشکار شد که وجود مقدس ابا عبداللّه الحسين(ع) مظهر رحمت کليّه الهيه است و باب
و پيشکار آن حضرت، سقاي کربلا، سرحلقه ارباب وفا، آقا باب الحوائج الي اللّه،
ابوالفضل العباس صلوات اللّه و سلامه عليه است».
4. سقّا
سقّا از
مشهورترين لقبهاي حضرت عباس(ع) است و پس از واقعه کربلا به اين لقب متصف گرديد.
يکي از بيرحمانهترين حربههاي جنگي دشمن در واقعه کربلا، بستن آب به روي لشگر
امام حسين(ع) بود که از روز هفتم ماه محرّم آغاز شد اما حضرت عباس(ع) به همراه
برخي ديگر از بنيهاشم، به فرات حمله ميبرد و آب ميآورد. او اين لقب را از پدران
خويش به ارث برده بود؛ زيرا حضرت عبدالمطّلب، هاشم، عبد مناف و قُصَيّ نيز چنين
لقبي داشتند. حضرت ابوطالب(ع) و عباس عموي پيامبر نيز به چنين ويژگي پسنديدهاي
مشهور بودند.
5 . کَبْش
الکتيبة
اصطلاحي نظامي
است که در جنگها به کار ميرفته و به فردي شجاع اطلاق ميشده که فردي که تمام
صفات شجاعت و نامآوري در او جمع بوده و در پيشاني لشگر به جنگ با دشمن ميپرداخته
است. اين لقب پيش از حضرت عباس(ع) تنها به دو نفر داده شده؛ ابتدا به فردي قريشي
از قبيله بني عبدالدار که از دشمنان سرسخت مسلمانان بود و طلحة بن ابي طلحة نام
داشت. او در جنگ احد توسط امير المؤمنين(ع) کشته شد زيرا شخص ديگري را جرأت
رويارويي با او نبود و شجاعت و جنگاوري او باعث تضعيف روحيه مسلمانان شده بود.
با کشته شدن او
توسط امير المؤمنين(ع) روحيه به مسلمانان بازگشت و سبب خوشحالي پيامبر اکرم(ص) شد
زيرا کشته شدن او باعث شد اتحاد مشرکين به شدت از هم گسيخته شود و بسياري از آنان
پا به فرار گذارند.
دومين فردي که
پيش از حضرت عباس(ع) به اين لقب خوانده شد مالک اشتر نخعي بود. او را در دوران
خلافت امير المؤمنين(ع) کبش العراق ميخواندند. پس از وي اين لقب به حضرت عباس(ع)
رسيد آن گونه که از زبان امام حسين(ع) سرودهاند:
عَبَّاسُ(ع)
کَبْشُ کَتِيبَتي وَ کَنَانَتي وَ سرُّ قَوْمي بَلْ اَعَزُّ حُصُوني
«عباس(ع) پهلوان
لشگر و اهل بيت من بلکه شکست ناپذيرترين دژ من است».
6. حامي
الظُعَينة
در لغت عرب ظعينة
از ريشه ظَعَنَ (= کوچ کرد) گرفته شده و به معناي زن هودجنشين ميباشد. اين لقب
نيز از جمله القابي است که پس از واقعه عاشورا به حضرت داده شده و به معناي
پشتيبان زنان هودجنشين است. چرا که دلگرمي زنان اهل حرم به بازوي تواناي عباس(ع)
بود. چه بسا پشتيباني و حمايت از زنان بيدفاع، خود بخش بزرگي از دفاع است و وجود
او در بين لشگر قوت قلبي براي همه به شمار ميآمد. اين لقب در عرب پيش از حضرت
عباس(ع) تنها به يک نفر داده شده و او ربيعة بن مکدم کناني از قبيله بني فراس
ميباشد و چه در زمان زندگي و چه پس از مرگش او را اين گونه ميخواندهاند. آن سان
که دربارهاش سرودهاند:
حامي الظعينة اين
منه ربيعة أم أين من عليا ابيه کلام
7. شهيد؛
8 . عبد صالح؛
9. مستجار (پشت و
پناه)؛
10. فادي
(فداکار)؛
11. ضَيغَم
(شير)؛
12. مُؤثر
(ايثارگر)؛
13. ظَهر الولاية
(پشتيبان ولايت)؛
14. طيار؛
15. اکبر؛
16. مواسي (ايثار
کننده)؛
17. واقي
(پاسدار)؛
18. ساعي
(تلاشگر)؛
19. صدّيق
(راستگفتار و درستکردار)؛
20. بَطَل
(گُرد)؛
21. اطلس (چابک و
شجاع، در لغت به معناي رنگارنگ يا دو رنگ بوده(30) و کنايه از فرد زيرک و چابک
است)؛
22. حامل اللّواء
(پرچمدار).
23. صابر؛
24. مجاهد؛
25. حامي؛
26. ناصر؛
$
##عباس (ع ) و
ديدگاهها
عباس (ع ) و
ديدگاهها
ابوالفضل ( عليه
السّلام ) دل و انديشه بزرگان را مسخّر خود كرد و براى آزادگان در هـمـه جـا و هـر
زمـان سـرودى جـاودانـه گـشـت ؛ زيـرا بـراى بـرادرش دسـت به فداكارى بزرگى زد،
برادرى كه در برابر ظلم و طغيان خروشيد و براى مسلمانان عزت جاودانه و عظمتى
هميشگى ، به ارمغان گذاشت .
در ايـنـجـا،
بـرخـى از اظـهـار نـظـــرهـاى بـزرگـــــان را دربـــاره شـخـصـيـت ابوالفضل (
عليه السّلام ) مى آوريم .
1 ـ امام سجّاد(ع
)
امـام عـلى بـن
الحسين ، حضرت زين العابدين ( عليه السّلام ) از سروران تقوا و فضيلت در اسلام به
شمار مى رود. اين امام بزرگوار هماره براى عمويش عباس طلب رحمت مى كرد و از
فـداكـاريـهـايـش دربـاره بـرادرش حـسـيـن ( عـليـه السـّلام ) بـه نيكى ياد مى
كرد و جانبازيهاى بزرگش را مرتّب مى ستود. از جمله سخنان حضرت درباره عمويش ، اين
موارد را ذكر مى كنيم : ((خداوند عمويم عباس را رحمت كند كه از خودگذشتگى كرد و
نيك از عهده آزمـايش برآمد. خود را فداى برادر كرد تا آنكه دستانش بريده شد،
خداوند به جاى آنها چـون جـعـفـر بـن ابى طالب ، دو بال عطا كرد تا بدانها با
ملائكه در بهشت پرواز كند. عـبـاس را نـزد خـداونـد مـتـعـال مـنـزلتى است كه همه
شهيدان در روز قيامت بر او غبطه مى خورند...)).
ايـن كلمات ،
فداكاريهاى ابوالفضل را در راه برادرش ، پدر آزادگان ، امام حسين ( عليه السّلام )
به خوبى بيان مى كند. حضرت در ايثار و از خودگذشتگى و جانبازى تا جايى پـيـش رفت
كه زبانزد تاريخ و سَمبل فداكارى گشت ، دستان گرامى اش را روز عاشورا در راه برادر
داد و تا آخرين لحظه پايدارى كرد تا آنكه به خون خود درغلتيد.
ايـن
فـداكـاريهاى بزرگ نزد خداوند بى اجر نماند و حضرتش با پاداشها و كرامتهايش بـه
عـباس ، او را بر تمامى شهيدان راه حق و فضيلت در دنياى اسلام و غير آن ، برترى
بخشيد تا آنجا كه همه بر او غبطه مى خورند.
2 ـ امام صادق (ع
)
امام صادق ( عليه
السّلام ) عقل ابداعگر و انديشمند اسلام و چهره بى مانند دانش بشرى ، هـمـواره
از عـمويش عباس تجليل به عمل مى آورد و با درود و ستايشهاى عطرآگين از او ياد مى
كرد و مواضع قهرمانانه اش در روز عاشورا را بزرگ مى داشت . از جمله سخنانى كه امام
درباره قمر بنى هاشم فرموده است ، بيان زير مى باشد:
((عـمـويـم
عـبـاس بـن عـلى ( عـليهما السّلام ) بصيرتى نافذ و ايمانى محكم داشت . همراه
برادرش حسين جهاد كرد، به خوبى از بوته آزمايش بيرون آمد و شهيد از دنيا رفت
...)).
امام صادق ( عليه
السّلام ) از برترين صفات مجسم در عمويش كه مورد شگفتى اوست چنين نام مى برد:
الف ـ ((تيزبينى
)):
تـيـزبـيـنـى ،
پـيامد استوارى راءى و اصالت فكر است و كسى بدان دست پيدا نمى كند، مـگـر پـس از
پـالودگـى روان ، خـلوص نـيـت و از خود راندن غرور و هواهاى نفسانى و عدم سلطه
آنها بر درون آدمى .
تـيـزبـينى از
آشكارترين ويژگيهاى ابوالفضل العباس بود. از تيزبينى و تفكر عميق بود كه حضرت به
تبعيت از امام هدايت و سيدالشهداء امام حسين ( عليه السّلام ) برخاست و بـديـن
گـونـه بـه قـله شرف و كرامت دست يافت و خود را بر صفحات تاريخ ، جاودانه سـاخت .
پس تا وقتى ارزشهاى انسانى پايدار است و انسان آنها را بزرگ مى شمارد، در بـرابـر
شـخصيت بى مانند حضرت كه بر قله هاى انسانيت دست يافته است سر بر زمين مى سايد و
كرنش مى كند.
ب ـ ((ايمان
استوار)):
يـكـى ديـگـر از
صـفـات بـارز حـضـرت ، ايـمـان اسـتوار و پولادين اوست . از نشانه هاى اسـتـوارى
ايـمـان حـضـرت ، جـهـاد در كـنـار بـرادرش ، ريـحـانـه رسـول اكـرم ( صـلّى اللّه
عـليـه و آله ) بـود كـه هـدفـش جـلب رضـايـت پـروردگـار مـتـعـال بـه شـمـار مـى
رفـت . و هـمـانـطور كه در رجزهايش روز عاشورا بيان داشت از اين جانبازى كمترين انگيزه
مادى نداشت و همين دليلى گوياست بر ايمان استوار حضرت .
ج ـ ((جهاد با
حسين (ع ))):
فـضـيـلت ديـگـرى
كه امام صادق ( عليه السّلام ) براى عمويش ، قهرمان كربلا، عباس ( عـليـه السـّلام
) نـام مـى بـرد، جـهاد تحت فرماندهى سالار شهيدان ، سبط گرامى پيامبر اكـرم (
صـلّى اللّه عـليـه و آله ) و آقـاى جـوانـان بـهـشـت اسـت . جـهاد در راه آرمان
برادر، بـزرگترين فضيلتى بود كه حضرت ابوالفضل بدان دست يافت و نيك از عهده آزمايش
بـه درآمـد و در روز عـاشـورا قـهـرمانيهايى از خود نشان داد كه در دنياى دلاورى و
شجاعت بى مانند است .
زيارت امام صادق
(ع )
امام صادق ( عليه
السّلام ) به زيارت كربلا، سرزمين شهادت و فداكارى رفت و پس از زيـارت امـام
حـسـيـن و اهـل بـيـتـش ( عـليهم السّلام ) و اصحاب برگزيده اش با شوق به زيـارت
قـبر عمويش ، عباس شتافت و بر سر مرقد بزرگ آن بزرگوار ايستاد و زيارت زيـر را كـه
مـنـزلت عـبـاس را نـشـان مـى دهد و بر مكانت او گواهى مى دهد با اين سرآغاز
خـوانـد: ((سـلام خـدا و سـلام مـلائكـه مـقـرّب و انـبـيـاى مرسل و بندگان صالح و
همه شهيدان و صديقان پاك ، شبانه روز بر تو باد اى پسر اميرالمؤ منين ...)).
امـام صـادق
عـمـويـش عـبـاس را بـا ايـن كـلمـات كـه دربـردارنـده هـمـه مـفـاهـيـم و
مـعـانـى تـجـليـل و بـزرگـداشـت اسـت ، مـورد خـطـاب قـرار مـى دهد. درود و سلام
خداوند، ملائكه ، پيامبران مرسل ، بندگان صالح ، شهيدان و صديقان را بر او مى
فرستد و اين بهترين و برترين سلامى است براى پرچمدار كربلا.
سـپـس عـصاره
نبوت ، امام صادق ( عليه السّلام ) زيارت خود را چنين پى مى گيرد: ((به تـسـليـم ،
تـصـديـق ، وفـادارى و فـداكـاريـت در راه جـانـشـيـن پـيـامـبـر مرسل ، سبط
برگزيده ، راهنماى عالم ، وصّى ابلاغگر و مظلوم ستمديده ، شهادت مى دهم ...)).
در ايـنـجـا امام
صادق ( عليه السّلام ) بهترين نشانه هايى كه به شهيدان بزرگ تقديم مى شود به عمويش
عباس تقديم مى دارد. افتخاراتى از اين گونه :
الف ـ تسليم :
هـمـه امـور خـود
را بـه بـرادرش سـيـدالشـهـداء سـپـرد و در هـمـه مراحل و مواقف ، متابعت از او را
بر خود واجب كرد تا آنكه در راه او به شهادت رسيد؛ زيرا بـه امامت برادرش كه مبتنى
بر ايمان استوار به خداوند است آگاهى داشت و درستى راه و نيت خالص و راءى اصيل برادر
را مى دانست و بدانها باور داشت .
ب ـ تصديق :
عـبـاس ( عـليـه
السـّلام ) بـرادرش ريـحـانـه رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) را در تـمـامـى
مواقف و ديدگاهها تصديق كرد و هرگز در درستى و عدالت آرمان او به خود شك راه نـداد
و يـقين داشت برادرش بر حق است و هركه با او سر ستيز دارد در گمراهى آشكار است .
ج ـ وفادارى :
يـكـى ديـگـر از
صـفـات نـيـكـى كـه امـام صـادق ( عـليـه السـّلام ) بـه عـمـويـش ابوالفضل نسبت
مى دهد، وفادارى است ؛ هر پيمانى را كه در راه دفاع از برادرش امام حق و حـقـيـقت
ابوعبداللّه الحسين ( عليه السّلام ) با خدا بسته بود بجا آورد و در سخت ترين
شـرايط و مراحل در كنار برادر ايستاد و از او جدا نشد تا آنكه دستانش قطع شد و خود
در راهـش بـه شـهادت رسيد. وفادارى كه از والاترين صفات است ، از ويژگيهاى اساسى و
عناصر حضرت ابوالفضل بود، او آفريده شده بود تا نسبت به دور و نزديكان وفادار
باشد.
د ـ فداكارى :
امام صادق ( عليه
السّلام ) به فداكارى و جانبازى عمويش در راه برادرش سيدالشهداء( عـليـه
السـّلام ) گـواهـى مـى دهـد، حـضـرت خـالصـانـه بـراى از بـيـن بـردن بـاطـل ،
فـداكـارى كـرد و بـا پـيـشـوايـان كـفر و باطل به ستيز پرداخت و با برادر در
جـانـبـازيـهـاى بـزرگ و بـى نـظـير تاريخ شركت كرد. به قسمت ديگرى از اين زيارت
بزرگ توجه كنيم :
((پـس خـداونـد
از طـرف پيامبرش و اميرالمؤ منين و حسن و حسين ـ صلوات خدا بر آنان باد ـ بر آنچه
پايدارى ، خويشتندارى و يارى كردى ، به تو بهترين پاداش بدهد كه بهشت ، بهترين
فرجام است )).
ايـن قـسـمـت شامل
تجليل و تقدير حضرت عباس از سوى امام صادق ( عليه السّلام ) است ؛ زيـرا بـا
فـداكـاريـهـاى بـزرگ در راه سـالار شـهـيـدان و جـانـبـازى در راه او و تـحمل
هرگونه سختى در كنار او، شايسته اين بزرگداشت است . حضرت در اين تلاشها و
مـقـاومـتـها تنها رضاى خدا را مد نظر داشت و خداوند نيز عوض پيامبرش ، مولاى
متقيان ، حسن و حسين ـ سلام اللّه عليهم ـ اين جانبازيها را ارج نهاد و به او
بهترين پاداشها را عطا كرد.
امـام صـادق (
عـليـه السّلام ) زيارت خود را پى مى گيرد و صفات والاى عمويش عباس و جايگاهش را
نزد خداوند ياد مى كند و مى فرمايد:
((گـواهـى مـى
دهـم و خـدا را گـواه مـى گـيـرم كـه تـو در همان راه پيكارگران ((بدر)) و مجاهدان
در راه خدا و صافى ضميران خداخواه در جهاد دشمنانش و مدافعان استوار دوستانش و
يـارى كـنـنـدگـان اوليـايـش ، پيش رفتى و چون آنان كوشيدى ، پس خداوند بهترين ،
والاتـريـن و كاملترين پاداشى كه به مطيعان واليان امرش و اجابت كنندگان دعوتش مى
دهد، به تو عطا كند...)).
امـام صـادق (
عـليـه السـّلام ) عـقـل ابـداعگر و انديشمند اسلام گواهى مى دهد و خدا را به
شـهـادت مـى طـلبد بر اينكه عمويش عباس در جهادش دوشادوش برادرش ، پدر آزادگان ،
امام حسين ( عليه السّلام ) بر همان راه شهيدان بدر پيش رفت ؛ رادمردانى كه با خون
پاك خـود پـيـروزى هـميشگى اسلام را مسجّل كردند و با يقين به عادلانه بودن آرمان
خود و با آگاهى و بصيرت تام ، شهادت را انتخاب كردند و پرچم توحيد و كلمه حق را بر
بلنداى تاريخ به اهتزاز درآوردند. ابوالفضل العباس نيز در اين راه درخشان پيش تاخت
و براى نـجـات اسـلام از چنگال بى سر و پاى اموى و ابوسفيان زاده كه مى خواست كلمه
الهى را مـحو كند و پرچم اسلام را درهم بپيچد و مردم را به جاهليت نخستين
برگرداند، قيام كرد و به شهادت رسيد.
ابـوالفـضـل
تـحـت فـرمـاندهى برادرش ، پدرآزادگان در برابر طاغوت خونريز اموى ايستاد و با
پايدارى و قيام آنان بود كه كلمه حق تثبيت و اسلام پيروز شد و دشمنان حق و حقيقت و
امام بشدت شكست خوردند.
امـام صادق (
عليه السّلام ) زيارت خود را ادامه مى دهد و صفات برگزيده عمويش عباس را برمى
شمارد و پاداش او را چنين ياد مى كند:
((شهادت مى دهم
(كه ) حق نصيحت را بجا آوردى و نهايت تلاشت را كردى ، پس خداوند تو را در مـيـان
شـهـيـدان مـبـعوث كرد و روحت را با روحهاى سعيدان همراه ساخت و در وسيعترين مـنـزل
بهشتى جاى داد و بهترين غرفه را به تو عطا كرد و نامت را در ((علّيين )) پرآوازه
ساخت و با پيامبران ، شهيدان و صالحان ـ كه چه خوب رفيقانى هستند ـ محشورت كرد.
شـهـادت مـى دهـم
كـه تـو سـستى نكردى و عقب ننشستى و با بصيرت نسبت به امرت پيش رفـتـى در حـالى كه
به صالحان اقتدا كرده بودى و پيامبران را پيروى مى كردى . پس خـداونـد مـا، تـو،
پـيـامبرش و اوليايش را در جايگاه برگزيدگان و پاكان جمع كند كه اوست مهربانترين
مهربانان )).
در قـسـمـت
پـايـانـى زيـارت ، مـتوجه اهميت بى مانند و موقعيت والاى حضرت عباس نزد امام صـادق
( عـليـه السّلام ) مى شويم ؛ زيرا اين قهرمان بزرگوار با نصيحت خالصانه و فداكارى
در راه ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله )، امام حسين ( عليه السّلام ) از
احـتـرامى خاص نزد امام برخوردار گرديد؛ لذا امام صادق دعا مى كند تا خداوند عمويش
را به بالاترين درجات قرب برساند و او را با پيامبران و صديقان محشور كند.
3 ـ حضرت حجت (ع
)
مـصـلح بـزرگ ،
حـجـت خـدا و بـقـيـة اللّه الاعـظـم ، امـام زمـان ـ عـجـل اللّه تـعـالى فـرجـه
الشريف ـ قائم آل محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) در بخشى از سخنان زيباى خود
درباره عمويش عباس ( عليه السّلام ) چنين مى گويد:
((سـلام بـر
ابوالفضل ، عباس بن اميرالمؤ منين ، همدرد بزرگ برادر كه جانش را فداى او سـاخـت
و از ديـروز بـهره فردايش را برگزيد، آنكه فدايى برادر بود و از او حفاظت كـرد و
براى رساندن آب به او كوشيد و دستانش قطع گشت . خداوند قاتلانش ، ((يزيد بن رقاد))
و ((حكيم بن طفيل طايى )) را لعنت كند...)).
امام عصر ـ عجل
اللّه تعالى فرجه ـ صفات والاى ريشه دار در عمويش ، قمر بنى هاشم و مايه افتخار
عدنان را چنين برمى شمارد و مى ستايد:
1 ـ هـمـدردى و
هـمـگـامـى بـا بـرادرش سـيـدالشـهـداء( عـليـه السـّلام ) در سـخـت تـرين و
دشـوارتـريـن شـرايـط تـا آنـجـا كـه ايـن هـمـگـامـى و هـمـدلى ضـرب المثل تاريخ
گشت .
2 ـ فرستادن توشه
آخرت با تقوا، خويشتندارى و يارى امام هدايت و نور.
3 ـ فـدا كـردن
جـان خـود، بـرادران و فـرزنـدانش در راه سرور جوانان بهشت ، امام حسين ( عليه
السّلام ).
4 ـ حفاظت از
برادر مظلومش با خون خود.
5 ـ كـوشـش بـراى
رسـانـدن آب به برادر و اهل بيتش هنگامى كه نيروهاى ستمگر و ظالم مانع از رسيدن
قطره اى آب به خاندان پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) شده بودند.
4 ـ شاعران
شـاعـران آزاده
مـتـمـسـك بـه اهـل بـيـت ( عـليـهـم السـّلام ) شـيـفـتـه شـخـصـيـت ابوالفضل كه
در اوج بزرگى و شرافت مى درخشيد، بودند و تحت تاءثير شخصيت بى مـانند و صفات والاى
او قصايد زيبايى سرودند كه از شاهكارهاى ادب عرب به شمار مى رود. در اينجا پاره اى
از آنها و شعرشان را نقل مى كنيم :
1 ـ كميت :
بـزرگـتـريـن
شـاعـر اسـلام ((كـمـيـت اسـدى )) دلبـاخـتـه عـظـمـت ابـوالفـضـل بـود و در يـكـى
از ((هـاشـمـيـات )) جـاودانـه خـود چـنـيـن سـرود: ((... و ابوالفضل خاطره شيرين
آنان ، درمان جانها از دردهاست )).
يـاد ابوالفضل و
ساير اهل بيت ( عليهم السّلام ) نزد هر بزرگ منشى شيرين است ؛ زيرا يـادآورى
فـضـيـلت و كـمـال مـطـلق اسـت . هـمـچـنـيـن داروى جـانـهـا از بـيـمـاريـهـاى
جهل و غرور و ديگر بيماريهاى روحى است .
2 ـ فضل بن محمد:
فـضـل بـن
مـحـمـد بـن فـضـل بـن حـسـن بن عبيداللّه بن عباس ( عليه السّلام ) از نوادگان
ابـوالفـضـل ، شـاعـرى آسمانى و شيفته شخصيت نياى بزرگش پرچمدار كربلاست . در
قصيده اى چنين مى سرايد:
((ايـستادگى عباس
را در كربلا روزى كه دشمن از همه سو ديوانه وار هجوم مى آورد، به يـاد مـى آورم .
حـمايت از حسين ( عليه السّلام ) نموده و در نهايت تشنگى او را نگهبانى مى كـرد و
روى نـمـى گـرداند، سستى نشان نمى داد و پروانه وار به گرد وجود برادر مى گـشت .
هرگز صحنه اى چون رفتارش با حسين ـ فضيلت و شرف بر او باد ـ نديده ام . چه صحنه بى
مانندى كه سرشار از فضيلت بود و جانشين او كردارش را تباه نكرده است )).
ايـن ابـيـات
شـجـاعـت و دليـرى بـى مـانـنـد ابـوالفضل ( عليه السّلام ) و نقش درخشان و
افـتـخـارآمـيـز او را در حـمـايـت بـرادرش پدر آزادگان و دفاع از او با خون خود و
سقايى خـانـدان او را بـه خـوبـى نـشـان مـى دهـد. صحنه اى درخشانتر و زيباتر از
اين موضع و حـضـور بـى مـانـنـد ابـوالفـضـل در كـنـار بـرادرش وجـود نـدارد.
مـواضـع و شـخـصـيـت ابوالفضل بر نواده اش ((فضل )) تاءثيرى شگفت آور دارد و او را
شيفته كرده است ؛ پس با قلبى آتشين و جانى سوخته ، طى ابيات لطيفى جدش را چنين
مرثيه مى گويد:
((شـايـسـتـه
تـريـن كـس بـراى گـريـستن بر او، رادمردى است كه حسين را در كربلا به گـريـسـتـن
واداشـت ؛ بـرادر و فـرزنـد پـدرش عـلى ، ابوالفضل آغشته به خون . آنكه در همه حال
حق برادرى را بجا آورد و مواسات كرد ـ كه از ثـنـاگـويـى او عاجزيم ـ و در عين تشنگى
، برادر را بر خود مقدم داشت )).
آرى ، شـايـسـتـه
تـريـن مـردمـان بـراى بـزرگـداشـت و گـريـستن بر او به سبب مصايب هـولنـاكـش ،
ابـوالفـضـل سـمبل ايستادگى و فضيلت است . امام حسين ( عليه السّلام ) با شـهـادت
بـرادر، كـمرش شكست و بر او به تلخى گريست ؛ زيرا مهربانترين و نيكترين برادر خود
را از دست داده بود.
3 ـ سيد راضى
قزوينى :
شـاعـر عـلوى
سـيـد راضـى قـزويـنـى شـيـفـتـه شـخـصـيـت ابوالفضل ( عليه السّلام ) مى شود و
چنين او را مى ستايد:
((اى ابوالفضل !
اى سرور فضيلت و ايستادگى و خويشتندارى ! فضيلت جز تو را به پـدرى قـبـول نـكرد.
كوشيدى و به اوج عظمت و بزرگى دست يافتى ، اما هر كوشنده اى بـه خـواسـتـه اش دسـت
پيدا نمى كند. با عزّت و سرافرازى و علو همّت از پذيرفتن ظلم سرباز زدى و پيكان
نيزه ها را مركب خود كردى )).
ابـوالفـضل (
عليه السّلام ) از بنيانگذاران فضيلت و ايستادگى در دنياى عرب و اسلام به شمار مى
رود. حضرتش مراتب كمال را پشت سر گذاشت و به قلّه شرف و كرامت دست يافت و براى
رهايى از ذلّت و ظلم ، پيكان نيزه ها را برگزيد.
4 ـ محمد رضا
ازرى :
حـاج ((مـحمد رضا
ازرى )) در قصيده شيواى خود به ذكر و ستايش از صفات گرامى قمر بنى هاشم كه قلب و
عقل آزادگان را تسخير كرده ، پرداخته است و چنين مى سرايد:
((براى كسب ياد و
نام نيك بكوش كه نام نيك بهترين سرمايه كريمان است .
آيا ماجراى كربلا
را كه غبار پيكارش آسمان را تيره و تار و نبردش گوش فلك را كر كـرده اسـت
نـشنيده اى ؟! روزى كه خورشيد از شدت گردباد آن تيره شده و امام هدايت به ابوالفضل
پناهنده شده بود)).
در نـخـسـتـيـن
بـيـت ، ((ازرى )) آدمـى را به كسب نام نيك فرامى خواند؛ زيرا تنها سرمايه ماندنى
و پايدار همين ذكر جميل است .
در دومـيـن بـيـت
بـه عـبـرت گـرفـتـن از واقـعـه كـربـلا كـه آتـش فـشـان فضايل و رادمرديهاى اهل
بيت ( عليهم السّلام ) است ، دعوت مى كند.
در سـوّمـيـن
بـيـت ، ((ازرى )) از پـنـاه بـردن سـبـط گـرامـى پـيـامـبـراكـرم و ريـحـانـه
رسـول خـدا( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) بـه حـضـرت ابوالفضل ( عليه السّلام ) سخن
مى گويد.
بـه ابـيـات ديگر
((ازرى )) كه در آنها از ياريها و دلاوريهاى عباس در راه برادرش سخن مى گويد توجه
كنيم :
((چـون شـيـرى از
كـنـام خود پاسدارى كرد و بر دشمنان شوريد، آرى ، هژبر ((شرى )) از بيشه خود دفاع
مى كند. كوبش شمشيرها، چونان تندر و رعدهاى ابر سـنـگـيـن بـود، از شـيـرمردى كه
با چهره خندان با انبوه دشمنان رو به رو مى شود و با غـرور سـرش را تـقـديم مرگ مى
كند، سرافرازى كه در خانه ستم جايگير نمى شود تا آنكه بر ستارگان چيره شود.
آيـا قـريـش
نـمـى دانـسـت كه او پيشاهنگ هر دشوارى و آزموده سختيها است ؟!)).
ويـژگيهـاى روحـى
سـرورمـان عـبـاس
( عليه السّلام ) دنيايى از فضايل و نيكى بود. هر صفت نيك و گرايش والا را كـه
بـتـوان تـصـور كـرد، جـزء ذاتـيـات او بـود و هـمـين افتخار او را بس كه زاده
امـيـرالمـؤ مـنـيـن ( عـليـه السـّلام ) داراى تـمـامـى فـضـايـل دنـيـا بـود.
ابـوالفـضـل هـمـه فـضـيـلتـهـا و صـفـات پـدر را بـه ارث بـرد تـا آنـكـه نزد
مسلمانان سَمبل هر فضيلتى و نماد هر ارزشى والا گشت .
در اينجا به
اختصار برخى صفات حضرت را ياد مى كنيم :
1 ـ شجاعت
دليـرى و
شـجـاعـت ، گـويـاتـريـن نـشان مردانگى است ؛ زيرا نشانه قوت و استوارى و
ايـسـتـادگـى در بـرابـر حـوادث مـى بـاشـد. ابـوالفـضـل ايـن صفت والا را از پدرش
كه شـجـاعترين انسان هستى است و داييهايش كه از دلاوران نامدار عرب بودند و در
ميان ساير قبايل بدين صفت مشهور بودند، به ارث برده بود.
ابـوالفـضـل دنـيـايـى
از قـهرمانيها بود و آنگونه كه مورخان گفته اند در جنگهاى همراه پدرش هرگز ترسى به
خود راه نداد. روز عاشورا نيز آنچنان شجاعتى از خود نشان داد كـه زبـانـزد تـاريخ
گشت . ابوالفضل در اين روز كه از حماسى ترين روزهاى تاريخ اسلام است ، در برابر
انبوه دشمنان ـ كه دشت را پر كرده بودند ـ آنقدر دلاورى نشان داد كـه شجاعان قوم
را متزلزل و عامه سپاهيان را هراسان كرد و زمين ، زير پايشان لرزيد و مـرگ بـر
آنـان سـايـه افـكـنـد تـا آنـجـا كـه بـه حـضـرتـش پـيـشـنـهـاد فـرمـانـدهـى
كـل سپاه را ـ در صورت كناره گيرى از يارى برادرش ـ دادند. ليكن عباس بر آن تمسخر
زد و بر ايمان و عقيده اش و دفاع از آرمان مقدسش افزوده شد.
شـجـاعـت و
دلاورى حـضـرت عـبـاس ( عـليـه السّلام ) در روز عاشورا براى به دست آوردن سـودى
مـادى از ايـن زنـدگـى نـبـود، بـلكـه دفـاع از مقدّسّترين آرمانهاى مجسم در نهضت
برادرش سيدالشهداء بزرگترين مدافع حقوق محرومان و ستمديدگان به شمار مى رفت .
با شاعران
شـاعـران از
شـجـاعت ، دليرى ، رادمردى حضرت و شكستى كه يك تنه به سپاه اموى وارد كـرد،
هـمـواره در شـگـفـت بـوده انـد و شـيـفـتـه شـخـصـيـت والاى او گـشـتـه انـد.
بـراى مثال ، شمارى از آنان را كه در اين باب داد سخن داده اند مى آوريم .
الف ـ سيد جعفر
حلى :
شـاعـر عـلوى
((سـيـد جـعـفـر حـلى )) در قـصـيـده درخـشان خود، ترس و هراس سپاه اموى از
پيكارهاى حضرت را چنين تصوير مى كند:
((از شـير
كارآزموده نبردها، بر سپاهيان اموى ، عذاب فرو ريخت . جز هجوم شيرى خشمگين و غرّان
كه خواسته اش را نيك آشكار كرده بود، چيزى آنان را هراسان نكرد. ترس از مرگ ، چهره
هاى آنان را اندوهگين كرده بود. اما عباس در آن ميانه خندان بود.
مـيـمنه و ميسره
سپاه را درهم مى ريخت ، آنان را درهم مى كوفت و سرهايشان را درو مى كرد. دلاورى
بـه او حـمـله نمى كرد مگر آنكه مى گريخت و سرش ، پيشاپيش او حركت مى كرد. اسبان
را چنان با نيزه اش رنگ آميزى كرد كه سياه و سپيدشان يكسان شدند. بر شكارش
خـشـمـنـاكانه هجوم نمى آورد مگر آنكه بلاى محتوم را بر او سرازير مى كرد. پيشروى
او رنـگـى از درنگ و هراس داشت ، گويى براى تسليم پيش مى رود. قهرمانى كه شجاعت را
از پدرش به ارث برد و بدان ، دماغ پرباد گمراه زادگان را به خاك ماليد)).
مى بينيد چگونه
((حلى )) هراس فراگير امويان را از هجوم قمربنى هاشم ، قهرمان اسلام وصف مى كند و
آشفتگى صفوف آنان را تصوير مى نمايد.
عباس با قلبى
آرام و چهره اى خندان به لشكر دشمن مى تازد و از كشته ، پشته مى سازد و اسـبـان
آنـان را بـا خـونشان رنگين مى كند. تا جايى كه مى دانيم هرگز كسى شجاعت و دليـرى
را چـنـيـن تـرسيم نكرده است و بدون گزافگويى ، عباس ـ همانگونه كه مورخان نوشته
اند ـ خسارتهاى سنگينى به اهل كوفه وارد كرد.
((سيد جعفر حلى
)) همچنان در وصف شجاعت ابوالفضل ، داد سخن مى دهد و مى گويد:
((قـهـرمـانـى
كـه هـنـگـام سوار شدن بر اسب بزرگ ، گويى كوهى سرافراز، بر اسب نـشـسـتـه اسـت و
شـگـفـتـا كـه اسـبـى ، چـنـيـن كـوهـى را خـوب تحمل مى كند و رهوار مى تازد!
سوگند به برق شمشيرش ـ و من جز به آذرخش آسمانى ، سـوگـنـد نـمى خورم ـ اگر شهادت
او مقدّر نبود، با شمشيرش هستى را مى زدود؛ ليكن اين خداوند است كه هرچه اراده
كند، مقدر مى سازد و بر آن حكم مى راند)).
تـيـغ ابـوالفضل
صاعقه اى ويرانگر بود كه بركوفيان فرود آمد و اگر قضاى الهى نبود، آنان را از صفحه
روزگار محو مى كرد.
ب ـ كاشف الغطاء:
امام ((محمد كاشف
الغطاء)) شيفته شجاعت ابوالفضل شده و طى قصيده درخشانى او را چنين مى ستايد:
((هـنـگـامـى كه
عباس خندان به رزمگاه پا مى گذاشت ، چهره هاى امويان را هراس از مرگ ، دژم
(اندوهگين ) مى كرد.
به مرگ آورى ،
آگاه بود و شمشيرش كارآزمودگان را از پا درمى آورد.
وقتى كه تيرگى و
سختى جنگ ، چون شبى تاريك به اوج مى رسيد، مرگبارترين روز دشمنانش آغاز مى شد)).
هـراس از
ابـوالفـضل چهره هاى امويان را تيره كرده ، زيرا سرهاى قهرمانان آنان را درو كرد و
روحيه آنان را درهم شكست و بارانى از عذاب بر آنان فروباريد.
ج ـ فرطوسى :
شاعر دلباخته اهل
بيت ، شيخ ((عبدالمنعم فرطوسى )) ـ نور به قبرش ببارد ـ در حماسه جاويدان خود،
دليرى و شجاعت ابوالفضل در ميدان نبرد را چنين مى ستايد:
((در هر هجومى در
جهاد، كوه است و در استوارى هنگام رويارويى كوهى است . تمامى گُردى و عـزت پـدرش
عـلى در او ريـشه دواند و بارور گشت . در هر دلى و جانى ، نقشى از خود به يادگار
گذاشته و در هر ديدار، هراسى در روان دشمن افكنده است )).
سـپـس هـمـو،
شـكـسـتـهـاى سـنـگـيـن سـپـاه امـوى بـه وسـيـله ابوالفضل را چنين ترسيم مى كند:
((چون پرچمى
برفراز دژى ، بر پشت اسب خود نشست و در تيرگى چون شب جنگ ، ماهوار درخـشـيـد.
دلهـاى دلاوران از ديـدن هـيبت او فرو ريخت و چون هوا از پهلوهايشان به درآمد و
بـدنـهـاى درهـم شـكـسته شان بر زمين افتاد در حالى كه سرهايشان پرّان بود و او
انبوه لشكريان را با يد بيضاى خود به سوى مرگ مى راند)).
شـجـاعـت و
دلاورى ابـوالفـضـل ، شـاعـران بـزرگ را شـيـفـتـه خـود كـرد و ضـرب المثل تاريخ
گشت .
آنـچـه بـر اهميت
اين شجاعت مى افزايد ((للّه )) بودن آن است . حضرت ، شجاعت خود را در راه يـارى
حـق و دفاع از آرمانهاى والاى اسلام به كار گرفت و هرگز دربند دستاوردهاى مادى
زندگى زودگذر نبود.
2 ـ ايمان به خدا
قـوت ايـمـان بـه
خـدا و اسـتوارى در آن ، يكى از بارزترين و بنيادى ترين ويژگيهاى ابوالفضل بود.
حضرت در دامان ايمان ، مركز تقوا و آموزشگاه خداپرستى و خداخواهى ، تربيت يافت و
پدرش ، پيشواى موحّدان و سرور متقيان ، جانش را با جوهر ايمان و توحيد حـقـيقى
پرورش داد و تغذيه كرد. پدر، او را با ايمان مبتنى بر آگاهى و تعمّق در حقايق هستى
و رازهاى طبيعت ، تغذيه نمود؛ ايمانى كه خود چنين وصفش كرده بود:
((اگر پرده ها
برايم كنار زده شوند، بر يقينم افزوده نخواهد شد)).
ايـن ايـمـان ژرف
و ريـشـه دار بـا ذرّات وجـود حـضـرت عباس عجين شد و او را به يكى از بزرگان تقوا
و توحيد بدل ساخت . و بر اثر همين ايمان پايدار و عظيم بود كه ايشان ، خود،
برادران و شمارى از فرزندانش را در راه خدا و تنها براى خدا قربانى كرد.
عـبـاس ( عـليـه
السـّلام ) بـا دلاورى بـه دفـاع از دين خدا و حمايت از عقايد اسلامى كه در
آسـتـانـه تحريف شدن و نابودى در زمان حكومت امويان قرار گرفته بود، برخاست و در
اين كار فقط خداوند و رضاى حق و جايگاه اخروى را مد نظر داشت .
3 ـ خويشتندارى
يـكى ديگر از
صفات برجسته ابوالفضل ( عليه السّلام ) عزّت نفس و خويشتندارى بود. حضرت از زندگى
خفت بار زير سايه حكومت اموى ابا داشت ؛ حكومتى كه بندگان خدا را بـرده خـود و
امـوال بـيـت المـال را دارايـى شـخـصـى كـرده بـود و بـه دنبال برادرش ، پدر
آزادگان كه صلاى عزّت و كرامت در داده بود و مرگ زير سايه هاى نـيزه ها را سعادت و
زندگى با ظالمان را اندوهبار اعلام كرده بود، دست به قيامى خونين زد و به ميدان
نبرد و جهاد پا گذاشت .
ابـوالفـضـل (
عليه السّلام ) در روز عاشورا عزّت نفس و خويشتندارى را با تمام ابعاد و آفـاقـش
مـجـسـم سـاخـت . امويان او را به شرط كناره گيرى از برادرش ، وعده فرماندهى كـل
قـوا دادنـد، ليـكـن حـضـرت بـر آنـان تـمـسـخـر زد و فـرمـانـدهـى سـپـاه آنـان
را لگـدمـال كـرد و بـا شـوق و اخلاص ، به سوى آوردگاه شتافت و در راه دفاع از
حرّيت ، دين و آزادگى خود، كُندآوران را به خاك انداخت و سرها را درو كرد.
4 ـ صبر
يـكـى از
ويژگيهاى ابوالفضل ( عليه السّلام ) شكيبايى و بردبارى در برابر حوادث تلخ و دشوار
بود. مصايبى كه در روز عاشورا بر سر حضرت آمد، كوهها را مى گداخت ، ليـكـن ايـشان
همچنان استوار بودند و كمترين سخنى دالّ بر دردمندى بر زبان نياوردند. حضرت همچون
برادرش ، سيدالشهداء ـ كه صبرش از صلابت و سنگينى كوههاى سر به فـلك كـشـيـده ،
بـيـش بـود ـ و بـه پيروى از امامش ، خود و اراده اش را تسليم پروردگار بـزرگ كـرد
و هرچه را بر خود و خاندانش نازل شد با چشم رضامندى نگريست . حضرت ابـوالفـضل ،
ستارگان تابناك و اصحاب باوفا را مى ديد كه بر دشت سوزان كربلا چون قربانيها به
خون تپيده اند و آفتاب ، آنان را مى گدازد، مويه و فرياد كودكان را مى شنيد كه
بانگ ((العطش )) سر داده اند، نوحه بانوان حرم وحى بر كشتگان خود را مى شـنيد،
تنهايى برادرش ، سيدالشهداء را در ميان كركسهاى كوفه و مزدوران ابن مرجانه كه براى
كشتنش بر يكديگر پيشى مى گرفتند تا به رهبرشان نزديك شوند، مى ديد. آرى ، هـمـه
ايـن حـوادث سـنـگـيـن را مـى ديـد، ليـكـن امـر خـود را بـه خـداى متعال واگذار
كرده بود و بدون كمترين تزلزلى پاداش را از پروردگارش درخواست مى كرد.
5 ـ وفادارى
يـكـى ديـگـر از
صـفـات ابـوالفـضـل كـه از بـرتـريـن و بـرجـسته ترين صفات است ، ((وفـادارى ))
اسـت . حـضرت در اين صفت ، گوى سبقت از همگان ربود و ركوردى جاودانى برجاى گذاشت و
به بالاترين حد آن رسيد. نمونه هاى وفادارى حضرت را در اينجا مى آوريم .
الف ـ وفادارى به
دين :
ابوالفضل العباس
( عليه السّلام ) از وفادارترين كسان به دين خود بود و بشدت از آن دفـاع كـرد.
هـنـگـامـى كـه اسـلام در خـطـر نابودى قرار گرفت و دشمنان كمر بسته آن ـ امـويـان
ـ بـا تـمـام وجـود بـه انكار آن برخاستند و شبانه روز محو آن را وجهه نظر خود
قرار دادند و با آن جنگيدند، ابوالفضل به رزمگاه پاگذاشت و در راه دين خود،
مخلصانه جهاد كرد تا آنكه كلمه توحيد در زمين برقرار باشد و در آرمانهاى اعتقاديش
دستانش قطع گشت و به خون خود درغلتيد.
ب ـ وفادارى به
امت :
سـرور مـا حـضـرت
عـبـاس ( عـليـه السـّلام ) مى ديد كه امت اسلامى در زير كابوس تيره امـويـان دسـت
و پـا مـى زنـد و زنـدگـى مرگبار سراسر ذلت و خوارى را سپرى مى كند. گروهى از
مجرمان اموى سرنوشت آنان را در دست گرفته ، ثروتهاى آنان را به باد مى دهـنـد، بـا
مـقدرات آنان بازى مى كنند و حتى يكى از سپاسگزاران اموى با وقاحت و بدون شرم و
حيا اعلام مى كند كه : (((منطقه ) سواد؛ باغستان قريش است )) و چه اهانتى به امت
بيش از اين .
در برابر وضعيت
طاقت فرسا، ابوالفضل وفادارى به امت را در قيام ديد. پس همراه با برادرش و گروهى
از رادمردان اهل بيت و آزادگان دلباخته آنان بپاخاست و شعار آزادى از يـوغ
بـنـدگـى امـويان را سر داد و رهايى امت اسلامى از بردگى آنان را هدف خود كرد و
جـهـادى مـقـدّس بـراى بازگرداندن زندگى كريمانه براى آنان را آغاز كرد و در راه
اين هـدف والا، خـود و تـمـامـى بـپـاخـاسـتـگـان بـه شهادت رسيدند. پس كدام
وفادارى به امت مثل اين وفادارى است ؟!
ج ـ وفادارى به
وطن :
سـرزمـيـن
اسـلامـى در گـرداب مـحنت و رنجهاى توانفرسا در ايام حكومت امويان ، غوطه ور بـود.
اسـتـقـلال و كـرامـت خود را از دست داده بود و به باغستانى براى امويان ، سرمايه
داران قريش و ديگر مزدوران بدل گشته بود.
تـهـيـدستى و
فقر، همه گير و مصلحان و آزادگان خوار شده بودند و مجالى براى آزادى فـكـر و نـظـر
نـمـانـده بود. حضرت عباس تحت رهبرى برادرش سيدالشهداء براى درهم شكستن اين
حكومت سياه و فروپاشى پايه هاى آن ، قيام كرد و بر اثر فداكاريهاى آنان بود كه
طومار حكومت اموى پس از چندى درهم پيچيده شد؛ در حقيقت بزرگترين وفادارى به وطن
اسلامى همين است .
د ـ وفادارى به
برادر:
ابـوالفـضـل
پـيـمـانـى را كـه بـا خـداونـد بـراى حـفـظ بـيـعـت خود با برادرش ريحانه رسـول
خـدا( صـلّى اللّه عليه و آله ) و اولين مدافع حقوق مظلومان و محرومان بسته بود،
بـدان وفـادار مـانـد. مردمان در طول تاريخ مانند اين وفادارى در حق برادر را
نديده اند و قطعاً زيباتر از اين وفادارى در كارنامه وفاى انسانى به ثبت نرسيده
است ؛ وفاداريى كه هر آزاده شريفى را به خود جذب مى كند.
6 ـ قوّت اراده
((اسـتـوارى و
قدرت اراده )) از مهمترين و بارزترين صفات بزرگان جاويد تاريخ است كـه در كـار
خـود موفق بوده اند؛ زيرا محال است افراد سست عنصر و ضعيف الاراده بتوانند كمترين
هدف اجتماعى را محقق كنند يا كارى سياسى را به پايان برند.
ابوالفضل ( عليه
السّلام ) در اراده نيرومند و عزم و جزم ، در بالاترين سطح قرار داشت . بـه
اردوگـاه حق پيوست و بدون تزلزل يا ترديد، پيش رفت و در عرصه تاريخ به عـنـوان
بـزرگـترين فرمانده بى مانند شناخته شد و اگر اين صفت در او نبود، افتخار و
جاودانگى در طول تاريخ برايش ثبت نمى شد.
7ـ مهربانى
مـحـبـت و
مـهـربـانـى بـه مـحـرومـان و سـتـمـديـدگـان بـر وجـود ابـوالفـضـل مـسـتـولى
بـود و ايـن پـديـده بـه زيـبـاتـريـن شـكـل خـود در كـربـلا آشـكـار شـد و جـلوه
كـرد؛ سـپـاه امـويـان آبـشـخـور فـرات را بـر اهـل بـيـت بـسـتـنـد تـا آنـان بـر
اثـر تـشـنـگـى بـمـيـرنـد يـا تـسـليـم گـردنـد. ابوالفضل كه لبهاى خشكيده و چهره
هاى رنگ پريده فرزندان برادرش و ديگر كودكان را از شـدت تـشنگى ديد، قلبش فشرده
گشت و از عطوفت و مهربانى دلش آتش گرفت . سـپـس بـه مـهـاجـمـان حـمله كرد، راهى
براى خود گشود و براى كودكان آب آورد و آنان را سـيـراب كـرد. در روز دهـم محرم
نيز بانگ ((العطش )) كودكان را شنيد، دلش به درد آمد و مـهـر به آنان ، او را از
جا كند. مشكى برداشت و در ميان صفوف به هم فشرده دشمنان خدا رفـت ، بـا آنـان
درآويخت و از فرات دورشان ساخت ، مشتى آب برداشت تا تشنگى خود را بـرطرف كند، ليكن
مهربانى او اجازه نداد قبل از برادر و كودكانش سيراب شود، پس آب را فرو ريخت . حال
در تاريخ امتها و ملتها بگرديد آيا چنين محبت و رحمتى را ـ جز در قمر بنى هاشم و
افتخار عدنان ـ خواهيد يافت ؟!
ايـنـهـا پـاره
اى از صفات و فضايل ابوالفضل است كه با داشتن آنها ـ چون پدرش ـ به بالاترين قلّه
مجد و كرامت دست يافت
رد امان نامه
دشمن
آوازه دلاورمردي
هاي حضرت عباس(عليهالسلام) چنان در گوش عرب آن روزگار طنين افکنده بود که دشمن
را بر آن داشت تا با اقدامي جسورانه، وي را از صف لشکريان امام جدا سازد. در اين
جريان، «شَمِر بن شُرَحْبيل (ذي الجوشن)» فردي به نام «عبداللّه بن ابي محل» را که
حضرت امّ البنين(عليهاالسلام) عمه او ميشد، به نزد عبيداللّه بن زياد فرستاد تا
براي حضرت عباس(عليهالسلام)و برادران او اماني دريافت دارد. سپس آن را به غلام
خود «کَرْمان» يا «عرفان» داد تا به نزد لشکر عمر سعد ببريد.
شمر امان نامه را
گرفت و به عمر سعد نشان داد. عمر سعد که مي دانست اين تلاشها بي نتيجه است، شمر
را توبيخ کرد؛ زيرا امان دادن به برخي نشان از جنگ با بقيه است. شمر که مي انگاشت
او از جنگ طفره ميرود، گفت:
«اکنون بگو چه
ميکني؟ آيا فرمان امير را انجام ميدهي و با دشمن ميجنگي و يا به کناري ميروي و
لشکر را به من واميگذاري؟» عمر سعد تسليم شد و گفت: «نه! چنين نخواهم کرد و
سرداري سپاه را به تو نخواهم داد. تو امير پياده ها باش!» شمر امان نامه را ستاند
و به سوي اردوگاه امام به راه افتاد. وقتي رسيد، فرياد برآورد: «أَيْنَ بَنُوا
أُخْتِنَا»؛خواهرزادگان ما کجايند؟
حضرت
عباس(عليهالسلام) و برادرانش سکوت کردند. امام به آنها فرمود: «پاسخش را بدهيد،
اگر چه فاسق است». حضرت عباس(عليه السلام)به همراه برادرانش به سوي او رفتند و به
او گفتند: «خدا تو و امان تو را لعنت کند! آيا به ما امان ميدهي، در حالي که پسر
رسول خدا(صلي الله عليه و آله) امان ندارد؟!» شمر با ديدن قاطعيت حضرت عباس(عليه
السلام)و برادرانش خشمگين و سرافکنده به سوي لشکر خود بازگشت.
چگونگي شهادت
در روز عاشورا
چون تشنگي بر حسين و يارانِ او سخت گشت، کودکان به امام عليه السلام شِکوِه
آوردند و از فَرط عطش مي ناليدند. امام، عباس عليه السلام را صدا کرد و فرمود تا
با چندنفر به فرات برود و براي تشنگان آب بياورد. عباس با ده سوار همراه شد و
مَشکها را برداشت و چون به مدخل آبِ فرات رسيد، يارانِ ابن زياد بر کنار فرات
نشسته بودند و شريعه را بر حرمِ رسولِ خدا بسته بودند. چون عباس را ديدند، بر او
حمله کردند. عباس پس از آن رجزي خواند و بر آنها حمله کرد. ... آنگاه که از شريعه
فرات بيرون آمد و مشک بر دوش داشت دشمنان از هر طرف او را تيرباران کردند و در
همين حال کسي بر او حمله کرد و دست راست او را بريد و حضرت مشک را با دست چپ گرفتند
در حالي که تمام فکر حضرت به حرم ابا عبدالله بود تا بر تشنگان آب برساند در اين
حال شخص ديگري حمله کرد و دست چپ حضرت را بريد و حضرت بر زمين افتاد و مشک را بر
دهان گرفت. در اين حال عمر سعد ندا داد که مشک را تيرباران کنند در اين زمان بود
که عمودي آهنين بر فرق سر حضرت فرود آوردند... وقتي که امام حسين ( عليه السلام)
بر بالين خون آلود حضرت عباس ( عليه السلام) حاضر شد، فرمود: اکنون کمر من شکست؛ الان
انکسر ظهري و لتحيلتي.
تدفين حضرت عباس
توسط امام سجاد
حضرت سجاد عليه
السلام هنگامي که براي تدفين شهدا به کربلا آمده بود، با اين که به بني اسد اجازه
داد در دفن شهيدان او را ياري کنند، ولي براي دفن امام حسين و حضرت عباس عليهما
السلام به آنها اجازه مشارکت نداد، وقتي پرسيدند; تو تنها چگونه ميتواني؟ فرمود:
«ان معي من يعينني» با من کسي هست که کمکم کند .(فرشتگان عالم غيب به ياريم
ميآيند).
مرقد مطهر حضرت
عباس عليه السلام
مرقد مطهر حضرت
ابوالفضل العباس در نزديکي قبر برادرش امام حسين عليه السلام در کربلاست.
منابع :
ويـژگيهـاى روحـى
http://www.ghadeer.org
فرازهايي از
زندگي حضرت ابوالفضل العباس(ع) http://www.articles.ir
تاسوعاي حسيني
،شهادت حضرت ابولفضل العباس (ع) http://aftab.ir
جستاري درباره
کنيهها و لقبهاي حضرت عباس(ع) http://www.hawzah.net
كنيه ها http://www.ghadeer.org
شهادت حضرت
اباالفضل العباس (ع) http://www.aviny.com
شهادت حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام http://www.hawzah.net
سايت راسخون
$
##مروری
برولایت تا شب شهادت
علم دار
نويسنده: مهدي
طلايي
مروري بر
ماجراهاي زندگي حضرت عباس از ولايت تا شب شهادت
عرب ها در جنگ
هايشان علم و پرچم را مي دادند دست کسي که معرفت داشته باشد، وفا داشته باشد،
شجاعت داشته باشد، همت جان بازي داشته باشد و حتي شرف سقايت داشته باشد. علم بايد
دست کسي مي بود که بتواند ستون سپاه باشد و عباس (ع) نه فقط ستون سپاه که تکيه گاه
امام بود. علم دار بايد علم را افراشته نگه مي داشت در جنگ به هر قيمتي و عباس هر
چيز قيمتي اي که داشت، داد؛ دستانش را، چشمانش را و جانش را. علم افراشته بود تا
عباس (ع) بود. علم نيفتاد مگر با عباس (ع)، علم نيفتاد مگر بعد از عباس (ع).
عقيل، برادر امام
علي (ع)، علم انساب را خيلي خوب بلد بود. قبايل عرب را خوب مي شناخت، همين طور
بزرگان شان را. حتي برادرش علي (ع). يک روز علي (ع) رفت پيشش و گفت: « زني پاکدامن
مي خواهم که برايم پسرهاي شجاعي به دنيا بياورد. »
عقيل هم با اين
که پير و نابينا بود ولي گشت و فاطمه کلابيه را پيدا کرد براي برادرش. اين زن
بعدها چهار پسر به دنيا آورد که يکي شان عباس بود. بعد از آن چهار پسر صدايش مي
زدند ام – البنين.
فاطمه دختر حزام
پسر خالد از قبيله بني کلاب خواب ديد درهاي آسمان باز شد. صداي فرشته ها همهمه اي
ساخته بود. خورشيد کنارش نشست و مهتاب در دامنش افتاد و ستاره ها اطرافش چرخيدند.
بيدار که شد صورتش عرق کرده بود. به مادرش گفت خوابي را که ديده بود. مادرش گفت
آينده عجيبي دارد. تعبير خوابش را وقتي فهميد که عقيل آمد به قبيله شان براي
خواستگاري. خواستگاري کردند فاطمه را براي خورشيد؛ براي علي (ع) و لابد وقتي تعبير
خوابش کامل شد که عباس (ع) به دنيا آمد و ماه در دامنش نشست.
فاطمه دختر حزام
که همسر علي (ع) شد و آمد خانه اش، جلوي در ايستاد و چهار چوب در خانه زهرا (س) را
بوسيد.
داخل که شد گريه
اش گرفت از ديدن خانه زهرا (س). از ديدن مشک و دستاس و دلو و هاون و...
بچه هاي زهرا (س)
را که ديد گفت: « من نيامده ام جاي مادرتان باشم. من آمده ام کنيز علي باشم و
خدمتکار شما. »
سوم شعبان بود.
ام البنين به هلال باريک ماه نگاه کرد. هلال درشت تر شد. درشت تر و درشت تر تا بدر
کامل شد نزديک شد و نزديک تر. پايين آمد و پايين تر بدر ماه آمد توي دامن ام
البنين او هم بغلش کرد و بوسيد. يک دفعه از خواب پريد. مي دانست اين خوابي که مي
بيند مربوط است به بچه اي که توي شکم دارد.
دردش که شروع شد،
خوب نفهميد چطور نور آمد و سفيد پوشي بلند بالا. زهرا (س) دختر رسول خدا (ص) بود.
زهرا گفت: «
فاطمه مبارک باشد اين ماهي که به تو مي دهند، اين ماه يار و ياور خورشيد من است.»
ام البنين ديگر نفهميد چه شد. چشمش را که باز کرد ديد ماه پاره اي توي بغل علي (ع)
است.
وقتي به دنيا
آمد، پيچيدندش توي قنداقه اي و دادند دست پدرش علي (ع). علي (ع) توي گوش راستش
اذان گفت و توي گوش چپ اقامه. به مادرش ام البنين گفت: « اسمش را چه گذاشتي ؟ » ام
البنين گفت « در هيچ کاري از شما جلوتر نرفتم . هرچه شما بپسنديد همان. » علي (ع)
گفت: « اسمش را مي گذاريم عباس (ع)، هم اسم عمويم. »
عباس (ع) يعني
خيلي عبوس، به شير عصباني هم مي گويند. عباس (ع) اسم خوبي بود براي کسي که قرار
بود « اشداء علي الکفار » باشد.
علي (ع) پسرش را
بغل کرده بود و مي بوسيد. گاهي دست هايش را و گاهي پيشاني اش را.
ام البنين پرسيد:
« آقا مگر توي دست ها و چشم و صورت عباس (ع) چه مي بينيد که مي بوسيد. نکند عباس
(ع) مشکلي دارد ؟ » علي (ع) کمي سکوت کرد و گفت: « مي گويم به شرطي که صبور باشي.
» و بعد گفت: « دست هاي عباس در راه خدا قطع مي شود و چشم هايش ... چشم هايش تير
مي خورد. »
علي خودش به عباس
(ع) درس مي داد. معلم اولش علي (ع) بود. مي نشاندش روي زانو و يادش مي داد قرآن
بخواند، يادش مي داد آنچه را بايد. درست مثل پرنده هايي که توي دهان جوجه هايشان
غذا مي گذارند.
عرب ها بچه هايي
که صورت خيلي زيبايي داشتند و قد و بالاي رشيد، «ماه» صدا مي زدند. مثل عبد مناف
که جد سوم پيامبر بود که صدايش مي زدند « قمر حرم». هر چند همه بني هاشم خوش چهره
بودند ولي عباس (ع) از همان بچگي چيز ديگري بود. اين شد که صدايش مي زدند « قمر
بني هاشم ». « قمر بي هاشم » اسم خيلي خوبي بود براي کسي که قرار بود « رحماء
بينهم » باشد براي خانواده پيامبر خدا.
هر وقت پدر يا
برادرهايش حسن و حسين (ع) يا خواهرانش را مي ديد مي ايستاد، تمام قد. قبل آنها حرف
نمي زد، حرف شان را قطع نمي کرد، جلوتر از آنها راه نمي رفت، مثل سايه هميشه دنبال
شان بود. عباس توي هفت سالگي هم خداي ادب بود.
علي (ع) که خودش
جنگيدن را ياد عباس (ع) داده بود، اولين بار توي جنگ صفين فرستادش به يک ميدان
واقعي. صورتش را هم پوشاند که کسي نشناسدش و چشمش نزند.
عباس (ع) يکي از
قهرمان هاي دشمن را به اسم معاويه ابو شعثا به مبارزه دعوت کرد. او اما مغرور و
متکبر گفت: « من را همه مي شناسند. من با هزار نفر مي جنگم ولي براي تو يکي از هفت
پسرم را مي فرستم » پسرش آمد. هنوز چرخي توي ميدان نزده بود که عباس (ع) کلاه خود
و فرقش را تا نصفه شکافت. پسر دومش آمد او هم همين طور. سومي و چهارمي و پنجمي و
ششمي و هفتمي. عباس (ع) چالاک و چابک همه شان را فرستاد جهنم. ترس افتاد توي جان
لشگر معاويه. همه مي خواستند بدانند اين مبارز نقاب دار کيست. ابوشعثا خودش آمد که
انتقام پسرهايش را بگيرد اما انگار شمشير عباس (ع) همزاد مرگ بود. ابوشعثا يک ضربه
خورد و رفت پيش پسرهايش. ديگر کسي جرأت نداشت بيايد ميدان.
علي (ع) پسرش را
صدا زد که برگردد. صورتش را باز کرد و بين دو چشمش را بوسيد. دشمن تازه جوان نقاب
دار را شناخت، هر چند مي شد حس کرد جنگيدن او نشان از دلاوري علي دارد.
بعد از ابوشعثا،
قهرمان ديگري از سپاه دشمن آمد ميدان به اسم کريب. رجز خواند و مبارز طلبيد. سه
نفر را هم شهيد کرد از سپاه امام علي (ع). سرمست شده بود و خود امام را دعوت مي
کرد به مبارزه.
امام علي (ع) هم
لباس هاي عباس را گرفت و پوشيد. شمشيرش را هم دست گرفت و صورتش را پوشاند تا کريب
فکر کند با کسي که مي جنگند که هشت نفر قبلي را کشته. اول نصيحتش کرد، نصيحت که
کارگر نشد، مجبور شد با زبان شمشير با او حرف بزند. کريب هم يک ضربه بيشتر نخورد!
دشمن هنوز نمي
دانست علي (ع) در لباس آن نقاب دار آمده به جنگ. چه فرقي هم مي کرد البته.
علي (ع) بر گشت و
به پسرش محمد حنفيه گفت: « برو ميدان و کنار جسد کريب بايست که خوانخواه او مي
آيد. » اين بار لباس هاي عباس (ع) را محمد حنفيه پوشيد و شمشيري که نه نفر را
فرستاده بود جهنم توي دستش گرفت. محمد هم يکي از پسر عموهاي کريب که که آمده بود
انتقام بگيرد، کشت.
بعد از او هم هفت
نفر ديگر را. شانزده نفر از سپاه دشمن کشته شدند. آنها فکر مي کردند همه را همان
جوان اول کشته. علي (ع) مي خواست ترس عباس را بدواند توي پوست و گوشت دشمن ها.
مالک اشتر نخعي
فرمانده لشکر امام علي (ع) در صفين، درباره شجاعتش مي گويد اگر در بياباني تاريک
يک دفعه شيري کنار من غرش کند، من نمي ترسم. اما براي او در جنگ صفين، اتفاقي
افتاد که ترس را تجربه کرد. در صفين، امام علي (ع) پسرش عباس را فرستاد ميدان.
عباس (ع) جنگيد و چند نفر را کشت و برگشت. علي (ع) او را در خيمه نگه داشت و
نگذاشت برود. عباس (ع) مي رفت و مي آمد و به پدرش اصرار مي کرد که برود ميدان جنگ
و بجنگد. مالک به عباس (ع) گفت آقازاده شما راحت باشيد ما مواظب همه چيز هستيم.
عباس که سيزده، چهارده سالش بيشتر بنود، نگاه خشمناکي به مالک کرد و رفت. مالک
اشتر مي گفت از آن نگاه عباس (ع) چهار ستون بدنم لرزيد.
ديگر نگذاشت عباس
(ع) آن روز برود بجنگد مي گفت چشمش مي زنند اصرارهاي عباس هم بي فايده بود. علي
(ع) نگه ش داشته بود براي يک روز ديگر انگار، يک روز بزرگ.
بعضي ها گفتند
امام ترسيد، خلافت را سپرد به نا اهل، معامله کرد... عباس اما امام شناس بود و
مطيع امام زمانش. هيچ مخالفتي نکرد. نه توي صلح امام حسن (ع) نه در قيام امام
حسين. بي جهت نبود که امام صادق (ع) گفت: « عموي ما عباس پسر علي بينشي دقيق و
عميق و ايماني محکم داشت. »
شب عاشورا عباس
(ع)، بني هاشم را جمع کرد و برايشان صحبت کرد. آخر صحبت ها پرسيد: « فردا چه کار
مي کنيد ؟ » گفتند: « با شماست. ما گوش به فرمان تو هستيم » عباس (ع) گفت: « اصحاب
امام غريبه هستند و بار سنگين را صاحبش بر مي دارد. حفاظت از امام حسين به عهده
ماست که فاميلش هستيم. فردا صبح اولين کساني که مي روند ميدان جنگ بايد از بين ما
باشند تا مردم نگويند بني هاشم يارانشان را جلوتر از خودشان به کشتن دادند . »
آن طرف تر هم توي
خيمه اي حبيب پسر مظاهر ياران امام را جمع کرده بود و مي گفت: « فردا اول ما بايد
برويم براي جنگ، تا نبض ما مي زند کسي از بني هاشم نبايد کشته شود که مردم بگويند:
اينها بزرگان خودشان را براي جنگ فرستادند و جان خودشان را فداي آنها نکردند. »
زينب (س) که رفته
بود به امام حسين (ع) سري بزند همه اين حرف ها را شنيده بود و خنديده بود. از
مدينه تا شب عاشورا اين اولين لبخند زيبب بود. از معرفت حبيب و عباس (ع) !
شب عاشورا امام
اصحاب و فاميلش را جمع کرد. و به شان حرف آخر را زد: «... اما بعد، من ياران و
اصحابي وفادارتر و بهتر از يارانم نمي شناسم و خانواده اي مهربان تر از خانواده
ام. خدا خيرتان بدهد. بيعت را از همه تان برداشتم. اين ها مرا مي خواهند. اگر دست
شان به من برسد با شما کاري ندارند. از تاريکي شب استفاده کنيد و برويد... »
حسين (ع) گفت و
اصحابش و يارانش به خودشان پيچيدند. همه منتظر بودند يک نفر؛ يک نفر که از همه
بهتر است به حسين (ع) حرفي بزند. همه منتظر بودند عباس جوابي به حسين بدهد ... و
عباس (ع) بلند شد و گفت: « آقا و سرور من ! خدا نياورد روزي را که ما باشيم و تو
نباشي. مرگ بر ما اگر تنها بگذاريمت. بي تو کجا برويم که ننگ و ذلت نباشد ؟ کجا
برويم که بتوانيم سرمان را بالا بگيريم ؟... بدن هامان پاره پاره بشود اگر تنهايت
بگذاريم. بي تو روز، شب است و خوشي ها، ناخوشي و بهشت، جهنم... »
عباس که گفت
گفتني ها را، زبان بقيه هم باز شد و گفتند حرف دلشان را با امامشان.
چه ادب و معرفتي
دارد عباس (ع) ! هيچ ادعايي نکرد که چنين مي کنم و چنان مي کنم. فقط گفت نباشم اگر
نباشي ! فقط فکر و ذکرش حسين بود (ع) بود؛ امامش !
خوب است بدانيد:
قامت رشيد و قبر
کوچک
در زمان قاجاريه
قرار شد قسمت هايي از حرم حضرت ابوالفضل را تعمير کنند. علامه بحرالعلوم با معماري
رفتند سرداب حرم تا از نزديک خرابي را ببينند و درباره تعميرش صحبت کنند. معمار به
قبر نگاهي کرد و به علامه گفت: « آقا اجازه مي دهيد ازتان سوالي کنم ؟ » علامه
گفت: « بپرس »
معمار گفت: « ما
شنيده بوديم حضرت عباس (ع) قدبلند بود و اگر سوار اسب مي شد و پايش را توي رکاب مي
گذاشت، زانوهايش مي رسيد نزديک گوش اسب ولي قبر ايشان خيلي بزرگ نيست. اين هايي که
ما شنيده ايم دروغ بوده يا دليل ديگري هست ؟ » علامه سرش را گذاشت به ديوار و گريه
کرد؛ طولاني.
معمار نگران شد.
گفت: « آقا حرف بدي زدم ؟ چرا اين قدر حالتان عوض شد ؟ »
علامه گفت: « هر
چه شنيدي درست است اما آن قدر عباس بي دست را با شمشير و نيزه زدند که بدنش قطعه
قطعه شد. تو انتظار داري اين بدن که سر هم ندارد قبري بزرگ تر از اين داشته باشد ؟
»
منبع: نشريه
همشهري آيه شماره 3
سايت راسخون
$
##مقام حضرت عباس
مقام حضرت عباس
(ع)
نويسنده: سيد
محمد ناظم زاده قمي
مقام علمي
عباس(عليه السّلام)
حضرت عباس(عليه
السّلام) در خانه اي زاده شد كه جايگاه دانش و حكمت بود. آن جناب از محضر
اميرمومنان، امام حسن و امام حسين(عليه السّلام) كسب فيض كرده است. لذا از علي بن
ابيطالب(ع) در مورد حضرت عباس (عليه السّلام) نقل شده است كه فرموده اند: "ان
ولدى العباس زق العلم زقا، يعني همان طور كه پرنده به جوجه خود مستقيماً غذا مي
دهد، اهل بيت(ع) نيز مستقيماً به آن حضرت علوم و اسرار را آموختند."
و همچنين روايتي
بدين مضمون از امامان معصوم (ع) نقل شده است که فرموده اند: "همانا عباس بن
علي علم را چون غذا از پدرش وارد جان خويش نموده است."
علامه شيخ
عبدالله ممقاني در كتاب نفيس تنقيح المقال، در مورد مقام علمي و معنوي ايشان گفته
است: "آن جناب از فرزندان فقيه و دانشمندان ائمه (ع) و شخصيتي عادل، مورد
اعتماد، با تقوا و پاك بود."
مقام عرفاني قمر
بني هاشم(ع)
اگر به زندگي و
حالات حضرت ابوالفضل(ع) از اين منظر نگريسته شود، مشخص مي شود كه آن حضرت نماد
راستين عرفان است. و مقامات سلوك را به بهترين شيوه طي نموده است. مخصوصا وقتي در
حالات آن حضرت در روز عاشورا دقت مي شود، برخي از مقامات عرفاني آن حضرت نمود پيدا
مي کند كه به برخي از آن مقامات اشاره اي داريم:
مقام اخلاص
يكي از منازل مهم
عرفاني منزل اخلاص است. اخلاص داراي سه درجه است:
1 - انجام
خالصانه عمل بدون چشمداشت پاداش.
2 - كافي ندانستن
سعي و عمل خود.
3 - آنكه خود و
كار و عمل خود را در مسير اراده حق هيچ نداند و همه چيز را از خداوند بداند.
حضرت ابوالفضل(ع)
جان خويش را در راه خدا در طبق اخلاص مينهد و از هيچ رنج و زحمتي هراس به دل راه
نميدهد. اين شهامت و ايثار وي حكايت از ميزان اخلاص او دارد در آن رجز زيباي حضرت
اين نكته به روشني نهفته است: "والله ان قطعتموا يميني / اني احامي ابدا عن
ديني." که هدف او در اين بيت نهفته است چرا كه او حاضر نيست از هدف خويش دست
بردارد و اين نهايت اخلاص است.
مقام صبر
يكي ديگر از منازل
مهم در عرفان عملي منزل صبر است. صبر در عرفان عملي عبارت است از آنكه سالك نفس
خويش را با وجود جزع و گلهمندي از شكايت به غير باز دارد. يكي از درجات بلند
عرفاني حضرت ابوالفضل(ع) درجه او در صبر است. او در صحنه كربلا برادران خود
عبدالله و جعفر و عثمان را پيش از خود به ميدان ميفرستد و شهادت آنان را نظاره گر
است اما هيچ اظهار شكوه نميكند و با ايماني راسخ تا پاي جان از مولايش دفاع ميكند.
به همين خاطر است که در زيارت نامه آن عاليمقام آمده است که:"السلام عليك
ايها العبد الصالح المطيع لله و لرسوله، اشهد انك جاهدت و نصحت و صبرت حتي اتيك
اليقين."
مقام شكر
شكر سه درجه
دارد: نخست شكر بر اشياي محبوب و دلخواه، درجه دوم شكر بر امور ناگوار و درجه سوم
آنكه بنده فقط منعم را شهود نمايد. بيگمان اگر عباس بن علي را چنين شهودي دست
نداده بود، چگونه ميتوانست كه مرگ در كام او از عسل هم شيرينتر باشد. ابوالفضل
آن جرعه نوش شهادت بيگمان در آن لحظههايي كه آب دستانش را بريده بودند، جز شهد
اين شهود در جان نداشت.
مقام صدق
صدق نيز مراتبي
دارد: صدق در نيت، صدق در زندگي و صدق ديگر اين است که بنده در شناخت و معرفت قصد
صادق باشد.حضرت ابوالفضل العباس(ع) در قصد خويش صادق بود و حيات خود را جز براي
خدا نميخواست. از اين رو در زيارتنامه آن حضرت صفت صدق نيز به وي نسبت داده شده
است.
مقام فتوت
فتوت به اين
معناست که دشمني با مردمان را ترك گويي، و به كسي كه به تو آزار رسانده محبت نمايي
و مرتبه والاي فتوت اين است که در سلوك اليالله به دليل عقل تمسك نجويي. که همه
ياوران حضرت اباعبدالله(ع) مخصوصا حضرت اباالفضل اگر ميخواستند به دلايل عقل توجه
نمايند، طريقي ديگر پيشرو بود اما آنان عاشق محبوب بودند و جز معشوق هيچ نميديدند.
عباس و ائمه
اطهار(ع)
* اميرالمؤمنين
علي(ع) در خطابي به همسر گرانقدرش امالبنين مي فرمايد: "نور ديدهات نزد
خداوند منزلتى سترگ دارد و پروردگار در عوض آن دو دست بريده، دو بال به او ارزانى
مىدارد كه با فرشتگان خدا در بهشت به پرواز درآيد؛ آن سان كه پيشتر اين لطف به
جعفربن ابىطالب شده است." سپس خطاب به فرزند گرامي خود عباس فرمود: جلوتر
بيا. عباس پيش روى پدر ايستاد و امام با دست خود، شمشيري را بر قامت بلند او حمايل
نمود. سپس نگاهى طولانى به قامت او نمود و اشك در چشمانش حلقه زد و فرمود:
"گويا مىبينم كه دشمن پسرم را احاطه كرده و او با اين شمشير به راست و چپ
دشمن حمله مىكند تا اين كه دو دستش قطع مىگردد."
* در زمان امام
حسن مجتبي(ع) و پس از صلح و بازگشت امام به مدينه، عباس در كنار امام به دستگيرى
از نيازمندان پرداخت و هداياى كريمانه برادر خود را بين مردم تقسيم مىكرد. او در
اين دوران بود که لقب «باب الحوائج» يافت و وسيله دستگيرى و حمايت از محرومين
جامعه گرديد. او در تمام اين دوران، در حمايت و اظهار ارادت به امام خويش كوتاهى
نكرد.
* امام حسين بن
علي(ع) هنگام خروج از مدينه به طرف کربلا ندا داد: " كجاست برادرم ... كجاست
ماه بنىهاشم؟ پس عباس جواب داد: بله بله اى آقاى من! آنگاه امام حسين فرمود: اى
برادر، اسبم را حاضر كن، پس عباس اسب حضرت را حاضر نمود."
در عصر تاسوعا
شمر با چهار هزار نفر وارد كربلا شد. يكى از نقشههاى او براى كاستن از ياران امام
حسين امان دادن به عباس و برادران او بود. وقتى جناب عباس شنيد كه شمر امان نامه
آورده اصلا به او اعتنا نكرد و جواب او را نداد، تا اين كه امامش به او فرمان داد
كه جواب شمر را بگويد، عباس فرمود: "چه مىگويى؟" عرض كرد: "شما و
برادرانت در امانيد." عباس غيرتمند سراسر وجودش آتش گرفت و فرياد او بلند شد:
" دستهايت بريده باد و لعنت بر آنچه كه از امان نامه آوردهاى. اى دشمن
خدا! آيا دستور مىدهى كه ما برادرمان و آقايمان حسين پسر فاطمه را رها كنيم و
داخل اطاعت لعنتشدگان و فرزندان لعنتشدگان شويم؟ آيا به ما امان مىدهى در حالى
كه فرزند رسول خدا در امان نيست."
* امام سجاد(ع)
مي فرمايد: " خداوند حضرت عباس(ع) را رحمت كند كه به حق ايثار كرد و امتحان
شد و جان خود را فداي برادرش كرد تا آنكه دو دستش قطع شد. لذا خداوند عزوجل در
عوض، دو بال به او عطا كرد تا همراه ملائكه در بهشت پرواز كند، همان طور كه به
جعفر بن ابي طالب (ع) هم دو بال عطا فرمود و به تحقيق، حضرت عباس (ع) نزد پروردگار
مقام و منزلتي دارد كه روز قيامت همه شهدا به آن مقام و منزلت غبطه مي
خورند."
* امام صادق(ع)
همواره از عمويش عباس تجليل به عمل مىآورد و با درود و ستايش از او ياد مىكند و
مواضع قهرمانانهاش در روز عاشورا را بزرگ مىداشت. از جمله سخنانى كه امام درباره
قمر بنىهاشم(ع) فرموده است اين است که: "عمويم عباس بن على بصيرتى نافذ و
ايمانى محكم داشت. همراه برادرش حسين جهاد كرد، به خوبى از بوته آزمايش بيرون آمد
و شهيد از دنيا رفت..." امام صادق(ع) از برترين صفات مجسم در عمويش يعني
تيزبيني، ايمان محکم و جهاد، پرده بر مي دارد.
در جاي ديگر نيز
امام صادق فرموده است: " شهادت مىدهم كه تو براى خدا و رسولش و برادرت
خيرخواهى نمودى، پس تو چه نيكو برادر فداكار بودى."
* بقية الله
الاعظم، امام زمان(عج) در بخشى از سخنان پرمعناي خود در زيارت ناحيه مقدسه درباره
عمويش عباس (ع) چنين مىگويد: "سلام بر ابوالفضل، عباس بن اميرالمؤمنين،
همدرد بزرگ برادر كه جانش را فداى او ساخت و از ديروز بهره فردايش را برگزيد، آنكه
فدايى برادر بود و از او حفاظت كرد و براى رساندن آب به او كوشيد و دستانش قطع
گشت..."
منابع
- وقايع الايام
- نفس المهموم
- مفاتيح الجنان
- مولد العباس بن
على
- زندگانى حضرت
ابوالفضل العباس
- بخش "مقام
عرفاني قمر بني هاشم" برگرفته از تحقيقي ازدكتر محمد اخگري
منبع: باشگاه
انديشه
سايت راسخون
$
##آموزگار فتوّت
و مردانگی
آموزگار فتوّت و
مردانگي
نويسنده: جواد
محدّثي
پيشگفتار
در نگاه به قلّه
هاي رفيع ايمان و شجاعت و وفا، چشم ما به وارسته مردي بزرگ و بي بديل مي افتد،
به نام عبّاس فرزند رشيد اميرالمؤمنين(ع) كه در فضل و كمال و فتوّت و رادمردي،
الگويي برجسته است. در اخلاص و استقامت و پايمردي، نمونه است و در هر خصلت نيك و
صفت ارزشمندي، كه كرامت يك انسان به آن بسته است، سرمشق است. ما پيوسته دين باوري
و حقجويي و باطل ستيزي و جانبازي را از او آموخته ايم و نسل الله اكبرِ امروز،
وامدار مكتب جهاد و شهادتي است كه اباالفضل(ع) در آن مكتب، علمدار است و همچون
خورشيد، درخشان.
اينك، گرچه از
صحنه هاي آن همه ايثار و دلاوري و وفا كه در عاشورا اتّفاق افتاد و آينه اي
فضيلت نما پيش چشم جهانيان نهاد، بيش از هزار و سيصد سال ميگذرد، امّا تاريخ، روشن
از كرامت هاي عباس بن علي(ع) است و نام او با وفا، ادب، ايثار و جانبازي همراه
است و گذشتِ اين همه سال، كمترين غباري بر سيماي فتوّتي، كه در رفتار آن حضرت جلوهگر
شد، ننشانده است.
عاشورا روز پر
شكوه و الهام بخش و پر حماسه اي بود كه انسانهايي والا و روحهايي بزرگ و
ارادههايي عظيم، عظمت و والايي خود را به جهانيان نشان دادند و تاريخ از فداكاري
عاشوراييان، روح و جان گرفت و زمان با نبض كربلاييانِ قهرمان و حماسه آفرين، تپيد.
كربلا مكتبي شد آموزنده و سازنده، كه فارغ التحصيلان آن، در رشتهء ايمان و اخلاص و
تعهّد و جهاد، مدرك و مدال گرفتند و ... عباس از زبده ترين معرفت آموختگان آن
دانشگاه بود.
هنوز هم اين
مكتبِ عالي باز است و دانشجو ميپذيرد و يكي از استادان اين دوره هاي آموزشِ وفا
و مراحلِ كسبِ معرفت، علمدار كربلاست، ايستاده بر بلنداي عشق و شهامت، كه با دستان
بريده اش معبرِ آزادگي را ميگشايد و راه نور را نشان ميدهد و اين حقايق، همه در
نام عبّاس نهفته است و همراه با اين نام،عطر يك «فرهنگ» به مشام جان ميرسد.
عبّاس يعني تا
شهادت يكّه تازي
عبّاس يعني عشق،
يعني پاكبازي
عبّاس يعني با
شهيدان همنوازي
عبّاس يعني يك
نيستان تكنوازي
ما براي رسيدن به
سرچشمة يقين و كوثر ايمان، نيازمند راهنماييم. جانمان تشنه است و دلهايمان مشتاق.
اولياي دين و سرمشق هاي پاكي و فضيلت ميتوانند راه را نشانمان دهند و از زمزم
گوارايي كه در اختيارشان است سيرابمان سازند.
اگر در امتداد
«اسوه ها» به عبّاس بن علي(ع) ميرسيم براي روشني چراغي است كه پيش پاي انسانها
افروخته است و از آن دور دستها ما را به اين راه فرا ميخواند. او الگو و سرمشق
است، نه تنها در شجاعت و رزم آوري، بلكه در ايمان و معنويّت هم؛ نه فقط در مقاومت
و استواري، در عبادت و شب زنده داري هم؛ نه تنها در روحية سلحشوري و حماسه، كه در
اخلاص و آگاهي و معرفت و وفا هم.
آنچه ميخوانيد
گوشهاي از شخصيّت حضرت اباالفضل(ع) را ترسيم ميكند، باشد كه نام و ياد و
زندگينامة آن شهيد بزرگ و سردار رشيد، چراغ يقين و شعلة ايمان را در ذهن و
زندگيمان روشن سازد.
ميلاد فرزند
شجاعت
سالها از شهادت
جانگداز دختر پيامبر، حضرت زهرا ميگذشت. حضرت علي(ع) پس از فاطمه با امامه (دختر
زادة پيامبر اكرم) ازدواج كرده بود. امّا با گذشت بيش از ده سال از آن داغ جانسوز،
هنوز هم غم فراق زهرا در دل علي(ع) بود.
براي خاندان
پيامبر، سرنوشتي شگفت رقم زده شده بود. بني هاشم، در اوج عزّت و بزرگواري، مظلومانه
ميزيستند. وقتي علي(ع) به فكر گرفتن همسر ديگري بود، عاشورا در برابر ديدگانش
بود. برادرش «عقيل » را كه در علم نسب شناسي وارد بود و قبايل و تيره هاي
گوناگون و خصلتها و خصوصيّتهاي اخلاقي و روحي آنان را خوب ميشناخت طلبيد. از عقيل
خواست كه: برايم همسري پيدا كن شايسته و از قبيله اي كه اجدادش از شجاعان و دلير
مردان باشند تا بانويي اين چنين، برايم فرزندي آورد شجاع و تكسوار و رشيد.
پس از مدّتي،
عقيل زني از طايفة كلاب را خدمت اميرالمؤمنين(ع) معرفي كرد كه آن ويژگي ها را
داشت. نامش «فاطمه»، دختر حزام بن خالد بود و نياكانش همه از دليرمردان بودند. از
طرف مادر نيز داراي نجابت خانوادگي و اصالت و عظمت بود. او را فاطمة كلابيّه مي
گفتند و بعدها به «امّ البنين» شهرت يافت، يعني مادرِ پسران، چهار پسري كه به
دنيا آورد و عبّاس يكي از آنان بود.
عقيل براي
خواستگاري او نزد پدرش رفت. وي از اين موضوع استقبال كرد و با كمال افتخار، پاسخ
آري گفت. حضرت علي(ع) با آن زن شريف ازدواج كرد. فاطمة كلابيّه سراسر نجابت و پاكي
و خلوص بود. در آغاز ازدواج، وقتي وارد خانة علي(ع) شد، حسن و حسين (عليهماالسلام)
بيمار بودند. او آنان را پرستاري كرد و ملاطفت بسيار به آنان نشان داد.
گويند: وقتي او
را فاطمه صدا كردند گفت: مرا فاطمه خطاب نكنيد تا ياد غمهاي مادرتان فاطمه زنده
نشود، مرا خادم خود بدانيد.
ثمرة ازدواج حضرت
علي با او، چهار پسر رشيد بود به نامهاي: عبّاس، عبدالله، جعفر و عثمان، كه هر
چهار تن سالها بعد در حادثة كربلا به شهادت رسيدند. عباس، قهرماني كه در اين بخش
از او و خوبيها و فضيلتهايش سخن ميگوييم، نخستين ثمرة اين ازدواج پر بركت و
بزرگترين پسر امّ البنين بود.
فاطمة كلابيه
(امّ البنين) زني داراي فضل و كمال و محبّت به خاندان پيامبر بود و براي اين
دودمانِ پاك، احترام ويژه اي قائل بود. اين محبت و مودّت و احترام، عمل به فرمان
قرآن بود كه اجر رسالت پيامبر را «مودّت اهل بيت» دانسته است. او براي حسن، حسين،
زينب و امّ كلثوم، يادگاران عزيز حضرت زهرا (س)، مادري ميكرد و خود را خدمتكار
آنان ميدانست. وفايش نيز به اميرالمؤمنين (ع) شديد بود. پس از شهادت علي(ع) به
احترام آن حضرت و براي حفظ حرمت او، شوهر ديگري اختيار نكرد، با آن كه مدّتي
نسبتاً طولاني (بيش از بيست سال) پس از آن حضرت زنده بود.
ايمان والاي امّ
البنين و محبتش به فرزندان رسول خدا چنان بود كه آنان را بيشتر از فرزندان خود،
دوست ميداشت. وقتي حادثة كربلا پيش آمد، پيگير خبرهايي بود كه از كوفه و كربلا
ميرسيد. هركس خبر از شهادت فرزندانش ميداد، او ابتدا از حال حسين(ع) جويا ميشد
و برايش مهمتر بود.
عبّاس بن علي(ع)
فرزند چنين بانوي حق شناس و بامعرفتي بود و پدري چون علي بن ابي طالب(ع) داشت و
دست تقدير نيز براي او آينده اي آميخته به عطر وفا و گوهر ايمان و پاكي رقم زده
بود.
ولادت نخستين
فرزند امّ البنين، در روز چهارم شعبان سال 26 هجري در مدينه بود. تولّد عباس، خانة
علي و دل مولا را روشن و سرشار از اميد ساخت، چون حضرت ميديدند در كربلايي كه در
پيش است، اين فرزند، پرچمدار و جان نثار آن فرزندش خواهد بود وعباسِ علي، فداي
حسينِ فاطمه خواهد گشت.
وقتي به دنيا آمد
حضرت علي(ع) در گوش او اذان و اقامه گفت، نام خدا و رسول را بر گوش او خواند و او
را با توحيد و رسالت و دين، پيوند داد و نام او را عباس نهاد. در روز هفتم تولّدش
طبق رسم و سنّت اسلامي گوسفندي را به عنوانِ عقيقه ذبح كردند و گوشت آن را به فقرا
صدقه دادند.
آن حضرت، گاهي
قنداقة عبّاس خردسال را در آغوش ميگرفت و آستينِ دستهاي كوچك او را بالا ميزد و
بر بازوان او بوسه ميزد و اشك ميريخت. روزي مادرش امّ البنين كه شاهد اين صحنه
بود، سبب گرية امام را پرسيد. حضرت فرمود: اين دستها در راه كمك و نصرت برادرش
حسين، قطع خواهد شد؛ گريهء من براي آن روز است.
با تولّد عبّاس،
خانة علي(ع) آميخته اي از غم و شادي شد: شادي براي اين مولود خجسته، و غم و اشك
براي آينده اي كه براي اين فرزند و دستان او در كربلا خواهد بود.
عبّاس در خانة
علي(ع) و در دامان مادرِ با ايمان و وفادارش و در كنار حسن و حسين (عليهماالسلام)
رشد كرد و از اين دودمان پاك و عترتِ رسول، درسهاي بزرگ انسانيت و صداقت و اخلاق
را فرا گرفت.
تربيت خاصّ امام
علي(ع) بي شك، در شكل دادن به شخصيت فكري و روحي بارز و برجستهء اين نوجوان، سهم
عمده اي داشت و درك بالاي او ريشه در همين تربيتهاي والا داشت.
روزي حضرت
امير(ع) عبّاسِ خردسال را در كنار خود نشانده بود، حضرت زينب (س) هم حضور داشت.
امام به اين كودك عزيز گفت: بگو يك. عبّاس گفت: يك. فرمود: بگو دو. عباس از گفتن
خودداري كرد و گفت: شرم ميكنم با زباني كه خدا را به يگانگي خوانده ام دو بگويم.
حضرت از معرفت اين فرزند خشنود شد و پيشاني عبّاس را بوسيد.
استعداد ذاتي و
تربيت خانوادگي او سبب شد كه در كمالات اخلاقي و معنوي، پا به پاي رشد جسمي و
نيرومندي عضلاني، پيش برود و جواني كامل، ممتاز و شايسته گردد. نه تنها در قامت
رشيد بود، بلكه در خِرد، برتر و درجلوه هاي انساني هم رشيد بود. او ميدانست كه
براي چه روزي عظيم، ذخيره شده است تا در ياري حجّت خدا جان نثاري كند. او براي
عاشورا به دنيا آمده بود.
اين حقيقت،
موردتوجّه علي(ع) بود، آنگاه كه ميخواست با امّ البنين ازدواج كند. وقتي هم كه
حضرت امير در بستر شهادت افتاده بود، اين «راز خون» را به ياد عبّاس آورد و در گوش
او زمزمه كرد.
شب 21 رمضان سال
41 هجري بود. علي(ع) در آخرين ساعات عمر خويش،عبّاس را به آغوش گرفت و به سينه
چسبانيد و به اين نوجوان دلسوخته، كه شاهد خاموش شدن شمع وجود علي بود، فرمود:
پسرم، به زودي در روز عاشورا، چشمانم به وسيلة تو روشن ميگردد؛ پسرم، هرگاه روز
عاشورا فرا رسيد و بر شريعة فرات وارد شدي، مبادا آب بنوشي در حالي كه برادرت
حسين(ع) تشنه است.
اين نخستين درس
عاشورا بود كه در شب شهادت علي(ع) آموخت و تا عاشورا پيوسته در گوش داشت.
شايد در همان
لحظات آخر عمر علي(ع) كه فرزندانش دور بستر او حلقه زده بودند و نگران آينده
بودند، حضرت به فراخور هر يك، توصيه هايي داشته است. بعيد نيست كه دست عبّاس را
در دست حسين(ع) گذاشته باشد و عبّاس را سفارش كرده باشد كه: عباسم، جان تو و جان
حسينم در كربلا! مبادا از او جدا شوي و تنهايش گذاري!
عبّاس، نجابت و
شرافت خانوادگي داشت و از نفسهاي پاك و عنايتهاي ويژة علي(ع) و مادرش امّ البنين
برخوردار شده بود. امّ البنين هم نجابت و معرفت و محبّت به خاندان پيامبر را يكجا
داشت و در ولا و دوستي آنان، مخلص و شيفته بود. از آن سو نزد اهل بيت هم وجهه و
موقعيّت ممتاز و مورد احترامي داشت. اين كه زينب كبري پس از عاشورا و بازگشت به
مدينه به خانة او رفت و شهادت عبّاس و برادرانش را به اين مادرِ داغدار تسليت گفت
و پيوسته به خانة او رفت و آمد ميكرد و شريك غمهايش بود، نشانِ احترام و جايگاه
شايستة او در نظر اهلبيت بود
فصل جواني
از روزي كه
عبّاس، چشم به جهان گشوده بود اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين را در كنار خود
ديده بود و از ساية مهر و عطوفت آنان و از چشمة دانش و فضيلتشان برخوردار و سيراب
شده بود.
چهارده سال از
عمر عبّاس در كنار علي(ع) گذشت، دوراني كه علي(ع) با دشمنان درگير بود. گفته اند
عبّاس در برخي از آن جنگها شركت داشت، در حالي كه نوجواني در حدود دوازده ساله
بود، رشيد و پرشور و قهرمان كه در همان سنّ و سال حريف قهرمانان و جنگاوران بود.
علي(ع) به او اجازة پيكار نميداد، به امام حسن و امام حسين هم چندان ميدانِ شجاعت
نمايي نميداد. اينان ذخيره هاي خدا براي روزهاي آيندة اسلام بودند و عبّاس
ميبايست جان و توان و شجاعتش را براي كربلاي حسين نگه دارد و علمدار سپاه
سيدالشهدا باشد.
برخي جلوه هايي
از دلاوري اين نوجوان را در جبهة صفّين نگاشته اند. اگر اين نقل درست باشد، ميزان
رزم آوري او را در سنين نوجواني و دوازده سالگي نشان ميدهد.
مگر برادرزاده
اش حضرت قاسم سيزده ساله نبود كه آن حماسه را در ركاب عمويش آفريد و تحسين همگان
را برانگيخت؟ مگر پدرش علي بن ابي طالب(ع) در جواني با قهرمانان نام آور عرب،
همچون «مرحب» در جنگ خيبر و «عمروبن عبدودّ» در جنگ خندق درگير نشد و آنان را به
هلاكت نرساند؟ مگر عباس، برادر امام حسن و امام حسين ومحمد حنفيّه و زينب و كلثوم
نبود؟ مگر نياكانش ازناحية مادر در قبيلة «كلاب» همه از سلحشوران و تكسواران عرصه
هاي رزم وشجاعت و شمشيرزني و نيزه افكني نبودند؟ عباس، محلّ تلاقي دو رگ و ريشة
شجاعت بود، هم از سوي پدر كه علي(ع) بود و هم از طرف مادر. و امّا آن حماسه آفريني
در سنّ نوجواني:
در يكي از روزهاي
نبرد صفّين، نوجواني از سپاه علي(ع) بيرون آمد كه نقاب بر چهره داشت و از حركات او
نشانه هاي شجاعت و هيبت و قدرت هويدا بود. از سپاه شام كسي جرأت نكرد به ميدان
آيد. همه ترسان و نگران، شاهد صحنه بودند. معاويه يكي از مردان سپاه خود را به نام
«ابن شعثاء»كه دليرمردي برابر با هزاران نفر بود صدا كرد و گفت: به جنگ اين جوان
برو. آن شخص گفت: اي امير، مردم مرا با ده هزار نفر برابر ميدانند، چگونه فرمان
ميدهي كه به جنگ اين نوجوان بروم؟ معاويه گفت: پس چه كنيم؟ ابن شعثاء گفت: من هفت
پسر دارم، يكي از آنان را ميفرستم تا او را بكشد. گفت: باشد. يكي از پسرانش را
فرستاد، به دست اين جوان كشته شد. ديگري را فرستاد، او هم كشته شد. همهء پسرانش يك
به يك به نبرد اين شير سپاه علي(ع) آمدند و او همه را از دم تيغ گذراند.
خود ابن شعثاء به
ميدان آمد، در حالي كه ميگفت: اي جوان، همهء پسرانم را كشتي، به خدا پدر و مادرت
را به عزايت خواهم نشاند. حمله كرد و نبرد آغاز شد و ضرباتي ميان آنان ردّ و بدل
گشت. با يك ضربت كاري جوان، ابن شعثاء به خاك افتاد و به پسرانش پيوست. همهء
حاضران شگفت زده شدند. اميرالمؤمنين او را نزد خود فراخواند، نقاب از چهرهاش كنار
زد و پيشاني او را بوسه زد. ديدند كه او قمر بني هاشم عباس بن علي(ع) است.
نيز آورده اند
در جنگ صفين، در مقطعي كه سپاه معاويه بر آب مسلّط شد و تشنگي، ياران علي(ع) را
تهديد ميكرد، فرماني كه حضرت به ياران خود داد و جمعي را در ركاب حسين(ع) براي
گشودن شريعه و باز پس گرفتن آب فرستاد، عباس بن علي هم در كنار برادرش و يار و
همرزم او حضور داشته است.
اينها گذشت و سال
چهلم هجري رسيد و فاجعهء خونين محراب كوفه اتّفاق افتاد. وقتي علي(ع) به شهادت
رسيد، عباس بن علي چهارده ساله بود و غمگينانه شاهد دفن شبانه و پنهاني
اميرالمؤمنين(ع) بود. بي شك اين اندوه بزرگ، روح حسّاس او را به سختي آزرد. امّا
پس از پدر، تكيه گاهي چون حسنين (عليهماالسلام) داشت و در ساية عزّت و شوكت آنان
بود. هرگز توصيه اي را كه پدرش در شب 21 رمضان درآستانة شهادت به عباس داشت از
ياد نبرد. از او خواست كه در عاشورا و كربلا حسين را تنها نگذارد. ميدانست كه
روزهاي تلخي در پيش دارد و بايد كمر همّت و شجاعت ببندد و قرباني بزرگ مناي عشق
دركربلا شود تا به ابديّت برسد.
ده سال تلخ را هم
پشت سر گذاشت. سالهايي كه برادرش امام حسن مجتبي(ع) به امامت رسيد، حيله گريهاي
معاويه، آن حضرت را به صلح تحميلي وا داشت. ستمهاي امويان اوج گرفته بود. حجربن
عدي و يارانش شهيد شدند؛ عمروبن حمق خزاعي شهيد شد، سختگيري به آل علي ادامه داشت.
در منبرها وعّاظ و خطباي وابسته به دربارِ معاويه، پدرش علي(ع) را ناسزا ميگفتند.
عباس بن علي شاهد اين روزهاي جانگزاي بود تا آن كه امام حسن به شهادت رسيد. وقتي
امام مجتبي، مسموم و شهيد شد، عباس بن علي 24 سال داشت. باز هم غمي ديگر برجانش
نشست.
پس از آن كه امام
مجتبي(ع) بني هاشم را در سوگ شهادت خويش، گريان نهاد و به ملكوت اعلا شتافت،
بستگان آن حضرت، بار ديگر تجربة رحلت رسول خدا و فاطمة زهرا وعلي مرتضي را تكرار
كردند و غمهايشان تجديد شد. خانة امام مجتبي پر از شيون و اشك شد. عباس بن علي نيز
ازجمله كساني بود كه با گريه و اندوه براي برادرش مرثيه خواند و خاك عزا بر سر و
روي خود افكند و از جان صيحه كشيد.
امّا چاره اي
نبود، ميبايست اين كوه غم را تحمل كند و دل به قضاي الهي بسپارد و خود را براي
روزهاي تلختري آماده سازد. امام حسن مجتبي(ع) را غسل دادند و كفن كردند. عبّاس در
مراسم غسل پيكر مطهّر امام حسن(ع) با برادران ديگرش (امام حسين و محمد حنفيّه)
همكاري و همراهي داشت و شاهد غمبارترين وتلخترين صحنهء مظلوميّت اهلبيت بود.
آنگاه كه تابوت امام مجتبي(ع) را وارد حرم پيامبر(ص) كردند تا تجديد ديداري با آن
حضرت كنند، مروانيان پنداشتند كه ميخواهند آن جا دفن كنند و جلوگيري كردند و
تابوت امام حسن(ع) را تيرباران نمودند.در اين صحنه ها بود كه خشم جوانان غيرتمند
بني هاشم برانگيخته شد و اگر سيد الشهدا(ع) آنان را به خويشتنداري و صبر دعوت
نكرده بود، دستهايي كه به قبضه هاي شمشير رفته بود زمين را از خون دشمنانِ بدخواه
سيراب ميكرد. عباس رشيد نيز در جمع جوانان هاشمي، جرعه جرعه غصه ميخورد و بنابه
تكليف، صبر ميكرد. ميخواست كه شمشير بركشد و حمله كند، امّا حسين بن علي نگذاشت
و او را به بردباري و خويشتنداري دعوت كرد و وصيّت امام مجتبي(ع) را يادآور شد كه
گفته بود خوني ريخته نشود.
اين سالها نيز
گذشت. عباس بن علي(ع) زير ساية برادر بزرگوارش سيدالشهدا(ع) و در كنار جوانان
ديگري از عترت پيامبر خدا ميزيست و شاهد فراز و نشيبهاي روزگار بود.
عباس چند سال پس
از شهادت پدر در سنّ هجده سالگي در اوائل امامت امام مجتبي با لُبابه، دخترعبدالله
بن عباس ازدواج كرده بود. ابن عباس راوي حديث و مفسّر قرآن و شاگرد لايق و برجستة
علي(ع) بود. شخصيّت معنوي و فكري اين بانو نيز در خانة اين مفسّر امّت شكل گرفته و
به علم و ادب آراسته بود. از اين ازدواج دو فرزند به نامهاي «عبيدالله» و «فضل»
پديد آمد كه هر دو بعدها از عالمان بزرگ دين و مروّجان قرآن گشتند. از نوادگان
حضرت اباالفضل(ع) نيز كساني بودند كه در شمار راويان احاديث و عالمان دين در عصر
امامان ديگر بودند و اين نور علوي كه در وجود عباس تجلّي داشت، در نسلهاي بعد نيز
تداوم يافت و پاسداراني براي دين خدا تقديم كرد كه همه از عالمان و عابدان و
فصيحان و اديبان بودند.
آن حضرت، در
مدينه و در جمع بني هاشم ميزيست و زمان همچنان ميگذشت تا آن كه سال شصت هجري رسيد
و حادثة كربلا و نقش عظيمي كه وي در آن حماسه آفريد. با اين بخش از زندگي الهام
بخش او در آينده آشنا خواهيم شد.
عباس درهمة دوران
حيات، همراه برادرش حسين(ع) بود و فصل جواني اش در خدمت آن امام گذشت. ميان
جوانان بني هاشم شكوه و عزّتي داشت و آنان برگرد شمع وجود عباس، حلقه اي از عشق
و وفا به وجود آورده بودند و اين جمعِ حدوداً سي نفري، در خدمت و ركاب امام حسن و
امام حسين همواره آماده دفاع بودند و در مجالس و محافل، از شكوه اين جوانان، به
ويژه از صولت و غيرت و حميّت عباس سخن بود.
آن روز هم كه پس
از مرگ معاويه، حاكم مدينه ميخواست درخواست و نامة يزيد را دربارة بيعت با امام
حسين(ع) مطرح كند و ديداري ميان وليد و امام در دارالاماره انجام گرفت، سي نفر از
جوانان هاشمي به فرماندهي عباس بن علي(ع) با شمشيرهاي برهنه، آماده و گوش به
فرمان، بيرون خانة وليد و پشت در ايستاده بودند و منتظر اشارة امام بودند كه اگر
نيازي شد به درون آيند و مانع بروز حادثه اي شوند. كساني هم كه از مدينه به مكه و
از آنجا به كربلا حركت كردند، تحت فرمان اباالفضل(ع) بودند.
اينها، گوشه
هايي از رخدادهاي زندگي عباس در دوران جواني بود تا آن كه حماسة عاشورا پيش آمد و
عباس، وجود خود را پروانه وار به آتشِ عشقِ حسين زد و سراپا سوخت و جاودانه شد
درود خدا و همهء پاكان بر او باد.
سيماي
اباالفضل(ع)
هم چهرة عباس
زيبا بود، هم اخلاق و روحيّاتش. ظاهر و باطن عباس نوراني بود و چشمگير و پرجاذبه.
ظاهرش هم آيينة باطنش بود. سيماي پر فروغ و تابنده اش او را همچون ماه، درخشان
نشان ميداد و در ميان بني هاشم، كه همه ستارگانِ كمال و جمال بودند، اباالفضل
همچون ماه بود؛ از اين رو او را «قمر بني هاشم» ميگفتند.
در ترسيم سيماي
او، تنها نبايد به اندام قوي و قامت رشيد و ابروان كشيده و صورت همچون ماهش بسنده
كرد؛ فضيلتهاي او نيز، كه درخشان بود، جزئي از سيماي اباالفضل را تشكيل ميداد. از
سويي نيروي تقوا، ديانت و تعهّدش بسيار بود و از سويي هم از قهرمانان بزرگ اسلام
به شمار مي آمد. زيبايي صورت و سيرت را يكجا داشت. قامتي رشيد و بر افراشته،
عضلاتي قوي و بازواني ستبر وتوانا و چهره اي نمكين و دوست داشتني داشت. هم وجيه
بود، هم مليح. آنچه خوبان همه داشتند، او به تنهايي داشت.
وقتي سوار بر اسب
ميشد، به خاطر قامت كشيده اش پاهايش به زمين ميرسيد و چون پاي در ركاب اسب
مينهاد، زانوانش به گوشهاي اسب ميرسيد. شجاعت و سلحشوري را از پدر به ارث برده
بود و در كرامت و بزرگواري و عزّت نفس و جاذبة سيما و رفتار، يادگاري از همة
عظمتها و جاذبه هاي بني هاشم بود. بر پيشاني اش علامت سجود نمايان بود و از
تهجّد و عبادت و خضوع و خاكساري در برابر «اللّه» حكايت ميكرد. مبارزي بود خدا
دوست و سلحشوري آشنا با راز و نيازهاي شبانه.
قلبش محكم و
استوار بود همچون پارة آهن. فكرش روشن و عقيده اش استوار و ايمانش ريشه دار بود.
توحيد و محبّت خدا در عمق جانش ريشه داشت. عبادت و خداپرستي او آن چنان بود كه به
تعبير شيخ صدوق: نشان سجود در پيشاني و سيماي او ديده ميشد.
ايمان و بصيرت و
وفاي عباس، آن چنان مشهور و زبانزد بود كه امامان شيعه پيوسته از آن ياد ميكردند
و او را به عنوان يك انسان والا و الگو مي ستودند. امام سجاد(ع) روزي به چهرة
«عبيدالله» فرزند حضرت اباالفضل(ع) نگاه كرد و گريست. آنگاه با ياد كردي از صحنة
نبرد اُحد و صحنة كربلا از عموي پيامبر (حمزة سيدالشهدا) و عموي خودش (عباس بن
علي) چنين ياد كرد:
« هيچ روزي براي
پيامبر خدا سختتر از روز «اُحد» نگذشت. در آن روز، عمويش حضرت حمزه كه شير دلاور
خدا و رسول بود به شهادت رسيد. بر حسين بن علي(ع) هم روزي سختتر از عاشورا نگذشت
كه در محاصرة سي هزار سپاه دشمن قرار گرفته بود و آنان ميپنداشتند كه با كشتن
فرزند رسول خدا به خداوند نزديك ميشوند و سرانجام، بي آنكه به نصايح و خيرخواهي
هاي سيدالشهدا گوش دهند، او را به شهادت رساندند.»
آنگاه در يادآوري
فداكاري و عظمت روحي عباس(ع) فرمود:
«خداوند،عمويم
عباس را رحمت كند كه در راه برادرش ايثار و فداكاري كرد و از جان خود گذشت، چنان
فداكاري كرد كه دو دستش قلم شد. خداوند نيز به او همانند جعفربن ابيطالب در مقابل
آن دو دستِ قطع شده دو بال عطا كرد كه با آنها در بهشت با فرشتگان پرواز
ميكند.عباس نزد خداوند، مقام و منزلتي دارد بس بزرگ، كه همة شهيدان در قيامت به
مقام والاي او غبطه ميخورند و رشك ميبرند.»
آن ايثار و
جانبازي عظيم اباالفضل، پيوسته الهام بخش فداكاريهاي بزرگ در راه عقيده و دين
بوده است و جانبازان بسياري اگر دستي در راه دوست فدا كرده اند، خود را رهپوي آن
الگوي فداكاري ميدانند و اسوة ايثارشان جعفر طيّار و عباس بن علي بوده است:
چون اقتدا به
جعفر طيّار كرده ايم
پرواز ماست با
پرِ جان در فضاي دوست
در پيروي ز خطّ
علمدار كربلاست
دستي كه داده
ايم به راه رضاي دوست
بصيرت و شناخت
عميق و پايبندي استوار به حق و ولايت و راه خدا از ويژگي هاي آن حضرت بود. در
ستايشي كه امام صادق(ع) از او كرده است بر اين اوصاف او انگشت نهاده و به عنوان
ارزشهاي متبلور در وجود عبّاس، ياد كرده است:
«كان عمُّنا
العبّاسُ نافذ البصيرةِ صُلب الايمانِ، جاهد مع ابيعبدالله(ع) وابْلي’ بلاءاً
حسناً ومضي شهيداً؛
عموي ما عباس، داراي
بصيرتي نافذ و ايماني استوار بود، همراه اباعبدالله جهاد كرد و آزمايش خوبي داد و
به شهادت رسيد».
و در يكي از
زيارتنامه هاي آن حضرت نيز بر اين «بصيرت» و اقتدا به شايستگان اشاره شده است
«شهادت ميدهم كه تو با بصيرت در كار و راه خويش رفتي و شهيد شدي و به صالحان
اقتدا كردي».
بصيرت و بينش
نافذ و قوي كه امام در وصف او به كار برده است، سندي افتخار آفرين براي اوست. اين
ويژگيهاي والاست كه سيماي عباس بن علي را درخشان و جاودان ساخته است. وي تنها به
عنوان يك قهرمانِ رشيد و علمدارِ شجاع مطرح نبود، فضايل علمي و تقوايي او و سطح
رفيع دانش او كه از خردسالي از سرچشمة علوم الهي سيراب و اشباع شده بود، نيز درخور
توجّه است. تعبير «زُقّ العِلْم زقّاً» كه در برخي نقلها آمده است، اشاره به اين
حقيقت دارد كه تغذيه علمي او از همان كودكي بوده است.
مقام فقاهتي او
بالا بود و نزد راويان، مورد وثوق به شمار ميرفت و داراي پارسايي فوق العاده اي
بود. تعبير برخي بزرگان دربارة او چنين است:
«عباس از فقيهان
و دين شناسانِ اولاد ائمّه بود و عادل، ثقه، با تقوا و پاك بود.»
و به تعبير مرحوم
قايني: «عباس از بزرگان و فاضلانِ فقهاي اهل بيت بود، بلكه او داناي استاد نديده
بود.»
اين سردار رشيد و
شهيد، علاوه بر آن كه خود به لحاظ قرب و منزلتي كه نزد پروردگار دارد در قيامت از
مقام شفاعت برخوردار است، وسيلة شفاعت حضرت زهرا نيز خواهد بود. در روايت است:
در روز رستاخيز،
آنگاه كه كار سخت و دشوار گردد، پيامبر خدا، حضرت علي را نزد فاطمه خواهد فرستاد
تا درجايگاه شفاعت حاضر شود. اميرمؤمنان به فاطمه ميگويد: از اسباب شفاعت چه نزد
خود داري و براي امروز كه روز بيتابي و نيازمندي است چه ذخيره كرده اي؟ فاطمة
زهرا ميگويد: يا علي، براي اين جايگاه، دستهاي بريدة فرزندم عباس بس است.
افتخار بزرگ عباس
بن علي اين بود كه در همة عمر، در خدمتِ امامت و ولايت و اهلبيت عصمت بود، بخصوص
نسبت به اباعبدالله الحسين(ع) نقش حمايتي ويژه اي داشت و بازو و پشتوانه و تكيه
گاه برادرش سيدالشهدا بود و نسبت به آن حضرت، همان جايگاه را داشت كه حضرت امير نسبت
به پيامبر خدا داشت. در اين زمينه به مقايسة يكي از نويسندگان دربارة اين پدر و
پسر توجه كنيد:
«حضرت عباس در
بسياري از امور اجتماعي مانند پدر قد مردانگي برافراخت و ابراز فعاليت و شجاعت
نمود. عباس، پشت و پناه حسين بود مانند پدرش كه پشت و پناه حضرت رسول الله بود.
عباس در جنگها همان استقامت، پافشاري، شجاعت، قوّت بازو، ايمان و اراده، پشت نكردن
به دشمن، فريب دادن و بيم نداشتن از عظمت حريف و انبوهي دشمن را كه پدرش درجنگهاي
اُحد، بدر، خندق، خيبر و غيره نشان داد، در كربلا ابراز داشت.
عباس، همانطور كه
علي(ع) هميان نان و خرما به دوش ميگرفت و براي ايتام و مساكين ميبرد، او به اتفاق
و امر برادر، بسياري از گرسنگان مكّه و مدينه را به همين ترتيب اطعام مينمود.
عباس، مانند علي(ع) كه باب حوايج دربار پيغمبر بود و هركس روي به ساحت او ميكرد،
اوّل علي را ميخواند، باب حوايج در استان امام حسين بود و هركس براي رفع حوايج به
دربار حسين (ع) ميشتافت، عباس را ميخواند.
عباس مانند پدر
كه در بستر پيغمبر خوابيد و فداكاري كرد در راه پيغمبر، در روز عاشورا براي اطفال
و آب آوردن فداكاري كرد. عباس مانند پدر كه در حضور پيغمبر شمشير ميزد، در حضور
برادر شمشير زد تا از پاي در آمد. عباس، همانطور كه پدرش به تنهايي به دعوت دشمن
رفت، به تنهايي براي مهلت به طرف خيل دشمن حركت فرموده و مهلت گرفت».
در آيينة القاب
غير از نام، كه
مشخّص كنندة هر فرد از ديگران است، صفات و ويژگيهاي اخلاقي و عملي اشخاص نيز آنان
را از ديگران متمايز ميكند و به خاطر آن خصوصيّات بر آنها «لقب» نهاده ميشود و
با آن لقبها آنان را صدا ميزنند يا از آنان ياد ميكنند.
وقتي به القاب
زيباي حضرت عباس مي نگريم، آنها را همچون آيينه اي مي يابيم كه هركدام،جلوه اي
از روح زيبا و فضايل حضرتِ ابوفضايل را نشان ميدهد. القاب حضرت عباس، برخي در
زمان حياتش هم شهرت يافته بود، برخي بعدها بر او گفته شد و هر كدام مدال افتخار و
عنوان فضيلتي است جاودانه.
چه زيباست كه
اسم، با مسمّي و لقب، با صاحب لقب هماهنگ باشد و هركس شايسته و درخور لقب و نام و
عنواني باشد كه با آن خوانده و ياد ميشود.
نام اين فرزند
رشيد اميرالمؤمنين «عباس» بود، چون شيرآسا حمله ميكرد و دلير بود و در ميدانهاي
نبرد، همچون شيري خشمگين بود كه ترس در دل دشمن ميريخت و فريادهاي حماسياش لرزه
بر اندام حريفان ميافكند.
كُنيه اش
«ابوالفضل» بود، پدر فضل؛ هم به اين جهت كه فضل، نام پسر او بود، هم به اين جهت كه
در واقع نيز، پدر فضيلت بود و فضل و نيكي زادة او و مولود سرشت پاكش و پروردة دست
كريمش بود.
او را
«ابوالقِربه» (پدر مشك) هم ميگفتند به خاطر مشكِ آبي كه به دوش ميگرفت و از كودكي
ميان بني هاشم سقّايي ميكرد«سقّا» لقب ديگر اين بزرگ مرد بود. آب آور تشنگان و
طفلان، به خصوص درسفر كربلا، ساقي كاروانيان و آب آور لب تشنگان خيمه هاي ابا
عبدالله(ع) بود و يكي از مسؤوليتهايش در كربلا تأمين آب براي خيمه هاي امام بود و
وقتي از روز هفتم محرّم، آب را به روي ياران امام حسين(ع) بستند، يك بار به همراهي
تني چند از ياران، صف دشمن را شكافت و از فرات آب به خيمه ها آورد. عاقبت هم روز
عاشورا در راه آب آوري براي كودكان تشنه به شهادت رسيد (كه در آينده خواهد آمد).
او از تبار هاشم و عبدالمطلب وابوطالب بود، كه همه از ساقيانِ حجاج بودند.علي(ع)
نيز ان همه چاه و قنات حفر كرد تا تشنگان را سيراب سازد. در روز صفّين هم سپاه
علي(ع) پس از استيلا بر آب، سپاه معاويه را اجازه داد كه از آن بنوشد تا شاهدي بر
فتوّت جبهة علي(ع) باشد. عباس، تداوم آن خط و اين مرام و استمرار اين فرهنگ و فرزانگي
است. دركربلا هم منصب سقّايي داشت تا پاسدار شرف باشد.
لقب ديگرش «قمر
بني هاشم» بود. در ميان بني هاشم زيباترين و جذابترين چهره را داشت و چون ماه
درخشان در شب تار ميدرخشيد.
او با عنوانِ
«باب الحوائج» هم مشهور است. استان رفيعش قبله گاه حاجات است و توسّل به آن حضرت،
برآورندة نياز محتاجان و دردمندان است. هم در حال حيات درِ رحمت و بابِ حاجت و
چشمة كرم بود و مردم حتي اگر با حسين(ع) كاري داشتند از راه عباس وارد ميشدند، هم
پس از شهادت به كساني كه به نام مباركش متوسّل شوند، عنايت خاصّ دارد و خداوند به
پاسِ ايمان و ايثار و شهادت او، حاجت حاجتمندان را بر مي آورد. بسيارند آنان كه
با توسّل به استان فضل اباالفضل(ع) و روي آوردن به درگاه كرم و فتوّت او، شفا
يافته اند يا مشكلاتشان برطرف شده و نيازشان بر آمده است. دركتابهاي گوناگون،
حكايات شگفت وخواندني از كرامت حضرت اباالفضل(ع) نقل شده است. خواندن و شنيدن اين
گونه كرامات (اگر صحيح و مستند باشد) بر ايمان وعقيده و محبّت انسان ميافزايد.
يكي ديگر از
لقبهاي او «رئيس عسكر الحسين» است، فرمانده سپاه حسين(ع).
او به «علمدار» و
«سپهدار» هم معروف است. اين لقب در ارتباط با نقش پرچمداري عباس در كربلاست. وي
فرمانده نظامي نيروهاي حق در ركاب امام حسين(ع) بود و خود سيّدالشهدا او را با
عنوانِ «صاحب لواء» خطاب كرد كه نشان دهندة نقش علمداري اوست «عبدصالح» (بندة
شايسته) لقب ديگري است كه در زيارتنامة او به چشم ميخورد، زيارتنامه اي كه امام
صادق(ع) بيان فرموده است. اين كه يك حجّت معصوم الهي، عباسِ شهيد را عبدصالح و
مطيع خدا و رسول و امام معرفي كند، افتخار كوچكي نيست.
يكي ديگر از
لقبهايش «طيّار» است، چون همانند عمويش جعفر طيّار به جاي دو دستي كه از پيكرش جدا
شد، دو بال به او داده شده تا در بهشت بال در بال فرشتگان پرواز كند. اين بشارت را
پدرش اميرالمؤمنين(ع) در كودكي عباس، آن هنگام كه دستهاي او را ميبوسيد و ميگريست
به اهل خانه داد تا تسلاي غم و اندوه آنان گردد.
«مواسي» از
لقبهاي ديگر اوست و اشاره به مواسات و ازخود گذشتگي و فدا شدن او در راه برادرش
امام حسين(ع) دارد.
براي عباس بن
علي(ع) شانزده لقب شمرده اند كه هريك، جلوه اي از روح بلند و عظمت او را نشان
ميدهد.
عباس در طول
زندگي، پيوسته جانش را سپر حفاظت از امام زمان خويش ساخته بود و همراه امام حسين
بود و از او جدا نميشد و در راه حمايت از او ميجنگيد. سايه به ساية امام حركت
ميكرد و خود، سايه اي از وجود سيدالشهدا بود. با آن كه خود از نظر علم و تقوا و
شجاعت و فضيلت، در درجة بالايي بود و الگويي مثال زدني در اين بزرگيها و كرامتها
محسوب ميشد، امّا خود را يك شخصيّت فاني در وجود برادرش و ذوب شده در سيدالشهدا و
مطيع محض مولاي خود ساخته بود و آن گونه عمل ميكرد تا به ديگران درس «ولايت
پذيري» و موالات و مواسات بياموزد و شيوة صحيح ارتباط با ولي خدا را نشان دهد.
شايد اين نكتة
لطيف كه ميلاد امام حسين در سوم شعبان و ميلاد اباالفضل در چهارم شعبان است، رمز
ديگري از وجودِ سايه اي آن حضرت نسبت به خورشيد امامت باشد، كه در تمام عمر و
همهء زندگي، حتي در روز تولّد هم، يك روز پس از امام حسين است و شاهدي بر اين
پيروي و متابعت (البته با حدود بيست سال فاصله) .
در حادثة عاشورا
و در آن شب موعود و خدايي هم، محافظت و پاسداري از خيمه هاي حسيني را بر عهده
داشت و نگهبان حريم و حرم امامت بود.
اين لقبهاي
معنيدار و گويا، هر يك تابلويي است كه فضايل او را نشان ميدهد و ما را به
خلوتسراي روحِ بلند و قلبِ استوار و ايمان ژرف و جانِ نوراني او رهنمون ميشود و
محبّت آن سرباز فداكار قرآن و دين را در دلها افزون ميسازد.
اينك كه سخن از
كنيه ها و لقبهاي اوست، همين جا به برخي تعابير كه ائمّه دربارة او دارند، اشاره
ميكنيم:
در زيارتنامه اي
كه از قول امام صادق(ع) روايت شده است، خطاب به حضرت عباس(ع) چنين آمده است:
«سلام بر تو، اي
بندة صالح، فرمانبردار خدا و پيامبر و اميرمؤمنان و امام حسن و امام حسين. خدا را
گواه ميگيرم كه تو بر همان راهي رفتي كه مجاهدان و شهيدانِ «بدر» رفتند: راه
مجاهدان راه خدا، خيرخواهان در جهاد با دشمنان خدا، ياوران راستين اولياي خدا و
مدافعان از دوستان خدا...».
تعبيرات بلندي را
كه امام صادق(ع) دربارة او دارد در بخشهاي پيشين نيز ياد كرديم.
در زيارت ناحية
مقدّسه نيز كه از زبان امام زمان(ع) امده است، خطاب به او چنين دارد:
«سلام بر
ابوالفضل العباس فرزند اميرالمؤمنين، ان كه جانش را فداي برادرش كرد، آن كه از
ديروزِ خود براي فردايش بهره گرفت، آن كه خود را فداي حسين كردوخود را نگهبان او
قرار داد، آن كه دستانش قطع شد...».
و چه زيبا اين
روح مواسات و ايثار، در اوج تشنگي در شطِّ فرات، در اين شعرها ترسيم شده است:
كربلا كعبة عشق
است و من اندر احرام
شد در اين قبلهء
عشّاق، دو تا تقصيرم
دست من خورد به
آبي كه نصيب تو نشد
چشم من داد از ان
آبِ روان، تصويرم
بايد اين ديده و
اين دست دهم قرباني
تا كه تكميل شود
حجّ من و تقديرم
از بزرگترين
فضيلتها و عبادتهاي وي، نصرت و ياري پسر پيامبر و حمايت ازفرزندان زهراي اطهر و
سيراب كردن كودكان تشنة اباعبدالله الحسين(ع) بود و فدا كردنِ جانِ عزيز در اين
راه پاك.
مظهر شجاعت و وفا
نه شجاعتِ دور از
وفاداري ارزشمند است، نه از وفاي بدون شجاعت كاري ساخته است. راه حق،انسانهاي
مقاوم و نستوه و عهد شناس و وفادار ميطلبد. ميدانهاي نبرد، سلحشوري و شجاعتِ
آميخته به وفاداري به راه حق و آرمان والا و رهبر معصوم لازم است و اينها همه
دربالاترين حدّ در وجود فرزند علي(ع) جمع بود. عباس از طرف مادر از قبيلة شجاعان و
رزم آوران بود، از طرف پدر هم روح علي را در كالبد خويش داشت. هم شجاعت ذاتي داشت،
هم شهامتِ موروثي كه معلول شرايط زندگي و محيط تربيت بود و بخشي هم زاييدة ايمان و
عقيده به هدف بود كه او را شجاع ميساخت.
علي(ع) پدر عباس
بود، بزرگ مردي كه به شجاعت معنايي جديد بخشيده بود. ابوالفضل العباس فرزند اين
پدر و پروردة مكتبي بود كه الگويش علي(ع) است. اينان دودماني بودند سايه پروردِ
شمشير و بزرگ شدة ميدانهاي جهاد و خو گرفته به مبارزه و شهادت.
صحنة عاشورا
مناسبترين ميداني بود كه شجاعت و وفاي عباس به نمايش گذاشته شود. وفاي عباس در
بالاترين حدّ ممكن و زيباترين شكل، تجلّي كرد. امّا بُعد شجاعتِ عباس، آن طور كه
بايسته و شايسته بود، مجال بروز نيافت و اين به خاطر مسؤوليتهاي مهمّي بود كه در
تدبير امور و پرچمداري سپاه و آبرساني به خيمه ها و حراست از كاروان شهادت بر دوش
او بود و عباس نتوانست آن گونه كه دوست داشت روح دريايي خود را در ميدان كربلا در
سركوب آن عناصر كينه توز و پست و بيوفا نشان دهد.
در عين حال صحنه
هاي اندكي كه از حماسه هاي او در كربلا نقل شده نشانگر شجاعت بي نظير اوست.
امّا وفاي عباس، چون در نهايت تشنگي و مظلوميّت پديدار ميشد، زمينه يافت تا به
بهترين صورت نمايان شود و حماسة وفا برامواج فرات و در نهر علقمه ثبت گردد.
عباس در همة عمر،
يك لحظه از برادرش و امامش و مولايش دست نكشيد و از اطاعت و خدمت، كم نگذاشت. در
تاريخ بشري، از گذشته تاكنون، هيچ برادري نسبت به برادرش مانند عباس نسبت به
سيدالشهدا با صداقت و ايثارگر و فداكار و مطيع و خاضع نبوده است. وفا و بزرگواري و
ادب او نسبت به امام به گونه اي بود كه درتاريخ به صورت ضرب المثل درامده است.
هرگز در برابر امام حسين(ع) از روي ادب نمي نشست مگر با اجازه، مثل يك غلام.
عباس براي حسين همانگونه بود كه علي براي پيامبر. حسين بن علي(ع) را همواره با
خطابِ «يا سيّدي»، «يا ابا عبدالله»، «يابن رسول الله» صدا ميكرد.
صحنه هايي كه از
وفا و شجاعت عباس ظاهر شده است، همان است كه سالها پيش وقتي حضرت علي(ع) ميخواست
با امّ البنين (مادر عباس) ازدواج كند در نظر داشت و كربلا را ميديد و نياز
حسين(ع) را به بازويي پرتوان، علمداري رشيد، ياوري وفادار و سرداري فداكار و
جانباز. عباس هم از كودكي در جريان كار قرار گرفته بود و ميدانست كه ذخيرة چه
روزي است و فدايي چه كسي؛ از اين رو از همان دورانِ خردسالي ارادت و عشقي عميق به
برادرش حسين داشت و افتخار ميكرد كه عاشقانه و از روي محبّت و صفا درخدمت برادر
باشد و برادر را مولا و سرور خطاب كند و از اين كه درخدمتِ دو يادگار عزيزِ پيامبر
خدا و فاطمة زهرا يعني امام حسن و امام حسين(عليهماالسلام) باشد، احساس مباهات و
سربلندي كند. با آن كه در قهرماني و رشادت در حدّ اعلا بود امّا بي كمترين غرور،
نسبت به برادرش ادب و اطاعت خاصّ داشت.
عباس همة رشادت و
مهابت و توان خويش را وقف برادر كرده بود. در دل دشمنان رعبي ايجاد كرده بود كه از
نامش هم به خود مي لرزيدند. قهرماني و شجاعت و رشادتش همه جا مطرح بود. وفايش به
حسين و فتوّت و جوانمردي اش نيز ساية امن و آسوده اي بود كه گرفتاران و خائفان
در پناه آن اسوده ميشدند و احساس امنيّت ميكردند.
او هم جوانمرد
بود و كاردان، هم شجاع بود و با وفا، هم مؤدّب بود و مطيع فرمان مولا، هم متعبّد
بود و اهل تهجّد و عبادت و محو در شخصيت برجستة برادرش حسين بن علي(ع) اينها بود
كه او را به منصب فرماندهي و علمداري در كربلا رساند و توانست وفا و دليري خود را
در آن روز عظيم به ظهور برساند. به جلوه هايي از روح سلحشور او در ترسيم حوادث
عاشورا خواهيم رسيد، امّا چون اين جا سخن از شجاعت اوست به اين صحنه توجّه كنيد:
روز عاشورا «مارد
بن صديق» كه از فرماندهان قوي هيكل و بلند قامت سپاه يزيد بود و تنها با دلاوراني
همسان و همشأن خود مي جنگيد، آمادة نبرد شده غرق در سلاح و سوار بر اسبي قرمز رنگ
به جنگ عباس بن علي آمد.
پيش از پيكار، به
خاطر اين كه برعباس ترحّم كرده باشد از او خواست كه شمشير برزمين افكند و تسليم
شود. رجزها خواند و غرّشها كرد. امّا عباس پاسخ او را در سخن و رجزخواني داد و
ملاحت و شجاعت خود را ميراثي افتخارآفرين از خاندان نبوّت شمرد و از رشادتها و
قهرمانيهاي خود در عرصه هاي رزم سخن گفت و از اين كه: باكي نداريم، پدرم علي بن
ابيطالب همواره در ميدانهاي نبرد بود و هرگز پشت به دشمن نكرد، ما نيز توكّلمان
بر خداست و... ناگهان در حمله اي غافلگيرانه خود را به «مارد» رساند و با تكاني
شديد، نيزة او را از دستش گرفت و او را بر زمين افكند و با همان نيزه، ضربتي بر او
وارد آورد. سپاه كوفه خواستند مداخله كرده، او را نجات دهند. عباس پيشدستي كرد و
همچون عقابي سريع بر پشت اسبِ «مارد» نشست و غلامي را كه به كمك «مارد» آمد بود به
خاك افكند.
شمر و عدّهاي از
فرماندهان به قصد تلافي اين شكست به سوي عباس حمله ور شدند تا «مارد» را از
مهلكه بيرون برند. عباس بر سرعت خود افزود و پيش از آنان خود را به«مارد» رساند و
او را به هلاكت رساند و در نبردي با يزيديان مهاجم، تعدادي را كشت. رزم آوري و
سرعت عمل و تحرّك بجا در ميدان جنگ، سبب شد كه عباس، دشمن و حريف را بشكند و خود
پيروز شود.
وجود اباالفضل(ع)
در سپاه حسين بن علي(ع) هم ماية هراس دشمن بود، هم براي ياران امام و خانوادة او و
كودكاني كه در آن موقعيّتِ سخت در محاصرة يك صحرا پر از دشمن قرار گرفته بودند،
قوّت قلب و اطمينان خاطر بود. تا عباس بود كودكان و بانوان حريم امامت آسوده
ميخوابيدند و نگراني نداشتند، چون نگهباني مثل اباالفضل بيدار بود و پاسداري
ميداد.
با عباس(ع) در
حماسة عاشورا
چون ميخواهيم
عباس بن علي(ع) را در صحنة حماسة كربلا بشناسيم، ناچار به نقل حوادثي ميپردازيم
كه اباالفضل در آنها نقش و حضور داشته است. بيان اين صحنه ها و واقعه ها، هم
ايمان عباس را نشان ميدهد، هم وفا و اطاعتش را، هم سلحشوري و مردانگي اش را، هم
تابش يقين و باور بر تيغهء شمشير بلند عباس را، هم بصيرت در دين و ثبات در عقيده و
پايمردي در راه مرام و انس به شهادتِ در راه خدا را.
درجبهة كربلا
مردي را مي بينيم كه در درگيري حق و باطل، بيطرف نمانده است و تا مرز جان به
جانبداري از حق شتافته است. قامتش، قلّة نستوه و بلندِ رشادت؛ دلش، بيكران دريا؛
صدايش رعد آسا و با صلابت. با آن همه شكوه و شجاعت و قوّت قلب، يك «سرباز» و يك
«جانباز» در اردوي ابا عبدالله الحسين.
هفتم محرّم بود.
كاروان شهادت چند روزي بود كه در سرزمين كربلا فرود آمده بود. سپاه كوفه بر نهر
فرات مسلّط بودند و آب را به روي حسين و يارانش بسته بودند. اين فرماني بود كه از
كوفه رسيده بود، ميخواستند ناجوانمردانه با استفاده از اهرمِ فشارِ عطش، حسين را
به تسليم و سازش وادارند.
شمر بن ذي الجوشن
كه از هتّاك ترين و كين توزترين دشمنان اهلبيت بود، با طعنه و طنز، تشنگي امام را
مطرح ميكرد. پس از آن كه آب را به روي فرزند زهرا بستند، شمر گفت: هرگز آب
نخواهيد نوشيد تا هلاك شويد.
عباس بن علي(ع)
به سيدالشهدا گفت: اي ابا عبدالله، مگر نه اين كه ما برحقّيم؟
فرمود: آري.
پس از آن،
اباالفضل بر آنان كه مانع برداشتن آب شده بودند حمله آورد و آنان را از كنار آب
پراكنده ساخت تا آن كه همراهان امام آب برداشتند و سيراب شدند.
حلقة محاصرة فرات
تنگتر و كنترل شديدتر شد و برداشتن آب از فرات دشوار گشت. در نتيجه، تشنگي و كم
آبي در خيمه هاي امام حسين(ع) آشكار شد و عطش بر كودكان بيشترين تأثير را داشت.
چشمها و دلها در پي عباس رشيد بود تا براي اين مشكل چاره اي بينديشد و آبي به
خيمه ها برساند.
حسين بن علي(ع)
برادر رشيدش عباس را مأمور كرد تا مسؤوليت تهية آب را براي خيمه ها به عهده گيرد.
او سقّايي تشنه كامان را عهده دار شد. همراه سي مرد سوار از بني هاشم و ديگر
ياران و بيست نفر پياده، كه تحت فرمانش بودند، به سوي فرات روان شد. پرچم اين
گروه را به«نافع بن هلال» سپرد. فرات در محاصرة نيروهاي دشمن بود. براي برداشتن آب
ميبايست با عملياتي قهرمانانه، ضمن درهم شكستن حلقة محاصره، مشكها را پر از آب
كرده به اردوگاه باز آورند.
گروه به شطّ
رسيدند. مشكها را پر كرده بيرون آمدند. در برگشت از فرات بودند كه نگهبانان فرات
راه را بر آنان بستند تا مانع آبرساني به خيمه ها شوند. ناچار درگيري پيش آمد.
جمعي به نبرد پرداختند و مأموران فرات را مشغول ساختند و جمعي ديگر آب را به مقصد
رساندند. عباس و نافع، در جمع گروهي بودند كه نبرد ميكردند، هم در مرحلة اوّل كه
ميخواستند وارد فرات شوند، هم هنگام باز آوردن آب.
اين نخستين
برخورد نظامي بين گروهي از ياران امام حسين(ع) با سپاه كوفه در ساحل رود فرات بود.
عباس دلاور خود را آماده ساخته بود كه در هر جا و هر لحظه كه نياز به فداكاري
باشد، از جان مايه بگذارد و در خدمت حسين بن علي(ع) و فرزندان پاك او باشد.
امان نامه
صدايي از پشت
خيمه هاي امام حسين(ع) به گوش رسيد. صداي ابليس، صداي وسواس خنّاس، صداي «شمر» كه
ميگفت: «خواهر زادگانِ ما كجايند؟» او اباالفضل و سه برادرش را صدا ميزد. براي
آنان امان نامه آورده بود.
يك بار ديگر نيز
پيش از اين، دايي اباالفضل از ابن زياد براي او خطّ امان گرفته بود، ولي عباس
مؤدّبانه آن را ردّ كرده بود. اين بار شمر براي جدا كردن اباالفضل از جمع ياران
امام آمده بود.
عباس ابتدا
اعتنايي نكرد و گوش به آن صدا نسپرد، چون صاحب صدا و هدف او را ميدانست. امام
حسين(ع) فرمود: برادرم عباس، هر چند او فاسق است، ولي جوابش را بده و ببين چه كار
دارد.
عباس همراه سه
برادر ديگرش از خيمه بيرون آمدند. شمر امان نامه اي را كه از ابن زياد، والي
كوفه، براي آنان گرفته بود به عباس عرضه كرد و گفت: اگردست از حسين بكشيد و به سوي
ما بياييد جانتان در امان خواهد بود.
عباس، خشمگين از
اين همه گستاخي و پررويي، نگاهي غضب آلود به شمر افكند و بر سرش فرياد كشيد:
«نفرين و خشم و
لعنت خدا بر تو و بر «امان» تو! دستت شكسته باد اي بي آزرم پست! آيا از ما
ميخواهي كه دست از ياري شريفترين مجاهد راه خدا، حسين پسر فاطمه برداريم و او را
تنها گذاريم و طوق اطاعت و فرمانبرداري لعينان و فرومايگان را به گردن افكنيم؟ آيا
براي ما امان مي آوري درحالي كه پسر رسول خدا را اماني نيست؟!».
در نقل ديگري است
كه فرمود: «امان خدا بهتر از امان عبيداللّه است»
آن تبهكار
سرافكنده و ناكام بازگشت. شمر ميخواست با جذب عباس، ضمن آن كه ضربه اي به سپاه
حسين بن علي(ع) ميزند، جبهة كوفه را هم تقويت كند. بي شك، عباس دليرمردي جنگاور
بود و مظهر خشم علي(ع)، حضورش در ميان اصحاب سيدالشهدا بسيار با اهميت و ماية قوّت
قلب آنان بود. امّا دشمنان حق و پيروان باطل، هميشه نادان وكوردلند. مگرعباس در
اين لحظه هاي سرنوشت ساز و در آستانة شهادتي شكوهمند، فرزند فاطمه را تنها
ميگذارد و خود را از يك سعادت ابدي محروم ميسازد!
شمر به آن سوي
رفت، عباس بن علي هم به سوي امام آمد. در اين هنگام «زُهير» به عباس گفت: ميخواهي
ماجرايي را برايت نقل كنم و سخني را كه خودم شنيده ام بازگويم؟
عباس گفت: بگو.
آنگاه زهير بن
قين ماجراي درخواستِ علي(ع) از عقيل را در مورد معرّفي زني از قبيلة شجاعان، كه
براي او فرزندي رشيد و شجاع بياورد، بازگو كرد و افزود: پدرت علي، تو را براي چنين
روزي ميخواست؛ مبادا امروز از ياري برادر و حمايت برادرانت كوتاهي كني!
عباس پاسخ داد:
اي زهير، آيا در روزي اين چنين، تو ميخواهي به من روحيه بدهي و تشويقم كني؟ به
خدا سوگند، امروز چيزي نشان دهم كه هرگز نديده اي و حماسه اي بيافرينم كه نشنيده
اي....
من و از حق جدا
گشتن، شگفتا
به ناحق، هم صدا
گشتن، شگفتا
من و راه خطا،
هيهات هيهات
من و ترك وفا،
هيهات هيهات
مهلت شب عاشورا
بعد از ظهر روز
نهم محرّم بود. روز به آخر ميرسيد، امّا به نظر ميرسيد كه جنگ، اجتناب ناپذير
است. آفتاب ميرفت تا چهرة خونرنگ خود را در نقاب مغرب پنهان سازد و غروبي غمگين
از افق اشكار شود.
در ميان سپاه
كوفه هلهله اي بود كه صداي آن به گوش ياران امام هم ميرسيد. گويا براي حمله
آماده ميشدند. آنان به غلط ميپنداشتند كه ميتوانند حسينيان را به سازش و تسليم
وا دارند، درحالي كه جبهة حق، سعادت را در شهادت و بهشت را زير ساية شمشيرها
ميدانستند:« الجنّةُ تحتگ ظِلال السُّيوفِ».
عمرسعد (فرمانده
سپاه كوفه) فرمان حمله داد. نيروهاي دشمن آماده شدند، جمعي هم به طرف اردوگاه امام
حسين(ع) تاختند. صداي سم اسبهايشان هرچه نزديكتر ميشد.
امام كه درون
خيمه بود، برادرش «عباس» را مأموريت داد تا از هدف وخواستة آنان كسب اطلاع كند.
اين سرور جوانان بهشتي، پارة تن پيامبر و سالار شهيدان عالم به برادرش فرمود: جانم
فدايت عباس! سوار شو، برو ببين اينان چه ميگويند، چه ميخواهند، براي چه به اين سو
تاخته اند.
عباسِ رشيد همراه
بيست تن از ياران، بيرون شتافتند و براي گفتگو با مهاجمان به آن سوي رفتند. عباس
پيام امام را رساند و هدفشان را جويا شد. آنان گفتند: حسين بن علي يا بايد تسليم
شود و سر بر فرمانِ امير كوفه نهد و با يزيد بيعت كند يا آمادة نبرد باشد.
عباس با شتاب،
عنان كشيد تا حرف آنان را به امام برساند. در اين فاصله برخي از همراهان عباس
ازجمله زهيربن قين و حبيب بن مظاهر با آنان به گفتگو پرداختند و نصيحتشان كردند كه
دست از جنگ با حسين بردارند و دامان خود را به ننگ كشتنِ فرزند پيغمبر نيالايند،
امّا آنان گوش شنوايي براي اين گونه حرفها نداشتند.
امام پاسخ داد:
بيعت و سازش كه هرگز، امّا براي جنگ آماده ايم؛ ولي برادرم عباس، برو و اگر
بتواني از اينان امشب را مهلت بگير تا فردا صبح، ميخواهم امشب را به عبادت خدا و
نماز و دعا بپردازم؛ من نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار را بسي دوست ميدارم
و... مهلت داده
شد. يك واحد از سواران عمرسعد، در شمال كاروان حسين(ع) موضع گرفتند و به نوعي
محاصره پرداختند، شايد براي آن كه مانع رسيدن نيروهاي امدادي به اردوي امام شوند
يا مانع برداشتن آب يا مانع فرار....
سپاه كوفه و
فرماندهان آن، با خيالي خام، همچنان اميد داشتندكه فردا شود و حسين بن علي تسليم
گردد و او را نزد امير،عبيدالله بن زياد ببرند.
عباس، جانِ جدايي
ناپذير از حسين بود. در همين ايام، در ديدار شبانة امام حسين(ع) و عمر سعد، كه در
محلّي ميان دو اردوگاه انجام گرفت و امام ميكوشيد كه عمر سعد را از دست زدن به
جنگ باز دارد، امام به همة همراهان فرمود كه بروند؛ تنها عباس و علي اكبر را با
خود داشت. عمر سعد هم فقط پسر وغلام خود را در كنار خويش داشت. حضور عباس در كنار
امام حسين(ع) در ديدار و مذاكره اي با آن حساسيّت، جايگاه والاي او را نزد امام
نشان ميدهد. او دل به امام سپرده وعاشق امام بود. تصوّر جدايي از امام در ذهن او
راه نداشت:
دل رهاندن ز دست
تو مشكل
جان فشاندن به
پاي تو آسان
بندگانيم جان و
دل بركف
چشم بر حكم و گوش
بر فرمان
و او هم دل به
امام باخته بود و هم گوش به فرمانش سپرده بود.
شب تجلّي وفا
براي ياران ابا
عبدالله شب عاشورا آخرين شب بود. فردايش روز فداكاري و حماسه آفريني و روز به
اثبات رساندن ادّعاي صدق و وفا بود. روز از خود گذشتن، به خدا رسيدن، در راه دين
عاشقانه جان دادن و از مرگ نهراسيدن و به روي مرگ لبخند زدن.
در آن شب، امام
حسين(ع) آخرين سخنها و سخن آخر را با ياران در ميان نهاد. همة اصحاب را در خيمه
اي گرد آورد. پس از حمد و ثناي الهي، با صدايي رسا و پرحماسه، آنان را مخاطب قرار
داد و از جنگ سخت فردا و انبوه دشمن و سرنوشت شهادت سخن گفت و از اين كه هركس
بماند، شهيد خواهد شد. از آنان خواست كه هركس ميخواهد برود، مانعي نيست و اين كه
فردا هر شمشيري كه از نيام بر آيد دگربار نيامش را نخواهد ديد.
سپرها سينه ها
هستند
شرابي نيست،
خوابي نيست
كنار آب ميجنگيم
و آبي نيست
به پاس پاكي
ايمان ز ناپاكان كافر، داد ميگيريم
تمام دشت را
يكبار
به زير هيبت
فرياد ميگيريم
و پيروزي از آن
ماست
چه با رفتن، چه
با ماندن...
و سكوت... تا هر
كه ميخواهد در تاريكي شب برود. رفتنيها قبلا رفته بودند، آنان كه مانده اند
گران عهد و وفادار و استوارند، با ايمان، شهادت طلب و آهنين اراده. سخن امام به
پايان نرسيده، پاسخ وفا از ياران برخاست.
نخستين كسي كه
برخاست و اعلام وفاداري و نبردتا آخرين قطرة خون كرد، عبّاس بود. ديگران هم لاي در
لاي سخناني همانگونه بر زبان آوردند و پاسخشان اين بود كه:
چرا برويم، كجا
برويم، برويم كه پس از تو زنده بمانيم؟! خداوند چنين روزي را هرگز نياورد! به مردم
چه بگوييم؟ اگر نزد آنان برگشتيم، بگوييم سيّد و سرور و تكيه گاهمان را رها كرديم
و در معرض تيرها و شمشيرها و نيزه ها گذاشتيم و طعمة درندگان ساختيم و به
خاطرعلاقه به زندگي، گريختيم؟ معاذالله! بلكه باحيات تو زنده ميمانيم و در ركاب
تو ميميريم.
الا... فرزند
پيغمبر،
سخن ازجان مگو،
جان چيز ناچيز است
تو جان هستي،
اگر نابود گردي،
بي تو جاني نيست
چه بي تو،
پيروانت را اماني نيست.
پس از عباس، سخن
ياران ديگر هركدام موجي از صداقت و وفا داشت. آنچه كه فرزندانِ عقيل گفتند، كلام
شورانگيز مسلم بن عوسجه و سعيد بن عبداللّه، سخنان حماسي زهيربن قين، وفاداري محمد
بن بشير، حتي آنچه قاسم نوجوان گفت و شهادت در ركاب عموجان را شيرينتر از عسل
دانست، همه و همه جلوه هايي از ايمان سرشار آنان بود.
اصحاب امام به
خيمه هاي خود رفتند: هم به آماده سازي سلاح خويش براي نبرد فردا مشغول شدند، هم
به عبادت و تلاوت و نيايش پرداختند.
امّا عباس در اين
واپسين شب، مأموريت ويژه اي هم داشت. او چشمِ بيدارِ اردوگاه امام وقهرمان نستوه
جبهة حق بود. كار كشيك و نگهباني و حفاظت از خيمه ها بر عهدة او بود. سوار بر
اسب، شمشير را حمايل ساخته و نيزهاي در دست،اطراف خيمه ها ميگشت و در اين آخرين
شب ميخواست كودكان و زنان، آسوده و بي هراس بخوابند و از تعرّض و تعدّي دشمن در
امان باشند.
آن شب، دشمنان
بيمناك بودند و فرزندان حسين آسوده به خواب رفتند. امّا شب يازدهم كه عباس شهيدشده
بود، وضع بر عكس بود و ترس و بيم در دل كودكانِ اهل بيت خانه كرده بود.
عباس بن علي در
شب عاشورا پيوسته به ياد خدا بود و تا صبح پاسداري ميداد. كسي جرأت نداشت به
خيمه هاي اهلبيت نزديك شود. آن شب گذشت، شبي اندوهبار و پرهراس تا فردايي
پرحماسه و صبحي خونين طلوع كند، تا شاهد وفاي عباس و حماسه آفريني ياران خالص و
خدايي اباعبد الله (ع) باشد.
روز خون، روز
شهادت
صبح عاشورا دو
سپاه رو در روي هم قرار داشتند، سپاه نار و سپاه نور. حسين بن علي(ع) همان ياران
اندك خويش را كه به صد نفر نميرسيدند سازماندهي كرد. «زهير» را به فرماندهي جناح
راست لشكر،«حبيب» را به فرماندهي جناح چپ سپاه خود گماشت. علم را به دست پر توانِ
برادرش اباالفضل سپرد و خود و بني هاشم در قلب سپاه قرار گرفتند.
علمداري در
ميدانهاي نبرد قديم نقشي حسّاس داشت. پرچمدارانِ جنگ را از با صلابتترين و
مقاومترين نيروهاي مؤمن انتخاب ميكردند. امام از آن جهت علم را به عباس سپرد كه
قمر بني هاشم، كفايت بيشتر و توان افزونتر براي حمل پرچم و مقاومت در ميدان و
استواري در رزم داشت و از ديگران شايسته تر بود.
عاشورا صحنة
رساندن پيام، اتمام حجّت، بيم دادن وانذار بود. چندين بار امام و ياران ويژه او،
خطاب به سپاه دشمن سخن گفتند، شايد كه بر اثر اين خطابه ها و موعظه ها وجدانشان
بيدار شود و خون پسر پيامبر را نريزند. امّا دلهاي آنان سنگتر از آن بود كه اين
موعظه ها و هشدارها در آن اثر كند.
فاصله خيمه گاه
تا ميدان چند صد متر ميشد. در يكي از مراحلي كه امام به ميدان رفت و خطاب به آن
قوم سخنراني كرد، حرفهاي امام به خواهرش رسيد. صداي گريه و شيون از زنان و كودكان
برخاست. حضرت، عبّاس و علي اكبر را نزد آنان فرستاد كه آنان را ساكت كنند، چرا كه
آنان از اين پس گريه ها خواهند داشت.
آتش جنگ افروخته
شد و ابتدا به صورت نبرد تن به تن. از طرفين، دلير مرداني قدم در ميدان ميگذاشتند
و ميجنگيدند. سپاه اندك و پرتوان امام، چه در نبرد تن به تن و چه در هجوم دسته
جمعي، با حمله هاي دليرانة خويش دشمن را ميپراكندند. زمين زير گامهاي استوارشان
ميلرزيد. مي رزميدند، مجروح ميشدند، بر زمين مي غلتيدند، ميكشتند و كشته
ميشدند و زيباترين حماسه هاي جاويد را مي آفريدند.
عباس بن علي
همچنان علم بر دوش، هدايت و فرماندهي ميكرد و از بامداد عاشورا تا لحظة شهادت، يك
نفس آرام نداشت. گاهي به مدد مجروحي ميشتافت، گاهي به ياري يك رزمنده و نجات او
از محاصرة دشمن ميپرداخت، گاهي به حمله هاي برق آسا در ميدان ميپرداخت و صفوف
دشمن را از هم ميدريد و چون شير ميغرّيد و ميخروشيد.
در يك نوبت، چهار
نفر از ياران امام كه ازكوفه آمده و به او پيوسته بودند و اسب نافع بن هلال در
اختيارشان بود در ميدان ميجنگيدند و در محاصرة سپاه كوفه قرار گرفتند. اين چهار
تن عبارت بودند از عمروبن خالد، سعد، مجمع بن عبدالله و جنادة بن حارث. شرايطي
بحراني پيش آمده بود و موقعيّت، بازوي اباالفضل را ميطلبيد. حسين بن علي(ع)
برادرش عباس را صدا كرد و او را به ياري آنان فرستاد. حملة عباس، محاصره كنندگان
را فراري داد و آن چهار نفر از صحنه نجات يافتند. آنان زخمي بودند. عباس ميخواست
آنان را به پشت خطّ حمله و نزد امام برگرداند. امّا گفتند: عباس، ما را كجا
ميبري؛ ما تصميم به شهادت گرفته ايم، ما را واگذار. دوباره به جهاد پرداختند.
آنان حمله ميكردند و علمدار كربلا هم همراهيشان ميكرد و نقش مدافع از آنان را
داشت. آنقدر جنگيدند تا همه يكجا و كنار هم به شهادت رسيدند.
هجوم دشمن هر
لحظه افزايش مييافت و تعداد شهيدان جبهة امام نيز بيشتر ميشد. هرگاه كه اوضاع
نبرد تيره و تار ميشد و هجوم سپاه كوفه شديد ميشد عباس پا در ركاب مينهاد و با
حملات خود كوفيان را تار و مار ميكرد. ماية آرامش خاطر حسين بن علي(ع) بود.
برادرانش را به جهاد تشويق ميكرد. به سه برادر خويش گفت كه به ميدان روند و از
امام دفاع كنند.برادرانش هر سه به فيض شهادت رسيدند.
روز عاشورا از
ظهر گذشته بود، نبرد ادامه داشت. ياران امام تعدادي در خاك و خون غلتيده بودند.
نافع بن هلال، عابس شاكري، حبيب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه، حرّ، جون، زهير بن قين،
حنظله، عمروبن جناده و خيليهاي ديگر شهيد شده بودند. تشنگي بر اردوگاه امام حاكم
بود.
نوبت به جوانان
بني هاشم رسيده بود. علي اكبر نخستين هاشميي بود كه شربت شهادت نوشيد. ديگران هم
در پي او رفتند. مظلوميّت، تنهايي و تشنگي بيتاب كننده بود. امّا عباس، همچنان
پرچم مبارزه را استوار در دست داشت و سايه وار در پي امام حسين بود وخود را سپر
حفاظتي او ساخته بود.
تشنگي بر حسين بن
علي(ع) غلبه كرده بود. سوار بر اسب شد و به قصد فرات، بر بلندي مشرفِ بر آب بالا
آمد. ميخواست خود را به آب فرات برساند و رفع عطش كند.عباس هم در برابر او بود و
مراقب حضرت. فرمان به سپاه كوفه رسيد كه مانع ورود امام به فرات شوند، چون
ميدانستند اگرامام آب بنوشد و رمقي تازه كند، تلفاتشان بسيار خواهد بود. گروهي در
برابر امام صف آرايي كردند و تيراندازي به سوي امام آغاز شد. پانصد نفر مأمور بر
آب بودند و در آن هياهو ميان امام و عباس فاصله انداختند. گرد عباس را گرفتند و او
را از حسين بن علي جدا كردند. امّا عباس به تنهايي با آنان درگيري شديدي داشت و
مجروح شد و خود را از آن جا به امام رساند.
حماسة ساحل فرات
براي دلاورِ
غيوري همچون عباس، دشوارترين مسؤوليت، ماندن براي نوبت آخر است. براي او كه جاني
لبريز از ايمان و قلبي سرشار از شور و شهادت طلبي داشت، ماندن تا آخرين لحظات
عاشورا و تحمّل آن همه داغِ برادران و ياران و غربت و مظلوميّتِ سيدالشهدا بسيار
سنگين بود، امّا تكليفي بود كه بر عهده داشت.
نيروهاي تحت
فرمان عباس به شهادت رسيدند. او به عنوان فرمانده بي سپاه چه ميتوانست بكند؟
سردار تنها و بي لشكر، احساس تنهايي و دلتنگي كرد. وقتي ديد كه چه ستاره هاي
درخشاني بر زمين كربلا افتاده و چه قهرمانان آزاده اي به خون غلتيده اند و
برادرن و برادرزادگان و اصحابِ با وفا و مخلص امام بر ريگزار تفتيدة كربلا بر خاك
آرميده اند، شوق پيوستن به آنان در درونش التهابي عجيب پديد آوردواشتياق
زايدالوصفي به شهادت، او را به حضور امام حسين كشيد تا اجازة ميدان و رخصتِ نبرد
نهايي را بگيرد.
امّا امام اجازه
نداد و فرمود: «انت صاحبُ لوائي؛ تو پرچمدار مني». يعني اگر تو به ميدان روي و
كشته شوي، پرچم اردوي حسيني فرو خواهد افتاد. او به تنهايي براي امام حسين، مثل يك
سپاه بود و حامي امام و مدافع خيمه ها و باز دارندة دشمنان از هجوم به زنان و
كودكان. امّا بي تابي عباس براي جهاد و شهادت، بيش از آن بود كه بتوان او را به
درنگ وا داشت، با اصرار از امام رخصت ميدان طلبيد و گفت:از اين منافقان دلم به تنگ
آمده است، ميخواهم انتقام خويش را از آنان بستانم.
درست است. داغ آن
همه شهيد بر دل عباس نشسته است. دشوار است كه اين شير بيشة شجاعت و نمونة والاي
رشادت را نگه داشت. امّا كودكان هم تشنه بودند و صداي العطش آنان بلند بود. عباس
هم منصب سقايي و آبرساني به خيمه ها را داشت.
عباس خود نيز
تشنه بود، امّا وقتي نگاهش به بيتابي كودكان امام حسين(ع) و كاروان كربلا
ميافتاد و چهره هاي زرد و لبهاي خشكيدة آنان و مشكهاي خالي را ميديد و ناله
هاي «واعطشاه» را از آن خردسالانِ گريان ميشنيد، تشنگي خود را از ياد ميبرد.
امام از عباس
خواست كه حال كه ميخواهي بروي، پس آبي براي اين كودكان تشنه فراهم كن: يا از دشمن
بخواه يا از فرات بياور؛ آنگاه اين تو و اين ميدان و اين نبرد با اين فرومايگان
پست.
اباالفضل به سوي
سپاه كوفه رفت. آنان را موعظه كرد، از خشم خدا بيمشان داد و خطاب به ابن سعد گفت:
«اي پسر سعد،
اينك اين حسين، پسر دختر پيامبر است. ياران و خاندانش را كشتيد. خانواده و
فرزندانش تشنه اند. آبي به آنان بدهيد كه عطش، دلهايشان را كباب كرده است و...».
سخن عباس آنان را
به تكاپو وا داشت. همهمه اي ميانشان افتاد. برخي دلشان به رحم آمد و اشك در
چشمشان نشست، امّا از آن ميان «شمر» فرياد زد: اي پسر علي، اگر روي زمين همه آب
باشد وسس در اختيار ما، هرگز يك قطره از آن هم به شما نخواهيم داد، مگر آن كه تن
به بيعت با يزيد بدهيد.
عباس در برابر
اين همه فرومايگي و پستي و خبث، چه ميتوانست بگويد يا چه كند؟ نزد برادرش برگشت و
طغيان و سركشي آنان را به عرض امام رسانيد. در همين حال بود كه صداي كودكان را
شنيد: العطش... العطش! آب... آب.
عباس ديد كه آنان
در آستان هلاكتند، با اين لبان خشكيده و چهره هاي رنگ لاريده و چشمان بي فروغ.
عباس زنده باشد و حال كودكان امام، اين چنين؟... سوار بر اسب شد، مشكي به دوش
انداخت و شمشير برگرفت و به سمت فرات تاخت وچنان حمله كرد كه حلقة محاصره را از هم
دريد و خود را به آب رساند. مشك را پر از آب كرد تا اين ماية حيات و طراوت را به
خيمه هاي بي آب و افسرده و لبهاي خشكيده برساند.
سينه اش از عطش
ميسوخت. آب سرد و گواراي فرات هم پيش چشمانش موج زنان ميگذشت. دست عباس رفت تا
كفي از آب بردارد و بنوشد، امّا موج تند يك احساس انساني، موجي از وفا در ضميرش
جوشيد، به ياد وصيّت علي(ع) درشب شهادتش و به ياد لبهاي تشنة امام حسين و كودكان
عطشان افتاد. بنوشد يا ننوشد؟ اينجا بود كه صحنة آزمون وفا پيش آمده بود و جدالِ
عقل و عشق:
عقل گفتش تشنه
كامي، نوش كن
عشق گفتش بحر
غيرت جوش كن
آب گفتش بر صفاي
من نگر
قلب گفتش در وفاي
من نگر
عافيت گفتش كف
آبي بنوش
عاطفت گفتش كه
چشم از وي بپوش
تشنگي گفتش تو را
سازم هلاك
رستگي گفتش كه از
مردن چه باك؟
جان عباس با جان
حسين پيوند داشت، يك روح در دوبدن بودند. عباسِ وفادار چگونه از شطّ فرات آب گوارا
بنوشد، در حالي كه لبهاي حسين از تشنگي خشكيده است؟ هرگز، اين رسم وفا به برادر
نيست. به خود خطاب كرد:
«اي نفس، پس از
حسين زنده نباشي! اين حسين است كه در آستانة مرگ و شهادت است و تو آب سرد
مينوشي؟! به خدا سوگند، اين هرگز رسم دينداري من نيست.»
و آب را بر فرات
ريخت. به ياد عطش حسين، آب ننوشيد تا خودش نيز همچون برادرش لب تشنه شهادت را
استقبال كند و به اين صورت، آموزگار راستين وفا باشد.
آب ميخواست
ببوسد لبت، امّا هيهات
اين سبك مايه، كم
از همّت و مقدار تو بود
مشك را بر دوش
افكند و راه خيمه ها را در پيش گرفت. امّا نگهبانان شطّ فرات، راه را بر او بستند.
عباس چاره اي جز نبرد با آنان نداشت. جنگي سخت ميان سقاي كربلا و آن فرومايگان در
گرفت. عباس بن علي گوشه اي از شجاعت خويش را نشان داد. هيچ كس به تنهايي جرأت
رويارو شدن با او را نداشت، از اينرو به صورت گروهي بر او ميتاختند تا در
محاصره اش قرار دهند. او نميخواست با آنان رسماً جنگ كند. هدفش آن بود كه آب را
سالم به خيمه ها برساند. از هر طرف بر او حمله آوردند و عباس شمشير ميزد و راه
ميگشود و پيش مي آمد. رجز ميخواند و آنان را از دور و بر خود ميپراكند. امّا در
اين گير و دار، تيغي كه بر دست او فرود آمد، دست راست او را قطع كرد. با از دست
دادن يك دست، بي آن كه روحيهء مقاومتش را از دست بدهد به نبرد ادامه ميداد و اين
گونه رجز ميخواند:«به خدا سوگند، اگر دست راستم را قطع كرديد، من تا ابد از دينِ
خود حمايت ميكنم و از امام راستيني كه يقيني صادق دارد و فرزند پيامبر پاك و امين
است».
دستان او در راه
شرف و مردانگي قلم شد تا قلم تاريخ، اين فضيلتها را براي او در ساحل رودِ هميشه
جاري خوبيها بنگارد. آن دستي كه به حمايت از حق برافراشته شده و به ياري حسين بر
خاسته بود و از آن دست، كرم و عطا و بزرگواري ميتراويد و رفته بود تا براي خيمه
ها آب بياورد، قطع شد، ولي راه او قطع نشد؛ ايمانش استوار بود و هدفش باقي. عباس
سوگند خورده بود كه همواره از«دين» و از«امام» پشتيباني كند، بگذار دست هم فداي آن
هدف شود. آن قدر كه به رساندن آب به خيمه گاه و سيراب كردن تشنگان علاقه و همّت داشت،
براي حفظ جان خويش انديشه نميكرد.
اباالفضل، گاهي
نعره ميزد و خروش بر مي آورد تا در دل مهاجمان هراس افكند و گاهي رجز ميخواند.
خروشهاي عباس در ميدان نبرد، عصارة همة فريادهاي درگلو بشكستة حق طلبان بود. عباس،
درحالي كه شمشير را به دست چپ گرفته بود، به پيكار خويش ادامه داد.امّا يكي از
نيروهاي دشمن به نام حكيم بن طُفيل، كه پشت درخت خرمايي كمين كرده بود، ضربتي بر
دست چپ اباالفضل فرود آورد و آن دست هم از كار افتاد. امّا عباس نه از تكاپو افتاد
و نه اميدش را از دست داد و اين گونه رجز خواند:
«اي نفس، از
كافران نترس! تو را بشارت باد به رحمت پروردگار، همراه پيامبر برگزيدة خدا. اينان
با ستم خويش دست چپم را قطع كردند. خدايا اتش دوزخ را به آنان بچشان».
از آن پس، تيري
هم به مشك خورد و آب مشك، همراه اميد عباس بر خاك ريخت.
چشمم از اشك پر و
مشك من از آب، تهي است
جگرم غرقه به خون
و تنم از تاب، تهي است
به روي اسب،
قيامم به روي خاك، سجود
اين نماز ره عشق
است، از آداب، تهي است
تيري بر سينة
عباس فرود آمد. يك نفر هم از اين فرصت استفاده كرده، گرزي آهنين بر سر آن حضرت فرود آورد و لحظه اي بعد،عباس رشيد از فراز
اسب برزمين افتاد و در پي ضربات مهاجمان به شهادت رسيد، درحالي كه 34 سال از عمرش
ميگذشت.
اين گونه آن حيات
نوراني به فرجام خونين شهادت انجاميد وعباس، در كنار آب، پس از جهادي عظيم و نبردي
حماسي جان باخت و پيكر خونين و فرق شكافته و دستان بريده اش در ساحل فرات، سندي
براي وفاي او شدند.
وقتي حسين بن
علي(ع) خود را به بالين عباس رساند و علمدار خويش را غرق درخون و كشته يافت،
فرمود: اكنون كمرم شكست و چاره و تدبيرم گسست.
پيكر عباس در
ميدان جنگ ماند و امام به خيمه ها بازگشت، با يك دنيا اندوه كه از شهادت برادرش
بر دل داشت. بازگشت تا خود را براي لحظة ديدار با خداوند آماده كند و با اهلبيت
خويش، آخرين وداع را داشته باشد.
اينك كه از آن
همه ايثار و ادب و دلاوري و وفا و حقگزاري، بيش از هزار و سيصد سال ميگذرد، هنوز
تاريخ، روشن از كرامتهاي عباس بن علي(ع) است و نام او با وفا و ادب و مردانگي
همراه است.
آن سردار فداكار
با لبي تشنه و جگري سوخته، پا به فرات گذاشت، امّا جوانمردي و وفايش نگذاشت كه او
آب بنوشد و امام و اهلبيت و كودكان تشنه كام باشند. لب تشنه از فرات بيرون آمد تا
آب را به كودكان برساند.
خود از آب ننوشيد
و فرات را تشنة لبهاي خويش نهاد و برگشت و دستِ عطش فرات، ديگر هرگز به دامن وفاي
عباس نرسيد. اين ايثار را كجا ميتوان يافت و اين همه فداكاري مگر در واژه ميگنجد
و با كلام قابل بيان است؟
دستان
اباالفضل(ع) قلم شد و اين دستها براي آزادگان جهان علم گشت و عباس آموزگار بي بديل
فتوّت و مردانگي در تاريخ شد.
زيارتگاه عشق
خورشيد خونرنگ
عاشورا غروب كرد. دو روز پس از آن حادثه، پيكر مطهّر شهيد بزرگ و سالار سپاه
حسين(ع)، سقّاي كربلا،علمدار سيدالشهدا، عباسبن علي(ع) توسّط گروهي از طايفة بني
اسد دركنار نهرعلقمه به خاك سپرده شد. امام سجاد(ع) كه خود را براي دفن پيكر شهدا
به كربلا رسانده بود، نوبت دفن بدن امام حسين و عباس كه شد، شخصاً وارد قبر شد و
آن دو پيكر خونين را درون قبر گذاشت.
مدفن مقدّس حضرت
ابوالفضل(ع) درفاصله اي حدود سيصد متردرشرق قبرمطهّرامام حسين، دريك بلندي در
سرراه غاضريّه قرار دارد و مزار او جدا از مرقد سيدالشهدا است تا مركزيّتي براي
عاشقان معنويّت باشد و قبله و بارگاه ملكوتي و با صفاي او هم جايي باشد براي ياد
خدا و دعا و نيايش تا دستهاي پر نياز و دعا خوان به درگاه پروردگار بلند شود و به
نام اباالفضل، كه باب الحوائج است، متوسّل گردد.
مرقد حضرت عباس
در كربلا همواره مورد توجّه شيفتگان حق بوده است و زائرانش با خضوع و خشوع و ادب،
با چشمي اشگبار و با احترام به مقام والا و جايگاه رفيع اين اسوة وفا و فتوّت، آن
را زيارت ميكرده و ميكنند. و با ارج نهادن به وفا و فداكاري او، از زندگي و
شهادت آن سرباز و سردار رشيدِ كربلا الهام ميگيرند و درس غيرت مي آموزند. اين خط،
همچنان در فرهنگ شيعي تداوم دارد.
عباس در دل و جان
زائران موقعيّتي ويژه دارد. او را به عنوان باب الوائجي كه در حرمش حاجت ميدهد
ميشناسند. مهابت نام عباس در دل دوست و دشمن نهفته است، حتي دوستانش از قسم دروغ
به نام او ميترسند و بدخواهان هم از بي احترامي به مزار و زائران و حرم اباالفضل
هراس دارند و از قهر و غضب عباس حساب ميبرند.
چه بسيار بزرگاني
كه با ادب در آستان اباالفضل به زيارت خاضعانه پرداخته اند وچه بسيارحاجتمنداني
كه با توسّل به او، حاجت خويش را از خدا گرفته اند. زيارت او مورد سفارش وتأكيد
پيشوايان دين بوده و براي آن، آداب و دستورهاي خاصّي گفته اند كه در كتابهاي دعا
و زيارت آمده است.
محبوبيّت
اباالفضل العباس در دل شيعيان از محبّت و احترام ائمّه به آن حضرت سرچشمه ميگيرد.
آنان كه عاشقانه براي او نذر ميكنند و اطعام ميدهند، دلباختگان كرامت و جوانمردي
و فتوّت اويند. حضرت زهرا عباس را همچون فرزند خود ميداند و به او عنايت ويژه
دارد.
يكي از مؤمناني
كه همه روزه حرم امام حسين(ع) را زيارت ميكرده، امّا حرم حضرت عباس را هفته اي
يكبار زيارت ميكرده است، در خواب حضرت زهرا (س) را ميبيند. به آن حضرت سلام
ميدهد، امّا با بياعتنايي آن بانوي پاك رو به رو ميشود. ميگويد: پدر و مادرم
فدايت، چه كرده ام كه از من اعراض ميكني؟! مي فرمايد: چون تو از زيارت فرزندم
اعراض ميكني. ميگويد: من فرزندت را هر روز زيارت ميكنم. حضرت زهرا(س) ميفرمايد:
پسرم حسين را زيارت ميكني، امّا پسرم عباس را كم زيارت ميكني.
تعابيري كه از
امام سجاد، امام صادق و حضرت ولي عصر عجل الله فرجه در گذشته دربارة قمر بني هاشم
نقل كرديم، جايگاه رفيع او را نشان ميدهد و ما را مشتاق زيارتش ميسازد.
امام صادق(ع) به
سرزمين عراق رفت و پس از زيارت قبر حسين بن علي(ع) به سمت قبر عباس رفت، كنار آن
مرقد ايستاد و زيارتنامه اي خطاب به او خواند تا براي ما نيز الگويي براي عرض ادب
به ساحت قمر بني هاشم باشد. اين زيارتنامه، كه به روايت ابوحمزة ثمالي، از زبان امام
صادق(ع) نقل شده است و متني براي زيارت قبر آن حضرت و ترسيمي از فضايل اخلاقي و
جهادي علمدار كربلاست، مفاهيمي همچون تسليم، تصديق، وفا، خيرخواهي، جهاد، شهادت،
استمرار راه شهداي بدر و... را مورد تأكيد قرار داده است. دراين جا به ترجمة
قسمتهايي از زيارتنامة آن حضرت اشاره ميكنيم:
«سلام خدا و
رسولان و بندگان صالح خداوند و همة شهيدان و صدّيقان بر تو باد، اي فرزند
اميرالمؤمنين!
گواهي ميدهم كه
تو نسبت به حسين بن علي(ع) آن امام مظلوم وجانشين پيامبر، تسليم بودي و صدق و وفا
داشتي.
لعنت حق بر
قاتلان تو باد، بر آنان كه حق تو را نشناختند و حرمت تو را زير پا گذاشتند و ميان
تو و آب فرات، فاصله افكندند.
شهادت ميدهم كه
تو مظلومانه شهيد شدي...
من تابع شمايم و
نصرتم براي شما آماده است و دلم تسليم شماست.
سلام بر تو اي
بندة صالح و شايسته و مطيع خدا و رسول و اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين.
گواهي ميدهم كه
تو راهي را رفتي كه شهداي بدر، آن را پيمودند و مجاهدان راه خدا در آن راه با
دشمنان دين جنگيدند و از دوستان خدا حمايت و دفاع كردند. خداوند، بهترين و بيشترين
و كاملترين پاداش به تو دهد.
گواهي ميدهم كه
تو نهايت تلاش را در اين راه كردي. خداوند تو را در زمرة شهيدان محشور سازد و با
رستگاران قرار دهد و بهترين جايگاه را در بهشت به تو عطا كند.
شهادت ميدهم كه
تو نه سست شدي و نه كوتاهي كردي، بلكه با بصيرت در كار خود عمل كردي، به صالحان
اقتدا و از آنان پيروي كردي. خداوند بين ما و بين شما و پيامبرش و اوليايش در
منزلهاي بهشتيان جمع كند و ما را با شما محشور گرداند».
... پايان.
منابع تحقيق
1 . ارشاد، شيخ
مفيد، كنگرهء هزارهء مفيد، قم، 1413 ق.
2 . اعيان
الشيعه، سيد محسن الامين، دارالتعارف للمطبوعات، بيروت، 1404 ق.
3 . بحارالانوار،
علامه محمد باقر مجلسي، مؤسسة الوفاء، بيروت، 1403 ق.
4 . تاريخ طبري،
محمد بن جرير طبري، قاهره، 1358ق.
5 . ترجمهء نفس
المهموم (محدث قمي)، شعراني، انتشارات علميه اسلاميه، تهران.
6 . تنقيح
المقال، عبدالله مامقاني، مطبعة مرتضويّه، نجف، 1352ق.
7 . چهرهء درخشان
قمر بني هاشم، علي رباني خلخالي، مكتبة الحسين، قم، 1375.
8 . حياة الامام
الحسين بن علي، باقر شريف القرشي، دارالكتب العلميه، قم، 1397 ق.
9 . زندگاني قمر
بني هاشم، عماد زاده، انتشارات خرد، 1322 ش.
10 . سفينة
البحار، شيخ عباس قمي، فراهاني، تهران.
11 . العباس،
عبدالرزاق الموسوي المقرّم، منشورات الشريف الرّضي، 1360 ق.
12 . العباس بن
علي، باقر شريف القرشي، دارالاضواء، بيروت، 1409 ق.
13 . قاموس
الرّجال، محمد تقي شوشتري، مركز نشر كتاب، تهران.
14 . المحاسن
والمساوي، ابراهيم بن محمد بيهقي، داربيروت للطباعة والنشر.
15 . معالي
السبطين، محمد مهدي مازندراني حائري (چاپ سنگي)، مكتبة القرشي، تبريز.
16 . مفاتيح
الجنان، شيخ عباس قمي، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، تهران.
17 . مقاتل
الطالبيين، ابوالفرج اصفهاني، دارالمعرفه، بيروت.
18 . مقتل
الحسين، عبدالرزاق الموسوي المقرّم، مكتبة بصيرتي، قم، 1394 ق.
19 . منتهي
الامال، شيخ عباس قمي، انتشارات هجرت.
20 . يادوارهء
پنجمين مراسم شب شعر عاشورا (عباس، علمدار حسين)، ستاد شعر عاشورا، شيراز.
منبع: سايت
راسخون واباالفضل
$
##اباالفضل
العباس (ع) و ديدگاه ها
اباالفضل العباس
(ع) و ديدگاه ها
نويسنده: علامه
محقق حاج شيخ باقر شريف قرشي
ابوالفضل ( عليه
السّلام ) دل و انديشه بزرگان را مسخّر خود كرد و براى آزادگان در هـمـه جـا و هـر
زمـان سـرودى جـاودانـه گـشـت ؛ زيـرا بـراى بـرادرش دسـت به فداكارى بزرگى زد،
برادرى كه در برابر ظلم و طغيان خروشيد و براى مسلمانان عزت جاودانه و عظمتى
هميشگى ، به ارمغان گذاشت .
در ايـنـجـا،
بـرخـى از اظـهـار نـظـــرهـاى بـزرگـــــان را دربـــاره شـخـصـيـت ابوالفضل (
عليه السّلام ) مى آوريم .
1 ـ امام
سجّاد(عليه السلام)
امـام عـلى بـن
الحسين ، حضرت زين العابدين ( عليه السّلام ) از سروران تقوا و فضيلت در اسلام به
شمار مى رود. اين امام بزرگوار هماره براى عمويش عباس طلب رحمت مى كرد و از
فـداكـاريـهـايـش دربـاره بـرادرش حـسـيـن ( عـليـه السـّلام ) بـه نيكى ياد مى
كرد و جانبازيهاى بزرگش را مرتّب مى ستود. از جمله سخنان حضرت درباره عمويش ، اين موارد
را ذكر مى كنيم : ((خداوند عمويم عباس را رحمت كند كه از خودگذشتگى كرد و نيك از
عهده آزمـايش برآمد. خود را فداى برادر كرد تا آنكه دستانش بريده شد، خداوند به
جاى آنها چـون جـعـفـر بـن ابى طالب ، دو بال عطا كرد تا بدانها با ملائكه در بهشت
پرواز كند. عـبـاس را نـزد خـداونـد مـتـعـال مـنـزلتى است كه همه شهيدان در روز
قيامت بر او غبطه مى خورند...)). (1)
ايـن كلمات ،
فداكاريهاى ابوالفضل را در راه برادرش ، پدر آزادگان ، امام حسين ( عليه السّلام )
به خوبى بيان مى كند. حضرت در ايثار و از خودگذشتگى و جانبازى تا جايى پـيـش رفت
كه زبانزد تاريخ و سَمبل فداكارى گشت ، دستان گرامى اش را روز عاشورا در راه برادر
داد و تا آخرين لحظه پايدارى كرد تا آنكه به خون خود درغلتيد.
ايـن
فـداكـاريهاى بزرگ نزد خداوند بى اجر نماند و حضرتش با پاداشها و كرامتهايش بـه
عـباس ، او را بر تمامى شهيدان راه حق و فضيلت در دنياى اسلام و غير آن ، برترى
بخشيد تا آنجا كه همه بر او غبطه مى خورند.
2 ـ امام صادق
(عليه السلام)
امام صادق ( عليه
السّلام ) عقل ابداعگر و انديشمند اسلام و چهره بى مانند دانش بشرى ، هـمـواره
از عـمويش عباس تجليل به عمل مى آورد و با درود و ستايشهاى عطرآگين از او ياد مى
كرد و مواضع قهرمانانه اش در روز عاشورا را بزرگ مى داشت . از جمله سخنانى كه امام
درباره قمر بنى هاشم فرموده است ، بيان زير مى باشد:
((عـمـويـم
عـبـاس بـن عـلى ( عـليهما السّلام ) بصيرتى نافذ و ايمانى محكم داشت . همراه
برادرش حسين جهاد كرد، به خوبى از بوته آزمايش بيرون آمد و شهيد از دنيا رفت
...)). (2)
امام صادق ( عليه
السّلام ) از برترين صفات مجسم در عمويش كه مورد شگفتى اوست چنين نام مى برد:
الف ـ ((تيزبينى
)):
تـيـزبـيـنـى ،
پـيامد استوارى راءى و اصالت فكر است و كسى بدان دست پيدا نمى كند، مـگـر پـس از
پـالودگـى روان ، خـلوص نـيـت و از خود راندن غرور و هواهاى نفسانى و عدم سلطه
آنها بر درون آدمى .
تـيـزبـينى از
آشكارترين ويژگيهاى ابوالفضل العباس بود. از تيزبينى و تفكر عميق بود كه حضرت به
تبعيت از امام هدايت و سيدالشهداء امام حسين ( عليه السّلام ) برخاست و بـديـن
گـونـه بـه قـله شرف و كرامت دست يافت و خود را بر صفحات تاريخ ، جاودانه سـاخت .
پس تا وقتى ارزشهاى انسانى پايدار است و انسان آنها را بزرگ مى شمارد، در بـرابـر
شـخصيت بى مانند حضرت كه بر قله هاى انسانيت دست يافته است سر بر زمين مى سايد و
كرنش مى كند.
ب ـ ((ايمان
استوار)):
يـكـى ديـگـر از
صـفـات بـارز حـضـرت ، ايـمـان اسـتوار و پولادين اوست . از نشانه هاى اسـتـوارى
ايـمـان حـضـرت ، جـهـاد در كـنـار بـرادرش ، ريـحـانـه رسـول اكـرم ( صـلّى اللّه
عـليـه و آله ) بـود كـه هـدفـش جـلب رضـايـت پـروردگـار مـتـعـال بـه شـمـار مـى
رفـت . و هـمـانـطور كه در رجزهايش روز عاشورا بيان داشت از اين جانبازى كمترين
انگيزه مادى نداشت و همين دليلى گوياست بر ايمان استوار حضرت .
ج ـ ((جهاد با
حسين (عليه السلام))):
فـضـيـلت ديـگـرى
كه امام صادق ( عليه السّلام ) براى عمويش ، قهرمان كربلا، عباس ( عـليـه السـّلام
) نـام مـى بـرد، جـهاد تحت فرماندهى سالار شهيدان ، سبط گرامى پيامبر اكـرم (
صـلّى اللّه عـليـه و آله ) و آقـاى جـوانـان بـهـشـت اسـت . جـهاد در راه آرمان
برادر، بـزرگترين فضيلتى بود كه حضرت ابوالفضل بدان دست يافت و نيك از عهده آزمايش
بـه درآمـد و در روز عـاشـورا قـهـرمانيهايى از خود نشان داد كه در دنياى دلاورى و
شجاعت بى مانند است .
زيارت امام صادق
(عليه السلام)
امام صادق ( عليه
السّلام ) به زيارت كربلا، سرزمين شهادت و فداكارى رفت و پس از زيـارت امـام
حـسـيـن و اهـل بـيـتـش ( عـليهم السّلام ) و اصحاب برگزيده اش با شوق به زيـارت
قـبر عمويش ، عباس شتافت و بر سر مرقد بزرگ آن بزرگوار ايستاد و زيارت زيـر را كـه
مـنـزلت عـبـاس را نـشـان مـى دهد و بر مكانت او گواهى مى دهد با اين سرآغاز خـوانـد:
((سـلام خـدا و سـلام مـلائكـه مـقـرّب و انـبـيـاى مرسل و بندگان صالح و همه
شهيدان و صديقان پاك ، شبانه روز بر تو باد اى پسر اميرالمؤ منين ...)).
امـام صـادق
عـمـويـش عـبـاس را بـا ايـن كـلمـات كـه دربـردارنـده هـمـه مـفـاهـيـم و
مـعـانـى تـجـليـل و بـزرگـداشـت اسـت ، مـورد خـطـاب قـرار مـى دهد. درود و سلام
خداوند، ملائكه ، پيامبران مرسل ، بندگان صالح ، شهيدان و صديقان را بر او مى
فرستد و اين بهترين و برترين سلامى است براى پرچمدار كربلا.
سـپـس عـصاره
نبوت ، امام صادق ( عليه السّلام ) زيارت خود را چنين پى مى گيرد: ((به تـسـليـم ،
تـصـديـق ، وفـادارى و فـداكـاريـت در راه جـانـشـيـن پـيـامـبـر مرسل ، سبط
برگزيده ، راهنماى عالم ، وصّى ابلاغگر و مظلوم ستمديده ، شهادت مى دهم ...)).
در ايـنـجـا امام
صادق ( عليه السّلام ) بهترين نشانه هايى كه به شهيدان بزرگ تقديم مى شود به عمويش
عباس تقديم مى دارد. افتخاراتى از اين گونه :
الف ـ تسليم :
هـمـه امـور خـود
را بـه بـرادرش سـيـدالشـهـداء سـپـرد و در هـمـه مراحل و مواقف ، متابعت از او را
بر خود واجب كرد تا آنكه در راه او به شهادت رسيد؛ زيرا بـه امامت برادرش كه مبتنى
بر ايمان استوار به خداوند است آگاهى داشت و درستى راه و نيت خالص و راءى اصيل برادر
را مى دانست و بدانها باور داشت .
ب ـ تصديق :
عـبـاس ( عـليـه
السـّلام ) بـرادرش ريـحـانـه رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) را در تـمـامـى
مواقف و ديدگاهها تصديق كرد و هرگز در درستى و عدالت آرمان او به خود شك راه نـداد
و يـقين داشت برادرش بر حق است و هركه با او سر ستيز دارد در گمراهى آشكار است .
ج ـ وفادارى :
يـكـى ديـگـر از
صـفـات نـيـكـى كـه امـام صـادق ( عـليـه السـّلام ) بـه عـمـويـش ابوالفضل نسبت
مى دهد، وفادارى است ؛ هر پيمانى را كه در راه دفاع از برادرش امام حق و حـقـيـقت
ابوعبداللّه الحسين ( عليه السّلام ) با خدا بسته بود بجا آورد و در سخت ترين
شـرايط و مراحل در كنار برادر ايستاد و از او جدا نشد تا آنكه دستانش قطع شد و خود
در راهـش بـه شـهادت رسيد. وفادارى كه از والاترين صفات است ، از ويژگيهاى اساسى و
عناصر حضرت ابوالفضل بود، او آفريده شده بود تا نسبت به دور و نزديكان وفادار
باشد.
د ـ فداكارى :
امام صادق ( عليه
السّلام ) به فداكارى و جانبازى عمويش در راه برادرش سيدالشهداء( عـليـه
السـّلام ) گـواهـى مـى دهـد، حـضـرت خـالصـانـه بـراى از بـيـن بـردن بـاطـل ،
فـداكـارى كـرد و بـا پـيـشـوايـان كـفر و باطل به ستيز پرداخت و با برادر در
جـانـبـازيـهـاى بـزرگ و بـى نـظـير تاريخ شركت كرد. به قسمت ديگرى از اين زيارت
بزرگ توجه كنيم :
((پـس خـداونـد
از طـرف پيامبرش و اميرالمؤ منين و حسن و حسين ـ صلوات خدا بر آنان باد ـ بر آنچه
پايدارى ، خويشتندارى و يارى كردى ، به تو بهترين پاداش بدهد كه بهشت ، بهترين
فرجام است )).
ايـن قـسـمـت
شامل تجليل و تقدير حضرت عباس از سوى امام صادق ( عليه السّلام ) است ؛ زيـرا بـا
فـداكـاريـهـاى بـزرگ در راه سـالار شـهـيـدان و جـانـبـازى در راه او و تـحمل
هرگونه سختى در كنار او، شايسته اين بزرگداشت است . حضرت در اين تلاشها و
مـقـاومـتـها تنها رضاى خدا را مد نظر داشت و خداوند نيز عوض پيامبرش ، مولاى
متقيان ، حسن و حسين ـ سلام اللّه عليهم ـ اين جانبازيها را ارج نهاد و به او
بهترين پاداشها را عطا كرد.
امـام صـادق (
عـليـه السّلام ) زيارت خود را پى مى گيرد و صفات والاى عمويش عباس و جايگاهش را
نزد خداوند ياد مى كند و مى فرمايد:
((گـواهـى مـى
دهـم و خـدا را گـواه مـى گـيـرم كـه تـو در همان راه پيكارگران ((بدر)) و مجاهدان
در راه خدا و صافى ضميران خداخواه در جهاد دشمنانش و مدافعان استوار دوستانش و
يـارى كـنـنـدگـان اوليـايـش ، پيش رفتى و چون آنان كوشيدى ، پس خداوند بهترين ،
والاتـريـن و كاملترين پاداشى كه به مطيعان واليان امرش و اجابت كنندگان دعوتش مى
دهد، به تو عطا كند...)). (3)
امـام صـادق (
عـليـه السـّلام ) عـقـل ابـداعگر و انديشمند اسلام گواهى مى دهد و خدا را به
شـهـادت مـى طـلبد بر اينكه عمويش عباس در جهادش دوشادوش برادرش ، پدر آزادگان ،
امام حسين ( عليه السّلام ) بر همان راه شهيدان بدر پيش رفت ؛ رادمردانى كه با خون
پاك خـود پـيـروزى هـميشگى اسلام را مسجّل كردند و با يقين به عادلانه بودن آرمان
خود و با آگاهى و بصيرت تام ، شهادت را انتخاب كردند و پرچم توحيد و كلمه حق را بر
بلنداى تاريخ به اهتزاز درآوردند. ابوالفضل العباس نيز در اين راه درخشان پيش تاخت
و براى نـجـات اسـلام از چنگال بى سر و پاى اموى و ابوسفيان زاده كه مى خواست كلمه
الهى را مـحو كند و پرچم اسلام را درهم بپيچد و مردم را به جاهليت نخستين
برگرداند، قيام كرد و به شهادت رسيد.
ابـوالفـضـل
تـحـت فـرمـاندهى برادرش ، پدرآزادگان در برابر طاغوت خونريز اموى ايستاد و با
پايدارى و قيام آنان بود كه كلمه حق تثبيت و اسلام پيروز شد و دشمنان حق و حقيقت و
امام بشدت شكست خوردند.
امـام صادق (
عليه السّلام ) زيارت خود را ادامه مى دهد و صفات برگزيده عمويش عباس را برمى
شمارد و پاداش او را چنين ياد مى كند:
((شهادت مى دهم (كه
) حق نصيحت را بجا آوردى و نهايت تلاشت را كردى ، پس خداوند تو را در مـيـان
شـهـيـدان مـبـعوث كرد و روحت را با روحهاى سعيدان همراه ساخت و در وسيعترين
مـنـزل بهشتى جاى داد و بهترين غرفه را به تو عطا كرد و نامت را در ((علّيين ))
پرآوازه ساخت و با پيامبران ، شهيدان و صالحان ـ كه چه خوب رفيقانى هستند ـ محشورت
كرد.
شـهـادت مـى دهـم
كـه تـو سـستى نكردى و عقب ننشستى و با بصيرت نسبت به امرت پيش رفـتـى در حـالى كه
به صالحان اقتدا كرده بودى و پيامبران را پيروى مى كردى . پس خـداونـد مـا، تـو،
پـيـامبرش و اوليايش را در جايگاه برگزيدگان و پاكان جمع كند كه اوست مهربانترين
مهربانان )). (4)
در قـسـمـت
پـايـانـى زيـارت ، مـتوجه اهميت بى مانند و موقعيت والاى حضرت عباس نزد امام
صـادق ( عـليـه السّلام ) مى شويم ؛ زيرا اين قهرمان بزرگوار با نصيحت خالصانه و
فداكارى در راه ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله )، امام حسين ( عليه
السّلام ) از احـتـرامى خاص نزد امام برخوردار گرديد؛ لذا امام صادق دعا مى كند تا
خداوند عمويش را به بالاترين درجات قرب برساند و او را با پيامبران و صديقان محشور
كند.
3 ـ حضرت حجت
(عليه السلام)
مـصـلح بـزرگ ،
حـجـت خـدا و بـقـيـة اللّه الاعـظـم ، امـام زمـان ـ عـجـل اللّه تـعـالى فـرجـه
الشريف ـ قائم آل محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) در بخشى از سخنان زيباى خود
درباره عمويش عباس ( عليه السّلام ) چنين مى گويد:
((سـلام بـر
ابوالفضل ، عباس بن اميرالمؤ منين ، همدرد بزرگ برادر كه جانش را فداى او سـاخـت
و از ديـروز بـهره فردايش را برگزيد، آنكه فدايى برادر بود و از او حفاظت كـرد و
براى رساندن آب به او كوشيد و دستانش قطع گشت . خداوند قاتلانش ، ((يزيد بن رقاد))
و ((حكيم بن طفيل طايى )) را لعنت كند...)). (5)
امام عصر ـ عجل
اللّه تعالى فرجه ـ صفات والاى ريشه دار در عمويش ، قمر بنى هاشم و مايه افتخار
عدنان را چنين برمى شمارد و مى ستايد:
1 ـ هـمـدردى و
هـمـگـامـى بـا بـرادرش سـيـدالشـهـداء( عـليـه السـّلام ) در سـخـت تـرين و
دشـوارتـريـن شـرايـط تـا آنـجـا كـه ايـن هـمـگـامـى و هـمـدلى ضـرب المثل تاريخ
گشت .
2 ـ فرستادن توشه
آخرت با تقوا، خويشتندارى و يارى امام هدايت و نور.
3 ـ فـدا كـردن
جـان خـود، بـرادران و فـرزنـدانش در راه سرور جوانان بهشت ، امام حسين ( عليه
السّلام ).
4 ـ حفاظت از
برادر مظلومش با خون خود.
5 ـ كـوشـش بـراى
رسـانـدن آب به برادر و اهل بيتش هنگامى كه نيروهاى ستمگر و ظالم مانع از رسيدن
قطره اى آب به خاندان پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) شده بودند.
4 ـ شاعران
شـاعـران آزاده
مـتـمـسـك بـه اهـل بـيـت ( عـليـهـم السـّلام ) شـيـفـتـه شـخـصـيـت ابوالفضل كه
در اوج بزرگى و شرافت مى درخشيد، بودند و تحت تاءثير شخصيت بى مـانند و صفات والاى
او قصايد زيبايى سرودند كه از شاهكارهاى ادب عرب به شمار مى رود. در اينجا پاره اى
از آنها و شعرشان را نقل مى كنيم :
1 ـ كميت :
بـزرگـتـريـن
شـاعـر اسـلام ((كـمـيـت اسـدى )) دلبـاخـتـه عـظـمـت ابـوالفـضـل بـود و در يـكـى
از ((هـاشـمـيـات )) جـاودانـه خـود چـنـيـن سـرود: ((... و ابوالفضل خاطره شيرين
آنان ، درمان جانها از دردهاست )). (6)
يـاد ابوالفضل و
ساير اهل بيت ( عليهم السّلام ) نزد هر بزرگ منشى شيرين است ؛ زيرا يـادآورى
فـضـيـلت و كـمـال مـطـلق اسـت . هـمـچـنـيـن داروى جـانـهـا از بـيـمـاريـهـاى
جهل و غرور و ديگر بيماريهاى روحى است .
2 ـ فضل بن محمد:
فـضـل بـن
مـحـمـد بـن فـضـل بـن حـسـن بن عبيداللّه بن عباس ( عليه السّلام ) از نوادگان
ابـوالفـضـل ، شـاعـرى آسمانى و شيفته شخصيت نياى بزرگش پرچمدار كربلاست . در
قصيده اى چنين مى سرايد:
((ايـستادگى عباس
را در كربلا روزى كه دشمن از همه سو ديوانه وار هجوم مى آورد، به يـاد مـى آورم .
حـمايت از حسين ( عليه السّلام ) نموده و در نهايت تشنگى او را نگهبانى مى كـرد و
روى نـمـى گـرداند، سستى نشان نمى داد و پروانه وار به گرد وجود برادر مى گـشت .
هرگز صحنه اى چون رفتارش با حسين ـ فضيلت و شرف بر او باد ـ نديده ام . چه صحنه بى
مانندى كه سرشار از فضيلت بود و جانشين او كردارش را تباه نكرده است )). (7)
ايـن ابـيـات
شـجـاعـت و دليـرى بـى مـانـنـد ابـوالفضل ( عليه السّلام ) و نقش درخشان و
افـتـخـارآمـيـز او را در حـمـايـت بـرادرش پدر آزادگان و دفاع از او با خون خود و
سقايى خـانـدان او را بـه خـوبـى نـشـان مـى دهـد. صحنه اى درخشانتر و زيباتر از
اين موضع و حـضـور بـى مـانـنـد ابـوالفـضـل در كـنـار بـرادرش وجـود نـدارد.
مـواضـع و شـخـصـيـت ابوالفضل بر نواده اش ((فضل )) تاثيرى شگفت آور دارد و او را
شيفته كرده است ؛ پس با قلبى آتشين و جانى سوخته ، طى ابيات لطيفى جدش را چنين
مرثيه مى گويد:
((شـايـسـتـه
تـريـن كـس بـراى گـريـستن بر او، رادمردى است كه حسين را در كربلا به گـريـسـتـن
واداشـت ؛ بـرادر و فـرزنـد پـدرش عـلى ، ابوالفضل آغشته به خون . آنكه در همه حال
حق برادرى را بجا آورد و مواسات كرد ـ كه از ثـنـاگـويـى او عاجزيم ـ و در عين
تشنگى ، برادر را بر خود مقدم داشت )). (8)
آرى ، شـايـسـتـه
تـريـن مـردمـان بـراى بـزرگـداشـت و گـريـستن بر او به سبب مصايب هـولنـاكـش ،
ابـوالفـضـل سـمبل ايستادگى و فضيلت است . امام حسين ( عليه السّلام ) با شـهـادت
بـرادر، كـمرش شكست و بر او به تلخى گريست ؛ زيرا مهربانترين و نيكترين برادر خود
را از دست داده بود.
3 ـ سيد راضى
قزوينى :
شـاعـر عـلوى
سـيـد راضـى قـزويـنـى شـيـفـتـه شـخـصـيـت ابوالفضل ( عليه السّلام ) مى شود و
چنين او را مى ستايد:
((اى ابوالفضل !
اى سرور فضيلت و ايستادگى و خويشتندارى ! فضيلت جز تو را به پـدرى قـبـول نـكرد.
كوشيدى و به اوج عظمت و بزرگى دست يافتى ، اما هر كوشنده اى بـه خـواسـتـه اش دسـت
پيدا نمى كند. با عزّت و سرافرازى و علو همّت از پذيرفتن ظلم سرباز زدى و پيكان
نيزه ها را مركب خود كردى )). (9)
ابـوالفـضل (
عليه السّلام ) از بنيانگذاران فضيلت و ايستادگى در دنياى عرب و اسلام به شمار مى
رود. حضرتش مراتب كمال را پشت سر گذاشت و به قلّه شرف و كرامت دست يافت و براى
رهايى از ذلّت و ظلم ، پيكان نيزه ها را برگزيد.
4 ـ محمد رضا
ازرى :
حـاج ((مـحمد رضا
ازرى )) در قصيده شيواى خود به ذكر و ستايش از صفات گرامى قمر بنى هاشم كه قلب و
عقل آزادگان را تسخير كرده ، پرداخته است و چنين مى سرايد:
((براى كسب ياد و
نام نيك بكوش كه نام نيك بهترين سرمايه كريمان است .
آيا ماجراى كربلا
را كه غبار پيكارش آسمان را تيره و تار و نبردش گوش فلك را كر كـرده اسـت
نـشنيده اى ؟! روزى كه خورشيد از شدت گردباد آن تيره شده و امام هدايت به ابوالفضل
پناهنده شده بود)).
در نـخـسـتـيـن
بـيـت ، ((ازرى )) آدمـى را به كسب نام نيك فرامى خواند؛ زيرا تنها سرمايه ماندنى
و پايدار همين ذكر جميل است .
در دومـيـن بـيـت
بـه عـبـرت گـرفـتـن از واقـعـه كـربـلا كـه آتـش فـشـان فضايل و رادمرديهاى اهل
بيت ( عليهم السّلام ) است ، دعوت مى كند.
در سـوّمـيـن
بـيـت ، ((ازرى )) از پـنـاه بـردن سـبـط گـرامـى پـيـامـبـراكـرم و ريـحـانـه
رسـول خـدا( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) بـه حـضـرت ابوالفضل ( عليه السّلام ) سخن
مى گويد.
بـه ابـيـات ديگر
((ازرى )) كه در آنها از ياريها و دلاوريهاى عباس در راه برادرش سخن مى گويد توجه
كنيم :
((چـون شـيـرى از
كـنـام خود پاسدارى كرد و بر دشمنان شوريد، آرى ، هژبر ((شرى )) (10) از بيشه خود
دفاع مى كند. كوبش شمشيرها، چونان تندر و رعدهاى ابر سـنـگـيـن بـود، از شـيـرمردى
كه با چهره خندان با انبوه دشمنان رو به رو مى شود و با غـرور سـرش را تـقـديم مرگ
مى كند، سرافرازى كه در خانه ستم جايگير نمى شود تا آنكه بر ستارگان چيره شود.
آيـا قـريـش
نـمـى دانـسـت كه او پيشاهنگ هر دشوارى و آزموده سختيها است ؟!)). (11)
ايـن ابـيـات
بـدقـّت ، قـهـرمـانـيـهـا و نـقـش درخـشـان حـضـرت ابـوالفـضـل در دفاع از برادرش
پدر آزادگان را تصوير مى كند و غرّيدن و هجوم چون شـيـر حـضـرت را بـه صـفـوف
دشـمن و درهم شكستن حيوان صفتانى را كه براى دفاع از گـرگـان انـسـان نـمـا جـمـع
شـده بـودنـد نـشـان مـى دهـد. ابـوالفـضـل بـدون توجّه به انبوه دشمنان و سفلگان
كه صحرا را پركرده بودند، با چـهـره اى خـنـدان بـه پـيكارشان مى رفت و در راه
كرامت خود و عزّت برادرش به آنان جام مـرگ مـى نـوشـانـد. قـبـايـل قـريش در اين
نبرد بود كه دريافتند، عباس مرد دشواريها و فـرزنـد و دسـت پـرورده عـلى ( عـليـه
السـّلام ) اسـت ؛ آنـكـه بتهايشان را درهم شكسته و جاهليتشان را نسخ كرده و به
پذيرفتن اسلام وادارشان كرده بود.
نـظـرات امـامـان
مـعـصـوم و بـرخـى از بـزرگـان ادب عـرب را دربـاره ابوالفضل العباس ( عليه
السّلام ) در همين جا به پايان مى بريم .
1- ذخـيـرة
الداريـن ، ص 123 بـه نـقـل از عـمـدة الطالب .
2- ذخيرة الدارين
، ص 123 به نقل از عمدة الطالب .
3- ر . ك :
مفاتيح الجنان ، زيارت حضرت عباس ( عليه السّلام )
4- مفاتيح الجنان
شيخ عباس قمى و ديگر كتب ادعيه و زيارات .
5- المزار، محمد
بن مشهدى ، از بزرگان قرن ششم .
6- الهاشميات :
وابوالفضل ان
ذكرهم الحلو
شفاء النفوس من
اسقام
عجيب آنكه شارح
ديوان ، ابوالفضل را عباس بن عبدالمطلب معرفى مى كند(مؤ لف ).
7- قـمـر بـنـى
هـاشـم ، ص 147 بـه نقل از المجدى :
انى لاذكر للعباس
موقفه
بكربلاء وهام
القوم يختطف
يـحـمـى
الحـسـيـن ويـحـميه على ظما
ولايولّى ولايشنى
فيختلف
ولاارى مـشـهـداً
يـومـاً كـمـشـهـده
مـع الحـسـيـن
عـليـه الفضل والشرف
اكرم به مشهداً
بانت فضيلته
و ما اضاع له
افعاله خلف
8- الغدير، ج 3،
ص 5:
احق الناس ان
يبكى عليه
فتى ابكى الحسين
بكربلاء
اخـوه وابـن
والده عـلى
ابوالفضل المضرج
بالدماء
ومن واساه
لايثنيه شى ء
وجادله على عطش
بماء
9- ابـاالفـضـل
يـا مـن اسـس الفضل والابا ابى الفضل الا ان تكون له ابا
تـطـلبـت اسـبـاب
العـلى فـبـلغـتـهـا
وماكل ساع بالغ
ماتطلبا
ودون احتمال
الضيم عزا ومنعة
تخيرت اطراف
الاسنة مركبا
10- ((كـنـام ))
شـيـران در كـنـار فـرات كـه بـعـدهـا ضـرب المثل شجاعت شد و گفته مى شد: كاسد
الشرى ـ (م ).
11- فانهض الى
الذكر الجميل مشمراً فالذكر اءبقى مااقتنته كرامها
اومااتاك حديث
وقعة كربلا
انى وقد بلغ
السماء قتامها
يوم ابوالفضل
استجاربه الهدى
والشمس من كدر
العجاج لثامها
فحمى عرينته
ودمدم دونها
ويذب من دون
الشرى ضرغامها
والبـيـض فـوق
البـيـض تـحـسـب وقـعـهـا
زجل الرعود اذا
اكفهر غمامها
مـن بـاسـل يـلقى
الكتيبة باسماً
والشوس يرشح
بالمنية هامها
واشـم لايـحـتـل
دار هـضـيـمـة
او يستقل على
النجوم رغامها
او لم تـكـن
تـدرى قـريـش انـّه
طـلاع كل ثنية
مقدامها
منبع: زندگاني
حضرت اباالفضل العباس (عليه السلام)
سايت راسخون
$
##روضه اباالفضل
روضه اباالفضل
در رياض المصائب
و مهيج الاحزان و غير آن روايت كرده اند:
فلما اءجاز
الحسين عليه السلام اخاه العباس للبراز برز كالجبل العظيم و قلبه كالطود الجسيم
لاءنه كان فارسا هماما و بطلا و ضرغاما و كان جسورا على الطعن و الضرب فى ميدان
الكفاح و الحرب
به روايت اكسير
العبادات : حضرت ابوالفضل عليه السلام ، هنگام وداع با برادر، رو به آسمان نمود و
عرض كرد: خدايا، مى خواهم به وعده ام (آبرسانى به خيام حرم ) وفا كنم و اين مشك را
براى اين كودكان تشنه كام ، پر از آب نمايم .
سپس پيشانى امام
حسين عليه السلام را بوسيد و به سوى فرات حركت كرد. چهار هزار يا ده هزار نفر
نگهبان آب فرات بودند، به آنها حمله كرد و پس از كشتن هشتاد نفر از آنها خود را به
آب رسانيد.
دشمنان شش بار به
او حمله كردند تا نگذارند او خود را به آب برساند، ولى آن حضرت ضرباتى سنگين بر
آنها وارد ساخت و خود را به آب رسانيد. وارد آب كه شد، كفى از آب برداشت و كنار
دهان اسبش برد تا بياشامد كه به ياد لب تشنه برادرش امام حسين عليه السلام ،
افتاد. آب را از كف ريخت و مشك را پر آب ساخت .
به ياد وصيت
پدر
بعضى نقل كرده
اند: حضرت على بن ابى طالب عليه السلام در شب 21 رمضان سال چهلم هجرى (شب شهادت
خويش ) ابوالفضل العباس عليه السلام را در اغوش گرفت و به سينه چسبانيد و فرمود:
پسرم بزودى در روز قيامت به وسيله تو چشمم روشن مى گردد. آنگاه افزود:
ولدى ، اذا كان
يوم عاشوراء و دخلت المشرعة ، اياك تشرب الماء و اءخوك الحسين عطشان ، پسرم هنگامى
كه روز عاشورا فرا رسيد وبر شريعه آب وارد شدى ، مبادا آب بياشامى در حاليكه
برادرت تشنه است .
آرى ، عباس مشك
را پر از آب كرد، ولى خود آب نياشاميد و خطاب به نفس خود گفت :
يا نفس ، من بعد
الحسين هونى !
و بعده لا كنت
اءن تكونى !
هذا الحسين وارد
المنون
و تشربين بارد
المعين ؟!
هيهات ! ما هذا
فعال دينى
و لا فعال صادق
اليقين
يعنى اى نفس ،
بعد از حسين زندگى تو ارزشى ندارد و تو نبايد بعد از او باقى بمانى . حسين لب تشنه
است و در خطر مرگ قرار دارد و انگاه تو مى خواهى آب گوارا و خنك بياشامى ؟! سوگند
به خدا كه دين من اجازه چنين كارى را نمى دهد
و به نقل بعضى ،
فرمود: سوگند به خدا لب به آب نمى زنم ، در حاليكه آقايم حسين عليه السلام تشنه
باشد: والله لا اءذوق الماء و سيدى الحسين عطشانا عقل سوداگر مى گويد: آب بياشام
تا نيرو بگيرى و بتوانى خوب بجنگى ، ولى عشق و وفا و صفا مى گويد: برادرت و نور
ديدگان برادرت تشنه اند، چگونه تو آب بنوشى و آنها تشنه باشند.
آمد به يادش از
لب خشك برادرش
شد غيرت فرات دو
چشم ز خون ترش
گفتا نخورده آب
گلستان حيدرى
دارى تو ميل آب ؟
كجا شد برادرى ؟!
تشنه است آن نو
گل باغ فتوت است
لب تر مكن ز آب
كه دور از مروت است
پر كرد مشك و پس
كفى از آب بر گرفت
مى خواست تا كه
نوشد از آن آب خوشگوار
آمد به يادش از
جگر تشنه حسين عليه السلام
چون اشك خويش
ريخت ز كف آب خوشگوار
شد با لبان تشنه
ز آب روان بيرون
دل پر ز جوش و
مشك به دوش آن بزرگوار
كردند جمله حمله
بر آن شبل مرتضى
يك شير در ميانه
گرگان بى شمار!
يك تن كسى نديده
چندين هزار تير
يك گل كسى نديده
چندين هزار خار!
مشك را پر از آب
ساخت و بر دوش راست افكند و از گودال شريعه بالا آمد. زمانى كه قمر بنى هاشم عليه
السلام مشك را پر كرد و بر اسب سوار شد، آن درياى لشگر هجوم آوردند و چون سدى
آهنين راه را بر او بستند و آن سلاله طيبين را هدف تير قرار دادند. چهار هزار تير
انداز آنچنان بدن قمر بنى هاشم عليه السلام را آماج تير قرار دادند كه زره بر تن
وى همچون پوست خارپشت مى نمود.
شير در ميان
روبهان !
اما با وصف اين
كه نيروهاى دشمن دايره وار او را در ميان گرفته بودند، اصلا از كثرت اعدا نينديشيد
و حيدر وار بر آن گرگان آدمخوار حمله برد. همى سر و دست مى پرانيد و گردان و يلان
را به خاك هلاك مى غلتانيد، كه ناگاه نوفل بن ازرق يزيد بن ورقاء جهنى از پشت نخلى
بتاخت و به معاونت حكلم بن طفيل سنبسى دست راست آن حضرت را از تن جدا كرد. قرة
العين على مرتضى عليه السلام جلدى كرد و مشك را به دوش چپ افكند و تيغ را به دست
چپ گرفت و دشمن را همى دفع نمود و مى زد و مى كشت و مى انداخت و اين شعر را مى
خواند:
والله ان قطعتم
يمينى
انى احامى اءبدا
عن دينى
و عن امام صادق
اليقين
نجل النبى الطاهر
الاءمين
بنى صدق جائنان
بالدين
مصدقا بالواحد
الاءمين
***
چو دست راست
جداشد ز پيكر عباس
گريست عرش به حال
برادر عباس
شكست پشت رسول از
شكسته بازويش و
خميد قد على چون
هلال ابرويش
جهان به ديده
مظلوم كربلا شب شد
سپهر گفت اسيرى
نصيب زينب شد
حكيم بن طفيل
ديگر باره از پشت نخله بيرون آمد دست چپ آن زاده شير خدا را از پايان ساعد قطع
كرد. قمر بنى هاشم عليه السلام مشك را به دندان گرفت و پياپى ركاب مى زد كه شايد
خود را به خيمه گاه امام حسين عليه السلام برساند و اين اطفال خردسال را از زحمت
تشنگى برهاند. در اين وقت نيز با نفس خود مى گفت :
يا نفس لا تخشى
من الكفار
و اءبشرى برحمة
الجبار
مع البنى سيد
المختار
مع جملة السادات
و الاءطهار
قد قطعوا ببغيهم
يسارى
فاءصلهم يا رب حر
النار
يعنى : اى نفس ،
از هجوم و حمله كفار ترس و واهمه به خود راه مده و شاد و خرسند باش به ملاقات
رحمت خداوند جبار در جوار پيغمبر بزرگوار سيد ابرار احمد مختار. اين گروه اشرار
دست چپ مرا بريدند؛ پس اى پروردگار من ، ايشان را به آتش شرربار دوزخ افكن !
پس ملعونى از آن
كافران اشرار، عمودى آهنين بر فرق مبارك آن بزرگوار زد كه به درجه شهادت رسيد.
چون امام حسين
عليه السلام برادر شهيد و وفادار خود را در كنار نهر فرات كشته و به خون آغشته
ديد، اشك حسرت بر رخسار مبارك جارى ساخت .
گويى در لحظات
جانسوز، زبان دلش مترنم به اين ابيات بود:
الا اى پيك معراج
سعادت
هماى رفرف اوج
سعادت
كنون كز دست من
افتاده شمشير
ز هر سو بسته بر
من راه تدبير
شتابى كن كه وقت
همت توست
گذشت از من ،
زمان خدمت توست
خلاصم كن از اين
انبوه لشگر
رسانم از وفا نزد
برادر
سكينه منتظر از
بهر آب است
ز سوز تشنگى بى
صبر و تاب است
تا زمانى كه مشك
سالم بود، قمر بنى هاشم عليه السلام با ركاب همى اسب را مى راند، بدان اميد كه از
انبوه لشگر بيرون آيد. تا اينكه ناگاه تيرى بر مشك آمد و آب آن بر روى زمين ريخت ،
و پيكان ديگرى بر سينه مباركش وارد شد؛ و نيز ملعونى از قبيله بنى دارم عمودى بر
فرق قمر بنى هاشم عليه السلام فرود آورد و آن حضرت از روى اسب بر روى زمين افتاد،
در اينجا بود كه ناله اش بلند شد: يا اءخاه اءدرك اءخاك . امام حسين عليه السلام
چون شهاب ثاقب بر سر او حاضر شد در آنجا، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را در
كنار فرات تشنه و در خون آغشته و هر دو دست قطع شده بديد. آن بدن پاره پاره را همى
نظاره مى كرد و با اواز بلند مى گريست و مى فرمود: الان انكسر ظهرى و قلت حيلتى و
شمت بى عدوى .
و باءن الاءنكسار
فى جبينه
فانكدب الجبال من
حنينه
كافل اءهله و
ساقى صبيته
و حامل اللواء
بعالى همته
و كيف لا و هو
جمال بهجته
و فى محياه سرور
مهجته
***
امام حسين عليه
السلام بر بالين برادر
اى كشته راه داور
من
اى پشت و پناه
لشگر من
اى نور دو ديده
تر من
عباس جوان ،
برادر من
برخيز كه من غريب
و زارم
بى مونس و يار
غمگسارم
برخيز گذر به
خيمه ها كن
غمخوارى آل مصطفى
كن
بر وعده خويشتن
وفا كن
عباس جوان ،
برادر من
ديدى كه فلك به
ما چه ها كرد؟
ما را به غم تو
مبتلى كرد
كى دست ترا ز تن
جدا كرد
عباس جوان برادر
من
گفتم كه در اين
جهان فانى
شايد كه تو بعد
من بمانى
زينب به سوى وطن
رسانى
عباس جوان ،
برادر من
در دمعة الساكبة
گويد: حضرت سيدالشهدا عليه السلام از كثرت جراحات وارده بر بدن قمر بنى هاشم عليه
السلام ممكن نشد آن بدن را از جاى خود حركت بدهد، لذا بدن را به حال خود گذارد و
با چشم اشكبار و دل داغدار به سوى خيمه مراجعت نمود. سكينه سلام الله عليه پيش آمد
و از حال عمو پرسيد. حضرت ناله اش بلند شد(237) و فرمود: اكنون پشت من شكست و رشته
تدبير و چاره ام از هم پاشيد و دشمن ديگر بر من چيره شد و بر من شماتت كرد و اين
اشعار را قرائت كرد:
تعديتم يا شر قوم
ببغيكم
و خالفتم دين
النبى محمد
اءما كان خير
الرسل اءوصاكم بنا
اءما نحن من نسل
النبى المسدد
اءما كانت
الزهراء امى دونكم
اءما كان من خير
البرية احمد
لعنتم و اءخريتم
بما قد جنيتم
فسوت تلاقوا حر
نار توقد
يعنى اى بدترين
مردم ، به جهت طغيان خود، به ما ظلم و ستم نموديد و با آيين رسول اكرم صلى الله
عليه و آله مخالفت كرديد. مگر بهترين رسول خداوند عالميان ما را به شما سفارش
نكرده و لزوم دوستى و يارى ما را به شما توصيه ننموده است ؟ مگر ما از نسل پيغمبر
ارجمند مؤ يد و مسدد شما نيستيم ؟ مگر نمى دانيد كه فاطمه الزهرا عليه السلام مادر
من است ، نه مادر شما؟ مگر احمد مختار بهترين اهل روزگار نبود؟ با يان كارها، از
رحمت خداى متعال دور شده و خوار و زيانكار شديد، و زود باشد كه گرفتار حرارت آتش
بر افروخته جهنم خواهيد گشت .
فخر الذاكرين ملا
رضا رشتى ، متخلص به محزون ، گويد:
رسانيد خود را چو
شهباز حق
به بالين وى ديد
نيمى رمق
تنى ديد مانند
جان در برش
مشك ، پريشان ،
چو مغز سرش
برادر چه كردى
لواى مرا؟!
بده گوش جانا
نواى مرا
دگر از غمت طاقتم
طاق شد
گلم رفت و گلشن
پر از زاغ شد
تو سقا و، لب
تشنه گشتى شهيد!
اميد بدى ؛ گشته
ام نا اميد
مرا بى جمال تو
عالم سياه
شده منخسف اى مرا
مهر و ماه
كه بنوده دست تو
از تن جدا؟
نبودش مگر خوف
روز جزا؟!
***
وله ايضا
رسيد ناله در حرم
به گوش شاه محترم
اخى بيا تو در
برم نگر به حال مضطرم
شنيد آن امير حى
به يك قدم نمود طى
بگفت آمدم ز پى
فداى قامتت شوم
ز دل كشيد ناله
اى به رخ فشاند هاله اى
ز اشك همچو لاله
اى ، نمود سرخ دشت و يم
تمام بلبلان من
تهى ز گلستان من
نه قاسم جوان من
نه اكبر و نه جعفرم
تو هم شدى بخون
طپان غمت مرا به دل نهان
زجاى خيز يك زمان
به دست گير اين علم
سكينه در خيال تو
مرا غم وصال تو
چگونه بى جمال تو
به خيمه روى آورم
و له ايضا، در
همين معنى و به همين وزن :
چوشد به خاك و
خون طپان جمال ماه هاشمى
رسيد باز بر غم
شه شهيد ماتمى
گرفت دست بر كمر
كشيد ناله از جگر
اخى ز داغ تو مرا
سياه گشته عالمى
تويى غرق بحر خون
شدم غريب من كنون
دگر مرا نه مونس
و نه غمگسار و همدمى
ببين تمام كودكان
به خيمه العطش كنان
بجز جوان پر ز تب نبد به خيمه محرمى .
***
ايضا گويد:
شه لب تشنه چو
اندر بر سقا آمد
ديد جانش به لب ،
اندر لب دريا آمد
ديد بى دستى او؛
كرد چنان آه و فغان
كه مشوش به جنان
نخله طوبى آمد
تنگ بگرفت قد سرو
علمدارش را
كه تزلزل به طف
عرصه غبر آمد
كرد از قامت او
شور قيامت بر پا
كاندر آن دشت
بلا، محشر كبرى آمد
ديد چون روى
منيرش شده از خون گلگون
روز اندر نظرش
چون شب يلدا آمد
مغز سر كوفته و
دست جدا از بدنش
و اخا گفت دلش
سير ز دنيا آمد
گفت : اى جان
برادر كمرم بين شده خم
چه جراحت كه به
اين قامت رعنا آمد
رو كنم بى تو چه
سان جانب اين خيل زنان
خواهرت بهر
اسيريش مهيا آمد
***
استاد الشعرا
اختر طوسى گويد:
عباس ، شبل شير
خداوند، كآفتاب
هر صبح بوسه اش
به در آستان دهد
در ياى جود و بذل
، ابوالفضل ، كش رواق
خجلت ز فر خويش
به قصر جنان دهد
چرخ جلال ماه بنى
هاشم ، آن كو نور
از راى و رو به
مهر و مه آسمان دهد
باب الحوائج است
و، هر آن كو ز باب او
هر حاجتى كه كرد
تمنا، همان دهد
اندر ره برادر
خود غير او كسى
نشنيده ام كه تن
به بلا در جهان دهد
سوى فرات آيد و
شرم آيدش كز آب
تسكين تشنگى زبان
در دهان دهد
دستش جدا شود ز
تن ناتوان و باز
پهلو به رمح و
پشت به گرز گران دهد
سقا كسى نديده
بجز وى كه در جهان
جان ، تشنه كام ،
در لب آب روان دهد
مصيبت بزرگ
بر ارباب بصيرت
پوشيده نيست كه اگر كسى اندكى در چگونگى به ميدان رفتن و شهادت اين مظلوم روى
نداده است ، و در اين باب همين بس ، كه پشت امام حسين عليه السلام ، كه خود ركن
عظيم اسلام بود، از اين مصيبت شكست و چاره آن مظلوم ، كه پناه بيچارگان بود، از
اين مصيبت شكست چاره آن خدا صلى الله عليه و آله و على مرتضى عليه السلام در اين
واقعه حاضر مى بودند گريه نمى كردند؛ چنانكه امام حسين عليه السلام گريه كرد؟!
مگر نشنيده اى كه
چون در جنگ مؤ ته ، دو دست جعفر بن ابى طالب عليه السلام را بريدند و او را شهيد
كردند و خبر شهادت در مدينه به پيغمبر خداصلى الله عليه و آله رسيد، يا اينكه خودش
به قدرت الهى خبر دار شد، اشك از چشمهاى حضرت جارى شد و فرمود: على مثل جعفر فليبك
الباكية يعنى : بر مثل جعفر عليه السلام بايد چشمها بگريند. نيز حضرت فاطمه زهرا
سلام الله عليه از شنيدن اين خبر صدا به واعماة بلند كرد و گريست ، حال آنكه نود
زخم بيشتر بر بدن جعفر عليه السلام نرسيده بود؛ پس اگر مى ديدند يا مى شنيدند كه
گوشتهاى بدن حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را به سر نيزه ها بلند كرده و بعد
از اينكه دو دستش را قطع كرده با شمشير و نيزه و خنجر تمام اعضايش را پاره پاره
ساخته اند، چه مى كردند؟!
معلوم است كه
حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليه همان گونه كه در مصيبت جعفر عليه السلام صداى خود
را به واعماه بلند كرد، مصيبت حضرت عباس عليه السلام نيز ناله وا ولداه و واقرة
عيناه از دل برمى كشد و شايد در كلام پيغمبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: بر مثل
جعفر عليه السلام بايد گريه كرد نيز اشارتى به همين باشد كه بر عباس عليه السلام
بايد گريه كرد كه مصيبتش بزرگتر خواهد بود، چه او را مانند جعفر عليه السلام دو
دستش را خواهند بريد.
و حديث ولا يوم
كيوم الحسين عليه السلام برهانى آشكار بر اين حقيقت است كه مصيبت حضرت عباس عليه
السلام از اعظم مصايب بوده :
كم هام عز و ايدا
للسماح و كم
اقدام سبق بها
طاعت طوائحه
چه بسيار سرهاى
با عزت و دستهاى با جود و سخاوت و قدمهاى پيشرو در راه محبت كه حوادث عظيمه روز
عاشورا انها را هلاك و نابود نمود.
لم ينس قط ولا
الذكرى تجدده
اورى يزند الاسى
للحشر فادحه
يعنى هرگز اين
مصيبت فراموش نمى شود و ياد كردن آن موجب تازگى آن نمى گردد. چه يادآورى فرع
فراموشى است و برافروزنده اين مصيبت چنان آن را بر افروخته است كه تا روز قيامت
فراموش نمى شود و خاموش نمى گردد.
مصيبتها هر چند
بزرگ باشند، همگى فراموش مى شوند، مگر مصيبتهاى صحراى كربلا. چه ، اين مصائبى است
كه زبان از گفتنش قاصر و گوش از شنيدن آن عاجز است . پس براستى ، فرزند فاطمه
سلام الله عليه از مشاهده آنها چه حالتى داشت ؟!
در ان دم كانچنان
صحراى خونخوار
ز خون ياورانش
گشت گلزار
على اكبرش يكسره
فتاده
ز سر تا پاش جوى
خون گشاده
برادر زاده اش
قاسم به خوارى
ز خون ، دست عروس
او نگارى
علمدارش فتاده
زار و مهجور
علم از دست و دست
از پيكرش دور
به هر جا، غرق
خون افتاده اى بود
برادر با برادر
زاده اى بود.
به سكينه سلام
الله عليه وعده آب داده ام
يكى از افاضل در
مقتل خود آورده است كه : چون امام حسين عليه السلام بر سر نعش برادر مظلوم خود
رسيد و آن بزرگوار وفادار را به آن حالت ديد، گريست و فرمود: وا اءخاه و اعباساه
الان انكسر ظهرى وقلت حيلتى
زمانى كه خواست
بدن زخمدار برادر وفادار خود را به سوى خيمه ها ببرد، ابوالفضل عليه السلام چشم حق
بين خود را باز كرد و ديد برادر بزرگوارش در بالاى سر او ايستاده مى خواهد بدن او
را از ميان خاك و خون بردارد. عرض كرد: اى برادر، چه اراده دارى ؟ فرمود: مى خواهم
ترا به خيمه ها ببرم . عرض كرد ترا به حق جدت قسم مى دهم كه مرا در همين جا بگذار
و به سوى خيمه ها نبر!
حضرت امام حسين
عليه السلام فرمود: به چه سبب پيكر ترا در اينجا بگذارم ؟ عرض كرد: به چند جهت ؛
اول آنكه به دخترت سكينه وعده آب داده بودم ، و چون نتوانستم به او آب برسانم از
وى خجالت مى كشم . ديگر آنكه ، من علمدار و سردار لشگر تو بوده ام ، چون اين گروه
اشرار مرا كشته جراءت و جسارت ايشان بر تو زياد مى شود. حضرت فرمود: خدا ترا از
جانب برادر خود جزاى خير بدهد، زيرا كه در حال حيات ممات خود مرا يارى كردى .
به روايت بعضى ،
حضرت اين مرثيه را در بالاى سر حضرت عباس عليه السلام خواند:
اءخى يا نور عينى
يا شقيفى
فلى قد كنت كالر
كن الوثيق
اى برادر وفادار
من واى نور ديده و پارع تن من ، تو براى من همچون ستونى استوار بودى .
اءيا ابن اءبى
نصحت اءخاك حتى
سقاك الله كاءسا
من رحيق
اى فرزند پدر من
، تو برادر خويش را يارى و نصرت نمودى تا اينكه خدا ترا با كاسه اى سرشار از شراب
خوشگوار بهشت سيراب نمود.
اءيا قمرا منيرا
كنت عونى
على كل النوائب
فى المضيق
اى ماه درخشان و
عالمتاب ، تو مرا در سختيها و تنگيها يار و ياور بودى .
فبعدك لا تطيب
لنا حياة
سنجمع فى الغداة
على الحقيق
پس ، بعد تو
زندگى براى ما گوار نخواهد بود وبى هيچ شك و شبهه اى فردا (در بهشت نعمت حق ) گرد
خواهيم آمد.
اءلا لله شكواى و
صبرى
و ما اءلقاه من
ظماء وضيق
از آنچه ، از
تشنگى و سختى ، ديده و چشميده ام تنها به درگاه الهى شكايت مى برم و براى او صبر
مى كنم
سپس بدن برادرش
را همان جا گذاشت و در حالى كه قطرات اشك از ديده هاى مباركش جارى بود به خيمه
باز گشت . حضرت سكينه سلام الله عليه با مشاهده پدر بزرگوار خود از جاى برخواست و
جلوى اسب آن حضرت را گرفت و عرض كرد: اى پدر مهربان ، آيا از عم بزرگوارم عباس
عليه السلام خبرى دارى ؟ مى بينم در آمدن خود تاءخير كرد، او به من وعده آب داده
بود و عادت او چنين نبود كه به وعده خود وفا نكند، آيا خودش آب خورد و حرارت دل
خود را ساكت نمود و ما را فراموش كرد؟! يا مشغول كارزار دشمنان است ؟
چون امام حسين
عليه السلام اين كلمات دلسوز حضرت سكينه سلام الله عليه را شنيد گريه بر آن حضرت
مستولى شد و فرمود: اى دختر گرامى ، عمويت عباس عليه السلام كشته شد و روح او به
سوى باغهاى بهشت پرواز نمود.
چون زينب كبرى
سلام الله عليه اين خبر وحشت انگيز را شنيد صدا به ناله و زارى بلند نمود و گفت :
وا اءخاه و اعباساه و اقلة ناصراه و اضيعتاه من بعدك . واى بر كمى ياران و گرفتار
شدن ما بعد از تو اى برادر. حضرت فرمود: بلى بر ضايع شدن ما بعد از كشته شدن عباس
عليه السلام ، واى بر بريده شدن چاره ما و شكستن پشت ما بعد از شهادت عباس عليه
السلام . پس زنان اهل حرم صدا به گريه و زارى و نوحه و سوگوارى بلند نمودند و ان
حضرت نيز با ايشان مشغول گريه گرديد.
ابوالفرج گفته
است : حضرت عباس عليه السلام جوانى بود خوش صورت ، نيكو رو، بلندقامت ، هنرمند و
تنومند، كه اگر بر اسب بلند قامت و تنومند نيز سوار مى گشت پاهاى مباركش بر زمين
كشيده مى شد. وى در بلندى قامت و حسن صباحت و نيكويى جمال و كثرت شجاعت و قوت از
اهل روزگار ممتاز بود. آن بزرگوار را قمر بنى هاشم مى گفتند و علم شاه كم سپاه در
آن عرصه بلا و بيابان كربلا در دست مبارك حضرت عباس عليه السلام بود و علمدار
لشگر آن حضرت بود.
امام صادق عليه
السلام فرموده است : زمانى كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام لشگر خود را براى قتال
قوم خناس آماده كرد، ميمنه لشگر خود را به دست مبارك حضرت عباس عليه السلام داد و
نيز از امام باقر عليه السلام روايت شده كه آن بزرگوار را زيدبن رقاد حرامزاده به
كمك حكيم بن طفيل طائى زنازاده به درجه شهادت رساند.
ديده بگشاكه
طبيبت سر بالين آمد
ديده بگشا كه
حسين با دل خونين آمد
ديده بگشا تو اى
صيد به خون غلطيده
كه نگويند حسين
داغ برادر ديده
ديده بگشاى كه
طفلان همه غوغا دارند
بردن آب روان از
تو تمنا دارند
$
##اشعارمرثیه
اباالفضل
اشعارمرثيه
اباالفضل
ای پسرشیرخدا
اباالفضل
ای پسرشیرخدا
اباالفضل – سرورارباب هُدی اباالفضل
قربون آن دو دست
وبازوی تو - آقاجون
چشم تمام دوستان
سوی تو - آقاجون
حاجت مانما روا
اباالفضل - ای پسرشیرخدا اباالفضل
ای پسرشیرخدا
اباالفضل – سرورارباب هُدی اباالفضل
شدی کنار
علقمه غرقه خون – آقاجون
شدی ززین
روی زمین واژگون – آقاجون
تویی
امیرشهدا اباالفضل - ای پسرشیرخدا اباالفضل
ای پسرشیرخدا
اباالفضل – سرورارباب هُدی اباالفضل
دو دست توشده
جدازپیکر – آقاجون
شدی فدا
بهرامام ورهبر – آقاجون
تویی
معین ویارما اباالفضل - ای پسرشیرخدا اباالفضل
ای پسرشیرخدا
اباالفضل – سرورارباب هُدی اباالفضل
قربون آن صحن
وسرا وحرم - آقاجون
قربون آن لطف و
صفا وکرم - آقاجون
باقری
بردرت گدا اباالفضل – ای پسرشیرخدا اباالفضل
ای پسرشیرخدا
اباالفضل – سرورارباب هُدی اباالفضل
سروده شده محرم
1392
سقاي دشت كربلا
اباالفضل
عباس يا عباس يا
اباالفضل - عباس يا عباس يا اباالفضل
سقاي دشت كربلا
اباالفضل - اي ياوردين خدا اباالفضل
يارعزيزفاطمه
اباالفضل - ازتوعدودرواهمه اباالفضل
يابن علي شيرخدا
اباالفضل - اي يارسبط مصطفي اباالفضل
عباس يا عباس يا
اباالفضل - عباس يا عباس يا اباالفضل
عباسم وآب
آورحسينم - دركربلامن ياورحسينم
اندرحرم طفلان
درانتظارند - چشم انتظاري بهرآب دارند
باشدحسين ازتشنگي
چوبي تاب - لب تشنه ام امانمي خورم آب
انّي انا العبّاس
والاباالفضل - انّي انا العبّاس والاباالفضل
*
يانفس من
بعدالحسين هوني - وبعده لاكنت ان تكوني
هذالحسين شارب
المنون - وتشربين الباردالمعين
هيهات ماهذافعال
ديني - ولافعال صادق اليقين
انّي انا العبّاس
والاباالفضل - انّي انا العبّاس والاباالفضل
*
يك مشك آبي كرده
ام مهيا - كانرارسانم من به آل طاها
اصغرميان خيمه
هست بي تاب - طفلان درانتظارجرعه اي آب
من ياورآن شاه
راستينم - حتي شودببريده اين يمينم
انّي انا العبّاس
والاباالفضل - انّي انا العبّاس والاباالفضل
*
والله ان
قطعتموايميني - انّي اُحامي ابدًا عن ديني
وعن امام صادق
اليقين - نجل النّبي الطاهرالامين
انّي انا العبّاس
والاباالفضل - انّي انا العبّاس والاباالفضل
*
دست چپم گرازبدن
جداشد - دستم فداي دين مصطفا شد
اين آب رامن
ميبرم بدندان - درخيمه گه بهرلبان عطشان
يارب مراكن ياوري
دراين راه - من يك تن واين مردمان گمراه
انّي انا العبّاس
والاباالفضل - انّي انا العبّاس والاباالفضل
*
يانفس لاتخشي من
الكفار - وابشري برحمة الجبّار
مع النّبي
سيّدالمختار - قدقطعواببغيهم يساري
فاصلهم ياربّ
حرّالنّار - انّي انا العبّاس والاباالفضل
*
چشمان من شدغرقه
خون خدايا - شدپيكرمن لاله گون خدايا
ياسيّدي اينك برس
بدادم - چونكه ززين من برزمين فتادم
جان
برادريااخازاحسان - يك لحظه بالينم بيابه ميدان
انّي انا العبّاس
والاباالفضل - انّي انا العبّاس والاباالفضل
*
آمدحسين آندم
كنارعباس - بيندكه پرپرگشته آن گل ياس
دستي نهاده
بركمرهمي گفت - جان اخا كي ازجفاتراكشت
پشتم شكسته بسته
راه چاره - آيا شودبينم ترادوباره
انّي اخاك يا اخا
اباالفضل - انّي اخاك يا اخا اباالفضل
*
برخيزوبين
اندرميان صحرا - گشتم غريب وبي معين وتنها
يكسوزداغ قاسم
وهم اكبر - يكسوغم طفلانم اي برادر
اندرحرم طفلان
درانتظارند - چشم انتظاري بهرآب دارند
گويم چي با اهل
حرم برادر- با اهلبيت محترم برادر
جويداگرازمن
تراسكينه - گويم چي پاسخ بهرآن حزينه
انّي اخاك يا اخا
اباالفضل - انّي اخاك يا اخا اباالفضل
*
ميخواست تاعبّاس
رازميدان - حملش نمايدسوي خيمه گاهان
اما چنان
پرپربُدآن گل ياس - ممكن نشدحمل جناب عباس
پشت حسين ازاين
جفادوتاشد - چونكه زعباس آن زمان جداشد
اي باقري بنگركه
شاه بطحا - بي ياوروآب آوراست وتنها
عباس ياعباس يا
اباالفضل - عباس ياعباس يا اباالفضل
عباس ياعباس يا
اباالفضل - عباس ياعباس يا اباالفضل
اباالفضل
اباالفضل - اباالفضل اباالفضل - اباالفضل اباالفضل
كودستهايت عباس
كودستهايت عباس -
جانم فدايت عباس
كودستهايت عباس -
جانم فدايت عباس
اندركنارعلقم -
پشت حسين شده خم
بانازنين برادر -
گويدچنين دمادم
كودستهايت عباس -
جانم فدايت عباس
كودستهايت عباس -
جانم فدايت عباس
كي اين ستم بماكرد
- برماچنين جفاكرد
كي ازبدن بدينسان
- دست توراجداكرد
كودستهايت عباس -
جانم فدايت عباس
كودستهايت عباس -
جانم فدايت عباس
كي پشت من شكسته
- شدراه چاره بسته
دست توراجداكرد -
دست مراهم بسته
كودستهايت عباس -
جانم فدايت عباس
كودستهايت عباس -
جانم فدايت عباس
شدروزماتم عباس -
برمن دمادم عباس
برقلب من نشسته -
غمهاي عالم عباس
كودستهايت عباس -
جانم فدايت عباس
كودستهايت عباس -
جانم فدايت عباس
بي ياروياورم من
- هم بي برادرم من
اي باقري ببين كه
- بي عون وجعفرم من
كودستهايت عباس -
جانم فدايت عباس
كودستهايت عباس -
جانم فدايت عباس
ياعباس وياعباس -
ياعباس وياعباس
ياعباس وياعباس -
ياعباس وياعباس
يا سيّدي يا
عبّاس - يا سيّدي يا عبّاس
اي با وفا ابا
الفضل - يا سيّدي يا عبّاس
مشكل گشا ابا
الفضل - يا سيّدي يا عبّاس
سقا وميرِ لشكر -
يا سيّدي يا عبّاس
برتشنگان آب آور
- يا سيّدي يا عبّاس
سرداري و سپهدار
- يا سيّدي يا عبّاس
صاحب لوا علمدار
- يا سيّدي يا عبّاس
اي جانفدايِ حسين
- يا سيّدي يا عبّاس
صاحب لوايِ حسين
- يا سيّدي يا عبّاس
پشت و پناهِ حسين
- يا سيّدي يا عبّاس
ميرِ سپاهِ حسين
- يا سيّدي يا عبّاس
اي با وفا مشكل
گشا - سقا وميرِ كربلا
باشد سكينه منتظر
- اندرميانِ خيمه ها
تا كه رساني جرعه
اي - آبِ روان بر بچه ها
سقا تو بنما
كوششي - آبي رسان بهرِ خدا
بشنو صدايِ العطش
- باشد بلند اندر سما
سقاي دشتِ كربلا
- يا سيّدي يا عبّاس
يا سيّدي يا
عبّاس - يا سيّدي يا عبّاس
سقايِ دشتِ كربلا
- دستش شده ازتن جدا
آن هردو چشمِ
نازنين - گشته است خونين از جفا
فرقش چنان فرقِ
علي - شد با عمودِ كين دوتا
جسمِ شريفش غرقه
خون - گشته است از سرتا بپا
آندم بجايِ سيّدي
- گفتا كه ادرك يا اخا
اي هردو دست ازتن
جدا - يا سيّدي يا عبّاس
يا سيّدي يا
عبّاس - يا سيّدي يا عبّاس
آمد حسين امّا
چسان - اشك ازدوچشمانش روان
بشنيد چون ادرك
اخا - با صوتِ عبّاسِ جوان
آمد سرِ با لينِ
او - با گريه و آه و فغان
امّا چه عبّاسي
شده - بشكسته دست و استخوان
چشمِ شريفش غرقه
خون - جسمِ شريفش نا توان
دستش نهاده بركمر
- آندم شهِ عصرو زمان
گفتا كه پشتِ من
شكست - ازداغ مرگت ناگهان
آندم غمين شد
مصطفي - يا سيّدي يا عبّاس
يا سيّدي يا
عبّاس - يا سيّدي يا عبّاس
برگشت حسين سويِ
حرم - ميگفت و اي برادرم
گويم چه با لب
تشنگان - با نازدانه دخترم
بيند سكينه منتظر
- با اهلبيتِ محترم
گفتا دگر عبّاس
نيست - رفته زكف آب آورم
گوئيد با لب
تشنگان - رفته است سقا از برم
ازبعد عبّاسِ
جوان - ديگر گذشت آب ازسرم
بعد علمدارم كنون
- گيرد علم را خواهرم
اي باقري اينك
بگو - يا سيّدي يا عبّاس
يا سيّدي يا
عبّاس - يا سيّدي يا عبّاس
يا سيّدي يا
عبّاس - يا سيّدي يا عبّاس
اي باوفا ابا الفضل
- يا سيّدي يا عبّاس
مشكل گشا ابا
الفضل - يا سيّدي يا عبّاس
يا عبّاس يا
عبّاس - يا عبّاس يا عبّاس
يا عبّاس يا
عبّاس - يا عبّاس يا عبّاس
يا عبّاس يا
عبّاس - يا عبّاس يا عبّاس
يا كاشف الكرب
الحسين - يا عبّاس يا عبّاس
يا كاشف الكرب
الحسين - يا عبّاس يا عبّاس
حق برادرت حسين -
يا عبّاس يا عبّاس
حق برادرت حسين -
يا عبّاس يا عبّاس
اِكشّف لنا
كُروبنا - يا عبّاس يا عبّاس
اِكشِف لنا
كُروبنا - يا عبّاس يا عبّاس
حاجات ما بنما
روا - يا عبّاس يا عبّاس
مرضاي ما بده شفا
- يا عبّاس يا عبّاس
كن قسمتِ ما
كربلا - يا عبّاس يا عبّاس
قرضاي ما را كن
ادا - يا عبّاس يا عبّاس
درد مارا نما دوا
- يا عبّاس يا عبّاس
يا عبّاس يا
عبّاس - يا عبّاس يا عبّاس
يا عباس يا سيدي
- يا عباس يا سيدي
يا عباس يا سيدي
- يا عباس يا سيدي
يا ابوفاضل
علمدار شه كرببلائي
يا ابوفاضل
علمدار شه كرببلائي
پاسداري و اميري
و سقا صاحب لوائي
ياور و يار حسيني
حضرت عباس نامت
هم لقب باب
الحوائج تو عزيز كبريائي
اي سقاي تشنه
كامان تشنه آب فراتيم
كن نصيب ما تو
زان آب فرات ايكه سقائي
حاجت ما را روا
كن حاجت بسيار داريم
ما همه محتاج آن
درگاه و تو حاجت روائي
مشكل بسيار داريم
حل نما تو آن مشاكل
مشكل ما را تو
بگشا ايكه تو مشكل گشائي
اي طبيب دردمندان
درد ماها را دوا كن
ايكه خاك در گهت
باشد به هر دردي دوائي
كاشف الكربي تو
عن وجه الحسين يا كاشف الكرب
برطرف بنما
گرفتاري بده بر ما صفائي
باقري بر درگه
لطف تو از غم ايستاده
از كرم ياري كنش
بنما نصيبش كربلائي
سرزدازبيت
اميرالمؤمنين
سرزدازبيت
اميرالمؤمنين
كودكي خورشيدروي
ومه جبن
ميدرخشدهمچومه
سيماي او
زان سبب خورعاشق
وشيداي او
شدچو روزازماه
رخسارش چوشب
گشت زان ماه بني
هاشم لقب
اوچوازبيت علي
سرميزند
طعنه
برخورشيدخاورميزند
همچوخورتابيدچون
ازكوهسار
ماه درپيش رخش
شدشرمسار
چارشعبان چون
بدنياپانهاد
بهرماروزخوشي
برجانهاد
چارشعبان چون
بدنيا آمده
روزشادي بهرماها
آمده
بدركامل درشب
چارآمده
نورخوراندرشب
تارآمده
مادرش خوشحال
وخندان آمده
چونكه
ازاوشيريزدان آمده
بچه شيرازشيرحق
مولودشد
چارشعبان طالعش
مسعودشد
شادشداينك علي
ازآن سبب
خانه اش شدزادگاه
شيررب
قهرماني
آمدازبهرجَمَل
ماه نوطالع
شدازبرج حَمَل
بهرصفين يكه تازي
آمده
نهروان راشاهبازي
آمده
اوسپه
سالارعاشورابود
ياورنوردل
زهرابود
برحسين بنگرچسان
شادآمده
بهراوازغيب امداد
آمده
ياوري
ازبهرعاشورآمده
روزميلادش چه
پرشورآمده
گاه خندان وگهي
گريان شده
آسمانيها ازآن
حيران شده
بهرميلادش
بودخندان علي
بهربازوهاي
اوگريان علي
الغرض چون
اوبدنيا پانهاد
باب حاجاتي بروي
ما گشاد
حل
مشكلهادراوبنهفته اند
زان سبب باب
الحوائج گفته اند
وارث حلال
مشكلهاشده
چون علي آئينه
دلها شده
هركه افتددرغم
ورنج وتعب
هست ذكريا
ابالفضلش بلب
بي كلاچ
وترمزودرپرتگاه
اوفتدسوي
اباالفضلش نگاه
باقري توبارها
ديدي ازاو
معجزاتي بي كلام
وگفتگو
بگو مولا علمدارت
کجا رفت
يکي ماه شب تارت
کجا رفت
چرا پشت تو خم
گشته ست آقا
عصاي دست بي يارت
کجا رفت
$
##اشعارمرثیه
اباالفضل
اشعارمرثيه
اباالفضل
آقام اباالفضل
اين ديده و اين
دست و اين فرق شکسته
اين صورت و اين
قامت در خون نشسته
تنها نه امروز
يار تو هستم
از روز اول دل بر
تو بستم
بيرون بکش تير از
دو چشمم نازنينم
شايد که يک دم
روي زهرا را ببينم
اين دم آخر فاطمه
بايد
سقائي ام را امضا
نمايد
بگذار در آغوش پر
مهرت بميرم
دستي ندارم تا تو
را در بر بگيرم
چه مي شود اي
وليّ ذوالمنّ
تو افکني دست به
گردن من
بگذار عطشان بر
لب دريا بميرم
بگذار تا در
علقمه تنها بميرم
با آنکه از تن
افتاده دستم
خجل ز اشک سکينه
هستم
سازگار(با تلخيص)
ديده بگشاكه
طبيبت سر بالين آمد
ديده بگشا كه
حسين با دل خونين آمد
ديده بگشا تو اى
صيد به خون غلطيده
كه نگويند حسين
داغ برادر ديده
ديده بگشاى كه
طفلان همه غوغا دارند
بردن آب روان از
تو تمنا دارند
مادر قمر بنى
هاشم عليه السلام
چشمه خور در فلك
چارمين
سوخت ز داغ دل ام
البنين
آه دل پرده نشين
حيا
برده دل از عيسى
گردون نشين
دامنش از لخت جگر
لاله زار
خون دل و ديده
روان ز آستين
مرغ دلش زار چه
مرغ هزار
داده ز كف چار
جوان گزين
اءربعه مثل نسور
الربى
سدره نشين از
غمشان آتشين
كعبه توحيد از آن
چهار تن
يافت ز هر ناحيه
ركنى ركين
قائمه عرش از
ايشان بپاى
قاعده عدل از
آنها متين
نغمه داودى بانوى
دهر
كرده بسى آب دل
آهنين
زهره ز ساز غم او
نوحه گر
مويه كنان ، موى
كنان حور عين
ياد ابوالفضل كه
سر حلقه بود
بود در آن حلقه
ماتم نگين
اشكفشان ، سوخته
جان ، همچو شمع
باغم آن شاهد
زيبا قرين
ناله فرياد
جهانسوز او
لرزه در افكنده
به عرش برين
كاى قد و بالاى
دلاراى تو
در چمن ناز بسى
نازنين
غره غراى تو الله
نور
نقش نخستين كتاب
مبين
طره زيباى تو سر
قدم
غيب مصون در خم
او چين چين
همت والاى تو
بيرون زوهم
خلوت ادناى تو در
صدر زين
رفتى و از گلشن
ياسين برفت
نو گلى از شاخ گل
ياسمين
رفتى و رفت از
افق معدلت
يك فلكى مهر رخ و
مه جبين
كعبه فرو ريخت چه
آسيب ديد
ركن يمانى ز شمال
و يمين
زمزم اگر خون
بفشاند رواست
از غم آن قبله
اهل يقين
ريخت چه بال و پر
از آن شاهباز
سوخت ز غم شهپر
روح الاءمين
آه از آن سينه
سينا مثال
داد ز بيدارى
پيكان كين
طور تجلاى الهى
شكافت
سر انا الله به
خون شد دفين
تير كمانخانه
بيداد زد
ديده حق بين ترا
از كمين
عقل زرين تاب
تحمل نداشت
آنچه تو ديدى ز
عمود و زين
عاقبت از مشرق
زين شد نگون
مهر جهانتاب به
روى زمين
خرمن عمرم همه بر
باد شد
ميوه دل طعمه هر
خوشه چين
صبح من و شام
غريبان سياه
روز من امروز چه
روز پسين
چار جوان بود مرا
دلفروز
واليوم اءصبحت و
لا من بنين
لا خير فى الحياة
من بعدهم
فكلهم اءمسى
صريعا طعين
خون بشو اى دل كه
جگر گوشگان
قد واصلوا الموت
بقطع الوتين
نام جوان ، مادر
گيتى مبر
تذكرينى بليوث
العرين
چون كه دگر نيست
جوانى مرا
لا تدعونى و يك
ام البنين
(مفتقر) از ناله بانوى دهر
عالميان تا به
قيامت غمين
نوحه سينه زنى
من زاده على
مرتضايم
من شاهباز ملك
لافتايم
فضل و شرف ، همين
بس از برايم
كه خادمم به درگه
حسينى
و الله ان
قطعتموا يمينى
انى احامى ابدا
عن دينى
خدمتگزار زاده
بتولم
من باغبان گلشن
رسولم
ز افسردگى گلشنش
ملولم
دارم دل شكسته و
غمينى
و الله ان
قطعتموا يمينى
انى احامى ابدا
عن دينى
سقاى تشنگان بى
پناهم
دشمن اگر چه گشته
خار راهم
من ، يك تنه ،
حريف اين سپاهم
و الله ان
قطعتموا يمينى
انى احامى ابدا
عن دينى
استاده ام كنار
آب لغزان
پايم بر آب و قلب
من فروزان
در آب و آتشم چو
شمع سوزان
سوزم ز خاطرات
آتشينى
و الله ان
قطعتموا يمينى
انى احامى ابدا
عن دينى
يا رب مدد كن اين
فرس برانم
وين آب را به
خيمه گه رسانم
ديگر چه غم ، كه
بعد از آن نمانم
جانم فداى عشق
نازنينى
و الله ان
قطعتموا يمينى
انى احامى ابدا
عن دينى
تنها ميان تير
دشمنانم
اى كاش نيزه ها
خورد به جانم
در پيش كودكان
خجل بمانم
اى تير اگر به
مشك من نشينى
و الله ان
قطعتموا يمينى
انى احامى ابدا
عن دينى
سقاى تشنگان
كربلايم
اگر چه شد بريده
دستهايم
با مركبم كنار خيمه
آيم
تا حال زار من
اخا ببينى
و الله ان
قطعتموا يمينى
انى احامى ابدا
عن دينى
در خاك و خون دلم
از اين غمين است
كه از عطش لب تو
آتشين است
دستم جدا افتاده
بر زمين است
در فرق من عمود
آهنينى
و الله ان
قطعتموا يمينى
انى احامى ابدا
عن دينى
بر سر نعشش رسيد
سرش به دامن گرفت
به عرصه كربلا
كفر چو طغيان گرفت
ظلم جهانگير گشت
نقطه ايمان گرفت
گلبن گلزار دين
خزان شد از باد كين
خار ستم سر به سر
دامن بستان گرفت
بلبل دستانسرا رو
به هزيمت نهاد
زاغ سيه روزگاه
طرف گلستان گرفت
فغان لب تشنگان
گذشت از كهكشان
حضرت عباس را
سكينه دامن گرفت
گفت تو سقاى آب
ما همه در پيچ قاب !
نتوان يك جرعه آب
ز بهر طفلان گرفت ؟!
عباس با حال زار
كشيدش اندر كنار
غبار غم از رخ آن
گل پژمان گرفت
وعده آب روان داد
به آن خسته جان
اذن كه تا آرد آب
از شه عطشان گرفت
گفت كه اى نور
عين نو گل باغ حسين
به نرخ گيرم آب
اگر كه بتوان گرفت
به ديده اشگبار
گشت به مركب سوار
مشك تهى آب را به
دوش ز احسان گرفت
تيغ مشعشع كشيد
زهره عدوان دريد
پهلوى كردان
شكافت عرصه ميدان گرفت
راه فرار از نبرد
بست به بهمن ز فن
تيغ گران از كف
رستم دستان گرفت
از تف تيغش فتاد
لرزه بر اندام خصم
خال خدنگش هدف
چهره كيوان گرفت
از دم تيغش يكى
روى به دوزخ نمود
ز آتش قهرش يكى
جان بخ نيران گرفت
ز الحذر و الحذر
به گوش فلك گشت كر
زالفرار الفرار
سينه گردون گرفت
در ظلمات سيه سد
سكندر شكست
بار دگر همچو خضر
چشمه حيوان گرفت
ديد كه آب فرات
موج زنان مى رود
چشمه چشمش ز اشك
صورت عمان گرفت
گفت الا اى فرات
چشمه آب حيات
كناره كى تا كنون
كسى ز مهمان گرفت ؟!
ما زعطش در تعب ،
تو مى روى خشك لب
مشك پر از آب كرد
به كف و سر و جان گرفت
تير به چشمش زدند
سينه سپر ساخت او
دست ز جسمش فتاد
مشك به دندان گرفت
تير زدندش به مشك
دست ز هستى كشيد
ريخت چو آبش به
خاك سر به گريبان گرفت
گفت كه اى بينوا
مى روى اندر كجا؟
چون ز تو در خيمه
ها سكينه پيمان گرفت
ز ضرب تيغ و سنان
گشت تنش غرقه خون
به خاك ، از زين
، مكان آن مه تابان گرفت
ناله اءدرك اخا
رسيد در خيمه ها
غبار غم دامن شاه
شهيدان گرفت
رخت به ميدان
كشيد جامه طاقت دريد
بر سر نعشش رسيد
سر به دامن گرفت
ديد تنش غرق خون
ماه رخش لاله گون
خون زد و چشم ترس
به چشم گريان گرفت
گفت علمدار من ،
مونس و غمخوار من
گشتى عمر ترا
ورطه طوفان گرفت ؟!
خيز كه در خيمه
ها سكينه با اشك و آه
كنون ببين دامن
زينب نالان گرفت
زين غم عظمى شرر
فتاد در بحر و بر
سينه اخبا ررا
آتشش سوزان گرفت
از فلك كجمدار،
چشم توقع مدار
چون دل اين بد
شعار، كينه خوبان گرفت .
از كتاب چهره
درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام جلد اول
$
##اشعارمرثیه
اباالفضل
اشعارمرثيه
اباالفضل
اگر شب تا سحر
پاس حرم دارم چه غم دارم
چرا در خيمة
سلطان قدم دارم چه غم دارم
سياهي دور شو از
خرگه سلطان مظلومان
که شير بيشة
ايجادم و پاس حرم دارم چه غم دارم
اگر زير و زبر
سازم تمام ملک امکان را
من از سلطان
مظلومان رقم دارم چه غم دارم
کشيدم دست و دل
از اين جهان و عالم امکان
حريم قرب حق را
محترم دارم چه غم دارم
اگر از تيغ ابرو
غارت دلها کنم امروز
که اين سرمايه از
فخر امم دارم چه غم دارم
بحمدالله و المنه
که من سقاي طفلانم
ولي اين منصب
شاهانه از فخرامم دارم چه غم دارم
بود اين افتخار
من برغم کوري دشمن
که برکف سر براي
مظهر جود و کرم دارم چه غم دارم
الا اي اهل اي ال
صد کاره زبانها را فرو بنديد
بخواب نازناموس
خدا در اين حرم دارم چه غم دارم
لب عطشان اگر جان
بسپرم در رهگذار دوست
بجان دوست در ملک
بقا بحر کرم دارم چه غم دارم
سرم گرم زيب ني
گردد چو مهر عالم امکان
بزيب نيزه مي
بينم جهاني را خدم دارم چه غم دارم
اگر در بحر عصيان
غرق باشد قطره مي گويد
علي دارم حسن
دارم حسين دارم چه غم دارم
قطره
کشته ي بي کفن،يا
اباالفضل
غرق در خون
بدن،يا اباالفضل
ادامه ي نوحه:
ياور کودکان ،يا
اباالفضل
سَروَر کُشتگان،
يا اباالفضل
خُسرو ِ
تشنگان،يا اباالفضل
کُشته بي کفن، يا
اباالفضل
دست هايت جدا از
بدن شد
اندر اين خاک
وخونت وطن شد
خون ِسر،بهر جسمت
کفن شد
اي پُر از خون
بدن ،يا اباالفضل
اي علمدار درخون
بر ِمن
اي به خون خفته
اندر بر من
غرق در خاک وخون
،گوهر من
تشنه بي کفن ،يا
اباالفضل
کس نديده چو تو
حق پرستي
رفتي و پشتم آخر
شکستي
راه امّيد من
جمله بستي
يار فخر زَمَن،يا
اباالفضل
روان شد جانب شط
فرات وتشنه بيرون شد
مروت بين جوان
مردي نگر همت تماشا كن
آمد به يادش از
لب خشك برادرش
شد غيرت فرات دو
چشم ز خون ترش
گفتا نخورده آب
گلستان حيدرى
دارى تو ميل آب ؟
كجا شد برادرى ؟!
تشنه است آن نو
گل باغ فتوت است
لب تر مكن ز آب
كه دور از مروت است
پر كرد مشك و پس
كفى از آب بر گرفت
مى خواست تا كه
نوشد از آن آب خوشگوار
آمد به يادش از
جگر تشنه حسين عليه السلام
چون اشك خويش
ريخت ز كف آب خوشگوار
شد با لبان تشنه
ز آب روان برون
دل پر ز جوش و
مشك به دوش آن بزرگوار
كردند جمله حمله
بر آن شبل مرتضى
يك شير در ميانه
گرگان بى شمار!
يك تن كسى نديده
چندين هزار تير
يك گل كسى نديده
چندين هزار خار!
شه لب تشنه چو
اندر بر سقا آمد
ديد جانش به لب ،
اندر لب دريا آمد
ديد بى دستى او؛
كرد چنان آه و فغان
كه مشوش به جنان
نخله طوبى آمد
تنگ بگرفت قد سرو
علمدارش را
كه تزلزل به طف
عرصه غبر آمد
كرد از قامت او
شور قيامت بر پا
كاندر آن دشت
بلا، محشر كبرى آمد
ديد چون روى
منيرش شده از خون گلگون
روز اندر نظرش
چون شب يلدا آمد
مغز سر كوفته و
دست جدا از بدنش
و اخا گفت دلش
سير ز دنيا آمد
گفت : اى جان
برادر كمرم بين شده خم
چه جراحت كه به
اين قامت رعنا آمد
رو كنم بى تو چه
سان جانب اين خيل زنان
خواهرت بهر
اسيريش مهيا آمد
سقاي دشت کربلا
ابوالفضل
سردار دست از تن
جدا ابوالفضل
دست جدا ار جسم
اطهرت کو
افتاده دستت در
کجا ابوالفضل
مانده سکينه
منتظر پي آب
از تشنگي ريزد ز
ديده خوناب
فرياد طفلان مي
برد ز دل تاب
چون صامت اندر
اين عزا ابوالفضل
اي اهل حرم ميرو
علمدار نيامد.....علمدارنيامد، علمدار نيامد
سقاي حسين سيدو
سالار نيامد....علمدار نيامد، علمدار نيامد
اي اهل حرم دست
علمدار جدا شد
اين دسته گلي بود
که تقديم خدا شد
مظلوم ابوالفضل
افسوس که سقّا به
حرم آب ندارد
افسوس که اصغر ز
عطش تاب ندارد
مظلوم ابوالفضل
سوزد جگر دسته گل
باغ مدينه
اين زمزمه آيد ز
لب خشک سکينه
مظلوم ابوالفضل
گريد ز عطش طوطي
بستان رسالت
از ديده عباس چکد
اشک خجالت
مظلوم ابوالفضل
بر دين سقّا ز
جنان فاطمه آيد
اين ناله زهرا ست
که از علقمه آيد
مظلوم ابوالفضل
اي اهل حرم چشم
خود از آب بپوشيد
ديگر عوض آب روان
اشک بنوشيد
مظلوم ابوالفضل
ماه انورم عباس
مهر خاورم عباس
يار و ياورم عباس
اى برادرم عباس
حيف از اين قد و
قامت خوش بر آمده كامت
چون برم ديگر
نامت اى برادرم عباس
تشنه اند طفلانم
كودكان ويلانم
از غم تو نالانم
اى برادرم عباس
مانده ام ببين
تنها در ميان اين اعدا
اى غضنفر هيجا اى
برادرم عباس
سينه ام ز داغت
خست پشتم از غمت بشكست
چاره ام برفت از
دست اى برادرم عباس
اي باوفا اباالفضل
صاحب لوا اباالفضل
ادامه ي نوحه:
سقّاي دشت کربلا
،ابا الفضل
سردار دست از تن
جدا،اباالفضل
دستت جدا از جسم
اطهرت کو
افتاده دستت در
کجا،اباالفضل؟
اکنون بود هنگام
ياري من
راضي مشو اينک به
خواري من
آخر براي جان
نثاري من
کردي سروجان را
فدا،اباالفضل
بردار سراي خسرو
غضنفر
بار دگر در ياري
برادر
منما حسينت را
زخود مکدّر
قُم يا حبيبي،
يااخا، اباالفضل
با آن همه چالاکي
ودليري
ازخواهرت بنماي
دستگيري
ترسم رود کلثوم
دراسيري
در شهر شام
پربلا،اباالفضل
جان برادر ازحسين
چه ديدي؟
بهرچه دست از
ياريم کشيدي؟
بسمل صفت در خاک
وخون تپيدي
اي زاده ي
شيرخدا،اباالفضل
$
##اشعارمرثیه
اباالفضل
اشعارمرثيه
اباالفضل
اي حرمت قبله
حاجات ما
يا د توتسبيح و
منا جا ت ما
تاج شهيد ا ن همه
عا لمي
د ست خدا ما ه
بني ها شمي
ماه كجا روي دلا
را ي تو
سرو كجا قا مت
رعنا ي تو
مكتب تومكتب عشق
ووفا
درس الفباي توصد
ق وصفا
شمع شد ه آب شده
سوخته
روح ا د ب را ادب
آ موخته
مزدتواين سوختن
وساختن
دست سپركردن
وسربا ختن
دست توشددست شه
لافتي
خط تو شد خط ا ما ن خدا
چا رامامي كه ترا
ديده اند
د ست علم
گيرتوبوسيده اند
عم ا ما م وا ب
وا بن امام
حضرت عباس عليه
السلام
سيد محمد على
رياضى يزدى
چشمم پرازخون//فر قم شكسته//د ستم
جد ا شد//
خو ن
جبينم//تقد يم خا ك//خو ن
خد ا شد
ا ني ا با
لفضل//ا ني ا با لفضل//ا ني ا با لفضل
سا لا ربي د
ست//سقا ي بي آ ب//يا ر حسينم
ا ين جسم وجا
نم//اين هردودستم//ا ين هر د و عينم
ا ني ا با
لفضل//ا ني ا با لفضل//ا ني ا با لفضل
د ست ر شيد م//برخا ك صحرا//با خو ن نو شته
سقا ي طفلا
ن//عطشا ن زموج//د ر يا گذ
شته
ا ني ا با
لفضل//ا ني ا با لفضل//ا ني ا با لفضل
خو ني بگر يم//ا شكي بر يزم//آ هي بر آ ر م
نه چشم د ا ر م//نه د ست دارم//نه آ ب د ا رم
ا ني ا با
لفضل//ا ني ا با لفضل//ا ني ا با لفضل
ا م ا
لبنين كو//تا د ر
كنا ر//جسمم نشيند
عبا س خو د را//د
رخا ك پا ي//ز هر ا ببيند
ا ني ا با
لفضل//ا ني ا با لفضل//ا ني ا با لفضل
و قتي عد و زد//تير
جفا ر ا//بر مشك آ بم
شد ا شك خجلت//ا
زد يد ه جاري//يا د ر
با بم
ا ني ا با لفضل//
ا ني ا با لفضل//ا ني ا با لفضل
شعرازمحمدعلي
شهاب
سقاي دشت کربلا
ابوالفضل
سردار دست از تن
جدا ابوالفضل
دست جدا ار جسم
اطهرت کو
افتاده دستت در
کجا ابوالفضل
اي با وفا
ابوالفضل - صاحب لوا ابوالفضل
اکنون بود هنگام
ياري من
راضي مشو اينک به
خواري من
آخر براي جان
نثاري من
کردي سر و جان را
فدا ابوالفضل
اي با وفا
ابوالفضل - صاحب لوا ابوالفضل
بردار سر اي خسرو
غضنفر
بار ديگر در ياري
برادر
منما حسنت را ز
خود مکدر
قم يا حبيبي يا
اخا برادر
اي با وفا ابوالفضل
- صاحب لوا ابوالفضل
اويل ثم الويل في
الا عادي
قد حرقوا من قتلک
الفوادي
قسم لا تنم عليک
اعتمادي
ارحم علا اخيک يا
ابوالفضل
اي با وفا
ابوالفضل - صاحب لوا ابوالفضل
با آن همه چالاکي
و دليري
از خواهرت بنماي
دستگيري
ترسم رود کلثوم
در اسيري
در شهر شام پر بلا
ابوالفضل
اي با وفا
ابوالفضل - صاحب لوا ابوالفضل
جان برادر از
حسين چه ديدي
بهر چه دست از
ياريم کشيدي
بسمل صفت در خاک
و خون طپيده
اي زاده شير خدا
ابوالفضل
اي با وفا
ابوالفضل - صاحب لوا ابوالفضل
مانده سکينه
منتظر پي آب
از تشنگي ريزد ز
ديده خوناب
فرياد طفلان مي
برد ز دل تاب
چون صامت اندر
اين عزا ابوالفضل
اي با وفا
ابوالفضل - صاحب لوا ابوالفضل
ا ز ا زل ا
يل و تبا رم همه عا شق بودند
همگي وا رث غم
محو شقا يق بود ند
من ا با ا لفضلي
ا م و قبله من کرببلاست
ريزه خوا ر توا م
و خوا ن کريمت عباس
چو سگي سربگذارم
به حريمت عباس
من ا با ا لفضلي
ام و قبله من کرببلاست
ما د رم گفته چو
خواهي بشوي پراحساس
روي قلبت بنويس
عشق مني يا عبا س
من ا با ا لفضلي
ام و قبله من کرببلاست
شعر از حاج
عبدالرضا هلالي
بين الحرمين پر
از گلِ يا سِ ،
بين ا لحرمين
ضريحِ عبا سِ
بين الحرمين
ضريحِ د لد ا رِ ،
بين ا لحرمين خا
کِ علمد ا رِ
بين الحرمين شفا
يِ هـر دردِ ،
ين الحرمين مزا
رِ يک مردِ
بين ا لحرمين عشق
عا لمين ،
يکسو حرم مقطع ا
ليد ين ،
يکسو حرم ا ربا
بم حسين
حــســــيــــن ،
حــســــيــــن ،
حــســــيــــن ،
حــســــيــــن
بين الحرمين نسيمش
احسا سِ ،
بين الحرمين بنا
م عـبّا سِ
بين الحرمين ز مين
پا کيها ،
بين الحرمين خونه
خا کيها
بين الحرمين شفا
يِ هـر دردِ ،
بين الحرمين مزا
رِ يک مردِ
بين ا لحرمين عشق
عا لمين ،
يکسو حرم مقطع ا
ليد ين ،
يکسو حرم اربا بم
حسين
حــســــيــــن ،
حــســــيــــن ،
حــســــيــــن ،
حــســــيــــن
شعر از حاج
عبدالرضا هلالي
مـاه بني هاشـم
فرزنـد حيـدر/ميـر علمـدار سبـط پيمبـر
آن مه که خورشيد
را تاب مي داد/دل را ز تيغ خون آب مي داد
شـد بـا بـرادر
آن دم بـرابـر/ميـر علمـدار سبـط پيمبـر
آگه شـدش دل از
حال طفـلان/شـد از نهانش غيـرت نمايان
زد خويشتـن را بر
فـوج کافـر/ميـر علمـدار سبـط پيمبـر
اي تـک سـوار
ملـک شهامـت/ده اذن ميـدان ميـر سپاهـت
شـور شـهادت
بگرفتـه در بـر/ميـر علمــدار سبـط پيمبـر
شاعر:آقاي محمد
حسين گرگين
گفت اى دست
اوفتادى خوش بيفت/تيـغ در دست دگر بگرفت و گفت
آمـدم تـا جان
ببازم دست چيست/مست كز سيلى گريزد مست نيست
خاصه مست بـاده
عشـق حـسين/يادگـار مرتضـى مـيـر حنيـن
خود به پاداش دو
دست فـرشى ام/حقّ برويـاند دو بـال عـرشى ام
تا بـدان بـر
جعـفـر طيّـار وار/خوش بپرّم در بهـشـتـستـان يار
اين بگفت و بى
فسوس و بى دريغ/اندر آن دست دگر بگرفـت تـيـغ
صيد را ند تاخت
در صف نــبرد/خيره مانده چـرخ از بازوى مـرد
بركشيده
ذوالـفــقـار تـيـز را/آشكـارا كــرده رستـاخيـز را
*
مصطفـى با مرتضى
مى گفت هين/بـازوى عبـاس را اينـك بـبـيـن
گفت حـيـدر با دو
چشـم تـر بدو/كه كـدامـيـن بازويـش بينم بگـو
بينم آن بــازو
كه تيغ انداخت است/يا خود آن بازو كه تيغ انداخت است
*
كـافـرى ديـگـر
درآمد از قـفـا/كرد دست ديـگـرش از تـن جـدا
چـون بـيـافكـنـد
از نـامـقبلى/هر دو دست دست پـرورد عـلـى
گفت گر شـد
منـقطع دست از تنم/دست جان در دامن وصـلش زنـم
بايـدم صـد دست
در يك آسـتـين/تـا كنـم ايـثـار شـاه راسـتيـن
مـنـت ايـزد كه
انـدر راه شـاه/دست را دادم گـرفـتـم دسـتگـاه
دست من بر خون به
دشت افكنده به/مرغ عاشـق پـر و بالـش كنده به
مى كنم در خون
شنا بى دست مـن/برخـلاف هـر شنـاور در زمـن
گرچـه ناكـرده
شنا بى دست كس/اين شنا خاص شهيدان است و بـس
سروش اصفهانى
گرديده غوغا از
غم در افلاک
دست اباالفضل
افتاده، بر خاک
شد حسين تشنه لب
بييار و ياور
پشت او بشکسته از
داغ برادر
او ندارد بعد از
اين سردار لشکر
گرديده غوغا از
غم در افلاک
دست اباالفضل
افتاده، بر خاک
در حرم از تشنگي
اصغر کباب است
نوگل باغ نبي در
پيچ و تاب است
پر ز خوناب جگر
چشم رباب است
گرديده غوغا از
غم در افلاک
دست اباالفضل
افتاده، بر خاک
از عطش آل پيمبر
بيقرارند
کودکان در
خيمهها چشم انتظارند
بيش از اين تاب
عطش طفلان ندارند
گرديده غوغا از
غم در افلاک
دست اباالفضل
افتاده، بر خاک
نوحه حضرت
اباالفضل (صاعد اصفهاني)
عبّاس نام آور
من ز شط نيامد
فرمانده لشکر من
ز شط نيامد
سکينه چون پرسد
زمن چه شد عمويم
در پاسخ آن تشنه
لب به او چه گويم
عباس نامآور من
ز شط نيامد
فرمانده لشکر من
ز شط نيامد
آمد صداي يا اخا
به گوش جانم
از اين صدا رفت
از کفم تاب و توانم
عباس نامآور من
ز شط نيامد
فرمانده لشکر من
ز شط نيامد
شد کشته عباس
علي، سر خيل احرار
در راه حق دست و
علم، افتاد، برادر
عباس نامآور من
ز شط نيامد
فرمانده لشکر من
ز شط نيامد
بي يار و ياور شد
حسين، اي ديده خونبار
بيمير لشکر شد
حسين، اي ديده خونبار
عباس نامآور من
ز شط نيامد
فرمانده لشکر من
ز شط نيامد
عالم همه مات از
وفايت عباس
مروه متحيّر از
صفايت عباس
با آن که بحق جان
جهان است حسين
فرمود که جان من
فدايت عباس
عالم همه مات از
وفايت عباس
مروه متحيّر از
صفايت عباس
با آن که بحق جان
جهان است حسين
فرمود که جان من
فدايت عباس
(حجة الاسلام
والمسلمين معاونيان)
$
##اشعارمرثیه
اباالفضل
اشعارمرثيه
اباالفضل
شنيدستم، که
عبّاس دلاور
چو عطشان ديد
اطفال برادر
چو ديد از
تشنگان،افغان و زاري
ز جوي چشم خود
کرد آب جاري
چو ديد از
تشنگان، فرياد بسيار
در آن هنگامه شد
سقّا، سپهدار
دل انسان در آن
دم، تاب ميخواست
که از آن تشنه،
طفلي آب ميخواست
از آنخواهش،
کهدل بيتاب ميشد
سراپا از خجالت،
آب ميشد
ندانم با دلي
سرشار از احساس
خداوندا، چه حالي
داشت عبّاس
به امّيدي که تا
شايد تواند
به کام تشنگان،
آبي رساند
به دريا دل زد آن
سقّاي نامي
که آب آرد، به
دفع تشنه کامي
وليافسوسوافسوسوصد
افسوس
که شد سقّاي
طفلان، سختمأيوس
عدو،
چونتير،سويمشک ميريخت
سراپا، مشک با
او، أشک ميريخت
سر و جان را به
فرمان شرف داد
به راه دوست،
دستش را ز کف داد
همان طفلي که،
آبش آرزو بود
از آن پس، بر لبش
نام عمو بود
ز داغش کودکان،
در غم فسردند
از اين غم، آب را
از ياد بردند
غممرگش، چو دايم
درحضور است
سزد دايم،اگر
غمگين«سرور» است
(سرور اصفهاني)
روزي که به خاک
کربلا غوغا بود
در باديه، قحط
آب، آتش زا بود
عباس نکرد لبتر
از شطّ فرات
با اين که به
صحراي عطش، سقّا بود
روزي که به خاک
کربلا غوغا بود
در باديه، قحط
آب، آتش زا بود
عباس نکرد لبتر
از شطّ فرات
با اين که به
صحراي عطش، سقّا بود
(سرور اصفهاني)
دم بين راه
عزاداران حضرت اباالفضل
اي اباالفضل
رشيدالحق سقايت کرده اي
با دو دست و چشم
خود از دين حمايت کردهاي
مظلوم اباالفضل،
مظلوم اباالفضل
تشنه لب رفتي به
شطّ و تشنه لب باز آمدي
تشنه کاما در
جوانمردي حکايت کردهاي
مظلوم اباالفضل،
مظلوم اباالفضل
(صاعد اصفهاني)
مير سپاه مني
پشت و پناه مني
ز چه نيائي حرم
نور دو چشم ترم
عزيز جان حسين
تاب و توان حسين
چشمبراه
تواست،برادرم کنشتاب
کهداده بر
کودکانسکينهام قول آب
اهل حرم را ببين
در تعب و اضطراب
مير سپاه مني
پشت و پناه مني
کرد چهکس ازجفا
دستتو از تنجدا
ز شط برون آمدي
با لب عطشان چرا
سروقدتشد
چرازتيغ کين چاکچاک
اي مه هفت آسمان
چرا فتادي بخاک
آب نخوردي و هست
چسم تو در التهاب
مير سپاه مني
پشت و پناه مني
چه جاي خفتن بود
بزير اين آفتاب
مير سپاه مني
پشت و پناه مني
ديده خونين گشا
بروي من کن نظر
برادر خود ببين
خستهدل و خونجگر
از آتش هجر خود
مکن دلم را کباب
مير سپاه مني
پشت و پناه مني
عزيز امالبنين
نور دل حيدري
ماه بني هاشمي
سليل پيغمبري
ميان اين خاک و
خون بيشتر از اين مخواب
مير سپاه مني
پشت و پناه مني
مظهر جود و سخا
توئي توئي اباالفضل
ملجأ حاجات ما
توئي توئي اباالفضل
قتيل يا اباالفضل
قتيل يا اباالفضل
گلبانگ سرور، ص72
- 73
چشم ها غرق
تماشا، که نيامد عباس
نگران بر لب
دريا،که نيامد عباس
اشک ها همسفر آه،
در آن لحظه ي تلخ
خسته از ديدن
صحرا که ، نيامد عباس
کودکان منتظر او
که مگر برگردد
آه از اين شوق
تماشا، که نيامد عباس؟!
بانگي از دور که
در حنجره زخمي دارد
مي کند فاش سخن
را: که نيامد عباس
کودکي از دل
خيمه، به پدر مي گويد:
تو نديديش؟
بگو،يا که نيامد عباس!
سيد علي اصغر
موسوي
چون ابوفاضل دلير
پورشه لافتي
رخصت ميدان گرفت
از شه كرببلا
رفت پي آب روان
ساقي دشت بلا
رخصت ميدان گرفت
از شه كرببلا
گفت اگر اذن
جهادم بدهي ياحسين
بار دگر زنده كنم
صحنه بدر و حنين
سبط رسول نبوي
فاطمه را نور عين
جان به فداي تو
كنم پادشه عالمين
اي همه ي هستي من
زاده ي خير النسا
رخصت ميدان
گرفت از شه كرببلا
آمد و بگرفت يكي مشك تهي
با شتاب
جاي نمود بر سر
زين زد به بندركاب
صف شكن
كرببلا خسرو گردون
مأب
زهره ي گرداب عرب
ازنگهش گشت آب
مير علمدار
حسين زاده ي شير
خدا
رخصت ميدان
گرفت از شه
كرببلا
نعره برآوردو
نمود حمله بر آن قوم كين
از دم
تيغ اسد بيشه ي
حبل المنين
شد گريزان
سپه كفر د ر آن سرزمين
مشك پر از آب
نمود زاده ي ام البنين
تا ببرد
آب روان در
حرم مصطفي
رخصت ميدان
گرفت از شه
كرببلا
رحمان غلامي
يل ام البـنـيـن
رود سـوي علقـمـه/بـر لـب او بـود هميشه اين زمـزمـه
يارضعيفانم/ساقي
طفلانم/دين را نگهبانم
يا سيدي عباس يا
سيدي عباس
العطش العطش از
حرم آيد به گوش/پرچم دين حق گرفته ام من به دوش
مولا حسين
جانم/اي روح وريحانم/عازم بميدانم
يا سيدي عباس يا
سيدي عباس
زينب اي خواهر
زار و پريشان مشو/كن مدد بر حسين غمين وگريان مشو
بوسه بزن
خواهر/از طرف مادر/به سينه وبر سر
يا سيدي
عباس يا سيدي عباس
جان دهـم در ره
دين خـدا يا حسين/هر دو دستم شده زتن جدا يا حسين
حرم شده بي
آب/سكينه شد بي تاب/حسين مرا درياب
يا سيدي عباس يا
سيدي عباس
يا حسين يك نظر
نما سوي علقمه/بـنـشستم كنـار
مـادرت فـاطمه
منم
علمدارت/ياورو غمخوارت/مير وسپه دارت
يا سيدي عباس يا
سيدي عباس
چشم ((فرزانه))از
بهر گريان شده/عالمي از غمت زاروپـريشان شـده
اميد دلهايي/شفيع
فردايي/عزيز زهرايي
يا سيدي عباس يا
سيدي عباس
مسعود
عسگري((فرزانه))
$
##اشعارمرثیه
اباالفضل
اشعارمرثيه
اباالفضل
پر كرد مشك و پس
كفي از آب بر گرفت
ميخواست تا كه
نوشد از آن آب خوشگوار
ناگه بيادش آمد
از جگر تشنه حسين
چون اشك خويش
ريخت ز كف آب و شد سوار
بر خود خطاب كرد
كه اي نفس اندكي
آهسته تر كه
مانده حسين تشنه در قفار
عباس بي وفا تو
نبودي كنون چه شد
نوشي تو آب و
مانده حسينت در انتظار
شد بالبان تشنه ز
آب روان روان
دل پر ز جوش و
مشك بدوش آن بزرگوار
كردند جمله جمله
بر آن شبل مرتضي
يك شير در ميانه
گرگان بي شمار
يكتن كسي نديده و
چندين هزار تير
يك گل كسي نچيده
و چندين هزار خار
وفائي الوقايع و
الحوادث
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
مه ها شمي
نسب ا مير دلاورم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
برادرچرا بخون
فتا ده است پيكرت
زضرب عمود كين
شكسته چرا سرت
چنين قطعه قطعه
شد چراجسم اطهرت
كه نعش توغرق خون
فتا ده برابرم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
مه ها شمي
نسب ا مير دلاورم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
برادر چرا قلم
شده دستهاي تو
بخون غوطه ورشده
است كه قدرسا ي تو
دريغ از جوانيت
شوم من فداي تو
تو كردي برادري
تمام اي برادرم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
مه ها شمي
نسب ا مير دلاورم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
فداي دو بازويت
كه گشته ز تن جدا
فداي دو دست تو
كه گشت از بدن جدا
فتاده ز كف چرا
برادر لواي تو
نيايد بگوش من
عزيزم صداي تو
به قربان غيرتت
فداي وفاي تو
كه لب تشنه از
فرات گذشتي بخاطرم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
مه ها شمي
نسب ا مير دلاورم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
سپهدار كربلا ايا
افسر رشيد
كنار شط فرات شدي
تشنه لب شهيد
همه اهلبيت من
بتو داشتند اميد
كشد انتظار تو دم
خيمه خواهرم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
مه ها شمي
نسب ا مير دلاورم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
دل كودكان شده ز
سوز عطش كباب
سكينه در انتظار
رقيه در التهاب
ز بي شيري اصغرم
در افغان و انقلاب
دريغا نشد كه آب
رساني به دخترم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
مه ها شمي
نسب ا مير دلاورم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
تواي شيركربلا كه
شيرازتوبيمنا ك
دودست ازبدن جدا
فتا دي چرا بخا ك
توعبّاسي اي
عزيزتنت گشته چاكچا ك
چسا ن جسم پا ره
ات برم من سوي حرم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
مه ها شمي
نسب ا مير دلاورم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
شهيدبخون طپا ن
دريغ ازرشا دتت
صفا ومحبّت و وفا
ومروّتت
حسين راكمرشكست
برادرشها دتت
زمرگت ببين فلك
چه آورده برسرم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
مه ها شمي
نسب ا مير دلاورم
ا با ا لفضل با
وفا علمد ا ر لشكرم
لاله هاي خونين
انقلاب ونوحه هاي انقلابي
كنار نهر علقمه
عدو بدور من همه
ايا عزيز فاطمه
حسين بيا برادرم
حسين به جان
اكبرت نظر بكن برادرت
كه كشته شد
برابرت حسين بيا برادرم
نه دست در بدن
مرا نه حالت سخن مرا
نه غسل و نه كفن
مرا حسين بيا برادرم
ديد حسين چه بر
زمين نعش برادرش ز كين
گفت به آه آتشين
آه ز بي برادري
نه دست در بدن
ترا نه حالت سخن ترا
نه غسل و نه كفن
ترا آه ز بي برادري
سكينه مَنِ فكار
بمانده چشم انتظار
كه نوشد آب
خوشگوار آه ز بي برادري
الوقايع و
الحوادث
بخون غلطان چرائي
اي علمدار سپاه من
نظر بگشا و بنگر
يكزمان بر سوز و آه من
ز پشت زين چه
افتادي شكست از بارغم پشت
ز جا خيز اي كه
در هر غم بدي پشت و پناه من
ببالين تو گر دير
آمدم اينك مرنج از من
كه دورت كوفيان
از چارسو بستند راه من
به چشمم روز روشن
تيره شد چون شب ز داغ تو
گشا اي نور چشمان
ديده بين روز سياه من
كليات جودي
عشاق چون به درگه
معشوق رو كنند
از آب ديدگان تن
خود شستشو كنند
اول قدم ز جان و
سر خويش بگذرند
از خون خود تهيه
غسل و وضو كنند
از تيغ بر تنشان
زخمي از رسد
آن زخم را ز سوزن
مژگان رفو كنند
هر تير آبدار كه
آيد ز شصت دوست
آن تير را به
سينه سوزان فرو كنند
قربان عاشقي كه
شهيدان كوي عشق
در روز حشر رتبه
او آرزو كنند
عباس نامدار كه
شاهان روزگار
از خاك كوي او
طلب آبرو كنند
ميراب بود و لب
تشنه جان سپرده
ميخواست آب كوثرش
اندر گلو كنند
بي دست ماندو داد
خدا دست خود به او
آنانكه منكرند بگو
روبرو كنند
گر دست او نه دست
خدائي است پس چرا
از شاه تا گدا
همه روي سو او كنند
در گاه او كه
قبله ارباب حاجت است
باب الحوائجش همه
جا گفتگو كنند
اشعار برگزيده
جوهري
ذاكر ستارگان
درخشان
افتاد دست راست
خدايا زپيکرم
بردامن حسين
برسان دست ديگرم
چون دست من لياقت
دامان او نداشت
انداختم براه که
بردارد از کرم
بيدست من زدست
حسينم گسسته دست
ايدست حق بگير تو
دست برادرم
ايدست راست
روبسلامت که تا ابد
اين خاطره وديعه
سپارم بخاطرم
آنجا که دست
فاطمه در حشر جاي تست
برخاک خون فتاده
توئي نيست باورم
ايدست چپ زياري
من بر مدار دست
من در هواي آب
بشوق تو ميپرم
آبيکه آبروي من و
اعتبار تست
بر تشنه گان اگر
نرسد خاک برسرم
آبفرات نيست بمشگ
آبروي اوست
بر پيشگاه آبروي
خلق ميبرم
ني ني نه آبروي
فرات و نه آب اوست
خود آبروي ام
بنين است مادرم
مردم بحفظ ديده
زهر چيز بگذرند
من بهر آب حاضرم
از ديده بگذرم
ايدست دامن تو و
دست نياز من
تا همتت بعرصة
پيکار بنگرم
منکه بعمر منتي
از کس نبرده ام
اينک به ناز منت
ايدست حاضرم
منت به بهر خودپي
اين مشگ ميکشم
نامردم ارهواي
سرم برده بر سرم
ترسم توه زدست
روي بيتو مشگ را
آخر بدست ناوک
دلدوز بسپرم
ذهني زاده
افتاده زمين قامت
دلجوي ابوالفضل
افسرده زغم گشته
گل روي ابوالفضل
آن شيرژياني که
شجاعت زعلي داشت
در معرکه و رزم
شهامت چودلي داشت
عباس دو بازوي
قوي ازلي داشت
چون چشمة خورشيد
زخود نور جلي داشت
مبهوت شدند خلق
زنيروي ابوالفضل
بگرفت بکف جان
بسوي رزم روان شد
چون شمس فروزان
بهمه خصم عيان شد
لشگر زنگاه رخ
ماهش نگران شد
پشت فلک از هيبت
عباس کمان شد
نبود بجهان کس
بترازوي ابوالفضل
آمد بفرات آب همه
موج زنان ديد
در ميمنه و ميسره
اش خصم نهان ديد
سيراب از او دشمن
غدار و خسان ديد
لب تشنه بدو
خوردن آن آب زيان ديد
بنگر به وفا و تو
ببين خوي ابوالفضل
چون ديد لب
آبفرات آنهمه دشمن
برکف همه شمشير و
همه سنگ بدامن
هر يک به تن خويش
نمودند دو جوشن
در ترکه پر از
تيرو همه غرق در آهن
خواهند کند حمله
چو بر سوي ابوالفضل
فرزند علي
شيرنيستان شجاعت
ضرغام سلحشور
خداوند شهامت
آمد بغضب غيرت
درياي رشادت
زد نعره که غريد
فلک زآنهمه هيبت
پرچين شده از چشم
دو ابروي ابوالفضل
از آب بيرون آمده
چون شير غضبناک
بنموده يکي حمله
بر آن دشمن بي باک
بس دست و سرخصم
فروهشته چه برخاک
برخاست دوصد و
لوله از عالم افلاک
سرهاي يلان گشته
همه سوي ابوالفضل
از ترس ابوالفضل
فراري شده دشمن
انداخته چون مشک
پر از آب بگردن
وانگه بسخن آمد و
فرمود بتوسن
بشتاب که تا آب
سوي خيمه برم من
طفلان همه گشتند
ثناگوي ابوالفضل
امروز که سقاي شه
کرب و بلايم
من باب حوائج
بهمه شاه و گدايم
من صاحب هفده سمت
از شاه ولايم
در معرکه امروز
قيامت بنما يم
دشمن همه هستند
تکاپوي ابوالفضل
دشمن بخيالش که
حسين يار ندارد
تسليم شود ميل به
پيکار ندارد
تنها شده و يار و
مدد کار ندارد
گويا که ابوالفضل
علمدار ندارد
نشنيد يقين بانگ
هياهوي ابوالفضل
تا چند ببينم
بحرم شيون و غوغا
بينم که پريشان
شده شاهنشه بطحا
سر را بدو زانو
زده نور دل زهرا
آزرده شده خاطرش
از مردم اعدا
افسرده شده چهرة
خوشخوي ابوالفضل
از نالة اطفال
برادر بفغانم،
افغان سکينه شرر
انداخت بجانم
در پاسخ اين طفل
شده بند زپانم
نه چاره و تدبير
در اينکار ندارم
آيند بخيمه همگي
سوي ابوالفضل
خواهم ز خدا حق
ابوالفضل دلاور
سردار قوي شوکت و
آن مير غضنفر
در حشر ز عصيان
گناه همه بگذر
از سينه زن و
باني و هرديده که شدتر
شاداب اخوت شود
از سوي ابوالفضل
اخوت مازندراني
اگر شب تا سحر
پاس حرم دارم چه غم دارم
چرا در خيمة
سلطان قدم دارم چه غم دارم
سياهي دور شو از
خرگه سلطان مظلومان
که شير بيشة
ايجادم و پاس حرم دارم چه غم دارم
اگر زير و زبر
سازم تمام ملک امکان را
من از سلطان
مظلومان رقم دارم چه غم دارم
کشيدم دست و دل
از اين جهان و عالم امکان
حريم قرب حق را
محترم دارم چه غم دارم
اگر از تيغ ابرو
غارت دلها کنم امروز
که اين سرمايه از
فخر امم دارم چه غم دارم
بحمدالله و المنه
که من سقاي طفلانم
ولي اين منصب
شاهانه از فخرامم دارم چه غم دارم
بود اين افتخار
من برغم کوري دشمن
که برکف سر براي
مظهر جود و کرم دارم چه غم دارم
الا اي اهل سکان
سما لب را فرو بنديد
بخواب نازناموس
خدا در اين حرم دارم چه غم دارم
لب عطشان اگر جان
بسپرم در رهگذار دوست
بجان دوست در ملک
بقا بحر کرم دارم چه غم دارم
سرم گرم زيب ني
گردد چو مهر عالم امکان
بزيب نيزه مي
بينم جهاني را خدم دارم چه غم دارم
اگر در بحر عصيان
غرق باشد قطره مي گويد
علي دارم حسن
دارم حسين دارم چه غم دارم
قطره
امير علقمه از
صدر زين به زير افتاد
ميان لشگري از
تيغ و نيزه گير افتاد
دو دست تشنه او
ماند و طعنه تکبير
به ياد منزلت آيه
غدير افتاد
چقدر شدت ضرب
عمود سنگين بود
دوباره چند ترک
بر دل کوير افتاد
نگاه زخمي و
شرمنده اش به آقا گفت
ببخش مشک حرم بين
اين مسير افتاد
چگونه پيکر او را
به خيمه ها ببرد
حسين گريه کنان
فکر يک حصير افتاد
اندر آندم با
عموى خويشتن
كودكان بودند تا
گرم سخن
ناگهان آمد سكينه
با شتاب
خاطراتى داشت سخت
از قحط آب
مشك خشكى كز حرم
آورده بود
بر عموى نازنين
آن را نمود
گفت : اى ابر كرم
، شايد اگر
افتدت بر جانب دريا
گذر
زان كه اندر خيمه
ها از قحط آب
گشته مشكل كار آل
بو تراب
در خيام از آب گر
خواهى اثر
نيست جز در چشمه
چشمان تو
چون تو مى دانى
كه بى آب روان
گل نمى پايد به
صحن گلستان
ويژه گلهاى
گلستان رسول
كابيارى گشته با
چشم بتول
گر گلى از اين
گلستان گم شود
شعر از صابر
همدانى
$
##اشعارمرثیه
اباالفضل
اشعارمرثيه
اباالفضل
اي اهل حرم ميرو
علمدار نيامد.....علمدارنيامد، علمدار نيامد
سقاي حسين سيدو
سالار نيامد....علمدار نيامد، علمدار نيامد
اي اهل حرم دست
علمدار جدا شد
اين دسته گلي بود
که تقديم خدا شد
مظلوم ابوالفضل
افسوس که سقّا به
حرم آب ندارد
افسوس که اصغر ز
عطش تاب ندارد
مظلوم ابوالفضل
سوزد جگر دسته گل
باغ مدينه
اين زمزمه آيد ز
لب خشک سکينه
مظلوم ابوالفضل
گريد ز عطش طوطي
بستان رسالت
از ديده عباس چکد
اشک خجالت
مظلوم ابوالفضل
بر دين سقّا ز
جنان فاطمه آيد
اين ناله زهرا ست
که از علقمه آيد
مظلوم ابوالفضل
اي اهل حرم چشم
خود از آب بپوشيد
ديگر عوض آب روان
اشک بنوشيد
مظلوم ابوالفضل
اي ماه بني هاشم
خورشيد لقا عباس
اي نور دل حيدر،
شاه شهدا عباس
اي از تو دل
اطفال روشن به اميد آب
اي ساقي غم پرور،ميزان
وفا عباس
اي تشنه آب آور،اي
كشته نام آور
اي صف شكن لشكر
سردار صفا عباس
لب تشنه شدي بر
آب لب دوخته برگشتي
جان را به لب
آوردي با عين رضا عباس
اي مير علمداران
، سقا وفا داران
د رجمع فدا كاران
بودي به سزا عباس
تو درس وفا دادي
با دست جدا دادي
دست همه محزون
گير از بحر خدا عباس
اي بسته بر زيارت
قد تو قامت آب
شرمنده مروت تو
تا قيامت آب
در ظهر عشق عكس
تو لغزيد در فرات
شد چشمه حماسه
زجوش شهامت آب
دستت بموج داغ
حباب طلب گذاشت
اوج گذشت ديد و
كمال كرامت آب
بر دفتر زلالي شط
خطّ لانوشت
لعلي كه خورده
بود زجام امت آب
لب تر نكردي از
ادب اي روي تشنگي
آموخت درس عاشقي
و استقامت آب
ترجيع درد راز
گريزي كه از تو داشت
سرميزند هنوز به
سنگ ندامت آب
از نقش سجده كرده
نخل بلند تو
آيينهاي است
خفته در آه ملامت آب
سوگتر از صخره
چكيده قطره قطره رود
زين بيشتر سزاست
به اشك غرامت آب
از ساغر سقايت
فضلت قلم كشيد
گسترد تا حريم
تفضل زعامت آب
زينب(س) حسين(ع)
را به گل سرخ خون شناخت
بر تربت تو بود
نشان و علامت آب
با يكهزار اسم تو
را كي توان ستو
در تنگناي لفظ كه
دارد زمامت آب
از جوهر شفاعت
سعيت بعيد نيست
گر بگذرد زآتش
دوزخ سلامت آب
ميخوانمت به نام
ابوالفضل و شوق را
در ديدگان منتظرم
بسته قامت آب
آمد به آستان تو
گريان و عذرخواه
با عزم پايبوسي و
قصد اقامت آب
خسرو احتشامي
بر لب آبم و از
داغ لبت مي ميرم
هر دم از غصه
جانسوز تو آتش گيرم
سعي بسيار نمودم
که کنم سيرابت
گشتم آخر خجل از
کوشش بي تاثيرم
اکبرت کشته شد و
نوبتم آخر نرسيد
سينه ام تنگ شد
از بس که بود تاخيرم
کربلا کعبه عشق
است و منم در احرام
شد در اين کعبه
عشاق دو تا تقصيرم
دست من خورد به
آبي که نصيب تو نشد
چشم من داد از آن
آب روان تصويرم
بايد اين ديده و
اين دست دهم قرباني
تا که تکميل شود
حج من و تقصيرم
زين جهت دست به
پاي تو فشاندم بر خاک
تا کنم ديده فدا
چشم به راه تيرم
سعي ها کرد عدو
تا کندم از تو جدا
با وجودت که
تواند که کند تسخيرم
بوته عشق تو کرده
است مرا چون زر ناب
ديگر اين آتش
غمها ندهد تغييرم
غيرتم گاه نهيبم
زند از جا بر خيز
ليک فرمان مطاع
تو شود پا گيرم
حبيب الله
چايچيان (حسان)
اين جوان كيست كه
در قبضه او طوفان است
آسمان زير سم
مركب او حيران است
پنجه در پنجه آتش
فكند گاه نبرد
دشت از هيبت اين
واقعه سرگردان است
مشك بر دوش فكنده
است و دل را در مشت
كوه مردي كه همه
آبروي ميدان است
تا که لب تشنه
نمانند غريبان امروز
مي رود در دل آتش
به سر پيمان است
اين طرف کوه
جوانمردي و ايثار و شرف
روبرو قوم جفا
پيشه و سنگستان است
صف به صف مي شکند
پشت سپاه شب کيش
آذرخشي است که
غرنده تر از شيران است
خبره بر خيمه
زينب شده و مي نگرد
کودکي را که
تمامي عطش و گريان است
سمت خون علقمه در
آتش و در سمت عطش
خيمه ها شعله ور
و باديه اشک افشان است
اين که بر صفحه
پيشاني او حک شده است
آيه هايي است که
از سوره الرحمن است
اي مشك نريز
آبرويم/بر باد مده تو آرزويم
اي مشك اگر چه
عرصه تنگ است
بي آب روم به
خيمه ننگ است
جنگ است و تمام
همتم جنگ
سربازم و
استطاعتم جنگ
سربازم و غم نمي
شناسم
از كشته شدن نمي
هراسم
هر جا كه وظيفه
جبهه بگشود
شمشير به دوش
عهده ام بود
امروز كه در دلم
خروش است
اي مشك دو عهده
ام بدوش است
هم حامي حاميان
دين دينم/هم ساقي چند نازنينم
امروز كه ديده ام
پر اشك است
بر دوش دلم لو او
مشك است
اي مشك كسي نديده
از ناس
در رزمگه التماس
عباس
اينك بشنو تو
التماسم/دارم زتو پاس، دار،پاسم
اشكم كه چكيده
فرات است
پنهان شده از
مخدرات است
آبي كه به سينه
ات نهان است
رشك لب آسمانيان
است
سيراب ز آب
خوشگواري/آبيست كه درتو هست بيتاب
اين آبروي من است
در تو/ايثار خلاصه هست در تو
افلاك، سبو،
گرفته سويم/بر خاك نريز آبرويم
بي آب اگر روم
دمادم/بايد زخجالت آب گردم
اي آب كه اينچنين
رواني/امروز چو من در امتحاني
كابوس عطش بهانه
باشد/حيثيت تو نشانه باشد
از بهر كسي كه
عشقباز است
كابوس، حقيقي،مجازست
مولا كه ندارد آب
اكنون/دارد سر عشقبازي خون
گر امر كند به هر
سحابي/بارد به سر زمين گلابي
اما نه ز ابر،
بار خواهد/لب تشنه لقاي يار خواهد
لب تشنه اگر چه
دختر اوست
اين آب صداق مادر
اوست
آندم كه سكينه
مشك آورد/با ديده پر زاشك آورد
تا ديده به ديده
ترم دوخت
از آتش آه، هستي
ام سوخت
اينك من و خاطرات
آن اشك/
اينكم منم و فرات
و اين مشك
اينك منم و هزار
دشمن/هم تو هدف شراره هم من
افسوس كه من گناه
كردم/بر آب روان نگاه كردم
هر چند كه آب را
نخوردم/كف در خنكاي آب بردم
اين دست ز تن
بريده بادا/از حدقه برون دو ديده بادا
برزمين افتاد
لاله وياسم
شد جدا از تن دست
عبّاسم
يا ابوالفضل
رفتي و بي تو شد
نصيب من
گريه زينب خنده
دشمن
يا ابوالفضل
جام خالي در دست
طفلان است
چشم من بر تو سوي
ميدان است
يا ابوالفضل
تا به خون خفتي
در دل صحرا
زائرت گرديد
مادرم زهرا
يا ابوالفضل
تا لب از خون
ديده تر کردي
داغ اکبر را تازه
تر کردي
يا ابوالفضل
با کدامين دل اي
علمدارم
بي تو رو سوي
خيمه ها آرم
يا ابوالفضل
با کدامين دست اي
سراپا خون
آورم تير از ديده
است بيرون
يا ابوالفضل
اين جا حريم پاك
علمدار كربلاست
اين آستان قدس
شهيد ره خداست
اين جا حريم حضرت
باب الحوائج است
دولت در اين مقام
و كشايش در اين سر است
اين جا بود مقام
شهيدى كه تا ابد
خاكش حيات بخش و
هوايش عبير زاست
اين بارگاه شاه
جهان حقيقت است
اين جايگاه جلوه
انوار كبرياست
اين خاك مشك
بيزكه دار الشفا بود
هر ذره اش به چشم
ملايك چو توتياست
اين جا جايگاه
شهيدى كه تا به حشر
دين خدا و پرچم
اسلام از او بپاست
اين جاست جايگاه
اميرى كه در كرم
كان سخا و ابر
عطا و يم وفاست
اين جاست جايگاه
علمدار لشكرى
كز بهر حق عليه
ستمگر به پاى خاست
دريا دلى غنوده
در اين جا كه همچو نوح
در بحر دين به
كشتى توحيد ناخداست
سقاى اهل بيت ،
حسين على بود
اين تشنه لب كه
خاك درش چشمه بقاست
گردد مس وجود تو
چون زر در اين مقام
اين بارگاه خشت
وجودش زكيمياست
آيينه تمام نماى
حقيقت است
هر دل كه با ولاى
ابوالفضل آشناست
حاتم كه گشت شهره
آفاق از سخا
در آستانه كرمش
كمترين گداست
آن كس كه سر زفخر
بسايد بر آسمان
اين جا كه مى رسد
ز ادب قامتش دوتاست
آب فرات تا به
ابد شرمگين بود
از تشنه اى كه
ساقى و سقاى كربلاست
در روز حشر فاطمه
گردد شفيع خلق
در دست وى دو دست
بود كز بدن جداست
از اين مصيبتى كه
به آل نبى رسيد
تا روز رستخيز به
پا پرچم عزاست
امروز هر كه خدمت
آل على كند
فردا شفيع او به
صف حشر مرتضاست
بر طبق امر آيت
حق ((حضرت حكيم ))
آن كس كه حكم او
به همه شيعيان رواست
شد اين ضريح
ساخته در شهر اصفهان
شهرى كه گر جهان
هنر خوانمش سزاست
تاريخ اين ضريح
((طلايى )) چنين سرود
عباس مير جنگ و
علمدار نينواست
اي که ناورد
دليران را نديدي در نبرد
چهره ات از حملة
شيران نگرديده است زرد
خواهي ار بيني
بدوران سپهر لاجورد
کيست هنگام جدل
در وقعة ابطال مرد
بين بجنگ قوم
کوفي مردي عباس را
بهر امداد برادر
چون برون شد از خيم
آن يگانه مظهر
قهر خداي ذوالنعم
سرنهاد از فرط
استعجال برجاي قدم
گشت گردوني پي
تعظيم نزد عرش خم
با ثنا بسرود شاه
آسمان گرپاس را
کاي گرامي گوهر
درياي تعظيم و شرف
ماهتاب بي خسوف و
آفتاب بي کسف
اينهمه لشکر بقصد
قتل تو بربسته صف
چندبايد زد بهم
از حفظ جان دست اسف
چند بايد ناس
ديدن طعنة نسناس را
رخصتي خواهم که
در راه تو جانبازي کنم
شويم از جان جهان
دست و سرافرازي کنم
همچو ياران
اندرين ميدان سبکتازي کنم
با دم شمشير
وپيکان بلا بازي کنم
وز شهادت تيغ
سوزم لشگر خناس را
شاه گفت اي پرهنر
شير نيستان يلي
اي مرا در هر محن
خيرالمعين نعم الولي
من بر تبت چون
پيمبر تو برفعت چون علي
گر رود از دست من
چون تو جوان پردلي
فرق اميدم بسر
ريزد تراب ياس را
گرتواني بي تأني
کن سوي ميدان شتاب
کن عدو الله را
اندرز از بئس العذاب
وز نصيحت نائمان
جهل را برهان زخواب
هم براي کودکان
تشنه کن تحصيل آب
هم برون کن از
صدور اشقيا وسواس را
آن بسقائي سپاه
تشنه کامانرا کفيل
جانب نمروديان
روکرد مانند خليل
سد راه وي شدند
از آب آن قوم محيل
بردريد آن زادة
ساقي حوض سلسبيل
با غضب از هم
صفوف قوم حق نشناس را
کرد از بس کشت
زان حق ناشناسان فوج فوج
معني جذر اصم را
ظاهراندر فرد و زوج
همت مردانة وي
سوي شط بگرفت اوج
شط زشادي سوي شه
بنمود رو برداشت موج
همچو دريا در
کنار خود چو ديد الياس را
مشک را آن باوفا
پرکرد از آب فرات
خواست تا از
خوردن آب آورد برتن حيات
عقل هي زد کز وفا
دور است اي نيکو صفات
از لب خشک حسين
ياد آر کز بهر نجات
پرکني از سلسبيل
مرگ جام و کاس را
ديدة تر با لب
خشگ از فرات آمد برون
شد محيط نقطة توحيد
کفر از حد برون
آن شرار نار قهر
قادر بيچند و چون
تا نمايد بيرق
شيطان پرستان را نگون
تيز کرد از بهر
کشت عمر عدوان داس را
بسکه ببريد و
دريد و خست بر بست و شکت
سرکشان را سينه و
سرحنجر و دل پا و دست
پردلان را از
سرزين کرد بس با خاک پست
تيغ آن شهزادة
آزادة يزدان پرست
گشت از تندي و
تيزي طعنه زن الماس را
او بفکر آب و سوي
خيمه توسن تاختن
خصم بد خو بهر
قتلش گرم تير انداختن
چرخ اندر کجروي
تاکار او را ساختن
شد چونرّاد کواکب
مايل کج باختن
بشکند جوش ثعالب
صولت هر ماس را
پس هماي اوج عزت
گشت مقطوع اليدين
ديد بند مشک بر دندان
گرفتن فرض عين
ريخت آبش را قضا
در خاک چون با شورشين
بر زمين افتاد از
زين ملتجي شد بر حسين
خواند بر بالين
خود شاه مسيح انفاس را
شاه دين آمد
بسروقت تن غم پرورش
بهردلجوئي گرفت
اندر سرزانو سرش
حضرت عباس خون
جاري شد از چشم ترش
با برادر يک سخن
گفت و بدل زد اخگرش
کاي زداغت شعله
بر جان تاب و در تن ناس را
تو نهادي بر سر
زانو سر من از وفا
تا که بر دامن
نهد رأس تو ي بي اقربا
يا زغمخواري کشد
اندر زمين کربلا
جانب قبله ترا در
وقت مردن دست و پا
نيست صاحب همتي
در نشأتين
همقدم عباس را
بعد از حسين
در هواداري آن
شاه الست
جمله را يک دست
بود او را دو دست
آن قوي،پشت خدا
بنيان ازاو
وآن مشوش،حال بي
دينان از او
موسي توحيد را
هارون عهد
ازمريدان جمله
کاملتر به عهد
روز عاشورا به
چشم پر زخون
مشک بر دوش آمد
از شط چون برون
جانب اصحاب تازان
با خروش
مشکي از آب حقيقت
پر به دوش
شد به سوي تشنه
کامان رهسپر
تير باران بلا را
شد سپر
بس فروباريد بر
وي تير تيز
مشک شد بر حالت
او اشک ريز
اشک،چندان ريخت
بروي چشم مشک
تاکه چشم مشک
خالي شد زاشک
برزمين آب تعلق
پاک ريخت
وز تعين برسر آن
خاک ريخت
هستي اش را دست
از مستي فشاند
جز حسين اندر
ميان چيزي نماند
عمان ساماني
عباس آمد و به كف
از آه خود علم
چون قرص آفتاب كه
تابد به صبحدم
گفتا كنون نه جاى
علمدارى من است
اين آه كودكان تو
و اين ناله حرم
اذن جهاد دشمن از
آن شه گرفت و داد
بر پاى شاه بوسه
و بر دست شد علم
با نوك نيزه خصم
به هم كوفت تا شكافت
قلب سپاه و پس به
سر آب زد قدم
پر كرد مشك و
خواست لب خشك تر كند
ياد آمدش ز تشنگى
سيد امم
آن آب را نخوردو
روان شد به خيمه گاه
كابى دهد به تشنه
لبان ديار غم
دورش سپاه چون
گهرى بود آبدار
همچون نگين احاطه
نمودند لاجرم
خستند هر دو دست
وى از خنجر جفا
بستند هر دو چشم
وى از ناوك ستم
تيرى به مشكش آمد
و آبش به خاك ريخت
تنها نريخت آب كه
خونش بريخت هم
شد مشك او ز آب
تهى قالبش ز خون
نخلش ز پا در آمد
و سروش خميد هم
جانم بفداي تو،
اي ماه بني هاشم
قربان وفاي تو،
اي ماه بني هاشم
اي عبد مطيع حق،
حق داده تو را رونق
اين است جزاي تو،
اي ماه بني هاشم
تو ساقي عطشاني،
سقّاي يتيماني
رحمت بصفاي تو،
اي ماه بني هاشم
تو اصل مناجاتي،
تو قبل? حاجاتي
چشمم به عطاي تو،
اي ماه بني هاشم
اي نور هدي
عبّاس، شمع شهدا عبّاس
سوزم بعزاي تو،
اي ماه بني هاشم
هرگزنشود نوميد،
هر کس بتو روي آرد
نازم بسخاي تو،
اي ماه بني هاشم
اي آب بقا عبّاس،
خورشيد لقا عبّاس
مشتاق لقاي تو،
اي ماه بني هاشم
چون نيست مرا
توفيق، تا دست تو را بوسم
بوسم کف پاي تو،
اي ماه بني هاشم
در موقف رستاخيز
زهرا به تو مي نازد
اين فخر براي تو،
اي ماه بني هاشم
جمال حق ز سر
تاپاست عباس
به يكتايى قسم ،
يكتاست عباس (ع )
شب عشاق را تا
صبح محشر
چراغ روشن دلهاست
عباس (ع )
خدا داند كه از
روز حوادث
امام خويش را مى
خواست عباس (ع )
اگر چه زاده ام
البنين است
وليكن مادرش
زهراست عباس (ع )
بنازم غيرت و عشق
و وفا را
از آن دم علقمه
تنهاست عباس (ع )
كه در دنيا
بُوَدْ باب الحوائج
شفيع عاصيان
فرداست عباس (ع )
چشمم از اشك پر و
مشك من از آب تهي است
جگرم غرق به خون
و تنم از تاب تهي است
گفتم از اشك كنم
آتش دل را خاموش
پر زخوناب بود
چشم من از آب تهي است
بروي اسب قيامم
بروي خاك سجود
اين نماز ره عشق
است از آداب تهي است
جان من مي برد آن
آب كزين مشك چكد
كشتيام غرق در
آبي كه زگرداب تهي است
هر چه بخت من
سرگشته به خواب است حسين
ديده اصغر لب
تشنهات از خواب تهي است
دست و مشك و علمي
لازمه هر سقا است
دست عباس تو از
اين همه اسباب تهي است
مشك هم اشك به بيدستي
من ميريزد
بي سبب نيست اگر مشك
من از آب تهي است
شعر آن است شهابا
كه زدل برخيزد
گيرم از قافيه و
صنعت و القاب تهي است
سيد شهاب الدين
موسوي (شهاب)
خيل ملک ملتجي به
نام ابو الفضل
جن و بشر سر به
سر غلام ابو الفضل
هر که بود در دلش
فروغ ولايت
ميشود آگاه از
مقام ابو الفضل
بوسه به خاک درش
زنند به اخلاص
پادشاهان بهر
احترام ابو الفضل
بر سر بام جهان
هميشه نوازد
کوي شهامت فلک به
نام ابو الفضل
اهل وفا نيست هر
کسي که نياموخت
درس وفاداري از
مرام ابو الفضل
ساقي دوران به
دشت کرببلا ريخت
باده رنج و الم
بجام ابو الفضل
جور مخالف ببين
که بر لب دريا
خشک شد از قحط آب
کام ابو الفضل
گشت قيامت بپا چو
خيمه بديدند
در پي آب روان
قيام ابو الفضل
چشم فلک خيره شد
چو ديد به ميدان
چهره ي همچون مه
تمام ابو الفضل
رسيد ناله در حرم
به گوش شاه محترم
اخى بيا تو در
برم نگر به حال مضطرم
شنيد آن امير حى به يك قدم نمود طى
بگفت آمدم ز پى
فداى قامتت شوم
ز دل كشيد ناله اى به رخ فشاند هاله اى
ز اشك همچو لاله
اى ، نمود سرخ دشت و يم
تمام بلبلان من تهى ز گلستان من
نه قاسم جوان من
نه اكبر و نه جعفرم
تو هم شدى بخون طپان غمت مرا به دل نهان
زجاى خيز يك زمان
به دست گير اين علم
سكينه در خيال تو مرا غم وصال تو
چگونه بى جمال تو
به خيمه روى آورم
ملا رضا رشتي
در پيش تو، اى
ساقى سر مست ، نشستم
افتادى و، منهم
به تو پابست نشستم
ديدم به لب علقمه ، با صحنه گلگون
آراسته از سرو و
قدت هست و نشستم
تا اينكه تو را خوب در آغوش بگيرم
در پيش تو اى عاشق
بى دست نشستم
دشمن به من عرش
نشين ، خنده همى كرد
كز شوق تو، بر
فرش چنين پست نشستم
لرزيد مرا پاى ، چو ديدم كه سرشگست
با خون لب خشك تو
پيوست ، نشستم
در فرق تو ديدم اثر ضرب عمودى
دستم ز تاءسف ،
زده بر دست ، نشستم
من خسته و بى تاب و، حرم منتظر آب
زان تير كه بر
چشم تو بنشست ، نشستم
من داغ على ديدم او، از پا نفتادم
پشت من از ين داغ
تو بشكست ، نشستم
نوميد نگردد، كسى از درگه عباس
اينجا كه (حسان )
باب مراد است نشستم
$
##اشعارمرثیه
اباالفضل
اشعارمرثيه
اباالفضل
افتاد دست راست
خدايا زپيكرم
بر دامن حسين
رسان دست ديگرم
دست چپم بجاست اگر نيست دست راست
اما هزار حيف كه
يك دست بى صداست
***
گر مرا افتاد از
تن دست راست
شكر حق دارم كه
دست چپ بجاست
آن كه تن را پى
كند در راه دوست
تيغ و زوبين ،
نرگس و ريحان اوست
جمله مى دانيد
حيدرزاده ام
جان خود در راه
جانان داده ام
دست من بالاى دست
ماسواست
دست سرباز حسين
دست خداست
گر نيفتد از بدن
در عشق يار
دست بادش در بدن
بهر چه كار؟!
رياض القدس
قزويني
در کنار علقه
سروي زپا افتاده است
يا گلي از گلشن
آل عبا افتاده است
در فضاي رزمگاه
نينوا با شور و آه
ناله جانسوز ادرک
يا اخا افتاده است
از نواي جانگذار
ساقي لب تشنه گان
لرزه بر اندام
شاه نينوا افتاده است
شه سوار اسب شد
تاسر بميدان رويکرد
تا ببيند جسم
عباسش کجا افتاده است
ناگهان از صدر
زين افکند خود را بر زمين
ديد بسم الله از
قرآن جدا افتاده است
تا کنار نهر علقم
بوي عباسش کشيد
ديد برخاک سيه صاحب
لوا افتاده است
کرده در درياي
خون ماه بني هاشم غروب
تشنه لب سقاي دشت
کربلا افتاده است
دست خود را بر
کمر بگرفت و آهي بر کشيد
گفت پشت من
زهجرانت دوتا افتاده است
خيز برپاکن لوا
آبي رسان اندر حرم
از چه رو برخاک
اين قدرسا افتاده است
بهر آبي در حرم
طفلان من در انتظار
از عطش بنگر چه
شوري خيمه¬ها افتاده است
هر چه شه ناليد
عباسش زلب لب برنداشت
ديد مرغ روح او
سوي سما افتاده است
گفت بس جسم برادر
را نرم در خيمه گاه
ديد هر عضوي ز
اعضايش سوا افتاده است
حال زينب رامگو
علامه از شه چو ن شنيد
دست عباس علمدارش
جدا افتاده است
علامه
دريا تمام سوز
لبش را به آب داد
صحرا به تشنگان
قدح آفتاب داد
مردي سوار اسب
بهب ديا سلام کرد
باران نيزه بود
که او ار جواب داد
آهسته از برابر
من تشنه مي گذشت
مردي که خويش را
به دم التهاب داد
صحرا ز نيزه هاي
عطش خيز آفتاب
خود را به دست
مرحمت آن جناب داد
اسبش تمام حادثه
را شيهه مي کشيد
چون تکسوار معرکه
را از رکاب داد
عباسعلي اويسي
دست من افتاد اما
آبروي من را خريد
مادرم ام البنين
شد نزد زهرا رو سفيد
گرچه با صورت به
مهر كربلا كردم سجود
آبرويم را همين
يك سجده در عالم خريد
سجده اي كردم به
روي مهر لبهاي حسين
كه صداي ذكر آن
را زينب از خيمه شنيد
بي وضو و بي تيمم
بود گرچه سجده ام
فاطمه جاي تيمم
دست بر رويم كشيد
تا صدا كردم اخا
ادرك اخا ديدم حسين
دستهايش در كمر
بود و به مقتل مي دويد
تا سرم را روي
زانو زهرا گرفت
اشك پاك ديده اش
بر چشم خونبارم چكيد
دستى بدامانت زنم
اى مهربان ابوالفضل
از مرحمت لطفى
نما بر شيعيان ابوالفضل
ما عاشقان
كربلائيم اى مه تابان
جوئيم همه راهش ز
تو با صد فغان ابوالفضل
دست جدا شد از
بدن در راه مقصد ايدوست
آسان كنى هر كار
سخت از دست جان ابوالفضل
از چشمه فيضت بسى
سيراب گشتند اى عجب
ما هم بدين حسرت
دمادم ناتوان ابوالفضل
تا حق خدائى مى
كند روشن چراغ دين است
پروانه سان جمعى
ز سوزش هر زمان ابوالفضل
نام حسين و كربلا
آتش زند بجانم
سوزد اگر ريزم ز
غم اشكى بجان ابوالفضل
رسانيد خود را چو
شهباز حق
به بالين وى ديد
نيمى رمق
تنى ديد مانند جان در برش
مشك ، پريشان ،
چو مغز سرش
برادر چه كردى لواى مرا؟!
بده گوش جانا
نواى مرا
دگر از غمت طاقتم طاق شد
گلم رفت و گلشن
پر از زاغ شد
تو سقا و، لب تشنه گشتى شهيد!
اميد بدى ؛ گشته
ام نا اميد
مرا بى جمال تو عالم سياه
شده منخسف اى مرا
مهر و ماه
كه بنوده دست تو از تن جدا؟
نبودش مگر خوف
روز جزا؟!
ملا رضا رشتي
دلم هوس كند از
مدحت يكي سردار
دو دست عشق به
مدحش كند ز طبع مهار
شمارم ازو صفاتش
يگان يگان گويم
به عقل ناقص و
فهم قصير و طبع فتار
اگر چه منقبتش ا
ظهر من ا لشمس است
نعات وي شده
مشهور بين خرد و كبار
و ليك فيض وصافش
چو بوي مشك و عبير
زياد گردد
چندانكه مي كني تكرار
شهي كه صولت حيدر
ز جبهه ات ظاهر
نمود هيبت اژدر ز
نعره ات اظهار
توئي كه اسم تو
مرسوم در حجاز و هوازن
توئي كه نام تو
معروف در بلاد و ديار
نهنگ بحر بلائي و
ببر دشت غزائي
بطل كشي و مبارز
فكن هژبر آثار
دم مصاف يلان از
نشست و شصت تو
گراز وش تنه بر
هم زند دود بقطار
فراز نعره ات ار
بگذرد ز دشت و جبل
فغان ز ديو و دد
يد نوا ز كوه و مغار
توئي دلاور نا مي
سقي تشنه لبان
بروز طف حسين را
بدي مشير و مشار
ز بس وفا و
كمالات و فضل مدغم توست
ترا بخواند
ابواالفضل مؤمن و كفار
حاج ملا اقاجان
زنجاني
راه من ، از کثرت
دشمن ، زهر سو بسته بود
داغها پي در پي و
، غمها بهم پيوسته بود
بسکه از ميدان ،
درون خيمه ، آوردم شهيد
بود سرتاپاي من
خونين و ، زينب خسته بود
هر شهيدي ،
شاهکاري داشت در اينجا ، ولي
کارهايت اي برادر
جان همه برجسته بود
تا به سوي خيمه
برگردي مگر با مشگ آب
جام در دستش رقيه
، منتظر بنشسته بود
من تک و تنها ،
گشودم راه قربانگاه تو
گرچه دشمن ، هر
زمان ، در هر طرف ، يک دسته بود
بر زمين افتاده
ديدم پيکرت را غرق خون
مشگ خالي و ، دو
دست و ، پرچمي بشکسته بود
پشت من ، از داغ
جانسوزت ، برادر جان شکست
چونکه رکن نهضتم
، بر همتت وابسته بود
هر چه کوشيدم ،
که در بر گيرمت ، ممکن نشد
بسکه دشمن ، جمله
اعضايت ، زهم بگسسته بود
خواستم ، آنگه
ببندم چشمهايت را اخا
ليک پيش از من
عدو با تير چشمت بسته بود
ناله عباس را تا
دشمن او نشنود
گريه اش ، در وقت
جان دادن ( حسان ) آهسته بود
نام شاعر:حبيب
چايچيان
زمين علقمه درياي
خون شد
تن بي دست سقا
واژگون شد
عزيز فاطمه با
قلب خسته
سر نعش علمدارش
نشسته
به دامن گه نهد
آن جسم صد چاك
گهي خون از دو
چشمش مي كندپاك
گهي گويد كه اي
ماه مدينه
چه گويم آب اگر
خواهد سكينه
زجا برخيز اي سرو
روانم
علمدار رشيد و
قهرمانم
به خيمه دخترم
چشم انتظار است
به حال مرگ طفل
شير خوار است
شكسته از غمت پشت
حسين است
پريشان گيسوان
زينبين است
خوشدل
شرم مرا به خيمه
طفلان كه مىبرد؟
مشك مرا به خيمه
سوزان كه مىبرد؟
ادرك اخا سرودم و
ناليدهام ز دل
اين ناله را به
محضر سلطان كه مىبرد؟
سقا به خون نشست
و علم بر زمين فتاد
با دختران خبر ز
مغيلان كه مىبرد؟
دستم فتاد و پنجه
دشمن گشوده شد
اين قصه را به
موى پريشان كه مىبرد؟
دشمن به فكر غارت
و معجر كشى فتاد
اين شرح را به
طفل هراسان كه مىبرد؟
اين غصه سوخت جان
مرا صد هزار بار
سادات را به ناقه
عريان كه مىبرد؟
ساقي تشنه لب كرب
و بلا واعطشا
قحط آب است در
اين صحرا واعطشا
كودكان جمله
نهادند دل خويش به خاك
مي رود ناله دل
ها به سما واعطشا
گرچه اي ساقي
طفلان تو زما تشنه تري
نگهي كن به لب
تشنه ما وا عطشا
داده است اصغر بي
شير زگهواره پيام
كي عمو واعطشا
واعطشا واعطشا
اي زطفلي شده آب
آور نهضت مپسند
بلبل فاطمه افتد
ز نوا واعطشا
اي به شيريت زده
شير خدا بوسه بدست
دست بر ياري عطرت
بگشا وا عطشا
دست اطفال دل شب
كه بالا مي رفت
همه در حق تو
كردند دعا واعطشا
حاجران را ز عطش
خشك شده زمزم چشم
اي لبت زمزم خشك
شهدا واعطشا
مشك بي آب و لب
خشك و دو چشم تر ما
با تو اند اي پسر
شير خدا واعطشا
سعي كن اي به
فداي تو وسعيت (ميثم)
خيمه ها مروه
فرات است صفا واعطشا
حاج غلامرضا
سازگار(ميثم)
كربلا كعبه عشق
است و من اندر احرام
شد در اين قبله عشّاق،
دو تا تقصيرم
دست من خورد به
آبي كه نصيب تو نشد
چشم من داد از
اين آبِ روان، تصويرم
بايد اين ديده و
اين دست دهم قرباني
تا كه تكميل شود
حجّ من و تقديرم
سرباز اسلامم
سردار عاشورا
دستم گره بگشود
از كار عاشورا
شاگرد ممتاز
دبستان حسينم
با چشم و دست و
سر نگهبان حسينم
عمرى بود كز جان
، كردم نگهدارى
تا در رهش امروز،
سازم فداكارى
جان بر كف و
قربانى جان حسينم
با چشم و دست و
سر نگهبان حسينم
لب تشنه آبم امّا
نه از دريا
آبى كه نوشاند در
كام من زهرا
من جعفر طيار
ياران حسينم
با چشم و دست و
سر نگهبان حسينم
وقتى مرا ديگر
بگذشت آب از سر
آب ارچه نوشيدم
از دست پيغمبر
شرمنده باز از
كام عطشان حسينم
با چشم و دست و
سر نگهبان حسينم
من ماه و او
خورشيد در چرخ توحيد است
ماهى كه سرگردان
در گرد خورشيد است
يك قطره از درياى
احسان حسينم
با چشم و دست و
سر نگهبان حسينم
فرقم اگر بشكست
شد خاك راه او
دستم اگر افتاد
شد بوسه گاه او
سر تا قدم دست
بدامان حسينم
با چشم و دست و
سر نگهبان حسينم
کودک ميان خيمه
دلش بي قرار آب
اما به دست دشمن
سرکش مهار آب
چندين بنفشه بين
حرم رو به قبله حيف
بي سر ميان معرکه
خفته سوار آّب
چشمان دخترک به
سوي نهر علقمه است
يعني که مي کشد
به خدا انتظار آب
لب را به شکوه
باز نمود و به گريه گفت
با ما نبود جان
پدر اين قرار آب
گر تشنه لب به
خيمه بميرد برادرم
گردد سياه در دو
جهان روزگار آب
وقتي خبر رسد عمو
تشنه شد شهيد
ديگر نبود بر لب
دختر شعار آب
سيد محمد جوادي
مادرت آمده بالاي
سرم گريه کند
به پذيرايي چشمان
ترم گريه کند
مادرم ام بنين
کرببلا نيست ولي
شکر حق مادر تو
هست برم گريه کند
بين بابايم و من
وجه شياهت ديده
که غريبانه بر
اين فرق سرم گريه کند
دست من تر شد اگر
خواستم از حضرت حق
که شود هر دو قلم
تا که حرم گريه کند
خواهرم را تو بگو
تا که دو چشمش گيرد
گر ببندد سر نيزه
سر من گريه کند
رضا رسول زاده
$
##اشعارمرثیه
اباالفضل
اشعارمرثيه
اباالفضل
ماه انورم عباس
مهر خاورم عباس
يار و ياورم عباس
اى برادرم عباس
اى معين و ياور
من اى امير لشكر من
نازنين برادر من
اى برادرم عباس
حيف از اين قد و
قامت خوش بر آمده كامت
چون برم ديگر
نامت اى برادرم عباس
كو دو دست و
بازويت چيست زخم پهلويت
حيف از اين مه
رويت اى برادرم عباس
تشنه اند طفلانم
كودكان ويلانم
از غم تو نالانم
اى برادرم عباس
داغت اى جوان
پيرم كرده وز جهان سيرم
از غمت زمين گيرم
اى برادرم عباس
مانده ام ببين
تنها در ميان اين اعدا
اى غضنفر هيجا اى
برادرم عباس
ديده از چه
نگشايى گفتگوى ننمايى
خيمگه چرا نايى
اى برادرم عباس
سينه ام ز داغت
خست پشتم از غمت بشكست
چاره ام برفت از
دست اى برادرم عباس
جان من صفاى تو
كو نور ديده اى تو كو
غيرت وفاى تو كو
اى برادرم عباس
مشک برداشت که
سيراب کند دريا را
رفت تا تشنگي اش
آب کند دريا را
آب روشن شد و عکس قمر افتاد در آب
ماه مي خواست که
مهتاب کند دريا را
تشنه مي خواست ببيند لب او را دريا
پس ننوشيد که
سيراب کند دريا را
کوفه شد علقمه،
شق القمري ديگر ديد
ماه افتاد که
محراب کند دريا را
تا خجالت بکشد
سرخ شود چهره آب
زخم مي خورد که
خوناب کند دريا را
ناگهان موج برآمد
که رسيد اقيانوس
تا در آغوش خودش
خواب کند دريا را
آب مهريه گل بود
و الاّ خورشيد
در توان داشت که
مرداب کند دريا را
کاش روي دل
خشکيده ما آن ساقي
عکسي از چشم خودش
قاب کند دريا را
روي دست تو نديده ست کسي دريا دل
چون خدا خواست که
ناياب کند دريا را
من قدرتي ديگر به
تن ندارم
دستي دگر چون در
بدن ندارم
دشمن چو بسته راه
من ز هر سو
به خيمه راه آمدن
ندارم
افتاده ام تنها
به چنگ دشمن
و آن بازوي لشگر
شکن ندارم
زين حال من ، عدو
گرفته نيرو
چون قدرتي ديگر
به تن ندارم
شد پاره مشگ و ،
آبها فرو ريخت
به خيمه ، روي
آمدن ندارم
شرمنده ام اخا ،
چو پيشم آئي
من قدرت بر پا
شدن ندارم
زينب مگر چشم مرا
ببندد
در کربلا ، مادر
که من ندارم
پوشيده ام لباس
فخر و عزت
چه غم اگر که من
کفن ندارم
به مادرم ام
البنين بگوئيد :
ديگر غمي ازين
محن ندارم
جز وصف حال
عاشقان ( حسانا )
در مطلبي ميل سخن
ندارم
نام شاعر:حبيب
چايچيان
من كه از روز ازل
مهر تو در دل پروريدم
بين خوبان جهان ،
تنها، ترا من برگزيدم
از مقام قدر و شانت من چه گويم اى برادر
ز آنكه مولاى من
استى و من عبد عبيدم
مادرم مى گفت : عباسم ، ترا با شيره جان
روى دامن از براى
يارى دين پروريدم
آن قدر گويم ز وصفت اى گل گلزار زهرا
تو امير تاجدارى
، من غلام زر خريدم
بر در درگاه لطفت آمدم بهر گدايى
اى برادر جان ،
مكن از درگه خود نااميدم
يابده اذن نبردم ؛ يا جوابم كن ، جوابم
تا نگردم رو سيه
نزد خداوند مجيدم
رفت از تن تاب و صبر و رفت از سر عقل و هوشم
تا نواى العطش از
ناى اطفالت شنيدم
رخصتى ده تا كه آب از بهر طفلان تو آرم
گر كنى امروز در
نزد سكينه رو سفيدم
گر شود از تن جدا دستم ندارم هيچ باكى
زانكه از روز ازل
من دست از هستى كشيدم
گر زند دشمن به چشمم تير، شاد و سر بلندم
كز قيامم در ره
عشق تو نهضت آفريدم
يـا ابـوفـاضـل
تـو جـانـبـاز ره قـرآن و ديـنــي
راحـت جــــان
عــــــــلـي نــور دل ام الــبـنـيـنـي
سـاقـي لـب
تـشـنـه گان و سرپرست كودكاني
پـيـشـتـاز
لـشـگـر اسـلام چـون حـبـل الـمـتـيـني
تـو عـلـمـدار
حـسـيـني شير حق را نور عيني
در شجـاعـت در
رشـادت چـون امـيـرالمومنيني
مـصـطـفي را جان
نثاري مرتضي را يادگاري
عــبـد صـالـح
پـيـرو فـرمـان رب الـعـالـمـيــني
ايـكـه از خـيـل
بـني هاشم توئي والا و افضل
ارشـد و بـا
صـولـت و قـامـت رسـا و مـه جبيني
مـرد هـمـت مـرد
عـزت مـرد تقوي و فضيلت
عـاشـق حـق
وحـقـيـقـت مـظـهـرصدق و يقيني
پــاسـدار
خـيـمـه هـا فـرمـانـده كــل قــوائــي
تـو بـمـيـدان
يـلـي دشـمـن شـكـار و بي قريني
گـاه سـقـا و
گـهـي فـرمـانـده شـب زنده داري
گــاه چـون
پـروانـه بـر گـرد حـريـم شـاه ديـنـي
تـو بـدربـار
حـسـيـنـي كـارسـاز و رهـگشايي
تـو طـبـيـب درد
بـيـدرمــــان و يــار دلـغـمـيـنـي
سـر بـه تسليم
ستمگر كي نهي اي پور حيدر
تـو امـيـر
لـشـگـر فـرزنـد خـتــم الـمـرسـلـيـنـي
ايـكـه دسـت از
دامـن فـرزنـد زهرا برنداري
ويـكـه تـو
ثـابـت قـدم در خـدمـت و عزم آهنيني
ايـكـه دسـتـانـت
جـدا شـد در ره ديـن مـحـمد
حق دو بالت داده
چون طيار و با وي هم قريني
از فـداكـاري
تــو مـانـنـد هـفـتـاد و دو مــلـت
چـون دلـيـر و
كاردان شيرافكن و شورآفـريني
تـشـنـه جـان
دادي لـب دريــا ايــا مـيـر دلاور
ايـكـه در
مـيـثـاق و پـيمان صاحب عزم متيني
بانگ ادرك يا
اخايت شد بلند از سوي ميدان
رس بـدادم ايـكـه
بـر من سرور و مولاي ديني
در كـنـار
عـلـقـمـه آمـد حـسـين و ديد جسمت
گشته از زين
واژگون و نقش بر روي زميني
گـفـت پـشـتـم
شـد دو تـا از ماتمت جان برادر
ايـكـه سـاقـي
بـهـر طـفـلان حـريـم يـا و سيني
يـا ابـوفـاضـل «
حـيـاتـي» آمـده بـر درگـه تو
زانـكـه تـو باب
المراد و بي پناهان را معيني
عباس يعني تا
شهادت يكه تازي
عباس يعني عشق،
يعني پاكبازي
عباس يعني با
شهيدان همنوازي
عباس يعني يك
نيستان تكنوازي
عباس يعني رنگ
سرخ پرچم عشق
يعني مسير سبز پر
پيچ و خم عشق
جوشيدن بهر وفا
معناي عباس
لب تشنه رفتن تا
خدا معناي عباس
چوشد به خاك و
خون طپان جمال ماه هاشمى
رسيد باز بر غم
شه شهيد ماتمى
گرفت دست بر كمر
كشيد ناله از جگر
اخى ز داغ تو مرا
سياه گشته عالمى
تويى غرق بحر خون
شدم غريب من كنون
دگر مرا نه مونس
و نه غمگسار و همدمى
ملا رضا رشتي
خواهي ار بيني
بدوران سپهر لاجورد
کيست هنگام جدل
در وقعة ابطال مرد
بين بجنگ قوم
کوفي مردي عباس را
بهر امداد برادر
چون برون شد از خيم
آن يگانه مظهر قهر
خداي ذوالنعم
سرنهاد از فرط
استعجال برجاي قدم
گشت گردوني پي
تعظيم نزد عرش خم
با ثنا بسرود شاه
آسمان گرپاس را
کاي گرامي گوهر
درياي تعظيم و شرف
ماهتاب بي خسوف و
آفتاب بي کسف
اينهمه لشکر بقصد
قتل تو بربسته صف
چندبايد زد بهم
از حفظ جان دست اسف
چند بايد ناس ديدن
طعنة نسناس را
رخصتي خواهم که
در راه تو جانبازي کنم
شويم از جان جهان
دست و سرافرازي کنم
همچو ياران
اندرين ميدان سبکتازي کنم
با دم شمشير
وپيکان بلا بازي کنم
وز شهادت تيغ
سوزم لشگر خناس را
شاه گفت اي پرهنر
شير نيستان يلي
اي مرا در هر محن
خيرالمعين نعم الولي
من بر تبت چون
پيمبر تو برفعت چون علي
گر رود از دست من
چون تو جوان پردلي
فرق اميدم بسر
ريزد تراب ياس را
گرتواني بي تأني
کن سوي ميدان شتاب
کن عدو الله را
اندرز از بئس العذاب
وز نصيحت نائمان
جهل را برهان زخواب
هم براي کودکان
تشنه کن تحصيل آب
هم برون کن از صدور
اشقيا وسواس را
آن بسقائي سپاه
تشنه کامانرا کفيل
جانب نمروديان
روکرد مانند خليل
سد راه وي شدند
از آب آن قوم محيل
بردريد آن زادة
ساقي حوض سلسبيل
با غضب از هم
صفوف قوم حق نشناس را
کرد از بس کشت
زان حق ناشناسان فوج فوج
معني جذر اصم را
ظاهراندر فرد و زوج
همت مردانة وي
سوي شط بگرفت اوج
شط زشادي سوي شه
بنمود رو برداشت موج
همچو دريا در
کنار خود چو ديد الياس را
مشک را آن باوفا
پرکرد از آب فرات
خواست تا از
خوردن آب آورد برتن حيات
عقل هي زد کز وفا
دور است اي نيکو صفات
از لب خشک حسين
ياد آر کز بهر نجات
پرکني از سلسبيل
مرگ جام و کاس را
ديدة تر با لب
خشگ از فرات آمد برون
شد محيط نقطة
توحيد کفر از حد برون
آن شرار نار قهر
قادر بيچند و چون
تا نمايد بيرق
شيطان پرستان را نگون
تيز کرد از بهر
کشت عمر عدوان داس را
بسکه ببريد و
دريد و خست بر بست و شکت
سرکشان را سينه و
سرحنجر و دل پا و دست
پردلان را از
سرزين کرد بس با خاک پست
تيغ آن شهزادة
آزادة يزدان پرست
گشت از تندي و
تيزي طعنه زن الماس را
او بفکر آب و سوي
خيمه توسن تاختن
خصم بد خو بهر
قتلش گرم تير انداختن
چرخ اندر کجروي
تاکار او را ساختن
شد چونرّاد کواکب
مايل کج باختن
بشکند جوش ثعالب
صولت هر ماس را
پس هماي اوج عزت
گشت مقطوع اليدين
ديد بند مشک بر
دندان گرفتن فرض عين
ريخت آبش را قضا
در خاک چون با شورشين
بر زمين افتاد از
زين ملتجي شد بر حسين
خواند بر بالين
خود شاه مسيح انفاس را
شاه دين آمد
بسروقت تن غم پرورش
بهردلجوئي گرفت
اندر سرزانو سرش
حضرت عباس خون
جاري شد از چشم ترش
با برادر يک سخن
گفت و بدل زد اخگرش
کاي زداغت شعله
بر جان تاب و در تن ناس را
تو نهادي بر سر
زانو سر من از وفا
تا که بر دامن
نهد رأس تو ي بي اقربا
يا زغمخواري کشد
اندر زمين کربلا
جانب قبله ترا در
وقت مردن دست و پا
وعده اى داده
اى و راهى دريا شده اى
خوش به حال لب
اصغر كه تو سقا شدهاى
آب از هيبت عباسى
تو مىلرزد
بى عصا آمدهاى
حضرت موسى شدهاى
بى سجود آمدهاى
يا كه عمودت زدهاند
يا خجالت زدهاى
وه كه چه زيبا شدهاى
يا اخا گفتى و
ناگه كمرم درد گرفت
كمر خم شده را غرق
تماشا شدهاى
منم و داغ تو و
اين كمر بشكسته
توئى و ضربهاى و
فرق ز هم وا شدهاى
سعى بسيار مكن تا
كه ز جا برخيزى
كمى هم فكر خودت
باش ببين تا شدهاى
ماندهام با تن
پاشيدهات آخر چه كنم؟
اى علمدار حرم
مثل معما شدهاى
مادرت آمده يا
مادر من آمده است
با چنين حال به
پاى چه كسى پا شدهاى
تو و آن قد رشيدى
كه پر از طوبى بود
در شگفتم كه در
اين قبر چرا جا شدهاى
هرچه داريم همه
از کرم عباس است
خلقت جنت حق لطف
کم عباس است
نور بر شمس وقمر
ماه بني هاشم داد
عرش يک ذره زخاک
قدم عباس است
شيعه از کينه
دشمن نهراسد هرگز
دين ما تحت لواي
علم عباس است
نه فقط خلق زمين
عبدو غلامش باشند
به خدا خيل ملائک
خدم عباس است
در صف حشر علمدار
شفاعت زهراست
علم فاطمه دست
قلم عباس است
نام معشوق مبر
نزد من از عشق بگو
عش ق ديريست که
در پيچ و خم عباس است
باب حاجات بود
نام نکويش اما
منطبق باب حسين بارقم
عباس است
اي که حاجت زحسين
مي طلبي دقت کن
پرچم شاه به سوي
حرم عباس است
کاشف الکرب که دل
ازهمه عالم ببرد
لب خشکيده شش ماه
غم عباس است
بر روي قوس
فلک،جلوه خون گاه غروب
زخم شمشير به
ابروي خم عباس است
خلق در آرزوي
کرببلايند ولي
چشم امّيد همه بر
قلم عباس است
اهل بيت مصطفي را
تشنه كام
آب مي خواهند از
دست امام
بي محابا ريخت از
كف آب را
ديد آن خورشيد
عالم تاب را
خشك لب آمد برون
از شط آب
شرمگين شد آب و
بوسيدش ركاب
مشكي از آب روان
دارد به دوش
راه مي جويد چه
موجي پر خروش
چشم آن دارد كه
چون تير نگاه
آب را آرد به سوي
خيمه گاه
از عزل چون داشت
پيمان با حسين
تا سپارد جان به
ميدان با حسين
خواند پيمان الست
خويش را
در ره حق داد دست
خويش را
مشك را بگرفت بر
دندان خويش
داشت پاسش را
فزون از جان خويش
گشت سرو قامتش
آماج تير
آبش از كف رفت و
از جان گشت سير
زين مصيبت ديده
گردون گريست
مشك هم بر حال
سقا خون گريست
آتش بيداد چون
بالا گرفت
تير كين بر چشم
سقا جا گرفت
زين علم پشت سپاه
دين شكست
هاله خون بر رخ
ماهش نشست
در كنار علقمه از
زين فتاد
بر زمين آن نخله
خونين فتاد
پس ندا در داد آن
سردار عشق
كاي حسين اي باني
اسرار عشق
نِه قدم يك دم ز
رحمت بر سرم
تا به پايت از
ادب سر بسپرم
زاده زهرا چو آوايش شنيد
چو هماي عشق سويش
پر كشيد
تا گذارد بر سر
زانو سرش
غرق خون شد پاي
تا سر پيكرش
گفت كي پشت و
پناه ياورم
مرگ سرخت را
نباشد باورم
اي شهيد عشق
شمشيرت چه شد
دست و بازوي علمگيرت
چه شد
جرأت رزم تو را
ضيغم نداشت
چرخ همسنگ تو در
عالم نداشت
باز مرغ عشق با
شور و نوا
زد نوا كي عاشقان
نينوا
راز دار سالكان
كوي عشق
پرده برمي دارد
از مشكوي عشق
مصلح تورات و
انجيل و زبور
خازن گنجينه الله
و نور
گويد آنك هر كه
هم پيمان ماست
كربلا سرچشمه كرب
و بلاست
زهره چنگي نوازد
چنگ غم
تا زند بر شيشه
دل سنگ غم
غم زهر سو
تركتازي مي كند
عاشقان را
دلنوازي مي كند
اهل دل را همنوا
باشد سروش
آيد از هر گوشه
بانگ نوش نوش
درد نوشان الستي صف به صف
جامها از باده
گلگون به كف
محو سر و قامت
ساقي همه
مست و سرخوش از
مي باقي همه
آن زصهباي شهادت
مست مست
اين براه عشق از
جان شسته دست
گشته ساقي واله و
شيداي عشق
تا نهد سر در ره
مولاي عشق
تا به خاك پاي
دلبر بار يافت
نور عشق از لذت
ديدار يافت
عاشقان را طلعتش
آئينه شد
سرّ حق را سينه
اش گنجينه شد
آتش عشقش به جان
شد شعله ور
نور مطلق گشت از
پا تا به سر
مردم چشم و دل ام
البنين
زاده آزاده حبل
المتين
كرد رو بر درگه
سبط رسول
گفت با آن جوهر
جان بتول
كي گرامي اتر برج
كمال
اي رخت مرآت ذات
ذوالجلال
تا به بزم عشق
مهمان توأم
ساقي طفلان عطشان
توأم
بي نصيب از خوان
احسانم مكن
حرمت زهرا
پريشانم مكن
رخصتم بخش اي
عزيز تو تراب
تا كنم از بهر
طفلان فكر آب
اذن ده تا روي
سوي ميدان كنم
جان به راه دين
حق قربان كنم
سر كنم اثار راهت
يا حسين
تا سرافراز آيم
اندر نشأتين
من مطيع امر حي
سرمدم
پاسدار دين پاك
احمدم
نقد جان بسپارم
اندر كارزار
تا به دست آرم
رضاي كردگار
درجواب ساقي لب
تشنگان
سبط احمد سيد اهل
جنان
گفت كي پشت و
پناه و ياورم
ساقي اطشان و مير
لشكرم
تا علم باشد به
دستت استوار
هست آل الله را
در دل قرار
نيك ما را چاره
غير از جنگ نيست
جز رضاي حق در
اين آهنگ نيست
شو ميها اي گل
گلزار عشق
اي مبارك نقطه
پرگار عشق
دست و سر را هديه
كن در راه دوست
تا بيابي راه در
درگاه دوست
چون اجازت يافت
عباس رشيد
نعره تكبير از دل
بركشيد
اشك شوق از ديده
بر دامن فشاند
توسن همت به سوي
دجله راند
جانب شط فرات
آورد رو
حيدرآسا حمله ور
شد بر عدو
زد ستون دشمن حق
را به هم
با لب عطشان به
دريا زد قدم
ديده سقا چو بر
آب اوفتاد
كشتي عمرش به
گرداب اوفتاد
درست زير آب برد
آن تشنه لب
تا رهاند خويش را
از سوز تب
مي ندانم آب را
در كام ديد
يا جمال يار را
در جام ديد
آب شد در چشم سقا
آيينه
ديد دور از آب در
آن دامنه
در پياله ديد عكس
يار را
ساقي و ميخانه و
خمار را
ديد اصغر را در
آغوش رباب
مي زند پر مرغ
جانش بهر آب
دست تو پرورده
دست خداست
قطع دست حق به
عالم كي رواست
حق رضا شد تا تو
را بيند شهيد
چون تو كس از اين
گلستان گل نچيد
بود سقا در دل
خون غوطه ور
خون همي جوشيدش
از پا به سر
آشنا شد چون صدا
بر گوش او
ديد مولي گشته همآغوش
او
كرد سيري در حرم
با چشم دل
گفت با آن غيرت
سرو چگل
كي برادر حق زهرا
مادرت
حرمت بابا و جدّاطهرت
تا كه در پيكر
رمق باشد مرا
سعي در اجراي حق
باشد مرا
تشنه لب دادم به
راهت جان خويش
سر نهادم بر سر
پيمان خويش
با چنين حال اي
عزيز كردگار
هستم از اطفال
عطشان شرمسار
لوح عشقم را بزن
مهر قبول
تا بگيرم جام از
دست رسول
ده مرا از مرحمت
خط رضا
تا بنوشم مي زدست
مرتضي
گشت گريان زين
الم خون خدا
ريخت دُر از ديده
در اين ماجرا
بوسه زد بر چهره
گلگون او
زد به لوح عشق
مُهر از خون او
تا رساند پير
دانش را سلام
تا بماند راه
پاكش مستدام
تا زايثارش ملك
حيران شود
از قيامش جاودان
قرآن شود
زين غم عظمي عزيز
فاطمه
بر سر نعش شهيد
علقمه
بر كمر بگرفت دست
خويش را
كرد نفرين خصم
كافر خويش را
گفت دردا رفت
سقايم زدست
قامتم زين ماتم
عظمي شكست
زين مصيبت پشت
گردون گشت خم
تا ببوسد دست آن
صاحب علم
كلك مرداني زغم خونبار
شد
راه عاشورائيان
تكرار شد
$
##اشعارمرثيه
اباالفضل
اشعارمرثيه
اباالفضل
سلام ا ي سا قي د
شت شقا يق
علمد ا ر همه
گلها ي عا شق
سلام ا ي سا کن
برج کرا مت
بو د نا م تو بر ا
وج رشا د ت
سلام ا ي جلو
ه ثا
ني حيد ر
بجا ن
جمله مستا ن چو د لبر
علي زد بوسه ها
برروي دستت
فد ا ي مرتضي گرد
يد ه هستت
ز ميلا د ت پدر
گرديده مسرور
نمودي بيت حيدر
را پر ا ز نور
خريد ا ر
جما لت
فا طميو ن
تو ئي ما
ه تما م ها
شميو ن
ز روي ما ه تو آ شفته مهتا ب
هلالي گشته از ا
ين جرعه نا ب
زيا رتگا ه ر و يت
آ سما نها
يکي ا ز ز ا ئرا
نت کهکشا نها
قمر نور جما لت
را طلب کرد
کماني گشته د ر
پايت ادب کرد
ادب همچون غلام
خانه زا د ت
بو د عشق حسيني د
ر نها د ت
تو سا قي
مي جا م و لا
ئي
تو سقا ي
سبو ي کر بلا ئي
تو نو ر د يد
ه ا م
ا لبنيني
ميا ن د
لربا يا ن د ل نشيني
صبا پيغمبر عطر
و شميمت
سحر يک جلوه از
لطف نسيمت
ا د ب را و وفا ر
ا نا خد ا ئي
چه مي گويم دراين
وادي خدائي
هميشه نام مولا
يت به لب بود
د و د ستت سا قي
جام ادب بود
فداي آن دو دست
حيدري ا ت
ا د ب ميرا ث مهر
مادري ا ت
تو سقائي و سا قي
و علمد ا ر
بد شت کربلا بو د
ي تو سردار
بتو ا ميد سا لا ر حر م
بو د
ود اعت لحظه سوزا
ن غم بود
د ر بين
علقمه د
ر خو ن شنا و رم
بنشسته فا طمه ا ينجا
بر ا برم
مست زيا رتم ،
عبد ولا يتم
د ر ا وج غربتم ،
مولا ي من حسين
زهر ا ئي ا م
من و فرزند حيد رم
عبد ا لحسينم و
فرمود ه ما د رم
جا ن مي کنم فد ا
، بر پور مرتضي
د ر د شت ني نوا
، مولا ي من حسين
ا ين خون چشم من
از داغ کوثر است
فرق شکسته ام
ازضربت دراست
ا ز غم لبا لبم ،
جا ن گشته برلبم
د ر يا د زينبم ،
مولا ي من حسين
شعر از محمد علي
شهاب
ا ز ا زل ا
يل و تبا رم همه عا شق بودند
همگي وا رث غم
محو شقا يق بود ند
من ا با ا لفضلي
ا م و قبله من کرببلاست
ريزه خوا ر توا م
و خوا ن کريمت عباس
چو سگي سربگذارم
به حريمت عباس
من ا با ا لفضلي
ام و قبله من کرببلاست
ما د رم گفته چو
خواهي بشوي پراحساس
روي قلبت بنويس
عشق مني يا عبا س
من ا با ا لفضلي
ام و قبله من کرببلاست
شعر از حاج
عبدالرضا هلالي
بين الحرمين پر
از گلِ يا سِ ،
بين ا لحرمين
ضريحِ عبا سِ
بين الحرمين
ضريحِ د لد ا رِ ،
بين ا لحرمين خا
کِ علمد ا رِ
بين الحرمين شفا
يِ هـر دردِ ،
ين الحرمين مزا
رِ يک مردِ
بين ا لحرمين عشق
عا لمين ،
يکسو حرم مقطع ا
ليد ين ،
يکسو حرم ا ربا
بم حسين
حــســــيــــن ،
حــســــيــــن ،
حــســــيــــن ،
حــســــيــــن
بين الحرمين
نسيمش احسا سِ ،
بين الحرمين بنا
م عـبّا سِ
بين الحرمين ز مين
پا کيها ،
بين الحرمين خونه
خا کيها
بين الحرمين شفا
يِ هـر دردِ ،
بين الحرمين مزا
رِ يک مردِ
بين ا لحرمين عشق
عا لمين ،
يکسو حرم مقطع ا
ليد ين ،
يکسو حرم اربا بم
حسين
حــســــيــــن ،
حــســــيــــن ،
حــســــيــــن ،
حــســــيــــن
شعر ا ز حاج
عبدالرضا هلالي
دريا نشسته چشم
به راهش//ميسوزه از آتيش آهش
آيينه ي آبِ
زلالِ//محو نگاهش2
مي شينه تا تك و
تنها//كنار ساحل موجا
مي بينه عكس
حسينو ، رو دستاي دريا
ذكر سقا//توي
زمين كربلا
ميون دشتي از غم
ها
فقط ميخونه
يازهرا
ذكر سقا//(فقط
ميخونه يازهرا)3
*
تنها اميد اشك
اصغر//آرامش قلب يه مادر
با هيبت حيدر مي
تازه//به قلب لشكر2
يه مشكي كه پرِ
آبه//دواي طفل ربابه
مياد سمت خيمه اي
كه به نام اربابه
سقّا ميره//به
جنگ هرچي شمشيره
ميونِ موجي از
تيره
هواي ميدون
دلگيره
ذكر سقّا//(فقط
ميخونه يازهرا)3
*
نزديكه خيمه
بيقراره//مشكي به روي شونه داره
باروني از تير
اومدو مشك//شد پاره پاره2
عمو شرمنده از
اينه//بيفته روش به سكينه
دلش ميگه كه
ايشالا ، زهرا رو مي بينه
زهرا زهرا//مياد
ميونِ كربلا
با چشم همجنس
دريا
ميگه خداقوت سقّا
ذكر سقا//(فقط
ميخونه يازهرا)3
*
تا خون در رگ
ماس//پرشوروپراحساس
مي مونيم
نوکرعباس
مي زنم دلو به
دريا و ميگم اباالفضل
ميگم از حضرت
سقّا و ميگم اباالفضل
حک شده رو قلب
هرعاشق بين الحرمين
نوکرحسينم و
نوکرعباس حسين
عشق ما حرم
شد آقا دلبرم شد
روزيمون از محرّم
شد
*
سر من به زير پاي
حضرت اباالفضل
خونمون تو هيئته
به برکت اباالفضل
کبوترشدم غذام
فقط با آب و دونشه
دلم از روز ازل
دخيلِ سقّاخونشه
عالم مست
سقاس//چشماش موج درياس
مادرش حضرت زهراس
*
دلمون پرميکشه
هميشه تا اباالفضل
بيمه کردم خودمو
با ذکر يااباالفضل
دهه ي محرّمو مست
شراب باقي ام
تا هميشه تکّه
ابر آسمون ساقي ام
آقامون
همينه//عمّوي سکينه
تک يل ام بنينه
نوحه واحد شب
نهم- حضرت عباس(ع)
ناله ي يا فاطمه
در حرم افتاد
واي (4) علم
افتاد
*
تشنه تر از تشنه
هايي//تو امير باوفايي
اي علمدار بي دست
لشکر//نام تو روي لب ها مکرّر (2)
در دل اهل حرم
شور و غم افتاد
واي (4) علم
افتاد
*
ساقي بي دست
صحرا//تشنه ي تو آب دريا
مادرت آمده در
کنارت//بي تو سقا به من شد جسارت (2)
ميزنم از عمق جان
ناله و فرياد
واي (4) علم
افتاد
*
تا که بودي در
کنارم//با تو گفتم غم ندارم
سرور مشک و دريا
و آبي//جان زهرا به من ده جوابي (2)
ميرسد از آسمان
ميرسد از باد
واي (4) علم
افتاد
نوحه شور حضرت
ابالفضل العباس(ع)
توعلمدارنهضت
حسيني و نهضت عاشورا
تو يه دريا محبتي
که ميخوره غبطه به تو دريا
ثاني حيدري ميون
نبردت با عدو
فخر همه اينه به
شما ميگن مدد عمو
ادب تو درس بخدا
توي کلاس عزاداري حسين
علم تو برپا
ميکنه ھیئت عشقو برا ياري حسين
تو دليل جوشش آبي
و آب از تو آبرو داره
يه نگاه کن
نوکرتو کربلاتونو آرزو داره
آقام آقام
يااباالفضل يااباالفضل قمربني هاشم
سرمن زيرپرچم
محبتت خم شده آقاجون
شکرلله بازم ديدم
ماه محرّم شده آقاجون
داروندارمن پيرهن
مشکي عزا
من سينه زن شدم
سينه زن شاه شهدا
صدا ميزنم ارباب
من ارباب کل عالمينه بخدا
مجنون منم و
ليلاي من حضرت عباس حسينه بخدا
گداها صف ميکشن
چون صاحب خونه صاحب فضله
دل من بي تاب صحن
باصفاي آقام اباالفضله
آقام آقام
يااباالفضل يااباالفضل قمربني هاشم
مطيع محض پرچم
ولايت حضرت ثارالله
گفتي سمعاً و
طاعتا نوکرتم يااباعبدالله
صاحب علم شدي
زيرعلم خون خدا
صاحب حرم شدي توي
حرم کرب و بلا
ثمره ي ايثار تو
اين بود که شده اسم تو باب الحوائج
حتي ميونِ ميدون
جنگم شده بودجسم توباب الحوائج
بي ولايت
غيرظاهرچيزي ازدين ما نميمونه
بي ولايت
روتومحشرفاطمه اسمشو نميخونه
آقام آقام
يااباالفضل يااباالفضل قمربني هاشم
هزار بار گر افتد
به خاک پاي تو دستم
هنوز از تو و از
هديه کمم خجل استم
چنان به عشق تو
گشتم اسير، يوسف زهرا
که مشتبه شده بر
خلق من حسين پرستم
به ساقي و مي و
جام و بهشت و حور چه حاجت
که من ز صبح
ولادت به ياد چشم تو مستم
ببخش گر که برادر
زدم صدات برادر
تو نجل فاطمه من
تا ابد غلام تو هستم
به شوق آن که
بريزم به پات نقد جواني
ز کودکي دل خود
را به تار زلف تو بستم
دو دست گشت جدا
از تن و جدا نشد از تو
سرم شکست ولي عهد
خويش را نشکستم
تمام عمر جز اين
دم که نيست تاب قيامم
تو تا اجازه
ندادي به محضرت ننشستم
به پاي عشق تو يک
لحظه از دو دست گذشتم
علي به ياد همين
لحظه بوسه داد به دستم
در آب رفتن و
عطشان ز بحر آب گذشتن
به عهدنامه چنين
ثبت بود روز الستم
گرفته ام لحظه به
لحظه دست تو «ميثم»
اگر تو رشته
گسستي من از کرم نگسستم
شاعر:حاج غلامرضا
سازگار (ميثم)
فرات مهرباني
به طاق آسمان
امشب گل اختر نمي تابد
بنات النعش اكبر
بر سر اصغر نمي تابد
به شام كربلا
افتاده در درياي شب ماهي
كه هرگز آفتابي
اينچنين ديگر نمي تابد
به دنبال كدامين
پيكر صد پاره مي گردد
كه از گودال خون
خورشيد بي سر درنمي تابد
به پهناي فلك بعد
از تو اي ماه بني هاشم
چراغ مهر ديگر تا
قيامت برنمي تابد
فرات مهرباني
تشنه ي لب هاي عطشانت
تو آن درياي
ايثاري كه در باور نمي تابد
كنار شط خون دستي
و مشكي پاره مي گويد
كه عباس دلاور از
برادر سر نمي تابد
ز خاك تيره هفتاد
و دو كوكب آسماني شد
كه بر بام جهان
نوري از اين برتر نمي تابد
زنده ياد نصرالله
مرداني
قربانگاه تو
راه من ، از کثرت
دشمن ، زهر سو بسته بود
داغها پي در پي و
غم ها به هم پيوسته بود
بس که از ميدان ،
درون خيمه ، آوردم شهيد
بود سرتاپاي من
خونين و زينب خسته بود
هر شهيدي ،
شاهکاري داشت در اينجا ، ولي
کارهايت اي برادر
جان همه برجسته بود
تا به سوي خيمه
برگردي مگر با مشگ آب
جام در دستش رقيه
، منتظر بنشسته بود
من تک و تنها ،
گشودم راه قربانگاه تو
گرچه دشمن ، هر
زمان ، در هر طرف ، يک دسته بود
بر زمين افتاده
ديدم پيکرت را غرق خون
مشگ خالي و دو
دست و پرچمي بشکسته بود
پشت من ، از داغ
جانسوزت ، برادر جان شکست
چون که رکن نهضتم
، بر همتت وابسته بود
هر چه کوشيدم ،
که در بر گيرمت ، ممکن نشد
بس که دشمن ،
جمله اعضايت ، زهم بگسسته بود
خواستم ، آن گه
ببندم چشمهايت را اخا
ليک پيش از من
عدو با تير چشمت بسته بود
ناله عباس را تا
دشمن او نشنود
گريه اش ، در وقت
جان دادن «حسان» آهسته بود
نام شاعر:حبيب
چايچيان
پرچمدار عشق
اي كه پرچمدار
عشـــقي، قامت رعنـــات كو
اي كه موساي
زماني، آن يـــد بيـــــضات كو
اي كه اندر دشت
خونين قاف قــهري قهرمان
در سياهيهاي
دوران، تيغ بي پــــــروات كو
اي كه عالم بر سر
سوداي عشقت گيج بود
بار ديگر تا
ببينم آن سر و ســــــــــــودات كو
اي وجود تشنهات
درياي گوهـــــرزاي عشق
آن وجود تشنه و
آن جود چون دريــــــات كـو
اي كه سقاي تمام
تشنه كامـــــــــاني بگو
مشك پاره پاره ي
سوراخ سر تا پـــات كـو
عاقبت اي آرزوي
تشنه كامان حسيـــــن
آن رخ و آن قد
سرو سر به پا معنــــات كـو
راضيه جمالي
تنگستاني
ناله هاي ام
البنين (ع)
شد مدتي ، کز تو
خبر ندارم
جز فکر تو ، فکري
به سر ندارم
فخر تو بس ، که
خادم حسيني
من هم جزاين ،
فخر دگر ندارم
بنشسته ام در راه
انتظارت
يک دم نظر زين
راه بر ندارم
عباس من ، عباس
من ، کجائي ؟
صبر و توان ، زين
بيشتر ندارم
من ره نشين وادي
بقيعم
آن طايرم ، که
بال و پر ندارم
جز خواب تو ،
خواب دگر نبينم
جز ياد تو ، شب
تا سحر ندارم
چشمم ز بس که بر
تو زار بگريست
ديگر به ديده اشک
تر ندارم
اي عمر من ، برگ و
برم تو بودي
من ، آن شجر ، که
برگ و بر ندارم
ديگر اميد
بازگشتنت را
اي جان مادر ،
زين سفر ندارم
فرق تو و عمود
آهنيني ؟
من باور اين قول
و خبر ندارم
با من مگوئيد اين
خبر ، خدا را
در زندگي جز او
ثمر ندارم
مردم مرا «ام
البنين» مخوانيد
حالا که من ديگر
پسر ندارم ...
