كتا ب هـمـرا ه با عا شو را ئيا ن5

كـــــوفــــه تا شام ومدينه

ا شعا رمد ا يح ومنا قـب ومرا ثي  و نوحه ا ما م حسين عليه ا لسلام واهلبيت وا صحا بش

گز يد ه  سخـنا ن ا ما م حسين عليه ا لسلا م وخلا صه  ا ي ا ز و قا يع نهضت عا شو را

تهيه وتنظيم توسط حجّة الاسلام حاج سيدمحمدباقري پور

درمؤسسه فرهنگي هدي نت

http://hodanet.net

سايت هدي بلاگ

http://hodablog.net

سايت هدي بوك

http://hodabook.ir

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

آثار و ابنيه تاريخى شام

منطقه شام ، مخصوصا دمشق ، به خاطر لطافت هوا و وفور نعمت و مهمتر از آن ، حساسيت سياسى - نظامى منطقه ، همواره مورد توجه طاغوتها و ابر قدرتها بوده ، و نيز به علت سابقه تاريخى داراى بناهاى مهم و مشاهد و مزارهايى است كه مقدارى از آن ذيلا ذكر مى شود:

الف - آثار تاريخى شام ، از عهد پيامبران عليهم السلام

منتخبات التواريخ ، اثر محمد اديب آل تقى الدين الحصنى ، از سفرنامه ابن بطوطه نقل مى كند كه قاسيون كوهى است در شمال دمشق ، و صالحيه در دامنه آن كوه واقع شده ، و مشهور است كه كوه با بركتى است ، زيرا هميشه انبيا عليه السلام بر آن كوه بر شده اند، و از مشاهده كريمه آن كوه ، غارى است كه حضرت ابراهيم عليه السلام در آن غار تولد يافته . غارى است تنگ و مسجدى بزرگ و صومعه اى عالى بر آن كوه است ، و داستان مشاهده حضرت ابراهيم عليه السلام ستاره و ماه و آفتاب را كه در قرآن آمده است از اين غار بوده است ، و مقام آن حضرت در پشت اين غار است كه حضرت هنگامى كه از غار بيرون مى آمده آنجا مى نشسته است . در نزديكى اين غار محل ديگرى است به نام ((مغارالدم )) يعنى غار خون بر فراز آن غار سنگ سرخى است كه چون قابيل ، هابيل را كشت و جسدش را كشان كشان تا اين غار آورد، خداى تعالى اثر خون هابيل را بر آن سنگ باقى نگاهداشته است . و گويند كه در آن غار حضرت ابراهيم و موسى و عيسى و ايوب و لوط عليه السلام نماز خوانده اند، و در آنجا مسجدى هست كه بايد براى ورود به آن از پله ها بالا رفت و چند خانه و اطاقك براى سكونت آنجاست .

نيز بر فراز كوه كهفى است كه منسوب به آدم عليه السلام است و بنايى دارد و پايينتر از آن ((غار جوع )) است .

قزوينى و ابن الوردى هم گفته اند كه ((به طور خلاصه )): كوه قاسيون مشرف بر دمشق است ، و در آن آثار انبيا و غارها و كهفها است ، از جمله ((غار خون ))، و گويند كه قابيل ، هابيل را در آن غار كشته است ، و در آنجا سنگى است كه مى گويند با آن سنگ قابيل فرق هابيل را شكافته و غار ديگرى آنجا است كه ((غار جوع )) ش  مى نامند.

شهاب ميننى نيز نقل مى كند كه : كوه قاسيون مشرف بر دمشق است ، و در دامنه اش شهركى است معروف به صالحيه كه در قديم به آن ((قريه النخل )) يا ((قريه الجبل )) مى گفتند، و در دامنه كوه قبرهاى بى شمارى از انبيا و صلحا وجود دارد، كه با گذشت روزگار از بين رفته ، و تنها قبر ذى الكفل عليه السلام ظاهرا باقى مانده است . اثر باستانى ديگر، كهفى است كه در قرآن از آن ياد شده است بنا بر قولى ، و لكن قول صحيح آن است كه آن كهف در طرطوس است ، و در اين كوه مقام چهل نفر از ابدال بود، كه در آنجا مشغول عبادت بوده اند كه مشهور است و براى استجابت دعا روى به آن مى آورند، و پهلوى اين مقام ((غار خون )) است ، و اندكى بالاتر از اين مقام جايى است كه براى استجابت دعا مجرب است و آن را ((مستغاث )) گويند و ارباب حوائج به آنجا مى روند تا دعا كنند.

ب - آثار تاريخى شام ، از دوران اسلام 

1- مسجد جامع دمشق در شام 

از بناهاى تاريخى شام ، مسجد جامع دمشق است ، كه از عجايب آن شهر به شمار مى آيد، اين مسجد را وليد بن عبد الملك به سال 86 يا 87 يا 88 بنا نموده ، و خراج هفت سال كشور را در آن مسجد خرج كرده است ، و مورخين مطالبى اغراق آميز درباره آن گفته اند. ابن بطوطه گويد:

مسجد دمشق بزرگترين مسجد دنياست از نظر اجتماع مردم در آن و محكمترين آنها از نظر ساختمان ، و بديع ترينشان از حيث زيبايى و بهجت و جمال ، كه مانندى براى آن معلوم نشده و شبيهى ندارد. سپس خصوصيات بنا و ستونها و محرابها و قبه النسر و ديگر خصوصيات آن را شرح مى دهد. گفتار مورخان هر چه باشد، انصاف آن است كه بگوييم زيبايى فوق العاده مسجد و دقت صنعت آن مخصوصا در حجاريهاى محراب و منبر غير قابل انكار و اعجاب انگيز است . در وسط مسجد گنبدى است به نام قبه النسر كه بر چهار ستون استوار بوده و از زيبايى خاصى برخوردار است ، و در دو طرف آن به دو رديف يعنى محاذى هر يك از چهار ستون قبه النسر، ستونهاى سنگى زيبايى كار گذاشته اند، هر رديف به تعداد ده ستون كه مجموعا چهل ستون مى شود. نيز در قسمت غربى آن چاهى است و حوض  سنگى يى كه چاه را پر كرده اند و دهانه چاه با سنگى استوانه اى مشخص  است

ياقوت حموى در معجم البلدان نقل كرده كه جامع دمشق را وليد بن عبدالملك بن مروان در سال 87 يا به قولى 88 بنا كرده و تلاش زيادى را در عمارت مسجد متحمل شده است .

نيز به گفته ياقوت : براى آن چهار در قرار دادند: در طرف شرق باب جيرون ، در طرف غرب باب البريد، در سمت قبله باب الزياره ، و در مقابل آن ((پشت به قبله )) باب الفراديس .

آتش سوزى در مسجد جامع دمشق 

احمد غسان سباتو، يكى از نويسندگان عرب ، در كتابش ((دمشق فى دوائر المعارف العربيه و العالميه ، ص 119)) درباره مسجد جامع دمشق مى گويد: از خراج شام مدت 2 سال ، و بنابر قولى بيشتر از خراج 2 سال ، براى بنا و تزيين مسجد جامع دمشق استفاده كردند، تا آنكه به صورت يكى از زيباترين مساجد در پايتخت خلافت اسلامى در آمد. مسجد مزبور تا سال 461 به همان صورت باقى ماند. در اين سال ، كه عصر حكومت فاطميين بود، آتش سوزى مهيبى در مسجد رخ داد، و بعد از آن نيز شش بار آتش سوزى در مسجد تكرار شد كه آخرينش در سال 1310 هجرى قمرى واقع شد. وى همچنين بيان مى كند كه مسجد جامع دمشق ابتدا كليسا بوده كه امپراطور ((كيودسيوس اول )) آن را بنا كرده بود. ابن عساكر، يكى از مورخين بنام ، كه هشتاد جلد كتاب در مورد تاريخ دمشق تاليف كرده است ، نقل مى كند كه : مسجد جامع دمشق يكى از كليساهاى نصارى بود. هنگامى كه دمشق فتح شد مسلمانان در يك قسمت آن نماز مى خواندند و نصارى در قسمت ديگر، تا اينكه به وسيله وليد بن عبدالملك بن مروان نصف ديگر آن نيز از نصارى گرفته شد، و تماما به صورت مسجد در آمد.

صاحب كتاب زيارات الشام در توصيف مسجد جامع دمشق از جمله چيزهايى كه ذكر مى كند ((صخره القربان )) است . وى مى گويد: نزديك درى كه ((باب الساعات )) ناميده مى شود صخره بزرگى است كه در گذشته بر روى آن قربانى مى گذاشتند. ابن عساكر نيز در تاريخ خود نقل كرده است كه قربانى را روى صخره قرار مى دادند، چنانچه مقبول واقع مى شد آتش مى آمد و آن را در بر مى گرفت ، و چنانچه مقبول واقع مى شد آتش مى آمد و آن را در بر مى گرفت ، و چنانچه مقبول نمى افتاد به حال خود باقى مى ماند. (332) ياقوت حموى ، صاحب معجم البلدان ، نيز نظير اين قول را بيان مى كند.

ابن عساكر همچنين مى گويد: مسجد على بن الحسين عليه السلام در جامع دمشق معروف است ، و آن حضرت در قسمت شمال شرقى مسجد در هر شبانه روز هزار ركعت نماز مى خوانده است .

شبستان مسجد 

شبستان كنونى مسجد، 15132 متر مربع وسعت دارد و داراى 44 ستون و 2 طبقه مى باشد. اين شبستان از سه قسمت تشكيل شده ، كه قسمت وسط آن داراى گنبد بزرگى به نام ((عقاب )) است.

منبرى در داخل مسجد وجود دارد كه معروف است حضرت امام سجاد زين العابدين عليه السلام خطبه خود را در زمان يزيد بن معاويه لعنه الله عليهما بر فراز منبرى كه آن روز در محل آن قرار داشت ، ايراد كرده است . همچنين در قسمت ديگرى از داخل مسجد، گنبد كوچكى روى چهار ستون قرار دارد كه به مقام امام زين العابدين معروف است و گفته مى شود كه حضرت در آنجا استراحت مى كرده است .

در كنار مسجد ياد شده در قسمت شرقى مسجد، مقام راس الحسين عليه السلام قرار گرفته است كه زيارتگاه شيعيان مى باشد.

2- مقام انبيا عليه السلام در مسجد جامع دمشق 

الف . محل دفن و مرقد مطهر سر مبارك حضرت يحيى عليه السلام

مرقد شريف سر مقدس حضرت يحيى على نبينا و آله و عليه السلام در اين مسحد است . و اما مرقد بدن شريف آنحضرت طبق آنچه تاريخ منتخبات التواريخ مى نويسد در مسجد دلم در يكى از نواحى دمشق به نام زبدانى است .

صاحب تاريخ فوق ، از زيد بن واقد نقل مى كند كه من هنگامى كه مى خواستند مسجد دمشق را بنا كنند، سر مبارك حضرت يحيى عليه السلام را مشاهده كردم ، كه از زير يكى از اركان قبه مسجد بيرون آوردند و پوست صورت آن حضرت و حتى موى سر مبارك تغييرى نكرده بود. و هم در آن كتاب است كه زيد بن واقد گويد: موقعى كه مسجد جامع دمشق را مى ساختند من از طرف وليد سر كارگر بودم ، ناگاه گودالى باز شد، و غارى نمايان گشت . جريان را به وليد گزارش داديم ، چون شب فرا رسيد وليد خودش در حاليكه پيشاپيش او شمع گرفته بودند آمد و به اندرون آن غار رفت ، ديديم كه كنيسه و نماز خانه كوچكى است به مساحت 3 ذرع و در 3 ذرع ، و صندوقى آنجاست ، وليد در صندوق را گشود، در ميان آن صندوق سبدى بود كه در ميان آن ، سر حضرت يحيى عليه السلام بود، و بر آن سبد نوشته بود: ((هذا راس يحيى بن زكريا)) وليد دستور داد كه سر مقدس را به جايگاهش بر گردانند، و ستونى راكه بر قبر مى گذارند با بقيه ستونها امتيازى داشته باشد.

يحيى عليه السلام اين بنده صالح خدا فرزند زكرياست ، كه خداى تعالى او را در سن پيرى ، زكريا، به وى عطا فرمود چنانچه آيات اول سوره مريم به آن اشاره مى كند: ((كهيعص # ذكر رحمه ربك عبده زكريا...) الايات .

اين بزرگوار در دوران كودكى به مقام بزرگ نبوت نائل آمد ((...واتيناه الحكم صبيا))

و آنقدر در نزد خداى تعالى مقام و منزلت داشت كه امام محمد باقر عليه السلام بر حسب روايت كافى شريف فرمود: هر وقت خداى تعالى را مى خواند، جواب ((لبيك يا يحيى )) از خداوند مى شنيد.

او با اين مقام ارجمند آنقدر از خوف خداى تعالى گريست كه گوشت گونه هاى صورتش فرو ريخت پاره نمدى بر صورت خود مى گذاشت تا اشك چشمهايش را به خود بگيرد و بر صورت مباركش جارى نشود، كه اشك نمكين است و سوزش زخم را مى افزايد.

بجز مرقد مطهر سر حضرت يحيى عليه السلام در مسجد جامع دمشق قبور ديگرى نيز از انبيا عليه السلام است

تاريخ منتخب التواريخ از صاحب روضه الانام نقل مى كند كه گفته است قبر حضرت هود عليه السلام در ديوار جنوبى مسجد جامع دمشق است ، مقابل سر مبارك حضرت يحيى عليه السلام ، ولى نشانه ظاهرى ندارد. و هم او گفته است كه شمار زيادى از مورخين دمشق اين مطلب را ذكر كرده اند.

ب - قبر هود عليه السلام 

وهروى نيز در اشارات گفته است كه قبر حضرت هود عليه السلام در ديوار سمت قبله مسجد است و بعضى از مورخين نقل كرده اند كه نزد قبر حضرت هود عليه السلام سنگ قبرى است كه بر آن نوشته شده : ((و قضى ربك ان لا تعبدوا الا اياه ولالوالدين احسانا)) (339) انا هود بن الجلود بن عاد بن عوص بن سام بن نوح . قال : جئتهم بالرساله و بقيت فيهم مده عمر فكذبونى فاخذهم الله بالريح العظيم ))

يعنى : فرمان خداوندى است كه بجز او كسى را نپرستيد و به پدر و مادر نيكى كنيد، منهم هود بن .. گويد من از طرف خداوند پيام آوردم و تمام عمرم را در ميان مردم بودم ولى آنان دروغگويم پنداشتند، پس خداوند آنان را به وسيله بادى سهمناك گرفتار كرد.

ج . مقام حضرت خضر عليه السلام 

حضرت خضر نبى عليه السلام همواره در اين مسجد نماز مى گذاشت ، در سمت شرقى قبله (جنوب شرقى ) نزديك مناره شرقى بوده است ، اكنون نزديك به محراب اصلى مسجد و به موازات مقام هود عليه السلام بر ديوار قبله عنوان ((هذا مقام خضر النبى عليه السلام )) بر تابلويى سبز ديده مى شود. شايان گفتن است در بسيارى از نقاط سوريه مقام حضرت خضر عليه السلام ديده مى شود. آن حضرت بر اساس روايات تا ظهور حضرت حجه بن الحسن العسكرى (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) زنده هستند، پس از ظهور حضرت او هم خواهد آمد و در پشت سر حضرت نماز خواهد خواند و يارانش را به يارى حضرت امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) دعوت خواهد كرد.

د- مكان نزول حضرت عيسى عليه السلام 

مسلم از اوس بن اوس و از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده است كه حضرت عيسى بن مريم عليه السلام كنار مناره شرقى دمشق ، يعنى مسجد جامع دمشق نزول خواهد كرد و كنار قطعه سنگى كه حضرت موسى عليه السلام در (كوه طور) با عصاى خود بر آن زد و دوازده چشمه جارى شده وجود دارد.

3- مراقد اهل بيت عليه السلام در شام 

الف- آرامگاه حضرت زينب عليه السلام 

در جنوب شرقى دمشق ، پايتخت كشور سوريه ، قبرى واقع شده است كه در سالهاى اخير به صورت وسيع و بسيار آراسته و با شكوه تجديد بنا شده است . دلايل و شواهد فراوانى گواهى مى دهد كه قبر حضرت زينب كبرى عليه السلام دختر امير مومنان عليه السلام همين قبر است ، منتها دانشمندان گاهى از او به عنوان ((ام كلثوم عليه السلام )) و گاهى به نام ((زينب عليه السلام )) ياد كرده اند. توضيح اينكه مورخان نام صاحب اين قبر را چهار گونه ذكر كرده اند:

1- 1عده اى از او فقط با نام ام كلثوم عليه السلام ياد كرده اند

1- 2 گروهى او را زينب مكنى به ام كلثوم عليه السلام دانسته اند و گاهى اين را نيز اضافه كرده اند كه وى دختر حضرت زهرا عليه السلام بوده است .

1- 3 دسته سوم او را زينب صغرى مكنى به ام كلثوم عليه السلام مى دانند و مى گويند: او همسر محمد بن عقيل و مادرش كنيز بوده است

1- 4 و بالاخره گروهى از دانشمندان شيعه و سنى تصريح كرده اند كه كسى كه در قريه راويه دفن شده است ، زينب كبرى دختر امير مومنان عليه السلام است كه مادرش حضرت زهرا عليه السلام بوده است .

مى توان اين اقوال را بدين گونه جمع كرد كه چون بنا به دلايل متعددى كه دانشمندان ما ارائه كرده اند، كنيه زينب كبرى عليه السلام ام كلثوم بوده است ، لذا اختلافى ميان نظريه يكم و دوم و چهارم وجود ندارد. نيز با توجه به اينكه نظريه سوم ، دليل روشن تاريخى ندارد و دانشمندان ما اين نظريه را رد كرده اند، نتيجه مى گيريم كه صاحب قبر مزبور حضرت زينب كبرى عليه السلام دختر بزرگ امير مومنان عليه السلام و فاطمه زهرا عليه السلام است .

امام اينكه حضرت زينب عليه السلام چرا و چگونه به شام سفر كرده و چگونه در آنجا در گذشته است ؟ و نيز اينكه آيا وى در سال قحطى همراه همسرش ، عبدالله بن جعفر عليه السلام ، به آنجا سفر كرده و يا در فاجعه حره و حمله سپاه يزيد به مدينه به شام آمده است ؟ در منابع قديم چيزى در اين زمينه به چشم نمى خورد. البته در بعضى از كتابهاى متاخرين و معاصرين جريان سفر اين بانوى بزرگ نقل شده است ، ولى صحت و جزئيات آن روشن نيست .

از حافظ شمس الدين محمد بن طولون دمشقى متوفى 952 هجرى نقل شده است كه وى در كتابى كه درباره زندگى حضرت زينب عليه السلام تاليف نموده نوشته است كه حضرت زينب عليه السلام در جريان فاجعه ((حره )) (سال 62 هجرى ) به شام سفر كرد.

اما مرحوم علامه امينى از كتاب تحيه اهل القبور بالماثور نقل مى كند كه : زينب كبرى عليه السلام در زمان عبدالملك مروان در سال قحطى همراه همسرش عبدالله بن جعفر به شام رفت تا عبدالله در آنجا به قرا و مزارعى كه داشت رسيدگى كند. زينب عليه السلام در آن مدت در گذشت و در آنجا به خاك سپرده شد.

اعتماد السلطنه نيز در كتاب ((خيرات حسان )) در اين زمينه مى نويسد: ((اما تربت زينب كبرى عليه السلام به اصح روايات در يكى از قراى شام است . سال مجاعه كه در مدينه اتفاق افتاد، عبدالله جعفر با عيال به سمت شام روانه شد و در ايام توقف در قريه اى كه اكنون مزار زينب كبرى آنجاست ، آن بانوى معظمه ناخوش شده و به آن مرض درگذشت و همانجا به خاك رفت .

ب- حضرت ام كلثوم عليه السلام 

ام كلثوم ، بنت فاطمه الزهرا عليه السلام عمه ديگر حضرت رقيه از بطن دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله مى باشد، كه ابن عبدالبر در استيعاب او را نام برده ، و سبط بن جوزى نيز در تذكره الخواص گويد: حضرت فاطمه عليه السلام را فرزندانى به اين ترتيب بوده است : حضرت امام حسن ، حضرت امام حسين عليه السلام ، زينب عليه السلام و ام كلثوم عليه السلام

علامه خبير، سيد محسن امين عاملى ، در اعيان الشيعه از وى نام برده ، و در پايان شرح حال او گويد: او را به حباله نكاح عون بن جعفر طيار رضى الله عنه در آوردند.

روايت شده است كه چون حضرت سيده النساء، فاطمه الزهرا عليه السلام دنيا را وداع گفت ، حضرت ام كلثوم عليه السلام برقعى به صورت انداخته و عبايى بر سر كشد كه دامن آن به روى زمين مى كشيد و با ناله جانسوز پياپى مى گفت : يا ابتاه ، يا رسول الله ، الان مصيبت و سختى پنهان شدن تو در نظر ما آشكار گرديد و اين فراقى است كه هرگز لقايى بعد از آن نخواهد بود.

دو شيخ بزرگوار، مفيد و طوسى ، در امالى خويش آورده اند كه : انه لما ضرب امير المومنين عليه السلام احتمل فادخل داره فقعدت لبابه عند راسه و جلست ام كلثوم عند رجليه ففتح عينيه فنظر اليها فقال الرفيق الاعلى خير مستقر و احسن مقيلا فنادت ام كلثوم وا ابتاه ثم جاءت الى عبدالرحمن بن ملجم و قالت : يا عدوا الله قتلت اميرالمومنين عليه السلام قال : انما قتلت اباك قالت : يا عدوا الله انى لارجوان لا يكون عليه باس قال : فارك لها تبكين عليه و الله لقد ضربته لو قسمت بين اهل الكوفه لاهلكتهم . يعنى هنگامى كه ابن ملجم ملعون ضربت بر فرق امير المومنين عليه السلام زد آن حضرت را به سوى خانه حمل دادند، لبابه بالاى سر آن حضرت و ام كلثوم عليه السلام نزديك قدمهاى آن حضرت نشستند. حضرت در اين وقت ديدگان حق بين خود را گشود و به جانب ام كلثوم لانظرى افكند و فرمود: اكنون به سوى خداوند مهربان سفر مى كنم كه بهترين مقام و نيكوترين منزل است . ناله ام كلثوم عليه السلام به وا ابتاه بلند شد، سپس به نزد ابن ملجم لعين آمد و فرمود: اى دشمن خدا، كشتى اميرالمومنين عليه السلام را؟ آن ملعون گفت : من اميرالمومنين عليه السلام را نكشتم ، بلكه پدر ترا كشتم . آن مخدره فرمود: اميدوارم كه بر پدرم ا اين ضربت باكى نباشد، آن ملعون گفت : ((گويا)) مى بينم كه بر مرگ پدرت ناله و گريه مى كنى ، زيرا به خدا قسم ، ضربتى بر او زدم كه اگر آن را بر همه اهل كوفه قسمت كنند همه را هلاك خواهد كرد.

خطبه عليا مخدره ام كلثوم عليه السلام در كوفه

سيد بن طاووس در لهوف مى نويسد: بعد از ذكر خطبه عليا مخدره فاطمه بنت الحسن عليه السلام ، ام كلثوم اين خطبه را قرائت نمود: ((قالت : يا اهل الكوفه سواه لكم ما لكم خذلتم حسينا و قتلتموه و انتهبتم امواله و ورثتموه و سبيتم نساه و نكبتموهن فتبا لكم و سحقا ويلكم اتدرون اى دواه دهتكم ؟ واى وزر على ظهوتكم حملتم ؟ واى دما سفكتموها؟ واى اموال نهبتموها؟ واى كريمه سبيتموهن ؟ واى صبيه سلبتموهن ؟ قتلتم خير رجالات بعد النبى صلى الله عليه و آله و نزعت الرحمه من قلوبكم الا ان حزب الله هم الفائزون و حزب الشيطان هم الخاسرون ،)) ثم قالت : قتلتم اخى صبرا فويل لامكم*ستجزون نارا حرها يتوقد*سفكتم دما حرم الله سفكها*و حرمها القرآن ثم محمد*الا فابشروا بالنار انكم غدا*لفى سقر حقا يقينا مخلد*و انى لابكى فى حويتى على اخى*على خير من بعد النبى مولد*بدمع غريز مستهل مكفكف*على الخد منى دائما ليس يجمد *يعنى : اى اهل كوفه ، قبيح باد روهاى شما. شما را چه پيش آمد كه از نصرت حسين عليه السلام دست بازداشتيد و او را مخذول كرديد، تا اينكه او را شهيد كرديد و اموال او را به غارت برديد و آن را ميراث خود شمرديد و عيالات او را اسير كرديد و آنها را برهنه و دچار بدبختى نموديد؟ اف باد بر شما، و دور باد رحمت حق از شما. اى واى بر شما. آيا ميدانيد چه مصيبت بزرگى بر پا كرديد و چه گناه عظيمى مرتكب شديد و چه خون پاكى را ريختيد و چه اموالى را غارت كرديد و چه دختران پرده نشين و بانوان آل طه و يس را اسير كرديد؟ شما كسى را كشتيد كه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله بهتر از همه جهانيان بود، و از سو ء كردار شما رحمت از دلهاى شما برطرف گرديد و دچار قساوت و ضلالت شديد. همانا حزب خداوند فائز و رستگارند و حزب شيطان خاسر و زيانگار. مادرانتان به عزايتان بنشينند، كه برادرم را با شكنجه كشتيد، بزودى جزا داده خواهيد شد به اتشى كه خاموشى ندارد. شما خونى را ريختيد كه خداوند متعال و قرآن و رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را حرام كرده بود. همانا به شما بشارت مى دهم كه فرداى قيامت در قعر جهنم مخلد خواهيد بود و من تا زنده هستم ، بر برادرم كه بهترين مولود پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله بود، خواهم گريست ، به اشكى كه چون سيل به صورت من جارى و متراكم باشد و هرگز خشك نشود

گفتگوى شجاعانه ام كلثوم عليه السلام با ابن زياد

سپهر مى نويسد: چون سخنان زينب عليه السلام در مجلس ابن زياد پايان يافت ، ام كلثوم آغاز سخن كرد و فرمود: ((يابن زياد. ان كان قرت عينك بقتل الحسين فقد كانت بعين رسول الله قرت برويته و كان يقبله و يمص شفتيه و يحمله هو و اخوه على ظهره فاستعد غدا للجواب )) يعنى : اى پسر زياد. اگر چشم توبه قتل حسين عليه السلام روشن گرديد، ((بدان كه )) هر آينه چشم رسول خدا صلى الله عليه و آله به ديدار او خرسند مى شد و حضرتش پيوسته حسين عليه السلام را مى بوسيد و لبهاى او را مى مكيد و او را در آغوش مى كشيد و گاهى او را با بردارش حسين عليه السلام ، بر دوش خود سوار مى نمود، پس خود را آماده پاسخگويى در روز قيامت ((و در برابر محكمه عدل الهى )) ساز.

ممانعت ام كلثوم عليه السلام از گرفتن اطفال ، صدقه اهل كوفه را

مسلم جصاص گويد: مردم كوفه را ديدم كه بر حال اطفال اهل بيت عليه السلام رقت آورده و از فراز بام نان و خرما به ايشان بذل مى نمودند و كودكان نيز گرفته و بر دهان خود مى گذاشتند. اما ام كلثوم عليه السلام آن نان پاره ها و گردوها و خرماها را از دست و دهان كودكان مى ربود و مى افكند. پس بانگ بر اهل كوفه زد و فرمود: ((يا اهل الكوفه . ان الصدقه علينا حرام ))، يعنى : اى اهل كوفه دست از بذل اين اشيا باز گيريد كه صدقه بر ما اهل بيت روا نيست .

نيز زمانى كه ام كلثوم عليه السلام ديد زنان كوفه بركاروان اسرا زار زار مى گريند، سر از محمل بيرون كرد ((فقالت لهم : يا اهل الكوفه تقتلنا رجالكم و تبكينا نساوكم ؟ فالحاكم بيننا و بينكم الله يوم فصل القضا)) يعنى : اى اهل كوفه ، مردان شما مردان ما را مى كشند و زنان شما بر حال ما گريه مى كنند؟ در فرداى قيامت ، خداوند متعال بين ما و شما حكم خواهد فرمود.

اثر دعاى ام كلثوم عليه السلام در شهر سيبور

سپهر، در ناسخ گويد: چون اهل بيت رسول خدا را به سيبور ((نام شهرى نزديك كفرطاب )) كوچ دادند، اهل سيبور جمع شده و پيران و جوانان آنها گرد آمدند. سپس شيخى سالخورده كه زمان خلافت عثمان را درك كرده بود، از ميانشان برخاست و گفت : فتنه برنينگيزيد كه همانا اين سرها را در تمام امصار و بلدان گردانيده اند و كسى از در منع سخن نكرده است ، بگذاريد تا از شهر شما هم بگذرانند. جوانان گفتند كه : والله ، هرگز نمى گذاريم اين قوم پليد شهر ما را به قدوم خويش آلوده سازند. در زمان ، بشتافته و پل روى آب را كه از آن عبور مى شد، قطع كردند و ساخته جنگ شدند. در پى اين ماجرا، حرب در پيوست و رزمى سخت بر پاى ايستاد، چندانكه ششصد تن از لشگر ابن زياد دستخوش تيغ فولاد شدند و جماعتى نيز از جوانان سيبور به خاك افتادند. در اين وقت ام كلثوم عليه السلام فرمود: نام اين بلد چيست ؟ گفتند: سيبور است . فرمود: ((اعذب الله شرابهم و ارخص اسعار هم و رفع ايدى الظلمه عنهم )) ابو مخنف گويد: از اثر دعاى ام كلثوم ، اگر جهان همه انباشته ظلم و جور بودى ، در اراضى ايشان جز آيت نعمت و بذل و رايت قسط و عدل افراشته نگشتى .