نام شاعر:حبيب
چايچيان
شرمسار
من قدرتي ديگر به
تن ندارم
دستي دگر چون در
بدن ندارم
دشمن چو بسته راه
من ز هر سو
به خيمه راه آمدن
ندارم
افتاده ام تنها
به چنگ دشمن
و آن بازوي لشگر
شکن ندارم
زين حال من ، عدو
گرفته نيرو
چون قدرتي ديگر
به تن ندارم
شد پاره مشگ
و آب ها فرو ريخت
به خيمه ، روي
آمدن ندارم
شرمنده ام اخا ،
چو پيشم آيي
من قدرت بر پا
شدن ندارم
زينب مگر چشم مرا
ببندد
در کربلا ، مادر
که من ندارم
پوشيده ام لباس
فخر و عزت
چه غم اگر که من
کفن ندارم
به مادرم ام
البنين بگوئيد :
ديگر غمي ازين
محن ندارم
جز وصف حال
عاشقان «حسانا»
در مطلبي ميل سخن
ندارم
شاعر:حبيب
چايچيان
اي باوفا
اباالفضل صاحب لوا اباالفضل
ادامه ي نوحه:
سقّاي دشت کربلا
،ابا الفضل
سردار دست از تن
جدا،اباالفضل
دستت جدا از جسم
اطهرت کو
افتاده دستت در
کجا،اباالفضل؟
اکنون بود هنگام
ياري من
راضي مشو اينک به
خواري من
آخر براي جان
نثاري من
کردي سروجان را
فدا،اباالفضل
بردار سراي خسرو
غضنفر
بار دگر در ياري
برادر
منما حسينت را
زخود مکدّر
قُم يا حبيبي،
يااخا، اباالفضل
با آن همه چالاکي
ودليري
ازخواهرت بنماي
دستگيري
ترسم رود کلثوم
دراسيري
در شهر شام
پربلا،اباالفضل
جان برادر ازحسين
چه ديدي؟
بهرچه دست از
ياريم کشيدي؟
بسمل صفت در خاک
وخون تپيدي
اي زاده ي
شيرخدا،اباالفضل
$
#شب و روز10 محرم
بياد عاشورا
##وقایع
عصر تاسوعا و شب عاشورا در کربلا
وقايع عصر تاسوعا
و شب عاشورا در کربلا
وقايع عصر تاسوعا
در کربلا
شمربن ذي الجوشن
با هزار نفر در روز تاسوعا وارد کربلا شد. دستور عبيدالله بن زياد هم بسيار اکيد و
شديد بود که به سرعت و فوريت بايد اجرا بشود. عصر روز نهم است. عمربن سعد براي
اينکه از شمر کم نياورده باشد و براي اينکه نزد ابن زياد شهادت بدهند که دستور شما
را خيلي خوب اجرا کرد فورا دستور داد که به لشکريان بگوييد که حرکت کنند و همين
الآن حمله کنند. نزديک غروب آفتاب است. امام حسين عليه السلام در آن وقت در جلو
يکي از خيمه ها در حالي که شمشير و سرش را روي زانوهايش گذاشته و نشسته بود و
دستهايش را روي شمشير و سرش را روي دستش تکيه داده بود خوابش برده بود. يک وقت
صداي همهمه لشگر و صداي سم اسبها و صداي بهم خوردن اسلحه برخاست و سي هزار نفر
مکمل شده بودند، درست مثل دريايي که موج بزند و بخروشد.
عصرپنج شنبه نهم
محرم بود كه عمر سعد فرمان حمله داد و لشكربه حركت درآمد امام ع درآن ساعت دربيرون
خيمه به شمشيرش تكيه نموده و خواب خفيفي بر چشمانش مستولي شده بود زينب كبري ع
سروصداي لشكرعمرسعد را شنيد و جنب و جوش آنها را ديد بنزد امام ع آمد و عرضه داشت
برادر اينك دشمن به خيمه ها نزديك شده امام ع سربرداشت اول اين جمله را گفت :
اني رايت رسول
الله ص في المنام فقال لي انك صائرالينا عن قريب .
فورا اباعبدالله
از جا حرکت کرد و فرمود برادرم عباس بن علي بن ابيطالب بيايد. اباالفضل آمد با دو
سه نفر از بزرگان و خيار صحابه که از مشاهير دنياي اسلام بودند، مثل جناب حبيب بن
مظهر و جناب زهيربن قين. اينها همه صحابه پيغمبر بودند.
سپس برادرش
ابوالفضل ع را خطاب كردو گفت اركب بنفسي انت يا اخي حتي تلقاهم فتقول لهم ما لكم و
ما بدالكم و تسئلهم عما جاء بهم .
طبق فرمان امام ع
حضرت ابوالفضل با بيست تن كه زهيربن قين و حبيب بن مظاهر نيز درميان آنان ديده
ميشد بسوي دشمن حركت نموده ودرمقابل آنان قرار گرفت و انگيزه حركتشان را سؤال
نمود.
لشكريان عمر سعد
در جواب او گفتند : اينك از سوي امير (ابن زياد ) حكم تازه اي رسيده است كه بايد
شما بيعت كنيد والا همين الان وارد جنگ خواهيم گرديد .
حضرت ابوالفضل ع
بسوي امام برگشت و پيشنهاد آنان را بعرض آنحضرت رسانيد امام ع درپاسخ وي چنين
فرمود:
ارجع اليهم فان
استطعت ان تؤخرهم الي غدوة وتدفعهم عنا العشية نصلي لربنا اليلة وندعوه ونستغفره
فهو يعلم اني احب الصلوة وتلاوة كتابه وكثرة الدعاء والاستغفار
فرمود: اما
تسليم، محال است که من دست تسليم .... (گريه استاد) من مي جنگم تا در راه خدا شهيد
بشوم، ولي فقط يک موضوع هست تو با اينها در ميان بگذار و آن اينکه الآن سرشب است،
جنگ را بگذارند براي فردا. برادر جان! خدا خودش مي داند که من که اين جمله را مي
گويم نه براي اين است که مي خواهم شهادت را به تأخير انداخته باشم بلکه مي خواهم
امشب را تا صبح با خداي خودم نماز بخوانم و راز و نياز کنم. حضرت ابوالفضل برگشتند
و فرمودند: برادرم مي گويد من جنگ را انتخاب کردم ولي ما فقط يک استدعا از شما
داريم، مي پذيريد يا نه؟ و آن اين است که امشب را به ما مهلت بدهيد.
ابوالفضل ع برگشت
و تقاضاي مهلت يك شبه نمود عمر سعد چون درقبول اين پيشنهاد مردد بود موضوع را با
فرماندهان لشكرمطرح و نظرآنان را جويا گرديد
پس عباس
عليهالسلام نزد سپاهيان دشمن بازگشت و از آنها شب عاشورا را - براى نماز و عبادت
- مهلت خواست. عمربن سعد در موافقت با اين درخواست، مردد بود، و سرانجام از
لشكريان خود پرسيد كه: چه بايد كرد؟!
عمرو بن حجاج
گفت: سبحان الله! اگر اهل ديلم (كنايه از مردم بيگانه) و كفار از تو چنين تقاضايى
مىكردند سزاوار بود كه با آنها موافقت كنى!
قيس بن اشعث گفت:
درخواست آنها را اجابت كن، به جان خودم سوگند كه آنها صبح فردا با تو خواهند
جنگيد.
ابن سعد گفت: به
خدا سوگند كه اگر بدانم چنين كنند، هرگز با درخواست آنها موافقت نكنم.
و عاقبت، فرستاده
ابن سعد به نزد عباس بن على عليهالسلام آمد و گفت: ما به شما تا فردا مهلت
مىدهيم، اگر تسليم شديد شما را به نزد عبيدالله بن زياد خواهيم فرستاد! و اگر سر
باز زديد، دست از شما بر نخواهيم داشت و شما رابه حال خود باقي نخواهيم گذاشت.وجنگ
است كه سرنوشت شما را تعين خواهد نمود « سخنان حسين بن علي ع / 191 »
فهرستي ازوقايع
شب عاشورا در کربلا
خطبه امام حسين
عليه السلام در شب عاشورا
اعلام حمايت
اصحاب از امام حسين عليه السلام
اعلام حمايت
فرزندان عقيل از امام حسين عليه السلام
اعلام حمايت مسلم
بن عوسجه از امام حسين عليه السلام
اعلام حمايت
اصحاب از امام « زهير بن قين »
اعلام حمايت محمد
بن بشير حضرمي از امام حسين عليه السلام
اعلام حمايت قاسم
بن حسن از امام حسين عليه السلام
اعلام حمايت سعيد
بن عبدالله حنفي از امام حسين عليه السلام
امام حسين عليه
السلام و نماياندن جايگاه اصحاب در بهشت
بشارت امام حسين
عليه السلام به ياران خود
ترفند امام حسين
عليه السلام براي جلوگيري از شبيخون سپاه عمر سعد
راز و نياز امام
حسين عليه السلام و اصحابش در شب عاشورا
بي تابي زينب
سلام الله عليها در شب عاشورا
غسل شهادت اصحاب
امام حسين عليه السلام در شب عاشورا
پيوستن گروهي از
لشگر عمر سعد به سپاه امام حسين عليه السلام
برخورد بريربن
خضير با نگهبان دشمن
اصحاب امام حسين
عليه السلام و شوق شهادت
اعلام حمايت
اصحاب امام حسين عليه السلام در کنار خيمه ها
رؤياي امام حسين
عليه السلام در شب عاشورا
امام حسين عليه
السلام در شب عاشورا براي شهداي عاشورا گواهي صادر کرده است که نشان دهنده مقام و
مرتبت آنها است. شهدا در ميان همه صلحا و سعدا مي درخشند، و اصحاب امام حسين در
ميان همه شهدا. ميدانيد چه فرمود و چه گواهي صادر کرد؟ در آنشب بعد از آنکه در
مراحل سابق غربالهايي شده بود و آنهائيکه لايق نبودند رفته بودند و لايقها مانده
بودند، باز لايقها را براي آخرين بار آزمايش کرد. ديگر در اين آزمايش يک نفر هم
رفوزه نشد.
در شب عاشورا چه
کرد؟ «فجمع اصحابه " عند قرب الماء " يا " عند قرب المساء "»
(دو جور نوشته اند) آنها که گفته اند " عند قرب الماء " يعني خيمه اي
داشت اباعبدالله، که در آن خيمه مشکهاي آب بود، آن خيمه اختصاص داشت از روز اول
براي مشکها که از آب پر ميکردند و در آن خيمه مي گذاشتند، آن خيمه را ميگفتند خيمه
" قرب الماء " يعني خيمه مشکهاي آب. اصحاب خودش را در آنجا جمع کرده
بود، حالا چرا آنجا جمع کرد من نمي دانم. شايد به اين جهت که آن خيمه در آن شب
ديگر محلي از اعراب نداشت، چون مشک آبي ديگر آنجا وجود نداشت. حداکثر آب داشتن
همان بوده که ارباب مقاتل معتبر نوشته اند در شب عاشورا، حضرت اباعبدالله فرزند
عزيزش علي اکبر را با جمعيتي فرستادند و آنها موفق شدند و از شريعه فرات مقداري آب
آوردند و همه از آن آب نوشيدند، بعد فرمود: با اين آب غسل کنيد و خودتان را شستشو
بدهيد و بدانيد که اين آخرين توشه شماست از آب دنيا و اگر آن جمله عند "قرب
المساء" باشد يعني نزديک غروب آنها را جمع کرد.
به هر حال اصحاب
را جمع کرد و خطبه اي خواند که بسيار بسيار غرا و عالي است. اين خطبه عطف به حادثه
اي بود که در عصر همان روز پيش آمده بود. شنيده ايد که در عصر تاسوعا تکليف يکسره
شد و فقط مهلتي داده شد براي فردا، تکليف قطعي بود، بعد از قطعي شدن تکليف ابا
عبدالله اصحاب را جمع کردند. راوي امام زين العابدين عليه السلام است که خودشان
آنجا بوده اند، ميفرمايد: آن خيمه اي که امام عليه السلام اصحاب خود را در آن خيمه
جمع کرد مجاور خيمه اي بود که من در آنجا بستري بودم. پدرم وقتي اصحابش را جمع
کرد، خدا را ثنا گفت: «اثني علي الله احسن الثناء و احمد علي السراء و الضراء
اللهم اني احمدک علي ان اکرمتنا بالنبوة - و علمتنا القرآن و فقهتنا في الدين؛ خدا
را به بهترين وجه ستايش مي کنم و او را در راحتي و سختي مي ستايم. بار خدايا ترا
سپاس مي گويم که ما را با نبوت کرامت بخشيدي و قرآن را به ما آموختي و ما را آشناي
به دين قرار دادي».
امام عليهالسلام
ياران خود را نزديک غروب به نزد خود فراخواند. على بن الحسين عليهالسلام
مىفرمايد: من نيز خدمت پدرم رفتم تا گفتار او را بشنوم در حالى که بيمار بودم،
پدرم به اصحاب خود مىفرمود: "اثنى على الله احسن الثنأ و احمده على السرأ و
الضرأ، اللهم انى احمدک على ان اکرمتنا بالنبوة و جعلت لنا اسماعا و ابصارا و
افئده و علمتنا القرآن و فقهتنا فى الدين فاجعلنا لک من الشاکرين، اما بعد فانى لا
اعلم اصحابا او فى ولا خيرا من اصحابى ولا اهلبيت ابر ولا اوصل من اهلبيتى
فجزاکم الله جميعا عنى خيرا. الا و انى لاظن يومنا من هؤلأ الاعدأ غدا و انى قد
اذنت لکم جميعا فانطلقوا فى حل ليس عليکم منى ذمام، هذا الليل قد غشيکم فاتخذوه و
جملا و لياخذ کل رجل منکم بيد رجل من اهلبيتى فجزاکم الله جميعا ثم تفرقوا فى
البلاد فى سوادکم و مدائنکم حتى يفرج الله فان القوم يطلبوننى و لو اصابونى لهوا
عن طلب غيري."
من يارانى بهتر و
با وفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم و اهلبيتى فرمانبردارتر و به صله رحم پاى بندتر
از اهلبيتم نمىشناسم، خدا شما را به خاطر يارى من جزاى خير دهد! من مىدانم که
فردا کار ما با اينان به جنگ خواهد انجاميد. من به شما اجازه مىدهم و بيعت خود را
از شما بر مىدارم تا از سياهى شب براى پيمودن راه و دور شدن از محل خطر استفاده
کنيد و هر يک از شما دست يک تن از اهلبيت مرا بگيريد و در روستاها و شهرها
پراکنده شويد تا خداوند فرج خود را براى شما مقرر دارد. اين مردم، مرا مىخواهند و
چون بر من دست يابند با شما کارى ندارند.
خداى را ستايش
مىکنم بهترين ستايشها و او را سپاس مىگويم در خوشى و ناخوشي. بار خدايا! تو را
سپاسگزاريم که ما را به نبوت گرامى داشتى و علم قرآن و فقه دين را به ما کرامت
فرمودى و گوشى شنوا و چشمى بينا و دلى آگاه به ما عطا کردى، ما را از زمره
سپاسگزاران قرار بده. من يارانى بهتر و با وفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم و اهلبيتى
فرمانبردارتر و به صله رحم پاى بندتر از اهلبيتم نمىشناسم، خدا شما را به خاطر
يارى من جزاى خير دهد! من مىدانم که فردا کار ما با اينان به جنگ خواهد انجاميد.
من به شما اجازه مىدهم و بيعت خود را از شما بر مىدارم تا از سياهى شب براى پيمودن
راه و دور شدن از محل خطر استفاده کنيد و هر يک از شما دست يک تن از اهلبيت مرا
بگيريد و در روستاها و شهرها پراکنده شويد تا خداوند فرج خود را براى شما مقرر
دارد. اين مردم، مرا مىخواهند و چون بر من دست يابند با شما کارى ندارند.
اين يکي از
شاهکارهاي اباعبدالله است که در همان شب همه ياران را جمع کرد. (مرد خدا را
ببينيد!) براي اينها خطابه خواند چه خطابه اي! اول حمد خدا را خواند، ثناي الهي
کرد چه ثنايي! مثل کسي که در دنيا براي او هيچ گونه مصيبتي پيش نيامده است.
برادران و پسران
و برادر زادگان و پسران عبدالله بن جعفر و زينب عليها السلام به پيش آمدند و
گفتند: براي چه اين کار را بکنيم؟ براي اينکه بعد از تو زنده بمانيم؟ هرگز، خداوند
آن روز را براي ما پيش نياورد.
حضرت عباس عليه
السلام به عنوان نخستين نفر سخناني به اين مضمون گفت، و بعد از او ديگران نيز چنين
گفتند.
امام حسين عليه
السلام به پسران عقيل رو کرد و فرمود:«اي پسران عقيل! کشته شدن مسلم عليه السلام
بس است، پس شما برويد، من اجازه رفتن به شما دادم ».
آنها عرض کردند:
«سبحان الله!» آنگاه مردم درباره ما چه مي گويند، ما بزرگ و آقا و عموي خود را که
بهترين عموهايمان بود به خود واگذاريم و يک تير باهم نينداختيم و يک نيزه و شمشير
به کار نبرديم، و ندانيم که به سرشان چه آمد؟ نه هرگز ما چنين کاري نخواهيم کرد،
بلکه ما جان و مال و زن و فرزند خود را فداي تو مي سازيم، و در رکاب تو مي جنگيم
تا به هر جا رفتي ما نيز همراه تو باشيم.
«فقبح الله العيش
بعدک ».
در ميان ياران
غير بني هاشم، مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: آيا ما از تو دست برداريم؟ آنگاه ما چه
عذر و بهانه اي در مورد حق شما به پيشگاه خدا ببريم؟ آگاه باش به خدا دست از تو بر
نمي دارم تا نيزه به سينه دشمن بکوبم، و آنها را به شمشير بزنم تا قائمه شمشير در
دستم مي باشد و گرنه سنگ به سوي آنها پرتاب کنم، سوگند به خدا دست از تو بر نمي
دارم تا خدا بداند که ما حرمت پيامبرش را درباره تو رعايت نموديم و اگر مرا هفتاد
بار در راه تو بکشند و بسوزاند و زنده کنند تا دم آخر با تو هستم تا چه رسد به
اينکه يک کشتن بيش نيست، و آن کشتن در راه تو کرامتي است که هرگز پايان ندارد.
پس از او «زهير
بن قين » برخاست و گفت: «سوگند به خدا دوست ندارم کشته شوم سپس زنده گردم، دوباره
کشته شوم تا هزار بار و خدا به وسيله کشته شدن من از کشته شدن تو و جوانان از
خاندانت جلوگيري نمايد».
گروهي از ياران
نيز همين گونه سخن گفتند، امام از همه تشکر کرد و براي همه دعا نمود و به خيمه خود
بازگشت.
نيز روايت شده:
امام حسين عليه السلام به ياران خود فرمود: خداوند جزاي خير به شما عطا فرمايد، و
جايگاه آنها را در بهشت به آنان نشان داد، آنها در شب عاشورا مقام ارجمند خود را
در بهشت ديدند، و به يقينشان افزوده شد، از اين رو از شمشير و نيزه و تير، احساس
درد و رنج نمي کردند و آنچنان در سطح بالائي از روحيه شهادت طلبي بودند، که براي
وصول به مقام شهادت از همديگر پيشدستي مي کردند».
امام سجاد عليه السلام
مي فرمايد: من شب عاشورا نشسته بودم و عمه ام نزد من بود و از من پرستاري مي کرد،
در آن هنگام پدرم به خيمه خود رفت و جون (يا جوين) غلام ابوذر در نزد آنحضرت سرگرم
اصلاح شمشير آنحضرت بود و پدرم اين اشعار را (که حاکي از بي اعتباري دنيا است)
خواند:
يا دهر اف لک من
خليل// کم لک بالاشراق و الاصيل// من صاحب او طالب قتيل// والدهر لا يقنع
بالبديل// و انما الامر الي الجليل// و کل حي سالک سبيلي//
امام حسين اين
اشعار را دو يا سه بار خواند، من آن اشعار را شنيدم و مقصود امام را دريافتم، گريه
گلويم را گرفت، اما خود را نگه داشتم و خاموش شدم و دانستم بلا فرود آمده است.
اما عمه ام زينب
عليها السلام تا آن اشعار را شنيد، مقصود را دريافت، نتوانست خودداري کند، گريه
کنان بي تابانه به حضور امام دويد و گفت:
«وا ثکلاه! ليت
الموت اعدمني الحيوه ...».
امام به او
نگريست و فرمود: خواهر جان! شيطان صبر شکيبائي را از تو نربايد، اين را گفت: قطرات
اشک از چشمانش سرازير گشت و فرمود:
«لو ترک القطا
لنام ».
زينب عرض کرد:
واي بر حال من، تو ناگزير خود را به مرگ سپرده اي،و بندهاي قبلم را گسته اي و
بسيار بر من ناگوار و دشوار است، اين را گفت و مشت بر صورت زد، دست بر گريبان برده
و آن را چاک زد و بيهوش به زمين افتاد.
امام حسين عليه
السلام برخاست و آب به روي خواهر پاشيد، و او را دلداري داد و فرمود: آرام باش اي
خواهر، پرهيزگاري و شکيبائي را که خدا بهره ات ساخته پيشه کن و بدانکه همه اهل
زمين و آسمان ميميرند، و جز خدا هيچکس باقي نمي ماند جد و پدر و مادرم بهتر از من
بودند، بردارم حسن عليه السلام بهتر از من بود (همه از دنيا رفتند) و من و هر
مسلماني بايد به رسولخدا صلي الله عليه و اله و سلم اقتدا کنيم.
خواهرم تو را
سوگند مي دهم بعد از کشتن من گريبان چاک مزن، روي خود را مخراش، امام سجاد عليه
السلام مي فرمايد: آنگاه پدرم، زينب عليها السلام را نزد من آورد و نشاند و خود به
سوي يارانش رفت.
(شب عاشورا امام
بود که زينب را دلداري دهد و لي بعد از ظهر عاشورا چه کسي زينب عليها السلام را
دلداري داد؟!).
امام حسين عليه
السلام در شب عاشورا به سامان دادن کارهاي خودش پرداخت. عالمي بود اين شب عاشورا:
«ان ربک يعلم انک تقوم ادني من ثلثي الليل؛ قطعا پروردگارت مي داند که تو نزديک به
دو ثلث از شب و گاه نصف آن يا ثلث آن را (به نماز) برمي خيزي (مزمل/20).
در اين شب
اباعبدالله کارهايي انجام داد. يکي از کارهايي که انجام داد اين بود که فرمود خيمه
ها را به سرعت بکنيد، جابجا کنيد، طنابهاي خيمه ها را به يکديگر نزديک کنيد به
طوري که ميخهاي هر طناب در داخل خيمه ديگر کوبيده شود تا بين خيمه ها فاصله اي
نباشد که کسي بتواند از وسط خيمه ها بکذرد. بعد هم دستور داد خيمه ها را به شکل
نيم دايره در آن شب بپا کنند براي وضع خاصي و باز دستور داد در پشت خيمه ها يک
خندق مانندي با بيل و کلنگ کندند، صحرا هم نيزار بود، از ني و هيزم و سوختنيها
زياد جمع کردند، فرمود امشب تا صبح اينجا را پر کنيد. منظور اين بود که فردا صبح
اين ني ها را آتش بزنند که دشمن از پشت سر نتواند حمله کند. اين تدبيري بود که
اباعبدالله براي اهل بيت و خاندانش ترتيب داد که لاقل تا اينها زنده هستند کسي از
پشت سر نتواند بيايد متعرض حريم اباعبدالله بشود.
ديگر اينکه دستور
داد همه شمشيرها را صيقل بزنند و اسلحه را آماده کنند، و همه اينها را در آن شب
آماده کردند. مردي بود به نام جون بن ابي مالک ( هوي هم گفته اند). او يک آزاد شده
ابوذر غفاري و از شيعيان خالص و مخلص اباعبدالله بود. اهل اين کار بود، يعني اسلحه
ساز بود. اين مرد کارش در آن شب اين بود که اسلحه ديگران را آماده مي کرد. خود
حضرت مي آمدند از کارش خبر مي گرفتند، نظارت مي کردند.
از وقايع شب
عاشورا آنکه امام حسين عليه السلام و اصحابش مشغول دعا و تلاوت قرآن و نماز و
مناجات بودند، به گونه اي که در روايت آمده:
ولهم دوي کدوي
النحل ما بين راکع و ساجد و قائم و قاعد.
همين آواي پر سوز
که از دلهاي پاکبازان و عاشقان خدا برمي خاست، باعث شد که سي و دو نفر از سربازان
دشمن تحت تاثير قرار گرفته، همان شب به سپاه امام حسين عليه السلام پيوستند.
شب عاشورا، امام
حسين عليه السلام تنها از خيمه خود بيرون آمد و براي شناسايي به طرف بيابان رفت و
به بررسي بلندها و گوداها و فراز و نشيبهاي بيابان پرداخت، نافع بن هلال مي گويد:
من پشت سر امام به راه افتادم (تا اگر از ناحيه دشمن به او آسيب برسد از او دفاع
کنم) امام فهميد و به من فرمود: براي چه بيرون آمده اي؟ عرض کردم: «از اينکه تنها
بيرون رفتي پريشان شدم چرا که لشکر اين طاغوت، در همين نزديکي است ».
امام فرمود: براي
بررسي فرازها و گودالهاي اين بيابان آمده ام، تا هنگام حمله دشمن و حمله ما، ميدان
و کمينگاههاي ميدان را بشناسم.
نافع مي گويد:
سپس امام بازگشت و دستم را گرفت و فرمود: همان واقع مي شود و وعده خدا خلاف ناپذير
است!! سپس به من فرمود: «آيا نمي خواهي شبانه بين اين دو کوه بروي و جان خود را از
اين گير و دار نجات دهي؟».
نافع تا اين سخن
را شنيد، روي دو پاي امام افتاد و بوسيد و با سوز و گداز مي گفت: «مادرم به عزايم
بنشيند (که بروم) شمشيرم معادل هزار درهم، و اسبم نيز معادل هزار درهم است، خداوند
افتخار همسوئي با تو را به من عطا کرده، از تو جدا نگردم تا در راه تو قطعه قطعه
شوم ».
سپس امام به خيمه
زينب عليها السلام وارد شد، نافع در مقابل خيمه در انتظار امام ايستاد، شنيد زينب
به برادر مي گويد: آيا اصحاب خود را امتحان کرده اي، من ترس آن دارم که هنگام خطر
تو را تنها بگذارند.
امام فرمود:
«سوگند به خدا آنها را آزمودم ديدم همه آماده و استوار هستند و همانند اشتياق کودک
به پستان مادرش، اشتياق به مرگ دارند».
نافع مي گويد:
وقتي که اين سخن از زينب عليها السلام شنيدم، گريه کردم، و نزد حبيب بن مظاهر آمدم
و آنچه را شنيده بودم به او گفتم.
حبيب گفت: سوگند
به خدا اگر انتظار فرمان امام نبود هم اکنون با شمشير به سوي دشمن حمله مي کردم.
گفتم: من گمان مي
برم بانوان حرم با حضرت زينب عليها السلام اين گونه سخن بگويند و پريشان گردند،
مناسب است که اصحاب را جمع کني و نزد خيمه زينب عليها السلام برويم و با گفتار
خود، قلب آنها را گوارا و استوار سازيم.
حبيب، اصحاب را
جمع کرد، و سخن نافع را به آنها گفت، همه گفتند: اگر انتظار فرمان امام نبود، هم
اکنون به دشمن حمله مي کرديم، چشمت روشن و خاطرت آرام باشد که ما استوار هستيم.
حبيب براي آنها
دعا کرد، و با هم کنار خيام بانوان آمدند و صدا زدند: «اي گروه بانوان و حرم هاي
رسولخدا صلي الله عليه و اله و سلم اين شمشيرهاي جوانمردان شما است که سوگند ياد
کرده اند در غلاف نکنند مگر اينکه گردن دشمنان را بزنند، و اين نيزه هاي جوانان
شما است که قسم خورده اند به زمين نيفکنند مگر اينکه به سينه هاي دشمن فرو کنند».
بانوان با گريه و
ندبه از خيمه ها بيرون آمدند و گفتند: «اي پاکبازان، از حريم دختران رسولخدا و
بانوان منسوب به امير مؤمنان عليه السلام حمايت کنيد و دريغ منمائيد».
اصحاب همه صدا به
گريه و شيون بلند کردند (که آري ما عاشقانه از شما حمايت مي کنيم و اشک شوق مي
ريزيم).
از وقايع شب
عاشورا اينکه امام حسين عليه السلام فرزندش علي اکبر را با سي سواره و بيست پياده
براي آب آوردن (به سوي فرات) فرستاد، آنها در شرائط بسيار خطرناک رفتند آب آوردند،
امام به ياران فرمود: «برخيزيد و از آب بنوشيد و وضو بسازيد و غسل کنيد و لباسهاي
خود را بشوئيد تا کفن شما باشند».
نيز در مقاتل نقل
شده:امام حسين عليه السلام برادرش عباس عليه السلام را (شب تاسوعا يا عاشورا) با
سي نفر سواره و بيست نفر پياده براي آوردن آب، روانه فرات کرد، بيست مشک همراه
آنها بود، آنها در تاريکي شب خود را به آب فرات رساندند عمرو بن حجاج فرمانده
نگهبانان آب فرات وقتي که آنها را شناخت به آنها گفت: حق آشاميدن آب داريد ولي حق
بردن آن را نداريد.
عباس عليه السلام
و همراهان، مشکها را پر از آب کرده و روانه خيام شدند، دشمنان سر راه آنها را
گرفتند و جنگ سختي درگرفت، جمعي از دشمنان کشته شدند، ولي از اصحاب عباس عليه
السلام کسي کشته نشد، و آنها مشکهاي آب را به خيمه رسانيدند، امام حسين عليه
السلام و ساير اهلبيت عليه السلام از آن آب آشاميدند.
«فلذا سمي العباس
سقاء».
امام حسين عليه
السلام به اصحاب فرمود: خيمه هاي خود را نزديک هم کنند و خيمه هاي مردان را در جلو
خيمه هاي زنان قرار دهند، و در پشت خيمه ها گودالي کندند و هيزم و ني در آن ريختند
و آتش افروختند تا لشکر دشمن نتواند از پشت خيمه ها به سوي خيمه ها هجوم بياورد.
امام در نزديک
سحر شب عاشورا، در سرا پرده مخصوص بدن خود را نوره کشيد که آن را با بوي مشک معطر
کرده بودند، در آن وقت برير بن خضير و عبدالرحمان کنار آن خيمه به نوبت ايستاده
بودند که بعدا خود بدنشان را پاک و خوشبو سازند، برير با عبدالرحمان شوخي مي کرد،
عبدالرحمان به او گفت: امشب هنگام شوخي نيست:
برير گفت: قوم من
مي دانند که من نه در جواني و نه در پيري هل شوخي نبوده ام، اکنون که مي بيني شادي
مي کنم از اين رو است که مي دانيم شهيد مي شودم و بعد از شهادت، حوريان بهشت را در
بر خواهم گرفت و از نعمتهاي بهشت بهره مند مي شوم.
از حضرت زينب
عليها السلام نقل شده فرمود: در شب عاشورا، نصف شب به خيمه برادرم حضرت عباس عليه
السلام رفتم ديدم جوانان بني هاشم به دور او حلقه زده اند و او مانند شير ضرغام با
آنها سخن مي گويد، و به آنها مي فرمايد: «اي برادرانم و اي پسر عموهايم! فردا
هنگامي که جنگ شروع شد، نخستين کساني که به ميدان رزم مي شتابد، شما باشيد، تا
مردم نگويند: بني هاشم جمعي را براي ياري خواستند، ولي زندگي خود را بر مرگ ديگران
ترجيح دادند ...».
جوانان بني هاشم
پاسخ دادند: «ما مطيع فرمان تو مي باشيم ».
حضرت زينب عليها
السلام مي گويد: از آنجا به خيمه «حبيب بن مظاهر» رفتم ديدم با ياران (غير بني
هاشم) جلسه مذاکره تشکيل داده و به آنها مي گويد: «فردا وقتي که جنگ شروع شد، شما
پيشقدم شويد و نخست به ميدان برويد، و نگذاريد که يک نفر از بني هاشم، قبل از شما
به ميدان برود، زيرا که بني هاشم، از سادات و بزرگان ما مي باشند ...».
اصحاب گفتند:
«سخن تو درست است » و به آن وفا کردند.
هنگام سحر شب
عاشورا، امام حسين عليه السلام اندکي خوابيد و بيدار شد، و به حاضران فرمود: در
خواب ديدم، سگاني به من روي آوردند تا مرا بدرند، در ميان آنها سگي دو رنگ ديدم که
از همه بر من سخت تر بود، و گمان دارم کشنده من از ميان دشمن، مردي مبتلا به پيسي
است، باز در عالم خواب رسولخدا صلي الله عليه و اله و سلم را با جمعي از اصحاب
ديدم، فرمود: «اي پسرک من، تو شهيد آل محمد هستي، و اهل آسمانها از آمدن تو شادي
مي کنند و امشب افطار تو در نزد من باشد، تاخير مکن، اين فرشته اي است که از آسمان
فرود آمده تا خون تو را بگيرد و در شيشه سبزي نگهدارد».
اين خوابي را که
ديده ام حاکي است که اجل نزديک است و بدون شک هنگام کوچ کردن فرا رسيده است.
(منتهي الامال،
تأليف حاج شيخ عباس قمي - ترجمه ارشاد مفيد ج 3 / ص 93 - 95 - بحار ج 44 / ص 394 -
نفس المهموم ص 118 - مقتل الحسين مقرم ص 262 – 263 - مثير الاحزان ابن نما ص 54 -
لهوف ص 84 - بحار ج 5 ص 1 - کبريت الاحمر ص 479.
دور انديشي و
تدبير امام حسين(ع) در شب عاشورا - سال 61 هجري قمري
امام حسين(ع) پس
از اطمينان از عدم حمله دشمن در عصر روز نهم محرم و در شب عاشورا، فرصتي يافت تا
با يارانش به گفت و گو پرداخته و امور سپاه را تنظيم و به عبادت و تهجّد خود
بپردازد و براي روز بعد، خود را از هر جهت آماده نمايد. در اين جا وقايع شب عاشورا
را فهرست وار به استحضار مي رسانيم:
1- خطبه امام
حسين(ع).
امام حسين(ع) در
شامگاه روز تاسوعا، يارانش را در خيمه اي بزرگ گرد آورد و براي آنان خطبه اي خواند
و در بخشي از آن فرمود: اما بعد، من ياراني باوفاتر و بهتر از اصحاب خود سراغ
ندارم و خويشاونداني نيكوكارتر و به حقيقت نزديكتر از خويشاوندان خود نمي شناسم،
خدا شما را از جهت من، پاداش نيك عطا فرمايد. ياران من! بدانيد يك امشب، بيشتر در
اين جهان به سر نخواهيم كرد و فردا از دست اين مردم، جان به سلامت نخواهيم برد. من
به شما اجازه مي دهم كه همگي از اين سرزمين بيرون رويد و من بيعت خود را از شما
برداشتم و اينك شب تاريك است و شما مي توانيد با كمال آسودگي خود را از چنگال دشمن
برهانيد.
پس از سخنان آن
حضرت، حاضران در مجلس از جمله برادران، فرزندان، برادر زادگان و عموزادگان آن
حضرت، يكي پس از ديگري داد سخن داده و عرض كردند كه ما هرگز چنين نخواهيم كرد و تا
زنده ايم، تو را تا آخرين قطره خونمان ياري خواهيم نمود.
پيش از همه،
برادرش حضرت عباس(ع) سخن گفت و وفاداري و پايداري خويش را ابراز داشت. سپس ساير
ياران امام حسين(ع) به وي اقتدا كرده و هر كدام به نوعي وفاداري خويش را اعلام
كردند و از تنها گذاشتن آن حضرت و رفتن از سرزمين كربلا امتناع نمودند.
2- سفارش امام
حسين(ع) به خواهرش زينب كبري(س).
حضرت زينب(س)
هنگامي كه متوجه حالات امام حسين(ع) گرديد و يقين حاصل كرد كه وي از دنيا قطع اميد
كرد و آماده لقاي الهي شده است، بسيار نگران و سراسيمه شد و به نزد آن حضرت رفت و
عرض كرد: اي كاش مرگ مرا در مي يافت و به زندگي ام پايان مي داد و من شاهد چنين
روزي نبودم. امروز گويا مادرم فاطمه زهرا(س)، پدرم حضرت علي(ع) و برادرم حسن
مجتبي(ع) از دنيا رفته اند. اي يادگار گذشتگان و سرپرست بازماندگان! تو چرا؟
امام حسين(ع)
خواهرش را دلداري داد و به وي فرمود: خواهرم! متوجه باش كه شيطان، حلم و بردباريت
را از تو نربايد. خواهرم! آرام باش و از خدا بپرهيز و به اراده او خوشنود باش و
بدان كه اهل زمين مي ميرند و آسماني ها باقي نمي مانند و غير خدا هر چه هست، از
بين مي رود و جز ذات پاك باري تعالي كه موجودات را آفريد و مردم را مبعوث مي سازد
و يكتاي بي همتا است، هيچ چيز ديگري برقرار نخواهد ماند. جدّم رسول خدا(ص)، پدرم،
مادرم و برادرم كه از من بهتر بودند، همگي رفتند. بر من و هر مسلماني لازم است از
آنان پيروي كرده و به راه آنان برويم.
آن حضرت، با
بياني شيوا و آرام بخش، خواهرش را تسلي داد و بر قوه صبر و حلمش افزود و براي
هميشه وي را آرام نمود.
3- تنظيم امور
خيمه گاه.
امام حسين(ع) كه
تجربيات ارزنده اي از نبرد با دشمنان داشت، با همان ياران اندك خود، تمام جوانب
جنگ و دفاع بايسته را ملحوظ مي داشت و از پيش براي آن تصميمات لازم را اتخاذ مي
كرد.
آن حضرت، براي
دفاع بهتر و روان تر در برابر تهاجم احتمالي دشمن، دستور داد كه خيمه ها را به
يكديگر نزديك كرده و با طناب هاي محكم آن ها را به هم پيوند دهند و در اطراف خيمه
ها خندقي حفر كرده و آن ها را از خار و هيزم انباشته كنند، تا در هنگام هجوم دشمن
از سه طرف آنان را با خندق هايي شعله ور مواجه كرده و از يك طرف با نيروهاي تدافعي
خويش در برابر دشمن ايستادگي كنند.
اين تصميم و
تدبير آن حضرت، بسيار اثر بخش و كارساز بود. زيرا بارها دسته هايي از اراذل و گروه
هاي جنايت پيشه سپاه عمر بن سعد، قصد هجوم به خيمه گاه امام حسين(ع) را نمودند ولي
با انبوهي از آتش مواجه شده و از ادامه كار خود منصرف گرديدند.
4- عبادت و
تهجّد.
شب عاشوار به
عنوان آخرين شب زندگاني امام حسين(ع) و ياران وفادارش، براي آنان بسيار با ارزش و
مغتنم بود. آنان از اين شب، بيشترين و بهترين بهره هاي معنوي و عرفاني را تحصيل
كرده و تا بامدادان روز عاشورا به راز و نياز، مناجات، نماز و قرائت قرآن پرداختند
و روح و روان خود را با تهجّد و شب زنده داري صيقل داده و براي شهادت در راه خدا
آماده كردند.
منابع:
الفتوح (ابن اعثم
كوفي)، ص 901؛ الارشاد (شيخ مفيد)، ص 442؛ لهوف سيد بن طاووس، ص 109
$
##شب وروزعاشورا
شب وروزعاشورا
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
امشب شب وداع
حسين است و زينب است//در خيمه هاي آل علي شور و شيون است
امشب حسين گرم
مناجات با خداست//فردا سرش به نيزه و صد زخم بر تن است
امشب زمين کرببلا
جاي امتحان//فردا حريم عشق خداي مُهَيمَن است
در اين شب وداع و
از اين مکان//ما را سلام بر رخ هفتاد وتن است
شب عاشوراست ، شب
وداع ياران حسين است امشب آخرين شبي است حسين کنار زينب است ، خوشا به حال آنهايي
که امشب کنار قبر حسين هستند .
امشب حسين بن علي
مهمان طفلان است//فردا سرش از تن جدا با کام عطشان است
زينب پريشان است
– از ديده گريان است
امشب کند افشا
حسين اسرار فردا را//فردا سر سرّ خدا بر نيزه تابان است
زينب پريشان است
– از ديده گريان است
از خيمه ها تا
صبح صداي مناجات و راز و نياز بلند است راوي مي گفت : دل شب وسط بيابان (پشت خيمه
ها )سياهي را ديدم جلو رفتم ، ديدم ابي عبدالله است ،آقا جان شما در اين صحرا چه
کار داري ؟ فرمود درام خارهاي بيابان را جمع مي کنم ، آقا جان براي چي ؟
فرمود ! فردا عصر
عاشورا وقتي ما را شهيد کردند ، خيمه ها را آتش مي زنند ، وقتي حمله به خيمه ها مي
کنند ، بچه ها فرار مي کنند، پاهاي کوچکشان تاب اين خارها را ندارد . همه صدا
بزنيد حسين ، حسين.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
منبع : گل واژه
هاي محرم ، ص 72 .
امشب ابي عبدالله
بالين زين العابدين (عليه السّلام) بود، زين العابدين (عليه السّلام) مي گويد، عمه
ام از من پرستاري مي کرد، يک وقت ديدم بابام بغض گلويش را گرفت، رفت کنار خيمه
صداي گريه اش بلند شد، ابي عبدالله شروع کرد به شعر خواندن:
يا دهر اُف لک من
خليل کم لک بالاشراق والاصيل
من صاحب او طالب
قتيل و الدهر لايقنع بالتبديل
و انما الامر الي
الجليل و کل حي سالک سبيل
چنان از بي وفايي
دنيا گفت، چنان ناله زد، زين العابدين (عليه السّلام) مي گويد، من يقين کردم امشب
ديگه شب آخره، فردا ديگه کار تمامه، بغض گلويم را گرفت، اما خودم را نگه داشتم،
عمه ام سراسيمه رفت از خيمه بيرون، به پاي حسين (عليه السّلام) افتاد، صدا زد: کاش
مرده بودم «اليوم مات جدي، اليوم مات ابي، اليوم مات امي، اليوم مات اخي» داداش
داغ جدم تازه شد، داغ مادرم تازه شد ...
يعني کاَنَّ همين
الان درِ خانه را آتش زدند، کاَنَّ همين الان فرق بابام را شکافتند ...
بعد دوتا کار
کرده زينب (سلام الله عليها)، جگر امام حسين (عليه السّلام) را سوزانده است، يکي
محکم به صورت خودش زد، يکي هم گريبان چاک کرد، افتاد روي زمين، غش کرد. ابي
عبدالله سر زينب (سلام الله عليها) را به دامن گرفت، بعضي نوشتند: يک کمي آب تو
صورت زينب (سلام الله عليها) پاشيد. شايد هم با اشک، زينب (سلام الله عليها) را به هوش آورد، صدا زد: خواهرم اهل زمين و
آسمان مي ميرند، جز خدا کسي باقي نمي ماند، جدّم، پدرم، مادرم و برادرم که بهتر از
من بودند همه رفتند.
تو که خواهر
صبوري بودي؟ داغ مادرم را ديدي، صدا زد: داداش آخه هر داغي ديدم دلم خوش بود حسين
(عليه السّلام) را دارم، زينب جان نکنه بعد من شيون و ناله کني ...
سوگنامه آل محمد
238/ ترجمه ي ارشاد مفيد ج 2 ص 96
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
امشب، شب قيامت
کبراي ديگر است - هر لحظه يک گزارش صحراي محشر است
امشب رسد به گوش،
مناجات عاشقان - فردا، به روي خاک، بدنهاي بيسر است
امشب، علم به دست
علمدار کربلاست - فردا، تنش به علقمه، در خون شناور است
امشب رباب، دست
دعايش بر آسمان - فردا تسلّي دل او، داغ اصغر است
امشب دعا به جان
جوانان کند، حسين - فردا به روي دامن او نعش اکبر است
امشب عطش گرفته ز
قاسم توان و تاب - فردا به جاي آب، دهانش ز خونْ تر است
امشب دعاي زينب
کبراست يا حسين - فردا لبش به زخم گلوي برادر است
امشب حسين گرم
مناجات با خداست - فردا هزار پاره ز شمشير و خنجر است
امشب حسين پيرهن
کهنه اش به بر - فردا، نه سر، نه پيرهن او را، به پيکر است
«ميثم» دمد ز هر
نفست شعله هاي دل - نظم تو سوز سينه آل پيمبر است
شب عاشورا
نزديك شب عاشورا،
امام حسين عليه السلام ياران خود را به گرد خود آورد، امام سجاد عليه السلام
مىفرمايد: من با اينكه بيمار بودم، نزديك شدم ببينم پدرم به آنان چه مىگويد،
شنيدم رو به اصحاب كرد و پس از حمد و ثنا فرمود:
«اما بعد و انى
لا اعلم اصحابا اوفى ولا خيرا من اصحابى و لا اهل بيت ابر ولا اوصل من اهل بيتى
فجزا كم الله عنى خيرا ... ».
برادران و پسران
و برادر زادگان و پسران عبدالله بن جعفر و زينب عليها السلام به پيش آمدند و
گفتند: براى چه اين كار را بكنيم؟ براى اينكه بعد از تو زنده بمانيم؟ هرگز، خداوند
آن روز را براى ما پيش نياورد.
حضرت عباس عليه
السلام به عنوان نخستين نفر سخنانى به اين مضمون گفت، و بعد از او ديگران نيز چنين
گفتند.
امام حسين عليه
السلام به پسران عقيل رو كرد و فرمود:«اى پسران عقيل! كشته شدن مسلم عليه السلام
بس است، پس شما برويد، من اجازه رفتن به شما دادم».
آنها عرض كردند:
«سبحان الله!» آنگاه مردم درباره ما چه مىگويند، ما بزرگ و آقا و عموى خود را كه
بهترين عموهايمان بود به خود واگذاريم و يك تير باهم نينداختيم و يك نيزه و شمشير
به كار نبرديم، و ندانيم كه به سرشان چه آمد؟ نه هرگز ما چنين كارى نخواهيم كرد،
بلكه ما جان و مال و زن و فرزند خود را فداى تو مىسازيم، و در ركاب تو مىجنگيم
تا به هر جا رفتى ما نيز همراه تو باشيم.
«فقبح الله العيش
بعدك».
در ميان ياران
غير بنى هاشم، مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: آيا ما از تو دست برداريم؟ آنگاه ما چه
عذر و بهانهاى در مورد حق شما به پيشگاه خدا ببريم؟ آگاه باش به خدا دست از تو بر
نمىدارم تا نيزه به سينه دشمن بكوبم، و آنها را به شمشير بزنم تا قائمه شمشير در
دستم مىباشد و گرنه سنگ به سوى آنها پرتاب كنم، سوگند به خدا دست از تو بر
نمىدارم تا خدا بداند كه ما حرمت پيامبرش را درباره تو رعايت نموديم و اگر مرا
هفتاد بار در راه تو بكشند و بسوزاند و زنده كنند تا دم آخر با تو هستم تا چه رسد
به اينكه يك كشتن بيش نيست، و آن كشتن در راه تو كرامتى است كه هرگز پايان ندارد.
پس از او «زهير
بن قين» برخاست و گفت: «سوگند به خدا دوست ندارم كشته شوم سپس زنده گردم، دوباره
كشته شوم تا هزار بار و خدا به وسيله كشته شدن من از كشته شدن تو و جوانان از
خاندانت جلوگيرى نمايد».
گروهى از ياران
نيز همين گونه سخن گفتند، امام از همه تشكر كرد و براى همه دعا نمود و به خيمه خود
بازگشت. (1)
نيز روايتشده:
امام حسين عليه السلام به ياران خود فرمود: خداوند جزاى خير به شما عطا فرمايد، و
جايگاه آنها را در بهشت به آنان نشان داد، آنها در شب عاشورا مقام ارجمند خود را
در بهشت ديدند، و به يقينشان افزوده شد، از اين رو از شمشير و نيزه و تير، احساس
درد و رنج نمىكردند و آنچنان در سطح بالائى از روحيه شهادت طلبى بودند، كه براى
وصول به مقام شهادت از همديگر پيشدستى مىكردند». (2)
امام سجاد عليه
السلام مىفرمايد: من شب عاشورا نشسته بودم و عمهام نزد من بود و از من پرستارى
مىكرد، در آن هنگام پدرم به خيمه خود رفت و جون (يا جوين) غلام ابوذر در نزد
آنحضرت سرگرم اصلاح شمشير آنحضرت بود و پدرم اين اشعار را (كه حاكى از بى اعتبارى
دنيا است) خواند:
يا دهر اف لك من
خليل كم لك بالاشراق و الاصيل من صاحب او طالب قتيل والدهر لا يقنع بالبديل و انما
الامر الى الجليل و كل حى سالك سبيلى
امام حسين اين
اشعار را دو يا سه بار خواند، من آن اشعار را شنيدم و مقصود امام را دريافتم، گريه
گلويم را گرفت، اما خود را نگه داشتم و خاموش شدم و دانستم بلا فرود آمده است.
اما عمهام زينب
عليها السلام تا آن اشعار را شنيد، مقصود را دريافت، نتوانستخوددارى كند، گريه
كنان بى تابانه به حضور امام دويد و گفت:
«وا ثكلاه! ليت
الموت اعدمنى الحيوه ...».
امام به او
نگريست و فرمود: خواهر جان! شيطان صبر شكيبائى را از تو نربايد، اين را گفت: قطرات
اشك از چشمانش سرازير گشت و فرمود:
«لو ترك القطا
لنام».
زينب عرض كرد:
واى بر حال من، تو ناگزير خود را به مرگ سپرده اى،و بندهاى قبلم را گسته اى و
بسيار بر من ناگوار و دشوار است، اين را گفت و مشت بر صورت زد، دست بر گريبان برده
و آن را چاك زد و بيهوش به زمين افتاد.
امام حسين عليه
السلام برخاست و آب به روى خواهر پاشيد، و او را دلدارى داد و فرمود: آرام باش اى
خواهر، پرهيزگارى و شكيبائى را كه خدا بهرهات ساخته پيشه كن و بدانكه همه اهل
زمين و آسمان ميميرند، و جز خدا هيچكس باقى نمىماند جد و پدر و مادرم بهتر از من
بودند، بردارم حسن عليه السلام بهتر از من بود (همه از دنيا رفتند) و من و هر
مسلمانى بايد به رسولخدا صلى الله عليه و اله و سلم اقتدا كنيم.
خواهرم تو را
سوگند مىدهم بعد از كشتن من گريبان چاك مزن، روى خود را مخراش، امام سجاد عليه
السلام مىفرمايد: آنگاه پدرم، زينب عليها السلام را نزد من آورد و نشاند و خود به
سوى يارانش رفت. (3)
(شب عاشورا امام
بود كه زينب را دلدارى دهد و لى بعد از ظهر عاشورا چه كسى زينب عليها السلام را
دلدارى داد؟!).
از وقايع شب
عاشورا آنكه امام حسين عليه السلام و اصحابش مشغول دعا و تلاوت قرآن و نماز و
مناجات بودند، به گونهاى كه در روايت آمده:
ولهم دوى كدوى
النحل ما بين راكع و ساجد و قائم و قاعد.
همين آواى پر سوز
كه از دلهاى پاكبازان و عاشقان خدا برمىخاست، باعثشد كه سى و دو نفر از سربازان
دشمن تحت تاثير قرار گرفته، همان شب به سپاه امام حسين عليه السلام پيوستند. (4)
شب عاشورا، امام
حسين عليه السلام تنها از خيمه خود بيرون آمد و براى شناسايى به طرف بيابان رفت و
به بررسى بلندها و گوداها و فراز و نشيبهاى بيابان پرداخت، نافع بن هلال مىگويد:
من پشتسر امام به راه افتادم (تا اگر از ناحيه دشمن به او آسيب برسد از او دفاع
كنم) امام فهميد و به من فرمود: براى چه بيرون آمدهاى؟ عرض كردم: «از اينكه تنها
بيرون رفتى پريشان شدم چرا كه لشكر اين طاغوت، در همين نزديكى است».
امام فرمود: براى
بررسى فرازها و گودالهاى اين بيابان آمدهام، تا هنگام حمله دشمن و حمله ما، ميدان
و كمينگاههاى ميدان را بشناسم.
نافع مىگويد:
سپس امام بازگشت و دستم را گرفت و فرمود: همان واقع مىشود و وعده خدا خلاف ناپذير
است!! سپس به من فرمود: «آيا نمىخواهى شبانه بين اين دو كوه بروى و جان خود را از
اين گير و دار نجات دهى؟».
نافع تا اين سخن
را شنيد، روى دو پاى امام افتاد و بوسيد و با سوز و گداز مىگفت: «مادرم به عزايم
بنشيند (كه بروم) شمشيرم معادل هزار درهم، و اسبم نيز معادل هزار درهم است، خداوند
افتخار همسوئى با تو را به من عطا كرده، از تو جدا نگردم تا در راه تو قطعه قطعه
شوم».
سپس امام به خيمه
زينب عليها السلام وارد شد، نافع در مقابل خيمه در انتظار امام ايستاد، شنيد زينب
به برادر مىگويد: آيا اصحاب خود را امتحان كردهاى، من ترس آن دارم كه هنگام خطر
تو را تنها بگذارند.
امام فرمود:
«سوگند به خدا آنها را آزمودم ديدم همه آماده و استوار هستند و همانند اشتياق كودك
به پستان مادرش، اشتياق به مرگ دارند».
نافع مىگويد:
وقتى كه اين سخن از زينب عليها السلام شنيدم، گريه كردم، و نزد حبيب بن مظاهر آمدم
و آنچه را شنيده بودم به او گفتم.
حبيب گفت: سوگند
به خدا اگر انتظار فرمان امام نبود هم اكنون با شمشير به سوى دشمن حمله مىكردم.
گفتم: من گمان
مىبرم بانوان حرم با حضرت زينب عليها السلام اين گونه سخن بگويند و پريشان گردند،
مناسب است كه اصحاب را جمع كنى و نزد خيمه زينب عليها السلام برويم و با گفتار
خود، قلب آنها را گوارا و استوار سازيم.
حبيب، اصحاب را
جمع كرد، و سخن نافع را به آنها گفت، همه گفتند: اگر انتظار فرمان امام نبود، هم
اكنون به دشمن حمله مىكرديم، چشمت روشن و خاطرت آرام باشد كه ما استوار هستيم.
حبيب براى آنها
دعا كرد، و با هم كنار خيام بانوان آمدند و صدا زدند: «اى گروه بانوان و حرمهاى
رسولخدا صلى الله عليه و اله و سلم اين شمشيرهاى جوانمردان شما است كه سوگند ياد
كردهاند در غلاف نكنند مگر اينكه گردن دشمنان را بزنند، و اين نيزههاى جوانان
شما است كه قسم خوردهاند به زمين نيفكنند مگر اينكه به سينههاى دشمن فرو كنند».
بانوان با گريه و
ندبه از خيمهها بيرون آمدند و گفتند: «اى پاكبازان، از حريم دختران رسولخدا و
بانوان منسوب به امير مؤمنان عليه السلام حمايت كنيد و دريغ منمائيد».
اصحاب همه صدا به
گريه و شيون بلند كردند (كه آرى ما عاشقانه از شما حمايت مىكنيم و اشك شوق
مىريزيم). (5)
از وقايع شب
عاشورا اينكه امام حسين عليه السلام فرزندش على اكبر را با سى سواره و بيست پياده
براى آب آوردن (به سوى فرات) فرستاد، آنها در شرائط بسيار خطرناك رفتند آب آوردند،
امام به ياران فرمود: «برخيزيد و از آب بنوشيد و وضو بسازيد و غسل كنيد و لباسهاى
خود را بشوئيد تا كفن شما باشند». (6)
نيز در مقاتل نقل
شده:امام حسين عليه السلام برادرش عباس عليه السلام را (شب تاسوعا يا عاشورا) با
سى نفر سواره و بيست نفر پياده براى آوردن آب، روانه فرات كرد، بيست مشك همراه
آنها بود، آنها در تاريكى شب خود را به آب فرات رساندند عمرو بن حجاج فرمانده
نگهبانان آب فرات وقتى كه آنها را شناخت به آنها گفت: حق آشاميدن آب داريد ولى حق
بردن آن را نداريد.
عباس عليه السلام
و همراهان، مشكها را پر از آب كرده و روانه خيام شدند، دشمنان سر راه آنها را
گرفتند و جنگ سختى درگرفت، جمعى از دشمنان كشته شدند، ولى از اصحاب عباس عليه
السلام كسى كشته نشد، و آنها مشكهاى آب را به خيمه رسانيدند، امام حسين عليه
السلام و ساير اهلبيت عليه السلام از آن آب آشاميدند.
«فلذا سمى العباس
سقاء».
امام حسين عليه
السلام به اصحاب فرمود: خيمههاى خود را نزديك هم كنند و خيمههاى مردان را در جلو
خيمههاى زنان قرار دهند، و در پشتخيمهها گودالى كندند و هيزم و نى در آن ريختند
و آتش افروختند تا لشكر دشمن نتواند از پشتخيمهها به سوى خيمهها هجوم بياورد.
(7)
امام در نزديك
سحر شب عاشورا، در سرا پرده مخصوص بدن خود را نوره كشيد كه آن را با بوى مشك معطر
كرده بودند، در آن وقت برير بن خضير و عبدالرحمان كنار آن خيمه به نوبت ايستاده
بودند كه بعدا خود بدنشان را پاك و خوشبو سازند، برير با عبدالرحمان شوخى مىكرد،
عبدالرحمان به او گفت: امشب هنگام شوخى نيست:
برير گفت: قوم من
مىدانند كه من نه در جوانى و نه در پيرى هل شوخى نبودهام، اكنون كه مىبينى شادى
مىكنم از اين رو است كه مىدانيم شهيد مىشودم و بعد از شهادت، حوريان بهشت را در
بر خواهم گرفت و از نعمتهاى بهشت بهرهمند مىشوم. (8)
از حضرت زينب
عليها السلام نقل شده فرمود: در شب عاشورا، نصف شب به خيمه برادرم حضرت عباس عليه
السلام رفتم ديدم جوانان بنىهاشم به دور او حلقه زدهاند و او مانند شير ضرغام با
آنها سخن مىگويد، و به آنها مىفرمايد: «اى برادرانم و اى پسر عموهايم! فردا
هنگامى كه جنگ شروع شد، نخستين كسانى كه به ميدان رزم مىشتابد، شما باشيد، تا
مردم نگويند: بنى هاشم جمعى را براى يارى خواستند، ولى زندگى خود را بر مرگ ديگران
ترجيح دادند ...».
جوانان بنى هاشم
پاسخ دادند: «ما مطيع فرمان تو مىباشيم».
حضرت زينب عليها
السلام مىگويد: از آنجا به خيمه «حبيب بن مظاهر» رفتم ديدم با ياران (غير بنى
هاشم) جلسه مذاكره تشكيل داده و به آنها مىگويد: «فردا وقتى كه جنگ شروع شد، شما پيشقدم
شويد و نخست به ميدان برويد، و نگذاريد كه يك نفر از بنى هاشم، قبل از شما به ميدان
برود، زيرا كه بنى هاشم، از سادات و بزرگان ما مىباشند ...».
اصحاب گفتند:
«سخن تو درست است» و به آن وفا كردند. (9)
هنگام سحر شب
عاشورا، امام حسين عليه السلام اندكى خوابيد و بيدار شد، و به حاضران فرمود: در
خواب ديدم، سگانى به من روى آوردند تا مرا بدرند، در ميان آنها سگى دو رنگ ديدم كه
از همه بر من سختتر بود، و گمان دارم كشنده من از ميان دشمن، مردى مبتلا به پيسى
است، باز در عالم خواب رسولخدا صلى الله عليه و اله و سلم را با جمعى از اصحاب
ديدم، فرمود: «اى پسرك من، تو شهيد آل محمد هستى، و اهل آسمانها از آمدن تو شادى
مىكنند و امشب افطار تو در نزد من باشد، تاخير مكن، اين فرشتهاى است كه از آسمان
فرود آمده تا خون تو را بگيرد و در شيشه سبزى نگهدارد».
اين خوابى را كه
ديدهام حاكى است كه اجل نزديك است و بدون شك هنگام كوچ كردن فرا رسيده است. (10)
امضاء شهادتنامه
خدا كند نرود
امشب و سحر نشود كه شام زينب
غمديده تيره تر نشود
خدا كند نشود صبح
اين شب عاشورا خدا كند كه سحرگاه جلوه
گر نشود
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
پىنوشتها :
1- ترجمه ارشاد
مفيد ج 3 / ص 93 - 95. - 2- منتهى الآمال ج 2 / ص 247. - 3- ترجمه ارشاد مفيد ج 2
/ ص 97. - 4- بحار ج 44 / ص 394 - نفس المهموم ص 118. - 5- مقتل الحسين مقرم ص 262
- 263. - 6- نفس المهموم ص 117. - 7- همان مدرك. - 8- مثير الاحزان ابن نما ص 54 -
لهوف ص 84 - بحار ج 5 ص 1. - 9- كبريت الاحمر ص 479. - 10- نفس المهموم ص 119.
راهنماى تبليغ 6
ويژه امر به معروف و نهى از منكر صفحه 163
نمايندگى ولى
فقيه در سپاه
خواب ديدم در اين
شب غربت
خواب دستي عجيب و
خون آلود
خواب ديدم که
پيکرم خواهر
طعمه ي گرگ هاي
وحشي بود
اضطرابي به جانم
افتاده
که بيان کردنش
ميسر نيست
يک جوان مرد با
شرف زينب
بين اين سي هزار
لشگر نيست
ماجراهاي عصر
فردا را
در نگاه تر تو
ميبينم
راضيم به رضاي
معبودم
تا سحر بوته خار
ميچيينم
شب آخر وصيتي
دارم
در نماز شبت
دعايم کن
ظهر فردا به خنده
اي خواهر
راهي وادي منايم
کن
باغ سرسبز
خاطراتت را
غصه پاييز ميکند
زينب
گوش کن شمر خنجر
خود را
آن طرف تيز ميکند
زينب
عصر فردا از اهل
بيت رسول
زهر چشمي شديد
ميگيرند
وقت تاراج خيمه
هاي حرم
چند کودک ز ترس
ميميرند
کوفيان شهره ي
عرب هستند
مردماني که دست
سنگين اند
رسمشان است ميوه
را در باغ
با همان شاخ و
برگ مي چينند
دور کن از زنان و
دخترها
هرچه خلخال در
حرم داري
خواهرم داخل
وسايل خود
روسري اضافه هم
داري؟؟؟
عصر فردا بدون شک
اينجا
ميزند گردبار
خاکستر
با صبوري به
معجرت حتما
گره ي محکمي بزن
خواهر
وحيد قاسمي ...
اشعار شب عاشورا
امشـب شهـادت
نـامه ي عشاق، امضا ميشود
فردا ز خون
عاشقــان،ايــن دشـت دريا ميشود
امشب کنار
يـکـدگـــر،بنشــستــه آل مـصـطـفـي
فردا پريشان
جمعشان، چون قلب زهرا ميشود
امشــب بــود
پــريــا اگــر، ايـن خـيمه ي ثـاراللهي
فردا به دست
دشمنــان، برکنده از جــا ميشود
امــشب صــداي
خــواندن قـرآن به گوش آيد ولي
فردا صداي
الامــان، زين دشــت بــر پــا ميشود
امشب کنار مادرش،
لب تشنه اصغر خفته است
فــردا خـدايــا
بستــرش، آغــوش صحـرا ميشود
امشب که جمع
کودکان،در خـواب نــاز آسودهاند
فردا به زير
خـــــارها، گـمگــشتـه پيــدا ميشود
امــشب رقيــه
حلــقه ي زريــن اگـر دارد به گوش
فردا دريغ ايــن
گوشــوار از گــوش او وا ميشود
امشب بـه خـيـل
تشنگان،عباس باشد پاسبان
فردا کنــار
علقمــه، بــي دسـت سقـا ميشود
امشب که قاسم
زينب گلـــزار آل مصطــفـاست
فردا ز مرکب
سرنگون، ايــن سـرو رعنا ميشود
امشب گـــرفته در
ميــــان اصحـــاب، ثـــارالله را
فـــردا عــزيــز
فاطمـه، بي يــار و تنــها ميشود
امشب به دست شاه دين،باشد
سليماني نگين
فردابه دست
ساربان، اين حلقه يغما ميشود
امــشــب سـر
ســر خــدا بــر دامـــن زينـب بود
فــردا انيس خولي
و ديــر نصــــاري مــيشود
ترسم زمين
وآسمان، زير و زبر گردد«حسان»
فردا اســــارت
نامه ي زينب چو اجرا ميشود
***حبيب الله
چايچيان (حسان)***
آه و واويلا از
صبح فردا
ادامه ي نوحه:
امشب ثاراللّه،با
انصاراللّه گرم نماز است
فردا زخون اين
جان نثاران،دين سرفراز است
امشب علمدار،ساقي
وسردار،مشغول رازاست
فردا زشوق ديدار
جانان در سوز وساز است
امشب به دوشش بهر
يتيمان مَشک پُر آب است
فردا الها قلب يتيمان
بهرش کباب است
امشب بگردد دور
خيام شاه شهيدان
فردا بيفتد دستان
سقّا در طرف ميدان
امشب به
خيمه،سالار زينب،تنها نشيند
فردا به مقتل،جان
دادن اش را زهرا ببيند
امشب درخشد برگرد
خيمه خورشيد ليلا
فردا بيفتد در
خاک ودر خون امّيد ليلا
امشب علمدار
برگرد خيمه صورت نهاده
فردا دو دستش در
جنگ عَدوان از تن فتاده
امشب به طاعت،
قاسم به سجده سر مي گذارد
فردا به زير
سُمِّ ستوران جان مي سپارد
امشب شهادتنامه
عشّاق امضا مي شود
فردا زخون عاشقان
اين دشت غوغا مي شود
ادامه ي نوحه:
امشب کنار يکدگر
بنشسته آل مصطفي
فردا پريشان جمع
شان چون قلب زهرا مي شود
امشب بُوَد برپا
اگر اين خيمه ثاراللّهي
فردا به دست
دشمنان برکنده از جا مي شود
امشب صداي خواندن
قرآن به گوش آيد همي
فردا صداي
الاَمان زين دشت برپا مي شود
امشب شه ِدنيا
ودين با قلب مجروح وغمين
گويد به زين
العابدين باشد وداع آخرين
امشب کُند ليلا
فغان،زينب بود بر سر زنان
اين از غم سلطان
دين،آن از فراغ نوجوان
اين در صداي
الحَذَر،آن در نواي الامان
اين با برادر در
سخن،آن دل به اکبر مي دهد
شيعيان ،فردا
حسين بي يار وياور مي شود
خون جگر،زينب
زداغ شش برادر مي شود
ادامه ي نوحه:
تا که آب آرد به
شطّ خون، جدا
از بدن دست
ابوالفضل دلاور مي شود
برسر دست حسين از
تير ظلم حرمله
پاره حلق نازک شش
ماهه اصغر مي شود
حضرت نجمه نمي
داند که فردا قاسم اش
ازجفاي کوفيان
صدپاره پيکر مي شود
شش برادر باشد
امشب زينب وکلثوم را
پيکر هر يک به
خون فردا شناور مي شود
شمر ملعون از جفا
سازد جدا رأس از حسين
نوحه گر زين
ماجرا زهراي اطهر مي شود
سي و هشت.امشب شب
خونين عاشوراست
امشب شب خونين
عاشوراست
امشب زمين کربلا
غوغاست
سلطان دين امشب،
آماده فرداست
ادامه ي نوحه:
امشب عجب هنگامه
اي برپاست
امشب عزا در عالم
بالاست
طومار جانبازي با
رنگ خون امضاست
امشب شب کنکور
ياران است
شام وداع جان
نثاران است
فردا زمين از خون
گلستان است
سلطان
مظلومان،بزم عزا آراست
گفتا حسين کِي
همرهان من
اي باوفا،اي
ياوران من
اي با هميّت
پيروان من
امشب که مي بينيد
پايان عمر ماست
هرکس که مي خواهد
رود ز ينجا
تا شب بود،ره را
شود پيما
اينجا شود فردا
به پا غوغا
اين بيعتم
امشب،از جملگي برخاست
اين سِير ما
سِيرالي اللّه است
پويد مر اين ره
هر که آگاه است
بر جملگي اين حکم
دلخواه است
پيمايد اين ره
را،هرکس که او بيناست
سي و نه.امشب شب
قتل حسين
امشب شب قتل
حسين،سلطان خوبان است زينب پريشان است
فردا زمين کربلا
از خون گلستان است زينب پريشان است
ادامه ي نوحه:
امشب علمدار حسين
دارد نگهباني آن حيدرثاني
فردا تن بي دست
او اندر بيابان است زينب پريشان است
امشب به روي سينه
ي مادر بود اصغر آن طفل خوش منظر
فردا ز تير حرمله
مهمان جانان است زينب پريشان است
امشب بود قاسم
ميان خيمه گه شادان از خواندن قرآن
فردا ز مرکب
سرنگون اين سرو بستان است زينب پريشان است
امشب گلان مصطفي
از تشنگي بي تاب در گفتگوي آب
فردا روان از
ديدگان اشک يتيمان است زينب پريشان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
مكن اي صبح طلوع،
مكن اي صبح طلوع
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مكن اي صبح طلوع،
مكن اي صبح طلوع
مکن اي صبح طلوع
(ترکيب بندي براي
شب عاشورا)
شب وصل است و تبِ
دلبري جانان است
ساغر وصل لبالب
به لب مستان است
در نظر بازيشان
اهل نظر حيران است
گوئيا مشعله از
بامِ فلک ريزان است
چشم جادوي سحر
زين شب و تب گريان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
«يارب اين بوي
خوش از روضة جان مي آيد؟
يا نسيمي است
کزان سوي جهان مي آيد؟»
«يارب اين نور
صفات از چه مکان مي آيد؟»
«عجب اين قهقهه
از حورِ جنان مي آيد!»
يارب اين آبِ
حيات از چه دلي جوشان است؟
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
«چه سَماع است که
جان رقص کنان» مي آيد؟
«چه صفير است که
دل بال زنان مي آيد؟»
چه پيامي است؟
چرا موج گمان مي آيد؟
چه شکار است؟ چرا
بانگ کمان مي آيد؟
چه فضائي است؟
چرا تير قضا پران است؟
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
گوش تا گوش، همه
کرّ و فرِ دشمنِ پست
شاه بنشسته، بر
او حلقة ياران الست
«پيرهن چاک و
غزلخوان و صراحي در دست»
چار تکبير زده
يکسره بر هر چه که هست
خيمه در خيمه
صداي سخن قرآن است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
وَه از آن آيتِ
رازي که در آن محفل بود
«مفتي عقل در اين
مسئله لايعقل بود»
«عشق مي گفت به
شرح آنچه بر او مشکل بود»
«خم مي بود که
خون در دل و پا در گل بود»
ساغر سرخ شهادت
به کف مستان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
اين حسين است که
عالم همه ديوانة اوست
او چو شمعي است
که جانها همه پروانة اوست
شرف ميکده از
مستي پيمانة اوست
هر کجا خانه عشق
است همه خانة اوست
حاليا خيمه گهش
بزمگه رندان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
قل هوالله بزايد
زلبش، رمز احد
لم يلد گويد و لم
يولد و الله صمد
اين تمنا ز احد
در دل او رفته زحد:
مي وصلي بچشان -
تا در زندان ابد
بشکنم - از خم
وحدت که چنين جوشان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
محرمان حلقه زده
در پي پيغامي چند:
«چشم اِنعام مداريد ز اَنعامي چند»
«فرصتِ عيش نگه
دار و بزن جامي چند»
که نماندست ره
عشق مگر گامي چند
در بلائيم ولي
عشق بلا گردان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
امشب است آنکه
«ملايک در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و
به پيمانه زدند»
«با من راه نشين
باده مستانه زدند»
«قرعه فال به نام
من ديوانه زدند»
يوسفِ فاطمه را
ننگِ جهان زندان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
هان که گوي فلک
صدق به چوگان من است
ساحت کون و مکان
عرصه ميدان من است
ديدة فتح ابد
عاشق جولان من است
هر چه در عالم
امر است به فرمان من است
پيش ما آتش نمرود
گلِ بستان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زير
سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
«هان و هان ناقة
حقيم» مجوئيد حيَل
«تا نبرد سرتان
را سرِ شمشيرِ اجل»
«پيش جان و دل ما
آب و گلي را چه محل؟»
«کار حق کن فيکون
است نه موقوف علل»
بي فروغ رخ او ،
جان و جهان بي جان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
ظهر فردا عملِ
مذهب رندان بکنم
«قطع اين مرحله
با مرغ سليمان» بکنم
حمله بر شعبده از
دولت قرآن بکنم
«آنچه استاد ازل
گفت بکن»، آن بکنم
عاقبت خانه ظلم
است که آن ويران است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
«نقدها را بود
آيا که عياري گيرند
تا همه صومعه
داران پي کاري گيرند»
و به تاريکي شب
ره به کناري گيرند
صادقان زآينة صدق، غباري گيرند
صحنة مشهد ما صحن
نگارستان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
گفت عباس که: من
از سر جان برخيزم
از «سر جان و
جهان دست فشان برخيزم»
«از سر خواجگي
کون و مکان برخيزم»
من «ببويت ز لحد
رقص کنان برخيزم»
اين چه روح است و
کرامت که در اين ياران است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
در شب قتل، نگفت
از سر و سامان، زينب
«داشت انديشه
فرداي يتيمان، زينب»
گفتي از يادِ
پريشاني طفلان، زينب
داشت آن شب همه
گيسوي پريشان، زينب»
اين چه خوابي است
که در خوابگه شيران است؟
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
ظهر فردا، قد
رعناي حسين است کمان
باز جويد شه بي
يار ز عباس نشان
ز علمدارِ خود آن
خسرو شمشاد قدان
«که به مژگان
شکند قلب همه صف شکنان»
قرص خورشيد هم از
خجلت او پنهان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
علي اکبر به
اجازت ز پدر خواهشمند:
صبر از اين بيش ندارم، چکنم تا کي و چند؟
جان به رقص آمده
از آتش غيرت چو سپند
بوسه اي بر لب
خشکم بزن اي چشمه قند
دستي اندر خم
زلفي که چنين پيچان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
«او سليمان زمان
است که خاتم با اوست»
«سر آن دانه که
شد رهزن آدم با اوست»
نفس «همت پاکان دو
عالم با اوست»
زخم شمشير و سنان
چيست؟ «که مرهم با اوست»
پس چه رازي است
که خنجر به گلو بُران است؟
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
شام فردا که رسد،
زينبِ گريان و دوان
در هياهوي رذيلانة
آن اهرمنان
پرسد از پيکر
صدچاک شه تشنه زبان
«که شهيدان که
اند اينهمه خونين کفنان؟»
جگر رود فرات از
تف او سوزان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
او که درباني
ميخانه فراوان کرده است
نوش پيمانة خون
بر سر پيمان کرده است
اشک را پيرهنِ
يوسفِ دوران کرده است
چنگ بر گونه زده
موي پريشان کرده است
در دل حادثه
مجموعِ پريشانان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
يارب اين شام سيه
را به جلالي درياب
بال و پر سوخته
را با پر و بالي درياب
«تشنة باديه را
هم به زلالي درياب»
جشن دامادي جان
را به جمالي درياب
که عروسِ شرف از
شوق حنابندان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش
زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
شب شب اشک و
تماشاست اگر بگذارند
لحظه ها با تو چه
زيباست اگر بگذارند
فکر يک لحظه بدون
تو شدن کابوس است
با تو هر ثانيه
روياست اگر بگذارند
مثل قدش قدمش لحن
پيمبر وارش
روي فرزند تو
زيباست اگر بگذارند
غنچه آخر چقدر آب
مگر مي خواهد؟
عمر طفل تو به
دنياست اگر بگذارند
ساقيت رفته و اي
کاش که او برگردد
مشک او حامل
درياست اگر بگذارند
آب مال خودشان
چشم همه دل واپس
خيمه ها تشنه
سقاست اگر بگذارند
قامتش اوج قيام
است قيامت کرده است
قد سقاي تو
رعناست اگر بگذارند
سنگ ها در سخنت
هم نفس هلهله ها
لحن قرآن تو
گيراست اگر بگذارند
تشنه اي آه و
دارد لب تو مي سوزد
آب مهريه زهراست
اگر بگذارند
بر دل مضطرب و
منتظر خواهر تو
يک نگاه تو
تسلاست اگر بگذارند
آمد از سمت حرم
گريه کنان عبدالله
مجتباي تو همين
جاست اگر بگذارند
رفتي و دختر تو
زمزمه دارد که کفن
کهنه پيراهن
باباست اگر بگذارند
علي اکبر لطيفيان
شبِ آخر بگذار
اين پَر ِمن باز شود
بيشتر رويِ تو
چشم تر ِمن باز شود
حرفِ هجران مزن
اينقدر مراعاتم كن
دست بردار ، دلِ
مضطر ِ من باز شود
جان زينب برو از
كرب و بلا زود برو
مگذاري گره ي
معجر من باز شود
آه ، راضي نشو
بنشينم و گيسو بكشم
آه ، راضي نشو
موي سر من باز شود
پاي دشمن به روي
پيكر تو باز شود
روي دشمن به روي
معجر من باز شود
جانِ من حرز
بينداز به گردن مگذار
جاي اين بوسه ي
پيغمبر من باز شود
جان زينب برو
مگذار غروب فردا
سمت گودال رهِ
مادر من باز شود
حيف از اين زير
گلو نيست خرابش بكنند؟!
پس اجازه بده تا
حنجر من باز شود
لااقل قول بده
زود خودت جان بدهي
بلكه راهِ نفس
آخر من باز شود
علي اکبر لطيفيان
$
##روضه شب عاشورا
روضه شب عاشورا
در شب عاشورا
سيدالشهدا(ع ) اجازه بازگشت داد وچنين فرمود:.
((اللهم اني
احمدك على ان اكرمتنا بالنبوة وعلمتنا القران وفقهتنا في الدين امابعد: فاني لا
اعلم اصـحـابـا اوفـى ولا خـيـرا من اصحابي ولا اهل بيت ابر ولا اوصل عن اه ل بيت
ي اني قد اذنت لكم فانطلقوا جميعا في حل ليس عليكم مني ذمام وهذا الليل قدغشيكم
فاتخذوه جملا)). مـنـتـهـا آيا اصحاب مى توانستند امام (ع )را تنها بگذارند؟
آيا حفظ جان امام
(ع ) براصحاب , واجب نـبـود؟
واگر كسى حضرت را
تنها گذاشته باشد, مؤاخذه نمى شود؟
پاسخ علامه
مامقانى (قده )را در حـالات ((محمد بن حنفيه )) ذكر كرديم , پاسخى هم مرحوم مقرم
در كتاب مقتل الحسين (ع) داده اند. ***.
گفت اي گروه هرکه
ندارد هواي ما***سر گيرد و برون رود از کربلاي ما
ناداده تن به
خواري و ناکرده ترک سر***نتوان نهاد پا به خلوت سراي ما
تا دست و رو نشست
به خون، مي نيافت کس***راه طواف بر حرم کبرياي ما
هم راز بزم ما
نبود طالبان جاه***بيگانه بايد از دو جهان آشناي ما
برگردد آن که با
هوسِ کشور آمده***سرناورد به افسر شاهي گداي ما
ما را هواي سلطنت
مُلْکِ ديگر است***کاين عرصه نيست در خور فرِّهُماي ما
اين عرصه نيست
جلوه گرروبه وگراز***شيرافكن است باديه ابتلاي ما
يزدانِ ذوالجلال،
به خلوت سراي قدس***آراسته است بزم ضيافت براي ما
حجت الاسلام نيّر
تبريزي
پاسخ اصحاب
وانصاروجوانان اينچنين بود:
در راه دوست كشته
شدن آرزوي ماست***دشمن اگر چه تشنه به خون گلوي ماست
گرديم دور يار چو
پروانه دور شمع***چون سوختن در آتش عشق آرزوي ماست
از جان گذشته ايم
و به جانان رسيده ايم***در راه وصل اين تن خاكي عدوي ماست
خاموش گشته ايم و
فراموش كي شويم***بس اينقدر كه در همه جا گفتگوي ماست
ما را طواف كعبه
بجز دور يار نيست***كز هر طرف رويم خدا روبروي ماست
هر جا كه هست روي
زمين ارغوان سرخ***آبش ز خون ما گلش از خاك كوي ماست
گر بسته اند مردم
ظالم زبان خلق***غم نيست چونكه غالب دلها بكوي ماست
اشك شفق مهدي
بهاء الدين
چون در آن دشت
بلا افکند بار***کرد از بيگانگان خالي
ديار
عاشر ماه محرم
شامگاه***شد به منبر باز شاه کم سپاه
ياورانش گرد او
گشتند جمع***راست چون پروانگان بر دور شمع
رو بياران کرد
ودر گفتار شد***حقه ياقوت گوهر بار شد
بعد تحميد و درود
آن شاه راد***گفت ياران مرگ رو بر ما نهاد
اين حسين و اين
زمين کربلاست***سوي تا سو تيرباران بلاست
بوي خون
آيد ازين کهسار دشت***بازگردد هرکه خواهد بازگشت
هرکه او را
تاب تير و تيغ نيست***بازگردد پاي در
زنجير نيست
اين شب و اين دشت
پهناور به پيش***بازگيريد اي رفيقان رخت خويش
کار اين قوم جفا
جو با منست***هرکه جزمن زين کشاکش ايمنست
من زتنهايي
نيم ياران ملول***واهليدم اندرين دشت مهول
بسته ايم عهدي من
و شاه وجود***واهليدم تا روم آنجا که بود
شاد زي شاد اي زمين کربلا***اين من و اين تير باران بلا
سوي تو با شوق ديدار
آمدم***بردم اينجا بويي از يار آمدم
آمدم تا جسم وجان
قربان کنم***منزل آنسو تر زجسم و جان کنم
آمدم تا دست و پا
در خون کشم***کاين چنين خواهد نگار مهوشم
آمدم کزعهد ذرلب
ترکنم***با لب خنجر حديث ازسرکنم
پس رويد اي
همرهان زين بزم زِه***بزم جانان خلوت
ازاغياربه
ليک هرسو رو
بتابيد اي فريق***دورتر رانيد ازين دشت سحيق
کانکه فردا
اندرين دشت مهول***بشنود فرياد احفاد رسول
رفت برسر چون
حديث شهريار***شد برون اغيار، باقي ماند يار
عشق از اول سرکش
و خوني بود***تاگريزد هر که بيروني بود
عشق از اول سرکش
و خوني بود***تاگريزد هرکه بيروني بود
عشق از اول سرکش و خوني بود***تاگريزد هر که بيروني بود
عشق از اول سرکش و خوني بود***تاگريزد هر که بيروني بود
گفت ياران،:کاي
حيات جان ما***دردهاي عشق تو درمان ما
رشته جانهاي ما
در دست تست***هستي مارا وجود ازهست تست
سايه ازخورچون
تواند شد جدا***يا خود از صوتي جدا افتدصدا
زنده بيجان کي
تواند کرد زيست***زندگي رابي توخون بايدگريست
ما بساحل خفته و
تو غرق خون***لا و حق البيت هذا لا يکون
کاش ماراصد
هزاران جان بدي***تا نثار جلوه جانان بدي
گر رود از ما دو
صد جان باک نيست***تو بمان اي آنکه چون تو
پاک نيست
دربروي ما مبند
اي شهريار***خلوت ازاغياربايدني زيار
جان کلافه ما
عجوز عشق کيش***يوسفا از ما مگردان روي خويش
ما به بَيداي هوس
گم نيستيم***ناز پرورد تنعّم نيستيم
مابه آه خشک و
چشم ترخوشيم***يونس آب و خليل آتشيم
اندرين دشت
بلا تا پا
زديم***پاي بردنياومافيها زديم
$
##شب عاشورا
شب عاشورا
مقدمه:
شب عاشورا فرا
رسيدن آخرين لحظه هاي انتظار براي وفاداري و ايثار و فداركاري و ورود به عرصه
امتحاني بي نظير كه تمام كائنات آماده تماشاي آن مي شوند. شبي كه صداي زمزمه
مناجات و راز ونياز با خداوند متعال از بهترينهاي زمان به گوش مي رسد عشق بازي
عنان صبر را از آنها ربوده وبه شدت در انتظار فردايي به سر ميبرند كه تمام هستي
خود را در راه معبود فدا كنند اما از آن طرف هم دلهايي در هراس و نگران همان
فرداست. جمع زنان و اطفال و كودكان مضطرب، وادي بسيار هول انگيز است امام سجاد
عليه السلام گزارش آن شب را اينگونه مي فرمايند: من مريض بودم. پدرم اصحاب خود را
جمع كرده بود با آن حالي كه داشتم نزديك شدم وگوش دادم كه پدرم چه مي فرمايد بعد
از حمد و ثناي الهي فرمود من اصحابي با وفا تر از اصحاب خود نديدم واهل بيتي
نيكوكارتر از اهل بيتم خدا به همه شما جزاي خير دهد من اين قوم را گمان ديگر داشتم
و اكنون من بيعت خود را از شما برميدارم به هر طرف كه مي خواهيد برويد اكنون شب
فرا رسيده وشب را مركب خود قرار دهيد وبرگرديد اين جماعت مرا ميجويند اگر دست به
من بيابند دست به غير من نميزنند تا اينرا فرمود برادران، فرزندان، برادر زادگان،
عرض كردند خداوند هرگز نگذارد چنين كنيم آيا برويم كه بعد از تو زنده بمانيم.
اولين نفر عباس بود. ديگران به متابعت سخن گفتند
به فرزندان عقيل
فرمود شهادت پدر شما را بس است گفتند سبحان الله جواب مردم را چه بگوئيم، بگوئيم
دست از سيد ومولايمان برداشتيم و او را ميان دشمن تنها گذاشتيم مال و جان و اهل
عيال خود را فداي شما مي كنيم زندگي پس از تو را نمي خواهيم آنگاه اصحاب
برخواستندمسلم بن عوسجه بر خواست و گفت تا نيزه خود را بقلب دشمنان شما فرو نكنم و
تا دسته شمشير در دست من است از خدمت شما نمي روم. دوست دارم مرا در راه تو بكشند.
زنده شوم. دوباره بكشند و مرا وبسوزانند خاكسترم را بر باد دهند وتا هفتاد مرتبه
چنين كنند. زهير برخواست و گفت دوست دارم در راه تو كشته شوم دوباره زنده شوم تا
هزار مرتبه باز هم در راه شما كشته شوم. حضرت براي همه دعاي خير كردند وجاهاي آنها
را در بهشت نشانشان دادند و بر يقين آنها افزودند به گونهاي كه هنگام شهادت درد
نيزه و شمشير را احساس نمي كردند
روضه:
شاها من ار بعرش
رسانم سريرِ فضل
مملوك آن جنابم و
محتاج آن درم
گر بركنم دل از
تو و بردارم ازتو مهر
اين مهر بر كه
افكنم و آن دل كجا برم
امام سجاد عليه
السلام مي فرمايند در شبي كه پدرم صبح آن بشهادت رسيد من بحالت بيماري نشسته بودم
عمه ام زينب مرا پرستاري مي كرد يكوقت ديدم پدرم كناره گرفت وبه خيمه خود رفت و با
غلام آزاد كردهي ابوذر نشسته بود و شمشير خود را اصلاح مي كرد. اشعاري خواند
يَا دَهْرُ أُفٍّ
لَكَ مِنْ خَلِيلٍ //كَمْ لَكَ فِي الْإِشْرَاقِ وَ الْأَصِيلِ
مِنْ صَاحِبٍ و
طَالِبٍَ قَتِيلٍ //وَ الدَّهْرُ لَا يَقْنَعُ بِالْبَدِيلِ
وَ إِنَّمَا
الْأَمْرُ إِلَى الْجَلِيلِ //وَ كُلُّ حَيٍّ سَالِكٌ سَبِيلِ
اين اشعار بوي
شهادت ميداد وقتي اين اشعار را شنيدم متوجه شدم كه واقعه نزديك شده. گريه گلويم
را گرفت ولي صبر كردم اما عمه ام زينب شب آرام نگرفت. برخواست به جانب برادر دويد
و ميگفت واسكلاه الان مثل روزي است كه مادرم فاطمه و پدرم علي و برادرم امام حسن
از دنيا رفتند آقا خواهر خود را تسلي داد و اشك در چشمانش ميگشت. فرمود خواهرم
اگر صياد مرغ قطا را به حال خود بگذارد در آشيانه آرام ميگيرد. زينب بيشتر ناله
كرد و عرض كرد: برادر با اين كلام دل ما را بيشتر مجروح كردي. لطمه به صورت زد و
با صورت به روي زمين افتاد و بيهوش شد. امام به سمت خواهر آمد. آب به صورتش پاشيد
تا به هوش آمد. او را تسليت داد و امر به صبر كرد. ميفمود خواهرم؛ جد و پدر و
مادرم و برادرم از من بهتر بودند و رفتند تو را قسم ميدهم وقتي كشته شدم گريبان
چاك مكن صورت مخراش آنگاه عمهام را نزد من آورد. عرضه بداريم يا زينب هنوز حسين
تو زنده است سر در بدن دارد. تنش عريان و چاك چاك نيست. تنها شنيدي طاقت نياوردي
پس چه حالي خواهي داشت فردا كه لشكر، حسين تو را احاطه كند هر كسي از طرفي به او
حربهاي بزند تا با لب تشنه شهيدش كنند.
$
##اشعارشب عاشورا
اشعارشب عاشورا
اين شام
عاشورابود
اين شام
عاشورابود - دركربلا غوغابود
شام وداع آخرِ -
آن نوگل زهرابود
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
امشب چراغِ خيمه
- سلطان دين باشد خموش
امشب صداي زمزمه
- ازكربلا آيد بگوش
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
امشب بدورِ خيمه
- سلطان دوران وزمان
باخواندن ذكرودعا
- عباس باشدپاسبان
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
امشب نمايشگاه شد
- دشت ودياركربلا
اصحاب وياران
حسين - درامتحان وابتلا
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
قومي درآن دشت
بلا - ياري زقرآن ميكنند
قومي بدنيا مبتلا
- درراه عصيان ميروند
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
يك گوشه صحرابود
- ذكروركوع وهم دعا
آن گوشه ديگربود
- مشروب وآوازوغنا
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
يك گوشه ياران
حسين - درخيمه ها اندرنماز
آن گوشه ياران
يزيد - درمستي وآوازوساز
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
تاريك شدچون خيمه
ها - گفت آن امام انس وجان
هركس كه
ميخواهدرود - آزادهست ودرامان
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
هركس بماندميشود
- فرداشهيدراه دين
فردانمي ماندكس
از - مردان مادراين زمين
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
جمعي برفتند آن
زمان - ازگوشه هاي خيمه ها
جمعي دگرثابت قدم
- ازياوران باوفا
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
چون ديدهفتاد
دوتن - ازياورانش مانده اند
درراه ياري حسين
- ازاين جهان دل كنده اند
حسين حسين حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
گفتا بآنان شاه
دين - صدآفرين صدمرحبا
بينيدياران جاي
خود - اندربهشت باصفا
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
آنان شدند آن
نيمه شب - اندرمناجات ودعا
بشنو صداي
خواندنِ - قرآن زدشت كربلا
اندرشب عاشورگفت
- باخواهرش سلطان دين
اي جان خواهر
صبركن - صبراست از ايمان ويقين
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
اي جان
خواهرميشوم - فردادراين دشت بلا
من كشته ازتيغ
وسنان - توهم اسيراشقيا
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
گفتا حسين
باخواهرش - برسروران سرورتويي
اين راه
باشدناتمام - ازبعدمن رهبرتويي
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
آن شب دمي سلطان
دين - وقت سحرخوابش ربود
خوابي بديدآنهم
چه خواب - يك خواب وحشتناك بود
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
گرگان خون خواري
بديد - برپيكرش افتاده اند
تيغ و سنين ونيزه
ها - برپيكرش بنهاده اند
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
درعصرعاشوراچنين
- شدباقري دركربلا
برپيكرش بنهاده
شد - تيغ وسنان ونيزه ها
حسين حسين
حسين حسين - حسين حسين حسين حسين
اي تشنه لب حسين
حسين - اندرتعب حسين حسين
اي بي كفن حسين
حسين - صدپاره تن حسين حسين
مولاي من حسين
حسين - آقاي من حسين حسين
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
آه و واويلا از
صبح فردا
ادامه ي نوحه:
امشب ثاراللّه،با
انصاراللّه گرم نماز است
فردا زخون اين
جان نثاران،دين سرفراز است
امشب علمدار،ساقي
وسردار،مشغول رازاست
فردا زشوق ديدار
جانان در سوز وساز است
امشب به دوشش بهر
يتيمان مَشک پُر آب است
فردا الها قلب
يتيمان بهرش کباب است
امشب بگردد دور
خيام شاه شهيدان
فردا بيفتد دستان
سقّا در طرف ميدان
امشب به
خيمه،سالار زينب،تنها نشيند
فردا به مقتل،جان
دادن اش را زهرا ببيند
امشب درخشد برگرد
خيمه خورشيد ليلا
فردا بيفتد در
خاک ودر خون امّيد ليلا
امشب علمدار
برگرد خيمه صورت نهاده
فردا دو دستش در
جنگ عَدوان از تن فتاده
امشب به طاعت،
قاسم به سجده سر مي گذارد
فردا به زير
سُمِّ ستوران جان مي سپارد
فردا حسين سر مي
دهد ،عباس و اکبر مي دهد
شش ماهه اصغر مي
دهد، هم عون و جعفر مي دهد
امشب حسين دلداري
فرزندخواهر مي دهد فردا سر و دست و بدن در راه داور مي دهد
فردا حسين سر مي
دهد ،عباس و اکبر مي دهد
امشب شه دنيا و
دين،با قلب مجروح و غمين - گويد به زين العابدين باشد وداع آخرين
اي دل غمين حالم ببين
از جور قوم مشرکين - فردا يقين شمر لعين آبم ز خنجر مي دهد
فردا حسين سر مي
دهد ،عباس و اکبر مي دهد
امشب کند ليلا
فغان زينب بود بر سر زنان اين از غم سلطان
دين آن از فراغ نوجوان
اين در صداي
الحذر آن در نواي الامان اين با برادر در
سخن آن دل به اکبر مي دهد
فردا حسين سر مي
دهد ،عباس و اکبر مي دهد
امشب حسين در
کربلاگردد به دور خيمه ها - گاهي به بانگ يا نبي گاهي به صوت يا اخا
گاهي به فکر
کودکان گه در نماز و در دعا - فردا به راه امتحان سر را به کافر مي دهد
فردا حسين سر مي
دهد ،عباس و اکبر مي دهد
امشب همه اطفال
او را تشنگي در گفتگو - غم در دل و خون در گلو بشکسته سر بگشاده مو
باشد برادر در
سخن گه با پدر گه با عمو - فردا حسين اين جمله را تسليم خواهر مي کند
فردا حسين سر مي
دهد ،عباس و اکبر مي دهد
امشب سکينه از
عطش بگرفته دامان پدر - هر دم زند بر سينه و گاهي به پهلو گه به سر
گويد که اي جان
پدرعزم سفر مگر داري - سيد چو مجنون با قلم تشکيل دفتر مي دهد
فردا حسين سر مي
دهد ،عباس و اکبر مي دهد
شب عاشورا
امشب عزيز فاطمه
مهمان خواهر مي شود
فردا ميان قتلگه
در خون شناور مي شود
امشب درون خيمه
گه دارد هزاران گفتگو
فردا در اين صحرا
سرش دلدار خنجر مي شود
امشب به سقا بس
سخن گويد ز سوز تشنگي
فردا تمم باغ او
لب تشنه پرپر مي شود
امشب چو شمعي پر
شرر تا صبح مي سوزد ولي
فردا ز جور
کوفيان بي عون جعفر مي شود
امشب همه پروانه
ها دور و برش پر مي زنند
فردا فداي راه
حق بي شير اصغر مي شود
امشب يتيم مجتبي
بنهاده سر دوش عمو
فردا ز سم اسبها
صد پاره پيکر مي شود
امشب تمام ديده
ها رو جانب ليلا بود
زيرا که چون فردا
شود مجنون اکبر مي شود
امشب مناجات حسين
تا عرش اعلا مي رود
فردا سرش از تن
جدا مهمان مادر مي شود
امشب کند زينب
دعا هر گز نگردد صبحدم
فردا ز جور
خصم دون
بي يار و ياور مي شود
امشب ز راز دشت خون
زينب حکايت مي کند
فردا کنار علقمه
او بي برادر مي شود
امشب براي روز نو
در کف نمانده چاره اش
فردا سر جانان
جدا از تيغ و خنجر مي شود
حبيب الله موحد
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است***ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
مکن اي صبح طلوع
(ترکيب بندي براي شب عاشورا)
شب وصل است و تبِ
دلبري جانان است***ساغر وصل لبالب به لب مستان است
در نظر بازيشان
اهل نظر حيران است***گوئيا مشعله از بامِ فلک ريزان است
چشم جادوي سحر
زين شب و تب گريان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است***ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
«يارب اين بوي
خوش از روضه جان مي آيد؟***يا نسيمي است کزان سوي جهان مي آيد؟»
«يارب اين نور
صفات از چه مکان مي آيد؟»***«عجب اين قهقهه از حورِ جنان مي آيد!»
يارب اين آبِ
حيات از چه دلي جوشان است؟
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است***ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
«چه سَماع است که
جان رقص کنان» مي آيد؟***«چه صفير است که دل بال زنان مي آيد؟»
چه پيامي است؟
چرا موج گمان مي آيد؟ چه شکار است؟ چرا بانگ کمان مي آيد؟
چه فضائي است؟
چرا تير قضا پران است؟
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است***ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
گوش تا گوش، همه
کرّ و فرِ دشمنِ پست***شاه بنشسته، بر او حلقة ياران الست
«پيرهن چاک و
غزلخوان و صراحي در دست»***چار تکبير زده يکسره بر هر چه که هست
خيمه در خيمه
صداي سخن قرآن است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است*** ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
وَه از آن آيتِ
رازي که در آن محفل بود***«مفتي عقل در اين مسئله لايعقل بود»
«عشق مي گفت به
شرح آنچه بر او مشکل بود»***«خم مي بود که خون در دل و پا در گل بود»
ساغر سرخ شهادت
به کف مستان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است***ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
اين حسين است که
عالم همه ديوانه اوست***او چو شمعي است که جانها همه پروانة اوست
شرف ميکده از
مستي پيمانه اوست***هر کجا خانه عشق است همه خانة اوست
حاليا خيمه گهش
بزمگه رندان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است***ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
قل هوالله بزايد
زلبش، رمز احد***لم يلد گويد و لم يولد و الله صمد
اين تمنا ز احد
در دل او رفته زحد: ***مي وصلي بچشان - تا در زندان ابد
بشکنم - از خم
وحدت که چنين جوشان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است***ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
محرمان حلقه زده
در پي پيغامي چند: ***«چشم اِنعام مداريد ز اَنعامي چند»
«فرصتِ عيش نگه
دار و بزن جامي چند»***که نماندست ره عشق مگر گامي چند
در بلائيم ولي
عشق بلا گردان است
امشبي را شه دين
در حرمش مهمان است***ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است
مکن اي صبح طلوع،
مکن اي صبح طلوع
$
##اشعارشب عاشورا
اشعارشب عاشورا
گفت اي گروه هرکه
ندارد هواي ما
سر گيرد و برون
رود از کربلاي ما
ناداده تن به
خواري و ناکرده ترک سر
نتوان نهاد پا به
خلوت سراي ما
تا دست و رو نشست
به خون، مي نيافت کس
راه طواف بر حرم
کبرياي ما
هم راز بزم ما
نبود طالبان جاه
بيگانه بايد از
دو جهان آشناي ما
برگردد آن که با
هوسِ کشور آمده
سرناورد به افسر
شاهي گداي ما
ما را هواي سلطنت
مُلْکِ ديگر است
کاين عرصه نيست
در خور فرِّهُماي ما
اين عرصه نيست
جلوه گرروبه وگراز
شيرافكن است
باديه ابتلاي ما
يزدانِ ذوالجلال،
به خلوت سراي قدس
آراسته است بزم
ضيافت براي ما
حجت الاسلام نيّر
تبريزي
پاسخ اصحاب
وانصاروجوانان اينچنين بود:
در راه دوست كشته
شدن آرزوي ماست
دشمن اگر چه تشنه
به خون گلوي ماست
گرديم دور يار چو
پروانه دور شمع
چون سوختن در آتش
عشق آرزوي ماست
از جان گذشته ايم
و به جانان رسيده ايم
در راه وصل اين
تن خاكي عدوي ماست
خاموش گشته ايم و
فراموش كي شويم
بس اينقدر كه در
همه جا گفتگوي ماست
ما را طواف كعبه
بجز دور يار نيست
كز هر طرف رويم
خدا روبروي ماست
هر جا كه هست روي
زمين ارغوان سرخ
آبش ز خون ما گلش
از خاك كوي ماست
گر بسته اند مردم
ظالم زبان خلق
غم نيست چونكه
غالب دلها بكوي ماست
اشك شفق مهدي
بهاء الدين
چون در آن دشت
بلا افکند بار
کرد از بيگانگان خالي ديار
عاشر ماه محرم
شامگاه
شد به منبر باز
شاه کم سپاه
ياورانش گرد او
گشتند جمع
راست چون
پروانگان بر دور شمع
رو بياران کرد
ودر گفتار شد
حقه ياقوت گوهر بار
شد
بعد تحميد و درود
آن شاه راد
گفت ياران مرگ رو
بر ما نهاد
اين حسين و اين
زمين کربلاست
سوي تا سو تيرباران بلاست
بوي خون
آيد ازين کهسار دشت
بازگردد هرکه
خواهد بازگشت
هرکه او را
تاب تير و تيغ نيست
بازگردد پاي در
زنجير نيست
اين شب و اين دشت
پهناور به پيش
بازگيريد اي
رفيقان رخت خويش
کار اين قوم جفا
جو با منست
هرکه جزمن زين
کشاکش ايمنست
من زتنهايي
نيم ياران ملول
واهليدم اندرين دشت مهول
بسته ايم عهدي من
و شاه وجود
واهليدم تا روم
آنجا که بود
شاد زي شاد اي زمين کربلا
اين من و اين تير
باران بلا
سوي تو با شوق
ديدار آمدم
بردم اينجا بويي
از يار آمدم
آمدم تا جسم وجان
قربان کنم
منزل آنسو تر
زجسم و جان کنم
آمدم تا دست و پا
در خون کشم
کاين چنين خواهد
نگار مهوشم
آمدم کزعهد ذرلب
ترکنم
با لب خنجر حديث
ازسرکنم
پس رويد اي
همرهان زين بزم زِه
بزم جانان خلوت ازاغياربه
ليک هرسو رو
بتابيد اي فريق
دورتر رانيد ازين
دشت سحيق
کانکه فردا
اندرين دشت مهول
بشنود فرياد
احفاد رسول
رفت برسر چون
حديث شهريار
شد برون اغيار،
باقي ماند يار
عشق از اول سرکش
و خوني بود
تاگريزد هر
که بيروني بود
گفت ياران،:کاي
حيات جان ما
دردهاي عشق تو
درمان ما
رشته جانهاي ما
در دست تست
هستي مارا وجود
ازهست تست
سايه ازخورچون
تواند شد جدا
يا خود از صوتي
جدا افتدصدا
زنده بيجان کي
تواند کرد زيست
زندگي رابي توخون
بايدگريست
ما بساحل خفته و
تو غرق خون
لا و حق البيت
هذا لا يکون
کاش ماراصد
هزاران جان بدي
تا نثار جلوه
جانان بدي
گر رود از ما دو
صد جان باک نيست
تو بمان اي آنکه چون تو پاک نيست
دربروي ما مبند
اي شهريار
خلوت
ازاغياربايدني زيار
جان کلافه ما
عجوز عشق کيش
يوسفا از ما
مگردان روي خويش
ما به بَيداي هوس
گم نيستيم
ناز پرورد تنعّم
نيستيم
مابه آه خشک و
چشم ترخوشيم
يونس آب و خليل
آتشيم
اندرين دشت
بلا تا پا
زديم
پاي
بردنياومافيها زديم
کر بلا يعني نما
يشگا ه عشق//کربلا يعني که د ا نشگا ه عشق
کعبه عزت يا فت تا د ر کربلا//زد قدم با خيل يا ران شا ه
عشق
سوخت کا خ ظا لما
ن را کربلا//تا برون آ ورد ا ز د ل آ ه عشق
گرم شد با زا ر د
ين ا ز تا بش//روي نيکوي حسين آن ماه عشق
زند ه و جا و يد
با شد تا ا بد//نا م آ ن نا م آ ور
ا ن را ه عشق
هـست خط مشي جا
نبا زان حق//قرنها بر لوح د ل هـمرا ه عشق
عشقـبا زا ن را
نگـر د ر کربلا//تا ببيني سـيد عز و جا ه عشق
سيد : قيام مقدس
ص 52
چون د ر آ ن د شت
بلا ا فکند با ر//کرد ا ز بـيگـا نگـا ن
خـا لي د يا ر
عـا شـر ما
ه مـحـرم شا مـگـا ه/شـد به مـنـبـر با ز
شا ه کـم
سپا ه
يا و را نش گـر
د ا و گشتند جـمع//راست چون پروا نگا ن
برد ور شمع
خواهـران نـظـا
ره بر رخسا ر وي//چـو ن بنا ت ا لـنعـش
برگر د جد ي
رو ببا ران
کرد و د ر گفـتـا ر شد//حـقـه يا
قـو ت گـو هـر بـا
ر شـد
بعد تحميد و د ر
و د آ نشا ه د ا د//گـفـت
يا ر ا ن مرگ ر و بر ما نها د
ا ين حسين و ا ين
زمين کربلا ست//سوي تا سو تـيـر با
را ن بـلا ست
بوي خون آيد از
اين کهسا رودشت//باز گرد د هر که خو ا هـد با زگشت
هر که او را تا ب
تيغ و تير نيست//باز گـرد د پا ي د ر ز نجـيـر نيست
اين شب و اين دشت
پهناور به پيش//با ز گيريد ا ي رفيقا ن رخت خويش
کا ر ا ين قو م
جفا جو با من ا ست//هرکه جزمن زين کشاکش ايمن است
پس رويد اي همرها
ن زين بزم زه//بزم جا نا ن خـلو ت ا ز ا
غـيا ر به
رفت چو ن بر سر
حد يث شهريا ر//شد برون ا غـيا ر و با قي ما ند يا ر
عشق ا ز اول سرکش و خوني بود//تا گر يز د هـر که بـيـر و ني
بو د
گفـت يا را ن کا
ي حـيا ت جـا ن ما//د رد هـا ي عشق تو د ر ما ن ما
رشته جا نهاي ما
د ر د
ست تست//هستي ما را وجود از هست
تست
کا ش ما را صد
هزا را ن جا ن بدي//تا نـثـا ر جـلـوه
جـا نا ن بد ي
د ر بـر و ي ما
مـبـنـد اي شـهـريا ر//خلوت از اغـيا ر با يـد ني ز يا ر
جا ن کلا فه ما
عـجو ز عشق کـيش//يوسفا از ما مگردان روي
خويش
ما بآ ه خشک و
چشم تر خوشيم//يونس آ ب و خليل ا ز آ تشيم
ا ند ر ا ين د شت
بلا تا پا زديم//پا ي برد نيا و ما فـيها زد يم
حجه الاسلام
تبريزي وقايع عاشوراص312-316
الهي اين شب پا
يا ن عمر ما ست يا ا لله//شـب آ خـر و د ا
ع نـو گـل زهـراست يا الله
مهيا بر فد ا کا
ري شد م با ياوران ليکن//عدو د لشا د ا زا ين شو رش عظمي است يا الله
گذ شتم ا ز ا با
الفضل علمدار رشيد خود//و لي د ر شا م و کو فـه
ز ينبم تنها است يا الله
شد م را ضي بمرگ
ا کبرمه پيکرم ا ما//جگـر سو ز و غم آ و ر
شيو ن لـيلي است يا الله
ندارد خواب امشب
شيرخوا ر بيگنا ه من//يقـين تير قـضا د ر
تـرکـش فـرد ا ا ست يا الله
بجا نبا زي شد م
آ ما د ه ا ما سيد سجا د//پس ا ز من د ستگـيـر فـرقـه اعـد ا ا ست يا الله
غل وزنجير گرد د مونس فرزند بيما رم//دوايش گريه
کا رش نا
له وغـوغا است يا الله
سکينه دراسيري
بعد من از ضربت سيلي//درا فـغـا ن وخروش و با نگ واوبلا است يا الله
وفا کردم بعهد
خويش د ر را ه رضاي تو//با نـد ا مـم
شهـا د ت خـلعـتي زيبا است يا الله
يزيد بي حيا بهر
د و روزه عشرت د نيا//بخونريزي عجب مشتا ق و بي پروا است يا الله
بذ يل لطف تو تا
حشر ا ند ر عا لم اسلام//کتا ب و نظم ر ا
جي شـمع محفـلها است يا الله
شعرازراجي
امشب است آنشب که
فردا شو ر محـشر ميشود//خون دل جاري زچشم
خلـق يکسر ميشود
امشب است آنشب که
فردا ا زجـفـا ي سا ربا ن//زينب بي خا نما ن بي يا رو يا ور ميشود
امشب است آنشب که
فردا د خـتـر شـيـر خـد ا//ا ز جفا ي شهر
کا فـر بي برا د ر ميشود
امشب است آنشب که
فردا ا ز پي يکقطره آ ب//قطع ا ز تن دست عبا س د لا و ر ميشود
امشب است آنشب که
فردا بـر سـر د وش پـد ر//چا ک ا ز تير ستم حلـقـو م ا صغر ميشود
امشب است آنشب که
فردا قـا سم نـو کـد خـد ا//پا يـمـا ل
سـم ا سب قـو م کـا فـر ميشود
امشب است آنشب که
فردا جسم فـرزنـد رسو ل//چاکچاک ا ز نيزه وشمشير وخنجر ميشود
امشب است آنشب که
فردا د ر بهشت جا ود ان//همد م آ ه و فغا ن
زهرا ي ا طهر ميشود
امشب است آنشب که
فردا زيـر تـيـغ سا ربا ن//شاه مظلوما ن
جد ا د ستش ز پيکر ميشود
امضاء شهادتنامه
امشـب شهـادت
نـامه.ي عشاق، امضا ميشود
فردا ز خون
عاشقان، ايــن دشـت دريا ميشود
امشب کنار
يـکـدگـــر،بنشــستــه آل مـصـطـفـي
فردا پريشان
جمع.شان، چون قلب زهرا ميشود
امشــب بــود
برپــا اگــر، ايـن خـيمه شاهنشهي
فردا به دست
دشمنــان، برکنده از جــا ميشود
امــشب صــداي
خــواندن قـرآن به گوش آيد ولي
فردا صداي
الامــان، زين دشــت بــر پــا ميشود
امشب کنار مادرش،
لب تشنه اصغر خفته است
فــردا خـدايــا
بستــرش، آغــوش صحـرا ميشود
امشب که جمع کودکان،
در خـواب نــاز آسوده.اند
فردا به زير
خـــــارها، گـمگــشتـه پيــدا ميشود
امــشب رقيــه
حلــقه.ء زريــن اگـر دارد به گوش
فردا دريغ ايــن
گوشــوار از گــوش او وا ميشود
امشب بـه خـيـل
تشنگان، عباس باشد پاسبان
فردا کنــار
علقمــه، بــي دسـت سقّـا ميشود
امشب که قاسم،
زينت گلـــزار آل مصطــفـاست
فردا ز مرکب،
سرنگون، ايــن سـرو رعنا ميشود
امشب گـــرفته در
ميــــان، اصحـــاب، ثـــارالله را
فـردا عــزيــز
فاطمـه، بي يــار و تنــها ميشود
امشب به دست شاه
دشت،باشد سليماني نگين
فردا به دست
ساربان، اين حلقه يغما ميشود
امــشــب سـر
سِــرّ خــدا بــر دامـــن زينـب بود
فــردا انيس خولي
و ديــر نصــــاري مــيشود
ترسم زمين
وآسمان، زير و زبر گردد “حسان”
فردا اســــارت
نامه.ي زينب چو اجرا ميشود
خدا کند نرود
امشب و سحر نشود//که شام زينب غمديده تيره تر نشود
خدا کند نشود صبح
اين شب عاشورا//خدايا کند که سحرگاه جلوه گر نشود
واويلا، واويلا،
شب قتل حسين است (2)
امشب شب عاشوراي
خسرو خوبان است – از بهر هفتاد و دو تن زهرا پريشان است
جن و ملک زين
ماجرا غمگين و نالان است – در هر جا، در هر جا، آواي يا حسين است
واويلا، واويلا،
شب قتل حسين است (2)
امشب حسين بن علي
اندر دعا باشد – تا صبح مشغول عبادت با خدا باشد
فردا سر نورانيش
بر نيزه ها باشد – در هر جا، در هر جا، آواي يا حسين است
واويلا، واويلا،
شب قتل حسين است (2)
امشب به خيمه
اصغر شيرين زبان خواب است – فردا ز سوز تشنگي نالان و بي تاب است
در کربلا از بهر
طفلان آب ناياب است – در هر جا، در هر جا، آواي يا حسين است
واويلا، واويلا،
شب قتل حسين است (2)
فردا حسين تشنه
لب تنهاي تنها مي شود – از ظلم جور کوفيان افسرده زهرا مي شود
گريان ز هجر
اکبرش غمديده ليلا مي شود – در عالم، در
عالم فرياد شور و شين است
واويلا، واويلا،
شب قتل حسين است (2)
فردا در اين صحرا
شود کشته علي اکبر – گردد جدا دست از تن عباس نام آور
باشد حسين بن علي
بي مونس و ياور – در هر جا، در هر جا، آواي يا حسين است
واويلا، واويلا،
شب قتل حسين است (2)
$
##روزعاشورا
روزعـــــــــاشــــــــــورا
لوکان يدري يوم
عا شوراء//ما کان يجري فيه من بلاء
ما لاح فجره و لا
ا ستنا را//ولا ا ضا ئت شمسه نهارا
ا گر دانست
عاشورا که در روزش چها گردد//چه طغيا نها چه ا ستمها چسان جورو جفا گردد
چه خونهائي که
ميريزد در آن صحراي تفتيد ه//چه پيکرها شود مجروح چه سرها که جدا گردد
روز عاشورا (صبح)
مقدمه: شب عاشورا
به پايان رسيد شبي كه شايد بعضي زبانحالشان اين بود كه اي كاش خورشيد آن روز طلوع
نكند. امام نماز صبح خواندند به اصحاب فرمودند همه شما كشته خواهيد شد جز علي بن
الحسين كسي زنده نميماند لشكر خود را آراست. زهير را درميمنه و حبيب بن مظاهر را
در ميسره قرار داد پرچم جنگ را به دست پُرتوان برادرش ابالفضل سپرد شب عاشورا دور
خيمه ها خندق زده بودند و از هيزم پر كرده بودند براي محافظت از اهل حرم صبح دستور
دادند هيزمها را آتش زدند كه دشمن دور خيمهها نيايدآنگاه دست به دعا برداشت
اللَّهُمَّ أَنْتَ ثِقَتِي فِي كُلِّ كَرْبٍ وَ أَنْتَ رَجَائِي فِي كُلِّ شِدَّةٍ
وَ أَنْتَ لِي فِي كُلِّ أَمْرٍ نَزَلَ بِي ثِقَةٌ وَ عُدَّةٌ...
از طرفي هم لشكر
عمر سعد آمادهي حمله شدند. ابتداء امام موعظه فرمودند وخود را معرفي كردند
پيرمردان كوفه از بالاي بلندي بر امام گريه مي كردند و دعا مي كردند اللهم اَنزِل
نَصرَك ولي به ياري حضرت نيامدند اولين تير را عمر سعد به سمت لشكر گاه پرتاپ كرد
وجنگ آغاز شد اصحاب يكي پس از ديگري به ميدان آمدند و به شهادت رسيدند. نوبت به
بني هاشم رسيد گلهاي باغ نبوت، اولاد امير المومنين و اولاد جعفر و عقيل و فرزندان
امام حسن مجتبي عليهم السلام با يكديگر وداع كردند نقل شده اول شاهزاده علي اكبر و
بعد از ايشان يكي پس از ديگري روانهي ميدان شدند. داغ دل سيد الشهدا زيادتر شد تا
آنكه يكوقت ببينند همه ياران به شهادت رسيدند صدا زد اما من معينٍ يعيننا اما من
ذابٍّ يذبّ عن حرم رسول الله هل من ناصر ينصرني... كسي جواب نداد نگاه به سمت
قتلگاه كرد به نقلي همهي ياران خود را صدا زد يا مسلم بن عقيل يا حبيب بن مظاهر
يا مسلم بن عوسجه... ولي جوابي نيامد. به سمت خيمه ها آمد؛ وداع كرد، سوار بر ذوالجناح
روانه ميدان شد.
روضه:
ذوالجناحا تيزتر
رو شب رسد
ترسم اينك از قفا
زينب رسد
ذوالجناحا ياريم
كن در بلا
رحم كن بر زينب
غم مبتلا
ذوالجناحا من
غريب و بي كسم
كس در اين صحرا
نباشد مونسم
ذوالجناح اي عرش
پيما مركبم
ميروم اما به
فكر زينبم
ذوالجناح اي حامل
آيات نور
بايد امشب رفت تا
كنج تنور
آقا وارد معركه
شد مثل شير شجاعانه جنگيد بسياري از دشمن را كشت. ديدند نمي توانند با حضرت مبارزه
كنند عمر سعد دستور داد از هر طرف امام را محاصره كردند. چهار هزار تيرانداز شروع
به تيراندازي كردند و بين امام و خيام حرم حائل شدند از شدت تشنگي رو به فرات كرد
همينكه خواست آب بياشامد نانجيبي صدا زد حسين تو آب مينوشي و لشكر به سمت خيمهها
ميرود. آب را ريخت به سمت خيمه ها آمد. معلوم شد كه دشمن حيله كرده بود. دوباره
به ميدان برگشت. آنقدر تير و نيزه بر بدن مباركش زدند كه بدن پر از زخم شد. از
كثرت جراحت و تشنگي ايستاد تا قدري استراحت كند ظالمي سنگي به پيشانيش زد خواست
خون پيشاني را پاك كند ديگري با تير سه شعبه زهر آلود قلب نازنين حضرت را نشانه
گرفت تير را از پشت مبارك بيرون آورد و عرضه داشت خدايا تو ميداني كه اين قوم با
پسر پيغمبر تو چه كردند از خون شريفش مشتي به آسمان ريخت و مشت ديگر به سر و صورت
خود ماليد و فرمود ميخواهم جدم رسول خدا را با اين حال ملاقات كنم ضعف بر آقا
مستولي شد كه ناگهان نانجيبي شمشير بر فرق مباركش زد ظالمي ديگر با نيزه بر پهلوي
مباركش ديگر توان را از دست داد با صورت به زمين افتاد و خواند بسم الله و بالله و
علي ملّة رسول الله خواهرش از بالاي بلندي نظاره مي كرد وقتي برادر را به اين حال
ديد فرياد زد وا أخاه وا حسيناه....هر كسي زخمي به بدن حسين زد و شمر نانجيب به
سمت حضرت آمد روي سينه مباركش نشست همانقدر ميتوان گفت زمين به لرزه در آمد هوا
تيره وتار شد. شخصي ناله ميزد گفتند چرا ناله ميكني گفت چرا ناله نكنم؟ و حال
آنكه رسول خدا را ميبينم كه نظاره ميكند. انا لله و انا اليه راجعون و سيعلم
الذين ظلمو اي منقلب ينقلبون.
واقعه جانگداز
كربلا - سال 61 هجري قمري
فهرستي ازوقايع
روزعاشورا
تنظيم صفوف سپاه.
موعظه هاي امام
حسين(ع)
ندامت حرّ بن
يزيد.
هجوم سراسري
دشمن.
نبرد انفرادي.
نماز ظهر عاشوار.
شهادت ساير ياران
امام حسين(ع)
شهادت بني
هاشميان
و شهادت امام
حسين(ع)
اين روز، پُر
آوازه ترين روز سال و خاطره آميزترين روز تاريخ بشري است. در اين روز بزرگ، پاي
مردي، فداكاري و سربلندي گروه اندكي از انسان هاي به خدا پيوسته در برابر خيل عظيم
و كثير دشمنان و جنايت پيشه گان به نمايش درآمد.
اين روز، روز
فداكاري امام حسين(ع) و ياران باوفاي وي مي باشد و تا ابد به آنان تعلق خواهد
داشت.
در اين روز،
حوادث و رويدادهاي مهمي در سرزمين كربلا به وقوع پيوست كه براي هميشه در تاريخ
انسان ها ثبت و درج خواهد ماند.
در اين جا به طور
گذرا به اهم رويدادهاي عاشوراي سال 61 قمري اشاره مي كنيم:
1- تنظيم صفوف
سپاه.
امام حسين(ع) پس
از نماز صبح عاشورا، سپاه كم تعداد خود را كه متشكل از 32 تن سواره و 40 تن پياده
بودند، به سه دسته تقسيم كرد. دسته اول را در بخش ميمنه به فرماندهي زهير بن قين،
دسته دوم را در بخش ميسره به فرماندهي حبيب بن مظاهر و دسته سوم را در قلب سپاه به
فرماندهي خود آن حضرت تقسيم بندي كرد. هم چنين آن حضرت، بيرق سپاه را به برادرش
حضرت عباس بن علي(ع) واگذارد و نيروهاي خود را در جلو و خيمه گاه را در پشت سر
آنان قرار داد.
عمر بن سعد نيز
فرماندهي ميمنه سپاه خود را به عمرو بن حجّاج، فرماندهي ميسره را به شمر بن ذي
الجوشن، فرماندهي سواره نظام را به عروة بن قيس و فرماندهي پياده نظام را به شبث
بن ربعي واگذاشت و بيرق سپاه را به دست غلامش "دريد" سپرد.
2- موعظه هاي
امام حسين(ع)
امام حسين(ع) پيش
از آغاز نبرد، بارها براي اندرز سپاه كفر پيشه دشمن، پيش قدم شد و با بيان خطبه
هايي روشن گر، آنان را به حفظ آرامش و عدم خون ريزي دعوت كرد و از جنگ و...
آن حضرت، علاوه
بر خود، برخي از ياران خويش را نيز در اين روز به نزد سپاهيان عمر بن سعد فرستاد و
از طريق آنان، اين سپاه گمراه را به هدايت و حقانيت دعوت كرد.
3- ندامت حرّ بن
يزيد.
حرّ بن يزيد كه
از فرماندهان سپاه عمر بن سعد و از دلاوران و دلير مردان عرب بود، روز عاشورا پيش
از آغاز درگيري رسمي، پشيمان شد و به سپاه امام حسين(ع) پيوست. با اين كه وي
نخستين كسي بود كه راه را بر امام حسين(ع) بسته و با اجبار و اكراه، آن حضرت را به
سوي سرزمين كربلا گسيل داشت، با اين حال، مورد پذيرش اباعبدالله الحسين(ع) قرار
گرفت و آن حضرت، توبه اش را پذيرفت و او را در جمع يارانش قرار داد.
پيوستن حرّ بن
يزيد و تعدادي از سپاهيان عمر بن سعد به سپاهيان امام حسين(ع)، دودلي و سردرگمي
بسياري از كفر پيشه گان را به دنبال داشت و حالت عجيبي در ميان سپاهيان عمر بن سعد
به وجود آورد.
4- هجوم سراسري
دشمن.
عمر بن سعد كه
تاب پيوستن افراد ديگري به سپاه امام حسين(ع) را نداشت، لشكريان خود را به ----
درآورد و دستور حمله عمومي داد. در اندك مدتي دو سپاه به هم نزديك شده و نبرد سختي
آغاز گرديد.
هر يك از ياران
امام حسين(ع) با ده ها تن از سپاه دشمن به نبرد نابرابر و تن به تن پرداخت و هيچ
سستي و ترديدي در وي ملاحظه نمي شد و اين روحيه بالاي رزمي و اعتقادي قوي، براي
دشمن سنگين و كمرشكن بود.
در اين نبرد،
حدود پنجاه تن از ياران امام حسين(ع) و صدها تن از سپاه دشمن كشته شدند.
5- نبرد انفرادي.
دشمن كه از نبرد
سراسري و تهاجمي، نتيجه اي نگرفته بود، به تدريج به سوي نبرد انفرادي روي آورد.
زيرا اگرچه سپاه
عمر بن سعد جملگي براي نبرد با امام حسين(ع) آمده بودند، ولي در ميان آنان مردان
زيادي بودند كه جنگ با فرزندان رسول خدا(ص) را روا نداشته و به اكراه و اجبار در سپاه
عمر بن سعد قرار گرفته بودند. بدين جهت در كار نبرد عمومي و هجوم سراسري تعلل مي ورزيدند
و عمر بن سعد را در رسيدن به مقاصد پليدش ناكام گذشته بودند.
در اين مرحله نيز
تعدادي از سپاهيان امام حسين(ع) كشته شدند.
6- نماز ظهر
عاشوار.
ابوثمامه صيداوي
در گرما گرم نبرد، به امام حسين(ع) نزديك شد و به آن حضرت عرض كرد، كه وقت زوال
فرا رسيده است. امام حسين(ع) كه به نماز اهميت ويژه اي مي داد، دستور داد جنگ را
متوقف كرده و همگي به نماز پردازند.
دشمنان كه به
نماز اهميت چنداني نمي دادند، آن حضرت و يارانش را در حال نماز نيز مورد هجوم
ناجوانمردانه قرار داده و با پرتاب تير آنان را نشانه مي گرفتند.
عبدالله حنفي كه
خود را سپر امام حسين(ع) قرار داده بود، متحمل سيزده تير دشمن شد و عاقبت در حال
دفاع از وجود شريف امام حسين(ع) به لقاء الله پيوست.
7- شهادت ساير
ياران امام حسين(ع)
پس از نماز ظهر
عاشورا، باقيمانده ياران امام حسين(ع) نيز يكي پس از ديگري به شهادت رسيدند. شير
مرداني چون زهير بن قين، نافع بن هلال، مسلم بن عوسجه، حبيب بن مظاهر، حرّ بن
يزيد، برير بن خضير و دلير مرداني از بني هاشم چون علي اكبر(ع)، عباس بن علي(ع)،
قاسم بن حسن(ع)، عبدالله بن مسلم(ع) و افرادي ديگر در ياري مولا و سرورشان امام
حسين(ع) جنگيدند و سرانجام به دست دشمنان اهل بيت(ع)، مظلومانه به شهادت رسيدند.
8- شهادت امام حسين(ع)
امام حسين(ع) پس
از آن كه همه ياران خود را از دست داد، بانوان عصمت پناه را در خيمه اي گرد آورد و
آنان را تسلي و دلداري داد و به صبر و شكيبايي سفارش نمود و با قلبي شكسته از آنان
خداحافظي كرد. آن حضرت، فرزندش امام زين العابدين(ع) را كه در بيماري سختي به سر
مي برد، جانشين خويش قرار داد و با او نيز وداع كرد و آماده نبرد با دشمن گرديد.
امام حسين(ع) به تنهايي، ساعاتي با نيروهاي گسترده دشمن ------ كرد و تعداد زيادي
از آنان را كشته و زخمي نمود.
خود آن حضرت نيز
زخم هاي فراواني در ميدان ------ متحمل شد و بر اثر آن ها، از زين اسبش
"ذوالجناح" به زمين افتاد و مورد هجوم وحشيانه دشمن قرار گرفت.
سرانجام شمر بن
ذي الجوشن، با قساوت و بي رحمي تمام به بدن خونين و كم رمق آن حضرت نزديك شد و سر
مباركش را از قفا جدا كرد و بدين طريق، روح شريفش را به اعلي عليين به پرواز در
آورد.(1)
منابع :
1-الارشاد (شيخ
مفيد)، ص 447؛ الفتوح (ابن اعثم كوفي)، ص 901؛ منتهي الآمال (شيخ عباس قمي)، ج1، ص
342؛ لهوف سيد بن طاووس، ص 114
صبح عاشورا، اما
حسين(ع) نماز فجر را با اصحابش خواند و ايستاد و اين خطبه کوتاه را ايراد کرد، خدا
را حمد و ثنا نمود به اصحابش فرمود:( براستي خداي عزّ و جلّ امروز به کشته شدن
شماها و کشته شدن من اذن داده و بايد شکيبا باشيد) مسعودي آن را در"اثبات
الوصيه" روايت کرده است.
در
"ملهوف" آمده: سپس حسين(ع) اسب رسول خدا(ص) را که (مرتجز) نام داشت،
خواست و سوار شد و اصحاب خود را براي پيکار آماده کرد و جا به جا نمود و همه آن ها
سي و دو سواره و صد پياده بودند و از امام باقر(ع) روايت شده اتست که چهل و پنج
سواره و صد پياده بودند و روايت جز آن نيز رسيده.
در «اثبات
الوصية» روايت کرده که در آن روز شماره ي آن ها شصت و يک تن بود و خداي عزّ و جلّ
دين خود را از آغاز تا انجام روزگار به هزار مرد ياري کرده و مي کند واز تفصيل آن
پرسش شد، فرمود: سيصد و سيزده تن اصحاب طالوت و سيصد و سيزده تن اصحاب بدر با
پيغمبر (ص) و سيصد و سيزده تن اصحاب امام قائم (ع)، باقي مي ماند شصت و يک تن که
روز عاشورا با حسين (ع) کشته شدند. انتهي.
ابن اثير در
«کامل التواريخ»و طبري در «تاريخ» گويند: حسين (ع) زهير بن قين را بر ميمنه مقرر
داشت و ميسره را به حبيب بن مظاهر سپرد و پرچم را به برادرش عباس داد و جلوي خيمه
ها صف بستند و آن ها را پشت سرنهادند و دستور داد هيزم و هيمه ها را که پشت خيمه
ها فراهم کرده بود در خندقي که چون نهر بزرگي پشت خيمه ها در ساعتي از شب کنده
بودند ريختند و آتش زدند، مبادا دشمن از پشت سر به آنها حمله کند.
عمر بن سعد صبح
عاشورا لشکر خود را به صف کرد عبدالله بن زهير ازدي را بر اهل مدينه گماشت و ربيعه
و کنده را به قيس بن اشعث سپرد و ربع مذحج و اسد را به عبدالرحمن بن ابي سبره حنفي
داد، و حربن يزيد رياحي را سردار تميم و همدان کرد.
همه ي آنان در
کشتن حسين (ع) شرکت کردند جز حربن يزيد که به سوي حسين (ع) برگشت و با او کشته شد.
عمر، ميمنه ي
سپاه را به عمرو بن حجاج زبيدي واگذاشت و ميسره را به شمربن ذي الجوشن داد و
عروةبن قيس احمسي را فرمانه ي سواره نظام کرد و شبث بن ربعي يربوعي را فرمانه ي
پيادگان کرد و پرچم را به آزاد کرده ي خود دُرديد سپرد.
و روايتست كه
امام حسين عليه السلام دست به دعا برداشت و گفت:
اًللهم اَنْتَ
ثِقَتي في كُلّ كَرْبٍ وَ اَنْتَ رَجائي في كُلّ شِدَّهٍ وَ اَنْتَ لي في كُلّ
اَمْرٍ نَزَلَ بي ثِقَهٌ وَعُدَّه كَمْ مِنْ هَمََّ يَضْعُفُ فيِه الْفُؤادُ وَ
َتقِلُّ فيهِ الْحلَيهُ وَ يَخْذُلُ فيهِ الصَّديقُ وَ يَشْمَتُ فيهِ الْعَدُوُّا
اَنْزَلْتُهُ بِكَ وَ شكَوْتُهُ اِلَيْكَ رَغَبَهً مِنّي اِلَيْكَ عََّمْن سِواكَ
فَفَرَّجْتَهُ عَنّي وّ َكَشْفَتهُ فَاَنْتَ َوِلُّي كُلّ نِعْمَهٍ و صاحِبُ كُلّ
حَسَنَهٍ وِ ُمْنَتهي كُلّ رَغْبَهٍ.
اين وقت از آن
سوي لشكر پسر سعد جنبش كردند و در گرداگرد لشکر امام حسين عليه السلام جولان دادند
از هر طرف كه ميرفتند آن خندق و آتش افروخته را ميديدند. پس شمر ملعون به صداي
بلند فرياد برداشت كه اي حسين پيش از آنكه قيامت رسد شتاب كردي به آتش، حضرت فرمود
اين گوينده كيست گويا شمر است، گفتند بلي جز او نيست، فرمود اي پسر آن زني كه
بزچراني ميكرده تو سزاوارتري به دخول آتش. مسلم بن عوسجه خواست تيري به جانب آن
ملعون افكند آن حضرت رضا نداد و منعش فرمود، عرض كرد رخصت فرما تا او را هدف تير
سازم همانا او فاسق و از دشمنان خدا و از بزرگان ستمكاران است و خداوند مرا بر او
تمكين داده حضرت فرموده مكروه ميدارم كه من با اين جماعت ابتدا به مقاتلت كنم.
اين وقت حضرت
امام حسين عليه السلام راحله خويش را طلبيد و سوار شد و به صوت بلند فرياد برداشت
كه ميشنيدند صداي آن حضرت را بيشتر مردم و فرمود آنچه حاصلش اينست:
اي مردم به هواي
نفس عجلت مكنيد و گوش به كلام من دهيد تا شما را بدانچه سزاوار است موعظت بگويم و
عذر خودم را بر شما ظاهر سازم پس اگر با من انصاف دهيد سعادت خواهيد يافت و از در
انصاف بيرون شويد، پس آراي پراكنده خود را مجتمع سازيد و زير و بالاي اين امر را
به نظر تامل ملاحظه نمائيد تا آنكه امر بر شما پوشيده و مستور نماند پس از آن
بپردازيد به من و مرا مهلت مدهيد. همانا ولي من خداوندي كه قرآن را فرو فرستاده و
اوست متولي امور صالحان.
راوي گفت كه چون
خواهران آن حضرت اين كلمات را شنيدند صيحه كشيدند و گريستند و دختران آن جناب نيز
به گريه درآمدند، پس بلند شد صداهاي ايشان حضرت امام حسين عليه السلام فرستاد به
نزد ايشان برادر خود عباس بن علي (ع) و فرزند خود علي اكبر را و فرمود به ايشان كه
ساكت كنيد زنها را، سوگند به جان خودم كه بعد از اين گريه ايشان بسيار خواهد شد.
و چون زنها ساكت
شدند آن حضرت خداي را حمد و ثنا گفت به آنچه سزاوار اوست و درود فرستاد بر حضرت
رسول و ملائكه و رسولان خدا عليهم السلام و شنيده نشد هرگز متكلمي پيش از آن حضرت
و بعد از او به بلاغت او.
پس فرمود اي
جماعت نيك تأمل كنيد و ببينيد كه من كيستم و با كه نسبت دارم آنگاه با خويشتن آئيد
و خويشتن را ملامت كنيد و نگران شويد كه آيا شايسته است براي شما قتل من و هتك
حرمت من آيا من نيستم پسر دختر پيغمبر شما، آيا من نيستم پسر وصي پيغمبر و ابن عم
او و آن كسي كه اول مؤمنان بود كه تصديق رسول خدا صلي الله عليه و آله نمود، به
آنچه از جانب خدا آورده بود، آيا حمزه سيدالشهداء عم من نيست؟ آيا جعفر كه با دو
بال در بهشت پرواز ميكند عم من نيست؟ ايا به شما نرسيده كه پيغمبر صلي الله عليه
و آله در حق من و برادرم حسن (ع) فرمود كه ايشان دو سيد جوانان اهل بهشتند؟ پس اگر
سخن مرا تصديق كنيد اصابه حق كرده باشيد، به خدا سوگند كه هرگز سخن دروغ نگفتهام
از زماني كه دانستم خداوند دروغگو را دشمن ميدارد، و با اين همه اگر مرا تكذيب مي
كنيد پس در ميان شما كساني ميباشند كه از اين سخن آگهي دارند، اگر از ايشان
بپرسيد به شما خبر ميدهند، بپرسيد از جابر بن عبدالله انصاري، و ابوسعيد خدري، و
سهل بن سعد ساعدي، و زيد بن ارقم، و انس بن مالك تا شما را خبر دهند، همانا ايشان
اين كلام را در حق من و برادرم حسن از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدهاند.
آيا اين مطلب كافي نيست شما را در آن كه حاجز ريختن خون من شود؟
شمر به آن حضرت
گفت كه من خدا را از طريق شك و ريب بيرون صراط مستقيم عبادت كرده باشم اگر بدانم
تو چه مي گوئي. چون حبيب سخن شمر را شنيد گفت اي شمر به خدا سوگند كه من ترا چنين
ميبينم كه خداي را به هفتاد طريق از شك و ريب عبادت ميكني، و من شهادت ميدهم كه
اين سخن را به جانب امام حسن عليه السلام راست گفتي كه من نميدانم چه ميگوئي
البته نميداني چه آنكه خداوند قلب ترا به خاتم خشم مختوم داشته و به غشاوت غضب
مستور فرموده.
ديگر باره جناب
امام حسين عليه السلام لشكر را خطاب نموده و فرمود: اگر بدانچه كه گفتم شما را شك
و شبههايست آيا در اين مطلب هم شك ميكنيد كه من پسر دختر پيغمبر شما ميباشم؟ به
خدا قسم كه در ميان مشرق و مغرب پسر دختر پيغمبري جز من نيست،خواه در ميان شما و
خواه در غير شما، واي بر شما آيا كسي را از شما را كشتهام كه خون او را از من طلب
كنيد؟ يا مالي را از شما تباه كردهام؟ يا كسي را به جراحتي آسيب زدهام تا قصاص
جوئيد؟ هيچ كس آن حضرت را پاسخ نگفت، ديگرباره ندا در داد كه اي شبث بن ربعي و اي
حجاربن ابجر و اي قيس بن اشعث و اي زيدبن حارث مگر شما نبوديد كه براي من نوشتيد
كه ميوههاي اشجار ما رسيده و بوستانهاي ما سبز و ريان گشته است اگر به سوي ما
آيي از براي ياريت لشكرها آراستهايم اين وقت قيس بن اشعث آغاز سخن كرد و گفت ما
نميدانيم چه ميگوئي ولكن حكم بني عم خود يزيد و ابن زياد را بپذير تا آنكه ترا
جز به دلخواه تو ديدار نكند، حضرت فرمود لاوالله هرگز دست مذلت به دست شما ندهم و
از شما هم نگريزم چنانكه عبيد گريزند. آنگاه ندا كرد ايشان را و فرمود:
عِبادَاللهِ
اِنّي عُذْتُ بِرَبّي وَ رَبِكُمْ اَنْ تَرْجُمُونِ وَ اَعُوذُ بِرَبّي وَ رَبكُمّ
مِنْ كُلّ مُتَكَبِرً لايُؤمِنُ بَيَوْمِ الْحِسابِ.
آنگاه از راحله
خود فرود آمد و عقبه بن سمعان را فرمود تا آن را عقال برنهاد. ابوجعفر طبري نقل
كرده از علي بن حنظله بن اسعد شبامي از كثير بن عبدالله شعبي كه گفت چون روز
عاشورا ما به جهت مقاتله با امام حسين عليه السلام به مقابل آن حضرت شديم، بيرون
آمد به سوي ما زهير بن القين در حالي كه سوار بود بر اسبي درازدم غرق در اسلحه، پس
فرمود اهل كوفه من انذار ميكنم شما را از عذاب خدا، همان حق است بر هر مسلماني
نصيحت و خيرخواهي برادر مسلمانش و ماها تا به حال بر يك دين و يك ملتيم و برادريم
با هم تا شمشير در بين ما كشيده نشده، پس هرگاه بين ما شمشير واقع شد برادري ما از
هم گسيخته و مقطوع خواهد شد و ما يك امت و شما امت ديگر خواهيد بود. همانا مردم
بدانيد كه خداوند ما و شما را ممتحن و مبتلا فرموده به ذريه پيغمبرش تا ببيند ما
چه خواهيم كرد با ايشان، اينك من ميخوانم شما را به نصرت ايشان و مخذول گذاشتن
طاغي پسر طاغي عبيدالله بن زياد را زيرا كه شما از اين پدر، و پسر نديديد مگر بدي،
چشمان شما را در آوردند و دستها و پاهاي شما را بريدند و شما را مثله كردند و بر
تنة درختان خرما بدار كشيدند و اشراف و قراء شما را مانند حجر بن عدي واصحابش و
هاني بن عروه و امثالش را به قتل رسانيدند.
لشكر ابن سعد كه
اين سخنان شنيدند شروع كردند به ناسزا گفتن به زهير و مدح و ثنا گفتن بر ابن زياد
و گفتند به خدا قسم كه ما حركت نكنيم تا آقايت حسين و هر كه با اوست بكشيم يا آنها
را گرفته و زنده به نزد امير عبيدالله بن زياد بفرستيم. ديگر باره جناب زهير بناي
نصيحت را گذاشت و فرمود اي بندگان خدا اولاد فاطمه عليهماالسلام احق و اولي هستند
به مودت و نصرت از فرزند سميه هر گاه ياري نميكنيد ايشان را پس شما را در پناه
خدا درميآورم از آنكه ايشان را بكشيد، بگذاريد حسين را با پسر عمش يزيد بن معاويه
هر آينه به جان خودم سوگند كه يزيد راضي خواهد شد از طاعت شما بدون كشتن حسين عليه
السلام. اين هنگام شمر ملعون تيري به جانب او افكند و گفت ساكت شو خدا ساكن كند
صداي ترا همانا ما را خسته كردي از بس كه حرف زدي زهير با وي گفت: يَابْنَ
الْبَوّالِ عَلي عَقِبَيْه ما اِيّاكَ اُخاطِبُ اِنَّما اَنْتَ بَهيمَهٌ.
من با تو تكلم نميكنم تو انسان نيستي بلكه
حيوان ميباشي به خدا سوگند گمان نميكنم ترا كه دو آيه محكم از كتاب الله را دانا
باشي پس بشارت باد ترا به خزي و خواري روز قيامت و عذاب دردناك شمر ملعون گفت كه
خداوند ترا و صاحبت را همين ساعت خواهد كشت زهير فرمود آيا به مرگ مرا ميترساني؟
به خدا قسم مردن با آن حضرت نزد من محبوبتر است از مخلد بودن در دنيا با شماها.
پس رو كرد به مردم و صداي خود را بلند كرد و فرمود اي بندگان خدا مغرور نسازد شما
را اين جلف جاني و امثال او به خدا سوگند كه نخواهد رسيد شفاعت پيغمبر صلي الله
عليه و آله به قومي كه بريزند خون ذريه و اهل بيت او را و بكشند ياوران ايشان را.
راوي گفت پس مردي
او را ندا كرد و گفت ابوعبدالله الحسين عليه السلام ميفرمايد بيا به نزد ما.
فَلَعَمْري لَئِنْ كانَ مُؤمِنُ الِ فِرْعُوْنَ نَصَحَ لِقَوْمِهِ وَ اَبْلَغَ فِي
الدُّعاءِ لَقَدْ نَضَحْتَ وَ اَبَلْغتَ لَو نَفَعَ النُّصْحُ وَ الاْبْلاغُ.
و سيد بن طاوس ره
روايت كرده كه چون اصحاب پسر سعد سوار گشتند و مهياي جنگ با آن حضرت شدند آنجناب
بُريربن خضير را به سوي ايشان فرستاد كه ايشان را موعظتي نمايد، برير در مقابل آن
لشكر آمد و ايشان را موعظه نمود. آن بدبختان سيه روزگار كلام او را اصغا ننمودند و
از مواعظ او انتفاع نبردند.
پس خود آن جناب
بر ناقه خويش و به قولي بر اسب خود سوار شد و به مقابل ايشان آمده و طلب سكوت
نمود، ايشان ساكت شدند، پس آن حضرت حمد و ثناي الهي را به جاي آورد و بر حضرت
رسالت پناهي و بر ملائكه و ساير انبياء و رسل درود بليغي فرستاد پس از آن فرمود كه
هلاكت و اندوه باد شما را اي جماعت غدار و اي بيوفاهاي جفاكار در هنگامي كه به جهت
هدايت خويش ما را به سوي خود طلبيديد و ما اجابت شما كرده و شتابان به سوي شما
آمديم پس كشيدند بر روي ما شمشيرهائي كه به جهت ما در دست داشتيد و بر افروختيد بر
روي ما آتشي را كه براي دشمن ما و دشمن شماها مهيا كرده بوديم پس شما به كين و كيد
دوستان خود به رضاي دشمنان خود همداستان شديد بدون آنكه عدلي در ميان شما فاش و
ظاهر كرده باشند و بيآنكه طمع و اميد رحمتي باشد از شماها در ايشان پس چرا از
براي شما باد وَيْلها از ما دست كشيدند و حال آنكه شمشيرها در حبس نيام بود و دلها
مطمئن و آرام ميزيست و رأيها محكم شده و نيرو داشت لكن شما سرعت كرديد و انبوه
شديد در انگيزش نيران فتنه مانند ملخها و خويشتن را ديوانهوار در انداختيد در
كانون نار چون پروانهگان پس دور باشيد از رحمت خدا اي معاندين امت و شاد و شارد
جمعيت و تارك قرآن و محرف كلمات آن و گروه گنه كاران و پيروان وساوس شيطان و
ماحيان شريعت و سنت نبوي آيا ظالمان را معاونت ميكنيد و از ياري ما دست بر ميداريد.
بلي سوگند با خداي كه عذر و مكر از قديم در شماها بوده با او بهم پيچيده اصول شما
و از او قوت گرفته فروع شما لاجرم شما پليدتر ميوهايد گلوگاه ناظر را و كمتر لقمهايد
غاصب را الحال آگاه باشيد كه زنا زاده فرزند زنا زاده يعني ابن زياد عليه اللعنه
مرا مردد كرده ميان دو چيز:
يا آنكه شمشير
كشيده و در ميدان مبارزت بكوشم، و يا آنكه لبسا مذلت بر خود بپوشم و دور است از ما
ذلت و خداوند رضا ندهد و رسول نفرمايد و مؤمنان و پروردگار دامنهاي طاهر و صاحب
حميت و اربابهاي غيرت ذلت لئام را بر شهادت كرام اختيار نكنند، اكنون حجت را بر
شما تمام كردم و با قلت اعوان و كمي ياران با شما رزم خواهم كرد. پس متصل فرمود
كلام خود را به شعرهاي فروه بن مسيك مرادي:
وَ اِنْ نُغْلَبْ
فَغَيْر مُغَلَّبينا//مَنا يانا وَ دَوْلَهاخِريْنا
كَلا كِلَهُ
اَناخَ بِاخَرينا//كَما اَفْنَي الْقروُنَ الاَوَّلينا
وَلَوْ بَقِيَ
الْكِرامُ اِذا بَقينا//سَيَلْقَي الشّامِتُونَ كَما لَقين
فَاِنْ نُهْزَمْ
فَهَزّاموُنَ قِدْماً//وَ ما اِن طِبُّنا جُبْنٌ وَلَكِن
اِذا مَا
الْمَوْتَ رَفَّعَ عَنْ اُناسٍ//فَافَنْي ذلِكُمْ سَرْواتِ قومي
فَلَوْ
خَلَدَالْمُلُوكَ اِذاً خَلَدْنا//فَقُلْ لِلشّامِتَيْنِ بِنا اَفيقوُا
آنگاه فرمود
سوگند با خداي كه شما بعد من فراوان و افزون از مقدار زماني كه پياده سوار اسب باشد
زنده نمانيد، روزگار آسياي مرگ بر سر شما بگرداند و شما مانند ميله سنگ آسيا در
اضطراب باشيد اين عهدي است به من از پدر من از جد من، اكنون رأي خود را فراهم كنيد
و با اتباع خود همدست شويد و مشورت كنيد تا امر بر شما پوشيده نماند پس قصد من
كنيد و مرا مهلت مدهيد همانا من نيز توكل كردهام بر خداوندي كه پروردگار من و شما
است كه هيچ متحرك و جانداري نيست مگر آنكه در قبضه قدرت اوست و همانا پروردگار من
بر طريق مستقيم و عدالت استوار است جزاي هر كسي را به مطابق كار او ميدهد.
پس زبان به نفرين
آنها گشود و گفت اي پروردگار من باران آسمان را از اين جماعت قطع كن و برانگيز
برايشان قحطي زمان يوسف (ع) كه مصريان را به آن آزمايش فرمودي و غلام ثقيف را
برايشان سلطنت ده تا آنكه برساند به كامهاي ايشان كاسههاي تلخ مرگ را زيرا كه
ايشان فريب دادند ما را و دست از ياري ما برداشتند و توئي پروردگار ما، بر تو توكل
كرديم و به سوي تو انابه نموديم و به سوي تو است بازگشت همه. پس از ناقه به زير
آمد و طلبيد مرتجز اسب رسول خدا صلي الله عليه و آله را و بر آن سوار گشت و لشكر
خود را تعبيه فرمود.
طبري از سعد بن
عبيده روايت كرده كه پيرمردان كوفه بالاي تل ايستاده بودند و براي سيدالشهداء عليه
السلام ميگريستند و ميگفتند اَللّهُمَّ اَنْزِلْ نَصْرَكَ يعني بارالها نصرت خود
را بر حسين نازل فرما. من گفتم اي دشمنان خدا چرا فرود نميآئيد او را ياري كنيد؟
سعيد گفت ديدم حضرت سيدالشهداء عليه السلام كه موعظه فرمود مردم را در حالتي كه
جبهاي از برد در برداشت و چون رو كرد به سوي صف خويش مردي از بني تميم كه او را
عمر طهوي ميگفتند تيري به آن حضرت افكند كه در ميان كتفش رسيد و بر جبهاش آويزان
شد و چون به لشكر خود ملحق شد نظر كردم به سوي آنها ديدم قريب صد نفر ميباشند كه در
ايشان بود از صلب علي عليه السلام پنج نفر و از بني هاشم شانزده نفر و مردي از بني
سليم و مردي از نبي كنانه كه حليف ايشان بود و ابن عمير بن زياد انتهي.
و در بعضي مقاتل
است كه چون حضرت اين خطبه مباركه را قرائت نمود فرمود ابن سعد را بخوانيد تا نزد
من حاضر شود، اگر چه ملاقات آن حضرت بر ابن سعد گران بود لكن دعوت آن حضرت را
اجابت نمود و با كراهتي تمام به ديدار آن امام عليه السلام آمد. حضرت فرمود اي عمر
تو مرا به قتل ميرساني به گمان اينكه، ابن زياد (ملعون) زنازاده ترا سلطنت مملكت
ري و جرجا خواهد داد، به خدا سوگند كه تو به مقصود خود نخواهي رسيد و روز تهنيت و
مبارك باد اين دو مملكت را نخواهي ديد، اين سخن عهديست كه به من رسيده اين را
استوار ميدارد و آنچه خواهي بكن همانا هيچ بهره از دنيا و آخرت نبري، و گويا ميبينم
سر ترا در كوفه برني نصب نمودهاند و كودكان آنرا سنگ ميزنند و هدف و نشانة خود
كنند. از اين كلمات عمر سعد (لعنه الله عليه) خشمناك شد و از آن حضرت روي بگردانيد
و سپاه خويش را بانگ زد كه چند انتظار ميبريد، اين تكاهل و تواني به يك سو نهيد و
حملهاي گران در دهيد حسين و اصحاب او افزون از لقمهاي نيست. اين وقت امام حسين
عليه السلام بر اسب رسول خدا «ص» كه مرتجز نام داشت بر نشست و از پيش روي صف در
ايستاد و دل بر حرب نهاد و فرياد به استغاثه برداشت و فرمود آيا فريادرسي هست كه
براي خدا ياري كند ما را؟ آيا دافعي هست كه شر اين جماعت را از حريم رسول خدا «ص»
بگرداند؟ (منتهي الامال، تأليف حاج شيخ عباس قمي)
$
##روضه روزعاشورا
روز عاشوراست يا
آغاز روز محشر است
ز غم دلها پريشان
است امروز
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
ز غم دلها پريشان
است امروز//حسين تا ظهر مهمان است امروز
به قربانگاه
ميدان شهادت//روان جمع شهيدان است امروز
حسين تشنه لب
سلطان خوبان//بريز تيغ عدوان است امروز
علي اکبر جوان مه
لقايش//به خون خويش غلطان است امروز
دو دست از پيکر
عباس محزون//فتاده در بيابان است امروز
آمد جلوي خيمه
بچه ها را صدا زد ، سکينه را صدا زد ، هشتادو چهار زن و بچه ، همه از خيمه بيرون
آمدند دور امام حسين را گرفتند . سکينه دارد حال بابا را مي بيند زينب دارد حال
برادر را مي بيند ، گريه مي کند ، فرمود : خواهرم ، جدم ، پدرم ، مادرم ، برادرم
از دنيا رفتند تو در مصيبت آنها صبر کردي ، دوست دارم که در مصيبت من هم صبر کني ،
صدا زد حسينم همه رفتند ولي دلم به تو خوش بود ، همه را امر به صبر کرد ، خواهر را
آرام کرد ، سکينه را آرام کرد .
آمد خيمه امام
سجاد ، سر مبارک امام چهارم را به دامن گرفت تا چشمش به رخسار پدر افتاد از اصحاب
سؤال کردند ، بابا ، اَينَ بَرير ؟ اَين َ رهير ؟ فرمود : پسرم شهيد شدند بابا
عمويم عباس چه شد ؟ فرمود :«قَد قُتِلَ» کشته شد .
يک وقت صدا زد :
بابا اَينَ اَخي علي ؟ برادرم علي اکبر چه شد ؟ ديگر حضرت جواب را با کنايه دادند
فرمود پسرم ديگر اين زن و بچه غير من و تو محرمي ندارند.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
آندم بريدم من
ازحسين دل
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
آندم بريدم من
ازحسين دل - کامدبمقتل شمرسيه دل
اوميدويدومن
ميدويدم - اوسوي مقتل من سوي قاتل
اومينشست ومن
مينشستم - اوروي سينه من درمقابل
اوميکشيدومن
ميکشيدم - او خنجرازکين من آه ازدل
اوميبريدومن
ميبريدم - اوازحسين سرمن ازحسين دل
وَ الشِّمْرُ
جالِسٌ عَلى صَدْرِکَ، وَ مُولِغٌ سَيْفَهُ عَلى نَحْرِک َ ، قابِضٌ عَلى
شَيْبَتِک َ بِيَدِهِ ، ذابِحٌ لَک َ بِمُهَنَّدِهِ ، قَدْ سَکَنَتْ حَوآسُّک َ،
وَ خَفِيَتْ أَنْفاسُک َ ، وَ رُفِعَ عَلَى الْقَناةِ رَأْسُک َ ، وَ سُبِىَ
أَهْلُک َ کَالْعَبيدِ
اززيارت ناحيه
شريفه آقا امام زمان است : (يا اباعبدالله) شِمرِملعون برسينه مبارکت نشست ،
وشمشيرخويش رابرگلـويت سيراب مينمود، بادستى مَحاسنِ شريفت را درمُشت
ميفِشرد،(وبادست ديگر) باتيغِ آخته اش سراز بدنت جدامى کرد، تمامِ اعضا وحواسّت
ازحرکت ايستاد، نَفَسهاىِ مبارکت درسينه پنهان شد ، وسرِمقدّست برنيزه بالارفت،
اهل وعيالت چون بردِگان به اسيرى رفتند،...
...
درآن حالت عمه
سادات بالاي تل آمده ونظاره گرآن صحنه فجيع ودردناک است
بر تلّ زينبيه
آمد چو زينب زار***بر سينه حسين ديد بنشسته شمر غدار
افتاده ديد در
خون زينب تن برادر***بگرفته دور او را آن فرقه بداختر
مجروح گشته چشمش
از تيغ و خنجر***بر روي سينه اش ديد بنشسته شمر غدار
آندم بر سم اعراب
دخت ولي داور***بنهاد دستها را آندم ز قمر بر سر
گفتا بآه و زاري
با ابن سعد کافر***داري نظاره ظالم بر قوم شوم اشرار
بنشسته شمر بيدين
بر سينه حسينم***تا سر جدا نمايد از جسم نور عينم
تو مي کني نظاره
او مي کشد حسينم***بر گود هداماني بر اين غريب بي يار
از حرف زينب زار
بن سعد زشت بيدين***سر را بزير افکند آن کافر بدآئين
گفتا دگر حسينت
زنده نماند از کين***از بسکه خورده تيغ و تير و سنان بسيار
مايوس شد چو زينب
از حرف آن جفا جو***رو کرد آن ستمگش بر شمر شوم بدخو
گفتا که اي ستمگر
آخر ترا حيا کو***با پاي چکمه مشکن صندوق عِلمِ دادار
ده مهلتي که بندم
از مهر چشمهايش***ده مهلتي کشانم بر سوي قبله پايش
منما تو اي بد
اختر لب تشنه سر جدايش***آخربده تو گوشي بر حرف آن دل افکار
آوخ سر منيرش چون
از بدن جدا کرد***نه شرم از خداوند نه خوف از جزا کرد
اطفال بيکسش را
با درد مبتلا کرد***عاصي زماتمش شد از ديدگان گهربار
...
آقا امام حسين
صداميزند مردم جگرم ازتشنگي ميسوزديك جرعه آب بلب خشکيده من برسانيد
از تشنگي فتاده
بجانم شراره اي***اي قوم بي حقوق بحالم نظاره اي
خواهيد کشتنم دگر
اين تشنگي چرا***من در جهان نمي کنم عمر دوباره اي
سيراب مي شوند به
هر ساعت از فرات***وحش و طيور و ديو و دد از هر کناره اي
لب تشنه فراتم و
راه عبور من***بر بسته ايد با سپه بي شماره اي
بر نرخ جان اگر
بفروشيد ميخرم***يک جرعه آب زانكه دگر نيست چاره اي
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
حضرت زينب عليها
السلام شيهه اسب را شنيد، به خواهرش ام كلثوم رو كرد و گفت: «اين اسب برادرم حسين
عليه السلام است كه به طرف خيمه مىآيد، شايد همراه آن آب باشد» ام كلثوم سراسيمه
از خيمه بيرون آمد، ناگاه به اسب نگاه كرد ديد اسب آمده ولى صاحبش نيامده است،
فرياد زد: قتل والله الحسين.
زينب عليها
السلام سخن خواهرش را شنيد، صدا به گريه بلند كرد، و مرثيه سرائى نمود و اشك
مىريخت.
و در زيارت ناحيه
مقدسه امام زمان عليه السلام (خطاب به امام حسين) آمده: و اسرع فرسك شاردا الى
خيامك قاصدا مهمهما باكيا فلمّا راين النساء جوادك مخزيا، و نظرن سرجك عليه ملويا،
برزن من الخدور، ناشرات الشعور، لاطمات الخدود، سافرات الوجوه، و بالعويل داعيات و
بعد العز مذللات، و الى مصرعك مبادرات، و الشمر جالس على صدرك، مولع سيفه على نحرك
...
به نقل ديگر:وقتى
كه صداى ذوالجناح به اهل خيام رسيد، زينب عليها السلام به سكينه گفت: سكينه جانم
پدرت با آب آمد، به سوى او برو و از آب بياشام.
سكينه از خيمه
بيرون آمد، وقتى كه سكينه منظره ذوالجناح را ديد صداى گريه و ندبهاش بلند شد، صدا
زد:
وا محمداه، وا
غريباه، وا حسينا! وا جداه، وا فاطمتاه و ...
اى اسب، پدرم چه
شد، شافع قيامت را كجا گذاشتى؟ روشنى چشم رسولخدا صلى الله عليه و اله و سلم
كجاست؟ اشعارى خطاب به اسب خواند اين جمله گفت: اميمون! اشفيت العدى من ولينا و
القيته بين الاعادى مجدلا - اميمون! ارجع لا تطيل خطابنا فان عدت ترجوا عندنا و
تؤملاه
در كتاب مصائب
المعصومين آمده: هنگامى كه ذوالجناح به سوى خيمهها آمد و بانوان حرم ناله كنان و
سيلى به صورت زنان از خيمه بيرون آمدند، هر كدام با اسب سخنى مىگفتند:
يكى گفت: اى اسب
چرا حسين عليه السلام را بردى و نياوردى؟
ديگرى گفت: چرا
امام را در ميان دشمن گذاشتى؟
زينب عليها
السلام فرمود: آه، صورت خون آلود تو را مىبينم.
سكينه گفت: پدرم
هنگام رفتن تشنه بود، يا جواد هل سقى ابى ام قتل عطشانا.
بعضى نوشتهاند:
آن اسب در كنار خيمه آنقدر سر به زمين كوبيد تامرد.
وَراحَ جَوادُ
السِّبْطِ نَحْوَ نِسائِهِ
يَنُوحُ وَيَنْعى
الظّامِى ءَ الْمُتَرَمِّلا
خَرَجْنَ
بُنَيّاتُ الرَّسُولِ حَوا سِرا
فَعايَنَّ مُهْرَ
السِّبْطِ وَالسَّرْجُ قَدْ خَلا
فاَدْمَيْنَ
بلَّلطْمِ الْخُدود لِفَقْدِهِ
وَاَسْكَبْنَ
دَمْعا حَرُّهُ لَيْسَ يَصْطَلى
و شاعر عجم گفته
:
شعر :
به نا گه رفرف
معراج آن شاه
كه با زين نگون
شد سوى خرگاه
پروبالش پر از
خون ديده گريان
تن عاشق كُشش آماج
پيكان
به رويش صيحه زد
دخت پيمبر
كه چون شد شهسوار
رُوز محشر
كجا افكنديش
چونست حالش
چه با او كرد خصم
بدسگالش
مرآن آدم وَش
پيكربهيمه
همى گفت الظليمه
الظليمه
سوى ميدان شد آن
خاتون محشر
كه جويا گردد از
حال برادر
ندانم چُون بُدى
حالش در آن حال
نداند كس بجز داناى
احوال
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
روز عاشوراست يا
آغاز روز محشر است
آسمان دود و
زمين، مانند کوه آذر است
جسم هفتاد و دو
ثارالله، بر روي زمين
برفراز نيزه، چون
خورشيد تابان يک سر است
ماه زهرا،
ميدرخشد بر فراز نيزه ها
يا که خورشيد است
و يک ني از زمين بالاتر است
غرق خون، پيراهن
يک سيزده ساله پسر
شعله آتش، بلند
از دامن يک دختر است
يک جوان، گرديده
جسمش، چاک چاک و ريزريز
واي بر من، واي
بر من، اين جوان، پيغمبر است
نه خدايا اين
محمّد نيست، من نشناختم
اين اميد يوسف
زهرا، عليّ اکبر است
خطبه حضرت سيد
الشهدا عليه السلام در صبح روز عاشورا
در صبح روز عاشورا (هنوز جنگ شروع نشده بود) وقتي
سالار شهيدان به سپاه عمر سعد نگريست دست هاي مبارکش را به سوي آسمان بلند کرد و
چنين دعا نمود:
اللهُم انتَ
ثِقَتي في کُل کَرب وَ انتَ رَجايي في کُل شِده و ...
خدايا تو در هر
غم و اندوه پناهگاه و در هر پيشامد ناگواري مايه اميد مني و در هر حادثه اي تکيه
گاه مني و اعتمادم به توست چه بسيار گرفتاري ها که دل در مقابل (تحمل) آن ضعيف و
حيله و در مقابل آن کم مي شد و دوستان رها مي کردند (دوستان خود را) و دشمنان زبان
به شماتت مي گشودند ( که من آن گرفتاري ها را ) به پيشگاه تو آوردم و به درگاه تو
شکايت نمودم بخاطر آنکه از ما سواي تو بريدم و به تو اميد داشتم و تو آن گرفتاري
را بر طرف نمودي و از بين بردي پس تو صاحب اختيار هر نعمتي و صاحب هر نيکي هستي و
منتهاي هر مقصودي.
سپس امام (عليه
السلام) مرکب خويش را خواست و بر آن سوار گرديد و با صداي بلند فرمود :
اي اهل عراق
((همه صداي حضرت را مي شنيدند)) سخنم را بشنويد و شتاب زده عمل نکنيد تا وظيفه اي
که در نصيحت شما دارم انجام دهم و دليل بي تقصير بودن خود را در آمدنم به اين ديار
بيان کنم پس اگر عذرم را پذيرفتيد و سخنم را تصديق کرديد و با من از در انصاف در
آمديد، به همين خاطر سعادتمند ميگرديد و اگر دليلم را نپذيرفتيد و با من به انصاف
معامله نکرديد همه شما دست به دست هم داده و هر تصميمي که در مورد من داريد اجرا
کنيد و مهلتم ندهيد همانا يار و پشتيبان من همان خداييست که کتاب را فرو فرستاد و
او صاحب اختيار و ياور صالحين است.
حاضران اندکي
سکوت کردند و حضرت حمد و ثناي الهي را به جاي آورد و بر پيامبرش حضرت محمد (صلي
الله عليه و اله و سلم) و فرشتگان درود فرستاد
آنگاه فرمود :
اما بعد (اي مردم) نسبتم را بگوييد که من کيستم سپس به خود آييد و خويشتن را سرزنش
کنيد و بنگريد آيا کشتن و در هم شکستن من براي شما رواست آيا من فرزند دختر پيامبر
شما نيستم ؟! آيا من فرزند وصي و پسر عموي پيامبر شما شما نيستم؟ مگر من فرزند کسي
نيستم که پيش از همه مسلمانان به خدا ايمان آورد و قبل از همه رسالت پيامبر را
تصديق نمود؟ آيا حمزه سيدالشهدا عموي پدر من نيست؟ آيا جعفر طيار که با دو بال در
بهشت پرواز مي کند عموي من نيست؟ آيا شما سخن پيامبر را نشنيده ايد که در حق من و
برادرم فرمود : اين دو سروران جوانان اهل بهشتند.
اگر مرا در
گفتارم تصديق کنيد که حق است و هيچ گاه دروغ نگفته ام و اگر مرا دروغ گو مي شماريد
پس در ميان شما کساني هستند که اگر از آنها بپرسيد به شما خبر ميدهند. از جابر بن
عبد الله انصاري و ابا سعيد خدري و سهل بن سعد ساعدي و زيد بن ارقم و انس بن مالک
بپرسيد ، آنها به شما خبر خواهند داد که اين سخن را از رسول خدا شنيده اند ، آيا
اين خبر بازدارنده شما از ريختن خون من نيست؟
شمر بن ذي الجوشن
(لعنه الله عليه) سخن حضرت را قطع کرد و گفت : اگر او (امام حسين) بداند چه مي
گويد خدا را بر يک خرف پرستش مي کند ( يعني او خدا را واحد نمي داند)
حبيب بن مظاهر در
پاسخ وي گفت : گواهي ميدهم که تو خدا را به هفتاد حرف مي پرستي (يعني مشرکي) و
سخنان امام را درک نمي کني ، خداوند بر دلت مهر زده.
سپس حضرت
سيدالشهدا (عليه السلام) سخنان مبارکش را از سر گرفت و فرمود پس اگر شک داريد در
اين (سخنانم) در اينکه آيا من پسر دختر پيغمبر شما هستم هم آيا شک داريد؟ پس بخدا
قسم آيا مابين مشرق و مغرب پسر دختر پيغمبر غير از من در ميان شما و غير شما هست؟
واي بر شما آيا کسي از شما را کشتم که در مقابل خون وي مرا به قتل برسانيد؟ آيا
مالي از شما هدر داده ام يا جراحتي وارد ساخته ام تا قصاصم کنيد؟
هيچ يک از آنان
(لشکر عمر سعد لعنت الله عليه) بدان حضرت پاسخ نداد.
سپس بار ديگر
آنها را مخاطب قرار داده و فرمود : اي شبث بن ربعي و اي حجار بن ابجر و اي غيث بن
اشعث و اي يزيد بن حرث آيا شما به من نامه ننوشتيد که ميوه هايمان رسيده و
درختانمان سبز و خرم هست و در انتظار تو دقيقه شماري ميکنيم ، لشکرياني مجهز و
آماده در اختيار توست؟
غيث بن اشعث در
پاسخ امام گفت : ما نميدانيم چه ميگويي ولي به اطاعت پسرعم خودت (يزيد (لعنت الله
عليه)) گردن بنه زيرا که آنان جز رضايت تو چيز ديگري در نظر ندارند.
امام در پاسخ وي
فرمود : تو برادر برادرت هستي (منظور محمد بن اشعث بود که در قتل مسلم بن عقيل
شريک بود) آيا ميخواهي بيش از خون بهاي مسلم از تو مطالبه گردد؟ (يعني ميخواهي خون
من هم به گردن شما بيفتد؟)
سپس حضرت
سيدالشهدا (عليه السلام) ادامه داد :
وَاللهِ لا
اُعطيکُم بِيَدَيّ اِعطاءَ الذّليل وَ لا اَفِرّ فِرارَ العَبيدِ يا عِبادَاللهِ
اِنّي عُذتُ بِرَبّي وَ رَبّکُم مِن کُلّ مُتِکَبّر لا يُومِنُ بِيَومِ الحِساب
بخدا قسم نه دست
ذلت در دست آنان مينهم و نه مانند بردگان فرار ميکنم اي بنده هاي خدا! من به خداي
خودم و خداي شما پناه ميبرم که گفتار او را دور مي افکنيد . به خداي خودم و خداي
شما پناه ميبرم ازهر متکبري که ايمان به روز حساب ندارد.
سپس حضرت شتر خود
را خوابانيد و عقبه بن سمعان زانوهاي شتر حضرت را بست و لشکر عمر سعد پيشروي خود
را به سمت امام آغاز نمودند و اسبانشان را به حرکت درآوردند. امام (عليه السلام)
مرتجز (لباس پيامبر) و اسب رسول خدا و عمامه و زره و شمشير آنحضرت را خواست و لباس
رزم حضرت رسول اکرم را بر تن کرد سپس سوار اسب شده و در برابر سپاهيان قرار گرفت و
آنان را به سکوت دعوت کرد ، ولي نپذيرفتند امام (عليه السلام) به آنها فرمود : واي
بر شما شمارا چه مي شود که براي سخنانم سکوت نمي کنيد و به کلامم گوش فرا نمي
دهيد؟ همانا من شما را به راه رشد دعوت مي کنم و هر کس از من اطاعت کند راه رشد را
يافته است و هر کس از من سرپيچي کند از هلاک شوندگان است ، و اينکه همه شما
نافرماني ام مي کنيد و به سخنانم گوش نمي کنيد بخاطر انست که شکمتان را از حرام پر
نموده ايد و بر قلبهايتان مهر زده شده است ، واي بر شما آيا ساکت نمي شويد؟! آيا
نمي شنويد؟!
سپس لشکر عمر سعد
يکديگر را سرزنش کرده و ساکت شدند . سيدالشهداء (عليه السلام) آنان را مورد خطاب
قرار داده حمد و سپاس خداي را به جا آورد و آنان را به وجود مقدس خودش و سخناني که
رسول خدا درباره اش فرموده بود و به اسب و زره و عمامه و شمشير آنحضرت سوگند داد.
لشکر عمر سعد در
پاسخ به آنحضرت همه سخنان وي را تصديق کردند ، سپس امام حسين (عليه السلام) از
آنان پرسيد پس چرا براي قتل من کمر بسته ايد؟ در پاسخ حضرت گفتند : بخاطر اطاعت از
فرمان فرمانرواي خويش.
بار ديگر
سيدالشهدا (عليه السلام) آنان رو مورد خطاب قرار داده و فرمود ننگ و ذلت و حزن و
حسرت بر شما باد که ما را با اشتياق به فريادرسي دعوت کرديد و ما فرياد شما را
پاسخ داديم و بسوي شما شتافتيم شمشيرهاي ما که در دستان شما بود بر عليه ما به کار
گرفتيد و آتشي را بر عليه ما برافروختيد که ما آن را بر عليه دشمن ما و شما
برافروختيم ، به نفع دشمنانتان بر ضد پيشوايان خود حرکت کرديد بي آنکه (دشمنانتان)
در عدل و داد قدمي براي شما بردارند و يا آرزوي خيري در آنان داشته باشيد پس بسيار
واي بر شما ما را رها کرديد در حاليکه تيرها در غلاف ، دلها آرام و راي و نظر
معلوم بود مانند لشکريان ملخ بسوي ما آمديد و چون پروانه فرو ريختيد . رويتان سياه
باد اي بردگان زنان ، اي باقيمانده گروه هاي فاسد که قرآن را پشت سر انداختيد و اي
تحريف کنندگان کلام (کلام خدا) و اي خيانت کاران و اي پيروان شيطان و خاموش
کنندگان سنت (پيامبر) واي بر شما ، آيا ياري آنها (يزيديان) ميکنيد و ما را رها
مينماييد ؟ آري به خدا سوگند خيانت در ميان شما از قديم بوده ريشه شما بر آن
(خيانت) استوار است و شاخه هايتان با آن تقويت شده پس شما خبيث ترين ثمره هاييد که
به پرورش دهنده خود (باغبانتان) خيانت ميکنيد (يعني در گلوي باغبان خود گير
ميکنيد) و خوراکيد براي غاصبان (دزدان) آگاه باشيد که پست و فرومايه فرزند پست و
فرومايه مرا بين دو راه قرار داده ، بين شمشير و ذلت پذيري و دور است از ما ذلت ،
نميپسندد براي ما خداوند و رسول او و مومنين و دامن هاي پاک و طاهر(مادران) و
مردان غيرتمند (پدران) و انسانهاي والا تبار که اطاعت از فرومايگان را بر کشته شدن
با کرامت ترجيح دهيم ، آگاه باشيد با اين تعداد کم و کمي ياور (براي جنگ به پيش
خواهم رفت) .
سپس حضرت اشعار
فروه بن مسيک مرادي را زمزمه فرمود:
اگر بر دشمن
پيروز گرديم در گذشته نيز پيروز مند بوده ايم و اگر شکست بخوريم باز شکست از آن ما
نيست ، ترسي به دل راه نمي دهيم ، ولي براي ما حوادثي رخ داد و سودي به ديگران
رسيد . به سرزنش کنندگان ما بگو چنانچه ما را سرزنش کردند شما نيز بزودي با سرزنش
کنندگان روبرو خواهيد شد.
و حضرت ادامه داد
: بخدا سوگند پس از اين جنگ به شما مهلت داده نميشود که بر اسب مراد خود سوار شويد
(يعني رنگ خوشبختي نميبينيد) مگر به اندازه کمي که سوارکاري بر ايبش بنشيند و
پياده شود و به گردش درآييد مانند سنگ آسياب گرد محورش ، اين عهدي است که پدرم از
جدم با من بسته است ، پس«نيرويتان را جمع کنيد و شريکان خود را بياوريد پس از آنکه
حق بر شما روشن گرديد ، آنچه ميخواهيد بر من انجام دهيد و به من مهلت ندهيد» (سوره
يوسف آيه 71) «من بر خدا توکل ميکنم که پروردگار من و پروردگار شماست . هيچ جنبنده
اي نيست مگر اينکه خداوند آنرا در تحت قدرت خويش فرمان ميدهد ، بدرستي که پروردگار
من بر راه راست است » (سوره هود آيه 55)
سپس امام (عليه
السلام) دستان مبارک خويش را بسوي اسمان بلند نمود و خدا را چنين خواند :
خدايا باران
آسمان را از ايشان بادار و سالهاي (قحطي) مانند سالهاي (قحطي) يوسف (عليه السلام)
بر آنها بگمار و بر آنها جوان سقفي را مسلط گردان که به آنها جام (خواري و ذلت)
بخوراند تا بينا شوند .
پس به درستيکه
آنها ما را تکذيب کردند و دست از ياري ما کشيدند ، تو پروردگار مايي ، توکل ما
برتوست و بازگشت ما بسوي توست.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
منابع :
ارشاد (شيخ مفيد)
ج 2 ص 98 - مناقب آل ابي طالب (ابن شهر آشوب) ج3 ص224 - مثير الاحزان (ابن نما
حلي) ص 37 - بحار الانوار (علامه مجلسي) ج 44 ص 191 - العوالم الامام حسين (شيخ
عبد الله بحراني) ص 46 و ص 251 - ابصار العين في انصار الحسين (شيخ محمد طاهر
سماوي) ص 33 - سلحشوران طف ص 49 - مستدرک سفينة البحار (شيخ علي نمازي شاهرودي) ج
5 ص 372 - اعيان الشيعه ( سيد محسن امين) ج1 ص 62 - اعلام الوري باعلام الهدي (
شيخ طبرسي) ج 1ص 459 - الدر النظيم (ابن حاتم عاملي) ص 553 - حياة الامام حسين ع (
شيخ باقر شريف قرشي) ج1 ص 114 - موسوعه شهادت معصومين ع (لجنة الحديث في معهد باقر
العلوم) ج 2 ص ص200 - شرح احقاق الحق (سيد مرعشي) ج11 ص620 - لقد شيعني الحسين
(ادريس حسيني مغربي) ص 303 - احقاق الحق (تستري) ج11 ص 600 - مستدرک الوسايل
(نوري) ج17 ص404
روز عاشوراست يا
آغاز روز محشر است
آسمان دود و
زمين، مانند کوه آذر است
جسم هفتاد و دو
ثارالله، بر روي زمين
برفراز نيزه، چون
خورشيد تابان يک سر است
ماه زهرا،
ميدرخشد بر فراز نيزه ها
يا که خورشيد است
و يک ني از زمين بالاتر است
غرق خون، پيراهن
يک سيزده ساله پسر
شعله آتش، بلند
از دامن يک دختر است
يک جوان، گرديده
جسمش، چاک چاک و ريزريز
واي بر من، واي
بر من، اين جوان، پيغمبر است
نه خدايا اين
محمّد نيست، من نشناختم
اين اميد يوسف
زهرا، عليّ اکبر است
غنچه اي بينم به
روي شانه خون خدا
غنچه نشکفته اي،
کز باغ گل، زيباتر است
از گل لبخند و از
خون گلويش يافتم
مهر طومار حسين
است اين علي اصغر است
از کنار علقمه
آيد صداي فاطمه
در غم عباس خود،
گريان به جاي مادر است
شاخ? ياسي، در
اين صحرا شده نقش زمين
دست عباس است اين
يا دستهاي حيدر است
يکطرف، بينم دو
دختر، خفته زير خارها
آن شبيه زينب،
اين زهراي از پا تا سر است
اي جوانان بهشتي،
رو در اين صحرا کنيد
جان به کف ياري
کنيد، آقايتان بيياور است
حر،علي، عباس،
عبدالله، وهب، قاسم، حبيب
حنجر مولايتان لب
تشنه، زير خنجر است
لاله ها در خاک
برگرديد يا پرپر شويد
لاله هاي فاطمه،
هم غرقه خون، هم پرپر است
در کنار قتلگه با
هم زني را ميزنند
اين همان دخت
علي، ناموس حيّ داور است
نيزهاي در دست
خولي، خنجري در دست شمر
يک بدن افتاده،
دورش يک بيابان لشکر است
خون زند فوّاره
از زخم بريده حنجري
روي هر زخمش،
نشان بوسه يک خواهر است
ميثم انصافت کجا
رفته است بس کن، لال شو
هر کلامت بر دل
زهرا، شراري ديگر است
غلامرضا سازگار
بزرگ فلسفه قتل
شاه دين اين است
كه مرگ سرخ به از
زندگى ننگين است
حسين مظهر آزادگى
و آزادى است
خوشا كسى كه
چنينش مرام و آيين است
نه ظلم كن به كسى
نى به زير ظلم برو
كه اين مرام حسين
است و منطق دين است
همين نه گريه بر
آن شاه تشنه لب كافى است
اگر چه گريه بر
آلام قلب تسكين است
ببين كه مقصد
عالى وى چه بود اى دوست
كه درك آن سبب
عزو جاه و تمكين است
ز خاك مردم آزاده
بوى خون آيد
نشان شيعه و آثار
پيروى اين است
شاعر: خوشدل
تهرانى
$
##حبيب بن مظاهر
حبيب بن مظاهر
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
مىزند بر پرده
صد نقش عجيب
تا حبيبى را
رساند بر حبيب
آرى آرى گشت عشق
ذوفنون
بر حبيب ابن
مظاهر رهنمون
تا رود آن سالك
راه و داد
عارف روشن دل پاك
اعتقاد
در زمين كربلا با
شور و شين
جان دهد بهر حبيب
خود حسين
همچنين بود از
محبت با نصيب
آن كه در ره
همسفر شد با حبيب
روضه ي حبيب بن
مظاهر
حبيب بن مظاهر دو
مرتبه جانش را فداي امام حسين (عليه السّلام) کرد و دو مرتبه هم او را زيارت مي
کنند، چون قبرش جلوي درب حرم است، يک مرتبه موقع رفتن و يک مرتبه موقع بيرون آمدن
از حرم، يکي از علماي بزرگ در خواب، حبيب بن مظاهر را ديد و طبق آيه ي شريفه ي (و
هم في الغرفات امنون)، آنان در بهترين جاي جنت آسوده اند و به مصداق، (يطوف عليهم
ولدان مخلدون) يعني بهشتيان بهره مند مي شوند از دست غلاماني که به انواع تمتعات
بساط نشاط را گسترانده اند.
به حبيب بن مظاهر
عرض کرد: چگونه شکر اين نعمت را به جاي مي آوري که در جواني همراه پيامبر و در
پيري در رکاب فرزند اميرالمؤمنين (عليه السّلام) به شهادت رسيدي؟ چنين سعادتي براي
هيچ کس نبوده، آيا هيچ آرزويي داري؟ جواب شنيد: فقط يک آرزو که اي کاش بار ديگر به
دنيا برمي گشتم و مانند شما در عزاي امام حسين (عليه السّلام) شرکت مي کردم، زيرا
از پيامبر اکرم (ص) شنيدم که فرمودند: هر کس در مجلس مصيبت فرزندم حسين (عليه
السّلام) حاضر شود و از روي معرفت، قطرات اشک از ديدگانش جاري شود، خداوند ثواب صد
شهيد را به او عطا مي فرمايد و درجاتش را در بهشت بالا مي برد، اگر چه من در رکاب
حضرت شهيد شدم، اما ثواب يک شهيد را بيشتر ندارم.
حکاياتي از
عنايات حسيني، ص 139 – مقتل سالار شهيدان ص 415
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكم يا اهل بيت النبوه
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
ذكر شهادت مسلم
ابن عوسجه و حبيب ابن مظاهر
از سخن سنجى من
آشفته حال
شرح حال عشق را
كردم سئوال
گفت من آگه نيم ز
اسرار عشق
مات و حيران
ماندهام در كار عشق
اينقدر دانم كه
عشق بى نظير
هست اندر كشور هستى
امير
ملك را او
پادشاهى مىكند
حكم از مه تا به
ماهى مىكند
آسمان چون گوى در
ميدان اوست
دور زن از لطمهى
چوگان اوست
كارها دارد عجايب
بى شمار
كه نشايد گفت يك
از صد هزار
آتش افروز جهان
عشق است عشق
خانمان سوز كسان
عشق است عشق
دوست را با دوست
ملحق مىكند
آن دو تن را فرد
مطلق مىكند
مىزند بر پرده
صد نقش عجيب
تا حبيبى را
رساند بر حبيب
آرى آرى گشت عشق
ذوفنون
بر حبيب ابن
مظاهر رهنمون
تا رود آن سالك
راه و داد
عارف روشن دل پاك
اعتقاد
در زمين كربلا با
شور و شين
جان دهد بهر حبيب
خود حسين
همچنين بود از
محبت با نصيب
آن كه در ره
همسفر شد با حبيب
سالخورده نخل
بستان صفا
مسلم ابن عوسجه
آن با وفا
بود اندر كوفه
روزى آن جناب
عازم حمام از بهر
خضاب
ديد در بازار
غوغائى بپاست
صحبت از جنگ و
حديث از نينواست
ناكسان كوفه از
برنا و پير
مىخرند آلات حرب
از تيغ و تير
غرق بهر فكر بود
آن غم نصيب
ناگهانش در رسيد
از ره حبيب
گفت با مسلم حبيب
اينهاى و هوى
هيچ مىدانى چرا
داده است روى
گفت نى بر گو تو
گر دارى خبر
آگهم بنماى از
اين شور و شر
چرخ را برگودگر
نيرنگ چيست
در خلايق گفتگوى
جنگ چيست
گفت اين قوم برى
از نام و ننگ
با حسين ابن على
(ع) دارند جنگ
تيغ بران از براى
آن خرند
تا زجسم ياورانش
سر برند
اكبرش را غرق بحر
خون كنند
ام ليلا را ز غم
مجنون كنند
قاسم و عباس او
را جسم پاك
همچو گل سازند از
نى چاك چاك
چون كه مسلم گشت
آگه زين سخن
دود آهش رفت بر
چرخ كهن
شد دلش از آتش
غيرت كباب
گفت بايد كردنم
از خون خضاب
عاشق آرى گر
بدعوى صادق است
غرق خون گشتن
خضاب عاشق است
تا نباشد دست را
از خون نگار
كى رسد بر دامن
وصل نگار
الغرض آن هر دو
پير حق پرست
از جوانمردى ز
جان شستند دست
هر دو را شد غير
حق محو از نظر
هر دو را عشق
شهادت زد به سر
هر دو بگرفتند بر
كف جان خويش
بهر ايثار ره
جانان خويش
آمدند از كوفه
بيرون با نوا
ره سپر گشتند سوى
نينوا
راه طى كردند تا
بردند راه
در حضور شاه بى
خيل و سپاه
هست قولى كان دو
رند پاك باز
كشته گرديدند
هنگام نماز
قول ديگر آنكه در
آن سرزمين
شاه را ديدند بى
يار و معين
جمع بهر كشتن آن
شهريار
لشگرى چندان كه
نايد در شمار
وز حريم آن شه
عرش آستان
مىرود بانگ عطش
بر آسمان
طرفه بزمى چيده
شاه كربلا
مىزند دور اندر
آن جام بلا
مىگساران پا به
هستى مىزنند
پاى بر هستى ز
مستى مىزنند
چون خم مىآن دو
رند باده نوش
بودشان دل ز انتظار
مىبجوش
تا حريف چند ساغر
در كشيد
پس بديشان گردش
ساغر رسيد
ابتدا مسلم به
مىبنهاد لب
كرد از شه رخصت
ميدان طلب
شاه دين از مرحمت
بنواختش
پس مرخصى سوى
ميدان ساختش
تاخت در آن عرصه
چون شير ژيان
بر رجز بگشود از
مستى زبان
پس علم شد تيغ
آتش بار او
آتش افشانى همى
شد كار او
چند تن زان
ناكسان خيره سر
جاى داد از پشت
مركب در سقر
عاقبت چون گل تنش
صد چاك شد
وز ستم غلطان بر
وى خاك شد
سرور دين با حبيب
نيك پى
آمدند از مهر بر
بالين وى
عشق و مستى بين
وفادارى نگر
شيوه جان بازى و
يارى نگر
كان بخون غلطيده
گاه ارتحال
با حبيب اين
بوديش آخر مقال
كه مده از دست
دامان حسين
تاكنى جان را
بقربان حسين
پس حبيب آن پير
مرد نيك خوى
كز جوان مردان
عالم برد گوى
وقت شد يابد
بمحبوب اتصال
هجر او گردد مبدل
بر وصال
ساخت جارى اشك
خونين از دوعين
كرد حاصل اذن
ميدان از حسين
تاخت در ميدان پى
رزم عدو
گشت با يك دشت
لشگر روبرو
آرى آن كو عشق و
مستى پيشه كرد
كى بدل زانبوه
خصم انديشه كرد
تيغ بر كف نعره
از دل بر كشيد
زانگروه بى حيان
كيفر كشيد
تيغ تيزش دمبدم
از پشت زين
جاى داد آن
ناكسانرا بر زمين
كشت آنهم چندى از
قوم پليد
تا به باغ خلد بر
مسلم رسيد
بارى از عشق آن
دو پير پاك جان
هم عنان گشتند با
بخت جوان
اى شه لب تشنهاى
سلطان عشق
اى شهيد عشق در
ميدان عشق
هست عمرى تا صغير
ناتوان
دم ز عشقت مىزند
روز و شبان
وز تو مىخواهد
تو را در نشأتين
زانكه محبوبش تو
هستى يا حسين
مصيبت نامه، ص
145 - 142.
$
##روزعاشورا وداع
سيد الشهداء
روز عاشورا (وداع
سيد الشهداء عليه السلام) (ظهر)
مقدمه:
يكي از
جانسوزترين مصائب مصيبت وداع است كه حتي بزرگان دين هم هنگام وداع تاب نياوردند
وزاري وشيون كردند
لولاالدموع
وفيضهن لاحرقت
ارض الوداع حراره
الاكباد
اگر نبود اشكها
فوران انها درهنگامه وداع سوز جگرها سرزمين وداع رابه اتش مي كشيد
بگذار تا بگريم
چون ابر در بهاران//كز سنك ناله خيزد روز وداع ياران
با ساربان
بگوييداحوال اشك چشمم//تابر شتر نبندد محمل بروز باران
امير المومنين در
وقت وداع با فاطمه عليها السلام بي تابي ميكند ودر فراق اومي گويد
نفسي علي زفراتها
محبوسه//ياليتها خرجت مع زفرات
يعني جان علي با
ناله ي او محبوس است اي كاش جان علي با ناله او بيرون ايد امام مجتبي (ع) لحظه اخر
گريه كردند روزعاشورا هم وقتي سيد الشهداء (ع) تنهايي خود را ديد امد سمت خيام حرم
براي وداع
روضه:
لحظه اخر امام (ع)
به سمت خيام حرم صدا زد سكينه يا فاطمه يا زينب يا ام كلثوم عليكم مني السلام
سكينه عرض كرد يا ابه استلمت للموت يعني بابا ايا تسليم مرگ شدي فرمود چگونه تن
ندهد كسي كه ياور ومعيني ندارد عر ض كرد پدر پس مارا به حرم جدمان برسان فرمود اگر
صياد مرغ قطا رابه حال خود گذارد ارام مي گيرد يعني دخترم صيادان مرا به حال خود
نمي گذارند زنه صدا به گريه بلند كردند حضرت ايشان را ساكت كرد مرحوم شيخ عباس قمي
مي فرمايد همه مصائب امام حسين (ع) دلها را بريان مي كند لكن مصيبت وداع شايد اثرش
زيادتر باشد به خصوص زماني كه بچه هاي كوچك دور اقا جمع شدند وگريه مي كردند حضرت
زهرا سلام الله عليها در عالم روءيا فرمود به علامه مجلسي بگوييد اذكرا المصائب
المشتمله علي وداع ولدي الحسين يعني مصيبتي بخوان كه روضه وداع داشته باشد
حضرت وصيتها
فرمودند اسرار امامت را به امام سجاد(ع) وبعضي رابه دخترشان فاطمه وخواهرشان زينب
سپردند خدا مي داند چه مي گذشت
ايافاطم
الطهرانظري ارض كربلا//عزيزك فرد قد حوت حوله النساء
نشرن شعورا
ويصرخنبا لبكاء//حسينك حي قد اقيم له العزاء
يعني اي فاطمه به
سر زمين كربلا كن كه عزيز تو تنها مانده است وزنها دور اورا گرفته اند براي او مو
پريشان كرده وصدا وناله بلند كرده اند هنوز حسين تو زنده است كه براي او عزا گرفته
اند
پس از وداع با
اهل حرم از خيمه بيرون امد وسوار بر ذوالجناح وروانه ميدان شد
رو مي كند به
ميدان ارام جان زينب
از اتش جدايي
سوزد روان زينب
ده فرصتي برادر
تاپر كشم به سويت
جاي مادر ببوسم
ان نازنين گلويت
شيخ طريحى در
منتخب شهادت عبدالله را قبل از مقاتله نقل مىنمايد و مىفرمايد:
ودع اهله و
اولاده وداع مفارق لا يعود و كان عبدالله بن الحسن الزكى واقفا بازاء الخيمة هو
يسمع وداع الحسين (عليه السلام) فخرج فى اثره و يبكى و يقول والله لا افارق الخ
يعنى چون امام (عليه السلام) اهالى خيام و مخدرات محترمه را وداع كرد و با اولاد و
دختران خود خداحافظى نمود كه ديگر برنگردد عبدالله يتيم امام حسن (عليه السلام)
فرمايشات عمو را مىشنيد كه مىفرمود: اى بانوان ديگر مرا نمىبينيد و نيز صورت مرا
نمىشنويد زيرا مىروم و ديگر بر نمىگردم.
عبدالله از عقب
سر عمو روانه شد و مىگريست و نيز گريان گريان مىگفت: بخدا قسم من از عموى خود
جدا نيم شوم، عمو جان هر كجا كه مىروى مرا همراه ببر، پدر كه ندارم، عمويم كه رفت
من چه كنم و از عمو جدا نشد تا كشته شد.
البته اكثر از
اهل خبر و اثر واقعه شهادت عبدالله را در حال مجاهده امام نقل مىكنند نه در حال
افتادن به روى خاك چنانچه در السنه ذاكرين عوام معروف است.
بلى، مىشود كه
حضرت پياده بوده و در حال پيادگى مشغول دفاع و جنگ بوده، گاهى مىايستاد و خستگى
مىگرفت و گاهى حمله مىكرد، در همچو حالى عبدالله خود را به عمو رسانيده است.
از روايت مرحوم
سيد بن طاووس در لهوف اين طور استفاده مىشود كه حضرت در حال پيادگى بوده و
ايستاده بود تا خستگى بگيرد فلبثوا هنيئة ثم عادوا اليه، لشگر هم چند دقيقه صبر
كردند ولى دوباره بر آن حضرت حمله آوردند و آن سرور را در ميان گرفتند فخرج
عبدالله بن الحسن بن على سلام الله عليهما پس در اين حال عبدالله خردسال از خيمه
خارج شد.
مرحوم سيد در
لهوف مىنويسد:
فلحقته زينب بنت
على لتحبسه فابى و امتنع امتناعا شديدا زينب عليها السلام دويد عبدالله را گرفت،
هر چه خواست او را در خيمه نگهدارد آن كودك آرام نمىگرفت و برخاسته روى بميدان
آورد.
فرد
خواهر و عمه و عم
زاده به شور افتادند//همچو پروانه بر آن لمعه نور افتادند
التماس مىكردند
كه مرو، عبدالله راضى نمىشد و مىگفت: بخدا دست از دامن عمو بر نمىدارم، هر جا
كه او رفته من هم مىروم، در اين وقت كه صداى شيون از خيام حرم بلند شد امام (عليه
السلام) را ضعف و فتور عارض گرديده بود بطورى كه به روى خاك نشست و چشم مبارك بطرف
خيمهها دوخت و گوش فرا داد، صداى شيون زنان را استماع فرمود و التماس عبدالله را
شنيد كه پيوسته تقاضا و درخواست مىكرد او را رها كنند تا بميدان نزد عمو رود ولى
حضرت عليا مخدره زينب كبرى عليها دست عبدالله را گرفته و بسمت خيمهها مىكشيد و
از رفتن او بطرف ميدان مخالفت مىفرمود بالاخره عبدالله دست خود را از دست عمهاش
كشيد و در آورد و دوان دوان خود را به عمو رسانيد وقتى رسيد كه ديد ابجر بن كعب از
بالاى زين خم شده با شمشير قصد قتل عمويش را دارد بانگ زد و فرمود:
ويلك يابن
الخبيثة، أتقتل عمى آيا تو مىخواهى عمويم را بكشى؟
شعر
دست خود حائل
نمودى چون پسر// برد پيش تيغ و گفت اى خيره سر
تو نخواهى داشت
دست از كشتنش// من نخواهم داشت دست از دامنش
فضربه بالسيف
فاتقاها الغلام بيده فاطنها الى الجلد آن مردود شمشير را فرود آورده بدست عبدالله
رسيد و دست آن طفل را بريد و بپوست آويخت، شاهزاده فرياد كشيد: يا اماه اى مادر
بفريادم برس.
امام (عليه
السلام) عبدالله را در آغوش گرفت و فرمود: نور ديده صبر كن.
در اين هنگام
فرماه حرملة بسهم فذبحه و هو فى حجر عمه حرمله ملعون تيرى بطرف او رها كرد و آن
تير عبدالله را در حالى كه در دامن عمو بود ذبح كرد و در همان حال جان داد.
در بيان سقوط
امام (عليه السلام) از اسب و آراء ارباب مقاتل در آن
مرحوم حائرى در
معالى السبطين مىنويسد:
در اينكه سبب
سقوط امام (عليه السلام) از اسب چه بوده اختلاف است:
مرحوم سيد در
لهوف مىفرمايد: هنگامى كه آن سرور از تيرهاى اعداء همچون خارپشت گرديد صالح بن
وهب المرى نيزهاى بر پهلوى آن جناب زد كه حضرت از زين به زمين آمد در حالى كه
مىفرمود: بسم الله و بالله و فى سبيل الله و على ملة رسول الله (صلى الله عليه و
آله و سلم).
و مرحوم صدوق در
امالى مىنويسد: تيرى به گلوى حضرت آمد و آن جناب را از روى اسب به زمين افكند پس
امام (عليه السلام) تير را كشيد و به دور انداخت.
ابو مخنف مىگويد:
در همين حال خولى عليه اللعنة تيرى بجانب حضرت انداخت كه به سينه مباركش خورد و
حضرت را به زمين افكند در حاليكه در خونش غوطه مىخورد امام (عليه السلام) آن تير
را از سير سينه بيرون آورد و از جايش خون فوران مىنمود و هر لحظه حضرت مشت را از
خون پر مىكرد و به سر و محاسن شريف مىماليد و مىفرمود: مىخواهم با اين هيئت
جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را ملاقات كرده و محضرش شكايت كنم كه با
من چه كردند.
اختلاف در نحوه
سقوط امام (عليه السلام) از اسب بر روى زمين
ارباب مقاتل در
نحوه سقوط امام (عليه السلام) بر روى زمين با هم اختلاف دارند.
مرحوم سيد بن
طاووس در لهوف مىفرمايد:
و لما اثخن
الحسين (عليه السلام) بالجراح و بقى كالقنفذ طعنه صالح بن وهب المرى على خاصرته
طعنة فسقط الحسين (عليه السلام) عن فرسه الى الارض على خده الايمن...
يعنى: چون امام
حسين (عليه السلام) در اثر زيادى زخم ناتوان شد و بدنش از زيادى تير همچون خارپشت
گرديد صالح بن وهب مرى چنان نيزه بر پهلويش زد كه از اسب بر روى زمين افتاد و گونه
راستش به روى خاك قرار گرفت...
و مرحوم صدوق در
امالى مىفرمايد:
ورمى بسهم فوقع
فى نحره و خر عن فرسه فاخذ السهم فرمى به و جعل يتلقى الدم بكفه فلما امتلأت لطخ
بها رأسه و لحيته و يقول القى الله عزوجل و انا مظلوم متلطخ بدمى ثم على خده
الايسر صريعا...
يعنى: تيرى به
گلوى مباركش خورد و از اسب افتاد، پس تير را از گلو در آورد و بدور انداخت و
پيوسته مشت را از خون گلو پر مىكرد و آن را به سر و محاسن مىماليد و مىفرمود
اينگونه خداى عزوجل را من مظلوم ملاقات خواهم كرد سپس با گونه چپ بر روى زمين
افتاد...
مرحوم قزوينى در
رياض الاحزان مىنويسد:
افتادن حضرت بر
روى خاك يكمرتبه و دو مرتبه نبوده بلكه كرارا حضرت از قوت رفته و به خاك افتاده و
سپس برخاسته، يك مرتبه با گونه راست بخاك افتاده و دفعه ديگر با گونه چپ و بار
ديگر با هيئت سجود بوده و هر يك موقعى و مقامى دارند.
اضطراب و استغاثه
عليا مخدره حضرت زينب كبرى (سلام الله عليها)
بارى به روايت
محمد بن ابيطالب امام (عليه السلام) وقتى روى خاك افتاد، ثم استوى جالسا حضرت
برخاست نشست و تير را از گلو كشيد عليا مخدره چون برادر را با آن حال ديد خود را
به عمر بن سعد حرامزاده رسانيد و وى را مخاطب قرار داد و با چشم اشگبار فرمود: اى
عمر أيقتل ابو عبدالله و انت تنظر اليه اى ظالم برادرم حضرت ابا عبدالله الحسين
(عليه السلام) را مىكشند و تو تماشا مىكنى؟!
عمر بن سعد شروع
كرد به گريه نمودن و دموعه يسيل على خديه و لحيتيه اشگ آن پليد به صورت و محاسن
نحسش جارى شد ولى صورت خود را از بانوى دو عالم برگرداند و جواب نداد.
در خبر ديگر وارد
شده همينكه عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها ديد پسر سعد بى اعتنائى نمود و
جواب نداد از روى اضطراب رو به لشگر كرده به هر طرف مىدويد و فرياد مىكرد و
مىفرمود: اما فيكم رجل مسلم آيا در ميان شما مسلمانى نيست؟!
از لشگر نيز
جوابى نيامد بناچار روى به گودى آورد و دور برادر مىگرديد و نمىگذارد كسى پيش
بيايد حضرت به خواهر فرمود: اختى لقد كسرت قلبى ارجعى الى الخيمة، خواهرم دلم را
شكستى به خيمه برگرد.
اقدام نفرات لشگر
كفرآئين عمر بن سعد براى كشتن حضرت امام حسين (عليه السلام)
بعد از آنكه حضرت
ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) با بدنى پر از زخم تير و نيزه و شمشير از زين به
زمين افتاد نفرات لشگر كفرآئين پسر سعد ملعون دوتا دوتا و سه نفر سه نفر پشت سر هم
بقصد كشتن آن سرور نزديك مصرع آن جناب مىشدند ولى برمى گشتند زيرا هر كس حضرت را با
آن حال مىديد دلش رحم مىآمد و از قتلش در مىگذشت در كتاب رياض الشهادة و روضة
الشهداء از اسماعيل بخارى نقل شده كه يكى از لشگريان كوفه و شام به قصد قتل امام
(عليه السلام) پيش آمد و حربهاى در دست داشت چون نزديك گرديد حضرت به او نگريست و
فرمود: انصرف، لست انت بقاتلى برگرد تو كشنده من نيستى و من نمىخواهم كه تو به
آتش دوزخ مبتلا شوى.
آن مرد گريان شد
و عرض كرد: اى پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) قربانت گردم تو در اينحال
افسوس ما را مىخورى حالت انقلابى به او دست داد، پس با شمشير برهنهاى كه در دست
داشت روى به عمر بن سعد و لشگر وى كرد و با حال گريه و چشمهاى اشگبار گفت:
شعر
چه كرده است و
گناهش چه اين همه لشگر// يكى گرفته به كف تيغ و آن دگر خنجر//
چه كرده است كه
از وى تو منع آب كنى//چه كرده است كه بر كشتنش شتاب كنى//
آن گروه بى دين
جوابش ندادند، پس وى شمشير خود را حواله پسر سعد كرد، ابن سعد ملعون خود را عقب
كشيد و غلامان و پيادگان را بر عليه او تحريض و ترغيب نمود، لشگريان بر او هجوم
آوردند و اطراف آن جوانمرد را گرفته با گرز و عمود و شمشير و نيزه و سنگ از پاى در
آوردندش و به خاك هلاكتش انداختند، آن جوان در لحظات آخر حيات بود روى به طرف امام
(عليه السلام) كرد عرضه داشت: اى پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) شاهد باش
كه مرا به جرم محبت و عشق تو مىكشند، فرداى قيامت تو شفيع من باش.
حضرت با صدائى
لرزان و ضعيف فرمود: طب نفسا فانى شفيع لك عندالله آسوده خاطر باش نزد خدا شفاعت
تو را خواهم نمود.
بارى آن نابكاران
دور آن جوان را گرفتند و شهيدش كردند، همان طورى كه گفته شد هيچيك از سپاه عمر سعد
متصدى كشتن حضرت امام حسين (عليه السلام) نشد بلكه هر كدام كه اقدام مىكردند و به
قصد قتل آن جناب نزديك حضرتش مىشدند بلافاصله وحشت زده به عقب بر مىگشتند و تن به
اين جنايت هولناك نمىدادند، همينكه ابن سعد نابكار اين انكار را از لشگر ديد از
غضب بر آشفت و به سپاه دشنام داد.
لشگر گفتند: چرا
خود به اين كار اقدام نمىكنى و خون پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را به
عهده نمىگيرى؟!
آن حرامزاده از
مركب پياده شد و با خنجر برهنه روى به حضرت آورد، حضرت صداى چكمه را شنيد صورت از
خاك برداشت، عمر سعد را ديد، فرمود:
اى عمر انت جئت
بقتلى؟ تو براى كشتن من آمدهاى، از تو بىرحمتر كسى نبود؟!
عمر سعد ملعون
حيا كرد و برگشت و به هر طرف چشم انداخت تا ببيند شخص مناسبى را پيدا مىكند يا
نه، ناگهان نظرش به جوانى نصرانى افتاد كه سر بزير انداخته به خيمه خود مىرود او
را پيش خواند و اين در وقتى بود كه هر كس بقصد قتل حضرت مىرفت، شرمسار برمى گشت،
بهر صورت عمر سعد ملعون جوان نصرانى را طلبيد و به او گفت: جوان اين شخص كه
مىبينى روى خاك افتاده دشمن دين شما و مغضوب ما مسلمانان است اگر او را بكشى
يقينا نزد حضرت عيسى مقرب خواهى شد.
جوان نصرانى
بخيال اينكه اين لشگر، لشگر اسلامند و منسوب به پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله
و سلم) و سر كرده آنها از اولياء خدا است با اين توهم خنجر الماس گون از عمر گرفت
و بقصد كشتن عزيز پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بطرف قتلگاه روان شد و وقتى
به مصرع امام (عليه السلام) رسيد و چشمش به آن غريب افتاد ديد كه از كثرت تير و
وفور زخم سنان و شمشير جاى درستى در بدن ندارد و اما نور الهى از سيماى كبريائى او
چنان درخشان است كه ديده را تيره و چشم را خيره مىنمايد بى اختيار محو جمال و
متحير در كمال آن سور شد پيش آمد و با نهايت فروتنى عرضه داشت:
اى سيد عالم و اى
مهتر اولاد آدم نام گرام تو را نمىدانم اما در جلال تو حيرانم تو را به خدا بگو
كيستى و براى چه اين همه زخم در بدن دارى؟
نصرانى ديد آن
غريب مظلوم و آن شهيد محروم سر به روى خاك نهاده و با خداى خود مناجات مىكند و
جواب نمىدهد اما گوشه چشم باز كرد و يك نظر كيميا اثر به وى نمود كه با آن يك نظر
مس وجودش به طلا مبدل گشت، جوان دوباره عرضه داشت تو را به مسيح قسم و به مريم
سوگند مىدهم جوابم را بده كيستى و چرا اينهمه زخم بر بدن دارى؟
باز جوابى نشنيد
سپس او را به تمام مقدسات در دين خودشان سوگند داد باز جواب نشنيد، قدمى جلوتر
گذارد نگاهى به يمين و يسار كرد شهداء دشت كربلاء را ديد همه پاره پاره بخون آغشته
از جوان و پير و از صغير و كبير به خاك افتاده، حضرت را به شهداء كربلاء قسم داد
باز جوابى نشنيد، پس عرض كرد: اى غريب خون جگر و اى شهيد بى ياور جوابم را بازگو،
جوان نصرانى اين بار هم جوابى دريافت نكرد ولى ديده بود بانوئى مجلله هر وقت از
خيمه بيرون مىآيد اين غريب مضطرب شده سر از خاك بر مىدارد و او را به خيمه برمى
گرداند شروع كرد حضرت را به آن بانو قسم دادن، اين بار حضرت طاقت نياورد سر از خاك
برداشت و خود را معرفى فرمود.
نصرانى دست ادب
بسينه گذارد عرض كرد: آقا تو حسينى كه اين نوع در دست كوفيان گرفتارى، تقصير تو
چيست؟
امام فرمود: از
من مپرس از اين لشگر بپرس كه تقصيرم چيست.
نصرانى عرض كرد:
قربانت قبلا خوابى ديدهام، اكنون تعبيرش را جويا هستم.
حضرت فرمودند:
خواب تو را هم مىدانم چيست.
عرض كرد: قربانت
گردم خواب را بيان فرمائيد.
حضرت فرمودند: در
خواب جدم را ديدى كه در ماتم من با همه پيغمبران سر زانوى غم نهادهاند در ميان ايشان
حضرت روح الله به تو فرمود: مرا در حضور پيامبران خجالت مده يعنى دست خود را به
خون پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آلوده مكن.
نصرانى عرضه
داشت: اشهد ان لا اله الا الله و ان جدك محمدا رسول الله پس شمشير كشيد و روى به
لشگر عمر سعد آورد چند نفر را به تقل رسانيد عاقبت دور آن تازه مسلمان را گرفتند و
او را به خاك انداختند همينكه آن جوان افتاد گوشه چشم بطرف حضرت باز داشت و از
امام (عليه السلام) تقاضاى عنايت نمود، امام (عليه السلام) خواست برخيزد ديد كه
نمىتواند فرمود: معذورم دار كه قوت برخاستن ندارم.
جسارتهاى لشگر
كفرآئين عمر سعد ملعون به ساحت مقدس امام (عليه السلام) و خيام محترمات
پس از آنكه امام
(عليه السلام) با زخم و جراحتهاى فراوان به روى خاك قرار گرفت و لشگر ابن سعد
ملعون يقين كردند ديگر قوت و نيروئى در امام نمانده كه برخيزد شمر ناپاك رو به
خيمه بانوان آورد و نيزه بر آن زد و گفت آتش بياوريد تا اين خيمه را با اهل و
سرنشينانش بسوزانم.
بانوان از اين
صدا به ضجه و ناله در آمدند كه از صداى ايشان لشگر پسر سعد با آن همه قساوتى كه
داشتند متأثر بلكه گريان شدند در اين هنگام شبث بن ربعى جلو آمد و شمر را برگردانيد،
بانوان از ترس در خيمه خزيدند و لرزان و ترسان ديگر صدا بر نمىآوردند در اين
هنگام شمر ملعون رو به لشگر كرد و گفت: مادرهايتان به عزايتان بنشينند منتظر چه
هستيد، چرا ايستادهايد، اين مرد كه از پا افتاد معلوم نيست جان داده يا نداده
جملگى بر او حمله كرده و راحتش كنيد، پس آن ناكسان از همه طرف بر امام (عليه
السلام) هجوم آورده و آن سرور را در ميان گرفتند ابو الحنوق تيرى به پيشانى انور
حرت زد كه قبلا به همانجا سنگ زده بود و حصين بن نمير تيرى به دهان مبارك حضرت زد
كه قبلا در ميان شريعه تير به همان موضع زده بود و ابو ايوب غنوى حرامزاده تيرى به
گلوى مباركش زد.
صاحب رياض
الاحزان مىفرمايد:
امثال اين ضربات
و طعنات و جراحات و جنايات بر وجود مقدس حضرت خيلى وارد آمد كه به غير از قوه
امامت طاقت بشر نبود كه تحمل كند و تا آن وقت زنده باشد.
بارى در همين
اثناء سنان بن انس حرامزاده كه او را اهل فن همتاى شمر معرفى كردهاند با نيزهاى
بلند به حضرت حمله برد و نوك سنان را در گودى گلوى آن سرور فرو برد.
از محمد بن جرير
طبرى مىنويسد: چون سنان ملعون نيزهاش را در گودى گلوى حضرت فرو برد و بيرون آورد
روح مقدس امام (عليه السلام) به اعلى عليين جنان طيران كرد لذا برخى از ارباب
مقاتل قاتل امام (عليه السلام) را سنان بن انس نوشتهاند و هيچ بعدى هم ندارد چه
آنكه نيزه اين ملعون گلوى حضرت را پاره كرد و آن سرور با آن نحر شد چنانچه امام
زمان (عليه السلام) در زيارت ناحيه مىفرمايند:
السلام على من هو
نحره منحور.
بهر صورت به
نوشته محمد بن شهر آشوب ملعونى ديگر شمشيرى به كتف همايون آن جناب زد و ذرعة بن
شريك كف دست حضرت را قطع نمود و عمرو بن خليفه جعفى شمشيرى به رگ گردن آن جناب زد.
شهيد نمودن حضرت
امام (عليه السلام) را و اختلاف در اينكه قاتل آن امام همام كيست
هنگامى كه حضرت
ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) در ميان معركه با بدن چاك چاك روى خاك افتاده
بودند به روايت مرحوم سيد در لهوف عمر بن سعد ملعون رو كرد به يكى از اميران لشگر
و گفت:
واى بر تو چرا
معطلى، از اسب به زير آى و حسين را راحت كن.
آن ناپاك خواست
پياده شود خولى بن يزيد لعنة الله عليه سبقت جست تا سر مبارك امام (عليه السلام)
را جدا كند همينكه آن حرامزاده به نزديك حضرت آمد بدنش به لرزه افتاد به نوشته
مرحوم طريحى در منتخب امام (عليه السلام) از گوشه چشم نظرى به خولى نمود كه بدنش
مرتعش شد و لرزه بر اندامش افتاد لذا نتوانست آن قصد شومش را عملى سازد.
در كتاب
تبرالمذاب نوشته چون خولى لرزان و وحشت زده برگشت شمر خبيث او را با آن حال مشاهده
كرد گفت: فت فى عضدك، مالك ترعد، بازويت شل باد چرا مىلرزى؟!
گفت: نه بخدا
سوگند، هرگز فرزند زهراء را من نمىكشم، اين كار از دست من بر نمىآيد.
شمر زنازاده گفت:
كلحت هذه اللحيد لانها تنبت على غير رجل يعنى: قبيح باد اين مو كه در صورت تو است
زيرا كه تو مرد نيستى، موئى در روى نامردى روئيده است.
مرحوم طريحى
مىنويسد:
هنگامى كه امام
(عليه السلام) در شرف ارتحال بود چهل سوار به قصد قتل آن حضرت مبادرت به آن نموده
هر كدام مىخواستند كه سر مطهر امام (عليه السلام) را جدا كنند از جمله آنها شبث
بن ربعى بود، وى همينكه پيش آمد حضرت از گوشه چشم نظرى به سوى او افكند، شمشير از
دست شبث افتاد و رو به فرار نهاد به نوشته ابو مخنف سنان بن انس رو كرد به او و
گفت: چرا حسين را نكشتى ثكلتك امك وعدموك قومك مادرت به عزايت نشيند و در ميان
قبيلهات گم شوى هلم الى بالسيف برو شمشير را بياور بده به من.
شبث شمشيرى را كه
از دستش افتاده بود آورد و به او داد، سنان رو به قتلگاه آورد تا نزديك شد امام
(عليه السلام) ديدگان گشود و نگاهى تند به آن حرامزاده فرمود، از نگاه آن حضرت
لرزه بر اندام سنان افتاد و ترسيد و شمشير از دستش افتاد و رو به گريز نهاد.
مرحوم سيد در
لهوف مىفرمايد:
فنزل اليه سنان
بن انس النخعى لعنه الله، فضرب بالسيف فى حلقه الشريف و هو يقول: والله انى لا جتز
رأسك و اعلم انك ابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و خير الناس ابا و اما
ثم اجتز رأسه المقدس المعظم و فى ذلك يقول الشاعر:
فاى رزية عدلت
حسينا//غداة تبيره كفا سنان
پس سنان بن انس
نخعى از اسب فرود آمد و شمشير به گلوى شريف حضرت زد و مىگفت: به خدا سوگند كه من
سر تو را از بدن جدا خواهم نمود و مىدانم كه تو پسر رسول خدائى و پدر و مادرت از
همه مردم بهتر هستند، سپس سر مقدس آن بزرگوار را بريد و شاعر در اين باره بدين
مضمون مىگويد:
باشد كدام غم به
جهان چون غم حسين//روزى كه دستهاى سنانش بريد سر
دستهاى ديگر معتقدند
كه قاطع سر مطهر امام (عليه السلام) نظر بن خرشه نام داشته و مشهور بين ارباب
مقاتل آن است كه شمر ملعون سر مبارك امام (عليه السلام) را بريده است و وى قاتل
آنجناب مىباشد.
$
##اشعارروزعاشورا
اشعارروزعاشورا
امروزعاشورابود
امروزعاشورابود -
دركربلاغوغابود
امروزحسين بن علي
- دركربلا تنهابود
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
امروزروزغربت و -
تنهايي سبط نبي است
امروزروزياريِ -
فرزندزهراوعلي است
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
امروزهل من ناصرِ
- سبط نبي آيدبگوش
امروزدشت كربلا -
داردبسي جوش وخروش
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
امروزروزِ تشنگي
- باشدبدشت كربلا
امروزروز قحطيِ -
آب است اندر نينوا
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
امروزفريادوفغان
- ازخيمه ها آيد بگوش
امروزاصغربا لبِ
- تشنه است درجوش وخروش
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
امروزروزِ بي كسي
- ازبهرِ آلِ مصطفا ست
امروز روزِ غربت
و - تنهايي آلِ عبا ست
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
امروز روزِ آخرِ
- ديدارِ زينب باحسين
امروز اندرخيمه
ها - باشد بسي افغان وشين
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
امروز روزِ جنگ
حق - با باطل وشيطان بود
امروز روزِ ياريِ
- قرآن والرّحمن بود
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
امروزدشت كربلا -
باشد دولشكردرمصاف
امروزهفتاد دوتن
- گِردِ حسين اندرطواف
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
امروزعباس جوان -
اندركنارِ نهرِ آب
شدهردودست ازتن
جدا - دلها براي اوكباب
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
امروز اكبرميشود
- دركربلافرقش دوتا
بافرق منشق ميرود
- نزدعلي شيرخدا
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
امروزحلق نازكِ -
اصغربريده ازجفا
امروز نوراني سر
- شه رابريدند ازقفا
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
امروزاصغرگشته
است - تيرسه پيكان راهدف
ازقتل اومحزون
شده - زهراوشاه لوكشف
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
امروز روزِ آخرِ
- ديدارِزينب باحسين
ازآن وداع آخرين
- عالم شده درشوروشين
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
امروزنوراني سرِ
- شاه شهيدان جهان
ازتن جدابرنيزه
شد - اي واي فريادوفغان
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
اي باقري
امروزچون - روزِقيامت گشته است
وحش وطيورو انس
وجن - بي تاب وطاقت گشته است
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
امروزعاشورابود -
دركربلا غوغابود
امروزحسين بن علي
- دركربلاتنهابود
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
ا مـر و ز عـا شو
ر ا بو د د ر کربلا غـوغـا بود
د ر گلسِتا
ن مصطفي
پر پر ز کـيـن گلـهـا بو د
جنگ ميا ن کـفـر
و حق مغـلوبه ا ست و تن بـتـن
هـر جا ببيني دست
و سرگشته جـد ا د ور ا ز بدن
يا پا ره پا ره
جسمها يا غـرقـه خـون گلگو ن بد ن
دشت ودمن شد لاله
گون رنگين زخون صحرا بود
ا مـر و ز عـا شو
ر ا بو د د ر کربلا غـوغـا بود
د ر گلسِتا
ن مصطفي
پر پر ز کـيـن گلـهـا بو د
*
حـر ر يا حي آ مد
ه بر يا ري
سـلـطا ن د يـن
توبه کنا ن د ستش
بسر کرد ه فرار ا ز ظلم و کين
گشته جـد ا ا ز
قـيـد و بند آ زا د مرد ي
را ببين
گشته شـهـيـد
ر ا ه حـق
تا شا فـع فـر د ا بو د
ا مـر و ز عـا شو
ر ا بو د د ر کربلا غـوغـا بود
د ر گلسِتا
ن مصطفي
پر پر ز کـيـن گلـهـا بو د
*
اصحاب و يا ران
حسين يک يک به ميدان ميروند
در ر ا ه يا ري خـد ا چـون شير غـرا ن مي روند
حـمـله کـنا ن بر
د شمـنا ن با تـيغ بـرا ن مي روند
از تيـغـشا ن
رنگـيـن بخـون آ ن عرصه هـيجا بود
ا مـر و ز عـا شو
ر ا بو د د ر کربلا غـوغـا بود
د ر گلسِتا
ن مصطفي
پر پر ز کـيـن گلـهـا بو د
*
د شمن چنا ن رو
به بود ا ز تيغشا ن ا ند ر فـرا ر
و ز ا ينطرف و ز
آنطرف ا ند ر يمين و د ر يسار
آنـهـا
چـنان شير ژيا ن با شـنـد د ر حا ل شکا ر
د ر د ست هـر يک
کشته ها دهـها و يا صد ها بود
ا مـر و ز عـا شو
ر ا بو د د ر کربلا غـوغـا بود
د ر گلسِتا
ن مصطفي
پر پر ز کـيـن گلـهـا بو د
*
هر يک فتد در خاک
و خون گويد در آندم يا حسين
يكد م قد م
نه بر سر م تو ا ي
ا ما م عا لـمـيـن
شـوشـا فـع
من يا حسين ا ي تـو شفـيع نشا
تـيـن
تا که نگـو
يـنـدم کسي جا ن د ا د نش تنها بو د
ا مـر و ز عـا شو
ر ا بو د د ر کربلا غـوغـا بود
د ر گلسِتا
ن مصطفي
پر پر ز کـيـن گلـهـا بو د
*
گيرد حسين برد ا
مـنـش سرهـا ي يا را ن آ نزما ن
د ست محبت ر ا کشد بر چشم و بر سرها يشا ن
گو يد بخو ا ب ا
ي يا ر من نزد خد ا شو ميهما ن
مهـمـا ني حـق با
قـري مـزد شـهـا
د تهـا بو د
ا مـر و ز عـا شو
ر ا بو د د ر کربلا غـوغـا بود
د ر گلسِتا
ن مصطفي
پر پر ز کـيـن گلـهـا بو د
سلام ما سلا م
ما به جسم پا ر ه پا ر ه ا ت
سلام مـا سلا م
مـا به زخـم بي شـمـا ره ا ت
سلام ما به جسم
تو که گشته است بخون طپان
سلام مـا به
زيـنـبي که مـيکـنـد نـظـا ره ا ت
سلام ما به حنجر
ت که
تشنه لب بريد ه شد
به زخـمـهـاي
پـيکرت فـزون بد ازستاره ا ت
سلام ما به قا سمت
به ا کبرت به ا صغرت
به عـون وهم
بجعفرت به طفل شيرخواره ات
سلام ما به
مسلم و سقـا و
مير لشکر ت
ز هـير تو بر ير
تو حـبـيـب بـن مـظا هـرت
سلام ما به عبا س
و به حر و نا فع و هلا ل
سلام با قري به
هر کسي که هست يا ورت
لوکان يدري يوم
عا شوراء//ما کان يجري فيه من بلاء
ما لاح فجره و لا
ا ستنا را//ولا ا ضا ئت شمسه نهارا
ا گر دانست
عاشورا که در روزش چها گردد//چه طغيا نها چه ا ستمها چسان جورو جفا گردد
چه خونهائي که
ميريزد در آن صحراي تفتيد ه//چه پيکرها شود مجروح چه سرها که جدا گردد
چه نيکو
نوجواناني که مي گردد بخون غلطان//چه نـيکو پيرمرد ا ني که مقـتـول ا ز جفا گردد
چسا ن سبط رسول ا
لله شود مقـتـو ل را ه حق//چسا ن را س نکـوي ا و بر يـد ه ا ز قـفـا گردد
چسا ن صغرا و
کلثوم و سکينه ز ينب و سجاد//بسي ديگر پس ا ز ا مر و ز ا سير ا شقـيا گردد
ا گر ا ي با قري
ا ينسا ن هميد ا نست عاشورا//نميشد
تا ا بد طا لع
که تا
ظا لم فـنـا گردد
آه ازآن ساعتي كه
– بادوصداشك وآه
زينب كبري شده –
روان سوي قتلگاه
ديد كه شمرلعين -
سوي حسينش رود
زبهرقتل حسين –
نوردوعينش رود
گفت بده مهلتي –
تاكه وداعش كنم
لحظه آخربود –
كمي نگاهش كنم
زگرمي آفتاب -
سايه كنم برسرش
زخم فراوان بود -
بربدن اطهرش
تشنگي اش را ببين
– جرعه آبش بده
بهرخداونبي -
تويك جوابش بده
حسين صدايش شنيد
– گفت اياخواهرم
بروسوي خيمه اي –
حافظ اهل حرم
چون بسوي خيمه ها
– باغم دل بازگشت
براي اهل حرم -
اسارت آغازگشت
دقايقي بعدازآن –
زلزله اي اوفتاد
بجان اهل حرم –
ولوله اي اوفتاد
سرحسين شدجدا –
گشت بنوك سنان
ازاين مصيبت شده
– ولوله اي درجهان
زمـيـن كربـبـلا
- گشت بجوش وخروش
بانگ الاقدقتل –
رسدزهرسوبگوش
روان شده
ذوالجناح – بناله واشك وآه
شيهه كنان ميرود
– زغم سوي قتلگاه
باقري آندم غمين
– زينب كبري شده
چونكه بدشت بلا –
اسيرغمهاشده
حسين حسين يا
حسين - حسين حسين يا حسين
حسين حسين يا
حسين - حسين حسين يا حسين
بيا ر و يم د لا سوي کربلاي حسين//بپا کنيم د ر آ ن غـم
سـر ا عـزاي حسين
بيا ر و يم و ببينيم
تا فـتـا د ه کجا//ز صد ر رزين
بزمين قا مت رساي حسين
بيا ر و يم و
ببينيم تا بر يد ه کـجـا//ز کينه
شهـر ستـمگر سر ا ز قفاي حسين
بيا ر و يم و
ببينيم ز ير خـنجر شمر//که تر نمو د ه لب
خشک جا نفـزاي حسين
بيا ر و يم و
ببينيم و قـت جا ن دادن//که سوي قبله کشيده است دست وپاي حسين
بيا ر و يم و
ببينيم حـضرت عـبا س//کجا ز پا ي فـتـا د ه ا ست د رهـواي حسين
بيا ر و يم و
ببينيم تا عـلي ا
کـبـر//کجا نـمـود ه سـر و جـا ن خود فداي حسين
بيا ر و يم و
ببينيم شد کـجـا به سما//نو ا ي ا لعـطش
طـفــل بي نواي حسين
بيا ر و يم و
ببينيم ز ينب ا فـکـا ر//کجا به سـيـنـه
و سـرمـيـزنـد براي حسين
بيا ر و يم و
ببينيم تا چه شد قا
سم//که يا د گـا
ر حسـن بـود ا ز براي حسين
بيا ر و يم و ببينيم
تا علي ا صغر//ز تير حـر مـلـه چو
ن شد بد ستهاي حسين
هزار شکر که جو د
ي چو د رجود آمد//نـد يـد ا ز هـمه
ما سـوي سواي حسين
ديوان جودي
خراساني
امروز بود عاشورا
گرديده جهان طوفاني
امروز به خون مي
غلتد از جور وجفا سلطاني
چه شور و شين است
امروز
قتل حسين است
امروز
واي که از رخ
حسين شمر حيا نمي کند
تا نکشد حسين را
دست رها نمي کند
حسين مصباح الهدا
حسين سفينة النجا
ة
امروز عاشورا است
يا عيد قربان است
کرب و بلا يکسر از
خون گلستان است
ملک و ملک گريان
ارض و سما لرزان
آدم به بي تابي
عالم در افغان است
امروز عاشورا است
يا عيد قربان است
کرب و بلا يکسر
از خون گلستان است
از بهر فرمان
عبيدالله بد آئين
بستندچشم از
احترام عترت ياسين
با خويشتن يکدم
نگفت از کوفي بي دين
آخر حسين بر ما
امروز مهمان است
امروز عاشورا است
يا عيد قربان است
کرب و بلا يکسر
از خون گلستان است
کردند چون بي کسي
ز قتل نوجوانانش
شمر لعين آمد
براي غارت جانش
يک تن نگفت اي
شمر ترکن کام عطشانش
اين تشنة مظلوم
آخر مسلمان است
امروز عاشورا است
يا عيد قربان است
کرب و بلا يکسر
از خون گلستان است
چون ديداحوال
حسين بي معنيش را
زينب طلب کرد از
نجف باب غمينش را
گفت اي پدر بين
شمر وظلم و کينش را
با تو سن بيداد
سر گرم جولان است
امروز عاشورا است
يا عيد قربان است
کرب و بلا يکسر
از خون گلستان است
بابا بيا هنگامه
محشر تماشا کن
از خيمه گاه شاه
بي سر سير يغما کن
يکدم نظر بر زينت
آغوش زهرا کن
بي سر حسين تو در
خاک غلّطانست
امروز عاشورا است
يا عيد قربان است
کرب و بلا يکسر
از خون گلستان است
بنگر ز سيلي گشته
نيلي روي طفلانت
برگير از آل زنا
داد يتيمانت
کن دست بر تيغ دو
دم دستم به دامانت
صامت از اين ماتم
پيوسته گريان است
امروز عاشورا است
يا عيد قربان است
کرب و بلا يکسر
از خون گلستان است
عشق با زي کا ر
هـر شـيّا د نيست
ا ين شکا ر
د ا م هـر صـيا د نيست
عـا شـقي را قـا
بـلـيـت لا زم ا ست
طا لـب حـق را
حـقـيـقـت لا ز م ا ست
عشق ا ز معشو ق ا
و ل سر زند
تا بعـا
شـق جـلـو ه د
يگـر کـنـد
تا بحد ي که بر
د هستي ا ز ا و
سر زند صد شو ر ش و مستي ا زا و
شا هـد ا ين مد
عا خـو ا هي ا گر
بر حسـيـن و حــا
لـت ا و کـن نـظـر
*
روز عا شورا د
رآن ميد ان عشق
کـر د ر و ر ا جـا نب سلـطـا ن عشق
با ر ا لـهـا ا
ين سرم ا ين پيکـر م
ا ين عـلـمـد ا ر
ر شـيـد ا ين ا
کبرم
اين سکينه ا ين
رقيه ا ين ر با ب
اين عروس دست و
پا درخون خضا ب
اين من واين
ساربان اين شمردون
اين تـن عــريـا
ن مـيـا ن خاک و خون
پس خطاب آمد ز حق
کاي شاه عشق
اي حسين اي
يکه تا ز ر ا ه عشق
گر تو بر من عـا
شـقي ا ي مـحـتـرم
پرد ه بر کش من بتو عا شق ترم
غـم مخـو ر که
من خريد ا ر توا م
مشتر ي بـر جـنس با ز ا ر تو ا م
هـر چه بود ت د ا
د ه اي در را ه ما
مـرحـبـا صد
مـرحـبـا خـو د هم بيا
خـود بـيـا
که مـيکشـم مـن نا
ز تو
عرش و فـرشم
جـمـله پا ا ند ا ز تو
لـيک خـود تنها
مـيا د
ر بز م يا ر
خو د بيا و ا صغر
ت را هم
بيا ر
خـوش بود د ر بزم
يا را ن بـلـبـلي
خـا صه د ر مـنـقـا ر ا و برگ گلي
خـود تو بـلـبـل
گـل علي ا صغر ت
ز و د تر بشتا
ب سو ي د ا و ر ت
«ناصرالدين شاه
قاجار اشک شفق ص 331»
$
##اشعارروزعاشورا
اشعارروزعاشورا
والشمر جالس علي
صدرك ومولغ سيفه علي نحرك قابض علي شيبتك بيده ذابح لك بمهنّده قدسكنت حواسّك
وخفيت انفاسك ورفع علي القناة راسك
آه ازآن ساعتي كه
با تن چاكچاك
نهادي اي تشنه لب
صورت خودروي خاك
تنت بسوزوگداز
توگرم رازونياز
سوي خيام حرم
دوچشم تومانده باز
آمده از خيمه گه
خواهرغمديده ات
ديد كه شمرازجفا
نشسته برسينه ات
گفت بده مهلتي تا
برسم برسرش
برادرم تشنه است
مبر سرازپيكرش
آندم بريدم من
ازحسين دل
كامد به مقتل
شمرسيه دل
او ميدويد و من
ميدويدم
اوسوي مقتل من
سوي قاتل
اومينشست ومن
مينشستم
اوروي سينه من
درمقابل
او ميكشيد ومن
ميكشيدم
اوخنجرازكين من
ناله ازدل
او ميبريد و من
ميبريدم
اوازحسين سر من
ازحسين دل
شاه گفتا کربلا
امروز ميدان من است
عيد قربان من است
کربلا رنگين ز
خون نوجوانان من است
عيد قربان من است
مادرم زهرا در
اين گودال مهمان من است
عيد قربان من
است،
خواهرم زينب
پرستار يتيمان من است
عيد قربان من است
زينب من شد
پريشان و عزادار من است
روز ايثار من است
کشته ي بي دست
عباس علمدار من است
روز ايثار من است
مادرمن فاطمه
امروز غمخوار من است
روز ايثار من است
آسمان و ارض و
انس و جان هوادار من است
روز ايثار من است
پرچمي كوبيده بر
ميدانگه جانِ من است
روي آن باشد حسين
ارباب و سلطان من است
ميروم در قلب
آتش با تولاّ ي حسین
چونکه شاهِ سرجدا
هر جا نگهبان من است
مهر و تسبيح دلم
آب و گلِ كرب و بلاست
شامِ تار قبرِ من
ارباب مهمانِ من است
چادرِ خاكيِ زينب
در عزاخانهي دل
رمز تأييد و رد
مذهب و ايمانِ من است
طره ي موي علي
اكبر او دردِ مرا
جمله درمان كند و
سلسله جنبانِ من است
بندِ قنداقهي
سرخين علي اصغرِ او
شال و سربند دلِ
واله و حيرانِ من است
مشك پاره شده ي
حضرت عباسِ علي
تاج روي سر اين
موي پريشانِ من است
گوش خونين رقيه
چه كند با دلِ من
روضه اش نيمه
شود خون به دو چشمانِ من است
چون ز ارباب
بخواند به سلامت نرسم
سر بالايني اش
معني قرآن من است
اي شمر پُر جور
وجفا ظالم، امان از تشنگي
اي کافر دور از
خدا ظالم،امان از تشنگي
ادامه ي نوحه:
من زاده پيغمبرم
نور دو چشم حيدرم
اينجا غريب و
مضطرم ظالم ،امان از تشنگي
آخر من بي خانمان
هستم غريب و ميهمان
رحمي بکن اي
ميزبان ظالم،امان از تشنگي
غم ها ي دوران يک
طرف زخم فراوان يک طرف
داغ جوانان يک
طرف ظالم، امان از تشنگي
من داغ اکبر ديده
ام مرگ برادر ديده ام
تن هاي بي سر
ديده ام ظالم،امان از تشنگي
با اين همه زخم
فزون تن هاي آغشته به خون
مُردَم ز سوز
تشنگي ظالم ،امان از تشنگي
بگذار آيد خواهرم
در وقت مردن بر سرم
بندد دو چشمان
ترم ظالم،امان از تشنگي
اي حسين
مظلوم،سرور شهيدان
زاده ي پيمبر،شاه
تشنه کامان
ادامه ي نوحه:
زينب دل افگار از
قفاي آن شاه
مي دويد ومي گفت
با دو چشم گريان:
آخر اي برادر،ما
زنان مُضطر
محرمي نداريم
اندر اين بيابان
گر تو کُشته گردي
نيست اندر اين دشت
ياور و معيني بهر
ما غريبان
آن امام بي يار
با دو چشم خون بار
درجواب زينب لب
گشودُ اين سان:
گفت خواهرمن،موسم
جدايي است
در جهان
رسيده،روز من به پايان
اين وداع امروز
آخرين وداع است
حافظ شما باد ذات
پاک يزدان
اي جسم پاره
پاره،آيا تويي حسينم؟
زخم تو بي
شماره،آيا تويي حسينم؟
ادامه ي نوحه:
اي غرق لجّه
خون،سرتا به پاي گلگون،
غلتان به خاک
هامون،عريان بدن حسينم
آرد چه تاب خواهر
تا بيندت برادر
در خاک وخون،بي
سر،افتاده اي حسينم
اي نوگل
پيمبر،فرزند پاک حيدر
جان بتول
اطهر،جانان من حسينم
جانم شود
فدايت،قربان خاک پايت
نالد زدل
برايت،گل پيرهن حسينم
اي تن به خون
محنت چون غنچه برگشا لب
با داغ ديده
زينب،فرما سخن حسينم
جسمت به خاک
غلتان،سرنوک نيزه رخشان
از جور شمر
نادان،اي ممتحن حسينم
$
##روضه هاي وداع
روضه هاي وداع
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
مهلاً! مهلاً
يابن الزهراء
زينب بيا وقت
وداع آخرم شد//آماده خنجر دگر اين حنجرم شد
اي خواهري که هر
كجا يارم تو بودي//از کودکي غمخوار و دلدارم تو بودي
بنگر کنون نخل
جدايي جان گرفته//آن روزهاي خوب ما پايان گرفته
اي خواهر نالان
خدا باشد نگهدار//من مي روم ميدان خدا باشد نگهدار
روز عاشوراي امام
حسين است ، روزتنهايي عزيز فاطمه است ، عجب روضه جانسوزي است روضه وداع امام حسين
، عزاداران امروز براي غربت حسين گريه کند بياد آن ساعتي که ابي عبدالله به سوي
ميدان حرکت کرد آمدند دورش را گرفتند يکي صدا مي زند : حسين بيا ما را به مدينه
باز گردان ، يکي مي گويد : حسين با اين زن و بچه چه کنم ، بچه ها دور بابا مي
گردند تمام زن ها را ساکت کرد حسين ، اما کسي که آرام نمي شد زينب است ، دست ولايت
روي قلب خواهر گذاشت«و اَشارَ بيَدِه الي قلب اُخته»
زينب هم آرام شد
يک دفعه صدا زد حسين جان مي خواهي بروي برو .
جان خواهر در غمم
زاري مکن//با صدا بهرم عزاداري مکن
هر چه باشد تو
علي را دختري//عصمت اللهي و زهرا پروري
خانه سوزان را تو
صاحب خانه باش//با زنان در همرهي مردانه باش
گر خورد سيلي
سکينه دم مزن//عالمي زين دم زدن بر هم مزن
هست بر من ناگوار
و نا پسند//از تو زينب گر صدا گردد بلاند
با تو هستم جان
خواهر همسفر//تو به پا اين راه کوبي من بسر1
وقتي نگاه کرد
ديد زينب داره مي آيد ، خواهرم کجا مي آيي ، صدا زد : حسينم وقتي حرکت کردي ياد
وصيت مادرم زهرا افتادم . امام حسين تا نام مادر را شنيد منقلب شد، فوراً پياده شد
، صدا زد زينبم مگر مادرم چه فرموده ؟
برادرم مادرم فرموده
: عصر عاشورا عوض من زير گلوي حسينم را ببوس . اينجا زير گلوي حسين را بوسيد اما
ساعتي بعد هم آمد گودال قتلگاه لبها را گذاشت بر رگهاي بريده حسين .
رگهاي گلوي خشک
گرديده ببوس//جايي که به جز تو کس نبوسيده ببوس
اين تن که زهر
زخم به تيغ دشمن//وا کرده دو لب به خصم ببوس2
1. عمان ساماني .
2. علي انساني .
يک عده زن و بچه
ميان خيمه ها نشسته اند. همه دل خوشند که حسين(ع) را دارند. آي گرفتارها! مريض
دارها! درد دارها! يک وقت صداي حسين(ع) را از ميان خيمه ها شنيدند. آمدند دور حسين
را گرفتند؛ يکي صدا زد: حسين جان! ما را به مدينه برگردان! امام حسين(ع) تمام زن
ها را ساکت کرد. اما ديد کسي که ساکت کردنش مشکل است خانم زينب(س) است. زينب را
نمي شود ساکت کرد. يک اشاره به قلب زينب
کرد. نمي دانم اين امام ، اين ولي الله، حجة الله! اين خليل الله! با آن اشاره به
دل زينب (س) چه کرد؟ همين قدر بگويم کاري کرد زينبي که دم دستي چسبيده بود و نمي
گذاشت تا برادرش به ميدان برود، يک دفعه حالي پيدا کرد و آرام شد. امام
حسين(ع) سوار بر ذوالجناح شده و روانه
ميدان شد.
ذوالجناح اي عرش پيما مرکبم//مي روم اما به فکر زينبم
ذوالجناح اي حامل
آيات نور//بايد امشب رفت تا کنج تنور
يک چند قدمي رفت،
يک وقت ديد يک نفر از پشت سر صدا مي زند: مهلا!ً مهلاً! يابن الزهراء! مهلاً!
مهلاً يابن الزهراء!
آي امام زمان!
نزديک محرم جدت ابي عبدالله(ع) است. زمين و آسمان و در وديوار دارند براي امام
حسين(ع) غمناک مي شوند. اين مقدمه عاشوراي ابي عبدالله(ع) است.
صدا زد: مهلاً!
مهلاً! يابن الزهراء! يک وقت آقا رويش را برگرداند ديد زينب(س) دارد صدا مي زند:
برادر! لحظه اي درنگ کن تا وصيت مادرم را نسبت به تو انجام دهم. تا امام حسين(ع)
نام مادر را شنيد به قدري منقلب شد، صدا زد: خواهرم! مگر مادرم چه فرموده است؟ صدا
زد: حسين جان! مادرم به من فرموده: زينبم عصر عاشورا به جاي من زير گلوي حسينم را
ببوس.
مهلا! مهلا يابن
الزهراء! مهلا! مهلا! يابن الزهراء !
خدايا! به آبروي
حسين(ع) اين مردم را از امام حسين(ع) جدا نکن! به آبروي حسين(ع) درد همه ما را دوا
کن! « اللهم صل علي محمد و آل محمد. »
سر برادر را
بالاي نيزه ديد
خواهرا ناموس حي
داوري//بر يتيمانم تو جاي مادري
زينبا غارت شود
چون خيمه ها//جمع کن اطفال حيران مرا
پيکرم بيني چو
اندر خاک و خون//پا منه از نقطه طاقت برون
خواهرا در ماتمم
افغان مکن//موي سر اندر غمم افشان مکن
خواهرا چون بر
سنان بيني سرم//بردباري کن به حق مادرم[1]
همه سفارش ها را
امام حسين در روز عاشورا به خواهرش کرد ، خواهرم به اسارت مي روي ، خواهرم خيمه ها
را آتش مي زنند ، خواهرم مواظب بچه ها باش ، زينب علي همه سفارش هاي برادر را عملي
کرد ، اما يک جا دختر خيلي منقلب شد.
آن لحظه اي که سر
برادر را بالاي نيزه ديد سر از محمل بيرون آورد ، آنچنان منقلب شد زينب ، که سر
خود را به چوبه محمل زد ، خون پيشاني زينب از زير محمل به زمين ريخت و...
1. محزون رشتي .
صبر کن اي برادرم
آرام
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
صبر کن اي برادرم
آرام - غصه ام بوسه اي ز حنجر توست
آه زينب
خدانگهدارت - غم من خاک روي معجر توست
اي برادر مگو که
اين لشکر - کهنه پيراهن تو را ببرند
نه فقط کهنه
پيرهن خواهر - چند چادر هم از شما ببرند
کشتي ام اي حسين
ميبيني - رفتنت برده است جان حرم
خواهرم دست بر
دلم نگذار - جان تو جان دختران حرم
اي برادر خدا کند
جايت - به سر ني سر مرا ببرند
خواهرم صبر کن که
بعد سرم - زود انگشتر مرا ببرند
همه چشم انتظار
آمدنت - دشنه و تيغ و تير و سر نيزه
آه زينب قرارمان
باشد - تو در آتش حسين بر نيزه
آخرين وداع
نوشتهاند ابا
عبد الله در حملات خودش نقطهاى را در ميدان مركز قرار داده بود. مركز حملاتش آنجا
بود.مخصوصا نقطهاى را امام انتخاب كرده بود كه نزديك خيام حرم باشد و از خيام حرم
خيلى دور نباشد،به دو منظور.يك منظور اين كه مىدانست كه اينها چقدر نامرد و غير
انسانند.اينها همين مقدار حميت ندارند كه لا اقل بگويند كه ما با حسين طرف
هستيم،پس متعرض خيمهها نشويم.
مىخواست تا جان
در بدن دارد،تا اين رگ گردنش مىجنبد،كسى متعرض خيام حرمش نشود.حمله مىكرد،از جلو
او فرار مىكردند،ولى زياد تعقيب نمىكرد،بر مىگشت مبادا خيام حرمش مورد تعرض
قرار بگيرد.ديگر اينكه مىخواست تا زنده است اهل بيتش بدانند كه او زنده است.
نقطهاى را مركز قرار داده بود كه صداى حضرت مىرسيد.وقتىكه بر مىگشت،در آن نقطه
مىايستاد،فرياد مىكرد:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم».
وقتى كه اين
فرياد حسين بلند مىشد اهل بيتسكونتخاطرى پيدا مىكردند،مىگفتند آقا هنوز زنده
است. امام به اهل بيت فرموده بود تا من زنده هستم هرگز از خيمهها بيرون نياييد.
اين حرفها را باور نكنيد كه اينها دم به دم بيرون مىدويدند،ابدا!دستور آقا بود كه
تا من زنده هستم در خيمهها باشيد،حرف سستى از دهان شما بيرون نيايد كه اجر شما
ضايع مىشود.
مطمئن باشيد
عاقبتشما خير است،نجات پيدا مىكنيد و خداوند دشمنان شما را عذاب خواهد كرد،به
زودى هم عذاب خواهد كرد.اينها را به آنها فرموده بود. آنها اجازه نداشتند و بيرون
هم نمىآمدند.
غيرت حسين بن على
اجازه نمىداد.غيرت و عفتخود آنها اجازه نمىداد كه بيرون بيايند،بيرون هم
نمىآمدند.صداى آقا را كه مىشنيدند:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم»يك
اطمينان خاطرى پيدا مىكردند. چون آقا وداع كرده بودند و يك بار يا دو بار ديگر هم
بعد از وداع آمده بودند و خبر گرفته بودند،اين بود كه اهل بيت امام هنوز انتظار
آمدن امام را داشتند.
اسبهاى عربى براى
ميدان جنگ تربيت مىشدند.اسب حيوان تربيتپذيرى است.اينها وقتى كه صاحبشان كشته
مىشد عكس العملهاى خاصى از خودشان نشان مىدادند.
اهل بيت ابا عبد
الله در داخل خيمه هستند،همين طور منتظر ببينند كى صداى آقا را مىشنوند يا شايد
يك بار ديگر جمال آقا را زيارت مىكنند كه يك وقت صداى همهمه اسب ابا عبد الله
بلند شد.آمدند در خيمه.خيال كردند آقا آمدهاند.يك وقت ديدند اين اسب آمده است ولى
در حالى كه زين او واژگون است.اينجاست كه اولاد ابا عبد الله،خاندان ابا عبد الله
فرياد واحسينا و وامحمدا را بلند كردند.دور اين اسب را گرفتند. نوحه سرايى طبيعت
بشر است.
انسان وقتى
مىخواهد درد دل خودش را بگويد به صورت نوحهسرايى مىگويد،آسمان را مخاطب قرار
مىدهد،زمين را مخاطب قرار مىدهد،درختى را مخاطب قرار مىدهد،خودش را مخاطب قرار
مىدهد،انسان ديگرى را مخاطب قرار مىدهد، حيوانى را مخاطب قرار مىدهد.هر يك از
افراد خاندان ابا عبد الله به نحوى نوحه سرايى را آغاز كردند.
آقا به آنها
فرموده بود تا من زنده هستم حق گريه كردن هم نداريد.من كه از دنيا رفتم البته
نوحهسرايى كنيد.گريه است،انسان وقتى غصه دارد بايد گريه كند تا عقده دلش خالى
شود.اجازه گريه كردن را بعد از اين جريان يافته بودند.در همان حال شروع كردند به
گريستن.
نوشتهاند حسين
بن على عليه السلام دختركى دارد كه خيلى هم اين دختر را دوست مىداشت،سكينه خاتون
كه بعد هم يك زن اديبه عالمهاى شد و زنى بود كه همه علما و ادبا براى او اهميت و
احترام قائل بودند.ابا عبد الله خيلى اين طفل را دوست مىداشت.او هم به آقا فوق
العاده علاقه مند بود.
نوشتهاند اين
بچه به صورت نوحه سرايى جملههايى گفت كه دلهاى همه را كباب كرد.به حالت
نوحهسرايى اين اسب را مخاطب قرار داده است،مىگويد:«يا جواد ابى هل سقى ابى ام
قتل عطشانا؟»اى اسب پدرم،پدر من وقتى كه رفت تشنه بود،آيا پدر من را سيراب كردند
يا با لب تشنه شهيد كردند؟اين در چه وقتبود؟وقتى است كه ديگر ابا عبد الله از روى
اسب به روى زمين افتاده است.اين جنگ با يك تير شروع شد و با يك تير خاتمه پيدا
كرد.
پيش از ظهر
عاشورا كه شد،بعد از آن اتمام حجتهاى امام،عمر سعد كسى بود كه تيرى به كمان كرد و
فرستاد به ...
كتاب: مجموعه آثار
شهيد مطهرى ج 17 ص 116
آهسته ران اين
مرکب نکويت
تا من ببوسم اي
اخا گلويت
ادامه ي نوحه:
خوش مي روي جان
اخا به ميدان
در اين سفر کردي
مرا پريشان
گويا رسد ديدار
ما به پايان
زينب نشيند در
فراق رويت
بر گرد ويک بار
دگر برادر
کرده وصيت مادرم
درآخر
تا من ببوسم آن
گلوي اطهر
کام دلي گيرم ز
آرزويت
داري خبر از حال
ما يتيمان
بعد از تو با ما
کس ندارد احسان
بي تو چه سازم
اندر اين يبابان
زينب ز که گيرد
سراغ رويت
طفلان تو بي يار
وبي مُعين اند
بعد از تو با
افغان و شور و شين اند
با ناله هاي
«ياحسين،حسين» اند
در کوه و در صحرا
به جستجويت
اينک که ظهر روز
عاشورا رسيده
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
اينک که ظهر روز
عاشورا رسيده//وقت وداع دختر و بابا رسيده
فرزند زهرا سوي
ميدان شد روانه//بهر ملاقات خداوند يگانه
نا گه سکينه گفت
بابا راز دارم//راز دلي با تو بسوز و ساز دارم
ديشب که راز دل
به ياران باز گفتي//سرّ سخن را تشنه لب اينگونه گفتي
من گفته هايت را
پدر جان گوش کردم//جام بلا را تا به آخر نوش کردم
از مر کبت يک
لحظه شو بابا پياده//از رفتنت دل در شماره اوفتاده
بابا تو خود گفتي
كه از جور زمانه//دشمن کشد ناز مرا با تازيانه
روز عاشورا عزيز
فاطمه ديد ذوالجناح حرکت نمي کند نگاه کند ببيند ، دخترش آمده ( آي آنهايي که دختر
داريد مجسم کنيد منظره را وقتي مي خواهيد سفر برويد ) پياده شد امام حسين، سکينه
را بغل کرد،
دخترم برگرد ، با
اين اشکهايت قلب مرا آتش مزن ، سکينه
برگشت در خيمه منتظر بود يک وقت صداي ذوالجناح به اهل خيام رسيد سکينه از خيمه
بيرون آمد ، ديد ذوالجناح تنها برگشته ، صداي گريه اين دختر بلند شد : وا محمّداه
،واغريباه ، واحسيناه ، وا جّداه ، ذوالجناح بابايم چه شد ؟ صدا زد :
يا جَوادُ هَل
سُقِيَ اَبي اَم قُتِلَ عَطشاناً . اي اسب هنگامي که بابايم به ميدان مي رفت تشنه
لب بود آيا پدرم را آب دادند يا لب تشنه شهيد کردند 1
1. محمدي
اشتهاردي ، سوگنامه آل محمد ، ص 371 – 372 .
آيا روضه حسين
مرا مي خواني ؟
زهراي اطهر به آن
واعظ نهاوندي فرمود : آيا روضه حسين مرا مي خواني ؟ عرض کرد بلي خيلي مي خوانم ،
فرمود يک توقع از تو دارم . عرض کرد چيست خانم ، فرمود : روضه وداع حسين مرا خيلي
بخوان ، روضه وداع خيلي جانسوز است سخت ترين حالات ابا عبدالله همين حالت است که
آمد در خيمه صدا زد : زينبم خداحافظ ، کلثوم خداحافظ ، سکينه ام خداحافظ و... همه
بيائيد دورم را بگيريد که آخرين ديدار من با شما است ، ديگر شما را نمي بينم و شما
مرا نمي بينيد زن و بچه ها دور عزيز فاطمه را گرفتند ، يکي مي گويد بابا مرا به که
مي سپاري ، فرمود : همه تان را به عمه تان زينب و زينب را به خدا سپردم .
سفارش بچه ها را
خواهر کرد سوار اسب شد ديد ذوالجناح حرکت نمي کند ديد سکينه جلوي اسب را گرفته نمي
گذار د ، دخترم چرا نمي گذاري ؟ بابا از اسب پياده شو تا بگويم ، حضرت از اسب
پياده شد دختر را بغل کرد بابا مي دانم ديگر بر نمي گردي ، بابا مرا نوازش کن
.(رُدّ نا الي حَرَمِ جَدِّنا)بابا ما را به حرم جدمان برگردان .
فرمود : دخترم ،
لا تُحرِقي قَلبي بِدَمعِکِ حَسرةً مادامَ
مِنّي الرُّوحُ فِي جُسماني1 .
1. گفتار وعاظ ظ،
ج 2 ، ص 164 .از دخترش خواست تا پدر زنده است نگريد و قلب او را شعله ور نسازد
مرثيه وداع امام
حسين عليه السلام
السلام عليك
يااباعبدالله
چون امام حسين
عليه السلام ديد که همه خاندان و يارانش به شهادت رسيده اند، براي وداع با اهل بيت
عليهم السلام خود به زنها رو کرد و فرمود:
«يا سکينه! يا
فاطمه! يا زينب! ياام کلثوم! عليکنّ منّي السّلام! اي سکينه!اي فاطمه!اي زينب!
ايام کلثوم! خداحافظِ همگي شما!»
حضرت سکينه عليها
السلام دختر کوچک امام حسين عليهم السلام عرض کرد:
«يا أبة!
أإستسلمت للموت؟اي پدر جان! آيا تن به مرگ دادهاي؟»
حضرت فرمود:
«کيف لا يستسلم
للموت من لا ناصر له و لا معين؟؛ چگونه تن به مرگ ندهد کسي که يار و ياور ندارد؟»
حضرت سکينه عليها
السلام عرض کرد:
«يا أبة! ردنا
إلي حرم جدّنا؛ اي پدر جان! ما را به حرم جدّمان بازگردان.»
امام حسين عليه
السلام فرمود: «اگر شکارچي از مرغ قطا دست بر ميداشت، آن پرنده آرام سر در آشيانه
ميگذاشت.» (کنايه از اين بود که لشکر دشمن دست از من بر نميدارد و نميگذارد که شما
را به حرم جدّتان ببرم.)
زنها صداي خود را
به گريه بلند کردند. حضرت آنان را ساکت نمود و به حضرتام کلثوم عليها السلام
فرمود:
«اي خواهرم! تو
را سفارش ميکنم که خويشتن را نيکو بداري و من اينک براي نبرد با گروه دشمنان
ميروم.»
حضرت سکينه عليها
السلام فريادکنان نزد امام حسين آمد. حضرت که او را خيلي دوست ميداشت. به سينه خود
چسباند و اشکهايش را پاک کرد و به وي فرمود:
سيطول بعدي يا
سکينه فاعلمي//منک البکاء اذا الحمام دهاني//
لا تحرقي قلبي
بدمعک حسرة//مادام منّي الروح في جسماني//
فاذا قتلت فانت
أولي بالّذي//تأتينه يا خيرة النّسوان(در نسخه ديگر (تبکينه بجاي تاتينه) دارد)
«اي سکينه! بدان
که پس از مرگ من، گريه تو بسيار خواهد بود. دل مرا از روي حسرت و افسوس به اشک خود
مسوزان، تا زماني که جان در تن من است.اي برگزيده زنان! چون کشته شوم، تو
سزاوارترين کسي خواهي بود که بر بالين من ميآيي.»
ميرزا يحيي ابهري
نقل کرده است: «در عالم خواب، علامه مجلسي) را ديدم که در صحن مطهر سيد الشهداء و
در طرف پايين پاي آن حضرت ـ در طاق الصفا ـ نشسته و مشغول تدريس است. علامه به
موعظه و پند و اندرز پرداخت و چون خواست مرثيه و مصيبت بخواند، شخصي آمد و گفت:
حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام ميفرمايد:
«أذکر المصائب
المشتملة علي وداع ولدي الشّهيد؛ مصيبتهايي را بخوان که بازگو کننده وداع فرزند
شهيدم باشد.»
علامه مجلسي نيز
مصيبت وداع را خواند و گروه زيادي جمع شدند و گريه بلندي نمودند. به طوري که مانند
آن را در عمر خود نديده بودم. در همان خواب است که امام حسين عليه السلام به علامه
مجلسي ميفرمايد:
«قولوا لأوليائنا
و أمنائنا يهتمّون في اقامة مصائبنا؛ به دوستان و درستکاران ما بگوييد که در
برپايي مصيبتهاي ما کوشش کنند.»
امام باقر عليه
السلام روايت کرده است: «امام حسين عليه السلام دختر بزرگ خودش فاطمه عليها السلام
را صدا زد و به او دست نوشته سربسته و وصيتي سرگشتاده داد. امام سجاد عليه السلام
بيمار بود و فاطمه عليها السلام آن نوشته را به ايشان داد و امام سجاد عليه السلام
نيز آن را به من داد.»
در اثبات الوصيه
آمده است: «امام حسين، امام سجاد عليهما السلام را فرا خواند، در حالي که امام
سجاد عليه السلام بيمار بود. امام حسين اسم اعظم و مواريث پيامبران را به او داد و
به امام سجاد عليه السلام فرمود که علوم و صُحُف و مصاحف و سلاح را که از مواريث
نبوّت است، نزدام سلمه عليها السلام گذاشته و به او دستور دادهام همه آنها را به
تو بدهد.»
مهلاً! مهلاً
يابن الزهراء
يک عده زن و بچه
ميان خيمه ها نشسته اند. همه دل خوشند که حسين(ع) را دارند. آي گرفتارها! مريض
دارها! درد دارها! يک وقت صداي حسين(ع) را از ميان خيمه ها شنيدند. آمدند دور حسين
را گرفتند؛ يکي صدا زد: حسين جان! ما را به مدينه برگردان! امام حسين(ع) تمام زن
ها را ساکت کرد. اما ديد کسي که ساکت کردنش مشکل است خانم زينب(س) است. زينب را
نمي شود ساکت کرد. يک اشاره به قلب زينب
کرد. نمي دانم اين امام ، اين ولي الله، حجة الله! اين خليل الله! با آن اشاره به
دل زينب (س) چه کرد؟ همين قدر بگويم کاري کرد زينبي که دم دستي چسبيده بود و نمي
گذاشت تا برادرش به ميدان برود، يک دفعه حالي پيدا کرد و آرام شد. امام
حسين(ع) سوار بر ذوالجناح شده و روانه
ميدان شد.
ذوالجناح اي عرش پيما مرکبم//مي روم اما به فکر زينبم
ذوالجناح اي حامل
آيات نور//بايد امشب رفت تا کنج تنور
يک چند قدمي رفت،
يک وقت ديد يک نفر از پشت سر صدا مي زند: مهلا!ً مهلاً! يابن الزهراء! مهلاً!
مهلاً يابن الزهراء!
آي امام زمان!
نزديک محرم جدت ابي عبدالله(ع) است. زمين و آسمان و در وديوار دارند براي امام
حسين(ع) غمناک مي شوند. اين مقدمه عاشوراي ابي عبدالله(ع) است.
صدا زد: مهلاً!
مهلاً! يابن الزهراء! يک وقت آقا رويش را برگرداند ديد زينب(س) دارد صدا مي زند:
برادر! لحظه اي درنگ کن تا وصيت مادرم را نسبت به تو انجام دهم. تا امام حسين(ع)
نام مادر را شنيد به قدري منقلب شد، صدا زد: خواهرم! مگر مادرم چه فرموده است؟ صدا
زد: حسين جان! مادرم به من فرموده: زينبم عصر عاشورا به جاي من زير گلوي حسينم را
ببوس.
مهلا! مهلا يابن
الزهراء! مهلا! مهلا! يابن الزهراء !
خدايا! به آبروي
حسين(ع) اين مردم را از امام حسين(ع) جدا نکن! به آبروي حسين(ع) درد همه ما را دوا
کن! « اللهم صل علي محمد و آل محمد. »
اشعارعمان ساماني
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
اشعارعمان ساماني
ديـگرم شـورى به
آب و گـل رسيد
گـاه مـيـدان
دارى ايـن دل رسـيد
نـوبت پـا در
رکـاب آوردن اسـت
اسب عشرت را
سوارى کـردن است
تنگ شد ساقى دل
از روى صـواب
زين مى عشرت مرا
پـر کن شـراب
کز سر مستـى سبـک
سـازم عـنان
سرگران بر لـشکـر
مـطـلب زنان
روى در ميـدان
ايـن دفـتر کـنـم
شرح مـيدان رفـتن
شـه ، سر کـنم
بـازگـويـم آن
شـه دنـيـا و ديـن
سـرور و سرحـلقه
اهـل يـقـيـن
چون که خـود را
يکه و تنها بـديـد
خـويشتن را دور
از آن تـن هـا بديد
قـد براى رفـتن
از جـا راست کرد
هر تدارک خاطرش
مى خواست ، کرد
پـا نهـاد از روى
هـمّت در رکاب
کـرد با اسب از
سر شـفـقت خطاب
کـاى سبک پـر
ذوالجناح تـيـز تک
گـرد نـعـلت
سرمـه چـشم مـلک
اى سمـاوى جـلوه
قـدسـى خرام
وى ز مـبـدأ تا
معـادت نـيـم گـام
رو به کـوى دوست
منهاج من است
ديده واکـن وقت
مـعراج مـن است
بد به شـب معراج
آن گـيتى فـروز
اى عـجب معراج من
باشـد به روز
تـو بـراق
آسـمـان پـيمـاى مـن
روز عـاشـورا شـب
اسـراى من
پس به چالاکى به
پشت زيـن نشست
اين بگـفت و برد
سوى تـيـغ دست
اى مشعشع
ذوالفـقـار دل شـکـاف
مدتـى شد تا که
مانـدى در غـلاف
آنـقدر در جاى
خود کردى درنـگ
تـا گرفت آييـنـه
اسـلام ، زنـگ
من تو را صـيقل
دهـم از آگـهـى
تا تـو آن آيـينه
را صيـقـل دهـى
* * *
خواهرش بر سينه و
بر سر زنان
رفـت تا گـيرد
بـرادر را عنان
سيل اشکش بـست بر
وى راه را
دود آهش کرد
حـيران شـاه را
در قفاى شاه رفتى
هـر زمـان
بانگ مهلا
مهـلااش بر آسمـان
کاى سوار سرگران
کم کن شتاب
جان من لختى سبک
تر زن رکاب
تا ببـوسم آن رخ
دلـجـوى تو
تا بـبويم آن
شـکـنج مـوى تو
شه سراپا گرم شوق
و مست ناز
گوشه چشمى بدان
سو کرد بـاز
ديد مشکين مويى
از جنس زنـان
بر فلک دستى و
دستى بر عـنان
زن مگـو مرد
آفرين روزگـار
زن مگو بنت الجلال
اخت الوقار
زن مگو خاک درش
نقش جبـين
زن مگو دست خدا
در آسـتـين
* * *
پس ز جان بر
خواهر استـقبال کـرد
تا رخـش بـوسد
الـف را دال کـرد
همچـو جان خود در
آغـوشش کشيد
اين سخـن آهسته
در گـوشش کـشيد
کاى عـنـان گير
من آيا زيـنـبـى؟
يـا کـه آه
دردمـنـدان در شـبـى
پيش پـاى شـوق
زنجيـرى مـکـن
راه عـشق است
عنان گـيرى مـکن
با تـو هستـم
جـان خواهر هـمسفر
تو به پا ايـن
راه پويى مـن به سـر
خانه سوزان را تو
صاحب خانه باش
با زنان در
هـمرهـى مردانه بـاش
جان خـواهـر در
غمم زارى مکـن
با صـدا بـهـرم
عـزادارى مکـن
هست بر من نـاگـوار
و ناپـســند
از تـو زينب گـر
صـدا گردد بلـند
هر چه باشـد تو
على را دخـتـرى
ماده شيرا کى کـم
از شـيـر نـرى
با زبـان زيـنـبى
شه آنچه گـفـت
با حسيني گـوش
زينب مـى شـنفت
گوش عشق آرى زبان
خواهد زعشق
فهم عشق آرى بيان
خواهد ز عـشق
با زبـان ديـگـر
اين آواز نـيـست
گوش ديگـر محـرم
اين راز نـيست
* * *
اى سخنگو لحظه اى
خاموش بـاش
اى زبان از پاى
تا سر گـوش باش
تا بـبـينم از سر
صدق و صـواب
شاه را زينب چه
مى گويد جـواب
* * *
عشق را از يک
مـشيمه زاده ايـم
لب به يـک پـستان
غم بـنهاده ايم
تـربيت بـودت بر
يک دوشـمـان
پرورش در جيب يک
آغـوشمـان
تا کنيم ايـن راه
را مسـتانه طـى
هر دو از يک جام
خوردستـيم مى
تو شهادت جستى اى
سبط رسـول
من اسيرى را به
جان کردم قـبول
خودنمايى کن که
طـاقت طـاق شد
جان تـجلّى تـو
را مشـتاق شـد
حـالتى زيـن به
براى سير نيست
خودنمايى کن در
اين جا غير نيست
* * *
قـابـل اسـرار
ديد آن سـيـنـه را
مسـتـعـد جـلـوه
ديـد آيـيـنه را
معنى اندر لوح
صورت نـقش بسـت
آنچه از جان
خواست اندر دل نشست
آفـتـابى کـرد در
زيـنـب ظهـور
ذره اى زآن
آتـــش وادى طــور
شد عيان در طور
جـانـش رايــتى
خـرّ مـوسى
صعـقـا زان آيـتـى
عين زينب ديـد ز
ينب را بـه عيـن
بلکه با عيـن
حـسين ، عـين حـسين
غـيب بين گرديـد
بـا چشم شـهـود
خواند بر لـوح
وفـا نقـش عـهـود
ديـد تابى در
خـود و بى تاب شـد
ديده خـورشيد
بــيـن پـر آب شد
صورت حالـش
پـريـشانى گرفـت
دست بـى تابى به
پيـشـانى گرفـت
خواست تا بـر
خرمـن جنس زنـان
آتـش انـدازد
انـا الاعــلا زنـان
ديد شه لب را به
دنـدان مـى گـزد
کز تو اين جـا
پـرده دارى مى سزد
رخ ز بـى تـابى
نـمى تـابى چرا
در حضور دوسـت بى
تابـى چـرا؟
کرد خـوددارى
ولـى تـابـش نبود
ظرفـيت در خـورد
آن آبـش نـبود
از تـجـلّـى هاى
آن سـرو سهـى
خواست زيـنب تا
کـند قـالب تـهى
سايـه سـان بر
پاى آن پـاک اوفتاد
صحيه زن غش کرد و
بر خاک اوفتاد
* * *
از رکـاب اى
شهـسوار حـق پرست
پاى خالى کن که
زيـنب رفـت ز دست
شـد پـيـاده بر
زمـين زانـو نـهـاد
بـر سـر زانـو
سـر بـانـو نـهـاد
گفت وگـو کـردنـد
با هـم مـتـصل
ايـن بــآن و آن
بــايــن از راه دل
ديگر اين جا گفت
وگو را راه نيست !!
پـرده افـکنـدند
و کـس آگاه نـيست
عمان ساماني
برگرفته از وبلاگ
تيشه هاي اشک
$
##كيفيت كشتن شمر
ملعون امام را
كيفيت كشتن شمر
ملعون امام (عليه السلام) را
مرحوم حاج ميرزا
رفيع گرمرودى در كتاب ذريعة النجاة از منتخب طريحى نقل كرده و مىنويسد:
امام (عليه
السلام) در وقتى كه بحالت غشوه روى زمين افتاده بودند شمر ملعون بطرف آن جناب آمد
تا به نزديكش رسيد و با پاى چكمه دار به روى سينه آن حضرت نشست، امام (عليه
السلام) نشستن آن ناپاك را روى سينه خود حس كرد و فرمود:
يا ويلك من انت
فقد ارتقيت مرتقا عظيما، واى بر تو، كيستى، همانا به جاى مرتفع و عظيمى نشستهاى؟
آن ناپاك در جواب
گفت: من شمر هستم.
حضرت فرمودند:
واى بر تو، من كيستم؟
در جواب گفتن: تو
حسين بن على بوده و مادرت فاطمه زهراء و جدت محمد مصطفى مىباشد.
امام (عليه
السلام) فرمودند: واى بر تو به حسب و نسب مرا مىشناسى پس چرا من را مىكشى؟
شمر ملعون گفت:
اگر تو را نكشم پس چه كسى جايزه يزيد را دريافت نمايد؟
امام (عليه
السلام) فرمودند: كدام يك نزد تو بهتر است، جايزه يزيد يا شفاعت جد من رسول خدا
(صلى الله عليه و آله و سلم)؟
آن ملعون گفت:
مقدار يك دانيق از جايزه يزيد نزد من بهتر است از تو و از جدت.
امام (عليه
السلام) فرمودند: حال كه از كشتن من چارهاى نيست پس يك جرعه آب به من بده.
آن حرامزاده گفت:
هرگز يك قطره آب بتو نخواهم داد تا مرگ را بچشى.
امام (عليه السلام)
فرمودند: روى و شكمت را بگشا.
آن ملعون روى و
شكم خويش را گشود تا حضرت مشاهده نمايند پس ناگاه امام (عليه السلام) ديدند كه آن
ناپاك ابلق و به مرض برص مبتلا است و صورتش شبيه سگها و خوكها مىباشد.
امام (عليه
السلام) فرمودند: جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) راست فرمودهاند.
آن ملعون گفت:
جدت چه گفته است؟
امام (عليه
السلام) فرمودند: جدم به پدر من مىفرمود: اى على اين فرزند تو را مردى ابلق كه به
مرض پيسى مبتلا است و شبيهترين خلائق به سگها و خوكها است مىكشد.
آن ملعون پس از
استماع اين كلام در غضب شد و گفت مرا به سگها و خوكها تشبيه مىكنى، بخدا قسم سر
تو را از قفا خواهم بريد، سپس آن كافر امام (عليه السلام) را برگردانيد و سر مبارك
آن سرور را از قفا بريد و جدا كرد.
ابو مخنف
مىنويسد:
شمر حرامزاده در
حالى كه سر مبارك امام (عليه السلام) را مىبريد اين اشعار را مىخواند:
اقتلك اليوم و
نفسى تعلم// علما يقينيا ليس فيه مزعم//
ان اباك خير من
تكلم// بعد النبى المصطفى المعظم//
اقتلك اليوم و
سوف اندم// و ان مثواى غدا جهنم//
يعنى: امروز تو
را مىكشم و حال آنكه خود مىدانم به علم اليقين كه در آن شكى نيست همانا پدرت
بهترين كسانى است كه بعد از پيغمبر برگزيده و بزرگ سخن گفتهاند.
امروز تو را
مىكشم و عنقريب پشيمان خواهم شد و همانا منزل و مأواى من فردا جهنم مىباشد.
ابو مخنف
مىگويد: هر عضوى از حلقوم حضرت را كه مىبريد امام (عليه السلام) نداء مىكرد:
وا محمداه، وا
جداه، وا ابتاه، وا حسناه، وا جعفراه، وا عباسا، وا قتيلاه، وا قلة ناصراه.
مرحوم طريحى در
منتخب مىنويسد:
وقتى آن ملعون سر
مبارك امام (عليه السلام) را جدا كرد، آن سر انور را به نيزه زد و تكبير گفت و
لشگر نيز بدنبال او تكبير گفتند.
ابو مخنف
مىگويد:
لشگر سه بار تكبير
گفتند و زمين لرزيد و شرق و غرب عالم تاريك شد و زلزله و برق و رعد مردم را فرو
گرفت و آسمان خون تازه باريد و منادى از آسمان نداء كرد:
به خدا سوگند
امام فرزند امام و برادر امام و پدر امامان يعنى حسين بن على بن ابيطالب صلوات
الله و سلامه عليه كشته شد.
كشتن شمر ملعون
حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) را به روايت مرحوم علامه مجلسى
مرحوم علامه
مجلسى در بحار مىفرمايد:
ثم جاء شمر و
سنان بن انس و الحسين (عليه السلام) باخر رمق يلوك لسانزه من العطش و يطلب
الماء...
يعنى شمر باتفاق
سنان بن انس به قصد جدا كردن سر حضرت آمدند و آن سرور در لحظات آخر جان دادن بود و
از شدت تشنگى زبان در دهان مباركش مجروح شده بود با اين حالت طلب آب مىكرد فضربه
شمر لعنه الله برجله، همينكه شمر حرامزاده نزديك كشته بخون آغشته حضرت رسيد با پاى
چكمه دار لگدى به حضرت زد و گفت:
يابن ابى تراب
ألست تزعم ان اباك على حوض النبى يسقى من احبه فاصر حتى تأخذ الماء من يده، اى پسر
ابو تراب آيا تو اعتقاد نداشتى كه پدرت على ساقى حوض كوثر است و هر كس را كه
بخواهد سيراب كند، مىكند اگر چنين است پسر صبر كن تا من ترا بكشم و تو بروى آب از
دست پدرت على بنوشى.
ثم قال لسنان:
اجتز رأسه قفاء، پس شمر به سنان لعنة الله عليهما گفت: با همين حالت كه حسين
افتاده سرش را از قفاء جدا كن.
سنان گفت: من اين
كار را نمىكنم و خون پسر پيغمبر را بگردن نمىگيرم و گريبانم را بدست پيغمبر (صلى
الله عليه و آله و سلم) نمىدهم.
شمر در غضب شد و
دشنام به سنان داد و با پاى چكمه دار بر روى سينه مجروح حضرت نشست و محاسن پرخون
امام (عليه السلام) را بدست گرفت، امام فرمود: يا شمر تقتلنى ولم تعرف من انا؟
اى ظالم مرا
مىكشى و نمىدانى كيستم؟
شمر گفت: مىدانم
و تو را نيك مىشناسم، جد و پدر و مادرت را از همه بهتر مىشناسم، پس دشنامى به
حضرت داد و سپس گفت:
تو را مىكشم و
اصلا در دل ترس ندارم فضرب بسيفه اثنى عشر ضربة ثم جز رأسه الشريف بعد از زدن
دوازده ضربت آنوقت سر حضرت را بريد كه زمين به لرزه در آمد.
تذكر و تنبيه
اخبار و روايات
در كيفيت قتل امام (عليه السلام) مختلف است آنچه مستند و مدرك معتبر دارد آن است
كه
اولا: حضرت را
ذبح كردند.
ثانيا: سر مبارك
آن سرور را از قفا بريدند.
اما مدرك و مأخذ
ذبح شدن حضرت:
از فرموده امام
زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف در زيارت معروفه مىتوان اين معنا را استفاده كرد
و روايت مزبور را دليل و مدرك قرار داد، امام (عليه السلام) در يكى از فقرات اين
زيارت نامه طويل مىفرمايند:
و الشمر جالس على
صدرك و مولغ سيفه على نحرك قابض على شيبتك بيده ذابح لك بمهنده...(75)
يعنى: شمر روى
سينه تو نشسته بود و شمشيرش را به حنجر تو فرو برد و ريش غرقه بخون تو را بدست
گرفته بود و با شمشيرش تو را ذبح مىكرد.
و نيز روايات
متعددى نيز در اين باره وارد شدهاند كه جملگى بالصراحه دلالت دارند بر اينكه حضرت
مولى الكونين ابا عبدالله الحسين صلوات الله و سلامه عليه به نحو ذبح شهيد شدند از
جمله اين روايات، خبر ريان بن شبيب است از حضرت ثامن الحجج (عليه السلام) كه امام
(عليه السلام) در يكى از فقرات اين حديث به وى فرمودند:
يابن شبيب ان كنت
باكيا لشىء فابك للحسين بن على بن ابى طالب (عليه السلام) فانه ذبح كما يذبح
الكبش.(76)
يعنى: اى پسر
شبيب اگر خواستى براى چيزى گريه كنى پس براى حسين بن على بن ابيطالب (عليه السلام)
گريه كن زيرا او را مانند گوسفند سر بريدند.
و اما مدرك جدا
كردن سر مبارك از قفا:
روايات متعددى بر
اين معنا دلالت دارند از جمله روايتى است كه مرحوم مجلسى آن را در بحار نقل فرموده
و در دو فقره آن از بانوى دو عالم عليا مخدره حضرت زينب خاتون سلام الله عليها
تصريح به اين معنا شده است در موضعى از اين روايت خانم مىفرمايند:
هذا حسين مجزوز
الرأس من القفا، مسلوب العمامة و الرداء....(77)
در موضع ديگر
فرموده:
هذا حسين بالعراء
صريع بكربلاء، مجزوز الرأس من القفاء مسلوب العمامة و الرداء...(78)
به نيزه زدن شمر
ملعون سر مطهر سيدالشهداء (عليه السلام) را و تكبير گفتن لشگر كفرآئين عمر بن سعد
ملعون
پس از آنكه شمر
ملعون سر مطهر سيدالشهداء (عليه السلام) را جدا كرد از روى سينه امام (عليه
السلام) برخاست و بلافاصله آن سر غرقه بخون را بر نيزه بلندى زد و به آواز بلند
گفت: الله اكبر.
چشم لشگر كفركيش
عمر سعد كه به سر مطهر افتاد تمام با صداى بلند تكبير گفتند.
سرّ اينكه شمر
ناپاك سر مطهر را بر سر نيزه بلند زد اين بود كه تمام سپاه آن را ببينند و آسوده
شوند، اين بود كه همه تكبير گفتند، بارى بعد از بريدن سر مبارك امام (عليه السلام)
زمين شروع كرد بلرزيدن وامتلاء الجو بالاصوات يعنى فضا از صداها بلند بود و زلزلت
الارض واظلمت السموات و انكسفت الشمس بحيث بدت الانجم خوشيد چنان تيره و تار شد كه
ستارگان ظاهر شدند و قطر من السماء الدم سبع قطرات، هفت قطره خون از آسمان باريد و
منادى از آسمان نداء كرد:
قتل والله الامام
بن الامام اخ الامام الحسين بن على، قتل والله الهمام بن الهمام الحسين بن على.
از حضرت مولانا
الصادق (عليه السلام) مروى است كه مردى در لشگر عمر سعد ملعون نعره كشيد، گفتند:
تو را چه مىشود؟
جواب داد به چشم
خود رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را مىبينم كه ايستاده يك نگاه به حسين
(عليه السلام) و يك نگاه به شما لشگر مىنمايد و من مىترسم عذاب نازل شود.
مردم او را ملامت
مىكردند و مىگفتند: اين مرد ديوانه شده.
راوى از حضرت
سوال كرد: آن صيحه و ناله كننده كه بود؟
فرمود: من او را
جبرئيل مىدانم كه از فقد مخدوم خود ناله مىكرد و اگر مىخواست به يك صيحه تمام
عالم را هلاك كند مىتوانست.
غارت كردن كفار
كوفه و شام لباسهاى حضرت سيدالشهداء (سلام الله عليه) را
بعد از آنكه سر
مبارك فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را از بدن جدا كرده و بالاى
نيزه زدند تا يكساعت مردم مات و متحير بودند زيرا زمين مىلرزيد و در فضا صداهاى
هولناك و وحشتزا بگوش مىرسيد و از طرفى قرص خورشيد گرفت و هوا تاريك و ظلمانى شد
و ستارهها ظاهر گشتند و مقارن با همين حوادث از آسمان خون باريد، بادهاى سرخ و
سياه وزيدند و عالم را دگرگون نمودند وحشت عجيبى در مردم پيدا شد و خوف داشتند كه
از بالا عذاب نازل شود و زمين اهلش را فرو ببرد ولى پس از ساعتى كم كم هوا روشن شد
و گرد و غبار فرو نشست، سرخى برطرف گرديد، لرزش زمين ساكن و آرام شد، حالت مردم
عادى گشت و از حيرت و ماتى در آمدند و دو مرتبه بناى طغيان و سركشى را گذاردند،
دست ظلم و تعدى گشودند و شرارت و قساوت را اعاده كردند و بر سر امام غريب ريخته و
آنچه لباس در تن داشت به غارت بردند پيراهن شريفش را اسحق بن حيوة حضرمى برداشت و
بر تن پوشيده و به مرض برص مبتلا شد و موى سر و صورتش ريخت و به فرموده مرحوم سيد
در لهوف در اين پيراهن صد و سيزده سوراخ بود كه از نوك نيزه و تير و شمشير سوراخ
سوراخ شده بود.
عمامه آن حضرت را
بفرموده سيد در لهوف اخنس بن مرثد و به روايت ديگر جابربن يزيد اودى برداشت و بر
سر بست كه ديوانه يا بقولى مجذوم شد.
نعلين مباركش را
اسود بن خالد ربود.
انگشتر آن سرور
را بَحدل بن سليم با انگشت مباركش قطع كرد و ربود.
ارباب تاريخ
نوشتهاند: جناب مختار عليه الرحمه به سزاى اين كار دستها و پاهاى او را قطع نمود
و گذاشت تا در خود بغلطد و به درك اسفل واصل شود.
قطيفه خز آن امام
همام را قيس بن اشعث برد و از اين جهت وى را قيس القطيفه ناميدند.
در روايت آمده
است كه آن ملعون به جذام مبتلا شد و اهل بيتش از او كناره گرفتند و وى را در مزابل
افكندند و در حالى كه زنده بود سگها گوشتش را پاره پاره كردند.
و زره آن حضرت را
عمر بن سعد حرامزاده برداشت و وقتى كه مختار عليه الرحمه او را بجهنم فرستاد آن
زره را به قاتل او يعنى ابو عمره بخشيد.
مرحوم محدث قمى
در منتهى الامال مىنويسد: و چنين مىنمايد كه آن حضرت را دو زره بوده زيرا
گفتهاند كه زره ديگرش را مالك بن يسر ربود و ديوانه شد.
و شمشير آن حضرت
را به روايت مرحوم مفيد در ارشاد اسود بن حنظله برداشت و به جميع بن الخلق و به
روايت ديگر فلافس نهشلى ربود.
مرحوم محدث قمى
در منتهى الامال مىنويسد: اين شمشير غير از ذوالفقار است زيرا ذوالفقار از ذخائر
نبوت و امامت بوده كه مصون و محفوظ مىباشد.
و بفرموده سيد در
لهوف سراويل فوقانى حضرت را ابحر بن كعب تميمى برد و سراويل تحتانى را كه از اهل
حرم خواسته و چند جاى آن را پاره كرده بود بحير بن عمر ربود كه به نوشته طريحى در
منتخب فى الفور دستهاى آن ملعون شل شد و از كار افتاد.
$
##بر تلّ زينبيه
آمد چو زينب زار
بر تلّ زينبيه
آمد چو زينب زار
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
بر تلّ زينبيه
آمد چو زينب زار - بر سينه حسين ديد بنشسته شمر غدار
افتاده ديد در
خون زينب تن برادر - بگرفته دور او را آن فرقه بداختر
مجروح گشته چشمش
از تيغ و خنجر - بر روي سينه اش ديد بنشسته شمر غدار
آندم بر سم اعراب
دخت ولي داور - بنهاد دستها را آندم ز قمر بر سر
گفتا بآه و زاري
با ابن سعد کافر - داري نظاره ظالم بر قوم شوم اشرار
بنشسته شمر بيدين
بر سينه حسينم - تا سر جدا نمايد از جسم نور عينم
تو مي کني نظاره
او مي کشد حسينم - بر گود هداماني بر اين غريب بي يار
از حرف زينب زار
بن سعد زشت بيدين - سر را بزير افکند آن کافر بدآئين
گفتا دگر حسينت
زنده نماند از کين - از بسکه خورده تيغ و تير و سنان بسيار
مايوس شد چو زينب
از حرف آن جفا جو - رو کرد آن ستمگش بر شمر شوم بدخو
گفتا که اي ستمگر
آخر ترا حيا کو - با پاي چکه مشکن صندوق علم دادار
ده مهلتي که بندم
از مهر چشمهايش - ده مهلتي کشانم بر سوي قبله پايش
منما تو اي بد
اختر لب تشنه سر جدايش - آخر ندا و گوشي بر حرف آن دل انکار
آوخ سر منديش چون
از بدن جدا کرد - نه شرم از خداوند نه خوف از جزا کرد
اطفال بيکسش را
با درد مبتلا کرد - عاصي زماتمش شد از ديدگان گهربار
نظاره حضرت زينب
عليها سلام از بالاي تل زينبيه
وقتي حضرت
سيدالشهدا عليه السلام از روي مرکب روي زمين قرار گرفت حضرت زينب سلام الله عليها
از خيمه بيرون آمده ناله و گريه مي نمود و مي فرمود :
وا اَخاهُ وا
سَيِّداهُ وا اَهْلِ بَيْتاهْ ، لَيْتَ السَّماءُ اِنْطَبَقَتْ عَلَي الْاَرضِ وَ
لَيْتَ الْجِبالُ تَدَکْدَکَتْ عَلَي السَّهْل
واي برادرم ، واي
آقاي من ، واي اهل بيتم ، اي کاش آسمان بر زمين فرو مي ريخت و اي کاش کوهها ويران
مي شدند و خورد شده و فرو مي ريختند .
سپس رو به عمر
سعد نمود و فرمود :
يا عُمَر
اَيُقْتَلُ اَبوعَبْدِ الله وَ اَنْتَ تَنْظُر يعني اي عمر سعد آيا ابوعبدالله را
مي کشند و تو نظاره مي کني
عمر سعد لعنت
الله عليه گريه نمود و روي از حضرت زينب سلام الله عليها برگردانيد.
سپس دختر
اميرالمومنين عليه السلام رو به لشکريان نموده و فرمود :
وَيْحَکُمْ اَما
فيکُمْ مُسْلِمْ واي بر شما آيا در ميان شما (يک) مسلمان نيست؟
سرم بروي تراب و
نگويم آنکه چرا - مکان تراب بفررند بو تراب دهيد
اگر چه از اثر
آفتاب جانم سوخت - نگويم آنکه نجاتم ز آفتاب دهيد
شکافتيد سرم را و
من نمي گويم - که مرهمي بحسين از ره صواب دهيد
ز داغ اکبر اگر
سوختم نمي گويم - که ني رواست مرا بيش از اين عذاب دهيد
ولي در اين دم
آخر ز تشنگي مردم - مرا براي خدا يک دو جرعه آب دهيد
از تشنگي فتاده
بجانم شراره اي - اي قوم بي حقوق بحالم نظاره اي
خواهيد کشتنم دگر
اين تشنگي چرا - من در جهان نمي کنم عمر دوباره اي
سيراب مي شوند به
هر ساعت از فرات - وحش و طيور و ديو و دد از هر کناره اي
لب تشنه فراتم و
راه عبور من - بر بسته ايد با سپه بي شماره اي
بر نرخ جان اگر
بفروشيد ميخرم - يک جرعه آب زانكه دگر نيست چاره اي
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسين بن علي
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
##حمايت ذوالجناح
از امام
حمايت ذوالجناح
از امام (عليه السلام)
وقتى كه امام
مظلوم (سلام الله عليه) بواسطه تير و يا نيزه از اسب به زمين افتاد چند لحظه به
هيئت سجود روى بر خاك افتاده بود سپس از زمين برخاست و شمشير به كف گرفت بقدر
طاقتى كه در او مانده بود در راه خدا جهاد نمود، در اين وقت ذوالجناح دور امام
(عليه السلام) مىگرديد و از آن غريب بى يار حمايت مىكرد، آنقدر ايستادگى و
پايدارى نمود تا حضرت از پاى در آمد چنانچه ابن شهر آشوب در كتاب مناقب از ابو
مخنف و او از جلودى روايت مىكند كه:
لما اصرع الحسين
(عليه السلام) فحمل فرسه يحامى عنه و يثب على الفارس فيهبطه عن سرجه و يدوسه حتى
قتل الفرس اربعين رجلا يعنى چون حضرت امام حسين (عليه السلام) سرنگون شد اسب آن
سرور از او حمايت كرد، مىجست و با دندان گريبان سواران را مىگرفت و از زين
سرنگون مىكرد و به زمين مىكوبيد تا چهل نفر از آن قوم بداختر را به درك اسفل
فرستاد.
آمدن ذوالجناح به
در خيام بانوان
مرحوم ابن شهر
آشوب در مناقب روايت نموده كه:
ذوالجناح تمرغ فى
دم الحسين و قصد نحو الخيمة و له صهيل عال و يضرب بيديه الارض.
ذوالجناح سر و
صورت خود را در خون حضرت رنگين كرد و سپس قصد خيام بانوان را نموده و در حال يكه
صيحه كنان مىدويد و مىآمد قطرههاى
خون از زخمهاى
آن مركب در ساحات طف مىريخت و دست و پا به زمين مىكوبيد و مىدويد تا از بانوان
حرم يار و ياور براى شاه تشنه لب بياورد با همين ناله و صدا به خيام با احتشام
نزديك شد آنجا كه رسيد صداى خود را بلند كرد و به گوش مخدرات رسانيد همينكه اهل
حرم صداى ذوالجناح را شنيدند بى اختيار به در خيمه آمدند تا ببينند امام (عليه
السلام) تشريف آورده يا نه به مجرد اينكه مركب را بدون راكب ديدند و ملاحظه كردند
كه اسب با لجام گسيخته و زين واژگون و با يال غرقه بخون آمده گاهى شيهه مىكشد و
زمانى سم به زمين مىكوبد و احيانا سرش را به خاك مىزند شيون و فرياد آنها بلند
شد و دانستند بر امام (عليه السلام) بلائى نازل شده همگى از خيمه بيرون آمده و
زلزله و ولوله در جمع خواتين محترمه افتاد و جملگى لطمه به صورت زده و گريبانها
دريدند با پاهاى برهنه و سر و صورت خراشيده و سينههاى مجروح و موهاى پريشان و
ديدههاى اشگبار وا اماماه و وا سيداه گويان دور ذوالجناح را حلقه زدند بارى شصت و
چهار زن و بچه دور اسب را گرفته، بعضى لجام آن حيوان را گرفته و از حال آقاى خود
سوال مىكردند و برخى ركاب آن زبان بسته را بوسه داده همچون باران اشگ مىباريدند دستهاى
خم شده سر به سمهاى آن مركب باوفا نهاده و جمعى تيرها را از بدن آن حيوان
مىكشيدند و گروهى خون امام (عليه السلام) را كه در صورت آن حيوان بود به گيسو و
صورت خود خضاب مىكرده و به زبانحال مىگفتند:
فرد
پيل تن اسب چرا
با رخ مات آمدهاى//شاه را بردى و تنها ز فرات آمدهاى
ذوالجناح با
مخدرات هم ناله بود و همچون انسان باشعورى اشگ مىريخت.
بارى ذوالجناح از
جلو و ساير بانوان محترمه حتى كنيزان از عقب ذوالجناح شيون كنان روانه قتلگاه شدند
غير از امام زين العابدين (عليه السلام) كه بيمار بود كسى ديگر در خيمهها باقى
نماند و چون همگى به قتلگاه رسيدند ديدند ظالمى دارد سر كسى را مىبرد غير از عليا
مخدره حضرت زينب خاتون سلام الله عليها و ذوالجناح احدى نمىدانست كه آن مظلوم كه
به خاك افتاده و دارند سرش را مىبرند امام حسين (عليه السلام) است.
باز مى گردد ز
عاشورا چه تنها ذوالجناح
حرف هايى سرخ
دارد با دل ما ذوالجناح
از عطش مى آيد
اين گيسو پريش بيقرار
دارد از دريا
نشـانى هيـچ آيا ذوالجنـاح؟
از بلـوغ واقعـه
مى آيـد اين توفـان سـرخ
پس چرا چيزى نمى
گويد خدايا ذوالجناح
زخم مى بارد ز
عاشوراى چشمانش ولى
با تمــام
زخمــها برپاســت امــا ذوالجنــاح
دشت چشمانش پر از
اسطوره هاى بى سر است
بــا كــه
گــويــد تــرجمــان زخــم هــا را ذوالـجنــاح
مى رسد از راه با
يك دشت گلزخم شهيد
تا كنــد بانــگ
قيامــت را مهيــا ذوالجنــاح
لحظه اى بر بند
چشمان شهيدت را، به خواب
زخمهايت مى شــود
فــردا شكوفا ذوالجنــاح
وارث خون خدا
امروز، تيغ خشم ماست
انتقـام عشـق را
بگـذار با مـا ذوالجنـاح
رضا اسماعيلى
چهره از خون خدا
کردي خضاب اي ذوالجناح
چون شراره افتاده
اي در پيچ و تاب اي ذوالجناح
صيحه هايت
الظّليه،شهه هايت يا حسين
هر نفس داري
هزاران التهاب اي ذوالجناح
اي بُراق تير
باران گشته در معراج خون
از چه بر تن زخم
داري بي حساب اي ذوالجناح
فاش بر گو ماه
زينب را کجا انداختي
در يم خون يا
ميان آفتاب اي ذوالجناح
گوش کن در قَلزم
خون از گلوي خشک او
دمبدم آيد صداي
آب آب اي ذوالجناح
چهره از خاک و
غبار کربلا پوشيده اي
يا زخون صاحبت
بستي نقاب اي ذوالجناح
قلب ما را سوختي
اينگونه سقايي مکن
کم بريز از چشم
گريانت گلاب اي ذوالجناح
باز شو سوي مناي
خون خليلم را بگو
خيمه ها زمزم شد
از اشک رباب اي ذوالجناح
من زسوز سينه خود
با تو مي گويم سخن
تو به اشک ديده
مي گويي جواب اي ذوالجناح
با وجود آنکه
ريزد از دو چشمت سيل اشک
زانويت را خون
گرفته تا رکاب اي ذوالجناح
شيهه هايت شعله
هاي نظم (( ميثم )) مي شود
تا جهان را افکند
در اظطراب اي ذوالجناح
شاعر اهل بيت
عليهم السلام : حاج غلامرضا سازگار (ميثم)
آمدن ذوالجناح به
خيام حرم و اجتماع بانوان محترمه به دور آن حيوان
پس از آنكه كفار
كوفه و شام امام مظلوم را شهيد كرده و بدن چاك چاك و غرقه بخون آن سرور را در
ميدان جنگ بدون سر گذارده و تمام البسه و ساز و برگ و اسلحه حضرت را بغارت بردند و
بدن بى سر را لخت و عريان در آن بيابان انداختند اسب مخصوص امام (عليه السلام)
يعنى ذوالجناح كه از مواريث امامت بود در حالى كه اشگ از چشمان مىباريد به دور
بدن راكب خود مىگشت و هر كس جلو مىآمد كه آن حيوان را به عنوان غنيمت بگيرد با
لگد او را از پاى در مىآورد و هر چه آن گروه فعاليت كردند كه آن را بگيرند و به
غارت ببرند نتوانستند زيرا همانطوريكه اشاره كرديم اين حيوان از مواريث بود و احدى
نمىتواند مواريث امامت را ضبط و حبس كند و آنچه آن كفار از حضرت امام (عليه
السلام) بغارت بردند از قبيل عمامه، شمشير، انگشترى قطعا از مواريث نبوده بارى اين
حيوان با حال خستگى و تشنگى و با داشتن تيرهاى بسيار بر بدن به دور نعش امام (عليه
السلام) مىگشت و قرار و آرام نداشت گاهى به راست و زمانى به چپ مىرفت، صيحه
مىزد، اشگ مىريخت، دشمنان را لگد مىزد و از صاحب خويش حمايت نموده و با دشمنان
قتال مىكرد.
از بسيارى علاقه
و مهربانى كه نسبت به صاحب و راكب خويش از خود نشان داد دشمنان او را به مُهر(79)
تشبيه كردند.
مرحوم طريحى در
منتخب مىنويسد:
چون حضرت را شهيد
كردند، ذوالجناح شيهه مىزد و در ميان كشتهها قدم مىزد، عمر سعد حرامزاده گفت اين
اسب را بگيريد كه از اسبهاى نجيب و اصيل رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)
است، هر كس پيش مىآمد آن حيوان با دندان و لگد از خود دور مىكرد تا آنكه گروهى
از آن كافران را به درك اسفل روانه ساخت، پسر سعد ديد چاره آنرا نمىتوانند كرد و
ممكن نيست كه بتوانند آن حيوان را بگيرند لذا گفت دست از آن برداريد ببينيم چه
مىكند مردم كنار رفتند ديدند آن حيوان به سر نعش امام (عليه السلام) آمد و استاد
شروع كرد به شيهه نمودن و ناله كردن و همه لشگر ديدند كه آن حيوان حضرت را بو
مىكند و با دهان زخمهاى بدن حضرت را مىبوسد و مثل بچه مرده گريه مىكند و اشگ
مىريزد سپس ديدند كه آن حيوان از ميدان برگشت و روى به خيمه بانوان محترمه آورد و
چنان شيهه مىكشيد كه صحرا را از صداى خود پر كرده بود وقتى به خيمهها نزديك شد
تمام بانوان محترمه سر و پاى برهنه بيرون دويدند آن حيوان را كه ديدند ناله از دل
بركشيده و صورت خراشيدند و ناله وا سيداه و وا حسيناه سر داده و بدور آن حيوان
حلقه ماتم زدند و هر كدام با اين حيوان زبانحالى داشتند.
شرح حال اهل بيت
پس از شهادت امام حسين عليه السلام
چون حضرت
سيدالشهداء عليه السلام به درجه رفيعه شهادت رسيد اسب آن حضرت در خون آن حضرت
غلطيد و سرو كاكل خود را به آن خون شريف آلايش داد و به اعلي صوت بانگ واويلي
برآورد و روانه به سوي سراپرده شد چون نزد خيمه آن حضرت رسيد چندان صيحه كرد و سر
خود را بر زمين زد تا جان داد دختران امام عليه السلام چون صداي آن حيوان را شنيدند
از خيمه بيرون دويدند ديدند اسب آن حضرتست كه بيصاحب غرقه به خون ميآيد پس
دانستند كه آن جناب شهيد شده آن وقت غوغاي رستخيز از پردگيان سرادق عصمت بالا گرفت
و فرياد واحسيناه و واماماه بلند شد. شاعر عرب در اين مقام گفته:
وَ راحَ جَوادُ
السّبْطِ نَحْوَ نِسآئِهِ
يَنوُحُ وَ
يَنعْي الظّامِي الْمُتَرَمِلا
خَرَجْنَ
بُنَيّاتُ الرَّسُولِ حَوا سِراً
فَعايَنَّ مُهْر
السّبْطِ وَ السَّرجُ قَدْخلا
فاَدْمَيْنَ
باللَّطْمِ الْخُدود لِفَقْدِهِ
وَ اَسكَبْنَ
دَمْعاً حَرُّ لَيْسَ يُصْطَلي
و شاعر عجم گفته:
بناگه زفرق معراج
آنشاه
كه با زين نگون
شد سوي خرگاه
پر و بالش پر از
خون ديده گريان
تن عاشق كشش آماج
پيكان
برويش صيحه زد
دخت پيمبر
كه چون شد شهسوار
روز محشر
كجا افكنديش
چونست حالش
چه با او كرد خصم
بدسگالش
سوي ميدان شد آن
خاتون محشر
كه جويا گردد از
حال برادر
ندانم چون بدي
حالش در آنحال
نداند كس بجز
داناي احوال
راوي گفت پس ام
كلثوم دست بر سر گذاشت و بانگ ندبه واويلي برداشت و ميگفت:
وا مُّحَمَّداه
وا جَدّاه وا نبيّاه وا اَبَا الْقاسِماه وا عَلِيّاه وا جَعْفَراه وا حَمْزَتاه
وا حَسَناه هذا حُسَيْنٌ بِالْعَرآءِ صَريحٌ بِكَرْبَلا مَحُزوزُ الرَّاسِ مِنَ
الْقَفا مَسْلوُبُ الْعِمامَهِ وَ الرّداء.
و آنقدر ندبه و
گريه كرد تا غش كرد. و حال ديگر اهلبيت نيز چنين بوده و خدا داند حال اهلبيت آن
حضرت را كه در آن هنگام چه بر آنها گذشت كه احدي ياراي تصور و بيان تقرير و تحرير
آن نيست.
وَ فيِ
الزّيارَهِ الْمَرْويَّهِ عَنِ النّاحِيَهِ الْمُقَدَّسَه.
وَ اسْرَع فرسُك
شارداً الي خيامك قاصداً مُهمْهِما باكياً فلمّا رَاَيْن النساءُ جوادك مخزْياً و
نظرْن سرجك عليهِ ملوِيّا برزْن من الخدور ناشرات الشُعور علي الخدود لاطِمات و عن
الوُجوه سافِرات و باْلعَويل داعيات و بعدَ العِزّ مُذِلَّلاتٍ و الي مَصْرعك
مبادرات و الشِمرُ جالسٌ علي صدرك مُوْلعٌ سيفه علي نَحرك قابضٌ علي شَيْبتكِ
بيده ذابحٌ لك بمُهَّنده قد سكنت حواسُّك و خفيت انفاسك و رفع علي الْقناه رَاسُك.
شرح مآل پر ملال
ذوالجناح
چون بانوان
محترمه و مخدرات مكرمه دور اسب امام (عليه السلام) حلقه زدند و جملگى گريبان چاك
زده و خاك غم بر سر پاشيدند هر كدام با زبانى و با حالى از آن حيوان تشنه كام حالت
امام غريب (عليه السلام) را پرسيده و مىگفتند:
اى اسب تو كه با
صاحبت وفادار بودى چرا آقا را بردى و نياوردى.
فرد
پيلتن اسب چرا با
رخ مات آمدهاى//شاه را بردى و تنها ز فرات آمدهاى
آن حيوان از كثرت
شرم دست راست خود را بزير شكم برده و دست چپ پيش و سر خجالت به زير دست پنهان كرده
بود و لا ينقطع اشگ مثل باران مىريخت و حال زار بانوان و فغان و زارى اطفال حيوان
را مستأصل و بى اختيار نموده بود و از بسكه شيون و گريه اهل حرم را شنيد مجنون وار
خود را به اينطرف و آنطرف مىزد، آنقدر سر بر زمين زد و شيهه كشيد تا آنكه جان داد
چنانچه مرحوم ابن شهر آشوب در مناقب از محمد بن ابى طالب نقل مىكند:
انه رمى بنفسه
على الارض و جعل يصهل و يضرب رأسه الارض عند الخيمة حتى مات
مرحوم قزوينى در
حدائق الانس مىنويسد:
چهار روايت ديگر
در مال حال ذوالجناح ديده شده:
اول: به روايت
روضة الشهداء كه از ابو المويد خوارزمى نقل مىكند كه ذوالجناح بعد از شهادت امام
(عليه السلام) فرار كرد به سمت بيابان و كسى از وى نشانى نيافت.
دوم: مرحوم
دربندى مىنويسد: شهربانو بر وى سوار شد و به شهر رى آمد.
البته اين نقل
ضعيف بوده و اعتبارى ندارد.
سوم: ابو مخنف در
مقتل خود از عبدالله بن قيس نقل مىكند كه گفت من ديدم اسب حضرت مردم را از خود
دور مىكرد و به خيام حرم روى آورد و از آنجا هم ديدم بسمت فرات رفت و خود را در
شريعه انداخت و فرو رفت و ديگر خبرى از او نشد.
چهارم: بعضى هم
نوشتهاند كه اين حيوان از كربلاء روى به مدينه آورد و آمد مقابل مسجد پيامبر
اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) و خبر شهادت امام (عليه السلام) را به پيامبر
اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) رسانيد و الان در خدمت امام زمان عجل الله
تعالى فرجه الشريف مىباشد.
اسب تاختن اولاد
زنا بر بدن مبارك سيدالشهداء (سلام الله عليه)
مرحوم كلينى در
كتاب كافى شريف از ادريس بن عبدالله نقل كرده:(80) لما قتل الحسين ارادوا القوم ان
يوطئوه الخيل
هنگامى كه حضرت
ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) شهيد شد لشگر كافر كوفه و شام خواستند بر پيكر
آن حضرت اسب بتازند فضه خادمه محضر عليا مكرمه حضرت زينب سلام الله عليها عرضه
داشت: اى خانم سفينه كه غلام آزاد كرده رسول خدا بود وقتى در دريا كشتى او شكست و
به آب افتاد خود را به جزيره رسانيد، شيرى در آن جزيره قصد هلاكت او را كرد، سفينه
گفت: يا ابا الحرث انا مولى رسول الله اى شير من آزاد كرده رسول خدايم، مرا اذيت
مكن فهمهم بين يديه حتى اوقعه بين الطريق چون شير نام مبارك رسول خدا (صلى الله
عليه و آله و سلم) را شنيد متعرض هلاك او نشد، همهمه كرده باشاره او را آورد بر سر
راه رسانيد.
سپس فضه خاتون
محضر عليا مخدره زينب كبرى سلام الله عليها عرضه داشت:
اى بانو شنيدهام
در اين حوالى شيرى است اگر مرا مرخص فرمائى بروم آن شير را از اين واقعه خبر كنم
شايد در اين درماندگى به فرياد ما غريبان برسد و جسد مولاى ما را حراست كند.
عليا مخدره اجازت
داد.
فضه روى به صحرا
نهاد تا خود را به محل آن شير رساند نزديك رفت و با صداى بلند فرمود: يا ابا
الحارث، فرفع رأسه اى شير، شير سرش را بلند نمود.
ثم قالت: أتدرى
ما يريدون ان يعملوا غدا بابى عبدالله (عليه السلام)؟ سپس فضه خاتون فرمود: اى شير
مىدانى اين گروه از خدا بى خبر فردا چه خيالى دارند و مىخواهند كه بر سلطان دنيا
و آخرت چه بنمايند؟
يريدون ان يوطئوا
الخيل ظهره اراده كردهاند اسبها را بر بدن سيدالشهداء بتازند و استخوان سينه و
پشت آن حضرت را توتيا سازند.
چون شير اين خبر
كدورت اثر را شنيد غرش كنان و اشگ ريزان روى به قتلگاه سيدالشهداء آورد و با چشم
پر حسرت به آن كشتهها نگريست و زار زار گريست و در تفحص جسم و پيكر بى سر سرور
شهيدان ميان كشتهها مىگشت به هر كشته كه مىرسيد نگاهى مىكرد و مىگذشت تا آنكه
به بدن چاك چاك امام (عليه السلام) رسيد پيكرى ديد كه تمام اعضاء و جوارحش از هم
گسسته و هيچ عضو سالمى از آن نمانده دست خود را روى آن كشته به خون آغشته نهاد
لشگر كوفه و شام وقتى پيش آمدند و خواستند مركبان خود را بر پيكر امام (عليه
السلام) بدوانند آن منظره را ديدند خبر به پسر سعد حرامزاده دادند آن ملعون گفت
اين فتنهاى است كه نبايد افشاء و آشكار شود سپس به لشگريان امر نمود كه از تاختن
مركبان بر نعش مطهر امام (عليه السلام) فعلا منصرف شوند آن گروه بى دين و از خدا
بى خبر منصرف شدند و از نعش برگشتند، آن شير روز عاشوراء و شب را در آنجا ماند و
از نعش مطهر امام (عليه السلام) حراست نمود و فرداى آن كه روز يازدهم بود قتلگاه
را ترك و رفت و عصر روز يازدهم كه عمر سعد اجساد خبيثه كفار كوفه و شام را امر كرد
دفن كنند فرمان داد چند نفر اسب بر بدن مطهر امام (عليه السلام) بتازند تا دستور
ابن زياد حرامزاده اجراء شده باشد.
مولف گويد:
طبق فرموده مرحوم
علامه مجلسى در بحارالانوار(81) اسامى افرادى كه اسب بر بدن مطهر امام (عليه
السلام) تاختند عبارتست از:
1 - اسحق بن حيوة
الحضرمى(82)
2 - اخنس بن مرثد
3 - حكيم بن طفيل
السنبسى
4 - عمرو بن صبيح
الصيداوى
5 - رجاء بن منقذ
العبدى
6 - سالم بن
خيثمه
7 - صالح بن وهب
الجعفيان
8 - واحظ بن
ناعم
9 - هانى بن ثبيت
الحضرمى
10 - اسيد بن
مالك
از ابو عمرو زاهد
مروى است كه به نسب ايشان نظر كردم هر ده نفر ناكس و زنازاده بودند و جناب مختار
عليه الرحمه وقتى بر ايشان دست يافت فرمان داد دست و پاهاى آنها را با ميخها به
زمين كوبيدند آنگاه اسب بر ابدان خبيثه آن زنازادگان دواندند تا به جهنم واصل
شدند.
تنبيه و تذكر
اخبار متعددى
وارد شدهاند كه تمام پامال شدن بدن مطهر امام (عليه السلام) را زير دست و پاى مركبان
اثبات مىكنند از جمله روايتى است از حضرت امام باقر (عليه السلام)، در فقره آخر
اين حديث آمده است:
و لقد قتل بالسيف
و السنان و بالحجارة بالخشب و بالعصا و لقد اوطوه الخيل بعد ذلك.(83)
حضرت مىفرمايند:
حضرت سيدالشهداء
(عليه السلام) با شمشير و نيزه و سنگ و چوب و عصا كشته شد و بعد با مركبها با بدن
مطهرش را پايمال كردند.
$
##روضه قتلگاه
روضه قتلگاه
(هـلال بـن نافع
) مى گويد: من بدنبال خبر كشته شدن حسين (ع ) به طرف آن حضرت حركت كـردم : (وانـه
لـيجود بنفسه , فواللّه ما رايت قط قتيلا مضرجا بدمه احسن منه ولا انور وجها ولقد
شغلني نور وجهه وجمال هيئته عن الفكرة في قتله فاستسقى في تلك الحال ما) (در حـالـى كـه حـسين (ع ) در حال جان دادن
بود, به خدا قسم تاكنون كشته اى نديدم در خون خودش غلطان باشد كه نيكوتر ونورانى
تر از حسين (ع ) باشدونورانيت چهره وزيبايى هيئت , مرا از فكر كردن در كشته شدن او
مشغول كرده بودودر همين حال تقاضاى آب مى گيرد
بلندمرتبه شاهي
مقبل که مداح
حضرت اباعبدالله الحسين(ع)است ميگويد:
من خيلي عاشق
زيارت قبر امام حسين(ع) بودم. يکي از تجار به من گفت:من تو را با خرج خودم کربلا
ميبرم. کارواني ترتيب دادند و حرکت کرديم ولي در بين راه، سارقها ريختند کاروان
ما را سرقت کردند و من دلشکسته به گلپايگان برگشتم. يک حسينيه بود، در آن حسينيه
مشغول عزاداري شديم تا شب عاشوراي حسين. شب عاشورا را گريه کرديم، سينه زديم و
روضه خوانديم. سپس من خوابيدم.
در خواب ديدم که
مشرف شدهام به صحن و سراي امام حسين(ع.) اما يک عده خادمهايي که لباس سفيد مخصوص
دارند، مامور انتظاماتند. من آمدم درب حرم اباعبدالله حسين(ع) ديدم يکي از آن خدام
دست مرا گرفت و گفت: مقبل صبر کن. گفتم:آقا اين در خانه حسين است “هرکه خواهي گو
بيا و گو برو” چرا دستم را گرفتي؟ من عاشق حسينم، ميخواهم بروم به زيارت قبرش. يک
نگاهي به من کرد و گفت: مقبل، آرام بگير. حرم را خلوت کردهاند، مادرش فاطمه زهرا
به زيارت قبرش آمده است.
مقبل ميگويد: من
اين حرف را که شنيدم برگشتم داخل صحن، ديدم در دهليز وسط صحن يک مجلسي است، يک
گروه باوقار، يک عده مردم نوراني نشستهاند. من هم همان دم در نشستم. طولي نکشيد
ديدم يک شخصيتي که او خورشيد است و ديگران ستاره وارد شد. زير بغلهايش را گرفتند،
قامتش خميده، لباس سياه تنش، همه بلند شدند، او را صدر مجلس جا دادند. سوال کردم
اين آقا کيست؟ گفتند: خاتم انبياست. گفتم اينهايي که نشستهاند چه کساني هستند:گفتند:
آدم صفي، ابراهيم خليل، موسي، نوح شيخالانبيا و عيسي مسيح. گفتم که اين مجلس،
مجلس انبياست. ديدم همه سرسلامتي دادند.
پيغمبر فرمودند:
ديديد حسين را کشتند. سرسلامتي دادند. پيامبر سر را بلند کرد و فرمود: محتشم را
بگوييد بيايد براي ما روضه بخواند. گفت: ديدم يک پيرمرد قدکوتاه، عمامه ژوليده،
محاسن انبوه، بلند شد آمد جلو. تعظيم کرد و يک منبر از نور گذاشتند. پيغمبر فرمود:
برو بالا. پله اول و دوم و سوم و... تا پله نهم ايستاد. من گفتم: حالا اين دوازده
بند شعري که گفته، ببينم از کجايش شروع ميکند. ديدم شروع کرد به خواندن اين شعر:
کشتي شکست خورده
طوفان کربلا
در خاک و خون
فتاده به ميدان کربلا
از آب هم مضايقه
کردند کوفيان
خوش داشتند حرمت
مهمان کربلا
بودند ديو و دد
همه سيراب و ميمکيد
خاتم ز قحط آب
سليمان کربلا
زان تشنگان هنوز
به عرش ميرسد
فرياد العطش ز
بيابان کربلا
همه گريه کردند.
پيغمبر رو کرد به انبيا و فرمود: ديديد حسينم را لب تشنه کشتند. آبش ندادند. محتشم
خيال کرد ديگر بس است و ساکت شد. يک وقت پيغمبر فرمود محتشم بخوان. روضه بخوان،
دلهاي ما عقده دارد.
ديدم محتشم عمامهاش
را زمين زد. از بالاي منبر به پيغمبر عرض کرد: يا رسولالله، اينجا را نگاه کن
واشاره کرد به گودي قتلگاه.
اين کشته فتاده
به هامون حسين توست
اين صيد دست و پا
زده در خون حسين توست
اين ماهي فتاده
به درياي خون که هست
زخم از ستاره بر
تنش افزون، حسين توست
يک وقت ديدم
ملائکه دويدند. گفتند: محتشم بس است. پيغمبر غش کرده است. پيغمبر را به هوش
آوردند. پيغمبر عبايش را برداشت با دست خودش بر دوش محتشم انداخت.
مقبل ميگويد: دل
من شکست. با خودم گفتم من هم مداح حسينم. چرا پيغمبر به من هيچ نفرمودند، اما به
محتشم عبا دادند.
از مجلس انبيا
بيرون آمدم. هي بر ميگردم يک قدم پشت سرم را نگاه ميکنم، اشکهاي من جاري شد،
خدايا حسين حلقه غلامي به گوش من نکرده است.
در اين حال يک
وقت ديدم يکي از خدام از داخل حرم ميدود، صدا زد: بيا مقبل، مادرش فاطمه زهرا
فرمود:مقبل برايم روضه بخواند. مقبل ميگويد:من پله اول منبرايستادم و اين شعر
را خواندم:
روايت است كه چون
تنگ شد بر او ميدان
فتاده از حركت
ذوالجناح وز جــــولان
نه سيــد
الشهــــدا بر جــدال طاقـت داشت
نه ذولجنـاح دگر
تاب استقامــت داشت
كشيد پــا ز
ركـــاب آن خلاصه ايجـــــــــاد
به رنگ پرتو
خورشيد ، بر زمين افتاد
هوا ز جور
خـــــالف ، چون قيرگـــون گرديد
عــزيز فاطمه از
اسب سرنگون گـرديد
بلنـــــــد
مرتبــه شاهــي زصــدر زين افــتاد
اگــر غلط نكـنم،
عـــرش بر زمين افتاد
يک وقت دويدند و
گفتند:اي مقبل بس است، زهرا روي قبر حسين غش کرد.
$
##اشعارقتلگاه
تل زينبيه
بر تلّ زينبيه
آمد چو زينب زار
بر سينه حسين ديد
بنشسته شمر غدار
افتاده ديد در
خون زينب تن برادر
بگرفته دور او را
آن فرقه بداختر
مجروح گشته چشمش
از تيغ و خنجر
بر روي سينه اش
ديد بنشسته شمر غدار
آندم بر سم اعراب
دخت ولي داور
بنهاد دستها را
آندم ز قمر بر سر
گفتا بآه و زاري
با ابن سعد کافر
داري نظاره ظالم
بر قوم شوم اشرار
بنشسته شمر بيدين
بر سينه حسينم
تا سر جدا نمايد
از جسم نور عينم
تو مي کني نظاره
او مي کشد حسينم
بر گود هداماني
بر اين غريب بي يار
از حرف زينب زار
بن سعد زشت بيدين
سر را بزير افکند
آن کافر بدآئين
گفتا دگر حسينت
زنده نماند از کين
از بسکه خورده
تيغ و تير و سنان بسيار
مايوس شد چو زينب
از حرف آن جفا جو
رو کرد آن ستمگش
بر شمر شوم بدخو
گفتا که اي ستمگر
آخر ترا حيا کو
با پاي چکمه مشکن
صندوق علم دادار
ده مهلتي که بندم
از مهر چشمهايش
ده مهلتي کشانم
بر سوي قبله پايش
منما تو اي بد
اختر لب تشنه سر جدايش
آخربده تو گوشي
بر حرف آن دل افکار
آوخ سر منيرش چون
از بدن جدا کرد
نه شرم از خداوند
نه خوف از جزا کرد
اطفال بيکسش را
با درد مبتلا کرد
عاصي زماتمش شد
از ديدگان گهربار
ايا شمر خاف الله
و احفظ قرابتي
من الجد منسوباً
الي القائم المهدي
ايا شمر تقتلني و
حيدره ابي
و جدي رسول اکرم
مهتدي
و فاطم امي و
الزکي ابن والدي
و عمي هو الطيار
في جنه الخلدي
و نادي الا يا
زينب و يا سکينه
ايا ولدي من
ذايکون لکم بعدي
الا يا رقيه يا
ام کلثوم انتم
وديعه ربي اليوم
قد قرب الوعد
ايا شمر ارحم
ذاالعليل و بعده
حريما بلا کفل
يلي امر هم بعد
وقايع عاشورا ص
496
امان ازتشنگي
اي شمر پر جور و
جفا ظالم امان از تشنگي
اي کافر دور از
خدا ظالم امان از تشنگي
من زاده پيغمبرم
نور دو چشم حيدرم
رحمي بحال مضطربم
ظالم امان از تشنگي
من داغ اکبر ديده
ام مرگ برادر ديده ام
تنهاي بي سر ديده
ام ظالم امان از تشنگي
بگذار آيد خواهرم
در وقت مردن بر سرم
بندد دو چشمان
ترم ظالم امان از تشنگي
وقايع عاشورا ص
496
يك دوجرعه آب
مراست يک سخن اي
کوفيان سنگين دل
اگر ز راه ترحم
مرا جواب دهيد
سرم بروي تراب و
نگويم آنکه چرا
مکان تراب بفررند
بو تراب دهيد
اگر چه از اثر
آفتاب جانم سوخت
نگويم آنکه نجاتم
ز آفتاب دهيد
شکافتيد سرم را و
من نمي گويم
که ملحمي بحسين
از ره صواب دهيد
ز داغ اکبر اگر
سوختم نمي گويم
که ني رواست مرا
بيش از اين عذاب دهيد
ولي در اين دم آخر
ز تشنگي مردم
مرا براي خدا يک
دو جرعه آب دهيد
«وقايع عاشورا ص
492 مجالس الزاهدين ص 141»
يك جرعه آب
از تشنگي فتاده
بجانم شراره اي
اي قوم بي حقوق
بحالم نظاره اي
خواهيد کشتنم دگر
اين تشنگي چرا
من در جهان نمي
کنم عمر دوباره اي
سيراب مي شوند به
هر ساعت از فرات
وحش و طيور و ديو
و دد از هر کناره اي
لب تشنه فراتم و
راه عبور من
بر بسته ايد با
سپه بي شماره اي
بر نرخ جان اگر
بفروشيد ميخرم
يک جرعه آب زانكه
دگر نيست چاره اي
مجالس الزاهدين ص
127
زينب س وعمرسعد
تو اندر زير چتر
زر نشسته - حسين را بر جگر خنجر نشسته
تو اندر سايه
باشي شاد و خندان - حسين در آفتاب گرم و سوزان
ترا در بر لباس
زر و ديبا - بود عريان تن فرزند زهرا
قدح در پيش روي
تو پر از آب - حسين از تشنگي گرديد بي تاب
تو اندر صد رزين
با خاطر شاد - حسين من بزير تيغ جلاد
ترا جان خرم و دل
آرميده - حسين را از سنان پهلو دريده
خزائن الشهدا ص
92
دعنا نودعه و
نجلس عنده - يا شمر قبل تفرق و تناء
دعنا نغطي وجهه
بردا - دعنا نعالج جرحه بدواء
دعنا نظلل جسمه
يا شمر - عن حر المجير و نفخه الرمضاء
دعنا نزد للخيام
و تاته - يا شمر بالسجاد ذي الضراء
دعنا نرش الماء
فوق جبينه - فلعله يصحوا من الاغماء
وقايع عاشورا ص
483
امانم ده
امانم ده که آيم
روبرويش - نريزد بر زمين خون گلويش
گذارم مرهمي بر
پيکر او - نهم از خاک بر دامن سر او
ببوسم يکزماني
روي پاکش - ببر گيرم وجود چاکچاکش
تو اي شمر سيه دل
رو کناري - که آيم بر سرش با آه و زاري
بپاشم آب از
مژگان چشمان - بود آخر غريب اين بيابان
ببندم چشمهاي
نازنينش - نمايم پاک اين خون جبينش
وقايع عاشورا ص
483
چه بودتقصيرت
ندانم اي شه
خوبان چه بود تقصيرت - که آن بتير زندوان يکي شمشيرت
مشبک است چرا
سينه ات ز نوک حدنگ - شوم فداي تو و سينه پر از تيرت
گمان کسي نکشيده
بقتل صيد حرم - چه شد که تير زنندي بسان نخجيرت
سرت شکافته پهلو
دريده تن مجروح - هنوز تا چه مقدر بود ز تقديرت
قدت خميده و آهت
علم کشيده مگر - نموده ماتم عباس نوجوان پيرت
فتاده و ترا ناب
استقامت نيست - نموده مردن اکبر مگر زمين گيرت
ز تير حلق علي
اصغرت نميدانم - بزير تيغ جفا گريه گلو گيرت
خزائن الشهدا ص
93
اين حسين است
مهلتي تا بسوي
قبله کشم پايش را - سايه از معجز نيلي کنم اعضايش را
تر کنم ز اشک
روان لعل گهر زايش را - سير ببينم دم آخر رخ زيبايش را
که دگر وعده
ديدار قيامت باشد - ميرود سوي سفر خير و سلامت باشد
اين حسين است که
قنداقه او را جبرئيل - برد بر عرش بفرمان خداوند جليل
اين حسين است که
خادم بودش ميکائيل - حسين است که دربان بودش اسرافيل
بچه تقصير تو
امروز جوابش ندهي - بلب آب کشي تشنه و آبش ندهي
زير خنجر چو حسين
ناله زينب بشنيد - چشم بگشود ز هم خواهر خود را طلبيد
گفت با او که مرا
عمر بآخر برسيد - دگر از زندگي من بنما قطع اميد
رو سوي خيمه که
هنگام گرفتاري تست - آخر عمر من و اول بي ياري تست
رو سوي خيمه
پرستاري اطفالم کن - گريه بر حال خود اي خواهر نالانم کن
ناله بر در دل
عابد بيمارم کن - جمع بر دور خود اطفال پريشانم کن
که پس از من به
بسي درد گرفتار شوي - سر برهنه بسر کوچه و بازار شوي
پس بناچار سوي
خيمه روان شد زينب - بفغان آمد و نوميد زجان شد زينب
ديد چون شام سيه
روز جهان شد زينب - بار ديگر سوي ميدان نگران شد زينب
ديد جن و ملک و
ارض و سما مي گريد - بسرني سر شاه شهدا مي گريد
مجالس الزاهدين ص
120 خزائن الشهداص117
بروبه خيمه
خواهر برو به
خيمه که جانم بر آمده - عمرم تمام گشته اجل بر سر آمده
خواهر برو بخيمه
که از بهر کشتنم - شمر لعين گرفته بکف خنجر آمده
خواهر برو که نوک
سنان ساخت کار من - کامم دگر ز فيض شهادت بر آمده
خواهر برو که
حالت جان دادنم رسيد - زين تير و نيزه که بر اين پيکر آمده
خواهر برو بخيمه
که بهر عيادتم - قد خميده حضرت پيغمبر آمده
خواهر برو بخيمه
بي چشم بستنم - زهرا گشوده موي و بچشم تر آمده
خواهر برو بخيمه
که با خيل اولياء - با بم علي به تعزيه اکبر آمده
خواهر برو که
ناله ام از زخم و تير نيست - يادم ز تير خلق علي اصغر آمده
اين غيرتم کشد که
بگويند کوفيان - زينب بقتلگه سر بي معجر آمده
کردند منشيان بسي
اين شرح را رقم - جودي چه شد که نام تو سر دفتر آمده
خزائن الشهدا ص
113
خواهربرو
خواهر برو که کار
حسينت تمام شد - خواهر برو که صبح اميد تو شام شد
خواهر برو که
طاير روحم ز سر شده - بس نوک نيزه بر جگرم کارگر شده
خواهر برو مدار
دگر انتظار من - خواهر برو که نوک سنان ساخت کار من
خواهر برو که
ديده ام از خون دل تر است - چشمم بزير تيغ سوي نعش اکبر است
خواهر برو که زندگي
من حرام شد - ديگر بخيمه آمدن من تمام شد
خواهر برو مپاش
نمک بر حراحتم - خواهر برو نمايد دشمن شماتتم
رو در حرم که
ننگري اي بي قرينه ام - کز ضرب چکمه شمر شکسته است سينه ام
برگرد تا نظر
نکني زير دشنه ام - برگرد تا لنگري اين گونه تشنه ام
«خزائن الشهداء ص
113»
خواهرحزينم
سوي خيمه برگرد
خواهر حزينم - تا بزير خنجري ننگري چنينم
رو بخيمه خواهر
کز عطش نبيني - وقت جان سپردن آه آتشينم
رو که بهر قتلم
اينک ايستاده - خولي از يسار و شمر از يمينم
نيزه سنانم آمده
به پهلو - تير بوالحنوقست خورده بر جبينم
رو که تا نبيني وقت
دادن جان - از لگد شکسته سينه حزينم
تو اسير شام و من
شهيد کوفه - تو از اين بناله من از اين غمينم
من بقتلگاهم پيش
نعش اکبر - تو بخيمه گه رو نز دعا بدينم
تو بناله چون رعد
نزد زاده سعد - من ز خنجر شهر با اجل قرينم
يا بپوش ديده تا
مرا نبيني - يا برو بخيمه تا تورا نبينم
وقايع عاشورا ص
484 مجالس الزاهدين ص 222
پرروح الامين
فتاد
چون شهسوار معرکه
دين ز زين فتاد - خورشيد سرنگون ز فلک بر زمين افتاد
نزديک شد که عرش
ز کرسي نگون شد - از بسکه لرزه بر تن عرش برين فتاد
ز انسان گسست نظم
صف دين زهر طرف - غلطان بخاک معرکه در ثمين فتاد
از بس بروي خاک
چو سمبل بخون طپيد - صد جا شکست در پر روح
الامين فتاد
چون رشته حيات شه
تشنه لب گسيخت - بس عقده ها برشته حبل المتين فتاد
هم سير گشت جعفر
از آب حيات خويش - هم عين کوثر از نظر حور عين فتاد
کار جهان چرا نشد
آخر دريغ و درد - او را چو کار با نفس آخرين فتاد
دولتشاهي اشک شفق
ص 324
زكوهه زين برزمين
چون شاه دين ز
کوهه زين بر زمين فتاد - از بيم کفر لرزه بر اندام دين فتاد
تسبيح طاعت از کف
روحانيان گسيخت - تاج تقرب از سر روح الامين فتاد
چون تار اشک رشته
پروين بخاک ريخت - آنجا که گوشواره عرش برين فتاد
آندم طناب خيمه
گردون ز هم گسيخت - شد هر ستاره اشکي و از چشم چرخ ريخت
صحبت لاري : اشک
شفق ص 363
بعزم شهادت
چون شاه دين بعزم
شهادت سوار شد - چشم ملک بعرش برين اشکبار شد
خورشيد همچو طشت
پر از خون طلوع کرد - هول قيامت از همه سو آشکار شد
حورا چو گل بخلد
برين جامه بر دريد - رضوان دلش چو لاله ز غم داغدار شد
از دود و آه
پردگيان تيره شد هوا - وز خون زمين ماريه چون لاله زار شد
محمود خان ملک
الشعراء، اشک شفق ص354
چون تشنگي عنا ز
کف شاه دين گرفت - از پشت زين قرار بروي زمين گرفت
پس بي حيائي آه
که دستش بريده باد - از دست دين و سر از شاه دين گرفت
صباحي بيدگلي ،
اشک شفق ص 306
خورشيدسربرهنه
روزي که شد بنيزه
سر آن بزرگوار - خورشيد سر برهنه بر آمد زکوهسار
موجي بجنبش آمد و
برخواست کوه کوه - ابري ببارش آمد و بگريست زار زار
گفتي تمام زلزله
شد خاک مطمئن - گفتي فتاد از حرکت چرخ بي قرار
عرش آنزمان بلرزه
در آمد که چرخ پير - افتاد در گمان که قيامت شد آشکار
آن خيمه که گيسوي
حورش طناب بود - شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعي که پاي
محملشان داشت جبرئيل - گشتند بي عماري و محمل شتر سوار
با آنکه سر زد
اين عمل از امت نبي - روح الامين ز روح نبي گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خيل
الم رو بشام کرد - نوعيکه عقل گفت قيامت قيام کرد
محتشم : اشک شفق
ص 261
روي خاك تيره
روي خاک تيره
قرآن مجيد افتاده است - يا تن صد باره شاه شهيد افتاده است
بسکه سنگ و تيغ و
نيزه روي جسمش ريخته - زينت دامان زهرا ناپديد افتاده است
اي خدا بر زينب
زار و پريشان چون گذشت - کاينچنين در قتلگه زار و وحيد افتاده است
اي برادر بود
ماوايت بدامان نبي - پيکرت بر خاک از ظلم يزيد افتاده است
قامت سرو حسين از
بار محنت شد دوتا - يا علم از دست عباس رشيد افتاده است
گشته ليلا همچو
مجنون از غم مرگ پسر - اکبرش بر خاک چون سرو اميد افتاده است
پرسشي جان اخا
ازي بد بيمار کن - زانکه تب بر جسم زار وي شديد افتاده است
قاري از فيض
مصيبت خواني شاه شهيد - در ميان همقطاران رو سفيد افتاده است
قاري : گلزار
شهيدان ص 267
ازحرم تا قتلگه
از حرم تا قتلگه
زينب صدا ميزد حسين - از عطش در زير خنجر دست و پا ميزد حسين
همچه بسمل زير
تيغ شمر ميزد دست و پا - نيمه چشمش بقاتل نيمه اي در خيمه ها
دل پر از خون از
نواي کودکان بي نوا - تکيه گه بر خاک گرم کربلا ميرد حسين
زير خنجرگاه از
سوز عطش رفتي ز هوش - گاه بر آه زنان در خيمه گه ميداد گوش
گاه از بي ياري
زينب زدي از دل خروش - صيحه از بيماري زين العباد ميزد حسين
پاي چکمه يکطرف
بر سينه اش شمر لعين - جا نموده بهر قتلش کرده بالا آستين
ناله اهل حرم
رفته بچرخ چارمين - زآتشين آهش شرر بر ما سوي ميزد حسين
گاه فرمودي بزينب
کاي بلاکش خواهرم - ناله کم کن جان خواهر باش صابر در حرم
جان تو جان سکينه
داغديده دخترم - شکوه از بد عهدي آل زنا ميزد حسين
زير خنجر گاه
فرمودي به شمر اي شمردون - تشنه من از بهر آب و تو مرا تشنه بخون
تشنه لب اي بي
حيا سر از تنم منما برون - ناله لا تشمتي الا عدا بها ميزد حسين
در جواني پير شد
از مرگ عباس جوان - داغ قاسم قامت سروش نمودي چون کمان
يکطرف از داغ
اصغر همچو بلبل در فغان - از غم اکبر بسر دست عزا ميزد حسين
گاه ميناليد از
بيداد شمر پر جفا - گاه بهر امت عاصي بحق در التجا
بود چون سماک
رازان شه شفاعت مدعا - زين شهادت بيرق روز جزا ميزد حسين
سماک : گلزار
شهيدان ص 264
از حرم تاقتلگاه
زينب صدا مى زد حسين ـــــ در ميان مقتل خود دست وپا مى زد حسين .
غوطه در گرداب
خون مى زد شهيد كربلا ـــــ در ميان مقتل خود دست وپا مى زد حسين .
از دم خنجر صدا
مى زد ايا قوم العطش ـــــ در ميان مقتل خود دست وپا مى زد حسين .
يك طرف زهرا ز غم
مويه كنان , صيحه زنان ـــــ در ميان مقتل خود دست وپا مى زد حسين .
کربلا بود و حسين
عليه السلام
ظهر عاشورا، زمين
کربلا بود و حسين - پيش خيل دشمنان، تنها خدا بود و حسين
هر طرف پرپر گلي
از شاخه اي افتاده بود - و اندر آن گلشن، خزانِ لاله ها بود و حسين
داشت در آغوش
گرمش آخرين سرباز را - زآن همه ياران، علي اصغر به جا بود و حسين
آخرين سرباز هم
غلطيد در خون گلو - بعد از آن گل، خيمه ها ماتم سرا بود و حسين
يک طرف جسم علم
دار رشيد کربلا - غرقه در خون، دستش از پيکر جدا بود و حسين
عون و جعفر، اکبر
و اصغر به خون خود خضاب - کربلا چون لاله زاران با صفا بود وحسين
تيرباران شد تن
سالار مظلومان «فراز» - هرطرف از شش جهت تيرِ بلا بود و حسين
سيدتقي قريشي
(فراز)
روز حسين عليه
السلام
روز جان بازي
ياران حسين است امروز - کربلا عرصه ميدان حسين است امروز
آسمان محو تماشاي
فداکاري اوست - ما سوا واله و حيران حسين است امروز
صولت حيدري و آيت
تسليم و رضا - روشن از چهره تابان حسين است امروز
روي هفتاد و دو
ملّت ز پي عرض نياز - سوي هفتاد و دو قربان حسين است امروز
تا به عشّاق دهد
درس فداکاري ياد - عشق شاگرد دبستان حسين است امروز
نه پريشان شده
تنها دل ما در همه جا - صحبت از جمع پريشان حسين است امروز
نام پاک شهداي ره
آزادي و حق - زنده از نام درخشان حسين است امروز
اي «رسا» دامن شه
گير که از شاه و گدا - همه را دست به دامن حسين است امروز
رسا
همه جا شور عزاي
تو به پا مي بينم
عالم اندر غم تو
غرق عزا مي بينم
همه جا نام دل
آراي تو را مي شنوم
جلوه روي تو در
همه جا مي بينم
در هواي تو چنان
ديده دل صافي شد
هر جا مي نگرم
کرببلا را مي بينم
هر کجا زمزمه آب
روان مي شنوم
در خيالم لب
عطشان تو را مي بينم
خيمه گاهت به لب
آب تو اندر تکاپو
کعبه و زمزم و
مروه,صفا مي بينم
تو خليلي و ذبيح
اللهت اصغر باشد
دشت خونين کربلا
را چون منا مي بينم
تو حسين و محمد
تو حسين وعلي
خيمه ات جلوه گه
آل عبا مي بينم
روي خورشيد تو و
ماه بني هاشم را
جمع بين قمر و
شمس ضحي مي بينم
يا حسين يا حسين
يا حسين يا حسين
وقت آن شد که به
زنجير تو ديوانه شويم
بند عقل پاره
کنيم از همه بيگانه شويم
جان سپاريم,دگر
ننگ چنين جان نکشيم
خانه سوزيم چو
آتش سوي ميخانه شويم
سخن راست تو از
مردم ديوانه شنو
تا نميريم مپندار
که مردانه شويم
گر چه سنگيم پي
مهر تو چون موم شويم
گر چه شمعيم پي
نور تو پروانه شويم
در رخ آينه عشق ز
خود دم نزنيم
محرم گنج تو
گرديم چو ويرانه شويم
سلام بر حسين
كشتى شكست خورده
ى طوفان كربلا
در خاك و خون
طپيد هى ميدان كربلا
گر چشم روزگار بر
او فاش مى گريست
خون مى گذشت از
سر ايوان كربلا
نگرفت دست دهر
گلابى به غير اشك
زان گل كه شد
شكفته به بستان كربلا
از آب هم مضايقه
كردند كوفيان
خوش داشتند حرمت
مهمان كربلا
بودند ديو و دَد،
همه سيراب و مى مكيد
خاتم، ز قحط آب،
سليمان كربلا
زان تشنگان، هنوز
به عيّوق مى رسد
فرياد العطش ز
بيابان كربلا
آه از دمى كه
لشگر اعداء، نكرده شرم
كردند، رو به خيم
هى سلطان كربلا
آن دم فلك بر آتش
غيرت سپند شد
كز خون خصم در
حرم افغان بلند شد
چون خون ز حلق
تشن هى او، بر زمين رسيد
جوش از زمين، به
ذرو هى عرش برين رسيد
نزديك شد، كه خان
هى ايمان شود خراب
از بس شكستها، كه
به اركان دين رسيد
نخل بلند او چه
خسان، بر زمين زدند
طوفان به آسمان،
ز غبار زمين رسيد
باد، آن غبار چون
به مزار نبى رساند
گرد از مدينه، بر
فلك هفتمين رسيد
يكباره جامه، در
خم گردون، به نيل زد
چون اين خبر به
عيسىِ گردون نشين رسيد
پر شد فلك ز
غلغله چون نوبت خروش
از انبيا به حضرت
روح الامين رسيد
كرد اين خيال،
وَهْمِ غلط كار، كان غبار
تا دامن جلال
جهان آفرين، رسيد
هست از ملال،
گرچه برى، ذات ذوالجلال
او در دل است و
هيچ دلى نيست بى ملال
روزى كه، شد به
نيزه، سر آن بزرگوار
خورشيد، سر برهنه
بر آمد، ز كوهسار
موجى به جنبش آمد
و، برخاست كوه كوه
ابرى ببارش آمد
و، بگريست زار زار
گفتى تمام زلزله
شد، خاك مطمئن
گفتى فتاد، از
حركت چرخ بى قرار
عرش آن زمان به
لرزه در آمد، كه چرخ پير
افتاد در گمان،
كه قيامت، شد آشكار
آن خيم هاى كه،
گيسوى حورش، طناب بود
شد سرنگون، ز باد
مخالف، حُباب وار
قومى كه پاس
محملشان، جبرئيل داشت
گشتند، بى عمارى
و محمل، شترسوار
با آنكه سر زد آن
عمل، از امت نبى
روح الامين، ز
روى نبى گشت، شرمسار
وانگه ز كوفه خيل
اَلَم رو به شام كرد
آنسان كه عقل
گفت: قيامت قيام كرد
$
##به نا گه رفرف
معراج آن شاه
به نا گه رفرف
معراج آن شاه
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
وَراحَ جَوادُ
السِّبْطِ نَحْوَ نِسائِهِ - يَنُوحُ وَيَنْعى الظّامِى ءَ الْمُتَرَمِّلا
خَرَجْنَ
بُنَيّاتُ الرَّسُولِ حَوا سِرا - فَعايَنَّ مُهْرَ السِّبْطِ وَالسَّرْجُ قَدْ
خَلا
فاَدْمَيْنَ
بلَّلطْمِ الْخُدود لِفَقْدِهِ - وَاَسْكَبْنَ دَمْعا حَرُّهُ لَيْسَ يَصْطَلى
به نا گه رفرف
معراج آن شاه - كه با زين نگون شد سوى خرگاه
پروبالش پر از
خون ديده گريان - تن عاشق كُشش آماج پيكان
به رويش صيحه زد
دخت پيمبر - كه چون شد شهسوار رُوز محشر
كجا افكنديش
چونست حالش - چه با او كرد خصم بدسگالش
مرآن آدم وَش
پيكربهيمه - همى گفت الظليمه الظليمه
سوى ميدان شد آن
خاتون محشر - كه جويا گردد از حال برادر
ندانم چُون بُدى
حالش در آن حال - نداند كس بجز داناى احوال
لحظات بعد از
شهادت حضرت سيدالشهدا عليه السلام
وقتي که حضرت سيد
الشهداء از بالاي اسب روي زمين قرار گرفت ذوالجناح (اسب حضرت) چند لحظه اي اطراف
حضرت مي گرديد و دشمنان را از حضرت دور مي کرد
ثُمَّ تَمَرَّغَ
في دَمِ الحُسَينِ عليه السلام وَ قَصَدَ نَحوَ الخَيمَةِ وَ لَهُ صُهَيلٌ عالٍ وَ
يَضرِبُ بِيَدِهِ الاَرضَ
يعني سپس خود را
به خون امام حسين عليه السلام آغشته نمود و به سمت خيمه ها حرکت نمود و با صداي
بلند صيحه مي زد و دستش را به زمين مي کوبيد، و با زبان خود مي گفت:
اَلظَّليمَه
اَلظَّليمَه مِن اُمَّةٍ قَتَلَت اِبنِ بِنتِ نَبيِّها
يعني فرياد از ظلم
فرياد از ظلم امتي که پسر دختر پيامبرشان را کشتند
وقتي به نزديک
خيمه ها رسيد صداي او را اهل حرم شنيدنداز روزنه خيام نگاه نمودند، ذو الجناح را
بي صاحب، با لجام رها شده و زين وازگون و يال غرق به خون ديدند که گاهي صيحه مي
زند گاهي شيون مي کندو گاهي سر بر زمين مي کوبد و گاهي سم بر زمين مي سايد در
حاليکه در حاليکه بدنش پر از خون و تير است. ناگاه اهل حرم از خيمه بيرون دويدند و
در ميانشان ولوله افتاد لطمه به صورت مي زدند، گريبان مي دريدند گريان و اشک ريزان
وا اماما، وا سيدا، وا ابتا، وا رسول الله ، وا عليا و وازهرا گويان گرد ذو الجناح
حلقه زدند و از احوال ابا عبد الله مي پرسيدند. بعضي رکابش را مي بوسيدند و بعضي
تير از بدنش در مي آوردند و بعضي دست به يال خوني ذو الجناح مي کشيدند (که به خون
ابا عبد الله آغشته شده بود) و به سر و صورت خود مي ماليدند. ام کلثوم دستها را بر
سر نهاده بود و از سوز دل فرياد مي زد:
وا محمداه، وا
جَدَّاه، وا نَبيّاه، وا اَبا القاسِماه، وا عَلياه، وا جَعفَراه، وا حَمزَتاه، وا
حَسَناه، هذا حُسينٌ بِالعَراء، صَريعٌ بِکَربَلا
يا محمد، يا جدا،
اي پيامبر، اي اباالقاسم، يا علي ،يا جعفر، يا حمزه، اي امام حسن اين حسين توست که
در معرکه افتاده و در کربلا کشته شده
ام کلثوم بعد از
اين جملات غش کرد
حضرت سکينه سلام
الله عليها فرياد مي زد: اي واي که فخر اولاد آدم کشته شد، اي مرگ چرا مرا نمي
بري؟ من زندگي بي پدر را نمي خواهم.
و نيز دختر کوچک
حضرت (رقيه) خود را بر روي دستهاي ذو الجناح انداخت و پرسيد:
يا جَوادَ اَبي
هَل سُقِيَ اَبي اَم قَتَلُوهُ عَطشاناً
اي اسب پدرم آيا
به پدرم آب دادند يا او را لب تشنه شهيد کردند؟ اي اسب باوفاي پدرم چرا پدرم را
نياوردي؟ ذو الجناح آنقدر صيحه زد و سر به زمين کوبيد تا جان داد.
سکينه بانگ بر
آورد که يا جواد ا َبي
سوار دشت بلا را
چرا نياوردي
کجاست راکبت اي
ذوالجناح ؟ بابم را
چرا ز معرکه
کربلا نياوردي
ميان اين همه
دشمن نهاديش تنها
چه شد که شرط وفا
را به جا نياوردي
کس آب داد بر آن
تشنه کام يا که نداد؟
بر اين سؤال
جوابي چرا نياوردي
به غير کاکل
رنگين ز خون او ديگر
چرا نشانه ز خون
خدا نياوردي
تو شيهه مي زني و
سر به خاک مي کوبي
که آن وديعه ما
را به ما نياوردي
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
منابع :
رياض القدس -
الواعظين - اشکي بر سه ساله - زيارت ناحيه
وقايعى كه بعد از
شهادت واقع شد
چون حضرت سيد
الشهداء عليه السّلام به درجه رفيعه شهادت رسيد، اسب آن حضرت درخون آن حضرت غلطيد
و سر و كاكُل خود را به آن خون شريف آلايش داد و به اَعلى صورت بانگ و عَويلى
برآورد و روانه به سوى سرا پرده شد چون نزد خيمه آنحضرت رسيد چندان صيحه كرد و
سرخود را بر زمين زد تا جان داد، دختران امام عليه السّلام چون صداى آن حيوان را
شنيدند از خيمه بيرون دويدند ديدند اسب آن حضرت استكه بى صاحب غرقه به خون مى آيد
پس دانستند كه آن جناب شهيد شده ، آن وقت غوغاى رستخيز از پردگيان سرادق عصمت بالا
گرفت و فرياد واحسيناه و وااماماه بلندشد.(302)
شاعر عرب در اين
مقام گفته :
شعر :
وَراحَ جَوادُ
السِّبْطِ نَحْوَ نِسائِهِ
يَنُوحُ وَيَنْعى
الظّامِى ءَ الْمُتَرَمِّلا
خَرَجْنَ
بُنَيّاتُ الرَّسُولِ حَوا سِرا
فَعايَنَّ مُهْرَ
السِّبْطِ وَالسَّرْجُ قَدْ خَلا
فاَدْمَيْنَ
بلَّلطْمِ الْخُدود لِفَقْدِهِ
وَاَسْكَبْنَ
دَمْعا حَرُّهُ لَيْسَ يَصْطَلى
و شاعر عجم گفته
:
شعر :
به نا گه رفرف
معراج آن شاه
كه با زين نگون
شد سوى خرگاه
پروبالش پر از
خون ديده گريان
تن عاشق كُشش
آماج پيكان
به رويش صيحه زد
دخت پيمبر
كه چون شد شهسوار
رُوز محشر
كجا افكنديش
چونست حالش
چه با او كرد خصم
بدسگالش
مرآن آدم وَش
پيكربهيمه
همى گفت الظليمه
الظليمه
سوى ميدان شد آن
خاتون محشر
كه جويا گردد از
حال برادر
ندانم چُون بُدى
حالش در آن حال
نداند كس بجز
داناى احوال
راوى گفت : پس
اُم كلثوم دست بر سر گذاشت و بانگ ندبه وعويل برداشت و مى گفت :
وامُحَمَّداه
واجَدّاه و انبِيّاه وا اَبَا الْقاسِماه وا عَلِيّاه وا جَعْفَراه وا حَمْزَتاه
وا حَسَناه هذا حُسَيْنٌ بِالْعَراء صَريحٌ بِكَرْبَلا مَحزُوزُ الرَّاْسِ مِنَ
الْقَفا مَسْلوبُ الْعِمامَةِ وَالرِداء.(303)
و آن قدر ندبه و
گريه كرد تا غشّ كرد. و حال ديگراهل بيت نيز چنين بوده و خدا داند حال اهل بيت آن
حضرت را كه در آن هنگام چه بر آنهاگذشت كه احدى را ياراى تصوّر و بيان تقرير و
تحرير آن نيست .
وَفِى الزّيارَةِ
الْمَرْوِيَّةِ عَنِ النّاحِيَةِ الْمُقَدَّسَةِ:
وَاَسْرَعَ
فَرَسُكَ شارِدا اِلى خِيامِكَ قاصِدا مُهَمْهِما باِكيا فَلَمّا رَاَيْنَ
النِّساءُ جَوادَكَ مَخْزِيّاوَنَظَرْنَ سَرْجِكَ عَلَيْهِ مَلْوِيّا بَرَزْنَ
مِنَ الْخُدُورِ ناشِراتِ الّشُعُورِ عَلَى الْخُدُودِ لاطِماتٍ وَ عَنْ الوُجُوهِ
سافِراتٍ وَبِالْعَويلِ داعِياتٍ وَبَعْدَ الْعِزِّ مُذَلَّلاتٍ وَاِلى مَصْرَعِكَ
مُبادِراتٍ وَالشِّمرُجالِسٌ عَلى صَدْرِكَ مُوْلِعٌ سَيْفَهُ عَلى نَحْرِكَ
قابِضٌ عَلى شَيْبَتِكَ بِيَدِهِ ذابِحٌ لَكَ بُمهَنَّدِهِ قَدْ سَكَنَتْ
حَواسُّكَ وَ خَفِيَتْ اَنْفاسُكَ وَ رُفِعَ عَلَى الْقَناةِ رَاْسُكَ.
302-
(بحارالانوار) 45/60.
303-
(بحارالانوار) 45/58 - 59.
$
##ذوالجناح به
طرف خيام
ذوالجناح به طرف
خيام
چون حضرت سيد
الشهداء عليه السّلام به درجه رفيعه شهادت رسيد، اسب آن حضرت در خون آن حضرت غلطيد
و سر و كاكُل خود را به آن خون شريف آلايش داد و به اَعلى صورت بانگ و عَويلى
برآورد و روانه به سوى سرا پرده شد چون نزد خيمه آن حضرت رسيد چندان صيحه كرد و
سرخود را بر زمين زد تا جان داد، دختران امام عليه السّلام چون صداى آن حيوان را
شنيدند از خيمه بيرون دويدند ديدند اسب آن حضرت است كه بى صاحب غرقه به خون مى آيد
پس دانستند كه آن جناب شهيد شده ، آن وقت غوغاى رستخيز از پردگيان سرادق عصمت بالا
گرفت و فرياد واحسيناه و وااماماه بلند شد.
شاعر عرب در اين
مقام گفته :
شعر :
وَراحَ جَوادُ
السِّبْطِ نَحْوَ نِسائِهِ
يَنُوحُ وَيَنْعى
الظّامِى ءَ الْمُتَرَمِّلا
خَرَجْنَ
بُنَيّاتُ الرَّسُولِ حَوا سِرا
فَعايَنَّ مُهْرَ
السِّبْطِ وَالسَّرْجُ قَدْ خَلا
فاَدْمَيْنَ
بلَّلطْمِ الْخُدود لِفَقْدِهِ
وَاَسْكَبْنَ
دَمْعا حَرُّهُ لَيْسَ يَصْطَلى
و شاعر عجم گفته
:
شعر :
به نا گه رفرف
معراج آن شاه
كه با زين نگون
شد سوى خرگاه
پروبالش پر از
خون ديده گريان
تن عاشق كُشش
آماج پيكان
به رويش صيحه زد
دخت پيمبر
كه چون شد شهسوار
رُوز محشر
كجا افكنديش
چونست حالش
چه با او كرد خصم
بدسگالش
مرآن آدم وَش
پيكربهيمه
همى گفت الظليمه
الظليمه
سوى ميدان شد آن
خاتون محشر
كه جويا گردد از
حال برادر
ندانم چُون بُدى
حالش در آن حال
نداند كس بجز
داناى احوال
راوى گفت : پس
اُم كلثوم دست بر سر گذاشت و بانگ ندبه و عويل برداشت و مى گفت :
وامُحَمَّداه
واجَدّاه و انبِيّاه وا اَبَا الْقاسِماه وا عَلِيّاه وا جَعْفَراه وا حَمْزَتاه
وا حَسَناه هذا حُسَيْنٌ بِالْعَراء صَريحٌ بِكَرْبَلا مَحزُوزُ الرَّاْسِ مِنَ
الْقَفا مَسْلوبُ الْعِمامَةِ وَالرِداء.
و آن قدر ندبه و
گريه كرد تا غشّ كرد. و حال ديگر اهل بيت نيز چنين بوده و خدا داند حال اهل بيت آن
حضرت را كه در آن هنگام چه بر آنها گذشت كه احدى را ياراى تصوّر و بيان تقرير و
تحرير آن نيست .
وَفِى الزّيارَةِ
الْمَرْوِيَّةِ عَنِ النّاحِيَةِ الْمُقَدَّسَةِ:
وَاَسْرَعَ
فَرَسُكَ شارِدا اِلى خِيامِكَ قاصِدا مُهَمْهِما باِكيا فَلَمّا رَاَيْنَ
النِّساءُ جَوادَكَ مَخْزِيّا وَنَظَرْنَ سَرْجِكَ عَلَيْهِ مَلْوِيّا بَرَزْنَ
مِنَ الْخُدُورِ ناشِراتِ الّشُعُورِ عَلَى الْخُدُودِ لاطِماتٍوَ عَنْ الوُجُوهِ
سافِراتٍ وَبِالْعَويلِ داعِياتٍ وَبَعْدَ الْعِزِّ مُذَلَّلاتٍ وَاِلى مَصْرَعِكَ
مُبادِراتٍ وَالشِّمرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِكَ مُوْلِعٌ سَيْفَهُ عَلى نَحْرِكَ
قابِضٌ عَلى شَيْبَتِكَ بِيَدِهِ ذابِحٌ لَكَ بُمهَنَّدِهِ قَدْ سَكَنَتْ
حَواسُّكَ وَ خَفِيَتْ اَنْفاسُكَ وَ رُفِعَ عَلَى الْقَناةِ رَاْسُكَ.
پس از شهادت امام
حسين عليه السلام، اسب او که «ذوالجناح» نام داشت، در حالي که پيشاني خود را به
خون امام آغشته نموده بود، شيههکشان به جانب خيمهها شتافت.
امام باقر عليه
السلام فرمود اسب در آن حال ميگفت:« واي از ستم امتي که فرزند دختر پيامبر خود را
کشتند.»
در زيارت ناحيه
مقدس چنين آمده است:« آن هنگام که بانوان حرم، اسب تو را بدون سوار مشاهده کردند و
ديدند که زينش واژگون و يالش پر از خون است، از خيمه ها بيرون آمدند، در حالي که
موهاي خود را پريشان ميکردند و بر صورت خود سيلي مي زدند. آنان برقع از چهره ها
افکنده بودند و به صداي بلند شيون مي کردند و به سوي قتلگاه مي شتافتند. و در همان
حال شمر بر سينه مبارکت نشسته بود و محاسن شريفت را در يک دست گرفته و با دست ديگر
با خنجر سر از بدنت جدا مي کرد.»
(منابع : منتهي
الآمال - قصه کربلا، ص 37- الفتوح، ج 5، ص 220 - مقتل الحسين مقرم، ص 283 - زيارت
ناحيه - بحارالانوار، ج 98ص 317)
جنايات سپاه عمر
بن سعد، در عصر عاشورا - عاشورا (دهم محرم)، سال 61 هجري قمري
پس از شهادت
جانسوز اباعبدالله الحسين(ع) و هفتاد و دو تن از ياران فداكار وي در صبح و عصر
عاشورا، دشمنان اهل بيت(ع) جنايت هاي ديگري در عصر عاشورا مرتكب گرديدند، كه به
طور اختصار به آن ها اشاره مي كنيم:
1- غارت خيمه هاي
حسيني.
غارت نمودن لشكر،
خِيام حرم را
قال الرّاوى :
وتَسابَقَ الْقَوْمُ عَلى نَهْبِ بُيوُتِ آلِ الرّسُولِ و قُرّةِ عَيْنِ
الْبَتُولِ.
چون لشكر از كار
جناب امام حسين عليه السّلام پرداختند آهنگ خِيام مقدسه و سَرادق اهل بيت عصمت
نمودند و در رفتن از هم سبقت مى كردند، چون به خِيام محترم رسيدند مشغول به تاراج
و يغما شدند و آنچه اسباب و اثقال بود غارت كردند و جامه ها را به منازعت و مغالبت
ربودند و از وَرِس و حُلّى و حُلَل چيزى به جاى نگذاشتند و اسب و شتر و مواشى آنچه
ديدار شد ببردند، و تفصيل اين واقعه شايسته ذكر نباشد.
به هر حال ؛ زنها
گريه و ندبه آغاز كردند و احدى از آن سنگدلان دلش به حال آن شكسته دلان نسوخت جز
زنى از قبيله بكربن وائل كه با شوهر خود در لشكر عمر سعد بود چون ديد كه آن بى
دينان متعرض دختران پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شده اند و لباس آنها را
غارت و تاراج مى كنند دلش به حال آن بينوايان سوخت شمشيرى برداشت رو به خيمه كرد و
گفت :
يا آلَ بَكْربْن
وائِل اَتُسْلَبُ بَناتُ رَسُولِ اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم ؟!
اى آل بكربن
وائِل ! آيا اين مردانگى و غيرت است كه شما تماشا كنيد و ببينيد كه دختران پيغمبر
را چنين غارتگرى كنند و شما اعانت ايشان نكنيد؟ پس به حمايت اهل بيت رو به لشكر
كرد و گفت :
لا حُكْمَ اِلا
للّهِ يا لَثاراتِ رَسُولِ اللّهِ.
شوهرش كه چنين
ديد دست او را گرفت و به جاى خودش برگردانيد. راوى گفت : پس بيرون نمودند زنها را
از خيمه پس آتش زدند خيمه ها را.
فَخَرَجْنَ
حَواسِرَ مُسْلَباتٍ حافِياتٍ باكِياتٍ يَمْشينَ سَبايا فى اَسْرِ الذِّلَّةِ.
و چه نيكو سروده
در اين مقام صاحب (معراج المحبة ) اَسْكَنَهُ اللّهُ فى دارِ السَّلام :
شعر :
چُه كار شاه لشكر
بر سر آمد
سوى خرگه سپه
غارتگر آمد
به دست آن گروه
بى مروّت
به يغما رفت
ميراث نبوّت
هر آن چيزى كه
بُد در خرگه شاه
فتاد اندر كف آن
قوم گمراه
زدند آتش همه آن
خيمه گه را
كه سوزانيد دودش
مهر و مه را
به خرگه شد محيط
آن شعله نار
همى شد تا به
خيمه شاه بيمار
بتول دومين شد در
تلاطم
نمودى دست و پاى
خويشتن گم
گهى در خيمه و
گاهى برون شد
دل از آن غصه اش
درياى خون شد
من از تحرير اين
غم ناتوانم
كه تصويرش زده
آتش به جانم
مگر آن عارف
پاكيزه نيرو
در اين معنى بگفت
كه آن شِعر نيكو
اگر دردم يكى
بودى چه بودى
وگر غم اندكى
بودى چه بودى
حُمَيْد بن مُسلم
گفته كه ما به اتفاق شمر بن ذى الجوشن در خِيام عبور مى كرديم تا به على بن الحسين
عليهماالسّلام رسيديم . ديديم كه در شدّت مرض و بستر غم و بيمارى و ناتوانى خفته
است و با شمر جماعتى از رجّاله بودند گفتند: آيا اين بيمار را بكشيم ؟ من گفتم :
سبحان اللّه ! چگونه بى رحم مردميد شماها، آيا اين كودكِ ناتوان را هم مى خواهيد
بكشيد؟ همين مرض كه دارد شما را كافى است و او را خواهد كشت ؛ و شرّ ايشان را از
آن حضرت برگردانيدم . پس آن بى رحمان پوستى را كه در زير بدن آن حضرت بود بكشيدند
و ببردند و آن جناب را بر روى در افكندند.