اثر نفرين ام كلثوم عليه السلام در شهر بعلبك

نيز صاحب ناسخ گويد: چون اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله را به بعلبك نزديك كردند، به حاكم بعلبك نوشتند كه : اينك سرهاى خوارج و اهل بيت ايشان است كه به درگاه يزيد حمل مى دهند، علف و آذوقه مهيا كن و به استقبال ما بيا. حاكم بعلبك فرمان داد تا جاى آسايش و آرامش از بهر ايشان مهيا ساختند و از سويق و سكر و ديگر مشروبات و ماكولات فراهم آوردند و دفها بنواختند و رايتها برافراختند و در بوقها بدميدند و آن كافران را استقبال كردند و به شهر در آوردند. در اين وقت ام كلثوم عليه السلام فرمود: نام اين بلند چيست ؟ گفتند: بعلبك . فقالت : ((اباد الله تعالى خضرائهم و لا اعذب الله شرابهم و لا رفع الله ايدى الظلمه عنهم )) قال ابو مخنف : ((و لو ان الدنيا كانت مملو عدلا و قسطا لما انالهم الا ظلما و جورا)) يعنى : آن مخدره در حق آنها نفرين كرد كه خداى تعالى نابود كند وسعت معيشت شما را و خوشگوار نگرداند آب شما را و دست ظالمان را از سر شما كوتاه نكند، و ابو مخنف گويد: اگر همه دنيا را عدالت و رفاه فرا گيرد، در بعلبك جز آثار ظلم و بيچارگى چيز ديگر نيست .

ورود ام كلثوم عليه السلام به دروازه شام و توصيه او به شمر لعين

سيد بن طاووس در لهوف گويد: چون كاروان اسراى اهل بيت عليه السلام نزديك دروازه شام رسيدند، ام كلثوم عليه السلام شمر بن ذى الجوشن را طلب كرد و فرمود: مرا با تو حاجتى است . گفت : حاجتت چيست ؟ فرمود: اينك شهر دمشق است ، ما را از دروازه اى داخل كن كه مردمان در آن كمتر انجمن باشند و بگو سرهاى شهدا را از ميان محملها دور كنند تا مردم به نظاره سرها مشغول شده و به حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله ننگرند. شمر، كه خمير مايه شرارت بود، چون مقصود آن مخدره بدانست يكباره بر خلاف مقصود آن مخدره كمر بست و فرمان داد تا سرهاى شهدا را در خلال محملها جاى دهند و ايشان را از دروازه ساعات ، كه مجمع رعيت و رعات بود، به شهر در آوردند تا مردم بيشتر بر آنها نظاره كنند

و سپهر در ناسخ گويد: در آن حال ، شمر، حامل سر حضرت امام حسين عليه السلام بود و پيوسته گفت : ((انا صاحب رمح طويل ، انا قاتل الدين الاصيل ، انا قتلت ابن سيد الوصيين و اتيت براسه الى يزيد اميرالمومنين ))

ام كلثوم عليه السلام چون بشنيد كه شمر به عمل خويش افتخار كرده و مى گويد: من صاحب نيزه بلند و كشنده فرزند ارجمند سيد اوصيا و قتال كننده با دين اصيل بلند پايه مى باشم ، يكباره آتش خشمش زبانه زدن گرفت و فرمود: ((و فيك الكثكث يا لعين بن اللعين ، الا لعنه الله على الظالمين يا ويلك اتفتخر على يزيد الملعون بن الملعون بقتل من ناغاه فى المهد جبرئيل و من اسمه مكتوب على سرداق عرش الجليل و من ختم الله بجده المرسلين و قمع بابيه المشركين فاين مثل جدى محمد المصطفى و ابى المرتضى و امى فاطمه الزهرا صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين )) يعنى : خاك بر دهانت باد اى ملعون . لعنت خداوند بر ستمكاران باد. واى بر تو. آيا فخر مى كنى بر يزيد ملعون كه به قتل رسانيدى كسى را كه جبرئيل در گهواره براى او ذكر خواب مى گفت و نام گراميش در سرداق عرش جليل پروردگار، مكتوب است ؟ كشتى كسى را كه خداوند متعال پيامبرى را به جد وى ، رسول خدا، خاتمه داد. آيا افتخار تو اين است كه به قتل رسانيدى كسى را كه پدرش نابود كننده مشركين بود؟ كجا جدى و پدرى و مادرى مثل جد و پدر و مادر من پيدا خواهد شد؟ خولى اصبحى كه نگران اين بيانات بود، به ام كلثوم عليه السلام گفت : تابين الشجاعه و انت بنت الشجاع ، يعنى تو هرگز از شجاعت سر بر نتابى ، همانا تو دختر مرد شجاعى هستى .

مراجعت ام كلثوم عليه السلام از شام به مدينه و مرثيه سرايى او

در جلد عاشر بحار (طبع كمپانى ) و غير آن مروى است كه چون يزيد خواست عيال الله را روانه مدينه نمايد اموال و اثقال و عطايا را بر زبر هم نهاد...تا آنجا كه گويد: آنگاه روى به مدينه نهادند، چون ديوارهاى مدينه نمودار گرديد، ام كلثوم با دلى پر از اندوه سيلاب اشك از ديده جارى ساخته به قرائت اين مرثيه پرداخت و زمين و آسمان را منقلب ساخت : مدينه جدنا لا تقبلينا*فبا لحسرات و الا حزان جئنا*الا اخبر رسول الله عنا*بانا قد فجعنا فى اخينا*اين شعر منسوب به ام كلثوم سلام الله عليها در كتب مقاتل مفصل آمده براى تيمن و تبرك دو بيت از آن را زينت بخش اين مجموعه نموديم .

آنگاه بر سر قبر مادرش ، فاطمه زهرا عليه السلام آمد و از بانگ ناله و عويل ، شور محشر برپا كرد. مردم گريبانها چاك زدند، صورتها خراشيدند، و ناله واحسيناه به چرخ برين رسانيدند. در آن وقت ام كلثوم عليه السلام ، با چشم پر آب و قلب كباب ، بر سر قبر مادر اين مرثيه را بگفت كه سنگ را آب و آب را كباب نمود: افاطم لو نظرت الى السبايا*بناتك فى البلاد مشتتينا*افاطم لو نظرت الى الحبارى*و لو ابصرت زين العابدينا*افاطم لو رايت بتنا سهارى*و من سهر الميالى قد عيينا*افاطم ما لقيت من عداك*فلا قيرات مما قد لقينا*فلو دامت حياتك لم تزالى*الى يوم القيامه تندبينا

وفات عليا مخدره ام كلثوم عليه السلام

در بحر المصائب گويد كه : ام كلثوم عليه السلام چون وارد مدينه شد (بعد از واقعه جانسوز كربلا) بعد از چهار ماه از اين سراى پربلا به رحمت خداوند لايزال پيوست ، بنا بر قول علامه حلى در منهاج الصلاح و شيخ كفعمى در مصباح و شيخ مفيد در ارشاد (كه مى فرمايند ورود اهل بيت عليه السلام در مدينه بيستم شهر صفر بوده است ) وفات آن بانوى بزرگوار بايستى تقريبا در اواخر شهر جمادى الثانى 62 از هجرت باشد، و الله العالم . و در مدفن اين مخدره به نام ام كلثوم عليه السلام غير مدينه و در جاى ديگر ذكرى ندارد. سلام الله عليها و على جدها و امها و ابيها و اخويها.

ج- حضرت سكينه دختر امام حسين عليه السلام مصر - شام 

مادرش رباب دختر امر القيس بن عدى بن اوس بن جابر بود. اين شعر منسوب به امام حسين عليه السلام است : لعمرك اننى لاحب دارا*تضيفها سكينه و الرباب*احبهما و ابذل بعد مالى*و ليس للائمى بها عتاب*و لست لهم و ان عتبوا مطيعا*حياتى او يغيبنى التراب

اصبغ بن عبدالعزيز بن مروان بن حكم سكينه را خواستگارى كرد، او را به مصر بردند، موقعى رسيد كه اصبغ مرده بود.

در شعر منسوب به حضرت سيد الشهدا عليه السلام به سكينه عليه السلام با عنوان خيره النسوان (بهترين زنان ) خطاب شده است .

او كه تمام انقلابات زمان را درك و خود در دانش و ادب سر آمد زنان عصر بود، در انقلاب حسينى و بيدارى زنان نسبت به فجايع بنى اميه نقش  موثرى داشت و در كاروان اسراى شام همچون عمه اش زينب عليه السلام ، در نگهدارى كودكان و تبليغ اهداف حسينى تلاش مى كرد.

حضرت سكينه عليه السلام ، هم در مصر و هم در باب الصغير شام ، قبه و بارگاه و زايران زيادى دارد كه از همه كشورهاى اسلامى به زيارتش مى روند. حضرت سكينه عليه السلام كه سالها پس از قضيه كربلا زنده بود، يكى از راويان صحنه كربلا و ياد آور فداكارى ياران امام حسين عليه السلام است .

د- فاطمه صغرى عليه السلام دختر امام حسين عليه السلام مدينه - شام للّه للّه للّه

فاطمه صغرى دختر امام حسين عليه السلام از ((ام اسحاق )) بنت طلحه بن عبيدالله بن تيميه بوده است . وى در سال سى ام هجرى به دنيا آم د و در واقعه كربلا نيز حدود سى سال سن داشته است . لذا مى توان گفت از خواهرش حضرت سكينه عليه السلام بزرگتر بوده است . فاطمه صغرى زنى بزرگوار و داراى مقام عالى دينى و علمى بود، به طورى كه پدرش سيد الشهدا عليه السلام به اين امر شهادت داده است و آن هنگامى بود كه حسن مثنى براى خواستگارى يكى از دختران امام حسين عليه السلام آمد حضرت به او فرمود: من فاطمه را براى تو بر مى گزينم كه به مادرم حضرت فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بسيار شبيه ، و در دين ، تمام شب به نماز و عبادت مى پردازد، روزها را روزه مى دارد و در شكل مشابه حور العين است . او از پدر، برادرش - امام زين العابدين عليه السلام - و عمه اش - حضرت زينب عليه السلام - عبدالله بن عباس و اسما بنت عميس حديث روايت مى كرده و فرزندان او، عبدالله ، ابراهيم ، حسين همچنين ام جعفر، ابوالمقدم ، و زهير بن معاويه نيز از او حديث نقل كرده اند، احاديث او در سنن ترمذى ، ابوداود، ابن ماجه ، نسايى ، و تاليفات ابن حجر آمده است . فاطمه صغرى عليه السلام در منزل فاطمه زهرا عليه السلام مادر بزرگش - در مسجد النبى صلى الله عليه و آله مى زيست وقتى وليد دستور تخريب خانه هاى مسجد النبى صلى الله عليه و آله را صادر كرد او به خارج مسجد رفته ، و در آنجا خانه اى ساخت ، چاهى حفر كرد كه بركت فراوانى داشت . اين چاه را زمزم مى خوانده و مردم از آن تبرك مى جستند.

فاطمه عليه السلام همانند زينب كبرى عليه السلام در حوادث كربلا مامن و پناهگاه اهل بيت عليه السلام بوده و دربارگاه عبيدالله بن زياد و يزيد خطبه هاى غرا خوانده است . او به سال 110 هجرى وفات يافت .

پشت قبر سكينه عليه السلام و ام كلثوم عليه السلام سمت چپ آن ، قبرى منسوب به فاطمه صغرى عليه السلام دختر امام حسين عليه السلام است .

در بيشتر منابع روايت مى كنند كه فاطمه صغرى عليه السلام در منزل خود، يعنى در پشت مسجد النبى صلى الله عليه و آله وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد.

در كتاب از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله تا حضرت زين العابدين عليه السلام نوشته شيخ على فلسفى ، چاپ 1413 هجرى قمرى چنين نقل مى كند: فاطمه صغرى عليه السلام در شهر شام مدفون و داراى بقعه و حرم بسيار زيبا و زائرين فراوانى دارد و اضافه مى كند: در كتاب بحار الانوار، ص 247 از كتاب مناق و نيز در كتاب ناسخ التواريخ ص 495 از حضرت سجاد عليه السلام روايت مى كند كه مرغى روز عاشورا پر و بال خود را در خون امام حسين عليه السلام بيالود و پرواز نمود و به مدينه رسيد و بر سر ديوار خانه فاطمه صغرى عليه السلام دختر امام حسين عليه السلام نشست و فاطمه عليه السلام بر او نگريست و متوجه يتيمى خود گرديد و اين اشعار را بگفت : نعب الغراب فقلت من*تنعماه و يلك يا غراب*قال : الامام ، فقلت : من*قال : الموفق للصواب*ان الحسين بكربلا*بين الاسنه و الضراب*گفت اى مرغ چرا حال پريشان دارى*از غم كيست چنين ناله و فغان دارى*اشك خونين ز چه از چشم ترت مى ريزد*گو به من خون كه از بال و پرت مى ريزد*من ماتم زده آخر پدر در سفر است*ز غم دورى او خون دلم در بصر است*نه خبر از پدر و نه ز برادر دارم*روز و شب آروزى ديدن اكبر دارم*تو مگر هدهدى و سوى سبا آمده اى*يا مگر قاصدى از كرب و بلا آمده اى*بلكه آورده اى اى مرغ به اين شوين و شين*به صغراى جگر خون خبر مرگ حسين*گفت : اى فاطمه با شور و نوا آمده ام*قاصد مرگم و از كرب و بلا آمده ام*كربلا يكسره صحراى منا بود امروز*روز قربانى شاه شهدا بود امروز*فاش گويم پدرت از ستم شمر و سنان*كشته شد با لب عطشان به لب آب روان

ه- ميمونه دختر امام حسن عليه السلام 

و- حميده دختر مسلم بن عقيل عليه السلام 

اين دو بانوى بزرگوار (در مقبره اسماء بنت عميس همسر جعفر بن ابيطالب عليه السلام مى باشند) در يك حجره و مقبره قرار دارند كه در پشت مقابر سكينه و ام كلثوم عليه السلام در سمت چپ قبر عبدالله بن جعفر صادق عليه السلام واقع شده است . بر بالاى حجره آنان گنبدى به رنگ سبز و در داخل آن تابوتى بزرگ و چوبين ديده مى شود. حجره مذكور در سال 1330 هجرى بازسازى شده و به وسيله پلكانى به زير زمين داخل آن راه است كه در آن جا هر سه قبر در كنار هم مى باشد.

قبر اول از ((حميده دختر مسلم بن عقيل عليه السلام )) متوفى سال هفتاد هجرى - قبر دوم از ((اسما بنت عميس )). همسر جعفر طيار و على عليه السلام متوفى سال 65 هجرى ، و سومين قبر نيز از ميمونه دختر امام حسين عليه السلام است كه هر سه در داخل يك مقبره كاشيكارى شده و چوبين قرار دارند.

ز- عبدالله بن جعفر طيار - باب الصغير 

پدرش شهيد عاليقدر اسلام حضرت جعفر طيار، و مادرش اسما بنت عميس مى باشد. او برادرزاده و داماد حضرت اميرالمومنين عليه السلام است . عبدالله از اسخيا و بخشندگان مشهور عرب بوده است . همچنين در حمايت از خاندان نبوى و ارادت به آستان علوى و علاقه به حسنين عليه السلام مشهور است .

در سنين جوانى در جنگهاى روم و جهادهاى حضرت امير المومنين عليه السلام شركت داشت و از فرماندهان شجاع بود. در قضيه كربلا احتمالا به اجازه امام در حجاز مانده و پسرانش را براى قربانى در راه خدا به همراه امام حسين عليه السلام به كربلا فرستاد كه به شهادت رسيدند. پس آز آن نيز هرگز زبان به ندامت و ناشكرى نگشود. گويند: وقتى خبر شهادت فرزندان خويش را دريافت به عزادارى پرداخت ، غلامش بر زبان راند كه اين مصيبت به خاطر حسين عليه السلام به ما رسيده است ، عبدالله سخت برآشفت و غلام را توبيخ كرد.

نوشته اند كه عبدالله به خاطر املاكى كه در شام داشت به آنجا مسافرت كرده و در همانجا درگذشت . گرچه وفات او را در مدينه و مدفنش را در جوار عمويش عقيل نيز نوشته اند، مع ذلك رحلت همسر عاليقدرش  حضرت زينب سلام الله عليها در شام مويد وجود قبر او در شام مى باشد. به اعتقاد راقم اين سطور، ممكن است توطن اهل بيت و طرفداران آنان در شام خود حركتى به منظور ابطال تبليغات امويان باشد، چنانكه بسيارى معتقدند وجود شيعه در شام از بركات همين مهاجرتها و اسارتها و تبعيدها به شام و مهاجرت بلال و ابوذر و عبدالله و ديگران بوده است .

فرزندان عبدالله در قيامهاى اسلامى عليه بيدادگران اموى و عباسى نقش  موثرى داشته اند كه در كتب رجال و انساب و تاريخ مضبوط است .

ح- مقام حضرت سجاد عليه السلام و سرهاى شهداى كربلا - شام ، باب الصغير

در قبرستان باب الصغير شام ، بقعه و ضريحى وجود دارد كه مدفن سرهاى مقدسه 17 تن از شهداى اهل بيت عليه السلام در كربلا مى باشد و در جنب آن نيز مقام حضرت سجاد عليه السلام وجود دارد.

چند سر از شهدا را در ((باب الصغير)) به خاك سپردند. امروز اين مكان كه حدود پنجاه متر بالاتر از در اصلى قبرستان باب الصغير و سمت چپ كوچه مى باشد داراى محوطه اى بزرگ است كه در وسط آن حجره يا اطاقكى بوده و سرهاى مقدس در اين اطاقك دفن شده اند. در سالهاى اخير بر مدفن آنان ضريحى از نقره ساخته شده است . هر چند كه بر بالاى اين حجره ، اسامى شانزده تن از شهداى كربلا نوشته شده ليكن به احتمال قوى تنها سر سه تن از شهداى كربلا در اين مكان به خاك سپرده شده اند. اين سرها عبارتند از:

ح- 1- سر مقدس حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام

ح- 2- سر مقدس حضرت على اكبر عليه السلام

ح- 3- سر مقدس حبيب بن مظاهر عليه السلام

محسن الامين در سال 1321 هجرى كتيبه اى بر بالاى در ورودى اين مقام با اين عبارت ديده بود ((هذا راس عباس و على بن الحسين عليه السلام و حبيب بن مظاهر)) بعدها كه ضريحى بر روى اين محل گذاشته شد نام شانزده تن ذكر گرديد. با توجه به اينكه منابع تاريخى شيعه اذعان دارند بيشتر سرهاى كربلا به بدنهاى آنان ملحق شد به نظر نمى رسد در اين مكان بيش از سه سر به خاك سپرده شده باشد. والله اعلم بالصواب

نام سرهايى كه بر سقف گنبد اين مكان ثبت شده عبارتند از:

1- عباس ، 2 - على اكبر، 3 - حبيب بن مظاهر، 4 - قاسم بن الحسن ، 5 - عبدالله بن على ، 6 - عمر بن على ، 7 - حر رياحى ، 8 - محمد بن على ، 9- عبدالله بن عون ، 10 - على بن ابى بكر، 11 - عثمان بن على ، 12 - جعفر بن على ، 13 - جعفر بن عقيل ، 14 - محمد بن مسلم ، 15 - عبدالله بن عقيل ، 16 - حسين بن عبدالله .

ط- عبدالله الباهر 

قبر عبدالله بن امام زين العابدين عليه السلام معروف به عبدالله باهر در كنار ديواره شرقى باب الصغير قرار دارد، كه از قبرستان مستقل و راه آن پس از در اصلى قبرستان مى باشد. داراى صحن و گنبد و سبز و شبستان نسبتا بزرگى است . اطراف مقبره و مرقد او كه در سال 1330 هجرى قمرى بازسازى شده است ، ديوارى كشيده اند كه آن را از قبرستان مستقل و مجزا ساخته اند.

عبدالله با امام محمد باقر عليه السلام از يك مادر است . او در ميان برادران به حسن و جمال معروف و به علت درخشندگى چهره ، معروف به باهر بود و در هيچ مجلسى نمى نشست جز آنكه حاضران را از فروع روى و درخشندگى ديدار خويش نور و فروغ مى بخشيد، وى متولى صدقات رسول خدا صلى الله عليه و آله و امير المومنين عليه السلام بود. عبدالله مردى فاضل و زاهد و فقيه و محدث بود. از طريق آباء كرام خود از حضرت رسول صلى الله عليه و آله اخبار زيادى نقل كرده و حديث فراوانى از وى منقول است . برخى وفات وى را در مدينه دانسته اند و بعضى تل زينبيه بغداد.

ي- عبدالله بن جعفر الصادق عليه السلام 

قبر فرزند گرامى امام جعفر صادق عليه السلام رئيس مذهب شيعه ، كمى بالاتر از قبر فاطمه صغرى عليه السلام و در سمت چپ آن قرار دارد، كه داراى گنبدى كوچك به رنگ سبز بوده و داخل آن تابوتى چوبين با محفظه اى فلزى ديده مى شود، اين جا قبر فرزند امام ششم شيعيان است . (372)

4- اصحاب و تابعين 

4- 1- اسماء بنت عميس بن معبد بن تميم بن مالك - باب الصغير شام للّه

وى از نخستين زنان گرونده به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و اولين دسته مهاجرين است كه با شوهر ارجمندش حضرت جعفر طيار عليه السلام به حبشه هجرت نمود. فرزندش عبدالله نيز در حبشه به دنيا آمد. همزمان نجاشى ، پادشاه حبشه ، نيز داراى پسرى شد كه به تبعيت از جناب جعفر طيار داراى سه پسر شد (عبدالله ، محمد، عون )

وى پس از شهادت حضرت جعفر عليه السلام همسر ابوبكر شد و ثمره اين ازدواج پسرى به نام محمد بود كه از ياران مخلص مولى على عليه السلام و استاندار حضرت بود كه در مصر شهيد شد. اسماء بعد از ابوبكر به افتخار همسرى مولى على عليه السلام نايل آمد كه از او نيز دارى دو پسر شد به نام يحيى (كه برخى او را عداد شهداى كربلا مى دانند و بعضى نسابه ها مى نويسند در زمان حيات والدين از دنيا رفت ) و محمد اصغر.

اسما از زنان پاك طينت و سعادتمندى بود كه در تغسيل و تكفين مخفيانه حضرت زهرا عليه السلام به امير المومنين كمك كرد.

قبر اسما در باب الصغير، در بقعه اى كه در كنارش سر فرزندش محمد بن ابى بكر و ميمونه حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام دفن شده ، در پشت بقعه حضرت سكينه عليه السلام واقع شده است .

4- 2 - فضه ، خادمه حضرت زهرا عليه السلام - باب الصغير شام للّه

فضه از زنان فاضله و نمونه روزگار خويش و از اراتمندان خاص خاندان عصمت و طهارت است . بعضى تاريخ نويسان او را از شاهزادگان ايرانى و بعضى شاهدخت نوبه اى مى دانند كه از بلاد نوبه با توجه به خوابى كه ديده بود در معيت اسيران وارد سرزمين اسلام شد و به خانواده پيغمبر صلى الله عليه و آله پيوست . حضرت زهرا عليه السلام كارهاى خانه را با فضه يك روز در ميان تقسيم كرده بود. فضه در بيست سال آخر عمر سخنى نگفت و جواب مردم را همواره با آيات قرآن مى داد. وى كه به متابعت از اهل بيت عليه السلام و به موجب نذرى كه براى شفاى امام حسين عليه السلام كرده بود سه روز روزه گرفت و افطارش را به يتيم و مسكين و اسير داد، مشمول اين آيه شريفه است كه در سوره هل اتى مى فرمايد: ((ويطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا)) (374) لذا در روز عاشورا نيز، به هنگام و داع حضرت سيد الشهدا عليه السلام با اهل حرم ، در كنار حضرت زينب و ام كلثوم و سكينه و رباب عليه السلام ، مورد خطاب تفقدآميز امام غريب و مظلوم قرار گرفت .

بقعه حضرت فضه در باب الصغير شام بعد از خروج از بقعه عبدالله بن جعفر طيار و بلال به طرف بقعه محمد بن ابى بكر به سمت دست راست قرار گرفته و روى سر در بقعه نوشته است : ((فضه خادمه رسول الله ))

4- 3- ام سلمه و ام حبيبه همسران رسول خدا صلى الله عليه و آله

در انتهاى ديواره شرقى قبرستان ، كمى بالاتر از در اصلى و پس از قبر عبدالله بن سجاد عليه السلام ، حجره اى بطور مستقل و جدا از ساير قبرستان است كه در آن دو قبر ام حبيبه و ام سلمه همسران رسول خدا صلى الله عليه و آله ديده مى شود. قطع به يقين بايد گفت اين امر صحت ندارد، زيرا ام سلمه و ام حبيبه هر دو در قبرستان بقيع در مدينه مدفون هستند.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

ماه صفرحضوراهلبيت امام حسين عليه السلام درشام

نوزده محرم سالروز حركت دادن كاروان اهل بيت و سرهاي شهدا از كوفه به شام است. روزي كه كاروان اسيران كربلا به‌طرف شام حركت كردند و در 29 محرم به شام رسيدند. در آن روز يزيد در انتظار رسيدن اسيران بود. نماينده جنايتکارش «عبيدالله بن زياد» برنامه‌اش را خوب انجام داده بود. يزيد دستور داد تا شهر شام را آذين‌بندي کنند و خاندان حسين بن علي عليه السلام را در کوچه و بازار بگردانند.

کاروان اسيران را سه روز در پشت «دروازه ساعات» نگهداشتند تا کار جشن کامل شود. آن دروازه، يکي از دروازه‌هاي شرقي شام بود که راه «حلب» و «کوفه» به آن ختم مي‌شد. شهر را با زيورها، ديبا و زر و سيم و انواع جواهر آراستند. سپس مردان، زنان، کودکان، بزرگسالان، وزيران، اميران، يهود، مَجوس، نصارا و همه اقوام، با طبل، دف، شيپور، سرنا و ديگر ابزار لهو و لعب براي شادي و تفريح بيرون آمدند. چشمها را سُرمه کشيده، دستها را حَنا بسته و بهترين لباس‌ها را پوشيده و خود را آراسته بودند.

@@@@@@@@@@@@@@@

ابن زیاد نامه ای به حاکم مدینه فرستاد و او را از جریان با خبر کرد،و نامه ای به یزید ملعون نوشت و خبر کشته شدن حسین و جریان اهل و عیالش را گزارش داد، (و از او کسب تکلیف کرد ).

یزید ملعون در پاسخ نامه نوشت که سر بریده ی حسین (ع)، و سرهای دیگر شهدا را به همراه اموال و زنان وعیالات آن حضرت به شام بفرستند، لذا آن ملعون محفّربن ثعلبه عائذی را خواست و سرها و اسیران و زنان را تحویل او داد.

محفر آنان را همچون اسیران کفار که مردم شهر و دیار آنان رامی دیدند، به شام برد.

از «تذکره الخواص» و «قمقام زخّار» استفاده می شود که روز پانزدهم محرم، ابن زیاد ملعون سرهای مطهر شهدا و اهل بیت آن حضرت را به شام فرستاد ...

ابن زیاد پس از فرستادن سرها به شام دستور داد زنان و کودکان را آماده ی رفتن کنند، و دستور داد غل و زنجیر سنگین به گردن علی بن الحسین (ع) نهادند، و ایشان را بدنبال سرها با محفّربن ثعلبه و شمربن ذی الجوشن روان کرد.

آنان را آوردند تا بدان گروهی که سرها با ایشان بود رسیدند. علی بن الحسین (ع) در تمام راه با کسی سخن نگفت...

سید بن طاووس از حضرت صادق (ع) روایت کرد که حضرت باقر (ع) فرمودند: از پدرم حضرت علی بن الحسین(ع) از کیفیت بردن او نزد یزید پرسیدم، فرمودند:

مرا بر شتری لنگ، بدون روپوش و جهاز سوار کردند، و سر مبارک سید الشهداء (ع) بر نیزه ی بلندی بود. و زنان پشت سر من بر استران برهنه سوار کرده بودند، و آن کافران و نیزه داران دور ما را احاطه کرده بودند، هرگاه یکی از ما می گریست سر او را به نیزه می کوبیدند، تا وارد دمشق شدیم.

چون داخل شهر شدیم، ندا کننده ای فریاد کرد: ای اهل شام! این ها اسیران اهل بیت... هستند.

از کتاب «تِبر مذاب» و غیره نقل شده که: عادت کفاری که همراه سرها و اسیران بودند این بود که در همه ی منازل سر مقدس را از صندوق بیرون می آوردند و بر نیزه ها می زدند، و هنگام رفتن دوباره در صندوق می گذاشتند و حمل می کردند، و در اکثر منازل مشغول شرب خمر بودند، که از آن جمله مخفربن ثعلبه و زحربن قیس و شمر و خولی بودند.

و نیز نقل شده: ابن زیاد سر مطهر را با اسرا فرستاد، و زنان و پسران و دختران پیغمبر را بالای جهاز شترها به ریسمان بسته بودند.

در «ریاض ألاحزان» گوید: آنچه از عبارات استفاده می شود این است که: اسیران با صورت های باز بر شترها سوار بودند، نه مقنعه ای و نه ساتری و نه لباس کاملی، مانند اسیران ترک و دیلم و حبش، پریشان خاطر و ترسناک بودند، و نمی دانستند آخر کارشان به کجا خواهد انجامید، و بر سرشان چه خواهد آمد.

بر بازو و گردن تمام مخدُرات طناب انداخته، و بر چوب جهاز شتران نشانده بودند، و بعضی را بر قاطر سوار کرده می بردند.

عمادالدین طبری می نویسد: ... غل سنگین بر گردن امام زین العابدین (ع) نهادند، چنان که دست های مبارکش بر گردن بسته بود. امام در راه به حمد و ثنای خدا و تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود و با هیچ کس سخن نگفت مگر با زنان اهل بیت...

و ملعون هایی که سر حسین را از کوفه بیرون آوردند، از قبائل عرب خائف بودند که غوغا کنند و از ایشان باز ستانند، لذا راه اصلی را رها کرده از بیراهه می رفتند، چون به نزدیک قبیله ای می رسیدند علوفه طلب می کردند و می گفتند: سرهای خارجی با ماست...