اين هنگام عمر
سعد در رسيد، زنان اهل بيت نزد او جمع شدند و بر روى او صيحه زدند و سخت بگريستند
كه آن شقى بر حال آنها رقّت كرد و به اصحاب خود فرمان دا كه ديگر كسى به خيمه زنان
داخل نشود و آن جوان بيمار را متعرّض نگردد. زنها كه حال رقّتى از او مشاهده كردند
از آن خبيث استدعا نمودند كه حكم كن آنچه از ما برده اند به ما ردّ كنند تا ما خود
را مستور كنيم . ابن سعد لشكر را گفت كه هر كس آنچه ربوده به ايشان ردّ نمايد،
سوگند به خدا كه هيچ كس امتثال امر او نكرد و چيزى ردّ نكردند. پس اِبْن سعد
جماعتى را امر كرد كه موكّل بر حفظ خِيام باشند كه كسى از زنها بيرون نشود و لشكر
هم متعرض حال آنها نگردند، پس روى به خيمه خود آورد و لشكر را ندا در داد كه
مَنْ يَنْتَدِبُ لِلْحُسَيْنِ؟ كيست كه ساختگى كند و اسب بر بدن حسين براند؟
ده تن حرام زاده
ساختگى مهيّا اين كار شدند و بر اسبهاى خود برنشستند و بر آن بدنشريف بتاختند و
استخوانهاى سينه و پشت و پهلوى مباركش را در هم شكستند و اين جماعتچون به كوفه
آمدند در برابر ابن زياد ملعون ايستادند، اُسَيْد بن مالك كه يكى از آنحرام زاده
ها بود خواست اظهار خدمت خود كند تا جايزه بسيار بگيرد اين شعر را مُفاَخَرةخواند:
شعر :
نَحْنُ رَضَضْنَا
الصَّدْرَ بَعْدَ الظَّهْرِ
بِكُلّ يَعْبوُبٍ
شَديد الا سْرِ
ابن زياد گفت چه
كسانيد؟ گفتند: اى امير! ما آن كسانيم كه امير را نيكو خدمت كرديم ، اسب بر بدن
حسين رانديم به حدّى كه استخوانهاى سينه او را به زير سُم ستور مانند آرد نرم كرديم
؛ ابن زياد وَقْعى برايشان نگذاشت و امر كرد كه و در زيارتى كه به روايت سيّد بن
طاوس از ناحيه مقدّسه بيرون آمده از فرزندان امام حسين عليه السّلام على و
عبداللّه مذكور است ، و از فرزندان اميرالمؤ منين عليه السّلام عبداللّه و عبّاس
جعفر و عثمان و محمد، و از فرزندان امام حسن عليه السّلام : ابوبكر و عبداللّه و
قاسم ، و از فرزندان عبداللّه بن جعفر: عون و محمّدو از فرزندان عقيل : جعفر و
عبدالرحمن و محمّدبن ابى سعيد بن عقيل و عبداللّه و ابى عبداللّه و فرزندان مسلم ،
و ايشان با حضرت سيّدالشهداء عليه السّلام هيجده نفر مى شوند و شصت و چهار نفر
ديگر از شهداء در آن زيارت به اسم مذكورند.
شيخ طوسى رحمه
اللّه در (مصباح ) از عبداللّه بن سنان روايت كرده است كه گفت : من در روز عاشورا
به خدمت آقاى خود حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام رفتم ديدم كه رنگ مبارك آن
حضرت متغيّر گرديده و آثار حُزن و اندوه از روى شريفش ظاهر است و مانند مرواريد آب
از ديده هاى مبارك او مى ريزد؛ گفتم : يابن رسول اللّه ! سبب گريه شما چيست ؟ هرگز
ديده شما گريان مباد، فرمود: مگر غافلى كه امروز چه روزى است ؟ مگر نمى دانى كه در
مثل اين روز حسين عليه السّلام شهيد شده است ؟ گفتم : اى آقاى من ! چه مى فرمائى
در روزه اين روز؟ فرمود كه (روزه بدار بى نيّت روزه ، و در روز افطار بكن نه از
روى شماتت . و در تمام روز روزه مدار و بعد از عصر به يك ساعت به شربتى از آب
افطار بكن كه در مثل اين وقت از اين روز جنگ از آل رسُول صلى اللّه عليه و آله و
سلّم منقضى شد و سى نفر از ايشان و آزاد كرده هاى ايشان بر زمين افتاده بودند كه
دشوار بود بر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم شهادت ايشان و اگر حضرت در آن
روز زنده بود همانا آن حضرت صاحب تعزيه ايشان بود). پس حضرت آن قدر گريست كه ريش
مباركش ترشد.
از اين حديث شريف
استفاده مى شود كه آل رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه در كربلا شهيد شدند
هيجده تن بودند؛ زيرا كه ابن شهر آشوب در (مناقب ) فرموده كه ده نفر از مواليان
امام حسين عليه السّلام و دو نفر از مواليان اميرالمؤ منين عليه السّلام در كربلا
شهيد شدند، پس از اين جمله با هيجده تن از آل رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم سى
نفر مى شوند.
بالجمله ؛ در عدد
شهداء طالبييّن اختلاف است و آنچه اقوى مى نمايد آن است كه هيجده تن در ملازمت
حضرت سيّدالشهداء عليه السّلام از آل پيغمبر شهيد شده اند؛ چنانچه در روايت معتبر
(عيون ) و (امالى ) است كه حضرت امام رضا عليه السّلام به ريّان فرموده و مطابق است با قول زحر بن قيس كه در آن رزمگاه
حاضر بود و بيايد كلام او و موافق است با روايتى كه از حضرت سجاد عليه السّلام مروى
است كه فرمود: من ، پدر و بردارم و هفده تن ازاهل بيت خود را صريع و مقتول ديدم كه
به خاك افتاده بودند الى غير ذلك و همين است مختار صاحب (كامل بهائى ) و مى توان
گفت آنانكه هفده تن شمار كرده اند طفل رضيع را در شمار نياورده باشند پس راجع به
اين قول مى شود، و خبر معاوية بن وهب را كه در اوايل باب ذكر كرديم هم به اين مطلب
حمل كنيم
آري
سپاهيان عمر بن
سعد، به ويژه جنايت كاران گروه نابكار و سفاك شمر بن ذي الجوشن، پس از شهادت امام
حسين(ع) به خيمه هاي آن حضرت يورش برده و آن ها را غارت كردند و چهارپايان، لباس
ها، صندوق ها، اسلحه ها، خواركي ها و هر چه يافتند، تمامي آن ها را به يغما بردند.
آنان، حتي حريم اهل بيت(ع) را مراعات نكرده و زيور آلات و البسه بانوان را به
اجبار از آنان ستاندند و به تاراج بردند. به طوري كه زنان اهل بيت(ع) ناچار شده و
به عمر بن سعد پناهنده گرديده و از شدت جنايت كاري شمر و گروه نابكارش شكايت
كردند. با اين كه عمر بن سعد به ظاهر دستور داد كه از غارت خيمه ها دست بردارند،
با اين حال منافقان و جنايتكاران به پست فطرتي و فرومايه گي خويش ادامه دادند.
2- آتش زدن خيمه ها.
پس از غارت،
اقدام به آتش زدن خيمه ها نمودند. در اندك مدتي تمامي خيمه ها هر چه در آن ها بود،
در آتش ظلم يزيديان سوخت و نابود شد و حتي جان بازماندگان و يتيمان كاروان حسيني،
با خطر آتش سوزي مواجه گرديد و بدين منظور، زينب كبري(س) به آنان دستور داد كه از
خيمه ها بيرون رفته و به اطراف پناهنده شوند. تا از اين طريق از آتش سوزان خيمه ها
در امان بمانند.
3- اسب دواني بر
پيكر شهيدان.
عمر بن سعد، بنا
به دستور كتبي عبيدالله بن زياد، پس از شهادت امام حسين(ع) و ياران او در كربلا،
تصميم به اسب دواني بر پيكرهاي خونين شهيدان گرفت.
ده نفر از
منافقان و دشمنان اهل بيت(ع) براي اين كار پيش قدم شده و پس از نعل بندي اسبان
خويش بر پيكرهاي شهيدان كربلا، اسب تاختند و پيكرهاي پر از جراحت و بي سر شهيدان
را در هم شكستند.
4- ارسال سر مقدس
امام حسين(ع) به كوفه.
عمر بن سعد، براي
خوش خدمتي بيشتر به دستگاه ظالمانه اموي، دستور داد سر بريده امام حسين(ع) را در
عصر عاشورا با شتاب و سرعت به كوفه ببرند و عبيدالله را از پايان يافتن غائله
كربلا با خبر گردانند. مأموريت رساندن سر مقدس امام حسين(ع) بر عهده خولي بن يزيد
اصبحي گذاشته شد. ولي وي شب هنگام به كوفه رسيد و در آن وقت، دارالاماره بسته بود.
به همين جهت شب را در خانه خويش گذرانيد و سر امام حسين(ع) را از ترس همسرش در
تنوري پنهان كرد و در بامداد روز يازدهم به دارالاماره رفت و سر آن حضرت را تحويل
عبيدالله بن زياد داد. (4)
(منابع : الارشاد
(شيخ مفيد)، ص 468؛ منتهي الآمال (شيخ عباس قمي)، ج1، ص 399 - لهوف سيد بن طاووس،
ص 150 - الارشاد، ص 469 - منتهي الآمال، ج1)
عمر بن سعد چون
از كار شهادت امام حسين عليه السّلام پرداخت نخستين سر مبارك آن حضرت را به خَوْلى
(به فتح خاء و سكون واو و آخره ياء) بن يزيد و حُمَيْد بن مُسلم سپرد و در همان
روز عاشورا ايشان را به نزد عبيداللّه بن زياد روانه كرد. خولى آن سر مطهّر را
برداشت و به تعجيل تمام شب خود را به كوفه رسانيد، و چون شب بود و ملاقات ابن زياد
ممكن نمى گشت لاجرم به خانه رفت .
طبرى و شيخ ابن
نما روايت كرده اند از (نَوار) زوجه خولى كه گفت : آن ملعون سر آن حضرت را در خانه
آورد و در زير اجّانه جاى بداد و روى به رختخواب نهاد. من از او پرسيدم چه خبر
دارى بگو، گفت مداخل يك دهر پيدا كردم سر حسين را آوردم ، گفتم : واى بر تو!
مردمان طلا و نقره مى آورند تو سر حسين فرزند پيغمبر را، به خدا قسم كه سر من تو
در يك بالين جمع نخواهد شد. اين بگفتم و از رختخواب بيرون جستم و رفتم در نزد آن
اجّانه كه سر مطهّر در زير آن بود نشستم ، پس سوگند به خدا كه پيوسته مى ديدم
نورى مثل عمود از آنجا تا به آسمان سر كشيده ، و مرغان سفيد همى ديدم كه در اطراف
آن سر طَيَران مى كردند تا آنكه صبح شد و آن سر مطهّر را خولى به نزد ابن زياد
برد.
مؤ لّف گويد: كه
ارباب مَقاتل معتبره از حال اهل بيت امام حسين عليه السّلام در شام عاشورا نقل
چيزى نكرده اند و بيان نشده كه چه حالى داشتند و چه بر آنها گذشته تا ما در اين
كتاب نقل كنيم ، بلى بعضى شُعراء در اين مقام اشعارى گفته اند كه ذكر بعضش مناسب
است .
صاحب (معراج
المحبّة ) گفته :
چه از ميدان
گردون چتر خورشيد
نگون چون رايت
عبّاس گرديد
بتول دوّمين اُمّ
المَصائب
چه خود را ديد بى
سالار و صاحب
بر اَيتام برادر
مادرى كرد
بَنات النَّعش را
جمع آورى كرد
شفا بخش مريضان
شاه بيمار
غم قتل پدر بودش
پرستار
شدندى داغداران
پيمبر
درون خيمه سوزيده
ز اخگر
به پا شد از جفا
و جور امّت
قيامت بر شفيعان
دست امّت
شبى بگذشت بر آل
پيمبر
كه زهرا بود در
جنّت مُكدّر
شبى بگذشت بر ختم
رسولان
كه از تصوير آن
عقل است حيران
ز جمّال و
حكايتهاى جمّال
زبانِ صد چُه من
ببريده و لال
ز انگشت و ز
انگشتر كه بودش
بود دُور از ادب
گفت و شنودش
$
##اشعارشام غریبان
اشعارشام غريبان
شام غريبان حسين
امشب است امشب است
زاري طفلان حسين
امشب است امشب است
***
طفل صغيري ز حسين
گمشده ساربان
قامت زينب ز الَم
خم شده ساربان
ادامه ي نوحه:
زينب غمديده به
غم مبتلا بانوا
بود گرفتار ِ کف
ِ اشقيا از جفا
جمله يتيمان به
بغل داده جان از وفا
غم سرغم آمده
افزون شده ساربان
گفت که اي خواهر
محزون زار بي قرار
از غم عباس تويي
داغدار اشک بار
محنت عالم شده بر
ما دچار اين ديار
کودک زارم سوي
هامون شده ساربان
شب شده عالم همه
خوف از سپاه دين تباه
طفلک نالان به دل
پر ز آه بي پناه
رو سوي هامون شده
با سوز وآه بي گناه
درد يتيميش
فراوان شده ساربان
گر کند از من شه
ِبي کس سؤال زين مقال
خواهر محزونه ام
اي خوش خصال با کمال
خوش شده اي حافظ
طفلان به حال در مآل
طفلکم از هجر
پريشان شده ساربان
سلام ما سلا م
ما به جسم پا ر ه پا ر ه ا ت
سلام مـا سلا م
مـا به زخـم بي شـمـا ره ا ت
سلام ما به جسم
تو که گشته است بخون طپان
سلام مـا به
زيـنـبي که مـيکـنـد نـظـا ره ا ت
سلام ما به حنجر
ت که
تشنه لب بريد ه شد
به زخـمـهـاي
پـيکرت فـزون بد ازستاره ا ت
سلام ما به قا سمت
به ا کبرت به ا صغرت
به عـون وهم
بجعفرت به طفل شيرخواره ات
سلام ما به
مسلم و سقـا و
مير لشکر ت
ز هـير تو بر ير
تو حـبـيـب بـن مـظا هـرت
سلام ما به عبا س
و به حر و نا فع و هلا ل
سلام با قري به
هر کسي که هست يا ورت
$
#سخنان امام شب
وروزعاشورا
##گفتار امام در
عصر تاسوعا
گفتار امام علیه السلام در عصر تاسوعا
متن سخن :
((اِنِّى
رَاءَيْتُ رَسُولَ اللّه صلّى اللّه عليه و آله فِى الْمَنامِ فَقالَ لِى :
اِنَّكَ صائِرٌ اِلَيْنا عَنْ قَريبٍ ... اِرْكَبْ بِنَفْسِى اَنْتَ يا اَخِى
حَتّى تَلْقاهُمْ فَتَقُولَ لَهُمْ ما لَكُمْ وَما بَدَاءَ لَكُمْ وَتَسْاءَلُهُمْ
عَمَّا جاءَ بِهِمْ...اِرْجِعْ اِلَيْهِمْ فَاِنْ اسْتَطَعْتَ اَنْ تُؤَخِّرَهُمْ
اِلى غُدْوَةٍ وَتَدْفَعَهُمْ عَنَّا الْعَشِيَّةَ نُصَلِّى لِرَبِّنَا
اللَّيْلَةَ وَنَدْعُوهُ وَنَسْتَغْفِرَهُ فَهُو يَعلَمُ اَنِّى اُحِبُّ الصَّلوةَ
وَتِلاوَةَ كِتابِهِ وَكَثْرَةَ الدُّعاءِ وَاْلا سْتِغْفارِ))(141).
ترجمه و توضيح
لغات :
صائرٌ (از صارَ
يَصُورُ): برگرديد، مى گويند: صارَ وَجْهُهُ اِلَىَّ: صورتش را به سوى من
برگرداند. غُدْوَةَ: اول صبح . عَشِيَّة : شب هنگام .
ترجمه و توضيح :
بنا به نقل طبرى
عصر پنجشنبه نهم محرم عمرسعد فرمان حمله داد و لشكر به حركت درآمد امام عليه
السلام در آن ساعت در بيرون خيمه به شمشيرش تكيه نموده خواب خفيفى بر چشمانش
مستولى شد.
و چون زينب كبرى
عليهاالسلام سروصداى لشكر عمرسعد را شنيد و جنب و جوش آنها را ديد به نزد امام آمد
و عرضه داشت : برادر! اينك دشمن به خيمه ها نزديك شده است .
امام عليه السلام
سربرداشت و اوّل اين جمله را گفت :((اِنِّى رَاءيْتُ رَسُولَاللّه ...؛)) اينك جدم
رسول خدا را در خواب ديدم كه به من فرمود: فرزندم به زودى به نزد ما خواهى آمد)).
سپس برادرش
ابوالفضل عليه السلام را خطاب كرد و چنين گفت : جانم به قربانت ! سوار شو و با
اينها ملاقات كن و انگيزه و هدف آنان را بپرس .
طبق فرمان امام
عليه السلام حضرت ابوالفضل با بيست تن كه زهير بن قين و حبيب بن مظاهر نيز در ميان
آنان ديده مى شد به سوى دشمن حركت نموده و در مقابل آنان قرار گرفت و انگيزه
حركتشان را سؤ ال نمود.
لشكريان عمرسعد
در جواب او گفتند: اينك از سوى امير (ابن زياد) حكم تازه اى رسيده است كه بايد شما
بيعت كنيد و الا همين الا ن وارد جنگ خواهيم گرديد.
حضرت ابوالفضل به
سوى امام برگشت و پيشنهاد آنان را به عرض آن حضرت رسانيد.
امام در پاسخ وى
چنين فرمود:((به سوى آنان بازگرد و اگر توانستى همين امشب را مهلت بگير و جنگ را
به فردا موكول بكن تا ما امشب را به نماز و استغفار و مناجات با پروردگارمان
بپردازيم ؛ زيرا خدا مى داند كه من به نماز و قرائت قرآن و استغفار و مناجات با
خدا علاقه شديد دارم )).
ابوالفضل عليه
السلام برگشت و تقاضاى مهلت يكشبه نمود. عمرسعد چون در قبول اين پيشنهاد مردد بود
موضوع را با فرماندهان لشكر مطرح و نظر آنان را جويا گرديد.
يكى از فرماندهان
به نام ((عمروبن حجاج )) گفت : سبحان اللّه ! اگر اينها از ترك و ديلم بودند و
چنين مهلتى را از تو درخواست مى كردند بايستى به آنان جواب مثبت مى دادى ((در
صورتى كه اينها فرزندان پيامبر هستند)).
((قيس بن اشعث ))
يكى ديگر از فرماندهان گفت : به عقيده من هم بايد به اين درخواست حسين جواب مثبت داد؛
زيرا اين درخواست وى نه براى عقب نشينى آنها از جبهه و نه براى تجديد نظر است بلكه
به خدا سوگند ! فردا اينها پيش از تو به جنگ شروع خواهند نمود.
عمرسعد گفت : اگر
چنين است پس چرا شب را به آنان مهلت بدهيم ؟
به هرحال ، پس از
گفتگوى زياد پاسخ عمرسعد به حضرت ابوالفضل عليه السلام اين بود: ما امشب را به شما
مهلت مى دهيم اگر تسليم شديد و به فرمان امير گردن نهاديد به نزد او مى بريم و اگر
امتناع كرديد ما هم شما را به حال خود باقى نخواهيم گذاشت و جنگ است كه سرنوشت شما
را تعيين خواهد نمود.
و بدينگونه با
درخواست امام عليه السلام موافقت گرديد و شب عاشورا به وى مهلت داده شد.
اهميت نماز
از اين درخواست
امام عليه السلام مى توان به اهميت نماز و دعا و نيايش و تلاوت قرآن پى برد كه آن
حضرت تا آنجا به اين مسائل علاقه دارد كه از دشمن ناجوانمردش درخواست مهلت مى كند
تا يك شب ديگر از عمر خويش را با اين اعمال بگذراند و چرا چنين نباشد كه حسين عليه
السلام براى ترويج و زنده ساختن نماز و قرآن و شعارهاى الهى بدينجا آمده است و
مناجات و نيايش با پروردگار بهترين و لذت بخشترين دقايق زندگى اوست و بايد هر ملتى
كه براى خدا قيام مى كند، همين اعمال را شعار و ملاك عمل خويش قرار بدهد.
و از اينجاست كه
در زيارتنامه امام آمده است :((وَاَشْهدُ اَنَّكَ قَدْ اَقَمْتَ الصَّلوةَ
وَآتَيْتَ الزَّكوةَ وَاَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ
وَاَطعْتَاللّه وَرَسُولَهُ حَتّى اءَتاكَ الْيَقِينُ))
$
##متن سخن امام
شب عاشورا
متن سخن
امام علیه السلام شب عاشورا
((اُثْنِى عَلَى
اللّه اَحْسَنَ الثَّناءِ وَاَحْمَدُهُ عَلَى السَّرّاءِ وَالضَّراءِ اَللّهُمَّ
اِنِّى اَحْمَدُكَ عَلى اَنْ اَكْرَمْتَنا بِالنُّبُوُّةِ وَعَلَّمْتَنا
الْقُرْآنَ وَفَقَّهْتَنا فِى الدِّينِ وَجَعَلْتَ لَنا اَسْماعاً وَاَبْصاراً
وَاَفْئِدَةً وَلَمْ تَجْعَلنا مِنَ الْمُشْرِكِينَ. اَمَّا بَعْدُ: فَاِنِّى لا
اَعْلَمُ اَصْحاباً اَوْلى وَلا خَيْراً مِنْ اَصْحابِى وَلا اَهْلَبَيْتٍ
اَبَرَّوَ لا اَوْصَلَ مِنْ اَهْلِ بَيْتىِ فَجَزاكُمُاللّهُ عَنِّى جَميعاً
خَيْراً. وَقَدْ اَخْبَرَنِى جَدّى رَسُولُاللّه صلّى اللّه عليه و آله بِاءنّى
سَاُساقُ اِلَى الْعِراقِ فَاَنْزِلُ اَرْضاً يُقالُ لَها عَمُورا وَكَرْبَلا
وَفيها اُسْتَشْهَدُ وَقَدْ قَرُبَ الْمَوعِدُ. اَلا وَانِّى اَظُنُّ يَوْمَنا
مِنْ هؤُلاءِ اْلاَعْداءِ غَداً وَانِّى قَدْ اَذِنْتُ لَكُمْ فَانْطِلقُوا جَميعاً
فى حِلّ لَيْسَ عَلَيْكُمْ مِنِّى ذِمامٌ وَهذااللّيلُ قَدْ غَشِيَكُمْ
فَاتَّخِذُوهُ جَملاً وَلِيَاءْخُذْ كُلُّ رَجُلٍ مِنْكُمْ بِيَدِ رَجُلٍ مِنْ
اَهْلِبَيْتِى فَجَزاكُمُاللّه جَمِيعاً خَيْراً وَتَفَرَّقُوا فى سَوادِكُمْ
وَمَدائِنِكُم فَاِنَّ الْقَوْم اِنَّما يَطْلُبُونَنى وَلَوْ اَصابُونى
لَذَهَلُوا عَنْ طَلَبِ غَيْرى ))(142). ((حَسْبُكُمْ مِنَ الْقَتْلِ بِمُسْلِمٍ
اِذْهَبُوا قَدْ اَذِنْتُ لَكُمْ))(143). ((... اِنِّى غَداً اُقْتَلُ وَكُلُّكُمْ
تُقْتَلُونَ مَعِى وَلا يَبْقى مِنْكُمْ اَحَدٌ حَتَّى الْقاسِمِ وَعَبْدِاللّه
الرَّضيع ))(144).
ترجمه و توضيح
لغات :
سَرّاء: وسعت و
آسايش . ضَرّاء: شدايد، رنج و ناراحتى . اَفْئِده (جمع فؤ اد): قلب . اَبَرَّ
(افعل التفضيل از: بَرَّ، يَبِرُّ): نيكوتر، پرهيزكارتر. اَوْصَلَ (افعل التفضيل
از وَصِلَ يَصِلُ): كسى كه وظيفه قوم و خويشى را به نحو احسن انجام دهد. اُساقُ
(مجهول است از ساقَ يَسُوقُ): كشيدن . حل : برداشتن پيمان . ذِمام : پيمان و تعهد.
سَواد: آبادى . مَدائن (جمع مدينه ): شهر. اَصابَهُ: بر وى دست يافت . ذَهَلَ،
ذُهُولاً: او را ترك نمود، فراموش كرد.
ترجمه و توضيح :
حسين بن على
عليهما السلام نزديك غروب تاسوعا و پس از آنكه از طرف دشمن مهلت داده شد (و يا پس
از نماز مغرب ) در ميان افراد بنى هاشم و ياران خويش قرار گرفته اين خطابه را
ايراد نمود:
((خدا را به
بهترين وجه ستايش كرده و در شدايد و آسايش و رنج و رفاه مقابل نعمتهايش سپاسگزارم
. خدايا! تو را مى ستايم كه بر ما خاندان ، با نبوت ، كرامت بخشيدى و قرآن را به
ما آموختى و به دين و آيين مان آشنا ساختى و بر ما گوش (حق شنو) و چشم (حق بين ) و
قلب (روشن ) عطا فرموده اى و از گروه مشرك و خدانشناس قرار ندادى .
اما بعد: من
اصحاب و يارانى بهتر از ياران خود نديده ام و اهل بيت و خاندانى باوفاتر و صديقتر
از اهل بيت خود سراغ ندارم . خداوند به همه شما جزاى خير دهد.
آنگاه فرمود: جدم
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داده بود كه من به عراق فرا خوانده مى
شوم و در محلى به نام ((عمورا)) و يا ((كربلا)) فرود آمده و در همانجا به شهادت مى
رسم و اينك وقت اين شهادت رسيده است به اعتقاد من همين فردا، دشمن جنگ خود را با
ما آغاز خواهد نمود و حالا شما آزاد هستيد و من بيعت خود را از شما برداشتم و به
همه شما اجازه مى دهم كه از اين سياهى شب استفاده كرده و هريك از شما دست يكى از
افراد خانواده مرا بگيرد و به سوى آبادى و شهر خويش حركت كند و جان خود را از مرگ
نجات بخشد؛ زيرا اين مردم فقط در تعقيب من هستند و اگر بر من دست بيابند با ديگران
كارى نخواهند داشت ، خداوند به همه شما جزاى خير و پاداش نيك عنايت كند)).
آخرين آزمايش
حسين بن على
عليهما السلام كه در طول راه از مدينه تا كربلا و در مواقع مختلف ، شهادت خويش را
اعلان نموده بود و براى يارانش اجازه مرخصى داده و بيعت را از آنان برداشته بود،
در شب عاشورا و براى آخرين بار نيز اين موضوع را با صراحت مطرح نمود كه ((قَدْ
قَرُبَ الْمَوْعِدُ)) هنگام شهادت فرا رسيده است و من بيعت خود را از شما برداشتم
، از اين تاريكى شب استفاده كنيد و راه شهر و ديار خويش را پيش بگيريد.
و اين پيشنهاد در
واقع آخرين آزمايش بود از سوى حسين بن على عليهما السلام و نتيجه اين آزمايش ، عكس
العمل ياران آن حضرت بود كه هريك با بيان خاص وفادارى خود را نسبت به آن حضرت و
استقامت و پايدارى خويش را تا آخرين قطره خون اعلان داشتند و بدين گونه از اين
آزمايش روسفيد و سرافراز بيرون آمدند.
و اينك پاسخ چند
تن از اين ياران باوفا و اهل بيت صديق و باصفا:
1 - اولين كسى كه
پس از سخنرانى امام عليه السلام لب به سخن گشود برادرش عباس بن على عليه السلام
بود او چنين گفت :((لا اَرَانااللّه ذلِكَ اَبَداً؛)) خدا چنين روزى را نياورد كه
ما تو را بگذاريم و به سوى شهر خود برگرديم )).
2 - و سپس ساير
افراد بنى هاشم در تعقيب گفتار حضرت ابوالفضل و در همين زمينه سخنانى گفتند كه
امام نگاهى به فرزندان عقيل كرد و چنين گفت :((حَسْبُكُمْ مِنَ الْقَتْلِ
بِمُسْلِمٍ اِذْهَبُوا قَدْ اَذِنْتُ لَكُم ؛)) كشته شدن مسلم براى شما بس است ،
من به شما اجازه دادم برويد)).
آنان در پاسخ
امام چنين گفتند: در اين صورت اگر از ما سؤ ال شود كه چرا دست از مولا و پيشواى
خود برداشتيد چه بگوييم ؟ نه ، به خدا سوگند! هيچگاه چنين كارى را انجام نخواهيم
داد بلكه ثروت و جان و فرزندانمان را فداى راه تو كرده و تا آخرين مرحله در ركاب
تو جنگ خواهيم كرد.
3 - يكى ديگر از
اين سخنگويان ، ((مسلم بن عوسجه )) بود كه چنين گفت : ما چگونه دست از يارى تو
برداريم ؟ در اين صورت در پيشگاه خدا چه عذرى خواهيم داشت ؟ به خدا سوگند! من از
تو جدا نمى گردم تا با نيزه خود سينه دشمنان تو را بشكافم و تا شمشير در دست من
است با آنان بجنگم و اگر هيچ سلاحى نداشتم با سنگ و كلوخ به جنگشان مى روم تا جان
به جان آفرين تسليم كنم .
4 - و يكى ديگر
از ياران آن حضرت ((سعد بن عبداللّه )) بود كه چنين گفت : به خدا سوگند! ما دست از
يارى تو برنمى داريم تا در پيشگاه خداوند ثابت كنيم كه حق پيامبر را درباره تو
مراعات نموديم ، به خدا سوگند! اگر بدانم كه هفتاد مرتبه كشته مى شوم و بدنم را
آتش زده و خاكسترم را زنده مى كنند باز هم هرگز دست از يارى تو برنمى دارم و پس از
هر بار زنده شدن به ياريت مى شتابم در صورتى كه مى دانم اين مرگ يك بار بيش نيست و
پس از آن نعمت بى پايان خداست .
5 - ((زهير بن
قين )) چنين گفت : يابن رسول اللّه ! به خدا سوگند! دوست داشتم كه در راه حمايت تو
هزار بار كشته ، باز زنده و دوباره كشته شوم و باز آرزو داشتم كه با كشته شدن من ،
تو و يا يكى از اين جوانان بنى هاشم از مرگ نجات مى يافتند.
6 - در همين
ساعتها كه خبر اسارت فرزند محمد بن بشير حضرمى (يكى از ياران آن حضرت ) به وى
رسيده بود، امام به او فرمود تو آزادى برو و در آزادى فرزندت تلاش بكن .
محمد بن بشير گفت
: به خدا سوگند! من ابدا دست از تو برنمى دارم ! و اين جمله را نيز اضافه نمود كه
: درندگان بيابانها مرا قطعه قطعه كنند و طعمه خويش قرار دهند اگر دست از تو
بردارم .
امام چند قطعه
لباس قيمتى بدو داد تا در اختيار كسانى كه مى توانند در آزادى فرزندش تلاش كنند
قرار دهد(145).
آنگاه كه حسين بن
على عليهما السلام اين عكس العمل متقابل را از افراد بنى هاشم و صحابه و يارانش
ديد و آن كلمات و جملاتى كه دليل بر آگاهى و احساس مسؤ وليت و وفادارى آنان نسبت
به مقام امامت است به سمع آن حضرت رسيد، در ضمن اينكه آنها را با اين جمله دعا مى
نمود ((جزاكُمُاللّهُ خيراً)) خدا به همه شما پاداش نيك عنايت كند. به طور قاطعانه
و صريح چنين فرمود:((اِنِّى غَداً اُقْتَلُ وَكُلّكُمْ تُقْتَلُونَ ...؛)) من فردا
كشته خواهم شد و همه شما و حتى قاسم و عبداللّه شيرخوار نيز با من كشته خواهند
شد)).
همه ياران آن
حضرت با شنيدن اين بيان يكصدا چنين گفتند: ما نيز به خداى بزرگ سپاسگزاريم كه به
وسيله يارى تو به ما كرامت و با كشته شدن در ركاب تو بر ما عزت و شرافت بخشيد، اى
فرزند پيامبر! آيا ما نبايد خشنود باشيم از اينكه در بهشت با تو هستيم ؟
و طبق نقل خرائج
راوندى امام پرده را از جلو چشم آنان كنار زد و يكايك آنان محل خود و نعمتهايى كه
در بهشت برايشان مهيا شده است مشاهده نمودند(146).
يك سخن معروف و
ناصحيح
اين بود صحنه شب
عاشورا و اين بود سخنان امام عليه السلام در تجليل و تقدير از اصحاب خويش و اين
بود پاسخ حماسى ياران آن حضرت .
ولى مطلبى در
بعضى از كتابها و مقاتل در مورد عكس العمل گروهى از ياران حسين بن على عليهما
السلام در شب عاشورا از سكينه بنت الحسين عليه السلام نقل شده و در ميان گويندگان
و ذاكرين معروف گرديده است كه به نظر ما غيرصحيح و از نظر تاريخى نادرست است و
خلاصه آن مطلب اين است كه : سكينه بنت الحسين مى گويد در ميان خيمه نشسته بودم ،
پدرم در ضمن اينكه از شهادت خود سخن مى گفت ، به يارانش نيز اعلام نمود كه هركس
علاقه به شهادت ندارد از تاريكى شب استفاده نموده و به شهر و ديار خويش برگردد و
هنوز گفتار امام به پايان نرسيده بود كه ياران آن حضرت ده تا ده تا و بيست تا بيست
تا متفرق گرديدند و تنها هفتاد و اندى از آنان باقى ماندند ...
اما به دلايلى
چند، اين مطلب در مورد شب عاشورا درست نيست ؛ زيرا:
1 - در مدارك و
منابع تاريخى معتبر و دست اول تا آنجا كه در دسترس ما بود از چنين مطلب خبرى نيست
و اين مطلبى است كه در منابع دست سوم و چهارم نقل شده است از جمله در ناسخ
التواريخ بدون ذكر ماءخذ و همچنين در معالى السبطين به نقل از كتاب نورالعين (147)
و...
2 - اين مطلب با
آنچه قبلاً از مرحوم مفيد و طبرى نقل نموديم (148) مخالف است كه مى گويند: آنهايى
كه به طمع منافع مادى با حسين بن على عليهمالسلام آمده بودند در منزل زباله با
اعلان آزادى از سوى آن حضرت متفرق گرديدند و به همراه وى نماندند مگر آنانكه تصميم
داشتند تا پاى جان از او حمايت كنند.
پس اين عده زيادى
كه در كربلا و در شب عاشورا ده تا ده تا بيست تا بيست تا متفرق شدند از كجا آمده
بودند؟!
تاءييد ديگر: مؤ
يد اين نظريه ، بيان مرحوم ((طبرسى )) است كه پس از نقل خطبه امام حسين عليه
السلام كه در ضمن آن اجازه بازگشت به اصحابش را داده است و پس از نقل پاسخ چند نفر
از اصحاب آن حضرت كه ما نيز نقل نموديم ، چنين مى گويد:((فجزاكم اللّه خيراً و
انصرف الى مضربه ؛)) امام حسين به آنان فرمود: خداوند به شما جزاى خير دهد، آنگاه
به خيمه خويش مراجعت فرمود))(149).
اگر مراجعت گروهى
از اصحاب امام حسين در شب عاشورا صحت داشت مسلَّما مرحوم ((طبرسى )) در اين مورد
بيان مى نمود و يا اشاره اى به آن مى كرد ولى به طورى كه ملاحظه مى كنيد در كلام
او نيز خبرى از اين موضوع نيست .
و بعيد نيست آنچه
از سكينه بنت الحسين عليه السلام نقل شده است در صورت صحت ، مربوط به همين منزل
زباله باشد و چنانچه مى بينيم در گفتار او سخنى ازشب عاشورا نيست بلكه به صورت كلى
است و صحبت از ((يك شب )) است (150) منتها بعضى از نويسندگان و بيشتر، گويندگان آن
يك شب را به جاى منزل زباله با شب عاشورا تطبيق كرده اند.
$
##حماسه ديگرى از
زبان حسين بن على
حماسه ديگرى از
زبان حسين بن على (ع )
متن سخن :
((وَاللّهِ
لَقَدْ بَلَوْتُهُمْ فَما وَجَدْتُ فيهِمِ اِلاّ الا شْوَسَ الاَقْعَسَ
يَسْتَاءْنِسُونَ بِالْمَنِّيَةِ دُونى اِسْتِيناسَ الطِّفْلِ اِلَى مَحالِبِ
اُمِّهِ))(151).
ترجمه و توضيح
لغات :
بَلَوْتُ (از بلى
يَبْلُو): آزمايش كردن . اَشْوس : دلاور، جنگجو، غرنده . اَقْعَسْ: استوار.
اِسْتيناس : كثرت انس و علاقه . مَحْلَبْ: پستان .
ترجمه و توضيح :
مرحوم مقرم نقل
مى كند كه امام عليه السلام در شب عاشورا و در ميان تاريكى از خيمه ها دور شد.
نافع بن هلال كه يكى از ياران آن حضرت بود خود را به امام عليه السلام رسانيد و
انگيزه بيرون شدن از محيط خيمه ها را سؤ ال كرد و اضافه نمود: يابن رسول اللّه !
آمدن شما به سوى لشكر اين مرد طاغى مرا سخت نگران و متوحش ساخت .
امام عليه السلام
در پاسخ وى فرمود:((آمده ام تا پستى و بلندى اطراف خيمه ها را بررسى كنم كه مبادا
براى دشمن مخفيگاهى باشد و از آنجا براى حمله خود و يا دفع حمله شما استفاده كند))(152).
آنگاه امام عليه
السلام در حالى كه دست نافع در دستش بود چنين فرمود:((هِىَ واللّه وَعْدٌ لا
خُلْفَ فيه ؛)) امشب همان شب موعود است ، وعده اى است كه هيچ تخلف در آن راه
ندارد)).
سپس امام عليه
السلام رشته كوههايى راكه در مهتاب شب از دور ديده مى شد به نافع نشان داد و
فرمود:((اَلا تَسْلُكُ بَيْنَ هذَيْنِ الْجَبَلَيْنِ فِى جَوْفِ اللّيلِ وَتَنْجُو
نَفْسَكَ؟؛)) نمى خواهى در اين تاريكى شب به اين كوهها پناهنده شوى و خود را از
مرگ برهانى ؟)).
((نافع بن هلال
)) خود را به قدمهاى آن حضرت انداخت و عرضه داشت مادرم به عزايم بنشيند من اين
شمشير را به هزار درهم و اسبم را هم به هزار درهم خريدارى نموده ام ، سوگند به آن
خدايى كه با محبت تو بر من منت گذاشته است بين من و تو جدايى نخواهد افتاد مگر آن
وقت كه اين شمشير، كند و اين اسب خسته شود(153).
((مقرم )) از
نافع بن هلال (154) چنين نقل مى كند كه : امام عليه السلام پس از بررسى بيابانهاى
اطراف به سوى خيمه ها برگشت و به خيمه زينب كبرى (س ) وارد گرديد و من در بيرون
خيمه كشيك مى دادم ، زينب كبرى (س ) عرضه داشت : برادر! آيا ياران خود را آزموده
اى و به نيت و استقامت آنان پى برده اى ؟ مبادا در موقع سختى دست از تو بردارند و
در ميان دشمن تنها بگذارند.
امام عليه السلام
در پاسخ وى چنين فرمود:((وَاللّهِ لَقَدْ بَلَوْتُهُمْ ...؛)) آرى ، به خدا سوگند
! آنها را آزمودم و نيافتم مگر دلاور و غرّنده (شيروار) و با صلابت و استوار
(كوهوار)، آنان به كشته شدن در ركاب من آنچنان مشتقاق هستند مانند اشتياق طفل
شيرخوار به پستان مادرش )).
نافع مى گويد: من
چون اين سؤ ال و جواب را شنيدم ، گريه گلويم را گرفت و به نزد حبيب بن مظاهر آمده
و آنچه از امام و خواهرش شنيده بودم بدو بازگو نمودم .
حبيب بن مظاهر
گفت : به خدا سوگند! اگر منتظر فرمان امام عليه السلام نبوديم همين امشب به دشمن
حمله مى كرديم . گفتم حبيب ! اينك امام در خيمه خواهرش مى باشد و شايد از زنان و
اطفال حرم نيز در آنجا باشند و بهتر است تو با گروهى از يارانت به كنار خيمه آنان
رفته و مجددا اظهار وفادارى بنماييد تا هرچه بيشتر مايه دلگرمى اين بانوان باشد.
حبيب با صداى
بلند ياران امام را كه در ميان خيمه ها بودند دعوت كرد و همه آنان ، خود را از
خيمه ها بيرون انداختند. حبيب اول به افراد بنى هاشم گفت : از شما درخواست مى كنم
كه به درون خيمه هاى خود برگرديد و به عبادت و استراحت خويش بپردازيد، سپس گفتار
نافع ر ا براى بقيه صحابه نقل نمود.
همه آنان پاسخ
دادند: سوگند به خدايى كه بر ما منت گذاشته و بر چنين افتخارى نايل نموده است اگر
منتظر فرمان امام نبوديم ، همين حالا با شمشيرهاى خود به دشمن حمله مى كرديم ،
حبيب دلت آرام و چشمت روشن باد.
حبيب بن مظاهر در
ضمن دعا به آنان پيشنهاد نمود كه بياييد با هم به كنار خيمه بانوان رفته به آنان
نيز اطمينان خاطر بدهيم .
چون به كنار اين
خيمه رسيدند، حبيب خطاب به بانوان بنى هاشم چنين گفت : اى دختران پيامبر و اى حرم
رسول خدا! اينان جوانان فداكار شما و اينها شمشيرهاى براقّشان است كه همه سوگند
ياد نموده اند اين شمشيرها را در غلافى جاى ندهند مگر در گردن دشمنان شما و اين
نيزه هاى بلند و تيز در اختيار غلامان شماست كه هم قسم شده اند آنها را فرونبرند
مگر در سينه دشمنان شما.
در اين هنگام يكى
از بانوان به آنان چنين پاسخ داد:((اَيُّهَا الطَّيّبون حامُوا عَنْ بَناتِ
رَسولِاللّه وَحَرائِر اَمِيرِالمؤ منينَ؛)) اى پاك مردان ! از دختران پيامبر و
زنان خاندان اميرمؤ منان دفاع كنيد)).
چون سخن اين بانو
به گوش اين افراد رسيد، با صداى بلند گريه كرده و هريك به سوى خيمه خويش بازگشتند.
و اين بود حماسه
اى كه درباره صحابه و ياران حسين بن على عليهما السلام از زبان آن حضرت شنيديد و
اين بود گفتار نافع بن هلال و ساير ياران آن حضرت در شب عاشورا.
((بِاَبى
اَنْتُمْ وَامّى طِبْتُمْ وَطابَتِ الارْضُ الَّتى فيها دُفِنْتُمْ وَفُزتُمْ
فَوزاً عظيماً))
$
##شعر امام شب
عاشورا
شعر امام (ع ) و
وصيت آن حضرت به خواهران و همسرانش در شب عاشورا
متن سخن :
يا دَهْرُ اُفٍّ
لَكَ مِنْ خَلِيلِ//كَمْ لَكَ بِاْلا شْراقِ وَالا صيلِ//مِنْ صاحِبٍ اَوْطالِب
قَتيلِ//وَالدَّهْرُ لايَقْنَعُ بِالْبَديلِ//وَانَّما الاَمْرُ اِلَى
الجَليلِ//وَكُلُّ حَىّ سالِكٌ سَبيلِ//
((... يا
اُخْتاهُ تَعَزّى بِعَزاءِا للّه واءعلمى اءَنَّ اَهْلَ الاَرْضِ يَمُوتُونَ
وَاَهْلَ السَّماءِ لا يَبْقُونَ وَاءَنَّ كُلَّ شَىْءٍ هالِكٌ اِلاّ وَجْهَاللّه
الذَّى خَلَقَ الاَرْضَ بِقُدرَتِهِ
وَيَبْعَثُ
الْخَلْقَ فَيَعُودُونَ وَهُوَ فَرْدٌ وَحْدَهُ اَبى خَيْرٌ مِنّى وَاُمّى خَيْرٌ
مِنِّى وَاَخِى خَيْرٌ مِنِّى وَلِىَ وَلَهُمْ وَلِكُلِّ مُسْلِمٍ بِرَسُولِ
اللّهِ اُسْوَةٌ ...
يا اُخْتاه يا
اُمَّ كُلْثُومَ يا فاطِمَةُ يا رَبابُ انظرنْ اِذا قُتِلْتُ فَلا تَشْقُقْنَ
عَلَىَّ جَيْباً وَلا تَخْمُشْنَ وَجْهاً وَلا تَقُلْنَ هَجْراً))(155).
ترجمه و توضيح
لغات :
<اِشراق :
طلوع آفتاب ، هنگام طلوع . اَصيل : هنگام غروب . صاحِب : يار و دوست . طالِب :
خواهان ، علاقه مند. بَديل : عوض . تَعَزّى : تحمل ، صبر و شكيبايى . اُسْوَةٌ:
سمبل ، الگو. تشْقُقْنَ (از شَقَّ): چاك نمودن . جَيْب : گريبان . خَمْشُ وَجْهٍ:
چنگ به صورت زدن ، خراشيدن صورت . هَجْر: هذيان ، سخنى كه شايسته نيست .
ترجمه و توضيح :
از امام سجاد
عليه السلام نقل شده است كه در شب عاشورا پدرم در ميان خيمه با چند تن از يارانش
نشسته بود و ((جَون )) غلام ابوذر مشغول اصلاح شمشير امام عليه السلام بود آن حضرت
به اين اشعار مترنم و متمثل گرديد:
((يا دَهْرُ
اُفٍّ لَكَ مِنْ خَلِيلِ...؛)) اى دنيا! اف بر دوستى تو كه صبحگاهان و عصرگاهان
چقدر از دوستان و خواهانت را به كشتن مى دهى كه به عوض قناعت نورزى و همانا كارها
به خداى بزرگ محول است و هر زنده اى سالك اين راه )).
امام سجاد عليه
السلام مى گويد: من از اين اشعار به هدف امام عليه السلام كه خبر مرگ و اعلان
شهادت بود پى بردم و چشمانم پر از اشك گرديد ولى از گريه خوددارى كردم ، اما عمه
ام زينب كه در كنار بستر من نشسته بود با شنيدن اين اشعار و با متفرق شدن ياران
امام ، خود را به خيمه آن حضرت رسانيد و گفت : و اى بر من ! اى كاش مرده بودم و
چنين روزى را نمى ديدم ، اى يادگار گذشتگانم و اى پناهگاه بازماندگانم گويا همه
عزيزانم را امروز از دست داده ام كه اين پيشامد، مصيبت پدرم على و مادرم زهرا و
برادرم حسن عليهما السلام را زنده نمود.
امام عليه السلام
به زينب كبرى تسلى داده و به صبر و شكيبايى توصيه نمود و چنين گفت :((يا اُخْتاهُ
تَعَزّى بِعَزاءِاللّه ...؛)) خواهر! راه صبر و شكيبايى را در پيش بگير و بدانكه
همه مردم دنيا مى ميرند و آنانكه در آسمانها هستند زنده نمى مانند، همه موجودات از
بين رفتنى هستند مگر خداى بزرگ كه دنيا را با قدرت خويش آفريده است و همه مردم را
مبعوث و زنده خواهد نمود و اوست خداى يكتا. پدر و مادرم و برادرم حسن بهتر از من بودند
كه همه به جهان ديگر شتافتند و من و آنان و همه مسلمانان بايد از رسول خدا پيروى
كنيم كه او نيز به جهان بقا شتافت )).
سپس
فرمود:((خواهرم ام كلثوم ! فاطمه ! رباب ! پس از مرگ من گريبان چاك نكنيد و صورت
خود را نخراشيد و سخنى كه از شما شايسته نيست بر زبان نرانيد)).
$
##قرائت امام در
شب عاشورا
قرائت امام (ع )
در شب عاشورا
متن سخن :
(وَلا
يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا اَنَّما نُمْلى لَهُمْ خَيْرٌ لا نْفُسِهِمْ
اِنَّما نُمْلِى لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَلَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ ما كانَ
اللّهُ لِيَذَرَالْمُؤْمِنينَ عَلى ما اَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتّى يَميزَ الْخَبِيثَ
مِنَ الطَّيِّب )(156)
ترجمه و توضيح
لغات :
يَحْسَبَنَّ (از:
حَسِبَ يَحْسِبُ): پنداشتن . نُمْلى (از: اِمْلاء): مهلت دادن ، تاءخير انداختن .
مُهين (به ضم ميم ): ذلتبار. يَذَرُ (از: وذره ): او را ترك نمود.يميزُ (از ميز):
جدا كردن .
ترجمه و توضيح :
در شب عاشورا در
ميان خيمه هاى حسين بن على عليهما السلام جنب و جوش عجيب و نشاط فوق العاده اى به
چشم مى خورد: يكى سلاح خود را براى جنگ اصلاح و آماده مى نمود، ديگرى مشغول عبادت
و مناجات با پروردگار و آن ديگرى مشغول خواندن قرآن ((لَهُمْ دَوِىُّ كَدَوِىِّ
النَّحْلِ بين قائمٍ وَقاعدٍ وَراكِعٍ وَساجِدٍ)) از ضحاك بن عبداللّه مشرقى نقل
شده كه در آن شب در هر چند لحظه گروهى سواركار از لشكريان عمرسعد به عنوان
ماءموريت و نظارت به پشت خيمه هاى حسين بن على عليهما السلام مى آمدند و به وضع
اين خيمه نشينان سر مى كشيدند، يكى از آنان صداى امام عليه السلام را كه اين آيه
شريفه را مى خواند، شناخت :((وَلا يَحْسَبَنَّ الَّذينَ ...؛)) آنانكه كفر ورزيدند
گمان نبرند مهلتى كه به آنان مى دهيم به نفع آنهاست بلكه به آنان مهلت مى دهيم تا
بر گناهان خود بيفزايند و براى آنان عذابى است ذلتبار، خداوند مؤ منان را با اين
وضعى كه هستند واگذار نخواهد نمود تا بد را از نيك و ناپاك را از پاك جدا سازد)).
آن مرد با شنيدن
اين آيه گفت : به خدا سوگند! اين افراد نيك ، ما هستيم كه خدا ما را از شما جدا
كرده است !!
((برير)) هم جلو
آمد و به او پاسخ داد كه : اى مرد فاسق ! خدا تو را در صف ناپاكان قرار داده است ،
به سوى ما برگرد و از اين گناه بزرگ خود توبه بكن ؛ زيرا به خدا سوگند كه ماييم
افراد پاك .
آن مرد از روى
استهزا گفت :((وَاَنَا عَلى ذلِكَ مِنَ الشّاهِدِينَ؛)) من نيز به اين شهادت مى
دهم )). آنگاه به سوى اردوگاه لشكر ابن سعد برگشت (157).
صحنه آزمايش
امام عليه السلام
با انتخاب اين آيه شريفه از مجموع آيات قرآن مجيد در شب عاشورا و در آن شرايط خاص
، خواسته است وضع هر دو گروه را كه در مقابل هم قرار گرفته بودند، بيان كند كه آيه
اول فلسفه برترى ظاهرى گروه ظالم و جنايتكار را روشن مى كند و نبايد اين تفوق و
برترى ظاهرى موجب ناراحتى و انكسار مؤ منان گردد بلكه اين پيروزى موقتى است و
مهلتى است از سوى خداوند تا گروه جنايتكار هرچه بيشتر در منجلاب فساد و گناه قرار
گرفته و يكسره در آن غرق شوند و اگر مناقشه در تعبير نباشد بايد بگوييم : اين
فرصتى است تاكتيكى .
و هر گروه و
حكومت و هر شخصى با داشتن روش ظالمانه مشمول چنين فرصت موقت و تاكتيكى باشد بايد
خود را آماده روزى كند كه عذاب خدا به سخت ترين وجهى او را فرا خواهد گرفت .
و اما آيه دوم در
مورد گروه مؤ منان است كه اگر روزى به بلا و مصيبت گرفتار مى شوند و به ظاهر با
هزيمت و شكست مواجه مى گردند، باز هم به علت امتحان و آزمايش است تا پاكان از
ناپاكان و نيكان از بدان متمايز گردند.
و اين موضوع به
صحنه عاشورا و بيابان كربلا كه با تمام حيثياتش يكى از بزرگترين صحنه هاى امتحان و
آزمايش نيز بود، اختصاص ندارد بلكه همه تاريخ و همه اين جهان با عظمت ، صحنه
آزمايشى است براى همه افراد بشر كه :((كُلُّ يَوْم عاشُورا وَكُلُّ اَرْض كرْبلا))
$
##رؤ ياى امام در
شب عاشورا
رؤ ياى امام (ع )
در شب عاشورا
متن سخن :
((... اِنِّى
رَاءَيْتُ فى مَنامى كَاءَنَّ كِلاباً قَدْ شَدَّتْ عَلَىَّ تَنْهَشُنِى وَفِيها
كَلْبٌ اَبْقَعُ رَاءْيْتُهُ اَشَدَّها وَاظُنُّ اَنَّ الذَّى يَتَوَلّى قَتْلى
رَجُلٌ اَبْرَصُ مِنْ هؤُلاءِ الْقَوْمِ. وَاِنِّى رَاءيْتُ رَسُولَاللّه بَعْدَ
ذلِكَ وَمَعَهُ جَماعَةٌ مِنْ اَصْحابِهِ وَهُوَ يَقُولُ اَنْتَ شَهيدُ هِذِهِ
الاُمَّةِ وَقَدِ اسْتَبْشَرَبِكَ اءهْلُ السَّماواتِ وَاَهْلُ الصَّفيحِ الاَعلى
وَلْيَكُنْ اِفْطارُكَ عِنْدِى اللَّيْلَةَ عَجِّلْ وَلا تُؤْخِّرْ فَهَذا مَلَكٌ
قَدْ نَزَلَ مِنَ السَّماءِ لِيَاءْخُذَ دَمَكَ فى قارُورَةٍ خَضْراءَ فَهذا ما
رَاءْيتُ وَقَدْ اَنِفَ الاَمْرُ وَاقْتَرَبَ الرَّحِيلُ مِنْ هذِهِ الدُّنْيا لا
شَكَّ فيه ))(158).
ترجمه و توضيح
لغات :
شَدَّتْ عَلىَّ:
بر من حمله نمود: نَهْش : گاز گرفتن ، پاره كردن . اَبْقَع : سفيد و سياه .
اَبْرَص : مبتلا به مرض برص . اِسْتِبْشار: مژده دادن ، خوشحال بودن . صفيح اَعْلى
: ملكوت اعلى . قارُورَةٍ: شيشه . اَنِفَ (بر وزن حَسِبَ): فَرا رسيد. رَحيل :
هنگام كوچ كردن .
ترجمه و توضيح :
صاحب ((نَفَس
المهموم )) از مرحوم صدوق ؛ نقل مى كند كه در ساعتهاى آخر شب عاشورا خواب سبكى چشم
امام عليه السلام را فرا گرفت و چون بيدار گرديد خطاب به ياران و اصحابش فرمود:
((من در خواب ديدم كه چندين سگ شديدا بر من حمله مى كنند و شديدترين آنها سگى بود
به رنگ سياه و سفيد و اين خواب نشانگر آن است از ميان اين افراد كسى كه به مرض برص
مبتلاست قاتل من خواهد بود)).
امام عليه السلام
سپس فرمود: و پس از اين خواب ، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را با گروهى از
يارانش ديدم كه به من فرمود: ((تو شهيد اين امت هستى و ساكنان آسمانها و عرش برين
، آمدن تو را به همديگر مژده وبشارت مى دهند، تو امشب افطار را در نزد من خواهى
بود، عجله كن و تاءخير روا مدار و اينك فرشته اى از آسمان فرود آمده است تا خون تو
را در شيشه سبزرنگى جمع آورى كند)).
ترسيم واقعيت به
صورت رؤ يا
آنچه بنا بود به
زودى واقع شود، در خواب و به صورت رؤ يا براى امام عليه السلام ترسيم گرديده و او
نيز به همان صورت به ياران جانباز و فداكار خود بيان فرموده است تا مساءله اى از
آنان مخفى و مستور نماند.
شهادت در فرداى
همان شب ، خصوصيات قاتل و مبتلا بودن وى به مرض برص كه به صورت ((سگ سياه و سفيد))
ترسيم شده ، مهمان رسول خدا بودن ، استقبال فرشتگان از روح زنده بزرگ شهيد اسلام و
ذخيره كردن خون وى كه بايد هميشه در عروق پيروانش جوشان بماند همه اين حقايق در
همان خواب - به صورتى كه نقل گرديد - نشان داده شده و روز عاشورا تحقق پذيرفته است
.
$
##صَبْراً يا
بَنِى الكِرام
((وَاسْتَعِينُوا
بِالصَّبْرِ وَالصَّلوة))
((... اِنَّ
اللّه تَعالى اَذِنَ فى قَتْلِكُمْ وَقَتْلِى فِى هذاالْيَومِ فَعَلَيْكُمْ
بِالصَّبْرِ وَالْقِتالِ))(159).
((... صَبْراً يا
بَنِى الكِرامِ فَمَا الْمَوتُ اِلاّ قَنْطَرَةٌ تَعْبُرُ بِكُمْ عَنِ الْبُؤْسِ
وَالضَّرّاءِ اِلَى الْجِنانِ الواسِعَةِ وَالنِّعَمِ الدّائمةِ فَاَيُّكُمْ
يَكْرَهُ اَنْ يَنْتَقِلَ مِنْ سِجْنٍ اِلى قَصْرٍ وَما هُوَ لاِ عْدائِكُمْ اِلاّ
كَمَنْ يَنْتَقِلُ من قَصْرٍ اِلى سِجْنٍ وَعَذابٍ اِنَّ اَبِى حَدَّثَّنى عَنْ
رَسُولِاللّهِ اِنَّ الدُّنْيا سِجْنُ الْمُؤ مِنِ وَجَنَّةُ الْكافِر والْمَوْتُ
جِسْرُ هُؤُلاءِ اِلى جِن انِهِمْ وَجِسْرُ هؤ لاءِ اِلى جَحيمِهِمْ ما كُذِبْتُ
وَلا كَذِبْتُ))(160).))
ترجمه و توضيح
لغات :
قَنْطَرَة : پل ،
بُؤْس : تيره روزى ، فلاكت . ضَرّاء: روز بدبختى . جنان (جمع جَنَّت ): بهشت .
جَحيم : دوزخ .
ترجمه و توضيح :
بنا به نقل ابن
قولويه و مسعودى (161) حسين بن على عليهما السلام آنگاه كه نماز صبح را بجاى آورد،
رو به سوى نمازگزاران نموده پس از حمد و سپاس خداوند به آنان چنين فرمود:((اِنَّ
اللّه تَعالى اَذِنَ...:)) خداوند به كشته شدن شما و كشته شدن من در اين روز اذن
داده است و بر شماست كه صبر و شكيبايى در پيش گرفته و با دشمن بجنگيد)).
مرحوم شيخ صدوق
(162) از امام سجاد عليه السلام مطلبى بدين مضمون نقل مى كند كه :
در روز عاشورا
چون جنگ شدت گرفت و كار بر حسين بن على عليهما السلام سخت شد بعضى از ياران آن
حضرت متوجه گرديدند كه تعدادى از اصحاب و ياران امام عليه السلام در اثر شدت جنگ و
با مشاهده ابدان قطعه قطعه شده دوستانشان و رسيدن نوبت شهادتشان رنگشان متغير و
لرزه بر اندامشان مستولى گرديده است ولى خود حسين بن على عليهما السلام و تعدادى
از خواص يارانش برخلاف گروه اول هرچه فشار بيشتر و فاصله آنان با شهادت نزديكتر مى
شود رنگشان گلنارى گشته و از آرامش و سكون خاطر بيشترى برخوردار مى گردند كه از
اين منظره جالب و شهامت فوق العاده متعجب شده در حالى كه به قيافه روحانى و سيماى
گلنارى حسين بن على عليهما السلام اشاره مى نمودند به ياران خود چنين گفتند:
((انظروا لا
يبالى بالموت ؛)) به حسين بن على عليهما السلام نگاه كنيد كه از مرگ و شهادت
كوچكترين ترسى به خود راه نمى دهد)).
آن حضرت چون اين
جمله را از وى بشنيد ياران خويش را اين چنين مورد خطاب قرار داد:
((صبرا يا بنى
الكرام ...؛)) اى بزرگ زادگان صبر و شكيبايى به خرج دهيد كه مرگ چيزى جز يك پل
نيست كه شما را از سختى و رنج عبور داده به بهشت پهناور و نعمتهاى هميشگى آن مى
رساند، چه كسى است كه نخواهد از يك زندان به قصرى انتقال يابد و همين مرگ براى
دشمنان شما مانند آن است كه از كاخى به زندان و شكنجه گاه منتقل گردند. پدرم از
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بر من نقل نمود كه مى فرمود: دنيا براى مؤ من همانند
زندان و براى كافر همانند بهشت است . مرگ پلى است كه اين گروه مؤ من را به بهشتشان
مى رساند و آن گروه كافر را به جهنمشان . آرى ، نه دروغ شنيده ام و نه دروغ مى گويم
)).
آن حضرت پس از
اين بيان ، صفوف لشكر خويش را كه بنا به مشهور از 72 تن تشكيل مى يافت (163) منظم
نمود، ميمنه سپاه را به زهير بن قين و ميسره را به حبيب بن مظاهر و پرچم را به
برادرش عباس بن على عليهما السلام سپرد و خود و افراد خاندانش در قلب سپاه قرار گرفتند.
دعوت به پايدارى
حسين بن على
عليهما السلام پس از نماز صبح در روز عاشورا آرى ، پس از نماز صبح ! دو نكته را
تذكر مى دهد: يكى اصل كشته شدن كه به امر پروردگار است و ديگرى پايدارى و استقامت
در برابر دشمن كه هر دو نكته با نماز ارتباط مستقيم دارد، زيرا:
اگر در قرآن مجيد
حكم نماز در آيات متعدد آمده و نماز يكى از علائم اسلام و ايمان است ، در شرايط
خاص جنگ و جهاد و حتى در آن مرحله اى كه شكست ظاهرى و كشته شدن قطعى و مسلم است
طبق فرمان الهى واجب است و اگر احيانا كسانى نماز بخوانند و حكم جهاد را فراموش
كنند از مصاديق كسانى خواهند گرديد كه قرآن مجيد با تعبير:(( (نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ
وَنَكْفُرُ بِبَعْضٍ )(164))) نكوهش مى كند.
و اما روح
استقامت و پايدارى در جهاد نيز بايد از همان نماز و ارتباط با پروردگار به دست
بيايد و از عبادت و معنويت مدد و نيرو بگيرد كه :(( (وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ
وَالصَّلوة )(165).))
$
##دعاى امام در
صبح عاشورا
دعاى امام در صبح
عاشورا
متن سخن :
((اَللَّهُمَّ
اَنْتَ ثِقَتىِ فى كُلِّ كَرْبٍ وَرَجائى فى كُلِّ شِدَّةٍ وَاَنْتَ لِى فى كُلِّ
اَمْرٍ نَزَلَ بِى ثِقَةٌ وَعُدَّةٌ كَم مِنْ هَمٍّ يَضْعُفُ فِيهِ الفُؤ ادُ للّه
وَتَقِلُّ فيهِ الْحِيلَةُ وَيَخْذُلُ فيهِ الصَّديقُ وَيَشْمَتُ فِيهِ الْعَدُوُّ
اَنْزَلْتُهُ بِكَ وَشَكَوتُهُ اِلَيْكَ رَغْبَةً مِنِّى اِلَيْكَ عَمَّنْ سِواكَ
فَكَشَفْتَهُ وَفَرَّجْتَهُ فَاءنْتَ وَلِىُّ كلِّ نِعْمَةٍ وَمُنْتَهى كلِّ رَغْبَةٍ))(166).
ترجمه و توضيح
لغات :
ثِقَة : كسى كه
بر وى اعتماد مى شود، تكيه گاه . رَجاءَ: اميد. عُدَّةُ (با ضم عين و تشديد دال ):
سلاح . فُؤ ادُ: قلب . حِيلَه : چاره . خَذْل : واگذاشتن . يَشْمَتُ (از شَمِتَ):
شماتت نمودن .
ترجمه و توضيح :
در فراز قبلى
آورديم كه امام عليه السلام پس از اداى فريضه صبح ، صفهاى لشكر خود را آراست و
وظيفه هريك از سران لشكر را معين نمود.
در اين هنگام عمر
بن سعد نيز به آرايش و تنظيم صفوف لشكر خويش مشغول بود و چون چشم امام عليه السلام
به انبوه جمعيت لشكر دشمن افتاد و در مقابل خويش سيلى عظيم و موجى خروشان از دشمن
را ديد دستها را به سوى آسمان بلند كرد و اين دعا را خواند:((... اَللّهُمَّ
اَنْتَ ثِقَتِى فِى كُلِّ كَرْبٍ ...؛)) خدايا! تو در هر غم و اندوه پناهگاه و در
هر پيشامد ناگوار مايه اميد من هستى و در هر حادثه اى سلاح و ملجاء من چه بسيار
غمهاى كمرشكن كه دلها در برابرش آب و راه هرچاره در مقابلش مسدود مى گردد، غمهاى
جانكاهى كه با ديدن آنها دوستان ، دورى جسته و دشمنان زبان به شماتت مى گشودند، در
چنين مواقعى تنها به پيشگاه تو شكايت آورده و از ديگران قطع اميد نموده ام و تو
بودى كه به داد من رسيده و اين كوههاى غم را برطرف كرده اى و از اين امواج اندوه
نجاتم بخشيده اى . خدايا! توئى صاحب هر نعمت و توئى آخرين مقصد و مقصود من )).
$
##اوّلين سخنرانى
امام در روز عاشورا
اوّلين سخنرانى
امام (ع ) در روز عاشورا
متن سخن :
((اَيُّهَا
النّاسُ اسْمَعُوا قَوْلِى وَلا تَعْجِلُوا حَتّى اَعِظَكُمْ بِما هُوَ حَقُّ
لَكُمْ عَلَىَّ وَحَتّى اَعْتَذِرَ اِلَيْكُمْ مِنْ مَقْدمى عَلَيْكُمْ فَاِنْ
قَبِلْتُمْ عُذْرِى وَصَدّقْتُمْ قَوْلى وَاَعْطَيْتُمُونى النّصَفَ مِنْ
اَنْفُسِكُمْ كُنْتُمْ بِذلِكَ اَسْعَدَ وَلَمْ يَكُنْ لَكُمْ عَلَىَّ سَبيلٌ
وَاِنْ لَمْ تَقْبَلُوا مِنّى الْعُذْرَ وَلَمْ تُعْطُوا النَّصَفَ مِنْ
اَنْفُسِكُمْ فَاجْمِعُوا اَمْرَكُمْ وَشُرَكاءَكُمْ ثُمَّ لا يَكُنْ اَمْرُكُمْ
عَلَيْكُمْ غَمَّةً ثُمَّ اقْضوا اِلَىَّ وَلا تَنْظِرُونِ اِنَّ وَلَيِّيَ اللّهُ
الَّذى نَزَّلَ الْكِتابَ وَهُوَ يَتَوَلّى الصّالِحِينَ))(167).
ترجمه و توضيح
لغات :
اِعْتِذار: از
خود دفاع كردن ، بيان حجت و دليل . مَقْدَمَ (به فتح ميم ): وارد شدن . نَصَفَ (بر
وزن هَدَف ): انصاف و عدل و داد. اَسْعَدَ: كامياب تر، خوشبخت تر. غُمَّة : مبهم و
مشتبه .
ترجمه و توضيح :
امام عليه السلام
پس از تنظيم صفوف لشكر خويش ، سوار بر اسب گرديد و از خيمه ها قدرى فاصله گرفت و
با صداى بلند و رسا خطاب به لشكر افراد عمرسعد چنين فرمود:((اَيُّهَا النّاسُ
اسْمَعُوا قَوْلِى ...؛)) مردم ! حرف مرا بشنويد و در جنگ و خونريزى شتاب نكنيد تا
من وظيفه خود را كه نصيحت و موعظه شماست ، انجام بدهم و انگيزه سفر خود را به اين
منطقه توضيح بدهم اگر دليل مرا پذيرفتيد و با من از راه انصاف درآمديد راه سعادت
را دريافته و دليلى براى جنگ با من نداريد و اگر دليل مرا نپذيرفتيد و از راه
انصاف نيامديد همه شما دست به هم بدهيد و هر تصميم و انديشه باطل كه داريد درباره
من به اجرا بگذاريد و مهلتم ندهيد ولى به هرحال امر بر شما پوشيده نماند، يار و
پشتيبان من خدايى است كه قرآن را فرو فرستاد و اوست يار و ياور نيكان )).
اتمام حجت
حسين بن على
عليهما السلام با اينكه مى ديد دشمن به تمام معنا آماده جنگ است تا آنجا كه از
رسيدن آب نيز به اردوگاه و اطفال آن حضرت جلوگيرى نموده است و دقيقه شمارى مى كند
كه با كوچكترين اشاره اى حمله را آغاز كند، ولى آن حضرت همانگونه كه به هنگام ورود
به كربلا گفت ، نه تنهاحاضر نبود شروع به جنگ نمايد بلكه مى خواست تا جايى كه ممكن
است ، براى آنان موعظه ونصيحت كند كه از طرفى راه حق و فضيلت را از باطل تشخيص
دهند و از طرف ديگر مبادا در ميان آنان كسى ناآگاه و ناشناخته در ريختن خون امام
عليه السلام شركت كند و بدون توجه و آگاهى از حقيقت در ورطه سقوط و بدبختى ابدى
قرار بگيرد.
((سبط ابن جوزى
)) در ((تذكرة الخواص )) مى گويد: چون حسين بن على عليهما السلام ديد كه مردم كوفه
بر قتل وى اصرار دارند قرآنى برداشت و باز كرد و روى سرش گذاشت و در مقابل صفوف
دشمن آنان را صدا كرد كه در ميان من و شما حاكم ، اين كتاب خدا و جدّم رسول اللّه
باشد، مردم ! به چه جرمى ريختن خون مرا حلال مى دانيد، آيا من فرزند دختر پيامبر
شما نيستم ؟ آيا گفتار جدم را درباره من و برادرم نشنيده ايد كه ((هذانِ سيّدا
شباب اهل الجنّة )) و اگر حرف مرا تصديق نمى كنيد از جابر و زيد بن ارقم و ابوسعيد
خدرى سؤ ال كنيد، آيا جعفر طيار عموى من نيست ؟
از ميان مردم كسى
پاسخ نگفت و تنها شمر بود كه صدا كرد الا ن وارد جهنم خواهى شد امام هم در جواب وى
فرمود: ((اللّه اكبر! جدم خبر داده بود كه من در خواب ديدم سگى خون اهل بيت مرا مى
ليسد و گمان مى كنم تو همان باشى ))(168).
و اين است عاطفه
و محبت يك امام و رهبر الهى و انسان دوست در مقابل دشمن خونخوارش و اين است روش
فرزند فاطمه - سلام اللّه عليها - كه در حساسترين شرايط و اوضاع نيز لحظه اى از
مسيرى كه خدا براى او تعيين كرده است ، دست برنمى دارد تا اينكه كسى نگويد:(( (لَولا
اءرْسَلْتَ اِلَيْنا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِكَ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَذِلَّ
وَنَخْرى )(169).))
اين سخنرانيها و
اين هدايت و راهنماييها در روز عاشورا با نداشتن فرصت از سوى امام عليه السلام
مكرر انجام گرفته است كه خواننده ارجمند با اولين سخنرانى و خطبه آن حضرت آشنا مى
گردد.
و چون اين خطبه
مفصل بوده و اين موعظه داراى جهات و جوانب گوناگون است ، لذا ما متن و ترجمه آن را
در چهاربخش در اختيار خواننده قرار مى دهيم .
امام در مقدمه و
بخش اول اين خطبه همين نكته را كه اشاره نموديم ، تذكر مى دهد كه مردم كوفه و
لشكريان عمرسعد فكر نكنند او مى خواهد با ايراد اين سخنرانى اظهار موافقت و صلح و
سازش با پيشنهاد دشمن بكند بلكه هدف وى اتمام حجت و بيان يك سلسله حقايق و واقعيات
است كه آن حضرت با دارا بودن مقام امامت و وظيفه رهبرى و هدايت ، ناگزير است اين
حقايق را با آنان در ميان بگذارد.
((اِسْمَعُوا
قَوْلِى وَلا تَعْجِلُوا حَتّى اَعِظَكُمْ ...))
قطع سخن امام
بنا به نقل كتب
تاريخ ، چون سخن امام عليه السلام به آخرين فراز اين بخش رسيد، صداى گريه از سوى
بعضى از زنان و دختران كه به سخنان آن حضرت گوش فرا مى دادند، بلند شد و لذا امام
عليه السلام سخن و خطابه خويش را قطع كرده و به برادرش عباس و فرزندش على اكبر
ماءموريت داد تا آنها را به سكوت و آرامش دعوت نمايند و اين جمله را نيز اضافه
نمود كه آنان گريه هاى زيادى در پيش دارند.
چون بانوان و
اطفال آرام شدند، امام دومرتبه شروع به سخن كرد و پس از حمد و سپاس خداوند خطبه
ديگرى ايراد نمود كه ذيلاً ملاحظه مى فرماييد.
((عِبادَاللّهِ
اتَّقُوااللّه وَكُونُوا مِنَ الدُّنْيا عَلى حَذَرٍ فَاِنَّ الدُّنْيا لَوْ
بَقِيَتْ عَلى اَحَدٍ اَوْ بَقِىَ عَلَيْها اَحَدٌ لَكانَتِ الا نبياءُ اَحَقَّ
بِالْبَقاءِ وَاَوْلى بِالرِّضاءِ وَاَرْضى بِالْقَض اءِ غَيْرَ اَنَّاللّه خَلَقَ
الدُّنْيا لِلْفَناءِ فَجَديدُها بالٍ وَنَعيمُها مُضْمَحِلُّ وَسُرُورُها
مُكْفَهِرُّ وَالْمَنْزِلُ تَلْعَةٌ وَالدّارُ قَلْعَةٌ فَتَزَوَّدُوا فَاِنَّ
خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى وَاتَّقُوااللّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ.
اَيُّهَاالنّاسُ
اِنَّاللّه تَعالى خَلَقَ الدُّنْيا فَجَعَلَها دارَ فَناءٍ وَزَوالٍ
مُتَصَرِّفَةً بِاءَهْلِها حالاً بَعْدَ حالٍ فَالْمَغْرُورُ مَنْ غَرَّتْهُ
وَالشَّقِىُّ مَنْ فَتَنَتْهُ فَلا تَغُرَّنَّكُمْ هذِهِ الدُّنْيا فَاِنَّها
تَقْطَعُ رَجاءَ مَنْ رَكَنَ اِلَيْها وَتَخيبُ طَمَعَ منْ طَمَعَ فيها وَاَراكُمْ
قَدِ اجْتَمَعْتُمْ عَلى اَمْرٍ قَدْ اَسْخَطْتُمُاللّهَ فِيه عَلَيْكُمْ
وَاَعْرَضَ بِوَجِهِ الْكَرِيمِ عَنْكُمْ وَاَحَلَّ بِكُمْ نِقْمَتَهُ فَنِعْمَ
الرَّبُ رَبُّنا وَبِئْسَ الْعَبيدُ اَنْتُمْ اَقْرَرْتُمْ بِالطّاعَةِ وآمَنْتُمْ
بِالرَّسُولِ مُحَمَّدٍ صلّى اللّه عليه و آله ثَمَّ اِنَّكُمْ زَحَفْتُمْ اِلى
ذُرِّيّتِهِ وَعِتْرَتِهِ تُرِيدُونَ قَتْلَهم لَقَدِ اسْتَحْوَذَ عَلَيْكُمُ
الشَّيْطانُ فَاءَنْساكُمْ ذِكْرَاللّهِ الْعَظيمِ فَتَباً لَكُمْ وَلِما تُرِيدُونَ
اِنّا للّهِ وَانّا اِلَيْهِ راجِعُونَ هؤُلاءِ قَوْمٌ كَفَرُوا بَعْدَ ايمانِهِمْ
فَبُعْداً لِلْقوم الظّالِمينَ))(170).))
ترجمه و توضيح
لغات :
حَذَر: ترس .
مواظبت ، برحذر بودن . اَحَقَّ: شايسته تر. اَرْضى : خوشايندتر. قَضاء: حكم . بالٍ
در اصل باياء (بالى ) مى باشد: كهنه ، فرسوده . مُضْمَحِلّ: نابود، متلاشى .
مُكفهِرُّ: تاريكى شديد، روترش كردن . تَلْعَه (بر وزن قَلْعَه ): چاه ، زمين شيب
دار و خطرناك . قَلْعَه : دژ، برج و بارو، منزل موقت . مغرور: فريب خورده . شَقى :
بدبخت . فَتنَتْهُ: (از رفتن ): شيفته اش نمود. رَكَنَ اِلَيْهِ: بر وى اعتماد
كرد. خَيَّبَهُ تَخْييباً: نااميدش كرد. زحفُ: يورش بردن ، حمله كردن .
اِسْتَحْوَذَ عَلَيْهِ: بر وى چيره گرديد. تَبّاً لكُمْ: نابودى و هلاكت بر شما
باد.
ترجمه و توضيح :
((بندگان خدا! از
خدا بترسيد و از دنيا در حذر باشيد كه اگر بنا بود همه دنيا به يك نفر داده شود و
يا يك فرد براى هميشه در دنيا بماند پيامبران براى بقاء سزاوارتر و جلب خشنودى
آنان بهتر و چنين حكمى خوشايندتر بود ولى هرگز! زيرا خداوند دنيا را براى فانى شدن
خلق نموده كه تازه هايش كهنه و نعمتهايش زايل و سرور و شاديش به غم و اندوه مبدل
خواهد گرديد، دون منزلى است و موقت خانه اى . پس براى آخرت خود توشه اى برگيريد و
بهترين توشه آخرت تقوا و ترس از خداست . مردم ! خداوند دنيا را محل فنا و زوال
قرار داد كه اهل خويش را تغيير داده وضعشان را دگرگون مى سازد، مغرور و گول خورده
كسى است كه گول دنيا را بخورد و بدبخت كسى است كه مفتون آن گردد.
مردم ! دنيا شما
را گول نزند كه هركس بدو تكيه كند نااميدش سازد و هركس بر وى طمع كند به ياءس و
نااميديش كشاند و شما اينك به امرى هم پيمان شده ايد كه خشم خدا را برانگيخته و به
سبب آن ، خدا از شما اعراض كرده و غضبش را بر شما فرستاده است چه نيكوست خداى ما و
چه بد بندگانى هستيد شماها كه به فرمان خدا گردن نهاده و به پيامبرش ايمان آورديد
و سپس براى كشتن اهل بيت و فرزندانش هجوم كرديد، شيطان بر شما مسلط گرديده و خداى
بزرگ را از ياد شما برده است ننگ بر شما و ننگ بر ايده و هدف شما. ما براى خدا خلق
شده ايم و برگشتمان به سوى اوست . (سپس فرمود): اينان پس از ايمان ، به كفر
گراييده اند، اين قوم ستمگر از رحمت خدا دور باد))
نتيجه بخش دوم
حسين بن على
عليهما السلام در بخش دوم از سخنان خويش به ناپايدار بودن زندگى دنيا اشاره كرده ،
همه زندگى و زر و زيور آن را بى اعتبار و گذرا معرفى مى كند كه اگر قابل دوام و
مورد اطمينان بود، انبيا و اوليا نسبت به آن از ديگران سزاوارتر بودند.
آن حضرت در اين
قسمت از خطابه اش انگيزه انحراف مردم كوفه را بيان مى كند و آنها را بدين نكته
متوجه مى سازد كه شما با وعده و وعيد و به طمع دنيا همان دنياى ناپايدار از اسلام
و ايمان به خدا و پيامبر دست شسته و به نبرد با رهبر و امام زمان خود برخاسته ايد
و كمر به قتل فرزند پيامبر خود بسته ايد.
خلاصه :
امام عليه السلام
پس از بيان بى پايه بودن زندگى و زرق و برق اين دنيا، انگيزه شقاوت و بدبختى مردم
كوفه را كه نيل به همان زرق و برق و دست يافتن به مقام و ثروت موهوم بوده است ، بر
آنان ترسيم مى نمايد تا از اين راه دشمن را از فتنه و خونريزى جلوگيرى و كسانى را
كه قابل اصلاح هستند، اصلاح و بر مقدم داشتن آخرت بر دنيا تشويق نمايد.
و در بخش سوم
خطبه ، از راه معرفى خويش به موعظه و نصيحت آنان ادامه مى دهد و چنين مى فرمايد:
((اَيُّهَاالنّاسُ
اَنْسِبُونى مَنْ اَنَا ثَمَّ ارْجِعُوا اِلى اَنْفُسِكُمْ وَعاتِبُوها
وَانْظُرُوا هَلْ يَحِلُّ لكم قتلى وَانْتِهاكُ حُرْمَتِى ؟ اَلَسْتُ ابْنَ بِنْتِ
نَبِيِّكُمْ وَابْنَ وَصِيِّهِ وَابْنَ عَمِّهِ وَاَوَّلَ الْمُؤْمِنينَ بِاللّهِ
وَالْمُصَدِّقِ لِرَسُولِهِ بِما جاءَ مِنْ عِنْدِ رَبِّهِ؟ اَوَلَيْسَ حَمْزَةُ
سَيِّدُالشُّهَداءِ عَمَّ اَبِى ؟ اَوَلَيْسَ جَعْفَرُالطّيّارُ عَمّى ؟ اَوَلَمْ
يَبْلِغُكُمْ قَوْلُ رَسُولِ اللّه لى وَلاَخى هذانِ سَيِّدا شَبابِ اَهْلِ
الْجَّنة ؟ فَاِنْ صَدَّقْتُمُونى بِما اَقُولُ وَهُوَ الْحَقُّ وَاللّه ِما
تَعَمَّدْتُ الْكَذِبَ مُنْذُ عَلِمْتُ اَنَّ اللّه يَمْقُتُ عَلَيْهِ اَهْلَه
وَيَضْرِبُهُ مَنِ اخْتَلَقَهُ وَاِنْ كَذَّبْتُمُونى فَاِنَّ فِيْكُمْ مَنْ اِنْ
سَاءْلُتمُوهُ عَنْ ذلِكَ اَخْبَرَكُمْ سَلُوا جابِرَبْنَ عَبْدِاللّه الا نْصارِى
وَاَبا سَعيِدالْخِدْرى وَسَهْلَ بْنَ سَعْدِ السَّاعِدىِ وَزَيْدَ بْنَ اَرْقَمَ
وَاَنَسَ بْنَ مالِكٍ يُخْبِرُوكُمْ اَنَّهُمْ سَمِعُوا هذِهِ الْمَقالَةَ مِنْ
رَسُولِ اللّهِ لى وَلا خِى اَما فى هذا حاجِزٌ لَكُمْ عَنْ سَفْكِ دَمِى ))
ترجمه و توضيح
لغات :
اَنْسَبَهُ: نسب
او را بيان نمود. عاتبه : او را سرزنش نمود. حاجِز: مانع . اِنْتَهاكَ حُرْمَتِ:
درهم شكستن سد احترام . يَمْقُتُ (از مَقَتَ): خشم و غضب . اِخْتلاق : دروغ سازى .
مَقالَه : گفتار. سَفْك دَم : خونريزى .
ترجمه و توضيح :
((مردم ! بگوييد
من چه كسى هستم سپس به خود آييد و خويشتن را ملامت كنيد و ببينيد آيا قتل من و
درهم شكستن حريم من براى شما جايز است ؟ آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم ؟ آيا
من فرزند وصى و پسرعموى پيامبر شما نيستم ؟ مگر من فرزند كسى نيستم كه پيش از همه
مسلمانان به خدا ايمان آورد و پيش از همه رسالت پيامبر را تصديق نمود؟ آيا حمزه
سيدالشهداء عموى پدر من نيست ؟ آيا جعفرطيار عموى من نيست ؟ آيا شما سخن پيامبر را
در حق من و برادرم نشنيده ايد كه فرمود: اين دو، سروران جوانان بهشت هستند؟ اگر
مرا در گفتارم تصديق بكنيد اينها حقايقى است كه كوچكترين خلافى در آن نيست ؛ زيرا
از روز اول دروغ نگفته ام ؛ چون دريافته ام كه خداوند به اهل دروغ غضب كرده و ضرر
دروغ را به گوينده آن برمى گرداند و اگر مرا تكذيب مى كنيد، اينك در ميان مسلمانان
از صحابه پيامبر كسانى هستند كه مى توانيد از آنها سؤ ال كنيد: از جابر بن
عبداللّه انصارى ، ابوسعيد خدرى ، سهل بن سعد ساعدى ، زيد بن ارقم و انس بن مالك
بپرسيد كه همه آنان گفتار پيامبر را درباره من و برادرم از رسول خداشنيده اند و
همين يك جمله مى تواند مانع شما گردد از ريختن خون من )).
پاسخ به شايعه ها
چون گروهى از
مردم كوفه تحت تاءثير تبليغات مسموم دست اندركاران بنى اميه قرار گرفته و چنين
تفهيم شده بودند كه جنگ با حسين بن على به عنوان حمايت از خليفه شرعى و قانونى
(يزيد بن معاويه ) مى باشد و چون حسين بن على عليهما السلام برخلاف مصالح مسلمانان
و بر ضد خليفه آنان قيام كرده است و مبارزه با وى بر هر مسلمانى واجب است ، لذا آن
حضرت در بخش سوم از سخنانش به عنوان پاسخگويى به اين شايعه ها، به برخى از
ويژگيهاى خاندان و نياكان خود و شخصيت معنوى خويش كه مورد تاءييد پيامبراكرم صلّى
اللّه عليه و آله بوده است ، اشاره مى كند؛ ويژگيهايى كه براى هر فرد مسلمان روشن
و ثابت است همه مى دانند كه او فرزند پيامبر و فرزند فاطمه زهرا - سلام اللّه
عليها - و فرزند على عليه السلام پسرعموى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و اولين
شخصيتى است كه به پيامبر ايمان آورده و آنگاه كه ديگران در مقام مبارزه با اسلام
بودند، او از رسالت پيامبر حمايت و پشتيبانى نموده است . حسين بن على عليهما
السلام از حمزه سيدالشهداء و جعفرطيار دو عم بزرگوارش سخن مى گويد كه مجاهدتها و
جانبازيهاى اين دو شهيد بزرگ ، به اسلام و قرآن استحكام بخشيده است و هردو در نبرد
باكفار با فجيع ترين وضعى به شهادت نايل شده اند.
حسين بن على
عليهما السلام درباره خودش مطلبى را تذكر مى دهد كه براى هيچ مسلمانى قابل انكار
نبود و فضيلتى را از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نقل و يادآورى مى كند كه به
گوش همه مسلمانان رسيده بود:((هذانِ سَيِّدا شَبابِ اَهْلِ الْجَّنة ؛)) اين دو
(حسن و حسين ) سروران جوانان بهشت هستند)).
امام عليه السلام
با اشاره به اين فضايل و اين ويژگيها مى خواهد اين افكار منحرف را در اين مسير
قرار دهد كه اگر شما حركت ما را مخالف اسلام و مصالح مسلمين مى دانيد اسلام در
خاندان ما به وجود آمده و با مجاهدتهاى ما به دست شما رسيده است ، آن روز كه پدرم
على اسلام را پذيرفت ، نياكان خليفه ادعايى شما در كفر و الحاد به سر مى بردند و
اينها كه شما به عنوان حاميان اسلام شناخته ايد و به نفع آنان شمشير مى كشيد نه در
صف مخالفين اسلام بلكه سلسله جنبانان جنگ با پيامبر اسلام بودند و عموهاى من با
همين افراد و براى اسلام تا سرحد شهادت جنگيدند و چگونه است كسى كه رسول خدا او را
آقا و سرور جوانان بهشت معرفى كرده است ، اسلام را كنار گذاشته و دشمنان ديروز
اسلام ، امروز سنگ طرفدارى از اسلام را به سينه مى زنند؟
قطع سخن امام
در اينجا شمر بن
ذى الجوشن كه يكى از فرماندهان و سران لشكر كوفه بود، متوجه گرديد كه ممكن است
سخنان امام در سپاهيان مؤ ثر واقع شود و آنان را از جنگ منصرف سازد و لذا خواست
سخن امام را قطع كند و با صداى بلند داد زد:((هُوَيَعْبُدُاللّهَ عَلى حَرْفٍ اِنْ
كانَ يَدْرى ما يَقُولُ؛)) او در ضلالت است و نمى فهمد چه مى گويد)).
حبيب بن مظاهر هم
از سوى لشكر آن حضرت بدو پاسخ داد:((وَاءنْتَ تَعْبُدُاللّهَ عَلى سَبْعِينَ
حَرْفاً؛)) توئى كه در ضلالت و گمراهى سخت مى باشى و راست مى گويى كه سخن او را
نمى فهمى ؛ زيرا خدا قلب تو را مهر و موم كرده است )).
آنگاه امام سخن
خود را بدين گونه ادامه داد:
((فَاِنْ
كُنْتُمْ فى شَكٍّ مِنْ هذاالقول اَفَتَشُكُّون اَنِّى ابْنُ بِنْتِ نَبِيِّكُمْ
فَوَاللّه مابَيْنَ الْمَشْرِقِ، والْمَغْرِبِ ابْنُ بِنْتِ نَبِي غَيْرى فيكُمْ
وَلا فى غَيْرِكُمْ وَيْحَكُمْ اَتَطْلُبُونىِ بِقَتِيلٍ قَتَلْتُهُ اءوْمالٍ
اِسْتَهْلَكْتُهُ اَوْ بِقِصاص جَراحَةٍ.
... يا شَبَثَ
بْنَ ربعى وَيا حَجّارَ بنَ اَبْجَرَ وَيا قَيْسَ بْنَ الا شْعَثِ وَيا يَزِيدَ
بْنَ الْحارِثِ اَلَمْ تَكْتُبُوا اِلَىَّ اَنْ قَدْ اَيْنَعَتِ الثمارُ
وَاخْضَرَّ الْجَنابُ وَاِنَّما تَقْدِمُ عَلى جُنْدٍ لَكَ مُجَنَّدةٍ؟
... لا وَاللّه
اُعْطيهِمْ بِيَدى اِعْطاءَ الدَّلِيلِ وَلا اَفِرُّ مِنْهُمْ فِرارَ الْعَبِيدِ
يا عِبادَاللّه اِنِّى عُذْتُ بِرَبِّى وَرَبِّكُمْ اَنْ تَرْجُمُونِ اَعُوذُ
بِرَبِّى وَرَبِّكُمْ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لا يُؤْمِنُ بِيَوْمِ
الْحِسابِ))(171).))
ترجمه و توضيح
لغات :
وَيْحَكُمْ: واى
بر شما. قَتيل : كشته شده . اِسْتِهْلاك : از بين بردن . قِصاص جَراحَت :
تلافى كردن زخمى
كه به وسيله كسى وارد مى گردد. اَيْنَعَ الثَّمَر: ميوه رسيد. شاداب گرديد.
اِخْضَرَّالْجَنابُ: جناب به معنى ناحيه است كنايه است از سرسبز بودن باغات ناحيه
كوفه و عراق . جُنْدٌ مُجَنَّد: لشكر آماده . عُذْتُ (متكلم است از عاذَ عَوْذاً):
پناه بردن تَرْجُمُونِ (از رَجْم ): دور انداختن .
((اگر در گفتار
پيامبر در باره من و برادرم ترديد داريد آيا در اين واقعيت نيز شك مى كنيد كه من
پسر دختر پيامبر شما هستم و در همه دنيا و در ميان شما و ديگران پيامبر خدا فرزندى
جز من ندارد؟ واى بر شما! آيا كسى از شما را كشته ام كه در مقابل خون وى مرا به
قتل مى رسانيد! يامال كسى را گرفته ام و يا جراحتى بر شما وارد ساخته ام تا مستحق
مجازاتم بدانيد؟)).
گفتار حسين بن
على عليهما السلام كه بدينجا رسيد، سكوت كامل بر سپاه كوفه حكمفرما بود و هيچ عكس
العمل و پاسخى از طرف آنان مشاهده نمى گرديد كه امام چند تن از افراد سرشناس كوفه
را كه از آن حضرت دعوت كرده و در ميان لشكر ابن سعد حضور داشتند، خطاب كرد و چنين
فرمود:
((اى شبث بن ربعى
و اى حجار بن ابجر و اى قيس بن اشعث و اى يزيد بن حارث ! آيا شما براى من نامه
ننوشتيد كه ميوه هايمان رسيده و درختانمان سرسبز و خرم است و در انتظار تو دقيقه
شمارى مى كنيم ، در كوفه لشكريانى مجهز و آماده در اختيار تو است )).
اين افراد در
مقابل گفتار امام پاسخى نداشتند جز انكار و گفتند ما چنين نامه اى به تو ننوشته
ايم .
در اينجا قيس بن
اشعث با صداى بلند گفت : يا حسين ! چرا با پسرعمويت بيعت نمى كنى (تا راحت شوى )؟
كه در اين صورت با تو به دلخواهت رفتار خواهند كرد و كوچكترين ناراحتى متوجه تو
نخواهد گرديد.
امام در پاسخ وى
فرمود:((لا وَاللّه لااُعْطيهِمْ ... ؛)) نه به خدا سوگند! نه دست ذلت در دست آنان
مى گذارم و نه مانند بردگان از صحنه جنگ و از برابر دشمن فرار مى كنم )).
سپس آيه اى را كه
گفتار حضرت موسى را در مقابل عناد و لجاجت فرعونيان نقل مى كند، قرائت
نمود:((اِنّى عُذْتُ بِرَبِّى ...(172)؛)) من به پروردگار خويش و پروردگار شما
پناه مى برم كه گفتار مرا دور مى افكنيد. پناه مى برم به پروردگار خويش و پروردگار
شما از هر شخص متكبرى كه ايمان به روز جزا ندارد)).
نتيجه آخرين بخش
و بالا خره امام
عليه السلام در بخش چهارم و در آخرين بخش از سخن خويش براى اتمام حجت بيشتر، به
اين مطلب اشاره مى كند كه اگر از همه فضائل ياد شده چشم بپوشيد و در آنچه پيامبر
درباره ما گفته است شك وترديد داشته باشيد، آيا مى توانيد در اين واقعيت نيز شك
كنيد كه من فرزند پيامبر هستم ؟ و آيا براى پيامبر اسلام در روى زمين بجز من پسر
دخترى وجود دارد؟ ولى پس از همه اين مطالب با كمال شهامت و شجاعت و در كمال صراحت
به طورى كه دشمن را از هر تلاشى ماءيوس و نااميد كند مى گويد:((لا وَاللّه
لااُعْطيهِمْ بِيَدِى اِعْطاءَ الذَّليل وَلا اَفِرُّمِنْهُمْ فِرارَ الْعَبيد))
$
##دوّمين سخنرانى
در روز عاشورا
دوّمين سخنرانى
در روز عاشورا
متن سخن :
((... وَيْلَكُمْ
ما عَلَيْكُمْ اَنْ تَنْصِتُوا اِلَىَّ فَتَسْمَعُوا قَوْلى وَاِنَّما اَدْعُوكُمْ
اِلى سَبيلِ الرَّشادِ فَمَنْ اَطاعَنِى كانَ مِنَ الْمُرْشَدِينَ وَمَنْ عَصانِى
كانَ مِنَ الْمُهْلَكِينَ وَكُلُّكُمْ عاصٍ لاَمْرِى غَيْرُ مُسْتَمِعٍ لِقَوْلى قَدِ
انْخَزَلَتْ عَطِيّاتُكُمْ مِنَ الْحَرامِ وَمُلِئَتْ بُطُونُكُمْ مِنَ الْحَرام
فَطَبعَ اللّهُ عَلى قُلُوبِكُمْ وَيْلَكُمْ اَلا تَنْصِتُونَ اَلا
تَسْمَعُونَ؟... تَبّاً لَكُمْ اَيَّتها الْجَماعَةُ وَتَرَحاً اَفَحينَ اسْتَصبرَ
خْتُمُونا وَلِهينَ مُتَحَيِّرِينَ فَاءصْرَخْناكُمْ مُؤَدِّينَ مُسْتَعِدِّينَ
سَلَلْتُمْ عَلَيْنا سَيْفاً فى رِقابِنا وَحَشَشْتُمْ عَلَيْنا نارَ الْفِتَنِ
الَّتى جَناها عَدُوُّكُمْ وَعَدُوُّنا فَاَصْبَحْتُمْ اِلْباً عَلى
اَوْلِيائِكُمْ وَيَداً عَلَيْهِمْ لاعْدائِكُمْ بِغَيْرِ عَدْلٍ اَفْشَوهُ
فِيْكُمْ وَلا اَمَلَ - اَصْبَحَ لَكُمْ فيهِمْ اِلا الْحَرامَ - مِنَ الدُّنْيا
اَنالُوكُمْ وَخَسِيسَ عَيْشٍ طَمِعْتُمْ فيهِ مِنْ حَدَثٍ كانَ مِنّا وَلا
رَاءْىٍ تَفيلٍ لَنا مَهْلاً لَكُمُ الْوَيْلاتُ اِذْكَرِهْتُمُونا
وَتَرَكْتُمُونا فَتَجَهَّزْتُمْ وَالسَّيْفُ لَمْ يُشْهَرْ وَالجاءْشُ طامِنٌ
وَالرَّاءْىُ لَمْ يُسْتَصْحَفْ وَلكِنْ اَسْرَعْتُمْ عَلَيْنا كَطَيْرَةِ
الدّباءِ وَتَداعَيْتُمْ اِلَيْنا كَتَداعِى الْفِراشِ فَقُبْحاً لَكُمْ فَاِنَّما
اَنْتُمْ مِنْ طَواغِيتِ الاُمَّةِ وَشِذاذِ اْلاَحْزابِ وَنَبَذَةِ الْكِتابِ
وَنَفَثَةِ الشَّيْطانِ وَعُصْبَةِ الاثامِ وَمُحَرِّفى الْكِتابِ وَمُطْفِىِ
السُّنَنِ وَقَتَلَةِ اَوْلادِ الاَنْبِياء وَمُبيرى عِتْرَةِ الا وْصِياءِ
ومُلْحِقى الْعِهارِ بِالنَّسَبِ وَمُوذى الْمُؤْمِنينَ وَصُراخِ اءئِمَّةِ
الْمُسْتَهْزِئِينَ الَّذِين جَعلواالْقُرآن عِضينَ))(173).
ترجمه و توضيح
لغات :
s وَيْلَكُمْ: واى بر شما.
تَنْصِتُوا (از نَصَتَ): ساكت شد، گوش فرا داد. اِنْخَزَلَ: آهسته و لاك پشت وار
رفت .مَلاََ: پر شده است . طَبَعَ: مهر زده است . تَرَحَ (به فتح راء بر وزن شَرَف
): حزن و اندوه . اِسْتَصْرَخَ: كمك خواست . ولَهين (از وَلَهَ): كثرت شوق و علاقه
. اَصْرَخَهُ: به فرياد وى رسيد. مُؤَدّينَ (از ادى تادية ): آماده شدن .
مُسْتَعَدّين (ازاستعداد): تاختن اسب ، كنايه است از سرعت و عجله . سَلَلْتُمْ (از
سلَّ): كشيدن شمشير. حَشَشْتُم (از حَشّ): روشن كردن و شعله ور كردن آتش . جَنى :
جمع كردن و آماده ساختن . اِلْب (با كسر اول ): نيرو، پشتوانه . خَسيس : پست و كم
ارزش . تَفَيل (بر وزن كفيل ): ناصواب و ناروا. مَهْلاً: آهسته . وَيْلاتَ (جمع
وَيْلَة ): بلا و گرفتارى . لم يشهر(مجهول از شهره ): شمشير كشيدن . جَاءش : قلب ،
سينه ... طامِن : آرام . اِسْتِصْحافِ: تغيير يافتن . طَيْرَةِ الدَّباءِ طَيْرَة
بناء مَرَّة است از طار يَطيرُ: پرواز كرد. دَباء بفتح اول : نوعى از ملخ .
تَداعُوا عَلَيْهِ:از روى دشمنى بر ضد او اجتماع كردند. طَواغيت (جمع طاغوت ):
سركش . شذاذ: افراد بى رگ و ريشه . نَبَذَه (جمع نابذ): ترك كنندگان . نَفَثَه :
اخلاط سر وسينه كه به بيرون انداخته شود. اِثْم : گناه وخيانت . مطفى ء (اسم فاعل
از اطفاء) خاموش كردن . مُبير: هلاك كننده . صراخ : فرياد.
ترجمه و توضيح :
خوارزمى مى گويد:
دومين سخنرانى امام عليه السلام در روز عاشورا و در سرزمين كربلا بدين صورت بود:
پس از آنكه هر دو سپاه كاملاً آماده گرديد و پرچمهاى عمرسعد برافراشته شد و صداى
طبل و شيپورشان طنين افكند و سپاه دشمن از هرطرف دور خيمه هاى حسين بن على را فرا
گرفته و مانند حلقه انگشترى در ميان خويش گرفتند، حسين بن على عليهما السلام
ازميان لشكر خويش بيرون آمد و در برابر صفوف دشمن قرار گرفت و از آنان خواست تا
سكوت كنند و به سخنان وى گوش فرا دهند ولى آنها همچنان سروصدا و هلهله مى نمودند
كه حسين بن على عليهما السلام بااين جملات به آرامش و سكوتشان دعوت
نمود:((وَيْلَكُمْ ما عَلَيْكُمْ اَنْ تَنْصِتُوا اِلَىَّ فَتَسْمَعُوا قَوْلى
...؛)) واى بر شما! چرا گوش فرانمى دهيد تا گفتارم را - كه شما را به رشد و سعادت
فرامى خوانم - بشنويد هركس از من پيروى كند خوشبخت و سعادتمند است و هركس عصيان و
مخالفت ورزد از هلاك شدگان است و همه شما عصيان و سركشى نموده و با دستور من
مخالفت مى كنيد كه به گفتارم گوش فرانمى دهيد. آرى ، در اثر هداياى حرامى كه به
دست شما رسيده و در اثر غذاهاى حرام و لقمه هاى غير مشروعى كه شكمهاى شما از آن
انباشته شده ، خدا اين چنين بر دلهاى شما مهر زده است ، واى بر شما! آيا ساكت نمى
شويد؟)).
چون سخن امام
عليه السلام بدينجا رسيد لشكريان عمرسعد همديگر را ملامت نمودند كه چرا سكوت نمى
كنند و همديگر را وادار به استماع سخنان آن حضرت نمودند. چون سكوت بر صفوف دشمن
حاكم گرديد امام عليه السلام در ادامه سخنانش چنين فرمود:((تَبّاً لَكُمْ اَيَّتها
الْجَماعَةُ وَتَرَحاً...؛)) اى مردم ! ننگ و ذلت و حزن و حسرت بر شما باد كه با
اشتياق فراوان ما را به يارى خود خوانديد و آنگاه كه به فرياد شما جواب مثبت داده
و به سرعت به سوى شما شتافتيم ، شمشيرهايى را كه از خود ما بود بر عليه ما به كار
گرفتيد و آتش فتنه اى را كه دشمن مشترك برافروخته بود، بر عليه ما شعله ور ساختيد،
به حمايت و پشتيبانى دشمنانتان و بر عليه پيشوايانتان بپا خاستيد، بدون اينكه اين
دشمنان قدم عدل و دادى به نفع شما بردارند و يا اميد خيرى در آنان داشته باشيد مگر
طعمه حرامى از دنيا كه به شما رسانيده اند و مختصر عيش و زندگى ذلتبارى كه چشم طمع
به آن دوخته ايد.
قدرى آرام ! واى
بر شما! كه روى از ما برتافتيد و از يارى ما سرباز زديد بدون اينكه خطايى از ما
سرزده باشد و يا راءى و عقيده نادرستى از ما مشاهده كنيد آنگاه كه تيغها در غلاف و
دلها آرام و راءيها استوار بود، مانند ملخ از هرطرف به سوى ما روى آورديد و چون
پروانه از هرسو فرو ريختيد، رويتان سياه كه شما از سركشان امت و از ته ماندگان
احزاب فاسد هستيد كه قرآن را پشت سر انداخته ايد، از دماغ شيطان در افتاده ايد، از
گروه جنايتكاران و تحريف كنندگان كتاب و خاموش كنندگان سنن مى باشيد كه فرزندان
پيامبران را مى كشيد و نسل اوصيا را از بين مى بريد. شما از لاحق كنندگان
زنازادگان به نسب و اذيت كنندگان مؤ منان و فريادرس پيشواى استهزاگران مى باشيد كه
قرآن را مورد استهزا و مسخره خويش قرار مى دهند)).
امام عليه السلام
در ادامه سخنانش مطالب ديگرى را بيان فرموده كه در بخش دوم اين خطبه ملاحظه مى
فرماييد.
((... وَاَنْتُمُ
ابْنَ حَرْبٍ وَاءشْياعَهُ تَعْتَمِدُونَ وَاِيّانا تَخذُلُونَ اَجَلْ وَاللّهِ
اَلْخَذْلُ فيكُمْ مَعْرُوف وَشَجَتْ عَلَيْهِ عُروُقُكُمْ وَتَوارَثَتْهُ
اُصُوَلُكُمْ وَفُرُوعُكُمْ وَنَبَتَتْ عَلَيْهِ قُلُوبُكُمْ وَغَشِيَتْ بِهِ
صُدُورُكُمْ فَكُنْتُمْ اَخْبَثَ شَجَرَةٍ شَجىً لِلنّاظِرِ وَاُكْلَةً لِلْغاصِبِ
اَلا لَعْنَةُاللّه عَلَى النّاكِثينَ الَّذينَ يَنْقُضُونَ الايمانَ بَعْدَ
تَوْكِيدِها وَقَدْ جَعَلْتُمُاللّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلاً فَانْتُمْ وَاللّهِ هُمْ
اءَلا اِنَّ الدَّعِىَّ بْنَ الدَّعِىِّ قَدْرَكَزَبَيْنَ اثْنَتَيْنِ بَيْنَ
السِلَّةِ وَالذِّلَّةِ وَهَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّة يَاْبى اللّهُ لَنا ذلِكَ
وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ وَحُجُورٌ طابَتْ وَطَهُرَتْ وَانوفٌ حَمِيَّةٌ
وَنُفُوسٌ اَبِيَّةٌ مِنْ اَن تُؤْثرَ طاعَةَ اللّئام عُلى مَصارِع الْكِرامِ اءلا
اِنِّى قَدْ اءعْذَرْتُ وَاءنْذَرْتُ اءلا اِنِّى زاحِفٌ بِهذِهِ الاُسْرَة عَلى
قِلَّهِ الْعَدَدِ وَخِذْلانِ النّاصِرِ.
فَإ نْ نَهْزِمْ
فَهَزّامُونَ قِدْماً//وَاِن نُهْزَمْ فَغَيْر مُهَزَّمينا//وَما اِنْ طِبُّنا
جُبْنٌ وَلكِنْ//مَنايانا وَدَوْلَةُ آخَرينا//فَقُلْ لِلشّا مِتينَ بِنا
اَفِيقُوا//سَيَلْقَى الشامِتُونَ كَما لَقِينا//
اِذا
مَاالْمُوْتَ رَفَعَ عَنْ اُناسٍ بِكَلْكَلِهِ اَناخَ بِآخَرِينا اَما وَاللّه لا
تَلْبَثُونَ بَعدَها اِلاّكَريثَما يُرْكَبُ الْفَرَسُ حَتّى تَدُورَبِكُمْ دَوْرَ
الرَّحى وَتَقْلَقَ بِكُمْ قَلَقَ الِْمحْوَرِ عَهْدٌ عَهِدَهُ اِلَىَّ اءَبِى
عَنْ جَدّى رَسُولِاللّه فَاجْمِعُوا اءمْرَكُمْ وَشُرَكاءَكُمْ ثُمَّ لايَكُنْ اءمرُكُمْ
عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ اْقضُوا اِلَىَّ وَلا تُنْظِرُونِ اِنّى تَوَكَّلْتُ
عَلَى اللّهِ رَبّى وَرَبِّكُمْ ما مِنْ دابَّةٍ اِلاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها
اِنَّ رَبِّى عَلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ.... اءَللّهُمَّ احْبِسْ عَنْهُمْ
قَطْرَالسَّماءِ وَابْعَثْ عَلَيْهِمْ سِنِينَ كَسِنى يُوسُفَ وَسَلِّط عَلَيْهِمْ
غُلامَ ثَقيف يَسْقيهِمْ كَاءساً مُصَبَّرَةً فَلا يَدَعُ فيهم اَحَداً قَتْلَةً
بَقَتْلَةٍ وَضَرْبَةً بِضَرْبَةٍ يَنْتَقِمُ لى وَلاَوْليائى وَلا هْلِ بَيْتى
وَاءشْياعِى مِنْهُمْ فَاِنَّهُمْ كَذَّبُونا وَخَذَلُونا وَاَنْتَ رَبُّنا
عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا وَاَليْكَ الْمَصيرُ))(174).))
ترجمه و توضيح
لغات :
اِبْنُ حَرْبٍ:
عبارت است از يزيد بن معاويه زيرانام جد وى (پدر ابوسفيان ) ((حَرْب )) مى باشد.
اَشْياع : پيروان . تَعْتَمِدُونَ (از اعتماد): تكيه كردن ، پشتيبانى نمودن .
تَخْذُلُونَ:( از خَذَل ): دست از يارى كشيدن . شَجَتْ عَلَيْه عُرُوقكُمْ: شَجاهُ
شَجوَاً: او را برانگيخت . عُروق : جمع عِرْق : رگ و ريشه . اءَصْل : ريشه . فرع .
شاخه . غَشِىَ وَغِشْوَ: مشغول كرد، زيرپرده قرار داد. شَجىً: استخوان و مانند آن
كه در گلو گير كند. ناطِر و ناطُور: باغبان . اُكُلَه (به ضم اول و دوم ): لقمه ،
ميوه شيرين و خوشايند. ناكِثين : بيعت شكنان . اَيمان : جمع يمين : پيمان . دَعِى
(پسر خوانده ) آنكه در نسبش متهم باشد فرومايه . رَكَزَالرُّمْح : نيزه را بر زمين
زد، ثابت و پابرجا گردانيد، چيزى را در محلى قرار داد. سِلَّه : شمشير. حُجُور:
جمع حِجْر (با حركات سه گانه حاء): دامن ، آغوش . اءنوف :(جمع اَنْف ): بينى ،دماغ
، كنايه است از مغز. حَمِيّه : (مؤ نث حَمى ): كسى كه زير بار ظلم نمى رود. نُفُوس
(جمع نَفْس به سكون فاء): روح ، اراده ، همت . اَبّى (به فتح الف و كسر باء و
تشديد ياء): تسليم ناپذير. تُؤْثِرُ (از ايثار): برگزيدن چيزى بر چيز ديگر. مَصارع
(جمع مَصْرَع ): قتلگاه . كِرام (جمع كريم ): شخص بلندنظر، بخشنده . اعذار:
عذرآوردن ، اتمام حجت . زحْف : حركت نمودن كه تواءم با هدف باشد. اُسْرَة : افراد
خانواده . هَزْم : شكست دادن به دشمن . نَهْزِمُ: در مصرع اول به صورت معلوم و در
مصرع دوم به صورت مجهول مى باشد و مُهَزَّم در همين مصرع دوم به صورت اسم مفعول
است . طِبّ: خوى ، عادت . مَنايا: حوادث . اِفاقَه : به هوش آمدن ، آگاه شدن .
كَلْكَل : گلّه شتر. اِناخَه : خواباندن شتر. ريث : مدت ، زمان . رَحَى : آسياب .
قَلَقْ: اضطراب ، ناآرامى ، غمَّه : كار مبهم . ناصِيَة : موى پيشانى . اخذ ناصيه
: كنايه از ذلت طرف است . سنين (جمع سنه ): سال قحطى . مُصَبَّرَ: تلخ شديد.
ترجمه و توضيح :
((و شما اينك به
ابن حرب و پيروانش اتكا و اعتماد نموده و دست از يارى ما برمى داريد بلى به خدا
سوگند! خذل و غدر از صفات بارز شماست كه رگ و ريشه شما بر آن استوار، تنه و شاخه
شما آن را به ارث برده و دلهايتان با اين عادت نكوهيده رشد نموده و سينه هايتان با
آن مملو گرديده است شما به آن ميوه نامباركى مى مانيد كه در گلوى باغبان رنجديده
اش گير كند و در كام سارق ستمگرش شيرين و لذتبخش باشد، لعنت خدا بر پيمان شكنان كه
پيمان خويش را پس از تاءكيد و محكم ساختن آن مى شكنند و شما خدا را بر پيمانهاى
خود كفيل و ضامن قرار داده بوديد و به خدا سوگند! كه همان پيمان شكنان هستيد، آگاه
باشيد كه اين فرومايه (ابن زياد) و فرزند فرومايه ، مرا در بين دو راهى شمشير و
ذلت قرار داده است و هيهات كه ما به زير بار ذلت برويم ؛ زيرا خدا و پيامبرش و مؤ
منان از اينكه ما ذلت را بپذيريم ابا دارند و دامنهاى پاك مادران و مغزهاى باغيرت
و نفوس با شرافت پدران ، روا نمى دارند كه اطاعت افراد لئيم و پست را بر قتلگاه
كرام و نيك منشان مقدم بداريم . آگاه باشيد كه من با اين گروه كم و با قلت ياران و
پشت كردن كمك دهندگان ، بر جهاد آماده ام )).
آنگاه امام عليه
السلام اين اشعار را خواند:
((اگر ما بر دشمن
پيروز گرديم در گذشته هم پيروزمند بوده ايم و اگر شكست بخوريم باز هم شكست از آن
ما و ترس از شؤ ون ما نيست ولى اينك حوادثى به ما رخ داده و سودى ظاهرا به ديگران
رسيده است .
شماتت كنندگان ما
را بگو بيدار باشيد كه آنان نيز مثل ما با شماتت كنندگان مواجه خواهند گرديد كه
مرگ هروقت شتر خويش را از كنار درى بلند كرد، در كنار درب ديگرى خواهد خواباند)).
آنگاه
فرمود:((آگاه باشيد! به خدا سوگند. پس از اين جنگ به شما مهلت داده نمى شود كه
سوار بر مركب مراد خويش گرديد مگر همان اندازه كه سواركار بر اسب خويش سوار است تا
اينكه آسياب حوادث شما را بچرخاند و مانند محور و مدار سنگ آسياب مضطربتان گرداند
و اين ، عهد و پيمانى است كه پدرم على عليه السلام از جدم رسول خدا صلّى اللّه
عليه و آله بازگو نموده است پس با همفكران خود دست به هم بدهيد و تصميم باطل خود
را پس از آنكه امر بر شما روشن گرديد، درباره من اجرا كنيد و مهلتم ندهيد، من بر
خدا كه پروردگار من و شما است توكل مى كنم كه اختيار هر جنبنده اى در يد قدرت اوست
و خداى من بر صراط مستقيم است )).
سپس آن حضرت
دستهاى خود را به سوى آسمان برداشت و لشكريان عمرسعد را اين چنين نفرين نمود:((خدايا!
قطرات باران را از آنان قطع كن و سالهايى (سختى ) مانند سالهاى يوسف بر آنان بفرست
و غلام ثقفى را بر آنان مسلط گردان تا با كاسه تلخ ذلت ، سيرابشان سازد و كسى را
در ميانشان بدون مجازات نگذارد، در مقابل قتل ، به قتلشان برساند و در مقابل ضرب ،
آنان را بزند و از آنان انتقام من و انتقام خاندان و پيروانم را بگيرد؛ زيرا اينان
ما را تكذيب نمودند و در مقابل دشمن دست از يارى ما برداشتند و توئى پروردگار ما،
به تو توكل كرده ايم و برگشت ما به سوى تو است )).
نكات مهم در اين
سخنرانى
هريك از جملات
اين خطبه حسين بن على عليهما السلام همانند خطبه ها و سخنان ديگر آن حضرت ،
نيازمند شرح و تفسير است و حاوى نتيجه هاى مهم و درسهاى آموزنده و مستلزم كتابى
مستقل و بزرگ ؛ زيرا به طورى كه ملاحظه نموديد، امام عليه السلام در بخش مهمى از
اين خطبه مردم كوفه را مورد ملامت قرار داده و پيمان شكنى آنها را تذكر مى دهد كه
چگونه يك روز در اثر جنايتهاى بنى اميّه پروانه وار به سوى شمع وجود آن حضرت هجوم
مى بردند و يك دفعه 180 درجه تغيير موضع داده و او را رها ساخته و از همان بنى
اميه جنايتكار حمايت و پشتيبانى نمودند. و شمشيرى را كه از خاندان پيامبر در دست
داشتند بر عليه فرزند پيامبر به كار بردند و آتشى را كه دشمن بر عليه فرزند پيامبر
برافروخته بود، آنان مشتعل و شعله ور ساختند.
امام عليه السلام
مردم كوفه را اين چنين نكوهش مى كند تا بدينجا مى رسد كه : ((شما مطفى ء سنن و
خاموش كنندگان چراغ هدايت هستيد و به ميوه نامباركى مى مانيد كه در گلوى باغبانش
كه ما خاندان هستيم گير كند و براى پرورش دهنده اش موجب درد و الم گردد ولى براى
سارقين و بنى اميه كه از را غصب و براى هدفهاى خائنانه بهره بردارى مى كنند، لقمه
اى بس گوارا و لذتبخش باشد)).
و در مقدمه اين
خطبه انحراف آنها را كه دست از يارى امام و رهبر خويش برداشته و به پشتيبانى دشمن
ديرينه اسلام (بنى اميه ) شتافته اند معلول غذاهاى حرام مى داند كه شكمهاى خود را
با آن انباشته اند.
و در مورد خودش
در آنجا كه در سر دوراهى زندگى ذلتبار و يا مرگ افتخارآميز قرار مى گيرد مسير خود
را تعيين نموده و مرگ را بر زندگى ننگين برمى گزيند و مى گويد:((هَيْهاتَ
مِنَّاالذِّلَّة )) و بالا خره از آينده نكبت بار مردم كوفه خبر داده و آنان را
مورد نفرين قرار مى دهد كه خدايا! غلام ثقفى را بر آنها مسلط بگردان .
و مطالب و نكات
ديگر، ولى ما تنها به توضيح چند نكته از اين خطبه اكتفا مى كنيم :
1 - اثر تغذيه
حرام در انحراف از حق
آنچه مسلم است
هريك از گناهان در صورتى كه تواءم با توبه و برگشت نباشد، مى تواند در انحرافات و
در شكل گرفتن اعوجاجها و كجيها مؤ ثر باشد ولى در ميان همه گناهان تغذيه از حرام
بيش از هر گناه ديگر در اعوجاج فكرى و انحراف از حق ، نقش مؤ ثر و اثر عميق دارد و
از اينجا است كه مى بينيم در اسلام دستور داده شده است كه اين اصل نه تنها در
افراد مكلف بلكه در تغذيه اطفال و در تغذيه مادران آنگاه كه طفل در دوران جنينى و
شيرخوارگى است دقيقا مراعات شود؛ زيرا گرچه نسبت به اطفال تكليفى متوجه نيست ولى
بالا خره اثر وضعى غذا كه در ساختمان فكرى و روحى آينده وى نقش اساسى دارد، مورد
توجه خاصى قرار گرفته است .
و از اينجاست كه
مى بينيم حسين بن على عليهما السلام در قسمت اول اين خطبه مخالفت مردم كوفه و عناد
آنان را كه حتى حاضر نيستند به سخن حق گوش فرا دهند و اين چنين تعليل فرموده كه
:((وَمُلِئَتْ بُطُونُكُمْ مِنَ الْحَرام فَطَبعَاللّهُ عَلى قُلُوبِكُمْ)) در طول
ساليان گذشته براى شكست دادن پدرم على و به انزوا كشاندن برادرم حسن مجتبى از صحنه
سياست و خلافت ، پولهاى حرام فراوانى از طرف معاويه به نام تحف و هدايا به سوى شما
مردم كوفه سرازير و شكمهاى شما از اين نوع غذاهاى حرام انباشته گرديده و در اثر
اين غذاهاى حرام است كه قلبهاى شما سياه و چشم حق بين شما كور و گوش شما از شنيدن
حرف حق كر شده است .
2 - نيروى اسلام
بر عليه اسلام
دومين نكته جالت
و حائز اهميت در خطبه امام ، جلب توجه مردم كوفه به اين حقيقت است كه شما با
شمشيرى كه متعلق به خاندان پيامبر است ، بر عليه اين خاندان قيام كرده ايد و
نيرويى را كه اسلام به شما ارزانى داشته است بر ضد خود اسلام به كار مى بريد.
و اين نكته و
همچنين نكته اول كه امام عليه السلام در صحنه كربلا و در رويارويى حق و باطل در
روز عاشورا تذكر مى دهد به آن برهه از زمان و محل خاصى از مكان اختصاص ندارد بلكه
حقيقتى است كه انسانها در طول تاريخ و در صحنه هاى رويارويى حق و باطل براى هميشه
با آن مواجه مى باشند و در تاريخ كنونى نيز ما اين صحنه را با چشم خود ديده و مى
بينيم كه در مقابل تاءييد اكثريت قاطع ملت از جمهورى اسلامى ايران و از درهم شكستن
قدرت امويهاى زمان و دست نشانده آنان ، گروهى نيز زيركانه و منافقانه به مخالفت با
اين حركت برخاسته و آنانكه از پولهاى حرام امويهاى قرن و از غذاهاى حرام ، رگ و
ريشه گرفته اند با اين حركت كه در تاريخ اسلام سابقه و نظير ندارد مبارزه مى
نمايند:((قَدِ انْخَزَلَتْ عَطِيّاتُهُمْ عِنَ الْحَرامِ وَمُلِئَتْ بُطُونُهُمْ
عِنَ الْحَرام فَطَبعَاللّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ)) و تاءسف انگيز اينكه در كنار اين
مخالفان تعداد انگشت شمار و غيرقابل توجه از افرادى رانيز مى بينيم با اينكه همه
حيثيت و هستى و همه زندگى خود را مرهون اسلام و قرآن مى باشند و در دوران حكومت
خاندان پهلوى كه مفاسد به اوج خود رسيده بود و فحشا و منكرات از در و ديوار كشور اهل
بيت عصمت مى باريد و برنامه هاى حساب شده اى (مانند تغيير تاريخ هجرى و رسميت دادن
به بهائيت ) براى درهم كوبيدن اساس اسلام پياده مى گرديد، اين عده در آن شرايط لب
فروبسته و نه تنها كوچكترين تحركى از خود نشان نمى دادند بلكه كسانى را كه در راه
اسلام و براى صيانت قرآن به سياه چالها و شكنجه گاه ها كشيده مى شدند مورد تمسخر و
استهزا قرار مى دادند.
آرى ، همين گروه
است كه امروز هم نه تنها براى استحكام بخشيدن به حق و حقيقت به اين جمهورى اسلامى
كمكى نمى كنند، بلكه در اين برهه حساس كه يزيدهاى دوران از هرسو براى شكست اسلام
بسيج شده اند آگاهانه و يا ناآگاه و حتى به نام طرفدارى از اسلام با سكوت و
حركتشان و با رفتار و گفتارشان ، نيرو و پشتوانه اى شده اند براى اين يزيدها در
برانداختن اسلام و ريشه كن كردن قرآن و عاملى در شعله ورتر ساختن آتشى كه دشمن بر
عليه اسلام افروخته است ، ثمره و ميوه نامبارك و موجب رنج و الم شده اند براى
باغبانان و پرورش دهندگان خود، اسلام و قرآن وليكن مايه سرور و خوشحالى و اكله و
لقمه شيرين و لذتبخشى براى دشمنان اسلام و خون آشامان قرن كه امواج راديوهاى
امويان و بيگانگان شاهد اين واقعيت است :((وسَلَلْتُمْ عَلَيْنا سَيْفاً فى
رِقابِنا وَحَشَشْتُمْ نارَ الْفِتَنِ الَّتى جَناها عَدُوُّكُمْ وَعَدُوُّنا
فَاَصْبَحْتُمْ اِلْباً عَلى اَوْلِيائِكُمْ وَيَداً عَلَيْهِمْ لاعْدائِكُمْ،
وَكُنْتُمْ اَخْبَثَ شَجَرَةٍ شَجىً لِلنّاطِرِ وَاُكْلَةً لِلْغاصِبِ)) وه ! چه
صحنه عجيب و ميدان آزمايشى است تحولات و دگرگونيها كه ضرر ابوموسى اشعرى ها و شركت
كنندگان در جنگ بصره بر عليه على و خطر نهروانى هاى حافظ قرآن و داراى پيشانيهاى
پينه بسته براى اسلام كمتر از معاويه ها و حجاج ها نبود!
و من ترس آن را
دارم كه اينان نيز مشمول اين نفرين گردند كه :((وَسَلِّط عَلَيْهِمْ غُلامَ ثَقيف
يَسْقيهِمْ كَاءساً مُصَبَّرَةً)) كه در اين صورت خشك و تر با هم خواهد سوخت .
3 - اراده شكست
ناپذير
و سومين نكته
جالب در اين خطبه ، تعيين موضع قاطع و بيان اراده شكست ناپذير و تن به ذلت ندادن
است كه در زير شمشيرها و نيزه ها و در زير سم اسبهاى دشمن با قاطعيت تزلزل ناپذير
و آنجا كه در سر دو راهى مرگ و ذلت باشيم ، گفتار ما اين است :(( ((هَيْهاتَ
منَّاالذّلَّة )) به عقيده نگارنده مناسبتر است به جاى پرچم سرخ رنگى كه در بالاى
گنبد مطهر حضرت حسين بن على عليهما السلام به اهتزار است همين جمله رابه صورت
تابلوى نئون قرمزرنگى نصب كنند كه بيش از هر پرچمى نشانگر استقلال و براى دوستان
از هر شعارى روح افزاتر و نيرو بخش تر و براى دشمنان از هر نيرو وقدرتى شكننده تر
است ؛ زيرا حسين بن على عليهما السلام با دشمنى بس قوى خونخوار و بى رحمى روبرو
بود كه هرچه توانست به او و ياران و خاندانش بيشرمانه تاخت و بى رحمانه يورش برد و
آنچه به تصور نگنجد انجام داد.
ولى تنها نيرويى
كه خود را در برابر آن ناتوان و زبون يافت اراده قوى و شكست ناپذير و به زيربار
ذلت نرفتن آن حضرت بود كه در برابر تيرها و شمشيرها و نيزه هاى دشمن قوى و جرارمى
فرمود:((فَإ نْنَهْزِمْفَهَزّامُونَقِدْماًوَاِن نُهْزَمْ فَغَيْرُ
مُهَزَّمينا...؛)) ما بااين نيروى كم در مقابل اين دشمن قوى اقدام به جنگ مى كنيم
اگر پيروز شويم تازگى ندارد و اگر كشته شويم ، دنيا مى داند كه ما مغلوب نشده ايم
، بدنهاى ما در زير سم اسبها پاره پاره مى شود ولى در اراده ما خللى وارد نمى
گردد)).
شيخ كاظم ازرى مى
گويد:((قَدْ غَيَّرَ الطَّعْنُ مِنْهُمْ كُلَّ جارِحَةٍ اِلا الْمَكارِمَ فى
اَمْنٍ مِنَ الْغَيْرِ))(175))) او وقتى اين شعر را گفت ، شب صديقه طاهره
عليهاالسلام به يكى از آشنايان وى در عالم خواب فرمود: برو اين شعر را از شيخ كاظم
بگير. او در عين حال كه با شيخ كاظم ميانه خوبى نداشت به در خانه وى آمد و گفت شيخ
! تو اين شعر را سروده اى كه قدغيَّرالطّعن ... گفت : آرى من تا حال آن را براى
كسى نخوانده ام تو از كجا ياد گرفتى ؟ گفت الا ن فاطمه زهرا - سلام اللّه عليها -
درعالم رؤ يا همين شعر را براى من خواند و به در خانه تو رهسپارم ساخت :((قَدْ
غَيَّرَ الطَّعْنُ مِنْهُمْ كُلَّ جارِحَةٍ:...))
$
##نفرين امام
نفرين امام (ع )
متن سخن :
((... اَللّهُمَّ
اِنّا اَهْلُ بَيْتِ نَبِيِّكَ وَذُرِّيَّتُهُ وَقَرابَتُهُ فَاقْصِمْ مَنْ
ظَلَمَنا وَغَصبَنا حَقَّنا اِنَّكَ سَميعٌ قَريبٌ.
... اللّهُمَّ
اَرِنى فيه هذا اليوم ذلاًّ عاجلاً.
... اَللّهُمَّ
حُزْهُ اِلَى النّار.
... اَللّهُمَّ
اقْتُلْهُ عَطَشاً وَلا تَغْفِر لَهُ اَبَداً)).
ترجمه و توضيح
لغات :
قَصْم :شكستن
.حُزْهُ(فعل امر است از حازَيَحُوز): به معناى راندن شتر و مانند آن است .
ترجمه و توضيح :
طبق نقل مورخان ،
در روز عاشورا و پس از سخنرانيها و هدايتهاى امام عليه السلام سه نفر شخصا با آن
حضرت مواجه گرديدند و در لجاجت و انكار حقيقت كار را به آخرين مرحله رسانيدند كه
امام عليه السلام اين سه نفر را نفرين نموده بلافاصله نفرين آن حضرت در باره آنان
مستجاب شد كه دو تن از آنان در همان ساعت و قبل از آخرت و سومى به فاصله كمى پس از
عاشورا به سزاى عمل ننگين خود رسيدند.
1 - بنا به نقل
خوارزمى چون امام عليه السلام از سخنرانى خويش نتيجه اى نگرفت و مردم را آماده
حمله و حركت ديد، صورت به سوى آسمان كرده و عرضه داشت :((اَللّهُمَّ اِنّا اَهْلُ
بَيْتِ نَبِيِّكَ...؛)) خدايا! ما اهل بيت پيامبر تو و فرزندان و اقوام و عشيره او
هستيم خدايا! كسانى را كه بر ما ظلم نمودند و حق ما را غصب كردند، ذليل بگردان كه
تو بر دعاى بندگانت شنوا و به آنان نزديك هستى )).
محمد بن اشعث كه
در صف مقدم سپاهيان بود و نفرين امام را مى شنيد به جلو آمده و چنين گفت :((اَىُّ
قَرابَةَ بَيْنَكَ وَبَيْنَ مُحَمَّدٍ؛)) ميان تو و محمد چه قرابتى و قوم و خويشى
وجود دارد؟!!)).
امام عليه السلام
كه اين انكار صريح و لجاجت را از وى ديد، اين چنين نفرينش نمود:(( ((اللّهُمَّ
اَرِنى فيه هذا اليوم ذلاًّ عاجلاً؛)) خدايا! همين امروز ذلت عاجل و زودرس او را
بر من بنمايان )).
اين نفرين كه از
دل رؤ وف و مهربان و در عين حال سوزناك امام عليه السلام سرچشمه مى گرفت ، درباره
محمد بن اشعث به مورد اجابت رسيد و او چند لحظه بعد براى قضاى حاجت از صف لشكر چند
قدمى فاصله گرفت و در گوشه اى نشست و در اين هنگام عقرب سياهى او را زد و در حالى
كه عورتينش مكشوف بود هلاك گرديد(176)!.
2 - و به نقل
بلاذرى و ابن اثير و مورخان ديگر چون لشكريان به خيمه ها نزديك مى شدند مردى به
نام عبداللّه بن حوزه تميمى به جلو آمد و با صداى بلند خطاب به ياران امام عليه
السلام چنين گفت :((اَفيكُم حُسَيْنٌ؛ آيا حسين در ميان شماست ؟)) كسى بدو جواب
نداد. دفعه دوم و دفعه سوم نيز تكرار نمود:((اَفيكُمْ حُسَيْنٌ؟)) يكى از ياران
امام عليه السلام در حالى كه به آن حضرت اشاره مى نمود، بدو پاسخ داد:((هذا
الحسينُ فَما تُرِيدُ فيه ؛ حسين اين است چه مى خواهى ؟)).
عبداللّه بن حوزه
خطاب به امام عليه السلام گفت :((اءَبْشِرْ بِالنّارِ؛ بر تو باد مژده آتش !!)).
امام عليه السلام
در پاسخ وى فرمود: ((كَذِبْتَ بَلْ اءَقْدِمُ عَلى رَبٍّ غَفُورٍ كَرِيمٍ مُطاعٍ
شَفِيعٍ فَمَنْ اءنْتَ؟؛)) دروغ مى گويى زيرا من به سوى خداى بخشنده و كريم و
شفاعت پذير كه فرمانش مطاع است ، مى روم تو چه كسى هستى ؟)).
عبداللّه گفت :
من پسرحوزه هستم .
در اينجا امام
عليه السلام دست را به سوى آسمان بلند كرد و او را به تناسب اسمش چنين نفرين
نمود:((اَللّهُمَّ حُزْهُ اِلَى النّار؛)) خدايا! او را به سوى آتش بكش )).
ابن حوزه از
نفرين امام خشمناك گرديد و بر اسب خويش تازيانه اى زد كه در اثر آن اسب به سرعت به
حركت درآمد و او از پشت اسب به گودالى افتاد و پايش در ركاب گير كرد. اسب رم نمود
و اورا به اين طرف و آن طرف مى زد بالا خره به سوى خندقى كه در آن آتش افروخته
بودند دويد و بدن تكه تكه و نيمه جان ابن حوزه در آن آتش افتاد و قبل از آتش آخرت
به آتش دنيا و عذاب عاجل گرفتار گرديد.
امام عليه السلام
با ديدن اين جريان سر به سجده نهاد و سجده شكرى در مقابل استجابت نفرينش بجاى
آورد(177).
((ابن اثير)) پس
از نقل اين جريان از مسروق بن وائل حضرمى نقل مى كند كه : من براى دستيابى به
غنيمت در صف مقدم لشكر كوفه قرار گرفته بودم ولى چون پيشامد ((ابن حوزه )) را با
چشم خود ديدم ، فهميدم كه اين خاندان در نزد پروردگار داراى احترام خاصى هستند
ولذا خود را به كنار كشيدم و پيش خود گفتم نبايد با آنان بجنگم تا گرفتار آتش
گردم .
3 - بلاذرى نقل
مى كند كه : در روز عاشورا عبداللّه بن حصين عضدى با صداى بلند گفت : يا حسين !
اين آب فرات را مى بينى كه همانند آسمان سبز و شفاف است به خدا سوگند نخواهيم
گذاشت حتى يك قطره از آن به گلويت برسد تا از تشنگى بميرى .
امام عليه السلام
در پاسخ وى او را چنين نفرين نمود:((اَللّهُمَّ اقْتُلْهُ عَطَشَاً وَلا تَغْفِر
لَهُ اَبَداً؛)) خدايا! او را با تشنگى بكش و هيچگاه نبخش )).
بلاذرى سپس مى
گويد: همان گونه كه امام عليه السلام نفرين كرده بود، ابن حصين با تشنگى مرد، زيرا
پس از عاشورا مدتى هرچه مى توانست آب مى خورد ولى سيراب نمى گرديد تا اينكه به
هلاكت رسيد!(178).
$
##سخنى با عمرسعد
سخنى با عمرسعد
متن سخن :
((اَىْ عُمَرْ
اَتَزْعَمُ اَنَّكَ تَقْتُلُنى وَيُوَلِّيكَ الدَّعِىُّ بِلادَ الرَّى وَجُرْجانَ
وَاللّه لا تَتَهَنَّاءُ بِذلِكَ عَهْدٌ مَعْهُودٌ فَاصْنَع ما اَنْتَ صانِعٌ
فَاِنَّكَ لا تَفْرَحُ بَعْدِى بِدُنْيا وَلاآخِرَةٍ
وَكَاَنِّى
بِرَاءْسِكَ عَلى قَصَبَةٍ يَتَراماهُ الصِبيانُ بِالْكُوفَةِ وَيَتَّخِذُونَهُ
غَرَضاً بَيْنَهُمْ))(179)
ترجمه و توضيح
لغات :
وَلّى ،
تَوْلِيَةً: سرپرستى امرى را به عهده كسى قرار دادن . تَتَهَنَّا (از هَنَاءَ):
گوارا بودن . قَصَبه : نى . تَرامى : سنگباران كردن . غَرَض : هدف .
ترجمه و توضيح :
امام عليه السلام
پس از سخنرانى دوم ، عمرسعد را خواست و او با اينكه از اين ملاقات اكراه داشت و
نمى خواست با آن حضرت مواجه گردد بالا خره به جلو آمد و حسين بن على عليهما السلام
براى آخرين بار با وى اتمام حجت نمود و خطر و عواقب وخيم اقدام و تصميم او را در
باره جنگ با آن حضرت بدو تذكر داد و چنين فرمود:
((اَتَزْعَمُ
اَنَّكَ تَقْتُلُنى ...؛)) تو خيال مى كنى با كشتن من و به وسيله ريختن خون من به
يك جايزه بزرگ و ارزنده ! و به استاندارى رى و گرگان نايل خواهى گرديد؟ نه ، به
خدا سوگند! چنين رياستى به تو گوارا نخواهد شد و اين ، پيمانى است محكم و پيش بينى
شده ، اينك آنچه از دستت بيايد انجام بده كه پس از من نه در دنيا و نه در آخرت روى
خوش و راحتى نخواهى ديد و در هر دو جهان معذب و مورد خشم خدا و خلق خدا خواهى
گرديد و چندان دور نيست آن روزى كه سر بريده تو را در همين شهر كوفه بر بالاى نى
بزنند و كودكان اين شهر سر تو را اسباب بازى قرار دهند و سنگبارانش كنند)).
عمرسعد با شنيدن
سخنان امام بدون اينكه جوابى داده باشد، از آن حضرت روى برگرداند و با قيافه خشمگين
، خود را به صف سپاهيان رسانيد.
نفرين امام (ع )
و سرگذشت عمرسعد
حسين بن على
عليهما السلام به عنوان اتمام حجت دوبار با عمرسعد ملاقات و به وى موعظه و نصيحت
نمود و حتى وعده داد هرنوع خسارت مادى را كه ممكن است بر وى متوجه گردد، جبران
نمايد و امام عليه السلام خواست از اين راهها او را ارشاد و هدايت نمايد تا دست به
اين جنايت هولناك نزند و به بدبختى دنيا و آخرت گرفتار نگردد.
ولى حبّ مقام و
آرزوى نيل به رياست آنچنان عقل عمرسعد را قبضه نموده و اختيار از كف او ربوده بود
كه در هردوبار امام عليه السلام با عكس العمل منفى از سوى وى مواجه گرديد و از اين
همه نصيحت و موعظه نتيجه اى نگرفت تا بالا خره در ملاقات اول او را چنين نفرين
نمود:((ذَبِّحَكَ اللّهُ عَلى فِراشِكَ؛)) خدا كسى را بر تو مسلط گرداند كه در
ميان رختخواب ، سر از تنت جدا كند و در قيامت تو را نيامرزد و اميدوارم از گندم
عراق جز به مقدار كمى نصيب تو نگردد))(180).
و در اين سخن
امام مى بينيم آن حضرت پس از موعظه و نصيحت آنگاه كه نتيجه اى نگرفت و پسر سعد را
آماده حمله ديد فرمود: نه تنها رياستى نصيب تو نخواهد گرديد بلكه نه در دنيا و نه
در آخرت روى خوشى نخواهى ديد.
اينك يك نگاه
گذرا به سرنوشت عمرسعد پس از جريان عاشورا مى اندازيم تا معلوم گردد آنچه امام
عليه السلام درباره آينده وى گفته بود، چگونه تحقق پذيرفت . و در مدت كوتاهى كه پس
از جريان عاشورا زنده بود روز خوشى نديد و مرگ او نيز نه تنها به صورت طبيعى نبود
بلكه به مضمون نفرين امام عليه السلام به صورت ذبح ، آن هم در درون خانه و در ميان
رختخوابش واقع گرديد.
ذلت و بدبختى
عمرسعد بلافاصله پس از جريان عاشورا شروع شد؛ زيرا وى به هنگامى كه به همراه اسرا
وارد كوفه گرديد براى دادن گزارش جريان كربلا، به ملاقات ابن زياد رفت ، ابن زياد
پس ازاستماع اين گزارش به وى گفت : اينك آن فرمان كتبى را كه براى جنگ با حسين به
تو داده بودم ، به خود من برگردان . عمرسعد به بهانه اينكه متن فرمان در گيرودار
جنگ مفقود شده است ، از تحويل دادن آن خوددارى ورزيد ولى چون اصرار شديد ابن زياد
را ديد، گفت : امير! چرا چنين اصرار مى ورزى من كه فرمان تو را اطاعت كردم و حسين
و يارانش را كشتم و اما اين فرمان تو بايد در نزد من بماند تا بر عجايز و پيرزنان
قريش در مدينه و شهرهاى ديگر ارائه دهم و عذر خويش را بخواهم .
و بنا به نقل سبط
بن جوزى ، ابن زياد برآشفت و جرّ و بحث در ميان آن دو به آنجا كشيد كه عمرسعد چون
از دارالاماره به سوى خانه خويش حركت مى كرد، چنين گفت : هيچ مسافرى ديده نشده است
كه مانند من با دست خالى و با بدبختى به خانه خويش مراجعت كند كه هم دنيا را از
دست دادم و هم آخرت را.
او پس از اين
جريان خانه نشين گرديد؛ زيرا هم مورد خشم ابن زياد قرار گرفت و هم مورد نفرت عموم
مردم كوفه كه هروقت به مسجد مى رفت مردم از وى كناره مى گرفتند و هر وقت از كوچه و
بازار عبور مى كرد مرد و زن و كوچك و بزرگ او را سبّ و لعن مى نمودند و به همديگر
نشان مى دادند و مى گفتند:((هذا قاتِلُ الْحُسَيْنِ؛)) اين است آن مردى كه حسين را
شهيد نمود)).
و بالا خره در
سال 65 هجرى يعنى پنج سال پس از شهادت امام حسين عليه السلام به دستور مختار ثقفى
با تفصيلى كه در كتب تاريخ آمده است به قتل رسيد. و اجمال آن اين است كه :
يك روز مختار به
تصميم خود درباره قتل عمرسعد اشاره نمود و چنين گفت : بزودى كسى را كه داراى
مشخصاتى چنين و چنان است و قتل وى اهل زمين و آسمان را خشنود مى كند خواهم كشت .
مردى ((هيثم نام )) كه در آن مجلس حضور داشت منظور مختار را فهميد و فرزندش
((عريان )) را به نزد عمرسعد فرستاد و بر وى هشدار داد. روز بعد عمرسعد فرزندش
((حفص )) را كه در كربلا نيز به همراه او بود به نزد مختار فرستاد تا با وى گفتگو
كند. پس از ورود ((حفص )) مختار رئيس شرطه خويش ((كيسان تمار)) را مخفيانه به حضور
طلبيد و دستور داد كه اينك بايد سر عمرسعد را از تنش جدا كرده و در نزد من حاضر
كنى .
ابن قتيبه مى
گويد:((كيسان )) طبق دستور مختار وارد خانه عمرسعد گرديد و او را در ميان رختخواب
دريافت او چون قيافه خشمناك كيسان را ديد مرگ خويش را يقين كرده و خواست از جاى
خويش برخيزد كه لحاف به پايش پيچيد و به روى رختخواب افتاد و كيسان مجالى نداد و
سر از تنش جدا نمود و اين چنين دفتر ننگين و جنايت بار زندگى او را درهم پيچيد.
((كيسان )) چون
سر منحوس عمرسعد را به نزد مختار آورد، مختار خطاب به ((حفص )) گفت : صاحب اين سر
بريده را مى شناسى ؟ گفت آرى و پس از او در زندگى خير نيست .
مختار گفت : آرى
براى تو زندگى سودى ندارد سپس دستور داد سر ((حفص )) را نيز از تنش جدا كرده و در
كنار سر پدرش قرار دادند آنگاه مختار چنين گفت : عمرسعد در برابر حسين و حفص در
برابر على اكبر. سپس گفت : نه به خدا سوگند كه برابر نيستند و اگر سه چهارم همه
خاندان قريش را به قتل برسانم حتى با يك بند انگشت حسين بن على عليهما السلام نيز
برابرى نخواهد نمود(181).
و اين بود نتيجه
نفرين و پيش بينى حسين بن على عليهما السلام در مورد عمربن سعد بزرگترين جنايتكار
تاريخ كه فرمود:((فَاِنَّكَ لا تَفْرَحُ بَعْدِى بِدُنْيا وَلااخِرَةٍ ...
ذَبِّحَكَ اللّهُ عَلى فِراشِكَ عاجِلاً اِنِّى لاَرْجُو اَنْ لا تَاءَكُلَ مِنْ
برِّ العراق اِلا يسيراً))
$
##در پاسخ عمروبن
حجاج
در پاسخ عمروبن
حجاج
متن سخن :
((وَيْحَكَ يا
عَمْرُو اءعَلىَّ تُحَرِّضُ النّاس ؟ اءَنحْنُ مَرَقْنا مِنْ الدّينِ وَاَنْتَ
تُقِيمُ عَلَيْه ؟ سَتَعْلَمُونَ اِذا فارقَتْ اَرْواحُنا اَجْسادَنا مَنْ اَوْلى
بِصَلى النّارِ))(182)
ترجمه و توضيح
لغات :
تَحْرِيض :
تَرْغيب و تشويق نمودن . مَرَقَ عَنِ الدّين : از دين خارج شد. صَلْى النّار:
كشانده شدن بر آتش .
ترجمه و توضيح :
يكى از فرماندهان
لشكر كوفه به نام ((عمروبن حجاج )) كه چهارهزار نفر تحت فرمان او بودند، افراد تحت
فرماندهى خود را به جنگ با امام تشويق و ترغيب مى نمود و چنين مى گفت :((قاتلوا من
مرق عَنِ الدّينِ وَ فَارقَ الْجَماعَةَ؛ بجنگيد، بجنگيد باكسى كه از دين خدا برگشته
و از صف مسلمانان بيرون رفته است !!)).
امام عليه السلام
چون گفتار عمروبن حجاج را شنيد فرمود:((وَيْحَكَ يا عَمْرُو...؛)) واى بر تو اى
عمرو! آيا مردم را به اين بهانه و اتهام كه ما از دين خدا خارج شده ايم به جنگ و
ريختن خون ما تشويق و ترغيب مى كنى ؟ آيا ما (خاندان پيامبر كه وحى و دين الهى در
خانه ما نازل گشته و با استقامت و جهاد افراد خاندان ما استحكام يافته است ) از
دين خدا خارج گرديده ايم ولى تو كه حق را از باطل نشناختى در دين خدا پابرجا هستى
؟ نه ، هرگز چنين نيست ؛ روزى كه روح از تن ما جدا گرديد، خواهيد فهميد كه چه كسى
سزاوار آتش است )).
$
##خطاب به يارانش
هنگام شروع جنگ
خطاب به يارانش
هنگام شروع جنگ
متن سخن :
((قُومُوا
اَيُّهَا الْكِرامُ اِلَى المَوْتِ الَّذى لابُدَّ مِنْهُ فَاِنَّ هذِهِ السِّهامَ
رُسُلُ القَوْمِ اِلَيْكُمْ فَوَاللّهِ ما بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ الْجَنَّةِ
وَالنّارِ اِلاالْمَوْتُ يَعْبُرُ بِهؤُلا ءِ اِلى جِنانِهِمْ وَبِهؤُلا ءِ اِلى
نير انِهِمْ))(183).
ترجمه و توضيح :
پس از خطابه و
سخنرانى عمومى امام عليه السلام و گفتگوى آن حضرت با عمربن سعد و برگشت او به سوى
لشكريانش ، عمرسعد مجددا از ميان صفوف لشكريانش بيرون آمده و تيرى به سوى خيمه هاى
حسين بن على رها كرد و خطاب به سپاهيانش چنين گفت :((اِشْهَدوا لى عِنْدَالا مير
اَنِّى اَوَّلُ مَنْ رَمى ؛)) در نزد امير گواهى بدهيد كه من اول كسى بودم كه به
سوى خيمه هاى حسين بن على تيراندازى نمودم )).
مردم كوفه با
ديدن اين صحنه تيرها را به سوى خيمه ها رها كردند و چوبه هاى تير از سوى دشمن
مانند قطرات باران به خيمه ها سرازير گرديد كه مى گويند در اين لحظه از ياران امام
عليه السلام كمتر كسى باقى ماند كه از رسيدن تير به بدنش مصون بماند.
در اينجا بود كه
امام عليه السلام به ياران خويش چنين فرمود:((قُومُوا اَيُّهَا الْكِرامُ...؛))
برخيزيد اى كرام ! اى بزرگ منشها برخيزيد به سوى مرگ كه چاره اى از آن نيست كه اين
تيرها پيكهاى مرگ است از طرف اين مردم به سوى شما)).
سپس فرمود:((و به
خدا سوگند! در ميان اين مردم با بهشت و دوزخ فاصله اى نيست مگر /همين مرگ كه پل ارتباطى
است ،شما را به بهشت مى رساند و دشمنانتان را به دوزخ )).
و بنابه نقل لهوف
، در اين هنگام ياران امام عليه السلام يك حمله دستجمعى آغاز نمودند و جنگ شديدى
درميان سپاه حق و باطل به وقوع پيوست و آنگاه كه اين حمله خاتمه يافت و گردوخاك
فرونشست پنجاه تن از ياران امام عليه السلام به شهادت رسيده بودند.
((قُومُوا
اَيُّهَا الْكِرامُ)) درباره اصحاب و ياران حسين بن على عليهما السلام زيباترين و
با ارزشترين تعبير و جامعترين وصفى كه بالاتر از آن متصور نيست ، همين تعبير
((كرام )) است آن هم از زبان حسين بن على عليهما السلام و اين كرامت و بزرگ منشى
را نه تنها در لحظه به لحظه روزهاى آخر زندگى اين ((كرام )) و نه در جمله به جمله
آخرين گفتارهاى اين ((بزرگ منشها)) مى توان ديد بلكه بايد از زبان جبرئيل بشنويم و
از زبان رسول اللّه بشنويم همان گونه كه از زبان فرزند عزيزش حسين بن على عليهما
السلام مى شنويم كه : روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله با گروهى از صحابه از
يكى از كوچه هاى مدينه مى گذشت به چند نفر كودك برخورد كه بازى مى كردند،
پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله در كنار يكى از آن اطفال ايستاد و او را بوسيد و
با وى ملاطفت نمود سپس او را گرفت و در دامن خود نشانيد و بوسه بارانش كرد از علت
اين كار سؤ ال شد، فرمود:((من يك روز ديدم كه اين كودك با حسين بازى مى كرد و خاك
از زير پاى حسين برمى گرفت و بر چهره و چشمان خويش مى ماليد پس من او را دوست مى
دارم براى اينكه او حسين مرا دوست مى دارد)).
پيامبر اكرم سپس
فرمود:((و جبرئيل به من خبر داد كه او در عاشورا از انصار و ياران فرزندم حسين
خواهد گرديد))(184).
$
##عوامل خشم خدا
عوامل خشم خدا
متن سخن :
((اِشْتَدَّ
غَضَبُ اللّه عَلَى الْيَهُودِ اِذْجَعَلُوا لَهُ وَلَداً وَاشْتَدَّ غَضَبُهُ
عَلَى النَّصارى اِذْ جَعَلُوهُ ثالِثَ ثَلاثَةٍ وَاَشْتَدَّ غَضَبُهُ عَلَى
الَْمجُوسِ اِذْ عَبَدُوا الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دُونَهُ وَاشْتَدَّ غَضَبُهُ عَلى
قَوْمٍ اِتَّفَقَتْ كَلِمَتُهُمْ عَلى قَتْلِ ابْنِ بِنْتِ نَبِيِّهِمْ))(185).
((... اَما
وَاللّه لا اُجِيبُهُمْ اِلى شَىْءٍ مِمّا يُريدُونَ حَتّى اَلْقَى اللّهَ وَاَنَا
مُخَضَّبٌ بِدَمِى . ...اَما مِنْ مُغِيثٍ يُغِيثُنا، اَما مِنْ ذابٍ يَذُبُّ عَنْ
حَرَمِ رَسُولِ اللّه )).
ترجمه و توضيح :
پس از جنگ مغلوبه
و كشته شدن گروهى از ياران حسين بن على عليهما السلام همانگونه كه كه در ذيل فراز
قبلى اشاره گرديد - آن حضرت محاسن شريفش را به دست گرفت و فرمود:((اِشْتَدَّ
غَضَبُاللّه عَلَى الْيَهُودِ...؛)) خشم خدا بر يهوديان آنگاه سخت گرديد كه براى
او فرزندى قائل شدند و خشم خدا بر مسيحيان آنگاه شديد شد كه به خدايان سه گانه
قائل گرديدند و غضب خداوند بر آتش پرستان وقتى بيشتر شد كه به جاى خدا آفتاب و ماه
را پرستيدند و غضب الهى بر قوم ديگرى آنگاه شديدتر شد كه بر كشتن پسر دختر
پيامبرشان متحد و هماهنگ گرديدند)).
حسين بن على
عليهما السلام سخنانش را با اين جمله به پايان رسانيد:((... اَما وَاللّهِ لا
اُجِيبُهُمْ اِلى شَىْءٍ...؛)) آگاه باشيد! به خدا سوگند! من به هيچيك از خواسته
هاى اينها جواب مثبت نخواهم داد تا در حالى كه به خون خويش خضاب شده ام به لقاى
خدايم نايل گردم )).
سپس با صداى بلند
فرمود:
((آيا فريادرسى
نيست كه به فرياد ما برسد، آيا كسى نيست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟)).
چون صداى امام
عليه السلام به گوش زنان و دختران آن حضرت رسيد، صداى گريه آنان بلند شد. و بنابر
نقلى از لشكريان كوفه دو برادر به نام سعد و ابوالحتوف با شنيدن استغاثه امام
تغيير عقيده دادند و به جاى جنگ با حسين بن على عليهما السلام به صف لشكريان او
پيوستند و به شهادت نايل شدند.
و در صفحات آينده
كيفيت شهادت و شهامت آنان نقل خواهد گرديد.
$
##سخنان امام (ع
) هنگام شهادت يارانش
سخنان امام (ع )
هنگام شهادت يارانش (گفتارى با مسلم بن عوسجه )
متن سخن :
((رَحِمَكَ
اللّهُ يا مُسْلِمُ! (فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ
يَنْتَظِرَُما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً ))(186)(187)
ترجمه و توضيح
حسين بن على
عليهما السلام در آخرين ساعتهاى زندگى يارانش آنها را در راه شهادت و جانبازى كه
انتخاب كرده بودند تشويق و ترغيب مى نمود و در مناسبتهاى مختلف به هنگام وداع آنها
و يا موقعى كه در قتلگاه و در بالينشان و در كنار جسد خون آلود و نيمه جانشان حاضر
مى گرديد با جملاتى دلنشين و يا با عكس العملى مهرآميز كه نشانگر كمال محبت و
عاطفه امام عليه السلام نسبت به آنان بود، به دلجويى و تسلى خاطر آنان مى پرداخت و
هريك از اين جملات و اين عكس العملهاى فرزند فاطمه در آن شرايط حساس در دل اين
افراد آنچنان تاءثير مى گذاشت و از نظر روانى تا آن حد آنها را تقويت مى نمود كه
تصور آن نيز براى ما امكان پذير نيست ولى آنچه ما درك مى كنيم اين است كه هريك از
اين جملات و عكس العملها به صورت مدال افتخارى بر سينه اين جانبازان و در لابلاى
اوراق تاريخ تا دامنه قيامت مى درخشد و بر دل پيروان راه و رسمشان روشنايى مى بخشد
و بر راه ارادتمندانشان پرتو افشانى مى كند.
مثلاً آنگاه كه
در بالاى سر يكى از يارانش به نام ((واضح )) غلام ترك حاضر گرديد با وى معانقه
نمود، دستهاى مبارك خويش را به گردن او انداخت سپس صورت نازنينش را به صورت وى
گذاشت كه اين غلام از اين محبت و عاطفه امام فوق العاده مسرور و خوشحال شد و به آن
افتخار و مباهات نمود و چنين گفت :((مَنْ مِثْلِى وَابْنَ رَسُولِاللّه واضِعٌ
خَدَّهُ عَلى خَدّى ؛)) كيست مانند من (به اين افتخار نايل گردد) كه پسر پيغمبر
صورت به صورت او گذاشته باشد؟)).
و در همان حال
روح از بدنش جدا گرديد(188).
و همچنين در
بالاى سر يكى از غلامانش به نام ((مسلم )) حاضر گرديد و با وى كه مختصر رمقى داشت
معانقه نمود.
مسلم لبخندى زد و
از دنيا رفت (189).
ولى ما در اينجا
فقط آن قسمت از برخوردهاى امام عليه السلام را كه تواءم با سخنى بوده و گفتارى از
آن حضرت در اين رابطه نقل شده است ، به ترتيبى كه از كتب تاريخ و مقاتل به دست مى
آيد، نقل مى كنيم :
بنا به نقل مقتل
عوالم (190) و مقتل خوارزمى (191) هريك از صحابه و ياران حسين بن على عليهما
السلام كه به سوى ميدان حركت مى كرد با اين جمله با آن حضرت خداحافظى مى
نمود:((السَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِاللّه )) امام در پاسخ وى اول مى
فرمود:((وَعَلَيْكَ السَّلامُ وَنَحْنُ خَلْفَكَ؛)) و درود بر تو اينك ما نيز پشت
سر تو مى آييم )) سپس اين آيه را مى خواند:(( (فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ
وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً ).))
ولى به طورى كه
قبلاً اشاره گرديد، گاهى نيز به مناسبت خاصى ، مطلب و جمله ديگرى كه بيانگر
احساسات و عواطف آن حضرت و يا نشانگر اهميت يك موضوع بود، ايراد مى فرمود و اينك
چند مورد از اين جملات جاودانه را در اين فصل مى آوريم :
آنگاه كه مسلم بن
عوسجه (192) با تن خون آلود به روى خاك افتاد و هنوز رمقى در وى بود، حسين بن على
عليهما السلام به همراه حبيب بن مظاهر به بالين او آمد و در كنارش نشست و چنين گفت
:
((َحِمَكَاللّهُ يا مُسْلِمُ؛)) خدا تو را رحمت
كند اى مسلم )). سپس اين آيه را خواند:((بعضى از آنها به پيمان خود عمل نموده و
بعضى ديگر به انتظار نشسته اند و تغيير و تبديلى در پيمانشان نداده اند)).
در اينجا حبيب بن
مظاهر خطاب به مسلم چنين گفت : مسلم كشته شدن تو براى من سخت است ولى به تو مژده
مى دهم كه چند لحظه ديگر وارد بهشت خواهى شد.
مسلم در پاسخ وى
گفت :((جَزاكَاللّهُ خَيْراً)) حبيب به گفتارش ادامه داد:((اگر مى دانستم كه پس از
تو بلافاصله به ميدان نخواهم رفت ، دوست داشتم كه اگر وصيتى دارى انجام دهم )).
مسلم با صداى
ضعيف در حالى كه به حسين بن على عليهما السلام اشاره مى نمود، به حبيب گفت
:((ُوصيِكَ بِهذا اَنْ تَمُوتَ دُونَه ؛)) وصيت من اين است كه تا آخرين قطره خون
دست از او برندارى )).
حبيب گفت :((به
خدا سوگند! كه اين وصيت تو را عمل خواهم كرد)). و در همين گفتگو بودند كه مسلم بن
عوسجه جان به جان آفرين تسليم وروح بزرگش به شهداى ديگر اسلام پيوست .
$
##خطاب به
مادرعبداللّه بن عمير
خطاب به
مادرعبداللّه بن عمير
متن سخن :
((جُزيتُمْ مِنْ
اَهْلِ بَيْتِى خَيْراً اِرْجِعِى اِلَى النِّساءِ رَحِمَكِ اللّهُ فَقَدْ وُضِعَ
عَنْكِ الْجِهادُ.... لا يَقْطَعُ اللّهُ رَجاءَكِ))(193)
ترجمه و توضيح :
يكى از ياران
حسين بن على عليهما السلام فردى است از قبيله كلب به نام ((عبداللّه بن عمير)) كه
كنيه او ابووهب مى باشد و به همراه همسر و مادرش از كوفه براى يارى آن حضرت حركت
كرده بود.
عبداللّه بن عمير
در يك حمله كه از سوى گروهى به فرماندهى شمر به جناح چپ سپاه امام عليه السلام
متوجه گرديد با عده اى ديگر از افراد سپاه امام عليه السلام كشته شد، او در دفع
اين حمله استقامت عجيبى از خود نشان داد و پس از آنكه گروهى سواره و پياده از
افراد دشمن را به هلاكت رسانيد، دست راست و يكى از پاهايش قطع گرديد و به اسارت
دشمن درآمد و بلافاصله به صورت ((قتل صبر)) و در مقابل صفوف و در معرض ديد سپاهيان
دشمن ، بدن او را با نيزه و شمشير قطعه قطعه نموده و به شهادت رسانيدند.
همسر وى كه در
ميان خيمه ها بود، به قتلگاه رفت و در كنار پيكر بى روح و قطعه قطعه شوهرش نشست و
در حالى كه خون از سر و صورت وى پاك مى كرد چنين مى گفت :((هَنِيئاً لَكَ
الْجَنَّةُ اَسْاءَلُاللّهَ الَّذى رَزَقَكَ الْجَنَّةَ اَنْ يَصْحَبَنى مَعَكَ؛))
بهشت بر تو گوارا باد! درخواستم از خدايى كه بهشت را بر تو ارزانى داشته اين است
كه مرا نيز در آنجا مصاحب تو گرداند)).
در اين حال غلام
شمر به نام ((رستم )) به دستور وى با چماقى به همسر عبداللّه حمله نمود و سر وى را
شكست و در همانجا كشته شد و جسد بى جانش در كنار پيكر همسرش به روى خاك افتاد و
اين تنها كسى است از بانوان كه در حادثه كربلا به شهادت رسيده است .
غلام شمر آنگاه
سر عبداللّه را از تنش جدا كرده و به سوى خيمه ها انداخت ، مادر عبداللّه كه در
ميان خيمه هاى بود، سر بريده فرزندش را برداشت و خاك و خون از صورتش پاك كرد آنگاه
در حالى كه عمود خيمه را به دست گرفته بود به سوى صفوف لشكر حركت نمود.
امام دستور داد
او را به سوى خيمه ها برگردانيدند و خطاب به وى چنين فرمود:(( ((جُزيتُمْ مِنْ
اَهْلِ بَيْتِى خَيْراً...؛)) در راه حمايت از اهل بيت من به پاداش نيك نايل شويد
خدا رحمتت كند به سوى خيمه ها برگرد كه جهاد از تو برداشته شده است )).
مادر عبداللّه
طبق دستور امام در حالى كه اين جمله را بر زبان مى راند، به خيمه بازگشت
:((اَللّهُمَّ لا تَقْطَعْ رَجائى ؛)) خدايا! اميد مرا قطع نكن . امام در پاسخ وى
فرمود:(( لا يَقْطَعُاللّهُ رَجاءَكِ؛)) خدا اميد تو را قطع نخواهد نمود)).
بررسى يك اشتباه
تاريخى
در اينجا بى
تناسب نيست كه نظر فضلا و دانشمندان را به يك نكته علمى جلب نماييم . و آن اين كه
در كتب تاريخ و مقاتل و در كتب رجال در ميان صحابه و ياران حسين بن على عليهما
السلام آنگاه كه سخن از شخصيتى به ميان مى آيد كه از خاندان كلب و همسر و مادرش به
همراه او بوده و شهادت وى نيز با خصوصياتى كه قبلاً ملاحظه گرديد واقع شده است ،
اين شخص با چنين خصوصيات گاهى به نام ((عبداللّه بن عمير كلبى )) و گاهى به نام
((وهب بن عبداللّه كلبى )) معرفى مى گردد.
و از طرف ديگر،
چون بنابه نقل بعضى از مقاتل و كتب تاريخ در كربلا و در ميان ياران حسين بن على
عليهما السلام ((وهب )) نامى وجود داشته كه تازه از مسيحيت به اسلام گرويده بود
اشتباها همه و يا بعضى از مطالب را كه در باره عبداللّه بن عمير ذكر نموديم به
عنوان وهب كلبى درباره همين وهب نصرانى نقل مى نمايند چنانچه بعضى از مطالب كه
درباره وهب نصرانى نقل شده است در شرح حال وهب كلبى مى آورند.
و در اثر همين
هرج و مرج تاريخى است كه مى بينيم در بعضى از كتابها در تعداد اصحاب حسين بن على
عليهما السلام هم عبداللّه بن عمير و هم وهب بن عبداللّه كلبى و هم وهب نصرانى
عنوان گرديده است و در بعضى از كتب مقاتل و تراجم ، فقط يك نفر به نام ((وهب ))
عنوان مى گرددو از عبداللّه بن عمير كه مسلّما در كربلا به شهادت رسيده است و
همچنين از وهب دوم اسمى به ميان نمى آورند و گاهى نيز تنها عبداللّه بن عمير عنوان
مى گردد و از ((وهب )) به طور كلى اعراض مى شود(194).
و چون مورخان طبق
روال عادى تنها به نقل ديگران بسنده نموده اند، لذا مطلب تقريبا از دايره نقل قدم
فراتر نگذاشته و چنانكه اشاره نموديم ، هريك از مؤ لفان و تاريخ نويسان گفتار يكى
از مورخان گذشته را صحيح دانسته و به نقل همين گفتار اكتفا نموده و بعضى ديگر روش
عمل به احتياط را در پيش گرفته اند.
عبداللّه بن عمير
يا وهب بن عبداللّه ؟
اينك آنچه را كه
در اين فرصت كوتاه به نظر ما رسيده است در اختيار محققين قرار مى دهيم تا در آينده
كاوشگران چه نظريه بدهند.
به عقيده ما از
قبيله كلب شخصى به نام وهب بن عبداللّه كه در لهوف و مقتل خوارزمى و بعضى از كتب
ديگر آمده است ، در ميان شهدا نبوده بلكه اين شخص همان ((عبداللّه بن عمير كلبى ))
است كه در بعضى ديگر از كتب تاريخ و مقتل معتبر و اساسى ، نام او را در تعداد
شهداى عاشورا مى بينيم و كتب رجال نيز مانند رجال شيخ طوسى و تنقيح المقال او را
به عنوان صحابه اميرمؤ منان و حسين بن على عليهما السلام معرفى مى نمايند واما
تعدد آنان كه هم عبداللّه بن عمير كلبى و هم وهب بن عبداللّه كلبى هر دو نفر در
كربلا بوده اند خيلى بعيد و بلكه غيرقابل قبول است ؛ زيرا:
اولاً:
در ميان يك گروه
كم و حداكثر يك گروه 150 نفرى ، دو نفر با مشخصات معين و از هر جهت مشابه مثلاً:
1 - هردو ازيك
قبيله باشند.
2 - مادر و همسر
هردو به همراهشان باشد.
3 - تمام جزئيات
و كيفيت شهادت آنان يك نوع باشد و مادر هردو يك جور سخن بگويد و امام هم به هردو
يك نوع پاسخ بدهد و... قابل قبول نيست .
ثانيا:
در زيارت ناحيه
مقدسه كه نام شهدا و يا حداقل نام مشهورترين و فداكارترين آنان با نام كشندگانشان
آمده است در كنار ساير شهدا از عبداللّه بن عمير كلبى نيز ياد شده است ولى نامى از
((وهب )) به ميان نيامده است (195) در صورتى كه دور از عاطفه و لطف امام است از
چنان شخصيتى با آنچنان فداكارى كه با قتل ((صبر)) به درجه شهادت نايل گرديده و
همسرش نيز در كنارش كشته شده و مادر وى نيز آنچنان وفا و صميميت از خود نشان داده
است ، هيچگونه تجليل و تقدير نگردد.
منشاء اشتباه
چيست ؟
آنچه براى مورخين
و ارباب مقاتل موجب اشتباه گرديده ، اين است كه كنيه عبداللّه بن عمير، ((ابووهب
)) و كنيه همسرش ((ام وهب )) مى باشد منتها آنان به كنيه خود عبداللّه كمتر توجه
نموده اند تا كنيه همسرش ((ام وهب )) آنگاه ملاحظه نموده اند كه در جريان عاشورا
صحبت از ((ام وهب)) نيز هست كه تلاش كرده و به ميدان رفته و... سپس تصور كرده اند
كه اين ((ام وهب )) با اين تلاش و با اين خصوصيات ، مادر ((وهب )) نامى است كه
شخصا در كربلا بوده و با آن خصوصيات ياد شده به شهادت رسيده است و تدريجا عبداللّه
بن عمير از ((ابووهب كلبى )) به وهب كلبى تبديل و با مرور زمان از كتابى به كتاب
ديگر منتقل شده است ، در صورتى كه ((ام وهب )) نه مادر يك شهيد بلكه همسر يك شهيد
است به نام عبداللّه بن عمير كه كنيه اش ابووهب است و مادر همين ((ابووهب )) نيز
در كربلا بود و امام عليه السلام او را دعا نمود و تسلى خاطر داد ولى كنيه وى ((ام
وهب )) نيست و اگر كنيه اى داشته به مناسبت نام فرزند شهيدش ((ام عبداللّه )) بوده
است .
البته در كتب
تاريخ و رجال و در ميان مورخان و رجال شناسان نظير اين نوع اشتباه فراوان وجود
دارد كه در اثر تعدد اسم اشخاص به وجود آمده است ؛ زيرا در ميان اعراب معمول است
كه افراد گاهى با اسم و گاهى با لقب يا كنيه و گاهى با هر سه معروف مى گردند و حتى
گاهى يك فرد داراى القاب و كنيه هاى متعدد مى باشد.
اين بود بررسى
ما، درباره اشتباهى كه در مورد عبداللّه بن عمير، ابووهب ، يا وهب بن عبداللّه به
وجود آمده است .
و اما در مورد
وهب نصرانى اگر در اصل هم صحيح باشد فروع قضيه نيازمند بحث و بررسى است و جايش در
اين كتاب نيست .
$
##خطاب به
ابوثمامه صائدى
خطاب به ابوثمامه
صائدى
متن سخن :
((... ذَكَرْتَ
الصَّلوةَ جَعَلَكَ اللّهُ مِنَ الْمُصَلِّينَ الذّاكِرينَ نَعَمْ هذا اَوَّلُ
وَقْتِها سَلُوهُمْ اَنْ يَكُفُّوا عَنّا حَتّى نُصَلِّى .... تَقَدَّمْ فَاِنّا
لاحِقُونَ بِكَ عَنْساعَةٍ)).
ترجمه و توضيح :
عمروبن كعب معروف
به ابوثمامه صائدى يكى از ياران حسين بن على عليهما السلام چون متوجه گرديد كه اول
ظهر است ، به آن حضرت عرضه داشت : جانم به فدايت ! گرچه اين مردم به حملات پى در
پى خود ادامه مى دهند ولى به خدا سوگند! تا مرا نكشته اند نمى توانند به تو دست
بيابند من دوست دارم آنگاه به لقاى پروردگار نايل گردم كه اين يك نماز ديگر را نيز
به امامت تو به جاى آورده باشم .
امام عليه السلام
در پاسخ وى فرمود:((ذَكَرْتَ الصَّلوةَ...؛)) نماز رابه ياد ما انداختى خدا تو را
از نمازگزارانى كه به ياد خدا هستند قرار بدهد، آرى اينك وقت نماز فرا رسيده است
از دشمن بخواهيد كه موقتا دست از جنگ بردارد تا نماز خود را به جاى بياوريم )).
و چون به لشكر
كوفه پيشنهاد آتش بس موقت داده شد، حصين يكى از سران لشكر باطل گفت :((اَنَّها لا
تُقْبَلُ؛)) نمازى كه شما مى خوانيد مورد قبول پروردگار نيست ))(196).
و به طورى كه در
چند صفحه بعد ملاحظه خواهيد نمود، حبيب بن مظاهر به او پاسخ گفت و در اين رابطه باز
جنگ شديدى درگرفت كه منجر به كشته شدن وى گرديد.
و در نتيجه حسين
بن على عليهما السلام با چندتن از يارانش در مقابل تيرها كه مانند قطرات باران به
سوى خيمه ها سرازير بود نمازظهر را به جاى آورد و چندتن از يارانش به هنگام نماز
به خاك و خون غلتيدند و در صف نمازگزارانى كه واقعا به ياد خدا هستند قرار گرفتند.
ابوثمامه
همانگونه كه تصميم گرفته بود پس از اداى فريضه ظهر پيش از همه ياران آن حضرت به
جلو آمد و عرضه داشت :((يا اَبا عَبْدِاللّه جُعِلْتُ فِداكَ قَدْ هَمَمْتُ اَن
اءَلْحَقَ بِاءَصْحابِكَ وَكَرِهْتُ اءَنْ اَتَخَلَّفَ فَاءَراكَ وَحيداً فى
اَهْلِكَ قَتِيلاً؛)) جانم به قربانت ! من تصميم گرفته ام كه هرچه زودتر به ياران
شهيد تو بپيوندم و خوش ندارم كه خودم را كنار بكشم و ببينيم كه تو در ميان اهل و
عيالت تنها مانده و كشته مى شوى )).
امام عليه السلام
در پاسخ وى فرمود:((تَقَدَّمْ فَاِنّا لاحِقُونَ بِكَ عَنْ ساعَةٍ؛)) به سوى دشمن
بتاز ما نيز بزودى به تو لاحق خواهيم شد)).
با صدور اين
فرمان او به صفوف دشمن حمله كرد و جنگ نمود تا به دست پسرعمويش قيس بن عبداللّه
صائدى به شهادت نايل گرديد(197).
درسى به
پيكارگران در راه حق
اين بود راه و
رسم حسين بن على عليهما السلام و يارانش در روز عاشورا كه ((نماز))، همه مسائل را
تحت الشعاع قرار مى دهد و آن حضرت به هنگام نماز همه چيز را فراموش مى كند و از
دشمن خونخوارش درخواست آتش بس مى نمايد.
و اين درسى است
به همه پيكارگران در راه حق ، درسى است كه پدر ارجمندش اميرمؤ منان عليه السلام در
صفين و در بحبوحه جنگ به پيروانش ياد مى دهد، آنگاه كه ابن عباس ديد آن حضرت مراقب
و منتظر وقت نماز است ، سؤ ال نمود يا اميرالمؤ منين مثل اينكه نگران مطلبى هستيد؟
فرمود: آرى مراقب
زوال شمس و داخل شدن وقت نمازظهر مى باشم . ابن عباس گفت ما در اين موقع حساس نمى
توانيم دست از جنگ برداريم و مشغول نماز گرديم . اميرمؤ منان عليه السلام در پاسخ
وى فرمود:((اِنَّما قاتَلْناهُمْ عَلى الصَّلوة ؛)) ما براى نماز با آنان مى جنگيم
)).
آرى در جنگ صفين
نماز شب على عليه السلام نيز ترك نمى گرديد و حتى در ليلة الهرير(198).
ابوثمامه كيست ؟
او از شجاعان عرب
و از وجوه و افراد سرشناس شيعه و از اصحاب و ياران اميرمؤ منان عليه السلام است كه
در همه جنگها در ركاب آن حضرت بوده است و پس از شهادت آن بزرگوار جزو صحابه و
ياران امام مجتبى عليه السلام بود و پس از انتقال آن حضرت به مدينه در كوفه
ماندگار گرديد. پس از معاويه ابوثمامه از افرادى بود كه به حسين بن على عليهما
السلام نامه نوشته و از وى دعوت نمود كه به عراق و به سوى كوفه حركت نمايد. پس از
ورود مسلم بن عقيل به كوفه ابوثمامه در خدمت وى قرار گرفت و به دستور آن حضرت
اموال و اجناس را از شيعيان جمع آورى و در خريد سلاح كه تخصّص داشت - صرف مى نمود.
پس از شهادت مسلم
بن عقيل ، ابوثمامه متوارى و مختفى گرديد. تلاش فراوان ابن زياد در پيدا كردن وى
به جايى نرسيد تا اينكه به همراه نافع بن هلال براى يارى رساندن به حسين بن على
عليهما السلام حركت نموده و در اثناى راه بدو ملحق و به همراه آن حضرت وارد كربلا
گرديد.
اخلاص ابوثمامه
طبرى مى گويد:
عمرسعد پس از ورود به كربلا به ((كثيربن عبداللّه شعبى )) كه مردى فتاك و خونريز
بود ماءموريت داد كه با حسين بن على ملاقات و از انگيزه ورود او به كربلا سؤ ال
كند. ((كثير)) گفت اگر دستور بدهى هم اين ماءموريت را انجام مى دهم و هم او را به
قتل مى رسانم . عمرسعد گفت نمى خواهم او را بكشى فقط علت آمدن وى را سؤ ال كن !
((كثير)) رو به
سوى خيمه هاى حسين بن على عليهما السلام به راه افتاد چون چشم ابوثمامه بر وى
افتاد به حسين بن على عرضه داشت يا اباعبداللّه ! خدا تو را از هر بدى حفظ كند اين
مرد كه مى آيد بدترين و جرى ترين و خونريزترين مردم روى زمين است ، سپس جلو آمد و
در مقابل ((كثير)) ايستاد و گفت اگر بخواهى با حسين عليه السلام ملاقات كنى بايد
شمشير خود را بر زمين بگذارى .
كثير گفت : به
خدا سوگند! كه زيربار اين ذلت نمى روم ، من پيامى آورده ام اگر بپذيريد مى رسانم و
الاّ برمى گردم .
ابوثمامه گفت :
پس در موقع ملاقات دست من بر قبضه شمشير تو باشد. كثير اين پيشنهاد ابوثمامه را
نيز نپذيرفت . ابوثمامه گفت پس پيام خود را به من بگو تا به امام عليه السلام
ابلاغ و پاسخ آن را به تو بگويم و من اجازه نخواهم داد فردى خونريز مانند تو وارد
خيمه آن حضرت شود.
طبرى مى گويد: در
اين موقع گفتگو در بين آن دو زياد شد و كار به ناسزاگويى منجر گرديد و كثير بدون
موفقيت در ماءموريت خويش به سوى عمرسعد بازگشت و جريان را باوى درميان گذاشت
.عمرسعد هم اين ماءموريت را به ((قرّة بن قيس تميمى )) محول نمود.
در زيارت ناحيه
مقدسه از ابوثمامه بدين گونه تجليل به عمل آمده است :(( السلام على اءبى ثمامة
عبداللّه الصائدى (199)))
$
##خطاب به سعيد
بن عبداللّه حنفى
خطاب به سعيد بن
عبداللّه حنفى
متن سخن :
((... نَعَمْ
اَنْتَ اَمامِى فِى الْجَنَّةِ)).
ترجمه و توضيح :
به طورى كه قبلاً
اشاره گرديد، پس از آنكه پيشنهاد آتش بس موقت از سوى امام براى اداى فريضه ظهر
مورد پذيرش اهل كوفه قرار نگرفت ، آن حضرت بدون توجه به تيرباران دشمن به نماز
ايستاد و چندتن از ياران آن حضرت از جمله سعيد بن عبداللّه و عمروبن قرظه كعبى در
پيش روى امام ايستادند و سينه خود را سپر كردند كه پس از تمام شدن نماز در اثر
تيرهايى كه به بدنشان رسيده بود به شهادت رسيدند.
سعيد بن عبداللّه
پس از نماز كه با بدن خون آلود و ضعف شديد به روى خاك افتاده بود، چنين مى گفت :
خدايا! به اين مردم لعنت و عذاب بفرست مانند عذابى كه بر قوم عاد و ثمود فرستادى و
سلام مرا به پيامبرت برسان و از اين درد و رنجى كه به من رسيده است او را مطلع
بگردان ؛ زيرا هدف من از اين جانبازى و تحمل اين همه درد و رنج ، رسيدن به اجر و
پاداش تو از راه يارى نمودن به پيامبر تو مى باشد.
سپس چشمهايش را
باز كرد و به قيافه امام تماشا نمود و به آن حضرت عرضه داشت :((اَوْفَيْتُ يَابْنَ
رَسُولِاللّه ؟؛)) فرزند رسول خدا آيا من وظيفه خود را در مقابل تو انجام دادم
؟)).
امام عليه السلام
در پاسخ وى فرمود:((نَعَمْ اَنْتَ اَمامِى فِى الْجَنَّة ؛)) آرى ، (تو وظيفه
اسلامى و انسانى خود را به خوبى انجام دادى و) تو پيشاپيش من در بهشت برين هستى
)).
$
##خطاب به عمروبن
قرظه كعبى
خطاب به عمروبن
قرظه كعبى
متن سخن :
((... نَعَمْ
اَنْتَ اَمامِى فِى الْجَنَّةِ فَاقْرَاءْ رَسُولَ اللّه مِنِّى السَّلامَ
وَاَعْلِمْهُ اَنّى فىِ الاِثْرِ)).
ترجمه و توضيح :
عمروبن قرظه نيز
به همراه سعيد بن عبداللّه ، پاسدارى امام را به عهده گرفته و در اين راه چندين
چوبه تير به سر و سينه اش رسيده و شديدا مجروح و همزمان با سعيد به خاك افتاده بود
و به سخنان سعيد و پاسخ امام عليه السلام گوش مى داد كه او نيز پس از اين سؤ ال و
جواب همان سؤ ال سعيد را تكرار نمود:((اَوَفَيْتُ يَابْنَ رَسُولِاللّه ؟؛)) آيا
من هم وظيفه خود را انجام دادم ؟)).
امام عليه السلام
نيز همان پاسخى را كه به سعيد گفته بود به عمرو داد و فرمود:((آرى تو نيز وظيفه
خود را انجام دادى و پيشاپيش من در بهشت هستى )). و در اين مورد اين جمله را نيز
اضافه نمود كه : ((سلام مرا به رسول خدا برسان و به او ابلاغ كن كه من نيز در پشت
سر تو به پيشگاه او و به ديدارش نايل خواهم گرديد))(200).
حضرت ولى عصر -
عجل اللّه تعالى فرجه - در زيارت صادره از ناحيه مقدسه كه زيارت شهدا را تعليم مى
فرمايد از اين شهيد فداكار چنين ياد مى كند:((السلام على عمروبن قرظة الانصارى ))
زشت و زيبا
و اين است شخصيّت
((عمروبن قرظه )) كه هنگام اقامه نماز وجودش را سپر وجود امام و پيشواى خويش و
سينه اش را آماج تيرهاى دشمنان مى گرداند و تيرهاى دشمن آنچنان فراوان و در پيكرش
مؤ ثر است كه پس از چند لحظه به روى خاكهاى گرم و سوزان كربلا مى افتد ولى او در
اين حال و با اين شرايط نيز مضطرب و نگران است كه آيا وظيفه خويش را وظيفه يك فرد
مؤ من و با وفا را در مقابل فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به طور شايسته
انجام داده است يا نه ؟! و اين نگرانى او را آن چنان فشار مى دهد كه با سينه چاك
چاك و بدن خون آلود و با لبان خشك و لرزان از امام عليه السلام سؤ ال مى
كند:((اَوْفَيْتُ يَابْنَ رَسُولِاللّه ؟)) و امام پاسخ مى دهد:((نَعَمْ اَنْتَ
اَمامِى فِى الْجَنَّة )) ولى چون در اين جهان ، زشت و زيبا، نور و ظلمت و سعادت و
شقاوت هميشه در كنار هم قرار گرفته است مناسب است كه در كنار نور معرفت ((عمروبن
قرظه )) تاريكى و ظلمت برادرش ((على بن قرظه )) را نيز مشاهده كنيم و اگر با چهره
زيباى ((عمروبن قرظه )) كمى آشنا شديم ، قيافه نازيباى برادر او ((على بن قرظه ))
را نيز بشناسيم تا در طول تاريخ از مشاهده اين زشت و زيباها و اين تلخ و شيرينها و
اين ايمان و ناباوريها متعجب و متحير نگرديم و همچنين با مقايسه شخصيّت ((قرظة بن
كعب )) و ((على بن قرظه )) پدر و پسر يكى از مصاديق آيه شريفه (( (يخرج الميّت من
الحىّ ) )) را به وضوح لمس و درك نماييم .
((قرظة بن كعب ))
از صحابه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و از راويان حديث و از ياران اميرمؤ منان
عليه السلام مى باشد. در جنگ احد و جنگهاى پس از احد در ركاب رسول خدا و اميرمؤ
منان حضور داشته و در جنگ صفين يكى از پرچمداران لشگر آن حضرت بود و باز از طرف
اميرمؤ منان عليه السلام استاندارى فارس بر وى محوّل گرديد. او در سال 51 درگذشت ،
مى گويند در كوفه اوّلين شخصى كه به هنگام وفاتش بر وى نوحه سرايى گرديد ((قرظة بن
كعب )) است .
از قرظة بن كعب
چند فرزند بجاى مانده كه در ميان آنان ((عمرو و على )) از شهرت و معروفيت بيشترى
برخوردارند. ((عمرو)) به مناسبت ايثار و فداكاريش و ((على )) به جهت شقاوت و بدبختيش
:
امّا ((عمرو))
همزمان با حسين بن على عليهما السلام به كربلا وارد گرديد و آن حضرت ماءموريت
مكالمه و گفتگو با عمرسعد را بر وى محول نمود و تا ورود شمر به كربلا و قطع مراوده
و گفتگو، عمروبن قرظه اين ماءموريت را به نحو احسن انجام مى داد و در روز عاشورا از
اوّلين كسانى است كه از حسين بن على عليهما السلام اجازه مبازره و جهاد گرفت و در
مقابل صفوف دشمن شعر و رجز خواند و پس از مدتى جنگ براى تنفس و تجديد قوا به خيمه
ها برگشت و به هنگام نماز حفاظت از جان امام را به عهده گرفت و به طورى كه قبلاً
گفته شد در اثر تيرهاى زيادى كه بر پيشانى و سينه اش وارد شده بود به شهادت نايل
گرديد.
و امّا على بن
قرظه او هم به همراه عمرسعد و با لشكريان كوفه براى جنگ با حسين بن على عليهما
السلام وارد كربلا گرديد و در روز عاشورا چون از شهادت برادرش مطلع گرديد از ميان
صفوف بيرون آمده و امام حسين را اين چنين مورد خطاب قرار داد:((يا حسين يا كذّاب
وابن كذّاب اغررت اخى واضللته فَقَتَلْتَهُ؛)) حسين اى مرد دروغگو و پسر دروغگو!
برادر مرا گول زدى و گمراه كردى و او را به قتل رساندى )).
امام در پاسخ اين
جسارت فرمود:((انّى لم اغرر اخاك وما اضللته ولكن هداه اللّه واضلكّ؛)) من برادر
تو را گول نزدم و گمراه نكردم ولى خدا او را هدايت و تو را گمراه نمود)).
على بن قرظه گفت
: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم اين بگفت و به آن حضرت حمله نمود. نافع بن هلال از
حمله او ممانعت كرده و نيزه اى بر او وارد ساخت كه بر زمين افتاد، دوستان على بن
قرظه به نافع مجال ندادند و بدن مجروح او را به سوى لشكر كوفه حمل نمودند و با
مداوا و معالجه از مرگ نجات يافت (201).
$
##سخنان امام پس
از اداى فريضه ظهر
سخنان امام (ع )
پس از اداى فريضه ظهر
متن سخن :
((يا كِرامُ
هذِهِ الْجَنَّةُ قَدْ فُتِحَتْ اَبْوابُها وَاتَّصَلَتْ اَنْهارُها وَاَيْنَعَتْ
ثِمارُها وَهذا رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله وَالشُّهَداءُ اَلَّذِينَ
قُتِلُوا فى سَبِيلِ اللّه يَتَوَقَّعُونَ قدُومكم وَيَتَبا شَرُونَ بِكُمْ
فَحامُوا عَنْ دِينِ اللّهِ وَدِينِ نَبِيِّهِ وَذُبُّوا عَنْ حَرَمِ
الرَّسُولِ)).
ترجمه و توضيح
لغات :
كِرام : جمع كريم
؛ شخص بلندنظر، بخشايشگر. اَيْنَعَتِ الثَّمَرُ: ميوه رسيد، شاداب گرديد. تَوَقع :
انتظار. قُدُوم : وارد شدن . تَباشُر: به همديگر مژده دادن . ذبّ: دفاع كردن .
ترجمه و توضيح :
بنابه نقل مرحوم مقرم
(202) پس از اداى نماز ظهر و پس از آنكه امام عليه السلام به سخنان قرظه و سعيد كه
در پيش رويش به خاك و خون افتاده بودند پاسخ داد، به طرف بقيه ياران خويش كه به
انتظار شهادت و جانبازى دقيقه شمارى مى كردند برگشت و خطاب به آنان چنين فرمود:
((اى عزيزان ! اى
بزرگ منشان ! اينك درهاى بهشت (به روى شما) باز شده كه نهرهايش جارى و درختانش سبز
و خرم است و اينك رسول خدا و شهيدان راه الهى منتظر ورود شما بوده و قدوم شما را
به همديگر مژده مى دهند. پس بر شماست كه از دين خدا و رسولش حمايت و از حرم پيامبر
دفاع كنيد)).
$
##به هنگام شهادت
حبيب بن مظاهر
به هنگام شهادت
حبيب بن مظاهر
متن سخن :
((...
عِنْدَاللّه اَحْتَسِبُ نَفْسِى وَحُماةَ اَصْحابِى ))(204)
ترجمه و توضيح
لغات :
احْتسابُ
عندَاللّه : كارى كه براى رضاى خداوند انجام گيرد. حُماة (جمع حامى ): مدافع
ترجمه و توضيح :
آنگاه كه امام
عليه السلام براى اداى نمازظهر درخواست آتش بس موقت نمود، حصين بن
نمير با صداى
بلند گفت ، چه نمازى ؟ كه نماز شما مورد قبول نيست !
حبيب بن
مظاهر(205) با شنيدن اين جمله جلو رفت و خطاب به حصين گفت :((زَعَمْتَ
اَنَّها لا
تُقْبَلُ مِنْ آلِ الرَّسُولِ وَتُقْبَلُ مِنْكَ ياحِمارُ؛)) خيال مى كنى نماز
فرزند پيامبر قبول نيست و نماز تو قبول است اى حمار!)). حصين با شنيدن اين جمله به
حبيب حمله نمود و ياران وى به ياريش شتافتند و چندتن ديگر به يارى حبيب شتافتند و
در ميانشان جنگ سختى درگرفت ، حبيب با اينكه پير بود ولى گروهى از دشمن را به
هلاكت رسانيد و بالا خره از پاى درآمد و دشمن سر از تنش جدا نمود.
كشته شدن اين
مهمان پير براى حسين بن على عليهما السلام گران بود و چون در كنار پيكر بى سر و
قطعه قطعه او قرار گرفت ، اين جمله را فرمود:((عِنْدَاللّه اَحْتَسِبُ نَفْسِى وَحُماةَ
اَصْحابِى ؛)) بذل جانم و كشته شدن ياران و اصحابم در پيشگاه خدا و به حساب امر و
فرمان اوست )).
$
##دعاى امام درباره ابوشعساء
دعاى امام (ع )
درباره ابوشعساء
متن سخن :
((اَللّهُمَّ
سَدِّدْ رَميتَهُ وَاجْعَلْ ثَوابَهُ الْجَنَّةَ)).
ترجمه و توضيح
لغات :
تَسْديد: به راه
راست راهنمايى كردن . رَمْيَه : تيراندازى .
ترجمه و توضيح :
يزيد بن زياد،
معروف به ابوشعساء كندى يكى از تيراندازان معروف كوفه و از لشكريان عمرسعد بود كه
پس از سخنرانى امام عليه السلام و نبودن جواب مثبت به پيشنهادهاى آن حضرت قبل از
حُر خود را به خيمه هاى امام رسانيده و جزو فداكاران آن حضرت گرديد.
ابوشعساء اول
سواره به ميدان رفت و پس از آن كه اسبش پى گرديد به سوى خيمه ها بازگشت و در مقابل
خيمه ها زانو بر زمين گذاشت و يكصد تير كه به همراه داشت همه را به سوى لشكر كوفه
انداخت .
امام عليه السلام
چون توبه و شهادت او را ديد، چنين دعا كرد:((اَللّهُمَّ سَدِّدْ رَميتَهُ
وَاجْعَلْ ثوابهُ الْجَنَّةَ؛)) خدايا! او را در تيراندازى محكم و قوى بگردان و
اجر و مزدش را بهشت برين قرار بده )).
ابوشعساء پس از
تمام شدن تيرها از جايش برخاست و گفت از همه تيرهايم فقط پنج تير به هدر رفت و
بقيه به دشمن اصابت نمود. سپس با شمشير به صفوف دشمن تاخت و به شهادت رسيد(206).
$
##با حرّبن يزيد
رياحى
با حرّبن يزيد
رياحى
متن سخن :
((... نَعَمْ
يَتُوبُ اللّهُ عَلَيْكَ وَيَغْفِرُلَكَ قَتَلَةٌ مِثْلُ قَتَلةِ النَّبِيّينَ
وَآلِ النَّبِيّينَ ...
اَنْتَ الحُرُّ
كَما سَمَّتكَ اُمُّكَ وَاَنْتَ الحُرُّفى الدُّنْيا وَالاخِرَة )).
لَنِعمَ الحُرُّ
حُرُّ بَنِى رِياح//صَبُورٌ عِنْدَ مُشْتَبَك الرِّماحِ//وَنعْمَ الْحُرُّ
اِذْنادى حُسَيْناً//وَجادَ بِنَفْسِهِ عِنْدَالصياحِ//فَيا رَبِّى اَضِفْهُ فى جِنانٍ//وَزَوِّجْهُ
مَعَ الْحُورِ المِلاحِ//
ترجمه و توضيح
لغات :
مُشْتَبَك (از
اِشْتِباك ): مخلوط شدن و درهم فرو رفتن كنايه است از شدت جنگ . رماح (جمع رُمْح
): نيزه . نادى حُسَيْناً در بعضى از منابع ((فادى حسَيْناً)) آمده است يعنى خود
را بر حسين فدا نمود. جادَ بِنَفْسِهِ: جانش رابذل نمود.صِياحَ:فرياد زدن و
صداكردن . اَضافَهُ: او را مهمان نمود. مِلاح (جمع مَليح ): نمكين .
ترجمه و توضيح :
بنا به نقل ابن
اثير، حرّ پس از آنكه خود را از سپاه عمرسعد به كنار كشيد و به عنوان توبه به خدمت
امام عليه السلام رسيد، عرضه داشت : من فكر نمى كردم كه اين مردم كار را بدينجا
خواهند كشيد كه جدا با تو بجنگند و الا هيچگاه با آنان همراهى نمى كردم اينك به
عنوان توبه از آنچه از من نسبت به شما سرزده است و مانع از حركت شما بوده ام به
حضورتان آمده ام و تصميم دارم تا پاى مرگ از شما حمايت كنم ودر پيش رويت كشته شوم
، آيا توبه من پذيرفته است ؟
امام عليه السلام
در پاسخ وى فرمود:((نَعَمْ يَتُوبُ اللّهُ عَلَيْكَ وَيَغْفِرُ لَكَ؛)) آرى ، خدا
توبه تو را مى پذيرد و گناهانت را مى بخشد))(208).
بنا به نقل طبرى
(209) و ابن كثير(210)، ((حر)) پس از كشته شدن حبيب و قبل از نماز ظهر به همراه
زهير به دشمن حمله نمود كه هريك از آنان در محاصره دشمن قرار مى گرفت ، ديگرى حلقه
محاصره را مى شكست و از دشمن نجاتش مى داد تا بالا خره اسب حّر را پى نمودند او
پياده به جنگ ادامه داد و پس از آنكه بالغ بر چهل تن از دشمن را كشت يك گروه پياده
از دشمن بر وى حمله نموده و او را از پاى در آورد. در اين موقع چندتن از ياران
حسين بن على عليهما السلام نيز به آنان حمله كردند وبدن نيمه جان حرّ را از ميان
قتلگاه به طرف خيمه ها حمل نموده در كنار خيمه اجساد شهدا قرار دادند(211).
امام عليه السلام
نيز در همين جا و در كنار پيكر نيمه جان حرّ كه هنوز رمقى از حيات در وى بود، قرار
گرفت وبا ديدن جسد خون آلود او همان جمله را كه مكرر مى گفت ، بر زبان جارى كرد و
فرمود:
((... قَتَلَةٌ
مِثْلُ قَتَلةِ النَّبيينَ وَآلِ النَّبِيينَ؛)) اين مردم كوفه قاتلان و كشندگانى
هستند همانند قاتلان پيامبران و فرزندان پيامبران )).
سپس در بالاى سر
حرّ نشست و در حالى كه خاك و خون از سرو صورتش پاك مى كرد، چنين فرمود:((اَنْتَ
الحُرُّ كَما سَمَّتكَ اُمُّكَ وَاَنْتَ الحُرُّفى الدُّنْيا وَالاخِرَة ؛)) تو حر
و آزاد مردى ، همان گونه كه مادرت تو را حُر ناميده است . و تو آزاد مردى در اين
جهان فانى و در آن جهان پايدار و ابدى )).
آنگاه اين ابيات
را در رثا حرّ خواند:((لَنِعمَ الحُرُّ حُرُّ بَنِى رِياح ...؛)) چه نيكو مردى است
حرّ، حرّ رياحى ، شكيبا و صبور به هنگام (جنگ ) و كثرت نيزه ها.
و چه نيكو مردى
است حر آنگاه كه حسين ندا نمود او به هنگام دعوت حسين جانش را فدا نمود.
پروردگارا! در
بهشت برين از وى پذيرايى كن و از حوريان زيبا و نمكين براى او همسر قرار بده
!(212))).
مفهوم واقعى
سعادت
اگر بخواهيم با
مفهوم واقعى سعادت آشنا شويم و نمونه و مصداق كاملى از خوشبختى و حسن عاقبت را
معرّفى كنيم بايد از ((حرّ)) و عده ديگرى ياد كنيم كه مانند وى در ابتداى امر به
همراه جنود شيطان حركت نموده و در صفوف دشمنان اسلام قرار گرفته و به قصد قتل
فرزند پيامبر و براى خاموش ساختن مشعل هدايت وارد كربلا گرديدند آنگاه عقل و خرد
را به قضاوت طلبيده مشمول عنايت الهى و موفق به نزول فيوضات ربانى شدند و شمشير
خود را به نفع اسلام و دفاع از حريم قرآن به كار بردند و در اين راه به فيض بزرگ
شهادت نايل گرديدند.
تعداد افرادى كه
در شب و روز عاشورا توبه كرده و به لشكر حسين بن على عليهما السلام پيوستند دقيقا
معلوم نيست و اسامى همه آنها و كيفيت شهادتشان در كتب تاريخ به طور دقيق مشخص
نگرديده است ولى از ميان اين افراد همانگونه كه شرح حال ((حر بن يزيد)) را نقل
نموديم با دو نفر ديگر نيز آشنا مى شويم كه آنان هم موفق به توبه شده و در آخرين دقايق
زندگى ، حسين بن على عليهما السلام به آن حضرت پيوسته و با شهادت در ركاب او به
سعادت و خوشبختى دائمى نايل گرديدند.
سعد بن حارث و
برادرش
سعد و ابوالحتوف
فرزندان حارث ، ساكن كوفه و داراى عقيده انحرافى و حادّ گروه خوارج بودند كه
شخصيتى مانند اميرمؤ منان عليه السلام را نيز واجب القتل مى دانستند اين دو برادر
به همراه ((عمرسعد)) و براى جنگ ، با حسين بن على عليهما السلام وارد كربلا شده و
در ميان لشكريان كوفه به سر مى بردند در روز عاشورا پس از شهادت همه ياران حسين بن
على عليهما السلام اين دو برادر با شنيدن صداى استغاثه آن حضرت ((الاناصرٌ ينصرنى
)) و با شنيدن صداى گريه زنان و اطفال ازميان خيمه ها، عميقا متحول و دگرگون شده و
به همديگر گفتند: ما كه مى گوييم ((لا حكم الاّ للّه ولا طاعة لمن عصى اللّه
))(213))) اين حسين مگر فرزند پيامبر ما نيست ؟ و مگر ما در روز قيامت اميد شفاعت
از جدّ او نداريم چگونه است كه ما با او وارد جنگ شده ايم و او در ميان دشمن و در
اين غربت بى يار و ياور مانده است . اين بگفتند و به سوى حسين بن على شتافتند و
شمشير از غلاف بيرون كشيده در نقطه اى كه به آن حضرت نزديك بود به جنگ با دشمن
پرداختند و پس از كشتن و مجروح كردن گروهى ، هر دو برادر به شهادت رسيدند و بدن
خون آلودشان در يك نقطه و در كنار هم به روى زمين افتاد. و بدينگونه اين دو برادر
هم مانند ((حرّ)) به سعادت و حسن عاقبت نائل گرديدند
$
##خطاب به زهير
خطاب به زهير
متن سخن :
((وَاَنَا
اَلْقاهُمْ عَلى اِثْرِكَ ... لا يَبْعُدَنَّكَ اللّه يا زُهَيْرُ وَلَعَنَ
قاتِليكَ لَعْنَ الذَّينَ مُسِخُوا قِرَدَةً وَخَنازيرَ))
ترجمه و توضيح
لغات :
اِثْر: پشت سر.
قِرَدَة (جمع قِرَد): بوزينه . خَنازِير (جمع خِنْزِير): خوك .
ترجمه و توضيح :
زهير بن قين
(215) پس از يك حمله و جنگ شديد، به خيمه ها و به حضور امام برگشت و در حالى كه
دستش را روى شانه امام گذاشته بود و براى دومين بار استيذان مى كرد، اين دو بيت را
انشاد نمود:
((جانم به فداى
تو كه هدايت يافت و هدايت گرديد، امروز روزى است كه جد تو پيامبر را ملاقات مى كنم
.
و حسن و على
مرتضى را و جعفرطيار، آن جوانمرد سلاح به تن را ملاقات مى كنم و اسداللّه و حمزه ،
آن شهيد زنده را ملاقات مى كنم )).
امام عليه السلام
در پاسخ وى فرمود:((وَاَنَا اَلْقاهُمْ عَلى اِثْرِكَ؛)) من نيز در پشت سر تو با
آنان ملاقات خواهم نمود)).
و پس از آنكه
زهير از پاى درآمد و در زمين كربلا افتاد آن حضرت در بالينش حاضر گرديد و با اين
جملات از وى تقدير نمود:((لا يَبْعُدَنَّكَ اللّه يا زُهَيْرُ...؛)) زهير! خدا تو
را از رحمتش دور نگرداند و بر قاتلان و كشندگان تو لعنت كند، همانگونه كه در
دورانهاى گذشته افرادى را لعنت نمود و مسخ گرديدند و به صورت ميمون و خوك
درآمدند))(216).
آرى در هر دوران
آنانكه قدرت تفكر را از دست داده و با دستور ابن زيادها و عمرسعدهاى زمان خويش
ميمون وار به رقص و حركت درمى آيند، آنانكه خوك صفت زندگى برايشان بجز ارضاى غرايز
مفهومى ندارد، مورد خشم ولعن خدا قرار گرفته اند كه انسانيت را اين چنين از دست
داده اند.
$
##خطاب به حنظله
شبامى
خطاب به حنظله
شبامى
متن سخن :
((رَحِمَكَ اللّه
اِنَّهُمْ قَدِ اسْتَوْجَبُوا الْعَذابَ حِينَ رَدُّوا عَلَيْكَ ما دعَوْتَهُمْ
اِلَيْهِ مِنَ الحَقِّ وَنَهَضُوا اِلَيْكَ لِيَسْتَبِيحُوكَ وَاَصْحابَكَ
فَكَيْفَ بِهِمُ اْلا نَ وَقَدْ قَتَلُوا اِخْوانكَ الصّالِحينَ. ...رُحْ اِلى
خَيْرٍ مِنَ الدُّنْيا وَما فيها وَالى مُلْكٍ لا يَبْلى ... آمينَ آمينَ)).
ترجمه و توضيح
لغات :
نَهَضُوا (از
نَهضَ): قيام كردن و نَهَضَ اِلَيْهِ: به سوى وى شتافت . اِسْتِباحَه : جايز
دانستن (كنايه است از تصميم به خونريزى ) رُحْ (امر است از راح ، يَرُوحُ): رفتن .
يَبْلى (از بلى ): كهنه شدن .
ترجمه و توضيح :
يكى از ياران و
اصحاب حسين بن على عليهما السلام حنظله شبامى است (217) كه چون در مقابل دشمن قرار
گرفت به موعظه و نصيحت آنان پرداخت و گفتار خود را با آياتى پايان داد كه مؤ من آل
فرعون فرعونيان را از تصميمشان درباره قتل حضرت موسى برحذر داشته و از عواقب
خطرناك اين عمل به آنان هشدار داده است :(( (يا قَوْمِ اِنِّى اءَخافُ عَلَيكُمْ
يَوْمَ التَّنادِ يَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرينَ ما لَكُمْ مِنَاللّهِ مِنْ عاصِمٍ
وَمَنْ يُضْلِلِاللّه فَمالَهُ مِنْ هادٍ )(218).))
آنگاه به سوى
خيمه ها برگشت و حسين بن على عليهما السلام در تشويق و تقدير وى چنين
فرمود:((رَحِمَكَاللّه اِنَّهُمْ...؛)) خدا رحمتت كند، اين مردم آنگاه كه به سوى
حقشان دعوت نمودى و پاسخ مثبت ندادند و به قتل تو و يارانت آماده گرديدند، مستوجب
عذاب بودند و اما حالا كه خون برادران صالح تو را ريختند، ديگر گرفتار عذاب و خشم
پروردگار گرديدند)).
حنظله عرضه داشت
:((صَدَقْتَ جُعِلْتُ فِداكَ؛)) جانم به قربانت ! كه گفتارت صدق محض است )).
سپس به عنوان
استيذان گفت :((اَفَلا نَرُوحُ اِلى رَبِّنا وَنَلْحَقُ بِاخْوانِنا؟؛)) آيا به
سوى پروردگار خود نمى رويم و به برادرانمان كه در بهشت برين قرار گرفته اند لاحق
نمى گرديم )).
امام عليه السلام
در پاسخ وى فرمود:((رُحْ اِلى خَيْرٍ مِنَ الدُّنْيا وَما فيها وَالى مُلْكٍ لا
يَبْلى ؛)) برو به سوى آنچه بهتر از دنيا و از آنچه در آن است و برو به سوى ملك و
آقايى كه هميشگى است )).
حنظله با اين
جمله با آن حضرت خداحافظى نمود:((اَلسَّلامُعَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللّه صَلَّى
اللّه عَلَيْكَ وَعَلى اءَهْلِ بَيْتِكَ وَعَرَّفَ بَيْنَنا وَبَيْنَكَ فى
جَنّتِهِ)) امام هم فرمود: آمين ! آمين !
حنظله به سوى
دشمن شتافت و جانانه جنگيد تا به درجه رفيعه شهادت نايل گرديد
$
##خطاب به سيف بن
حارث و مالك بن عبد
خطاب به سيف بن
حارث و مالك بن عبد
متن سخن :
((اَى ابنى اَخوى
ما يَبْكيكما؟ فَواللّه انّى لاَرْجُو اَنْ تَكونا بعد ساعَةٍ قريرَالعَيْن
...جزاكُمَااللّهُ يا ابنى اَخوى عَنْ وُجدكُما مِنْ ذلكَ وَمواساتِكُما اِيّاى
احْسَنَ جزاء المتّقين ...وَعَليْكُمَاالسَّلامُ وَرحْمَةُاللّه وَبَرَكاتُهُ)).
ترجمه و توضيح
لغات :
قريرالعين :
خوشحال و مسرور در اثر رسيدن به مطلوب . وجد (با ضم و او): احساس و درك . مواسات :
معاونت و يارى كردن .
ترجمه و توضيح :
بنا به نقل طبرى
، دو نفر از قبيله ((همدان )) به نام ((سيف بن حارث بن ربيع )) و ((مالك بن عبد بن
سريع )) كه با هم عموزاده و از يك مادر بودند در روزهايى كه هنوز رفت وآمد در ميان
كربلا و كوفه آزاد بود خودشان را به كربلا رسانيده و به لشكريان حسين بن على
عليهما السلام پيوستند آن دو عموزاده در روز عاشورا چون كثرت لشكر دشمن و قلّت
ياران امام حسين عليه السلام را مشاهده نمودند در حالى كه گريه مى كردند و اشك مى
ريختند به خدمت آن حضرت رسيدند. چون حسين بن على عليهما السلام گريه آنها را ديد
فرمود:((اَى ابنى اَخوى ما يَبْكيكما؟...؛)) اى فرزندان برادرانم ! سبب گريه شما
چيست ؟ به خدا سوگند! من اميدوارم كه پس از ساعتى چشم شما روشن (و با ورود به بهشت
برين ) خوشحال و مسرور باشيد)).
آن دو جوان عرضه
داشتند:((جَعلنااللّه فداك لا واللّه ماعلى اءنفسنا نبكى ولكن نبكى عليك نراك قَدْ
اُحيط بك وَلا نقدرُ عَلى اَنْ نَمنعكَ باءكثرِ مِن اَنْفُسِنا؛)) يابن رسول اللّه
! جان ما به قربانت ! به خدا سوگند! گريه و ناراحتى ما نه براى خود ماست بلكه به
جهت شماست زيرا مى بينيم دشمن شما را احاطه نموده است و براى دفاع از شما خدمت
شايسته و عمل قابل ملاحظه اى از ما ساخته نيست مگر همين خدمت كوچك و ناقابل و فدا
شدن در حضور شما)).
امام عليه السلام
در مقابل اين وظيفه شناسى و اين احساس مسؤ وليّت و اين ايثار و خدمت
فرمود:((جزاكُمَااللّهُ يا ابنى اَخوى عَنْ وُجدكُما...؛)) خداوند در مقابل اين
درك و احساس شما و اين يارى و مواسات شما كه درباره من انجام مى دهيد بهترين پاداش
متقيان را بر شما عنايت كند)).
طبرى از ابومخنف
نقل مى كند: همان وقت كه اين دو پسرعمو مشغول صحبت با امام بودند ((حنظلة بن
اءسعد)) نيز در مقابل صفوف دشمن مشغول موعظه و نصيحت آنان بود و طولى نكشيد - به
طورى كه يادآور شديم - به شهادت رسيد و در اين هنگام آن دو جوان رو به ميدان
گذاشتند (( ((فَاستَقْدَما يتسابقان ؛)) و در رفتن به سوى ميدان بر همديگر سبقت مى
گرفتند)).
و گاهى هم رو به
سوى خيمه ها نموده و با صداى بلند خداحافظى كرده و عرضه مى داشتند:((السلام عليك
يابن رسول اللّه )) و امام مى فرمود:(( ((وَعَليكماالسلام ورحمة اللّه وبركاته ))
آنگاه هردو با هم وارد جنگ شده و از همديگر حمايت مى نمودند و هر يك از آنان در
محاصره دشمن قرار مى گرفت ، ديگرى به يارى وى مى شتافت و صفوف دشمن را در هم مى
شكست و نجاتش مى داد، اينكه هر دو به شهادت رسيدند.(220)
احساس تكليف
در اين گفتگو و
دراين بدرقه و خداحافظى آنچه كه بيش از هرمطلب ديگر جلب توجه مى كند و به صورت يك
واقعيّت مهم و يك حقيقت فراموش نشدنى متجلّى مى گردد، مساءله احساس تكليف و درك
وظيفه و مسؤ وليت است كه امام عليه السلام آن را ستوده و براى آن پاداش بزرگى از
خداوند خواسته است و اين اجر و پاداش نه پاداش متقين بلكه بهترين پاداش متّقين است
كه از درك ما بالاتر و از تصور ما برتر است .
آرى اگر اين دو
جوان بر قلّت ياران حق و بر كثرت حاميان باطل ، اشك مى ريزند و بر اينكه در حمايت
از حق توانى بيش از فداكردن همه هستى خود ندارند متاءسّف و متاءثّرند! و اگر در
مسير شهادت با همديگر مسابقه گذاشته اند كه :(( (وَفى ذلك فليتنافس المتنافسون
)(221).))
و اگر در راه
ايفاى وظيفه و قربانى در راه حق آن چنان ذوق زده و خوشحالند كه در هر چند قدم مكث
نموده و به سوى خيمه ها رو مى كنند و با جمله :((السلام عليك يا بن رسول اللّه ))
تجديد عهد و پيمان و يا مجدّدا خداحافظى مى كنند و... برگشت همه اينها بر يك حقيقت
است و آن احساس وظيفه است و درك مسؤ وليت . وه ! چه ستودنى و قابل تمجيد است اين
زيبا صفت ! كه در هر جامعه اى به وجود آيد مى تواند از آن جامعه سيل خروشانى تشكيل
دهد كه كوههاى موانع سعادت را از پيش پاى خود بركند و اين صفت در هر فردى پيدا شود
او را به يارى دين و آيينش و حمايت از پيشوا و امامش تا سرحدّ مرگ و شهادت پيش
خواهد برد. و چه زشت و خطرناك است كه اگر اين مهمّ و احساس تكليف و درك مسؤ وليت
از جامعه و يا فردى رخت بربندد كه او در حقيقت نه تنها مرده اى است متحرك بلكه
موجب مرگ و سقوط ديگران نيز خواهد بود.
$
##خطاب به جون
خطاب به جون
متن سخن :
((يا جُونُ
اَنْتَ فى اِذْنٍ مِنِّى فَاِنَّما تَبَعْتَنا طَلَباً لِلْعافية فَلا تَبْتَلِ
بِطَرِيقَنِنا ... اَللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهَهُ وَطَيِّبْ رِيحَهُ وَاحْشُرهُ مَعَ
الا بْرارِ وَعَرِّفْ بَيْنَهُ وَبَيْنَ مُحَمَّدٍ وَآلِ مَحَمَّدٍ))(222).
ترجمه و توضيح :
جون بن حرى ،
غلام سياه و متعلق به ابوذر بود كه پس از وى خدمتگزار اهل بيت گرديده ، در زمان
امام حسن مجتبى عليه السلام با آن حضرت و سپس با حسين بن على عليهما السلام
زندگى و افتخار خدمت او را داشت و از مدينه تا مكه و از مكه تا كربلا در ركاب آن
حضرت بود و چون در روز عاشورا جنگ به اوج شدت رسيد، به خدمت امام آمده و اجازه جنگ
خواست .
امام در پاسخ وى
فرمود:((يا جُوْنُ اَنْتَ فى اِذْنٍ مِنِّى ... ؛)) جون ! من بيعت را از تو
برداشتم و آزاد گذاشتم ؛ زيرا تو به اميد عافيت و آسايش تا اينجا به همراه ما آمده
اى و در راه ما خود را به ناراحتى و مصيبت مبتلا نگردان )).
((جَوْن )) خود
را روى قدمهاى حسين بن على عليهما السلام انداخت و در حالى كه پاهاى آن حضرت را مى
بوسيد چنين گفت : يابن رسول اللّه ! آيا سزاوار است كه من در رفاه و راحتى كاسه
ليس شما باشم و در شدت و ناراحتى و در مقابل دشمن ، دست از شما بردارم ؟ آرى بدن
من بدبو و خاندان من ناشناخته و رنگ من سياه است با بهشت برين بر من منّت بگذار تا
بدنم خوشبو و رنگم سفيد و حسب من به عزّت و شرف نايل گردد، نه به خدا سوگند! من
هرگز از شما جدا نخواهم شد تا خون سياه من با خون شما آميخته گردد))(223).
امام عليه السلام
چون وفا و صميميت و اصرار جون را مشاهده نمود، به وى اجازه داد تا به سوى ميدان
حركت كند و چون از پاى درآمد و در زمين كربلا قرار گرفت ، امام عليه السلام خود را
به بالين وى رسانيد و در كنارش نشست و با اين جملات او را دعا نمود.
((اَللّهُمَّ
بَيِّضْ وَجْهَهُ...؛)) خدايا رويش را سفيد و بدنش را خوشبو و با ابرار و نيكان
محشورش بگردان و در ميان او با محمد و خاندانش معارفه و آشنايى بيشتر قرار بده )).
$
##درباره عمر بن
جناده
درباره عمر بن
جناده
متن سخن :
((هذا غُلامٌ
قُتِلَ اَبُوهُ فِى الْحَمْلَةِ الاُولى وَلَعَلَّ اُمَّهُ تكْرَهُ ذلِكَ))
ترجمه و توضيح :
پس از كشته شدن
جناده انصارى فرزند يازده ساله اش عمر كه به همراه پدر و مادرش به سرزمين كربلا
وارد شده بود، به حضور امام رسيد و اجازه نبرد با دشمن خواست ، حسين بن على عليهما
السلام درباره وى چنين فرمود:((هذا غُلامٌ قُتِلَ اَبُوهُ...؛)) اين نواجوان كه
پدرش در حمله اول كشته شده است ، شايد بدون اطلاع مادرش تصميم به نبرد گرفته است و
مادرش به كشته شدن وى راضى نباشد)).
عمر، اين نوجوان
جانباز چون گفتار امام عليه السلام را شنيد، عرضه داشت :((اِنَّ اُمّى اَمَرَتْنى
؛)) نه ، به خدا مادرم به من دستور داده است جانم را فداى تو و خونم را نثار راهت
كنم )).
امام چون اين
پاسخ را شنيد، اجازه داد و عمر حركت نمود. و در مقابل صفوف دشمن اين اشعار حماسى
را مى خواند:
((امير من حسين
است و چه نيكو اميرى ! سُرور قلب پيامبر بشير و نذير، على و فاطمه پدر و مادر اوست
آيا براى او همانندى مى دانيد))(224).
وى پس از درگيرى
با دشمن كشته شد. دشمن سر او را از پيكرش جدا كرده و به سوى خيمه ها انداخت ،
مادرش سربريده نوجوانش را برداشت و پس از آنكه خاك و خونش را پاك نمود، به سوى
يكى از لشكريان دشمن كه آن نزديكى بود، انداخت و او را به هلاكت رسانيد آنگاه به
سوى خيمه بازگشت و چوبى به دست گرفت و در حالى كه اين دو بيت را مى خواند، به سوى
دشمن حمله نمود:
((من در ميان
زنها زنى هستم ضعيف ، زنى پير و فرتوت و لاغر، بر شما ضربه محكمى وارد خواهم ساخت
در دفاع و حمايت از فرزندان فاطمه عزيز))(225).
و پس از آنكه دو
نفر را مضروب ساخت به دستور امام به سوى خيمه ها بازگشت
$
##هنگام شهادت
حضرت على اكبر
هنگام شهادت حضرت
على اكبر
متن سخن :
((اَللّهُمَّ
اشْهَدْ عَلى هؤُلاءِ الْقَوْمِ فَقَدْ بَرَزَ اِلَيْهِمْ اءَشْبَهُ النّاسِ
بِرَسُولكَ مُحَمَّدٍ صلّى اللّه عليه و آله خَلْقاً وَخُلُقاً ومَنْطِقاً وكُنّا
اِذَا اشْتَقْنا اِلى رُؤ يَةِ نَبِيِّكَ نَظَرْنا اِلَيْهِ. اَللّهُمَّ
فَامْنَعْهُمْ بَرَكاتِ الاَرْضِ وَفَرِّقْهُمْ تَفْريقاً وَمَزِّقْهُمْ
تَمْزِيقاً وَاجْعَلْهُمْ طَرائقَ قِدَداً وَلا تُرْضِ الْوُلاةَ عَنْهُمْ اَبَداً
فَاِنَّهُمْ دَعَونا لينصرونا ثُمَّ عَدَوا عَلَيْنا لِيُقاتِلُونا اِنَّ اللّه
اَصْطَفى آدَمَ وَنُوحاً وَآلَ اِبراهيمَ وَآلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمينَ
ذُريَةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ واللّه سَمِيعٌ عَلِيمٌ ... مالَكَ؟ قَطَعَ اللّهُ
رَحِمَكَ كَما قَطَعْتَ رَحِمِى وَلَمْ تَحْفَظْ قَرابَتِى مِنْ رَسُولِ اللّه
وَسَلَّطَ عَلَيْكَ مَنْ يَذْبَحُكَ عَلى فرِاشِكَ.... قَتَلَ اللّه قَوْماً قَتَلُوكَ
يابُنَىَّ ما اَجْرَاءَهُمْ عَلَى ا للّه وَعَلَى انتهاك حُرْمَةِ رَسُولِ اللّه ،
عَلَى الدُّنْيا بَعْدَكَ الْعَفا)).
ترجمه و توضيح
لغات :
تَمْزيق : از هم
پاشيدن . طَرائق قِدَدا: گروههايى با اختلاف عقيده شديد.
ترجمه و توضيح :
پس از آنكه ياران
و اصحاب حسين بن على عليهما السلام شربت شهادت نوشيدند و نوبت به افراد خاندان آن
حضرت رسيد، اول كسى كه قدم به ميدان گذاشت و در راه اسلام و قرآن تيرها و نيزه و
شمشيرها را به جان خريد ((على اكبر)) فرزند رشيد حسين بن على عليهما السلام بود.
و چون قلم از
ترسيم شخصيت وى ناتوان و زبان از بيان وصفش عاجز است ، گوشه اى از شخصيت روحى و
معنوى و حسن صورت و سيرت او را از زبان خود او و پدر ارجمندش مى شنويم :
آنگاه كه امام
عليه السلام از مرگ خويش و يارانش خبر مى داد در پاسخ وى اظهار داشت : پدر جان !
اگر مرگ ما در راه حق است در اين صورت از مرگ باكى نيست :((فَاءذاً لانُبالِى
بِالْمَوْتِ)) حسين بن على عليهما السلام در مقام بيان كمالات روحى و وصف قيافه و
سيماى او مى گويد: على از نظر خلقت ظاهرى و قيافه ، از نظر ملكات و خلق و خوى و
منطق و گفتار شبيه ترين مردم بود نسبت به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كه هروقت
يكى از افراد خاندان ما شوق ديدار و زيارت سيماى پيامبر را داشت ، صورت زيباى على
را تماشا مى كرد؛ يعنى او آيينه تمام نماى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بود
هم از نظر صورت و هم از نظر سيرت .
خوارزمى مى گويد:
على بن الحسين عليهما السلام كه در سن هيجده سالگى بود، در روز عاشورا پيش از همه
افراد خاندان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله عازم ميدان شهادت گرديد و آنگاه كه مى
خواست با پدرش وداع كند و از خيمه ها حركت كند حسين بن على عليهما السلام نظر محبت
آميزى به قيافه زيبا و قامت رساى وى افكند و صورت و محاسنش را به سوى آسمان نمود و
چنين گفت :
((اَللهُمَّ
اشْهَدْ عَلى هؤُلاءِ الْقَوْمِ...؛)) خدايا! تو خود بر عليه اين مردم گواه باش كه
به سوى آنان جوانى حركت مى كند كه از نظر خلقت و خلق و خو و نطق و سخن گفتن شبيه
ترين مردم است به پيامبر تو و ما هروقت مشتاق لقاى سيماى پيامبر بوديم به صورت وى
تماشا مى كرديم . خدايا! اين مردم ستمگر را از بركات زمين محروم و به تفرقه و
پراكندگى مبتلايشان بگردان ! صلح و سازش را از ميان آنان و فرمانروايانشان بردار
كه ما را با وعده يارى و نصرت دعوت نمودند و سپس به جنگ ما برخاستند)).
امام عليه السلام
سپس اين آيه را خواند:((خدا آدم و نوح و فرزندان ابراهيم و فرزندان عمران را
برعالميان برگزيد نسلهايى كه از يكديگرند و خداوند شنوا و داناست )).
و آنگاه كه حضرت
على اكبر خواست از خيمه ها جدا شود حسين بن على عليهما السلام عمرسعد را مورد خطاب
قرار داد و چنين فرمود:((مالَكَ؟ قَطَعَاللّهُ رَحِمَكَ كَما قَطَعْتَ رَحِمِى
...؛)) چه شده است بر تو؟ خدا نسل تو را قطع كند همان گونه كه تو شاخه مرا بريدى
،(227) و رابطه قوم و خويشى مرا با پيامبر ناديده گرفتى و خدا كسى را بر تو مسلط
كند كه در ميان رختخواب تو را ذبح كند)).
على اكبر آنگاه
كه در مقابل صفوف دشمن قرار گرفت اين اشعار را مى خواند:
((منم على ، پسر
حسين بن على و سوگند به كعبه كه ما اولى به پيامبر هستيم !
و به خدا قسم !
نبايد اين فرزند فرومايه بر ما حكومت كند اين نيزه را آنچنان بر شما فرود مى آورم
كه خم شود.
و اين شمشير را
آنچنان بر شما مى زنم تا درهم بپيچد مانند شمشير زدن جوان هاشمى علوى ))(228) سپس
وارد جنگ شد.
مرحوم ((شيخ
مفيد)) در ((ارشاد)) و ((طبرسى )) در ((اعلام الورى )) در ضمن نقل اشعار بالا چنين
مى گويند:((... ففعل ذلك مراراً واهل الكوفة يتقون قتله ؛)) حضرت على اكبر عليه
السلام اين اشعار حماسى را مى خواند و به دشمن حمله مى كرد و اين حمله را مكرر
انجام داد؛ زيرا مردم كوفه از كشتن وى وحشت وترس داشتند و در هر حمله عقب نشينى مى
كردند)).
در تعليل جمله
بالا نظرات مختلفى گفته شده است كه براى مراعات اختصار از نقل آنها صرف نظر مى
كنيم ولى آنچه به نظر اين حقير مى رسد اين است : آنچه مردم كوفه را در مقابل اين
شهيد و فرزند شهدا و اين (( نابغة الايّام والدّهور و مجمع المحاسن النّسبية
والسّببيّة ،)) جرثومه فضل و حجى اعجوبه عصرش و عزيز مصرش به وحشت انداخته بود، جمله
اى است كه خود مرحوم مفيد درباره آن حضرت آورده است كه مى گويد:((وَكان
اَصْبَحَالنّاس وجهاً؛)) او زيباترين مردم بود)) آرى ، آنچه مردم كوفه را در مقابل
على اكبر عليه السلام به عقب نشينى واميداشت جمال زيبا و رخ دل آراى على بود كه
پدر ارجمندش درباره او مى گويد:((اَللهُمَّ اشْهَدْ عَلى هؤُلاءِ الْقَوْمِ فَقَدْ
بَرَزَ اِلَيْهِمْ اءَشْبَهُ النّاسِ خَلْقاً وَخُلُقاً ومَنْطِقاً برسولك وكُنّا
اِذَا اشْتَقْنا اِلى رُؤْيَةِ نِبِيِّكَ نَظَرْنا اِلَيْهِ)) خوارزمى مى گويد: با
اينكه تشنگى بر وى اثر عميق گذاشته بود اما آنچنان جنگ نمود و حملات شكننده بر
صفوف دشمن وارد ساخت و از افراد دشمن كشت كه داد آنها بلند شد و تعداد كشته شدگان
به وسيله او به 120 نفر بالغ گرديد و به سوى خيمه ها برگشت . و براى دومين بار
حمله نمود و چون به روى خاك افتاد با صداى بلند عرضه داشت پدرجان ! اينك جدم رسول
خدا با جام بهشتى سيرابم كرد كه پس از آن تشنگى نيست ...
حسين بن على
عليهما السلام چون دربالاى سروى قرارگرفت فرمود:((قَتَلَاللّهُ قَوْماً قَتَلُوكَ
...؛)) خدا بكشد مردم ستمگرى را كه تو را كشتند فرزندم اينها چقدر بر خدا و به هتك
حرمت رسول اللّه جرى شده اند، پس از تو اف بر اين دنيا!))(229).
دو مطلب در رابطه
با حضرت على اكبر(ع )
در رابطه با حضرت
على اكبر عليه السلام در ميان مورخان و صاحب نظران دو مطلب مورد بحث و اختلاف نظر
مى باشد و آنچه در اين زمينه به دست آمده است به تناسب بحث در اينجا منعكس مى گردد
و آن دو مطلب اين است :
1 - حضرت على
اكبر عليه السلام هنگام شهادتش داراى چند سال بود؟
2 - آيا مادر آن
حضرت به همراه ساير بانوان حرم در كربلا حضور داشت يا نه ؟
اما نسبت به سنّ
حضرت على اكبر عليه السلام بايد توجّه داشت كه كنيه آن حضرت ((ابوالحسن )) و
ولادتش طبق نقل صاحب انيس الشّيعه (230) در يازدهم شعبان در سال 33 هجرى و دو سال
قبل از كشته شدن عثمان واقع گرديد و كشته شدن عثمان در سال 35 بوده است .
و نظريه دانشمند
شهير مرحوم ((ابن ادريس )) در مزار ((سرائر)) كه مى گويد ولادت حضرت على اكبر در
دوران خلافت عثمان (23 - 35 ه) واقع گرديده است نقل صاحب انيس الشيعه را تاءييد مى
نمايد.
بنابراين ، آن
حضرت در جريان عاشورا حتى اگر ولادتش در آخر دوران زندگى عثمان هم واقع گردد
تقريبا داراى 27 سال بوده است . مؤ يّد اين معنا اتفاق نظر تاريخ نويسان و نسب
شناسان است كه مى گويند آن حضرت بزرگتر از امام سجاد عليه السلام بود و امام سجاد
عليه السلام در جريان عاشورا 23 سال داشت و فرزندش امام باقر عليه السلام به همراه
او و داراى چهار سال بود.
و بر اساس اين
اتفاق كه اشاره گرديد، مى توانيم بگوييم : نظريه هاى ديگر در مورد سن آن حضرت با
واقعيت تطبيق نمى كند مانند نظريه مرحوم ((طريحى )) در ((منتخب )) كه آن حضرت را
در موقع شهادتش هفده ساله و يا مرحوم ((مفيد)) در ((ارشاد)) و ((طبرسى )) در
((اعلام الورى )) كه هيجده ساله و يا صاحب ((مناقب سَرَوى )) كه نوزده ساله اش
دانسته است .
و جاى تعجب است
كه مرحوم ((ابن نما)) در ((مثيرالا حزان )) مى گويد: حضرت على اكبر در حادثه كربلا
بيش از ده سال داشت ؛ زيرا گرچه اين جمله مجمل است ولى آنچه در عرف از آن فهميده
مى شود اين است كه او داراى دوازده يا سيزده سال بوده است . و تعجب آورتر از گفتار
((ابن نما)) گفتار مرحوم ((خواجه نصيرالدين طوسى ))(231) است كه مى گويد:
((اِنَّ لَهُ
يَوْمَ الطَّفِّ سَبْعَ سِنِينَ)) آن حضرت در عاشورا هفت ساله بود))؛ زيرا شواهد و
قرائن فراوان تاريخى ثابت مى كند كه آن حضرت نزد پدر عزيزش داراى مقامى بس ارجمند
و بر تمام صحابه و ياران و اقوام و عشيره حسين بن على عليهما السلام بجز برادرش -
تقدم داشت و اين موقعيت با سن كم مخصوصا هفت سال و يا سيزده سال تناسب ندارد.
مثلاً همه تاريخ
نويسان در اين قضيه اتفاق نظر دارند كه حسين بن على عليهما السلام در شب عاشورا
هنگام ملاقات با عمرسعد به تمام يارانش دستور داد كه در بيرون خيمه باشند و تنها
به حضرت ابوالفضل و حضرت على اكبر اجازه داد كه به همراه وى وارد خيمه شوند،
همانگونه كه عمرسعد به فرزندش حفص و غلام مخصوصش اجازه ورود به خيمه را داد.
و باز در عاشورا
هنگام سخنرانى حسين بن على عليهما السلام چون صداى شيون فرزندان آن حضرت بلند
گرديد به برادرش ابوالفضل عليه السلام و فرزندش على اكبر عليه السلام ماءموريت داد
كه :(( ((سَكِّتاهُنَّ فَلَعَمْرى لَيَكْثُرُ بُكاؤُهُنَّ؛)) شما اين اطفال و زنان
را آرام كنيد كه گريه هاى زيادى در پيش دارند)).
و باز مى بينيم
كه در روز هشتم محرم آنگاه كه حسين بن على عليهما السلام به گروهى از يارانش دستور
داد كه براى آوردن آب به سوى فرات حركت كنند، فرزندش على اكبر عليه السلام را به
سرپرستى آنان گماشت .
همه اين مطالب
گواه اين است كه سن حضرت على اكبر در روز عاشورا بيش از هفت سال كه مرحوم خواجه نصيرالدين
طوسى مى گويد بوده است . ولى در گفتار اين بزرگ محقق شيعه ، اين احتمال هم وجود
دارد كه كلمه ((عشرة )) ساقط گرديده و عبارت صحيح آن ((سبع عشره : هفده ساله )) و
موافق نظريه مرحوم ((طريحى )) مى باشد.
گرچه اصل اين
مطلب نيز به نظر ما و طبق شواهد و دلايل گذشته صحيح نيست ولى احتمال چنين سقطى در
خطاطى و استنساخ كتابها، قوى و مانند آن در موارد زيادى ديده مى شود.
آيا حضرت على
اكبر(ع ) داراى فرزند بود؟
مرحوم سيد
عبدالرزاق مقرم در مقتل مى گويد: حضرت على اكبر علاوه بر اينكه بيست و هفت سال
داشت داراى همسر و فرزند نيز بود و براى تاءييد نظريه اش با جمله :(( ((صَلَّى
اللّه عَلَيْكَ وَعَلى اَهْلِ بَيْتِكَ وَعِتْرَتِكَ)) كه در متن يكى از زيارات آن
حضرت در ((كامل الزيارات )) از امام صادق نقل شده است استشهاد مى نمايد و احتمال
مى دهد كه كنيه ((ابوالحسن )) هم به مناسبت وجود فرزندى براى او به نام ((حسن ))
مى باشد.
نگارنده :
در تاءييد آنچه
مرحوم مقرم از متن يكى از زيارات حضرت على بن الحسين عليهما السلام استفاده نموده
است بايد بگوييم كه اين تعبير ((وعلى اهل بيتك وعترتك )) منحصر به يك زيارت و تنها
در يك مورد نيست بلكه در موارد و زيارات متعدد از جمله در صفحه 204 و 239 از كامل
الزيارات به كار رفته است .
حضرت آيت اللّه
العظمى آقاى نجفى مرعشى - دام ظله - نيز در مقدمه خود به ((على الاكبر)) بدين معنا
تصريح مى كند كه حضرت على اكبر عليه السلام از نظر سن بزرگتر از امام سجاد عليه
السلام بوده و بر اين نظريه به گفتار مرحوم ابن ادريس استشهاد مى نمايد كه صحيح
ترين و مشهورترين نظريه در ميان علما و دانشمندان تاريخ و نسب شناسان اين است كه
حضرت على اكبر عليه السلام بزرگتر از حضرت سيدالساجدين عليه السلام بوده و گفتار
اين دانشمندان حجت است ؛ زيرا از متخصصين اين فن هستند.
خلاصه : از مجموع
مطالب ياد شده چنين نتيجه گيرى مى شود كه : سنّ حضرت على اكبر هنگام شهادتش بيشتر
از بيست سال و بلكه در حدود 27 سال بوده است .
و امّا راجع به
حضور مادر آن حضرت در كربلا
اين موضوع نيز در
ميان مورّخان و صاحب نظران مورد اختلاف بوده و دليل قاطعى بر اثبات و نفى آن وجود
ندارد.
مرحوم محدث قمّى
مى گويد:((و آيا والده آن جناب در كربلا بوده و يا نبوده ظاهر آن است كه نبوده و
در كتب معتبره در اين باره چيزى نيافتم))(232).
ولى مرحوم شيخ
محمد سماوى از علما و ادبا و نويسندگان معاصر در ضمن بيان اين مطلب كه مادر نه تن
از شهدا در كربلا حضور داشته و نظاره گر جنگ و جهاد و شاهد شهادت فرزندان و جوانان
خويش بودند چنين مى گويد: و يكى ديگر على بن الحسين است ؛ زيرا به مضمون بعضى از
اخبار، ليلى مادر آن حضرت در ميان خيمه براى فرزندش دعا مى كرد و به صحنه جنگ و
كشته شدن او نظاره مى نمود(233).
نگارنده : مرحوم
سماوى ماءخذى براى اخبار ياد شده ارائه ننموده است شايد منظور آن مرحوم مطالبى است
كه در مناقب در اين زمينه نقل شده است (234) و شايد اخبار ديگرى كه آن مرحوم از
آنها اطلاع داشته است . اسامى هشت تن ديگر از شهدا كه مادرانشان در كربلا بودند.
و اينك براى
تكميل فايده اسامى بقيه نه شهيد را كه مادرانشان در كربلا حاضر بودند در اينجا مى
آوريم :
1 - عبداللّه بن
الحسين يا ((على اصغر)) كه مادرش رباب است . 2 - عون بن عبداللّه بن جعفر كه مادرش
زينب كبرى عليهاالسلام است (235) 3 - قاسم بن حسن مجتبى عليه السلام كه مادرش رمله
و حاضر در صحنه بوده است 4 - عبداللّه بن حسن مجتبى عليه السلام و مادر وى دختر
شليل بجلّيه و در ميان خيمه بوده است 5 - عبداللّه بن مسلم بن عقيل ، مادرش رقيه
دختر اميرمؤ منان كه به همراه ساير بانوان بوده است 6 - محمد بن ابى سعيد بن عقيل
، طفل كوچكى كه هنگام حمله دشمن به خيمه ها از ترس و وحشت به عمود خيمه چسبيده بود
و اسب سوارى به نام لقيط ياهانى بر وى حمله كرد و در مقابل چشم مادرش شهيدش نمود 7
- عمربن جناده كه مادرش در كربلا بود و او را به جنگ با دشمنان ترغيب مى نمود و در
حالى كه چشمش به سوى او بود به شهادتش رسانيدند. 8 - و بنابر آنچه مرحوم سيدبن
طاووس نقل نموده است يكى ديگر ((عبداللّه كلبى )) است كه مادر و همسر وى به همراه
او بودند و او را به جنگ با دشمن تشويق مى كردند و شهادت او را نظاره مى نمودند.
$
##خطاب به
فرزندان ابوطالب
خطاب به فرزندان
ابوطالب
متن سخن :
((صَبْراً عَلَى
الْمَوْتِ يا بَنِى عَمُومَتِى صَبْراً يا اَهْلَبَيْتى وَاللّه لا رَاءَيْتُمْ
هَواناً بَعْدَ هذا الْيَوْم ))(236)
ترجمه و توضيح :
پس از شهادت حضرت
على اكبر، عبداللّه فرزند مسلم بن عقيل كه جوانى كم سن و سال و مادرش رقيه دختر
اميرالمؤ منين عليه السلام بود در حالى كه اين شعر را مى خواند به دشمن حمله برد:
اَلْيَوْمَ
اَلْقى مُسْلِماً وَهُوَ اَبى
وَعُصْبَةً با
دُوا عَلى دِينِ النَّبىِ
((امروز با پدرم
مسلم و با جوانمردانى كه در راه دين پيامبر كشته شدند ملاقات خواهم نمود)).
او در حالى كه
اين چنين سرود شهادت سر مى داد، سه بار به سوى دشمن حمله نمود و در هر حمله عده اى
را به هلاكت رسانيد.
از سوى دشمن مردى
به نام يزيد بن رقاد، تيرى به سوى وى رها كرد، عبداللّه براى جلوگيرى از خطر، دست
به پيشانى خويش گذاشت ولى تير به دست وى اصابت و دستش را به پيشانيش دوخت و به روى
خاكها افتاد و مردى از سوى دشمن به وى حمله نمود و او را به شهادت رسانيد و خود
يزيد بن رقاد تير را از پيشانى عبداللّه درآورد ولى پيكان همچنان در پيشانيش باقى
ماند.
در اين هنگام
چندتن از نوجوانان هاشمى و آل ابوطالب مانند محمد و عون ، فرزندان عبداللّه جعفر و
محمد بن مسلم دسته جمعى به سوى دشمن حمله كردند و چون امام عليه السلام اين گروه
را ديد كه عقاب وار به سوى دشمن در حركت هستند خطاب به آنان فرمود:((صَبْراً عَلَى
المَوْتِ...؛)) عموزادگان من ! و خاندان من ! در مقابل مرگ ، صبر و استقامت به خرج
بدهيد كه به خدا سوگند! پس از امروز، روى ذلت و خوارى نخواهيد ديد)).
$
##در بالين قاسم
بن حسن
در بالين قاسم بن
حسن (ع )
متن سخن :
((بُعْداً
لِقَوْمٍ قَتَلُوكَ وَمَنْ خَصْمُهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فيكَ جَدُّكَ وَاَبُوكَ
عَزَّ واللّه عَلى عَمّكَ اَنْ تَدْعُوهُ فَلا يُجِيبُكَ اَوْ يَجِيبُكَ ثُمَّ لا
يَنْفَعُكَ صَوْتٌ واللّه كَثُرَ واتِرُهُ وَقَلَّ ناصِرُهُ ...اَللّهُمَّ
اَحْصِهِمْ عَدَداً وَلا تُغادِرْ مِنْهِمْ اَحَداً وَلا تَغْفِرْ لَهُمْ اَبَداً
صَبْراً يا اَهْلَ بَيْتِى لا رَاءيْتُمْ هَواناً بَعْدَ هذَاالْيَوْمِ
اَبَداً))(237)
ترجمه و توضيح
لغات :
واتِر: كسى كه از
راه ظلم كشته شود و خونبهايش را نگرفته باشند. اَحْصِهِمْ عَدَدا: آنها را با عدد
بشمار، كنايه است از تشتّت و اختلاف و ضعف و زبونى . عادَرَهُ: او را رها كرد.
هَوانَ: ذلت و خوارى .
ترجمه و توضيح :
پس از شهادت
گروهى از جوانان اهل بيت ، قاسم فرزند امام مجتبى عليه السلام كه هنوز به حد بلوغ
نرسيده بود تصميم به جنگ گرفته ، عازم شهادت گرديد. او در حالى كه صورتش مانند
پاره اى از ماه و بر تنش پيراهنى عربى و در پايش نعلين و در دستش شمشير بود به سوى
دشمن حركت كرد و پس از مقدارى جنگيدن مردى به نام عمروبن سعد بر وى حمله نمود و
به روى زمين انداخت ، قاسم بن حسن عموى خويش را به يارى خواست . امام عليه السلام
كه وضع را به دقت در نظر داشت سريعا به بالين وى آمد و چون چشمش به قيافه خون آلود
و بدن پاره پاره وى افتاد چنين گفت :((بُعْداً لِقَومٍ ...؛)) دور باد از رحمت خدا
گروهى كه تو را به قتل رسانيدند، جدت رسول خدا و على اميرمؤ منان در روز رستاخيز
دشمن شان باد)).
سپس گفت :((عَزَّ
واللّهُ عَلى عَمِّكَ ...؛)) به خدا قسم بر عموى تو سخت است كه اورا به يارى
بخوانى و نتواند به تو جواب بدهد و يا آنگاه جواب بدهد كه سودى به حالت نبخشد. به
خدا سوگند! استمداد تو صداى استمداد كسى است كه كشته شدگان از اقوام وى زياد و يار
و ناصرش كم باشد)).
طبرى مى گويد:
امام عليه السلام جنازه قاسم بن حسن عليه السلام را به سوى خيمه هاحركت داده و در
ميان خيمه شهدا و در كنار جنازه فرزندش على اكبر قرار داد سپس مردم كوفه را اين
چنين نفرين نمود:
((...اَللّهُمَّ
اءحْصِهِمْ عَدَداً ...؛)) خدايا! همه آنان را گرفتار بلا و عذاب خويش بگردان و
كسى از آنان را نگذار و هيچگاه آنان را مشمول مغفرت خويش قرار مده )).
$
##هنگام شهادت
طفل صغير
هنگام شهادت طفل
صغير
متن سخن :
((هَلْ مِنْ
ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللّه ، هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخافُاللّه فينا،
هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرْجُو اللّهَ فِى اِغاثَتِنا هَلْ مِنْ مُعِينٍ يَرْجُو ما
عِنْدَاللّه فِى اِعانَتِنا(238) رَبِّ اِنْ تكُ حَبَسْتَ عنَّا النَّصرَ مِنَ
السَّماء فَاجْعل ذلِكَ لِما هُو خَيرٌ وانتقمْ لَنا واجْعَل ماحَلَّ بنا فِى
العاجل ذخيرة لنا فى الا جل ... هَونٌ عَلىَّ ما نَزل بِى انَّه بِعَيْنِ اللّه
))(239)
ترجمه و توضيح
لغات :
ذَبّ: دفاع كردن
. مُغيث : فريادرس . عاجِل : دنيا. آجِلُ: آخرت . هَوْنٌ: سهل و آسان .
بِعَيْنِاللّه : كنايه از كمال عنايت و توجه خداوند است .
ترجمه و توضيح :
طبرى از عقبة بن
بشير اسدى نقل مى كند كه روزى به حضور امام پنجم حضرت محمد باقر عليه السلام شرفياب
شدم آن حضرت در ضمن سخن به من فرمود: عقبه ! ما خاندان پيامبر در پيش شما بنى اسد
خونى داريم . امام سپس چنين توضيح داد كه : در روز عاشورا يكى از اطفال جدم حسين
بن على عليهمالسلام را به دست وى دادند و همين طورى كه طفل در بغل آن حضرت بود يك
نفر از افراد قبيله شما (بنى اسد) با تير گلوى او را دريد و حسين عليه السلام با
دست خود آن خون را گرفت و به هوا پاشيد سپس عرضه داشت :((رَبِّ اِنَّكَ اِنْ
...؛)) پروردگارا! اگر در دنيا نصر و پيروزى آسمانى را از ما گرفتى در عوض ، بهتر
از پيروزى را در آخرت نصيب ما بگردان و انتقام ما را از اين مردم خونخوار بگير)).
خوارزمى اين
جريان را مشروح تر و بدون ذكر سند چنين نقل مى كند: پس از كشته شدن ياران حسين بن
على عليهما السلام كه بجز زنان و اطفال و بجز امام سجاد كسى در ميان خيمه هاى او
باقى نماند استغاثه آن حضرت بلند شد:
((هَلْ مِنْ
ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِاللّه ...؛)) آيا كسى هست كه از حرم پيامبر خدا
دفاع كند، آيا خداترسى هست درباره ما خاندان از خدا بترسد، آيا يارى كننده اى هست
به اميد خدا بر ما يارى دهد، آيا معين و كمكى هست به يارى ما بشتابد ...؟)).
خوارزمى گويد: با
شنيدن صداى استغاثه امام عليه السلام صداى گريه و ناله زنان و اطفال از خيمه ها
بلند شد، امام عليه السلام به سوى خيمه ها برگشت و فرمود: فرزندم على را بياوريد
تا با وى نيز وداع بكنم و آن طفل صغير در بغل پدرش بود كه حرمله با تير او را به
شهادت رسانيد. امام خون گلوى او را گرفت و به سوى آسمان پاشيد و گفت :((اَللّهُمَّ
...)) در لهوف مى گويد: امام عليه السلام پس از آنكه خون گلوى فرزندش را به آسمان
پاشيد اين جمله را نيز گفت :((هَونٌ عَلىَّ ما نَزل بِى اَنَّه بِعَيْنِاللّه ؛))
اين مصيبت نيز بر من آسان است زيرا كه خدا مى بيند)).
تذكر:
بايد توجه داشت
كه به غير از حضرت على اصغر عليه السلام چهار طفل غير بالغ ديگر به همراه حسين بن
على عليهما السلام در كربلا به شهادت رسيده اند كه كيفيت شهادت آنان مستقلاً يا به
طور ضمنى در اين كتاب نقل گرديده است :
1 - قاسم بن حسن
مجتبى عليه السلام كه در فراز گذشته كيفيت شهادت آن حضرت بيان گرديد.
2 - عبداللّه بن
حسن مجتبى عليه السلام و كيفيت شهادت او در دو فراز بعد خواهد آمد.
3 - محمد بن ابى
سعيد: كيفيت شهادت او در ذيل شهادت حضرت على اكبر عليه السلام تذكر داده شد.
4 - عمربن جناده
كيفيت شهادت و سخن حسين بن على در باره وى در صفحات گذشته مستقلاً نقل گرديد.
$
##در شهادت حضرت
ابوالفضل
در شهادت حضرت
ابوالفضل (ع )
متن سخن :
((اَنْتَ صاحِبُ
لِوائى ))(240)
تَعَدَّيْتُمْ يا
شَرَّ قَوْمٍ بِبَغْيِكُم//وَخالَفْتُمُوا فينَا النَّبِىَّ مُحَمَّداً//اَما كانَ
خَيْرُالْخَلْقِ اءوْصاكُمْ بِنا//اَما كانَ جَدّى خِيَرَةُ اللّه اَحْمَدا//اَما
كانَتِ الزَّهْراءُ امّى وَوالِدى//عَلِىُّ اَخا خَيْرِالاَنامِ
مُسَدَّدا//لُعِنْتُمْ وَاُخْزِيتُمْ بِما قَدْ جَنَيْتُمْ//سَتُصْلَوْنَ ناراً
حَرُّها قَدْ تَوَقَّدا(241)
ترجمه و توضيح لغات
:
مُسَدَّد: هدايت
شده ، آگاه و بينا. صَلْى : كشانده شدن . تَوَقُدْ: شعله ور شدن .
ترجمه و توضيح :
حضرت ابوالفضل
عليه السلام در روز عاشورا مكرر به خدمت حسين بن على عليهما السلام شرفيات گرديده
اجازه ميدان مى خواست . ولى به مناسبت شهامت و شجاعت و به علت اينكه پرچم پر
افتخار سپاه حق در دست وى به اهتزاز بود امام عليه السلام به او اجازه ميدان نمى
داد و هر بار از تصميمش منصرف مى ساخت و مى فرمود:
((اَنْتَ صاحِبُ
لِوائى ...؛)) تو پرچمدار من هستى و شهادت تو دليل هزيمت و شكست جنداللّه و علامت
پيروزى جند شيطان است )).
و بالا خره چون
تمام ياران آن حضرت به شهادت رسيدند و براى چندمين بار كه حضرت ابوالفضل اجازه
خواست امام عليه السلام با درخواست وى موافقت فرمود. آن حضرت آنگاه كه پس از تشنگى
شديد به آب دسترسى پيدا نمود و هنگامى كه در مقابل صفوف دشمن قرار گرفت و دستش به
وسيله دشمن قطع گرديد اشعار حماسه اى را كه بيانگر ايمان و عقيده و دورنمايى از
ايده و هدف وى مى باشد مى خواند.
در ((ابصارالعين
)) مى گويد: عباس بن على عليه السلام پس از مراجعه مكرر چون از برادرش جواب منفى
شنيد، چنين گفت :((لَقَدْ ضاقَ صَدْرِى وَسَئمْتُ الْحَياةَ؛)) ديگر سينه ام تنگ
شده و از زندگى سير گشته ام )).
امام عليه السلام
فرمود: حال كه تصميم به جنگ گرفته اى مقدارى آب تهيه كن . عباس حركت نمود و پس از
درهم ريختن صفوف دشمن ، وارد فرات گرديد و چون مشك را پر كرد، خواست خود نيز آب
بخورد، مشت پر از آب را به نزديك لبهاى خشك شده اش رسانيد ولى بلافاصله آب را به
فرات ريخت و خود را اين چنين مورد خطاب قرار داد:
(( يا نَفْسُ
مِنْ بَعْدِ الْحُسَيْنِ هُونى//وَبعده لاكنت ان تكونى//هذَاالحُسَيْنُ
وَارِدالْمَنُونِ//وَتشر بين بارد المعين//تاللّه ما هذا فعالُ(242) دينى ))
((اى نفس پس از
حسين ذلت و خوارى بر تو باد و پس از وى زنده نباشى گرچه زندگى را خواهانى .
اينك حسين وارد
ميدان جنگ شده است و تو آب سرد و گوارا مى نوشى .
به خدا سوگند
آيين من چنين اجازه را نمى دهد)).
و چون با مشك پر،
به سوى خيمه ها برمى گشت و خود را در مقابل سيلى خروشان از دشمن مى ديد اين شعر
حماسى را مى خواند:
(( لا اَرْهَبُ
الْمَوْتَ اِذِ الْمَوْتُ زَقا//حتى اُوارى فى المصاليت لَقى//نَفْسِى لِسِبْطِ
الْمُصْطَفى الطُّهْرِ وَقى//إ نِّى اَناالعباس اغدو بالسَّقا//ولا اخاف الشر يوم
المُلتقى ))
((من از مرگ ترسى
ندارم آنگاه كه صداى مرگ به گوشم برسد تا آنجا كه بدنم در ميدان جنگ و در ميان
شمشيرها پنهان شود.
جان من فداى
فرزند پاك مصطفى باد! منم عباس كه اين مشك را به سوى خيمه ها مى برم .
و در اين روز جنگ
ترسى از مرگ ندارم )).
او كه با عشق
فراوان و علاقه شديد به رسانيدن آب به سوى خيمه ها روان بود مردى از دشمن به نام
زيد بن رقاد از پشت درخت خرمايى كمينش كرد و توانست با يك روش ناجوانمردانه بر وى
حمله نموده و دست راستش را قطع كند. فرزند حيدركرار عليه السلام چون از دست راست
ماءيوس گرديد باز هم برنامه و هدف خود را در قالب دو بيت حماسى چنين بيان نمود:
(( وَاللّه اِنْ
قَطَعْتُمُ يَمِينى//اِنّى اُحامى اءبداً عن دينى//وَعَنْ اِمامٍ صادِقِ
الْيَقينِ//نَجل النَّبى الطاهر الا مين ))
((به خدا سوگند!
گرچه دست راست مرا قطع نموديد ولى من تا آنجا كه زنده هستم از آيين خود دفاع خواهم
نمود و از امام و پيشوايم كه در ايمان خود صادق است و فرزند پيامبر پاك و منزّه و
امين است )).
آرى ، او به قطع
شدن دستش اعتنا ننموده و به مسير خود ادامه مى داد كه شخص ديگرى به نام ((حكيم بن
طفيل )) با همان روش غيرانسانى ((زيدبن رقاد)) از كمين برجست و دست چپ آن حضرت را
قطع نمود. و در اين هنگام تيرها مانند قطرات باران از طرف دشمن به سوى آن حضرت
سرازير گرديد كه تيرى به مشك و تيرى ديگر به سينه اش اصابت نمود و از حركت باز
ماند. در اينجا بود كه يكى از افراد دشمن توانست از نزديك بر وى حمله كند و جمجمه
آن حضرت را با عمودى بشكافد و آنگاه كه در روى زمين قرار گرفت عرضه داشت
:((عَلَيْكَ منِّى السَّلامُ يا اَباعَبْدِاللّه (243))) امام عليه السلام با
شنيدن صداى برادر، خود را به بالين وى رسانيده و در رثاى او خطاب به مردم كوفه اين
چهار بيت را انشاء نمود:((تَعَدَّيْتُمْ يا شَرَّ قَوْمٍ بِبَغْيِكُم ...))
((شما اى بدترين
مردم ! از راه دشمنى و ستم تجاوز كرديد و درباره ما خاندان با فرمان پيامبر مخالفت
نموديد.
آيا پيامبر، آن
بهترين موجودات ، ما را به شما توصيه ننموده بود؟ آيا جد من احمد منتخب شده و رسول
خدا نبود؟ آيا فاطمه زهرا مادر من نبود و على آن برادر نيكوترين مردم و برادر
پيامبر خدا پدر من نبود؟
شما مردم در اثر
جنايتى كه مرتكب شديد مورد لعنت و ذلت قرار گرفتيد و به زودى به سوى آتش كه حرارتش
شديد است ، كشانده خواهيد شد)).
از حسين بن على
عليهما السلام هنگام شهادت حضرت ابوالفضل عليه السلام جملات و كلمات زيادى و از
ابوالفضل عليه السلام نيز اشعار فراوانى در بعضى از كتب مقاتل - مانند مقتل طريحى
- نقل گرديده است ولى ما چون در مدارك مورد اعتماد، اين نوع جملات و اشعار را به
دست نياورديم از نقل آنها خوددارى نموديم .
اما همين چند بيت
و همين نمونه كوتاه مى تواند بيانگر ايده و هدف و عقيده و ايمان ابوالفضل عليه
السلام و نشانگر قدرت معنوى و عاطفه و راءفت مقام ولايت باشد كه ابوالفضل عليه
السلام با لب تشنه آب را دور مى ريزد و مى گويد:((تاللّه ما هذا فعال دينى ...؛))
به خدا سوگند! آيين من چنين عملى را امضا نمى كند))
و هنگام شدت جنگ
و در مقابل امواج شمشيرها و نيزه ها فرياد مى زند:((نَفِسى لِسِبْطِ الْمُصْطَفَى
الطُّهْرِ وَقى ؛)) جانم به قربان فرزند رسول خدا)).
و آنگاه كه به
دست از تن بريده شده اش تماشا مى كند مى گويد:((اِنِّى اُحامِى اَبَداً عَنْ دِينى
؛)) من از آيينم دفاع خواهم نمود گرچه دستم از تنم جدا شود)).
و حسين بن على
عليهما السلام هم چون بر بالين بدن قطعه قطعه و پيكر به خون آغشته چنين برادرى بس
عزيز و با وفا مى نشيند دشمن را مورد خطاب قرار داده و مى گويد:
(( لُعِنْتُمْ
وَاُخْزِيتُمْ بِما قَدْ جَنَيْتُمْ//سَتُصْلَوْنَ ناراً حَرُّها قَدْ تَوَقَّدا))
اى واى كه با اين
جنايت بزرگ از رحمت خدا دور افتاديد و خود را طعمه آتشى بس سوزان قرار داديد.
آرى ، حسين عليه
السلام براى بدبختى ملت مى سوزد و ابوالفضل عليه السلام خود را پروانه شمع دين و
پيشوايش مى داند.
حضرت ابوالفضل از
ديدگاه معصومين (ع )
اينك پس از توضيح
و بيان گفتار حسين بن على درباره حضرت ابوالفضل مناسب است درباره شخصيّت آن حضرت
از ديدگاه معصومين و ائمه هدى عليهم السلام مطالبى را از نظر خواننده عزيز
بگذرانيم تا ضمن آشنايى بيشتر با شخصيّت آن حضرت معلوم شود كه شجاعت و شهامت او از
نوع شجاعت شجاعان و نام آوران جهان نيست . بلكه شجاعت او داراى بعد معنوى و نشاءت
گرفته از شخصيّت روحانى اوست .
عرفان در دوران
كودكى
تربيت پدر و مادر
و محيط خانواده در تكوّن و پى ريزى شخصيّت انسان نقش مهمّى را ايفا مى كند و حضرت
ابوالفضل عليه السلام از اين قانون كلى نمى تواند مستثنا باشد. تربيت يافتن در
دامن مادرى مانند اُم البنين و فراگرفتن اصول اخلاقى و صفات معنوى از پدرى مانند
اميرالمؤ منين عليه السلام و سپرى نمودن دوران كودكى در كنار برادرانى مانند امام
حسن و امام حسين و خواهرانى مانند زينب و ام كلثوم نه ((ابوالفضل )) بلكه مسلّماً
((ابوالفضائل )) به وجود مى آورد ولى بررسى دوران كودكى حضرت ابوالفضل و تقدير و
تجليل ائمه هدى عليهما السلام از آن حضرت نشان مى دهد كه ملكات فاضله و صفات حميده
او، دانش و تقوايش ، عبادت و عرفانش و شهامت و فداكاريش نه تحصيلى و اكتسابى است
كه شرايط محيط مى تواند به وجود بياورد بلكه قسمتى از اين اوصاف در آن حضرت جنبه
ذاتى و جبلّى دارد كه از پدر ارجمندش به ارث برده است .
براى روشن شدن
اين مطلب مضمون روايتى را كه در مستدرك الوسائل و مقتل خوارزمى آمده است نقل مى
كنيم كه : حضرت ابوالفضل در دوران كودكى در كنار پدرش اميرالمؤ منين عليه السلام
نشسته بود آن حضرت به قيافه ابوالفضل تماشا مى نمود خواست با او با زبان كودكى حرف
بزند فرمود فرزندم بگو يكى ! ابوالفضل گفت يكى . سپس فرمود بگو دوتا! عرضه داشت
پدرجان شرم دارم با زبانى كه يكى گفتم بگويم دوتا. اميرمؤ منان چون اين جمله را از
فرزند كوچك و عزيزش شنيد به آغوشش كشيد و او را بوسيد(244).
اين ديد وسيع كه
چون يگانگى جز بر خالق آسمانها و زمين نسزد و بر زبان او كه شاخه اى است از درخت
عريق خاندان عصمت و ثمره اى است از شجره طيّبه ولايت نبايد كلمه اى كه خداى سبحان
از آن منزه و مبرّاست جارى شود. آرى ، اين نوع تفكر در دوران طفوليّت كه نه اطفالى
مانند او بلكه اكثر بزرگسالان نيز از رسيدن به آن مرحله عاجزند گواه اين مطلب است
كه اين معرفت و عرفان در آن حضرت نه اكتسابى و فراگرفتنى است بلكه جبّلى و ذاتى
است كه به صورت ارث از صُلب پدر به همراه آورده است پدرى كه فرمود ((لو كشف الغطاء
ما ازددت يقينا)) پس از اين مقدمه به نقل بيان سه تن از معصومين درباره آن حضرت مى
پردازيم :
1 - بيان امام
صادق عليه السلام : ((امام صادق عليه السلام درباره حضرت ابوالفضل چنين مى گويد:
عموى ما عباس تيزبين و داراى ايمان محكم و ثابت بود و در كنار برادرش حسين جهاد
نمود و با بهترين وجهى از عهده امتحان برآمد و با شهادت به عالم آخرت منتقل
گرديد))(245).
و باز امام صادق
عليه السلام در زيارتى كه به ابوحمزه ثمالى (246) تعليم فرموده جملاتى بس زيبا و
دلنشين و داراى مفاهيمى بلند به كار برده است كه نشانگر اخلاص كامل و عظمت روح و
فداكارى حضرت ابوالفضل عليه السلام در تحقّق بخشيدن به اهداف انبيا و آرمان
اولياست كه جملات زير از اين نمونه است :
((... واشهد
انّكَ قَدْ بالَغْتَ فى النَّصيحَةِ وَاَعْطَيْتَ عايَةَ المَجْهُود ... اَشْهَدُ
انَّكَ لَمْ تَهِنْ وَلم تَنكل وَانَّكَ مضيتَ على بصيرةٍ مِنْ اَمْرِك
مُقْتَدِياً بالصالحين ومتبعاً للنبيّين ))(247).))
شهادت مى دهم كه
تو وظيفه نصيحت و امر به معروف را در حد كامل انجام دادى و در اين راه آخرين تلاش
خود را به كار بستى ، شهادت مى دهم كه ضعف و سستى و ترس و واهمه به خود راه ندادى
و راهى (شهادت ) را كه انتخاب كردى از روى بصيرت و بينش بود كه بر صالحان اقتدا و
از پيامبران پيروى نمودى )).
و اين است بيان و
اظهار نظر امام ششم عليه السلام درباره حضرت ابوالفضل عليه السلام .
2 - بيان امام
سجاد عليه السلام : ابوحمزه ثمالى مى گويد: روزى چشم على بن الحسين به عبيداللّه
فرزند عباس بن على افتاد اشك آن حضرت سرازير گرديد آنگاه چنين فرمود: جنگ احد و
جنگ موته از سخت ترين روزهاى زندگى پيامبر به شمار مى آيد چون در جنگ احد عمويش
حمزه و در جنگ موته پسرعمويش جعفر بن ابى طالب به شهادت رسيدند ولى روز
((عاشورا))ى حسين سخت تر از اينها بود؛ زيرا در روز عاشورا حسين بن على را سى هزار
نفر در محاصره خويش قرار دادند كه همه آنان خود را مسلمان انگاشته و با ريختن خون
فرزند پيامبر به پيشگاه خدا تقرب مى جستند و حسين آنان را هرچه موعظه و نصيحت
فرمود مؤ ثر واقع نگرديد و از راه ظلم و ستم به شهادتش رسانيدند.
امام سجاد آنگاه
از ابوالفضل سخن گفت و چنين فرمود: ((خدا رحمت كند عمويم عباس را كه آن روز از
عهده آزمايش سختى كه در آن قرار گرفته بود به صورت زيبايى درآمد و با وجود خويش
ايثار و جانش را فداى برادرش نمود تا آنجا كه دو دستش قطع گرديد و خداوند به جاى
آن دو دست ، دو بال به وى عطا فرمود كه به واسطه آن دو بال مانند جعفر طيار به
همراه فرشتگان در بهشت جاودان پرواز مى كند)).
امام سجاد عليه
السلام اين جمله را هم اضافه نمود كه : ((عباس نزد خداوند، داراى آنچنان مقام و
منزلتى است كه در روز قيامت همه شهدا به مقام او غبطه مى خورند و آرزوى آن را مى
كنند))(248).
3 - بيان حسين بن
على عليهما السلام و بالا خره اگر به گفتار حسين بن على خطاب به حضرت ابوالفضل
توجه كنيم و در جمله اى كه در باره او به كار برده است دقت نماييم عظمت و شخصيت او
بيشتر روشن خواهد گرديد؛ زيرا حسين بن على عليهما السلام در عصر تاسوعا آنگاه كه
دشمن حمله به سوى خيمه ها را آغاز نمود برادرخويش را اين چنين مورد خطاب قرار داد
((اركب بنفسى انت يا اخى حتى تلقاهم وتساءلهم عما جاءهم (249)؛)) جانم به قربانت
برادر! سوار مركب شو و با اينها ملاقات و انگيزه حركتشان به سوى خيمه ها را سؤ ال
كن )).
دقت در مفهوم اين
جمله انسان را در حيرت و تعجب فرو مى برد و فكر انسان از درك آن عاجز و درمانده
است كه اين چه مقامى است كه امام معصوم و علت كائنات خود را بر او فدا مى كند و
اين چه معنويت و منزلتى است كه شخص والاى بشريت و يكى از افرادى كه در حقشان مى
گوييم ((بكم فتح اللّه وبكم يختم ...))(250))) او را با مدال افتخار ((بنفسى انت
)) مفتخر مى گرداند(251)، پس چه بهتر از اين مرحله و از اين بيان امام بگذريم و
تغيير و تاءويل آن را به خودشان محول كنيم كه فرموده اند:((اِنَّ كلامنا صعب
مستصعب )) تذكر: در اينجا مناسب است براى تكميل اين بحث اين موضوع رانيز متذكر
شويم كه در روز عاشورا غير از امام حسين و حضرت ابوالفضل چهارتن ديگر از فرزندان
اميرمؤ منان عليه السلام به شهادت رسيده اند كه مجموع شهدا از فرزندان بلاواسطه آن
حضرت در كربلا شش نفر مى باشد. و اين چهار نفر عبارتند از:
1 - عبداللّه بن
اميرالمؤ منين كه هنگام شهادت داراى 25 سال و تقريبا نه سال كوچكتر از حضرت
ابوالفضل بود.
2 - عثمان بن
اميرالمؤ منين و او به هنگام شهادت داراى 23 سال بود.
3 - جعفر بن
اميرالمؤ منين و او داراى 21 سال بود. مادر اين سه شهيد و مادر حضرت ابوالفضل
((فاطمه ام البنين )) است .
4 - محمد بن
اميرالمؤ منين و مادر وى ليلى دختر مسعود بن خالد است ، ولى سن وى هنگام شهادت
دقيقا معلوم نيست .
گذشته از كتب
تاريخ در زيارت ناحيه مقدسه از اين چهار شهيد با عظمت و احترام ياد شده و قاتل
هريك از آنان نيز به نام معرفى و مورد لعن قرار گرفته است .
$
##هنگام شهادت
عبداللّه بن حسن مجتبى
هنگام شهادت
عبداللّه بن حسن مجتبى (ع )
متن سخن :
((يا ابنَ اَخِى
اِصْبِرْ عَلى ما نَزَلَ بِكَ فَاِنَّ اللّه يَلْحَقُكَ عَلى آبائِكَ الطّاهِرينَ
الصَّالِحينَ بِرَسُولِ اللّه وَعَليٍّ وَحَمْزَةَ وَجَعْفَرٍ وَالْحَسَنِ
...اَللّهُمَّ اَمْسِكْ عَنْهُمْ قَطْرَالسَّماءِ وَامْنَعْهُمْ بَرَكاتِ الا رْضِ
فَإ نْ مَتَّعْتَهُمْ اِلى حينٍ فَفَرِّقْهُمْ فِرَقاً وَاجْعَلْهُمْ طَرائقَ
قِدَداً وَلا تُرْضِ عَنْهُمُ الْولاةَ اَبَداً فَاِنّهم دَعَوْنا لِيَنْصُرُونا
فَعَدَوْا عَلَيْنا فَقَتَلُونا))(252).
ترجمه و توضيح
لغات :
قَطْر: بر وزن
تَرْف : جمع قَطْرَة . طَرائقَ قِدَدا: گروههايى با اختلاف شديد. عَدى ، عَدْواً:
با شتاب حركت نمود، تَعَدّى و تجاوز كرد.
ترجمه و توضيح :
در كامل ابن اثير
و ارشاد مفيد آمده است : پس از آنكه خود حسين بن على عليهما السلام در اثر يك جنگ
نسبتا طولانى در روى خاك و در محاصره دشمن قرار گرفت پسر بچه كوچكى از افراد فاميل
آن حضرت از طرف خيمه ها دوان دوان خود را به كنار امام عليه السلام رسانيد و حضرت
زينب او را تعقيب مى نمود تا به خيمه ها برگرداند ولى او مى گفت : نه ، به خدا
سوگند! كه از عمويم جدا نمى گردم . در اين هنگام يكى از افراد دشمن به نام ((بحر
بن كعب بن تيم )) با شمشير به سوى حسين بن على حمله نمود آن پسربچه بامشاهده اين
وضع او را صدا كرد كه :((يَا ابْنَ الْخَبِيثَةِ اَتَقْتُلُ عَمّى ؟؛)) اى فرزند
زن ناپاك ! عموى مرا مى كشى ؟)) و دست خود را به عنوان حمايت از عمو به پيش برد.
بحر بن كعب كه شمشير را فرود آورد دست پسربچه قطع و به وسيله پوست از بازو آويخت .
اين طفل در اثر
شدت درد و ناراحتى رو به سوى آن حضرت نمود و صدا زد:((يا عَمّاهُ؛)) عمو! به داد
من برس ، مرا از اين درد و مصيبت برهان !)).
امام عليه السلام
دست به گردن وى انداخت و چنين گفت :((يَا ابْنَ اَخِى اِصْبِرْ ...؛)) فرزند
برادرم صبر و شكيبايى ورز كه خداوند تو را به نياكان پاك و صالحت رسول خدا، على ،
حمزه ، جعفر و حسن ملحق خواهد نمود)).
آنگاه امام عليه
السلام سپاهيان كوفه را اين چنين نفرين كرد:((اَللّهُمَّ اَمْسِكْ عَنْهُمْ...؛))
خدايا! اين مردم ستمگر را از باران رحمت و از بركات زمين محروم كن و اگر عمر طبيعى
به آنان دادى به بلاى تفرقه و تشتت مبتلايشان بگردان و حكام و فرمانروايانشان را
از آنان خشنود نگردان و ستيزه و دشمنى در بين آنها و حكامشان برقرار كن كه آنان ما
را با وعده نصرت و يارى دعوت ، سپس به جنگ ما قيام نمودند)).
تذكر:
از فرزندان امام
حسن مجتبى - عليه السلام در كربلا سه تن به شهادت رسيده اند:
1 - عبداللّه ،
مادر وى دختر شليل بن عبداللّه بجلى است .
2 و 3 - قاسم و
ابوبكر و اين دو برادر از يك مادر به نام ((رمله )) متولد گرديده اند.
$
##هنگام وداع
هنگام وداع
متن سخن :
وداع با بانوان
حرم
((ثمّ انّه ودّع
عياله وَاَمَرَهُمْ بِالصَّبْرِ وَلبسِ الاُزر وقال : اِسْتَعِدُّوا لِلْبَلاءِ
وَاعْلَمُوا اَنَّ اللّه حاميكُمْ وَحافِظُكُمْ وَسَيُنْجِيُكُمْ مِنْ شَرّالا
عْداءِ وَيَجْعَلْ عاقِبَةَ اءَمْرِكُمْ اِلى خَيْرٍ وَيُعَذِّبُ عَدُوَّكُمْ
بِاءْنواعِ الْعَذابِ وَيُعَوِّضَكُمْ عَنْ هذِهِ الْبَلِيَّةِ بَاءْنواعِ
النِّعَمِ وَالْكَرامَةِ فَلا تَشْكُوا وَلا تَقُولُوا بِاءلْسِنَتِكُمْ ما
يَنْقُصُ مِنْ قَدْرِكُمْ))(253)
ترجمه و توضيح
لغات :
ازر (به ضم اول و
ثانى جمع ازار به كسر اول ): معجر و هر لباسى كه روى لباسها مى پوشند و به قرينه
اينكه بانوان حرم در سفر و حضر داراى معجر و ازار بودند مى توان گفت كه منظور در
اينجا نوع خاصى از لباس و روپوش بوده كه جمع و جور و در حال سفر و در مرئى و منظر
دشمنان استفاده كردن از آن آسانتر باشد. بلاء: امتحان ، غم و اندوه شديد. بليه :
امتحان و مصيبت . حفاظت و حمايت : از گفتار بعضى لغت شناسان و موارد استعمال مى
توان استفاده نمود كه حفاظت بيشتر در حفظ اصل اشياء و حمايت در حفظ متعلقات آنها
به كار مى رود مثلاً در درهم و دينار مى گويند:((يحفظه )) و نمى گويند ((يحميه ))
و به مراتع قُرق شده مى گويند ((حمى القوم ))؛ زيرا منظور حفظ و حراست نباتات و
گياهان مرتع است نه آب و خاك آن .
ترجمه و توضيح :
اگر بگوييم آخرين
وداع حسين بن على عليهما السلام از سخت ترين لحظات و از شديدترين دقايق در روز
عاشورا براى آن حضرت و براى بانوان حرم و همچنين براى امام سجاد عليه السلام بوده
است سخنى به گزاف نگفته ايم ؛ زيرا از يك سو دختران پيامبر مى بينند كه اينك پس از
شهادت همه مردان و جوانانشان تنها ملجاء و ماءوايشان و امام و پيشوايشان نيز وداع
و اعلان جدايى مى كند؛ جدايى كه ديگر بازگشتى در آن نيست ، حال پس از وى در اين
بيابان پهناور چه كنند و در اين غربت و بى كسى به چه كسى پناه ببرند. يك مشت زنان
و اطفال بى دفاع از حمله و هجوم دشمنان چگونه دفاع كنند و درد دل خويش را با چه
كسى بگويند؟
اينك بايد براى
آخرين بار و براى چند لحظه باز هم به دور او جمع شوند و دامن او را بگيرند و از او
استمداد كنند و با وى به درد دل بنشينند. و از سوى ديگر آن امام عطوف و مهربان و
آن روح عاطفه و محبت و آن مجسمه غيرت و شهامت نظاره گر گروهى از اطفال مى باشد كه
صداى ناله و گريه آنان بلند است و به درخواست دختران يتيمى گوش فرا مى دهد كه براى
نجات از دست دشمن محل امنى و يا براى نجات از تشنگى ، كاسه آبى از وى طلب مى كنند.
او خود را در ميان عده اى از بانوان داغديده مى بيند كه از كثرت ناراحتى و شدت
مصائب و عظمت حوادث ، مبهوت و حيران ، مهر سكوت بر لب زده و ياراى سخن گفتن
ندارند.
خواننده عزيز!
فكر مى كنيد عكس العمل امام عليه السلام در اين صحنه عجيب كه كوهها را متزلزل مى
كند چه باشد و با اين بانوان و دختران غمزده كه اندوهشان تا اعماق استخوان تاءثير
مى گذارد چگونه سخن بگويد؟
آيا او از ديدن
اين صحنه دلسوز و تصور حوادث جانگداز آينده ، اظهار ضعف خواهد نمود و تسلط بر
افكار و اعصاب خود را از دست خواهد داد؟ و احيانا آن هدف عالى و مقصد بزرگى را كه
انتخاب كرده است ولو براى چند لحظه به فراموشى خواهد سپرد؟!
ممكن است هر كسى
اين صحنه را به فكر خود يك نوع ترسيم كند و هر نويسنده در پاسخ امام به شكلى قلم
فرسايى و هر گوينده اى به نوعى بيان نمايد و يا زبانحالى بسازد كه مانند اغلب
زبانحالها زبانحال و بيانگر طرز فكر خود گوينده است كه به امام نسبت داده و از
شخصيت والاى امام ، شخصيتى مانند خود مجسم نموده است .
پس چه بهتر كه ما
در اين مرحله نيز مانند همه مراحل از مدينه تا كربلا اختيار از قلم برگيريم و
گفتار و پاسخ امام را از بيان معصومين عليهما السلام و از نقل علماى بزرگ و اهل فن
بشنويم و به ترجمه جملات و داعيه امام حسين عليه السلام آنچنان كه نقل شده است
بپردازيم :
((ثمّ انّه ودّع
عيالَه ثانياً وَاَمَرَهُمْ بلبسِ الاُزر...؛)) او براى دومين بار اهل و عيالش را
وداع كرد و آنان را به صبر و شكيبايى دعوت و به پوشيدن لباسها(ى چابك و جمع جور)
توصيه نمود. آنگاه فرمود براى روزهاى سخت و غمبار آماده باشيد و بدانيد كه خداوند
پشتيبان و حافظ شماست و در آينده نزديك شما را از شرّ دشمنان نجات خواهد داد و
عاقبت شما را مبدل به خير و دشمن شما را به عذابهاى گوناگون مبتلا خواهد نمود. و
در عوض اين سختى و مصيبت ، انواع نعمتها و كرامتها را در اختيار شما قرار خواهد
داد. پس گله و شكوه نكنيد و آنچه ارزش شما را كم كند بر زبان نياوريد)).
سخنان بالا را
علامه مجلسى در ذيل روايتى از امام باقر عليه السلام نقل نموده است كه به احتمال
قوى تتمه همين روايت و بيان امام باقر عليه السلام باشد. و در صورت مجزا بودن از
آن روايت باز هم برگرفته از روايت ديگرى است كه ازنظر مرحوم علامه مجلسى مورد
اعتبار و داراى وثاقت بوده است (254) و بر همين اساس مرحوم مقرم كه يكى از علماى
محقق و از شخصيتهاى علمى و از افراد مطلع در تاريخ و حديث مى باشد با اينكه مطلب
بالا را از ((جلاءالعيون )) نقل نموده مجموع جملات آن را به صورت يك روايت مورد
اعتماد و نقل صحيح از حسين بن على عليهما السلام مورد بررسى قرار داده و چنين مى
گويد:
در اين گفتار و
سخن حسين بن على عليهما السلام بيان دو موضوع مهم مورد نظر بوده است كه هيچيك از
مورخان و تحليل گران در قيام حسين بن على عليهمالسلام متوجه اين دو موضوع نگرديده
اند. اول اينكه امام عليه السلام مى خواهد به بانوان حرم تفهيم كند كه آنان در اين
راه طولانى و در دست اين دشمنان به قتل نخواهند رسيد و سالم به وطن خويش مراجعت
خواهند نمود. و دوم اينكه لباس و معجر آنان به غارت نخواهد رفت .
مرحوم مقرم در
تاءييد آنچه از متن اين سخن فهميده است چنين مى گويد: زيرا پس از امر به پوشيدن
لباس كه از سوى آن حضرت صادر گرديد:((وامرهم بالصبر ولبس الازر)) از به كار بردن
لفظ حمايت و حفاظت با اينكه يكى ازآن دو كافى بوده ، دو موضوع مهم بالا به دست مى
آيد و بلاغت كلام امام عليه السلام در اين است كه بگوييم منظور از جمله :((ان اللّه
حاميكم )) حمايت از دستبرد دشمن به حريم خاندان عصمت در مورد غارت ، و منظور از
جمله ((وحافظكم )) حفاظت از قتل و به شهادت رسانيدن آنهاست (255).
وداع با امام
سجاد(ع )
(( 1 - ((وعن زين
العابدين عليه السلام قال : ضمنى والدى عليه السلام الى صدره يوم قتل والدماء تغلى
وهو يقول : يا بنى احفظ عنى دعاء علّمتنيه فاطمة عليهاالسلام و علّمها رسول اللّه
صلّى اللّه عليه و آله وعلّمه جبرئيل عليه السلام فى الجاجة والمهمّ والغمّ
والنازلة اذا نزلت والا مر العظيم الفادح قال اُدع : بحق يس والقرآن الحكيم وبحق
طه والقرآن العظيم يا من يقدر على حوائج السائلين يا من يعلم ما فى الضّمير يا
منفّس عن المكر وبين يا مفرّج عن المغمومين يا راحم الشّيخ الكبير يا رازق الطّفل
الصغير يا من لايحتاج الى التّفسير صلِّ على محمد وآل محمد وافعل بى كذا
وكذا))(256).
2 - ((... عن ابى
جعفر عليه السلام قال لما حضرت على بن الحسين الوفاة ضمنى الى صدره ثم قال . يا
بُنَىَّ اوصيك بما اوصانى به ابى حِين حضرته الوفاة وبما ذكر ان اباه اوصاه به
يابنىّ ايّاك وظلم من لا يجد عليك ناصرا الااللّه ))(257).))
ترجمه و توضيح
لغات :
ضمنى الى صدره :
مرا به سينه خود چسبانيد، مرا به سينه خود كشيد. والدماء تغلى (از غلى يغلى ): خون
از وى مى جوشيد. نازله : مصيبت شديدى كه به انسان وارد مى شود. امر فادح : امر
سنگين و غيرقابل تحمل . نفّس اى فرّج ؛ مُنَفّسِ: برطرف كننده . اياك (اسم فعل است
): برحذر باش .
ترجمه و توضيح :
امام - طبق معمول
- پس از وداع با بانوان حرم براى وداع با امام سجاد عليه السلام به سوى خيمه او
حركت نمود وداع حسين بن على با فرزندش و جانشين بعد از خودش چگونه بوده و در آن
لحظه حساس ميان آن پدر عزيز و فرزند دلبندش چه گذشته است . براى ما روشن نيست .
البته مسعودى
مطلبى نقل مى كند كه ظاهرا مضمون روايات و خلاصه اش اين است كه حسين بن على عليهما
السلام به هنگام وداع با امام سجادوصاياى خاص مربوط به امامت را بر وى نموده و
دستور داد كه ميراث مخصوص امامت از قبيل صحف وسلاح و غيره را كه در نزد ام سلمه
است پس از مراجعت به مدينه از وى تحويل بگيرد(258).
و اما آنچه به
صورت سخن و گفتار از آن حضرت در اين بخش از وداع نقل گرديده دو مطلب است كه هردو
از امام سجاد عليه السلام و يكى از دو معصوم حاضر در صحنه وداع كه در ميان خيمه
بجز او و پدر ارجمندش كسى وجود نداشته ، نقل شده است .
1 - توجه به
درگاه ربوبى
امام سجاد عليه
السلام مى گويد: روزى كه پدرم كشته شد در حالى كه خون از تمام بدنش مى جوشيد مرا
به سينه خود كشيد و فرمود:((فرزندم ! اين دعا را از من فرا بگير و هنگام حاجت و غم
و اندوه جانكاه و در حوادث مهم و كمرشكن ، با آن خدا را بخوان و اين دعايى است كه
مادرم فاطمه براى من تعليم نمود كه او از پدرش رسول خدا و او از جبرئيل فرا گرفته
بود )) ((بحق يس والقرآن الحكيم وبحقّ طه والقرآن العظيم ...؛)) اى خدايى كه بر
آنچه نيازمندان از درگاهت بخواهند قادرى ؛ اى آنكه از اسرار دلها آگاهى ؛ اى خدايى
كه غم از دلهاى مغمومين و اندوه از دلهاى اندوهگين مى زدايى ، اى آنكه بر پيران
خسته رحم مى كند و بر كودكان شيرخوار روزى مى رساند؛ اى آنكه نيازى به تفسير ندارد
به محمد و فرزندانش درود بفرست و حوايج مرا برآر)).
2 - از
خطرناكترين ستمها برحذر باشيد
ابوحمزه ثمالى از
امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه فرمود پدرم امام سجاد، هنگام وفاتش مرا به
سينه خود كشيد و فرمود فرزندم : برتو وصيت مى كنم آنچه را كه پدرم حسين بن على
عليهما السلام هنگام وفات و شهادتش آن را توصيه نمود. امام سجاد فرمود از جمله
وصاياى پدرم اين بود:((فرزندم ! بپرهيز از ستم كردن بر كسى كه مدافع و يار و ياورى
بجز خدا ندارد)).
و اين بود دو
وصيت حسين بن على عليهما السلام هنگام وداع با امام سجاد عليه السلام كه احتمال
دارد اين دو وصيت در دو ملاقات و وداع جداگانه صورت گرفته باشد و به كار بردن دو
تعبير مختلف : ((يوم قتل والدماء تغلى )) و:((حين حضرته الوفاة )) مى تواند قرينه
اى بر اين تعدد باشد.
نتيجه :
آنچه از اين
وصاياى سه گانه استفاده مى شود اين است كه : حسين بن على عليهما السلام آن نمونه
صبر و استقامت و آن امام و پيشوا و سرمشق براى انسانهاى مؤ من و پاك در مبارزه با
كفر و الحاد در هدف خويش از روزى كه تصميم به مبارزه گرفته تا آخرين لحظه كوچكترين
تزلزل و تنزل به خود راه نداده بلكه قدم به قدم پيش رفته و به مناسبت شرايط زمانى
و مكانى عكس العمل نشان داده است و براى او صحنه وداع عاشورا كه در يك قدمى شهادت
خود و اسارت بانوان حرم قرار گرفته نه تنها با شهر و ديارش مدينة الرسول كه از
آرامش روحى و احترام عمومى برخوردار بود فرقى نكرده و از نظر او نه تنها اين لحظه
حساس با لحظاتى كه در مكه معظمه و در كنار خانه امن خدا به سر مى برد و يا بيابان
آرام حجاز را به سوى كربلا مى پيمود فرقى ندارد بلكه امروز به افكار مدينه تا مكه
تجسم و به گفتار مدينه تا كربلا فِعليّت و تحقق مى بخشد.
اگر آن روز در
كنار قبر رسول خدا عرض مى كرد: ((اللهم انى احب المعروف وانكر المنكر))(( و اگر در
مدينه مى گفت (( :((ويزيد رجل شارب الخمر ومثلى لا يبايع مثله )) و اگر در آغاز
حركت از مدينه تشخيص داده بود كه : ((وعلى الاسلام السلام اذ بليت الامة براع مثل
يزيد)) و اگر آن روز سوگند ياد مى كرد كه : ((واللّه لا اعطى الدنية من نفسى )) و
اگر در كنار كعبه در ضمن خطبه اى ، آينده خود را ترسيم مى نمود و اگر در منزل بيضه
با استناد به گفتار پيامبر خدا مبارزه با يزيد را از وظايف خود معرفى مى نمود و...
امروز هم به بانوان حرم با قاطعيت دستور مى دهد كه لباس سفر به تن كنيد و از نوعى
لباس كه شما را در طول اسارت در مرئى و منظر دشمنان و در داخل حرم از نامحرمان حفظ
مى كند بهره برگيريد و خود را بر بلاها و سختيها آماده سازيد و كلمه اى كه در آن
گلايه اى از اسارت و شكوه اى از فشار دشمن باشد بر زبان نياوريد؛ زيرا كه هدف ،
الهى است .
آرى ، لازمه
اقامه امر به معروف و نهى از منكر و جواب رد دادن بر طاغوتها و زيربار ذلت نرفتن ،
آماده شدن بر سختيها و تحمل شكنجه ها و اسارتهاست و از همه مهمتر بايد همه اين
مراحل آنچنان تواءم با استقامت و پايدارى باشد و آنچنان از معنويت برخوردار گردد
كه يك كلمه ، آرى حتى يك كلمه نيز بر زبان نيايد كه مشعر بر عدم رضا و نشانگر
ترديد در هدف و ناخشنودى بر تقديم قربانيان و ريخته شدن خون جوانان باشد؛ زيرا
موجب از دست رفتن ارزش مبارزات و كم شدن اجر و پاداش خواهد گرديد:
((استعدوا للبلاء
... ولا تقولوا باءلسنتكم ما ينقص من قدركم )) و اما وصيت حسين بن على به فرزندش
امام سجاد عليه السلام ممكن است در آن دو جهت و دو جنبه شخصى و عمومى تصور شود:
1 - جنبه شخصى :
انسان چنين تصور
مى كند كه اين دو بخش از وصيت حضرت سيدالشهداء عليه السلام يكى در شكل دعا و ديگرى
در قالب موعظه و تحذير براى امام سجاد عليه السلام در آن شرايطى كه انبوهى از هموم
و غموم او را احاطه كرده و ظلم و ستم دشمن به اوج خود رسيده است مى تواند بزرگترين
وسيله تسلى و بهترين سبب آرامش خاطر گردد؛ زيرا از يك سو توجه آن حضرت را يكسره به
مقام ربوبى جلب و از همه حوادث و پيشامدهاى اين كره خاكى با تمام سنگينيش منقطع مى
سازد و از سوى ديگر از مجازات سريعى كه در انتظار مردم ستمگر كوفه است خبر مى دهد
كه آن نيز به نوبه خود مى تواند در تخفيف آلام و در زدودن آثار و ستمها و فشارها
مؤ ثر باشد.
2 - جنبه عمومى :
با توجه به
موقعيت حضرت سجاد عليه السلام كه بايد امامت امت و هدايت جامعه را پس از پدر
ارجمندش به عهده بگيرد حسين بن على عليهما السلام در آخرين لحظات عمرش به واسطه او
بار ديگر و پس از آن با خطبه هاى مفصل جامعه بشرى و شيعيان و پيروانش را در قالب
دعا به توحيد واقعى و توجه به خداوند متعال كه اساسى ترين برنامه و ماءموريت همه
انبياى الهى و رهبران آسمانى است دعوت مى كند و در شكل نيايش انسانها را به قدرت
كامله خداوند و احاطه علم او بر اسرار و ضماير همه افراد بشر و همچنين به صفت
عطوفت و مهر و رزاقيت او متوجه مى سازد.
و در وصيت ديگرى
آنان را موعظه و نصيحت نموده و به بدترين ظلمها و زشت ترين ستمها كه ستم بر
مظلومان بى دفاع است و در هر گوشه اى از اين جهان وسيع و هر روز به شكلى و قيافه
اى و در ابعاد مختلفى با آن مواجه هستيم متوجه مى سازد و از ارتكاب آن برحذر مى
نمايد.
و گمان مى كنم
عمومى بودن مفاد اين دو وصيت بر جنبه شخصى آن ترجيح دارد؛ زيرا گذشته از اينكه
وجود وظيفه عمومى و والاى امامت و رهبرى ، آن را ايجاب مى كند حمل كردن خطاب
((اياك وظلم من ...)) به ظاهر آن با واقعيات و مقام امام كه معصوم از گناه و مبرّا
از هر نوع ظلم و تعدى است تطبيق نمى كند.
خلاصه :
گرچه مخاطب در
اين دو وصيت به ظاهر لفظ، امام سجاد عليه السلام است ولى همانند خطابات فراوان
قرآنى و اكثر وصاياى معصومين در واقع طرف سخن همه انسانها يا همه پيروان اسلام است
.
تذكرى بر
ارادتمندان واقعى حسين بن على (ع )
خواننده عزيز!
اين بود وصيت و سخنان حسين بن على عليهما السلام در آخرين وداعش كه از منابع موثق
و معتبر و از طريق معصومين عليهما السلام به دست ما رسيده و ممكن است وصايا و
سخنان ديگرى نيز نقل شده كه به دست ما نرسيده باشد ولى به طورى كه قبلاً توضيح
داده شد از همين سه وصيت كوتاه و به ظاهر مختصر مى توان با مقام ارجمند ولايت و
چهره مصمم و اراده خلل ناپذير امامت آشنا گرديد و از لابلاى اين جملات استقامت و
پايدارى آن حضرت را در راهى كه انتخاب كرده بود به وضوح و روشنى درك نمود.
ولى متاءسفانه در
بعضى از كتب مقاتل غير مورد اعتماد و يا در لسان بعضى از گويندگان و ذاكرين ،
مطالبى در مورد وداع نقل مى شود كه نه در كتب موثق و منابع معتبر از اين نوع مطالب
اثرى ديده مى شود و نه مفهوم بعضى از آنها با مقام امامت و ولايت و اهداف عاليه
سالار شهيدان حسين بن على عليهمالسلام سازگار و قابل تطبيق است و پيدايش و نشر اين
مطالب در نهايت مى تواند مبين دو نكته زير باشد:
1 - چنين مطالبى
ساخته و پرداخته نويسندگان و يا گويندگانى است كه توجهشان صرفا معطوف به ثواب بكاء
و ابكاء بوده و از مفاسد و گناه جعل و يا نقل مطالب جعلى و بى اساس ، غافل و يا در
اثر كمى اطلاع ، توجهى به جعلى بودن آنها نداشته اند.
2 - نقل بعضى از
اين مطالب دليلى است روشن بر عدم شناخت صحيح از مقام والاى ولايت و تنزل دادن مقام
ارجمند امامت و در حد يك ضايعه از جنبه عقيدتى كه بايد مورد توجه علما و دانشمندان
كه پاسداران حدود و ثغور عقايد و احكام اسلامى هستند قرار بگيرد.
اجازه بدهيد در
اين زمينه به جملات و نصايح سودمندى از مرحوم علامه جليل محدث نورى صاحب مستدرك
الوسائل كه عمر پربركت خود را در تحقيق و تتبع احاديث و روايات سپرى نموده و آثار
گرانقدرى مانند مستدرك (259) و كتابهاى ديگرى به يادگار گذاشته و شاگردانى مانند
مرحوم محدث قمى و صاحب الذريعه به جامعه اسلامى تحويل داده است ، گوش فرا دهيم ،
آنگاه به نقل يك نمونه از همان مطالب بى اساس كه به موضوع وداع ارتباط دارد از
زبان معظم له بپردازيم .
آن مرحوم در كتاب
((لؤ لؤ و مرجان )) پس از بحث مفصل درباره اقسام كذب و مفاسد و عذاب اين گناه بزرگ
و اينكه اگر كذب و دروغ در نقل حديث و ذكر مصائب و مناقب باشد ضرر و مفسده اش و
همچنين عذاب و كيفرش بيش از دروغهاى ديگر خواهد بود مى گويد:
كسانى كه خود را
آماده خواندن مراثى و نقل حادثه جانگداز عاشوراى حسينى نموده اند بايد نه تنها به
نقل شفاهى ديگران در مجالس و منابر بسنده نكنند و احيانا عربى بودن جمله اى را كه
از نظر بعضيها دليل قاطعى بر صحت سند و متن آن است دليل صحت آن ندانند بلكه در
كتابها و تاءليفات نيز بايد كمال دقت را به كار بندند؛ زيرا وجود مطلبى در كتابى
به هيچوجه دليل بر صحت آن نيست چون ممكن است مؤ لف يك كتاب اصلاً شخص مجهول
الحال و ناشناخته اى باشد و ممكن است شخص شناخته شده اى باشد اما از نظر علمى در
سطحى نباشد كه بتواند درست را از نادرست و صحيح را از سقيم تشخيص دهد و حتى ممكن
است يك نفر مؤ لف داراى قوه علمى و تشخيص باشد ولى بعضى از تاءليفات او به عللى
داراى وثاقت و اعتبار نباشد مانند اينكه آن كتاب را در دوران جوانى و عدم تجربه
واطلاع كافى تاءليف نموده باشد و اين كتاب تنها به لحاظ انتساب به چنين شخصيتى از
شهرت و اعتبار در سطح عموم برخوردار شود محدث نورى ضمن بيان شاهد و معرفى نمونه
هايى از اين نوع تاءليفات به شرح چند جريان بى اساس و ساختگى و در عين حال مشهور
مى پردازد و مى گويد:
چهارم : نقل كنند
با سوز و گداز كه در روز عاشورا بعد از شهادت اهل بيت و اصحاب ، حضرت اباعبداللّه
عليه السلام به بالين امام زين العابدين آمد پس از پدر حال جريان آن جناب را با
اعدا پرسيد خبر داد كه به جنگ كشيد پس جمعى از اصحاب را اسم برد و از حال آنها
پرسيد در جواب فرمود: قُتِلَ، قُتِلَ تا رسيد به بنى هاشم و از حال جناب على اكبر
و ابى الفضل سؤ ال كرد به همان قسم جواب داد و فرمود بدان در ميان خيمه ها غير از
من و تو مردى نمانده .
مرحوم محدث نورى
اضافه مى كند كه : اين قصه است و حواشى بسيار دارد و صريح است در اينكه آن جناب از
اول مقاتله تا وقت مبارزه پدر بزرگوارش ابدا از حال اقربا و انصار و ميدان جنگ
خبرى نداشت .
مؤ لف : در
تاءييد نظر شريف محدث نورى (ره ) در اينكه عارضه امام سجاد عليه السلام در روز
عاشورا نه آنچنان بود كه از حوادث و جريانات آن روز بى اطلاع باشد مى گوييم .
اولاً:
بررسى دقيق تاريخ
نشان مى دهد كه بعضى از حوادث عاشورا مستقيما از امام سجاد عليه السلام نقل گرديده
است كه اين نوع روايات مبين حضور آن حضرت در صحنه و مشاهده جريانات و حوادث از
نزديك است .
ثانيا:
بر اساس روايتى
حسين بن على عليهما السلام آنگاه كه همه ياران خود را از دست داد و به هر طرف نگاه
كرد و هيچ كمك و مدافعى براى خود نديد، امام سجاد عليه السلام در حالى كه مريض بود
و قدرت بر حمل سلاح نداشت از خيمه خود خارج و رو به سوى صفوف دشمن نهاد، ام كلثوم
مى گفت فرزندم برگرد، آن حضرت در جوابش فرمود: عمه ! بگذار در كنار فرزند رسول خدا
بجنگم . تا اينكه خود حسين بن على عليهما السلام صدازد خواهر! او را به خيمه
برگردان مبادا روى زمين ، از نسل آل محمد خالى بماند(260).
اين جريان نيز
شاهد ديگرى است بر اينكه امام سجاد عليه السلام در عين وجود عارضه و كسالت مزاج ،
حوادث آن روز را قدم به قدم پيگيرى مى نمود و در جايى كه امام زمان خود را تنها
ديد براى دفاع از آن بزرگوار به سوى صفوف دشمن حركت نمود.
تكميل تذكر: با
عرض پوزش از خوانندگان ارجمند در اينجا بحث وداع و سخن حسين بن على عليهما السلام
را كه نسبت به سخنان گذشته قدرى مفصل و طولانى گرديد با تكميل تذكر و موعظه مرحوم
محدث نورى به پايان مى بريم :
به طورى كه
ملاحظه فرموديد مرحوم محدث نورى يكى از علل اشتباه پاره اى از مطالب بى اساس را با
روايات صحيح و مستند عربى بودن آنها را كه از نظر بعضيها دليل صحت متن و سند محسوب
مى گردد معرفى نمود.
به عقيده ما اين
بخش از تذكر آن مرحوم درس بزرگى است براى پويندگان حق و پيروان حقيقت و هشدارى است
كه گويندگان را بيشتر به تفحص وتدبر در به كارگيرى الفاظ و نسبت دادن مطالب به
شخص حسين بن على عليهما السلام وادار مى سازد؛ زيرا جملات عربى فراوانى در مراثى و
ذكر مصائب از شعار گرفته تا شعر و استرحام ديده مى شود كه از زبان آن حضرت نقل مى
گردد در صورتى كه پاره اى از اين نسبتها يك نسبت واهى و بى اساس مى باشد. و ما فقط
نمونه هايى به عنوان شاهد براى موضوعات سه گانه را در اينجا منعكس مى نماييم : در
مورد شعار دو شعار زير از اشتهار و معروفيت خاصى برخوردار مى باشد كه :
1 - مى گويند از
جمله رجزها و شعارهايى كه حسين بن على عليهما السلام به هنگام حمله به صفوف دشمن
انشاد فرمود اين جمله بود:(( ان كان دين محمد لم يستقم الا بقتلى فياسيوف خذينى
؛)) اگر آيين محمد صلّى اللّه عليه و آله پابرجا نخواهد بود مگر با كشته شدن من پس
اى شمشيرها اينك مرا فرا گيريد)).
2 - باز به آن
حضرت نسبت مى دهند كه درباره اهميت مبارزه خود با يزيد و جهاد با بنى اميه مى
فرمود:(( انّما الحياة عقيدة و جهاد؛)) زندگى عقيده و جهاد در راه آن است و بس )).
و در مورد شعر مى
گويند آن حضرت در بالين فرزندش على اكبر عليه السلام اين ابيات را انشاد نمود:
(( يا كوكباً ما
كان اقصر عمره//وكذاك عمر كواكب الاسحار//فاذا نطقت فانت اول منطقى//واذا سكتّ
فانت فى اضمارى ))
و در مورد
استرحام مى گويند امام عليه السلام از مردم كوفه و دشمنان خود طلب آب مى نمود و
چنين مى گفت :(( يا قوم اسقونى شربة من الماء فقد نشفت كبدى من الظَمَاء؛)) مردم
مرا سيراب كنيد كه از تشنگى ، كبدم خشك شده است )).
اما در مورد
شعارها: نويسنده حقير در بررسيهاى ناقص خود در هيچ تاءليف مورد اعتماد و غير مورد
اعتمادى به دو شعار ياد شده دسترسى پيدا ننمود مگر در سر زبانها و مجلات و
كتابهايى از نوع مجلات و جرايد.
و اما در مورد
شعر: دو بيت ياد شده از ابيات قصيده رائيه ابوالحسن على بن محمد تهامى ، شخصيت
اديب و شاعر و سخن سراى شيعى است كه در فوت فرزند كوچكش سروده است .
تهامى در سال 416
ق در مصر به قتل رسيده است و اين قصيده زيبا و بليغ مشتمل بر 84 بيت است (261).
و اما در مورد
استرحام و آب خواستن امام از دشمن به صورتى كه ذكر گرديد در هيچيك از منابع نقل
نشده است و ظاهرا عدم توجه به مفهوم صحيح و صدر وذيل يك جمله موجب به وجود آمدن
چنين مطلبى گرديده است .
توضيح اينكه :
موضوع طلب نمودن آب از سوى حسين بن على عليهما السلام در سه مورد و به دو تعبير
مختلف آمده است كه دو مورد آن كوچكترين ارتباطى به موضوع مورد بحث و طلب نمودن آب
از مردم كوفه ندارد؛ زيرا در يك مورد چنين آمده است :((فقصده القوم وهو فى ذلك
يطلب شَرْبَة من ماء فكلما حمل بفرسه على الفرات حملوا عليه باءجمعهم حتى اجلوه
عنه ))(262).
((مردم كوفه در
حالى به سوى آن حضرت هجوم بردند كه او در پى تحصيل آب بود و هرچه خواست با اسب خود
به فرات حمله كند همه آنان بر وى حمله بردند تا اينكه او را از فرات دور ساختند)).
و در مورد ديگر
باز چنين آمده است :(( وجعل الحسين يطلب الماء وشمر يقول له واللّه لا ترده او ترد
النار(263))) ؛ حسين در پى تحصيل آب بوده و شمر به وى گفت به خدا سوگند وارد آب
((فرات )) نخواهى شد تا وارد عذاب شوى )).
به طورى كه
ملاحظه مى شود، در اين دو مورد گرچه كلمه :((يطلب شربة من ماء - و: يطلب الماء))
به كار رفته اما روشن است به قرينه ورود و حمله به فرات منظور طلب نمودن آب از
مردم كوفه نيست بلكه مفهوم كلمه تحصيل و به دست آوردن آب از طريق وارد شدن به فرات
است .
تنها در مورد سوم
و در نقلى از نافع بن هلال چنين آمده است كه :((فاستقى فى تلك الحالة ماء؛ حسين بن
على به هنگام شهادتش آب خواست))(264).
اينك جاى اين سؤ
ال فقهى است كه اگر گوينده روزه دارى با توجه و با استناد به گفتار فردى به نام
نافع بن هلال يا بدون توجه به نقل وى ، نه تنها مطلبى را مستقيما به امام معصوم
نسبت مى دهد بلكه كلمه ((استقى )) و مانند آن را به جمله ((اُسقونى شربة من الماء
فقد نشفت كبدى من الظماء)) مبدل مى سازد، روزه چنين فردى صحيح است يا باطل ؟!
$
##حماسه هاى امام
(ع ) در ميدان شهادت
حماسه هاى امام
(ع ) در ميدان شهادت
متن سخن :
اَلْمَوْتُ
اَوْلى مِنْ رُكُوبِ الْعارِ//وَالْعارُ اَوْلى مِنْ دُخُولِ النّار(265)
اَنَا
الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِي//آليْتُ اَنْ لا اَنْثَنى//اَحْمى عِيالاتِ اَبِى//اَمْضِى
عَلى دِينِ النَّبى
اَنَا ابْنُ
عَلِي الْخَيْرِ مِنْ آلِ هاشِمٍ//كَفانِى بِهذا مَفْخَراً حِينَ
اَفْخَرُ//وَجَدّى رَسُولُ اللّه ، اءكْرَمُ مَنْ مَضى//وَنَحْنُ سِراجُ اللّه فى
الاَرْضِ نَزْهَرُ//وَفاطِمَةُ اُمّى اْبنَةُ الطُّهْرِ اَحْمَدَ//وَعَمّى يُدْعى
ذُوالجَناحَيْنِ جَعْفَرُ//وَفِينا كِتابُ اللّه اُنْزِلَ صادِعاً//وَفينَا
الْهُدى وَالْوَحْيُ بِالْخَيْرِ يُذْكَرُ//وَنَحْنُ اَمانُاللّهِ فِى الْخَلْقِ
كلّهِمْ//نَسِّرُ بِهذا فىِ الاَنامِ وَنَجْهَرُ//وَنَحْنُ وُلاةُ الْحَوْضِ
نَسْقِى مُحِبَّنا//بِكَاءْسٍ وَذاكَ الْحَوْضُ للسَقىُ كَوثَرُ//فَيَسْعَدُ فِينا
فىِ الْقِيامِ مُحِبّنا//وَمُبْغِضُنا يوم الْقِيمَةِ يَخْسَرُ(266)
كَفَرَ الْقَوْمُ
وَقدْماً رَغِبُوا//عَنْ ثَواب اللّه رَبِّ الثَّقَلَيْنِ//قَتَلُوا قِدْماً
عَلِّياً واْبنَهُ//حَسَنَ الخَيْرِ وَجاءوا لِلْحُسَيْن//خيْرَهُ اللّه مِنَ
الْخَلْقِ اءَبى//بَعْدَ جَدّى وَاَنَا ابْنُ الْخِيرَتَيْنِ(267)
ترجمه و توضيح
لغات :
آلَيْتُ (از
ايلاء): سوگند ياد كردن . اِنْثِناءِ: تواضع ، قبول ذلت ؛ منظور امام خضوع در
مقابل باطل است . اَمْضى : كشته مى شوم ، مى ميرم . نَزْهَرُ (از: زَهَرَ،
زَهُوراً): درخشيدن . صادِع (از صدع ): مطلب را بيان نمود، كشف و حل كرد. رَغِبَ:
اگر با ((عن )) متعدى شودبه معناى اعراض است .
ترجمه و توضيح :
از حسين بن على
عليهما السلام آنگاه كه شخصا وارد جنگ با دشمن گرديده تا مرحله شهادتش سه موضوع
جالب و مهم نقل شده است كه در پايان اين دفتر و به عنوان حسن ختام در اختيار
خواننده عزيز قرار مى دهيم : حماسه ها، منشور جهانى و مناجات با پروردگار.
در مورد حماسه
هاى آن حضرت در كتب تاريخ اشعار زياد و مختلفى نقل شده است كه ما به نقل سه فراز
از اين شعار اكتفا مى نماييم : صاحب عوالم و ابن نما، نقل مى كنند كه حسين بن على
عليهما السلام هنگام حمله به صفوف دشمن ، اين اشعار حماسه اى را مى خواند:((
اَلْمَوْتُ اَوْلى مِنْ رُكُوبِ الْعارِ...)).
((مرگ بهتر از
پذيرفتن ننگ است و پذيرفتن ننگ بهتر از قبول آتش .
من حسين بن على
هستم .
سوگند ياد كرده
ام كه در مقابل دشمن سر فرود نياورم ، من از اهل و عيال پدرم حمايت مى كنم .
و در راه آيين
پيامبر كشته مى شوم )).
خوارزمى مى گويد:
حسين بن على عليهما السلام در حالى كه سوار اسب گرديده و شمشير به دست داشت و با
حالتى كه از زندگى قطع اميد كرده و تصميم به مرگ و شهادت گرفته بود، در مقابل دشمن
قرار گرفت و اين اشعار را مى خواند كه به صفوف دشمن حمله نمود:((اَنَا ابْنُ عَلِي
الْخَيْرِ مِنْ آلِ هاشِمٍ)) .
((من پسر على آن
مرد نيك هاشمى هستم كه در مقام افتخار همين براى من بس است . جدم رسول اللّه كه
شريفترين گذشتگان است و ما چراغهاى خدا هستيم كه در روى زمين مى درخشيم .
و مادرم فاطمه
دختر پاك احمد و عمويم جعفر كه ذوالجناحين نام يافته است . كتاب خدا در پيش ماست ؛
كتابى براى روشنگرى نازل گرديده است .
و در ميان ماست
وحى و هدايتى كه به نكويى ياد مى شود.
و ما در ميان همه
خلق وسيله امن هستيم و اين حقيقت را در ميان مردم گاهى نهان داريم و گاهى عيان .
و ماييم ساقيان
حوض كه دوستان خود را با جام مخصوص سيراب مى كنيم و اين حوض گوارا همان ((كوثر))
است .
در روز قيامت
دوستان ما به وسيله محبت ما به سعادت و دشمنان ما به خسران خواهند رسيد)).
خوارزمى مى گويد:
امام عليه السلام در حملات خود اين شعرها را نيز مى خواند:
((كَفَرَ
الْقَوْمُ وَقدْماً رَغِبُوا...)) .
((اين مردم به
كفرگراييدندو درگذشته نيزازثواب خداى انس و جن اعراض كرده بودند.
در گذشته على و
فرزندش حسن آن مرد نيك سيرت را كشتند و اينك به قتل حسين آماده اند.
پس از جدم ،پدرم
برگزيده ترين مردم است و من فرزند دو برگزيده عالم مى باشم )).
$
##منشور جهانى از
قتلگاه كربلا
منشور جهانى از
قتلگاه كربلا
متن سخن :
((يا شِيعَةَ آلِ
اءَبِى سُفْيانَ اِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دِيْنٌ وَكُنْتُمْ لا تَخافُونَ
الْمَعادَ فَكُونُوا اَحْراراً فى دُنْياكُمْ وَاِرْجِعُوا اِلى اَحْسابِكُمْ اِن
كُنتم عُرباً كما تزعمون . ... اَنَا الّذى اءُقاتِلُكُمْ وَتقاتِلُونى
وَالنَّساءُ لَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُناحٌ فَامنَعوا عُتاتَكُمْ عَنِ التَّعَرُّضِ
لِحَرَمى مادُمْتُ حَيّاً))(268).
ترجمه و توضيح
لغات :
جُناح : گناه .
عُتاب (جمع عاتِى ): ستمگر، تجاوزگر.
ترجمه و توضيح :
خوارزمى مى گويد:
حسين بن على عليهما السلام كه حملات پى در پى و جنگ سختى مى نمود و در هر حمله
گروهى از دشمن را به خاك و خون مى كشيد يكباره دشمن تصميم گرفت كه با وارد ساختن
ضربه روحى آن حضرت را از كار بيندازد و لذا در ميان او و خيمه ها حائل گرديد و
حمله به سوى خيمه ها را آغاز نمود.
در اينجا بود كه
امام عليه السلام با صداى بلند فرياد نمود:(( يا شِيعَةَ آلِ اءَبِى سُفْيانَ
...)) ؛ اى پيروان خاندان ابى سفيان ، اگر دين نداريد و از روز جزا نمى هراسيد،
لااقل در زندگى آزادمرد باشيد و اگر خود را عرب مى پنداريد به نياكان خود بينديشيد
و شرف انسانى خود را حفظ كنيد)).
شمر گفت
:((ماتَقُولُ يا حُسَيْنُ؛ حسين ! چه مى گويى ؟!)).
آن حضرت عليه
السلام پاسخ داد:((اَنَا الّذى اءُقاتِلُكُمْ...؛)) من با شما مى جنگم و شما با من
مى جنگيد و اين زنان گناهى ندارند تا من زنده هستم به اهل بيت من تعرض نكنيد و از
تعرض اين ياغيان جلوگيرى نماييد)).
شمر گفت :((لَكَ
ذلِكَ يَا ابْنَ فاطِمَةَ؛ فرزند فاطمه اين حق را به تو مى دهيم )).
سپس سپاهيان را
صدا كرد:((اِلَيْكُمْ عَنْ حَرَمِ الرَّجُلِ وَاْقصُدُوهُ بِنَفْسِهِ فَلَعَمْرِى
لَهُو كُفْوٌ كَرِيمٌ...؛ دست از حرم وى برداريد و حمله را متوجه خود او سازيد به
جانم سوگند او هماورد شريفى است ...)).
منشور جهانى
اين سخن حسين بن
على عليهما السلام گرچه به ظاهر يك خطابه اختصاصى است كه در روز عاشورا آنگاه كه
مردم كوفه ناجوانمردانه حمله به سوى خيمه ها را آغاز نمودند، مورد خطاب قرار داده
است ، ولى در واقع يك پيام عمومى و يك منشور جهانى است از قتلگاه كربلا به همه
جهانيان و در همه زمانها كه :
مردم دنيا اگر
معتقد و پايبند به قوانين الهى و دستورات آسمانى نباشند لااقل بايد حدود مليت خويش
را مراعات و به اصطلاح تابع قوانين بين المللى باشند.
اما قوانين
آسمانى بويژه دين مقدس اسلام هر نوع تجاوز به حقوق ديگران را در مقام جنگ و دفاع و
حتى در آنجا كه آغازگر جنگ ، دشمن خونخوار باشد، محكوم كرده و مى گويد:((در راه
خدا با كسانى كه با شما جنگ مى كنند (و آغازگر جنگ هستند) پيكار كنيد و تجاوز
نكنيد كه خداوند تجاوزگران را دوست ندارد))(269).
يعنى بجز كسانى
كه با شما وارد جنگ شده اند متعرض افراد ديگر دشمن نشويد. خانه مهاجمين را خراب و
اشجارشان را قطع نكنيد. آب را به روى آنان نبنديد. مجروحين دشمن را مداوا كنيد.
فراريها را تعقيب ننماييد و به زنان و پيرمردان ايذا نكنيد، حتى به مهاجمين نيز
فحش و ناسزا نگوييد و...
آرى ، پس از
قرنها كه حكم ((لا تَعْتَدُوا)) نازل گرديد و حسين بن على عليهما السلام منشور
مورد بحث را اعلام نمود، جهان بشريت و به اصطلاح قانونگذاران متمدن ! نيز براى
جنگها قوانينى نه در حد قوانين جنگى اسلام ارائه دادند.
اما آيا اين بشر
خود خواه و اين حيوان دوپا و درنده تر از هر درنده تا از تربيت آسمانى برخوردار
نيست و تا قدم به مرحله انسانيت نگذاشته است - كه تنها در پيروى نمودن از تعاليم
انبيا ميسر است - مى تواند خود را به اين منشورها و اين پيغامها و به اين قوانين
محدود سازد . و اگر شمر هم در روياروئى امام عليه السلام به قشون خود دستور منع
حمله مى دهد، ديديم كه يك عقب نشينى موقت و در اثر نفوذ معنوى كلام آن حضرت بود كه
بلافاصله پس از شهادت آن بزرگوار مجددا حمله به سوى خيمه ها و غارت زنان و اطفال
شروع گرديد.
تكرار تاريخ
و اينك تاريخ
تكرار مى شود و يك بار ديگر پس ماندگان آل ابوسفيان و پيروان و ايادى ابوسفيانهاى
قرن ، براى محو اسلام و خاموش نمودن چراغى كه در اين برهه از زمان در ايران درخشيد
و همه ملتها و كشورهاى اسلامى در پرتو آن نيروى تازه اى در خود احساس نمودند، در
اولين سالهاى تاءسيس جمهورى اسلامى به ايران حمله نمودند.
آرى ، اينك كه
مشغول نگارش اين اوراق هستيم هشت ماه است كه جنگى از سوى حزب بعث عراق بر عليه
ايران شروع شده است كه اگر نگوييم در تاريخ دنيا، حداقل در تاريخ دو كشور اسلامى
بى سابقه است . اين جنگ كه با حمله هوايى و زمينى و دريايى از سوى عراق شروع گرديد
در اين مدت چه خسارات جانى و مالى متوجه ايران نموده است . در آينده و در تاريخ به
صورت يك فاجعه عظيم براى اسلام و در تاريخ مسلمانان ثبت خواهد گرديد همانگونه كه
انقلاب اسلامى ايران به صورت يك رويداد مهم اسلامى به ثبت خواهد رسيد.
ولى آنچه در اين
جنگ حائز اهميت است اين است كه اين آل ابوسفيان و شيعيان آل ابوسفيان كه ايمان به
خدا و عقيده به روز جزا ندارند، از حريت و آزادگى و از شرف انسانى و حيثيت ملى نيز
بويى نبرده اند؛ زيرا در اين مدت طولانى كه از اين جنگ مى گذرد، گذشته از كشته شدن
هزاران نفر از جوانان و بهترين و پاكترين رزمندگان و گذشته از تعديات و به اسارت
گرفتن افراد غيرنظامى و حتى تجاوز به حريم ناموس مرزنشينان و آواره ساختن يك
ميليون و نيم ايرانى از شهر و ديار خويش ، هر روز مواجه هستيم با بمباران شدن
شهرهاى ايران و قرار گرفتن بيمارستانها و مدارس و مساجد و افراد غيرنظامى در زير
گلوله توپهاى دوربرد و در زير موشكهاى نُه مترى عراق ، چه افراد بيمار و مجروح كه
در اين بيمارستانها در اثر موشكها و گلوله هاى توپ در زير تلهاى خاك دفن مى گردد!
و چه اطفال خردسالى كه در مدارس و در اثر بمباران هواپيماهاى عراقى بدنشان قطعه
قطعه مى گردد و چه مادرانى كه در سوگ اين اطفال صغير و بى گناه مى نشينند و چه
نمازگزارانى كه در ميان مسجد و در صف نماز و در اثر گلوله باران عراقيها در زير
آوار مى مانند.
و تاءسف بار
اينكه دنياى به اصطلاح متمدن ! نه تنها در مقابل اين همه وحشيگرى و ددمنشى ، سكوت
اختيار نموده است بلكه اين دشمن انسانيت را با انواع سلاحها تقويت و از نظر مالى و
سياسى هر نوع يارى و پشتيبانى را انجام مى دهد.
و اين جنگ براى
چندمين بار نشان داد كه هنوز هم بشريت در حالت بربريت به سر مى برد و اين همه
ادعاى تمدن جز طبلى پر سروصدا و تو خالى چيزى نيست و هنوز هم دنيا به آن مرحله
نرسيده است كه به منشور جهانى حسين بن على عليهما السلام كه از قتلگاه كربلا به
جهانيان اعلان نموده جواب مثبت بدهد كه :(( اِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دِينٌ
فَكُونُوا اَحْراراً فى دُنْياكُمْ))(270).))
$
##آخرين مناجات
حسين بن على
آخرين مناجات
حسين بن على (ع )
متن سخن :
((اَللّهُمَّ
مُتَعالىَ الْمَكانِ عَظِيمَ الْجَبَرُوتِ شَدِيدَ الِْمحالِ عَنِّى غَنِىُّ عَنِ
الْخَلائِقِ عَرِيضُ الْكِبْرِياءِ قادِرٌ عَلى ما تَشاءُ قَرِيبٌ الرَّحْمَةِ
صادِقُ الْوَعْدِ سابِغُ النِّعْمَةِ حَسَنُ الْبَلاءِ قَرِيبٌ اِذا دُعيتَ
مُحِيطٌ بِما خَلَقْتَ قابِلُ التَّوْبَةِ لِمَنْ تابَ اِلَيْكَ قادِرٌ على ما
اَرَدْتَ تُدْرِكُ ما طَلَبْتَ شَكُورٌ اِذا شُكرْتَ ذَكُورٌ اِذا ذُكِرْتَ
اَدْعُوكَ مُحْتاجاً وَاَرْغَبُ اِلَيْكَ فَقِيراً وَاَفْزعُ اِلَيْكَ خائِفاً
وَاَبْكِى مَكْرُوباً وَاَسْتَعِينُ بِكَ ضَعِيفاً وَاَتَوَكَّلُ عَلَيْكَ كافِياً
اَللّهُمَّ احْكُمْ بَيْنَنا وَبَيْنَ قَومنا فَاِنَّهُمْ غَرُّونا وَخَذَلُونا
وَغَدَرُوا بِنا وَقَتَلُونا وَنَحْنُ عِتْرَةُ نَبِيِّكَ وَوُلْدُ حَبِيبِكَ
مُحَمَّدٍ صلى اللّه عليه و آله الَّذِى اصْطَفَيْتَهُ بِالرِّسالَةِ وَاءتْمَنْتَهُ
الْوَحْىِ عَلَى فَاجْعَلْ لَنا مِنْ اَمْرِنا فَرَجاً وَمَخْرَجاً يا اَرْحَمَ
الراحِمينَ.
...صَبْراً عَلى
قَضائِكَ يا رَبِّ لا اِلهَ سِواكَ يا غِياثَ الْمُسْتَغيثين مالِى رَبُّ سِواكَ
وَلا مَعْبُودٌ غَيْركَ صَبْراً عَلى حُكْمِكَ يا غِياثَ مَنْ لا غِياثَ لَهُ يا
دائِماً لا نَفادَ لَهُ يا مُحْيِى الْمَوتى يا قائِماً عَلى كُلِّ نَفْسٍ بِما
كَسَبَتْ اُحْكُمْ بَيْنى وَبَيْنَهُمْ وَاَنْتَ خَيْرُالْحاكِمينَ)).
ترجمه و توضيح
لغات :
مُتَعال : برتر.
جَبَرُوت : صيغه مبالغه است : قُدْرَتْ: تسلط. مِحال (به كسر ميم ): دقت ، تصرف ،
عريض : گسترده . كِبْرِياء: عظمت و بزرگى ، سابِغ : وسيع . شَكُور: شكرگزار و يكى
از اسماء خداوند است كه پاداش زياد در مقابل كم مى دهد.ذكور: يادآورنده ، بسيار
ياد كننده . بَلاء: آزمايش . رَغِبَ اِلَيْه : تضرع و زارى نمود. فقير: نيازمند.
فَزَعَ اِلَيْهِ: به سوى او پناه برد. كرْب : اندوه . غَرُّونا (از غَرَّ): گول
زد. غَدْر: خيانت كردن . غِياث : كمك . اِسْتِغاثَة : يارى طلبيدن . نَفاد: تمام
شدن .
ترجمه و توضيح :
بنابه نقل شيخ
الطائفه ، شيخ طوسى در مصباح المتهجد و مرحوم سيدبن طاووس در اقبال ، حسين بن على
عليهما السلام در آخرين دقايق زندگيش چشمها راباز كرد و به سوى آسمان متوجه
گرديد و براى آخرين بار با پروردگار خويش ، پروردگار عالميان چنين مناجات و راز و
نياز نمود(271):
((اى خدايى كه
مقامت بس بلند، غضبت شديد، نيرويت بالاتر از هر نيرو، تو كه از مخلوقات خويش
مستغنى هستى و در كبريا و عظمت فراگير، به آنچه بخواهى توانا، رحمتت به بندگانت
نزديك ، وعده ات صادق ، نعمتت شامل ، امتحانت زيبا، به بندگانت كه تو را بخوانند
نزديك هستى و بر آنچه آفريده اى احاطه دارى و هركس كه از در توبه درآيد پذيرايى ،
آنچه را كه اراده كنى توانايى ، آنچه را كه بخواهى درك توانى كرد، كسى را كه
شكرگزار تو باشد شكرگزارى ، ياد كننده ات را يادآورى ، من تو را خوانم كه نيازمند
تواءم و به سوى تو روى آرم كه درمانده تواءم ، ترسان به پيشگاهت فزع مى كنم ،
غمگين دربرابرت مى گريم ، از تو مدد مى طلبم كه ناتوانم ، خود را به تو وامى گذارم
كه بسنده اى ، خدايا! در ميان ما و قوم ما داورى كن كه آنان از راه مكر و حيله
وارد شدند و دست از يارى ما برداشتند وما را كه فرزندان پيامبر و حبيب تو محمد
صلّى اللّه عليه و آله هستيم به قتل رسانيدند، پيامبرى كه به رسالت خويش انتخاب
نموده وامين و حيش قرار داده اى ، اى خدا! اى مهربانترين ! در حوادث ، بر ما گشايش
و در پيشامدها، برما خلاصى عنايت كن )).
امام عليه السلام
مناجات خويش را با اين جملات به پايان رسانيد:
((در مقابل قضا و
قدر تو شكيبا هستم اى پروردگارى كه بجز تو خدايى نيست . اى فريادرس دادخواهان كه
مرا جز تو پروردگارى و معبودى نيست . برحكم و تقدير تو صابر و شكيبا هستم . اى
فريادرس آنكه فريادرسى ندارد، اى هميشه زنده اى كه پايان ندارد. اى زنده كننده
مردگان . اى خدايى كه هركسى را با اعمالش مى سنجى ، در ميان من و اين مردم حكم كن
كه تو بهترين حكم كنندگانى )).
و آنگاه كه صورت
به خاك مى گذاشت ، گفت :((بِسْمِاللّه وَبِاللّه وَفِى سَبيلِاللّه وَعَلى مِلَّةِ
رَسُولِ اللّه ))
$
##پاورقيهای
این قسمت
پاورقيهاي اين
قسمت
141- انساب
الاشراف ، ج 3، ص 185. طبرى ، ج 7، ص 319 و 320. كامل ، ج 3، ص 285. ارشاد، ص 240.
142- اين خطبه در
تايخ طبرى ، ج 7، ص 321 و 322. كامل ابن اثير، ج 3، ص 285. ارشاد مفيد، ص 231.
لهوف ، ص 79. مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 246 و طبقات ابن سعد آمده است . ولى جمله
قداخبرنى جدّى ... در نسخه طبرى وجود ندارد.
143- اين خطبه در
تايخ طبرى ، ج 7، ص 321 و 322. كامل ابن اثير، ج 3، ص 285. ارشاد مفيد، ص 231.
لهوف ، ص 79. مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 246 و طبقات ابن سعد آمده است . ولى جمله قداخبرنى
جدّى ... در نسخه طبرى وجود ندارد.
144- اين جمله در
((نفس المهموم )) نقل شده است .
145- اين پاسخهاى
ششگانه در طبرى ، ج 7، ص 322. كامل ، ج 3،ص 285. ارشاد مفيد، ص 321. اعلام الورى ،
ص 235. لهوف ، ص 81. و مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 247 آمده است .
146- به نقل از
مقتل مقرم ، ص 258.
147- در الذريعه
ازدو كتاب به نام نورالعين كه هردومقتل و هردو در هند چاپ شده است ، ياد مى كند كه
مؤ لف يكى از آنها از علماى معاصر ولى مؤ لف ديگرى معلوم نيست . به هرحال ، اين
كتاب نيز خود به خود و بدون مؤ يد نمى تواند مدرك تاريخى به حساب بيايد.
148- ص 113.
149- اعلام الورى
، ص 236.
150- متن آن در
معالى السبطين ملاحظه شود.
151- اين فراز و
مطالب مربوط به آن ، از مقتل مقرم ، ص 262 نقل گرديده است .
152- اِنِّى
خَرَجْتُ اَتَوَقَّعُ التَّلاعَ والرَّوابى مَخافَةَ اَنْ تكُون مَكْمَناً لهُجُوم
الْخَيلِ يَوْمَ تَحْمِلُونَ وَيَحْمِلُون .
153- ثكلَتْنِى
اُمّى اِنَّ سَيْفِى بِاَلْفٍ وَفَرَسى مِثْلُهُ فَوَاللّه الَّذى مَنَّ بِكَ
عَلَىَّ لا فارَقْتكَ حَتّى يَكلاعن فرى وجرى .
154- نافع بن
هلال از ياران حسين بن على است كه در اثر جراحات فراوان در ميان كشته ها افتاد و
سپس اسير و به كوفه منتقل گرديد و قسمتى از مطالب مربوط به عاشورا از جمله مطلب
مورد بحث از وى نقل گرديده است .
155- انساب الا
شراف ، ج 3، ص 185. طبرى ، ج 7، ص 324. كامل ، ج 3، ص 285. ارشاد مفيد، ص 232.
مقتل خوارزمى ،ج 1،ص 327.تاريخ يعقوبى ،ج 2، ص 244. و اخبار زينبيات عبيدلى متوفاى
277ه.
156- سوره آل
عمران ، آيه 178 و 179.
157- تاريخ طبرى
، ج 7، ص 324 و 325. ارشاد، ص 233.
158- مقتل
خوارزمى ، ج 1، ص 252. نفس المهموم ، ص 125.
159- كامل
الزيارات ، ص 37.
160- بلاغة
الحسين ، ص 190.
161- اثبات
الوصيه ، ص 139.
162- معانى الا
خبار چاپ مكتبة الصدوق ، ص 289.
163- در تعداد
افراد لشكر امام در ميان مورخان اختلاف هست كه گاهى آمار پياده و سواره اين لشكر
را تا 150 تن نوشته اند.
164- سوره نساء،
آيه 150.
165- سوره بقره ،
آيه 45.
166- طبرى ، ج 7،
ص 327. ابن عساكر، ص 211. كامل ابن اثير، ج 3، ص 287. ارشاد مفيد، ص 233 و طبقات
ابن سعد.
167- اين سخنرانى
با اختلافاتى در طبرى ، ج 7، ص 328 و 329. كامل ابن اثير، ج 3، ص 287. ارشاد مفيد،
ص 234. مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 253 و طبقات ابن سعد آمده است .
168- تذكرة
الخواص ، ص 262.
169- سوره طه ،
آيه 134.
170- مقتل
خوارزمى ، ج 1، ص 253، قسمت اول اين بخش از گفتار امام را ابن عساكر نيز در ص 215
آورده است .
171- انساب
الاشراف ، ج 3، ص 188.
172- سوره دخان ،
آيه 20.
173- قسمتى ازاين
بخش در تحف العقول به عنوان نامه اى ازآن حضرت به سوى مردم كوفه نقل شده است .
174- اين خطبه با
اختلاف مختصر در متن آن در تحف العقول ، ص 171. مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 7 و 8. لهوف
و مقتل عوالم و تذكرة الخواص آمده است ولى ما در نقل خود به متن مقتل خوارزمى
استناد نموديم .
175- نيزه دشمن
همه اعضايشان را تغيير داد مگر آقايى و همت بلندشان را كه از تغيير در امان است .
176- مقتل
خوارزمى ، ج 1، ص 241.
177- انساب الا
شراف ، ج 3، ص 191. كامل ابن اثير، ج 4، ص 27. مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 294. تاريخ
ابن عساكر، ص 256.
178- انساب الا
شراف ، ج 3، ص 181.
179- مقتل
خوارزمى ، ج 2، ص 8. مقتل عوالم ، ص 84.
180- صفحه ... از
همين كتاب .
181- الامامة
والسياسه ، ج 2، ص 24. طبرى و كامل ابن اثير، حوادث سال 66.
182- طبرى ، ج 7،
ص 342.
183- لهوف ، ص
89. مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 9.
184- بحارالانوار
به نقل ازكتاب هفتاد و دو تن و يك تن ، ج 5، ص 250.
185- مقتل الحسين
- عليه السلام عبدالرزاق الموسوى ، المقرّم ، ص 239.
186- تاريخ طبرى
، ج 7، ص 343 لهوف ، ص 94.
187- سوره احزاب
، آيه 23.
188- مقتل عوالم
، ص 91. ابصارالعين ، ص 85.
189- ذخيرة
الدارين به نقل مقتل مقرم ، ص 301.
190- ص 85.
191- ج 2، ص 25.
192- بنا به نقل
ابن سعد در طبقات ، ((مسلم بن عوسجه )) از صحابه پيامبر و مردى شجاع و مقيم كوفه
بود. او جزو كسانى بود كه به حسين بن على عليهماالسلام - نامه نوشته و به كوفه
دعوت نموده بودند. مسلم پس از ورود ابن زياد به كوفه و كشته شدن مسلم بن عقيل ،
براى حمايت از حسين بن على - عليهماالسلام - به همراه اهل و عيالش از كوفه خارج و
به آن حضرت ملحق گرديد و به پيمان خود تا آخرين قطره خونش وفادار ماند:(فَمِنْهُمْ
مَنْ قَضى نَحْبَهُ ).
193- انساب الا
شراف ، ص 194. مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 22. بحار، ج 45، ص 27. مناقب ، ج 3، ص 219.
194- مثلاً در
لهوف ((عبداللّه بن عمير)) اصلاً عنوان نگرديده و جريان وى با قسمتى از جريان وهب
نصرانى به وهب بن جناح كلبى نسبت داده شده است .
195- به متن
زيارت در اقبال سيدبن طاووس مراجعه شود.
196- طبرى ، ج 7،
ص 347. كامل ابن اثير، ج 3، ص 29.
197- لهوف ، ص
96.
198- وسائل
الشيعه ج 1، باب يكم از ابواب مواقيت نماز.
199- در بيوگرافى
ابوثمامه به تنقيح المقال مرحوم مامقانى و ابصارالعين مرحوم شيخ محمد سماوى مراجعه
شود.
200- مقتل عوالم
، ص 88. لهوف ص 95. مثيرالا حزان . كامل ابن اثير، ج 3، ص 290.
201- در شرح حال
قرظة بن كعب به اصابه و در شرح حال او و فرزندانش به تنقيح المقال ، ج 2، ص 332 و
ص 28، از حرف قاف و ابصارالعين ، ص 92 مراجعه شود.
202- مقتل الحسين
، ص 297.
203- حبيب بن
مظاهر، يا حبيب بن مظهر؟ در بعضى از كتب رجال به جاى مظاهر ((بر وزن مقاوم )) مظهر
بر وزن ((مطلق )) آمده است . مرحوم مامقانى در تنقيح المقال مى گويد: آنچه از نقل
و خط بزرگانى از علما مانند شيخ طوسى و شهيد ثانى و ابن طاووس به دست مى آيد اين
است كه ((مظاهر)) با ((الف )) صحيح است و در متن زيارات والسنه علما نيز چنين
استعمال شده است . سپس مى گويد به گمان من اگر در بعضى از خطوط علما ((مظهر)) بدون
الف آمده است منظور آنان نيز ((مظاهر)) بوده ؛ زيرا در رسم الخط قديم بعضى از
اسماء كه داراى الف بوده بدون الف نوشته مى شد مانند، اسمعيل ، اسحق و...
204- طبرى ، ج 7،
ص 349.
205- حبيب بن
مظاهر از صحابه رسول خدا - صلى اللّه عليه وآله - بود و در زمان خلافت اميرمؤ منان
- عليه السلام به كوفه منتقل و در آنجا مقيم گرديد و در تمام جنگهاى اميرمؤ منان
در ركاب آن حضرت شركت نمود. حبيب از خواص اصحاب و از ياران صميمى اميرمؤ منان -
عليه السلام و يكى از چند نفرى بود كه اسرار فراوانى از آن حضرت فرا گرفته بودند.
((كشى )) از فضيل
بن زبير نقل مى كند كه ميثم تمّار روزى در كوفه و در مجمع گروهى از بنى اسد با
حبيب بن مظاهر مواجه گرديد. اين دو نفر شروع به صحبت كردند؛ حبيب سخن را به اينجا
رسانيد من پيرمردى را با اين خصوصيات كه موى سرش رفته و شكمش به جلو آمده و شغلش
خربزه فروشى در دارالرزق است مى بينم كه در آينده نه چندان دور در راه محبت خاندان
پيامبر به دار آويخته مى شود (منظور وى ميثم تمار بود).
ميثم در پاسخ وى
گفت : من نيز مردى را با اين خصوصيات كه داراى صورت سرخ و موهاى پرپشت است ، مى
شناسم كه براى يارى فرزند پيامبر حركت مى كند و در اين راه كشته مى شود و سرش را
در شهر كوفه مى گردانند (منظور ميثم ، حبيب بن مظاهر بود).
حبيب وميثم پس از
گفتگو از آن محل دور شدند كسانى كه در آنجا نشسته بودند و گفتگوى اين دو شاگرد على
- عليه السلام را مى شنيدند، گفتند: ما در تمام عمر دروغگوتر از اين دو نديده ايم
. بلافاصله رشيد حجرى رسيد و از آنها سراغ حبيب و ميثم را گرفت ، گفتند چند لحظه
پيش در اينجا بودند و ضمنا گفتگويشان را كه براى آنان اعجاب انگيز و غيرقابل قبول
بود، به رشيد بازگو نمودند.
رشيد گفت : خدا
ميثم را رحمت كند كه در باره حبيب اين جمله را فراموش كرده است كه بگويد: به كسى
كه سر بريده او را به كوفه مى آورد، يكصد درهم بيش از ديگران جايزه خواهند داد.
رشيد اين بگفت و از آنجا دور شد. آن چند نفر به صورت همديگر نگاه كردند و گفتند:
اين سومى را دروغگوتر از دو نفر اول دريافتيم .
فضيل مى گويد:
ولى طولى نكشيد با چشم خود ديديم كه ميثم را در كنار خانه عمروبن حريث به دار زده
اند و باز مدت زيادى نگذشته بود كه سر بريده حبيب را وارد كوفه نمودند.
206- طبرى ، ج 7،
ص 355. امالى صدوق ، مجلس 30.
207- حرّ از
خاندانهاى شريف عرب و رئيس قبيله خويش در كوفه بود كه ابن زياد او را به فرماندهى
هزار نفر جنگجو ماءمور جلوگيرى از حسين بن على - عليهماالسلام - نمود. بنابه نقل
ابن نما پس از آنكه توبه وى در پيشگاه حسين بن على - عليهماالسلام - پذيرفته شد،
عرض كرد: يابن رسول اللّه ! هنگامى كه ابن زياد به من ماءموريت داد كه براى مقاومت
با تو حركت كنم ، پس از آنكه از دارالا ماره خارج شدم ، صدايى به گوشم رسيد كه مى
گفت :((اى حر! مژده باد به تو در اين راهى كه پيش گرفته اى )) چون برگشتم كسى را
نديدم و تا اين لحظه در اين انديشه بودم كه اين چه مژده اى است ؟ مگر نه اين است
كه من در جبهه مخالف فرزند پيامبر قرار گرفته ام و هيچ تصور نمى كردم كه بالا خره
به تو خواهم پيوست . و به چنين سعادتى نايل خواهم گرديد.
208- كامل ، ج 3،
ص 288.
209- تاريخ طبرى
، ج 7، ص 355.
210- البداية
والنهايه ، ج 8، ص 183 و 184.
211- اين خيمه در
آخرين نقطه خيمه گاه به طرف ميدان قرار داشت كه اجساد شهدا را در زير آن و در كنار
هم قرار مى دادند.
212- بعضى از
مورخين اين اشعار را از خود حسين بن على - عليهماالسلام - و بعضى ديگر از امام
سجاد - عليه السلام دانسته اند و گاهى نيز ازانشاد يكى ازياران حسين بن على -
عليهماالسلام - مى دانند. (بحارالانوار، ج 45، ص 14. امالى صدوق ، مجلس 30. مقتل
عوالم ، ص 85. مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 11).
213- اين شعار
گروه خوارج بود.
214- در شرح حال
سعد و ابوالحتوف به تنقيح المقال ، ج 2، ص 12 اعيان الشيعه (چاپ جديد 10 جلدى ) ج
2، ص 319. الكنى والا لقاب ، محدث قمى ، ج 1، ص 43 مراجعه شود.
215- زهير بن قين
از بزرگان قبيله خويش و مقيم كوفه و از هواداران عثمان بود كه در سال 60 با همسرش
سفر حج نمود ودر مراجعت درمسير كربلا در يك برخورد و با يك جلسه با حسين بن على -
عليهماالسلام - نور هدايت به قلبش تابيد و در همان مجلس تغيير عقيده داد و از
ياران امام گرديد و شايد كلمه هاديا مهديا در شعر او نيز اشاره به همين نكته باشد.
فَدَتْكَ نَفْسى
هادِياً مَهْدِياً
اليَوْم اءَلْقى
جَدَّكَ النَّبيا
وَحَسَناً
وَالْمُرْتَضى عَلِيّاً
وَذَالْجَناحَيْنِ
الْفَتى الكَمِيّا
وَاَسَداللّه
الشَّهيدَ الحيا
مشابه اين دو بيت
و پاسخ امام در باره حجّاج جعفى نيز نقل شده است كه به سبب تشابه ، ما از نقل آن
خوددارى نموديم .
216- مقتل
خوارزمى ، ج 2، ص 20. ابصارالعين ، ص 99.
217- در كتب
تاريخ و مقاتل گاهى به جاى شبامى ، شامى نقل مى شود كه مرحوم سماوى در ابصار العين
اين اشتباه را اين چنين تصحيح مى كند: شبامى از شبام (بر وزن كتاب ) و شامى غلط و
اشتباه است .
218- اى قوم ! من
بر شما از عذاب روزى كه مردم به فرياد آيند ترس دارم . روزى كه از عذاب خدا به هر
طرف فرار مى كنيد آن روز از غضب خداوند هيچ پناهگاهى براى شما نيست و هركس را خدا
(در اثر عملش ) گمراه كند راهنمايى براى وى نيست . (سوره غافر، آيه 32 و 33)
219- طبرى ، ج 7،
ص 352. كامل ابن اثير، ج 3، ص 292. لهوف ، ص 96.
220- در شرح حال
سيف و مالك و كيفيفت شهادتشان به تاريخ طبرى ، ج 6، ص 353 و 354.
تنقيح المقال ، ج
2 ص 78. كامل ابن اثير، ج 3 ص 292. ابصار العين ، ص 78 مراجعه شود، خوارزمى در
مقتل ، ج 2، ص 23 جريان بالا را به دو شهيد ديگر به نام عبدالله و عبدالرحمان كه
از قبيله غفار بودند نسبت داده است ولى ما به مناسبت اعتبار طبرى و رجال شناس
معروف ، مرحوم مامقانى به گفته آنان استناد نموديم .
221- سوره مطففين
، آيه 26.
222- لهوف ، ص
95. ابصارالعين ، ص 105. مثيرالا حزان ، ص 23.
223- يَابْنَ
رَسُولِاللّه اَنَا فِى الرَّخاءِ الحَس قِصاعَكُمْ وَفى الشِدَّةِ اَخْذُلُكُمْ
اِنَّ ريحى لَنَتِنٌ وَاِنَّ حَسَبى لَلَئيمٌ وَانَّ لَوْنى لاَسْوَدُ فَتنَفَّس
عَلَىَّ فِى الجَنَّةِ لِيَطيبَ ريحى وَيَشْرُفَ حَسَبى وَيَبْيَضَّ لَوْنِى
لاوَاللّه لاافارقكم حتى يختلط هذاالدَّمُ الاَسْودُ مَعَ دِمائكُمْ.
224-
اَميرى حُسَينٌ
وَنِعمَالاَميرُ
سُرُورُ فُؤ ادِ
البَشيرِ النَّذيرِ
عَلِىُّ
وَفاطِمَةُ وَالِداهُ
فَهَلْ
تَعْلَمُونَ لَهُ مِنْ نظير
225-
اِنِّى عَجوزٌ فى
النِّسا ضعيفَةٌ
خاوِيَةٌ
بالِيَةٌ نَحِيفَةٌ
اضر بُكُمْ
بِضَربَةٍ عَنيفَةٍ
دُونَ بَنِى
فاطِمَةَ الشَّريَفَة
226- مقتل
خوارزمى ، ج 2، ص 22. بحار، ج 45، ص 27. مناقب ، ج 3، ص 219.
227- نفرين امام
درمورد عمرسعد كلّى است كه فرمود: خدا نسل تو را قطع كند و با مراجعه به دو كتاب
مهم در نسب شناسى ((نسب زبيرى )) و ((جمهره ابن حزم )) معلوم گرديد كه از نسل
عمرسعد پس از نوه او ((ابوبكر بن حفص )) كه مدت قليلى پس از پدرش حفص زنده بود،
كسى باقى نمانده است يعنى از نسب عمرسعد كسى پس از نوه اش ابوبكر معرفى نگرديده
است كه در صورت وجود فرزندى مسلما نسب شناسان مشخص مى نمودند كه اين موضوع با توجه
به نفرين امام - عليه السلام قابل تحقيق و بررسى بيشتر است .
و اما قسمت دوم
سخن امام ((كَما قَطَعْتَ رَحِمِى )) با قرينه خارجى و كثرت فرزندان حسين بن على و
بقاى امامت در نسل آن حضرت معلوم مى شود، منظور از اين جمله همان مصداق خارجى و
قطع نسل نسبى است كه با كشتن على اكبر فرزند امام - عليه السلام آن سلسله نسل كه
از طريق على اكبر در جهان ادامه و گسترش پيدا مى نمود قطع گرديد.
228-
اَنَا عَلِىُّ
بْنُ الْحُسَينِ بْنِ عَلِىٍّ
نَحْنُ
وَبَيْتِاللّه اَوْلى بِالنَّبيّ
وَاللّه
لايَحْكُمُ فينَا ابْنُ الدَّعىّ
اَطْعَنُكُمْ
بِالرُّمْحِ حَتّى يَنْثَنى
اَضْرِبُكُمْ
بِالسَّيْفِ حَتّى يَلْتَوى
ضَرْبَ غُلام
هاشِمىّ عَلَوىّ
229- مقتل
خوارزمى ، ج 2، ص 30. مثيرالاحزان . لهوف ، ص 100 طبرى ، ج 7، ص 358. كامل ابن
اثير، ج 3، ص 293. ارشاد، ص 238.
230- اين كتاب
تاءليف عالم و دانشمند سيدمحمد جعفرى طيارى هندى است كه در تاريخ 1241 هجرى تاءليف
نموده دانشمند معروف صاحب الذريعه ، ج 2، ص 458 مى گويد من اين كتاب را كه به زبان
فارسى است در نجف نزد سيد آغا تسترى زيارت كردم .
231- نقد المحصل
(چاپ مصر) ص 179.
232- منتهى الا
مال .
233- ابصارالعين
، ص 130.
234- مناقب ، ج
4، ص 99.
235- از عبداللّه
بن جعفر فرزند ديگرى نيز در عاشورا به شهادت رسيده است كه نامش محمد و مادرش خوصاء
است .
236- طبرى ، ج 7،
ص 358. مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 78. لهوف ، ص 101.
237- طبرى ، ج 7،
ص 359. كامل ابن اثير، ج 3، ص 293. طبقات ابن سعد. ارشاد مفيد، ص 239. اعلام الورى
، مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 27.
238- مقتل
خوارزمى ، ج 2، ص 32.
239- طبرى ، ج 7،
ص 360. طبقات ابن سعد و ارشاد مفيد.
240- عوالم ، ص
94.
241- مناقب ، ج
4، ص 108. ينابيع الموده ، ص 340.
242- ابصارالعين
، ص 30.
243- مرحوم مقرم
در مقتل خود، صفحه 326 نقل مى كند كه از دانشمند فاضل شيخ كاظم سبتى شنيدم كه گفت
: روزى يكى از علماى مورد اعتماد به نزد من آمده گفت : من از سوى حضرت ابوالفضل
پيامى براى تو آورده ام ؛ زيرا آن حضرت را در عالم خواب ديدم و احساس كردم كه نسبت
به تو خشمناك است و چنين فرمود كه شيخ كاظم سبتى چرا از مصيبت من ياد نمى كند؟ عرض
كردم يا سيدى ! من مصيبت شما را از زبان وى زياد شنيده ام . فرمود نه به او بگو
اين مصيبت مرا بخواند كه اگر شخص از بالاى اسب به روى خاك بيفتد دستش را براى بدنش
حامى قرار مى دهد ولى كسى كه تيرها به سينه اش فرو رفته و هر دو دستش قطع گرديده
است چگونه مى تواند بدنش را حفظ كند.
244- مستدرك
الوسائل ، ج 2، ص 635 و ج 3، ص 815. مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 122. متن روايت در
مستدرك اين است :((لما كان العباس و زينب ولدى علىّ - عليه السلام صغيرين قال علىّ
- عليه السلام للعباس ، قل واحد فقال : واحد فقال : قل اثنان قال : استحيى اءن
اقول باللسان الّذى قلت واحد اثنين فقبّل على - عليه السلام عينيه ثم التفت الى
زينب و كانت على يساره والعباس عن يمينه فقالت ياابتاه اتحيّنا قال نعم يا بنّى
اءولادُنا اكبادنا. فقالت يا ابتاه حبّان لايجتمعان فى قلب المؤ من حبّاللّه وحب
الاولاد واِن كان لابدّ فالشفقه لنا والحب للّه خالصا فازداد علىّعليه السلام -
بهما حُبّاً ...)).
245- كان عمنا
العباس بن على - عليهماالسلام - نافذ البصيره صلب الايمان جاهد مع اخيه الحسين -
عليه السلام وابلى بلاء حسنا و مضى شهيدا (تنقيح المقال ).
246- ابوحمزه
ثمالى از شخصيتهاى بزرگ اسلامى و از اصحاب امام سجاد و امام باقر و امام صادق -
عليهما السلام است از امام صادق - عليه السلام نقل شده است كه ابوحمزه در زمان
خودش مانند سلمان بود در زمان خودش .
247- كامل
الزيارات ابن قولويه (متوفاى 1367 ه) به تصحيح و پاورقى مرحوم علامه امينى ، ص
257.
248- عن الثمالى
قال نظر على بن الحسين سيدالعابدين الى عبيداللّه بن العباس بن على بن ابى طالب
فاستعبر ثم قال ما من يوم اشد على رسول اللّه من يوم اُحد قتل فيه عمه حمزة بن
عبدالمطلب اسداللّه واسد رسوله وبعده يوم موتة قتل فيه ابن عمه جعفر بن ابى طالب .
ثم قال ولا كيوم الحسين اِذْدلف اللّه ثلاثون الف رجل يزعمون انّهم من هذه الامة
كل يتقرب الى اللّه عزوجل بدمه وهو باللّه يذكرهم فلا يتعظون حتى قتلوه بغياً
وظلماً وعدواناً ثم قال رحم اللّه العباس فلقد آثروا بلى وفدا اخاه بنفسه حتى قطعت
يداه فاءبدله اللّه عزوجل بهما جناحين يطير بهما مع الملائكه فى الجنة كما جعل
لجعفر بن ابيطالب وان للعباس عنداللّه تبارك و تعالى منزلة يغبطه بها جميع الشهداء
يوم القيامة (تنقيح المقال ، سفينة البحار، خصال صدوق ، باب الاثنين ).
249- به صفحه ...
از اين كتاب مراجعه شود.
250- از جملات
زيارت جامعه .
251- ممكن است
خواننده ارجمند تصور كند در متن زيارتى كه از معصوم نقل شده است درباره همه شهدا
جمله ((بابى انتم و امى )) به كار رفته است ، ولى بايد توجه داشت در اين زيارت خود
امام - عليه السلام شهدا را مورد خطاب قرار نداده بلكه اين زيارتى است كه امام
صادق عليه السلام - به صفوان تعليم فرموده است كه شهدا را اين چنين زيارت بكن .
(مشروح اين جريان در مصباح المتهجد شيخ طوسى (ره ) ص 660 آمده است )
252- كامل ، ج 3،
ص 292. ارشاد مفيد، ص 241.
253- متن بالا از
مقتل مقرم ، ص 337 نقل گرديده و اين كتاب و نفس المهموم آن را از جلاءالعيون نقل
نموده اند.
254- زيرا آن
مرحوم در مقدمه ((جلاءالعيون )) انگيزه تاءليف اين كتاب را چنين مى نگارد كه :
آنچه تا حال درباره تاريخ عاشورا به زبان عربى و فارسى تاءليف گرديده يا ناقص بوده
و يا از كتب سيره و تاريخ غير مورد اعتماد اخذ شده است و در اين كتاب به ترجمه
روايات معتبره اقتصار نموده و از غير احاديث معتبره كه از كتب افاضل اماميه اخذ
نشده مطلبى نقل نكرديم .
255- بيان مرحوم
مقرم ، با تفاوت مفهومى كه درميان اين دو واژه از اهل لغت نقل نموديم تطبيق مى
كند.
256- اين دعا را
علامه مجلسى در بحار، ج 95، ص 196 از دعوات راوندى و مرحوم محدث قمى در ((باقيات
الصالحات )) بدون ذكر ماءخذ و در بعضى از كتابهاى فارسى با مختصر تفاوت در متن آن
نقل نموده اند. دعوات راوندى از كتابهاى خطى و كمياب بود كه اخيرا به همت مدرسه
الامام مهدى قم منتشر گرديده و متن دعا در صفحه 54 نقل شده است و همانگونه كه اين
كتاب از منابع بحارالانوار بوده از منابع مرحوم محدث نورى در مستدرك نيز مى باشد.
و درباره معرفى و اهميت اين كتاب در خاتمه مستدرك سخنى نيز آورده است .
مرحوم محدث قمى
(ره ) در ((هدية الاحباب ))، قطب راوندى را چنين معرفى مى كند: الشيخ قطب الدين
الامام العالم المتبحّر النقاد الفقيه المفسر المحقق ، وى صاحب تاءليفات مهم و
پرمحتوا در علوم مختلف و يكى از اساتيد ابن شهرآشوب - محدث معروف - است . قطب
راوندى در سال 573 درگذشته و قبرش در بلده طيبه قم و در صحن مطهر حضرت فاطمه
معصومه - عليهاالسلام - مزار عامه مى باشد.
257- خصال صدوق ،
باب اول تحف العقول ، ص 176.
258- اثبات
الوصيه ، ص 164.
259- مستدرك
الوسائل مشتمل بر سه جلد بزرگ و ضخيم و داراى 23 هزار حديث از معصومين - عليهما
السلام مى باشد. مؤ لف جليل القدر، ابواب اين كتاب را بر اساس ابواب وسائل الشيعه
تنظيم و فهرست مبسوطى و خاتمه اى بر آن فراهم آورده است كه خاتمه مستقلاً يكى از
سودمندترين كتابها در دو علم درايه و رجال مى باشد. وفيها ما تشتهيه الانفس وتلذّ
الاعين .
260- بحار
الانوار، ج 45، ص 46. نفس المهموم ، چاپ بصيرتى قم ، ص 348. مقتل خوارزمى ، ج 2، ص
32.
261- و از ابيات
آن اين است :
حكم المنيّة فى
البرية جار
ماهذه الدنيا
بدار قرار
فالعيش نوم
والمنيّة يقظة
والمرء بينها
خيالٌ سار
اءبكيه ثم اءقول
معتذراله
ووُفِّقْتُ حين
تحركت اْلاَم دار
جاورتُ اءعدائى
وجاوَرَ رَبَّهُ
شتّان بين جواره
وجوارى
در شرح حال تهامى
به كتابهاى زير مراجعه شود. وفيات الا عيان ، ج 3، ص 378. قاموس الاعلام ، ج 3، ص
1710. الكنى والا لقاب ، ج 1، ص 46. ريحانه الا دب ،ج 1، ص 356.
262- مقتل
خوارزمى ، ج 2، ص 33 و 34. بحارالا نوار، ج 45، ص 51.
263- مقاتل
الطالبيين ، ص 86. بحار، ج 45، ص 51.
264- بحار، ج 45،
ص 57.
265- مقتل عوالم
و مثيرالاحزان .
266- مقتل
خوارزمى ، ج 2، ص 33.
267- مقتل
خوارزمى ، ج 2، ص 33.
268- مقتل
خوارزمى ، ج 2، ص 33.
269- وَقاتِلُوا
فِى سَبِيلِاللّه الذين يُقاتِلُونكُمْ وَلا تَعْتَدوا اِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ
الْمُعْتَدين (سوره بقره ، آيه 187)
270- اينك كه در
آستانه سومين چاپ اين كتاب قرار گرفته ايم بيش از 26 ماه از شروع جنگ عراق بر عليه
جمهورى اسلامى ايران مى گذرد، خوشبختانه در اثر ايمان و شهامت جانبازان اسلام و
تلاش پيگير جوانانى كه در ميان سنگرها شبها به عبادت و راز و نياز با خدا مشغول
بوده و روزها سينه خود را براى حفظ اسلام و در مقابل سلاحهاى گوناگون صداميان قرار
داده اند، آرى با شجاعت و دليرى اين جانبازان مكتب حسين بن على - عليهماالسلام -
تقريبا همه شهرها و سرزمينهاى تحت اشغال بعثيها از لوث وجودشان پاك گرديده و در
حدود پنجاه هزار تن از ارتشيان عراق به اسارت نيروهاى ايران درآمده و رزمندگان
ايران براى به دست آوردن حقوق خود و فشار آوردن به استكبار جهانى كه از آستين صدام
جنايتكار بيرون آمده است ، وارد خاك عراق گرديده اند و در انتظار سقوط حزب بعث و
تشكيل حكومت جمهورى اسلامى در عراق دقيقه شمارى مى كنيم ، به اميد آن روز.
271- هردو شخصيت
علمى ،اين دعا و مناجات را در ضمن دعاهاى سوّم شعبان نقل و بر خواندن آن توصيه
نموده اند و جالب اينكه هردو بزرگوار در اين مورد از روز عاشورا به ((يوم الكوثر))
تعبير نموده اند!!
$
#شب 11 محرم شام
غريبان
##آتش زدن خيمه ها
آتش زدن خيمه ها
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
مادر بيا در
کربلاپرپر شده گل هاي ما - آتش گرفته خيمه ها مادر بيا، مادر بيا
جانم از سوز غم
رسيده بر لب - برس اي مادرم به داد زينب (2)
حسين جان، حسين
جان، جانم حسين جان(2)
خونين بدن ها را
ببين افتاده بر روي زمين - سرها شده از تن جدامادر بيا، مادر بيا
جانم از سوز غم
رسيده بر لب - برس اي مادرم به داد زينب (2)
حسين جان، حسين
جان، جانم حسين جان(2)
مادر ببين گل هاي
من افتاده بي غسل و کفن - در سرزمين کربلامادر بيا
مادر بياجانم از
سوز غم رسيده بر لب - برس اي مادرم به داد زينب (2)
حسين جان، حسين
جان، جانم حسين جان(2)
نوحه هاي حاج
مهدي خرازي
از جنايتهاي سپاه
عمر سعد ، آتش زدن خيمه هاي امام حسين (ع) و اهل بيت او در روز عاشورا بود . پس از
آنکه امام به شهادت رسيد ، کوفيان به غارت خيمه ها پرداختند ، زنها را از خيمه ها
بيرون آوردند ، سپس خيمه ها را به آتش کشيدند . اهل حرم ، گريان و پابرهنه در دشت
پراکنده شدند و به اسارت در آمدند . (5) امام سجاد (ع) در ترسيم آن صحنه فرموده
است : به خدا قسم هرگاه به عمه ها و خواهرانم نگاه مي کنم ، اشگ در چشمانم مي دود
و به ياد فرار آنها در روز عاشورا از خيمه اي به خيمه ديگر و از پناهگاهي به
پناهگاه ديگر مي افتم ، که آن گروه فرياد مي زدند : خانه ظالمان را بسوزانيد ! اين
آتش ، امتداد همان آتش زدني بود که پس از رحلتِ پيامبر ، در خانه زهرا عليها
السلام با آن سوخت و آتش کينه هايي بود که از بني هاشم و اهل بيت در سينه ها
داشتند . به ياد اين حادثه ، در مراسم عاشورا در برخي مناطق رسم است که خيمه هايي
به نشان خيام اهل بيت برپا مي کنند ، ظهر عاشورا به آتش مي کشند ، تا احياءگر ياد
آن ستمي باشد که روز عاشورا بر خاندان رسالت رفت .
آتش به آشيانه
مرغي نمي زنند - گيرم که خيمه ، خيمه آل عبا نبود
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
منبع :
بحارالانوار ، ج 45 ، ص 58 . - حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 299 .
عصر عاشورا و آتش
گرفتن دامن يک دختر بچه
عصر عاشورا شد.
امام حسين(ع) را شهيد کردند. خيمه هايش را آتش زدند. امروز عجب جايي دارم مي روم.
بچه هاي فاطمه (س) در بيابان پراکنده شدند، همه فرياد مي زدند وامحمداه!