بعضی از مورخین و مقتل نویسان چون ابی مخنف، منازل بین کوفه و شام را نام برده اند، و نیز چگونگی مسافرت اهل بیت و اینکه در این سفر به آنها چه گذشت، و کرامات اسیران آل محمد(ع) و بعضی از قضایایی که در بین راه اتفاق افتاد، و نیز معجزات سر مقدس ابا عبد الله الحسین (ع)، و سخن گفتن آن سر مطهر در موارد متعدد، و واقعه ی سقط جنین و غیرذالک را متذکر شده اند که ما از نقل آنها خودداری می کنیم. و نقل شده که در یکی از منازل دختری از امام حسن (ع) از شتر به زیر افتاد، فریاد زد: یاعمتاه! و یازینباه! آن بانو مضطربانه از شتر به زیر آمد و ناله کنان به اطراف بیابان نظرمی کرد. چون او را یافت گمان نمود از هوش رفته، ولی بعد معلوم شد زیر پای شتران جان سپرده است. چنان ناله ی وا ضیعتاه! و وا غربتاه! و وا محنتاه! بر کشید که آسمان و زمین را متزلزل گردانید.

غل به گردن مالک ملک وجود از خجالت سر به زیر افکنده بود چون هلال یکشبه زرد و ضعیف زیر زنجیر گران جسم نحیفی شنید از هر طرف دشنام بد بود ساکت حاش الله دم نزد.

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

شعري دررابطه كربلاوعاشوراازباقري پور
كل يوم عاشورا***كل ارض كربلا
ازلحظه اي كه خورشيد***بركربلادرخشيد
بجاي نورآنجا***اندوه وغصه پاشيد
كل يوم عاشورا***كل ارض كربلا
ازلحظه اي كه خلقت***يافت اين زمين وعالم
شدخاك كربلا هم ***باحزن وگريه توام
كل يوم عاشورا***كل ارض كربلا
ازلحظه اي كه باخون***مخلوط كربلاشد
سرِحسين مظلوم***آنجازتن جداشد
خورشيدوخاك باهم ***اندوه گشت وماتم
هرروزشدعاشورا***هرماه شدمحرم
كل يوم عاشورا***كل ارض كربلا
پيغمبران چوهريك ***نام حسين شنيدند
ازحزن وگريه وغم ***هريك نشانه ديدند
كل يوم عاشورا***كل ارض كربلا
ازآدم وسليمان***ايوب ونوح وموسي
آن حضرت خليل و***هودوذبيح وعيسي
هريك ازآن عزيزان ***دركربلاگذشتند
دردفترحسيني***يك جمله اي نوشتند
كل يوم عاشورا***كل ارض كربلا
نام حسين مظلوم***درهركجابيان شد
آثارحزن واندوه***برچهره ها عيان شد
كل يوم عاشورا***كل ارض كربلا
آغشته گشت باخون ***چون خاك كربلايش
نالان شده است ومحزون***جن وملك برايش
كل يوم عاشورا***كل ارض كربلا
چون خاك كربلايش***مهرنمازماشد
افزون ثواب ماها***ازخاك كربلاشد
كل يوم عاشورا***كل ارض كربلا
چون تربتش گذارند***درقبروبركفنها
آرامشي برايِ***ميّت شودمهيّا
كل يوم عاشورا***كل ارض كربلا
اي باقري است هرروز***ازبهرماعاشورا
هرماه مامحرم***هرسرزمين كربلا
كل يوم عاشورا***كل ارض كربلا
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

شعري براي حركت كاروان اهلبيت امام حسين(ع)به طرف شام

 

كاروان آل طاها سوي شام غم روان شد         وه چه ظلمي برحسين واهلبيت ازشاميان شد

كشته شدمردان زياران حسين درروز عاشور   كودكان وبانوان گشتنداسيروازوطن ازدور

سوي شام غم روان ازكوفه با قلب پرازخون    طيّ منزل مينمايند داغديده زارومحزون

هريكي كه جابماند ميزنندش تازيانه      زجرملعون ميكندزجرآن يتيمان بابهانه

درچهل منزل پياده ميشودطيّ مراحل    كودكان پابرهنه ره درازوسخت ومشكل

ني غذايي بهرآنان ونه آبي نه مكاني    ني بودآسايشي ازبهرشان ني آشياني

روي آن خارمغيلان پابرهنه ميدوانند    كودكان آل طاهاراگرسنه ميدوانند

خاطرات بين راه شام وكوفه بس گران است     خاطرات اززينب وسجّادوآن آه وفغان است

زجرملعون،تازيانه،كعب ني،خارمغيلان  گشته صورتهاكبود وآبله پاهاي طفلان

كودكي ازقافله مانده عقب دريك شبِ تار         رفته اوازترس ووحشت درپناهِ بوتۀ خار

زجرملعون سررسيده ميز ند باتازيانه   آل طاها وبيابان واي ازاين ظلم زمانه

باقري با آلِ طاها اينقدرظلم عيان شد    باغم و رنج ومصيبت سوي شام غم روان شد

ياحسين جان يا حسين   يا حسين جان ياحسين

يا حسين جان يا حسين  ياحسين جان ياحسين

حسين حسين ثارالله آقا اباعبدالله         حسين حسين ثارالله آقا اباعبدالله

حسين حسين ثارالله آقا اباعبدالله         حسين حسين ثارالله آقا اباعبدالله

اي تشنه لب حسين واي          اندرتعب حسين واي

اي بي كفن حسين واي صدپاره تن حسين واي

مولاي من حسين واي  آقاي من حسين واي

حسين حسين حسين واي        حسين حسين حسين واي

حسين حسين حسين واي        حسين حسين حسين واي

حسين حسين حسين حسين      حسين حسين حسين حسين

حسين حسين حسين حسين      حسين حسين حسين حسين

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

بنا برقولي قافله اسیران را از چند منزل از جمله: قادسیه، هیت، ناووسه، آلوسه، حدیثه، اثیم، رقه، حلاوه، سفاخ، علیث و دیرالزور گذراندند تا به دمشق وارد شدند                                        . هنگامی که کاروان اهل بیت(علیهمالسلام) به منزل «سفاخ » رسیدند، باران شدید شتران را از رفتن بازداشت، ناگزیر چند روزی درآنجا توقف کردند و این توقف سبب شد تاشائق پسرسهل بن ساعدی- از اصحاب رسول اکرم صلی الله علیه و آله - از موضوع شهادت فرزند رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و اسارت اهل بیت(علیهمالسلام) او آگاه شود و فرمایش های  رسول خدا(صلی الله علیه و آله) درباره محبت رسول اکرم نسبت به امام حسین(علیهالسلام) را برای مردم بازگو کند و کاروان اسیران مورد حمایت و محبت مردم قرار گیرند.

بنابرقول ديگري قافله تسيران راازاين منازل عبوردادند

مسيرحركت اهلبيت عليهم السلام ازكوفه تاشام

1- كنار شط فرات :

2- تكريت :

3- وادى نخله :

4- مرشاد: 

5- حران :  حرّان (نام سرزميني است كه حضرت امام ابراهيم بعد از آتش نمرود به آنجا هجرت كرد،و اول شهري است كه بعد از طوفان نوح بنا شد.

6- نصيبين : 

7- حوزه فرماندارى سليمان يا موصل:

8- حلب : 

9- دير نصرانى :

10-عسقلان :

11- بعلبك :

ورود اسرا به شام

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

 

وقايعي كه درمنازل بين راه كوفه وشام اتفاق افتاده

همراه با كاروان اسرا، از كوفه تا شام

پس از قضاياى دلخراش كربلا، بنى اُميه جنايتكار اُسراى اهل بيت را به عجلة تمام به طرف كوفه حركت دادند.

پس از توقّف اسرا در كوفه و گزارش ابن زياد به يزيد و صدور فرمان وى مبنى بر حركت دادن اسرا به سوى شام ، اسباب سفر شام را تهيّه ديدند و اهل بيت سيدالشهدا عليه السلام از راه موصل به طرف شام حركت دادند.

ابن زياد زجر بن قيس ، محض بن ابى ثعلبه و شمربن ذى الجوشن را ماءمور نمود كه همراه پنج هزار سوار، اسرا و سرها را به شام برند. روز اول ماه صفر بود كه اسرا به شام وارد شدند. اينك حوادث شگفتى كه در طول راه رخ داد:

1- كنار شط فرات :

شمر رئيس قافله بود. امام سجّاد عليه السلام را با غل و زنجير به شتر بستند و كودكان را با خفّت و خوارى روى كجاوه هاى بى روپوش زنان نشانده و سرهاى بريده را بر نيزه ها كرده حركت نمودند. چون مقدارى راه رفتند كنار شط فرات منزل كردند و سرها را پاى ديوار خرابه اى گذاشتند و به قمار و لهو و لعب و شرب خمر نشستند. در اين بين ديدند دستى از بالاى سر مبارك سيّدالشهدا عليه السلام ظاهر شد و با قلم خونين بر ديوار نوشت :

اترجوا اُمّة قتلت حسينا

شفاعة جدّه يوم الحساب ؟!

آيا مردمى كه دست به خون حسين آلوده اند، توقّع دارند جدّ وى در روز قيامت از آنان شفاعت كند؟!

آنها برخاستند كه آن دست را بگيرند كسى را نيافتند. باز نشستند و مشغول قمار شدند. ديگر باره آن دست ظاهر شد و اين شعر را به رنگ خون نوشت :

فلا والله ليس لهم شفيع

و هم يوم القيامة فى العذاب

نه به خدا قسم ، آنان شفيعى در درگاه الهى نداشته و در روز قيامت گرفتار عذاب خواهند شد.

دويدند دست را بگيرندكه ناپديد شد. باز به عيش خود مشغول شدند كه باز اين ابيات را از هاتفى شنيدند:

ماذا تقولون إ ذ قال النبىّ لكم

ماذا فعلتم و اءنتم آخر الا مم

بعترتى و باءهلى عند مفتقدى

منهم اُسارى و منهم ضرجوا بدمى

چه خواهيد گفت زمانى كه پيامبر از شما بپرسد كه از آخرين امّتها، اين چه كارى بود كه پس از رحلت من با اهل بيتم انجام داديد، برخى را اسير كرديد و برخى را به شهادت رسانديد؟

2- تكريت :

منزل دوم تكريت بود. در نزديكى اين منزل چندنفر را به شهر فرستادندتا به مردم خبر دهند كه از آنها استقبال كنند. اهل شهر تكريت به استقبال اسراى كربلا آمدند. جمعى از نصارى در آن شهر بودند، گفتند چه خبر است و اينها چه كسانى هستند؟ گفتند سر حسين را با اسرا مى آورند. پرسيدند كدام حسين ؟ گفتند پسر فاطمه ، دخترزاده پيغمبر آخر الزمان . نصارى گفتند اف بر شما مردم باد كه پسر پيغمبر را كشتيد! و سپس به كنايس خود برگشتند و ناقوس زدند و به گريه پرداختند و عرض كردند ما از اين عمل بيزاريم ، و آنها را سرزنش كردند.

3- وادى نخله :

از تكريت كوچ كرده به وادى نخله رسيدند. در آنجا صداى ضجّه و نوحه بسيارى را شنيدند كه اصحابش را نمى ديدند و يكى مى گفت :

مسح النبى جبينه و لو يريق فى الخدود

ابواه من عليا قريش و جدّه خير الجدود

و ديگرى مى گفت :

الا يا عين جودى فوق جدّى

فمن يبكى على الشهداء بعدى

على رهط تقودهم المنايا

إ لى متجبّر بالملك عبدى

4- مرشاد: 

از وادى نخله به مرشاد رسيدند. زنان و مردان آن شهر به استقبال آمدند و با ديدن قافلة اسيران صداى ضجّه و نالة آنها بلند شد و بيم آن رفت كه بر قاتلان سيدالشهدا حمله كنند.

5- حران : 

قافله اسرا به نزديكى حران رسيد. در بالاى بلندى منزل يك يهودى به نام يحيى خزائى قرار داشت . وى به استقبال ايشان آمد. و به تماشاى سرها پرداخت كه چشمش به سر مبارك سيّدالشهدا افتاد. ديد لبهاى مباركش  مى جنبد. پيش رفته گوش فرا داد، اين كلام را شنيد: (وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَموُا اءَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبوُنَ)

يحيى از مشاهده اين حال به شگفتى فرو رفته پرسيد اين سر از آن كيست ؟ گفتند سر حسين بن على است . پرسيد مادرش كيست ؟ گفتند فاطمه دختر رسول خدا. يهودى گفت اگر دين او بر حق نبود اين كرامت از او ظاهر نمى شد. يحيى اسلام آورد و عمّامه دق مصرى كه در سر داشت از سر خود برداشت و آن را قطعه قطعه كرد و به خواتين حرم محترم داد و جامه خزى كه پوشيده بود به خدمت امام زين العابدين فرستاد، همراه هزار درهم كه صرف ما يحتاج نمايند.

كسانى كه موكّل بر سرها بودند بر او بانگ زدند كه مغضوبين خليفه را اعانت و حمايت مى كنى ؟! دور شو و گرنه تو را خواهيم كشت ! يحيى با شمشير از خود دفاع كرد. جنگ درگرفت و پنج تن از آنها را كشت و كشته شد. مقبره يحيى در دروازة حران به مقبره يحيى شهيد معروف بوده ، و محل استجابت دعاست .

6- نصيبين : 

چون قافله به نصيبين رسيد، شمر يك نفر را فرستاد تا بگويد امير شهر را خبر كنند و شهر را زينت كرده مهياى پذيرايى اسراى آل عصمت نمايند. امير شهر، منصور بن الياس بود. زمانى كه به استقبال قافله رفتند و لشكر كوفه و شام وارد شهر شدند، ناگهان برقى بجست و نيمى از شهر را سوزاند و كليّه مردمى كه در آن قسمت برق زده بودند سوختند. امير قافله شرمگين و بيمناك از غضب خدا شد و قافله داران بيدرنگ حركت كردند.

7- حوزه فرماندارى سليمان يا موصل :

قافله اسرا را به شهر ديگرى كه نامش بر ما معلوم نيست بردند. رئيس اين شهر سليمان بن يوسف بود كه دو برادر داشت : يكى در جنگ صفّين به دست اميرالمؤ منين كشته شده بود و ديگرى شريك حكومت اين شهر بود. يك دروازة شهر متعلّق به سليمان و دروازه ديگر متعلّق به برادرش بود. سليمان دستور داد سرهاى بريده را از دروازه فرمانفرمايى او وارد كنند. همين امر سبب نزاع دو برادر شده جنگ درگرفت وسليمان در آن جنگ كشته شد. در نتيجه فتنه و غوغاى عجيبى رخ داد كه موجب توحّش شمر و رفقايش گرديد و در اينجا نيز شتابان از شهر بيرون رفتند.

8- حلب : 

در نزديكى حلب كوهى است كه در دامنة آن قريه اى بود كه ساكنان آن يهودى بودند و در قلعه و حصارى محكم زندگى مى كردند. شغل آنها حريربافى بود و مصنوع آنها و لباس آنها در حجاز و عراق و شام به لطافت شهرت داشت . در دامن كوه كوتوالى بود كه عزيزبن هارون نام داشت و رئيس يهود بود. قافله را در دامن كوه كه آب و علف فراوان داشت فرود آوردند.

شيرين ، آزادكرده امام حسين عليه السلام 

چون شب درآمد، كنيزكى كه نامش شيرين بود نزديك اسرا آمد ويكى از خانمهاى اسير را كه در سابق خدمتگزار او بود شناخت . برخى نوشته اند وى شهربانو بود ولى ظاهرا اشتباه است و شايد رباب بوده باشد.

كنيز كه چشمش بر خانم افتاد و لباسهاى مندرس و كهنه او را ديد شروع به گريستن كرد. سبب گريه او را كه پرسيدند گفت : فراموش نمى كنم كه روزى حضرت امام حسين عليه السلام در صورت شيرين نگريست و به طور مطايبه به شهربانو فرمود: شيرين عجب روى افروخته اى دارد. شهربانو به گمان آن كه امام در شيرين ميلى كرده عرض كرد: يابن رسول الله صلى الله عليه و آله من او را به تو بخشيدم .

امام فرمود: من او را در راه خدا آزاد كردم . شهر بانو خلعت بسيار نفيسى به كنيزك پوشانيد و او را مرخّص كرد. امام حسين فرمودند: تو كنيزان بسيار آزاد كرده اى و هيچيك را خلعت نداده اى . عرض كرد آنها آزادكرده من بودند و اين آزاد كرده شماست ، بايد فرقى بين آزاد كرده من و آزاد كرده شما باشد. امام شهربانو را دعا فرمود و شيرين هم در خدمت شهربانو بود تا هنگام رحلت . آن شب كه وى لباسهاى كهنه خانمهاى اسير را ديد، پريشان خاطرشد، اجازه گرفته داخل ده شد تا از آنچه اندوخته بود لباس خوب تهيّه كرده و براى خانمها بياورد. چون به حصار رسيد در بسته بود. دق الباب كرد. عزيز، رئيس قبيله ، پرسيد آيا شيرين هستى ؟ گفت : آرى . پرسيد نام مرا از كجا دانستى ؟

عزيز گفت : من در خواب موسى و هارون را ديدم كه سر و پاى برهنه با ديده هاى گريان مصيبت زده بودند. سلام كردم و پرسيدم شما را چه شده كه چنين پريشان هستيد؟ ! گفتند امام حسين عليه السلام پسر دختر پيغمبر را كشته اند و سر او را با اهل بيتش به شام مى برند و امشب در دامن كوه منزل كرده اند.

عزيز گفت : از موسى پرسيدم مگر شما به حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و پيغمبريش عقيده داريد؟ گفت : آرى او پيغمبر بحق است و خداوند از همة ما درباره او ميثاق گرفته و ما همه به او ايمان داريم و هركس از او اعراض كند ما از او بيزاريم . من گفتم نشانى به من بنما كه يقين كنم . فرمود اكنون برو پشت در قلعه ، كنيزكى به نام شيرين وارد مى شود، او آزاد كرده حسين عليه السلام است ، از او پذيرايى كن و به اتّفاق او نزد سر مقدّس  حسين عليه السلام برو و سلام ما را به او برسان و اسلام اختيار كن . اين بگفت و از نظر ما غايب شد. آمدم پشت در، كه تو در زدى !

شيرين لباس و خوراك و عطريّات برداشت و عزيز هم هزار درهم به موكّلان اسرا داد كه مانع پذيرايى شيرين نشوند تا خدمتى به اهل بيت نمايند. عزيز خود نيز دو هزار دينار خدمت سيّدالساجدين برد و به دست آن حضرت به شرف اسلام مشرّف گرديد و از آنجا به نزد سر مقدّس حضرت سيّدالشهدا عليه السلام آمد و گفت : السلام عليك يابن رسول الله ، گواهى مى دهم كه جد تو رسول خدا و خاتم پيغمبران بود و حضرت موسى به شما سلام رسانيده اند.

سر مقدّس حضرت حسين عليه السلام با كمال صراحت لهجه آواز داد كه سلام خدا بر ايشان باد! عزيز عرض كرد: اى آقاى بزرگ شهيد، مى خواهم مرا شفاعت كنى و نزد جدّت رسول خدا صلى الله عليه و آله از من راضى باشى . پاسخ شنيد: كه چون مسلمان شدى خدا و رسول از تو خشنود شدند و چون در حق اهل بيت من نيكى كردى جدّ و پدرم و مادرم از تو راضى گرديدند و چون سلام آن دو پيغمبر را به ما رسانيدى من نيز از تو خوشنود شدم . آن گاه حضرت سيّدالساجدين عقد شيرين را به عزيز بست و تمام اهل قلعه مسلمان شدند.

جوشن کوهی است در غرب حلب از حلب گذشتند بکوه جوشن منزل گرفتند .

از کوه جوشن حرکت کردند روانه شدند بجانب دمشق شب به دیر نصرانی رسیدند کاشفی 372 ) ابوسعید دمشقی می گوید من همراه آن جماعت بودم که سر امام حسین را بشام می بردند چون نزدیک دمشق رسیدند خبری میان قوم افتاد که مسیب بن قعقاع خزاعی لشکری جمع کرده شبیخون زند و سرها را بستاند سران لشکر با احتیاط راه می پیمودند تا شبانگاه بمنزلی رسید دیری محکم دیدند و ایشان تعلق گرفت آنرا پناه گیرند شمر بدر دیر آمده نعره زد کشیش بزرگ آمد بر فراز دیوار دید لشکری دور دیر ایستاده گفت کیستید چه می خواهید شمر گفت ما از لشکر ابن زیادیم و از عراق بشام می رویم کشیش پرسید برای چه کار بشام می روید شمر گفت شخصی بریزید خروج کرده بود یزید لشکری جرار بر او تاخت و او را کشتند و سرهای او و اصحابش را با اسرای حرمش به نزد یزید می بریم کشیش گفت سرها را ببینم نیزه وارها سرها را نزدیک کرد دیوار بلند کردند چشم کشیش بر سر مبارک سیدالشهدا ع افتاد دید نوری ساطع است و روشنی مخصوصی از آن لامع است از پرتو انوار آن سر هیبتی در دل کشیش افتاد پرسید گرد دیر من چرا آمده اید شمر گفت می خواهیم در دیر تو بمانیم کشیش گفت این دیر کفایت شما را نمی کند سرها و اسیران را داخل دیر نمائید و خودتان پشت دیوار بمانید و کشیک بکشید که مبادا دشمنی بر شما حمله کند و اگر حمله کردند بتوانید با فراغت دفاع کنید و نگران اسرا و سرها نباشید شمر این نظریه را پسندید پس سرها را در صندوق نهاده قفل کردند و سر حسین علیه السلام را هم در صندوق مخصوص گذاردند با امام زین العابدین و اسراء وارد کردند به دیر و خود بیرون زیستند کشیش بزرگ اسرا را در محل مناسبی جای داد و سرها را در اطاق مخصوص نهاد و شبانه که به آن اطاق سرکشی می کرد دید نوری از سر مبارک سید الشهدا پرتو افکن است و به آسمان بالا می رود ناگهان دید تختی از نور فرود آمد و سقف اطاق شکافته شد و یک خانم مجنله ای در وسط آن تخت نشسته و چند حواری در اطرافش و صدائی بلند شد طرقوا طرقوا رؤسکم و لا تنظروا راه دهید راه دهید سر خود را پائین افکنید و نگاه مکنید کشیش بزرگ گوید خوب نگریستم اینها کیانند دیدم حوا مادر آدمیان هاجر مادر اسماعیل را حیل مادر یوسف صفورا دختر شعیب کلثوم خواهر موسی آسیه زن فرعون مریم دختر عمران مادر عیسی و خدیجه کبری و بعضی از زوجات پیغمبر آخر الزمان همه فرود آمدند و سرها را از صندوق بیرون آورده در بر گرفته به سینه می چسباندند و می بویسیدند و می گریستند و زیارت می کردند و بجای خود می گذاردند ناگاه شنیدم غافله و شورشی برپا شد که تختی نورانی آمد گفتند همه چشم بر هم نهید که شفیعه محشر می آید من برخود لرزیدم و بیهوش شدم کسی را نمی دیدم اما در میان غوغا و خروش می شنیدم یکی می گوید : السلام علیک امی مظلوم مادر ای شهید مادر ای غریب مادر ای نور دیدۀ من ای سرور سینۀ من مادر بفدایت غم مخور که داد تو از کشندگان تو خواهم گرفت پس از آنکه بهوش آمدم کسی را ندیدم.

کشیش بزرگ وقتی بهوش آمد دید کسی نیست.

خود را معطر نموده و تطهیر کرد داخل اطاق شد قفل صندوق را شکست سر امام حسین علیه السلام را بیرون آورد با مشک و کافور شستشو داد و با کمال احترام او را طرف قبله ای که عبادت می کرد گذارد و با کمال در مقابل او ایستاد و عرض کرد ای سر سروان عالم و ای مهتر بهترین اولاد آدم گمان دارم تو از کسانی باشی که در تو راه وصف ایشان را دیده ام و در انجیل خوانده ام بحق خداوندی که ترا این قدر و منزلت داده که محرمان انجمن قدسی ربوبی به زیارت تو می آیند با من تکلم کن و خود را معرفی نما و بفرما کیستی .

کیستی ای سر ز کجا آمدی

این دل شب به دیر ما آمدی

گلشن روی تو عجب با صفا است

ای سر خونین بدنت در کجا است

تو ایگل از باغ که بر چیده ای

که اینچنین زردی و پژمرده ای

تو غنچه باشی ز کدامین چمن

بده خبر ای سر خونین به من

که ناگهان آن سر بفرمان خالق داور به سخن آمد و فرمود : انا المظلوم و انا المغموم و انا المهموم انا المقتول سیف الجفا انا المذبوح من القفا

پیر راهب گفت جانم بفدایت از این روشنتر بیان کن سر بریده با کمال فصاحت و با صدای بلند و فصور انا بن محمد المصطفی انا بن علی المرتضی انا بن فاطمه الزهرا انا الحسین الشهید المظلوم بکربلا .

پدر روحانی سالخورده کلیسا فریا دو فغان بلند کرد و سر را برداشت و بوسید و بصورت خود گذاشت و عرض کرد صورت از صورت تو بر ندارم تا بفرمائی که فردای قیامت شفیع تو خواهم بود از سر صدائی شنید که فرمود بدین اسلام در آی تا تو را شفاعت کنم راهب گفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله .

پیر روحانی شاگردان مکتب کلیسا را جمع کرد و داستان ماجرای خود را از سرشب تا صبح بمیان نهاد و گفت سعادت در این خانواده است آن هفتاد نفر همه باسلام گرویدند و در مصیبت وارده بر حسین گریستند و با لباس عزا خدمت اما زین العابدین علیه السلام رفتند تا قوس ها را شکستند زنارها را پیاده کردند و بدست آنحضرت همه با سلام گرویدند و اجازه خواستند که آن قوم قتال را بکشند و با آنها جنگ کنند حضرت سجاد علیه السلام فرمود جزاکم الله خیرا خداوند جبار منقم است و انتقام از آنها خواهد کشید.

 

9- دير نصرانى :

قافله از آنجا حركت كرد و به طرف دير پيش رفت . ابوسعيد شامى با فرماندهان قافله رفيق بود. او روايت مى كند كه روزى در سفر شام به شمر خبر دادند كه نصر حزامى لشكرى فراهم كرده مى خواهد نصف شب بر آنها شبيخون زند و سرهاى بريده را بگيرد. در ميان رؤ ساى لشكر اضطرابى عظيم رخ داد. پس از تبادل افكار قرار شد شب را به دير پناه ببرند. شمر و يارانش نزديك دير آمدند، كشيش بزرگ بر فراز ديوار آمد و گفت چه مى خواهيد؟ شمر گفت ما از لشگر ابن زياديم و از عراق به شام مى رويم . كشيش پرسيد براى چه كار مى رويد؟

شمر گفت : شخصى بر يزيد خروج كرده بود، يزيد لشگرى جرار فرستاد كه او را كشتند و اينك سرهاى او و اصحاب او را با اسراى حرمش نزد يزيد مى بريم . كشيش گفت سرها را ببينم . نيزه دارها سرها را نزديك ديوار بلند كردند. چشم كشيش بر سر مبارك سيّدالشهدا افتاد، ديد نورى از آن ساطع بوده و روشنى مخصوصى از آن لامع است . از پرتو انوار آن ، هيبتى بر دل كشيش افتاد، گفت اين دير گنجايش شما را ندارد، سرها و اسيران را داخل دير نماييد و خودتان پشت ديوار بمانيد و كشيك بكشيد كه مبادا دشمن بر شما حمله كند و اگر حمله كردند بتوانيد با فراغت دفاع كنيد و نگران اسرا و سرها نباشيد. شمر اين نظريه را پسنديد. سرها را در صندوق نهاده قفل كردند و سر حسين را در صندوق مخصوصى همراه اسرا و امام بيمار داخل دير كردند و خود بيرون ماندند. كشيش بزرگ اسرا را در محل مناسبى جا داد و سرها را در اطاق مخصوصى نهاد. هنگام شب كه به آن سركشى مى كرد ديد نورى از سر مبارك سيّدالشهدا پرتوافكن است و به آسمان بالا مى رود. سپس ناگهان ديد سقف اطاق شكافته شد و تختى از نور فرود آمد كه يك خانم محترم در وسط آن تخت نشسته و شخصى فرياد مى كشد ((طرّقوا طرّقوا رؤ وسكم و لا تنظروا)): راه دهيد، راه دهيد و سر خود را پايين افكنيد.

گويد: چون خوب نگريستم ديدم حوا مادر آدميان ، هاجر زن ابراهيم و مادر اسماعيل ، راحيل مادر يوسف و نيز مادر موسى ، و آسيه زن فرعون ، و مريم دختر عمران و مادر عيسى ، و زنان پيغمبر آخرالزمان از آن فرود آمدند و سرها را از صندوق بيرون آورده در بر گرفته به سينه چسبانيدند و دائم مى بوسيدند و مى گريستند و زيارت مى كردند و به جاى خود مى گذاشتند.

ناگاه ديدم غلغله و شورشى بر پا شد و تختى نورانى آمد. گفتند همه چشم برنهيد كه شفيعه محشر مى آيد. من بر خود لرزيدم و بيهوش شدم . كسى را نمى ديدم ، امّا مى شنيدم كه در ميان غوغا و خروش يكى مى گويد: سلام بر تو اى مظلوم مادر، اى شهيد مادر، اى غريب مادر، اى نور ديده من ، از سرور سينه من ، مادر به فدايت ، غم مخور كه داد تو را از كشندگانت خواهم گرفت . پس از آنكه به هوش آمدم كسى را نديدم .

پير راهب خود را تطهير كرده و معطّر نمود، سپس داخل اطاق شده قفل صندوق را شكست و سر حسين را بيرون آورده و با كافور و مشك و زعفران شست و در كمال احترام او را به طرف قبله اى كه عبادت مى كرد گذارد و با كمال ادب در مقابل او ايستاد و عرض كرد:

از سَرِ سروران عالم و اى مهترِ بهترين اولاد آدم ، همين قدر مى دانم تو از آن جماعتى هستى كه خداوند در تورات و انجيل آنان را وصف كرده است ولى به حق خداوندى كه ترا چنان قدر و منزلتى داده كه مَحرَمان انجمن قدس ربوبى به زيارت تو مى آيند، با من تكلّم كن و به زبان خود بگو كيستى ؟

سر مقدّس سيّدالشهدا عليه السلام به سخن آمد و فرمود:

(اءنا المظلوم و اءنا المغموم و اءنا الْمَهْموُمُ، اءنا الْمَقْتوُلُ بِسَيْفِ الْجَفا، اءنا المَذْبوُحُ مِنَ القَفا)

پير راهب گفت اى سر جانم به فدايت ، از اين روشنتر بيان كن ، حسب و نسب خود را بگو. سر بريده با كمال فصاحت به صداى بلند فرمود:

(اءنا ابن محمد المصطفى اءنا ابن على المرتضى اءنا ابن فاطمة الزهراء اءنا الحسين الشهيد المظلوم بكربلا) پدر روحانى سالخورده كليسا فرياد و فغان سرداده سر را برداشت و بوسيد و بر صورت خود گذاشت و عرض  كرد صورت از صورت تو برندارم تا بفرمايى كه فرداى قيامت شفيع تو خواهم بود.