يک نفر از
لشکريان عمر سعد مي گويد: يک وقت ديدم دامن يک دختر بچه آتش گرفته است. دامن آتش
گرفته ، يعني بدن دارد مي سوزد. اين بچه نمي داند چه کند. هي دارد مي دود. خيال مي
کند اگر بدود آتش دامنش خاموش مي شود. من سوار اسب بودم با عجله به طرفش رفتم تا
آتش دامنش را خاموش کنم. اين آقا زاده به خيالش من مي خواهم او را بزنم، باز فرار
مي کرد. خودم را رساندم بالاي سرش همين که رسيدم بالاي سرش ديد نمي تواند فرار
کند، صدا زد: آي مرد! به خدا من بابا ندارم. آي حسين! حسين! حسين!...گفتم: من کارت
ندارم، مي خواهم آتش دامنت را خاموش کنم. آمدم پايين با دستهايم آتش دامنش را
خاموش کردم. تا اين بچه يک مقدار از من محبت ديد، صدا زد: آي مرد تو را به خدا بگو
راه نجف از کدام طرف است؟ گفتم: راه نجف را براي چه مي خواهي؟ گفت: مي خواهم بروم
شکايت اين مردم را به جدم علي(ع) بکنم.
بگويم: علي جان!
سر بردار ببين حسينت را کشتند، خيمه هايمان را آتش زدند.
أللهم انا نسئلک
و ندوعوک باسم العظيم الأعظم الأعز الأجل الأکرم بحق الزهراء و أبيها و بعلها و
بنيها سيما مولانا و سيدنا حجة بن الحسن العسکري يا الله
خيمه ها مي سوزد
و شمع شب تارم شده
در شب بيماريم
آتش پرستارم شده
ما که خود از سوز
دل آتش به جان افتاده ايم
از چه ديگر شعله
ها يار دل زارم شده
پيش از اين سقاي
ما بودي علمدار حسين
امشب اما جاي او
آتش علمدارم شده
اي فلک جان مرا
هر چند مي خواهي بسوز
مدتي هست از قضا
دل سوختن کارم شده
جز غم امشب پيش
ما يار وفاداري نماند
در شب تنهائيم
تنها همين يارم شده
من که شب را تا
سحر بي خواب و سوزانم چو شمع
از چه ديگر شعله
ها شمع شب تارم شده
بس که اشک آيدبه
چشمم خواب شب راراه نيست
دود آتش از چه ره
در چشم خونبارم شده؟
جز دو چشمم هيچکس
آبي بر اين آتش نريخت
مردم چشمان من
تنها وفا دارم شده
گر گلستان شد به
ابراهيم آتش ها ولي
سوخت گلزار من و
آتش پديدارم شده
شعله هاي کربلا
آتش به جانم زد حسان
آتشين از اين جهت
ابيات اشعارم شده
شاعر:حسان
روز عاشورا
خيمه ها مى
سوزد و شمع شب تار عزاست
مجمع پيغمبران در
قتلگاه كربلاست
يك طرف مير عرب
در خاك و خون بى سرشده
يك طرف مهد بلا
گهواره اصغر شد
أناَمجنون الحسين
-أناَمجنون الحسين - أناَمجنون الحسين(2)
هاله اى بر چهره
از نور خدادارد حسين
جلوه هر پنج تن
آل عبادارد حسين
آشناى عشق را بى
آشنا گفتن خطاست
در غريبى هم
هزاران آشنا دارد حسين(2)
أناَمجنون الحسين
-أناَمجنون الحسين - أناَمجنون الحسين(2)
بر مشامم مى رسد
هر لحظه بوى كربلا
بر دلم ترسم
بماند آرزوى كربلا
تشنه آب فراتم اى
اجل مهلت بده
تا بگيرم در بغل
قبر شهيد كربلا (2)
أناَمجنون الحسين
-أناَمجنون الحسين - أناَمجنون الحسين(2)
شام غريبان
شام غريبان
غريبان كربُ بلاست
عزيز فاطمه ببين
اى خدا سر جداست
خيمه ها شعله
ور، كودكان بى پدر(ياغريب ياحسين )
اى يادگار مادرم،
سوى عدوان مرو
محض دل اهل حرم
تو شتابان مرو
در پيت فاطمه مى
كند زمزمه
(ياغريب يا حسين)
سالار زينب بر
زمين بى سرافتاده است
ارباب بى كفن
حسين، پرپر افتاده است
گويد اى خواهرم،
خيز و برگرد حرم (ياغريب ياحسين)
شام غريبان
شام غم شام
غريبان حسينى است
غرق خون نعش
شهيدان حسين است
كودكان در خيمه
هاى نيمه سوزان
وامصيبت آمده شام
غريبان
واحسينم واحسينم
واحسينم واحسينم واحسينم واحسينم
لالهها پرپر به
دشت كربلا شد
باغبان از داغ گل
قدش دوتا شد
مانده بى سرپيكر
پاك شهيدان
وامصيبت آمده شام
غريبان
واحسينم واحسينم واحسينم واحسينم واحسينم
واحسينم
كودكى مانده كنار
نعش خونين
گويداى بابا زجا
خيز و مرا بين
عمه ام چشم
انتظار است و پريشان
وامصيبت آمده شام
غريبان
واحسينم واحسينم
واحسينم واحسينم واحسينم واحسينم
حاصل زينب
خيمه ها آتش
گرفته چون دل زينب خدا
در ميان شعله
سوزد حاصل زينب خدا
من غريبم اى خدا
بى حبيبم اى خدا
آه واويلا حسين
دختران قلب
هراسان در بيابان مى دوند
پابرهنه برروى
خار مغيلان مى دوند
كو علمدار سپاه
تا دهد بر ما
پناه
آه واويلا حسين
بال و پرهاى سپيد
بلبلان گشته كبود
كس به جزمن در پى
اطفال بى بابا نبود
لاله پژمرده اى
خدا
دخترى مُرده اى
خدا
آه واويلا حسين
يك طرف باشم
هراسان بهر زين العابدين
يكطرف در قتلگه
آيد كنارت نازنين
من حسين گم كرده
ام
نور عين گم كرده
ام
آه واويلا حسين
غارت خيام
دشمن در غارت
خيمههاى حسينى بر يكديگر سبقت مىگرفتند به گونهاى كه چادر از سر زنان
مىكشيدند، دختران آل رسول از سراپرده خود بيرون آمده و همه مىگريستند و از فراق
عزيزان و بزرگان خويش شيون مىكردند.
حميدبن مسلم
روايت كرده است كه: زنى را ديدم از قبيله بنى بكر بن وائل با شوهرش در سپاه عمر بن
سعد بود و هنگامى كه ديد آن گروه بر زنان حسين و خيام آنها يورش برده و غارت
مىكنند، شمشيرى به دست گرفت و به سوى خيام آمده قبيله خود را صدا زد و گفت: اى آل
بكر بن وائل! آيا دختران رسول خدا را تاراج مىكنند؟ «لا حكم الا لله، يا لثارات
رسول الله»؛ «هيچ فرمانى جز فرمان خداوند نيست، به خونخواهى رسول خدا برخيزيد»،
شوهرش او را گرفت و به جاى خود بازگرداند.
عمر بن سعد به
جهت امتثال فرمان ابن زياد، در ميان اصحابش فرياد برداشت: «كيست كه دواطلب باشد و
بر پيكر حسين اسب بتازد تا سينه و پشت او را زير سم اسبها لگدمال نمايد؟!» شمر
مبادرت نمود! و اسب بر بدن مطهر امام تاخت! و ده نفر ديگر از سپاه كوفه اجابت
كردند كه نامهاى آنها عبارت است از: اسحاق بن حويه، اخنس بن مرثد، حكيم بن طفيل،
عمرو بن صبيح، رجأ بن منقذ، سالم بن خثيمه جعفى،
واحد بن ناعم، صالح بن وهب، هانى بن ثبيت، اسيد بن مالك. (لعنة الله عليهم
)
رواى گفت:
سپاهيان عمر بن سعد زنان را از خيمهها بيرون نموده و آتش در آن افكندند، كه زنان
به بيرون دويدند در حالى كه جامههايشان ربوده سر و پاى آنها برهنه بود!(7) آنگاه
يك مرد پستى از سپاه دشمن به اماكلثوم يورش برد و گوشواره او را به در آورد! و آن
خبيث در حالى كه مىگريست متوجه فاطمه بنت الحسين گرديد و خلخال از پايش كشيد!
دختر امام حسين
عليهالسلام با تعجب به او گفت: چرا گريه مىكنى؟!!
او در پاسخ گفت:
چگونه نگريم در حالى كه اموال دختر رسول خدا را غارت مىكنم!
فاطمه بنت الحسين
چون اين عطوفت را ديد به او گفت: پس چنين مكن!
آن مرد گفت: هراس
دارم ديگرى آن را بردارد!(8)
پس آنچه در خيام
از اموال و امتعه بود به يغما بردند. شمر قطعه طلائى را در خيام يافت و آن را به
دخترش داد تا براى خود زيورى بسازد! آن طلا را نزد طلا ساز برد و چون آن طلا را در
آتش گذاشت از بين رفت!(9)
حميد بن مسلم
مىگويد: به خدا سوگند من ديدم كه سپاهيان ابن سعد كه به خيمهها يورش برده بودند
بر سر تصاحب جامههاى زنان با آنها نزاع مىكردند تا اين كه مغلوب شده و جامه آنها
را مىبردند.
شمر با گروهى از
پياده نظام به خيمه على بن الحسين عليهالسلام آمدند و او بر فراش خود خوابيده و
به شدت بيمار بود، همراهان شمر به او گفتند كه: اين بيمار را به قتل نمىرسانى؟
حميد بن مسلم
مىگويد: من گفتم: سبحان الله! آيا نوجوانان(10) هم كشته مىشوند؟ اين كودك است و
بيمارى او را بس است؛ پس من اصرار نمودم تا اين كه آنها را از كشتن او باز
داشتم.(11)
شمر گفت: ابن
زياد مرا امر كرده است كه فرزندان حسين را به قتل برسانم ولى عمر بن سعد در
جلوگيرى از كشتن او مبالغه كرد؛ خصوصا چون زينب دختر اميرالمؤمنين از قصد شمر مطلع
شد آمد و گفت: او هرگز كشته نشود تا من كشته نشوم، آنگاه دست از او كشيدند.(12)
فاطمه بنت الحسين
عليهالسلام مىگويد: مردى را ديدم كه زنان را با سر نيزه خود تعقيب مىكرد، بعضى
از آنان به بعضى پناه مىبردند! و جامهها و زيور آنان را ربوده بودند! اما آن مرد
چون مرا ديد آهنگ من نمود، گريختم! او مرا دنبال نمود و با نيزه بر من حمله كرد كه
من بر صورت خود افتاده و بيهوش شدم! و چون به هوش آمدم عمهام ام كلثوم را ديدم كه
بر بالين من نشسته و گريه مىكند.(13)
آتش زدن خيمهها
در اين هنگام
دشمن براى سوزاندن خميههاى اهلبيت عليهم السلام اقدام نمود در حالى كه زنان و
فرزندان در خيام بودند، پس شعلههايى از آتش آوردند در حالى كه يكى از آنها فرياد
مىزد: «احرقوا بيوت الظالمين!!»؛ «سراپرده ظالمين را بسوزانيد!!» و ايشان آتش در
خيمهها افكندند! دختران رسول خدا از خيمهها خارج شده و مىگريختند در حالى كه
آتش آنها را از پشت سر تعقيب مىكرد! بعضى از كودكان يتيم دامن عمه را گرفته تا از
آتش محفوظ بمانند و از ظلم دشمنان در امان باشند، و بعضى در بيابان متوارى و برخى
به آن ستمگرانى كه دلهايشان خالى از مهربانى و عطوفت بود استغاثه مىكردند.
دشمن در غارت
خيمههاى حسينى بر يكديگر سبقت مىگرفتند به گونهاى كه چادر از سر زنان
مىكشيدند، دختران آل رسول از سراپرده خود بيرون آمده و همه مىگريستند و از فراق
عزيزان و بزرگان خويش شيون مىكردند.
امام سجاد عليهالسلام
در طول حياتش بعد از شهادت امام حسين عليهالسلام هرگاه خاطرههاى تلخ روز عاشورا
را به ياد مىآورد با اشك و اندوه فراوان مىفرمود: به خدا سوگند هيچ گاه به
عمهها و خواهرانم نظر نمىكنم جز اين كه بغض گلويم را مىگيرد و ياد مىكنم آن
لحظات را كه آنها از خيمهاى به خيمه ديگر مىگريختند و منادى سپاه كوفه فرياد
مىزد كه: خيمههاى اين ستمگران را بسوزانيد!(15)
حميدبن مسلم
مىگويد: عمر بن سعد نزديك خيمههاى امام آمد، زنان برخاسته و رو در روى او فرياد
بر آوردند و گريستند، پس او به اصحابش گفت: كسى حق ندارد كه در خيمههاى اين زنان
در آيد و متعرض اين جوان مريض (امام سجاد) شود. زنان از او خواستند تا لباسهاى
غارت شده آنان را به ايشان باز گرداند تا خود را بپوشانند، عمر بن سعد گفت: كسى كه
از متاع اين زنان چيزى برداشته بازگرداند؛ به خدا سوگند احدى از آن گروه چيزى را
باز پس نداد، پس عمر بن سعد گروهى را به خيمه و سراپرده زنان گماشت و دستور داد
آنها را نگهدارى كنند تا كسى از خيمهها خارج نگردد و آنان را آزار ندهند، آنگاه
عمر بن سعد به چادر خود بازگشت.(16)
مؤلف كتاب «معالى
السبطين» نقل كرده است كه: شامگاه روز عاشورا دو طفل در اثر دهشت و تشنگى جان
سپردند، و چون زينب كبرى براى جمع عيال و اطفال جستجو مىكرد آن دو طفل را نيافت
تا اين كه آنها را در حالى كه دست در گردن يكديگر داشتند پيدا كرد كه آنها از دنيا
رفته بودند.(17)
پينوشتها :
1- مقاتل
الطالبيين، 78. - 2- انساب الاشراف، 3/187. - 3- مناقب ابن شهر آشوب، 4/77. - 4-
الملهوفف 54 / انساب الاشراف، 3/203. - 5- الامام الحسين و اصحابه، 361. - 6- بحار
الانوار، 45/179. - 7- الملهوف 55. - 8- امالى شيخ صدوق، مجلس 31، حديث 2. - 9-
حياة الامام حسين، 3/301. - 11- ارشاد شيخ مفيد، 2/112. - 12- مقتل الحسين مقرم،
301. - 13- مقتل الحسين مقرم ،300. - 14- معالى السبطن، 1/266. - 15- حياة الامام
الحسين، 3/298. - 16- ارشاد شيخ مفيد، 2/113. - 17- وسيلة الدارين، 297. - 19-
انساب الاشراف، 3/205. - 20- حياة الامام الحسين، 3/303. - 22- الملهوف، 56. - 23-
الامام الحسين و اصحابه، 367. - 24- اثبات الهداة، 2/588.
منبع:قصّه كربلا-
به ضميمه قصّه انتقام، على نظرىمنفرد
غارت و آتش زدن
خيمه ها
خوارزمي گويد:
دشمنان آمدند و
خيمه گاه را محاصره کردند. شمر هم با آنان بود. گفت: وارد شويد و لباسهايشان را
غارت کنيد. آن گروه وارد شدند و هر چه در خيمه بود برداشتند. حتي گوشواره از گوش
ام کلثوم خواهر امام حسين عليه السلام هم درآوردند و گوش او را زخمي کردند. بر سر
لباسهايي که بر تن زنان بود نزاع مي کردند. قيس بن اشعث، قطيفه اي را که حسين عليه
السلام بر روي آن مي نشست برداشت. از اين رو به «قيس قطيفه» معروف شد. مردي از ازد
به نام اسود، کفش آن حضرت را برداشت. آنگاه آن مردم به دنبال جامه ها و اسبها و
شترها رفتند و آنها را غارت کردند.
ابن نما گويد:
آنگاه به غارت
خانواده و همسران امام حسين پرداختند، روسري از سرها و انگشتر از انگشتها، گوشواره
از گوشها و خلخال از پاها درمي آوردند. مردي از سنبس پيش دختر امام حسين عليه
السلام آمد و چادر از سرش برگرفت و آنان بي لباس ماندند، دستخوش باد حوادث و
بازيچه ي دستهاي تقدير و اندوههاي بزرگ (آنگاه وي اشعاري از حسن بن ضحاک مي آورد
که به غمنامه ي عزيزان اهل بيت مرتبط مي شود).
يکي از زنان بني
بکر بن وائل که ديد وسايل غارت شده ي زنان را تقسيم مي کنند، گفت: اي آل بکر! آيا
دختران پيامبر راغارت مي کنيد؟! حکمي جز از آن خدا نيست، هلا اي خونخواهان
مصطفي...! همسرش او را برگرداند. دختران پيامبر و نور چشمهاي حضرت زهرا
عليهاالسلام بيرون آمدند، حسرت زده و نوحه گر و گريان بر آن جوانان و پيران. به
خيمه ها آتش زدند. آنان گريزان از خيمه ها بيرون آمدند. [1] .
آتش به آشيانه ي
مرغي نمي زنند
گيرم که خيمه،
خيمه ي آل عبا نبود
محمد بن سعد
گويد:
مردي از اهل
عراق، با حالت گريه زينتهاي دختر امام حسين، فاطمه را مي گرفت. وي گفت: چرا گريه
مي کني؟ گفت: دختر پيامبر خدا را غارت مي کنم، گريه نکنم؟ گفت: پس واگذار. گفت: مي
ترسم ديگري آن را بردارد.[2] .
صدوق با سند
خوداز فاطمه دختر امام حسين عليه السلام روايت مي کند:
غانمه وارد خيمه
ي ما شد. من دختر کوچکي بودم که دو خلخال طلايي در پاهايم بود. او مي کوشيد آنها
را از پايم درآورد و در همان حال مي گريست. گفتم: چرا گريه مي کني اي دشمن خدا؟
گفت: چرا گريه نکنم، در حالي که دختر پيامبر را غارت مي کنم! گفتم: خوب غارتم نکن.
گفت: مي ترسم ديگري بيايد و آن را ببرد. گويد: هر چه در خيمه ها بود غارت کردند،
حتي جامه هايي که بر تنمان بود. [3] .
ابن جوزي گويد:
يکي از آنان جامه
ي فاطمه دختر امام حسين عليه السلام را برداشت. ديگري زيورهايشان را و زنان و
دختران را لخت کردند. [4] .
سيد بن طاووس از
قول راوي نقل مي کند:
دختري از طرف
خيمه گاه امام حسين عليه السلام آمد. مردي به او گفت: دختر! سرورت کشته شد! آن
دختر گويد: شيون کنان پيش زنان رفتم. آنان هم رو در روي من ايستاده به فغان
پرداختند. راوي گويد: آن گروه در غارت خيمه هاي خاندان رسالت به مسابقه پرداختند،
حتي جامه ها از زنان مي گرفتند. دختران رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم و حريم
رسالت، گريان و نالان در فراق حاميان و دوستان از خيمه ها بيرون آمدند. حميد بن
مسلم گويد: زني از بني بکر بن وائل را که با شوهرش در سپاه عمر سعد بود ديدم که
چون حمله به خيمه هاي خانواده ي امام وغارت آنها را ديد، شمشيري برداشت و به سوي
خيمه ها شتافت و گفت: اي آل ابابکر! آيا دختران پيامبر غارت مي شوند؟! جز براي خدا
حکومت نيست. اي خونخواهان پيامبر! شوهرش او را گرفت و برگرداند. راوي گويد: آنگاه
زنان را از خيمه ها بيرون آوردند و در خيمه ها آتش افروختند. [5] .
نيز گويد:
بدان که اواخر
روز عاشورا اهل بيت امام حسين عليه السلام و دختران و کودکان به اسارت دشمنان
درآمدند. اندوهگين و گريان بودند و تا آخر آن روز در چنان خواري و شکستگي بودند که
به قلم نمي آيد. آن شب را به صبح آوردند، در حالي که حاميان و مردان خود را از دست
داده بودند و غريبانه کوچ مي کردند. دشمنان سعي مي کردند هر چه بيشتر با آنان
بدرفتاري کنند تا نزد عمر سعد بي دين و ابن زياد کافر و يزيد بن معاويه، سرکرده ي
الحاد و عناد تقرب جويند. [6] .
شيخ مفيد از حميد
بن مسلم نقل مي کند:
به خدا قسم برخي
از زنان و دختران را مي ديدم که بر سر غارت لباسهايش نزاع بود. به علي بن الحسين
عليه السلام رسيديم که بشدت بيمار بود و روي فرشي نشسته بود. گروهي با شمر بودند.
به او گفتند: آيا اين بيمار را نمي کشي؟ پيش خودگفتم: سبحان الله! آيا کودکان را
هم مي کشند؟ اين يک کودک است و بيمار. آنان را از اطراف او کنار زدم. عمر سعد آمد.
زنان بر سر او فرياد کشيدند و گريستند. به همراهانش گفت: کسي از شما وارد خيمه ي
زنان نشود و متعرض اين پسر بيمار نگردد. زنان از او خواستند: اموال غارت شده را
برگردانند تا خود را بپوشانند. گفت: هر که از اينان چيزي برده بياورد. به خدا قسم
هيچ کس چيزي برنگرداند. گروهي از همراهانش را مأمور خيمه هاي زنان و علي بن الحسين
عليه السلام ساخت تا کسي از آنان جايي نرود و با آنان بدرفتاري نشود. [7] .
شمر مي خواست
امام زين العابدين عليه السلام را که کوچک و بيمار بود بکشد، حميد بن مسلم نگذاشت.
عمر سعد آمد و گفت: کسي وارد خيمه ي زنان نشود و کسي اين نوجوان را نکشد و هر که
هر چه برده برگرداند. به خدا هيچ کس چيزي برنگرداند. [8] .
پاورقي :
[1] مثير
الاحزان، ص 77. - [2] طبقات، شرح حال امام حسين، ص 78. - [3] امالي، ص 139. - [4]
تذکرة الخواص، ص 228. - [5] لهوف، ص 180. - [6] اقبال، ص 583. - [7] ارشاد، ص 242.
- [8] البداية و النهاية، ج 8، ص 205.
$
##غارت كردن خیام
غارت كردن لشگر
كفرآئين عمر سعد ملعون خيام اهل بيت را
پس از آنكه كفار
كوفه و شام سلطان دنيا و آخرت را شهيد كردند و از غارت كردن لباس و اسلحه آن حضرت
فارغ شدند سواره و پياده به خيمهها هجوم آوردند و به غارت كردن البسه و چادرها و
اثاث البيت و مراكب و ساير آلات و اسباب پرداختند و در اينكار بر يكديگر سبقت
مىگرفتند، ارباب مقاتل نوشتهاند:
ابتداء آن قوم
وحشى با شمشيرهايى از غلاف كشيده وارد خيمهها شدند و دست به غارت گشوده و اسباب و
اثاث را تاراج كردن و پس از آن دست تعدى به لباس زنها و اطفال گشودند و در اندك
زمانى چه بسا دخترها كه بى گوشواره و خلخال شدند و چه بسيار بانوان كه بى معجر و
بدون چادر گشتند.
اصعب مصائب و
سختترين حالا از براى اهل بيت سيدالشهداء (سلام الله عليه) همان وقت بود كه در
چنگ آن رجالهها و دون فطرتها گرفتار شدند.
قال حميد بن
مسلم: فوالله لقد كنت ارى المرأة من نسائه و بناته و اهله تنازع ثوبها و عن ظهرها
حتى تغلب عليه فيذهب به عنها.
به خدا قسم من
ديدم زن يا دخترى را كه مىخواستند غارت كنند، آن محترمات با عفت پيش از آنكه دست
نامحرمان به سوى آنها دراز شود لباس و معجر و اثاث خود را به زمين مىافكندند تا
اجنبىها از پى اساس بروند و كارى به آنها نداشته باشند.
صاحب بيت الاحزان
مىنويسد:
اول بانوئى كه
كفار كوفه و شام غارت كردند عليا مخدره جناب زينب خاتون بود كه چادر و مقنعه از سر
او كشيدند و گوشواره از گوشش در آوردند و بدنبالش گوشواره از گوش جناب ام كلثوم و
فاطمه نو عروس در آورده و گوش آن مظلومه را پاره كردند.
و نيز در كتاب
مصائب المعصومين مىفرمايد:
شمر شرير وقتى با
جمعى از منافقين عليهم اللعنة داخل خيمه جناب سيدالساجدين (عليه السلام) شدند، پس
آن بى ايمانان به شمر گفتند: آيا نكشيم اين جوان را؟
آن ملعون به
ايشان اذن داد و گفت: او را به همين طورى كه در فراش خود خوابيده است بكشيد.
راوى(84)
مىگويد:
من پيش آمدم و
گفتم: سبحان الله آيا شماها كوچكان را هم مىكشيد، اى قوم اين بزرگوار با آنكه در
اول عمر است گرفتار به ناخوشى و بيمارى است، پس الحال و التماس بسيار كردم تا آنكه
آن اشقياء از كشتن آن جناب درگذشتند ولى عليا مخدره زينب خاتون مىفرمايند:
آن ملعون ازرق
چشمى كه اسباب مرا به غارت برد نظر الى زين العابدين فراه مطروحا على نطع من
الاديم و هو عليل فجذب النطع من تحته و القاه مكبوبا على وجهه يعنى چون آن بى دين
نظر انداخت به جناب سيدالساجدين حضرت امام زين العابدين ارواح العالمين له الفداء
ديد كه آن مظلوم بر روى پوستى خوابيده و در شدت ناخوشى و بيمارى است، پس آن ملعون
چنان آن پوست را از زير آن بيمار كشيد كه آن جناب را بلند كرده از طرف روى به خاك
انداخت.
مرحوم صدوق در
امالى از حضرت فاطمه دختر حضرت سيدالشهداء (سلام الله عليه) روايت كرده كه چون
لشگريان در خيمه ما را ريختند من دختر كوچكى بودم و در پاى من دو خلخال از طلا بود
ملعونى آمد و آن خلخالها را از پاى من بيرون آورد و در حال بيرون آوردن گريه
مىكرد، به او گفتم از براى چه گريه مىكنى؟
در جواب گفت
چگونه گريه نكنم و حال آنكه دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را برهنه
مىكنم.
گفتم: اگر تو
مىدانى كه من دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هستم پس چرا مرا برهنه
مىكنى؟
آن ملعون گفت:
مىترسم اگر من برندارم ديگرى بيايد و بردارد.
فاطمه عليها
السلام مىفرمايد: پس هر چه در خيمهها بود بردند حتى آنكه چادرها را از دوشهاى
ما كشيدند.
و نيز آن مخدره
مىفرمايد:
عمهام حضرت زينب
خاتون نزد من نشسته و گريه مىكند و مىفرمايد:
اى جان عمه، اى
فاطمه برخيز تا به خيمه رويم، نمىدانم بر سر ساير دختران و برادر بيمارت چه آمده
من برخاستم و عرضه داشتم: اى جان عمه، آيا در نزد شما خرقه و پارچهاى هست كه من
سر خود را از چشم نامحرمان بپوشانم؟
حضرت زينب سلام
الله عليها فرمود: اى فاطمه عمه تو مثل تو است يعنى سر من نيز برهنه است و چيزى
ندارم كه سر خود را با آن بپوشانم.
فاطمه سلام الله
عليها مىفرمايد: چون نظر كردم ديدم سر عمهام برهنه و بدنش از صدمه ضربت هائى كه
به او رسيده سياه شده است.
بارى فاطمه سلام
الله عليها مىفرمايد: چون با عمهام به خيمه آمديم ديديم هر چه در آنها بود به
غارت بردهاند و برادرم حضرت على بن الحسين عليهما السلام به همان نوع كه آن ملعون
پوست از زير او كشيده بود و او را از طرف روى بر خاك انداخته بود بر همان حال
افتاده و از شدت گرسنگى و تشنگى و بيمارى نتوانسته برخيزد و بنشيند، چون من و
عمهام آن بيمار را بر آن حال ديديم و چشم آن حضرت نيز بما افتاد همه شروع به گريه
نموديم، ما بر احوال آن بيمار تشنه و گرسنه كه بر خاك افتاده بود مىگريستم و او
بر احوال سر برهنگى و دربدرى و غارت شدن ما گريه مىكرد، پس من و عمهام بازوهاى
او را گرفته از روى خاك بلند كرده و نشانديم و همه گريه مىكرديم و در اطراف آن
مظلوم بيمار نشسته بوديم و در نهايت خوف و اضطراب و نوحه و ناله بوديم و امام
(عليه السلام) نه حالت خوابيدن داشت و نه طاقت نشستن، از شدت گرسنگى و تشنگى گاهى
بلند مىشد و زمانى سر به خاك مىنهاد، و احيانا به زنهاى پريشان نگاه مىكرد كه
همه سر برهنه و بدنها از شدت تازيانه و كعب نيزه كبود شده و اين منظره آن بزرگوار
را سخت آزار مىداد و بى اندازه بر حزنش افزوده بود.
نقل مرحوم مفيد
در ارشاد
مرحوم شيخ مفيد
در ارشاد از حميد بن مسلم نقل مىكند كه پس از غارت خيمه ها و برهنه كردن عيالات
امام (عليه السلام) بر سر بيمار كربلا كه در بستر بيمارى افتاده بود رسيديم شمر
حرامزاده به جمعى كه همرزمش بودند گفت:
الا تقتلوا هذا
العليل، آيا اين بيمار را نمىكشيد كه هم او آسوده شود و هم ما؟
حميد بن مسلم
مىگويد: من شمر را ملامت كرده و سپس از راه نصيحت به او گفتم: اين همه كشتن بس
نيست.
به نوشته صاحب
اخبار الادول شمر ملعون قصد كشتن بيمار را كرد و خنجر از كمر كشيد كه يك مرتبه ضجه
و ناله تمام اهل و عيال و اطفال بلند شد، عليا مكرمه زينب خاتون خود را روى امام
زين العابدين (عليه السلام) انداخت و او را در بغل گرفت و سخت گريست و به وصيت
برادر عمل كرد كه فرموده بود:
خواهر بعد از
شهادت من چند مرتبه قصد قتل فرزند بيمارم را مىكنند، تو تا مىتوانى گريه و زارى
كن و با اشگ چشمانت جان حجت خدا را حفظ نما.
اخت يا زينب ضمى
شمل اهلى و اخلفينى// و احرس السجاد و احميه باجفان العيون//
فهو القائم من
بعدى بعلم و بدين// و ان اشتد عليكن مصابى فاندبينى//
بارى آن بانوى
مجلله و خاتون دو سرا خود را روى بدن امام (عليه السلام) انداخت و به شمر فرمود:
والله لا تقتل
حتى اقتل، بخدا من كشته اين بيمار را نخواهم ديد مگر آنكه اول مرا بكشند.
شمر ملعون با
خنجر برهنه هروله مىكرد و زنان داغدار و اطفال ترسان و لرزان ولوله مىكردند تا
عاقبت عمر سعد حرامزاده از دور پيدا شد و در حالى كه زره سيدالشهداء (سلام الله
عليه) را در بر كرده بود به نزديك مخدرات آمد و صداى ضجه و ناله ايشان را شنيد.
مرحوم مفيد در
ارشاد مىفرمايد:
چون چشم اهالى
حرم به پسر سعد ملعون افتاد پيش آمدند فصاح النساء فى وجهه همه ضجه و فرياد به روى
او زده و گريه كنان گفتند: اى ظالم آخر تا چقدر و تا چه اندازه به اولاد على ظلم
مىكنى، اى بى رحم مگر، چقدر طاقت كشيدن بار بلا داريم.
شعر
اى سنگدل بس است
بيا از خدا بترس// ازانتقام كيفر روز جزا بترس//
ما دختران زهره
زهراى اطهريم// كاينسان اسير همچو اسيران خيبريم//
ما را لباس و
مقنعه اين خيل كوفيان// غارت نموده همچو زنان يهوديان//
عمر سعد ملعون با
آن همه قساوت قلبى كه داشت تحت تاثير واقع شد فقال له صحابه:
لا يدخل منكم احد
بيوت هؤلاء النساء و لا تعرضوا لهذا الغلام، آن كافر ستمگر به لشگر گفت: احدى از
شما ماذون نيست به خيمه زنان وارد شود و يك نفر از شما حق ندارد متعرض اين جوان
بيمار گردد چون بانوان از آن نانجيب و نا اصل اندكى ترحم ديدند يك خواهش ديگر
كردند و آن اين بود كه به نقل مرحوم مفيد در ارشاد: سئلته النسوة ليستر جع ما خذ
منهن ليسترن به، از او خواستند تا آنچه را كه لشگر از ايشان غارت كردهاند به آنها
برگردانند.
پسر سعد ملعون
خطاب به لشگر كرده و با صداى بلند گفت:
من اخذ من متاعهن
شيئا فليرده عليهن، هر كس از اين بانوان متاعى برده بايد به ايشان برگرداند مرحوم
مفيد مىفرمايد: فوالله مارد احد منهم شيئا، بخدا قسم احدى از آنها چيزى پس نداد.
بارى عمر سعد پس
از آن و كل بالفسطاط و بيوت النساء و على بن الحسين عليهما السلام جماعة ممن كانوا
معه و قال: احفظوهم لئلا يخرج منهم احد ولا تسئؤن اليهم ثم عاد الى مضربه.
جماعتى از لشگر
را موكل كرد كه زنان را حراست و حفظ كنند مبادا كسى از ايشان بيرون رود و نيز خيمهها
را محافظت كنند و ديگر كسى به ايشان اذيت نرساند و اين حكم را كرد و سپس به
سراپرده خود رفت.
راوي گفت چون
لشكر ، آن حضرت را شهيد كردند به جهت طمع ربودن لباس او بر جسد مقدس آن شهيد مظلوم
روي آوردند، پيراهن شريفش را اسحق (لعين) ابن حيوه حضرمي برداشت و بر تن پوشيد و
مبروض شد و موي سر و رويش ريخت، و در آن پيراهن زياده از صد وت ده سوراخ تير و
نيزه و شمشير بود.. عمامه آن حضرت را اخنس (لعين) ابن مرثد و به روايت ديگر جابرن
يزيد ازدي براشت و سر بست ديوانه يا مجذوم شد. و نعلين مباركش را اسود (لعين) بن
خالد ربود. و انگشتر آن حضرت را بحدل (لعين) بن سليم با انگشت مباركش قطع كرد و
ربود.
مختار به سزاي
اين كار دستها و پاهاي او را قطع نمود و گذاشت او در خون خود بلغطيد تا به جهنم
واصل گرديد.
و قطيفهء خز آن
حضرت را قيس (لعين) بن اشعث برد و از اين جهت او را قيس القطيفه ناميدند. روايت
شده كه آن ملعون مجذوم شد و اهلبيت او از او كناره كردند و او را در مزابل افكندند
و هنوز زنده بود كه سگها گوشتش را ميدريدند.
زره آن حضرت را
عمر سعد (ملعون) برگرفت و وقتي كه مختار او را بكشت آن زره را به قاتل او ابوعمره
بخشيد، و چنين مينمايد كه آن حضرت را دو زره بوده زيرا گفتهاند كه زره ديگرش را
مالك بن يسر ربود و ديوانه شد. و شمشير آن حضرت را جميع بن الخلق اودي، و به قولي
اسود بن حنظله تميمي، و به روايتي فلافس نهلشي برداشت، و اين شمشير غير از
ذوالفقار يا امثال خود از ذخاير نبوت و امامت مصون و محفوظ است.
مؤلف گويد كه در
كتب مقاتل ذكري از ربودن جامه و اسلحه ساير شهداء رضوان الله عليهم نشده لكن آنچه
به نظر ميرسد آن است كه اجلاف كوفه ابقاء بر احدي نكردند و آنچه بر بدن آنها بود
ربودند. ابن نما گفته كه حكيم (لعين) بن طفيل جامه و اسلحه حضرتعباس عليه السلام
را ربود.
در زيارت مرويه
صادقيه شهداءاست وَ سَلَبُوكُم لاْبْن سُميَّ وَابْن اكِلَه الاَكْباد.
در بيان شهادت
عبدالله بن مسلم دانستي كه قاتل او از تيري كه به پيشاني آن مظلوم رسيده بود
نتوانست بگذرد و به آن زحمت آن تير را بيرون آورد چگونه تصور ميشود كسي كه از يك
تير نگذرد از لباس و سلاح مقتول خود بگذرد. در حديث معتبر مروي از زائده از علي بن
الحسين عليه السلام تصريح به آن شده در آنجا كه فرموده:
وَ كَيْفَ لا
اَجْزَعْ وَ اَهْلَعُ وَ قَدْاَرَي سَيّدي وَ اخْوَتي وَ عُمُومَتي و وَلَدِ عَمّي
وَ اَهْلي مُصْرَعينَ بِِدِمائِهِمْ مُرَمَّلين بِالّْعراءِ مُسْلَبينَ
لايُكْنَفُونَ وَلا يُواروُنَ.
امام سجاد عليه
السلام در عصر عاشورا
پس از اينکه حضرت
امام حسين عليه السلام در عصر عاشورا به شهادت رسيد، سپاهيان عمر سعد وحشيانه به
سوي خيمههاي اهل بيت حمله کردند.
در اين ميان حضرت
امام سجاد عليه السلام نيز که به شدت بيمار و بستري بود، مورد آزار و اذيت قرار
گرفت.
حضرت زينب سلام
الله عليها روايت چنين ميکند:
کنار خيمه
ايستاده بودم که ناگاه، مردي کبودچشم (خولي) به سوي خيمه آمد و آن را غارت کرد.
امام سجاد عليه السلام روي فرش پوستي خوابيده بود. خولي پوست را چنان از زير امام
کشيد که امام با صورت روي خاک افتاد. سپس متوجه من شد، جلو آمد و مقنعهام را کشيد
و گوشواره از گوشم بيرون آورد که گوشم پاره شد.
فاطمه صغري (دختر
امام حسين عليه السلام) نيز چنين روايت ميکند:
کنار خيمهها از
هوش رفته بودم. وقتي به هوش آمدم ديدم عمهام نزد من است و گريه ميکند و ميفرمايد:
برخيز به خيمه
برويم، ببينم بر سر بانوان و برادر بيمارت چه آمده. برخواستم و گفتم: آيا پارچهاي
هست تا با آن سرم را از نامحرمان بپوشانم؟
زينب فرمود:
دخترم، عمه تو
نيز مثل توست. به خيمه بازگشتيم و ديديم همهي خيمه را غارت کردهاند.
امام سجاد با
صورت بر زمين افتاده بود و از شدت گرسنگي و تشنگي و درد، توان نشستن ندارد. ما هم
شروع کرديم به گريهکردن بر او و او هم براي ما گريه کرد.
آتش زدن خيام
اموال اهل بيت،
نوبت به سوزاندن خيمهها شد. حضرت زينب نزد امام سجاد عليه السلام رفت و پرسيد:
اي يادگار
گذشتگان و پناه باقيماندگان! خيمهها را آتش ميزنند. ما چه کنيم؟
امام فرمود:«
فرار کنيد.» همه کودکان و بانوان، گريان و فريادزنان سر به بيابانها گذاشتند.
ولي حضرت زينب
کنار بستر امام سجاد عليه السلام ماند چون امام بر اثر شدت بيماري قادر به فرار
نبود.
يکي از سربازان
دشمن ميگويد:
« بانوي
بلندقامتي را کنار خيمهاي که آتش در اطراف آن شعله ميکشيد، ديدم. آن بانو گاهي
به راست و چپ و گاهي به آسمان نگاه ميکرد و از شدت ناراحتي دستهايش را به هم ميزد.
گاهي هم وارد خيمه ميشد و بيرون ميآمد. به سرعت نزد او رفتم و گفتم:« اي بانو،
مگر شعله آتش را نميبيني؟ چرا مانند ساير بانوان فرار نميکني؟»
او گريه کرد و
فرمود:
« ما شخص بيماري
درون اين خيمه داريم که قدرت نشستن و برخاستن ندارد. چگونه او را تنها بگذارم و
بروم در حالي که آتش از هر سو در اطرافش شعله ميکشد؟»
حميد بن مسلم که
يکي از گزارشنويسان حادثه ي کربلا و از افسران لشگر عمر سعد بوده است، ميگويد:
علي بن الحسين
عليه السلام بيمار بود و در بستر دراز کشيده بود. عدهاي از سپاه عمر سعد با شمر
به خيمه او حمله کردند و به شمر گفتند:
اين عليل و مريض
را نميکشي؟ من گفتم:
سبحان الله! مگر
نميبينيد که سخت بيمار است و اميدي به بهبودياش نيست؟!» و آن قدر اصرار کردم تا
منصرف شدند.
آتش زدن لشگر
كفرآئين پسر سعد ملعون خيمه هاى بانوان و مخدرات را
پس از صدور حكم
مذبور از عمر سعد شمر ملعون سخت در غضب شد و با خولى و سنان گفت:
چرا بايد عمر سعد
با اولاد على اين نحو سلوك و رفتار كند و سفارش بيمار را نموده و ما را از كشتن او
باز دارد شما شاهد باشيد و در حضور امير عبيدالله بن زياد اين كرده وى را شهادت
دهيد.
اين خبر به سمع
عمر سعد رسيد، خوف او را برداشت گفت:
اى لشگر مقصود ما
حسين بود كه او را كشتيم اما زنان و كودكان چه تقصير دارند و از اين گذشته آنچه
ايشان نيز بايد ببينند، ديدند و آنچه بايد تحمل كنند، تحمل كردند اكنون كه به اين
مقدار راضى نيستيد و به اين حكم من خشنود نمىباشيد آنچه از دستتان بر مىآيد
انجام دهيد، پس شمر ملعون با جمعى از پيادگان پيش آمد امر كرد زنان و كودكان را از
خيمهها بيرون كردند.
مرحوم سيد در
لهوف مىفرمايد: قال الراوى: ثم اخرج النساء من الخيمة و اشعلوا فيها النار، فخرجن
حواسر، مسلبات، حافيات، باكيات، يمشين سباياء اسرالذلة.
راوى مىگويد:
تمام بانوان را از خيمهها بيرون كردند و سپس سراپردهها را آتش زدند و مخدرات كه
حال را بدين گونه ديدند سر و پاى برهنه با حالى گريان از آن محوطه خارج شده و آن
گروه بى دين ايشان را اسير كرده و با خوارى و ذلت بردند.
مرحوم قزوينى مىگويد:
راوى گويد:
ديدم كه همه
مخدرات بيرون دويدند حتى اطفال سر و پا برهنه روى ريگهاى گرم آرام نداشتند به يمين
و يسار فرار مىكردند و يا على و يا محمد مىگفتند مگر يك زن مجلله موقره ذات
الجلال را ديدم در ميان خيمه آتش مانده گاهى بيرون مىدود و گاهى در خيمه مىرود،
خيلى مضطرب بود، گفتم:
اى بانو چرا فرار
نمىكنى؟
فرمود: در ميان
آتش بيمارم مانده است.
فرد
همى ترسم كه آتش
برفروزد//ميان خيمه بيمارم بسوزد
شب يازدهم شب
بسيار سختي بر اهلبيت عليهم السلام بود بچه ها ارام نداشتند بعضي به به قتلگاه
كنار بدن سيد الشهداء(ع) وبعضي كنار خيمه هاي غارت شده وبه اتش كشيده بنا به وصيت
امام حسين (ع) حضرت زينب مشغول جمع اوري اطفال بود
در اثر حمله به
خيمه ها بچه ها پراكنده شده بودند علامه مجلسي نقل فرمودند چون امام حسين (ع) به
زينب وصيت فرموده بود كه اطفال راجمع اوري كندوپرستاري نمايد بعد از غارت خيمه ها
حضرت زينب عليها السلام در صدد جمع اوري انها برامد به دو طفل رسيد كه از تر س
دشمن و تشنگي پاي در خت يا بوته اي جان داده بودند
روضه:
گرچه انشب بر همه
سخت بود اما شايد بر زينب كبري عليها السلام ازهمه سخت تر گذشت از امام سجاد (ع)
نقل شده در ان شب عمه ام زينب را ديدم كه نماز شب را نشسته مي خواند گويا زانو هاي
حضرت رمق ندارديك جا كنار خيمه ها شام غريبان بر پا بود اما يك جا هم كنار قتلگاه
راوي مي گويد ميان كشته ها افتاده بودم ازكثرت جراحات حالي نداشتم اما هنوز رمقي
در من بود در حالت بيداري ديدم بيست نفر سواره نوراني با لباسهاي سفيد بو ي مشك
عنبراز انها به مشام مي رسيد وار د قتلگاه شدند رسيدند كنار كشته حسين انكه جلو تر
بود بدن را به سينه چسباند با دست اشاره كرد به سمت كوفه سر بريده را اور د وبر
بدن گذاشت متحير بودم دقت كردم ديدم رسول خدا(ص) است بر حسين سلام كرد سلام بر
تواي سيدالشهداء اقا جواب سلام جدشان را دادند رسول خدا فرمود يا ولدي قتلوك
اتراهم ما عرفوك ومن الماء منعوك وعن حرم جدك اخرجوك يعني حسنم تورا كشتند ايا
تورا نشناختند تورا از اب منع كردند از حرم جدت بيرون كردند حسين گريه كرد عرض كرد
جد بزرگوار خودرا معرفي كردم وانها با اگاهي ازروي ظلم مرا كشتند انگاه رسول خدا
(ص) روبه باقي همراهان كردند فرمودند پدرم ادم –پدرم نوح- پدرم ابراهيم- پدرم
اسماعيل- برادرم موسي-برادرم عيسي- ببينيد شقي ترين امت من با عترت من چه كردند
همگي به رسول خدا تسليت كفتند حضرت از خاك كربلا به سر وصورت خود مي ريخت وگريه مي
كرد وجاي ديگر هم براي حسين شام غريبان بود كنار تنور خولي كه مادرش زهرا سر بريده
را از ميان تنور بر داشت به سينه چسباند ومي فرمود اي شهيد مادر اي مظلوم
مادر.....
$
##وقايع هولناك
شب يازدهم
وقايع هولناك شب
يازدهم
در شب پر محنت و
غم بار يازدهم وقايع هولناكى در صحراى پربلاء كربلاء اتفاق افتاد كه گزيدهاى از
آنها را در اينجا مىآوريم.
1 - رحلت دو تن
از اطفال اهل اهل بيتعليهم السلام
مولف گويد:
پس از آتش زدن
خيام حرم و حمله وحشيانه گرگان و سگان كوفه و شام به مخدرات و اطفال بى پناه حضرت
سيدالشهداء (عليه السلام) طبيعتا هر يك از اطفال و بانوان براى مصون ماندن از آسيب
آن درندگان خونخوار بطرفى گريخته و متفرق شدند و پس از خاموش شدن آتش و دور شدن آن
نا اصلان و بى غيرتان از آن محوطه چطور اهل بيت و بانوان و اطفال خردسال دوباره
جمع شدند و دور هم حلقه زدند، مدرك و ماخذ معتبرى نديدم كه آن را تشريح و توضيح
داده باشد تنها در يكى از كتب ارباب مقاتل مقالهاى ديدم كه از كتاب بحرالمصائب
نقل كرده و آن اينست: در شب پر تعب يازدهم عليا مكرمه زينب عليها السلام فضه خاتون
را نشانيد يكان يكان اطفال برادر را جمع آورى كرد و به دست فضه خاتون سپرد ولى ديد
دو طفل از اطفال نيستند، ناله از دل بركشيد كه اى واى بر دل زينب عجب وصيت برادرم
را به عمل آوردم، ديشب كه شب عاشوراء بود برادرم با من وصيت اطفال را داشت امروز
هم در وقت وداع عمده سفارشش درباره ايتام صغير بود، سپس خطاب به خواهرش نمود و
فرمود: خواهرم ام كلثوم امروز همه مبتلا بوديم نمىدانم اين دو طفل كجا رفتهاند،
آيا زندهاند يا مردهاند؟
پس حضرت زينب و
ام كلثوم سلام الله عليهما هر دو سر در بيابان گذاشته به هر طرفى سراغ اين دو طفل
را گرفتند تا به تلى رسيدند كه روى آن خار مغيلان روئيده بود و در زير بوته آن خار
آن دو طفل يتيم را ديدند كه دست در گردن يكديگر انداخته، صورت به صورت هم گذاشته
آن قدر گريه كردهاند كه زمين از اشگ چشمشان گل شده عليا مخدره حضرت زينب سلام
الله عليها خواهر را طلبيد، هر دو ببالين ايشان نشستند قدرى گريستند، سپس حضرت
زينب سلام الله عليهما فرمود: خواهر گريه ثمرى ندارد برخيز يكى را تو بردار و
ديگرى را من بر مىدارم اما آهسته بلند كن مبادا از خواب بيدار شوند زيرا گرسنه و
تشنهاند ولى همينكه ايشان را بلند كردند ديدند هر دو از دنيا رفتهاند، خداوند
متعال در روضهاى كه براى جناب موسى كليم (عليه السلام) خواند فرمود:
يا موسى صغيرهم
يميته العطش و كبيرهم جلده منكمش گويا همين اطفال صغير باشند كه از تشنگى
مردهاند.
2 - بريدن ساربان
انگشتان دست امام (عليه السلام) را و شرح بدمال آن ستمگر غدار
مرحوم صدر قزوينى
شرح حال اين كافر را بطور مفصل از سه كتاب بحار و منتخب و تاج الملوك نقل كرده كه
ما آنرا به طور مختصر در اينجا مىنگاريم:
مردى حجازى
مىگويد روزى در يكى از كوچههاى مدينه مىگذشتم به جابربن عبدالله انصارى برخوردم
كه بواسطه نابينائى غلامش دست او را گرفته و در حركت كمكش مىكرد ولى جابر سخت
گريان بود، پيش رفتم و سبب گريهاش را پرسيدم؟
جابر گفت: هم
اكنون از زيارت قبر مطهر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مىآمدم در بين راه
اين غلام گفت: بدنم از ديدن هيئت مردى به لرزه آمد.
پرسيدم به چه
صورت است؟
گفت: آقا مرد
گدائى است كه رويش همچون قير سياه و موهايش گويا آتش گرفته و چشمهايش سرخ و دريده
و دستهايش خشكيده.
شعر
چشم، خيره موى،
تيره روى، چيره خوى، زشت// بدسرشتى، روى زشتى، نا اميدى از بهشت//
چشمها چون طاس
پر خون يا دو طشت پر ز نار// تيره روئى همچو گلخن يا كه ديوى بدسرشت//
به غلام گفتم او
را نزد من بيار.
غلام رفت و او را
پيش من آورد، در بيرون بازار مكان خلوتى از وى پرسيدم: اى مرد كيستى و از اهل
كجائى و چرا به چنين قباحت منظرى مبتلا شدهاى؟
آن مرد گفت: اى
جابر من تو را مىشناسم كه از صحابه خاص رسول خدا هستى و تو نيز مرا بشناس، من
بريدة بن وابل هستم كه ساربان قافله سالار شهيدان حضرت ابا عبدالله (عليه السلام)
بودم، هنوز اين كلام در دهانش بود كه سخت به گريه در آمد و جابر نيز كه نام مبارك
امام (عليه السلام) را شنيد متأثر شد و گريست، سپس آن بد عاقبت گفت: در سفر كربلاء
خامس آل عبا با من نهايت مهربانى و كمال ملاطفت مىنمود، در يكى از منازل امام
(عليه السلام) بجهت تجديد وضوء و قضاء حاجت شلوار از بر خود كند و به من سپرد،
ديدم در آن شلواربندى است زرتار كه يزدگرد سلطان ايران آن را به رسم هديه به دخترش
عليا مخدره شهربانو داده بود، اين بند جواهر نشان و بسيار پر قيمت و با ارزش بود
هر چه خواستم آن را از امام درخواست كنم هيبت آن حضرت مرا منع مىكرد، مترصد بودم
كه از آن جناب سرقت كنم ولى مجال آن را نيافتم تا آنكه قافله آن حضرت به زمين
كربلا رسيد در حال اقامت افكند در شب پر تعب عاشوراء امام (عليه السلام) تمام
همراهان را خواست و به ايشان اجازه بازگشت به اوطان خويش را داد من را نيز به حضور
طلبيد و معذرتها خواست و آنچه بايد و شايد اضافه بر كرايه شترها انعام داد و اذن
مرخصى صادر فرمود و تاكيد نمود كه امشب از اين سرزمين خارج شو زيرا آخر سفر ما
بلكه قبرستان من و جوانان من اينجا است، چنانچه در اين صحرا بمانى تكليف بر تو
دشوار خواهد شد.
من پيش رفتم هر
دو دست مبارك امام (عليه السلام) را بوسيدم و امانت و كرايه خود را گرفتم و با آقا
زادهها نيز خداحافظى كرده و شتران را پيش انداختم و راهى شدم، در بين راه بياد
بند شلوار افتادم كه نتوانستم آن را به چنگ آورم از اين رهگذر سخت ملول گشتم و اين
فكر دائم مرا آزار مىداد تا بالاخره تصميم گرفتم بهر قيمتى كه شده آنرا بدست
آورم، لذا برگشتم در سمت شرقى كربلاء در آنجا گودى بود، در آن كمين كردم و شترها
را به چرا رها نمودم، روز به انتهاء رسيد وقت عصر تنگ شد ديدم هوا تيره و تار
گرديد، باد سختى وزيد به قرص خورشيد نظر كردم ديدم مثل طشت سياه مىماند، شترها از
چرا بازمانديد و در يكجا جمع شده اشگهايشان از چشمها مىباريد، نعره مىزدند، با
خود گفتم البته حادثه عظيمى در عالم رخ داده كه زمين مىلرزد و آسمان خون مىبارد
هر چه خواستم خوددارى كنم نتوانستم لذا شترها را به يكديگر بستم و روى به نينوا
آورده ديدم لشگر از كربلاء حركت كرده و مىروند، پرسيدم چه خبر است؟
گفتند: اهل كوفه
و شام امام همام را كشتهاند و اكنون عيال او را با سرها به كوفه مىبرند به طرف
قتلگاه رفته نظر به تنهاى پاره پاره و ابدان قطعه قطعه نمودم كه بدون غسل و كفن
به روى خاك مانده بودند در بين آنها گردش كردم تا چشمم بر بدن چاك چاك و قطعه قطعه
سلطان دين افتاد كه عريان به روى خاك مانده و در آن تاريكى نور از آن جسد مىتابيد
به حدى كه بر نور ماه راجح بود، خوب نگريستم آن شلوار كه بند قيمتى داشت در بر
حضرت بود و چند گره داشت، خوشحال شدم جلو رفته ترسان و لرزان در كار گشودن آن بند
بر آمدم ناگاه ديدم دست راست حضرت بلند شد و به روى بند گذارد، من ترسيدم از جا
جستم و متحير بودم كه اگر زنده است پس چرا سر ندارد و اگر زنده نيست چطور دستش
حركت كرد، ساعتى در فكر بودم باز شقاوت بر من غلبه كرد، پيش رفتم هر قدر قوت كردم
كه دست آن حضرت را از روى بند بردارم نتوانستم ناگهان ديدم حضرت با همان دست راست
چنان به من زد كه نزديك بود مفاصل و اعضاء من با عروق از هم منفصل شود ولى بى شرمى
كردم پاى روى سينه حضرت گذاردم و هر چه قدرت نمودم كه حتى يك انگشت حضرت را از روى
بند بردارم نتوانستم پس كاردى با خود داشتم آنرا كشيده پنج انگشت امام (عليه
السلام) را با آن بريدم و به نوشته مرحوم طريحى در منتخب با شمشيرى كه داشت هر دو
دست مبارك آن حضرت را جدا ساخت.
بعد مىگويد:
صداى مهيب و رعد آسائى از آسمان آمد كه لرزه بر زمين افتاد خواستم دست بر بند دراز
كنم و آنرا بگشايم صداى ضجه و صيحهاى از پشت شنيدم كه بدنم لرزيد، برقى زد گويا
ستارهاى از آسمان به چشمم خورد، خود را به قتلگاه انداختم ناگاه ديدم پيامبر
اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) و على مرتضى و فاطمه زهرا و حسن مجتبى صلوات
الله عليهم اجمعين و جمعى ديگر كه آنها را نمىشناختم دور آن كشته حلقه ماتم زدند.
فنادى رسول الله
(صلى الله عليه و آله و سلم) يا سبط احمد يعز علينا ان نراك مرضضا، پيامبر اسلام
(صلى الله عليه و آله و سلم) با صداى بلند فرمود: اى پسر دختر احمد مختار بر ما
بسيار گران و سخت است كه ببينيم تو را لگدمال كردهاند ثم مد رسول الله (صلى الله
عليه و آله و سلم) يده الى نحو الكوفة سپس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)
دست مبارك را بطرف كوفه دراز كرد و سر بريده حضرت را آورد و به بدن ملحق كرد پس
امام (عليه السلام) نشست ابتداء به پيامبر و سپس به اميرالمومنين و بعد از آن به
فاطمه زهراء و بدنبالش به امام مجتبى صلوات الله عليهم اجمعين سلام كرد پيامبر
اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اى ميوه دل من چگونه ترا به اين حالت
ببينم، چرا جسم نازنين تو اين طور پاره پاره شده و چگونه استخوانهاى تو اينگونه
خورد گرديده؟!
عرض كرد: اى جد
بزرگوار من سبائك الخيل سحقنى و هشمت عظامى از سم اسبها مرا اين طور خورد كرده و
استخوانهاى مرا در هم شكستهاند.
پيامبر اسلام
(صلى الله عليه و آله و سلم) با صداى بلند سخت گريست و نداء به وا حسيناه و وا
ولده بلند فرمود.
نوبت به
اميرالمومنين (عليه السلام) رسيد، پيش آمد و فرمود: حسين جان مىبينم ريش تو را كه
در خون فرو رفته و صورت مجروح تو را مثل گوسفند ذبح كردهاند؟
امام حسين (عليه
السلام) عرض كرد: بلى پدر شمر بى رحم سر مرا از قفا بريد.
حضرت امير (عليه
السلام) پس از گريه بسيار فرمود: يا ليت نفسى لنفسك الفداء يعنى اى كاش من زنده
بودم و فداى تو مىشدم.
نوبت به فاطمه
زهراء رسيد، پس نزديك كشته فرزند آمد و فرمود: اى نور ديده اين توئى كه روى خاك
افتادهاى و تا بحال تو را بخاك نسپردهاند و قبر تو را از قبور دور كردهاند،
فقالت، الاقى الله فى يوم حشرنا و اشكو اليه ما الاقى من البلاء ثم مرغت فرقها
بدمه يعنى فرمود در روز حشر و نشر خدا را ملاقات كرده و از بلاهائى كه به سرم آمده
به او شكايت مىكنم، سپس سر خود را از خون فرزند رنگين كرد.
مرحوم طريحى در
منتخب مىفرمايد: سپس سيدالشهداء (عليه السلام) رو به ايشان كرد و عرضه داشت: اى
جد بزرگوار بخدا قسم مردان ما را كشتند و ايشان را برهنه كردند و اموال ما را غارت
نمودند.
بهمين نحو ساعتى
سيدالشهداء (عليه السلام) با آن بزرگواران صحبت كرد و شرح حال خود را داد آنگاه
حضرت فاطمه زهراء سلام الله عليها محضر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) عرضه
داشت: يا رسول الله امت تو بايد سر فرزندم اين بلاها بياورند؟ اى پدر مرا مرخص
مىكنى كه از خون پسرم موى خود را خضاب كنم؟
پيامبر اسلام
(صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: يا فاطمه عليها السلام تو گيسوى خود را خضاب
كن من هم محاسن خويش را خضاب مىنمايم، پس پيغمبر و على و فاطمه و حسن مجتبى صلوات
الله عليهم اجمعين از خون سيدالشهداء (عليه السلام) خضاب كردند، سپس چشم رسول خدا
(صلى الله عليه و آله و سلم) به دستهاى امام حسين (عليه السلام) افتاد، فرمود:
اى نور ديده من
قطع يدك اليمنى و ثنى باليسرى چه كسى دستهاى تو را بريده؟
عرض كرد: ساربانى
داشتم به طمع بند شلوار مرا از دست نا اميد كرد و در همين ساعت كه شما تشريف
آورديد اين عمل از آن دغل سر زد تا صداى شما را شنيد خود را در ميان كشتگان
انداخت.
پس ديدم رسول خدا
از جا برخاست به سروقت من آمد فرمود: اى بى مروت پسر من با تو چه كرده بود كه دست
او را كه جبرئيل و ملائكه مىبوسيدند تو از بدن جدا كردى، اين ظلمها و زخمها او
را بس نبود كه تو هم اين عمل قبيح را نمودى، الهى خير نبينى، سودالله وجهك يا جمال
خدا روى تو را در دنيا و آخرت سياه كند و از دو دست نا اميدت كند و در روز قيامت
در زمره قاتلين محسوب شوى.
چون رسول خدا اين
نفرين در حق من نمود فى الفور دستهاى من شل و رويم سياه شد و باين روز افتادم.
مولف گويد:
برخى از ارباب
مقاتل اين قضيه را منكرند و اساسا حكايت ساربان را بى اساس مىدانند ولى به نظر
فاتر حقير هيچ استبعادى نداشته و با هيچ منطق و برهانى تنافى ندارد مضافا به اينكه
مأثور و مروى نيز مىباشد.
3 - فرار نمودن
پسران جعفر طيار از اردوى كفرآئين عمر بن سعد ملعون
ديگر از وقايع شب
يازدهم گريختن پسران جناب جعفر طيار است از اردوى كفرآئين عمر بن سعد ملعون، مرحوم
عليين و ساده علامه مجلسى در كتاب بحار از مناقب ابن شهر آشوب نقل مىكند كه محمد
بن يحيى دهلى گفت:
پس از آنكه در
زمين كربلاء سلطان دين را شهيد نمودند و عيال و اطفال او را اسير كردند غير از
امام سجاد (عليه السلام) تنها دو پسر قمر منظر از فرزندان جناب طيار در اردوى
كيوان شكوه امام همام (عليه السلام) باقى ماندند كه در زمره اهل بيت ايشان نيز
اسير شدند و در آن هنگامه و غوغا كه لشگر دون صفت و فرو مايه عمر سعد ملعون در فكر
غارت خيام و تاراج لباس بانوان با احترام بودند و هر كسى به بلاء و محنتى مبتلاء
بود اين دو طفل به نامهاى ابراهيم و محمد كه در سن هفت و هشت بودند چارهاى غير
از فرار كردن نديده لذا باتفاق هم روى به بيابان نهاده از قضا روى به كوفه آوردند
و پس از طى مسافتى به كنار آبى رسيدند، در سر آب زنى آب بر مىداشت، زن چشمش به
رخسار دل آراى دو طفل افتاد مات و مبهوت ايشان شد و ساعتى به آنها نگريست سپس
پرسيد: شما سرو بوستان كيستيد و چرا مىلرزيد و چشمهايتان اشگبار است؟ مشگل خود را
به من بگوئيد شايد بتوانم شما را كمك كنم.
آن دو طفل با
صدائى لرزان و حزين گفتند: اى مادر ما از اولاد جناب جعفر طيار بوده كه همراه
سلطان حجاز حضرت حسين بن على عليهما السلام به كربلاء آمديم و تا ديشب در كربلاء
بوديم و از ميان لشگر فرار كرديم و اكنون به اينجا رسيدهايم.
آن زن گفت: افسوس
كه شوهرم از دشمنان اهل بيت پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) است و به
جنگ حسين بن على عليهما السلام رفته اگر خوف آمدنش را نمىداشتم حتما شما را به
منزل مىبردم و پذيرائى مىكردم اما مىترسم كه آن ناپاك بيايد و شما را ببيند و
آزار برساند.
آن طفلان دل
شكسته و پريشان خاطر گفتند: مادر بسيار درمانده شدهايم خوف داريم كه گرفتار بى
رحمان شويم و بر كوچكى ما رحم نكرده و هلاكمان كنند بيا تو امشب ما طفلان رنج ديده
را به خانهات ببر و در پناه خود بدار اميدواريم امشب شوهرت نيايد على الصباح از
پيش تو خواهيم رفت.
آن زن دلش بر
احوال ايشان سوخت، گفت بيائيد تا بخانه رويم، آن دو نو نهال مسرور شده و همراه آن
زن به خانهاش رفتند، زن آن دو را وارد منزل نمود ابتداء دست و روى ايشان را شست و
در اطاقى نيكو نشاند، طعام بر ايشان آورد آن دو غريب فرمودند:
مادر حاجتى به
طعام نيست فقط سجادهاى بياور تا روى آن نماز كنيم.
زن رفت و سجاده
آورد و آن دو نو نهال پهلوى هم ايستاده و نمازهاى قضاى خود را بجا آورده و شكر
الهى نمودند.
سپس آن زن بستر
آورد و گشود و ايشان را تكليف به خواب نمود و رفت.
محمد كه برادر
كوچكتر بود به ابراهيم كه بزرگتر بود گفت: برادر جان مرا در بغل بگير و ببوى گمان
مىبرم كه امشب، شب آخر عمر من باشد و صبح را نخواهم ديد.
شعر
دلم افتاده يك
شورى كه گويا از جهان سيرم// اجل كرده خبر امشب مرا فردا كه مىميرم//
مرا گر دوست
مىدارى ز رويم توشه بردار// تو خرم باش در دنيا كه من از عمر دلگيرم//
4 - حمل سر مطهر
امام (عليه السلام) به كوفه خراب و بيتوته سر مقدس در خانه حامل رأس لعنة الله
عليه
بين ارباب مقاتل
اختلاف است كه سر مطهر امام (عليه السلام) را چه كسى به كوفه نزد پسر زياد ملعون
برده؟ بعضى معتقدند كه متصدى آن شمر ناپاك بوده و برخى مىگويند خولى بن يزيد
اصبحى لعنة الله عليه سر را از كربلاء به كوفه برده است.
مولف گويد: در
اينكه سر مقدس امام همام (عليه السلام) را عصر روز عاشوراء بريدند و جدا كننده سر
شمر ملعون بوده و همان عصر از كربلاء به طرف كوفه انتقال دادند شبهه و اختلافى
نيست منتهى محل اختلاف آن است كه حمل كننده و نقل دهنده سر مبارك چه كسى بوده:
نقل مشهور در حمل
سر مطهر امام (عليه السلام)
مشهور بين ارباب
مقاتل آن است كه عمر سعد مخذول پس از شهيد نمودن امام (عليه السلام) خولى بن يزيد
اصبحى ناپاك را طلبيد و سر مقدس امام (عليه السلام) را به وى داد و گفت اين سر را
نزد امير عبيدالله بن زياد ببر چنانچه مرحوم مفيد در ارشاد و سيد در لهوف و كاشفى
در روضه و از متأخرين مرحوم محدث قمى در نفس المهموم و منتهى الامال چنين
فرمودهاند.
نقل كلام مرحوم
مفيد در ارشاد
مرحوم مفيد در
ارشاد مىفرمايد:
و سرح عمر بن سعد
من يومه ذلك و هو يوم عاشوراء برأس الحسين (عليه السلام) مع خولى بن يزيد الاصبحى
و حميد بن مسلم الازدى الى عبيدالله بن زياد و امر برؤس الباقين من اصحابه و اهل
بيته فقطعت و كانوا اثنين و سبعين رأسا و سرح بهامع شمر بن ذى الجوشن و قيس بن
الاشعث و عمرو بن الحجاج فاقبلوا حتى قدموا بها على ابن زياد... يعنى عمر بن سعد
در همان روز يعنى عاشوراء سر مقدس امام حسين (عليه السلام) را همراه خولى بن يزيد
اصبحى و حميد بن مسلم ازدى براى عبيدالله بن زياد فرستاد و امر نمود سرهاى باقى
اصحاب و اهل بيتش را كه مجموعا هفتاد و دو سر بودند قطع كرده و آنها را همراه شمر
بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج فرستاد، اين نابكاران حركت كرده تا به
كوفه رسيدند و سرها را نزد پسر زياد حرامزاده بردند...
نقل كلام مرحوم سيد
در لهوف
مرحوم سيد در
لهوف مىنويسد:
ثم ان عمر بن سعد
بعث برأس الحسين (عليه السلام) فى ذلك اليوم و هو يوم عاشوراء مع خولى بن يزيد
الاصبحى و حميد بن مسلم الازدى الى عبيدالله بن زياد و امر برؤس الباقين من اصحابه
و اهل بيته فنظفت و سرح بها مع شمر بن ذى الجوشن لعنه الله و قيس بن اشعث و عمرو
بن الحجاج فاقبلوا حتى قدموا بها الى الكوفه...***
يعنى پس عمر بن
سعد سر مبارك حسين (عليه السلام) را همان روز (روز عاشوراء) بهمراه خولى بن يزيد
اصبحى و حميد بن مسلم ازدى نزد عبيدالله بن زياد فرستاد و دستور داد سرهاى بقيه
ياران و خاندان حضرت را شست و شو نموده و بهمراه شمر بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و
عمرو بن حجاج فرستاد ايشان آمدند تا به كوفه رسيدند...
نقل كلام مرحوم
ملا حسين كاشفى در روضه
مرحوم ملا حسين
كاشفى در روضة مىنويسد:
عمر سعد رؤس
شهداء را بر قبائل مقسوم ساخته بيست و دو سر به هوازن داد و چهارده سر به بنى تميم
و سردار ايشان حصين بن نمير بود و سيزده سر به قبيله كنده داد و امارت ايشان به
قيس اشعث تعلق داشت و شش سر به بنى اسد داد و مهتر ايشان هلال بن اعور بود و پنج
سر به قبيله ازد سپرد و دوازده سر ديگر به عهده بنى ثقيف كرد و به جانب كوفه روان
شدند و سر امام (عليه السلام) را پيشتر بدست خولى فرستاده بود، راوى مىگويد:
خولى سر امام
حسين (عليه السلام) را برداشته روى به كوفه نهاد او را در يك فرسخى كوفه منزلى بود
در آن منزل فرود آمد و زن او از انصار بود و اهل بيت را به جان و دل دوستدار، خولى
از وى بترسيد و سر امام (عليه السلام) را در آن خانه در تنورى پنهان كرد و بيامد و
به جاى خود بنشست، زنش پيش آمد كه در اين چند روز كجا بودى؟
گفت: شخصى با
يزيد ياغى شده بود به حرب وى رفته بوديم.
زن ديگر هيچ نگفت
و طعامى بياورد تا خولى بخورد و بخفت و زن را عادت بود كه به نماز شب برخاستى تهجد
گذاردى، آن شب برخاست و بدان خانه كه آن تنور در آنجا واقع بود در آمد، خانه را به
مثابهاى روشن ديد كه گويا صد هزار شمع و چراغ برافروختهاند چون نيك در نگريست ديد
كه روشنائى از آن تنور بيرون مىآيد از روى تعجب گفت: سبحان الله!! من خود در اين
تنور آتش نكرده و ديگرى را نيز نفرمودهام، اين روشنائى از كجاست؟!
در آن حيرت ديد
كه آن نور به سوى آسمان مىرود، تعجب او زياد گشت ناگاه چهار زن ديد كه از آسمان
فرود آمده به سر تنور شدند يكى از آن چهار زن به سر تنور فرا رفت و آن سر را بيرون
آورده مىبوسيد و بر سينه خود مىنهاد و مىناليد و مىگفت: اى شهيد مادر و اى
مظلوم مادر حق سبحانه و تعالى روز قيامت داد من از كشندگان تو بستاند و تا داد من
ندهد دست از قائمه عرش باز نگيرم و آن زنان ديگر به موافقت او بسيار بگريستند و
آخر سر را در آن تنور نهاده غائب شدند.
زن انصاريه
برخاست و به سر تنور آمده سر را بيرون آورد و نيك در او نگريست چون حضرت امام حسين
را بسيار ديده بود بشناخت و نعرهاى زد و بيهوش شد در آن بيهوشى چنان ديد كه هاتفى
آواز داد كه برخيز كه تو را به گناه اين مرد كه شوهر تو است مؤاخذه نخواهند كرد.
زن از هاتف پرسيد
كه اين چهار زن كه بر سر تنور آمده و گريه و زارى كردند كيان بودند؟
ندا رسيد كه آن
زن كه سر را بر روى سينه مىماليد و بيشتر از همه مىگريست و مىناليد فاطمه زهراء
عليها السلام بود و آن ديگر مادرش خديجه كبرى سلام الله عليها و سوم مريم مادر
عيسى (عليه السلام) و چهارم آسيه زن فرعون دغا، پس آن زن با خود آمد كسى را نديد
آن سر را برگرفت و ببوسيد و به مشگ و گلاب از خون پاك بشست و غاليه و كافور بياورد
و بر روى آن ماليد و گيسوى مبارك امام را شانه كرد و در موضع پاك نهاد و بيامد
خولى را بيدار ساخته گفت: اى ملعون دون و اى مطعون زبون اين سر كيست كه آوردهاى و
در اين تنور نهادهاى، آخر اين سر فرزند رسول خدا است برخيز كه از زمين تا آسمان
فغان برخاست و فوج فوج ملائكه مىآيند و زيارت اين سر بجاى آورده و گريه و زارى
مىكنند و بر تو لعنت كرده توجه به فلك مىنمايند و من بيزارم از تو در اين جهان و
آن جهان، پس چادر بر سر افكند و قدم از خانه بيرون نهاد.
خولى گفت: اى زن
كجا مىروى؟ و فرزندان را چرا يتيم مىكنى؟
گفت: اى لعين تو
فرزندان مصطفى را يتيم كردى و باك نداشتى گو فرزندان تو هم يتيم شوند پس آن زن
برفت و ديگر هيچ كس از او نشان نداد.
مولف گويد:
مناسب ديدم كه
روضه زبانحال حضرت صديقه كبرى فاطمه زهرا سلام الله عليها در مطبخ خولى ملعون را
از زبان مرحوم جودى در اينجا بياورم:
گر چه نهاده ز
كين رأس تو خولى به تنور// به فلك مىرسد از طلعت زيباى تو نور//
چهره بر خاك و
لبان خشك و محاسن خونين// قل هو الله احد چشم بد از روى تو دور//
روز ما شب شد و
تا روز نمائى شب من// از تنور آى برون همچو ضياء از ديجور//
بى تو آرام ندارم
به گلستان جنان// كه جدا از تو فزايد غمم از جنت و حور//
آنچه با من به
غياب تو نمودى غم تو// نتوانم كه حكايت كنم الا به حضور//
كور بادا به جهان
ديده صاحب نظرى// كه ندارد نظرى با تو چه زيبا منظور//
نيست از زنده عجب
گر كه بميرد ز غمت// مردگان باز نشينند ز داغت به قبور//
جودى اين لوءلوء
منظوم كه كردى تضمين// به جهان گشت بيا از شر و شور نشور//
نقل كلام مرحوم
محدث قمى در منتهى الامال
مرحوم محدث قمى
در منتهى الامال مىفرمايد:
عمر بن سعد چون
از كار شهادت امام حسين (عليه السلام) پرداخت نخست سر مبارك آن حضرت را به خولى بن
زيد و حميد بن مسلم سپرد و در همان روز عاشوراء ايشان را بنزد عبيدالله بن زياد
روانه كرد، خولى آن سر مطهر را برداشت و به تعجيل تمام شب خود را به كوفه رسانيد
چون شب بود و ملاقات ابن زياد ممكن نمىگشت لاجرم به خانه رفت.
طبرى و شيخ ابن
نما روايت كردهاند از نَوار زوجه خولى كه گفت آن ملعون سر آن حضرت را در خانه
آورد و در زير اجانه(85) جاى داد و روى به رختخواب نهاد من از او پرسيدم چه خبر
دارى؟
گفت: مداخل يك
دهر پيدا كردم، سر حسين را آوردم.
گفتم: واى بر تو
مردمان طلا و نقره مىآورند تو سر حسين فرزند پيغمبر را آوردهاى به خدا قسم كه سر
من و تو در يك بالين جمع نخواهد شد، اين بگفتم و از رختخواب بيرون جستم و رفتم در
نزد آن اجانه كه سر مطهر در زير آن بود نشستم، پس سوگند با خدا كه پيوسته مىديدم
نورى مثل عمود از آسمان تا آنجاى سركشيده شده و مرغان سفيد همى ديدم كه در اطراف
آن سر طيران مىكردند تا آنكه صبح شد آن سر مطهر را خولى به نزد ابن زياد برد.
نقل غير مشهور در
حمل سر مطهر امام (عليه السلام)
در مقابل مشهور
دو رأى ديگر هست:
الف: رأى واقدى
است كه تبرمذاب آنرا نقل كرده.
ب: رأيى است كه
اربلى در كشف الغمه آورده و صاحب كتاب مطالب السؤل نيز ظاهرا اختيار كرده.
رأى واقدى و نقل
عبارت تبرمذاب
صاحب تبر مذاب از
واقدى نقل مىكند كه حامل سر مبارك امام (عليه السلام) از كربلاء به كوفه و به نظر
پسر زياد ملعون رسانيدن شمر بن ذى الجوشن بوده، وى شرح اين قضيه را اين طور نوشته:
چون شمر ملعون سر
فرزند پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را به خانه آورد براى آنكه وقت گذشته
بود ممكن نشد كه به حضور پسر مرجانه ببرد، سر را به خانه آورد و به روى خاك گذاشت
و جعل عليه اجانة تغارى بر روى آن سر مانند سرپوش نهاده رفت خوابيد، زوجه شمر شب
بيرون آمد فرأت نورا ساطعا الى السماء ديد نورى از اطراف آن تغار به آسمان تتق
كشيده پيش آمد صداى ناله از زير تغار شنيد به نزد شمر آمد و گفت: اى مرد بيرون
رفتم چنين و چنان ديدم در زير تغار چيست؟
گفت: اين سر يك
خارجى است كه خروج كرده بود، سر او را مىخواهم براى يزيد بفرستم و عطاى فراوان
بگيرم.
آن زن گفت: نام
آن خارجى را بگو كيست كه نور از او ظهور مىكند و سر بريده او حرف مىزند؟
شمر گفت: نامش
حسين بن على است.
زن يك صيحه كشيد
افتاد و غش كرد وقتى بهوش آمد گفت: يا شمر المجوس اى بدتر از گبر آيا از خداوند
بزرگ نترسيدى كه پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را كشتى و اكنون سر او را
بدين خفت و خوارى زير تغار رختشوئى نهادهاى، پس ضعيفه گريان و نالان آمد تغار را
بلند كرده سر را برداشت و آنرا بوسيد و در روى دامنش نهاد و سپس ساير زنان خانه را
خبر نموده و گفت: بيائيد بر اين غريب بگرييد اگر مادر داشت او را بى گريه
نمىگذاشت، زنها آمدند در گريه با او كمك كردند حاصل در آخر شب كه ضعيفه به خواب
مىرود در عالم واقعه مىبيند خانهاش وسيع شده و ملائكه به صورت مرغان سفيد پر
شدند و دو زن مجلله كه يكى جناب فاطمه عليها السلام و ديگرى مريم مادر عيسى على
نبينا و آله عليه و عليهم السلام بود آمدند آن سر غرقه به خون را برداشته بناى
گريه و زارى گذاشتند و ديد مردهاى بسيار با ديدههاى خونبار آمدند و ميان ايشان
پيغمبر آخرالزمان مثل ماه شب چهارده آن سر را گرفته بوسيدند و دست به دست مىدادند
و گريه مىكردند، پس ديدم خديجه خاتون با فاطمه زهراء سلام الله عليها به نزد من
آمدند و فرمودند:
آنچه مىخواهى از
ما بخواه و هر حاجت دارى بطلب فان لك عندنا منة زيرا تو بگردن ما منتى دارى كه سر
پسر ما را گرامى داشتى اگر مىخواهى با ما در بهشت رفيق باشى برخيز كارهاى خود را
اصلاح كن و خود را به ما رسان، زن شمر از خواب بيدار شد ديد همان نحو سر به روى
زانوى او است باز بنا كرد نوحه گرى كردن بيشتر از پيشتر گريه كرد.
شمر ديد قرار و
آرام ندارد آمد سر را از آن زن بگيرد، زن سر را نداد و گفت: طلقنى فانك يهودى اى
ولدالزنا بايد حكما مرا طلاق بدهى كه مثل تو يهودى شوهر نمىخواهم و هرگز با تو
بسر نخواهم برد.
شمر طلاق داد و
گفت سر را به من بده و از خانه من بيرون برو.
زن گفت: بيرون
مىروم اما سر را به تو نمىدهم هر چه اصرار و اذيت و آزار كرد سر را نداد تا آنكه
آنقدر تازيانه و لگد به آن ضعيفه زد كه در زير لگد از دار دنيا رفت و با فاطمه
زهرا عليها السلام محشور شد.
رأى صاحب كتاب
مطالب السؤل
در كتاب مطالب
السؤل است كه حامل سر حسين (عليه السلام) بشير بن مالك نام داشت و چون سر را پيش
عبيدالله نهاد و گفت:
املاء ركابى فضة
و ذهبا// انى قتلت السيد المحجبا//و من يصلى القبلتين فى الصبا// و خيرهم اذ
يذكرون النبا// قتلت خير الناس اما و ابا //
ابن زياد در غضب
شده گفت: اگر مىدانستى چنين است چرا او را كشتى، خدا كه چيزى به تو ندهم و تو را
هم به او ملحق كنم، پس گردن او بزد.
چُه كار شاه لشكر
بر سر آمد
سوى خرگه سپه
غارتگر آمد
به دست آن گروه
بى مروّت
به يغما رفت
ميراث نبوّت
هر آن چيزى كه
بُد در خرگه شاه
فتاد اندر كف آن
قوم گمراه
زدند آتش همه آن
خيمه گه را
كه سوزانيد دودش
مهر و مه را
به خرگه شد محيط
آن شعله نار
همى شد تا به
خيمه شاه بيمار
بتول دومين شد در
تلاطم
نمودى دست و پاى
خويشتن گم
گهى در خيمه و
گاهى برون شد
دل از آن غصه اش
درياى خون شد
من از تحرير اين
غم ناتوانم
كه تصويرش زده
آتش به جانم
مگر آن عارف
پاكيزه نيرو
در اين معنى بگفت
كه آن شِعر نيكو
اگر دردم يكى
بودى چه بودى
وگر غم اندكى
بودى چه بودى
فرمان عمر بن سعد
ملعون به قطع سرهاى شهداء و فرستادن آنها را به نزد پسر زياد
پس از سپرى شدن
شب پر غم و اندوه يازدهم و دميدن سفيده صبح از افق ابن سعد ملعون سر از خواب مرگ
برداشت و به منظور چند كار در زمين كربلاء تا بعد از ظهر توقف نمود و سپس عصر آن
روز بطرف كوفه حركت كرد چند كار مزبور عبارت بودند از:
الف: قطع كردن و
بريدن سرهاى شهداء و تقسيم نمودن آنها بين رؤساى قبائل كه شرحش عنقريب خواهد آمد.
ب: دفن كردن
اجساد خبيثه و ابدان كشتگان خود.
ج: اسب تاختن بر
ابدان مطهر شهداء و پايمان كردن آنها.
اما شرح بريدن
سرهاى شهداء: در كتاب لهوف مىنويسد:
عمر سعد شمر كافر
را با قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج طلب كرد و گفت اين سرها را به كوفه برده و به
نظر امير زمان ابن زياد برسانيد.
رؤساء قبائل و
اميران طوائف به صدا در آمدند هر قبيلهاى را رئيسى بود بنزد عمر سعد اظهار نمودند
كه ما را به اين خدمت مفتخر نما تا در نزد ابن زياد تقربى حاصل كنيم و آبرو پيدا
نمائيم.
پسر سعد خواهش آن
گروه كافر را قبول كرد و سرها را بين ايشان تقسيم كرد، به نوشته محمد بن ابيطالب
موسوى هفتاد و هشت سر در ميان قبائل تقسيم نمود تا بواسطه آن نزد پسر زياد تقرب
پيدا كنند.
سيزده سر به
قبيله كنده داده شد كه رئيس ايشان قيس بن اشعث بود و دوازده سر به طائفه هوازن
دادند كه رئيس آنها شمر بن ذى الجوشن بود و هفده سر به بنى تميم دادند و به قبائل
ديگر هر كدام سيزده سر داده شد و آنها سرها را به نيزه زده و به جانب كوفه خراب
حركت كردند.
و اما شرح دفن
اجساد خبيثه كفار كوفه و شام: مرحوم قزوينى در رياض القدس مىنويسد:
پسر سعد فرمان داد
كه كشتگانشان را جمع كرده و سپس بر آنها نماز گذارده و بعد آنها را در خاك دفن
نمودند و در كتب مقاتل آمده است كه جمعى از قبيله بنى رياح كه حر از آن قبيله بود
نزد عمر بن سعد آمده و از او خواهش كردند كه چون حر با ايشان خويش است اذن دهد تا
او را بخاك سپارند.
ابن سعد اذن داد
و آنها بدن آن بزرگوار را دفن نمودند.
و اما اسب تاختن
بر ابدان مطهر:
مرحوم صدر قزوينى
مىنويسد: در روايتى آمده كه از حضرت امام صادق پرسيدند جهت آنكه عمر سعد شهداء آل
محمد عليهم السلام را بخاك نسپرد چه بود؟
حضرت فرمودند: دو
جهت داشت:
الف: آنكه
بگذارند سباع و درندگان اين بدنها را بخورند كه اثرى از آنها باقى نباشد.
ب: آنكه مىگفت
اينها خارجى هستند و دين ندارند.
و در خبر ديگر
است كه عليا مجلله حضرت زينب سلام الله عليها به واسطه فضه خاتون به پسر سعد ملعون
پيغام داد كه ما راضى نيستيم شما كشتگان ما را به خاك بسپاريد بلكه اذن بده ما
زنها خود اين كشتگان را دفن كنيم.
عمر سعد حرامزاده
جواب داد: اين حكم از براى كشتگان ما آمده است اما از براى كشتههاى شما حكم رسيده
كه الان بايد اسبها را بر اجساد ايشان بتازيم و آنها را پايمال كنيم.
$
##شام غریبان
شام غريبان
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
امشب که شب شام
غريبان حسين است
با فاطمه هم ناله
يتيمان حسين است
از خيمه رود سوي
شما شعله آتش
سوزان دل طفلان
پريشان حسين است
يا رب به سر سيد
سجاد چه آمد
در خيمه سرا آن
گل بستان حسين است
گلها شده پرپر
زدم نيزه و خنجر
بر روي زمين پيکر
عريان حسين است
در دشت بلا گوچه
کند زينب کبري
بي يار و معين
خواهر گريان حسين است
اي کرببلا اهل
حرم را تو خبر کن
زهرا ز جنان آمده
ميهمان حسين است
عزاداران ، سينه
زنان ، شب شام غريبان حسين است ، امشب امام زمان عزادار است براي مصائب عمه اش
گريه مي کند ، براي دست هاي بريده عمو جانش عباس گريه مي کند .آقا سرت سلامت ، آي
دلهاي کربلايي امشب با زينب و امام سجاد براي غريبي حسين گريه کنيد . قربان دل
شکسته زينب ، پرستار بچه هاي حسين ، بچه ها را آرام مي کند يکي سراغ بابا را از
عمه مي گيرد (عمه جان بابا ) يکي سراغ عمو را
از عمه مي گيرد ،
عمه جان عمو جانمان عباس چه شد ؟ يکي سراغ علي اکبر مي گيرد ، يکي سراغ قاسم را مي
گيرد ، خانم رباب هي صدا مي زند : علي اصغرم کجايي ، قربان لبهاي تشنه ات برم علي
جان ، قربان قنداقه پر خونت برم پسرم ، من از شما
عزاداران سئوال مي کنم مگر رسم نيست داغديده را تسليت بگويند ؟
اما کربلا عوض
تسليت زينب را تازيانه زدند ، سکينه را تازيانه زدند ، خيمه ها را غارت کردند ،
گوشواره از گوش بچه ها بيرون آوردند . بچه ها به بيابان ها فرار کردند امشب ذکر
اين است :
الهي خواهرت زينب
بميرد
نماند بعد تو
ماتم بگيرد
اگر کشتند چرا
آبت ندادند
ترا ز آن درّ
نايابت ندادند
منبع: كتاب گلچين
احمدي
فَاَبکت کلِّ
عَدُوٍ و صَدِيقٍ
بريم کربلا ،
کنار قبر مطهر سيد الشهدا ، خدا را قسم بدهيم به آن بدن پاره پاره اي که روي زمين
افتاده بود . عمه سادات آمد نيزه شکسته ها و شمشير شکسته ها را از روي بدن کنار زد
. نا زنين بدن برادر را ديد . از روي تعجب صدا زد : ءَاَنت اَخي يعني آيا تو برادر
مني . اولين کسي که بعد از شهادت امام حسين در قتلگاه روضه خواند زينب بود آنقدر سوز
ناک روضه خواند نوشته اند : «فَاَبکت کلِّ عَدُوٍ و صَدِيقٍ » طوري گريه مي کرد که
دوست و دشمن به حالش گريه مي کردند امام نگذاشتند عقده دلش را باز کند تازيانه ها
به دست گرفتند با تازيانه زينب را از کنار
بدن برادر دور کردند .
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
شام غريبان
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
بگذار ناله از
جگر خود برآورم
جانم بگير تا شب
غم را سرآورم
وقي براي گريه
ندارم،نگاه كن
بايد كه كودكان
تو را دربرآورم
جسمي نمانده تا
كه سپر بيشتر شود
چشمي نمانده تا
كه دو چشمي تر آورم
بايد دو طفل بي
نفس ِ زخم خورده را
از زير خارهاي
بلا پرپر آورم
بايد كه چند كودك
ترسيده ي تو را
از خيمه هاي
مانده در آتش درآورم
گفت:ابي عبدالله
هركسي رو ظهر عاشوراء تعقيب مي كرد،او رو به هلاكت مي رسوند،همه مي دونستند كه ابي
عبدالله دنبال هركي بره،مي كشه،يكي از شاميان نقل ميكنه:ميگه ديدم حسين با
ذوالجناح سمت من حركت كرد،نفسم بند اومد،گفتم كارم تمومه،فرار ميكردم،ديدم
سيدالشهداء به اسم صدام كرد،فرمود :بايست كاريت ندارم،ايستادم ديدم آقا دستش رو
جلو آورد،يه خلخال كف دست من گذاشت،گفت: ميدونم به بچه ات وعده داي،براش سوغات
ببري،اين رو بگير از پاهاي بچه هام درنيار.چند تا معني داره،معني هاي روضه يه
طرف،توي همچين موقعي ابي عبدالله حاجت دشمن رو ميده،آي كساني كه يازده شب پرپر زدي
براي اربابت،يعني تو رو دست خالي از اين جلسه رد ميكنن،اي كاش اينها يه مقدار محبت
رو كه از ابي عبدالله ميديدند ،خجالت زده مي شدند،تو روايت نوشته فاطمه ي صغري، كه
خيلي ها اون رو سه ساله ي ابي عبدالله معرفي كردند،يعني رقيّه خانوم،ميگه نشسته
بودم،همين طور ابدان بي سر ،بي جان رو روي خاك ميديدم،يه وقت ديدم يه عده دارن سمت
خيمه ها حمله ميكنن،رسيدن به عمه ها،ديدم معجرها رو دارن ميكشن،فرار كردم،صداي
ناله ام بلند شد،وا محمدا،وا عليا،همين كه داشتم مي رفتم ديدم يه نفر از اين
كافرها از اين دشمن ها دنبال من،من هم دارم فرار مي كنم،با كعب ني به كتف من
كوبيد،رو خاك افتادم،چنان گوشواره از گوشم كشيد،از هوش رفتم،يه لحظه چشمم رو باز
كردم ديدم عمه جان من رو بغل كرده،دختر گلم،عزيز دلم،چشات رو باز كن،چه كشيد
زينب،اي واي اي واي، بعضي ها كه حربه اي ندارن به روضه هاي روضه خونها گير ميدن،ما
كه اصل روضه رو هم نمي خونيم ،يه روضه ي ساده مي خونيم گريه كني،يكي از علماء اين
روضه رو براي مقام معظم رهبري حفظه الله خوندند،بخدا عمق فاجعه خيلي بالاتر از اين
حرف هاست،هرچي تا حالا شنيديد بالاتره،امروز ملائك اومدند به كمك ابي عبدالله،اجنه
اومدند،سرپرست و رئيس گروه اجنّه
شيعه،زعفر جني،كتاب ها نوشتند زمان مرحوم آيت الله بروجردي،از دنيا رفت،ميگن خيلي
ها پاي منبر ميديدنش،وقتي روضه ميخوندن،هرچي مي خوندن،ميگفت:نه ،بالاتر از اين حرف
ها بود،من با چشم هاي خودم ديدم چه كردن
بايد كه چند كودك
ترسيده ي تو را
از خيمه هاي
مانده در آتش درآورم
تا ساربان نيامده
انگشت را بلند كن
بايد روم ز دست
تو انگشتر آورم
گهواره نيست ترس
من از پشت خيمه هاست
بايد نشان قبر
علي را در آورم
بايد براي
دختركان يتيم تو
قدري بگردم و دو
سه تا معجر آورم
پيراهن امانتي
مادرم كجاست
گشتم نبود تا كه
بر اين پيكر آورم
نامحرمي به ناقه
ي عريان اشاره كرد
بايد روم به
علقمه آب آور آورم
گيسوي مادرت
زگلوي تو سرخ شد
بايد كه چادري به
سر مادر آورم
تا باز هم نگاه
كنم بر حسين خويش
بايد باز هزار
نيزه شكسته درآورم
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
متن روضه شام
غريبان -حاج محمد رضا طاهري
اي كشتي نجات بشر
قلزم كرم
باور نمي كنم كه
تو باشي برادرم
برسينه ي شكسته ي
تو كه نظر كنم
ياد آورم زسينه ي
مجروح مادرم
حسين
اي تشنه لب حسين
حسين
عشق زينب حسين
حسين
اي بي كفن حسين
حسين
صدپاره تن حسين
ميون اين همه
وحشي،يه نفر هم بود دلش يه خورده،به رحم اومد،ميگه وقتي خيمه ها رو آتيش
زدند،مقاتل رو وقتي مي خوني،صرف اين نبود بخوان خيمه ها رو به غارت ببرند،حروم
زاده دستور داد،گفت:خيمه هارو بسوزونيد،هركي تو خيمه هاست آتيش بزنيد،تعجب
نكن،گفت:ديدم دختر بچه اي دامنش آتيش گفته بود،از خيمه ها بيرون دويد،پاي برهنه
روي اين خارها داره ميدوه؛با اسب دنبالش رفتم،ديدم بچه ترسيد ،دستاش رو روي سرش گذاشت،گفت:آي مرد ما يتيم شديم،ما ديگه
صاحب ندارم،گفتم:كاري باهات ندارم،اومدم آتيش دامنت رو خاموش كنم،تو اين يكي دو
روزه اينها فقط كساني رو ديدن كه فقط آتيش ميزنن،كسي كه بخواد آتيش دامني خاموش
كنه نديده،بچه با تعجب نگاه كرد، وقتي آتيش دامنش رو خاموش كردم،ديدم انگار يه چيزي مي خواد
بگه،خواسته اي داره،گفتم:چي مي خواي،حرفي داري بگو،گفت:بگو ببينم تو خورجين
اسبت،يه مقدار آب پيدا ميشه؟ سه روزه
اينها آب رو به خيمه ها بستن،ميگه اومدم يه مقدار آب آوردم براش،دستش دادم،ديدم هي
نگاه به آب ميكنه،هي اشك ميريزه،گفتم:مگه آب نمي خواستي بخوري،دو جور گفتن،يه جورش
اينه ،گفت:به من بگو علقمه راهش از كدوم طرفه،مي خوام برم به عموم بگم:ديگه خجالت
نكشه،آب آزاد شد،يه جوري ديگه هم اينجوري نقل كردن،گفت:چرا آب نمي خوري،گفت:برا
اينكه هنوز صداي بابام تو گوشمه،هي ميگفت:آخ جيگرم داره ميسوزه،حسين..............
منبع: كتاب گودال
سرخ
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
اشعارشام غريبان
بود امشب شب شام غريبان/امان
از امشب و آه يتيمان
گلان فاطمه
پرپربه صحرا/چه اوراق صحف هريك به يكجا
يكي پنهان بزير
بوته خاران/يكي سرگشته ازخارمغيلان
يكي آتش گرفته
عطف دامن/به هرسوميدودازترس دشمن
بود امشب شب شام
غريبان/امان از امشب و آه يتيمان
دگر امشب علمداري
نباشد/ابوالفضــل وفاداري نباشد
عدو سرگرم عيش و
نوش گشته/چراغ فاطمـه خاموش گشته
کنار پيکر
شـــــــاه شهيدان/فتاده زينب و مدهوش گشته
$
##اشعارشام
غريبان
اشعارشام غريبان
شام غريبان امشب
است
شام غريبان امشب
است
غمگين ونالان
زينب است
امشب يتيمان حسين
اندرغم وتاب وتب
است
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
امشب بدشت كربلا
باشدبسي ظلم وبلا
باشدپريشان حالتِ
آن زينبِ غم
مبتلا
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
آتش گرفته خيمه
ها
سجادوزينب بي
قرار
سزگشته صحراشده
آل نبي باحال زار
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
خارِمغيلان وكفِ
پايِ يتيمان حسين
آن نيمه تاريكِ
شب
برپابسي افغان
وشين
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
باشدامامِ چارمين
درخيمه باحالِ
حزين
زينب كنارِ خيمه ی
سجّاد باشد دل
غمين
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
اندرميانِ شعله
ها
سجادباحالِ فكار
تب داردوافتاده
است
زينب زبهرش بي
قرار
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
اولادزهراراببين
امشب چه سرگردان
شده
هريك بزيرِ بوته
اي
ازخارها پنهان
شده
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
امشب سرِ سلطانِ
دين
بررويِ خاكستربود
ازبهرِ جسمِ شاه
دين
خاكِ بلا بستربود
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
امشب شبِ غارتگري
شدبهرِيارانِ
يزيد
غارتگري شدآنچنان
كه درجهان چشمي
نديد
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
معجرربودند ازسرِ
آلِ عزيزِ مصطفا
خلخالِ پا
وگوشوار
بودهرچه اندرخيمه
ها
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
انگشتِ سبطِ
مصطفا
ازبهرِ يك
انگشتري
ببريده شد اي
وايِ من
امشب بدستِ كافري
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
امشب عُبيدبنِ
زياد
سرخوش زپيروزي
بود
اما بودغافل كه
اين
شامِ سيه روزي
بود
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
امشب شبِ دل واپسي
شدازبراي زينبين
امشب بدشتِ كربلا
عريان تنِ پاكِ
حسين
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
اي باقري
غارتگران
بردند كهنه پيرهن
ازجسمِ صدچاكِ
حسين
مانده حسين عريان
بدن
حسين حسين حسين
حسين
حسين حسين حسين
حسين
شامِ غريبانِ
حسين
امشب شبِ شامِ
غريبانِ حسين است
امشب جهاني درنوا
و شورو شين است
امشب زمينِ كربلا
درشور و غوغا ست
امشب بلند آهِ
يتيمانِ حسين است
شامِ غريبان امشب
است
محزون و نالان
زينب است
مظلوم حسين جان -
مظلوم حسين جان
امشب زمين و نُه
فلك دريايِ خون است
ظلم و ستم
دركربلا از حد فزون است
امشب حسين در
قتلگه افتاده بي سر
زينب زهجرانِ
حسين اندر جنون است
شامِ غريبان امشب
است
محزون و نالان
زينب است
مظلوم حسين جان -
مظلوم حسين جان
امشب شبي غمبار
بهرِ زينبين است
امشب بدشتِ كربلا
افغان و شين است
امشب بصحرا بي
كفن جسمِ شهيدان
زهرا بذكرِ يا
حسين و يا حسين است
شامِ غريبان امشب
است
محزون و نالان
زينب است
مظلوم حسين جان -
مظلوم حسين جان
امشب كه آتش در
ميانِ خيمه ها شد
افغان و آه
ازخيمه ها اندر سما شد
جسمِ شهيدان بي
كفن رويِ زمين است
سرها همه مانندِ
گل برنيزه ها شد
شامِ غريبان امشب
است
محزون و نالان
زينب است
مظلوم حسين جان -
مظلوم حسين جان
امشب زمين و
آسمان گشته دگر گون
دلهايِ آلِ مصطفي
گرديده پر خون
امشب سه ساله
دختري خورده است سيلي
از ضربتِ آن
صورتش گرديده گلگون
شامِ غريبان امشب
است
محزون و نالان
زينب است
مظلوم حسين جان -
مظلوم حسين جان
امشب يتيمي دامنِ
او شعله ور بود
امدر بيابان جانِ
او اندر خطر بود
امشب بزيرِ بوتهِ
خارِ مغيلان
چشمانِ بازِ
كودكي از گريه تر بود
شامِ غريبان امشب
است
محزون و نالان
زينب است
مظلوم حسين جان -
مظلوم حسين جان
امشب يتيمي از
حسين با گوشِ پاره
ميكرد با حيرت به
آتشها نظاره
امشب يتيمي ديگر
از اولادِ زهرا
معجر ز سر رفته
زگوشش گوشواره
شامِ غريبان امشب
است
محزون و نالان
زينب است
مظلوم حسين جان -
مظلوم حسين جان
امشب بود زينب
همي در آه و افسوس
ازياريِ نامردمان
گرديده مايوس
امشب غم و حزن و
اسف در آن بيابان
از اهلبيتِ مصطفي
گرديده محسوس
شامِ غريبان امشب
است
محزون و نالان
زينب است
مظلوم حسين جان -
مظلوم حسين جان
امشب مسيحا چهره
اي اندر تنور است
دركوفه يك منزل
بسانِ كوهِ طور است
درمطبخِ خولي يكي
سر ميهمان است
كزنورِ او مطبخ
چنان دريايِ نور است
شامِ غريبان امشب
است
محزون و نالان
زينب است
مظلوم حسين جان -
مظلوم حسين جان
امشب تمامِ انبيا
باشد عزادار
امشب تمامِ اوليا
در غم گرفتار
اي باقري زهرايِ
محزونه دراين شب
گه كربلا گاهي به
كوفه شد پرستار
شامِ غريبان امشب
است
محزون و نالان
زينب است
مظلوم حسين جان
مظلوم حسين جان
و محتشم کاشاني
درين باب سروده:
کاي بانوي بهشت
بيا حال ما ببين
ما را به صد هزار
بلا مبتلا ببين
بنگر به حال زار
جوانان هاشمي
مردانشان شهيد و
زنان در عزا ببين
امشب به صحرا بي
کفن جسم شهيدان است
شام غريبان است
امشب نواي کودکان
بر بام کيوان است
شام غريبان است
امشب به دشت
کربلا نالان يتيمانند
تا صبح گريانند
امشب به روي کشته
ها در ناله مرغانند
چون ني در
افغانند
بر خاک بي غسل و
کفن رعنا جوانانند
خوابيده عريانند
بر غربت اجسادشان
عالم پريشان است
شام غريبان است
امشب به صحرا بي
کفن جسم شهيدان است
شام غريبان است
امشب عيال مصطفي
در گوشهء صحرا
بي منزل و ماوا
اموالشان تاراج
کين از فرقهء اعدا
اي آه و واويلا
خون مي رود امشب
ز چشم دختر زهرا
اف بر تو اي دنيا
آل علي ويران
نشين اندر بيابان است
شام غريبان است
امشب يتيمان جهان
در گوشهء هامون
غلطان به بحر خون
اندر هواي خاتم
او بزدل ملعون
ديوانه و مجنون
سازد جدا انگشت
او آن بي حياي دون
اي چرخ شو ويران
کي خاتم محبوب حق
در خورد ديران است
شام غريبان است
امشب به بالين
حسين زينب عزادار است
بر غم گرفتار است
امشب سکينه بر سر
نعش پدر زار است
از ديده گريانست
زهرا به دور کشته
ها با خيل حوران است
از ديده خونبار
است
امشب فلک گريان
به حال آل اطهار است
شام غريبان است
امشب تن پاک حسين
در قتلگاه بي سر
در بحر خون اندر
خوابيده بي غسل و
کفن با اکبر و اصغر
با ياوران يکسر
آثار ظلم خولي
مردود سگ کمتر
در کنج خاکستر
گاهي به حال
دختران اندر پرستاري
از راه غمخواري
گاهي کند در مطبخ
خولي
آن عصمت باري
از ماتمش خائف
نواخوانست و گريان است
شام غريبان است
امشب تن شاه شهيدان در بيابانست/شام غريبان است
زينب اسيرو دستگير
قوم عدوانست/شام غريبان است
امشب زجور كوفيان
جسم شه خوبان/اندر صف ميدان
چون حزب قرآن
پرپر و پامال اسبانست/شام غريبان است
امشب تن
پاك شهيدان بيكفن
مانده/زينب شد آزرده
از خونشان دامان
صحرا چون گلستانست/شام غريبان است
امشب سرشب تا سحر
گه زينب «محزون»/با حال ديگر گون
اين بر حسين
گريان و او فكر يتيمانست/شام غريبان است
زنده ياد حاج
غلامحسين طبرخوني«محزون»
به چاپ رسيده در
كتاب بيت الا حزان
خيمه ها مي سوزد
و شمع شب تارم شده
در شب بيماريم
آتش پرستارم شده
ما که خود از سوز
دل آتش به جان افتاده ايم
از چه ديگر شعله
ها يار دل زارم شده
پيش از اين سقاي
ما بودي علمدار حسين
امشب اما جاي او
آتش علمدارم شده
اي فلک جان مرا
هر چند مي خواهي بسوز
مدتي هست از قضا
دل سوختن کارم شده
جز غم امشب پيش
ما يار وفاداري نماند
در شب تنهائيم
تنها همين يارم شده
من که شب را تا
سحر بي خواب و سوزانم چو شمع
از چه ديگر شعله
ها شمع شب تارم شده
بس که اشک آيدبه
چشمم خواب شب راراه نيست
دود آتش از چه ره
در چشم خونبارم شده؟
جز دو چشمم هيچکس
آبي بر اين آتش نريخت
مردم چشمان من
تنها وفا دارم شده
گر گلستان شد به
ابراهيم آتش ها ولي
سوخت گلزار من و
آتش پديدارم شده
شعله هاي کربلا
آتش به جانم زد حسان
آتشين از اين جهت
ابيات اشعارم شده
خيمه ها ميسوزد
وشمع شب تارعزاست
کربلا ماتم سراست
مجمع پيغمبران
درقتلگاه کربلا ست
کربلا ماتم سرا
ست
يک طرف ميرعرب
درخاک وخون بي سر شده
چون گلي پرپر شده
يک طرف مهد بلا
گهواره اصغر شده
خاک غم بر سرشده
يک طرف پرپر گل
رخساره اکبرشده
غرقه خون پيکر
شده
درخيام آل طاها
شعله آتش به پاست
کربلا ماتم سرا
ست
خيمه ها مي
سوزد امشب واي واي
روبروي چشم زينب
واي واي
دختري آتش گرفته
دامنش
خارها گُل کرده
در پيراهنش
مي زند فرياد عمه
معجرم
دست خود بگذار
عمه بر سرم
ديگري بر پاي
دارد خارها
بر زمين افتاده
طفلک بارها
گريه برده ز آن
مصيبت کش امان
زير لب گويد کمک
کن عمه جان
تازيانه سوخته
بازوي من
گشته چون رخسار
زهرا روي من
دل شعله عاشورا
جان تاب و تبي دارد
در کرب و بلا
زينب امشب چه شبي دارد
امشب شب هجران
است يا شام غريبان است؟
زهرا از جنان
کرده در کوفه عبور امشب
يا عطر حسين آيد
از خاک و تنور امشب
امشب شب هجران
است يا شام غريبان است؟
امشب خبـر اي
ياران از فاطمه ميآيد
گاهي به سوي
گـودال، گه علقمه ميآيد
امشب شب هجران
است يا شام غريبان است؟
دل شعله عاشورا
جان تاب و تبي دارد
در کرب و بلا
زينب امشب چه شبي دارد
امشب شب هجران
است يا شام غريبان است؟
*
عکس شهدا امشب در
قرص مه افتاده
جسـم پسـر زهـرا
در قتلگـه افتاده
امشب شب هجران
است يا شام غريبان است؟
*
زهرا از جنان
کرده در کوفه عبور امشب
يا عطر حسين آيد
از خاک و تنور امشب
امشب شب هجران
است يا شام غريبان است؟
*
پنهـان شده زيـر
گل قرآن رباب امشب
خون گريه کند
دريا از گريه آب امشب
امشب شب هجران
است يا شام غريبان است؟
*
گرديـده جـدا از
هم شمع و گل و پروانه
از گلبن وحي امشب
گم گشته دو ريحانه
امشب شب هجران
است يا شام غريبان است؟
*
امشب خبـر اي
ياران از فاطمه ميآيد
گاهي به سوي
گـودال، گه علقمه ميآيد
امشب شب هجران
است يا شام غريبان است؟
فلک سر در گريبان
حسين است
شب شام غريبان
حسين است
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
زمين و آسمان را
غم گرفته
به مقتل فاطمه
ماتم گرفته
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
همه امشب نماز شب
بخوانيد
ولي پشت سر زينب
بخوانيد
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
بگرد اي آسمان با
آه و ناله
به صحرا گم شده
طفل سه ساله
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
زاشک ديده صحرا
را بشوييد
گل خونين زهرا را
بجوييد
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
همه گل هاي زهرا
گشته پرپر
زتير ونيزه و
شمشير و خنجر
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
زند مرغ دلم امشب
پر و بال
گهي در علقمه،
گاهي به گودال
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
شب فرياد و سوز و
اشک و آه است
محمّد در کنار
قتلگاه است
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
$
##اشعارشام
غريبان
اشعارشام غريبان
بود امشب شب شام
غريبان/امان از امشب و آه يتيمان
گلان فاطمه
پرپربه صحرا/چه اوراق صحف هريك به يكجا
يكي پنهان بزير
بوته خاران/يكي سرگشته ازخارمغيلان
يكي آتش گرفته
عطف دامن/به هرسوميدودازترس دشمن
بود امشب شب شام
غريبان/امان از امشب و آه يتيمان
دگر امشب علمداري
نباشد/ابوالفضــل وفاداري نباشد
عدو سرگرم عيش و
نوش گشته/چراغ فاطمـه خاموش گشته
کنار پيکر
شـــــــاه شهيدان/فتاده زينب و مدهوش گشته
امشـب چمن
زهرا/گلها همه پرپر شد
يکتا گهر
زينـــــب/تاج سر خنجر شد
زينب چه کند
امشب/هفتـاد ودو قرباني.
همين جا لالهام
را سر بريدند/ملائک از گلويش بوسه چيدنــد
خودم ديدم غزالان
حــــرم را/ز چنگ گرگها چون مي رميدند
اگر صبح قيامت را
شبي است ، آن شب است امشب
طبيب از من ملول
و جان ز حسرت بر لب است امشب
برادر جان يکي سر
بر کن از خواب و تماشا کن
که زينب بي تو
چون در ذکر يا رب يا رب است امشب
جهان پر انقلاب و
من غريب ، اين دشت پر وحشت
تو در خواب خوش و
بيمار در تاب و تب است امشب
سرت مهمان خولي و
تنت با ساربان همدم
مرا با هر دو
اندر دل هزاران مطلب است امشب
صبا از من به
زهرا( س) گو بيا ، شام غريبان بين
که گريان ديده ي
دشمن به حال زينب است امشب
شام عاشوراست، يا
شام غريبان حسين
عالم هستي شده سر
در گريبان حسين
آفرينش از صداي
واحسينا پر شده
گوئيا در قتلگه،
زهراست، مهمان حسين
ماه! خاکسترنشين
شو، آسمان، با من بسوز
کز تنورآيد به
گوشم صوت قرآن حسين
شعله آتش بر آيد
از دل آب فرات
خونْجگر درياست،
بر لبهاي عطشان حسين
مهر، از درياي
خون بگذشته و کرده غروب
ماه، تابد از فلک
بر جسم عريان حسين
نيزهها شمشيرها
کردند جسمش چاکچاک
اسبها ديگر چه
ميخواهند از جان حسين
نيست آثاري دگر
از بوسه خون خدا
جاي سيلي مانده
بر رخسار طفلان حسين
همسر خولي نگه کن
بر روي خاک تنور
اشک غربت ميچکد
از چشمگريان حسين
باغبان وحي، کو؟
تا بنگرد يک نيمْروز
گشته پرپر، اينهمه
گل از گلستان حسين
آتش از روز ولادت
در درونش ريختند
«ميثم» دلسوخته
شد مرثيهخوان حسين
شب شام غريبان
امام حسين عليه السلام
شب رسيد و روز
عاشورا گذشت
سوختند آن خيمه و
خرگاه را
در دل شب زينب بي
خانمان
ترک کرد آن سوخته
خرگاه را
روي تل آمد بدل
خوف و هراس
کرد پنهان در دل
خود آه را
جانب ميدان همي
کردي نگاه
تا به بيند وضع
قربانگاه را
نوجوانان را بخون
آغشته ديد
هم بغارت رفته عز
و جاه را
ناگهان اندر ميان
کشتگان
سار بانرا ديد
جويد شاه را
اهرمن قصد
سليمانکرده است
تا ببرد دست شاهنشاه را
نور مه او را کشد
بر قتلگاه
تا بريزد خون ثارالله
را
چاره را – از هر
طرف مسدود کرد
تا که برگرداند-
آن گمراه را
رو بسوي آسمان
کرد- اشگبار
کاسمان پنهان کن
امشب ماه را
لحظة رخسار مه را
تيره ساز
ساربان تاگم
نمايد راه را
استاد ابوالقاسم
مجتهدي
بسوز اي دل، بسوز
اي دل
شب شام غريبان
است
به صحرا بي کفن
امشب
تن پاک شهيدان
است
اي دل بسوز امشب
واي از دل زينب
*
بسوز اي دل، بسوز
اي دل،
که زهرا، مو
پريشان است
دلش درياي خون
است و
گلش نقش بيابان
است
اي دل بسوز امشب
واي از دل زينب
*
بسوز اي دل، بسوز
اي دل،
زمين از خون
گلستان است
شب است اما، تنور
مطبخ خولي،
چراغان است
اي دل بسوز امشب
واي از دل زينب
*
بسوز اي دل، بسوز
اي دل،
به ياد غنچه ي
پرپر
بسوز اي دل، که
خوابش
برده در صحرا علي
اصغر
اي دل بسوز امشب
واي از دل زينب
*
بسوز اي دل، که
پرپر
لاله هاي باغ ياس
است
فرات و علقمه
رنگين
ز خون سرخ عباس
است
اي دل بسوز امشب
واي از دل زينب
*
بسوز اي دل، بسوز
اي دل،
ز آه آتشين امشب
که قرآن پاره ي
ليلا ،
شده نقش زمين
امشب
اي دل بسوز امشب
واي از دل زينب
*
بسوز اي دل، بسوز
اي دل
،که مي سوزد رباب
امشب
دل دريا، به ياد
اشک
اصغر ، شد کباب
امشب
اي دل بسوز امشب
واي از دل زينب
طعمه ي آتش، خانمان
يکسو
مادران يکسو،
کودکان يکسو
چه کنم من و گلشن
بي گل
ز غمِ گلُ و غنچه
و بلبل
خدا خدا خدا خدا
حسينم رفت (2)
*
پيکر بيمار، بي
رَمَق مانده
از کتاب ما، يک
ورق مانده
چه کنم من و گلشن
بي گل
ز غم گل و غنچه و
بلبل
خدا خدا خدا خدا
حسينم رفت (2)
*
کس نمي نوشد، مي
ز پيمانه
خفته در مقتل،
پير ميخانه
نه خُمي و نه
ميکده باقي
نه سَبو و نه مست
و نه ساقي
خدا خدا خدا خدا
حسينم رفت (2)
*
عصمت اللهم،
دانَدي عالم
مانده ام تنها،
بين نامحرَم
نه خُمي و نه
ميکده باقي
نه سبو و نه مست
و نه ساقي
خدا خدا خدا خدا
حسينم رفت (2)
*
هر چه در خيمه،
بوده غارت شد
از عدو بر ما، بس
جسارت شد
نه خُمي و نه
ميکده باقي
نه سَبو و نه مست
و نه ساقي
خدا خدا خدا خدا
حسينم رفت (2)
اي عرشيان خاکِ
عزا بر سر بريزيد
اي ساکنان آسمان
ها پر بريزيد
اي کاش اهلت را
فرو مي بردي اي خاک
خون گريه مي کردي
و خون مي خوردي اي خاک
روز بزرگ محشر
کبر است امروز
يا روز عالم سوز
عاشوراست امروز
جنگ ميان حق و
باطل گشته آغاز
قومي به چاه
نيستي، قومي به پرواز
اين جنگ تا صبح
قيامت پايدار است
بر خلق عالم حق و
باطل آشکار است
اين نکته در
فرياد خون هر شهيدي است
اي اهل عالم کي
حسيني، کي يزيدي است؟
گردون بدان وسعت
ز گردش مانده امروز
خورشيد خون از
چشم خود افشانده امروز
امروز جسم ميهمان
نيزه داران
هم سنگ باران مي
شود هم تيرباران
امروز دل از شعله
مالامال گردد
قرآن به زير دست
و پا پامال گردد
امروز حق آل
پيغمبر ادا شد
رأس حسين او به
ده ضربت جدا شد
انگار مي بينم که
در آغوش گودال
صياد خوشحال است
و صيدش رفته از حال
انگار مي بينم
قمر در خون نشسته
گودال پر گرديده
از نيزه شکسته
انگار مي بينم که
ماه انجمن ها
افتاده در درياي
خون تنهاي تنها
انگار مي بينم به
پيش چشم بلبل
نيش هزاران خار
را در قلب يک گل
انگار مي بينم
همه عالم سياه است
انگار مي بينم
خدا در قتلگاه است
انگار مي بينم که
يک گردون ستاره
مي تابد از اندام
جسمي پاره پاره
انگار مي بينم
زمين درياي خون شد
خورشيد بر کف
قاتل از مقتل برون شد
انگار مي بينم
جراحات تنش را
زهرا تماشا مي
کند جان دادنش را
انگار مي بينم چو
مرغ بي پر و بال
يک اسب بي صاحب
برون آيد ز گودال
انگار مي بينم که
زمينش واژگون است
انگار مي بينم که
يالش غرق خون است
انگار مي بينم
سري بالاي نيزه است
انگار مي بينم که
زهرا پاي نيزه است
انگار مي بينم که
طفلي داغديده
از ترس زير بوته
ي خار آرميده
انگار مي بينم
براي گوشواره
چون قلب زهرا گوش
ها گرديده پاره
انگار مي بينم
حرم آتش گرفته
دامان طفلي محترم
آتش گرفته
انگار مي بينم
فضا لبريز دود است
پنهان به زير
خارها ياس کبود است
انگار مي بينم که
زير تازيانه
بر دسته گل هاي
خدا مانده نشانه
انگار مي بينم که
در اطراف گودال
از ضرب کعب ني
زمين خوردند اطفال
انگار مي بينم که
پشت خيمه مادر
انداخته خود را
به روي قبر اصغر
انگار مي بينم که
با افغان و ناله
در قلب صحرا گم
شده طفلي سه ساله
انگار مي بينم که
همچون شاخه ي ياس
افتاده زير پا چو
قرآن، دست عباس
انگار مي بينم
تني در ون نشسته
اعضاش پاره
استخوان هايش شکسته
انگار مي بينم ز
پيغمبر بريدند
هجده جوان هاشمي
را سربريدند
انگار مي بينم به
خون خفتند ياران
کردند دشت کربلا
را لاله باران
انگار مي بينم غل
و زنجير کين را
بر ناقه زخم پاي
زين العابدين را
انگار مي بينم در
آن صحرا يکي نيست
پرسد گناه اين
زنان و دختران چيست
در چنگ شاهين
مانده مرغي بي پر و بال
نامردها! کشتيد
زينب را به گودال
اي از سقيفه کرده
بيرون دست کينه
اي از مدينه بغض
زهرايت به سينه
سيلي بزن بر صورت
طفل سه ساله
آخر مگر ناو از
فدک دارد قباله
پيوسته ميثم»
شعله ات از دل برآيد
تا منتقم از پرده
ي غيبت در آيد
تو روح پيکر مني؟
عزيز مادر مني؟
مصحف آيه آيه اي
يا گل پرپر مني؟
لاله ي سرخ
پرپرم، ماه به خون شناورم
قسم به جان
مادرم، بگو تو خواهر مني
زائر پيکرت شدم،
شبيه مادرت شدم
گناه من بود
همين، که تو برادر مني
چه در کنار
قتلگه، چه زير سم اسب ها
چه بر فراز نيزه
ها، امام و رهبر مني
به هر کجا که پا
نهم کنار پيکر تو ام
به هر طرف که رو
کنم، تو در برابر مني
حنجر چاک چاک تو،
بوده رگ حيات من
با تن غرق خون
خود، روح مطهر مني
ماه به خون طپيده
ام، رفتي اگر ز ديده ام
هماره در کنار
من، هميشه ياور مني
نام تو حرف اولم،
ياد تو ذکر آخرم
تو حرف اول مني،
تو ذکر آخرمني
جانِ به لب رسيده
ام، هميشه نورِ ديده ام
اگر چه رفتي از
برم، هنوز در برِ مني
«ميثم» بي قرار
ما، هميشه اشکبار ما
مرثيه خوان مايي
و قبول مادر مني
فرياد که کشتند
امام شهدا را
لب تشنه بريدند سرخون
خدا را
ايثار و شهادت،
قانون حسين است
پيروزي اسلام از
خون حسين است
*
رنگ از رخ پيغمبر
اسلام پريده
گل بوسه گرفته
است ز رگ هاي بريده
ايثار و شهادت،
قانون حسين است
پيروزي اسلام از
خون حسين است
*
خنجر به گلوي شه
لب تشنه نهادند
آخر به حسين بن
علي آب ندادند
ايثار و شهادت
قانون حسين است
پيروزي اسلام از
خون حسين است
*
پاشيده ز هم روي
زمين سوره ي نور است
آيات خدا دستخوش
سم ستور است
ايثار و شهادت،
قانون حسين است
پيروزي اسلام از
خون حسين است
*
اين مرکب بي صاحب
ريحانه ي زهراست
از شيهه ي او خون
جگر زينب کبراست
ايثار و شهادت،
قانون حسين است
پيروزي اسلام از
خون حسين است
*
تکرار شده سيلي
بيداد مدينه
نيلي شده در
کرببلا روي سکينه
ايثار و شهادت،
قانون حسين است
پيروزي اسلام از
خون حسين است
*
در دامن صحرا و
بيابان زده ناله
با دامن آتش زده
يک طفل سه ساله
ايثار و شهادت،
قانون حسين است
پيروزي اسلام از
خون حسين است
*
از خيمه ي آتش
زده بر پاست ندايي
اي مير حرم حضرت
عباس کجايي
ايثار و شهادت،
قانون حسين است
پيروزي اسلام از
خون حسين است
*
دود از حرم الله
به افلاک رسيده
يا فاطمه از سوز
جگر آه کشيده
ايثار و شهادت،
قانون حسين است
پيروزي اسلام از
خون حسين است
*
خيزيد جوانان
همگي لاله بياريد
بر پيکر پاک علي
اکبر گذاريد
ايثار و شهادت،
قانون حسين است
پيروزي اسلام از
خون حسين است
*
سوگند به قرآن که
حسين کشته ي دين است
اسلام همين است،
همين است، همين است
ايثار و شهادت
قانون حسين است
پيروزي اسلام از
خون حسين است
*
ما پيرو هفتاد و
دو سرباز حسينيم
در مکتب ايثار
سرافراز حسينيم
ايثار و شهادت
قانون حسين است
پيروزي اسلام از
خون حسين است
*
سوگند به آن سر
که لب تشنه بريدند
سوگند به آن نيزه
که با سينه دريدند
ايثار و شهادت
قانون حسين است
پيروزي اسلام از
خون حسين است
*
تا روز جزا در سر
ما شور حسين است
هر جاي زمين جلوه
گه نور حسين است
ايثار و شهادت،
قانون حسين است
پيروزي اسلام از
خون حسين است
*
هر روز بخوانيد
پيام شهدا را
اعلانيه ي سرخ
امام شهدا را
ايثار و شهادت،
قانون حسين است
پيروزي اسلام از
خون حسين است
واي حسين کشته شد
واي حسين کشته شد
*
چشم رسول خدا،
بود به سوي حسين
ريخت به روي
زمين، خون گلوي حسين
واي حسين کشته شد
واي حسين کشته شد
*
کرببلا آمده، سخت
به جوش و خروش
ز نوک ني مي رسد،
صداي قرآن به گوش
واي حسين کشته شد
واي حسين کشته شد
*
براي خون خدا،
مگر سپاه آمده
که جبرييل امين،
به قتلگاه آمده
واي حسين کشته شد
واي حسين کشته شد
*
به بلبل خسته ي
مدينه سيلي زدند
به صورت حضرتِ
سکينه سيلي زدند
واي حسين کشته شد
واي حسين کشته شد
*
فاطمه در قتلگه
خدا خدا مي کند
سر حسين او را
شمر جدا مي کند
واي حسين کشته شد
واي حسين کشته شد
بر حربگاه چون ره
آن كاروان فتاد
شورو نشور واهمه
دركمان فتاد
هم بانگ نوحه
غلغله درشش جهت فكند
هم گريه برملائك
هفت آسمان فتاد
هرجا كه بود
آهويي ازدشت پا كشيد
هرجا كه بود
طائري ازآشيان فتاد
شد وحشتي كه
شورقيامت ز ياد رفت
چون چشم اهل بيت
برآن كشتگان فتاد
ناگاه چشم
دخترزهرا درآن ميان
برپيكرشريف امام
زمان فتاد
بي اختيارنعره
هذا حسين ازاو
سرزد چنانكه آتش
او درجهان فتاد
پس با زبان پرگله
آن بضعه بتول
رو به مدينه كرد
كه يا ايّها الرّسول
اين كشته فتاده
به هامون حسين تست
وين صيددست وپا
زده درخون حسين تست
اين ماهي فتاده
به درياي خون كه هست
زخم ازستاره
برتنش افزون حسين تست
اين خشك لب فتاده
وممنوع ازفرات
كزخون او زمين
شده جيحون حسين تست
اين شاه كم سپاه
كه با خيل اشك وآه
خرگاه ازاين جهان
زده بيرون حسين تست
وين نخل تركزآتش
جانسوزتشنگي
دود اززمين
رسانده بگردون حسين تست
اين قالب طپان كه
چنين مانده برزمين
شاه شهيدِ ناشده
مدفون حسين تست
شعري از محمد
شيخا «مقبل »
اضطرابي تو خيمه
گاهه
آسمون غرق سوز و
آهه
قد خميده زار و
پريشون
مادري بين
قتلگاهه
صداي ناله هاي
زهرا
گريه کن پا به
پاي زهرا
صورت بچه هاي
زهرا
ديگه امشب سرخ و
سياهه
عجب کربلايي، عجب
نينوايي
خدا، داره زينب
دق ميکنه
ناله و هق هق
ميکنه
غريب آقام آقام
اين کشته فتاده
به هامون حسين توست
وين صيد دست و
پا زده در خون حسين توست
اين ماهي فتاده
به درياي خون که هست
زخم ستاره بر
تنش افزون حسين توست
اين رفته سر به
نيزه اعدا حسين توست
اين مانده بر
زمين تن تنها حسين توست
اين آهوي حرم که
تن پاره پارهاش
در خون کشيده
دامن صحرا حسين توست
اين لالهگون
عمامه که در خلد بهر او
معجر کبود ساخته
زهرا حسين توست
اين لاله زار
ساخته هامون، حسين توست
اين کرده خاک،
ماريه گلگون، حسين توست
اين نوح کشتي
امده نزديک جوديش
بشکسته و نيامده
بيرون، حسين توست
اين يوسف فتاده
به چنگال گرگ غم
پيراهنش دريده و
پر خون، حسين توست
اين کشته نهان
شده در خون حسين توست
وين جسم چاک
ناشده مدفون، حسين توست
اين تشنه فرات که
شد تشنه لب شهيد
وز ديده راند
دجله و جيحون، حسين توست
اين رهنماي با دل
و دانش که عقل پير
اندر مصيبتش شده
مجنون، حسين توست
اين پاره پاره
پيکر بي سر، حسين توست
اين کشته
کومراست برادر، حسين توست
اين سرخ رو ز خون
شهادت که در غمش
زهرا سياه ساخته
معجر، حسين توست
اين فخر سرروان،
که به قهر از قفا سرش
ببريده شمر شوم
بد اختر، حسين توست
اين لؤلؤتر و
دُر گلگون حسين توست
وين خشک لعل
غرقه در خون حسين توست
اين هادي عقول که
در وادي غمش
عقل جهانيان شده
مجنون حسين توست
اين صيد خون
تپيده به صحرا حسين توست
وين مرغ تير
خورده بر اعضاء حسين توست
اين مرهم جراحت
دلها که از ستم
بگذشته درد او
زمداوا حسين توست
اين سرو باغ
فاطمه کز تيشه ستم
افتاده نخل قامتش
از پا حسين توست
اين شاه صبر پيشه
غم پرور شکيبا
کز ما ربوده صبر
و شکيبا حسين توست
اين بنده خدا و
عاشق بي چون حسين توست
قلبش دريده و
غرقه دريا خون حسين توست
سردار سر به نيزه
و تن به دير و تنور
زخمهاي قلب او
شده از تن برون حسين توست
$
##اشعارشام
غريبان
اشعارشام غريبان
شام غريبان حسين
امشب است ، امشب است
اول درد و محن
زينب است ،زينب است
طفل يتيمي ز حسين
گم شده گم شده
زينب از اين غصه
دلش خون شده خون شده
حاجتم اين است كه
تو اي ساربان سار بان
اين شتران را تو
به تندي مران به تندي مران
اي شيعيان امشب
شام غريبان است
آه يتيمان است
شام غريبان است
زينب در افغان
است
شام غريبان است
زينب هراسان است
شام غريبان است
زينب پريشان است
شام غريبان است
بيمار و نالان
است
شام غريبان است
رأس حسين ابن علي
در كوفه مهمان است
شام غريبان است
جسم حسين ابن علي
اندر بيابان است
شام غريبان است
جسم حسين ابن علي
صد پاره عريان است
شام غريبان است
امشب به صحرا بي
كفن جسم شهيدان است
شام غريبان است
امشب نواي كودكان
بر چرخ كيوان است
شام غريبان است
شب دوازدهم
امشب اي ياران زن
خولي پريشان آمده (2)
در حضور شوهرش با
چشم گريان آمده
گفت اي ظالم كه
امشب خانه بي شمع وچراغ (2)
ازچه مي باشدكه
اين كاشانه روشن آمده
شب سيزدهم
امشب به سرنيزه
سر شاه شهيدان (2)
جاري به لب عنبر
او آيه قرآن
امشب همه اولاد
پيامبر به بيابان (2)
با پاي برهنه به
روي خار مغيلان
نوحه سوگواري
آتش زدن خيمهها عصر عاشورا
(سبک مادر بيا،
مادر بيا) (صاعد اصفهاني)
غوغا ببين در
کربلا
آن قوم بيشرم و
حيا
آتش زدند
برخيمهها
يا مصطفي يا
مصطفي
اي خدا اين خيام
از آل طاهاست
نور چشم نبي علي
در آنجاست
در خيمه زين
العابدين
با درد و بيماري
قرين
زينب پريشان و
حزين
در بند محنت
مبتلا
يامصطفي يامصطفي
اي خدا اين خيام
از آل طاهاست
نور چشم نبي علي
در آنجاست
واي دل اهل حرم
کز شدت رنج و الم
نالان در آن
صحراي غم
سرگشته در دشت
بلا
يامصطفي يامصطفي
اي خدا اين خيام
از آل طاهاست
نور چشم نبي علي
در آنجاست
در سايه هر بوته
خار
افتاده طفلي
گلعذار
از تشنه کامي
بيقرار
آهش دوا اشکش غذا
يامصطفي يامصطفي
اي خدا اين خيام
از آل طاهاست
نور چشم نبي علي
در آنجاست
نوحه شام غريبان
تشريف فرمايي حضرت فاطمه در قتلگاه
و زبان حال آن
حضرت با نور ديدهگان خود
(صاعد اصفهاني)
اي شيعه گرديد
شام غريبان
بشنو صدايجانم
حسين جان
زهراي اطهر با
چشم گريان
در قتلگاه شاه
شهيدان
پيوسته گويد با
آه و افغان
مظلوم مادر جانم
حسين جان
اي شيعه گرديد
شام غريبان
بشنو صدايجانم
حسين جان
برخيز و بنگر جد
کبارت
با من علي را بين
در کنارت
آمد برادر بهر
زيارت
غمگين و محزون
زار و پريشان
اي شيعه گرديد
شام غريبان
بشنو صدايجانم
حسين جان
مادر که بُبْريد
از تن سر تو
کو دست و چون شد
انگشتر تو
در خون که غلطاند
اين پيکر تو
اي غرقه در خون
با جسم عريان
اي شيعه گرديد
شام غريبان
بشنو صدايجانم
حسين جان
چون پيکر تو
گرديده صد چاک
افتاده عريان جسم
تو بر خاک
جاي تو باشد بر
چشم افلاک
مهر جهانتاب هست
از تو تابان
اي شيعه گرديد
شام غريبان
بشنو صدايجانم
حسين جان
امشب چه سازد
زينب خدايا
با آل ياسين با
نجل طاها
با اينهمه غم با
اين بلاها
تنها و تنها
دراين بيابان
اي شيعه گرديد
شام غريبان
بشنو صدايجانم
حسين جان
قومي بد آئين
خلقي ستمگر
آوخ که کشتند از
تيغ و خنجر
فرزند پاکِ، ساقي
کوثر
با اين دجله با
لعل عطشان
اي شيعه گرديد
شام غريبان
بشنو صدايجانم
حسين جان
آيت الله غروي
اصفهاني (کمپاني)
شام غريبان
دل خاتم ز خون
لبريز در اين ماتم است امشب/اگر گردون ببارد خون در اين ماتم، کم است امشب
ملک چون ني نوا
دارد، فلک خونابه مي بارد/مگر بر روي ني، چشم و چراغ عالم است امشب؟
چراغ دوده ي بطحا
زباد فتنه خاموش است/نه يثرب بلکه اوضاع دو گيتي درهم است امشب
زسيل کفر امشب
کعبه ي اسلام ويران است/حرم چون لجّه ي خون زاشک چشم، زمزم است امشب
نمي دانم چه
طوفاني است اندر عالم امکان/که صد نوح از مصيبت غرقه ي موج غم است امشب
زدود خيمه گاه
او، خليل آتش به جان دارد/روان خونابه ي دل از دو چشم آدم است امشب
تعالي از قد و
بالاي عباس، آن مه والا/که پشت آسمان از بهر آن قامت، خم است امشب
نه تنها کرده
ليلي را غم مرگ جوان، مجنون/که عقل پير در زنجير اين غم مه غم است امشب
عروس حجله ي گيتي
سيه پوش از غم قاسم/مگر آن لاله رو، شمع عزا و ماتم است امشب
زداغ شير خوار اي
مادر گيتي! بزن بر سر/که با ناوک گلوي نازک او توأم است امشب
مهين بانوي خلوت
خانه ي حق، عصمت کبري/اسير و دستگير و بي کس و بي محرم است امشب
زحال بانوان
نينوا چون ني، نوا دارم/ولي از سوز اين ماتم، زبانم ابکم است امشب
آيت الله غروي
اصفهاني
شام عزا
ماه محرم و شام
عزا رسيد/از ساکنان عالم غيب اين ندا رسيد
کاي عاشقان کوي
حسين! با خبر شويد/کايام حزن و موسم درد و بلا رسيد
هر دم زجان خويش
برآريد صد خروش/کان جان جان به عرصه ي کرببلا رسيد
ايام عزت و شرف
ظاهري گذشت/هنگام محنت و غم آل عبا رسيد
کرد او نظر به
روي جوانان، پس بديد/آن گرد غربتي که بر آن روي ها رسيد
گفت: اي خدا!
مقابل چشم تو مي شود/اين ظلم و اين ستم که زقوم دغا رسيد
ما اهل بيت و
عترت پيغمبر توايم/يا رب! نگر چها که زامت به ما رسيد
خاموش منزوي و
ميافروز بيش از اين/آن آتش که شعله ي او بر سماء رسيد
حاج شيخ عباس
طهراني (منزوي)
مصيبت شهنشاه دين
شد وقت آنکه در
غم شه نوح سر کنم/از سوز آه خويش، جهان پرشرر کنم
اندر مصيبت شه
دنيا و دين حسين/فرياد و ناله، آه و فغان بيشتر کنم
چون شاه ديد پيکر
عباس روي خاک/گفت: اي خدا! چه چاره از اين غم دگر کنم؟
من يک تن غريبم و
دشمن زحدّ فزون/آخر چه چاره با سپه بد سِيَر کنم؟
باشد سکينه تشنه
و در انتظار آب/چون رو کنم به خيمه و او را خبر کنم؟
خوش گفت آن که
گفت چنين اين زبان حال/آن را بگويم و غم دل تازه تر کنم
من را دو دست بر
کمر و از تو بر زمين/دست دگر کجاست که خاکي به سر کنم؟
بس کن تو منزوي
که ديگر نيست طاقتي/خوش آن که زين معامله صرف نظر کنم
قرار از دل ربوده
آه و اشک کبريا امشب
نشسته بر جبين دل
غم کرب و بلا امشب
ابافاضل بدون دست
و اصغر تشنه لب بي جان
فرات از شرم مي
گريد ز دردي بي دوا امشب
شده هفت آسمان
مغموم و دلخون از غم مولا
گرفته زانوي غم
آسمان بي نوا امشب
به تن پوشيده رخت
ماتم و اندوه عرش و فرش
ز پشت آب پنهان
گشته ماه و بي صدا امشب
به روي دشت مي
بارد زلال اشک خونش را
ز هر خون لاله مي
رويد به دشت نينوا امشب
سري بر نيزه
همچون چشمه ي خورشيد مي تابد
زني پيوسته مي
خواند نواي يا اخا امشب
تجلي گاه صبر و استقادمت
گشته دخت حيدر کرار
نماز صبر مي
خواند به خاک کربلا امشب
زمان چشمان خيسش
را به سرخي زمين دوزد
زمان تار و زمين
شرمنده ي روي خدا امشب
مريم توفيقي
سرخي شفق
جانم شرار آه و
دلم دشت کربلاست
گوشم هر آنچه مي
شنود شور نينواست
ايمان نشان خنجر
و شمشير و تير و سنگ
قرآن به نيزه،
دين خدا زير دست و پاست
چشم همه فرات و
نفس هاست يا حسين
دل ها زموج خون
همه گودال قتلگاست
فواره مي زند
زگلوي حسين خون
خوني که خونبهاش
همان ذات کبرياست
نيزه به سينه،
تير به دل، داغ بر جگر
در حنجرش شرار
عطش، بر لبش دعاست
خوني که ريخت از
گلوي تشنه ي حسين
خون خداي عزوجل،
خون انبياست
هفتاد و دو ذبيح
که ديده به يک منا؟
اندام، قطعه قطعه
و سرهايشان جداست
اين دود خيمه هاي
حسين است بر فلک
يا آسمان، سيه
شده يا دودِ آه ماست
آتش گرفته دامن
يک دختر يتيم
فرياد مي زند که
عموجان من کجاست؟
از ترس تازيانه و
از بيم کعب ني
اشکش روان به
ديده ولي، گريه بي صداست
بر سينه اي که
نيزه فرو رفته بارها
باللَّه قسم فشار
سُم اسب، نارواست
خورشيد خون گرفته
ي صحراي کربلا
گه روي دست شمر و
گهي روي نيزه هاست
رگ هاي پاره پاره
نشان مي دهد درست
رو بوده روي خاک
زمين، ذبح از قفاست
ميثم! قسم به اشک
شفق، سرخي شفق
از خون سرخِ
قافله سالارِ کربلاست
خدايا اين شام
روز عزا يا غروب شب عيد قربان است
زمينِ صحراي کرب
وبلا صحنه صحنه زخون لاله باران است
ناله کن اي دل تا
سحر امشب
آه و واويلا از
دل زينب
بنال اي دخت رسول
خدا اي حبيبه ي حق مادر قرآن
که از سنگ و تيغ
و تير و سنان پاره پاره شده پيکر قرآن
ناله کن اي دل تا
سحر امشب
آه و واويلا از
دل زينب
غبار صحرا شده
کفن و آب غسل تنش اشک پيغمبر
کنار آن جسم غرقه
به خون يک طرف پدر و يک طرف مادر
ناله کن اي دل تا
سحر امشب
آه و واويلا از
دل زينب
بگرديد اي
اهل بيت نبي اين سياهي شب دشت و صحرا را
بجوييد از زير
بوته ي خار دسته هاي گل باغ زهرا را
ناله کن اي دل تا
سحر امشب
آه و واويلا از
دل زينب
رود خون از گوش
دخترکي، گشته پاره مگرپرده ي گوشش
غم و درد و رنج
بي پدري، اشک و دربه دري کرده بي هوشش
ناله کن اي دل تا
سحر امشب
آه و واويلا از
دل زينب
فلک امشب
فکرسوزدل و محوتاب و تب زينب کبراست
مَلَک چشمش در
حريم سحر بر نماز شب زينب کبراست
ناله کن اي دل تا
سحر امشب
آه و واويلا از
دل زينب
به موج خون
درسياهي شب، نازنين جسم اشجع الناس است
نگهبان کودکان
حرم دخت پاک علي جاي عباس است
ناله کن اي دل تا
سحر امشب
آه و واويلا از
دل زينب
رفته به تاراج
خزان بر جانمانده باغبان
گلها همه پرپر
شده صحرا شده بى سايبان
مظلوم حسين من
كجاست
نور دوعين من
كجاست
جسم حسين نازنين
افتاده برروى زمين
آيد صداى فاطمه
نالد به آواى حزين
مظلوم حسين من
كجاست
نور دوعين من
كجاست
جسم حسين نازنين
(2) افتاده در صحرا
گردد ميان كشته
ها (2) ناله كنان زهرا
مظلوم حسين من
كجاست
نور دوعين من
كجاست
زينب چه سازد اى
خدا(2) پرپر شده گلها
بر سرزنان، گويد
اخا ديگر شدم تنها
مظلوم حسين من
كجاست
نور دوعين من
كجاست
اهل عزا بر
سرزنيد شام غريبان امشب است
بر فاطمه خبر
دهيد گيسو پريشان زينب است
گلها همه، پرپر
شده، صد پاره تن، اكبر شده
مظلوم حسين(2)
مظلوم حسين جانم حسين
آتش گرفته خيمه
ها بشنو صداى ناله ها
از هر طرف آيد
نوا عمه بيا عمه بيا
گلها همه، پرپر
شده، صد پاره تن، اكبر شده
مظلوم حسين(2)
مظلوم حسين جانم حسين
شب يازدهم
کي ديده در يم
خون، آيات بي شماره؟
قرآنِ سوره سوره،
اوراقِ پاره پاره؟
افتاده بر روي
خاک يک ماه خون گرفته
خوابيده در کنارش
هفتاد و دو ستاره
پاشيده اشک زهرا
بر حنجر بريده
گه مي کند زيارت،
گه مي کند نظاره
سر آفتاب مطبخ،
تن لاله زاري از خون
کز زخم سينه دارد
گل هاي بي شماره
از گوشِ گوشواري
دو گوشواره بردند
دارد به گوش
خونين خون جاي گوشواره
يک کودک سه ساله
خفته کنار گودال
ترسم که شمر آيد،
در قتلگه دوباره
درخيمه آب بردند،
بهر رباب بردند
سينه شده پر از
شير، کو طفل شير خواره
مادرعجب دلي
داشت، ذکر علي علي داشت
آب فرات مي زد بر
حنجرش شراره
چون سينه ها
نسوزند؟! چون اشک ها نريزند؟!
جايي که ناله
خيزد از قلبِ سنگ خاره
ياس سفيد و نيلي،
طفل يتيم و سيلي
ميثم در اين
مصيبت، خون گريه کن هماره
اي کويرِ خشکِ از
خون لاله گون
اي شب تاريک، اي
صحراي خون
کوه ها و دره ها
و سنگ ها
شاهد پيکار نام و
ننگ ها
اين گلان سرخِ
پرپر کيستند؟
اين بدن هاي مطهر
کيستند؟
صحنه صحنه گل به
صحرا ريخته
روي هر گل اشک
زهرا ريخته
ناله ها چون آتش
افروخته
خيمه ها چون سينه
هاي سوخته
تشنگان را اشک ها
آتش شده
آب ها در مشک ها
آتش شده
سوخته در زخِم دل
ها، تيرها
شرمگين از فاطمه،
شمشيرها
ريخته باران اشکِ
فاطمه
در مسير قتلگاه و
علقمه
بلبلان خوابيده
زير خارها
داده جان از ترس
دشمن بارها
گوش ها چون قلب
ثارالله چاک
اشک ها از چهره
ها خون کرده پاک
عابدين در آتش تب
سوخته
در کنارش جان
زينب سوخته
خفته در خون،
آفتاب علقمه
زائر او هم علي،
هم فاطمه
پيکر بي دست سقا،
چاک چاک
مشک و دست و
پرچم، افتاده به خاک
قاتلان در خيمه
آب آورده اند
شعله بر قلب رباب
آورده اند
شير در پستان
مادر سوخته
آب بر لب هاي
اصغر سوخته
تيرها از حنجرش
خون خورده اند
مهد نازش را به غارت
برده اند
دخترانِ داغدار
فاطمه
داغ روي داغ
برقلب همه
خوابگاه غنچه ي
پرپر کجاست؟
پشت خيمه تربت
اصغر کجاست؟
عقده را از قلب
مادر واکنيد
قبر اصغر را بر
او پيدا کنيد
دم به دم از صخره
ها خيزد خروش
لحظه اي اين خون
نمي افتد به جوش
روز و شب جاري
است از چشم همه
خون ثارالله و
اشک فاطمه
مرغ شب! آرام، يک
دم گوش شو
با نواي فاطمه
خاموش شو
بشنو آن مظلومه
گويد با حسين
واحسينا واحسينا
واحسين
مصحفِ در خاک و
خون آميخته
سوره سوره آيه
هايت ريخته
اي دلت لبريزِ
داغ لاله ها
اي به قطره قَطره
خونت، ناله ها
طايرِ در موج خون
پرپر زده
زخم هايت خنده بر
مادر زده
کي زده نيزه به
قلبت از جفا؟
کي جدا کرده سرت
را از قفا؟
اي چراغ مهر و مه
در مشت تو
گو چه شد انگشتر
و انگشت تو؟
شاخه ي ياست کجا
افتاده است؟
دست عبّاست کجا
افتاده است؟
غم مخور صاحب
لواي تو منم
پاسدار خيمه هاي
تو منم
يوسف از چنگ گرگان،
چنگ چنگ
لاله باران گشته
از شمشير و سنگ
آفتابي که دو جا
بخشيده نور
هم به مقتل، هم
به دامانِ تنور
سوز تو در بيت
بيتِ ميثم است
عالم ار سوزد به
پاي آن کم است
$
##اشعارشام
غريبان
اشعارشام غريبان
مادر بيا در
کربلا
پرپر شده گل هاي
ما
آتش گرفته خيمه
ها
مادر بيا، مادر
بيا
جانم از سوز غم
رسيده بر لب
برس اي مادرم به
داد زينب (2)
حسين جان، حسين
جان، جانم حسين جان(2)
خونين بدن ها را
ببين
افتاده بر روي
زمين
سرها شده از تن
جدا
مادر بيا، مادر
بيا
جانم از سوز غم
رسيده بر لب
برس اي مادرم به
داد زينب (2)
حسين جان، حسين جان،
جانم حسين جان(2)
مادر ببين گل هاي
من
افتاده بي غسل و
کفن
در سرزمين کربلا
مادر بيا، مادر
بيا
جانم از سوز غم
رسيده بر لب
برس اي مادرم به
داد زينب (2)
حسين جان، حسين
جان، جانم حسين جان(2)
حاج مهدي خرازي
کنار گودال زهرا
تنها نشسته
آمده مادر با
پهلوي شکسته
يا زهرا، يا
زهرا، يا زهرا، يا زهرا (2)
دامن طفلي گرفته
آتش امشب
پروردگارا برس به
داد زينب
يا زهرا، يا
زهرا، يا زهرا، يا زهرا (2)
زينب را شکسته شد
ديگر پر و بال
سينه زنان آمده
کنار گودال
يا زهرا، يا
زهرا، يا زهرا، يا زهرا (2)
حاج مهدي خرازي
شام غريبان گل
هاي باغ طاها است
گل هاي پرپر شده
از گلزار زهراست
مانده عريان در
بيابان
جسم شاه شهيدان
(2)
فرياد وا محمدا
آيد ز طفلان
زينب بود امشب
پرستار يتيمان
مانده عريان در
بيابان
جسم شاه شهيدان
(2)
يا بن الحسن در
کربلا بنما نظاره
بين جسم هفتاد و
دو تن شد پاره پاره
مانده عريان در
بيابان
جسم شاه شهيدان
(2)
حاج مهدي خرازي
کجاييد اي شهيدان
خدايي؟***بلاجويان دشت کربلايي
کجاييد اي سبک
روحان عاشق؟ ***پرندهتر زمرغان هوايي
کجاييد اي زجان و
جا رهيده؟ ***کجائيد اي شهان آسماني؟
بدانسته فلک را
در گشائي***کسي مرعقل را گويد: "کجايي؟"
کجاييد اي در
زندان شکسته؟ ***بداده وامداران را رهايي
کجاييد اي در
مخزن گشاده؟ ***کجاييد اي نواي بينوايي؟
در آن بحريد کاين
عالم کف اوست***زماني بيش داريد آشنايي
کف درياست
صورتهاي عالم***زکف بگذر اگر اهل صفايي
دلم کف کرد کين
نقش سخن شد***بهل نقش و بدل رو گر ز مايي
برآ اي شمس
تبريزي زمشرق***که اصل اصل اصل هر ضيايي
مولوي(مـتوفّي
672 ه. ق) :
شام غريبـان امشب
رسيــده***يـاد تـــــو اي گل، در دل تنيـــده
طوفـان مـاتــم
بــر ما وزيــده***کي مي زني سر مـا را سپيده
؟
جسـم شهيدان در
خون تپيده***رنــگ از رخ تـــو اي گــل پريـــده
جانم رسيــده از
غصــه بر لب***افتـــاده زينـــب از تــاب و از تـب
آن قد و قـامت
گشته کمـاني***آهستــــه گريــد زينــب نهـــاني
در هم شکسته
بانـوي بطـحا***تنهــا نشستــه با سيــل غم ها
مرغ نگاهش پـر مي
زنـد هي***گـه سوي صحرا ، گـه بر سر ني
*
آمــــد
دوبـــاره شــام غريبان***ســرگشتـــه ام من در اين بيابان
مظلوم حسين جان
مظلوم حسين جان***مظلوم حسين جان مظلوم حسين جان
در هم شکسته
سيماي زينب***تــاول نشستـــه بـر پـاي زينب
بــالا
گـرفتــــه غـوغــاي زينب***آه نهــــان و پيـــــــداي زينـــب
خـامــوش گشتــه
لالاي زينب***گهـــواره خالي ، اي واي زينب
سـامـان نـدارد
ســوداي زينب***درمــان نــدارد غم هــاي زينب
نايـــي
نمـانــده در نــاي زينب***شـد سايه روشن فرداي زينب
تعبيـــر
گشتــــه رؤيــاي زينب***غـــرق حماســـه مولاي زينب
*
آمــــد
دوبـــاره شــام غريبان***ســرگشتـــه ام من در اين بيابان
مظلوم حسين جان
مظلوم حسين جان***مظلوم حسين جان مظلوم حسين جان
غم پشته پشته
سنگين و انبوه***بــــر شــانــــه دارد آوار انـــــــدوه
استـاده امـّا،
ماننــد يــک کـــوه***کوهي چه محکم کوهي که نستـوه
خاتـون غم ها در
دشت و صحرا***گـُل دختـــر عشــق تنهــاي تنهــا
پشــت و پناهـش
تنها خـداونــد***طوفــان نگــردد زنجيــــر در بنـــــد
شب را شکسته چادر
سياهش***دشمـن زبـون است پيش نگاهش
اسطـوره ي زخم،
آيينـه ي صبر***منشــور بــاران،منظــومــه ي ابـر
امـّـا
نـــديـــده خاتــــون غـم هـا***جــز روي مــولا ،جــز نقــش زيبــا
*
آمــــد
دوبـــاره شــام غريبان***ســرگشتـــه ام من در اين بيابان
مظلوم حسين جان
مظلوم حسين جان***مظلوم حسين جان مظلوم حسين جان
بـــانـــــو
مقاوم ، بـــانــــو دلاور***نــور علي نــور ،خورشيــــد باور
فـــرزنــــد
زهـــرا ، دُردانه دختـر***مجـــذوب دلبــر ، محــــو بـــرادر
خيلي شبيه است
دختـر به مادر***ايــن در خــرابه ،او پشــت آن در
او شعله شعله
همپاي همســر***اين خسته خسته دنبال يک سر
نيــزار باران ،
يک ريــز و يک ســر***طـوفان چــه کــرده با جان کوثـر
گل گـــريه هايش
غوغــاي تُنــدر***فـرياد ســرخش گلبــانگ حيــدر
*
آمــــد
دوبـــاره شــام غريبان***ســرگشتـــه ام من در اين بيابان
مظلوم حسين جان
مظلوم حسين جان***مظلوم حسين جان مظلوم حسين جان
از دوري تـــو
آتـــش گــرفتـــم***جان مي کنم آه هرلحظه هر دم
ده روزه رفتــــه
مـــاه محـــرم***پــايــان نـــــدارد پـاييـــــــز دردم
بر چهره ي گل تب
کرده شبنم***بـاران گرفتـــه آهستـــه،نـم نـم
در اين خــرابه
من ماندم و غـم***بــر ســر کشيدم شــولاي ماتم
دشمــن نبينـــد!
چـــادر نـدارم***خاکستـري شــد گيســوي تـارم
امشب رقيـــه
ســـر در گريبان***داغ تــــو دارد مـــولاي خـــوبـان
*
آمــــد
دوبـــاره شــام غريبان***ســرگشتـــه ام من در اين بيابان
مظلوم حسين جان
مظلوم حسين جان***مظلوم حسين جان مظلوم حسين جان
مي ميرم امشب از
بار اين غم***با تشت پُــر خـــون آمد ســراغم
کو لاله ي من؟
چشم و چراغم***فانوس من کـــو ؟ کو شبچراغم؟
بـــابـــاي
خوبـــم ! آرام جانـــم***امــن و امانــم ، صــاحب زمــانم
مهتــاب طـاها ،
اي يـاس پـرپـر***ما را تـــو بودي سردار و ســـرور
بگشــاي لب را
ســــرو روانـــم***آتش درافکـــن بـــر استخـــوانم
امشب نخوانــدي
قــرآن بـرايـم***دنبالـــت اي ســر تــا کي بيــايم
*
آمــــد
دوبـــاره شــام غريبان***ســرگشتـــه ام من در اين بيابان
مظلوم حسين جان
مظلوم حسين جان***مظلوم حسين جان مظلوم حسين جان
ققنـــوس حيـــدر
، جان پيمبــــر***حرفـــي بـــزن با دُردانــه دختــر
يک دُر
بـــرافشان ياقـــوت لب را***آشفتـــه تــر کن احــوال شب را
من هم يتيمـــم ،
مـولا نگـاهــي***اي آن که مـــا را پشت و پـناهي
اي ابـــر رحمت
شــاه شهيــدان***بـــر آتشستـــان بـــاران ببـاران !
خاکسترم کن يک
شعلـه امشب***افتـــاده زينـــب از تــاب و از تـب
اين يـک نفس را
طـوفاني ام کن***در بــزمت اي مه مهماني ام کن
*
آمــــد
دوبـــاره شــام غريبان***ســرگشتـــه ام من در اين بيابان
مظلوم حسين جان
مظلوم حسين جان***مظلوم حسين جان مظلوم حسين جان
دل تکه تکه
،تشتـي پـر از خــون***آواره ليــلا ، سـرگشته مجنــون
مي خواهـم امشب
بگـريزم امّــا***بالـــم شکستـــه از غصــــه بـابـا
کنج خــرابه خـون
مي خــورد دل***افتــــاده مــاهي در پــاي ساحـل
گيسو سپيدي طفلي
سه سالـه***آخــــر چـــه دارد جــــز آه و نــاله
جــز روي نيــلي
،رخســـار زردي***از مـــن چه مانده جـــز آه سردي
از مــن نمانــده
جــز يک نفس آه***پـر مي کشم تـا شش گوشه ماه
*
آمــــد
دوبـــاره شــام غريبان***ســرگشتـــه ام من در اين بيابان
مظلوم حسين جان
مظلوم حسين جان***مظلوم حسين جان مظلوم حسين جان
شب رسيد و روز
عاشورا گذشت
سوختند آن خيمه و
خرگاه را
در دل شب زينب بى
خانمان
ترك كرد آن خيمه
و خرگاه را
روى تل آمد به دل
خوف و هراس
كردپنهان دردل
خودآه را
جانب ميدان همى
كرد او نگاه
تا ببيند وضع
قربانگاه را
نوجوانان را به
خون آغشته ديد
هم به غارت رفته
عزّ و جاه را
ناگهان اندر ميان
كشته گان
ساربان را ديد
جويد شاه را
اهرمن قصد سليمان
كرده است
تا ببّرد دست
شاهنشاه را
نور مه او را كشد
در قتلگاه
تا بريزد خون
ثاراللَّه را
چاره را از هر
طرف مسدود كرد
تا بگرداند آن
گمراه را
رو به سوى آسمان
كرد اشكبار
كآسمان پنهان كن
امشب ماه را
لحظه اى رخسار
مه را تيره ساز
ساربان تا گم
نمايد راه را
کي ديده در يم
خون، آيات بي شماره؟
قرآنِ سوره سوره،
اوراقِ پاره پاره؟
افتاده بر روي
خاک يک ماه خون گرفته
خوابيده در کنارش
هفتاد و دو ستاره
پاشيده اشک زهرا
بر حنجر بريده
گه مي کند زيارت،
گه مي کند نظاره
سر آفتاب مطبخ،
تن لاله زاري از خون
کز زخم سينه دارد
گل هاي بي شماره
از گوشِ گوشواري
دو گوشواره بردند
دارد به گوش
خونين خون جاي گوشواره
يک کودک سه ساله
خفته کنار گودال
ترسم که شمر آيد،
در قتلگه دوباره
درخيمه آب بردند،
بهر رباب بردند
سينه شده پر از
شير، کو طفل شير خواره
مادرعجب دلي
داشت، ذکر علي علي داشت
آب فرات مي زد بر
حنجرش شراره
چون سينه ها
نسوزند؟! چون اشک ها نريزند؟!
جايي که ناله
خيزد از قلبِ سنگ خاره
ياس سفيد و نيلي،
طفل يتيم و سيلي
ميثم در اين
مصيبت، خون گريه کن هماره
رفته به تاراج
خزان بر جانمانده باغبان
گلها همه پرپر
شده صحرا شده بى سايبان
مظلوم حسين من
كجاست
نور دوعين من
كجاست
جسم حسين نازنين
افتاده برروى زمين
آيد صداى فاطمه
نالد به آواى حزين
مظلوم حسين من
كجاست
نور دوعين من
كجاست
جسم حسين نازنين
(2) افتاده در صحرا
گردد ميان كشته
ها (2) ناله كنان زهرا
مظلوم حسين من
كجاست
نور دوعين من
كجاست
زينب چه سازد اى
خدا(2) پرپر شده گلها
بر سرزنان، گويد
اخا ديگر شدم تنها
مظلوم حسين من
كجاست
نور دوعين من
كجاست
اهل عزا بر
سرزنيد شام غريبان امشب است
بر فاطمه خبر
دهيد گيسو پريشان زينب است
گلها همه، پرپر
شده، صد پاره تن، اكبر شده
مظلوم حسين(2)
مظلوم حسين جانم حسين
آتش گرفته خيمه
ها بشنو صداى ناله ها
از هر طرف آيد
نوا عمه بيا عمه بيا
گلها همه، پرپر
شده، صد پاره تن، اكبر شده
مظلوم حسين(2)
مظلوم حسين جانم حسين
دلم شام غريبان
دارد امشب
دلم داغ يتيمان
دارد امشب
بود لخته دل
اينجا روزى ما
كند آتش فقط
دلسوزى ما
پذيرايى در
اينجاجزعطش نيست
براى كودكان كس
نازكش نيست
زچشم ماه مى
ريزد ستاره
نه گهواره به جان
شيرخواره
اگر كشتند شمع
محفل ما
دل هر خيمه سوزد
بر دل ما
فلك بس كن دگر
آزار زينب
گرفتى گرمى بازار
زينب
الا ماه بنى هاشم
كجايى
كنار محمل زينب بيايى
سپهر بى قمر
شام غريبان سحر
ندارد
سپهر زينب قمر
ندارد
مى روم ز
كربلايت
مى سپارم بر
خدايت
اين من واين خيل
يتيمان تو
حسين جان خدا
نگهدار
اين تو واين نعش
جوانان تو
حسين جان خدا
نگهدار
امان از دل زينب
كه خون شد دل
زينب
قَدْ قُتِلَ
الْعَطْشانا حسين يا ثاراللَّه واعطشا به كربلا
شام غريبان
شام غريبان
فرياد دارد
رقيه ديگر پدر
ندارد
شام غريبان
فرياددارد
حسين زهرا كفن
ندارد
***
يك چمن لاله خزان
گشته به صحرا امشب
مى چكيد اشك غم
از ديده زهرا امشب
جان فدايت
حسين(2)
بيا مادر بيا
مادر ببين شام غريبانم***نظر بنمابه حال من به اين حال پريشانم
حسينم واحسينم
واحسينم واحسينم وا
منم زينب پريشانم
شده پرپرگلستانم***چهسازم با دل محزون دراينشامغريبانم
عدو آتش
برافروزد تمام خيمه هاسوزد***به هرسو مى رود طفلى به چشمم ديده مى دوزد
عدو بر كار خود
نازدبه جسم كشته هاتازد***تو گوئى ثانى ملعون دوباره مادرم را زد
شام غم شام
غريبان حسين است
غرق خون نعش
شهيدان حسين است
كودكان در خيمه
هاى نيمه سوزان
وامصيبت آمده شام
غريبان
واحسينم واحسينم
واحسينم واحسينم واحسينم واحسينم
لالهها پرپر به
دشت كربلا شد
باغبان از داغ گل
قدش دوتا شد
مانده بى سرپيكر
پاك شهيدان
وامصيبت آمده شام
غريبان
واحسينم واحسينم
واحسينم واحسينم واحسينم واحسينم
كودكى مانده كنار
نعش خونين
گويداى بابا زجا
خيز و مرا بين
عمه ام چشم
انتظار است و پريشان
وامصيبت آمده شام
غريبان
واحسينم واحسينم
واحسينم واحسينم واحسينم واحسينم
خيمه ها آتش
گرفته چون دل زينب خدا
در ميان شعله
سوزد حاصل زينب خدا
من غريبم اى خدا
بى حبيبم اى خدا
آه واويلا حسين
دختران قلب
هراسان در بيابان مى دوند
پابرهنه برروى
خار مغيلان مى دوند
كو علمدار سپاه
تا دهد بر ما
پناه
آه واويلا حسين
بال و پرهاى سپيد
بلبلان گشته كبود
كس به جزمن در پى
اطفال بى بابا نبود
لاله پژمرده اى
خدا
دخترى مُرده اى
خدا
آه واويلا حسين
يك طرف باشم
هراسان بهر زين العابدين
يكطرف در قتلگه
آيد كنارت نازنين
من حسين گم كرده
ام
نور عين گم كرده
ام
آه واويلا حسين
ناله اى از زير
بوته مى رسد
دخترى آه از
نهادش مى كشد
اى خدا باباى
عطشانم چه شد
عمه ى گيسو
پريشانم چه شد
اى پدر آنانكه
بررويم زدند
كعب نى بردست
وبازويم زدند
ظالمى كه فرصت از
آهم گرفت
پشت آن خيمه
سرراهم گرفت
بند قلب بى قرارم
رابريد
باجسارت گوشوارم
راكشيد
معجرم را چون به
انگشتش گرفت
گيسويم در قبضه
ى مشتش گرفت
خواستم بگريزم از
آن خيره سر
بين خيمه گير
كردم اى پدر
ناگهان آتش به
دامانم نشست
بارها خوردم زمين
در شيب پست
فلک سر در گريبان
حسين است
شب شام غريبان
حسين است
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
زمين و آسمان را
غم گرفته
به مقتل فاطمه
ماتم گرفته
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
همه امشب نماز شب
بخوانيد
ولي پشت سر زينب
بخوانيد
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
بگرد اي آسمان با
آه و ناله
به صحرا گم شده
طفل سه ساله
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
زاشک ديده صحرا
را بشوييد
گل خونين زهرا را
بجوييد
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
همه گل هاي زهرا
گشته پرپر
زتير ونيزه و
شمشير و خنجر
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
زند مرغ دلم امشب
پر و بال
گهي در علقمه،
گاهي به گودال
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
شب فرياد و سوز و
اشک و آه است
محمّد در کنار
قتلگاه است
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
يك چمن لاله خزان
گشته به صحراامشب
مي چكد اشك غم
از ديده زهراامشب
شام غريبان امشب
است
دلها پريشان امشب
است
حسين حسين حسين
هر طرف سرو قدى
دردل خون افتاده
تازه گلهاهمه
ازخاك برون افتاده
شام غريبان امشب
است
دلها پريشان امشب
است
حسين حسين حسين
شبتاريك
وجهاننالهبرآرد ازدل
كارزينب پس از
اين گشته به دوران مشكل
شام غريبان امشب
است
دلها پريشان امشب
است
حسين حسين حسين
تيغ كين دست
علمدار زتن ببريده،
پيكرقاسم
دامادبخون غلطيده
شام غريبان امشب
است
دلها پريشان امشب
است
حسين حسين حسين
دردل صحرا شهيدان
بى كفن افتاده اند
عاشقان در كربلا
خونين بدن افتاده اند
لاله هاى فاطمه
پرپر ميان خاك وخون
درگلستان بلا چون
ياسمن افتاده اند
سرجدا قربانيان
نهضت سرخ حسين
روى خاك نينوا
دور از وطن افتاده اند
تشنگان وادى
آزادگى در بحر عشق
در كنار علقمه صد
پاره تن افتاده اند
كربلا بستان عشاق
است و هفتادودوگل
سوى ديگر
يادگاران حسن افتاده اند
بر لب ماتم سراى
»ياسر« اين غم نقش بست
اشكها خون گشته
واز چشم من افتاده اند
به طاق آسمان
امشب گل اختر نمي تابد
بنات النعش اكبر
بر سر اصغر نمي تابد
به شام كربلا
افتاده در درياي شب ماهي
كه هرگز آفتابي
اين چنين ديگر نمي تابد
به دنبال كدامين
پيكر صد پاره مي گردد
كه از گودال خون
خورشيد بي سر در نمي تابد
به پهناي فلك بعد از تو اي ماه بني هاشم
چراغ مهر ديگر تا
قيامت بر نمي تابد
فرات مهرباني
تشنه لبهاي عطشانت
تو آن درياي
ايثاري كه در باور نمي تابد
كنار شط خون دستي
و مشكي پاره مي گويد
كه عباس دلاور از
برادر سر نمي تابد
علمداري كه بر
دوشش علم بي دست مي ماند
عطش اشكي به
رخسارش ز چشم تر نميتابد
زخاك تيره هفتاد
و دو كوكب آسماني شد
كه بر بام جهان
نوري از اين برتر نمي تابد
بي تو هواي خيمه
ما سرد مي شود
رنگ رخ سه ساله
من زرد مي شود
خورشيد،انعکاس
وجود نجيب توست
اين دايره نباشي
اگر سرد مي شود
اين حلقه هاي
گريه سردر گم و غريب
زنجير آهني وپراز
درد مي شود
دامان کودکانه يک
دختر نجيب
بي تو اسير آتش
نامرد مي شود
برگرد توست آتش
سياره زمين
هر جاذبه بدون تو
ولگرد مي شود
رفتي وروز روشن
ما در مسير شام
دنبال روي تو
شبگرد مي شود
بيا که بار امانت
بمنزل افتاده
بيا که کشتيت اي
نوح در گل افتاده
زراه لطف قدم نه
دمي ببالينم
که سخت کار من
اينجا به مشگل افتاده
زشوق اينکه رسد
موجي از محبت تو
دلم چوگوهر خونين
بسا حل افتاده
بدآنطريق که جان
ميدمند بر ابدان
محبت تو پريروي
در دل افتاده
به مجلسم چونهي
پا بهوش باش ايگل
که مست نرگس چشمت
به محفل افتاده
به ناب خرمن زلفت
دلم گرفته مکان
خبر دهيد که آتش
به حاصل افتاده
به چشم منتظرم
تبر خورده صد افسوس
براي ديدنت اين
خار حائل افتاده
چنانکه پاي
درختان حسان ثمر ريزد
دو دست پور علي
در مقابل افتاده
تا تو بودي خيمه
ها آرام بود
دشمنم در كربلا
نا كام بود
تا تو بودي من
پناهي داشتم
با وجود تو سپاهي
داشتم
تا تو بودي خيمه
ها پاينده بود
اصغر شش ماهه من
زنده بود
تا توبودي خيمه
ها غارت نشد
بعد تو كس حافظ
يارت نشد
تا تو بودي چه ره
ها نيلي نبود
دستها آماده سيلي
نبود
تا تو بودي دست
زينب باز بود
بودنت بهر حرم
اعجاز بود
تا كه مشكت
پاره و بي آب
دشمن بر كينه ات
شاداب شد
$
##اشعارشام
غريبان
اشعارشام غريبان
اي اهل شام و
کوفه من نجل رسولم
پـرورده ي دامـان
زهـراي بتـولم
مرآت ذات خالقِ
اکبر منم مـن
قرآنِ روي قلب
پيغمبر منم مـن
فرمـوده در
اوصـاف، فخـر عـالميْنم:
مردم!حسين استاز
من و منازحسينم
من سيـّدِ جمـع
جـوانان بهشتم
روح کتاب الله و
ريحـان بهشتم
من کلِّ احمد را
ز احمد ارث بردم
من از سرانگشت
محمّد شير خوردم
گهواره جنبـانم
همـان روحالامين است
بغضم همهکفراستو
مهرم اصلدين است
مـن رکـن ايمانم،
اگر ايمان بدانيد
مـن روح قرآنم
اگر قـرآن بخوانيد
مـن بـر تمـام
عـالم خلقت، امـامم
من حمد و تکبير و
تشهّد، من قيامم
تطهير و قدر و هل
اتي و کوثرم من
ميـزان اعمال شما
در محشـرم من
بوسيده احمـد عضو
عضو پيکـرم را
صورت،گلو،
لب،بلکه ازپا تا سرم را
فُلک نجات خلقم و
خود ناخدايم
خوانده رسول الله
مصباح الهدايم
روحم روان رحمة
للعالمين است
تيغم همان تيغ
اميرالمؤمنين است
لبهاي ختم
الانبيا روي لبم بود
بالله قسم دوش
محمّد مـرکبم بود
اي قوم بيشرم و
حيا پستيد پستيد
بـر قتـل فـرزند
پيمبر عهـد بستيد
کرديد از من دعوت
و عهدم شکستيد
حتـي بـه روي
اهـلبيتم آب بستيـد
با چشم خود ديدم
که کشتيد اکبرم را
بـا تيـر
بگْرفتيـد از شيـر، اصغرم را
بـاغ گـل يـاس
مـرا از مـن گرفتيد
لب تشنـه عبـاس
مـرا از من گرفتيد
در لالـه زار
سينـه جـز داغـم نمانـده
يک لاله نه، يک
غنچه در باغم نمانده
ماه حرام و
عزمتـان بـا مـن قتـال است
خود با کدامين
جرم،خونمن حلال است؟
بـا ديـن و قـرآن
و شرف کرديد بازي
ايـن است آيـا
شيـوه مهمـان نـوازي؟
ايـن بـود رسم
حرمت از پيغمبر و آل؟
اطفـال معصومش
زنند از تشنگي بال
والله جـز مـن
زادة پيغـمبري نيـست
از خاندان او
حسين ديگـري نيـست
وقتي شرار خشم حق
در حشر خيزد
از چنگتان خـونِ
مـن مظلوم ريـزد
منشـور پـر شـور
مرا با هم بخوانيد
اتمام حجـت بـا
شمـا کردم، بدانيد!
خيل ملايک لشکرش
بودند آن روز
شمشيرها فرمانبرش
بودند آن روز
با يک اشارت حکم
او را ميشنيدند
قـلب تمـام
شمرهـا را ميدريدنـد
او جان به کف
تسليم ذات کبريا بود
سر تـا قـدم
قرباني وصل خدا بود
تن را ز هـر جانب
نشان تيرها کرد
رفع عطش زآبِ دمِ
شمشيرها کرد
شيرخـدا را
روبهـان تسليم ديدند
از چـار جانب بهر
قتـل او دويدند
بغض درونو زخم
دل را چاره کردند
قـرآن ختـم
الانبيـا را پـاره کـردند
اعضاي او از هم
جدا ميشد به شمشير
زخـم تنش را
بخيـه ميکـردند با تير
تـا بنگـرد بيپـرده
بر رخسار جانـان
هر زخم او چشمي
شد و هر تير،مژگان
گـرچه عـدو بـا
تيـر، او را بـارها کشت
تيري که زد بر
قلب او، بيرون شد از پشت
با آن که رحمت از
سرانگشتش روان بود
دو چشمة خـون از
دو سـوي او روان بود
بـر غربت او دشت
و هـامون گريه کردند
شمشيرهـا و سنگهـا
خـون گريه کردند
باروي خونين کام
عطشان جسم صدچاک
يک لحظـه عـرش کبريـا
افتاد بر خاک
با آنکه هر عضوش
ز هر عضوي جدا بود
مقتـل بـر او
آغـوش پـر مهر خـدا بود
تصويــر وجـه
الله در آيينـهاش بـود
هر زخم او يک باغ
گل بر سينهاش بود
هستيش بـر دست و
خريـدار بـلا بود
عطـر بـهشتش هـم
غبـار کربـلا بود
مهمان خود را
کوفيـان حرمت گرفتند
بـر قتـل او از
يک دگر سبقت گرفتند
بر روي هر زخمشکهچون
زخمجگر بود
زخمي دگر زخمي
دگـر زخمي دگر بود
از بس که زخم آمد
ز شمشير عـدويش
انـدام او شـد
مثـل رگهـاي گلويش
صياد ميخواهد ز
زخمش خون برآرد
صيدي که گشته
قطعه قطعه خون ندارد
دريـاي خون و
گوهر غلطان که ديده
زانـوي شمـر و
سينة قـرآن که ديده
اي عون اي عباس
اي جعفر کجاييد؟
عبـدالله و قـاسم
عـلياکبر کجـاييد؟
اي پاکبازان!
يوسف زهرا غريب است
هر زخم او يک آية
«امَّن يُجيب» است
اي خفته در درياي
خون! از جاي خيزيد
آخِـر شمـا
مـردانِ ميـدانِ ستيزيد
اين پيکر صدچاک
را در بر بگيريد
از دست شمر سنگدل
خنجر بگيريد
اي آسمان بشنو
صداي «يا رب»اش را
در خيمه بر گردان
ز مقتل زينبش را
روي خدا از خون
پيشاني شده رنگ
قاتل گرفته موي
او را سخت در چنگ
واويلتــا قلـب
محمّـد را دريدنـد
ريحانة او را به
خاک و خون کشيدند
فـرزند زهـرا بـا
لب عطشان فدا شد
آخر به ده ضربت
سرش از تن جدا شد
تنهـا نـه وجـه
کبريـا را سربريدند
اينجـا تمـام
انبيـا را سـر بريدنــد
بر وسعت صحرا
نگاهم خيره گشته
خورشيد هم ديگر
به چشمم تيره گشته
چيـزي نمـيبينم
در امـواج تبـاهي
غير از سياهي در
سياهي در سياهي
گويي چراغ عمرِ
هستي گشته خاموش
خورشيد درخون گم
شده،گردون سيهپوش
در قعر تاريکي چو
مرغ بي پر و بال
يک اسب بيراكب
برون آمد ز گودال
بـر پيکـرش از
تيـر دشمن بـال رُسته
پيشـاني از خـون
رســول الله شُسته
اسبي کـه از مـرغ
اميـدش پـر بريدند
در پيش چشمش
صاحبش را سر بريدند
اسبي صـداي شيههاش
بـر اوج افلاک
اسبي طواف آورده
بر يک جسمِ صدچاک
اسبي کـه از
دريـاي آتش تشنهتر بود
در تشنگي سيراب
از خـون جگر بود
اسبي که گردون را
ز دود دل سيه کرد
از صـاحب او سر
بـريدند و نگه کرد
اسبي که همچون
کوه آتش مشتعل بود
سوي حرم ميرفت و
از زينب خجل بود
وقتـي صـداي شيهة
او را شنيـدند
چشم انتظاران از
حرم بيرون دويدند
ديدنـد بـر
پهلـوش زيـنِ واژگون را
ديدنـد بـر
پيشـاني او، رنگ خون را
ديدند اشک خجلتش
از ديده جاري است
ديدنـد دور خيمه
گـرمِ سـوگواري است
اهل حرم يکسر به
دورش صف کشيدند
جـاي گريبـان سينة
خـود را دريدند
بر گردنش انداخت
دست دل سکينه
کاي همسفر با
راکب خود از مدينه
اي رفرف معراجِ
خون، پيغمبرت کو؟
اي آمده از فتح
خيبر، حيدرت کو؟
با من بگو قرآن
احمد را چه کردي
با من بگو جان
محمّد را چه کردي
ما هر دو همچون
طاير بشکسته باليم
اي اسب بيصاحب
بيا با هم بناليم
خوب از امام خويش
استقبال کردند
قـرآن پـاره
پـاره را پـامال کـردند
وقتي که بوسيدم
لبش را جانم افروخت
از شدت هُرم لب
خشکش لبم سوخت
آيـا تـن بيتـاب
او را تـاب دادند؟
آيا به آن لب
تشنه آخر آب دادند؟
باب مـرا آب از
دمِ شمشير دادند
او آب گفت و
پاسخش با تير دادند
عطش افتاده به
جانم جگرم مي سوزد
هستي ام ز آتش غم
ها به برم مي سوزد
در من از سوز عطش
تاب سخن گفتن نيست
دهنم خشک و دلم
خون، جگرم مي سوزد
عطش و داغ دل و
تابش خورشيد و سلاح
آتشي هست که پا
تا به سرم مي سوزد
باغبانم من و
افسوس که از بي آبي
هر گل و غنچه به
پيش نظرم مي سوزد
باغ آتش زده را
مانم کز هر طرفي
هم گلم، هم شجرم،
هم ثمرم مي سوزد
جگر از داغ جگر
گوشه من خونين است
بصرم از غم نور
بصرم مي سوزد
گريه دخترکم بر
جگرم آتش زد
ناله ي اصغر من
بيشترم مي سوزد
نخله عصمتم و برگ
و برم را زده اند
طاير قدسي ام و
بال و پرم مي سوزد
اکبرم آب ز من
خواهد و ميسورم نيست
جگر سوخته ام بر
پسرم مي سوزد
خصم گفتا که مرا
مي کشد از بغض علي
دل در اين حال به
حال پدرم مي سوزد
اي
"مؤيد" اگر اين گونه پريشانم من
عطش افتاده به
جانم جگرم مي سوزد
هر طرف هر دختري
آواره بود
گوش هايي چون جگرها
پاره بود
پا پُر از خون،
گوش گلگون، تن کبود
جمله غارت شد به
خيمه هر چه بود
خيمه ها مي سوخت
و تبدار، هم
ملتهب هر دختر و
بيمار، هم
درکوير کين گل
احساس کو
دختري گويد عمو
عباس کو
دختري پاي برهنه
روي خار
مي دويد و عمه مي
گفت الفرار
در پي هر طفل
زينب مي دويد
مي نشاند و خارش
از پا مي کشيد
اي تنت در خاک و
خون غلتيده از شمشيرها
پيکر عريان تو
پوشيده از شمشيرها
چشم هاي جوشنت
گرييده خون از تيرها
زخم هاي پيکرت
خنديده از شمشيرها
اي بسي گل زخم و
گل خون بر وجودت يا حسين
لاله ها بر لاله
ها روييده از شمشيرها
زينب از داغ تو
گر صد ديده خون گريد کم است
چون تنت را پاره
پاره ديده از شمشيرها
کي ذبيحي در مناي
عشق، همتاي تو بود؟
اي رگ و پيوند تو
ببريده از شمشيرها
ميزبان عشق
عاشوراييان، دشمن چرا
بزم مهماني برايت
چيده از شمشيرها؟
قتلگاهت کعبه اما
دشمنان اندر طواف
وين حرم درياي خون
گرديده از شمشيرها
بر لب خشکت، امام
عاشقان، هر دم سلام
اي مي عشق خدا
نوشيده از شمشيرها؟
کربلا کنعان
جانبازي است، يا زهرا ببين
يوسفت را گرگ ها
درّيده از شمشيرها
قاسمت بربسته بار
عشق را از نيزه ها
اکبرت بگشوده
صدها ديده از شمشيرها
$
##اى زداغ تو
روان خون دل از ديده و حور
اى زداغ تو روان
خون دل از ديده و حور
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
اى زداغ تو روان
خون دل از ديده و حور
بى تو عالم همه
ماتمكده تا نفخه صور
تا جهان باشد و
بوده است كه داده است نشان
ميزبان خفته به
كاخ اندر و ميهمان به تنور
سَر بى تن كه
شنيده است به لب آيه كهف
يا كه ديده است
به مشكاة تنور آيه نور
عمر بن سعد چون
از كار شهادت امام حسين عليه السّلام پرداخت نخستين سر مبارك آنحضرت را به خَوْلى
(به فتح خاء و سكون واو و آخره ياء) بن يزيد و حُمَيْد بن مُسلم سپرد و در همان
روز عاشورا ايشان را به نزد عبيداللّه بن زياد روانه كرد. خولى آن سرمطهّر را
برداشت و به تعجيل تمام شب خود را به كوفه رسانيد، و چون شب بود وملاقات ابن زياد
ممكن نمى گشت لاجرم به خانه رفت .
طبرى و شيخ ابن
نما روايت كرده اند از (نَوار) زوجه خولى كه گفت : آن ملعون سر آنحضرت را در خانه
آورد و در زير اجّانه جاى بداد و روى به رختخواب نهاد. من ازاو پرسيدم چه خبر دارى
بگو، گفت مداخل يك دهر پيدا كردم سر حسين را آوردم ، گفتم :واى بر تو! مردمان طلا
و نقره مى آورند تو سر حسين فرزند پيغمبر را، به خدا قسم كه سر من تو در يك بالين
جمع نخواهد شد. اين بگفتم و از رختخواب بيرون جستم و رفتم درنزد آن اجّانه كه سر
مطهّر در زير آن بود نشستم ، پس سوگند به خدا كه پيوسته مىديدم نورى مثل عمود از
آنجا تا به آسمان سر كشيده ، و مرغان سفيد همى ديدم كه دراطراف آن سر طَيَران مى
كردند تا آنكه صبح شد و آن سر مطهّر را خولى به نزد ابن زياد برد.
اگر صبح قيامت را
شبى هست آن شب است امشب
طبيب از من ملول
و جان ز حسرت بر لب است امشب
برادر جان ! يكى
سر بر كن از خواب و تماشا كن
كه زينب بى تو
چون در ذكر ياربّ ياربّ است امشب
جهان پر انقلاب و
من غريب اين دشت پر وحشت
تو در خواب خوش و
بيمار در تاب و تب است امشب
سَرَت مهمان خولى
و تنت با ساربان همدم
مرا باهر دو اندر
دل هزاران مطلب است امشب
صَبا از من به
زهرا گوبيا شام غريبان بين
كه گريان ديده
دشمن به حال زينب است امشب
320- (تاريخ طبرى
) 6/247، تحقيق : صدقى جميل العطّار.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
بخولي بگفت آن زن
پارسا
که را باز از پا
درآورده اي
که در ايندل شب
چو غارتگران
برايم زر و زيور
آورده اي
بهمراهت امشب چه
بوي خوش است
مگر باز مشگ تر
آورده اي
چنان کوفتي در که
پنداشتم
ز ميدان جنگي سر
آورده اي
چو دانست آورده
سر گفت آه
که مهمان بي پيکر
آورده اي
چو بشناخت سر را
بگفت اي عجب
سر با شکوه و فر
آورده اي
بمرم در اين نيمه
شب از کجا
سر سبط پيغمبر
آورده اي
چه حقّي شده در
ميان پايمال
که تو رفتهاي
داور آورده اي
گل آتش است اين
که از کوه طور
تو با خاک و
خاکستر آورده اي
نگارنده با گفتن
اين رثا
خروش از ملايک
درآورده اي
تنورخولي
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
از تنور خولي
امشب مي رود تا چرخ نور
آفتاب چرخ حسرت
مي برد بر اين تنور
گرنه ظاهر شد
قيامت ، ور نه روز محشر است
از چه رو کرد
آفتاب از جانب مغرب ظهور
اين همان نور است
کز وي لمعه اي در لحظه اي
ديد موساي کليم
اله شبي در کوه طور
اين همان نور خدا
باشد که ناگردد خموش
اين همان مشکوة
حق باشد که نايابد فتور
مطبخ امشب
مشرقستان تجلي گشته است
زين سر بي تن کزو
افلاک باشد پر ز شور
از لبان خشک و از
حلقوم خوني گويدَت
قصه کهف و رقيم و
رمز انجيل و زبور
پارساي تويسرکاني
(پارسا)
سرمقدس امام حسين
عليه السلام تنورخولي
خُولي يا خَولي:
از دژخيمان شهر کوفه که سر حضرت حسين بن علي عليه السلام (امام سوم شيعيان) را از
کربلا به کوفه برد و در خانه اش پنهان کرد. همچنين از قاتلان عثمان بن علي فرزند
اميرالمؤمنين عليه السلام نيز بود.
پدرش: يزيد اصبحي
نام داشت.
سال 60 هـ ق،
زماني که عبيدالله بن زياد، براي جنگ با حسين بن علي عليه السلام، سپاهي از کوفه
به کربلا فرستاد، خولي با اين سپاه همراه شد و در کربلا در روز دهم محرم (عاشورا)
در سال 61 هـ ق، در جنگ با سپاه حسيني، شقاوتهايي از خود نشان داد. حساس ترين زمان
شقاوت او، آنگاه که امام عليه السلام از اسب به زمين افتاد و به شهادت رسيد و
دشمنانش، سر مطهر او را از بدنش جدا کردند. خولي از طرف «عمربن سعد» مأمورين يافت
تا آن سر را به همراهي حميدبن مسلم ازدي، براي ابن زياد، والي کوفه به آنجا ببرد.
اگرچه نقل ديگري
است که: او خود، سر آن حضرت را از بدنش جدا نمود، به اينصورت که، در آخرين لحظات
حيات حسين بن علي عليه السلام، که دشمنانش او را تيرباران مي کردند، «سنان بن انس
نخعي» بر او حمله کرد و نيزه اي برآورد که خولي با عجله آمد و از اسبش پياده شد تا
سر آن حضرت را جدا کند، اما بر خود لرزيد که «شمربن ذي الجوشن» به او نهيب زد و
گفت: خداوند بازويت را سست کند! چرا اينگونه مي لرزي؟ و اين مرد خبيث سر آن امام
عزيز را از تن جدا نمود.
و نتيجه اينکه:
سر منور حسين بن علي عليه السلام را، خولي به کوفه برد. اما شب شد و دير به
(دارالاماره) قصر عبيدالله بن زياد، رسيد و درب آنجا بسته بود. لذا به خانه اش رفت
و سر را در زير طشتي، و به نقلي در «تنور» پنهان کرد.
خولي دو زن داشت،
يکي از قبيله حضرميان، و يکي از قبيله بني اسد.
نام انها، نوار و
عيوف در تاريخ آمده و پدر يکي از آنها، مالک بن عقرب است. وقتي خولي نزد همسرش به
اتاق رفت، همسرش پرسيد، با خود چه آورده اي؟ خولي گفت: چيزي آورده ام که براي
هميشه ثروتمند و بي نياز خواهيم بود.
سر حسين بن علي
عليه السلام را به خانه آورده ام!
همسر او گفت: واي
بر تو! مردم سيم و زر به خانه مي برند و تو، سر فرزند رسول خدا آورده اي! به خدا
سوگند که هرگز در کنار تو نخواهم ماند.
اين را گفت و
بلند شد و بيرون آمد و ناگهان نظرش بر نوري عظيم افتاد و ديد که: نوري به آسمان مي
رود و اين نور از آن سر منور ساطع است و ملائکه به صورت مرغان سپيد، در اطراف آن هستند.
در بعضي اقوال
تاريخي است که او شبانه، همسرش را ترک کرد و از آن خانه بيرون رفت.
خولي سر را براي
ابن زياد برد تا جايزه بگيرد.
او بعد از واقعه
عاشورا همچنان زنده بود تا سال 65 هـ ق، زماني که مختار ثقفي به خونخواهي حضرت
حسين عليه السلام، قيام کرد و دنبال قاتلان آن حضرت بود، «معاذبن هاني» و «اباعمره
کيسان» امير پاسبانان خاص خودش را به دنبال خولي فرستاد. خولي در خانه اش، در بيت
الخلاء (مستراح) پنهان شده بود. يکي از همسرانش که کينه او را از آن زمان که سر
بريده حسين عليه السلام را آورده بود به دل داشت و دشمنش شده بود، محل اختفاي
شوهرش را به مأموران مختار با اشاره دستش، به آنها نشان داد که خولي در کجاست!
مأموران او را دستگير کرده و خبرش را به مختار دادند.
به دستور مختار،
او را کشتند و جسدش را سوزانده و خاکسترش را بر باد دادند.
امام زمان عليه
السلام در زيارت شهدا از ناحيه مقدسه او را لعنت کرده است آنجا که ميفرمايد: سلام
بر عثمان فرزند اميرالمؤمنين همنام «عثمان بن مظعون»، خداوند تيرزنندگانش «خولي بن
يزيد» و «اباني دارمي» را لعنت کند.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
اشعارتنورخولي
اي در تنور
افتاده تنها يا بُنَيَّ
دورت بگردد مادرت
زهرا بُنَيَّ
من که وصيت کرده
بودم با تو باشد
هر جا که رفتي
زينب کبري بُنَيَّ
باور نمي کردم تو
را اينجا ببينم
کنج تنور خانه ي
اينها بُنَيَّ
هر قدر هم
خاکستري باشد دوباره
من مي شناسم
گيسوانت را بُنَيَّ
با گوشه ي اين
چادر خاکي بشويم
خون لبت را با
نواي يا بُنَيَّ
آخر چرا از پشت
سر ذبحت نمودند
اي کشته ي افتاده
در صحرا بُنَيَّ
شيب الخضيبت را
بنازم اي عزيزم
با اين حنا شد
صورتت زيبا عزيزم
آبت ندادند و به
حرفت خنده کردند
گفتي که باشد
مادرت زهرا بُنَيَّ
گفتي زن خولي
برايت گريه کرده
حتي به او هم مي
کنم اعطا بُنَيَّ
***جواد حيدري***
چه آ مد ا ز
جنا ن د
خت پيمبر***ز خا کستر گر
فت آ ن را س ا
نو ر
کشيد ا ز سينه آ
ه و نا له ا ز د ل***کي ا ي سر روي خا
کت د ا ر ه منز ل
شو د ما
د ر به قر با
ن سر تو***به خو
ن آ غشته ر
ا س ا
نو ر تو
تو آ خر ز
يب عرش کرد گا ري***که ا ز جو ر فلک ا ينگو نه خو ا ر ي
تو ئي آ ن
نو گل با
غ پيمبر***لبت ا ز تشنگي
خشکيد ه خنجر
به ا شک د
يد گا ن ا ز چهره تو***برو بم خا ک و خو ن
ا ز د يده تو
شعر از ديوان سيد
محمد تقي مقدم : تنور خولي در کوفه
ا ي سرببريد ه
دورا زوطن منزل مبا رك***اي شهيد غرقه درخون بي كفن منزل مبارك
اي سرببريد ه آ
خرروي خا كسترچرا يي***خوش نمودي روي خاكستروطن منزل مبارك
كوعلمد ا روجوا
نا ن عزيزت لشكرت كو***يا ورت كوجعفرت كواصغرت كواكبرت كو
صاحبان منصب
وسربازوافرادتوچون شد***كوجلالت اف براين چرخ كهن منزل مبارك
ميهما ن راهيچكس
د ركنج مطبخ جانداده***ميزبا نت روي خا كسترچرا را ست نها د ه
ماد رت زهرا ببين
با چشم ترا زجنت آمد***جد ه ا ت نزد توبا صد آه ودردوحسرت آمد
شعرازناصح :
تنورخولي د ركوفه
فرشتگا ن همه
جمعـنـد گرد خا نه من***تو كيستي مگـرا ي
قـبـله زما نه من
تـنـو رخا نه مـن
گلـستا ن عشق شد ه***توا زكد ا م چمن آ مد ي به خانه من
چـه شـد كه آ مـد ي به خـا نه خـولي***كه رفـت زآ مـد نت
صبرمادرانه من
توميوه د ل
زهرايي اي حسين غريب***به نـخل آرزوي من تـويي جوانه من
به ميزبا ني خـود
شرمگـين زهـرا يم***كه ميهمان رااشك است آب ودانه من
صد ا ي گريه
زهـرا بگو ش مي آ يد***گرفته بزم عزا نيمه شب به خانه من
كتاب اصول مداحي
2: تنورخولي دركوفه
كـيـستي ا ي سـر زكـجـا آ مــد ي***ا يـن د
ل شــب مـنــزل مـا آ مد ي
چون نگرم بي كس و بي يا ورت***كا ش نـمـيــز ا
د تـو ر ا مـا د رت
اي سرپرخو ن
زچه ا فسرد ه ا ي***هـست يـقـيـنــم كه
جـو ا ن مرد ه ا ي
گلشن روي تـو عجب با صفا ست***ا ي سرپـرخـون بد نـت د
ركجـا ست
ا ي سر بـبـريـد
ه د و ر ا زوطـن***چـيــد ه شـد ي كي ز د
رخـت بد ن
د ا شتي ا ي سر
چقد رجا ي زخم***يكسره زخـم ا ين هـمــه با لا ي زخـم
شعرازفصيح الزمان
تهراني:تنورخولي دركوفه
از تنور خولي امشب
مي رود تا چرخ نور
آفتاب چرخ حسرت
مي برد بر اين تنور
گرنه ظاهر شد
قيامت ، ور نه روز محشر است
از چه رو کرد
آفتاب از جانب مغرب ظهور
اين همان نور است
کز وي لمعه اي در لحظه اي
ديد موساي کليم
اله شبي در کوه طور
اين همان نور خدا
باشد که ناگردد خموش
اين همان مشکوة
حق باشد که نايابد فتور
مطبخ امشب
مشرقستان تجلي گشته است
زين سر بي تن کزو
افلاک باشد پر ز شور
از لبان خشک و از
حلقوم خوني گويدَت
قصه کهف و رقيم و
رمز انجيل و زبور
*** پارساي
تويسرکاني (پارسا)***
شب بود و من به
مطبخ آن خانه آمدم
مطبخ نه ، سوي
راز نهانخانه آمدم
ديدم که نور مي
زند از دخمه اي برون
دل خسته ام کشاند
به دنبال رد خون
خون در ميان نور
چه مي کرد ؟ يا علي
خورشيد در تنور
چه مي کرد ؟ يا علي (ع)
تا جهان باشد
وبوده است ، که داده است نشان
ميزبان خفته به
کاخ اندر ومهمان به تنور
سرِبي تن که
شنيده است به لب سوره کهف ؟
ياکه ديده است به
مشکات تنورآيت نور
من فداى تو واين
سرانورت
از چه بنهاده
اند روى خاكسترت
مادرت آمد براى
ديدن تو
من به قربان به
خون غلتيدن تو
اى حسين جان اى
حسين جان اى حسين جان
نور چشم ترم لعل
لب بر گشا
درد دل كن به من
اى شهيد خدا
پيكرت در خاك و
خون عريان فتاده
در ميان قتلگه در
خون فتاده
اى حسين جان اى
حسين جان اى حسين جان
اى حسين جان بگو
كى شكسته سرت
از چه پرخون بود
چهره انورت
گو سخن با مادر،
دردآشنايت
من به قربان تو و
رأس جدايت
اى حسين جان اى
حسين جان اى حسين جان
مطبخ خولي چو شد
وادي طور - زان سبب شد فاطمه سوي تنور
ديد ماهش گشته
خاکستر نشين - آفتابش گشته با ظلمت قرين
چونکه آمد آفتاب
او را ضرر - پس برون آورد سر را از تنور
گفت مادر باد
قربان سرت - نور عين من کجا شد پيکرت
خانه خولي چرا
مهمان شدي - کنج مطبخ از چه رو پنهان شدي
خولي دون بر تو
بوده ميزبان - وه چه اکرامي نمود از ميهمان
جامگر جز روي
خاکستر نداشت - يا مگر او بالش و بستر نداشت
جان مادر کو سپاه
و لشکرت - کو علمدار رشيد و اکبرت
قاسم و عبدالله و
جعفر چه شده - ناز پرور شيرخوار اصغر چه شد
ناله کن آذر که
با حوران همه - در سراي خولي آمد فاطمه
کيستي اي سر ز
کجا آمدي - در دل شب منزل ما آمدي
چون نگرم بي کس و
بي ياورت - کاش نميزاد تو را مادرت
اي سر پر خون ز
چه افسرده اي - هست يقينم که جوان مرده اي
گلشن روي تو عجب
باصفاست - اي سر پر خون بدنت در کجاست
اي سر ببريده دور
از وطن - چيده شدي کي ز درخت بدن
داشتي اي سر چقدر
جاي زخم - يکسره زخم اينهمه بالاي زخم
فصيح الزمان
تهراني ، خزائن الشهداء ص 127
بخولي بگفت آن زن
پارسا - کرا باز از پا در آورده اي
که در اني دل شب
چو غارتگران - برايم زر و زيور آورده اي
بهمراهت امشب چه
بوي خوش است - مگر بار مشک تر آورده اي
چنان کوفتي در که
پنداشتم - ز ميدان جنگي سر آورده اي
چو دانست آورده
سر گفت آه - که مهمان بي پيکر آورده اي
چو بشناخت سر را
بگفت اي عجب - سر باشکوه و فر آورده اي
بميرم در اين
نيمه شب از کجا - سر بسط پيغمبر آورده اي
چه حقي شده در
ميان پايمال - که تو رفته اي داور آورده اي
گل آتش است اينکه
از کوه طور - تو با خاک و خاکستر آورده اي
نگارنده با گفتن
اين رثا - خروش از ملايک بر آورده اي
نگارنده
بزن گفت خولي بکن
افتخار - که از کربلا من سر آورده ام
ز شمشير شمر و
سنان سنان - سر بسط پيغمبر آورده ام
غنيمت ببردند زر
ديگران - من اين ايزدي گوهر آورده ام
شدم گر براه جهنم
روان - سر مظهر داور آورده ام
بگو ميزبانم
بخواند حسين - به مهمانيش اندر آورده ام
تنورم شدش قصر و
بهرش سرير - من از خاک و خاکستر آورده ام
عشقي
يارب چه روشني
است که در خانه من است - گويا دميده ماه به کاشانه من است
من در تنور خانه
چراغي نداشتم - پس اين فروغ کيست که در خانه من است
اين سر چويافت
همسر خولي که از سريست - سر را گرفت و گفت که جانانه من است
از بخت خويش
اينهمه باور نداشتم - کامشب عزيز فاطمه در خانه من است
آوخ سر حسين در
اينجا چه مي کند ه اين ظلم کار شوهر ديوانه من است
ماتم که کنز مخفي
و دردانه رسول - مخفي چرا بگوشه ويرانه من است
با سوز مادرانه
يکي ناله مي کند - زهراست اي عجب که بکاشانه من است
گويد به همرهان
خود اين راس غرقه خون - راس حسين گوهر يکدانه من است
تا سالم از صراط
( مؤيد ) گذر کنم - اوراق مدح اوست که پروانه من است
مؤيد : غمها و
شاديها ص 153
شد مطبخ خولي
بسان وادي طور - راس حسين چون شد نهاده کنج تنور
شد ميزبان بر سر
بالش زر - در کنج مطبخ آن ميهمان سر
چون راس شاه دين
بمطبخ ميهمان شد - نوري از آن مطبخ بسوي آسمان شد
فوج ملائک گشته
مسافر - از بهر آن سرگرديده زائر
مريم خديجه آسيه
زهراي اطهر - در کنج مبطخ ميزند بر سينه و سر
با گريه گويد
مظلوم مادر - مقتول شمر مردود کافر
اي جان مادر من
بقربان سر تو - بر گو کجا شد جان مادر پيکر تو
کو قاسم و کو
عباس و اکبر - مسلم کجا شد کو عون و جعفر
چون همسر خولي
بديد آن نور رخشان - شد سوي تنور و بديد آن راس عريان
خاکستري ديد آن
نازنين سر - زد دست غم را آنگاه بر سر
برداشت با عطر و
گلابش شستشو داد - زين شستشو زخم دل خود را رفو داد
در دامن خود
بنهاد آن سر - تا صبح ناليد از ديده تر
اي سر تو را کي
از بدن اينسان بريده - نار جهنم را براي خود خريده
نالان برايت
زهراي اطهر - جن و ملائک جدت پيمبر
بر پا عزايت گشته
اندر آسمانها - نالد براي تو زمين و هم زمانها
هم باقري و شيعه
سراسر - هر روز و هر شب تا صبح محشر
چو آمد از جنان
زهراي اطهر - در آن مطبخ سرا با حال مضطر
تنوري ديد اما
رشک طوري - انا الحق گو سري اندر تنوري
باشک از روي آن
سر خاک مي رفت - با آن سر بازبانحال مي گفت
تو اي سر زينت
عرش بريني - چرا در کوفه خاکستر نشيني
سرت امشب بکوفه
ميهمان است - تنت زير تيغ ساربان است
نهضت حسيني ص 23
$
##سرمقدس امام
تنورخولي
سرمقدس امام حسين
عليه السلام تنورخولي
خولي يا خِوَلي:
از دژخيمان شهر کوفه که سر حضرت حسين بن علي عليه السلام (امام سوم شيعيان) را از
کربلا به کوفه برد و در خانه اش پنهان کرد. همچنين از قاتلان عثمان بن علي فرزند
اميرالمؤمنين عليه السلام نيز بود.
پدرش: يزيد اصبحي
نام داشت.
سال 60 هـ ق،
زماني که عبيدالله بن زياد، براي جنگ با حسين بن علي عليه السلام، سپاهي از کوفه
به کربلا فرستاد، خولي با اين سپاه همراه شد و در کربلا در روز دهم محرم (عاشورا)
در سال 61 هـ ق، در جنگ با سپاه حسيني، شقاوتهايي از خود نشان داد. حساس ترين زمان
شقاوت او، آنگاه که امام عليه السلام از اسب به زمين افتاد و به شهادت رسيد و
دشمنانش، سر مطهر او را از بدنش جدا کردند. خولي از طرف «عمربن سعد» مأمورين يافت
تا آن سر را به همراهي حميدبن مسلم ازدي، براي ابن زياد، والي کوفه به آنجا ببرد.
اگرچه نقل ديگري
است که: او خود، سر آن حضرت را از بدنش جدا نمود، به اينصورت که، در آخرين لحظات
حيات حسين بن علي عليه السلام، که دشمنانش او را تيرباران مي کردند، «سنان بن انس
نخعي» بر او حمله کرد و نيزه اي برآورد که خولي با عجله آمد و از اسبش پياده شد تا
سر آن حضرت را جدا کند، اما بر خود لرزيد که «شمربن ذي الجوشن» به او نهيب زد و
گفت: خداوند بازويت را سست کند! چرا اينگونه مي لرزي؟ و اين مرد خبيث سر آن امام
عزيز را از تن جدا نمود.
و نتيجه اينکه:
سر منور حسين بن علي عليه السلام را، خولي به کوفه برد. اما شب شد و دير به (دارالاماره)
قصر عبيدالله بن زياد، رسيد و درب آنجا بسته بود. لذا به خانه اش رفت و سر را در
زير طشتي، و به نقلي در «تنور» پنهان کرد.
خولي دو زن داشت،
يکي از قبيله حضرميان، و يکي از قبيله بني اسد.
نام انها، نوار و
عيوف در تاريخ آمده و پدر يکي از آنها، مالک بن عقرب است. وقتي خولي نزد همسرش به
اتاق رفت، همسرش پرسيد، با خود چه آورده اي؟ خولي گفت: چيزي آورده ام که براي
هميشه ثروتمند و بي نياز خواهيم بود.
سر حسين بن علي
عليه السلام را به خانه آورده ام!
همسر او گفت: واي
بر تو! مردم سيم و زر به خانه مي برند و تو، سر فرزند رسول خدا آورده اي! به خدا
سوگند که هرگز در کنار تو نخواهم ماند.
اين را گفت و
بلند شد و بيرون آمد و ناگهان نظرش بر نوري عظيم افتاد و ديد که: نوري به آسمان مي
رود و اين نور از آن سر منور ساطع است و ملائکه به صورت مرغان سپيد، در اطراف آن
هستند.
در بعضي اقوال
تاريخي است که او شبانه، همسرش را ترک کرد و از آن خانه بيرون رفت.
خولي سر را براي
ابن زياد برد تا جايزه بگيرد.
او بعد از واقعه
عاشورا همچنان زنده بود تا سال 65 هـ ق، زماني که مختار ثقفي به خونخواهي حضرت
حسين عليه السلام، قيام کرد و دنبال قاتلان آن حضرت بود، «معاذبن هاني» و «اباعمره
کيسان» امير پاسبانان خاص خودش را به دنبال خولي فرستاد. خولي در خانه اش، در بيت
الخلاء (مستراح) پنهان شده بود. يکي از همسرانش که کينه او را از آن زمان که سر
بريده حسين عليه السلام را آورده بود به دل داشت و دشمنش شده بود، محل اختفاي
شوهرش را به مأموران مختار با اشاره دستش، به آنها نشان داد که خولي در کجاست!
مأموران او را دستگير کرده و خبرش را به مختار دادند.
به دستور مختار،
او را کشتند و جسدش را سوزانده و خاکسترش را بر باد دادند.
امام زمان عليه
السلام در زيارت شهدا از ناحيه مقدسه او را لعنت کرده است آنجا که ميفرمايد: سلام
بر عثمان فرزند اميرالمؤمنين همنام «عثمان بن مظعون»، خداوند تيرزنندگانش «خولي بن
يزيد» و «اباني دارمي» را لعنت کند.
از تنور خولي
امشب مي رود تا چرخ نور
آفتاب چرخ حسرت
مي برد بر اين تنور
گرنه ظاهر شد
قيامت ، ور نه روز محشر است
از چه رو کرد
آفتاب از جانب مغرب ظهور
اين همان نور است
کز وي لمعه اي در لحظه اي
ديد موساي کليم
اله شبي در کوه طور
اين همان نور خدا
باشد که ناگردد خموش
اين همان مشکوة
حق باشد که نايابد فتور
مطبخ امشب
مشرقستان تجلي گشته است
زين سر بي تن کزو
افلاک باشد پر ز شور
از لبان خشک و از
حلقوم خوني گويدَت
قصه کهف و رقيم و
رمز انجيل و زبور
پارساي تويسرکاني
(پارسا)
اي در تنور
افتاده تنها يا بُنَيَّ
دورت بگردد مادرت
زهرا بُنَيَّ
من که وصيت کرده
بودم با تو باشد
هر جا که رفتي
زينب کبري بُنَيَّ
باور نمي کردم تو
را اينجا ببينم
کنج تنور خانه ي
اينها بُنَيَّ
هر قدر هم
خاکستري باشد دوباره
من مي شناسم
گيسوانت را بُنَيَّ
با گوشه ي اين
چادر خاکي بشويم
خون لبت را با
نواي يا بُنَيَّ
آخر چرا از پشت
سر ذبحت نمودند
اي کشته ي افتاده
در صحرا بُنَيَّ
شيب الخضيبت را
بنازم اي عزيزم
با اين حنا شد
صورتت زيبا عزيزم
آبت ندادند و به
حرفت خنده کردند
گفتي که باشد
مادرت زهرا بُنَيَّ
گفتي زن خولي
برايت گريه کرده
حتي به او هم مي
کنم اعطا بُنَيَّ
جواد حيدري
چه آ مد ا ز
جنا ن د
خت پيمبر***ز خا کستر گر
فت آ ن را س ا
نو ر
کشيد ا ز سينه آ
ه و نا له ا ز د ل***کي ا ي سر روي خا
کت د ا ر ه منز ل
شو د ما
د ر به قر با
ن سر تو***به خو
ن آ غشته ر
ا س ا
نو ر تو
تو آ خر ز
يب عرش کرد گا ري***که ا ز جو ر فلک ا ينگو نه خو ا ر ي
تو ئي آ ن
نو گل با
غ پيمبر***لبت ا
ز تشنگي خشکيد
ه خنجر
به ا شک د
يد گا ن ا ز چهره تو***برو بم خا ک و خو ن
ا ز د يده تو
شعر از ديوان سيد
محمد تقي مقدم : تنور خولي در کوفه
ا ي سرببريد ه
دورا زوطن منزل مبا رك***اي شهيد غرقه درخون بي كفن منزل مبارك
اي سرببريد ه آ
خرروي خا كسترچرا يي***خوش نمودي روي خاكستروطن منزل مبارك
كوعلمد ا روجوا
نا ن عزيزت لشكرت كو***يا ورت كوجعفرت كواصغرت كواكبرت كو
صاحبان منصب
وسربازوافرادتوچون شد***كوجلالت اف براين چرخ كهن منزل مبارك
ميهما ن راهيچكس
د ركنج مطبخ جانداده***ميزبا نت روي خا كسترچرا را ست نها د ه
ماد رت زهرا ببين
با چشم ترا زجنت آمد***جد ه ا ت نزد توبا صد آه ودردوحسرت آمد
شعرازناصح :
تنورخولي د ركوفه
فرشتگا ن همه
جمعـنـد گرد خا نه من***تو كيستي مگـرا ي
قـبـله زما نه من
تـنـو رخا نه مـن
گلـستا ن عشق شد ه***توا زكد ا م چمن آ مد ي به خانه من
چـه شـد كه آ مـد ي به خـا نه خـولي***كه رفـت زآ مـد نت
صبرمادرانه من
توميوه د ل
زهرايي اي حسين غريب***به نـخل آرزوي من تـويي جوانه من
به ميزبا ني خـود
شرمگـين زهـرا يم***كه ميهمان رااشك است آب ودانه من
صد ا ي گريه
زهـرا بگو ش مي آ يد***گرفته بزم عزا نيمه شب به خانه من
كتاب اصول مداحي
2: تنورخولي دركوفه
كـيـستي ا ي سـر زكـجـا آ مــد ي***ا يـن د
ل شــب مـنــزل مـا آ مد ي
چون نگرم بي كس و بي يا ورت***كا ش نـمـيــز ا
د تـو ر ا مـا د رت
اي سرپرخو ن
زچه ا فسرد ه ا ي***هـست يـقـيـنــم كه
جـو ا ن مرد ه ا ي
گلشن روي تـو عجب با صفا ست***ا ي سرپـرخـون بد نـت د
ركجـا ست
ا ي سر بـبـريـده
د و ر ا زوطـن***چـيــد ه شـد ي كي ز د رخـت بد ن
د ا شتي ا ي سر
چقد رجا ي زخم***يكسره زخـم ا ين هـمــه با لا ي زخـم
شعرازفصيح الزمان
تهراني:تنورخولي دركوفه
شب بود و من به
مطبخ آن خانه آمدم
مطبخ نه ، سوي
راز نهانخانه آمدم
ديدم که نور مي
زند از دخمه اي برون
دل خسته ام کشاند
به دنبال رد خون
خون در ميان نور
چه مي کرد ؟ يا علي
خورشيد در تنور
چه مي کرد ؟ يا علي (ع)
تا جهان باشد
وبوده است ، که داده است نشان
ميزبان خفته به
کاخ اندر ومهمان به تنور
سرِبي تن که
شنيده است به لب سوره کهف ؟
ياکه ديده است به
مشکات تنورآيت نور
من فداى تو واين
سرانورت
از چه بنهاده
اند روى خاكسترت
مادرت آمد براى
ديدن تو
من به قربان به
خون غلتيدن تو
اى حسين جان اى
حسين جان اى حسين جان
نور چشم ترم لعل
لب بر گشا
درد دل كن به من
اى شهيد خدا
پيكرت در خاك و
خون عريان فتاده
در ميان قتلگه در
خون فتاده
اى حسين جان اى
حسين جان اى حسين جان
اى حسين جان بگو
كى شكسته سرت
از چه پرخون بود
چهره انورت
گو سخن با مادر،
دردآشنايت
من به قربان تو و
رأس جدايت
اى حسين جان اى
حسين جان اى حسين جان
راس انوردرمطبخ
خولي
مطبخ خولي چو شد
وادي طور***زان سبب شد فاطمه سوي تنور
ديد ماهش گشته
خاکستر نشين***آفتابش گشته با ظلمت قرين
چونکه آمد آفتاب
او را ضرور***پس برون آورد سر را از تنور
گفت مادر باد
قربان سرت***نور عين من کجا شد پيکرت
خانه خولي چرا
مهمان شدي***کنج مطبخ از چه رو پنهان شدي
خولي دون بر تو
بوده ميزبان***وه چه اکرامي نمود از ميهمان
جامگر جز روي
خاکستر نداشت***يا مگر او بالش و بستر نداشت
جان مادر کو سپاه
و لشکرت***کو علمدار رشيد و اکبرت
قاسم و عبدالله و
جعفر چه شده***ناز پرور شيرخوار اصغر چه شد
ناله کن آذر که
با حوران همه***در سراي خولي آمد فاطمه
کيستي اي سر ز
کجا آمدي***در دل شب منزل ما آمدي
چون نگرم بي کس و
بي ياورت***کاش نميزاد تو را مادرت
اي سر پر خون ز
چه افسرده اي***هست يقينم که جوان مرده اي
گلشن روي تو عجب
باصفاست***اي سر پر خون بدنت در کجاست
اي سر ببريده دور
از وطن***چيده شدي کي ز درخت بدن
داشتي اي سر چقدر
جاي زخم***يکسره زخم اينهمه بالاي زخم
فصيح الزمان
تهراني ، خزائن الشهداء ص 127
بخولي بگفت آن زن
پارسا***کرا باز از پا در آورده اي
که در اين دل شب
چو غارتگران***برايم زر و زيور آورده اي
بهمراهت امشب چه
بوي خوش است***مگر بار مشک تر آورده اي
چنان کوفتي در که
پنداشتم***ز ميدان جنگي سر آورده اي
چو دانست آورده
سر گفت آه***که مهمان بي پيکر آورده اي
چو بشناخت سر را
بگفت اي عجب***سر باشکوه و فر آورده اي
بميرم در اين
نيمه شب از کجا***سر سبط پيغمبر آورده اي
چه حقي شده در
ميان پايمال***که تو رفته اي داور آورده اي
گل آتش است اينکه
از کوه طور***تو با خاک و خاکستر آورده اي
نگارنده با گفتن
اين رثا***خروش از ملايک بر آورده اي
نگارنده
بزن گفت خولي بکن
افتخار***که از کربلا من سر آورده ام
ز شمشير شمر و
سنان سنان***سر سبط پيغمبر آورده ام
غنيمت ببردند زر
ديگران***من اين ايزدي گوهر آورده ام
شدم گر براه جهنم
روان***سر مظهر داور آورده ام
بگو ميزبانم
بخواند حسين***به مهمانيش اندر آورده ام
تنورم شدش قصر و
بهرش سرير***من از خاک و خاکستر آورده ام
عشقي
يارب چه روشني
است که در خانه من است***گويا دميده ماه به کاشانه من است
من در تنور خانه
چراغي نداشتم***پس اين فروغ کيست که در خانه من است
اين سر چويافت
همسر خولي که از سريست***سر را گرفت و گفت که جانانه من است
از بخت خويش
اينهمه باور نداشتم***کامشب عزيز فاطمه در خانه من است
آوخ سر حسين در
اينجا چه مي کند***اين ظلم کار شوهر ديوانه من است
ماتم که کنز مخفي
و دردانه رسول***مخفي چرا بگوشه ويرانه من است
با سوز مادرانه
يکي ناله مي کند***زهراست اي عجب که بکاشانه من است
گويد به همرهان
خود اين راس غرقه خون***راس حسين گوهر يکدانه من است
تا سالم از صراط
( مؤيد ) گذر کنم***اوراق مدح اوست که پروانه من است
مؤيد : غمها و
شاديها ص 153
شد مطبخ خولي
بسان وادي طور***راس حسين چون شد نهاده کنج تنور
شد ميزبان بر سر
بالش زر***در کنج مطبخ آن ميهمان سر
چون راس شاه دين
بمطبخ ميهمان شد***نوري از آن مطبخ بسوي آسمان شد
فوج ملائک گشته
مسافر***از بهر آن سرگرديده زائر
مريم خديجه آسيه
زهراي اطهر***در کنج مبطخ ميزند بر سينه و سر
با گريه گويد
مظلوم مادر***مقتول شمر مردود کافر
اي جان مادر من
بقربان سر تو***بر گو کجا شد جان مادر پيکر تو
کو قاسم و کو
عباس و اکبر***مسلم کجا شد کو عون و جعفر
چون همسر خولي
بديد آن نور رخشان***شد سوي تنور و بديد آن راس عريان
خاکستري ديد آن
نازنين سر***زد دست غم را آنگاه بر سر
برداشت با عطر و
گلابش شستشو داد***زين شستشو زخم دل خود را رفو داد
در دامن خود
بنهاد آن سر***تا صبح ناليد از ديده تر
اي سر تو را کي
از بدن اينسان بريده***نار جهنم را براي خود خريده
نالان برايت
زهراي اطهر***جن و ملائک جدت پيمبر
بر پا عزايت گشته
اندر آسمانها***نالد براي تو زمين و هم زمانها
هم باقري و شيعه
سراسر***هر روز و هر شب تا صبح محشر
چو آمد از جنان
زهراي اطهر***در آن مطبخ سرا با حال مضطر
تنوري ديد اما
رشک طوري***انا الحق گو سري اندر تنوري
باشک از روي آن
سر خاک مي رفت***با آن سر بازبانحال مي گفت
تو اي سر زينت
عرش بريني***چرا در کوفه خاکستر نشيني
سرت امشب بکوفه
ميهمان است***تنت زير تيغ ساربان است
نهضت حسيني ص 23
$
#روز11 محرم حركت
ازكربلا
##بر حربگاه چو
ره آن كاروان فتاد
بر حربگاه چو ره
آن كاروان فتاد
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
بر حربگاه چون ره
آن كاروان فتاد - شور نشورو واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحهي
غلغله در شش جهت فکند - هم گريه بر ملايک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود
آهوئي از دشت پا کشيد - هرجا که بود طايري از آشيان فتاد
شد وحشتي که شور
قيامت بباد رفت - چون چشم اهل بيت بر آن کشتگان فتاد
هر چند بر تن
شهدا چشم كار كرد - بر زخمهاى كارى تير و كمان فتاد
ناگاه چشم دختر
زهرا در آن ميان - بر پيكر شريف امام زمان فتاد
بى اختيار نعره
هذا حُسَين از او - سرزد چنانكه آتش او در جهان فتاد
پس با زبان پر
گله آن بَضْعَة البتول - رُو در مدينه كرد كه يا اَيُهَّا الرَّسوُل
اين كشته فتاده
به هامون حسين تست - وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست
اين ماهى فتاده
به درياى خون كه هست - زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست
اين خشك لب فتاده
و ممنوع از فرات - كز خون او زمين شده جيحون حسين تست
اين شاه كم سپاه
كه با خيل اشك و آه - خرگاه از اين جهان زده بيرون حسين تست
پس روى در بقيع و
به زهرا خطاب كرد - مرغ هوا و ماهى دريا كباب كرد
كاى مونس شكسته
دلان حال ما ببين - مارا غريب و بى كس و بى آشنا ببين
اولاد خويش را كه
شفيعان محشرند - در ورطه عقوبت اهل جفا ببين
تن هاى كشتگان
همه در خاك و خون نگر - سرهاى سروران همه در نيزه ها ببين
آن تن كه بود
پرورشش در كنار تو - غلطان به خاك معركه كربلا ببين
بالجمله ؛ چون
عمر سعد سر امام حسين عليه السّلام را به خولى سپرد امر كرد تا ديگرسرها را كه
هفتاد و دو تن به شمار مى رفت از خاك و خون تنظيف كردند و به همراهى شمر بن ذى
الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن الحجّاج براى ابن زياد فرستاد و به قولى سرها را
در ميان قبايل كِنْدَه و هَوازِن و بنى تَميم و بنى اسد و مردم مَذْحِج و
سايرقبايل پخش كرد تا به نزد ابن زياد برند و به سوى او تقرّب جويند. و خود آن
ملعونبقيه آن روز را ببود و شب را نيز بغنود و روز يازدهم را تا وقت زوال در كربلا
اقامت كرد و بر كشتگان سپاه خويش نماز گزاشت و همگى را به خاك سپردو چون روز از
نيمه بگذشت عمر بن سعد امر كرد كه دختران پيغمبر صلى اللّه عليه و آلهو سلّم را
مُكَشَّفات الْوُجُوه بى مقنعه و خِمار بر شتران بى وطا سوار كردند و سيّد
سجّادعليه السّلام را (غُل جامعه )(324) بر گردن نهادند. ايشان را چون اسيران ترك
وروم روان داشتند چون ايشان را به قتلگاه عبور دادند زنها را كه نظر بر جسد مبارك
امام حسين عليه السّلام و كشتگان افتاد و لطمه بر صُورت زدند و صدا را به صيحه و
ندبه برداشتند. صاحب (معراج المحبّة ) گفته :
شعر :
چُه بر مَقْتل
رسيدند آن اسيران
به هم پيوست
نيسان و حزيران
يكى مويه كنان
گشتى به فرزند
يكى شد مو كنان
بر سوگ دلبند
يكى از خون به
صورت غازه مى كرد
يكى داغ على را
تازه مى كرد
به سوگ گُلرخان
سَروْ قامت
به پا گرديد
غوغاى قيامت
نظر افكند چون
دخت پيمبر
به نور ديده
ساقىَ كوثر
بناگه ناله هذا
اَخى زد
به جان خلد نار
دوزخى زد
ز نيرنگ سپهر نيل
صورت
سيه شد روزگار آل
عصمت
ترا طاقت نباشد
از شنيدن
شنيدن كى بود
مانند ديدن
ديگرى گفته :
شعر :
مَه جَبينان چون
گسسته عقد دُرّ
خود بر افكندند
از پشت شتر
حلقها از بهر
ماتم ساختند
شور محشر در جهان
انداختند
گشت نالان بر سر
هر نوگلى
از جگر هجران
كشيده بلبلى
زينب آمد بر سر
بالين شاه
خاست محشر از قِران
مهر وماه
ديد پيدا زخمهاى
بى عديد
زخم خواره در
ميانه ناپديد
هر چه جُستى مو
به مو از وى نشان
بود جاى تير و
شمشير و سِنان
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
حركت اهلبيت
ازكربلا
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
اي همسفرزينب
رفتيم خداحافظ - اي تاج سرزينب رفتيم خداحافظ
ماندي تو
وسردارت، عباس علمدارت - ماهمره بيمارت رفتيم خداحافظ
عمر سعد دستور
داد يک عده عرب آمدند و محمل ها را بستند. يک وقت دستور داد: حالا برويد زن ها را
سوار کنيد. تا جلو آمدند که زنها را سوار کنند، زينب صدا زد: شما مردها به ما
نامحرميد. ما به شما نامحرميم. کنار برويد ما خودمان دو تا خواهريم اين زن و بچه
را سوار مي کنيم. تمام زن و بچه را اين دو خواهر سوار کردند حالا همه نگاه مي کنند
ببيند اين دو خواهر چه مي کنند؟ يک وقت ديدند زينب(س) خواهرش را صدا کرد. حالا همه
نگاه مي کنند ببينند زينب فاطمه(س) چه مي کند؟ يک وقت ديدند زينب(س) صدا زد: وا
غربتاه! وا حسيناه! اي داد از غريبي!
خواهر است، کنار
بدن برادر است اگر گريه نکند چه کند؟ جا داشت يک عده بيايند دلداريش بدهند، به او
تسليت بگويند و از بدن حسين (ع) جدايش کنند. چه کردند؟ بميرم زينب را کتک زدند.
مبريدم، نزنيدم
در اين دشت مرا کاري هست
گر چه گل نيست
ولي زمن گلزاري هست
نوحه سرائي حضرت
زينب سلام عليه الله و وداع آن خاتون با جسد مطهرامام تشنه کام سلام الله عليه
آخـر از کـوي تو
با ديـده ي گـريان رفتم
آمـــــدم با تو
و با لشگـــر عــدوان رفتم
گر تو با جـمله
شهيدان سوي جنت رفتي
من سـوي شــام به
هـمراه اســيران رفتم
خاطر جمع و دل
آسـوده مي باش که من
فرق بـي معجـر و
گيسـوي پريشـان رفتم
اي شـه تشنـه جگر
اين تو اين شـط فرات
آب نـوش آب که
مـن با لب عطشـان رفتم
بعدازاين بانگ
عطش نشنوي اي شاه که من
بـا يــتيمان بـه
ســـوي کــوفـه ويـران رفـتم
عـهد ما بـود که
تو کشـته شـوي بر لـب آب
تـو وفـا کـردي و
مـن بـر سـر پـيـمان رفـتم
چـاک پـهلوي تـو
را ديـدم و از پــنـجه غــم
ســيـنـه را
چــاک زدم تـا بـگــريــبـان رفـتم
خـاک بر فرق مـن
و خـواهري من که تو را
جـسـم صـد چـاک
فـکـنـدم بـه بــيـابـان رفـتم
بـر سـر نـعش تو
نـگذاشـت بـمانم چـون شـمر
بـا ســر پــاک
تـو اي مـهـر درخـشـان رفــتـم
جــوديـا شــرح
غـم غـــمـزدگــان کــن کـوتــاه
کـــه زهــوش از
اثــر نــالــه و افــغـان رفـتــم
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
شيخ ابن قولويه
قمى به سند معتبر از حضرت سجّاد عليه السّلام روايت كرده كه به زائده ، فرمود:
همانا چون روز عاشورا رسيد به ما آنچه رسيد از دواهى و مصيبات عظيمه و كشته گرديد
پدرم و كسانى كه با او بودند از اولاد و برادران وسايراهل بيت او، پس حرم محترم و
زنان مكرمّه آن حضرت را بر جهاز شتران سوار كردندبراى رفتن به جانب كوفه پس نظر
كردم به سوى پدر و سايراهل بيت او كه در خاك و خون آغشته گشته و بدنهاى طاهره آنها
بر روى زمين است و كسىمتوجّه دفن ايشان نشد و سخت بر من گران آمد و سينه من تنگى
گرفت و حالتى مراعارض شد كه همى خواست جان از بدن من پرواز كند. عمّه ام زينب كبرى
عليهاالسّلام چونمرا بدين حال ديد پرسيد كه اين چه حالت است كه در تو مى بينم اى
يادگار پدر و مادرو برادران من ، مى نگرم ترا كه مى خواهى جان تسليم كنى ؟ گفتم :
اى عمّه ! چگونه جزعو اضطراب نكنم و حال آنكه مى بينم سيّد و آقاى خود و برادران و
عموها و عموزادگان واهل و عشيرت خود را كه آغشته به خون در اين بيابان افتاده و تن
ايشان عريان و بى كفناست و هيچ كس بر دفن ايشان نمى پردازد و بشرى متوجّه ايشان
نمى گردد و گوياايشان را از مسلمانان نمى دانند.
عمّه ام گفت :
(از آنچه مى بينى دلگران مباش و جَزَع مكن ، به خدا قسم كه اين عهدى بوداز رسول
خدا به سوى جدّ و پدر و عمّ تو ورسول خدا، مصائب هر يك را به ايشان خبر داده به
تحقيق كه حق تعالى در اين امّتپيمان گرفته از جماعتى كه فراعنه ارض ايشان را نمى
شناسند لكن در نزداهل آسمانها معروفند كه ايشان اين اعضاى متفرّقه و اجساد در خون
طپيده را دفن كنند.
وَينصِبُونَ
لِهذا الطَّفِّ عَلَما لِقَبْرِ اَبيكَ سَيِّدِالشُّهداءِ عليه السّلام لا
يُدْرَسُ اَثَرُهُ وَ لايَعفُو رَسْمُهُ عَلى كرُوُرِ اللَّيالى وَ الاَْيّامِ. و
در ارض طَفّ بر قبر پدرت سيّد الشهداءعليه السّلام علامتى نصب كنند كه اثر آن هرگز
برطرف نشود و به مرور ايام و ليالى محو و مطموس نگردد يعنى مردم از اطراف و اكناف
به زيارت قبر مطهّرش بيايند و او رازيارت نمايند و هر چند كه سلاطين كَفَرَه و اَعْوان
ظَلَمَه در محو آثار آن سعى وكوشش نمايند ظهورش زياده گردد و رفعت و علوّش بالاتر
خواهد گرفت ).
و بعضى ، عبارت
سيّدبن طاوس را در باب آتش زدن خيمه ها و آمدن اهل بيت عليهم االسّلام به قتلگاه
كه در روز عاشورانقل كرده ، در روز يازدهم نقل كرده اند مناسب است ذكر آن نيز.
چون ابن سعد
خواست زنها را حركت دهد به جانب كوفه ، امر كرد آنها را از خيمه بيرونكنند و خِيام
محترمه را آتش زنند پس آتش در خيمه هاىاهل بيت زدند شعله آتش بالا گرفت فرزندان
پيغمبر دهشت زده با سر و پاى برهنه ازخيمه ها بيرون دويدند و لشكر را قَسَم دادند
كه ما را به مَصْرَع حسين عليه السّلام گذردهيد پس به جانب قتلگاه روان گشتند، چون
نگاه ايشان به اجساد طاهره شهداء افتادصيحه و شيون كشيدند و سر و روى را با مشت و
سيلى بخستند.
و چه نيكو سروده
محتشم رحمه اللّه در اين مقام :
شعر :
بر حربگاه چو ره
آن كاروان فتاد
شور نشور واهمه
را در گمان فتاد
هر چند بر تن
شهدا چشم كار كرد
بر زخمهاى كارى
تير و كمان فتاد
ناگاه چشم دختر
زهرا در آن ميان
بر پيكر شريف
امام زمان فتاد
بى اختيار نعره
هذا حُسَين از او
سرزد چنانكه آتش
او در جهان فتاد
پس با زبان پر
گله آن بَضْعَه رسول
رُو در مدينه كرد
كه يا اَيُهَّا الرَّسوُل :
اين كشته فتاده
به هامون حسين تست
وين صيد دست و پا
زده در خون حسين تست
اين ماهى فتاده
به درياى خون كه هست
زخم از ستاره بر
تنش افزون حسين تست
اين خشك لب فتاده
و ممنوع از فرات
كز خون او زمين
شده جيحون حسين تست
اين شاه كم سپاه
كه با خيل اشك و آه
خرگاه از اين
جهان زده بيرون حسين تست
پس روى در بقيع و
به زهرا خطاب كرد
مرغ هوا و ماهى
دريا كباب كرد
كاى مونس شكسته
دلان حال ما ببين
مارا غريب و بى
كس و بى آشنا ببين
اولاد خويش را كه
شفيعان محشرند
در ورطه عقوبت
اهل جفا ببين
تن هاى كشتگان
همه در خاك و خون نگر
سرهاى سروران همه
در نيزه ها ببين
آن تن كه بود
پرورشش در كنار تو
غلطان به خاك
معركه كربلا ببين
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
زينب چو ديد پيكر
آن شه به روى خاك
از دل كشيد ناله
به صد درد سوزناك
كاى خفته خوش به
بستر خون ديده باز كن
احوال ما ببين و
سپس خواب ناز كن
اى وارث سرير
امامت به پاى خيز
بر كشتگان بى كفن
خود نماز كن
طفلان خود به
ورطه بحر بلانگر
دستى به دستگيرى
ايشان دراز كن
برخيز صبح شام شد
اى مير كاروان
ما را سوار بر
شتر بى جهاز كن
يا دست ما بگير و
از اين دشت پُر هراس
بار دگر روانه به
سوى حجاز كن
راوى گفت : به
خدا سوگند! فراموش نمى كنم زينب دختر على عليهماالسّلام را كه بربرادر خويش ندبه
مى كرد وبا صوتى حزين و قلبى كئيب ندا برداشت كه : يا مَحَمَّداه صَلّى عَلَيْكَ
مَليكُ السَّماءِ اين حسين تُست كه با اعضاى پاره در خون خويش آغشته است ،اينها
دختران تواَند كه ايشان را اسير كرده اند.
يا مُحَمَّداه !
اين حسين تست كه قتيل اولاد زنا گشته و جسدش بر روى خاك افتاده و باد صبابر او خاك
و غبار مى پاشد، و احُزْناه و اكَرْباه ! امروز، روزى را ماند كه جدّمرسول خدا
وفات كرد. اى اصحاب محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم اينك ذُريّه پيغمبرشما را مى
برند مانند اسيران.
و موافق روايت
ديگر مى فرمايد:
يا مُحمَّداه !
اين حسين تست كه سرش را از قفا بريده اند، و عمامه و رداء او را ربوده اند.پدرم
فداى آن كسى كه سرا پرده اش را از هم بگسيختند، پدرم فداى آن كسى كه لشكرش را در
روز دوشنبه منهوب كردند، پدرم فداى آن كسى كه با غصّه و غم از دنيابرفت ، پدرم
فداى آن كسى كه با لب تشنه شهيد شد، پدرم فداى آن كسى كه ريشش خون آلوده است و خون
از او مى چكد، پدرم فداى آن كسى كه جدّش محمّد مصطفى است ،پدرم فداى آن مسافرى كه به سفرى نرفت كه
اميد برگشتنش باشد، و مجروحى نيست كه جراحتش دوا پذيرد.
بالجمله ؛ جناب
زينب عليهاالسّلام از اين نحو كلمات از براى برادر ندبه كرد تا آنكه دوست و دشمن
از ناله او بناليدند، و سكينه جسد پاره پاره پدر را در بر كشيد و به عويل و ناله
كه دل سنگ خاره را پاره مى كرد مى ناليد و مى گريست .
شعر :
همى گفت اى شه با
شوكت وفَرّ
ترا سر رفت و ما
را افسر از سر
دمى برخيز و حال
كودكان بين
اسير و دستگير
كوفيان بين
و روايت شده كه
آن مخدّره جسد پدر را رها نمى كرد تا آنكه جماعتى از اعراب جمع شدند واو را از جسد
پدر باز گرفتند.
و در (مصباح )
كَفْعَمى است كه سكينه گفت : چون پدرم كشته شد آن بدن نازنين را درآغوش گرفتم حالت
اغما و بى هوشى براى من روى داد در آنحال شنيدم پدرم مى فرمود:
شعر :
شيعَتى ما اِنْ
شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْكُروني
اِذْ سَمِعْتُمْ
بِغَريبٍ اَوْشَهيدٍ فَانْدُبُوني
پس اهل بيت را از
قتلگاه دور كردند پس آنها را بر شتران برهنه به تفصيلى كه گذشت سوار كردند و به
جانب كوفه روان داشتند.
زينب درقتلگاه
هرگز کسي چون من
تنِ بي سر نبوسيد
بوسيدم آن جايي
که پيغمبر نبوسيد
حيدر نبوسيد زهرا
نبوسيد - حتي نسيمِ صحرا نبوسيد
وقتي که در درياي
خون زينب شنا کرد
لب را به رگ هايِ
برادر آشنا کرد
گفت اي برادر کو
رأس پاکت - بينم چه سان من غلطان به خاکت
اين سر که ريزد از
لبش شهد حلاوت
فردا به نوکِ ني
کند قرآن تلاوت
با اينکه اين سر
مشکاتِ نور است - مهمانسرايش کنجِ تنور است
محمد جواد شفق
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
زبانحال حضرت
زينب
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
زبانحال حضرت
زينب(س) در قتلگاه
گلى گم كرده ام
مى جويم او را
بهر گل مى رسم مى
بويم او را
گل من يك نشانى
در بدن داشت
يكى پيراهن كهنه
به تن داشت
اگر پيدا كنم
زيبا گلم را
به آب ديدگان مى
شويم او را
گل گم كرده ات
خواهر منم من
سرور سينه ات
خواهر منم من
نشانى را كه گفتى
جان خواهر
كه دارد در بدن
خواهر منم من
در آندم زينب غم
ديده ى زار
روان اشك از دو
چشمان گهربار
شتابان رفت و آن
محزون نالان
بسوى قتلگه با
حال افگار
صداى آشنائى آمدش
گوش
كه شد از كف
برونش طاقت و هوش
بسوى آن صدا شد
زار و نالان
گل خود را بديد و
كرد افغان
زبانحال حضرت
زينب(س)
هرگز كسى چون من
تن بى سر نبوسيد
بوسيدم آن جايى
كه پيغمبر نبوسيد
حيدر نبوسيد,
زهرا نبوسيد
حتى نسيم صحرا
نبوسيد
وقتى كه در درياى
خون زينب شنا كرد
لب را به رگ هاى
برادر آشنا كرد
گفت اى برادر كو
رإس پاكت
بينم چسان من,
غلطان بخاكت
اين سر كه ريزد
از لبش شهد حلاوت
فردا به نوك نى
كند قرآن تلاوت
با اين كه اين
سر, مشكوه نور است
مهمان سرايش, كنج
تنور است
(محمد جواد شفق)
$
##روزيازدهم حركت
اهلبيت
روزيازدهم حركت
اهلبيت امام حسين عليه السلام ازكربلا
اسرار الشهاده
392 : از حضرت سجاد نقل شده که فرمود چون ابواب مصائب فراز گشت هنگاميکه اهل بيت
را سوار بر محملها و از کنار گودي قتلگاه عبور دادند پدرم را کشته و آغشته بخون ديدم
و فرزندان او را با برادرها و عموهايم مقتول نگريستم و زنان و خواهرا را مثل
اسيران روم و ترک نظاره کردم بر من سخت گران آمد سينه ام تنگ شد خواست روح از تنم
پرواز کند عمه ام زينب چون مراحل به آنحال ديد :
قالت : مالي اراک
تجود بنفسک يا بقيه جدي و ابي و اخوتي
اين چه حالتست که
در تو مي بينم اي يادگار پدر و مادر و برادران من مينگرم ترا که مي خواهي جان
تسليم کني قلت کيف لا اجزع و اهلع و قد اري سيدي و اخوتي و عمومتي و ولد عمي و
اهلي مصرعين بدمائهم مرملين بالعري مسلمين لا يکفنون و لايوارون و لا يعرج عليهم
احد و لا يقربهم بشرکانهم اهل بيت من الديلم و الخزر قالت لا تجزع ما تري فو الله
ان ذالک لعهد من رسول الله صلي الله عليه و آله الي جدک و ابيک و تحمک و لقد اخذ
الله ميثاق اناس من هذه الامه لا تعرفهم فراغته هذه الارض و هم معروفون في اهل
السموات انهم يجمعون هذه الاعضاء المتفرقه فيوار و نها و هذه الجسوم المضرجه و
ينصبون لهذا الطف علما لقبرابيک سيد الشهد لا يمدس اثره و لا يعفوا نيمه علي اکبر
وراللياني و الأيام و ليجتهدن ائمه الکفر و اشياع الضلاله في محوه و تطميسه فلا
ينزداد اثره الا ظهوراً و امره الا علواً
زينب درقتلگاه
هرگز کسي چون من
تنِ بي سر نبوسيد
بوسيدم آن جايي
که پيغمبر نبوسيد
حيدر نبوسيد زهرا
نبوسيد - حتي نسيمِ صحرا نبوسيد
وقتي که در درياي
خون زينب شنا کرد
لب را به رگ هايِ
برادر آشنا کرد
گفت اي برادر کو
رأس پاکت - بينم چه سان من غلطان به خاکت
اين سر که ريزد
از لبش شهد حلاوت
فردا به نوکِ ني
کند قرآن تلاوت
با اينکه اين سر
مشکاتِ نور است - مهمانسرايش کنجِ تنور است
محمد جواد شفق
بالجمله ؛ چون
عمر سعد سر امام حسين عليه السّلام را به خولى سپرد امر كرد تا ديگر سرها را كه
هفتاد و دو تن به شمار مى رفت از خاك و خون تنظيف كردند و به همراهى شمر بن ذى
الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن الحجّاج براى ابن زياد فرستاد و به قولى سرها را
در ميان قبايل كِنْدَه و هَوازِن و بنى تَميم و بنى اسد و مردم مَذْحِج و ساير
قبايل پخش كرد تا به نزد ابن زياد برند و به سوى او تقرّب جويند. و خود آن ملعون
بقيه آن روز را ببود و شب را نيز بغنود و روز يازدهم را تا وقت زوال در كربلا
اقامت كرد و بر كشتگان سپاه خويش نماز گزاشت و همگى را به خاك سپرد و چون روز از
نيمه بگذشت عمر بن سعد امر كرد كه دختران پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را
مُكَشَّفات الْوُجُوه بى مقنعه و خِمار بر شتران بى وطا سوار كردند و سيّد سجّاد
عليه السّلام را (غُل جامعه ) بر گردن نهادند. ايشان را چون اسيران ترك و روم روان
داشتند چون ايشان را به قتلگاه عبور دادند زنها را كه نظر بر جسد مبارك امام حسين
عليه السّلام و كشتگان افتاد و لطمه بر صُورت زدند و صدا را به صيحه و ندبه
برداشتند. صاحب (معراج المحبّة ) گفته :
شعر :
چُه بر مَقْتل
رسيدند آن اسيران
به هم پيوست
نيسان و حزيران
يكى مويه كنان
گشتى به فرزند
يكى شد مو كنان
بر سوگ دلبند
يكى از خون به
صورت غازه مى كرد
يكى داغ على را
تازه مى كرد
به سوگ گُلرخان
سَروْ قامت
به پا گرديد
غوغاى قيامت
نظر افكند چون
دخت پيمبر
به نور ديده
ساقىَ كوثر
بناگه ناله هذا
اَخى زد
به جان خلد نار
دوزخى زد
ز نيرنگ سپهر نيل
صورت
سيه شد روزگار آل
عصمت
ترا طاقت نباشد
از شنيدن
شنيدن كى بود
مانند ديدن
ديگرى گفته :
شعر :
مَه جَبينان چون
گسسته عقد دُرّ
خود بر افكندند
از پشت شتر
حلقها از بهر
ماتم ساختند
شور محشر در جهان
انداختند
گشت نالان بر سر
هر نوگلى
از جگر هجران
كشيده بلبلى
زينب آمد بر سر
بالين شاه
خاست محشر از
قِران مهر وماه
ديد پيدا زخمهاى
بى عديد
زخم خواره در
ميانه ناپديد
هر چه جُستى مو
به مو از وى نشان
بود جاى تير و
شمشير و سِنان
شيخ ابن قولويه
قمى به سند معتبر از حضرت سجّاد عليه السّلام روايت كرده كه به زائده ، فرمود:
همانا چون روز عاشورا رسيد به ما آنچه رسيد از دواهى و مصيبات عظيمه و كشته گرديد
پدرم و كسانى كه با او بودند از اولاد و برادران و سايراهل بيت او، پس حرم محترم و
زنان مكرمّه آن حضرت را بر جهاز شتران سوار كردند براى رفتن به جانب كوفه پس نظر
كردم به سوى پدر و ساير اهل بيت او كه در خاك و خون آغشته گشته و بدنهاى طاهره
آنها بر روى زمين است و كسى متوجّه دفن ايشان نشد و سخت بر من گران آمد و سينه من
تنگى گرفت و حالتى مرا عارض شد كه همى خواست جان از بدن من پرواز كند. عمّه ام
زينب كبرى عليهاالسّلام چون مرا بدين حال ديد پرسيد كه اين چه حالت است كه در تو
مى بينم اى يادگار پدر و مادر و برادران من ، مى نگرم ترا كه مى خواهى جان تسليم
كنى ؟ گفتم : اى عمّه ! چگونه جزع و اضطراب نكنم و حال آنكه مى بينم سيّد و آقاى
خود و برادران و عموها و عموزادگان و اهل و عشيرت خود را كه آغشته به خون در اين
بيابان افتاده و تن ايشان عريان و بى كفن است و هيچ كس بر دفن ايشان نمى پردازد و
بشرى متوجّه ايشان نمى گردد و گويا ايشان را از مسلمانان نمى دانند.
عمّه ام گفت :
(از آنچه مى بينى دلگران مباش و جَزَع مكن ، به خدا قسم كه اين عهدى بود از رسول
خدا6 به سوى جدّ و پدر و عمّ تو و رسول خدا6، مصائب هر يك را به ايشان خبر داده به
تحقيق كه حق تعالى در اين امّت پيمان گرفته از جماعتى كه فراعنه ارض ايشان را نمى
شناسند لكن در نزد اهل آسمانها معروفند كه ايشان اين اعضاى متفرّقه و اجساد در خون
طپيده را دفن كنند.
وَينصِبُونَ
لِهذا الطَّفِّ عَلَما لِقَبْرِ اَبيكَ سَيِّدِالشُّهداءِ عليه السّلام لا
يُدْرَسُ اَثَرُهُ وَ لا يَعفُو رَسْمُهُ عَلى كرُوُرِ اللَّيالى وَ الاَْيّامِ. و
در ارض طَفّ بر قبر پدرت سيّد الشهداء عليه السّلام علامتى نصب كنند كه اثر آن
هرگز برطرف نشود و به مرور ايام و ليالى محو و مطموس نگردد يعنى مردم از اطراف و
اكناف به زيارت قبر مطهّرش بيايند و او را زيارت نمايند و هر چند كه سلاطين
كَفَرَه و اَعْوان ظَلَمَه در محو آثار آن سعى و كوشش نمايند ظهورش زياده گردد و
رفعت و علوّش بالاتر خواهد گرفت ).
بقيه اين حديث
شريف از جاى ديگر گرفته شود، بنابر اختصار است .
و بعضى ، عبارت
سيّدبن طاوس را در باب آتش زدن خيمه ها و آمدن اهل بيت عليهماالسّلام به قتلگاه كه
در روز عاشورا نقل كرده ، در روز يازدهم نقل كرده اند مناسب است ذكر آن نيز.
چون ابن سعد
خواست زنها را حركت دهد به جانب كوفه ، امر كرد آنها را از خيمه بيرون كنند و
خِيام محترمه را آتش زنند پس آتش در خيمه هاى اهل بيت زدند شعله آتش بالا گرفت
فرزندان پيغمبر6 دهشت زده با سر و پاى برهنه از خيمه ها بيرون دويدند و لشكر را
قَسَم دادند كه ما را به مَصْرَع حسين عليه السّلام گذر دهيد پس به جانب قتلگاه
روان گشتند، چون نگاه ايشان به اجساد طاهره شهداء افتاد صيحه و شيون كشيدند و سر و
روى را با مشت و سيلى بخستند.
و چه نيكو سروده
محتشم رحمه اللّه در اين مقام :
شعر :
بر حربگاه چو ره
آن كاروان فتاد
شور نشور واهمه
را در گمان فتاد
هر چند بر تن
شهدا چشم كار كرد
بر زخمهاى كارى
تير و كمان فتاد
ناگاه چشم دختر
زهرا در آن ميان
بر پيكر شريف
امام زمان فتاد
بى اختيار نعره
هذا حُسَين از او
سرزد چنانكه آتش
او در جهان فتاد
پس با زبان پر
گله آن بَضْعَه رسول
رُو در مدينه كرد
كه يا اَيُهَّا الرَّسوُل :
اين كشته فتاده
به هامون حسين تست
وين صيد دست و پا
زده در خون حسين تست
اين ماهى فتاده
به درياى خون كه هست
زخم از ستاره بر
تنش افزون حسين تست
اين خشك لب فتاده
و ممنوع از فرات
كز خون او زمين
شده جيحون حسين تست
اين شاه كم سپاه
كه با خيل اشك و آه
خرگاه از اين
جهان زده بيرون حسين تست
پس روى در بقيع و
به زهرا خطاب كرد
مرغ هوا و ماهى
دريا كباب كرد
كاى مونس شكسته
دلان حال ما ببين
مارا غريب و بى
كس و بى آشنا ببين
اولاد خويش را كه
شفيعان محشرند
در ورطه عقوبت
اهل جفا ببين
تن هاى كشتگان
همه در خاك و خون نگر
سرهاى سروران همه
در نيزه ها ببين
آن تن كه بود
پرورشش در كنار تو
غلطان به خاك
معركه كربلا ببين
حركت اهلبيت امام
حسين عليه السلام ازكربلا
زينب چو ديد پيكر
آن شه به روى خاك
از دل كشيد ناله
به صد درد سوزناك
كاى خفته خوش به
بستر خون ديده باز كن
احوال ما ببين و
سپس خواب ناز كن
اى وارث سرير
امامت به پاى خيز
بر كشتگان بى كفن
خود نماز كن
طفلان خود به
ورطه بحر بلانگر
دستى به دستگيرى
ايشان دراز كن
برخيز صبح شام شد
اى مير كاروان
ما را سوار بر
شتر بى جهاز كن
يا دست ما بگير و
از اين دشت پُر هراس
بار دگر روانه به
سوى حجاز كن
راوى گفت : به
خدا سوگند! فراموش نمى كنم زينب دختر على عليهماالسّلام را كه بر برادر خويش ندبه
مى كرد وبا صوتى حزين و قلبى كئيب ندا برداشت كه : يا مَحَمَّداه صَلّى عَلَيْكَ
مَليكُ السَّماءِ اين حسين تُست كه با اعضاى پاره در خون خويش آغشته است ، اينها
دختران تواَند كه ايشان را اسير كرده اند.
يا مُحَمَّداه !
اين حسين تست كه قتيل اولاد زنا گشته و جسدش بر روى خاك افتاده و باد صبا بر او
خاك و غبار مى پاشد، و احُزْناه و اكَرْباه ! امروز، روزى را ماند كه جدّم رسول
خدا6 وفات كرد. اى اصحاب محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم اينك ذُريّه پيغمبر شما
را مى برند مانند اسيران.
و موافق روايت
ديگر مى فرمايد:
يا مُحمَّداه !
اين حسين تست كه سرش را از قفا بريده اند، و عمامه و رداء او را ربوده اند. پدرم
فداى آن كسى كه سرا پرده اش را از هم بگسيختند، پدرم فداى آن كسى كه لشكرش را در
روز دوشنبه منهوب كردند، پدرم فداى آن كسى كه با غصّه و غم از دنيا برفت ، پدرم
فداى آن كسى كه با لب تشنه شهيد شد، پدرم فداى آن كسى كه ريشش خون آلوده است و خون
از او مى چكد، پدرم فداى آن كسى كه جدّش محمّد مصطفى 6 است ، پدرم فداى آن مسافرى
كه به سفرى نرفت كه اميد برگشتنش باشد، و مجروحى نيست كه جراحتش دوا پذيرد
بالجمله ؛ جناب
زينب عليهاالسّلام از اين نحو كلمات از براى برادر ندبه كرد تا آنكه دوست و دشمن
از ناله او بناليدند، و سكينه جسد پاره پاره پدر را در بر كشيد و به عويل و ناله
كه دل سنگ خاره را پاره مى كرد مى ناليد و مى گريست .
شعر :
همى گفت اى شه با
شوكت وفَرّ
ترا سر رفت و ما
را افسر از سر
دمى برخيز و حال
كودكان بين
اسير و دستگير
كوفيان بين
و روايت شده كه
آن مخدّره جسد پدر را رها نمى كرد تا آنكه جماعتى از اعراب جمع شدند و او را از
جسد پدر باز گرفتند
و در (مصباح )
كَفْعَمى است كه سكينه گفت : چون پدرم كشته شد آن بدن نازنين را در آغوش گرفتم
حالت اغما و بى هوشى براى من روى داد در آن حال شنيدم پدرم مى فرمود:
شعر :
شيعَتى ما اِنْ
شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْكُروني - اِذْ سَمِعْتُمْ بِغَريبٍ اَوْشَهيدٍ
فَانْدُبُوني
پس اهل بيت را از
قتلگاه دور كردند پس آنها را بر شتران برهنه به تفصيلى كه گذشت سوار كردند و به
جانب كوفه روان داشتند.
زيـنب (س ) وساير
زنها وبچه ها گفتند مارا به قتلگاه ببريد تا بدن حسين (ع )راببينيم , ((بحق اللّه
الا مـررتم بنا على مصرع الحسين (ص ))) چون وارد قتلگاه شدندونگاهشان به بدنهاى
شهدا افتاد, با ناله وافغان به چهره زدند. زينب (س ) در كنار بدن برادر آمد, منتهى
چگونه بدن حسين (ع )را در ميان آن اجساد مطهر بخون آغـشـتـه شـناسائى كرده روشن
نيست ,
اما وصال شيرازى
در زبان شعر مى گويد, زينب (س ) كه نتوانست بدن برادررا بشناسد, بلكه حسين (ع )
ازحلقوم بريده خواهررا صدا زد:.
مى گفت ومى گريست
چه جانسوز ناله اى ـــــ كامد ز حنجر شه لب تشنگان برون .
كى عندليب گلشن
جان , آمدى بيا ـــــ ره گم نكرده , خوش به نشان آمدى , بيا.
در كـنـار بـدن
بـرادر, نـشـسـت وبـا نـاله اى دردناك ودلى شكسته از داغ برادر وبرادرزادگان
پيامبر(ص ) را صدا زد: (يا محمداه , صلى عليك ملائكة السما, هذا حسين مرمل بالدما)
پس با زبان پرگله
, آن بضعة الرسول ـــــ روكرد در مدينه كه يا ايها الرسول .
اين كشته فتاده
به هامون حسين تست ـــــ وين صيد دست وپا زده در خون حسين است .
قال الراوى :
((فابكت واللّه كل عدو وصديق )) . آنگاه در موقع وداع , دو جمله , هم با بدن برادر
سخن گفت :.
به سوى شام وكوفه
ام چه ظالمانه مى برند ـــــ نمى روم ولى مرا به تازيانه مى برند.
سر تورا به نوك
نى زدند اين ستمگران ـــــ نمى روم ولى مرا به اين بهانه مى برند.
روضه .
اهل بيت از
قتلگاه عبور كردند, زينب آنچنان ناله كرد كه دوست ودشمن را به گريه در آورد, آنگاه
سكينه بدن آغشته به خون پدررا در بغل گرفت : (ثم ان سكينه اعتنقت جسد ابيها الحسين
(ع)
بابا چرا سر از
خاك يك لحظه برندارى ـــــ حق دارى اى پدر جان ! زيرا كه سرندارى .
مارا سوار كردند
با ضرب تازيانه ـــــ بابا مگر تو با ما عزم سفر ندارى .
فاجتمعت عدة من
الا عراب حتى جروها عنه
مزنيدم كه در اين
دشت مرا كارى هست ـــــ گرچه گل نيست ولى صفحه گلزارى هست .
ساربانا تو مزن
اين همه آواز رحيل ـــــ آخر اين قافله را قافله سالارى هست .
روضه .
سيد الشهدا(ع )
تا زنده بود, اجازه نمى داد كسى به خيمه ها نزديك شود, حتى خواستند به خيمه ها
حمله كنند, فرياد بر آورد: (اگر دين نداريد, آزاد مرد باشيد)
اى سپه دون به
كجا مى رويد ـــــ جانب ناموس خدا مى رويد.
تا نرود بر سر
نيزه سرم ـــــ كس به اسيرى نبرد دخترم .
اني اقاتلكم
وتقاتلونني , والنسا ليس عليهن جناح فامنعوا عتاتكم وجهالكم وطغاتكم من التعرض
لحرمي ما دمت حيا)). يعنى : (اين منم كه با شما جنگ مى كنم وشما نيز با من سر جنگ
داريد, وبر زنان حرجى نيست , تا زنده هستم سركشها, نادانها وظالمان را از حرم من
دور كنيد). قال اقصدوني بنفسي واتركوا حرمي ـــــ قد حان حيني ولا حت لوائحه .
(فقال شمر ـ لعنه اللّه ـ : لك ذلك يابن فاطمة !). يعنى : (پس شمر ـ لعنه اللّه
عليه ـ گفت اى پسر فاطمه ! اين حق را به تو مى دهم ). شـمـر گفت : از حرم حسين دور
شويد ومتوجه شخص حسين شويد وهرچه نيرو داريد در كشتن حسين به كار ببريد, لذا از دو
طرف جنگ سختى درگرفت مع الوصف عطش سيد الشهدا(ع ) زياد شده بود وطلب آب مى كرد,
اما كسى نبود كه حسين (ع) را سيراب نمايد
.
از آب هم مضايقه
كردند كوفيان ـــــ خوش داشتند حرمت مهمان كربلا.
بودند ديو ودد
همه سيراب ومى مكيد ـــــ خاتم ز قحط آب سليمان كربلا.
ز آن تشنگان هنوز
به عيوق مى رسد ـــــ فرياد العطش ز بيابان كربلا.
حصروه من ما
الفرات وشربه ـــــ ولكل ذي روح الحيات محلل .
تبا لقوم قد سقوا
انعامهم ـــــ والسبط من حر الظما يتململ .
حسين (ع )را از
نوشيدن آب فرات ممنوع كردند, در حاليكه هر موجودزنده اى از آن استفاده ميكرد . نـفـريـن
بر مردمى كه حيواناتشان را (هم ) سيراب كردند, اما فرزند پيامبر(ص )از تشنگى به
خود مى پيچيد.
ميروم ازكربلايت
الوداع – جان بقربان وفايت الوداع
الوداع اي جان من
جانان من – الوداع اي روح من اي جان من
الوداع اي زاده
زهراحسين – الوداع اي كشته تيغ و سُنين
من بسوي شام
ويران ميروم – آمدم با جان وبي جان ميروم
اي حسين اي زاده
خيرالبشر – سوي شام و كوفه هستم رَه سِپر
ميروم من همره
شمروسنان – همره خولي وزجر و ساربان
ميروم اينك
بصدجوروجفا – ميروم با اين گروه بي حيا
ميبرندم اي حسين
ازاين زمين – با جفا وجوربِن سعدلعين
ميبرندم با
دوصدجوروجفا – ميبرندم اين گروه اشقيا
ميبرندم ازكنارت
اي حسين – ميبرندم با فغان و شوروشين
ميبرندم بازنان
وكودكان – ميبرندم با دوصدآه وفغان
ميبرندم با
دوصدرنج وعذاب – ميبرندم ازكنارت با عتاب
ميبرندم ازبرت
شادي كنان – ابن سعدوخولي وشمروسنان
ازمدينه
بابرادرآمدم – باحسين،عباس واكبرآمدم
ليك اكنون بي
برادرميروم – دل غمين و خاك برسرميروم
ميروم افسرده
ازاين سرزمين – چون گلِ پژمرده ازاين سرزمين
من سفيرانقلابم
ياحسين – بهردين پا درركابم يا حسين
ميروم تا شاميان
رسوا كنم – كوفيان را همدم غمها كنم
ميروم اما جدائي
مشكل است – بس غم و غصه كنون دراين دل است
باقري زينب
بصدشورونوا – سوي كوفه شدروان ازكربلا
اي حسين جان اي
حسين جان اي حسين - اي حسين جان اي حسين جان اي حسين
اي حسين جان اي
حسين جان اي حسين - اي حسين جان اي حسين جان اي حسين
$
##بعد از شهادت
امام حسین علیهالسلام و یاران باوفای ایشان
بعد از شهادت
امام حسین علیهالسلام و یاران باوفای ایشان
آمدن ذوالجناح به
خیام
پس از شهادت
امام، اسب آن حضرت شیههزنان و نالهکنان در حالى که پیشانى خود را به
خون امام علیهالسلام آغشته کرده بود، به جانب خیمهها شتافت.
از امام باقر علیهالسلام
نقل شده است که اسب آن حضرت در شیههاش مىگفت: «الظَّلیمَةَ الظَّلیمَةَ
مِنْ أُمَّةٍ قَتَلَتْ ابْنَ بِنْتِ نَبِیِّها؛ امان از ظلم و ستمِ امتى که
فرزند دختر پیامبرشان را کشتند».
زنان و خواهران و
دختران امام علیهالسلام با دیدن مرکب بىسوار نالهها سر دادند و زار
زار گریستند.
«فَوَضَعَتْ
أُمُّ کُلْثُومٍ یَدَها عَلى امِّ رَأْسِها وَنادَتْ: وامُحَمَّداه!
وَاجَدَّاه! وانَبِیَّاه! وا أَبَاالْقاسِماه! واعَلِیَّاه!
واجَعْفَراه! واحَمْزَتاه! واحَسَناه! هذا حُسَیْنٌ بِالْعَراءِ، صَریعٌ
بِکَرْبَلاءَ، مَجْزُورُ الْرِأْسِ مِنَ الْقَفاءِ، مَسْلُوبُ الْعِمامَةِ
وَالرِّداءِ، ثُمَّ غُشِیَ عَلَیْها»
ام کلثوم، دستها
را روى سر نهاد و فریاد زد: وامحمداه! واجدّاه، وانبیاه، وا
ابالقاسماه، واعلیّاه، واجعفراه، واحمزتاه، واحسناه، این حسین
است که در خاک کربلا روى زمین افتاده، سرش را از پشت سر جدا کردند، عبا و
عمامهاش را به غارت بردند، این بگفت و بیهوش بر زمین افتاد».
غارت سلاح و
لباسهاى امام علیهالسلام
سپاه غارتگر ابن
سعد، پس از شهادت امام علیهالسلام براى غارت لباسها و سلاح امام علیهالسلام
هجوم آوردند. حتى برخى آنقدر رذالت و پستى به خرج دادند که پیش از شهادت
امام علیهالسلام به این کار اقدام نمودند. در این بخش از تاریخ
کربلا شگفتىهایى در کتب مقاتل نقل شده است که هر یک از دیگرى
عبرتانگیزتر است و ما بخشى از آن را در اینجا مىآوریم از
جمله: «مالک بن بشیر کندى» کلاه آن حضرت را که با ارزش بود به یغما
برد و چون آن را به خانهاش برد، همسرش به وى گفت: «اموال پسر پیغمبر را
غارت مىکنى و آن را به خانه مىآورى؟! از نزد من خارج شو که خدا قبرت را از آتش
پر کند» این مرد تا زنده بود با فقر و تنگدستى دست و پنجه نرم کرد و دستهایش
خشک شد و در زمستان خون و چرک از آن جارى بود.
«بحر بن کعب»
جامه آن حضرت را گرفت و پوشید و به نقل سید بن طاووس پاهاى او خشک شد
و زمین گیر گشت.
«اسحاق بن حویّة»
پیراهن حضرت را که یکصد و هفده سوراخ از آثار نیزه و شمشیر
و تیر در آن بود، گرفت و پوشید و به برص گرفتار شد.
عمامه آن بزرگوار
را «اخنَس بن مَرثَد» گرفت و به سر نهاد و دیوانه شد!
زره مخصوص آن
حضرت را که فقط جلو را مىپوشاند و پشت نداشت «عمر بن سعد» گرفت و زره دیگر
آن امام شهید را «مالک بن نمیر» گرفت و پوشید و بنا به روایتى
مجنون شد.
«قیس بن
اشعث» حوله مخصوص حضرت را گرفت و پس از آن به «قیس قطیفه» مشهور شد و
بنا به نقل خوارزمى، به مرض جذام گرفتار شد و افراد خانوادهاش از او کناره
گرفتند.
«اسود بن خالد»
کفشهاى حضرت را برداشت.
«بجدل بن سلیم
کلبى» انگشتر امام علیهالسلام را با قطع انگشت آن حضرت به چنگ آورد. بنا به
نقل سید بن طاووس این انگشتر غیر از آن انگشترى است که از ذخائر
نبوت است و امام آن را به فرزندش على بن الحسین علیهالسلام داده است.
شمشیر حضرت
را «جُمیع بن خلق» یا «اسود بن حنظله» گرفت و این شمشیر غیر
از ذوالفقار است که از ذخائر امامت شمرده مىشود.
در واقع هر کدام
به غارت چیزى از مختصات حضرت افتخار مىکردند ولى افتخارى که سرانجام سبب
شرمندگى همه آنها شد.
غارت لباسها و
سلاحها نسبت به سایر شهدا نیز اتفاق افتاد. به گونهاى که سپاه کوفه
بدنهاى آن عزیزان خدا را برهنه و عریان روى خاکها رها کردند.
غارت خیمهها
سپاه روسیاه
کوفه به فرماندهى «شمر» خیمهگاه را محاصره کرد. شمر دستور داد وارد خیمهها
شوند، و هر چه به دستشان مىرسد غارت کنند. اراذل و اوباش کوفه با شنیدن این
فرمان بر یکدیگر سبقت گرفتند.
دختران رسول خدا
و یادگاران حضرت زهراى اطهر علیهاالسلام از سراپرده بیرون آمدند
و همگى مىگریستند.
دشمن هر چه را
مىیافت، مىگرفت، حتى گوشواره حضرت ام کلثوم دختر امیرالمؤمنین
علیهالسلام را از گوشش کشیدند و گوشهاى آن بانوى بزرگ را پاره کردند.
مردى پست از سپاه
ابن سعد چشمش به خلخال پاى فاطمه بنت الحسین علیهالسلام افتاد، و در حالى
که مىگریست خلخال را از پایش کشید. دختر امام حسین علیهالسلام
با تعجب پرسید: چرا گریه مىکنى؟! گفت: چرا گریه نکنم در حالى
که اموال دختر رسول خدا را غارت مىکنم. فاطمه بنت الحسین علیهالسلام
گفت: خوب، اگر کار بدى است چرا چنین مىکنى؟! گفت: مىترسم اگر من نکنم دیگرى
آن را انجام دهد!
در روایتى
مىخوانیم: هنگامى که سپاه ابن سعد به خیمهها یورش بردند، زینب
علیهاالسلام فریاد زد: عمر سعد! اگر مقصودتان اسباب و زیورآلات
است، خودمان مىدهیم، به سپاهت بگو شتاب نکنند. مگذار دست نامحرمان به سوى
خانواده پیامبر صلى الله علیه و آله دراز شود.
زینب خود
لباس مندرس پوشیده بود به زنان فرمان داد هر چه وسایل و زیورآلات
داشتند در گوشهاى جمع کنند، گوشوارهها را از گوشهایشان درآورند، حتى فاطمه
دختر امام حسین علیه السلام که نوعروس بود و دوست داشت گوشوارههایش
را که یادگار پدر مظلومش بود نگه دارد، عمهاش زینب از ترس آنکه مبادا
دست نامحرمى به سویش دراز شود، اجازه نداد. زنان و کودکان در گوشهاى جمع
شدند، آنگاه زینب فریاد زد: هر کس مىخواهد اسباب و وسایل
دختران على علیهالسلام و فاطمه علیهاالسلام را به یغما ببرد بیاید.
عدهاى از سپاه آمدند و هر چه بود را به غارت بردند.
در این میان،
تنها یک زن از قبیله بکر بن وائل که با شوهرش در سپاه ابن سعد بود این
جسارت و بىحرمتى را تحمل نکرد و فریاد حمایت از دختران و زنان رسول
خدا را سر داد، شمشیر گرفت و قبیلهاش را مخاطب ساخت و گفت: «یا
آلَ بَکرٍ أَتُسْلَبُ بَناتُ رَسُولِ اللَّهِ! لا حُکْمَ إلّا لِلَّهِ، یالَثاراتِ
رَسُولِ اللَّهِ؛ اى قبیله بکر، دختران رسول خدا غارت مىشوند و شما نظاره
مىکنید؟! هیچ فرمانى جز فرمان خدا نیست (کنایه از اینکه
دیگر نباید از آل امیه اطاعت کرد) به خونخواهى رسول خدا بپاخیزید».
شوهرش آمد و او
را به جایگاهش برگرداند.
این اولین
فریاد خونخواهى از خونهاى به نا حق ریخته مظلومان کربلا بود که از
حلقوم زنى خارج مىشد. از فاطمه بنت الحسین علیهالسلام روایت
شده است که گفت: در جلو خیمه ایستاده بودم و به کشتهها نظاره مىکردم
و در این اندیشه بودم که حال بر سر ما چه خواهد آمد؟ ناگاه متوجه شدم
که مردى سوار بر اسب، زنان را با نیزهاش تعقیب مىکند و زنان در حالى
که لباسها و زینتهایشان به غارت رفته به یکدیگر پناه
مىبرند و فریاد بر مىآورند: واجَدَّاه وا أَبَتاه، وا عَلِیَّاه،
واقِلَّةَ ناصِراه واحَسَناه، أَما مِنْ مُجیرٍ یُجیرُنا، أَما
مِنْ زائِدٍ یَذُودُ عنَّا.
تا آنکه آن مرد
متوجه من شد و با نیزه به سویم حمله کرد، من به صورت بر زمین
افتادم، گوشهایم را درید و گوشواره از گوشم خارج کرد و مقنعه از سرم
ربود. خون از گوشها بر گونههایم جارى بود. با سر برهنه بیهوش بر زمین
افتادم، چون به هوش آمدم دیدم عمهام در کنارم نشسته گریه مىکند.
گفتم: «یا
عَمَّتاه! هَلْ مِنْ خِرْقَةٍ أَسْتُرُ بِها رَأْسِی؛ عمّه جانم! آیا
پارچهاى هست که سرم را با آن بپوشانم؟!».
عمهام فرمود: «یا
بِنْتاه! وَ عَمَّتُکِ مِثْلُکِ؛ دخترم! عمّهات نیز مانند تو است» نگاه
کردم دیدم عمهام نیز سر برهنه است و تمام بدنش بر اثر ضربات دشمن سیاه
شده است.
یورش به خیمه
امام سجاد علیهالسلام
شمر با گروهى از
پیاده نظام به خیمه امام على بن الحسین علیهالسلام آمد،
امام از شدت بیمارى در بسترى آرمیده بود، همراهان شمر گفتند: آیا
این بیمار را نمىکشى؟
حمید بن
مسلم- واقعه نگار روز عاشورا- گفت: سبحان اللَّه! آیا نوجوان بیمار
هم کشته مىشود؟! او را همین بیمارى بس است. پس اصرار کرد تا آنان را
از کشتن امام بازداشت.
بنا به نقلى دیگر،
زینب دختر امیرالمؤمنین علیهالسلام چون از قصد شمر و یارانش
مطلع شد فرمود: «او هرگز کشته نمىشود مگر آنکه من کشته شوم» آنان به ناچار دست از
او کشیدند.
در این
هنگام عمر سعد نیز آمد. زنان حرم با گریه و خشم بر او اعتراض کردند و
از رفتار بىشرمانه سپاهش شکایت نمودند. عمر سعد گفت: کسى حق ندارد وارد خیمههاى
زنان شود و متعرض این جوان بیمار (امام سجاد علیهالسلام) شود.
زنان از عمر سعد
خواستند تا لباسهاى آنان را برگردانند تا خود را بپوشانند. ابن سعد خطاب به
سربازانش گفت: هرکس چیزى از این خیمهها گرفتهاست آنها را
برگرداند.
حمید بن
مسلم مىگوید: ولى به خدا سوگند، حتى یک نفر هم چیزى را بر
نگرداند.
آتش زدن خیمهها
از حوادث بسیار
تکان دهنده در غروب عاشورا، سوزاندن خیمههاى آل رسول اللَّه صلى الله علیه
و آله بود. این صحنه جانسوز در شرایطى اتفاق مىافتاد که بدنهاى پاره
پاره امام مظلومان و یاران ایثارگر و شهیدش در بیابان رها
شده و قبل از آن خیمهها غارت شده بود و جامهها و زیورها از زنان پاک
دامن هاشمى ربوده شده بود و آفتاب آن روز که شاهد شگفتآورترین حادثه تاریخ
بود به سرعت رو به غروب مىشتافت و شب سیاه از راه مىرسید. در چنین
وضعیت اسفبارى که غم و اندوه از هر طرف بر ذریه رسول خدا احاطه کرده
بود، دشمن به قصد آتش زدن آشیانههاى آن زنان مصیبت دیده، با
شعلههایى از آتش به خیمهها یورش بردند. در این حال یکى
از سپاه ابن سعد فریاد مىزد: «أَحْرِقُوا بُیُوتَ الظَّالِمینَ!؛
خیمههاى ستمگران را آتش بزنید!».
خیمهها به
سرعت مىسوخت و خاکستر مىشد، دختران رسول خدا سراسیمه از خیمهها بیرون
دویدند و برخى از کودکان یتیم به دامن عمهشان پناه بردند. بعضى
راه بیابان در پیش گرفتند و در آن متوارى شدند. تعدادى نیز به
دشمن سنگدل استغاثه مىکردند و تقاضاى رحم و مروت داشتند.
یادآورى این
خاطره تلخ همواره اشکها را از دیدگان امام سجاد علیهالسلام جارى
مىساخت. او مىفرمود: «بخدا سوگند، من هیچگاه به عمّهها و خواهرانم نظر
نمىکنم جز اینکه گریه گلویم را مىفشارد و یاد مىکنم آن
لحظات را که آنها از خیمهاى به خیمه دیگر مىدویدند و منادى
سپاه دشمن فریاد مىزد که: خیمههاى ستمگران را آتش بزنید!».
حتى امامان معصوم
علیهالسلام دیگر نیز با یادآورى آتش گرفتن خیام
امام حسین علیهالسلام به سختى متأثّر مىشدند.
در روایتى
مىخوانیم هنگامى که منصور دوانیقى درِ خانه امام صادق علیهالسلام
را آتش زد، تعدادى از شیعیان خدمت آن حضرت شرفیاب شدند، امام علیهالسلام
را گریان و اندوهگین دیدند، از دلیل آن پرسیدند،
فرمود: «لَمَّا أَخَذَتِ النَّارُ ما فِی الدِّهْلیزِ نَظَرْتُ إلَى
نِسائِی وَبَناتِی یَتَراکَضْنَ فِی صَحْنِ الدَّارِ مِنْ
حُجْرَةٍ إلى حُجْرَةٍ وَمِنْ مَکانٍ إلى مَکانٍ، هذا وَأَنا مَعَهُنَّ فی
الدّارِ فَتَذَکَّرْتُ فِرارَ عِیالِ جَدِّیَ الْحُسَیْنِ علیه
السلام یَوْمَ عاشُورا مِنْ خَیْمَةٍ إلى خَیْمَةٍ وَمِنْ
خَباءٍ إلى خَباءٍ؛ گریه من براى آن است که وقتى آتش در دهلیزخانه
زبانه کشید، زنان و دخترانم را دیدم که از این اطاق به آن اطاق
و از این جا به آن جا پناه مىبرند با آنکه (تنها نبودند و) من نزدشان حضور
داشتم، با دیدن این صحنه به یاد بانوان جدّم حسین علیهالسلام
در روز عاشورا افتادم که از خیمهاى به خیمه دیگر و از پناهگاهى
به پناهگاه دیگر فرار مىکردند».
آتش زدن خیمههایى
که زنان و کودکان خردسال در آن بودند، نشان مىدهد که هدف نهایى دشمن این
بود که حتى نسل و ذریه پاک رسول خدا صلى الله علیه و آله را ریشهکن
کنند، این صحنهها نشان از بىرحمى و سنگدلى دشمنان و اوج مظلومیت
خاندان اهلبیت علیهمالسلام دارد. و خدا را شکر که این اعمال
وحشیانه و ددمنشانه پرده از روى نیات شوم آنها برداشت و رسواى خاص و
عام شدند.
تاختن اسبها بر پیکر
امام علیهالسلام
برابر فرمانى که
ابن زیاد صادر کرده بود، «ابن سعد» مأمور بود پس از شهادت امام حسین
علیهالسلام بدن مبارکش را زیر سمّ اسبان قرار دهد؛ وى که به خاطر
تقرّب به ابن زیاد و در خیال خامش براى رسیدن به حکومت رى از هیچ
جنایتى خوددارى نمىکرد، در میان اصحابش فریاد زد: «مَنْ یَنْتَدِبُ
لِلْحُسَیْن علیه السلام فَیُوطِیَ الْخَیْلَ
صَدْرَهُ وَ ظَهْرَهُ؛ کیست که داوطلبانه بر پیکر حسین اسب
بتازد تا سینه و پشت وى را زیر سم اسبان پایمال کند؟!»
شمر که قساوت
فوقالعادهاى داشت با شنیدن این فرمان، پیشقدم شد و بر بدن پاک
زاده زهرا علیهاالسلام اسب تاخت. ده نفر دیگر نیز از وى تعبیت
کردند که عبارت بودند از:
1. اسحاق بن حُویّة.
2. هانى بن ثُبیت حضرمى. 3. واحظ بن ناعم. 4. اسید بن مالک. 5. حکیم
بن طفیل طائى. 6. اخنس بن مَرثَد. 7. عمرو بن صُبیح. 8. رجاء بن
مُنقِذ عبدى. 9. صالح بن وهب. 10. سالم بن خثیمه.
اینان آن
قدر با اسبان خویش بر پیکر مقدس فرزند پیامبر صلى الله علیه
و آله تاختند که استخوانها را درهم شکستند. آنان نه تنها از این عمل ننگین
خویش پروایى نداشتند که به آن افتخار هم کرده تقاضاى جایزه
نمودند، چنانکه اسید بن مالک- یکى از این افراد- در برابر ابن زیاد
چنین گفت: «ما سینه حسین علیهالسلام را بعد از پشت وى با
اسبان قوى هیکل و نیرومند درهم کوبیدیم!»
ولى برخلاف
انتظارشان ابن زیاد دستور داد به آنان جایزه ناچیزى دادند.
بعدها مختار چون این عده را دستگیر کرد، دست و پاى آنان را بر زمین
میخکوب کرد و اسب بر بدنشان تاخت تا به هلاکت رسیدند.
فرستاده شدن سر
امام علیهالسلام به سوى کوفه
«ابن سعد» براى اینکه
خبر پیروزى ظاهرى خویش را هر چه زودتر به عبیداللَّه بن زیاد
برساند در عصر همان روز عاشورا سر امام علیهالسلام را توسط «خولى بن یزید»
و «حمید بن مسلم» به کوفه فرستاد.
خولى که حامل
خبرى عظیم بود خود را با شتاب به کوفه رساند و جلو دارالاماره آمد و چون در
قصر را بسته یافت به ناچار به سوى خانه خود رفت و سرِ امام را زیر
طشتى قرار داد و به نزد همسرش- نوار دختر مالک بن عقرب حضرمى- رفت.
«نوار» از وى
سؤال کرد: چه خبر؟ گفت: «جِئْتُکِ بِغِنَى الدَّهْرِ؛ ثروت دنیا را برایت
آوردهام!» اینک سر حسین علیهالسلام در خانه توست!
گفت: شگفتا! مردم
زر و سیم به خانه مىآورند، تو سر پسر دختر پیامبر صلى الله علیه
و آله را. «لا، وَاللَّهِ لا یَجْمَعُ رَأْسِی وَرَأْسُکَ بَیْتٌ
أَبَداً؛ نه به خدا سوگند، هرگز سر من و تو در زیر یک سقف جمع نخواهد
شد».
این گفت و
از اتاق بیرون آمد، مشاهده کرد نورى از آسمان تا زیر آن طشت کشیده
شده است و مرغان سفیدى اطراف طشت و در مسیر نور در پروازند. چون صبح
شد خولى با عجله و شتاب سر امام علیهالسلام را نزد عبیداللَّه برد.
تقسیم
سرهاى شهدا
«ابن سعد» تا
حدود ظهر روز یازدهم به دفن اجساد پلید کوفیان مشغول بود. پس از
اتمام کار در حالى که پیکر پاک فرزند رسول خدا صلى الله علیه و آله و یاران
پاکبازش در زیر آفتاب رها شده بود، دستور داد سرهاى دیگر شهداى کربلا
را از بدنها جدا کنند و به قصد تقرّب به ابن زیاد و گرفتن جایزه با
خود به کوفه ببرند.
این سرهاى
پاک که مجموع آنها با سر امام علیهالسلام به 72 سر نورانى مىرسید اینگونه
بین قبائل تقسیم شد:
1. قبیله
کنده به سرکردگى قیس بن اشعث، سیزده سر!
2. قبیله
هوازن به فرماندهى شمر بن ذى الجوشن، دوازده سر!
3. قبیله
تمیم، هفده سر!
4. قبیله
بنى اسد، نه سر!
5. قبیله
مذحج، هفت سر!
6. سایر
قبایل، سیزده سر!
اسارت اهلبیت
علیهمالسلام
عمر سعد پس از
دفن اجساد پلید سپاهیانش نزدیک ظهر روز یازدهم دستور حرکت
به سوى کوفه را صادر کرد. با این دستور زنان و دختران و کودکان حرم حسینى
را بر شتران بدون جهاز سوار کردند و همانند اسیران بلاد کفر به سوى کوفه
حرکت دادند.
«ابن عبد ربه» در
«عقد الفرید» مىنویسد: در میان اسراء دوازده پسر بچه و نوجوان
از جمله آنها محمد بن الحسین و على بن الحسین علیهالسلام بودند.
از جمله زنان
بزرگوارى که در کربلا به اسارت درآمدند عبارتند از:
زینب کبرى
علیها السلام، ام کلثوم، فاطمه دختر امیرالمؤمنین علیهالسلام،
فاطمه دختر امام حسین علیهالسلام، سکینه دختر امام حسین
علیه السلام ، و دختر چهارساله امام حسین علیه السلام (رقیه)،
و رباب دختر امرء القیس همسر با وفاى امام حسین علیهالسلام،
رمله، مادر حضرت قاسم و همسر امام حسن مجتبى علیهالسلام.
اینان
بازماندگان از عترت رسول اللَّه بودند که ابن سعد و سپاهش حرمت پیامبر را در
حق آنها رعایت نکردند و با جسارت تمام آنان را چون اسیران جنگى به بند
کشیدند و با خیل نامحرمان که قاتلان ذرارى پیامبر صلى الله علیه
و آله و یارانش بودند، به سوى کوفه روانه ساختند.
عبور قافله اسیران
از قتلگاه
از دشوارترین
لحظات تاریخ کربلا، که در عظمت و سنگینى با همه آسمانها و زمین
برابرى مىکند، لحظه وداع جانسوز قافله اسیران با بدنهاى پاره پاره شهیدان
است.
دشمنان، اسیران
دلسوخته را از کنار آن پیکرهاى پاک شهیدان عبور دادند، همان پیکرهاى
غرقه به خونى که یکجا همه عزّت و مظلومیت را در خود جمع و خلاصه کرده
بودند.
برابر بعضى از
نقلها، اسیران خود چنین درخواستى داشتند تا براى وداع با آن عزیزان
شهیدشان از کنار قتلگاهشان عبور کنند.
ناگفته پیداست
که ترک سرزمین کربلا در آن وضعیت غمبار و وحشتناک براى آن دلسوختگان
بسیار دشوار و سخت بوده است. به ویژه آنکه دشمن اجساد پلید
سربازانش را دفن کرده بود ولى پیکرهاى ذرارى پیامبر صلى الله علیه
و آله به خصوص پیکر پاک سرور جوانان بهشت بىغسل و کفن در بیابان رها
شده بود. دشمن بدکینه نه خود به دفن آنها اقدام نمود و نه اجازه تدفین
آنها را به کسى داد.
مشاهده آن
صحنههاى دلخراش با آن بدنهاى پاره پاره و پایمال سمّ اسبان که عمدتاً قابل
شناسایى نبودند، مىتوانست هر بینندهاى را از پاى درآورد ولى طمأنینه
و آرامشى که در زینب کبرى علیهاالسلام، یادگار صبر و شکوه على
علیهالسلام ظهور کرد و صلابت و استحکامى که در کلمات دلنشین او موج
مىزد، تا حدود زیادى آن فضاى سنگین را شکست و آن را براى آل رسول
قابل تحمل کرد.
زنان حرم چون
چشمشان به آن بدنهاى پاره پاره افتاد، فریادشان به ناله و شیون بلند
شد و بر صورت خود لطمه زدند.
زینب که
مىدانست دشمن در انتظار است تا با دیدن کوچکترین نشانهاى از ضعف وپشیمانى
درخاندان پیامبر، قهقهه مستانه سر دهد، با دیدن پیکر به خون
آغشته برادر، رو به آسمان کرد و گفت: «أَللَّهُمَّ تَقَبَّلْ هذا الْقُرْبانَ؛ خدایا
این قربانى را قبول فرما!».
این جمله
چون پتکى بر سر دشمن فرود آمد و کوس رسوایى آنها را به صدا در آورد.
راوى مىگوید:
هر چه را فراموش کنم، هرگز کلمات زینب دختر فاطمه زهرا علیهاالسلام را
فراموش نخواهم کرد، به خدا سوگند بىقرارىها و سخنان زینب هر دوست و دشمن
را به گریه واداشت.
او با دلى شکسته
و صدایى محزون چنین گفت: وامُحَمَّداه! صَلّى عَلَیْکَ مَلیکُ
السَّماء، هذا حُسَینٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ، مُقَطَّعُ الْأَعْضاءِ، یا
مُحَمَّداه! بَناتُکَ سَبایا وَذُرِّیَّتُکَ مُقَتَّلَة، تَسْفى عَلَیْها
ریحُ الصَّبا، هذا حُسَیْنٌ بِالْعَراءِ، مَجْزُورُ الرَّأسِ مِنَ
الْقَفا، مَسْلُوبُ الْعِمامَةِ وَالرِّداءِ؛
اى محمد صلى الله
علیه و آله! درود فرشتگان آسمان بر تو باد! این حسین توست که در
خون غلتیده است و پیکر او پاره پاره شده است. اى محمد صلى الله علیه
و آله! دختران تو اسیر شدهاند و فرزندانت کشته گشتهاند و باد صبا بر پیکرهایشان
مىوزد. این حسین توست که روى خاک افتاده، سرش را از قفا بریدهاند،
عمامه و رداى او را به یغما بردهاند.
زینب علیهاالسلام
همچنان سخن مىگفت و دوست و دشمن مىگریستند.
زینب علیهاالسلام
که گویا سخنگوى آن صحنه عجیب بود چنین ادامه داد:
بِأَبِی
مَنْ [أَضْحى] عَسْکَرُهُ فی یَوْمِ الإثْنَیْن نَهْباً، بِأَبی
مَنْ فُسْطاطُهُ مُقَطَّعُ الْعُرى، بِأَبِی مَنْ لا هُوَ غائِبٌ فَیُرْتَجى
وَلا جَریحٌ فَیُداوى، بِأَبِی مَنْ نَفْسی لَهُ
الْفِداءُ، بِأبِی الْمَهْمُومَ حَتّى قَضى، بِأبی الْعَطْشانَ
حَتّى مَضى، بِأَبِی مَنْ شَیْبَتُهُ تَقْطُرُ بِالدِّماءِ؛
پدرم فداى آن کسى
باد که (خیمهگاه) سپاهش روز دوشنبه غارت شد. پدرم فداى آن کس باد که
طنابهاى خیمهاش بریده و بر زمین افتاد. پدرم فداى آن که نه سفر
رفته است تا امید بازگشتش باشد و نه چنان زخمى برداشته که امید مداوایش
باشد. پدرم فداى آن کس که جانم فداى او باد. پدرم فداى آن کس که با دل پرغصّه جان
سپرد، پدرم فداى آن کس که با لب تشنه شهید شد، پدرم فداى آن کس که از محاسنش
خون مىچکد».
دلها مىرفت که
از سینهها بیرون بزند، باران اشک به احدى مجال نمىداد، زینب این
بار اصحاب جدّش را مخاطب ساخت و گفت:
یا
حُزْناه! یا کَرْباه! الْیَوْمَ ماتَ جَدِّی رَسُولُ اللَّهِ، یا
أَصْحابَ مُحَمَّداه! هؤُلاءِ ذُرِّیَّةُ الْمُصْطَفى، یُساقُونَ
سَوْقَ السَّبایا؛
امروز گویا
جدم رسول خدا از دنیا رفته، اى اصحاب محمد صلى الله علیه و آله! اینان
فرزندان پیامبر برگزیدهاند که آنان را همانند اسیران مىبرند.
در اینجا
بود که سکینه قدم پیش نهاد، پیکر پاک پدر را در آغوش گرفت، هر
چه تلاش کردند وى را جدا کنند ممکن نشد، جماعتى از اعراب آمدند و سکینه را
کشان کشان از پیکر پدرش جدا ساختند (ثُمَّ إِنَّ سُکَیْنَةَ
اعْتَنَقَتْ جَسَدَ الْحُسَیْنِ علیه السلام فَاجْتَمَعَ عِدَّةٌ مِنَ
الْأَعْرابِ حَتّى جَرُّوها عَنْهُ).
ناگهان زینب
علیهاالسلام سنگ صبور اهل کاروان، که با نوحه سرائى بجا و به موقعش تا حدودى
باعث تخلیه بغضهاى فرو خفته در گلو شده بود، متوجه على بن الحسین علیهالسلام
شد که مىرفت از سر بىقرارى قالب تهى کند، زینب علیهاالسلام خود را
به امام سجاد علیهالسلام رساند و گفت: «مالِی أَراکَ تَجُودُ
بِنَفسِکَ یا بَقِیَّةَ جَدِّی وَ أَبِی وَإخْوَتی؛
تو را چه شده، اى یادگار جدّ و پدر و برادرانم! مىبینم که مىخواهى
جانت را تسلیم کنى؟!».
امام سجاد علیهالسلام
پاسخ داد: چگونه بىتابى نکنم در حالى که مىبینم پدر و برادران و عموها و
عموزادگان و کسان من بر زمین افتاده و در خونشان غلتیده، سرهایشان
جداشده، لباسهایشان به غارت رفته است، نه کفنى دارند، نه دفنى و کسى به آنها
توجهى ندارد.
زینب علیهاالسلام
پاسخ عجیبى داد: فرزند برادرم! نگران مباش، به خدا سوگند این پیمانى
است که پیامبر خدا از جد و پدر و عمویت گرفته است و آنان نیز آن
را پذیرفتهاند.
خداوند از جماعتى
از این امت که گردنکشان زمین آنها را نمىشناسند ولى فرشتگان آسمان
آنان را مىشناسند، عهد گرفته است که این پیکرهاى پاره پاره و پراکنده
را جمع کنند و به خاک بسپارند، در آینده در این سرزمین بر مرقد
پدرت حسین علیهالسلام پرچمى به اهتزاز در مىآید که هیچگاه
کهنه نشود و در گذر زمان گزندى به آن نرسد و سردمداران کفر هرچه در محو آن تلاش
کنند، روز به روز بر عظمت آن افزوده شود.
زینب دختر
شجاع امیرمؤمنان علیهالسلام با این پیشگویى عجیب
و شگفتآورش، فرزند برادر خود را تسلى بخشید و آینده کربلا و عاشورا
را آنگونه که ما امروز بعد از حدود 14 قرن مىبینیم دقیقاً ترسیم
کرد، آرى قلب نازنین زینب علیهاالسلام مىدانست که این
آغاز کار است هر چند تاریکدلان بنىامیّه و منافقان آن را پایان
کار مىپنداشتند.
دفن اجساد پاک
به تعبیر
مرحوم حاج «شیخ عباس قمى» در نفس المهموم: «در کتب معتبر کیفیت
دفن امام حسین علیه السلام و اصحابش به تفصیل نیامده
است».
ولى بنا به نقل
مشهور اجساد مطهر شهدا سه روز زیر آفتاب بر روى زمین مانده بودند و
باد صحرا بر آن بدنهاى پاک مىوزید. تا آنکه طائفه بنىاسد که در غاضریه-
محلهاى نزدیک کربلا- منزل داشتند، پس از تخلیه کربلا از سپاه ابن سعد
به کربلا آمدند و آن بدنهاى پاک را در خاک و خون مشاهده کردند.
آنان از زن و مرد
فریادشان به ناله و شیون بلند شد. وقتى که مصمم شدند آن بدنهاى پاک را
دفن کنند، چون نه سر در بدن داشتند و نه لباسى بر تن، هیچ یک را
نمىشناختند. لذا متحیر و سرگردان بودند که چه کنند، ناگاه امام سجاد علیهالسلام
از سمت صحرا به سوى آنان آمد و شهدا را به آنها معرفى کرد و قبل از همه به دفن پیکر
پاک امام حسین علیهالسلام اقدام فرمود.
او در گوشهاى از
کربلا کمى خاک را کنار زد، قبرى ساخته و پرداخته آشکار شد، دستها را زیر بدن
قرار داد و به تنهایى به داخل قبر برد و فرمود: «با من کسانى هستند که مرا یارى
کنند». چون بدن را در قبر نهاد صورت مبارکش را بر گلوى بریده پدرش گذاشت و
در حالى که باران اشک چون ابر بهارى بر گونههایش جارى بود، فرمود:
طُوبى لِأَرْضٍ
تَضَمَّنَتْ جَسَدَکَ الطّاهِرَ، فَإنّ الدُّنْیا بَعْدَک مُظْلِمَةٌ
وَالْآخِرَةُ بِنُورِکَ مُشْرِقَةٌ، أَمَّا اللَّیْلُ فَمُسَهَّدٌ
وَالْحُزْنُ فَسَرْمَدٌ، أَوْ یَخْتارَ اللَّهُ لِأَهْلِ بَیْتِکَ
دارَکَ الَّتی أَنْتَ بِها مُقیمٌ وَعَلَیْکَ مِنّی
السَّلامُ یَابْنَ رَسُولِ اللَّه وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ
خوشا به آن زمینى
که پیکر پاک تو را در برگرفته، دنیا پس از تو تاریک شد و آخرت
به نور جمال تو روشن گشت. شبها دیگر خواب به سراغم نمىآید و اندوهم
پایانى نخواهد داشت. تا آن زمان که خداوند اهل بیت تو را به تو ملحق
کند و در کنار تو جاى دهد. درود و سلامم بر تو باد اى فرزند رسول خدا و رحمت و
برکات خدا بر تو باد.
آنگاه از قبر
خارج شد و آن را از خاک پوشاند و با انگشت روى قبر نوشت: «هذا قَبْرُ الحُسَیْنِ
بنِ عَلِیِّ بنِ أبیطالِب الَّذِی قَتَلُوهُ عَطْشاناً غَریباً؛
این قبر حسین بن على علیهالسلام است که او را با لب تشنه و غریب
کشتند.
سپس بدن پاک على
اکبر علیهالسلام پایین پاى حضرت به خاک سپرده شد و بقیه
شهدا از بنىهاشم و اصحاب نیز در یک قبر دستهجمعى پایین
پاى امام علیهالسلام دفن شدند.
آنگاه امام سجاد
علیهالسلام، قوم بنىاسد را به طرف نهر علقمه محل شهادت حضرت عباس قمر
بنىهاشم راهنمایى کرد. و پیکر پاک آن حضرت را در همانجا دفن نمودند.
امام زین
العابدین علیهالسلام در حال دفن عمویش گریه سوزناکى کرد و
فرمود: «عَلَى الدُّنْیا بَعْدَکَ الْعَفا یا قَمَرَ بَنی
هاشِمٍ وَعَلَیْکَ مِنّی السَّلامُ مِنْ شَهیدٍ مُحْتَسَبٍ وَ
رَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ؛ اى قمر بنىهاشم! بعد از تو خاک بر سر دنیا،
بر تو درود مىفرستم و رحمت و برکات خداوند را براى تو طلب مىکنم».
سپس بنىاسد «حبیب
بن مظاهر» را که بزرگ قبیله آنان بود، جداگانه- همانجایى که اکنون
هست- دفن نمودند.
در اینکه
امام سجاد علیهالسلام چگونه در حال اسارت اقدام به چنین عملى نموده
است، روایات زیادى در دست است که مىرساند برابر مبانى اعتقادى شیعه،
متولى کفن و دفن هر امامى، امام بعد از اوست.
از جمله در روایتى
از امام رضا علیهالسلام مىخوانیم که به همین نکته اشاره کرده
در پاسخ على بن حمزه فرمودند: «همان کسى که على بن الحسین علیهالسلام
را قدرت داده است که (در حال اسارت) به کربلا بیاید و جسد مطهّر پدرش
را به خاک سپارد، به صاحب این امر (اشاره به خودش) قدرت داده است تا به
بغداد آمده و امر پدرش (حضرت موسى بن جعفر علیهالسلام) را عهدهدار شود و
سپس باز گردد.».
از کتاب «عاشورا
ریشهها، انگیزهها، رویدادها، پیامدها» که زیر نظر
حضرت آیتالله ناصر مکارم شیرازی نوشته شده
$
##مشهورترین
افراد از اسیران کاروان کربلا
مشهورترین
افراد از اسیران کاروان کربلا
1- ام کلثوم کبرى
زینب کبرى
2- آمنه سکینه
3 ـ ام اسحاق بنت
طلحة
ام اسـحـاق یـا
ام الحـق ، فـرزند طلحة بن عبیداللّه است . نام او را، عاتکه و مادرش را جرباء بنت قسامه ، از قبیله ى
طى گفته اند.
مـورّخـان ، نـام
هـمـسـران او و فـرزنـدانـش را بـه تـرتـیـب چـنـیـن نقل کرده اند:
1 ـ امـام حـسـن
مـجـتـبى (ع ). ام اسحاق ، چهار پسر به نام هاى حسن ، حسین ، طلحة ، ابوبکر
و یک دختر به نام فاطمه براى امام دوم (ع ) به دنیا آورد.
2 ـ امـام حـسـیـن
(ع ). ایـن بـزرگـوار، بـنـا بـه سـفارش برادر که هنگام شهادت به او فرمود:
بـرادر! من از این زن راضى هستم ، نگذارید که او از خانه هایتان
خارج شود، با ام اسحاق ازدواج کرد و خداوند متعال ، فاطمه و عبداللّه را به ایشان
عنایت کرد.
3 ـ عـبـداللّه
بـن مـحـمـدبـن ابـى عـتـیـق . امـیـّه ، فـرزنـد عـزیـز ام
اسـحـاق از عـبـداللّه مـى باشد.
مـنـابـع کـهـن
از حـضـور یـا عـدم حـضـور ام اسـحـاق در کـربـلا و تـحـمـل مـشـقـت هـاى
دوران اسـارت وى سـخـنـى نـگـفـتـه انـد ولى بـا مـطـالعـه واقـعـه ى ذیـل
مـى تـوان گـفـت : ام اسحاق در کربلا حاضر و به طور یقین در زمره ى اسیران
کربلا نیز بوده است .
ام اسـحاق ، همسر
امام حسین (ع ) در روز عاشورا فرزندى به دنیا آورد که او را عبداللّه
نامیدند. او بـه دسـت عـبداللّه بن عقبه غنوى و به قولى هانى بن ثبیت
حضرمى با تیر مجروح شد. امام حـسـین (ع ) خون او را به سوى آسمان ریخت
و خونش به زمین بازنگشت . امام باقر (ع ) فرموده است :
اگـر قـطـره ى از
ایـن خـون بـه زمـیـن مـى ریـخـت عـذاب الهـى بـر مـردم نازل مى
گشت .
4 ـ ام الکرام
ام الکرام ، دختر
گرامى امام على (ع ) و مادرش ام ولد است . به گفته ى عماد زاده ، او هـمـراه
بـرادرش سـیـّدالشـهـدا (ع ) بـه کـربـلا آمـد و پـس از عـاشـورا بـه دسـت
دشـمـنـان اهـل بـیـت (ع ) از کـربـلا بـه کـوفـه و سـپـس به شام به اسارت
برده شد. از جزئیات زندگى و اقدامات وى در طول اسارت اطلاع دیگرى در
دست نیست .
5 ـ اُمامه
امـامـه ،
فـرزنـد امـام عـلى (ع ) و مادرش ام ولد است . او با صلت بن عبداللّه ، از نوادگان
عبدالمطلب ، ازدواج کرد و براى او دخترى به نام نفیسه به دنیا آورد.
بـه گـفـتـه ى عـمـادزاده ، امامه جزو زنان حاضر در کربلا بوده و قطعا در کاروان
اسیران نیز حضور داشته است .
6 ـ ام جعفر
ام جـعـفـر
نـامـش جـمـانـه ، فرزند امام اوّل شیعیان ، و مادرش ام ولد است . بنا
به گـزارشـى دیـگـر، ام جـعـفـر و جـُمـانـه ، نـام دو دخـتـر از فـرزنـدان
امـام عـلى (ع ) مـى باشد.
وى از زنـان
حـاضـر در کـربـلا و از اسـیـران آن حادثه ى خونین است . از سایر
خصوصیات و جزئیات زندگى وى اطلاعى دیگرى در دست نیست .
7 ـ ام الحسن بنت
على (ع )
ام الحـسـن یـا
ام الحـسـیـن از فـرزنـدان امـام عـلى (ع ) اسـت . نـام وى رمله ى کبرى ،
مـادرش ام سـعـیـد دخـتـر عـروة بن مسعود ثقفى و بنا به نقلى ام شـعـیب مخزومیه
مى باشد. او با پسر عمّه ى خود، جعدة بن هبیره ى مخزومى که از شـیـعـیـان
خـاص حـضـرت امـیر المؤ منین (ع ) و فرزند ام هانى بود ازدواج کرد و
خداوند متعال شش فرزند به نام هاى ، جعفر، على ، حسن ، حارث ، عبداللّه ، یحیى
به وى عنایت کـرد. ام الحـسـن ، پـس از وفـات جـعـدة ، بـه عـقـد جـعـفـربـن
عـقیل در آمد ولى براى او فرزندى نزاد. برخى عبداللّه بن زبیربن عوام
را نیز از همسران ام الحسن دانسته اند. اگرچه مورّخین به اسارت وى تصریح
نکرده اند ولى بنا بر حضورش در کربلا، به یقین جزو اسیران کربلا
نیز بوده است .
8 ـ ام خلف
نـام او در
مـنـابـع کـهـن وجـود نـدارد. ولى در مـنـابـع مـتـاءخـر نـقل شده که وى همسر مسلم
بن عوسجه و همان زنى است که در روز عاشورا پس از شهادت مسلم ، فـرزنـدش ، خـلف را
بـه رفـتـن بـه مـیـدان نـبـرد و دفـاع از فـرزنـد رسـول خـدا (ص ) تشویق
کرد و خود عصر عاشورا به اسارت نیروهاى دشمن در آمد.
9 ـ ام عبداللّه
ام
عـبـداللّه فـرزنـد امـام مـجـتـبـى (ع )،
نـامـش ، فـاطـمـه و مـادرش ام ولد اسـت . او بـا امـام سـجـاد (ع ) ازدواج کـرد و
از وى چـهـار فـرزند به نام هاى امام محمد باقر (ع )، حسن ، على و عبداللّه متولد
شد. او در خاندان امام حسن (ع )، در صداقت و راسـتـگـویى ، بى نظیر و
نخستین زن علویه بود که فرزند علوى (امام باقر (ع )) به دنیا
آورد.
ام عبداللّه با
عموى بزرگوارش ، امام حسین (ع ) به کربلا آمد و در لباس اسارت به کوفه و
شـام برده شد. در دوران اسارت شاهد در غل و زنجیر بودن همسر (امام سجاد (ع
))، گرسنگى و تشنگى فرزند (امام محمد باقر (ع )) و دیدن سرهاى خویشاوندان
بر نیزه بود. در منابع کهن و اخیر اطلاعات دیگرى درباره ى
نامبرده وجود ندارد.
10 ـ ام عمروبن
جناده
نام او بحریه
و پدرش مسعود خزرجى است . وى در روز عاشورا، پس از شهادت همسرش ، جناده ، بـه
فـرزنـد نـه یـا یـازده سـاله ى خـود امـر کـرد بـه مـیـدان
رفـتـه و مشغول نبرد شود. وقتى عمرو به شهادت رسید، مادر، با خواندن رجز، سر
او را به طرف دشمن انـداخـت و یـک نفر را کشت . سپس عمود خیمه را به
دست گرفت و با حمله به خصمِ زبون دو نفر دیـگـر را نـیز به هلاکت
رساند. آنگاه ، امام حسین (ع )، او را از ادامه ى جهاد و مبارزه منع کرد و
ام عـمرو به خیمه بازگشت . از سایر جزئیات زندگى و اقدامات مثبت
وى در دوران اسارت اطلاعى در دست نیست .
11 ـ ام کلثوم
بنت عبداللّه جعفر
ام کـلثـوم ،
فـرزنـد عـبـداللّه بـن جـعـفـربـن ابـى طـالب (ع ) و حـضـرت زیـنـب (س )
اسـت . بـرخـى بـه وى لقـب ((صـغـرى )) داده اند. معاویة ، او را براى یزید
خواستگارى ، ولى دایى بزرگوارش ، امام حسین (ع ) با این وصلت
مخالفت کرد و ایشان را بـه عـقـد ازدواج پـسـر عـمـویـش ، قـاسـم بـن
مـحـمـدبـن جـعـفـربـن ابـى طـالب (ع ) در آورد. خـداونـد مـتـعـال نـیـز
فـرزنـدى بـه نـام ((فـاطـمـه )) بـه آنـان عـنـایـت کرد.
ام کلثوم ، همراه
همسر خود، قاسم ، به دشت خونین نینوا آمد و پس از شهادت وى ، از کربلا
به کـوفـه و شـام بـه اسـیـرى بـرده شـد. مـورّخـان درباره ى اقدامات وى در
دوران اسـارت ، گـزارشى نقل نکرده اند. گروهى از رجال نویسان ، حجّاج بن یوسف
، ابان بن عثمان بـن عـفـان و خـالدبـن یـزیدبن
معاویه را نیز از همسران ام کلثوم ، پس از قاسم دانسته اند.
12 ـ ام کلثوم
بنت على (ع ) زینب صغرى
13 ـ امّ کلثوم
صغرى
امّ کـلثومِ صغرى
، یکى از دختران امیر المؤ منین (ع )، به گفته برخى از منابع از
کـسانى است که در کربلا حضور داشت و به همراه شمار دیگرى به اسارت لشکریان
بنى امیّه درآمد.
گـرچـه بـسـیـارى
از مـنـابـع از ام کـلثوم به عنوان یکى اسیران حادثه عاشورا نام برده
اند، بدون این که مقیّد به صغرى و کبرى کنند.
14 ـ ام کلثوم
صغرى رقیه بنت على (ع )
15 ـ امّ کلثوم
کبرى
ام کلثوم کبرى یکى
از فرزندان امیر المؤ منین (ع ) است . وى به همراه شوهرش ، عـون بـن
جـعـفـر از مـدیـنـه بـه امـام حسین (ع ) پیوستند و به همراه آن
حضرت در کربلا حضور داشـتـنـد. شـوهـرش در روز عـاشـورا بـه درجـه رفـیـع
شـهـادت نـایـل شـد و خـودش بـه اسارت لشکریان بنى امیّه درآمد.
گرچه بـسـیارى از منابع نام ام کلثوم را به عنوان بانویى که در کربلا
حضور داشت و جزء اسیران بود آورده اند ولى مقیّد به صغرى و کبرى
ننمودند.
16 ـ ام الثغر
خوصاء
17 ـ ام محسن
او، مـادر
مـحـسـن بـن حـسـیـن (ع ) و نـامـش نـامـعـلوم اسـت . ولى احـتمال دارد، وى
همان رباب یا شهربانو باشد. یاقوت حُمَوى مى گوید: وقتى کاروان
اسیران کربلا به کوه جوشن رسید که معدن مس و در غرب حلب است ، ام محسن
فرزندش را سقط کرد. تلاش وى براى تهیّه آذوقه در آن مکان بى نتیجه
ماند. کارگران آنجا هم نه تنها وى را مـسـاعـدت نـکـردنـد بلکه ناسزا نیز
گفتند. ام محسن ، از این کار، خشمگین شد و از خداوند مـتـعـال خـواسـت
تـا آنـان را مـجـازات کـنـد. بـر اثـر نـفـریـن او بـرکـت از آن کـوه
گـرفـتـه شد. از زندگى وى اطلاع دیگرى در دست نیست .
18 ـ ام وهب
از جـمـله زنانى
که در کربلا حضور داشته ، ام وهب بوده ، وى به همراه شوهرش و یا به همراه
فـرزنـدش در همان روز عاشورا طبق گفته اکثر مورّخان به شهادت رسید. اما
منتخب التواریخ او را در شمار اسیران کربلا قرار داده است .
19 ـ ام هانى بنت
على (ع )
ام هـانـى ،
فـرزنـد امـام عـلى (ع ) و مـادرش ام ولد اسـت . او بـا پـسر عموى خود، عـبـداللّه
اکـبـربـن عـقـیـل ازدواج کرد(375) و داراى فرزندانى به نام هاى محمد اوسط،
عبدالرحمن ، مسلم و ام کلثوم گردید.
ام هـانـى بـا
هـمسرش به کربلا آمد و پس از شهادت وى همراه کاروان اسیران به کوفه و شام
رفت .
20 ـ امیمة
سکینه (ع )
21 ـ امینة
سکینه (ع )
22 ـ بحریة
بنت مسعود ام عمروبن جناده
23 ـ جُمانة ام
جعفر
24 ـ جُمانة
جـُمـانـة ،
فـرزند ابوطالب و فاطمه بنت اسد و عمّه ى امام حسین (ع ) است . او با پسر
عمویش ، ابـوسـفـیـان بـن حـارث بـن عـبـدالمـطـلب ، از اصـحـاب خـوش
سـخـن رسول خدا و از سرایندگان مرثیه آن بزرگوار ازدواج کرد و برایش
فرزندى به نام عبداللّه به دنیا آورد. وى در واقعه ى خونین کربلا و
حوادث تلخ پس از آن حـضـور داشـت و
افـشـاگـر چـهـره ى باطل حکومت یزید در دوران اسارت بود.
25 ـ حسن بن حسن
(ع ) حسن مثّنا
26 ـ حسن مثّنا
حـسن ، فرزند
امام مجتبى (ع ) و مادرش ، خوله دختر منظور فرازیه است . او مردى بـزرگ ،
دانـشمند و پارسا بود و سرپرستى صدقات امام على (ع ) را در زمان خود به عهده داشت
.
حـسـن مـثـّنـى ،
بـراى خـواسـتـگـارى یـکـى از دو دخـتـر عـمـویـش بـه مـنـزل امـام
حـسـیـن (ع ) رفـت . آن حـضـرت به او فرمود: خودت هر کدام را که بیشتر
دوست دارى انتخاب کن . ولى او شرم کرد و پاسخى نداد. امام حسین (ع ) فرمود:
من دخترم ، فاطمه را برایت انتخاب مى کنم ؛ زیرا او به مادرم فاطمه شبیه
تر است .
فـرزنـدان وى ،
از فـاطـمـه و دو زن دیـگر عبارتند از: محمد، عبداللّه ، ابراهیم ،
جعفر، داود، زینب ، ام کلثوم ، فاطمه ، مُلیکه و ام القاسم .
حسن ، در حماسه ى
روز عاشورا شرکت جست و در رویارویى با دشمن زبون ، هفده تن از آنان را
بـه هـلاکـت رسـانـد. او کـه بـه شـدّت مـجروح و دست راستش قطع شده بود، با
وسـاطـت اسـمـاءبن خارجه فزارى ، از هم قبیله اى هاى مادرش ، از صحنه ى نبرد
خارج گردید و بـه اسـارت درآمـد. حـسـن مثنى نیز مانند سایر اسیران
بر شتر بى جهاز برهنه ، سـوار و بـه سـوى شام برده شد. او مى گوید: چون نزد یزید
رفتم تعداد ما بـیـش از ده نـفـر بـود. بـه فـرمـان وى ، بـه سـوى مـدیـنـه
حـرکـت کـرد. در اوّل ماه بدانجا رسیدیم .
سـرانـجـام ،
حـسـن بـن حـسن (ع ) در سى و پنج سالگى در مدینه دیده از جهان فرو بست
و به دیدار حقّ شتافت .
27 ـ حسنیه
از جزئیات
زندگى او اطلاع کاملى در دست نیست . تنها، در برخى از منابع متاءخر آمده است
: امام حسین (ع )، وى را از نوفل بن حارث بن عبدالمطلب خرید و به عقد
ازدواج مردى به نام ((سهم )) در آورد. حـسـنـیه ، کنیز امام حسین
(ع )، که در منزل امام سجاد (ع ) خدمت مى کرده همراه سیّدالشهدا (ع ) بـا
پسرش منجح بن سهم به کربلا آمد. منجح در رکاب اباعبداللّه الحسین (ع ) بـه
شـهـادت رسـیـد و حـسـنـیـه ، بـا دل پرغم و چشم اشکبار، با کاروان
اسارت به کوفه برده شد.
28 ـ حسین
بن حسن (ع )
حـسـیـن ،
فـرزنـد دوّمین امام شیعیان جهان ، امام حسن (ع )، مادرش ظمیاء
و امّ ولد است . از آنـجـا کـه دنـدان هـاى جـلویـش شـکـسـتـه بـود بـه وى ،
اثـرم مـى گفتند. فرزندانش عبارتند از: على ، حسن ، محمد، ام سلمه ، کلثوم و
فـاطـمـه . برخى از معاصرین ، او را در زمره ى اسیران حادثه ى کربلا
قرار داده اند. از نامبرده ، اطلاع دیگرى در دست نیست .
29 ـ خدیجه
بنت على (ع )
خـدیـجه ،
دخت گرامى امام على (ع ) و مادرش ام ولد است . وى با پسر عموى خود، عـبـدالرحـمـن
بـن عـقـیل و سپس با عبدالرحمن بن
عبداللّه ... بن عبد شمس ازدواج و خـداونـد مـتـعـال از عـبـدالرحـمـن بـن عـقـیـل
سـه فـرزنـد بـه نـام هـاى سـعـیـد، عقیل و حمیده به ایشان
عنایت کرد.
خـدیـجـه ،
بـانـوى شـجـاع کـاروان حـسـیـنـى ، عـلاوه بـر تـحـمـّل مـصـیـبت
شهادت همسرش ، عبدالرحمن بن عقیل و دو جوان دلبندش در کربلا شاهد و ناظر
دوران تلخ اسارت نیز بوده است . او سرانجام در کوفه ، دیده از جهان
فروبست و به جوار حق شتافت .
http://www.khabaronline.ir/detail/188243
$
##اشعارحرکت اهلبیت
ازکربلا
اشعارحرکت اهلبيت
ازکربلا
گفت زینب
بادوصدآه وفغان – سوی شامم میبرند این کوفیان
میبرندم
کوفیان باشوروشین – ازکنارنورچشمانم حسین
میبرندم
اززمین کربلا – اززمین محنت ورنج وبلا
میبرندم
بادوصد افغان و آه – کوفیان وشامیان روسیاه
میبرندم
همره زجرلعین – سوی شام وکوفه ازاین سرزمین
میبرندم
همره شمروسنان – سوی شام کوفه با آه وفغان
میبرندم
ازکنارقتلگاه – سوی شام اززیر نورمهروماه
میبرندم با
دوصدآه وفسوس – آن سنان وشمرو بن سعدعبوس
کربلا یاکربلا
یاکربلا – ای زمین محنت ورنج وبلا
ای زمین
کربلا رفتیم ما – باشهیدان الوداع گفتیم ما
ای زمین
کربلا باصدفغان – ماشدیم اکنون بشام غم روان
میرویم
ازسرزمینت کربلا – سوی شام وکوفه بارنج وبلا
دوم ماه محرم آمدیم
– با غم و اندوه وماتم آمدیم
هفته ای
بودیم ما مهمان تو – مانخوردستیم زاب ونان تو
ما بهمراه جوانان
آمدیم – ازمدینه برتومهمان آمدیم
قاسم وعباس
واکبرداشتیم – عون وعبدالله وجعفرداشتیم
لیک اکنون
نیست برما یاوری – نه اباالفضل ونه عون وجعفری
جملگی
درخاک وخون افتاده اند – پیش چشم من کنون افتاده اند
ما بسوی
شام ویران میرویم – لیک ما باجسم بی جان میرویم
روح ماها قاسم
وعباس بود – بهرما دسته گلی ازیاس بود
کربلا امشب حسین
تنها بود – گرگهایی اندراین صحرابود
کربلا مگذارآزارش
کنند – ناروایی با تن زارش کنند
کربلا گهواره
شوبراصغرم – آب ده برنورچشمان ترم
آفتابت ای
زمین سوزان بود – جسم صدچاک حسین عریان بود
خویش
رابهرحسین سجاده کن – سایه ای بهرحسین آماده کن
ای زمین
رفتیم باصدشوروشین – بعدما جان تو وجان حسین
باقری
رفتند باشورو نوا – اهلبیت ازسرزمین کربلا
ميروم ازكربلايت
الوداع – جان بقربان وفايت الوداع
الوداع اي جان من
جانان من – الوداع اي روح من اي جان من
الوداع اي زاده
زهراحسين – الوداع اي كشته تيغ و سُنين
من بسوي شام
ويران ميروم – آمدم با جان وبي جان ميروم
اي حسين اي زاده
خيرالبشر – سوي شام و كوفه هستم رَه سِپر
ميروم من همره
شمروسنان – همره خولي وزجر و ساربان
ميروم اينك
بصدجوروجفا – ميروم با اين گروه بي حيا
ميبرندم اي حسين
ازاين زمين – با جفا وجوربِن سعدلعين
ميبرندم با
دوصدجوروجفا – ميبرندم اين گروه اشقيا
ميبرندم ازكنارت
اي حسين – ميبرندم با فغان و شوروشين
ميبرندم بازنان
وكودكان – ميبرندم با دوصدآه وفغان
ميبرندم با
دوصدرنج وعذاب – ميبرندم ازكنارت با عتاب
ميبرندم ازبرت
شادي كنان – ابن سعدوخولي وشمروسنان
ازمدينه
بابرادرآمدم – باحسين،عباس واكبرآمدم
ليك اكنون بي
برادرميروم – دل غمين و خاك برسرميروم
ميروم افسرده
ازاين سرزمين – چون گلِ پژمرده ازاين سرزمين
من سفيرانقلابم
ياحسين – بهردين پا درركابم يا حسين
ميروم تا شاميان
رسوا كنم – كوفيان را همدم غمها كنم
ميروم اما جدائي
مشكل است – بس غم و غصه كنون دراين دل است
باقري زينب
بصدشورونوا – سوي كوفه شدروان ازكربلا
اي حسين جان اي
حسين جان اي حسين - اي حسين جان اي حسين جان اي حسين
اي حسين جان اي
حسين جان اي حسين - اي حسين جان اي حسين جان اي حسين
بر حربگاه، چون
ره آن كاروان فتاد
شور نشور واهمه
را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه،
غلغله در شش جهت، فكند
هم گريه، در
ملايك هفت آسمان فتاد
هرجا كه بود
آهوئى، از دشت پا كشيد
هرجا كه بود
طايرى، از آشيان فتاد
شد وحشتى، كه شور
قيامت زِ ياد، رفت
چون چشم اهل بيت،
بر آن كشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا
چشم، كار كرد
بر زخمهاى كارى
تيغ و سنان، فتاد
ناگاه چشم دختر
زهرا، در آن ميان
بر پيكر شريف
امام زمان فتاد
بى اختيار نعر ه
ى « هذا حسين » ازو
سر زد، چنانكه
آتش از آن، در جهان فتاد
پس با زبان پر
گله، آن بضعه ى بتول
رو در مدينه كرد،
كه يا ايهاالرسول
اين كشت هى فتاده
به هامون، حسين توست
وين صيد دست و پا
زده در خون، حسين توست
اين نخل تر، كز
آتش جان سوز تشنگى
دود از زمين
رسانده به گردون، حسين توست
اين ماهى فتاده
به درياى خون، كه هست
زخم از ستاره، بر
تنش افزون، حسين توست
اين غرقه ى محيط
شهادت، كه روى دشت
از موج خون او
شده گلگون، حسين توست
اين خشك لب فتاده
ى دور از لب فرات
كز خون او، زمين
شده جيحون، حسين توست
اين شاه كم سپاه،
كه با خيل اشك و آه
خرگاه، زين جهان
زده بيرون، حسين توست
اين قالب تپان،
كه چنين مانده بر زمين
شاه شهيد ناشده
مدفون حسين توست
چون روى در بقيع،
به زهرا خطاب كرد
وحش زمين و مرغ
هوا را، كباب كرد
بند دهم
كاى مونس شكسته
دلان حال ما ببين
ما را غريب و بى
كس و بى آشنا ببين
اولاد خويش را كه
شفيعان محشرند
در ورطه ى عقوبت
اهل جفا ببين
در خلد، بر حجاب
دو كون آستين فشان
وندر جهان مصيبت
ما بر ملا ببين
نى، نى - ورا -
چو ابر خروشان به كربلا
طغيان سيل فتنه و
موج بلا ببين
تن هاى كشتگان
همه در خاك و خون نگر
سرهاى سروران همه
بر نيزه ها ببين
آن سر كه بود بر
سر دوش نبى مُدام
يك نيز ه اش ز
دوش مخالف جدا ببين
آن تن كه بود
پرور ش اش در كنار تو
غلطان به خاك
معركه ى كربلا ببين
يا بضعة الرسول!
ز ابن زياد، داد
كو خاك اهل بيت
رسالت، به باد داد
نوحه قتلگاه زبان
حال حضرت زينب (صاعد اصفهاني)
زينب چو ديد پيکر
آن شه به روي خاک
از دل کشيد ناله
به صد درد سوزناک
کاي خفته خوش به بستر
خون ديده باز کن
احوال ما ببين و
سپس خواب ناز کن
اي وارث سرير امامت بياي خيز
بر کشتگان بي کفن
خود نماز کن
طفلان خود به ورطه بحر بلا نگر
دستي به دستگيري آنان دراز کن
نيرّ تبريزي :
زينب چو ديد
پيکري اندر ميان خون - چون آسمان و زخم تن
از انجمش فزون
بي حد جراحتي،
نتوان گفتنش که چند - پا مال پيکري، نتوان ديدنش که چون
خنجر در او
نشسته، چو شهپر که درهما - پيکان از او دميده، چو مژگان که از جفون
گفت: اين به خون
تپيده نباشد حسين من - اين نيست آن كه در بر من بود تاكنون
يكدم فزون نرفته
كه رفت از كنار من - اين زخمها به پيكر او چون رسيد؟ چون؟
گر اين حسين؛
قامت او از چه بر زمين؟ - ور اين حسين؛ رايت او از چه سرنگون؟
گر اين حسينِ من؛
سر او از چه بر سنان؟ - ور اين حسينِ من؛ تن او از چه غرق خون؟
يا خواب بوده ام
من و گم گشته است راه - يا خواب بوده آن كه مرا بوده رهنمون
مي گفت و
مىگريست كه جانسوز ناله اى - آمـد ز حنجــر شه لــب تشنــگان بــرون
كاى عندليــب
گلشـــن جــــان؛ آمدى، بيا - ره گم نگشته خوش به نشان آمدى، بيا
*
آمد به گوش دختر
زهرا چو اين خطاب - از ناقه خويش را به زمين زد به اضطراب
چون خاك، جسم پاك
برادر به بر كشيد - بر سينه اش نهاد رخ خود، چو آفتاب
گفت: اى گلو
بريده! سر انورت كجاست؟ - وز چيست گشته پيكر پاكت به خون خضاب؟
اى مير كاروان گه
آرام نيست، خيز! - ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب
من يك تنِ ضعيفم
و يك كاروان اسير - وين خلق بي حميّت و دهري پر انقلاب
از آفتاب
پوشمشان؛ يا زچشم خلق؟ - اندوه دل نشانمشان؛ يا كه التهاب؟
زينالعباد را ز
دو آتش كباب بين - سوز تب از درون و برون تاب آفتاب
گر دل به فرقت تو
نهم، كو شكيب و صبر؟ - ور بي تو رو به شام کنم، کو توان و تاب؟
دستم ز چاره
كوتــه و راه دراز پيش - نه عمر من تمام شود، نه جهان خراب
لختى چو با برادر
خود شرح راز كرد - رو در نجف نمود و سرِ شكوه باز كرد
*
كاى گوهرى كه چون
تو نپرورده نُه صدف
پروردگانت زار و
تو آســوده در نجف؟
دارى خبر كه نور
دو چشم تو شد شهيد
افتاد شاهباز تو
از شـرفه ي شرف
تو ساقى بهشتى و
كوثر به دست توست
وين كودكان زار
تو از تشنگى تلف
اين اهل بيت توست
بدين گونه دستگير
اى دستگير خلق!
نگاهى به اين طرف
اين نور چشم توست
كه ناوك زنان شام
دورش كمان گشاده
چو مژگان كشيده صف
چندين هزار تن،
قدرانداز و از قضا
با آن همه خطا
همه را تير بر هدف
هر جا روان ز سرو
قدى جويى از گلو
هر سو جدا ز تا
جورى دستي از كتف
تا كى جوار نوح
لب نوحه برگشا
يعقوب سان بنال
كه شد يوسفت ز كف
چو نوح برگروه و
چو يعقوب بر همه
نفرينِ «لاتذر»
كن و افغانِ وا اسف
چندين چو
شكوههاى دلش بر زبان گذشت
زان تن ز بيم
طعنه ي شمر و سنان گذشت
زينب چو جسم پاک
برادر نظاره کرد
کرد اين خطاب و
پيرهن صبر پاره کرد
اي تشنه لب به
سوي که بعد از تو رو کنم
جويم که را که
درد دل خود به او کنم
گر پرسد از تو
دختر زارت چه گويمش
روزي که در مدينه
ي جدّ تو رو کنم
يعقوب جست گم شده
ي خويش را ومن
در حيرتم تو را
به کجا جستجو کنم
غسلت نداد کس که
به نعشت کند نماز
جز من کز آب ديده
دمادم وضو کنم
دردا حديث درد و
غمت کم نمي شود
تا روز رستخيز
اگر گفتگو کنم
دردي نديده جان
که توان کرد چاره اش
زخمي نخورده دل
که توانم رفو کنم
خاکم به سر که مي
برم اين آرزو به خاک
روزي که خاک پاي
تو را آرزو کنم
چون کرد با برادر
خود قصه را تمام
رو بر مدينه کرد
که يا سيّد الانام
اين شاه سر جدا
شده از تن حسين توست
اين سينه چاک
ناوک دشمن حسين توست
اين نور نخل طور
تجلي که شد از او
کرببلا چو وادي
ايمن حسين توست
اين لاله گون
قباي که جبريل از غمش
شال عزا فکنده به
گردون حسين توست
اين جسم پاره
پاره که زهرا به ماتمش
صد پاره جامه
ساخته بر تن حسين توست
اين شمع جانگداز
که اندر مصيبتش
از آه شعله ها
شده روشن حسين توست
اين پيکر کشيده
به خون کز براي او
خون ها ز ديده
رفته به دامن حسين توست
اين طاير حرم که
ز پيکان شست کين
در خاک و خون
نموده نشيمن حسين توست
اين گل و آن گل
ببويم
تا گل خود را
بجويم
اي خدا اين پيکر
پاک حسين است
ايخدااينمصطفيرا
نور عيناست
اين گل و آن گل
ببويم
تا گل خود را
بجويم
گرحسيناستازچهبرتن
سر ندارد
اي خدا کس اين
ستم باور ندارد
اين گل و آن گل
ببويم
تا گل خود را
بجويم
اي خدا نور هدي
را سر بريدند
نور چشم مرتضي را
سر بريدند
اين گل و آن گل
ببويم
تا گل خود را
بجويم
اي خدا دست ستم
بر ما گشودند
نوگلان مرتضي
پرپر نمودند
اين گل و آن گل
ببويم
تا گل خود را
بجويم
مي نمايم جستجو
در ميان قتلگاه
قطعه هاي پيکرت
مي کنم هر جا نگاه
روي خاک افتاده
جسم پرپرت
اي گل زهرا کجا
باشد سرت
واويلا آه واويلا
يا اخي گفتي و پر
کشيدم سوي تو
آمدم در مقتلت تا
ببينم روي تو
صد هزار افسوس آه
اي يار من
سر نداري اي
برادر روي تن
واويلا آه واويلا
در ميان آتش خيمه
و تو در تنور
سر کنار فاطمه تن
گرفتار ستور
پيکرت شمع غمستان
من است
رونق شام غريبان
من است
واويلا آه واويلا
وداع خواهر از
جسم برادر
چه سخت است اى
خدا در پيش دُختر
خدا قرآن ناطق لب
ببسته
كنار قتلگه، زينب
نشسته
حسين جانم حسين
جانم حسين جانم
گل گمگشته ام
پيدا شد آخر
دل سرگشته ام
شيدا شد آخر
گلم، گلبرگ من
برتن ندارد
نشان جز نيزه ى
دشمن ندارد
گل من بين گودالى
پُراز خون
نشسته چون شفق
برشطّ گلگون
گلم شد غارتِ
شمشيروخنجر
نمانده جاى بوسه
جز به حنجر
گلم در نزد مادر
روسفيد است
كه خواهر شد اسير
و اوشهيد است
از اين مهمانى زخم
زبانها
روم با ضرب دست
تازيانها
الهى اين من واين
نور عينم
خداحافظ خداحافظ
حُسينم
نوحه قتلگاه زبان
حال حضرت سکينه
گويم کدامين غم
بابا برايت
زد خصم دون آتش
بر خيمه هايت
اي پيکر صد چاک
گريم برايت
اي کشته بيسر
جانم فدايت
بابا حسين جان
بابا سرت کو
انگشت ناز و
انگشترت کو
بعد از تو اي
بابا بر ما جفا شد
رنج و بلا ما را
قوت و غذا شد
زين قوم غارتگر
از بس ستم ديد
سرگشته در هامون
آل عبا شد
بابا حسين جان
بابا سرت کو
انگشت ناز و
انگشترت کو
بابا سکينه شد
بعد از تو گريان
چون کودکان تو لب
تشنه عطشان
از وحشت آتش يکسر
نهادند
هر يک به يک سويي
سر در بيابان
بابا حسين جان
بابا سرت کو
انگشت ناز و
انگشترت کو
بابا چه سنگين دل
بر تو جفا کرد
رأس شريفت را از
تن جدا کرد
آن بيحيا از کين
کرد آن چه را کرد
امّا بميرم من
عطشان چرا کرد
بابا حسين جان
بابا سرت کو
انگشت ناز و
انگشترت کو
بابا مرا بردند
بهر اسيري
با ضربه سيلي با
تازيانه
فرياد از اين
دشمن واي از يتيمي
بعد از تو ما را
کشت رنج زمانه
بابا حسين جان
بابا سرت کو
انگشت ناز و
انگشترت کو
(صاعد اصفهاني)
زآن روي نمود
زينب نيک خصال
تشبيه سر برادرش
را به هلال
کان سرچو هلال بر
سر نيزه خصم
انگشت نما شد
زجنوب و زشمال
(اختر طوسي)
اي روي تو چون مه
دو هفته
اي روي تو چون مه
دو هفته
وي لعل تو غنچه
شکفته
رخسار تو همچو
آيه نور
روشن ز رخ تو
وادي طور
مرآت جمال
کبريائي
آغشته بخاک و خون
چرائي
خاکستري از چه
گشته رويت
پرخون ز چه شد رخ
نکويت
شايسته کوه طور
بودي
ديشب ز چه در
تنور بودي
با آن که برخ مه
تمامي
انگشت نماي خاص و
عامي
اي ماه من اي
هلال زينب
بنگر ز وفا بحال
زينب
هرگز نَبُد
اينچنين گمانم
کز بعد تو در
جهان بمانم
اين فاطمه طفل
خردسال است
از مرگ پدر شکسته
بال است
اندر غم هجر تو
گرفتار
سرگشته هر ديار و
بازار
بگشاي لب و
تکلّمي کن
بر چهره او
تبسّمي کن
رخساره اگر بدو
نمائي
باشد که غم از
دلش زدائي
(تابش اصفهاني)
كجائيد اي شهيدان
خدائي
بلاجويان دشت
كربلائي
كجائيد اي سبكرو
جان عاشق
پرونده تر ز
مرغان هوائي
كجائيد اي ز جان
و جا رهيده
كسي مر عقل را
گويد كجائي
كجائيد اي در
زندان شكسته
بداده وامداران
را رهائي
كجائيد اي در
مخزن گشاده
كجائيد اي نواي
بي نوائي
در آن بحريد كاين
عالم كف اوست
زماني پيش داريد
آشنائي
كف دريا است
صورتهاي عالم
زكف بگذر اگر اهل
صفائي
برآ اي شمس
تبريزي ز مشرق
كه اصل اصل اصل
هر ضيائي
در بساط خويش
دارد بهترين كالا شهيد
ميكند كالاي خود
را با خدا سودا شهيد
بهر استقلال
اسلام از خم چوگان مرگ
گوي سبقت را ز
ميدان مي برد تنها شهيد
سر خط آزادي ما
را به ميدان نبرد
ميكند با خون سخر
خويشتن امضا شهيد
ميشود وارد به
جنت روز محشر بي حساب
بسكه دارد قرب
نزد خالق يكتا شهيد
سينه را آماج
رگبار مسلسل مي كند
چون ندارد ذره اي
از خويشتن پروا شهيد
مرگ او بنيانگذار
خشت كاخ زندگي است
زانكه دين را
ميكند با خون خود احيا شهيد
هيچ ميداني چرا
از ظلم و بيداد يزيد
شد حسين ابن علي
در روز عاشورا شهيد
خواست گويد اي
بشر از بهر استقلال دين
جان دهم امروز تا
گردي تو هم فردا شهيد
چكمه پوشان :
ژوليده نيشابوري
$
##اشعارحرکت اهلبیت
ازکربلا
اشعارحرکت اهلبيت
ازکربلا
اي پادشه خوبان
رفتيم خداحافظ - اي غرقه بخون غلطان رفتيم خداحافظ
ما در ره شام و
تو با باد صبا همدم - ما همراه اين طفلان رفتيم خداحافظ
بيائيد اي
هواداران ببنديد محمل زينب - که بر باد صبا رفته بساط و منزل زينب
کجائي اي علي
اکبر شبيه روي پيغمبر - بيا بر عمه ات بنگر ببنديد محمل زينب
کجائي اي علمدارم
ضياء چشم خونبارم - بيا عزم سفر دارم ببنديد محمل زينب
اي همسفرزينب
رفتيم خداحافظ - اي تاج سرزينب رفتيم خداحافظ
ماندي تو
وسردارت، عباس علمدارت - ماهمره بيمارت رفتيم خداحافظ
محرم زینب
شده است وقت سواری - برشترمن نه محمل ونه عماری
یا تو زجاخیز
یا که قاسم واکبر - یا که به این قوم گو روند کناری
آخـر از کـوي تو
با ديـده ي گـريان رفتم
آمـــــدم با تو
و با لشگـــر عــدوان رفتم
گر تو با جـمله
شهيدان سوي جنت رفتي
من سـوي شــام به
هـمراه اســيران رفتم
خاطر جمع و دل
آسـوده مي باش که من
فرق بـي معجـر و
گيسـوي پريشـان رفتم
اي شـه تشنـه جگر
اين تو اين شـط فرات
آب نـوش آب که
مـن با لب عطشـان رفتم
بعدازاين بانگ
عطش نشنوي اي شاه که من
بـا يــتيمان بـه
ســـوي کــوفـه ويـران رفـتم
عـهد ما بـود که
تو کشـته شـوي بر لـب آب
تـو وفـا کـردي و
مـن بـر سـر پـيـمان رفـتم
چـاک پـهلوي تـو
را ديـدم و از پــنـجه غــم
ســيـنـه را
چــاک زدم تـا بـگــريــبـان رفـتم
خـاک بر فرق مـن
و خـواهري من که تو را
جـسـم صـد چـاک
فـکـنـدم بـه بــيـابـان رفـتم
بـر سـر نـعش تو
نـگذاشـت بـمانم چـون شـمر
بـا ســر پــاک
تـو اي مـهـر درخـشـان رفــتـم
جــوديـا شــرح
غـم غـــمـزدگــان کــن کـوتــاه
کـــه زهــوش از
اثــر نــالــه و افــغـان رفـتــم
سوي شامم مي برند
اين كوفيان با شور و شين
اي زمين كربلا
جان تو جان حسين
اي زمين كربلا
بوديم و ما مهمان تو
نه دمي خورديم ز
آب و نه جويي از نان تو
اي زمين کربلا ،
من شام ويران مي روم
جان من اينجاست و
من با جسم بي جان مي روم
آفتابت اي زمين
امروز و بس سوزان بود
جسم مجروح حسين
روي تو عريان بود
اي زمين كربلا لب
تشنه بوديم ميهمان
تشنه اش مپسند و
آبي بر گلوي او رسان
آفتابش اين زمين
در روز بس سوزان بود
جسم مجروح حسينم
روي تو عريان بود
كاش در اين دم
بدي يك سايه بر اين آفتاب
تانسوزد جسم
عريان حسينم زآفتاب
پيكرش آغشته بر
خون است و در خاكش نكن
چون نسيم آيد به
زير خار و خاشاكش نكن
اين تن صد پاره
اش افتاده بر روي زمين
طاقت جور و جفا
ديگر ندارد بيش از اين
ما كه رفتيم اي
زمين امشب حسين تنها بود
ني غلط گفتم كه
امشب ساربان اينجا بود
اي زمين گر
ساربان خواهد كند دستش جدا
در تزلزل آي و
مپسند اين چو از راه وفا
اي زمين باشد
حسينم عين و اكبر نور عين
نور عينم را جدا
نگذار بسازم حسين
غنچه ي نشكفته را
نگذار و كس خارش كند
خفته اصغر كس
مباد از خواب و بيدارش كند
پيكر عباس مجروح
است و زخمش بي تاب
حيف اين گل مي
شود پژمرده ميان افتاب
مي برم من نو
عروس خسته ي نا شاد را
كن تو رنگين اي
زمين از خون كف داماد را
"جوديا"
آه از دمي كز ظلم و جور اشقيا
زينب مظلومه از
نعش شه دين شد جدا
من کرببلا را چو
خزان ديدم و رفتم
چون مرغ شب از
داغ تو ناليدم و رفتم
اي باغ که داري
تو بسي گل بگلستان
اين خرمن گل را
بتو بخشيدم و رفتم
در کرببلا زينت
آغوش نبي را
آوردم و غلطيده
بخون ديدم و رفتم
ممکن چو نشد حنجر
پاک تو ببوسم
آن حنجر پرخون تو
بوسيدم و رفتم
ياد آمدم آنروز
که گفتي جگرم سوخت
چشم از تن صدچاک
تو پوشيدم و رفتم
چون همره ما هست
سر غرقه بخونت
من ياد لب تشنه
تو بودم و رفتم
بگسست اگر دشمن
دون ريشة دين را
با موي پريشان
همه سنجيدم و رفتم
بس کن تو دگر کاه
ربائي سخن خود
من يک گلي از
گلشن دين چيدم و رفتم
به سوي شام و
کوفه ام، چه دل شکسته مي برند
ببين که زينب تو
را، غريب و خسته مي برند
همان وجود
نازنين، خداي صبر در زمين
تمام رکن قامتش،
ز هم گسسته مي برند
زيارت تو آمدم،
سرت نبود يا حسين
مرا براي ديدن سر
شکسته مي برند
تو در تنور و
کودکان، ميان آتش حرم
غم تو و يتيم تو،
به دل نشسته مي برند
ببين که يک شبه
شده، جمال ما همه کبود
ز قتله گاه تو
مرا، به دست بسته مي برند
سر امير لشگرت،
به نيزه ها نمي نشست
ولي ز بغض و کين
سرش، به نيزه بسته مي برند
براي کودکان خود،
ز گوش کودکان تو
تمام گوشواره ها،
به دست بسته مي برند
خودم ديدم که
صحرا لاله گون بود
زمين از خون
ياران غرقه خون بود
خودم ديدم فضاى
آسمانها
پر از انا اليه
راجعون بود
خودم ديدم که نور
چشم زهرا
جراحات تنش از حد
فزون بود
خودم ديدم که بر
هر برگ لاله
نوشته اين سخن با
خط خون بود
گلى گم کرده ام
ميجويم او را،
به هر گل ميرسم
ميبويم او را
خودم ديدم گلوى
اصغرش را
خودم در بر کشيدم
اکبرش را
اگر چه از کنار
نهر علقم
زگريه منع کردم
خواهرم را
خودم ديدم که
زهرا ناله ميکرد
خودم ديدم سرشک
مادرم را
مکن منعم اگر با
اينهمه داغ
زنم بر چوبه محمل
سرم را
گلى گم کرده ام
ميجويم او را
، به هر گل ميرسم
ميبويم او را
خودم ديدم که
دلها مرده بودند
خودم ديدم همه
افسرده بودند
خودم ديدم
کبوترهاى معصوم
همه در زير پر،
سر برده بودند
خودم ديدم که
گلهاى نبوت
زبى ابى همه
پژمرده بودند
همان جايى که
فرزندان زهرا
بجرم عشق سيلى
خورده بودند
گلى گم کرده ام
ميجويم او را
، به هر گل ميرسم
ميبويم او را
گل من يک نشان در
بدن داشت
، يکى پيراهن
کهنه به تن داشت
ز کويت اي برادر
با دو چشم خونفشان رفتم
ز بار رنج و غم
با قامتي همچون کمان رفتم
تو گر از خون خود
اين سرزمين را گلستان کردي
ولي من همچو بلبل
با فغان زين گلستان رفتم
اميدم بود روزي
سوي يثرب با تو برگردم
به سوي شام آخر
بي تو اي آرام جان رفتم
بمان اي کاروان
سالار فارغ دل در اين منزل
که من با کارواني
حسرت و آه و فغان رفتم
تو ماندي با
شهيدان در زمين کربلا و من
به سوي شام همراه
زنان و کودکان رفتم
تو کردي آشيا ن
در اين چمن اي عندليب جان
من آخر بال و پر
بشکسته از اين آشيان رفتم
به سوي غربت از
اين دشت با صد ناله و شيون
به همراه اسيران
چون دراي کاروان رفتم
به ياد تو کمال
از سوز دل پيوسته مي گويد
ز کويت اي برادر
با دو چشم خونفشان رفتم
احمد کمال پور
خداحافظ ديار
آشنايى
جگر سوزاندى از
داغ جدايى
خداحافظ فرات كم
محبت
خداحافظ عطش اى
عشق عترت
خداحافظ خيام
گلشن من
بود خاكسترت بر
دامن من
خداحافظ مزار
شيرخواره
كه هستى بهر اصغر
گاهواره
خداحافظ مه ابرو
كمونم
على اى ارباً
اِربا مهربونم
خداحافظ علمدار
مودب
پس ازتوگشته سيلى
رزق زينب
خداحافظ سرشمشير
خورده
فداى چشم تو كه
تير خورده
خداحافظ الا اى
مَشك پاره
دلم شد آسمان
پرستاره
خداحافظ تن پامال
مركب
شده رخت اسيرى
رخت زينب
كجائيد اى شهيدان
خدائى
بلا جويان دشت
كربلائى
اي ساربان آهسته
ران آرام جان گم کرده ام
آخر شده ماه حسين
من ميزبان گم کرده ام
در ميکده بودم
ولي بيرون شدم چون غافلين
اي واي ازين بي
حاصلي عمر جوان گم کرده ام
پايان رسد شام
سيه آيد حبيب من ز ره
اما خدا حالم
ببين من مهربان گم کرده ام
اي واي ازين
غوغاي دل از دلبرم هستم خجل
وقت سفر ماندم به
گل من کاروان گم کرده ام
نعمت فراوان دادي
ام منت به سر بنهادي ام
اما ببين نامردي
ام صاحب زمان گم کرده ام
من عبد کوي عشقم
و من شاه را گم کرده ام
آقا تو را گم
کرده ام مولا تو را گم کرده ام
بنوشتم اين نامه
چنين با خون دل اي مه جبين
اما ببين بخت مرا
نامه رسان گم کرده ام
از كويت اي آرام
دل، با چشــــــم گريــــان مي روم
جانم تو بوديّ و
كنون، با جســم بي جــــان مي روم
از گريه پايم در
گل است، درياي غم بي ساحل است
درد فراقت مشكل
است، با ســـوز هجـران مي روم
خيز اي اميـــر
كـاروان، ما را تو در محمـــل نشان
همـراه با
نامحــــرمان، در شـــام ويــــران مي روم
پــرپــر شـده
گـــل هاي تو، كو اكبــــر رعنــــاي تو
نا چيـــده گل اي
باغبـــان، از اين گلستــان مي روم
اي ســـاقــــي
آب حيات، وي تشنـــه پهلـــوي فرات
اي خواهرت گردد
فدات، با كام عطشــــان مي روم
گِريـــد رقيّه
دختــــرت، هر دم بِيـــــــاد اصغـــرت
با نالــــه و آه
و فغـــــان، من با يتيــــــمان مي روم
نگذاردم چون
ساربــان،سازم در اين صحـــرا مكان
تو با شهيـــدانت
بمـــان، من با اسيــــــران مي روم
گويــــد
"شكوهي" با فغــــان، با نالـــه و اشك روان
شادم به يادت كز
جهان، با چشــم گريــــان مي روم
برادرم من دگر مى
روم از كربلا
بى تو روم،سفر
كوفه و شام بلا
الوداع اى، يار
عطشان
پاره پيكر اى
حسين جان
كاروان را،
كودكان را مى بريم با چشم گريان (يا حبيبى ياحسين جان) (2)
همفسرم بنگر حال
مرا يا حسين كن تو عطا، بر من خسته بدن نور عين
نهضتت را، غربتت
را، من كنم افشا، حبيبى
محرم من، همدم
من، من غريب و تو غريبى ياغريبى ياحسين جان((2)
زينب امين عشقم
محمل نشين عشقم
شام بلا روم من
از كربلا روم من
اى ماه روى نيزه
با اُسرا روم من
آلاله اى كبودم
نام تو شد سرودم
واغربتا حسينم
واغربتا حسينم
محو سرشهيدان
روم به شام ويران
اگر چه من اسيرم
ذلّت نمى پذيرم
من انتقام خونت
از دشمنان بگيرم
سفير كربلايم
به پيغمبر ولايم
اي آفــتــاب،
زخــم تنــت را شــمــاره نيست
در کهکشان جسم تو
غير از ستــاره نيست
مــارا بــه
زخــم هـاي تنت، از سپــهر چشم
غير از سـتاره
ريختن اي مـــاه، چاره نيست
اي آســمــان
چــگــونـه تورادل زغم نسوخت
درســوگ
مـهـــر،گردلت ازسنگ خاره نيست
محــمـل ببســت
ســوي عراق ازحجازوگفت
"درکــــارخيرحاجت
هيـچ استخــــاره نيست"
جــان راسـپــرد
دســت خدا، ناخـداي عشق
جــزوصــل
يــــــار، بحر وفا را کنــــــاره نيست
صــــــــائم
عــروس بـــاور و انـــــديشهي تورا
غيــر از ولــاي
خون خدا، طوق و ياره نيست
صائم کاشاني
قادر طهماسبي
سرّ ني در نينوا
مي ماند اگر زينب نبود
کربلا در کربلا
مي ماند اگر زينب نبود
چهره ي سرخ حقيقت
بعد از آن طوفان رنگ
پشت ابري از ريا
مي ماند اگر زينب نبود
چشمه ي فرياد
مظلوميت لب تشنگان
در کوير تفته جا
مي ماند اگر زينب نبود
زخمه ي زخمي ترين
فرياد در چنگ سکوت
از طراز نغمه وا
مي ماند اگر زينب نبود
ذو الجناح
دادخواهي بي سوار و بي لگام
در بيابانها رها
مي ماند اگر زينب نبود
در عبور از بستر
تاريخ ، سيل انقلاب
پشت کوه فتنه ها
مي ماند اگر زينب نبود
اي اهل عالم ماتم
بگيريد - شد کشته عطشان فرزند زهرا
صد وامصيبت سبط
پيمبر - غلطان بخون است بر خاک صحرا
بر کوفه او بود
با اينکه مهمان - کشتند او را با کام عطشان
رأسش به نيزه
کردند عدوان - گريان سر او بر نيزه بر ما
او را به کوفه
مهمان نمودند - پيراهنش را از تن ربودند
خيمه گهش را
گريان نمودند - طفلان او آواره به هر جا
يک جاي سالم در
پيکرش نيست - جز من به زاري کس در برش نيست
افسوس مير نام
آورش نيست - بر نهر علقم افتاده از پا
ني فرصتي تا بر
او بنالم - بر نيزه رأسش گريد به حالم
طوفان غم ها
بشکسته بالم - شد دامنم از اشکم چو دريا
کوفي به گردم در
شادماني - طفلان به دورم در نوحه خواني
خشک از عطش گشته
هر زباني - آواره اندر اين دشت و صحرا
تا جامه اش را از
تن ربودند - داغي دگر بر داغم فزودند
طفلان ز سيلي
چهره کبودند - نبود معين بر آل طاها
از خدعه نامردان
کوفه - با اينکه او بود مهمان کوفه
جسمش دريدند
گرگان کوفه - آه از جفاي اين قوم اعدا
تا پيکرش را بي
سر بديدم - فرياد جانکاه از دل کشيدم
دل از حياتم ديگر
بريدم - لرزان آهم شد عرش اعلا
يا رب بحق اين
نعش عريان - يا رب به اشک طفلان گريان
يا رب بحق اين
رأس تابان - ديدار او را کن قسمت ما
ميان مقتلت چون
پا نهادم
عنان صبر خود از
کف بدادم
به چشمم تار شده
خورشيد انور
که مي زد دست و
پا جسم تو بي سر
کنارت چون رسيدم
ديدم آنجا
نشسته مادرم
محزون و تنها
به نعشت مي نمون
گريان نظاره
که زخمت بود
افزون از ستاره
توان گفتگو در او
نديدم
ز دل آه مکرر مي
کشيدم
مرا ديد و اشارت
بر سنان کرد
غم دل را بدين
حالت بيان کرد
يکايک تيرها مي
کرد بيرون
ز جسم بي سرت با
غلب پر خون
کشد اين غصه آخر
خواهرت را
که بيند لخت و
عريان پيکرت را
به يک سو مي زنم
با قلب خسته
سنان و نيزه ها
را دسته دسته
نه سر داري که
رويت را ببوسم
نه فرست تا غم دل
با تو گويم
به پشتم تازيان
هها پياپي
فرو آيد اخا مي
بيني از ني
ببين آتش گلستانت
گرفته
امان از ما و
طفلانت گرفته
رسيده موسم محمل
سواري
نه عباسو علي گل
عزاري
بگو عباس دشمن را
براند
حرم را يک به يک
محمل نشاند
سپاه من يتيمان
تو هستند
که مدهوش و
پريشان تو هستند
به کوفه مي روم
تنهاي تنها
به طفلان تو هستم
جاي بابا
$
##سکینه
دختر آن شاه لولاک
سکينه دختر آن
شاه لولاک
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
سکينه دختر آن
شاه لولاک - ز جزع ديده مر جان ريخت برخاک
همي گفت اي شه با
شوکت و فر - ترا سر رفت ما را افسر از سر
دمي برخيز و حال
کودکان بين - اسير و دستگير کوفيان بين
همه جور و ستم
هائي که بر دي - بجسم بي سر بابا شمردي
برنج و زحمت
افزون ز تعداد - بکعب نيزه آنقوم زنا زاد
دوباره جان ز جسم
شاه بي سر - جدا کردند آن قوم ستمگر
سکينه بر جسد
پدرش
دمعه الساکبه
گويد : انکبت ( سکينه ) علي جسده الشريف ( اعتنقت جسد ابيها الحسين عليه السلام )
و شهقت شهقات حتي غشي عليها ( فسمعت في حالته ) يقول :
شيعتي مهما شربتم
ماء عذب فاذکروني - اوسمعتم بعريب او شهيد فاندبوني
و انا السبط الذي
من غير جرم قتلوني - و بجرد الخيل بعد القتل عمدا سحقوني
ليتکم في يوم
عاشورا جميعا تنظروني - کيف استسقي لطفلي فابوا ان يرحموني
و سقوه سهم بغي
عوض الماء المعين - يا لرزء و مصاب هد ارکان الجحون
ويلهم قد جرحوا
قلب رسول الثقلين - فالعنوهم ما استطعتم شيعتي في کل حين
فانبهت حزينه و
هي تلطم خدودها و تنوح فاجتمعت عدة من الاعراب حتي جروها عنه
(اسرار الشهاده ص
402 )
روايت شده که
دختري صغيره از امام حسين عليه السلام ( سکينه ) دويده از بين زنان کنار پدر نشست
و شانه پدر را گرفته يکبار شانه پدر را مي بوئيد و يکبار انگشتان پدر را بر دل خود
مي نهاد و گاهي بر چشمان نور مي نهاد و از خون شريف حضرت مي گرفت و مو و روي خود
را خضاب مي کرد و مي گفت :
وا ابتاه قتلک
اقرعيون الشامتين و فرح المعاندين يا ابا عبدالله البستني بنوا اميه ثوب اليتم علي
صغر سني يا ابتاه اذا ظلم الليل من يحمي حماي و ان عطشت فمن يروي ظماي يا ابتاه
نهبوا قرطي و ردائي يا ابتاه اتنظرالي رءوسنا المکشوفه و الي اکباد نا الملهوفه و
الي عمتي المضروبه و الي امي المسجونه
قال الراوي فبکت
العيون و جرت الدموع من ندبتها فجاء الضجر لم و قال يقول الامير ارحلوا فح نادي
مناديه بالرحيل فهلموا و ارکبو فجائت و اقامت عنده و قالت :
يا هذا سئلتک بالله
و بجدي رسول الله انتم اليوم مقيمون ام راحلون قال بل راحلون .
قال يا هذا اذا
عزمتم علي الرحيل سير و بهذه النسوه و اترکوني عند والدي فاني صغيره السن و لا
استطيع الرکوب فاعملوا معي المعروف و اترکوني عند والدي ابکي عليه بدمع مذروف و
قلب ملهوف و استانس به فاذامت عنده سقط عنکم ذمامي و دمي
پس او را دفع
نمودند و دور کردند بپدرش سيد الشهدا پناه برد او را از جسد پدر کشيدند فرمود امير
و برادر شيرخواري داشتم او را کشتند بگذار او را زيارت وداع کنم خدا ترا مکافات
کنده ساربان او را رها کرد چند قدم برداشت چون بر او چشمش افتاد آهي کشيد و خواند
:
قفوا ساعه بالنوق
لا ترکبونها - وريضوا لمن بالطف خابت ظنونها
احادي مطايا هم
توقف هنيئه - اودع نفسي ثم اقضي شئونها
اودع صغا را
بالطفوف تذبحوا- اشم ثناياها و الثم عيونها
نبريدم که در
ايندشت مرا کاري هست - گرچه گل نيست ولي صفحه گلزاري هست
ساربانان نزنيد
اينهمه آواز رحيل - آخر اين قافله را قافله سالاري هست
اي پدر هيچ نمي
پرسي کاندر چمنت - بال و پر سوخته مرغ گرفتاري هست
دشمنان خيره و من
بيکس و بي يار و غريب - هر طرف مي نگرم کافر خونخواري هست
سرنعش بابش به
افغان و آه - سکينه چنين گفت در قتلگاه
الا اي چو گل
پيکرت چاکچاک - سرت بر سنان و تنت روي خاک
تو آيا نبي را گل
گلشني - تو آيا حسيني و باب مني
پدر جان که در
خاک و خونت کشيد - کد امين جفا جوگلويت بريد
کدامين لعين دل
دو نيمم نمود - بدين خردسالي يتيم نمود
ز جا خيز يک لحظه
جان پدر - بموي پريشان ما کن نظر
ز جا خيز اي باب
غم پرورم - بکش دستي از مرحمت بر سرم
چه باشد نوازي ز
احسان مرا - نشاني ز شفقت بدامان مرا
دلم سوزد اي شاه
ملک عرب - که کشتند آخر تو را تشنه لب
پدر جان گمانم که
شمرد غا - زهم کرده رگهاي حلقت جدا
زمانيکه آن بي
مروت ز تيغ - جدا کرد سر از تنت بي دريغ
دريغا نبودم که
تا آن زمان - کنم ترگلويت ز اشک روان
صغير اصفهاني
چرا بي سرفتاده
پيكرتو - چه حالست اين بميرد دختر تو
پدر نگذاردم
شمرستمگر - كه جا سازم دمي اندر برِ تو
دريغا اي پدر
نگذاشتندم - دمي قرآن بخوانم برسرِتو
سليمان چاكرا در
اين بيابان - چه شدانگشت و كو انگشتر تو
ميان آفتاب گرم و
سوزان - چرا عريان فتاده پيكرتو
به كهنه جامه اي
كردي قناعت - كه بيرون كرد آنرا ازبر تو
پدر چون شد كه
روي نعش تو شمر - زند سيلي بروي دختر تو
رها سازد مرا تا
از كف شمر - چه شد عباس مير لشكر تو
ندادند آنقدر اعدا
امانم - كه بنمايم وداع اكبر تو
پدرجان رفتم و
نگذاشتندم - كشم تير از گلوي اصغر تو
تو ئي پرورده
آغوش زهرا - چراخاك سيه شد بستر تو
دم مردن گلوئي تر
نکردي - مگر نبود فرات از مادر تو
سر زينب بود
عريان بپا خيز - بگو او را که چون شد معجر تو
شب عيشست ليلا را
نگهدار - که بندد حجله بهر اکبر تو
از اين آتش که
ريزد از بيانت - نسوزد از چه جودي دفتر تو
بابا بنگر سوز دل
و چشم پرآبم - از کوي تو عازم بسوي شام خرابم
نگذشته ز قتل تو
زماني که ببستند - اين قوم جفا پيشه به زنجير و طنابم
آن يک زندم کعب
ني آن سيلي بيداد - فرياد که هر لحظه از قومي بعذابم
بابا ز تو هر
لحظه مرا بود سئوالي - از چيست که اکنون ندهي هيچ جوابم
بردار سر از خاک
که اين قوم جفا جو - بردند ز سر معجر و از چهره نقابم
زين زخم که برجسم
توبيرون زحسابست - در سوز من دل شده تا روز حسابم
ز افتادن سرو قد
اکبر بروي خاک - يکباره ز دل رفته برون طاقت و تابم
زان تير که جا
کرده بحلق علي اصغر - در ناله چو ليلا و در افغان چو ربابم
اين شط فرات است
که چون ديده جودي - هر لحظه بموج آيد و من تشنه آبم
هنگامه محشر است
اينجا - برخيز پدر نه جاي خوابست
برخيز که لشکر
اندرين دشت - چون زخم تن تو بي حسابست
برخيز که ما کسي
نداريم - غمخواري بيکسان ثوابست
برخيز که جسم تست
مجروح - سوزنده چو آتش آفتابست
برخيز که بهر
بازوي ما - اندر کف لشکري طنابست
در بردن ما بجانب
شام - برخيز که شمر را شتابست
ما مرغ شکسته بال
و ما را- زين حادثه آشيان خرابست
بنگر سوي زينبت
که او را - بر چهره ز آستين حجابست
برخيز که روي نعش
اکبر - لبلا ز شرار دل کبابست
برخيز رسان به
اصغر آبي - چشمان سکينه پر ز آبست
برخيز و ببين که
چشم بيمار - از شدت گريه چون سرابست
جودي که چه تو
شفيع دارد - کي روز جزا در اضطرابست
آمدم پر بکشم بال
و پرم سوخت پدر - آمدم گريه کنم چشم ترم سوخت پدر
چقدر با تو شباهت
بودم خوب ببين - مثل موي سر تو موي سرم سوخت پدر
تا که ديدم پدر
دخترک شامي را - يادت افتادم و ديدم جگرم سوخت پدر
سهم من از همه ي
عمر تو بگرديد سه سال - دلم از زندگي مختصرم سوخت پدر
خيزران تا به لب
تشنه ي تو کرد سلام - کلّ دنيا همگي در نظرم سوخت پدر
زجر ملعون همه جا
طول سفر زجرم داد - شعله اي زد که تمام بصرم سوخت پدر
ضربه ي سيلي
نامرد کبودم کرده - ضربه اي زد که تمام اثرم سوخت پدر
ناله کردم که
بيايي و مراهم ببري - آنقدر ناله زدم دور و برم سوخت پدر
اي پيکر عريان
سرت از کين که بريده است - در خون تو صد چاک تو اينگونه کشيده است
نخل قدت از تيشه
ظلم که فتاده است - جسم تو در ايندشت بخون از که طپيده است
از تير جفاي که
تنت گشت مشبک - پهلوي تو از نوک سنان که
دريده است
زخم تنت از چار
هزار آمده افزون - اينقدر جراحت به يکي کشته که ديده است
گويند سرت را ز
بدن شمر جدا کرد - دست از تن زار تو پدر جان که بريده است
آنجا که چکيده
است يکي قطره خونت - صد دجله مرا خون دل از ديده چکيده است
ايکاش که بر سينه
من تاخته بودند - اسبي که ز بيداد بر اين سينه دويده است
برخيز که ليلا
بسر کشته اکبر - فرياد و فغانش بمه و مهر رسيده است
زان تير که جا
کرده بحلق علي اصغر - قدم چو کمان اي پدر امروز خميده است
انديشه چه از
دشمني چرخ که جودي - شادي جهان ديده غم دوست خريده است
$
##سکینه بر
جسد پدرش
سکينه بر جسد
پدرش
دمعه الساکبه
گويد : انکبت ( سکينه ) علي جسده الشريف ( اعتنقت جسد ابيها الحسين عليه السلام )
و شهقت شهقات حتي غشي عليها ( فسمعت في حالته ) يقول :
شيعتي مهما شربتم
ماء عذب فاذکروني***اوسمعتم بعريب او شهيد فاندبوني
و انا البسط الذي
من غير جرم قتلوني***بحر الخيل بعد القتل عمدا سحقوني
ليتکم في يوم
عاشورا جمعا تنظروني***کيف استسقي لطفلي فابوان يرحموني
و سقوه سهم بغي
عوض الماء المعين***يا لرزء و مصاب هد ارکان الجحون
و يلهم قد جرحوا
قلب رسول الثقلين***فالعنوهم ما ستطعتم شيعتي في کل حين
فانبهت حزينه و
هي تلطم خدودها و تنوح ( فاجتمع عده من الاعراب حتي جروهاي عنه اسرار الشهاده ص
402 ) روايت شده که دختري صغيره از امام حسين عليه السلام ( سکينه ) دويده از بين
زنان کنار پدر نشست و شانه پدر را گرفت، يکبار شانه پدر را مي بوئيد و يکبار
انگشتان پدر را بر دل خود مي نهاد و گاهي بر چشمان نور مي نهاد و از خون شريف حضرت
مي گرفت و مو و روي خود را خضاب مي کرد و مي گفت :
و ابتاه قتلک
اقرعيون الشامتين و فرح المعاندين يا ابا عبدالله البستني بنوا اميه ثوب اليتم علي
صغر سني يا اتباه اذا ظلم الليل من يحمي حمامي و ان عطشت فمن يروي ظملي يا اتباه
نهبوا قرطي و ردائي يا اتباه اتنظر الي روسنا المکشوفه و الي اکباد نا الملهوفه و
الي عمتي المضروبه و الي امي المسبجونه
قال الراوي فبکت
العيون و جرت الدموع من ندبتها فجاء الخجر لم و قال يقول الامير ارحلوا فخ نادي
مناديه بالرحيل فهلموا و ارکبو فجائت و اقامت عنده و قالت :
يا هذا سئلتک
بالله و بجدي رسول الله انتم اليوم مقيمون ام راحلون قال بل راحلون .