از سر صدايى شنيد كه فرمود: بدين اسلام در آى تا تو را شفاعت كنم . راهب گفت : اءشهداءن لاإ له الاالله و اءشهد اءنّ محمّدا رسول الله .

آنگاه پير روحانى ، شاگردان مكتب كليسا را جمع كرد و داستان و ماجراى خود از سر شب تا صبح را با آنان در ميان نهاد و گفت سعادت در اين خانواده است . آن هفتاد نفر همه به اسلام گرويده و در مصيبت حسين عليه السلام گريستند و با لباس عزا خدمت امام زين العابدين عليه السلام رفتند. ناقوسها را شكستند و زنارها را كنار گذاشتند و همه به دست آن حضرت مسلمان شدند و اجازه خواستند كه آن قوم قتّال را بكشند و با آنها جنگ كنند. حضرت سجّاد عليه السلام اجازه نداد و فرمود خداوند جبّار منتقم است و خود از آنها انتقام خواهد كشيد.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

اشعاري ازباقري پوردررابطه باقصه ديرراهب

ديرراهب درمسيرشام بود     كاندرآن يك راهبي خوشنام بود

يك شب آنجااهلبيت مصطفي  باگروه شاميان بي حيا

دركنارديرراهب ماندگار        جملگي تن خسته وحال فكار

راس شاه دين حسين بن علي روي نيزه همچنان خورمنجلي

دركنارصومعه بنهاده شد     حاملِ سربهرخواب آماده شد

نيمه شب نوري زِسرساطع شده         آنچنان گوئي كه خورطالع شده

راهب ازآن نوردرآن نيمه شب  درتحيرگشته واندرعجب

سربرون كردازدرون ديرخويش          ديدجمعي خسته باحال پريش

يك سري برنيزه ديداما چه سر  بودزيباهمچنان قرص قمر

ميرودنوري بسوي آسمان    گشته ازنورش منوركهكشان

گِرداوباشدملائك درطواف     آنچنان كه حاجيان گِردِ مَطاف

يك نهيبي زدشمايان كيستيد   دركنارديرمن ازچيستيد

اين سرِبالاي ني ازآنِ كيست  باچنين شوكت به ني ازآنِ چيست

يك نفرگفتاكه ماموريم ما      چونكه ماموريم معذوريم ما

اين سرِبالاي ني باشد حسين  بوده ازبهرنبي نوردوعين

ليك چون گشته مخالف بايزيد كشته شدباخنجروتيغ وحديد

ميبريم اينك سرش راسوي شام تاكه برگيريم انعامي تمام

گفت راهب امشب اين قرص قمر         ميدهيدش برمنِ خونين جگر

بدره زردارم آن مال شما      باشداين ازبخت واقبال شما

زربدادودرعوض آن سرگرفت  زنده بودوزندگي ازسرگرفت

بردسررادردرون صومعه     كردبااوگفتگوبي واهمه

توكه باشي ايسرِدورازبدن    كه شدي دورازعزيزان ووطن

كي ترا اي سرزتن كرده جدا  باچه جرمي اينچنين گشتي فدا

جدتوباشدكه وبابت چه كس  كاينچنين باشي توبي فريادرس

گفت آن سربهرِراهب درجواب  مادرم زهراعلي ام هست باب

من كه باشم مصطفي رانورعين نام من اي راهباباشدحسين

جدمن پيغمبرآخرزمان         آن شفيع اين جهان وآن جهان

من كه بي تقصيروبي جرم وگناه         كشته ي شمرلعين تبت يداه

درلبِ آب فرات وتشنه لب     شدسرم ازتن جداياللعجب

جسم من مانده بدشت كربلا   راس من بيني بروي نيزه ها

اهلبيت من اسيرشاميان        اززنان وخواهران وكودكان

جمله همراه سرم دراين ديار معرض ديدصغاروهم كبار

ميبرندم شام درنزديزيد        اينچنين ظلمي دراين عالم كه ديد

آن سرِپاك حسين شدروضه خوان       گشت راهب بهرِ اوگريه كنان

ناگهان راهب صداهائي شنيد گريه هائي ونواهائي شنيد

دركنارِسرتمام حوريان         حضرت زهرا،علي،پيغمبران

آن يكي ميگفت فرزندم حسين   آن يكي فرزنددلبندم حسين

آن يكي ميگفت نورديده ام    اي حسين نوردلِ غمديده ام

جان مادرازچه روافسرده اي ازچه روهمچون گلِ پژمرده اي

نورچشمم حق تونشناختند    برتوشمشيرجفاراآختند

ازچه رولب تشنه كردند كردندت شهيد  اينچنين ظلمي دراين عالم كه ديد

ازچه رواهل وعيالت شداسير اززن ومردوصغيروهم كبير

ازچه رو راس توبرروي سنان  روي دست كوفيان وشاميان

راهب ازخودبي خودوبي اختيار گشت گريان بهرآن سرزارزار

شدمسلمان راهب نيكوسرشت   آن دل شب رفت درراه بهشت

باقري اين راهب واحوال او   لعنت حق بريزيدوآل او

***********************************************

كيستي ايسرزكجاآمدي *** نيمه شب منزل ماآمدي

گلشن روي توعجب باصفاست***ايسرپرخون بدنت دركجاست

اي سرپرخون به كدامين چمن***چيده شدي توزدرخت بدن

اي سرپرخون زچه افسرده اي***هست يقينم كه جوان مرده اي

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

راهــــب ديــر ناله واحـــسينا مي شنود

ناگــهان آمــد صدای یا حــسین!

واحــــسینا واحــسینا واحــــسین

آن یـــکی مــی گفت: حــوا آمـده

دیــگری مــی گفت: ســارا آمــده

هاجر از یک سو پریشان کرده مو

مریـم از یک سو زند سـیلی به رو

آســـیه رخــت ســـیه کـــرده بـه بر

گه به صورت می زند گاهی به سر

ناگـــهان راهـب شـنید این زمزمه:

ادخـــلنی یا فاطــــمه یا فاطــــــمه!

آه راهــــب دیـــده بر بــند از نـــگاه

مــــادر ســــــادات مـــــی آید ز راه

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

10-عسقلان :

شمر و رفقايش شب در پاى ديوار خفتند و صبح سرها و اسرا را گرفته به طرف عسقلان كوچ كردند. امير آن شهر يعقوب عسقلانى بود كه در جنگ كربلا حاضر شده و به پاداش اين جنايت ، امارت اين شهر را به دست آورده بود. وى دستور داد شهر را آذين بستند و اسباب لهو و طرب به بيرون شهر فرستاد تا بزنند و برقصند. اعيان همكار او در غرفه هاى مخصوص نشسته سرمست باده و جام و ساغر و ساقى بودند، كه سرهاى بريده را وارد كردند و آنان به هم مبارك باد گفتند.

تصادفا تاجرى به نام زرير خزاعى در بازار ايستاده بود. ديد مردم به هم مبارك باد مى گويند و مسرور و شادمانند. گفت چه خبر است كه بازار را آذين بسته ايد؟ گفتند شخصى در عراق بر يزيد خروج كرده بود ابن زياد لشگرى جرار فرستاد او را كشتند و سرهاى او را با اسرايش امروز وارد اين شهر مى كنند كه به شام برند. زرير خزاعى پرسيد وى مسلمان بود يا كافر؟ گفتند از بزرگان اهل اسلام است . پرسيد سبب خروجش چه بود؟ گفتند مدّعى بود كه من فرزند رسول خدا هستم و از يزيد به خلافت سزاوارتر مى باشم . پرسيد پدر و مادرش كه بود؟ گفتند نامش حسين عليه السلام ، برادرش حسن عليه السلام ، مادرش فاطمه عليهاالسلام پدرش على عليه السلام و جدّش محمّد رسول خدا صلى الله عليه و آله است . زرير چون اين سخن بشنيد بر خود بلرزيد، و دنيا در چشمش تيره و تار شد. سپس شتابان آمد تا خود را به اسرا رسانيد، چون چشمش به على بن الحسين عليه السلام افتاد سخت با صداى بلند به گريه افتاد. امام سجّاد عليه السلام فرمود اى مرد چرا گريه مى كنى ، مگر نمى بينى اهل اين شهر همه در شادى هستند؟ زرير گفت اى مولاى من ، من تاجرى غريب هستم ، امروز به اين شهر رسيدم . كاش قدمهاى من خشك شده و ديدگان من كور گشته بود و شما را بدين حال نمى ديدم . آنگاه امام فرمود مثل اينكه بوى محبّت ما از تو مى آيد. عرض كرد مرا خدمتى فرما كه انجام دهم و به قدر قوّة خود جانفشانى كنم .

امام چهارم فرمود اگر مى توانى نزد آن شخصى كه سر پدرم را بر نيزه در دست دارد برو و او را تطميع كن كه سرها را از ميان اسرا بيرون ببرد تا مردم متوجّه سرها شده به زنان آل محمّد صلى الله عليه و آله كمتر نظر افكنند. زرير نزديك آن نيزه دار رفت و پنجاه اشرفى بدو داد كه سر را پيش قافله ببرد. آن بد كيش پول را گرفته و سر را بيرون برد.

زرير باز حضور حضرت سجّاد عليه السلام آمد و عرض كرد خدمتى ديگر فرما.

امام سجّاد عليه السلام فرمود: اگر لباس و پارچه اى دارى بياور كه بر اين زنان و كودكان برهنه بپوشانم . زرير شتابان رفت لباس فراوانى آورد و براى هر يك از اسرا لباسى مخصوص تقديم كرد و براى امام نيز عمّامه اى آورد. ناگهان صداى غوغايى برخاست ، معلوم شد شمر صدا به هلهله و شادى بلندكرده و مردم آن شهر هم با او همكارى مى كنند. زرير نزديك شمر رفت و آب دهان به صورتش انداخت و گفت از خدا شرم نمى كنى كه سر پسر پيغمبر صلى الله عليه و آله را به نيزه زده اى و حرم او را اسير كرده اى و چنين شادى مى كنى ؟! سخت او را دشنام داد. شمر گفت او را بگيريد و بكشيد. زرير را دستگير كرده آن قدر زدند كه بيهوش افتاد. به گمان آنكه مرده است از بالين او رفتند. نيمه شب زرير به هوش آمد و برخاست خود را به مسجدى كه مشهد سليمان پيغمبر است رسانيد و آنجا جماعتى از دوستان آل محمّد صلى الله عليه و آله را ديد كه سرها را برهنه كرده عزادارى مى كنند.

11- بعلبك :

قافله اسرا از عسقلان به طرف بعلبك پيش رفتند. چون شمر، بنا به رسم معهود، قبل از ورود قافله مردم را آگاه ساخته بود، پير و جوان با ساز و نقاره - طبل زنان و شادى كنان - به استقبال بيرون آمدند. آنان پرچمها را بلند كرده در سايه آن مى رقصيدند و اسيران خاندان رسالت را تماشا مى كردند، بدينگونه شش فرسخ از قافله استقبال كردند. حضرت ام كلثوم عليه السلام چون جمعيّت و شادى ايشان را بدين ميزان ديد دلش به درد آمد و فرمود: خداوند جمعيّت شما را به تفرقه اندازد و كسى را برشما مسلّط كند كه همه شما را به قتل برساند.

در برخی از منابع تاریخی آوردهاند که: قافله اسیران اهل بیت(علیهمالسلام) از شهر بعلبک نیز گذشت. مردم بعلبک تا شش مایلی از شهر بیرون آمده، به روش خاص خود به جشن و شادی پرداختند! باید گفت: شهرها هر چه به شام، مقر حکومت امویان نزدیکتر میشد، مردمانش از اهل بیت (علیهمالسلام) دورتر بودند و شناخت آنها از اسلام اموی بیش از اسلام ناب محمدی و علوی بود.

منظره تاسفآور کودکان شلاق خورده و بچههای پدر از دست داده و زنان داغدیده و دختران یتیم از یک طرف و قهقهههای مردم بیخبر از همه جا و سخنان شماتتآمیز آنها، نمکی بود بر زخم اسرای کربلا!

سلطه بنی امیه بر این مناطق، اجازه نمیداد تا راویان و سخن گویان، فضائل اهل بیت(علیهمالسلام) و مناقب علی بن ابی طالب(علیهماالسلام) را برای مردم بازگو کنند، بلکه برعکس راویانی اجازه حدیث گفتن داشتند که در راستای اهداف دستگاه خلافت به جعل حدیث بپردازند.

از این جهت دور از انتظار نمینمود که ساکنان بعلبک با مشاهده کاروان اهل بیت و اسیران ستمدیده به شادی و سرور بپردازند، به ویژه این که قبل از ورود کاروان اسیران اهل بیت(علیهمالسلام) به آن شهر، تبلیغات وسیعی علیه آن قافله صورت داده بودند.

منظره تاسفآور کودکان شلاق خورده و بچههای پدر از دست داده و زنان داغدیده و دختران یتیم از یک طرف و قهقهههای مردم بیخبر از همه جا و سخنان شماتتآمیز آنها، نمکی بود بر زخم اسرای کربلا!

در اینجا بود که دختر امیرالمؤمنین، امکلثوم، با مشاهده این وضعیت به آنها چنین نفرین کرد: «اباد الله کثرتکم، و سلط علیکم من لا یرحمکم؛ خداوند جمعتان را پراکنده و نابود سازد و کسانی را که به شما رحم نمیکنند بر شما مسلط گرداند.»

سخنان اسوه زهد و تقوا در بعلبک

امام سجاد(علیهالسلام) در حالی که قطرات اشک بر چهرهاش جاری بود، با قلبی سوزان به مردم غفلتزده بعلبک چنین فرمود: آری روزگار است و شگفتیهای پایان ناپذیر و مصیبتهای مداوم آن! ای کاش میدانستم کشمکشهای گردون تا کی و تا کجا ما را به همراه میبرد و تا چه وقت روزگار از ما روی برمیتابد! ما را بر پشت شتران برهنه سیر میدهد. در حالی که سواران بر شترهای نجیب، خویش را از گزند دشواریهای راه در امان میدارند! گویی که ما اسیران رومی هستیم که اکنون در حلقه محاصره ایشان قرار گرفتهایم! وای بر شما، ای مردمان غفلتزده! شما به پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) کفر ورزیدید و زحمات او را ناسپاسی کردید و چون گمراهان راه پیمودید.»