قال يا هذا اذا
عزمتم علي الرحيل سير و بهذه النسوه و اترکوني عند والدي فاني صغيره السن و لا
استطيع الرکوب فاعملوا معي المعروف و اترکوني عند والدي ابکي عليه بدمع مذروف و قلب
ملهوف و استانس به فاذامت عنده سقط عنکم ذمامي و دمي
پس او را دفع
نمودند و دور کردند بپدرش سيد الشهدا پناه برد او را از جسد پدر کشيدند فرمود امير
و برادر شيرخواري داشتم او را کشتند بگذار او را زيارت وداع کنم خدا ترا مکافات
کنده ساربان او را رها کرد چند قدم برداشت چون بر او چشمش افتاد آهي کشيد و خواند
:
قفوا ساعه بالنوق
لا ترکبونها***ور يضوا لمن بالطف خابت ظنونها
احادي مطايا هم
توقف همنيئه***اودع نفسي ثم اقضي شئونها
اودع صغا را
بالطفوف تذبحوا***اشم ثناياها و الثم عيونها
و الثم اکفا
قطعتها يد العدي***فاضرهم لوانهم يدفنوئها
و اصبغ ارداني و
شعري و مفرقي***بد ما رجال بالطتي ينحرونها
اراهم نياهم و
التراب و سادهم***عليهم طيور القفر طال انينها
فبالله ريضوا و
قفوا لعيس ساعه***و لا تمنعوا زينبا و لا تضربونها
دعوها تودع اهلها
و رجالها***فدون لقا المحبوب خابت ظنونها
فضرب بساط القوم
الم جنبها***و ان هي نادت جدها يلطمونها
نبريدم که در
ايندشت مرا کاري هست***گرچه گل نيست ولي صفحه گلزاري هست
ساربانان نزنيد
اينهمه آواز رحيل***آخر اين قافله را قافله سالاري هست
اي پدر هيچ نمي
پرسي کاندر چمنت***بال و پر سوخته مرغ گرفتاري هست
دشمنان خيره و من
بيکس و بي يار و غريب***هر طرف مي نگرم کافر خونخواري هست
از تربت تو رو
بسفر دارم اي پدر***از خون دل دو ديده تر دارم اي پدر
پژمرده گشت تا گل
روي تو من فغان***شب تا سحر چو مرغ سحر دارم اي پدر
آه و فغان که
رفتم و فرصت نداد شمر***کز آفتاب نعش تو بر دارم اي پدر
اکنون که مي برند
بشام بهر زمان***جوري دگر ز قوم دگر دارم اي پدر
$
##از تربت تو رو
بسفر دارم ای پدر
از تربت تو رو
بسفر دارم اي پدر
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
زبان حال حضرت
امام زين العابدين (ع) با جسد پدر بزرگوار
از تربت تو رو
بسفر دارم اي پدر - از خون دل دو ديده تر دارم اي پدر
پژمرده گشت تا گل
روي تو من فغان - شب تا سحر چو مرغ سحر دارم اي پدر
آه و فغان که
رفتم و فرصت نداد شمر - کز آفتاب نعش تو بر دارم اي پدر
اکنون که مي برند
بشامم به هر زمان - جوري دگر ز قوم دگر دارم اي پدر
کردي سفارشم ز
سکينه غمين مباش - کاورا چو جان خويش به بردارم اي پدر
آب از براي اوست
مرا از دو چشم تر - نان بهر او ز لخت جگر دارم اي پدر
جودي که روز و شب
بود اندر عزاي تو - همواره خدمتش به نظر دارم اي پدر
اسرار الشهاده
392 : از حضرت سجاد نقل شده که فرمود چون ابواب مصائب فراز گشت هنگاميکه اهل بيت
را سوار بر محملها و از کنار گودي قتلگاه عبور دادند پدرم را کشته و آغشته بخون
ديدم و فرزندان او را با برادرها و عموهايم مقتول نگريستم و زنان و خواهرا را مثل
اسيران روم و ترک نظاره کردم بر من سخت گران آمد سينه ام تنگ شد خواست روح از تنم
پرواز کند عمه ام زينب چون مراحل به آنحال ديد :
قالت : مالي اراک
تجود بنفسک يا بقيه جدي و ابي و اخوتي
اين چه حالتست که
در تو مي بينم اي يادگار پدر و مادر و برادران من مينگرم ترا که مي خواهي جان
تسليم کني قلت کيف لا اجزع و اهلع و قد اري سيدي و اخوتي و عمومتي و ولد عمي و
اهلي مصرعين بدمائهم مرملين بالعري مسلمين لا يکفنون و لايوارون و لا يعرج عليهم
احد و لا يقربهم بشرکانهم اهل بيت من الديلم و الخزر قالت لا تجزع ما تري فو الله
ان ذالک لعهد من رسول الله صلي الله عليه و آله الي جدک و ابيک و تحمک و لقد اخذ
الله ميثاق اناس من هذه الامه لا تعرفهم فراغته هذه الارض و هم معروفون في اهل
السموات انهم يجمعون هذه الاعضاء المتفرقه فيوار و نها و هذه الجسوم المضرجه و
ينصبون لهذا الطف علما لقبرابيک سيد الشهد لا يمدس اثره و لا يعفوا نيمه علي اکبر
وراللياني و الأيام و ليجتهدن ائمه الکفر و اشياع الضلاله في محوه و تطميسه فلا
ينزداد اثره الا ظهوراً و امره الا علواً
ببين دركوفه زيـن
ا لعا بـد ين را - و ر و د اهـلـبـيـت طا هـريـن را
بروي محملا ن هـريك
نـشـسـتـه - بـبـا زوهـا غـل و زنجـيـربـسـتـه
بـنـو ك نـيـزه سـرهـا ي بريـد ه - هـمه غـرقه بخو ن ود
اغـد يـد ه
يتيما ن برروي
محـمل نشا نـد نـد - ازاين كوچه بآ ن كوچه كشا ندند
يـكـي ا طفـا ل
را سـا زد نظا ره - يكي د ا رد با نگـشـتـش ا شا ره
بـبـيـن تـوسـيّد
سـجّا د خـســتـه - بـروي ا شـتـرعـريا ن نـشـسـتـه
غـل و زنـجـيـر ا
نـد رگرد ن ا و - د و پايش خـصـم بـر ا شـتـر بـبـسـتـه
بودخون جا ري
ازرگها ي گردن - هـم ا ز زخم زبا ن قلبش شكسته
«عبدالحسين
اشعري:درعزاي مظلوم ص175»
شـــهــــركــــوفـــــه
چـون بي كسا ن آ
ل نـبي د ربـدرشـدنـد - درشهركوفه نا له كنا ن نوحه گرشدند
سرها ي سرو را ن
همه برنيزه وسنا ن - درپيش روي اهل حرم جلوه گرشدند
ازنا له ها ي پرد
گيا ن سا كنا ن عرش - جمع ازپي نظا ره به هررهگذرشدند
بي شـــرم ا
مّـتي كه نـتـرسـيـد ا زخـد ا - برعـترت پـيـمـبـرخودپرده درشـدنـد
دست ا زجفا نـد ا
شته برزخم اهـلـبـيـت - هـردم نمك فـشا ن بجفا ي دگرشـدنـد
«منتهي الآما ل
ج1ص407»
$
##امام زین
العابدین با جسد پدر
زبان حال حضرت
امام زين العابدين (ع) با جسد پدر بزرگوار
کردي سفارشم ز
سکينه غمين مباش***کاورا چو جان خويش به بردارم اي پدر
آب از براي اوست
مرا از دو چشم تر***نان بهر او ز لخت جگر دارم اي پدر
جودي که روز و شب
بود اندر عزاي تو***همواره خدمتش به نظر دارم اي پدر
اي پيکر عريان
سرت از کين که بريده است***در خون تو صد چاک تو اينگونه کشيده است
نخل قدت از تيشه
ظلم که فتاده است***جسم تو در ايندشت بخون از که طپيده است
از تير جفاي که
تنت گشت مشبک***پهلوي تو از نوک سنان که دريده است
زخم تنت از چار
هزار آمده افزون***اينقدر جراحت به يکي کشته که ديده است
گويند سرت را ز
بدن شمر جدا کرد***دست از تن زار تو پدر جان که بريده است
آنجا که چکيده
است يکي قطره خونت***صد دجله مرا خون دل از ديده چکيده است
ايکاش که بر سينه
من تاخته بودند***اسبيکه ز بيداد بر اين سينه دويده است
برخيزد که ليلا
سر کشته اکبر***فرياد و فغانش بمه و مهر رسيده است
زان تير که جا
کرده بحلق علي اصغر***قدم چو کمان اي پدر امروز خميده است
انديشه چه از
دشمني چرخ که جودي***شادي جهانديده غم دوست خريده است
سرنعش بابش به
افغان و آه***سکينه چنين گفت در قتلگاه
الا اي چو گل
پيکرت چاکچاک***سرت بر سنان و تنت روي خاک
تو آيا نبي را گل
گلشني***تو آيا حسيني و باب مني
پدر جان که در
خاک و خونت کشيد***کد امين جفا جوگلويت بريد
کدامين لعين دل و
نيمم نمود***بدين خردسالي يتيم نمود
ز جا خيز يک لحظه
جان پدر***بموي پريشان ما کن نظر
ز جا خيز اي باب
غمپرورم***بکش دستي از مرحمت بر سرم
چه باشد نوازي ز
احسان مرا***نشاني ز شفقت بدامان مرا
دلم سوزد اي شاه
ملک عرب***که کشتند آخر تو را تشنه لب
پدر جان گمانم که
شمرد غا***زهم کرده رگهاي خلعت جدا
زمانيکه آن
بيمروت ز تيغ***جدا کرد سر از تنت بيدريغ
دريغا نبودم که
تا آن زمان***کنم ترگلويت ز اشک روان
صغير اصفهاني
سکينه دختر آن
شاه لولاک***ز جزع ديده مر جان ريخت برخاک
همي گفت اي شه با
شوکت و فر***ترا سر رفت ما را افسر از سر
دمي برخيز و حال
کودکان بين***اسير و دستگير کوفيان بين
همه جور و ستم
هائيکه بر دي***بجسم بي سر بابا شمردي
برنج و زحمت
افزون ز تعداد***بکعب نيزه آنقوم زنا زاد
دوباره جان ز جسم
شاه بي سر***جدا کردند آن قوم ستمگر
چرا بي سرفتاده
پيكرتو***چه حالست اين بميرد دختر تو
پدر نگذاردم
شمرستمگر***كه جا سازم دمي اندر برِ تو
دريغا اي پدر
نگذاشتندم***دمي قرآن بخوانم برسرِتو
سليمان چاكرا در
اين بيابان***چه شدانگشت و كو انگشتر تو
ميان آفتاب گرم و
سوزان***چرا عريان فتاده پيكرتو
به كهنه جامه اي
كردي قناعت***كه بيرون كرد اورا ازبر تو
پدر چون شد كه
روي نعش تو شمر***زند سيلي بروي دختر تو
رها سازد مرا تا
از كف شمر***چه شد عباس مير لشكر تو
ندادند آنقدر
اعدا امانم***كه بنمايم وداع اكبر تو
پدرجان رفتم و
نگذاشتندم***كشم تير از گلوي اصغر تو
تو ئي پرورده
آغوش زهرا***چراخاك سيه شد بستر تو
دم مردن نگوئي تر
نکردي***مگر نبود فرات از مادر تو
سر زينب بود
عريان بپا خيز***بگو او را که چون شد معجر تو
شب عيشست ليلا را
نگهدار***که بندد حجله بهر اکبر تو
از اين آتش که
ريزد از بيانت***نسوزد از چه جودي دفتر تو
بابا بنگر سوز دل
و چشم پرآبم***از کوي تو عازم بسوي شام خرابم
نگذشته ز قتل تو
زماني که ببستند***اين قوم جفا پيشه به زنجير و طنابم
آن يک زندم کعب
ني آن سيلي بيداد***فرياد که هر لحظه از قومي بعذابم
بابا ز تو هر
لحظه مرا بود سئوالي***از چيست که اکنون ندهي هيچ جوابم
بردار سر از خاک
که اين قوم جفا جو***بردند ز سر معجر و از چهره نقابم
زين زخم که برجسم
توبيرون ز حسابست***در سوز من دل شده تا روز حسابم
ز افتادن سرو قد
اکبر بروي خاک***يکباره ز دل رفته برون طاقت و تابم
زان تير که جا
کرده بحلق علي اصغر***در ناله چو ليلا و در افغان چو ربابم
اين شط فرات است
که چون ديده جودي***هر لحظه بموج آيد و من تشنه آبم
هنگامه محشر است
اينجا***برخيز پدر نه جاي خوابست
برخيز که لشکر
اندرين دشت***چون زخم تن تو بي حسابست
برخيز که ما کسي
نداريم***غمخواري بيکسان ثوابست
برخيز که جسم تست
مجروح***سوزنده چو آتش آفتابست
برخيز که بهر
بازوي ما***اندر کف لشکري طنابست
در بردن ما بجانب
شام***برخيز که شمر را بشتابست
ما مرغ شکسته بال
و ما را***زين حادثه آشيان خرابست
بنگر سوي زينبت
که او را***بر چهره ز آستين حجابست
برخيز که روي نعش
اکبر***لبلا ز شرار دل کبابست
برخيز رسان به
اصغر آبي***چشمان سکينه پر ز آبست
برخيز و ببين که
چشم بيمار***از شدت گريه چون سرابست
جودي که چه تو
شفيع دارد***کي روز جزا در اضطرابست
آه از دميکه با
دل مجروح داغدار***کردند خيمه سوختگانرا شتر سوار
رفته قريشيان همه
در پنجه کلاب***در بند مانده هاشميان با دل فکار
از تحفه حجاز
براي امير شام***بسته به ريسمان چه گهرهاي شاهوار
کفار کوفه بين که
سوي شام مي کشند***سالار مکه را چو اسيران زنگبار
اطفال پا برهنه زنان
گشاده روي***خورشيد وار شهره هر شهر و هر ديار
شب نانشان نواله
ز لخت جگر تمام***روز آبشان حواله به چشمان اشکبار
وصال
چون راهشان
بمعرکه کربلا فتاد***گردون بفکر شورش روز جزا افتاد
اعضاي چرخ منتظم
از يکديگر گسيخت***اجزاي خاک منتظم از هم جدا فتاد
تابان به نيزه
رفت سر سروران دين***جمازهاي پردگيان از قفا فتاد
ناگه نگاه پردگي
حجله بتول***بر پاره تن علي مرتضي فتاد
بيخود کشيد ناله
هذا اخي چنان***کز ناله اش بگنبد گردون صدا فتاد
پس کرد رو به
يثرب و از دل کشيد آه***نالان به گريه گفت ببين يا محمداه
اين رفته سر به
نيزه اعدا حسين تست***وين مانده برزمين تن تنها حسين تست
اين آهوي حرم که
تن پاره پاره اش***در خون کشيده دامن صحرا حسين تست
اين مهر منکسف که
غبار مصيبتش***تاريک کرده چشم مسيحا حسين تست
اين لاله گرن
عمامه که در خلد بهر آن***معجر کبود ساخته زهرا حسين تست
اندک چو کرد دل
تهي از شکوه يا رسول***گيسو گشود و ديده سوي مرقد بتول
کاي بانوي بهشت
بيا حال ما ببين***ما ر ابصد هزار بلا مبتلا ببين
در انتظار وعده
محشر چو مانده***بگذر بما و شور قيامت بپا ببين
بنگر بحال زار
جوانان هاشمي***مردانشان شهيد و زنان در عزا ببين
آن گلبني که از
دم روح الامين شکفت***خشک از سموم حادثه کربلا ببين
وان سينه که مخزن
علم رسول بود***از شصت کين نشانه تير جفا ببين
وان گردنيکه داشت
حمايل ز دست تو***چون سنبلش بريده به تيغ جفا ببين
هان اي زمين
کربلا امشب حسين مهمان بود***اين کشته صد پاره تن قرباني جانان بود
اين خسرو دور از
وطن داغ جوانان ديده بسي***امروز از جور خسان او بي سرو سامان بود
اين نوگل باغ
جنان باشد عزيز مصطفي***باد خزان آورده اش پرپر در اين بستان بود
آن قاتل بيدادگر
رأسش بريده از قفا***آبي رسان بر حنجرش زيرا لبش عطشان بود
باد صبا گر بگذرد
بر زخمهاي پيکرش***مگذار آزادش کند زيرا تنش عريان بود
امشب چو آيد
ساربان دستش کند از تن جدا***در کربلا محشر بپا زين ماتم سوزان بود
امشب تمام انبيا
با مصطفي و مرتضي***در اين زمين پر بلا هر يک بتو مهمان بود
امشب ز جنت مادرش
آيد ميان قتلگاه***از ماتم جانسوز او در ناله و فغان بود
باشد مقدم نوحه
گر خاک عزا ريزد بسر***چشم تمام دوستان از اين عزا گريان بود
فلک بريد لباس
عزا بقامت زينب***يقين من که نيامد ز ني بطاقت زينب
ز بعد فاطمه در
شأن و قدر و صبر نيامد***زني بحوصله زينب و لياقت زينب
رسيد با دل خونين
بقتلگاه حسينش***هجوم لشکر غم شد بروي محنت زينب
خطاب کرد به آن
جسم چاکچاک عزيزش***بگفت جان برادر بدي تو عزت زينب
بتازيانه زند شمر
سنگدل به حضورت***گهي به تير زبان ميکند ملامت زينب
سنان بکعب سنان
ميزند بجانب ديگر***زگريه منع کندبين دوچشم مضطر زينب
به دستگيري
درماندگان گشاي تود ستي***نما تو اي شه خوبان دمي حمايت زينب
به کربلا و مدينه
بدي تو ياور خواهر***نمانده بعد تو جانا دگر جلالت زينب
رسيده وقت اسيري
بسوي کوفه و شام***علاج کن تو به اين درد بي نهايت زينب
ز جاي خيز و بگو
طرّ قوا بقوم مخالف***که چشم خلق نيفتد بقد و قامت زينب
ز هول عرصه محشر
دگر منال تو محزون***عذاب نيست براي تو با شفاعت زينب
سلام من بتو اي
جسم پاره پار حسين جان***شهيد بي کفن و بي مزار حسين جان
بخاک و خون تنت
آغشته و سرت بر ني***به پيش ديده من چون مه آشکار حسين جان
جراحت بدنت را
شماره نتوان کرد***فتاده است بدينگونه خوار و زار حسين جان
به جسم بي کفن و
آفتاب گرم تو گريم***و يا به حالت زنهاي داغدار حسين جان
سوار ناقه عريان
ببين چگونه برندم***به هر ديار و به هر شهر و کوهسار حسين جان
نميرود ز بر نعش
اکبرت ليلا***زند بسينه و سر ديده اشکبار حسين جان
زهوش رفته لب شط
نگر کنون گلثوم***بروي نعش علمدار نامدار حسين جان
بگو چگونه نمايم
رباب را آرام***گرفته است به بر نقش شيرخوار حسين جان
چسان جدا بنمايم
ز کشته داماد***عروس بخت سياه و نگون وقار حسين جان
جدا نميشود از
نعش تو سکينه زارت***بده تسلي او شاه تاجدار حسين جان
رضايم اين همه
ظلم و جفاي بي پايان***براي راه رضاي تو راه بار حسين جان
ولي شماتت اعدا
چگونه تاب آرم***زند چه اخگر سوزان بدل شرار حسين جان
دهم به سيد
بيچاره زين مکالمه من***مکان بباغ جنان با صد افتخار حسين جان
اي بخون طپيده
بين بحال زارم***سر ز خاک و بردار شاه تاجدارم
پادشاه بطحا از
چه روي خاکي***خسرو مدينه از چه چاکچاکي
زينبت نظر کن
خوار هر نظر شد***از جفاي دشمن زار و خون جگر شد
اي عزيز زهرا
جامه برت کو***اي امير يثرب تخت و افسرت کو
از چه رأس پاکت
از بدن جدا شد***گر زکين جدا شد از چه از قفا شد
بين به دخترانت
با همه عزيزي***در کف لعينان همچنان کنيزي
بين به خواهرانت
جمله بي نقابند***همچه مرغ بي پر بسته طنابند
فرصت و محالم
نيست بيش از اينم***تا که يکدم از مهر پهلويت نشينم
سوي شام ويران
اين زمان روانم***خوار هر ديار و زار هر مکانم
با چنين ز کويت
ميروم بخواري***گو که خواهرت را بر که ميسپاري
خون دل حقيقي از
بصر روان کن***از براي زينب روز و شب فغان کن
برادر جان چرا از
خواهر خود چشم پوشيدي***اسير دشمنان کردي در اين صحرا تو خواهر را
بسوي کوفه و شام
خرابم مي برد دشمن***ببايد ديد اکنون جور اعداي بد اختر را
گر از من چشم
پوشيدي نگاهي کن بطفلانت***ببين بيمار و زار و حال دقت بار دختر را
سکينه با دو چشم
تر بود در انتظار تو***گهي جويد تو را گاهي بپرسد حال اکبر را
من غمديده چون
سازم به هجران و فراق تو***چه سازم اين دل سوزان و اين قلب پر آذر را
اگر دشمن گذارد
مي روم از کربلا بيرون***بمانم اندر اينجا و فدايت سازم اين سر را
اگر دل از تو بر
گيرم از اين صحرا روم بيرون***چگويم در مدينه من جواب جدّ و مادر را
صحفي مترجم لهوف
ايکه بخون غرقه
شده تو را قد و قامت***خيز و بپا کن دوباره شور قيامت
زينب مضطر رود
بشام و زجا خيز***وقت رحيلست و نيست جاي اقامت
خيز برادر که
خواهر تو در ايندشت***بي تو نشايد که جان برد بسلامت
نقد و جود تو را
چو داده ام از کف***جان برت آورده ام بوجه غرامت
خيز که ليلا بروي
کشته اکبر***گشته در افغان بپا نموده قيامت
ما سر عريان سر
اسر و به سر ما***سايه اي آفتاب برج کرامت
جسم تو عريان در
آفتاب روا نيست***گرچه رخت زآفتاب برده علامت
آه که رفتم ز
کويت اينک وافتاد***وعده ديدار ما بروز قيامت
خون بفشان جوديا
ز ديده در اين غم***تا نفشاني به حشر اشک ندامت
برادر از چه بخاک
اوفتاده پيکر تو***سرت چه شد بفداي سر تو خواهر تو
چرا بسوي من خسته
دل نظر نکني***نظر بسوي من زار خو نجگر نکني
ز جاي خيز و ببين
درد مشکل زينب***نگر تو شمر وسنانرا مقابل زينب
سر برهنه من
استاده ام برابر تو***ز من بپرس تو آخر که برده معجر تو
ز جاي خيز برادر
بدستگيري من***مگر ترا خبري نيست از اسيري من
ز جاي خيز و
نگاهي بسوي خواهر کن***براي زينب غمديده فکر معجر کن
از اين بلّيه مرا
وار هان براي ثواب***که من پياده و دور است راه شام خراب
ز جاي خيز برادر
بخاطر دل من***بسوي شام روانم ببند محمل من
ز جاي خيز و ببين
حالت دل ما را***جدا ز کشته اکبر نماي ليلا را
ز جاي خيز زماني
بخاطر ناشاد***عروس را تو جدا کن ز کشته داماد
جدا نمود اگر
شمردون ز تن سر تو***در آفتاب بيفکند از چه پيکر تو
مرا مگوي که رفتي
برادرت تنهاست***که زينب تو اگر رفت ساربان اينجاست
بپرس از دل جودي
کزين ستم چو ن شد***برنج و درد و الم خونمود تا خون شد
اي رفته سرت برني
وي مانده تنت تنها***ماندي تو و بنهاديم ما سر به بيابانها
اي کرده بکوي
دوست هفتاد و دو قرباني***قربان شومت اين رسم ماند از تو بدورانها
قرباني هر کس شد
با حرمت و نشنيدم***دست و تن قرباني افتد به بيابانها
اينگونه تنت از
تيغ کردند دو صد پاره***قصّاب نزد ساطور بر پيکر قربانها
از خون گلوي تو
ايندشت گلستان شد***اين سير گلستان کرد سيرم ز گلستانها
ريحانِ خط اکبر
برگرد رخ انور***برد از دل ما يکسر ياد گل و ريحانها
ما جمع پريشانيم
هم بي سر و سامانيم***بردار سر و بنگر اين بي سرو سامانها
اطفال حزين يکسر
بي چادر و بي معجر***پاها همه در زنجير سرها به گريبانها
بهرت نه همين
جودي بگذشته ز جان وسر***شاها بفداي تو بادا همه جانها
حدي زد ساربان
کفرو طغيان***بياوردند اشترهاي عريان
ببعضي محمل
بشکسته شد بار***ببعضي بار شد درهاي شهوار
بزير ناقه پاي آن
مکرم***چو عقد عشق بر بستند محکم
چو آهنگ سواري
کرد بانو***همايون چرخ را بشکست زانو
چو بر مقتل
رسيدند آن اسيران***بهم پيوست نيسان و حزيران
يکي مويه کنان
گشتي به فرزند***يکي شد موکنان بر سوک دلبند
يکي از خون بصورت
غازه ميکرد***يکي داغ علي را تازه مي کرد
به سوي گلرخان
سرو قامت***بپا گرديد غوغاي قيامت
نظر افکند چون
دخت پيمبر***بنورديده ساقي کوثر
بناگه ناله هذا
اخي زد***بجان خلد نارد و زخي زد
به بر بگرفت
خونين پيکر او***دهان بگذاشت بر جاي سر او
نهد دل سينه اش
خون شد زکاوش***نمود از چشمه چشمش تراوش
ترا طاقت نباشد
از شنيدن***شنيدن کي بود مانند ديدن
آه از دمي که از
ستم چرخ کجمدار***آتش گرفت خيمه و بر باد شد ديار
بانگ رحيل غلغله
در کاروان فتاد***شد بانوان پرده عصمت شتر سوار
خورشيد فرو به
مغرب و تابنده اختران***بستند بار شام قطار از پي قطار
غارتگران کوفه ز
شاهنشه حجاز***نگذاشتند در يتمي به کنج بار
گنجينه هاي گوهر
يکدانه شد نهان***از حلقه هاي سلسله در آهنين حصار
آمد به لرزه عرش
ز فرياد اهل بيت***در قتلگه چو قافله غم فکند بار
ناگه فتاد ديد
جگر گوشه بتول***نعشي بخون طپيده به ميدان کارزار
پس دست حسرت آن
شرف دره بتول***بر سر نهاد و گفت جزاک الله اي رسول
اين گوهر بخون
شده غلطان حسين تست***وين کشتي شکسته زطوفان حسين تست
اين يوسفي که بر
تن خود کرده پيرهن***از تار زلفهاي پريشان حسين تست
حجة الاسلام نير
آه از دمي که اهل
حرم با دو چشم تر***کردند رو بقتلگه سيدّ
بشر
از جسم پاره پاره
در آن دشت پر ز کين***ديدند گلشني ز گل روح بي ثمر
قربانيان کوي وفا
لاله گون کفن***گردون کبوتران حرم را شکسته پر
تنها بخاک مانده
و سرها بنيزه ها***در خون صدف فتاده و يغما شده گهر
زينب چو ديد نعش
برادر بروي خاک***از تير کينه و طاير روحش گشاد پر
آهي کشيد و از
شتر افتاد و شد ز هوش***آمد بهوش و ناله زد از پرده جگر
کاي همسفر ز
قافله وا مانده چرا***برخيز و کودکان رسن بسته را نگر
زين العباد را
نظر مي کني برهنه پا***در گردنش رسن نگر و بي عمامه سر
يکدم سکينه راز
محبت بدوش کني***اطفال را ز گريه برادر خموش کن
زينب بنعش حسين
گفت اي گل بوتراب***ما را اسيري برند بسوي شام خراب
اي پادشاه ز من
اي کشته بي کفن***برگردن مار سن بر دستهامان طناب
بلبل صفت با فغان
رفتم از اين گلستان***ماندي تو با ساربان در اين ديار خراب
ليلا جگر خون شده
از غصه مجنون شده***سر در بيابان شده ز ناله هاي رباب
فصيح الزمان
شيرازي
اي خسرو گردون
وقار زينب***آرام جان بيقرار زينب
اي بي کفن دور از
وطن حسينم***گلگون بدن اندر کنار زينب
رفتي شکستي محفل
دلم را***بر باد دادي از چه حاصلم را
کن چاره اين درد
مشکلم را***اي مايه اميدوار زينب
از دوريت خون شد
دل فکارم***بيرون شد از کف طاقت و قرارم
گرديده از هجر تو
گريه کارم***تا رفته تو از کنار زينب
اي پادشاه مکه و
مدينه***اي دلنواز زينب و سکينه
گشتي شهيد از جور
اهل کينه***بي تو سيه شد روزگار زينب
اي ميوه قلب فکار
خواهر***اي گشته اندر خاک و خون شناور
شد پاره پاره
پيکرت ز خنجر***اي روشني شام تار زينب
بي سر چرا افتاده
پيکر تو***کردند بر نوک سنان سر تو
بيرون نمودند
جامه از بر تو***بودي به هر غم غمگسار زينب
بردار سر از خاک
و خون فدايت***بر کودکان خويش کن رعايت
چون بيتو رو آرند
در ولايت***بگذارشان اندر کنار زينب
کن يک نظر بر حال
ما غريبان***اي داد خواه جمله يتيمان
ما را نگر با
ديده هاي گريان***ازکف برون شد اختيار زينب
افتاده بي سر چرا
بهامون***غلطان بخون گشتي ز جور گردون
سيل سر شکم ميرود
چو جيحون***بنگر بچشم اشکبار زينب
اي جسم چاکچاک که
باشي برابرم***جسم برادر مني اي خاک بر سرم
گر تو برادر مني
اندر برابرت***از چيست کوفيان بر بايند معجرم
بردار سر ز خاک و
ببين روي نعش تو***از کعب ني چگونه کبود است پيکرم
زين بيش تاب جور
ندارم ز جاي خيز***بنما خلاص از کف شمر ستمگرم
زاندم که حلق خشک
تو ديدم بزير تيغ***خون جاي اشک ميرود از ديده ترم
در آفتاب نعش تو
عريان و اي دريغ***نگذاشتند که جسم تو در سايه برم
سازم به هر غمت
ولي از کوفه تا بشام***با قاتل ستمگر تو چون بسر برم
خود بسته طناب
ولي چون گزيده مار***در پيچ و تاب از غم گيسوي اکبرم
سوراخ کرده قلب
مرا چون دل بتول***تيري که جا گرفته به حلقوم اصغرم
با اين همه الم
به يتيمان خونجگر***در هر بليه گه پدر و گاه مادرم
جودي خموش باش که
از اشک و آه تو***گه باشم اندر آب و گهي اندر آزرم
در قتلگاه چون
اسرارا گذر افتاد***بر نعش بي سر شهداشان نظر فتاد
چندان گريستند و
زدند آه آتشين***کز آتشش بخر من گيتي شرر فتاد
آن يک سر برهنه
بپاي پدر نهاد***وان يک ز پاي بر سر نعش پسر فتاد
ليلا بروي کشته
اکبر دو دست غم***زد آنقدر بسر که ز خود بي خبر فتاد
ناگاه چشم زينب
محزون در آن ميان***بر جسم چاکچاک شه بحر و برفتار
از دل کشيد ناله
هذا اخي چنانک***از ناله اش شرر به همه خشک و تر فتاد
نزديک شد که جان
رود از قالبش برون***چون ديده اش به آن تن ببريده سر فتاد
$
##آل نبي به كوفه
برده شدازكربلا
آل نبي به كوفه
برده شدازكربلا
آل نبي به كوفه
برده شدازكربلا***كوفه پرازمحنت غم است ورنج وبلا
حسين به كرببلا
به دعوت كوفيان***آمده ازمدينه شده دچارخسان
كشته شده مردها
اسيراهل وعيال***اهل وعيال حسين اسيرگرگ وشگال
ببين چه كردندبااهل
وعيال وحسين***بحالت اسارت بگريه وشوروشين
زكربلاميبرند به
كوفه بي وفا***به قصرابن زياد برده شدند ازجفا
سرِ حسين مظلوم
ميان طشت زرّين***به قصركوفه نزدِابن زيادِبي دين
باسرِسبط نبي
ميان طشت طلا***نموده اواهانت نكرده شرم ازخدا
مقابلِ ديده اهل
وعيال حسين***همي زندچوب كين برآن لبان حسين
همان لبي كه بوسه
برآن زده مصطفي***شده كنون معرضِ چوب ستم ازجفا
گفت يكي زان ميان
چوب مزن اين لبان***اين بودآن كس كه شدملائكش پاسبان
ببين براين سركه
او منوّ ر و باصفاست***اين لب ودندان او بوسه گهِ مصطفي است
چوب مزن اي لعين
برلب ودندان او***كززدنت لرزه اي است بعرش يزدان او
گركه زني بي حيا
به پيش خواهرمزن***پيش زن وبچه اش به پيش دخترمزن
وليك آن بي حيا
نكرده شرم ازخدا***باقريا چوب كين همي زداوازجفا
حسين حسين
ثارالله***حسين حسين ثارالله
حسين حسين
ثارالله***حسين حسين ثارالله
حسين حسين
جان***حسين حسين جان
حسين حسين
جان***حسين حسين جان
وداع ام کلثوم
اي برادر نبود جز
تو مرا دادرسي***از چه از من تو نپرسي ز کجائي چه کسي
اي برادر نبود
تاب سر نعش توام***نگذارند که از سينه بر آرم نفسي
طاير روح بجان
آمده از داغ غمت***همچو مرغي که گرفتار بود در قفسي
شمر نگذاشت مرا
بر سر نعشت ورنه***گفتگو داشتمي من به جناب تو بسي
بهر اطفال تو از
شمر و نشان جويم آب***غرقه در بحر زند دست به هرخار وخسي
خيمه ها سوخته
طفلان به ميان سرگردان***من سرگشته کنم رو بکه کو دادرسي
جودي از دامن شاه
شهدا دست مگير***که بحسرت نرسد دست بدامان کسي
مکالمه ام ليلا
با نعش امام
گر کشم از دل ز
داغت آه عالمسوز را***تيره تر از شب کنم بر چشم عالم روز را
بر سر نعش توام
بستند بر باز و طناب***رشته اندر پا نشايد مرغ دست آموز را
صحبت عيد و بهار
از ديگران باشد که من***بي علي اکبر نخواهم عشرت نوروز را
طاقت زنجير و کعب
ني دگر نبود مرا***کاش اجل گيرد ز تن اينجان غم اندوز را
از سر کويت
بخواري گر نسازندم جدا***تا قيامت شکر گويم طالع فيروز را
هست فردا چون
بحال گريه از بهرم محال***بهر ناليدن غنيمت بشمرم امروز را
قامتي دارم کمان
زاندم که از بيداد خصم***ديده ام بر حلق اصغر ناوک دلدوز را
آه جودي زد شرر
بر خرمن افلاکيان***يا رب افزون کن شرار اين آه خر من سوز را
زبانحال ام ليلا
دو جهان پر آب و
آتش گر از اشک و آه دارم***نه عجب که خفته در خون چه تو پادشاه دارم
بوصيت تو گفتم
نکنم فغان ديگر***چکم نمي توانم دل خود نگاه دارم
توئي آن فتاده در
خون بميان اين بيابان***منم اين اسير عدوان که دل پر آه دارم
چه تو بودي اي شه
من ز کسي غمم نبودي***باميد آنکه همچون تو
شهي پناه دارم
بگشاي چشم و اينک
نظري بحال ما کن***شه من ببين چه بر سر من از اين سپاه دارم
نه بغير تار گيسو
بودم نقاب عارض***بنگر که روزگاري چه عجب سياه دارم
شد از آن دمي که
در خون رخ مهر همچو اکبر***قد چون هلال بي آن رخ همچو ماه دارم
از شرار آن خدنگي
که شکافت خلق اصغر***قد چون کمان ز غم خم رخ همچو کاه دارم
بغلامي شه دين چو
شدم بشهر شهره***چو غمست جوديا گر تن پر گناه دارم
خود اگر ز خجلت
تو نتوان زدن دمي دم***چو غمم که خود شفيعي چه تو عذر خواه دارم
گر بهم بر زنم
اين ديده اشک افشانرا***خلق ببينند به يک چشم زدن طوفانرا
ليک از کعب ني و
نوک نشان مي نشود***روي نعشت کنم از سينه بلند افغانرا
زين زند سيلي و
آن کعب ني از نوک سنان***من بيمار چه سازم ستم عدوانرا
مانده نعشت به
زمين آه که نگذارندم***تا کنم دفن بخاک آن بدن عريانرا
طاقتم نيست دگر
تا به ميان سپهي***ديده گريان نگرم زينب سر گردانرا
بروي کشته صد
پاره اکبر ليلا***ز غم و ناله بترسم که سپارد جانرا
اي دريغا که در
ايندشت بلا نگذارند***که سکينه کشد از سينه تو پيکانرا
آه زارم اثري در
دل اين قوم ناکرد***تير بيمار کجا رخنه کند سندانرا
جودي ايشه نتواند
شدن از ناله خموش***مگر آن دم که از اين درد سپارد جانرا
من کربلا را چو
خزان ديدم و رفتم***چون مرغ شب از هجر تو ناليدم و رفتم
اي باغ که داري
تو بسي گل بگلستان***اين خرمن گل را بتو بخشيدم و رفتم
در کرببلا زينت
آغوش نبي را***آوردم و غلطيده بخون ديدم و رفتم
ممکن چو نشد حنجر
پاک تو ببوسم***آن حنجر پر خون تو بوسيدم و رفتم
ياد آمدم آنروز
که گفتي جگرم سوخت***من ياد لب تشنه تو بودم و رفتم
چون همره ما هست
سر غرقه بخونت***چشم از تن صد چاک تو پوشيدم و رفتم
بگسست اگر دشمن
دون ريشه دين را***با موي پريشان همه سنجيدم و رفتم
بس کن تو دگر کاه
ربائي سخن خود***من يک گلي از گلشن دين چيدم و رفتم
کهربائي : گلزار
شهيدان ص 279
اي پادشه خوبان
رفتيم خداحافظ***اي غرقه بخون غلطان رفتيم خداحافظ
ما در ره شام و
تو با باد صبا همدم***ما همراه اين طفلان رفتيم خداحافظ
ماندي تو و
سردارت عباس علمدارت***ما همره بيمارت رفتيم خداحافظ
بيائيد اي
هواداران ببنديد محمل زينب***که بر باد صبا رفته بساط و منزل زينب
کجائي اي علي
اکبر شبيه روي پيغمبر***بيا بر عمه ات بنگر ببنديد محمل زينب
کجائي اي علمدارم
ضياء چشم خونبارم***بيا عزم سفر دارم ببنديد محمل زينب
دل سودا زده ام
ناله وفرياد كند***چونكه يادي زغم سيد سجادكند
خون ببارد ز غم مرگ
پدر در همه عمر***چونکه از واقعه کرببلا ياد کند
غير زينب که بد
آن قافله را قافله دار***کس نبودي که بر آن غمزده امداد کند
نتوان ماتم سجاد
نوشتن خسرو***دل اگر سنگ بود ناله و فرياد کند
در قتلگاه چون
اسرار گذر افتاد***بر نعش بي سر شهداشان نظر فتاد
چندان گريستند و
زدند آه آتشين***کز آهشان بخر من گيتي شر ز فتاد
آن يک سر برهنه
بپاي پدر نهاد***وان يک ز پاي بر سر نعش پسر فتاد
ليلا بروي کشته
اکبر دو دست غم***زد آنقدر بسر که ز خود بي خبر فتاد
سوي شهر کوفه از
کرببلا چون شد روان***بادو صد آه و فغان
سيد سجاد زين
العابدين ناتوان***از جفاي کوفيان
کرده بودندش بروي
ناقه عريان سوار***با دو چشم اشکبار
بسته بودندش بدست
و پاي زنجير گران***آن گروه بد گمان
گاه آن مظلوم را
ميزد بسر چوب ستم***شمر شوم بد شيم
بود نزديک آنکه
آيد بر لبش از غصه جان***آن امام انس و جان
داخل کوفه چو شد
با عترت پاک رسول***خانه زادان بتول
تير قدش گشته بود
از بار محنت چون کمان***آن شه کون و مکان
طاقتش شد طاق و
سر از چوبه محمل شکست***هم بناخن چهره خست
دهد چون زينب سر
ياک برادر بر سنان***چون هلال آسمان
آه از آنساعت که
اندر مجلس ابن زياد***سرور اهل فساد
يا عيال الله
داخل گشت و ديد آن ناتوان***آن لعين را شادمان
آن شه دين را
ببزم خود نداد اذن جلوس***آن پليد چون مجوس
بر دل مجروح او
از کينه مي زد هر زمان***از غضب زخم زبان
عمه ها و
خواهرانش آستينها را حجاب***بررخ به زآفتاب
کرده بودند اندر
آن بزم محبت توامان***پيش چشم دشمنان
ميکشيدند از دل
لبريز خون خويش آه***اهل بيت بي پناه
رويشان گرديده
بود از جور و ظلم کوفيان***زردتر از زعفران
اختر طوسي چو آرد
ياد از آن ماجرا***متصل صبح و مسا
از دو چشم خويش
در دامن بود اختر فشان***تا بود در اين جهان
اي که در زهد و
ورع رتبه والا داري***لقب سيد سجاد ز يکتا داري
چونکه در سجده
بدرگاه خداروي کني***قدسيان را همه انگشت به لب وا داري
صاحب حلم رسول
اللهي و علم علي***حسن روي حسن و عفت زهرا داري
در شجاعت چو حسين
بن علي بي بدلي***آنچه اجداد تو دارند تو تنها داري
موسي ار جانب
سينا بعبادت مي رفت***تو به محراب دعا سينه سينا داري
حکم تسليم ترا
کرد گرفتار خسان***ورنه هم قدرت و هم دست توانا داري
روح عيسي بفلک از
دم جان پرور تست***ايکه در هر نگهي معجز عيسي داري
در شکفتم که چرا
با دم روح القدسي***خود تو بيماري و حاجت بمداوا داري
ماه رخسار تو در
هاله غم پنهان است***ورنه چون ماه فلک چهر دل آرا داري
ز شرار ستم و سوز
تب و شعله غم***داغها بر دل و آتش بسراپا داري
مگر اي عابد
بيمار خليل اللهي***که در اين آتش افروخته مأوي داري
اينکه از خاک رهت
چشمه حيوان جاريست***لب عطشان ز چه اندر لب دريا داري
بسترت ناقه عريان
شده سهل است چرا***هم بگردن غل و هم سلسله بر پا داري
تا چو زينب بکنار
تو پرستاري هست***خود ز بيماري جانکاه چه پروا داري
دل چه سان ميکني
از قاسم و عباس علي***حال چون عزم سفر همره اعدا داري
گوشه خلوت و اشک
است و نويد دل تو***وه از اين بزم عزائي که مهيا داري
دل سود از ده ام
ناله و فرياد کند***هر زمان ياد غم سيد سجاد کند
بي گمان اشک
برخساره و بريزد از چشم***هر که يادي ز گرفتاري آن را و کند
بود در تاب تب و
بسته بزنجير ستم***آنکه خلقي ز کرم از الم آزاد کند
بجز از شمر ستمگر
بنشيدم و گري***با تن خسته کسي اينهمه بيداد کند
تن تبدار و اسيري
و ره کوفه و شام***واي اگر شکوه اين قوم بر اجداد کند
$
#پس
ازعاشوراتازندان كوفه
##دروازه کوفه
دروازه کوفه
نوحه دروازه کوفه
(صاعد اصفهاني)
فرزند زهرا حسين
با يار و ياور
افتاده در کربلا
صد پاره پيکر
مظلوم حسين
جانم مظلوم حسين جان
مظلوم حسين
جانم مظلوم حسين جان
در کوفه با
کوفيان زينب به افغان
گفت از ستم کشته
شد فرزند قرآن
مظلوم حسين
جانم مظلوم حسين جان
مظلوم حسين
جانم مظلوم حسين جان
کوفه پر از شور و
شين شد واحسينا
بر نيزه رأس حسين
شد واحسينا
مظلوم حسين
جانم مظلوم حسين جان
مظلوم حسين
جانم مظلوم حسين جان
محزونه زينب زغم
شد زار ومضطر
چون بر سر نيزه
ديد رأس برادر
مظلوم حسين
جانم مظلوم حسين جان
مظلوم حسين
جانم مظلوم حسين جان
آه از دمي که از
ستم چرخ کج مدار/گشتند بانوان حرم بر شتر سوار
دادند کوفيان جفا
جو ز راه کين/بر سوي قتلگاه عزيزانشان گذار
افتاد چشمشان چو
بر آن گلستان، زشوق/خود را زناقه ها بفکندند چون هزار
هر بلبلي به شاخ
گلي در فغان و آه/هر بانويي گرفته يکي کشته در کنار
هر يک نشسته بر
سر يک کشته، دل پريش/هريک بغل گرفته جوانان گلعزار
زينب چنان به
ناله درآمد که يا اخا!/با اين همه اَلَم چه کند خواهر فگار؟
يک جا شهادت تو و
اين خفتگان به خون/يک جا اسيري من و اطفال بي قرار
رفتي تو تشنه کام
و دل پر غم و ملول/ماندم من شکسته دل، بي معين و يار
رو کرد بر سما که
يا رب! قبول کن/اين هديه را که در ره تو کرده جان نثار
شد محشري به پا،
نتوان گفتمش که چون/اين بس که دشمنان همه گشتند اشک بار
شيخ عباس طهراني
ـ منزوي
اي نازنين برادر!
شد نوبت جدايي/بهر وداع خواهر دستي نمي گشايي
يا روز بي
نوايي/لطفي نمي نمايي
اي شاه اوج هستي!
از چيست ديده بستي؟/از ما چرا گسستي غافل چرا زمايي؟
هنگام
سرپرستي/پيوسته با کجايي؟
يک کاروان اسيريم
چون مرغ پرشکسته/زين غم چرا نميريم، ناموس کبريايي
در بند خصم
بسته/چون پرده ي ختايي
ما را حجاب عصمت،
گردون دون دريده/ما را نگشته قسمت جز خون دل، دوايي
معجز ز سر کشيده/جز
درد دل دوايي؟
گر رفتم از بر تو
معذورم اي برادر!/حاشا زخواهر تو آيين بي وفايي
مقهورم اي
برادر/يا ترک آشنايي
گر غايب از
حضورم، در دام غم گرفتار/يک نيزه از تو دوريم ليکن نه دست و پايي
ليکن سر تو
سالار/نه فرصت نوايي
چون لاله داغ
داريم، چون شمع اشک ريزان/هر يک دو صد هزاريم در شور و غم فزايي
اي شاهد
عزيزان/در سوز غصه زايي
ساز غم تو کم
نيست ليکن مجال دم نيست/در سينه ي حرم نيست جز آه جان گزايي
زين بيشتر ستم
نيست/جز اشک بي صدايي
کشتي شکسته گانيم
در موج لجه ي غم/يک دسته خسته جانيم ما را تو ناخدايي
يا در شکنجه ي
غم/زين غم بده رهايي
امروز روز ياري
است از بانوان بي کس/هنگام غم گساري است، گاه گره گشايي
از کودکان
نورس/يا منتهي رجايي
پيش چشمم تو را
سر بريدند
دستهايم ولي بيرمق
بود
بر زبانم در آن
لحظه جاري
«قل اعوذ برب
الفلق» بود
گفتي: آيا کسي
يار من نيست؟
قفل بر دست و
دندان من بود
لحظهاي تب امانم
نميداد
بيتو آن خيمه
زندان من بود
کاش ميشد که من
هم بيايم
در سپاهت علمدار
باشم
کاش تقديرم از من
نميخواست
تا که در خيمه
بيمار باشم
ماندم و در غروبي
نفسگير
روي آن نيزه ديدم
سرت را
ماندم و از زمين
جمع کردم
پارههاي تن اکبرت
را
ماندم و تا ابد
داد از کف
طاقت و تاب بعد
از ابالفضل
ماندم و ماند
کابوس يک عمر
خوردن آب بعد از
ابوالفضل
ماندم و بغض
سنگين زينب
تا ابد حلقه زد
بر گلويم
ماندم و ديدم
افتاده در خاک
قاسم آن يادگار
عمويم
گفتم اي کاش
کابوس باشد
گفتم اين صحنه
شايد خيالي است
يادم از طفل شش
ماهه آمد
يادم آمد که
گهواره خالي است
پيش چشمم تو را
سر بريدند
دستهايم ولي بيرمق
بود
بر زبانم در آن
لحظه جاري
«قل اعوذ بربالفلق»
بود
افشين علاء
$
##چارمرغ خون
آلود
چارمرغ خون آلود
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
اين شنيدستم که
در کرببلا - بعد قتل خسرو گلگون قبا
چارمرغ از بهر
افشاي خبر - شد به مقتل کرد رنگين بال و پر
يک سوي ارض غري
شد با اسف - تا رساند آن خبر را در نجف
يک به صحرا شد
بصد افغان و شين - ذکر لب باشد مدامش وا حسين
يک روان گرديد
سوي مرغزار - تا خبر سازد همه مرغان زار
يک به پثرب شد سر
قبر رسول - تا رساند آن خبر را بر بتول
زان سپس در بام
صغرا جا گرفت - روي ديواري ز غم ماوي گرفت
در كتاب بحار
الانوار، ص 247 از كتاب مناق و نيز در كتاب ناسخ التواريخ ص 495 از حضرت سجاد عليه
السلام روايت مى كند كه مرغى روز عاشورا پر و بال خود را در خون امام حسين عليه
السلام بيالود و پرواز نمود و به مدينه رسيد و بر سر ديوار خانه فاطمه صغرى عليه
السلام دختر امام حسين عليه السلام نشست و فاطمه عليه السلام بر او نگريست و متوجه
يتيمى خود گرديد و اين اشعار را بگفت :
نعب الغراب فقلت
من - تنعماه و يلك يا غراب
قال : الامام ،
فقلت : من - قال : الموفق للصواب
ان الحسين بكربلا
- بين الاسنّة و الضراب
گفت اى مرغ چرا
حال پريشان دارى - از غم كيست چنين ناله و فغان دارى
اشك خونين ز چه
از چشم ترت مى ريزد - گو به من خون كه از بال و پرت مى ريزد
من ماتم زده آخر
پدر در سفر است - ز غم دورى او خون دلم در بصر است
نه خبر از پدر و
نه ز برادر دارم - روز و شب آروزى ديدن اكبر دارم
تو مگر هدهدى و
سوى سبا آمده اى - يا مگر قاصدى از كرب و بلا آمده اى
بلكه آورده اى اى
مرغ به اين شوين و شين - به صغراى جگر خون خبر مرگ حسين
گفت : اى فاطمه
با شور و نوا آمده ام - قاصد مرگم و از كرب و بلا آمده ام
كربلا يكسره
صحراى منا بود امروز - روز قربانى شاه شهدا بود امروز
فاش گويم پدرت از
ستم شمر و سنان - كشته شد با لب عطشان به لب آب روان
اين شنيدستم که
در کرببلا - بعد قتل خسرو گلگون قبا
چارمرغ از بهر
افشاي خبر - شد به مقتل کرد رنگين بال و پر
يک سوي ارض غري
شد با اسف - تا رساند آن خبر را در نجف
يک به صحرا شد
بصد افغان و شين - ذکر لب باشد مدامش وا حسين
يک روان گرديد
سوي مرغزار - تا خبر سازد همه مرغان زار
يک به پثرب شد سر
قبر رسول - تا رساند آن خبر را بر بتول
زان سپس در بام
صغرا جا گرفت - روي ديواري ز غم ماوي گرفت
بسکه از رنج و
الم افسرده بود - سر بزير پر زماني برده بود
وا غريبا وا
شهيدا وا حسين - دمبدم ميگفت با افغان و شين
از نوايش گوشزد
بيمار شد - مضطرب بود و زغم افکار شد
مي ندانم تا چه
شد احوال او - با خبر شد خدا از حال او
ديد صغر طايري در
خون خضاب - کرد با آن مرغ خونين اين خطاب
اي غراب از چه ز
غم افسرده اي - سر بزير پر چراهان برده اي
قد قتل گوئي چرا
از غم مدام - فال بد بر من مزن از اين کلام
من مسافر در سفر
دارم غراب - در ره او چشم تر دارم غراب
رفته باباي کبارم
در سفر - کس نياورده از آن سويم خبر
حاليا بينم ترا
رنگين ز خون - گوي با من از چه گشتي لاله گون
فاش بر گو گر گه
گشتم بي پدر - بي پدر گرديدم و خونين جگر
بر کشيد آن مرغ
از دل شور و شين - گفت واضح قصه قتل حسين
گفت با صغرا که
بابت شد شهيد - در صف ماريه از جيبش يزيد
آذر
فاضل مجلسي از
کتاب مناقب قديم سند به علي بن الحسين(عليهما السلام) ميرساند که فرمود: چون حضرت
امام حسين(عليه السلام) را شهيد کردند، غرابي بيامد و بال و پر خود را در خون آن
حضرت بيالود و خود را به مدينه رسانيد و بر لب ديوار خانه فاطمه صغري(سلام الله
عليها) که به علت بيماري به کربلاء نرفته بود و در مدينه مانده بود، بنشست. فاطمه
صغري(سلام الله عليها) چون سر برداشت و آن مرغ خون آلود را ديد، او را به فال بد
آمد و هاي هاي بگريست و فرمود: کلاغ، خبر مرگ آورده.گفتم خبر مرگ چه کسي را آورده
اي؟ گفت:امام. گفتم: کدام امام؟ گفت: حسين بن علي(عليهما السلام) در کربلاء بين
نيزه ها و حربه هاست، براي او گريه کن و ثواب خدا را اميدوار باش.سپس برخاست و
نتوانست جواب دهد و من از اين مصيبت گريه کردم.
چون فاطمه
صغري(سلام الله عليها) بدين کلمات با غراب سؤال و جواب کرد و از شهادت پدر آگاه
شد، به زاري و سوگواري اشتغال نمود.به روايتي در ابلاغ قتل و شهادت حضرت امام
حسين(عليه السلام) هيچ کس از آن غراب پيشي نگرفت. (کتاب شهيد کربلاء)
$
##دفن بدن آقا
دفن بدن آقا
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
أبكي قتيلاً
بكربلاء//مضرّج الجسم بالدماء
أبكي قتيل الطغاة
ظلما//بغير جرمٍ سوى الوفاء
أبكي قتيلاً بكى
عليه//من ساكن الأرض والسماء
يا بأبي جسمه
المعرّى//إلّا من الدين والحياء
دفن امام حسين
عليه السلام
امام زين
العابدين(ع) داخل قبر شد. بدن پاره پاره حسين(ع) را گرفت تا در ميان قبر بخواباند.
بني اسد هم دور قبر ايستاده اند. امام زين العابدين(ع) مي خواهد صورت بابايش را
ببوسد، اما ديد حسين(ع) سر ندارد، يک وقت ديدند صداي ناله آقا داخل قبر مي آيد.
وقتي نگاه کردند ديدند آقا خم شده و لبهايش را به رگهاي بريده گذاشته است. آي
حسين! حسين! حسين!اا
يکي ازوعاظ اين
شعررا اززبانحال امام سجاد نقل ميکرد
أبكي قتيلاً
بكربلاء//مضرّج الجسم بالدماء
به کشته کربلا
ميگريم که بدنش به خون آغشته است.
أبكي قتيل الطغاة
ظلما//بغير جرمٍ سوى الوفاء
به کشته اي
ميگريم که انسانهاي سرکش او را ز روي ظلم و ستم کشتند که گناهي جز وفاداري نداشت.
أبكي قتيلاً بكى
عليه//من ساكن الأرض والسماء
به کشته اي گريه
ميکنم که ساکنان زمين و آسمان بر او گريه ميکنند.
يا بأبي جسمه
المعرّى//إلّا من الدين والحياء
پدرم فداي کسي که
لباسي جز دين و حيا بر تن نداشت.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
قال الشعبي: سمع أهل
الكوفة قائلاً يقول في الليل:
سبط ابن جوزي
حنفي مذهب از زبان شعبي نقل ميکند که گفت: اهالي کوفه از زبان شخصي شنيده اند که
ميسرود:
أبكي قتيلاً
بكربلاء//مضرّج الجسم بالدماء
به کشته کربلا
ميگريم که بدنش به خون آغشته است.
أبكي قتيل الطغاة
ظلما//بغير جرمٍ سوى الوفاء
به کشته اي
ميگريم که انسانهاي سرکش او را ز روي ظلم و ستم کشتند که گناهي جز وفاداري نداشت.
أبكي قتيلاً بكى
عليه//من ساكن الأرض والسماء
به کشته اي گريه
ميکنم که ساکنان زمين و آسمان بر او گريه ميکنند.
يا بأبي جسمه
المعرّى//إلّا من الدين والحياء
پدرم فداي کسي که
لباسي جز دين و حيا بر تن نداشت.
سعيدة بنت مالك
الخزاعي.
هي التي سمعت
عويل الجنّ بمصاب الحسين (عليه السلام)، عند تلك الشجرة التي أثمرت بمعجزة رسول
الله (صلّى الله عليه وآله)، والتي كانت في بيت اُم معبد، التي عاصرت
أميرالمؤمنين( سلام الله عليه)، وكانت الجنّ تقول:
يابن الشهيد ويا
شهيداً عمّه//خير العمومة جعفر الطيار
فأضاف لها دعبل
الخزاعي ثلاثة أبيات وقال فيها:
زر خير قبرٍ في
العراق يزار//واعص الحمار فمن نهاك حمار
لم لا أزورك يا
حسين لك فداء//قومي ومن عطفت عليه نزار
ولك الموّدة في
قلوب ذوى النهى//وعلى عدوك مقتةً ودمار(1)
ومسألة نوح الجنّ
على الحسين (عليه السلام) مما نقلته لنا كتب التأريخ:
قال الطبري في
تأريخه: قال هشام: حدّثني بعض أصحابنا، عن عمرو بن أبي المقدام، قال: حدّثني عمرو
بن عكرمة، قال: أصبحنا صبيحة قتل الحسين بالمدينة، فإذا مولى لنا يحدّثنا، قال:
سمعت البارحة منادياً ينادي وهو يقول:
أيّها القاتلون
جهلاً حسيناً//أبشروا بالعذاب والتنكيل
كلّ أهل السماء
يدعو عليكم//من نبيّ وملاك وقبيل
قد لعنتم على
لسان ابن داود//وموسى وحامل الإنجيل
قال هشام: حدّثني
عمر بن حيزوم الكلبي، عن أبيه قال: سمعت هذا الصوت (2).
وروى ذلك أيضاً
ابن الأثير في تأريخه عن بعض الناس(3).
وقال ابن الجوزي
في تذكرة الخواص: حكى الواقدي عن اُم سلمه، قالت: ما سمعت نوح الجن إلّا الليلة
التي قتل فيها الحسين، سمعتُ قائلاً يقول:
ألا يا عين
فاحتلفي بجهدٍ//ومن يبكي على الشهداء بعدي
على رهطٍ تقودهم
المنايا//إلى متجبّرٍ في ثوب عبد
قالت: فعلمت أنّه
قتل الحسين.
وقال الشعبي: سمع
أهل الكوفة قائلاً يقول في الليل:
أبكي قتيلاً
بكربلاء//مضرّج الجسم بالدماء
أبكي قتيل الطغاة
ظلما//بغير جرمٍ سوى الوفاء
أبكي قتيلاً بكى
عليه//من ساكن الأرض والسماء
يا بأبي جسمه
المعرّى//إلّا من الدين والحياء
كلّ الرزايا لها
عزاء//وما لذا الرزء من عزاء
وقال الزهري:
ناحت عليه الجنّ فقالت:
خيرُ نساء الجنّ
يبكين شجيّات//ويلطمن خدوداً كالدنانير نقيّات
ويلبسنّ ثياب
السود بعد القصبيات
قال: ومما حفظ من
قول الجنّ:
مسح النبيّ
جبينه//وله بريق في الخدود
أبواه من عليا
قريش//وجدّهُ خير الجدود
قتلوك يا ابن
الرسول//فاسكنوا نار الخلود(4)
1- رياحين
الشريعة 326:4.
2- تأريخ الطبري
476:5.
3- الكامل في
التأريخ 90:4.
4- تذكرة
الخواص:241.
بود در نزديک شاه
تشنه لب
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
بود در نزديک شاه
تشنه لب - خيمه گاهي چند از اهل عرب
دوستدار اهل بيت
مصطفي - جان فشان حضرت شير خدا
بهر دفن نور يا ک
ذوالمنن - آمدند از خيمه بيرون مرد و زن
با دل بريان دو
چشم خون فشان - روي آوردند سوي کشتگان
تا که بر شويند
جسم پاکشان - بر نهند از مهر اندر خاکشان
ناگهان پيدا شد
از ره بي حجاب - قرص خورشيدي ولي اندر نقاب
عکس نورش آفتاب
مشرقين - قبله ايمان علي ابن الحسين
از وقت ورود امام
حسين کربلا متصل صداي طبل و شيپور و شيهه اسبها بلندتر و لشکر بر لشکر کفر مي
افزود و دلهاي دختران پيغمبر مي لرزيد حبيب ابن مظاهر وقتي رسيد عرض کرد يابن رسول
اله در اينجا حسين ( قبيله ) از بني اسد نزديک ما هستند چنانچه اذني و مال آنها را
بنصرت شما بخوانم شايد خداوند با آنها از شما بلا را دفع نمايد فرمود رخصت دادم
حبيب در دل شب ناشناس بيرون شد و نزد آنان آمد او را شناختند که از بني اسد است
گفتند چه حاجت داري فرمود با خيري آمدم که هيچ وارد شونده بقومي آنرا نياورده آمدم
شما را بنصرت پسردختر پيغمبرتان مي خوانم زيرا که او در جمعي از مؤمنين است که هر
يک بهترند از هزار مرد و هرگز او را نگذارند و او را ابداً تسليم نکنند و اين عمر
سعد باو احاطه کرده و شما قوم و فاميل من هستيد نزد شما با اين نصيحت آمدم امروز
مرا در نصرت او اطاعت کنيد تا شرف دنيا و آخرت بآن بيايد بخدا قسم ياد مي کنم
هيچکس از شما در راه خدا با پسر دختر پيغمبر بصبر و يقين کشته نشود مگر اينکه در
عليين رفيق محمد صلي الله عليه و آله باشد مردي از بني اسد عبد الله بن بشر برجست
گفت من اول پذيرنده دعوت تو هستم و رجز خواند قد علم القوم اذا تواکلوا و احجم
الفرسان اذ تثاقلوا اني شجاع بطل مقاتل کائني ليث عرين باسل و ديگران هم پيروي مي
کردند تا نور مرد شدند ( قرآن مي گويد لاتجسسو ) جاسوسي ابن سعد را با خبر کرد عمر
سعد از رق را با چهارصد سوار فرستاد تا سر راه بر آنها گرفته و نيمه شب در کنار
فرات تلاقي فريفتن شد و اندک راهي بلشکر حسين بود و بهم در آويختند و سخت جنگيدند
و حبيب به ازرق صيحه زد که ما را وا بگذار و اين شقاوت بديگري گذار از رق ابا کرد
بني اسد دانستند تاب ندادند شکست خورده برگشتند و از آنجا کوچ کردند که ابن زياد
آنها را شبيخون نزند . حبيب بن مظاهر ( دلشکسته و افسرده ) برگشت و به امام حسين
خبر داد حضرت فرمود لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم .
ذريعه 164 از
اسرار الشهاده چون عمر سعد با اسيران و سرها کوچ کردند بني اسد بجاي خود برگشتند (
مدينه المعاجز 263 به يکي از بني اسد روايت مي کند که پس از خاتمه جنگ در دل شب
بميدان آمدم ديدم بدن اين شهداء قطعه قطعه شده داراي يک تلالوئي است و انواري از
آنها ساطع است و بوي خوشي فضاي آرامگاه آنها را گرفته است اين نور مانند نردبان
بآسمان بالا مي رود و در حال حيرت و بهت زدگي بودم که صداي ضجه و گريه شنيدم ديدم
هود جي از نور فرو مي آيد و گروهي فرشتگان در حال صعود و نزول هستند.
زنهاي بني اسد
رفتند ( از شريعه ) آب بياورند ديد بدنهائي غرقه خون افتاده است و در بين آنها
بدني مانند خورشيد بود که آنها را روشن نموده و آنها را معطر کرده ناله از دل
کشيدند و گفتند : هذا و الله جسد الحسين عليه السلام و اهل بيته : ناله کنان
برگشته گفتند اي بني اسد شما در خانه ها نشسته و اين بدن حسين و اهل بيت او و
صحابه اوست نحر شده مانند قربانيها روي ريگها افتاده برايشان باد مي وزد. اگر محبت
و موالات داريد برخيزيد آنها را دفن کنيد و اگر شما دفن نمي کند را به دفن پردازيم
بعضي گفتند از پسر زياد و پسر سعد مي ترسيم بر ما بتازند ما را غارت کنند يا بکشند
بزرگشان گفت ديده باني براه کوفه گذاريم و متولي دفن شويم پسنديدند ( حرف او را )
و ديده بان نهادند و او را بجسد حسين نموده صداي گريه و ناله بلند کردند کوشش
نموده آنرا از جا بردارند قبري آنجا بکنند قطعه قطعه بود بزرگشان گفت چو رأي داريد
گفتند خوبست اول اهل بيت او را دفن کنيم بعد فکري نمائيم بزرگشان گفت کسي در شما
نيست اينها را بشناسد در تحير بودند ناگهان اسب سواري آشکار شد چون او را ديدند از
چه ها بکناري شناخته آن سوار از اسبش پياده شد و خم شد خود را روي جسدي افکند و آن
جسد را يکبار مي بوسيد و يکبار مي بوئيد و بقدري گريه کرد و اشک ريخت که نقابش از
اشک چشم تر شد.
بود در نزديک شاه
تشنه لب - خيمه گاهي چند از اهل عرب
دوستدار اهل بيت
مصطفي - جان فشان حضرت شير خدا
بهر دفن نور يا ک
ذوالمنن - آمدند از خيمه بيرون مرد و زن
با دل بريان دو
چشم خون فشان - روي آوردند سوي کشتگان
تا که بر شويند
جسم پاکشان - بر نهند از مهر اندر خاکشان
ناگهان پيدا شد
از ره بي حجاب - قرص خورشيدي ولي اندر نقاب
عکس نورش آفتاب
مشرقين - قبله ايمان علي ابن الحسين
بانک زد بر آن
گروه باوفا - گفت راضي از شما بادا خدا
دور بنشينيد ز
اولاد علي - مي نمي شويد ولي راجز ولي
ناگهان از سوي
عرش دادگر - گشت پيدا حضرت خير البشر
در رکابش جمعي از
پيغمبران - در عزاي شاه دين اندر فغان
حضرت شير خدا شاه
نجف - گشت پيدا زين عزا از يکطرف
امدند از باغ
فردوس برين - حوريان باسا در سلطان دين
فوج فوج از هر
طرف کرد بيان - حضرت جيرئيل از غم نوحه خوان
بهر غسلش عيسي
گردون نشين - آب برد از چشمه خلد برين
از فراز نخل
توحيد خدا - موسي آمد سدر آورد از وفا
در طبق روح
الامين زانو در حق - داشت خوش کافور نوري بر طبق
هاتفي آورد با عز
و جلال - خلعتي از بارگاه ذوالجلال
دختر خير البشر
بيخود دويد - خلعت او را کفن بر تن دريد
مريم از داغش
بجاي شمع سوخت - آن کفن با رشته توحيد دوخت
رفت ابراهيم را ز
دشت صفا - مقتلي کندش پي حکم خدا
دست حق با ناله
در آن انجمن - گفت با سجاد کاي فرزند من
روي کن بر نعش
شاه کربلا - شستشو کن باب خود را از وفا
اين حسين است و
تنش چون جان بپوست - کشته عشق است بر درگاه دوست
حضرت سجاد بر حکم
خدا- داد غسلش با دو چشم بر بکا
از پي تکبيرش از
بهر نماز - بست قامت سوي کوي بي نياز
از پي آن شاه دين
از هر طرف - جمله کروبيان نبستند صف
ماه رويش شد نهان
چون در نقاب - جفت پور بو تراب آمد تراب
خويش پنهان شد در
آن فرخ مقام - باز شد با بيکسان در راه شام
بس بود سرباز دل
پر آه کن - نيست طاقت قصه را کوتاه کن
ديوان سرباز
خرم دليکه منبع
انهار و کوثر است - کوثر کجا ز ديده پر اشکب بهتر است
نام حسين و
کرببلا هر دو دلرباست - نام علي اکبر از آن دلرباتر است
رفتم بکربلا بسر
قبر هر شهيد - ديدم که تربت شهدا مشک و عنبر است
هر يک شهيد مرقد
و يک چهار گوشه داشت - شش گوشه يک ضريح در آن هفت کشور است
پرسيدم از يکي
سببش را بگريه گفت - پائين پاي قبر حسين قبر اکبر است
پائين پاي قبر
علي اکبر جوان - هفتاد و يک شهيد چه خورشيد انور است
در سمت راست مرقد
يک پير جلوه گر - در گوشه رواق که نزديکي در است
پرسيدم از مخادمي
اينجامزار کيست - گفتا حبيب نور دو چشم مظاهر است
رفتم بخيمه گاه و
شنيدم بگوش دل - آنجا فغان زينب و کلثوم اطهر است
وارد شدم بحجله
داماد شاه دين - ديدم عروس قاسم و دستش ز خون تر است
در جنب نهر علقمه
ديدم يکي شهيد - گفتم چرا بعد از شهيدان ديگر است
گفتا خموش باشي
که عباس نامدار - منظور او ادب بجناب برادر است
رفتم چه در نجف
بسر مرقد علي - ديدم که بارگاه علي عرش اکبر است
ناصر به گريه گفت
در آن آستان عرش - هر صبح و شام چشم اميدم به اين در است
$
##دفن شهداي
كربلا
دفن شهداي كربلا
از وقت ورود امام
حسين کربلا متصل صداي طبل و شيپور و شيهه اسبها بلندتر و لشکر بر لشکر کفر مي
افزود و دلهاي دختران پيغمبر مي لرزيد حبيب ابن مظاهر وقتي رسيد عرض کرد يابن رسول
اله در اينجا( قبيله) از بني اسد نزديک ما هستند چنانچه اذني و مال آنها را بنصرت
شما بخوانم شايد خداوند با آنها از شما بلا را دفع نمايد فرمود رخصت دادم حبيب در
دل شب ناشناس بيرون شد و نزد آنان آمد او را شناختند که از بني اسد است گفتند چه
حاجت داري فرمود با خيري آمدم که هيچ وارد شونده بقومي آنرا نياورده آمدم شما را
بنصرت پسردختر پيغمبرتان مي خوانم زيرا که او در جمعي از مؤمنين است که هر يک
بهترند از هزار مرد و هرگز او را نگذارند و او را ابداً تسليم نکنند و اين عمر سعد
باو احاطه کرده و شما قوم و فاميل من هستيد نزد شما با اين نصيحت آمدم امروز مرا
در نصرت او اطاعت کنيد تا شرف دنيا و آخرت بآن بيايد بخدا قسم ياد مي کنم هيچکس از
شما در راه خدا با پسر دختر پيغمبر بصبر و يقين کشته نشود مگر اينکه در عليين رفيق
محمد صلي الله عليه و آله باشد مردي از بني اسد عبد الله بن بشر برجست گفت من اول
پذيرنده دعوت تو هستم و رجز خواند قد علم القوم اذا تواکلوا و احجم الفرسان اذ
تثاقلوا اني شجاع بطل مقاتل کائني ليث عرين باسل و ديگران هم پيروي مي کردند تا
نور مرد شدند ( قرآن مي گويد انجسسو ) جاسوسي ابن سعد را با خبر کرد عمر سعد از رق
را با چهارصد سوار فرستاد تا سر راه بر آنها گرفته و نيمه شب در کنار فرات تلاقي
فريفتن شد و اندک راهي بلشکر حسين بود و بهم در آويختند و سخت جنگيدند و حبيب به
ازرق صيحه زد که ما را وا بگذار و اين شقاوت بديگري گذار از رق ابا کرد بني اسد
دانستند تاب ندادند شکست خورده برگشتند و از آنجا کوچ کردند که ابن زياد آنها را
شبيخون نزند . حبيب بن مظاهر ( دلشکسته و افسرده ) برگشت و به امام حسين خبر داد
حضرت فرمود لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم .
ذريعه 164 از
اسرار الشهاده چون عمر سعد با اسيران و سرها کوچ کردند بني اسد بجاي خود برگشتند (
مدينه المعاجز 263 به يکي از بني اسد روايت مي کند که پس از خاتمه جنگ در دل شب
بميدان آمدم ديدم بدن اين شهداء قطعه قطعه شده داراي يک تلالوئي است و انواري از
آنها ساطع است و بوي خوشي فضاي آرامگاه آنها را گرفته است اين نور مانند نردبان
بآسمان بالا مي رود و در حال حيرت و بهت زدگي بودم که صداي ضجه و گريه شنيدم ديدم
هود جي از نور فرو مي آيد و گروهي فرشتگان در حال صعود و نزول هستند.
زنهاي بني اسد
رفتند ( از شريعه ) آب بياورند ديد بدنهائي غرقه خون افتاده است و در بين آنها
بدني مانند خورشيد بود که آنها را روشن نموده و آنها را معطر کرده ناله از دل
کشيدند و گفتند : هذا و الله جسد الحسين عليه السلام و اهل بيته : ناله کنان
برگشته گفتند اي بني اسد شما در خانه ها نشسته و اين بدن حسين و اهل بيت او و
صحابه اوست نحر شده مانند قربانيها روي ريگها افتاده برايشان باد مي وزد. اگر محبت
و موالات داريد برخيزيد آنها را دفن کنيد و اگر شما دفن نمي کند را به دفن پردازيم
بعضي گفتند از پسر زياد و پسر سعد مي ترسيم بر ما بتازند ما را غارت کنند يا بکشند
بزرگشان گفت ديده باني براه کوفه گذاريم و متولي دفن شويم پسنديدند ( حرف او را ) و
ديده بان نهادند و او را بجسد حسين نموده صداي گريه و ناله بلند کردند کوشش نموده
آنرا از جا بردارند قبري آنجا بکنند قطعه قطعه بود بزرگشان گفت چو رأي داريد گفتند
خوبست اول اهل بيت او را دفن کنيم بعد فکري نمائيم بزرگشان گفت کسي در شما نيست
اينها را بشناسد در تحير بودند ناگهان اسب سواري آشکار شد چون او را ديدند از چه
ها بکناري شناخته آن سوار از اسبش پياده شد و خم شد خود را روي جسدي افکند و آن
جسد را يکبار مي بوسيد و يکبار مي بوئيد و بقدري گريه کرد و اشک ريخت که نقابش از
اشک چشم تر شد.
بود در نزديک شاه
تشنه لب - خيمه گاهي چند از اهل عرب
دوستدار اهل بيت
مصطفي - جان فشان حضرت شير خدا
بهر دفن نور يا ک
ذوالمنن - آمدند از خيمه بيرون مرد و زن
با دل بريان دو
چشم خون فشان - روي آوردند سوي کشتگان
تا که بر شويند
جسم پاکشان - بر نهند از مهر اندر خاکشان
ناگهان پيدا شد
از ره بي حجاب - قرص خورشيدي ولي اندر نقاب
عکس نورش آفتاب
مشرقين - قبله ايمان علي ابن الحسين
بانک زد بر آن
گروه باوفا - گفت راضي از شما بادا خدا
دور بنشينيد
زاولاد علي - مي نمي شويد ولي راجز ولي
ناگهان از سوي
عرش دادگر - گشت پيدا حضرت خير البشر
در رکابش جمعي از
پيغمبران - در عزاي شاه دين اندر فغان
حضرت شير خدا شاه
نجف - گشت پيدا زين عزا از يکطرف
آمدند از باغ
فردوس برين - حوريان با ما در سلطان دين
فوج فوج از هر
طرف کرو بيان - حضرت جبريل از غم نوحه خوان
بهر غسلش عيسي
گردون نشين - آب برد از چشمه خلد برين
از فراز نخل
توحيد خدا - موسي آمد سدر آورد از وفا
در طبق روح
الامين زان در حق - داشت خوش کافور نوري بر طبق
هاتفي آورد با عز
و جلال - خلعتي از بارگاه ذوالجلال
دختر خير البشر
بيخود دويد - خلعت او را کفن بر تن دريد
مريم از داغش
بجاي شمع سوخت - آن کفن با رشته توحيد دوخت
رفت ابراهيم ا ز
دشت صفا - مقتلي کندش پي حکم خدا
دست حق با ناله
در آن انجمن - گفت با سجاد کاي فرزند من
روي کن بر نعش
شاه کربلا - شستشو کن باب خود را از وفا
اين حسين است و
تنش چون جان بپوست - کشته عشق است بر درگاه دوست
حضرت سجاد بر حکم
خدا - داد غسلش با دو چشم بر بکا
از پي تکبيرش از
بهر نماز - بست قامت سوي کوي بي نياز
از پي آن شاه دين
از هر طرف - جمله کروبيان بستند صف
ماه رويش شد نهان
چون در نقاب - جفت پور بو تراب آمد تراب
خويش پنهان شد در
آن فرخ مقام - باز شد با بيکسان در راه شام
بس بود سرباز دل
پر آه کن - نيست طاقت قصه را کوتاه کن
ديوان سرباز
خرم دليکه منبع
انهار و کوثر است - کوثر کجا ز ديده پر اشکب بهتر است
نام حسين و
کرببلا هر دو دلرباست - نام علي اکبر از آن دلرباتر است
رفتم بکربلا بسر
قبر هر شهيد - ديدم که تربت شهدا مشک و عنبر است
هر يک شهيد مرقد
با چهار گوشه داشت - شش گوشه يک ضريح در آن هفت کشور است
پرسيدم از يکي
سببش را بگريه گفت - پائين پاي قبر حسين قبر اکبر است
پائين پاي قبر
علي اکبر جوان - هفتاد و يک شهيد چه خورشيد انور است
در سمت راست مرقد
يک پير جلوه گر - در گوشه رواق که نزديکي در است
پرسيدم از مخادمي
اينجا مزار کيست - گفتا حبيب نور دو چشم مظاهر است
رفتم بخيمه گاه و
شنيدم بگوش دل - آنجا فغان زينب و کلثوم اطهر است
وارد شدم بحجله
داماد شاه دين - ديدم عروس قاسم و دستش ز خون تر است
در جنب نهر علقمه
ديدم يکي شهيد - گفتم چرا جدا ز شهيدان ديگر است
گفتا خموش باش که
عباس نامدار - منظور او ادب بجناب برادر است
رفتم چه در نجف
بسر مرقد علي - ديدم که بارگاه علي عرش اکبر است
ناصر به گريه گفت
در آن آستان عرش - هر صبح و شام چشم اميدم به اين در است
$
##ورود اهلبيت به
كوفه
ورود اهلبيت به
كوفه
روزيا زدهم محرّم
عمرسعداهلبيت امام حسين(ع) را ازكربلا با حا ل اسا رت بزجرحركت دادبجا نب كوفه را
ه پيمو د ه تا بكوفه رسـيد ند غـروب روزيا زدهـم بكوفه رسيد ند شب آ نا ن را بيرو
ن كو فه نگهداشتند وخبربا بن زيا ددادند كه اهـلـبـيـت را آورده اند چون آن ملعون
با خـبـرشد رئيس شهربا ني وما مورين شهررا امركردمردم كوفه را با خبركنند كه
درروزورود اهـلـبـيت كسي با اسـلـحـه نبا شـد وده هزارتن سوا ره وپيا ده ازابطا ل
برشوارع گما شت تا مبا د ا وقت عبوراهـلبيت شيعيا ن علي(ع) قـيا م كنند وبرستيزند
وسرهـا ي شهد اء را كه ا بن سعد پيش فرستا ده بود حكم داد بـرنيزه كنند وجلو
اهلبيت بدارند وبا تّفا ق اهلبيت بشهردرآورندودركوي وبا زا ربگردانند تا برهول
وهيبت مردم افزوده گردد وصبح روزدوازدهم محرّم دروازه راگشودند و گروهي رجّا له هم
خودرا خضا ب كرده ولبا س نوپوشيده بصورت جشن وچرا غا ني فتح وفيروزي اهـلبيت امام
حسين(ع) را وارد كوفه كردند مردم كوفه به
تما شا آمده بودند ولي كسي باورنمي كرد كه ابن زيا د بدست عمرسعد فرزند
پيغمبررا كشته با شد بلكه با سا بقه ذهـني كه داشتند كه عـمرسعد با قـشونش عا زم
طبرستا ن هستند گفتند شا يد فـتح تا زه شده واسراي آنها را ميآ ورنـد وازكوفه
بيرون شـده بودنـد براي تما شا ي آ نا ن اندك اندك سرو صدا ها بلند شد وازاوضاع
واحوا ل فهميدند نه ا ينها اسراي روم وطبرستا ن ويا جاي د يگري نيستند وبراي بعضي
ازمردم كوفه كه سابقه همسا يگي ورفت وآمد با آنها را درزما ن حكومت امام علي(ع)
وحضورآ نا ن درشهركوفه ر ا داشتند به چشمشا ن آشنا ميآ مد و ا زهم ميپرسيدند اينها
كيا نند به نظر آشنا ميرسند آرام آرام جلوآمدند ازخودآ نا ن سؤ ال كردند من ايّ
الأ سا ري ا نتنّ شما ازاسيران كدام شهرو د يا ر هستيد؟ فـقـلن نحن ا سا ري آ ل
محمّد گـفـتـنـد ما ا سيرا ن آ ل محمد(ص) هستيم تعجّب كردند پس ازآنكه معلوم شد آ
ل محمد(ص) را اسيركرده اند صداها بگريه وضجّه بلند شد وشهرقيا فه ديگري بخود گرفت
واوضاع واحوا ل مردم جورديگري شـد .
«وقايع
عاشوراج2ص81به نقل ازناسخ ص305وقمقا م ص526-نهضت حسيني ج2ص69به نقل ازوقايع الايام
محلّا تي ص24وتذكره كاشاني ص239-زندگا ني امام حسين(ع)ص562به نقل ازتا ريخ
كوفه-منتهي الآما ل ص407»
د ركــــوفـــه
ببين دركوفه زيـن
ا لعا بـد ين را - و ر و د اهـلـبـيـت طا هـريـن را
بروي محملا ن
هـريك نـشـسـتـه - بـبـا زوهـا غـل و زنجـيـربـسـتـه
بـنـو ك نـيـزه سـرهـا ي بريـد ه - هـمه غـرقه بخو ن ود
اغـد يـد ه
يتيما ن برروي
محـمل نشا نـد نـد - ازاين كوچه بآ ن كوچه كشا ندند
يـكـي ا طفـا ل
را سـا زد نظا ره - يكي د ا رد با نگـشـتـش ا شا ره
بـبـيـن
تـوسـيّــد سـجّـا د خـســتـه - بـروي ا شـتـرعـريا ن نـشـسـتـه
غـل و زنـجـيـر ا
نـد رگرد ن ا و - د و خـصـم بـر ا شـتـر بـبـسـتـه
بودخون جا ري
ازرگها ي گردن - هـم ا ز زخم زبا ن قلبش شكسته
«عبدالحسين
اشعري:درعزاي مظلوم ص175»
شـــهــــركــــوفـــــه
چـون بي كسا ن آ
ل نـبي د ربـدرشـدنـد - درشهركوفه نا له كنا ن نوحه گرشدند
سرها ي سرو را ن
همه برنيزه وسنا ن - درپيش روي اهل حرم جلوه گرشدند
ازنا له ها ي پرد
گيا ن سا كنا ن عرش - جمع ازپي نظا ره به هررهگذرشدند
بي شـــرم ا
مّـتـي كه نـتـرسـيـد ا زخـد ا - برعـترت پـيـمـبـرخودپرده درشـدنـد
دست ا زجفا نـد ا
شته برزخم اهـلـبـيـت - هـردم نمك فـشا ن بجفا ي دگرشـدنـد
«منتهي الآما ل
ج1ص407»
$
##معرّفي شهركوفه
معرّفي شهركوفه
ازكتاب همراه
زائرين عتبات عاليات مؤلف
قبل ازاسلام حيره
پايتخت عراق بوده است وحيره بين كوفه وحلّه است كه تا كوفه سه ميل راه فا صله داشت وازلحا ظ آب وهـوا بسـيا ربـد بود
شهـرکوفه در15کيلومتري شما ل شهـر نجـف و جنوب حـلّه ( بابل ) و بغداد واقع شده
است اين شهربعلت مجا ورت با رود فرات داراي آب و هواي مناسب و زمينهاي حاصلخيز مي
باشد و فعلاً بخشي از توابع نجف است که بوسيله يک بزرگراه 8 کيلومتري به نجف اشرف
متصل مي شود .وجه تسميه کوفه اينست که اين شهر را گرد و مدوّر بنا کرده اند و کوفا
ن به معني توده اي از شن و ما سه به شکل مدور است و کوفة الجند ( محل تجمع سپاهيان
) نيز گفته شده است .ساخت شهر کوفه در سال 17 هـ ق توسط سعد بن ابي وقا ص سردارسپاه
اسلام صورت گرفت کوفه د ر اطراف مسجدي سا خته شده که سا بقه تاريخي دارد ومحدود?
مسجد کوفه را در شب معراج ملائکه به پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله نشان دادند و
رسول اکرم صلي الله عليه و آله درآن اداي نما ز کردند و طراح اصلي آن حضرت آدم
عليه السلام است .علت بناي کوفه اينست که سپا ه اسلام پس ازفتح مدائن در سال 16 هـ
ق براي پيشروي درداخل خا ک ايران احتياج به يک اردوگا ه منا سبي داشت تا بتواند
سپاهيا ن را تجهيزو آما ده و ازآنجا براي فتح سا يرشهرهاي ايران گسيل نما يد لذا
سعد به دستور خليفه(عمر)سلمان وحذيفه را براي يا فتن محل مناسبي به عراق گسيل داشت
سلما ن ازقسمت غربي رودخا نه فرات وحذيفه ازضلع شرقي آ ن حرکت کردند تا به
محلي ميا ن حيره وفرات معروف به زبا نه
رسيدند وهردو آنجا را پسنديدند و چون زمينش پوشيده از شن و ريگ بود کوفه نا ميدند.
سپس سلمان وحذيفه در آنجا نما زخواندند ودعا کردند و از خدا خواستند که آنجا را
براي آنها مبا رک نما يدومنزلگاه وقرارگا ه آنها قراردهد آنگا ه به مدائن با
زگشتند وموضوع را براي سعد گزارش کردند سعد جريا ن رابراي خليفه نوشت واجا زه
خواست تا اردوگا ه رابه کوفه منتقل نما يد وعمر با اين پيشنها د موافقت کرد
وسپاهيان اسلام در محرم سال 17 هجري وارد منطقه کوفه شدند و آنجا را مقر سپاه
اسلام قرار دادند و به همين دليل کوفة الجند ( محل تجمع سپاهيان ) ناميده شد .
اولين مکاني که در کوفه احداث شد مسجد جامع بود که بدستور سعد يک نفر تير انداز در
وسط زميني که براي مسجد در نظر گرفته شده بود ايستا د وبه چها رطرف تير انداخت تا
محدوده مسجد رامشخص نما يد سپس سپا هيا ن در خارج از محل فرود تيرها سايبانهائي ا
زني ساختند چند روز بيشتر نگذشت که خا نه هاي نيين طعمه حريق گرديد و بيش ا ز80 خا
نه درآتش سوخت سعد جريا ن رابراي خليفه نوشت و از او رخصت خواست تا خانه ها ئي
ازخشت و گل بسازند خليفه موافقت کرد مشروط بر اينکه اولاً قوانين شهرسازي رعايت
گردد ثا نياً درهرخا نه بيش از سه اطاق احداث نگردد ثا لثاً ارتفاع ساختما نها
ازحد معمول بيشتر نبا شد و طراحي شهر را هم بر عهده ابوالهياج بن ما لک گذاشت واو
نيز کوفه را به اين نحو طراحي نمود خيابانهاي اصلي چهل ذراع خيابانهاي کم عرض تر
سي ذراع خيابانهاي فرعي بيست زراع کوچه ها هفت ذراع ميدانها و قطعه ها شصت ذراع و
مسجد کوفه در مرکز شهر قرار گرفته و از چهار طرف شهر خيابانها و کوچه هاي مستقيمي
که هر يک ديگري را قطع مي کردند به مسجد کوفه منتهي مي شد و اطراف مسجد کوفه خندقي
کندند که از حوادث سيل مصون بما ند ودر سال 23 هـ ق در دوره حکومت مغيره بن شعبه
در هفت محله براي هر قبيله يک محله با آجر ساخته شد و درسا ل 36 هـ ق پس ازفتح
ايرا ن گروهي ازبسيا رازايرا نيان دركوفه سكنا نمودند حضرت علي عليه السلام اين
شهرراپا يتخت خلافت اسلامي قرارداد ودرزما ن حكومت اميرالمؤمنين(ع) جمعيّت كوفه را
تا يك مليون نفرهم نوشته اند كه بيش ازهزارتا دوازده هزارخا نواده ايرا ني درآن
سكونت د اشتند صبح نوزدهم رمضان سال 40 هجري در مسجد کوفه فرق آ ن حضرت با تيغ
عبدالرحمن بن ملجم مرادي شکا فته شد وشب 21 رمضان دنيا را وداع گفت و جسد شريفش را
به نجف منتقل و دفن کردند و در سال 60 و 61 هـ ق کوفه مقـر فرما ندهي سپا هـيا ن
يزيد وابن زيا د برعـليه امام حسين عـليه ا لسـلام شد كوفه د رزما ن اما رت وحكومت
ابن زيا د جمعيتش نسبت بزما ن خلا فـت عـلي(ع)نصف شده بود زيرا معا ويه و زيا
دوعبيد الله دركشتا ردوستا ن وشيعيا ن علي(ع)غوغا كردند جمعيّت كوفه درسا ل 60هجري
بيش ازچهارصدهزارنفرنبود درآن زما ن دوازده هزارخا نواده ايراني دركوفه بودند كه اكثرمخفي
وگمنام وپنها ن يا درحا ل تقيّه بودند وبراثرظلم وستم بني اميّه هـمه ضعيف ومستمند
بودند وبا دعوت عـدّه اي ازهـوا خوا ها ن امام حسين(ع) آن حضرت رابكوفه ورفـتن آن
حضرت به آن ديا ربه شها دت امام حسين عليه السلام ويا رانش منجرشد واهلبيت امام
حسين(ع) اسيروبآ ن شهربرده شدوسرمقدّس امام حسين(ع) ويا رانش رادرآن شهرگرداندند
ودرسا ل66هـ ق مختارويا رانش قيا م کردند وگروه خونخواهان را تشكيل دادند وبناي
خونخواهي امام حسين(ع)ويا رانش راگذاشتندوآنهائي راكه دستشان بخون امام حسين(ع)ويا
را نش آغشته شده بودرايكا يك دستگيروبه سزاي عملشا ن رسا ند ند.
«عتبا ت عاليا ت
وزندگا ني امام حسين(ع) ص235به نقل ازمشيرالأحزا ن وتا ريخ طبري وتاريخ كوفه وتا
ريخ نجف تا ريخ جغرا فيا ئي كوفه وتا ريخ تمدّن جرجي زيدا ن وچها رده معصوم(ع)»
اشعاري راجع به
کوفه
اي زائرين
اينجاست کوفه شهر غمها***شهر ستمها ر نجها
د ر د و ا لمها
شهر د عا و ذ کر
و هم شهر مناجات***را ز و نيا ز با خد ا
قا ضي حا جا ت
ا ينجا ست شهـر آ
د م و نوح و محمد***شهر علي با د ر د
ها غمها ي بي حد
اينجا ست شهر
مسلم و هاني و مختار***شهر حبيب بن مظا هـر مر د
د يند ا ر
اين شهر ميثم
آنکه بودي دار بر دوش***بر د ا ر ا و تکبير گويان گشت خاموش
يا د آ و ر ذ کر
عـلي د ر نـيمه شبها***و آ ن گفتگو با چا ه آ ن مظلو م و تنها
يا د آ و ر آ ن
خـطبه ها بر روي منبر***مي خوا ند ي ا ز
سوز دل آن يار پيمبر
يا د آ و ر
آ ن گفـتگو ها ي سـلـوني***ا ز آ
سما ن علم قـبل ا
ن تـفـقـد وني
آ ن گفتگـو ي
نيمه شب با
کميلش***آ ن د يد ن ما ه و سحرگا ه
و سهـيلش
ا ند ر بيا با ن
را ز دل مي گفت با آه***چون کس نبود او درد دل مي کرد با چاه
د يوارمسجد روز و
شب ديده علي را***بشنيد ه ا ست صو ت مـنا جا ت جلي را
ديده قـضا وتـها
ي مـولا را د ر ا ينجا***ا ز ا و حکا
يـتها ي زيبا را د ر ا ينجا
ماه مبا رک بود ا
وهر شب به محراب***تحريم کرده برخـود او آسايش و خوا ب
آخر به محرا ب
دعا فـرقش د و تا شـد***ا ز مسجد و محرا ب ا و د يگر جدا شـد
فـزت و رب ا
لکعـبه بود اندر زبا نش***ذ کر ا
لهي يا ا
لهي بر لـبا
نش
اي با قري زن
بوسه بر آن جاي پايش***با گو ش د ل بشنو تـو آ و ا ز صد ا يش
«شعرازمؤلّف
باقري پور»
كــــوفـــــه
يــعــنـــي
کو فـه
يعـني شـهــر غـمهــا ي علي***يا د نخـلسـتا ن و شـبــها ي عـلـي
کو فـه يعـني
شــا م تا ر ا شک و آ ه***سرزمـيــن مـرد
مـا ن د ل سـيا ه
کو فـه يعـني د
رد و رنــج و آ ه سرد***با حـقـيقـت مرد
ما نش د ر نـبـرد
کو فـه يعـني
بي و فـا ئي بي صـفــا***خا صــه آ نهــم با عـلي مرتـضي
کو فـه يعـني
بغـض پنهــا ن د ر گـلـو***بسـته غــم را ه سخـن بي گفــتگو
کو فـه يعني
ما جـر ا د ر
ما جرا***قـصه شـمـشـيرو آ ن فـرق د و تا
کو فـه يعني غـر بت
و خـو ن جگـر***آ ختن تيغ ا ز
پي شـق
ا لقـمــر
کو فـه يعني د يد ه ا ز غـم خـونفشا ن***د ر عــزا بنشـستن پير و جـوا ن
کو فـه يعـني نا له و ا
فـغــا ن و غم***ا بتــلا د ر ا
بتــلا د ا غ و ا لم
کو فه يعني سوگ و درد و شوروشين***گـريه بر مظـلــو
مي با ب حسين
کو فه يعني
بز م غــم شهـر عـزا***تا ا بد
غـمـخـا نه و ما تم سرا
کو فه يعني
چـشــمه چـشـم يتيم***بهـر مسکين و ا سـيرد ل د و نيم
ا ي ا ميري
بس کن ا ز ا ين ما جـرا***گر يه کن
بهـر علي شـير خـد ا
«شعر ا ز اميري »
نــــا مــــردي
كــــوفـــــي
محـرّ م آ مـد و
بـرعـا لـمي شـا د ي محـرّم شــد***بـفـرد وس بـر ين زهـرا بآ ه و نا له هـمـدم شد
بـيـا د آ مـد
زشـو رنـيـنـو ا شـا ه حـجـــا زي را***زآهـنگ حـسـيـني چـا رگـا ه شـو ر و مـا تم
شد
عـرا قي را ه
منـصو ري نمود و ا زمخا لف بود***مخا لـف را ه بنـمـو د و سپس ا زراستي خم شد
جــفــا گـويا
زكـوفـي برمـر ا د آ ل بـوسـفــيـا ن***ا ز ا وّ ل بــرعـــلي و آ ل ا وفــرض
ومسلّم شد
زنـا مـردي كـو
فـي ا ز زنـي پـيـشـا ني حـيـد ر***بـمـحـرا ب عـبـا د ت شـق زتـيغ ا بـن ملجم شد
زبـدعـهـدي كوفي
قـلب زارمــجـتـبـي خـون شـد***سپس بر آ ن جرا حت سو ده ا لما س مرهم شد
پـس ا زقــتـل ا
ما م مـجـتـبـي كـوفي بمهـما نـي***حسين راخوا ند وانگه قتل مهما ن را مصمّم شد
زپـا د ر كربـلا
ا فـكـنــد نـخــل قـا مـت ا كـبــر***كـمـا ني سـروقــدّ مـصطفي د رجـنّـت ا زغم
شد
نـشـد قـا نع
بـحـلـق نا زك شـشـمـا هـه ا صـغـر***نـشـا ن تـيــرشــد پـهـلــوش قـلـب قـلـب عا
لم شد
چـوشـبـل بـوتراب
ا فـتـا د برروي ترا ب آ ند م***نو ا خا ن لـيـتـنـي كـنـت تـرا باً عـرش اعظم شد
فـلـك واحسرتا
گوكزچـه خـورشـيـد جها نـبخشي***بـزيـرســــمّ مـــركـبـهـا بخــا ك تـيــره مـدغم
شد
شهي كه كا ن احسا
نش نگين بخشدسـلـيـما ن را***جـد ا ا نگشتش
ا زد يو لـعـيـن ا زبـهـرخا تم شد
«شها با» اركه
خون با ري بجا ي اشك چون انجم***كم است ازآنكه زخمش را بعا لم گريه مرهم شد
«زندگا ني امام
حسين(ع)ص 244ازگلچين نوائي»
نـــــــــــا د
ره مــــــــــــــــــردي
نا د ره مرد ي ز
عرب هو شمند***گفت به عبد ا لملک از روي پند
زير همين گنبد و ا
ين با ر گا ه***روي همين مسند واين تکيه گا ه
بو د م و د يد
م بر ا
بن ز يا د***ظلم چها ر فـت
بشا ه عبا د
تا زه سر ي چو
ن سپر آ سما ن***غيرت خورشيد سري ا ند ر آ
ن
سر که هزا رش سر
و افسر فد ا***وا رث د ستا ر ر سو ل
خد ا
بو د سر شا ه
شهيد ا ن حسين***سبط نبي فا طمه ر ا نو ر عين
بعد د و روزي سر
آ ن خيره سر***بد بر مختا ر بر و ي
سـپر
بعد که مصعب سر و
سردار شد***د ستخو ش ا و سر مختا ر شد
ا ين سر مصعب
بودت د ر کنار***تا چه کند با تو د
گر روزگا ر
هين تو شد ي بر
زبر اين سرير***تا چه کند با تو د گر چر
خ ببر
«نهضت حسيني
ج2ص96به نقل ازالكلام يجرّالكلام ص133»
$
##سرمطهردربازاركوفه
سرمطهردربازاركوفه
ثم امر برأس
الحسين فطيف به في سکک الکوفه و خرجت في ضلال ذالک من دور الکوفه و اسواقها و
قبائلها مأه الف فمنهم من خرج للفرحه و السرور و منهم من مع الويل و الثبور . روي
عن زيد بن ارقم قال مربي رأس الحسين و انا
جالس في غرقه و هو علي رمح طويل فسمعته بقرأ ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقيم
کانوا من اياننا عجبا فقف له شعري و جلدي و ناديت يابن رسول الله رأسک ( و الله )
اعجب و اعجب
« لهوف – کامل
السقيفه – رياضي – ابي مخنف »
چون حسين آن مظهر
پروردگار آذر شد قتيل ظلم قوم نابکار
بر سر ني شد سر
آن تاجدار - نور حق از نوک ني شد آشکار
سر مگو سر خداوند
کريم - سر مگو زينت ده عرش عظيم
بد کتاب ناطق حيّ
قديم - هر دمي آن سربدي محي الرميم
خواند آيات کتاب
ذوالجلال - تا بفهماند بخصم بد خصال
هر حيات و هر
مماتي دست ماست - عالم ايجاد اندر شصت ماست
زندگاني از براي
ما بود - هستي هستي ز ما بر پا بود
سوره کهف اي عدو
بشنو ز من - تا شوي بيدار از خواب کهن
از سرم کن درک
اسرار خدا - از رخ من بنگر انوار خدا
چشم بگشا هستي ما
را نگر - هوش آي و مستي ما را نگر
مست حقم مست حقم
مست حق - لاجرم بر ني شدم پابست حق
امر من ز اصحاب
کهف و هم رقيم - کان اعجب عند ذي قلب السليم
آن جماعت کي بدي
سر هايشان - بر سر ني و ز عقب زنهايشان
ليک اهل من بر
بدنبال منند - اشک ريزان جمله اطفال منند
آري آري در ره
دين خدا - سهل باشد نزد ماهر ماجرا
حاج مروج
گــردانـــدن
ســـــرمــقــدّس دربــا زا ركـــوفـــه
ثم امر برأس
الحسين فطيف به في سکک الکوفه و خرجت في خلال ذالک من دور الکوفه و اسواقها و
قبائلها مأه الف فمنهم من خرج للفرحة و السّـرور و منهم من مع الويل و الـثّـبـور
. روي عن زيد بن ارقم قا ل مرّ بي رأس
الحسين و انا جا لس في غرفة و هو علي رمح طويل فسمعته يقرأ ام حسبت ان اصحاب الکهف
و الرقيم کا نوا من آيا تنا عجبا فـقـف له شعري وجـلـدي ونا ديت يا بن رسول الله
رأسک ( و الله ) اعجب و اعجب . ابن زيا د دستورداد سرمقدّس امام حسين(ع) رادربا زا
رها ي كوفه بگردانند درخلا ل آن ازخا نه ها وقبا ئل كوفه صدهزارنفرخارج شدند بعضي
براي شا د ما ني وخوشحا لي وبعضي هم با گريه وزاري اززيدبن ارقم روا يت شده است كه
سرامام حسين از جلو غرفه من عبورداده شد درحا لي كه برنيزه بلندي بود پس شنيدم كه
اين آيه شريفه قرآن راتلا وت ميكرد ام حسبت انّ اصحا ب الكهف والرّقيم كا نوا من آ
يا تنا عجبا با شنيدن اين آيه ازآن سرمطهّر موها ي بدنم راست شد صدازدم يا بن رسول
الله قضيّه اين سرتوبا لا ي نيزه ازقضيّه اصحا ب كهف ورقيم عجيب تروعجيب تر است .
« لهوف – کا مل السقيفه – ابي مخنف»
حارث بن وکيده
گويد من در بين حمله سر مبا رک حسين ع بودم شنيدم سوره کهف ميخواند در نفسم شک
کردم ( که چطور ميشود سر بريده قرآن بخواند ) صداي آهسته اي از آنحضرت شنيدم که
فرمود : يا بن وکيده اما علمت انّا معا شرالائمه احياء عندربنّا الرزق (کذالک يقول
سبحانه في کتابه و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتابل احياء عند ربهم
يرزقون ) با خود گفتم اين سر را ميدزدم فرمود يا بن وکيده ليس لک به سبيل ، ترا با
آن راه نيست ريختن آنها خون مرا نزد خدا بزرگتر است از گردانيدن ايشا ن سراواشا ن
گذار سيعلمون ا ذ لأ غلال في اعنا قهم و السلاسل يسحبون في الحميم (کقوله تعا لي
خذوه فـغـلّـوه ثمّ الجحيم في سلسلة ذرعها سبعون ذراعا فا سلکوه ) «ذريعه 186 »
ابن شهر آ شوب ا
ز شعبي روايت کرده که چون سرمـبا رک امام حسين عـلـيه ا لسّـلا م به مـحـل صرا فا
ن د رکوفه بد ارکشيده شد تنحنح کرده و سوره کهف را تا انهم فتيه امنوا بربهم قرائت
نمود .
ايضا روايت شـده
ا ست که سرمبا رک امام حسين عـليه السلام را برشا خه د رخـتي آويختند درآن هنگام
سر مطهر اين آيه را قرائت کرد و سيعلم الّـذ ين ظلموا ايّ منقلب ينقلبون .
حارث بن وکيده
گويد من در بين حمله سر مبارک حسين ع بودم شنيدم سوره کهف ميخواند در نفسم شک کردم
( که چطور ميشود سر بريده قرآن بخواند ) صداي آهسته اي از آنحضرت شنيدم که فرمود :
يابن وکيده اما علمت انا معاشر الائمه احياء عند ربنّا الرزق (کذالک يقول سبحانه
في کتابه و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتابل احياء عند ربهم يرزقون )
با خود گفتم اين
سر را ميدزدم فرمود يابن وکيده ليس لک به سبيل ، ترا باآن راه نيست ريختن آنها خون
مرا نزد خدا بزرگتر است از گردانيدن ايشان سرا و اشان گذار سيعلمون اذا لا نحلال
في اعناقهم و السلاسل يسحبون في الحميم ( کقوله تعالي خذوه فضلوه ثم الحجيم في
سلسله ذرعها سبعون ذراعا فاسلکوه ) ذريعه 186
خــبــرا بــن
وُكــيــــده
گويـم ا ز ا بـن
وُکَـيـد ه ا ين خـبـر - با د ل سو ز ا ن
و با ا شک بصر
گفت د يد م روزي آن سربرسنا ن - خو ا نـد قـرآ ن با
لب معجز بيا ن
چون شـنـيـدم
لـرزه بـر جا نم فـتا د - رعشه ا نـد ر چا ر ا رکا نم فـتا د
گفـتم ا ين سررا
نها ن ا زمرد ما ن - از سنا ن برد ا رکن د فنش نها ن
تا که کمتر اين
خسا ن خوارش کنند - خو ا ر و زارشهروبا زارش کنند
نا گها ن با نگي
هـمـي آ مـد ز سـر - بن وکيد ه د ل بکن ا
ز ا ين نظر
کـشـتـن آ نـا ن
مـرا با شـــد کـبـيــر - زين سر ببر يد ه گرد ا ند ن کثير
با قري زود ا ست
بدانند آ ن کسا ن - ظا لما ن گرد ند خواروبي کسا ن
«شعرازباقري
پورمؤلّف»
ها تف غيبي وخوا
ند ن اشعا ر
دربا زا ر كوفه
درحين گرداندن سرمقدّس امام حسين(ع)هاتفي بين زمين وآسما ن با لا ي سرمنوّر اين
اشعا ررا بصدا ي بلند ميحوا ند ومردم شنيدند ومحزون گشتند .
«نهضت حسيني
ج2ص74به نقل ازتذكرة الشّهداء ص401»
رأس ا بن بنت
محـمّـد و وصـيّـه - لـلـنّـا ظرين علي قــنـا ة يـرفـــع
و ا لمسلمون
بمنظر و بـمـسـمـع - لا منکــر مـنـهـم و لا مـتـفــجّـع
کحلت بمنظرک ا
لعيو ن عما ية - و اصـم رزء ک کل ا ذ ن تسمع
ايـقـظت اجفا ناً
و کنت لها کري - و انمت عـيـنا لم تکن بک تهجع
ما روضـة ا لّا
تـمـنّـت ا نّــهــــا - لک خصره ولخط قبرک مضجع
اي ز داغ تو روان
خون د ل ا زديده حور - بي توعا لم هـمه ما تمکد ه تا نفخه صور
ز تما شا ي
تـجـلّا ي تو مـد هـو ش کلـيـم - اي سرت سرّ ا نا ا لله و سنا ن نخله طور
ديده ها گو همه
دريا شوو در يا همه خون - که پس ا زقتل تو منسوخ شد آ ئين سرور
پا ي د
رسـلـسـلـه سـجّـا د بسرتا ج يـزيـد - خا ك عا لم بسرا فسرو د يـهـيـم وقـصور
د يرتر سا و سـر
سـبـط رسـول مــد نــي - آه ا گرطعنه بـقـرآ ن زند ا نجيل و زبور
تاجهان باشد
وبوداست که داده است نشان - ميزبا ن خفـته بکاخ اندرومهما ن به تنور
جا ن فداي تو که
ا زحا لت جا نبا زي تـو - درصف ما ريه ا زبا د بشد شور و نشور
ا نـبـيـا محـو
تما شا و ملا يک مـبـهـو ت - شمر سرگرم تـمـنّـا و تو سـرگرم حضور
قـد سيا ن سر
بگريبا ن بحجا ب ملکـوت - حوريان دست بگيسوي پريشان ز قصور
سربي تن که شنيده
است بلب سوره کهف - يا که د يد ه ا ست بمشکوا ة تنور آيه نور
«حجّة الاسلام
نيّر:اشك شفق ص347»
اي سركه به ني
چون دم عيسي داري - گا هي بـتـكـلّـم لـب مـو سـي داري
ا نـگـشـت نـمـا
هــلا ل آ ســا د ا ري - گرد يـد ه تـجـلّـيـت جـلا ء د ل مـن
يـكد م نظري نما
سوي محـمـل مـن
پروا نه صـفـت
ديده خواهـرسـو يـت - تـا كــي بـسـرنـيـزه بـبـيـنــم رويـت
قـــربا ن تـلا و
ت لـب د لـجـــو يـت - آ مـد هـيجا ن بـسـيـنـه مرغ دل مـن
گو يا كه بـغـم
سرشته آ ب وگل مـن
د رحـيــرتم ا
مشب بكجـا مـهـمـا ني - د رخـا ك تـنـو رگــو ئـيـا پـنـهـا ني
فـرد ا تـو بشا خ
نـخـلـه آ و يـز ا ني - هرجا كه روي هست دلت ما يل من
با را س تو
يك آ ه بو د حا ئـل مـن
با محنت د و را
نم ودارم غم وسوز - با لشكرفـتـنـه ا م برا د رشب وروز
اي گنج نهان نظا
ره كن سوي كنوز - اي قـا فـلـه سـا لارو مه كا مـل مـن
د رقـطع مرا
حـلـم مـشـوغا فـل مـن
اي ما ه من اي
هـلالم اي نخل امـيـد - موي سيه ا زد اغ توهم گشته سـفـيـد
زيـنـب بكجـا شا
م كـجـا بـزم يـزيـد - هـرگزنشو د عـلا ج ا ين مشكل مـن
د ا نم كه خرا به
ها بود مـنـزل مـن
«وقا يع
عاشوراج2ص110»
چو آن مستحفظين
راخواب بردوپا سي ازشب شد - سکينه سر برآوردي ز خو ا ب آهسته آهسته
لب خود ا ز
تکـلّـم بست ا مّـا د ل پر ا ز شـيـون - گشود از گردون و با زوطنا ب آهسته آهسته
کشيد آ نگا ه
رخـت غـم بپا ي آ ن درخت ا مّـا - د ل پــر آ تش و چـشـم پـر آ ب آهسته آهسته
چوچشمش برسربا ب
اوفتا د آهش گذ شت ازسر - دو دسـت آوردسـوي رأس با ب آهسته آهسته
که نا گه نرم نرم
آ ن شا خه خم گرد يد ا ز با لا - بزيـر آ ورده رأ س آ ن جـنـا ب آهسته آهسته
پس آن طفل حزين
گفتا به آن سر سرگذشت خود - سـئـوالش را بـداد آ ن سرجواب آهسته آهسته
بگـفـتا ا ي
پـد ر ا ز تـشـنگي جا نم بـلـب آ مـد - بگـفـت ا ز د يـد ه تـرنـوش آ ب
آهسته آهسته
بگـفـت ا ز سيلي
شمر لعـين رو يـم شـد ه نـيـلي -
بگـفــتــا مـيـرسـد روز حـسـا ب آهسته آهسته
بگـفـتا بي عـلي
ا کبر نـخـواهـم زنـد گي د يگــر - بگـفـت ازوي شـوي توکا ميا ب آهسته آهسته
بگـفـتا ا ي پـد ر هـر جا روي آ يم بـهـمـراهـت -
بگـفـتا مـيـشـوي مـهـمـا ن بـا ب آهسته آهسته
بعا لم فـخـر کن جـودي
که شعـر روشـنـت آخـر - جها ن بگرفـت هـمچون آ فتا ب آهسته آهسته
«كلّـيّا ت جودي
ص127»
ســـرا يـــن
نـــيــــــزه
اي سري گر سر ا
ين نيزه شعاع رخ تـو - کرد ه بي رونـق و
بي نـورمه تا با نرا
خوش بره ميروي و
راه و فا نيست چنين - که دراين راه دمي ننگري اين گريا نر ا
اي سر ا ز ديده
من شمع رخت با زمگير - تا چـو پرو ا نه بپا ي تو سـپا رم جا نرا
گرشتا ب تو ا ز ا
ين راه ازين ره با شـد - که بد ين حا ل نـبـيـني من سرگرد ا نرا
ني ني ا ينگونه
شتابان مرواين قوم شرير - جـلـــو ا سـب د و ا نـنـــد مـن نـا لا نرا
شده پا يم هـمه ا
زخوار مغيلان مجـروح - نيست پا يا ن چکنم ا ين ره بي پا يا نرا
اي پد ر تا تو
شـدي کشته بغا رت بردنـد - مـعجـرزيـنـب سر گـشـتـه بي سا ما نرا
ا ند راين قـوم
ستمگر مگر ا ين آ ئينست - که زنند ا زسرکين سـنگ بسر مهما نرا
بسکه خورده برخم
سيلي وبرکتفـم چوب - شد ه نزديک که دورازتوسپا رم جا نرا
سوختم از عطش و
کس ند هـد قطره آب - ا ز تـرحّـم مـن د لسوخـتـه عـطـشـا نرا
جود يا سيل سرشک
توگرا زغـم اينست - نوح را گوي که آ ما ده شو د طوفا نرا
كلّـيّا ت جودي
ص116
$
##خبرمسلم گچکا ر
خبرمسلم گچکا ر
مسلم گچکا رمي گويدابن
زيا د لعين مرا براي اصلاح دارالأماره طلبيد مشغول کا ربودم که نا گا ه غوغا ئي
بلند شد بخا د ميکه کنا ر من ايستا د ه بود گفتم کوفه را پرازضجه وغوغا مي بينيم
چه خبر است گفت السّـاعه سرخا رجي که بريزيد خروج کرده آوردندگفتم کيست آن خا رجي گفـت
حسين بن عـلي آ نگا ه خا دم رفـت من آنچـنا ن لـطمه بصو رتم زدم که ترسيد م چشمم
درآ يـد پس ازآن د ست و صورت را شستم ازپشت قصربيرون شدم بسوي کنا سه آمدم درآن
گيروداروغوغا ناگاه ديدم چهل محـمـل که در ان زنا ن و اولاد فا طمه(س) بودنـد.
واذا بعـليّ بـن الحسين عـلي بعـيـر بغـيـر و طا ء ( و الجا معه في عنقه و يداه
مغلولتا ن ا لي عنقه ) و او داجه تشخب دما و هو مع ذالک يبکي و يقول
يا ا مّـة ا
لسّـوء لا سـقـيا لربعکم - يا ا مّـة لـم
تراعي جـدّ نا فــيـنـا
لو ا نّـنا و
رسـول ا لله يـجـمـعـنـا - يوم ا لقيا مة ما کـنـتـم تـقـولـونا
تسيرونا عـلي ا
لأ قـتا ب عا ريـة - کا نّـنــا لـم نـشـيّـد فــيکـم د يـنـا
بنو ا مـيّـة ما
هـذ ا ا لوقوف عـلي - تلک المصائب لم تصغوالـداعينا
و تصـفـقـون
عـلينا کـفّـکم فـرجـا - و انتم في فـجاج الأرض تسبونا
ا ليس جـدّ ي
رسول ا لله و يلکم - اهـدي البريه من سبل المضلّـينا
يا وقعـة الطّـف
قداورثتني حـزناً - والله يهتک استا را الـمـسـيـئـينا
«نهضت حسيني
ج2ص72به نقل ازبحارواسرارالشها ده وقايع عاشوراج2ص96به نقل ازمنتخب طريحي ص336»
ســـــــوي
شـــهـــركـــوفـــــه
سوي شهر کوفه ا ز
کرببلا چو ن شـد رو ا ن***با د و صد آ ه و فغا ن
سـيّـد سـجّـا د
زيـن ا لـعــا بــد يــن نـا تــو ا ن***ا ز جـفـا ي کوفـيــا ن
کرده بـودنـدي
بـروي نـا قـه عـــريـا ن ســوار***با د و چـشـم ا شکبا ر
بسته بو د ند ش
بـد ست و پا ي زنجير گرا ن***آ ن گـروه بــد گـمـا ن
گا ه آ ن مظلـوم را مـيـزد بـسـر چـوب سـتـم***شـمـر
شـو م بـد شِـيَـم
بود نزد يک آ نکه
آ يد بر لبش ا زغصه جا ن***آن ا ما م ا نس وجا ن
داخـل کوفـه چـو
شـد با عــتـرت پا ک رسـول***خا نه زا د ا ن بتو ل
تير قـدّ ش گشته
بود ازبا رمحنت چو ن کما ن***آن شه کو ن و مکا ن
طا قتش شـد طا ق
وسرازچوبه محمل شکست***هم بناخن چهره خست
د يـد چـون زينب
سر يا ک برا د ر بر سـنا ن***چو ن هـلا ل آ سما ن
آه ا ز آ نسا عـت
که ا ند ر مجلس ا بـن زيـا د***سـرو ر اهــل فـســـا د
با عيا ل الله د
ا خل گشت و د يد آ ن نا تو ا ن***آن لعين را شا دمــا ن
آن شه د ين ر ا ببزم
خو د ند ا د ا ذ ن جلوس***آن پـلـيد چون مجـوس
بر د ل مجروح ا و
ا ز کينه مي زد هـرزما ن***ازغضب زخم زبـا ن
عـمّه ها وخو ا
هر ا نش آ ستينها ر ا حجا ب***بررُخِ به ز
آ فــتــا ب
کـــرده بـودنـد
انـدرآن بـزم مـحـبّــت تـوأمـا ن***پيش چـشم د شـمـنـا ن
ميکـشـيـد نـد ا
ز د ل لـبـريـزخـو ن خو يش آه***اهـل بـيـت بـي پـنـا ه
رويشا ن گرديـده
بـود ازجـوروظـلـم کـوفـيا ن***زرد تر ا ز زعـفـران
ا خـتـر طـو سي
چـو آ رد يا د ا ز آ ن ما جـرا***متّـصل صـبح و مسا
ازدو چـشم خـويش
دردامـن بود اخـتـر فـشا ن***تا بود درا يـن جها ن
«شعرازاخترطوسي»
$
##سخنا ن ا ما م
ز ين ا لعا بد ين د ر با ز ا ر كوفه
سخنا ن ا ما م ز
ين ا لعا بد ين د ر با ز ا ر كوفه
خذيم بن شريک
گويد حضرت سجّا دزين العا بد ين عليه السلام درب دروازه كوفه ازدحا م شگفتي مشا
هده كردوسخنا ن نا روائي نسبت بسرمقدّس واهلبيت بواسطه تبليغا ت سوء ميشنيد
يكمرتبه حضرت اشا ره کرد به سکوت همه سا
کت شدند بطرزي كه قدرت برتكلّم كرد ن ندا شتند( و متوجه کلمات زين العا بد ين عليه
السلام شدند ) سپس فرمود :
فحمدالله واثني
عليه وذکرالـنّـبي فصلّي عليه ثمّ قا ل ايّها النّا س من عرفني فـقـدعرفني و من لم
يعرفني فاَ نَا عـليّ بن الحسين بن عـليّ بن ابيطا لب انا بن المذبوح بشط الـفرات
من غـير د خل ولاتراث انا بن من انـتُهِک حريمه وسُلِب نعيمه وانتُهِب ما له و
سُبِي عيا له انا ابن من قُـتِل صبراً فکفي بذالک فخراً ايّها النّا س نا شدتکم با
لله هل تعلمون انّکم کتبتم الي ا بي و خدعتموه و اعطَيتموه من انفسکم العهد و
الميثا ق و البيعة و قا تلتموه فتبّاً لکم لما قـدّ متم لأنفسکم و سَوءَ ةً لرأيکم
بأ يّةِ عينٍ تنظرون الي رسول الله ( صلي الله عليه و آله ) ا ذ يقول لکم قتلتم
عترتي و انتهکتم حرمتي فلستم من اُمّـتي ( فضجّ النّاس بالبکاء وقال بعضهم لبعض
هلکتم وماعلمتم ) فقا ل رحم الله امرأً قَـبِل نصيحتي و حفظ وصيّتي في الله و في
رسوله و اهل بيته فا نّ لنا في رسول الله اسوةٌ حسنةٌ ( فقا لوا يا بن رسول الله
نحن سميع لقولکم و مطيع لأمرکم وحا فظ دما ئکم وفي الصلح اوالقتا ل معکم ) فقا ل
عليه السلام هيهات هيهات ايّها الغَدَرة المَکَرة حيل بينکم و بين شهوات انفسکم
اتريدون ان تأ توا الَيّ کما ا تيتم الي آبا ئي من قبل کلّا و ربّ الرّا قصا ت فا
نّ الجرح لمّا يندمل قتل أبي با لأمس واهل بيته معه ولم ينسِيَ ثکلُ رسول الله و
ثکلُ ابي وبني ابي ووجدٌ بين لها تي ومَرارتِهِ بين حناجري وحلقي وغُصَصُه تجري في
فِراش صدري ومسئلتي ان لاتکونولنا ولاعلينا ***رضينا منکم رأسا برأس***فلايوم لنا
يوم علينا***لاغرواِن قتل الحسين وشيخه***قدکان خيراً من حسين واکرما***فلا تفرحوا
يا آ ل کوفا ن با لّـذي*** اُصيبَ حسينٌ کا ن ذالک اعظما***قتيل بشط النّهر روحي
فِـداؤه***جزاء الّـذي ارداه نا رَجـهـنّـما***بعدازحمدوثناء
ودرودبرپيا مبرش
فـرمود اي مردم هـركس مرا ميشنا سـد كه ميشنا سـد وهـركس نمي شنا سـد پس بشنا سد
من علي فـرزندحسين هستم كه دركنا رفـرا ت بدون هـيچ خيا نتي وخونبها ئي كشته شده
است
من فرزند آن كسي
هستم كه حريمش بي حرمت شد، نعيم اوربوده شد، اموا لش بغا رت برده شد، واهل وعيا لش
به اسيري برده شد،من فرزند آن كسي هستم كه به صبروزجزكشته شدواين براي من افتخا ر
است وكا في است اي مردم شما را بخدا سوگند ميدهم آيا بيا د داريد كه به پدرم نا مه
ها نوشتيد ودعوتش كرديد وبا اوخدعه ونيرنگ كرديد وبه اوعهد وميثا ق وبيعت داديد
وبا اوبه جنگ برخواستيد واورا واگذاشتيد ويا ريش نكرديد، هلا كت وتبا هي براي شما
است آنچه پيش فرستا ديد، تدبيري زشت انديشيديد، با كدام ديده برسول خدا خواهيد
نگريست زما ني كه بگويد عترتم را كشتيد و
حرمتم را ازبين
برديد شما ازامّت من نيستيد.
«وقايع
عاشوراج2ص94زندگا ني امام حسين(ع) ص576-نهضت حسيني ج2ص83به نقل ازمحرق القلوب
وذريعة النّجا ة واحتجا ج »
$
##بازاركوفه
بازاركوفه
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
توبروي نيزه خوش
بصوت قرآن - من ميان محمل پنجه برجبينم
يا بيا جلوروتا
مرا نبيني - يا بياعقب روتا ترانبينم
قسمت من وتو از
ازل همين بود - توبلانشان ومن بلا نشينم
قرآن خواندن سر
بريده
زينب فاطمه (س)
دم دروازه کوفه داشت خطبه مي خواند. يک وقت ديد در اين غوغا يکي دارد قرآن مي
خواند. زينبي که براي قرآن مي ميرد، زينبي که براي دفاع از قرآن اسير شده زينبي که
با شنيدن يک آيه قرآن از بس عشق به قرآن مي ورزد تمام خستگي هايش فراموش مي شود،
يک وقت ديد يک نفر مي گويد:
أَم حَسِبتَ أنَّ
أصحابَ الکهفِوَ الرَّقيمِ کانوا مِن
آياتِنا عَجَبا
سرش را از محمل
بيرون آورد ديد سر بريده حسين(ع) بالاي نيزه دارد قرآن مي خواند. لا اله الا الله
الهي! به آبروي
امام زمان(عج) تو را قسمت مي دهم از ما دستگيري کن! به آبروي امام زمان(ع) دلهاي
ما، قلبهاي ما، را به طرف دين و قرآن بکش!
خاکستر وجود مرا
گردهي به باد//از اشتياق رو به ره کربلا کنم
حسين جان! حسين
جان! يک وقت نايبة الزهراء، عقيلة العرب، دختر عفت و عصمت، دختر فصاحت و بلاغت سرش
را از دريچه محمل بيرون آورد. اين چه کسي است دارد قرآن مي خواند؟ ديد سربريده
حسين(ع) است.
برون آورد سر از
برج محمل//سري را ديد بر، ني کرده منزل
سر پر خون پيشاني
شکسته//غبار غم به رخسارش نشسته
سر تو خون به پاي
نيزه ريزد//چرا خون از سر زينب نريزد
چنان از سوز
هجران، آتش دل//سر خود را بزد بر چوب محمل
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
اهلبيت امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
اي هلال يک شبه
زينب
قربان حسين گشته
قرباني دوست//گرديد تمام هستي فاني دوست
جان داد و سر بريده
اش بر سر ني//پيمود ره و کرد ثنا خواني دوست
منزل به منزل
طي طريق مي کنيد اين قافله ، تا رسيدند
دروازة کوفه ، همه کوفيان هلهله مي کنند ، همه شادمانند ، اما عزيزان پيغمبر همه
داغدار ، شماتت و تهمت و تهمت مردم دل اهل بيت را بيشتر خون مي کند . مي گويند اينها
خارجي اند . اما سر بريده شروع مي کند به قرآن خواندن (أُ م حَسِبتَ أَنَّ الکَهفِ
وَ الرَّ قِيمِ کانُوا مِن آيا تِِنا عَجَباً ) 1
مردم اينها
خاندان پيغمبرند . اين سر بريده اي که قرآن مي خواند سر حسين ، ناگهان زينب به سخن
آمد . صدا زد اي هلال يک شبه زينب ،عزيز برادر ، هر چه با تو تکلم مي کنم جواب
زينب نمي دهي
حسينم جواب اين
دختر کوچکت را بده . ببين چگونه خيره خيره به سر بريده ات نگاه مي کند .
1. سوره کهف / 9.
بتول علي نما
اي بتول علي نما
، //دومين عصمت خدا زينب
علي ديگر و حسين
دگر//آفريد از تو کبريا زينب
حقّ اُخت الحسين
بودن را//خوب آورده به جا زينب
کعبه نهضت حسيني
را//مروه عباس و تو صفا زينب
کودکان در مسير
کوفه وشام//به تو دارند التجا زينب
زير زنجير و
تازيانه بود//ذکرشان يا حسين و يا زينب
يک زن و اينهمه
جوانمردي//مرحبا بر تو مرحبا زينب
امروز دلها را
ببريم حرم زينب ، انشاء الله يک روزي کنار حرمش اشک بريزيد .
امروز از چشمانت
بخواه براي زينب گريه کند ، زينب اُم المصائب است ، پيغمبر بشارت داده براي آن
چشمي که براي زينب گريه کند . فرمود : پاداش او همچون کسي است که براي حسن و حسين
گريه مي کند .2
هر وقت دلش مي
گرفت سر از محمل بيرون مي آورد ، مي شنيد از بالاي نيزه يک آقايي دارد قرآن
مي خواند هي صدا مي زند : «وَسَيَعلَمُ
اَلَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ»3
گاهي هم صدا مي
زند : «أَم حَسِبتَ أَنَّ أَصحابَ الکَهفِ وَ الرَّقيمِ کانُوا مِن آياتِنا
عَجَباً»4
قربان قرآن
خواندنت برادر ، برادر با قرآن خواندنت رفع تهمت از ما کر دي ، آخر به ما خارجي مي
گفتند .
آي گريه کنندگان
امام حسين ، دلها بسوزد يک وقت هم سر از محمل بيرون آورد ديد يک نا نجيبي با سنگ
پيشاني برادرش را مي زند همه صدا بزنيد ياحسين ...
1. سيد رضا مؤيد.
خصايص زينبيه ،ص
155 .
3. شعراء ، آيه
227 .
4. کهف، آيه 9 .
$
##سخنراني
زينب(س)دربا زا ركوفه
سخنراني
زينب(س)دربا زا ركوفه ازلهوف
روايت ا زجذ لم
بن كثيرا ست كه كه گفت وارد كوفه شـد م درمحرّم سا ل 61هـجـري موقـعي بود كه عليّ
بن الحسين عـليه السلام ازكربلا بكوفه ميآ مد و آنها را با لشكريا ن بسيا رد يد م
كه مرد م برا ي تما شا پست وبـلـنـد را گرفـته بـودنـد وچـون پيش رفـتم ديـدم
عـليّ بن الـحـسـيـن را برشتربي روپوش سواركرده زنا ن كوفه برآنها گريا نند
وشـنـيـدم عـليّ بن الحسين با يك ضعف ونا توا ني درحا لتي كه غـل جا معه بگردن
اوبود ودستها ي اورا بگردنش بسته بودند ميفـرمود اين زنا ن برما گـريه ميكـنـنـد
مگرنه مردا ن آنها ما را كشتند .
قالَ بَشيرُ بْنُ
خزيم الاسْدى وَ نَظَرْتُ الى زَيْنَبَ اِبْنَةِ عَلِيٍّ يَوْمَئِذٍ، فَلَمْ اءَرْ
خَفِرَةً قَطُّ اءَنْطَقَ مِنْها، كَاءَنَّها تُفْرَغُ مِنْ لِسانِ اءَمِيرِ
الْمُؤ مِنينَ ع ، وَ قَدْ اءَوْمَاءَتْ الَى النّاسِ اءَنِ اسْكُتُوا،
فَارْتَدَّتِ الانْفاسُ وَ سَكَنَتِ الاجْراسُ، ثُمَّ قالَتْ:
اءَلْحَمْدُ
لِلّهِ، وَ الصَّلاةُ عَلى جَدّى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الاخْيارِ.
اءَمّا بَعْدُ:
يا اءَهْلَ الْكُوفَةِ، يا اءَهْلَ الْخَتْلِ وَ الْغَدْرِ،
مصنف كتاب
((مصابيح )) روايت كرده كه حسن مثنى فرزند امام حسن عليه السّلام در آن روز بلا،
هفده نفر از گروه اشقيا را به جهنم فرستاد و هيجده زخم بر بدن شريفش وارد آمد و در
آن حال ، دايى او اسماء بن خارجه او را از ميان معركه برداشت و به سوى كوفه آورد و
زخمهاى بدنش را معالجه و مداوا نمود تا بهبود يافت و او را روانه مدينه ساخت
همچنين در ميان اسيران ، زيد و عمرو، فرزندان امام حسن عليه السّلام بودند هنگامى
كه اهل كوفه اهل بيت را ديدند، شروع به گريه و زارى نمودند امام زين العابدين عليه
السّلام فرمود: ((اتنوحون و تبكون ...)) اى اهل كوفه ! در اينجا اجتماع نموده ايد
و بر حال ما گريه مى كنيد؟ و چه كسى عزيزان ما را به قتل رسانيده ؟!
اءَتَبْكُونَ؟!
فَلا رَقَاءَتِ الدَّمْعَةُ، وَ لا هَدَاءَتِ الرَّنَّةُ، اِنَّمَا مَثَلُكُمْ
كَمَثَلِ الَّتى نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ اءَنْكاثا، تَتَّخِذونَ
اءَيْمانَكُمْ دَخَلا بَيْنَكُمْ.
اءَلا وَ هْلْ
فيكُمْ الا الصَّلَفُ وَ النَّطَفُ، وَالصَّدْرُ الشَّنِفُ، وَ مَلَقُ الاماءِ، وَ
غَمْزُ الاعْداءِ؟!
اءَوْ كَمَرْعى
عَلى دِمْنَةٍ.
اءَوْ كَفِضَّةٍ
عَلى مَلْحُودَةٍ، اءَلا ساءَ ما قَدَّمْتُمْ لِاءَنْفُسِكُمْ اءَنْ سَخِطَ اللّهُ
عَلَيْكُمْ وَ فى الْعَذابِ اءَنْتُمْ خالِدوُنَ.
اءَتَبْكُونَ وَ
تَنْتَحِبونَ؟!
ايْ وَ اللّهِ
فَابْكُوا كَثيرا، وَاضْحَكُوا قَليلا.
فَلَقَدْ
ذَهَبْتُمْ بِعارِها وَ شَنارِها، وَ لَنْ تَرْحَضُوها بِغَسْلٍ بَعْدَها اءَبدا.
وَ اءَنّى
تَرْحَضُونَ قَتْلَ سَليلِ خاتَمِ النُّبُوَّةِ، وَ مَعْدِنِ الرِّسالَةِ، وَ
سَيِّدِ شَبابِ اءَهْلِ الْجَنَّةِ، وَ مَلاذِ خِيَرَتِكُمْ، وَ مَفْزَعِ
نازِلَتِكُمْ، وَ مَنارِ حُجَّتِكُمْ، وَ مِدْرَةِ سُنَّتِكُمْ.
اءَلا ساءَ ما
تَزِرونَ، وَ بُعْدا لَكُمْ وَ سُحْقا، فَلَقَدْ
و ناله هايتان
فرو منشيناد! جز اين نيست كه مثل شما مردم مثل آن زن است كه رشته خود را بعد از
آنكه محكم تابيده شده باشد تاب آن را باز گرداند شما ايمان خود را مايه دغلى و مكر
و خيانت در ميان خود مى گيريد؛ ايا در شما صفتى هست الا به خود بستن بى حقيقت و
لاف و گزاف زدن و به جز الايش به آنچه موجب عيب و عار است و مگر سينه ها مملو از
كينه و زبان چاپلوسى مانند كنيزكان و چشمك زدن مانند كفار و دشمنان دين .(26)
يا گياهى را
مانيد كه در منجلابها مى رويد كه قابل خوردن نيست يا به نقره اى مانيد كه گور مرده
را به آن آرايش دهند.
ظاهرت چون گور
كافر پر حلل - باطنت قهر خدا عزوجل (27)
آگاه باشيد كه بد
كارى بوده آنچه را كه نفس هاى
شما براى شما پيش
فرستاد كه موجب سخط الهى بود و شما در عذاب آخرت ، جاويدان و مخلد خواهيد بود.
ايا گريه و ناله
مى نماييد، بلى به خدا كه گريه بسيار و خنده كم بايد بكنيد؛ زيرا به حقيقت كه به
ننگ و عار روزگار آلوده شديد كه اين پليد را به هيچ آبى نتوان شست ؛ لوث گناه كشتن
سليل خاتم نبوت و سيد شباب اهل جنت را چگونه توان شست ؟! كشتن همان كسى كه در
اختيار نمودن امور، او پناه شما بود و در هنگام نزول بلا، فرياد رس شما و در مقام
حجت با خصم ، رهنماى شما و در آموختن سنت رسول الله صل الله عليه و اله را، بزرگ
شما بود.(28)
خَابَ
السَّعْيُّ، وَ تَبَّتِ، الايْدي ، وَ خَسِرَتِ الصَّفْقَةُ، وَ بُؤْتُمْ بِغَضَبٍ
مِنَ اللّهِ، وَ ضُرِبَتْ عَلَيْكُمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ.
وَيْلَكُمْ يا
اءَهْلَ الْكُوفَةِ، اءَتَدْرُونَ اءَيَّ كَبِدٍ لِرَسُولِ اللّه فَرَيْتُمْ؟!
وَ اءَيَّ
كَريمَةٍ لَهُ اءَبْرَزْتُمْ؟! وَ اءَيَّ دَمٍ لَهُ سَفَكْتُمْ؟!
وَ اءَيَّ
حُرْمَةٍ لَهُ انْتَهَكْتُمْ؟! لَقَدْ جِئْتُمْ بِها صَلْعاءَ عَنْقاءَ سَوْداءَ
فَقُماءَ.
وَ فى بَعْضِها:
خَرْقاءَ شَوْهاءَ، كَطِلاعِ الارْضِ وَ مِلاءِ السَّماءِ.
اءَفَعَجِبْتُمْ
اءَنْ مَطَرَتِ السَّماءُ دَما، وَ لَعَذَابُ الاخِرَةِ اءَخْزى وَ اءَنْتُمْ لا
تُنْصَرُونَ، فَلا يَسْتَخِفَّنَّكُمْ الْمَهْلُ، فَاءنَّهُ لا يَحْفُزُهُ
البِدارُ وَ لا يَخافُ فَوْتَ الثّارِ، وَ انَّ رَبَّكُمْ لَبِالْمَرْصادِ.
قَالَ الرّاوى :
فَوَ اللّهِ
لَقَدْ رَاءَيْتُ النّاسَ يَوْمَئِذٍ حِيارى يَبْكُونَ، وَ قَدْ وَضَعُوا
اءَيْديهُمْ فى اءَفْواهِهِمْ.
آگاه باشيد كه بد
گناهى بود كه به جا آورديد، هلاكت و دروى از رحمت الهى بر شما باد و به تحقيق كه
به نوميدى كشيد كوشش شما و زيانكار شد دستهاى شما و خسارت و ضرر گرديد اين معامله
شما؛ به غضب خداى عزوجل برگشتيد و زود شد بر شما داغ ذلت و مسكنت ؛ واى بر شما
باد، اى اهل كوفه !
آيا مى دانيد
كدام جگر رسول خدا صلى الله عليه و آله را پاره پاره نموديد و چه بانوان محترمه ،
معززه چو در گوهر را آشكار ساختيد كدام خون رسول خدا را ريختيد و كدام حرم او را
ضايع ساختيد؟ به تحقيق كه كارى قبيح و داهيه اى ناخوش به جا آورديد كه موجب سرزنش
است و ظلمى به اندازه و مقدار زمين و آسمان نموديد.
آيا شما را شگفت
مى آيد كه اگر آسمان خون بر سرتان باريده است و البته عذاب روز باز پسين خوار
كننده تر است و در آن روز شما را ياورى نخواهد بود؛ پس به واسطه آنكه خدايتان مهلت
داد سبك نشويد و از حد خويش خارج نگرديد؛ زيرا عجله در انتقام ، خداى را به شتاب
نمى آورد و او با بى تاب نمى كند كه ببر خلاف حكمت كارى كند و نمى ترسد كه
خونخواهى كردن از دست او برود.
به درستى كه
پروردگار به انتظار بر سر راه است (تا داد مظلوم از ظالم ستاند).
راوى گويد: به
خدا سوگند! مردم كوفه را در آن روز ديدم همه حران ، دستها بر دهان گرفته و گريه مى
كردند.
وَ رَاءَيْتُ
شَيْخا واقِفا الى جَنْبى يَبْكى حَتَّى اخْضَلَّتْ لِحْيَتُهُ وَ هُوَ يَقُولُ:
بِاءَبى
اءَنْتُمْ وَ اءُمّى كُهُولُكُمْ خَيْرُ الْكُهُولِ، وَ شَبابُكُمْ خَيْرُ
الشَّبابِ وَ نِساؤ كُمْ خَيْرُ النِّساءِ، وَ نَسْلُكُمْ خَيْرُ نَسْلٍ، لا يُخزى
وَ لا يَبْزى .
پير مردى را ديدم
در پهلويم ايستاده چنان گريه مى كرد كه ريشش از اشك چشمانش تر شده بود و همى گفت :
پدر و مادرم به فداى شما باد؛ پيران شما از بهترين پيران عالمند و جوانان شما
بهترين جوانان و زنانتان بهترين زنان و نسل شما بهترين نسلهاست و اين نسل خوار و
مغلوب ناكسان نمى گردد.
لغا ت مشكله-
ختل:لاف زدن.غـدر:پيما ن شكستن.ا يما ن:سوگندها.دخـل بمعنا ي دغـل:با طن بخلاف
ظاهـر.صلف:مردلاف زن،خوراک بي مزه،ابركم با را ن پررعـد.نطف:آ لودگي به ننگ.عيب
وبدي ، آلودگي بعيب،پليد،مردفريبنده.شـنف:دشـمني وكينه،دشمن دار.مـلـق:چا پلوسي
کردن، بزبان بخشيدن نه بدل،غمزبا لعين:بچشم اشا رت کردن،غمزبا لرجل:شتا فـتن ببدي
وسخن چيني کردن.
دربين اينكه آن
با نوبا اهل كوفه سخن ميگفت ومردم منقلب وهيجا ن زده شده بودند عمرسعد ديد اوضاع
واحوال دگر گون ميشود وبيم فـتنه ميرود به شمرگفـت سرامام حسين عـليه السلام را
ببرنزديك محـمـل زينب آرام ميگيرد نا گها ن شيون مردم بـلـنـد شـد نگا ه كردند د
يد ند سـرهـا ي شـهـد ا نمو د ا ر شـد پيشا پيش سرمبا رك ا ما م حسين(ع) بود وهـو
راس زُهـريّ قـمريّ اشـبه الخـلق برسول الله (ص)ولحيته كسواد السبح قـد ا تّصل بها
الخضا ب ووجهه د ا رة قـمـرطا لع والـرّيح يلعـب بها يـمـيـنا وشما لا. چشم با نو
زينب(س) به آن سرمطهّـرا فـتا د د يـد محا سنش پرخون ا ست اشكش جا ري وبي تا ب شـد
سخن را قـطع نمود فـنطحـت جبينها بمقـدم المحـمـل حـتّي را ينا الـدّ م يخـرج من
تحت قـناعها.سرخود زدچنا ن بر چـوب محـمـل***كه ازخـون نا قه اش بنشست درگل***
واوما ت ا لـيه بحرقة وجعـلـت تقـول***يا هلا لاً لما استتمّ كما لاً***غا له خسفه
فا بدا غروبا***ما توهّـمت يا شقـيق فؤادي***كا ن هـذ ا مقـدّ را مكتوبا***يا اخي
فا طم الصّغيرة كلّم***ها فقد كا د قلبها ان يذوبا***يا اخي قلبك الشّفيق
علينا***ما له قـد قـسي وصا رصلـيبا***يا ا خي لوتري عـلـيّـا عـلي الأسر***مع
اليتم لايطيق وُجوبا***كلّما اوجعوه با لضّرب نا ديك***بذلّ يُفـيض دمعا
سكوبا***يا اخي ضُمّه اليك وقـَرِّ به***وسكَِّن فؤاده المرعـوبا*** ما ا ذَ لّ
اليتيمَ حين اُنا دي***بأ بيه ولا يرا ه مُجيبا***
«نهضت حسيني
ج2ص76به نقل ازلهوف ص46-وقايع عاشوراج2ص82به نقل ازلهوف ص64-زندگا ني امام حسين(ع)ص566»
دربازاركوفه زينب
به امام ميگفت(زبانحال)
چون به روي ني
ديد راس شاه دين را
گفت اي برادر من
چه دل غمينم
توبروي نيزه خوش
بصوت قرآن
من به پاي نيزه
پنجه بر جبينم
قسمت من وتو از
ازل چنين بود
تو بلا نشان و من
بلا نشينم
تو شهيد دشت
كربلا شدستي
من اسيراين قوم
با مَحَـن قرينم
توبروي نيزه
همچنان هلالي
من ميان محمل
اينچنين حزينم
يا بيا جلو رو تا
مرا نبيني
يا بيا عقب رو تا
ترا نبينم
ظهرعاشوراهم امام
به خواهرميگفت(زبانحال)
سوي خيمه برگرد
خواهر حزينم ***تا به زير خنجر ننگري چنينم
رو به خيمه زينب
کز عطش نبيني***وقت جان سپردن آو آتشينم
رو به خيمه خواهر
تا که خود نبيني***وقت جان سپردن آه آتشينم
رو که بهر قتلم
اينک ايستاده***خولي از يسار و شمر از يمينم
نيزه سنانست
کامده به پهلو***تير بوالحنوق است خورده برجبينم
نيزه سنانست
کامده به پهلو***سنگ بو الحنوق است خورده بر جبينم
رو که تا نبيني
وقت رفتن جان***از لگد شکسته سينه حزينم
اندرين بيابان
مادري ندارم***تا زمهر بندد چشم نازنينم
قسمت من وتو از
ازل چنين بود***تو روي به شام و من بخون نشينم
قسمت منو تو از
ازل چنين بود***تو بلاکش دهر من بلا نشينم
تو اسير شام و من
شهيد کوفه***تو از آن به ناله من از آن غمينم
من به قتلگاهم
پيش نعش اکبر***تو برو به خيمه پيش عابدينم
من کشم در آغوش
نعش اکبرم را***تو برو به خيمه نزد عابدينم
يا برو به خيمه
تا مرا نبيني***يا ببند چشمم تا ترا نبينم
يا بپوش ديده تا
مرا نبيني***يا برو به خيمه تا ترا نبينم
ترجمه خطبه به
شعر
درآن لحظه كه
بودي ازدحا مي***يكي گريا ن يكي درشاد كا مي
زهرجا نب صداي جا
ن خرا شي***زهرگوشه خروش واغتشا شي
اشا ره كرد تا خا
موش با شيد***بگفتا رم سرا پا گوش با شيد
نفسها دردرون
سينه برگشت***دوچشما ن سوي زينب خيره ترگشت
پس ازحمدوسپا س
خا لق پا ك***درودي برمحمد شا ه لو لا ك
بگفت اي كوفيا ن
سست پيما ن***كه اهل خدعه ايد واهل خذلا ن
براي ما زديده
اشك با ريد***زسينه نا له وفريا دآريد
الهي اشكتا ن
جاري بما ند***شما را شيون وزاري بما ند
شما ما نند آن
پيره زن هستيد***كه هرچه با فتيد ازهم گسستيد
شما كه رشته ايما
ن ببستيد***چه شد آن عهدوپيما ن را شكستيد
دوبا ره سوي
كفروشرك رفتيد***نداي خصم را لبّيك گفتيد
شما را خصلتي
جزادّعا نيست***بجزخودخوا هي وكبروريا نيست
چنا ن با شيدبرما
اشك ريزا ن***تملّق گوي ما نند كنيزا ن
شما با شيد ما
نند علفها***كه دارد سبزي ودارد شغفها
ولي درمزبله
روئيده با شد***زريشه رشه اش پوسيده با شد
ويا چون گچ كه
تنها روبنا ئيد***به آ ن آلايش قبري نما ئيد
چه بد توشه براي
خودنها ديد***بدا م كا رهاي خود فتا ديد
شما را خشم حق
گرديد لا زم***كه با دوزخ روي با شد ملازم
قسم برذا ت آ ن
خلّا ق جبّا ر***كه ميبا شيد برگريه سزاوار
كنون كه ره به
اهلبيت بند يد***بسي گريه كنيدوكم بخنديد
شما تا با حقيقت
درنبرديد***بعيب وعا رخود آلوده گرديد
كه با شد انعكا
سش با زتا بي***نخوا هد شست لوشش هيچ آ بي
چه چيزي ميتوا ن
سا زد تلا في***چنين جرم وجنا يا ت وخلا في
چه جبرا ن ميكند
قتل اما مي***كه آتش زد دل خير الأنا مي
جگرگوشه بختم
المرسلين بود***اميدي بررسول راستين بود
وليّ ذا ت حق
نيكوسرشت است***كه سيّد برجوا نا ن بهشت است
پنا ه تكيه گا ه
هربلا بود***نشا نه درمسير راهها بود
چراغ روشن
هرانجمن بود***زعيم وپيشوا ئي مؤتمن بود
زبا ن راستين
حجّت حق***وليّ الله اعظم نورمطلق
شما را بودمأ من
درحوا دث***طرازوملجا ي درهرحوا دث
ازاودين وشريعت
برگرفتيد***كه را ه ورسم پيغمبرگرفتيد
شما را بهرروزي
كه خطيره***عجب وزربزرگي شد ذ خيره
فروافتيد
آخردرفلا كت***سرانجا م شما با شدفلا كت
بصورت دردل دوزخ
بيفتيد***ازاين راهي كه بد بختا نه رفتيد
زكوششها ي
خودنوميد گرديد***اسيرآنچه ميترسيد گرديد
شما را دستها
ببريده با دا***حيا ت وزندگي برچيده با دا
كن.ن عهدي كه با
دشمن ببنديد***بجزخسرا ن دگرخيري نبينيد
بخشم كبريا
برگشته با شيد***هميشه وا له وسرگشته با شيد
شما را ننگ وذلّت
شد فرا گير***كجا جبرا ن شود اين جرم وتقصير
بدا برحا لتا ن
اي واي اي واي***با هل البيت بنموديد ايذاي
چه قلبي
ازپيمبرپا ره كرديد***عيا ل الله را آوا ره كرديد
چه خوني ريختيد
ازوي روي خا ك***هزارافسوس ازاين وضع اسفنا ك
چه گلها ئي كه
پژمرده نموديد***برون افكنده ازپرده نموديد
عجب كا رتا سّف
با ركرديد***چه بد برخورد درانظا ركرديد
كه نزديك است
ازآثا رآنها***شكا فد كهكشا نها آسما نها
زمين وكوهها صد
پا ره گردد***بلا نا زل بسي هموا ره گردد
زظلمي كه بآ ل
الله رفته***زمين وآسما نها را گرفته
عجب كرديد زين كا
ري كه داريد***زسقف آسما نها خون ببا ريد
سزاي آنچه
بنموديد اكنون***كه قلب عا لمي گشته پرازخون
قيا مت آ ن عذا
بي را ببينيد***بسي رسوا ترازآنچه كه ديديد
بدين را ه بدي كه
درتلا شيد***مبا دا خوشدل ومغروربا شيد
خدا تعقيب بنما
يد جنا يا ت***شتا ب هرگزنسازد درمكا فا ت
ندارد وحشت ونبود
منا مش***رود ازدست وقت انتقا مش
هميشه تا خدا
واين جها ن است***خدا اندر كمين عا صيا ن است
عبدالحسين
اشعري:درعزاي مظلوم ص183
دراين قسمت مقاله
زينب(س) و تكرارعاشورادركوفه ازروزنامه خراسان 87.10.21
پس از شهادت امام
حسين(ع) و ياران باوفايش در كربلا، خاندان آن حضرت كه به نقلي 84 نفر مي شدند، به
اسيري برده شدند و از ظهر عاشورا به بعد پرچم قيام در دست زينب(س) خواهر بزرگوار
امام حسين(ع) قرار گرفت و عاشوراي ديگري خلق شد كه پيام قيام حسيني(ع) را ماندگار
و آن را در رگ هاي تاريخ جاري كرد.به نوشته مقاتل، عمر سعد فرمانده لشكر يزيد،
ابتدا سرهاي شهيدان را نزد ابن زياد در كوفه مي فرستد و پس از دفن كشتگان خود، عصر
روز يازدهم، با كاروان اسرا به سمت كوفه حركت مي كند و با وضعي دلخراش آن
داغديدگان را كوچ مي دهد. سيد بن طاووس در «اللهوف» مي نويسد: عمرسعد بازماندگان
اهل و عيال حسين(ع) را از كربلا كوچ داد و زنان حرم ابي عبدا... را بر شتراني سوار
كرد كه پاره گليمي بر پشتشان انداخته شده بود، نه محملي داشتند و نه سايباني. بيش
تر كاروان 84 نفري اهل بيت اباعبدا... را زنان و اطفال تشكيل مي دادند و از مردان تنها
علي بن الحسين، امام سجاد(ع) و يكي دو تن از فرزندان امام حسن(ع) بودند كه در
كاروان اسرا حضور داشتند. چون كاروان به كوفه رسيد، عاشوراي ديگري آغاز شد و
زينب(س) با سخنان شجاعانه و رفتار مدبرانه خود در كوفه و در مقر امارت عبيد ا...
بن زياد، زمينه انقلابي بزرگ را در كوفه ايجاد كرد و كوفيان را به سختي از كرده
خود پشيمان كرد.لهوف مي نويسد: چون نگاه اهل كوفه كه به تماشاي كاروان اسيران آمده
بودند، افتاد، گريستند و نوحه سرايي كردند، در اين هنگام امام سجاد(ع) به آنان
فرمود: اين شماييد كه بر حال ما گريه مي كنيد؟ پس آن كس كه ما را كشت كه بود؟
امام(ع) با اين خطاب شعور آنان را مورد خطاب قرار داد و دروغين بودن گريه هاي آن
ها را آشكار كرد.يكي از راويان كه از نزديك، كاروان عاشوراييان را مشاهده كرده
است، رفتار زينب(س) را با آن همه غصه و غم چنان توصيف كرده است كه گويي عاشورا بار
ديگر مجسم شده است. بشير بن خزيم اسدي مي گويد: آن روز زينب(س) دختر علي(ع) توجه
مرا به خود جلب كرد؛ زيرا به خدا قسم زني را كه سراپا شرم و حيا باشد، از او
سخنران تر نديده ام، گويي سخن گفتن را از اميرالمومنين(ع) فرا گرفته بود. راوي در
ادامه مي افزايد: همين كه زينب(س) با اشاره دست به مردم گفت: ساكت شويد، نفس ها در
سينه حبس شد و زنگ ها كه به گردن مركب ها بود از حركت ايستاد. راوي آن گاه خطابه
آتشين، خرد كننده و انقلابي زينب(س) را خطاب به مردم كوفه نقل مي كند كه در آن
بانوي قهرمان كربلا، از نيرنگ كوفيان سخن مي گويد و از ننگ و عار كشتن فرزند
پيامبر(ص) توسط آنان صحبت مي كند. زينب(س) با هر جمله اي كه ايراد مي كند، گويي
پتكي گران بر سر كوفيان تماشاگر فرود مي آورد و غرور فتح و پيروزي ظاهري آنان را
در هم مي شكند. آن بزرگ بانوي كربلا با نهايت سنجيدگي آنان را از خواب غفلت بيدار
و با سخنان آتشين خود دنيا را بر سر آنان خراب و چنان آن ها را توبيخ و سرزنش مي
كند كه تحولي در درون آنان پديد مي آيد و سرانجام همين تحول به قيام توابين منجر
مي شود.آن حضرت مي فرمايد: اي مردم كوفه! اي نيرنگ بازان و بي وفايان! به حال ما
گريه مي كنيد؟ اشكتان خشك مباد و ناله تان فرو ننشيناد! چه فضيلتي در شما هست به
جز لاف و گزاف و آلودگي و سينه هاي پر كينه!... بدانيد كه براي آخرت خويش كردار
زشتي از پيش فرستاديد كه به خشم خداوند گرفتار مي شويد و در عذاب جاويد خواهيد
ماند. آيا گريه مي كنيد؟ و فرياد به گريه بلند كرده ايد؟! آري بايد زياد گريه كنيد
و كمتر بخنديد زيرا كه دامن خويش را به عار و ننگي آلوده كرده ايد كه هرگز شست
وشويش نتوانيد كرد.سخنان زينب(س)، آن جا را به مجلس توبه و پشيماني كوفيان بدل كرد
و آن حضرت اولين كسي بود كه روضه اباعبدا... را در ميان كوفيان كه به تماشاي
كاروان اسيران عاشورا آمده بودند، خواند و انقلابي در آنان پديد آورد. راوي مي
گويد: به خدا قسم آن روز مردم را ديدم كه حيران و سرگردان مي گريستند و از حيرت
انگشت به دندان مي گزيدند. پيرمردي را ديدم در كنارم ايستاده بود او آن قدر گريه
مي كرد كه ريشش تر شده بود و مي گفت: پدر و مادرم به قربان شما، پيران شما بهترين
پيران و جوانان شما بهترين جوانان و زنان شما بهترين زنان و نسل شما بهترين نسل
است؛ نه خوار مي گردد و نه شكست پذير است.فاطمه صغري نيز خطبه اي ايراد كرد و خطاب
به كوفيان گفت: اي مردم كوفه! اي مردم نيرنگ باز و حيله گر و متكبر! ما خانداني
هستيم كه خدا ما را با شما آزمايش كرد و شما را با ما و ما را نيكو آزمايش فرمود و
دانش و فهم را نزد ما قرار داد. پس ما جايگاه دانش و محل فهم و حكمت او هستيم و بر
بندگان خدا در شهرها حجت خداونديم... ولي شما ما را تكذيب كرديد و كافرمان خوانديد
و جنگ با ما را حلال شمرديد و دارايي ما را به يغما برديد... به خدا قسم دل هاي
شما سخت و دريچه دل هاي شما بسته و بر گوش و چشم شما مهر غفلت زده شده است. مرگ بر
شما اي اهل كوفه چه كينه اي از رسول خدا در شما بود؟ و چه دشمني با او داشتيد كه
اين چنين با برادرش و جدم علي بن ابي طالب(ع) و فرزندان و خاندان پاك او كينه ورزي
كرديد؟...راوي مي گويد: در اين هنگام صداها به گريه و شيون بلند شد و مردم گفتند:
اي دختر پاكان بس كن كه دل هاي ما را سوزاندي و اندرون ما آتش گرفت پس آن بانو
ساكت شد. نوبت به امام زين العابدين (ع) رسيد آن حضرت با اشاره مردم را امر به
سكوت كرد، همه ساكت شدند، سپس به پاخواست و ابتدا خود را معرفي كرد. من فرزند حسين
فرزند علي بن ابي طالبم من فرزند كسي هستم كه احترامش هتك شد و اموالش ربوده شد و
ثروتش به تاراج رفت و اهل و عيالش اسير شد... اي مردم شما بوديد كه به پدرم نامه
نوشتيد و با او پيمان بستيد و بيعت كرديد و سپس با او جنگيديد مرگ بر شما با اين
كردارتان! با چه ديده اي به روي رسول خدا نگاه خواهيد كرد؟ اين سخنان تأثير خود را
بر مردم گذاشت و صداهايي از درون جمعيت بلند شد. چنان كه راوي نقل مي كند صداها از
هر طرف برخاست كه به يكديگر مي گفتند: نابود شده ايد و نمي دانيد.دومين صحنه
عاشوراي كوفه، مجلس ابن زياد است، او پس از ورود اهل بيت امام حسين(ع) به كوفه،
مجلسي عمومي در كاخ حكومتي خود تشكيل داد و به خيال خود جشن پيروزي گرفت و به خيال
خود خواست با تحقير اسرا اين پيروزي را كامل كند از اين رو دستور داد سر امام
حسين(ع) را در برابرش گذاشتند و زنان و كودكان حسين(ع) را هم به مجلس آوردند. زينب
وارد مجلس شد و در گوشه اي به طور ناشناس نشست. ابن زياد پرسيد اين زن كيست؟ به او
گفتند: زينب دختر علي(ع) است. ابن زياد به او رو كرد و با جملاتي كينه دروني اش را
بر زبان آورد و گفت: سپاس خداي را كه شما را رسوا كرد و دروغ شما را در گفتارتان
نماياند! عبيدا...بن زياد تصور مي كرد زينب(س) با اين مصائب كم نظير و داغ هاي
جانكاه، جز آه و فغان از دهانش بيرون نمي آيد و تصور مي كرد با يك قوم شكست خورده
رو به رو است كه مي تواند هرگونه سخني بر زبان راند و زخم زبان بريزد. اما روح
حماسي زينب اين بار نيز پاسخ كوبنده اي به امير سرمست و جلاد كوفه داد و «كلمة عدل
عند امام جائر» را زنده كرد. زينب(س) در پاسخ او فرمود: «فقط فاسق رسوا مي شود و
بدكار دروغ مي گويد و او ديگري است نه ما.» ابن زياد بار ديگر جمله اي بر زبان
راند كه قتل امام حسين(ع) و يارانش توسط لشكر خود را كاري خدايي مي دانست و اين
تصور را القا مي كرد كه عبيدا... اين كار را به عنوان حاكم اسلامي انجام داده است.
او به زينب(س) گفت: ديدي خدا با برادر و خاندانت چه كرد؟! حضرت پاسخي داد كه از آن
زمان چون ضرب المثل باقي مانده است: ما رايت الا جميلا؛ چيزي جز خوبي و زيبايي
نديدم! اينان افرادي بودند كه خداوند سرنوشتشان را شهادت تعيين كرده بود و به همين
زودي خداوند ميان تو و آنان داوري خواهد كرد. بنگر كه در آن محاكمه پيروزي از آن
كه خواهد بود؟ مادرت به عزايت بنشيند اي پسر مرجانه!ابن زياد كه به خاندان امام
حسين(ع) به چشم شكست خوردگان مي نگريست وانتظار چنين ايستادگي و شجاعتي را از
زينب(س) نداشت، از پاسخ زينب(س) خشمگين شد چنان كه تصميم به قتل آن حضرت گرفت. يكي
از اطرافيان كه وضعيت را چنين ديد، براي اين كه مانع ابن زياد شود و خشم او را
فرونشاند گفت: اين، زني بيش نيست و زن را نبايد به گفتارش مواخذه كرد.بار ديگر ابن
زياد ضمير پركينه اش را آشكار كرد و رو به زينب گفت: با كشتن حسين گردن كش ات و
افرادي كه فاميل تو بودند و از مقررات سرپيچي مي كردند، خداوند دل مرا شفا داد.
زينب(س) در پاسخ از امام حسين(ع) و يارانش با تجليل ياد كرد و فرمود: به جان خودم
سوگند! تو بزرگ فاميل مرا كشتي و شاخه هاي مرا بريدي اگر شفاي تو در اين است باشد.
ابن زياد كه در مقابله با منطق زينب(س) كم آورده بود گفت: اين زن چه با قافيه سخن
مي گويد، به جان خودم كه پدرت نيز شاعري قافيه پرداز بود. (لعمري لقد كان ابوك
شاعرا سجاعا) زينب (س) فرمود: اي پسر زياد زن را با قافيه پردازي چه كار؟! در
حقيقت ابن زياد با اين جمله مي خواست بگويد من حرف هاي زينب(س) را جدي نمي گيرم
.آن گاه ابن زياد رو به امام سجاد(ع) كرد و گفت: اين كيست؟ گفته شد: علي بن
الحسين(ع) است. گفت: مگر علي بن الحسين(ع) را خدا نكشت؟ امام(ع) در پاسخ فرمود:
برادري داشتم كه نامش علي بن الحسين بود، مردم او را كشتند. ابن زياد گفت: خدا او
را كشت. در اين هنگام امام(ع) آيه اي از قرآن خواند بدين مضمون كه خداوند جان ها
را به هنگام مرگ مي گيرد. امام(ع) با تمسك به آيه «الله يتوفي الانفس حين موتها»
مي خواست به او بفهماند كه مرگ دست خداست اما نه به اين معنا كه ابن زياد اراده مي
كرد و قتل حسين و يارانش را كار خدا مي دانست.ابن زياد اين بار نيز از جرأت و
جسارت امام(ع) خشمگين شد و گفت: هنوز جرأت پاسخ گويي به من داري؛ او را ببريد و
گردنش را بزنيد. حاكم يزيد تصور مي كرد در كربلا همه چيز تمام شده و دفتر قيام و
حركت حسين(ع) براي هميشه مختومه شده است. از اين رو هيچ گاه انتظار مقاومت و
ايستادگي در برابر ظالم را كه روح قيام عاشورا بود، از سوي بازماندگان كربلا نداشت
و هرگاه با پاسخ كوبنده آنان مواجه مي شد، خشمگين مي شد.چون زينب(س) دستور ابن
زياد را شنيد به او پرخاش كرد و فرمود: «اي پسر زياد! تو كسي را براي من باقي
نگذاشتي، اگر تصميم كشتن او را هم گرفتي مرا نيز با او بكش» (در حقيقت حضرت
زينب(س) مي خواست مانع قتل امام سجاد(ع) بشود) در اين هنگام امام سجاد(ع) به عمه
اش زينب فرمود: عمه جان! آرام باش تا من با او سخن بگويم. سپس رو به ابن زياد كرد
و جمله اي بر زبان راند كه حاكي از شجاعت و روح حماسي عاشوراييان بود تا ابن زياد
تصور نكند خاندان امام حسين(ع) با كشته شدن پدران، برادران و فرزندانشان، دچار ترس
شده اند و برق شمشيرهاي لشكر ابن زياد آنان را ترسانده است. امام(ع) مي خواست به
ابن زياد بفهماند اگر حسين(ع) كشته شده، حسينيان هنوز زنده هستند، از اين رو
فرمود: «اي پسر زياد مرا از مرگ مي ترساني؟! مگر ندانسته اي كه كشته شدن عادت ماست
و شهادت مايه سربلندي ما.»وقتي كه مجلس ابن زياد به پايان رسيد به دستور ابن زياد
كاروان كربلا را در خانه اي كه كنار مسجد كوفه بود، سكونت دادند. زينب(س) در اين
جا دستوري داد كه بسيار قابل تامل است. آن حضرت فرمود: هيچ زن عرب نژادي حق ندارد
به ديدار ما بيايد مگر كنيزان كه آنان هم مانند ما اسيري ديده اند. سپس ابن زياد
دستور داد سر مبارك امام(ع) را در كوچه هاي كوفه گرداندند و آن گاه سرهاي شهدا را
به شام نزد يزيد فرستاد.اين گونه پرده دوم عاشورا با قهرماني زينب(س) به پايان
رسيد و در اين جا هم منطق حسين(ع) بر منطق يزيد پيروز شد.
ترجمه خطبه به
شعر
درآن لحظه كه
بودي ازدحا مي/يكي گريا ن يكي درشاد كا مي
زهرجا نب صداي جا
ن خرا شي/زهرگوشه خروش واغتشا شي
اشا ره كرد تا خا
موش با شيد/بگفتا رم سرا پا گوش با شيد
نفسها دردرون
سينه برگشت/دوچشما ن سوي زينب خيره ترگشت
پس ازحمدوسپا س
خا لق پا ك/درودي برمحمد شا ه لو لا ك
بگفت اي كوفيا ن
سست پيما ن/كه اهل خدعه ايد واهل خذلا ن
براي ما زديده
اشك با ريد/زسينه نا له وفريا دآريد
الهي اشكتا ن
جاري بما ند/شما را شيون وزاري بما ند
شما ما نند آن
پيره زن هستيد/كه هرچه با فتيد ازهم گسستيد
شما كه رشته ايما
ن ببستيد/چه شد آن عهدوپيما ن را شكستيد
دوبا ره سوي
كفروشرك رفتيد/نداي خصم را لبّيك گفتيد
شما را خصلتي
جزادّعا نيست/بجزخودخوا هي وكبروريا نيست
چنا ن با شيدبرما
اشك ريزا ن/تملّق گوي ما نند كنيزا ن
شما با شيد ما
نند علفها/كه دارد سبزي ودارد شغفها
ولي درمزبله
روئيده با شد/زريشه رشه اش پوسيده با شد
ويا چون گچ كه
تنها روبنا ئيد/به آ ن آلايش قبري نما ئيد
چه بد توشه براي
خودنها ديد/بدا م كا رهاي خود فتا ديد
شما را خشم حق
گرديد لا زم/كه با دوزخ روي با شد ملازم
قسم برذا ت آ ن
خلّا ق جبّا ر/كه ميبا شيد برگريه سزاوار
كنون كه ره به
اهلبيت بند يد/بسي گريه كنيدوكم بخنديد
شما تا با حقيقت
درنبرديد/بعيب وعا رخود آلوده گرديد
كه با شد انعكا
سش با زتا بي/نخوا هد شست لوشش هيچ آ بي
چه چيزي ميتوا ن
سا زد تلا في/چنين جرم وجنا يا ت وخلا في
چه جبرا ن ميكند
قتل اما مي/كه آتش زد دل خير الأنا مي
جگرگوشه بختم
المرسلين بود/اميدي بررسول راستين بود
وليّ ذا ت حق
نيكوسرشت است/كه سيّد برجوا نا ن بهشت است
پنا ه تكيه گا ه
هربلا بود/نشا نه درمسير راهها بود
چراغ روشن
هرانجمن بود/زعيم وپيشوا ئي مؤتمن بود
زبا ن راستين
حجّت حق/وليّ الله اعظم نورمطلق
شما را بودمأ من
درحوا دث/طرازوملجا ي درهرحوا دث
ازاودين وشريعت
برگرفتيد/كه را ه ورسم پيغمبرگرفتيد
شما را بهرروزي
كه خطيره/عجب وزربزرگي شدذ خيره
فروافتيد
آخردرفلا كت/سرانجا م شما با شدفلا كت
بصورت دردل دوزخ
بيفتيد/ازاين راهي كه بد بختا نه رفتيد
زكوششها ي
خودنوميد گرديد/اسيرآنچه ميترسيد گرديد
شما را دستها
ببريده با دا/حيا ت وزندگي برچيده با دا
كن.ن عهدي كه با
دشمن ببنديد/بجزخسرا ن دگرخيري نبينيد
بخشم كبريا
برگشته با شيد/هميشه وا له وسرگشته با شيد
شما را ننگ وذلّت
شد فرا گير/كجا جبرا ن شود اين جرم وتقصير
بدا برحا لتا ن
اي واي اي واي/با هل البيت بنموديد ايذاي
چه قلبي
ازپيمبرپا ره كرديد/عيا ل الله را آوا ره كرديد
چه خوني ريختيد
ازوي روي خا ك/هزارافسوس ازاين وضع اسفنا ك
چه گلها ئي كه
پژمرده نموديد/برون افكنده ازپرده نموديد
عجب كا رتا سّف
با ركرديد/چه بد برخورد درانظا ركرديد
كه نزديك است
ازآثا رآنها/شكا فد كهكشا نها آسما نها
زمين وكوهها صد
پا ره گردد/بلا نا زل بسي هموا ره گردد
زظلمي كه بآ ل
الله رفته/زمين وآسما نها را گرفته
عجب كرديد زين كا
ري كه داريد/زسقف آسما نها خون ببا ريد
سزاي آنچه
بنموديد اكنون/كه قلب عا لمي گشته پرازخون
قيا مت آ ن عذا
بي را ببينيد/بسي رسوا ترازآنچه كه ديديد
بدين را ه بدي كه
درتلا شيد/مبا دا خوشدل ومغروربا شيد
خدا تعقيب بنما
يد جنا يا ت/شتا ب هرگزنسازد درمكا فا ت
ندارد وحشت ونبود
منا مش/رود ازدست وقت انتقا مش
هميشه تا خدا
واين جها ن است/خدا اندر كمين عا صيا ن است
عبدالحسين
اشعري:درعزاي مظلوم ص183
ترجمه شعربه شعر
تواي ما ه شب
اوّل حسينم/نمودي مشكلم را حل حسينم
تورا خواهم كه پي
درپي بينم/ولي نه برفراز ني ببينم
چرا برنوك ني
منزل نمودي/نميدا نم چه با اين دل نمودي
بگوبا مردم كوفه
سخنها/بگوازكشته ها وازمحنها
سكينه گرببيند
روي ما هت/چه خوا هد كرد چون سازد نگا هت
چه گويم من جوا ب
دخترت را/اگربرنوك ني بيند سرت را
عبدالحسين اشعري:درعزاي
مظلوم ص178
خطّ عا شورا ئيا
ن
درميا ن كوفيا ن
هنگا مه برپا ميكنم/هرچه با يدگفت افشا بي محا با مينم
قا طعا نه حرف
خودرا هرچه با دا ميزنم/كي من ازخصم جنا يت پيشه پروا ميكنم
درمسيرپيروي
ازخطّ عا شورا ئيا ن/سنّت جدّم رسول الله احيا ميكنم
بردردرواز? كوفه
كنم افشا گري/گرچه برنيزه سرپرخون تما شا ميكنم
عبدالحسين
اشعري:درعزاي مظلوم ص175
زبا ن مرتضي دركا
م
زبا ن مرتضي دركا
م زينب/عليّ بن الحسين همگا م زينب
سخنگوي توا نا ي
قيا م است/قيا مت ميكند پيغا م زينب
كنون ديدند آوا ي
رسا يش/اگربشنيده بودند نا م زينب
بلرزيده است فرما
ندا ركوفه/زخطبه خوا ني واقدا م زينب
دراين سيرمقدّس
امّ كلثوم/هما هنگ است با اعلا م زينب
بودسجّا د هم با
اوهما هنگ/به هرروزوبه هرايّا م زينب
چنان رويا روي
بيداد گرها/بيا ن حق كند اسلا م زينب
عبدالحسين
اشعري:درعزاي مظلوم ص179
شورش محشر
بنمود درآن
شهربپا شورش محشر/ترسيدمبا دا كه بپا شدزهم عسكر
آوردسرخسرودين را
به مقا بل/زينب بسرشه نظرافكندزمحمل
زدنا له كه اي
مهرشرف بدرجلا لم/اي طا ق دوابروي تومحرا ب وصا لم
خا كستري ازبهرچه
با شدسرورويت/خا كسترمحنت كه بپا شيده بمويت
برچوبه محمل
سرخودكوفت بزاري/خون سرش ازچشم نظا م آمده جا ري
نظا م:نهضت حسيني
ج282
كوفه پرشور
شوري اندر دل مرا
بار دگر آمد پديد/کز شد از غم بسي جانسوزتر آمد پديد
خامه را غم ريز
مطلب در نظر آمد پديد/کز بيانش در دل و جانها شرر آمد پديد
اين شرار غم ز
شرح داستان زينب است/خطبه هاي زينب و اصل بيان زينب است
چون بشهر کوفه
آمد کوفه را پر شور ديد/آن گروه بيوفاي مست را مغرور ديد
جمله را از لطف
يزدانش سجاد مهبور ديد/ديد? دلهاي آنها از غفلت کور ديد
عده اي را سر
بزير از کارنا هنجار يافت/زمره اي را نا دم از اين زشتي کردار يافت
ديد ميگريند آن
مردم چو ابر نوبهار/عده اي بي تاب مي باشند و بزمي بي قرار
بانگ زد بر آن
گروه بي وفاي نابکار/گفت بادا چشمتان خوبناره تا روز شمار
چون شما اجرا
نموديد اينچنين بيداد را/دارم اميد از خدا حکم لبالمرصاد را
منقلب شد کوفه
تاريک از گفتار او/ناتوان شد دشمن بي رحم از کردار او
زاد? مرجانه رسوا
گشت از رفتار او/کوفه شد آگه ز رنج و محنت بسيار او
زانکه آنجا بود
روزي بهر زينب مهد ناز/داشتند آنها بدر گاهش همه روي نياز
کوفه را حيران
بجا بگذاشت سوي شام شد/همسفر با آن گروه پست بد فرجام شد
منقلب يکباره شام
آن کشور آرام شود/خلق از بهر تماشايش بروي بام شد
شام غم از مقدم
او ناگهان سرور گشت/ليک از اين شادماني در جهان منفور گشت
زينب آمد تا که
کاخ کفر او ويران کند/دشمنان دين حق را بي سرو سامان کند
سنگرا ستمگرانرا
سست و بي بنيان کند/خلق خواب آلوده را آگاه از پيمان کند
او از اين اقدام
خود تکليف را انجام داد/درسي از آزادگي بر ملت اسلامي داد
سروي – حسين
پشيواي انسانها
$
##زينب(س) د ركا
خ ا بن زيا د
زينب(س) د ركا خ
ا بن زيا د
ابن زياد در کاخ
دار الاماره نشست و اذن ورود بعموم مردم داد سر مقدس حسين عليه السلام را آوردند و
مقابل او گذاشتند و اهل بيت حسين عليه السلام و فرزندان اوراهم بمجلس وارد
کردند فجلست زينب بنت علي متنکرة زينب
بطور ناشناس وارد شد و در گوشه اي نشست ، فقا ل ابن زيا د
من هذه المتنکره
او متکبره ، ابن زياد گفت اين زن ناشناس يا متکبره کيست که بمن سلام نکرد ؟ قيل
له ابنه
اميرالمؤمنين زينب العقيله ، زينب دختر علي است. خواست دل داغديده او را بيشتر
بسوزاند گفت : الحمدلله الذي فضحکم و قتلکم واکذب احدوثتکم.حمدخدا را كه شما را
رسوا كرد ودروغ شما را آشكا ر كرد.فقالت الحمد الله الذي اکرمنا بنيه محمد ( صلي
الله عليه و آله ) و طهرنا من الرجس تطهير انما يفتضح الفاسق و يکذب الفاجر و هو
غيرنا.عليا مخدّره فرمود:حمد خد ا و ند را كه ما را گرا مي داشت به محمد (ص) پيا
مبرش وپا ك وپا كيزه داشت ما را ازهرپليدي وآلايشي جزاين نيست كه رسوا ميشود فا سق
ودروغ ميگويد فا جرواوغيرازما است وما نيستيم.قا ل ( الملعون ) کيف رأيت صنع الله
باخيک؟ابن زيا دگفت:چگونه ديدي كا رخدا را با برادرواهلبيت خودت؟ قا لت عليها
السلام ما رأيت الّا جميلا هؤلاء قوم کتب الله عليهم القتل فبرزوا الي مضاجعهم و
سيجمع الله بينک و بينهم و تتحاج وتتخا صم عنده وانّ لک يا بن زيا د موقفا فا
ستعدّ له جوابا وانّي لک به فا نظر لمن الفلح يومئذ ثکلتک امّک يا بن مرجا نة.عليا
مخدّره فرمودنديدم ازخدا جزنيكي وجميل را چه آل رسول جما عتي بودند كهقربت محل
ورفعت مقا م حكم شها دت برايشا ن نگا شته لا جرم آنچه خداوند برا ي ايشا ن اختيا
ركرده اقدام كرده وبجا نب مضجع وخوا بگا ه خويش شتا ب كردند ولكن زو.د با شد كه
خداوند تراوايشا نرادرمقا م پرسش با زداردوايشا ن با تواحتجا ج ومخا صمت كنند وهما
نا اي ابن زيا دبراي توبزودي درروزقيا مت
موقفي است درپيشگا ه خداوند كه آنجا محا كمه خوا هي شد آنوقت است كه ببيني غلبه
ازبراي كيست ورستگا ري كراست؟پس خودت را آما ده كن براي جوا ب آن روزوكجا ست جوا ب
توما د رت بعزا يت بنشيند اي پسرمرجا نه.فغضب ابن زيا دوکأ نّه هم بها قا ل عمروبن
حريث يا بن زيا دانّها امرأه لا تؤخذ بشيئ من منطقها فا نصرف (ابن زيا د) و توجّه
الي زينب و قال لقد شفي الله قلبي من طاغتيک الحسين.پس ابن زيا ددرخشم شدآنچنا ن
كه گويا تصميم داشت آن با نو را اذيّت كند يا بقتل برسا ند.عمروبن حريث كه درآنجا
حا ضربود و اند يشه ابن زيا د بـقـتـل با نو را دريا فت زبا ن بعذرخوا هي گشود
وگفت اي پسرزيا د او زني است وزن كه درسخـن گـفـتـن مؤاخـذه
نمي شود پس ابن
زيا دازغضب با زايستا د ومجدّداً متوجّه آن با نوشد وگفت خداوند شفا داد قلب مرا
ازبرادرطاغي تو حسين.فبکت ( زينب س ) وقا لت:لعمري لقد قتلت کهلي وابرزت اهلي
وقطعت فرعي و اجتثت اصلي فا ن کا ن هذ ا شفا ئک فقد اشتفيت.پس آن با نو با چشم
گريا ن گفت بجا ن خودم سوگند كه توبزرگ ما را كشتي وپردگيا ن مرا ازپرده بيرون
آوردي واصل وفرع مرا قطع كردي وازريشه بركندي اگردرهمين است شفا ي قلب توپس شفا يا
فتي[امّا شفا ي قلب حريص وطمّا ع تودراينها نيست بلكه درآتش دوزخ است] قا ل ابن
زيا د(لع) هذه شجاعة اوسجّا عة ولعمري لقد کان ابوک سجاعاً شاعرًا.ابن زيا دگفت
عجب شجا عتي دارداين زن يا اين زن سجّا عه است[وسخن با سجع وقا فيه ميگويد]بجا ن
خودم سوگند كه پدرتو نيزمردسجّاع وشاعري بود.عليا مخدّره فرمود اوّلاً مرا حا لت
وفرصت سجع وقا فيه پردازي نيست وثا نياً اگرمن سجّاع با شم شگفت نيست بلكه شگفت
ازكسي است كه شفا ي قلب او بكشتن اما م خود حا صل ميشود وحا ل آنكه ميداند درآن
جها ن ازوي انتقا م ميكشند ...
«وقايع
عاشوراج2ص102به نقل ازلهوف ص70ونا سخ ص313-نهضت حسيني ج2ص92به نقل
ازبحارج10ص230-زندگا ني امام حسين(ع)ص598به نقل ازتاريخ طبري ج3ص262ولهوف ص90وروضة
الواعظين ص163وابن اثيرج4ص33»
مجلس اغيا ر
اسيرا ن دربرانظا
ربردند/ميا ن مجلس اغيا ربردند
عليّ بن الحسين
وعمّه اش را/ببزم دون اسا رت واربردند
بهمرا ه سريرخون
با با/سكينه با دلي خونبا ربردند
گهي اندردردروا
زه شهر/گهي اندرسربا زا ربردند
زدشت كربلا آ ل
محمد/بكوفه دربرخونخوا ربردند
عبدالحسين
اشعري:درعزاي مظلوم ص188
قتل زنا ن
ابن زيا دروي
بزينب درون كاخ/ازبهرفتح ظا هري خودافتخاركرد
گفتا هزار شکر که
از روي خاک پا ك/يکباره نسل آل علي کردگار کرد
ما را خدا عزيز و
شما را ذليل و خوار/رسواي خاص و عام بليل و نهار کرد
زينب بناله گفت
که از کشتن حسين/جان جهانيان همه در تن فکار کرد
وز خونهاي ناحق
اولاد فاطمه/داني خدا بشحر کراش مشا ر کرد
حاکم بسر بکشتن
زينب اشاره کرد/بيچاره را بدست لعيني دچار کرد
اي شير ذو الجلال
کجائي که روبهي/با عترتت چه ظلم نهان آشکار کرد
عمر و حريث که
داشت حضور اندرون کاخ/گفتا که يا امير زني است از وفا ببخش
باشد زن و ضعيفه
و بيچاره و اسير/کردي بر او هزار جفايک جفا ببخش
قتل زنان رو
انبود پيش خاص و عام/اي بي حيا حيا بکن و ماجرا ببخش
خاکي که هست
مرثيه گوي تو ما ه و سال/بر او خطا مگير و ثواب از عطا ببخش
نكته برقول زنا ن
نکته بر قول زنان
نتواي گرفتن اي امير/خاصه اين زن کو غم دوران مکرر ديده است
ميکشي زنرا و
ميخواني مسلمان خويش را/اين چنين ظلمي که در دوران ز کافر ديده است
بست? بازوي او
همچون اسير زنگبار/زينبي کاو خود عزيزي از پيمبر ديده است
زينبي کز سايه
مژگان نميرفتي بخواب/لشگري با چشم خود با تير و خنجر ديده است
بگذر از انصاف بر
گو چون بود حال زني/کو بچشم خود دو طفل خويش بي سر ديده است
با چنان بي حرمتي
حرمت چنان داري طمع/از زني کو داغ مرگ شش برادر ديده است
بس بود اين داغ
غم کو را که از بيداد تو/ز اکبر خود کشته از کين تا باصغر ديده است
ميکشد ايندرد او
را کز جفاي تشنه کام/پاره پاره نوجواني همچو اکبر ديده است
جود يا زين ماجرا
ماتم سرا بسيار ليک/چشم گردون چون توئي درد هر کمتر ديده است
كلّـيّا ت جودي
ص114
پيش آ ل زنا
چون کاروان غم
سوي کوفه گذار کرد/بر هر يکي زمان غمش صد هزار کرد
زنهاي ماهر وي
حجازي و يثربي/بر ناقه بي جهاز بخواري سوار کرد
وز کين بشهريار
سر شهريار دين/بر ناوک سنان سنان استوار کرد
آنانکه بود آي?
تطهيرشان بشأن/يارب چسان ببزم شراب و قمار کرد
بردند پيش آل زنا
خوار و زارشان/ناکس به بيکسان حسين افتخار کرد
$
##اشعاربازارکوفه
اشعاربازارکوفه
صوت قرآن تو صبرم
را ربود از دل،حسين
زآن سبب سر را
زدم بر چوبه محمل،حسين
من ز طفلي بر سر
دوش نبي ديدم تو را
از چه بگرفتي
کنون بر نوک ني منزل ، حسين
اين تويي بالاي
ني اي آفتاب فاطمه
يا شده خورشيد
گردون بر زمين نازل،حسين
مي خورد بر هم
لبت گويي تكلم مي كني
گاه با من، گه به
طفلان ، گاه با قاتل،حسين
اي هلال من ! زبس
در خاك و خون پوشيده اي
ديدنت آسان ،شناسايي
بود مشكل،حسين
اختيار ديده را
پاي سرت دادم ز دست
ترسم از اشكم
بماند كاروان در گِل،حسين
با تنت در قتلگه
بنشسته جانم در عزا
با سرت بر نوك ني
،اُلفت گرفته دل،حسين
با تمام دردها و
غصه ها و رنج ها
نيستم آني ز طفل
كوچكت غافل،حسين
هر چه پيش آيد ،
خوش آيد ، سينه را كردم سپر
با اسارت نهضتت
را مي كنم كامل،حسين
سوز و شور ميثم
بي دست و پا را كن قبول
گر چه شعرش هست
در نزد تو نا قابل،حسين
حاج غلامرضا
سازگار
سرِ خونين
مولايم، كنارِ محملِ زينب
اگر اين گونه سر
گردد، شود اين قاتلِ زينب
به اشكِ ديده ميگويد،
به آهِ سينهي سوزان
خداوندا خداوندا،
امان از اين دلِ زينب
اگرخواهر غمي
بيند، برادر مرحمش باشد
چه كس من را دهد ياري،
شده غم حاصلِ زينب
به هنگام عبور از
اين بيابانِ پر از ماتم
چه ديدم با دو
چشمانم، چه گشته شاملِ زينب
مگر طفلان نميبيني
نظر بر قتلگه دارند
شده درياي اشكشان، دو دستِ ساحلِ زينب
مگر اي يارِ
عطشانم، چه ديدي در منِ محزون
چرا همره نبردي
تو، تنِ ناقابلِ زينب
گرچه همچون دگر
ياران، ارباَ اربا شدي جانا
در خيالم تو ميماني،
يك مهِ كاملِ زينب
تواي ما ه شب
اوّل حسينم***نمودي مشكلم را حل حسينم
تورا خواهم كه پي
درپي بينم***ولي نه برفراز ني ببينم
چرا برنوك ني
منزل نمودي***نميدا نم چه با اين دل نمودي
بگوبا مردم كوفه سخنها***بگوازكشته
ها وازمحنها
سكينه گرببيند
روي ما هت***چه خوا هد كرد چون سازد نگا هت
چه گويم من جوا ب
دخترت را***اگربرنوك ني بيند سرت را
عبدالحسين
اشعري:درعزاي مظلوم ص178
اي مهِ مهتابيم
مرحمِ بيتابيم
بي تو سرت باشد ـ
همدم بيخوابيم
يا حسين جانم
حسين(4)
زينبِ گريان منم
خواهرِ نالان منم
همچون يتيمانت ـ
زار و سرگردان منم
يا حسين جانم
حسين(4)
اي تمام حاصلم
هجرِ تو داغ دلم
اشكِ رقيه شد ـ
اي برادر قاتلم
يا حسين جانم
حسين(4)
يادگارِ مادرم
اي يگانه دلبرم
اي حديث عشق من
سروِ خونين پيكرم
يك نظر كن بر دلم
يه نظر چشمِ ترم
من بي تو ميميرم
ـ اي پناهِ آخرم
يا حسين جانم
حسين(4)
آلِ حيدر نگرانند
همگي گريه كنانند
راهي شهرِ مصائب
كوفه و شام و
بلايند
زينبا يك تنه با
غصه و غم ميجنگد
طفلي افتاده ز
ناقه قدمش ميلنگد
چه كند اين دلِ
زينب
جان او آمده بر
لب
اي حسين برادرِ
من(4)
روي ني رأس بريده
ماهِ زينب چو
رسيده
از غم لالهي
خونين
رنگ هر غنچه
پريده
يكي از جمعِ عدو
خنده كنان ميخواند
تازيانه بخورد هر
كه عقب ميماند
اي حسين برادرِ
من(4)
خطّ عا شورا ئيا
ن
درميا ن كوفيا ن
هنگا مه برپا ميكنم***هرچه با يدگفت افشا بي محا با ميكنم
قا طعا نه حرف
خودرا هرچه با دا ميزنم***كي من ازخصم جنا يت پيشه پروا ميكنم
درمسيرپيروي
ازخطّ عا شورا ئيا ن*** سنّت جدّم رسول الله احيا ميكنم
بردردروازه كوفه
كنم افشا گري***گرچه برنيزه سرپرخون تما شا ميكنم
عبدالحسين
اشعري:درعزاي مظلوم ص175
زبا ن مرتضي دركا
م
زبا ن مرتضي دركا
م زينب***عليّ بن الحسين همگا م زينب
سخنگوي توا نا ي
قيا م است***قيا مت ميكند پيغا م زينب
كنون ديدند آوا ي
رسا يش***اگربشنيده بودند نا م زينب
بلرزيده است فرما
ندا ركوفه***زخطبه خوا ني واقدا م زينب
دراين سيرمقدّس
امّ كلثوم***هما هنگ است با اعلا م زينب
بودسجّا د هم با
اوهما هنگ***به هرروزوبه هرايّا م زينب
چنان رويا روي
بيداد گرها***بيا ن حق كند اسلا م زينب
عبدالحسين
اشعري:درعزاي مظلوم ص179
شورش محشر
بنمود درآن
شهربپا شورش محشر***ترسيدمبا دا كه بپا شدزهم عسكر
آوردسرخسرودين را
به مقا بل***زينب بسرشه نظرافكندزمحمل
زدنا له كه اي
مهرشرف بدرجلا لم***اي طا ق دوابروي تومحرا ب وصا لم
خا كستري ازبهرچه
با شدسرورويت***خا كسترمحنت كه بپا شيده بمويت
برچوبه محمل
سرخودكوفت بزاري***خون سرش ازچشم نظا م آمده جا ري
نظا م:نهضت حسيني
ج282
طالع شده از بُرج
نيزه ماه زينب
شد تيره روي مَه
ز دودِ آه زينب
دشمن زَنَد زخم
زبان
قرآن بخوان قرآن
بخوان
اي جان زينب
از نُوک نِي با
خواهر خود گفتگو کن
چاک دلم را با
نگاه خود رفو کن
با من نگويي گر
سخن
با دخترت حرفي
بزن
اي جان زينب
جان دگر دِه با
کلامي دخترت را
ياري کن از بالاي
نيزه خواهرت را
بنگر پدر با
دختران
مَه را ببين با
اختران
اي جان زينب
ديدي عدو در اين
سفر با من چها کرد
ديدي تو را آخر
فلک از من جدا کرد
ديشب کجا بودي
کجا
از ما جدا بودي
چرا
اي جان زينب
علي انساني
$
##مدايح حضرت
زينب
مدايح حضرت زينب
(ع)
كوفه پرشور
شوري اندر دل مرا
بار دگر آمد پديد***کز شرار غم بسي جانسوزتر آمد پديد
خامه را غم ريز
مطلب در نظر آمد پديد***کز بيانش در دل و جانها شرر آمد پديد
اين شرار غم ز
شرح داستان زينب است***خطبه هاي زينب و اصل بيان زينب است
چون بشهر کوفه
آمد کوفه را پر شور ديد***آن گروه بيوفاي مست را مغرور ديد
جمله را از لطف
يزدانش بسي مهبور ديد***ديده دلهاي آنها را ز غفلت کور ديد
عده اي را سر
بزير از کارنا هنجار يافت***زمره اي را نا دم از اين زشتي کردار يافت
ديد ميگريند آن
مردم چو ابر نوبهار***عده اي بي تاب مي باشند و برخي بي قرار
بانگ زد بر آن
گروه بي وفاي نابکار***گفت بادا چشمتان خونباره تا روز شمار
چون شما اجرا
نموديد اينچنين بيداد را***دارم اميد از خدا حکم لبالمرصاد را
منقلب شد کوفه
تاريک از گفتار او***ناتوان شد دشمن بي رحم از کردار او
زاده مرجانه رسوا
گشت از رفتار او***کوفه شد آگه ز رنج و محنت بسيار او
زانکه آنجا بود
روزي بهر زينب مهد ناز***داشتند آنها بدر گاهش همه روي نياز
کوفه را حيران
بجا بگذاشت سوي شام شد***همسفر با آن گروه پست بد فرجام شد
منقلب يکباره شام
آن کشور آرام شود***خلق از بهر تماشايش بروي بام شد
شام غم از مقدم
او ناگهان سرور گشت***ليک از اين شادماني در جهان منفور گشت
زينب آمد تا که
کاخ کفر او ويران کند***دشمنان دين حق را بي سرو سامان کند
سنگرا ستمگرانرا
سست و بي بنيان کند***خلق خواب آلوده را آگاه از پيمان کند
او از اين اقدام
خود تکليف را انجام داد***درسي از آزادگي بر ملت اسلامي داد
سروي – حسين
پشيواي انسانها
شــــــيـــرزن
بخلق شد باز زحمت
دري***فاطمه را داد خدا دختري
مادر گيتي بجز
اين خاندان***نزاده اينگونه نکو منظري
محمدي خلق و
حسيني صفت***منبع جود و کرم حيدري
زينب کبري شده
نامش از آن***زينت دين گشته به هر دفتري
عالمه و فاطمه
چون فاطمه***فخر زنان شافعا محشري
شيرزن واقعه
کربلا***رنج و الم راز ازل مشتري
کار شهادت همه بد
ناتمام***نداشت گر شاه چنين خواهري
همچو علي بر در
دروازه کرد***موعظه با نغمه پيغمبري
خواند يکي خطبه
غرّا نمود***حبس نفس در دل هر کافري
ناگاه چشمش بسر
ني فتاد***ديد مهي با رخ خاکستري
گفت عزيزم تو
حسين مني***جلوه کني همچو گل احمري
سر شکنم بمحمل از
داغ تو***بدرگهت نيست مرا جز سري
خادم شاهيم چو
تابع بدهر***فخر نمائيم از اين نوکري
«تا بع»
به آهنگ حسيني
نميدانم چه بر سر
خامه عنبر فشان دارد***که خواهد سري از اسرار پنهاني عيان دارد
به مدح دختر زهرا
مگر خواهر سخن گويد***که با نغمات منصوري اناالحق بر زبان دارد
به آهنگ حسيني
مدح خاتون حجازي را***بصد شور و نوا زاهد مجالم رايگان دارد
چه خاتون آنکه او
را نور حق در آستين باشد***چه خاتوني که جبريلش سر اندر آستان دارد
حيا بندد نقاب او
بود عصمت حجاب او***ز عصمت آفتاب ملکان در لا مکان دارد
بيا عصمت تماشا
کن که از بهر خريداري***در اين بازار يوسف را کلاف ريسمان دارد
نبوت شأن پيغمبر
ولايت در خور حيدر***نه اين دارد نه آن دارد نشان از اين و آن دارد
تکلم کردنش را هر
که ديدي فاش ميگفتي***لسان حيدري گويا که در طي لسان دارد
بودناموس حق آن
عصمت مطلق که ازرفعت***کمينه چاکر او پا بفرمان فرقدان دارد
بودند کرسي افلاک
کمتر پايه قدرش***اگر گويم که قصر جاهش نردبان دارد
ز شرم روي او
باشد که اين مهر درخشانرا***بدامان زمينش آسمان هر شب نهان دارد
زني با اين همه شوکت
نديده ديده گردون***زني با اين همه سطوت که درعالم نشان دارد
چرا با اين همه
جاه و جلال و صلش دوران***ميان کوچه و بازار در هر سو عيان دارد
وفائي تو خموش اي
بي خبر از سر اين معني***که هر کس قربش افزونتر امتحان دارد
«وفا ئي: زندگا
ني امام حسين(ع)ص562»
درمجمع عمومي
در مجمع عمومي
غوغا نمود زينب***تا دشمن خدا را رسوا نمود زينب
ديباچه قيام
سالار کربلا را***تکميل کرد و آنگاه امضا نمود زينب
برنامه اي که با
خون بنوشت سرور دين***در راه شام و کوفه اجرا نمود زينب
از نطق آتشينش در
مجلس رقيبان***يک محشر عجيبي برپا نمود زينب
ويران نمود کاخ
بيدار ظلم و ظالم***تا خطبه اي در آنجا انشا نمود زينب
جنگيد با رژيم
پوشالي ستمگر***اما مرام حق را احيا نمود زينب
آنجا که کاخ ظالم
سر بر فلک کشيده***پاينده پرچم عدل آنجا نمود زينب
تا سنگر ستم را
سازد خراب و ويران***در گوشه خرابه مأوي نمود زينب
گه چون علي مسلح
شد بهر دفع دشمن***گه کار ما در خود زهرا نمود زينب
هي مرگ بر ستمگري
مرده باد ظالم***اين جمله را شعارش تنها نمود زينب
گر دختري سه ساله
در شام داد از دست***در شام پايگاهي پيدا نمود زينب
آنرا که داشت در
کف بنهاد صادقانه***با کردگار يکتا سودا نمود زينب
ديدي چسان رضائي
از بهر حق پرستي***طفلان بي گنه را اهدا نمود زينب
«رضائي:گلزار
شهيدان ص226»
دخترمرددوعا لم
زينب آن بانوي
عظمائي که دست قدرتش***کهکشان چرخ را بر پا طناب انداخته
شمه کاخ جلال و
رفعتش از فرط نور***مهر عالمتاب را از آب و تاب انداخته
دختر مرد دو عالم
آنکه گاه خشم خويش***رعشه بر اين چار مام و هفت باب انداخته
اين همان بانوست
که نطق وبيان همچون علي***انقلاب از کوفه تا شام خراب انداخته
مرتضي از تيغ
آتشبار رأس پر دلان***در يم خون روز هيجا چون حباب انداخته
دخترش در کوفه از
تيغ زبان چون ذوالفقار***مغز و جان ظلم را در التهاب انداخته
گر زبانش
ذوالفقار حيدري نبود چرا***خصم را در دل شرر همچون شهاب انداخته
همتش چون بازوي
خيبر گشاي حيدري***بارگاه کفر را در انقلاب انداخته
سينه اش گر مخزن
علم علي نبود چسان***از تکلم شوراندر شيخ و شاب انداخته
از خطابي آل
سفيان را به رسوائي کشيد***پرده از کار پليدان زان خطاب انداخته
تا به سرعت بگذرد
کوته شود دور يزيد***چرخ را دست بلندش در شتاب انداخته
وي ره تسليم طي
ميکرد و مي پنداشت ظلم***کز طناب ظلم او را در اياب انداخته
کشتي دين کربلا
شد غرق از طوفان کفر***همت زينب زنو آنرا بر آب انداخته
حلم او صبر و
توانائي ز دست صبر برد***علم او از دست هر دانا کتاب انداخته
تا قيامت وصف او
موزون اگر گوئي کم است***زانکه حق او را چو خود در احتجاب انداخته
«موزون:گلزار
شهيدان ص220»
يا د گا ر رحمة
للعا لمين
يادگار رحمه
للعالمين زينب بود***دخت پاک بانوي مرد آفرين زينب بود
درس جانبازي
زبابش ساقي کوثر گرفت***قهرمان مکتب حبل المتين زينب بود
او ز نطقش کاخ
بيداد و ستم ويرانه کرد***بهر دين کبريا يار و معين زينب بود
در ميان کاخ
استبداد افراد پليد***آنکه لرزاند قلوب مشرکين زينب بود
زير بار ظلم
ننگين يزيد دون نرفت***بانوي آزاده روي زمين زينب بود
گر که دين از خون
فرزند علي رونق گرفت***يکه پرچمدار در ترويج دين زينب بود
مرگ با عزت بود
بهتر ز ذلّت اي بشر***مجري اين منطق از بعد حسين زينب بود
منتظر دامان لطفش
را مکن هرگز رها***چونکه در محشر شفيع المذنبين زينب بود
منتظر:گلزار
شهيدان ص228
گوهردريا ي حيا
آنکه بد گوهر
درياي حيا زينب بود***در حيا نايبه خير نساء زينب بود
آنکه دانشکده
سينه زهرا پيمود***گشت علامه شد انگشت نما زينب بود
دختري که به جهان
زين ابش نام آمد***دختر شاه عرب شير خدا زينب بود
تالي حضرت صديقه
و ام الحسنين***سينه اش آينه صدق و صفا زينب بود
آنکه پيموده ره
مهر و وفا شد نامي***زيب ديبا چه ديوان وفا زينب بود
آنکه مبهوت ز
صبرش شده ايوب صبور***معدن صبر به صحراي بلا زينب بود
آنکه بعد از شه
لب تشنه بهنگام بلا***قد علم کرد بميدان وفا زينب بود
آنکه در جاي
حسينش ز وفاداري شد***ملجأ و دادرس آل عبا زينب بود
آنکه با شرکت
اطفال يتيمان حسيني***بست در قتلگه اش عقد عزا زينب بود
آنکه افراشت پس
از قتل حسين رايت دين***کرد در کرببلا شقه گشا زينب بود
آنکه با شوق
بياري برادر برخواست***پيروي کرد از او پاي بپا زينب بود
آنکه همدست حسين
گشته و بر خلق رساند***صورت و معني قرآن خدا زينب بود
آنکه بر خلق جهان
موي بمو کرد اعلان***اصل منظور شه کرببلا زينب بود
آنکه در حال
اسيريش بنهضت پرداخت***گشت خاتون ظفر با اسرا زينب بود
هر کجا بر سر ني
رفت سر پاک حسين***بر روي ناقه عريان ز قفا زينب بود
آنکه نشست وقارش
به اسارت امّا***با سکينت بشکست اهل جفا زينب بود
آنکه در ناقه
عريان بديار کوفه***حق را کرد ز ناحق جدا زينب بود
آنکه با منطق
شيرين و بگفتار فصيح***محشري کرد در آن شهر بپا زينب بود
آنکه از کثرت
احساس به محمل زده سر***گيسويش کرد مخضّب به دمار زينب بود
آنکه در بارگه
زاده مرجانه پست ننگ***تنگ کرد عرصه بر آن شوم دغا زينب بود
آنکه در مجلس
شامات به مير شامات***گفت با طعنه که ابن الطلقا زينب بود
آنکه بي باک و
دليرانه به ارکان يزيد***لرزه افکند در آن دار جفا زينب بود
آنکه نام امويها
به فضاحت ها برد***کرد رسوا زده با بانک رسا زينب بود
آنکه وارونه شد
از همت او تخت يزيد***کند آن سلطنت از بيخ و بنا زينب بود
تائبا آنکه به
ويرانه شام اندر شام***نصب با نام حسين کرد لوا زينب بود
«تا ئب:گلزار
شهيدان ص217»
مهرفروزا ن
بر سپهر ملک دين
مهر فروزان بود زينب***آيت تقوي و عصمت بحر ايمان بود زينب
لاله گلزار عفت
بلبل باغ فصاحت***مظهر صبر و شهادت مهر احسان بود زينب
بعد مام ارجمندش
در جهان آفرينش***برترين بانوي عالم فخر نسوان بود زينب
کاخ استبداد شد
ويران ز نطق آتشينش***حامي دين خدا احکام قرآن بود زينب
مادر گيتي چنين
خاتون والائي نزايد***راستي همچون پدر ما فوق امکان بود زينب
نسل پاک مصطفي و
دختر زهراي اطهر***ميوه باغ دل سالار مردان بود زينب
جز غم بي انتها
لطفي نديد از زندگاني***بانوي محنت کش و غمخوار دوران بود زينب
گاه گريان در
عزاي مادر پهلو شکسته***گاه از مرگ پدر سر در گريبان بود زينب
بعد مرگ شاه دين
پيوسته تا پايان عمرش***مونس و غمخوار و ملجاء يتيمان بود زينب
هم عزادار عزيزان
هم نگهدار يتيمان***هم اميد و رهبر خيل اسيران بود زينب
کاش در روز قيامت
شافع آواره گردد***زانکه خوددورازدياروشهروسامان بود زينب
«آواره:گلزار
شهيدان ص224»
زينب است
صبر از زبان عجز
ثنا خون زينب است***عقل بسيط واله و حيران زينب است
هر آيه در صحايف
علوي به وصف صبر***نازل بر انبيا شده در شان زينب است
ايوب صابر است
وليکن در اين مقام***حيرت ز صبر فراوان زينب است
در قتلگاه جسم
برادر بروي دست***بگرفت کي خداي من اين جان زينب است
قرباني تو است
بکن از کرم قبول***کاري چنين بعهده ايمان زينب است
درخطبه اش که
کوفه ازآن شدسکوت محض***گوئي که ممکنات بفرمان زينب است
ابن زياد خائف و
رسوا و مفتضح***در بارگاه خويش ز عنوان زينب است
با آنکه با عيال
برادر بشهر شام***در دست جور ظلم گريبان زينب است
بر هم زن اساس
جفا کاري يزيد***لحن بليغ و نطق درخشان زينب است
دار صغير اميدي و
از روي اعتقاد***چشمش به لطف بي حد و پايان زينب است
«صغيراصفها ني»
$
##سخنرانى فاطمه
صغرى
سخنرانى فاطمه
صغرى ازلهوف
وَ رَوى زَيْدُ
بْنُ مُوسى قالَ:
حَدَّثَنى اءَبى
، عَنْ جَدى ع قالَ:
خَطَبَتْ
فاطِمَةُ الصُّغْرى بَعْدَ اءَنْ وَرَدَتْ مِنْ كَرْبَلاءَ، فَقالَتْ:
ژاءَلْحَمْدُ
لِلِّه عَدَدَ الرَّمْلِ وَالْحَصى ، وَزِنَةَ الْعَرْشِ الَى الثَّرى ،
اءَحْمَدُهُ وَ اءَوْمِنُ بِهِ وَ اءَتَوَكَّلُ عَلَيْهِ.
وَ اءَشْهَدُ
اءَنْ لا الهَ الا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ، وَ اءَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ
وَ رَسُولُهُ، وَ اءَنَّ ذُرِّيَّتَهُ ذُبِحُوا بِشَطِّ الفُراتِ بِغَيْرِ ذَحْلٍ
وَ لا تِراتٍ.
اَللّهُمَّ اِنى
اءعُوذُ بِكَ اءَنْ اءَفْتَرِىَ عَلَيْكَ الْكَذِبَ، وَ اءَنْ اءَقُولَ عَلَيْكَ
خِلافَ ما اءَنْزَلَتْ مِنْ اءَخْذِ الْعُهُودِ لِوَصِيَّةِ عَلِي بْنِ اءَبى
طالِبٍ ع ،
پير مردى را ديدم
در پهلويم ايستاده چنان گريه مى كرد كه ريشش از اشك چشمانش تر شده بود و همى گفت :
پدر و مادرم به فداى شما باد؛ پيران شما از بهترين پيران عالمند و جوانان شما
بهترين جوانان و زنانتان بهترين زنان و نسل شما بهترين نسلهاست و اين نسل خوار و
مغلوب ناكسان نمى گردد.
سخنرانى فاطمه
صغرى سلام الله عليها
زيد بن موسى بن
جعفر عليه السّلام گفت : پدرم به من خبر داد كه از جدم روايت نموده بود كه چنين فرمود:
فاطمه صغرى پس از آنكه از كربلا به شهر كوفه رسيد، خطبه اى به اين مضمون خواند:
((الحمدلله ....))؛ حمد و سپاس ذات مقدس خداوند را ساز است به شماره ريگها و
سنگهاى بيابان و به اندازه سنگينى عرش خداوند مهربان ، تا سطح زمين و آسمان ! او
را سپاس مى گويم و ايمان به خداوندش دارم و خويش را به او مى سپارم و شهادت مى دهم
كه بجز او خدايى نيست و او يگانه و بى نياز و شريك ، است و گواهى مى دهم بر آن كه
محمد صلى الله عليه و آله بنده خاص و رسول مخصوص اوست و نيز شهادت مى دهم بر آنكه
فرزندان پيامبر را در كنار آب فرات مانند گوسفندان سر از بدن جدا نمود، و بدون
آنكه كسى را به قتل رسانده باشند و كسى خونى از آنها طلبكار باشد پروردگارا، به تو
پناه مى برم از اينكه بر تو دروغ بسته باشم يا آنكه سخنى گويم بر خلاف آنچه نازل
فرمودى بر پيغمبر كه از امت ، عهد و پيمان گرفت از براى وصى خويش على عليه السّلام
،
الْمَسْلُوبِ
حَقُهُ، اَلْمَقْتُولِ بِغْيِرذَنبٍ كما قُتِلَ وَلَدُهُ بِالاْ مْسِ فى بَيْتٍ
مِنْ بُيُوتِ اللّهِ فيهِ مَعْشَرُ مُسْلِمَةُ بِاءَلْسِنَتِهِْم ، تَعْسا لرءوسهم
ما دفعت عنه ضيما فى حَياتِهِ وَ لا عَنْدِ مَماتِهِ حَتّى قَبَضْتَهُ اِلَيْكَ
مَحْمُودَ النَّقيبَةِ طَيِّبَ الْعَريكَةِ، مَعْرُوفَ الْمَناقِبِ، مَشْهُورَ
الْمَذاهِبِ لَمْ تَاءْخُذْهُ اللّهُمَّ فيكَ لَوْمَة لائِمٍ وَ لا عَذْلُ عاذِلٍ.
هَدَيْتَهُ يا
رَبِّ لِلاْسلامِ صَغيرا، وَ حَمِدْتَ مَناقِبَةُ كَبيرا، وَ لَم يَزَلْ ناصِحا
لَكَ وَ لِرَسُولِكَ حَتّى قَبَضْتَهُ اِلَيْكَ، زاهِدا فى الدُّنيا غَيْرَ حَريصٍ
عَلَيْها، راغِبا فى الا خِرَةِ مُجاهِدا لَكَ فى سَبيلِكَ رَضيتَهُ فَاخْتَرْتَهُ
وَ هَدَيْتَهُ اِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ.
اءمّا بَعْدُ، يا
اءهْلَ الكُوفَةِ، يا اءهْلَ الْمَكْرِ وَ الْغَدْرِ وَ الْخيَلاءِ.
آن على كه مردم
حق او را از دستش گرفتند و او را بى گناه مانند فرزندش حسين عليه السّلام كه در
روز گذشته كشته اند، به قتل رسانيدند.
(قتل على عليه
السّلام ) در خانه اى از خانه هاى خدا (يعنى مسجد كوفه ) واقع گرديد كه در آن مسجد
جماعتى بودند كه به زبان اظهار اسلام مى نمودند كه هلاكت و دورى از رحمت الهى بر
ايشان باد! زيرا تا در حيات بود ظلمى را از او دفع ننمودند و نه آن هنگام كه از
اين دنياى فانى به سراى جاودانى رسيد و از اين دار فانى او را به سوى رحمت خويش
انتقال دادى در حالتى كه پسنديده نفس و پاكيزه طبيعت بود و مناقبش معروف و راه
سلوكش مشهور بود.
خداوندا، او چنان
بود كه هيچ گاه ملامت ملامت كنندگان او را در حق بندگى ات و رضايت مانع نمى آمد
هنگام كودكى او را به سوى اسلام هدايت نمودى و در حال بزرگى مناقبش را پسنديدى و
همواره نصيحت را براى رضاى تو و خشنودى پيغمبرت ، فرو نمى گذاشت تا آنكه روح پاكش
را قبض نمودى .
او لذائذ دنياى
فانى را پشت پا زده و به آن مايل و حريص نبود بلكه رغبتش به سوى آخرت بود و همتش
معروف در جهاد كردن در راه پسنديده تو بود.
تو از او راضى
شدى و اختيارش نمودى سپس به راه راست هدايتش كردى ، ((اما بعد...))؛ اى جماعت كوفه
! اى اهل مكارى و خدعه و تكبر!
فإ نّا اءَهْلُ
بَيْتٍ اِبْتَلانَا اللّهِ بِكُمْ، وَ ابْتَلاكُمْ بِنا، فَجَعَلَ بَلاءَنا
حَسَنا، وَ جَعَلَ عِلْمَهُ عِنْدَنا وَ فَهْمَهُ لَدَيْنا.
فَنَحْنُ
عَيْبَةُ عِلْمِهِ وَ وَعاءُ فَهْمِهِ وَ حِكْمَتِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلى اءهْلِ
الاْ رْضِ فى بِلادِهِ لِعِبادِهِ. اءَكْرَمَنَا اللّهِ بِكَرامَتِهِ وَ فَضَلّنا
بِنَبِيَّهِ مُحَمَّدٍ ص عَلى كَثيرٍ مِمَّنْ خَلَقَ تَفْضيلا بيِّنا.
فَكَذَّبْتُمُونا،
وَ كَفَّرْتُمُونا.
وَ رَاءَيْتُمْ
قِتالنا حَلالا وَ اءَمْوالَنا نَهْبا.
كَاءَنَّنا
اءَوْلادُ تُرْكٍ وَ كإ بُلَ كَما قَتَلْتُمْ جَدَّنا بِالاْْمسِ، وَ سُيُوفُكُم
تَقْطُرُ مِنْ دمائنا اءَهْلَ الْبَيْتِ لِحِقْدٍ مُتَقَدَّمٍ.
قَرِّتْ لِذلِكَ
عُيُونُكُمْ، وَ فَرِحِتْ قُلُوبُكُمْ.
اِفْتِراءً عَلَى
اللّهِ وَ مَكْرا مَكَرْتُمْ وَ اللّهِ خَيْرُ الْماكِرينَ.
فَلا
تَدْعُوَنَّكُمْ اءَنْفُسُكْم اِلى الْجَذَلِ بِما اءَصَبْتُمْ مِنْ دِمائِنا وَ
نالَتْ اءَيْدِيْكُمْ مِنْ اءَمْوالِنا.
فَاِ نَّ ما
اءَصابِنا مِنْ المَصائِبِ الْجَلَيلَةِ وَ الرَّزايَا الْعَظيمَةِ فى كِتابٍ مِنْ
قَبْلِ اءَنْ نَبْرَاءها اَنْ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسيرُ.
لِكَيْلا
تَاءْسُوا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرحُوا بِما آتاكُمْ وَ اللّهِ لا يُحْبُّ
كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ.
ماييم اهل بيت
عصمت و طهارت كه خداى عزوجل ما را (به تحمل و صبورى و ظلم هاى شما) مبتلا ساخت و
شما را به وجود ما (كه جز حق گفتار و كردار نداريم ) امتحان نمود و امتحان ما را
نيكو مقرر فرمود و علم و فهم را در نزد ما قرار داد؛ پس ماييم صندوق علم الله و
ظرف فهم و حكمت بارى تعالى و ماييم حجت حق بر روى زمين در بلاد او از براى بندگان
خدا ما را به كرامت خويش گرامى داشته و به واظسه محمد مصطفى صل الله عليه و اله بر
بسيارى از مخلوقات فضيلت داد به فضيلت داد به فضيلتى ظاهر و هويدا؛ پس شما امت ما
را به دروغ نسبت داديد و از دين ما را خارج دانستيد و چنين پنداشتيد كه كشتن ما
حلال و اموال ما هدر و غنيمت است ، مصل آنكه ما از اسيران ترك و تاتاريم همچنان كه
در روز گذشته جد ما على عليه السّلام راكشتيد و هنوز خونهاى ما اهل بيت ، از دم
شمشيرهاى شما مى چكد به واسطه عدوات و كينه ديرينه كه از زمان جاهليت داشتيد و
براى همين نيز چشمانتان و دلهايتان شاد رديه از روى افتراء بر خداى عزوجل و از جهت
مكرى كه انگيختيد و خدا بهترين مكر كنندگان است ؛ پس نشايد كه نفس شما دعوت كند
شما را به سوى فرح و سرور به واسطه رسيدن به آرزوهايتان اكنون خون ما را ريختيد و
دست شما به اموال ما رسيد به درستى كه اين مصيبت هاى بزرگ كه به ما رسيده است
خداند متعال پيش از خلفت در كتاب لوح محفوظ آن را ثبت فرموده و در قرآن مى فرمايد:
((ما اصاب من مصيبة ....))؛ يعنى هيچ مصيبتى در زمين و نه در وجود شما روى نمى دهد
مگر اينكه همه آنها قبل ازآنكه زمين را بيافرينم در لوح محفوظ ثبت است و اين امر
براى خدا آسان است اين به خاطر آن است كه براى آنچه از دست داده ايد تاءسف نخوريد
و به آنچه به شما داده است دلبسته و شادمانه نباشيد و خداوند هيچ متكبر فخر فروشى
را دوست ندارد!
تَبّا لَكُمْ،
فَانْتَظِرُوا اللَّعْنَةَ وَالْعَذابَ، فَكَاءنَّ قَدْ حَلَّ بِكُمْ، وَ تَواتَرَتْ
مِنَ السَّماءِ نَقِماتُ، فَيُسْحِتُكُمْ بِعَذابِ وَ يَذيقُ بَعْضُكُمْ بَاءسَ
بَعْضٍ ثُمَّ تُخَلَّدُونَ فى الْعَذابِ الاليمِ يَوْمَ الْقِيامَةِ بِما
ظَلَمْتُمُونا، اءَلا لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الظّالِمينَ.
وَيْلَكُمْ،
اءَتَدْرُونَ اءَيَّةُ يَدٍ طاعَنَتْنا مِنْكُمْ؟! وَ اءَيَّةُ نَفْسٍ نَزَعَتْ
الى قِتالِنا؟! اءَمْ بِاءَيَّةِ رِجْلٍ مَشَيْتُمْ اِلَيْنا تَبْغُونَ
مَحارَبَتَنا؟!
قَسَتْ وَ اللّهِ
قُلُوبُكُمْ، وَ غَلْظَتْ اءَكْبادُكُمْ، وَ طُبِعَ عَلى اءَفْئِدَتِكُمْ، وَ
خُتِمَ عَلى اءسْماعِكُمْ وَ اءَبْصارِكُمْ (سَوَّلَ لَكُمُ الشَّيْطانُ وَ
اءَمْلى لَكُمْ وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِكُمْ) غِشاوَةً فَاءَنْتُمْ لا تَهْتَدُونَ.
فَتَبّا لَكُمْ
يا اءَهْلَ الْكُوفَةِ، اءَيُّ تِراتٍ لِرَسُولِ اللّهِ ص قِبَلَكُمْ وَ دُخُولٍ
لَهُ لَدَيْكُمْ بِما غَدَرْتُمْ بِاءَخيهِ عَلِيّ بْنِ اءَبي طالِبٍ جَدّي وَ
بَنيهِ وَ عِتْرَةِ النَّبِىِّ الاخْيارِ صَلَواتُ اللّهِ وَ سَلامُهُ عَلَيْهِمْ،
وَافْتَخَرَ بِذلِكَ مُفْتَخِرُكُمْ فَقالَ:
زيان و هلاكت بر
شما باد! منتظر باشيد لعنت و عذاب الهى را چنان عذابى كه گويا الان بر شما رسيده و
نعمت هايى را كه گويا پى در پى از آسمان نازل مى شود؛ پس ريشه وجود شما را به تيشه
هاى عذاب بيرون خواهد افكند و گروهى از شما خواهد كه مسلط شود بر گروهى ديگر (كه
سختى عذاب را براى همديگر بچشانيد) از آن پس همگى در عذاب دردناك جاويدان خواهيد
بود؛ زيرا بر ماستم كرديد و لعنت خدا مرا ستمكاران راشت واى بر شما باد! ايا مى
دانيد كه چه دستى از شما و چه نفسى شايق گرديده كه با ما قتال كنيد و با كدام پا
به جنگ ما آمديد؟ به خدا سوگند قلبهايتان سخت و جگرهايتان پر غيظ و كينه گشته و
مهر ظلالت بر دلهايتان و بر گوشها و ديدگانتان زده شده و شيطان با وسوسه ها و
آرزوها شما را در انداخته و پرده بر چشمانتان كشيده ؛ پس هرگز هدايت نخواهيد شد اى
اهل كوفه ! زيان و هلاكت بر شما باد! آيا مى دانيد چند خون از رسول خدا صلى الله
عليه و آله و فرزندان و عترت پاك او را در دل داريد تا به حدى كه به كشتن ما اهل بيت
، فخر و مباهات مى كنيد! و به اين مضمون گويا هستيد كه :
نَحْنُ قَتَلْنا
عَلِيّا وَ بَنى عَلِيٍّ - بِسُيُوفٍ هِنْدِيَّةٍ وَ رِماحْ
وَ سَبَيْنا
نِساءَهُمْ سَبْىَ تُرْكٍ - وَ نَطَحْناهُمْ فَاءَيُّ نِطاحْ
بِفيكَ اءَيُّهَا
الْقائِلُ الْكَثْكَثُ وَ الاثْلَبُ، افْتَخَرْتَ بِقَتْلِ قَوْمٍ زَكَّاهُمُ
اللّهُ وَ اءَذْهَبَ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهَّرَهُمْ تَطْهيرا، فَاءكْظِمْ
وَاقْعِ كَما اءَقْعى اءَبُوكَ، فَانَّما لِكُلِّ امْرءٍ مَا اكْتَسَبَ وَ ما
قَدَّمَتْ يَداهُ.
اءَحَسَدْتُمُونا
- وَيْلا لَكُمْ - عَلى ما فَضَّلْنا اللّهُ. شِعْرُ:
فَما ذَنْبُنا
انْ جاشَ دَهْرا بُحُورُنا - وَ بَحْرُكَ ساجٍ لا يُوارِى الدَّعامِصا
((ذلِكَ فَضْلُ
اللّهِ يُؤ تيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ ذُوالْفَضْلِ الْعَظيمِ وَ مَنْ لَمْ
يَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُورا فَما لَهُ مِنْ نُورٍ.))
قالَ: وَارْتَفَعَتِ
الاصْواتُ بِالْبُكاءِ والنَّحيبِ، وَ قالُوا: حَسْبُكِ يَابْنَةَ الطَّيِّبينَ،
فَقَدْ اءَحْرَقْتِ قُلُوبَنا وَ اءَنْضَحْتِ نُحُورَنا وَ اءَضْرَمْتِ
اءَجْوافَنا، فَسَكَتَتْ.
((نحن قتلنا...
)) يعنى ما كشتيم على و فرزندان على را با شمشيرهاى هندى و نيزه ها و زنان ايشان
را اسير نموديم مانند اسيران ترك و ايشان را شكست داديم چه شكستى !
اى گوينده چنين
سخنان ، خاك بر دهانت باد! اى بخر مى كنى به كشتن گروهى كه خداوند تعالى ايشان را
پاك و پاكيزه گردانيده است و رجس و پليدى را از ايشان برداشته اى شخص پليد! خشم خود
را فرو بنشان و چون سگ بر دم خود بنشين چنانكه پدرت نشست . همانان براى هر كى همان
جزاى است كه كسب نموده و به دست خويش به سوى قيامت پيش فرستاده است آيا بر ما
حسد مى برديد؟ واى بر شما به واسطه آنچه كه خداى تعالى ما را فضيلت داده و اين شعر
را ذكر فرمود: ((فما ذنبنا....))؛ يعنى ما را چه گناه است اگر چند روزى (به امر
الهى ) درياى شوكت و جلال و فضيلت ما به جوش آيد و درياى اقبال تو آرام باشد به
قسمى كه كه كفچليز (دعموص )(29) در آن نتواند پنهان بماند. ((ذللك فضل ....)) (30)
((و من لم ....))(31) ؛ اين فضل خداوند است كه به هر كس بخواهد مى دهد و خداوند
صاحب فضل عظيم است و هر كسى كه خدا نورى براى او قرار نداده ، نورى براى او نيست
راوى گويد: چون آن مخدره مكرمه اين كلمات را ادا فرمود، صداها به گريه بلند شد و
اهل كوفه عرضه داشتند: كافى است اين فرمايشات اى دختر طيبين ! به تحقيق كه دلهاى
ما را كباب نمودى و گردنهاى ما را نرم كردى و آتش اندوه به اندرون و باطن ما
افروختى .
$
##سخنرانى امام
سجاد
سخنرانى امام
سجاد عليه السّلام ازلهوف
سپس امام سجاد
عليه السّلام به اهل كوفه اشاره نمود كه ساكت باشيد. پس همه ساكت شدند پس امام
سجاد عليه السّلام حمد و ثناى الهى به جا آورد و نام نامى رسول گرامى صلى الله
عليه و آله بر زبان راند و درود نامحدود بر روان احمد محمود صلى الله عليه و آله
فرستاد؛ سپس فرمود: اى مردم ! هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد و آنكه نمى شناسد
حسب و نسب مرا، پس من خود را براى او معرفى مى كنم : منم على بن حسين بن على بن
ابى طالب ! منم فرزند آن كسى كه او را در كنار نهر فرات سر از بدن جدا نمودند بودن
آنكه گناهى مرتكب شده باشد يا آنكه سبب قتل كسى گرديده باشد؛ منم فرند كسى كه هنك
حرمت او را نمودند
اءَنَا ابْنُ
مَنِ انْتُهِكَ حَريمُهُ وَ سُلِبَ نَعيمُهُ وَانْتُهِبَ مالُهُ وَ سُبِىَ
عِيالُهُ.
اءَنَا ابْنُ
مَنْ قُتِلَ صَبْرا وَ كَفى بِذلِكَ فَخْرا.
اءَيُّهَا
النّاسُ، ناشَدْتُكُمُ اللّهَ هَلْ تَعْلَمُونَ اءَنَّكُمْ كَتَبْتُمْ الى اءَبى
وَ خَدَعْتُمُوهُ وَ اءَعْطَيْتُمُوهُ مِنْ اءَنْفُسِكُمْ الْعَهْدَ وَالْميثاقَ
وَالْبَيْعَةَ وَ قاتَلْتَمُوهُ وَ خَذَلْتُمُوهُ؟! فَتَبّا لِما قَدَّمْتُمْ
لانْفُسِكُمْ وَ سَوْءا لِرَاءيِكُمْ بِاءَيَّةِ عَيْنٍ تَنْظُرونَ الى رَسولِ
اللّه ص اذْ يَقُولُ لَكُمْ: قَتَلْتُمْ عِتْرَتى وَانْتَهَكْتُمْ حُرْمَتى
فَلَسْتُمْ مِنْ اءُمَّتى ؟!
قَالَ الرّاوى :
فَارْتَفَعَتْ اءَصْواتُ مِنْ كُلِّ ناحِيَةٍ، وَ يَقُولُ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ:
هَلَكْتُمْ وَ ما تَعْلَمُونَ.
فَقالَ: ((رَحِمَ
اللّهُ امْراء قَبِلَ نَصيحَتى وَ حَفِظَ وَصِيَّتى فِى اللّهِ وَ فى رَسُولِهِ وَ
اءَهْلِ بَيْتِهِ، فَانَّ لَنا فى رَسُولِ اللّهِ ص اءُسْوَةُ حَسَنَةُ)).
فَقالُوا
بِاءَجْمَعِهِمْ: نَحْنُ كُلُّنا يَابْنَ رَسُولِ اللّهِ سامِعُونَ مُطيعُونَ
حافِظُونَ لِذِمامِكَ غَيْرَ زاهِدينَ فيكَ وَ لا راغِبينَ عَنْكَ، فَمُرْنا
بِاءَمْرِكْ يَرْحَمُكَ اللّهُ،
و حق نعمتش را
ناسپاسى كردند و اموالش را به غارت بردند و عيالش را اسير نمودند؛ منم فرزند آن
كسى كه به شكل ((صبر)) او را كشتند.
اين قدر زخم بر
بدنش زدند كه طاقت و توانائيش برفت و همين شهيد شدنش با ظلم و ستم در خفريه ما اهل
بيت كفايت مى كند.
اى مردم ! شما را
به خدا سوگند كه آيا بر اين مدعا اگاه و معترفيد كه نامه ها به پدرم نوشتيد و با
او غدر كرديد و مكر نموديد و عهد و ميثاق با به او داديد (كه او را يارى كنيد و با
دشمنانش جنگ نماييد) و در عو، با او قتال كرديد تا او را شهيد نموديد پس بدى و
زيان باد مرا آنچه را كه از براى آخرت خود از پيش فرستايد و قبيح باد راءى شما! به
كدام ديده به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله نظر خواهيد نمود، كه در روز قيامت
به شما خواهد گفت : شما عترت ما را كشتيد و هتك حرمت من نموديد؛ پس شما از امت من
نيستيد.
رواى گويد: از هر
جايى صداى ناله بلند شد و گروهى از كوفيان به گروهى ديگر همى گفتند كه هلاك شديد و
خود نمى دانيد.
پس آن حضرت
فرمود: خدا رحمت كند آن مرد را كه اندرز مرا بپذيرد و وصيتم را در راه رضاى خدا و
رسولش و اهل بيتش قبول نمايد؛ زيرا ما را در تاسى به رسول صلى الله عليه و آله
كردار نيكو است .
مردم كوفه همگى
گفتند: اى فرزند رسول ! ما همه گوش به فرمان توييم و حرمت تو را نگهبانيم و از
خدمت رو بر نمى گردانيم ؛ آنچه امر است رجوع بفرما، خدايت رحمت كند؛
فَانّا حَرْبُ لِحَرْبِكَ وَ سِلْمُ لِسِلْمِكَ،
لَنَاءْخُذَنَّ يَزيدَ وَ نَبْرَاءُ مِمَّنْ ظَلَمَكَ وَ ظَلَمنا.
فَقالَ ع :
((هَيْهاتَ هَيْهاتَ، اءَيَّتُها الْغَدَرَةُ الْمَكَرَةُ، حيلَ بَيْنَكُمْ وَ
بَيْنَ شَهْواتِ اءَنْفُسِكُمْ، اءَتُريدُونَ اءَنْ تَاءْتُوا الَيَّ كَما
اءَتَيْتُمْ الى اءَبي مِنْ قَبْلُ؟!
كَلا وَ رَبِّ
الرّاقِصاتِ، فَانَّ الْجَرْحَ لَمّا يَنْدَمِلُ، قُتِلَ اءَبى ص بِالامْسِ وَ
اءَهْلُ بَيْتِهِ مَعَهُ، وَ لَمْ يُنْسَ ثَكْلُ رَسُولِ اللّهِ ص وَ ثَكْلُ اءَبى
وَ بَنى اءَبى ، وَ وَجَدَهُ بَيْنَ لِهاتى وَ مِرارَتُهُ بَيْنَ حَناجِرى وَ
حَلْقى ، وَ غُصَصُهُ تَجْرى فى فِراشِ صَدْرى .
وَ مَساءَلَتى
اءَنْ لا تَكونُوا لَنا وَ لا عَلَيْنا)).
ثُمَّ قالَ:
لا غَرْوَ اِنْ
قُتِلَ الْحُسَيْنُ وَ شَيْخُهُ - قَدْ كانَ خَيْرا مِنْ حُسَيْنٍ وَ اءَكْرما
فَلا تَفْرَحُوا
يا اءَهْلَ كُوفانَ بِالَّذى - جَزَاءُ الَّذى اءَرْداهُ نارُ جَهَنَّما
قَتيلٌ بِشَطِّ
النَّهْرِ رُوحى فداؤُهُ - اءَصابَ حُسَيْنا كانَ ذلِكَ اءَعْظَما
ُثمَّ قالَ:
رَضينا مِنْكُمْ رَاءْسا بِراءْسٍ، فَلا يَوْمَ لَنا و لا عَلَيْنا.
ما با دشمنانت
دشمنيم و با دوستانت دوستيم ما يزيد پليد را به فتراك بسته به خدمت آورديم و از آن
كسى كه بر تو و در حقيقت بر ما ستم روا داشت از او بيزارى مى جوييم امام سجاد عليه
السّلام فرمود: ((هيهات هيهات ....))؟! يعنى هيهات هيهات ! اى مردم غدار مكار،
آنچه نفس شما به آن ميل نموده ، نخواهيد رسيد؛ تصميم داريد همانطور كه به پدرانم
ستم نموديد بر من نيز همان سلوك روا داريد؟ ((كلا رورب الراقصات ))(32) ؛ به
پروردگار شتران هروله كننده سوگند! كه چنين امرى واقع نخواهد شد؛ زيرا هنزم جراحت
مصيبت پدر بهبودى نيافته ديروز پدرم با يارانش به دست شما كشته شد هنوز مصيبت
شهادت رسول صلى الله عليه و آله و على عليه السّلام و فرزندان پدرم فراموشم
نگرديده و اين غم غضه ها هنوز در كام من باقى است و تلخى آن راه نفس و گلويم را
گرفته و در سينه ام گره بسته اكنون در خواستم آن است كه نه ياور من باشيد و نه
دشمن ما آنگاه امام سجاد عليه السّلام اين ابيات را خواند: ((لا غرو ان ...))؛
يعنى عجب نيست اگر حسين عليه السّلام را كشتند؛ زيرا پدر او على عليه السّلام را
نيز كه بهتر از او بود به شهادت رساندند. پس خشنود نباشيد اى كوفيان كه حسين
عليه السّلام شهيد شد؛ زيرا گناه اين خوشحالى و خشنودى بسيار بزرگ است فرزند رسول
صلى الله عليه و آله در كنار نهر فرات به شهادت نائل آمد، جانم به فدايش باد! جزاى
آن كس كه او را شهيد كرده ، آتش جهنم است سپس امام سجاد عليه السّلام فرمود:
((رضينا....))؛ ما خشنوديم از شما سر به سر، نه به يارى ما باشيد و نه به ضرر ما.
$
##سخنرانى ام كلثوم
سخنرانى ام كلثوم (ع) ازلهوف
متن عربى :
قالَ: وَ
خَطَبَتْ اءُمُّ كُلْثُومٍ اِبْنَةُ عَلِيٍّ ع في ذَلِكَ الْيَوْمِ مِنْ وَراءِ
كِلَّتِها، رافِعَةً صَوْتَها بِالْبُكاءِ، فَقالَتْ:
يا اءَهْلَ
الْكُوفَةِ، سُوْءا لَكُمْ، ما لَكُمْ خَذَلْتُمْ حُسَيْنا وَ قَتَلْتُمُوُهُ وَ
انْتَهَبْتُمْ اءَمْوالَهُ وَ وَرِثْتُمُوهُ وَ سَبَيْتُمْ نِساءَهُ وَ
نَكَبْتُمُوهُ؟! فَتَبّا لَكُمْ وَ سُحْقا.
وَيْلَكُمْ،
اءَتَدْرونَ اءَيُّ دَواةٍ دَهَتْكُمْ؟ وَ اءَيَّ وِزْرٍ عَلى ظُهُورِكُمْ
حَمَلْتُمْ؟ وَ اءَيَّ دِماءٍ سَفَكْتُمُوها؟ قَتَلْتُمْ خَيْرَ رِجالاتٍ بَعْدَ
النَّبِيِّ ص ، وَ نُزِعَتِ الرَّحْمَةُ مِنْ قُلُوبِكُمْ اءَلا اِنَّ حُزْبَ
اللّهِ هُمُ الغالِبُونَ وَ حِزْبُ الشَيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ.
ثُمَّ قالَتْ:
قَتَلْتُمْ اءَخى
صَبْرا فَوَيْلٌ لامِّكُمُ - سَتُجْزَوْنَ نارا حَرُّها يَتَوَقَّدُ
سَفَكْتُمْ
دِماءً حَرَّمَ اللّهُ سَفْكَها - وَ حَرَّمَهَا الْقُرآنُ ثُمَّ مُحَمَّدُ
اءَلا
فَاءبْشِروا بِالنّار اِنَّكُمْ غَدا- لَفى سَقَرٍ حَقّا يقينا تَخَلَّدُوا
پس آن مخدره
مكرمه خاموش گرديد.
سخنرانى ام كلثوم
عليه السّلام
رواى گويد:عليا
مكرمه ام كلثوم دختر امير مومنان على عليه السّلام در همان روز از پشت پرده خطبه
خواند در حالتى كه صدا به گريه بلند كرده بود فرمود: اى اهل كوفه ! رسوايى بر شما
باد! چه شد كه حسين عليه السّلام را خوار ساختيد و او را بكشتيد و اموالش را به
غارت بدريد و آن را متصرف شديد مانند تصرف ميراث و زنان او را اسير نموديد و ايشان
را به رنج و سختى افكنديد؛ پس زيان و هلاكت بر شما باد! آيا مى دانيد چه داهيه و
جنايت بزرگى مرتكب شديد و چه بارگناه بر دوش گرفتيد و چه خونها كه ريختيد و چه
حرمى را مصيبت زده نموديد و چه دخترانى را غارت نموديد و چه اموالى را به تارج
برديد، كشتيد آن مرداين را كه بعد از رسول صلى الله عليه و آله بهترين خلق بودند و
ترحم از دلهايتان كنده شده آگاه باشيد كه رستگارى براى لشكر خداى ست و لشكر شيطان
خاسر و زيانكارند انگاه اين ابيات را خواند:
((قتلتم اخى
....))؛ برادر عزيزم را بى تقصير با ازار و شكنجه كشتيد همانطور كه پرنده را با
چوب و سنگ آزار دهند و بكشند مادرتان در عزايتان واويلا گويد! زود است كه جزاى شما
آتش جهنم خواهد بود؛ اتشى كه شعله اش فرو نمى نشيند و خونهايى را ريختنيد كه خدا
ريختن آنها را حرام كرده و قرآن مجيد و رسول حميد صلى الله عليه و آله نيز به حرمت
آن ناطق اند بشارت باد شما را به آتش جهنم كه در فرداى قيامت در دوزخ سقر، به يقين
و حق ، جاويدان خواهيد بود
وَ اءنّى لابْكى
فى حَياتى عَلى اءَخى - عَلى خَيْرِ مَنْ بَعْدَ النَّبِيِّ سَيُولَدُ
بِدَمْعٍ غَريزٍ
مُسْتَهِلٍّ مُكَفْكَفٍ - عَلَى الْخَدِّ مِنّى دائِما لَيْسَ يُحْمَدُ
قَالَ الرّاوى :
فَضَجَّ النّاسُ بِالبُكاءِ وَالنَّحيبِ وَالنَّوْحِ، وَ نَشَرَ النِّساءُ
شُعُورَهُنَّ وَ وَضَعْنَ التُرابَ عَلى رؤ وسِهِنَّ، وَ خَمَشَ وُجُوهَهُنَّ وَ
لَطَمْنَ خُدُودَهُنَّ، وَ دَعَوْنَ بِالْوَيْلِ وَالثُّبُورِ، وَ بَكَى الرِّجالُ
وَ نَتَفُوا لِحاهُمْ، فَلَمْ يُرَ باكِيَةً وَ باكٍ اءَكْثَرُ مِنْ ذلِكَ
الْيَوْمِ.
ثُمَّ اءَنَّ
زَيْنَ الْعابِدينَ ع اءَوْماء الَى النّاسِ اءَنِ اسْكُتُوا، فَسَكَتُوا، فَقامَ
قائِما، فَحَمَدَ اللّهَ وَ اءَثْنى عَلَيْهِ وَ ذَكَرَ النَّبِىِّ بِما هُوَ اءَهْلْهُ
فَصَلّى عَلَيْهِ، ثُمَّ قالَ:
((اءَيُّها
النّاسُ مَنْ عَرَفَنى فَقَدْ عَرَفَنى ، وَ مَنْ لَمْ يَعْرِفْنى فَاءَنَا
اءُعَرِّفُهُ بِنَفْسى :
اءَنَا عَلِيُّ
بْنُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ اءَبي طالِبٍ.
اءَنَا ابْنُ
الْمَذْبُوحِ بِشَطِّ الْفُراتِ مِنْ غَيْرِ ذَحْلٍ وَ لا تِراتٍ.
و اينك من در مدت
زندگانى خود گريانم و در تمام عمر خود بر برادرم حسين عليه السّلام اشك خواهم ريخت
، بر آن كس گريه مى كنم كه پس از رسول صل الله عليه و اله بهترين مردم روى زمين
بود پيوسته از چشمانم اشك مانند باران بر گونه هايم جارى است كه آن را تمامى نيست
.
راوى گويد: مردم
همگى صداها به گريه و نوحه بلند نمودند و زنان كوفه موها پريشان و خاك مصيبت بر سر
ريختند و صورتها خراشيدند و لطمه بر روى خود زدند و فرياد و اويلا بر آوردند و
مردان كوفى نيز به گريه افتادند و ريش ها را كندند هيچ روزى به مانند آن روز در
گريه و ناله نبودند.
$
##زينب(س) د ركا
خ ا بن زيا د
زينب(س) د ركا خ
ا بن زيا د
ابن زياد در کاخ
دار الاماره نشست و اذن ورود بعموم مردم داد سر مقدس حسين عليه السلام را آوردند و
مقابل او گذاشتند و اهل بيت حسين عليه السلام و فرزندان اوراهم بمجلس وارد
کردند فجلست زينب بنت علي متنکرة زينب
بطور ناشناس وارد شد و در گوشه اي نشست ، فقا ل ابن زيا د من هذه المتنکره او
متکبره ، ابن زياد گفت اين زن ناشناس يا متکبره کيست که بمن سلام نکرد ؟ قيل له
ابنه اميرالمؤمنين زينب العقيله ، زينب دختر علي است. خواست دل داغديده او را
بيشتر بسوزاند گفت : الحمدلله الذي فضحکم و قتلکم واکذب احدوثتکم.حمدخدا را كه شما
را رسوا كرد ودروغ شما را آشكا ر كرد.فقالت الحمد الله الذي اکرمنا بنيه محمد (
صلي الله عليه و آله ) و طهرنا من الرجس تطهير انما يفتضح الفاسق و يکذب الفاجر و
هو غيرنا.عليا مخدّره فرمود:حمد خد ا و ند را كه ما را گرا مي داشت به محمد (ص)
پيا مبرش وپا ك وپا كيزه داشت ما را ازهرپليدي وآلايشي جزاين نيست كه رسوا ميشود
فا سق ودروغ ميگويد فا جرواوغيرازما است وما نيستيم.قا ل ( الملعون ) کيف رأيت صنع
الله باخيک؟ابن زيا دگفت:چگونه ديدي كا رخدا را با برادرواهلبيت خودت؟ قا لت عليها
السلام ما رأيت الّا جميلا هؤلاء قوم کتب الله عليهم القتل فبرزوا الي مضاجعهم و
سيجمع الله بينک و بينهم و تتحاج وتتخا صم عنده وانّ لک يا بن زيا د موقفا فا
ستعدّ له جوابا وانّي لک به فا نظر لمن الفلح يومئذ ثکلتک امّک يا بن مرجا نة.عليا
مخدّره فرمودنديدم ازخدا جزنيكي وجميل را چه آل رسول جما عتي بودند كهقربت محل
ورفعت مقا م حكم شها دت برايشا ن نگا شته لا جرم آنچه خداوند برا ي ايشا ن اختيا
ركرده اقدام كرده وبجا نب مضجع وخوا بگا ه خويش شتا ب كردند ولكن زو.د با شد كه
خداوند تراوايشا نرادرمقا م پرسش با زداردوايشا ن با تواحتجا ج ومخا صمت كنند وهما
نا اي ابن زيا دبراي توبزودي درروزقيا مت
موقفي است درپيشگا ه خداوند كه آنجا محا كمه خوا هي شد آنوقت است كه ببيني غلبه
ازبراي كيست ورستگا ري كراست؟پس خودت را آما ده كن براي جوا ب آن روزوكجا ست جوا ب
توما د رت بعزا يت بنشيند اي پسرمرجا نه.فغضب ابن زيا دوکأ نّه هم بها قا ل عمروبن
حريث يا بن زيا دانّها امرأه لا تؤخذ بشيئ من منطقها فا نصرف (ابن زيا د) و توجّه
الي زينب و قال لقد شفي الله قلبي من طاغتيک الحسين.پس ابن زيا ددرخشم شدآنچنا ن
كه گويا تصميم داشت آن با نو را اذيّت كند يا بقتل برسا ند.عمروبن حريث كه درآنجا
حا ضربود و اند يشه ابن زيا د بـقـتـل با نو را دريا فت زبا ن بعذرخوا هي گشود
وگفت اي پسرزيا د او زني است وزن كه درسخـن گـفـتـن مؤاخـذه
نمي شود پس ابن
زيا دازغضب با زايستا د ومجدّداً متوجّه آن با نوشد وگفت خداوند شفا داد قلب مرا
ازبرادرطاغي تو حسين.فبکت ( زينب س ) وقا لت:لعمري لقد قتلت کهلي وابرزت اهلي
وقطعت فرعي و اجتثت اصلي فا ن کا ن هذ ا شفا ئک فقد اشتفيت.پس آن با نو با چشم
گريا ن گفت بجا ن خودم سوگند كه توبزرگ ما را كشتي وپردگيا ن مرا ازپرده بيرون
آوردي واصل وفرع مرا قطع كردي وازريشه بركندي اگردرهمين است شفا ي قلب توپس شفا يا
فتي[امّا شفا ي قلب حريص وطمّا ع تودراينها نيست بلكه درآتش دوزخ است] قا ل ابن
زيا د(لع) هذه شجاعة اوسجّا عة ولعمري لقد کان ابوک سجاعاً شاعرًا.ابن زيا دگفت
عجب شجا عتي دارداين زن يا اين زن سجّا عه است[وسخن با سجع وقا فيه ميگويد]بجا ن
خودم سوگند كه پدرتو نيزمردسجّاع وشاعري بود.عليا مخدّره فرمود اوّلاً مرا حا لت
وفرصت سجع وقا فيه پردازي نيست وثا نياً اگرمن سجّاع با شم شگفت نيست بلكه شگفت
ازكسي است كه شفا ي قلب او بكشتن اما م خود حا صل ميشود وحا ل آنكه ميداند درآن
جها ن ازوي انتقا م ميكشند ...
«وقايع
عاشوراج2ص102به نقل ازلهوف ص70ونا سخ ص313-نهضت حسيني ج2ص92به نقل
ازبحارج10ص230-زندگا ني امام حسين(ع)ص598به نقل ازتاريخ طبري ج3ص262ولهوف ص90وروضة
الواعظين ص163وابن اثيرج4ص33»
مجلس اغيا ر
اسيرا ن دربرانظا
ربردند***ميا ن مجلس اغيا ربردند
عليّ بن الحسين
وعمّه اش را***ببزم دون اسا رت واربردند
بهمرا ه سريرخون
با با***سكينه با دلي خونبا ربردند
گهي اندردردروا
زه شهر***گهي اندرسربا زا ربردند
زدشت كربلا آ ل
محمد***بكوفه دربرخونخوا ربردند
عبدالحسين
اشعري:درعزاي مظلوم ص188
قتل زنا ن
ابن زيا دروي
بزينب درون كاخ***ازبهرفتح ظا هري خودافتخاركرد
گفتا هزار شکر که
از روي خاک پا ك***يکباره نسل آل علي کردگار کرد
ما را خدا عزيز و
شما را ذليل و خوار***رسواي خاص و عام بليل و نهار کرد
زينب بناله گفت
که از کشتن حسين***جان جهانيان همه در تن فکار کرد
حاکم بسر بکشتن
زينب اشاره کرد***بيچاره را بدست لعيني دچار کرد
اي شير ذو الجلال
کجائي که روبهي***با عترتت چه ظلم نهان آشکار کرد
عمر و حريث که
داشت حضور اندرون کاخ***گفتا که يا امير زني است از وفا ببخش
باشد زن و ضعيفه
و بيچاره و اسير***کردي بر او هزار جفايک جفا ببخش
قتل زنان رو
انبود پيش خاص و عام***اي بي حيا حيا بکن و ماجرا ببخش
خاکي که هست
مرثيه گوي تو ما ه و سال***بر او خطا مگير و ثواب از عطا ببخش
زينب بكوفه
زينب بکوفه جا
چوبدار الاماره کرد***بي صبر شد چنانکه بتن جامه پاره کرد
لب پر ز خنده ديد
بهر کس که بنگريد***کف پر خضاب ديد بهر سو نظاره کرد
پوشيد رخ ز موي
پريشان در آه و اشک***گردون سياه و خرمن مه پر ستاره کرد
ابن زياد روي
بزينب نمود و گفت***حرفيکه رخنه ها بدل سنگ خاره کرد
ديري نبود تا زغم
کشتن حسين***منت خدايرا که غمم زود چاره کرد
ديدي که تيغ تشنه
قهرم چو شد بلند***نه رحم بر جوان و نه بر شيره خواره کرد
ديدي که سر برهنه
ترا پاي تخت من***حاضر زمانه بادف و چنک و نقاره کرد
زينب چو رعد ناله
ز دل برکشيد و گفت***کاي بي خبر ز حق ز تو بايد کناره کرد
کشتي ز تيغ کينه
کسي را که ذوالجلال***وصفش بأيه آيه قرآن شماره کرد
کشتي ز راه ظلم
کسيرا که از غمش***خيرالنسا بخلد برين جامه پاره کرد
پس آن لعين بخشم
شد و از ره غضب***بر حاضرين بکشتن زينب اشاره کرد
يکباره چاک زد
بگريبان سکينه گفت***آه و فغان که چرخ يتيم دوباره کرد
جودي خموش باش که
اين آه آتشين***خرگاه مهر پر شرر از يک شراره کرد
كلّـيّا ت جودي
ص113
نكته برقول زنا ن
نکته بر قول زنان
نتواي گرفتن اي امير***خاصه اين زن کو غم دوران مکرر ديده است
ميکشي زنرا و
ميخواني مسلمان خويش را***اين چنين ظلمي که در دوران ز کافر ديده است
بست? بازوي او
همچون اسير زنگبار***زينبي کاو خود عزيزي از پيمبر ديده است
زينبي کز سايه
مژگان نميرفتي بخواب***لشگري با چشم خود با تير و خنجر ديده است
بگذر از انصاف بر
گو چون بود حال زني***کو بچشم خود دو طفل خويش بي سر ديده است
با چنان بي حرمتي
حرمت چنان داري طمع***از زني کو داغ مرگ شش برادر ديده است
بس بود اين داغ
غم کو را که از بيداد تو***ز اکبر خود کشته از کين تا باصغر ديده است
ميکشد ايندرد او
را کز جفاي تشنه کام***پاره پاره نوجواني همچو اکبر ديده است
جود يا زين ماجرا
ماتم سرا بسيار ليک***چشم گردون چون توئي دردهر کمتر ديده است
كلّـيّا ت جودي
ص114
پيش آ ل زنا
چون کاروان غم
سوي کوفه گذار کرد***بر هر يکي زمان غمش صد هزار کرد
زنهاي ماهر وي
حجازي و يثربي***بر ناقه بي جهاز بخواري سوار کرد
وز کين بشهريار
سر شهريار دين***بر ناوک سنان سنان استوار کرد
آنانکه بود آيه
تطهيرشان بشأن***يارب چسان ببزم شراب و قمار کرد
بردند پيش آل زنا
خوار و زارشان***ناکس به بيکسان حسين افتخار کرد
«شعراز...؟»
$
##امام زين
العابدين(ع)دركاخ ابن زيا د
امام زين
العابدين(ع)دركاخ ابن زيا د
پس از آن ا بن
زيا د متوجه علي بن الحسين ( زين العا بدين ع ) شد پرسيد اين جوان کيست ؟ گفتند :
علي ا بن الحسين است گفت شنيدم خـداعليّ بن الحسين رادرکربلا کشت ، حضرت فـرمود :
قـد کا ن لي اخ يقا ل له عليّ بن الحسين قتله النّا س. ابن زيا د گفت بلکه اوراخدا
کشت ، حضرت آيه مبا رکه راخواند: الله يتوفّي الانفس حين موتها والّـتي لم تمت في
منا مها فيمسک الّـتي قـضي عليها الموت و يرسل الاخري الي اجل مسمّي انّ في ذالک
لآيا ت لقوم يتفکّـرون.ابن زيا دغضبناک شد و گفت سخت
درپا سخ من جسوري
وگفت اورا ببريد بيرون گردن بزنيد زينب ازشنيدن اين سخن سراسيمه گشت و قا لت يا بن
زيا دحسبک من دمائنا واعتنقـته وقالت والله لاافا رقه فا ن قتلته فا قتلني معه قا
ل ابن زياد و اعجبا ه للرّحم والله
اني لأظنّها تودّ ان اقتلها دونه دعوه فا نّه اراده لما به مشغول.حضرت سجا د
روکردبعمه اش فرمودعمه جا ن سا کت با ش تا با او سخن بگويم پس رو کرد به ابن زيا
دوفرمود ابا القتل تهـدّ د ني يا بن زيا د اما علمت انّ القـتل لنا عا دة و
کرامتنا الشّها دة.ابن زيا د از بيم انقلاب ترسيد قا ل للشّرطيّة و الحجب خـلّـصوني
من مکا لمة هؤلاءومبالغتهم فيها واذهبوا بهم الي السّجن ثمّ امرابن زيا دبعليّ بن
ا لحسين واهله الي دارجنب المسجدالاعظم فقا لت ( زينب س ) لايدخلن علينا عربيّة
الّا امّ ولد اومملوکة فا نّهنّ سبين کما سبينا .
«وقايع
عاشوراج2ص104به نقل ازنا سخ ص314-نهضت حسيني ج2ص93به نقل ازوقايع محلّا تي
ص268وبحارج10ص231وتذكرة الشّهداء ص399-زندگا ني امام حسين(ع)ص598»
$
##زيدبن ارقم
دركا خ ابن زيا د
زيدبن ارقم دركا
خ ابن زيا د
عبيد الله زياد
مردم کوفه را اذن عام داد لذا مجلس پر شده امر کرد سرها را حاضر کنند نخستين سري
که آوردند سر ميو? دل پيغمبر بود که در طبق زرين نهاده بودند و نزد عبيدالله زياد
گذاشتند پسر مرجانه از ديدن سر مبارک امام حسين ع بسيار شاد و فرحناک شد و با تبسم
چوبي که در دست داشت بر لب و دندان آن سرور مي زد مي گفت : انه کان حسن الثغر : وه
چه دندان در غلطان است اين - وه چه دندان لعل و مرجان است اين - وه چه خوش دندان و
خوش لب بوده ای - پس چرا با خاک و خون آلوده ای.
زيد بن ارقم که
از صحابه کبار رسول خدا بود در آن مجلس حاضر بود چون اين حرکات زشت را از عبيد
زياد بديد گفت ارفع قضيبک عن هاتين الشفـفـتين فوالله الذي لا اله الا هو لقد رأيت
رسول الله يـقـبّـل موضع قضيبک من فيه زيد بن ارقم بسيار گريست و ناله کرد ابن
زياد گفت تبکي ابکي الله عينيک يا عدو الله يوم بيوم بدرگريه ميكني خدادوچشمت
رابگريا ند اي دشمن خدا اين روزدرمقا بل روزبدراگرپيري فرتوت نبودي وخرف نشده بودي
گردنت را ميزدم زيد گفت اي پسر مرجانه حديثي براي تو از پيغمبر نقل مي کنم که از
آنچه گفتم بر تو ناگوار تر آيد روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله را ديدم حسن را
بر زانوي راست و حسين را بر زانوي چپ جا داده و دست بر سر آند و نهاده مي فرمايد :
اللهم اني استودعک ايّاهما و صالح المؤمنين هان اي پسر زياد باوديع? رسول خدا چه
کردي اينرا گفت و با گريه و ناله بيرون شد و با صداي بلند گفت اي مردم پسر فاطمه
را کشتيد و پسر مرجانه را به سلطنت سلام داديد تا اخيار شما را بکشد و اشرار شما
را بنده گيرد و رضا شديد ذليل شويد و روزگار به سختي بسر بريد از رحمت خدا دور باد
آنکه ننگ را شعار کند وعا ررا فخر نما يد.
«وقايع عاشوراج2ص99به نقل ازلهوف ص70وقمقا م ص527-نهضت حسيني ج2ص97به نقل
ازروضة الصفا ص172»
مزن با چوب خزرا
ن
برخسا ري كه
پيغمبرببوسيد***مكرّرحيدرصفدرببوسيد
مزن با چوب خزرا
ن بر لب او***بپيش دخترا ن وزينب او
نمي بيني سكينه
هست نا ظر***عليّ بن الحسينش هست حاضر
يا بن مرجا نه
اي ظالم از ظلمت
امان يابن مرجانه***بردار و چوب از اين لبان يابن مرجانه
با آل ياسينت چرا
اينهمه کين است***اين چه مسلماني و چه رسم و آئين است
اين سر سر سبط
نبي منبع دين است***شد کشته از ظلم سنان يابن مرجانه
بردار و دست از
اين ستم اي ستمگستر***آتش کشيدي زين الم جان پيغمبر
محزون نمودي زين
ستم حيدر صفدر***بارد سر شک از ديدگان يابن مرجانه
اي بي حيا انديشه
از روز محشر کن***پروا ز نار دوزخ و قهر داور کن
بيدين حجاب از
عترت آل حيدر کن***اين سر بود در خون طپان يابن مرجانه
در پيش چشم
خواهرش زينب محزون***بر اين سر پر خون مزن چوب اي ملعون
شد چشم زين
العابدين از اين الم پر خون***هر دم کشد آه و فغان يابن مرجانه
داغي بداغ اهلبيت
هشتي از اين سر***بر کودکان بي پدر رحمي اي کافر
بر گو چه ميگوئي
جواب نزد پيغمبر***گر بر تو گردد خصم جان يابن مرجانه
کشتي حسين بسط
نبي شاه بطحا را***کردي اسير از راه کين آله طه را
تجديد و کردي از
ستم داغ زهرا را***از ضربت اين چوب کين يابن مرجانه
در بزم عام آورده
اي عترت احمد***سجاد را کردي اسير از ستم بيحد
زين غم شکوهي صبح
و شام گريد و گويد***اي ظالم از ظلمت امان يابن مرجانه
«شكوهي»
يا بن مرجا نه
اي مرتد بي ننگ
وعا ريا بن مرجا نه***شرمي نما ازكردگا ريا بن مرجا نه
شدّادازبيدادتو
ما ت وحيرا ن است***نمرودازظلمت لعين اندرافغا ن است
ابن زيا داين
سركنون برتومهما ن است***منما ي ظلم بي شما ريا بن مرجا نه
آ ل رسول الله را
با دوصدخواري***كردي اسيرازخودسريوزستمكا ري
چشم عطا پوشيدي
ازرحمت با ري***اندرصف روزشما ريا بن مرجا نه
زينب كجا ومحضرعا
رف وعا مي***تا كي لعين بي حيا زشت وبد نا مي
اندرره اسلا م زن
بي حيا گا مي***دست ازستمكا ري بداريا بن مرجا نه
آيا چه برزينب
گذشت اندرآن محفل***آندم كه حكم قتل اوداد برقا تل
زين العبا داورا
شدي آن زما ن حا يل***ازكينه آن بدشعا ريا بن مرجا نه
گا هي بقتل عا
بدين گفت آن ملعون***ريزندخون حلق آن بي كس محزون
فريا دازظلم تواي
منكربي چون***درحق آن بيما رزا ر يا بن مرجا نه
آل علي را تا سه
روزاندرآن زندا ن***دادي مكا ن اي بي حيا با دلي سوزا ن
نشنيده كس زندا ن
شود مسكن مهما ن ***پيوسته درليل
ونها ريا بن مرجا نه
ظلمي كه
شدازتوپديد ظا لم بي دين***براهل بيت مصطفي عترت يا سين
شدظلم بي حداي
لعين برگل ونسرين***نا لا ن شژكوهي چون هزاريا بن مرجا نه
شكوهي:منتخب
المصا ئب ج2ص266
كن شرم زداور
ظا لم تومزن چوب
براين راس مطهّر***كن شرم زداوذر
ميديدم عيا ن لعل
لبش را كه مكرّر***زدبوسه پيمبر
دركرببلا ازستم
فرقه اشرار***وزضربت بسيا ر
ببريده شدازكين
سرفرزندپيمبر***كن شرم زداور
يكجا بدنش غرقه
بخون گشته بميدا ن***نرم ازسم اسبا ن
بنشسته بكرسي
زمجوسي ونصا ري***گفتند اميرا
بردارتوچوب ازلب
اين لعل مطهّر***كن شرم زداور
گفتند تما مي كه
مزن چوب خزيرا ن***براين لب ودندان
گه خا نه خولي
وگهي برسرمعبر***كن شرم زداور
اين سرسراولاد
رسول است حيا كن***كمترتوجفا كن
آزرده مكن لعل
لبش اي سگ كافر***كن شرم زداور
آخرمزن ازكينه
توبراين لب و دندا ن***اين چوب خزيرا ن
اندرنظرنوردل
حيدرصفدر***كن شرم زداور
برگوي معلّم كه
ايا زاده سفيا ن***كن شرم زيزدا ن
كمتربنما ظلم
براين راس منوّر***كن شرم زداور
معلّم:منتخب
المصا ئب ج267
$
##سوم وهفتم امام
حسین درکوفه
سوم وهفتم امام
حسين درکوفه
نوحه عزاداران شب
سوم حضرت امام حسين
امشب عزاي سوم
شاه شهيدان است
عالم پريشان است
گشته سيه پوش از
برايش عرش يزدان است
عالم پريشان است
تن پاره پاره بر
زمين، سر برفراز ني
خيل زنان از پي
زينب اسير و
قافله سالار طفلان است
عالم پريشان است
امشب عزاي سوّم
شاه شهيدان است
عالم پريشان است
مانند قرآن پيکر
مولاي مظلومان
روي زمين عريان
غرقاب خون
پيراهنش در چنگ عدوان است
عالم پريشان است
امشب عزاي سوم
شاه شهيدان است
عالم پريشان است
امشب ببالين حسين
بنشسته پيغمبر
زهرا زند بر سر
آدم جگر خون،
حضرت حوا در افعانست
عالم پريشان است
امشب عزاي سوم
شاه شهيدان است
عالم پريشان است
گه بر سنان گاهي
شود بر دير نصراني
آن رأس نوراني
گه در تنور خولي
بيدين و ايمان است
عالم پريشان است
امشب عزاي سوم
شاه شهيدان است
عالم پريشان است
محمد حياتبخش
(حيات)
نوحه روز هفتم
سيد مظلومان حضرت امام حسين
روز هفت عزاي
حسين است
شيعه در ماتم و
شور و شين است
هر کجا بگذري شور
و غوغاست
هفتم قتل فرزند
زهراست
نغمه وا حسين
واحسيناست
اشک غم جاري از
هردو عيناست
روز هفت عزاي
حسين است
شيعه در ماتم و
شور و شين است
در عزا خاتم
المرسلين است
حضرت فاطمه دل
غمين است
نوحهگر جبرئيل
امين است
هفته سرور نشأتين
است
روز هفت عزاي
حسين است
شيعه در ماتم و
شور و شين است
شيعه را خاک محنت
بسر شد
در جنان خونجگر
بوالبشر شد
روز جانسوز نوع
بشر شد
ديده تر شاه بدر
و حنين است
روز هفت عزاي
حسين است
شيعه در ماتم و
شور و شين است
محمد حياتبخش
(حيات)
مراسم هفت امام
حسين(ع)دركوفه
پس ازمبادله سخنا
ن بين ابن زيادواهلبيت امام حسين(ع)ابن زيا د دستورداد آنا ن را درمحلّي كنا ر
مسجد جا مع زنداني كرد ند تا كسب تكليف ازيزيد درزندا ن ما ندند وظاهرًا شب وروز
هفتم امام حسين(ع) آنا ن درزندا ن كوفه بوده اند ومراسم هفتم اما م حسين(ع) درزندا
ن برگذارشده است .
بوَد امروز روزِِ
هفتِ دلدار – دراين هفت روز خوردم غصّه بسيار
دراين هفت
روزديدم بس مصيبت – دراين هفت روز ديدم رنج وزحمت
دراين هفت روز من
ظلم فراوان – بديدم تا كنون ازقوم عدوان
دراين هفت روز
ديدم تازيانه – زشمروزجردون با هر بهانه
دراين هفت
روزديدم گريه وآه – نديدم آب ونان زين قوم گمراه
دراين هفت روز
بوده گريه كارم – بجزگريه دگرراهي ندارم
دراين هفت
روزدربازاركوفه – بديدم طعنه ازاغياركوفه
دراين هفت
روزبسكه گريه كردم – نشانش مانده دررخسارزردم
سرِهركوچه
وبازاررفتم – به هرجمعي كه بُد اغياررفتم
عبيدالله دون
درمجلس خويش – نموده قلب مارا ازستم ريش
بسي زخم زبان
كرده نثارم – رسيده تاكجا اين روزگارم
به قلب خسته وحال
پريشان – نموده جمع مارا كنج زندان
سكينه،فاطمه،كلثوم
وسجاد – ستمها ديد ازاين قوم زنازاد
چگويم من ازاين
حال پريشان – حسين جانم حسين جانم حسين جان
نما اي باقري
كوتاه مطلب – كه نتواني بيان حال زينب
هـفـتمين شا م جد
ا يي ا ست بيا گريه كنيم***داغ گلها ي خدايي است بيا گريه كنيم
درشب هفتم گلهاي
بخون خفته خويش***فا طمه كرببلايي است بيا گريه گنيم
هـفـتمين شا م جد
ا يي ا ست بيا گريه كنيم***هـفـتمين شا م جد ا يي ا ست بيا گريه كنيم
كس چه داند كه
دراين شب به اسيران چه گذشت***يا بزينب زغم داغ شهيدا ن چه گذشت
بريتيما ن حسين
ازغم هجرا ن چه گذشت***نوبت عقده گشا يي است بيا گريه كنيم
هـفـتمين شا م جد
ا يي ا ست بيا گريه كنيم***هـفـتمين شا م جد ا يي ا ست بيا گريه كنيم
مگرامشب شب هفت
گل زهرانبود***يا كه دركوفه چنين رسم خدايا نبود
راه تسكين يتيما
ن سربا با نبود***عجبا اين چه عزايي است بيا گريه كنيم
هـفـتمين شا م جد
ا يي ا ست بيا گريه كنيم***هـفـتمين شا م جد ا يي ا ست بيا گريه كنيم
برسنا ن رأس
شهيدان شده فا نوس عزا***كف زنا ن خنده كنا ن دربرچشم اُسرا
خا ندا ن شهدا
برسربا زارچرا***كه بپا شورونوايي است بيا گريه كنيم
هـفـتمين شا م جد
ا يي ا ست بيا گريه كنيم***هـفـتمين شا م جد ا يي ا ست بيا گريه كنيم
كوفه راكشتن مهما
ن روش زندگي است***بريتيما ن وي آزاربرازندگي است
تسليت كعب ني
وسيلي وآوارگي است***گريه بردرد دوايي است بيا گريه كنيم
هـفـتمين شا م جد
ا يي ا ست بيا گريه كنيم***هـفـتمين شا م جد ا يي ا ست بيا گريه كنيم
كوفيا ن دربرما
اين همه غوغا نكنيد***بهرهمدردي ما هلهله برپا نكنيد
با نوا ن را به
چنين حا ل تما شا نكنيد***كه عجب حا ل وهوا يي است بيا گريه كنيم
هـفـتمين شا م جد
ا يي ا ست بيا گريه كنيم***هـفـتمين شا م جد ا يي ا ست بيا گريه كنيم
اصول مدّاحي
ج2ص314به نقل ازمحمدموحّديا ن با تصرف درذكرنوحه
درهفتمين روزفرا
ق روي دلدار***زينب عزاداري كندبا چشم خونبا ر
بيندسرت را برسنا
ن اي ما ه تا با ن***جا نم حسين جا نم حسين جا نم حسين جا ن
طفل سه سا له بي
قرارازهجربا با***با اشك ونا له بزم ما تم كرده برپا
زندا ن كوفه
جملگي با اشك ريزا ن***جا نم حسين جا نم حسين جا نم حسين جا ن
اصول مدّاحي
ج2ص315 با تصرف درذكرنوحه
$
##از كوفه خراب
به شام
از كوفه خراب به
شام
فرستادن عبيدالله
مخذول روس مطهر و اهل بيت امام (عليه السلام) را از كوفه خراب به شام تار
قبلا گفتيم
عبيدالله بن زياد مخذول سر مطهر حضرت امام (عليه السلام) را به زحر بن قيس داده به
شام فرستاد و بدنبال آنها حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) را زير غل جامعه
قرار داده و دست به گردن بسته با مخدرات مانند اسيران كفار بر شتران برهنه سوار
كرده روانه داشت
كاروان آل طاها
سوي شام غم روان شد//وه چه ظلمي برحسين واهلبيت ازشاميان شد
كشته شدمردان
زياران حسين درروز عاشور//كودكان وبانوان گشتنداسيروازوطن ازدور
سوي شام غم روان
ازكوفه با قلب پرازخون//طيّ منزل مينمايند داغديده زارومحزون
هريكي كه جابماند
ميزنندش تازيانه//زجرملعون ميكندزجرآن يتيمان بابهانه
درچهل منزل پياده
ميشودطيّ مراحل//كودكان پابرهنه ره درازوسخت ومشكل
ني غذايي بهرآنان
ونه آبي نه مكاني//ني بودآسايشي ازبهرشان ني آشياني
روي آن خارمغيلان
پابرهنه ميدوانند//كودكان آل طاهاراگرسنه ميدوانند
خاطرات بين راه
شام وكوفه بس گران است//خاطرات اززينب وسجّادوآن آه وفغان است
زجرملعون،تازيانه،كعب
ني،خارمغيلان//گشته صورتهاكبود وآبله پاهاي طفلان
كودكي ازقافله
مانده عقب دريك شبِ تار//رفته اوازترس ووحشت درپناهِ بوته خار
زجرملعون سررسيده
ميز ند باتازيانه//آل طاها وبيابان واي ازاين ظلم زمانه
باقري با آلِ
طاها اينقدرظلم عيان شد//باغم و رنج ومصيبت سوي شام غم روان شد
ياحسين جان يا
حسين//يا حسين جان ياحسين
يا حسين جان يا
حسين//ياحسين جان ياحسين
راهي شامِ جفايم
من حديثِ كربلايم
زينبم من زينبم
من
خواهر آن سرجدايم
مرحمِ زخمِ دل من
گشته رأست حاصلِ
من
پيش من قرآن
بخواند
تا كند حل مشكلِ
من
وا حسينم
واحسينا(4)
داغ تو بر دل
كشيدم
سرِ تو به نيزه
ديدم
با لب خشكيدهي خود
از رگانت بوسه
چيدم
اي برادر ياريم
كن
مرحمي بر زاريم
كن
با صداي دلنشينت
اي حسين دلداريم
كن
وا حسينم
واحسينا(4)
من بسوزم از
زمانه
ميشوم هر جا
روانه
ميزند آتش به
جانم
كودكان و تازيانه
من اسيرِ دشمنانم
كن مدد آرامِ
جانم
من دعا كردم كه
ديگر
بعد تو زنده
نمانم
با اشك و ناله
گشتم روانه
سوي شامِ غم
من غريبانه
بي تو برادر
ميبرد دشمن
مرحمِ جانم
شد تازيانه
اي يارِ زينب (3)
اي برادر
سر به روي ني
قرآن بخواند
آنچنان گويي
دردم بداند
كن دعا ديگر
جانِ اين خواهر
زينبِ مضطر
زنده نماند
اي يارِ زينب (3)
اي برادر
افتاد از ناقه
طفلِ گريانت
زينب نالان از
اشكِ طفلانت
ميبيني از ني
ظلمِ عدو را
من به قربانِ
برقِ چشمانت
اي يارِ زينب (3)
اي برادر
يكه و تنها
بي كس و يارم
بر دلِ زارم
غصهها دارم
تو بخوان قرآن
اي مه تابان
تا شود صوتت
يار و غمخوارم
اي يارِ زينب (3)
اي برادر
رأس يارانت
از هر سو بر ني
حتي اصغر هم
رأسِ او بر ني
قلبم شد پاره
از اين كه ديدم
رأس عباسم
از پهلو بر ني
اي يارِ زينب (3)
اي برادر
$
#ازكوفه تاشام
##فرستادن روس
مطهر و اهل بيت بشام
فرستادن عبيدالله
مخذول روس مطهر و اهل بيت امام (عليه السلام) را از كوفه خراب به شام تار
عبيدالله بن زياد
مخذول سر مطهر حضرت امام (عليه السلام) را به زحر بن قيس داده به شام فرستاد و
بدنبال آنها حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) را زير غل جامعه قرار داده و
دست به گردن بسته با مخدرات مانند اسيران كفار بر شتران برهنه سوار كرده روانه
داشت به قولى عبدالله بن ربيعه الحميرى يا عمرو بن ربيعه يا ربيعة بن عمر و
الحميرى و به قول ابن عبد ربه الغاز بن ربيعة الجرشى گويد:
من نزد يزيد بن
معاويه نشسته بودم ناگاه زحر در آمد يزيد هراسان گفت:
ماورائك يا زحر؟
گفت:
اميرالمومنين را به فتح و نصرت بشارت باد، ورد علينا الحسين بن على فى ثمانية عشر
من اهل بيته و ستين رجلا من شيعته، فبرزنا اليهم فسئلناهم ان لوينزلوا على حكم
الامير عبيدالله او القتل فاختاروا القتال فغدونا عليهم مع شروق الشمس، فاحطنا بهم
من كل ناحية حتى اذا اخذت السيوف مأخذها من هام القوم، جعلوا يلوذون بالاكام و
الحفر كمالا ذالحمام من صقر، فوالله ما كان الاجزر جزور اونومة قائل، حتى اتينا
آخرهم فهاتيك اجسادهم مجردة و ثيابهم مرملة و خدودهم معفره، تصهرهم الشمس و تسفى
عليهم الريح، زوارهم العقبان و الرخم بقاع سبسب.
امام با هيجده
نفر از اهل بيت و شصت كس از اصحاب خود بيامدند و ما نيز جانب آنها شتافته نخست
گفتيم كه حكم ابن زياد را اطاعت كنيد يا جنگ را آماده باشيد، البته تن به ذلت
نداده مهياى قتال شدند دو ساعت كه از روز بر آمد از هر طرف بتاختيم و تيغها به
كار برديم، چندان كه كسى خواب نيمروز كند يا قصابى شترى بكشد همه را از دم شمشير
گذرانيديم، اكنون بدنها در آن بيابان برهنه و بر خاك افتاده و روىها به خون
آغشته، از تابش آفتاب همى گدازد و بادها خاك خون آلود بر آنها همى پراكند، كس به
زيارتشان جز مرغان نرود.
يزيد اندكى سر
بزير افكنده آگاه سر برداشت و گفت:
قد كنت ارضى من
طاعتكم بدون قتل الحسين، اما لوانى صاحبه لعفوت عنه از اطاعت شما بدون كشتن امام
خشنود بودم و اگر به جاى ابن زياد بودم البته از او در مىگذشتم.
مرحوم مفيد در
ارشاد مىنويسد:
پس از آنكه
عبيدالله بن زياد مخذول سر مطهر امام (عليه السلام) را به شام فرستاد فرمان داد
بانوان و كودكان را مهياى سفر به شام كرده و دستور ويژهاى راجع به حضرت امام سجاد
(عليه السلام) داد مبنى بر اينكه روى غلى كه بر گردن آن امام همام بود غل ديگرى
قرار دادند و سپس جملگى را به دنبال رؤس مطهره همراه با محفر بن ثعلبه عائذى و شمر
بن ذى الجوشن روانه نمود كاروان بانوان و اطفال همه جا طى طريق نموده تا به جماعتى
كه حامل رؤس مطهره بودند ملحق شدند.
ازكتاب مقتل
الحسين (ع) از مدينه تا مدينه آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)
$
##راهب و سر
مبارک حضرت عليه السلام
راهب و سر مبارک
حضرت عليه السلام
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
راهب و سر مبارک
حضرت عليه السلام
اشعاري ازباقري
پوردررابطه باقصه ديرراهب
ديرراهب
درمسيرشام بود - كاندرآن يك راهبي خوشنام بود
يك شب آنجااهلبيت
مصطفي - باگروه شاميان بي حيا
دركنارديرراهب
ماندگار - جملگي تن خسته وحال فكار
راس شاه دين حسين
بن – علي روي نيزه همچنان خورمنجلي
دركنارصومعه
بنهاده شد - حاملِ سربهرخواب آماده شد
نيمه شب نوري
زِسرساطع شده - آنچنان گوئي كه خورطالع شده
راهب ازآن
نوردرآن نيمه شب - درتحيرگشته واندرعجب
سربرون كردازدرون
ديرخويش - ديدجمعي خسته باحال پريش
يك سري برنيزه
ديداما چه سر – بود زيباهمچنان قرص قمر
ميرودنوري بسوي
آسمان - گشته ازنورش منوركهكشان
گِرداوباشد ملائك
درطواف - آنچنان كه حاجيان گِردِ مَطاف
يك نهيبي زد
شمايان كيستيد - دركنارديرمن ازچيستيد
اين سرِبالاي ني
ازآنِ كيست - باچنين شوكت به ني ازآنِِ چيست
يك نفرگفتاكه
ماموريم ما - چونكه ماموريم معذوريم ما
اين سرِبالاي ني
باشد حسين - بوده ازبهرنبي نوردوعين
ليك چون گشته
مخالف بايزيد - كشته شد باخنجروتيغ وحديد
ميبريم اينك سرش
راسوي شام - تاكه برگيريم انعامي تمام
گفت راهب امشب
اين قرص قمر - ميدهيدش برمنِ خونين جگر
بدره زردارم آن
مال شما - باشداين ازبخت واقبال شما
زربداد ودرعوض آن
سرگرفت - زنده بود وزندگي ازسرگرفت
برد سررادردرون
صومعه - كرد با اوگفتگوبي واهمه
توكه باشي اي
سرِدورازبدن - كه شدي دورازعزيزان ووطن
كي ترا اي سرزتن
كرده جدا - باچه جرمي اينچنين گشتي فدا
جد توباشد كه
وبابت چه كس - كاينچنين باشي توبي فرياد رس
گفت آن
سربهرِراهب درجواب - مادرم زهراعلي ام هست باب
من كه باشم مصطفي
رانورعين - نام من اي راهبا باشد حسين
جد من
پيغمبرآخرزمان - آن شفيع اين جهان وآن جهان
من كه بي
تقصيروبي جرم وگناه - كشته ي شمرلعين تبت يداه
درلبِ آب فرات
وتشنه لب – شد سرم ازتن جدا ياللعجب
جسم من مانده
بدشت كربلا - راس من بيني بروي نيزه ها
اهلبيت من
اسيرشاميان - اززنان وخواهران وكودكان
جمله همراه سرم
دراين ديار - معرض ديد صغاروهم كبار
ميبرندم شام
درنزد يزيد - اينچنين ظلمي دراين عالم كه ديد
آن سرِپاك حسين
شد روضه خوان - گشت راهب بهرِ اوگريه كنان
راهبي که سر امام
حسين عليه السلام را گرفت و ده هزار درهم به کفار پول داد و سر را در اتاق خود برد
و شنيد که صدائي به او مي گويد : خوشا به حالت و خوشا به حال کسي که قدر و حرمت
اين شخص را بشناسد .
راهب سر را بالا
برد و عرض کرد خدايا بحق حضرت عيسي عليه السلام امر کن که اين سر با من سخن بگويد
ناگهان از سر صدائي شنيده شد که :
يا راهِبْ اَيُّ
شَئٍ تُريد اي راهب چه چيز مي خواهي
راهب پرسيد : تو
چه کسي هستي؟ حضرت در جواب فرمود :
اَنَا بنُ
مُحَمَّدِ المُصطَفي وَ اَنَا بنُ العَليِ المُرتَضي وَ اَنَا بنُ الفاطِمَهُ
الزَّهراء وَ اَنَا المَقتوُلُ بِکَربَلا اَنَا المَظلوُم اَنَا العَطشان
پس سر مبارک حضرت
ساکت شد ، راهب صورت خود را به صورت حضرت چسبانيد و عرض کرد صورتم را از صورت تو
بر نمي دارم تا به من بگوئي شفيع تو هستم روز قيامت . سر مبارک حضرت فرمود : بايد
به دين جدم برگردي .
راهب گفت : اشهد
ان لااله الا الله اشهد ان محمد رسول الله ...
سپس حضرت به او
وعده شفاعت روز قيامت را داد .
ناگهان راهب
صداهائي شنيد - گريه هائي ونواهائي شنيد
دركنارِسرتمام
حوريان - حضرت زهرا،علي،پيغمبران
آن يكي ميگفت
فرزندم حسين - آن يكي فرزنددلبندم حسين
آن يكي ميگفت
نورديده ام - اي حسين نوردلِ غمديده ام
جان مادرازچه
روافسرده اي - ازچه روهمچون گلِ پژمرده اي
نورچشمم حق
تونشناختند - برتوشمشيرجفاراآختند
ازچه رولب تشنه
كردندت شهيد - اينچنين ظلمي دراين عالم كه ديد
ازچه رواهل
وعيالت شداسير - اززن ومرد وصغيروهم كبير
ازچه رو راس
توبرروي سنان - روي دست كوفيان وشاميان
راهب ازخودبي
خودوبي اختيار - گشت گريان بهرآن سر زارزار
شدمسلمان راهب
نيكوسرشت - آن دل شب رفت درراه بهشت
باقري اين راهب
واحوال او - لعنت حق بريزيدوآل او
كيستي
ايسرزكجاآمدي *** نيمه شب منزل ماآمدي
گلشن روي توعجب
باصفاست***ايسرپرخون بدنت دركجاست
اي سرپرخون به
كدامين چمن***چيده شدي توزدرخت بدن
اي سرپرخون زچه
افسرده اي***هست يقينم كه جوان مرده اي
راهــــب ديــر
ناله واحـــسينا مي شنود
ناگــهان آمــد
صداي يا حــسين! - واحــــسينا واحــسينا واحــــسين
آن يـــکي مــي
گفت: حــوا آمـده - ديــگري مــي گفت: ســارا آمــده
هاجر از يک سو
پريشان کرده مو - مريـم از يک سو زند سـيلي به رو
آســـيه رخــت
ســـيه کـــرده بـه بر - گه به صورت مي زند گاهي به سر
ناگـــهان راهـب
شـنيد اين زمزمه: - اُدخـــلي يا فاطــــمه يا فاطــــــمه!
آه راهــــب
ديـــده بر بــند از نـــگاه - مــــادر ســــــادات مـــــي آيد ز راه
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسين بن علي
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
##واقعه دير راهب
واقعه دير راهب
در كتاب فوادج
الحسينه از حسين بن محمد بن احمد رازى و او از شيخ ابو سعيد شامى نقل مىكند و
معين الدين هم در روضة الشهداء از ابى سعيد دمشقى روايت مىكند كه گفت من همراه آن
جماعت بودم كه سر امام (عليه السلام) و عيالات را به شام مىبردند چون نزديك دمشق
رسيدند خبر در ميان مردم افتاد كه قعقاع خزاعى جند جندا و هيأ جيشا لشگرى جمع
آورده و مىخواهد بر لشگر ابن زياد شبيخون زند و سرها را با اسرا بستاند سرداران
لشگر مضطرب شده و به احتياط تمام مىرفتند شبانگاه به منزلى رسيدند كه در آنجا دير
محكمى بود كه نصرانيها در آنجا مسكن داشتند رأى لشگر بر آن قرار گرفت كه آن دير را
پناهگاه خود سازند تا اگر كسى شبيخون آرد كارى نتواند كند پس شمر ملعون به در دير
آمد و بزرگ دير را طلبيد فطلع شيخ من سطح الحصار فالتفت الى اليمين و اليسار پير
دير از بام حصار نظرى بر يمين و يسار كرد ديد بيابان را لشگرى بى پايان گرفته
پرسيد چه مىگوئيد و چه مىخواهيد شمر گفت ما لشگر عبيدالله زياديم از كوفه به
دمشق مىرويم پرسيديم به چه كار متوجه شام شدهايد شمر گفت شخصى در عراق بر يزيد
ياغى شده بود و ما به حرب او رفتيم او را با كسان او كشتيم اكنون سرهاى ايشان را
بر سر نيزه كردهايم و عيال و اهل بيت او را اسير كردهايم و از براى اميرالمومنين
يزيد مىبريم آن مرد نصرانى نگاه بسوى سرها كرد فرارى رؤسا مشرقة طالعة على الفضاء
من افاق الاسنة و الرماج كان كلا منها نجم من السماء لاح شيخ نصرانى نگاهى به آن
سرهاى نورانى كرد ديد هر يك مانند ستاره درخشان از آسمان نيزه و سنان طلوع كرد و
تمام صحرا را روشن نموده نصرانى پرسيد سر بزرگ اينها كدامست اشاره به سر مبارك
امام (عليه السلام) كرد و رأس مبارك را نشان داد پير نصرانى از روى تامل نگاهى به
آن سر مطهر نمود حالش منقلب و دگرگون گشت و هيبت و جلال آن حضرت نصرانى را مات
نمود سستى در اعضاء و جوارح او افتاد گرد حزن و ملال در دلش نشست.
سرى پر خون كه سى
جا خورده شمشير// دهان و جبهه خورده ناوك تير//
سرى پر خون دو
چشمش بود گريان// نظر مىكرد بر طفلان ويلان//
پير مرد نصرانى
پرسيد كه از دير من چه مىخواهيد شمر ملعون گفت شنيدهايم جمعى از دوستان و
هواداران اين سر خبر شده و جمعيت كرده متفق شدهاند كه بما شبيخون آرند اين سرها و
اسرار از ما باز ستانند امشب مىخواهيم در دير مستحصن شويم و فردا كوچ كنيم پير
مرد گفت لشگر شما بيشمار است و دير من گنجايش اين جيش را ندارد ولى از براى دفع
دشمن و رفع ضرر سرها و اسرا را به دير بياوريد و خود گرداگرد دير باشيد شب را آتش
بيفروزيد و هشيار بمانيد تا از شبيخون ايمن باشيد شمر گفت نيكو مىگوئى فوضعوا
الكريم فى صندوق شديد و قفلوه بقفل حديد پس سر امام را در صندوق محكم نهادند و قفل
بر آن زدند هر كه از لشگريان را گفتند همراه صندوق به دير در آئيد و شب پاسبانى
كنيد از واقعه ابوالحنوق ترسيده بودند اقدام نكردند اما همين قدر صندوق را آوردند
در ميان دير در اطاق نهادند و قفل بر در آن خانه زدند و برفتند امام زين العابدين
(عليه السلام) را با ساير اسيران در آنجا منزل دادند فلما مضى شطر من الليل چون
پارهاى از شب گذشت راهب نصرانى بيرون آمد دور آن اطاق كه سر بريده امام آفاق بود
طواف مىكرد ناگاه ديد آن خانه بى شمع و چراغ چنان روشن و منور است كه گويا صد هزار
شمع و چراغ در آن افروختهاند فرأه انه يظهر كانه فيه الف شمع معنبر پير راهب از
آن عجائب تعجب كرد با خود گفت اين روشنى از كجا باشد در اين خانه كه روشنى نبود
اين هذا النور و الضياء ولم يطلع قمر و لا بيضاء هنوز كه روز طالع نشده و آفتاب و
ماه كه سر نزده است يا رب اين خورشيد رخشان از كدامين كشور است قضا را در پهلوى
آن خانه خانهاى بود كه روزنهاى داشت پير در آن خانه در آمد و از آن روزنه نگاه
كرد ديد اين روشنى از آن صندوق ساطع است و هر دم زياد مىشود كم كم روشنائى افزون
مىگرديد تا بجائى رسيد كه هيچ ديده تاب مشاهده آن نور نداشت.
شعر
دردا كه هيچ ديده
ندارد در اين جهان// تاب اشعه لمعات جمال او//
آنجا كه كرد
بارقه نور او ظهور// گو عقل دم مزن كه ندارد مجال او//
الحاصل بعد از
غلبه آن نور سقف خانه بشكافت و هبط من السماء هودج و طلعت منه خاتون وضيئة و احتفت
حواعر بديع و الجمال هودجى از نور بزمين آمد در ميان آن هودج خاتونى نورانى بود كه
مثل قرص خورشيد از ميان عمارى بيرون آمد كنيزان بسيارى كه به جوارى دنيا
نمىماندند در اطراف وى حلقه زده بودند و چند كنيزى پاكيزه روى فرياد طرقوا طرقوا
بر مىكشيدند كه راه دهيد راه دهيد مادر همه آدميان حوا و صفيه مىآيد بعد از او
هودجى ديگر با حوريان پرى پيكر آمدند و طرقوا مىگفتند راه بدهيد كه حرم خليل ساره
خاتون مىآيد ثم نزل هودج آخر پس هودجى ديگر با حوريان قمر منظر آمدند كه راه
بدهيد هاجر مادر اسمعيل ذبيح مىآيد هودج ديگر با حورى خورشيد صورت آمدند طرقوا
گفتند مادر يوسف صديق راحيل آمدند هودج ديگر آمد كه كلثوم خواهر موسى كليم آمد
هودج ديگر آسيه خاتون زوجه فرعون آمد محمل ديگر با جمعى ديگر آمدند كه مادر عيسى
(عليه السلام) مريم بنت عمران مىآيد هودج ديگر با خروش عظيم و غوغا پيدا شد كه
اينك خديجه خاتون حرم سيد انبياء مىآيد فاقبلن جميعا الى الصندوق تمام اين مخدرات
و حوارى با گريه و زارى دور صندوق جمع شدند دست آوردند در صندوق را گشودند سر پر
خون امام مظلوم را بيرون آورده دست بدست دادند و زيارت مىكردند و صلوات
مىفرستادند فاذا بصرخة عالية صار البيت منها ضجة واحدة راهب نصرانى گويد ناگاه
ديدم ناله و زارى عظيم برپا شده كه گويا خانه از جا كنده شد و حبطت هودجة تضى كعين
البيضاء هودجى مثل چشمه خورشيد در كمال ضياء بزير آمد كنيزانى چند با گريبانهاى
دريده پيراهنهاى مندرس و حرير و استبرق بر تن پاره كرده با موهاى افشان و گيسوان
پريشان حسين حسين گويان آمدند آن هودج را كنار صندوق بر زمين نهادند ناگاه بانگى
بر آن راهب ترسا زدند كه اى شيخ نصرانى نگاه مكن فان فاطمة سيدة النساءها بطة من
السماء زيرا فاطمه زهراء سيده نساء العالمين با موى پريشان از آسمان بزير آمده
مىخواهد سر پسرش را زيارت كند پير راهب گفت من از آن صيحه بيهوش افتادم چون بهوش
آمدم حجابى پيش چشم خود ديدم كه ديگر اطاق و كسان در آن را نمىديدم ولى صداى نوحه
و ندبه ايشان را مىشنيدم كه همه ناله و زارى و بيقرارى داشتند ليكن در ميان آنهمه
ناله و زارى صداى يك زنى به گوش من آمد مثل مادرى كه بر پسرش نوحه كند راهب گفت
ديدم آن مخدره كه از همه بيشتر افغان داشت مىفرمود:
السلام عليك
ايهاالمظلوم الحريب السلام عليك ايهاالشهيد الغريب السلام عليك يا ضياء العين و
مهجة قلب الام يا حسين قتلوك و من شرب الما منعوك اى مظلوم مادر و اى شهيد مادر اى
غريب مادر حسين جان و اى نور ديده عطشان آخر ترا لب تشنه كشتند نور ديده غمگين
مباش كه من داد تو را از خصم مىستانم.
پير راهب از
استماع ناله و افغان سيده زنان مدهوش افتاد چون به هوش باز آمد از آن عمارى و
اهالى نشانى نديد برخاست از آن خانه بيرون آمد قفلى كه آن مدبران بر در آن خانه
زده بودند شكست وارد اطاق شد رفت به سر صندوق كه سر مطهر در او بود او را برگشوده
ديد نور از آن سر ساطع و لامع بود در پاى آن صندوق بخاك غلطيد و بسيار گريست پس سر
را از صندوق بيرون آورده و با مشگ و گلاب بشست و سجاده نفيسه ظريفه گسترد و اوقد
عنده شمعا معنبرا كافوريا ثم جلس على ركبتيه و جعل ينظر اليه و يبكى عليه بدم
منسجم و تأوه مضطرم شمع كافورى در اطراف سجاده روشن كرد پس از روى حيرت نگاه بدان
سر نورانى مىكرد و اشگ مىباريد و آه سوزان از دل مىكشيد پس بزانوى ادب در آمد و
رو به آن سر كرد با گريه و زارى گفت اى سر سروران عالم و اى مهتر بهتر اولادان آدم
يقين كردم كه تو از آن جماعتى كه صفات ايشان را در تورية موسى و انجيل عيسى
خواندهام هستى بحق آن خدائى كه ترا اين جاه و منزلت داده كه تمام محترمات سرادقات
عصمت و جلال و خواتين خيام عزت و اجلال بديدن تو آمدند و از براى تو گريه و ناله و
نوحه كردند مرا بگو كيستى و چه كسى فاجابه الكريم بعناية العليم الحكيم فى الحال
بفرمان حضرت ذوالجلال سر مطهر امام حسين (عليه السلام) به سخن در آمد گويا فرمود
اى راهب من ستم رسيده دوران و محنت زده جهانم من كشته تيغ كوفيانم آغشته بخون ز
شاميانم آواره شهر و خاندانم فرزند پيمبر زمانم.
راهب عرض كرد:
فدايت شوم از اين آشكارتر بفرما.
امام (عليه
السلام) فرمود اى راهب از حسب و نسب مىپرسى يا از تشنگى سوال مىكنى اگر از نسب
مىپرسى من فرزند پيغمبر برگزيدهام من پسر والى پسنديدهام.
شعر
من نور دو چشم
مصطفايم// فرزند على مرتضايم//
نى نى كه غريب
مستمندم// مهموم شهيد كربلايم//
سردفتر خاندان
خويشم// قربانى حضرت خدايم//
آن سرور تمام
مصائب خود را كه در عراق از كوفى پر نفاق ديده بود براى راهب بيان كرد و آن پير تا
صبح به آه و ناله بسر برد يتاوه و يتلهف و يبكى و يتاسف پس از دير خود به در آمد
تمام جمعيت خود را كه در حصار بودند جمع كرد آنچه ديده و شنيده بود همه را راهب
ترسا براى نصارى نقل كرد و اشگ ريخت همه را به گريه در آورد به نحوى كه همه
گريبانها چاك زدند و خاك بر سر ريختند همه به آن حالت نزد حضرت امام زين العابدين
(عليه السلام) آمدند و هو فى قيد الاسرو الذلة و حوله من اليتامى و الثواكل فى
مجلس عديم السقف چون چشم نصارى بر آن سرور افتاد ديدند يك مشت زن اسير در قيد و
زنجير به ريسمان بسته اطفال پريشان حال بروى خاك خوابيده در منزل ويرانه قرار
دارند صاحوا و بكوا تمام صيحه از دل بر آوردند گريستند زنارها دريدند در قدمهاى
امام سجاد (عليه السلام) افتادند كلمه شهادت بر زبان جارى نموده مسلمان شدند و آن
پير نصرانى تمام واقعات را كه در عالم خلصه ديده بود از براى امام (عليه السلام)
بيمار نقل نموده و عرض كرد فدايت شوم ما را اذن ده تا از اين دير بيرون رويم بر سر
اين طايفه شبيخون آريم و دل خود را از ظلم اين ظالمان خالى كنيم اگر كشته شديم
جانهاى ما فداى شما باد امام (عليه السلام) در حق ايشان دعاى خير فرمود اسلام
ايشان را قبول كرده فرمود اين طايفه را بخود واگذاريد زود است كه جزاى خود را
ببينند و به سزاى خويش برسند.
ولا تحسبن الله
غافلا عما يعمل الظالمون.
و ما را جز تسليم
و رضا چارهاى نيست.
واقعه ديگر در
بين راه كوفه و شام
قطب راوندى از
ابوالفرج از سعيد بن ابى رجا از سليمان بن اعمش روايت مىكند كه روزى مشغول طواف
خانه خدا بودم كسى را ديدم كه مناجات مىكند و مىگويد اللهم اغفرلى و انا اعلم
انك لا تغفر يعنى خدايا مرا بيامرز هر چند مىدانم نخواهى آمرزيد از اين سخن لرزه
بر تن من افتاد پيش رفته باو گفتم اى نامرد اين چه سخن است كه مىگوئى در حرم خدا
و رسول در ماه حرام و ايام حرام چگونه از مغفرت خدا مايوس گشته گفت به جهت آنكه
گناهى عظيم از من صادر شده باو گفتم آيا گناه تو بزرگتر است يا كوه تهامه گفت گناه
من گفتم گناه تو بزرگتر است يا كوههاى رواسى گفت گناه من هرگاه بخواهى گناه خود را
بتو بازگويم گفتم بگو گفت از حرم بيرون بيا تا بگويم چون بيرون آمديم در گوشه نشست
گفت اى برادر من يكى از لشگريان مشئوم پسر سعد بودم و از جمله آن چهل نفرى بودم كه
با آنها سر مطهر فرزند پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را از كوفه به شام
برديم در بين راه بر يك مرد نصرانى برخورديم و كان الرأس معنا مزكوزا على رمح و
معه الاحراس سر مقدس امام (عليه السلام) را بر سر نيزه زده و در پاى آن مشغول غذا
خوردن بوديم در اين اثناء ديديم دستى از غيب ظاهر شد و بر ديوار دير نوشت.
اترجوا امة قتلت
حسينا//شفاعة جده يوم الحساب//
ما جماعت از آن
حكايت به جزع و واهمه بر آمديم يكى از ما خواست آن دست را بگيرد غائب شد ما مشغول
غذا شديم باز ديديم همان دست پيدا شد و نوشت.
فلا والله ليس
لهم شفيع//و هم يوم القيمة فى العذاب//
ترس ما زياده شد
و شقاوت بعضى زيادتر خواستند آن كف را بگيرند پنهان گرديد باز مشغول خوردن طعام
شديم دوباره دست ظاهر شده و بر ديوار نوشت.
و قد قتلوا
الحسين بحكم جور//و خالف حكمهم حكم الكتاب//
ما دست از طعام
بازداشتيم زهر مار شد بر ما در اين اثناء راهبى كه بر دير منزل داشت بر بام بر آمد
نگاهى به سر مطهر امام (عليه السلام) كرد فراى نورا ساطعا من فوق الرأس چشم آن
راهب كه بر سر نورانى امام (عليه السلام) افتاد ديد مثل شب چهارده مىدرخشيد از
بالاى دير بزير آمده پرسيد شما لشگر از كجا مىآئيد و اين سر پر نور كه ضياء او
عالم را منور و عطر او جهانى را معطر نموده سر كيست؟
گفتند: ما از اهل
عراقيم و اين سر امام آفاق حسين بن على بن ابيطالب عليهما السلام است.
راهب گفت: آن
حسينى كه پسر فاطمه است و پسر پسر عم پيغمبر خدا محمد است؟
گفتند: آرى.
گفت: تبالكم
والله لو كان لعيسى بن مريم ابن لحملناه على احداقنا واى بر شما و آئين شما به ذات
خدا اگر عيسى مسيح را يك پسر مىبود هر آينه ما طايفه نصارى فرزند عيسى (عليه
السلام) را بر حدقه چشمهاى خود جاى مىداديم اى بى مروت لشگر شما پسر پيغمبر خود
را كشتهايد و از كشتن او اظهار فرح و خوشحالى مىكنيد اكنون من از شما حاجتى
مىخواهم.
گفتند: آن چيست؟
گفت: ده هزار
درهم مرا از آباء و اجداد خود ارث رسيده اين دراهم را از من بگيريد اين سر را تا
زمان رفتن به من بدهيد تا مهمان من باشيد.
ايشان قبول كردند
راهب دو هميان آورد كه در هر يك پنجهزار و پانصد درهم بود عمر سعد محك خواست پولها
را وزن كرد و صرافى نموده محك زد و به خازن خود سپرد و بعد گفت سر را به راهب
بسپاريد راهب نيز آن سر را مثل جان در برگرفت فغسله و نظفه وحشاه بمسك و كافور سر
را به مشگ و گلاب شست كافور بر آن سر پر نور پاشيد و در ميان حريرى پيچيد و وضعه
فى حجره سر مطهر آقا را روى زانوى خود نهاد و نوحه و گريه بسيار نمود در همين
هنگام صدائى شنيد كه مىگفت:
طوبى لك و طوبى
لمن عرف حرمته اى راهب خوشا بر احوال تو كه قدر اين سر و احترام وى را نگاهداشتى
پس راهب سر را به روى دست بلند نموده عرض كرد يا رب بحق عيسى تامر هذا الرأس
بالتكلم منى اى خدا ترا بحق عيسى بن مريم كه اين سر با من حرف بزند كه ناگاه لبهاى
مبارك حضرت مثل غنچه گل گشوده شد فرمود:
اى راهب اى شى
تريد؟ چه مىخواهى؟
عرض كرد:
مىخواهم بدانم شما كيستى؟
فرمود: انا بن
محمد المصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) انا ابن على المرتضى (عليه السلام) انا
ابن فاطمة الزهراء عليها السلام انا المقتول بكربلا انا العطشان بعد ساكت شد، راهب
سر را زمين نهاد و صورت به صورت امام نهاد عرض كرد:
يابن رسول الله
به خدا سوگند صورت از صورتت بر نمىدارم تا از زبان تو بشنوم كه مرا روز قيامت
شفاعت كنى.
سر بريده فرمود:
به دين جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بيا.
راهب شهادتين بر
زبان جارى كرد و مسلمان شد حضرت لب گشود و فرمود يا راهب انا شفيعك يوم القيامة،
راهب خوشحال شد.
و اما به روايت
راوندى راهب با آن سر مشغول گريه و صحبت بود تا آنكه لشگر آمدند و مطالبه سر مطهر
را كردند راهب گفت اى سر سروران عالم فدايت شوم من مالك هيچ چيز بغير از جان خود
نيستم گواه باش كه من از بركت سر بريده تو مسلمان شدم اشهد ان لا اله الا الله و
ان جدك محمدا رسول الله آقا جان و انا مولاك و من بعد از اين غلام تو شدم و تا جان
دارم براى شما اشگ مىبارم پس آن راهب سر را آورده گفت رئيس لشگر كيست تا با او
سخنى بگويم عمر سعد را نشان دادند راهب بنزد عمر سعد آمد و با كمال عجز و لابه گفت
يا عمر سئلتك بالله و بحق محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) ان لا تعود الى ما كنت
تفعله بهذا الرأس از تو خواهش دارم و ترا به ذات اقدس الهى و به روح رسالت پناهى
قسم مىدهم كه ديگر به اين سر بى احترامى مكن يعنى بالاى نيزه مزن و در ميان مردم
در آفتاب مگردان و در حضور خواهران و دختران و پسرش جلوه مده و از صندوق بيرون
مياور كه اين سر دز نزد حضرت داور قرب و منزلت دارد عمر سعد قبول كرده سر را گرفت
ففعل بالرأس مثل ما كان يفعل فى الأول همينكه از دير سرازير شد دوباره آن ملعون
حكم كرد سر آقاى ما را بر نيزه زدند و در مقابل زنان آورده به نزد اطفال پدر كشته
جلوه دادند و اما راهب بعد از اسلام آوردن از دير بزير آمد رفت در كوه و در آنجا
مدت العمر بر آقاى غريب ما گريه مىكرد اما عمر سعد نزديك شام از خزانه دار جرامين
دراهم را طلبيد ديد سر به مهر است همينكه گشود ديد سفالست سكه آنها منقلب شده در
يك رو نوشته ولا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون در روى ديگر نوشته و سيعلم
الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون عمر سعد خيره ماند گفت خسرت الدنيا و الاخرة بيائيد
اينها را در نهر بريزيد فاطرحوها فى النهر.
$
##واقعه صومعه
راهب
واقعه صومعه راهب
چون لشگر ابن
زياد به پاى صومعه راهب رسيدند در آنجا فرود آمدند سرها و اسيران را جاى دادند
سرها را در جانبى از صومعه و اسراء را در طرفى بازداشتند و لشگر مشغول عشرت و سرور
شدند و اهل بيت گرد هم در افغان و ناله گرديدند، در مقتل ابو مخنف آمده: فلما عسعس
الليل سمع الراهب دويا كدوى الرعد و تسبيحا و تقديسا يعنى چون تاريكى شب عالم را
فرا گرفت راهى صومعه صداى تسبيح و تقديسى شنيد كه مانند رعد مىخروشيد و نورى پيدا
شد كه عالم را روشن كرد و پرتو آن در صومعه وى شعاع افكند فاطلع الراهب رأسه من
الصومعة راهب سر خود را از صومعه بيرون آورد ديد آن نور از آن نيزه است كه سر
بريده را بر او زدهاند قد لحق النور بعنان السماء نور آن سر منور مثل عمود سر به
آسمان كشيده راهب ديد درى از آسمان گشوده شد و ملائكه بسيار از آن در بيرون آمدند
و قصد زمين كردند تا رسيدند به نزديك آن سر مطهر و مىگفتند السلام عليك يابن رسول
الله السلام عليك يا ابا عبدالله راهب از ديدن عجائب به جزع و ناله در آمد يقين
كرد كه اين سر سر حاكم زمين و آسمان است از صومعه بزير آمد پرسيد من زعيم القوم؟
بزرگ جماعت و موكل اين سر منور كيست؟ خولى بن يزيد را نشان دادند خولى را راهب ديد
و پرسيد اين سر كدام بزرگوار است؟ گفت سر حسين بن على (عليه السلام) است كه مادرش
فاطمه زهرا عليها السلام دختر محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) پيغمبر ما
است.
راهب گفت تبالكم
و لما جئتم فى طاعته واى بر شما پسر پيغمبر خود را كشتيد و در اطاعت نانجيب در
آمديد اخيار و علماء ما راست گفتهاند كه ما را از افعال شما خبر دادهاند،
گفتهاند چون اين بزرگوار را مىكشند از آسمان خون و خاكستر مىبارد آنروز كه خون
از آسمان مىباريد من ديدم و امروز دانستم كه اين مرد وصى پيغمبر است زيرا كه اين
علامت نيست مگر از براى اين و اكنون از شما درخواست مىكنم كه يكساعت اين سر را
بمن بسپاريد و در وقت رفتن بگيريد.
خولى ملعون گفت
نمىدهم مىخواهم اين سر را بنزد يزيد ببرم و جايزه بگيرم.
راهب گفت جايزه
شما بنزد يزيد چند است گفت بدره دو هزار مثقالى.
راهب گفت آن بدره
زر را من مىدهم سر را بمن بدهيد فاحضر الراهب الدرهم راهب زر را حاضر كرد سر را
تسليم وى كردند و هو على القناة يعنى سر بر نيزه بود بزير آوردند راهب آن سر را
مثل جان در بر گرفت فقبله و يبكى شروع كرد بوسيدن و گريستن و مىگفت يعز و الله
على يا ابا عبدالله ان لا اواسيك بنفسى اى پسر پيغمبر خدا بخدا قسم خيلى بر من
گرانست كه چرا در ركاب تو جان خود را فدايت ننمودم وليكن يا ابا عبدالله چون جدت
محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) را ملاقات كردى حال و اخلاص مرا عرضه بدار
و شهادت بده كه من شهادت دادم بر اينكه اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و
ان محمدا صلى الله عليه و اله رسول الله و ان عليا ولى الله و انك الأمام بعد سر
را تسليم آن لعينان كرد و خود با چشم گريان رو به صومعه نهاد آن ملاعين بعد از
رفتن پولها را بين خود تقسيم كردند در دست داشتند كه پولها مبدل به سفال شده و در
روى آن نوشته بود و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون حيرت بر لشگر افزوده شد
خولى ملعون گفت در اين معامله را بگذاريد بروز ندهيد.
$
##اشعاري ازباقري
پوردررابطه باقصه ديرراهب
اشعاري ازباقري
پوردررابطه باقصه ديرراهب
ديرراهب
درمسيرشام بود
كاندرآن يك راهبي
خوشنام بود
يك شب آنجا
اهلبيت مصطفي
باگروه شاميان بي
حيا
دركنارديرراهب
ماندگار
جملگي تن خسته
وحال فكار
راس شاه دين حسين
بن علي
روي نيزه همچنان
خورمنجلي
دركنارصومعه
بنهاده شد
حاملِ سربهرخواب
آماده شد
نيمه شب نوري
زِسرساطع شده
آنچنان گوئي كه
خورطالع شده
راهب ازآن
نوردرآن نيمه شب
درتحيرگشته و
اندرعجب
سربرون كردازدرون
ديرخويش
ديدجمعي خسته
باحال پريش
يك سري برنيزه
ديداما چه سر
بودزيباهمچنان
قرص قمر
ميرودنوري بسوي
آسمان
گشته ازنورش
منوركهكشان
گِرداوباشدملائك
درطواف
آنچنان كه حاجيان
گِردِ مَطاف
يك نهيبي
زدشمايان كيستيد
دركنارديرمن
ازچيستيد
اين سرِبالاي ني
ازآنِ كيست
باچنين شوكت به
ني ازآنِ چيست
يك نفرگفتاكه
ماموريم ما
چونكه ماموريم
معذوريم ما
اين سرِبالاي ني
باشد حسين
بوده ازبهرنبي
نوردوعين
ليك چون گشته
مخالف بايزيد
كشته
شدباخنجروتيغ وحديد
ميبريم اينك سرش
راسوي شام
تاكه برگيريم
انعامي تمام
گفت راهب امشب اين
قرص قمر
ميدهيدش برمنِ
خونين جگر
بدره زردارم آن
مال شما
باشداين ازبخت
واقبال شما
زربدادودرعوض آن
سرگرفت
زنده بودوزندگي
ازسرگرفت
بردسررادردرون
صومعه
كردبااوگفتگوبي
واهمه
توكه باشي اي
سرِدورازبدن
كه شدي
دورازعزيزان ووطن
كي ترا اي سرزتن
كرده جدا
باچه جرمي اينچنين
گشتي فدا
جدتوباشدكه وبابت
چه كس
كاينچنين باشي
توبي فريادرس
گفت آن
سربهرِراهب درجواب
مادرم زهراعلي ام
هست باب
من كه باشم مصطفي
رانورعين
نام من اي
راهباباشدحسين
جدمن
پيغمبرآخرزمان
آن شفيع اين جهان
وآن جهان
من كه بي
تقصيروبي جرم وگناه
كشته ي شمرلعين
تبت يداه
درلبِ آب فرات
وتشنه لب
شدسرم ازتن
جداياللعجب
جسم من مانده
بدشت كربلا
راس من بيني بروي
نيزه ها
اهلبيت من
اسيرشاميان
اززنان وخواهران
وكودكان
جمله همراه سرم
دراين ديار
معرض ديد صغاروهم
كبار
ميبرندم شام
درنزديزيد
اينچنين ظلمي
دراين عالم كه ديد
آن سرِپاك حسين
شدروضه خوان
گشت راهب بهرِ
اوگريه كنان
ناگهان راهب
صداهائي شنيد
گريه هائي
ونواهائي شنيد
دركنارِسرتمام
حوريان
حضرت
زهرا،علي،پيغمبران
آن يكي ميگفت
فرزندم حسين
آن يكي
فرزنددلبندم حسين
آن يكي ميگفت
نورديده ام
اي حسين نوردلِ
غمديده ام
جان مادرازچه
روافسرده اي
ازچه روهمچون گلِ
پژمرده اي
نورچشمم حق
تونشناختند
برتوشمشيرجفاراآختند
ازچه رولب تشنه
كردند شهيد
اينچنين ظلمي
دراين عالم كه ديد
ازچه رواهل
وعيالت شداسير
اززن
ومردوصغيروهم كبير
ازچه رو راس
توبرروي سنان
روي دست كوفيان
وشاميان
راهب ازخودبي
خودوبي اختيار
گشت گريان بهرآن
سرزارزار
شدمسلمان راهب
نيكوسرشت
آن دل شب رفت
درراه بهشت
باقري اين راهب
واحوال او
لعنت حق
بريزيدوآل او
كيستي
ايسرزكجاآمدي - نيمه شب منزل ماآمدي
گلشن روي توعجب
باصفاست - ايسرپرخون بدنت دركجاست
اي سرپرخون به
كدامين چمن - چيده شدي توزدرخت بدن
اي سرپرخون زچه
افسرده اي - هست يقينم كه جوان مرده اي
راهــــب ديــر
ناله واحـــسينا مي شنود
ناگــهان آمــد
صداي يا حــسين!
واحــــسينا
واحــسينا واحــــسين
آن يـــکي مــي
گفت: حــوا آمـده
ديــگري مــي
گفت: ســارا آمــده
هاجر از يک سو
پريشان کرده مو
مريـم از يک سو
زند سـيلي به رو
آســـيه رخــت
ســـيه کـــرده بـه بر
گه به صورت مي
زند گاهي به سر
ناگـــهان راهـب
شـنيد اين زمزمه:
ادخـــلني يا
فاطــــمه يا فاطــــــمه!
آه راهــــب
ديـــده بر بــند از نـــگاه
مــــادر
ســــــادات مـــــي آيد ز راه
$
##قصرام الحجام
قصرام الحجام
در مسير راه كوفه
و شام ، اسيران آل محمد (ص ) به منزلگاهى رسيدند كه نام آن ((قصر عجوز)) بود،
منظور از عجوزه زنى به نام ((ام الحجام )) بود، اين زن كه سرشتى ناپاك داشت و از
دشمنان كوردل بود، گستاخى و بى شرمى را به جايى رسانيد كه كنار سر مقدس امام حسين
(ع ) آمد و با سنگى چهره سرى را كشيد و آن را خراشيد به طورى كه از آن سر مقدس خون
ريخت .
زينب (س ) با
ديدن اين صحنه دلخراش پرسيد: اين زن چه نام دارد؟
گفتند: نام او
((ام الحجام )) است .
حضرت زينب (س )
با آه و ناله جانسوز به آن زن پليد چنين نفرين كرد:
((اللهم خرب
عليها قصرها، واحرقها بنار الدنيا قبل نار الاخرة ))؛ خدايا، خانه اين زن را ويران
فرما، و او را با آتش دنيا قبل از آتش
آخرت ، بسوزان .))
روايت كننده مى
گويد: سوگند به خدا هنوز دعاى زينب (س ) به آخر نرسيده بود كه ديدم قصر ويران شده
، و آتشى در آن قصر ويران شده روى آورد و همه آنچه را در آنجا بود با آن زن
سوزانيد و به خاكستر تبديل كرد و سپس باد تندى وزيد و همه آن خاكسترها را پراكنده
ساخت و ديگر نشانه و اثرى از آن قصر باقى نماند.
$
##عقد شيرين به
عزيز درنزديكي حلب
عقد شيرين به
عزيز درنزديكي حلب
در نزديكى حلب
كوهى است كه در دامنة آن قريه اى بود كه ساكنان آن يهودى بودند و در قلعه و حصارى
محكم زندگى مى كردند. شغل آنها حريربافى بود و مصنوع آنها و لباس آنها در حجاز و
عراق و شام به لطافت شهرت داشت . در دامن كوه كوتوالى بود كه عزيزبن هارون نام
داشت و رئيس يهود بود. قافله را در دامن كوه كه آب و علف فراوان داشت فرود آوردند.
شيرين ، آزادكرده
امام حسين عليه السلام
چون شب درآمد،
كنيزكى كه نامش شيرين بود نزديك اسرا آمد ويكى از خانمهاى اسير را كه در سابق
خدمتگزار او بود شناخت . برخى نوشته اند وى شهربانو بود ولى ظاهرا اشتباه است و
شايد رباب بوده باشد.
كنيز كه چشمش بر
خانم افتاد و لباسهاى مندرس و كهنه او را ديد شروع به گريستن كرد. سبب گريه او را
كه پرسيدند گفت : فراموش نمى كنم كه روزى حضرت امام حسين عليه السلام در صورت
شيرين نگريست و به طور مطايبه به شهربانو فرمود: شيرين عجب روى افروخته اى دارد.
شهربانو به گمان آن كه امام در شيرين ميلى كرده عرض كرد: يابن رسول الله صلى الله
عليه و آله من او را به تو بخشيدم .
امام فرمود: من
او را در راه خدا آزاد كردم . شهر بانو خلعت بسيار نفيسى به كنيزك پوشانيد و او را
مرخّص كرد. امام حسين فرمودند: تو كنيزان بسيار آزاد كرده اى و هيچيك را خلعت
نداده اى . عرض كرد آنها آزادكرده من بودند و اين آزاد كرده شماست ، بايد فرقى بين
آزاد كرده من و آزاد كرده شما باشد. امام شهربانو را دعا فرمود و شيرين هم در خدمت
شهربانو بود تا هنگام رحلت . آن شب كه وى لباسهاى كهنه خانمهاى اسير را ديد،
پريشان خاطرشد، اجازه گرفته داخل ده شد تا از آنچه اندوخته بود لباس خوب تهيّه
كرده و براى خانمها بياورد. چون به حصار رسيد در بسته بود. دق الباب كرد. عزيز،
رئيس قبيله ، پرسيد آيا شيرين هستى ؟ گفت : آرى . پرسيد نام مرا از كجا دانستى ؟
عزيز گفت : من در
خواب موسى و هارون را ديدم كه سر و پاى برهنه با ديده هاى گريان مصيبت زده بودند.
سلام كردم و پرسيدم شما را چه شده كه چنين پريشان هستيد؟ ! گفتند امام حسين عليه
السلام پسر دختر پيغمبر را كشته اند و سر او را با اهل بيتش به شام مى برند و امشب
در دامن كوه منزل كرده اند.
عزيز گفت : از
موسى پرسيدم مگر شما به حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و پيغمبريش عقيده داريد؟
گفت : آرى او پيغمبر بحق است و خداوند از همة ما درباره او ميثاق گرفته و ما همه
به او ايمان داريم و هركس از او اعراض كند ما از او بيزاريم . من گفتم نشانى به من
بنما كه يقين كنم . فرمود اكنون برو پشت در قلعه ، كنيزكى به نام شيرين وارد مى
شود، او آزاد كرده حسين عليه السلام است ، از او پذيرايى كن و به اتّفاق او نزد سر
مقدّس حسين عليه السلام برو و سلام ما را
به او برسان و اسلام اختيار كن . اين بگفت و از نظر ما غايب شد. آمدم پشت در، كه
تو در زدى !
شيرين لباس و
خوراك و عطريّات برداشت و عزيز هم هزار درهم به موكّلان اسرا داد كه مانع پذيرايى
شيرين نشوند تا خدمتى به اهل بيت نمايند. عزيز خود نيز دو هزار دينار خدمت
سيّدالساجدين برد و به دست آن حضرت به شرف اسلام مشرّف گرديد و از آنجا به نزد سر
مقدّس حضرت سيّدالشهدا عليه السلام آمد و گفت : السلام عليك يابن رسول الله ،
گواهى مى دهم كه جد تو رسول خدا و خاتم پيغمبران بود و حضرت موسى به شما سلام
رسانيده اند.
سر مقدّس حضرت
حسين عليه السلام با كمال صراحت لهجه آواز داد كه سلام خدا بر ايشان باد! عزيز عرض
كرد: اى آقاى بزرگ شهيد، مى خواهم مرا شفاعت كنى و نزد جدّت رسول خدا صلى الله
عليه و آله از من راضى باشى . پاسخ شنيد: كه چون مسلمان شدى خدا و رسول از تو
خشنود شدند و چون در حق اهل بيت من نيكى كردى جدّ و پدرم و مادرم از تو راضى
گرديدند و چون سلام آن دو پيغمبر را به ما رسانيدى من نيز از تو خوشنود شدم . آن
گاه حضرت سيّدالساجدين عقد شيرين را به عزيز بست و تمام اهل قلعه مسلمان شدند.
$
##واقعه
ضُريرخزائي درعسقلان
واقعه ضُريرخزائي
درعسقلان
در روضة الشهداء
مسطور است كه لشگر پسر زياد آل الله و آل رسول را آوردند تا به شهر عسقلان
رسانيدند والى شهر عسقلان يعقوب عسقلانى بود كه از امراء شام شمرده مىشد و در
كربلا به حرب حضرت امام حسين (عليه السلام) حاضر بود باتفاق عسگر مراجعت كرده بود
چون به نزديك شهر خود رسيد حكم كرد شهر را آئين بستند و اهل شهر لباسهاى فاخر در
بر كنند اظهار فرح و سرور براى فتح يزيد بنمايند فزينوا الأسواق و الشوارع و
الأبواب و احضروا المطربين و اخذوا فى اللهو و اللعب و اظهروا الفرح السرور و
ادمنوا شرب الأبنذة و الخمور و جلسوا فى الغرف و الرواشن و الاعالى من الدانى و
العالى كوچه و بازارها را زينت كردند دروازهها را آيينبندى نمودند در سر چهار
راهها مطرب نشاندند رقاصان مشغول طرب مردمان به لهو و لعب اجامره و اوباش لباسهاى
رنگارنگ در بر كردند از اعلى و ادنى بر غرفهها و منظرهها نشسته و مجالس خمر
آراسته به شادى و طرب مشغول شدند تا وقتيكه اسيران حجاز را با سوز و گداز و با ساز
و آواز وارد كردند از يكطرف صداى چنگ و رباب از يكطرف ناله يتيمان از وطن آواره از
طرف ديگر ناله رباب از يكطرف سكينه بسر مىزد و از يكطرف طبل بسينه مىكوبيد از
يكطرف آواز طرب از يكطرف افغان زينب از يكطرف آواز تار از يكطرف ضجه بيمار و الرؤس
مشاهير و المخدرات مذاعير.
يكطرف آمد
صداىهاى هوى// يكطرف افغان و سوز هاى هوى//
يكطرف ساز رباب و
نى و ناى// يكطرف آواز شور واى واى//
جوانى پاكزاد
شيعه و شيعه زاده غريب به آن شهر افتاد از طايفه خزاعه در سلك تجار به آن ديار
آمده نام وى ضرير خزائى بود غوغاى بلد به گوش وى رسيد از منزل بيرون دويد و رأى
الخلايق يستبشرون و يتضاحكون و يمرون فوجا فوجا مردم را ديد مسرور و خندان مبتهج و
شادان فوج فوج در كوچه و بازار مىروند اهل طرب ساز مىزنند از هر طرف آواز
مباركباد مىگويند از كسى پرسيد كه آراستن شهر را سبب چيست و اينهمه مسرت و فرح از
براى كيست؟
آن كس گفت: مگر
در اين شهر غريبى؟
گفت: آرى امروز
باين شهر وارد شدهام.
آن شخص گفت:
جماعتى از مخالفان حجاز در عراق قيام كرده و بر يزيد خروج كردند، بدست امراى شام و
ابطال كوفه به قتل رسيدند سپس سرهاى ايشان را بريده و زنان و كودكان آنها را اسير
كردهاند و به شام مىبرند و امروز به اين شهر وارد مىشوند و اين شادى و سرور
براى فتح يزيد است.
ضرير پرسيد:
اينها مسلمان بودهاند يا مشرك؟
آن كس گفت: نه
مسلمان بودهاند و نه مشرك بلكه اهل بغى بودهاند و بر امام زمان خروج كردند، آن
خارجى مىگفت من از امام زمان يزيد بهترم و يزيد مىگفت من از او اولى هستم او
مىگفت: جد من پيغمبر بود، پدرم امام بود، مادرم فاطمه دختر پيغمبر است و سلطنت و
خلافت حق ما است و يزيد مىگفت: برادرت حسن سلطنت را با ما صلح كرد تو ديگر حقى
ندارى.
وى مىگفت:
برادرم حق خود را مصالحه نمود من كه صلح نكردهام عاقبت او را با خوارى كشتند و
سرش را اكنون به شام مىبرند.
ضرير گفت: جگرم
آب شد بگو نام او چه بود؟
گفت: حسين بن على
بن ابيطالب عليهما السلام.
ضرير چون نام
حسين بن على عليهما السلام را شنيد دنيا در نظرش سياه شد گريه راه گلويش را گرفت
دويد بسوى دروازه كه اسرا را مىآوردند ديد ازدحام خلق از حد احصا گذشته ناگاه ديد
اذا قبلت الرايات و ارتفعت الأصوات و جاؤا بالرؤس و السبايا على و كاف البغال و
اقطاب المطايا علمهاى افراشته پيش آمد پشت سر سرهاى شهيدان از پير و جوان ششماهه
الى نود ساله مانند ماه بى هاله خورشيد و مشگين كلاله آمدند پشت سر آنها اسيران
خسته مانند مرغان پر شكسته بر قاطرهاى بى پالان و ناقههاى عريان نشسته نقدمهم على
بن الحسين على بعير مغلول اليدين و الرجلين پيشاپيش آن زنان دل غمين امام زين
العابدين (عليه السلام) مغلول اليدين پاها زير شكم شتر بسته با تن خسته سر بزير
افكنده مىآيد ضرير پيش رفت عرض كرد آقا سلام عليك اين بگفت و مانند سيل اشگ از
ديده فرو ريخت حضرت هم با چشم گريه آلوده جواب سلام داده و فرمود:
اى جوان كيستى كه
بر من غريب سلام كردى تو چرا مانند ديگران خندان نيستى؟
عرض كرد: قربانت
شوم من شما را نمىشناسم زيرا غريب اين بلدم اى كاش مرده بودم و نمىآمدم و شما را
به اين روز و دختران فاطمه را باين حالت مشاهده نمىكردم يا ليت ياران و خويشان
شهر و ديار من اينجا بودند لناديت بشعاركم و اخذت بثاركم اما چه كنم غريب و تنهايم
چه كنم چه چاره
سازم كه غريب و دردمندم//بكجا روم چه گويم كه اسير و مستمندم//
سر گريه دارم
اكنون لب خنده گشته عريان//به هزار غم بگريم نه به جوش دلى بخندم//
فعند ذلك بكى
الامام السجاد (عليه السلام) و قال انى شمت منك رائحة المحبة و انست فيك سيناء من
نار المحبة اى جوان من امروز ميان اين همه مردم از تو بوى آشنائى مىشنوم و نار
محبت در سينا و سينه تو مىيابم.
ضرير عرض كرد
فدايت شوم خواهش دارم خدمتى بمن رجوع فرمائى كه از عهده آن بر آيم.
حضرت فرمودند برو
در نزد آنكس كه موكلست بر سرها التماس كن و او را راضى كن كه سرهاى شهيدان را از
جلو شتران زنان و دختران دورتر برند تا مردم به نظاره سرها مشغول شوند و اين
دخترها و زنان بى چادر آسوده بمانند اينقدر نظاره بنات رسول نكرده دور فتيات فاطمه
بتول جمع نشوند فقد اخزوهن و ايانا ايجوان اين قوم ما و حرم ما را رسوا كردند خدا
لعنتشان كند.
ضرير عرض كرد
سمعا و طاعة آمد بنزد رئيس موكلان پنجاه دينار زر داد و گفت خواهش مىكنم اين زرها
را بگيرى و سرها را دورتر از اسيران ببرى كه مردم اراذل كمتر بدختران فاطمه نظاره
كنند قبول كردند ضرير برگشت خدمت امام سجاد (عليه السلام) آمده عرض كرد فدايت شوم
ديگر فرمايشى هست رجوع فرما.
فرمود: اى جوان
اگر بتوانى چادر و ساترى از براى اين مخدرات بى حجاب بياورى خداوند ترا از حلههاى
بهشت عطا كند.
ضرير فورا رفت از
براى هر يك از مخدرات دو جامه بياورد و نيز از براى حضرت امام زين العابدين هم جبه
و عمامه بياورد در اين اثنا خروش و فرياد از بازار بر آمد ضرير نظر كرد شمر ذى
الجوشن را ديد با جمعى مست شراب با حالت خراب نعره زنان شادى كنان در رسيدند و هو
سكران و من الخمور ملأن ضرير از شمر شرير بعضى ناسزاها نسبت به امام (عليه السلام)
شنيد طاقت نياورده غيرت مسلمانى بر وى غالب آمده پيش رفت عنان اسب شمر را گرفت و
گفت اى لعين بى دين يا عدوالله رأس من نصبته على السنان و بنات من سبيتها بالظلم و
العدوان الى آخر اى دشمن خدا اين سر كيست كه بر نيزه كرده و اين عيال كيست كه بر
شتر نشانده خدا دست هايت را قطع و چشمهايت را كور كند.
شعر
شما را ديدها بى
نور بادا// دل از ديدار حق مهجور بادا//
شما را جاى جز
سجين مبادا// ز حق جز لعنت و نفرين مبادا//
همينكه شمر ملعون
اين سخنان از ضرير شنيد آن بدمست شيطان پرست رو به ملازمان و غلامان خود كرد كه
سزاى اين بى ادب را بدهيد كه به يكبار آن اشرار بر ضرير حمله آوردند مردم شهر نيز
بر وى سنگ و چوب و خشت زدند و الفتى كان شديد المهراس ثابت الأساس فشد عليهم جوان
از جمله شجاعان بلكه سر آمد زمان بود در شجاعت جست و شمشيرى در ربود حمله بر آن
كفر كيشان كرد غوغا و ولوله و بانگ هياهو و هلهله از مردم بر آمد.
چه گويم كه آن
يكتن پرهنر// چه سازد به يكدشت پر گورخر//
زدندش ز اطراف بس
چوب و سنگ// جهان شد به ديدار وى تار و ننگ//
سر و پيكر آن
جوان دلير// شد از ضربت چوب همچون خمير//
بيفتاد از پا
ضرير جوان// تنش زير خشت و حجر شد نهان//
مردم يقين بر
هلاكت وى كردند از او در گذشتند به همان حالت افتاده در غش بود تا شطرى از شب رفت
بهوش آمد خود را مثل مرغ پركنده ديد افتان و خيزان برخاست روان شد در آن نزديكى
مقبره جمعى از پيغمبران بود كه مردم زيارتگاه كرده بودند خود را بدانجا رسانيد ديد
جماعتى با سرهاى برهنه و گريبانهاى پاره دور هم حلقه ماتم زده و آب از ديدهها
مىبارند و آتش از سينهها مىافروزند ضرير پيش آمد از آن قوم پرسيد شما را چه
مىشود مردم اين همه در عشرت و سرورند شما در غصه و اندوه.
گفتند: وقت شادى
خارجيانست و ما از دوستان اهل بيت رسالتيم اگر تو از دشمنانى به ميان دشمنان رو
اگر از محبانى بيا با ما در غم و اندوه موافق شو اگر دردمندى دردمندان را بنواز و
اگر سوختهاى با سوختگان بساز.
اى شمع بيا تا من
و تو زار بگرئيم//كاحوال دل سوخته دلسوخته داند//
ضرير گفت چگونه
از مخالفان باشم و حال آنكه به صد حيله خود را از دست ايشان خلاص كردهام تمامى
ماجراى خود را نقل كرد پس با هم ذكر مصيبت اهل بيت نموده و به گريه در آمدند.
شعر
آن يكى گفت فغان
از سر پر خون حسين//واندگر گفت فغان از دل پر خون حسين//
هر كدام وقايع آن
روز را مىگفتند و مىگريستند.
ازكتاب مقتل
الحسين (ع) از مدينه تا مدينه آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)
$
##طفل صغيري ز
حسين گمشده ساربان
طفل صغيري ز حسين
گمشده ساربان
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
طفل صغيري ز حسين
گمشده ساربان
قامت زينب ز الَم
خم شده ساربان
ادامه ي نوحه:
زينب غمديده به
غم مبتلا بانوا
بود گرفتار ِ کف
ِ اشقيا از جفا
جمله يتيمان به
بغل داده جان از وفا
غم سرغم آمده
افزون شده ساربان
گفت که اي خواهر
محزون زار بي قرار
از غم عباس تويي
داغدار اشک بار
محنت عالم شده بر
ما دچار اين ديار
کودک زارم سوي
هامون شده ساربان
شب شده عالم همه
خوف از سپاه دين تباه
طفلک نالان به دل
پر ز آه بي پناه
رو سوي هامون شده
با سوز وآه بي گناه
درد يتيميش
فراوان شده ساربان
گر کند از من شه
ِبي کس سؤال زين مقال
خواهر محزونه ام
اي خوش خصال با کمال
خوش شده اي حافظ
طفلان به حال در مآل
نقل شده که در
يکي از منازل دختري از امام حسن (ع) از شتر به زير افتاد، فرياد زد: ياعمتاه! و
يازينباه! آن بانو مضطربانه از شتر به زير آمد و ناله کنان به اطراف بيابان نظرمي
کرد. چون او را يافت گمان نمود از هوش رفته، ولي بعد معلوم شد زير پاي شتران جان
سپرده است. چنان ناله ي وا ضيعتاه! و وا غربتاه! و وا محنتاه! بر کشيد که آسمان و
زمين را متزلزل گردانيد.
آسمون دلم گرفته،
آسمون دلم شده خون
منم اون طفلي که
تنها، گم شده تو اين بيابون
آسمون از بس
دويدم، تو پاهام نمونده جوني
نه نفس تو سينه
دارم، نه کسي نه همزبوني
آسمون قافله
رفته، ديگه هم برنمي گرده
بدنم داره مي
لرزه، بيابون تاريک و سرده
***
آسمون صداي پايي،
داره مي رسه به گوشم
ديدي گفتم که
نکرده، عمه زينب فراموشم
آسمون ببين که از
غم، قامتش چقدرخميده
مي بره اسم
بابامو، با نفس هاي بريده
اما نه اين عمه
جون نيست، ولي خيلي مهربونه
تازه مثل من رو
گونه اش، جاي دست مونده نشونه
***
اين همون مادر
بزرگه، اونکه من شبيهش هستم
باورم نميشه روي،
دامن زهرا نشستم
سر روشونه هاش
گذاشتم، لحظه اي راحت خوابيدم
خودمو تو رؤيا
روي، شونه ي عموم مي ديدم
توي خواب بودم که
انگار، صدا پاي اسبي اومد
نرسيده از رو
کينه، با ... به پهلوهام زد...
***محسن عرب
خالقي***
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
صغيره امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
در كتاب «انوار
نعمانيه» مي نويسد:
هنگامي كه مخدرات
مكرمات را وارد مجلس يزيد بن معاويه ي لعين كردند، آن پليد بر آن اسرا سركشي مي
كرد، و از هر كدام از آنها به صورت معين مي پرسيد.
تا آنجا كه صاحب
كتاب مذكور مي نويسد: يزيد لعين به حضرت سكينه عليهاالسلام گفت: با زنان برگرديد
تا در مورد شما دستور دهم.
حضرت سكينه
عليهاالسلام فرمود: اي يزيد! گريه ي زياد من به جهت خوابي است كه ديشب آن را ديده
ام.
يزيد لعين گفت:
آن را براي من نقل كن. و به ساربان دستور توقف داد.
حضرت سكينه
عليهاالسلام فرمود: من از روزي كه پدرم امام حسين عليه السلام كشته شد نخوابيده
بودم، چرا كه من نمي توانستم بر شتر لاغر و بدون كجاوه سوار شوم و هر موقع از پشت
شتر بر زمين مي افتادم زجر بن قيس خشمگين مي شدو مرا با تازيانه مي زد، كسي هم
نبود مرا از دست او رها سازد.
در اين هنگام،
يزيد لعين و همنشينان اوزجر را مورد لعن و نفرين خود قرار دادند.
حضرت سكينه
عليهاالسلام فرمود: امشب خوابيدم، ناگاه در عالم خواب قصري از نور ديدم كه كنگره
هاي آن ياقوت و ركن هاي آن از زبرجد، و درهاي آن از عود قماري است.( قماري: اسم
محلي از بلاد هند است)
همان طور كه به
آن نگاه مي كردم، ناگاه در آن باز شد و پنج نفر شخصيت بزرگوار از آن خارج شدند، در
پيشاپيش آنها جوان خادمي بود، به سوي او رفتم، گفتم: اين قصر از آن كيست؟
گفت: پدر تو حسين
عليه السلام.
گفتم: اين
بزرگواران كيانند؟
گفت: اين آدم
عليه السلام است، و اين نوح عليه السلام، و اين ابراهيم عليه السلام، و اين موسي
عليه السلام، و اين عيسي عليه السلام.
من مشغول تماشاي
قصر و شنيدن كلام او بودم كه ناگاه مردي كه دست بر محاسن خويش داشت، و محزون و
اندوهگين بود؛ آمد، گفتم: اين شخص كيست؟
گفت: او را نمي
شناسي؟
گفتم: نه.
گفت: اين شخص، جد
تو حضرت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم است.
نزديك شدم و عرض
كردم يا جداه! اگر مي ديدي كه ما را برهنه، بي معجر و بي
حجاب بر شترهاي
بي كجاوه سوار نموده اند، كه مردان خوب و بد به ما نگاه مي كنند؛ امر عظيم و موضوع
بزرگي را مي ديدي.
آن حضرت به طرف
من خم شد، و مرا به سينه ي خويش چسبانيد، و سخت گريست، من قضايا و مصايبي كه بر ما
وارد شده بود، براي او تعريف مي كردم.
در اين هنگام،
يحيي عليه السلام گفت: اي دختر برگزيده! بس كن، و صداي خود را پايين آور كه دلهاي
ما و دل آقاي ما را به درد آورده، و همه ي ما را به گريه آوردي.
آن گاه خادم دست
مرا گرفت، و داخل قصر نمود، ناگاه پنج نفر خانم را ديدم كه در ميان آنها خانمي بود
كه موهاي خويش را بر صورت خود پريشان نموده، و لباس هاي سياه پوشيده و در دست او،
لباسي آغشته به خون بود، وقتي برمي خاست زنان ديگر نيز با او برمي خاستند، موقعي
كه مي نشست آنها نيز مي نشستند، او بر صورت خود سيلي مي زد، و اشك او جاري بود، او
نوحه مي خواند و زنان جوابش مي دادند.
به خادم گفتم:
اين خانمها، كيا هستند؟
گفت: اي سكينه!
اين حواست، اين مريم، و خانمي كه در نزد اوست آسيه، دختر مزاحم است، و اين مادر
موسي عليه السلام است، و اين خديجه ي كبري عليهاالسلام است.
گفتم: خانمي كه
در دستش پيراهني آغشته به خون است، كيست؟
گفت: اين جده ي
تو حضرت فاطمه ي زهرا عليهاالسلام است.
نزديك شدم، و
گفتم: سلام بر تو اي مادر بزرگوار!
آن حضرت سر خود
را بلند كرد و فرمود: سكينه؟
عرض كردم: بلي.
در حالي كه به
صورت خود سيلي مي زد و ناله مي كرد برخاست، بعد فرمود: بيا نزديك، من نزديك رفتم و
او مرا به سينه ي خود چسباند.
عرض كردم: مادر
جان! در سنين كودكي يتيم شدم؟
فرمود:
وا ويلتاه! وا
مهجة قلباه! من احني عليكن بعد القتل؟ من جمعكن عن الشتات بين الرجال؟ بشريني يا
سكينة! عن حال العليل.
وا ويلتاه! واي
روح قلب من! چه كسي پس از كشتن، بر شما مهرباني كرد؟ چه
كسي پراكندگي شما
را جمع كرد؟ مردان شما كجايند؟ اي سكينه! مرا از حال عليل و بيمار آگاه كن.
گفتم: مادر جان!
بارها مي خواستند او را به قتل برسانند، وليكن بيماريش مانع از قتل او شد، چرا كه
او بر روي خود افتاده است، لباس هاي او را غارت كردند، و توانايي برخاستن را
ندارد، كاش مي ديدي او را هنگامي كه بر پشت شتري لاغر و بدون كجاوه سوار كردند، و
زنجيري سنگين بر گردن او انداختند.
او از اين مصيبت
گريه مي كرد.
به او گفتيم: چرا
گريه مي كني؟
مي فرمود: وقتي
اين زنجيرهايم را مي بينم، زنجيرهاي اهل جهنم را به ياد مي آورم.
از آن ملاعين
خواستيم تا زنجيرش را باز كنند. آنها، پاهاي او را نيز از زير شكم شتر بستند. در
اين هنگام، خون از ران هاي او جاري شد، او شب و روز گريه مي كرد؛ چه هنگامي كه به
سر مطهر پدر بزرگوار خود و سرهاي ياوران او كه آشكار نموده بودند، و چه هنگامي كه
به سوي ما كه بي ستر و حجاب بوديم؛ نگاه مي كرد.
هر گاه نگاهش به
اين صحنه ها مي افتاد گريه اش زيادتر مي شد.
در اين هنگام؛
حضرت فاطمه عليهاالسلام بر صورت خويش سيلي زد و فرياد زد: وا ولداه! وا هلاكاه! و
فرمود: اين بلاها بعد از ما بر سر شما آمد؟
آن گاه فرمود:
و جسد القتيل من
غسله؟ من كفنه؟ من صلي عليه؟ من دفنه؟ من زاره؟
بدن كشته شده را
چه كسي غسل داد؟ چه كسي كفن نمود؟ چه كسي بر او نماز خواند؟ چه كسي او را دفن كرد؟
چه كسي او را زيارت نمود؟
گفتم: غسل او
اشكهاي ما بود، كفن او ريگهايي است كه بادها بر آن مي ريخت، ما از نزد او كوچ
كرديم در حالي كه زوار او مرغها و وحوش بودند.
پس ندا سر داد:
وا حسيناه! وا
ولداه! وا قلة ناصراه!
در اين هنگام،
بانوان ديگر نيز به خاطر گريه و ناله ي حضرت زهرا عليهاالسلام گريه مي كردند و
ناله مي نمودند.
آن گاه آن
بانوان، رو به من كرده و گفتند: بس كن اي دختر برگزيده! تو با ذكر اين
مصايب جانسوز
سيده ي ما را هلاك كردي، و ما را نيز هلاك نمودي.
پس از آن؛ از
خواب بيدار شدم.
اين در حالي بود
كه يزيد لعين و همنشينان او و بزرگان بني اميه لعنهم الله با شنيدن اين خواب، گريه
مي كردند، پس يزيد لعين دستور داد آنها را نزد وي بازگردند، و آنها بازگشتند .
در كتاب «منتخب»
آمده است، راوي گويد:
هنگامي كه يزيد
لعين آن قصه را شنيد، بر صورت خود سيلي زد و گريه نمود، و گفت: مرا با كشتن حسين
چه كار بود؟
انوار نعمانيه:
254:3 و 255، بحارالانوار: 196 - 194 :45.
وبلاگ ولايت
حضرت
سكينه(س)مسير کوفه تا شام
کاروان مي رفت
اما کودکي جا مانده بود
او در آغوش عطش
در قلب صحرا مانده بود
گر نمي دانست
آيين اسارت را ولي
ناز پرورد اسيران
بود، اما مانده بود
هر چه بابا گفت
آن شيرين زبان در طول راه
در جواب بي جوابي
هاي بابا مانده بود
يک بيابان غربت و
يک کودک بي سر پناه
بي عزيزانش
-زبانم لال- تنها مانده بود
بر فراز نيزه ها
منظومه اي را ديده بود
سِير چشم مهر
جويش سوي بالا مانده بود
خيزران و چهره گل
نسبتي با هم نداشت
چرخ گردون نيز در
حل معما مانده بود
سينه آم اتش گرفت
از اين مصيبت يا حسين
ز آن که دلبندي
سه ساله روي شن ها مانده بود
$
##منازلى كه
كاروان اسراء بين كوفه و شام سير نمودند
منازلى كه كاروان
اسراء بين كوفه و شام سير نمودند
چون اهل بيت گرام
و حرم امام (عليه السلام) را با سرهاى شهدا به شام غم انجام بردند در هر منزلى از
منازل و مرحلهاى از مراحل كرامتى ظاهر و برهانى باهر گشت كه اسباب تنبه بعضى و
باعث هدايت جمعى گشت ليكن بر شقاوت اشقياء مىافزود چنانچه خداوند در قرآن فرموده
ولا يزيد الظالمين الاخسارا بل لم يزدهم الاطغيانا و غرورا
روزى كه از كوفه
بيرون آمدند منزل اول قادسيه بود از آنجا اهل بيت را حركت دادند.
قال ابو مخنف: و
ساروا بالروس الى شرقى الجصاصة ثم عبروا تكريت از طرف شرقى جصاصه با اسراء و سرها
روان شدند تا عبور به كنار شهر تكريت نمودند به عامل تكريت نوشتند كه بايد به
استقبال ما بيائى و زاد و توشه از براى لشگر و علوفه از براى چهارپايان سپاه
بياورى ما جمعيت زياديم و مامور از جانب ابن زياديم و با ما است سر بريده حسين بن
على (عليه السلام) كه در كربلا كشتهايم و سر او را براى يزيد مىبريم حاكم تكريت
چون نامه مطالعه نمود حكم كرد تدارك سيورسات و آذوقه نمايند و جمعيت به استقبال
بروند، جمعيت زيادى بيرون شهر رفته و علمهاى سرخ و زرد به جلوه در آوردند بوق و
نقاره زدند شهر را آئين بستند مردم بى دين از هر جانب و مكان رو به استقبال آوردند
چون فريقين به يكديگر برخوردند بشارت و مباركباد گفتند و تماشائيان از سر نورانى
امام (عليه السلام) مىپرسيدند و جواب هذا رأس الخارجى مىشنيدند اتفاقا در ميان
آن جمعيت مردى بود نصرانى كه كيش ترسا و آئين مسيحا داشت و از كوفه آمده بود و گفت
ويلكم انى كنت فى الكوفة من در كوفه بودم نام صاحب اين سر خارجى نبود مىگفتند سر
حسين بن على بن ابيطالب عليهما السلام است همان على كه مدتى در كوفه سلطنت داشت و
بر ما امير بود و مادرش فاطمه زهرا عليها السلام و جدش محمد مصطفى (صلى الله عليه
و آله و سلم) است اين سر پسر اوست مردم بفكر فرو رفتند نصرانيها چون اين خبر را
شنيدند رفتند ناقوسهاى خود را برگرفتند بنا كردند به ناقوس زدن رهبانان در
كنيسههاى خود را بستند و لعنت و نفرين در حق قاتلان حضرت مىكردند و مىگفتند
الها معبود انا برئنا من قوم قتلوا ابن بنت نبيهم اى خداى ما و اى سيد ما ما
بيزاريم از قومى كه پسر فاطمه دختر پيغمبر خود را مىكشند.
فرد
گبر اين ستم كند
نه يهود و مجوس نه//هندو نه بت پرست نه فرياد از اين جفا//
خبر به لشگر رسيد
كه نصارى شورش كردهاند و نزديك است مردم ديگر را به شورش در آورند سپاه ترسيدند
فلم يدخلوها و رحلوها عن تكريت داخل شهر تكريت نشدند از همانجا رو به راه نهادند
تا رسيدند به اعسا از آنجا نيز گذشتند به دير نصرانى عروه رسيدند از آنجا هم عبور
كردند رسيدند به صليتاء و از آنجا هم گذشتند تا آنكه رسيدند به وادى النخله شب را
در وادى النخله بسر بردند.
ابو مخنف
مىنويسد: سپاه كفرآئين پسر اسراء را از آن منزل كوچ دادند و طى منازل و قطع طريق
كردند تا رسيدند به ارمينا و در آنجا توقف ننمودند و ساروا حتى وصلوا الى بلد يقال
لبنا عبور كردند تا آنكه رسيدند به بلد لبنا آن بلد معموره بود پرجمعيت مقابل است
با مدينه مرشاد شيخ طريحى عليه الرحمه مىنويسد اهل بيت را به مرشاد بردند و نيز
ابو مخنف مىنويسد به لبنا على اى نحو كان چون اسيران خونين دل را بدان منزل
رسانيدند خبر به شهر لبنا دادند جمعيت آن شهر بيرون آمدند فخرجت المخدرات من
خدورهن و الكهول و الشبان ينظرون الى رأس الحسين (عليه السلام) و يصلون عليه و على
جده و ابيه و يلعنون من قتله الخ مرد و زن از صغير و كبير و پير و جوان حتى مخدرات
پشت پرده بيرون آمدند و نظر بر سر مطهر نورانى امام حسين (عليه السلام) مىكردند و
صلوات بر او و پدر و جدش مىفرستادند و لعنت بر قاتلان حضرت مىنمودند و نيز لشگر
را فحش و دشنام مىدادند و مىگفتند يا قتلة اولاد الأنبياء اخرجوا من بلدنا اى
كشندگان اولاد انبياء از شهر ما بيرون رويد اينجا نمانيد آن سپاه روسياه چون اين
واقعه بشنيدند فرستادند آن شهر را خراب كردند و رحلوا من لبنا از آنجا كوچ كردند و
ساروا حتى و صلوا الى الكحيلة.
واقعه منزل كحيله
چون سپاه ابن
زياد ملعون به كحيله رسيدند به اهل آن بلد پيغام دادند كه ما را بايد شما ملاقات
كنيد با آذوقه و علوفه فان معنا راس الحسين (عليه السلام) زيرا كه حامل سر امام
مىباشيم و به شام مىرويم فرمان ابن زياد را فرستادند كه بايد عمال و حكام بلاد و
امصار به استقبال لشگر ما بدر آيند شهر را آئين ببندند آب و آذوقه را دريغ ندارند
لهذا والى كحيله لشگر را سيورسات فرستاد علمهاى بشارت به جلوه در آورد و امر بالا
علام فبشرت و المدينة فزينت فتداعت الناس من كل جانب و مكان شهر را زينت كردند
مردم از هر جانب بيرون آمدند والى ملعون با خواص خود تا سه ميل به استقبال رفت
مردم از يكديگر مىپرسيدند چه خبر است ديگرى مىگفت سرها و اسراى خارجى را به شام
مىبرند كه ابن زياد در ارض عراق آنها را كشته است يكى در ميان اين جمعيت كه از
واقعه مخبر بود گفت واى بر شما لال شويد و خارجى نگوئيد والله هذا راس الحسين
(عليه السلام) چون آن جماعت اين سخن را شنيدند به گريه و ناله در آمدند چهار هزار
سوار هم عهد شدند و نيز سوگندهاى غلاظ و شداد خوردند كه سپاه ابن زياد را به قتل
برسانند و سرها را ببرند و به بدنها ملحق كنند و اسرا را نجات بدهند تا اين فخر از
براى ايشان الى يوم القيمه بماند اما جاسوسان خبر از براى لشگر ابن زياد بردند كه
جماعت اوس و خزرج كه چهار هزار سوار مكمل يراقند عازم حملهاند دانسته باشيد
كوفيان بى آزرم از ترس وارد به كحيله نشدند بلكه از راه منحرف شدند و راه تل اعقر
را پيش گرفتند و به تعجيل هر چه تمامتر خود را به منزل جهنيه رسانيدند.
واقعه منزل جهنيه
عامل وى را خبر
دادند كه سر حسين بن على (عليه السلام) با ما است و از جانب ابن زياد بسوى يزيد
مىرويم بايد به استقبال ما بيائى و آذوقه و علوفه حاضر كنى شهر را زينت كردند
علمها به جلوه آوردند مردم به استقبال در آمدند چون دانستند كه ايشان سر امام عالم
امكان (عليه السلام) را همراه دارند سى هزار جمعيت شوريدند بناى مخاصمت گذاشتند
خيال آن داشتند كه سرها و اسيران را بگيرند كه لشگر از آن شهر فرار كردند.
واقعه منزل موصل
چون لشگر ابن
زياد در اثناى راه خود به نزديك موصل رسيدند كس به امير موصل فرستادند و پيغام
دادند كه شهر را بياراى و به استقبال ما بيرون آى و طبقهاى زر و سيم مهيا ساز تا
بر ما نثار كنى به آمدن ما در منزل تو و نيز افتخار بر تمام حكام ديار كن زيرا كه
سر حسين بن على (عليه السلام) و برادران و ياران او همراه است و اهل بيت او را نيز
از خانم و كنيز با ديدههاى اشگ ريز مىآوريم والسلام عمادالدوله كه حاكم موصل بود
اهل شهر را جمع كرد و صورت حال را با ايشان در ميان آورد گفت اى قوم زنهار باين
سخن تن ندهيد و بدين نصيحت همداستان نباشيد اصلا نه استقبال كنيد و نه اين جماعت
را به شهر خود راه بدهيد زيرا اين كار براى شما عار و شكست است.
رعايا گفتند:
اى امير خدا تو
را خير دهد، تو هميشه به رعايا مهربان بوده و هستى آنچه فرمائى اطاعت مىكنيم، پس
موصليان آب و آذوقه فرستادند و پيغام دادند آمدن شما به شهر ما مصلحت نيست اين
آذوقه را بگيريد و هر كجا كه مىخواهيد برويد، آن جماعت از اين جواب در خشم شدند
از پشت شهر انداختند جائى كه در يك فرسخى شهر واقع بود فرود آمدند سر مطهر منور
امام (عليه السلام) را از نيزه فرود آوردند و در آنجا سنگ بزرگى بود روى آن سنگ
نهادند قطره خونى از سر مبارك بر آن سنگ چكيد و آن خون در ميان سنگ نهان شد هر سال
روز عاشوراء از آن سنگ خون تازه مىجوشيد، مردمان از اطراف و اكناف و نواحى
مىآمدند و دور آن سنگ حلقه ماتم مىزدند و به مراسم عزادارى مشغول مىشدند و به
همين منوال بود تا زمان عبدالملك مروان عليه اللعنة و العذاب كه آن سنگ را از آن
مقام برداشتند و ديگر كسى از آن سنگ نشانى پيدا نكرد وليكن اهل موصل در آن موضع
قبه و بارگاهى ساختند و او را مشهد النقطه نام نهادند هر سال كه ماه محرم مىشود
مردم در آنجا آمده و مراسم عزاء بجاى مىآورند.
صاحب روضة الشهداء
مىنويسد:
چون اهل موصل
لشگر ابن زياد را به شهر خود راه ندادند شمر لعين با تابعان خود در بيرون شهر شب
را منزل كردند صبح رو به شهر نصيبين نهادند.
واقعه منزل
نصيبين
چون اهل بيت
رسالت را آن قوم ضلالت آئين به نزديكى شهر نصيبين آوردند سرها را از صندوقها بدر
آوردند و بر نيزههاى بلندى زدند و در نظر اهل بيت جلوه دادند فلما رات زينب راس
اخيها بكت و انشات تقول همينكه چشم عليا مكرمه زينب خاتون بسر برادر افتاد با چشم
گريان اين ابيات را انشاء نمود زبانحال آن مخدره
اتشهرونا فى
البرية عنوة// و والدنا اوحى اليه جليل//
كفرتم برب العرش
ثم نبيه// كان لم يجئكم فى الزمان رسول//
لحاكم اله العرش
يا شر امة// لكم فى لظى يوم المعاد عويل//
معين صاحب روضه
مىنويسد كه لشگر كس بنزد حاكم نصيبين فرستادند كه نام او مقصود بن الياس بود كه
شهر را بيارائيد و به استقبال بدر آئيد يامرونه بتزئين البلد و القرى و تحسين
الضيافة و القرى دخلوها فى كبكبة عظيمة بعد از آراستن شهر و آوردن اسيران به در
دروازه و ديدن تماشائيان فمالبثوا الا ان برقت سحابة عليهم ببرق من القهر الالهى
ناگاه به قدرت الهى از ابر قهر و غضب پادشاهى برقى پديد آمد كه يك نيمه شهر را
سوخت غوغا در شهر پديدار شد مردمان بهم بر آمده لشگريان خجالت زده از آن شهر به در
آمدند قصد مرحله ديگر كردند به شهرى رسيدند كه رئيس آنجا سليمان بن يوسف بود.
واقعه بعد از شهر
نصيبين
سليمان را دو
برادر بود يكى از آنها در جنگ صفين بدست اميرالمومنين (عليه السلام) كشته شده بود
و يكى با اين برادر در حكومت شهر شريك بود و شهر ايشان دو دروازه داشت يكى به
سليمان تعلق داشت ديگرى به برادرش چون خبر آمدن لشگر را به شهر شنيدند تهيه و
تدارك ديدند و تشريفات چيدند اما در باب ورود به شهر با هم مخاصمه كردند او مىگفت
بايد از دروازه من وارد شوند ديگرى مىگفت از دروازه من ميان دو ناصبى ملعون جنگ
در افتاد فقامت الفتنة و هاجت الفساد فاخذ السيوف من الجانبين فاخذها و نفذت
السهام من الطرفين منافذها و انقطع الأمن و الأمان فقتل سليمان در ميان آن گير و
دار. سليمان وارد نيران شد كه لشگر شمر عليه اللعنة از آنجا نيز سراسيمه شده روى
به حلب نهادند فانقلبوا من شر المنقلب فانحدروا الى حلب.
در كامل السقيفه
مىنويسد:
عبور لشگر
كفرآئين پسر زياد پليد به ميا فارقين(97) افتاد در اين منزل كه لشگر عبور
كردهاند از جاده سلطانى و اصلى نرفتند بلكه از ترس محبان اهل بيت عليهم السلام از
بيراهه حركت كردند لهذا ترتيبى از حركت ايشان در كتب مقاتل نيست فقط نامى از
منازلى كه به آن گذشتهاند برده شده و آنها عبارتند از:
اندرين چنانچه در
كامل السقيفه آمده و ديگر شهر ايمد چنانچه صاحب روضه نام آن را برده.
در مقتل ابو مخنف
است كه از نصيبين به عين الورده و از آنجا به ناصر جمان و از آنجا به دوغان عبور
كردند.
در نسخه ديگر ابو
مخنف آمده كه از عين الورده به دعوات رفتند و از والى آنجا درخواست استقبال نمودند
والى با طبل و نقاره به استقبال آن كفر كيشان آمد و سپاه را از دروازه اربعين به
شهر وارد نمود سپس از آنجا به حلب رفتند.
واقعه شهر حلب
ابو مخنف
مىنويسد:
شهر حلب را براى
ورود اسيران و سرهاى آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) زينت كردند و زينت
المدينة و ضربت الطبول و اشهروا حريم آل محمد مردم با ساز و نقاره اهل بيت رسالت
را وارد شهر كردند حريم آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را با كمال خوارى و
زارى به آن حالتيكه شرح داديم از كوچه و بازار حلب عبور دادند تا به منزلگاه
رسيدند سرها را از نيزهها بزير آوردند ثم نصبوا الرأس فى رحبة هناك من وقت الزوال
وقت العصر يعنى سر مطهر امام (عليه السلام) را از وقت زوال ظهر تا وقت غروب بر
رحبه نصب كرده بودند و مردم دسته دسته به تماشا مىآمدند و مىرفتند شيعيان و
محبانى كه تك تك در ميان ايشان بودند بعد از شناختن سر امام (عليه السلام) زار زار
مىگريستند و صلوات بر حضرت و جد و پدرش مىفرستادند اما جهله و اراذل در پاى سر
مطهر فرياد مىكردند مردم تماشائى بيائيد هذا رأس خارجى خرج بارض العراق على يزيد
بن معاوية اين صدا بگوش زينب و حرم امام (عليه السلام) رسيد زنها خود را مىزدند و
سينه مىكوبيدند گريه و ناله آغاز مىكردند ابو مخنف مىگويد آن رحبه كه سر مطهر
امام را بر او نصب كرده بودند اكنون در شهر حلب موجود است لا يجوز فيها احد الا تقضى
له حاجة هر دردمند مستمندى كه پناه به آن مىبرد دردش دوا و حاجتش روا مىشود اما
لشگر آنشب در حلب به عيش و عشرت بسر بردند يتمالون من الخمر از كثرت آشاميدن شراب
حالت خود را خراب كردند طعامهاى رنگارنگ حرام مىخوردند اما اهل بيت رسالت با چشم
پر آب در منزلى خراب از سوز دل و خستگى و بيمار دارى تا صبح به خواب نرفتند فعند
ذلك يبكى على بن الحسين (عليه السلام) و يقول پيوسته از حال نقاهت گريان بود و
مىفرمود:
ليت شعرى هل عاقل
فى الدجى// بات من فجعة الزمان يناجى//
انا نجل النبى ما
بال حقى// ضايع فى عصابة الاعلاج//
نكروا حقنا فاؤا
علينا// يقتلون بخدعة و لجاج//
ازكتاب مقتل
الحسين (ع) از مدينه تا مدينه آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)
$
##چندواقعه بین
راه شام
چندواقعه بين راه
شام
رسيدن لشگر
كفرآئين پسر زياد به شهر سرمدين
ابو مخنف
مىنويسد:
سرمدين شهرى
معمور و كثير الخير بوده كه مردم بسيارى در آن مدينه اغلب دوستدار خانواده اطهار
بودند چون شنيدند كه سلطان حجاز را عراقيان بى نام و ننگ كشتهاند و حرم پادشاه
عالم را با سرهاى اصحاب و انصار به شام مىبرند غلقوا الأبواب و صعدوا على السور و
صاروا يسبونهم و يلعنونهم و يرمونهم بالحجارة اهل سرمدين دروازههاى خود را تماما
بستند و بر پشت بام قلعههاى خود بر آمدند بنا كردند لشگر ابن زياد و يزيد را
دشنام دادن و لعنت و نفرين كردن و سنگ باريدن فرياد مىكردند يا قتلة الحسين (عليه
السلام) والله لا دخلتم مديتنا اى قاتلان ابى عبدالله الحسين بر شما لعنت باد شما
را به شهر خود راه نمىدهيم اگر يك نفرتان قدم باين شهر بگذارد همه را مىكشيم و
هرگاه شما هم ما را بكشيد راه عبور از شهر خود به شما نخواهيم داد زنهاى آن شهر بر
اسيران نظاره مىكردند لباسهاى خود را از غصه پاره كردند بر سر و سينه مىزدند
مىگفتند اى خواتين با احترام خدا لعنت كند آنهائى را كه شما را به اين روز
انداخته عليا مكرمه ام كلثوم كما فى المقتل المنسوب الى ابى مخنف اين اشعار را
خواند.
كم تنصبون لنا
الأقتاب عارية// كاننا من بنات الروم فى البلد//
اليس جدى رسول
الله ويلكم// هو الذى ذلكم قصدا الى الرشد//
يعنى اى بى مروت
لشگر چرا اين قدر ما را بر سر اين شترهاى بى جهاز شهر به شهر مىبريد و چقدر اين
زنان خون جگر را در بالاى چوب جهاز شتران مىنشانيد مگر ما دختران رومى هستيم مگر
جد ما رسولخدا نيست مگر صاحب دين و هدايت نبود تقصير ما چيست كه از صدمه شتر سوارى
تلف شديم.
واقعه منزل
اندرين(99)
چون سپاه كفرآئين
پسر زياد پليد اسراء و سرها را به قريه اندرين آوردند والى آن ولايت را خبر كردند
تا تدارك سپاه ديده و به استقبال بيايد.
كامل السقيفه
مىنويسد:
حاكم اين شهر را
نصر بن عتبه نام بود از قبل يزيد بن معاويه حكومت داشت چون شنيد لشگر عراق امام
آفاق را كشتهاند و عيالش را اسير كرده با سر آن سرور به شام مىبرند كفر و نفاق
خود را آشكار كرد خرمى و سرور نمود امر بتزيين البلد و اظهار السرور و الفرح و
ابعاد الهم آن ملعون امر كرد شهر را آئين بستند مردمان را گفت البسه رنگين بپوشند
اظهار فرح كنند منتظر ورود كاروان اسراء باشند از آنطرف سپاه كفر اثر كاروان اسراء
را به شهر داخل نموده و اسيران را با آن ذلت و خوارى در جائى منزل دادند و سرها را
در صندوق نهادند چون شب شد اهل آن بلد بناى عيش و عشرت نهادند كه عبارت كامل اين
است و باتوا ليلتهم يختمرون و يرقصون و يصبحون و يضربون الطنابير و المزامير و لهم
فى سكرتهم شهبق و زفير آنشب را به شرب خمر مشغول گشته و بناى رقصيدن و كف زدن و
وجد و نشاط نمودن گذراندند اهل طرب به ساز و آواز اشتغال داشتند كه صداى طنبور و
تار و آواز از فلك دوار در گذشت دل اسيران در گوشه زندان از اين شادى بدرد آمد كه
اى خدا مىپسندى محبوب ترا بكشند و اظهار سرور نمايند در اين وقت كه لشگر به عيش و
عشرت مشغول بودند غضب و قهر قهارى شامل حال آنها شد باين معنى كه ابرى سياه بر سر
آن شهر خيمه زد و رعد و برق از وى جستن نمود هر وقت كه صداى رعد بلند مىشد
زهرهها را مىدريد و هر دم كه برق مىزد جائى را مىسوخت از هر مكانى صداى سوخت
سوخت و از هر گوشه آوازهاى برق متوالى شنيده مىشد جمعى از لشگر و اهل شهر سوختند
مستى از سر مردم بدر رفت و عشرت به مصيبت مبدل شد صبح زود بقيه لشگر اسيران را
برداشته رو به راه نهادند.
واقعه معرّه
النعمان
از جمله منازل
لشگر ابن زياد كه اسراء را به شام مىبردند معرة النعمان(100) است جهت اينكه نسبت
دادهاند معره را به نعمان براى آنستكه نعمان بن بشير انصارى باين شهر آمده و در
آنجا وفات يافته در همان بلند دفن است لهذا نسبت دادند به معره نعمان، حاصل آنكه
چون لشگر ابن زياد باين بلد رسيدند به نوشته ابى مخنف اهل آن بلد در دروازهها را
به روى لشگر گشودند استقبال كرده آب و آذوقه فراوان تقديم نمودند لشگر باقى روز را
در آن بلد بسر بردند و از آنجا كوچ كردند رسيدند به شيزر.(101)
واقعه شيزر
ابى مخنف
مىنويسد اهل شيزر سپاه ابن زياد را به بلد خود راه ندادند زيرا پيرى سالخورده
كامل داشتند گفت ياران اينها پسر پيغمبر آخرالزمان را كشتهاند و اينك سر او را با
عيالش به شام مىبرند قسم ياد كنيد كه نه منزل به آنها دهيد و نه آب و آذوقه پس
اهل آن قريه هم قسم شدند كه چنين كنند و قطعوا القنطرة و اضرموا الينران و اخذوا
السيوف و المجن جسر خندق را بريدند و آتش در خندق افكندند تمام رعيت شمشير و سپر
برداشتند براى اينكه نگذارند كسى از لشگر پسر زياد به بلد ايشان در آيد همينكه
سپاه پسر زياد اين بديدند خود را به كنارى كشيدند از طرف شرقى آن بلد عبور كردند
كاغذى به يزيد لعين نوشتند و واقعه آن بلد و هجوم عام را بالتمام درج كرده به
قاصدى سريع السير دادند كه براى يزيد برد آن ولدالزنا غلام فرستاد ناظر آن بلده را
گرفتند آنچه داشت غارت كردند ضياع و عقار اهل شهر را تاراج نمودند و كار اهل شيزر
را زار كردند چون سپاه ابن زياد اين جرأت از اهل شيزر ديدند از آنجا رو به راه
نهاده رسيدند به كفر طاب.
واقعه كفرطاب(102)
كفر طاب قلعه
كوچكى بود كه اخيار و ابرار در آن ساكن بودند چون از آمدن لشگر ابن زياد ملعون
مخبر شدند فغلقوا عليهم الأبواب دروازههاى خود را به روى لشگر بستند بر برج و
بارو نشستند اصلا آب و آذوقه به لشگر ندادند حتى از آب هم مضايقه كردند خولى بن
يزيد عليه اللعنة نزديك حصين آمده فرياد كرد يا قوم لستم فى طاعتنا اى مردم مگر در
زير اطاعت و فرمان ما نيستيد چرا بما آب نمىدهيد در جواب گفتند فوالله لا نسقيكم
قطرة واحدة به ذات خدا قطرهاى آب به شما نخواهيم چشانيد و انتم منعتم الحسين
(عليه السلام) و اصحابه الماء شما بوديد كه آب را به روى اولاد ساقى كوثر بستيد و
ايشان را با لب تشنه شهيد كرديد اكنون به شما آب نخواهيم داد چون آن جماعت اين
بديدند از آنجا رفتند فانشاء على بن الحسين عليهما السلام.
ساد العلوج فما
ترضى بذا العرب// و صار يقدم رأس الامة الذنب//
ياللرجال و ما ياتى
الزمان به// من العجيب الذى ما مثله عجب//
ال الرسول على
الاقتاب عارية// و ال مروان يسرى تحتهم نجب//
حاصل آنكه سپاه
ابن زياد از كفر طاب آمدند به سيبور.
واقعه سيبور
ابى مخنف
مىنويسد در سيبور شيخ كبيرى بود او نيز تمام مشايخ را از بزرگ و كوچك و پير و
جوان طلبيد و گفت يا هذا رأس الحسين بن على اين سر سيد اولاد آدم و سر فرزند خاتم
الانبياء (صلى الله عليه و آله و سلم) است اين قوم پسر پيغمبرشان را از روى ظلم
كشتهاند سر او را به شام مىبرند اگر اين طايفه ستمگر را به بلد خود راه دهيد و
رعايت نمائيد خدا از شما مواخذه مىكند آنوقت چه خواهيد كرد فقالوا والله ما
يجوزون فى مدينتنا همه گفتند به ذات خدا نمىگذاريم از شهر ما بگذرند و قدم در بلد
ما بگذارند مشايخ و پيران گفتند ياران خدا فتنه را دوست نمىدارد اين سر را به
تمام شهرها بردهاند و نيز اين اسيران را از همه شهرها گذرانيدهاند حتى معارضه
نكرده بگذاريد بيايند بگذرند جوانان با غيرت آن بلد به جوش و خروش بر آمده گفتند
والله لا كان ذلك ابدا بخدا كه اين نخواهد شد نخواهيم گذاشت كه يكنفر از لشگر قدم
باين بلد بگذارد پس جوانان دست به شمشير و سنان بردند و نيز ساير آلات طعن و ضرب
برداشتند عزم را جزم كردند كه جندالكوفان و حزب الشيطان را به مدينه خود راه ندهند
اگر چه خونها ريخته شود پيران سالخورده كه اين غيرت از جوانان خود ديدند آنها هم
نيز به غيرت در آمدند با جمعيت عام از دروازه بيرون آمدند سر راه بر سپاه گرفتند
بزرگ شام را دشنام دادند خولى بن يزيد ملعون با سپاه خود بر ايشان حمله كرد جمعيت
سيبور آستين غيرت بالا زده و همت از شاه مردان خواستند خود را بر سپاه خولى زدند
در اندك زمانى ششصد نفر از اصحاب خولى را به درك واصل كردند و پنج نفر از جوانان
شهيد شدند رحمهم الله تعالى و فى نسخة هفتاد و شش نفر از لشگر كفار كشته شدند و
هفتاد نفر از اهل بلد شهيد شدند و هذا اقرب در آن هنگامه گير و دار كه اهل سيبور
به حمايت آل پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در آمده بودند و او را يارى
مىكردند عليا مكرمهام كلثوم سلام الله عليها پرسيد اين شهر را چه نام است كه
مردمان او غيرت دين دارند گفتند سيبور آن مخدره در حق ايشان دعاى خير كرده فرمود
اعذبهم الله تعالى شرابهم و ارخص اسعارهم و رفع ايدى الظلمة عنهم فلو ان الدنيا مملوة
ظلما و جورا لمانا لهم الا قسطا و عدلا خداوند آب اين بلد را گوارا و شيرين كند
وسعت و فراوانى و بركت دهد دست ظلم و ظلمه را از ايشان كوتاه گرداند اگر دنيا مملو
از ظلم و جور شود نرسد ايشان را مگر قسط و عدل.
هم عترة المختار
اكرم شافع// و افضل مبعوث اى خير امة//
بروجى بدورا منهم
قد تعنيت// محاسنها فى كربلا اى غيبة//
رماها يزيد
بالخسوف و طالعا// بانوارها جلت دجى كل ريبة//
خيل لشگر از آنجا
نيز حركت نمودند حتى و صلوا حماة تا رسيدند به حماة.
واقعه منزل
حماة(103)
ابى مخنف
مىنويسد كه اهل بلد حماة نيز آن طاغيان و عاصيان را راه ندادند فغلقوا الأبواب
على وجوههم و ركبوا بسور دروازهها را بر روى آن جماعت بستند و بر برج و بارو
نشستند گفتند والله لا تدخلون بلندنا هذا در بلد ما داخل نخواهيد شد اگر از اول تا
آخر ما كشته شويم نخواهيم گذارد وارد اين بلد شويد سپاه رو سياه چو اين بشنيدند
ارتحلوا الى حمص ليكن از كلام ابن شهر آشوب و ديگران چنين بر مىآيد كه سپاه ابن
زياد شهر حماة هم رفتهاند و الان سنگى كه سر بريده حضرت را بر او نهادهاند با
خون خشگيده موجود است و مشهور به مشهد الراس است مرحوم علامه در رياض از معاصرين
اصحاب خود كه تأليف كتاب در مقتل نمودهاند نقل كردهاند كه آن فاضل معاصر در كتاب
خود حكايت كرده كه در سفر مكه عبورم به شهر حماة افتاد در ميان باغ و بساتين آن
مسجدى ديدم كه مسمى به مسجدالحسين بود فاضل معاصر مىنويسد كه وارد مسجد شدم در
بعضى از عمارات مسجد يك پرده كشيده شده و آن پرده به ديوار آويخته برچيدم ديدم
سنگى بر ديوار نصب است و بر آن خون خشگيده ديدم از خدام مسجد پرسيدم اين سنگ چيست
و اين اثر و اين خون چه مىباشد گفتند اين سنگ سنگى است كه چون لشگر ابن زياد از
كوه به دمشق مىرفتند سرهاى شهيدان و اسيران را مىبردند باين شهر وارد كردند سر
مطهر فرزند خيرالبشر را روى اين حجر نهادند فاثر فى هذا الحجر ما تراه تاثيرا
اوداج بريده در دل سنگ اين كار كرده كه مىبينى و من سالهاست كه خادم اين مسجدم لا
ينقطع از ميان مسجد صداى قرائت قرآن مىشنوم و كسى را نمىبينم و در هر سال كه شب
عاشوراى حسين (عليه السلام) مىشود نصفه شب نورى از اين سنگ ظهور مىكند كه بى
چراغ مردم در مسجد جمع مىشوند و دور آن سنگ گريه مىكنند و عزادارى مىنمايند و
در آخرهاى عاشوراء بنا مىكند خون از سنگ ترشح كردن و يبقى كذلك و ينجمد همان نحو
مىماند و مىخشگد و احدى جرأت جسارت آن خون را ندارد خادم گفت آن خادمى كه قبل از
من در اين مسجد خدمت مىكرد او هم سالهاى متمادى در خدمت بود و اين سنگ را به همين
حالت با اين اثر و با اين خون منجمد با صوت قرآن و نور نصف شب عاشوراء همه را نقل
مىكرد و مىگفت خدام قبل هم براى او نقل كرده بودند از مسجد كه بيرون آمدم از
اهالى آن بلد نيز پرسيدم همه آنچه خادم گفته بود گفتند انتهى.
بعد از شهادت پسر
فاطمه حسين (عليه السلام)//داغ شهادتش جگر سنگ آب كرد
حاصل الكلام آن
فرقه لئام اهل بيت خيرالأنام را از حماة حركت داده و رو به شهر حمص نهادند.
واقعه شهر حمص
چون به نزديك شهر
حمص رسيدند نامه به والى آن شهر نوشتند كه ما گماشتگان اميرالمومنين يزيديم و از
كوفه به شام مىرويم و ان معنا راس الحسين (عليه السلام) سر بريده حسين (عليه
السلام) را همراه داريم و اولاد و عترت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را
اسير نموده به ديار شام مىبريم استقبال كن تدارك لشگر ببين و شهر را آئين ببنديد
امير شهر حمص برادر خالد بن نشيط بود كه در شهر جهنيه حكومت داشت يك برادر آنجا
والى بود چنانچه عرضه داشتيم و نيز برادر ديگر در حمص رياست داشت چون از مضمون
نامه لشگر مطلع شد امر بالاعلام فنشرت و المدينة فزينت علمهاى سرخ و زرد و كبود و
بنفش به جلوه در آوردند و شهر را زينت كردند مردم به تماشا بر آمدند سه ميل از شهر
دور شدند تا آنكه لشگر ابن زياد رسيدند و آن كافر كيشان هم سرها از صندوقها بدر
آوردند و بر نيزهها زدند و پردهگيان حرم امامت را با كمال ذلت رو به شهر آوردند
اهل حمص بعد از تحقيق كه اينها اولاد حيدر و فرزندان پيغمبرند به غيرت در آمدند
بسكه افغان طفلان و شيون زنان ويلان را شنيدند به جوش و خروش اندر شدند به همين
حالت بودند تا آنكه اهل بيت رسالت را از دروازه وارد كردند زنان شهر حمص كه حرم پيامبر
اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) را به آن خوارى و زارى ديدند دست به شيون
گذاشتند فازدحمت الناس فرموهم بالحجارة مردم شهر ديگر طاقت نياوردند بنا كردند
سپاه ابن زياد را سنگباران كردن كه از ضربت سنگهاى گران بيست و شش نفر از فرسان
كوفه و شام را به جهنم واصل كردند و دروازهها را بستند و گفتند يا قوم لا كفر بعد
الايمان نمىگذاريم يكنفر از شما از اين بلد جان بدر بريد تا آنكه خولى بن يزيد
حرامزاده را بكشيم و سر امام (عليه السلام) را از او بگيريم تا روز قيامت اين
افتخار در شهر ما بماند و به اين نيت قسم ياد كردند و ازدحام جمعيت نزديك كنيسه
قسيسى كه در جنب خالد بن نشيط بود اجتماع داشتند لشگر ابن زياد با آن جماعت در جنگ
و جدل بر آمدند و سر مردم را گرم كردند از دروازه ديگر سرها و اسيران را برداشتند
و فرار كردند از حمص آمدند به سوق الطعام و در آنجا هم جاى نيافتند از طرف بحيره
رفتند به كيرزا از آنجا نامه به والى بعلبك نوشتند و وى را از قدوم خود اخبار
دادند.
واقعه بعلبك
والى حكم كرد
مردم شهر با عزت و احترام مالا كلام سپاه ابن زياد را وارد كنند بعد از زينت شهر و
آئينبندى و افراشتن اعلام بند به بند رقاص و سازنده واداشت فامر بالجوارى و
بايديهم الدفوف و نشرت الأعلام و ضربت البوغات تا آنكه آل الله را وارد كردند بعد
از نزول به منزل بس كه خوش گذشت كه صاحب مقتل مىنويسد باتوا بمثلين يعنى بغير از
خوردن شراب و خوش گذرانى ديگر به كارى مشغول نشدند اما بر اسيران آل محمد در آن
بلد بسيار بد گذشت كه عليا مكرمهام كلثوم سلام الله عليها پرسيدند نام اين شهر چيست
كه اينقدر مردم آن بى دين هستند؟
گفتند بعلبك است
آن مخدره نفرين كرده فرمود اباد الله تعالى خضراتهم ولا اعذب الله تعالى شربهم و
لا دفع ايدى الظلمة عنهم الى آخر خداوند پوچ و پراكنده كند حاصل اين بلد را و آب
شيرين به كام ايشان نرسد و دست ظلمه از اين قوم كوتاه نشود.
ازكتاب مقتل
الحسين (ع) از مدينه تا مدينه آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)
$
##واقعه منزل
حرّان ویحیی حرانی
واقعه منزل حرّان
ويحيي حراني
يكى از منازل
كاروان اسراء در راه شام منزل حران(98) است صاحب روضة الشهداء مىنويسد: چون لشگر
ابن زياد به منزل حران رسيدند اهل آن بلد به استقبال بر آمدند بر بلندى و پستى
مشغول تماشاى اسيران شدند و در آن مكان تلى بود كه در بالاى آن خانه از شخص يهودى
بود كه او را يحيى يهودى حرانى مىناميدند و نيز اين مرد از جمله تماشائيان به
تفرج آمده بود فقام على الطريق يتصفحهم يتفرج فيهم حتى مروا عليه بالرؤس بر سر راه
ايستاده تماشاى اسيران مىكرد تا آنكه همه گذشتند و سرها را نيز عبور دادند در
ميان سرها ناگاه چشمش بر سر امام (عليه السلام) افتاد كه چون ماه تمام بر سر نيزه
تر و تازه است فلما امعن النظر فيه رأى ان شفتيه يتحركان و سمع كلامه (عليه
السلام) درست به نظر معنى نگاه كرد بر سر نورانى حضرت ديد لبهاى مباركش حركت
مىكند پيش رفت گوش فرا داد اين كلمات به سمع او رسيد كه مىفرمود و سيعلم الذين
ظلموا اى منقلب ينقلبون يحيى تعجب نموده كه چگونه سر بريده حرف مىزند البته اين
سر يا سر پيغمبر است يا وصى پيغمبر پرسيد اى مردم شما را بخدا اين سر كيست و نامش
چيست؟
گفتند سر حسين بن
على بن ابى طالب عليهما السلام است كه مادرش دختر محمد است يحيى با خود گفت اگر
دين جدش بر حق نبود اين برهان از وى ظهور نمىكرد پس به آواز بلند فرياد كرد اشهد
ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و ان ابنه هذا من اولاى الله اى
مردم گواه باشيد كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بر حق و پسر شهيد او بر حق و
اهل حرم او بناحق بى حجاب و بى نقاب مانند اسيران فرنگ بر شترها سوارند ثم عمد الى
عمامته پس دست برد عمامه خود را كه از جنس كتان مصرى بود برداشت و او را قطعه قطعه
ساخت بنزد خواتين مكرمات و بنات محترمات آورد آن قطعات را تقسيم كرد كه حجاب صورت
كنند ثم عمد الى جبته پس دست آورد جبه خود را از بر بيرون آورده به دوش امام بيمار
(عليه السلام) انداخت فرستاد هزار درهم زر آوردند پيش كش امام چهارم (عليه السلام)
نموده عرض كرد فدايت شوم اين زرها را به مايحتاج خود در دار غربت و اوقات كربت صرف
نمائيد لشگر ابن زياد چون اين محبت را از يهود ديدند بانگ بر وى زدند كه يا هذا
اين چه كار است مىكنى دشمنان والى شام را محبت و حمايت مىكنى از گرد اين اسيران
دور شو و الا سرت را جدا مىكنيم يحيى از اين كلام در غضب شد اخذته الغيرة و جذبته
المحبة غيرت ايمان بر آن تازه مسلمان غلبه كرد جذبه محبت اهل بيت رسالت وى را جذب
نمود رو كرد به جماعتى كه از نوكرها و خدام وى بودند گفت شمشير مرا بياوريد و
اسلحه بر خود راست كنيد تكبيرگويان بر آن بدكيشان حمله كنيد شمشير يحيى را آوردند
آن شير شكارى شمشير خونبار خود را از غلاف كشيده فسنله عن غمده و نظر الى فرنده
فصاح باعلى صوت الله اكبر بزرگست خداى محمد اين بگفت و با جماعت خود حمله بر جماعت
كفر كرد يحيى پنج نفر را از دم شمشير گذراند غلامان وى نيز جمعى را مقتول و برخى
را مجروح نمودند فجاشوا عليه و جعلوه فى مثل الحلقه لشگريان ابن زياد بر او حمله
آوردند و آن تازه مسلمان را در ميان گرفتند فضربوه بالسيف و السنان و رشفؤه
بالأحجار و النبلان از اطراف و جوانب نيزه و شمشير و سنگ و تير بر بدنش زدند غلغله
در جمعيت افتاد خبر بگوش اهل بيت رسالت رسيد كه آن جوان تازه مسلمان را لشگر ابن
زياد در ميان گرفتهاند دارند مىكشند يحيى ضربتهاى پياپى خورد و سلام داده بعد
به دارالسلام آخرت روى نهاد يك سلام به سر مطهر امام (عليه السلام) و يكى به فرزند
امام (عليه السلام) داد معين الدين در روضه مىنويسد كه مرقد پاك يحيى در دروازه
حرام معروف است به مقبره يحيى شهيد و يستجاب الدعاء عند ترتبه در سر قبر او هر
دعائى رد نمىگردد و مستجاب مىشود.
در هر دو جهان گر
آبرو مىطلبى//بگذر بسر خاك شهيدان درش//
ازكتاب مقتل
الحسين (ع) از مدينه تا مدينه آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)
$
##چهار فرسخى شام
چهار فرسخى شام
رسيدن سپاه
كفرآئين پسر زياد مخذول به چهار فرسخى شام و خبر دادن از ورود اهل اهل بيت(عليه
السلام) به يزيد پليد
پس از آنكه سپاه
كفرآئين كوفه و شام از عسقلان خارج شدند به سرعت تمام بطرف شام روانه گشته و همه
جا قطع منازل و طى طريق مىكردند تا به چهار فرسخى شام رسيده در آنجا اقامت كردند
و از اينكه به مقصد نزديك شدهاند بسى شادمان و مسرور بودند از آنجا نامهاى به
يزيد ملعون نوشته و در آن اظهار نمودند كه از كوفه آمده و سرها را با خيل اسيران
آورده و اينك منتظر فرمان بوده كه چه روز اسراء را با سرها وارد شهر كنيم.
نامه را پيچيده و
به دست قاصدى داده و سفارش كردند زود جواب آنرا بياور و خودشان در آن مكان به باده
گسارى و عيش و نوش مشغول شدند.
قاصد خود را به
شهر رساند و همه جا آمد تا به نزد يزيد پليد رسيد، زمانى بود كه آن طاغى با اعيان
از بنى اميه مشغول صحبت بود، قاصد از در در آمد و سلام كرد و گفت:
اقر الله عينيك
بورود رأس الحسين (عليه السلام)، چشمت روشن و سرت سلامت، سر دشمنت وارد شد.
ابو مخنف در مقتل
مىنويسد:
يزيد ديد كه قصاد
به صداى بلند گفت چشمت روشن باد خواست امر بر مردم مشتبه شود و اين طور به ديگران
بنماياند كه از اين خبر خوشحال نيست در جواب قاصد گفت: چشم تو روشن باد.
سپس فرمان داد
قاصد را به زندان ببرند آنگاه كاغذ ابن زياد را خواند و از حركات و قبايحى كه مرتكب
شده بود كاملا مطلع شد در باطن بسيار مسرور و شادمان گرديد ولى در حضور جمعيت سر
انگشت به دندان گزيد طورى كه نزديك بود انگشت نحسش قطع شود، بعد گفت: انالله و انا
اليه راجعون.
پس نامه را به
حضار در مجلس نشان داد و گفت: ملاحظه كنيد پسر مرجانه قسى القلب بدون اطلاع و اذن
من چهها كرده، حضار نامه را خواندند و گفتند: كار خوبى نكرده البته قبل از اين
نامه ابن زياد يك نامه ديگرى براى يزيد فرستاده بود و او را از كارهاى خود مطلع
ساخته بود و يزيد آن را از انظار ديگران مخفى داشته و ابراز نمىنمود و اساسا به
حكم آن پليد ابن زياد مخذول اسراء و سرها را به شام فرستاد.
بارى پس از آنكه
خبر رسيدن اهل بيت به چهار فرسخى شام به سمع يزيد رسيد امر كرد لشگريان كوفه و شام
در همان منزل توقف كنند و اسراء و سرها را مراقبت نمايند تا خبر ثانوى از او به
ايشان برسد.
سپس امر كرد
برايش تاجى جواهرنشان ساخته و تختى مرصع به سنگهاى قيمتى بسازند و سر كردهها و
كد خدايان و بزرگان هر صنف و حرفهاى را فرا خواند و به آنها دستور داد كه شهر را
در كمال زيبائى زينت كرده و آئين ببندند و تمام اهل شهر را مؤظف و مكلف نمود كه
لباسهاى زينتى پوشيده و خود را بيارايند و از وضيع و شريف، غنى و فقير، امير،
مأمور خرد و كلان، رجال و نسوان پير و جوان در كوچهها و محلهها و خيابانها بطور
دسته جمعى رفت و آمد كرده و به هم تبريك و تهنيت بگويند.
بارى پس از آنكه
شهر زينت شد و مراسم آئينبندى به اتمام رسيد و تاج و تخت آن پليد آماده گشت روزى
را براى ورود اهل بيت و ذرارى بتول اطهر سلام الله عليها تعيين كرد و دستور اكيد
داد كه در آن روز خلايق به استقبال رفته و طبل و ساز و شيپور بنوازند و امر كرد كه
جارچيان در سطح شهر جار بزنند جماعتى از اهل حجاز عَلَم مخالفت با ما را
برافراشتند و به قصد براندازى ما به طرف عراق حركت كردند ولى عامل و والى كوفه
عبيدالله بن زياد آنها را كشته و سرهاى ايشان را با زنان و اطفالشان امروز وارد
اين شهر مىكنند هر كس دوست ما است امروز شادى و خوشحالى بنمايد.
چون كمتر كسى بود
كه از واقع مطلع بوده و علم به شهادت حضرت و اسيرى اهل بيت پيغمبر (صلى الله عليه
و آله و سلم) داشته باشد بلكه اساسا احدى چنين احتمالى را هم نمىداد كه امام
(عليه السلام) و اصحاب و فرزندان آن حضرت به چنين بلائى مبتلا شده باشند فقط لشگرى
كه از كوفه به شام مىآمد و خواص يزيد پليد از واقعه مطلع بودند لاجرم اهل شام
جملگى اين طورى پنداشتند كه شخص خارجى و اجنبى از دين بدست عمال تبه كار يزيد
ملعون كشته شده از اينرو با شعف دل و سرور كامل خود را براى استقبال و اظهار برائت
از اسراء آماده نموده بودند لذا از هر گوشه و كنار شهر آواز طبل و نقاره و ساز و
دهل بگوش مىرسيد بر فراز بامها علمها و بيرقهاى رنگارنگ افراشته بودند و بر هر
گذرى بساط شراب پهن كرده و انواع و اقسام نغمههاى مغنيان بلند بود دسته دسته،
گروه، گروه و فوج، فوج از زن و مرد دست بچهها و كودكان را گرفته و به تماشا آمده
بودند خلاصه كلام آنكه داخل شهر و بيرون دروازه شهر شام از جمعيت مردم همچون روز
محشر بود صحرا و بيابان از زن و مرد و بچه موج مىزد صداى همهمه مردان و زنان و
اطفال با صداى دبدبه طبلها و طنطنه كوسها گوش فلك را كر مىكرد همه چشمها بطرف
كوفه دوخته و منتظر رسيدن كاروان اسراء بودند و ساعت بلكه ثانيه شمارى مىكردند كه
چه وقت آنها را خواهند ديد و شوق و اشتياق وافر و بى اندازهاى داشتند كه سرهاى
بريده و بر نيزه زده شده كسانى را كه خارجى به آنها معرفى كرده بودند ببينند ناگاه
سر كجاوه بى روپوش زنان و سر برهنه اسيران پيدا شد از اطراف صداى هلهله و ولوله
بلند شد جارچيان و مناديان از اطراف فرياد مىزدند: آوردند عيال خارجى را.
اسيران دل شكسته
و ذرارى پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) همينكه آن همه تماشاچى را با
البسه فاخره و زينتهاى ذاخره با روىهاى خندان و شادان همراه با زدن سازها و
نقارهها ديدند سخت گريستند از طرفى مأموران و دژخيمان پسر زياد مخذول با زدن
تازيانهها و كعب نيزهها افغان و گريه اطفال و بانوان محترمه را شدت بخشيدند
مرحوم جودى ورود اهل بيت عليهم السلام را به شام تار اينگونه توصيف مىفرمايد:
شعر
روايت است كه چون
اهل بيت شاه شهيد// شدند داخل شام از جفا و جور يزيد//
از آن طرف همه را
دست از حناء رنگين// از اين طرف همه پاها ز خار ره رنگين//
از آن طرف به فلك
بانگ طبل و بربط و ناى// از اين طرف همه در ناله حسينم واى//
از آن طرف همه
طفلان سنگ در دامن// از اين طرف همه فرق شكسته در شيون//
از آن طرف به كف
جمله جامهاى شراب// از اين طرف دل طفلان ز قحط آب كباب//
از آن طرف به
هياهو ز پير تا برنا// از اين طرف سر اكبر مقابل ليلا//
از آن طرف همه در
عشرت و مباركباد// از اين طرف به سنان رأس قاسم داماد//
از آن طرف همه را
در بدن لباس حرير// از اين طرف همگى بسته غل و زنجير//
از آن طرف همه
طفلان به روى دوش پدر// از اين طرف به سر نى سر على اصغر//
از آن طرف همه در
غرفهها لب خندان// از اين طرف به فغان روى ناقه عريان//
از آن طرف به پس
پرده اهل بيت يزيد// از اين طرف سر زينب برهنه چون خورشيد//
از آن طرف همه
بنشسته روى كرسى زر// از اين طرف همه استاده فرق بى معجر//
از آن طرف سر شوم
يزيد را افسر// از اين طرف سر شه پر ز خاك و خاكستر//
از آن طرف ز جفا
چوب كين به دست يزيد// از اين طرف لب و دندان خشك شاه شهيد//
جهان به ديده
جودى سياه چون شب شد// چو در خرابه بى سقف جاى زينب شد//
هنگامى كه آل
الله سلام الله عليهم اجمعين را از انظار و مقابل اهل شام عبور دادند آن نادانان
بنا كردند به دشنام دادن و ناسزا گفتن اهل بيت عليهم السلام سر بزير انداخته جواب
آنها را ندادند، بعضى موهاى پريشان خود را حجاب صورت ساخته و برخى با معجر و
تعدادى ديگر از آن محترمات كه معجر نداشتند با آستين و ساعد صورت خود را ستر
مىكردند.
در برخى از مقاتل
نوشتهاند كه عليا مخدره زينب خاتون سلام الله عليها فرمودند:
بين كوفه تا شام
كه سر برادرم بر نيزه بود چشمهاى آن حضرت پيوسته باز و گشاده بود و به اطفال و اهل
و عيال خويش مىنگريست اما در شهر تار شام من نگاه به سر برادرم كردم ديدم چشمهاى
مباركش بسته شده يعنى خداوندا ديگر طاقت ندارم كه اين همه رقاص و سازنده و شارب الخمر
را دور اهل بيت خود ببينم.
حضرت امام باقر
(عليه السلام) از پدر بزرگوارش زين العابدين (سلام الله عليه) روايت نموده كه آن
حضرت فرمودند:
مرا بر يك شتر
لنگ و لاغرى نشانده و سر پدرم را بر علمى نصب كرده، و بانوان را بر قاطرها نشانده
و اراذل و اوباش اطراف ما را گرفته بودند اگر كسى از ما مىخواست گريه كند نيزه بر
فرقش مىزدند پيوسته بدين منوال بوديم تا به دمشق رسيديم در آنجا جارچى جار مىزد
يا اهل الشام هولاء سبايا اهل البيت الملعون.
مرحوم سيد در
لهوف مىنويسد:
همينكه اهل بيت
رسالت سلام الله عليهم آن همه جمعيت و ازدحام از اهل شام ديدند عليا مكرمهام
كلثوم عليها السلام شمر پليد را طلبيد و به او فرمود: اى شمر من امروز يك حاجت به
تو دارم.
شمر گفت: چه حاجت
دارى؟
فرمود: ما را از
دروازهاى ببر كه جمعيت كمتر باشد و نيز دستور بده اين سرها را از ميان ما زنها
دورتر برده مردم به تماشاى آنها مشغول شوند و از ما منصرف گردند.
آن حرامزاده خبيث
مخصوصا گفت سرها را از ميان محملهاى زنان عبور بدهند كه مردم بيشتر به تماشا
آيند.
$
#ورودبشام
تابازگشت
##وَ
يُكَبِّرُونَ بِاءَنْ قُتِلْتَ وَ اءِنَّما
وَ يُكَبِّرُونَ
بِاءَنْ قُتِلْتَ وَ اءِنَّما
وَ رُوِىَ اءَنَّ
بَعْضَ التّابِعينَ لَمّا شاهدَ رَاءْسَ الْحُسَيْنِ ع بِالشّامِ اءَخْفى نَفْسَهُ
شَهْرا مِنْ جَميعِ اءَصْحابِهِ، فَلَمّا وَجَدُوهُ بَعْدَ اذْ فَقَدُوهُ
سَاءَلُوهُ عَنْ سَبَبِ ذلِكَ، فَقالَ: اءَلا تَرَوْنَ ما نَزَلَ بِنا، ثُمَّ
اءَنْشَاءَ يَقُولُ:
جاؤُا
بِرَاءْسِكَ يَابْنَ بِنْتِ مُحَمَّدٍ//مُتَرَمِّلا بِدِمائِهِ تَرْميلا
وَ كَاءَنَّما
بِكَ يَابْنَ بِنْتِ مُحَمَّدٍ//قَتَلُوا جِهارا عامِدينَ رَسولا
قَتَلُوكَ
عَطْشانا وَ لَمّا يَتَرَقَّبُوا//فى قَتْلِكَ التَّنْزيلَ وَ التَّاءْويلا
وَ يُكَبِّرُونَ
بِاءَنْ قُتِلْتَ وَ اءِنَّما//قَتَلُوا بِكَ التَّكْبيرَ وَالتَّهْليلا
سربريده ات اي
ميوه دل زهرا//بخون خويش خضاب است وآورندبشام
بكشتن
تونمودندآشكاروبه عمد//بقتل ختم رسل اين گروه دين قيام
لبان تشنه شهيدت
نمودوخصم نگفت//كزآيه آيه قرآن توئي مرادومرام
توراكه معني
تكبيربودي وتهليل//كشندوبانگ به تكبيراين گروه لئام
روايت شده است كه
يكى از فضلاى تابعين اصحاب رسول صلى الله عليه و آله چون سر مطهر حضرت سيد الشهداء
عليه السّلام را در ميان آن جمع مشاهده كرد، مدت يك ماه از اهل و اولاد و اصحاب
خود متوارى گشته و پنهان شد؛ چون او را يافتند و علت اختفايش را پرسيدند، گفت :
آيا نمى بينيد كه چه خاك بر سر ما ريخته شد و چه مصيبت بزرگى بر ما نازل گرديد!
بعد از آن اشعارى را آشناء نمود كه معنى اش چنين است : اى دختر زاده رسول خدا!
مردم سر نازنين به خون آغشته ات را آوردند و اين عمل چنان است كه آشكارا و از روى
عمد، رسول خدا را كشته باشند؛ تو را با لب تشنه شهيد نمودند كه نه ظاهر قرآن را در
حق تو رعايت كردند و نه باطن آن را.
اينك مردم براى
اظهار شادى در كشتن تو، الله اكبر مى گويند در حالى كه با كشتن تو، قول الله اكبر
والا اله الا الله را كشته اند و اثرى از آن باقى نگذاشته اند.
ابومخنف ميگويد :
ويزيدامركرد صدوبيست پرچم به پيشواز سرمبارك حسين عليه السّلام بروند پس پرچمها كه
باهرپرچمي صنفي بودند به پيشوازرفتند واززيرپرچمهاصداي تكبيروتهليل بلندبود كه
ناگهان صدائي ازغيب بلندشدواين شعرراخواند : جائوابراسك يابن بنت محمد - مترمّلًا
يدمائه ترميلًا - لايوم اعظم حسرةً من يومه - واراه رهنًا للمنون قتيلًا - فگانّما
بك يابن بنت محمد - قتلوا جهارًا عامدين رسولًا - ويكبّرون اذا قتلت وانّما -
قتلوا بك التّكبير والتّهليلًا .
وامام سجّادعليه
السّلام هنگام حركت به طرف شام اين شعرراميخواند : اقادذليلًا في دمشق كانّني - من
الزّنج عبد غاب عنه نصير - وجدّي رسول الله في كلّ مشهد - وشيخي امير المؤمنين
امير - فياليت لم انظردمشق ولم اكن - يراني يزدفي البلاد اسير .
يعنى در شهر شام با خوارى كشيده مى شوم ،
چندانكه گويى من برده اى از زنگبار هستم كه مولايش از او غايب شده است .
و حال آنكه ، جدّ
من رسول خدا صلى الله عليه و آله بر خلق جهان ، و بزرگ فاميل من اميرمؤ منان على
وزير رسول خدا صلى الله عليه و آله است .
$
##اهلبيت سه
شبانه روزبردردروازه
اهلبيت سه شبانه
روزبردردروازه
شيخ عباس قمى (ره
) به نقل از شيخ بهايى (ره ) درباره ورود اسيران به دمشق گفت : بر در شهر سه روز
ايشان را بازگرفتند تا شهر را بيارايند و هر حُلّى و زيورى و زينتى كه در آن بود
به آيينه ها بستند به صفتى كه كسى چنان نديده بود. قريب پانصدهزار مرد و زن با دف
ها، و اميران ايشان با طبل ها، بوق ها و دُهل ها بيرون آمدند و چند هزار مردان و
جوانان و زنان ، رقص كنان با دف و چنگ و رباب زنان استقبال كردند.
از كامل بهايى
نقل شده است كه : خاندان پيغمبر را سه روز در خارج شهر شام نگه داشتند تا شهر را
چراغان و زينت كنند. در اين سه روز شام را به نحوى بى سابقه تزيين كردند. آن گاه
گروه بسيارى حدود پانصد هزار نفر زن و مرد براى تماشا به استقبال كاروان اسيران از
شهر خارج شدند و سركردگان و اميران نيز دف زنان و رقص كنان و پايكوبان حركت
كردند...
اين راوى پس از
تشريح وضع مردم و جشن و سرور آنها مى نويسد: در آن روز جمعيت در بيرون شهر به قدرى
زياد بود كه روز محضر را در يادها زنده مى كرد. براى يزيد بن معاويه سراپرده وسيع
و تختى نصب و حاشيه آن را به انواع جوهر مرصع كرده و در اطراف آن كرسيهاى زرين و
سيمين نهاده بودند...
به هر صورت از
مجموع اين نقل ها معلوم مى شود چه تدارك عظيمى براى اين جشن شوم ديده و چه مراسمى
بر پا كرده بودند معلوم است كه در چنين شرايطى بر خاندان مظلوم و داغديده اهل بيت
پيغمبر، با ديدن آن مناظره و احوال چه گذشته است !
مكالمه يكي
ازشيعيان باعمه سادات
زمانى كه اهل بيت
(ع ) را با آن وضع ناراحت كننده و بدون پوشش
مناسب ، سوار شتران برهنه وارد شام نمودند و مردم به آنها مى نگريستند و
برخى آنان را مورد اذيت و آزار قرار مى دادند، يكى از شيعيان از ديدن اين منظره
بسيار ناراحت شد و تصميم گرفت خود را به امام سجاد (ع ) برساند، ولى موفق نشد. خود
را خدمت حضرت زينب (س ) رسانيد و عرض كرد: اى پاره تن زهرا! شما از كسانى هستيد كه
جهان به خاطر و وجود شما آفريده شده ، متحيرم كه چرا شما را به اين صورت مى بينم .
حضرت زينب (س )
با دست مبارك اشاره به آسمان نمود و فرمود: آن جا را بنگر تا عظمت ما را درك نمايى
. آن شخص نگاه مى كند، ناگاه لشكريان زيادى را ميان زمين و آسمان مشاهده مى نمايد
كه از كثرت به شماره نمى آيد و همچنين مشاهده مى كند كه جلو اهل بيت (ع ) كسى ندا
مى دهد كه چشمهاى خود را از اهل بيتى كه ملايكه به آنها نامحرم هستند، بپوشانيد.
حكايت سهل بن
سعدساعدي
يزيد سرمست و
مغرور و دار و دسته او كه شهادت امام (ع ) و ياران او را پيروزى بزرگى براى خود مى
پنداشتند براى ورود خاندان آن حضرت به صورت اسيران جنگى جشن و چراغانى مفصلى ترتيب
داده بودند و هر گوشه شهر را به نحوى آذين بسته و دسته هاى خواننده و نوازنده را
در نقاط مختلف شهر مستقر ساخته و به شادى و پايكوبى واداشته بودند.
از سهل بن سعدساعدى
نقل شده است كه مى گويد: آن روز من از شام مى گذشتم و مى خواستم به بيت المقدس
بروم . با مشاهده آن منظره متحير شدم و هر چه فكر كردم كه اين چه عيدى است كه مردم
اين گونه شادى مى كنند و من از آن بى اطلاعم متوجه نشدم تا آنكه با جمعى روبه رو
شدم كه با هم گفت و گو مى كردند. از آنها پرسيدم : آيا شما عيدى داريد كه من نمى
دانم ؟!
گفتند:اى پيرمرد!
مثل اينكه در اين شهر غريب هستى ؟
گفتم : من سهل بن
سعد هستم كه افتخار درك محضر رسول خدا (ص ) را داشته و آن حضرت را ديده ام .
گفتند: اى سهل !
عجب اين است كه از آسمان خون نمى بارد و زمين اهل خود را فرو نمى برد!
پرسيدم : براى چه
؟ مگر چه شده است ؟
گفتند: اين سر
حسين بن على (ع ) است كه براى يزيد مى آورند... تا آخر حديث .
$
##اشعاردروازه ی شام
اشعاردروازه
ي شام
گشته سرتاسر
چراغاني تمام شهر شام - من ندانم عيد قربان است يا عيد صيام
مرد و زن، پير و
جوان، در وجد و شادي و طرب - عترتي را اشک غم در چشم و خون دل به کام
اهل بيت مصطفي را
جامه ي ماتم به بر - دختران شام را برتن لباس نو تمام
هرکه را بينم
گرفته قطعه ي سنگي به دست - تا که از مهمان خود با سنگ گيرد احترام
يوسف زهراست روي
ناقه ي عريان سوار - جاي گل ريزد به فرقش آتش از بالاي بام
نيزه ي عباس خم
گرديده در حال رکوع - نيزه ي فرزند زهرا مانده در حال قيام
زينب کبرا به
محمل، فاطمه در دامنش - راس عباسش به پيش رو، کنارش دو امام
يک امامش در غل و
زنجير، بسته پا و دست - يک امامش بر فراز نيزه ها دارد مقام
آتش و خاکستر و
سنگ است در دست يهود - تا به ياد روز خيبر باز گيرند انتقام
بود کي باور که
روزي با سر پاک حسين - دختر زهرا اسير آيد به سوي شهر شام
از فراز بام هر
سنگي که مي آيد فرود - بر سر فرزند زهرا آوَرَد عرض سلام
گريه ي ميثم نثار
راس عباس و حسين - شعله ي فرياد او تقديم قلب خاص و عام
مسافران شام
فتنه و بيداد و
بلا بود شام - سخت تر از کرب و بلا بود شام
شام بلا تيره تر
از شام بود - عصمت حق در ملأ عام بود
ساز و ني و نغمه
و آهنگ بود - دسته گل سنگدلان سنگ بود
خلق به دور اسرا
صف زدند - کوچه به کوچه همگي کف زدند
فاطمه هاي حرم
فاطمه - زخم زبان مرهم زخم همه
هرکه به آن خسته
دلان رو نهاد - زخم زباني زد و دشنام داد
خنده به رأس شهدا
مي زدند - سنگ به ناموس خدا مي زدند
قافله تا وارد
دروازه شد - داغ جگر سوختگان تازه شد
پاي سر رهبر
آزادگان - عيد گرفتند زنازادگان
آل ابوسفيان در
هلهله - آل رسول الله در سلسله
واي ندانم که چه
تقدير بود - دست خدا در غل و زنجير بود
ماه سر نيزه
پديدار بود - يا سر عباس علمدار بود
چهره چو خورشيد
بر افروخته - از عطشِ تشنه لبان سوخته
دوخته چشم از سر
ني بر حسين - محو شده، غرق شده در حسين
ديده ي اطفال به
سيماي او - چشم سکينه شده سقاي او
مانده سر نيزه به
حال سجود - مهر جبينش شده محو از عمود
ديده ي اکبر سر
ني نيم باز - مانده به لب هاش اذان نماز
هرکه به خورشيد
رخش چشم بست - گفت که اين سر، سر پيغمبر است
رأس امام شهدا
نوک ني - کرده چهل مرحله معراج، طي
زلفِ غباريش پر
از بوي مُشک - لعل لبش خشک تر از چوب خشک
ماه خجل از رخ
نورانيش - سنگ زده بوسه به پيشانيش
هيچ شنيديد که از
گَرد راه - پرده کشد باد به رخسار ماه
هيچ شنيديد که در
موج خون - صورت خورشيد شود لاله گون
رخ زگل زخم،
بهاران شده - وجه خدا ستاره باران شده
اشک همه سيل
شد از سرگذشت - خون، دل ميثم شد از اين
سرگذشت
شاميان خون به دل
خون شده ما نکنيد
اين قدر ظلم به
ذريه زهرا(س) نکنيد
بگذاريد
بگرييم به مظلومي خويش
به سرشک غم
ما خنده بيجا
نکنيد
دين نداريد اگر غيرتتان رفته
کجا
اسرا را ، سر
بازار تماشا نکنيد
هر چه خواهيد به
ما زخم رسانيد ولي
ديگر از زخم زبان
، خون به دل ما نکنيد
پيش چشم اسرا سنگ
به سر ها نزنيد
پاي راس شهدا
هلهله بر پا نکنيد
داغ دل چاره به
خنديدن دشمن نشود
زخم را با زدن
سنگ مداوا نکنيد
محمل دختر معصوم
مصيبت زده را
رو به رو با سر
ببريده بابا نکنيد
این سرزاده
زهراست که برنیزه بود
پای این
نیزه دگراین همه غوغانکنید
سنگ به جاي دسته
گل
شاميان! من
داغدارم، هلهله کمتر کنيد - خارجي نه! زاده ي پيغمبرم باور کنيد
کف زدن پايِ سر
فرزند زهرا خوب نيست - نامسلمانان! حيا از دخت پيغمبر کنيد
با چه جرمي عمه
ام را پيش چشمم مي زنيد؟ - نه حيا از فاطمه، نه شرم از حيدر کنيد
گشته جاي شير
جاري اشک از چشم رباب - جاي خنده، گريه با آن مهربان مادر کنيد
ميهمانم، زاده ي
پيغمبرم، آيا رواست - جاي عطر گل، نثارم خاک و خاکستر کنيد؟
اين سر ريحانه ي
زهراست بر بالاي ني - از چه رو با خنده استقبال از اين سر کنيد
کوچه کوچه سنگ
بگرفتيد جاي گل به دست - تا نثار فرق مجروح علي اکبر کنيد
زخم زنجير مرا
ديديد و خنديديد باز - شادماني پاي اشک عمه ام کمتر کنيد
فاطمه با ماست اي
نامرد مردم! کِي رواست - رقص پاي گريه ي صديقه ي اطهر کنيد؟
شيعيان با شعر
ميثم در غم ما اهل بيت - ديده را لبريز از خون، سينه پر آذر کنيد
$
##شهرشام
شهرشام
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
شام يعني وادي
دشنام ها - سنگ باران سري از بام ها
سنگ در دستان نامردان
شام - بوسه ميزد بر سر زخم امام
شام تفسير نگاهي
مضطراست - شهر داغ لاله هاي حيدر است
شام هم مانند
کوفه بيوفاست - صفحه اي از دفتر کرب و بلاست
بي وفاييمانده از
اين طايفه - شام دارد مردم بيعاطفه
شام يعني محملي
از داغ و درد - موسم پژمردن گلهاي زرد
پاي محمل رقص و
کف آزاد شد - کوچه هايش هلهله آباد شد
شام شهر بازي چوب
و لب است - نيشتر بر زخم بغض زينب است
بر دل زهرائيان
آتش زدند - هرکه را مي سوخت از آهش زدند
يک زن شامي چو
ديد اشک رباب - اشک او را داد با خنده جواب
در ميان ازدحامي
از نگاه - مي کشيد از دل عقيله آه آه
اشک شد آنجا نقاب
روي او - شد پريشان قلب او چون موي او
يک نفر شرمي نکرد
از معجرش - ريخت خاکستر يهودي بر سرش
علي ناظمي
چشم اميد همه سوي
خداست//فاطمه شافع روز جزاست
هر مکاني که شود
ذکر حسين//با خبر باش که زهرا آنجاست
دلها را ببريم
همراه آن قافله اي که وارد شهر شام شد ، سه روز پشت دروازة ساعات نگه شان داشتند ،
شهر را آذين کردند ، چراغاني کردند ، مردم را خبر کردند يک عدة خارجي وارد شهر مي
شوند
وقتي اهل بيت
همراه سرهاي بريده وارد شهر شام شدند . سنگشان زدند ، خاکستر بر سرشان ريختند ،
شماتت کردند ، ناسزا گفتند :
شاميان هلهله در
شام زدند//سنگ بر ما ز سر بام زدند
ما کجا گوشه
ويرانه کجا//ما کجا مجلس بيگانه کجا
اينجا عدو بر زخم
پيغمبر نمک زد//اينجا شرار ناله آتش بر فلک زد
از مدخل اين شهر
تا کنج خرابه//دشمن ميان کوچه زينب را کتک زد
اينجا لباس عيد
پوشيدند زنها//پاي سر ببريده رقصيدند زنها
عزيزان فاطمه را
وارد مجلس يزيد کردند عجب پذيرايي کردند شاميان خاندان پيغمبر را ، يک سر ريسمان
به بازوي امام چهارم ، سر ديگر به بازوي عمه اش زينب ، بچه ها را ميان ما قرار
دادند آنقدر با تازيانه .... همه صدا بزنيد حسين .
صَلَّي اللهُ عَلَيْك
يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
اهلبيت امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
منبع : احمد
صادقي اردستاني . زينب قهرمان دختر علي ، ص 393-302 .
شاميان سنگ
جفابرسرطفلان نزنيد - خنده براشک يتيمان پريشان نزنيد
گرکه مرهم به روي
زخم دل ماننهيد - نمک ازکينه به زخم دل طفلان نزنيد
خاروخاشاک نريزيد
به روي سرما - اينقدر آتش غم بردل سوزان نزنيد
ازچه اي سنگدلان
سنگ گرفتد بدست - سنگ بر رأس پدر پيش يتيمان نزنيد
سوره نور کند
جلوگري بر سر ني - شرمتان باد زحق، سنگ به قرآن نزنيد
سوي ناموس خداوند
تماشا نکنيد - زخم ديگر به دل زخمي و نالان نزنيد
ز شما ريخته
شيرازه قرآن ازهم - دم بيهوده ز قرآن و زايمان نزنيد
شاميان روز شما
باد سيه تر از شام - که دگر طعنه به ماسوخته جانان نزنيد
بي «وفائي» شما
شهره عالم شده است - لکه ننگ دگربر روي دامان نزنيد
السلام عليكم يا
اهلبيت النبوه
سهل ساعدي، مي
گويد:عازم بيت المقدس بودم كه در مسير راه خود، به دمشق وارد و ديدم رودخانه هايش
پرآب و درختانش انبوه است و بر در و ديوارهاي آنجا پرده هاي ديبا آويخته اند.
مردان شادماني مي كردند و زنان بر دف و طبل مي نواختند.
با تعجب به اهالي
شام گفتم كه اين شادماني از چه روست؟ آنگاه ماجراي اين جشن را از گروهي كه در گوشه
اي انزوا اختيار كرده بودند پرسيدم.
گفتند:اي پير مرد
گويا تو مردي بيابانگردي؟
گفتم:من سهل بن
ساعد، صحابي رسول خدا (ص) هستم.
گفتند:اي سهل نمي
گويي چرا آسمان خون نمي گريد؟ و زمين ساكنان خود را نمي بلعد؟
گفتم: مگر چه روي
داده؟
آنها پاسخ
دادند:اين سر بر نيزه،سر حسين ابن علي (ع) فرزند پيامبر(ص) است كه از عراق سوغاتي
آورده اند.
گفتم: واحسرتا!
سر حسين را آورده اند و مردم پايكوبي مي كنند؟! از كدام دروازه آنها را وارد مي
كنند؟
به مقابل دروازه
ساعات رفتم، ديدم كه پرچم ها يكي از پس ديگري نمايان شد. از دور سري نوراني و زيبا
را بر نيزه ديدم كه احساس كردم لبخند مي زند.آن سر عباس ابن علي (ع) بود سپس سواري
را ديدم كه بر نيزه اش سر مبارك امام حسين (ع) را قرار داده بود.
آن سر شبيه ترين
چهره به رسول خدا (ص) بود عظمتي پر شكوه داشت، نور از آن ساطع بود محاسنش رنگين
شده بود چشمانش درشت و ابرواني باريك و به هم پيوسته داشت و تبسمي زيبا بر لبانش
نقش بسته بود.
ديدگانش به سوي
مشرق دوخته شده بود، باد محاسن شريف او را حركت مي داد گويي امير المومنين (ع)
بود.
ام كلثوم را ديدم
كه چادري كهنه بر سر كشيده و روي خود را گرفته بود.
به حضرت زين
العابدين (ع) سلام كردم و خود را معرفي نمودم.
امام پاسخ مرا
داد و فرمود: اگر مي تواني چيزي به نيزه دار بپرداز تا سر امام (ع) را كمي جلوتر
ببرد كه ما از تماشاچيان در زحمت هستيم.
رفتم و يكصد درهم
به نيزه دار پرداخت كردم تا از بانوان دور شود. كار بدين منوال بود تا سرها را نزد
يزيد بردند.
زحر بن قيس ضمن
تحويل نامه عبيدالله به يزيد چنين گزارش داد: اي امير تو را بشارت مي دهم كه
خداوند فتح و پيروزي را نصيب تو ساخت.
حسين ابن علي
(ع)همراه با هجده تن از خاندان و شصت تن از اصحاب و شيعيانش نزد ما آمد. ما آنها
را به تسليم دعوت كرديم، نپذيرفتند،پس هنگام طلوع خورشيد بر آنان تاختيم و از هر
سو آنها را در خود گرفتيم، چون شمشيرها بر آنان فرود آمد مي گريختند، بي آنكه
پناهگاهي داشته باشند، آن گونه كه كبوتر از چنگال عقاب مي گريزد، به بيشه ها و
گودال ها پناه مي بردند.
وي با دروغ هاي
فراوان ادامه داد: به خدا سوگند به اندازه يك خواب نيمروزي كشتن آنها به طول
نيانجاميد.همه آنان را كشتيم،اكنون پيكر هايشان خونين و چهره هايشان غبار آلود
است.
آفتاب بر بدن
هايشان مي تابد و باد بر ايشان مي وزد و كركس ها به ديدار آنها مي روند و در
سرزميني خشك بر خاك افتاده اند.
يزيد گفت:من بدون
قتل حسين (ع)نيز از شما راضي بودم اگر او به نزد من مي آمد او را عفو مي كردم اما
خداوند روي ابن مرجانه را زشت كند كه چنين كرد...
در جسم جهان فيض
بهارانم من//عالم چو زمين تشنه بارانم من
در زهد دليل
پارسايان جهان//درعشق امام جان نثارانم من
فرزند حسين و
زينت عبّادم//شايسته ترين سجده گذارانم من
با اين همه منزلت
ز سوز دل و جان//روشنگر بزم سوگوارانم من
چون لاله هميشه
از جگر مي سوزم//چون شمع هميشه اشکبارانم من
دردا که چه آورد
قضا بر سر من//اي کاش نمي زاد مرا مادر من
سهل ساعدي گفت: ديدم مردم شام کف مي زنند به يکديگر مي
رسند تبريک مي گويند ، شهر زينت کردند
پرسيدم چه خبر
است؟ گفتند اسيران خارجي مي آورند . از کدام دروازه ؟ از دروازه ي ساعات .
سهل ساعدي مي
گويد : وقتي طرف دروازه ساعات، ديدم جمعيت زيادي شادي مي کنند ، کف مي زنند تا
نگاه کردم ديدم چند سر بريده روي نيزه ها ست
يکي از سرها دارد قرآن مي خواند ، سر ها که گذشت ديدم آقاي بزرگواري را
سوار بر شتر برهنه کردند آثار بزرگي از صورتش نمايان است ، جلو رفتم سلام کردم ،
آقا فرمودند : خدا رحمتت کند کي هستي ؟ که مرا در اين شهر سلام مي کني ( يعني
اينجا به ما سنگ زدند زخم زبان مي زنند ) .
گفتم : آقا من
سهل ساعدي هستم از صحابه جدت رسول خدايم ، من از سفر بيت الله بر مي گردم ، دارم
بيت المقدس مي روم . آقا اين چه حالي است مي بينم . فرمود : سهل ساعدي بابايم را
کشتند ، عمويم را شهيد کردند به حالش گريه کردم . آقا چه کنم ؟ فرمود سهل ، پارچه
اي برايم بياورزير زنجير گردنم بگذار . سهل گفت : تا زنجير را از گردن آقا بلند
کردم ديدم خون تازه از زير حلقه هاي زنجير جاري شد .
بيمار چنين عاشق
و دلداده که ديده//در تاب و تب از عشق رخ يارکه ديده
گه روي شتر گه به
روي خار مغيلان//گه مجلس بيگانه و اغيار که ديده
در سلسله از کرب
و بلا در سفر شام//بر روي شتر پيکر تب دار که ديده
ياد غريبي و غربت
روزي که پيکرم را
بر روي ناقه بستند//در يک لحظه جدايي قلب مرا شکستند
آنجا غريب و تنها
بودم ميان اعدا//ديدم که عمه ام را به تازيانه بستند
من اينچنين جدايي
هرگز نديده بودم//هم نعش و هم عزدار هر دو به خون نشستند
امام سجاد طفل
صغير مي ديد گريه مي کرد ، آب مي آوردند وضو بگيرد گريه مي کرد ، اگر اسيري مي ديد
احترامش مي کرد ، اگر مي ديد گوسفندي را ذبح
مي کنند گريه مي کرد ، مي فرمود : آبش داديد يا نه ؟ آري آقا ، ما مسلمانيم
با گريه مي فرمود :عده اي هم در کربلا مي گفتند ما مسلمانيم ولي باباي من لب تشنه
کشتند .
هر وقت ياد شهر
شام مي افتاد گريه مي کرد . آقا چرا اينقدر گريه مي کني ؟ ( آقا شرح مي داد ) مي
فرمود : اول صبح بود وارد شهر شام شديم ما را عصر رساندند به مجلس يزيد ، آقا خيلي
راه نيست چرا اينطور ؟
فرمود : ما
را سر هر کوچه و بازار نگ مي داشتند تا
اين مردم ما را نظاره کنند ما را از محله يهوديان بردند آن ها به ما سنگ مي زدند
عزيزان پيغمبر را وارد مجلس نا محرم کردند ، ما را خرابه هاي شام جاي دادند
تو اين خرابه يکي
از خواهران من آنقدر گريه کرد ، سراغ بابا را گرفت خواهر چشم انتظار من با لبان
تشنه و شکم گرسنه جان داد .
حرکت کاروان اسرا
به شام
السلام عليكم يا
اهلبيت النبوه
يزيد بن معاويه
(لعنة الله عليهما)، به عبيدالله بن زياد دستور داد كه سر مطهر فرزند علي(عليه
السلام) را با سرهاى جوانان و ياران آن جناب كه در ركاب آن حضرت شهيد شده بودند با
كالاها و زنان اهل بيت و عيالات آن حضرت را روانه شام نمايد.
در تاريخ آمده
بعد از آن كه ابن زياد يك روز (يا چند روز بنا به روايتي) سرهاي شهداي كربلا را در
كوچهها و محلههاي كوفه گردانيد، آنها را به شام نزد يزيد بن معاويه فرستاد(1) ابن
زياد سرهاي شهداي كربلا را به زحر بن قيس سپرد و راهي شام نمود.
ابن زياد پس از
فرستادن سر امام حسين(عليه السلام)، اسراء را در 15 محرم با شمر ذي الجوشن و مخفر
بن ثعلبه عائذي به شام فرستاد و به دست و پا و گردن مبارك امام سجاد(عليه السلام)
زنجير انداخت و اسراء را سوار بر شتر بيجهاز نمود. آن شقى، اهل بيت عصمت و طهارت
را مانند اسيران كفار، ديار به ديار با ذلت و انكسار طوري كه مردم به تماشاى آنها
مىآمدند، به شام آورد.(2)
منابع و اسناد
مدتي را كه اسرا از كوفه به شام در حركت بودند را ذكر نكردند چه وقايعي اتفاق
افتاده و تنها به برخي بيادبيهاي حاملين سرهاي مبارك از قبيل شراب اشاره دارند و
در طول مسير از شهرهاي مختلف گذر ميكردند.
پينوشتها:
1- محمدعلي
عالمي، حسين نفس مطمئنه، ص 329.
2- لهوف سيد بن
طاووس .
سيد بن طاوس در
لهوف خود مينويسد:
وقتي مزدوران
يزيد اهل بيت را نزديک شام آوردند، امّ کلثوم شمر را خواست. فرمود: مطلبي با تو
دارم.
شمر ملعون گفت:
چيست؟
فرمود: اين جا
شهر دمشق است، ما را از دروازه اي وارد کنيد که مردمان کمتري در رفت و آمد باشند و
کمتر به تماشاي ما برخيزند و سرهاي بريده شهيدان ما را جلوتر از ما حرکت بدهيد که
مردم با تماشاي آن سرهاي نوراني، به تماشاي ما نپردازند.
ولي شمر برخلاف
خواسته دختر اميرالمؤمنين (ع)، فرمان داد اهل بيت را از دروازه ساعات که پرجمعيت
ترين جمعيت را هميشه در کنار خودش داشت، عبور دهند و سرهاي بريده را لا به لاي
کجاوه ها ببرند. اهل بيت را به اين صورت حرکت دادند، تا در ميان شهر کنار مسجد
جامع که محل بازداشت اسرا بود، قرار بدهند.
شاميان خون به دل
خون شده ما نکنيد
اين قدر ظلم به
ذريه زهرا(س) نکنيد
بگذاريد
بگرييم به مظلومي خويش
به سرشک غم
ما خنده بيجا
نکنيد
دين نداريد اگر غيرتتان رفته
کجا
اسرا را ، سر
بازار تماشا نکنيد
هر چه خواهيد به
ما زخم رسانيد ولي
ديگر از زخم زبان
، خون به دل ما نکنيد
پيش چشم اسرا سنگ
به سر ها نزنيد
پاي راس شهدا
هلهله بر پا نکنيد
داغ دل چاره به
خنديدن دشمن نشود
زخم را با زدن
سنگ مداوا نکنيد
محمل دختر معصوم
مصيبت زده را
رو به رو با سر
ببريده بابا نکنيد
این سرزاده
زهراست که برنیزه بود
پای این
نیزه دگراین همه غوغانکنید
$
##ورود اهلبيت به
شام
ورود اهلبيت به
شام
در مقتل ابو مخنف
آمده كه سرهاى شهداء را از دروازه خيزران وارد كردند سهل مىگويد:
من از جمله مردم
بودم كه ديدم نود و نه علم از دروازه وارد شد پس از سرها اسرا وارد شدند سر آقا
حسين (عليه السلام) را بر رمح بلندى زده بودند و خولى آن رمح را مىكشيد و به آواز
بلند مىگفت انا صاحب الرمح الطويل انا صاحب المجد الاصيل منم آن كسى كه دشمنان
يزيد را كشتم و بخون آغشتم عليا مكرمه ام كلثوم با چشم گريان فرمود اى دشمن خدا
فخر مىكنى به كشتن كسى كه جبرئيل گهواره جنبان او بوده و ميكائيل ذكر خواب گوينده
و اسرافيل بدوش كشنده و اسمش در عرش خدا نوشته جدش خاتم الانبياء بوده و مادرش
فاطمه زهراء است و پدرش قاتل مشركين است خولى گفت اى ام كلثوم حقا كه دختر شجاع و
خودت شجاعه مىباشى.
و فى نسخه اخرى
سهل گويد سرهاى جوانان را شماره كردم هيجده سر بود بعد از سر امام حسين (عليه
السلام) سر على اكبر (عليه السلام) را آوردند پس از او سر عباس بن على (عليه
السلام) بر نيزه بود و حامل آن سر قشعم جعفى بود بعد از او سر عون بود نيزه دار
سنان بن انس نخعى بود همين نحو سرها را پشت سر هم مىكشيدند و مىبردند.
سهل مىگويد: پشت
سرها اسيران آمدند پيشاپيش آنها زين العابدين (عليه السلام) با تن خسته بر شتر
بغير وطاء نشسته و پشت او مخدره بر ناقه سوار كه برقع از خزادكن داشت و هى ناله
مىكرد و ابتاه وا محمداه وا علياه وا حسناه وا حسيناه وا عباساه وا حمزتاه از روز
سياه خود مىناليد من نگاه مىكردم ناگاه ديدم صيحه بر من زد چنانچه بند دلم گسيخت
پيش رفتم گفتم بى بى براى چه بر من صيحه زدى فرمود آخر حيا نمىكنى اينقدر به حرم
پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نظر مىنمائى من عرض كردم خاتون من چشمم
بركنده باد اگر نگاه بريبه به صورت شما كرده باشم.
فرمود كيستى؟
عرض كردم: سهل بن
سعد شهرزورى از جمله غلامان شما و دوستان شمايم.
رو كردم به امام
بيمار (عليه السلام) عرض كردم آقا من يكى از موالى و شيعيانم چكنم كاش در كربلا
بودم و جان فدا مىكردم اكنون فرمايشى داريد بفرمائيد تا اطاعت كنم؟
فرمود آيا پول
همراه دارى؟
عرض كردم بلى
هزار درهم موجود است.
فرمود قدرى از
آنها را به آن حامل سر بده و بگو قدرى از پيش حرم دورتر ببرد تا مردمان اينقدر بما
تماشا نكنند عرض كردم بچشم رفتم پول را دادم و برگشتم امام بيمار دعاى خير درباره
من كرد و اين اشعار را با سوز و گداز مىفرمود.
اقاد ذليلا فى
دمشق كاننى// من الزنج عبد غاب عنه نصيره//
و جدى رسول الله
فى كل مشهد// و شيخى اميرالمومنين وزيره//
فياليت امى لم
تلدنى ولم اكن// يرانى يزيد فى البلاد اسيره//
ما حصل اين كلمات
اين است كه اى كاش مرده بودم و روى يزيد را نمىديدم و او مرا اسير خود نمىديد.
مسلم گچکار مي
گويد ابن زياد لعين مرا براي اصلاح دار الأماره طلبيد مشغول کار بودم که ناگاه
غوغائي بلند شد بخاد مليکه کنار من ايستاده بود گفتم کوفه را پر از ضجه و غوغا مي
بينيم چه خبر است گفت الساعه سر خارجي که بريزيد خروج کوه آوردند گفتم کيست آن
خارجي گفت حسين بن علي آنگاه خادم رفت من آنچنان لطمه بصورتم زدم که ترسيدم چشمم
در آيد پس از آن دست و صورت را شستم از پشت قصر بيرون شدم بسوي کناسه(زباله دان )
آمدم در آن گير و دار و غوغا ناگاه ديدم چهل محمل که در ان زنان و اولاد فاطمه
بودند.
و اذ بعلي بن
الحسين علي بعير بغير و طاء ( و الجامعه في عنقه و يداه مغلولنان الي عنقه ) و او
داجه تشخب دما و هو مع ذالک يبکي و يقول
يا امه
السوء لا سقيا لربعکم//يا امه لم تراعي
جدنا فينا//
لو اننا و رسول
الله يجمعنا//يوم القيامه ما کنتم تقولونا//
تسيرونا علي
الأقتاب عاريه//کاننا لم نشيد فيکم دينا//
بنو اميه ما هذا
الوقوف علي//تلک المصائب لم تصنعو الداعينا//
و تصفقون علينا
کفکم فرجا//و انتم في فجاج الأرض تردونا//
اليس جدي رسول
الله و يلکم//اهدي البريه من سبل المضلينا//
يا وقعفقه الطيف
قد اورثبني حزنا//والله تهلک استارا المضلينا//
طريحي
رأس ابن بنت محمد
و وصيه//للناظرين علي قناه يرفع
و المسلمون بمنظر
و بمسمع//لا منکر منهم و لا متفجع
کحلت بمنظرک
العيون عمايه//و اصم رزء ک کل اذت تسمع
ايقظت اجفاناً و
کنت لها کري//و انمت عينا لم تکن بک تهجع
ما روضه الا تمنت
انّها//لک خصره و لخط قبرک مضجع
ابن شهر الشوب از
شعبي روايت کرده که چون سر مبارک امام حسين عليه السلام را به محل صر افان در کوفه
بدار کشيده شد تنحع کرده و سوره کهف را تا انهم فتيه امنوا بربهم قرائت نمود
$
##اشعاردرباره
وروداهلبيت به شام
اشعاردرباره اول
ماه صفرووروداهلبيت امام حسين عليه السلام به شام
اول ماه صفرشد
نوبت حزن دگرشد
بهراولادپيمبر
حزن واندوهي بترشد
اول ماه
صفربوداهلبيت بشام رسيدند
پشت دروازه ساعات
چه ستمهاكه نديدند
سه شب وروزدرآنجا
همه بال و پرشكسته
براي وروددرشام
همه منتظرنشسته
نه غذايي ونه آبي
همه اطفال جگرخون
نه پناهي نه
مكاني همگي مضطرومحزون
يكطرف گرمي روزا
يكطرف سردي شبها
يكطرف بي پدري
يكطرف ظلم وستمها
پشت دروازه نشسته
همه اطفال ويتيمان
چونكه دروازه
رابستندآن لئيمان ولعينان
چرادروازه
رابستندبراي جشن وچراغان
زچه روجشن گرفتند
براي كشتن مهمان
شهرشام آينه
بندان همه رخت نوپوشيدند
همه كردند
حنابندان زهرماري سركشيدند
نوه هندجگرخوار
روي تخت زرنشسته
براي تبريك آن
... ميرونددسته بدسته
اما اولاد پيمبر
همگي روخاك وخاشاك
همه باحالت محزون
همه باحالت غمناك
پشت دروازه
نشستند همگي بالب تشنه
همه بي لباس
وروپوش باشكمهاي گرسنه
همگي گرديتيمي
زستم به چهره دارند
همگي از غم وغصه
هزاران خاطره دارند
چونكه شدشام مهيا
دردروازه گشودند
همه مردم شامي
سوي دروازه دويدند
پيِ فرمان يزيدي
دردروازه چوواشد
اول ماه صفربود
ماتم آل عباشد
مردم شام چوديدند
زن وبچه همه دل خون
همه باچهره خاكي
همه با حالت محزون
يكي گريان يكي
خندان يكي ديگه مات وحيران
همگي زهم
ميپرسندزكجاينداين اسيران
دردروازه ساعات
شده يك غلغله برپا
براي ديدن اينان
همگي شدندمهيا
دروديواروخيابان
همگي مردم شامي
همه درحال تماشا
چه خواصي چه عوامي
زينب وكلثوم سجاد
قصّه بستن وكشتن
براي مردم شامي
ميكنن واضح وروشن
اهلبيت رسول الله
قصه كرببلارا
ميخوا نند براي
مردم به بيان آشكارا
ميگن آي مردم
شامي ما همه آل عبائيم
ما همه اهل مدينه
اهلبيت مصطفائيم
آن علي بن حسين
است اين يكي زينب كبرا
اين زن وبچه
مظلوم همگي زاده زهرا
آن سري كه روي
نيزه به لبش آيه قرآن
بوداوزاده زهرا
كه چنان ماه درخشان
بوداوزاده حيدر
بوداوسبط پيمبر
شده مقتول
جفاوستم شمرستمگر
لب تشنه بلب آب
سراوراببريدند
كلمات مصطفي را
زلب او نشنيدند
ميهمان را كس
نديده بكشندبالب تشنه
اما اين مردم شامي بكشند باتيغ ودشنه
خيمه هاي ما
بغارت رفته است مردم شامي
هريكي يك چيزي
برده همچنان دزدوحرامي
ماكه آل مصطفائيم
مارا بردند به اسارت
كربلا و كوفه
وشام به ما گشته بس اهانت
زخدانكرده شرمي
زرسول هم حيايي
به كجاببين رسيده
زشما چه بي حيايي
كه زدين خود
گذشته بخدا وهم پيمبر
بنموده بس اهانت
به بتول وهم به حيدر
باقري ازاين
سخنها شده شاميان پشيمان
كه چراشدند
اينسان همگي دچارعصيان
اوّل ماه صفرآل
رسول – واردشام شده زاروملول
شهرشام است
چراغان امروز – همه جا آينه بندان امروز
شادي وهلهله
برپاست بشام – آنچنانك هيچ نديده ايّام
بانگ
تكبيربلندازهمه جا – طبل وشيپورچو روز هيجا
مردمان هلهله
برپاكرده – دل سجّاد بودآزرده
كف زنان جملگي
ازپيروجوان – زينب وآل علي نوحه كنان
مردم شام همه
خرّم وشاد – غل وزنجيربگردن سجّاد
ام كلثوم دلش تنگ
آمد – كزجفابرسراوسنگ آمد
به تماشاهمگي
ازدروبام – چقدرسخت بوداين ايّام
زينب آن دخت علي
افسرده – فاطمه همچوگلي پژمرده
راس پاك شهدانوك
سنان – قارئي نيزبخواندقرآن
ناگهان
دخترزهرازينب – روزراكردبرآنها چون شب
بانگ برزد كه
ايامردم شام – دائمًانيست بكام اين ايّام
اين همه هلهله
برپانكنيد – شادي وخنده بيجانكنيد
بهرمااينهمه
غوغانكنيد – ظلم برزادهِ زهرانكنيد
اين سري كه شده
برنوك سنان – بفدايش همه خلق جهان
به لبش آيه اي
ازقرآن است – به جبينش اثريزدان است
اين سرزاده
زهراوعلي است – نوراونورخداوندجلي است
كه درخشدچومهي
دردل شب – هست ماه شب تارزينب
ماهم
اولادپيمبرهستيم – زاده اي پاك زحيدرهستيم
مه اميريم وهمه
زاده امير – كاينچنين دست شماگشته اسير
گفت سجّاد امام
ابن امام - باقري آه زشام آه زشام
اهل وعيال حسين
اسيرقوم لئام
پس ازچهل تا منزل
شدندواردبشام
قصريزيدوشام
وزينب وآل طاها
اهل وعيال حسين
دچاراين بلاها
كوچه وبازارشام آينه
بندان شده
به اهلبيت حسين
ظلم فراوان شده
سه روزوشب پشت
دروازه شام خراب
آل نبي
منتظرخونجگرودل كباب
چونكه
شدندواردشام چهاديده اند
جشن وچراغان
شهروكوچه ها ديده اند
مردوزن شيخ وشاب
همه بحال طرب
اين طرب
ازبهرچيست درعجب آمدعجب
جشن وچراغان شام
زبهرقتل حسين
كشتن سبط نبي تاج
سرِعالمين
آيه قرآن بلب راس
حسين روي ني
كوچه وبازارشام
اهل وعيالش زپي
قصه اصحاب كهف
كندتلاوت حسين
زآن تلاوت شده
غلغله وشوروشين
آل نبي جملگي
بسته به يك ريسمان
واردقصريزيدشدندامان
الامان
سرِحسين مظلوم
ميان طشت زرين
ميان
قصرباشدنزديزيدبي دين
باسرِسبط نبي
ميان طشت طلا
ميكنداواهانت
نكرده شرم ازخدا
ميزنداوچوب كين
برلب ودندان او
مقابل ديده
خواهرگريان او
گبرونصاري مجوس
گفت يزيدامزن
اين سرِسبط نبي
است فخرزمين وزمن
زينب كبري چنين
ديدچوآن صحنه را
گفت يزيدعبرتي
بگيرازاين ماجرا
خطبه غرّا بخواند
بنت علي درمقام
كه شدهدايت ازآن
خطبه همه خاص وعام
يزيدرسواازآن
خطبه زينب شده
چناكه
روزيزيدتارچنان شب شده
زينبِ
ظاهراسيرشده كنون قهرمان
سيه نموده
روزروشنِ آن شاميان
اي باقري شده شام
ازسخنان زينب
آن روزهاي روشن
گشته كنون چنان شب
حسين حسين حسين
جان
حسين حسين حسين
جان
روايت است كه چون
اهل بيت شاه شهيد// شدند داخل شام از جفا و جور يزيد//
از آن طرف همه را
دست از حناء رنگين// از اين طرف همه پاها ز خار ره رنگين//
از آن طرف به فلك
بانگ طبل و بربط و ناى// از اين طرف همه در ناله حسينم واى//
از آن طرف همه
طفلان سنگ در دامن// از اين طرف همه فرق شكسته در شيون//
از آن طرف به كف
جمله جامهاى شراب// از اين طرف دل طفلان ز قحط آب كباب//
از آن طرف به
هياهو ز پير تا برنا// از اين طرف سر اكبر مقابل ليلا//
از آن طرف همه در
عشرت و مباركباد// از اين طرف به سنان رأس قاسم داماد//
از آن طرف همه را
در بدن لباس حرير// از اين طرف همگى بسته غل و زنجير//
از آن طرف همه
طفلان به روى دوش پدر// از اين طرف به سر نى سر على اصغر//
از آن طرف همه در
غرفهها لب خندان// از اين طرف به فغان روى ناقه عريان//
از آن طرف به پس
پرده اهل بيت يزيد// از اين طرف سر زينب برهنه چون خورشيد//
از آن طرف همه
بنشسته روى كرسى زر// از اين طرف همه استاده فرق بى معجر//
از آن طرف سر شوم
يزيد را افسر// از اين طرف سر شه پر ز خاك و خاكستر//
از آن طرف ز جفا
چوب كين به دست يزيد// از اين طرف لب و دندان خشك شاه شهيد//
جهان به ديده
جودى سياه چون شب شد// چو در خرابه بى سقف جاى زينب شد//
$
##سر امام حسين
با دخترش
سر امام حسين
عليه السلام با دخترش - رقيه عليه السلام - سخن مى گويد
در كتاب بحر
الغرائب ، جلد 2، قريب به اين مضامين مى نويسد: حارث كه يكى از لشگريان يزيد بود
گفت : يزيد دستور داد سه روز اهل بيت عليه السلام را در دم دروازه شام نگاه بدارند
تا چراغانى شهر شام كامل شود. حارث مى گويد: شب اول من به شكل خواب بودم ، ديدم
دخترى كوچك بلند و نگاهى كرد. ديد لشگر از خستگى راه خوابيده اند و كسى بيدار نيست
، اما فورا از ترسش بازنشست و باز بلند شد و چند قدم آمد به طرف سر امام حسين عليه
السلام كه بر درختى كه نزديك خرابه دم دروازه شام آويزان بود. آرى ، به طرف آن
درخت و سر مقدس آمد و از ترس برگشت ، تا چند مرتبه . آخر الامر زير درخت ايستاد
و به سر مقدس امام حسين عليه السلام پايين آمد و در مقابل نازدانه قرار گرفت و
رقيه سلام الله عليها گفت : السلام عليك يا ابتاه و امصيبتاه بعد فراقك و اغربتاه
بعد شهادتك
بعد ديدم سر مقدس
با زبان فصيح فرمود: اى دختر من ، مصيبت تو و رجز و تازيانه و روى خار مغيلان
دويدن تو تمام شد، و اسيريت به پايان رسيد. اى نور ديده ، چند شب ديگر به نزد ما
خواهى آمد آنچه بر شما وارد شده صبر كن كه جز او مزد او شفاعت را در بردارد. حارث
مى گويد: من خانه ام نزديك خرابه شام بود، از اينكه حضرت به او فرموده بود نزد ما
خواهى آمد منتظر بودم كى از دنيا مى رود، تا يك شبى شنيدم صداى ناله و فرياد از
ميان خرابه بلند است ، پرسيدم چه خبر است ؟ گفتند: حضرت رقيه عليه السلام از دنيا
رفته است .
نيز حجت الاسلام
صدر الدين قزوينى در جلد دوم كتاب شريف ثمرات الحيوه ، به سند خود آورده است :
حضرت رقيه عليه السلام لب خود را بر لب پدرش امام حسين عليه السلام نهاد و آن حضرت
فرمود: الى ، الى ، هلمى فانا لك بالانتظار. يعنى اى نور ديده بيا بيا به سوى من ،
كه من چشم به راه تو مى باشم ، و در اينجا بود كه ديدند حضرت رقيه عليه السلام از
دنيا رفت .
نقل از كتاب حضرت
رقيه ص 26
سخن گفتن امام
حسين عليه السلام در 120 محل ص 59
ايضا روايت شده است
که سر مبارک امام حسين عليه السلام را بر شاخه درختي آويختند در آن هنگام سر مطهر
اين آيه را قرائت کرد و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون
چو آن مستحفظين
را خواب برد و پاسي از شب شد//سکينه(رقيه)سر برآوردي ز خواب آهسته آهسته//
لب خود از تکلم
بست اما دل پر از شيون//گشود از گردن و باز و طناب آهسته آهسته//
کشيد آنگاه رخت
غم بپاي حضرتش اما//دل پر آتش و چشم پر آب آهسته آهسته//
چو چشمش بر سر
باب اوفتاد آهش گذشت از سر//دو دست آورد سوي رأس باب آهسته آهسته//
که ناگه نرم نرم
آن شاخه خم گرديد از بالا//بزير آورده رأس آن جناب آهسته آهسته//
پس آن طفل حزين
گفتا به آن سر سرگذشت خود//سئوالش را بداد آن سرجواب آهسته آهسته//
بگفتا اي پدر از
تشنگي جانم بلب آمد//بگفت از ديده ترنوش آب آهسته آهسته//
بگفت از سيلي شمر
لعين رويم شده نيلي//بگفتا ميرسد روز حساب آهسته آهسته//
بگفتا بي علي
اکبر نخواهم زندگي ديگر//بگفت از وي شوي تو کامياب آهسته آهسته//
بگفتا اي پدر هر
جا روي آيم بهمراهت//بگفتا ميشوي مهمان باب آهسته آهسته//
بعالم فخر کن
جودي که شعر روشنت آخر//جهان بگرفت همچون آفتاب آهسته آهسته//
$
##امان از شام
امان از شام
در روايت آمده از
امام سجّاد عليه السلام پرسيدند: سخت ترين مصائب شما در سفر كربلا كجا بود؟ در
پاسخ ، فرمود: ((الشّامُ الشّامُ الشّامُ))، يا سه بار فرمود: ((امان از شام ))
به روايت ديگر،
امام سجّاد عليه السلام به نعمان بن منذر مدائنى فرمود: در شام هفت مصيبت بر ما
وارد آوردند كه از آغاز اسيرى تا آخر، چنين مصيبتى بر ما وارد نشده بود:
1- ستمگران در شام اطراف ما را با شمشيرهاى برهنه
و نيزه هاى استوار احاطه كرده بر ما حمله مى كردند و كعب نيزه به ما مى زدند. آنان
ما را در ميان جمعيّت بسيار نگهداشتند و ساز و طبل مى زدند.
2- سرهاى شهدا را ميان هودجهاى زنهاى ما قرار دادن
و سر عمويم عبّاس عليه السلام را در برابر
چشم عمه هايم زينب و امّكلثوم عليه السلام نگهداشتند، و سر برادرم على اكبر و پسر
عمويم قاسم عليه السلام را در برابر چشم سكينه و فاطمه (خواهرم ) مى آوردند و با
سرها بازى مى كردند، و گاهى سرها به زمين مى افتاد و زير سم ستوران قرار مى گرفت .
3- زنهاى شامى از
بالاى بامها، آب و آتش بر سر ما مى ريختند. آتش به عمّامه ام افتاد، ولى چون
دستهايم را به گردنم بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش كنم . در نتيجه عمامه ام
سوخت و آتش به سرم رسيد و سرم را نيز سوزانيد.
4- از طلوع
خورشيد تا نزديك غروب ما را همراه ساز و آواز، در برابر تماشاى مردم در كوچه و
بازار گردش دادند و مى گفتند: اى مردم ، بكشيد اينها را كه در اسلام هيچگونه
احترامى ندارند.
5- ما را به يك
ريسمان بستند و با اين حال ما را از در خانه يهودى و نصارى عبور دادند، و به آنها
مى گفتند: اينها همان افرادى هستند كه پدرانشان ، پدران شما را (در خيبر و...)
كشتند و خانه هاى آنها را ويران كردند، امروز شما انتقام آنها را از اينها بگيريد.
يا نُعمانُ فَما
بقى اءحد منهم الا وَقَدْ اَلقى عَلَيْنا مِنْ التُرابِ وَالا حجارِ وَالا خشاب ما
اءرادَ.
اى نعمان هيچ كس
از آنها نماند مگر اينكه هرچقدر مى خواست از خاك و سنگ و چوب به سوى ما افكند.
6- ما را به
بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جاى غلام و كنيز بفروشند ولى خداوند
اين موضوع را براى آنها مقدور نساخت .
7- ما را در
مكانى جاى دادند كه سقف نداشت ؛ روزها از گرما و ترس كشته شدن ، همواره در وحشت و
اضطراب به سر مى برديم .
$
##اشعارخطاب به
شامیان
اشعارخطاب به
شاميان
شاميان خون به دل
خون شده ما نکنيد
اين قدر ظلم به
ذريه زهرا(س) نکنيد
بگذاريد
بگرييم به مظلومي خويش
به سرشک غم
ما خنده بيجا
نکنيد
دين نداريد اگر غيرتتان رفته
کجا
اسرا را ، سر
بازار تماشا نکنيد
هر چه خواهيد به
ما زخم رسانيد ولي
ديگر از زخم زبان
، خون به دل ما نکنيد
پيش چشم اسرا سنگ
به سر ها نزنيد
پاي راس شهدا
هلهله بر پا نکنيد
داغ دل چاره به
خنديدن دشمن نشود
زخم را با زدن
سنگ مداوا نکنيد
محمل دختر معصوم
مصيبت زده را
رو به رو با سر
ببريده بابا نکنيد
این سرزاده
زهراست که برنیزه بود
پای این
نیزه دگراین همه غوغانکنید
شاميان خنده به
زخم جگر ما نزنيد
ساز با ناله ذريه
زهرا نزنيد
سر مردان خدا را
به سر نيزه زديد
مرد باشيد دگر
سنگ به زن ها نزنيد
به زنان سنگ اگر
بر سر بازار زنيد
دختران را به
کنار سر بابا نزنيد
علي و فاطمه در
بين شما استادند
پيش چشم علي و
فاطمه ما را نزنيد
کشتن فاطمه بين
در و ديوار بس است
تازيانه به تن
زينب کبري نزنيد
رقص شادي جلوي محمل
زينب نکنيد
پاي سرهاي بريده
به زمين پا نزنيد
گر به ديدار سر
پاک حسين آمده ايد
اين قَدَر دست به
هنگام تماشا نزنيد
بگذاريد براي
شهدا گريه کنيم
خنده بر داغ دلِ
سوخته ما نزنيد
غلامرضا سازگار
زبان حال امام
سجاد عليه السلام
شاميان دف نزنيد،
پيش ما صف نزنيد
دور رأس شهدا
اين قَدَر کف نزنيد
روز ما را دگر از
زخم زبان، شب نکنيد
خنده بر اشک من و
گريه ي زينب نکنيد
آه از کرب و بلا،
واي از شام بلا
عوض ذکر سلام،
ندهيدم دشنام
کس به مهمان نزند
سنگ زکين از لب بام
نسب و نام و
مقامم همگي مي دانيد
به چه تقصير و
گنه خارجيم مي خوانيد
آه از کرب و بلا،
واي از شام بلا
من نبي را ثمرم،
من علي را پسرم
خار و خاشاک ز
بام، کس نريزد به سرم
اين قدر دخت علي
را به کنارم نزنيد
تازيانه به تن
خواهر زارم نزنيد
آه از کرب و بلا،
واي از شام بلا
کربلا داغ پدر،
عطش و اشک بصر
شام غم زخم زبان، آتشم زد به جگر
عمه ام با بدن
خسته دعايم مي کرد
سر بابا سر ني،
گريه برايم مي کرد
آه از کرب و بلا،
واي از شام بلا
منم و سلسله ام،
مير اين قافله ام
پيش رو رأس حسين،
همه سو هلهله ام
زخم تن، زخم
زبان، قسمت و تقدير من است
مونس و همدم من،
حلقه ي زنجير من است
آه از کرب و بلا،
واي از شام بلا
هرکجا ديدم آب،
جگرم گشت کباب
کردم از سوز
درون، گريه بر طفل رباب
شعله هاي عطشش را
به دل احساس کنم
ياد بي آبي و بي
دستي عباس کنم
آه از کرب و بلا،
واي از شام بلا
حضرت
زينب(س)-اسارت در شام
اي شاميان ز چشـم
پيمبـر حيا کنيد
کمتـر جفـا بـه
عتـرت خيرالنسا کنيد
در پيش داغديــده
نرقصيــد اينقــدر
شرم از علي، حيا
ز رسـول خـدا کنيد
تا چند طعن و
خنده و دشنام بهتر است
مثـل حسين از تـن
مـا سر جدا کنيد
زخمزبان بس است!
اگر بس نميکنيد
ما را به تير و
نيـزه و خنجـر فدا کنيد
از بام اگـر به
فرق زنان سنگ ميزنيد
ما حاضريـم، رحم
بـه اطفـال ما کنيد
گل گر نميدهيـد
به دلجـوييِ مريض
زنجيــر را ز
گــردن بيمــار وا کنيد
زهرا کنار محمـل
زينب ستـاده است
بيشرمها! ز
حضرت زهـرا حيـا کنيد
مـا را بـرون
بريــد ز کـوي يهوديـان
خود هرچه خواستيد
به عترت جفا کنيد
مـا نيستيم
خارجـي، اهل مدينـهايم
مـا را بـه نـام
آل محمّد صدا کنيـد
سـوز شمـا دمد ز
مضـامين تـازهاش
اي خاندان وحي!
به «ميثم» دعا کنيد
غلامرضا سازگار
$
##ام كلثوم وشمر
ام كلثوم وشمر
سيد بن طاووس در
لهوف گويد: چون كاروان اسراى اهل بيت عليهم السلام نزديك دروازه شام رسيدند، ام
كلثوم شمر بن ذى الجوشن را طلب كرد و فرمود: مرا با تو حاجتى است . گفت : حاجتت
چيست ؟ فرمود: اينك شهر دمشق است ، ما را از دروازه اى داخل كن كه مردمان در آن
كمتر انجمن باشند و بگو سرهاى شهدا را از ميان محملها دور كنند تا مردم به نظاره
سرها مشغول شده و به حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله ننگرند. شمر، كه خمير مايه
شرارت بود، چون مقصود آن مخدره بدانست يكباره بر خلاف مقصود آن مخدره كمر بست و
فرمان داد تا سرهاى شهدا را در خلال محملها جاى دهند و ايشان را از دروازه ساعات ،
كه مجمع رعيت و رعات بود، به شهر در آوردند تا مردم بيشتر بر آنها نظاره كنند.
و سپهر در ناسخ
گويد: در آن حال ، شمر سر حضرت امام حسين عليه السلام بود و پيوسته گفت : انا صاحب
رمح طويل ، انا قاتل الدين الاصيل ، انا قتلت ابن سيد الوصيين و اتيت براسه الى
يزيد اميرالمومنين
ام كلثوم عليه
السلام چون بشنيد كه شمر به عمل خويش افتخار كرده و مى گويد: من صاحب نيزه بلند و
كشنده فرزند ارجمند سيد اوصيا و قتال كننده با دين اصيل بلند پايه مى باشم ،
يكباره آتش خشمش زبانه زدن گرفت و فرمود: و فيك الكثكث يا لعين بن اللعين ، الا
لعنه الله على الظالمين يا ويلك اتفتخر على يزيد الملعون بن الملعون بقتل من ناغاه
فى المهد جبرئيل و من اسمه مكتوب على سرادق عرش الجليل و من ختم الله بجده
المرسلين و قمع بابيه المشركين فاين مثل جدى محمد المصطفى و ابى المرتضى و امى
فاطمه الزهرا صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين
يعنى : خاك بر
دهانت باد اى ملعون ! لعنت خداوند بر ستمكاران باد! واى بر تو! آيا فخر مى كنى بر
يزيد ملعون كه به قتل رسانيدى كسى را كه جبرئيل در گهواره براى او ذكر خواب مى گفت
و نام گراميش در سرادق عرش جليل پروردگار، مكتوب است ؟ كشتى كسى را كه خداوند
متعال پيامبرى را به جدى وى ، رسول خدا، خاتمه داد. آيا افتخار تو اين است كه به
قتل رسانيدى كسى را كه پدرش نابود كننده مشركين بود؟ كجا جدى و پدرى و مادرى مثل
جد و پدر و مادر من پيدا خواهد شد؟ خولى اصبحى كه نگران اين بيانات بود، به ام
كلثوم گفت : تاءبين الشجاعه و انت بنت الشجاع ، يعنى : تو هرگز از شجاعت سر بر
نتابى ، همانا تو دختر مرد شجاعى هستى !
سيد بن طاووس نقل
مي کند که عمر بن سعد اسراي اهل بيت را به کوفه برد. هنگامي که نزديک کوفه رسيدند،
اهل کوفه براي تماشاي اسرا اجتماع کردند. يکي از زنان کوفي که بر سطحي ايستاده و
بر آنان مشرف بود، پرسيد: «مِنْ أيِّ الأساري اَنْتُنَّ؟» شماها از کدامين اسرا
هستيد؟
جواب دادند: «نحن
اساري آل محمد» ما اسراي آل محمد هستيم.
زن از سطح پايين
آمد و هر چه چادر، مقنعه، روسري و پارچه اي که داشت جمع کرد و به آنان داد و آنان
خود را پوشانيدند.»
سؤال مهم و قابل
تأملي که در اينجا مطرح مي شود اين است که چرا اهل بيت با آنکه گرسنه بودند نان و
خرما را قبول نکردند و حتي از دهان اطفالي که تکليف هم ندارند، آنها را بيرون
کشيدند و بر زمين انداختند ولي چادر و مقنعه ها را قبول کردند؟ آيا نمي خواهند
بفهمانند که حجاب اهميتش بسيار زياد است و حتي مي توان عطيّه ها، بخششها و يا حتي
صدقه هاي ديگران را قبول کرد و با آن خود را از ديد نامحرم حفظ کرد؟!
آيا اينها زنان
ما را به رعايت حجاب در هر حال و هر موقعيت و با هر وسيله دعوت نمي کند؟!
پرواضح است که
حجاب نشانه کرامت و ارجمندي زن مسلمان است و زنان عاشورايي و زينب گونه که
پيامبران حريت و آزادگي و آيات عصمت و عفت بوده و هستند حفظ کرامت و شخصيت خود را
بر همه چيز مقدم مي دارند.
3ـ تلاش اهل بيت در دور داشتن خود از ديد
بيگانگان درشام
پس از چند روزي
که اسرا در کوفه ماندند، آنان را به سوي شام روانه کردند. در هنگام حمل و نقل اسرا
از مکاني به مکان ديگر، آنان را همانند اسراي کفار و گاه بدون پاسداشت حرمت آنان
از نظر امکان حفظ کامل حجاب، انتقال مي دادند و اين کار، اعتراض اهل بيت(ع) و حضرت
سجاد(ع) را برمي انگيخته و آنان براي حفظ حجاب از هيچ کوششي فرو گذار نمي کردند و
حتي اگر لازم بود به خواهش و تمنّا نيز متوسل مي شده اند، در حالي که هيچ سراغ
نداريم که امام حسين(ع) يا اهل بيت(ع) براي امور مادي به دشمن متوسل شده يا التماس
کرده باشند و حتي يک مورد هم پيدا نمي شود که مثلاً امام حسين(ع) از دشمن طلب آب کرده
باشد و باز هيچ موردي نمي يابيد که اهل بيت(ع) پس از اسارت از دشمن تقاضاي نان، آب
و ساير امور مادي را داشته باشند ولي دقت در حوادث شام، اصرار اهل بيت بر حفظ پوشش
و حجاب و دور نگه داشتن خود را از انظار تماشاچيان روشن مي کند و باز بر اهميت
حجاب دلالت مي کند. قبلاً تقاضاي زنان از عمرسعد در صحراي کربلا ذکر شد که بنا به
نقل شيخ مفيد:
«و سألته النسوة
ليسترجع ما اخذ منهن ليسترنّ به»
«زنان از او
خواستند تا آنچه از آنان گرفته شده بازگردانده شود تا خود را با آن بپوشانند»
$
##اَلشّامُ،
اَلشّامُ، اَلشّام
در روايت آمده از
امام سجّاد عليه السلام پرسيدند: سخت ترين مصائب شما در سفر كربلا كجا بود؟ در
پاسخ ، فرمود: (اَلشّامُ، اَلشّامُ، اَلشّامُ)،
يا سه بار فرمود:
(امان از شام، امان از شام، امان از شام)
ذکر مصيبت ميکند:
اَلشّامُ، اَلشّامُ
تا ياد غربت ميکند:
اَلشّامُ، اَلشّامُ
منزل به منزل درد
و داغ و بي کسي را
يک جا روايت ميکند:
اَلشّامُ، اَلشّامُ
موي سپيد و چهره
اي در هم شکسته
از چه حکايت ميکند:
اَلشّامُ، اَلشّامُ
هر روز با اندوه
و آه و بي شکيبي
ياد اسارت ميکند:
اَلشّامُ، اَلشّامُ
در اين ديار پُر
بلا هر کس به نوعي
عرض ارادت ميکند:
اَلشّامُ، اَلشّامُ
يک شهر چشم خيره
وقت هر عبوري
ابراز غيرت ميکند:
اَلشّامُ، اَلشّامُ
هر سنگ با پيشاني
مجروح خورشيد
تجديد بيعت ميکند:
اَلشّامُ، اَلشّامُ
قرآن پرپر روي
نيزه غربتت را
هر دم تلاوت ميکند:
اَلشّامُ، اَلشّامُ
قلب تو را يک مرد
رومي با نگاهش
بي صبر و طاقت ميکند:
اَلشّامُ، اَلشّامُ
هر جا که دارد
خوف از جان تو، عمه
خود را فدايت ميکند:
اَلشّامُ، اَلشّامُ
جان مي دهي وقتي
به لبهايي مقدس
چوبي جسارت ميکند:
اَلشّامُ، اَلشّامُ
کنج تنوري حنجري
آتش گرفته
ذکر مصيبت ميکند:
اَلشّامُ، اَلشّامُ
از كتاب "يك
ماه خون گرفته،هفتاد و دو ستاره" غلامرضا سازگار
دروازه ي شام
گشته سرتاسر
چراغاني تمام شهر شام***من ندانم عيد قربان است يا عيد صيام
مرد و زن، پير و
جوان، در وجد و شادي و طرب***عترتي را اشک غم در چشم و خون دل به کام
اهل بيت مصطفي را
جامه ي ماتم به بر***دختران شام را برتن لباس نو تمام
هرکه را بينم
گرفته قطعه ي سنگي به دست***تا که از مهمان خود با سنگ گيرد احترام
يوسف زهراست روي
ناقه ي عريان سوار***جاي گل ريزد به فرقش آتش از بالاي بام
نيزه ي عباس خم
گرديده در حال رکوع***نيزه ي فرزند زهرا مانده در حال قيام
زينب کبرا به
محمل، فاطمه در دامنش***راس عباسش به پيش رو، کنارش دو امام
يک امامش در غل و
زنجير، بسته پا و دست*** يک امامش بر فراز نيزه ها دارد مقام
آتش و خاکستر و
سنگ است در دست يهود***تا به ياد روز خيبر باز گيرند انتقام
بود کي باور که
روزي با سر پاک حسين***دختر زهرا اسير آيد به سوي شهر شام
از فراز بام هر
سنگي که مي آيد فرود***بر سر فرزند زهرا آوَرَد عرض سلام
گريه ي ميثم نثار
راس عباس و حسين***شعله ي فرياد او تقديم قلب خاص و عام
آه ، ياران
روزگارم شام شد
نوبت شرح ورودشام
شد
شام شهرمحنت ورنج
وبلا
شام،يعني سخت
ترازکربلا
شام يعني
مرکزآزارها
آل عصمت
راسربازارها
شام يعني ازجهنم
شوم تر
اهل بيت
ازکربلامظلوم تر
شام يعني ظلم
وجوربي حساب
اهل بيت عصمت
وبزم شراب
درورودشام،ازشمرلعين
کردخواهش ام
کلثوم حزين
کاي
ستمگربرتودارم حاجتي
حاجتي برکافردون
همتي
مااسيران،عترت
پيغمبريم
پرده پوشان حريم
داوريم
خواهي ارمارابري
درشهرشام
ازمسيري برکه
نبودازدحام
بلکه کمترگردعترت
صف زنند
خنده وزخم زبان
وکف زنند
آن جنايت پيشه آن
خصم رسول
برخلاف گفته ي
دخت بتول
دادخبث طينت
خودرانشان
بردازدروازه ي
ساعاتشان
پشت آن دروازه
خلقي بي شمار
رخت نوپوشيده،دست
وپانگار
بهراستقبال،باسازودهل
سنگشان دردست،جاي
دسته گل
ريختندازهرطرف زن
هاي شام
آتش
وخاکسترازبالاي بام
زينب مظلومه
بودوگردوي
هيجده
خورشيد،بربالاي ني
هيجده آئينه ي حق
اليقين
هيجده صورت زصورت
آفرين
هيجده ماه به خون
آراسته
باسرببريده
برپاخواسته
رأس ثارالله زخون
بسته نقاب
سايبان زينب
اندرآفتاب
آن سوي محمل
سرعباس بود
روبروبارأس
خيرالناس بود
يک طرف برني
سرطفل رباب
برسرني داشت
ذکرآب آب
ماه ليلاجلوه
گربرنوک ني
گه به عمه گه به
خواهرچشم وي
بس که برآل علي
بيدادرفت
داستان
کربلاازيادرفت
خصم بدآئين به
جاي احترام
کرداعلان بريهودي
هاي شام
کاين اسيران عترت
پيغمبرند
وين زنان
ازخاندان حيدرند
اين سرفرزندپاک
حيدراست
روز،روزانتقام
خيبراست
طبق فرمان
اميرشهرشام
جمله
آزاديدبهرانتقام
اين سخن
تابريهوداعلام شد
شام ويران شام
ترازشام شد
آن قدرآل
پيمبررازدند
دختران نازپروررازدند
خنده هاي فتح
برلب مي زدند
زخم هابرقلب زينب
مي زدند
آن يکي برنيزه
دارانعام داد
اين به زين
العابدين دشنام داد
پيرزالي ديددرشام
خراب
برفرازنيزه قرص
آفتاب
آفتابي نه سري
درابرخون
لب کبودامارخ
اولاله گون
برلبش ذکرخداجاري
مدام
سنگ هاازبام
گويندش سلام
ازيکي پرسيداين
سرزآن کيست
گفت اين رأس حسين
بن عليست
اين
بودمهرسپهرعالمين
نجل احمديوسف
زهراحسين
واي من اي واي من
اي واي من
کاش مي مردم نمي
گفتم سخن
آن جنايت پيشه
باخشم تمام
زدبرآن سرسنگي
ازبالاي بام
آن سرآن آئينه ي
حق اليقين
اوفتادازنيزه
برروي زمين
ريخت زين غم برسرخورشيدخاک
گشت قلب آسمان
هاچاک چاک
حاج
غلامرضاسازگار(ميثم)
دروازه شام
امان از خنده
دشمن امان از طعنه و دشنام
امان از شام امان
از شام
امان از شام امان
از شام
****
امان از ضرب کعب
ني امان از غربت زينب
ز اشک ديده
بنويسيد به روي تربت زينب
امان از شام امان
از شام
امان از شام امان
از شام
****
امـان از نيـزهداران
و مبارکبادِ قاتلها
امان از رقص
شاديِّ زنان بر گرد محملها
امان از شام امان
از شام
امان از شام امان
از شام
به نوک نيـزه ميبينم
تمـام هست زينب را
الهي بشکند دستي
که بسته دست زينب را
امان از شام امان
از شام
امان از شام امان
از شام
****
بنال اي دل بشوي
از اشک ديده دشت و صحرا را
زيـارت کـن سـر
نيـزه سـر فرزنـد زهـرا را
امان از شام امان
از شام
امان از شام امان
از شام
****
امان از مجلس
شـام و يزيد و چوب خزرانش
يزيد و چوب خزران
و حسين و صوت قرآنش
امان از شام امان
از شام
امان از شام امان
از شام
****
بنال اي دل به هم
شمع و گل و پروانه را بستند
که بـر يک سلسلـه
ده گوهـر يکدانه را بستند
امان از شام امان
از شام
امان از شام امان
از شام
يک ماه خون گرفته
5 – استاد سازگار
اي كه ز روي ني
غمين مرا نظاره ميكني
سينه ي خستهي
مرا پر از شراره ميكني
ز كودكانِ تو مگر
كسي كم است اينچنين
به راه طي شده به
ديدهات اشاره ميكني
اشك سه ساله كرده
پيرم
سكينه ات كرده
اسيرم
از اين همه درد و
مصيبت
داداش حسين دارم
مي ميرم
مهدي فاطمه اي
يار بيا گريه كنيم
با دلي خسته و
خونبار بيا گريه كنيم
كاروان اسراء
آمده در شام بلا
دل عالم شده
بيمار بيا گريه كنيم
سر دروازهي اين
شهر نوشته است به خون
شهر مردان جفاكار
بيا گريه كنيم
شاميان بد دهن و
هلهله كن آمدهاند
زينب آمد سر
بازار بيا گريه كنيم
دست هر كودك شامي
كه پر از سنگ جفاست
بر يتيمان گرفتار
بيا گريه كنيم
خاك و خاكستر و
آتش لب بام آماده است
شام شد شام شب
تار بيا گريه كنيم
سر و طشت و لب و
دندان و مي و جام شراب
واي از آن بزم دل
آزار بيا گريه كنيم
بسوزاني تن و
جانم اسيري
خزان كردي
گلستانم اسيري
چرا دشنام ميريزي
به رويم
اگر من بر تو
مهمانم اسيري
در اين بازار
محرم را نيابم
چو مرغي بين
زندانم اسيري
چنان خون بر دلم
كردي در اين شهر
كه گلگون شد تن و
جانم اسيري
به رخسارم اگر
خاكسترت ريخت
حجابم گشته ميدانم
اسيري
هم از سنگت گريزم
هم ز آتش
كه افكندي به
دامانم اسيري
سپر سازم خودم را
تا نتازي
به جسم ناز طفلانم
اسيري
بزن من را هزاران
بار اما
مزن قاري قرآنم
اسيري
ورود به شام
قرآن به نوک نيزه
هاست اينجا
کعب ني و سنگ
جفاست اينجا
زخم زبان و
ناسزاست اينجا
هنگامه ي کرب و
بلاست اينجا
شام بلاست اينجا،
يا کربلاست اينجا
*
روي کبود ياس را
نديديد
قرآن خير الناس
را نديديد
بر ني سر عباس را
نديديد
تکرار دشت ني
نواست اينجا
شام بلاست اينجا،
يا کربلاست اينجا
*
اي شاميان! چشمان
خود ببنديد
بر گريه ي آل علي
نخنديد
اين ننگ را چگونه
مي پسنديد
عيد شما عزاي
ماست اينجا
شام بلاست اينجا،
يا کربلاست اينجا
*
اي نيزه داران
اين سر حسين است
يا سايه بان
خواهر حسين است
در پاي نيزه مادر
حسين است
با گريه مشغول
دعاست اينجا
شام بلاست اينجا،
يا کربلاست اينجا
*
دشمن به زخم قلب
ما نمک زد
مارا به جرم خطبه
ي فدک زد
در کوچه و بازار
ها کتک زد
مارا چه جرم و چه
خطاست اينجا
شام بلاست اينجا،
يا کربلاست اينجا
*
نا محرمان را سوي
ما نگاه است
اندام ما از کعب
ني سياه است
هر نفس ما يک
شرار آه است
واويلتا
واويلتاست اينجا
شام بلاست اينجا،
يا کربلاست اينجا
*
دارم هزاران سوز
و آه و ناله
سيلي کجا و دختر
سه ساله
او از فدک دارد
مگر قباله
يا جنگ با اهل
کساست اينجا
شام بلاست اينجا،
يا کربلاست اينجا
شعر از کتاب “يک
ماه خون گرفته،هفتاد و دو ستاره”
شهر شام
شام يعني انتهاي
خستگي
شهر آزار خداي
خستگي
شام يعني گوشه
ويرانهها
مدفن شمع و گل و
پروانهها
شام تسکين دل
شيطان بود
زينت سر نيزهاش
قرآن بود
شام يعني وادي
دشنام ها
سنگ باران سري از
بام ها
سنگ در دستان
نامردان شام
بوسه ميزد بر سر
زخم امام
شام تفسير نگاهي
مضطراست
شهر داغ لالههاي
حيدر است
شام هم مانند
کوفه بيوفاست
صفحهاي از دفتر
کرب و بلاست
بيوفايي مانده
از اين طايفه
شام دارد مردم بيعاطفه
شام يعني محملي
از داغ و درد
موسم پژمردن
گلهاي زرد
پاي محمل رقص و
کف آزاد شد
کوچههايش هلهلهآباد
شد
شام شهر بازي چوب
و لب است
نيشتر بر زخم بغض
زينب است
بر دل زهرائيان
آتش زدند
هرکه را ميسوخت
از آهش زدند
يک زن شامي چو
ديد اشک رباب
اشک او را داد با
خنده جواب
در ميان ازدحامي
از نگاه
ميکشيد از دل
عقيله آه آه
اشک شد آنجا نقاب
روي او
شد پريشان قلب او
چون موي او
يک نفر شرمي نکرد
از معجرش
ريخت خاکستر
يهودي بر سرش
علي ناظمي
$
##متنبه شدن پير
مرد شامى
متنبه شدن پير
مرد شامى و توبه او از كردار زشتش
پير مردى از اهل
شام كه از شيوخ بود بنزد شتر امام بيمار (عليه السلام) آمده بلند گفت الحمدلله
الذى قتلكم و اهلككم و قطع قرن الفتنه شكر خداى را كه شما را كشت و هلاك كرد و شاخ
فتنه را بريد جهان را آسايش داد آنچه خواست از دشنام و ناسزا گفت و چيزى فرو گذار
نكرد همينكه آرام گرفت بيمار كربلا فرمود: اى شيخ آنچه تو گفتى من شنيدم دل خود را
خالى كردى و آسوده شدى اكنون تو ساكت باش و دو كلمه حرف مرا بشنو.
شيخ گفت بگو:
امام فرمود: قرآن
مىخوانى؟
عرض كرد: بلى.
امام فرمود: اين
آيه را خوانده اى قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى
خداوند مىفرمايد
به پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كه اى حبيب من بگو به امت كه من اجر و مزد
رسالت از شما نمىخواهم مگر مهر و محبت در حق ذى القربى و خويشان من
پير گفت: بلى آن
را خواندهام.
امام (عليه
السلام) فرمود: اين آيه را خواندهاى كه خدا مىفرمايد:
و آت ذاالقربى
حقه.
پير گفت: آرى آن
را خوانده ام.
فرمود: اين آيه
را خواندهاى كه خدا مىفرمايد:
و اعلموا انما
غنمتم من شىء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى
پير مرد شامى
گفت: بلى خواندهام.
حضرت فرمودند:
اين را خواندهاى كه مىفرمايد:
انما يريد الله
ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا.
پير مرد گفت:
خواندهام اما اين آيات به شما چه ارتباطى دارد، زيرا همه اين آيات در حق اولاد
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و ذريه فاطمه بتول سلام الله عليها مىباشد.
امام (عليه
السلام) گريست و فرمود: والله عترت و اولاد رسول و ذريه فاطمه بتول ما هستيم.
پير مرد وقتى
فهميد ايشان خارجى نيستند بلكه جملگى ذريه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم)
بوده و شخصى كه با او سخن مىگويد امام و پيشوايش مىباشد سر در پيش افكند سخت
گريه كرد سپس بعد از ساعتى عرضه داشت: بالله انتم، هم؟ تو را بخدا شما از آن
خانواده و از اهل بيت پيغمبريد؟
حضرت فرمودند:
بالله نحن هم؟ مائيم اهل بيت طهارت و عصمت.
پير مرد عرضه
داشت: فدايت شوم، مرا معذور داريد، بخدا قسم شما را نشناختم، از شما پوزش طلبيده و
طلب عفو و آمرزش مىكنم سپس پير مرد سه مرتبه گفت:
اللهم انى اتوب
اليك، خدايا توبه كردم و از دشمنان آل محمد بيزارم.
پس از آن عمامه
از سر برداشت و بر زمين زد و به روايت روضة الشهداء خود را زير دست و پاى شتر امام
سجاد (عليه السلام) انداخت و در خاك مىغلطيد و صيغه توبه را اداء مىنمود.
امام (عليه
السلام) فرمودند: اى شيخ توبه تو قبول است برخيز.
عرض كرد: اگر
توبه من قبول شده باشد بايد زير دست و پاى شتر شما جان بدهم در همين اثناء شهق
شهقة و فارق روحه من البدن، فريادى زد و روح از كالبد بدنش خارج گشت و به روايت
لهوف مامورين خبر براى يزيد پليد بردند و او جلادان را امر به قتل او نمود و بدين
ترتيب آن پير مرد را شهيد نمودند.
$
##وروداهلبيت به
خرابه
وروداهلبيت به
خرابه
صاحب روضة
الشهداء مىنويسد:
هر چه خواستند
اهل بيت عليهم السلام را از دروازه ساعات داخل كنند انبوه جمعيت مانع شد و اين امر
ممكن نگرديد لذا بالاجبار ايشان را از دروازه نودِر وارد كردند، بارى وقت ظهر بود
كه اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را به مسجد جامع شهر رساندند و از
آنجا به طرف دارالاماره يزيد پليد انتقال دادند.
مرحوم طريحى
مىنويسد: مقدار سه ساعت اهل بيت عليهم السلام را درب دارالاماره نگاهداشتند و
بخاطر همين جهت آنجا را به باب الساعات ناميدند و همان طوريكه برخى از اهل تحقيق
فرمودهاند همان روز اهل بيت را به مجلس يزيد پليد وارد نكرده اند بلكه ايشان را
در خرابهاى اسكان دادند و روز بعد آن وجودات محترمه را به بارگاه نحوست بار آن
پليد داخل كردند.
مرحوم علامه
مجلسى مىنويسد:
حلبى از حضرت
امام جعفر صادق (عليه السلام) روايت مىكند چون حضرت امام زين العابدين (عليه
السلام) را با اهل بيت عليهم السلام به شام بردند جعلوهم فى بيت، اسراء به يكديگر
مىگفتند ما را بدين منزل ويرانه جاى دادهاند كه خانه بر سر ما فرود آيد،
پاسبانان كه رفت و آمد به آن خانه مىكردند به يكديگر مىگفتند:
اينها از سقف
شكسته مىترسند مبادا بر سرشان خراب شود و خبر ندارند كه فردا چون به حضور امير
رسند حكم بقتل ايشان مىنمايد.
بارى آن شب را
اهل بيت عليهم السلام در آن خرابه بسر بردند ولى فقط ذات اقدس احديت از حال آن
يادگاران پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) باخبر بود و دانست چه به ايشان گذشت.
شعر
ز جوش ناله سقفش
كنده از فرش// بسان دود بى جان رفته تا عرش//
مكينش را مكان
بود آن چنان تنگ// كه در زندان دل زندانيان تنگ//
نه مهمان نوازى و
نه ميزبانى// نه فرشى نه ظرفى نه آبى نه نانى//
خرابه شام ،
زندان اهل بيت سيدالشهدا عليه السلام
در روايت مرحوم
صدوق ((ره )) از آن خرابه ، تعبير به محبس (زندان و بازداشتگاه ) شده است ، زيرا
آنها در آنجا محصور بودند و اجازه نداشتند به جاى ديگر بروند. وى مى نويسد:
ان يزيد امر بنسا
الحسين عليه السلام فحبس مع على بن الحسين فى محبس لايكنهم من حر و لا قر، حتى
تقشرت وجوههن همانا يزيد دستور داد كه اهل بيت امام حسين عليه السلام را همراه
امام سجاد عليه السلام در محلى حبس كردند. آنها در آنجا نه از گرما در امان بودند
و نه از سرما، تا آنكه بر اثر آن صورتهايشان پوست انداخت .
زينب عليه السلام
فروغ تابان كوثر، نوشته فاضل دانشمند حجه الاسلام و المسلمين حاج شيخ محمد محمدى
اشتهاردى ، ص 265 به نقل از امالى صدوق ، مجلس 21
$
##هلاك پنج زن
هلاك پنج زن
سهل گويد آن زمان
كه اسيران را درب دارالأماره نگاهداشته بودند پنج زن در غرفه خانه يزيد نشسته
بودند تماشا مىكردند ميان آن زنان عجوزه و فرتوتهاى بود مجدوبة الظهر آن عجوزه
قدى خميده داشت هشتاد سال از سن نحسش گذشته بود ديد سر پر نور امام (عليه السلام)
بر نيزه پاى غرفه اوست فوثبت و اخذت حجرا فضربت به راس الحسين آن سليطه جست و سنگى
برداشت و آن را بطرف سر مطهر امام (عليه السلام) پرتاب كرد، سنگ آمد و به سر بريده
امام (عليه السلام) خورد.
در نسخه ديگر
آمده:
آن پيره زال سنگى
برداشت و به دندانهاى امام (عليه السلام) زد.
سهل گويد امام
زين العابدين (عليه السلام) طاقت اين مصيبت نياورد سر بلند كرد عرض كرد اللهم عجل
بهلاكها و هلاك من معها خدايا اين عجوزه را با همراهان او هلاك كن سهل گويد بخدا
قسم هنوز كلام امام (عليه السلام) تمام نشده بود كه تمام غرفه بزير آمد آن پنج زن
و مافيها به درك رفتند.
از پشت بام بر
سرمان سنگ مي زنند
بر زخم كهنه
پرمان سنگ مي زنند
وقت نزولِ سوره ي
توحيد بر لبت
ابليس ها به
باورمان سنگ مي زنند
وقتي كه سنگشان
به سر ني نمي رسد
سمت سكينه
خواهرمان سنگ مي زنند
از پاي نيزه
فاطمه را دور كن پدر!
اين كورها به
مادرمان سنگ مي زنند
بغض علي بهانه
خوبي برايشان
حتي به سوي
اصغرمان سنگ مي زنند
آن دختري كه با
پدرش رفت و دور شد...
در كربلا جهيزيه
اش جفت و جور شد
گفتم: كه كاخ
مستي تان پايدار نيست
مردم لباس خاكي
ما خنده دار نيست
مردان ما به نيزه
و در كوچه هاي شهر
گرداندن زنان حرم
افتخار نيست
اي بزدلان! ز بام
به ما سنگ مي زنيد
در دست هاي بسته
ي ما ذوالفقار نيست
در سختي و بلا به
خدا تكيه مي كنيم
سر مي دهيم در ره
او، اين شعار نيست
خونش به جوش آمده
عباس؛ بس كنيد
پاي سر بريده كه
جاي قمار نيست
وحيد قاسمي
آيه الله العظمى
ميرزا حبيب الله شريف كاشانى (متوفاتى 1340 هجرى قمرى ) مى نويسد:
يكى از زنان شام سنگى
برداشت و به سر مقدس امام حسين عليه السلام زد و حضرت از بالاى نيزه فرمود:
اناالمظلوم .
نيز نقل مى كند:
حضرت زينب كبرى عليه السلام توجه به سر بردار نمود، حضرت به وى فرمود:
يا اختاه اصبرى
فان الله معنا. يعنى خواهر جان ، صبر كن كه خدا با ماست .
در سر الاسرار
نوشته حاج شيخ عبدالكريم (ص 306)، و نيز منهاج الدموع ص 385 و كتاب عوالم (ص 169)
آمده است كه منهال گفت :
سوگند به
پرودگار، ديدم سر امام حسين عليه السلام در شهر شام بالاى نيزه مكرر مى فرمود:
لاحول و لاه قوه الا بالله
$
##سخن گفتن
سرمطهر
سخن گفتن سرمطهر
مدتى نگذشت كه
تحوّلى عجيب در شهر دمشق رخ داد و يزيد، در زمان كوتاهى پس از ورود اسيران، ناگزير
به پشيمانى و ندامت پرداخت.
چه عواملى موجب
سرافكندگى يزيد شد؟ عواملى كه يزيد را به سرافكندگى واداشت،
يكى از اين عوامل
قرائت قرآن توسط سر مطهّر حضرت سيّدالشهداء عليه السلام بود.
ــ ابن عساكر كه خود از اهل شام است، مى گويد:
سه روز سر مطهر
امام حسين عليه السلام را در شهر شام بر محلّى نصب كردند و از آن سر مطهّر آيه
شريفه
« أَمْ حَسِبْتَ
أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَالرَّقيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَبًا » سوره كهف: آيه 9.
آيه الله العظمى
ميرزا حبيب الله شريف كاشانى (متوفاتى 1340 هجرى قمرى ) مى نويسد:
يكى از زنان شام
سنگى برداشت و به سر مقدس امام حسين عليه السلام زد و حضرت از بالاى نيزه فرمود:
اناالمظلوم .
نيز نقل مى كند:
حضرت زينب كبرى عليه السلام توجه به سر برادر نمود، حضرت به وى فرمود:
يا اختاه اصبرى
فان الله معنا. يعنى خواهر جان،صبر كن كه خدا با ماست .
در سر الاسرار
نوشته حاج شيخ عبدالكريم (ص 306)، و نيز منهاج الدموع ص 385 و كتاب عوالم (ص 169)
آمده است كه منهال گفت :
سوگند به
پرودگار، ديدم سر امام حسين عليه السلام در شهر شام بالاى نيزه مكرر مى فرمود:
لاحول و لا قو ة الا بالله
$
##آراستن يزيد
پليد بارگاه خود را
آراستن يزيد پليد
بارگاه خود را و احضار نمودن اهل بيت عليهم السلام را در آن
پس از وارد شدن
اهل بيت عليهم السلام به شام تار و اسكان دادن ايشان را در آن خرابه روز بعد يزيد
لعين ابتداء دستور داد بارگاه را آراستند، پردههاى رنگارنگ آويخته و فرشهاى ملون
و زربفت گستردند، تختى مرصع به جواهر هفت رنگ كه قبلا دستور تهيهاش را داده بود
در صدر بارگاه نهادند و اطراف آن كرسىهاى زرين و سيمين نهاده و شالهاى كشميرى بر
آن كرسىها انداختند و فرمان داد از داخل بارگاه درى به حرمش باز كرده و مقابل آن
درب پرده لطيف و رقيق زنبورى سلطانى آويختند تا اهالى حرمش يعنى زنهاى آل ابو
سفيان از پس آن پرده صحنه بارگاه و آمدن اسراء را مشاهده كنند و سپس خود پليدش
نفيسترين البسه خويش را در بر كرده و زيورهاى ذى قيمت سلاطين را بر خود آراست
تاجى مرصع به انواع جواهرات رنگارنگ بر سر نهاد و بر فراز آن تخت نشست و دستور داد
انواع و اقسام شرابها را در بارگاه چيده و آلات قمار و شطرنج و نرد را حاضر كردند
و هر يك از سفراء روم و ايلچيان فرنگ را كه قبلا دعوت كرده بود بر كرسىها نشاند و
تمام اكابر و وزراء و اعيان و رجال مملكتى در اطراف و چهار گوشه بارگاه روى
كرسىها و تختها قرار و آرام گرفتند و مطربان و نوازندگان را در مجلس آوردند و هر
كدام به نوعى به تغنى و نواختن ساز مشغول شدند سپس امر كرد اسراء را بياوريد.
فراشان و غلامان
ريختند در آن خانه خراب كه اهل بيت ختم مأب را به مجلس شراب ببرند چنان شيونى در
مرد و زن اسيران افتاد كه ناله ايشان به آسمان رفت خواهى نخواهى با زنجير و ريسمان
آل الله را بيرون آوردند همه را مانند گوسفند به يك ريسمان بسته بودند حضرت امام
زين العابدين (عليه السلام) مىفرمايد يكسر ريسمان بگردن من بود و سر ديگر به
بازوى عمهام زينب هر وقت ما كوتاهى در رفتن مىكرديم كعب نيزه و تازيانه
مىخورديم زيرا كه در ميان خيل اسيران هم دختران كوچك بودند و هم زنهاى بلند قامت
زنها قدمها را بلند و اطفال كوچك بر مىداشتند زنها كه مىايستادند كعب نيزه و
تازيانه مىخوردند صداى ناله ايشان بلند مىشد و چون زنان و محترمات حركت مىكردند
اطفال به روى هم مىريختند و روى زمين مىافتادند در اين وقت سنگدلان و دژخيمان آن
پليد با تازيانه و كعب نيزه بچهها را از روى زمين بلند مىكردند و با اين وضع
جانسوز و دلخراش ذرارى و اهل پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را وارد مجلس آن
زنديق نمودند.
فرد
يكى به تازيانه
همى زد به عابد بيمار//رخ سكينه ز سيلى يكى كبود نمود//
$
##اشعارمجلس يزيد
اشعارمجلس يزيد
مرحوم جودى عليه
الرحمه در همين مقام فرموده:
براى بردنشان سوى
بارگاه يزيد// چو در خرابه رسيدند ظالمان عنيد//
يكى عمامه سجاد
را ز فرق ربود// رخ سكينه ز سيلى يكى نمود كبود//
يكى بسان اجل
تاخت بر سر زينب// ز سر كشيد يكى كهنه معجر زينب//
يكى به شانه
كلثوم تازيانه زدى// رقيه را دگرى كعب نى به شانه زدى//
عروس را يكى اندر
طناب گيسو بست// تن چو موى وى آن تيره روى با مو بست//
گشاده ظالمى
آنگاه بر تعدى دست// ز كينه ده تن ايشان به يك طناب ببست//
تمام را چو به يك
ريسمان ز كين بستند// كشان كشان سوى بزم يزيد آوردند//
ولى به يك كشش
ريسمان بهر معبر// تمامشان بفتادند روى يكديگر//
عمارتى كه در او
بود جاى آن غدار// نشانده بود در او هفت در جهنم وار//
ز هر درى كه
گذشتند آل پيغمبر// زدند كعب نى و سنگ و چوبشان بر سر//
رسيد بر در هفتم
چو زينب افكار// نشست روى زمين با دو ديده خونبار//
بگفت زين عبايش
كه اى كشيده تعب// چه روى داده كه جان بينمت رسيده به لب//
بگوى حالت خود با
من ز جان نوميد// چرا به خاك فتادى چو پرتو خورشيد//
جواب گفت كه اى
نور ديدگان ترم// قسم به جان تو و روح اطهر پدرم//
ز سنگ قوم
جفاپيشه سر ندارم من// ز كعب نيزه عدوان كمر ندارم من//
گشاى چشم به بزم
يزيد كافر بين// به هر كناره بپا شور روز محشر بين//
ببين به كرسى و
كرسى نشين اين محمل// ببين به خلق تماشائى اندر اين منزل//
سر برهنه چسان من
به بزم عام روم// چسان مقابل اين زاده حرام روم//
چگونه روى نمايم
به اين پريشانى// به مجلسى كه يهود است و گبر و نصرانى//
چسان روم سوى
بزمى كه خلق با دل شاد// به هم كنند ز قتل حسين مبارك باد//
چسان به بارگهى
رو كنم من مضطر// كه نيست بر در و بامش به جز تماشاگر//
جهان به ديده
جودى از اين الم شب شد// كه آستين به رخ آخر حجاب زينب شد//
اسارت در
شام-مجلس يزيد(لعنة الله عليه)
وقتي رسيد قافله
در مجلس يزيد
بالا گرفت غائله
در مجلس يزيد
اشک سر بريده در
آمد که پا گذاشت
زينب ميان سلسله
در مجلس يزيد
زينب رسيد و دور
و برش جمع خسته اي
با پاي پر ز آبله
در مجلس يزيد
داغ رباب تازه شد
آن لحظه اي که ديد
بالا نشسته حرمله
در مجلس يزيد
با کينه اي به
قدمت تاريخ، کفر داشت
با دين سر مقابله
در مجلس يزيد
دف ها به روي
دست، و کِل مي کشيد مست
مطرب ميان هلهله
در مجلس يزيد
بزم شراب بود و
چه کردند پاي تشت
رقاصه ها پِيِ
صِله در مجلس يزيد
اي واي، بين جام
شراب و سر امام
چندان نبود فاصله
در مجلس يزيد
بالا که رفت چوب،
سه ساله بلند شد
صبرش نداشت حوصله
در مجلس يزيد
شد اشک چشم، بغض
و بدل کرد اين چنين
آتش فشان به
زلزله در مجلس يزيد
صحبت که از خريد
و فروش کنيز شد
افتاد باز ولوله
در مجلس يزيد
خون خورد زينب و
جگرش پاره پاره شد
از دست إبن آکله
در مجلس يزيد
اين سر پر خون که
به طشت زر است
سر جگر گوشه ي
پيغمبر است
نوگل رسول است
زاده ي بتول است
در پيش چشم
کودکانش
چوب و مزن تو بر
لبانش (2)
*
اين سر که قرآن
مي کند تلاوت
کند زاهل بيت خود
حمايت
وارث مرتضي است
روح خيرالنسا است
در پيش چشم
کودکانش
چوب و مزن تو بر
لبانش (2)
*
اين سر عزيز دل
زهرا بود
جان و دل زينب
کبرا بود
شمس عالمين است
ماه من حسين است
در پيش چشم
کودکانش
چوب و مزن تو بر
لبانش (2)
چوب ظالم بر لبِ
خشكيدهات ميخورد
جان زينب را ز تن
اي جان و تن ميبرد
واي از دلم برادر
غم حاصلم برادر
لبهاي غرقِ خونت
شد قاتلم برادر
وا غربتا حسينم(4)
دم به دم با
ناسزا شرمندهام مي كرد
ضربهاي ميزد
همان دم خنده ام ميكرد
كارِ دلم جنون شد
از غصه غرقِ خون
شد
ديدم كه چوب محمل
يك لحظه لالهگون
شد
وا غربتا
حسينم(4)
نداي قرآن در
مجلس يزيد
اي تمام
اميدم! اي حسين شهيدم!
زير چوب از
دهانت، صوت قرآن شنيدم
يابن زهرا حسينم،
يابن زهرا حسينم
شمس برج ولايي،
کشته ي کربلايي
ماه بالاي نيزه،
مهر طشت طلايي
يابن زهرا حسينم،
يابن زهرا حسينم
اي دمت آسماني،
جلوه ات جاوداني
مي کنم گل
فشاني، تا تو قرآن بخواني
يابن زهرا حسينم،
يابن زهرا حسينم
زير چوبت چو
ديدم، چون هلالي خميدم
ناگه از جا
پريدم، جامه بر تن دريدم
يابن زهرا حسينم،
يابن زهرا حسينم
ضرب چوب و لب تو،
پاسخ يارب تو
پيش امّ و اَب
تو، در بر زينب تو
يابن زهرا حسينم،
يابن زهرا حسينم
من روي پا ستادم،
دل به صوت تو دادم
سوزد از غم
نهادم، ديده بر هم نهادم
يابن زهرا حسينم،
يابن زهرا حسينم
رفته از کف
قرارم، ناله از دل بر آرم
چوب و لب هاي
يارم، تاب ديدن ندارم
يابن زهرا حسينم،
يابن زهرا حسينم
کنار طشت طلاست
فاطمه مهمان من
چوب مزن اي يزيد!
بر لب و دندان من
من پسر فاطمه،
سفينه ي رحمتم
اشک رسول خدا
ريخته بر صورتم
گريه کند چوب تو
بر من و بر غربتم
طشت شده طشت خون،
ز اشک چشمان من
کنار طشت طلاست،
فاطمه مهمان من
چوب مزن اي يزيد،
بر لب و دندان من
مادر من فاطمه
است شرم کن از مادرم
به دست و چوبت
بُوَد نظاره ي خواهرم
بزن وليکن نزن
برابر دخترم
حذر کن اي سنگدل!
ز آه طفلان من
کنار طشت طلاست،
فاطمه مهمان من
چوب مزن اي يزيد،
بر لب و دندان من
زکربلا تا به شام
ديده ام آزارها
بر سر ني بوده ام
راهي بازارها
رسيده بر فرق من
سنگ جفا بارها
بوده کلام خدا بر
لب عطشان من
کنار طشت طلاست،
فاطمه مهمان من
چوب مزن اي يزيد،
بر لب و دندان من
ظالم بيدادگر!
شراب خوار حقير!
مزن ز کفر و نفاق
به قلب اسلام تير
دختر تو در حفاظ،
دختر زهرا اسير
حکم کند بين ما
داور سبحان من
کنار طشت طلاست،
فاطمه مهمان من
چوب مزن اي يزيد،
بر لب و دندان من
به اشک زهرا قسم،
به خون حيدر قسم
به فرق اکبر قسم،
به حلق اصغر قسم
به خون انصار من،
به ذات داور قسم
خلل نيفتد دمي به
عهد و پيمان من
کنار طشت طلاست،
فاطمه مهمان من
چوب مزن اي يزيد،
بر لب و دندان من
اگر چه لب تشنه
شد سرم جدا از بدن
اگر چه شد پيکرم
پاره تر از پيرهن
اگر سراپا شدم
باغ گل از زخم تن
بود عيان تا ابد
فتحِ نمايان من
کنار طشت طلاست،
فاطمه مهمان من
چوب مزن اي يزيد،
بر لب و دندان من
$
##سخنان امام زين
العابدين درکاخ يزيد پليد
سخنان حضرت امام
زين العابدين (عليه السلام) در بارگاه رجس نجس يزيد پليد
حضرت امام زين
العابدين (عليه السلام) فرمودند:
چون ما را وارد
بارگاه يزيد كردند دوازده مرد بوديم مقيد و مغلول چون در نزد تخت يزيد ايستاديم من
به يزيد گفتم يا يزيد انشدك بالله ما ظنك برسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)
لورانا على هذه الحالةتر به خدا قسم چه گمان دارى بر رسول خدا اگر ما را باين حالت
ببيند بر او چه مىگذرد و تو جواب چه خواهى گفت.
يا آنكه ما ز گبر
و يهوديم اى يزيد// از بهر چيست پرده ما را دريدهاى//
اين ظلمها روا
نبود باللهاى يزيد// ظالم مگر تو آل على را خريدهاى//
ابن نما مىنويسد
كه حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) فرمود كه يزيد بر تخت مرصع نشسته بود و
على رأسه تاج مكلل بالدر تاجى تاجى مكلل به جواهر بر سر نهاده بود اطراف و جوانب
وى گروهى از مشايخ قريش نشسته بودند كه همه خويش و اقوام بودند و هو على سرير
مملكته فى غاية الغرور و نهاية السرور از گوشه چشم از روى خشم نظر به امام زين
العابدين (عليه السلام) مىكرد پرسيد من هذا اين جوان كيست؟
گفتند: على بن
الحسين عليهماالسلام.
آن پليد شنيده
بود كه فرزند امام (عليه السلام) بنام على بن الحسين عليها السلام در كربلاء شهيد
شده بود لذا از روى تعجب گفت:
مىگويند على بن
الحسين در كربلاء كشته شد پس شما كيستى؟
امام زين
العابدين با چشم گريان فرمود: او برادر عزيزم بود كه مردم تو وى را كشتند.
ابن شهر آشوب
مىنويسد:
يزيد گفت: عجب
دارم از پدرت كه پسرهايش را همه على نام نهاده.
حضرت فرمود: چون
پدرش را بسيار دوست مىداشت اولادش را بنام پدر مىخواند.
يزيد گفت تو آن
كسى هستى كه پدرت دعوى سلطنت و خلافت مىكرد الحمدلله كه نصيب وى نشد و خداوند مرا
بر او ظفر داد سرش را بريدم و بستگان او را اسيروار خوار و زار شهرها كردم كه همه
دور و نزديك ديدند و شما را يار و هوادار نبود كه نجات بدهد.
حضرت فرمود:
كيست در عالم كه
سزاوارتر از پدرم به خلافت باشد چونكه فرزند پيغمبر شما بوده است.
جزا دهد هر كه
باشد سزاى تاج و سرير// كه بود حضرت او معنى جلال و جمال//
روان عقل و هنر
كيمياى هوش و خرد// جهان شوكت و فر آسمان قدر جلال//
صحيفه ادب و فر
مجد و دفتر علم// سفينه كرم و كنز جود و گنج نوال//
نزول رحمت خلاق
را دلش جبريل// قبول قسمت ارز اقرا كفش ميكال//
كليم را چه ضرر
گر حشر كند فرعون// مسيح را چه خطر گر سيه شود دجال//
يزيد گفت حالا كه
شكر مىكنم خداى را كه پدرت كشته و شر او را از سر من رفع كرد.
امام (عليه
السلام) فرمود: مردم تو او را كشتند.
يزيد گفت: خدا
كشت.
حضرت فرمود:
خداوند لعنت كند كسى را كه پدرم را كشت، آيا من خدا را لعنت مىكنم؟!
مرحوم مفيد در
ارشاد مىنويسد: يزيد گفت:
يا على پدرت حسين
(عليه السلام) با من بد كرد قطع رحم و خويشى نمود و حق مرا مىخواست ضايع كند در
سلطنت با من منازعه كرد خدا هم آنچه بايد درباره او بكند كرد.
حضرت زين العابدين
(عليه السلام) اين آيه را تلاوت فرمود ما اصاب من مصيبته فى الارض و لا فى انفسكم
الا فى كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك على الله يسير
يزيد پليد رو كرد
به پسرش خالد و گفت جواب وى را بده آن كافر بچه نتوانست چه جواب بگويد پس يزيد
پليد خود اين آيه را در جواب خواند و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفوا
عن كثير فى البحار.
امام (عليه
السلام) فرمود: آنچه گفته جوابش را شنيدى اكنون اذن مىدهى كه من سخنى دارم بگويم؟
يزيد پليد گفت:
قل و لا تقل هجرا يعنى بگو اما هذيان مگو.
حضرت فرمود: سخنم
اينست كه ما ظنك برسول الله لورانى فى الغل.
و در روايت ديگر
بجاى فى الغل بهذه الصفة وارد شده يعنى:
چه گمان مىبرى
به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) اگر مرا با اين حالت و با اين ضعف در زير
زنجير گران ببيند.
يزيد ملعون دلش
سوخت و گفت بيائيد ريسمانهاى ايشان را بريده و غل و زنجير آنها را باز كنيد.
$
##ورود بانوان و
اطفال به کاخ يزيد
ورود بانوان
محترمه و اطفال به مجالس رجس نجس يزيد بن معاويه لعنة الله عليه
مرحوم شيخ مفيد
در ارشاد مىنويسد:
ثم دعى بالنساء و
الصبيان فاجلسوا بين يديه فرأى هيئة قبيحة الخ يعنى: سپس يزيد پليد بانوان محترمه
و كودكان را طلبيد، ايشان آمدند و در مقابل آن ناپاك نشستند.
يزيد منظره
ناپسند و هيئت نامناسبى را مشاهده كرد... تا آخر عبارت.
مرحوم صدر قزوينى
در حدائق الانس مىنويسد:
از عبارت شيخ
عليه الرحمه اين طور استفاده مىشود كه يزيد ابتداء امام سجاد (عليه السلام) را
احضار نموده و با وى مكالمه كرده و بعد به احضار اسيران از زنان و دختران دستور
داده.
مولف گويد:
از ظاهر كلمه ثم
همين معنا مستفاد است و به نظر مىآيد كه آنچه در خارج واقع شده همين طور باشد،
بارى همين كه يزيد اسيران را با آن حالت خوارى و زارى ديد كه هيچ اسيرى از اسراى
ترك و ديلم را به آن وضع و حالت نديده بود دل وى به درد آمد و گفت خدا سياه كند
روى پسر مرجانه را كه اگر با شما خويش بود هر آينه شما را باين روز نمىانداخت و
اينطور در نزد من نمىفرستاد.
صاحب
روضةالواعظين مىنويسد:
ثم ادخل نساء
الحسين (عليه السلام) على يزيد چون عيال ويلان امام حسين وارد بارگاه يزيد گرديدند
زنان يزيد در پشت پردههاى زنبورى نشسته بودند تماشاى مجلس مىكردند و همين كه
چشمشان بر اسيران خسته و دختران مو پريشان دست بسته افتاد همه به ضجه و ناله در
آمدند فصحن نساء اهل يزيد و بنات معوية و اهله فولولن و اقمن الماتم يعنى صداى
صيحه و ضجه و ناله زنان يزيد و دختران پرده نشين معاويه لعين بلند شد ولوله و
غلغله در پشت پرده بلند شد.
و مرحوم مجلسى در
بحار مىفرمايد:
از هاشميات
افرادى پشت پرده بودند همين كه اسيران آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را به
آنحال ديدند ناله از دل بركشيدند و گفتند وا حسيناه وا سيدا اهل بيتاه يابن محمداه
يا ربيع الأرامل و اليتامى يا قتيل اولاد الادعياء هر كه صداى آن زنان را شنيد به
گريه در آمد.
و نيز در بحار
فرموده:
در آنوقت كه
اسيران را به حضور آوردند فاطمه دختر امام حسين (عليه السلام) از ميان زنان فرمود
يا يزيد بنات رسول الله سبايا اى ظالم دختران پيغمبر را تا امروز كى اسير كرده كه
تو كردهاى از كلام فاطمه تمام اهل مجلس بگريه در آمدند فبكى الناس و بكى اهل داره
حتى علت الأصوات ضجه مردم با شيون زنان پشت پرده با ناله و افغان اسيران يكمرتبه
بلند شد مجلس يك بقعه پر از گريه شد.
صاحب روضة
الشهداء مىنويسد كه يزيد پليد حكم كرد عيال الله را بردند در غرفهاى از غرفههاى
مجلس همه را جمع نشاندند و گفت پرده هم ميان ايشان و حاضران مجلس كشيدند.
مرحوم سيد در
لهوف مىفرمايد:
ثم وضع رأس
الحسين (عليه السلام) بين يديه و اجلس النساء خلفه لئلا ينظرن اليه يعنى سر را
يزيد پيش روى خود نهاد و عيال امام حسين (عليه السلام) را در پشت تخت جاى داده تا
آنكه سر مطهر را نبينند و ندانند كه با آن سر منور چه مىكند در اين اثنا چشم عليا
مكرمه به سر برادر افتاد طاقت نياورد لما راته اهوت الى جيبها فشقته دست برد
گريبان خود را دريد و فريادى بر آورد كه تمام از ناله آن مظلومه به فزع در آمدند و
مىگفت يا حسيناه يا حبيب رسول الله يابن مكة و منى يابن فاطمة الزهراء سيدة
النساء يابن بنت المصطفى باز از ناله آن مخدره تمام اهل مجلس به گريه در آمدند لما
يزيد ساكت بود مرتبه ديگر كه شيون از مرد و زن بر آمد آنوقت بود كه صاحب فصول
المهمه نقل مىكند: فجعلت فاطمة و سكينة تتطاولان لتنظر الى الرأس و جعل يزيد
تستره عنهما يعنى فاطمه و سكينه هر دو گردن كشيده بودند تا سر بريده پدر را نظاره
كنند يزيد آن سر را از ايشان مستور مىكرد ناگهان چشم آن دو يتيم بر سر بريده پدر
افتاد صدا به ضجه و فرياد بلند كردند فبكى لبكائهن نساء يزيد و بنات معوية فولولن
و اعولن از گريه آن دو يتيم زنان پت پرده يزيد و دختران معاويه به گريه در آمدند و
ناله بلند كردند.
$
##خطبه خواندن
حضرت زينب
خطبه خواندن حضرت
زينب سلام الله عليها در مجلس يزيد پليد
مرحوم صدوق در
امالى مىنويسد:
سكينه خاتون
فرمود:
به ذات خدا در
عالم سخت دلتر از يزيد كسى را نديدم و نيز هيچ كافر و مشركى شريرتر از يزيد و جفا
كارتر از او نديدم زيرا در حضور ما زن و بچه داشت چوب خيزران بر ثناياى پدرم مىزد
و اين اشعار را مىخواند.
ليت اشياخى ببدر
شهدوا// جزع الخزرج من وقع الاسل//
لا هلوا و
استهلوا فرحا// ثم قالو يا يزيد لا تشل//
ليكن طاقت زينب
دختر على (عليه السلام) طاق شد و ماه صبرش در محاق آمد از جاى برخاست و در محضر
عام يك خطبه فصيحه مشعر بر توبيخ و تقريع و تشنيع افعال يزيد كه دلالت بر جلالت و
شأن اهل بيت داشت انشاء فرمود:
قَالَ الرّاوى :
فَقامَتْ زَيْنَبُ ابْنَةُ عَلِي وَ قالَتْ:
اءلْحَمْدُ
لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ.
وَ صَلَّى اللّهُ
عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ اءَجْمَعينَ، صَدَقَ اللّهُ كَذلِكَ يَقُولُ:
(ثُمَّ كانَ
عاقِبَةُ الَّذِينَ اءَساؤُا السُّواى اءَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللّهِ وَ كانُوا
بِها يَسْتَهْزِؤُنَ).
اءَظَنَنْتَ يا
يَزيدُ - حَيْثُ اءَخَذْتَ عَلَيْنا اءَقْطَارَ الارْضِ وَ آفاقَ السَّماءِ فَاءَصْبَحْنا
نُساقُ كَما تُساقُ الاماءِ - اءَنَّ بِنا عَلَى اللّهِ هَوانا، وَ بِكَ عَلَيْهِ
كَرامَةً!!
وَ اءَنَّ ذلِكَ
لِعَظيمَ خَطَرِكَ عِنْدَهُ!!
فَشَمَخْتَ
بِاءَنْفِكَ وَ نَظَرْتَ فى عَطْفِكَ، جَذْلانَ مَسْرورا، حينَ رَاءَيْتَ
الدُّنْيا لَكَ مُسْتَوْسِقَةً، وَالامُورَ
مُتَّسِقَةً، وَ
حينَ صَفا لَكَ مُلْكُنا وَ سُلْطانُنا، فَمَهْلا مَهْلا، اءَنَسيتَ قَوْلَ اللّهِ
عَزَّ وَ جَلَّ:
(وَ لا
يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا اءَنَّما نُمْلِى لَهُمْ خَيْرٌ لِاءَنْفُسِهِمْ
إِنَّما نُمْلِى لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْما وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ).
اءَمِنَ
الْعَدْلِ يَابْنَ الطُّلَقاءِ تَخْديرُكَ حَرائِرَكَ وَ امائَكَ وَ سُوقَكَ
بَناتِ رَسُولِ اللّهِ سَبايا؟! قَدْ هَتَكْتَ سُتُورَهُنَّ، وَ اءَبْدَيْتَ
وُجُوهَهُنَّ، تَحْدو بِهِنَّ الاعْداءُ مِنْ بَلَدٍ الى بَلَدٍ، وَ يَسْتَشْرِفُهُنَّ
اءَهْلُ الْمَنازِلِ وَ الْمَناقِلِ، وَ يَتَصَفَّحُ وُجُوهَهُنَّ الْقَريبُ
وَالْبَعيدُ، وَالدَّنِيُّ وَالشَّريفُ، لَيْسَ مَعَهُنَّ مِنْ رِجالِهِنَّ
وَلِىٍُّّ، وَ لا مِنْ حَماتِهِنَّ حَمِيُّ.
وَ كَيْفَ
تُرْتَجى مُراقَبَةُ مَنْ لَفَظَ فُوهُ اءَكْبادَ الازْكِياءِ، وَ نَبَتَ لَحْمُهُ
بِدِماءِ الشُّهَداءِ؟!
وَ كَيْفَ لا
يَسْتَبْطاءُ فى بُغْضِنا اءَهْلَ الْبَيْتِ مَنْ نَظَرَ الَيْنا بِالشَّنَفِ
وَالشَّنآنِ وَ الاحَنِ وَالاضْغانِ؟!
ثُمَّ تَقُولُ
غَيْرَ مُتَاءَثِّمٍ وَ لا مَسْتَعْظِمٍ:
لَاهلّوا
وَسْتَهَلُّوا فَرحَا//ثُمَّ قالُوا: يا يَزيدُ لا تُشَلْ
مُنْتَحِيا عَلى
ثَنايا اءَبى عَبْدِ اللّهِ سَيِّدِ شَبابِ اءَهْلِ الْجَنَّةِ تَنْكُتُها
بِمِحْصَرَتِكَ.
وَ كَيْفَ لا
تَقُولُ ذلِكَ، وَ قَدْ نَكَاءْتَ الْقَرْحَةَ، وَاسْتَاءْصَلْتَ الشَّافَةَ
بِاراقَتِكَ دِماءَ ذُرِّيَّةِ مُحَمَّدٍ ص وَ نُجُومِ الارْضِ مِنْ آلِ
عَبْدِالْمُطَّلِبِ؟! وَ تَهْتِفُ بِاءَشْياخِكَ، زَعَمْتَ اءَنَّكَ تُناديهِمْ!
فَلَتَرِدَنَّ
وَشيكا مَوْرِدَهُمْ، وَ لَتَوَدَّنَّ اءَنَّكَ شُلِلْتَ وَ بُكِمْتَ وَ لَمْ
تَكُنْ قُلْتَ ما قُلْتَ وَ فَعَلْتَ ما فَعَلْتَ.
اءللّهُمَّ خُذْ
بِحَقِّنا، وَانْتَقِمْ مِمَّنْ ظَلَمْنا، وَ احْلُلْ غَضَبَكَ بِمَنْ سَفَكَ
دَمائِنا وَ قَتَلَ حُماتَنا.
فَوَاللّهِ ما
فَرَيْتَ الا جِلْدَكَ، و لا حَزَزْتَ الاّ لَحْمَكْ.
وَ لَتَرِدَنَّ
عَلى رَسُولِ اللّهِ ص بِما تَحَمَّلْتَ مِنْ سَفْكِ دِماءِ ذُرِّيَّتِهِ،
وَانْتَهَكْتَ مِنْ حُرْمَتِهِ فى عِتْرَتِهِ وَ لُحْمَتِهِ، وَ حَيْثُ يَجْمَعُ
اللّهُ شَمْلَهُمْ وَيَلُمُّ شَعْثَهُمْ وَ يَاءْخُذُ بِحَقِّهِمْ:
(وَ لا
تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبِيلِ اللّهِ اءَمْواتا بَلْ اءَحْياءُ عِنْدَ
رَبِّهِمْ يُرِزَقُونَ).
وَ حَسْبُكَ
بِاللّهِ حاكِما، وَ بِمُحَمَّدٍ ص خَصيما وَ بِجَبْرَئيلَ ظَهيرا.
وَ سَيَعْلَمُ
مَنْ سَوَّلَ لَكَ وَ مَكَّنَكَ مِنْ رِقَابِ الْمُسْلِمينَ.
بِئْسَ
لِلظّالِمينَ بَدَلا وَ اءَيُّكُمُ شَرُّ مَكانا وَ اءَضْعَفُ جُنْدا.
وَ لَئِنْ
جَرَّتْ عَلَىَّ الدَّواهى مُخاطَبَتَكَ، اءنّى لاسْتَصْغِرُ قَدْرَكَ، وَ
اءَسْتَعْظِمُ تَقْريعَكَ، وَ اءَسْتَكْثِرُ تَوْبيخَكَ، لكِنِ الْعُيُونُ عُبْرى
، وَالصُّدُورُ حَرّى .
اءَلا
فَالْعَجَبُ كُلُّ الْعَجَبِ لِقَتْلِ حِزْبِ اللّهِ النُّجَباءِ بِحِزْبِ الشَّيْطَانِ
الطُّلَقاءِ.
فَهذِهِ الايْدى
تَنْطِفُ مِنْ دِمائِنا، وَ الافْواهُ تَتَحَلَّبُ مِنْ لُحُومِنا.
وَ تِلْكَ
الْجُثَثُ الطَّوَاهِرُ الزَّواكى تَنْتابُهَا الْعَواسِلُ وَ تَعْفِرُها
اءُمَّهاتُ الْفَراعِلِ.
وَ لَئِنِ
اتَّخَذْتَنا مَغْنَما لِتَجِدُنا وَشيكا مُغْرَما، حينَ لا تَجِدُ الاّ ما
قَدَّمَتْ يَداكَ، وَ ما ربُّكَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبيدِ.
فَالَى اللّهِ
الْمُشْْتَكى ، وَ عَلَيْهِ الْمُعَوَّلُ.
فَكِدْ كَيْدَكَ،
وَاسْعَ سَعْيَكَ، وَ ناصِبْ جَهْدَكْ، فَوَ اللّهِ لا تَمْحُوَنَّ ذِكْرَنا، وَ
لا تُميتُ وَحْيَنا، وَ لا تُدْرِكُ اءَمَدَنا، وَ لا تَرْحَضُ عَنْكَ عارَها.
وَ هَلْ
رَاءْيُكَ الاّ فَنَدا، وَ اءَيّامُكَ الاّ عَدَدا، وَ جَمْعُكَ الاّ بَدَدا،
يَوْمَ يُنادِى الْمُنادِ:
اءلاّ لَعْنَةُ
اللّهِ عَلَى الظّالِمينَ.
فَالْحَمْدُ
لِلّهِ الَّذى خَتَمَ لاوَّلِنا بِالسَّعادَةِ وَالْمَغْفِرَةِ، وَ لاخِرِنا
بِالشَّهادَةِ وَالرَّحْمَةِ.
وَ نَسْاءَلُ
اللّهَ اءَنْ يُكْمِلَ لَهُمُ الثَّوابَ، وَ يُوجِبَ لَهُمْ الْمَزيدَ، وَ
يُحْسِنَ عَلَيْنا الْخِلافَةَ، انَّهُ رَحيمُ وَدُودُ، وَ حَسْبُنا اللّهُ وَ
نِعَمَ الْوَكيل .
فَقالَ يَزيدُ -
لَعَنَهُ اللّهُ:
يا صَيْحَةً
تُحْمَدُ مِنْ صَوائِحِ//ما اءَهْوَنَ الْمَوْتَ عَلَى النَّوائِحِ
راوى گويد: در آن
هنگام زينب كبرى عليه السّلام بر پا خاست و اين خطبه را كه دقايق نكاتش موسس دقايق
ايمان و لطايف بيانش مزين كاخ ايقان است ، ادا فرمود: ((الحمدلله ....))؛ سپاس بى
قياس ذات مقدس الهى را سزاست كه ذرات ماسوى را به قبول اشه انوار وجود، پرورش داد
و درود نامحدود بر احمد محمود رسول پروردگار و درود بر آل اطهار او باد. خداوند
راست گفتار در كتاب معجز آثارش چنين تذكار فرمود: (ثم كان ...)(40) ؛ سپس سرانجام كسانى
كه اعمال د مرتكب شدند به جايى رسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند و آن را به مسخره
گرفتند! اى يزيد! آيا چنين گمان بردى كه چون اقطار زمين و آفاق آسمان را بر ما سخت
تنگ گرفتى و راه چاره را بر رويمان محكم بسته داشتى به نحوى كه سر انجام آن به
اينجا رسيد كه مانند اسيران
كفار ما را ديار
به ديار كشاندى ، در نزد خدا موجب خوارى و مذلت ما و عزت و كرامت تو خواهد بود؟!
بدين خيال باطل دماغ نخوت و تكبر را بالا كشيدى و به اظهار شادمانى پرداختى و
مانند متكبران به دامانت نظر عجب و خود بينى افكندى كه اينك دست روزگار را به مراد
خويش بسته و امور را منظم مى پندارى ، مگر نه اين است كه سلطنت حقه ما خانواده
رسول است كه تو به ظلم و ستم آن را خالصه خود نمودى ؟! اينك آرام باش و به خود آى
و فرمان واجب الاذعان حضرت سبخان را از خاطر نسيان منما كه فرموده (و لا يحسبن
....)(41) ؛ آنها كه كافر شدند (و راه طغيان پيش گرفتند) تصور نكنند اگر به آنان
مهلت مى دهيم ، به سودشان است ! ما به آنان مهلت مى دهيم فقط براى اينكه بر گناهان
خد بيفزايند و براى آنها، عذاب خوار كننده اى اسيرى چو غلامان آزادشان نمود؛ اينك
ادعاى تو عدالت و دادگسترى است كه زنان و كنيزكان خود را در پس پرده عزت محترم
دارى و از نامحرمان مستور نمايى (ولى ) دختران پيغمبر را در حالى كه پوشش مناسبب
ندارند مانند اسيران در شهر بگردانى و در جلو ديدگان نامحرمان به تماشا بگذارى ؟!
و مردم دور و نزديك و پست وشريف با چشمان اهانت آميزى به خاندان رسول خدا بنگرند
در حالى كه از مردان آنان كسى را باقى نگذاشتى تايارو و حمايت آنها باشند چگونه مى
توان اميد رعايت از گروهى داشت كه پاره هاى جگر پاكان
از دهان آنها
فروريخته و گوشت تن هايشان از خون شهيدان روييده !
و چگونه در بغض
وعدوات ما اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله كوتاهى تواند نمود آن كس كه هميشه به
چشم دشمنى و به ديده حسد و كينه به سوى ما نگريسته و اينك تو با چوپ خود دندانهاى
ثناياى ابى عبدالله سيد شباب اهل جنت را آزرده مى دارى و نه اين گناه را به چيزى
شمرى و نه اين امر شنيع را عظيم مى پندارى ! اى يزيد! اينك تو به پدران خود مباهات
دارى و همى گويى كه ((اگر بودند از روى شادى بگفتندى كه اى يزيد، دستت شل مباد كه
چنين انتقام از بنى هاشم كشيدى !)) اينك هم با تكبر و غرور چوب بر دندانهاى مبارك
سيد و سرور جوانان اهل بهشت مى زنى چگونه چنين سخن نرانى در حالى كه خون ذرية رسول
مختار بريختى و زخم دلها را تازه كردى و بيخ دودمان را بر كندى و زمين را از خون
آل عبدالمطلب كه ستارگان روى زمين بودند، زندگين ساختى و به پدران كافر خود همى
صدا بر مى آورى ، به گمانت كه ايشان را بر اين طلب دارى كه شتابان به آرامگاه
ايشان (در جهنم ) خواهى شتافت و در آنجا آرزو مى كنى كه كاش دست شل و زبانت لال
بودى تا ناگفتنى را نگفته و ناكردنى را به جاى نياوردى بودى خداوند! حق ما را از
ستمكاران ما برگير و غضب را برايشان فرود آورد؛ زيرا خون ما را ريختند و ياران ما
را بكشتند.
اى يزيد! به خدا
سوگند كه با اين جنايت عظيم ، پوست خود را دريدى و گوشت بدن خويش را پاره نمودى !
و در فرداى قيامت به
نزد رسول صلى
الله عليه و آله بيايى در حالى كه بارگناه كشتن ذريه پسامبر را بر دوش كشيده وحرمت
عترت او را شكسته و بر آنان كه پاره تن رسول بودند ستم نموده و بر آنان در آن مقام
كه خدا عزوجل پراكنده ، ال رسول را جمع سازد و كار ايشان را به صلاح آورد و حق
ايشان را از ستمكاران بگيرد كه خداوند متعال فرمود: ((ولا تحسبن ...(42))))؛ هرگز
گمان مبر كسانى كه در راه خدا كشته شدند، مردگانند بلكه آنان زنده اند و نزد
پروردگارشان روزى داده مى شوند.
اى يزيد! براى تو
همين مقدار بدبختى كافى است كه حاكمى چو خدا و دشمنى چو محمد مصطفى صلى الله عليه
و آله دارى همانطور كه ما را پشتيبانى مانند جبرئيل ، كافى است .
به زودى معاويه و
ياران بى ايمانت كه تو را به خيال استحكام اساس سلطنت انداختند و بر گردن
مسلمانان سوار نمودند، خواهند فهميد كه ستمكاران را آتش دوزخ بد عوض و پاداشتى است
و همچنين خواهند دانست كه شما ستمكاران يا ما ستم ديدگان ، كداميك جايگاهش بدتر و
ياورانش ضعيف تر و كمتر خواهد بود.
اگر چه مصيبت هاى
وارده از چرخ دون كار مرا به جايى رسانيد كه با چو تو ناكسى سخن گويم ولى با اين
همه من باى تو قدرى نگذارم
و نكوهش و توبيخ
تو را فراوان نمايم ؛ چه كنم كه ديده گريان و سينه از داغ مصيبت بريان است ؛ چه
بسيار جاى شگفت است كه حزب خدا و مردمان نجيب به دست لشكر شيطان نانجيب است كه حزب
خدا و مردمان نجيب به دست لشكر شيطان نانجيب كه از زمره طلقاء و آزاد شدگانند،
شهيد شوند اينك خون ما از دستان شما ريزان است و گوشت ما از بن دندانتان آويزان
اينك اجساد طاهره وپاك شهيدان و نو گلهاى سيدلولاك در بيابان افتاده كه زوار ايشان
گرگان بيابان و درندگان صحراست پس اگر امروز اسارت ما را غنيمت شمردى ، به زويد
خواهى يافت كه بجز غرامت و خسران چيزى نبردى و ان در روز باز پسين است كه نبينى
بجز جزاى عملى را كه خد پيش فرستاده اى و پروردگار بر بندگان خود ستمكار نيست و
شكايتمن به سوى خداى تعالى و تكيه و اعتماد من بر اوست .
اى يزيد! تو مكر
و حيه خويش را به پايان و كوشش خود را به انجام رسان وجهدترابه كاربر اما به خدا
سوگند كه نام ما را از از صفحه روزگار نتوانى برداشتو بر خاموشى نور وحى قدرت
نيابى و به گرد همت عالى ما نخواهى رسيد و پليدى اين ننگ رااز خود نخواهى فروشست
حال راى وانديشه ات نيست الا سستى و خرافت و روزگار زندگانيت مگر اندك و جمع اثاث
سلطنت نيست مگر پراكندگى ، آن روز كه منادى ندا كند كه لعنت خدا مر ستمكاران راست
و حمد مر خدا متعال را كه اول كار مارا به سعادت و مغفرت و آخر آن را به شهادت و
رحمت ختم نمود و از حضرت اله چنين
مسئلت دارم كه
شهيدان دشت بلا را ثواب كامل و مزيد را اجر عطا فرمايد وبر باز ماندگان ايشان نيكو
خليفه باشد؛ زيرا حضرتش رحيم و ذات اقدسش و دود و كريم است و (حسبنا الله ...
(43)))(44) .
خلاصه ، چون خطبه
پاره تن حضرت زهرا عليه السّلام به انجام رسيد، يزيد پليد سخن نتوانست گويد جز
آنكه بر سبك اوباش اين شعر را بخواند:
خلاصه ، چون خطبه
پاره تن حضرت زهرا ع به انجام رسيد، يزيد پليد سخن نتوانست گويد جز انكه بر سبك
اوباش اين شعر را بخواند: ((يا صيحة ...))؛ بسا ناله زنان داغدار كه به نزد كسان ،
شايسته است و چه سهل و آسان است مردن بر زنانى كه از درد مصيبت مى نالند.
قَالَ الرّاوى :
ثُمَّ اسْتَشارَ اءَهْلَ الشّامِ فيما يَصْنَعُ بِهِمْ.
فَقالُوا: لا
تَتَّخِذْ مِنْ كَلْبِ سُوءٍ جَرْوا.
فَقالَ لَهُ
النُّعْمانُ بْنُ بَشيرٍ:
اءُنْظُرْ ما
كانَ الرَّسُولُ يَصْنَعُ بِهِمْ فَاصْنَعْهُ بِهِمْ.
راوى گويد: سپس
يزيد عنيد با اهل شام مشورت در ميان آورد كه نسبت به اسيران چسان سلوك دارد و با
ايشان چگونه رفتار نمايد؟ آن سگهاى ناسپاس سخن به زشتى گفتند و در مشورت خيانت
كردند و اشاره به قتل اهل بيت نمودند به سخنى كه ذكر آن نشايد، ولى نعمان بن بشير
به صدق سخن راند گفت : اى يزيد! انديشه كن كه اگر احمد مختار در اين روزگار مى بود
چه قسم با ايشان رفتار مى نمود، اكنون تو همان رفتار را نما.
امام محمّد باقر
عليه السلام يزيد را رسوا كرد
پس از آنكه اهل
بيت عليه السلام را وارد شام كردند، يزيد لعين حضرت امام سجّاد عليه السلام و تمام
مخدّرات را كه همراه حضرت بودند به مجلس
خود طلبيد و پس از ايذا و هتك احترامى كه به ساحت قدس آن جناب مرتكب گرديد
به اهل مجلس خود گفت : من دستور دادم مردان اينها را تماما كشتند. و اكنون اين
زنان و كودكانى كه ملاحظه مى كنيد، در ريسمان اسارت من گرفتار مى باشند، شما مى
گوييد من با آنان چه كنم ؟ همه گفتند دستور بده تمامى آنها را گردن بزنند تا از
نسل على عليه السلام كه دشمن ديرينه تو و پدرت معاويه بودند يك نفر باقى نماند. به
محض آنكه اهل مجلس يزيد اين فتوا را دادند،
امام محمّد باقر
عليه السلام كه سنين عمر او دو سال و چند ماه و به روايتى پنج سال بيش نبود و جزو اُسرا ايشان را به شام آورده
بودند برخاست مقابل تخت يزيد قرار گرفت و
پس از حمد الهى فرمود: يزيد، اگر اجازه دهى من چند كلمه صحبت كنم .
يزيد از جرئت آن
حضرت تعجّب كرد و گفت : بگو چه مى خواهى بگويى ؟ فرمود: اهل مجلس تو از همنشينان
فرعون هم بدترند. زيرا فرعون زمانى كه با اهل مجلس خود راجع به حضرت موسى و هارون
مشورت كرد و گفت با آنان چه كنم ؟ گفتند آنها را به حال خودشان واگذار و متعرّض
آنان مشو، لكن زمانى كه تو با اهل مجلس خويش راجع به ما مشورت نمودى ، آنها گفتند
تمام ما را گردن بزن ، و در اين امر سرّى نهفته است .
يزيد گفت : چه
سرّى نهفته است ؟ حضرت امام محمّد باقر عليه السلام فرمود ندماى مجلس فرعون همه
حلال زاده بودند ولكن همنشينان تو همه ولدالزنا مى باشند. ((وَلايقتل الا نبياء و
اءولادهم إ لّا اءولاد الا دعياء)). يعنى نمى كشد پيغمبران و اولاد پيغمبران را
مگر اولاد ولدالزنا.
يزيد سر به زير
انداخت ، پس دستور داد آنان را از مجلس بيرون برند.
فاطمه و سكينه
دختران امام حسين عليه السلام كه به سر پدر نگاه مى كردند ديگر تاب تحمل نداشتند،
فاطمه فرياد كشيد: عليه السلام ((يا يزيد! بَناتُ رَسولِ اللهِ سَبايا؟!)) (اى
يزيد! دختران پيامبر را اسير مى كنى ؟) كه ديگر بار صداى ناله و گريه حاضران بلند
شد و زمزمه هاى اعتراض از اطراف مجلس به گوش مى رسيد.
بعد از سخنرانى
حضرت زينب عليها السّلام در مجلس جشن يزيد، كه وضع را بر ضدّ او تغيير داد، يزيد
خاندان امام حسين عليه السّلام را در خرابه اى بى سقف جاى داد. اهل بيت، چند روز
در آن خرابه بودند و براى امام حسين (عليه السّلام) و شهداى كربلا عزادارى مى
كردند.در مدتى كه خاندان امام حسين عليه السّلام در شام اسير بودند، چند نوبت آنها
را به قصر يزيد بردند. يزيد به هيچ وجه حيله اش عملى نشد و هر بار نتيجه معكوس
گرفت. او ناچار شد خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به مدينه بفرستد.
$
##ترجمه
شعري خطبه زينب
ترجمه شعري خطبه زينب كبري' در مسجد شام
زينب آن خواهر
غمين وپريش***كه كنون مانده است با دلِ ريش
زين مصيبت چقدر
نالان است***تكيهگاه همه اسيران است
در ميانه بدون
ياور ويار***شده او نيز، كاروان سالار
به سكه در بزم
آن يزيد پليد***از يزيد دَني جسارت ديد
وقت را تا كه
او مناسب ديد***ذوالفقار زبان خويش، كشيد
او كه با درد
وغم شده دمساز***بِنِمود اين چنين سخن، آغاز
مينمايم خداي
خويش، سپاس***اين ستايش بُوَد ز روي قياس
چون خداي بزرگ
من فرمود***هر كسي را كه كار زشت نمود
يا كه آيات من
كند تكذيب***شود اندر حضور من تأديب
ودرود خدا به
پيغمبر***بر همه خاندان آن سَرور
بعد، رو بر يزيد
دون بنمود***با كلام رسا چنين فرمود
اي يزيدي كه
خائن وپستي***راهها را به روي ما بستي
از رهِ مكر، با
ريا وفريب***همه آيات را كني تكذيب
فكر كردي كه در
حضور خدا***ما ذليل رهيم وتو والا
اي كه هستي ز
آدميت دور***ميخرامي كنون به كبر وغرور
از رهِ عُجب
وكبر وخودبيني***بر چنين بارگاه، بنشيني
آنْقَدَر زين
پديده سرمستي***باب فكرت به خويشتن بستي
تو فراموش كردي
امر خدا***چشم داري به لذت دنيا
همه آنان كه
در خطا رفتند***در ره ناحق شما رفتند
همگي در عذاب
وجدانند***دور از مهر ولطف يزدانند
غافل از آن كه
زينت دنيا***مهلت امتحان بُوَد بر ما
اي يزيد پليد
وبي بنياد***پدرت شد به دست ما آزاد
حاليا تو امير
دوراني***شاهد حال ما اسيراني
ما كه از عترت
پيامبريم***بايد از بين دشمنان گذريم
پرده آبرويمان
بِدَري***به اسيري به هر كجا ببري
در حقيقت تو يك
ستمكاري***چون كه فرزند آن جگرخواري
به خدا، اي
يزيد بركردار***تو نداني چه هست آخر كار
بار سنگين به
دوش خود داري***كه به هر كيفري سزاواري
در قيامت، حضور
پيغمبر***با چه رويي كني يزيد، نظر
بر سر ما ببين
چه آوردي! ***چه خيانت به ما زنان كردي
ما زنان را زشهر
خود راندي***پيش چشم عموم، بنشادي
تو بدان اي
يزيد اگر بر ما***روزگار اين چنين نمود، جفا
كه دمي با تو
من سخن گويم***سخني با تو اهرمن گويم
سرزنشهاي تو
بُوَد نيكو***چون نباشيم تا ابد، همخو
چه كنم، ديدهها
چو گريان است***همه دل ها ز داغ سوزان است
ميندانم كه از
چه حزب خدا***شد شهيد خدا به دست شما
آري آري، چه
حزب شيطانيد***در حقيقت ز نسل سُفيانيد
هر كدامين چو
گله ننگيد***صاحِبِ قلبهاي چون سنگيد
وحي وقرآن
بُوَد زپيغمبر***او كه خود هست شافع محشر
ما همه پيرو رهِ
اوييم***مدح پيغمبر خدا گوييم
اقدس كاظمي(مژگان)
$
##اشعارمجلس يزيد
اشعارمجلس يزيد
بر آن لبها چو
ميزد چوب خزران//تو گفتي عرش داور بودن لرزان//
تبسم بر لبانش
نقش بسته//ز پيروزي خود گرديده شادان//
در اين هنگام
بانوئي بپا خواست//بزير آستين رخ کرده پنهان//
نفسها حبس اندر
سينه ها شد//همه اطرافيان گشتند حيران//
همه با يکديگر
کردند نجوا//که اين زن کيست کاينسان شد خروشان//
چو لب از يکديگر
و اکرد گفتي//سخن گويد علي آن شاه مردان//
اشاره بر يزيد بي
حيا کرد//بر آن روباه شد چون شير غران//
بگفتا با بيان
آتشينش//يزيدا اي جنايتکار دوران//
حيا کن چوب خزران
را تو بردار//ز لبهاي کبود و خشک و عطشان//
سزاي خواندن قرآن
چنين است//خصوص اين قاري و اين لعل رخشان//
غضبناکي از
آنرواي ستمگر//که ميخواند سر ببريده قرآن//
بلي قرآن بخواند
تا که با آن//کند کاخ ترا از ريشه ويران//
انساني
اندر سرير ناز تو
خوش آرميده اي//شادي از آنکه رأس حسين را بريده اي//
سرور و شاد و خرم
و خندان بروي تخت//بنشين کنون که خوب بمطلب رسيده اي//
جا داده اي بپرده
زنان خود اي لعين//خرم دلي که پرده ما را دريده اي//
من ايستاده بر سر
پا و کسي نگفت//بنشين که روي خار مغيلان دويده اي//
گه بر فروش حکم
کني که بقتل ما//ظالم مگر تو آل علي را خريده ايي//
با عترت نبي ز چه
بنمودي اين ستم//با آنکه زو سفارش ما را شنيده اي//
زينب کجا و تاب
اسيري کي اين ستم//باشد روا بيکزن ماتم رسيده اي//
شادي ز ديدن رخ
اکبر بلي خوش است//بيني دمي که سبزه از نو دميده اي//
جودي اگر که روز
تو زين غم نگشته شب//چون صبح از چه سينه بناخن دريده اي//
چوب ستم بر اين
سر انور مزن يزيد//تير الم بجان پيمبر مزن يزيد
اين سر که نيست
از زدنش بر تو واهمه//بودي مدام زينت آغوش فاطمه
باشد هنوز لعل لب
او چو کهربا//از بس کشيده تشنگي اين سر بکربلا
تنها همين نه از
تو به اين سر عتاب شد//از هر سري به اين سر بيکس عذاب شد
از ضرب سنگ کينه
اين قوم پرزکين//اين سر بسي ز نيزه فتاده است بر زمين
اين سر که آفتاب
از او کرده کسب نور//خولي نهاده است بخاکستر تنور
اين سرکه داده
بوسه بر او سيد انام//آويختند بر در دروازه هاي شام
اين سر که ديده
اين همه جور معاندين//او را رواست چوب زدن در کدام دين؟
بنما ز کردگار تو
آزرم اي يزيد//از روي جد او بنما شرم اي يزيد
زينب چو ديد کشت
اميدش ثمر نکرد//آهش به آن ستمگر دل سخت اثر نکرد
آخر بطعنه گفت
بزن خوب ميزني//ظالم ببوسه گاه نبي چوب ميزني
يزيد اي بي حيا
کردي خراب ارکان ايمانرا//فکندي آتش از ظلمت تمام کون و امکان را
سر ببريده ايظالم
بدوران چيست تقصيرش//کني آزرده از چوب جفا اين لعل عطشان را
مزن ظالم که اين
سر را به ده ضربت جدا کردند//ببين اي بي مروت فرق او زخم فراوان را
مزن ظالم که اين
سر ديده کنج مطبخ خولي//چهل منزل سر ني کرده طي راه بيابان را
مزن ظالم که اين
سر را بدار آويختند اعدا//زدند سنگ و کلوخ و خشت خام اين ماه تابان را
مزن ظالم که بر
شاخ شجر آويختند اين سر//زدند سنگ فراوان کودکان اين شاه خوبان را
مزن ظالم که اين
سر دير راهب رفته مهماني//ندارد هيچکس خاطر کشند اينگونه مهمان را
مزن ظالم سکينه
ايستاده بين بود گريان//حيا کن از خدا بردار ازين لب چوب خزران را
مزن ظالم بود اين
سر سر فرزند پيغمبر//اذيت بيش از اين منما ز کين ختم رسولانرا
بود نامش حسين با
بش علي خيرالنساء مامش//تو اي بيداد گر کشتي امام انس والجان را
چنين سر را بصد
جور و جفا کردي بخون غلطان//به مردم خارجي گوئي ولي حي سبحان را
اسير و دربدر
کردي عيال داغدارش را//بزنجير جفا بستي ز کين بازوي ايشانرا
زناني را که
جبرئيل امين محرم نمي باشد//ميان خاص و عام آورده اي اين غم نصيبان را
بکرسيها تواي
ملعون نشانيدي فرنگي را//بپا وا داشتي زين العباد زارنالا نرا
منم زينب که داغ
شش برادر دو پسر ديدم//نديده هيچکس چون من جفا و ظلم وعدوان را
اين رأس نوراني
که چون مهر درخشان است//مظلوم ومهمان است//
از لعل لبهايش
مکرر صوت قرآن است//مظلوم ومهمان است//
آخر چه کرده اي
يزيد اين رأس نوراني//محبوب يزداني//
گاهي بنوک
نيزه،گاهي بر درختان است//مظلوم و مهمان است//
گه در تنور خولي
و گه دير نصراني//از بهر مهماني//
گاهي ز بيداد تو
زير چوب خزران است//مظلوم و مهمان است//
آخر مزن چوب جفا
بر اين لب و دندان//پيش رخ طفلان//
زينب بيارب يارب
و زهرا پريشان است//مظلوم و مهمان است//
رأسش گرفتار تو و
چوب جفاي تو است//از کينه هاي تو است//
جسم شريفش بي کفن
اندر بيابان است//مظلوم و مهمان است//
چوب جفا بردار از
اين لب پيش چشمانش//چشم يتيمانش//
طاقت نمانده بر
عزيزان اين چه احسان است//مظلوم ومهمان است//
کشتي بدشت کربلا
از کين جوانانش//انصار و اعوانش//
پير از فراق اکبر
اين سلطان خوبان است//مظلوم و مهمان است//
بستي به زنجير
جفا بيمار تبدارش//دلخون ببازارش//
بروي که اين سر
از غمش از ديده گريان است//مظلوم و مهمان است//
در پرده جادادي
حريمت رسم اعداست اين//اين در کدام آئين//
بي پرده اندر بزمت اين انوار تابان است//مظلوم و
مهمان است//
مزن ظالم//چون خر
ران بر//لعل لبهاي//سيد بطحا //
نما شرمي//از رخ
حيدر//روي پيغمبر//مادرش زهرا//
نه آخر اين//رأس
نوراني//پر ز خاکستر//بر تو مهمان است//
نه آخر اين//شاه
لب تشنه//از لبش جاري//صوت قرآنست//
نه آخر او//بهر طفلانش//دل
پر از خون و//ديده گريانست//
مزن ديگر//چون
خزرانش//شرم و بنما از//خسرو بطحا//
يزيد آخر//چوب
بردار از//لعل لبها و//درد دندانش//
يزيد آخر//رحم و
بنما بر//چشم و گريان//اين يتيمانش//
يزيد آخر//بين بر
احوال//زينب زار و//چشم گريانش//
مزن آتش//بيش از
اين ديگر//قلب طفلان//موي پريشانرا//
عجب بردي//بر سر
بازار//آل طه را//با دو صد خواري//
عجب بستي//بر غل
و زنجير//عابد بيمار//چشم خونباري//
عجب کردي//از
حسين و از//اهلبيت او//ميهما نداري//
خدا داند//حال
زينب در//کوچه و بازار//رنج و محنتها//
سري کو بود//روز
و شب روي/دامن زهرا//سر يزداني//
ز ظلم تو//گاه و
بر نوک//نيزه و گاهي//دير نصراني//
گهي اندر//خانه
خولي//روي خاکستر//شد به مهماني//
گهي باشد//زيب
دروازه//گه کنند او را//سنگ و بارانها//
حريم خود//در پس
پرده//ليک و بي معجر//آل پيغمبر//
مجوس و گبر//روي
کرسيها//ليک و پاي تخت//عابد و مضطر//
ره دور و//رنج
بسيار و//چشم خونبار//و قلب پر آذر//
بس است آخر//ظلم
بي پايان//اي ستمگستر//آل طه را//
خاشع
يزيد اي جفا جوي
شوم لعين//بيا خوف بنما تو از واپسين//
بکن شرمي از سيد
المرسلين//ترحم نما بر من دلغمين//
مزن چوب کين بر
لب شاه دين//
که اين سر ستمها
ز ظلمت کشيد//به ده ضربتش شمر از تن بريد//
بزد بر سنانش
سنان عنيد//ترحم نما بر من دلغمين//
مزن چوب کين بر
لب شاه دين//
ببين اشک
ريزدزچشم ترش//ز داغ علي اکبر و اصغرش//
نه آخر منم اي
لعين خواهرش//ترحم نما بر من دلغمين//
مزن چوب کين بر لب
شاه دين//
بود اين سر نور
چشم رسول//که پرورده او را بدامن بتول//
ز قتلش نمودي نزد
ما را ملول//ترحم نما بر من دلغمين//
مزن چوب کين بر
لب شاه دين//
ببين از غمش زار
طفلان او//نظاره کنند اين يتيمان او//
مرنجان تو طفلان
ويلان او//ترحم نما بر من دلغمين//
مزن چوب کين بر
لب شاه دين//
کجا آله طه و بزم
شراب//کجا زينب و بزم چنگ و رباب//
زدي بر دلم زين
الم التهاب//ترحم نما بر من دلغمين//
مزن چوب کين بر
لب شاه دين//
ببستي بزنجير ظلم
و عناد//تن زار بيمار زين العباد//
کند شوقي از ظلم
و جور تو داد//ترحم نما بر من دلغمين//
مزن چوب کين بر
لب شه دين//
ايچرخ کجمدار
الهي شوي خراب//کردي دل محمد و آلش ز غم کباب//
زينب کجا و شام
کجا کعب ني کجا//دادي هزار گونه به آن خون جگر عذاب//
آه از دمي که حکم
يزيد پليد شد//بستي دوازده تن ايشان بيک طناب//
شرمت ز روي حضرت
خير النسا نشد//بردي کشان کشان ز جفا مجلس شراب//
ناگه فتاد چشم
يزيد اندر آن ميان//بر دختر حزينه شاه ملک رقاب//
گفتا به آن حزينه
ز روي شفقت او//گو کيستي ستاده چنين اندر اضطراب//
شمع کدام انجمني
سرو کيستي//باري سر شک بهر چه از ديده چون سحاب//
گر زاريت ز قيد
غل و ريسمان بود//گويم کنند باز ز گردن تو را طناب//
هستي اگر گرسنه
بگويم دهند نان//گر تشنه اي بگو بدهندت ز مهر آب//
آن قمري حديقه
سلطان کربلا//بي خوف و بيم داد بر آن بي حيا جواب//
گفتا منم که از
ستمت بي پدر شدم//گشتم اسير ظلم تو اي شوم ناصواب//
نامم سکينه دختر
آن رأس انورم//جا داده اي بطشت طلا همچه ماهتاب//
کشتي برادران و
عموهايم از جفا//جنب فرات تشنه بصد کينه و عتاب//
بستي بريسمان ستم
عمه هاي من//آورده اي به مجلس خود جمله بي نقاب//
مجروح کرده اي تن
تبدار عابدين//از قيد و جور جامعه و سوز آفتاب//
ظالم بگو چگونه
نگويم من حزين//کردم دو دست خويش ز بي هجري حجاب//
چوب جفا زني بلب
تشنه حسين//آرم چگونه تاب من اين ظلم بي حساب//
اين شرح غم چه
سيد بيچاره زد رقم//از آب ديده نشست همه صفحه کتاب //
ببزم عام يزيد
پليد بد بنياد//چو چشم او بسکينه ز روي تخت فتاد//
يزيد گفت که باشي
تو اي يتيمه زار//سکينه گفت منم دختر رسول کبار//
يزيد گفت چرا
ديدگان تر داري//سکينه گفت تو خود از دلم خبر داري//
يزيد گفت چرا
خاطر تو غمگين است//سکينه گفت که حال دل يتيم اينست//
يزيد گفت مکن
اينقدر تو شيون و شين//سکينه گفت امان از فراق روي حسين//
يزيد گفت چرا
ميزني به سينه و سر//سکينه گفت ز داغ غم علي اکبر//
يزيد گفت سکينه
کم آه و افغان کن//سکينه گفت ستم کم بما اسيران کن//
يزيد گفت سزد
آنچه را حکيم کند//سکينه گفت خدا دخترت يتيم کند//
يزيد خواست زند
بر دل سکينه شرر//سکينه خواست کند خويش را نهان ز نظر//
که ناگهان سر شه
خواند آيه قرآن//فتاد غلغله اندر تمام مجلسيان//
سکينه ديد که آمد
صداي باب بگوش//بروي دامن زينب فتاد و رفت از هوش//
چه ديد دختر شه
تا که شد ز هوش آندم//مگر رسيد بگوشش صداي چوب ستم//
ز ديده اشک بريز
اي حسامي از اين غم//فغان ز مجلس شوم يزيد و آن ماتم//
يزيد اما دگر
ياور نداريم//يتيمم و کسي بر سر نداريم//
مرنجان بيش از
اين ظالم تو ما را//که ديگر روح و در پيکر نداريم//
مزن چوب جفا بر
اين سر آخر//که تاب ديدنش ديگر نداريم//
در اين مجلس
بياوردي تو ما را//ببين ما چادر و معجر نداريم//
ببين از جور ظلمت
ما غريبان//بجز افغان و چشم تر نداريم//
بيا رحمي بما کن
بهر داور//که ما غمخوار و هم ياور نداريم//
بيا از ما دمي
زنجير بردار//که ديگر قوت اندر بر نداريم//
بکن بر ما هر آن
ظلمي که خواهي//که ما جز خالق اکبر نداريم//
بريز اشک عزا
شوقي ز چشمان//که بهتر ز اشک و چشم تر نداريم//
چون خواست کنيز
مرد ميشوم//برجست ز جايتيم مظلوم//
کاي عمه کنم چه
خاک بر سر//از ظلم يزيد شوم کافر//
اي واي که من
عزيز بودم//يارب بکجا کنيز بودم//
هر طفل چو من
يتيم گردد//بيچاره و دل دو نيم گردد//
نوميد شود ز جان
شيرين//دائم بود او فکار و غمگين//
چون سايه باب رفت
از سر//محروم شدم چو از برادر//
اي واي که نيست
دستگيري//اي واي ز ماتم اسيري//
اي آه و فغان
کجاست بابم//يا رب چکنم که دل کبابم//
کس با خبر از غم
دلم نيست//فرياد که حل مشکلم نيست//
تلخ است يتيمي و
غريبي//ني دادرسي و ني حبيبي//
درد دل خويش با
که گويم//درمان دل از کجا بجويم//
بس کن تو حساميا
ازين غم//منماي زياده شرح ماتم//
اين سر که بطشت ز
عيانست//رخشنده چو ماه آسمانست//
باشد سر باب من
کز اينسان//آزرده چوب خيزران است//
اين سر که ز تيغ
ابروانش//خم قد فلک هلال سانست//
باشد سر عم
نامدارم//کش مهر چراغ آسمان است//
اين سر که خطش
بگرد عارض//چون حاله بماه آسمانست//
آرام دل فکار
ليلا//نامش علي اکبر جوانست//
اين سر که گلوي
نازک او//سوراخ ز تير جان شانست//
باشد سر اصغر
آنکه بهرش//هر لحظه رباب در فغانست//
اين سر که بچهره
اشک حسرت//از گوشه چشم او روانست//
باشد سر قاسم
آنکه جودي//بهرش شب و روز نوحه خوانست//
اي ظالم جفا جو
من دختر حسينم//من کودک يتيم غمپرور حسينم//
آخه يزيد تا کي
آئين بي وفائي//اي مرتد ستمگر تا چند بي حيائي//
بيگانه اي ز حق و
با کفر آشنائي//شرم از خداي بنما آن داور حسينم//
اين سر سر حسين
است نور دل پيمبر //تاب و توان زهرا فرزند
پاک حيدر//
تاج شفاعت ايزد
بنهاده بر همين سر//رحمي بعابدين کن آن گوهر حسينم//
بردار چوب کين را
از اين لبان پر خون//زين ماجرا بجنت خيرالنسا است محزون//
بنگر که عارض او
از خون بود شفق گون//از ديده اشک ريزان بين خواهر حسينم//
از قتل باب زارم
تو شادکامي الأن//اما ز غم پيمبر در سوز و آه افغان//
گر پرسيدت به
محشر اي شوم گبرنادان//خواهي جواب چون داد در محضر حسينم//
در کربلاي پر غم
گشتي ايا ستمکار//لب تشنه باب زارم با جمله يار و انصار//
ما را اسير کردي
بر دور شهر و بازار//بر نيزه از ره کين کردي سر حسينم//
نه معجر و نه
ساتر تا روي خود بپوشم//از ظلم و کينه تو در ناله و خروشم//
با غم بگفت نادب
من در عزا بکوشم//تا روز حشر گويم من ذاکر حسينم//
جاي يزيد اي عمه
جان بنگر سرير ناز را//با صوت مطرب در برش دمساز بين آواز را//
عمه يزيد بي حيا
از بعد کشتن از جفا//چوب از چه بر لب مي زند شاه مسيح اعجاز را//
بازوي ما بر
ريسمان بستند از چه کوفيان//هرگز نمي بندد کسي پر مرغ بي پرواز را//
زين ظالمان زشتخو
بس گريه دارد در گلو//فرياد کز جور عدو نتوان کشيد آواز را//
در پاي تخت اين
لعين برپاستاده عابدين//عمه باين خواري ببين اين شاه با اعزاز را//
زنجير قوم بد سير
در گردن عابد نگر//پر بسته نزد صعوه بين اين خسرو شهباز را//
جودي ز شاه انس و
جان ديدي در اين معجز عيان//آگه مکن زين داستان نامحرمان راز را//
تا نظر بر آن گلِ
نوچيده ميخورد
تير غم بر زينبِ
غمديده ميخورد
در ميان مجلس
خشمِ يزيدي
چشم هر كس بر سري
تابيده ميخورد
در ميان طشت
زيرين بيحياوار
چنگ كين بر گيسوي
پيچيده ميخورد
پيش چشمِ شاميان
بي مروّت
اشك ماتم يكسره
بر ديده ميخورد
خيزران از آه
زينب گريه ميكرد
تا كه محكم بر لب
خشكيده ميخورد
ضربهها با خندهها
ميشد هم آهنگ
سنگ دشمن بر دلي
پاشيده ميخورد
واي از آن دم پيش
روي خسته حالان
جام مي را هم عدو
رقصيده ميخورد
کنار طشت طلاست
فاطمه مهمان من - چوب مزن اي يزيد! بر لب و دندان من
با چه دلي مي زني
برلب من خيزران - کز همه دل مي برد نغمه ي قرآن من
گر چه تحمل کنم
ضربه ي چوب تو را - تاب مرا مي برد گريه ي طفلان من
تاکه نگاه افکنم
بر رخ اطفال خود - دور زند دم به دم، ديده ي گريان من
تا نرود از اسف،
صبر و قرارش زکف - زينب من مي شود دست به دامان من
ناله ي من بر
ملاست، مقتل من کربلاست - شام بلا آمده شام غريبان من
با چه گنه مي کني
لعل لبم را کبود؟ - بر سر و صورت بس است زخم فراوان من
سرم به شام بلا،
زينت طشت طلا - زير سم اسب ها پيکر عريان
من
طشت زسوز درون
سوخت و فرياد زد - چوب تو هم گريه کرد بر لب عطشان من
سوز دل اهل دل در
نفس ميثم است - در شرر شعر اوست ناله و افغان من
$
##اشعارمدايح زينب
اشعارمدايح زينب
خطبه زينب اگر در
سفر شام بود//از فداکاري شاه شهد انام نبود//
نه همين نام نبود
از شه خونين کفنان//اثر از مکتب ارزنده اسلام نبود//
از مدينه زن و
فرزند به همره بردن//نکته ای بود که اندر خور افهام نبود//
ورنه تکميل شهادت
با سارت ميشد//جاي بانوي حرم در ملأ عام نبود//
کاش ميبود يکي تا
که بگويد به يزيد//زن دلسوخته را طاقت دشنام نبود//
چوب چون بر لب و
دندان شه دين ميزد//خواهر غمزده اش را دمي آرام نبود//
جست از جاو
بمانند پدر راند سخن//که نظيرش بسخن در همه ايام نبود//
لرزه بر کاخ ستم
از من العدل فکند//بانوائي که بجز نعره ضرغام نبود//
خاصه يابن
الطاقايش که شررها افروخت//که نه از اين ره کوبيدن و الزام نبود//
اثر از دختر
ويرانه نشيني باقيست//گرچه آن روز چووي دختر گمنام نبود//
ليک نبود ز
معاويه و پورش اثري//با وجودي که بجز در کفشان شام نبود//
اين دليليست که
حق باقي و باطل فانيست//فکر دنيا طلبان جز غلط و خام نبود//
خوشدل آنکس که
حسيني شد از روز نخست//هيچ گه فکر پرستيدن اصنام نبود//
درمجمع عمومي
در مجمع عمومي
غوغا نمود زينب***تا دشمن خدا را رسوا نمود زينب
ديباچه قيام
سالار کربلا را***تکميل کرد و آنگاه امضا نمود زينب
برنامه اي که با
خون بنوشت سرود دين***در راه شام و کوفه اجرا نمود زينب
از نطق آتشينش در
مجلس رقيبان***يک محشر عجيبي برپا نمود زينب
ويران نمود کاخ
بيدار ظلم و ظالم***تا خطبه اي در آنجا انشا نمود زينب
جنگيد با رژيم
پوشالي ستمگر***اما مرام حق را احيا نمود زينب
آنجا که کاخ ظالم
سر بر فلک کشيده***پاينده پرچم عدل آنجا نمود زينب
تا سنگر ستم را
سازد خراب و ويران***در گوشه خرابه مأوي نمود زينب
گه چون علي مسلح
شد بهر دفع دشمن***گه کار ما در خود زهرا نمود زينب
هي مرگ بر
ستمگرهي مرده باد ظالم***اين جمله را شعارش تنها نمود زينب
گر دختري سه ساله
در شام داد از دست***در شام پايگاهي پيدا نمود زينب
آنرا که داشت در
کف بنهاد صادقانه***با کردگار يکتا سودا نمود زينب
ديدي چسان رضائي
از بهر حق پرستي***طفلان بي گنه را اهدا نمود زينب
«رضائي:گلزار
شهيدان ص226»
دخترمرددوعا لم
زينب آن بانوي
عظمائي که دست قدرتش***کهکشان چرخ را بر پا طناب انداخته
شمه کاخ جلال و
رفعتش از فرط نور***مهر عالمتاب را از آب و تاب انداخته
دختر مرد دو عالم
آنکه گاه خشم خويش***رعشه بر اين چار مام و هفت باب انداخته
اين همان بانوست
که نطق وبيان همچون علي***انقلاب از کوفه تا شام خراب انداخته
مرتضي از تيغ
آتشبار رأس پر دلان***در يم خون روز هيجا چون حباب انداخته
دخترش در کوفه از
تيغ زبان چون ذوالفقار***مغز و جان ظلم را در التهاب انداخته
گر زبانش
ذوالفقار حيدري نبود چرا***خصم را در دل شرر همچون شهاب انداخته
همتش چون بازوي
خيبر گشاي حيدري***بارگاه کفر را در انقلاب انداخته
سينه اش گر مخزن
علم علي نبود چسان***از تکلم شوراندر شيخ و شاب انداخته
از خطابي آل
سفيان را به رسوائي کشيد***پرده از کار پليدان زان خطاب انداخته
تا به سرعت بگذرد
کوته شود دور يزيد***چرخ را دست بلندش در شتاب انداخته
وي ره تسليم طي
ميکرد و مي پنداشت ظلم***کز طناب ظلم او را در اياب انداخته
کشتي دين کربلا
شد غرق از طوفان کفر***همت زينب زنو آنرا بر آب انداخته
حلم او صبر و
توانائي ز دست صبر برد***علم او از دست هر دانا کتاب انداخته
تا قيامت وصف او
موزون اگر گوئي کم است***زانکه حق او را چو خود در احتجاب انداخته
«موزون:گلزار
شهيدان ص220»
آن كس كه خريدارِ
تو شد حضرت زينب
بيواهمه بيمارِ
تو شد حضرت زينب
آن مرغِ محبت كه
سرِ كوي تو پَر زد
همواره گرفتارِ
تو شد حضرتِ زينب
آن روزِ تولد كه
جهان اشكِ بصر ريخت
اشكِ همه غمخوارِ
تو شد حضرتِ زينب
آن كرب و بلايي
كه شد از هستِ تو جاويد
خود قصهي غمبارِ
تو شد حضرت زينب
آن سر كه به نيزه
شد و قرآن به لبش بود
پيوسته مددكارِ
تو شد حضرت زينب
آن وقت كه آتش ز
جفا بر سرتان ريخت
چشمانِ جهان زارِ
تو شد حضرت زينب
آن كوفه و آن
هلهله و مجلسِ شادي
بزمِ غمِ پيكارِ
تو شد حضرت زينب
آن چوبهي محمل
كه غمين گشت ز داغت
سرمايهي ايثارِ
تو شد حضرت زينب
آن كافرِ بي دين
و همان جام شرابش
شرمندهي گفتارِ
تو شد حضرت زينب
آن كودك گريان
شده در كنجِ خرابه
هنگامِ سفر يارِ
تو شد حضرت زينب
آن ثابت اگر گفت
برايت خطِ شعري
پروانهي گلزارِ
تو شد حضرت زينب
به درياي پر از
غم، امان از دلِ زينب
به عمري همه
ماتم، امان از دلِ زينب
كشيده غم دنيا به
سوزِ دل و سينه
از آن شهرِ
مدينه، امان از دلِ زينب
نظر كرده به مادر
ميانِ در و ديوار
همان قصهي
مسمار، امان از دلِ زينب
از آن سيلي
ملعون، كه شد قاتلِ زهرا
همان غربت كبري،
امان از دلِ زينب
ز داغ و غمِ كوفه
به قلبش شرر افتاد
به يادِ پدر
افتاد، امان از دلي زينب
چو يارِ حسنش بود
از آن طشت جگر گون
دلش گشته پر از
خون، امان از دلِ زينب
چو شد كرب و
بلايي به آن قدِ خميده
بديد رأس بريده،
امان از دلِ زينب
نمك پاشِ دلش
بود، همان دشمن ايمان
كتك زد به
يتيمان، امان از دلِ زينب
پرستارِ ولايت در
آن خيمهي آتش
بسوزد دلِ ماهش،
امان از دلِ زينب
به شام آمد و
ديدش چو دشنام و حسارت
بناليد از اسارت،
امان از دلِ زينب
به بالاي نياش
ديد، سر زادهي زهرا
به چوبه زده سر
را، امان از دلِ زينب
در آن كنجِ
خرابه، شده بانوي ناله
ز هجران سه ساله،
امان از دلِ زينب
اگر خون بفشاند،
ز چشمِ بني آدم
بگويد دلِ عالم،
امان از دلِ زينب
زبا ن مرتضي دركا
م
زبا ن مرتضي دركا
م زينب***عليّ بن الحسين همگا م زينب
سخنگوي توا نا ي
قيا م است***قيا مت ميكند پيغا م زينب
كنون ديدند آوا ي
رسا يش***اگربشنيده بودند نا م زينب
بلرزيده است فرما
ندا ركوفه***زخطبه خوا ني واقدا م زينب
دراين سيرمقدّس
امّ كلثوم***هما هنگ است با اعلا م زينب
بودسجّا د هم با
اوهما هنگ***به هرروزوبه هرايّا م زينب
چنان رويا روي
بيداد گرها***بيا ن حق كند اسلا م زينب
عبدالحسين
اشعري:درعزاي مظلوم ص179
کوفه را حيران
بجا بگذاشت سوي شام شد***همسفر با آن گروه پست بد فرجام شد
منقلب يکباره شام
آن کشور آرام شد***خلق از بهر تماشايش بروي بام شد
شام غم از مقدم
او ناگهان سرور گشت***ليک از اين شادماني در جهان منفور گشت
زينب آمد تا که
کاخ کفر او ويران کند***دشمنان دين حق را بي سرو سامان کند
سنگرا ستمگرانرا
سست و بي بنيان کند***خلق خواب آلوده را آگاه از پيمان کند
او از اين اقدام
خود تکليف را انجام داد***درسي از آزادگي بر ملت اسلامي داد
سروي – حسين
پشيواي انسانها
شــــــيـــرزن
بخلق شد باز زحمت
دري***فاطمه را داد خدا دختري
مادر گيتي بجز
اين خاندان***نزاده اينگونه نکو منظري
محمدي خلق و
حسيني صفت***منبع جود و کرم حيدري
زينب کبري شده
نامش از آن***زينت دين گشته به هر دفتري
عالمه و فاطمه چون
فاطمه***فخر زنان شافعا محشري
شيرزن واقعه
کربلا***رنج و الم راز ازل مشتري
کار شهادت همه بد
ناتمام***نداشت گر شاه چنين خواهري
همچو علي بر در
دروازه کرد***موعظه با نغمه پيغمبري
خواند يکي خطبه
غرّا نمود***حبس نفس در دل هر کافري
ناگاه چشمش بسر
ني فتاد***ديد مهي با رخ خاکستري
گفت عزيزم تو
حسين مني***جلوه کني همچو گل احمري
سر شکنم بمحمل از
داغ تو***بدرگهت نيست مرا جز سري
خادم شاهيم چو
تابع بدهر***فخر نمائيم از اين نوکري
«تا بع»
به آهنگ حسيني
نميدانم چه بر سر
خامه عنبر فشان دارد***که خواهد سري از اسرار پنهاني عيان دارد
به مدح دختر زهرا
مگر خواهر سخن گويد***که با نغمات منصوري اناالحق بر زبان دارد
به آهنگ حسيني
مدح خاتون حجازي را***بصد شور و نوا زاهد مجالم رايگان دارد
چه خاتون آنکه او
را نور حق در آستين باشد***چه خاتوني که جبريلش سر اندر آستان دارد
حيا بندد نقاب او
بود عصمت حجاب او***ز عصمت آفتاب ملکان در لا مکان دارد
بيا عصمت تماشا
کن که از بهر خريداري***در اين بازار يوسف را کلاف ريسمان دارد
نبوت شأن پيغمبر
ولايت در خور حيدر***نه اين دارد نه آن دارد نشان از اين و آن دارد
تکلم کردنش را هر
که ديدي فاش ميگفتي***لسان حيدري گويا که در طي لسان دارد
بودناموس حق آن
عصمت مطلق که ازرفعت***کمينه چاکر او پا بفرمان فرقدان دارد
بودند کرسي افلاک
کمتر پايه قدرش***اگر گويم که قصر جاهش نردبان دارد
ز شرم روي او
باشد که اين مهر درخشانرا***بدامان زمينش آسمان هر شب نهان دارد
زني با اين همه
شوکت نديده ديده گردون***زني با اين همه سطوت که درعالم نشان دارد
چرا با اين همه
جاه و جلال و صلش دوران***ميان کوچه و بازار در هر سو عيان دارد
وفائي تو خموش اي
بي خبر از سر اين معني***که هر کس قربش افزونتر امتحان دارد
«وفا ئي: زندگا
ني امام حسين(ع)ص562»
يا د گا ر رحمة
للعا لمين
يادگار رحمه
للعالمين زينب بود***دخت پاک بانوي مرد آفرين زينب بود
درس جانبازي
زبابش ساقي کوثر گرفت***قهرمان مکتب حبل المتين زينب بود
او ز نطقش کاخ
بيداد و ستم ويرانه کرد***بهر دين کبريا يار و معين زينب بود
در ميان کاخ
استبداد افراد پليد***آنکه لرزاند قلوب مشرکين زينب بود
زير بار ظلم
ننگين يزيد دون نرفت***بانوي آزاده روي زمين زينب بود
گر که دين از خون
فرزند علي رونق گرفت***يکه پرچمدار در ترويج دين زينب بود
مرگ با عزت بود
بهتر ز ذلّت اي بشر***مجري اين منطق از بعد حسين زينب بود
منتظر دامان لطفش
را مکن هرگز رها***چونکه در محشر شفيع المذنبين زينب بود
منتظر:گلزار
شهيدان ص228
گوهردريا ي حيا
آنکه بد گوهر
درياي حيا زينب بود***در حيا نايبه خير نساء زينب بود
آنکه دانشکده
سينه زهرا پيمود***گشت علامه شد انگشت نما زينب بود
دختري که به جهان
زين ابش نام آمد***دختر شاه عرب شير خدا زينب بود
تالي حضرت صديقه
و ام الحسنين***سينه اش آينه صدق و صفا زينب بود
آنکه پيموده ره
مهر و وفا شد نامي***زيب ديبا چه ديوان وفا زينب بود
آنکه مبهوت ز
صبرش شده ايوب صبور***معدن صبر به صحراي بلا زينب بود
آنکه بعد از شه
لب تشنه بهنگام بلا***قد علم کرد بميدان وفا زينب بود
آنکه در جاي
حسينش ز وفاداري شد***ملجأ و دادرس آل عبا زينب بود
آنکه با شرکت
اطفال يتيمان حسيني***بست در قتلگه اش عقد عزا زينب بود
آنکه افراشت پس
از قتل حسين رايت دين***کرد در کرببلا شقه گشا زينب بود
آنکه با شوق
بياري برادر برخواست***پيروي کرد از او پاي بپا زينب بود
آنکه همدست حسين
گشته و بر خلق رساند***صورت و معني قرآن خدا زينب بود
آنکه بر خلق جهان
موي بمو کرد اعلان***اصل منظور شه کرببلا زينب بود
آنکه در حال
اسيريش بنهضت پرداخت***گشت خاتون ظفر با اسرا زينب بود
هر کجا بر سر ني
رفت سر پاک حسين***بر روي ناقه عريان ز قفا زينب بود
آنکه نشست وقارش
به اسارت امّا***با سکينت بشکست اهل جفا زينب بود
آنکه در ناقه
عريان بديار کوفه***حق را کرد ز ناحق جدا زينب بود
آنکه با منطق
شيرين و بگفتار فصيح***محشري کرد در آن شهر بپا زينب بود
آنکه از کثرت
احساس به محمل زده سر***گيسويش کرد مخضّب به دمار زينب بود
آنکه در بارگه
زاده مرجانه پست ننگ***تنگ کرد عرصه بر آن شوم دغا زينب بود
آنکه در مجلس
شامات به مير شامات***گفت با طعنه که ابن الطلقا زينب بود
آنکه بي باک و
دليرانه به ارکان يزيد***لرزه افکند در آن دار جفا زينب بود
آنکه نام امويها
به فضاحت ها برد***کرد رسوا زده با بانک رسا زينب بود
آنکه وارونه شد
از همت او تخت يزيد***کند آن سلطنت از بيخ و بنا زينب بود
تائبا آنکه به
ويرانه شام اندر شام***نصب با نام حسين کرد لوا زينب بود
«تا ئب:گلزار
شهيدان ص217»
مهرفروزا ن
بر سپهر ملک دين
مهر فروزان بود زينب***آيت تقوي و عصمت بحر ايمان بود زينب
لاله گلزار عفت
بلبل باغ فصاحت***مظهر صبر و شهادت مهر احسان بود زينب
بعد مام ارجمندش
در جهان آفرينش***برترين بانوي عالم فخر نسوان بود زينب
کاخ استبداد شد
ويران ز نطق آتشينش***حامي دين خدا احکام قرآن بود زينب
مادر گيتي چنين
خاتون والائي نزايد***راستي همچون پدر ما فوق امکان بود زينب
نسل پاک مصطفي و
دختر زهراي اطهر***ميوه باغ دل سالار مردان بود زينب
جز غم بي انتها
لطفي نديد از زندگاني***بانوي محنت کش و غمخوار دوران بود زينب
گاه گريان در
عزاي مادر پهلو شکسته***گاه از مرگ پدر سر در گريبان بود زينب
بعد مرگ شاه دين
پيوسته تا پايان عمرش***مونس و غمخوار و ملجاء يتيمان بود زينب
هم عزادار عزيزان
هم نگهدار يتيمان***هم اميد و رهبر خيل اسيران بود زينب
کاش در روز قيامت
شافع آواره گردد***زانکه خوددورازدياروشهروسامان بود زينب
«آواره:گلزار
شهيدان ص224»
زينب است
صبر از زبان عجز
ثنا خون زينب است***عقل بسيط واله و حيران زينب است
هر آيه در صحايف
علوي به وصف صبر***نازل بر انبيا شده در شان زينب است
ايوب صابر است
وليکن در اين مقام***حيرت ز صبر فراوان زينب است
در قتلگاه جسم
برادر بروي دست***بگرفت کي خداي من اين جان زينب است
قرباني تو است
بکن از کرم قبول***کاري چنين بعهده ايمان زينب است
درخطبه اش که
کوفه ازآن شدسکوت محض***گوئي که ممکنات بفرمان زينب است
ابن زياد خائف و
رسوا و مفتضح***در بارگاه خويش ز عنوان زينب است
با آنکه با عيال
برادر بشهر شام***در دست جور ظلم گريبان زينب است
بر هم زن اساس
جفا کاري يزيد***لحن بليغ و نطق درخشان زينب است
دار صغير اميدي و
از روي اعتقاد***چشمش به لطف بي حد و پايان زينب است
«صغيراصفها ني»
$
##بازگشت اهلبيت
به خرابه
بازگشت اهلبيت به
خرابه
زينب چه در خرابه
ويران نزول كرد// مىگفت با نسيم سحرگه زبانحال//
كاى باد اگر بسوى
شهيدان گذر كنى// برگوى با حسين شهيدم كه كيف حال//
برگو خرابه منزل
اهل و عيال شد// يا مونسى تعالى الى الأهل و العيال//
صفريه 3 ص 27
بهر صورت به
نوشته مرحوم قزوينى در رياض الاحزان پس از آنكه آل الله از بيم قتل نجات يافته و
از واهمه كشته شدن آسوده گشتند دوباره به آن خرابه بى سقف برگشته و تمام بانوان و
محترمات به ياد جوانان و كشتگان افتادند هر سه چهار زن در گوشه نشستند و بر جگر
گوشههاى خود بناى ناله و نوحه نهادند و نيز طفلان يتيم سر بزانوى ماتم نهادند و
آه دمادم از دل مىكشيدند و زنان سينه زنان از آتش فراق جوانان سوزان و باران اشگ
از ديدگان مانند سيل ريزان همه خسته همه درمانده از راه رسيده رنج سفر ديده رنگها
پريده و صورتها زرد و بدنها لاغر شده از بسيارى تازيانه كبود گرديده و از كثرت بى
خوابى و گرسنگى توانائى از همه رفته دلها از زندگى سير و از عمر به اين سختى دلگير
شده آرزوى موت مىكردند و بخدا مناجات مىنمودند.
چون شب فرا رسيد
و جهان لباس عباسيان به تن نمود تمام غمها در دل اهل بيت عليهم السلام جاى گرفت
از يك طرف وحشت شكافهاى خرابه و از طرف ديگر وحشت تاريكى شب كه مثل پر كلاغ تيره
و تار بود اطفال خردسال را به ترس و لرزه انداخته بود، نه فرشى داشتند كه روى آن
بنشينند و نه چراغى كه بيفروزند نه آبى و نه غذائى لا طعام لهم و اف و لا شراب لهم
كاف لا فراش ياؤون اليه و لا سراج يستضيئون لديه و لا انيس يستأنسونن به ولا مسلل
يتسللون منه غريبانه بگرد هم جمع شدند بعد از طاعت و عبادت و نماز سر اطفال را به
دامن گرفتند با سوز و گداز نوحه آغاز نمودند با اين همه محنت اغلبى در وحشت و
اضطراب بودند كه مبادا ديوار يا سقف آن ويرانه خراب شود و زن و بچه را بزير بگيرد
خلاصه كلام آنكه فقط خدا آگاه است كه در آن شب اهل بيت عليهم السلام چگونه بسر
بردند غصه همه زنان و اسيران را عليا مكرمه حضرت زينب سلام الله عليها مىخورد و
همچنين ساير زنان ناله كنان بر سينه زنان بودند و قرار و آرام از همه رفته بود.
يكى بنهاده سر بر
بستر خاك// يكى آهش كشيده سر بر افلاك//
يكى مىگفت آه اى
نور عينم// بيا اى شاه بى لشگر حسينم//
يكى مىگفت عباس
جوانم// بيا بر باد بنگر خانمانم//
يكى كرده حوادث
پايمالش// على اكبر على اكبر مقالش//
چو شد کنج خرابه
جاي زينب//فزون شد حزن غم افزاي زينب//
درآن محنت سراي
پر زماتم//نهاده سر بروي زانوي غم//
بخود کردي چه از
دوران حکايت//گه از هجر برادر در شکايت//
دلش جوش آمد از
اندوه بسيار//صبوري رفت از دستش به يکبار//
که ناگه آمد از
بالا صدائي//ز روي ني صداي آشنائي//
صداي مرحمت آغاز
کرده//زبان بهر تسلي باز کرده//
که اي خواهر تو
را احوال چونست//دلت چون پيکر من غرق خونست//
بسي ديدي در اين
ره رنج و آزار//کشيدي محنت و اندوه بسيار//
ز جور شاميان ظلم
بنياد//مبارک در خرابه منزلت باد//
نيم غافل من از
حال تو آني//نيم آسوده از دشمن زماني//
گهي اندر تنور و
گه بديرم//گهي منصوبم و گاهي به سيرم//
گهي در مجلس عشرت
برندم//گهي سنگ مذلت ميزنندم//
گه از جور عدو
آزرده جانم//گهي لب زير چوب خيزرانم//
بساز اي خواهرم
با درد هجران//غرض جان تو و جان يتيمان//
با نورتره الباج
حزينه صفويه ص 39
بشام قافله غم چه
بار بگشادند//براي مسکن ايشان خرابه اي دادند//
همه گرسنه و ليکن
ز زندگاني سير//نداشتند متاعي بجز غل و زنجير//
نبود سايه اي از
آفتاب بر سرشان//نمي نشست بجز خار و خاره در برشان//
نبود در برشان آب
غير اشک بصر//نداشتند غذائي بغير خون جگر//
مقبل خراساني :
صفريه 3 ص 38
اي فلک شام کجا
عترت اطهار کجا//رايت کفر کجا راس شهنشاه کجا//
غافل استي که چه
کردي تو بر اولاد نبي//غل و زنجير کجا عايد بيمار کجا//
آل طه وجفاي تو
گرفتار عدو//جگر خون شده و اينهمه آزار کجا//
سرنگون گردي از
اين گردش و کج رفتاري//پسر فاطمه و مجلس کفار کجا//
يا علي يک نظر
انداز تو بر سوي يزيد//خيزران و لب خشک شه ابرار کجا//
گفت زينب به يزيد
و به تنش جامه دريد//کاي ستمگر سر ببريده و آزار کجا//
صفريه 3 ص 45
$
##نوحه حضرت ام
كلثوم در خرابه
نوحه حضرت ام
كلثوم در خرابه
كم سيدلى
بكربلا// فديته السيد الغريب//
كم سيدلى
بكربلا// للموت فى صدره و حبيب//
كم سيدلى
بكربلا// عسكره بالعرى نهيب//
كم سيدلى
بكربلا// يسمع صوتى ولا يجيب//
كم سيدلى
بكربلا// يقرع فى ثغره قضيب//
حاصل آن مخدرات
سوخته دل آنشب را به نوحه و زارى بسر بردند اندكى كام دل از گريه حاصل كردند براى
آنكه سپاهيان كوفه و شام نمىگذاشتند كه اهل بيت رسالت به فراغت بنشينند از براى
كشتههاى خود بگريند امام زين العابدين (عليه السلام) مىفرمايد هر وقت صداى يكى
از ما به ناله و ندبه بلند مىشد پاسبانان تازيانه و سر نيزه بر سر ما مىكوبيدند
و نمىگذاشتند گريه كنيم تا در آن خرابه كه نگهبانان نبودند مادران خون جگر و
خواهران بى برادر به عزادارى مشغول شدند و مرثيه خوانشان عليا مكرمه زينب خاتون
عليها السلام بود كه آن مخدره مىخواند و سايرين مىگريستند چنانچه علامه مجلسى در
بحار اين مرثيه را از حضرت زينب عليها السلام نقل مىنمايد كه چون به شام آمد اين
مرثيه را خواند و آن اينست.
اما شجاك يا
سكن// قتل الحسين و الحسن//
ظمأن من طول
الحزن// و كل و غدنا هل//
يقول يا قوم
ابى// على البر الوصى//
و فاطم امى
التى// لها التقى و النائل//
يعنى اى زنها
برادرم روز عاشوراء غريب و تنها با لب عطشان در ميان ميدان ايستاده بود و مىفرمود
اى قوم پدرم حيدر وصى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و مادرم فاطمه شفيعه
محشر است امروز من كه حسينم و ميوه دل پيغمبرم (صلى الله عليه و آله و سلم) يك
خواهشى از شما دارم.
منوا على ابن
المصطفى// بشربة تحيى بها//
اطفالنا من
الظمأء// حيث الفرات سائل//
يعنى منت بر پسر
پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بگذاريد و يك شربت آب به اطفال جگركباب من
برسانيد كه از تشنگى مردهاند زنده شوند.
قالوا له لا ماء
لنا// الا السيوف و القنا//
فانزل بحكم
الادعياء// فقال بل اقاتل//
در جواب برادرم
گفتند حسين (عليه السلام) تو در نزد ما آب ندارى بلكه جواب تو نيزه و شمشير است
مگر آنكه سر به حكم يزيد و ابن زياد آورى تا آب بخورى.
برادرم فرمود سر
به حكم حرامزاده نخواهم آورد جنگ مىكنم تا كشته شوم اى زنها برادرم آنقدر جنگ كرد
تا آنكه
حتى اتاه مشقص من
سقر لا يخلص//رماه وعد ابرص رجس دعى و اغل//
تيرى سه پهلو
ملعونى رجس و ابرص بطرف او رها كرد همان تير كار برادرم حسين (عليه السلام) را
ساخت و لشگر اظهار فرح كردند.
$
##رقیه
وخرابه شام
رقيه وخرابه شام
بى تابى نمودن
فاطمه دختر سيدالشهداء (عليه السلام) براى پدر و از دنيا رفتنش در خرابه شام
چون اولاد رسول و
ذرارى فاطمه بتول را در خرابه شام منزل دادند آن غريبان ستمديده و آن اسيران
داغديده صبح و شام براى جوانان شهيدان خود در ناله و نوحه بودند و نيز ساعتى آسوده
نبودند عصرها كه مىشد آن اطفال خردسال يتيم درب خرابه صف مىكشيدند مىديدند كه
مردم شامى خرم و خوشحال دست اطفال خود را گرفته آب و نان تحصيل كرده بخانههاى خود
مىروند آن اطفال خسته مانند مرغان پر شكسته دامن عمه را مىگرفتند كه اى عمه مگر
ما خانه نداريم مگر ما بابا نداريم عليا مكرمه مىفرمود چرا نور ديدگان خانههاى
شما را مدينه و باباى شما به سفر رفته آن طفلان ويلان مىگفتند عمه جان.
شعر
مگر كسيكه سفر
رفت بر نمىگردد//مگر كه شام غريبان سحر نمىگردد//
در ميان آن خانم
كوچكها دختركى بود از امام (عليه السلام) فاطمه نام درد هجران كشيده و زهر فراق
دوران چشيده گرسنگىها و تشنگىها خورده رنج سفر و داغ پدر و برادر ديده بر بالاى
شتر برهنه كعب نيزه و تازيانهها خورده دل از دنيا سير و از عمر و زندگى بيزار
گشته يتيمى و دربدرى بر آن دختر صغيره مظلومه خيلى اثر كرده گرد يتيمى بر سر و
صورتش نشسته در شبى از شبها حزن و غم و اندوه اين طفل فزونى يافت به شدت او را
مضطرب نمود و بى اختيار به ياد پدر افتاد و آرزوى جمال آن حضرت را كرد اين دختر
اگر چه بر حسب ظاهر صغيره بود اما عقلش كامل و در حد بالغين قرار داشت، حضرت
سيدالشهداء او را خيلى دوست مىداشت.
فالسبط بها حبا
فما زالت لديه يشمها كالورد . يعنى محبت اين دختر در دل امام (عليه السلام) منزل
گرفته بود هميشه در كنار پدر مىنشست و دم به دم امام عالم آن دختر شيرين زبان را
مانند دسته گل در بغل مىگرفت مىبوسيد و مىبوئيد و شبها هم در بغل امام (عليه
السلام) مىخوابيد از كجا معلوم مىشود از آنجائى كه چون بر سر نعش پدر آمد و فرق
خود را از خون گلوى پدر رنگين نمود عرض كرد يا ابه اذا اظلم الليل فمن يحمى حماى
بابا جان حالا كه شب مىشود در بغل كه من بخوابم،
چون به شام خراب
رسيدند مجلس يزيد ديدند و ويرانه منزل كردند دل نازك آن دختر در خرابه به تنگ آمد
ديد نه فرشى نه چراغى نه آبى و نه غذائى روز براى آفتاب شب زنان در گريه و زارى و
آنى آسوده نيستند در يك شبى شور ديدن پدر بسرش افتاد در كنج خرابه زانو بغل گرفت
سر بى كسى بر زانو نهاد از هجران پدر اشگ مىريخت و مىگفت:
بابا در اين
خرابه سازم به بينوائى// چشم براه مانده شايد ز در در آئى//
اى باب مهربانم
شد آب استخوانم// بر لب رسيده جانم نزدم چرا نيائى//
بازار شام ديدم
دشنامها شنيدم// دشوارتر نديدم از اين خرابه جائى//
روز اندر آفتابم
شب روى خاك خوابم// غم نان و گريه آبم نه فرش و متكائى//
اين دختران شامى
پر زير سر گذارند// بالين من شده خشت غافل چرا ز مائى//
بودى هميشه جايم
در روى دامن تو// از تو نديده بودم اينگونه بى وفائى//
از اين مقوله با
خيال پدر گفتگو داشت سر روى خاك غمناك نهاد آنقدر گريه كرد كه زمين از اشگ چشمش گل
شد در اين اثنا وى را خواب در ربود در عالم واقعه ديد سر پدر ميان طشت طلا در پيش
روى يزيد است و با چوب خود بر لب و دندان پدر مىزند و الرأس يستغيث الى رب السماء
و مىبيند سر پدر در زير چوب استغاثه به درگاه خدا مىكند آن صغيره مظلومه از ديدن
سر پدر و خوردن چوب به فزع و جزع در آمد با وحشت از خواب بيدار شد تبكى و تقول وا
ابتاه و اقرة عيناه وا حسيناه چنان صيحه كشيد كه خرابه نشينان پريشان شدند فرياد
مىكرد آه وا ابتاه وا قرة عيناه اى پدر غريب من اى طبيب دردهاى من عمه و خواهر به
گرد وى حلقه زدند و سبب ضجه و اضطراب وى را پرسيدند آن صغيره مىگفت ايتونى بوالدى
و قرة عينى الان پدر مرا بياوريد نور چشم مرا حاضر كنيد تا توشه از جمالش بردارم
لأنى رايت رأسه بين يدى يزيد و هو ينكثه عمه الان در خواب ديدم كه سر بريده پدرم
در حضور يزيد است دارد چوب بر لبان وى مىزند و آن سر با خدا مىنالد من سر بابايم
را مىخواهم آن اسيران هر چه خواستند او را ساكت كنند ممكن نشد بلكه نالهاش دم به
دم بيشتر و زاريش زيادتر مىشد چون زنان نتوانستند وى را ساكت كنند امام زين
العابدين (عليه السلام) پيش آمد و خواهر را در بر گرفت و به سينه خود چسبانيد و
تسلى مىداد كه نور ديده صبر كن و از گريه دل ما را مسوزان آن مظلومه آرام
نمىگرفت و نوحه مىكرد.
خداى جان تو بابا
برس بفريادم// دمى بديدن رويت نماى دلشادم//
تغافل از من
خونين جگر مكن بابا// مرا بچشم يتيمى نظر مكن بابا//
مگر نه دختر
سردار عالمينم من// مگر نه دختر سلطان مشرقينم من//
غريب و زار بمردم
ز درد بى پدرى// گرسنه جان سپردم فغان ز دربدرى//
در اين سياهى شب
جان رود از اعضايم// دگر محال كه بينم جمال بابايم//
خوش آنزمان كه ز
راه وفا بشام و سحر// بدى همى بسرم سايه جناب پدر//
دوباره گر بشوم
روبرو به حضرت باب// از او نه خواهش نان مىكنم نه خواهش آب//
اين الحسين ابى و
غاية مطلبى// و مدللى و مقبلى و مسكنى//
كو پدر تا جدارم
كو باباى بزرگوارم كو آن كسى كه هميشه مرا در آغوش مىگرفت و مىبوسيد.
ز بابم بيوفائى
كى گمان بود// پدر با من بغايت مهربان بود//
مگر عمه ز من
رنجيده بابم// كه كرد از آتش فرقت كبابم//
اگر زنده است باب
تاجدارم// چرا زد شمر سيلى بر عذارم//
تو گوئى در سفر
رفته است بابت// كند امروز و فردا كاميابت//
كجا ما را اميد
وصل باشد// گمانم اين سخن بى اصل باشد//
آنقدر گريه كرد
روى دامن امام زين العابدين (عليه السلام) حتى غشى عليها و انقطع نفسها تا آنكه غش
كرد و نفس وى قطع شد امام (عليه السلام) بگريه در آمد اهل بيت رسالت به شيون در
آمدند فضجوا بالبكاء وجددوا الأحزان و حشوا على رؤسهم التراب و لطموا الخدود و
شقوا الجيوب و قام الصياح آن ويرانه از ناله اسيران يك بقعه گريه شد دختر بيهوش
افتاده مخدرات در خروش بر سر مىزدند و سينه مىكوبيدند خاك بسر مىكردند و گريبان
مىدريدند كه صداى ايشان در بارگاه به سمع يزيد رسيد طاهر بن عبدالله دمشقى گويد
سر يزيد روى زانوى من بود بر او نقل مىگفتم سر پسر فاطمه هم ميان طشت بود همينكه
شيون از خرابه بلند شد ديدم سرپوشى از سر طبق بكنار رفت سر بلند شد تا نزديك بام
قصر بصوت بلند فرمود اختى سكتى ابنتى همشيره من زينب دخترم را ساكت كن طاهر گويد
پس ديدم آن سر برگشت رو به يزيد كرد فرمود يا يزيد من با تو چه كرده بودم كه مرا
كشتى و عيالم را اسير كردى يزيد از اين ندا و از آن صدا سر برداشت پرسيد طاهر چه
خبر است گفتم ظالم نمىدانى در خرابه اسيران را چه اتفاق افتاده كه در جوش و
خروشند و ديدم سر مبارك حسين را كه از طشت بلند شد و چنين و چنان گفت يزيد غلامى
فرستاد برو خبرى بياور غلام آمد احوال پرسى كرد گفتند دخترى صغيره از امام (عليه
السلام) در خواب جمال پدر ديده آرام ندارد بس كه گريه كرده غلام آمد و واقعه را به
جهت يزيد نقل كرد آن پليد گفت ارفعوا راس ابيها اليها بيائيد سر پدرش را براى او
ببريد تا آرام بگيرد پس آن سر مطهر را در ميان طشت نهادند و رو به خرابه آوردند كه
اى گروه اسيران سر حسين (عليه السلام) آمد فاتوابها الطشت يلمع نوره كالشمس بل هو
فوقها فى البهجة.
شعر
مژده زينب كه شب
هجر بپايان آمد// بخرابه سر سالار شهيدان آمد//
چشم بگشا دمى اى
عابد بيمار زهم// كه ترا بهر عيادت شه خوبان آمد//
اى سكينه به نثار
سر باب آور جان // كز فلك بانگ غم و ناله و افغان آمد//
فجاؤا بالرأس
الشريف و هو مغطى بمنديل ديبقى فكشف الغطاء عنه سر مطهر را گرفتند آوردند در حضور
آن مظلومه نهادند در حالتيكه پردهاى به روى آن سر مطهر بود پرده را برداشتند آن
معصومه پرسيد ما هذا الرأس اين سر كيست؟
گفتند اين سر
بابت حسين (عليه السلام) است فانكبت عليه تقبله و تبكى و تضرب على راسها و وجهها
حتى امتلاء فمها بالدم يعنى خود را بر آن سر مطهر انداخت شروع كرد صورت پدر را
بوسيدن و بر سر و سينه زدن آنقدر با دستهاى كوچك خود بدهانش زد كه مملو از خون شد.
مرحوم طريحى در
منتخب مىنويسد:
دخترك چشمش كه به
سر بريده پدر افتاد، گفت:
يا ابتاه من ذا
الذى حضبك بدمائك يا ابتاه من ذا الذى قطع وريديك بابا جان ترا بخون كه خضاب كرد
بابا جان رگهاى گلويت را كى بريد يا ابتاه من ذا الذى ائتمنى على صغر سنى يا ابتاه
من لليتيمة حتى تكبر پدر جان كدام ظالم مرا در كوچكى يتيم كرد بابا جان بعد از تو
يتيمان ترا كه پرستارى كند تا بزرگ شوند يا ابتاه من للنساء الحاسرات يا ابتاه من
للأرامل المسبيات پدر جان اين زنان سر برهنه كجا بروند و اين زنان بيوه را كه توجه
نمايد يا ابتاه من للعبون الباكيات يا ابتاه من للشعور المنشورات يا ابتاه من بعدك
وا خيبتاه من بعدك وا غربتاه بابا جان اين چشمهاى گريان و اين جسمهاى عريان و اين
غريبان از وطن دور افتاده با موهاى پريشان چه كنند اى پدر جان بعد از تو داد از
غريبى و نا اميدى من يا ابتاه ليتنى كنت لك الفداء ليتنى كنت قبل هذا اليوم عمياء
يا ابتاه ليتنى و سدت الثرى ولا ارى شيبك مخضبا بالدماء، بابا جان كاشكى من فداى
تو مىشدم پدر جان كاش كور مىبودم اى كاش در زير گل فرو مىرفتم و ريش ترا غرق
خون نمىديدم.
شعر
من بودم و لطف تو
صد گونه عزيزى// چون شد كه ترا دختر تو از نظر افتاد//
از غصه سرم بر سر
زانوست همه روز// در شام ز بس عشق پدر بر سرم افتاد//
پيوسته آن ناز
دانه نوحه گرى مىكرد و اشگ مىريخت تا آنكه نفسش به شماره افتاده گريه راه گلويش
را گرفت مثل مرغ سر كنده گاهى سر را به يمين مىنهاد مىبوسيد بر سر مىزد و زمانى
بر يسار مىگذارد مىبوسيد ناله مىكرد دم به دم ريش پر خون پدر را مىگرفت و پاك
مىكرد بس كه آن سر تر و تازه بود گويا تازه بريدهاند كلما مسحت الدم من شيبه
احمر الشيب كما كان اولا هر چه خون گلو را پاك مىكرد دوباره رنگين مىشد مىگفت
يا ابه من جز رأسك يا ابى و من ارتقى من فوق صدرك قابضا لحيتك زنها اطراف آن دختر
را گرفته بودند همه پى بهانه مىگشتند كه براى آقا گريه كنند بهانه بهتر از آن
دختر نبود همينكه آن معصومه صغيره مىگفت يا ابتاه من للنساء الثاكلات بابا جان
اين زنان جوان مرده چه كنند شيون از همه بلند مىشد آه واويلاه ثم انها وضعت فمها
على فمه الشريف و بكت طويلا پس آن صغيره لب بر لب پدر نهاد در زمان طويلى از سخن
افتاد و گريست فناداها الرأس بنته الى الى هلمى فانا لك بالانتظار صدائى از آن سر
مطهر بگوش آن دختر رسيد كه نور ديده بيا بيا بسوى ما كه در انتظار توام چون اين
صداى هوش ربا به سمع آن مخدره رسيد فغشى عليها غشوة لم تفق بعدها غشى بر آن ضعيفه
نحيفه طارى شد كه از نفس در افتاد و ديگر بهوش نيامد فحر كوها فاذا هى قد فارقت و
روحها الدنيا همينكه او را حركت دادند ديدند مرده صداى شيون از اهل بيت رسالت بلند
شد.
زينب ز روى سينه
آن طفل سينه چاك// ديد اوفتاد آن سر انور بروى خاك//
دست الم بهم زد و
معجر ز سر كشيد// چون رعد ناله از دل پر درد بر كشيد//
گفت اى غريب مرده
عزيز برادرم// گشتم عجب معين تو اى خاك بر سرم//
اى بلبل حرم ز چه
خاموش گشتهاى// ديدى كدام جلوه كه مدهوش گشتهاى//
اى طفل ياد از رخ
اصغر نمودهاى// يا ياد گيسوى على اكبر نمودهاى//
ياد آورم ز پاى
پياده دويدنت// يا سوزم از جراحت زنجير گردنت//
اسيران در آن
خرابه ويران چنان شيون و افغان نمودند كه تمام همسايگان خبر شدند و رو به خرابه
آوردند كه ببينند بر سر ايشان چه آمده همه با دختران فاطمه عليها السلام بگريه در
آمدند مثل روز قتل امام حسين (عليه السلام) عزا بر سرپا نمودند محض خاطر خدا غساله
آوردند و كافور و كفن حاضر نمودند چراغ آوردند تخته آوردند آن معصومه را برهنه
كردند و روى تخته گذاردند تا غسلش دهند.
زبانحال عليا
مخدره حضرت زينب سلام الله عليها با زن غساله در خرابه
شعر
بيا تو اى زن
غساله از طريق وفا// باين صغيره بده غسل از براى خدا//
مكن خيال كه او
از اهل روم تاتار است// كه غسل دادن او سخت بر تو دشوار است//
سرور سينه سلطان
عالمين است اين// صغيره فاطمه مظلومه حسين است اين//
مگو كه از چه رخ
او چه كهربا باشد// ز داغ تشنگى دشت كربلا باشد//
مگو كه زخم به
پايش برون بود از حد// به روى خار مغيلان دويده او بى حد//
مگوچه شدكه به
خوارىسپرده جان اين طفل// شبى به شام به سيرى نخورده نان اين طفل//
رخ چه ماه منيرش
اگر بود نيلى// به راه شام بسى خورده از جفا سيلى//
اگر شكسته سر اين
نديده كام بود// ز ضرب سنگ سر كوچههاى شام بود//
جراحتى كه خود
اين طفل را به شانه بود// ز ضرب كعب نى و چوب و تازيانه بود//
غساله مشغول غسل
دادن و زنان به سر و سينه زدن بعد از غسل در همان پيراهن پاره كفن كردند و در همان
خرابه به خاك سپردند .
روزيكه اهل بيت
از شام مراجعت كردند زينب تا به در خرابه ريد سر از محمل بيرون آورد رو به زنان
شاميه فرمود يك امانتى از ما در اين خرابه مانده جان شما و جان اين امانت گاه گاهى
سر قبرش بيائيد و آبى بر مزارش بپاشيد و چراغى روشن كنيد.
با دل خونين و
چشم پربكا اى اهل شام// مىروم امروز از شهر شما اى اهل شام//
خانه آبادان كه
بنموديد خوب از دوستى// ميهماندارى بر آل مصطفى اى اهل شام//
غير اشگ ديده و
خوناب دل ديگر چه بود// در شب و روز از براى ما غذا اى اهل شام//
بيوفائى شما اين
بس پس از قتل حسين// دست وپا رنگين نموديدازحنااى اهل شام//
بانوانى را كه
دربان بود جبريل امين// از جفا داديد در ويرانه جا اى اهل شام//
اندر اين مدت كه
ما را در خرابه جاى بود// خاك بستر خشت بودى متكا اى اهل شام//
مىرويم اينك
بچشم اشكبار اما بود// يك وصيت آوريد او را بجاى اى اهل شام//
بر سر قبر صغير
ما كه در غربت بمرد// گاه بگذاريد شمعى از وفا اى اهل شام//
$
##اشعارمرثیه
رقیه
اشعارمرثيه رقيه
اَلسّلامُ
عَلَيْك – رقيّه بنت الحسين(4)
رقيّه بنت الحسين
– خفته بشام ازجفا
ديده بسي ظلم
وكين - زمردم بي وفا
بي بي غمديده ام
– سلام من برشما
اَلسّلامُ
عَلَيْك – رقيّه بنت الحسين(4)
رقيّه بنت الحسين
– ستاره شام شد
گرچه ستمها براو
– ازدروازبام شد
ولي ببين دشمنش –
چگونه ناكام شد
اَلسّلامُ
عَلَيْك – رقيّه بنت الحسين(4)
رقيّه بنت الحسين
– يك حرمي باصفا
كناركاخ يزيد –
هست براي شما
فناي بيدادگر –
هست پيام شما
اَلسّلامُ
عَلَيْك – رقيّه بنت الحسين(4)
رقيّه بنت الحسين
– درره شام بلا
ديده ززجرلعين –
هزارجوروجفا
دوان دوان روي
خار – زظلم آن بي حيا
اَلسّلامُ
عَلَيْك – رقيّه بنت الحسين(4)
بس كه پياده دويد
– اوعقب قافله
شدكف پاهاي او –
زكين پرازآبله
همي زداورازكين –
دشمن بي حوصله
اَلسّلامُ عَلَيْك
– رقيّه بنت الحسين(4)
بس كه پياده دويد
– آبله زد پاي او
صورت اوشد كبود –
سيه شد اعضاي او
زضرب سيلي كبود –
آن رخ زيباي او
اَلسّلامُ
عَلَيْك – رقيّه بنت الحسين(4)
دخترسبط نبي –
خرابه اش شد مكان
ديد حقارت بسي –
زمردم وشاميان
عاقبت اونيمه شب
– رفت زدارجهان
اَلسّلامُ
عَلَيْك – رقيّه بنت الحسين(4)
مدفنش اينك شده –
يك حرمي باصفا
آن حرمش باقري –
شدحرم كبريا
زيارت قبراو –
طلب كنيم ازخدا
اَلسّلامُ
عَلَيْك – رقيّه بنت الحسين(4)
عمه جان شب نيمه
شده ما شبستانم نيامد//نوبهارم شد خزان زيب گلستانم نيامد//
آفتاب عمرم آمد
بر لب بام خرابه//ليک بر سرسايه خورشيد تابانم نيامد//
گشته بستر خاک و
بالين خشت و روپوشم دو گيسو//آنکه بنشاند ز احسانش بدامانم نيامد//
ميرود در خانه هر
کس دست طفلي را گرفته//آنکه باشد دستگير من به ويرانم نيامد//
گوشه ويرانه شام
اندر اين شام غم افزا//مردم از درد و محن داروي درمانم نيامد//
مؤيد
آمد چو يار آشنا
آرام شو آرام شو//از غم شدي ديگر رها آرام شو آرام شو//
ديدي که آخر اين
سفر پايان شد و آمد پدر//آمد که تا بيند ترا آرام شو آرام شو//
گفتي پدر جانم چه
شد گفتي که درمانم چه شد//اينت پدر اينت دوا آرام شو آرام شو//
آمد بديدارت پدر
اماميان طشت زر//واويلتا واويلتا آرام شو آرام شو//
حسان
ز دوري رخت اي سر
دلم بجان آمد//عجب عجب که ترا ياد بي کسان آمد//
عجب زکاخ نمودي
در اين خرابه گذر//به آشيانه اطفال خود نما دمي تو نظر//
ببين خرابه بي
فرش و بي چراغ خانه ماست//ما بلبلان باغ تو ويرانه لانه ماست//
تو آمدي پدر اندر
سراغ اطفالت//بگو پدر که چرا اينچنين بود حالت//
لبت کبود و جبين
خون محاسنت رنگين//نموده نامه اعمال خويش را ننگين//
چه کس نموده لبت
را چنين کبود و ملول//نگفت او که بود جاي بوسه گاه رسول//
کبودي لبت اي
گوشوار عرش مجيد//اگر غلط نکنم هست جاي چوب ميزند//
آمدي بابا کنج
ويرانه//با صفا کردي اين عزا خانه//
اي پدر امشب ياد
ما کردي//بي کسان را ياد از وفا کردي//
بزم ما بابا با
صفا کردي//از رخ خوب و لطف شاهانه//
آفتاب من گو کجا
بودي//در دل اين شب ياد ما بودي//
روزي آخر تو آشنا
بودي//گشته ای با ما از چه بيگانه//
رفتي اي بابا خوش
به مهماني//گه تنور و گه دير نصراني//
اي پدر دور از ما
يتيماني//منزل ما شد کنج ويرانه//
فاني
مرغ دلم خرابه
شام آرزو کند//تا با سه ساله دخترکي گفتگو کند//
آن بلبلي که در
دل شب از غم گلش//بس ناله کرد تا گل نشکفته بود کند//
در آن خرابه در
دل شب او با شک و آه//با راس باب شکوه ز جور عدو کند//
با عمه گفت عمه
کجا رفت باب من//کي آيد او بدختر خود گفتگو کند//
ناگه بديد راس
پدر در مقابلش//چون بلبلي که نوگل خود جستجو کند//
خود را فکند بر
سر بابا و ناله کرد//گفتا پدر که زخم دلم را رفو کند//
ناگه ز شوق هديه
بشه کرد جان خويش//تا پيروي ز اصغر گلگون گلو کند//
خوابيد در خرابه
که بنياد ظلم را//با ناله يتيمي خود زير و رو کند//
من کيستم رسول
خدا را سلاله ام//اندر حريم زاده زهرا غزاله ام//
نامم رقيه دختر
سلطان کربلا//باب الحوائجم بخدا گر سه ساله ام//
بر صورتم ز سيلي
دشمن بود اثر//تا رستخيز بر رخ ماه است هاله ام//
آنشب بغير زينب و
سجاد کس نبود//تا بشنود ز سينه سوزان مقاله ام//
جستم پدر سر پدر
آمد بنزد من//ز انشب هنوز داغ بدل همچو لاله ام//
بودم گرسنه لخت
جگر شد غذاي من//لب تشنه و زخون جگر پر پياله ام//
دادم بباد خرمن
ظالم بکودکي//گويا شد اين قيام ز گردون حواله ام//
اي دوستان مبارزه
بايست باستم//خوانيد هر کجا ز وفا اين رساله ام//
ثابت به انتظار
طواف مزار تو//گويد بصبح و شام ببين گرم ناله ام//
ثابت : غمها و
شاديها ص 161
نوحه حضرت رقيه
منزلم باشد، كنج
ويرانه
كنج ويرانه، گشته
غمخانه
يا ابا المظلوم
باباى خوبم،
باباى خوبم
راز دل امشب، با
تو مى گويم
اى كه تو بابا،
بر ما خليلى
از عدو هر شب،
خورده ام سيلى
يا ابا المظلوم
تنهاى تنها، اندر
بيابان
نوازشم كرد، خار
مغيلان
مى دويدم من، با
چشم گريان
يا ابا مظلوم، يا
ابا مظلوم
يا ابا المظلوم
آن شبى كه بود،
ديده ام سويت
بالاى نيزه، مى
دويدم رويت
از پاى نيزه، مى
كردم بويت
كاش مى شد شانه
كنم مويت
يا ابا المظلوم
بوسم لبهايت،
آرام دلها
تا جدا گردم، از
بين گلها
گر برى من را،
همرهت امشب
ديگر ننشينم،
اندر محملها
يا ابا المظلوم
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
روز فراق عمه به
سر آمده
نخل اميد عمه به
برآمده
طاير اقبال ز در
آمده
باب من عمه ز سفر
آمده
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
پشت سر باب شدم
رهسپر
پاى پياده ، من
خونين جگر
تا بكشد دست
نوازش به سر
آمده دنبال من
اينك ، به سر
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
عمه نيارم دل
بابا به درد
اشك نريزم ، مشكم
آه سرد
بيند اگر حال من
از روى زرد
خصم ، نگويم به
من عمه چه كرد
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
عمه زند طعنه
خرابه ، به طور
خيزد ازين سر
بنگر موج نور
چشم بد از محفل
ما عمه دور
عمه خرابه شدم
بزم حضور
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
قطره اشك عمه چو
دريا شده
غنچه غم عمه
شكوفا شده
بزم وصال عمه
مهيا شده
وه كه چه تعبير ز
رويا شده
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
گوشم اگر پاره شد
اى عمه جان
عمه ، به بابا
ندهم من نشان
پرسد اگر عمه ز
معجر، چه سان
گو بكنم درد دل
خود بيان ؟
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
عمه ، به بابا
شده ام ميزبان
آمده بابا بر من
ميهمان
نيست به كف تحفه بجز
نقد جان
تا بكنم پيشكش اش
عمه جان
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
بس كه دويدم ز پى
قافله
پاى من عمه شده
پر آبله
عمه ، به بابا
نكنم من گله
كامدم اين ره همه
بى راحله
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
بود مرا عمه به
دل آرزو
تا غم دل شرح دهم
مو به مو
ريخته من عمه ،
شكسته سبو
باز نگردد دگر
آبم به جو
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
كرد تهى دل چو
غزال حرم
لب ز سخن بست غزل
خوان غم
دست قضا نقش دگر
زد رقم
شام ، به شومى ،
شد از آن متهم
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
جان خود او در ره
جانان بداد
خود به سويى ، سر
سوى ديگر فتاد
آه كشيد عمه - چو
ديد - از نهاد
گنج خود او كنج
خرابه نهاد
عمه بيا عقده دل
واشده
عمه بيا گمشده
پيدا شده
رفتيم و ماند نزد
شما يادگار ما
جان شما و دخترك
گلعذار ما
رفتيم و ماند
خاطره اى سخت جانگداز
ز اين شهر پر
بلا، به دل داغدار ما
ما با رقيه آمده
اكنون كه مى رويم
ديگر رقيه اى
نبود در كنار ما
كنج خرابه شد
قفسم اى گل عزيز
نى آب خوردم و نه
كسى داد دانه ام
بال و پرم ز سنگ
حوادث شكسته شد
از بس كه شمر شوم
زده تازيانه ام
نيلى ز ضرب سيلى
شمر است صورتم
جاى طناب بسته به
بازو نشانه ام
بابا رقيه را
خرابه گذاشتم
باشم خجل ز روى
تو باب يگانه ام
جان داد در خرابه
بى سقف دخترت
آن كودك يتيم تو
آن نازدانه ام
گاهى به روى خوار
مغيلان دويده ام
گاهى زدند كعب
سنان را به شانه ام
گاهى بهانه تو
گرفتم پدر به شام
آتش گرفت عمه ام از
اين بهانه ام
ديدى كجا كشاند
فلك عاقبت مرا
با من چه ها نكرد
پدر جان زمانه ام
آتش به كاخ زاده
سفيان زدم پدر
با ناله سحر گه و
آه شبانه ام
مى گفت صبح و شام
(رضائى ) ز جان و دل
تا زنده ام غلام
همين آستانه ام
فرشته بهشتم ،
ترا كجا بهشتم
چه بود سر نوشتم
به خون دل نوشتم
بخواب جاودانه
رقيه ام رقيه
به دامنم مكانت
گرفته گرد جانت
تمام همرهانت به
نقطه دهانت
نگاهها نشانه ،
رقيه ام ، رقيه
پدر مگر كجا بودى
؟ به دردت آشنا بود
چه خوابى اى خدا
بود؟ نواى نينوا بود
گرفته اى بهانه ،
رقيه ام ، رقيه
ز جمع ما گسستى ،
دل همه شكستى
از اين قفس برستى
، بر آن چمن نشستى
به خواندن ترانه
، رقيه ام ، رقيه
رقيه اسيرم ، بپا
شو اى صغيرم
به دامنت بگيرم ،
به پيش تو بميرم
كجا شدى روانه
رقيه ام ، رقيه
ببين قد كمانم ،
بر آسمان فغانم
بسوخت استخوانم ،
نبود اين گمانم
ز گردش زمانه ،
رقيه ام ، رقيه
دل حرم كباب است
، به نغمه رباب است
بگويمش ثواب است
رقيه ام به خواب است
بپا شوى تو يا نه
؟ رقيه ام ، رقيه
چو بى پدر شدى تو
نه در بدر شدى تو
نه خون جگر شدى
تو، كه شعله وريشه ى تو
ز سوز تازيانه ،
رقيه ام ، رقيه
زير ضرب
تازيانه
اى گل گلزار
پيغمبر كجا افتاده اى
از گلستانت چه شد
كاين سان جدا افتاده اى
آمد از گلزار
يثرب شاخه اى در كربلا
در دمشق از
شاخسار كربلا افتاده اى
از مدينه بر سر
دوش پدر تا نينوا
در بيابانهاى شام
از ناقه ها افتاده اى
بر سرت هر دم
شبيخون زد نهيب ساربان
زير ضرب تازيانه
از جفا افتاده اى
عمه معصومه ات
شيون كنان دنبال تو
بارها، برخارها،
ديدت زپا افتاده اى
يك زمان در قحط
آب ، و يك زمان در منع نان
وز اسيرى در
هزاران ماجرا افتاده اى
خواب در چشمت نمى
رفت از جفاى ظالمان
نيمه شب در خواب
خوش امشب چرا افتاده اى
چون شدى دلتنگ از
زندگى رفتى به خواب
گفتى اى بابا جدا
از جمع افتاده اى
ناله ها كردى
زهجران گل اى مرغ بهشت
تا كه گفتى شهر
شام اندر عزا افتاده اى
كاخ مى لرزيد، و
مى لرزيد آن جبار مست
گفت در دل طفل را
آن سر، دوا افتاده اى
يا نوايت هم نوا
بود آسمانها و زمين
ناگهان ديدند -
آوخ - از نوا افتاده اى
از فغان زينب
معصومه اندر مرگ تو
ناله هاى آتشين
در هر فضا افتاده اى
گنج ميثاقم كه مى
باشد مكان ويرانه ام
شمع عهدم ، جمله
جانها بود پروانه ام
طالع نيك اختر
عشقم به برج اشتياق
در كف غواص بحر
دل در يكدانه ام
طاير لاهوت مسكن
، مرغ علوى آشيان
اين منم ، گر
عالم ناسوت شد كاشانه ام
بر در ميخانه
وحدت ز لطف مى فروش
باده خوار عشق را
من بهترين پيمانه ام
هدهد زرين پر
سيمرغ قاف ز فعتم
قرب من بنگر فراز
سدره آمد خانه ام
آن ز پا افتاده
هجرم كه در شام وصال
بر تسلاى دلم آمد
به سر جانانه ام
جلوه قدس است در
باغ جنان آيينه ام
پنجه حور است بر
گيسوى مشكين شانه ام
طوطى شيرين زبان
شكرستان نهال
باز دست آموز
شاهم زينب شاهانه ام
باغ ياسين را ز
حسن سرمدى پيرايه ام
دوحه گلزار طاها
را بهين ريحانه ام
روى گلگون ز سيلى
گشت نيلى از عدو
تا ز كعب نى يك
سو افتاد كتف و شانه ام
بر سر خار مغيلان
پا فشاريهاى من
شد سبب تا عقل هر
فرزانه شد ديوانه ام
گفت (فرخ ) تا
شفاعتخواه او گردم بحشر
آشناى محضر عشقم
، نه من بيگانه ام
روزگار آتش بيداد
افروخت
دست كين خيمه و
خرگاه تو سوخت
كودكى را كه پدر
در سفر است
روز و شب ديده
حسرت به در است
تا زمانى كه بود
چشم به راه
دلش آزرده بود
خواه نخواه
هر صدايى كه ز در
مى آيد
به گمانش كه پدر
مى آيد
باز چون ديده ز
در برگير
گريد و دامن مادر
گيرد
همه كوشند ز
بيگانه و خويش
بهر دلجوى او بيش
از پيش
آن يكى خندد و
بوسد رويش
آن دگر شانه زند
بر مويش
مادرش شهد كند در
كامش
گاه با وعده كند
آرامش
گاه گويد پدرت در
راه است
غم مخور، عمر سفر
كوتاه است
مى برندش گهى از
خانه به در
تا شود منصرف از
فكر پدر
نگذارند دمى
تنهايش
سر نپيچند ز
خواهشهايش
تا كه دوران سفر
طى گردد
رفع افسردگى از
وى گردد
پدرش آيد و گيرد
به برش
بكشد دست محبت به
سرش
دلش از وصل پدر
شاد شود
جانش از قيد غم
آزاد شود
ليك افسوس به
ويرانه شام
كار اين سان
نپذيرفت انجام
بود در شام ميان
اسرا
طفلى از هجر پدر
نوحه سرا
خردسالى به اسارت
در بند
مرغ بشكسته پرى
پا به كمند
كودكى دستخوش
محنت و رنج
جاى بگزيده به
ويرانه چو گنج
بين اطفال يتيم
شه دين
گويى آن دختر ويرانه
نشين
بود از جمله
اطفال دگر
بيشتر عاشق ديدار
پدر
چون خبر از ستم
شمر نداشت
پدرش را به سفر
مى پنداشت
روز و شب ديده به
در دوخته بود
دلش از آتش غم
سوخته بود
داشت از غصه دورى
پدر
سر به زانوى غم و
ديده به در
لحظه اى بى پدر
آرام نداشت
خبر از فتنه ايام
نداشت
دائم از حال پدر
مى پرسيد
علت طول سفر مى
پرسيد
كه كجا رفت و چرا
رفته و كى
از سفر آيد و
بينم رخ وى ؟
تا به كى بى سرو
سامان باشم
روز و شب سر به
گريبان باشم
جاى در گوشه
ويرانه كنم
آرزوى پدر و خانه
كنم ؟
جانم آمد به لب
از هجر پدر
آه از اين محنت و
اين طول سفر
بود همواره از
اين غم بيتاب
تا شبى ديد به
خلوتگه خواب
كان سفر كرده ز
در باز آمد
طاير شوق به
پرواز آمد
لحظه اى در دل شب
گشت جهان
به مراد دل آن
سوخته جان
ديد در خواب گل
روى پدر
جان به وجد آمدش
از بوى پدر
بوسه بر پاى پدر
زد از شوق
دست بر گردنش
افكند چو طوق
جاى بگزيده به
دامان پدر
جانش آميخته با
جان پدر
با لب بسته
حكايتها كرد
ز آنچه بگذشت
شكايتها كرد
با پدر ز آنچه به
دل داشت نهفت
داستانها به زبان
جان گفت
گفت كاى پشت فلك
پيش تو خم
نشود لطف فراوان
تو كم
مهر خود شامل ما
فرمودى
بذل احسان بجا
فرمودى
باز رو جانب ما
آوردى
الله الله كه صفا
آوردى
بود رسم پدرت نيز
بر اين
كه كند لطف به
ويرانه نشين
هيچ دانى كه در
ايام فراق
چو گذشته است به
جمعى مشتاق
بى تو در مانده و
بيچاره شديم
در بيابان همه
آواره شديم
روزگار آتش بيداد
افروخت
دست كين خيمه و
خرگاه تو سوخت
هستى ما همه يكجا
بردند
هر چه ديدند به
يغما بردند
همه گشتيم گرفتار
و اسير
گاه در بند و گهى
در زنجير
بعد با يك سفر
دور و دراز
شد از غم فصل
نوينى آغاز
پيش از اين ما چو
نموديم سفر
با تو بوديم و به
آن شوكت و فر
كاروان قافله
سالارى داشت
مثل عباس علمدارى
داشت
خيمه و خرگه و
اسباب سفر
بود ممتاز و پر
از زيور و زر
كودكان جمله در
آغوش پدر
همه را سايه مهر
تو به سر
ليك اين بار چو
كرديم سفر
سفرى بود پر از
خوف و خطر
يك نفر دوست به
همراه نبود
محرمى غير غم و
آه نبود
نه پدر بود و نه
سالارى بود
نه بردادر نه
علمدارى بود
طى ره بيكس و
تنها بوديم
مورد كينه اعدا
بوديم
دورى راه و مشقات
سفر
بود از طاقت ما
افزونتر
بر همه بود خور و
خواب حرام
تا رسيديم به
ويرانه شام
يا مرو اى پدر
اين بار سفر
يا مرا نيز به
همراه ببر
كه اگر بى تو
بمانم اين بار
به فراق تو شوم
باز دچار
زين همه غم
نتوانم جان برد
از فراق تو دگر خواهم
مرد
خود به خواب اندر
و، طالع بيدار
بود از وصل پدر
برخوردار
ليك بس زود، شد
آن وجد وصال
باز تبديل به
اندوه و ملال
يعنى آن خواب به
پايان آمد
باز غم آمد و
هجران آمد
چشم بگشود چو
شهزاد ز خواب
آرزوها همه شد
نقش بر آب
كرد بر دور و بر
خويش نظر
تا ببيند مه رخسار
پدر
ليك هر قدر
فزونتر طلبيد
اثر از گمشده
خويش نديد
شهد اميد به كامش
خون شد
گشت نوميد و غمش
افزون شد
عاقبت باز در آن
نيمه شب
ملتجى گشت به
بانو زينب
كه دگر باز چه
آمد به سرم
بار ديگر به كجا
شد پدرم
ديدم او را ز سفر
آمده بود
به كجا باز عزيمت
فرمود
لحظه اى پيش كه
آمد پدرم
جاى بر سينه خود
داد سرم
گفت با من كه تو
چون جان منى
ساعتى بعد تو
مهمان منى
با چنان مرحمت و
لطف و نويد
چه ز ما ديد كه
رخ برتابيد
اى پدر زود ز ما
سير شدى
چه خطا رفت كه
دلگير شدى
روى برتافتى از
محفل ما
باز خون شد ز
فراقت دل ما
از كفم دامن خود باز
مگير
مپسندم به كف هجر
اسير
دگر از رفته
شكايت نكنم
قصه خويش حكايت
نكنم
نگذارم كه تو
افسرده شوى
از من و گفته ام
آزرده شوى
رحم بنماى به
تنهايى ما
گر خطا رفت
ببخشاى و بيا
زينب آن مخزن صبر
و اسرار
گشت از قصه آن
طفل فگار
آب بيانات غم
افزا چو شنيد
معنى گفته شه را
فهميد
ديد كان كودك بى
صبر و قرار
مى كشد رخت به
دعوتگه يار
اهل بيت از اثر
آن تب و تاب
راه بردند به
كيفيت خواب
هر چه كردند كه
در آن دل شب
گيرد آرام و فرو
بندد لب
اشك از ديده
نريزد اين سان
قصه خويش نيارد
به زبان
هيچ تسكين
نپذيرفت آن حال
سعى بيهوده شد و
امر محال
وعده و پند و
تمنا و نويد
هر چه كردند
نيفتاد مفيد
عاقبت صبر و توان
از همه برد
همه را دست غم
خويش سپرد
حال آن كودك گم
كرده پدر
در يتيمان دگر
كرد اثر
داغها تازه شد و
درد فزون
اشكها شد همه
تبديل به خون
ناله اى گشت ز
ويرانه بلند
كه طنين در همه
افلاك فكند
آن كهن جايگه بى
در و بام
كه در آن آل على
داشت مقام
بود با بار گه
كفر و ستم
چون شب و روز، به
نزديكى هم
گشت بيدار از آن
ناله يزيد
متعجب شد و موجب
پرسيد
خادمى جانب
ويرانه شتافت
زان غمين واقعه
آگاهى يافت
خبر آورد كه زآن
خيل اسير
يكى از جمله
اطفال صغير
كه ندارد خبر از
قتل پدر
روز و شب دوخته
ديدار به در
به اميدى كه پدر
باز آيد
آن سفر كرده ز در
باز آيد
همچو آن تشنه پى
برده به آب
ديده رخسار پدر
را در خواب
بعد از آن خواب
چو برداشته سر
روبرو گشته به
فقدان پدر
حاليا وصل پدر مى
جويد
قصه با ديده تر
مى گويد
همه را در غم او
دل شده خون
اختيار از كفشان
رفته برون
هر كه را مى نگرى
غمزده است
صحن ويرانه چو
ماتمكده است
ليك چون بر المش
درمان نيست
تسليت دادن او
آسان نيست
بيم آن است كه آن
كودك زار
با چنين درد
نپايد بسيار
شرح اين قصه چو
بشنيد يزيد
فكر بى سابقه اى
انديشيد
گفت كاين درد نه
بى درمان است
بلكه بس چاره آن
آسان است
بعد بر طشت زر
افكند نظر
گفت از اين چه
علاجى بهتر
درد او گر غم هجر
پدر است
شربت وصل در اين
طشت زر است
بدهيدش كه از آن
نوش كند
تا غم خويش
فراموش كند
پس به دستور وى
آنگه به طبق
جاى دادند سر حجت
حق
ديد كز پرتو آن
روى چو مهر
گشته دامان طبق
رشك سپهر
گفت با خويش كه
اين مهر منير
با چنين جلوه شود
عالمگير
عاقبت جلوه اين
بدر نمام
بدرد پرده رسوايى
شام
بهتر آن است كه
اين مطلع نور
سازم از ديده
مردم مستور
راز پوشيده هويدا
نكنم
مشت رسوايى خود
وا نكنم
خواست چون نور
خدا را پنهان
گفت سر پوش
نهادند بر آن
به گمانى كه به
روى خورشيد
با كفى خاك توان
پرده كشيد
غافل از آنكه
حجاب و سرپوش
نور حق را ننمايد
خاموش
اين نه شمعى است
كه خاموش شود
يا حديثى كه
فراموش شود
تا كه بنياد جهان
بر سر پاست
هر شبى صبح شود
عاشوراست
بعد آن گنج
گرانمايه حق
يافت چون زينب سر
پوش و طبق
گفت كاين هديه بى
سابقه را
بفرستيد براى
اسرا
لحظه اى بعد به
دلخواه يزيد
شعله شمع به
پروانه رسيد
چون نهادند طبق
را به زمين
نزد آن كودك
ويرانه نشين
به گمانى كه به
وى داور شام
زير سر پوش
فرستاده طعام
گشت آزرده ، سپس
با دل ريش
گفت با عمه مظلومه
خويش
كه مرا رنج فراق
پدرم
دارد از هستى خود
بى خبرم
در دلم خواهش و
سودايى نيست
جز پدر هيچ
تمنايى نيست
كرده چشم تر و
خون جگرم
بى نياز از طلب
ما حضرم
نه مرا هست به
دنيا هوسى
نه بجز وصل پدر
ملتمسى
بر من اين خواب و
خور و آب و طعام
بى رخ ماه پدر
باد حرام
زينب آن خواهر
غمخوار حسين
مونس و محرم
اسرار حسين
آن كه در معرض
تقدير و بلا
سر نپيچيد ز
تسليم و رضا
آن تسلى ده
دلسوختگان
آن مصيبت زده
سوخته جان
ديد چون حالت آن
كودك زار
كه به اندوه و
الم بود دچار
گفت كاى شمع
شبستان حسين
گل زيباى گلستان
حسين
اى كه در حسرت
ديدار پدر
دوختى ديده اميد
به در
آن درى را كه به
صد عجز و نياز
مى زدى ، حال به
رويت شده باز
عاقبت اشك تو
بخشيد اثر
نخل اميد تو آورد
ثمر
لطف حق شامل حالت
گرديد
رهبر كوى وصالت
گرديد
اين طبق مشرق
خورشيد حق است
جان عالم همه در
اين طبق است
زير اين پرده سر
سر خداست
راس نورانى شاه
شهداست
انتظار تو به
پايان آمد
آنكه مى خواستيش
آن آمد
حال دست تو و
دامان پدر
بعد از اين جان
تو جان پدر
طفل ، اين نكته
چو در گوش گرفت
از طبق پرده و
سرپوش گرفت
گشت ويرانه منور
ز آن نور
كه به موساى نبى
تافت به طور
پرتو آن قمر عالم
تاب
بر شد از كنگره
هفت حجاب
چشم شهزاده چو
افتاد به سر
به سر بى تن و پر
نور پدر
آتشى شعله آهش
افروخت
كه سراپاى وجودش
را سوخت
شد از آن سوز دل
و شعله آه
تا ابد روى شب
شام سياه
گفت كاى جان به
فداى سر تو
كه جدا كرده سر
از پيكر تو؟
كه تو را كشت و ز
حق شرم نكرد
ريخت خون تو و آزرم
نكرد؟
كه بريدست رگ
گردن تو
به كجا مانده پدر
جان ، تن تو؟
كه مرا بى پدر و
خوار نمود
به فراق تو
گرفتار نمود؟
آن كه اين آتش
بيداد افروخت
خرمن هستى ما
يكجا سوخت
آرزوهاى مرا داد
به باد
كند از كاخ اميدم
بنياد
كرد كارى كه ز
ديدار پدر
شد دلم خون و غمم
افزون تر
اى پدر كاش به
جاى سر تو
مى بريدند سر
دختر تو
بعد از اين بى
پدر و بى سامان
به چه اميد بمانم
به جهان
سخت جانم به
خداوند بسى
بى تو گر زنده
بمانم نفسى
بى خبر از خود و
با غم دمساز
با پدر كرد همى
راز و نياز
دلش از غم به تعب
آمده بود
جان به نزديكى لب
آمده بود
گه گرفت آن سر پر
نور به بر
گاه بوسيد رخ ماه
پدر
گشت پروانه صفت
دور سرش
جان خود كرد فداى
پدرش
چشم اميد از اين
عالم بست
ترك جان گفت و به
جانان پيوست
جان پاكش به پدر
ملحق شد
رفت و قربانى راه
حق شد
طاير جان وى از
ساحت خاك
بال بگشود به اوج
افلاك
تا كه در تن رمق
از جانش بود
آن سر پاك به
دامانش بود
داشت بر سينه چو
جان آن سر پاك
تا زمانى كه خود
افتاد به خاك
بعد چون رخت از
اين عالم بست
داد با جان ، سر
شه نيز از دست
رفت از اين عالم
و با رفتن خويش
سوخت جان و دل آن
جمع پريش
مرگ آن كودك دل
خسته زار
برد از اهل حرم
تاب و قرار
باز افزود غمى بر
غمشان
تازه گرديد كهن
ماتمشان
يك گل ديگر از آن
گلشن عشق
رفت در خاك و
خزان شد به دمشق
كه شنيده است در
اقطار جهان
كه به جبران بلاى
هجران
بفرستند به طفلى
مضطر
در دل شب سر
خونين پدر؟
كس نديده است و
نبيند ايام
شب جانسوزترى ز
آن شب شام
(مخبرى ) گرچه سر
افكنده بود
خجل و عاصى و
شرمنده بود
با توسل به جگر
گوشه شاه
دارد اميد رهايى
ز گناه
سراينده :
عبدالله مخبرى فرهمند
$
##خطبه امام
سجاددرمسجدشام
خطبه امام
سجاددرمسجدشام
يزيد امر كرد جار
زدند و مردم را خبردار كردند در مسجد جامع خطيبى اشدق و زبانآور را گفت تا به
منبر رود و خطبه كه مشتمل بر ذم شاه اولياء باشد بخواند فصعد الخطيب المنبر خطيب
از سعادت بى نصيب از جاى برخاست اول حمد و ثناى الهى نمود ثم اكثر الوقيعة فى على
و الحسين (عليه السلام) پس در حق شاه اولياء و سيدالشهداء زبان وقيعت آخت و لسان
قباحت پرداخت و در تعريف معاويه و توصيف يزيد فصلى چند ذكر كرد صفات جميله از براى
ايشان ثابت كرد و اولويت يزيد و معاويه را بر خلافت و سلطنت نقل كرد امام زين
العابدين (عليه السلام) بى طاقت شده فرمود ويلك ايها الخاطب اشتريت مرضات المخلوق
بسخط الخالق واى بر تو اى خطيب رضاى مخلوق را به سخط خالق خريدى چه بد خطيبى بودى.
پس آن حضرت از
جاى برخاست و در نزد سجاده يزيد ملعون بنشست و فرمود اى يزيد ايذن لى حتى اصعد هذه
الاعواد اذن بده تا بر اين منبر بروم و خطبهاى كه رضاى خدا و رسول در آن باشد
بخوانم و كلماتى كه مستمعان از او مأجور و مثاب شوند باز گويم يزيد پليد گفت رفتن
تو به منبر حاجت نيست اركان و امراء شام گفتند يا اميرالمومنين چه شود كه اذن دهى
اين جوان هاشمى نسب حجازى زبان منبر رود شايد سخنى از او بشنويم و الفاظ و عبارات
او را بسنجيم تا فصاحت و بلاغت حجاز با شام تا چه مرتبه است يزيد عليه العنه گفت
اى شاميان اين طايفه افصح قبايلند بخدا منبر نمىرود و به زير نمىآيد الا آنكه
مرا و تمام آل ابو سفيان را مفتضح و رسوا مىسازد و بنى اميه را ناسزا مىگويد
فانه من اهل بيت زقوا العلم زقاقا اركان دولت گفتند اى امير اصلحك الله اين جوان
خردسال كجا تواند در همچو مجلسى كه مشحون به صنوف خلايق است سخن گويد هوس ما آنست
كه از جد خود پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) حديثى نقل كند كه در آن ما را
موعظه و تسكين باشد يزيد نتوانست التماس بزرگان را رد كند ناچار اجازت داد پس امام
چهارم (عليه السلام) مانند روح پاك از روى زمين برخاست و قامت طوبى مثال را به سمت
منبر روانه ساخت.
مكبر گر ببيند قد
و قامت//به قد قامت بماند تا قيامت//
پا به پله اول و
دويم منبر نهاد و چون لمعه نورى بر عرشه قرار گرفت مردم از دور و نزديك آمدند
ببينند كه اين شخص غريب كيست كه با روى انور بر منبر رفته به به.
اندر فراز منبر
هر كس بديد گفتا//به به طلوع كرده بر منبر آفتابى//
پس درج درر و گنج
گوهر گشود فحمدالله و اثنى عليه حمد الهى و نعت جدش حضرت رسالت پناهى بيان فرمود
حمدى كه تا آنروز احدى چنين حمدى نشنيده بود.
حمدى كه به دل
خلعت جان پوشاند// شكر كه بجان جام طرف نوشاند//
حمدى كه ره وصال
جانان داند// تا كام دل مراد جان بستاند//
ثم خطب خطبة بكى
منها العيون و اوجل منها القلوب پس خطبهاى خواند كه همه چشمها را گريان و دلها
را لرزان نمود و بعد فرمود:
أَيُّهَا
النَّاسُ أُعْطِينَا سِتّاً وَ فُضِّلْنَا بِسَبْعٍ أُعْطِينَا الْعِلْمَ وَ
الْحِلْمَ وَ السَّمَاحَةَ وَ الْفَصَاحَةَ وَ الشَّجَاعَةَ وَ الْمَحَبَّةَ فِي
قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ وَ فُضِّلْنَا بِأَنَّ مِنَّا النَّبِيَّ الْمُخْتَارَ
مُحَمَّداً وَ مِنَّا الصِّدِّيقُ وَ مِنَّا الطَّيَّارُ وَ مِنَّا أَسَدُ اللَّهِ
وَ أَسَدُ رَسُولِهِ وَ مِنَّا سِبْطَا هَذِهِ الْأُمَّةِ مَنْ عَرَفَنِي فَقَدْ
عَرَفَنِي وَ مَنْ لَمْ يَعْرِفْنِي أَنْبَأْتُهُ بِحَسَبِي وَ نَسَبِي
أَيُّهَا
النَّاسُ أَنَا ابْنُ مَکَّةَ وَ مِنَي أَنَا ابْنُ زَمْزَمَ وَ الصَّفَا أَنَا
ابْنُ مَنْ حَمَلَ الرُّکْنَ بِأَطْرَافِ الرِّدَا أَنَا ابْنُ خَيْرِ مَنِ
ائْتَزَرَ وَ ارْتَدَي أَنَا ابْنُ خَيْرِ مَنِ انْتَعَلَ وَ احْتَفَي أَنَا ابْنُ
خَيْرِ مَنْ طَافَ وَ سَعَي أَنَا ابْنُ خَيْرِ مَنْ حَجَّ وَ لَبَّي أَنَا ابْنُ
مَنْ حُمِلَ عَلَي الْبُرَاقِ فِي الْهَوَاءِ أَنَا ابْنُ مَنْ أُسْرِيَ بِهِ مِنَ
الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي أَنَا ابْنُ مَنْ بَلَغَ بِهِ
جَبْرَئِيلُ إِلَي سِدْرَةِ الْمُنْتَهَي أَنَا ابْنُ مَنْ دَنا فَتَدَلَّي فَکانَ
قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني أَنَا ابْنُ مَنْ صَلَّي بِمَلَائِکَةِ السَّمَاءِ
أَنَا ابْنُ مَنْ أَوْحَي إِلَيْهِ الْجَلِيلُ مَا أَوْحَي أَنَا ابْنُ مُحَمَّدٍ
الْمُصْطَفَي أَنَا ابْنُ عَلِيٍّ الْمُرْتَضَي أَنَا ابْنُ مَنْ ضَرَبَ
خَرَاطِيمَ الْخَلْقِ حَتَّي قَالُوا لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ
أَنَا ابْنُ مَنْ
ضَرَبَ بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ اللَّهِ بِسَيْفَيْنِ وَ طَعَنَ بِرُمْحَيْنِ وَ
هَاجَرَ الْهِجْرَتَيْنِ وَ بَايَعَ الْبَيْعَتَيْنِ وَ قَاتَلَ بِبَدْرٍ وَ
حُنَيْنٍ وَ لَمْ يَکْفُرْ بِاللَّهِ طَرْفَةَ عَيْنٍ أَنَا ابْنُ صَالِحِ
الْمُؤْمِنِينَ وَ وَارِثِ النَّبِيِّينَ وَ قَامِعِ الْمُلْحِدِينَ وَ يَعْسُوبِ
الْمُسْلِمِينَ وَ نُورِ الْمُجَاهِدِينَ وَ زَيْنِ الْعَابِدِينَ وَ تَاجِ
الْبَکَّائِينَ وَ أَصْبَرِ الصَّابِرِينَ وَ أَفْضَلِ الْقَائِمِينَ مِنْ آلِ
يَاسِينَ رَسُولِ رَبِّ الْعَالَمِينَ أَنَا ابْنُ الْمُؤَيَّدِ بِجَبْرَئِيلَ
الْمَنْصُورِ بِمِيکَائِيلَ أَنَا ابْنُ الْمُحَامِي عَنْ حَرَمِ الْمُسْلِمِينَ
وَ قَاتِلِ الْمَارِقِينَ وَ النَّاکِثِينَ وَ الْقَاسِطِينَ وَ الْمُجَاهِدِ
أَعْدَاءَهُ النَّاصِبِينَ وَ أَفْخَرِ مَنْ مَشَي مِنْ قُرَيْشٍ أَجْمَعِينَ وَ
أَوَّلِ مَنْ أَجَابَ وَ اسْتَجَابَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ
وَ أَوَّلِ السَّابِقِينَ وَ قَاصِمِ الْمُعْتَدِينَ وَ مُبِيدِ الْمُشْرِکِينَ وَ
سَهْمٍ مِنْ مَرَامِي اللَّهِ عَلَي الْمُنَافِقِينَ وَ لِسَانِ حِکْمَةِ
الْعَابِدِينَ وَ نَاصِرِ دِينِ اللَّهِ وَ وَلِيِّ أَمْرِ اللَّهِ وَ بُسْتَانِ
حِکْمَةِ اللَّهِ وَ عَيْبَةِ عِلْمِهِ
سَمِحٌ سَخِيٌّ
بَهِيٌّ بُهْلُولٌ زَکِيٌّ أَبْطَحِيٌّ رَضِيٌّ مِقْدَامٌ هُمَامٌ صَابِرٌ
صَوَّامٌ مُهَذَّبٌ قَوَّامٌ قَاطِعُ الْأَصْلَابِ وَ مُفَرِّقُ الْأَحْزَابِ
أَرْبَطُهُمْ عِنَاناً وَ أَثْبَتُهُمْ جَنَاناً وَ أَمْضَاهُمْ عَزِيمَةً وَ
أَشَدُّهُمْ شَکِيمَةً أَسَدٌ بَاسِلٌ يَطْحَنُهُمْ فِي الْحُرُوبِ إِذَا
ازْدَلَفَتِ الْأَسِنَّةُ وَ قَرُبَتِ الْأَعِنَّةُ طَحْنَ الرَّحَي وَ
يَذْرُوهُمْ فِيهَا ذَرْوَ الرِّيحِ الْهَشِيمَ لَيْثُ الْحِجَازِ وَ کَبْشُ
الْعِرَاقِ مَکِّيٌّ مَدَنِيٌّ خَيْفِيٌّ عَقَبِيٌّ بَدْرِيٌّ أُحُدِيٌّ شَجَرِيٌّ
مُهَاجِرِيٌّ مِنَ الْعَرَبِ سَيِّدُهَا وَ مِنَ الْوَغَي لَيْثُهَا وَارِثُ
الْمَشْعَرَيْنِ وَ أَبُو السِّبْطَيْنِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ ذَاکَ جَدِّي عَلِيُّ
بْنُ أَبِي طَالِبٍ ثُمَّ قَالَ أَنَا ابْنُ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ أَنَا ابْنُ سَيِّدَةِ
النِّسَاءِ
اي مردم! خداوند
به ما شش خصلت عطا فرموده و ما را به هفت ويژگي بر ديگران فضيلت بخشيده است، به ما
ارزاني داشت علم، بردباري، سخاوت، فصاحت، شجاعت و محبت در قلوب مؤمنين را، و ما را
بر ديگران برتري داد به اينکه پيامبر بزرگ اسلام، صديق [امير المؤمنين علي عليه
السلام]، جعفر طيار، شير خدا و شير رسول خدا صلي الله عليه و آله [حمزه]، و امام
حسن و امام حسين عليه السلام دو فرزند بزرگوار رسول اکرم صلي الله عليه و آله را
از ما قرار داد. [با اين معرفي کوتاه] هر کس مرا شناخت که شناخت، و براي آنان که
مرا نشناختند با معرفي پدران و خاندانم خود را به آنان مي شناسانم.
اي مردم! من
فرزند مکه و منايم، من فرزند زمزم و صفايم، من فرزند کسي هستم که حجر الاسود را با
رداي خود حمل و در جاي خود نصب فرمود، من فرزند بهترين طواف و سعي کنندگانم، من
فرزند بهترين حج کنندگان و تلبيه گويان هستم، من فرزند آنم که بر براق سوار شد، من
فرزند پيامبري هستم که در يک شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصي سير کرد، من فرزند
آنم که جبرئيل او را به سدرة المنتهي برد و به مقام قرب ربوبي و نزديکترين جايگاه
مقام باري تعالي رسيد، من فرزند آنم که با ملائکه آسمان نماز گزارد، من فرزند آن
پيامبرم که پروردگار بزرگ به او وحي کرد، من فرزند محمد مصطفي و علي مرتضايم، من
فرزند کسي هستم که بيني گردنکشان را به خاک ماليد تا به کلمه توحيد اقرار کردند.
من پسر آن کسي
هستم که برابر پيامبر با دو شمشير و با دو نيزه مي رزميد، و دو بار هجرت و دو بار
بيعت کرد، و در بدر و حنين با کافران جنگيد، و به اندازه چشم بر هم زدني به خدا
کفر نورزيد، من فرزند صالح مؤمنان و وارث انبيا و از بين برنده مشرکان و امير
مسلمانان و فروغ جهادگران و زينت عبادت کنندگان و افتخار گريه کنندگانم، من فرزند
بردبارترين بردباران و افضل نمازگزاران از اهل بيت پيامبر هستم، من پسر آنم که
جبرئيل او را تأييد و ميکائيل او را ياري کرد، من فرزند آنم که از حرم مسلمانان
حمايت فرمود و با مارقين و ناکثين و قاسطين جنگيد و با دشمنانش مبارزه کرد، من
فرزند بهترين قريشم، من پسر اولين کسي هستم از مؤمنين که دعوت خدا و پيامبر را
پذيرفت، من پسر اول سبقت گيرنده اي در ايمان و شکننده کمر متجاوزان و از ميان
برنده مشرکانم، من فرزند آنم که به مثابه تيري از تيرهاي خدا براي منافقان و زبان
حکمت عباد خداوند و ياري کننده دين خدا و ولي امر او، و بوستان حکمت خدا و حامل
علم الهي بود.
او جوانمرد،
سخاوتمند، نيکوچهره، جامع خيرها، سيد، بزرگوار، ابطحي، راضي به خواست خدا، پيشگام
در مشکلات، شکيبا، دائما روزه دار، پاکيزه از هر آلودگي و بسيار نمازگزار بود. او
رشته اصلاب دشمنان خود را از هم گسيخت و شيرازه احزاب کفر را از هم پاشيد. او
داراي قلبي ثابت و قوي و اراده اي محکم و استوار و عزمي راسخ بود وهمانند شيري
شجاع که وقتي نيزه ها در جنگ به هم در مي آميخت آنها را همانند آسيا خرد و نرم و
بسان باد آنها را پراکنده مي ساخت. او شير حجاز و آقا و بزرگ عراق است که مکي و
مدني و خيفي و عقبي و بدري و احدي و شجري و مهاجري است، که در همه اين صحنه ها
حضور داشت.او سيد عرب است و شير ميدان نبرد و وارث دو مشعر، و پدر دو فرزند: حسن و
حسين. آري او، همان او [که اين صفات و ويژگي هاي ارزنده مختص اوست] جدم علي بن ابي
طالب است. آنگاه گفت: من فرزند فاطمه زهرا بانوي بانوان جهانم.
عصمتش سر به
آسمان برده// سايه بر آفتاب گسترده//
روز محشر پناه
خلق جهان// دوستان را مقام امن و امان//
فلم يزل يقول انا
انا حتى ضج الناس بالبكاء و النحيب لا ينقطع معرفى خود مىكرد و متصل اشگ مردم
جارى و ضجهها بگريه و ناله بلند بود.
حضرت سجاد عليه
السلام آنقدر به اين حماسه مفاخره آميز ادامه داد تا اينکه صداي مردم به ضجه و
گريه بلند شد. چون يزيد ترسيد مبادا فتنه بپا شود لذا دستور داد تا مؤذن شروع به
اذان کرد و سخن امام سجاد را قطع نمود.
وقتي مؤذن گفت:
اللَّهُ أَکْبَرُ
اللَّهُ أَکْبَرُ
حضرت سجاد فرمود:
چيزي از خدا بزرگتر نيست.
هنگامي که مؤذن
گفت:
أَشْهَدُ أَنْ
لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ
علي بن الحسين
فرمود: مو، پوست، گوشت و خون من به يگانگي خدا شهادت مي دهند.
موقعي که گفت:
أَشْهَدُ أَنَّ
مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ
در اين حال امام
سجّاد عليه السلام عمامه خويش را از سر برداشت و خطاب به مؤذّن گفت: تو را به حقّ
محمّد ساکت باش تا من سخني بگويم. آنگاه از بالاي منبر خطاب به يزيد فرمودند:
اي يزيد! اين
پيغمبر، جد من است و يا جد تو؟ اگر گويي جد من است، همه مي دانند که دروغ مي گويي،
و اگر جد من است پس چرا پدر مرا از روي ستم کشتي و مال او را تاراج کردي و اهل بيت
او را به اسارت گرفتي؟! حضرت اين جملات را گفت و دست برد و گريبان چاک زد و گريست
و گفت:
به خدا سوگند اگر
در جهان کسي باشد که جدش رسول خداست، آن منم، پس چرا اين مرد، پدرم را کشت و ما را
مانند روميان اسير کرد؟! آنگاه فرمود: اي يزيد! اين جنايت را مرتکب شدي و باز مي
گويي: محمد رسول خداست؟! و روي به قبله مي ايستي؟! واي بر تو! در روز قيامت جد و
پدر من در آن روز دشمن تو هستند.
در اين هنگام
يزيد فرياد زد که مؤذن اقامه بگويد! و آنگاه در ميان مردم هياهويي برخاست، بعضي
نماز گزاردند و گروهي نماز نخوانده پراکنده شدند.
کتاب بحارالانوار
جلد 45؛ کتاب نفس المهموم
$
##فرمايش امام
سجاد ع به منهال بن عمرو
فرمايش امام سجاد
(ع) به منهال بن عمرو
راوى گويد: روزى
امام زين العابدين ع در بازار شام راه مى رفت ، منهال بن عمرو به خدمتش رسيد و
عرضه داشت :
اى پسر رسول خدا!
چگونه روز را به شب مى آورى ؟
امام سجاد ع
فرمود: اينك حال ما چون حال بنى اسرائيل است كه در دست فرعونيان گرفتار بودند،
مردانشان را مى كشتند و زنانشان را براى خدمت نگاه مى داشتند.
اى منهال ! عرب
هميشه بر عجم فخر مى كرد براى اينكه رسول خدا ص از ميان عرب مبعوث گرديده بود و
قريش نيز بر جميع عرب فخر مى نمود به جهت اينكه محمد ص قريشى بود و اكنون ما كه
اهلبيت آن پيامبريم ، ببين چگونه حق ما را غضب كرده و مردان ما را شهيد كرده و
باقى ماندگان را پراكنده ساختند و آوراه نمودند، از اين حالى كه ما راست بايد گفت
:
((انا لله و انا
اليه راجعون )).
ابن طاوس گويد:
خداى پاداش خير
دهاد مهيار ديلمى را كه چه نيكو در اين مناسبت سروده است :
(يُعَظِّمُونَ
لَهُ اءَعوادَ مِنْبَرِهِ //وَ تَحْتَ اءَقْدامِهِمْ اءَوْلادُهُ وُضِعُوا
بِاءَىِّ حُكْمٍ
بَنُوهُ يَتْبَعُونَكُمْ//وَ فَخْرُكُمْ اءَنَّكُمْ صَحْبٌ لَهُ تُبَّعُ )
$
##قصه زنى از
مردم شام
قصه زنى از مردم
شام
از بحرالمصائب
نقل مى كنند كه در خرابه شام هيجده صغير و صغيره در ميان اسيران بود كه به آلام و
اسقام مبتلا، و هر بامداد و شامگاه از جناب زينب سلام الله عليه آب و نان طلب مى
كردند و از گرسنگى و تشنگى شكايت مى نمودند. يك روز يكى از اطفال طلب آب نمود. زنى
از اهل شام فورا جام آبى حاضر نمود و به عليا مخدره زينب سلام الله عليه عرض كرد
كه اى اسير، ترا به خدا قسم مى دهم كه رخصت فرمايى من اين طفل را به دست خويش آب
دهم ، لان رعايه الا يتام يوجب قضاء الحوائج و حصول المرام ، شايد خداى تعالى حاجت
مرا برآورد. عليا مخدره فرمود: حاجت تو چيست و مطلوب تو كيست ؟
عرض كرد من از
خدمتكاران فاطمه زهرا سلام الله عليه بودم ، انقلاب روزگار به اين ديارم افكند.
مدّتى دراز است كه از اهل بيت اطهار خبرى ندارم و بسيار مشتاقم كه يك مرتبه ديگر
خدمت خاتون خود عليا مخدره زينب برسم و مولاى خود امام حسين را زيارت كنم . شايد
خداوند متعال به دعاى اين طفل حاجت مرا برآورد و بار ديگر ديدة مرا به جمال ايشان
روشن بفرمايد و بقيه عمر را به خدمت ايشان سپرى كنم . زينب سلام الله عليه چون اين
سخن را شنيد ناله از دل و آه سرد از سينه بركشيد و گفت اى امه الله حاجت تو
برآورده شد. ها اءنا زينب بنت اميرالمؤ منين و هذا راءس الحسين على باب دار
يزيد: من زينب دختر اميرالمؤ منينم ، و اين نيز سر حسين است كه بر درب خانه يزيد
آويخته است . آن زن با شنيدن اين مطلب همانند شخص صاعقه زده مدّتى خيره خيره به
عليا مخدّره زينب نظر كرد و سپس ناگهان نعره اى زد و بيهوش بر روى زمين بيفتاد.
چون به هوش آمد چنان نعره واحسيناه ، واسيداه ، وااماماه ، واغريباه ، و واقتيل
اولاد على از جگر بركشيد كه آسمان و زمين را منقلب كرد.(رياحين الشريعه ج 3 )
قصه زنى كه نذر
كرده بود
نيز در بحر
المصائب مى خوانيم : يك روز زنى طبقى از طعام آورد و در نزد عليا مخدّره گذارد. آن
عليامخدّره فرمود اين چه طعامى است ، مگر نمى دانى صدقه بر ما حرام است ؟ عرض كرد
اى زن اسير، به خدا قسم صدقه نيست ، بلكه نذرى است كه بر من لازم است و براى هر
غريب و اسير مى برم . حضرت زينب فرمود اين عهد و نذر چيست ؟ عرض كرد من در ايّام
كودكى در مدينه رسول خدا صلى الله عليه و آله بودم و در آنجا به مرضى دچار شدم كه
اطبا از معالجه آن عاجز آمدند. چون پدر و مادرم از دوستان اهل بيت بودند براى
استشفا مرا به دارالشفاى اميرالمؤ منين عليه السلام بردند و از بتول عذرا فاطمه
زهرا طلب شفا نمودند.
در آن حال حضرت
حسين عليه السلام نمودار شد. اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود اى فرزند، دست بر سر
اين دختر بگذار و از خداوند شفاى اين دختر را بخواه ! پس دست بر سر من گذاشت و من
در همان حال شفا يافتم و از بركت مولايم حسين تاكنون مرضى در خود نيافتم . پس از
آن ، گردش ليل و نهار مرا به اين ديار افكند و از ملاقات مواليان خود محروم ساخت .
لذا بر خود لازم كردم و نذر نمودم كه هرگاه اسير و غريبى را ببينم چندانكه مرا
ممكن مى شود براى سلامتى آقايم حسين به آنها احسان كنم ، باشد كه يك مرتبه ديگر به
زيارت ايشان نايل بشوم و جمال ايشان را زيارت كنم .
آن زن چون اين
سخن را بدين جا رسانيد عليا مخدّره زينب صيحه از دل بركشيد و فرمود يا امه الله
همين قدر بدان كه نذرت تمام و كارت به انجام رسيد و از حالت انتظار بيرون آمدى .
همانا من زينب دختر اميرالمؤ منينم و اين اسيران ، اهل بيت رسول خداوند مبين هستند
و اين هم سر حسين است كه بر در خانة يزيد منصوب است . آن زن صالحه از شنيدن اين
كلام جانسوز، فرياد ناله برآورد و مدّتى از خود بيخود شد. چون به هوش آمد خود را
بر روى دست و پاى ايشان انداخت و همى بوسيد و خروشيد و ناله وا سيّداه ، وا اماماه
، و واغريباه به گنبد دوّار رسانيد و چنان شور و آشوب برآورد كه گفتى واقعه كربلا
نمودار شده است . سپس در بقيه عمر خود از ناله و گريه بر حضرت سيّدالشهدا ساكت
نگرديد تا به جوار حق پيوست .(رياحين الشريعه
ج 3 )
ام حبيبه
روايت است چنين
از شفيعه دوسرا//جناب فاطمه ام الائمه النجباء//
که داشت خادمه اي
در سراي عزو شرف//به بحر پرورشش داد جا چه درو صدف//
زهر صفت که کني
وصف او بحسن تمام//گرفته ام حبيبه از آن مخدره نام//
زيمن خدمت
خيرالنساء خورد و کبار//زنان شام شدندش تمام خدمتکار//
ولي زدوري زينب
در آن فرح غم داشت//دلي در آن همه راحت قرين ماتم داشت//
هميشه لشکر اندوه
بر لبش ميتاخت//بياد زينب مظلومه نزد غم ميباخت//
مدام بود در اين
آرزو که بار دگر//بپاي بوسي زينب نهد بمنت سر//
ميان غرفه آن
خانه اي که ماوي داشت//نشسته ديده يکي روز در تماشا داشت//
که ديد شور قيامت
بشام برپا شد//ميان کوچه اسيران چند پيدا شد//
دو دست بسته زن
چند دلکبابي ديد//به هر سنان سرما نند آفتابي ديد//
هر آن يتيم که
کندي نمودي اندر راه//رخش ز صدمه سيلي يکي نمود سياه//
گرفته دامن او
کودکي بعجز و گريست//که از گرسنگي اي عمه جان توانم نيست//
ز بسکه ز آه جگر
سوز خود شرر افروخت//بحال وي دل ام حبيبه بي حد سوخت//
ز جاي جست و
بهمراه چند قرص از نان//گرفت و از پي آن طفل زار گشت روان//
نمود در بر زينب
چنين سخن تقرير//که اين دو قرصه نان اي زن اسير بگير//
باين صغيره بده
در غمش تسلي کن//بحق من دو دعا نزد فرد يکتا کن//
يکي که مثل همين
طفل دل زد در دو نيم//مباد در بدر اطفال من بدهر يتيم//
دوم دو چشم من
افتد بدون رنج و تعب//دوباره برقد موزون بي بي ام زينب//
جناب زينب از اين
غم بشد دگرگون حال//بگريه گفت که ام حبيبه ديده بمال//
ببين براي که
آورده اي تصدق نان//بآتش دل من از چه ميزني دامان//
چو نيک ام حبيبه
بسوي او نگريست//دو دست زد سرو اوفتاد و زار گريست//
بگريه گفت که اي
بي بي حميده سير//چه حالتست شود خاک عالمم برسر//
جواب داد به ام
حبيبه زينب زار//دگر سئوال مکن دست از دلم بردار//
همين سري که شده
پر زخاک و خاکستر//سر حسين من است و عزيز پيغمبر//
$
##واقعه هنده
همسر يزيد پليد
واقعه هنده همسر
يزيد پليد
از جمله صدمات و
مصيبات كه در شام غم انجام از يزيد طاغيه بر اهل بيت طاهره رسيد اين بود كه پس از
آنكه آن ولدالزناء عيال الله را در خرابه آنقدر مقام داد حتى تقشرت وجوههم و تغيرت
الوانهم و اقترحت اجفانهم و اذيبت لحومهم و نحلت جسومهم صورتهاى همچون ماه از
كثرت تابش آفتاب پوست انداخت و رنگ رخسار مهر آثارشان از سرما و گرما تغيير كرد و
چشمها از شدت گريه مجروح گوشت بدنها آب و جسم لطيفشان ضعيف و نحيف گشت چون يزيد
پليد باين كامها رسيد خواست زياده بر اينها دل اولاد على (عليه السلام) را بسوزاند
حكم كرد عيال الله را چند روز از خرابه به حرم خود بياورند و از حرمخانه توبيخ و
سرزنش از اهل حرم بشنوند وا ويلاه لهف نفسى على ما اصابهم من هذا الظلم الجديد و
الرغم الشديد به روايتى بنا بر استدعاى هند دختر عبدالله بن عامر زوجه يزيد كه
سابقا در خدمت حضرت امام حسين (عليه السلام) بود و بنى هاشم را دوستدار و آل على
را بجان هوادار بود از يزيد خواهش كرد كه اذن بده چند صباحى دختر پادشاه حجاز را
من به حرم بياورم و از وى پذيرائى كنم بس كه يزيد وى را دوست مىداشت و كان يزيد
مشعوفا بها اجازت داد تفصيل اين اجمال آنكه شيخ در منتخب روايت مىكند هنده گفت
شبى در رختخواب در فكر عيال بى سامان امام حسين (عليه السلام) كه در خرابه مقام
داشتند بودم در اين اثنا مرا خواب در ربود ديدم درهاى آسمان باز شد و ملائكه ملأاعلى
صف در صف بزير آمدند و وارد آن اطاقى شدند كه سر بريده امام عالم امكان حسين (عليه
السلام) به اميرالمومنين (عليه السلام) بود و دسته به دسته پيش مىرفتند و
مىگفتند السلام عليك يابن رسول الله السلام عليك يا ابا عبدالله در اين حال ديدم
ابرى سفيد از آسمان بزير آمد در ميان آن ابر مردمان زيبا صورت سرو قامت بودند در
ميان ايشان بزرگوارى عاليمقدار نور از صورت شعشعانيش رخشان درى اللون قمرى الوجه
از ميان ابر گريان بيرون آمد و آمد تا به نزديك سر منور امام (عليه السلام) رسيد
خود را به روى آن سر انداخت و لب بر لب و دندانهاى آن مظلوم نهاد و شروع كرد به
بوسيدن و اشگ ريختن و فرمود ترا كشتند و قدر ترا نشناختند يا ولدى قتلوك اتراهم ما
عروفوك و من شرب الماء منعوك از آب هم مضايقه كردند پسر جان من جدت پيغمبر خدايم و
او پدرت على مرتضى است و او برادرت حسن مجتبى (عليه السلام) است اين جعفر و آن
عقيل اين حمزه و آن عباس است يكان يكان از اهل بيت خود شمرد هند گويد من از ترس و واهمه
از خواب جستم از رختخواب برخاسته به طلب يزيد آمدم او را نيافتم تا آنكه صداى ناله
يزيد را در خانه تاريكى شنيدم پيش رفتم ديدم در ميان حجره نشسته صورت خود را به
ديوار كرده دم به دم مىگويد مالى و للحسين (عليه السلام) مرا با حسين بن على
عليهما السلام چكار يزيد چون مرا ديد احوال پرسيد كه اى هند براى چه اينجا آمدى من
واقعه را براى يزيد نقل كردم او اظهار ندامت كرد پس هند درخواست كرد اكنون اگر از
فعل خود پشيمانى اذن بده عيال ويلان حسين بن على عليهما السلام را كه در خرابه
نشينند چند صباحى من وارد حرم خود كنم و از ايشان پذيرائى نمايم آخر دختر پادشاه
حجاز تا كى خرابه نشين باشد يزيد اجازت داد فلما اصبح يزيد استدعى بحرم رسول الله
چون صبح طالع گرديد يزيد فرستاد اهل بيت را از خرابه بخانه آوردند.
$
##رفتن هنده به
خرابه وديداربااسرا
رفتن هنده به
خرابه وديداربااسرا
روزگار او را به
شام خراب انداخته و از جايى خبر ندارد. يك وقت بر سر زبانها افتاد كه يك جماعت از
اسيران خارجى به شام آمده اند. اين زن درخواست كرد از يزيد به ديدن آنها برود.
يزيد گفت شب برو.
چون شب فرا رسيد فرمان كرد تا كرسيى در خانه نصب كردند. بركرسى قرار گرفت و حال
رقّت بار آن اسيران او را كاملا متاءثّر گردانيد، سؤ ال كرد بزرگ شما كيست ؟ عليا
مخدّره را نشان دادند. گفت اى زن اسير، شما از اهل كدام دياريد؟ فرمود از اهل مدينه
. آن زن گفت عرب همه شهرها را مدينه گويد؛ شما از كدام مدينه هستيد؟ فرمود از
مدينه رسول خدا صلى الله عليه و آله . آن زن از كرسى فرود آمد و به روى خاك نشست .
عليا مخدّره سبب سؤ ال كرد، گفت به پاس احترام مدينه رسول خدا. اى زن اسير، ترا به
خدا قسم مى دهم آيا هيچ در محله بنى هاشم آمد و شد داشته اى ؟ عليامخدّره فرمود من
در محله بنى هاشم بزرگ شده ام . آن زن گفت اى زن اسير، قلب مرا مضطرب كردى . ترا
به خدا قسم مى دهم ، آيا هيچ در خانه آقايم اميرالمؤ منين عبور نموده و هيچ بى بى
من عليامخدّره زينب را زيارت كرده اى ؟ حضرت زينب سلام الله عليه ديگر نتوانست
خوددارى بنمايد، صداى شيون او بلند شد، فرمود حق دارى زينب را نمى شناسى ، من
زينبم !
بگفت اى زن ، زدى
آتش به جانم
كلامت سوخت مغز
استخوانم
اگر تو زينبى ،
پس كو حسينت
اگر تو زينبى كو
نور عينت
بگفتا تشنه او را
سر بريدند
به دشت كربلا در
خون كشيدند
جوانانش به مثل
شاخ ريحان
مقطَّع گشته چون
اوراق قرآن
چه گويم من ز
عبّاس دلاور
كه دست او جدا
كردند ز پيكر
هم عبدالله و عون
و جعفرش را
به خاك و خون
كشيدند اكبرش را
دريغ از قاسمِ نو
كد خدايش
كه از خون گشته
رنگين دست و پايش
ز فرعون و ز
نمرود و ز شداد
ندارد اين چنين
ظلمى كسى ياد
كه تير كين زند
بر شير خواره
كند حلقوم او را
پاره پاره
زدند آتش به
خرگاه حسينى
به غارت رفت
اموال حسينى
مرا آخر ز سر
معجر كشيدند
تن بيمار را در
غل كشيدند
حكايت گر ز شام و
كوفه دارم
رسد گفتار تا روز
شمارم
زينب بزرگ سلام
الله عليه فرمود اى زن ، از حسين پرسش مى كنى ؟! اين سر كه در خانه يزيد منصوب است
از آن حسين است . آن زن از استماع اين كلمات دنيا در نظرش تيره و تار گرديد و آتش
در دلش افتاد. مانند شخص ديوانه ، نعره زنان ، بى حجاب ، با گيسوان پريشان ، سر
و پاى برهنه به بارگاه يزيد دويد. فرياد زد از پسر معاويه ، راءس ابن بنت رسول
الله منصوب على باب دارى : سر پسر دختر پيغمبر را در خانه من نصب كرده اى با اينكه
او وديعه رسول خداست ، واحسيناه واغريباه وامظلوماه واقتيل اولاد الا دعياء، والله
يعزّ على رسول الله و على اميرالمؤ منين . يزيد يكباره دست و پاى خود را گم كرد،
ديد فرزندان و غلامان و حتى عيالات او بر او شوريدند. از آن پس چنان دنيا بر او
تنگ شد و زندگى بر او ناگوار افتاد كه مى رفت در خانه تاريك و لطمه به صورت مى زد
و مى گفت : (مالى و لحسين بن على ). لذا چاره اى جز اين نديد كه خط سير خود را
نسبت به اهل بيت عوض كند، لذا به عيال خود گفت برو آنان را از خرابه به منزلى نيكو
ببر. آن زن به سرعت ، با چشم گريان شيون كنان آمد زير بغل عليا مخدّره زينب را
گرفت و گفت اى سيّده من ، كاش از هر دو چشم كور مى شدم و ترا به اين حال نمى ديدم .
اهل بيت را برداشت و به خانه برد و فرياد كشيد اى زنان مروانيه ، اى بنات سفيانيه
، مبادا ديگر خنده كنيد! مبادا ديگر شادى بكنيد! به خدا قسم اينها خارجى نيستند،
اين جماعت اسيران ذريّه رسول خدا و فرزندان فاطمه زهرا و على مرتضى و آل يس و طه
مى باشند.
سخنان شهيد شيخ
احمد کافي (ره):
سلمان فارسى از
كنار باغى مى گذشت كه ديد پيرمردى در آنجا نشسته است پيرمرد تا او را ديد، گفت :
اى مرد ! من يهودى هستم، تو چه دينى دارى سلمان گفت : اسلام پيرمرد گفت : ما
يهوديها هر وقت كه مشكلى داشته باشيم ، پيرمردهايمان را جمع مى كنيم كه آنها خدا
را به موسى بن عمران قسم بدهند تا مشكل ما حل شود حالا هم گرچه تو يهودى نيستى
اما پيرمرد كه هستى و لذا من از تو ميخواهم كه بيايى و با من دعا كنى تا خدا دختر
مرا كه هم كور است و هم فلج ، شفاء بدهد اگر دخترم خوب بشود ، من مال و ثروت فراوانى
بتو مى بخشم سلمان گفت : اگر دخترت شفاء بيابد ، مسلمان خواهى شد ؟ پيرمرد يهودى
گفت : آرى سلمان هم دخترك كور و فلج را به همراه پدر به منزل حضرت على عليه
السلام برد حضرت كه ماجرا را شنيد ، فرمود : سلمان ! برو و حسينم را بياور حسين
عليه السلام به همراه سلمان بنزد پدر آمد و ظرف آبى هم بدستور حضرت آورده شد
آنگاه على عليه السلام فرمود : حسين جان ! دستت را به اين آب بزن و چند قطره از
آن را به چشمان اين دختر بپاش همينكه امام حسين عليه السلام آن چند قطره آب را
به چشمان دختر پاشيد ، سياهى ها از جلو چشمان دختر بكنارى رفت دختر چشمانش را باز
كرد و بعد از يك نگاه به امام حسين عليه السلام ، شهادتين را گفت و مسلمان شد سپس
على عليه السلام فرمود : دختر را بيرون ببريد و بقيه آب ظرف را بر بدنش بريزيد تا
علت اصلى بيمارى هم برطرف شود فرداى آنروز پيرمرد دخترش را كه ديگر شفاء يافته
بود ، به خانه حضرت آورد و عرض كرد : من اين دختر را در خدمت شما قرار مى دهم كه
چندى در نزدتان بماند و از تربيت اسلامى شما بهره مند بشود دخترك كه " هنده
" نام داشت ، چند ماه در خانه امير المومنين خدمت كرد تا آنكه پدرش از شام
به ديدار او آمد حضرت به پدر هنده فرمود : دخترت را نيز به همراهت ببر هنده گفت
: پدر جان ! دوست داشتم كه همينجا بمانم و كنيز بچه هاى فاطمه ( عليها السلام )
باشم اما چون امير المومنين دستور داده است ، بهمراهت مى آيم هنده بهنگام رفتن ،
خود را بر پاهاى زينب عليها السلام افكند ، با گريه بسيار از ايشان خداحافظى كرد و
بهمراه پدرش راهى شام شد چند بعد معاويه در شام هنده را به همسرى يزيد در آورد
مدتها از ازدواج هنده با يزيد گذشته بود كه يكشب صداى گريه اى از خرابه اى در
بيرون قصر بگوش او رسيد هنده پرسيد : چه خبر است ؟ يزيد گفت : اين صداى اهل بيت خارجيانيست
كه بر ما خروج كرده بودند ما آنها را به قتل رسانديم و بازماندگانشان را به اسيرى
گرفتيم كه اكنون در آن خرابه هستند هنده از يزيد اجازه گرفت تا به تماشاى اسيران
برود و سپس به همراهى كنيزهايش به خرابه رفت در خرابه او با همان لباسهاى فاخر و
قيمتى خود، روبروى حضرت زينب بر خاك نشست و پرسيد : بى بى جان، شما اهل كجاييد ؟
حضرت زينب فرمود : مدينة الرسول هنده گفت : من مدتى را در يكى از محله هاى
مدينه به كنيزى گذرانده ام و اكنون هم به كنيزى براى خانواده اى كه در آن بودم،
افتخار مى كنم شما اهل كدام محله مدينه هستيد ؟ بى بى فرمود : محله بنى هاشم
هنده پرسيد : پس شما آقاى من حسين عليه السلام را مى شناسيد ؟ دل بى بى آتش گرفت
اما هيچ نگفت ، اينبار هنده پرسيد : شما كه اهل محله بنى هاشم هستيد ، بگوييد
ببينم آيا خانم و سرور من ، زينب را مى شناسيد ؟ اينجا بود كه حضرت زينب عليها
السلام با گريه سر بلند كرد و فرمود : هنده ! من خود زينب هستم هنده حق داشت كه
او را نشناسد، آخر زينبى كه او ديده بود ، هنوز كربلا را نديده بود
خواب هند زن يزيد
از هند، زوجه
يزيد، روايت شده است كه گويد: در بستر خفته بودم ، در آسمان را ديدم گشوده شد، و
فرشتگان دسته دسته نزد سر مطهّر امام حسين عليه السلام مى آمدند و مى گفتند السلام عليك يا اءباعبدالله ،
السلام عليك يابن رسول الله . در آن ميان پاره ابرى ديدم كه از آسمان فرود آمد،
مردان بسيار بر آن ابر بودند و مردى درخشنده روى مانند ماه در ميان آنها بود، پيش
آمد و خم شد و دندانهاى ابى عبدالله را بوسيد و همى گفت اى فرزند، ترا كشتند؛ مى
شود ترا نشناخته باشند؟! از آب نوشيدن ترا منع كردند. اى فرزند، من جدّ تو پيغمبرم
، و اين پدرت على مرتضى ، و اين برادرت حسن ، و اين عمّ تو جعفر، و اين عقيل ، و
اين دو حمزه و عبّاسند و همچنين يك يك خاندان را شمرد. هند گفت : ترسان و هراسان
از خواب برجستم ، روشناييى ديدم كه از سر حسين مى تافت . در طلب يزيد شدم و او را
در خانه تاريكى يافتم ، روى به ديواركرده و مى گفت : (مالى وَ لِلْحُسَيْن ): مرا
با حسين عليه السلام چكار؟! و سخت اندوهگين بود. خواب را به او گفتم ، سر به زير
انداخت . نيز هند مى گويد: چون بامداد شد حرم پيغمبر صلى الله عليه و آله را
بخواست و پرسيد دوست داريد اينجا بمانيد يا به مدينه بازگرديد؟ و جائزه اى گرانبها
به شما دهم . گفتند اول بايد بر حسين عليه السلام عزادارى كنيم . گفت هر چه مى
خواهيد انجام دهيد، پس حجره ها و خانه ها را در دمشق خالى كرد و هر زن قرشيّه و
هاشميّه جامه سياه پوشيد، و بر حسين شيون و زارى كردند هفت روز على ما نُقِل .
ابن نما گفت :
زنان در مدّت اقامت در دمشق به سوز و ناله زبان گرفته بودند و با آه و زارى شيون
مى كردند، و مصيبت آن گرفتاران بزرگ شده بود و جراح زخم آن داغداران از علاج فرو
ماند. آنان را در خانه اى جاى داده بودند كه آنها را از سرما و گرما حفظ نمى كرد،
يعنى پس از پرده نشينى و سايه پرورى رخسارشان پوست انداخت .
$
##رفتن هنده به
خرابه وديداربااسرا
رفتن هنده به
خرابه وديداربااسرا
هنده در زماني در
مدينه کنيز حضرت زينب (س)بود بر حسب اتفاقي يزيد از او خواستگاري ميکند و
بالاخره طي ماجراهايي همسر اوميشود وبعد از مدتها طي
ديداري غم انگيز در خرابه اي زينب (س)را مي بيند.....
هنده سر وقت
اسيران بلا
شد سوي ويرانه پر
ابتلا
ديد جمعي از زنان
و کودکان
در خرابه با دو
چشم خونچکان
گفت با خيل
اسيران کيستيد
اينچنين زار و
نحيف از چيستيد
مرز رو ميد و يا
از اهل چين
که گرفتار جفائيد
اينچنين
گفت زينب دخت پاك
مرتضي
هنده اي بانوي
ايمان ووفا
خود توحق داري که
نشناسي مرا
چون نديدي
اينچنين ازابتدا
ماكه اهل يثربيم
وازحجاز
آشكارازما شده حج
ونماز
مااسيرانيم از آل
رسول
بادل افسرده و
زارو ملول
هنده ما ذريه
پيغمبريم
ما عزيزان رسول و
حيدريم
هنده ميدان زينب
کبري منم
بنت حيدر دختر
زهرا منم
گفت هنده خاك
عالم برسرم
زينبي تونورچشمان
ترم
خاك عالم برسرم
توزينبي
من زهجرتونياسودم
شبي
بانوي من گوحسينم
دركجاست؟
سرورونوردوعينم
دركجاست؟
گفت اي هنده
حسينم شد شهيد
از جفا و جور
ياران يزيد
تشنه لب اندرزمين
كربلا
شد شهيد ازظلم
وجوراشقيا
کشته شد اکبر شبيه
مصطفي
غرقه خون شد قاسم
نو کدخدا
کشته شد عباس و
عون و جعفرم
شيرخوارنازدانه
اصغرم
پيكرمجروحشان
دركربلا
راسشان درشام
وروي نيزه ها
ما چنين درگريه و
آه وفغان
روز و شب اينك
بچشم خونفشان
باقري گويد چنين
با شوروشين
گريه کن برشاه
مظلومان حسين
چو شد زينب مصمم
بر اسيري
اسيري بعد شاهي و
اميري//
همه از کربلا در
شام رفتند
بصد خواري ببزم
عام رفتند//
بشام از کينه
گردون گردان
چو شد جاي اسيران
کنج ويران//
يزيدي که ز دين
بيگانه ميبود
زني نيکويش اندر
خانه ميبود//
ز ني خورشيد رو و
عنبرين مو
تمام خصلت او بود
نيکو//
نميبودش بشهر شام
مانند
هميشه بود در ذکر
خداوند//
بخلوت از يزيد
شوم پنهان
تلاوت مي نمود
آيات قرآن//
غرض معروف از
نيکي در ايام
بنيکي شهره و
هندش بدي نام//
چو بشنيد او که
کرده چرخ بازي
باهل البيت سلطان
حجازي//
فلک کرده جفا با
آن اسيران
برايشان داده
منزلگه بويران//
برسم نذر آمد سوي
زندان
که تا سازد ترحم
بر اسيران//
چو آمد ديد يکزن
قد خميده
برش اطفال رنگ از
رخ پريده//
بسا کودک در آنجا
دربدر بود
يکي ورد زبانش اي
پدر بود//
يکي ميگفت با آه
اي برادر
مرا بين در غمت
با ديده تر//
يکي گفتي کجا شد
نور عينم
شهيد کربلا يعني
حسينم//
چوهند آگاه گشت و
واقف حال
بنزد زينب آمد آن
نکو فال//
بگفت اي زن بگو
تو از کجائي
که بر اين درد و
محنت مبتلائي//
بگو تو از عراقي
يا از حجازي
که اينسان چرخ
کرده با تو بازي//
بگفتا من حجازي
هستم اي زن
که کرده ترکتازي
چرخ با من//
بگفت اي بي نوا
اي بي قرينه
کجا بد منزل تو
اي حزينه//
بگفتا منزلم اندر
مدينه است
که ويران از جفاي
اهل کينه است//
بگفتا اي جلالت
از تو پيدا
مراوِد با تو
هرگز بوده زهرا//
بگفت اي زن همان
زهراي اطهر
که ميگوئي مرا
ميبود مادر//
چوهند آگاه شد از
حال زينب
جهان بر ديده او
گشت چون شب//
بگفت اي خاک بر
فرقِ من زار
که تو گشتي اسير
قوم خونخوار//
بگفتا هند احوال
تو چونست
جوابش گفت دل
درياي خونست//
بگفتا بهر چه
قدرت کما نست
بگفت از مرگ عباس
جوانست//
بگفتا گو که اکبر
در کجا شد
بگفتا کشته در
راه خدا شد//
بگفتا گو که قاسم
گشته داماد؟
بگفتا کشته شد آن
سرو آزاد//
بگفتا گو حسين
اندر کجا شد
بگفتا سر بريده
از قفا شد//
مزن بينا از اين
ماتم دگردم
که در ماتم گذاري
جان عالم//
بينا : خزائن
الشهدا ص 138
ميدهم شرحي ز يک
عالي مقام
داستان هنده را
زان شهر شام
بعد قتل کشتگان
کربلا
در اسيري زينب بي
اقربا
در خرابه ان مه
محنت قرين
کرد منزل با
اسيران حزين
بعد چندي هنده
فرخ لقا
همسر آن شوم
ملعون دغا
با يزيد بي حيا
گفت اين سخت
اين اسيران از
کجايند اهرمن
داد پاسخ
پورسفيان لعين
اين اسيران
فرنگند اين چنين
گفت که من ميروم
با شوخ شنگ
تا ببينم اين
اسيران فرنگ
پس که آمد در
خرابه با وقار
ديد زنهايي به يک
خواري خوار
يک طرف يک کودکان
دربدر
درخرابه خاک غم
ريزند بسر
سر بروی
خشت وتن اندر زمين
يک بيک درروي خاک
ودل غمين
از يتيمي مي کشند
اه وفغان
راز دل با خالق
کون ومکان
بر سر زنها بود
شال سياه
طفل ها پژمرده
همچو قرص ماه
لب گشود هنده به
اواز بلند
از کجاييد اي
زنان ارجمند
کاي اسيران
همچوگل پژمرده ايد
عيسوي يا پيروان
احمديد
در سوال هنده
گفتند جواب
از مدينه خانه
زاد بو تراب
ما مسلمانيم واز
نسل عرب
ني زکفار فرنگ
عيسي نسب
هنده گفتا در
مدينه کوچه ايست
از بني هاشم نشان
سرمديست
دختري بود از
اميرالمونين
اگهيد از
زينب ان حور برين
تا که هنده نام
زينب را سرود
ديد يک زن سر به
زانويش نمود
آمد هنده پيش
وگفت اي مه جبين
سر به زانو از چه
داري اين چنين
در جوابش زينب
محزون زار
با اسيران پرسش
ات بهر چه کار
هنده تا بشنيد
حرف اشنا
گفت برگو کيستي
اي دلربا
صحبت تو اشنا آيد
به گوش
نام خود راگو زمن
رفت عقل وهوش
گفت زينب بايدت
نشناسيم
پير گشتم اندر
اين ويرانيم
هيچ داني هنده
نيکو سرشت
خود مرا کي
ميشناسي درکنشت
هنده حق داري اگر
نشناسيم
با لباس کهنه
وشيداييم
من نه ان زينب که
درشهر وديار
داشتم اندر وطن
من افتخار
در مدينه داشتم
جاه ومکان
مسند شاهي و من
شاه زنان
من که داغ شش
برادر ديده ام
کي دگر آن زينبم
پنداري ام
من نه ان زينب که
بشناسي مرا
بانوي شاهي چه
ميپرسي مرا
از کلام
زينب سيمين عذار
شد يقين اش زينب
است اين دل فکار
تا که اگه شد از
ان نيکو سير
اشک غم باريد از چشمان تر
دست زينب را ببوسید
از وفا
گفت از چيست اين
همه جو روجفا
من کنيزم زينبا اندر برت
بر تو وزهراي
اطهرمادرت
اين شنيد ستم
حسين مه لقا
شاه شد اندر زمين
کربلا
گر توئي زينب
جوانانت چه شد
آن حسين نور
دوچشمانت چه شد
اشک از چشمان
زينب شد رها
گفت ظلمي ديده ام
بي انتها
الامان از جور
خلق کوفيان
وامصيبت از جفاي
شاميان
بر لب آب ان گروه
بي وفا
اب را بستند به
ال مصطفي
از جفاي ظلم
وبيداد يزيد
شد حسينم با لب
تشنه شهيد
گلستان نوجوانان
شد خزان
يک به يک شد کشته
با تيروسنان
ان گروه کافر دور
از خدا
دست عباسم زتن
کردند جدا
کربلا شد يکسره
دشت بلا
شور محشر شد زمين
کربلا
روز عاشورا به
دستور يزيد
گشت هفتادودوتن
يکجا شهيد
بعد از آن مارا
به يک زجر تمام
در اسيري تا
بياوردند به شام
گفت هنده بس نما
اي زينبم
بيش از اين منما
تودر تاب وتبم
رفت هنده از
خرابه با شتاب
کرد با ان شوم
ملعون اين خطاب
کي يزيد کافر دور
از خدا
سر شاه دين ز تن
کردي جدا
دودمان شاه را
کردي اسير
در خرابه جاي
دادي چون فقير
عترت ال علي را
بي درنگ
کردي نصراني از
اهل فرنگ
نه دگر فرش واثاث
زندگي
يا سر تسليم حق را بندگي
عصمت حق را
نشاندي روي خاک
اين يتيمان را به
قلب چاک چاک
نه چراغ ومحفلم
کاشانه اي
دور زينب جمع چون
پروانه اي
تا سحر شام
غريبان اند همه
زاشک غم سر
درگريبانند همه
اي يزيدا حق ترا
لعنت کند
اين فلک با خاک
يکسانت کند
الغرض هنده
اسيران را همه
ازخرابه برده شان
بي واهمه
داد در قصري
تمامي را مکان
«نيري» خون گريد
از اين داستان
$
##مجلس عزادركاخ
يزيد
مجلس عزادركاخ
يزيد
فلما دخلت النسوة
دار يزيد لم يبق من آل معوية و لا ابى سفيان احد الا استقبلهن بالبكاء و الصراخ و
النياحة على الحسين (عليه السلام) چون آن مصيبت زدگان وارد حرم شدند تمام زنان
معاويه و ابى سفيان آن اسيران را استقبال كردند ليكن همه لباسهاى فاخر ملوكانه در
بر داشتند خود را به حُلَل آراسته بودند همين كه مخدرات را به آن حالت با لباسهاى
كهنه و صورتهاى پوست انداخته و بدنهاى كبود شده ديدند همگى رقت كرده بناى گريه و
نوحه نمودند و القين ما عليهن من الثياب و الحلى و اقمن الماتم عليه ثلثة ايام و
آنچه زر و زيور و لباس فاخر داشتند همه را ريختند و بر غريبى و مظلومى ايشان ناله
كردند سه روز در حرم يزيد اقامت ماتم بود ليكن ارباب مقاتل مىنويسند كه هر چند
هند خواست عليا مكرمه را وارد اطاق و ايوان مفروش بنمايد آن مخدره قبول نكرد و
مىفرمود چگونه روى فرش و زير سايه بنشينم و حال آنكه با چشم خود ديدم بدن چاك چاك
برادرم روى خاك مقابل آفتاب افتاده همان در صحن خانه نشست اسيران در گرد وى جمع
شدند فرمود سر مطهر برادرم را بياوريد آوردند پس آن مخدره مقنعه از سر كشيد گيسو
پريشان كرد يك دست سر برادر و با يك دست بر سر و سينه مىزد و نوحه مىنمود و
مىفرمود اى زنها اين برادرم بود كه ظهر روز عاشوراء ميان ميدان كربلاء غريب و
تنها ايستاده بود و مىفرمود.
يقول يا قوم ابى
على البر الوصى// و فاطم امى التى لها التقى و الناقل//
منوا على ابن
المصطفى بشربة تحيى بها// اطفالنا من الظما حيث الفرات سائل//
قالوا لا ماء لنا
الا السيوف و القنا // فانزل بحكم الادعياء فقال بل اقاتل//
اظهار ندامت
نمودن يزيد پليد از كردار زشت خود و تعيين منزل براى عزادارى نمودن اهل بيت در
شام
مجلس عزاى حضرت
زينب كبرى عليه السلام در شام و روضه خواندن ايشان
پيش از اين بيان
شد كه يزيد تغيير مسلك داد. به روايت ابى مخنف و ديگران ، وى امام زين العابدين
عليه السلام را بين ماندن شام و حركت به سوى مدينه مخير نمود. آن حضرت به پاس
تكريم عليا مخدره زينب عليه السلام فرمود: بايستى در اين باب با عمه ام زينب عليه
السلام صحبت كنم ، چون پرستار يتيمان و غمگسار اسيران ، اوست . يزيد از اين سخن بر
خود لرزيد. چون آن حضرت با زينب كبرى عليه السلام سخن در ميان نهاد، فرمود: هيچ
چيز را بر اقامت در جوار جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله اختيار نخواهم كرد، ولى
اى يزيد بايستى براى ما خانه اى خالى بنمايى كه مى خواهيم به مراسم عزادارى
بپردازيم ، زيرا از هنگامى كه ما را از جسد كشتگان خود جدا نمودند نگذاشته اند كه
بر كشتگان خود گريه كنيم ، و بايستى هر كس از زنان كه مى خواهد بر ما وارد بشود
كسى او را منع ننمايد. يزيد از اين سخنان بر خود لرزيد، و بسى بيمناك شد، چون مى
دانست آن مخدره در آن مجلس ، يزيد و ساير بنى اميه را با خاك سياه برابر نموده و
بغض و عداوت او را در قلوب مردم مستقر خواهد كرد و آثار آل محمد صلى الله عليه و
آله را تازه خواهد نمود، و زحمات او و پدرش را كه مى خواسته اند آثار آل محمد صلى
الله عليه و آله را نابود كنند به باد فنا خواهد داد. ولى از اجابت چاره نديد،
فرمان داد تا خانه وسيعى براى آنها تخليه كردند و منادى ندا كرد: هر زنى مى خواهد
به سر سلامتى زينب عليه السلام بيابد مانعى ندارد. چون اين خبر منتشر شد به روايت
عوالم ، زنى از هاشميه در شام نماند مگر آنكه در مجلس حضرت زينب عليه السلام حاضر
گرديد.
زنان امويه و
بنات مروانيه نيز با زينب و زيور وارد مجلس شدند. اما چون آن منظره رقت آور را
مشاهده كردند يكباره زيورهاى خود را ريخته و همگى لباس سياه مصيبت در بر كردند و
از زنان شام جمع كثيرى به آنها پيوستند و همى ناله و عويل از جگر بر كشيدند و جامه
ها بر تن دريدند و خاك مصيبت بر سر ريختند و موى پريشان كرده صورتها بخراشيدند،
چندانكه آشوب محشر برخاست و بانگ وزراى به عرش رسيد، در آن وقت زينب كبرى عليه
السلام به روايت بحار انشاد اين اشعار نمود و قلب عالم را كباب نمود. از مرثيه آن
مخدره گفتى قيامتى بر پا شد.
فرمود: اى زنان
شام ، بنگريد كه اين مردم جانى شقى ، با آل على عليه السلام چگونه معامله كردند و
چه به روز اهل بيت مصطفى صلى الله عليه و آله در آوردند؟ اى زنان شام ، شما اين
حالت و كيفيت را ملاحظه مى نماييد، اما از هنگامه كربلا و رستخيز روز عاشورا و
حالت عطش اطفال و شهادت شهدا و برادرم و حالات قتلگاه بى خبر هستيد و نمى دانيد كه
از ستم كوفيان بيوفا و پسر زياد بيحيا و صدمات طى راه ، بر اين زنان داغدار و
يتيمان دل افگار و حجت خدا سيد سجاد عليه السلام چه گذشت ؟
زنان شام و
هاشيمات از مشاهده اين حال و استماع اين مقال جملگى به ولوله در آمدند.
آنان تا مدت هفت
روز مشغول ناله و سوگوارى بودند و افغان به چرخ كبود رسانيدند.
در بحر المصائب
گويد: آن مخدره در آن وقت روى به بقيع آورده و اين اشعار را خطاب به مادر قرائت
نمود، چنانكه گفتى آسمان و زمين را متزلزل ساخت . به نظر حقير، اين اشعار هم زبان
حال است كه به آن مخدره نسبت داده اند.
ايا ام قد قتل
الحسين بكربلا
ايا ام ركنى قد
هوى وتزلزلا
ايا ام قد القى
حبيبك بالعرا
طريحا ذبيحا
بالدما مغسلا
ايا ام نوحى
فالكريم على القنا
يلوح كالبدر
المنير اذا نجلا
و نوحى على النحر
الخضيب و اسكبى
دموعا على الخد
التريب مرملا
در اين وقت زنان
شام هر يك به تسلى و دلدارى اهل بيت پرداختند.
رياحين الشريعه ج
3 ص 193
$
##آموزش
نمازغفيله به يزيد
آموزش نمازغفيله
به يزيد
ثم انزلهم يزيد
داره الخاصة فما كان يتغذى و لا يتعشى حتى يحضر على بن الحسين (عليه السلام) يعنى
عيال حضرت را يزيد به حرم خاص خود منزل داد امام چهارم على بن الحسين (عليه
السلام) را اغلب در نزد خود مىخواند به مرتبهاى كه شام و نهار بى وجود امام زين
العابدين (عليه السلام) نمىخورد حضرت را در سر سفره حاضر مىكرد آنوقت دست به
سفره دراز مىنمود انتهى كلام آن علامه روزى از روزها كه يزيد پليد حضرت را خواسته
و مشغول صحبت بود اظهار ندامت از كردههاى خود مىكرد كه حب رياست و سلطنت چشم مرا
كور كرد كه قطع رحم كردم و با پدرت حسين (عليه السلام) نهايت خصومت بجاى آوردم و
بد كردم خطا كردم يا على اكنون راه نجاتى از براى من هست هرگاه استغفار كنم خداوند
از سر تقصير من مىگذرد يا نه امام چهارم (عليه السلام) فرمود اى يزيد ريختن خون
امام كه جگر گوشه حضرت خيرالأنام بود سهل كارى نبود كه بتوان در صدد علاج آن بر
آمد اگر به فرض من از تو بگذرم جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از تو
نخواهد گذشت پدرم على مرتضى وجدهام فاطمه زهراء سلام الله عليهما از تو نخواهند
گذشت خداوند و ملائكه ملاء اعلى به تو نفرين مىكنند.
اى يزيد اگر
اندكى بيانديشى و در كارهاى زشت خود تفكر نمائى هر آينه به كوهها فرار كرده و سر
به بيابانها مىگذارى.
اى ظالم اين چه
ظلمى است كه بعد از كشتن پدر و برادر و اعمام و بنى اعمام من و اسيرى حرم پيغمبر
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و اين همه خوارىها كه بر سر ما آوردى به اينها
اكتفاء نكرده اكنون سر نازنين پدرم حسين (عليه السلام) را بر دروازه شهر آويختهاى
و هيچ نمىگوئى كه اين امانت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است، مژده باد
تو را به ندامت و پشيمانى كه در روز جزا در نظر خلائق در محضر خالق بكشى و سزاى
خود ببينى.
يزيد آب حسرت از
ديده ريخت و آه ندامت بركشيد عاقبت حضرت نماز غفيله را تعليم او نمودند كه جهت
آمرزش گناهانش به خواندن آن مبادرت نمايد ولى آن پليد موفق به خواندن آن نماز نشد
و به همان حالت كفر و زندقه و ارتداد و الحاد روى به درك نهاد.
$
##طلبيدن يزيد
اهل بيت رسالت را و معذرت خواستن
طلبيدن يزيد اهل
بيت رسالت را و معذرت خواستن
چون مدت اقامت
اهل بيت رسالت در شام به طول انجاميد و تمام اهل شام معرفت به حال اهل بيت رسالت
بهم رسانيدند و دانستند كه آنها خارجى نبوده بلكه اولاد رسول و ذرارى فاطمه بتول
بودهاند در آشكار و پنهان زبان به طعن و ملامت يزيد گشودند كه اين حركات ناشايسته
چرا از يزيد بروز كرد در كوچه و بازار از شناعت اين كردار سخن بود يزيد خواست كه
مردم را از اين گفتارها باز دارد و اظهار داشت كه كشتن امام حسين (عليه السلام)
بدون اذن من بوده ابن زياد در قتل وى شتاب نمود خدا لعنت كند او را پس حكم كرد
قرآنها را مجزا كردند و به اهل سوق دادند كه مشغول خواندن قرآن شوند و از بدگوئى و
شناعت زبان ببندند از اين جهت قرآن را از آن روز سى پاره نمودند و به تلاوت مشغول
شدند و اهل بيت را در حرم خاصه و يا در منزلى عليحده و يا در قصر خود جاى داد به
روايت روضة الشهداء ام كلثوم خاتون درخواست نمود كه منزلى معين كنند تا به مراسم
عزادارى خامس آل عبا مشغول شوند يزيد اجازت داد در خارج كوشگ منزلى جهت ماتم دارى
مقرر شد مخدرات تشريف بردند اسباب عزادارى فراهم كردند زنهاى اكابر و اعيان از
قرشيات و هاشميات با لباسهاى ماتم حاضر شدند و سر سلامتى به اهل بيت مىدادند و
مرثيه خوان زينب و ام كلثوم سلام الله عليهما بودند كه نوحه گرى مىنمودند و زنان
مىگريستند اين بود حالت زنها و اما حالت امام زين العابدين (عليه السلام) اغلب به
حكم يزيد صبح و شام با يزيد هم غذا بود تا اينكه يزيد ديد كه ماندن اهل بيت در شام
اسباب رسوائى او است و روز به روز قبح كار يزيد آشكار و مظلومى آل اطهار مكشوف
مىگردد اين بود كه فرمان داد اهل بيت را كلا و طرا اناثا و ذكورا حاضر كردند در
مجلسى خاص كه آراسته بود چنانچه مجلسى عليه الرحمه در جلاء العيون فارسى نقل
مىكند پس از احضار آل اطهار زبان به معذرت گشود و اظهار ندامت از فعل خود نمود
مال و اموال و لباس حاضر كرد پس رو كرد به ام كلثوم و گفت اى دختر على (عليه
السلام) اين پولها را بردار عوض خون برادرت حسين (عليه السلام) و از من راضى شو
صداى ناله ام كلثوم و مخدرات مغموم بلند شد ام كلثوم فرمود اى يزيد چه بسيار كم
حيائى برادران مرا كشتى كه تمام دنيا برابر يك موى ايشان نمىشود الحال مىگوئى
اين احسانها عوض آنچه كردهاى!!
$
##سه حاجت امام
سجاد
سه حاجت امام
سجاد (ع)
مرحوم سيد در
لهوف مىنويسد:
يزيد رو كرد به
امام زين العابدين (عليه السلام) و گفت اذكر حاجتك الثلات التى و عدتك بقضائهن
بخواه از من آن سه حاجتى كه وعده داده بودم از تو بر آورم امام چهارم (عليه
السلام) فرمود حاجت من آنست ان ترينى وجه سيدى و مولاى و ابى اول آنكه سر پدرم را
كه سرور شهيدان است بمن بنمائى كه من او را ببينم و توشه از جمالش بردارم و
الثانية ان ترد علينا ما اخذمنا حاجت دوم آنكه آنچه از ما بغارت بردهاند رد كنى
حاجت سوم من آنكه اگر خيال كشتن مرا دارى پس شخص امينى را تعيين كن كه حرم پيغمبر
(صلى الله عليه و آله و سلم) را به مدينه برگرداند.
يزيد گفت اما وجه
ابيك فلن تراه ابدا اما جمال پدر هرگز نخواهى ديد اما از كشتن تو نيز در گذشتم و
اين حرم رسالت را غير از تو كسى به حرم رسالت عودت نمىدهد و اما آنچه از شما
بردهاند من به اضعاف آنها عوض مىدهم حضرت سيدالساجدين (عليه السلام) در جواب
فرمود اما مالك فلا نريد و هو موفر عليك مال تو را ما نمىخواهيم ارزانى خودت باد
اينكه غارتىهاى مال خود را از اسباب و لباس خواستم جهت آن بود لان فيه مغزل فاطمة
بنت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) كه در ميان آنها البسه هائى بود كه
جدهام فاطمه دختر رسولخدا تار و پود آنها را رشته و بافته بود و از جمله مقنعهها
و قلادهها و قميصها يعنى مقنعه فاطمه زهرا (عليه السلام) و قلاده آن مخدره و
پيراهن آن معصومه در ميان آن لباسهاى غارتى بوده شايسته نيست لباس و معجر و قلاده
دختر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بدست نامحرم بيفتد فامر يزيد برد ذلك و
زاد فيه من عنده مأتى دينار پس يزيد امر كرد هر كه هر چه در كربلا به غارت برده و
موجود است بياورد آوردند و در كتاب معتبرى برنخوردن كه چه آوردند ليكن مشهور در
بعضى از كتب متاخره مسور آنكه از جمله اسبابهاى غارتى ساروق بسته بود كه آوردند و
در حضور يزيد نهادند چون سر ساروق گشودند در آن پيراهنى بود عتيق خون تازه در وى
مانند عقيق سرخ رنگين ليكن سوراخ سوراخ يزيد از روى تامل بر آن پيراهن نگريست
پرسيد كه اين چيست؟
گفتند هذا قميص
الحسين (عليه السلام) اخذه اخنس بن مرتد اى يزيد اين پيراهن سلطان مظلومان حسين
(عليه السلام) است كه اخنس بن مرتد ملعون حرامزاده از بدن حضرت بيرون آورده.
يزيد گفت: نبايد
چنين باشد زيرا حسين (عليه السلام) دعوى سلطنت مىكرد البسه فاخر قيمتى مىپوشد او
را به اين پيراهن كهنه چكار!!؟
گفتند امير حسين
(عليه السلام) اين پيراهن كهنه را در بر كرده براى اينكه كسى رغبت نكند از بدنش
بيرون آورد و بجاى كفن بماند ليكن چنان مجرد و عريان ساختند بدن او را كه گرد و
غبار كفن او شد.
يزيد پرسيد اين
چاكها و سوراخها چيست؟
گفتند:
اين چاكها كه
بدين جامه اندر است جاى سنان و نيزه و شمشير و خنجر است اما چون چشم اهالى حرم و
خواتين محترم بر پيراهن پر خون امام امم افتاد ضجه و ناله از دل بر آوردند و فرياد
واحسيناه و واحبيبا از جگر بر كشيدند عليا مكرمه زينب خاتون آن پيراهن را چون جان
شيرين در بر گرفت و همراه خود به مدينه آورد همينكه سر قبر فاطمه زهراء (عليه
السلام) رسيد خروشى از دل بر آورد كه مادر جان حسينت را بردم و نياوردم ليكن يك
نشانه آوردهام پس دست در زير چادر برده و آن پيراهن پاره پاره را روى قبر مادر
نهاد قبر شكافته شده دست فاطمه بيرون آمد پيراهن را در ميان قبر برده هر كه از
سادات و غيره فاطمه زهرا را در خواب ديده همين نحو است تا روز قيامت كه سر از قبر
بردارد و وارد عرصه محشر شود و بيده قميص الحسين (عليه السلام) در وسط محشر بالاى
منبر مىايستد و آن پيراهن آغشته بخون را بر سر مىگذارد و عرض مىكند الهى اهذا
قميص الحسين (عليه السلام) اى خداوند عادل و حكيم آيا اين پيراهن پسر منست يعنى
رواست اين همه زخم نيزه و شمشير بر وى زده باشند.
$
##حركت اهلبيت
بجانب مدينه
حركت اهلبيت
بجانب مدينه
چون يزيد ملعون
ديد كه مردم شام بر او لعنت نثار مى كنند و نزديك است كه فتنه بپا شود، اهل بيت
عليه السلام را بعد از تفقد، بين اقامت در شام و حركت به سوى مدينه مخير ساخت .
علياه مخدره زينب عليه السلام فرمود: ردنا الى المدينه فانها مهاجره جدنا رسول
الله صلى الله عليه و آله ((ما را به مدينه كه هجرتگاه جد ماست باز گردان ))
يزيد لعين نعمان
بن بشير را، كه از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله به شمار مى رفت ، طلبيد و
سى نفر، و به روايتى پانصد نفر، از سپاهيان را نيز همراه او كرد و گفت : اهل بيت
عليه السلام را به مدينه برسان . همچنين اسباب سفر آنها را، آنچه لازم بود، مهيا
كرد و سفارش نمود كه به هر مكان كه خود آنها اختيار نمايند رهسپار باش و هرجا كه
مى خواهند فرود آيند فرود آى و شما از آنها دورتر فرود آييد كه بر زنان دشوار
نباشد.
يزيد لعين سپس
فرمان داد شتران را فراهم كردند و مالهاى بسيار روى آنها ريخت و گفت : اى زينب و
اى ام كلثوم عليه السلام اين اموال را بگيريد تا عوض خون امام حسين عليه السلام
بوده باشد.
عليا مخدره حضرت
زينب كبرى عليه السلام فرمود:
((اى يزيد و يلك
ما اقل حياءك و اقسى قلبك و اصلب و جهك تقتل اخى و تقول خذوا عوضه مالا، لا والله
لا يكون ذلك ، فخجل يزيد))
فرمود: اى يزيد،
واى بر تو چقدر بى حيا و سنگ دل و بى آزرمى ، برادر مرا به قتل مى رسانى و در عوض
آن مال به من ميدهى نه به خدا قسم اين هرگز نخواهد شد. يزيد خجلت زده و شرمگين
گرديد .
ابو مخنف و بعضى
ديگر گويند: آنوقت سر حضرت سيدالشهدا عليه السلام را با مشك و كافور خوشبو ساخته و
به امام زين العابدين عليه السلام تسليم كردند و ايشان آن سر مطهر را به كربلا
رسانيدند و ملحق به جسد مطهر فرمودند.
در امالى شيخ
صدوق مى خوانيم : پس از قتل امام حسين عليه السلام آثار سماويه نمودار گشت و تا
اهل بيت از شام بيرون نشدند و آن سر مطهر را به كربلا باز نگردانيدند، آن آثار
سماويه و ارضيه مزبور مرتفع نگشت
ابو اسحاق
اسفراينى در ((نور العين )) و جمعى ديگر نيز - چنانكه در طراز المذهب آنها را نام
برده - مى گويند سر مطهر در كربلا به بدن ملحق گشت .
بالجمله ، يزيد
دستور داد تا محملهاى آنها را به انواع ديباى زر تار مزين كردند. آرى ، آن ملعون
در ابتدا چندانكه توانست در زجرت و كربت اهل بيت عليه السلام كوشيد و آل پيغمبر
صلى الله عليه و آله را چندان در ويرانه توقف داد كه از رنج گرما و سرما چهره هاى
مباركشان پوست انداخت و گوشت ايشان از زحمت شتر سوارى و زندان و صدمت آن مردم زشت
بنيان آب شد و اندام شريفشان از كثرت آزار نزار گشت و هيچ گونه از مقتضيات عدوات و
بغض و كين فرو گذار نكرد تا آتش دل پر كين خود را تسكين داد، تا اينكه رفته رفته
مردم دنيا بر او شوريدند و او را مورد هزار گونه لعنت و شنعت قرار دادند، حتى
فرزندان و غلامان و اهل بيت خود وى بر او شوريدند. چون اين روزگار تاريك بديده
چاره نديد مگر آنكه با اهل بيت عليه السلام از در مهر درآيد و آنها را با مال و
عزت و حرمت به جانب مدينه مراجعت دهد. لذا شخصى را همراه ايشان فرستاد و به وى
دستور داد كه دقيقه اى در احترام و احتشام ايشان كوتاهى نكند.
وى اسباب سفر را
به طور خوبى و شايسته مهيا ساخته زنان و دختران شام با لباسهاى سياه به انتظار
بيرون شدند و مردم شام براى مشايعت مهيا گرديدند. چون امام زين العابدين عليه
السلام از مجلس يزيد بيرون شد، اهل بيت عليه السلام را اجازه داد كه بيرون بيايند.
بانوان عصمت از
حرمسراى يزيد بيرون آمدند. زنان آل ابوسفيان و دخترهاى يزيد و متعلقات ايشان بيرون
دويدند و از گريه و ناله صدا را به چرخ كبود رسانيدند.
گويند: چون عليا
مخدره زينب سلام الله عليها چشمش بر آن محملهاى زرتار افتاد ناله از دل بركشيده
فرمود: مرا با محملهاى زرين چه كار؟ در نتيجه آن محملها را سياه پوش كردند و با
مشاهده آنها صداى شيون مردم بالا گرفت . زمانى كه اهل بيت عليه السلام خواستند
سوار محمل شوند به ياد آن روزى كه از مدينه بيرون شدند افتاده ، ناله ها از دل
بركشيدند و امام زين العابدين عليه السلام آنها را تسليت مى داد و به صبر و
شكيبايى امر مى فرمود. در آن روز به اهل بيت عليه السلام بسى دشوار گذشت و هريك به
زبانى اظهار ناله و سوگوارى مى نمودند تا از دروازه شام بيرون رفتند.
ناله مردم شام از
شور قيامت خبر مى داد و آنان ساكت نشدند تا زمانى كه عمارى آنها از نظر مردم شام
غايب گرديد، در اين وقت نالان و گريان با كمال افسوس به شهر بازگشتند. و اهل بيت
رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسير حركت هر طور كه مى خواستند طى طريق مى
نمودند: هر جا مى خواستند فرود مى آمدند و در شهر و قريه نيز كه وارد مى شدند به
مراسم عزادارى قيام مى كردند و خاك را با اشك خونين عجين مى ساختند
نعمان بن بشير
كمال توقير و تكريم را نسبت به ايشان معمول مى داشت و در هر كجا فرود مى آمدند، با
مردان خود، دور از ايشان منزل مى كرد تا اهل بيت عليه السلام با فراغت بال و امنيت
خيال به حال خود باشند و چنين بود تا هنگامى كه به حوالى عراق نزديك شدند.
از اينجا بايد
سياست و كياست الهى دختر رشيد اميرالمومين عليه السلام را سنجيد كه چگونه يزيد را
با خاك سياه برابر كرد، چگونه مجلس عزا در عاصمه و پايتخت يزيد بر پا كرد، چگونه
فرمان داد كه هر زنى از زنان شام مى خواهد بيايد كسى او را منع نكند، چگونه مراثى حاوى
مظلوميت آل پيغمبر صلى الله عليه و آله و مثالب و مطاعن بنى اميه را انشا كرد، و
چگونه فرمان داد كه عماريها را و علمها را سياه كنند؟ البته در هر منزلى زينب عليه
السلام همى نداى حق مى زد و خط سير خود را اعلاى كلمه حق قرار داده بود، و
بدينگونه تمامى سعى خود را به كار برد تا به هدف رسيد، و اين خود نشانگر عظمت و
جلالت و شرافت و علو همت و صبر و شكيبايى و علم و دانش خاص و كاملى بود كه خداوند
متعال به زينب عليه السلام مرحمت كرده بود و در معنى ، اين گوهر گرانبها را در
خزينه خود براى احياى دين حق ذخيره كرده بود.
$
##زينب آمد شام
را يكباره ويران كرد و رفت
زينب آمد شام را
يكباره ويران كرد و رفت
ما آل حق که سر
به اسارت گذاشتيم//غير از رضاي حق سر ديگر نداشتيم//
آنقدر در برابر
نيروي دشمنان//قدرت بکار بسته و همت گماشتيم//
تا اينکه چيره
گشته و با دست اقتدار//بر کاخ کفر پرچم دين برفراشتيم//
در شام و کوفه
رفته و خود تا يزيد را//رسوا نکرده دست از او برنداشتيم//
از بهر ياد بود
از اين نهضت بزرگ//در شهر شام دخترکي را گذاشتيم//
تا دودمان دشمن
ظالم فنا شود//آنجا رقيه را به حراست گماشتيم//
رمز شکست باطل و
سر فتوح حق//با خون دل بدفتر هستي نگاشتيم//
در کشتزار دل که
مؤيد نصيب ماست//بذر ولاي عترت اطهار کاشتيم//
مؤيد
با دل خونين و
چشم پربكاء اى اهل شام
مىروم امروز از
شهر شما اى اهل شام
خانه آبادان كه
بنموديد خوب از دوستى
ميهماندارى بر آل
مصطفى اى اهل شام
غير اشگ ديده و
خوناب دل ديگر چه بود
در شب و روز از
براى ما غذا اى اهل شام
بيوفائى شما اين
بس پس از قتل حسين
دست و پا رنگين
نموديد از حنا اى اهل شام
بانوانى را كه
دربان بود جبريل امين
از جفا داديد در
ويرانه جا اى اهل شام
اندر اين مدت كه
ما را در خرابه جاى بود
خاك بستر خشت
بودى متكا اى اهل شام
مىرويم اينك
بچشم اشگبار اما بود
يك وصيت آوريد او
را بجاى اى اهل شام
بر سر قبر صغير
ما كه در غربت بمرد
گاه بگذاريد شمعى
از وفا اى اهل شام
از دست من گرفته
خرابه رقيه را
من بي رقيه سوي
عزيزان نمي روم
دارم خجالت از
پدر تا جدار او
بي طوطي عزيز
غزلخان نمي روم
همره نباشد من
دلخون رقيه را
بي همسفر رقيه
گريان نمي روم
جان داد در خرابه
ز بس ريخت اشک غم
با دست خالي سوي
شهيدان نمي روم
زينب آمد شام را
شام غريبان کردورفت//گنجي اندر گوشه ويرانه پنهان کردورفت
نوگلي از گلشن
دين کرد زير خاک ليک//شوره زار شام را همچون گلستان کرد ورفت
کرداگر در شهينش
را در آن ويرانه خاک//دشمن دين خدا را خانه ويران کرد ورفت
لاله سان زين غم
دل آن دخت حيدر گر بسوخت//ليک آتش در بناء آل سفيان کرد و رفت
لحظه اي شد
ميهمان رأس حسين بر دخترش//ميزبان را ميهمان بر خويش مهمان کرد و رفت
بلبل از ديدار گل
شور و نوا دارد ولي//ديد اين بلبل چو آن گل ترک افغان کرد و رفت
عاشق از هجران
دهد جان ليک آن طفل يتيم//چون بوصل باب شد وصل پدرجان كرد و رفت
رفت از داغ پدر
جانش برون از تن ولي//عالمي را همچو موي خود پريشان کرد و رفت
آن گل خندان
زهرازين جهان پر ز خار//رو سوي باغ جنان باچشم گريان کرد و رفت
رنجي اندر باغ
گيتي سالها مانند نوح//نوحه بر آن نو گل شاه شهيدان کرد و رفت
زينب آمد شام را
يكباره ويران كرد و رفت
اهل عالم را ز
كار خويش حيران كرد و رفت
از زمين كربلا تا
كوفه و شام بلا
هركجا بنهاد پا،
فتح نمايان كرد و رفت
با لسان مرتضى از
ماجراى نينوا
خطبه اى جانسوز
اندر كوفه عنوان كرد و رفت
با كلام جانفزا
اثبات دين حق نمود
عالمى را دوستدار
اهل ايمان كرد و رفت
فاش مى گويم كه
آن بانوى عظماى دلير
از بيان خويش
دشمن را هراسان كرد و رفت
بر فراز نى چو آن
قرآن ناطق را بديد
با عمل آن بى
قرين تفسير قرآن كرد و رفت
در ديار شام برپا
كرد از نو انقلاب
سنگر اهل ستم را
سست بنيان كرد و رفت
خطبه اى غرّا
بيان فرمود در كاخ يزيد
كاخ استبداد را
از ريشه ويران كرد و رفت
زين خطب اتمام
حجّت كرد بر كافردلان
غاصبين را مستحقّ
نار و نيران كرد ورفت
از كلام حق پسندش
شد حقيقت آشكار
اهل حقّ را شامل
الطاف يزدان كرد و رفت
شام غرق عيش و
عشرت بود در وقت ورود
وقت رفتن شام را
شام غريبان كرد و رفت
دخت شه را بعد
مردن در خرابه جاى داد
گنج را در گوشه
ويرانه پنهان كرد و رفت
زآتش دل بر مزار
دختر سلطان دين
در وداع آخرين
شمعى فروزان كرد و رفت
با غم دل چونكه
مى شد وارد بيت الحزن
((سروى )) دلخسته
را محزون و نالان كرد و رفت
كعبه بى نام و
نشان مى ماند اگر زينب نبود
بى امان دار
الامان مى ماند اگر زينب نبود
گرچه دادند انبيا
هر يك نشان از كربلا
كربلا هم بى نشان
مى ماند اگر زينب نبود
مكتب سرخ تشيع كز
غدير آغاز شد
تا ابد بى پاسبان
مى ماند اگر زينب نبود
مكتب قرآن كه از
خون شهيدان جان گرفت
بى تحرك همچنان
مى ماند اگر زينب نبود
كاروان مهدويت در
مسير فتنه ها
بى امير كاروان
مى ماند اگر زينب نبود
مجرى احكام قرآن
بو د او با صبر خويش
دين حق بى حكمران
مى ماند اگر زينب نبود
كرد اسلام حسينى
از يزيدى را جدا
حق و باطل توامان
مى ماند اگر زينب نبود
در شناساى مسير
حق و باطل فكرها
بى گمان اندر
گمان مى ماند اگر زينب نبود
شد گلستان كربلا
از لاله هاى احمدى
وين گلستان در
خزان مى ماند اگر زينب نبود
شعله عالم فروز
نهضت سرخ حسين
زير خاكستر نهان
مى ماند اگر زينب نبود
ناله مظلومى لب
تشنگان دشت خون
در گلوگاه زمان
مى ماند اگر زينب نبود
خون ثارالله رمزى
را كه بر صحرا نوشت
داغ ناكامى به
جان مى ماند اگر زينب نبود
اى ((مويد)) هر
چه هست از زينب و ايثار اوست
جان هستى ناتوان
مى ماند اگر زينب نبود
دختر شير خدا
شام ، روشن از
جمال زينب كبراستى
سر به زيرافكن كه
ناموس خدا اينجاستى
كن تماشا آسمان
تابناك شام را
كافتاب برج عصمت
از افق پيداستى
آب كرده زهره
شيران در اين صحرا، مگر
دختر شيرخدا خفته
در اين صحراستى
در شجاعت چون
حسين و در شكيبايى حسن
در بلاغت چون على
عالى اعلاستى
نغمه مرغ حق از
گلزار شام آيد به گوش
مرغ حق را نغمه
شورانگيز و روح افزاستى
كرد روشن با
جمالش آسمان شام را
كز فروغ چهره
گويى زهره زهراستى
$
#اربعين
جابرواهلبيت
##زيارت اربعين
زيارت اربعين
قالَ العسكري
عليه السلام : عَلامَةُ الاْ يمانِ خَمْسٌ: التَّخَتُّمُ بِالْيَمينِ، وَ صَلاةُ
الا حْدى وَ خَمْسينَ، وَالْجَهْرُ بِبِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم ، وَ
تَعْفيرُ الْجَبين ، وَ زِيارَةُ الاْ رْبَعينَ. ترجمه :فرمود: علامت و نشانه
ايمان پنج چيز است : انگشتر به دست راست داشتن ، خواندن پنجاه و يك ركعت نماز
(واجب و مستحبّ)، خواندن) بسم اللّه الرّحمن الرّحيم (را (در نماز ظهر و عصر) با
صداى بلند، پيشانى را در حال سجده روى خاك نهادن ، زيارت اربعين امام حسين عليه
السلام انجام دادن .
قال العسکري عليه
السلام:
"علامات
المؤمنين خمس : صلاةُ الاحدي و الخمسين و زيارةُ الاربعين والتـَختم في اليَمين و
تـَعفيرُ الجـَبين و الجَهر ببسم الله الرحمن الرحيم."(1)
از حضرت امام حسن
عسکري عليه السلام روايت شده که فرمودند:
علامت مؤمن پنچ
چيز است:
1- اقامه پنجاه و
يک رکعت نماز فريضه و نافله در شبانه روز.
2- زيارت اربعين.
3- انگشتر به دست
راست کردن.
4- جبين را در
سجده بر خاک گذاشتن.
5- در نماز بسم
الله الرحمن الرحيم را بلند گفتن.
(مصباح المتهجد،
شيخ طوسي، ص 730)
زيارت اربعين
شيخ در تهذيب و
مصباح روايت كرده از صفوان جمال كه گفت: فرمود به من مولايم حضرت صادق عليه السلام
در زيارت اربعين كه زيارت مىكنى در هنگامى كه روز بلند شده باشد و مىگويى
السَّلامُ عَلَى وَلِىِّ اللَّهِ وَ حَبِيبِهِ السَّلامُ عَلَى خَلِيلِ اللَّهِ وَ
نَجِيبِهِ السَّلامُ عَلَى صَفِىِّ اللَّهِ وَ ابْنِ صَفِيِّهِ السَّلامُ عَلَى
الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهِيدِ السَّلامُ عَلَى أَسِيرِ الْكُرُبَاتِ وَ
قَتِيلِ الْعَبَرَاتِ اللَّهُمَّ إِنِّى أَشْهَدُ أَنَّهُ وَلِيُّكَ وَ ابْنُ
وَلِيِّكَ وَ صَفِيُّكَ وَ ابْنُ صَفِيِّكَ الْفَائِزُ بِكَرَامَتِكَ أَكْرَمْتَهُ
بِالشَّهَادَةِ وَ حَبَوْتَهُ بِالسَّعَادَةِ وَ اجْتَبَيْتَهُ بِطِيبِ
الْوِلادَةِ وَ جَعَلْتَهُ سَيِّدا مِنَ السَّادَةِ وَ قَائِدا مِنَ الْقَادَةِ وَ
ذَائِدا مِنَ الذَّادَةِ وَ أَعْطَيْتَهُ مَوَارِيثَ الْأَنْبِيَاءِ وَ جَعَلْتَهُ
حُجَّةً عَلَى خَلْقِكَ مِنَ الْأَوْصِيَاءِ فَأَعْذَرَ فِى الدُّعَاءِ وَ مَنَحَ
النُّصْحَ وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ
وَ حَيْرَةِ الضَّلالَةِ وَ قَدْ تَوَازَرَ عَلَيْهِ مَنْ غَرَّتْهُ الدُّنْيَا وَ
بَاعَ حَظَّهُ بِالْأَرْذَلِ الْأَدْنَى وَ شَرَى آخِرَتَهُ بِالثَّمَنِ
الْأَوْكَسِ وَ تَغَطْرَسَ وَ تَرَدَّى فِى هَوَاهُ وَ أَسْخَطَكَ وَ أَسْخَطَ
نَبِيَّكَ وَ أَطَاعَ مِنْ عِبَادِكَ أَهْلَ الشِّقَاقِ وَ النِّفَاقِ وَ حَمَلَةَ
الْأَوْزَارِ الْمُسْتَوْجِبِينَ النَّارَ فَجَاهَدَهُمْ فِيكَ صَابِرا مُحْتَسِبا
حَتَّى سُفِكَ فِى طَاعَتِكَ دَمُهُ وَ اسْتُبِيحَ حَرِيمُهُ اللَّهُمَّ
فَالْعَنْهُمْ لَعْنا وَبِيلا وَ عَذِّبْهُمْ عَذَابا أَلِيما السَّلامُ عَلَيْكَ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ سَيِّدِ الْأَوْصِيَاءِ
أَشْهَدُ أَنَّكَ أَمِينُ اللَّهِ وَ ابْنُ أَمِينِهِ عِشْتَ سَعِيدا وَ مَضَيْتَ
حَمِيدا وَ مُتَّ فَقِيدا مَظْلُوما شَهِيدا وَ أَشْهَدُ أَنَّ اللَّهَ مُنْجِزٌ
مَا وَعَدَكَ وَ مُهْلِكٌ مَنْ خَذَلَكَ وَ مُعَذِّبٌ مَنْ قَتَلَكَ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ
وَفَيْتَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ جَاهَدْتَ فِى سَبِيلِهِ حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ
فَلَعَنَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ ظَلَمَكَ وَ لَعَنَ
اللَّهُ أُمَّةً سَمِعَتْ بِذَلِكَ فَرَضِيَتْ بِهِ اللَّهُمَّ إِنِّى أُشْهِدُكَ
أَنِّى وَلِىٌّ لِمَنْ وَالاهُ وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عَادَاهُ بِأَبِى أَنْتَ وَ أُمِّى
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ أَشْهَدُ أَنَّكَ كُنْتَ نُورا فِى الْأَصْلابِ
الشَّامِخَةِ وَ الْأَرْحَامِ الْمُطَهَّرَةِ لَمْ تُنَجِّسْكَ الْجَاهِلِيَّةُ
بِأَنْجَاسِهَا وَ لَمْ تُلْبِسْكَ الْمُدْلَهِمَّاتُ مِنْ ثِيَابِهَا وَ أَشْهَدُ
أَنَّكَ مِنْ دَعَائِمِ الدِّينِ وَ أَرْكَانِ الْمُسْلِمِينَ وَ مَعْقِلِ
الْمُؤْمِنِينَ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ الْإِمَامُ الْبَرُّ التَّقِىُّ الرَّضِىُّ
الزَّكِىُّ الْهَادِى الْمَهْدِىُّ وَ أَشْهَدُ أَنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ وُلْدِكَ
كَلِمَةُ التَّقْوَى وَ أَعْلامُ الْهُدَى وَ الْعُرْوَةُ الْوُثْقَى وَ
الْحُجَّةُ عَلَى أَهْلِ الدُّنْيَا وَ أَشْهَدُ أَنِّى بِكُمْ مُؤْمِنٌ وَ
بِإِيَابِكُمْ مُوقِنٌ بِشَرَائِعِ دِينِى وَ خَوَاتِيمِ عَمَلِى وَ قَلْبِى
لِقَلْبِكُمْ سِلْمٌ وَ أَمْرِى لِأَمْرِكُمْ مُتَّبِعٌ وَ نُصْرَتِى لَكُمْ
مُعَدَّةٌ حَتَّى يَأْذَنَ اللَّهُ لَكُمْ فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لا مَعَ
عَدُوِّكُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ عَلَى أَرْوَاحِكُمْ وَ
أَجْسَادِكُمْ وَ شَاهِدِكُمْ وَ غَائِبِكُمْ وَ ظَاهِرِكُمْ وَ بَاطِنِكُمْ آمِينَ
رَبَّ الْعَالَمِينَ پس دو ركعت نماز مىكنى و دعا مىكنى به آنچه مىخواهى و
برمىگردى و ديگر زيارتى است كه از جابر منقول است
$
##بررسي زيارت
اربعين
بررسي زيارت
اربعين امام حسين عليه السلام
فراز اول:
سلام هاي توصيفي
- السلامُ علي
وَليِّ الله و حبيبه؛ سلام بر ولي و حبيب - دوست - خدا.
- السلامُ عـَلي
خليلِ اللهِ وَ نجيبه؛ سلام و درود بر خليل و گزيده خدا.
- السلامُ علي
صَفيِّ اللهِ و ابن ِ صَفيّـه؛درود بر برگزيده خدا و پسر انتخاب شده خدا.
- السلامُ علي
الحُسين ِ المظلوم الشهيد؛ درود بر حسين مظلوم شهيد.
- السلامُ علي
اسيرِ الکربات و قـَتيلِ العـَبرات؛ سلام بر کسي که اسير و گرفتار بلايا و اندوه
ها شد و کشته براي اشک ها.
در سلام هاي اوليه زيارت، امام صادق عليه السلام
به نوعي اصالت خانوادگي امام حسين عليه السلام را بيان مي نمايد که ايشان فرزند
رسول خدا که حبيب خداست، مي باشد . برخي از انبياء در درگاه الهي با نام خاصي
توصيف و معروف شده اند. حضرت ابراهيم(ع) با عنوان خليل الله ، حضرت موسي(ع) با
عنوان کليم الله ، حضرت عيسي(ع) با عنوان کلمة الله ، حضرت نوح(ع) با عنوان نبي
الله - که البته ايشان اولين پيامبري بودند که مقام نبوت را به دوش کشيدند- حضرت
آدم(ع) با عنوان صفوة الله و حضرت محمد(ص) با عنوان حبيب الله مطرح هستند.
براي سلام معاني
مختلف ذکر کرده اند، که به اختصار نام مي بريم.
1- سلام، يکي از
نام هاي خداي عزوجّل است و مراد آن است که خداوند حافظ تو باشد.
2- سلام به معناي
تسليم.
3- سلام به معناي
سلامتي.
حال که معناي
سلام مشخص شد که به معناي آسايش، امنيت و سلامتي است، به تفسير سلام بر امام حسين
عليه السلام مي پردازيم. سلام بر امام به اين صورت است که شخص زائر در حالي که
حضور امام ايستاده يا از دور ايشان را در ذهن حاضر نموده و به حضرت سلام مي نمايد
و در دل مي گذراند که هيچ آزاري و آسيبي از ناحيه من به آن امام، نه در آن وقت و
نه پس از آن نخواهد رسيد؛ زيرا هدف تمامي آن بزرگواران جز هدايت و اصلاح مردم و
اعلاي کلمه توحيد و شيوع طاعت خداوند در مردم نيست، لذا آنها از معصيت خدا و تخلف
از اوامر و نواهي او، از اخلاق ناپسند مردم از قبيل خودبزرگ بيني، حرص، ريا، بخل،
حّب قدرت، غيبت، آزار رساندن و ... اذيت خواهند شد.
زائر بايد حال
خود را به گونه اي قرار دهد که مورد رضايت امام باشد، نه مايه اذيت آن حضرت. آن
وقت است که در گفتن کلام سلام، صادق است. لذا بايد دل را با آب توبه شستشو داده، و
اشک پشيماني از ديده فرو ريزد، و پس از آن به امام عرض سلام داشته باشد.
زائر با عرض
سلام، خود را به آن حضرت نزديک نموده و با تکرار واژه ادب، روح و روان خود را به
لحاظ نزديکي به ايشان از پستي ها و رذايل و آلودگي ها پاک مي نمايد و سلام را چنان
با ادب و خلوص و اشک و آه بر دل القا مي نمايد، تا سلامتي کامل حاصل گردد و موجب
جواب سلام آن بزرگوار گردد.
در واقع زائر با
عرض سلام بر آن حضرت و يارانش چهره اجتماعي - سياسي خود را نمايان ساخته و اعلان
مي دارد که نه تنها با بت درون مبارزه مي کند، بلکه همانند خود آن بزرگوار، با طاغوتيان،
ظالمان، مستبدان و خائنين به مردم، مبارزه کرده و با شعار سلام، خود را در زمره
ياران آن حضرت قرار مي دهد.
فراز دوم:
شهادت و گواهي
امام صادق عليه السلام به عظمت و برتري امام حسين عليه السلام
- اللهم اني
اَشهَدُ أنـَّهُ وَليـُّکَ وَ ابنُ
وَليِّک؛ بار خدايا گواهي مي دهم که ( امام حسين) ولي تو و فرزند ولي تو است.
- وَصَفيـُّکَ وَ
ابنُ صَفيـِّک، الفائزُ بِکـَرامـَتـِک ؛ و نيز گواهي مي دهم که او برگزيده ي تو و
پسر برگزيده ي تو است که به کرم تو رستگار است.
- اَکرَمتـَهُ
بالشَّهادة ؛خدايا گواهي مي دهم که او را به وسيله شهادت گرامي داشتي .
- و حَبوتـَهُ
بالسـَّعادة ؛ و به او سعادت عطا فرمودي.
- و اجتـَبـيتـَه
بطيبِ الولادة ؛ و او را از اصل و نسب ، پاکي ولادت بخشيدي.
- و جَعَلتـَه
سيداً من السادة و قائِداً من القادة ؛او را آقايي از آقايان و رهبري از رهبران
قرار دادي.
- و ذائدً مِنَ
الذادة و اَعطيتـَهُ مَواريثَ الانبياء ؛ و او را مدافعي از مدافعان قرار داده و
ارث تمام انبياء را به ايشان عطا فرمودي.
- و جعلته حُجَة
ًعلي خـَلقِک مِنَ الاوصِياء ؛ و شهادت مي دهم که او را حجت بر خلق خود از اوصياء
قرار دادي.
- فـَاَعذَرَ في
الدُعاءِ وَ مَنَحَ النُصح ؛ پس امام حسين عليه السلام نيز در دعوت ، عذري باقي
نگذاشت و خير خواهي نمود.
در اين دنيا هر
کس توسط چيزي و يا عملي به عزت مي رسد. امام صادق عليه السلام در اين فراز از
زيارت، امام حسين عليه السلام را توصيف مي نمايد که خدايا او ولي تو و فرزند ولي
توست، او برگزيده و پسر برگزيده توست. يعني با تمام عزت و احترامي که براي ايشان
قائل بودي ولي به وسيله شهادت به او عزت بخشيدي.
تو خواستي که
امام به وسيله شهادت، آن هم چنين شهادتي به عزت برسد. خدا به وسيله شهات، امام
حسين عليه السلام را به سعادت رسانيد. طوري که يزيد و وزرايش به دنبال دنيا و کسب
مقامات دنيوي بودند و به نوعي به دنبال کسب اعتبار بودند ولي امام حسين عليه
السلام که هيچ چشم داشتي به دنيا نداشت و حکومت را هم صرفاً به عنوان ابزاري براي
برافراشتن اسلام و اقامه عدالت مي دانست.
امام حسين عليه
السلام و اهل بيت ايشان در فجيع ترين وقايع و جنايت ها، قرار گرفته بودند. اگر چه
مدت زمان جنگ کم بوده؛ اما در اين مدت کم، انواع و اقسام جنايت ها و پستي ها ديده
مي شود که البته بزرگترين چهره اين جنايات اينست که بر امام معصوم وارده شده است.
شهيد مطهري(ره) مي فرمايد: " يک وقت حساب کردم و ظاهراً در حدود بيست و يک
نوع پستي و لئامت در اين جنايت ديدم و خيال نمي کنم در دنيا چنين جنايتي پيدا
بشود، که تا اين اندازه تنوع داشته باشد.(2) و به امام با گذراندن چنين وضعيتي
کرامت و شرافت داده شد.
فراز سوم:
اهداف قيام امام
حسين عليه السلام
- و بَذلَ
مُهجَتـَهُ فيکَ ليَستـَنقـِذَ عِبادکَ مِنَ الجَهالةِ وَ حَيرَةِ الضـَلالة َ؛
- خدايا- جانش را در راه تو بخشيد تا
بندگانت را از ناداني، سرگرداني و گمراهي
نجات دهد.
امام حسين عليه
السلام قبل از خروج از مکه خطاب به برادرش محمد حنفيه وصيت نامه اي نوشتند که ضمن
آن اهداف خود را از قيام اعلام مي دارند. در آنجا مي فرمايد: من براي اصلاح دين
جدّم رسول الله و امر به معروف و نهي از منکر قيام مي نمايم.
با مطالعه تاريخ
زمان امام حسين عليه السلام در مي يابيم که در دين پيامبر اکرم صلي الله عليه و
آله تغييرات بسياري ايجاد شده و بدعت هاي فراواني نهاده شده بود. امام براي اين که
حقيقت دين رسول اکرم حفظ شود و ديني سالم به نسل هاي بعدي رسانده شود هيچ راهي
نداشت جز اين که قيام نمايد و بدين وسيله اعلام کند که حقيقت دين اسلام به يغما
برده شده و دين کنوني، ديني است تحريف شده که خلفا به واسطه آن راهي براي حکومت
نامشروع خود يافته اند. پس امام قيام مي کند تا پيام دين واقعي را به گوش افرادي
که خواهان شنيدن حقيقت هستند برساند.
فراز چهارم:
قاتلان امام حسين
عليه السلام
- وَ قـَد
تـَوازَرَ عـَلـَيه مَن غـَرَّته الدُنيا؛ کساني
بر عليه او( امام) همدست شدند که دنيا آنها را فريب داد.
- و باعَ
حـَظـَّهُ بالاَرذَلِ الاَدني وشَري اخِرَتـَهُ بالثـَّمَنِ الاَوکـَس ِ؛ و بهره
هستي خود را به بهاي ناچيز و پستي فروختند و آخرت خود را به بهاي کمي دادند.
- و تـَغـَطرَسَ
وتـَرَدّي في هواه؛ گردن فرازي کرده و خود را در پرتگاه هوس انداختند.
- و اَسخَطَکَ و
اَسخَطَ نـَبيکَ ؛ و تو و پيغمبر تو را به خشم آوردند .
- و اَطاعَ مِن
عِبادِکَ اهلَ الشـِّقاق ِ وَ النفاق؛ و آن( دنيا پرستان) پيروان بنده هايت شدند
که خلاف انگيز و نفاق انگيز بودند.
- و حـَمـَلـَة َ
الاوزارِ المـُستوجبينَ النار؛ و بار گناه به دوش کشيده و به آتش سزاوار شدند.
- فـَجاهدهُم
فيکَ صابراً مُحتـَسـباً؛ پس ( امام) جهاد کرد با آنها درحالي که شکيبا بود.
- حتي سُفـِکَ في
طاعـَتِکَ دمه؛ تا اين که در ( راه) طاعت تو خونش ريخته شد.
- وَ استـُبيحَ
حَريمَهُ ؛هتک حرمت به حرم امام مباح شد.
امام صادق عليه السلام در اين فراز از زيارت به
توصيف قاتلان مي پردازد که ما در اين اينجا به عرض از آنان را معرفي مي نماييم.
عمر بن سعد بن
ابي وقاص يکي از افرادي از که در جريان حادثه کربلا نقش بسزايي را ايفا مي نمايد.
سعد پدر عمر از مسلماناني است که در سالهاي نخست بعثت رسول اکرم صلوات الله عليه
مسلمان شد و در راه دين، شکنجه و محروميت ديده بود که فتح ايران و بناي کوفه به
دست او انجام شد؛ ولي مانند بسياري از ياران رسول خدا(ص) علاقه به دنيا بر او غالب
گشته و در ماجراي خلافت حضرت علي عليه السلام با آن حضرت بيعت نکرد و در سال 55 يا
58 از دنيا برفت . عمربن سعد؛ اگرچه به خاطر شخصيت معروف پدرش نام درخشاني داشت؛
اما مرد دنياپرست و بُزدلي بود که بر طبق روايات رسيده، رسول اکرم(ص) و
اميرالمؤمنين عليه السلام او را مذمت کردند، به همين جهت پدرش هم از او راضي نبود،
به طوري که او را از ارث محروم نمود.(3)
نقش عمربن سعد در
کربلا، بسيار اساسي بود؛ زيرا او فرمانده کل و جنگ در کربلا، از طرف ابن زياد بود
که پيش از ورود امام حسين عليه السلام به سرزمين کربلا، مأموريت يافته بود که با
چهار هزار نفر از مردم کوفه براي بازپس گرفتن يکي از شهرهاي استان همدان برود و
فرمان حکومت "ري" را نيز به نام او صادر کرده بود."شمربن ذي
الجوشن" يکي ديگر از سران و فرماندهان در حادثه کربلا بود. وي در زمان حضرت
علي عليه السلام جزو شيعيان و طرفداران حضرت به شمار مي آمد، او در جنگ صفين از
افراد تحت فرمان اميرمؤمنان بود و در جنگ با معاويه شرکت داشت و شجاعت زيادي از
خود نشان داد.(4)
وي علي رغم اين
که در زمره ياران حضرت علي عليه السلام بود؛ ولي همانند بسياري از دوستان حضرت،
عاقبت به خير نشد؛ چرا که بر اثر گرفتاري نفساني، در رديف دشمنان حضرت و وطرفداران
بني اميه قرار گرفت.
اينها نمونه هايي
از قاتلان امام حسين عليه السلام بودند که به وسيله حبّ دنيا و مقام وسوسه شده و
با فرزند پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله جنگيدند و امام را به شهادت رساندند.
دلائلي نقلي و تاريخي
متذکر اين نکته است که عامل دنياپرستي و منفعت طلبي در حادثه کربلا نقش اساسي
داشته است. فرزدق شاعر مي گويد: من در سال شصت هجري که با مادرم از کوفه عازم مکه
و انجام مراسم حج بودم با امام حسين عليه السلام ملاقات نمودم، حضرت از من سؤال
کرد: از کوفه چه خبر داري؟ گفتم: قلوب النّاس معک و سيوفهم مع بني اميّه و ...؛
مردم دلهاشان با توست، ولي شمشيرهاشان با بني اميه است و ...(5) سپس حضرت امام
حسين عليه السلام در طي بيان مطالبي فرمودند: "انّ النّاس عبيد الدّنيا و
الدّين لعقٌ علي السنتهم يحوطونه مادرّت معائشهم فاذا محصوا باالبلاء قلّ
الدّيّانون؛ به راستي که مردم، بندگان دنيا هستند و دين و دينداري بر سر زبان و
لقلقه آنهاست و دين را فقط زماني مي خواهند که وسيله اي براي تأمين دنياي آنان
شود؛ اما وقتي که به گرفتاري و بلا مورد آزمايش قرار مي گيرند، دينداران حقيقي،
بسيار اندک هستند.
هميشه در طول
تاريخ انسان، دنيا پرستي و قدرت خواهي، عامل انحراف بشر بوده و هست. بعضي از
قاتلين حسين عليه السلام نيز گرفتار دنيا و خواسته هاي آن شدند. آنچه را به طور
قطع مي توان گفت اين است که عامل دنياخواهي در رؤسا و فرماندهان لشکرها همانند عمر
سعد و شمر و عاملان اصلي جنگ (يزيد و ابن زياد) نقش اساسي داشته است؛ زيرا آنها به
طور يقين به مقام حسين عليه السلام و حقانيت او آگاهي داشتند؛ وليکن به خاطر منافع
دنيوي و رسيدن به قدرت، راضي به قتل آن حضرت شدند، چنانکه عامربن مجمع بعيدي به
امام گفت: "امّا رؤساؤهم فقد اعظمت رشوتهم و ملئت غرائزهم؛ اما رؤساي آنها که
رشوه فراوان به آنان داده شده و خورجين هاشان پر شده است، لذا همه يکدست عليه
تواند.
علاوه بر رؤسا
تعدادي ديگر در لشکر دشمن بودند، علي رغم آگاهي به حقانيت و مظلوميت حسين عليه
السلام، به خاطر از دست ندادن دنيا و زن و بچه در قتل حسين شرکت نمودند؛ البته
آنها کساني بودند که واقعاً نماز مي
خواندند و شهادتين مي گفتند؛ وليکن به خاطر شکم و رياست يا ترس از دادن جان و
دنياي خود، برخلاف اعتقاد خود با حسين عليه السلام جنگيدند، به همين جهت جنگ اصحاب
ابن زياد در راه عقيده و ايمان نبوده؛ بلکه جنگ با عقيده و خود بوده است؛ يعني
آنها کساني بودند که به خاطر شکم با اعتقادات خود جنگيدند، به همين دليل يعني آنها
کساني بودن که به خاطر شکم با اعتقادات خود جنگيدند، به همين دليل آنها از کفّاري
که در راه عقيده خود مي جنگيدند، پست ترند، عقاد در همين باره مي گويد: "در
پستي ياوران يزيد همين بس که در کربلا به جهت اعتقادي به کرامت و حق آن حضرت
داشتند از مقابله رو در رو با وي مي
هراسيدند؛ ولي پس از شهادت، لباس او و اهل بيتش را در ميان اموال غارت شده بيرون
مي آوردند و اينان اگر به دين او و رسالت جدّش هم کافر بودند اين عمل آنها در مذهب
مردانگي پست ترين کار بود.
البته خيانت و
فاجعه به اين بزرگي را نمي توان با عامل دنيا طلبي فرموله کرد؛ زيرا غريزه منفعت
خواهي، کم و بيش عامل انحراف بيشتر انسان ها مي شود؛ وليکن در بعضي از اعمال
همانند قتل و کشتار بايد خبث باطن و اسارت کامل دنيوي، غرق شدن در شهوات و از خود
بيگانگي کامل را عامل داشت، چنانکه عقاد مي گويد: "آنان مسخ شدگان زشت رويي
بودند که سينه هايشان از کينه فرزندان آدم آکنده بود، به ويژه از کساني که اخلاق
استوار و آثار نيکو داشته اند و به همين دليل تمامي کينه هاي خود را از روي دشمني
با وي بر سر آنان ريختند، هر چند که از اين کار پاداش و غنيمتي نصيبشان
نشد."(8)
پس در کربلا،
دنيا چشم و دل يزيد، ابن زياد، شمر، عمر سعد و امثال آنها را کور کرده بود، به
طوري که با فجيع ترين وضع ممکن، فرزند پيغمبر صلي الله عليه وآله و نور چشم فاطمه
(س) را به شهادت رساندند که لعنت خداوند بر تمام آنها باد.
فراز پنجم:
عبرت آموزي از
سالار شهيدان
- اشهَدُ انـَّکَ
اَمينُ الله وابنُ امينهِ؛ گواهي مي دهم که تو امانت دار خدا و پسر امانت دار او
هستي.
- عِشتَ سَعيداً
وَ مَضَيتَ حَميداً وَ متَّ فـَقيداً مـَظلوُماً شهيداً؛ گواهي مي دهم که سعادتمند
زندگي کردي و ستوده در گذشتي، و هنگامي که رحلت کردي از وطن خود دور بودي و در
حالي که ستم ديده بودي، به شهادت رسيدي.
- و اشهـَدُ انَّ
الله مـُنجـِزٌ ما وَعـَدَکَ ؛ و گواهم که خدا وفا کند بدان چه تو را وعده داد.
- و مُهلِکٌ مَن
خـَذلـَکَ و مُعـَذبٌ مَن قتلکَ؛ و ( خدا) هلاک کند هر آن کس که تو را رها کرده و
ترک گفته وعذاب کند کسي که تو را کشت.
- و اشهـَدُ
انـَّکَ وَفيتَ بِعَهدِ الله؛ و گواهي مي دهم که به عهد خدا وفا کردي .
- و جاهـَدتَ في
سـَبيلِهِ حتي اتيکَ اليـَقينُ ؛ و در راه (خدا) ، تا رسيدن لحظه مرگ جهاد کردي .
آن حضرت به دليل موقعيت خاصّي که برايش پيش
آمده، درس هاي زيادي به طور عملي به تمام انسان هاي تاريخ و جوامع بشري داده است
که به اختصار بيان مي کنيم:
الف - فضايل شخصي
و فردي:
1- توحيد و
عرفان.
2- عبادت و
بندگي.
3- ترک از
خودبيگانگي در برابر دنيا و خواسته هاي آن.
4- تسليم در
برابر رضاي خداوند.
5- آگاهي و شناخت
به تمام ارزش هاي الهي و انساني.
6- شجاعت و
مروّت.
7- استقامت و
پايداري در برابر ناملايمات و سختي ها.
8- عزّت نفس و
مناعت طبع.
9- عفو و بخشش.
10- نترسيدن از
مرگ و شهادت و استقبال نمودن از آن.
و ديگر ويژگي هاي
فردي که در کتب ديگر مطرح است
ب - اجتماعي و
سياسي:
1- ايثار و از
خودگذشتگي.
2- وفاداري.
3- برابري و نفي
تبعيضات ناروا.
4- عزّت سياسي.
5- امر به معروف
و نهي از منکر.
6- نبودن پيروزي
حقيقي در اکثريت.
7- قرباني کردن
مصلحت در پاي حقيقت؛ يعني ترک سياست هاي محافظه کارانه، براي اثبات حقيقت.
8- مبارزه با زور
و استبداد، و بيعت نکردن با مستبدان و مستکبران.
9- جدا نبودن
سياست حقيقي از ديانت و يکي بودن حماسه و عرفان.
اين درس ها و
پيام ها، قطره اي است از درياي بي کران از عالي ترين نمونه انسانيّت. حال چگونه مي
شود، کسي خود را هماهنگ آن امام کرده باشد، وجيه و آبرومند نزد خداوند نبوده و
عاقبت به خير نشده باشد. و چگونه ممکن است، انساني در دنيا با آن حضرت، همگون و هم
عقيده و هم جهت (فردي، اجتماعي، سياسي) باشد و در آخرت از مقام قرب، رحمت و مغفرت
به دور باشد، اصولاً تضمين آخرت و سعادت در آنجا بستگي، به سعادت در دنيا دارد، پس
حال که دانستيم در همراهي با حسين عليه السلام چه ارزشي نهفته است، جاي آن دارد که
با تمام خضوع و خشوع از خداي متعال خواستار وجاهت و مقبوليت نزد خودش به واسطه
همراهي با حسين عليه السلام باشيم.
فراز ششم:
تجديد بيعت با
سرور شهيدان حسين بن علي عليهما السلام
- اللهم انّي
اُشهـِدُکَ اَنّي وَليٌ لِمَن والاهُ ؛ خدايا! من تو را گواه مي گيرم که هر آن که حسين(ع) را دوست دارد، دوست مي دارم .
- و عـَدُوٌ
لـِمَن عاداهُ ؛ و دشمنم با هر کسي که دشمن اوست.
- بِابي انتَ وَ
اُمّي يابنَ رَسولِ الله ؛ پدر و مادرم به فدايت اي فرزند پيغمبر اکرم.
اين اذکار يعني
پيروي ما از آن بزرگواران در حدي است که در مقابل دوستان آنان، حقيقت
"صلح" و در برابر دشمنان آنان حقيقت "جنگ و محاربه" هستيم و
در حقيقت اين مطلب است، که در تمام شدايد و سختي ها و گرفتاري ها و همچنين در تمام
شادي ها و آرامش ها با شما، بلکه عين شما هستيم.
مگر ممکن است
پيرو حقيقي، در صلح و آرامش با اهل بيت بوده و در جنگ و محاربه، بي تفاوت و يا رو
در روي آنها باشد و مگر ممکن است شيعه راستين، در جنگ با آن بزرگواران بوده و در
صلح به مخالفت با آنان برخيزد، هرگز اين چنين نيست؛ زيرا معناي حقيقي شيعه، پيروي
در تمام چهره ها است و پيرو واقعي، روحش با امام خود، يکي مي شود، لذا صلح امام
صلح او، جنگ امام، جنگ او مي شود، چنانکه پيغمبر صلي الله عليه و آله پس از آن که
خامس آل عبا را تحت کساء جمع نمود، فرمود: "اللّهم انّ هؤلاء اهل بيتي و
خاصّتي و حامّتي، لحمهم لحمي و دمهم دمي، يؤلمني ما يؤلمهم و يُحرجني ما يُحرجهم،
انا حربٌ لمن حاربهم و سلمٌ لمن سالمهم و عدوٌّ لمن عاداهم و محبٌّ لمن احبّهم،
انّهم مني و انا منهم... ؛ پس آن زماني که تمامي آنان (پنج تن) گرد آمدند و تعداد
کامل شد، رسول خدا طرفين عبا را گرفتند و با دست راست خود به سوي آسمان اشاره
فرمودند: پروردگارا اينان اهل بيت و خاصان و ياوران منند، گوشت آنان گوشت من و خون
آنان خون من است، آنچه که ايشان را بيازارد مرا آزرده است و آنچه که آنان را به
زحمت افکند، مرا به زحمت افکنده، هر که با آن بجنگد، با من جنگيده و هر که با آنان
در سلم و صلح باشد با من در سلم و صلح است و هر که با آنان دشمني ورزد با من دشمني
ورزيده و هر که آنان را دوست بدارد مرا دوست داشته است. من از آنانم و آنان از من.
پس پروردگارا صلوات و برکات و رحمت و آمرزش خود را بر من و آنان قرار بده و پليدي
را از آنان زدوده، و پاکشان گردان... ."(9)
يعني نتيجه را
بيان مي داريم، که نزديکي و اتصال من در حدي است که گويي حقيقت سازش شده ام با
کساني که با شما در صلحند و حقيقت جنگ و دشمني شده ام با کساني که با شما در
جنگند.
بابي انت و امّي
: پدر و مادر من فداي تو باد.
باء، در
"بابي" براي تفديه (فدا و قرباني شدن) است. و ابي، به معناي پدر من و
امي، مادر من است.
اين جمله
"بابي انت و امي" در اصل براي دعاي تفديه آمده است، معناي آن چنين است:
اگر بلايي يا آفتي بر تو وارد شود، خداوند، جان پدر و مادر مرا فديه و نگهدار تو
کند و در حقيقت اين دعا براي احترام به جلالت و بزرگي طرف مقابل است، همانند
الفاضي که در زمان ما براي احترام بيان مي شود ، مثل فداي تو شوم، قربانت گردم،
دورت بگردم و ... در آن زمان نيز اين لفظ را براي احترام و ادب به کار مي بردند
والا چه بسا پدر و مادر ما زنده نباشند.
از طرفي اين لفظ
در مورد مخاطب زنده استعمال مي گردد، در حالي که ظاهرا "امام" از دنيا
رفته است؛ ولي به نظر ما اولا امام حداقل زنده به حيات ابدي، همانند اموات است،
ثانياً، در بسيار از موارد فدا شوند مرده است، چنانکه گاهي ما در مورد فلان کس که
از دنيا رفته مي گوييم، فدايش گردم، پس استعمال اين لفظ در اين مقام اشکالي نداشته
و معناي آن چنين است که: تو چنان هستي که اگر پدر و مادرم زنده بودند فداي تو مي
کردم.
از طرف ديگر، به
کار بردن اين لفظ در مورد امام مي تواند، معناي بالاتري داشته باشد و آن اين که ما
نهايت اتصال وحدت خود را با حضرت بيان مي داريم تا حدّي که کشته شدن آن حضرت، مردن
ما و پدر و مادر ما است. يعني وقتي آن بزرگوار کشته شد؛ من و پدر و مادرم و هر کس
که با من است، هزاران مرتبه کشته و زنده شديم، چنانکه خود ابي عبدالله فرمود:
اليوم مات جدّي رسول الله، امروز، جدم رسول خدا کشته شده است و اين در حالي است که
در عالم ظاهر پيغمبر صلي الله عليه وآله مدتها قبل، از دنيا رفته است؛ وليکن همه معاني
بيانگر اين نکته است، که سلسله خداپرستان در رضا و غضب، مردن و زندگي، خوشحالي و
ناراحتي، صلح و جنگ و ... يکي هستند.
فراز هفتم:
اصالت خاندان
امام حسين عليه السلام
- اشهَدُ انـَّکَ
کـُنتَ نوراً في الاَصلابِ الشـّامِخة و
الارحامِ المـَطهَّرة؛ گواهي مي دهم که تو نوري بودي در اصلاب پدران بزرگوارت و
ارحام مادران پاک.
- لم تـُنَجـِّسک
الجاهلية ُ بانجاسِها؛ دوران جاهليت تو را به پليدي هاي خود، آلوده نکرد.
- و لم
تـُلبـِسکَ المُدلَهمـّاتُ مِن ثيابـِها ؛ و( دوران جاهليت) جامه هاي درهم و برهم
خود را بر تن تو نکرد.
- و اشهـَدُ
انـَّکَ مِن دَعائم ِ الدّين ِ وَ ارکان ِ المـُسلمين ومَعقــِلِ المـَؤمنين؛ و
گواهم که تو از ستون هاي دين، ارکان مسلمين و دژ محکم مؤمنين هستي.
- و اشهـَدُ
انـَّکَ الامامُ البـِرُّ التـَّقي ِ الرَّضي الزَّکي ِالهادي المهدي ؛ و شهادت مي
دهم که تو پيشوايي نيکو رفتار، پرهيزکار، پسنديده و پاک، هدايت گر و هدايت شده
هستي.
فراز هشتم:
توصيف فرزندان
امام حسين عليه السلام
- و اشهـَدُ انَّ
الائِمَة َ مِن وُلدِکَ کـَلِمَة ُ التـَّقوي ؛ و گواهي مي دهم که اماماني که از
اولاد و ذريه تو مي باشند، کلمه تقوا هستند.
- و اعلامُ
الهُدي وَ العـُروَة ُ الوثـقي وَ الحُجَّة ُعلي اَهلِ الدُّنيا؛ و نشانه هاي
هدايت و حلقه محکم تر و حجت، بر همه اهل دنيا هستند.
فراز نهم:
اعتقادات شيعه
- و اشهـَدُ انّي
بـِکُم مؤمِنٌ وَ بايابِکُم مُوقن بـِشرايع ِ ديني و خـَواتيم ِ عَمـََلي؛ شهادت
مي دهم که من به شما و رجعت شما يقين دارم و در انجام کارهايم بر طبق دستورات دين
عمل مي کنم .
- وَ قـَلبي
لـِقـَلبـِکـُم سـِلم ؛ و قلبم با قلب شما آميخته است .
- و اَمري
لامرِکـُم مـُتـَّبـِع وَ نُصرَتي لـَکُم مُعدَّة ، حتي ياذنَ اللهُ لـَکـُم ؛ و
در هر کارِ خود پيرو دستورات شما هستم و آماده ياري و نصرت شما مي باشم، تا اين که
خدا به شما اجازه ظهور دهد.
- فمعکم لا مع
عدوکم؛ و من با شما هستم نه با دشمنان
شما.
فراز دهم:
صلوات بر اهل بيت
عليهم السلام
- صلواتُ اللهِ
علـَيکـُم و علي ارواحِکـُم وَ اجسادِکُم؛ صلوات خدا بر شما، بر ارواح مقدستان، بر
پيکر پاک شما.
- وَ شاهـِدِکـُم
و غائبـِکـُم وَ ظاهـِرِکـُم و باطنکم؛ و حاضر شما و غائب شما و آشکار شما و
نهانتان .
- امينَ ربَّ
العالمين؛ به اجابت رسان، اي پروردگار جهانيان .
پي نوشت ها:
1- مصباح
المتهجد، شيخ طوسي، ص 730 .
2- حماسه
حسيني، ج 3، ص 121.
3- سيد هاشم
محلاتي، زندگاني امام حسين(ع)، ص 378.
4- تاريخ طبري، ج
6، ص 16.
5- مقتل مقرم، ص
206.
6- کشف الغمه، ج
2، ص 308.
7- حماسه حسيني،
ج 3، ص 145.
8- همان، ص 49.
9- فاطمه زهرا(س)
سيد محمدکاظم قزويني، ص 92، به نقل از عوالم الکبير.
$
##اربعين درفرهنگ
اهل بيت
اربعين درفرهنگ
اهل بيت عليهم السلام
1 . شهادت چهل
مؤمن
امام صادق عليه
السلام فرمود:
« اذا مات المؤمن
فحضر جنازته اربعون رجلا من المؤمنين و قالوا: اللهم انا لانعلم منه الا خيرا و
انت اعلم به منا، قال الله تبارك وتعالى: قد اجزت شهاداتكم وغفرت له ما علمت مما
لا تعلمون (1)؛
هر گاه يكى از
اهل ايمان بميرد و بر جنازه او چهل نفر از مؤمنين حضور يابند و گواهى دهند كه
پروردگارا! ما به جز خوبى و نيكى از اين شخص نديدهايم و تو از ما داناتر هستى.
خداوند متعال
مىفرمايد: من نيز شهادت شما را پذيرفتم و آنچه [ از بدي ها و گناهان] از او
مىدانستم كه شما بىاطلاع بوديد، همه را بخشيدم .»
همچنين امام صادق
عليه السلام مىفرمايد:
« در بنى اسرائيل
عابدى بود كه پيوسته به عبادت و راز و نياز اشتغال داشت .
خداوند متعال به
حضرت داوود عليه السلام وحى فرستاد: اى داوود! اين مرد عابد، فردى رياكار و
غيرمخلص است . هنگامى كه او مرد، حضرت داوود عليه السلام به تشييع جنازهاش حاضر
نشد .
اما چهل نفر از
بنى اسرائيل حضور يافتند و در درگاه الهى به نيكى و خوبي هاى ظاهرى وى شهادت دادند
و از خداوند طلب عفو و آمرزش براى وى نمودند .
در هنگام غسل نيز
چهل نفر ديگر چنين كردند و در هنگام دفن چهل نفر ديگر آمده، بعد از گواهى به نيك
مردى عابد از خداوند متعال آمرزش او را خواستار شدند .
در آن حال،
خداوند به حضرت داوود عليه السلام الهام كرد كه من او را به خاطر شهادت آن عده
بخشيدم و اعمال بد و ريايى او را ناديده گرفتم . (2)
2 . دعا براى چهل
مؤمن
پيشواى ششم يكى
از مهم ترين عوامل استجابت دعا را مقدم شمردن ديگر مؤمنين در هنگام دعا مىداند .
آن حضرت مىفرمايد:
«من قدم اربعين
من المؤمنين ثم دعا استجيب له (3)؛
هر كس چهل نفر از
مؤمنين را در دعا كردن بر خود مقدم بدارد، سپس حاجات خود را بطلبد، دعاى او به
اجابت خواهد رسيد.»
آن حضرت تاكيد
مىفرمايد كه اگر اين گونه دعا كردن در نماز شب و بعد از آن باشد، تاثير بيشترى
خواهد داشت . (4)
همچنين دعا كردن
چهل مؤمن در قنوت نماز وتر در دل شب هاى تار اجابت دعا را نزديك تر و سريع تر
مىنمايد. (5)
3 . دعاى چهل
نفره
دعا كردن هميشه
خوب و يكى از سلاح هاى مؤمن و وسيله ارتباط با پروردگار عالميان است . هنگامى كه
انسان خود را از هر جهت درمانده و عاجز مىبيند با جان و دل زمزمه مىكند كه:
سينه مالامال درد
است اى دريغا مرهمى
دل ز تنهايى به
جان آمد خدايا همدمى
در آن لحظات
حساس، دعا همچون نور اميدى در دل انسان مىتابد و دعا كننده علاوه بر آرامش درون،
اعتماد به نفس، تلطيف روح، عشق و معرفت خويش را نيز به نمايش مىگذارد . امام
صادق عليه السلام در يكى از رهنمودهاى حكيمانه خويش ما را به دعاى دسته جمعى فرا
مىخواند و مىفرمايد:
« اگر گروهى چهل
نفره جمع شوند و خداى خويش را بخوانند، مطمئنا دعاى آنان مستجاب خواهد شد و اگر
چهل نفر نبودند گروه چهار نفره، ده بار خدا را بخوانند كه همين اثر را دارد و اگر
بيش از يك نفر نباشد و چهل بار خدا را صدا بزند، خداى عزيز و جبار خواسته او را
برآورده خواهد كرد.»(6)
4 . آمرزش چهل
گناه
حضرت باقرعليه
السلام يكى از حقوق واجب مسلمانان بر عهده همديگر را، حضور در تشييع جنازه آنان
مىشمارد و با توجه به اهميت آن، تاثير معنوى اين حضور را نيز بيان مىكند:
« من حمل جنازة
من اربع جوانبها غفرالله له اربعين كبيرة (7)؛
كسى كه جنازهاى
را از چهار طرف حمل كند، خداوند متعال چهل گناه كبيره او را خواهد بخشيد.»
5 . كمال در چهل
سالگى
از مهم ترين
نكاتى كه در زندگى انسان وجود دارد و در مرحله تكامل معنوى و شخصيت وى مؤثر است،
رسيدن به مراتبى از سن و سال است كه انسان كامل تر و پخته تر مىشود .
خداوند متعال در
اين زمينه چهل سالگى را اوج كمال انسانى مىداند و مى فرمايد:
«... حتى اذا بلغ
اشده و بلغ اربعين سنة قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على وعلى والدى و
ان اعمل صالحا ترضيه و اصلح لى فى ذريتى انى تبت اليك و انى من المسلمين» (8)؛
تا زمانى كه به
كمال قدرت و رشد برسد و به چهل سالگى بالغ گردد، مىگويد: پروردگارا! مرا توفيق ده
تا شكر نعمتى را كه به من و پدر و مادرم دادى، به جا آورم و كار شايستهاى انجام
دهم كه از آن خشنود باشى و فرزندان مرا صالح گردان! من به سوى تو باز مىگردم و
توبه مىكنم و از مسلمانان مىباشم .»
6 . آثار چهل روز
اخلاص
امام رضا عليه
السلام از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله چنين نقل فرمود:
« ما اخلص عبد
الله عزوجل اربعين صباحا الا جرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه (9)؛
هيچ بندهاى چهل
روز اعمال خود را خالصانه به درگاه حضرت حق انجام نمىدهد، مگر اين كه خداوند
متعال چشمه سارهاى حكمت را از قلب او به زبانش جارى مىسازد.» حافظ با اشاره به
اين حديث مىگويد:
سحرگه رهروى در
سرزمينى
همى گفت اين معما
با قرينى
كه اى صوفى شراب
آنگه شود صاف
كه در شيشه بماند
اربعينى
7 . ياران حضرت
مهدى عليه السلام
هنگامى كه حضرت
مهدى عليه السلام ظهور مىكند هر يك از ياران و شيعيان آن حضرت معادل نيروى چهل
مرد قدرت روحى و بدنى خواهد داشت . امام سجاد عليه السلام فرمود:
« اذا قام قائمنا
اذهب الله عزوجل عن شيعتنا العاهة و جعل قلوبهم كزبر الحديد و جعل قوة الرجل منهم
قوة اربعين رجلا (10)؛
هر گاه قائم ما
قيام كند، خداوند متعال از شيعيان ما آفت، بلا و سستى را دور خواهد كرد و دل هاى
آنان را همانند پارههاى آهن قوى و محكم مىنمايد و نيروى هر يك از آنان را معادل
نيروى چهل مرد قرار خواهد داد.»
8 . چهل روز عزاى
مؤمن
رسول گرامى اسلام
صلوات الله عليه در سفارش هاى خويش به جناب ابوذر غفارى به اهميت و جايگاه والاى
مؤمن در جهان اشاره كرده و فرموده است:
« يا اباذر! ان
الارض لتبكى على المؤمن اذا مات اربعين صباحا (11)؛
اى ابوذر! هنگامى
كه مؤمنى از دنيا مىرود، زمين تا چهل روز براى فقدان او گريان و عزادار است.»
ممكن است منشا
مجالس اربعين براى اموات مؤمنين همين روايت نبوى باشد
9 . زندگى چهل
ساله
هنگامى كه فرزدق
شاعر، قصيده معروف خود را در مدح حضرت امام سجاد عليه السلام در حضور خليفه ستمگر
عباسى، هشام بن عبدالملك، با رشادت تمام قرائت كرد و مطلع آن چنين بود كه:
هذا الذى تعرف
البطحاء وطاته والبيت يعرفه والحل والحرم
يعنى، اين آقايى
است كه گام هاى او را سرزمين بطحاء، بيت خدا و حل و حرم مىشناسد.
خليفه بر او خشم
گرفت و دستور داد تا فرزدق را علاوه بر قطع حقوق، به جرم دفاع از اهل بيت عليهم
السلام زندانى كنند؛ اما بعد از گذشت مدتى به دعاى امام چهارم عليه السلام آزاد شد
.
امام زين
العابدين عليه السلام براى كمك به فرزدق مبلغى را كه چهل سال مخارج زندگىاش را
كافى بود به حضورش فرستاد و فرمود:
«لو علمت انك
تحتاج الى اكثر من ذلك لاعطيتك؛ [اى فرزدق!]
اگر مىدانستم
بيش از چهل سال زنده خواهى بود، بيشتر مى فرستادم .» على بن يونس بياضى مىنويسد:
دقيقا بعد از چهل
سال از آن تاريخ، فرزدق به ديار باقى شتافت و صداقت و كرامت امام چهارم بر همگان
روشن شد . (12)
10 . بعثت انبياء
در چهل سالگى
در روايت آمده
است كه اكثر انبياء در چهل سالگى به رسالت مبعوث شدهاند . (13) همچنان كه رسول
گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نيز در چهل سالگى به رسالت مبعوث گرديد . (14)
امام باقر عليه السلام فرمود:
« پيامبر اكرم
صلى الله عليه و آله در 63 سالگى از دنيا رفت، كه آخر سال دهم هجرت بود. آن حضرت
بعد از تولد خويش هنگامى كه چهل سالش كامل گرديد، به پيامبرى رسيد و 13 سال ديگر
در مكه بود كه در 53 سالگى به مدينه هجرت كرد و بعد از ده سال در مدينه به سراى
جاويدان منتقل شد .» (15)
11 . حفظ چهل
حديث
حضرت رسول اکرم
صلى الله عليه و آله در زمينه پاسدارى از فرهنگ و معارف اسلام مىفرمايد:
« من حفظ من امتى
اربعين حديثا مما يحتاجون اليه من امر دينهم بعثه الله يوم القيامة فقيها عالما
(16)؛
هر كس از امت من
چهل حديث از احاديث دينى مورد نياز جامعه را حفظ كند خداوند متعال او را در روز
قيامت به عنوان فقيه و دانشمند محشور خواهد كرد.»
براساس همين
حديث، دانشمندان بزرگ شيعه تلاش كردهاند كه كتاب هايى را به نام هاى الاربعين و
چهل حديث از خود به يادگار بگذارند تا شايد مشمول اين كلام نورانى رسول گرامى
اسلام بشوند، نظير: اربعين شيخ بهائى، اربعين شهيد اول، اربعين مجلسى دوم، اربعين
جامى و چهل حديث امام خمينى رحمه الله .
12 . آثار گناه
تا چهل روز
آثار گناهانى كه
انسان مرتكب مىشود تا چهل روز در روح و روان او باقى است . امام صادق عليه السلام
فرمود:
«لا تقبل صلاة
شارب الخمر اربعين يوما الا ان يتوب(17)؛
كسى كه از شراب و
مسكرات حرام استفاده كند تا چهل روز نمازش پذيرفته نمى شود، مگر اين كه حقيقتا
توبه كند.»
13 . اصلاح تا
چهل سالگى
اساسا افراد
سعادتمند و كسانى كه به دنبال خوشبختى و كمال هستند تا سن چهل سالگى در اعمال و
رفتارشان نشانههاى اصلاح پيدا مىشود؛ اما اگر تا سن چهل سالگى تغييراتى در
رفتارهاى زشت و ناپسند آنان ايجاد نگردد، بعد از آن اصلاح آنان مشكل خواهد بود.
رسول گرامى اسلام
صلى الله عليه و آله در اين زمينه به مسلمانان هشدار داده و فرموده است:
« اذا بلغ الرجل
اربعين سنة و لم يغلب خيره شره قبل الشيطان بين عينيه و قال: هذا وجه لايفلح (18)؛
هنگامى كه شخص به
سن چهل سالگى پا مىگذارد و كارهاى نيك او از اعمال زشتش بيشتر نباشد، شيطان
پيشانى او را بوسيده، مىگويد:
اين چهرهاى است
كه ديگر روى سعادت و خوشبختى را نخواهد ديد .» و در حديث ديگرى آن حضرت افراد چهل
سالهاى را كه به سوى صلاح گا م برنمىدارند از دوزخيان به شمار مىآورد و
مىفرمايد:
« فرد چهل
سالهاى كه در انديشه كارهاى نيك نباشد، براى ورود به آتش جهنم خود را آماده كند
كه نجات او مشكل است.» (19)
14 . هشدار به
چهل ساله ها
امام زين
العابدين عليه السلام فرمود:
« اذا بلغ الرجل
اربعين سنة نادى مناد من السماء دنا الرحيل فاعد زادا و لقد كان فيما مضى اذا اتت
على الرجل اربعون سنة حاسب نفسه (20)؛
هر گاه شخصى به
سن چهل سالگى برسد فرشتهاى از سوى خداوند در آسمان ندا مىدهد كه هنگام سفر نزديك
است، زاد و توشه سفر را مهيا كن و در گذشته هنگامى كه فردى به چهل سالگى مىرسيد،
با نفس خود محاسبه مىكرد.»
و از رسول گرامى
اسلام نقل است كه
« خداوند
فرشتهاى را مامور كرده است تا در هر شب صدا بزند:
« يا ابناء
الاربعين ماذا اعددتم للقاء ربكم (21)؛
اى كسانى كه
چهلمين بهار عمر خود را سپرى مىكنيد! براى ملاقات با پروردگارتان چه چيزى آماده
كردهايد [و چه پاسخى داريد] ؟!»
15 . تغذيه و
اربعين
پيامبر اكرم صلى
الله عليه و آله فرمود: « من ترك اللحم اربعين صباحا ساء خلقه (22)؛ هر كس چهل روز
از خوردن گوشت خوددارى كند، اخلاقش بد خواهد شد.»
16 . چهل نفر
هسته اوليه
زمانى كه برخى از
ياران امام حسن مجتبى عليه السلام از وى درخواست كردند كه در مقابل ظلم و ستم
زمامداران جور به ويژه معاويه قيام و مبارزه نمايد، امام حسن عليه السلام فرمود:
« لى اسوة بجدى
رسول الله حين عبدالله سرا و هو يومئذ فى تسعة و ثلاثين رجلا فلما اكمل الله له
الاربعين صاروا فى عدة و اظهروا امر الله فلو كان معى عدتهم جاهدت فى الله حق
جهاده (23)؛
الگوى من در
رهبرى امت، جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله است، آن حضرت تا زمانى كه تعداد
يارانش به سى و نه نفر رسيده بود، مخفيانه و غيرعلنى خدا را عبادت مىكرد [ و به
مبارزه و تبليغ علنى روى نياورد]؛ اما از موقعى كه خداوند متعال تعداد مسلمانان را
به چهل نفر رساند، [تبليغ] دين خدا را آشكار كردند و اگر ياران من هم به تعداد
آنها باشد، در راه خدا به جهاد و مبارزه شايسته دست مىزنم .»
17 . دريغ از چهل
ياور راستين
على عليه السلام
نيز با شكايت از مظلوميت و غربت خويش فرمود:« من بارها از مردم يارى خواستم اما
به غير از چهار نفر- زبير، سلمان، ابوذر و مقداد - كسى جواب مثبت به من نداد.»
سپس افزود:
« لو كنت وجدت
يوم بويع (اخوتيم) اربعين رجلا مطيعين لجاهدتهم (24)؛
اگر من در روز
بيعت چهل ياور گوش به فرمان [و راستين] داشتم، با آنان مقابله و مجاهده مىكردم .»
18 . حقوق همسايه
رسول گرامى اسلام
به منظور سالم سازى و ايجاد روحيه اعتماد و اطمينان به همديگر و همچنين تقويت وحدت
و انس و الفت در جامعه اسلامى درباره حدود همسايگى و رعايت حقوق آنان مى فرمايد:
« كل اربعين دارا
جيران من بين يديه و من خلفه وعن يمينه وعن شماله (25)؛
تا چهل خانه از
چهار سوى منزل يك مسلمان، از رو به رو، پشت سر، از سمت راست و از سمت چپ، همسايه
يك مسلمان به شمار مىآيد .»
پيامبر صلى الله
عليه و آله ضمن بيان اين پيام حكيمانه، به حضرت على عليه السلام و سلمان و ابوذر و
مقداد دستور داد كه در ميان مسلمانان ندا دهند كه اى مردم! اين حدود همسايگى است
و: « انه لا ايمان لمن لم يامن جاره بوائقه (26)؛ كسانى كه همسايگانشان از شر و
آزار آنان در امان نيستند، ايمان ندارند.»
19 . مهلت تا چهل
روز
برخى از مسلمانان
كه در رعايت مسائل دينى و حفظ ناموس خود اهل تسامح و تساهل هستند، مورد خشم و غضب
الهى قرار مى گيرند و خداوند متعال به آنان چهل روز مهلت مىدهد كه خود و
خانوادههايشان را اصلاح كنند و در صورت ادامه سهلانگارى و بىتفاوتى چشم و
قلبشان وارونه شده و از ديدن حقيقت ناتوان مىگردند .
رسول اكرم صلى
الله عليه و آله فرمود: هر گاه مردى در محيط خانواده خود عمل ناپسند و زشتى را
مشاهده كند و در مورد آن حساسيت و غيرت دينى از خود نشان ندهد و اعضاء خانوادهاش
را از ارتكاب گناه و معصيت باز ندارد و در صدد اصلاح برنيايد، خداوند متعال
پرندهاى سفيد را مامور مىكند كه چهل صبح بر در خانه وى پرهايش را بگسترد و هنگام
ورود و خروج آن مرد مسامحه كار، بگويد:
اصلاح كن! اصلاح
كن! غيرت داشته باش! غيرت داشته باش! اگر خانوادهاش را اصلاح كرد كه چه بهتر
وگرنه آن پرنده سفيد بال هايش را به چشم هاى او مىكشد و بعد از آن بعد او وارونه
مىبيند؛ يعنى خوبي ها را خوب نمىبيند و بدي ها را بد نمىبيند.» (27)
20 . بهداشت
فرزندان
پيامبر بزرگوار
اسلام صلى الله عليه و آله با اشاره به لزوم ختنه كردن نوزادان پسر مىفرمايد:
« اختنوا اولادكم
يوم السابع فانه اطهر و اسرع لنبات اللحم فقال ان الارض تنجس ببول الاغلف اربعين
يوما (28)؛
نوزادان خود را
در روز هفتم ختنه كنيد، اين عمل براى پاكيزگى و سلامت و رشد آنان تاثير فراوان
دارد و زمين از بول فردى كه ختنه نشده تا چهل روز آلوده مىماند .»
21 . تسبيح
حيوانات
امام صادق عليه
السلام فرمود:« حضرت داود عليه السلام در يكى از شب ها با حال خوشى زبور را تلاوت
مىكرد و از حالات معنوى خود لذت مىبرد. آن شب به نظرش آمد كه شب زنده دارى خوبى
داشته است و از اين جهت شگفت زده شد . در آن حال قورباغهاى از زير صخرهاى از
سوى خداوند متعال به سخن آمد و گفت:
« يا داود تعجبت
من سهرك ليلة و انى لتحت هذه الصخرة منذ اربعين سنة ماجف لسانى عن ذكر الله
تعالي(29)؛
اى داود! آيا از
شب زنده دارىات به شگفت آمدهاى؟ من چهل سال است كه در زير اين صخره زبانم به
ذكر الهى مترنم است .»
22 . كرامت نام
حضرت محمد صلى الله عليه و آله
حضرت على عليه
السلام در ضمن روايتى طولانى در منقبت حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله فرمود
:« روزى يكى از
علماء يهود به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و سؤالات متعددى از آن حضرت
پرسيد و پاسخ هاى وافى دريافت كرد و مسلمان شد . سپس الواحى بيرون آورد و در مقابل
پيامبر قرار داد و گفت: اين از جمله صفحات توراتى است كه به حضرت موسى بن عمران
عليه السلام نازل شده است.
من فضائل تو را
در آنها مىخواندم و شك مىكردم و چهل سال تمام نام تو را پاك مىنمودم؛ اما قسم
به آن خدايى كه تو را به حق و راستى مبعوث فرموده است، هر گاه نامت را از تورات
پاك نمودم، دوباره آن را در آنجا ثبت شده مىيافتم .» (30)
23 . اربعين در
قرآن
در برخى از آيات
قرآن به واژه «اربعين» اشاره شده است، مثل: فرازى از قصه حضرت موسى عليه السلام
كه مىفرمايد:
« و اذ واعدنا
موسى اربعين ليلة» (31)؛
« به ياد آوريد
آن هنگامى را كه با موسى عليه السلام ( براى يافتن پيام هاى آسمانى) چهل شب وعده قرار
گذاشتيم .»
نيز مىفرمايد:
« و واعدنا موسى
ثلاثين ليلة و اتممناها بعشر فتم ميقات ربه اربعين ليلة»(32)؛
« و ما با موسى
سى شب وعده گذاشتيم، سپس آن را با ده شب ديگر تكميل نموديم . به اين ترتيب، ميعاد
پروردگارش با چهل شب تمام شد.»
قرآن كريم در
مورد نافرمانى بنىاسرائيل از حضرت موسى عليه السلام و سرپيچى آنان از دستورات
الهى و مجازات آن گروه از يهوديان با چهل سال سرگردانى، مىفرمايد:
« فانها محرمة
عليهم اربعين سنة يتيهون فى الارض فلا تاس على القوم الفاسقين» (33) ؛
« اين سرزمين
مقدس تا چهل سال بر آنها ممنوع خواهد بود و آنان همواره در مدت چهل سال در اين
بيابان سرگردان هستند، پس تو درباره سرنوشت اين جمعيت گناهكار ناراحت نباش!»
24 . مجاهد دار
به دوش
دعبل بن على
خزاعى، از شاعران متعهد و شجاع اهل بيت عليهم السلام است كه از دست مبارك حضرت
رضا عليه السلام به كسب مدال افتخار و عطاياى مادى و معنوى نائل شد . او وصيت كرد
قصيده معروف خود به نام « مدارس آيات» را - كه مورد تاييد اهل بيت عليهم السلام
قرار گرفت - در كفنش بنويسند . زبان گوياى وى آن چنان برنده بود كه حكمرانان ستمگر
را به هراس مىانداخت .
ابن مدبر
مىگويد:« روزى به دعبل گفتم: من مردى بىباك و با شهامت مثل تو نديدهام كه اين
چنين بىپروا در اشعار خود به زمامداران ستمگرى، مثل مامون مىتازى و حقائق را در
قالب شعرهاى گويا و بليغ به گوش مردم مىرسانى .
دعبل در مقابل
هشدار ابن مدبر، با صلابت خاصى كه از عشق او به اهل بيت عليهم السلام ريشه
مىگرفت، چنين گفت:
« يا ابا اسحاق!
انى احمل خشبتى مذ اربعين سنة ولا اجد من يصلبنى عليها (34)؛ اى ابا اسحاق!
من چوبه دار خودم
را چهل سال است كه با خود حمل مىكنم، اما هنوز كسى را نيافتهام كه مرا بر آن
بياويزد.»
شيعه يعنى دعبل
چشم انتظار مىكشد بر دوش خود چل سال دار
شيعه يعنى همچو
امثال كميل سر نهد بر خاك پاى اهل بيت
25 . ارزش عدالت
گسترى
امام موسى بن
جعفر عليهم االسلام در تفسير آيه
« يحيى الارض بعد
موتها»
فرمود: « خداوند
زمين را با قطرات باران احياء نمىكند، بلكه با مردان عدالت گستر زنده مىگرداند
... و اين عمل از منافع مادى چهل روز باران بهتر و پربارتر است.» (35)
26 . هشدار به
محتكران
امام صادق عليه
السلام به تاجرانى كه براى منافع مادى خود اجناس مورد نياز مردم را انبار كرده، با
قيمت هاى گزاف مى فروشند، شديدا هشدار مى دهد و مى فرمايد:
« الحكرة فى
الخصب اربعون يوما و فى الشدة و البلاء ثلاثة ايام فمازاد على الاربعين يوما فى
الخصب فصاحبه ملعون و مازاد على ثلاثة ايام فى العسرة فصاحبه ملعون (36) ؛
مدت احتكار جنس
هاى مورد نياز مردم در روزگار فراوانى، چهل روز است و در روزهاى سخت فقط سه روز .
اگر بازرگانى در ايام فراوانى جنس، بيش از چهل روز و در هنگام دشوارى بيش از سه
روز انبار كند، لعنت خدا بر او باد .»
27 . چله نشينى
براى حاجت
مولاى متقيان على
عليه السلام فرمود:« خداوند متعال به حضرت داود وحى كرد:
« انك نعم العبد
لولا انك تاكل من بيت المال ولا تعمل بيدك شيئا»؛
«اى داود! اگر از
بيتالمال تغذيه نمىكردى و از دست رنج خودت امرار معاش مىنمودى، چقدر بنده خوبى
بودى!»
حضرت داوود چهل
صبح با ناله و زارى به درگاه احديت استغاثه كرد و از خداوند خواست تا مشكل او را
رفع نمايد. خداوند متعال نيز مقدمات آهنگرى را در اختيار او گذاشت .
به اين ترتيب،
حضرت داوود، به كار زره سازى پرداخت. او هر روز يك زره مىساخت و به هزار درهم
مىفروخت تا اين كه با ساختن سيصد و شصت زره كه به مبلغ سيصد و شصت هزار درهم
فروخت، سرمايهاى به دست آورد و از بيتالمال بى نياز شد .» (37)
28 . زيارت
اربعين از نشانههاى ايمان و تشيع
امام حسن عسكرى
عليه السلام فرمود:
«علامات المؤمنين
خمس: صلاة الاحدى والخمسين و زيارة الاربعين والتختم فى اليمين و تعفيرالجبين و
الجهر ببسم الله الرحمن الرحيم (38)؛
نشانههاى مؤمنان
(شيعيان) پنچ چيز است: خواندن پنجاه و يك ركعت نماز در هر روز (17 ركعت واجب و 34
ركعت نافله)، زيارت اربعين امام حسين عليه السلام، داشتن انگشتر در دست راست، و
ساييدن پيشانى به خاك، و بلند خواندن بسم الله الرحمن الرحيم در نمازها .»
29 . چهل روز
گريه بر امام حسين عليه السلام
امام صادق عليه
السلام در روايتى به بيان گريه موجودات عالم بر سالار شهيدان پرداخته، به زراره مى
فرمايد:
« يا زرارة! ان
السماء بكت على الحسين عليه السلام اربعين صباحا بالدم و ان الارض بكت اربعين
صباحا بالسواد و ان الشمس بكت اربعين صباحا بالكسوف والحمرة ... و ان الملائكة بكت
اربعين صباحا على الحسين عليه السلام (39)؛
اى زراره! آسمان
چهل روز بر حسين عليه السلام خون گريه كرد و زمين چهل روز براى عزاى آن حضرت گريست
به تيره و تار شدن و خورشيد با كسوف و سرخى خود چهل روز گريست ... و ملائكه الهى
براى آن حضرت چهل روز گريستند .»
30 . فرازى از
زيارت اربعين
صفوان بن مهران
جمال مىگويد: مولايم حضرت صادق عليه السلام زيارت اربعين را به من آموخت و فرمود:
« در روز اربعين
جدم حسين عليه السلام را اين چنين زيارت كن:
السلام على ولى
الله و حبيبه ...»
در بخشى از آن
زيارت كه با مضامين عالى عرفانى و معنوى بيان شده است، چنين مىخوانيم:
« و بذل مهجته
فيك ليستنقذ عبادك من الجهالة و حيرة الضلالة (40)
؛ [خداوندا! من
شهادت مىدهم كه] حضرت حسين عليه السلام جان را در راه تو تقديم كرد تا بندگان تو
را از جهالت و بىخبرى رها سازد و از حيرت و سرگردانى و گمراهى نجات دهد .»
پىنوشت ها:
1- من لايحضره
الفقيه، ج1، ص166، ح472/ مستدرك سفينة البحار، ج4، ص64 .
2- مستدرك
الوسائل، ج2، ص471 .
3- الكافى، ج2،
ص509، ح 5 .
4- بحارالانوار،
ج90، ص389 .
5- كاشف الغطاء،
ج1، ص246 .
6- الكافى، ج2،
ص487 .
7- همان، ج3،
ص174، ح1 .
8- احقاف/15 .
9- عيون اخبار
الرضا عليه السلام، ج1، ص74، ح321 .
10- الخصال، ج2،
ص541، ح14 .
11- مكارم
الاخلاق، ص465 .
12- الصراط
المستقيم، ج2، ص181 .
13- بحارالانوار،
ج13، ص50 .
14- تاريخ
يعقوبى، ج2، ص22 .
15- كشف الغمه،
ج1، ص14 .
16- الخصال، ج2،
ص541، ح15 .
17- مستدرك
الوسائل، ج17، ص57 .
18- مشكاة
الانوار، ص295 .
19- همان .
20- مستدرك
الوسائل، ج12، ص156/ مجموعه ورام، ج1، ص35 .
21- مستدرك
الوسائل، ج12، ص157 .
22- همان، ج16،
ص305 .
23- مستدرك
الوسائل، ج11، ص77 .
24- همان، ص74 .
25- وسائل
الشيعة، ج12، ص132 .
26- مستدرك
الوسائل، ج 8، ص431 .
27- الجعفريات،
شيخ صدوق، ص89 .
28- مكارم
الاخلاق، ص230 .
29- بحارالانوار،
ج61، ص50 .
30- الخصال، ج2،
ص356 .
31- بقره/51 .
32- اعراف/141 .
33- مائده/26 .
34- العدد
القويه، ص292 .
35- تهذيب
الاحكام، ج10، ص146 .
36- الكافى، ج5،
ص165 .
37- وسائل
الشيعه، ج17، ص37 .
38- مصباح
المتهجد، ص787 .
39- مستدرك
الوسائل، ج10، ص314، با تلخيص .
40- تهذيب
الاحكام، ج6، ص113 . منبع:
مجله مبلغان،
شماره 52 ، عبدالكريم پاك نيا.
$
##اربعين و
اختلاف اقوال
اربعين و اختلاف
اقوال
در تاريخ حبيب
السير آمده است: يزيد بن معاويه سرهاي مقدس شهدا را در اختيار علي بن الحسين
عليهماالسلام قرار داد، و آن بزرگوار در روز بيستم ماه صفر آن سرها را به بدنهاي
پاکشان ملحق نمود و آنگاه عازم مدينه طيبه گرديد.
ابوريحان بيروني
در آثارالباقيه گفته است: در روز بيستم ماه صفر، سر مقدس حسين عليه السلام به بدن
مطهرش باز گردانيده و دفن شد به هنگامي که اهل بيت امام حسين عليه السلام بعد از
بازگشت از شام در روز اربعين جهت زيارت آمده بودند.
سيد ابن طاووس در
اقبال ميگويد: چگونه روز بيستم ماه صفر، روز اربعين است در حالي که حسين صلوات
الله عليه روز دهم محرم به شهادت رسيد، بنابراين اربعين، روز نوزدهم ماه صفر بايد
باشد.
آنگاه سيد
ميگويد: محتمل است ماه محرم سال 61 کم بوده است، يعني 29 روز بوده که طبعا بيستم
ماه صفر، روز اربعين است، و احتمال دارد که ماه محرم تمام بوده ولي چون امام حسين
عليه السلام در پايان روز عاشورا شهيد گرديده لذا روز عاشورا را به حساب نياوردهاند. و در مصباح آمده است:
حرم حسين عليه السلام در روز بيستم ماه صفر به همراه علي بن الحسين به مدينه
رسيدند، و شيخ مفيد همين قول را اختيار کرده است، و در غير مصباح آمده است که
ايشان در روز بيستم ماه صفر بعد از مراجعت از شام به کربلا رسيدند.
همانگونه که در
نقلهاي ذکر شده مشهود است اهل بيت عليهم السلام در همان سالي که حادثه کربلا رخ
داد ـ سال 61 ـ پس از مراجعت از شام و در روز اربعين به کربلا آمدند، و يا اين که
در سنه 62 يعني يک سال بعد از شهادت رهسپار کربلا شدهاند؛ و ما در اينجا به صورت
اختصار عينا آنچه در اين رابطه گفته و يا نوشته شده است ذکر ميکنيم:
قول اول: اهل بيت
در همان سال 61 پس از مراجعت از شام و در روز بيستم صفر به کربلا وارد شدند، و اين
همان قول صاحب تاريخ حبيب السير است که قبلا بازگو کرديم، و در الآثارالباقيه
ابوريحان نيز همين قول آمده و ظاهر عبارت سيد ابن طاووس در اللهوف هم همين مطلب را
ميرساند
و ابن نما در
مثيرالاحزان نيز همين قول را نقل کرده است.
قول دوم: اهل بيت
عليهم السلام همان سال در روز بيستم صفر به کربلا و قبل از رفتن به شام از کربلا
عبور نمودند و بر مزار شهيدان خود عزاداري کردند، و سپهر مؤلف ناسخ التواريخ بر
اين قول است. و اين احتمال گرچه بعيد به نظر ميرسد، زيرا در نقلي بدان اشاره نشده
است ولي احتمالي است که ثبوتا مانعي ندارد و دليلي براي اثبات آن نيست.
قول سوم: آل البيت در سال 62، يعني يک سال بعد و
در روز بيستم صفر به کربلا آمدهاند. صاحب قمقام زخار ميگويد: مسافت و عادت تشريف
فرمائي به حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام در روز اربعين سال 61 هجري به کربلاي
معلي مشکل، بلکه خلاف عقل است؛ زيرا امام حسين عليه السلام در روز عاشورا به درجه
رفيع شهادت نائل آمد و عمربن سعد يک روز براي دفن کشتگان خود در آنجا توقف و روز
يازدهم به جانب کوفه حرکت کرد و از کربلاي معلي تا کوفه به خط مستقيم حدودا هشت
فرسخ است، و چند روزي هم عبيدالله بن زياد اهل عصمت را در کوفه براي معرفي آنان و
کار بزرگي که صورت گرفته و ارعاب قبايل عرب نگاه داشت تا از يزيد خبر رسيد که اهل
حرم را به دمشق اعزام دارد و او هم اسيران را از راه حران و جزيره و حلب به شام
فرستاد که مسافت دوري است و فاصله کوفه تا دمشق به خط مستقيم تقريبا صد و هفتاد و
پنج فرسخ است و پس از ورود به شام به روايتي تا شش ماه اهل بيت را نگاه داشتند تا
آتش شعله ور غضب يزيد خاموش شد و پس از حصول اطمينان از عدم شورش مردم موافقت کرد
که حضرت سجاد با اهل حرم به مدينه بازگردد، پس چگونه اين همه وقايع ميتواند در
چهل روز صورت گرفته باشد، قطعا ورود اهل بيت عليهم السلام به کربلا در سال ديگر
بوده است که سال شصت و دو هجري باشد و هر کس به نظر تدبر در اين مسأله بينديشد
نامه نگار را تصديق خواهد کرد، و جابربن عبدالله هم در اربعين شصت و دو به زيارت
مشرف شده است و شرافت جابر در اين است که او اولين کسي است که از صحابه کبار و
مخلصين سوگوار به اين سعادت نايل آمده است، کفي به فخرا، و نامه نگار در اين قول
منفرد است: ميگويم و ميآيمش از عهده برون! و الله ولي التوفيق.
قول چهارم:
احتمال ديگري وجود دارد که اهل بيت ابتدا به مدينه آمدند و از مدينه عازم کربلا
شدند و سر مقدس امام را نيز در اين سفر با خود برده و به بدن مطهر حسين عليه
السلام ملحق نمودهاند، اما نه در اربعين سال 61 هجري بلکه پس از مراجعت به مدينه
به کربلا رفتهاند. ابن جوزي از هشام و
بعضي ديگر نقل کرده است که سر مقدس حسين عليه السلام با اسيران به مدينه آورده شد،
و سپس به کربلا حمل گرديده است و با بدن مطهر دفن شده است.
و از بعضي از
مورخان نقل شده است که: صورت حال جريان اقتضاء ميکند که اهل بيت در مدتي بيش از
چهل روز از زمان شهادت امام حسين عليه السلام به عراق يا به مدينه رفته باشند، و
بازگشت آنها به کربلا، ممکن است، ولي روز بيستم صفر نبوده است زيرا جابربن عبدالله
انصاري هم از حجاز آمده بود و رسيدن خبر به حجاز و حرکت جابر از آنجا قهراً زماني بيش از چهل روز را ميطلبد. يا اين که
بايد بگوئيم جابر از مدينه نيامده بود بلکه از کوفه و يا از شهري ديگر عازم کربلا
شده بود.
$
##اربعين وبازگشت
اهلبیت ازشام
اربعين وبازگشت
اهلبيت ازشام
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
به ياد کربلا دلها
غمين است
دلا خون گريه کن
چون اربعين است
پيام خون ، خطاب
آتشين است
بقاي دين ، رهين
اربعين است
که تاريخ پر از
خون و شهادت
سراسر اربعين در
اربعين است
بسوز اي دل که
امروز اربعين است
عزاي پور ختم
المرسلين است
مرام شيعه در خون
ريشه دارد
نگهباني ز خط خون
چنين است
روز اربعين اهل
بيت وارد کربلا شدند ، مثل برگ خزان زده ، از بالاي شترها روي زمين افتادند ، يکي
مي گويد: حسينم ، يکي مي گويد: برادرم ، يکي مي گويد : پسرم ، عمه سادات زينب روضه
مي خواند گفت :
هُنا ذُ بِحَ
الحسينَ بِسَيفِ شمرٍ - هُنا قَد تَرَّبُوا مِنُُهُ الجَبينا
گفت : اينجا همان
جائي است که شمر سر حسينم را جدا کرد ، اينجا همان جايي بود که پيشاني او را بر
خاک زمين نهادند .
هُنا العَباسُ في
يومٍ عَبوسٍ - حِيالَ الماءِ قَد اَمسي رَهِينا ً
(آمد کنار نهر
علقمه ، زنها بياييد ، بني اسد بياييد ، اينجا همان جايي است که روز عاشورا عباسم
را جدا کردند )اينجا همان جايي است که روز عاشورا عباس را کنار فرات نگه داشته شد
نگذاشتند به خيمه بيايد .
هُنا ذَبَحوا
لرَّضِيعَ بِسَهمٍ حِقدِ - فَما رَحِمُوا الصّغارَ المُرضَعِينا
همين جا بود با
تير کينه ، سر علي اصغر شير خوار را بريدند ، حتي به کودکان شير خوار رحم نکردند .
هُنا مَزَقوا
الخِيامَ و حَرِّ قُوها - و َ قُسِّمَ فَيثُنا فِي الخائِنِينا
همين جا بود که
خيمه ها را آتش زدند ،اموال ما را به غارت بردند
مقتل الحسين ابو
مخنف ، ص 201 ، سوگنامه آل محمد ، ص 500 .
باز آمدم اي
همسفر ، اي تشنه کامم - من زينبم پيروز بر گشته ز شامم
با کودکان خسته
ات باز آمدم من - با يک دل پر غصه و زار آمدم من
خواهم عزاي روز
عاشورا بگيرم - شايد خدا لطفي کند اينجا بميرم
اينجا تنت را
استخوان بشکسته ديدم - بر سينه ات شمر
لعين بنشسته ديدم
ديدم نهاده خنجرش
زير گلويت - آن لحظه ديدي من آمدم روبرويت
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
اهلبيت امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
پس از هفت روز كه
اهل بيت در شام بودند، به دستور يزيد، نعمان بن بشير وسائل سفر آنان را فراهم نمود
و به همراهى مردى امين آنان را روانه مدينه منوره كرد.
در هنگام حركت،
يزيد امام سجاد عليه السلام را فرا خواند تا با او وداع كند، و گفت: خدا پسر
مرجانه را لعنت كند! اگر من با پدرت حسين ملاقات كرده بودم، هر خواستهاى كه داشت،
مىپذيرفتم! و كشته شدن را به هر نحوى كه بود، گرچه بعضى از فرزندانم كشته مىشدند
از او دور مىكردم! ولى همانگونه كه ديدى شهادت او قضاى الهى بود! چون به وطن رفتى و در آنجا استقرار يافتى،
پيوسته با من مكاتبه كن و حاجات و خواستههاى خود را براى من بنويس! آنگاه دوباره
نعمان بن بشير را خواست و براى رعايت حال و حفظ آبروى اهل بيت به او سفارش كرد كه
شبها اهل بيت را حركت دهد و در پيشاپيش آنان خود حركت كند و اگر على بن الحسين را
در بين راه حاجتى باشد برآورده سازد؛ و نيز سى سوار در خدمت ايشان مأمور ساخت؛ و
به روايتى خود نعمان بن بشير را و به قولى بشير بن حذلم را با آنان همراه كرد.
و همانگونه كه
يزيد سفارش كرده بود به آهستگى و مدارا طى مسافت كردند و به هنگام حركت، فرستادگان
يزيد بسان نگهبانان گردا گرد آنان را مىگرفتند، و چون در مكانى فرود مىآمدند از
اطراف آنان دور مىشدند كه به آسانى بتوانند وضو سازند.
اهل بيت عليهم
السلام به سفر خود ادامه دادند تا به دو راهى جاده عراق و مدينه رسيدند، چون به
اين مكان رسيدند، از امير كاروان خواستند تا آنان را به كربلا ببرد، و او آنان را
به سوى كربلا حركت داد، چون به كربلا رسيدند، جابر بن عبد الله انصارى را ديدند كه
با تنى چند از بنى هاشم و خاندان پيامبر براى زيارت حسين عليه السلام آمده بودند،
همزمان با آنان به كربلا وارد شدند و سخت گريستند و ناله و زارى كردند و بر صورت
خود سيلى زده و نالههاى جانسوز سر دادند و زنان روستاهاى مجاور نيز به آنان
پيوستند، (6) زينب عليها السلام در ميان
جمع زنان آمد و گريبان چاك زد و با صوتى حزين كه دلها را جريحه دار مىكرد
مىگفت: «وا اخاه! وا حسيناه! وا حبيب
رسول الله و ابن مكة و منا! و ابن فاطمة الزهراء! و ابن علي المرتضى! آه ثم آه!»
پس بيهوش گرديد.
آنگاه ام كلثوم
لطمه به صورت زد و با صدايى بلند مىگفت: امروز محمد مصطفى و على مرتضى و فاطمه
زهرا از دنيا رفتهاند؛ و ديگر زنان نيز سيلى به صورت زده و گريه و شيون مىكردند.
سكينه چون چنين
ديد، فرياد زد: وا محمداه! وا جداه! چه
سخت است بر تو تحمل آنچه با اهل بيت تو كردهاند، آنان را از دم تيغ گذراندند و
بعد عريانشان نمودند!
سفر کردم به
دنبال سر تو
سپر بودم براي
دختر تو
چهل منزل کتک
خوردم برادر
به جرم اين که
بودم خواهر تو
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
حسينم واحسين گفت
و شنودم
زيارت نامه ام
جسم کبودم
چه در زندان، چه
در ويرانة شام
دعا مي خواندم و
ياد تو بودم
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
براي هر بلا
آماده بودم
چو کوهي روي پا
استاده بودم
اگر قرآن نمي
خواندي برايم
کنار نيزه ات جان
داده بودم
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
چهل روز است که
گلگون گشته صحرا - ز خـــــــــون پاک
فرزندان زهرا
چهل روز است
خــاموش است خاموش - چــــــــــــــــراغ کاروان آل طاها
چهل روز است
گشتــــــــــه ورد زينب - حسينـــــــــــم وا حسينم وا حسينم
چهل روز است
کـــــــــــز قتل حُسينش - پــــــريده رنگ از رخسار زهرا
چهل روز است
مـــــــــي سوزد سکينه - دلــــش بشکسته
است از داغ بابا
چهل روز است کز
خــــــون نقش بسته - بـــه لوح عشق هفتاد
و دو امضا
چهل روز است از
هجـــــــران اکـــــبر - خـــــورد خون
جگر، پيوسته ليلا
چهل روز است
گلهـــــــــــــاي رسالت - خـــــــــــــزان گشته از بيداد اعدا
چهل روز است
بيـــــــــــاد اصغرم من - بــــــــــه يــاد روي ماه اکبرم من
چهل روز است قدم
از غـــــــــم خميده - بيـــاد
قـــــــــــاسم در خون طپيده
چهل روز است دلم
درياي خــون است - ز هجرانت غمم از حد
فزون است
چهل روز است که
چون نـــي در نوايم - بيــــــــــــاد لالـــــــه هاي کربلايم
چهل روز است که
رفتم زيــــــن بيابان - بــــــــرون همراه اين جمع پريشان
کنون اي خفته در
خاک اي بـــــــــرادر - ز جـــــــا برخيز به استقبال خواهر
شد ز عاشوراي او
يک اربعين - قتلگاهش را به چشم دل ببين
ماه، اينجا، واله
و سرگشته است - و آن شهاب ثاقب از خود رفته است
گرد غم، افشانده
بر سر کهکشان - اشک خون ريزد هنوز از آسمان
اختران، سوزند
چون شمع مزار - مرغ شب مينالد اينجا زار زار
گاه در صحرا خروش
و، گه سکوت - خفته در اينجا شهيدي لا يموت
حضرت سجاد بر
خاکش نوشت - تشنه لب شد کشته، سالار بهشت
اربعين است،
اربعين کربلاست - هر طرف غوغائي از غمها بپاست
گوئي از آن خيمه
هاي نيمسوز - خود صداي العطش آيد هنوز
هر کجا نقشي، ز
داغ ماتم است - هرچه ريزد اشک، در اينجا، کم است
باشد از حسرت در
اينجا يادها - هان به گوش دل شنو، فريادها
در دل هر ذره،
صدها مطلب است - ناله ي سجاد و اشک زينب است
بايد اينجا داشت
گوش معنوي - تا مگر اين گفتگوها بشنوي:
عمه جان، اينجا
حسين از پا فتاد - چهره بر اين تربت خونين نهاد
عمه جان، اين
قتلگاه اکبر است – جاي پاي حيدر و پيغمبر است
عمه جان، قاسم،
در اينجا شد شهيد - تير بر قلب حسين اينجا رسيد
عمه جان، عباس
اينجا داد دست - وز غمش پشت حسين اينجا شکست
اصغر لب تشنه،
اينجا، عمه جان - شد ز تير حرمله خونين دهان
از براي غارت يک
گوشوار - شد در اينجا، کودکي نيلي عذار
تا قيامت، کربلا
ماتمسراست - حضرت مهدي، حسان! صاحب عزاست
$
##بنازم آنکه
دائم گفتگوي کربلا دارد
بنازم آنکه دائم
گفتگوي کربلا دارد
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
بنازم آنکه دائم
گفتگوي کربلا دارد//دلي چون جابر اندر جستجوي کربلا دارد
بياد کاروان اربعين
با گريه مي گويد//به هر جا هست زينب رو بسوي کربلا دارد
بياد آن لب تشنه
هنوز اين عاشق خسته//به کف جامي لبالب از سبوي کربلا دارد
اگر دست قضا مانع
شد از رفتن به پابوسش//همي بوسيم خاکي را که بوي کربلا دارد
اگر خاک رهش
بنشست بر روي گنه کاري//گرامي مي شود چون آبروي کربلا دارد
روز اربعين ،
امام حسين دو زائر دل شکسته داشته ، يکي زينب و ديگري جابر است اما عاشقان ابي
عبدالله جابر براي اولين بار قبر ابي
عبدالله را زيارت مي کند .
ولي عمه سادات
اولين بار در گودال قتلگاه بدن بي سر برادر را در آغوش گرفت بوسه بر رگهاي بريده
برادر گذاشت . سر به طرف آسمان بلند کرد گفت : خدايا اين قرباني را از آل الله
قبول بفرما .
در قتلگاه جسم
برادر به روي دست//بگرفت کاي خداي من اين جان زينب است
قرباني تو است
بکن از کرم قبول//کاري چنين ز عهده ايمان زينب است
باردوم روزاربعين
بود كه قبربرادررادرآغوش گرفت
خدايا زار و مظطر
گشته زينب//به سير باغ پر پر گشته زينب
پريشان خاطر و
قامت خميده//پس از يک اربعين برگشته زينب
ببين جانا دل پر
درد زينب//چگونه با غمت خو کرده زينب
ببين اي يوسف صد پاره پيکر//برايت پيرُهن آورده
زينب
دلم را چون تنت
صد چاک کردند//سرشکم را به سيلي پاک کردند
الهي خواهرت زينب
بميرد//تو را با بوريا در خاک کردند
کاروان اربعين سه
روز کنار قبر ابي عبدالله عزاداري کردند ، امام سجاد ديد اگر اين زن و بچه بيشتر
بمانند هلاک مي شوند .
دستور داد بار
شتران را ببندند از کربلا به طرف مدينه حرکت کنند وقتي بارها را بستند ، آماده
حرکت شدند همه با ناله و فرياد جهت وداع کنار قبر امام حسين (ع) جمع شدند ، سکينه
قبر بابا را در آغوش گرفت ، گريه مي کند صدا زد :
اَلا يا کربلا
نُودِعکِ جِسماً//بِلا کَفَنٍ وَ لاغُسلٍ دَفِينا
اي زمين کربلا !
بدني را در تو به وديعه گذارديم ، که بدون غسل و کفن مدفون شد .
اَلا يا کربلا
نُودِعکِ رُوحاً//لِاَحمَدَ وَ الوصِيِّ مَعَ الاَمِينا
اي کربلا کسي را
در تو به يادگار نهاديم که او روح احمد و وصي اوست .
نقل مي کنند :
حضرت رباب آمد خدمت امام سجاد ، گفت : آقا من خواهش از شما دارم آقا به من اجازه
بده کربلا بمانم آخر نمي توانم قبر حسين را تنها بگذارم ،حسين زهرا کسي را ندارد ،
آنهايي که مي گويند : رباب يک سال ماند شب و روز براي مصائب حسين گريه مي کرد روزها مي آمد در برابر آفتاب مي نشست، زير سايه
نمي رفت هر چه مي گفتند : اجازه بدهيد سايبان درست کنيم زير سايبان گريه کنيد . مي
گفت : آخر من ديدم بدن حسين زير آفتاب بود
چهل روز است
حسينم را نديدم//بلايش را به جان و دل خريدم
چهل روز است چهل
منزل اسيرم//دعا کن در کنار تو بميرم
چهل روز است غم
چهل ساله ديدم//غم و اندوه ديدم ناله ديدم
سر پر خون تو
همراه من بود//به هر جا چلچراغ راه من بود
همين جا غرق در
غم شد وجودم//تن پاک ترا گم کرده بودم
ميان نيزه ها دل
با ختم من//ترا ديدم ولي نشناختم من
اگر امروز برداري
سرت را//تو هم نشناسي اي گل خواهرت را
ز جا برخيز اي
نور دو ديده//ببين مويم سپيد و قد خميده
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
اولين زائر
بروزاربعيـنِ - جابـرانصـار با حـال حزيـن
آمـد از بـهر
زيـارت، بـا نـوا - بـر سـرِ قـبـرِ شـهيد کربـلا
پس سلامي کرد، با
چشم پر آب - منتظر بود آيد از، مولا جواب
چون نشد نائل بـه
مقصود، آن غمين - گفت: اي فـرزنـد خير المرسلين
دوست، چون با
دوست آيـد، در خطاب - بس عجب، گر نشنود از وي جواب
عطيه عوفى
مىگويد: با جابر بن عبد الله به عزم زيارت قبر حسين عليه السلام بيرون آمدم و چون
به كربلا رسيديم جابر نزديك شط فرات رفته و غسل كرد و ردائى همانند شخص محرم بر تن
نمود و هميانى را گشود كه در آن بوى خوش بود و خود را معطر كرد و هر گامى كه بر
مىداشت ذكر خدا مىگفت تا نزديك قبر مقدس رسيد و به من گفت: دستم را بر روى قبر
بگذار! چون چنين كردم، بر روى قبر از هوش رفت.
من آب بر روى
جابر پاشيدم تا به هوش آمد، آنگاه سه مرتبه گفت: يا حسين! سپس گفت: «حبيب لا يجيب
حبيبه!» ، و بعد اضافه كرد: چه تمناى جواب دارى كه حسين در خون خود آغشته و بين سر
و بدنش جدائى افتاده است! ! و گفت:
"فاشهد انك
ابن خيرالنبيين و ابن سيد المؤمنين و ابن حليف التقوى و سليل الهدى و خامس اصحاب
الكساء و ابن سيد النقباء و ابن فاطمة سيدة النساء، و مالك لا تكون هكذا و قد غذتك
كف سيدالمرسلين و ربيت في حجرالمتقين و رضعت من ثدي الايمان و فطمت بالاسلام فطبت
حيا وطبت ميتا غير ان قلوب المؤمنين غير طيبة لفراقك و لا شاكة في الخيرة لك فعليك
سلام الله و رضوانه و اشهد انك مضيت على ما مضى عليه اخوك يحيى بن زكريا."
من گواهى مىدهم
كه تو فرزند بهترين پيامبران و فرزند بزرگ مؤمنين مىباشى، تو فرزند سلاله هدايت و
تقوايى و پنجمين نفر از اصحاب كساء و عبايى، تو فرزند بزرگ نقيبان و فرزند فاطمه
سيده بانوانى، و چرا چنين نباشد كه دست سيدالمرسلين تو را غذا داد و در دامن
پرهيزگاران پرورش يافتى و از پستان ايمان شير خوردى و پاك زيستى و پاك از دنيا
رفتى و دلهاى مؤمنان را از فراق خود اندوهگين كردى پس سلام و رضوان خدا بر تو باد،
تو بر همان طريقه رفتى كه برادرت يحيى بن زكريا شهيد گشت.
آنگاه چشمش را به
اطراف قبر گردانيد و گفت:
"السلام
عليك ايتها الارواح التي حلت بفناء الحسين و اناخت برحله، اشهد انكم اقمتم الصلوة
و آتيتم الزكوة و امرتم بالمعروف و نهيتم عن المنكر و جاهدتم الملحدين و عبدتم
الله حتى اتاكم اليقين."
سلام بر شما اى
ارواحى كه در كنار حسين نزول كرده و آرميديد، گواهى مىدهم كه شما نماز را بپا
داشته و زكوة را ادا نموده و به معروف امر و از منكر نهى كرديد، و با ملحدين و
كفار مبارزه و جهاد كرده، و خدا را تا هنگام مردن عبادت نموديد.
و اضافه نمود: به
آن خدائى كه پيامبر را به حق مبعوث كرد ما در آنچه شما شهدا در آن وارد شدهايد
شريك هستيم.
عطيه مىگويد: به
جابر گفتم: ما كارى نكرديم! اينان شهيد شدهاند. گفت: اى عطيه! از حبيبم رسول خدا
صلى الله عليه و آله شنيدم كه مىفرمود: «من احب قوما حشر معهم و من احب عمل قوم
اشرك في عملهم» (9)؛هر كه گروهى را دوست داشته باشد با همانان محشور گردد، و هر كه
عمل جماعتى را دوست داشته باشد در عمل آنها شريك خواهد بود.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
جـابـرت از راه
دور آمـد، حسين
دِه جواب اين
غلامت، يا حسين
باز بـا خـود
گفـت: اي شيـداي زار
اين توقّـع، از
تـن بي سـر مدار
با تو آخر چـون
کـند، گفـت و شـنـيد؟
آن که تيغ شمر،
حلقـومش بريد
گـرم افغـان بود،
با شـور و نوا
کــآمـد از ره،
کــاروان کربـلا
اهـل بيـتِ
مضـطـر سلـطان دين
زينـب و کـلثــوم
و زين العابدين
مــو کَنـان،
زاري کنـان، با چـشـم تر
هر يکي شد بر
شهيدي نوحه گر
شد جهان پر شور،
چون با شـور و شين
زينـب آمـد، بر سـرِ قبر حسين
گفت: اي بي سر،
تن و بي تن، سرت!
از اسـيـري
بـازگشـته، خواهـرت
بـهر تـو امـروز،
مهمـان آمـده
زينب، از آن شـام
ويــران آمـده
السلام اي نور
چشم مصطفي
السلام اي خامس
آل عبا
يک نظر کن بر
غلامت اي شما
من ترا پير غلام
و زائرم
يا حسين من جابرم
من جابرم
بر تن صد چاک
عريانت سلام
برعزيزان و
شهيدانت سلام
بر تو و اين
نوجوانانت سلام
گو جوابم را تو
شاها از کرم
يا حسين من جابرم
من جابرم
آمدم بهر زيارت
يا حسين
جان جد، تاجدارت
يا حسين
بوسم اين خاک
مزارت يا حسين
من غلام و خانزاد
و چاکرم
يا حسين من جابرم
من جابرم
پس چرا شاها نمي
گويي جواب
بر غلام پيرت از
راه ثواب
قلب زارم را مکن
اينسان کباب
اي حسين جان هديه
من آورده ام
از براي تو کفن
آورده ام
سدر و کافور از
وطن آورده ام
کن قبول از من
مرنجان خاطرم
يا حسين گويي
نداري سر به تن
با غلام خود نمي
گويي سخن
زير گل جسم شريفت
بيکفن
من به حال بيکست
ناظرم
يا حسين من جابرم
من جابرم
کربلا ي دل
پريشان فکار
ريزد اشک از ديده
چون ابر بهار
گو سخن با جابر
محزون زار
يا حسين من نعمتت
را شاکرم
"نادعلي
کربلايي؛
منبع : شيعتي
يک کاروان دل آيد
ز کوفه
نخل زيارت دهد
شکوفه
تجديد عاشورا
عزاي اربعين است
محمل نشين شام غم
ماتم نشين است
مظلوم حسينم
صحرا خموش و دريا
زند جوش
صف هايي از نخل
استاده خاموش
يک اربعين بگذشته
و فريادشان نيست
گويا ز
عاشوراييان در يادشان نيست
مظلوم حسينم
ديگر نشانه از
بلبلي نيست
بوي گل آيد اما
گلي نيست
اين باغ گل را
غارتِ پاييز برده
چشمي از اين جا
باغبان، خون ريز برده
مظلوم حسينم
$
##جابراولين
زائركربلا
جابراولين
زائركربلا
عطيه عوفي كه
همراه جابردرسفركربلابوده:
ما همراه جابر بن
عبدالله انصاري به قصد زيارت قبر امام حسين عليه السلام حرکت کرديم؛ چون به کربلا
رسيديم، جابر نخست در کنار رودخانه فرات «غسل زيارت» نمود و پيراهن پاکيزه اي
پوشيد (همانند مُحْرِم، دو جامه سفيد پوشيد) و از کيسه اي عطرش را بيرون آورد (از
من درخواست عطر کرد...) سپس لباس و بدنش را خوشبو ساخت و با پاي برهنه به جانب
قتلگاه حرکت کرد، در حالي که زبانش به نام و ياد الهي مترنّم بود.
آري، «زيارت»
آدابي دارد و «زائر» براي رسيدن به مقام قُرب الهي، بايسته است روح و جسم خويشتن
را معطّر و پاکيزه سازد و با زمزمه نام معشوق آرام، آرام در مسير وصال گام بردارد.
ميهمان عرشيان
وقتي شيعيان زائر
و سوگوار به قتلگاه رسيدند، با صحنه هاي دلخراشي رو به رو شدند؛ قبرهاي گمنام،
خيمه هاي سوخته، زمين خون آلود و تفتيده، نيزه ها و شمشيرهاي شکسته، همگي بيانگر
اوج جنايت يزيديان و منتهاي مظلوميت عاشورائيان بود. مشاهده همين تصاوير، خود روضه
و مرثيّه اي است که دل ها و چشم ها را با حال و هواي «کربلا و عاشوراي محرّم 61
هجري» پيوند مي دهد و «حماسه حسيني» را براي هميشه تاريخ ماندگار مي سازد. عطيّه
عوفي در اين باره نقل مي کند:
هنگامي که نزديک
قبر مطهّر سيد الشّهداعليه السلام رسيديم، جابر به من گفت: دستم را روي قبر بگذار.
وقتي دستش را بر تربت آرامگاه امام نهادم، به يکباره از اعماق دل آهي کشيده و بي
هوش شد؛ لذا بر سر و صورتش آب پاشيدم. چون به هوش آمد، سه بار فرياد برآورد:
«ياحسين»
آنگاه خطاب به
آرامگاه امام، عرضه داشت:
حَبيبٌ، لا
يُجيبُ حَبيبَه؛ آيا دوست، جواب سلام دوستش را نمي دهد؟!
ولي بعد از لحظه
اي، با حالتي غمزده گفت:
و إنّي لک
بالجواب و قد شُحّطت اوداجک علي اثباجک و فرّق بين بدنک و رأسک؛ حسين جان! من خود،
جوابم را مي دهم؛ چرا که مي دانم رگهاي گردنت را بريده اند و بين پيکر و سرت جدايي
افکنده اند. لذا پاسخ سلام دوستت را نمي دهي!
زيارتنامه
جابر در مرحله
بعد، اين گونه به پيشگاه سيد الشّهداعليه السلام سلام کرد:
...فأشهد أنّک
ابن خاتم النّبيّين و ابن سيد المؤمنين و ابن حليف التّقوي و سليل الهدي و خامس
اصحاب الکساء و ابن سيد النّقباء و ابن فاطمة سيدة النّساء...؛ من گواهم که تو
فرزند بهترين پيامبران و پسر سرور مؤمنان مي باشي. تو فرزند هم پيمان تقوا و سلاله
هدايتي و پنجمين نفر از اصحاب کساء و فرزند سرور نقيبان و پسر فاطمه سيده بانوان
هستي. و چرا چنين نباشي، که سالار پيامبران با دست خود غذايت داده و در دامان
پرهيزگاران پرورش يافته اي و از سينه ايمان شير خورده اي و از دامان اسلام بر آمده
اي! خوشا به حال تو در حيات و ممات که پاکيزه زيستي و پاک از دنيا رفتي! اما دل
مؤمنان در فراق تو اندوهگين است؛ با اين حال، شکّ ندارد که آنچه بر شما گذشت، خير
بوده است. فعليک سلام الله و رضوانه، و أشهد أنّک مضيت علي ما مضي عليه اخوک يحيي
بن زکريّا؛ پس سلام و رضوان الهي بر تو باد. و گواهي مي دهم که تو همان راه را
رفتي، که برادرت يحيي بن زکريّاعليه السلام پيمود.»
سپس به پيشگاه
شهداي کربلا چنين سلام فرستاد:
آنگاه چشمش را به
اطراف قبر گردانيد و گفت:
السّلام عليکم
ايّتها الأرواح الّتي حلّت بفناء الحسين و اناخت برحله، أشهد أنّکم أقمتم الصّلوة
و آتيتم الزّکوة و أمرتم بالمعروف و نهيتم عن المنکر و جاهدتم الملحدين و عبدتم
الله حتّي أتاکم اليقين، والّذي بعث محمّداً بالحقّ نبيّاً لقد شارکناکم فيما
دخلتم فيه؛
سلام بر شما اي
جانهاي پاک که در آستان حسين عليه السلام نزول کرده و آرميده ايد! گواهي مي دهم که
شما نماز را برپاداشته، زکات را ادا نموده، امر به نيکي و نهي از پليدي کرده و با
ملحدان مبارزه کرده ايد و خدا را تا هنگام شهادت، پرستش و عبادت نموده ايد. سوگند
به آن خدايي که محمّدصلي الله عليه وآله وسلم را به حقّ برگزيده و مبعوث کرد! ما
نيز در آنچه شما شهيدان در آن وارد شده ايد، شريک هستيم.
پاداش همدلي
جابر در فراز
پاياني زيارتنامه اش گفته بود: «سوگند به آن خدايي که محمّدصلي الله عليه وآله
وسلم را به حق برگزيده و مبعوث کرد! ما نيز در آنچه شما شهيدان در آن وارد شده
ايد، شريک هستيم.» از اين رو، عطيّه و ديگر زائران شگفت زده شده بودند. گرچه آنها
به صداقت صحابي سرشناس و عارف پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم باور داشتند، اما
سزاوار است که پاسخي براي اين ابهام و سؤال دريابند؛ لذا عطيّه مي پرسد:
چگونه با آنان
شريک هستيم و حال آنکه نه دشتي پيموده ايم، نه از بلندي و کوهي بالا رفته ايم و نه
در راه خدا شمشيري زده ايم؛ اما اينان کساني هستند که بين سرها و پيکرشان جدائي
افتاده و شهيد شده اند، فرزندان آنها يتيم گشته و همسران آنان بيوه شده اند؟!
جابر پاسخ داد:
اي عطيّه! من از حبيبم رسول خداصلي الله عليه وآله وسلم شنيدم که مي فرمود:
من أحبّ قوماً
حشر معهم، و من أحبّ عمل قوم اُشرک في عملهم؛ هرکس گروهي را دوست بدارد، با آنان
محشور مي شود. و هرکس کار عدّه اي را دوست بدارد، در عمل آنها شريک خواهد بود.
جابر بعد از بيان
حديث نبوي، گفت:
والّذي بعث
محمّداً بالحقّ نبيّاً انّ نيّتي و نيّة اصحابي علي مامضي عليه الحسين عليه السلام
و اصحابه؛ سوگند به خدايي که محمّد را به پيامبري برگزيد! نيّت و انگيزه من و
يارانم همان چيزي است که حسين عليه السلام و يارانش داشتند.
ارزش تولّي و
تبرّي
عطيّه عوفي در
پايان گزارش «زيارت اربعين» مي گويد:
جابر به من گفت:
اکنون مرا به طرف خانه هاي مردم کوفه ببر. بعد از پيمودن مسافتي، خطاب به من گفت:
اي عطيّه! آيا به تو سفارش و وصيّتي بکنم؟ چرا که گمان دارم پس از اين سفر، ديگر
تو را نبينم و باهم ديداري نداشته باشيم![عرض کردم: بفرماييد. در اين موقع، آن
صحابي جليل القدر گفت:
أحبب محبّ آل
محمّدصلي الله عليه وآله وسلم ما أحبّهم، و أبغض مبغض آل محمّد ما أبغضهم و إن کان
صوّاماً قوّاماً، و أرفق بمحبّ محمّد و آل محمّد فإنّه إن تزلّ له قدم بکثرة ذنوبه
ثبتت له اُخري بمحبّتهم، فإنّ محبّهم يعود الي الجنّة و مبغضهم يعود الي النّار؛
دوستدار آل پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم را دوست بدار مادامي که ايشان را دوست
مي دارد، و دشمن خاندان پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم را دشمن بدار مادامي که با
ايشان دشمني مي کند ولو اينکه فراوان روزه بگيرد و نماز بگزارد. با دوست محمّد و
اهل بيتش مدارا کن؛ چرا که اگر در اثر زيادي گناهش يک پايش بلغزد، به واسطه دوستي
اش با آنان، پاي ديگرش استوار بماند. بنابراين، دوستدار پيامبر و آلش به سوي بهشت
مي رود و بازگشت و سرانجام دشمن آنها، دوزخ خواهد بود.
روايتي ديگر
علاّمه مجلسي در
کتاب تحفةالزّائر، در ضمن بيان «زيارت اربعين»، داستان سفر زيارتي جابر را از زبان
فردي به نام «عطا»(15)* مي نويسد؛ که او نيز همچون «عطيّه» از همسفران جابر بود.
در اين گزارش، مطالب ديگري وجود دارد که مي تواند موضوع اين مقاله را تکميل سازد؛
از جمله اينکه:
- جابر در کنار
قبر امام، سه مرتبه «الله اکبر» گفت و سپس بيهوش شد.
- وي بعد از به
هوش آمدن، اين گونه سلام داد:
السّلام عليکم يا
آل الله، السّلام عليکم يا صفوة الله...
- دو طرف صورتش
را بر قبر مطهّر حضرت کشيده، آنگاه چهار رکعت نماز خواند.
- نزد قبر حضرت
علي اکبرعليه السلام آمده و عرضه داشت:
السّلام عليک يا
مولاي وابن مولاي، لعن الله قاتلک، لعن الله ظالمک، أتقرّب الي الله بمحبّتکم و
أبرء الي الله من عدوّکم.
- بعد از خواندن
دو رکعت نماز، به پيشگاه شهداي کربلا چنين درود فرستاد:
السّلام علي
الأرواح المُنيخة بقبر ابي عبدالله، السّلام عليکم يا شيعة الله و شيعة رسوله و
شيعة اميرالمؤمنين و الحسن والحسين، السّلام عليکم يا طاهرون، السّلام عليکم يا
مهديّون، السّلام عليکم يا ابرار، السّلام عليکم و علي ملائکة الله الحافّين
بقبورکم، جمعني الله و ايّاکم في مستقرّ رحمته تحت عرشه.
- سپس به جانب
آرامگاه حضرت عبّاس عليه السلام رفته و اين زيارتنامه را زمزمه کرد:
السّلام عليک يا
اباالقاسم، السّلام عليک يا عبّاس بن علي، السّلام عليک يابن اميرالمؤمنين، أشهد
لقد بالغت في النّصيحة و أدّيت الأمانة و جاهدت عدوّک و عدوّ أخيک، فصلوات الله
علي روحک الطّيّبة و جزاک الله من أخٍ خيراً.
جابر بن عبدالله
انصاري بعد از خواندن دو رکعت نماز و درخواست حوائج از درگاه الهي، با شهداي کربلا
وداع نموده و آرام آرام از سرزمين تابناک نينوا به جانب ديگر رهسپار شد تا پيام
آور اهداف مقدّس عاشورائيان بوده باشد.
يکي از زيارت هاي
با فضيلت امام حسين «ع» زيارت اربعين آن حضرت است که از مضامين بالايي برخوردار
است.
سايت حوزه
$
##اهلبيت
برمزارشهداي كربلا
اهلبيت
برمزارشهداي كربلا
اهل بيت عليهم
السلام كه ازشام حركت كرده وبه جانب مدينه رهسپاربودند به سفر خود ادامه دادند تا
به دو راهي جاده عراق و مدينه رسيدند، چون به اين مکان رسيدند، از امير کاروان
خواستند تا آنان را به کربلا ببرد، و او آنان را به سوي کربلا حرکت داد، چون به
کربلا رسيدند، جابر بن عبد الله انصاري را
ديدند که با تني چند از بني هاشم و خاندان پيامبر براي زيارت حسين عليه السلام
آمده بودند، همزمان با آنان به کربلا وارد شدند و سخت گريستند و ناله و زاري کردند
و بر صورت خود سيلي زده و نالههاي جانسوز سر دادند و زنان روستاهاي مجاور نيز به
آنان پيوستند، زينب عليها السلام در ميان
جمع زنان آمد و گريبان چاک زد و با صوتي حزين که دلها را جريحه دار ميکرد
ميگفت: «وا اخاه! وا حسيناه! وا حبيب
رسول الله و ابن مکة و منا! و ابن فاطمة الزهراء! و ابن علي المرتضي! آه ثم آه!»
پس بيهوش گرديد.
آنگاه ام کلثوم
لطمه به صورت زد و با صدايي بلند ميگفت: امروز محمد مصطفي و علي مرتضي و فاطمه
زهرا از دنيا رفتهاند؛ و ديگر زنان نيز سيلي به صورت زده و گريه و شيون ميکردند.
سکينه چون چنين
ديد، فرياد زد: وا محمداه! وا جداه! چه
سخت است بر تو تحمل آنچه با اهل بيت تو کردهاند، آنان را از دم تيغ گذراندند و
بعد عريانشان نمودند!
خاندان داغديده
رسالت پس از ورود به کربلا براي شهيدان خود به عزاداري پرداختند، چون هنگام حرکت
بسوي کوفه اجازه عزاداري به آنان نداده بودند، و همانگونه که سيد ابن طاووس در
اللهوف نقل کرده است که «و اقاموا المآتم المقرحة للاکباد» «ماتمهاي جگرخراش بپا
داشتند» ، و تا سه روز امر بدين منوال سپري شد.
اگر زنان و
کودکان در کنار اين قبور ميماندند، خود را در اثر شيون و زاري و گريستن و نوحه
کردن هلاک مينمودند، لذا علي بن الحسين عليهماالسلام فرمان داد تا بار شتران را ببندند و از کربلا به طرف مدينه
حرکت کنند. چون بارها را بستند و آماده حرکت شدند، سکينه عليهاالسلام اهل حرم را
با ناله و فرياد به جانب مزار مقدس امام جهت وداع حرکت داد و جملگي در اطراف قبر
مقدس گرد آمدند. سکينه قبر پدر را در آغوش گرفت و شديدا گريست و به سختي ناليد و
اين ابيات را زمزمه کرد:
بلا کفن و لا غسل
دفينا
الا يا کربلا
نودعک جسما
لاحمد و الوصي مع
الامينا
الا يا کربلا
نودعک روحا
$
##اشعاراربعين
باقري پور
اشعاراربعين
باقري پور
چهل روزاست
چهل روزاست رفتم
زين بيابان – بسوي شام با اين قوم عدوان
دل بشكسته وچشمان
گريان – حسين جانم حسين جانم حسين جان
چهل روزاست
گريانم حسينم – دل پرغم زهجرانم حسينم
زغم سردرگريبانم
حسينم – حسين جانم حسين جانم حسين جان
چهل روزاست
كزتودورگشتم – زهجرانت بسي مهجورگشتم
زظلم شاميان
رنجورگشتم – حسين جانم حسين جانم حسين جان
چهل روزاست
عزادارم حسينم – بدردوغم گرفتارم حسينم
باطفالت مددكارم
حسينم – حسين جانم حسين جانم حسين جان
چهل روزاست
اسيركوفيانم – اميروسرپرست كاروانم
چنين روزي نبوده
درگمانم – حسين جانم حسين جانم حسين جان
چهل روزاست گشته
گريه كارم – اسيرشاميان درشام تارم
خداداندازاين قلب
فكارم – حسين جانم حسين جانم حسين جان
چهل منزل بدنبال
سرتو – دويده دختران وخواهرتو
زغم ناليده
جدومادرتو – حسين جانم حسين جانم حسين جان
بخواندم خطبه اي
درشام ويران – كه شام و شاميان گشتندحيران
ازآن رسوايزيدوآل
مروان – حسين جانم حسين جانم حسين جان
بشدرسوايزيددون
سرانجام – پشيمان شاميان ازخاص وازعام
كنون آل نبي
برگشته ازشام – حسين جانم حسين جانم حسين جان
پس ازچل روزاسارت
برسرآمد – كنارقبرات اينك خواهرآمد
دگراي باقري
هجران سرآمد – حسين جانم حسين جانم حسين جان
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
اربعين
تصويرعاشورابود
اربعين آمد دلم را
غم گرفت – برشهيدكربلاماتم گرفت
اربعين آمدهمه
محزون شدند – ازغم آل علي دلخون شدند
اربعين خودهست
عاشوري دگر– چونكه برسرآمده شوري دگر
اربعين
تصويرعاشورابود – چون دوباره كربلا غوغابود
اربعين درقتلگاه
شاه دين – غلغله برپابود زاهل زمين
اربعين برسينه
وسرميزنند – بهرقاسم،بهراكبرميزنند
اربعين پاي پياده
درعزا – سينه زنها روبسوي كربلا
اربعين
دركربلاغوغاشده – ماتمي ديگرزنوبرپاشد
اربعين تجديدحزن
وغم شده – بارديگرموسم ماتم شده
اربعين دل درهواي
كربلاست – گوش ودل با ني نواي كربلاست
اربعين شوري
بسرآمدپديد – درهواي كربلادلهاطپيد
اربعين اين ديده
ودل درعزاست – اين دلِ ماراهي كرببلاست
اربعين دلهاي
ماپرميزند – برزمين كربلاسرميزند
كربلابس
شوروغوغائي بپاست – هست گريان هركسي دركربلاست
صحن عباس وحسين
ماتمسراست – خوش بحالش هركسي دركربلاست
هرخيابان،هرگذر،ازهرطرف
– سينه زنها،نوحه خوانها،صف بصف
خيمه گاه وقتلگاه
وصحنها – هست برپا شيوني بي انتها
جمله گويند
السّلام اي شاه دين – السّلام اي زاده حبل المتين
السّلام اي
سربريده ازقفا – السلام اي زاده شيرخدا
السّلام اي تشنه
لب اي بي كفن – السّلام اي سروباغ ياسمن
اي اباالفضل اي
علمدارالسّلام – اي حسين را ياورويارالسّلام
اي توسقّا اي
سپهدارالسّلام – اي حسين راتومددكارالسّلام
اي علي اكبراي
قاسم سلام – اي علي اصغراي جاسم سلام
اي حبيب ابن
مظاهرالسّلام – اي شهيد پاك و طاهرالسّلام
السّلام اي
ياروانصارالحسين – اي شماياران شاه عالمين
اي شما هفتاد
دوياران پاك – درجوارشاه دين خفته بخاك
صبح وظهروشام
تاروزقيام – برشما بادادرود وصدسلام
*
گوش ماهابرسلام
جابراست – گوئياجابردرآنجاحاضراست
گفت جابرياحبيبي
ياحسين – توبه هردردي طبيبي ياحسين
گفت جابرباشهِ
دين اين سرود – برتووياران توبادا درود
گفت جابر اي امام
عالمين – السّلام اي زاده زهراحسين
برتوواصحاب
فرزندان تو – هركسي كه بود درفرمان تو
هركسي كه قلب
پاكش باتوبود – گرچه اودركربلا باتو نبود
صد درود وصدسلام
ووالسّلام – برتووياران توباد اي امام
*
گوش ماهابرسلام
زينب است – كوزهجرشاه درتاب وتب است
كوبيامدازرهِ شام
بلا – اربعين اندرزمين كربلا
دركنارقبرشاه
عالمين – گفت اي جان برادرياحسين
السلام اي نورچشم
مادرم – خواهرم من،زينب غم پرورم
بازگشتم اينك
ازشام بلا – بعديك چلّه غم ورنج وبلا
آمدم اندرمزارت
ياحسين – هستم اينك سوگوارت ياحسين
ياحسين ازشام
ويران آمدم – زينبم باچشم گريان آمدم
بعدتوبس رنج
ومحنت ديده ام – ازعدويت بس مصيبت ديده ام
تازيانه ديده ام
باكعب ني – راس پاك توزپيش ومن زپي
كوفه رفتم
بعدازآن شام خراب – رفته ام ويرانه باقلب كباب
الغرض ديدم بسي
رنج وعنا – تا كه اكنون آمدم دركربلا
بي رقيه آمدم
ليكن زشام – دخترت درشام بگرفته مقام
زينب ازشام بلا
برگشته است – اوهم اينك كربلائي گشته است
باقري خواه
ازخداي كربلا – زائرش گردي توبا اهل ولا
شعري براي اربعين
ارباب اباعبدالله عليه السلام
اي حسين جان اي
حسين جان - اي حسين جان اي حسين جان
اريعين كربلاشد
كربلاماتم سراشد
اهلبيت مصطفي دركربلا
اندرعزا شد
اربعين آمد بسر
رنج وعناها
بازگشت ازشام غم
غم مبتلاها
اهلبيت ازشام
ويران بازگشتند
گشت پايان محنت
ورنج وبلاها
اي حسين جان اي
حسين جان - اي حسين جان اي حسين جان
چون رسيدند كربلا
ازشام ويران
جملگي درآن
بيابان مات وحيران
ازشترها شدپياده
كودك وزن
شدبلندآه وفغان
بربام كيوان
اي حسين جان اي
حسين جان - اي حسين جان اي حسين جان
زينب آمدبرسرِ
قبرِشهيدان
گفت اينك آمدم من
اي حسين جان
همره زين
العبادوكودكانت
بازگشتم من كنون
ازشام ويران
اي حسين جان اي
حسين جان - اي حسين جان اي حسين جان
من گزارش ميدهم
اينك شمارا
من بديدم كوفه
وشام بلارا
درميان طشت
زرديدم سرِتو
من بديدم
راسهابرنيزه هارا
اي حسين جان اي
حسين جان - اي حسين جان اي حسين جان
تازيانه،كعب
ني،بس خورده ام من
زان ستمها من
كنون آزرده ام من
من چگويم كه چه
ديدم من چهارا
همره خوديك نشام
آورده ام من
اي حسين جان اي
حسين جان - اي حسين جان اي حسين جان
من بفرمان توآرام
وخموشم
صبروحلم وبردباري
شدسروشم
همچومادرتازيانه
خورده ام من
يك نشان ازكعب ني
باشدبدوشم
اي حسين جان اي
حسين جان - اي حسين جان اي حسين جان
اي برادرديده ام
شام بلارا
فتح كردم پايگاه
اشقيارا
شام راويرانه
كردم بازگشتم
اهل عالم هم
شنيدنداين صلارا
اي حسين جان اي
حسين جان - اي حسين جان اي حسين جان
چندروزي گرچه من
درشام ماندم
من پيامت رابشام
غم رساندم
شديزيدوآل
بوسفيان پشيمان
زان پيامي كه به
كاخ اوكشاندم
اي حسين جان اي
حسين جان - اي حسين جان اي حسين جان
اي برادرميروم
اكنون مدينه
دركنارقبرمام بي
قرينه
باقري الحمدلله
كه شدم من
راحت ازبيدادوظلم
جوروكينه
اي حسين جان اي
حسين جان
اي حسين جان اي
حسين جان
حسين حسين جان
حسين حسين جان***حسين حسين جان حسين حسين جان
شداربعين شاه
شهيدان
برگشته زينب
ازشام ويران
چون كاروان آل
پيمبر
گرديد آزادازظلم
بي مر
ازشام غم شدسوي
مدينه
باقلب مجروح
ازظلم وكينه
ليكن نباشدطفلي
سه ساله
همراه آنان با
اشك وناله
چون گشته مدفون
كنج خرابه
دلهابرايش ازغم
كبابه
چون شدروانه
ازشام زينب
آندم بداد اين
پيغام زينب
ماها كه رفتيم اي
مردم شام
دارم تمنا ازروي
اكرام
كنج خرابه گاهي
بيائيد
ازدخترمايادي
نمائيد
روي مزارش
باسوگواري
آبي بپاشيدازراه
ياري
شمع وچراغي روشن
نمائيد
ويرانه راچون
گلشن نمائيد
*
آن كاروان
شدباعزواكرام
سوي مدينه ازوادي
شام
اما چه شامي گشته
دگرگون
مردم
عزادار،غمديده،محزون
يك روزبودي جشن
وچراغان
ديوارودربودآئينه
بندان
اما دراين
روزمردم عزادار
جمله پشيمان زان
فعل ورفتار
كلثوم
سجاد،زينب،سكينه
باكاروان شدسوي
مدينه
برآل احمدآندم
چهاشد
چون واردِ دشتِ
كربلاشد
خودرافكندند
ازروي محمل
با اشك ديده با
غصه دل
هريك
كنارقبرشهيدان
يك جمله ميگفت
باچشم گريان
آن يك همي گفت
اكبركجايي
آن ديگري گفت
اصغركجايي
آن ديگري گفت اي
نوجوانم
بي توچگونه من
زنده مانم
*
زينب
كنارقبرحسينش
برآسمان شدافغان
وشينش
گفت اي برادرجانم
حسين جان
اينك رسيده
بهرتومهمان
برخيزازجا اي
نورديده
بين زينب توازره
رسيده
بنگرحسينم
آخرسرانجام
كه اهلبيتت
برگشته ازشام
داني حسين جان
برما چهاشد
ظلم ستم برآلِ
عباشد
توگرنبودي اما
سرِتو
بوده است همره
باخواهرِتو
دراين چهل
روزدركوفه وشام
برما ستمها
شدازدروبام
ازآل سفيان بس
طعنه ديديم
بس حرفها كازدشمن
شنيديم
اما حسين جان
باپايداري
برماشدآسان
هرناگواري
باياريِ حق گشتيم
پيروز
برآل سفيان قوم
سيه روز
اينك حسين جان
برگشتم ازشام
اينهم گزارش
اينهم سرانجام
اما زظلم
وجورزمانه
جسمم كبوداست
ازتازيانه
ديگرنگويم
ديگرچهاشد
برآل طاها دائم
جفاشد
اللهم العن اول
ظالم
عجل ظهورمهدي
قائم
اي باقري پوراين
اربعين است
روزعزاي سلطان
دين است
شداربعين شاه
شهيدان
برگشته زينب
ازشام ويران
حسين حسين جان
حسين حسين جان
حسين حسين جان
حسين حسين جان
حسين حسين جان -
حسين حسين جان
حسين حسين جان -
حسين حسين جان
حسين حسين
ثارالله - حسين حسين ثارالله
حسين حسين
ثارالله - حسين حسين ثارالله
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
اي بي كفن حسين
واي - صدپاره تن حسين واي
مولاي من حسين
واي - آقاي من حسين واي
حسين حسين حسين
واي - حسين حسين حسين واي
حسين حسين حسين
واي - حسين حسين حسين واي
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
حسين حسين حسين
حسين - حسين حسين حسين حسين
$
##اشعاراربعين
اشعاراربعين
شميم جانفزاى كوى
بابم
گمانم كربلا شد
عمه نزديك
مهار ناقه را
يكدم نگهدار
مران اى ساربان
يكدم كه داماد
ولى اى عمه دارم
التماسى
كه چون اندر سر
قبر شهيدان
در اين صحرا مكن
منزل كه ترسم
مرا اندر مشام
جان در آيد
كه بوى مشگ ناب و
عنبر آيد
كه استقبال ليلى
اكبر (عليه السلام) آيد
سر راه عروس مضطر
آيد
قبول خاطر زارت
گر آيد
ترا از گريه كام
دل بر آيد
دوباره شمر دون
با خنجر آيد
پس از تو جان
برادر چه رنجها كه كشيدم
چه شهرهاكه نگشتم
چه كوچه هاكه نديدم
بسخت جانى خود
اينقدر نبوده گمانم
كه بى تو زنده ز
دشت بلا بشام رسيدم
برون نمود در
آندم چو شمر پيرهنت را
بتن ز پنجه غم
جامه هر زمان بدريدم
زدم بچوبه محمل
سر آنزمان كه سر نى
به نوك نيزه خولى
سر چوه ماه تو ديدم
ميان كوچه و
بازار شام پاى برهنه شدم
سر از خجالت
نامحرمان بجيب كشيدم
چو وارد بزم يزيد
بازوى بسته شدم
هزار مرتبه مرگ
خود از خدا طلبيدم
باين همه شادمانم
اى شه خوبان
كه نقد جان بجهان
دادم و غم تو خريدم
اربعين آمد و
اشكم زبـصر مـي آيـد
گـوئـيـا زيـنـب
محزون ز سفر مي آيد
باز كرببلا شيون
شـيني بـر پـا ســت
كــز ا سيـران ره
شـام خبـر مـي آيـد
رودرودي شنوم از
طرف شـام مـگـر
ام لـيـلا بــسـر
نـعـش پـسـر مـي آيد
كاش مي داد كسي
بر علي اكبر پيغام
كاي جوان مادر
پيرت ز سفري مي آيد
گر علـي اصغر بي شـيـر بـدانـدكـه ربـاب
با دو پستان پـر
از خـون جگر مي آيد
اي صبا گوي به
عباس كه از جا برخيز
ام كـلثـوم تـو
خـم گشته كمر مي آيد
((صامتا ))از چه
نگفتي بـه سر قبر حسين
عابدين خون جگر و
ديده ي تر مي آيد
چهل روز است
گلگون گشته صحرا
زخون پاك فرزندان
زهرا
چهل روزاست خاموش
است خاموش
چراغ كاروان آل
طاها
چهل روز است گشته
ورد زينب
حسينم واحسينم
واحسينا
چهل روز است كز
قتل حسينش
پريده رنگ از
رخسار زهرا
چهل روز است مي
سوزد سكينه
دلش بشكسته است
ازداغ بابا
چهل روز است مى
سوزد سكينه
دلش از مـــــاتم
جــــــانسوز بـــابا
چهل روزاست كزخون
نقش بسته
به لوح عشق
هفتادوامضاء
چهل روزاست
ازهجران اكبر
خوردخون
جگرپيوسته ليلا
چهل روز است كز
داغ ابو الفضل
بــود کــلثوم و
زيـــنب زار و شــيدا
چهل روز است كز
پستان مادر
على اصغر
نـــخورده شـــــير اصـلا
چهل روز است كه
اطفال حسين است
يـــتيم و در به
در در دشت و صحرا
چهل روز است زينب
داغدار است
زفـــقدان
حســـــين آن مــاه بطحا
چهل روز است گشته
حرف زينب
حسـينم وا حسـينم
وا حسـينا
چهل روزاست گلهاي
رسالت
خزان گشته است
ازبيداداعداء
چهل روزاست
بياداصغرم من
به يادروي ماه
اكبرم من
چهل روزاست قدم
ازغم خميده
بيادقاسم درخون
طپيده
چهل روزاست دلم
درياي خون است
زهجرانت غمم
ازحدفزون است
چهل روزاست كه
چون ني درنوايم
به يادلاله هاي
كربلايم
چهل روزاست كه
رفتم زين بيابان
برون همراه اين
جمع پريشان
كنون اي خفته
درخاك اي برادر
زجابرخيز استقبال
خواهر
عزيزان تو را
آوردم از شام
كنون با سرفرازي
وبه اكرام
كنار تـربتت با
شـور و غـوغا
كنون يك مجلسي
گرديده برپا
ولى جـا مانده
يكتن كنج ويران
رقـيّه درخرابه
چون غريبان
تجديد عاشورا
يک کاروان دل آيد
ز کوفه
نخل زيارت دهد
شکوفه
تجديد عاشورا
عزاي اربعين است
محمل نشين شام غم
ماتم نشين است
مظلوم حسينم
صحرا خموش و دريا
زند جوش
صف هايي از نخل
استاده خاموش
يک اربعين بگذشته
و فريادشان نيست
گويا ز
عاشوراييان در يادشان نيست
مظلوم حسينم
ديگر نشانه از
بلبلي نيست
بوي گل آيد اما
گلي نيست
اين باغ گل را
غارتِ پاييز برده
چشمي از اين جا
باغبان، خون ريز برده
مظلوم حسينم
اربعين(نوحه)
يابن زهرا، يابن
زهرا، السلام
پرچم پيروزي
آوردم زشام
مظهر صبر توام،
زائر قبر توام
واحسينا، واحسين
واحسينا، واحسين
با قيام خود
قيامت کرده ام
مثل مادر استقامت
کرده ام
گفته هايم آتشين،
خطبه هايم دلنشين
واحسينا، واحسين
واحسينا، واحسين
ننگ دشمن بر ملا
کردم حسين!
شام را کرب و بلا
کردم حسين!
کردم از حق
ياوري، با زبان حيدري
واحسينا، واحسين
واحسينا، واحسين
دخت معصومت سفير
شام شد
آبروي مکتب اسلام
شد
دورتو پروانه شد،
مدفنش ويرانه شد
واحسينا، واحسين
واحسينا، واحسين
نطق تو مي بود در
آواي من
خون تو جوشيد در
رگ هاي من
شور عاشوراييم، خطبه
ي زهراييم
واحسينا، واحسين
واحسينا، واحسين
خلعت احرام خونين
جامه ام
جسم مجروحت زيارت
نامه ام
در نماز شب تو را
يا اخا کردم دعا
واحسينا، واحسين
واحسينا، واحسين
اي سرت گرمِ دعا
نوک سنان
خيزو يک بار دگر
قرآن بخوان
ازبريده حنجرت،
کن دعا برخواهرت
واحسينا، واحسين
واحسينا، واحسين
اي برادر جان
رباب از سفر برگشته است
بهر قبر اصغرش هر
طرف سرگشته است
ديده او فرات
کودکان است
بانگ علي علي بر
آسمان است
السلام اي حسين
خيز اي روح کرم
بوسه از دختر بگير
گو به عباست بيا
بازوي خواهر بگير
بده جواب ناز
کودکانه
مرهم بنه بر زخم
تازيانه
السلام اي حسين
گر به پيروزي
تمام گشته مأموريتم
بيشتر از صبر من
بوده مسؤوليتم
جانم به لب رسيده
تا رسيدم
به کوي تو اي
آخرين اميدم
السلام اي حسين
گر نشد بر پيکرت
سايه اندازم حسين
آمدم بر قبر تو
سايبان سازم حسين
اي سايبان محملم
سر تو
از شام غم برگشته
خواهر تو
السلام اي حسين
خطبه اي خواندم
کزان دين نگهداري شده
هر کلام خطبه ام
با دلم جاري شده
شد قتلگاه تازه
محمل من
وقتي سرت آمد
مقابل من
السلام اي حسين
بر فراز نيزه شد
عقل ها حيران تو
صبر زينب را ربود
نغمه قرآن تو
قرآن تو خواندي
من سکوت کردم
نظر به حيّ لايموت
کردم
السلام اي حسين
در اين سفر برادر
، جانم بلب رسيده
ديدم به نوک نيزه
، هجده سر بريده
مانده به شام
ويران سه ساله ات حسين جان
حسين حسين حسين
جان
در راه اين اسارت
، بال و پرم شکستند
در شام و کوفه ما
را ، بريسمان ببستند
مانده به شام
ويران سه ساله ات حسين جان
حسين حسين حسين
جان
اين کودکان معصوم
، دارند بتن نشانه
از بسکه در اين
سفر خوردند و تازيانه
مانده به شام
ويران سه ساله ات حسين جان
حسين حسين حسين
جان
کربلا! اي حرمِ
اميد من
کوي هفتاد و دو
تن شهيد من
آمدم از شام
ويران، اي حسين جان
ديده گريان، سينه
سوزان، اي حسين جان
يا قتيل العبرات،
يا سفينه النجاه
زينبم منادي
عدالتم
شد به سر يک
اربعين رسالتم
من رسول شاهدان
سر جدايم
باغبان لاله هاي
کربلايم
يا قتيل العبرات،
يا سفينه النجاه
اي فداي سر
نازنين تو
اين منم زائر
اربعين تو
واي بر من تا که
ديدم غربتت را
ماندم و در
برکشيدم تربتت را
يا قتيل العبرات،
يا سفينه النجاه
زينبم، جلوه
آفتاب تو
پيک پيروزي
انقلاب تو
گرچه جز با خسته
حالي برنگشتم
زين سفر من دست
خالي برنگشتم
يا قتيل العبرات،
يا سفينه النجاه
کربلا قبله عشق و
باورم
باغ گل هاي به
خون شناورم
قاسمم کو؟ اکبرم
کو؟ اصغرم کو؟
عون و عبدالله من
کو؟ جعفرم کو؟
يا قتيل العبرات،
يا سفينه النجاه
ماه من که در بغل
کشيدمت
پس چرا بر سر
نيزه ديدمت
من بگردم روي ني
گرداندنت را
بر سر ني، لحن
قرآن خواندنت را
يا قتيل العبرات،
يا سفينه النجاه
همه جا در سفرم،
در حضرم
لب خشکت نرود از
نظرم
با غم دل، آتش
جان، سوزِ سينه
مي روم جان برادر
در مدينه
يا قتيل العبرات،
يا سفينه النجاه
پنجه در پنجه
نيزه ها شدم
کودکان را سپر
بلا شدم
پيکرم نيلي شده
از تازيانه
بر رخم مانده ز
سيلي ها نشانه
يا قتيل العبرات،
يا سفينه النجاه
خود بخوان راز دل
از نگاه من
قامت خميده ام
گواه من
اشک جاري، زخم
کاري، ارمغانم
روي قبرت، اشک
حسرت مي فشانم
يا قتيل العبرات،
يا سفينه النجاه
اي جگرگوشه زهرا
و علي
هرچه مي پرسي
بپرس از من ولي
از رقيُه خود مکن
سؤالي
جاي او بين
اسيران مانده خالي
يا قتيل العبرات،
يا سفينه النجاه
نگاه گريه داري
داشت زينب
چه گام استواري
داشت زينب
دل با اقتداري
داشت زينب
مگر چه اعتباري
داشت زينب
چهل منزل حسين
منجلي شد
گهي زهرا شد و
گاهي علي شد
*
نديدم زينب کبري
تر از اين
نديدم زينت
باباتر از اين
نديدم دختر زهرا
تر از اين
حسيني مذهبي غوغا
تر از اين
به پيش پاي ما راهي
گذاريد
بناي زينب اللهي
گذاريد
*
اگر چه غصه دارد
آه دارد
به پايش خستگي
راه دارد
به گردش آفتاب و
ماه دارد
به والله که
ايوالله دارد
همينکه با جلالت
سر نداده
به دست هيچکس
معجر نداده
*
پس از آنکه زمين
را زير و رو کرد
سپاه کوفه را بي
آبرو کرد
به سمت کربلا خوشحال
رو کرد
کمي از خاک را
برداشت بو کرد
رسيدم کربلا اي
داد بي داد
حسين سر جدا، اي
داد بي داد
*
چهل روز است
گريانم حسين جان
چو موي تو
پريشانم حسين جان
چهل روز است مي
خوانم حسين جان
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
تويي ذکر لبم
الحمدلله
حسيني مذهبم
الحمدلله
*
همين جا شيرخواره
گريه مي کرد
رباب بي ستاره
گريه مي کرد
گهي بر گاهواره
گريه مي کرد
گهي بر مشک پاره
گريه مي کرد
خدايا از چه طفلم
دير کرده؟
مرا بيچاره کرده،
پير کرده
*
همين جا دور اکبر
را گرفتند
ز ما شبه پيغمبر
ما را گرفتند
ولي از من دو
دلبر را گرفتند
هم اکبر هم برادر
را گرفتند
"به تو گفتم
که اي افتاده از پا
ز جا بر خيز ورنه
معجرم را..."
*
همين جا بود که
سقاي ما رفت
به سمت علقمه
درياي ما رفت
پناه عصمت کبراي
ما رفت
پي او گوشواره
هاي ما رفت
فقط از علقمه يک
مشک برگشت
حسين بن علي با
اشک برگشت
*
همين جا بود که
دلها گرفت و ...
کسي روي تن تو جا
گرفت و ...
سرت را يک کمي
بالا گرفت و...
همين که بر گلويت
خنجر آمد
صداي ناله ي زهرا
در آمد
*
همين جا بود الف
را دال کردند
تنت را بارها
پامال کردند
ته گودال را
گودال کردند
تو را با سم مرکب
چال کردند
اگر خواندم قليلت
علت اين بود
که يک تصويري از
تو بر زمين بود
*
تو ماندي و کبوتر
رفت کوفه
تو را کشتند و
خواهر رفت کوفه
خودم در راه و
معجر رفت کوفه
چه بهتر زودتر سر
رفت کوفه
وگرنه دردها مي
کشت مارا
نگاه مردها مي
کشت ما را
*
بهاري داشتم اما
خزان ش
قدي که داشتم بي
تو کمان شد
عقيق تو به دست
ساربان شد
طلاي من نصيب
کوفيان شد
خبر داري مرا
بازار بردند
ميان مجلس اغيار
بردند
*
همين جا بود
افتادند تن ها
همين جا بود غارت
شد تن ها
تمامي کفن ها،
پيرهن ها
بدون تو کتک
خوردند زن ها
همين جا بود گيسو
مي کشيدند
هر سو دخترانت مي
دويدند
*
همين جا بود
تازيانه باب گرديد
رخ ما در کبودي
قاب گرديد
ز خجلت خواهر تو
آب گرديد
که معجر بعد تو
ناياب گرديد
سکينه معجر از من
خواست اما
خودم هم بودم
آنجا مثل آنها...
*
ز جا برخيز
غمخواري کن عباس
دوباره خيمه را
ياري کن عباس
براي عزتم کاري
کن عباس
علم بردار علم
داري کن عباس
سکينه مي کند
زاري ابالفضل
چه قبر کوچکي
داري ابالفضل
علي اکبر لطيفيان
پس از آنکه زمين
را زير و رو کرد
سپاه کوفه را بي
آبرو کرد
به سمت کربلا
خوشحال رو کرد
کمي از خاک را
برداشت بو کرد
رسيدم کربلا اي
داد بي داد
حسين سر جدا، اي
داد بي داد
چهل روز است
گريانم حسين جان
چو موي تو
پريشانم حسين جان
چهل روز است مي
خوانم حسين جان
حسين جانم حسين
جانم حسين جان
تويي ذکر لبم
الحمدلله
حسيني مذهبم
الحمدلله
همين جا شيرخواره
گريه مي کرد
رباب بي ستاره
گريه مي کرد
گهي بر گاهواره
گريه مي کرد
گهي بر مشک پاره
گريه مي کرد
خدايا از چه طفلم
دير کرده؟
مرا بيچاره کرده،
پير کرده
همين جا دور اکبر
را گرفتند
ز ما شبه پيغمبر
ما را گرفتند
ولي از من دو
دلبر را گرفتند
هم اکبر هم برادر
را گرفتند
"به تو گفتم
که اي افتاده از پا
ز جا بر خيز ورنه
معجرم را..."
همين جا بود که
سقاي ما رفت
به سمت علقمه
درياي ما رفت
پناه عصمت کبراي
ما رفت
پي او گوشواره
هاي ما رفت
فقط از علقمه يک
مشک برگشت
حسين بن علي با
اشک برگشت
همين جا بود که
دلها گرفت و ...
کسي روي تن تو جا
گرفت و ...
سرت را يک کمي
بالا گرفت و...
همين که بر گلويت
خنجر آمد
صداي ناله ي زهرا
در آمد
همين جا بود الف
را دال کردند
تنت را بارها
پامال کردند
ته گودال را
گودال کردند
تو را با سم مرکب
چال کردند
اگر خواندم قليلت
علت اين بود
که يک تصويري از
تو بر زمين بود
تو ماندي و کبوتر
رفت کوفه
تو را کشتند و
خواهر رفت کوفه
چه بهتر زودتر سر
رفت کوفه
وگرنه دردها مي
کشت مارا
نگاه مردها مي
کشت ما را
بهاري داشتم اما
خزان شد
قدي که داشتم بي
تو کمان شد
عقيق تو به دست
ساربان شد
طلاي من نصيب
کوفيان شد
خبر داري مرا
بازار بردند
ميان مجلس اغيار
بردند
همين جا بود
افتادند تن ها
همين جا بود غارت
شد تن ها
تمامي کفن ها،
پيرهن ها
بدون تو کتک خوردند
زن ها
همين جا بود گيسو
مي کشيدند
هر سو دخترانت مي
دويدند
ز جا برخيز
غمخواري کن عباس
دوباره خيمه را
ياري کن عباس
براي عزتم کاري
کن عباس
علم بردار علم
داري کن عباس
سکينه مي کند
زاري ابالفضل
چه قبر کوچکي
داري ابالفضل
علي اکبر لطيفيان
ازوبلاگ تيشه هاي
اشک
زنيد بر سينه و
برسر عزيزان اربعين آمد
كـه جـابـر بـر
سـر قبر امام سومين آمد
درآن دشت بلا آيد
نواي كاروان غم
گمانم زينب
مظلومه در آن سرزمين آمد
كنارعلقمه
آيدصداي ناله اي برگوش
گمانم ام كلثوم
است كه با حال حزين آمد
نواي رودرودآيد
سر قبر علي اكبر
گـمـانـم ام
لـيـلـا مـادر آن نـازنـين آمد
زني بينم بپا
كرده عزاي حضرت قاسم
بـٌوًدنـجـمـه
كنار تربت آن مه جنين آمد
رباب ازسوزدل
ريزد زچشمانش سرشك غم
سر قبر علي اصغر
به احوال غمين آمد
نه تنها زائر قبر
برادر زينب كبري است
زجـنـت فـاطمه هم
با امام المتقين آمد
پي پا بوسي خون
خدا در كربلا امروز
پـيـمـبر بـا
تـمـام انبيا و مرسلين آمد
خوش آن روزي كه
بنويسند به دفتر خانه ي تقدير
((غـلامـي))بـر
سـر قـبـر امـــام الـعالمـيـن آمـد
چو مرغاني بسته
بال وحزين امشب اي دل من نوحه خواني كن
عــزاداري در
فـراق رخ آن يـگـانـه مـه آسـمـانـي كـن
بٌوًد شـام
اربعـين امـشـب
شده با غم دل
قرين امشب
آه و واويلا آه و واويلا
دلا امـشب
هـمـرهـي بنـمـا بـا سـكـيـنـه و با زينب كبري
ببار اشك غم به
دامن من خود بي امـان زغم يوسف زهرا
بٌوًد شـام
اربـعيـن امـشـب
شده با غم دل
قرين امشب
آه و واويلا آه و واويلا
چهل روز است از
برادر خود زينب از غم دوران جدا مانده
چهل روز است از
جفـاي عـدو دل شكسته وبي آشنا مانده
بٌوًد امشب گاه
وصل حسين با سكينه و با زينب وسجاد
كند زينب با
برادر خود شكوه ها زغم وسختي وبيداد
بٌـوًد شـام
اربـعـين امشب
شده با غم دل
قرين امشب
آه و واويلا آه و واويلا
چسان گويد بانوي
دوجهان كز فراق تو بر ما چه افتاده
زسوز غم در خرابه
ي شام دختر تو غريبانه جـان داده
((عزيزي))امشب زبانه كشـد شـعـله هازدل كـاروان
غم
گرفته رنگي ز درد
وفغان از فراق حسين چهره ي عالم
بٌوًد شام
اربعـيـن امـشـب
شده با غم دل
قرين امشب
آه و واويلا آه و واويلا
علي حسين عزيزي
اربعين آمد دلم
را غم گرفت
بهر زينب(س)
عالمي ماتم گرفت
سوز اهل آسمان
آيد به گوش
ناله ي صاحب زمان
آيد به گوش
جان اهل بيت عصمت
بر لب است
کاروان سالار
آنها زينب است
جمله مستان سوي
ساقي آمدند
مست مست از جام
باقي آمدند
سينه ها آماج
رگبار بلا
جاي زخم ريسمان
بر دستها
هوش از سر رفته و
دل باخته
جسم خود را بر
زمين انداخته
هر يکي در جستجوي
تربتي
بر لب هر يک
کلامي، صحبتي
قلبها پر شکوه از
بيداد بود
آشناي قبر ها
سجاد(ع) بود
رهبر زينب(س)
امام راستين
حجت حق بود زين
العابدين(ع)
با کلامش عمه را
مغموم کرد
تا که قبر يار را
معلوم کرد
آمده همراه دخت
بوتراب
بر سر آن قبر
کلثوم و رباب
زخمهاي اين سفر
سر باز کرد
هر کسي درد دلي
آغاز کرد
زينب ازمژگان
خود ياقوت ساخت
داستان اين سفر
را باز گفت
گفت اي سالار
زينب السلام
ماه شام تار زينب
السلام
بر تو پيغام سفر
آورد ام
از فتوحاتم ، خبر
آورده ام
کرد با من اين
مسير عشق طي
راس تو منزل به
منزل روي ني
معجرم نيلي شد و
مويم سپيد
از غم دوري تو
قدم خميد
گر که دست رحمت و
صبرت نبود
زينبت در راه
کوفه مرده بود
ظلم دشمن تا که
بي اندازه شد
ماجراهاي سقيفه
تازه شد
ريسمان بر گردن
سجاد بود
غربت بابا مرا در
ياد بود
ديدي از ني دست
خواهر بسته بود؟
گوييا دستان حيدر
بسته بود
ياسها را جوهر
نيلي زدند
مادرم را گوييا
سيلي زدند
ازشماتت کردن
دشمن مپرس
از سه ساله دخترت
از من مپرس
شد سرت يک نيمه
شب مهمان او
با وصالت بر لب
آمد جان او
مرد در ويرانه و
من زنده ام
بي رقيه(س) آمدم
شرمنده ام
بارها از دوريت
جان باختم
بين مقتل من تو
را در يافتم
گر تو اي لب تشنه
برداري سرت
حال نشناسي دگر
اين خواهرت
اي غايب از نظر،
نظري کن به خواهرت
زينب نشسته بر سر
قبر مطهرت
يک اربعين گذشته
ولي زنده ام هنوز
قامت خميده آمده
سرو صنوبرت
نشناختي مرا ز پس
اين چروکها
من زينب توأم ز
چه رو نيست باورت
ليلاست اين که
خيمه زده زير پاي تو
بار دگر بگو که
اذان گويد اکبرت
اين زن که لطمه
مي زند اين گونه بر خودش
او کيست؟ نجمه
است عروس برادرت
آقا! سکينه جمله ي
اشکش سؤالي است
يعني کجاست قبر
علمدار لشگرت ؟
در کربلا هنوز
زني گريه مي کند
زينب کش است ناله
ي محزون مادرت
پيغمبري نما و دو
دستت برون بيار
از دست من بگير
بقاياي دخترت
اي پيکري که زخم
تنت بي شماره بود
آورده ام براي تو
ته مانده ي سرت
بگرفتم از امام
زمان حُکم نبش قبر
تا متصل کنم سر
پاکت به پيکرت
بايد دوباره وارد
گودال خون شوم
خواهم اگر که
بوسه بگيرم ز حنجرت
من نيز با تو
کشته شدم روز واقعه
اذني بده که دفن
شود با تو خواهرت
دلشوره داشتم که
مبادا کنار تو
چشم ربابه باز
بيفتد به اصغرت
نذرش قبول سايه
نشيني نمي کند
از بس که بر تو
هست وفادار ، همسرت
لالايي اش امان
مرا نيز بريده است
گويد به ناله !
اصغر من شير خورده است؟!
سعيد توفيقي
$
#اهلبيت
واردمدينه
##اي مدينه سوز
ديگر ساز کن
اي مدينه سوز
ديگر ساز کن
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
اي مدينه سوز
ديگر ساز کن//در بروي داغ داران باز کن
اهل يثرب خون
فشانيد از دو عين//من خبر آوردم از قتل حسين
مردها همچون زنان
شيون زدند//بر شرار سينه ها دامن زدند
هاشميات از حرم
بيرون شدند//غرق در درياي اشک و خون شدند
مادر عباس با قلب
کباب//داد يک يک آل عصمت را جواب
وداع کنار قبر
امام حسين (ع)
کاروان اربعين سه
روز کنار قبر ابي عبدالله عزاداري کردند ، امام سجاد ديد اگر اين زن و بچه بيشتر
بمانند هلاک مي شوند.
دستور داد بار
شتران را ببندند از کربلا به طرف مدينه حرکت کنند وقتي بارها را بستند ، آماده
حرکت شدند همه با ناله و فرياد جهت وداع کنار قبر امام حسين (ع) جمع شدند ، سکينه
قبر بابا را در آغوش گرفت ، گريه مي کند صدا زد :
اَلا يا کربلا
نُودِعکِ جِسماً//بَلا کَفَنٍ وَ غُسلٍ دَفِينا
اي زمين کربلا !
بدني را در تو به وديعه گذارديم ، که بدون غسل و کفن مدفون شد .
اَلا يا کربلا
نُودِعکِ رُوحاً//لِاَحمَدَ وَ الوصِيِّ مَعَ الاَمِينا
اي کربلا کسي را
در تو به يادگار نهاديم که او روح احمد و وصي اوست .
نقل مي کنند :
حضرت رباب آمد خدمت امام سجاد ، گفت : آقا من خواهش از شما دارم آقا به من اجازه
بده کربلا بمانم آخر نمي توانم قبر حسين را تنها بگذارم ،حسين زهرا کسي را ندارد ،
آنهايي که مي گويند : رباب يک سال ماند شب و روز براي مصائب حسين گريه مي کرد روزها مي آمد در برابر آفتاب مي نشست، زير سايه
نمي رفت هر چه مي گفتند : اجازه بدهيد سايبان درست کنيم زير سايبان گريه کنيد . مي
گفت : آخر من ديدم بدن حسين زير آفتاب بود
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
1. نظري منفرد ،
قصه کربلا ، ص 531 .
2. سوگنامه آل
محمد ، ص 500 ، قصه کربلا ، ص547 ، کامل بن اثير 4/88 .
گفت اي ياران
سئوالم از شماست//دختر مظلومه ام زينب کجاست
ديد نا گه بانويي
با قد خم//گفت مادر دخرت زينب منم
من سيه پوش گل
ياس توام//داغ دار ازبهر عباس توام
جان مادر داغ
پيرم کرده است//درد و غم از عمر سيرم کرده است
عمر زينب بارها
بر سر رسيد//تا کنار قبر پيغمبر رسيد
ناله اش چون آتش
افروخته//سينه اش چون خيمه هاي سوخته
ناله کرد و گفت
با صوتي حزين//السّلام اي رحمة للعالمين
يا محمد ، جانم
آمد بر لبم//زينبم من ، زينبم من زينبم
وقتي اين کاروان
دل شکسته نزديک مدينه رسيد امام چهارم فرمود : پياده شويد ، خيمه ها را بر پا کنيد
همه بانوان پياده
شدند فرمود : بشير وارد مدينه شو ، خبر شهادت حسين ورود ما را به مردم اعلام کن ،
بشير با وضع عزا آمد وارد شهر مدينه شد ، مردم مرتب مي گفتند : بشير چه خبر است ؟گفت
بياييدسر قبر پيغمبر ، رمدم جمع شدند ، وقتي اجتماع کردند ، گفت :
(يا اهل يَثرِب
لا مقامَ لَکُم بِها: مردم مدينه ديگر در مدينه نمانيد) گفتند : چرا؟ (قَتل الحسين
: حسين را کشتند )سرش را بالاي نيزه زدند 1 ، الان زن و بچه اش بيرون دروازة مدينه
هستند همين که اين خبر رسيد غوغايي شد در مدينه ، همه به سر و سينه مي زدند ، با
پاي برهنه به استقبال آمدند همه فرياد ميزدند : وامحمداه ، واحسينا همه صدا بزنيد
حسين .
1. مقتل فلسفي ،
ص 91 ، زينب قهرمان ، اردستاني ، ص 353 .
رسيدن قافله
اهلبيت به مدينه
تا مدينه نرفته
باشي آتش نمي گيري. از کسي که مدينه رفته بپرسيد. هر سال وقتي ما از مکه مي آييم
به سمت مدينه، نزديک مدينه که مي شويم به راننده اتوبوسها مي گويم: بايستيد. مي
گويند: چه کار داري؟ مي گويم: صبر کنيد. بياييد پايين چند دقيقه اي کارتان دارم.
آنها هم مي دانند وقتي مي گويم: بياييد پايين خبري است. مي آيند پايين مي ايستند.
مي پرسند: حاج آقا! اينجا کجاست؟ مي گويم: اينجا جايي است که يک روزي زن و بچه
امام حسين(ع) ايستاده بودند. آنها از کربلا برگشته بودند. اينجا دروازه مدينه است.
آي امان! امان!...
هر کس از مسافرت
به وطنش مي آيد خوشحال مي شود. اما زن و بچه امام حسين(ع) وقتي به مدينه رسيدند
دلهايشان مي تپيد. تا چشمهايشان به در و ديوار مدينه افتاد نمي داني چه حالي شدند؟
مدينه! ما با مردها و جوانها رفتيم اما حالا فقط يک عده زن و بچه آمده ايم. امام
سجاد(ع) سراغ بشير را گرفت، بشير آمد. آقا صدا زد: بشير! بابايت شاعر بود آيا تو
هم بهره اي از شعر داري يا نه؟ گفت: بله آقا بي بهره نيستم. فرمود: دلم مي خواهد
بروي در شهر مدينه آمدن ما را به مردم خبر بدهي. گفت: چشم آقا. سوار بر اسب شد يک
پرچم سياه به دستش گرفت. و در شهر مدينه مي چرخاند. اين کار در ميان عرب علامت
آشوب است.
يا أهل يثرب لا
مُقام لکم بها؛ آي مردم مدينه! ديگر مدينه نمانيد. مردم دويدند، گفتند: بشير ! مگر
چه خبر است؟ چرا ميان مردم وحشت مي اندازي؟ گفت: يک خبر مهمي دارم. مردم به حرم
رسول الله آمدند. بشير بالاي منبر رفت و ندا داد. مردم! ديگر مدينه نمانيد. اي
مردم! قُتِلَ الحسين(ع)؛ مردم! حسين را کشتند.مردم از حرم پيغمبر (ص) بيرون
ريختند. اين قسمت را جايي ننوشته، من مي گويم. من خيال مي کنم وقتي مردم از حرم
پيغمبر(ص) بيرون رفتند هي به هم مي گفتند: فلاني مواظب باشيد خبر به محله بني هاشم
نرسد. آي حسين! حسين!...
برگشت کاروان
وقتي کاروان
برگشت مدينه، عجب جلوه اي است، از اين طرف کربلائي ها با محوريت حضرت زينب (سلام
الله عليها) دارند مي آيند، از طرفي ديگر مدينه اي ها با ام البنين دارند مي آيند،
همه منتظر بودند ببينند اين دو تا خانم به هم مي رسند، چه کار مي کنند؟ وقتي
رسيدند از راه دور، اين دو بانوي رشيده دو تا زانوهاشون سست شد، همديگر را بغل
کردند ... .
ام البنين فرمود:
زينب جان ! تو روضه بخوون، من گريه کنم.
بي بي جان ! خيلي
سخته، باشه بگو، من مي خوام تو روضه بخوني
من گريه کنم ... .
ام البنين خوب شد
نيومدي، يه جاي بلندي بود، اومدم بالاي بلندي، ديدم دور حسين (عليه السّلام) حلقه
زدند، نيزه دار با نيزه مي زنه، شمشير دار با شمشير مي زد، ... .
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
بازگشت اسرا به
مدينه
به هنگام بازگشت
به مدينه
سلام اي روضه
طاها مدينه
سلام اي جنت الزهرا
مدينه
تو اي هم ناله
ديرينه دل
حکايت کن ز زخم
سينه دل
تو درد و غصه ها
بسيار ديدي
شرار و قنفذ و
مسمار ديدي
ولي اين بار سر
کن قصه عشق
بگو با ما سخن از
غصه عشق
سخن از خستگان
عشق سرکن
جهان را از غم
زينب خبر کن
بگو از کاروان
خسته شام
زدلهاي به خون
بنشسته از شام
بگو از ياس هاي
ارغواني
ز اطفال نحيف و
استخواني
بگو از کاروان و
شور و شينش
که زينب آمد اما
بي حسينش
شرر افتاد بر
جانت مدينه
که سوزاندند
قرانت مدينه
همانا که ز
پيغمبر بريدند
وفا را در يم خون
سر بريدند
به باب العلم
شبها باب بستند
همانا بر حسينش
آب بستند
جفا آن فرقه که
بر ياس کردند
جدا دست از تن
عباس کردند
مدينه رشته دين
پاره ديدي
به ياد محجسن آن
گهواره ديدي
ولي گودال پر خون
را نديدي
در آتش قوم مجنون
را نديدي
نديدي دست و پا
مي زد گل عشق
کنارش ناله مي زد
بلبل عشق
ثمر از باغ غم مي
چيد زينب
بلا پشت بلا مي
ديد زينب
امان از دوره سرد
اسارت
امان از زينب و
درد اسارت
ام كلثوم عليها
السلام در حالى كه همراه كاروان كربلا عازم شهر مدينه گرديد مىگريست و اين اشعار
را مىخواند :
مدينة جدنا لا
تقبلينا
فبالحسرات و
الاحزان جينا
خرجنا منك
بالاهلين جمعا
رجعنا لا رجال و
لا بنينا
و كنا في الخروج
بجمع شمل
رجعنا حاسرين
مسلبينا
و كنا فى امان
الله جهرا
رجعنا بالقطيعة
خائفينا
و مولانا الحسين
لنا انيس
رجعنا و الحسين
به رهينا
فنحن الضائعات
بلا كفيل
و نحن النائحات
على اخينا
و نحن السائرات
على المطايا
نشال على الجمال
المبغضينا؟
و نحن بنات يس و
طه
و نحن الباكيات
على ابينا
و نحن الطاهرات
بلا خفاء
و نحن المخلصون
المصطفونا
و نحن، الصابرات
على البلايا
و نحن الصادقون
الناصحونا
الا يا جدنا بلغت
عدانا
مناها و اشتفى
الاعداء فينا
لقد هتكوا النساء
و حملوها
على الاقتاب قهرا
اجمعينا
مدينه! كاروانى
سوى تو با شيون آوردم
ره آوردم بود
اشكى كه، دامن دامن آوردم
مدينه! در به
رويم وا مكن! چون يك جهان ماتم
ولى اكنون گلاب
حسرت از آن گلشن آوردم!
اگر موى سياهم شد
سپيد از غم، ولى شادم
كه مظلوميت خود
را گواهى روشن آوردم
اسيرم كرد اگر
دشمن، بجان دوست خرسندم
به پايان خدمت
خود را به نحو احسن آوردم
مدينه! يوسف آل
على را بردم، و اكنون
اگر او را
نياوردم، از و پيراهن آوردم!
مدينه! از بنى
هاشم نگردد با خبر يك تن؟ !
كه من از كوفه،
پيغام سر دور از تن آوردم!
مدينه! اگر به
سويت زنده برگشتم، مكن منعم
كه من اين نيمه
جان را هم به صد جان كندن آوردم!
مدينه! اين
اسيريها نشد سد رهم، بنگر!
چها با خطبههاى
خود به روز دشمن آوردم؟ ! .
سلام اي روضه
طاها مدينه
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
سلام اي روضه
طاها مدينه - سلام اي جنت الزهرا مدينه
تو اي هم ناله
ديرينه دل - حکايت کن ز زخم سينه دل
تو درد و غصه ها
بسيار ديدي - شرار و قنفذ و مسمار ديدي
ولي اين بار سر
کن قصه عشق - بگو با ما سخن از غصه عشق
سخن از خستگان
عشق سرکن - جهان را از غم زينب خبر کن
بگو از کاروان
خسته شام - زدلهاي به خون بنشسته از شام
بگو از ياس هاي
ارغواني - ز اطفال نحيف و استخواني
بگو از کاروان و
شور و شينش - که زينب آمد اما بي حسينش
شرر افتاد بر
جانت مدينه - که سوزاندند قرانت مدينه
همانا که ز
پيغمبر بريدند - وفا را در يم خون سر بريدند
به باب العلم
شبها باب بستند - همانا بر حسينش آب بستند
جفا آن فرقه که
بر ياس کردند - جدا دست از تن عباس کردند
مدينه رشته دين
پاره ديدي - به ياد محجسن آن گهواره ديدي
ولي گودال پر خون
را نديدي - در آتش قوم مجنون را نديدي
نديدي دست و پا
مي زد گل عشق - کنارش ناله مي زد بلبل عشق
ثمر از باغ غم مي
چيد زينب - بلا پشت بلا مي ديد زينب
امان از دوره سرد
اسارت - امان از زينب و درد اسارت
كاروان آل البيت
به جانب شهر مدينه رهسپار شد.
بشير بن جذلم
مىگويد: به آرامى مىرفتيم تا به شهر مدينه نزديك شديم، حضرت سجاد عليه السلام
فرمود تا بار از شتران برداشته خيمهها را برافراشتند و اهل حرم در آن خيمهها
فرود آمدند، امام على بن الحسين مرا طلبيد و فرمود: خداى تعالى پدرت جذلم را رحمت
كند كه شاعرى نيكو بود، آيا تو را از شعر بهره اى هست؟ !
عرض كردم: آرى
يابن رسول الله!
فرمود: هم اكنون
وارد شهر مدينه شو! و خبر شهادت ابى عبد الله عليه السلام و ورود ما را به مردم
ابلاغ كن!
بشير گويد: بر
اسب خويش سوار شدم و با شتاب وارد شهر مدينه شدم و به جانب مسجد نبوى رفتم، چون
بدانجا رسيدم با صدايى بلند و رسا اين اشعار را كه مرتجلا سروده بودم، خواندم :
يا اهل يثرب لا
مقام لكم بها
قتل الحسين و
ادمعى مدرار
الجسم منه بكربلا
مضرج
و الرأس منه على
القناة يدار
سپس روى به مردم
كردم و گفتم: اين على بن الحسين عليهما السلام است كه با عمهها و خواهرانش در
بيرون شهر مدينه فرود آمدهاند و من فرستاده اويم كه شما را از ماجرايى كه بر آنان
رفته است آگاه سازم.
وقتى اين خبر را
به مردم رساندم، در مدينه هيچ زنى نماند مگر اينكه از خانه خود بيرون آمد در حالى
كه زارى مىكرد و مىگريست، و من همانند آن روز را به ياد ندارم كه گروه بسيارى از
مردم يكدل و يكزبان گريه كنند و بر مسلمانان تلختر از آن روز را نديدم .
در آن هنگام
شنيدم كه بانويى براى حسين عليه السلام چنين نوحه سرائى مىكرد:
نعى سيدي ناع
نعاه فاوجعا
و امرضني ناع
نعاه فافجعا
فعيني جودا
بالدموع و اسكبا
وجودا بدمع بعد
دمعكما معا
على من وهى عرش
الجليل فزعزعا
فاصبح هذا المجد
و الدين اجدعا
على ابن نبي الله
و ابن وصيه
و ان كان عنا
شاحط الدار اشسعا
پس از خواندن اين
ابيات، آن بانو به من گفت: اى مرد! مصيبت و اندوه ما را در سوگ حسين تازه كردى و
زخمهايى را كه هنوز التيام نيافته بود از نو چنان خراشيدى كه ديگر اميد بهبودى
نيست، خداوند تو را بيامرزد، تو كيستى؟ !
گفتم: بشير بن
جذلم، مولايم على بن الحسين مرا فرستاد تا خبر ورودشان را به اهل مدينه بدهم، و
او با اهل بيت ابى عبد الله در فلان نقطه فرود آمده است .
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
امام حسين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
استقبال از
كاروان كربلا
بشير گويد: مردم
مدينه يكپارچه بسوى كاروان حركت كردند، و من نيز اسبم را بسرعت راندم و ديدم مردم
همه راهها را با حضور خود سد كردهاند، بناچار از اسب
پياده شدم و با
زحمت از ميان مردم گذشتم و خود را به خيمههاى آل البيت رساندم.
على بن الحسين
عليه السلام داخل خيمه بود، بيرون آمد و دستمالى در دست آن حضرت بود كه اشك از
رخسار مباركش پاك مىكرد، مردى منبرى آورد و آن حضرت بر آن نشست و اشك از ديدگانش
جارى بود، صداى مردم به گريه بلند شد و زنان ناله و زارى مىكردند و مردم از هر
طرف به آن حضرت دلدارى و تسليت مىگفتند، آن منطقه پر از شيون و فرياد شده بود، تا
آنكه حضرت سجاد عليه السلام با دست خويش اشاره كرد كه ساكت شوند و سپس اين خطبه را
ايراد فرمود:
خطبه امام سجاد
عليه السلام
الحمد لله رب
العالمين، مالك يوم الدين، بارىء الخلائق اجمعين، الذي بعد فارتفع في السموات
العلى و قرب فشهد النجوى، نحمده على عظائم الامور و فجائع الدهور و الم الفجائع و
مضاضة اللواذع و جليل الرزء و عظيم المصائب الفاظعة الكاظة الفادحة الجائحة.
ايها القوم! ان
الله و له الحمد ابتلانا بمصائب جليلة و ثلمة في الاسلام عظيمة، قتل ابو عبد الله
الحسين عليه السلام و عترته و سبي نساؤه وصيته و داروا برأسه في البلدان من فوق
عالي السنان و هذه الرزية التي لا مثلهارزية.
ايها الناس! فاي
رجالات منكم تسرون بعد قتله؟ ! ام اى فؤاد لا يحزن من اجله؟ ام اية عين منكم تحبس
دمعها و تضن عن انهمالها؟ ! فلقد بكت السبع الشداد لقتله و بكت البحار بامواجها و
السموات باركانها و الارض بارجائها و الاشجار باغصبانها و الحيتان و لجج البحار و
الملائكة المقربون و اهل السموات اجمعون.
يا ايها الناس!
اي قلب لا ينصدع لقتله؟ ! ام اي فؤاد لا يحن اليه؟ ! ام اي سمع يسمع هذه الثلمة
التي ثلمت في الاسلام و لا يصم.
ايها الناس!
اصبحنا مطرودين مشردين مذودين و شاسعين عن الامصار كأنا اولاد ترك و كابل من غير
جرم اجترمناه و لا مكروه ارتكبناه و لا ثلمة في الاسلام ثلمناها، ما سمعنا بهذا في
آبائنا الاولين
ان هذا الا
اختلاق .
و الله لو ان
النبي صلى الله عليه و آله تقدم اليهم في قتالنا كما تقدم اليهم في الوصاية بنا
لما ازدادوا على ما فعلوا بنا، فانا لله و انا اليه راجعون من مصيبة ما اعظمها و
اوجعها و افجعها و اكظها و افظعها و امرها و افدحها فعند الله نحتسب فيما اصابنا و
ما بلغ بنا فانه عزيز ذوانتقام .
حمد و سپاس
خداوندى را سزاست كه پروردگار عالميان و مالك روز جزا و آفريننده همه خلايق است،
آن خدايى كه مقامش آنقدر رفيع است كه گويا در بلندترين مرتبه آسمانها قرار گرفته
(و از دسترس عقل و فكر بلند پروازان بشرى بسيار دور است) و آنقدر به آدمى نزديك
است كه حتى زمزمهها را مىشنود، او را بر سختيهاى بزرگ و آسيبهاى زمانه و آزار و
حوادث ناگوار و مصائبدلخراش و بلاهاى جانسوز و مصيبتهاى بزرگ و سخت و رنج آور و
بنيان سوز سپاسگزارم.
اى مردم! خداوند
تبارك و تعالى، كه حمد مخصوص اوست، ما را به مصيبتهاى بزرگى مبتلا كرد و شكاف
بزرگى در اسلام پديد آمد، ابو عبد الله الحسين و عترتش كشته شدند! اهل حرم و
كودكان او را اسير كردند و سر مبارك او را در شهرها و بر نيزه گردانيدند! و اين
مصيبتى است كه همانندى ندارد.
اى مردم! كداميك
از مردان شما بعد از شهادت او مىتواند شادى كند؟ ! يا كدام دلى است كه به خاطر او
محزون نباشد؟ ! و يا كدام چشمى است كه بتواند اشك خود را نگاه دارد و آن را از
ريختن باز دارد؟ ! هفت آسمان كه داراى بنائى شديد است در شهادت او گريستند، درياها
با امواجشان و آسمانها با اركانشان و زمين از همه جوانب و درختان و شاخههاى
درختان و ماهيان و لجههاى درياها و فرشتگان مقرب و نيز ساكنان آسمانها تمام بر او
گريستند.
اى مردم! كدامين
دل است كه از كشته شدن او از هم نشكافد؟ ! و يا كدامين دل است كه براى او ننالد؟ !
يا كدامين گوش است كه صداى شكافى را كه در اسلام پديد آمده بشنود و كرد نشود؟ !
اى مردم! ما صبح
كرديم در حالى كه رانده شديم، از هم پراكنده شديم و از وطن خود دور افتاديم، گويا
ما فرزندان ترك و كابل بوديم، بدون آنكه جرمى كرده يا ناپسندى مرتكب شده باشيم با
ما چنين كردند، حتى چنين چيزى را در مورد نياكان بزرگوار پيشين خود نشنيدهايم، «و
اين بجز تزوير نيست» .
بخدا سوگند كه
اگر رسول خدا به جاى آن سفارشها، به جنگ با ما فرمان مىداد، بيش از اين
نمىتوانستند كارى انجام دهند! ! انا لله و انا اليه راجعون.چه مصيبت بزرگ و
دردناك و دلخراشى و چه اندوه تلخ و بنيان كنى؟ ! از خدا اجر اين مصيبت را كه به ما
روى آورده است، خواهانم كه او پيروز و منتقم است
.
صوحان بن صعصعه
در اين هنگام،
صوحان بن صعصعة بن صوحان عبدى از جاى برخاست ـ او مردى زمين گير بود ـ و از امام
عذر خواهى كرد كه: پاهاى من عليل و ناتوان است.امام سجاد عليه السلام عذر او را
پذيرفت و خشنودى خود را از او ابراز داشت و بر پدرش صعصعه درود فرستاد .
محمد بن حنفيه
بشير مىگويد:
محمد بن حنفيه از آمدن اهل بيت و شهادت برادرش حسين اطلاعى نداشت، پس از شنيدن،
صيحهاى زد و گفت: بخدا سوگند كه همانند اين زلزله را نديدهام مگر روزى كه رسول
خدا از دنيا رفت، اين صيحه و شيون چيست؟ !
و چون سخت بيمار
بود، كسى را قدرت آن نبود كه ماجرا را به او بگويد، زيرا بر جان او بيمناك بودند.
محمد بن حنفيه در
پرسش خود پافشارى كرد، يكى از غلامانش به او گفت: اى فرزند امير مؤمنان ! برادرت
حسين به كوفه رفت و مردم با او نيرنگ كردند و پسر عموى او مسلم بن عقيل را كشتند و
هم اكنون او و اهل حرم و بازماندگانش بازگشتهاند!
از آن غلام
پرسيد: پس چرا به نزد من نمىآيند؟ !
گفت: در انتظار
تو هستند!
از جاى برخاست و
در حالى كه گاه مىايستاد و گاهى مىافتاد و مىگفت: «لا حول و لا قوة الا بالله
العلى العظيم» ، و گويا اين مصيبت را احساس كرده بود گفت: بخدا سوگند كه من مصائب
آل يعقوب را در اين كار مىبينم.و مىگفت: «اين اخي؟ اين ثمرة فؤادي؟ اين الحسين؟»
«برادرم كجاست؟ ميوه دلم كجاست؟ حسين كجاست؟» .
به او گفتند كه:
برادرت حسين عليه السلام در بيرون مدينه و در فلان مكان بار انداخته است، او را بر
اسب سوار كردند و در حالى كه خادمان او در جلو حركت مىكردند او را به بيرون مدينه
بردند، چون نگاه كرد و بجز پرچمهاى سياه چيزى را نديد، پرسيد:
اين پرچمهاى سياه
چيست؟ ! بخدا قسم كه فرزندان اميه، حسين را كشتند! !
پس صيحه اى زد و
از روى اسب به زمين افتاد و از هوش رفت.
خادم او نزد امام
زين العابدين عليه السلام آمد و گفت: اى مولاى من! عموى خود را درياب پيش از آنكه
روح از بدن او جدا شود.
امام سجاد عليه
السلام به راه افتاد در حالى كه پارچهاى سياه در دست داشت و اشك ديدگان خود را با
آن پاك مىكرد.امام، بر بالين عمويش محمد بن حنفيه نشست و سر او را به دامن گرفت.
چون محمد بن
حنفيه به هوش آمد، به امام گفت: «يابن اخي! اين اخي؟ ! اين قرة عيني؟ ! اين نور
بصري؟» ! اين ابوك؟ ! اين خليفة ابي؟ ! اين اخي الحسين عليه السلام؟ !»«اى
پسربرادرم ! برادرم كجاست؟ نور چشمم كجاست؟ پدرت كجاست؟ جانشين پدرم كجاست؟ برادرم
حسين كجاست؟» .
امام على بن
الحسين عليه السلام پاسخ داد: «يا عماه! اتيتك يتيما»«عمو جان! به مدينه يتيم
بازگشتم» و بجز كودكان و بانوان حرم كه مصيبت ديده و گريانند ديگر كسى را بهمراه
نياوردهام.اى عمو! اگر برادرت حسين را مىديدى چه مىكردى در حالى كه طلب كمك
مىكرد ولى كسى به يارى او نمىشتافت و با لب تشنه شهيد شد؟ ! !
محمد بن حنفيه
باز فريادى زد و از هوش رفت .
ورود به مدينه
اهل بيت عليهم
السلام در روز جمعه هنگامى كه خطيب سرگرم خواندن خطبه نماز جمعه بود، وارد مدينه
شدند و مصائب حسين عليه السلام و آنچه را بر او وارد شده بود براى مردم بازگو
كردند.
داغها تازه شد و
باز حزن و اندوه آنان را فرا گرفت و در سوگ شهيدان كربلا نوحه سرايى كرده و مىگريستند
و آن روز همانند روز رحلت نبى اكرم صلى الله عليه و آله بود كه تمام مردم مدينه
اجتماع كرده و به عزادارى پرداختند.
ام كلثوم عليها
السلام در حالى كه مى گريست وارد مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله شد و روى به
قبر پيامبر صلى الله عليه و آله كرد و گفت: سلام بر تو اى جد بزرگوار من، خبر
شهادت فرزندت حسين عليه السلام را براى تو آوردهام!
پس ناله بلندى از
قبر مقدس رسول خدا صلى الله عليه و آله برخاست! و چون مردم اين ناله را شنيدند
بشدت گريستند و ناله و شيون همه جا را گرفت.
سپس على بن
الحسين عليه السلام به زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و صورت بر روى
قبر مطهر نهاده گريست .
راوى گويد: زينب
عليها السلام آمد و دو طرف در مسجد را گرفت و فرياد زد: يا جداه! من خبر مرگ
برادرم حسين را آوردهام.و اشك زينب هرگز نمىايستاد و گريه و ناله او كاستى
نمىگرفت و هر گاه نگاه به على بن الحسين عليه السلام مىكرد، حزن و اندوه او تازه
و غمش افزوده مىشد .
برخيز حال زينب
خونين جگر بپرس
از دختر ستمزده
حال پسر بپرس
با كشتگان به دشت
بلاگر نبودهاي
من بودهام
حكايتشان سر بسر بپرس
از ماجراي كوفه و
از سرگذشت شام
يك قصه ناشنيده
حديت دگر بپرس
از كودكانت از
سفر كوفه و دمشق
پيمودن منازل و
رنج سفر بپرس
دارد سكينه از تن
صد پارهاش خبر
حال گل شكفته ز
مرغ سحر بپرس
از چشم اشكبار و
دل بيقرار ما
كرديم چون به سوي
شهيدان گذر بپرس
بال و پرم ز سنگ
حوادث بهم شكست
برخيز حال طائر
بشكسته پر بپرس
مدينه کارواني
سوي تو با شيون آوردم
ره آوردم بــــود
اشــکــي کــه، دامــن دامــن آوردم
مديـنــه در بــه
رويـــم وامـکـن چــون يــک جــهان ماتــم
نــيـاورد
ارمــغــان بـا خـود کـسـي، تـنـهامـن آوردم
مــديــنــه يــک
گـلـسـتــان گــل اگــر در کــربــلا بـــردم
ولـي اکـنـون
گــلـاب حــسـرت از آن گـلشـن آوردم
اسـيــرم کــرد
اگـر دشمـن بـه جـان دوسـت خرسـنـدم
بــه پـايـان
خـدمـت خـود را بـه نـحـو احــسـن آوردم
مــديــنـــه
يـــوســـف آل عــلــي را بـــــردم اکــــنــــون
اگــــــر او را
نــــيــــاوردم از او پـــيــــراهـــن آوردم
مـديــنــه گـر
بـه سـويـت زنـده بـرگـشـتـم مـکن مَـنـعَمْ
کـه من اين نيمه
جان را هم به صد جان کندن آوردم
مــديــنــه
ايــن اسـيــريها نـشـد ســدّ رهــم بــنـگــر
چهــا بـا
خــطـبــههـاي خـود بـه روز دشـمـن آوردم
زهرا نجارزادگان
$
##اهلبيت واردمدينه
اهلبيت واردمدينه
کاروان آل البيت
از كربلا بعدازاربعين به جانب شهر مدينه رهسپار شد.
بشير بن جذلم
ميگويد: به آرامي ميرفتيم تا به شهر مدينه نزديک شديم، حضرت سجاد عليه السلام
فرمود تا بار از شتران برداشته خيمهها را برافراشتند و اهل حرم در آن خيمهها
فرود آمدند، امام علي بن الحسين مرا طلبيد و فرمود: خداي تعالي پدرت جذلم را رحمت
کند که شاعري نيکو بود، آيا تو را از شعر بهرهاي هست؟ !
عرض کردم: آري
يابن رسول الله!
فرمود: هم اکنون
وارد شهر مدينه شو! و خبر شهادت ابي عبد الله عليه السلام و ورود ما را به مردم
ابلاغ کن!
بشير گويد: بر
اسب خويش سوار شدم و با شتاب وارد شهر مدينه شدم و به جانب مسجد نبوي رفتم، چون
بدانجا رسيدم با صدايي بلند و رسا اين اشعار را که مرتجلا سروده بودم، خواندم :
يا اهل يثرب لا
مقام لکم بها
قتل الحسين و
ادمعي مدرار
الجسم منه بکربلا
مضرج
و الرأس منه علي
القناة يدار
سپس رو به مردم
کردم و گفتم: اين علي بن الحسين عليهما السلام است که با عمهها و خواهرانش در
بيرون شهر مدينه فرود آمدهاند و من فرستاده اويم که شما را از ماجرايي که بر آنان
رفته است آگاه سازم.
وقتي اين خبر را
به مردم رساندم، در مدينه هيچ زني نماند مگر اين که از خانه خود بيرون آمد در حالي
که زاري ميکرد و ميگريست، و من همانند آن روز را به ياد ندارم که گروه بسياري از
مردم يکدل و يکزبان گريه کنند و بر مسلمانان تلختر از آن روز را نديدم.
در آن هنگام
شنيدم که بانويي براي حسين عليه السلام چنين نوحه سرائي ميکرد:
نعي سيدي ناع
نعاه فاوجعا
و امرضني ناع
نعاه فافجعا
فعيني جودا
بالدموع و اسکبا
وجودا بدمع بعد
دمعکما معا
علي من وهي عرش
الجليل فزعزعا
فاصبح هذا المجد
و الدين اجدعا
علي ابن نبي الله
و ابن وصيه
و ان کان عنا
شاحط الدار اشسعا
پس از خواندن اين
ابيات، آن بانو به من گفت: اي مرد! مصيبت و اندوه ما را در سوگ حسين تازه کردي و
زخمهايي را که هنوز التيام نيافته بود از نو چنان خراشيدي که ديگر اميد بهبودي
نيست، خداوند تو را بيامرزد، تو کيستي؟ !
گفتم: بشير بن
جذلم، مولايم علي بن الحسين مرا فرستاد تا خبر ورودشان را بهاهل مدينه بدهم، و او
با اهل بيت ابي عبد الله در فلان نقطه فرود آمده است.
استقبال از
کاروان کربلا
بشير گويد: مردم
مدينه يکپارچه بسوي کاروان حرکت کردند، و من نيز اسبم را بسرعت راندم و ديدم مردم
همه راهها را با حضور خود سد کردهاند، بناچار از اسب پياده شدم و با زحمت از ميان
مردم گذشتم و خود را به خيمههاي آل البيت رساندم.
علي بن الحسين
عليهماالسلام داخل خيمه بود، بيرون آمد و دستمالي در دست آن حضرت بود که اشک از
رخسار مبارکش پاک ميکرد، مردي منبري آورد و آن حضرت بر آن نشست و اشک از ديدگانش
جاري بود، صداي مردم به گريه بلند شد و زنان ناله و زاري ميکردند و مردم از هر
طرف به آن حضرت دلداري و تسليت ميگفتند، آن منطقه پر از شيون و فرياد شده بود، تا
آن که حضرت سجاد عليه السلام با دست خويش اشاره کرد که ساکت شوند و سپس اين خطبه
را ايراد فرمود:
خطبه امام سجاد
عليه السلام
الحمد لله رب
العالمين، مالک يوم الدين، باريء الخلائق اجمعين، الذي بعد فارتفع في السموات
العلي و قرب فشهد النجوي، نحمده علي عظائم الامور و فجائع الدهور و الم الفجائع و
مضاضة اللواذع و جليل الرزء و عظيم المصائب الفاظعة الکاظة الفادحة الجائحة.
ايها القوم! ان
الله و له الحمد ابتلانا بمصائب جليلة و ثلمة في الاسلام عظيمة، قتل ابوعبد الله
الحسين عليه السلام و عترته و سبي نساؤه وصيته و داروا برأسه في البلدان من فوق
عالي السنان و هذه الرزية التي لا مثلهارزية.
ايها الناس! فاي
رجالات منکم تسرون بعد قتله؟ ! ام اي فؤاد لا يحزن من اجله؟ ام اية عين منکم تحبس
دمعها و تضن عن انهمالها؟ ! فلقد بکت السبع الشداد لقتله و بکت البحار بامواجها و
السموات بارکانها و الارض بارجائها و الاشجار باغصانها و الحيتان و لجج البحار و
الملائکة المقربون و اهل السموات اجمعون.
يا ايها الناس!
اي قلب لا ينصدع لقتله؟ ! ام اي فؤاد لا يحن اليه؟ ! ام اي سمع يسمع هذه الثلمة
التي ثلمت في الاسلام و لا يصم.
ايها الناس!
اصبحنا مطرودين مشردين مذودين و شاسعين عن الامصار کأنا اولاد ترک و کابل من غير
جرم اجترمناه ولا مکروه ارتکبناه و لا ثلمة في الاسلام ثلمناها، ما سمعنا بهذا في
آبائنا الاولين ان هذا الا اختلاق.
والله لو ان
النبي صلي الله عليه و آله تقدم اليهم في قتالنا کما تقدم اليهم في الوصاية بنا
لما ازدادوا علي ما فعلوا بنا، فانا لله و انا اليه راجعون من مصيبة ما اعظمها و
اوجعها و افجعها و اکظها و افظعها و امرها و افدحها فعندالله نحتسب فيما اصابنا و
ما بلغ بنا فانه عزيز ذوانتقام .
حمد و سپاس
خداوندي را سزاست که پروردگار عالميان و مالک روز جزا و آفريننده همه خلايق است،
آن خدايي که مقامش آنقدر رفيع است که گويا در بلندترين مرتبه آسمانها قرار گرفته
(و از دسترس عقل و فکر بلند پروازان بشري بسيار دور است) و آنقدر به آدمي نزديک
است که حتي زمزمهها را ميشنود، او را بر سختيهاي بزرگ و آسيبهاي زمانه و آزار و
حوادث ناگوار و مصائب دلخراش و بلاهاي جانسوز و مصيبتهاي بزرگ و سخت و رنج آور و
بنيان سوز سپاسگزارم.
اي مردم! خداوند
تبارک و تعالي، که حمد مخصوص اوست، ما را به مصيبتهاي بزرگي مبتلا کرد و شکاف
بزرگي در اسلام پديد آمد، ابو عبد الله الحسين و عترتش کشته شدند! اهل حرم و
کودکان او را اسير کردند و سر مبارک او را در شهرها و بر نيزه گردانيدند! و اين
مصيبتي است که همانندي ندارد.
اي مردم! کداميک
از مردان شما بعد از شهادت او ميتواند شادي کند؟ ! يا کدام دلي است که به خاطر او
محزون نباشد؟ ! و يا کدام چشمي است که بتواند اشک خود را نگاه دارد و آن را از
ريختن باز دارد؟ ! هفت آسمان که داراي بنائي شديد است در شهادت او گريستند، درياها با امواجشان و
آسمانها با ارکانشان و زمين از همه جوانب و درختان و شاخههاي درختان و ماهيان و
لجههاي درياها و فرشتگان مقرب و نيز ساکنان آسمانها تمام بر او گريستند.
اي مردم! کدامين
دل است که از کشته شدن او از هم نشکافد؟ ! و يا کدامين دل است که براي او ننالد؟ !
يا کدامين گوش است که صداي شکافي را که در اسلام پديد آمده بشنود و کر نشود؟ !
اي مردم! ما صبح
کرديم در حالي که رانده شديم، از هم پراکنده شديم و از وطن خود دور افتاديم، گويا
ما فرزندان ترک و کابل بوديم، بدون آنکه جرمي کرده يا ناپسندي مرتکب شده باشيم با
ما چنين کردند، حتي چنين چيزي را در مورد نياکان بزرگوار پيشين خود نشنيدهايم، «و
اين بجز تزوير نيست» .
بخدا سوگند که
اگر رسول خدا به جاي آن سفارشها، به جنگ با ما فرمان ميداد، بيش از اين
نميتوانستند کاري انجام دهند! ! انا لله و انا اليه راجعون. چه مصيبت بزرگ و
دردناک و دلخراشي و چه اندوه تلخ و بنيان کني؟ ! از خدا اجر اين مصيبت را که به ما
روي آورده است، خواهانم که او پيروز و منتقم است.
صوحان بن صعصعه
در اين هنگام،
صوحان بن صعصعة بن صوحان عبدي از جاي برخاست ـ او مردي زمين گير بود ـ و از امام
عذر خواهي کرد که: پاهاي من عليل و ناتوان است. امام سجاد عليه السلام عذر او را
پذيرفت و خشنودي خود را از او ابراز داشت و بر پدرش صعصعه درود فرستاد. (36)
محمد بن حنفيه
بشير ميگويد:
محمد بن حنفيه از آمدن اهل بيت و شهادت برادرش حسين اطلاعي نداشت، پس از شنيدن،
صيحهاي زد و گفت: بخدا سوگند که همانند اين زلزله را نديدهام مگر روزي که رسول
خدا از دنيا رفت، اين صيحه و شيون چيست؟ !
و چون سخت بيمار
بود، کسي را قدرت آن نبود که ماجرا را به او بگويد، زيرا بر جان او بيمناک بودند.
محمد بن حنفيه در
پرسش خود پافشاري کرد، يکي از غلامانش به او گفت: اي فرزند اميرمؤمنان ! برادرت
حسين به کوفه رفت و مردم با او نيرنگ کردند و پسر عموي او مسلم بن عقيل را کشتند و
هم اکنون او و اهل حرم و بازماندگانش بازگشتهاند!
از آن غلام
پرسيد: پس چرا به نزد من نميآيند؟ !
گفت: در انتظار
تو هستند!
از جاي برخاست و
در حالي که گاه ميايستاد و گاهي ميافتاد و ميگفت: «لا حول و لا قوة الا بالله
العلي العظيم» ، و گويا اين مصيبت را احساس کرده بود گفت: بخدا سوگند که من مصائب
آل يعقوب را در اين کار ميبينم. و ميگفت: «اين اخي؟ اين ثمرة فؤادي؟ اين الحسين؟»
«برادرم کجاست؟ ميوه دلم کجاست؟ حسين کجاست؟»
به او گفتند که:
برادرت حسين عليه السلام در بيرون مدينه و در فلان مکان بار انداخته است، او را بر
اسب سوار کردند و در حالي که خادمان او در جلو حرکت ميکردند او را به بيرون مدينه
بردند، چون نگاه کرد و بجز پرچمهاي سياه چيزي را نديد، پرسيد:
اين پرچمهاي سياه
چيست؟ ! بخدا قسم که فرزندان اميه، حسين را کشتند! !
پس صيحهاي زد و
از روي اسب به زمين افتاد و از هوش رفت.
خادم او نزد امام
زين العابدين عليه السلام آمد و گفت: اي مولاي من! عموي خود را درياب پيش از آن که
روح از بدن او جدا شود.
امام سجاد عليه
السلام به راه افتاد در حالي که پارچهاي سياه در دست داشت و اشک ديدگان خود را با
آن پاک ميکرد. امام، بر بالين عمويش محمد بن حنفيه نشست و سر او را به دامن گرفت.
چون محمد بن
حنفيه به هوش آمد، به امام گفت: «يا بن اخي! اين اخي؟ ! اين قرة عيني؟ ! اين نور
بصري؟» ! اين ابوک؟ ! اين خليفة ابي؟ ! اين اخي الحسين عليه السلام؟ !»«اي
پسربرادرم ! برادرم کجاست؟ نور چشمم کجاست؟ پدرت کجاست؟ جانشين پدرم کجاست؟ برادرم
حسين کجاست؟»
امام علي بن
الحسين عليه السلام پاسخ داد: «يا عماه! اتيتک يتيما»«عمو جان! به مدينه يتيم
بازگشتم» و بجز کودکان و بانوان حرم که مصيبت ديده و گريانند ديگر کسي را بهمراه
نياوردهام. اي عمو! اگر برادرت حسين را ميديدي چه ميکردي در حالي که طلب کمک
ميکرد ولي کسي به ياري او نميشتافت و با لب تشنه شهيد شد؟ !
محمد بن حنفيه
باز فريادي زد و از هوش رفت.
ورود به مدينه
اهل بيت عليهم
السلام در روز جمعه هنگامي که خطيب سرگرم خواندن خطبه نماز جمعه بود، وارد مدينه
شدند و مصائب حسين عليه السلام و آنچه را بر او وارد شده بود براي مردم بازگو
کردند.
داغها تازه شد و
باز حزن و اندوه آنان را فرا گرفت و در سوگ شهيدان کربلا نوحه سرايي کرده و
ميگريستند و آن روز همانند روز رحلت نبي اکرم صلي الله عليه و آله بود که تمام
مردم مدينه اجتماع کرده و به عزاداري پرداختند.
ام کلثوم
عليهاالسلام در حالي که ميگريست وارد مسجد پيامبر صلي الله عليه و آله شد و روي
به قبر پيامبر صلي الله عليه و آله کرد و گفت: سلام بر تو اي جد بزرگوار من، خبر
شهادت فرزندت حسين عليه السلام را براي تو آوردهام!
پس ناله بلندي از
قبر مقدس رسول خدا صلي الله عليه و آله برخاست! و چون مردم اين ناله را شنيدند
بشدت گريستند و ناله و شيون همه جا را گرفت.
سپس علي بن
الحسين عليهماالسلام به زيارت قبر پيامبر صلي الله عليه و آله آمد و صورت بر روي
قبر مطهر نهاده گريست.
راوي گويد: زينب
عليهاالسلام آمد و دو طرف در مسجد را گرفت و فرياد زد: يا جداه! من خبر مرگ برادرم
حسين را آوردهام. و اشک زينب هرگز نميايستاد و گريه و ناله او کاستي نميگرفت و
هر گاه نگاه به علي بن الحسين عليهماالسلام ميکرد، حزن و اندوه او تازه و غمش
افزوده ميشد.
راوي مي گويد:
زينب عليهاالسلام آمد و دو طرف در مسجد را گرفت و فرياد زد: «يا جداه، من خبر مرگ
برادرم حسين را آوردهام.»
و اشک زينب هرگز
نمي ايستاد و گريه و ناله او کاستي نمي گرفت و هر گاه نگاه به علي بن الحسين
عليه السلام مي کرد حزن و اندوه او تازه و غمش افزون مي شد.
ام سلمه – همسر
رسول خدا صلي الله عليه و آله – در حالي که شيشه اي در دست داشت و تربت حسين عليه
السلام در آن به خون مبدل شده بود و با دست ديگرش دست فاطمه، فرزند حسين عليه
السلام را گرفته بود از حجره خود بيرون آمد.
اهل بيت چون ام سلمه
را مشاهده کردند و آن تربت تبديل به خون شده را ديدند گريه و زاري آنان شدت گرفت و
با ام سلمه دست در آغوش شدند و بسيار گريستند.
برخيز و حال زينب
خونين جگر بپرس
از دختر ستمزده
حال پسر بپرس
همراه ما به دشت
بلاگر نبودهاي
من بودهام،
حکايتشان سر بسر بپرس
قصه
کربلا/نويسنده: على نظرى منفرد
$
##اشعاربازگشت
کاروان به مدینه
اشعاربازگشت
کاروان به مدينه
ام كلثوم عليها
السلام در حالى كه همراه كاروان كربلا عازم شهر مدينه گرديد مىگريست و اين اشعار
را مىخواند :
مدينة جدنا لا
تقبلينا
فبالحسرات و
الاحزان جينا
خرجنا منك
بالاهلين جمعا
رجعنا لا رجال و
لا بنينا
و كنا في الخروج
بجمع شمل
رجعنا حاسرين
مسلبينا
و كنا فى امان
الله جهرا
رجعنا بالقطيعة
خائفينا
و مولانا الحسين
لنا انيس
رجعنا و الحسين
به رهينا
فنحن الضائعات
بلا كفيل
و نحن النائحات
على اخينا
و نحن السائرات
على المطايا
نشال على الجمال
المبغضينا؟
و نحن بنات يس و
طه
و نحن الباكيات
على ابينا
و نحن الطاهرات
بلا خفاء
و نحن المخلصون
المصطفونا
و نحن، الصابرات
على البلايا
و نحن الصادقون
الناصحونا
الا يا جدنا بلغت
عدانا
مناها و اشتفى
الاعداء فينا
لقد هتكوا النساء
و حملوها
على الاقتاب قهرا
اجمعينا
اي مديـنـه!
خجـلم از تـو، قبـولم منـما
خجـل از بهـر
خـدا، نزد رسـولـم نـما
تو نگويي به من
آن، نور دو عينت، چون شد؟
آخر اي زينب
محزون، حسينت چون شد؟
هان نگويي کـه
تو، زينب ز کجـا مي آيـي؟
بـا حسيـن رفتي و
تنها، تـو چرا مي آيي؟
گر رِسَم بر تو،
نگويي که تـو را، معجر کـو؟
از منِ زار
نپـرسي، که علي اکبـر کـو؟
اين نپرسي تو ز
من، قاسم افگار چه شـد؟
يا که عبّاس علي،
ميـر علمـدار چه شد؟
مدينه! كاروانى
سوى تو با شيون آوردم
ره آوردم بود
اشكى كه، دامن دامن آوردم
مدينه! در به
رويم وا مكن! چون يك جهان ماتم
ولى اكنون گلاب
حسرت از آن گلشن آوردم!
اگر موى سياهم شد
سپيد از غم، ولى شادم
كه مظلوميت خود
را گواهى روشن آوردم
اسيرم كرد اگر
دشمن، بجان دوست خرسندم
به پايان خدمت
خود را به نحو احسن آوردم
مدينه! يوسف آل
على را بردم، و اكنون
اگر او را
نياوردم، از و پيراهن آوردم!
مدينه! از بنى
هاشم نگردد با خبر يك تن؟ !
كه من از كوفه،
پيغام سر دور از تن آوردم!
مدينه! اگر به
سويت زنده برگشتم، مكن منعم
كه من اين نيمه
جان را هم به صد جان كندن آوردم!
مدينه! اين
اسيريها نشد سد رهم، بنگر!
چها با خطبه هاى
خود به روز دشمن آوردم؟ ! .
برخيز حال زينب
خونين جگر بپرس
از دختر ستمزده
حال پسر بپرس
با كشتگان به دشت
بلاگر نبودهاي
من بودهام
حكايتشان سر بسر بپرس
از ماجراي كوفه و
از سرگذشت شام
يك قصه ناشنيده
حديت دگر بپرس
از كودكانت از
سفر كوفه و دمشق
پيمودن منازل و
رنج سفر بپرس
دارد سكينه از تن
صد پارهاش خبر
حال گل شكفته ز
مرغ سحر بپرس
از چشم اشكبار و
دل بيقرار ما
كرديم چون به سوي
شهيدان گذر بپرس
بال و پرم ز سنگ
حوادث بهم شكست
برخيز حال طائر
بشكسته پر بپرس
صدا در سينه ها
ساکت که اينک يار مى آيد
ز راه شام و کوفه
عابد بيمار مى آيد
غبار راه بس
بنشسته بر رخسار چون ماهش
به چشم آيينه
ايزد نمايى تار مى آيد
الا اى دردمندان
مدينه با دو صد حسرت
طبيب دردمندان با
دل تبدار مى آيد
الا اى بانوان
اهل يثرب پيشواز آييد
که زينب بى برادر
با دل غمخوار مى آيد
بيا ام البنين با
ديده گريان تماشا کن
که اردوى حسينى
بى سپهسالار مى آيد
علي شجاعي
بازگشت کاروان
اسرا به مدينه
مدينه رو به سوي
تو دوباره آوردم
به همرهم دل پر
از شراره آوردم
مدينه باز مکن
دربه روي من زيرا
ز کوي عشق غمي بي
شماره آوردم
مدينه سوي تو اين
کاروان عاشق را
گهي پياده و گاهي
سواره آوردم
من اين سفينه در
خون نشسته را با خود
ز موج خيز بلا تا
کناره آوردم
مدينه اين چمن
غنچه هاي پرپر را
ز زير تيغ غم و
سنگ و خاره آوردم
ستاره هاي شب
افروز من به خون خفتند
کنون خبر ز شب بي
ستاره آوردم
پس از شکفتن
لبخند خون گرفته عشق
خبر ز کودک و از
گاهواره آوردم
در اين رسالت
عظمي، تمام عالم را
به پاي خطبه خود
بر نظاره آوردم
دلم ز غارت گلچين
لبالب از خون است
اگر اشاره اي از
گوشواره آوردم
اگر ز يوسف زهرا
نشانه مي طلبي
نشانه پيرهني
پاره پاره آوردم
«وفائي» ازغم و
دردم اگر سخن گفتم
ز صد هزار سخن يک
اشاره آوردم
هاشم وفايي
بازگشت به مدينه
سلام اي روضه
طاها مدينه
سلام اي جنت
الزهرا مدينه
تو اي هم ناله
ديرينه دل
حکايت کن ز زخم
سينه دل
تو درد و غصه ها
بسيار ديدي
شرار و قنفذ و
مسمار ديدي
ولي اين بار سر
کن قصه عشق
بگو با ما سخن از
غصه عشق
سخن از خستگان
عشق سرکن
جهان را از غم
زينب خبر کن
بگو از کاروان
خسته شام
زدلهاي به خون
بنشسته از شام
بگو از ياس هاي
ارغواني
ز اطفال نحيف و
استخواني
بگو از کاروان و
شور و شينش
که زينب آمد اما
بي حسينش
شرر افتاد بر
جانت مدينه
که سوزاندند
قرانت مدينه
همانا که ز
پيغمبر بريدند
وفا را در يم خون
سر بريدند
به باب العلم
شبها باب بستند
همانا بر حسينش
آب بستند
جفا آن فرقه که
بر ياس کردند
جدا دست از تن
عباس کردند
مدينه رشته دين
پاره ديدي
به ياد محجسن آن
گهواره ديدي
ولي گودال پر خون
را نديدي
در آتش قوم مجنون
را نديدي
نديدي دست و پا
مي زد گل عشق
کنارش ناله مي زد
بلبل عشق
ثمر از باغ غم مي
چيد زينب
بلا پشت بلا مي
ديد زينب
امان از دوره سرد
اسارت
امان از زينب و
درد اسارت
عمر سفر آمد به
سر مدينه
داغ دلم شد تازه
تر مدينه
فرياد زن اعلام
کن خبر ده
برگشته زينب از
سفر مدينه
از کربلا و شام و
کوفه سوغات
آورده ام خون جگر
مدينه
هم داده ام از
دست شش برادر
هم ديده ام داغ
پسر مدينه
از کاروان بي
حسين و عباس
ام البنين را کن
خبر مدينه
گرديده جسم يوسف
پيمبر
از قلب زينب پاره
تر مدينه
پيراهن او را
بگير از من
بر مادرم زهرا
ببر مدينه
بر يوسف زهرا ز
سوز سينه
قرآن بخوان، قرآن
بخوان مدينه
جان مرا لب تشنه
سر بريدند
هجده عزيزم را به
خون کشيدند
هم پيکرش را پاره
پاره کردند
هم سينه اش را از
سنان دريدند
گه دور خيمه گه
به دور مقتل
با کعب ني دنبال
ما دويدند
با کام خشک از
هيجده عزيزم
بين دو نهر آب سر
بريدند
از کربلا تا شام
لحظه لحظه
رأس حسينم را به
نيزه ديدند
اعضاي او گرديده
سوره سوره
آيات قرآن از لبش
شنيدند
حالا که آمد اين
سفر به پايان
اکنون که از ره
کاروان رسيدند
بر يوسف زهرا ز
سوز سينه
قرآن بخوان، قرآن
بخوان مدينه
دادم ز کف گل هاي
پرپرم را
عبدالله و عباس و
اکبرم را
راهم مده راهم
مده که با خود
نآورده ام گل هاي
پرپرم را
ديدم به روي شانة
ذبيحم
با کام عطشان ذبح
اصغرم را
تا سر بريدند از
تن حسينم
ديدم لب گودال
مادرم را
وقتي سکينه
تازيانه مي خورد
کردم صدا جد
مطهرم را
دردا که با
پيشاني شکسته
ديدم به ني رأس
برادرم را
تا بر حسين خود
کنم تأسي
بر چوبة محمل زدم
سرم را
يک روزه يک باغ
گلم خزان شد
از دست دادم يار
و ياورم را
بر يوسف زهرا ز
سوز سينه
قرآن بخوان، قرآن
بخوان مدينه
عريانِ تن در خون
شناورش بود
پيراهنش گيسوي
دخترش بود
آبي که زخمش را
به قتلگه شست
در آن يم خون اشک
مادرش بود
وقتي که جسمش را
به بر گرفتم
لب هاي من بر زخم
حنجرش بود
يک سوي او نعش
علي اکبر
يک سوي او دست
برادرش بود
من زائر جسمش
کنار گودال
زهرا به کوفه
زائر سرش بود
پيشاني اش را جاي
سنگ دشمن
نقش سم اسبان به
پيکرش بود
با من بنال از
داغ آن شهيدي
کز نوک ني چشمش
به خواهرش بود
از نيزه و شمشير
و تير و خنجر
بر زخم ديگر زخم
ديگرش بود
بر يوسف زهرا ز
سوز سينه
قرآن بخوان، قرآن
بخوان مدينه
غلامرضا سازگار
باز آمدم از سفر
مدينه
راهم ندهي دگر
مدينه
هفتاد و دو داغ
روي داغم
آتش زده، بر جگر
مدينه
راهم ندهي به خود
که دارم
از کرب و بلا خبر
مدينه
با داغ حسين، چون
کنم رو
بر قبر پيامبر
مدينه؟
يک جامه، ز هيجده
عزيزم
آوردهام از سفر
مدينه
با هر قدمم به
پيش رو بود
پشت سر هم خطر
مدينه
بودند مواظبم به
هر گام
هفتاد بريده سر
مدينه
والله به چشم
خويش ديدم
چوب و لب و طشت
زر مدينه
هفتاد و دو داغ
اگر چه ميزد
دائم به دلم شرر
مدينه،
والله که داغ آن
سه ساله
خم کرد مرا کمر،
مدينه
شمشير حسين، بودم
امّا
بر سنگ شدم سپر
مدينه
گه در دل حبس، گه
خرابه
کردم شب خود سحر
مدينه
کشتند سکينه را
به گودال
روي بدن پدر،
مدينه
خورسندم از اينکه
در، ره دوست
دادم، دو نکو پسر
مدينه
با آنهمه غم،
مصيبت شام
بود از همه سختتر
مدينه
در شام بلا به
چشم تحقير
کردند به ما نظر
مدينه
اي کاش شوند همچو
«ميثم»
بر ما همه، نوحهگر
مدينه
غلامرضا سازگار
اشک فشان، در غم
نورِ دو عين آمدم
مدينه راهم نده
که بيحسين آمدم
واي حسين کشته
شد(2)
مدينه من، زائر
گلوي ببْريدهام
جاي سم اسب را،
به چشم خود ديدهام
واي حسين کشته
شد(2)
مدينه من ديدهام
دو شاخه ياس را
دو شاخه ياس را
دو دست عباس را
واي حسين کشته شد(2)
مدينه، من زخم
دل، زخم تن آوردهام
ز هيجده يوسفم،
پيرهن آوردهام
واي حسين کشته
شد(2)
مدينه، خون دل و
چشم تر آوردهام
خبر ز چوب و لب و
طشت زر آوردهام
واي حسين کشته
شد(2)
مدينه هفتاد داغ،
بر جگر آوردهام
نه اکبر آوردهام،
نه اصغر آوردهام
واي حسين کشته شد(2)
مدينه بر زخم ما،
همه نمک ميزدند
گهي به زخم زبان،
گهي کتک ميزدند
واي حسين کشته
شد(2)
غلامرضا سازگار
$
##مررت على ابيات
آل محمد
مررت على ابيات
آل محمد
وَ لَقَدْ
اءَحْسَنَ ابنُ قُتَيْبَةَ رَحْمَهُ اللّهِ وَ قَدْ بَكى عَلَى الْمَنازِلِ
الْمُشارِ الَيها، فَقالَ:
مَرَرْتُ عَلى
اءَبْياتِ آلِ مُحَمَّدٍ//فَلَمْ اءَرَها اءَمْثالَها يَوْمَ حَلَّتِ
فَلا يُبْعِدُ
اللّهُ الدِّيارَ وَ اءَهْلَها//وَ انْ اءَصْبَحَتْ مِنْهُمْ بِزَعْمى
تَخَلَّتِ
اءَلا انَّ
قَتْلَى الطَّفِّ مِنْ آلِ هاشِمٍ//اءَذَلَّتْ رِقابَ الْمُسْلِمينَ فَذَلَّتِ
وَ كانُوا غِياثا
ثُمَّ اءَضْحَوا رَزِيَّةً //لَقَدْ عَظُمَتْ تِلْكَ الرَّزايا وَ جَلَّتِ
اءَلَمْ تَرَ اءَنَّ الشَّمْسً اءَضْحَتْ
مَريضَةً//لِفَقْدِ حُسَيْنِ وَالْبِلادُ اقْشَعَرَّتِ
فَاءسْلُكْ
اءَيُّهَا السّامِعُ بِهذِهِ الْمَصائِبِ مَسْلَكَ الْقُدْوَةِ مِنْ حُمَاةِ
الْكِتابِ.
چه نيكو سروده
است ((ابن قتيبه )) آن هنگام كه به آن منزلهاى بى صاحب نظر انداخته و اشك حسرت از
ديدگان جارى ساخته و اين اشعار را گفته :
((مررت على ابيات
آل محمد....))؛ يعنى بر خانه هاى بى صاحب آل رسول ، گذر نمودم ديدم كه حال ايشان
نه بر منوال آن روزى است كه در آن بودند؛ خدا اين خانه ما و صاحبانش را از رحمت
دور نكند؛ به درستى كه مصيبت شهداى كربلا از آل بنى هاشم ، گردن مسلمانان را از
بار اندوه خوار و ذليل نموده كه هنوز اثر ذلت در آنها هويد است ؛ بنى هاشم همواره
پناهگاه مردم بودند و اكنون داغ مصيبتى بر دلها آنها نشانده شده ، چه مصيبت بزرگى
؛ آيا نمى بينى كه خورشيد جهان تاب رخساره اش از درد مصيبت حسين عليه السّلام ،
زرد گشته و خود در تب و تاب است و همچنين شهرها از وحشت اين مصيبت ، لرزان و در
اضطراب است ؟
اى شنوندگان خبر
مصيبتت فرزند بتول ، در ميدان اندوه چنان قدم استوار داريد كه جانشينان رسول صلى
الله عليه و آله كه حاميان كتاب خدا بودند، استوار مى داشتند.
وااقعه حرّه
براي نشان دادن
تصوير دورنماي زمان امام سجاد (عليهالسلام) و شناخت بيشتر آن مناسب است كه خلاصهي
واقعهي حرّه را نيز متذكر شويم.
پس از شهادت امام
حسين (عليهالسلام) موجي از خشم و نفرت در مناطق اسلامي بر ضد حكومت يزيد برانگيخته
شد. در شهر مدينه نيز كه مركز خويشاوندان پيامبر و صحابه و تابعين بود، مردم به
خشم درآمدند. حاكم مدينه (عثمان بن محمد بن ابي سفيان) كه در ناپختگي و جواني چيزي
از يزيد كم نداشت، با اشارهي يزيد گروهي از بزرگان شهر را به نمايندگي از طرف مردم
مدينه به دمشق فرستاد تا از نزديك خليفه ي جوان را ببينند و از مَراحم وي برخوردار
شوند تا در بازگشت به مدينه مردم را به اطاعت از حكومت وي تشويق كنند.
به دنيال اين
طرح، عثمان هيئتي مركب از «منذر بن زبيرعوام» «عبيدالله بن ابي عمرو مخزومي» و
«عبدالله بن حنظله،غسيل الملائكه» و چند تن ديگر از شخصيتهاي بزرگ مدينه را جهت
ديدار با يزيد به دمشق روانه ساخت. ايشان به كاخ يزيد وارد شدند. يزيد در نزد آنها
نيز از شرابخواري و ميگساري و بپاداشتن ساز و آواز كوتاهي نكرد. اما پذيرايي
باشكوهي از ايشان كرد و به آنان احترام بسيار نمود و به هر كدام هدايا و خلعتهاي
هنگفتي بالغ بر پنجاه هزار و صد هزار دينار بخشيد.
ايشان به مدينه
بازگشتند و در اجتماع مردم شهر اعلام كردند كه: «ما از نزد شخصي برگشتهايم كه دين
ندارد و شراب ميخورد، تار و طنبور مينوازد، سگبازي ميكند و زنان خوش آواز در مجلس
او دلربايي ميكنند. اينك شما را شاهد ميگيريم كه او را از خلافت بركنار كرديم.»
بدنبال اين
جريان، مردم با عبدالله بيعت كرده و حاكم مدينه و همه ي بني اميه را از شهر بيرون
كردند. اين گزارش به يزيد رسيد، او «مسلم بن عقبه» را با لشگر انبوهي براي سركوبي
مردم مدينه اعزام كرد و به وي گفت: به آنان 3 روز مهلت بده، اگر تسليم نشدند، با
آنان بجنگ و وقتي پيروز شدي سه روز هر چه دارند از اموال و چهارپايان و سلاح و
طعام، همه را غارت كن و در اختيار سربازان بگذار... .
جنگ خونيني در
گرفت و سرانجام شورشيان شكست خوردند و سران نهضت كشته شدند. مسلم به مدت 3 روز
دستور قتل عام مردم شهر را صادر كرد. سربازان شام جناياتي مرتكب شدند كه قلم از
بيان آنها شرم دارد. پس از پايان قتل و غارت، مسلم از مردم به عنوان بردگي براي
يزيد بيعت گرفت.
$
##روضه ام البنین
روضه ام البنين
سَلامُ اللّهِ
وَسَلامُ مَلائِکَتِهِ الْمُقَرَّبينَ وَاَنْبِيائِهِ الْمُرْسَلينَ وَعِبادِهِ
الصّالِحينَ وَجَميعِ الشُّهَداءِ وَالصِّدّيقينَ وَالزّاکِياتِ الطَّيِّباتِ فيما
تَغْتَدي وَتَرُوحُ عَلَيْکَ يَابْنَ اَميرِالْمُؤْمِنينَ اَلسَّلامُ عَليكَ يا
ابالفضلِ العبّاس
شنيدم آنكه جدا
شد ز قامت عباس
دو دست بر اثر
ظلم قوم حق نشناس
به چشم راست
خدنگش رسيده از الماس
چمن خزان شد و
پژمرده گشت چون گل ياس .
لا تَدْعُوَنّي
وَيْكِ اُمَّ الْبَنينْ* تُذَكِّريني بِلُيُوثِ الْعَرينْ
كانَتْ بَنُونَ
لِيَ اُدْعى بِهِمْ* وَالْيَوْمَ اَصْبَحْتُ وَلا مِنْ بَنينْ
اَرْبَعَةٌ
مِثْلُ نُسُورِ الرُّبى* قَدْ واصَلُوا الْمَوْتَ بِقَطْعِ الْوَتينْ
تَنازَعَ
الْخِرْصانُ اَشْلاءَهُمْ* فَكُلُّهُمْ اَمْسى صَريعاً طَعينْ
يا لَيْتَ شِعْري
اَكَما اَخْبَرُوا* بِاَنَّ عَبّاساً قَطيعُ الَيمينْ
يعنى اى زنان
مدينه، ديگر مرا ام البنين نخوانيد و مادر شيران شكارى ندانيد، مرا فرزندانى بود
كه به سبب آنها ام البنينم مىگفتند، ولى اكنون ديگر براى من فرزندى نمانده و همه
را از دست دادهام. آرى، من چهار باز شكارى داشتم كه آنها را هدف تير قرار دادند و
رگ گردن آنها را قطع نمودند و دشمنان با نيزههاى خود ابدان طيبه آنها را از هم
متلاشى كردند و در حالى روز را به پايان بردند كه همه آنها با جسد چاك چاك بر روى
خاك افتاده بودند. اى كاش مىدانستم آيا اين خبر درست است كه دستهاى فرزندم قمر
بنى هاشم عليه السلام را از تن جدا كردند؟!
مخوان جانا دگر
ام البنينم - كه من با محنت دنيا قرينم
مرا ام البنين
گفتند، چون من - پسرها داشتم ز آن شاه دينم
جوانان هر يكى
چون ماه تابان - بدندى از يسار و از يمينم
ولى امروز بى بال
و پرستم - نه فرزندان، نه سلطان مبينم
مرا ام البنين هر
كس كه خواند - كنم ياد از بنين نازنينم
به خاطر آورم آن
مه جبينان - زنم سيلى به رخسار و جبينم
به نام عبد الله
و عثمان و جعفر - دگر عباس آن در ثمينم
يا مَنْ رَاَى
الْعَبّاسَ كَرَّ عَلى جَماهيرِ النَّقَدْ* وَوَراهُ مِنْ اَبْناءِ حَيْدَرَ كُلّ
لَيْث ذي لَبَدْ
اُنْبِئْتُ اَنَّ
ابْني اُصيبَ بِرَأسِهِ مَقْطُوعَ يَدْ* وَيْلي عَلى شِبْلي اَمالَ بِرَأسِهِ
ضَرْبُ الْعَمَدْ
*لَوْ كانَ
سَيْفُكَ فِي يَدَيْكَ لَما دَنا مِنْهُ اَحَدْ
حاصل مضمون اين
ابيات جانسوز آنكه: هان اى كسى كه فرزند عزيزم، عباس، را ديدهاى كه با دشمن در
قتال است و آن فرزند حيدر كرار، پدروار،حمله مىكند و فرزندان ديگر على مرتضى، كه
هر يك نظير شير شكارى هستند، در پيرامون وى رزم مى كنند، آه كه به من خبر داده
اند كه بر سر فرزندم عباس عمود آهن زدند در حاليكه دست در بدن نداشته است. اى واى
بر من ! چه بر سرم آمد و چه مصيبتى بر فرزندانم رسيد؟! اگر فرزندم عباس دست در تن
داشت، كدام كس را جرأت بود كه به وى نزديك شود؟!
فضل بن محمد بن
فضل بن حسن بن عبيد الله بن عباس بن امير المؤمنين عليه السلام نيز، كه از تبار
قمر بنى هاشم است، مرثيه ذيل را در سوگ جد خود سروده است:
إنّــي لأذكـرُ
للعباسِ مـوقفَهُ - بـكربلاءَ وهـامُ
القومِ يختطفُ
يحمي الحسينَ
ويحميهِ على ظمأٍ - ولا يـولّي ولا يثني
فـيختلفُ
ولا أرى مـشهداً
يوماً كـمشهدِهِ - مع الحسينِ عليهِ
الفضلُ والشرفُ
أكـرم بـهِ
مشهداً بانت فضيلتُهُ - ومـا أضـاعَ لهُ
أفعالهُ خـلفُ
و چه زيبا سروده
است شاعر بزرگ اهل بيت عليهم السلام مرحوم سيد جعفر حلى «ره» در مدح حضرت ابو
الفضل العباس عليه السلام:
كميت شاعر چه خوش
سروده است:
و ابوالفضل إنّ
ذكرَهم الحُلوَ - شفاءُ النفوس في الأسقام
قَتَل الأدعياء
إذ قَتلوهُ - أكرَم الشاربين صَوب الغمام
يعنى: و ابو
الفضل (يكى از جوانمردان بود) كه ياد شيرين آنها شفاى درد هر ددرمندى است .
آن كه زنا زادگان
را كشت و در آن هنگامى كه او را كشتند، و بزرگوارترين كسى كه از آب باران آشاميد.
شاعرى ديگر
درباره عباس بن على عليه السلام چنين سروده است:
أحقُّ الناسِ أن
يُبْكَى عليه – فتىً أبكى الحسينَ بكربلاءِ
أخوه وابنُ
وَالِدِه عليٍّ – أبو الفضل المضرَّجُ بالدماءِ
وَمَنْ واساه لا
يَثْنيه شيءٌ – وَجَادَ لَهُ عَلَى عَطَش بماءِ
يعنى: شايستهترين
كسى كه سزاوار است مردم بر او بگريند آن جوانى است كه (شهادتش) حسين عليه السلام
را در كربلا به گريه انداخت.
يعنى برادر و
فرزند پدرش على عليه السلام كه همان ابو الفضل بود و به خون آغشته گشت .
و كسى كه با او
مواسات كرد و چيزى نتوانست جلو گير او (در اين مواسات) گردد، و با اينكه خود تشنه
آب بود (اب نخورد و)به آن حضرت كرم كرد.
مرا ام البنين
ديگر مخوانيد
به آه و ناله ام
يارى نماييد
بنالم بهر عباسم
شب و روز
شده آهم به جانم
آتش افروز
به دشت كربلا آن
مه جنبينم
شنيدم بود سقاى
حسينم
به دريا پا نهاد
و تشنه برگشت
حسينش تشنه بود،
از آب لب بست
گذشت از آب و كسب
آبرو كرد
به سوى خيمه ها
با آب رو كرد
ز نخلستان چو بر
سوى خيم شد
به دست اشقيا
دستش قلم شد
منابع:
مقتل الحسين ابو
مخنف ازدي - ابصار العين في انصار الحسين - مجالس الفاخره في مصايب عتره
الطاهره - العقيله و الفواطم - ثمرات الأعواد ج2 ص68
سَلامُ اللّهِ
وَسَلامُ مَلائِکَتِهِ الْمُقَرَّبينَ وَاَنْبِيائِهِ الْمُرْسَلينَ وَعِبادِهِ
الصّالِحينَ وَجَميعِ الشُّهَداءِ وَالصِّدّيقينَ وَالزّاکِياتِ الطَّيِّباتِ فيما
تَغْتَدي وَتَرُوحُ عَلَيْکَ يَابْنَ اَميرِالْمُؤْمِنينَ اَلسَّلامُ عَليكَ يا
ابالفضلِ العبّاس
اي بــه بنيــن
تــو درود همـه - فاطمـه يا فاطمـه يا فاطمـه
بــاغ گــل يــاس
سـلام عليک - مـــادر عبــاس ســلام عـليک
اي همه از خود
سفرت تاحسين - اذن دخـول حــرمت ياحسين
سايـــهنشين
حـــرم آفتــاب - غــرق شــده در کــرم آفتاب
فـــاطمه دوم
حيــدر شــدي - مادر يک ماه و سه اختر شدي
جز تو کـه بـر
شيـرخدا شيـر زاد؟ - جز تو کـه بـر شيـر علي ،شير داد
جز تو که در کرب
و بلاي حسين - چـار پسـر کــرده فـداي حسين
چـار پســر دادي
و زيــن افتخــار - شــد حــرم چــار امــامت مــزار
پــاسخ آن وفــا
و احســاس تــو - فاطمــه شــد، مــادر عبـاس تــو
چـار پسـر داشتـي
اي جـان پاک - رفـت غريبانــه تنـت زيـر خـاک
ليـک جوانــان
عــرب ره سپـــر - در پـي تابـوت تــو همچـون پسر
امشب مي خواهم
روضه يك مادررا براي مادرها بخوانم. مادري كه چهارشهيد در راه خدا داده . ام
البنين مادر اباالفضل العباس كه چهار فرزندش دركربلا شهيد شدند . ام البنين
دركربلا نبود شهادت فرزندانش را ببيند . خبر شهادت آنهارا ازديگران شنيد . روزها
ميرفت قبرستان بقيع بياد چهار فرزند شهيدش نوحه سرائي ميكرد وگريه ميكرد . راوي مي
گويد: رفتم قبرستان بقيع ديدم يک بي بي محترمه اي با فرزندش نشسته و صدا مي زند:
لا تد عُوَنّي وَ يکِ أمَّ البنين . ديدم اين خانم صدا مي زند: آي مردم! ديگر به
من امّ البنين نگوييد. مردم! من يک روزي امّ البنين بودم که عباس داشتم. چهارفرزند
رشيد داشتم . آي مردم! من که کربلا نبودم اما برايم خبر آوردند دستهاي پسرم عباس
را بريدند. فرق پسرم عباس را شكافتند.
أم البنين مضطر
- نالد چو مرغ بى پر
گويد به ديده تر
- ديگر پسر ندارم
زنها!مرا نگوييد
- أم البنين از اين پس
من ام بى بنينم -
ديگر پسر ندارم
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
فاطمه ام البنين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
ذکر مصيبت حضرت
ام البنين(س)
پس از شهادت حضرت
زهرا(س)،يکي از بانواني که امير مؤمنان علي(ع)با او ازدواج کرد،ام البنين بود.
امام علي(ع)به
برادرش عقيل که نسب شناس بود فرمود:زني را که از خاندان شجاع باشد براي من
خواستگاري کن.
عقيل عرض
کرد:چنين زني را براي چه مي خواهي؟
امام فرمود:براي
اينکه فرزندي شجاع از او متولد گردد.
عقيل ام البنين
را که فاطمه نام داشت و دختر حزام بن خالد،از دودمان شجاع«بني کِلاب»بود و از
کمالات وفضائل بهره ي کافي داشت خواستگاري نمود.
امير مؤمنان
علي(ع)عقد او را براي خود جاري ساخت،اولين فرزند او حضرت عباس(ع) است که در مدينه
به دنيا آمد.
امام علي(ع)از ام
البنين داراي چهار فرزند شد به نام هاي:عباس،عبدالله،عثمان و جعفر،و تا هنگامي که
ام البنين داراي اين فرزندان نشده بود به او فاطمه ميگفتند،و بعد از آن که داراي
آن فرزندان شد به او ام البنين(يعني مادر پسران)گفتند.
اين چهار پسر
رشيد،در روز عاشورا در راه دفاع از حريم امام حسين(ع)به شهادت رسيدند،
ام البنين در کربلا
حضور نداشت،بلکه در مدينه سکونت داشت،خبر شهادت چهار پسرش را در مدينه شنيد(پسران
جوانش که عباس،عبدالله،عثمان و جعفربودند).
اين مادر چهار
شهيد،بسيار به امام حسين(ع)علاقه مند بود،به طوري که وقتي بشير به مدينه
آمد،هرکدام از فرزندان او را نام برد که به شهادت رسيده اند اومي گفت:«از حسين(ع)
به من خبر بده،فرزندانم و آن چه در زير آسمون کبود است همه به فداي اباعبدالله
الحسين(ع)باشد».
بشير
گفت:حسين(ع)را نيز کشتند.
ام البنين با
صداي گريان و جان سوز گفت:«اي بشير با اين خبر،بندهاي دلم را پاره کردي».
اين گونه برخورد
ام البنين(ع)حاکي است که او در عالي ترين مرحله ي ايمان و کمال بوده است به طوري
که شهادت چهار فرزند رشيدش را در برابر مقام امامت،سهل و کوچک مي شمرد. منتهي
المقال مامقاني
منبع:سوگنامه آل
محمد نويسنده:محمد محمدي اشتهاردي
السلام عليك يا
فاطمه امّ البنين
اي فـلک يـک مه و
سپهر سه اختر - شيرخدا را خجسته همدم و همسر
فاطمــه دوم
بــهشت ولايـت - يـار عـلي، نايــب بتـول مطهر
يوسف زهرا توجهش
به تو بانو - زينبکبري تو را صدا زده مادر
امّ بنيــن،
مــام شيـر خـداوند - امّادب، آفتاب خانـه حيـدر
خوانده کنيـز
عزيز فـاطمه خود را - اي بـه ادب از همه زنان جهان سر
برده به ميراث از
تو عشق و ادب را - حضـرت عبـاس در حضــور بـرادر
کرده نثار قدوم
يوسف زهرا - چــار گل سـرخ و چار لاله پرپر
اي پسر تو حسين
دوم زهرا - ا ي بــه بنينت ســلام آل پيمبر
ديگر به من امّ
البنين نگوييد
مي خواهم يک کلمه
روضه براي مادرها بخوانم. راوي مي گويد: رفتم قبرستان بقيع ديدم يک بي بي محترمه
اي با فرزندش نشسته و صدا مي زند: لا تد عُوَنّي وَ يکَ أمَّ البنين. ديدم اين
خانم صدا مي زند: آي مردم! ديگر به من امّ البنين نگوييد. مردم! من يک روزي امّ
البنين بودم که عباس داشتم. گوش کنيد بگويم: صدا زد: آي مردم! من که کربلا نبودم
اما برايم خبر آوردند دستهاي پسرم را بريدند.
مرا ام البنين
ديگر مخوانيد
به آه و نالهام
يارى نماييد
بُدم ام البنيد
روزي كه بودند
جوانان
ازيساروازيمينم
صلّي الله عليك
يا فاطمه ام البنين
مخوان جانا دگر
ام البنينم
كه من با محنت
دنيا قرينم
مرا ام البنين
گفتند، چون من
پسرها داشتم زآن
شاه دينم
جوانان هر يكى
چون ماه تابان
بدندى از يسار و
از يمينم
ولى امروز بى بال
و پرستم
نه فرزندان، نه
سلطان مبينم
مرا ام البنين هر
كس كه خواند
كنم ياد از بنين
نازنينم
به خاطر آورم آن
مه جبينان
زنم سيلى به
رخسار و جبينم
به نام عبد الله
و عثمان و جعفر
دگر عباس آن در
ثمينم
أم البنين مضطر
نالد چو مرغ بى پر
گويد به ديده تر،
ديگر پسر ندارم
زنها!مرا نگوييد
أم البنين از اين پس
من ام بى بنينم،
ديگر پسر ندارم
مرا ام البنين
ديگر مخوانيد
به آه و نالهام
يارى نماييد
ام البنين در
واقعه کربلا حضور نداشت، هنگامي که او به فرمان امام زين العابدين عليه السلام
وارد مدينه شد تا مردم را از بازگشت اسراي آل علي باخبر سازد، ام البنين
عليهاالسلام راه را بر او گرفت و فرمود: اي بشير، از امام حسين چه خبر داري؟ بشير
گفت: خداي تعالي ترا صبر دهد که فرزندانت عبدالله و جعفر و عثمان شهيد شدند. ام
البنين گفت: از حسين چه داري؟ بشير گفت: خداي صبرت دهد که عباس هم شهيد شد. ام
البنين گفت: فرزندان من و آنچه زير آسمان است فداي نام حسين باد! مرا از حسين خبر
ده.
وقتي که بشير خبر
شهادت امام حسين عليه السلام را به ام البنين داد، آن بانو ناله اي کشيد و گفت: اي
بشير، بند دلم را پاره کردي و آن گاه صدا به ناله و شيون بلند کرد.
اين جا نهاده سر
به خاک غربت و غم//مظلومه اي کز مرگ گل هايش غمين است
عروج ملکوتي
زندگي سراسر تلاش
و مبارزه و فداکاري ام البنين عليهاالسلام رو به پايان بود. همسر مولا علي عليه
السلام رسالت خويش را به خوبي به انجام رسانيد. دليراني تربيت کرد که همگي در راه
وفاداري به ولايت و امامت در صحراي کربلا عاشقانه شربت شيرين شهادت نوشيدند و به
هرچه وفا و وفاداري است آبرو بخشيدند.
وي طلايه دار
پيام آوران کربلا پس از زينب کبري عليهاالسلام بود و تا آخر عمر همسري لايق و
وفادار براي مولا علي عليه السلام باقي ماند. ستاره درخشان مدينه، بنا بر قول
مشهور، در 13 جمادي الثاني سال 64 ق شمع وجودش خاموش شد و در قبرستان بقيع در کنار
فرزند رسول خدا، امام حسن مجتبي عليه السلام و فاطمه بنت اسد و ديگر چهره هاي
تابان به خاک سپرده شد.
در رثاي ام
البنين عليهاالسلام
اين جا مزار
فاطمه عليهاالسلام ،ام البنين است//يا مادري غم ديده مدفون زمين است
اين جا نهاده سر
به خاک غربت و غم//مظلومه اي کز مرگ گل هايش غمين است
در دامنش پرورده
سرداري چو عباس//آري چنين زن، مادري شيرآفرين است
شد جان او آزرده
از رنج زمانه//بر سينه اش چون لاله داغي آتشين است
محسن صافي
مادر مرثيه خوان(
نگاهي به حوادث حيات وي پس از عاشورا تا وفات ) :
از آنجا که ام
البنين به طور مرتب از اوضاع کربلا ، توسط سفيراني که به مدينه آمده بودند ، آگاه
مي گشت ؛ بنابر اين به نظر مي رسد که وي بايست ، بر اخبار و احوال و حوادثي که
براي کاروان عاشورا و بخصوص فرزندان خودش اتفاق افتاده بود ، پيش از ورود بشير بن
جذلم به مدينه اطلاع و آگاهي يافته باشد .
در اقوال و نوشته
هاي نويسندگان شيعي از خانه و منزل ام البنين در شهر مدينه ، به عنوان محلي براي
برپا شدن اولين عزاداري به مناسبت يادبود حماسه سازان عاشورا ياد شده و اضافه شده
است که بازماندگان قيام عاشورا و در رأس
آنها زين العابدين و حضرت زينب پس از ورود به شهر مدينه ، نخستين بار مجلس عزاي
امام حسين (ع) و شهيدان کربلا را در منزل ام البنين بر پا نمودند .
در تواريخ از ام
البنين و عملکرد او پس از قايم عاشورا کمتر سخني به ميان آمده است . پس از قيام
عاشورا و شهادت فرزندانش ، بيشتر به عنوان مادري داغديده و مرثيه خوان در سوگ
پسران خويش در مدينه و در قبرستان بقيع از او نام برده شده که حتي در لحظه وفات
نيز گريان بوده است .
در تاريخ روايت
مي شود که ام البنين در زمان مروان ـ حاکم وقت مدينه به عنوان نوه اش ـ عبيدا…
(تنها باز مانده از نسل پسر ارشدش ـ عباس ـ )
در سالهاي پس از قيام عاشورا، با تشکيل دادن صورت قبر براي فرزندان شهيدش
در قبرستان بقيع ، هر روزه بر سر اين صورت قبرها
حاضر مي گرديد و براي فرزندان خود مرثيه هاي سوزناکي مي سرود و گريه هاي
بسياري مي نمود که حتي مروان ابن حکم ـ حاکم وقت مدينه ـ را نيز به گريه مي انداخت
. برخي از اين مرثيه ها در کتاب هاي تاريخي نگاشته شده است .
ام البنين پس از
واقعه کربلا ، در شهر مدينه به حيات خويش ادامه داده و ظاهراُ نيز عمر او بشتر از
چند سال پس از قيام عاشورا دوام نداشته و به مرگ طبيعي بدرود حيات گفته است و در
هنگام وفات نيز در شهر مدينه بسر مي برده است ، ( تاريخ دقيق وفات او نيز از جمله
مجهولات ديگر زندگي اين بانو مي باشد ) . عليرغم تمامي کوششهايي که مهدي سويج در
مورد تاريخ وفات ام البنين به عمل آورده است ، ولي باز هم اين قضيه بصورت حقيقي و
صد در صد روشن نشده است .
مطابق گفته ها و
نقل قول هاي همين نويسنده (مهدي سويج) در هيچ يک از منابع جستجو شده توسط وي ،
خبري دال بر روشن شدن اين قضيه براي وي مکشوف و عليرغم سؤالاتي نيز که خود وي از
افراد صاحب رأي و اهل فن نموده ، به جوابي قانع کننده در اين زمينه دست نيافته
بوده است تا اينکه بگفتة خود وي در کتاب
کنز المطالب ـ اثر قره باغي همداني ـ خبري مشاهده نموده که ضمن اشاره به وفات ام
البنين پس از حادثه کربلا ، مدفن وي را قبرستان بقيع دانسته است ؛ ولي با عين حال
سال وفات او را ننگاشته است .
در مورد وفات وي
در کتاب اختيارات و به روايت از اعمش آمده است که در روز جمعه سيزدهم جمادي الثاني
(متأسفانه در اينجا نيز سال وقوع آن نگاشته نشده است ) : بر امام چهارم وارد شدم ؛
هنوز در محفل وي ننشسته بودم که ناگهان فضل بن عباس در حالي که گريان و ناراحت و
ناراحت بود ، وارد مجلس شده و خبر وفات جده اش ـ ام البنين ـ را به او مي دهد و در همان حال نيز از روزگار فريبکار و
غدّار شکايت مي کرد که در يــــــک ماه ـ منظور ماه جمادي الثاني است – دو مرتبه
خاندان کسا را دچار مصيبت کرده است ( منظور از دو مرتبه پيش آمدن مصيبت ، يکي وفات
حضرت فاطمه زهرا(س) و ديگري وفات ام البنين در اين ماه بوده است ) .
ام البنين و نگرش
وي به جايگاه امامت م مقام اهل بيت :
همان گونه که قبل
از اين گفته شد ، (ر.ک به گقتار بانوي وفادار) ديدگاه ام البنين نسبت به مقام شوهر
و فرزندان علي (ع) ـ که در نظر اين زن اولاد خود وي به حساب مي آمدند ـ از روي
تکريم و تجليل از مقام آنان بوده است.نگرش وي به آنان محترمانه بوده و آنان در نظر
وي داراي مقام رفيع و منزلتي بلند بودند . اين نکته را حتي مي توان ، از طرز
برخورد و ارادات فرزند وي – عباس(ع) – در ميدان کربلا نسبت به امام حسين و ايثار
جان خود در راه و هدف برادر نيز درک نمود .
ام البنين و
فرزندانش جداي از اينکه ، علي و فرزندان ناتني خود به حساب مي آوردند ، با الفاظ
محترمانه اي همچون ؛ آقا ، امام و سرور ، از شخصيت شامخ آنان تجليل و تکريم نموده
و هرگز کمترين بي حرمتي و بي جسارتي نسبت به مقام و منزلت والاي آنان در زندگي پر
برکتشان ننموده اند . به طوري که خود ام البنين در هنگام سفر کاروان عاشورا به
جانب کوفه ، با طيب خاطر و اراده تام و با علم به پر مخاطره بودن اين سفر و حتي از
دست دادن فرزندان خود ، آنها را بدرقه نموده و حتي از آنان به عنوان فدائيان پسر
فاطمه ياد کرده و کوچکترين ترديدي نسبت به ممانعت آنان از اين سفر ننموده و در بذل
و بخشش تمامي هستي خويش در راه ولايت و امامت خود ، کوچکترين کوتاهي و قصوري نشان
نداده است تا آنجا که به روايت راويان ، ايشان پس از ورود بشير بن جذلم به مدينه ،
آن قدر که از شهادت امام حسين(ع) ناراحت و اندوهگين گرديد ، نسبت به شهادت جگرگوشه
هايش از خود واکنشي نشان نداد . دليل اين صبر و پايداري ام البنين را در ايمان و
معرفت وي نسبت به مفام امامت و ولايت دانسته اند و به همين دليل بوده که مرگ چهار
جوان رشيد خود را آسان و سهل به حساب آورده و خم به ابرو نياورده است .
مقام و منزلت ام
البنين در نزد شيعيان و محبان :
يکي از دلايل
اصلي رفيع بودن مقام و منزلت ام البنين در اين که وي يکي از همسران خوشنام اولين
امام شيعيان در تاريخ بوده که حتي پس از
شهادت علي (ع) ، عليرغم ميانسالي و بر خلاف عرف جامعه عرب تن به اردواج با هيچ
مردي نداده و به شوهر متوفاي خويش تا لحظه وفاتش وفادار مانده است .
دليل دوم آن نيز
مي تواند ، نقش مادري و سرپرستي نمودن از فررندان علي(ع) و يتيمان زهرا(س) بوده
باشد؛ بطوري که بعد ها به دليل همين رفتار و کردار پسنديده تا آخر عمر از جانب
آنها و بخصوص حضرت زينب مورد تکريم و تجليل قرار مي گرفته است . بطوري که بواسطه
همين طرز رفتار ، فرزندان زهرا او را مادر و امامان بعدي با لقب جدّه از وي به
نيکي ياد مي نموده اند . در اين ميان بيش از همه عنايات و توجهات سيدالساجدين امام
سجاد ، نسبت به اين بانو ، ذکر خير شدن از ام البنين در مجالس محافل مختلف امامان شيعه در دوره هاي بعد و
تجليل نمودن ائمه از خدمات و ايثار و مهرباني اين بانوي بزرگوار بوده است .
عامل ديگر نيز
صالحه بودن و شريفه و مؤمنه زيستن ايشان در سراسر حياتش بوده که وي را حتي درميان
همسران علي (ع) نيز ، داراي مقام و مرتبه ارجمند و والايي قرار داده است .
از همه مهم تر
علت بزرگوار بودن ايشان از منظر شيعيان و دوست داران اهل بيت که ايشان مادر چهار
تن از بهترين شهيدان کربلا و مادر گرامي سردار و سالار کربلا ـ حضرت ابوالفضل
عباس(ع) ـ مي باشد و از آنجا که در باور شيعيان ، مقام حضرت عباس(ع) به علت
جانبازي نمودن و ايثار جان خويش به راه ولايت ، بس رفيع و ممتاز مي باشد . به همين
سبب از مادر ايشان نيز به نحو شايسته و نيکو تجليل به عمل آمده است تا آنجا که
معتقدند ، ابوالفضل عباس (ع) بسياري از خصلت ها و داشته هاي نيکوي روحاني و جسماني
خويش را از مادرش ام البنين يه ارث برده بود .
ام البنين همچنين
در نزد مسلمانان و حتي پيروان آزاده ديگر کيش و آئين نيز آبرو منزلتي بلند داشته و
دارد . در تمجيد از مقام ام البنين ، شيعه را اعتقاد بر اين است که اگر انسان
دردمندي ام البنين را در پيشگاه خداوند واسطه قرار دهد ، خدا غم و اندوه او را
برطرف خواهد کرد . دليل آن نيز اخلاص و ايثار اين زن مي باشد ؛ زيرا وي با طيب
خاطر ، هستي دنيايي خود که چهار پسر رشيد و دلاورش بودند را عاشقانه تقديم مکتب
خود نمود .
جداي از خصوصيات
مثبت اين بانو ، ايشان صاحب کمالات و فضايل ديگري نيز بوده اند ؛ از جمله منابع از
ايشان به عنوان بانوئي شاعره و فصيح الکلام ياد نموده اند . مرثيه هائي که ايشان
در رثاي پسران خويش و بويژه پسر ارشدش ـ ابوالفضل العباس ـ سروده و در برخي منابع
آمده است ، اهميت بسيار زيادي دارد ؛ بطوري که استاد مطهري نيز در هنگام نقل مصائب
حضرت ابوالفضل و مادرش ـ ام البنين ـ از اين مرثيات در سخنراني هاي خود فراوان ياد
کرده است .
منابع چنين
نگاشته اند که اين مرثيات و احوال روحي و معنوي و گريه هاي وي بقدري جانسوز بوده
که حتي مروان حکم نيز هنگامي که در چنين حالتي از نزديک ام البنين عبور مي کرد ،
بي اختيار مي نشست و به حال ام البنين مي گريست .
در اينجا به برخي
از اين مرثيات که در رثاي فرزندان خود سروده ، اشاره مي گردد :
تدعوني ويک ام
البنـــين//تذکريني بلــيوث العريــــن
کانت بنون لي
أدعي بهـم//واليوم أصبحت و لامــن بنين
أربعه مثل
نســـور الربي//قد واصلوا الموت بقطع الوتين
تنازع الخرصان
اشلا اعهم//و کلهم أمسوا صــريعاً طعين
فليت شعري أکما
اخبـروا//بأن عباساً قطـيع اليديـــن
ترجمه : واي بر
شما! ديگر مرا ام البنين نخوانيد و مرا به ياد شيران بيشه مياندازيد . من پسراني
داشتم که بخاطر آنها به من ام البنين مي گفتند و امروز در حالي بسر مي برم که
پسرانم وجود ندارند . چهار پسري که همچون عقابهاي بلند پرواز بودند . با پاره شدن
رگهاي قلبشان به شهادت رسيدند . نيزه ها به جنگ اعضاي بدن آنها آمد و در نتيجه
همگي آنها به خاک افتادند . اي کاش مي دانستم که آيا اين خبر درست است که گفتند ،
دست عباس قطع شده است .
اين بانو همچنين
اشعار و مرثيات جداگانه اي نيز در رثاي فرزند ارشد خود ـ عباس دارد که نمونه اي از
آنها ذکر مي گردد :
يا من رأي العباس
کر ـ علي جماهير النقد
وراه من أبناء
حيـــ ـ در کل ليث ذي لبد
أنبئت أن ابني
أصيـــ ـ ب برأسه مقطوع يد
ويلي علي شبلي
اما ـ ـ ل برأسه ضرب الغمد
لو کان سيفک في
يديـ ـ ک لما دنا منه أحد …
ترجمه : اي کساني
که حمله جانانه عباس (ع) را بر گله هاي گوسفند ديديد و نيز به دنبال او فرزندان
حيدر را که هرکدام شيري است که دست از ياري اش برنمي دارد . با خبر شدم ، در حالي
که بر سر پسرم ضربه وارد کرده اند که او دست در بدن نداشته است . واي بر من ! که
بر سر فرزندم عمود آهنين فرود آمد . اگر شمشير در دستت مي بود ، کسي ياراي نزديک
شدن به تو نداشت … .
از آنجا که اين
بانوي محترمه ، بي باک و نترس بوده است ، به اظهار تاريخ ، عامل مهم اهل بيت در
جهت تبليغ بر ضد دستگاه اموي وقت در دوران خفقان بني اميه پس از قيام عاشورا به
حساب مي آمد . بطوري که اقدامات افشاگرانة وي حتي حاکم وقت اموي مدينه ـ مروان حکم
ـ را نيز به ستوه آورده بود وي همچنين با سوگواري ها ، عزاداري ها و ياد نمودن از
وقايع کربلا ، عامل مهمي براي زنده نگهداشتن قيام عاشورا و افشاي جنايات بني اميه
در کربلا بود .
مي توان از ام
البنين به عنوان اولين شخصيت در صدر تاريخ اسلام ياد نمود که بدون هيچ واهمه اي ،
جنايات شديد بني اميه را در شهر مدينه براي مردم فاش مي ساخت .
نتيجه گيري :
اگر چه در هنگام
بررسي شخصيت و حيات اين بانوي ايثارگر و آزاده ، با مجموعه اي از ابهامات و تيرگي
هاي تاريخي ، نسبت به رخدادهاي زندگاني او ، همچون ولادت ، ازدواج و در کل سرتاسر
حيات وي مواجه مي شويم ، ولي با عين حال بايد گفت که تمامي اين ابهامات و مشکلات ،
لطمه اي به کار تحقيق و بررسي حيات تاريخي او وارد نمي سازد .
ام البنين زني
ولايتمدار و مادري ايثارگر بود که در زمان زندگاني پر بار همسر گرامي خويش ـ امام
علي (ع) ـ پابپاي او جهت تکامل مکتب راستين علوي به مبارزه پرداخت و ضمن تربيت
اولادي صالح و مکتبي ، همسر خويش را نسبت به آمادگي فرزندان ، جهت ايفاي رسالت
مذهبي و مکتبي که در آينده در انتظار آنها بود ، خوشبين و اميدوار مي ساخت .
وي پس از شهادت
همسر خويش ، ضمن مرافقت و همراهي با آرمانهاي امامان بعدي که تا حدي دست پرورده
خود او بودند و با ايثار ثمره هاي گرانبهاي عمر خود که در واقع همه هستي او بشمار
مي رفتند ، دين خود را نسبت به اداي تکليف و تکليف به انجام رسانيد .
وي پس از قرباني
کردن جگر گوشه هاي خويش در راه مکتب ، حتي براي يک لحظه نيز از مبارزات خود دست
برنداشت و به مبارزة مکتبي خويش ، حتي در دوران خفقان بني اميه نيز ادامه داد و
نامي جاودانه در تاريخ اسلام و تشيع از خود به يادگار گذاشت .
اي فـلک يـک مه و
سپهر سه اختر
شيرخدا را خجسته
همدم و همسر
فاطمــه دوم
بــهشت ولايـت
يـار عـلي،
نايــب بتـول مطهر
يوسف زهرا توجهش
به تو بانو
زينبکبري تو را
صدا زده مادر
امّبنيــن، مــام
شيـر خـداوند
امّادب، آفتاب
خانـه حيـدر
خوانده کنيـز
عزيز فـاطمه خود را
اي بـه ادب از
همه زنان جهان سر
برده به ميراث از
تو عشق و ادب را
حضـرت عبـاس در
حضــور بـرادر
کرده نثار قدوم
يوسف زهرا
چــار گل سـرخ و
چار لاله پرپر
اي پسر تو حسين
دوم زهرا
اي بــه بنينت
ســلام آل پيمبر
از همگان برترنـد
خيـل شهيدان
رتبه عباس توست
زان همه برتر
نيست عجب گر که
با زيارت زهرا
گــردد اجــر
زيــارت تــو برابــر
رويــت مــانند
آفتــاب درخشـان
بــختت بالاتــر
از سپهــر مــدوّر
غبطـه بـه عبـاس
تو برند شهيدان
با همه قدر و
جلال در صف محشر
زائــر بــاب
البقيـع تـوست دل ما
اي نفس جـان بـه
تربـت تـو معطر
روي ارادت
نهادهايم بر آن خاک
حـاجت دائـم
گرفتهايم از آن در
روز وفات تـو گشت
شهـر مدينه
محفل اندوه و اشک
و ناله سراسر
کاش که بودند چار
دسته گل تو
تا که زنند از
غمت به سينه و بر سر
حيف نه عباس
داشتي و نه عثمان
آه نه عون تو بـا
تو بود نه جعفر
آب شدي در فراق
يوسف زهرا
گـرچه تــو را
بــود داغهـاي مکرر
دوست نه تنها
گريست بر تو که ميزد
بــر دل دشمــن
شــرار آه تـــو آذر
در کـف عبـاس
تـوست حاجت کونين
گرچـه جـدا شـد
ورا دو دست ز پيکر
دست جدا گشت و
ديده شد هدف تير
نيــزه بــه
سينــه، عمـود آهن بر سر
بـر تــو و
عبــاس تــو ســلام هماره
اي پــدر و
مــادرم فــداي تــو مادر
گـــر بگــذارند
دشمنــان تو «ميثم»
گيرد چون جان
خـود مـزار تو در بر
اي بــه بنيــن
تــو درود همـه
فاطمـه يا فاطمـه
يا فاطمـه
بــاغ گــل يــاس
سـلام عليک
مـــادر عبــاس
ســلام عـليک
اي همه از خود
سفرت تاحسين
اذن دخـول حــرمت
ياحسين
سايـــهنشين
حـــرم آفتــاب
غــرق شــده در
کــرم آفتاب
فـــاطمه دوم
حيــدر شــدي
مادر يک ماه و سه
اختر شدي
طوبـي، طوبـي لک
زيـن احترام
دختـر زهـرا بـه
تو گويد سلام
قـدر تـو گـوي
شرف از ناس برد
ارث ادب را ز
تــو عبــاس بــرد
جز تو کـه بـر
شيـرخدا شيـر زاد؟
جز تو کـه بـر
شيـر علي شير داد
جز تو که در کرب
و بلاي حسين
چـار پسـر کــرده
فـداي حسين
چـار پســر دادي
و زيــن افتخــار
شــد حــرم چــار
امــامت مــزار
پــاسخ آن وفــا
و احســاس تــو
فاطمــه شــد
مــادر عبـاس تــو
چـار پسـر داشتـي
اي جـان پاک
رفـت غريبانــه
تنـت زيـر خـاک
ليـک جوانــان
عــرب ره سپـــر
در پـي تابـوت
تــو همچـون پسر
بــر لبشـان
نالـه يا فاطمه
اشـک فشاندنـد
بــرايت همـه
ديــده اوتـاد
بــرايت گـريست
سيــدسجّاد
بــرايت گــريست
نيست عجب اينکه
به ترفيع تو
فاطمـه آيــد
پــي تشييـع تو
بـه غيـرت و وفا
و احساس تو
بـه خـون پيشانـي
عبـاس تو
ناله جانسوز تو
در گوش ماست
چوبه تابوت تو بر
دوش ماست
بـاز هـم آي ماه
شهادت فروز
مراسـم دفـن تـو
مـيبود روز
بـر در بيـت تـو
شـرارت نشد
بر گل روي تـو
جسـارت نشد
ضربــه بـه
بـازوت نزد هيچکس
لگــد بـه پهلـوت
نـزد هيچکس
کـاش شـود جـاري
اشـک همه
از حـرمت تــا
حـرم فاطمه
«ميثــم»
آلـــوده دل ســوخته
چشم بـه سـوي
حـرمت دوخته
ذکر دل اوست به
هر صبح شام
تـا کـه دهـد بـر
تو مکرر سلام
بــاغ گــل يــاس
سلام عليک
مــادر عبـــاس
ســلام عليک
من کنيز آستان
دختر طاهايم
خاک پاي کودکان
حرم زهرايم
آمدم خادمه ي
درگه زينب باشم
هم فدائي حسين و
ره زينب باشم
بانويي که مرتضي
ام البنينش خوانده
تا ابد خادمه ي
خانه ي حيدر مانده
بوده و داغ علي و
حسنش را ديده
غم و اندوه گل بي
کفنش را ديده
شير زن بوده و
شيران پسر پرورده
همه را نذر ره
حضرت زهرا کرده
عاقبت پر زده و
رفته به گلزار بقيع
تا شود زائر
مهتاب شب تار بقيع
دم آخر که ز
اندوه شکسته بالش
فاطمه آمده آن
لحشه به استقبالش
من خانه دار خانه
اي افسرده هستم
آرامش يک باغ
طوفان خورده هستم
هر چند حيدر راهي
اين خانه ام کرد
بر غنچه هاي
کوچکش پروانه ام من
با برگ عمرم خانه
را گل پوش کردم
اين باغ آتش
خورده را خاموش کردم
پشت درش امدادها
از رب گرفتم
تا آمدم رخصت من
از زينب گرفتم
تنها بلا گردان
اين گلهايم اينجا
يعني کنيز حضرت
زهرايم اينجا
اين خانه روزي
باغي از آلاله ها بود
اين خانه روزي قبله
گاه لاله ها بود
من را مناجات
حسينم خواب مي کرد
اين خانه را عباس
دق الباب ميکرد
ام البنين مضطر
نالد چو مرغ بى پر
سَلامُ اللّهِ
وَسَلامُ مَلائِکَتِهِ الْمُقَرَّبينَ وَاَنْبِيائِهِ الْمُرْسَلينَ وَعِبادِهِ
الصّالِحينَ وَجَميعِ الشُّهَداءِ وَالصِّدّيقينَ وَالزّاکِياتِ الطَّيِّباتِ فيما
تَغْتَدي وَتَرُوحُ عَلَيْکَ يَابْنَ اَميرِالْمُؤْمِنينَ اَلسَّلامُ عَليكَ يا
ابالفضلِ العبّاس
من که از نسل
دلير عربم
امّ العبّاسم و
امّ الادبم
مادر چهار يل
رعنايم
من کنيز حرم
زهرايم
آسمان خاک نشين
حرمم
عرش در تحت لواي
کرمم
معرفت مسئله آموز
من است
عاشقي سائل هر
روز من است
دل من محو تولّاي
ولي ست
سِمتم خادمي بيت
علي ست
من سفارش شده ي
زهرايم
آبرو يافته از
مولايم
وه از آن روز که
قابل گشتم
با در بيت مقابل
گشتم
آمد آن لحظه چه
خوش اقبالم
دختر شاه به
استقبالم
قبله ي نور به
کاشانه ي من
حرم الله کجا
خانه ي من
دست بانوي حرم
بوسيدم
خاک پايش به بصر
ماليدم
گفتم اين بيت
حريم لاهوت
من کنيزم به ديار
ملکوت
آمدم خادم اين در
باشم
خادم دختر حيدر
باشم
ليک آن روز ز غم
رنجيدم
واي دل، صحنه ي
سختي ديدم
هر دو ريحانه حق
تب دارند
بين خانه حسنين
بيمارند
گفت زينب به دو
چشماني تر
نذر روزه بنما اي
مادر
عرق از صورتشان
تا شد جمع
سوختم در غمشان
همچون شمع
آن قدر خرج ولايت
گشتم
مورد لطف و عنايت
گشتم
تا خدا مزد ولايم
را داد
که به من گل پسري
زيبا داد
صاحب جنة الاحساس
شدم
مادر حضرت عباس
شدم
در وفا يار بلا
فصل شدم
مادر فضل و
اباالفضل شدم
شوري افتاد ز
عشقش به دلم
ديد از فاطمه
بودن خجلم
حق نمود اين شرفم
نقش جبين
حضرت فاطمه شد ام
بنين
گفتم عباس گل
ريحاني
به اميرت تو بلا
گرداني
نه برادر و نه من
مادرشان
من کنيز و تو
غلام درشان
روزي آيد که به
همراه حسين
از مدينه بروي
نور دو عين
چون حسينم تو
خدايي گردي
عاقبت کرب و
بلايي گردي
يک وصيت کنم اين
لحظه تو را
جان تو جان عزيز
زهرا
رفتي و همره تو
شادي رفت
از مدينه دگر
آزادي رفت
واي زان روز که
غم ها برگشت
کاروان گل زهرا
برگشت
جان هر دل شده بر
لب آمد
بي حسين حضرت
زينب آمد
گفت با من همه اسرار
مگو
ماجراهاي تو و
بغض گلو
گفت لب تشنه سوي
آب شدي
از خجالت به خدا
آب شدي
گفت با قدّ کمان
جان دادي
من شنيدم نگران
جان دادي
تا که مشک و علمت
را ديدم
دست پاک تو ز دور
بوسيدم
باورم نيست سر
زين و سجود
فرق عباس من و
ضرب عمد
ياد تو روضه به
پا مي سازم
تا ابد بر پسرم
مي نازم
نزد زهرا تو وجيه
اللّهي
فاني حضرت ثار
اللّهي
ام البنين مضطر
نالد چو مرغ بى پر
گويد به ديده تر،
ديگر پسر ندارم
زنها! مرا نگوييد
ام البنين از اين پس
من ام بى بنينم ،
ديگر پسر ندارم
يا مَنْ رَاَى
الْعَبّاسَ كَرَّ عَلى جَماهيرِ النَّقَدْ* وَوَراهُ مِنْ اَبْناءِ حَيْدَرَ كُلّ
لَيْث ذي لَبَدْ
اُنْبِئْتُ اَنَّ
ابْني اُصيبَ بِرَأسِهِ مَقْطُوعَ يَدْ* وَيْلي عَلى شِبْلي اَمالَ بِرَأسِهِ
ضَرْبُ الْعَمَدْ
*لَوْ كانَ
سَيْفُكَ فِي يَدَيْكَ لَما دَنا مِنْهُ اَحَدْ
ولها ايضاً:
لا تَدْعُوَنّي
وَيْكِ اُمَّ الْبَنينْ* تُذَكِّريني بِلُيُوثِ الْعَرينْ
كانَتْ بَنُونَ
لِيَ اُدْعى بِهِمْ* وَالْيَوْمَ اَصْبَحْتُ وَلا مِنْ بَنينْ
اَرْبَعَةٌ
مِثْلُ نُسُورِ الرُّبى* قَدْ واصَلُوا الْمَوْتَ بِقَطْعِ الْوَتينْ
تَنازَعَ
الْخِرْصانُ اَشْلاءَهُمْ* فَكُلُّهُمْ اَمْسى صَريعاً طَعينْ
يا لَيْتَ شِعْري
اَكَما اَخْبَرُوا* بِاَنَّ عَبّاساً قَطيعُ الَيمينْ
مصيبت ام
البنين(س) مادر حضرت عباس(س)
امام صادق عليه
السلام فرمود:«رحم الله عمى العباس لقد اثر و ابلى بلاء حسنا... » خدارحمت كند
عموى ما عباس را،عجب نيكو امتحان داد،ايثار كرد و حداكثر آزمايش را انجام داد.براى
عموى ما عباس مقامى در نزد خداوند است كه تمام شهيدان غبطه مقام او را
مىبرند.)اينقدر جوانمردى،اينقدر خلوص نيت،اينقدر فداكارى! ما تنها از ناحيه پيكر
عمل نگاه مىكنيم،به روح عمل نگاه نمىكنيم تا ببينيم چقدر اهميت دارد.
شب عاشوراست.عباس
در خدمت ابا عبد الله عليه السلام نشسته است.در همان وقتيكى از سران دشمن
مىآيد،فرياد مىزند:عباس بن على و برادرانش را بگوييد بيايند. عباس مىشنود ولى
مثل اينكه ابدا نشنيده است،اعتنا نمىكند.آنچنان در حضور حسين بن على مؤدب است كه
آقا به او فرمود:جوابش را بده هر چند فاسق است.مىآيد مىبيند شمر بن ذى الجوشن
است.شمر روى يك علاقه خويشاوندى دور كه از طرف مادر عباس دارد و هر دو از يك
قبيلهاند،وقتى كه از كوفه آمده است به خيال خودش امان نامهاى براى ابا الفضل و
برادران مادرى او آورده است.به خيال خودش خدمتى كرده است.تا حرف خودش را گفت،عباس
عليه السلام پرخاش مردانهاى به او كرد،فرمود:خدا تو را و آن كسى كه اين امان نامه
را به دست تو داده است لعنت كند.تو مرا چه شناختهاى؟ درباره من چه فكر كردهاى؟تو
خيال كردهاى من آدمى هستم كه براى حفظ جان خودم، امامم،برادرم حسين بن على عليه
السلام را اينجا بگذارم و بيايم دنبال تو؟آن دامنى كه ما در آن بزرگ شدهايم و آن
پستانى كه از آن شير خوردهايم،اين طور ما را تربيت نكرده است.
جناب ام
البنين،همسر على عليه السلام،چهار پسر از على دارد.مورخين نوشتهاند على عليه
السلام مخصوصا به برادرش عقيل توصيه مىكند كه زنى براى من انتخاب كن كه«ولدتها
الفحولة» از شجاعان زاده شده باشد،از شجاعان ارث برده باشد«لتلد لى ولدا
شجاعا»مىخواهم از او فرزند شجاع به دنيا بيايد.(البته در متن تاريخ ندارد كه على
عليه السلام گفته باشد هدف و منظور من چيست،اما آنها كه به روشن بينى على معترف و
مؤمناند مىگويند على آن آخر كار را پيش بينى مىكرد.) عقيل،ام البنين را انتخاب
مىكند.به آقا عرض مىكند كه اين زن از نوع همان زنى است كه تو مىخواهى.چهار پسر
كه ارشدشان وجود مقدس ابا الفضل العباس است،از اين زن به دنيا مىآيند،هر چهار پسر
در كربلا در ركاب ابا عبد الله حركت مىكنند و شهيد مىشوند.وقتى كه نوبت بنى
هاشم رسيد،ابا الفضل كه برادر ارشد بود به برادرانش گفت:برادرانم!من دلم مىخواهد
شما قبل از من به ميدان برويد،چون مىخواهم اجر شهادت برادر را ادراك كرده
باشم.گفتند:هر چه تو امر كنى.هر سه نفر شهيد شدند،بعد ابا الفضل قيام كرد.اين زن
بزرگوار(ام البنين)كه تا آن وقت زنده بود ولى در كربلا نبود،شهادت چهار پسر رشيد
خود را درك كرد و در سوگ آنها نشست.در مدينه برايش خبر آمد كه چهار پسر تو در خدمت
حسين بن على عليه السلام شهيد شدند.براى اين پسرها ندبه و گريه مىكرد.گاهى سر
راه عراق و گاهى در بقيع مىنشست و ندبههاى جانسوزى مىكرد.زنها هم دور او جمع
مىشدند.مروان حكم كه حاكم مدينه بود،با آنهمه دشمنى و قساوت گاهى به آنجا مىآمد
و مىايستاد و مىگريست.از جمله ندبههايش اين است:
لا تَدْعُوَنّي
وَيْكِ اُمَّ الْبَنينْ* تُذَكِّريني بِلُيُوثِ الْعَرينْ
كانَتْ بَنُونَ
لِيَ اُدْعى بِهِمْ* وَالْيَوْمَ اَصْبَحْتُ وَلا مِنْ بَنينْ
اَرْبَعَةٌ
مِثْلُ نُسُورِ الرُّبى* قَدْ واصَلُوا الْمَوْتَ بِقَطْعِ الْوَتينْ
تَنازَعَ
الْخِرْصانُ اَشْلاءَهُمْ* فَكُلُّهُمْ اَمْسى صَريعاً طَعينْ
يا لَيْتَ شِعْري
اَكَما اَخْبَرُوا* بِاَنَّ عَبّاساً قَطيعُ الَيمينْ
اى زنان!من از
شما يك تقاضا دارم و آن اين است كه بعد از اين مرا با لقب ام البنين نخوانيد(چون
ام البنين يعنى مادر پسران،مادر شير پسران)،ديگر مرا به اين اسم نخوانيد.وقتى شما
مرا به اين اسم مىخوانيد،به ياد فرزندان شجاعم مىافتم و دلم آتش مىگيرد.زمانى
من ام البنين بودم ولى اكنون ام البنين و مادر پسران نيستم.
مرثيهاى دارد
راجع به خصوص ابا الفضل العباس:
يا مَنْ رَاَى
الْعَبّاسَ كَرَّ عَلى جَماهيرِ النَّقَدْ* وَوَراهُ مِنْ اَبْناءِ حَيْدَرَ كُلّ
لَيْث ذي لَبَدْ
اُنْبِئْتُ اَنَّ
ابْني اُصيبَ بِرَأسِهِ مَقْطُوعَ يَدْ* وَيْلي عَلى شِبْلي اَمالَ بِرَأسِهِ
ضَرْبُ الْعَمَدْ
*لَوْ كانَ
سَيْفُكَ فِي يَدَيْكَ لَما دَنا مِنْهُ اَحَدْ
مىگويد:اى چشمى
كه در كربلا بودى و آن منظرهاى كه عباس من،شير بچه من،حمله مىكرد مىديدى و
ديدهاى!اى مردمى كه آنجا حاضر بودهايد!براى من داستانى نقل كردهاند، نمىدانم
اين داستان راست استيا نه.يك خبر خيلى جانگداز به من دادهاند، نمىدانم راست
استيا نه.به من گفتهاند كه اولا دستهاى پسرت بريده شد،بعد در حالى كه فرزند تو
دست در بدن نداشتيك مرد لعين ناكس آمد و عمودى آهنين بر فرق او زد. واى بر من كه
مىگويند بر سر شير بچهام عمود آهنين فرود آمد.بعد مىگويد:عباس جانم!فرزند
عزيزم!من خودم مىدانم كه اگر دست در بدن داشتى هيچ كس جرات نزديك شدن به تو را
نمىكرد.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا اباعبدالله
يا الله به عظمت
فاطمه ام البنين درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
منبع: ابصار
العين،ص26 - مجموعه آثار شهيد مطهرى ج 17 ص 242
نوحه سرايي حضرت
ام البنين سلام الله عليها براي فرزندان گراميش
حضرت ام البنين
عليها سلام هر روز به اتفاق عبيد الله فرزند قمر بني هاشم به قبرستان بقيع ميرفت و
براي آن حضرت نوحه سرايي مي كرد و مردم مدينه براي شنيدن نوحه سرايي آن بانو گرد
مي آمدند و از سوز و گداز نوحه سرايي آن بانو مي گريستند كه او چنين نوحه سرايي مي
نمود :
لا تدعونّي ويك
أمَّ البنين - تُذكروني بليوثِ العرين
كانت بنونٌ لي
اُعدعى بهم - واليومَ أصبحت ولا من بنين
أربعةٌ مثلُ نسور
الرُبى - قد واصلوا الموتَ بقطع الوتين
يا ليت شعري أكما
أخبروا - بأنَّ عباساً قطيعُ اليمين
( ترجمه اشعاري
كه آن بانو مي خواند چنين است)
اي كساني كه عباس
را ديده ايد كه بر گله گوسفندان ( دشمنان ) حمله مي نمود
و پشت سرش
فرزندان حيدر هر يك مانند شيري بودند
به من خبر داده
اند كه گرز آهنين بر سر فرزندم زده اند
و دستهايش از بدن
جدا شده
دلها براي شير
بچه ام بسوزد كه عمود بر سرش زده اند
اي عباس اگر
شمشير در دست داشتي
كسي جرات نزديك
شدن به تو را نداشت
(و اين اشعار هم
از آن بانو در مرثيه فرزندانش در بقيع نقل شده که)
ديگر مرا ام
البنين نخوانيد كه مرا به ياد شير بچه ام مي اندازيد
من تا وقتي چهار
شير داشتم ام البنين بودم
ولي امروز ديگر
پسري ندارم كه مرا ام البنين بگويند
چهار پسر داشتم
كه چون ستاره مي درخشيدند
بر سر جنازه
هاشان نيزه ها باهم در افتادند
و همه از ضربت
نيزه به زمين افتادند
و همه با قطع شدن
رگ گردنشان به شهادت رسيدند
اي كاش مي
دانستنم كه آيا درست است كه مي گويند :
دست راست عباسم
از بدن جدا شده .
مخوان جانا دگر
ام البنينم
كه من با محنت
دنيا قرينم
مرا ام البنين
گفتند، چون من
پسرها داشتم ز آن
شاه دينم
جوانان هر يكى
چون ماه تابان
بدندى از يسار و
از يمينم
ولى امروز بى بال
و پر ستم
نه فرزندان ، نه
سلطان مبينم
مرا ام البنين هر
كس كه خوائد
كنم ياد از بنين
نازنينم
به خاطر آورم آن
مه جبيان
زنم سيلى به
رخسار و جبينم
به نام عبدالله و
عثمان و جعفر
دگر عباس آن در
ثمينم
ام البنين مضطر
نالد چو مرغ بى پر
گويد به ديده تر،
ديگر پسر ندارم
زنها! مرا نگوييد
ام البنين از اين پس
من ام بى بنينم ،
ديگر پسر ندارم
$
##هر که به هر جا
رسد از کرم زينب است
هر که به هر جا
رسد از کرم زينب است
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الشَّهِيدُ
يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
هر که به هر جا
رسد از کرم زينب است
بوي خوش کربلا از
حرم زينب است
طيّ زمان ها نرفت
يک اثر از پرچمش
ملک سليمان که
نيست ، اين علم زينب است
پايه ي عرش خدا
مي شود الحق بنا
روي دو چشمي که
جاي قدم زينب است
تا به ابد زنده
ام چون ملک الموت ، خود
زنده ز عطر
خوش بازدم زينب است
آنچه به عرش خدا
حک شده با خط عشق
نام متين و خوش و
محترم زينب است
جن و ملک نوکرش
، طائر در محورش
شيعه ي اثني عشر
، هم قسم زينب است
ظهر عطش ، قتلگاه
، آه ، نوائي رسيد ...
حضرت ارباب، خود
، محتشم زينب است
روضه بخوان روضه
خوان روضه ي قدّ کمان
اوج همين روضه ها
قد خم زينب است
سروده جعفر
ابوالفتحي
هنگامي که وجود
مقدس زينب کبري (سلام الله عليها) متولد گشت، صديقه طاهره (عليها السلام) به
اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود که چون پدرم در سفر است و در مدينه حضور ندارد،
شما اين دختر را نام بگذاريد. آن حضرت فرمود: من بر پدر شما سبقت نمي گيرم، صبر
نما که به اين زودي رسول خدا باز خواهد گشت و هر نامي که صلاح داند بر اين کودک مي
نهد.
هنگامي که سه روز گذشت، رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
مراجعت نمود و و همانگونه که رسم و سيره رسول اکرم (صلي الله عليه و آله) بود،
نخست، به منزل حضرت زهرا (عليها سلام ) وارد گشتند.
امام علي (عليه
السلام) خدمت آن حضرت عرض کرد: يا رسول الله! خداوند متعال دختري به دخترت عطا
فرموده است، نامش را معين فرماييد. فرمود: اگر چه فرزندان فاطمه اولاد من مي
باشند، لکن امر ايشان با پروردگار عالم است و من منتظر وحي ميباشم. در اين حال
جبرييل نازل شد عرض کرد: يا رسول الله! حق تو را سلام مي رساند و مي فرمايد: نام
اين مولود را " زينب " بگذار، چرا که
اين را در لوح محفوظ نوشته ايم.
رسول اکرم (صلي
الله عليه و آله) قنداقه آن مولود گرامي را طلبيد و به سينه چسبانيد، ببوسيد و
نامش را زينب نهاد و فرمود: به حاضرين و
غايبين امت، وصيت مي نمايم که حرمت اين
دختر را پاس بدارند. همانا که او به خديجه کبري (عليها سلام) شبيه است.
حضرت زينب هيچگاه
ازامام حسين جدانميشد حتي دركربلا هم با امام حسين بود وبعدازواقعه كربلا كوفه
وشام ومجلس ابن زياد ويزيد وزندان كوفه وخرابه شام وسركوچه وبازارراديد
حضرت زينب(س) پس
از بازگشت به مدينه، بر اثر داغ از دست دادن عزيزان و اندوه بي پايان واقعه كربلا،
از نظر جسمي روز به روز ضعيفتر مي شد و توان خويش را از دست مي داد و سرانجام پس
از هيجده ماه و پنج روز از واقعه كربلا و در 56 سالگي، در 15 رجب سال 62 قمري وفات
يافت.
درباره چگونگي
وفات حضرت زينب کبري بايد گفت: براساس برخي از نوشته ها آن حضرت مريض شد و به طور
طبيعي وفات کرد (منتخب التواريخ، ص 67).
و اين احتمال
طبيعي تر به نظر مي رسد چون آن حضرت آن همه سختي و مصيبت ديد و در سايه آنها بيمار
شد. براساس برخي از احتمالات حضرت زينب کبري توسط عوامل يزيد مسموم شد و به شهادت
رسيد (زينب الکبري من المهد الي اللحد، ص 592). اين احتمال هم دور نيست چون حضرت
زينب همه وقايع کربلا را ديده و وجود او يادآور مصائب کربلا و يادآور فجايع حکومت
يزيد است و يزيد نمي تواند او را تحمل کند. البته دشمن در انجام اين کارها سند به
دست کسي نمي دهد و در خفا و پنهاني دست به اين اعمال مي زنند.
هر کس طواف کعبه
ي دلدار مي کند
حتما نظر به چهره
ي يک يار مي کند
هر چند گل نياز
ندارد به لطف خار
اما گهي نگه به
تن خار مي کند
اين لطف و جود و اين
کرم و دستگيريت
آخر مرا به عشق
تو ناچار مي کند
اهل بهشت و در
وسط حوض کوثر است
هرکس که جان به
راه تو ايثار مي کند
الحق از اولياء
خداوند مي شود
قلبي که با ضريح
تو ديدار مي کند
الحق حرامزاده و
اهل جهنم است
پستي که در حريم
تو کشتار مي کند
شيعه حراج کرده
سرش را به خاطرت
شيعه براي عشق تو
هر کار مي کند
شيعه براي حفظ
و دفاع از حريم تو
خود را شبيه حضرت
مختار ميکند
مانند يک پشه ،
له و نابود مي شود
هر کس که با ضريح
تو پيکار مي کند
غافل بيا که توبه
ي تو شد قبول چون
زينب فقط نظر به
گنهکار مي کند
سروده جعفر
ابوالفتحي
عشق از روز ازل
آينه دار زينب است
صبر ما از صبر و
عزم استوار زينب است
در جهان آفرينش
بين زن ها روزگار
تشنه شهد ولايت
از وقار زينب است
جدّ او باشد
محمّد باب او باشد علي
عصمت کبريِ حق،
آموزگار زينب است
کس نديده داغ رو
داغ و غم بر روي غم
آنکه ديده قلب
زار و داغدار زينب است
از دم گرمش نفس
ها مي شود در سينه حبس
اختيار جان مگر
در اختيار زينب است
کوفه را تبديل
کردن بر ديار مردگان
نيست کار هيچ کس
اين کار کار زينب است
هر که فيض از چشم
مستش مي کند شرم و حيا
شرم از فرط خجالت
شرمسار زينب است
هر بهاري را
خزاني هست امّا در جهان
گر بهار بي خزان
خواهي بهار زينب است
ژوليده نيشابوري
آنکه از وصفش
زبان گرديده الکن زينب است
آنکه نطقم در
مديحش گشته کودن زينب است
آنکه بعد از نهضت
سرخ حسين بن علي
پيکر دين خدا را
بود جوشن زينب است
آنکه با ايراد
نطق آتشين خويشتن
مشعل دين خدا را
کرده روشن زينب است
آنکه با تيغ
زبان، کار دو صد شمشير کرد
تا که گردد از
خطر، اسلام، ايمن زينب است
آنچنان جنگيد با
دشمن که از آن ابتکار
دشمنش از پرده دل
گفت احسن زينب است
آنکه با فکر بلند
خويش کرد از بزُن خراب
کاخ استبداد را
بر فرق دشمن زينب است
لاف نَبود گر بگويم
بعد زهراي بتول
در جهان آفرينش
بهترين زن زينب است
ژوليده نيشابوري
کعبه بي نام و
نشان مي ماند اگر زينب نبود
بي امان
دارالامان مي ماند اگر زينب نبود
گرچه دادند انبيا
هر يک نشان از کربلا
کربلا هم بي نشان
مي ماند اگر زينب نبود
مکتب سرخ تشيع کز
غدير آغاز شد
تا ابد بي پاسبان
مي ماند اگر زينب نبود
مکتب قرآن که از
خون شهيدان جان گرفت
بي تحرّک هم چنان
مي ماند اگر زينب نبود
مجري احکام قرآن
او بُوَد با صبر خويش
دين حق بي حکمران
مي ماند اگر زينب نبود
کرد اسلام حسيني
از يزيدي را جدا
حق و باطل توأمان
مي ماند اگر زينب نبود
در شناساي مسير
حق و باطل فکرها
بي گمان اندر
گمان مي ماند اگر زينب نبود
شد گلستان کربلا
از لاله هاي احمدي
وين گلستان در
خزان مي ماند اگر زينب نبود
شعله عالم فروز
نهضت سرخ حسين
زير خاکستر نهان
مي ماند اگر زينب نبود
ناله مظلومي لب
تشنگان دشت خون
در گلو گاه زمان
مي ماند اگر زينب نبود
فارسان صحنه
هيهات منّا الذّله را
داغ ناکامي به
جان مي ماند اگر زينب نبود
اي «مؤيد» هر چه
هست از زينب و ايثار اوست
جان هستي ناتوان
مي ماند اگر زينب نبود
اي عالمه زمانه
زينب!
اي فاطمه را
نشانه زينب!
اي نور دو چشم و
جان زهرا
آرام دل و روان
زهرا
تو نوگُل گلشن
ولائي
مرآت جمال
مرتضائي
مرآت خدا نما،
توئي تو
محبوبه کبريا
توئي تو
در مُلک عفاف
يکّه تازي
تو روح مجسّم
نمازي
شد ديده ز چهره
تو روشن
عالم ز وجود توست
گلشن
تو مظهر ذات
ذوالجلالي
سرچشمه فيض
لايزالي
اي شيرزن جهان
هستي
گر مظهر حق نئي
چه هستي؟
تابنده فروغ
جاوداني
در عشق بلند
آسماني
تقواي تو درجهان
عصمت
بخشيده توان به
روح عفت
امروز جهان
آفرينش
بگرفته ز مکتب تو
بينش
تازه فهميدم دلم
از خاک پاي زينب است
اشک هاي ديده ام
از اشک هاي زينب است
تازه فهميدم دلم
عصيان نمي گيرد چرا
اين دل شوريده ام
مست ولاي زينب است
تازه فهميدم که
چشمانم چرا بي اشک نيست
از ازل آب و گلم
غرق نواي زينب است
تازه فهميدم که
فريادم ز امداد کجاست
نعره هاي جانم از
جنس صداي زينب است
«انتمُ المنصور»
مي دانيد اي عشّاق کيست؟
اين شما هستيد،
ياريتان براي زينب است
نسل عاشورا به
صُلب کيست؟ در صلب شماست
ضامن نسل شما سوز
دعاي زينب است
اي برادرهاي
پيغمبر به دل هاتان سلام
سينه ي گرم شما
مهد عزاي زينب است
صورت زخم شما هم
چون اسيران بلاست
تا ابد عالم پر
از درد و بلاي زينب است
خيمه ي پر شورتان
از خيمه هاي کربلاست
پرچم سرخ شما زير
لواي زينب است
با تمام معرفت مي
گويم اينک يا حسين
عاقبت اين جان
ناقابل فداي زينب است
کرده دل هاي شما
را فاطمه اميدوار
هر که خواهد
کربلا حاجت رواي زينب است
محمود ژوليده
تصوير تمام کربلا
زينب بود
تفسير پيام کربلا
زينب بود
در عشق و فداکاري
و ايمان و وفا
زهراي قيام کربلا
زينب بود
مؤيد
زيبايي گلشن علي
زينب بود
پرورده دامن علي
زينب بود
بر خصم شکست داد
ولي خود نشکست
آيينه نشکن علي
زينب بود
مؤيد
در فضل، محيط
بيکراني زينب
در صبر، بسيط
آسماني زينب
اي خورده به سينه
ات مدال عظمت
بانوي هميشه
قهرماني زينب
مؤيد
زينب که به عشق
جوشش آموخته است
ماه است و چو مهر
رخ برافروخته است
کارآيي انقلاب
خونين حسين
بر قامت صبر او
نظر دوخته است
مؤيد
زينب که به کار
عاشقي غوغا کرد
صد بار شهادت به
رخش در وا کرد
دو دسته گل ياس
که در دامن داشت
تقديم به باغبان
عاشورا کرد
مؤيد
من مظهر صبر،
زينب کبرايم
هر جا که بود
حسين، من آن جايم
هر چند که آفتاب
بي سايه بود
من سايه آفتاب
عاشورايم
مؤيد
زينب که شکوه عشق
پاينده از اوست
ماهي ست که نور
صبر تابنده از اوست
اسلام ز کربلا
بود زنده، ولي
تاريخ حيات
کربلا، زنده از اوست
مؤيد
عشق از روز ازل
آينه دار زينب است
صبر ما از صبر و
عزم استوار زينب است
در جهان آفرينش
بين زن ها روزگار
تشنه شهد ولايت
از وقار زينب است
جدّ او باشد
محمّد باب او باشد علي
عصمت کبريِ حق،
آموزگار زينب است
کس نديده داغ رو
داغ و غم بر روي غم
آنکه ديده قلب
زار و داغدار زينب است
از دم گرمش نفس
ها مي شود در سينه حبس
اختيار جان مگر در اختيار زينب است
کوفه را تبديل
کردن بر ديار مردگان
نيست کار هيچ کس اين کار کار زينب است
هر که فيض از چشم
مستش مي کند شرم و حيا
شرم از فرط خجالت شرمسار زينب است
هر بهاري را
خزاني هست امّا در جهان
گر بهار بي خزان خواهي بهار زينب است
ژوليده نيشابوري
اي برادر، من
جهاني را به خود ديوانه کردم
سوختن در عشق را
تعليم هر پروانه کردم
ديد چون پروانه
از من عاشقي، در حيرت آمد
زان فداکاري که
در راه تو اي فرزانه کردم
آن زنم من کز
اسارت با دليري و شهامت
بهر تکميل شهادت
همّتي مردانه کردم
بهر اثبات حقيقت
با بيان آتشينم
تا ابد رسوا به
عالم زاده مرجانه کردم
تا که آثاري بود
از نهضتت در شام ويران
گنج پر اجر تو
پنهان گوشه ويرانه کردم
گر به خون اصغرت
معلوم شد مظلومي تو
من هم اثبات
صبوري را بدان دُردانه کردم
گر چه در ظاهر به
زندان و خرابه جاي گرفتم
ليک در معني درون
سينه ها کاشانه کردم
گويد «انساني» که
من خادم به دربار حسينم
فخر بر شاهان من
از اين منصب شاهانه کردم
علي انساني
بعد زهرا بهترين
زن بين زن ها زينب است
لاف نَبود گر
بگويم عين زهرا زينب است
گر بپرسي کيست
استاد دبيرستان عشق
خيل شاگردان همه
گويند تنها زينب است
گر بسنجي در
ترازوي عمل معيار صبر
صبر گويد قهرمان
صبر دنيا زينب است
گر مقام او بود
از جمع معصومين جدا
آن که ازهرمعصيت
باشد مبرّا زينب است
در رياضي گر حساب
جمع از مِنها جداست
آن که از جمع
شفاعت نيست مِنها زينب است
آن که با تيغ
زبان، کار دو صد شمشير کرد
کوه صبر و
استقامت روح تقوا زينب است
آن که با ايراد
نطقي کرد مانند علي
زاده مرجانه را
محکوم و رسوا زينب است
آن که بهر ما
جهاد في سبيل الله را
با اسارت مي کند
تفسير و معنا زينب است
با شهامت چون
اسارت گشت توأم، عقل گفت
آن که در دنيا
نظيرش نيست پيدا زينب است
شد رقم پرونده
اسلام با خون حسين
آن که با خون سر
خود کرد امضاء زينب است
شاعر ژوليده مي
گويد به آواز جلي
بين زن ها بهترين
زن بعد زهرا زينب است
ژوليده نيشابوري
خوبان روزگار
مسلمان زينبند
ديوانه حسين و
پريشان زينبند
آنان که خاک را
به نظر کيميا کنند
حتما کنيز و پير
غلامان زينبند
در جنت الحسين
تمام حسينيان
هستند غرق ناز که
مهمان زينبند
مرغان خوش صداي
بهشتي تمامشان
بيچاره طنين حسين
جان زينبند
هفتاد و چند کشته
آقاي کربلا
مردان آسماني
گردان زينبند
عباس با تمام
جلال و ابهتش
بوده غلام حلقه
به گوش و رعيتش
مديون او کرامت
صاحب کمال ها
شد نام او اجازه
پرواز بال ها
يک شب بدون نافله
از عمر او گذشت
اين جمله را
نوشته خدا در محال ها
کوري چشم خيره
ابن زياد ها
زيباست در نگاه
ظريفش محال ها
او مثل مادر و
پدرش بي قرينه است
شرمنده مي شوند ز
وصفش مثال ها
شعرم به درد مدح
و مقامش نمي خورد
زينب کجا و بازي
اين قيل و قال ها
دنيا شوند شاعر
او باز هم کم است
مکتب نرفته عالمه
ي هر دو عالم است
کعبه رقيب حرمت
زينب نمي شود
عالم حريف هيبت
زينب نمي شود
اين ها که گفته
اند ز عيسي مسيح ها
يک قطره از کرامت
زينب نمي شود
تنها به احترام حسينش
اسير شد
هر عاشقي که حضرت
زينب نمي شود
هر جا که حرف
اوست همان جاست کربلا
در هر مکان که
صحبت زينب نمي شود
بايد به سوي عرش
خدايش سفر کند
روي زمين رعايت
زينب نمي شود
زينب اگر نبود
محرّم نداشتيم
هيئت نبود، اين
همه آدم نداشتيم
استاد حفظ منزلتش
مجتباي او
ارباب ما ز
ملتمسين دعاي او
تا لحظه ي شهادت
پيغمبر حرم
نشنيده اند غير
محارم صداي او
فرعون شام را سر
جايش نشاند و رفت
موسي شد و شجاعت
او شد عصاي او
بوده سه سال حضرت
ريحانة الحسين
شاگرد درس عفت و
حجب و حياي او
حتي ز کودکان
شهيدش نبرد نام
قربان نذر دادن
بي سر صداي او
ما بندگان بي سر
و سامان زينبيم
ديوانه ي نگاه دو
طفلان زينبيم
وقتي غرور حيدري
اش جلوه گر شود
هر کس که هست مرد
خطر بي جگر شود
تنها پيمبري است
که بايد چهل مسير
با شمر ها و
حرمله ها همسفر شود
بين حراميان سپَر
هر اسير شد
اما کسي نبود
برايش سپَر شود
با دست هاي بسته
نمي شد به سر زند
سر را شکست تا
کمي آرام تر شود
نفرين به دست آن
که به او وحشيانه زد
اي خاک بر سرم به
تنش تازيانه زد
آقاي رحيميان
$
#روضه های
آخرماه صفر
##روضه حضرت
محمدصلی الله علیه وآله
###چهل حديث
اخلاقى از پيامبر
چهل حديث اخلاقى
از پيامبر گرامى اسلام صلی الله علیه وآله
حفظ چهل حديث:
قال رسول الله
صلّي الله عليه وآله : (مَنْ حَفِظَ عَلي أُمَّتي أَرْبَعينَ حَديثاً مِمّا
يَحْتاجُونَ إِلَيْهِ مِنْ أَمْرِ دينِهِمْ بَعَثَهُ اللهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ
فَقيهاً عالِماً.) هر كس چهل حديث راجع به امور دين ـ كه محل حاجت امت من است ـ را
براي آنها حفظ كند، خداوند روز قيامت او را فقيه و دانشمند مبعوث نمايد.
قال رسول الله
صلّي الله عليه وآله:
1- مكارم اخلاق:
(عَلَيْكُمْ
بِمَكارِمِ الاْ خْلاقِ، فَإ نَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ بَعَثَني بِها، وَ إ نَّ
مِنْ مَكارِمِ الاْ خْلاقِ: اَنْ يَعْفُوَالرَّجُلُ عَمَّنْ ظَلَمَهُ، وَ يُعْطِيَ
مَنْ حَرَمَهُ، وَ يَصِلَ مَنْ قَطَعَهُ، وَ اَنْ يَعُودَ مَنْ لايَعُودُهُ( بر
شما باد رعايت مكارم اخلاق ، كه خداوند مرا بر آن ها مبعوث نمود، و بعضى از آن ها
عبارتند از:كسى كه بر تو ظلم كند به جهت غرض شخصى او را ببخش ، كسى كه تو را نسبت
به چيزى محروم گرداند كمكش نما، با شخصى كه با تو قطع دوستى كند رابطه دوستى داشته
باش ، شخصى كه به ديدار تو نيايد به ديدارش برو. (انّما بعثت لاتمم مكارم الاخلاق)
2- فضيلت دانش طلبى
( مَنْ سَلَكَ
طَريقًا يَطْلُبُ فيهِ عِلْمًا سَلَكَ اللّهُ بِهِ طَريقًا إِلَى الْجَنَّةِ... وَ
فَضْلُ الْعالِمِ عَلَى الْعابِدِ كَفَضْلِ الْقَمَرِ عَلى سائِرِ النُّجُوم
لَيْلَةَالْبَدْرِ.) هر كه راهى رود كه در آن دانشى جويد، خداوند او را به راهى كه
به سوى بهشت است ببرد، و برترى عالِم بر عابد، مانند برترى ماه در شب چهارده، بر
ديگر ستارگان است.
3- دين يابى ايرانيان
( لَوْ كانَ
الدِّينُ عِنْدَ الثُّرَيّا لَذَهَبَ بِهِ رَجُلٌ مِنْ فارْسَ ـ أَوْ قَالَ ـ مِنْ
أَبْناءِ فارْسَ حَتّى يَتَناوَلَهُ.) اگر دين به ستاره ثريّا رسد، هر آينه مردى
از سرزمين پارس ـ يا اين كه فرموده از فرزندان فارس ـ به آن دست خواهند يازيد.
4- ايمان خواهى ايرانيان
( إِذا نَزَلَتْ
عَلَيْهِ(صلى الله عليه وآله وسلم) سُورَةُ الْجُمُعَةِ، فَلَمّا قَرَأَ: وَ
آخَرينَ مِنْهُمْ لَمّا يَلْحَقُوا بِهِمْ. قَالَ رَجُلٌ مَنْ هؤُلاءِ يا رَسُولَ
اللّهِ؟ فَلَمْ يُراجِعْهُ النّبِىُّ(صلى الله عليه وآله وسلم)، حَتّى سَأَلَهُ
مَرَّةً أَوْ مَرَّتَيْنِ أَوْ ثَلاثًا. قالَ وَفينا سَلْمانُ الفارْسىُّ قالَ
فَوَضَعَ النَّبِىُّ يَدَهُ عَلى سَلْمانَ ثُمَّ قالَ: لَوْ كَانَ الاِْيمانُ
عِنْدَ الثُّرَيّا لَنالَهُ رِجالٌ مِنْ هؤُلاءِ.) وقتى كه سوره جمعه بر پيامبر
اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) نازل گرديد و آن حضرت آيه وَ آخَرينَ مِنْهُمْ
لَمّا يَلْحَقُوا بِهِمْ را خواند. مردى گفت:اى پيامبر خدا! مراد اين آيه چه كسانى
است؟ رسول خدا به او چيزى نگفت تا اين كه آن شخص يك بار، دوبار، يا سه بار سؤال
كرد. راوى مىگويد: سلمان فارسى در ميان ما بود كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله
وسلم)دستش را روى دوش او نهاد، سپس فرمود: اگر ايمان به ستاره ثريّا برسد، هر آينه
مردانى از سرزمين اين مرد به آن دست خواهند يافت.
5- مشمولان شفاعت
(أَرْبَعَةٌ
أَنَا الشَّفيعُ لَهُمْ يَوْمَ القِيمَةِ: 1ـ مُعينُ أَهْلِ بَيْتى. 2ـ وَ الْقاضى
لَهُمْ حَوائِجَهُمْ عِنْدَ مَا اضْطُرُّوا إِلَيْهِ. 3ـ وَ الُْمحِبُّ لَهُمْ
بِقَلْبِهِ وَ لِسانِهِ. 4ـ وَ الدّافِعُ عَنْهُمْ بِيَدِهِ.) چهار دسته اند كه
من، روز قيامت، شفيع آنها هستم:1ـ يارى دهنده اهل بيتم،2ـ برآورنده حاجات اهل بيتم
به هنگام اضطرار و ناچارى،3ـ دوستدار اهل بيتم به قلب و زبان،4ـ و دفاع كننده از
اهل بيتم با دست و عمل.
6- ملاك پذيرش اعمال
(لا يُقْبَلُ
قَوْلٌ إِلاّ بِعَمَل وَ لا يُقْبَلُ قَوْلٌ وَ لا عَمَلٌ إِلاّ بِنِيَّة وَ لا
يُقْبَلُ قَوْلٌ وَ لا عَمَلٌ وَ لا نِيَّةٌ إِلاّ بِإِصابَةِ السُّنَّةِ.): نزد
خداوند سخنى پذيرفته نمىشود، مگر آن كه همراه با عمل باشد، و سخن و عملى پذيرفته
نمىشود، مگر آن كه همراه با نيّت خالص باشد، و سخن و عمل و نيّتى پذيرفته نمىشود،
مگر آن كه مطابق سنّت باشد.
7- صفات بهشتى
( أَلا
أُخْبِرُكُمْ بِمَنْ تَحْرُمُ عَلَيْهِ النّارُ غَدًا؟ قيلَ بَلى يا رَسُولَ
اللّهِ. فَقالَ: أَلْهَيِّنُ الْقَريبُ اللَّيِّنُ السَّهْلُ.) آيا كسى را كه
فرداى قيامت، آتش بر او حرام است به شما معرّفى نكنم؟ گفتند: آرى، اى پيامبر خدا.
فرمود: كسى كه متين، خونگرم، نرمخو و آسانگير باشد.
8- نشانه هاى ستمكار ( عَلامَةُ الظّالِم
أَرْبَعَةٌ: يَظْلِمُ مَنْ فَوْقَهُ بِالْمَعْصِيَةِ، وَ يَمْلِكُ مَنْ دُونَهُ
بِالْغَلَبَةِ، وَ يُبْغِضُ الْحَقَّ وَ يُظْهِرُ الظُّلْمَ.) نشانه ظالم چهار چيز
است :1ـ با نافرمانى به مافوقش ستم مىكند،2ـ به زيردستش با غلبه فرمانروايى
مىكند،3ـ حقّ را دشمن مىدارد،4ـ و ستم را آشكار مىكند.
9- شعبه هاى علوم دين
( إِنَّمَا
الْعِلْمُ ثَلاثَةٌ: آيَةٌ مُحْكَمَةٌ أَوْ فَريضَةٌ عادِلَةٌ أَوْ سُنَّةٌ قائِمَةٌ
وَ ما خَلاهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ.) همانا علم دين سه چيز است، و غير از اينها فضل
است:1ـ آيه محكمه (كه منظور از آن علم اصول عقائد است)،2ـ فريضه عادله (كه منظور
از آن علم اخلاق است)،3ـ و سنّت قائمه (كه منظور از آن علم احكام شريعت است).
10- عقوبت فوري :
(قالَ صلّى اللّه
عليه و آله : ثَلاثَةٌ مِنَ الذُّنُوبِ تُعَجَّلُ عُقُوبَتُها وَ لا تُؤَخَّرُ إ
لى الاخِرَةِ: عُقُوقُ الْوالِدَيْنِ، وَ الْبَغْيُ عَلَى النّاسِ، وَ كُفْرُ الاْ
حْسانِ( عقاب و مجازات سه دسته از گناهان زودرس مى باشد و به قيامت كشانده نمى
شود: ايجاد ناراحتى براى پدر و مادر، ظلم در حقّ مردم ، ناسپاسى در مقابل كارهاى
نيك ديگران .
11- سه مدافع انسان درقبر:
(يُؤْتَى
الرَّجُلُ في قَبْرِهِ بِالْعَذابِ، فَإ ذا اُتِيَ مِنْ قِبَلِ رَاءسِهِ
دَفَعَتْهُ تِلاوَةُ الْقُرْآنِ، وَ إ ذا اُتِيَ مِنْ قِبَلِ يَدَيْهِ دَفَعَتْهُ
الصَّدَقَةُ، وَ إ ذا اُتِيَ مِنْ قِبَلِ رِجْلَيْهِ دَفَعَهُ مَشْيُهُ إ لىَ
الْمَسْجِدِ) هنگامى كه بدن مرده را در قبر قرار دهند، چنانچه عذاب از بالاى سر
بخواهد وارد شود تلاوت قرآنش مانع عذاب مى گردد و چنانچه از مقابل وارد شود صدقه و
كارهاى نيك مانع آن مى باشد. و چنانچه از پائين پا بخواهد وارد گردد، رفتن به سوى
مسجد مانع آن خواهد گشت .
12- فضيلت رمضان
( شَهْرُ رَمضانَ
شَهْرُ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ وَ هُوَ شَهْرٌ يُضاعَفُ فيهِ الْحَسَناتُ وَ يَمْحُو
فيهِ السَّيِّئاتُ وَ هُوَ شَهْرُ الْبَرَكَةِ وَ هُوَ شَهْرُ الاِْنابَةِ وَ هُوَ
شَهْرُ التَّوبَةِ وَ هُوَ شَهْرُ الْمَغْفِرَةِ وَ هُوَ شَهْرُ الْعِتْقِ مِنَ
النّارِ وَ الْفَوْزِ بِالْجَنَّةِ. أَلا فَاجْتَنِبُوا فيهِ كُلَّ حَرام وَ
أَكْثِرُوا فيهِ مِنْ تِلاوَةِ الْقُرآنِ....) ماه رمضان، ماه خداوند عزيز و جليل
است، و آن ماهى است كه در آن نيكيها دوچندان و بديها محو مىشود، ماه بركت و ماه
بازگشت به خدا و توبه از گناه و ماه آمرزش و ماه آزادى از آتش دوزخ و كاميابى به
بهشت است. آگاه باشيد! در آن ماه از هر حرامى بپرهيزيد و قرآن را زياد بخوانيد. (
أَلصّائِمُ فى عِبادَة وَ إِنْ كانَ فى فِراشِهِ ما لَمْ يَغْتَبْ مُسْلِمًا.)
روزه دار ـ مادامى كه غيبت مسلمانى را نكرده باشد ـ همواره در عبادت است، اگر چه
در رختخواب خود باشد.
13- نشانه هاى شكيبا
( عَلامَةُ
الصّابِرِ فى ثَلاث:أَوَّلُها أَنْ لا يَكْسَلَ،و الثّانِيَةُ أَنْ لا يَضْجَرَ،وَ
الثّالِثَةُ أَنْ لا يَشْكُوَ مِنْ رَبِّهِ عَزَّوَجَلَّ. لاَِنـَّهُ إِذا كَسِلَ
فَقَدْ ضَيَّعَ الْحَقَّ،وَ إِذا ضَجِرَ لَمْ يُؤَدِّ الشُّكْرَ،وَ إِذا شَكى مِنْ
رَبِّهِ عَزَّوَجَلَّ فَقَدْ عَصاهُ.) علامت صابر در سه چيز است:اوّل: آن كه كسل
نشود،دوّم: آن كه آزرده خاطر نگردد،سوّم: آن كه از خداوند عزّوجلّ شكوه نكند،زيرا
وقتى كه كسل شود، حقّ را ضايع مىكند،و چون آزرده خاطر گردد شكر را به جا نمىآورد،و
چون از پروردگارش شكايت كند در واقع او را نافرمانى نموده است.
14- بدترين جهنّمى
( إِنَّ أَهْلَ
النّارِ لَيَتَأَذُّونَ مِنْ ريحِ الْعالِمِ التّارِكِ لِعِلْمِهِ وَ إِنَّ
أَشَدَّ أَهْلِ النّارِ نِدامَةً وَ حَسْرَةً رَجُلٌ دَعا عَبْدًا إِلَى اللّهِ
فَاسْتَجابَ لَهُ وَ قَبِلَ مِنْهُ فَأَطاعَ اللّهَ فَأَدْخَلَهُ اللّهُ
الْجَنَّةَ وَ أَدْخَلَ الدّاعِىَ النّارَ بِتَرْكِهِ عِلْمَهُ.) همانا اهل جهنّم
از بوى گند عالمى كه به علمش عمل نكرده رنج مىبرند، و از اهل دوزخ پشيمانى و حسرت
آن كس سختتر است كه در دنيا بنده اى را به سوى خدا خوانده و او پذيرفته و خدا را
اطاعت كرده و خداوند او را به بهشت درآورده، ولى خودِ دعوت كننده را به سبب عمل
نكردن به علمش به دوزخ انداخته است.
15- عالمان دنيا طلب
( أَوْحَى اللّهُ
إِلى داوُدَ(عليه السلام) لا تَجْعَلْ بَيْنى وَ بَيْنَكَ عالِمًا مَفْتُونًا
بِالدُّنْيا فَيَصُدَّكَ عَنْ طَريقِ مَحَبَّتى فَإِنَّ أُولئِكَ قُطّاعُ طَريقِ
عِبادِى الْمُريدينَ، إِنَّ أَدْنى ما أَنـَا صانِعٌ بِهِمْ أَنْ أَنـْزَعَ
حَلاوَةَ مُناجاتى عَنْ قُلوبِهِمْ.) خداوند به داود(عليه السلام) وحى فرمود كه:
ميان من و خودت، عالِم فريفته دنيا را واسطه قرار مده كه تو را از راه دوستى ام
بگرداند، زيرا كه آنان، راهزنانِ بندگانِ جوياى من اند، همانا كمتر كارى كه با
ايشان كنم اين است كه شيرينى مناجاتم را از دلشان بركنم.
16- نتيجه يقين
( لَوْ كُنْتُم
تُوقِنُونَ بِخَيْرِ الاْخِرَةِ وَ شَرِّها كَما تُوقِنُونَ بِالدُّنيا
لاَثَرْتُمْ طَلَبَ الآخِرَةِ.) اگر شما مردم يقين به خير و شرّ آخرت مىداشتيد،
همان طور كه يقين به دنيا داريد، البته در آن صورت، آخرت را انتخاب مىكرديد.
17- نخستين پرسش هاى قيامت
( لا تَزُولُ
قَدَمَا الْعَبْدِ يَوْمَ القِيمَةِ حَتّى يُسْأَلَ عَنْ أَرْبَع: عَنْ عُمْرِهِ
فيما أَفـْناهُ، وَ عَنْ شَبابِهِ فيما أَبـْلاهُ، وَ عَنْ عِلْمِهِ كَيْفَ عَمِلَ
بِهِ، وَ عَنْ مالِهِ مِنْ أَيـْنَ اكْتَسَبَهُ وَ فيما أَنـْفَقَهُ، وَ عَنْ
حُبِّنا أَهـْلَ الْبَيْتِ) هيچ بنده اى در روز قيامت قدم از قدم برنمىدارد، تا از
اين چهار چيز از او پرسيده شود:1ـ از عمرش كه در چه راهى آن را فانى نموده،2ـ و از
جوانى اش كه در چه كارى فرسوده اش ساخته،3ـ و از مالش كه از كجا به دست آورده و در
چه راهى صرف نموده،4ـ و از دوستىِ ما اهل بيت.
18- محكم كارى
( وَ لكِنَّ
اللّهَ يُحِبُّ عَبْدًا إِذا عَمِلَ عَمَلاً أَحـْكَمَهُ.) پيامبر اكرم(صلى الله
عليه وآله وسلم) وقتى كه با دقّت قبر سعد بن معاذ را پوشاند فرمود: مىدانم كه قبر
سرانجام فرو مىريزد و نظم آن بهم مىخورد، ولى خداوند بندهاى را دوست مىدارد كه چون
به كارى پردازد، آن را محكم و استوار انجام دهد.
19- مرگ، بيدارى بزرگ
( أَلنّاسُ
نِيامٌ إِذا ماتُوا انْتَبَهُوا.) مردم در خواباند وقتى كه بميرند، بيدار مىشوند.
20- ثواب اعمال كارساز
( سَبْعَةُ
أَسـْباب يُكْسَبُ لِلْعَبْدِ ثَوابُها بَعْدَ وَفاتِهِ:رَجُلٌ غَرَسَ نَخْـلاً
أَوْ حَـفَـرَ بِئْـرًا أَوْ أَجْرى نَهْـرًاأَوْ بَنـى مَسْجِـدًا أَوْ كَتَبَ
مُصْحَفًا أَوْ وَرَّثَ عِلْمًاأَوْ خَلَّفَ وَلَـدًا صالِحـًا يَسْتَغْفِرُ لَـهُ
بَعْـدَ وَفاتِـهِ.) هفت چيز است كه اگر كسى يكى از آنها را انجام داده باشد، پس
از مرگش پاداش آن هفت چيز به او مىرسد:1ـ كسى كه نخلى را نشانده باشد (درخت مثمرى
را غرس كرده باشد)،2ـ يا چاهى را كنده باشد،3ـ يا نهرى را جارى ساخته باشد،4ـ يا
مسجدى را بنا نموده باشد،5ـ يا قرآنى را نوشته باشد،6ـ يا علمى را از خود برجاى
نهاده باشد،7ـ يا فرزند صالحى را باقى گذاشته باشد كه براى او استغفار نمايد.
21- سعادتمندان
( طُوبى لِمَنْ
مَنَعَهُ عَيـْبـُهُ عَنْ عُيـُوبِ الْمُـؤْمِنينَ مِنْ إِخْوانِهِ طُوبى لِمَنْ
أَنـْفَقَ الْقَصْدَ وَ بَذَلَ الفَضْلَ وَ أَمْسَكَ قَولَهُ عَنِ الفُضُولِ وَ
قَبيحِ الْفِعْلِ.) خوشا به حال كسى كه عيبش او را از عيوب برادران مؤمنش باز
دارد، خوشا به حال كسى كه در خرج كردن ميانه روى كند و زياده از خرج را ببخشد و از
سخنانِ زائد و زشت خوددارى ورزد.
22- دوستى آل محمّد
( مَنْ ماتَ عَلى
حُبِّ آلِ مُحَمَّد ماتَ شَهيـدًا. أَلا وَ مَنْ ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّد
ماتَ مَغْفُورًا لَهُ. أَلا وَ مَنْ ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّد ماتَ تائِبـًا.
أَلا وَمَنْ ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّد ماتَ مُؤْمِنًا مُسْتَكْمِلَ الإِيمانِ.
أَلا وَ مَنْ ماتَ عَلى بُغْضِ آلِ مُحَمَّد جاءَ يَوْمَ الْقِيمَةِ مَكْتُوبٌ
بَيْنَ عَيْنَيْهِ مَأْيُوسٌ مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ. أَلا وَ مَنْ ماتَ عَلى بُغْضِ
آلِ مُحَمَّد لَمْ يَشُمَّ رائِحَةَ الْجَنَّةِ.) كسى كه با دوستى آل محمّد(صلى
الله عليه وآله وسلم) بميرد، شهيد مرده است. آگاه باشيد كسى كه با دوستى آل
محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) بميرد، آمرزيده مرده است. آگاه باشيد كسى كه با
دوستى آل محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) بميرد، توبه كار مرده است. آگاه باشيد
كسى كه با دوستى آل محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) بميرد، باايمان كامل مرده است.
آگاه باشيد كسى كه با دشمنى آل محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) بميرد، در حالى به
صحراى قيامت مىآيد كه بر پيشانىاش نوشته شده: نااميد از رحمت خدا. آگاه باشيد كسى كه
با دشمنى آل محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) بميرد، بوى بهشت به وى نمىرسد
23- سزاى زن و مرد همسر آزار
(أَيُّمَا
امْرَأَة أَذَتْ زَوْجَها بِلِسانِها لَمْ يَقْبَلِ اللّهُ مِنْها صَرْفًا وَ لا
عَدْلاً وَ لا حَسَنَةً مِنْ عَمَلِها حَتّى تُرْضِيَهُ وَ إِنْ صامَتْ نَهارَها
وَ قامَتْ لَيْلَها وَ كانَتْ أَوَّلَ مَنْ يَرِدُ النّارَ وَ كَذلِكَ الرَّجُلُ
إِذا كانَ لَها ظالِمًا.) هر زنى كه شوهر خود را با زبان بيازارد، خداوند هيچ
جبران و عوض و نيكى از كارش را نمىپذيرد تا او را راضى كند، اگرچه روزش را روزه
بگيرد و شبش را به عبادت بگذراند، و چنين زنى اوّل كسى است كه داخل جهنّم خواهد
شد، و همچنين است اگر مرد به زنش ستم روا دارد.
24- سزاى زن ناسازگار با شوهر
(أَيُّمَا
امْرَأَة لَمْ تَرْفُقْ بِزَوْجِها وَ حَمَلَتْهُ عَلى ما لا يَقْدِرُ عَلَيْهِ وَ
ما لا يُطيقُ لَمْ تُقْبَلْ مِنْها حَسَنَةٌ وَ تَلْقَى اللّهَ وَ هُوَ عَلَيْها
غَضْبانُ.) هر زنى كه با شوهر خود مدارا ننمايد و او را به كارى وادار سازد كه
قدرت و طاقت آن را ندارد، از او كار نيكى قبول نمىشود و در روز قيامت، خدا را در
حالتى ملاقات خواهد كرد كه بر وى خشمگين باشد.
25- نخستين رسيدگى در قيامت
(أَوَّلُ ما
يُقْضى يَوْمَ القِيمَةِ الدِّماءُ.) اوّلين كارى كه در روز قيامت به آن رسيدگى
مىشود، خون هاى به ناحقّ ريخته شده است.
26- بى رحمى و ترحّم
(إِطَّلَعْتُ
لَيْلَةَ أَسْرى عَلَى النّارِ فَرَأَيْتُ امْرَأَةً تُعَذَّبُ فَسَأَلْتُ عَنْها
فَقيلَ إِنَّها رَبَطَتْ هِرَّةً وَ لَمْ تُطْعِمْها وَ لَمْ تَسْقِها وَ لَمْ
تَدَعْها تَأْكُلُ مِنْ خَشاشِ الاَْرْضِ حَتّى ماتَتْ فعَذَّبَها بِذلِكَ وَ
اطَّلَعْتُ عَلَى الْجَنَّةِ فَرَأَيْتُ امْرَأَةً مُومِسَةً يَعنى زانِيَةً
فَسَأَلْتُ عَنْها فَقيلَ إِنَّها مَرَّتْ بِكَلْب يَلْهَثُ مِنَ الْعَطَشِ
فَأَرْسَلَتْ إِزارَها فى بِئْر فَعَصَرَتْهُ فى حَلْقِهِ حَتّى رَوِىَ فَغَفَرَ
اللّهُ لَها ) در شب معراج از دوزخ آگاهى يافتم، زنى را ديدم كه در عذاب است. از
گناهش سؤال كردم. پاسخ داده شد كه او گربه اى را محكم بست، در حالى كه نه به آن
حيوان خوراكى داد و نه آبى نوشاند و آزادش هم نكرد تا خود در روى زمين چيزى را
بيابد و بخورد و با اين حال ماند تا مُرد. خداوند اين زن را به خاطر آن گناه، عذاب
كرده است. و از بهشت آگاهى يافتم، زن آلوده دامنى را ديدم و از وضعش سؤال كردم.
پاسخ داده شد اين زن به سگى گذر كرد، در حالى كه از عطش، زبانش را از دهان بيرون
آورده بود، او پارچه پيرهنش را در چاهى فرو برد، پس آن پارچه را در دهان سگ چلاند
تا آن حيوان سيراب شد، خداوند گناه آن زن را به خاطر اين كار بخشيد.
27- عدم پذيرش اعمال ناخالص
(إِذا كانَ
يَوْمُ الْقِيمَةِ نادى مُناد يَسْمَعُ أَهْلُ الْجَمْعِ أَيْنَ الَّذينَ كانُوا
يَعْبُدُونَ النّاسَ قُومُوا خُذُوا أُجُورَكَمْ مِمَّنْ عَمِلْتُمْ لَهُ فَإِنّى
لا أَقـْبـَلُ عَمَلاً خالَطَهُ شَىْءٌ مِنَ الدُّنْيا وَ أَهْلِها ) چون روز
قيامت فرا رسد، ندا دهنده اى ندا دهد كه همه مردم مىشنوند، گويد: كجايند آنان كه
مردم را مىپرستيدند؟ برخيزيد و پاداشتان را از كسى كه براى او كار كرديد بگيريد!
چون من عملى را كه چيزى از دنيا و اهل دنيا با آن مخلوط شده باشد، قبول نمىكنم.
28- دنيا طلبى، عنصرِ حبط اعمال
(لَيَجيئَنَّ
أَقوامٌ يَوْمَ الْقِيمَةِ وَ أَعْمالُهُمْ كَجِبالِ تِهامَة فَيُؤْمَرُ بِهِمْ
إِلَـى النّارِ قالُوا يا رَسـُولَ اللّهِ مُصَلّينَ؟ قالَ نَعَمْ يُصَلُّونَ وَ
يَصُومُونَ وَيَأْخُذُونَ هِنْـأً مِنَ اللَّيْلِ فَـإِذا عَرَضَ لَهُمْ شَىْءٌ
مِنَ الـدُّنْيا وَثَبُوا عَلَيْهِ ) در روز قيامت گروهى را براى محاسبه مىآورند
كه اعمال نيك آنان مانند كوه هاى تهامه بر روى هم انباشته است! امّا فرمان مىرسد
كه به آتش برده شوند! صحابه گفتند: يا رسول اللّه! آيا اينان نماز مىخواندند؟
فرمود: بلى نماز مىخواندند و روزه مىگرفتند و قسمتى از شب را در عبادت به سر
مىبردند! امّا همين كه چيزى از دنيا به آنها عرضه مىشد، پرش و جهش مىكردند تا خود
را به آن برسانند!
29- دوستى اهل بيت
(مَنْ سَرَّهُ
أَنْ يَحْيى حَياتي وَ يَمُوتَ مَماتي وَ يَسْكُنَ جَنَّةَ عَدْن غَرَسَها رَبّي
فَلْيُوالِ عَلِيًّا مِنْ بَعْدي وَلْيُوالِ وَلِيَّهُ وَلْيَقْتَدِ
بِالاَْئِمَّةِ مِنْ بَعْدي فَإِنَّهُمْ عِتْرَتي وَ خُلِقُوا مِنْ طينَتي
رُزِقُوا فَهْمًا وَ عِلْمًا وَوَيْلٌ لِلْمُكَذِّبينَ بِفَضْلِهِمْ مِنْ أُمـَّتي
الـْقاطِعينَ فيهمْ صِلَتي لا أَنـَا لَهُمُ اللّهُ شَفاعَتي) هر كس دوست داشته
باشد كه چون من زندگى كند و چون من بميرد و در باغ بهشتى كه پروردگارم پرورده جاى
بگيرد، بايد بعد از من على را و دوست او را دوست بدارد و به پيشوايان بعد از من
اقتدا كند كه آنان عترت من هستند و از طينتم آفريده شده اند و از درك و دانش
برخوردار گرديده اند، و واى بر آن گروه از امّت من كه برترى آنان را انكار كنند و
پيوندشان را با من قطع نمايند كه خداوند شفاعت مرا شامل حال آنان نخواهد كرد.
30- ولايت على(عليه السلام) شرط قبولى اعمال
(فَوَ الَّذي
بَعَثَني بِالْحَقِّ نَبِيًّا لَوْ جاءَ أَحـَدُكُمْ يَوْمَ الْقِيمَةِ بِأَعْمال
كَأَمـْثالِ الْجِبالِ وَ لَمْ يَجىءَ بِوِلايَةِ عَلِىِّ بْنِ أَبيطالب
لاََكَبَّهُ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ فِي النّارِ) سوگند به خدايى كه مرا به حقّ
برانگيخته، اگر يكى از شما در روز قيامت با اعمالى همانند كوه ها بيايد، امّا فاقد
ولايت و قبول حاكميّت على بن ابيطالب باشد،خداوند او را به رو در آتش افكند.
31- سه چشم درقيامت گريان نيست:
(كُلُّ عَيْنٍ
باكِيَةٌ يَوْمَ الْقِيامَةِ إ لاّ ثَلاثَ اءعْيُنٍ: عَيْنٌ بَكَتْ مِنْ خَشْيَةِ
اللّهِ ، وَ عَيْنٌ غُضَّتْ عَنْ مَحارِمِ اللّهِ، وَ عَيْنٌ باتَتْ ساهِرَةً فى
سَبيلِ اللّه) تمامى چشم ها در روز قيامت گريانند، مگر سه دسته :1 آن چشمى كه به
جهت خوف و ترس از عذاب خداوند گريه كرده باشد.2 چشمى كه از گناهان و موارد خلاف
بسته و نگاه نكرده باشد.3 چشمى كه شبها در عبادت و بندگى خداوند متعال بيدار بوده
باشد.
32- احساس خطر:
(ثَلاثَةٌ
اءخافُهُنَّ عَلى اُمتَّى : اءلضَّلالَةُ بَعْدَ الْمَعْرِفَةِ، وَ مُضِلاّتُ
الْفِتَنِ، وَ شَهْوَةُ الْبَطْنِ وَ الْفَرْجِ) سه چيز است كه از آن ها براى امّت
خود احساس خطر مى كنم :1 گمراهى ، بعد از آن كه هدايت و معرفت پيدا كرده باشند.2
گمراهى ها و لغزش هاى به وجود آمده از فتنه ها.3 مشتهيات شكم ، و آرزوهاى نفسانى و
شهوت پرستى .
33- سعادتمندان
« طُوبى لِمَنْ
مَنَعَهُ عَيـْبـُهُ عَنْ عُيـُوبِ الْمُـؤْمِنينَ مِنْ إِخْوانِهِ طُوبى لِمَنْ
أَنـْفَقَ الْقَصْدَ وَ بَذَلَ الفَضْلَ وَ أَمْسَكَ قَولَهُ عَنِ الفُضُولِ وَ
قَبيحِ الْفِعْلِ.»: خوشا به حال كسى كه عيبش او را از عيوب برادران مؤمنش باز
دارد، خوشا به حال كسى كه در خرج كردن ميانه روى كند و زياده از خرج را ببخشد و از
سخنانِ زائد و زشت خوددارى ورزد.
34- فتواى نااهل
« مَنْ أَفْتى
النّاسَ بِغَيْرِ عِلْم... فَقَدْ هَلَكَ وَ أَهْلَكَ.»: كسى كه بدون صلاحيّت علمى
براى مردم فتوا دهد، خود را هلاك ساخته و ديگران را نيز به هلاكت انداخته است.
35- نشانه هاى شكيبا
« عَلامَةُ
الصّابِرِ فى ثَلاث:أَوَّلُها أَنْ لا يَكْسَلَ،و الثّانِيَةُ أَنْ لا يَضْجَرَ،وَ
الثّالِثَةُ أَنْ لا يَشْكُوَ مِنْ رَبِّهِ عَزَّوَجَلَّ. لاَِنـَّهُ إِذا كَسِلَ
فَقَدْ ضَيَّعَ الْحَقَّ،وَ إِذا ضَجِرَ لَمْ يُؤَدِّ الشُّكْرَ،وَ إِذا شَكى مِنْ
رَبِّهِ عَزَّوَجَلَّ فَقَدْ عَصاهُ.»: علامت صابر در سه چيز است:اوّل: آن كه كسل نشود،دوّم:
آن كه آزرده خاطر نگردد،سوّم: آن كه از خداوند عزّوجلّ شكوه نكند،زيرا وقتى كه كسل
شود، حقّ را ضايع مىكند،و چون آزرده خاطر گردد شكر را به جا نمىآورد،و چون از
پروردگارش شكايت كند در واقع او را نافرمانى نموده است.
36- بدترين جهنّمى
« إِنَّ أَهْلَ
النّارِ لَيَتَأَذُّونَ مِنْ ريحِ الْعالِمِ التّارِكِ لِعِلْمِهِ وَ إِنَّ
أَشَدَّ أَهْلِ النّارِ نِدامَةً وَ حَسْرَةً رَجُلٌ دَعا عَبْدًا إِلَى اللّهِ
فَاسْتَجابَ لَهُ وَ قَبِلَ مِنْهُ فَأَطاعَ اللّهَ فَأَدْخَلَهُ اللّهُ
الْجَنَّةَ وَ أَدْخَلَ الدّاعِىَ النّارَ بِتَرْكِهِ عِلْمَهُ.»: همانا اهل جهنّم
از بوى گند عالمى كه به علمش عمل نكرده رنج مىبرند، و از اهل دوزخ پشيمانى و حسرت
آن كس سختتر است كه در دنيا بنده اى را به سوى خدا خوانده و او پذيرفته و خدا را
اطاعت كرده و خداوند او را به بهشت درآورده، ولى خودِ دعوت كننده را به سبب عمل
نكردن به علمش به دوزخ انداخته است.
37- با هر كه اى با اوستى
«أَلـْمَرْءُ
مَـعَ مَـنْ أَحَـبَّ.»:آدمى (در قيامت) با كسى است كه او را دوست دارد.
38- نتيجه يقين
« لَوْ كُنْتُم
تُوقِنُونَ بِخَيْرِ الاْخِرَةِ وَ شَرِّها كَما تُوقِنُونَ بِالدُّنيا
لاَثَرْتُمْ طَلَبَ الآخِرَةِ.»: اگر شما مردم يقين به خير و شرّ آخرت مىداشتيد،
همان طور كه يقين به دنيا داريد، البته در آن صورت، آخرت را انتخاب مىكرديد.
39- عاقبت كار:
(قالَ صلّى اللّه
عليه و آله : وَ عَظَني جِبْرئيلُ عليه السلام : يا مُحَمَّدُ ، اءحْبِبْ مَنْ
شِئْتَ فَإ نَّكَ مُفارِقُهُ، وَ اعْمَلْ ما شِئْتَ فَإ نَّكَ مُلاقيه)ِ. ترجمه
:فرمود: جبرئيل مرا موعظه و نصحيت كرد: با هر كس كه خواهى دوست باش ، بالا خره بين
تو و او جدائى خواهد افتاد. هر چه خواهى انجام ده ، ولى بدان نتيجه و پاداش آنرا
خواهى گرفت .
40 - هفت سفارش پروردگار:
(قالَ صلّى اللّه
عليه و آله : اَوْ صانى رَبّى بِتِسْع : اَوْ صانى بِالاْ خْلاصِ فِى السِّرِّ
وَالْعَلانِيَةِ، وَ الْعَدْلِ فِى الرِّضا وَ الْغَضَبِ، وَ الْقَصْدِ فِى
الْفَقْرِ وَ الْغِنى ، وَ اَنْ اءعْفُوَ عَمَّنْ ظَلَمَنى ، وَ اءعطِيَ مَنْ
حَرَمَنى ، وَ اءصِلَ مَنْ قَطَعَنى ، وَ اَنْ يَكُونَ صُمْتى فِكْراً، وَ
مَنْطِقى ذِكْراً، وَ نَظَرى عِبْرا) ترجمه :فرمود: پروردگار متعال ، مرا به 9 چيز
سفارش نمود: اخلاص در آشكار و پنهان ، دادگرى در خوشنودى و خشم ، ميانه روى در
نياز وتوانمندى ، بخشيدن كسى كه در حقّ من ستم روا داشته است ، كمك به كسى كه مرا
محروم گردانده ، ديدار خويشاوندانى كه با من قطع رابطه نموده اند، و اين كه
خاموشيم انديشه و سخنم ، يادآورى خداوند؛ و نگاهم عبرت و پند باشد.
تتمه1:
قبول وصاياى رسول
خدا:
حضرت باقر العلوم
عليه السلام حكايت فرمايد: در آخرين روزهاى عمر پر بركت پيامبر گرامى اسلام صلّى
اللّه عليه و آله ، در همان بيمارى و ناراحتى كه در اثر زهر وارد شده بود و منجر
به شهادت حضرتش گشت ، امام علىّ عليه السلام كنار بستر رسول خدا حضور داشت و سر
مبارك آن حضرت را بر زانوان خود نهاده بود. و مهاجرين و انصار در منزل آن حضرت
حضور داشتند و برخى از ايشان اطراف بستر آن بزرگوار حلقه زده بودند كه ناگهان چشم
هاى نازنين خويش را گشود و خطاب به جانشين خود اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام كرد
و فرمود: برادرم ! آيا وصيّت مرا مى پذيرى ؟ و وعده ها و توصيه هاى مرا انجام مى
دهى ؟ اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام در پاسخ ، اظهار داشت : بلى ، يا رسول اللّه
! و شروع به گريستن كرد به طورى كه از شدّت گريه و غم و اندوه نزديك بود بيهوش
گردد. پس از آن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله به بلال فرمود: اى بلال ! شمشير
و كلاه خود و زره و اسب و شتر و پارچه اى كه در هنگام عبادت بر شكم خود مى بستم
بياور. پس بلال حبشى دستور حضرت را اطاعت كرد و آن وسايل را به حضور ايشان آورد،
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله خطاب به اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: يا
علىّ! اين وسايل و اسباب ، مختصّ تو است ، آن ها را بردار و به خانه ات بِبَر، كه
پس از من بر تو مضايقه نكنند. لذا اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام آن وسايل را
برداشت ؛ و در حضور حاضران بر چشم و سر خود ماليد و سپس آن ها را به خانه خود برد.
تتمه2:
واگذاري امردين
به پيامبرصلّي الله عليه وآله:
عَلِيُّ بْنُ
إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ عُمَرَ بْنِ أُذَيْنَةَ
عَنْ فُضَيْلِ بْنِ يَسَارٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع يَقُولُ
لِبَعْضِ أَصْحَابِ قَيْسٍ الْمَاصِرِ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَدَّبَ
نَبِيَّهُ فَأَحْسَنَ أَدَبَهُ فَلَمَّا أَكْمَلَ لَهُ الْأَدَبَ قَالَ إِنَّكَ
لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ ثُمَّ فَوَّضَ إِلَيْهِ أَمْرَ الدِّينِ وَ الْأُمَّةِ
لِيَسُوسَ عِبَادَهُ فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَّ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ
ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص كَانَ مُسَدَّداً
مُوَفَّقاً مُؤَيَّداً بِرُوحِ الْقُدُسِ لَا يَزِلُّ وَ لَا يُخْطِئُ فِى شَيْءٍ
مِمَّا يَسُوسُ بِهِ الْخَلْقَ فَتَأَدَّبَ بِآدَابِ اللَّهِ ثُمَّ إِنَّ اللَّهَ
عَزَّ وَ جَلَّ فَرَضَ الصَّلَاةَ رَكْعَتَيْنِ رَكْعَتَيْنِ عَشْرَ رَكَعَاتٍ
فَأَضَافَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَى الرَّكْعَتَيْنِ رَكْعَتَيْنِ وَ إِلَى
الْمَغْرِبِ رَكْعَةً فَصَارَتْ عَدِيلَ الْفَرِيضَةِ لَا يَجُوزُ تَرْكُهُنَّ
إِلَّا فِى سَفَرٍ وَ أَفْرَدَ الرَّكْعَةَ فِى الْمَغْرِبِ فَتَرَكَهَا قَائِمَةً
فِى السَّفَرِ وَ الْحَضَرِ فَأَجَازَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ ذَلِكَ كُلَّهُ
فَصَارَتِ الْفَرِيضَةُ سَبْعَ عَشْرَةَ رَكْعَةً ثُمَّ سَنَّ رَسُولُ اللَّهِ ص
النَّوَافِلَ أَرْبَعاً وَ ثَلَاثِينَ رَكْعَةً مِثْلَيِ الْفَرِيضَةِ فَأَجَازَ
اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ ذَلِكَ وَ الْفَرِيضَةُ وَ النَّافِلَةُ إِحْدَى وَ
خَمْسُونَ رَكْعَةً مِنْهَا رَكْعَتَانِ بَعْدَ الْعَتَمَةِ جَالِساً تُعَدُّ
بِرَكْعَةٍ مَكَانَ الْوَتْرِ وَ فَرَضَ اللَّهُ فِى السَّنَةِ صَوْمَ شَهْرِ
رَمَضَانَ وَ سَنَّ رَسُولُ اللَّهِ ص صَوْمَ شَعْبَانَ وَ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ فِى
كُلِّ شَهْرٍ مِثْلَيِ الْفَرِيضَةِ فَأَجَازَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ ذَلِكَ
وَ حَرَّمَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْخَمْرَ بِعَيْنِهَا وَ حَرَّمَ رَسُولُ
اللَّهِ ص الْمُسْكِرَ مِنْ كُلِّ شَرَابٍ فَأَجَازَ اللَّهُ لَهُ ذَلِكَ كُلَّهُ
وَ عَافَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَشْيَاءَ وَ كَرِهَهَا وَ لَمْ يَنْهَ عَنْهَا نَهْيَ
حَرَامٍ إِنَّمَا نَهَى عَنْهَا نَهْيَ إِعَافَةٍ وَ كَرَاهَةٍ ثُمَّ رَخَّصَ
فِيهَا فَصَارَ الْأَخْذُ بِرُخَصِهِ وَاجِباً عَلَى الْعِبَادِ كَوُجُوبِ مَا
يَأْخُذُونَ بِنَهْيِهِ وَ عَزَائِمِهِ وَ لَمْ يُرَخِّصْ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ
ص فِيمَا نَهَاهُمْ عَنْهُ نَهْيَ حَرَامٍ وَ لَا فِيمَا أَمَرَ بِهِ أَمْرَ
فَرْضٍ لَازِمٍ فَكَثِيرُ الْمُسْكِرِ مِنَ الْأَشْرِبَةِ نَهَاهُمْ عَنْهُ نَهْيَ
حَرَامٍ لَمْ يُرَخِّصْ فِيهِ لِأَحَدٍ وَ لَمْ يُرَخِّصْ رَسُولُ اللَّهِ ص لِأَحَدٍ تَقْصِيرَ الرَّكْعَتَيْنِ
اللَّتَيْنِ ضَمَّهُمَا إِلَى مَا فَرَضَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بَلْ
أَلْزَمَهُمْ ذَلِكَ إِلْزَاماً وَاجِباً لَمْ يُرَخِّصْ لِأَحَدٍ فِى شَيْءٍ مِنْ
ذَلِكَ إِلَّا لِلْمُسَافِرِ وَ لَيْسَ لِأَحَدٍ أَنْ يُرَخِّصَ شَيْئاً مَا لَمْ
يُرَخِّصْهُ رَسُولُ اللَّهِ ص فَوَافَقَ أَمْرُ رَسُولِ اللَّهِ ص أَمْرَ اللَّهِ
عَزَّ وَ جَلَّ وَ نَهْيُهُ نَهْيَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ وَجَبَ عَلَى
الْعِبَادِ التَّسْلِيمُ لَهُ كَالتَّسْلِيمِ لِلَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى
«اصول كافى جلد 2
صفحه 5 رواية 4 » فضيل بن يسار گويد: شنيدم امام صادق عليه السّلام ببعضى از اصحاب
قيس ماصر ميفرمود: همانا خداى عزوجل پيغمبرش را تربيت كرد و نيكو تربيت كرد، چون
تربيت او را تكميل نمود، فرمود) : تو بر خلق عظيمى استوارى 4 سوره 68 (سپس امر دين و امت را باو واگذار فرمود تا
سياست بندگانش را بعهده گيرد، سپس فرمود) : آنچه را رسول براى شما آورده بگيريد و
از آنچه شما را نهى كرده باز ايستيد 7 سوره 59 ) همانا رسولخدا صلى اللّه عليه و
آله استوار و موفق و مؤ يد بروح القدس
بود، نسبت بسياست و تدبير خلق هيچگونه لغزش و خطائى نداشت ، بآداب خدا
تربيت شد. خداى عزوجل نمازهاى پنجگانه را دو ركعت دو ركعت واجب ساخت تا ده ركعت
شد. سپس رسولخدا صلى اللّه عليه و آله بدو ركعت (ظهر و عصر و عشا) دو ركعت و بمغرب
يك ركعت افزود، و اين اضافات با واجب خداى تعالى همدوش گشت ، به طورى كه ترك آنها
جز در سفر جايز نيست و چون در نماز مغرب يك ركعت افزود، آن را در سفر و حضر بر جا
گذاشت . خداى عزوجل تمام اين اضافات پيغمبر را اجازه كرد و نمازهاى يوميه واجب
هفده ركعت گشت .سپس رسولخدا صلى اللّه عليه و آله نمازهاى نافله را كه سى و چهار
ركعت دو برابر نمازهاى واجب است مستحب قرار داد. خداى عزوجل هم آنرا اجازه كرد، و
نمازهاى نافله را كه سى و چهار ركعت دو برابر نمازهاى واجب است مستحب قرار داد.
خداى عزوجل هم آنرا اجازه كرد، و نمازهاى واجب و مستحب پنجاه و يك ركعت گشت دو
ركعت نماز نشسته بعد از عشا بجاى نماز وتر است و يك ركعت بحساب مى آيد. و خدا در
ميان سال ، تنها روزه ماه رمضانرا واجب ساخت و رسولخدا صلى اللّه عليه و آله روزه
ماه شعبان و سه روزه از هر ماه را سنت كرد تا دو برابر مقدار واجب شد (زيرا چون در
ده ماه غير از رمضان و شعبان ماهى سه روز روزه بدارد، سى روز ميشود و باضافه ماه
شعبان ، دو برابر سى روز رمضان ميگردد) خداى عزوجل اين را هم براى او اجازه كرد.
و باز خداى عزوجل
خصوص شراب انگور را حرام ساخت و رسولخدا صلى اللّه عليه و آله هر نوشابه مست كننده
اى را حرام كرد، خدا هم براى او اجازه كرد، و رسولخدا صلى اللّه عليه و آله از
چيزهائى خوددارى كرد و آنها را بد دانست ولى بطور حرمت از آنها نهى نكرد، و تنها
نهى خوددارى و كراهت نمود و در ارتكاب آنها رخصت داد، اخذ برخصت او هم بر بندگان
واجب گشت ، مانند واجب بودن اخذ بنهى وغدقنهاى او، رسولخدا صلى اللّه عليه و آله
نسبت بآنچه نهى حرام نمود و امر واجب فرمود، بمردم رخصت تخلف نداد، از اينجهت
بيشتر نوشابه هاى مست كننده را كه از آن نهى حرام فرمود، رخصت ارتكاب آن نداد و
نيز نسبت بدو ركعت نمازى كه بواجب خداى عزوجل اضافه فرموده بود، بهيچكس رخصت تقسير
نداد، بلكه آنرا بطور واجب بر ايشان ملزم ساخت ، براى هيچكس جز مسافر رخصت تقصير
نداد، و هيچكس را نرسد كه نسبت بآنچه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله رخصت نداده
رخصت دهد، پس امر رسولخدا صلى اللّه عليه و آله با امر خداى عزوجل و نهى او با
نهيش موافق و برابر است ، بر بندگان لازمست تسليم او باشند همچنانكه تسليم خداى
تبارك و تعالى هستند.
والسّلام
ماخذ :
قرآن مجيد
اصول كافي محمدبن
يعقوب كليني
چهل داستان و چهل
حديث از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله عبداللّه صالحى
همراه با چهارده
معصوم ازمؤلّف باقري پور
تحف العقول ابن
شعبه حراني
خصال شيخ صدوق
نهج الفصاحه
ابوالقاسم پاينده
مدينة البلاغه
شيخ موسي زنجاني
مواعظ العدديه
علي مشكيني
منتخب ميزان
الحكمه محمدي ري شهري
الحديث مرتضي
فريد- محمدتقي فلسفي
http://www.tebyan-hamedan.ir
پايگاه اطلاع
رساني استادحسين انصاريان
$
###زيارت حضرت رسول
زيارت حضرت رسول
صلی الله علیه وآله
زيارت حضرت رسول
(ص) در روز شنبه
أَشْهَدُ أَنْ لا
إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ رَسُولُهُ وَ
أَنَّكَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ بَلَّغْتَ
رِسَالاتِ رَبِّكَ وَ نَصَحْتَ لِأُمَّتِكَ وَ جَاهَدْتَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ
بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ أَدَّيْتَ الَّذِي عَلَيْكَ مِنَ
الْحَقِّ وَ أَنَّكَ قَدْ رَؤُفْتَ بِالْمُؤْمِنِينَ وَ غَلُظْتَ عَلَى
الْكَافِرِينَ وَ عَبَدْتَ اللَّهَ مُخْلِصا حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ فَبَلَغَ
اللَّهُ بِكَ أَشْرَفَ مَحَلِّ الْمُكَرَّمِينَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي
اسْتَنْقَذَنَا بِكَ مِنَ الشِّرْكِ وَ الضَّلالِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى
مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْ صَلَوَاتِكَ وَ صَلَوَاتِ مَلائِكَتِكَ وَ
أَنْبِيَائِكَ وَ الْمُرْسَلِينَ وَ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ وَ أَهْلِ
السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ وَ مَنْ
سَبَّحَ لَكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ عَلَى
مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ أَمِينِكَ وَ نَجِيبِكَ وَ
حَبِيبِكَ وَ صَفِيِّكَ وَ صِفْوَتِكَ وَ خَاصَّتِكَ وَ خَالِصَتِكَ وَ خِيَرَتِكَ
مِنْ خَلْقِكَ وَ أَعْطِهِ الْفَضْلَ وَ الْفَضِيلَةَ وَ الْوَسِيلَةَ وَ
الدَّرَجَةَ الرَّفِيعَةَ وَ ابْعَثْهُ مَقَاما مَحْمُودا يَغْبِطُهُ بِهِ
الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ اللَّهُمَّ إِنَّكَ قُلْتَ وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ
ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ
الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّابا رَحِيما إِلَهِي فَقَدْ أَتَيْتُ
نَبِيَّكَ مُسْتَغْفِرا تَائِبا مِنْ ذُنُوبِي، فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ
وَ اغْفِرْهَا لِي يَا سَيِّدَنَا أَتَوَجَّهُ بِكَ وَ بِأَهْلِ بَيْتِكَ إِلَى
اللَّهِ تَعَالَى رَبِّكَ وَ رَبِّي لِيَغْفِرَ لِي،
آنگاه سه بار بگو
إِنَّا لِلَّهِ
وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
سپس بگو:
أُصِبْنَا بِكَ
يَا حَبِيبَ قُلُوبِنَا فَمَا أَعْظَمَ الْمُصِيبَةَ بِكَ حَيْثُ انْقَطَعَ عَنَّا
الْوَحْيُ وَ حَيْثُ فَقَدْنَاكَ فَإِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
يَا سَيِّدَنَا يَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ
بَيْتِكَ [الطَّيِّبِينَ] الطَّاهِرِينَ هَذَا يَوْمُ السَّبْتِ وَ هُوَ يَوْمُكَ
وَ أَنَا فِيهِ ضَيْفُكَ وَ جَارُكَ فَأَضِفْنِي وَ أَجِرْنِي فَإِنَّكَ كَرِيمٌ
تُحِبُّ الضِّيَافَةَ وَ مَأْمُورٌ بِالْإِجَارَةِ فَأَضِفْنِي وَ أَحْسِنْ
ضِيَافَتِي وَ أَجِرْنَا وَ أَحْسِنْ إِجَارَتَنَا بِمَنْزِلَةِ اللَّهِ عِنْدَكَ
وَ عِنْدَ آلِ بَيْتِكَ وَ بِمَنْزِلَتِهِمْ عِنْدَهُ وَ بِمَا اسْتَوْدَعَكُمْ
مِنْ عِلْمِهِ فَإِنَّهُ أَكْرَمُ الْأَكْرَمِينَ
گردآوردنده اين
كتاب عباس قمى خدايش ببخشايد گويد: من هرگاه خواستم رسول خدا را به اين
زيارت،زيارت نمايم نخست آن حضرت را به صورتى كه امام هشتم تعليم بزنطى فرموده
زيارت مىكنم،پس از آن اين زيارت را مىخوانم.
و آن زيارت[زيارت
تعليم داده شده به بزنطى]به گونهاى كه با سند صحيح روايت شده چنين است: ابن ابى
نصر خدمت- حضرت رضا عليه السّلام عرض كرد:پس از نماز چگونه بر حضرت پيامبر صلى
اللّه عليه و آله صلوات و سلام فرستاد؟فرمود ميگويى:
السَّلامُ
عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ السَّلامُ
عَلَيْكَ يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خِيَرَةَ
اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حَبِيبَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صِفْوَةَ
اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللَّهِ أَشْهَدُ أَنَّكَ رَسُولُ اللَّهِ
وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ
نَصَحْتَ لِأُمَّتِكَ وَ جَاهَدْتَ فِي سَبِيلِ رَبِّكَ وَ عَبَدْتَهُ حَتَّى
أَتَاكَ الْيَقِينُ فَجَزَاكَ اللَّهُ يَا رَسُولَ اللَّهِ أَفْضَلَ مَا جَزَى
نَبِيّا عَنْ أُمَّتِهِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيمَ وَ آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ
مَجِيدٌ.
متن کامل زيارت
حضرت رسول اکرم (ص)زيارت ازبعيد
اَشْهَدُ اَنْلا
اِلهَ اِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ، وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً
عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ، وَ اَنَّهُ سَيِّدُ الْأَوَّلينَ وَالْأخِرينَ، وَاَنَّهُ
سَيِّدُ الْأَنْبِياءِ وَالْمُرْسَلينَ،اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَيْهِ وَعَلى اَهْلِ
بَيْتِهِ الأَئِمَّةِ الطَّيِّبينَ
پس بگو:
اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليلَ اللَّهِ، اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يا نَبِىَ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا صَفِىَّ اللَّهِ، اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يا رَحْمَةَ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خِيَرَةَ اللَّهِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حَبيبَ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نَجيبَ اللَّهِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خاتَِمَ النَّبِيّينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَيِّدَ
الْمُرْسَلينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا قآئِماً بِالْقِسْطِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ
يا فاتِحَ الْخَيْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَعْدِنَ الْوَحْىِ وَالتَّنْزيلِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مُبَلِّغاً عَنِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا
السِّراجُ الْمُنيرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مُبَشِّرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا
نَذيرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مُنْذِرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللَّهِ
الَّذى يُسْتَضآءُ بِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَعَلى اَهْلِ بَيْتِكَ
الطَّيِّبينَ الطَّاهِرينَ الْهادينَ الْمَهْدِيّينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ
وَعَلى جَدِّكَ عَبْدِ المُطَّلِبِ وَعَلى اَبيكَ عِبْدِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ
عَلى اُمِّكَ آمِنَةَ بِنْتِ وَهَبٍ اَلسَّلامُ عَلى عَمِّكَ حَمْزَةَ سَيِّدِ
الشُّهَدآءِ اَلسَّلامُ عَلى عَمِّكَ الْعَبَّاسِ بْنِ عَبْدِالمُطَّلِبِ،
اَلسَّلامُ عَلى عَمِّكَ وَكَفيلِكَ اَبيطالِبٍ، اَلسَّلامُ عَلى ابْنِ عَمِّكَ
جَعْفَرٍ الطَّيَّارِ فى جِنانِ الْخُلْدِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مُحَمَّدُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَحْمَدُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى
الْأَوَّلينَ وَالْأخِرينَ، وَالسَّابِقَ اِلى طاعَةِ رَبِّ الْعالَمينَ،
وَالْمُهَيْمِنِ عَلى رُسُلِهِ، وَالْخاتَِمَ لِأَنْبِيآئِهِ، وَالشَّاهِدَ عَلى
خَلْقِهِ، وَالشَّفِيعَ اِلَيْهِ، وَالْمَكينَ لَدَيْهِ، وَالْمُطاعَ فى
مَلَكُوتِهِ، الْأَحْمَدَ مِنَ الْأَوْصافِ، الْمُحَمَّدَ لِسآئِرِ الْأَشْرافِ،
الْكَريمَ عِنْدَ الرَّبِّ، وَالْمُكَلَّمَ مِنْ وَرآءِ الْحُجُبِ، الْفآئِزَ
بِالسِّباقِ، وَالْفائِتَ عَنِ اللِّحاقِ، تَسْليمَ عارِفٍ بِحَقِّكَ، مُعْتَرِفٍ
بِالتَّقْصيرِ فى قِيامِهِ بِواجِبِكَ غَيْرِ مُنْكِرٍ مَا انْتَهى اِلَيْهِ مِنْ
فَضْلِكَ، مُوقِنٍ بِالْمَزيداتِ مِنْ رَبِّكَ مُؤْمِنٍ بِالْكِتابِ الْمُنْزَلِ
عَلَيْكَ، مُحَلِّلٍ حَلالَكَ مُحَرِّمٍ حَرامَكَ، اَشْهَدُ يا رَسُولَ اللَّهِ
مَعَ كُلِّ شاهِدٍ، وَاَتَحَمَّلُها عَنْ كُلِّ جاحِدٍ، اَنَّكَ قَدْ بَلَّغْتَ
رِسالاتِ رَبِّكَ، وَنَصَحْتَ لِأُمَّتِكَ، وَجاهَدْتَ فى سَبيلِ رَبِّكَ،
وَصَدَعْتَ بِاَمْرِهِ، وَاحْتَمَلْتَ الْأَذى فى جَنْبِهِ، وَدَعَوْتَ اِلى
سَبيلِهِ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ الْجَميلَةِ، وَاَدَّيْتَ
الْحَقَّ الَّذى كانَ عَلَيْكَ، وَاَنَّكَ قَدْ رَؤُفْتَ بِالْمُؤْمِنينَ
وَغَلُظْتَ عَلَى الْكافِرينَ، وَعَبَدْتَ اللَّهَ مُخْلِصاً حَتّى اَتيكَ
الْيَقينُ فَبَلَغَ اللَّهُ بِكَ اَشْرَفَ مَحَلِّ الْمُكَرَّمينَ، وَاَعْلى
مَنازِلِ الْمُقَرَّبينَ، وَاَرْفَعَ دَرَجاتِ الْمُرْسَلينَ، حَيْثُ لا
يَلْحَقُكَ لاحِقٌ، وَلا يَفُوقُكَ فائِقٌ، وَلا يَسْبِقُكَ سابِقٌ، وَلا يَطْمَعُ
فى اِدْراكِكَ طامِعٌ، اَلْحَمْدُ للَّهِِ الَّذىِ اسْتَنْقَذَنا بِكَ مِنَ
الْهَلَكَةِ، وَهَدانا بِكَ مِنَ الضَّلالَةِ وَنوَّرَنا بِكَ مِنَ الظُّلْمَةِ،
فَجَزاكَ اللَّهُ يا رَسُولَ اللَّهِ مِنْ مَبْعُوثٍ، اَفْضَلَ ما جازى
نَبِيَّاً عَنْ اُمَّتِهِ، وَرَسُولاً عَمَّنْ اُرْسِلَ اِلَيْهِ بَاَبى اَنْتَ
وَاُمّى يا رَسُولَ اللَّهِ، زُرْتُكَ عارِفاً، بِحَقِّكَ مُقِرّاً بِفَضْلِكَ،
مُسْتَبْصِراً بِضَلالَةِ مَنْ خالَفَكَ، وَخالَفَ اَهْلَ بَيْتِكَ، عارِفاً
بِالْهُدَى الَّذى اَنْتَ عَلَيْهِ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى وَنَفْسى وَاَهْلى
وَمالى وَوَلَدى، اَ نَا اُصَلّى عَلَيْكَ كَما صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ،
وَصَلّى عَلَيْكَ مَلائِكَتُهُ وَاَنْبِيآؤُهُ وَرُسُلُهُ، صَلوةً مُتَتابِعَةً
وافِرَةً مُتَواصِلَةً لاَ انْقِطاعَ لَها، وَلا اَمَدَ وَلا اَجَلَ، صَلَّى اللَّهُ
عَلَيْكَ وَعَلى اَهْلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطَّاهِرينَ، كَما اَنْتُمْ
اَهْلُهُ. پس دستها را بگشا و بگو: اَللّهُمَّ اجْعَلْ جَوامِعَ صَلَواتِكَ،
وَنَوامِىَ بَرَكاتِكَ، وَفَواضِلَ خَيْراتِكَ، وَشَرآئِفَ تَحِيَّاتِكَ
وَتَسْليماتِكَ، وَكَراماتِكَ وَرَحَماتِكَ، وَصَلَواتِ مَلائِكَتِكَ
الْمُقَرَّبينَ، وَاَنْبِيآئِكَ الْمُرْسَلينَ وَاَئِمَّتِكَ الْمُنْتَجَبينَ،
وَعِبادِكَ الصَّالِحينَ، وَاَهْلِ السَّمواتِ وَالْأَرَضينَ، وَمَنْ سَبَّحَ
لَكَ يا رَبَّ الْعالَمينَ مِنَ الْأَوَّلينَ وَالْأخِرينَ، عَلى مُحَمَّدٍ
عَبْدِكَ وَرَسُولِكَ وَشاهِدِكَ، وَنَبِيِّكَ وَنَذيرِكَ، وَاَمينِكَ وَمَكينِكَ،
وَنَجِيِّكَ وَنَجيبِكَ، وَحَبيبِكَ وَخَليلِكَ، وَصَفيِّكَ وَصَفْوَتِكَ،
وَخاصَّتِكَ وَخالِصَتِكَ، وَرَحْمَتِكَ وَخَيْرِ خِيَرَتِكَ مِنْ خَلْقِكَ،
نَبِىِّ الرَّحْمَةِ، وَخازِنِ الْمَغْفِرَةِ، وَقآئِدِ الْخَيْرِ وَالْبَرَكَةِ،
وَمُنْقِذِ الْعِبادِ مِنَ الْهَلَكَةِ بِاِذْنِكَ، وَداعيهِمْ اِلى دينِكَ
الْقَيِّمِ بِاَمْرِكَ، اَوَّلِ النَّبِيّينَ ميثاقاً، وَآخِرِهِمْ مَبْعَثاً
الَّذى غَمَسْتَهُ فى بَحْرِ الْفَضيلَةِ، وَالْمَنْزِلَةِ الْجَليلَةِ،
وَالدَّرَجَةِ الرَّفيعَهِ وَالْمَرْتَبَةِ الْخَطيرَهِ، وَاَوْدَعْتَهُ
الْأَصْلابَ الطَّاهِرَةَ، وَنَقَلْتَهُ مِنْها اِلَى الْأَرْحامِ الْمُطَهَّرَةِ،
لُطْفاً مِنْكَ لَهُ، وَتَحَنُّناً مِنْكَ عَلَيْهِ اِذْ وَكَّلْتَ لِصَوْنِهِ وَحِراسَتِهِ،
وَحِفْظِهِ وَحِياطَتِهِ مِنْ قُدْرَتِكَ عَيْناً عاصِمَةً، حَجَبْتَ بِها عَنْهُ
مَدانِسَ الْعَهْرِ، وَمَعآئِبَ السِّفاحِ، حَتَّى رَفَعْتَ بِهِ نَواظِرَ
الْعِبادِ، وَاَحْيَيْتَ بِهِ مَيْتَ الْبِلادِ، بِاَنْ كَشَفْتَ عَنْ نُورِ
وِلادَتِهِ ظُلَمَ الْأَسْتارِ، وَاَلْبَسْتَ حَرَمَكَ بِهِ حُلَلَ الْأَنْوارِ،
اَللّهُمَّ فَكَما خَصَصْتَهُ بِشَرَفِ هذِهِ الْمَرْتَبَةِ الْكَريمَةِ، وَذُخْرِ
هذِهِ الْمَنْقَبَةِ الْعَظيمَةِ، صَلِّ عَلَيْهِ كَما وَفى بِعَهْدِكَ، وَبَلَّغَ
رِسالاتِكَ، وَقاتَلَ اَهْلَ الْجُحُودِ عَلى تَوْحيدِكَ، وَقَطَعَ رَحِمَ
الْكُفْرِ فى اِعْزازِ دينِكَ، وَلَبِسَ ثَوْبَ الْبَلْوى فى مُجاهَدَةِ
اَعْدآئِكَ، وَاَوْجَبْتَ لَهُ بِكُلِ اَذًى مَسَّهُ، اَوْ كَيْدٍ اَحَسَّ بِهِ
مِنَ الْفِئَةِ الَّتى حاوَلَتْ قَتْلَهُ، فَضيلَةً تَفُوقُ الْفَضآئِلَ،
وَيَمْلِكُ بِهَا الْجَزيلَ مِنْ نَوالِكَ، وَقَدْ اَسَرَّ الْحَسْرَةَ،
وَاَخْفَى الزَّفْرَةَ، وَتَجَرَّعَ الْغُصَّةَ، وَلَمْ يَتَخَطَّ ما مَثَّلَ
لَهُ وَحْيُكَ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَيْهِ وَعَلى اَهْلِ بَيْتِهِ صَلوةً
تَرْضاها لَهُمْ، وَبَلِّغْهُمْ مِنَّا تَحِيَّةً كَثيرَةً وَسَلاماً، وَآتِنا
مِنْ لَدُنْكَ فى مُوالاتِهِمْ فَضْلاً وَاِحْساناً، وَرَحْمَةً وَغُفْراناً،
اِنَّكَ ذُوالْفَضْلِ الْعَظيمِ. پس
چهارركعت نماز زيارت بكن به دو سلام با هر سوره كه خواهى صاحب فضل بزرگ و چون
فارغ شوى تسبيح فاطمه زهراعليها السلام را بخوان پس بگو: اَللّهُمَّ اِنَّكَ قُلْتَ
لِنَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْه وَ الِهِ «وَلَوْ اَنَّهُمْ اِذْ
ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ جآؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ، وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ
الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحيماً» وَلَمْ اَحْضُرْ زَمانَ
رَسُولِكَ عَلَيْهِ وَ الِهِ السَّلامُ، اَللّهُمَّ وَقَدْ زُرْتُهُ راغِباً
تائِباً مِنْ سَيِّىِ عَمَلى، وَمُسْتَغْفِراً لَكَ مِنْ ذُنُوبى، مُقِرّاً لَكَ
بِها، وَاَنْتَ اَعْلَمُ بِها مِنّى، وَمُتَوَجِّهاً اِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ
نَبِىِّ الرَّحْمَةِ، صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ الِهِ، فَاجْعَلْنِى اللّهُمَّ
بِمُحَمَّدٍ وَاَهْلِ بَيْتِهِ عِنْدَكَ وَجيهاً فِى الدُّنْيا وَالْأخِرَةِ
وَمِنَ الْمُقَرَّبينَ، يا مُحَمَّدُ يا رَسُولَ اللَّهِ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى
يا نَبِىَّ اللَّهِ، يا سَيِّدَ خَلْقِ اللَّهِ، اِنّى اَتَوَجَّهُ بِكَ اِلىَ اللَّهِ
رَبِّكَ وَرَبّى، لِيَغْفِرَ لى ذُنُوبى، وَيَتَقَبَّلَ مِنّى عَمَلى،
وَيَقْضِىَ لى حَوآئِجى، فَكُنْ لى شَفيعاً عِنْدَ رَبِّكَ وَرَبّى، فَنِعْمَ
الْمَسْئُولُ الْمَوْلى رَبّى، وَنِعْمَ الشَّفيعُ اَنْتَ، يا مُحَمَّدُ
عَلَيْكَ وَعَلى اَهْلِ بَيْتِكَ السَّلامُ، اَللّهُمَّ وَاَوْجِبْ لى مِنْكَ
الْمَغْفِرَةَ وَالرَّحْمَةَ، وَالرِّزْقَ الْواسِعَ الطَّيِّبَ النَّافِعَ، كَما
اَوْجَبْتَ لِمَنْ اَتى نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ الِهِ،
وَهُوَ حَىٌّ فَاَقَرَّ لَهُ بِذُنُوبِهِ، وَاسْتَغْفَرَ لَهُ رَسُولُكَ عَلَيْهِ
وَ الِهِ السَّلامُ، فَغَفَرْتَ لَهُ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمْ الرَّاحِمينَ،
اَللّهُمَّ وَقَدْ اَمَّلْتُكَ وَرَجَوْتُكَ، وَقُمْتُ بَيْنَ يَدَيْكَ
وَرَغِبْتُ اِلَيْكَ عَمَّنْ سِواكَ، وَقَدْ اَمَّلْتُ جَزيلَ ثَوابِكَ، وَاِنّى
لَمُقِرٌّ غَيْرُ مُنْكِرٍ، وَتائِبٌ اِلَيْكَ مِمَّا اقْتَرَفْتُ، وَعآئِذٌ بِكَ
فى هذَا الْمَقامِ مِمَّا قَدَّمْتُ مِنَ الْأَعْمالِ التَّى تَقَدَّمْتَ
اِلَىَّ فيها، وَنَهَيْتَنى عَنْها، وَاَوْعَدْتَ عَلَيْهَا الْعِقابَ،
وَاَعُوذُ بِكَرَمِ وَجْهِكَ اَنْ تُقيمَنى مَقامَ الْخِزْىِ وَالذُّلِّ، يَوْمَ
تُهْتَكُ فيهِ الْأَسْتارُ، وَتَبْدُو فيهِ الْأَسْرارُ وَالْفَضائِحُ، وَتَرْعَدُ
فيهِ الْفَرايِصُ، يَوْمَ الْحَسْرَةِ وَالنَّدامَةِ يَوْمَ الْأفِكَةِ، يَوْمَ الْأزِفَةِ،
يَوْمَ التَّغابُنِ، يَوْمَ الْفَصْلِ، يَوْمَ الْجَزآءِ، يَوْماً كانَ
مِقْدارُهُ خَمْسينَ اَلْفَ سَنَةٍ، يَوْمَ النَّفْخَةِ، يَوْمَ تَرْجُفُ
الرَّاجِفَةُ، تَتْبَعُهَا الرَّادِفَهُ، يَوْمَ النَّشْرِ، يَوْمَ الْعَرْضِ،
يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعالَمينَ، يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ
اَخيهِ وَاُمِّهِ وَاَبيهِ وَصاحِبَتِهِ وَبَنيهِ، يَوْمَ تَشَقَّقُ الْأَرْضُ
وَاَكْنافُ السَّمآءِ، يَوْمَ تَاْتى كُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها،
يَوْمَ يُرَدُّونَ اِلَى اللَّهِ فَيُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا، يَوْمَ لا
يُغْنى مَوْلىً عَنْ مَوْلىً شَيْئاً وَلا هُمْ يُنْصَرُونَ، اِلاَّ مَنْ رَحِمَ
اللَّهُ، اِنَّهُ هُوَ الْعَزيزُ الرَّحيمُ، يَوْمَ يُرَدُّونَ اِلى عالِمِ
الْغَيْبِ وَالشَّهادَةِ، يَوْمَ يُرَدُّونَ اِلَى اللَّهِ مَوْليهُمُ الْحَقِّ،
يَوْمَ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ سِراعاً، كَاَنَّهُمْ اِلى نُصُبٍ
يُوفِضُونَ، وَكَاَنَّهُمْ جَرادٌ مُنْتَشِرٌ، مُهْطِعينَ اِلَى الدَّاعِ اِلَى
اللَّهِ، يَوْمَ الْواقِعَةِ يَوْمَ تُرَجُّ الْأَرْضُ رَجّاً، يَوْمَ تَكُونُ
السَّمآءُ كَالْمُهْلِ، وَتَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ، وَلا يُسْئَلُ حَميمٌ
حَميماً، يَوْمَ الشَّاهِدِ وَالْمَشْهُودِ، يَوْمَ تَكُونُ الْمَلائِكَةُ صَفّاً
صَفّاً، اَللّهُمَّ ارْحَمْ مَوْقِفى فى ذلِكَ الْيَوْمِ، بِمَوْقِفى فى هذَا
الْيَوْمِ وَلا تُخْزِنى فى ذلِكَ الْمَوْقِفِ بِما جَنَيْتُ عَلى نَفْسى،
وَاجْعَلْ يا رَبِّ فى ذلِكَ الْيَوْمِ مَعَ اَوْلِيآئِكَ مُنْطَلَقى وَفى
زُمْرَةِ مُحَمَّدٍ وَاَهْلِ بَيْتِهِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ مَحْشَرى، وَاجْعَلْ
حَوْضَهُ مَوْرِدى، وَفِى الْغُرِّ الْكِرامِ مَصْدَرى، وَاَعْطِنى كِتابِى
بِيَمينى، حَتّى اَفُوزَ بِحَسَناتى، وَتُبَيِّضَ بِهِ وَجْهى، وَتُيَسِّرَ
بِهِ حِسابِى، وَتُرَجِّحَ بِهِ ميزانى، وَاَمْضِىَ مَعَ الْفآئِزينَ مِنْ
عِبادِكَ الصَّالِحينَ اِلى رِضْوانِكَ وَجِنانِكَ اِلهَ الْعالَمينَ،
اَللّهُمَّ اِنّى اَعُوذُ بِكَ مِنْ اَنْ تَفْضَحَنى فى ذلِكَ الْيَوْمِ
بَيْنَ يَدَىِ الْخَلايِقِ بِجَريرَتى، اَوْ اَنْ اَلْقَى الْخِزْىَ
وَالنَّدامَةَ بِخَطيئَتى، اَوْ اَنْ تُظْهِرَ فيهِ سَيِّئاتِى عَلى حَسَناتى،
اَوْ اَنْ تُنَوِّهَ بَيْنَ الْخَلائِقِ بِاسْمى، يا كَريمُ يا كَريمُ، الْعَفْوَ
الْعَفْوَ، السَّتْرَ السَّتْرَ، اَللّهُمَّ وَاَعُوذُ بِكَ مِنْ اَنْ يَكُونَ
فى ذلِكَ الْيَوْمِ فى مَواقِفِ الْأَشْرارِ مَوْقِفى، اَوْ فى مَقامِ
الْأَشْقيآءِ مَقامى، وَاِذا مَيَّزْتَ بَيْنَ خَلْقِكَ فَسُقْتَ كُلّاً
بِاَعْمالِهِمْ زُمَراً اِلى مَنازِلِهِمْ، فَسُقْنى بِرَحْمَتِكَ فى عِبادِكَ
الصَّالِحينَ، وَفى زُمْرَةِ اَوْلِيآئِكَ الْمُتَّقينَ اِلى جَنّاتِكَ يا رَبَّ
الْعالَمينَ، پس وداع كن آن حضرت را و بگو: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ
اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْبَشيرُ
النَّذيرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا السِّراجُ الْمُنيرُ، اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ اَيُّهَا السَّفيرُ بَيْنَ اللَّهِ وَبَيْنَ خَلْقِهِ، اَشْهَدُ يا
رَسُولَ اللَّهِ اَنَّكَ كُنْتَ نُوراً فِى الْأَصْلابِ الشّامِخَةِ،
وَالْأَرْحامِ الْمُطَهَّرَةِ، لَمْ تُنَجِّسْكَ الْجاهِلِيَّةُ بِاَنْجاسِها،
وَلَمْ تُلْبِسْكَ مِنْ مُدْلَهِمَّاتِ ثِيابِها، وَاَشْهَدُ يا رَسُولَ اللَّهِ
اَنّى مُؤْمِنٌ بِكَ، وَبِالْأَئِمَّةِ مِنْ اَهْلِ بَيْتِكَ، مُوقِنٌ بِجَميعِ
ما اَتَيْتَ بِهِ راضٍ مُؤْمِنٌ، وَاَشْهَدُ اَنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ اَهْلِ
بَيْتِكَ اَعْلامُ الْهُدى، وَالْعُرْوَةُ الْوُثقى، وَالْحُجَّةُ عَلى اَهْلِ
الدُّنْيا، اَللّهُمَّ لا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِيارَةِ نَبِيِّكَ
عَلَيْهِ وَ الِهِ السَّلامُ، وَاِنْ تَوَفَّيْتَنى فَاِنّى اَشْهَدُ فى
مَماتى عَلى ما اَشْهَدُ عَلَيْهِ فى حَيوتى، اَنَّكَ اَنْتَ اللَّهُ لا اِلهَ
اِلاَّ اَنْتَ، وَحْدَكَ لاشَريكَ لَكَ وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُكَ وَرَسُولُكَ،
وَاَنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ اَهْلِ بَيْتِهِ اَوْلِيآؤُكَ وَاَنْصارُكَ،
وَحُجَجُكَ عَلى خَلْقِكَ، وَخُلَفآؤُكَ فى عِبادِكَ، وَاَعْلامُكَ فى
بِلادِكَ، وَخُزَّانُ عِلْمِكَ، وَحَفَظَةُ سِرِّكَ، وَتَراجِمَةُ وحْيِكَ،
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، وَبَلِّغْ رُوحَ نَبِيِّكَ
مُحَمَّدٍ وَ الِهِ فى ساعَتى هذِهِ وَفى كُلِّ ساعَةٍ تَحِيَّةً مِنّى
وَسَلاماً، وَالسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللَّهِ وَرَحْمَةُ اللَّهِ
وَبَرَكاتُهُ، لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ تَسْليمى عَلَيْكَ
زيارت حضرت رسول
صَلَّى اللَّهِ عَلِيهِ وَاله درحرم آن حضرت
امّا كيفيّت
زيارت حضرت رسول صَلَّى اللَّهِ عَلِيهِ وَاله پس چنين است هرگاه وارد شدى
انشاءاللّه تعالى مدينه پيغمبرصَلَّى اللَّهِ عَلِيهِ وَ اله پس غسل كن براى زيارت
و چون خواستى داخل مسجد آن حضرت شوى بايست نزد در و بخوان آن اذن دخول اوّل را و
داخل شو از در جبرئيل و مقدّم دار پاى راست را در وقت دخول پس صد مرتبه اَللّهُ
اَكْبَرُ بگو پس دو ركعت نماز تحيّت مسجد بگذار و برو به سمت حجره شريفه و دست
بمال بر آن و ببوس آن را و بگو:
اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نَبِىَّ اللّهِ اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يا مُحَمَّدَُ بْنَ عَبْدِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خاتَِمَ النَّبِيّينَ
اَشْهَدُ اَنَّكَ قَدْ بَلَّغْتَ الرِّسالَةَ وَاَقَمْتَ الصَّلوةَ وَ اتَيْتَ
الزَّكوةَ وَاَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَعَبَدْتَ
اللّهَ مُخْلِصاً حَتّى اَتيكَ الْيَقينُ فَصَلَواتُ اللّهِ عَلَيْكَ وَرَحْمَتُهُ
وَعَلى اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ
پس بايست نزد
ستون پيش كه از جانب راست قبر است رو به قبله كه دوش چپ به جانب قبر باشد و دوش
راست به جانب منبر كه آن موضع رسول خداصلى الله عليه و آله است و بگو:
اَشْهَدُ اَنْ لا
اِلهَ اِلا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ
وَرَسُولُهُ وَاَشْهَدُ اَنَّكَ رَسُولُ اللّهِ وَاَنَّكَ مُحَمَّدُ بْنُ
عَبْدِاللّهِ وَاَشْهَدُ اَنَّكَ قَدْ بَلَّغْتَ رِسالاتِ رَبِّكَ وَنَصَحْتَ
لاُِمَّتِكَ وَجاهَدْتَ فى سَبيلِ اللّهِ وَعَبَدْتَ اللّهَ حَتّى اَتيكَ
الْيَقينُ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَاَدَّيْتَ الَّذى عَلَيْكَ
مِنَ الْحَقِّ وَاَنَّكَ قَدْ رَؤُفْتَ بِالْمُؤْمِنينَ وَغَلُظْتَ عَلَى
الْكافِرينَ فَبَلَّغَ اللّهُ بِكَ اَفْضَلَ شَرَفِ مَحَلِّ الْمُكَرَّمينَ
اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذىِ اِسْتَنْقَذَنا بِكَ مِنَ الشِّرْكِ وَالضَّلالَةِ
اَللّهُمَّ فَاجْعَلْ صَلَواتِكَ وَصَلَواتِ مَلاَّئِكَتِكَ الْمُقَرَّبينَ
وَاَنْبِياَّئِكَ الْمُرْسَلينَ وَعِبادِكَ الصّالِحينَ وَاَهْلِ السَّمواتِ
وَالاْرَضينَ وَمَنْ سَبَّحَ لَكَ يا رَبَّ الْعالَمينَ مِنَ الاْوَّلينَ وَالاْ
خِرينَ عَلى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَرَسُولِكَ وَنَبِيِّكَ وَاَمينِكَ وَنَجِيِّكَ
وَحَبيبِكَ وَصَفِيِّكَ وَخآصَّتِكَ وَ صَفْوَتِكَ وَخِيَرَتِكَ مِنْ خَلْقِكَ
اَللّهُمَّ اَعْطِهِ الدَّرَجَةَ الرَّفيعَةَ وَ اتِهِ الْوَسيلَةَ مِنَ
الْجَّنَةِ وَابْعَثْهُ مَقاماً مَحْمُوداً يَغْبِطُهُ بِهِ الاْوَّلُونَ وَالاْ
خِرُونَ اَللّهُمَّ اِنَّكَ قُلْتَ وَلَوْ اَنَّهُمْ اِذْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ
جآؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللّهَ
تَوّاباً رَحيماً وَاِنّى اَتَيْتُكَ مُسْتَغْفِرًا تآئِباً مِنْ ذُنُوبى وَاِنّى
اَتَوَجَّهُ بِكَ اِلَى اللّهِ رَبّى وَرَبِّكَ لِيَغْفِرَ لى ذُنُوبى
و اگر تو را
حاجتى باشد بگردان قبر مطهّر را در پشت كتف خود و رو به قبله كن و دستها را بردار
و حاجت خود را بطلب بدرستى كه سزاوار است كه برآورده شود اِنْشاءَاللّهُ تَعالى و
ابن قولويه به سند معتبر روايت كرده از محمّد بن مسعود كه گفت ديدم حضرت صادق عليه
السلام را كه به نزد قبر حضرت رسول صَلَّى اللَّهِ عَلِيهِ وَاله آمد ودست مبارك
خود را بر قبر گذاشت و گفت :
اَسْئَلُ اللّهَ
الَّذِى اجْتَباكَ وَاخْتارَكَ وَهَداكَ وَهَدى بِكَ اَنْ يُصَلِّىَ عَلَيْكَ
پس فرمود:
اِنَّ اللّهَ
وَمَلاَّئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِىِّ يا اَيُّهَا الَّذينَ امَنُوا
صَلّوُا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْليما
شيخ در مصباح
فرموده كه چون فارغ شدى از دعاء در نزد قبر شريف پس برو به نزد منبر و دست بر آن
بمال و بگير دُو قبّه پائين منبر را كه مثل انار مى ماند و به مال صورت و چشمهاى
خود را به آن پس بدرستى كه در آن شفاى چشم است و بايست نزد منبر و حمد و ثناى الهى
بجا آور و حاجت خود را بطلب پس بدرستى كه رسول خداصَلَّى اللَّهِ عَلِيهِ وَاله فرمود
كه مابين قبر و منبر من باغى است از باغهاى بهشت و منبر من بر درى است از درهاى
بهشت پس مى روى به مقام نبى صَلَّى اللَّهِ عَلِيهِ وَاله و نماز مى كنى در آنجا
آنچه خواهى و نماز بسيار كن در مسجد پيغمبرصَلَّى اللَّهِ عَلِيهِ وَاله پس بدرستى
كه نماز در آن معادل با هزار نماز است و هرگاه داخل مسجد مى شوى يا بيرون مى روى
صلوات بفرست بر آن حضرت و نماز گذار در خانه فاطمه صَلَواتُاللّه عَلَيها و برو در
مقام جبرئيل عليه السلام و آن در زير ناودان است پس بدرستى كه محلّ ايستادن جبرئيل
عليه السلام در وقت اذن دخول خواستن از پيغمبرصلى الله عليه و آله آنجا بوده و
بگو:
اَسْئَلُكَ اَىْ
جَوادُ اَىْ كَريمُ اَىْ قَريبُ اَىْ بَعيدُ اَنْ تَرُدَّ عَلَىَّ نِعْمَتَكَ
$
###رحلت آخرين
پيامبر
رحلت آخرين
پيامبر صلی الله علیه وآله
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا نَبِىِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَا
أَبَا الْقَاسِمِ يَا رَسُولَ اللَّهِ يَا إِمَامَ الرَّحْمَةِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا ا نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
همه با هم به سما
دست دعا باز کنيد - خون فشانيد ز چشم و به خدا راز کنيد
مهر غم نقش به
بال و پرتان مي گردد - مرگ دور سر پيغمبرتان مي گردد
پيک غم از حرم
خواجه اسرا آيد - خبر از فاجعه محشر کبرا آيد
کاروان اجل از
جانب صحرا آيد - نگذاريد كه درِ خانه زهرا آيد
بشارت به ظهور
پيامبر آخرالزمان.
همانطور که خدا
در قرآن کريم از زبان حضرت مسيح مي فرمايد: وَ إِذْ قالَ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا
بَني إِسْرائيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْکُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ
يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ
أَحْمَدُ؛ من فرستاده خدا به سوي شمايم در حالي كه كتاب آسماني قبل از خود يعني
تورات را تصديق دارم و به آمدن رسولي بعد از خودم كه نامش احمد است بشارت ميدهم
(سوره صف، آيه 6)
بعد از حضرت مسيح
تقريبا بيش از 500 سال گذشت تا اينکه رسول خدا مبعوث شدند. سالهاي اوّليه بعثت پر
از سختي و دشواري بود تا اينکه موفّق شدند يک پايگاه اسلامي نسبتا قوي در مدينه
تشکيل بدهند. ده سال از هجرت پيامبر از مکه به مدينه مي گذشت که رسول خدا براي
اوّلين بار، مسيحيان نجران را به پذيرفتن آخرين دين و کامل ترين دين خدا دعوت کرد.
اگر چنانچه انجيل
تحريف نشده بود، قطعاً مسيحيان آن زمان بهتر مي توانستند راه راست رو پيدا کنند.
قطعاً زودتر از اينها به حضرت رسول گرويده و ايمان مي آوردند. امّا پيامبر مجبور
شدند براي اثبات حقّانيّت خود، با آنها مباهله کند، اين مباهله انجام نشد، به اين
دليل که مسيحيان با ديدن رسول خدا که با عزيزترين افراد خانواده اش آمده، پا پس
کشيده و شهادت به حقّانيّت او دادند.
پس اهلبيت رسول
خدا در اوّلين ديدار و ارتباطي که با مسيحيان داشتند، موجب هدايت آنها شدند.
شايد اين تقدير
الهي است که اهلبيت پيامبر همواره چراغ راه هدايت و سفينه نجات (منجي) انسانها
باشند.
همه با هم به سما
دست دعا باز کنيد - خون فشانيد ز چشم و به خدا راز کنيد
مهر غم نقش به
بال و پرتان مي گردد - مرگ دور سر پيغمبرتان مي گردد
پيک غم از حرم
خواجه اسرا آيد - خبر از فاجعه محشر کبرا آيد
کاروان اجل از
جانب صحرا آيد - نگذاريد كه درِ خانه زهرا آيد
رحلت آخرين
پيامبر خدا، بي ترديد از بزرگترين مصايب روزگار هست. از اين باب که پاياني بر
ارتباط وحياني خدا با انسانها و ابتدايي بر مصايب اهلبيت ايشان است. مصايب اهلبيت
هر کدام کتابي است مفصّل، يکي از آنها غربت امام حسن عليه السلام است. کريم اهلبيت
که مورّخان نوشته اند هيچ مستمند و فقيري از ايشان سوالي نکرد مگر اينکه مشمول فيض
و کرامت ايشان شد، حتّي بيش از آنچه خواسته بود.
غربت از اين
بيشتر نمي شود؛ حضرت که رسول خدا رو درک کرده و شاهد زحمات و تلاش هاي ايشان براي
عاقبت به خير کردن امّتش بودند، حالا شاهد روي کار آمدن يک عدّه آدم سودجو هستند
که راه امّت را کج کرده و به بيراهه مي برند. آن هم در شرايطي که سکوت و صلح تنها
راه چاره است. اين قطعاً يکي از بدترين دوران زندگي اهلبيت پيامبر عليهم السلام
بوده است.
در نهايت هم
غريبانه از دست کسي زهر نوشيدند که قاعدتا بايد محرم رازهاي ايشان باشد، بايد همسر
و همدم و هم غم و هم غصّه ايشان باشد، امّا به وعده اي ناچيز امام و مولاي خودش را
به شهادت رسانيد.
خيره مانده چشم
هايت سوي در - داغ آن کوچه هنوزت بر جگر
تا زماني که به
دنيا زيستي - ديگر از آن کوچه ننمودي گذر
اين مظلوميّت
همچنان در طول تاريخ با امام مجتبي عليه السلام همراه هست، قبري بي نام و نشان،
بدون گنبد و ضريح در مدينه (درست مثل زمان حيات ايشان) و از آن بدتر، همنشيني با
کساني که از اسلام فقط خم و راست شدن رو به قبله و خواندن قرآن بدون تدبّر رو
فهميدند، آنها که خود را مسلمان مي دانند در حالي که سنّي هم نيستند، از مذهبي
ساختگي و پايه ريزي شده با ستونهاي اغوا و زر و زور پيروي مي کنند.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا اِمامَ الرَّحمَه ويا شفيعَ الاُ مّه يارَسولَ الله
يا الله به عظمت
آقا رسول الله درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###رحلت سوره مهر
رحلت سوره مهر
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا نَبِىِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَا
أَبَا الْقَاسِمِ يَا رَسُولَ اللَّهِ يَا إِمَامَ الرَّحْمَةِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
پيغمبري که ديد
ستم هاي بي شمار
از کس نخواست اجر
رسالت به روزگار
چون ارتحال يافت
خلايق شدند جمع
تا هديه اي دهند
به زهراي داغدار
گويا نداشت شهر
مدينه درخت و گل
کآن را کنند در
قدم فاطمه نثار
بر دوش بار
هيزمشان جاي دسته گل
رنگ شرارت از
رخشان بود آشکار
بابي که بود زائر
آن سيد رسل
آتش زدند عاقبت
آن قوم نا به کار
بر روي دست و
سينه آن بضعة الرسول
تقديم شد سه لوحه
به عنوان افتخار
سيلي و تازيانه و
ضرب غلاف تيغ
اي دل بگير آتش و
اي ديده خون ببار
آيد صداي فاطمه
از پشت در به گوش
تا صبح روز حشر
مباد اين صدا خموش
پيامبرصلى الله
عليه وآله فرمان داد: كاغذى بياوريد كه رهنماى مكتوبى برايتان بگذارم تا پس از من
گمراه نشويد. معلوم بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله در چه موردى مىخواهد سند
بگذارد. عمر ممانعت كرد و كاش فقط ممانعت مىكرد! فرياد زد:
ان الرَّجُلَ
لَيَهْجُر و حَسبنا كِتابُ اللَّه (صحيح بخارى).
اين مرد هذيان
مىگويد كتاب خدا براى ما كافى است.
پيامبرصلى الله عليه وآله را مىگفت! اين نسبت
را به كسى مىداد كه وحى مطلق بود. خدا دربارهى او تصريح كرده بود كه ما ينطِقُ
عن الهوى إن هو الّا وحى يوحى»؛ پيامبرصلى الله عليه وآله جز به زبان وحى سخن
نمىگويد. جز به دستور خدا حرف نمىزند و جز حرف خدا را منتقل نمىكند.
پيامبرصلى الله
عليه وآله با شنيدن اين حرف دلش شكست و اشك در چشمانش نشست؛ ولى ماجرا را پى
نگرفت. پنجهى انكارى كه مىتواند حنجرهى وحى را بفشارد، كاغذ را بهتر مىتواند
مچاله كند؛ چنانچه بعداً هم نشان داد كه مىتواند.
در كوچههاى
بنىهاشم، جلو مادر سادات را گرفت. سند فدك را به من رد كن! اين كاغذ چيست؟ آن را
به من بده!... نمىگويم كاغذ را چطور گرفت و مچاله كرد. همين قدر بگويم:
چون غبار كوچه بنشست بر زمين
حق تعالى ديد و
جبريل امين
بر رخ مِىْ يك نشان پنجه بود
از دل ساقى اثر
باقى نبود
آمد از كوچه برون زهرا ولى
زير لب با هر قدم
مىگفت على
با سر چادر به چشمش مىكشيد
از كنار ديدهاش
خون مىچكيد
تا قدم در خانه ى حيدر نهاد
زينب او را ديد و
زد از غصّه داد
چادرت مادر چرا خاكى شده
پنجه بر روى تو
حكاكى شده
از چه رو مادر چنين غم ديده اى
روى خود از من
چرا پوشيده اى؟
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا اِمامَ الرَّحمَه ويا شفيعَ الاُ مّه يارَسولَ الله
يا الله به عظمت
آقا رسول الله درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
منبع: گريزهاي
مداحي،محمد هادي ميهن دوست،ص34.
$
###رو در جنان چو
خاتم پيغمبران گذاشت
رو در جنان چو
خاتم پيغمبران گذاشت
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا نَبِىِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَا
أَبَا الْقَاسِمِ يَا رَسُولَ اللَّهِ يَا إِمَامَ الرَّحْمَةِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
رو در جنان چو
خاتم پيغمبران گذاشت
داغي گران به
سينه ي اهل جهان گذاشت
او بُد هماي قدسي
و عالم بر او قفس
بگشود بال و روي
برآن آشيان گذاشت
در راه سر بلندي
دين و رضاي حق
کوشيد تا که بر
سر اين کار جان گذاشت
راحت بشد از
شماتت و آزار دشمنان
رفت و غمش به
سينه ي عالم نشان گذاشت
رفت از ميان امت
و در بين مسلمين
از خود به يادگار
دو شيء گران گذاشت
هست آن دو شيء
عترت و قرآن که امتش
نه حد اين شناخت
و نه حرمت بر آن گذاشت
او در گذشت و
فاطمه ي دل شکسته را
تنها ميان امت نا
مهربان گذاشت
زهرا مگر نبود ز
عترت که خصم دون
بس درد و داغ بر
دل آن نوجوان گذاشت
شير خدا امام
زمان بود و فاطمه
جان را به راه
حفظ امام زمان گذاشت
سلمان مي گه:
نديدم يه بار پيغمبر حسين و ببينه و گريه نكنه،مي گه تو اوج شادي داشت لبخند مي
زد،صورتش پر از شور و شعف و شادي بود تا نگاش به حسينش مي افتاد، اشك از كوشه چشمش
جاري مي شد،پيغمبر بالاي منبر داره خطبه مي خونه،پيغمبري كه اجازه نداد حسين و از
روي سينش جدا كنند،اون پيغمبري كه دم آخر هي زير گلوشو بوسه زد،پيغمبري كه همه
وجودش پر شده از عشق حسين،پيغمبري كه گفت: حسين مني و انا من حسين،اون پيغمبري كه
حسين جاش رو دوشش بود،بالا منبر داشت خطبه مي خوند،يه مرتبه ديدند،نگاه پيغمبر
چرخيد به طرف در مسجد،شوق و شور تو چهره پيغمبر نمايان شد،ديدند بغلش و وا كرد همه
ديدند حسين داره مي دوه،مي خواد بياد تو بغل پيغمبر،قرار بگيره،حواسش تو صورت
پيغمبره،پاش گرفت به حصير كنار ستون مسجد، جلو پيغمبر باصورت افتاد رو زمين،پيغمبر
خطبشو قطع كرد،سراسيمه از بالا منبر امد پايين، رو زمين نشت، لباساي حسين رو درآورد، هي بوسه مي زنه، عزيزم طوريت نشد
بابا،جايي از بدنت درد نگرفت، جايت زخم نشد، گفتند: يا رسول الله ما حسين و بلند مي كرديم ، شما خطبتونو ادامه
مي داديد،پيغمبر فرمود خاموش، وقتي حسينم رو زمين افتاد، ديدم عرش خدا به لرزه
افتاد،آسمونيا مي گن يا رسول الله پاشو،آسمونيها طاقت ندارن حسين زمين
بيفته،جان....رحمت خدا به اين نالت،روضه پيغمبر و مي خواي بشنوي من روضه پيغمبر و
اينجور بلدم، جور ديگه اي بلد نيستم،من ميگم روضه پيغمبر اين دو بيته
نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت//نه سيدالشهدا
بر جدال طاقت داشت
هوا ز باد مخالف
چو قير گون گرديد//عزيز فاطمه از اسب سرنگون گرديد
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا اِمامَ الرَّحمَه ويا شفيعَ الاُ مّه يارَسولَ الله
يا الله به عظمت
آقا رسول الله درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###رئيس دانشگاه
هستي
رئيس دانشگاه
هستي
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا نَبِىِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَا
أَبَا الْقَاسِمِ يَا رَسُولَ اللَّهِ يَا إِمَامَ الرَّحْمَةِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
به امر حق به
دارالملک هستي
محمدکرد دانشگاه
تاسيس
علي داماد خود
استاد کل را
درآنجا نصب کرد
از بهر تدريس
بود برنامه اش
تبيان قرآن
بر اين استاد
واين برنامه تقديس
اگر خواهي شوي
انسان کامل
به دانشگاه احمد
نام بنويس
پيامبر(ص) با
شروع بعثتش دانشگاه انسان ساز خود را تاسيس کرد. زحمات زيادي کشيد وخون دل هاي
فراواني خورد تا اين دانشگاه رونق گرفت. اساتيد دانشگاه را نسل در نسل معرفي
کردوفرمود از شما اجري نمي خواهم، مگرمودت و دوستي و احترام به اساتيد دانشگاه.
اما بعد رسول
الله، شاگردان منافق، کينه ها حسادت ها وعقده هاي خود را نمايان کردند. دور اين
دانشگاه را محاصره کردند. هيزم آوردند و در دانشگاه راآتش زدند و احترام اساتيد
خود را با سيلي و تازيانه وغلاف شمشير به جاي آوردند. دانشگاه به حالت نيمه تعطيل
در آمد. نسل در نسل همين احترام ها رابا اساتيد ديگر دانشگاه هم به جاي آوردند .
بعضي را مسموم، بعضي راشهيد وبعضي را در زندان اسير کردند.کاري کردند که الان اکثر
مردم از فيض ديدار امام و مرادو استاد خويش محروم هستند وفقط عده اي محدود از
شاگردان خصوصي سعادت ديدار با او را دارند .«اللهم العن امه اسست اساس الظلم
والجور عليکم اهل البيت ».
لعنت حق باد بر
آن قوم پست
کز عداوت عهد
وپيمان راشکست
رخنه در کار
رسالت کرده اند
با ستم غصب خلافت
کرده اند
پس گرفتند از شما
اين اصل را
پاره کردند رشته
هاي وصل را
لعن حق برآن
گروهي کز ستم
بهر قتلت کرده قامت را علم
اسب هاشان را به
زين آراستند
بهر ذبح تو ز جا
بر خواستند
آن يکي مي زد تو
را تير خدنگ
ديگري مي زد تو
را ظلمانه سنگ
آن يکي با نيزه
مي شد حمله ور
تيغ زهرآلود در
دست دگر
از سنان و خنجرو
شمشير تيز
جملگي بودند با
تو در ستيز
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا اِمامَ الرَّحمَه ويا شفيعَ الاُ مّه يارَسولَ الله
يا الله به عظمت
آقا رسول الله درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###امت مصطفي
يتيم شُديد
امت مصطفي يتيم
شُديد
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا نَبِىِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَا
أَبَا الْقَاسِمِ يَا رَسُولَ اللَّهِ يَا إِمَامَ الرَّحْمَةِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
مدينه شهر ناله
هاي رسول
شهرلاله هاي
سرسبز بتول
تو بهشتي ولي
بهارت كو
اي قرار همه
قرارت كو
شكوه بر درگه خدا
داري
ناله وا محمدا
داري
شهر احمد كجاست
احمدتو
از چه خاموش شد
محمد تو
آسمانها همه خراب
شويد
كوهها در شراره
آب شويد
ناله ها، آه از
جگر خيزيد
اختران بر زمين
فرو ريزيد
لحظه ها محشري
عظيم شُديد
امت مصطفي يتيم
شُديد
اي جهان وجود
هستت رفت
خاتم الانبياء ز
دستت رفت
گرد غم بر رُخ
فلك بنشست
پشت شير خداي
رابشكست
گرد غربت مدينه
را به سر است
از مدينه علي
غريب تر است
ديگه كسي رو
نداره علي،يه پيغمبر بود حامي علي بود،ديگه يه مدينه مي مونه، يه زهرا و علي،اونم
زهرايي كه از رنگ و روش پيداست ديگه نمي دونه.
او كه بار بلاي
امت برد
او كه پا بر نجات
خلق فشرد
نزدمردم
دوتاوديعه سپرد
جگرش را ز طعنه
چنگ زدند
بر جبينش ز كينه
سنگ زدند
بر قدم هاش خار
افشاندند
كاذبش گفته ساحرش
خواندند
بارها جان خويش
داد از دست
تا كه گردد بشر
خداي پرست
چقدر پيغمبر و
شكنجه و آزار دادند،چقدر براي اين مردم خون دل خورد،
وقت رفتن نخواست
از امت
اجرٌ اِلّا مودّت
عترت
استاد ما قشنگ مي
گفت:مي فرمود مودت با محبت فرق مي كنه،مودت يه درجه بالاتر از محبته، اين همه
پيغمبر به مودت ذوي القربي تاکيد كرد. لحظه هاي آخر اميرالمؤمنين عليه السلام با
سختي زير بغل هاي پيغمبر و گرفت،اُورد تو مسجد،اشاره كرد،تأكيد كرد بر مودت،محبت
يعني اينكه اگه كسي رو دوست داشته باشي مي توني تو دلت نگه داري بهش نگي،اما مودت
يعني كسي رو كه دوست داري بهش ابراز كني،مودت يعني ،علاقه خودتو بهش نشون بدي،اين
مردم دارن آماده مي شن ،محبت خودشونو به زهرا نشون بدن،اما رسم مدينه ايها فرق
داره،آخ بميرم.سالي يه شب مي خواي برا ي پيغمبر گريه كني ، پيغمبري كه رحمت
للعالمينه ،سنگ تموم بايد بذاري،
وقت رفتن نخواست
از امت
اجرٌ اِلّا مودّت
عترت
بود روي زمين
جنازه او
خيلي اين حرف
سنگينه،گفت:علي جان،تا بدن منو غسل ندادي،تا بدن منو خودت كفن نكردي،تا با دستاي
خودت منو تو خاك نگذاشتي،از كنار من تكون نخور،يعني علي اگه منو رها كني ،اين مردم
سراغ من نميان،مردم اسير دنياشونن،واي واي از اين مدينه
بود روي زمين
جنازه او
كه شكستند ، عهد
تازه ي او
منكر آيه شريفه
شدند
باني فتنه ي
سقيفه شدند
چيره شد دست ظلم
بر مظلوم
غصب شد حق چهارده
معصوم
همه اهلبيت حقشون
توي اين يه بيت غصب شده
از سقيفه ستم به
مولا رفت
آتش از بيت وحي بالا رفت
زخم شمشير بر سر
حيدر
گشت اجر رسالت
ديگر
حمله بر حجت خدا
كردند
فرق او را زهم
دوتا كردند
بعد قتل علي امام
حسن
گشت همچون علي
غريب وطن
ريخت يك آسمان
بلا به سرش
خون شد از غير و
آشنا جگرش
آسمان بس كه خون
به جامش ريخت
جگرش خون شد و ز
كامش ريخت
روز تشييع در بر
ياران
پيكرش شد به تير
گلباران
بارش تير و پيكر
يار كجا
ياس زهرا و نيش
خار كجا
آل هاشم اگر كه
خون جگريد
اين خبر را به
خواهرش نبريد
سوز زخم درون بس
است
ديدن طشت خون بس
است
يوسف فاطمه حسين
عزيز
اين قدر اشك از
دو ديده نريز
مجتبي هم به غربت
تو گريست
اما هيچ روزي به
سان روز تو نيست
حسين
اي تشنه لب حسين
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا اِمامَ الرَّحمَه ويا شفيعَ الاُ مّه يارَسولَ الله
يا الله به عظمت
آقا رسول الله درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###زهرا به خانه
و ملک الموت پشت در
زهرا به خانه و
ملک الموت پشت در
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا نَبِىِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَا
أَبَا الْقَاسِمِ يَا رَسُولَ اللَّهِ يَا إِمَامَ الرَّحْمَةِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
زهرا به خانه و
ملک الموت پشت در
ظاهرشده زمرگ به
بابش نبي اثر
ملك الموت از بهر
قبض روح شريف پيامبر پشت در ايستاده اذن ورود ميخواهد
از هيچ کس نکرده
طلب اذن و اي عجب
بي اذن فاطمه
ننهد پاي پيش تر
با آن که بود داغ
پدر سخت، فاطمه
در باز کرد و اشک
فرو ريخت از بصر
يک چشم او به سوي
اجل چشم ديگرش
محو نگاه آخر خود
بود بر پدر
اشک حسن چکيده به
رخسار مصطفي
روي حسين نهاده
به قلب پيام بر
ديگر نداشت جان
که کند هر دو را سوار
بر روي دوش خويش
به هر کوي و هر گذر
زد بوسه ها به
حلق حسين و لب حسن
از جان و دل گرفت
چو جان هر دو را به بر
هر لحظه ياد کرد
به افسوس و اشک و آه
گاهي ز طشت و گاه
ز گودال قتلگاه
شيخ صدوق (ره) در
كتاب نصوص از حبش بن معتمر از أبى ذر غفارى حديث كند كه گفت: وارد شدم بر رسول خدا
صلّى اللَّه عليه و آله در همان مرضى كه بوسيله آن از دنيا رحلت فرمود، پس به من
فرمود: اى ابا ذر دخترم فاطمه را نزد من آر، ابو ذر گويد: برخاستم و نزد فاطمه
آمده عرض كردم: اى بانوى زنان پدرت رسول خدا اجابت فرما. حضرت لباس خود را پوشيد و
بيرون آمد تا بر آن حضرت وارد شد، چون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را (در آن
حال) ديد خود را به روى او انداخت و گريست، از گريه او پيغمبر صلّى اللَّه عليه و
آله نيز گريست و فاطمه را به خويش چسباند و فرمود: اى فاطمه پدرت به فدايت گريه
مكن زيرا تو اولين كسى هستى كه در حالى كه به تو ستم شده و حقّت غصب شده و به ناحق
گرفته شده به من ملحق شوى، و به همين زودى كينهها و عداوتهاى نفاق آشكار گردد، و
جامه دين را در بر گيرد، پس تو اولين كسى هستى كه نزد حوض (كوثر) بر من وارد شوى،
عرض كرد: اى پدر كجا ملاقاتت كنم؟ فرمود: نزد حوض كوثر، و من شيعيان و دوستانت را
سيراب كنم و دشمنانت و كسانى كه تو را به غضب درآوردهاند از حوض دور كنم، عرض
كرد: اى رسول خدا اگر نزد حوض ملاقاتت نكردم (كجا ديدارت كنم)؟
فرمود: نزد
ميزان. عرض كرد: اگر نزد ميزان ملاقاتت نكردم؟ فرمود: نزد صراط (ملاقاتم كنى) و من
به خدا عرض كنم: پروردگارا شيعه على را (از آتش و عذاب) سالم نگهدار ابو ذر گفت:
دل زهرا (از اين كلام) آرام شد، سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به من توجه
فرموده گفت: اى ابا ذر اين (فاطمه) پاره تن من است هر كه او را بيازارد مرا آزرده،
هر آينه او بانوى زنان عالميان است، و شوهرش سيّد اوصياء است، و دو فرزندش آقايان
اهل بهشتند، و همانا آن دو امام و پيشوايند چه آنكه قيام كنند و چه آنكه در خانه
بنشينند، و پدرشان از آن دو بهتر است؛ و به زودى خداوند از صلب حسين نه نفر
پيشوايان و امامان امين و معصوم كه به عدل قيام كنند بيرون آورد، و از ما است مهدى
اين امّت، ابو ذر گفت: عرض كردم: اى رسول خدا! امامان بعد از شما چند نفرند؟
فرمود: به عدد نقيبان بنى اسرائيل. (بني اسرائيل 12طائفه بودند)
الإنصاف فى النص
على الأئمة (ع) ترجمه رسولى محلاتى ص: 206و207
دخترم روشني چشم
تَـرَم زهـــــرا جــان - پـيشتر آي و
بـبـــين بــــيشترم زهـرا جان
سفر مرگ به پيش
آمده و بــــــــايد رفت - زين جهان رو
بــه جهان دگرم زهرا جان
جــان سپارم من و
از فـــــتنه ايـام تــــرا - بخداوند
جهــان مي سپرم زهــــــــرا جان
دخـترم اينهمه در
ماتم من گـــــريه مکن - آتش از اشــک مزن بر جگرم زهرا جـان
بعد من عمر تو کم
باشد و از عترت من - زودتـر از همه آئي به
بـرم زهـرا جــــان
ناگزيرم که در
اين امت بــي مهر تو را - مي گذارم من و
خود مي گذرم زهرا جان
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا اِمامَ الرَّحمَه ويا شفيعَ الاُ مّه يارَسولَ الله
يا الله به عظمت
آقا رسول الله درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###حال من مي روم
از اين دنيا
حال من مي روم از
اين دنيا
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا نَبِىِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَا
أَبَا الْقَاسِمِ يَا رَسُولَ اللَّهِ يَا إِمَامَ الرَّحْمَةِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
خاتم الانبياء
رسول خدا
كه جهانش هزار باد فدا
كرد اعلام برسر منبر
به خلائق زاصغر و اكبر
كه من اي مسلمين
نيك خصال
ديدم آزارها به بيست و سه سال
كرده ام روز و شب
حمايت تان
سنگ خوردم پي
هدايت تان
ساحرم خوانده ايد
و جادوگر
بر سرم ريختيد خاكستر
گاه كرديد
سنگبارانم
گه شكستيد دُر
دندانم
مثل من از منافق
و كفّار
هيچ پيغمبري نديد
آزار
حال من مي روم از
اين دنيا
اجر و مزدي
نخواستم ز شما
دو امـانت مـراست
بين شما
طاعت از اين دو
هست، دين شما
پيغمبر وقتي كه
از مسير هميشه گيش مي رفت ، هر روز يه يهودي خاكستر رو سرش مي ريخت،يه روز داره مي
ره، ديد رفيق هر روزه نيست،در خونش و زد،خانم خونه در و باز كرد تعجب كرد،شما!
اينجا چي مي خوايد!پيغمبر متبسم بود،فرمود ديدم رفيق هر روزم نيومده،خاكستر رو سرم
نريخته،گفتم يا مريضه برم عيادتش ،يا
سفره،اگر مشكلي داره،من برا خانوادش مشكلو حل كنم،گفت آقا صبر كن ،آمد پيش شوهرش
گفت بلند شو ببين كي امده،همون كه هر روز خاكستر رو سرش مي ريختي،آي چهل و
هشتم،اينها دو ماه براي پاره هاي تن پيغمبر گريه كردند، دو ماه نه يه عمر،ايناه
خدا بچه كه بهشون مي ده ، مي گردند،تو اسماي بچه هاي پيغمبر، ببينند كدوم اسمو
بگذارم. طرف به خود اُمد، حالا چه كنم،زنه گفت بذار بيا بالينت، بسه ديگه ،پيغمبر
با لبخند اُمد، يا رسول الله بالين منم مياي،ميشه نياد، ما هر گناهي كه كرديم ،
خاكستر به آينه قرآن كه نريختيم،لبخند زد،رفيق ديدم امروز نيومدي دلم هواتو
كرد،گفتم يا مريضي يا سفر رفتي،يهوديه يه نگاه كرد،گفت:اشهدان لا اله الا الله،و
انك رسول الله،سرش تو دامن پيغمبر بود جون داد،ببين چه جوري خدا يه نفرو مفتي مي
آمرزه،تو دامن پيغمبر، جون داد، رفت بهشت،كار پيغمبر اينه، كار حجتشم همينه، اون
مرد زيدي مذهب بود چهار تا پسر داشت شيعه اثي عشري،داوزده امامي، يه روز گفت:اگه
شما راست مي گيد امام زماني داريد:بياد منو شفا بده،منم بشم دوازده امامي،يه دل شب
داد زد،بچه ها بيايد،سيد شما، مولاتون،آقاتون، بچه ها آمدند،چي شده بابا، بخدا
آقاتون اُمد،منو شفا داد گفت حرف اين بچه ها تو گوش كن،آقا جان شما به يه چشم به
هم زدن آدم درست مي كنيد،من يه عمر دارم ميام،يه بار يه نگاه كن،دو سه روز ديگه
اين سياهي هارو جمع مي كنند،يابن الحسن از نو مسلمانم كن،بيا بالينم،بگم اشهدانك
حجةالله،
كرده ام روز و شب
حمايت تان
سنگ خوردم پي
هدايت تان
اُحد وقتي فاطمه
سلام الله عليها رسيد ديد داره، از لب مبارك بابا خون مي ريزه،حسير آتش زد،با
خاكستر حسير زخم بابا رو التيام بخشيد،جلو خون ريزي رو گرفت،وقتي پيغمبر رو
سنگباران مي كردند، خديجه سلام الله عليها مي اُمد ، جلوي سنگ ها ، سپر بلاي
پيغمبر مي شد،سنگ ها رو به جان مي خريد، يعني زهرا جان، زينب جان،ياد بگيريد.
ساحرم خوانده ايد
و جادوگر
بر سرم ريختيد خاكستر
گاه كرديد
سنگبارانم،
گه شكستيد دُر
دندانم
مثل من از منافق
و كفّار
هيچ پيغمبري نديد
آزار
حال چون مي روم
از اين دنيا
اجر و مزدي
نخواستم ز شما
جز كه با عترتم
مودت تان
حرمت و طاعت و
محبت تان
دو امـانت مـراست
بين شما
طاعت از اين دو
هست، دين شما
اين دو از امر
داور منان
يكي عترت بود يكي
قرآن
اين دو باهم چو
اين دو انگشتند
تا ابد متصل به
يك مشتند
كافر است آن كسي
كه در اقرار
يكي از اين دو را
كند انكار
چون پيمبر زدار
دنيا رفت
روح او در بهشت
اعلي رفت
جمـع گشتند امـت
اسـلام
تا به زهرا دهند
يک انعـام
رو سوي بيت کبريا
کردند
جـاي گل، بار
هيزم آوردند
گلشـان شعلـههاي
آذر بود
حـرمتِ دختـرِ
پيمبر بـود
دختر وحي را به
خانه زدند
بـر تــن وحي
تازيانه زدند
اوليـن اجـر
مصطفي اين بود
حمله بـر بيت آل
ياسين بود
اجـر دوم نـصيب
مـولا شد
کشتـه در صبحِ
شامِ احيا شد
آنکه عمري چو شمع
ميشد آب
رُخش از خون سر
گرفت خضاب
فـرق بشْکسته و
دل صد چاک
مثـل زهرا شبانه
رفت به خاک
اجـر سـوم رسيـد
بـر حسنش
تيربـاران شـد از
جفـا بـدنش
از اين جا رو مي
خوام از زبان حضرت زهرا سلام الله عليها بخونم. ديگه امروز جون به لب زهرا سلام
الله عليها رسيد،بالين بابا،ديگه داشت،دق مي كرد،خدانكه يه خانم باردار براش مصائب
سنگين پيش بياد،اينقدر اين ماه صفر زهرا سلام الله عليها بالين پيغمبر گريه
كرده،اينقدر بالين بابا ناله زده و اشك ريخته،يا بقية الله، يه وقت ديد يكي در زد،
اَمد پشت در ، تو كي هستي،عرضه داشت يه عرب هستم،اُمدم ديدن پيغمبر،فرمود حال
بابام وخيمه،امروز ملاقاتي نداريم،رفت،ساعتي ديگه دق الباب، همون پيرمرد،خانم
اجازه بديد، بيام بالين پيغمبر، فرمود تو رو خدا برو،بابام هيچ حالش خوب نيست داره
به خودش مي پيچه،بار سوم كه آمد،پيغمبر فاطمه رو صدا زد،دخترم اين ملكوت موته، از
احدي اجازه نمي گيره، از تو اجازه مي گيره،فاطمه جان برات حرمت قائله،چي شد ، من
دارم مدح مي گم،آخ يه عده ريختند در خانه، يا بقية الله، تو خودت ديگه هرچي روضه
بلدي بخون.
ملكوت الموت مزن
شعله به زخم جگرم
واي من گر تو
مدارا نكني با پدرم
سئوال ، آيا
سكينه هم بالاي گودي از اين حرفا زده يا نه.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا اِمامَ الرَّحمَه ويا شفيعَ الاُ مّه يارَسولَ الله
يا الله به عظمت
آقا رسول الله درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###ختم رسل امشب
بار سفر بسته
ختم رسل امشب بار
سفر بسته
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا نَبِىِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَا
أَبَا الْقَاسِمِ يَا رَسُولَ اللَّهِ يَا إِمَامَ الرَّحْمَةِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
ختم رسل امشب بار
سفر بسته
از ماتمش گريان
زهراي دلخسته
از رحلت بابا
زهراسيه پوش است
آن اسوه ي تقوا
از گريه مدهوش است
امشب فلک ازدل
شور و نوا دارد
خيل ملک برسر دست
عزا دارد
شب رحلت جانگداز
رسول خدا است ، شب شهادت کريم اهل بيت امام حسن مجتبي ،عاشقان مدينه دلها را روانه
مدينه منوره کنيم ، يا رسول الله اگر چه اين عاشقان مدينه نيستند اما به ياد شما
در اين جا اقامه عزا گرفتند . ميان بستر قلب عالم خلقت افتاده ،اطراف بستر عزيزانش
نشسته اند . ( پدر چراغ خانه است ) پيغمبر گاهي از هوش مي رود گاهي به هوش مي آيد
، علي گريه مي کند ، فاطمه گريه مي کند ، وقتي پيغمبر اشکهاي چشم دخترش فاطمه را
ديد فرمود : گريه نکن دخترم اوّل کسي که به من ملحق مي شود تويي بابا .
امّا کربلا ،روز
عاشورا وقتي ميوه ي دلش حسين به ميدان مي رفت ديد سکينه نار دانه اشک مي ريزد ابي
عبد الله از ذوالجناح پياده شد صدا زد دخترم با اشکهاي چشمت قلبم آتش مزن همه
بگوئيم حسين ...
پيغمبر اكرم ز
عالم ديده بسته
زهرا وحيدر گشته
امشب زاروخسته
على خورد خون جگر
زهرا كند پدر پدر
بقيه الله ، بقه
الله
روز عزاى رحمة
للعالمين است
آغاز غربت
اميرالمومنين است
على خورد خون جگر
زهرا كند پدر پدر
بقيه الله ، بقه
الله
در مرگ پيغمبر
بود خون قلب آلش
بانگ اذان ديگر
نيايد از بلالش
على خورد خون جگر
زهرا كند پدر پدر
بقيه الله ، بقيه
الله
اى خواهرم اين
وادى عشاق دين است
هر كس كه شد عاشق
سزاى او همين است
بايد ز لعل گهرش
برون بريزد جگرش
بقيه الله ، بقيه
الله
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا اِمامَ الرَّحمَه ويا شفيعَ الاُ مّه يارَسولَ الله
يا الله به عظمت
آقا رسول الله درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###ماتم گرفت حال
و هواي مدينه را
ماتم گرفت حال و
هواي مدينه را
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا نَبِىِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَا
أَبَا الْقَاسِمِ يَا رَسُولَ اللَّهِ يَا إِمَامَ الرَّحْمَةِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا
اِ نَّا
تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
ماتم گرفت حال و
هواي مدينه را
پوشيد کعبه رخت
عزاي مدينه را
خاکم بسر که دست
اجل تيشه بر گرفت
وزپا فکند نخل
رساي مدينه را
رکن علي شکست
زفقدان مصطفي
در بر گرفت خاک
صفاي مدينه را
آدم گريست تا که
ملائک به روي دست
بردند سوي سدره هماي مدينه را
روزهاي آخر عمر
مبارک پيغمبر بود فرمود : بلال مردم خبر کن بيايند مسجد ،بلال فرياد زد مردم
بيائيد پيغمر مي خواهد وداع کند امروز ، مردم آمدند مسجد، يک وقت ديدند زير بغلها
پيغمبرگرفتند وارد شد در حاليکه رنگ صورت حضرت پريده ،بالاي منبر رفت ، شروع به
صحبت کرد در بين سخنانش فرمود : مردم هر کسي حقي بر من دارد بياييد قصاص کند ديدند
يک مرد عربي ( سوادة بن قيس ) از ميان جمعيت بلند شد . گفت : يا رسول الله از سفر
طائف مي آمدي مردم به استقبال شما آمدند من هم در ميان جمعيت بودم عصا بدستت
بود عصا را بلند کردي به مرکب بزنيد به
بدن من اصابت کرد حالا مي خواهم قصاص کنم .
فرمود : بلال برو
خانه فاطمه ، عصاي مَمشوق مرا بياور ، بلال از مسجد بيرون آمد در حاليکه فرياد مي
زد آي مردم پيغمبر شما ، خودش را در معرض قصاص قرار داده ، کسي تو خانه نماند .
بلال آمد د رخانه زهرا ، بابايت پيغمبر عصاي ممشوق مي خواهد . قضيه را بلال شرح
داد صداي ناله زهرا بلند شد بلال به فرزندانم حسن و حسين بگو نزد آن مرد بروند تا
قصاص شوند بلال عصا را آورد خدمت پيغمبر ، مردم دارند گريه مي کنند ، عصا را پيغمبر به مرد عرب داد . گفت : يا رسول
الله وقتي عصا به بدن من اصابت کرد بدن من برهنه بود شما هم بايد بدنتان را برهنه
کنيد حضرت وضع قصاص ( شکم مبارک ) را برهنه کرد . يک وقت ديدند سواده آمد گفت يا
رسول الله خيلي وقتها دنبال بهانه مي گشتم بدن مبارک شما را ببوسم خم شد بدن مطهر
پيغمبر را بوسه داد پيغمبر در حقش دعا کرد.1
يا رسول الله ،
کربلا هم زينب خم شد لبها را گذاشت بر آن
رگهاي بريده ...
شمس الدين ،
مهدوي ، در عزاي مظلومان ،شفق ، قم ،ص 21-22 . دشتي ، محمِّد ، فرهنگ سخنان
فاطمه،ص 48
مدينه، چه کردي
رسول خدا را
گرفتي ز ما
خاتمالانبيا را
چه بيدادگر بود،
اين چرخ گردون
که خاک يتيمي، به
سر ريخت ما را
دريغا! که روح
دعا، رفت در خاک
گرفتند از ما
روان دعا را
به سوگ محمّد،
بگرييد، ياران
که زهرا ببيند،
سرشک شما را
بياريد گل بر در
بيت زهرا
که همدرد باشيد،
خيرالنسا را
الهي الهي که اهل
مدينه
نبينند، تنهايي
مرتضا را
الهي نبينم که
زهرا به صحرا
دهد آب با اشک
خود نخلها را
مبادا که در بيت
وحي الهي
بدون طهارت،
گذاريد پا را
ببوسيد، روي حسين
و حسن را
تسلّا دهيد اين
دو صاحبْ عزا را
خدا را چه شد، آن
طبيب دو عالم
که آورد، بر
زخمجانها، دوا را
نه لب بر گلوي
حسينش نهاده
نه بوسيده لعل لب
مجتبا را
سلامي نداده است،
بر اهلبيتش
زيارت نکرده است،
بيتالولا را
زنان مدينه، چو
جان در بر خود
بگيريد، دخت رسول
خدا را
مبادا مبادا،
گذاريد تنها
در اين روزها،
عصمت کبريا را
زنان مدينه، به
جان پيمبر
بگوييد اسرار اين
ماجرا را
چرا شعله از بيت
زهرا بلند است
ببينيد، آتش زدند
آن سرا را
دريغا! دريغا! که
در پشت آن در
شکستند، ار کان
ارض و سما را
بياييد، در آستان
ولايت
که کشتند، ريحانة
المصطفا را
خطاکار، آن بود،
اي اهل عالم
کز اوّل رها کرد،
تير خطا را
خدا را در بيت
توحيد و آتش؟
يهودند اين
جانيان، يا نصارا؟
يهود و نصارا به
پيغمبر خود
روا داشت کي اين
چنين ناروا را؟
کسي کو زند، لطمه
بر روي زهرا
به قرآن که کفرش
بود آشکارا
نه سهمي، ز قرآن و
اسلام دارد
نه ديده است، يک
لحظه رنگ حيا را
نديده است،
پيغمبري، جز محمّد
ز امّت، چنين ظلم
و جور و جفا را
شراري، ز
بيتالولا رفت بالا
که بگرفت در کام
خود کربلا را
عدو، آتشي زد به
بيت ولايت
که بگرفت، تا
حشر، دودش فضا را
زمام سخن را
نگهدار «ميثم»
که آتش زدي، قلب
اهل ولا را
حاج غلامرضا
سازگار
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا اِمامَ الرَّحمَه ويا شفيعَ الاُ مّه يارَسولَ الله
يا الله به عظمت
آقا رسول الله درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###اشعارنوحه
ومرثيه پیامبر
اشعارنوحه ومرثيه
پيامبر
رو در جنان چو
خاتم پيغمبران گذاشت
داغي گران به
سينه ي اهل جهان گذاشت
او بُد هماي قدسي
و عالم بر او قفس
بگشود بال و روي
برآن آشيان گذاشت
در راه سر بلندي
دين و رضاي حق
کوشيد تا که بر
سر اين کار جان گذاشت
راحت بشد از
شماتت و آزار دشمنان
رفت و غمش به
سينه ي عالم نشان گذاشت
رفت از ميان امت
و در بين مسلمين
از خود به يادگار
دو شيء گران گذاشت
هست آن دو شيء
عترت و قرآن که امتش
نه حد اين شناخت
و نه حرمت بر آن گذاشت
او در گذشت و
فاطمه ي دل شکسته را
تنها ميان امت نا
مهربان گذاشت
زهرا مگر نبود ز
عترت که خصم دون
بس درد و داغ بر
دل آن نوجوان گذاشت
شير خدا امام
زمان بود و فاطمه
جان را به راه
حفظ امام زمان گذاشت
***
زهرا به خانه و
ملک الموت پشت در
ظاهرشده زمرگ به
بابش نبي اثر
ملك الموت از بهر
قبض روح شريف پيامبر پشت در ايستاده اذن ورود ميخواهد
از هيچ کس نکرده
طلب اذن و اي عجب
بي اذن فاطمه
ننهد پاي پيش تر
با آن که بود داغ
پدر سخت، فاطمه
در باز کرد و اشک
فرو ريخت از بصر
يک چشم او به سوي
اجل چشم ديگرش
محو نگاه آخر خود
بود بر پدر
اشک حسن چکيده به
رخسار مصطفي
روي حسين نهاده
به قلب پيام بر
ديگر نداشت جان
که کند هر دو را سوار
بر روي دوش خويش
به هر کوي و هر گذر
زد بوسه ها به
حلق حسين و لب حسن
از جان و دل گرفت
چو جان هر دو را به بر
هر لحظه ياد کرد
به افسوس و اشک و آه
گاهي ز طشت و گاه
ز گودال قتلگاه
***
دخترم روشني چشم
تَرَم زهـــــرا جان - پـيشتر آي و بـبـــين
بــــيشترم زهـرا جان
سفر مرگ به پيش
آمده و بــــــــايد رفت - زين جهان رو
بــه جهان دگرم زهرا جان
جــان سپارم من و
از فـــــتنه ايـام تــــرا - بخداوند
جهــان مي سپرم زهــــــــرا جان
دخـترم اينهمه در
ماتم من گـــــريه مکن - آتش از اشــک مزن بر جگرم زهرا جـان
بعد من عمر تو کم
باشد و از عترت من - زودتـر از همه آئي به
بـرم زهـرا جــــان
ناگزيرم که در
اين امت بــي مهر تو را - مي گذارم من و
خود مي گذرم زهرا جان
***
مـــــدينه شهر
رسالت محيط غــم ها بود - بـکوچه کوچه آن
ناله بود و غوغا بود
حکايت از غم
هجران مصطفي مي کرد - قـــــــيامتي که به شهر مدينه بر پا بود
نَفَس نَفَس زدنش
بود پيک رحــــــلت او - که از وجود وي،
آثار ضعف پيدا بود
به خانه اشک عزا،
در سقيفه طرح نفاق - به خانه شور غم و در
سقيفه شورا بود
بناله امت اسلام،
جــــــمع گـــــشته ولي - مـــــــيان
جمع علي بود، آنکه تنها بود
تـــمام بـــر
ســر يک حرف متفق گشتند - کـــه آن
گــرفتن حق علي و زهرا بود
***
مــــــــــدينه
مــدفن پــيغمبر مــــاست - کــه خــاکش
سـرمه چــشم تر ماست
مــدينه مَهبط
جـــبرئيل بــــوده است - مـــدينه
مـــَرقد چــار اخــتر مــاست
مـــدينه ســـر
فــراز و سـر بلند است - مـــــدينه
داغـدار و دردمــــند اســت
ز ديــوار و زمين
و کــــــوچه هايش - صـــداي نـــاله
زهــــرا بـــلند اســت
بـــقيع دل
خــراش مــــا در اينجاست - قــــبور
اولــياي مــا در ايـــــنجاست
درونـــش قــبر
بي نام و نشاني است - که مـي گويند آنــجا
قــبر زهـــراست
مـــــدينه
شـــهر ايــثار و رشـــــادت - مــــدينه
مــدفن زهـــــــراي اطـــهر
مـــــــــدينه
شــــــهر زيـــباي پــيمبر - مــــدينه
مــدفن زهــــــــراي اطـــهر
مــــدينه گشــته
اي از ظــلم و انــدوه - بــه مــثل
کــربلا در روز عـــاشورا
مـــدينه شــهر
خــون، شــهر قــيامي - مــــدينه
مـــــــدفن چـــندين امــــامي
مــــدينه کـي
شــــــــود مـهدي بيـايد - بـــــيايد
قـــــبر زهـــــرا را بـــــيابد
***
ماتم گرفت حال و
هواي مدينه را//پوشيد کعبه رخت عزاي مدينه را
خاکم بسر که دست
اجل تيشه بر گرفت//وزپا فکند نخل رساي مدينه را
رکن علي شکست
زفقدان مصطفي//در بر گرفت خاک صفاي مدينه را
آدم گريست تا که
ملائک به روي دست//بردند سوي ِ سدره هماي مدينه را
***
مدينه، چه کردي
رسول خدا را
گرفتي ز ما
خاتمالانبيا را
چه بيدادگر بود،
اين چرخ گردون
که خاک يتيمي، به
سر ريخت ما را
دريغا! که روح
دعا، رفت در خاک
گرفتند از ما
روان دعا را
به سوگ محمّد،
بگرييد، ياران
که زهرا ببيند،
سرشک شما را
بياريد گل بر در
بيت زهرا
که همدرد باشيد،
خيرالنسا را
الهي الهي که اهل
مدينه
نبينند، تنهايي
مرتضا را
الهي نبينم که
زهرا به صحرا
دهد آب با اشک
خود نخلها را
مبادا که در بيت
وحي الهي
بدون طهارت،
گذاريد پا را
ببوسيد، روي حسين
و حسن را
تسلّا دهيد اين
دو صاحبْ عزا را
خدا را چه شد، آن
طبيب دو عالم
که آورد، بر زخم
جانها، دوا را
نه لب بر گلوي
حسينش نهاده
نه بوسيده لعل لب
مجتبا را
سلامي نداده است،
بر اهلبيتش
زيارت نکرده است،
بيتالولا را
زنان مدينه، چو
جان در بر خود
بگيريد، دخت رسول
خدا را
مبادا مبادا،
گذاريد تنها
در اين روزها،
عصمت کبريا را
زنان مدينه، به
جان پيمبر
بگوييد اسرار اين
ماجرا را
چرا شعله از بيت
زهرا بلند است
ببينيد، آتش زدند
آن سرا را
دريغا! دريغا! که
در پشت آن در
شکستند، ار کان
ارض و سما را
بياييد، در آستان
ولايت
که کشتند، ريحانة
المصطفا را
خطاکار، آن بود،
اي اهل عالم
کز اوّل رها کرد،
تير خطا را
خدا را در بيت
توحيد و آتش؟
يهودند اين
جانيان، يا نصارا؟
يهود و نصارا به
پيغمبر خود
روا داشت کي اين
چنين ناروا را؟
کسي کو زند، لطمه
بر روي زهرا
به قرآن که کفرش
بود آشکارا
نه سهمي، ز قرآن
و اسلام دارد
نه ديده است، يک
لحظه رنگ حيا را
نديده است،
پيغمبري، جز محمّد
ز امّت، چنين ظلم
و جور و جفا را
شراري، ز بيت
الولا رفت بالا
که بگرفت در کام
خود کربلا را
عدو، آتشي زد به
بيت ولايت
که بگرفت، تا
حشر، دودش فضا را
زمام سخن را
نگهدار «ميثم»
که آتش زدي، قلب
اهل ولا را
حاج غلامرضا
سازگار
***
مدينه شهر ناله
هاي رسول
شهرلاله هاي
سرسبز بتول
تو بهشتي ولي
بهارت كو
اي قرار همه
قرارت كو
شكوه بر درگه خدا
داري
ناله وا محمدا
داري
شهر احمد كجاست
احمدتو
از چه خاموش شد
محمد تو
آسمانها همه خراب
شويد
كوهها در شراره
آب شويد
ناله ها، آه از
جگر خيزيد
اختران بر زمين
فرو ريزيد
لحظه ها محشري
عظيم شُديد
امت مصطفي يتيم
شُديد
اي جهان وجود
هستت رفت
خاتم الانبياء ز
دستت رفت
گرد غم بر فلك
نشست
پشت شير خدا شكست
گرد غربت مدينه
را به سر است
از مدينه علي
غريب تر است
او كه بار بلاي
امت برد
او كه پا بر نجات
خلق فشرد
جگرش را ز طعنه
چنگ زدند
بر جبينش زه كينه
سنگ زدند
بر قدم هاش خار
افشاندند
كاذبش گفته ساحرش
خواندند
بارها جان خويش
داد از دست
تا كه گردد بشر
خدا پرست
وقت رفتن نخواست
از امت
اجرٌ اِلّا مودّت
عترت
وقت رفتن نخواست
از امت
اجرٌ اِلّا مودّت
عترت
بود روي زمين
جنازه او
كه شكستند ، عهد
تازه ي او
منكر آيه شريفه
شدند
بانيه فتنه ي سقيفه شدند
چيره شد دست ظلم
بر مظلوم
غصب شد حق چهارده
معصوم
از سقيفه ستم به
مولا رفت
آتش از بيت وحي بالا رفت
زخم شمشير بر سر
حيدر
گشت اجر رسالت
ديگر
حمله بر حجت خدا
كردند
فرق او را زهم
دوتا كردند
بعد قتل علي امام
حسن
گشت همچو علي
غريب وطن
ريخت يك آسمان
بلا به سرش
خون شد از غير و
آشنا جگرش
آسمان بس كه خون
به جامش ريخت
جگرش خون شد و ز
كامش ريخت
روز تشييع در بر
ياران
پيكرش شد به تير
گلباران
بارش تير و پيكر
يار كجا
ياس زهرا و نيش
خار كجا
آل هاشم اگر كه
خون جگريد
اين خبر را به
خواهرش نبريد
سوز زخم درون بس
است
ديدن طشت خون بس
است
يوسف فاطمه حسين
عزيز
اين قدر اشك از
دو ديده نريز
مجتبي هم به غربت
تو گريست
اما هيچ روزي به
سان روز تو نيست
حسين
اي تشنه لب حسين
***
ز داغ من
بــــــــبر رَخـــت عـــزا کـــن اي عــلي جـــان
خــدا حــافظ
براي مــن دعــا کــن اي عـــــلي جــان
پس از من
زخـــــــم هاي کــينه ســروا مـــي کند بَهرت
بـــرو خـــود را
مــهياي بـــلا کن اي عــــــلي جان
بــدستت مـي
سپارم هـستي خـود را گـــل خــــــــــود را
ز جـــان و دل،
غــم او را دوا کـــن اي عـــلي جان
بــگو آيــد
حـــسن تــا من زنــم بــوسه بــه لـــــــبهايش
تــو پــاک اشــک
از عذرا مجتبي کــن اي علي جان
نـــهد بر
ســـينه ام تـــا ســر بــگيرم بــوسه از حــنجر
تـــو عــشقم را
حسينم را صــدا کــن اي عــلي جان
بـــراي مــاندن
نهضت پس از خــون حـــــــسين مـــن
تـــو زينب را
ســفير کــربلا کـــن اي عــــلي جــان
مـــقرر گــشته
بـر تو صـبر و غـربـت، ور نه مي گفتم
کــه اول ميــخ
را از در جـــدا کن اي عـــــلي جــان
منبع : باب الحرم
***
اي محمد اي رسول
بهترين کردارها
حسن خلقت شهره در
اخلاقها ، رفتارها
در بيانت بند مي
آيد زبان ناطقان
قامت مدحت کجا و
خلعت گفتارها
بال رفتن تا
حريمت را ندارد اين قلم
قاب قوسينت کجا و
مرغک پندارها
طفل ابجد خوان تو
سلمان سيصد ساله است
استوار مکتب
ايثار تو عمارها
تا نفس داريم و
تا خورشيد مي تابد به خاک
دل به عشق بي
زوالت مي کند اقرارها
پاي بوسي تو عزت
داده ما را اينچنين
گل نباشد کس نمي
آيد سراغ خارها
کي رود از خاطرتم
يادت که در روز ازل
کنده اند اسم تو
را بر سنگ دل حجارها
داغ تو در سينه ي
ما هست چون خاک تواييم
لاله کي روييده
در آغوش شوره زارها
گل که منسوب تو
گردد رنگ و بويش مي دهند
شاهد حرفم گلاب و
شيشه ي عطارها
وقت رزمت آنچناني
که ميان کارزار
رو به تو آرند
وقت خستگي کرارها
اي که با خون دلت
پرورده ايي اسلام را
چشم واکن که
نهالت داده اکنون بارها
سنگ مي خوردي و
مي گفتي که ايمان آوريد
کس نديده از
رسولي اينچنين ايثارها
با عيادت از کسي
که بارها آزرده ات
روح ايمان را
دميدي بر دل بيمارها
خم به ابرويت
نياوردي در اين بيست و سه سال
بر سرت گرچه بلا
باريد چون رگبارها
رفتي و داغ تو
پشت دين رحمت را شکست
جان به لب شد از
غمت ، شهرت مدينه ، بارها
تا که چشمت بسته
شده اي قافله سالار عشق
رم نمودند عده اي
و پاره شد افسارها
آنقدر گويم پس از
تو ميخ در هم خون گريست
ناله ها برخواست
بعدت از در و ديوارها
محسن عرب خالقي
***
اي ملائک سوي
يثرب همه پرواز کنيد
شمع سان ناله ز
سوز جگر آغاز کنيد
همه با هم به
سَماء دست دعا باز کنيد
خون فشانيد ز چشم
و به خدا راز کنيد
مهر غم نقش به
بال و پرتان مي گردد
مرگ دور سر
پيغمبرتان مي گردد
پيک غم از حرم
خواجه اُسري آيد
خبر از فاجعه
محشر کبري آيد
کاروانِ اجل از
جانب صحرا آيد
نگذاريد در خانه
زهرا آيد
قاصد مرگ کجا
کعبه مقصود کجا
ملک الموت کجا
خانه معبود کجا
اجل ايستاده
هراسان به در بيت رسول
پشت در لحظه به
لحظه طلبد اذن دخول
لرزد از زمزمه او
دل زهراي بتول
فاطمه سوي پدر
آمده محزون و ملول
كِاي پدر پيکي
غريب است تو را مي خواند
کيست کز هر سخنش
قلب مرا لرزاند
گفت در پاسخِ
زهرا ، پدر، اي پاک سرشت
دست تقدير براي
تو غمِ تازه نوشت
پدرت مي رود
امروز به گلزار بهشت
آسمانْ کوه بلا
را به سر دوش تو هِشت
فلک امروز پُر از
ناله جبرائيل است
اين غريبي که بود
پشت در عزرائيل است
اين، نه آن است
که از کس طلبد اذن دُخول
اين اجل باشد و
بر بردن جانهاست عَجول
اذن ناکرده طلب،
جز به در بيت رسول
پاسداري کند از
حُرمت زهراي بتول
اي فداي تو و خون
دل و اشک بَصرت
باز کن دَر که
شود خاک يتيمي به سرت
فاطمه برد به
بابا سر تسليم فرود
درِ کاشانه به
سوي ملک الموت گشود
چون به دارالشرف
وحي اجل يافت ورود
به ادب روي به
پيغمبر اسلام نمود
کي تنت جان جهان
گر دهي اذنم، ز کرم
آمدم روح تو در
جنت اعلي ببرم
گفت اي دوست کمي
صبر و تحمل بايد
که مرا پيک خدا
حضرت جبريل آيد
رنگ اندوه ز
آئينه دل بزدايد
غُصه از سينه پر
غُصه من بگشايد
جبرئيل آمد و گفت
اي به فدايت گردم
باغ جنت را از
بهر تو زينت کردم
گفت اي پيک خدا،
حامل فيض و رحمت
سخني گو که ز
قلبم بِـرُبائي محنت
غم من نيست غم
حور و قصور و جنت
چه کند روز جزا
خالق من با امت
گفت جبرئيل که
فرموده چنين معبودت
آنقدر بر تو
ببخشم که کنم خوشنودت
اي به دوشت غم
امت، همه دم در همه حال
بُرده بر شانه
خود کوه غم و درد و ملال
امت اجر تو عطا
کرد به قرآن و به آل
حُرمت هر دو کنار
حَرمت شد پامال
کرده غصب فدک و
حق علي را بُردند
پهلوي فاطمه ات
را ز لگد آزردند
بر لب خلق هنوز
از غم تو زمزمه بود
شعله ها در جگر و
اشک به چشم همه بود
شهر از فتنه ايام
پُر از واهمه بود
اولين اجر رسالت،
زدن فاطمه بود
گشت از حق کُشيِ
امت بيدادگرت
کشتن محسن مظلوم
تو اجر دگرت
با سر انگشت خزان
سخت ورق بر گرديد
غنچه و لاله
خونين تو پرپر گرديد
سومين اجر تو زخم
سرِ حيدر گرديد
به حَسن از همه
کس، ظلم فزون تر گرديد
بعد از آن زهر که
بر نور دو عينت دادند
اجرها بود که امت
به حسينت دادند
گرگها بر بدن
يوسف تو چنگ زدند
بر رُخ چرخ، ز
خونِ دل او، رنگ زدند
دست بگشوده به
پيشاني او سنگ زدند
تهمت کفر به آل
تو، به نيرنگ زدند
شعر: استاد
غلامرضا سازگار
***
باز هنگام غم و
ناله و افغان آمد
باز اركان فلك
زار و پريشان آمد
عرش و فرش و قلم
و كرسي و جنات برين
زين عزا جمله سيه
پوش و پريشان آمد
از غم رحلت آن
پادشه كون و مكان
جبرئيل ناله كنان
زار و نواخوان آمد
آدم و نوح و
سليمان و شعيب و يعقوب
سر زنان از غم
سرخيل رسولان آمد
خضر و الياس و
خليل عيسي و موسي جليل
سر كنان خاك عزا
چاك گريبان آمد
مرتضي شال به
گردن به عزا با دل ريش
سر زنان ناله
كنان همچو يتيمان آمد
فاطمه موي پريشان
شده از مرگ پدر
گشت چون خاك زمين
پيكر بي جان آمد
حسن از مرگ پيمبر
شده لرزان چون بيد
سر زنان ناله
كنان زار و جگر خون آمد
زين الم چاك
گريبان شه بي عسل و كفن
بر سر جد كبارش
به صد افغان آمد
شهر بطحا شده بيت
الحزن از بهر رسول
خاك غم بر سر مرد
و زن دوران آمد
بارالها تو عزاداري
ما از كرمت
كن قبول چون به
عزاي شه خوبان آمد
بارالها برسان
قائم دين پور حسن
كه بسا فتنه و
آشوب فراوان آمد
مرحوم غلامرضا
اصلاح پذير
***
اي به جمع انبيا
بالا نشين
حلقه اهل نبوت را
نگين
خاتم تاييد اديان
خدا
فتح باب عشق ختم
المرسلين
از همه معشوقه ها
معشوق تر
در ميان عاشقان
عاشق ترين
دلنوازي دلنوازي
دلنواز
نازنيني نازنيني
نازنين
يا محمد صاحب خلق
عظيم
يا محمد رحمت
اللعالمين
بر لبان تو تبسم
دلربا
از زبان تو تکلم
دل نشين
در سکوتت صد سخن
حرف عميق
در نگاهت نطقهاي
آتشين
مي زني خنده به
روي بردگان
مي شدي با
مستمندان هم نشين
سنگفرش مرقد
سرسبز تو
آسمان آبي عرش
برين
مي گذارد سر به
خاک راه تو
تا رود معراج
جبريل امين
هر که با پاي دل
امد سوي تو
شک ندارم مي شود
اهل يقين
تا ببيني خويش در
آينه
مي شوي محو
اميرالمومنين
من کجا و مدح تو
بايد گذاشت
در کنار نام خوبت
نقطه چين
حرف من اين مصرع
پاياني است
با نگاهت کن
مسلمانم همين
***
هنگامه رنج و غم
و ماتم شده امشب
گريان، زغمي ديده
عالم شده امشب
آهنگ سرشکم، که
رسد بر لب مژگان
با اين دل سودا
زده همدم شده امشب
پايان شب آخر ماه
صفر است اين
يا آنکه زنو ماه
محرّم شده امشب
مهتاب، رخ خويش
نهان کرد زماتم
چون رحلت پيغمبر
خاتم شده امشب
از داغ جگر سوز
نبي سيّد ابرار
نخل قد زهرا و
علي خم شده امشب
شد کار فلک، خون
جگر خوردن از اين غم
گردون، ز محن با
رخ درهم شده امشب
سيماي جهان، غرقه
خون دل «ياسر»
در سوگ رسول
اللّه اعظم شده امشب
(محمود تاري
«ياسر»)
***
کم گريه کن که
گريه امانت بريده است
گويا که وقت رفتن
بابا رسيده است
حق داري از غمش به سرو سينه مي زني
چون مثل او کسي
به دو عالم نديده است
در روز آخرش چه شده اين چنين نبي
جز اهل بيت تو
زهمه دل بريده است
بر روي سينه اش حسنين ناله مي زنند
اشکش بر اي هر دو
زغم ها چکيده است
برگو که مرتضي چه
شنيده کنار او
رنگش چنين زطرح
مسائل پريده است
اينجا همه براي شما گريه مي کنند
چون از سقيفه بوي
جسارت وزيده است
اين روزها به پشت در خانه ات مرو
گويا عدو که نقشه
ي قتلت کشيده است
جان حسين و جان حسن جان مرتضي
کم گريه کن که گريه
امانت بريده است
سروده ي کمال
مومني
***
از سراپاي مدينه
گِل غم ميريزد
اشک از ديده ي غم
بار حرم ميريزد
از نگاه نگران،
برق الم ميريزد
خوب پيداست که
باران ستم ميريزد
آه آرامش زهراست
به هم ميريزد
سايه ي خنده از
اين گلکده کم کم برود
يا قرار است که
پيغمبر اکرم برود ؟
نور از خنده لب
هاي ترش مي باريد
از گرفتاري امت
به جزا ميترسيد
دربه در، در پي
ارشاد بشر ميگرديد
مثل او هيچ رسولي
غم و اندوه نديد
در دلم شور عجيبي
ست نميدانم چيست
در گلو بغض عجيبي
ست نميدانم چيست
دخترت زار به سر
ميزند اي واي دلم
در دلم غصه شرر
ميزند اي واي دلم
پدرم حرف سپر
ميزند اي واي دلم
حرف از داغ پسر
ميزند اي واي دلم
يک نفر آمده در
ميزند اي واي دلم
دل بريدن ز تو
بابا بخدا آسان نيست
بعد تو واسطه ي
وحي خدا با ما کيست؟
اين جوان کيست که
از ديدن رويش در دل
غصه داخل شده و
خنده ز لب شد زائل
آه يارب شده انگار
صبوري مشکل
گفت با لحن
غريبانه ولي چون سائل :
با اجازه بگذاريد
بيايم داخل
با ادب آمد و در
پيش پدر زانو زد
پرده از صورت
پوشيده ي خود يک سو زد
مژده اي رحمت
رحمان که سحر نزديک است
اي رسول مدني وقت
سفر نزديک است
شب بيچارگي نسل
بشر نزديک است
به علي هم برسان
روز خطر نزديک است
وقت آتش زدن ياس
و تبر نزديک است
پدر آماده رفتن
به سماوات ولي
نگران است براي
غم فرداي علي
تکيه بر دست علي
زد گل باغ ايجاد
نظري کرد به زهرا
و دوباره افتاد
آه از سينه افلاک
برآمد هيهات
به علي فاطمه را
باز امانت ميداد
داشت اما خبر از
غصه زهرا اي داد
اين همه بي کسي
اي واي سرم درد گرفت
دل سرشار غم شعله
ورم درد گرفت
او ز فرداي حسين
و حسنش داشت خبر
از خزان گشتن باغ
و چمنش داشت خبر
از به آتش زدن
ياسمنش داشت خبر
از غم حيدر خيبر
شکنش داشت خبر
از حسين و بدن بي
کفنش داشت خبر
اشک از ديده فرو
ريخت و روحش پر زد
پر زد و دختر
مظلومه ي او بر سر زد
***
خاتم الانبيا
رسول خدا
که جهانش هزار
بار فدا
کـرد اعـلام بـر
سر منبر
به خلايق ز اصـغر
و اکبر
که من اي مسلمينِ
نيک خصال
ديدم آزارها به
بيست و سه سال
کردهام روز و شب
حمايتتان
سنگ خوردم پي
هدايتتان
ساحرم خواندهايد
و جادوگر
بـر سـرم ريختيـد
خاکستر
گـاه کـرديد سنـگ
بـارانم
گـه شکستيد درِّ
دنـدانم
مثل مـن از منافق
و کفار
هيـچ پيغمبري
نـديد آزار
حال چون ميروم از
اين دنيا
اجر و مزدي
نخواستم ز شما
جـز کـه بـا
عتـرتم مودّتتان
حرمت و طاعـت و
محبتتان
دو امـانت مـراست
بين شما
طاعت از اين دو
هست، دين شما
ايـن دو از امـر
داورِ منّان
يکي عترت بوَد،
يکي قرآن
اين دو با هم چو
اين دو انگشتند
تـا ابـد متصل به
يک مشتند
کافر است آن کسي
که در اقرار
يـکي از اين دو
را کند انکار
چون محمّد ز دار
دنيا رفت
روح او در بهشت
اعلا رفت
جمـع گشتند امـت
اسـلام
تا به زهرا دهند
يک انعـام
رو سوي بيت کبريا
کردند
جـاي گل، بار
هيزم آوردند
گلشـان شعلـههاي
آذر بود
حـرمتِ دختـرِ
پيمبر بـود
دختر وحي را به
خانه زدند
بـر تــن وحي
تازيانه زدند
اوليـن اجـر
مصطفي اين بود
حمله بـر بيت آل
ياسين بود
اجـر دوم نـصيب
مـولا شد
کشتـه در صبحِ
شامِ احيا شد
آنکه عمري چو شمع
ميشد آب
رُخش از خون سر
گرفت خضاب
فـرق بشْکسته و
دل صد چاک
مثـل زهرا شبانه
رفت به خاک
اجـر سـوم رسيـد
بـر حسنش
تيربـاران شـد از
جفـا بـدنش
***
مدينه شهر ناله
هاي رسول
شهرلاله هاي
سرسبز بتول
تو بهشتي ولي
بهارت كو
اي قرار همه
قرارت كو
شكوه بر درگه خدا
داري
ناله وا محمدا
داري
شهر احمد كجاست
احمدتو
از چه خاموش شد
محمد تو
آسمانها همه خراب
شويد
كوهها در شراره
آب شويد
ناله ها، آه از
جگر خيزيد
اختران بر زمين
فرو ريزيد
لحظه ها محشري
عظيم شُديد
امت مصطفي يتيم
شُديد
اي جهان وجود
هستت رفت
خاتم الانبياء ز
دستت رفت
گرد غم بر رُخ
فلك بنشست
پشت شير خداي
رابشكست
گرد غربت مدينه
را به سر است
از مدينه علي
غريب تر است
او كه پا بر نجات
خلق فشرد
نزدمردم
دوتاوديعه سپرد
جگرش را ز طعنه
چنگ زدند
بر جبينش ز كينه
سنگ زدند
بر قدم هاش خار
افشاندند
كاذبش گفته ساحرش
خواندند
بارها جان خويش
داد از دست
تا كه گردد بشر
خداي پرست
وقت رفتن نخواست
از امت
اجرٌ اِلّا مودّت
عترت
بود روي زمين
جنازه او
كه شكستند ، عهد
تازه ي او
منكر آيه شريفه
شدند
باني فتنه ي
سقيفه شدند
چيره شد دست ظلم
بر مظلوم
غصب شد حق چهارده
معصوم
از سقيفه ستم به
مولا رفت
آتش از بيت وحي بالا رفت
زخم شمشير بر سر
حيدر
گشت اجر رسالت
ديگر
حمله بر حجت خدا
كردند
فرق او را زهم
دوتا كردند
بعد قتل علي امام
حسن
گشت همچون علي
غريب وطن
ريخت يك آسمان
بلا به سرش
خون شد از غير و
آشنا جگرش
آسمان بس كه خون
به جامش ريخت
جگرش خون شد و ز
كامش ريخت
روز تشييع در بر
ياران
پيكرش شد به تير
گلباران
بارش تير و پيكر
يار كجا
ياس زهرا و نيش
خار كجا
آل هاشم اگر كه
خون جگريد
اين خبر را به
خواهرش نبريد
سوز زخم درون بس
است
ديدن طشت خون بس
است
يوسف فاطمه حسين
عزيز
اين قدر اشك از
دو ديده نريز
مجتبي هم به غربت
تو گريست
اما هيچ روزي به
سان روز تو نيست
حسين
اي تشنه لب حسين
$
###اشعارنوحه
ومرثيه حضرت محمد
اشعارنوحه ومرثيه
حضرت محمد (ص)
ختم رسل امشب بار
سفر بسته
از ماتمش گريان
زهراي دلخسته
از رحلت بابا
زهراسيه پوش است
آن اسوه ي تقوا
از گريه مدهوش است
امشب فلک ازدل
شور و نوا دارد
خيل ملک برسر دست
عزا دارد
***
پيغمبر اكرم ز
عالم ديده بسته
زهرا وحيدر گشته
امشب زاروخسته
على خورد خون جگر
زهرا كند پدر پدر
بقيه الله ، بقه
الله
روز عزاى رحمة
للعالمين است
آغاز غربت
اميرالمومنين است
على خورد خون جگر
زهرا كند پدر پدر
بقيه الله ، بقه
الله
در مرگ پيغمبر
بود خون قلب آلش
بانگ اذان ديگر
نيايد از بلالش
على خورد خون جگر
زهرا كند پدر پدر
بقيه الله ، بقيه
الله
اى خواهرم اين
وادى عشاق دين است
هر كس كه شد عاشق
سزاى او همين است
بايد ز لعل گهرش
برون بريزد جگرش
بقيه الله ، بقيه
الله
***
گفتم که عمر ماه
صفر رو به آخر است
ديدم شروع محشر
کبراي ديگر است
گردون شده سياه و
فضا پر زدود و آه
تاريک تر ز عرصة
تاريک محشر است
گرد ملال بر رخ
اسلام و مسلمين
اشک عزا به ديدة
زهراي اطهر است
گفتم چه روي داده
که زهرا زند به سر
ديدم که روز، روز
عزاي پيمبر است...
پايان عمر سيد و
مولاي کائنات
آغاز دور غربت
زهرا و حيدر است
قرآن غريب و
فاطمه از آن غريب تر
اسلام را سياه به
تن، خاک بر سر است
روي حسين مانده
به ديوار بي کسي
چشم حسن به اشک
دو چشم برادر است
اي دل بيا و گرية
زينب نظاره کن
مانند پيروهن جگر
خويش پاره کن
***
زهرا به خانه و
ملک الموت پشت در
از بهر قبض روح
شريف پيامبر
از هيچ کس نکرده
طلب اذن و اي عجب
بي اذن فاطمه
ننهد پاي پيش تر
با آن که بود داغ
پدر سخت، فاطمه
در باز کرد و اشک
فرو ريخت از بصر
يک چشم او به سوي
اجل چشم ديگرش
محو نگاه آخر خود
بود بر پدر
اشک حسن چکيده به
رخسار مصطفي
روي حسين بر روي
قلب پيامبر
ديگر نداشت جان
که کند هر دو را سوار
بر روي دوش خويش
به هر کوي و هر گذر
زد بوسه ها به
حلق حسين و لب حسن
از جان و دل گرفت
چو جان هر دو را به بر
هر لحظه ياد کرد
به افسوس و اشک و آه
گاهي ز طشت و گاه
ز گودال قتلگاه
***
پيغمبري که ديد
ستم هاي بي شمار
از کس نخواست اجر
رسالت به روزگار
چون ارتحال يافت
خلايق شدند جمع
تا هديه اي دهند
به زهراي داغدار
گويا نداشت شهر
مدينه درخت و گل
کآن را کنند در
قدم فاطمه نثار
بر دوش بار
هيزمشان جاي دسته گل
رنگ شرارت از
رخشان بود آشکار
بابي که بود زائر
آن سيد رسل
آتش زدند عاقبت
آن قوم نا به کار
بر روي دست و
سينة آن بضعة الرسول
تقديم شد سه لوحه
به عنوان افتخار
سيلي و تازيانه و
ضرب غلاف تيغ
اي دل بگير آتش و
اي ديده خون ببار
آيد صداي فاطمه
از پشت در به گوش
تا صبح روز حشر
مباد اين صدا خموش
***
عزاداران ز نو
وقت عزا شد
زنيد بر سر وفات
مصطفي شد
با دل پر درد و
غمگين
از بهر ختم
المرسلين
به خلوت خانه اش
زهرا مکدر
ز بعد باب ناميش
پيمبر
به زهرا گشته
دنيا همچون زندان
ز بعد باب خود
ختم رسولان
به آه و ناله شد
زهراي مضطر
مناجاتش به سوي حي داور
الهي انت عجّل في
وفاتي
سريعاً قد طلقَقت
الحياتي
شنيدستم که زهراي
حزينه
سر قبر پدر اندر
مدينه
چو بلبل ناله و
آه و فغان داشت
شکايت ها ز امت
بر زبان داشت
پدر بعد از تو با
غم يار گشتم
به پيش چشم امّت
خوار گشتم
به جاي حرمت
کاشانه ي من
زدند آتش ز کين در خانه ي من
روح هستي در ميان
بستر است
لحظه هاي اخر
پيغمبر است
گوشه اي گرم
نيايش با خدا
مي برد بالا علي
دست دعا
اهل بيت خويش را
با اشک و آه
در وداع آخرين
دارد نگاه
گاه گويد با علي
از غسل و قبر
درد دل با چاه و
مظلومي و صبر
گاه گويد با حسن
رازي مگو
گاه گويد با غم و
درد و محن
غم مخور هستي من
زهراي من
بعد من حامي دست
حق شوي
اولين کس تو به
من ملحق شوي
بعد من اجر رسالت
هيزم است
هستي ام در آتش
نا مردم است
آسمان را رنگ
نيلي مي زنند
بين کوچه بر تو
سيلي مي زنند
***
ماتم جهانسوز
خاتم النبيين است
يا كه آخرين روز
صادر نخستين است
روز نوحه قرآن در
مصيبت طاها است
روز ناله فرقان
از فراق ياسين است
خاطري نباشد شاد
در قلمرو ايجاد
آه و ناله و
فرياد در محيط تكوين است
كعبه را سزد
امروز رو نهد به ويراني
ز آنكه چشم زمزم
را سيل اشك خونين است
صبح آفرينش را
شام تار باز آمد
تيره اهل بينش را
ديده جهان بين است
رايت شريعت را
نوبت نگونساري است
روز غربت اسلام
روز وحشت دين است
شاهد حقيقت را هر
دو چشم حق بين خفت
آه بانوي كبري
همچو شمع بالين است
هادي طريقت را
زندگي به سر آمد
گمرهان امت را
سينه پر از كين است
شاهباز وحدت را بند
غم به گردن شد
كركس طبيعت را
دست و پنجه رنگين است
شد هماي فرخ فر
بسته بال و بي شهپر
عرصه جهان يكسر
صيدگاه شاهين است
خاتم سليمان را
اهرمن به جادو برد
مسند سليماني
مركز شياطين است
شب ز غم نگيرد
خواب، چشم نرگس شاداب
ليك چشم هر خاري
شب به خواب نوشين است
پشت آسمان شد خم
زير بار اين ماتم
چشم ابر شد پر نم
در مصيبت خاتم
***
رحلت رحمت
للعالمين آمده
ناله از قلب
جبريل امين آمده
از ملايک همـه،
آيد اين زمزمه
السلام عليک، يا
رسول الله
*
آه و واويلتا
محشر کبري شده
روز تنهايي حيدر
و زهرا شده
حضرت فاطمه، دارد
اين زمزمه
السلام عليک، يا
رسول الله
*
اهل عالم عزاي
خاتم الانبياست
همه جا کربلاي
خاتم الانبياست
زين بلاي عظيم،
گشته امت يتيم
السلام عليک، يا
رسول الله
*
در سقيفـه بپـا
فتنه ديگـر شده
بعد ختم رسل، ستم
به حيدر شده
غربت حيدر است،
جان پيغمبر است
السلام عليک، يا
رسول الله
*
بـر در خانـه
دختر ختم رسل
هيزم آوردهاند
عوض دسته گل
شد ز بيت خدا،
دود آتش به پا
السلام عليک، يا
رسول الله
*
يا محمّد بيا
بلاي ديگر ببين
خانه وحي را طعمه
آذر ببين
گشته حقّت ادا،
شده محسن فدا
السلام عليک، يا
رسول الله
***
سوخته قلب علي
مرتضي
حضرت زهرا شده صاحب
عزا
بر پـدر و بـر
حسن و بر رضا
آجرک ا... بقيه
ا...
*
پيکـر پـاک خاتم
المرسلين
مانده ميان حجره
روي زمين
جـان محمّد شده
خانه نشين
آجرک ا... بقيه
ا...
*
خون شده از غم
جگر فاطمه
رفتـه ز دنيـا
پـدر فاطمه
رخت عزا شد به بر
فاطمه
آجرک ا... بقيه
ا...
*
گشته جهان بزم
عزاي حسن
جان دو عالم به
فداي حسن
گريه کن اي ديده
براي حسن
آجرک ا... بقيه
ا...
*
غريب خانه در وطن
کشته شد
بگـو امـام
ممتحـن کشته شد
يوسف فاطمه حسن
کشته شد
آجرک ا... بقيه
ا...
*
شهر خراسان همه
جا محشر است
بـر جگـر شيعـه
غـم ديگر است
قتـل جگـر پـاره
پيغمبـر است
آجرک ا... بقيه
ا...
*
فاطمه را خون چکد
از هر دو عين
بيشتـر از همــه
بــراي حسين
داغ حسيــن است
غـم عالميْن
آجرک ا... بقيه
ا...
$
##روضه امام حسن
علیه السلام
###چهل حديث
اخلاقي ازامام حسن
چهل حديث اخلاقي
ازامام حسن علیه السلام
قالَ الاِْمامُ
المُجْتَبى(عليه السلام) :
1- نصيحت از سر اخلاص
«أَيُّهَا
النّاسُ إِنَّهُ مَنْ نَصَحَ لِلّهِ وَ أَخَذَ قَوْلَهُ دَليلاً هُدِىَ لِلَّتى
هِىَ أَقْوَمُ وَ وَفَقَّهُ اللّهُ لِلرَّشادِ وَ سَدَّدَهُ لِلْحُسْنى فَإِنَّ
جارَاللّهِ آمِنٌ مَحْفُوظٌ وَ عَدُوَّهُ خائِفٌ مَخْذُولٌ، فَاحْتَرِسُوا مِنَ
اللّهِ بِكَثْرَةِ الذِّكْرِ.» هان اى مردم! كسى كه براى خدا نصيحت كند و كلام خدا
را راهنماى خود گيرد، به راهى پايدار رهنمون شود و خداوند او را به رشد و هدايت
موفّق سازد و به نيكويى استوار گرداند، زيرا پناهنده به خدا در امان و محفوظ است و
دشمن خدا ترسان و بىياور است و با ذكر بسيار خود را از ( معصيت خداى ) بپاييد.
2- شناخت هدايت
«وَ اعْلَمُوا
عِلْمًا يَقينًا أَنـَّكُمْ لَنْ تَعْرِفُوا التُّقى حَتّى تَعْرِفُوا صِفَةَ
الْهُدى، وَ لَنْ تُمَسِّكُوا بِميثاقِ الْكِتابِ حَتّى تَعْرِفُوا الَّذى
نَبَذَهُ وَ لَنْ تَتْلُوَا الْكِتابَ حَقَّ تِلاوَتِهِ حَتّى تَعْرِفُوا الَّذى
حَرَّفَهُ، فَإِذا عَرَفْتُمْ ذلِكَ عَرَفْتُمُ الْبِدَعَ وَ التَّكَلُّفَ وَ
رَأَيْتُمْ الْفِرْيَةَ عَلَى اللّهِ وَ التَّحْريفَ وَ رَأَيْتُمْ كَيْفَ يَهْوى
مَنْ يَهْوى.» به يقين بدانيد كه شما هرگز تقوا را نشناسيد تا آن كه صفت هدايت را
بشناسيد، و هرگز به پيمان قرآن تمسّك پيدا نمىكنيد تا كسانى را كه دورش انداختند
بشناسيد، و هرگز قرآن را چنان كه شايسته تلاوت است تلاوت نمىكنيد تا آنها را كه
تحريفش كردند بشناسيد، هر گاه اين را شناختيد بدعتها و بر خود بستن ها را خواهيد
شناخت و دروغ بر خدا و تحريف را خواهيد دانست و خواهيد ديد كه آن كه اهل هوى است
چگونه سقوط خواهد كرد.
3- فاصله ميان حقّ و باطل
«بَيْنَ الْحَقِّ
وَ الْباطِلِ أَرْبَعُ أَصابِعَ، ما رَأَيْتَ بِعَيْنَيْكَ فَهُوَ الْحَقُّ وَ
قَدْ تَسْمَعُ بِأُذُنَيْكَ باطِلاً كَثيرًا.» بين حقّ و باطل به اندازه چهار
انگشت فاصله است، آنچه با چشمت بينى حقّ است و چه بسا با گوش خود سخن باطل بسيارى
را بشنوى.
4- آزادى و اختيار انسان
«مَنْ أَحالَ
الْمَعاصِىَ عَلَى اللّهِ فَقَدْ فَجَرَ، إِنَّ اللّهَ لَمْ يُطَعْ مَكْرُوهًا وَ
لَمْ يُعْصَ مَغْلُوبًا وَ لَمْ يُهْمِلِ الْعِبادَ سُدًى مِنَ الْمَمْلَكَةِ،
بَلْ هُوَ الْمالِكُ لِما مَلَّكَهُمْ وَ القادِرُ عَلى ما عَلَيْهِ أَقْدَرَهُمْ،
بَلْ أَمَرَهُمْ تَخْييرًا وَ نَهاهُمْ تَحْذيرًا.» هر كه گناهان را به خداوند
نسبت دهد، به تحقيق، فاجر و نابكار است. خداوند به زور اطاعت نشود، و در نافرمانى
مغلوب نگردد، او بندگان را مهمل و سرِخود در مملكت وجود رها نكرده، بلكه او مالك
هر آنچه آنها را داده و قادر بر آنچه آنان را توانا كرده است مىباشد، آنان را
فرمان داده تا به اختيار خودشان آن را بپذيرند و نهيشان نموده تا به اختيار خود بر
حذر باشند.
5- زهد و حلم و درستى
« قيلَ لَهُ(عليه
السلام) مَا الزُّهْدُ؟قالَ: أَلرَّغْبَةُ فِى التَّقْوى وَ الزَّهادَةُ فِى
الدُّنْيا. قيل: فَمَا الْحِلْمُ؟ قالَ كَظْمُ الْغَيْظِ وَ مَلْكُ النَّفْسِ.
قيلَ مَا السَّدادُ؟ قالَ: دَفْعُ الْمُنْكَرِ بِالْمَعْرُوفِ.» از حضرت امام حسن
مجتبى(عليه السلام) پرسيده شد كه زهد چيست؟فرمود: رغبت به تقوا و بىرغبتى در دنيا.
سؤال شد حلم چيست؟ فرمود: فرو بردن خشم و تسلّط بر نفس. سؤال شد سداد و درستى
چيست؟ فرمود: برطرف نمودن زشتى به وسيله خوبى.
6- تقوا وباتقوايان
«أَلتَّقْوى بابُ
كُلِّ تَوْبَة وَ رَأْسُ كُلِّ حِكْمَة وَ شَرَفُ كُلِّ عَمَل بِالتَّقْوى فازَ
مَنْ فازَ مِنَ الْمُتَّقينَ.» تقوا و پرهيزكارى سرآغاز هر توبه اى، و سرّ هر
حكمتى، و شرف و بزرگى هر عملى است، و هر كه از با تقوايان كامياب گشته به وسيله
تقوا كامياب شده است.
7- خليفه به حقّ
«إِنَّمَا
الْخَليفَةُ مَنْ سارَ بِسيرَةِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله وسلم) وَ
عَمِلَ بِطاعَةِ اللّهِ وَ لَعَمْرى إِنّا لاََعْلامُ الْهُدى وَ مَنارُ التُّقى.»
خلافت فقط از آنِ كسى است كه به روش رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)برود، و به
طاعتِ خدا عمل كند، و به جان خودم سوگند كه ما اهل بيت نشانه هاى هدايت و جلوه هاى
پرفروغ پرهيزگارى هستيم.
8- حقيقت كرم و دنائت
«قيلَ لَهُ(عليه
السلام): مَا الْكَرَمُ؟قالَ: أَلاِْبْتِداءُ بِالْعَطِيَّةِ قَبْلَ الْمَسْأَلَةِ
وَ إِطْعامُ الطَّعامِ فِى الَْمحَلِّ. قيلَ فَمَا الدَّنيئَةُ؟ قالَ: أَلنَّظَرُ
فِى الْيَسيرِ وَ مَنْعُ الْحَقيرِ.» از امام مجتبى سؤال شد: كرم چيست؟فرمود: آغاز
به بخشش نمودن پيش از درخواست نمودن و اطعام نمودن در وقت ضرورت و قحطى. سؤال شد:
دنائت و پستى چيست؟ فرمود: كوچك بينى و دريغ از اندك.
9- مشورت مايه رشد و هدايت
«ما تَشاوَرَ
قَوْمٌ إِلاّ هُدُوا إِلى رُشْدِهِمْ.» هيچ قومى با همديگر مشورت نكنند، مگر آن كه
به رشد و كمالشان هدايت شوند.
10- لئامت و پستى
«أَللُّؤْمُ أَنْ
لا تَشْكُرَ النِّعْمَةَ.» پستى آن است كه شكر نعمت را نكنى.
11- حلم وفا عجله
إ نّ الْحِلْمَ
زينَةٌ، وَالْوَفاءَ مُرُوَّةٌ، وَالْعَجَلةَ سَفَهٌ. ترجمه :فرمود: صبر و شكيبائى
زينت شخص ، وفاى به عهد علامت جوانمردى ، و عجله و شتابزدگى (در كارها بدون انديشه
) دليل بى خردى مى باشد.
12- رفيق شناسى
«قالَ
الْحَسَن(عليه السلام) لِبَعْضِ وُلْدِهِ: يا بُنَىَّ لا تُواخِ أَحَدًا حَتّى
تَعْرِفَ مَوارِدَهُ وَ مَصادِرَهُ فَإِذَا اسْتَنْبطْتَ الْخُبْرَةَ وَ رَضيتَ
الْعِشْرَةَ فَآخِهِ عَلى إِقالَةِ الْعَثْرَةِ وَ الْمُواساةِ فِى الْعُسْرَةِ.»
امام حسن(عليه السلام) به يكى از فرزندانش فرمود: اى پسرم! با احدى برادرى مكن تا
بدانى كجاها مىرود و كجاها مىآيد، و چون از حالش خوب آگاه شدى و معاشرتش را
پسنديدى با او برادرى كن به شرط اين كه معاشرت، بر اساس چشم پوشى از لغزش و همراهى
در سختى باشد.
13- كار با توكّل
«لا تُجاهِدِ
الطَّلَبَ جِهادَ الْغالِبِ وَ لا تَتَّكِلْ عَلَى الْقَدَرِ إِتَّكالَ
المُسْتَسْلَمِ.» چون شخص پيروز در طلب مكوش، و چون انسان تسليم شده به قَدَر
اعتماد مكن ( بلكه با تلاش پيگير و اعتماد و توكّل به خداوند، كار كن ).
14- خويشاوند و بيگانه واقعى
«أَلْقَريبُ مَنْ
قَرَّبَتْهُ الْمَوَدَّةُ وَ إِنْ بَعُدَ نَسَبُهُ، وَ الْبَعيدُ مَنْ باعَدَتْهُ
المَوَدَّةُ وَ إِنْ قَرُبَ نَسَبُهُ.» خـويشاونـد كسـى است كـه دوستـى و محبّت،
او را نـزديك كرده باشد و اگـر چـه نـژادش دور بـاشد. و بيـگانـه كسـى است كـه از
دوستـى و محبّت به دور است و گرچه نژادش نزديك باشد.
15- اعتماد به مقدَّرات الهى
«مَنِ اتَّكَلَ
عَلى حُسْنِ الاِْخْتِيارِ مِنَ اللّهِ لَهُ لَمْ يَتَمَنَّ أَنـَّهُ فى غَيْرِ
الْحالِ الَّتى إِخْتارَهَا اللّهُ لَهُ.» هر كه به نيك گزينى خداوند دلگرم باشد،
آرزو نمىكند در وضعى جز آنچه خدا برايش برگزيده، باشد.
16- آثار رفت و آمد در مسجد
«مَنْ أَدامَ
الاِْخْتِلافَ إِلَى الْمَسْجِدِ أَصابَ إِحْدى ثَمان:آيَةً مُحْكَمَةً وَ أَخًا
مُسْتَفادًا وَ عِلْمًا مُسْتَطْرَفًا وَ رَحْمَةً مُنْتَظِرَةً وَ كَلِمَةً تَدُلُّهُ
عَلَى الهُدى أَوْ تَرُدُّهُ عَنْ رَدًى وَ تَرْكَ الذُّنُوبِ حَياءً أَوْ
خَشْيَةً.» هر كه پيوسته به مسجد رود به يكى از اين هشت فايده مىرسد: 1ـ نشانه اى
استوار (فهم آيات الهى)، 2ـ دوستى قابل استفاده، 3ـ دانشى تازه، 4ـ رحمتى مورد
انتظار، 5ـ سخنى كه به راه راستش كشد، 6ـ يا سخنى كه او را از پستى برهاند،7ـ و
ترك گناهان به خاطر شرم از خدا،8ـ يا ترك گناهان به خاطر خوف از خدا.
17- بهترين چشم و گوش و دل
«إِنَّ أَبْصَرَ
الأَبـْصارِ ما نَفَذَ فِى الخَيْرِ مَذْهَبُهُ، وَ أَسْمَعُ الاَْسـْماعِ ما
وَعَى التَّذْكيرَ وَ انْتَفَعَ بِهِ، أَسْلَمُ الْقُلُوبِ ما طَهُرَ مِنَ
الشُّبُهاتِ.» همانا بيناترين ديده ها آن است كه در طريق خير نفوذ كند، و شنواترين
گوشها آن است كه پند و اندرز را در خود فرا گيرد و از آن سود برد، سالمترين دلها
آن است كه از شبهه ها پاك باشد.
18- تزكيه در پرتو عبادت
«إِنَّ مَنْ
طَلَبَ الْعِبادَةَ تَزَكىّ لَها، إِذا أَضَرَّتِ النَّوافِلُ بِالْفَريضَةِ
فَارْفَضُوها.» به راستى هر كه عبادت را به خاطر عبادت طلب كند خود را تزكيه
نمودهاست. هر گاه مستحبّات به واجبات زيان رساند آن را ترك كنيد.
19- عاقل خيرخواه
«لا يَغُشُّ
الْعاقِلُ مَنِ اسْتَنْصَحَهُ.» عاقل و خردمند به كسى كه از او نصيحت و اندرز
خواهد، خيانت نكند. ( آنچه به نظرش صحيح
ودرست وحق است همان رابگويد )
20- ارزش دادن به آثار عبادت
«إِذا لَقِىَ
أَحَدُكُمْ أَخاهُ فَلْيُقَبِّلْ مَوْضِعَ النُّورِ مِنْ جَبْهَتِهِ.» هر گاه يكى
از شما برادر خود را ملاقات كند، بايد كه محلّ نور پيشانى (يعنى محلّ سجده) او را
ببوسد.
21- تغذيه معنوي وروحي
عَجِبْتُ لِمَنْ
يُفَكِّرُ فى مَاءكُولِهِ كَيْفَ لايُفَكِّرُ فى مَعْقُولِهِ، فَيَجْنِبُ بَطْنَهُ
ما يُؤْذيهِ، وَيُوَدِّعُ صَدْرَهُ ما يُرْديهِ. ترجمه :فرمود: تعجّب مى كنم از
كسى كه در فكر خوراك و تغذيه جسم و بدن هست ولى درباره تغذيه معنوى روحى خود نمى
انديشد، پس از غذاهاى فاسد شده و خراب دورى مى كند. و عقل و قلب و روح خود را كارى
ندارد - هر چه و هر مطلب و برنامه اى به هر شكل و نوعى باشد استفاده مى كند
22- نشانه هاى مكارم اخلاق
«مَكارِمُ
الاَْخْلاقِ عَشَرَةٌ: صِدْقُ اللِّسانِ وَ صِدْقُ الْبَأْسِ وَ إِعْطاءُ
السّائِلِ وَ حُسْنُ الخُلْقِ وَ الْمُكافاتُ بِالصَّنائِعِ وَ صِلَةُ الرَّحِمِ
وَ التَّذَمُّمُ عَلَى الْجارِ، وَ مَعْرِفَةُ الْحَقِّ لِلصّاحِبِ وَ قِرْىُ
الضَّيْفِ وَ رَأْسُهُنَّ الْحَياءُ.» مكارم و فضائل اخلاق ده چيز است: 1 ـ
راستگويى دروقت سخن گفتن، 2 ـ راستگويى در وقت سختى و گرفتارى، 3 ـ بخشش به سائل،
4 ـ خوش خُلقى، 5 ـ پاداش در مقابل كارها و ابتكارات، 6 ـ پيوند با خويشان، 7 ـ
حمايت از همسايه، 8 ـ حق شناسى درباره دوست و رفيق، 9 ـ ميهمان نوازى، 10 ـ و در
رأس همه اينها شرم و حياست.
23- پرهيز از تملّق و بدگويى
«قالَ(عليه
السلام) لِرّجُل : إِيّاكَ أَنْ تَمْدَحَنِى فَأَنـَا أَعْلَمُ بِنَفْسِى مِنْكَ
أَوْتُكَذِّبَنِى فَإِنَّهُ لا رَأْىَ لِمَكْذُوب أَوْتَغْتابَ عِنْدِى أَحَدًا.»
امام به شخصى فرمود : مبادا مرا ستايش كنى، زيرا من خود را بهتر مىشناسم، يا مرا
دروغگو شمارى، زيرا دروغگو انديشه و عقيده ( ثابتى ) ندارد، يا كسى را نزد من
بدگويى نمايى.
24- عوامل هلاكت آدمى
هَلاكُ النّاسِ
فى ثَلاث: أَلْكِبْرُ، أَلْحِرْصُ، أَلْحَسَدُ. أَلْكِبْرُ بِهِ هَلاكُ الدّينِ وَ
بِهِ لُعِنَ إِبْليسُ. أَلْحِرْصُ عَدُوُّ النَّفْسِ وَ بِهِ أُخْرِجَ آدَمُ مِنَ
الْجَنَّةِ. أَلْحَسَدُ رائِدُ السُّوءِ وَ بِهِ قَتَلَ قابيلُ هابيلَ. هلاكت و
نابودى مردم در سه چيز است:كبر، حرص، حسد. تكبّر كه به سبب آن دين از بين مىرود و
به واسطه آن، ابليس، مورد لعنت قرار گرفت. حرص كه دشمن جان آدمى است وبه واسطه آن
آدم از بهشت خارج شد. حسد كه سررشته بدى است و به واسطه آن قابيل، هابيل را كشت.
25- تقوا و تفكّر
«أُوصيكُمْ
بِتَقْوَى اللّهِ وَ إِدامَةُ التَّفَكُّرِ فَإِنَّ التَّفَكُّرَ أَبُو كُلِّ
خَيْر وَ أُمُّهُ.» شما را به پرهيزگارى و ترس از خدا و ادامه تفكّر و انديشه
سفارش مىكنم، زيرا كه تفكّر و انديشه، پدر و مادر تمام خيرات است.
26- شستشوى دستها قبل و بعد از غذا
«غَسْلُ
الْيَدَيْنِ قَبْلَ الطَّعامِ يُنْفِى الْفَقْرَ وَ بَعْدَهُ يُنْفِى الْهَمَّ.»
شستن دستها پيش از غذا، فقر را از بين مىبرد و بعد از غذا، غم و اندوه را مىزدايد.
27- دنيا، سراى عمل
«أَلنّاسُ في
دارِ سَهْو وَغَفْلَة يَعْمَلُونَ وَ لا يَعْلَمُون فَإِذا صارُوا إِلى دارِ الاْخِرَةِ
صارُوا إِلى دارِ يَقين يَعْلَمُونَ وَ لا يَعْمَلُونَ.» مردم در اين دنيا در سراى
بىخبرى و غفلت به سر مىبرند، كار مىكنند و نمىدانند. وقتى كه به سراى آخرت رفتند،
به خانه يقين مىرسند، آن گاه است كه مىدانند، ولى ديگر كار نمىكنند.
28- همراهى با مردم
«صاحِبِ النّاسَ
بِمِثْلِ ما تُحِبُّ أَنْ يُصاحِبُوكَ.» چنان با مردم مصاحبت داشته باش كه خود
دوست دارى به همان گونه با تو مصاحبت كنند.
29- عقاب و ثواب مضاعف
«وَ اللّهِ إِنّى
لاََخافُ أَنْ يُضاعَفَ لِلْعاصى مِنَّا الْعَذابُ ضِعْفَيْنِ وَ أَرْجُوا أَنْ
يُؤْتِىَ الُْمحْسِنَ مِنّا أَجْرَهُ مَرَّتَيْنِ.» به خدا قسم من ترس از آن دارم
كه عذاب گناهكاران از ما اهل بيت دو چندان گردد، و اميد آن را دارم كه نيكوكار از
ما اهل بيت نيز پاداشش دو برابر باشد.
30- نقش عقل، همّت و دين
«لا أَدَبَ
لِمَنْ لا عَقْلَ لَهُ، وَ لا مُرُوَّةَ لِمَنْ لاهِمَّةَ لَهُ، وَ لا حَياءَ
لِمَنْ لا دينَ لَهُ.» كسى كه عقل ندارد، ادب ندارد و كسى كه همّت ندارد، جوانمردى
ندارد و كسى كه دين ندارد، حيا ندارد.
31- تعليم و تعلّم
«عَلِّمِ النّاسَ
عِلْمَكَ وَ تَعَلَّمْ عِلْمَ غَيْرِكَ.» مردم را با دانشت، دانش بياموز و خود نيز
دانش ديگران را فراگير.( اعلم الناس من
جمع علم الناس مع علمه )
32- روى آوردن به چه كسى؟
«لا تَأْتِ
رَجُلاً إِلاّ أَنْ تَرْجُوَ نَوالَهُ أَوْ تَخافَ بَأْسَهُ أَوْ تَسْتَفيدَ مِنْ
عِلْمِهِ أَوْ تَرْجُوَ بَرَكَتَهُ وَ دُعائَهُ أَوْ تَصِلَ رَحِمًا بَيْنَكَ وَ
بَيْنَهُ.» نزد كسى مرو، مگر آن كه به بخشش او اميدوار، يا از قدرتش بيمناك، يا از
دانشش بهره مند، يا به بركت و دعايش اميدوار باشى، يا آن كه بين تو و او پيوند
خويشاوندى اى باشد.
33- عقل و جهل
«لا غِنى
أَكْبَرُ مِنَ الْعَقْلِ وَ لا فَقْرَ مِثْلُ الْجَهْلِ وَ لا وَحْشَةَ أَشَدُّ
مِنَ الْعُجْبِ، وَ لا عَيْشَ أَلَذُّ مِنْ حُسْنِ الْخُلْقِ.» هيچ بى نيازى اى
بزرگتر از عقل و هيچ فقرى مانند جهل و هيچ وحشتى سخت تر از خودپسندى و هيچ عيشى
لذّت بخش تر از خوش اخلاقى نيست.
34- على(عليه السلام)، دروازه ايمان
«إِنَّ عَلِيًّا
بابٌ مَنْ دَخَلَهُ كانَ مُؤْمِنًا وَ مَنْ خَرَجَ مِنْهُ كانَ كافِرًا.» على(عليه
السلام) دروازه ايمان است، هر كه داخل آن شد مؤمن و هر كه خارج از آن شد كافر است.
35- حقّ اهل بيت
«وَ الَّذى
بَعَثَ مُحَمَّدًا بِالْحَقِّ لا يَنْتَقِصُ أَحَدٌ مِنْ حَقِّنا إِلاّ نَقَصَهُ
اللّهُ مِنْ عَمَلِهِ.» قسم به خدايى كه محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) را به حقّ
برانگيخت، هيچ كس از حقّ ما اهل بيت چيزى را كم نكند، مگر آن كه خداوند از عملش
چيزى را كم گرداند.
36- اوّل سلام، آن گاه كلام
«مَنْ بَدَأَ
بِالْكَلامِ قَبْلَ السَّلامِ فَلا تُجيبُوهُ.» كسى كه پيش از سلام كردن، آغاز به
سخن گفتن نمايد، جوابش را ندهيد!
37- نيكى و پرسش؟
«أَلشُّرُوعُ
بِالْمَعْرُوفِ وَ الاِْعْطاءُ قَبْلَ السُّؤالِ مِنْ أَكْبَرِ السُّؤْدَدِ.» آغاز
نمودن به نيكى و بذل و بخشش، پيش از درخواست نمودن، از بزرگترين شرافتها و
بزرگىهاست.
38- فراگيرى و كتابت دانش
«تَعَلَّمُوا
الْعِلْمَ فَإِنْ لَمْ تَسْتَطيعُوا حِفْظَهُ فَاكْتُبُوهُ وَ ضَعُوهُ فى
بُيُوتِكُمْ.» دانش را فرا گيريد و اگر توانِ حفظ كردنش را نداريد آن را بنويسيد و
در خانه هايتان بگذاريد.
39- دعاى مستجاب
«أَنـَا
الضّامِنُ لِمَنْ لَمْ يَهْجِسْ فى قَلْبِهِ إِلاَّ الرِّضا أَنْ يَدْعُوَ اللّهَ
فَيُسْتَجابُ لَهُ.» كسى كه در قلبش جز رضا و خشنودى خدا خطور نكند، چون خدا را
بخواند، من ضامن اجابت دعاى او هستم.
40- عبادت و پرستش
«مَنْ عَبَدَ
اللّهَ عَبَّدَ اللّهُ لَهُ كُلَّ شَىْء.» كسى كه خدا را اطاعت و عبادت كند،
خداوند همه چيز را مطيع او گرداند.
والسلام
منبع :
پايگاه اطلاع
رساني استادحسين انصاريان
www.ansarian.ir/farsi
چهل داستان و چهل
حديث از امام حسن مجتبى عليه السلام عبداللّه صالحى
تحف العقول ابن
شعبه حراني
اصول كافي محمدبن
يعقوب كليني
خصال شيخ صدوق
مواعظ العدديه
علي مشكيني
منتخب ميزان
الحكمه محمدي ري شهري
الحديث مرتضي
فريد- محمدتقي فلسفي
سفينة البحارمحدث
قمي
منتهي الآمال
محدث قمي
همراه باچهارده
معصوم عليهم السّلام ازمؤلف باقري پور
$
###زيارت امام
حسن
زيارت امام حسن
علیه السلام
زيارت امام حسن
(ع) در روز دوشنبه
روز دوشنبه روز
امام حسن و امام حسين عليهما السّلام است،در زيارت حضرت امام حسن عليه السّلام
ميگويى:
السَّلامُ
عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعَالَمِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ
أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حَبِيبَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صِفْوَةَ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صِرَاطَ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَيَانَ حُكْمِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نَاصِرَ
دِينِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا السَّيِّدُ الزَّكِيُّ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْبَرُّ
الْوَفِيُّ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْقَائِمُ الْأَمِينُ السَّلامُ عَلَيْكَ
أَيُّهَا الْعَالِمُ بِالتَّأْوِيلِ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْهَادِي
الْمَهْدِيُّ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الطَّاهِرُ الزَّكِيُّ السَّلامُ
عَلَيْكَ أَيُّهَا التَّقِيُّ النَّقِيُّ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْحَقُّ
الْحَقِيقُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الشَّهِيدُ الصِّدِّيقُ السَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ.
زيارت نامه امام
حسن مجتبي عليه السلام
اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا بْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميرِ
الْمُؤْمِنينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ
اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يا حَبيبَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا صِفْوَةَ اللّهِ اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يا اَمينَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللّهِ اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يا نُورَ اللّهِ لسَّلامُ عَلَيْكَ يا صِراطَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ
يا بَيانَ حُكْمِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ناصِرَ دينِ اللّهِ اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ اَيُّهَا السَّيِدُ الزَّكِىُّ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْبَرُّ
الْوَفِىُّ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمينُ اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ اَيُّهَا الْعالِمُ بِالتَّأويلِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْهادِى
الْمَهْدِىُّ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الطّاهِرُ الزَّكِىُّ اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ اَيُّهَا التَّقِِيُّ النَّقِىُّ السَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْحَقُّ
الْحَقيقُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الشَّهيدُ الصِّدّيقُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ
يا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِي وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ
$
###غرق احسان
حسين و حسنم
غرق احسان حسين و
حسنم
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الْمُجْتَبَى يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
غرق احسان حسين و
حسنم//بر سر خوان حسين و حسنم
بلبل عشق مرا نام
دهد//تا غزل خوان حسين و حسنم
هر نم اشک مرا
اوج دهد//محو عرفان حسين و حسنم
فارغ از عالم سر
گشتگي ام//تا پريشان حسين و حسنم
نان خور سفره
سبطين شدم//شکر مهمان حسين و حسنم
قِدمت عشق من
امروزي نيست//نسل سلمان حسين و حسنم
هر دو غربت زده و
مظلومند//ديده گريان حسين و حسنم
بنويسيد به روي
کفنم//از غلامان حسين و حسنم
زهراي اطهر نشسته
بو د ، ديد حسين دارد مي آيد ، بغض راه گلويش را گرفته (معمولاً اگر مادر ببيند
بچه اش وارد خانه شود ناراحت بود مي پرسد چرا گرياني ؟ که ترا اذيت کرده ؟)اشکهاي
چشمش را پاک کرد زهراي اطهر فرمود : ميوة دلم حسينم چرا منقلبي ؟ چرا گريه مي کني
؟ عرضه داشت مادر : امروز من و برادرم حسن ، رفتيم براي زيارت جدمان پيغمبر ،
پيغمبر تا ما را ديد خوشحال شد ما را در آغوش گرفت ، ما را مي بوسيد و مي بوئيد .
مرا روي يک زانو نشاند وبرادرم حسن را روي يک زانو ، گاهي دست به سر و روي من مي
کشيد ، گاهي دست به سر و روي برادرم حسن ، گاهي منُ مي بوسيد گاهي حسن را مي بوسيد
، مادر فقط يک فرق بود، وقتي من مي بوسيد زير گلوي من مي بوسيد مادرلبهايش را روي
لبهاي حسن مي گذاشت .
گفت مادر : چرا
زير گلوي برادرم حسن را نبوسيد ؟ فرمود : حسينم غصه نخور ، ناراحت نباش ، الان مي
رويم خدمت پيغمبر ، پيغمبر ديد زهرا دارد مياد ، دست حسين گرفته ، قضيه را به
بابايش گفت . يک وقت زهرا ديد پيغمبر منقلب شد ، گريه کرد .
فرمود : دخترم
جبرئيل به من خبر داد حسن را با زهر مسموم مي کنند از اين رو من لبان او را که محل
تماس با زهر مي باشد بوسيدم .
زهرا جان با
شمشير سر حسين را از تن جدا مي کنند لذا من گلوي او را که محل تماس شمشير است
بوسيدم.
رحمت خدا بر اين
گريه ها ، اينجا پيغمبر زير گلوي حسين بوسيد اما کربلا ، زينب لبهايش را روي رگهاي بريده برادر گذاشت ، همه صدا بزنيد حسين
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسن بن علي
يا الله به عظمت
امام حسن مجتبي درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###بي بهره از
فروغ ولاي تو يا حسن
بي بهره از فروغ
ولاي تو يا حسن
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الْمُجْتَبَى يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
مهرت به کاينات
برابر نمي شود
داغي زماتم تو
فزونترنمي شود
از داغ جانگداز
تو اي گوهر وجود
سنگ است هر دلي
که مکدّر نمي شود
ظلمي که بر تو
رفت زبيداد اهل ظلم
بر صفحه خيال
مصوّر نمي شود
تنها جنازه تو شد
آماج تيرکين
يک ره شد اين
جنايت و ديگر نمي شود
بي بهره از فروغ
ولاي تو يا حسن
مشمول اين حديث
پيمبر نمي شود
فرمود ديده اي که
کند گريه بر حسن
آن ديده کور وارد
محشر نمي شود
دارم اميد بوسه
قبر تو در بقيع
امّا چه مي توان
که ميسرّ نمي شود
با اين ستم که بر
تو و بر مدفنت رسيد
ويران چرا بناي
ستمگر نمي شود
آن را چه دوستي
است " موّيد " که ديده اش
از خون دل ز داغ
حسن، تر نمي شود
مروان به دستور
معاويه – عليها اللعنه – در خطبه هاي نماز جمعه، نسبت به اميرالمؤمنين (عليه
السّلام) و امام حسن (عليه السّلام) مجتبي سبّ و ناسزا مي گفت: يک روز اسامه بن
زيد که يکي از اصحاب رسول خدا بود، در پاي منبر مروان نشسته بود، اين واقعه را ديد
و دشنام ها را شنيد، طاقت نياورده با چشم گريان به در خانه ي امام حسين (عليه
السّلام) رفته و عرض کرد: الان مسجد بودم که مروان به منبر رفت در حضور برادرت
امام حسن مجتبي (عليه السّلام) به اميرالمؤمنين (عليه السّلام) ناسزا گفت.
لمّا سمع الامام
امتلات عيناه بالدم
(چشم هاي حضرت
مانند دو کاسه ي خون شد.)
شمشير را از غلاف
کشيده با پاي برهنه دوان دوان به سمت مسجد حرکت کرد. نگهبانان و غلامان مروان
هنگامي که حالت امام حسين (عليه السّلام) را ديدند: (کالاسد الهجوم و القضاء
المحتوم)
مانند شيري که مي
آيد، بر خود ترسيدند، آن حضرت وارد مسجد شد، مروان را از گريبانش گرفته و از منبر
پايين کشيد، عمامه ي او را به گردنش پيچيد و نزديک بود، روح از بدنش بيرون رود.
سپس مروان رو کرد به امام حسن (عليه السّلام) گفت: يا ابا محمد! يا حسن بن علي !
ترا به عصمت مادرت حضرت زهرا (سلام الله عليها) به فرياد من برس و مرا از دست
برادرت حسين (عليه السّلام) نجات بده.
امام مجتبي تا
نام مادر را شنيد از جا برخاست به نزد برادر آمده، فرمودند: برادر به جان من دست
از مروان بردار.
امام حسن (عليه
السّلام) فرمودند: مرا به عصمت مادر قسم داد مگر ما قرار نگذاشته بوديم هر که ما
را به عصمت زهرا (سلام الله عليها) قسم بدهد هر حاجتي که داشته باشد برآورده مي
شود.
امام حسين (عليه
السّلام) دست از مروان برداشت و او را به خاطر قسمي که به مادرش داده بود رها
کردند.
رياض القدس، ج 1،
ص 20
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسن بن علي
يا الله به عظمت
امام حسن مجتبي درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###عالم از فيض
تو مي گردد گلستان يا حسن
عالم از فيض تو
مي گردد گلستان يا حسن
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الْمُجْتَبَى يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
عالم از فيض تو
مي گردد گلستان يا حسن//خار را فيض تو سازد لاله باران يا حسن
تو کريم اهل بيتي
اي کريم اهل بيت//خلق عالم بر درت محتاج احسان يا حسن
دشمنت کز دشمني
در پيش رو دشنام داد//شد خجل از جودت اي درياي غفران يا حسن
خاک گيرد حائرت
با گرد راه زائرت//درد بي درمان عالم راست درمان ياحسن
گرشوم بهر گدايي
ساکن باب البقيع//مي فروشم ناز بر ملک سليمان يا حسن
دوست دارم چون
چراغ لاله سوزم در بقيع//آب گردم شمع سان در آن بيابان يا حسن
دوست دارم روي
بگذارم به روي تربتت//گرچه مانع مي شود خصم تو از آن يا حسن
گفت پيغمبر که هر
چشمي بگريد در غمت//نيست در روز جزا آن چشم گريان يا حسن
(پيغمبرفرمود :
هرچشمي كه برحسنم گريه كندروزقيامت گريان نميشود)
مصطفي در کودکي بو
سيد لبهاي ترا//رازها در سينه ات مي ديد پنهان يا حسن
هر کسي از دشمنان
آزار بيند ليک تو//ديده اي از دوستان رنج فراوان ياحسن
گر چه عمري با
جفاي همرهانت ساختي//سوختي هر روز چون شمع شبستان يا حسن
روز و شب خون شد
دلت تا همسرت شد قاتلت//ريخت در کامت شرار از زهر سوزان يا حسن
آنچه تو از يار
ديدي دشمن از دشمن نديد//اي غريب خانه ، اي مظلوم دوران يا حسن
از همين جا دلها
مون را روانه مدينه کنيم ، ناله بزنيم براي غريب مدينه ، درسته علي اوّل مظلوم
عالم است ،اما دل علي خوش بود همدمي مثل
زهرا داشته ، تا چشمش به زهرا مي افتاد غم هاي دلش برطرف مي شد ، اما بميرم
برات امام حسن ، هر وقت مي آمد خانه قاتلش
روبرويش بود . آري همان دشمن خانگي عاقبت مسمومش كرد.
تا زهر اثر کرد
فرمود: برويد خواهرم زينب را خبر کنيد ، زينب آمد تا حال برادر ديد ،دويد در خانه
ابي عبدالله ، حسين جان بيا ، عباسم بيا ، همه آمدند کنار بستر امام حسن .
نمي دانم اينجا
به زينب خيلي سخت گذشت يا آن ساعت که آمد گودي قتلگاه شمشير شکسته ها را کنار زد
،نيزه شکسته ها را کنار زد لبهايش را بر آن رگهاي بريده گذاشت همه بگوييم يا حسين
.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسن بن علي
يا الله به عظمت
امام حسن مجتبي درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###کنيد عالميان
گريه در عزاي حسن
کنيد عالميان
گريه در عزاي حسن
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الْمُجْتَبَى يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
کنيد عالميان
گريه در عزاي حسن//که شد بلند به ماتم ز نو لواي حسن
اگر گذشت محرم
رسيد ماه صفر//حسينيان بخروشيد در عزاي حسن
پي تسلّي زهرا
خوش آنکه مي گريد//گهي براي حسين و گهي براي حسن
غمي که داشت دردل
غمگين شرحش را//ز من مجو که حسن داند و خداي حسن
بحال اوبنگر جور
چرخ و طغيانش//که بعد قتل ، عدو کرد تير بارانش
دانشمند توانا
شهيد حاج شيخ احمد كافى رضوان اللّه تعالى عليه فرمود يكى از منبرى هاى مهم تهران
مرحوم حاج شيخ على اكبر ترك بود خيلى منبر خوبى بود او دو خوبى داشت يكى آدم رشيد
بود دوم آدم متدينى بود، عالى بود، حاج شيخ على اكبر تبريزى آن سال كه من نجف بودم
ايام فاطميّه عراق مى آمد فاطميه اول را كربلا منبر مى رفت فاطميه دوم نجف، من از
خودش شنيدم.
مرحوم حاج شيخ
على اكبر تبريزى مى گفت: من جوان بودم تبريز منبر مى رفتم ماه رمضان تا شب بيست و
هفتم ماه رمضان پيش نيآمد ما شبى نامى از آقا امام حسين ع ببريم غرضى هم نداشتم
زمينه حرف جور نشد منبراست گفت همان شب بيست و هفتم رفتم خانه خوابيدم در عالم رؤ
يا مشرف شدم محضر مقدس بى بى فاطمه سلام اللّه عليها سلام كردم حضرت كِدرانه جوابم
داد. گفتم بى بى جان من از آن نوكرهاى بى ادب نيستم اسائه ادبى خيال نمى كنم از من
سر زده باشد كه از من كدر شده باشيد. چرا اين طور جواب مرا مى دهيد؟
حضرت فرمود: حاج
شيخ مگر حسن پسر من نيست ؟ فهميدم كار از كجا آب خورده چرا يادى از حسنم نمى كنى ؟
حسنم غريب است حسنم مظلوم است.
قربان غربتت بروم
آقا ، چقدر آزار و اذيت کردند فرزندان فاطمه را ، بعد باباش علي ، دوم مظلوم عالم
است امام حسن ، بعد شهادت هم بدن مطهرش را تير باران کردند بدن امام حسن را در
بقيع دفن کردند امام حسين کنار قبر برادر نشستند اما برادران ديگر آمدند زير بغلهاي
حسين را گرفتند ا کنار قبر برادر جداساختند .
اما آي دلهاي
آماده ، کنار نهر علقمه ، کنار بدن عباس حسين تنها بود ، کسي نبود زير بغلهايش را
بگيرد ، دستها را به کمر گرفتند فرمودند : اَلانَ اِنکسَر ظَهري وَقَلَّت حيلَتي
...
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسن بن علي
يا الله به عظمت
امام حسن مجتبي درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين
- لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###شهى كه بود ز
جانها لطيف تر بدنش
شهى كه بود ز
جانها لطيف تر بدنش
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الْمُجْتَبَى يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
شهى كه بود ز
جانها لطيف تر بدنش - شدى بسان زمرد ز زهر كينه تنش
امام دوم و سبط
رسول و پور بتول - كه ذوالجلال بناميد از ازل حسنش
روا نبود كه آبش
بزهر آلايند - كسى كه فاطمه دادى زجان خود لبنش
فلك بدست حسن داد
تا كه كاسه زهر - بريخته جگر پاره پاره در لنگش
چه حرفها كه
شنيداززبان دشمن و دوست - كه سخت تر بدى از زخم نيزه بر بدنش
زبسكه جام بلانوش
كرد و صبر نمود - فزون زجد و پدر بود گوئيا محنش
كمان جور كشيدند
بر جنازه او - كه پاره پاره زپيكان تير شد كفنش
عقيده من اين است
هر کس که مي خواهد روضه امام حسن(ع) بخواند،بايد در ماه رمضان بخواند. چرا؟ چون
امام حسن(ع) روزه بود. بارها مرتبه امام حسن(ع) را زهر دادند. هر دفعه مي آمد به
حرم پيغمبر(ص) متوسل مي شد و خدا شفايش مي داد. معاويه به تنگ آمد.به پادشاه روم
نوشت: من يک دشمن سرسخت دارم. چند مرتبه تا حالا زهرش دادم،ولي کارگر نشده،مي
خواهم او را از پا در بياورم. يک زهري برايم آماده کن تا از زندگي قطع اميد کند و
کشته شود. پادشاه روم زهري آماده کرد. و براي معاويه فرستاد. و پيغام داد:
مبادا!اين زهر را به يک خدا پرست و مومن و مسلماني بدهي. معاويه با چند واسطه با
زن امام حسن (ع) جعده تماس گرفت و اين زن خبيثه و ملعونه را فريب داد. معاويه صد
هزار درهم پول براي جعده فرستاد و پيغام داد: فقط اين زهر را به شوهرت بده تا
بخورد.ممکن است به من بگويي پول به من دادي اما شوهرم را از من گرفتي چه کنم؟ تو
شوهرت را بکش من تو را براي پسرم،يزيد مي گيرم. اين زن فريب خورد.آي بميرم، امام
حسن (ع) روزه بود. هوا بسيار گرم بود. اين زن نا نجيب يک ظرف شير مخلوط با عسل که
در آن زهر ريخته بود براي آقا آورد. آقا تشنه اش بود،تا اين شربت از گلوي آقا
پايين رفت اثر زهر را احساس کرد. شايد داد زده و ناله مي کرده است: آه جگرم!آه
جگرم!
شماها بيشترتان
زن داريد. مي دانيد چه مي گويم. هر مردي در زندگي هر دردي داشته باشد اول به زنش
مي گويد. آي بميرم برايت امام حسن!که در خانه ات هم غريب بودي،زنت دشمنت بود. تا
آب از گلويش پايين رفت عوض اينکه زنش جعده را صدا بزند صدا زد: کنيزها!برويد زينيم
بگوييد بياييد، خواهرم بيايد،اين بلاکش دوران بايد. بي بي را خبر کردند، آمد. صدا
زد: حسنم! داداش چه شده؟ صدا زد: خواهرم!حالم منقلب است. برو زود حسينم راخبر کن
بيايد. نمي دانم رفقا! هيچ وقت مريض شده ايد تا ببينيد خواهرتانچه مي کند؟ آي
آنهايي که خواهر داريد تا زنده است قدرش را بدانيد.خواهر خوب نعمتي است. وقتي آدم
مريض مي شود خواهر مي آيد،جلوي چشم آدم چيزي نمي گويد، اما مي رود در صحن حياط هي
پشت دستش مي زند و مي گويد: نمي دانم داداشم چه شده است. برويد زودتر طبيب بياوريد
برادم ناراحت است. امشب چراغها را خاموش کنيد. چرا؟ چون کنارقبر امام حسن(ع) تاريك
است همه كنار بستر امام حسن (ع) آمدند. صدا زد: برادرم! چه شده داداش؟ فرمود:
حسينم! هر چه به سرم آمد از همين کوزه بود. برادرم!به خدا قسم اگر بخواهم بگويم،چه
کسي زهرم داد مي توانم بگويم،اما رسوايش نمي کنم. چقدر اين بچه هاي فاطمه(ع) آقا
هستند. صدا زد : حسينم ! دلم مي خواهد مرا به سوي قبر جدم پيغمبر (ص) ببري تا با
او تجديد عهد کنم. آنگاه مرا به جانب قبر مادرم فاطمه(س) برگردان. سپس مرا به بقيع
ببر و در آنجا دفن کن. راضي نيستم به اندازه يک حجامتي خونريزي شود. يک وقت سرش را
بلند کرد حالش منقلب شد صدا زد: زينبم!برو برايم يک تشت بيار!آي غريب آقا! رفتند
يک تشت آوردند. آقا سرش را ميان تشت کرد،همه نگاه مي کنند يک وقت پاره هاي جگرش را
ميان تشت ديدند. جنازه امام حسن(ع) را به طرف حرم پيغمبر(ص) آوردند. يک وقت عايشه
دختر ابي بکرسوار بر استر آمد و جلوي جنازه را گرفت. گفت: نمي گذارم جنازه حسن را
کنار قبر شوهرم،پيغمبر دفن کنيد. گفت: پيغمبر(ص) شوهر من است،پيغمبر(ص) را در خانه
اش دفن کرديد و خانه پيغمبر(ص) مال من است. ابن عباس جلو آمد،صدا زد: آي عايشه!پيغمبر(ص)
نُه تا زن داشت،اين خانه را اگر هشت قسمت کنند يک قسمت آن خانه سهم نه زن مي شود.
چطور نمي گذاري؟ يک روز سوار شتر مي شوي جنگ جمل را راه مي اندازي و به جنگ علي
(ع) مي آيي. يک روز سوار قاطر مي شوي جلوي جنازه حسن (ع) ا مي گيري.اگر تو زنده
بماني سوار فيل هم مي شوي.جنازه آقا را به سمت قبرستان بقيع حرکت دادند. آي بميرم
جنازه امام حسن (ع) را تير باران کردند.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسن بن علي
يا الله به عظمت
امام حسن مجتبي درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###عوض لاله و گل
بر بدنت
عوض لاله و گل بر
بدنت
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الْمُجْتَبَى يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
بر غربت من
آسمانها گريه کرده***مرغ هوا ماهي دريا گريه کرده
خون شد دل دهر از
غربت من***در کوچه دشمن ، در خانه دشمن
آه اي مدينه تو
بمان با کوچه هايت***با خاطرات قصه هاي مجتبايت
بنگر که جانم بر
لب رسيده***با اشک و ناله زينب رسيده
در جام صبرم جرعه
جرعه فتنه ها بود***صلحم براي خاطر دين خدا بود
اي غم که عمري
بودي کنارم***ديگر اميد ماندن ندارم
عوض لاله و گل بر
بدنت//چوبه ي تير نشسته به تنت
پيش چشمان حسين و
عباس//خون بريزد ز حجاب کفنت
بدن امام مجتبي
را به طرف حرم پيغمبر حرکت دادند زينب منتظر بود .
مدينه چطور بدن
برادر را تشييع کنند . هي از هجره بيرون مياد هي برمي گردد ، خواهر علاقه خاصي به
برادر دارد .
خدايا کي حسينم
بر مي گردد ، کي عباسم بر مي گردد از تشييع جنازه حسن ، يک وقت نگاه کند ببيند
عباس دارد مياد ، همين که زينب را ديد صداي گريه عباس بلند شد ، گفت عباسم حق داري
گريه کني ، آخر داغ برادر ديدي . صدا زد ، زينبم درسته ، اما نبودي ببيني بدن
برادر را تير باران کردند . امام حسين چوبه هاي تير را در مي آورد ناله مي کرد ،
صدا مي زد : غارت زده به کسي نمي گويند که مالش را بردند ، غارت زده منم که داغ
برادري مثل تو را ديدم ، برادر ديگر بعد تو محاسنم را خضاب نمي کنم ، همه حرفها را
اينجا زد اما يک حرف را گذاشت براي علقمه ، آنجا ديد فرق عباس شکافته صدا زد :
حالا ديگر کمرم شکست .
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسن بن علي
يا الله به عظمت
امام حسن مجتبي درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###يا حسن اي شير
خدا را پسر
يا حسن اي شير
خدا را پسر
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الْمُجْتَبَى يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
يا حسن اي شير
خدا را پسر//همچو نبي از همه کس خوب تر
اي يکمين فرد بني
فاطمه//سرور ذريّه زهرا همه
در ره دين سخت
ترين امتحان//بود همان صلح تو با دشمنان
دشمن از اين صلح
تو رسوا شده//مشت عدو پيش همه واشده
دوست وَ دشمن به
تو تهمت زدند//در حرمت دست به غارت زدند
با غم دل سوختي و
ساختي//پرچم دين تا که برافراختي
اي پسر فاطمه
روحي فداک//شد جگرت در ره دين چاک چاک
قربان غربتت بروم
آقا ، نامش غريب ، قبرش غريب ، تو خانه غريب ، در مسجد غريب ، در ميان يارانش غريب
، پاي منبر مي نشست خطيب نا جوان مردانه تعريف ابوسفيان و معاويه مي کرد جسارت به
علي و فرزندان علي و فاطمه مي کرد همه را امام حسن مي شنيد ، غربت از اين بالاتر
براي يک مرد مي شود مگر، حتي در خانه محرم ندارد ، رحمت خدا بر اين گريه هاتون ،
آخر فاطمه خريدار اشک هاي شماست .
نقل مي کنند:
زائري از مدينه آمد مشهد ، حرم امام رضا ،دم در ايستاد .گفت : امام رضا در مدينه
بودم به من گفتند امام رضا غريبه ، با هزار زحمت آمدم مشهد ، حالا مي بينم حرم با
صفايي داري ، اين همه زائر، اين همه خادم ،باز هم مي گويند تو غريبي . آقا اگر مي
خواهي غريب ببيني پاشو بريم مدينه ، چهار تا قبر غريب نشانت بدهم . غريب امام
مجتبي است حتي يک شمعي هم کنار قبرش روشن نيست .
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسن بن علي
يا الله به عظمت
امام حسن مجتبي درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###مدينه موج اشک
وآه دارد
مدينه موج اشک
وآه دارد
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الْمُجْتَبَى يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
مدينه موج اشک
وآه دارد//غم هجران رسول الله دارد
مدينه در عزا
بنشسته امشب//در شادي به مردم بسته امشب
مدينه شاهد داغي
گران است//که سوگ خاتم پيغمبران است
ز دست خلق پريشان
است زهرا//ز قطع وحي گريان است زهرا
حسن قبري ملال
انگيز دارد//حسن صبري شهادت خيز دارد
سلام ما به قبر
بي چراغش//قلوب شيعيان سوزد ز داغش
شب رحلت خاتم
الانبيا ، شب شهادت ميوه ي دلش امام حسن مجتبي است،امشب هم براي پيغمبر گريه کنيم،
هم براي کريم اهل بيت،با پاي دل برويم خانه امام مجتبي،کاش امشب مدينه بوديم کنار
قبر ويرانش مي نشستيم براي غربتش اشک مي ريختيم .
(ياد امام ،
شهدا،اموات فيض ببرند)مرد هر مشکلي دارد، هر گرفتاري برايش پيش بيايد به محرم خانه اش مي گويد ،
فداي غربتت يا امام مجتبي در خانه محرم
نداشتي ، چه کرد زهر با بدن امام مجتبي ، يک مرتبه صداي ناله آقا بلند شد آه جگرم.
يک لحظه ريخت در
طشت//يک عمر خون دل را
چون آب کوزه
نوشيد//فرزند پاک زهرا
امام حسن آمد ،
ابوالفضل آمد ،همه دور بستر امام حسن ، يک مرتبه ديدند زينب هي دست روي دست مي زند
مي گويد : واي برادرم . من نمي دانم اينجا خيلي به زينب سخت گذشت وقتي در ميان طشت
خونابه جگر امام حسن را ديد يا شام،در مجلس يزيد ، وقتي نگاه کند ببيند سر بريده
حسين ميان طشت قرآن تلاوت مي کند و ...
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسن بن علي
يا الله به عظمت
امام حسن مجتبي درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###دردا که بعد
فاطمه روز حسن رسيد
دردا که بعد
فاطمه روز حسن رسيد
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الْمُجْتَبَى يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
دردا که بعد
فاطمه روز حسن رسيد
روز ملال و غصه و
رنج و محن رسيد
از زهر همسرش
جگرش پاره پاره شد
بس تيرها که لحظه
دفنش به تن رسد
بعد از حسن به
نيزه عيان شد سر حسين
بيش از هزار زخم
ورا بر بدن رسيد
بر پيکري که بود
پر از بوسه رسول
از گرد و خاک و
نيزه شکسته کفن رسيد
از جامه هاي يوسف
کرببلا فقط
بر زينب ستم زده
يک پيرهن رسيد
پاداش آن نصايح
زيبا از آن گروه
تيرش درون سينه،
سنان بر دهن رسيد
"ميثم"
بگو به فاطمه زآن خيمه ها که سوخت
يک کربلا شرارة
آتش به من رسيد
مرثيه خوان خامس
آل عبا منم
در خيمه هاي
سوخته اش سوخت دامنم
استاد حاج
غلامرضا سازگار
در خانه هم غريب
بود
مرحوم آقا سيد
علي اکبر تبريزي يکي از منبريهاي معروف مي گويد: يک ماه رمضان به تبريز رفتم. تا
شب بيست و هفتم ماه رمضان پيش نيامد تا توسلي به امام حسن (ع)پيدا کنم. آن شب بعد
از منبرم رفتم خانه خوابيدم. در عالم رويا بي بي فاطمه (ع) را ديدم. به حضرت زهرا
(س) سلام کردم. ديدم حضرت زهرا (س) مکدرانه به من جواب داد. گفتم: بي بي جان! من
از خودم خاطر جمع هستم، در نوکريم خيانت نکردم، صاف هستم. چرا من سلام مي کنم و
شما مکدرانه به من جواب مي دهيد؟ يک مرتبه خانم صدا زد: حاج شيخ! مگر حسن پسرم
نيست؟ پيغمبر (ص)فرمود: هر چشمي که براي حسنم گريه کند فرداي قيامت کور وارد محشر
نمي شود. من مي گويم: چرا اين همه چراغاني کرده ايد؟ به رفقا بگوييد يکي از اين
چراغ ها را بردارند و به قبرستان بقيع،سر قبر امام حسن(ع) بروند. آي مدينه رفته
ها! قبرش تاريک است. اسمش غريب است،خودش غريب است.
امام دوم و سبط
رسول و پور بتول//که ذوالجلال بناميد از ازل حسنش
چه حرفها که شنيد
از زبان دشمن و دوست//که بود سخت تر از زخم نيزه بر بدنش .
اي خدا! امام حسن (ع) را زهرش دادند. بميرم آقا
روزه بود. زنش زهر را داخل شربت ريخته بود و براي آقا آورد. همين که امام حسن
(ع)مقداري از آن شربت را خورد،همين که از گلويش پايين رفت، زهر بر بدن مبارک آقا
اثر کرد. آقا!من برايت بميرم که در خانه ات هم غريب بودي
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسن بن علي
يا الله به عظمت
امام حسن مجتبي درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###از تاب رفت و
طشت طلب کرد و ناله کرد
از تاب رفت و طشت
طلب کرد و ناله کرد
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ أَيُّهَا الْمُجْتَبَى يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
از تاب رفت و طشت
طلب کرد و ناله کرد
و آن طشت را ز
خون جگر باغ لاله کرد
خوني که خورده در
همه عمر از گلو بريخت
خود را تهي زخون
دل چند ساله کرد
نبود عجب که خون
جگر گر شدش بجام
عمريش روزگار
همين در پياله کرد
نتوان نوشت قصه
درد و مصيبتش
ور مي توان ز غصه
هزاران رساله کرد
زينب دريد معجر و
آه از جگر کشيد
کلثوم زد به سينه
و از درد ناله کرد
هر خواهري که بود
روان کرد سيل خون
هر دختري که بود
پريشان کُلاله کرد
يا رب به اهل بيت
ندانم چه سان گذشت
آن روز شد عيان
که رسول از جهان گذشت
وصال شيرازي
شعر براي امام
حسن (عليه السّلام)
وصال شيرازي
شعرهاي زيادي دارند، در باب آقا اباعبدالله در عالم رويا صديقه طاهره را ديد، بي
بي فرمود: همش برا حسين (عليه السّلام) شعر
گفتي چرا براي حسنِ غريب من شعر نمي گي، وصال اين چند خط را گفت:
از تاب رفت و طشت
طلب کرد و ناله کرد
آن طشت را ز خون
جگر پر ز لاله کرد
خوني که خورد در
همه عمر از گلو بريخت
دل را تهي ز خون
دل چند ساله کرد
منبع:كتاب گلواژه
هاي روضه
صَلَّي اللهُ
عَلَيْكَ يا مولاي يا حسن بن علي
يا الله به عظمت
امام حسن مجتبي درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ،
عاقبت امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان
ازخطرات وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين -
منظورين - لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت
بفرما ، رَحِمَ اللهُ مَن قَرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
متن روضه شهادت
امام حسن عليه السلام-مرحوم فلسفي
$
###اشعارنوحه و مرثيه
امام حسن
اشعارنوحه و
مرثيه امام حسن
از تاب رفت و طشت
طلب کرد و ناله کرد
و آن طشت را ز
خون جگر باغ لاله کرد
خوني که خورده در
همه عمر از گلو بريخت
خود را تهي زخون
دل چند ساله کرد
نبود عجب که خون
جگر گر شدش بجام
عمريش روزگار
همين در پياله کرد
نتوان نوشت قصه
درد و مصيبتش
ور مي توان ز غصه
هزاران رساله کرد
زينب دريد معجر و
آه از جگر کشيد
کلثوم زد به سينه
و از درد ناله کرد
هر خواهري که بود
روان کرد سيل خون
هر دختري که بود
پريشان کُلاله کرد
يا رب به اهل بيت
ندانم چه سان گذشت
آن روز شد عيان
که رسول از جهان گذشت
وصال شيرازي
مهرت به کاينات
برابر نمي شود
داغي زماتم تو
فزونترنمي شود
از داغ جانگداز
تو اي گوهر وجود
سنگ است هر دلي
که مکدّر نمي شود
ظلمي که بر تو
رفت زبيداد اهل ظلم
بر صفحه خيال
مصوّر نمي شود
تنها جنازه تو شد
آماج تيرکين
يک ره شد اين
جنايت و ديگر نمي شود
بي بهره از فروغ
ولاي تو يا حسن
مشمول اين حديث
پيمبر نمي شود
فرمود ديده اي که
کند گريه بر حسن
آن ديده کور وارد
محشر نمي شود
دارم اميد بوسه
قبر تو در بقيع
امّا چه مي توان
که ميسرّ نمي شود
با اين ستم که بر
تو و بر مدفنت رسيد
ويران چرا بناي
ستمگر نمي شود
آن را چه دوستي
است " موّيد " که ديده اش
از خون دل ز داغ
حسن، تر نمي شود
عالم از فيض تو
مي گردد گلستان يا حسن//خار را فيض تو سازد لاله باران يا حسن
تو کريم اهل بيتي
اي کريم اهل بيت//خلق عالم بر درت محتاج احسان يا حسن
دشمنت کز دشمني
در پيش رو دشنام داد//شد خجل از جودت اي درياي غفران يا حسن
خاک گيرد حائرت
با گرد راه زائرت//درد بي درمان عالم راست درمان ياحسن
گرشوم بهر گدايي
ساکن باب البقيع//مي فروشم ناز بر ملک سليمان يا حسن
دوست دارم چون
چراغ لاله سوزم در بقيع//آب گردم شمع سان در آن بيابان يا حسن
دوست دارم روي بگذارم
به روي تربتت//گرچه مانع مي شود خصم تو از آن يا حسن
گفت پيغمبر که هر
چشمي بگريد در غمت//نيست در روز جزا آن چشم گريان يا حسن
(پيغمبرفرمود :
هرچشمي كه برحسنم گريه كندروزقيامت گريان نميشود)
مصطفي در کودکي
بو سيد لبهاي ترا//رازها در سينه ات مي ديد پنهان يا حسن
هر کسي از دشمنان
آزار بيند ليک تو//ديده اي از دوستان رنج فراوان ياحسن
گر چه عمري با
جفاي همرهانت ساختي//سوختي هر روز چون شمع شبستان يا حسن
روز و شب خون شد
دلت تا همسرت شد قاتلت//ريخت در کامت شرار از زهر سوزان يا حسن
آنچه تو از يار
ديدي دشمن از دشمن نديد//اي غريب خانه ، اي مظلوم دوران يا حسن
ذکر نزول عطا، يا
حسن و يا حسين
علت لطف خدا، يا
حسن و يا حسين
تا که خدايي شوم،
کرب و بلايي شوم
مي زنم از دل
صدا، يا حسن و يا حسين
باني اشک دو چشم،
رحمت جاري حق
آبروي چشم ها، يا
حسن و يا حسين
قبلة حاجات ما،
اوج عبادات ما
روح مناجات ما،
يا حسن و يا حسين
يکي بدون حرم،
يکي بدون کفن
سرم فداي شما، يا
حسن و يا حسين
هر دو شهيد مادر
، هر دو غريب مادر
کشته يک ماجرا ،
يا حسن و يا حسين
حسن امام حسين،
حسين اسير حسن
هر دو به هم
مبتلا، يا حسن و يا حسين
تاب و قرار زينب،
ذکر فرار زينب
در وسط شعله ها،
يا حسن و يا حسين
بر غربت من
آسمانها گريه کرده***مرغ هوا ماهي دريا گريه کرده
خون شد دل دهر از
غربت من***در کوچه دشمن ، در خانه دشمن
آه اي مدينه تو
بمان با کوچه هايت***با خاطرات قصه هاي مجتبايت
بنگر که جانم بر
لب رسيده***با اشک و ناله زينب رسيده
در جام صبرم جرعه
جرعه فتنه ها بود***صلحم براي خاطر دين خدا بود
اي غم که عمري
بودي کنارم***ديگر اميد ماندن ندارم
به جن و انس و
ملک مقتدا امام حسن
هزار بارم اگر سر
جدا شود، دستم
ز دامن تو نگردد
جدا امام حسن
در آن زمان که
نبوديم ما، ز لطف خدا
ولايت تو عطا شد
به ما امام حسن
عجيب نيست مسيحا
اگر شود بيمار
ز خاک کوي تو
گيرد شفا امام حسن
تمام ارض و سما
سفره کرامت توست
کريم کيست به غير
از شما امام حسن
فداي خلق کريمت
شوم که دشمن هم
کند ز کثرت عفوت
حيـا امـام حسن
هـزار مـرتبه
جـانم فـداي آن پدري
که کرد با تـو
مـرا آشنـا امـام حسن
ز کـوه طـور بـود
زائـر مـدينه کليم
شود به کوي تو
حاجت روا امام حسن
که گفته دور بقيع
تو نيست زوّاري؟
ستـادهاند همـه
انبيـا امـام حسن
بـه غـربتِ حرم
بيچراغ تو سوگند
که هر دلي حرم
توست يا امام حسن
بـه روز حشر کـه
پيغمبران گرفتارند
تو را زنند
خلايـق صـدا امـام حسن
دهان و صورت و
چشم و لب تو را بوسيد
هـزار بـار رسـول
خـدا امـام حسن
هماي قافِ اجابت
هميشه رام کسي است
که در حريم تو
خوانَد دعا امام حسن
کريـم آل محمّـد
کـرامتي فـرما
که من به کوي تو
باشم گدا امام حسن
ز پايداري و صلح
و سکوت و صبر تو بود
ظهـور واقعـه
کـربلا امــام حسن
سکوت توست نبرد و
قيام تو همه صبر
گـرفت از تـو
ولايت بقا امام حسن
ميان زخم تن و
زخم دل تفاوتهاست
کـه زخـم دل
نپذيـرد دوا امـام حسن
نه دشمنان، به
خدا خيل دوستان کشتند
تو را ز زخم
زبان، بارها امام حسن
به ننگ قتل تو هر
چند «جعده» شد مشهور
«مغيره» کشت از
اول تو را امام حسن
روا نبود که با
آن هجوم زخم جگر
تو را کشند به
زهر جفا امـام حسن
روا نبود تن پاک
تو به دوش حسين
شـود نشـانه تيـر
خطا امـام حسن
خدا گواست که مثل
تو اي غريب وطن
ستم نديده کس از
آشنا امام حسن
نـه جـراتي که
بگريم کنار تربت تو
نه رخصتي که
بگيرم عزا امام حسن
چو شمع سوخته با
اشک بيصدا زوّار
ستاده دور مزارت
بپـا امام حسن
چقـدر دور مـزار
تـو بشنود شيعه
ز دشمنان شما
نـاسزا امـام حسن
تمام ثروت «ميثم»
بـوَد همـان دل او
که هست هر شب و
هر روز با امام حسن
اي پسر اول زهرا
حسن
سيـدنا سيـدنا يا
حسن
صورت تو سوره
فرقان و نور
چشم بد از روي
دلآرات دور
عفو خدا شيفته
ياربت
عاشق «العفو»
نماز شبت
وصف تو ممکن
نبوَد با سخن
تو حسني تو حسني
تو حسن
طلعت زيبات شده
باغ گل
از اثـر بـوسة
ختـم رسل
جاي تو آغوش رسول
خداست
مرکب تو دوش رسول
خداست
بهر تو اي مهر تو
خيرالعمل
دوش محمّد شده
«نعم الجمل»
تا تو نهي پاي به
پشتش، رسول
مانده خم و سجده
خود داده طول
آنکه دهد شهد به
وحي از دو لب
از لب شيرين تـو
نـوشد رطب
روي تـو آيينـة
حسـنآفرين
يک حسن و اين همه
حسن؟- آفرين!
چارم آن پنجي و
در چشم من
پنـج تنـي پنـج
تنـي پنج تن
جود تو از چشمة
بيابتداست
سفره تو مُلک
وسيع خداست
اي همه با دشمن
خود گشته دوست
خنـده تـو پاسخ
دشنام اوست
خشم عدو تا به تو
شدّت گرفت
مهر تو از خشم تو
سبقت گرفت
هر که شرف از کرم
آرد به کف
دست تو بخشيده
کرم را شرف
نيست به وصف تو
رسا صحبتم
غـرق شـدم در
عـرق خجلتم
خالـق خـلقي و
خـدا نيستي
فوق ملَک، فوق
بـشر، کيستي؟
صبر تو
شايستهترين ابتلاست
صلح تو يک نهضت
کرب و بلاست
حيف که کشتند تو
را دوستان
خـار ستـم در
جـگرِ بوستان
شير خدا را پسري
يـا حسن
از همه مظلومتري
يـا حسن
اي تـو جگر پاره
پاره جگر
در بغـل مـادر و
جـد و پدر
«جعده»ات ارچه
دشمن جاني است
قاتـل تـو
«مغيره» و «ثاني» است
قلب تو در کوچه
شد اي جان پاک
چون سندِ باغ فدک
چاک چاک
سـوز درون از
سخنت ريـخته
خـون دلـت از
دهـنت ريـخته
آه تـو از بـس
شرر افروخته
زهر ز سوز جگرت
سوخته
نخل وجودت به تب
و تاب شد
آب شد و آب شد و
آب شد
حلم ز داغ تو
زمينگير شـد
لالـه تشييع
تنـت، تيـر شـد
آن همـه تيـر اي
پسر فاطمه
رفـت فـرو در
جگـر فاطمه
خار چو بر برگ گل
ياس ريخت
خون دل از ديده
عباس ريخت
اي سند غربت تـو
قبـر تـو
صبر شده خونْ جگر
از صبر تو
اشک بده تا کـه
نثـارت کنم
گريه چو شمع شب
تارت کنم
خـاک رهِ
ميثمتـان، «ميثـمم»
با غمتان در دو
جهان خرّمم
من جگر پاره ي
زهرايم و پاره جگرم
همه را يارم و
خود از همه مظلومترم
خانـهام قتلگـه و
يـار ستمگر قاتل
سوخته از شرر
زهر، ز پا تا به سرم
عمر من بود
محرّم، همه روز و همه شب
قاتل از زهر جفا کشت
به ماه صفرم
لب فرو بستم و
ديدم که اهانت ميکرد
قاتـل مـادر
مظلومه مـن بـر پدرم
با وجودي که خزان
کُشت بهارانم را
طشت شد باغ گل و
لاله ز خون جگرم
من که طاووس
بهشتم به چه جرم و گنهي
سوختـه از شـرر
دوزخيان بال و پرم؟
قسمتم بود به
مسجد که ز طفلي هر روز
قاتـل مـادر خـود
را سـر منبـر نگـرم
تا در آن کوچه رخ
ياس نبي گشت کبود
تيره شد صورت
خورشيد به پيش نظرم
مضطرب بـودم و
لرزيدم و حيـران بودم
که چسان مادر خود
را به سوي خانه برم
در همان لحظه که
شد مادر من نقش زمين
مـن نگـه کـردم و
او گفت خدايـا پسرم
«ميثم» از آه تو گر
سوخت جهان، نيست عجب
از شـرار جگـر و
سـوز دلـت بـا خبـرم
من که از دور
کودکي، عقده ها مانده در دلم
زهرِ کين، آب
زندگي، همسرم گشته قاتلم
من غريب مدينهام
زخمي زخم سينهام
*
ديدهام پر ستاره
بود سينهام پر شراره شد
به پيمبر قسم دو
بار جگرم پاره پاره شد
من غريب مدينهام
زخمي زخم سينهام
*
بـار اول کـه
مادرم فدکش پاره پاره شد
ديدم از معجرش
برون قطعه گوشواره شد
من غريب مدينهام
زخمي زخم سينهام
*
بار دوم که شد
روان، خون دل از دهان من
روزه بودم که
شعله زد زهر قاتل به جان من
من غريب مدينهام
زخمي زخم سينهام
*
يـار مردم شدم
ولي، همه گشتند دشمنم
بـر روي شانه
حسين لاله باران شده تنم
من غريب مدينهام
زخمي زخم سينهام
*
جگر شيعه تا ابد
سوزد از درد و داغ من
سنـد غربتم شـده
تـربت بي چـراغ من
من غريب مدينهام
زخمي زخم سينهام
*
شيعيان گريه
ميکنند همه بر غربت حسن
کـه نسيم مـدينه
شـد زائـر تربت حسن
من غريب مدينهام
زخمي زخم سينهام
اي غريب وطن يابن
رسول الله
سيدي يا حسن يابن
رسول الله
اي که خون شد دلت
همسرت قاتلت
يا حسن يا حسن
امام مظلوم
*
تو که حکم خدا از
سخنت ريخته
ز چـه خون دلت از
دهنت ريخته
اي به ماه صفر
پاره پاره جگر
يا حسن يا حسن امام
مظلوم
*
تو که جز لطف و
جز کرم نداري حسن
در مـدينه چـرا
حـرم نـداري حسن
شاهد صبر تو غربت
قبر تو
يا حسن يا حسن
امام مظلوم
*
غمت از کودکي
آتشِ دلها شده
شاهـدم چادر خاکي
زهرا شده
در دل کوچهها با
دلت شد چهها
يا حسن يا حسن
امام مظلوم
*
روز تشييع تو خون
دل ياران شده
تنت از تيـر
کينـه لالـهباران شده
پيش چشم حسين آن
شه عالميْن
يا حسن يا حسن
امام مظلوم
*
قبر بي زائرت شد
سند غربتت
اشک مهدي روان در
حرم خلوتت
شيعه گويد مدام
به مزارت سلام
يا حسن يا حسن
امام مظلوم
دردا که بعد
فاطمه روز حسن رسيد
روز ملال و غصه و
رنج و محن رسيد
از زهر همسرش
جگرش پاره پاره شد
بس تيرها که لحظة
دفنش به تن رسد
بعد از حسن به
نيزه عيان شد سر حسين
بيش از هزار زخم
ورا بر بدن رسيد
بر پيکري که بود
پر از بوسة رسول
از گرد و خاک و
نيزه شکسته کفن رسيد
از جامه هاي يوسف
کرببلا فقط
بر زينب ستم زده
يک پيرهن رسيد
پاداش آن نصايح
زيبا از آن گروه
تيرش درون سينه،
سنان بر دهن رسيد
"ميثم"
بگو به فاطمه زآن خيمه ها که سوخت
يک کربلا شرارة
آتش به من رسيد
مرثيه خوان خامس
آل عبا منم
در خيمه هاي
سوخته اش سوخت دامنم
استاد حاج
غلامرضا سازگار
ذکر نزول عطا، يا
حسن و يا حسين
علت لطف خدا، يا
حسن و يا حسين
تا که خدايي شوم،
کرب و بلايي شوم
مي زنم از دل
صدا، يا حسن و يا حسين
باني اشک دو چشم،
رحمت جاري حق
آبروي چشم ها، يا
حسن و يا حسين
قبلة حاجات ما،
اوج عبادات ما
روح مناجات ما،
يا حسن و يا حسين
يکي بدون حرم،
يکي بدون کفن
سرم فداي شما، يا
حسن و يا حسين
هر دو شهيد مادر،
هر دو غريب مادر
کشتة يک ماجرا،
يا حسن و يا حسين
حسن امام حسين،
حسين اسير حسن
هردو به هم
مبتلا، يا حسن و يا حسين
تاب و قرار زينب،
ذکر فرار زينب
در وسط شعله ها،
يا حسن و يا حسين
علي اکبر لطيفيان
چراغ و چشم رسول
خدا امام حسن
به جن و انس و
ملک مقتدا امام حسن
هزار بارم اگر سر
جدا شود، دستم
ز دامن تو نگردد
جدا امام حسن
در آن زمان که
نبوديم ما، ز لطف خدا
ولايت تو عطا شد
به ما امام حسن
عجيب نيست مسيحا
اگر شود بيمار
ز خاک کوي تو
گيرد شفا امام حسن
تمام ارض و سما
سفره کرامت توست
کريم کيست به غير
از شما امام حسن
فداي خلق کريمت
شوم که دشمن هم
کند ز کثرت عفوت
حيـا امـام حسن
هـزار مـرتبه
جـانم فـداي آن پدري
که کرد با تـو
مـرا آشنـا امـام حسن
ز کـوه طـور بـود
زائـر مـدينه کليم
شود به کوي تو
حاجت روا امام حسن
که گفته دور بقيع
تو نيست زوّاري؟
ستـادهاند همـه
انبيـا امـام حسن
بـه غـربتِ حرم
بيچراغ تو سوگند
که هر دلي حرم
توست يا امام حسن
بـه روز حشر کـه
پيغمبران گرفتارند
تو را زنند
خلايـق صـدا امـام حسن
دهان و صورت و
چشم و لب تو را بوسيد
هـزار بـار رسـول
خـدا امـام حسن
هماي قافِ اجابت
هميشه رام کسي است
که در حريم تو
خوانَد دعا امام حسن
کريـم آل محمّـد
کـرامتي فـرما
که من به کوي تو
باشم گدا امام حسن
ز پايداري و صلح
و سکوت و صبر تو بود
ظهـور واقعـه
کـربلا امــام حسن
سکوت توست نبرد و
قيام تو همه صبر
گـرفت از تـو
ولايت بقا امام حسن
ميان زخم تن و
زخم دل تفاوتهاست
کـه زخـم دل
نپذيـرد دوا امـام حسن
نه دشمنان، به
خدا خيل دوستان کشتند
تو را ز زخم
زبان، بارها امام حسن
به ننگ قتل تو هر
چند «جعده» شد مشهور
«مغيره» کشت از
اول تو را امام حسن
روا نبود که با
آن هجوم زخم جگر
تو را کشند به
زهر جفا امـام حسن
روا نبود تن پاک
تو به دوش حسين
شـود نشـانه تيـر
خطا امـام حسن
خدا گواست که مثل
تو اي غريب وطن
ستم نديده کس از
آشنا امام حسن
نـه جـراتي که
بگريم کنار تربت تو
نه رخصتي که
بگيرم عزا امام حسن
چو شمع سوخته با
اشک بيصدا زوّار
ستاده دور مزارت
بپـا امام حسن
چقـدر دور مـزار
تـو بشنود شيعه
ز دشمنان شما
نـاسزا امـام حسن
تمام ثروت «ميثم»
بـوَد همـان دل او
که هست هر شب و
هر روز با امام حسن
$
###اشعارنوحه و
مرثيه امام حسن
اشعارنوحه و
مرثيه امام حسن
امام دوم و سبط
رسول و پور بتول//که ذوالجلال بناميد از ازل حسنش
چه حرفها که شنيد
از زبان دشمن و دوست//که بود سخت تر از زخم نيزه بر بدنش .
غرق احسان حسين و
حسنم//بر سر خوان حسين و حسنم
بلبل عشق مرا نام
دهد//تا غزل خوان حسين و حسنم
هر نم اشک مرا
اوج دهد//محو عرفان حسين و حسنم
فارغ از عالم سر
گشتگي ام//تا پريشان حسين و حسنم
نان خور سفره
سبطين شدم//شکر مهمان حسين و حسنم
قِدمت عشق من
امروزي نيست//نسل سلمان حسين و حسنم
هر دو غربت زده و
مظلومند//ديده گريان حسين و حسنم
بنويسيد به روي
کفنم//از غلامان حسين و حسنم
مدينه موج اشک
وآه دارد
مدينه موج اشک
وآه دارد//غم هجران رسول الله دارد
مدينه در عزا
بنشسته امشب//در شادي به مردم بسته امشب
مدينه شاهد داغي
گران است//که سوگ خاتم پيغمبران است
ز دست خلق پريشان
است زهرا//ز قطع وحي گريان است زهرا
حسن قبري ملال
انگيز دارد//حسن صبري شهادت خيز دارد
سلام ما به قبر
بي چراغش//قلوب شيعيان سوزد ز داغش
لواي حسن
کنيد عالميان
گريه در عزاي حسن//که شد بلند به ماتم ز نو لواي حسن
اگر گذشت محرم
رسيد ماه صفر//حسينيان بخروشيد در عزاي حسن
پي تسلّي زهرا
خوش آنکه مي گريد//گهي براي حسين و گهي براي حسن
غمي که داشت دردل
غمگين شرحش را//ز من مجو که حسن داند و خداي حسن
بحال اوبنگر جور
چرخ و طغيانش//که بعد قتل ، عدو کرد تير بارانش
اي شير خدا را
پسر
يا حسن اي شير
خدا را پسر//همچو نبي از همه کس خوب تر
اي يکمين فرد بني
فاطمه//سرور ذريّه زهرا همه
در ره دين سخت
ترين امتحان//بود همان صلح تو با دشمنان
دشمن از اين صلح
تو رسوا شده//مشت عدو پيش همه واشده
دوست وَ دشمن به
تو تهمت زدند//در حرمت دست به غارت زدند
با غم دل سوختي و
ساختي//پرچم دين تا که برافراختي
شهى كه بود ز
جانها لطيف تر بدنش - شدى بسان زمرد ز زهر كينه تنش
امام دوم و سبط
رسول و پور بتول - كه ذوالجلال بناميد از ازل حسنش
روا نبود كه آبش
بزهر آلايند - كسى كه فاطمه دادى زجان خود لبنش
فلك بدست حسن داد
تا كه كاسه زهر - بريخته جگر پاره پاره در لنگش
چه حرفها كه
شنيداززبان دشمن و دوست - كه سخت تر بدى از زخم نيزه بر بدنش
زبسكه جام بلانوش
كرد و صبر نمود - فزون زجد و پدر بود گوئيا محنش
كمان جور كشيدند
بر جنازه او - كه پاره پاره زپيكان تير شد كفنش
اي فاطمه چيدند
گل ياسمنت را
تاراج نمودند
عقيق يمنت را
آن قوم که پهلوي
تو را هم بشکستند
کشتند پس از کشتن
محسن، حسنت را
مهرت به كائنات
برابر نمي شود
داغي ز ماتم تو
فزونتر نمي شود
از داغ جانگداز
تو اي گوهر وجود
سنگ است هر دلي
كه مكدر نمي شود
ظلمي كه بر تو
رفت ز بيداد اهل ظلم
بر صفحه خيال
مصور نمي شود
تنها جنازه تو شد
آماج تير كين
يك ره شد اين
جنايت و ديگر نمي شود
بي بهره از فروغ
ولاي تو يا حسن
مشمول اين حديث
پيغمبر نمي شود
فرمود ديده اي كه
كند گريه بر حسن
آن ديده كور وارد
محشر نمي شود
دارم اميد بوسه ي
قبر تو در بقيع
اما چه ميتوان كه
ميسر نمي شود
با اين ستم كه بر
تو و بر مدفنت رسيد
ويران چرا بناي
ستمگر نمي شود
مؤيد
داغ جان سوز حسن
بسکه حسن انگيز است
عالم از ماتم او
صحنه ي رستاخيز است
نه همين شرح غمش
و خاطر ما كرده ملول
ياد مظلومي او
نيز ملال انگيز است
جعده را همسري
اوش ندارد ثمري
باد پاييز به هر
جا که وزد گلريز است
بدنش کوثرو از
سوز عطش مي سوزد
لگنش در بر و از
خون جگر لبريز است
دل زينب ز غم مرگ
برادر خون است
چشم قاسم ز غم
باب چه گوهرريز است
مجتبي سر حلقه
اهل نياز
نيمه شب بيدار شد
از خواب ناز
خسته دل آشفته
حال و بي قرار
تشنگي افكنده بر
جانش شرار
خسته بود اما به
آب سلسبيل
اين عطش او را به
قتل آمد دليل
كوزه را برداشت
آن عاليجناب
پس بياشاميد از
آن يك جرعه آب
آب او شد آتش
افروخته
خرمن جانش از آن
شد سوخته
از گلو تا ناف او
شد چاكچاك
گشت غلطان همچو
ماهي روي خاك
آه از آنساعت كه
با صد شور و شين
شد به بالين حسن
گريان حسين
ديد دشمن دست ظلم
افروخته
ز هر كينش بي
برادر ساخته
گلزار شهدا
ببار طشت كه بانك
رحيل مي آيد
صداي وا حسن از
جبرئيل بر آيد
يقين كه ساقي
كوثر به آب ديده خود
پي تسلّيم از
سلسبيل ميآيد
طلب نمود حسين را
بيا بوقت وداع
ببين كه بوي فراق
از خليل مي آيد
ز سبزي رخ گلفام
از اين جهان فنا
دليل مرگ ز حي
جليل ميآيد
بيا ببين كه چه
خونها ز راه حلقومم
بسان موج كه از
رود نيل مي آيد
جواب داد خداي دو
چشم گريانت
يد بسيط ز نعم
الوكيل مي آيد
خوشا به حال تو
محزون ز شعر جانكاهت
مدام اجر تو بي
شك جزيل مي ايد
خزائن الشهداء
اي داغديده
خواهرم خواهر برس فرياد من
اي يادگار مادرم
خواهر برس فرياد من
آهسته تر آهسته
تر بيدار شو از خواب ناز
طشتي بياور در
برم خواهر برس فرياد من
بر تو دخيلم
خواهرا يك لحظه بالينم بيا
اي نسل جد اطهرم
خواهر برس فرياد من
هفتاد و دو پاره
جگر زين آب كوزه شد مرا
در دل فتاده آذرم
خواهر برس فرياد من
بنما حسينم را
خبر اما دمي آهسته تر
تا آيد آن تاج
سرم خواهر برس فرياد من
آمد حسين بالين
وي چون جان در آغوشش كشيد
گفتا نشين زينب
برم خواهر برس فرياد من
كه اي برادر با
جان و دل برابر من
بيا كه مرگ حسين
ريخت خاك بر سر من
بيا كه شد دل
زينب ز غصه ريش آخر
بيا كه كرده
معاويه كار خويش آخر
هنوز هجر نبي
آورد بفريادم
هنوز ماتم زهرا
نرفته از يادم
هنوز ديده خونبار
در سراغ عليست
هنوز لاله دل
داغدار داغ عليست
زمانه رخت سيه
تازه در برم كرده
بيا بيا كه فلك
بي برادرم كرده
گلزار شهدا
شنيدستم كه در
شهر مدينه
امام مجتبي آن بي
قرينه
ز زهر جعده چون
از پا در افتاد
برآورد از جگر
افغان وفرياد
كه اي محنت نصيب
اي خواهر من
بياور طشتي اكنون
در بر من
دلم از زهر كين
شد پاره پاره
مصيباتم فزون شد
از شماره
برو زينب حسينم
را خبر كن
سيه از ماتم مرگم
به بر كن
بدان خواهر وداع
آخرين است
دگر ديدار روز
واپسين است
بگو با اهلبيت
مضطر من
بيايند اينزمان
اندر بر من
كه من در حال نزع
و احتضارم
در ايندم جان به
جانان مي سپارم
كجائي قاسم زار
حزينم
كه يكبار دگر
رويت ببينم
بيا بابا وصيت با
تو دارم
ترا دست عمويت مي
سپارم
بقربان تو و روي
نكويت
نهال من مكش دست
از عمويت
بيا بابا ببوسم
روي ماهت
بكن ياري ز غم بي
پناهت
چنان بگرفته خون
راه گلويم
كه نتوانم غم دل
با تو گويم
دم مردن به صد
افغان و شينم
همي ياد غريبي
حسينم
مصيبات حسن بس
گريه خيز است
كه در ديوان شرمي
لاله ريز است
غم غم مي خورم و
غم شده مهماندارم
غير غم کس نبود
تا که شود غمخوارم
گر چه از زهر
هلاهل جگرم مي سوزد
مي دهد خاطره
کوچه فقط آزارم
خانه امن مرا
همسر من ويران کرد
محرمي نيست که
گردد ز محبت يارم
هر چه مي خواست
به او هديه نمودم اما
پاسخي نيست به جز
سينه آتش بارم
روزه بودم طلبيدم
چو از او جرعه آب
خون دل شد ز جفا
قوت من و افطارم
مي زند زخم زبان
ليک نگويد گنهم
خود نداند ز چه
برخاسته بر پيکارم
من همان زاده عشقم
که به طفلي محزون
شاهد مادر خود
بين در و ديوارم
هرگز از خاطره ام
محو نشد کودکيم
پاره پاره جگر از
ميخ در و مسمارم
تير باران شده از
کينه تن و تابوتم
تحفه از همسر بي
مهر و وفايم دارم
قبر ويران شده از
خاک بقيع مي گويد
بهر مظلومي من
اين سند و آثارم
حبيب الله موحد
يک عمر در حوالي
غربت مقيم بود
آن سيدي که سفره
ي دستش کريم بود
خورشيد بود و ماه
از او نور ميگرفت
تا بود ، آسمان و
زمين را رحيم بود
سر مي کشيد خانه
به خانه محله را
اين کارهاي هر
سحر اين نسيم بود
آتش زبانه مي کشد
از دشت سبز او
چون گلفروش کوچه
ي طور کليم بود
اين چند روزه
سايه ي يثرب بلند شد
چون حال آفتاب
مدينه وخيم بود
حقش نبود تير به
تابوت او زدن
اين کعبه در
عبادت مردم سهيم بود
بي سابقه است
حادثه اما جديد نيست
اين خانواده
غربتشان از قديم بود
آقا ببخش قصد
جسارت نداشتم
پاي درازم از
برکات گليم بود
رضا جعفري
بيا اي زينب اي
روح روانم
که زد زهر جفا
آتش به جانم
بيا اي خواهر غم
پرور من
تو باشي غم گسارو
ياور من
ببالينم نشين
يکدم زياري
مکن در ماتمم
افغان و زاري
حسينم را از اين
ماتم خبر کن
توکل بر خداي دادگر کن
شدم مسموم از دست کارم
زده زهر ستم بر
جان شرارم
بياور طشتي اي
خواهر ز احسان
مکن در مرگ من
گيسو پريشان
مکن شيون که من
در بستر خواب
شدم مسموم کين با
قطره آب
کند در کربلا با
کام عطشان
حسينم ير به راه
دوست قربان
مرا گشته جگر از
زهر پاره
فزون زخم حسين
است از ستاره
بدشت کربلا اي
نور عينم
نباشد جز تو
غمخوار حسينم
محمد علي مرداني
عالم امروز پر از
ماتم و رنج و محن است
گرد غم بر سر هر
محفل و هر انجمن است
اين چه شور است
که بر پا شده در ارض و سماء
اين چه سوز است
که در سينه هر مرد و زن است
هر که را مي نگري
رخت عزا کرده به بر
ديده پر آب و جگر
خون سيه پيرهن است
بانگ وفرياد به
گوش آيد از افلاک مگر
رحلت ختم رسولان
و عزاي حسن است
عصمت پاک خدا
حضرت زهراي بتول
در جنان بزم عزا
چيده و غرق محن است
اي سراپا حسن،
امام حسن
ماه هر انجمن،
امام حسن
هم به خانه قتيل
همسر خويش
هم غريب وطن امام
حسن
ملک هستي به ياد
غربت تو
همه بيتالحزن امام
حسن
گريد از بهر تو،
چو ابر بهار
ديده مرد و زن
امام حسن
جگر پارهپارهات
گويد
در عزايت سخن،
امام حسن
ماهيان در عزاي
تو دارند
ناله «يا حسن»
امام حسن
گريه بر قلب پاره
پاره توست
حاصل عمر من،
امام حسن
بعد جدّت به پيکر
تو شدند
تيرها، بوسهْ زن
امام حسن
بدنت، بس که
تيرباران شد
شد يکي با کفن
امام حسن
تيرها، لحظه لحظه
ميکردند
گريه، بر آن بدن
امام حسن
اشک غم داشتي ز
ديده روان
خون دل در دهن
امام حسن
کرد در آخر صفر
پرواز
روح پاکت ز تن
امام حسن
ميثم از خون دل
به تشييعت
آورَد ياسمن،
امام حسن
قصد زيارت حرمت
حجّ اکبر است
حجي که مثل عمره
و حج پيمبر است
هر کس که گشت
زائر تو زائر خداست
اين گفته ام
روايت موسي بن جعفراست
قدر و جلال و
زائر قبر تو روز حشر
از زائرين کل
امامان فراتر است
زوّار تو که شيعه
ي کامل عيار توست
زوّار چارده حجج
الله اکبر است
نام دو پاره ي تن
احمد اگر برم
نام مقدس تو و
زهراي اطهراست
حسرت برند خيل
عظيم فرشتگان
بر آن فرشته اي
که به صحنت کبوتر است
روح هزار عيسي
مريم در اين مزار
چشم هزار موسي
عمران بر اين دراست
روحم شفا گرفت ز
يک جرعه آب آن
اين حوض صحن توست
و يا حوض کوثراست
بوي بهشت مي وزد
از چار صحن تو
از بس نسيم
بارگهت روح پرور است
«ميثم» که جرم او
ز حساب آمده فزون
شاد است ازاين که
عفو تو ازجرم او سراست
بيا بنشين دمى
خواهر، كنار بسترم امشب
نظر كن حالت
محزون و چشمان ترم امشب
حسينم را بگو
آيد، كنارم لحظه اى از غم
كه گويم درد دل
با يادگار مادرم امشب
بهار عمرم آخر شد،
خزان از زهر ملعونه
ز ظلم اوست بى
تاب و توان در بسترم امشب
نظر كن خواهرا
اكنون ، ببين حال پريشانم
زجا برخيز و رُوْ
طشتى بياور در برم امشب
بيا خواهر دم
آخر، مرا ديگر حلالم كن
كه مهمانم به
جنّت نزد جدّ اطهرم امشب
شدم راحت من ،
ليكن دچار غم شود قاسم
به كفر آن جوان ،
بى كَسُ و بى ياورم امشب
(شاعر محترم
خاكبازان)
هرگز دلى ز غم چو
دل مجتبى نسوخت
ور سوخت اجنبى
دگر از آشنا نسوخت
هر گلشنى كه سوخت
ز باد سموم سوخت
از باد نوبهارى و
نسيم صبا نسوخت
چندان دلش ز
سرزنش دوستان گداخت
كز دشمنان زهر بد
و هر ناسزا نسوخت
هرگز برادرى به
عزاى برادرى
در روزگار چون شه
گلگون قبا نسوخت
آن دم كه سوخت
حاصل دوران ز سوز دهر
در حيرتم كه خرمن
گردون چرا نسوخت
تا شد روان عالم
امكان ز تن روان
جنبنده اى نماند
كزين ماجرا نسوخت
(مرحوم كمپانى)
بت غم عشق تو تا
يار دل زار من است
بهتر از خلد برين
گوشه بيت الحزن است
نه غم حُور و نه
انديشه جنّت دارم
از زمانى كه مرا
بر سر كويت وطن است
قصّه عشق من و
حُسن تو اى مايه ناز
نقل هر مجلس و
زينتْ دِه هر انجمن است
بعد از اين ياد،
كس از ليلى و مجنون نكند
حُسْن اگر حُسْن
تو و عشق اگر عشق من است
توئى آن يوسف
ثانى كه ز يك جلوه حُسن
محو ديدار تو صد
يوسف گل پيرهن است
از پى ديدن رخسار
تو موساى كليم
سال ها بر سر
كويت به عصا تكيه زن است
آدم و نوح و
سليمان و مسيحا و خليل
همه را مِهر ولاى
تو به گردن رسن است
خلق گويند به من
، دلبر و معشوق تو كيست
كه تو را در غم
او اين همه رنج و مِحَن است
چه بگويم كه نم
از يم نتوان گفت كه آن ماه جبين
سرو سيمين بدن و
خسرو شيرين سخن است
ثمر باغ رسالت ،
گهر بحر وجود
والى مُلك ولايت
، ولىّ مؤ تمن است
اوّلين سبط و
دوّم حجّت و سيّم سالار
چارمين عصمت حقّ
و يكى از پنج تن است
نام ناميّش حسن ،
خلق گراميّش حسن
پاى تا فرق حسن ،
بلكه حسن در حسن است
روى حسن موى حسن
بوى حسن خوى حسن
يك جهان جوهر
حُسن است كه در يك بدن است
(مرحوم ذاكر)
زهر جفا نيلي
نموده پيکر من
يعني رسيده لحظه
هاي آخر من
در بين حجره بر
خودم مي پيچم از درد
اين چه بلايي بود
آمد بر سر من
چشمم نمي بيند،
زمين خوردم دوباره
اين ضعف بسيارم
شده درد سر من
درد کمر آخر
امانم را بريده
تازه شبيه تو شدم
اي مادر من
از روضه هاي
«تازيانه»، «ميخ»، «سيلي»
آتش زبانه مي کشد
از باور من
با هر نفس خون
جگر مي ريزد از لب
آلاله مي بارد
کنار بستر من
شکر خدا اين جا
نبوده تا ببيند
اين صحنه ي جان
کندنم را خواهر من
تصويري از گودال
و تلّ زينبيه
افتاده بين قاب
چشمان تر من
محمد فردوسي
$
###اشعارنوحه و
مرثيه امام حسن
اشعارنوحه و
مرثيه امام حسن
اي جانِ جهانيان
فدايت
«هستي» همه سائل
و گدايت
اي تکيه گه گناه
کاران
ديوار بقيع با
صفايت
گريان نبود به
روز محشر
چشمي که بگريد از
برايت
آخر يه روز شيعه
برات حرم ميسازه
حرم براي تو شه
کرم ميسازه
آخر برات يه گنبد
طلا ميسازيم
شبيه گنبد امام
رضا مي سازيم
بشکند دستي که
ويران کرد اين گلخانه را
در عزا بنشاند
او، شمع و گل و پروانه را
بشکند دستي که هتک
حرمت اين خانه کرد
شيعه را سوزاند و
خون در قلب صاحبخانه کرد
در جهان، هم شأن
و همتائي کجا دارد بقيع
چونکه يک جا، چار
محبوب خدا دارد بقيع
نور چشمان رسول
و، پور دلبند بتول
صادق و سجاد و
باقر، مجتبي دارد بقيع
گرچه تاريک است،
در ظاهر ندارد يک چراغ
همچو ايوانِ نجف
نور و صفا دارد بقيع
سر به ديوارش زند
هر کس از اين جا بگذرد
در سکوتش نالهها و گريهها دارد بقيع
درون قلب جهان،
انقلاب گشته بيا
نفس، بدون تو
همچون عذاب گشته بيا
نظاره کن به فرا
سوي مدينه و ببين
حرم به دست حرامي
خراب گشته بيا
بشنو از اين
قبرها بانگ اناالمظلوم را
تا که مهدي باز
آيد، اين ندا دارد بقيع
تا شود ثابت که
نور حق نميگردد
خموش
گرچه ويران شد،
جلال کبريا دارد بقيع
اين گلستان نبيّ
بار دگر ويران شده
چشمهاي منتقم، بار دگر گريان شده
بعد تخريب بقيع و
اين ستم در آن ديار
گشت روشن، از چه
قبر فاطمه پنهان شده
شب كه تنها ميشود
با خلوت روحاني اش
اي مدينه انـتظار
ميهمان دارد بـقـيـع
شب كه تاريك است
و در بر روي مردم بسته است
زائري چون مهدي
صاحب زمان دارد بقيع
يا رب چه حكمتىست در اين قطعه شريف
مهمان غريب و
بارگه ميزبان، غريب
يا رب كرامتى! كه
زنم بوسه بر بقيع
سر را نهم به خاك
و بگويم بر آن غريب
جــلـوه جـنـت به
چـشم خـاكيان دارد بـقـيـع
يــا صــفـاي
خـلــوت افــلاكـيــان دارد بـقـيـع
گـر چـه مي تابد
بر او خورشيد سوزان حجاز
از پـــر و بــال
مــلائـك ســايـبـان دارد بـقـيـع
دريغ و درد كه از
ظلم دشمنان خدا
خراب شد همه آثار
بى شمار بقيع
خراب كرد ستم،
مشهد چهار امام
كز آن شرف به سما
يافت خاكسار بقيع
سلام من به
مدينه، به آستان رفيعش
به مسجد نبوي و
به لاله هاي غريبش
سلام من به علي و
به حلم و صبر عجيبش
سلام من به بقيع
و چهار قبر ِ غريبش
نشسته باز دلم
پشت درب بسته آنجا
گرفته باز دلم
بهر قبر مخفي زهرا
$
###اشعارنوحه و
مرثيه بقيع
اشعارنوحه و
مرثيه بقيع
سلام
مــــــــــــا به بقيع و بُقاع ويرانش -
به آن حريم که بـــاشد مَلَک نگهبانش
سلام
مــــــــــــــا به بقيع آن تجسُّم غربت - گواه بـــــــــــــر سخنم تربت امامانش
بقيع
تـــــــــربت پاک چهار معصوم است - چهـــــــار نور خدا مي دَمَد ز دامانش
يکي است حضرت
باقر از آن چهار امام - کـــــه داغ او زده آتش به قلب يارانش
غـــريب اوست که
در موسم زيارت حجّ - مدينه و آنهمه زاير که هست مهمانش
شب
شهــــــــــــــادت او يک نفر نميماند - کــــه اشک غم بفشاند به قبر ويرانش
شهـــيد شـــــد
ز جــــور هشام آن مظلوم - زهــــرتَعبِيه درزين که آب شد جانش
سيّد رضا مؤيّد
ميون دلم حال و
هواي بقيع
بخونيم يه شب
روضه براي بقيع
بريم پشت اون
پنجره هاي بقيع
شمع و چراغي هرگز
نيست - ناله و فرياد جايز نيست
واويلا غريب يا
امام حسن 3
***
بميرم که بي
فاتحه خون آقامه
حرم ساختن توي
بقيع رؤيامه
بخونيم تو صحنش
يه زيارتنامه
دل به غم تو مي
بازيم - حرم براتون مي سازيم
واويلا غريب يا
امام حسن 3
***
در خانه ات درب
جنان مي گردد
چو هر سائلي روي
بدان ميگردد
سليمان پي لقمه
نان ميگردد
تو با گدايان
همدردي - کاسه ما را پر کردي
يا مولا حسن سيد
الکريم
اميرحسين الفت
مظلوميت بـقـيـع
جلوه جنت به چشم
خاکيان دارد بقيع
يا صفاى خلوت
افلاکيان دارد بقيع
گر حصار کعبه را
جبريل دربانى کند
صد چو موسى و
مسيحا پاسبان دارد بقيع
گر چه با شمع و
چراغ اين آستان بيگانه است
الفتى با مهر و
ماه آسمان دارد بقيع
گرچه محصولش
بظاهر يک نيستان ناله است
يک چمن گل نيز در
آغوش جان دارد بقيع
گرچه مىتابد بر
او خورشيد سوزان حجاز
از پر و بال
ملائک سايبان دارد بقيع
ميتوان گفت
ازگلاب گريه اهل نظر
بى نهايت چشمه
اشک روان دارد بقيع
بشکند بار امانت
گرچه پشت کوه را
قدرت حمل چنين
بار گران دارد بقيع
تا سروکارش بود
با عترت پاک رسول
کى عنايتبا کم و
کيف جهان دارد بقيع
اين مبارک بقعه
را حاجتبنور ماه نيست
در دل هر ذره
خورشيدى نهان دارد بقيع
اينکه ريزد از در
و ديوار او گرد ملال
هر وجب خاکش
هزاران داستان دارد بقيع
چون شد ابراهيم
قربان حسين فاطمه
پاس حفظ اين
امانت را بجان دارد بقيع
فاطمه بنت اسد
عباس عم، ام البنين
اينهمه همسايه
عرش آستان دارد بقيع
در پناه مجتبى در
ظل زين العابدين
ارتباط معنوى با
قدسيان دارد بقيع
باقر علم نبى و
صادق آل رسول
خفتهاند آنجا که
عمر جاودان دارد بقيع
قرنها بگذشته بر
اين ماجرا اما هنوز
داغ هجده ساله
زهراى جوان دارد بقيع
کس نميداند چرا
يا قرة عين الرسول
منظر فصل غم
انگير خزان دارد بقيع
آخر اينجا قصه
گوى رنجبى پايان تست
غصه و غم کاروان
در کاروان دارد بقيع
خفته بين منبر و
محرابى اما بازهم
از تو اى انسيه
حورا نشان دارد بقيع
راز مخفى بودن
قبر ترا با ما نگفت
تا بکى مهر خموشى
بر دهان دارد بقيع؟
شب که تنها ميشود
با خلوت روحانىاش
اى مدينه انتظار
ميهمان دارد بقيع
شب که تاريک است
و در بر روى مردم بستهاست
زائرى چون مهدى
صاحب زمان دارد بقيع
کاش باشد قبضه
خاکم در آن وادى «شفق»
چون ز فيض فاطمه
خط امان دارد بقيع
محمدحسين بهجتى «شفق»
نه قبله در تو که
قبله نماست در تو بقيع
نه کعبه کعبه اهل
ولاست در تو بقيع
هزار مرتبه برتر
از عرش حق هستي
نياز خانه اهل
سماء است در تو بقيع
سکوت محض تو در
اوج غربت تاريخ
نماد ناله قلب
خداست در تو بقيع
همين که بي حرم و
گنبدي و گلدسته
نشان از واقعه اي
غم فزاست در تو بقيع
به هر دو عالم
اگر فخر مي کني چه عجب
هزار مادر شاه
وفاست در تو بقيع
به اشک نم نم خود
زائرت سحر مي گفت
شميم علقمه و کربلاست
در تو بقيع
اگرچه مهد ولايي
به کربلا نرسي
کجاست سري ز تن
خود جدا در تو بقيع
کنار تربت مادر
به ياد کرب و بلا
صداي ناله مهدي
رساست در تو بقيع
سيد محمد
ميرهاشمي
باز كن بر روى من
آغوش جان را اى بقيع
تا ببينم دوست
دارى ميهمان را اى بقيع
خاكى اما برتر از
افلاك دارى جايگاه
در تو مىبينم
شكوهِ آسمان را اى بقيع
پنج خورشيدِ جهانافروز در دامان تست
كردهاى رشك فلك
اين خاكدان را اى بقيع
مىرسيم از گرد
ره با كوله بار اشك و آه
بار ده اين
كاروانِ خسته جان را اى بقيع
جز تو غمهاى على
را هيچ كس باور نكرد
مىكشى بر دوش
خود بارى گران را اى بقيع
باز گو با ما،
مزار كعبهي دلها كجاست
در كجا كردى نهان
آن بىنشان را اى بقيع
قطرهاى، اما در
آغوش تو دريا خفته است
كردهاى پنهان تو
موجى بيكران را اى بقيع
چشم تو خون گريد
و «پروانه» مىداند كجاست
چشمه ي جوشان اين اشكِ روان را اى بقيع
محمّد على مجاهدى
«پروانه»
گلستان بقيع
بشکند دستي که
ويران کرد اين گلخانه را
درعزا بنشاند او
، شمع و گل و پروانه را
بشکند دستي که
هتک حرمت اين خانه کرد
شيعه را سوزاند و
خون در قلب صاحبخانه کرد
درون قلب جهان ،
انقلاب گشته بيا
نفس ، بدون تو
همچون عذاب گشته بيا
نظاره کن به فرا
سوي مدينه و ببين
حرم به دست حرامي
خراب گشته بيا
اين گلستان نبيّ
بار دگر ويران شده
چشمهاي منتقم ،
بار دگر گريان شده
بعد تخريب بقيع و
اين ستم در آن ديار
گشت روشن ، از چه
قبر فاطمه پنهان شده
محمد حسين بهجتى
«شفق»
بقيعِ غريب
مى گرددم دو ديده
پريشان و جان، غريب
در منظرى كه نيست
به هفت آسمان، غريب
يا رب بقيع، قطعه
اى از آسمان توست
پيچيده در غبار
زمين و زمان، غريب
آن گوهرى كه بود
مَلك خادم درش
خفته ست در كنار
حَرَم، بى نشان، غريب
اين خاك، ميزبان
پريشان كربلاست
مانده ست در حضور
تو، اى آسمان، غريب
اينجا مزار صادق
آل محمد(ص) است
تنها، ميان گردش
چشم جهان، غريب
در خلوت است
بارگه باقرالعلوم(عليه السلام)
همچون مزار مادر
زخمى، جوان، غريب
اين سوى ميله،
مرقد اولاد مصطفاست
و آن سو، نگاه
غمزده زائران، غريب
اين محرمان پردگى
عرش ذوالجلال
اينسان فتاده اند
در اين خاكدان، غريب
اشك است اينكه مى
چكد از آستين ابر
مِهر است اينكه
مانده در اين آستان، غريب
مى گردد آسمان،
به طوافى هميشگى
بر اين مدار غربت
و بر اين مكان، غريب
يا رب چه حكمتى
ست در اين قطعه شريف
مهمان غريب و
بارگه ميزبان، غريب
يارب كرامتى! كه
زنم بوسه بر بقيع
سر را نهم به خاك
و بگويم بر آن غريب
حسين اسرافيلى
غربت آباد ديار
آشنايى ها، بقيع
همدم ديرينه
غمهاى ناپيدا، بقيع
در تو ـ حتّى ـ
لحظه ها هم بى قرارى مى كنند
اى تمام واژه هاى
اشك را معنى بقيع
در تو، خون ديده
ها دريا شد و صاحبدلان
جرعه جرعه عشق
نوشيدند از اين دريا بقيع
سنگ فرش كوچه
هايت داغ هاى سينه سوز
شمع فانوس نگاهت
چشم خون پالا بقيع
تو بلور روشنايى
هاى شهر يثربى
چون نگينى مانده
در انگشتر بطحا بقيع
همصدا با قرنها
مظلومى آل رسول
حنجرى كو؟ تا در
اين غربت كند آوا، بقيع
وسعت تنهايى ات
دل هاى ما را مى برد!
تا خدا ـ تا عشق
ـ تا تنهايى مولا بقيع
قصّه مظلومى اش
را با تو گفت آن شب كه داشت
در گلو، بُغضِ
غريب ماتم زهرا، بقيع
در هجوم تيرگى
ها، در شب سرد سكوت
حسرتى مى بُرد
خورشيد جهان آرا بقيع
اى مزار هرچه
خورشيد از ديار روشنى
اى شكوه نور در
آئينه غبرا بقيع
كاش چشمى بود و
اشكى، اشتياق مويه اى
با تو مى مانديم
ـ تا موعود ـ تا فردا بقيع
اى بهشت آرزو، گم
كرده دلهاى پاك
اى زيارتگاه يك
عالم دل شيدا بقيع
سيل اشك عاشقان
بگذار تا دريا شود
چشمه اى از چشم
جان بيدلان بگشا بقيع
دارم امّيد آنكه
در محشر پناهم مى دهد
سايه ديوار اين
«آشفته»حالى ها بقيع
جعفر رسول زاده _
آشفته
گلستان بقيع
بس كه پنهان گشته
گل در زير دامان بقيع
بوى گل مىآيد از
چاك گريبان بقيع
مرغ شب در سوگ گلهايى كه بر اين خاك ريخت
از سر شب تا سحر،
باشد غزلخوان بقيع
نالههاى حضرت
زهرا هنوز آيد به گوش
از فضاى حسرت
آلودِ غم افشان بقيع
گوش ده تا گريهي زار على را بشنوى
نيمه شبها از دل خونين و حيران بقيع
اين حريم عشق
دارد عقده ها پنهان به دل
شعلهها سر
مىكشد از جان سوزان بقيع
از دل هر ذرّه
بينى جلوهگر صد آفتاب
گر شكافى ذرّه
ذرّه خاكِ رخشان بقيع
هر گل اينجا دارد
از خون جگر نقش و نگار
وه چه خوش رنگ
است گلهاى گلستان بقيع
بستهام پيمان
الفت با مزار عاشقان
خورده عمق جان من
پيوند با جان بقيع
اى ولىّ حق،
تسلاّ بخشِ دلهاى
حزين
خيز و سامان ده
به گلزار پريشان بقيع
سينه اين خاكِ
گلگون، هست مالامالِ درد
كوش اى غمخوار
رنجوران به درمان بقيع
اى جهان آباد كن،
برخيز و مهر و داد كن
باز كن آباد از
نو، كوى ويران بقيع
چون ببيند هر
غروبش مات و خاموش و غريب
سيلِ خون ريزد
«شفق» از دل به دامان بقيع
محمدحسين بهجتى «شفق»
خوش آن نسيم كه
مى آيد از كنار بقيع
خوشا هواى روان
بخش و مُشكبار بقيع
فرشتگان ز زمين
مى برند سوى بهشت
براى غاليه ي
حوريان غبار بقيع
اگر كه طور تجلّى
ز صدق مى طلبى
بيا به گلشن
روحانى ديار بقيع
دريغ و درد كه از
ظلم دشمنان خدا
خراب شد همه آثار
بى شمار بقيع
ايا كه غيرت دين
دارى و ولايت آل
ببار خون، عوض
اشك در كنار بقيع
خراب كرد ستم،
مشهد چهار امام
كز آن شرف به سما
يافت خاكسار بقيع
نخست مرقد سبط
نبى امام حسن
بزرگ محور اعزاز
و افتخار بقيع
مزار حضرت سجاد،
اسوه عبّاد
امين اعظم حق،
ركن استوار بقيع
مزار حضرت باقر،
عزيز پيغمبر
كه بر فزوده به
اجلال و اشتهار بقيع
مزار حضرت صادق
رييس مذهب و دين
جهان علم و عمل،
نور كردگار بقيع
قبور منهدم ديگر
از تبار رسول
فزوده است بر
اوضاع رنج بار بقيع
زظلم فرقه
وهّابيان ناكس دون
بيا ببين كه خزان
گشته نوبهار بقيع
سعوديان عميل
يهود و صهيونيسم
ز ظلم، هتك
نمودند اعتبار بقيع
قبور آل پيمبر،
خراب و ويران است
فرشتگان همگان
اند سوگوار بقيع
در اين مصائب
عظمى ولىّ عصر بوَد
شكسته خاطر و
محزون و داغدار بقيع
كند ظهور و جهان
پر كند ز دانش و داد
زند به ريشه خصم
ستم شعار بقيع
قيام بايد و
مردانگىّ و همّت و عزم
كه بر طرف كند
اين وضع ناگوار بقيع
وگرنه تا نشود
قطع دست استعمار
جهان شيعه بود
زار و دل فكار بقيع
حراميان به حرم
تا كه حاكم اند روا ست
كه مسلمين همه
باشند شرمسار بقيع
سلام بى حد و
بسيار بر پيمبر و آل
درود وافر و بى
انتها نثار بقيع
ز ياد مرقد ويران اولياى خدا
هميشه «لطفى
صافى» است بى قرار بقيع
آيتالله صافي
گلپايگاني
گلستان بقيع
بشکند دستي که
ويران کرد اين گلخانه را
درعزا بنشاند او
، شمع و گل و پروانه را
بشکند دستي که
هتک حرمت اين خانه کرد
شيعه را سوزاند و
خون در قلب صاحبخانه کرد
درون قلب جهان ،
انقلاب گشته بيا
نفس ، بدون تو
همچون عذاب گشته بيا
نظاره کن به فرا
سوي مدينه و ببين
حرم به دست حرامي
خراب گشته بيا
اين گلستان نبيّ
بار دگر ويران شده
چشمهاي منتقم ،
بار دگر گريان شده
بعد تخريب بقيع و
اين ستم در آن ديار
گشت روشن ، از چه
قبر فاطمه پنهان شده
بقيع
يه بار ميشه
بقيعت و بيام زيارت آقاجون
کنارِ قبرِ مادر
و عرض ارادت آقاجون
سرم پايين، چشماي
تو تاج رويِ سرم ميشه
بي سر و سامونت
ميشم با يه عبارت آقاجون
ميشه يه روز بگن
به من خاکِ بقيع و سرمه کن
خاکِ بقيع و خونِ
چشم، تو و نظارت آقاجون
اون روز ميدونم
که ديگه گمشدهام پيدا ميشه
چون تو به من
نشون ميدي با يه اشارت آقاجون
عمرم داره ميگذره
و هنوز بقيع رو نديدم
آقا به فريادم
برس جونم نثارت آقا جون
نذار چشام بسته
بشه حسرت به دل مونده برم
نذار با اين همه
دعا ، باشم خمارت آقاجون
تو مکتب تشيعت،
شيعه شدم رهام نکن
نذار که دشمنات
کنند دلم رو غارت آقاجون
اى راهيان شهر
نور اين جا بقيع ست
اين خاك عنبربوى
مشك آسا، بقيع ست
اين جا هزاران
داستان ناگفته دارد
اين جا دوصد سرّ
نهان بنهفته دارد
سوز جگرها بس در
اين خاك بقيع ست
بيرون ز حدّ عقل
ادراك بقيع ست
آيينه آيين حق را
قبر اين جاست
خاكش عجين با زهر
تلخ و صبر اين جاست
اين خاك تا عرش
خدا ره توشه دارد
ركن و حطيم و
كعبه در هر گوشه دارد
بيمار عشق سرمدى
را تربت اين جاست
يك شهر نى، يك
دهر حزن و غربت اين جاست
اين جا به
«كرّمنا بنى آدم» طرازست
از اين زمين تا
عرش رحمان راه، بازست
ايمان و عشق و
سرّ حق را جوهر اين جاست
انهار نور و چشمه
سار كوثر اين جاست
روح عروج
«اِرجعى» پوياست اين جا
خاكش قرين با
تربت زهراست اين جا
عطرى ز بوى بقعه
زهرا در اين جاست
حزنى ز اندوه شب
مولا در اين جاست
داناى اسرار
نهانِ اين جهان كو
فرزند زهرا، مهدى
صاحب زمان كو
كو آن كه از هر
بى نشان دارد نشانه؟
كو آن كه باشد
آگه از دفن شبانه؟
كو آن كه ريزد
اشك و از سيلى بگويد
با سوز دل از
صورت نيلى بگويد
تا از مزار مخفى
مادر بگويد
تا از جفاى خصم
بدگوهر بگويد
اى دست حق، وى
حجّت خلاّق دادار
زنجير و غُل از
گردن بيمار بردار
محمّد آزادگان
برگشا مهر خموشى
از زبانت اى بقيع!
جاى زهرا بگو با
زائرانت اى بقيع
ديده ى گريان ما
را بنگر و، با ما بگو
در كجا خوابيده
آن آرام جانت اى بقيع
لطف كن! گم كرده
ى ما را نشان ما بده
بشكن اين مهر
خموشى از زبانت اى بقيع
گر دهى بر من
نشان از قبر زهرا، تا ابد
بر ندارم سر ز
خاك آستانت اى بقيع! بر
گفت مولا: راز
اين مطلب مگو با هيچكس
خوب بيرون آمدى
از امتحانت اى بقيع!
گر ندارى اذن از
مولا كه سازى بر ملا
لااقل با ما بگو
از داستانت اى بقيع!
فاطمه با پهلوى
بشكسته شد مهمان تو
ده خبر ما را ز
حال ميهمانت اى بقيع!
آرزو دارد به دل
(خسرو) كه تا صاحب زمان
بر ملا سازد مگر
راز نهانت اى بقيع
محمد خسرو نژاد
بس كه پنهان گشته
گل در زير دامان بقيع
بوى گل مىآيد از
چاك گريبان بقيع
مرغ شب در سوگ گل
هايىكه بر اين خاك ريخت
از سر شب تا سحر،
باشد غزلخوان بقيع
نالههاى حضرت
زهرا هنوز آيد به گوش
از فضاى حسرت
آلودِ غم افشان بقيع
گوش ده تا گريهي زار على را بشنوى
نيمه شبها از دل خونين و حيران بقيع
اين حريم عشق
دارد عقدهها پنهان به دل
شعلهها سر
مىكشد از جان سوزان بقيع
از دل هر ذرّه
بينى جلوهگر صد آفتاب
گر شكافى ذرّه
ذرّه خاكِ رخشان بقيع
هر گل اينجا دارد
از خون جگر نقش و نگار
وه چه خوش رنگ
است گلهاى گلستان بقيع
بستهام پيمان
الفت با مزار عاشقان
خورده عمق جان من
پيوند با جان بقيع
اى ولىّ حق،
تسلاّ بخشِ دلهاى
حزين
خيز و سامان ده
به گلزار پريشان بقيع
سينه اين خاكِ
گلگون، هست مالامالِ درد
كوش اى غمخوار
رنجوران به درمان بقيع
اى جهان آباد كن،
برخيز و مهر و داد كن
باز كن آباد از
نو، كوى ويران بقيع
چون ببيند هر
غروبش مات و خاموش و غريب
سيلِ خون ريزد
«شفق» از دل به دامان بقيع
استاد بهجتي
$
###اشعارباقري
پور
اشعارباقري پور
اي يادگارمادرم
زينب اي زينب - اكنون بيااندربرم زينب اي زينب
دراين دل شب لحظه
اي نزد من بنشين - اندركناربسترم زينب اي زينب
اي خواهر غم
پرورم زينب اي زينب - طشتي بياوردربرم زينب اي زينب
شدقاتل من همسرم
دردل اين شب - اينك گذشت آب ازسرم زينب اي زينب
گشتم
شهيداززهركين زينب اي زينب - اكنون شدم زاروحزين زينب اي زينب
شدبي وفاياران
من،من شدم بي يار - من با غم ومحنت قرين زينب اي زينب
من ميروم ازاين
جهان زينب اي زينب - ازاين جهان سوي جنان زينب اي زينب
باپاره هايي
ازجگر رفتم ازدنيا - رفته مراازكف عنان زينب اي زينب
اي خواهرغمديده
ام زينب اي زينب - هستي تونورديده ام زينب اي زينب
ازمردمان بي وفا
بس جفاديدم - رنج ومصيبت ديده ام زينب اي زينب
توميروي
دركربلازينب اي زينب - بامحنت ورنج وبلازينب اي زينب
توميروي اي
خواهرم همره سجاد - دركوفه و شام بلازينب اي زينب
اي كه توئي درشام
تارآفتاب من - بودي كناربسترجدوباب من
اكنون كنار بستر
من نشستي تو - اي محرم اسرارمن ماهتاب من
آمدچوعباس وحسين
دردل آن شب - ديدند حسن اززهركين شد بتاب وتب
رفت ازجهان سوي
جنان سبط پيغمبر - اي باقري غمگين شده حضرت زينب
سيّدي مولا حسن
جان
اي غريب اندر
مدينه***ازجفا وطلم وكينه
دوستانِ
توهميشه***زين مصيبت دل غمينه
تو امامِ
مجتبايي***تو صبوراندربلايي
مصطفي را نورِ
عيني***توگلِ باغِ ولايي
سيّدي مولا حسن
جان***سيّدي مولا حسن جان
گشته اي بازهرِ
كينه***تو شهيداندرمدينه
جعده كرده كارِ
خودرا***شيوهِ دشمن همينه
سيّدي مولا حسن
جان***سيّدي مولا حسن جان
گفتي اي
خواهربياور***طشتي اكنون دربرِمن
خونِ دلهايي كه
خوردم***ريزداينك ازسرِمن
سيّدي مولا حسن
جان***سيّدي مولا حسن جان
اي حسين جانِ
برادر***اي ابا الفضلِ دلاور
ميروم
ازدارِدنيا***دركنارِجدومادر
سيّدي مولا حسن
جان***سيّدي مولا حسن جان
دربقيع اكنون
غريبم***با غم و رنج عجيبم
من ندارم
سايباني***ازعدويِ نا نجيبم
سيّدي مولا حسن
جان***سيّدي مولا حسن جان
هركسي ازراهِ
دوري***دربقيع آيد سراغم
زيرِ نورِ مَه
ببيند***قبرِ بي شمع وچراغم
سيّدي مولا حسن
جان***سيّدي مولا حسن جان
زينتِ دوشِ نبي
و***اين همه ظلم وستمها
توبنال اي باقري
پور***زين مصيبت زين المها
سيّدي مولا حسن
جان***سيّدي مولا حسن جان
سروده شده
7/4/91درمدينه منوره
ناله سر قبر حسن
سبط پيمبر
گويد برادر يا
حسن باديده تر
بودي تو يارم از
بعد بابا
بعد از تو گشتم
بي يار و تنها
راحت شدي تو از
ظلم عدوان
مظلوم حسن جا ن
مظلوم حسن جا ن
ديگر نگردي
خونجگر از جور عدوان
ديگر نبيني ظلمها
از آل سفيان
راحت شدي تو از
غصه و غم
دنيا برايت شد
غرق ماتم
راحت شدي تو از
ظلم عدوان
مظلوم حسن جا ن
مظلوم حسن جا ن
ديدي تو از دنيا
پرستان ظلم بيحد
ديدي جفا زان
كينه دل آن ديو و آن در
با قلب پر خون
رفتي ز دنيا
راحت شدي از رنج
و المها
راحت شدي تو از
ظلم عدوان
مظلوم حسن جا ن
مظلوم حسن جا ن
آيا شود من بر
سرم روغن بمالم
يا كه زنم عطر و
كنم زيبا جمالم
راس تو باشد بر
خاك و خونين
اي يادگار طه و
ياسين
راحت شدي تو از
ظلم و عدوان
مظلوم حسن جا ن
مظلوم حسن جا ن
من از غم تو اي
برادر بي قرارم
گريم شب و روز از
غمت اي گلعزارم
گريد برايت هر با
سعادت
گريان نگردد روز
قيامت
راحت شدي تو از
ظلم عدوان
مظلوم حسن جا ن
مظلوم حسن جا ن
دنيا پس ازتواي
برادرشا م تا راست
ازهجرتواين
خواهرانت بي قراراست
هم نوحه گرشداين
شيعيا نت
هم با قري پورهم
دوستا نت
راحت شدي تو از
ظلم عدوان
مظلوم حسن جا ن
مظلوم حسن جا ن
غبار غم بر چهره
عالم نشسته
سبط نبي از اين
جهان چون ديده بسته
علي خورد خون
جگر/زهرا كند پسرپسر
ا لله ا كبر ا
لله ا كبر/ا لله ا كبر ا لله ا كبر
حسن ز جور آشنا
خون در دلش شد
تا همسر
نامهربانش قاتلش شد
از لب و لعل
گهرش/برون بريزد جگرش
ا لله ا كبر ا
لله ا كبر/ا لله ا كبر ا لله ا كبر
تا زنده بود از
آل سفيان ظلمها ديد
بعد شهادت زال
مروان هم جفا ديد
كنار قبر
مادرش/شد تير باران پيكرش
ا لله ا كبر ا
لله ا كبر/ا لله ا كبر ا لله ا كبر
ناله سر قبرش
حسين سبط پيمبر
گويد برادر يا
حسين با ديده تر
بودي تو يار و
ياورم/بعد از علي و مادرم
ا لله ا كبر ا
لله ا كبر/ا لله ا كبر ا لله ا كبر
ديدي تو از دنيا
پرستان ظلم بيحد
ديدي جفا زان
كينه دل آن ديو و آن در
با قلب پر خون از
جفا/رفتي تو از دار فنا
ا لله ا كبر ا
لله ا كبر/ا لله ا كبر ا لله ا كبر
ديگر نگردي
خونجگر از جور عدوان
ديگر نبيني ظلمها
از آل سفيان
راحت شدي از حزن
و غم/ديگر نمي بيني ستم
ا لله ا كبر ا
لله ا كبر/ا لله ا كبر ا لله ا كبر
آيا شود من بر
سرم روغن بمالم
عطرم زنم شانه
كنم زيبا جمالم
باشد سر تو روي
خاك/پر خاك و خون آن جسم پاك
ا لله ا كبر ا
لله ا كبر/ا لله ا كبر ا لله ا كبر
من از غم تو اي
برادر بي قرارم
گريم شب و روز از
غمت اي گلعذارم
گريد برايت
مؤمنين/هم باقري دلغمين
ا لله ا كبر ا
لله ا كبر/ا لله ا كبر ا لله ا كبر
اندر بقيع غبار
حزن و غم نشسته
محزون و غمگين
مادري پهلو شكسته
گاهي كند پدر
پدر/گاهي بنالد بر پسر
مظلوم حسن جان/
مظلوم حسن جا ن
حسن ز جو آشنا
خون در دلش شد
تا همسر
نامهربانش قاتلش شد
از لب و لعل
گهرش/برون بريزد جگرش
مظلوم حسن جا
ن/مظلوم حسن جا ن
تا زنده بود از
آل سفيان ظلمها ديد
بعد شهادت زال
مروان هم جفا ديد
كنار قبر
مادرش/شد تيره باران پيكرش
مظلوم حسن جا
ن/مظلوم حسن جا ن
ناله سر قبرش
حسين سبط پيمبر
گويد برادر يا
حسن با ديده تر
بودي تو يار و
ياورم/بعد از علي و مادرم
مظلوم حسن جا
ن/مظلوم حسن جا ن
ديدي تو از دنيا
پرستان ظلم بي حد
ديدي جفا زان
كينه دل آن ديو و آن دد
با قلب پر خون از
جفا/رفتي تو از دار فنا
مظلوم حسن جا
ن/مظلوم حسن جا ن
ديگر نگردي
خونجگر از جور عدوان
ديگر نبيني ظلمها
از آل سفيان
راحت شدي از حزن
و غم/ديگر نمي بيني ستم
مظلوم حسن جا
ن/مظلوم حسن جا ن
آيا شود من بر
سرم روغن بمالم
عطرم زنم شانه
كنم زيبا جمالم
باشد سر تو روي
خاك/پر خاك و خون آن جسم پاك
مظلوم حسن جا
ن/مظلوم حسن جا ن
من از غم تو اي
برادر بي قرارم
گريم شب و روز از
غمت اي گلعذارم
گريد برايت
مؤمنين/هم باقري دلغمين
مظلوم حسن جا
ن/مظلوم حسن جا ن
من غريبم در
مدينه/از جفا و ظلم و كينه
دوستان من
هميشه/زين مصيبت دل غمينه
من امام
مجتبايم/من صبور اندر بلايم
مصطفي را نور
عينم/من گل باغ ولايم
گشته ام با زهر
كينه/من شهيد اندر مدينه
جعده كرده كار
خود را/شيوه دشمن همينه
تو بياور خواهر
من/طشتي اكنون در بر من
خون دلهايي كه
خوردم/ريزد اينك از سر من
اي حسين جان اي
برادر/اي اباالفضل دلاور
مردم از دار دنيا/در كنار جد و مادر
در بقيع اكنون
غريبم/گشته است غربت نصيبم
من ندارم
سايباني/از عدوي نانجيبم
هر كسي از راه
دوري/در بقيع آيد سراغم
زير نور مه
ببيند/قبر بي شمع و چراغم
زينت دوش نبي
و/اينچنين ظلم و ستمها
تو بنال اي باقري
پور/زين مصيبت زين المها
بار الها زهر كين
زد/بر دل و جانم شراره
گريد امشب در
عزايم/ديده ماه و ستاره
خواهرم زينب
كجائي/سوزم از درد جدائي
ميروم از دار
دنيا/وقت آن شد تا بيائي
وا مصيبت وا
مصيبت وا مصيبت وا مصيبت
جان خواهر كن
نگاهي/روز من گرديده چون شب
كن حلالم از
محبت/چونكه جانم گشته بر لب
خواهرم زينب
كجائي/سوزم از درد جدائي
ميروم از دار
دنيا/وقت آن شد تا بيائي
وا مصيبت وا
مصيبت وا مصيبت وا مصيبت
همچو شمعي سوزم
امشب/ميروم از دار فاني
قاسمم كو تا
بگريد/بر پدر در نوجواني
خواهرم زينب
كجائي/سوزم از درد جدائي
ميروم از دار
دنيا/وقت آن شد تا بيائي
وا مصيبت وا
مصيبت وا مصيبت وا مصيبت
حسين جامي
$
##روضه امام رضا
علیه السلام
###چهل حديث
اخلاقي ازامام رضا
چهل حديث اخلاقي
ازامام رضا علیه السلام
قالَ الاِْمامُ
الرِّضا(عليه السلام):
1- سه ويژگى برجسته مؤمن
«لا يَكُونُ
الْمُؤْمِنُ مُؤْمِنًا حَتّى تَكُونَ فيهِ ثَلاثُ خِصال: 1ـ سُنَّةٌ مِنْ رَبِّهِ.
2ـ وَ سُنَّةٌ مِنْ نَبِيِّهِ. 3ـ وَ سُنَّةٌ مِنْ وَلِيِّهِ. فَأَمَّا السُّنَّةُ
مِنْ رَبِّهِ فَكِتْمانُ سِرِّهِ. وَ أَمَّا السُّنَّةُ مِنْ نَبِيِّهِ فَمُداراةُ
النّاسِ. وَ أَمَّا السُّنَّةُ مِنْ وَلِيِّهِ فَالصَّبْرُ فِى الْبَأْساءِ وَ
الضَّرّاءِ.» مؤمن، مؤمن واقعى نيست، مگر آن كه سه خصلت در او باشد:سنّتى از
پروردگارش و سنّتى از پيامبرش و سنّتى از امامش. امّا سنّت پروردگارش، پوشاندن راز
خود است،امّا سنّت پيغمبرش، مدارا و نرم رفتارى با مردم است،امّا سنّت امامش، صبر كردن
در زمان تنگدستى و پريشان حالى است.
2- پاداش نيكى پنهانى و سزاى افشا كننده بدى
«أَلْمُسْتَتِرُ
بِالْحَسَنَةِ يَعْدِلُ سَبْعينَ حَسَنَةً، وَ الْمُذيعُ بِالسَّيِّئَةِ
مَخْذُولٌ، وَالْمُسْتَتِرُ بِالسَّيِّئَةِ مَغْفُورٌ لَهُ.»: پنهان كننده كار نيك
( پاداشش ) برابر هفتاد حسنه است، و آشكاركننده كار بد سرافكنده است، و پنهان
كننده كار بد آمرزيده است.
3- نظافت
«مِنْ أَخْلاقِ
الأَنْبِياءِ التَّنَظُّفُ.»: از اخلاق پيامبران، نظافت و پاكيزگى است.
4- امين و امين نما
«لَمْ يَخُنْكَ
الاَْمينُ وَ لكِنِ ائْتَمَنْتَ الْخائِنَ.»: امين به تو خيانت نكرده ( و نمىكند )
و ليكن ( تو ) خائن را امين تصوّر نموده اى.
5- مقام برادر بزرگتر
«أَلاَْخُ
الاَْكْبَرُ بِمَنْزِلَةِ الاَْبِ.»: برادر بزرگتر به منزله پدر است.
6- دوست و دشمن هر كس
«صَديقُ كُلِّ
امْرِء عَقْلُهُ وَ عَدُوُّهُ جَهْلُهُ.»: دوست هر كس عقل او، و دشمنش جهل اوست.
7- نام بردن با احترام
«إِذا ذَكَرْتَ
الرَّجُلَ وَهُوَ حاضِرٌ فَكَنِّهِ، وَ إِذا كَانَ غائِباً فَسَمِّه.»: چون شخص
حاضرى را نام برى ( براى احترام ) كنيه او را بگو و اگر غائب باشد نامش را بگو.
8- بدى قيل و قال
«إِنَّ اللّهَ
يُبْغِضُ الْقيلَ وَ الْقالَ وَ إضاعَةَ الْمالِ وَ كَثْرَةَ السُّؤالِ.»: به
درستى كه خداوند، داد و فرياد و تلف كردن مال و پُرخواهشى را دشمن مىدارد.
9- ويژگيهاى دهگانه عاقل
«لا يَتِمُّ
عَقْلُ امْرِء مُسْلِم حَتّى تَكُونَ فيهِ عَشْرُ خِصال: أَلْخَيْرُ مِنْهُ
مَأمُولٌ. وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ. يَسْتَكْثِرُ قَليلَ الْخَيْرِ مِنْ
غَيْرِهِ، وَ يَسْتَقِلُّ كَثيرَ الْخَيْرِ مِنْ نَفْسِهِ. لا يَسْأَمُ مِنْ
طَلَبِ الْحَوائِجِ إِلَيْهِ، وَ لا يَمَلُّ مِنْ طَلَبِ الْعِلْمِ طُولَ
دَهْرِهِ. أَلْفَقْرُ فِى اللّهِ أَحَبُّ إِلَيْهِ مِنَ الْغِنى. وَ الذُّلُّ فىِ
اللّهِ أَحَبُّ إِلَيْهِ مِنَ الْعِزِّ فى عَدُوِّهِ. وَ الْخُمُولُ أَشْهى
إِلَيْهِ مِنَ الشُّهْرَةِ. ثُمَّ قالَ(عليه السلام): أَلْعاشِرَةُ وَ مَا
الْعاشِرَةُ؟ قيلَ لَهُ: ما هِىَ؟ قالَ(عليه السلام): لا يَرى أَحَدًا إِلاّ قالَ:
هُوَ خَيْرٌ مِنّى وَ أَتْقى.»: عقل شخص مسلمان تمام نيست، مگر اين كه ده خصلت را
دارا باشد: 1ـ از او اميد خير باشد. 2ـ از بدى او در امان باشند. 3ـ خير اندك
ديگرى را بسيار شمارد. 4ـ خير بسيار خود را اندك شمارد. 5ـ هر چه حاجت از او
خواهند دلتنگ نشود. 6ـ در عمر خود از دانش طلبى خسته نشود. 7ـ فقر در راه خدايش از
توانگرى محبوبتر باشد. 8ـ خوارى در راه خدايش از عزّت با دشمنش محبوبتر باشد. 9ـ
گمنامى را از پرنامى خواهانتر باشد. 10ـ سپس فرمود: دهمى چيست و چيست دهمى؟ به او
گفته شد: چيست؟ فرمود: احدى را ننگرد جز اين كه بگويد او از من بهتر و پرهيزكارتر
است.
10- نشانه سِفله
«سُئِلَ
الرِّضا(عليه السلام) عَنِ السِّفْلَةِ فَقالَ(عليه السلام):مَنْ كانَ لَهُ شَىْءٌ
يُلْهيهِ عَنِ اللّهِ.»: از امام رضا(عليه السلام) سؤال شد: سفله كيست؟فرمود: آن
كه چيزى دارد كه از [ياد] خدا بازش دارد.
11- ايمان، تقوا و يقين
«إِنَّ
الاِْيمانَ أَفْضَلُ مِنَ الاٌِسْلامِ بِدَرَجَه، وَ التَّقْوى أَفْضَلُ مِنَ
الاِْيمانِ بِدَرَجَة وَ لَمْ يُعطَ بَنُو آدَمَ أَفْضَلَ مِنَ الْيَقينِ.»: ايمان
يك درجه بالاتر از اسلام است، و تقوا يك درجه بالاتر از ايمان است و به فرزند آدم
چيزى بالاتر از يقين داده نشده است.
12- ميهمانى ازدواج
«مِنَ السُّنَّةِ
إِطْعامُ الطَّعامِ عِنْدَ التَّزْويجِ.»: اطعام و ميهمانى كردن براى ازدواج از
سنّت است.
13- صله رحم با كمترين چيز
«صِلْ رَحِمَكَ
وَ لَوْ بِشَرْبَة مِنْ ماء، وَ أَفْضَلُ ما تُوصَلُ بِهِ الرَّحِمُ كَفُّ الأَذى
عَنْها.»: پيوند خويشاوندى را برقرار كنيد گرچه با جرعه آبى باشد، و بهترين پيوند
خويشاوندى، خوددارى از آزار خويشاوندان است.
14- سلاح پيامبران
«عَنِ
الرِّضا(عليه السلام) أَنَّهُ كانَ يَقُولُ لاَِصْحابِهِ: عَلَيْكُمْ بِسِلاحِ
الاَْنْبِياءِ، فَقيلَ: وَ ما سِلاحُ الاَْنْبِياءِ؟ قالَ: أَلدُّعاءُ.»: حضرت
رضا(عليه السلام) هميشه به اصحاب خود مىفرمود: بر شما باد به اسلحه پيامبران، گفته
شد: اسلحه پيامبران چيست؟ فرمود: دعا.
15- نشانه هاى فهم
«إِنَّ مِنْ
عَلاماتِ الْفِقْهِ: أَلْحِلْمُ وَ الْعِلْمُ، وَ الصَّمْتُ بابٌ مِنْ أَبْوابِ
الْحِكْمَةِ إِنَّ الصَّمْتَ يَكْسِبُ الَْمحَبَّةَ، إِنَّهُ دَليلٌ عَلى كُلِّ
خَيْر.»: از نشانه هاى دين فهمى، حلم و علم است، و خاموشى درى از درهاى حكمت است.
خاموشى و سكوت، دوستى آور و راهنماى هر كار خيرى است.
16- گوشه گيرى و سكوت
«يَأْتى عَلَى
النّاسِ زَمانٌ تَكُونُ الْعافِيَةُ فيهِ عَشَرَةَ أَجْزاء: تِسْعَةٌ مِنْها فى
إِعْتِزالِ النّاسِ وَ واحِدٌ فِى الصَّمْتِ.»: زمانى بر مردم خواهد آمد كه در آن
عافيت ده جزء است كه نُه جزء آن در كناره گيرى از مردم و يك جزء آن در خاموشى است.
17- حقيقت توكّل
«سُئِلَ
الرِّضا(عليه السلام): عَنْ حَدِّ التَّوَكُّلِّ؟ فَقالَ(عليه السلام): أَنْ لا
تَخافَ أحَدًا إِلاَّاللّهَ.»: از امام رضا(عليه السلام) از حقيقت توكّل سؤال شد.
فرمود: اين كه جز خدا از كسى نترسى.
18- بدترين مردم
«إِنَّ شَرَّ
النّاسِ مَنْ مَنَعَ رِفْدَهُ وَ أَكَلَ وَحْدَهُ وَ جَلَدَ عَبْدَهُ.»: به راستى
كه بدترين مردم كسى است كه يارى اش را ( از مردم ) باز دارد و تنها بخورد و
زيردستش را بزند.
19- چهارچيزبراي چهاركس
«لَيْسَ لِبَخيل
راحَةٌ، وَ لا لِحَسُود لَذَّةٌ، وَ لا لِمُـلـُوك وَفاءٌ وَ لا لِكَذُوب
مُرُوَّةٌ.»: بخيل را آسايشى نيست و حسود را خوشى و لذّتى نيست و زمامدار را وفايى
نيست و دروغگو را مروّت و مردانگى نيست.
20- پنج راه جمع مال
«لايُجْمَعُ
الْمالُ إ لاّ بِخَمْسِ خِصالٍ: بِبُخْلٍ شَديدٍ، وَ اءمَلٍ طَويلٍ، وَ حِرصٍ
غالِبٍ، وَ قَطيعَةِ الرَّحِمِ، وَ إ يثارِ الدُّنْيا عَلَى الْآخِرَةِ.» ترجمه
:فرمود: ثروت ، انباشته نمى گردد مگر با يكى از پنج خصلت :بخيل بودن ، آرزوى طول و
دراز داشتن ، حريص بر دنيا بودن ، قطع صله رحم كردن ، آخرت را فداى دنيا كردن .
21- حُسن ظنّ به خدا
«أَحْسِنِ
الظَّنَّ بِاللّهِ، فَإِنَّ مَنْ حَسُنَ ظَنُّهُ بِاللّهِ كانَ عِنْدَ ظَنِّهِ وَ
مَنْ رَضِىَ بِالْقَليلِ مِنَ الرِّزْقِ قُبِلَ مِنْهُ الْيَسيرُ مِنَ الْعَمَلِ.
وَ مَنْ رَضِىَ بِالْيَسيرِ مِنَ الْحَلالِ خَفَّتْ مَؤُونَتُهُ وَ نُعِّمَ
أَهْلُهُ وَ بَصَّرَهُ اللّهُ دارَ الدُّنْيا وَ دَواءَها وَ أَخْرَجَهُ مِنْها
سالِمًا إِلى دارِالسَّلامِ.»: به خداوند خوشبين باش، زيرا هر كه به خدا خوشبين
باشد، خدا با گمانِ خوشِ او همراه است، و هر كه به رزق و روزى اندك خشنودباشد،
خداوند به كردار اندك او خشنود باشد، و هر كه به اندك از روزى حلال خشنود باشد،
بارش سبك و خانواده اش در نعمت باشد و خداوند او را به درد دنيا و دوايش بينا سازد
و او را از دنيا به سلامت به دارالسّلامِ بهشت رساند.
22- اركان ايمان
«أَلاْيمانُ
أَرْبَعَةُ أَرْكان: أَلتَّوَكُّلُ عَلَى اللّهِ، وَ الرِّضا بِقَضاءِ اللّهِ وَ
التَّسْليمُ لاَِمْرِاللّهِ، وَ التَّفْويضُ إِلَى اللّهِ.»: ايمان چهار ركن دارد:
1ـ توكّل بر خدا 2ـ رضا به قضاى خدا 3ـ تسليم به امر خدا 4ـ واگذاشتن كار به خدا.
23- بهترين بندگان خدا
«سُئِلَ عَلَيْهِ
السَّلامُ عَنْ خِيارِ الْعبادِ؟ فَقالَ(عليه السلام):أَلَّذينَ إِذا أَحْسَنُوا
إِسْتَبْشَرُوا، وَ إِذا أَساؤُوا إِسْتَغْفَرُوا وَ إِذا أُعْطُوا شَكَرُوا، وَ
إِذا أُبْتِلُوا صَبَرُوا، وَ إِذا غَضِبُوا عَفَوْا.»: از امام رضا(عليه السلام)
درباره بهترين بندگان سؤال شد. فرمود: آنان كه هر گاه نيكى كنند خوشحال شوند، و
هرگاه بدى كنند آمرزش خواهند، و هر گاه عطا شوند شكر گزارند و هر گاه بلا بينند
صبر كنند، و هر گاه خشم كنند درگذرند.
24- تحقير فقير
«مَنْ لَقِىَ
فَقيرًا مُسْلِمًا فَسَلَّمَ عَلَيْهِ خِلافَ سَلامِهِ عَلَى الاَْغْنِياءِ لَقَى
اللّهُ عَزَّوَجَلَّ يَوْمَ الْقِيمَةِ وَ هُوَ عَلَيْهِ غَضْبانُ.»: كسى كه فقير
مسلمانى را ملاقات نمايد و بر خلاف سلام كردنش بر اغنيا بر او سلام كند، در روز
قيامت در حالى خدا را ملاقات نمايد كه بر او خشمگين باشد.
25- عيش دنيا
«سُئِلَ الاِْمامُ
الرِّضا(عليه السلام): عَنْ عَيْشِ الدُّنْيا؟ فَقالَ: سِعَةُ الْمَنْزِلِ وَ
كَثْرَةُ الُْمحِبّينَ.»: از حضرت امام رضا(عليه السلام) درباره خوشى دنيا سؤال
شد. فرمود: وسعت منزل و زيادى دوستان.
26- آثار زيانبار حاكمان ظالم
«إِذا كَذَبَ
الْوُلاةُ حُبِسَ الْمَطَرُ، وَ إِذا جارَ السُّلْطانُ هانَتِ الدَّوْلَةُ، وَ
إِذا حُبِسَتِ الزَّكوةُ ماتَتِ الْمَواشى.»: زمانى كه حاكمان دروغ بگويند باران
نبارد، و چون زمامدار ستم ورزد، دولت، خوار گردد. و اگر زكات اموال داده نشود
چهارپايان از بين روند.
27- رفع اندوه از مؤمن
«مَنْ فَرَّجَ
عَنْ مُؤْمِن فَرَّجَ اللّهُ عَنْ قَلْبِهِ يَوْمَ القِيمَةِ.»: هر كس اندوه و
مشكلى را از مؤمنى برطرف نمايد، خداوند در روز قيامت اندوه را از قلبش برطرف سازد.
28- بهترين اعمال بعد از واجبات
«لَيْسَ شَىْءٌ
مِنَ الاَْعْمالِ عِنْدَ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ بَعْدَ الْفَرائِضِ أَفْضَلَ مِنْ
إِدْخالِ السُّرُورِ عَلَى الْمُؤْمِنِ.»: بعد از انجام واجبات، كارى بهتر از
ايجاد خوشحالى براى مؤمن، نزد خداوند بزرگ نيست.
29- سه چيز وابسته به سه چيز
«ثَلاثَةٌ
مُوَكِّلٌ بِها ثَلاثَةٌ: تَحامُلُ الاَْيّامِ عَلى ذَوِى الاَْدَواتِ الْكامِلَةِ
وَإِسْتيلاءُ الْحِرْمانِ عَلَى الْمُتَقَدَّمِ فى صَنْعَتِهِ، وَ مُعاداةُ
الْعَوامِ عَلى أَهْلِ الْمَعْرِفَةِ.»: سه چيز وابسته به سه چيز است: 1ـ سختى
روزگار بر كسى كه ابزار كافى دارد، 2ـ محروميت زياد براى كسى كه در صنعت عقب مانده
باشد، 3ـ و دشمنىِ مردم عوام با اهل معرفت.
30- ميانه روى و احسان
«عَلَيْكُمْ
بِالْقَصْدِ فِى الْغِنى وَ الْفَقْرِ، وَ الْبِرِّ مِنَ الْقَليلِ وَ الْكَثيرِ
فَإِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى يَعْظُمُ شِقَّةَ الـتَّمْرَةِ حَتّى يَأْتِىَ
يَوْمَ الْقِيمَةِ كَجَبَلِ أُحُد.»: بر شما باد به ميانه روى در فقر و ثروت، و
نيكى كردن چه كم و چه زياد، زيرا خداوند متعال در روز قيامت يك نصفه خرما را چنان
بزرگ نمايد كه مانند كوه اُحد باشد.
31- ديدار و اظهار دوستى با هم
«تَزاوَرُوا
تَحابُّوا وَ تَصافَحُوا وَ لا تَحاشَمُوا.»: به ديدن يكديگر رويد تا يكديگر را
دوست داشته باشيد و دست يكديگر را بفشاريد و به هم خشم نگيريد.
32- راز پوشى در كارها
«عَلَيْكُمْ فى
أُمُورِكُمْ بِالْكِتْمانِ فى أُمُورِ الدّينِ وَ الدُّنيا فَإِنَّهُ رُوِىَ
«أَنَّ الاِْذاعَةَ كُفْرٌ» وَ رُوِىَ «الْمُذيعُ وَ الْقاتِلُ شَريكانِ» وَ
رُوِىَ «ما تَكْتُمُهُ مِنْ عَدُوِّكَ فَلا يَقِفُ عَلَيْهِ وَليُّكَ».: بر شما
باد به رازپوشى در كارهاتان در امور دين و دنيا. روايت شده كه «افشاگرى كفر است» و
روايت شده «كسى كه افشاى اَسرار مىكند با قاتل شريك است» و روايت شده كه «هر چه از
دشمن پنهان مىدارى، دوست توهم بر آن آگاهى نيابد».
33- پيمان شكنى و حيله گرى
«لا يَعْدُمُ
المَرْءُ دائِرَةَ السَّوْءِ مَعَ نَكْثِ الصَّفَقَةِ، وَ لا يَعْدُمُ تَعْجيلُ
الْعُقُوبَةِ مَعَ إِدِّراءِ الْبَغْىِ.»: آدمى نمىتواند از گردابهاى گرفتارى با
پيمان شكنى رهايى يابد، و از چنگال عقوبت رهايى ندارد كسى كه با حيله به ستمگرى
مىپردازد.
34- شركت درمجالس ديني
«قالَ عليه
السلام مَنْ تَذَكَّرَ مُصابَنا، فَبَكى وَ اءبْكى لَمْ تَبْكِ عَيْنُهُ يَوْمَ
تَبْكِى الْعُيُونُ، وَ مَنْ جَلَسَ مَجْلِسا يُحْيى فيهِ اءمْرُنا لَمْ يَمُتْ
قَلْبُهُ يَوْمَ تَمُوتُ الْقُلُوبُ.»
فرمود: هر كه مصائب ما اهل بيت عصمت و طهارت را يادآور شود و گريه كند يا
ديگرى را بگرياند، روزى كه همه گريان باشند او نخواهد گريست ، و هر كه در مجلسى
بنشيند كه علوم و فضائل ما گفته شود هميشه زنده دل خواهد بود.
35- رضايت به رزق اندك
«مَنْ رَضِىَ
عَنِ اللّهِ تَعالى بِالْقَليلِ مِنَ الرِّزْقِ رَضِىَ اللّهُ مِنْهُ بِالْقَليلِ
مِنَ الْعَمَلِ.»: هر كس به رزق و روزى كم از خدا راضى باشد، خداوند از عمل كم او
راضى باشد.
36- عقل و ادب
«أَلْعَقْلُ
حِباءٌ مِنَ اللّهِ، وَ الاَْدَبُ كُلْفَةٌ فَمَنْ تَكَلَّفَ الأَدَبَ قَدَرَ
عَلَيْهِ، وَ مَنْ تَكَلَّفَ الْعَقْلَ لَمْ يَزْدِدْ بِذلِكَ إِلاّ جَهْلاً.»:
عقل، عطيّه و بخششى است از جانب خدا، و ادب داشتن، تحمّل يك مشقّت است، و هر كس با
زحمت ادب را نگهدارد، قادر بر آن مىشود، امّا هر كه به زحمت بخواهد عقل را به دست
آورد جز بر جهل او افزوده نمىشود.
37- پاداشِ تلاشگر
«إِنَّ الَّذى
يَطْلُبُ مِنْ فَضْل يَكُفُّ بِهِ عِيالَهُ أَعْظَمُ أَجْرًا مِنَ الُْمجاهِدِ فى
سَبيلِ اللّهِ.»: به راستى كسى كه در پى افزايش رزق و روزى است تا با آن خانواده
خود را اداره كند، پاداشش از مجاهد در راه خدا بيشتر است.
38- به پنج كس اميد نداشته باش
«خَمْسٌ مَنْ
لَمْ تَكُنْ فيهِ فَلا تَرْجُوهُ لِشَىْء مِنَ الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ:مَنْ لَمْ
تَعْرِفَ الْوَثاقَةَ فى أُرُومَتِهِ، وَ الكَرَمَ فى طِباعِهِ، وَ الرَّصانَةَ فى
خَلْقِهِ، وَ النُّبْلَ فى نَفْسِهِ، وَ الَْمخافَةَ لِرَبِّهِ.»: پنج چيز است كه
در هر كس نباشد اميد چيزى از دنيا و آخرت به او نداشته باش: 1ـ كسى كه در نهادش
اعتماد نبينى، 2ـ و كسى كه در سرشتش كَرم نيابى، 3ـ و كسى كه در آفرينشش استوارى
نبينى، 4ـ و كسى كه در نفسش نجابت نيابى، 5ـ و كسى كه از خدايش ترسناك نباشد.
39- زمان تقسيم ارزاق
«الْمَلائِكَةُ
تُقَسِّمُ اءرْزاقَ بَنى آدَمِ ما بَيْنَ طُلُوعِ الْفَجْرِ إ لى طُلُوعِ
الشَّمْسِ، فَمَنْ نامَ فيما بَيْنَهُما نامَ عَنْ رِزْقِهِ.» ما بين طلوع سپيده
صبح تا طلوع خورشيد ملائكه الهى ارزاق انسان ها را سهميه بندى مى نمايند، هركس در
اين زمان بخوابد غافل و محروم خواهد شد.
40- عمل صالح و دوستى آل محمّد
«لا تَدْعُوا
الْعَمَلَ الصّالِحَ وَ الاِْجْتِهادَ فِى الْعِبادَةِ إِتِّكالاً عَلى حُبِّ آلِ
مُحَمَّد(عليهم السلام) وَ لا تَدْعُوا حُبَّ آلِ مُحَمَّد(عليهم
السلام)لاَِمْرِهِمْ إِتِّكالاً عَلَى الْعِبادَةِ فَإِنَّهُ لا يُقْبَلُ
أَحَدُهُما دُونَ الاْخَرِ.»: مبادا اعمال نيك را به اتّكاى دوستى آل محمّد(عليهم
السلام) رها كنيد، و مبادا دوستى آل محمّد(عليهم السلام) را به اتّكاى اعمال صالح
از دست بدهيد، زيرا هيچ كدام از اين دو، به تنهايى پذيرفته نمىشود.
والسلام
منبع :
اصول كافي محمدبن
يعقوب كليني
تحف العقول ابن
شعبه حراني
خصال شيخ صدوق
منتهي الآمال
محدث قمي
مواعظ العدديه
علي مشكيني
منتخب ميزان
الحكمه محمدي ري شهري
الحديث مرتضي
فريد- محمدتقي فلسفي
عيون
اخبارالرضا(ع)شيخ صدوق
كامل الزيارات
ابن قولويه قمي
سفينة البحارمحدث
قمي
چهل داستان و چهل
حديث از امام رضا عليه السلام عبداللّه صالحى
همراه باچهارده
معصوم عليهم السّلام ازمؤلف باقري پور
پايگاه اطلاع
رساني استادحسين انصاريان
www.ansarian.ir/farsi
$
###زيارت امام
رضا
زيارت امام رضا
عليه السلام
اَللّهُمَّ صَلِّ
عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ
وَحُجَّتِكَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّيقِ
الشَّهيدِ صَلوةً كَثيرَةً تآمَّةً زاكِيَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً
مُتَرادِفَةً كَاَفْضَلِ ما صَلَّيْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِيآئِكَ
صَلَّي اللهُ
عَلَيكَ يا مَولايَ صَلَّي اللهُ عَلَيكَ يا مُقتَدايَ صَلَّي اللهُ عَلَي رُوحِكَ
الطَّيِّبِ وَ جَسَدِكَ الطَّاهِرِ وَ بَدَنِكَ الزَّكِيِّ صَبَرْتَ وَ
احْتَسَبْتَ وَ اَنْتَ الصَّادِقُ الْمُصَدِّقُ قَتَلَ اللهَ مَنْ قَتَلَكَ وَ
لَعَنَ اللهُ مَنْ ظَلَمَكَ بِالْاَيْدِي وَ الْاَلْسُنِ عَلَيكَ مِنِّي سَلامُ
اللهِ يَا مَولايَ وَ ابْنَ مَولايَ كُنْ شَفِيعِي وَ شَفِيعَ والِدَيَّ بِحَقِّكَ
وَ بِحَقِّ جَدِّكَ وَ ابَائِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ الْمَعْصُومِينَ وَ
رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُه .
اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يامَوْلايَ وَابْنَ مَوْلايَ وَرَحْمَةُ الله وَبَرَكاتُهُ أشْهَدُ
اَنَّكَ تَشْهَدُ مَقامى وَ تَسْمَعُ كَلامى وَترُدُّ سَلامى وَاَنْتَ حَىٌّ
عِنْدَ رَبِّكَ مَرْزوْقٌ اَسْأَلُْ اللهَ رَبِّي وَرَبَّكَ قَضَاءِ حَوَائِجِي
فِى الدُّنيَا وَ الْآخِرَةِ يا وَلِىَّ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ اِنَّ بَيْنِى
وَ بَيْنَ اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ ذُنُوبًا قَدْ اَثْقَلَتْ ظَهْرِى وَ مَنَعَتْنِى
مِنَ الرُّقادِ وَ ذِكْرُها يُقَلْقِلُ اَحْشائِى وَقَدْ هَرَبْتُ اِلَى اللّهِ
عَزَّوَجَلَّ وَاِلَيْكَ فَبِحَقِّكَ وَ بِحَقِّ مَنِ ائتَمَنَكَ عَلى سِرِّهِ وَ
اسْتَرعاكَ اَمرَ خَلقِهِ وَ قَرَنَ طاعَتَكَ بِطاعَتِهِ وَمُوالاتِكَ
بِمُوالاتِهِ فَكُن لِى اِلَى اللّهِ شَفيعًا وَمِنَ النَّارِ مُجِيرًا وَعَلَى
الدَّهرِ ظَهيرًا وَعَلََى الصِّراطِ دَليلًا وَ فِى الْقَبْرِ مُونِسًا وَ اَنيسًا
وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَكاتُه .
اَلسَّلامُ
عَلَيكَ اَيُّهَا الْاِمامُ الْغَريبُ اَلسَّلامُ عَلَيكَ اَيُّهَا الْاِمامُ
الشَّهيدُ اَلسَّلامُ عَلَيكَ اَيُّهَا الْاِمامُ الْمَعصُومُ اَلسَّلامُ عَلَيكَ
اَيُّهَا الْاِمامُ الْمَظلُومُ اَلسَّلامُ عَلَيكَ اَيُّهَا الْاِمامُ
الْمَغمُومُ اَلسَّلامُ عَلَيكَ اَيُّهَا الْاِمامُ الْهادِي وَ الْوَلِيُّ
الْمُرشِدُ اَبرَءُ اِلَي اللهِ تَعالَي مِن اَعدائِكَ وَ اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ
تَعالَي بِمُوالاتِكَ اَلسَّلامُ عَلَيكَ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُه .
زيارت ديگر
زيارتى است كه شيخ مفيد در مُقنِعه نقل كرده فرموده مى ايستى نزد قبر آنحضرت بعد
از آنكه غُسل زيارت كرده باشى و پاكيزه ترين جامه هاى خود را پوشيده باشى و مى
گوئى :
اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يا وَلِىَّ اللَّهِ وَابْنَ وَلِيِّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ
اللَّهِ وَابْنَ حُجَّتِهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اِمامَ الْهُدى وَالْعُرْوَةَ
الْوُثْقى وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ اَشْهَدُ اَنَّكَ مَضَيْتَ عَلى ما
مَضى عَلَيْهِ آبآؤُكَ الطّاهِرُونَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ لَمْ تُؤْثِرْ
عَمىً عَلى هُدىً وَلَمْ تَمِلْ مِنْ حَقٍّ اِلى باطِلٍ وَاَنَّكَ نَصَحْتَ
لِلَّهِ وَلِرَسُولِهِ وَاَدَّيْتَ الاَْمانَةَ فَجَزاكَ اللَّهُ عَنِ الاِْسْلامِ
وَاَهْلِهِ خَيْرَ الْجَزآءِ اَتَيْتُكَ بِاَبى وَ اُمّى زآئراً عارِفاً بِحَقِّكَ
مُوالِياً لاَِوْلِيآئِكَ مُعادِياً لاَِعْدآئِكَ فَاشْفَعْ لى عِنْدَ رَبِّكَ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلاىَ يَا بْنَ رَسُولِ اللَّهِ وَرَحْمَةُ اللَّهِ
وَبَرَكاتُهُ اَشْهَدُ اَنَّكَ الاِْمامُ الْهادى وَالْوَلِىُّ الْمُرْشِدُ
اَبْرَءُ اِلَى اللَّهِ مِنْ اَعْدآئِكَ وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللَّهِ بِوِلايَتِكَ
صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ
پس دو ركعت نماز
زيارت بجا آور و بعد از آن هرچه خواستى نماز كن و بگرد به طرف پا پس دعا كن به
آنچه مى خواهى انشاءاللّه .
اَلّلهُمَّ
فَاسْتَجّبْ دُعائِى يا اَللّهُ وَاقْبَلْ ثَنائِى يا اَللّهُ وَاجْمَعْ بَيْنِى
وَ بَيْنَ اَولِيائِى يا اَللّهُ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَعَلِىٍّ وَ فاطِمَةَ
وَالْحَسَنِ وَالْحُسَينِ وَالْاَئِمَّةِ الْمَعْصُومِينَ مِن وُلدِ الْحُسَينِ
عَلَيهِمُ السَّلام .
زيارت امام موسي
کاظم, امام رضا, امام جواد و امام هادي(ع) در روز چهارشنبه
روز چهارشنبه به
نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى عليهم السلام است.در
زيارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ
عَلَيْكُمْ يَا أَوْلِيَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا حُجَجَ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا نُورَ اللَّهِ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ
عَلَيْكُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكُمْ الطَّيِّبِينَ
الطَّاهِرِينَ بِأَبِي أَنْتُمْ وَ أُمِّي لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِينَ
وَ جَاهَدْتُمْ فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاكُمُ الْيَقِينُ فَلَعَنَ
اللَّهُ أَعْدَاءَكُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِينَ وَ أَنَا أَبْرَأُ
إِلَى اللَّهِ وَ إِلَيْكُمْ مِنْهُمْ يَا مَوْلايَ يَا أَبَا إِبْرَاهِيمَ مُوسَى
بْنَ جَعْفَرٍ يَا مَوْلايَ يَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُوسَى يَا مَوْلايَ
يَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ يَا مَوْلايَ يَا أَبَا الْحَسَنِ
عَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَكُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّكُمْ وَ جَهْرِكُمْ
مُتَضَيِّفٌ بِكُمْ فِي يَوْمِكُمْ هَذَا وَ هُوَ يَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ
مُسْتَجِيرٌ بِكُمْ فَأَضِيفُونِي وَ أَجِيرُونِي بِآلِ بَيْتِكُمُ الطَّيِّبِينَ
الطَّاهِرِينَ.
$
###دلها را روانه
کنيم حرم امام رضا
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى أَيُّهَا الرِّضَا يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
من کيستم گداي
توياثامن الحجج
شرمندة عطاي
توياثامن الحجج
بالله نميروم
بَرِبيگانگان به عجز
تاهستم آشناي
توياثامن الحجج
ازکارماگره
نگشايدکسي مگر
دست گره گشاي
توياثامن الحجج
تاآخرين نفس نکشم
دست التجا
ازدامن ولاي توياثامن الحجج
خواهم زبخت هِمّت
وازحق سعادتي
تاسرنهم بپاي
توياثامن الحجج
دارالشّفاست کوي
تووخودتويي طبيب
دردمن ودواي
توياثامن الحجج
هستي چوپاره تن
پيغمبرخدا
جان جهان فداي
توياثامن الحجج
از همين جا دلها
را روانه کنيم حرم امام رضا ، انشاءالله کنار حرمش ، پيغمبر دو تن را پاره تن خطاب
کرده ، يکي مادر سادات زهراي مرضيه است ، فرمود : فاطمه پاره تن من است . يکي هم
امام رضا ، يا رسول الله پاره تنت در خراسان به زهر جفا مسموم کردند چنان زهر کاري
بود آقا مثل شخص مار گزيده به خود مي پيچيد .
تمام تار و پود
من بسوزد//همه شمع وجود من بسوزد
خدايا ناله هايم
را اثر نيست//کنار بستر من يک نفر نيست
غريبم من غريبم
من غريبم
نمي دانم کجايي
اي جوادم//چرا از من جدايي اي جوادم
عيادت از من دور
از وطن کن//بيا با دست خود من را کفن کن
غريبم من غريبم
من غريبم
اباصلت مي گويد :
امام چشمش به در بود امام جواد آمد آن لحظات آخر سر بابا را به دامن گرفت ، اما
کربلا (آماده ايد بگويم يا نه ) زين العابدين نتوانست بيايد قتلگاه ، عمه اش زينب
آمد ديد حسينش تنهاست ، ديد شمشيرها و نيزه ها در يک نقطه فرود مي آيد دستهايش را
روي سر گذاشت هي فرياد مي زد : وا محمدا ، واحسينا .
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا علي بن موسي
يا الله به عظمت
امام رضا درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قّرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###مرد صياد مي
گويد
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى أَيُّهَا الرِّضَا يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
اي آنکه هست بر
همه عالم عطاي تو//محروم کي شود ز عطايت گداي تو
هشتم امام عالمي
و بضعة الرسول//اي آنکه مصطفي شده مدحت سراي تو
يک شرط از شرايط
توحيدي و بود//حصن امان اهل ولايت ولاي تو
آلوده دامنم ز
گنه ليک گشته ام//غرقه به بحر رحمت نا منتهاي تو
من بي پناه مانده
و کهف الوري تويي//آورده ام پناه به دولت سراي تو
شرمنده ام ز کرده
خود يا اباالحسن//خواهم در آستان تو عفو از خداي تو
مرد صياد مي گويد
: با چه زحمتي آهو را به دام انداختم ، يک مرتبه ديدم يک آقاي نوراني مقابلم ظاهر
شد ، يک نگاه به آهو کرد ، يک نگاه به من کرد ، فرمود : مرد صياد مي داني اين آهو
چه ميگه ؟ گفتم نه آقا ، فرمود : مرد صياد اين آهوميگه من دو تا بچه دارم ، منتظر
من هستند اجازه بده بروم بچه هايم را ببينم و برگردم ، گفت : آقا من با چه زحمتي اين آهو را به دام
انداختم شما مي گوييد رهاش کنم برود ، اگر برود ديگر برنمي گردد (قربانت بروم امام
رضا ).
فرمود : من اينجا
مي مانم ضامن اين آهومي شوم .
مرد صياد مي
گويد: قلاده را برداشتم با خودم گرفتم الان آهو فرار مي کند اما قلاده را از گردنش
باز کردم . ديدم آهو آمد يک دور ، دور آقا زد يک نگاه به قد و بالاي آقا کرد سرش
را پايين انداخت و رفت . مدتي گذشت من متحير بودم . گفتم آقا ديدي آهو بر نگشت .
فرمود : مرد صياد خوب تو اين بيابان نگاه کن ، يک نگاه کردم ديدم آهو دارد از دور
مي آيد ، دو تا بچه هايش دارند دنبالش مي آيند ، آمد و آمد تا خودش را رساند به
آقا ، تا رسيد خودش را انداخت روي قدمهاي آقا اين بچه هاش هم دور آقا مي گردند .
يک نگاه کردم
گفتم آقا شما که هستيد ؟ فرمود : من ضامن غريبان علي بن موسي الرضايم . حالا همه
با هم صدا بزنيم رضا جان ، رضا جان ...
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا علي بن موسي
يا الله به عظمت
امام رضا درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قّرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###سفر آن حضرت
به خراسان
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى أَيُّهَا الرِّضَا يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
اي غريبي که ز جد
و پدر خويش جدايي
خفته در خاک
خراسان، تو غريب الغربايي
اين رواق تو و
صحن و حرمت همچو بهشت است
روضه ات جنت
فردوس مسما به رضايي
آه از آن دم که ز
سوز جگر و حال پريشان
ناله ات گشت بلند
آه تقي جان به کجايي
اي شه يثرب و
بطحا تو غريبي به خراسان
سرور جمله غريبان و معين الضعفايي
اغنياء مکه روند
و فقرا سوي تو آيند
جان به قربان تو
شاها که تو حج فقرايي.
شاعر : احمدي
السَّلام ُ عَلي
مَن اَمَر اَولادَهُ و عيالَهُ بِالنَّياحَةِ عَليهِ قََبلَ وُصُولِ القَتُلِ
اِلَيهِ .
سلام بر آن
مولايي که به فرزندان و عيال خود دستورداد قبل از اينکه شهيد شود بر او گريه و
زاري نمايند
همه بستگان را
جمع کردند فرمودند : همه براي من بلند گريه کنيد . گفتند آقاگريه دنبال مسافر
ميمنتي ندارد . فرموده باشد آري آن مسافري که اميد به بازگشت داشته باشد من ديگر
از اين سفر برنمي گردم اما جد غريبش حسين ، روز عاشورا عازم ميدان شد يک وقت ديد
ذوالجناح قدم از قدم برمي دارد ديد دخترش سکينه آمده . چه کرد اين وداع با قلب حضرت ، همين قدر
بگويم ، ديدند حضرت اشک دختر پاک کرد فرمود : دخترم با اشکهايت دلم را مسوزان .
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا علي بن موسي
يا الله به عظمت
امام رضا درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قّرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
اي رخت چشمه
خورشيد رضا//مهر تو مايه اميد رضا
نام تو ذکر
مناجات من است//حرمت قبله جانان من است
قبله اهل محبت
حرمت//کعبه عشق سيه پوش غمت
بازدر سينه شکسته
است دلم//در عزاي تو نشسته است دلم
تو خريدار دل
سوخته اي//چونکه دلخون و جگر سو خته اي
هنگامي که امام
رضا مي خواست از مدينه حرکت کند دست جوادش را گرفت آورد کنار قبر جدش خاتم الانبيا
، عرضه داشت يا جداه مرا از جوارت دور مي کنند
اما جوادم را به تو مي سپارم غلامي
داشت به نام موفّق ، سفارش جوادش را به موفق هم
کرد روزها دست جواد را مي گرفت به باغستان هاي مدينه گردش مي داد تا دوري
پدر او را دلتنگ نکند موفق مي گويد : يک روز از تو خانه بيرون آمديم ديدم امام
جواد ناراحت و غمگين است رسيديم بالاي يک بلندي ، يک وقت ديدم امام جواد رويش کرد
به طرف خراسان سه مرتبه صدا زد : لبيک ، لبيک ، لبيک يک وقت ديدم جوادالائمه از
نظر غايب شد هراسان و ناراحت شدم خدا اگر به خانه برگردم جواب مادرش را چه بدهم يک
مرتبه ديدم آقا از دور نمايان شد ، دويدم خودم را به قدمهايش انداختم ، ديدم آقا
شال عزا به گردن انداخته صدا مي زند : موفق بخدا بابايم را کشتند 1
1. بلبل بوستان
آل محمد (ص) ، عصر ظهور ، ص 237 .
سفر آن حضرت به
خراسان
سوّم روايت شده
از محوّل سجستانى كه چون ماءمون طلب كرد امام رضاعليه السلام را از مدينه به
خراسان حضرت بجهت وداع با قبر پيغمبر صلى الله عليه و آله داخل مسجد شد و مكرّر با
قبر آن حضرت وداع مى كرد و بيرون مى آمد و برمى گشت نزد قبر و در هر دفعه صداى
مباركش به گريه بلند بود من نزديك آن حضرت رفتم و سلام كردم بر او جواب داد پس
تهنيت گفتم او را به آن سفر فرمود مرا زيارت كن همانا من بيرون مى شوم از جوار
جدّم و مى ميرم در غربت و دفن مى شوم در پهلوى هارون .
و شيخ يوسف بن
حاتم شامى در دُرّ النّظيم فرموده كه روايت كردند جماعتى از اصحاب امام رضا عليه
السلام كه آن حضرت فرمود زمانى كه من خواستم بيرون بيايم از مدينه بسوى خراسان جمع
كردم عيال خود را و امر نمودم ايشان را كه بر من گريه كنند تا بشنوم گريه ايشان را
پس تقسيم كردم در بين ايشان دوازده هزار دينار و گفتم به ايشان كه من بر نمى
گردم بسوى عيالم هرگز پس گرفتم ابوجعفر جواد را و بردم او را به مسجد پيغمبر صلى
الله عليه و آله و گذاشتم دست او را بر كنار قبر و چسبانيدم او را به آن قبر شريف
و خواستم حفظ او را به سبب رسول خدا صلى الله عليه و آله و امر كردم جميع و كيلان
و حشم خود را به شنيدن و اطاعت فرمايش او و آنكه مخالفت او را ننمايند و فهمانيدم
ايشان را كه او قايم مقام من است .
سيّد عبدالكريم
بن طاوس روايت كرده كه زمانى كه ماءمون حضرت امام رضاعليه السلام را طلبيد از
مدينه به خراسان حضرت حركت فرمود از مدينه بسوى بصره و به كوفه نرفت و از بصره
توجّه فرمود بر طريق كوفه به بغداد و از آنجا به قم و داخل قم شد اهل قم پيشباز آن
حضرت آمدند و با هم مخاصمه مى كردند در باب ضيافت آن حضرت و هركدام ميل داشتند كه
آن بزرگوار بر او وارد شود حضرت فرمود كه شتر من ماءمور است يعنى هر كجا او فرود
آمد من آنجا وارد مى شوم پس آن شتر آمد تا در يك خانه خوابيد و صاحب آن خانه در شب
آن روز در خواب ديده بود كه حضرت امام رضاعليه السلام فردا ميهمان او خواهد بود پس
چندى نگذشت كه آن محل مقام رفيعى گشت و در زمان ما مدرسه معموره است .
و شيخ صدوق بسند
خود از اسحق بن راهويه نقل كرده كه گفت چون امام رضاعليه السلام به نيشابور آمد و
خواست از آنجا حركت نمايد جمع شدند خدمت آن حضرت اصحاب حديث و عرض كردند يابن رسول
الله تو از نزد ما مى روى و براى ما يك حديثى نمى فرمايى كه ما استفاده كنيم آنرا
از جناب تو آن حضرت در عمارى نشسته بود سر خود را بيرون نمود و فرمود شنيدم پدرم
موسى بن جعفر فرمود شنيدم پدرم جعفر بن محمّد فرمود شنيدم پدرم محمّد بن على فرمود
شنيدم پدرم علىّ بن الحسين فرمود شنيدم پدرم حسين بن على فرمود شنيدم پدرم
اميرالمؤ منين علىّ بن ابيطالب عليهم السلام فرمود شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و
آله فرمود شنيدم جبرئيل مى گفت شنيدم خداوند عزّوجل فرمود ((لااِلهَ اِلا اللَّهُ
حِصْنى فَمَنْ دَخَلَ حِصْنى اَمِنَ مِنْ عَذابى )) اين حديث شريف را فرمود و حركت
نمود چون شتر راه افتاد صدا زد ما را و فرمود بِشُرُوطِها وَ اَنَا مِنْ شُرُوطِها
و ابوالصّلت روايت كرده كه چون امام رضاعليه السلام به ده سرخ رسيد در وقتى كه به
نزد ماءمون مى رفت گفتند يابن رسول الله ظهر شده است نماز نمى كنيد پس فرود آمد و
آب طلبيد گفتند آب همراه نداريم پس بدست مبارك خود زمين را كاويد آنقدر آب جوشيد
كه آن حضرت و هر كه با آن حضرت بود وضو ساختند و اثرش تا امروز باقيست و چون داخل
سناباد شد پشت مبارك خود را گذاشت به كوهى كه ديگها از آن مى تراشند و فرمود كه
خداوندا نفع ببخش به اين كوه و بركت ده در هرچه در ظرفى گذارند كه از اين كوه
تراشند و فرمود كه از براى آن حضرت ديگها از سنگ تراشيدند و فرمود كه طعام آن حضرت
را نپزند مگر در آن ديگها پس از آن روز مردم ديگها و ظرفها از آن تراشيدند و بركت
يافتند .
چهارم صاحب مطلع
الشّمس نقل كرده كه در بيست و پنجم ذى الحجّة سنه هزار و شش شاه عبّاس اوّل وارد
مشهد مقدّس گرديد ديد كه حرم مطهّر را عبدالمؤمن خان اوزبكى غارت كرده و سواى
محجّر طلا ديگر چيزى در آنجا نگذاشته و در بيست و هشتم ذى الحجّه از مشهد به هرات
رفت و هرات را استرداد كرده بعد از نظم آنجا رجعت به مشهد نمود يك ماه در آنجا
توقّف نموده و صحن مقدّس را مرمّت كرده و خدّام بقعه مباركه را احسان و رعايت
فرموده معاودت به عراق فرمود در اواخر سنه هزار و هشت مجدّدا شاه عبّاس به مشهد
مقدّس رفته زمستان را در آنجا گذرانيد و خدمت خادم باشى گرى آستانه مقدّسه را خود
متقلّد و مشغول بود چنانچه شبى با مقراض سر شمعها را مى گرفت شيخ بهايى عليه
الرّحمه بالبديهة اين رباعى را انشاد كرد:
پيوسته بُوَد
ملايك علّيين - پروانه شمع روضه خُلد آيين
مقراض به احتياط
زن اى خادم - ترسم ببرى شهپر جبريل امين
و در سنه هزار و
نُه بنا به نذرى كه شاه عباس كرده بود كه پياده به مشهد برود پياده به مشهد مشرّف
گشت و در بيست و هشت روز آن مسافت بعيده را قطع فرمود صاحب تاريخ عالم آرا اين
اشعار در اين باب نگاشته :
غلام شاه مردان
شاه عبّاس - شه والا گُهر خاقان امجَد
بطوف مرقد شاه
خراسان - پياده رفت با اخلاص بيحدّ
تا آنكه گفت :
پياده رفت شد
تاريخ رفتن - ز اصفاهان پياده تا بمشهد
و چون به مشهد
مقدّس رسيد صحن مبارك را وسعت داد و ايوان على شير كه درگاه روضه متبرّكه از آنجا
بوده و در يك گوشه صحن اتّفاق افتاده بود و بدنما بود در وسط قرار داد و ايوانى
مقابل آن در طرف ديگر بساخت و خيابانى از دروازه غربى شهر تا شرقى طرح كردند كه از
هرطرف به صحن رسيده از ميان ايوانها بگذشت و چشمه ها و قنوات احداث كرده به شهر
آورد و نهرى از ميان خيابان و حوضى بزرگ در وسط صحن احداث نمود كه آب از حوض گذشته
به خيابان شرقى جارى شود و در بناهاى مذكور كتيبه ها به خطّ ميرزا محمّد رضاى
صدرالكُتّاب و عليرضاى عبّاسى و محمّدرضاى امامى رسم شد وهم شاه عبّاس قبّه مطهّره
را به طلا تذهيب كرد چنانچه دركتيبه قبّه مطهّره به آن اشاره شده وصورت آن كتيبه
چنين است:
بِسْمِ اللَّهِ
الرَّحْمنِ الرَّحيمِ مِنْ عَظايِمِ تَوفيقاتِ اللَّهِ سُبحانَهُ اَنْ وَفَّقَ
السُّلْطانَ الاَْعْظَمَ
به نام خداى
بخشاينده مهربان از توفيقات بزرگ خداى سبحان اين بود كه موفق داشت پادشاه بزرگ
مَوْلى مُلُوكِ
الْعَرَبِ وَالْعَجَمِ صاحِبِ النَّسَبِ الطّاهِرِ النَّبَوِىِّ وَالْحَسَبِ الْباهِرِ
الْعَلَوِىِّ
و سرور پادشاهان
عرب و عجم داراى نسب پاك نبوى و حسب تابناك علوى
تراب اَقْدامِ
خُدّامِ هذِهِ الْعَتَبَةِ الْمُطَهَّرَةِ اللاّهُوتِيَّةِ غُبارِ نِعالِ زُوّارِ
هذِهِ الرَّوْضَةِ
خاك قدم خدام اين
عتبه پاكيزه آسمانى و غبار كفشهاى زائرين اين روضه
الْمُنَوَّرَةِ
الْمَلَكُوتِيَّةِ مُرَوِّجِ آثارِ اَجْدادِهِ الْمَعْصُومينَ السُّلْطانِ بْنِ
السُّلْطانِ اَبُو المُظَفِّر
نورانى ملكوتى
رواج دهنده آثار اجداد معصومش سلطان پسر سلطان پادشاه پيروزمند
شاه عَبّاس
الْحُسَيْنِىّ الْمُوسَوِىّ الصَّفَوِىّ بهادُرْخان فَاسْتَسْعَدَ بِالْمَجيى ءِ
ماشِيا عَلى
شاه عباس حسينى
موسوى صفوى بهادرخان پس سعادت يافت به آمدن با
قَدَمَيْهِ مِنْ
دارِ السَّلْطَنَةِ اِصْفَهان اِلى زِيارَةِ هذَا الْحَرَمِ الاَْشْرَفِ وَقَدْ
تَشَرَّفَ بِزينَةِ
پاى پياده از
پايتخت كشور يعنى اصفهان به زيارت اين حرم شريف و تشرّف حاصل كرد به تزيين
هذِهِ الْقُبَّةِ
مِنْ خُلَّصِ مالِهِ فى سَنَةِ اَلْفٍ وَعَشْرٍ وَتَمَّ فى سَنَةِ اَلْفٍ وَسِتّ
وَعَشَرَ
اين گنبد از مال
خالص خود در سال هزار و ده و اتمام پذيرفت در سال هزار و شانزده
پنجم شيخ طبرسى
در اعلام الورى بعد از ذكر جمله اى از معجزات حضرت امام رضاعليه السلام گفته و
امّا آنچه ظاهر شده براى مردم از بعد از شهادت آن حضرت تا زمان ما از بركت مشهد
مقدّس آن حضرت و علامات و عجايبى كه مشاهده كردند خلق بسيار و عامّ و خاصّ تصديق
آن نمودند و مخالف و مؤ الف اقرار به آن نمودند بسيار بلكه از حدّ حصر خارج است و
همانا در آن مشهد مقدّس كور مادرزاد و ابرص شفا يافتند و دعاها مستجاب شده و حاجات
برآورده شده و شدائد و مُلِمّات برطرف شده و ما بسيارى از اينها را خود مشاهده
كرديم و علم و يقينى كه شك در آن راه نيابد پيدا نموديم و شيخ اجلّ شيخ حُرّ عاملى
در اثبات الهداة بعد از نقل اين كلام از شيخ طبرسى فرموده كه مؤ لّف اين كتاب
محمّد بن الحسن الحرّ مى گويد كه من ديدم و مشاهده كردم بسيارى از اين معجزات را
همچنانكه شيخ طبرسى مشاهده نموده و يقين براى من حاصل شد همچنانكه براى او يقين حاصل
شده بود در مدّت مجاورت من در مشهد مقدّس كه بيست و شش سال مى شود و شنيدم چيزهايى
در اين باب كه از حدّ تواتر گذشته و در خاطر ندارم كه من دعا كرده باشم در اين
مشهد و از خدا حاجتى خواسته باشم مگر آنكه برآورده شده الحمدُلله و تفصيل را مقام
گنجايش ندارد لهذا اكتفا كرديم به اجمال مؤ لّف اين كتاب عبّاس قمّى گويد كه در هر
زمان آنقدر كرامات و معجزات از اين روضه مقدّسه ظاهر مى شود كه احتياج به نقل
وقايع گذشته نيست و ما در باب دويّم در اعمال شب بيست و هفتم رجب اشاره كرديم به
چيزى كه مناسب اين مقام بود و فعلاً مقام را گنجايش تطويل نيست بهتر آنكه اين فصل
را به همين جا ختم كنيم و اين چند شعر را كه از جامى نقل شده در مدح آن حضرت نقل
نماييم :
سَلامٌ عَلى آلِ
طه وَيَّس - سَلامٌ عَلى آلِ خَيْرِ النَّبِيّينَ
سلام بر خاندان
طه و ياسين - سلام بر خاندان بهترين پيمبران
سَلامٌ عَلى
رَوْضَةٍ حَلَّ فيها - اِمامٌ يُباهى بِهِ المُلْكُ وَالدّينُ
سلام بر روضه اى
كه مسكن گرفت در آن - امامى كه افتخار كند بدان مُلك و دين
امام بحق شاه
مطلق كه آمد - حريم درش قبله گاه سلاطين
شه كاخ عرفان گل
شاخ احسان - دُرِ دُرج امكان مه بُرج تمكين
علىّ بن موسى
الرّضا كز خدايش - رضا شد لقب چون رضا بودش آيين
ز فضل و شرف بينى
او را جهانى - اگر نبودت تيره چشم جهان بين
پى عطر روبند
حُوران جنّت - غبار درش را بگيسوى مشكين
اگر خواهى آرى
بكف دامن او - برو دامن از هر چه جز اوست بر چين
$
###دلم براي
غريبان هميشه سوزان است
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى أَيُّهَا الرِّضَا يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
دلم براي غريبان
هميشه سوزان است - علي الخصوص غريبي که در خراسان است
غريب تر ز حسين و
رضا اگر خواهي - برو بقيع و ببين قبرها چه ويران است
نقل مي کنند
زائري از مدينه آمد خراسان براي زيارت امام رضا ، همين که حرم با صفا ي امام رضا
را ديد ، زائرن را ديد ، خدّام را ديد . اين زائر دم در ايستاد . صدا زد : آقا جان
از مدينه آمدم ، در مدينه بودم ، به من مي
گفتند امام رضا غريب است ، گذر نامه گرفتم ، با تمام مشکلات آمدم ترا زيارت
کنم . حالا مي بينم گنبد و بارگاه داري ، زائرين مثل پروانه دور حرمت مي گردند آقا
اگر مي خواهي غريب ببيني بيا برويم مدينه، چهار تا قبر غريب نشانت بدهم که قبورشان
با خاک يکسان است حتي يک سايبان هم ندارند . روزها آفتاب بر آن قبورمي تابد .
خراسان بدن امام
رضا را گلباران کردند ، اما مدينه جنازه
امام حسن را تير باران کردند ، کربلا هم بدن امام حسين را زير سمّ اسبها قرار
دادند .
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا علي بن موسي
يا الله به عظمت
امام رضا درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قّرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
چشمم به راهش
مانده و آهم به سينه
تا که جگر گوشه
ام آيد از مدينه
يا رب به غربت از
پا فتادم
کي از مدينه آيد
جوادم
کي ميرسد سوي
مدينه ناله من
تا آيد از ره
زائر نه ساله من
از آتش زهر در
التهابم
در شهر غربت در
پيچ و تابم
شنيده ايد امام
رضا (عليه السّلام) وقتي از خانه ي مأمون بيرون آمد از شدت زهر جفا دائم ميان کوچه
روي زمين مي نشست و پا مي شدند، بر زمين مي خوردند.
اين تنها جايي
نبود که از اهل بيت يک نفر زمين مي خورد، چند جاي ديگر هم در تاريخ داريم:
يک مادري را مي
شناسم از خانه تا مسجد چند مرتبه زمين نشست و بلند شد.
يک آقايي را مي
شناسم که تا خبر جان دادن همسرش را شنيد از مسجد تا خانه مي دويد و زمين مي نشست.
يک آقايي را مي
شناسم از خيمه گاه تا کنار بدن علي اکبرش مي دويد و زمين مي خورد. يک خواهري را مي
شناسم از خيمه تا گودال هي مي دويد و زمين مي خورد. از حرم تا قتلگه … .
يک آقايي را مي
شناسم لحظه هاي آخر در يک قسمت کوتاه از شدت تير و نيزه ها زمين خورد و بلند شد.
يک دختري را مي
شناسم نيمه شب تو بيابان ها زمين خورد بلند شد … .
شب آخريه ببين مي
خوان سفره و جمع كنند،سفره اي كه خودش دو ماه برا حسينش ،براحسنش،برا باباش،برا
امام رضا پهن كرده،شب آخر ماه صفر،با دستاي خودش شال عزا از گردن مهدي در
مياره،همه مي گن ما مزد عزاداري از فاطمه مي خواهيم،ما ميگيم عذر عزاداري از فاطمه
مي خواهيم،بي بي جان عذر مي خواهيم نتونستيم حق روضه هاتونو ادا كنيم،تا فاطميه
زنده باشم قول مي دم جبران كنم،مادر مادر مادر،وقتي خواست از مدينه حركت كنه،زن
وبچه اهل و عيال ،همه رو جمع كرد،فرمود من دارم ميرم،همتون پشت سر من گريه
كنيد،وقتي گفتند،آقا جان خوب نيست آدم پشت سر مسافر گريه كنه،آقا سر انداخت
پايين،فرمود:آره ،اما مسافري كه اميد برگشت داره،من كه يقين دارم كه ديگه از اين
سفر برنمي گردم،مي خوام عرض كنم آقاجان،هركي مي خواد بره سفر،اگر اميد برگشت
نداشته باشه، اگر قرار بر اينه اهل و عيالو دعوت به گريه و ناله كنه،درستشم شايد
همين باشه،يه سئوال دارم از شما،مي خوام بگم چرا كربلا جريان برعكس شد،حسين داشت
مي رفت ميدان،ديد زينب داره گريه مي كنه،گفت:زينب جان گريه نكن،گريه ها رو نگه
دار،چرا گريه نكنم،گريه ها رو نگه دار، برا وقتي كه تو رو به اسارت مي برند،مي
بينم دستاي تو رو بستند،كوچه به كوچه،شهر به شهر،گذر به گذر،با دست بسته تو رو مي
برند،گريه ها رو نگه دار برا اون روز.يا امام رضا آرزوهايي كه ما داريم،همه از
خواسته هاي شما نشئت ميگيره،آرزويه تك تك ماست،واسه ارباب بي كفنمون جون بديم،شما
هم همين كارو كرديد،اون لحظات آخر،ديدند،فرشاي حجره رو جمع كرديد،فرمود مي خوام رو
خاك جون بدم مثل جد غريبم حسين،نمي دونم اون لحظات آخر لب تشنه بوديد،يا نه،عرضم
تمام همين يك جمله،اما خدارو صد هزار مرتبه شكر،وقتي مي خواستي جون بديد،ديگه زن و
بچه كنارت نبود،دخترت نبود،لحظه جون دادن تو رو نديد،اما بميرم براي اون آقايي
كه،وقتي كه مي خواست جون بده،زينب آمد بالاي تل زينبيه،از اون بالاي بلندي نگاه
كنه،ببينه دور حسين حلقه زدند،هاي اخرين ناله هاي محرم و صفره، ها، نيزه دار با
نيزه مي زنه،شمشير دار با شمشير مي زنه ،حسين...لذا وقتي برگشت مدينه،اين روضه اگر
متواتر نبود تو مقاتل،باورش برا ،آدم سخت بود،مگه مي شه ،دو تا همسر،دو ماه همديگر
رو نديدند،همديگر رو نشناسند،عبدالله چشم تو چشم زينب،گفت:تو خانم منو نديدي،گفت
عبدالله حق داري منو نشناسي،خودم ديدم بين دو نهر آب ... حسين....
$
###آقا وقتي
خواست از مدينه حرکت کند
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى أَيُّهَا الرِّضَا يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
به غم هاي ناگفته ات باد جاري - سرشکم به دامان، علي ابن موسي
تو را بارها،
بارها کشت مامون - به رنج فراوان، علي ابن موسي
نبايد که با
هيفده خواهر آخر - تو تنها دهي جان، علي ابن موسي
تو مسموم گشتي،
دگر جسم پاکت - نشد سنگ باران، علي ابن موسي
تو ديگر جوادت
نشد اِرباً اِربا - ز شمشيرِ بُرّان، علي ابن موسي
تو دستِ جدا گشته
از تن نديدي - به خاک بيابان، علي ابن موسي
تو شش ماهه طفلت
در آغوش گرمت - نشد تشنه قربان، علي ابن موسي
مانند سگ گرسنه و
گربه لوس
مالم رخ بر آستان
شه طوس
زيرا که سگ گرسنه
و گربه زار
از سفره اغنيا
نگردد مأيوس
آقا وقتي خواست
از مدينه حرکت کند، يک عده زن و بچه دور خودش جمع کرد.
السلام علي من
أمر أولاده و عياله بالنياحة عليه قبل وصول القتل اليه
آقا وقتي مي
خواست از مدينه حرکت کند دستور داد که زن و بچه اش بنشينند و برايش نوحه کنند.
فرمود: من ديگر بر نمي گردم. بناست مرا در ديار غربت مسموم کنند. وقتي خواست از
مدينه حرکت کند دوازده هزار دينار سر راهي بين غلامها و نوکرها و کنيزها و آقازاده
هايش توزيع کرد.
از کثرت معاصي و
ز ذلت رجاء
گفتم به خود کجا
بروم نيست ارتجاء
نا گه به گوش،
هاتف غيبم زد اين ندا
قبر امام هشتم و
سلطان دين رضا
ازجان ببوس
وبردرآن بارگاه باش
خدايا! زهرش
دادند، مسمومش کردند. ميان حجره مثل مارگزيده به خود مي پيچيد. اي خدا! بلند شد،
صدا زد: ابا صلت! در خانه را ببند. اباصلت
مي گويد: در صحن خانه راه مي رفتم، مي ديدم آقا هي بلند مي شود هي مي شيند. حالش منقلب است. يک وقت ديدم از گوشه
حياط يک آقازاده دارد مي آيد. دويدم جلو گفتم: آقا! مگر در خانه باز بود؟ گفت: نه
پس شما از کجا آمديد؟ صدا زد: ابا صلت! همان کس که مرا از مدينه به اينجا آورد
همان کس مرا از در بسته عبور داد. گفتم: شما کي هستيد؟ فرمود: من محمد بن علي
هستم. حجره را به او نشان دادم. آمد طرف داخل اتاق، ديدم آقا پسرش را بغل کرده
است. ابا صلت من خيلي منقلب شدم. در ميان صحن خانه گريه مي کردم و راه مي رفتم.
طولي نکشيد يک وقت ديدم آقازاده از ميان حجره بيرون آمد، اما حالش خيلي منقلب است.
آخه بابايش از دنيا رفته بود.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا علي بن موسي
يا الله به عظمت
امام رضا درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قّرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
خراسان مي دهد
بوي مدينه - خراسان کوه غم دارد به سينه.
خراسان را سراسر
غم گرفته - در و ديوار آن ماتم گرفته.
خراسان! کو امام
مهربانت؟ - چه کردي با گرامي ميهمانت؟
خراسان راز دل ها
با رضا داشت - چه شب هايي که ذکر يا رضا داشت.
خراسان کربلاي
ديگر ماست - مزار زاده پيغمبر ماست.
خراسان! مي دهد
خاکت گواهي - ز مظلومي ، شهيدي ، بي
گناهي.
به دل ، داغ
امامت را نهادند - امامت را به غربت زهر
دادند.
دريغا! ميهمان در
خانه کشتند - چه تنها و چه مظلومانه کشتند.
امامِ اِنس و جان
را زهر دادند - به تهديد و به ظلم و قهر دادند.
ز نارِ زهرِ
دشمن، نور مي سوخت - سراپا همچو نخل طور مي سوخت.
ز جا برخاست با
رنگ پريده - غريبانه، عبا بر سر کشيده.
گهي بي تاب و گه
در تاب مي شد - همه چون شمع روشن آب مي شد.
ميان حجره در
بسته مي سوخت - نمي زد دم ، ولي پيوسته مي سوخت.
ز هفده خواهر
والا تبارش - دريغا کس نبودي در کنارش.
به خود پيچيد و
تنها دست و پا زد - جوادش را، جوادش را صدا زد.
دلش درياي خون،
چشمش به در بود - اميدش ديدن روي پسر بود.
پدر مي گشت قلبش
پاره پاره - پسر مي کرد بر حالش نظاره.
پدر چون شمع
سوزان آب مي شد - پسر هم مثل او بي تاب مي شد.
پدر آهسته چشم
خويش مي بست - پسر مي ديد و جان مي داد از دست.
پسر از پرده دل
ناله سر داد - پدر هم جان در آغوش پسر داد.
$
###توسل به بضعه
پیامبر
توسل به بضعه پیامبر
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى أَيُّهَا الرِّضَا يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
كنج حجره ز همه
دلگيرم
از تب غربت خود
مىميرم
چو من اينگونه
كسى مضطر نيست
غربت من ز على
كمتر نيست
آشنايان همه
بيگانه شدند
دوستىها همه
افسانه شدند
پيروانم همه بيعت
شكنند
به وليعهدى من
طعنه زنند
بى سبب نيست
انيسم آه است
چه كنم؟ خواهر من
در راه است
هم ابن بابويه و
هم شيخ مفيد(رضوان الله تعالي عليهم) نقل مي کنند، البته خصوصيات را مختلف نقل
مي کنند، بعضي ها مي گويند امام هشتم کسالت داشت، مأمون به ديدار حضرت آمد نه
اينکه حضرت آنجا برود، حالا هر کدام باشد فرقي نميكند، ولي مأمون قبلاً به يکي از
غلام هايش سپرده بود كه ناخن هايش را بلند کند و بعد هم زير ناخ نهايش زهري
را تعبيه کند و بعد هم دستور داد آن ميوه را آوردند و گفت: اين ميوه را براي حضرت
آماده کن. ميوه ها را آماده کرد و مأمون به حضرت گفت شما اينها را ميل کنيد،
برايتان خوب است. حضرت امتناع کرد. در روايت دارد هرچه اصرار کرد امتناع کرد.
مأمون گفت: سوگند به خدا از جايم حرکت نمي کنم مگر اينکه شما اينها را بخوريد.
حضرت به زور مقداري از آن ميوه را تناول کرد. مأمون بلافاصله حرکت کرد و رفت. امام
هشتم هم حرکت کرد، اما دو تا حرکت مي گويد. امام هشتم وقتي از جا حرکت کرد پنجاه
بار بلند شد و نشست. «يَتَمَلْمَلُ تَمَلْمُلَ السَّلِيم» امام هشتم مثل مار گزيده
به خودش مي پيچيد، روکرد به اباصلت و گفت: درب خانه را ببند و کسي را راه نده.
حضرت رفت و در حجره خودش خوابيد. اباصلت مي گويد: من در صحن خانه ايستاده بودم يک
وقت نگاه کردم ديدم نوجواني وسط صحن خانه است كه اشبه مردم به امام هشتم است. جلو
رفتم گفتم: آقازاده من همه دربها را بسته بودم، شما از کدام در وارد شديد؟ گفت:
اي اباصلت خدايي که من را در يک لحظه از مدينه به طوس آورد، از در بسته هم وارد
مي کند. آمده ام پدر مظلوم و مسموم و معصوم خودم را ببينم و با او وداع کنم. مي
گويد: ديدم به سوي حجرهاي که امام هشتم در آن بود رفت. من در پي او رفتم، ديدم در
را باز کرد همين که وارد شد ديدم امام هشتم از جاي حرکت کرد و پسر را در آغوش
گرفت، پسرش را مي بوسيد. وقتي من اين منظره را به ذهن مي آورم، ياد حسين(عليه
السلام) مي کنم: «و رفع رأسه و ودعه في حجره» سر علي را بلند کرد و در دامن
گرفت: «و وضع خده علي خده» صورت به صورت علي گذاشت، اما علي با او صحبتي نکرد.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا علي بن موسي
يا الله به عظمت
امام رضا درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قّرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###خبراباصلت
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى أَيُّهَا الرِّضَا يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
دريـغـا كه در
طوس يا و ر نـدارم
حبـيـبـي طـيـبي
به بستر ندارم
در اين ملك غربت
اگرجا ن سپارم
معـيـني بـجـز
حيّ داور ندارم
د لـم شـد ز زهـر
جـفـا پا ره پا ره
كجا ئي اجل تا ب
د يگر ندارم
چه سا زم خدايا
دراين شهر غربت
كه فرزندي از
مهربرسر ندارم
ابا صلت بيا
فـرشها را بكن جـمـع
كه ميلي به با
لين و بستر ندارم
نهم تا غـريبا نه
سر بر سر خا ك
كه ا كنو ن
غـريبم برادر ندارم
الـهـي كسي د ر
غـريـبي نـمـيـرد
لب خشك و جز د يد
ه تر ندارم
سپرد در مد ينه
پدر در خراسا ن
برادر نه فـرزند
و خواهر ندارم
«خزائن الشهدا
ذريعة الرضويه گوهري»
اباصلت هروي مي
گويد:
من در خدمت حضرت
رضا عليه السلام بودم. به من فرمود:« اي اباصلت! داخل اين قبّه اي که قبر هارون
است، برو و از چهار طرف آن کمي خاک بردار و بياور.»
من رفتم و خاک ها
را آوردم.
امام خاکها را
بوييد و فرمود:« ميخواهند مرا پشت سر هارون دفن کنند، ولي در آنجا سنگي ظاهر مي
شود که اگر همه کلنگهاي خراسان را بياورند، نمي توانند آن را بکَنند.» و اين سخن
را در مورد بالاي سر و پايين پاي هارون فرمود.
بعد وقتي خاک پيش
روي هارون يعني طرف قبله هارون را بوييد، فرمود:« اين خاک، جايگاه قبر من است. اي
اباصلت، وقتي قبر من ظاهر شد، رطوبتي پيدا مي شود. من دعايي به تو تعليم مي کنم.
آن را بخوان. قبر پر از آب مي شود. در آن آب ماهي هاي کوچکي ظاهر مي شوند. اين نان
را که به تو مي دهم براي آنها خرد کن. آنها نان را مي خورند. سپس ماهي بزرگي ظاهر
مي شود و تمام آن ماهي هاي کوچک را مي بلعد و بعد غايب مي شود. در آن هنگام دست
خود را روي آب بگذار و اين دعا را که به تو ميآموزم بخوان. همهي آبها فرو مي
روند. همهي اين کارها را در حضور مأمون انجام ده.»
سپس فرمود:« اي
اباصلت! من فردا نزد اين مرد فاجر و تبهکار مي روم. وقتي از نزد او خارج شدم، اگر
سرم با عبايم پوشانده بودم، ديگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است.»
فردا صبح، امام
در محراب خود به انتظار نشست. بعد از مدتي مأمون غلامش را فرستاد که امام را نزد
او ببرد. امام به مجلس مأمون رفت و من هم به دنبالش بودم. در جلوي او طبقي از خرما
و انواع ميوه بود. خود مأمون خوشه اي از انگور به دست داشت که تعدادي از آن را
خورده و مقداري باقي مانده بود.
با ديدن امام، برخاست
و او را در آغوش کشيد و پيشاني اش را بوسيد و کنار خود نشاند. سپس آن خوشه انگور
را به امام تعارف کرد و گفت:« من از اين انگور بهتر نديده ام.»
امام فرمود:« چه
بسا انگورهاي بهشتي بهتر باشد.»
مأمون گفت:« از
اين انگور ميل کنيد.»
امام فرمود:« مرا
معذور بدار.»
مأمون گفت:« هيچ
چاره اي نداريد. مگر مي خواهيد ما را متهم کنيد؟ نه. حتماً بخوريد.» سپس خودش خوشه
انگور را برداشت و از آن خورد و آن را به دست امام داد.
امام سه دانه
خورد و بقيه اش را زمين گذاشت و فوراً برخاست.
مأمون پرسيد:«
کجا مي رويد؟»
فرمود:« همان جا
که مرا فرستادي.»
سپس عبايش را به
سر انداخت و به خانه رفت و به من فرمود:« در را ببند.»
سپس در بستر
افتاد.
کنج حجره ز همه
دلگيرم - از تب غربت خود مي ميرم
چو من اينگونه
کسى مضطر نيست - غربت من ز على کمتر نيست
آشنايان همه
بيگانه شدند - دوستي ها همه افسانه شدند
پيروانم همه بيعت
شکنند - به وليعهدى من طعنه زنند
بى سبب نيست
انيسم آه است - چه کنم؟ خواهر من در راه است
گر خبر از دل
زارم گيرد - بين ره از غم من مي ميرد
به اميدى که
جوادم آيد - عقده از کار دلم بگشايد
پسرم درد به سينه
دارد - خبر از شهر مدينه دارد
کوچه تنگِ مدينه
ديده ست - ناله ى فاطمه را بشنيده ست
ترسم از اينکه
شبيه زهرا به جوانى برود از دنيا
جواد زماني
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا علي بن موسي
يا الله به عظمت
امام رضا درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قّرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###حضور امام
جواد بر بالين پدر در لحظه شهادت
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى أَيُّهَا الرِّضَا يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
شـنـيـد سـتم
بوقـت د ا د ن جا ن
اما م هـشتمين شا
ه خـرا سا ن
دم آخر به هـرجا
نب نظردا شت
اميد د يد ن روي
پسر د ا شـت
زا لما س مژه يا
قـوت مـيـسـفـت
دما دم با زبا ن
حا ل ميگـفــت
كجـا يي اي
تـقـي آرا م جـا نـم
سرورقـلـب و نو ر د يـد گا نم
بيا با با كه
وقـت احتضا راست
براهت چشم من
درانتظا راست
به غربت ميسپا رم
جا ن شيرين
بيا با لين من يك
لـحـظـه بنشين
«اشعا ربرگزيده
ج2ص35»
حضور امام جواد
بر بالين پدر در لحظه شهادت
من در وسط خانه
محزون و ناراحت ايستاده بودم که ناگهان ديدم جواني بسيار زيبا پيش رويم ايستاده که
شبيه ترين کس به حضرت رضا عليه السلام است.
جلو رفتم و عرض
کردم:« از کجا داخل شديد؟ درها که بسته بود.»
فرمود:« آن کس که
مرا از مدينه تا اينجا آورد، از در بسته هم وارد کرد.»
پرسيدم:« شما
کيستيد؟»
فرمود:« من حجّت
خدا بر تو هستم، اي اباصلت! من محمد بن علي الجواد هستم.»
سپس به طرف پدر
گراميش رفت و فرمود:« تو هم داخل شو!»
تا چشم مبارک
حضرت رضا عليه السلام به فرزندش افتاد، او را در آغوش کشيد و پيشانياش را بوسيد.
حضرت جواد عليه
السلام خود را روي بدن امام رضا انداخت و او را بوسيد. سپس آهسته شروع کردند به
گفتگو که من چيزي نشنيدم. اسراري بين آن پدر و پسر گذشت تا زماني که روح ملکوتي
امام رضا عليه السلام به عالم قدس پر کشيد.
امام جواد عليه
السلام فرمود: اي اباصلت! برو از داخل آن تخت و لوازم غسل و آب را بياور.»
گفتم:« آنجا چنين
وسايلي نيست.»
فرمود:« هر چه مي
گويم، بکن!»
من داخل خزانه
شدم و ديدم بله، همه چيز هست. آنها را آوردم و دامن خود را به کمر زدم تا در غسل
امام کمک کنم.
حضرت جواد
فرمود:« اي اباصلت! کنار برو. کسي که به من کمک مي کند غير از توست.» سپس پدر
عزيزش را غسل داد. بعد فرمود:« داخل خزانه زنبيلي است که در آن کفن و حنوط است.
آنها را بياور.»
من رفتم و زنبيلي
ديدم که تا به حال نديده بودم. کفن و حنوط کافور را آوردم.
حضرت جواد پدرش
را کفن کرد و نماز خواند و باز فرمود:« تابوت را بياور.»
عرض کردم:« از
نجاري؟»
فرمود:« در خزانه
تابوت هست.»
داخل شدم. ديدم
تابوتي آماده است. آن را آوردم.
امام جواد، پدرش
را داخل تابوت گذاشت و سپس به نماز ايستاد.
هنوز نمازش تمام
نشده بود که ناگهان ديدم سقف شکافته شد و تابوت از آن شکاف به طرف آسمان رفت.
گفتم:« يا ابن رسول الله! الان مأمون مي آيد و مي گويد بدن مبارک حضرت رضا چه شد؟»
فرمود:« آرام
باش! آن بدن مطهّر به زودي برمي گردد. اي اباصلت! هيچ پيامبري در شرق عالم نمي
ميرد، مگر آنکه خداوند ارواح و اجساد او و وصياش را به هم ملحق فرمايد، حتي اگر
وصيّ اش در غرب عالم بميرد.»
در اين هنگام
دوباره سقف شکافته شد و تابوت به زمين نشست.
سپس حضرت جواد،
بدن مبارک پدرش را از تابوت خارج کرد و به وضعيت اوليّه خود در بستر قرار داد.
گويي نه غسل داده و نه کفن شده بود. بعد فرمود:« اي اباصلت! برخيز و در را براي
مأمون باز کن.»
درمشهد امام
جوادآمد ببالين پدرش امام رضا
در شهرغربتـــم
نــرسد کس به دادم - يارب رسان کنار من اکنون جوادمن
باشد مراد من
دراين دم آخــرببينمش - يارب بده در اين دم آخر مــــراد من
جانم به لب رسيده
و نيامد عزيز من - هنـــگام مـردنــم برســد تا به داد من
بابا بيــا ببين
جـــگرم پاره پــاره شد - آتــش فکنده زهــر جفـا در نــهاد من
مامـون بي حيــا
زد آتـش به پيکـرم - در دل نهفتــه بود هميشـــه عنــاد من
اما دركربلا امام
حسين آمد ببالين جوانش
اما دركربلا امام
زين العابدين آمد براي كفن ودفن باباش امام حسين
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا علي بن موسي
يا الله به عظمت
امام رضا درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قّرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###اخبارشهادت
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى أَيُّهَا الرِّضَا يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
رضاي تو را من
رضايم، رضا جان
به دربار تو من
گدايم رضا جان
اگر دور از مکه و
کربلايم
تويي مکه و
کربلايم رضا جان
منم دردمند و تو
باشي طبيبم
حريم تو
دارالشفايم رضا جان
زيمنت خراسان بود
غرق نعمت
منم ريزه خوار
شمايم رضا جان
به وقت صراط و
حساب و ميزان
به فرياد رس اين
سه جايم رضا جان
مراني مرا از درت
جان زهرا
که مدحت سراي
شمايم رضا جان
ابن بابويه به
سند معتبر روايت كرده است كه مردى از اهل خراسان به خدمت امام رضا عليه السلام آمد
و گفت: حضرت رسالت صلى اللّه عـليـه و آله و سـلم را در خـواب ديـدم كـه بـه مـن
گـفـت: چـگـونـه خـواهـد بـود حال شما اهل خراسان در وقتى كه مدفون سازند در زمين
شما پاره اى از تن مرا و بسپارند به شما امانت مرا و پنهان گردد در زمين شما ستاره
من؟ حضرت فرمود كه منم آنكه مدفون مـى شـود در زمـيـن شما و منم پاره تن پيغمبر
شما و منم امانت آن حضرت و نجم فلك امامت و هـدايـت، هـر كه مرا زيارت كند و حق
مرا شناسد و اطاعت مرا بر خود لازم داند من و پدران من شفيع او خواهيم بود در روز
قيامت و هر كه ما شفيع او باشيم البته نجات مى يابد هر چند بـر او گـنـاه جـن و
انـس بـوده بـاشـد. بـه درسـتـى كه مرا خبر داد پدرم از پدرانش كه حضرت رسالت
صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه هر كه مرا در خواب ببيند مرا ديده؛ زيـرا كـه
شـيـطان به صورت من متمثل نمى شود و نه به صورت احدى از اوصياء من و نه به صورت
احدى از شيعيان خالص ايشان، به درستى كه خواب راست يك جزو است از هفتاد جزو از
پيغمبرى.
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا علي بن موسي
يا الله به عظمت
امام رضا درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قّرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
بـه سـنـد
مـعـتـبـر ديـگـر از آن جناب منقول است كه گفت: به خدا سوگند كه هيچ يك از ما اهـل
بـيـت نـيـسـت مـگـر آنـكـه كـشـتـه مـى گـردد و شـهـيـد مـى شـود، گـفـتـنـد:
يـابـن رسـول اللّه! كى ترا شهيد مى كند؟ فرمود كه بدترين خلق خداوند در زمان من
مرا شهيد خواهد كرد به زهر و دور از يار و ديار در زمين غربت مدفون خواهد ساخت پس
هر كه مرا در آن غـربـت زيـارت كـنـد حـق تـعالى مزد صد هزار شهيد و صد هزار صديق
و صد هزار حج كـنـنـده و عـمره كننده و صد هزار جهاد كننده براى او بنويسد و در
زمره ما محشور شود و در درجـات عـاليـه بـهشت رفيق ما باشد.
ايضا به سند
معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله
و سلم فرمود كه پاره اى از تن مـن در زمـيـن خـراسـان مدفون خواهد شد هر مؤ منى كه
او زيارت كند البته بهشت او را واجب شود و بدنش بر آتش جهنم حرام گردد.
ايـضـا بـه سـنـد
معتبر روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السلام فرمود از پسر من مـوسـى عـليـه
السـلام پـسـرى بـه هـم خـواهد رسيد كه نامش موافق نام اميرالمؤ منين عليه السـلام
بـاشـد و او را بـه سـوى خـراسـان بـرنـد و به زهر شهيد كنند و در غربت او را
مدفون سازند، هر كه او را زيارت كند و به حق او عارف باشد حق تعالى به او عطا كند
مـزد آنـهـا كـه پـيـش از فـتـح مـكـه در راه خـدا جـان و مـال خـود را بـذل
كـردنـد.
ايـضـا بـه سـنـد
مـعـتـبـر از امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام مـنقول است كه آن جناب فرمود:
مردى از فرزندان من در زمين خراسان به زهر ستم و عدوان شـهـيـد خـواهـد شـد كه نام
او موافق نام من باشد، و نام پدرش موافق نام موسى بن عمران بـاشـد هـر كـه او را
در آن غـربـت زيـارت كـنـد حـق تـعـالى گناهان گذشته و آينده او را بـيـامـرزد
اگـرچـه بـه عـدد سـتـاره هـاى آسـمـان و قـطـره هـاى بـاران و بـرگ درخـتـان
باشد.
و نـيـز عـلامـه
مـجلسى در ديگر كتب خود نقل كرده به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السـلام كـه
فـرمـود: زود بـاشـد كـه كشته شوم به زهر با ظلم و ستم و مدفون شوم در پـهـلوى
هـارون الرشـيـد و بـگـردانـد خـدا تـربـت مـرا مـحل تردد شيعيان و دوستان من پس
هر كه مرا در اين غربت زيارت كند واجب شود براى او كـه مـن او را زيـارت كـنم در
روز قيامت و سوگند مى خورم به خدايى كه محمّد صلى اللّه عـليـه و آله و سـلم را
گـرامـى داشـته است به پيغمبرى و برگزيده است او را بر جميع خـلايـق كـه هـر كـه
از شـما شيعيان نزد قبر من دو ركعت نماز كند البته مستحق شود آمرزش گناهان را از
خداوند عالميان در روز قيامت و به حق آن خداوندى كه ما را گرامى داشته است بـعـد
از مـحـمـّد صـلى اللّه عـليه و آله و سلم به امامت و مخوصص گردانيده است ما را به
وصـيـت آن حـضـرت، سـوگـنـد مـى خـورم كـه زيـارت كـنندگان قبر من گرامى تر از هر
گروهى اند نزد خدا در روز قيامت و هر مؤ منى كه مرا زيارت كند پس بر روى او قطره
اى از بـاران بـرسـد البـتـه حـق تـعـالى جسد او را بر آتش جهنم حرام گرداند.
$
###خبرهرثمة ابن
اعين
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى أَيُّهَا الرِّضَا يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
کنج حجره ز همه
دلگيرم - از تب غربت خود مي ميرم
چو من اينگونه
کسى مضطر نيست - غربت من ز على کمتر نيست
آشنايان همه
بيگانه شدند - دوستي ها همه افسانه شدند
پيروانم همه بيعت
شکنند - به وليعهدى من طعنه زنند
بى سبب نيست
انيسم آه است - چه کنم؟ خواهر من در راه است
گر خبر از دل
زارم گيرد - بين ره از غم من مي ميرد
به اميدى که
جوادم آيد - عقده از کار دلم بگشايد
پسرم درد به سينه
دارد - خبر از شهر مدينه دارد
کوچه تنگِ مدينه
ديده ست - ناله ى فاطمه را بشنيده ست
ترسم از اينکه
شبيه زهرا به جوانى برود از دنيا
هرثمة ابن اعين
روايت كرده است كه گفت: شبى نزد ماءمون بـودم تـا آنكه چهار ساعت از شب گذشت چون
مرخص شدم به خانه برگشتم بعد از نصف شب صداى در خانه را شنيدم يكى از غلامان من
جواب گفت كه كيستى؟ گفت هرثمه را بگو كه سيد و مولاى تو، ترا مى طلبد. پس به سرعت
برخاستم و جامه هاى خود را پوشيدم و بـه تـعجيل روان شدم چون داخل خانه آن جناب
شدم ديدم كه مولاى من در صحن خانه نشسته است. گفت: اى هرثمه! گفتم: لبيك، اى مولاى
من! گفت: بنشين. چون نشستم فرمود كه اى هـرثـمـه! آنـچـه مـى گويم بشنو و ضبط كن،
بدان كه هنگام آن شده است كه نزد حق تعالى رحلت نمايم و به جد بزرگوار و پدران
ابرار خود ملحق گردم و نامه عمر من به آخـر رسـيـده است و ماءمون عزم كرده است كه
مرا زهر بخوراند در انگور و انار و اما انگور پس زهر در رشته خواهد كشيد و به سوزن
در ميان دانه هاى انگور خواهد دوانيد، و اما انار پـس نـاخـن بـعـضى از غلامان
خود را به زهر آلوده خواهد كرد و به دست او انار براى من دانه خواهد كرد و فردا
مرا خواهد طلبيد و آن انگور و انار را به جبر به من خواهد خورانيد و بعد از آن
قضاى حق تعالى بر من جارى خواهد شد، چون به دار بقا رحلت نمايم ماءمون مى خواهد
مرا به دست خود غسل بدهد چون اين اراده كند پيغام مرا در خلوت به او برسان و بـگـو
گـفـت اگـر مـتـعـرض غـسـل و كـفن و دفن من بشوى حق تعالى ترا مهلت نخواهد داد و
عذابى كه در آخرت براى تو مهيا كرده به زودى در دنيا به تو خواهد فرستاد چون اين
را بـگـويـى دسـت از غـسـل دادن مـن خـواهـد داشت و به تو خواهد گذاشت و از بام
خانه خود مـشـرف خـواهـد شـد كـه مـشـاهـده كـنـد كـه تـو چـگـونـه مـرا غـسـل مـى
دهـى. اى هـرثـمـه! زيـنـهـار كـه مـتـعـرض غـسـل مـن مشو تا ببينى كه در كنار
خانه خيمه سفيدى برپا كنند، چون خيمه را مشاهده كنى مـرا بردار و به اندرون خيمه
بر، و خود در بيرون خيمه بايست و دامان خيمه را برمدار و نـظـر مكن كه هلاك مى
شوى، و بدان كه در آن وقت ماءمون از بالاى بام خانه خود به تو خـواهـد گـفـت كـه اى
هـرثـمـه! شـمـا شـيـعـيـان مـى گـويـيـد كـه امـام را غـسـل نـمـى دهـد مـگـر
امـامـى مـثـل او، پـس در ايـن وقـت امـام رضـا عـليـه السـلام را كـى غسل مى دهد
و حال آنكه پسرش در مدينه است و ما در طوسيم؟ چون اين را بگويد جاب بگو كـه مـا
شـيـعـيـان مـى گـويـيـم كـه امـام را واجـب اسـت امـام غسل بدهد اگر ظالمى منع
نكند، پس اگر كسى تعدى كند و در ميان امام و فرزندش جدايى افكند امامت او باطل نمى
شود اگر امام رضا عليه السلام را در مدينه مى گذاشتى پسرش كـه امـام زمـان اسـت او
را عـلانـيـه غـسـل مـى داد و در ايـن وقـت نـيـز پـسـرش غـسـل مـى دهـد به نحوى
كه ديگران نمى دانند. پس بعد از ساعتى خواهى ديد كه آن خيمه گـشوده مى شود و مرا
غسل داده و كفن كرده بر روى نعش گذاشته اند پس نعش را بردارند و به سوى مدفن من
برند چون مرا به قبه هارون برند ماءمون خواهد خواست كه قبر پدر خـود هارون را قبله
من گرداند و هرگز نخواه شد هر چند كلنگ بر زمين زنند به قدر ريزه ناخنى جدا نتواند
كرد، چون اين حالت را مشاهده كنى نزد او برو و از جانب من بگو كه اين اراده كه
كرده اى صورت نمى يابد و قبر امام مقدم مى باشد، اگر در پيش روى هارون يك كـلنـگ
بـر زمـيـن زنـنـد قـبر كنده و ضريح ساخته ظاهر خواهد شد، چون قبر ظاهر شود از
ضـريـح آب سفيدى بيرون خواهد آمد و قبر از آن پر خواهد شد، ماهى بزرگى در ميان آب
پـديد خواهد آمد به طول قبر، بعد از ساعتى ماهى ناپيدا خواهد شد و آب فرو خواهد
رفت پـس در آن وقـت مـرا در قـبـر گـذار و مـگذار كه خاك در قبر ريزند زيرا كه قبر
خود، پر خواهد شد.
پـس حـضـرت
فـرمـود كـه آنـچـه گـفـتـم حـفـظ كـن و بـه عـمـل آور و در هـيـچ يك از آنها
مخالفت مكن، گفتم: اى سيد من! پناه مى برم به خدا كه در امـرى از امور ترا مخالفت
كنم، هرثمه گفت كه از خدمت آن جناب محزون و گريان و نالان بيرون آمدم و غير از خدا
كسى بر ضمير من مطلع نبود، چون روز شد ماءمون مرا طلبيد و تا چـاشـت نـزد او
ايـسـتـاده بـودم، پـس گفت: برو اى هرثمه و سلام مرا به امام رضا عليه السـلام
بـرسـان و بـگـو اگـر بـر شـمـا آسـان است به نزد ما بياييد و اگر رخصت مى
فـرمـايـيـد مـن بـه خـدمـت شـمـا بـيـايـم و اگـر آمـدن را قبول كند مبالغه كن كه
زودتر بيايد...
در شهرغربتـــم
نــرسد کس به دادم - يارب رسان کنار من اکنون جوادمن
باشد مراد من
دراين دم آخــرببينمش - يارب بده در اين دم آخر مــــراد من
جانم به لب رسيده
و نيامد عزيز من - هنـــگام مـردنــم برســد تا به داد من
بابا بيــا ببين
جـــگرم پاره پــاره شد - آتــش فکنده زهــر جفـا در نــهاد من
مامـون بي حيــا
زد آتـش به پيکـرم - در دل نهفتــه بود هميشـــه عنــاد من
صَلَّي اللهُ
عَلَيْك يا علي بن موسي
يا الله به عظمت
امام رضا درد هامان دواكن ، حاجتهامان رواكن ، گرفتاريهامان برطرف كن ، عاقبت
امرمان ختم بخيركن ، خدمتگذاران به اسلام وانقلاب ياري كن ، امام زمانمان ازخطرات
وبلاها حفظ كن ، مريضها - معلولين - مجروحين - جانبازان - ملتمسين - منظورين -
لباس عافيت وصحت وسلامت بپوشان ، اموات - شهدا - امام شهدا - غريق رحمتت بفرما ،
رَحِمَ اللهُ مَن قّرَءَ الفاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوات
$
###مدح ومرثيه
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى أَيُّهَا الرِّضَا يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
اي دست شفا بخشي
ِ تو، پنجره فولاد
انگار مسيح از تو
گرفته است شفا را
اين نقطه ي پايان
محرم، صفر ماست
امضا بنما تذکره
ي کرب و بلا را
آقا قسم به جان
جوادت، چه ميکند
با اين قسم گرفت،
دعايي اگر گرفت
اي ضامن رئوف،
منم آهوي غريب
بغضي کنار پنجره
فولاد، سر گرفت
اي خون شما، در
رگ سلماني ما
سلطاني تو، دليل
سلطاني ما
تو جاي خودت،
برده دل از عشاقت،
يک شِمّه ي تو،
پير خراساني ما
دلي دارم که تنگ
مشهد توست
به سر شوق حريم و
گنبد توست
گدايي خسته در
باب الجوادت
اميد او به فضل
مرقد توست
در صحن، دو چشم
من از آن روز که وا شد
با گريه و با
اشک، حسينيه بنا شد
اي حضرت سلطان،
بِنِگر حال گدا را
از من بخر اين
ناله و اين اشک و بکا را
خراسان مي دهد
بوي مدينه
خراسان کوه غم
دارد به سينه
خراسان را سراسر
غم گرفته
در و ديوار آن
ماتم گرفته
رنگ از رخت پريده
، عرق کرده اي چرا ؟
آقا مگر که موقع
پروازتان شده ؟
اينجا زمين کنار
زمان گريه مي کند
گويا دوباره
مادرتان روضه خوان شده
امروز که از زهر،
ز پا تا سرتان سوخت
انگار دوباره،
پسِ در مادرتان سوخت
تو آمدي و بود
عبا بر سرت آقا
خون بود سفيدي دو
چشم ترت آقا
امروز، دو ماه
است عزادار شمائيم
سخت است در آريم
ز تن رخت عزا را…
غرق نوراست و طلا
گنبد زرد رضا
بوي گل بوي گلاب
مي رسد از همه جا
مثل يک خورشيد
است مي درخشد از دور
شده از اين
خورشيد شهر مشهد پر نور
چشم ها خيره به
او قلب ها غرق دعاست
بر لب پير و جوان
همه يا رضا رضاست
اي خدا کاش که من
يک کبوتر بودم
روي اين گنبد زرد
شاد مي آسودم
مي زدم بال و پري
دور تا دور حرم
از دلم پر مي زد
ماتم و غصه و غم
من کيستم گداي
توياثامن الحجج
شرمنده عطاي
توياثامن الحجج
بالله نميروم
بَرِبيگانگان به عجز
تاهستم آشناي
توياثامن الحجج
ازکارماگره
نگشايدکسي مگر
دست گره گشاي
توياثامن الحجج
تاآخرين نفس نکشم
دست التجا
ازدامن ولاي توياثامن الحجج
خواهم زبخت هِمّت
وازحق سعادتي
تاسرنهم بپاي
توياثامن الحجج
دارالشّفاست کوي
تووخودتويي طبيب
دردمن ودواي
توياثامن الحجج
هستي چوپارة تن
پيغمبرخدا
جان جهان فداي
توياثامن الحجج
آن خالقي که بر
تن بي روح جان دهد
مهر تو، رايگان،
به دل خاکيان دهد
شخصي کريم، جود
بلا شرط مي کند
آري، خدا هر آنچه
دهد، رايگان دهد
هر نعمتي که داد
خدا، بي سوال داد
وصل تو را، که
خواسته ام، بي گمان دهد
از خلقت تو،
خواست خداوند لامکان
ما را کنار رحمت
عامش مکان دهد
گرجان دهم،به يک
نگهت، سود با من است
کالاي خويش را،
که بدين حد گران دهد؟
بي امتحان مرا به
غلامي قبول کن
رسوا شوم، اگر دل
من امتحان دهد
دارم اميد، لطف
تو گيرد چو دست من
دامان پر ز گرد
گناهم تکان دهد
مي خواست گر خداي
نبخشد گناه ما
ما را چرا امام
چنين مهربان دهد؟
آن پرچمي که بر
سر بام حريم توست
راه بهشت را به
محبان نشان دهد
قلب (حسان) به
ياد تو از غصه فارغ است
در انتظار اين که
به پاي تو جان دهد
روز جزا که در صف
قرآن و عترتيم
ما را امام ثامن
ضامن امان دهد
حبيب
چايچيان" حسان "
اي غريبي که ز جد
و پدر خويش جدايي
خفته در خاک
خراسان، تو غريب الغربايي
اين رواق تو و
صحن و حرمت همچو بهشت است
روضه ات جنت
فردوس مسما به رضايي
آه از آن دم که ز
سوز جگر و حال پريشان
ناله ات گشت بلند
آه تقي جان به کجايي
اي شه يثرب و
بطحا تو غريبي به خراسان
سرور جمله غريبان و معين الضعفايي
اغنياء مکه روند
و فقرا سوي تو آيند
جان به قربان تو
شاها که تو حج فقرايي.
شاعر : احمدي
بيا كه مظهر آيات
كبريا اينجاست
بيا كه تربت
سلطان دين ، رضا اينجاست
بيا كه گلبن
گلزار موسى جعفر
بيا كه ميوه
بستان مصطفى اينجاست
بيا كه خسرو
اقليم طوس ، شمس شموس
بيا كه وارث
ديهيم مرتضا اينجاست
شهنشهى كه به چشمان
، غبار درگاهش
كنند حُور و
ملايك ، چو توتيا اينجاست
اگر كليد در رحمت
خدا جوئى
بيا كليد در رحمت
خدا اينجاست
در مدينه علم و
كمال و زهد و ادب
در خزينه بخشايش
و عطا اينجاست
ز قبله گاه
سلاطين بخواه حاجت خويش
شهى كه حاجت
مسكين كند روا اينجاست
قدم ز صدق و
ارادت در اين حرم بگذار
كه مهد عصمت و
ناموس كبريا اينجاست
بيا كه منبع فيض
و عنايت ازلى
بيا كه مطلع و
الشّمس و و الضّحى اينجاست
امام ثامن و ضامن
، رضا كه بر حرمش
نهاده اند شهان ،
روى إ لتجا اينجاست
به خضر كز پى آب
بقاست سرگردان
دهيد مژده كه
سرچشمه بقا اينجاست
دكتر رسا.
مه برج ايمان،
علي ابن موسي - دُر دُرج امکان، علي ابن موسي
سپهر امامت، محيط
کرامت - يم جود و احسان، علي ابن موسي
به آدم دهي دَم،
به موسي دهي يَد - به عيسي دهي جان، علي ابن موسي
ولاي تو باشد
کمال ولايت - ميان امامان، علي ابن موسي
تويي قدر و کوثر،
تويي نور و فرقان - تويي آل عمران، علي ابن موسي
وجود تو اي جانِ
جان، جانِ جان است - در آغوش ايران علي ابن موسي
به چشم تو نازم
کز آن شيرِ پرده - شود شيرِ غرّان، علي ابن موسي
عجب نيست ناز ار
کند مور راهت - به تخت سليمان، علي ابن موسي
سُم آهويي را که
ضامن شدي تو - زند بوسه رضوان، علي ابن موسي
بُوَد شيعه را در
کمالِ تشيّع - ولاي تو ميزان علي ابن موسي
سزد جن و انس و
ملک بر تو گريد - چو دعبل ثنا خوان، علي ابن موسي
عجب نيست کز رأفت
و رحمت تو - بَرَد بهره شيطان، علي ابن موسي
دل مرده گردد به
خاک تو زنده - چو باغ از بهاران، علي ابن موسي
غباري که روي
ضريحت نشيند - شفا خيزد از آن، علي ابن موسي
شود با نسيم
بهشتِ حريمت - جهنم گلستان، علي ابن موسي
سزد انبيا در
طواف مزارت - بخوانند قرآن، علي ابن موسي
دهد قبّه ات نور
بر چشم گردون - چو مهر درخشان، علي ابن موسي
بَرد در حريم تو
دست توسّل - دو صد پور عمران، علي ابن موسي
تو نوحيّ و ايران
چو کشتي، چه بيمش - ز امواج طوفان، علي ابن موسي
کند جن و انس و
ملک درد خود را - به خاک تو درمان، علي ابن موسي
همه آفرينش بود
سفره ي تو - همه خلق، مهمان، علي ابن موسي
تو شاه جهاني
خوانند خَلقت - غريب خراسان، علي ابن موسي
تو در قصر مأمون
شب و روز بودي - چو يوسف به زندان، علي ابن موسي
لبت بود خندان،
دلت بود گريان - غمت بود پنهان، علي ابن موسي
به غم هاي ناگفته ات باد جاري - سرشکم به دامان، علي ابن موسي
تو را بارها،
بارها کشت مامون - به رنج فراوان، علي ابن موسي
نبايد که با
هيفده خواهر آخر - تو تنها دهي جان، علي ابن موسي
تو مسموم گشتي،
دگر جسم پاکت - نشد سنگ باران، علي ابن موسي
تو ديگر جوادت
نشد اِرباً اِربا - ز شمشيرِ بُرّان، علي ابن موسي
تو دستِ جدا گشته
از تن نديدي - به خاک بيابان، علي ابن موسي
تو شش ماهه طفلت
در آغوش گرمت - نشد تشنه قربان، علي ابن موسي
دريغا، دريغا که
با آل عصمت - شکستند پيمان، علي ابن موسي
به ميثم نگاهي،
که با خود ندارد - به جز کوه عصيان، علي ابن موسيچ
غلامرضا سازگار
$
###زمزمه امام
رضائي
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى أَيُّهَا الرِّضَا يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
اي رخت چشمه
خورشيد رضا//مهر تو مايه اميد رضا
نام تو ذکر
مناجات من است//حرمت قبله جانان من است
قبله اهل محبت
حرمت//کعبه عشق سيه پوش غمت
بازدر سينه شکسته
است دلم//در عزاي تو نشسته است دلم
تو خريدار دل
سوخته اي//چونکه دلخون و جگر سو خته اي
اي آنکه هست بر
همه عالم عطاي تو//محروم کي شود ز عطايت گداي تو
هشتم امام عالمي
و بضعة الرسول//اي آنکه مصطفي شده مدحت سراي تو
يک شرط از شرايط
توحيدي و بود//حصن امان اهل ولايت ولاي تو
آلوده دامنم ز
گنه ليک گشته ام//غرقه به بحر رحمت نا منتهاي تو
من بي پناه مانده
و کهف الوري تويي//آورده ام پناه به دولت سراي تو
شرمنده ام ز کرده
خود يا ابوالحسن//خواهم در آستان تو عفو از خداي تو
من که کبوتر دلم،
اُنس گرفتــــــــــه با رضا
مي شنوم ز قدسيان
زمزمــه رضا رضا(2)
اي بنثار مَقدَمت
گــــــــــــوهر اشکِ ديده ام
اي بفداي
جـــــــان تو، جان به لب رسيده ام
من بــــــه بهاي
هستيم، مهر تو را خريده ام
نيست به جز ولاي
تو، جان به لب رسيده ام
مبـــــــــاد
سازد از درت خدا مرا جدا رضا
من که کبوتر دلم،
اُنس گرفتــــــــــه با رضا
مي شنوم ز قدسيان
زمزمــه رضا رضا(2)
من که
بـــــــــبوي مغفرت به بارگاهت آمدم
شبي کــــــــه
سر زد ازاُفق، جمال ماهت آمدم
پناه مـــــــــا
سوي توئي، که در پناهت آمدم
نيازمندم و
گـــــــــــــدا، بر سر راهت آمدم
اگر ز در
برانِيَم کجـــا روم کجا رضا
من که کبوتر دلم،
اُنس گرفتــــــــــه با رضا
مي شنوم ز قدسيان
زمزمـه رضا رضا(2)
به پيشگاه قدس
تو، اگـــــــر چه دستِ خاليم
اگر چه کس نمي
خورد، غــــم شکسته باليم
اگر چه اشک من
بود، گواه خــــــسته حاليم
ولــــــــــــــــي
به جان فاطمه مُحِبَّم ومَواليم
خوشم که دارم از
جهان ولايت تو را رضا
من که کبوتر دلم،
اُنس گرفتــــــــــه با رضا
مي شنوم ز قدسيان
زمزمــه رضا رضا(2)
اگـــر مرا رها
كني زِ قيد غم چه مي شود؟
اگــر نگاه مرحمت
به کَم کُني چه مي شود؟
نـــظر به اين
کبوتر حرم کني چه مي شود؟
جـــو از کربلا
به ما کرم کني چه مي شود؟
چه ميشود ز مرحمت
نظر كني به ما رضا
من که کبوتر دلم،
اُنس گرفتــــــــــه با رضا
مي شنوم ز قدسيان
زمزمــه رضا رضا(2)
اي کبوتر که
نشستي روي گنبد طلا
روز وشب پر مي
کشي تو حرم امام رضا
من کبوتر بقيعم
با تو خيلي فرق دارم
سرمو به جاي گنبد
روي خاکا مي ذارم
شبا توي حرمت
خورشيدو باور مي کنم
آسمون چشامو پر
از کبوتر مي کنم
توي کهکشون عشقم
توئي منظومه راز
منم اون عاشق بي
ستاره پر از نياز
تو مي دوني
عاشقاي حرم تو دل شکستن
دلاشونو مثل من
به قفل غربت تو بستن
به کي غير از تو
دل من رو بياره آقا جون
خسته ام خسته تر
از اون بچه آهو آقا جون
من به شوق ديدنت
از راه دوري اومدم
اومدم به پات
بيافتم اگه خوبم يا بدم
تو که مشکلاي
عالم با نگاهت ميشه آسون
چي ميشه که غصه
هامو از دلم بريزي بيرون
قصد زيارت حرمت
حجّ اکبر است
حجي که مثل عمره
و حج پيمبر است
هر کس که گشت
زائر تو زائر خداست
اين گفته ام
روايت موسي بن جعفراست
قدر و جلال و
زائر قبر تو روز حشر
از زائرين کل
امامان فراتر است
زوّار تو که شيعه
ي کامل عيار توست
زوّار چارده حجج
الله اکبر است
نام دو پاره ي تن
احمد اگر برم
نام مقدس تو و
زهراي اطهراست
حسرت برند خيل
عظيم فرشتگان
بر آن فرشته اي
که به صحنت کبوتر است
روح هزار عيسي
مريم در اين مزار
چشم هزار موسي
عمران بر اين دراست
روحم شفا گرفت ز
يک جرعه آب آن
اين حوض صحن توست
و يا حوض کوثراست
بوي بهشت مي وزد
از چار صحن تو
از بس نسيم
بارگهت روح پرور است
«ميثم» که جرم او
ز حساب آمده فزون
شاد است ازاين که
عفو تو ازجرم او سراست
اگر چه نيست مرا
شأن زائر حرمت
کبوتري است دلم
دور گندم کرمت
اگر تو پاي به
چشمم نمي نهي بگذار
که لحظه اي بکشم
چشم خويش بر قدمت
تو آن امام رئوفي
که دشمنانت نيز
طمع برند به لطف
و عنايت و کرمت
عجب نه، گر دو
جهان را نهي کف دستش
اگر به جان
جوادت، کسي دهد قسمت
خجسته باد خراسان
و زنده باد ايران
که مستدام بود
زير سايه علمت
هزار موسي عمران
به طور تو مدهوش
هزار عيسي مريم
گرفته جان ز دمت
نماز برده به صحن
مطهر تو نماز
حرم طواف کند در
حريم محترمت
تو آن امام رضايي
که اختيار قضاست
به اقتضاي خداوند
جاري از قلمت
هنوز وارد صحن
مطهرت نشده
سلام مي شنود از
تو زائر حرمت
عنايتت همگان را
گرفت و «ميثم» هم
چو قطره اي است
که افتاده در کنار يمت
دوست دارم تا که
بر خاکت، جبين سايي کنم
خاک پاي زائرت را
کحل بينايي کنم
دوست دارم خضر
باشم تا که با آب بقا
تا قيامت بهر
زّوار تو سقّايي کنم
دوست دارم ضامنم
باشي که بر خيل ملک
سرفرازي همچو آن
آهوي صحرايي کنم
دوست دارم بر
گدايي درت از شهر خويش
تا در باب
الجوادت، راه پيمايي کنم
دوست دارم زير
پاي زائرت، دفنم کنند
تا گشايم دست و
اعجاز مسيحايي کنم
دوست دارم وقت
مردن با تماشاي رخت
مرگ را از شوق
ديدارت، تماشايي کنم
دوست دارم در
ميان آن همه زوّار تو
بر درت، ابراز
راز دل، به تنهايي کنم
دوست دارم در
خراسان تو چون گل بشکفم
صبح دم توصيف از
گل هاي زهرايي کنم
دوست دارم هر کجا
باشد به نامت مجلسي
شمع باشم، آب
گردم، مجلس آرايي کنم
دوست دارم تا
شماري «ميثمت» را سائلي
تا گدايت باشم و
در حشر آقايي کنم
مزار توست بهشت
وصال داور من
هميشه در همه جا،
قبر توست در بر من
ز راه دور همان
نيّت زيارت تو
بود به نزد
خداوند، حجّ اکبر من
به خاک زائر کويت
قسم! نگاهم کن
که خاک مقدم
زوّار تو شود، سر من
به گوش همچو
اذانم، رضا رضا مي گفت
از آن زمان که به
من شير داد، مادر من
من و زيارت قبر
تو، اي امام رئوف!
بدون رأفت تو،
اين نبود باور من
رسد چو مرگ ز ره،
اوّل حيات من است
اگر به روي تو
افتد، نگاه آخر من
شبي که خواب تو
ديدم، سحرگهان مي رفت
به بوستان جنان،
بوي گل ز بستر من
شنيده ام که سه
جا، روز محشري با ما
خدا کند که بود
لحظه لحظه، محشر من
ز بوي عطر نفس
هاي زائر حرمت
هماره روح ولايت،
دمد به پيکر من
ز شعر «ميثم» اگر
جان مرده، زنده شود
رواست، کز تو بود
نظم روح پرور من
اي مرغ جان کبوتر
صحن و سراي تو
موسي به طور
مديحت سراي تو
بحر عطاي حقي و
چون رحمت خدا
بي انتهاست، رحمت
بي منتهاي تو
آنسان که بر رضاي
الهي تويي رضا
باشد رضاي حضرت
حق در رضاي تو
کل ائمه راست
مقام رضا ولي
نام رضا نداشت
امامي سواي تو
از بسکه رأفتت ز
گدا ناز مي کشد
شايد که بر تو
ناز فروشد گداي تو
کار مسيح با نگه
خويش مي کنم
ماند اگر به ديده
ي من جاي پاي تو
در آفتاب حشر که
از آن گريز نيست
ما را بس است
سايه ي گلدسته هاي تو
درياي گوهر است
که تقديم مي کنند
زوار از دو ديده
به گنبد نماي تو
درهاي عالم ار به
رويم بسته شد چه غم؟
باز است بر رويم
حرم با صفاي تو
تا روح در تن است
و زبان در دهان اوست
«ميثم» کند به
شيوه ي ميثم ثناي تو
سلام گرم مرا چون
ز راه دور شنيدي
کـرم نمـودي و
بهـر زيارتت طلبيدي
براي آنکه گل از
اشک ديده بر تو بيارم
دل مـرا تـو
شکستي، غم مرا تو خريدي
بـه نـامه سيهام
لحظهاي نگاه نکـردي
مـرا صـدا زدي و
پـرده مـرا ندريـدي
چگونه راه به من
دادي اي رئوف رئوفان
مگـر سيـاهي
پـرونده مـرا تو نديدي
در آستان تو من
روي آورم به چه رويي
که من چو خار سيه
رويم و تو ياس سفيدي
نياز بـر کـه
بيارم؟- تو حاجتي تو نيازي
اميد بـر کـه
ببندم- تو آرزو تـو اميدي
چـه رازهاي نهاني
که بود در دل تنگم
نگفتـه بـودم و
ديدم تمام را تو شنيدي
به حيرتم که نکرد
اين همه گنه ز تو دورم
من از تو هر چه
بريدم، تو از کرم نبريدي
چه ميشود گره از
کار «ميثمت» بگشايي
مگـر نـه قفـل
مهمـات را فقط تو کليدي
خاک زوار تو از
عطر جنان خوبتر است
گرد جاروب کشت
سرمه اهل نظر است
سنگ از سلسله کوه
و شتـر از مسلـخ
ملک از عرش به
سوي حرمت رهسپر است
کفشـدار تـو کنـد
نـاز بـه دربان بهشت
خادمت از ملک و
صحن تو از عرش، سر است
يک طواف حرمت به
ز هزاران حج است
اين حديثي است که
متن و سندش معتبر است
آفتاب حرمت ظل
عنايـات خداست
زائـرت زائـر ذات
احـد دادگر است
روز محشر که
سياهي همه جا را گيرد
روي زوار تو از
مهـر، فروزندهتر است
ظرف لطف و کرمت،
وسعت ملک و ملکوت
عبد فرمانبرِ کوي
تو قضا و قدر است
فخـر بـر کعبه
بـرد، نـاز بـه حجاج کند
هر که را شغل
گدايي درت پشت در است
همه جا گشتم و
ديدم خبري نيست که نيست
سر کوي تو به هر
گام، هزارن خبر است
فاش گويم ز خدا
تا به خدا کرده عروج
هر که با قافله
کوي شما هم سفر است
بر روي گنبد زرين
تو هر صبح و غروب
نقطه نقطه اثر
بوسه شمس و قمر است
به خراسان تو
سوگند خراسان تو خود
کاظمين و نجـف و
كرب و بلاي دگـر است
ملک ايران صدف و
گوهر آن تربت توست
قلـب شيعـه حـرمِ
بضعه پيغامبر است
چشم آهوي تو را
چشمه حيوان گفتند
سنگ صحراي تو
دُر، ريگ روانش گهر است
همچو خورشيد که
بر اهل زمين بخشد نور
صحن تو در نظر
اهل سما جلوهگر است
دور خـدام تـو
گردنـد هـزاران فردوس
صد چو رضوان به
گدايي درت مفتخر است
جنت از مهر محبان
تو يک شاخه گل
دوزخ از بغض
غلامان درت يک شرر است
همه ديدند که يک
گردش چشمت از خصم
نقش شيري که به
پرده است عيان، پرده در است
بـا ولاي تـوام
از آتش دوزخ چه هراس؟
که تولاي تو بر
آتش دوزخ سپر است
قامت کوه، گر از
غصه شود خم چه عجب؟
زير بار غم تو،
چرخ، شکسته کمـر است
خنـده بـر لعـل
لبـت بـود و نميدانستند
نوش تو اشک بصر،
قوت تو خون جگر است
دوزخ از يک نگهش
روضه رضوان گردد
چشم هر شيعه که
با ياد تو از گريه تر است
نـه فقط گشت
جـواد تـو ز داغ تو يتيم
شيعه را در غم تو
خاک يتيمي به سر است
در عزاي تو به هر
صبح و مسا مهدي را
شرر ناله و خون
دل و اشک بصر است
اي بوسه گاه خيل
ملک آستانه ات
وي داده کعبه
تکيه به ديوار خانهات
مژگان توست تير
محبت کـه هر دلي
از ابتـداي خـلقت
دل شـد نشانهات
نازم به لطف و
مرحمت و رأفتت که هست
حتي به حشر، بار
غم ما به شانهات
ماييم سائل و تـو
خدا را خزانهدار
همچون خدا حدود
ندارد خزانهات
آدم به گندم حرمت
خلد را فروخت
جبريـل بـود
شيفتـه دام و دانهات
مـرغ دل مسيـح هم
از بام آسمان
پر ميزنـد بـه
جانب نقارهخانهات
از بس که عاشقم
به تو از راه دور هم
صـورت نهـادهام
بـه در آستانهات
نه غم ز نار دوزخ
و نه شادم از بهشت
داغي مـرا بـه دل
نبـوَد جــز بهانهات
بر غربت تو حجره
در بسته ميگريست
پـرپـر زدي چـو
در بغـلِ نـازدانهات
«ميثم» به هر کجا
که رود، آشيان توست
اي وسعت زميـن و
زمـان آشيـانهات
جز پر در اين قفس
نمانده
ديگر مرا نفس
نمانده
زخمي ترين كبوتر
اين روزگارم
بي هم نفس در اين
قفس جان مي سپارم
با اين دل شكسته
مجروح و زار و
خسته
چشمان من براهه
پيك اجل نشسته
بابا رضا كجايي
اي داد از اين
جدايي
در گوشه ي سرد
سيه چاه
گشته يكي سوز و
مه و ماه
خورشيدمو رفته ز
ياد من سپيده
يك لحظه چشمم روي
آزادي نديده
در بين ربنايم
گويم كه اي خدايم
دلتنگ يك نگاهم
معصومه و رضايم
معصومه جان كجايي
اي داد از اين
جدايي
بابا رضا كجايي
اي داد از اين
جدايي
$
###زمزمه امام
رضائي
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى أَيُّهَا الرِّضَا يَا ابْنَ
رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ مَوْلانَا
اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ
قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا
عِنْدَ اللَّهِ
رضاي تو را من
رضايم، رضا جان
به دربار تو من
گدايم رضا جان
اگر دور از مکه و
کربلايم
تويي مکه و
کربلايم رضا جان
منم دردمند و تو
باشي طبيبم
حريم تو
دارالشفايم رضا جان
زيمنت خراسان بود
غرق نعمت
منم ريزه خوار
شمايم رضا جان
به وقت صراط و
حساب و ميزان
به فرياد رس اين
سه جايم رضا جان
مراني مرا از درت
جان زهرا
که مدحت سراي
شمايم رضا جان
هنرور
به جان جوادت
جوابم بده
الا اي ولاي تـو
سـرمـا يه ام
كه پرورده با
مـهـر تو دايه ام
اگرچـه بـد م با
تو همسا يه ام
به محشر هـم ا ين
ا نتسا بم بـده
و لـيـنعـمـتا من
كه خوار توام
به خوان نعـم
ريزه خـوار تـوام
عـلي بن موسي
ببين حا ل من
كه از د ست
برگشته اقبا ل من
شكسته است ازغم
پروبا ل من
شـفـا ئي بـه
قـلـب كـبــا بـم بـده
ا لا ا ي و لا
يـت تــو لّا ي من
تو ا مـيـد
امـروز و فـرداي مـن
ا گر نا ا ميد م كني و ا ي من
نصـيـبي ز حـسـن
خـطا بـم بـده
بگرمي مهرت رخ از
من متاب
كه من ذرّه
هــستم توئي آ فـتا ب
ترا از جها ن كرد
ه ام ا نتخا ب
رضا يـت به ا يـن
ا نـتخا بـم بـده
بخالت كه در چشم
ما توتيا است
بمهرت كه معراج
طاعات ما است
ز دستت كه دست
بسيط خداست
ا مـا ن
خـطّ روز حـسـا بـم بـده
بهـنـگـا م مرد ن
بـد ا د م بـرس
در آ ند م كه كا
ري نـيا يد ز كس
من و د ست داما
نت اي دادرس
برا ت نجا ت ا ز عــذ ا بـم بـده
بصحـراي محشردرآن
گـيـرودار
كه خـورشـيـد
سوزان بود آشكا ر
تـو ا ي سا يـه
رحـمـت كردگا ر
پـنـا هـي ا ز آ
ن آ فــتـا بـم بـده
«درياي گهربا ر :
مؤيد»
دوست دارم صدات
كنم تـوهـم منونـيگا كـني
مـن تـورونـيگا
كـنـم تـوهـــم مـنــوصدا كني
قـربـون چـشـا ت
بـرم ا ز راه دوري اومـدم
جا ي دوري
نـمــيـره اَ گَـه به مـن نـيگا كني
دل مـن زنـد و
نِـيِـه تـو ئي كه تنها مـيـتـوني
قـفـســـو و ا
كـنــي و پــرنـــده رو رهـا كني
ميشه كـنـج
حـرمـت گـوشـه قـلـب مـن با شـه
مـيـشــه قـلـب
مـنـو مـثـل گـنـبـدت طلا كني
توسرت شـلـوغـه
زيردست وپا ت فـراوونَن
ازخـدا
مـيـخـــوام كـمـي به زيرپا نـيگا كني
تـوغـريبي و
مـنـم غـريـبـم ا مّا چي مـيـشـه
ايـن دل
غــــريـبـه روبــا خــودت آشـنا كني
دوست دارم
توايوون آئينه ات صبح تاغروب
مـن با تـوصـفــا
كـنــم تـوهــم مـنـودعا كني
به و فا ي
كـفـتـراي حـرمت مـنـم مـيـخـوام
كـفــتـري با شـم
كه تـنـهـا تـومـنـوهـوا كني
د لـمـو گـره زدم
به پـنجره ات دارم مـيـرم
دوست دارم تا من
ميام زودگره هارووا كني
صدهزاردفعه ام
شده پاي ضريح زارميزنم
تا د لـت يه با ر
بـسـوزه د ر د مـو دوا كني
دوست دارم كه
ازحالا توصبح محشرهميشه
من رضا رضا بگـم
تـوهـم مـنـو رضا كني
«ثابت
محمودي«سهيل»نشريه رهپويا ن جنت»
دين راحرمي است
درخراسا ن
دشوارتورا
بـمـحـشـرآ سا ن
ا زخـا تــم ا
نـبـيـا د را و تــن
وزسيّد ا و
صيا د ر ا وجا ن
ازجـمـلـه شـرطها
ي تـوحـيـد
وزحا صل ا صلها ي
ا يما ن
مهـرش سبب نجا ت
وتوفـيـق
كينش سبب هـلا ك
وخـذلا ن
«سنا يي:اشعا
ربرگزيده ج2ص347»
اي حـرمـت قـبـله
ما ا لسّلـطـا ن ابا الحسن
كعـبه عــشـــق
اولـيـا السّطا ن ابا لحسن
ميروامام مهربا ن
صاحب ملك روح وجا ن
مـرغ د لـم كـنـد نـو ا السّلطا ن ابا لحسن
عرش خداخا ك درت
شمس سما چون قمرت
گـنـبـد تو ا وج
صــفــا السّلطا ن ابا لحسن
جـلـوه زيـبـا ي
خـد ا سـا قـي صـهـبـا ي ولا
عـشـق تـورا زنـد
صلا السّلطا ن ابا لحسن
كعبه كجا وكوي
تـويـوسـف وحسن روي تو
مـلـك سـلـيـما ن
بـكـجـا السّلطا ن ابا لحسن
چـشـمه جـوشا ن
صفا مـنـبع هـرمـهـرووفا
اي گل پا ك
مـصـطـفـي السّطا ن ابا لحسن
وا رث نـورمرتـضي
ارا ده ات حكم قـضا
رضا ي حق تويي
رضا السّلطا ن ابا لحسن
محمدعلي شها
ب:نغمه ها ي ولا يت 11ص87
آ مـد م اي شا ه
پنا هـم بد ه
خــط اما ني ز
گنا هـم بده
اي حرمـت مـلجأ
درماندگا ن
دور مران از درو
راهم بده
اي گل بي خا
رگلستا ن عشق
قـرب مكا ني چو
گياهم بده
لشكر شيطا ن
بكمين من است
بي كسم اي شا ه
پناهم بده
در شب اوّل كه به
خا كم نهند
نـور بـدان شا م
سـياهم بده
ايكه عـطا بخش
هـمه عا لمي
جمله حا جا ت مرا
هم بده
آنچه صلاح است
براي حسان
ازتواگرهم كه
نخواهم بده
«حسا ن(چا
پچيان)»
بر قـلـب ما ز
نـــو رمحـبّت صـفـا بـده
با يك نـظـر
كــدورت دل را جـلا بده
زايل كن آنچه
ازدل ما محوكردني است
از راه لـطـف آ
نچه پسـنـدي به ما بده
شد كا ر ما مجا ز
از اين قلب بي ثبا ت
اين دل بگـيـر و
آ يـنه اي حق نما بده
عيسي د مي و ا ز
تب هجران گداختيم
آخر عـيـا د تي
كـن و ما را شـفـا بده
شا ها پنا هگا ه
جها ني حـريم تو است
در با رگا ه
خـويـش مـرا نـيـز جا بده
از خــود چو ذرّه
اوج گرفـتم بمهـر تو
ا ذ ن د خـو ل آ
ن حـــرم كـبـريا بده
شا ه رئوف و ضا
من آهـو رضا توئي
ما را پنا ه
مـحــض رضـا ي خدا بده
شمس الشّمـوس و
چشمه نور هـدايتي
با يك نـظـر
چــراغ د لـم را جـلا بده
با شد رضاي تو به
رضا ي خدا قـرين
تا حق رضا شـود
به نجا تم رضا بده
از عا لمي چـو
ديده بدست تـو دوختيم
جـود تو آ نچه
گفـت به مشتي گدا بده
يا ر آمد ازكما ل
عطوفت بخواب من
برخيزوجا ن خويش
حسان رونما بده
«حسا ن(چا
پچيان)»
اي دل غلام شاه
جهان باش و شاه باش
پيوسـته در حما
يت لـطـف اله باش
از خا رجي هـزار
به يك جو نمي خرند
گو كـوه تا
بـكـوه مـنا فـق سپا ه باش
چون احمدم شـفـيع
بود روز رسـتخـيـز
گو اين تن بلا كش
مـن پر گنا ه باش
آنرا كه دوستي
علي نيست كا فر است
گو زاهـد زما نه
و گو شيخ راه باش
ا مـروز زنـده ام
به ولاي تو يا عـلـي
فـردا بروح پا ك
ا ما ما ن گواه باش
قـبر امام هـشتم
و سلطا ن د ين رضا
از جان ببوس و
بردرآن بارگا ه باش
دستت نميرسد كه بچيني گلي ز شاخ
با ري بپا ي
گلـبـن ا يشا ن گيا ه باش
مـرد خـدا شنا س
كه تـقـوي طـلـب كند
خواهي سفيد جامه
وخواهي سياه باش
حا فـظ طـريـق
بند گي شا ه پيشه كـن
وانگا ه در طريق
چومردان راه باش
«ديوان حا فظ
شيرازي»
آن خا لقي كه بر
تن بي روح جان دهد
مهر تو را يگا ن
بدل خا كيا ن دهد
ازخلـقـت تو خـو
ا ست خداوند لا مكا ن
ما را كناررحمت
عا مش مكا ن دهد
خـواهـد ا گر خد
ا ي نبخـشـد گـنـا ه ما
ما را چـرا ا ما
م چنين مهربا ن دهد
آن پرچمي كه
برسربا م حريم تـو ا ست
راه بهشت را به
محـبّا ن نشا ن دهد
روز جزا كه درصف
قـرآ ن وعـترتـيـم
ما را امام ثا من
وضا من اما ن دهد
بي ا متحا ن مـرا
به غـلا مي قـبـول كـن
رسوا شو د اگر د
ل من امتحا ن دهد
قلب حسان زشوق
توازغصه فارغ است
خواهد كه درجوار
تو ايشاه جان دهد.
«حسا ن(چا
پچيان)»
من کيم؟ از خيل
غلامان او
دست طلب سوده به
دامان او
ذره سرگشته
خورشيد عشق
مرده ، ولي زنده
جاويد عشق
شاه خراسان را
دربان منم
خاک در شاه
خراسان منم
ز آستان رضايم
خدا جدا نکند
من و جدائي از
اين آستان خدا نکند
ز دامن شه دين
دست التجا نکشم
گداي، دامن صاحب
کرم رها نکند
بروز حشر بباغ
جان ندارد جاي
هر آن کسي که رضا
را ز خود رضا نکند
به صحن او نکند
کس هواي باغ بهشت
مگر کسي که ز روي
رضا حيا نکند
به پيش گنبد
زرينش آفتاب منير
ز رنگ زردي خود دعوي بها نکند
شها به زائر خود
دادهاي تو وعدهي لطف
کجا به وعدهي
خود چون توئي وفا نکند
آنـانـکـه خـاک
را بــه نظـر کيــميـا کنـنـد
بــايــد غبــار
صحــن تـــو را طـوطـيــا کنـنـد
هـرگـزنميردآنـکـه
دلش جلـد مشهد است
حـتـــي اگــر
کــه بـــال و پـرش را جـدا کنـنـد
از آن حـريــم
قـدســي ات آقـاي مـــهـربــان
« آيا شود که
گوشـه ي چشمي به ماکنند»
هـرکس به
مشهدآمدو حاجت گرفـت و رفـت
او را بـــه درد
"کـــربــبـلا" مـبــتـلا کنـنـد....
قصد زيارت حرمت
حجّ اکبر است
حجي که مثل عمره
و حج پيمبر است
هر کس که گشت
زائر تو زائر خداست
اين گفته ام
روايت موسي بن جعفراست
قدر و جلال و
زائر قبر تو روز حشر
از زائرين کل
امامان فراتر است
زوّار تو که شيعه
ي کامل عيار توست
زوّار چارده حجج
الله اکبر است
نام دو پاره ي تن
احمد اگر برم
نام مقدس تو و
زهراي اطهراست
حسرت برند خيل
عظيم فرشتگان
بر آن فرشته اي
که به صحنت کبوتر است
روح هزار عيسي
مريم در اين مزار
چشم هزار موسي
عمران بر اين دراست
روحم شفا گرفت ز
يک جرعه آب آن
اين حوض صحن توست
و يا حوض کوثراست
بوي بهشت مي وزد
از چار صحن تو
از بس نسيم
بارگهت روح پرور است
«ميثم» که جرم او
ز حساب آمده فزون
شاد است ازاين که
عفو تو ازجرم او سراست
تو آئينه طلعت
کبريائي
جگر پارهي خاتم
انبيائي
تو قرآن تو توحيد
تو دين و تو ايمان
تو زهراي مرضيه
تو مرتضائي
تو بدر الولاية
تو شمس الائمه
تو مولا علي بن
موسي الرضائي
تو طاها تو ياسين
تو کوثر تو قدري
تو کعبه تو مروه
تو سعي و صفائي
مزار تو در خاک
طوس است اما
تو در جان مائي
تو در قلب مائي
تو يار غريباني و
خود غريبي
تو تنهائي و با
همه آشنائي
کجا رو کنم از پي
عرض حاجت
تو باب المرادي
تو مشکل گشائي
چو برخيزم از خاک
در حشر گويم
علي بن موسي
کجائي کجائي
به جان جوادت پي
باز ديدم
سه جائي که خود
وعده دادي بيائي
سازگار
الا اي که محکوم
حکمت قضاست
که صبرت جميل است
و نامت رضاست
رضاي تو را چون
که يزدان رضاست
گناهم زداي و
ثوابم بده
به جان جوادت
جوابم بده
تويي مظهر مَن
اَتاکُم نَجي
که باشد درت قبله
التجا
به آنان که جستند
بر تو رجا
ز خوف و رجا تو
پناهم بده
به جان جوادت
جوابم بده
علي بن موسي ببين
حال من
نظر کن ز احسان
بر احوال من
شکسته است از غم
پر و بال من
شفايي به قلب
کبابم بده
به جان جوادت
جوابم بده
الا اي ولاي تو
سرمايهام
که پرورده با مهر
تو دايهام
اگر چه بدم با تو
همسايهام
به محشر همين
انتسابم بده
به جان جوادت
جوابم بده
ولي نعمتا من که
خوار تو ام
به خوان نعم ريزه
خوار تو ام
گل فاطمه «س» در
جوار تو ام
ز گلزار جنت
گلابم بده
به جان جوادت
جوابم بده
به هنگام مردن به
دادم برس
در آن دم که کاري
نيايد ز کس
من و دست و
دامانت اي دادرس
برات نجات از
عذابم بده
به جان جوادت
جوابم بده
بود بر عطاي تو
ما را اميد
که هر بنده دارد
به مولا اميد
اميد کسي را مکن
نااميد
به اميّدواري
جوابم بده
به جان جوادت
جوابم بده
به صحراي محشر در
آن گير و دار
که خورشيد سوزان
شود آشکار
تو اي ساية لطف
پروردگار
پناهي از آن
آفتابم بده
به جان جوادت
جوابم بده
سوگند / از مؤيد
عنانم بپيچد از
آن ره که مانم
جدا ز آستان علي
بن موسي
ولي خداوند
پادشاهي و والا و والي
علي عدو بند و عالي
و اعلي
زهي پادشاهي که
شاهان عالم
به درگاهت آورده
روي تولا
تو آن پادشاه فلک
بارگاهي
که بر قديسان چون
کني حکم والا
ز تسبيح کروبيان
تا قيامت
به فرش آيد از
عرش بانگ اطعنا
منور ز نوريت
گرديده سينه
که موسيش دريافت
در طور سينا
خطا گفتم اين
بلکه از نور رويت
فروغي است کش
ديده در طور موسا
عطوس از غبار درت
يافت آدم
از آن عطسه آمد
وجود مسيحا
ز عيساست ذات
همايونت اشرف
که شد علت کون
عيسا
ز اعجاز انفاس
عيسي به وقتي
بهي يافت مبروص
اگر بي مداوا
به خاک حريم تو ز
اعجاز اکنون
بسي روشني يافته
چشم اعمي
سليمان اگر گشت ز
انهاي موري
به سري از اسرار
مکتومه دانا
براي تو اسرار
آفاق و انفس
عيان است حاجت
نباشد به اِنها
نگويم رواق تو
تالي به گردون
نخواهم ضمير تو
ثاني به بيضا
کزان آستان آسمان
است حيران
براين آفتاب،
آفتاب است حربا
زمين درت خجلت
چرخ ساير
غبار دهت غيرت
مشک سارا
از آن چهره ي
قدسيان شد معطر
وزين طره ي
حوريان شد مطرّا
درآن بارگاه فلک
آستانت
که با رفعتش عرش
اعلاست ادني
ره زايران رُفته
رضوان و خازن
به مژگان غلمان و
گيسوي حورا
عقيمند و عنّين ز
شبه و نظيرت
هم آن چار مادر
هم اين هفت آبا
رداي ترا آستين
چرخ اعظم
حريم ترا آستان
عرش اعلا
بود در خمير تو
چون روز روشن
نبي يافت هر سر
که در ليل اسرا
تويي ماه تابان
گردون يس
تويي سرو رعناي
بستان طاها
جهان پادشاها مرا
جز تو نبود
پناهي به دنيا
شفيعي به عقبا
در نعت امام رضا
(ع) / فتح علي خان صباي کاشاني
سَلامٌ عَلى آلِ
طه وَيَّس - سَلامٌ عَلى آلِ خَيْرِ النَّبِيّينَ
سلام بر خاندان
طه و ياسين - سلام بر خاندان بهترين پيمبران
سَلامٌ عَلى
رَوْضَةٍ حَلَّ فيها - اِمامٌ يُباهى بِهِ المُلْكُ وَالدّينُ
سلام بر روضه اى
كه مسكن گرفت در آن - امامى كه افتخار كند بدان مُلك و دين
امام بحق شاه
مطلق كه آمد - حريم درش قبله گاه سلاطين
شه كاخ عرفان گل
شاخ احسان - دُرِ دُرج امكان مه بُرج تمكين
علىّ بن موسى
الرّضا كز خدايش - رضا شد لقب چون رضا بودش آيين
ز فضل و شرف بينى
او را جهانى - اگر نبودت تيره چشم جهان بين
پى عطر روبند
حُوران جنّت - غبار درش را بگيسوى مشكين
اگر خواهى آرى
بكف دامن او - برو دامن از هر چه جز اوست بر چين
عزيزا خدايت اگر
داد تمکين
برو طوس پابوس
شاه سلاطين
بگو با تضرع به
آهنگ شيرين:
سلام على آل طه و
ياسين
سلام على آل خير
النبيّين
جبين نه بر آن
آستان معلا
خدا را نما سجده
با تمنا
سپس عرضه بنماي
با چشم غبرا
سلام على روضة
حلّ فيها
امام يُباهى به
الملك و الدين
شه طوس مولاي
برحق که آمد
وصيٌ نبيٌ
حجّت حق که آمد
زهرمشفق و دست
اشفق که آمد
امام بحق شاه
مطلق که آمد
حريم درش قبله
گاه سلاطين
شهي کو بوَد حجُت
حيُ سبحان
شهي کو بوَد آيت
ذات رحمان
شهي کو بوَد ملجا
اهل ايمان
شه کاخ عرفان گل
شاخ احسان
دُر دُرج امکان
مَه برج تمکين
خديو خراسان که
جانها فدايش
خدا کرده خلق دو
عالم برايش
خلايق همه ريزه
خوار عطايش
علي بن موسي
الرضا کز خدايش
رضا شد لقب چون
رضا بودنش
سلاطين با مجد و
با فرُ و عزّت
خواتين با قدر و
با عزُ و عفّت
بسايند بر درگهش
روي ذلّت
پي عطر روبند
حواريون جَنّت
غبار درش را به
گيسوي مشکين
رسد فيض آن شه به
عالي و داني
برو قبر شريفش
زماني
نگه کن در آنجاست
گنج نهاني
ز فضل و شرف يابي
او را جهاني
اگر نبودت تيره
چشم جهان بين
مروّج ! رضاي رضا
را تو ميجو
بجز در گهش جاي ديگر
مکن رو
چه خوش جامي مر
اين شعر نيکو:
اگر خواهي آري به
کف دامن او
برو دامن از هر
چه جز اوست بر چين
شيخ علي اکبر
مروج خراساني.
آنانکه عاشقند به
دنبال دلبرند
هر جا که مي روند
تعلق نمي برند
از آنچه که وبال
ببينند خالي اند
عشاق روزگار ،
سبکبال مي پرند
پرواز مي کنند به
هر جا که جلوه اي ست
گاهي ملائک اند و
گاهي کبوترند
دل را به دست هر
کس و ناکس نمي دهند
دلداده ي قديمي
آل پيمبرند
آنان که عاشق علي
و فاطمه شدند
مديون خانواده
موسي بن جعفرند!
ما عاشقيم عاشق
زهرا و حيدريم
ما شيعيان کشور
موسي بن جعفريم
آدم بدون مهر تو
انسان نمي شود
سلمان بدون عشق
مسلمان نمي شود
آن گردني که تيغ
تو را بوسه مي زند
سوگند مي خوريم ،
پشيمان نمي شود
وقتي کبوتران
حريمت ، گرسنه اند
گندم براي سفره
ما ، نان نمي شود
بايد هزار قرن ،
حکومت کني مرا
سلطان چند روزه ،
که سلطان نمي شود
تو خوب جايي آمده
اي سروري کني
هر رعيتي که رعيت
ايران نمي شود
تو هشتمين پيمبر
قرآني مني
حق خدا و حق
مسلماني مني
تو آسمان عشقي و
خورشيد گنبدي
خورشيد هشتمي و
به ايران خوش آمدي
تو سجده اي و
ساجد و مسجود و مسجدي
تو عابدي و معبود
و معبدي
تو کربلايي و
نجفي و مدينه اي
يعني شهيد و شاهد
و مشهود و مشهدي
نُه چشمه از علوم
، به قلب تو جاري است
با اين حساب ،
عالم آل محمدي
تو آمدي و آمدنت
رفتني نداشت
مانند آفتاب تو
در رفت و آمدي
اي آبروي جن و
ملک خاکبوسي ات
عالم فداي جلوه
شمس الشموسي ات
زائر شدم نسيم ،
صداي مرا گرفت
از دستم التماس
دعاي مرا گرفت
يک شب کنار پنجره
فولاد ، مادرم
آن قدر گريه کرد
، شفاي مرا گرفت
يک پارچه گره زد
و تا سالهاي سال
« سهميه امام رضا
» ي مرا گرفت
صحن تو ، آسمان
تو ، گنبد طلاي تو
حتي مجال کرب و
بلاي مرا گرفت
ايمان نداشتم که
ضمانت کني مرا
تا اينکه آهو آمد
و جاي مرا گرفت
اي دستگير صبح
قيامت سرم فدات
هم خانواده هم
پدر و مادرم فدات
اي مهربانترين
کرم سفره ي گدا
يا ايها الرئوفي
و يا ايها الرضا
امشب خدا کند که
تو را اي حضور سبز
اين قوم اشتباه
نگيرند با خدا
اي لطف بي نهايت
شبهاي زائران
يکبار ما ، سه
بار شما ، پيش ما بيا
. . .
با گريه هاي توست
اگر گريه مي کنيم
اي روضه خوان
گريه ي ابن شبيب ها
يابن شبيب گريه
فقط بر غم حسين
يابن شبيب گريه
فقط بهر کربلا
يابن شبيب جد مرا
سر بريده اند
پيش نگاه عمه ما
سر بريده اند
علي اکبر لطيفيان
$
###مرثيه امام
رضا
اَ لسَّلامُ
عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى أَيُّهَا الرِّضَا يَا
ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ
مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى
اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَىْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ
اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
دريـغـا كه در
طوس يا و ر نـدارم
حبـيـبـي طـيـبي
به بستر ندارم
در اين ملك غربت
اگرجا ن سپارم
معـيـني بـجـز
حيّ داور ندارم
د لـم شـد ز زهـر
جـفـا پا ره پا ره
كجا ئي اجل تا ب
د يگر ندارم
چه سا زم خدايا
دراين شهر غربت
كه فرزندي از
مهربرسر ندارم
ابا صلت بيا
فـرشها را بكن جـمـع
كه ميلي به با
لين و بستر ندارم
نهم تا غـريبا نه
سر بر سر خا ك
كه ا كنو ن
غـريبم برادر ندارم
الـهـي كسي د ر
غـريـبي نـمـيـرد
لب خشك و جز د يد
ه تر ندارم
سپرد در مد ينه
پدر در خراسا ن
برادر نه فـرزند
و خواهر ندارم
«خزائن الشهدا
ذريعة الرضويه گوهري»
اما ن از ظلم و
استبداد ما مون
رضا اززهرمامون
شد جگرخون
ز آن انگور زهـر
آلوده از كين
شـده مـسـموم آن
شا هـنـشه ديـن
درون حجره او
همچون غريبان
ز آن زهـر
جفا ا فتا ن و خيزان
گهي ا ز سـوز د ل
زانـو بزانـو
گهي ا ز سو ز جا
ن پهلو بپهلو
ز سوز زهر سوزد
قلب زارش
ا نيس و مـونسي
نـبـود كنا رش
گهي گـويـد تـقـي
آرام جـا نــم
سرور قـلـب و نور
د يد گا نـم
بيا با با كه وقت
احتضا ر است
براهـت چـشم من
اميدوار است
بغـربت ميسپا رم
جا ن شيريـن
بيا با لين من يك
لحظه بنـشـيـن
هـمي خواهم كه تا
رويت ببينم
گلي از گلشن
وصـلـت بچـيـنـم
غريبم يا ر و
غمخواري ندارم
بجز تو يا و ر و
يا ري نـدارم
بـبـا لـيـن پـد
ر آ مـد جـوادش
گه جا ن د ا د نش
آ مد كنا رش
سرباباگرفت آنگه
گرفـت بـداما ن
دل پر خون و با
چشما ن گريا ن
اما م هـشتمين نا
گا ه ديـد ش
چو جا ن خويشتن
دربركشيد ش
بشد محـو جما لش
عا شـقـا نه
سپرد اسرا ر حق
را مخـفـيا نه
بنعش با ب خود
نورعـلي نور
بنا لـيـد و ينا
ل اي با قـري پور
«مؤلف باقري پور»
در شهرغربتـــم
نــرسد کس به دادم - يارب رسان کنار من اکنون جوادمن
باشد مراد من
دراين دم آخــرببينمش - يارب بده در اين دم آخر مــــراد من
جانم به لب رسيده
و نيامد عزيز من - هنـــگام مـردنــم برســد تا به داد من
بابا بيــا ببين
جـــگرم پاره پــاره شد - آتــش فکنده زهــر جفـا در نــهاد من
مامـون بي حيــا
زد آتـش به پيکـرم - در دل نهفتــه بود هميشـــه عنــاد من
شـنـيـد سـتم
بوقـت د ا د ن جا ن
اما م هـشتمين شا
ه خـرا سا ن
دم آخر به هـرجا
نب نظردا شت
اميد د يد ن روي
پسر د ا شـت
زا لما س مژه يا
قـوت مـيـسـفـت
دما دم با زبا ن
حا ل ميگـفــت
كجـا يي اي
تـقـي آرا م جـا نـم
سرورقـلـب و نو ر د يـد گا نم
بيا با با كه
وقـت احتضا راست
براهت چشم من
درانتظا راست
به غربت ميسپا رم
جا ن شيرين
بيا با لين من يك
لـحـظـه بنشين
«اشعا ربرگزيده
ج2ص35»
کنج حجره ز همه
دلگيرم - از تب غربت خود مي ميرم
چو من اينگونه
کسى مضطر نيست - غربت من ز على کمتر نيست
آشنايان همه
بيگانه شدند - دوستي ها همه افسانه شدند
پيروانم همه بيعت
شکنند - به وليعهدى من طعنه زنند
بى سبب نيست
انيسم آه است - چه کنم؟ خواهر من در راه است
گر خبر از دل
زارم گيرد - بين ره از غم من مي ميرد
به اميدى که
جوادم آيد - عقده از کار دلم بگشايد
پسرم درد به سينه
دارد - خبر از شهر مدينه دارد
کوچه تنگِ مدينه
ديده ست - ناله ى فاطمه را بشنيده ست
ترسم از اينکه
شبيه زهرا به جوانى برود از دنيا
جواد زماني
خراسان مي دهد
بوي مدينه - خراسان کوه غم دارد به سينه.
خراسان را سراسر
غم گرفته - در و ديوار آن ماتم گرفته.
خراسان! کو امام
مهربانت؟ - چه کردي با گرامي ميهمانت؟
خراسان راز دل ها
با رضا داشت - چه شب هايي که ذکر يا رضا داشت.
خراسان کربلاي
ديگر ماست - مزار زاده پيغمبر ماست.
خراسان! مي دهد
خاکت گواهي - ز مظلومي ، شهيدي ، بي
گناهي.
به دل ، داغ
امامت را نهادند - امامت را به غربت زهر
دادند.
دريغا! ميهمان در
خانه کشتند - چه تنها و چه مظلومانه کشتند.
امامِ اِنس و جان
را زهر دادند - به تهديد و به ظلم و قهر دادند.
ز نارِ زهرِ
دشمن، نور مي سوخت - سراپا همچو نخل طور مي سوخت.
ز جا برخاست با
رنگ پريده - غريبانه، عبا بر سر کشيده.
گهي بي تاب و گه
در تاب مي شد - همه چون شمع روشن آب مي شد.
ميان حجره در
بسته مي سوخت - نمي زد دم ، ولي پيوسته مي سوخت.
ز هفده خواهر
والا تبارش - دريغا کس نبودي در کنارش.
به خود پيچيد و
تنها دست و پا زد - جوادش را، جوادش را صدا زد.
دلش درياي خون،
چشمش به در بود - اميدش ديدن روي پسر بود.
پدر مي گشت قلبش
پاره پاره - پسر مي کرد بر حالش نظاره.
پدر چون شمع
سوزان آب مي شد - پسر هم مثل او بي تاب مي شد.
پدر آهسته چشم
خويش مي بست - پسر مي ديد و جان مي داد از دست.
پسر از پرده دل
ناله سر داد - پدر هم جان در آغوش پسر داد.
امام رضا عليه
السلام
چشمم به راهش
مانده و آهم به سينه
تا که جگر گوشه
ام آيد از مدينه
يا رب به غربت از
پا فتادم***کي از مدينه آيد جوادم
کي ميرسد سوي
مدينه ناله من
تا آيد از ره
زائر نه ساله من
از آتش زهر در
التهابم***در شهر غربت در پيچ و تابم
هستم علي موسي
الرضا، در حجره افتادم ز پا
تنها و بيقرارم
(2)
بر ديدنم اي قرص
ماه من بيا
شد قصر مأمون
قتلگاه من بيا
مي ميرم و تا
لحظه هاي آخرين
باشد به راه تو
نگاه من بيا
واويلتا (3)
***
اي شاخ شمشادم
بيا، کي مي کني يادم بيا
من جز تو کس
ندارم(2)
بيا ببين مي سوزد
از پا تا سرم
خون مي چکد از هر
دو چشمان ترم
در گوشه ي حجره
جگر گوشه بيا
بيا ببين شد پاره
پاره جگرم
واويلتا (3)
***
اي روي تو ماهم
جواد، من ديده بر راهم جواد
بيا در
انتظارم(2)
اي که به باغ دل
گل ياسي مرا
تو هست و بود و
عشق و احساسي مرا
در حجره من از بس
بخود پيچيده ام
من بيم آن دارم
که نشناسي مرا
واويلتا (3)
***
بيا ببين اي
پسرم، آتش گرفته جگرم
دگر نفس ندارم(2)
بر روي دامان اجل
باشد سرم
تنهايم و آتش
گرفته پيکرم
من لاله ي زهراي
هجده ساله ام
در حجره ام
پيچيده بوي مادرم
واويلتا (3)
اي غريب خراسان
سيدي يا رضاجان
داغ تو بر دل ما
چشم ما بر تو گريان
يا علي ابن موسي
(2)
***
سينهات پر شراره
ديدهات پر ستاره
هم غمت بيشماره
هم جگر پاره پاره
يا علي ابن موسي
(2)
***
غصهها در نهادت
شيعه گريد به يادت
بر روي صورتت
ريخت اشک چشم جوادت
يا علي ابن موسي
(2)
***
جان عالم فدايت
مانده بر لب دعايت
جاي معصومه خالي
تا بگريد برايت
يا علي ابن موسي
(2)
***
ملک دل را حبيبي،
درد جان را طبيبي
پس چرا ياابن
زهرا در خراسان غريبي؟
يا علي ابن موسي
(2)
كنج حجره ز همه
دلگيرم
از تب غربت خود
مىميرم
چو من اينگونه
كسى مضطر نيست
غربت من ز على
كمتر نيست
آشنايان همه
بيگانه شدند
دوستىها همه
افسانه شدند
پيروانم همه بيعت
شكنند
به وليعهدى من
طعنه زنند
بى سبب نيست
انيسم آه است
چه كنم؟ خواهر من
در راه است
گر خبر از دل
زارم گيرد
بين ره از غم من
مىميرد
به اميدى كه
جوادم آيد
عقده از كار دلم
بگشايد
پسرم درد به سينه
دارد
خبر از شهر مدينه
دارد
كوچه تنگِ مدينه
ديدهست
نالهى فاطمه را
بشنيدهست
ترسم از اينكه
شبيه زهرا
به جوانى برود از
دنيا
اي آسمــان!
شــور و نـواي غــربتِ کيست؟
ياس کبـودامشب،
کنار تربت کيست؟
گويـا عـزايِ -
شمس الشموس است
وقتِ غروب -
خورشيـد تـوس است
غير از «رضا»
مولاي مهجور از وطن کيست؟
جـز او مگـر
آوارهي دور از وطـن کيست؟
تـا از جــوار -
جــدش جــدا شد
مشهد برايش -
کــرب و بـلا شد
ايران مـا از
مقدمش، مينــو سـرشت است
ايــن آستــان،
باغــي ز گلزار بهشت است
نـــور ولايـــت
- در مشهدِ اوست
سر بر ضريحش -
بگذار اي دوست
حکــم وليعهــدي
نبــود آن حکم باطل
خَــطِ شهــادت
بــود بــا امضـاي قاتل
او را اسيـــرِ -
اين دام کردند
انگور را هم - بد
نــام کردند
از دشمنش کي
انتظاري بيش از اين داشت
در اين سفر، مولا
به مرگ خود يقين داشت
لرزيد از اشک -
چون شانههايش
گفتا بگرينــد -
پروانههـــايش
مــولا غـــزالِ
خانــهزادش را نيــاورد
همــراه خــود،
حتــي «جواد»ش را نياورد
همــراه پـــاييز
- چون شد بهارش
معصومه هم ماند -
چشــم انتظارش
مسافران صفر
- محمد جواد غفورزاده ( شفق ).
$