ابی مخنف : ورحلوا منه(ای من البعلبک) و ادرکهم المیباء عند صومعه راهب راهب فانشأ زین العابدین و یقول :

هوی الزمان فما تغنی عجائبه

 

عن الکرام و لا تهدی مصائبه

فلبث شعری الی کم ذا تجاذبنا

 

صروفه والی کم لا تجاذبه

یسیرّون علی الاقتاب عاریه

 

و سائق العیش لجمی عنه غاربه

کاننا من سبایا الرّوم بینهم

 

اوکلّما قاله المختار کاذبه

کفرتم برسول الله ویلکم

 

یا امّه السّوء قد ضاقت مذاهبه

کنار صومعۀ راهب منزل گرفتند ، چون شب تاریک شد سر را جانب صومعه نهادند چون مقداری از شب گذاشت راهب صدائی مثل صدای رعد و تسبیح و تقدیسی شنید و نوری مشاهده کرد سر از صومعه بیرون نمودید نور از سر مبارک تا عنان آسمان کشیده می شد و دری از آسمان باز شد و ملائکه فوج فوج فرود می آمدند و می گفتند السلام علیک یابن رسول الله السلام علیک یا ابا عبدالله فجزع الّراهب جز نما شدیدا چون صبح شد خواستند حرکت کنند راهب صدا زد زعیم قوم کیست گفتند خولی ابن یزید گفت همراه شما چیست گفتند سر خارجی است که در سرزمین عراق خروج کرد و عبیدالله زیاد امر بکشتن او کرد و او را کشتند گفت اسمش چیست حسین بن علی بن ابیطالب مادرش فاطمۀ زهرا و جدّش محمد مصطفی فقال الراهب تبا لکم و لما جئتم فی طاعته لقد صدقت الاخبار فی قولها انّه اذا قتل هذا الرّجل تمطر السمّاء دما عبیطا و لا یکون هذا الّا بقتل نبّی او وصّی نبّی

آنگاه گفت : اکنون خواستارم ساعتی آنسرا را بمن وا گذارید آنگاه مسترد دارید خولی گفت ما آنرا باز نکنیم مگر نزد یزید که جایزۀ خود را بستانیم گفت جایزۀ تو چقدر است گفت بدرۀ که در آن ده هزار درهم باشد راهب گفت من آن بدره ده هزار درهم زر را بتو می دهم رفت و بدرۀ زر را آورد داد بخولی و خولی هم آنها را در دو همیان ضبط کرد و مهر زد و بخزینه دار خود داد و سر را به راهب وا گذاردند در حالیکه بر نیزه بود و راهب سر را مأخوذ داشت و با مشک و کافور سر را شستشو داد و در حریری کنار خود نهاد.

و جعل یقبلّه و یبکی و بقول یعزوّ الله علّی یا ابا عبدالله ان لا اوسیک بنفسی و لکن یا ابا عبدالله اذا لقیت جدّک محمد المصطفی فاشهد لی انّی اشهد ان لا اله الاّ الله وحده لا شریک له و اشهد ان محمدّاً رسول الله و اشهد ان علیاً ولی الله

و سر را برگردانید بسوی آنها

فجعلوا یقتسمون الداّراهم و اذا هی بایدیهم خزف مکتوب علیها و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون ( و جانب و لا تحسبن الله غافلا عمّا یعمل الظالمون ) فقال خولی لا صحابه لم اکتموا هذا الخبر یاویلکم عن الخزی بین النّاس

منتهی الامال : در کنار دیر راهب منزل کردند سر را بر نیزه کرده بودند و بر دور او نشسته و حراست می کردند پاسی از شب را بشدت خمر مشغول گشتند و شادی می کردند آنگاه خوان اطعام بنهادند و بخورش و خورد نی بپرداختند ناگاه دیدند دستی از دیوار بیرون شد و با قلمی از آهن این شعر را بر دیوار صومعه با خون نوشت. اترجوا امه قتلت حسینا شفاعه جدّه یوم الحساب آن جماعت سخت بترسیدند و بعضی برخواستند که آن دست و قلم را بگیرند ناپدید شد چون باز آمدند بکار خود مشغول شدند دیگر باره آن دست با قلم ظاهر شد و این شعر را نوشت.

فلا والله لیس لهم شفیع        و هم یوم القیامه فی العذاب        باز خواستند که آن دست را بگیرند همچنان ناپدید شد چون باز بکار خود مشغول شدند دیگر باره بیرون شد و نوشت و قد قتلوا الحسین بحکم جور و خالف حکمهم حکم الکتاب آن طعام بر پاسبانان آنسر مطهر آنشب ناگوار افتاد و با تمام ترس و بیم بخفتند.

عمادالدين طبرى در كامل بهائى (ج 2 ص 292) مى نويسد:

ملاعينى كه سر امام حسين عليه السلام را از كوفه بيرون آوردند از قبايل عرب خائف بودند كه مبادا غوغا كنند و از ايشان بازستانند. پس راهى كه به عراق است ترك كردند و بيراهه رفتند. چون به نزديك قبيله اى رسيدند، علوفه طلب كردند و گفتند سرهاى خارجى همراه داريم . بدين منوال مى رفتند تا به بعلبك رسيدند. قاسم بن ربيع كه والى آنجا بود گفت : شهر را آذين بستند و با چندهزار دف و ناى و چنگ و طبل سر امام حسين عليه السلام را به شهر بردند. چون مردم را معلوم شد كه سر امام حسين عليه السلام است ، يك نيمه شهر خروج كردند و اكثر آذينها بسوختند و چند روز فتنه ها پديد آمد.

آن ملاعين كه با سر امام حسين عليه السلام بودند پنهان از آنجا بيرون رفتند و به مرزين رسيدند و آن اول شهرى است از شهرهاى شام . نصر بن عتبه لعين از طرف يزيد حاكم آنجا بود، شاديها كرد و شهر را آذين بست و همه شب به رقص مشغول بودند، ابرى و برقى پيدا شد و آذينها جمله بسوخت .

بدين ترتيب اسرا را وارد شام كردند.

نظری در خصائص نقل کرده ( از قنسرین گذشتند و بدیر راهب ) بقنسرین فرود آمدند سر مطهر را بمنزل قنسرین آوردند راهبی را صومعه سر بیرون کرد دید نوری ساطع از دهان مبارک سر امام حسین بآسمان بالا می رود راهب ده هزار درهم داد رأس مطهر را گرفته داخل صومعه کرد صدائی شنید ولی کسی را ندید که گفت طوبی لک و طوبی لمن عرف حرمته راهب رو بآسمان کرد و گفت پروردگار را بحق عیسی امر کن اینسر با من سخن گوید سر بامر پروردگار بسخن آمد و فرمود یا راهب ای شیئ ترید چه می خواهی راهب گفت من انت کیستی تو فرمود انا بن محمد المصطفی و انا بن علی المرتضی و انا بن فاطمه الزهراء و انا المقتول بکربلا انا المظلوم انا العطشان و ساکت شد راهب خروش بر آورد و رو به روی مبارک آن سر نهاد و گفت روی خود را بر نمی دارم تا بگوئی من فردا شفیع توأم پس سر مبارک بسخن آمد و فرمود ارجع الی دین حدی راهب گفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله حضرت شفاعت او را قبول کرد چون صبح شد سر مطهر را از راهب گرفتند روانه شدند چون بصحرا رسیدند ( خواستند در را هم را خرج کنند ) دیدند دراهم سنگ سیاه شده بر یکرو نوشته شده و لا تحسبن الله غافلا عما بعمل الظالمون و بر روی دیگر و یسیعلم الذین ظلموا انی منقلب ینقلبون .

 

ورود اسرا به شام

شيخ ابوالحق نوشته است ، در آن حال كه سر امام حسين (ع ) را در شام مى گردانيدند ناگاه سر از بالاى نيزه بيافتاد؛ ديوارى خميده شد و آن سر را نگاه داشت و نگذاشت كه به زمين افتد. پس در آنجا مسجدى ساخته شد  كه تا به حال موجود است .

نيز نوشته است كه اهل شام ازدحام نموده از دروازه ساعات بيرون آمدند و اسيران را ديدند در حاليكه مكشفات الوجوه بودند و سرها بر نيزه ها بود. قسم به خدا اسيرانى خوشروتر از آنها نديده بودم . پس آنها را آوردند تا به در قصر يزيد رسيدند.

مردم به امام زين العابدين عليه السلام نظر مى كردند در حاليكه محكم به زنجيرها بسته بود. پس اسيران را در خانه يزيد نگاه داشتند و به روايتى تا سه ساعت آنها را معطّل كردند تا از يزيد اذن بگيرند و آنها را وارد خانه يزيد نمايند. پس خولى وارد شد اذن گرفت و اهل بيت را وارد كردند.

عمادالدين طبرى نيز مى نويسد:

قريب پانصد هزار مرد و زن و اميران ايشان با دفها و طبلها و كوسها و بوقها و دهلها بيرون آمدند و چند هزار مردان و زنان و جوانان رقص كنان و دف و چنگ و رباب زنان استقبال كردند. جمله اهل و لايت دست و پاى خضاب كرده و سرمه در چشم كشيده و لباسها پوشيده ، روز چهارشنبه شانزدهم ربيع الا ول به شهر رفتند از كثرت خلق گويى كه رستخيز بود.

چون آفتاب برآمد، ملاعين سرها را به شهر درآوردند. از كثرت خلق به وقت زوال به در خانه يزيد لعين رسيدند. يزيد لعنه الله تخت مرصّع نهاده بود، خانه و ايوان آراسته بود و كرسيهاى زرّين و سيمين در راست و چپ نهاده . آن جانيان به نزد يزيد لعين آمدند. او از آن جنايتكاران احوال پرسيد، آنان در جواب گفتند: ما به دولت امير، دمار از خاندان ابو تراب برآورديم

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

شعري درباره وروداهلبيت امام حسين عليه السلام به شام

 

اهل وعيال حسين اسيرقوم لئام پس ازچهل تا منزل شدندواردبشام

قصريزيدوشام وزينب وآل طاها اهل وعيال حسين دچاراين بلاها

كوچه وبازارشام آينه بندان شده         به اهلبيت حسين ظلم فراوان شده

سه روزوشب پشت دروازۀ شام خراب  آل نبي منتظرخونجگرودل كباب

چونكه شدندواردشام چهاديده اند        جشن وچراغان شهروكوچه ها ديده اند

مردوزن شيخ وشاب همه بحال طرب   اين طرب ازبهرچيست درعجب آمدعجب

جشن وچراغان شام زبهرقتل حسين     كشتن سبط نبي تاج سرِعالمين

آيه قرآن بلب راس حسين روي ني      كوچه وبازارشام اهل وعيالش زپي

قصه اصحاب كهف كندتلاوت حسين     زآن تلاوت شده غلغله وشوروشين

آل نبي جملگي بسته به يك ريسمان     واردقصريزيدشدندامان الامان

سرِحسين مظلوم ميان طشت زرين       ميان قصرباشدنزديزيدبي دين

باسرِسبط نبي ميان طشت طلا   ميكنداواهانت نكرده شرم ازخدا

ميزنداوچوب كين برلب ودندان او       مقابل ديدۀ خواهرگريان او

گبرونصاري مجوس گفت يزيدامزن      اين سرِسبط نبي است فخرزمين وزمن

زينب كبري چنين ديدچوآن صحنه را    گفت يزيدعبرتي بگيرازاين ماجرا

خطبه غرّا بخواند بنت علي درمقام       كه شدهدايت ازآن خطبه همه خاص وعام

يزيدرسواازآن خطبه زينب شده چناكه روزيزيدتارچنان شب شده

زينبِ ظاهراسيرشده كنون قهرمان       سيه نموده روزروشنِ آن شاميان

اي باقري شده شام ازسخنان زينب      آن روزهاي روشن گشته كنون چنان شب

حسين حسين حسين جان        حسين حسين حسين جان

حسين حسين حسين جان        حسين حسين حسين جان

حسين حسين ثارالله آقا اباعبدالله         حسين حسين ثارالله آقا اباعبدالله

حسين حسين ثارالله آقا اباعبدالله         حسين حسين ثارالله آقا اباعبدالله

اي تشنه لب حسين واي          اندرتعب حسين واي

اي بي كفن حسين واي صدپاره تن حسين واي

مولاي من حسين واي  آقاي من حسين واي

حسين حسين حسين واي        حسين حسين حسين واي

حسين حسين حسين واي        حسين حسين حسين واي

حسين حسين حسين حسين      حسين حسين حسين حسين

حسين حسين حسين حسين      حسين حسين حسين حسين

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

شعري درباره اول ماه صفرورود اهلبيت امام حسين(ع) به شام

@@@@@@@@@@@@@@@

 

اول ماه صفرشد نوبت حزن دگرشد     بهراولادپيمبر حزن واندوهي بترشد

اول ماه صفربوداهلبيت بشام رسيدند    پشت دروازه ساعات چه ستمهاكه نديدند

سه شب وروزدرآنجا همه بال و پرشكسته      براي وروددرشام همه منتظرنشسته

نه غذايي ونه آبي همه اطفال جگرخون        نه پناهي نه مكاني همگي مضطرومحزون

يكطرف گرمي روزا يكطرف سردي شبها         يكطرف بي پدري يكطرف ظلم وستمها

پشت دروازه نشسته همه اطفال ويتيمان         چونكه دروازه رابستندآن لئيمان ولعينان

چرادروازه رابستندبراي جشن وچراغان         زچه روجشن گرفتند براي كشتن مهمان

شهرشام آينه بندان همه رخت نوپوشيدند        همه كردند حنابندان زهرماري سركشيدند

نوۀ هندجگرخوار روي تخت زرنشسته           براي تبريك آن ... ميرونددسته بدسته

اما اولادپيمبر همگي روخاك وخاشاك             همه باحالت محزون همه باحالت غمناك

پشت دروازه نشستند همگي بالب تشنه          همه بي لباس وروپوش باشكمهاي گرسنه

همگي گرديتيمي زستم به چهره دارند            همگي از غم وغصه هزاران خاطره دارند

چونكه شدشام مهيا دردروازه گشودند           همه مردم شامي سوي دروازه دويدند

پيِ فرمان يزيدي دردروازه چوواشد    اول ماه صفربود ماتم آل عباشد

مردم شام چوديدند زن وبچه همه دل خون      همه باچهرۀ خاكي همه با حالت محزون

يكي گريان يكي خندان يكي ديگه مات وحيران   همگي زهم ميپرسندزكجاينداين اسيران

دردروازه ساعات شده يك غلغله برپا    براي ديدن اينان همگي شدندمهيا

دروديواروخيابان همگي مردم شامي    همه درحال تماشا چه خواصي چه عوامي

زينب وكلثوم سجاد قصّه بستن وكشتن           براي مردم شامي ميكنن واضح وروشن

اهلبيت رسول الله قصه كرببلارا          ميخوا نند براي مردم به بيان آشكارا

ميگن آي مردم شامي ما همه آل عبائيم    ما همه اهل مدينه اهلبيت مصطفائيم

آن علي بن حسين است اين يكي زينب كبرا      اين زن وبچه مظلوم همگي زادۀ زهرا

آن سري كه روي نيزه به لبش آيه قرآن         بوداوزادۀ زهرا كه چنان ماه درخشان

بوداوزادۀ حيدر بوداوسبط پيمبر         شده مقتول جفاوستم شمرستمگر

لب تشنه بلب آب سراوراببريدند          كلمات مصطفي را زلب او نشنيدند

ميهمان را كس نديده بكشندبالب تشنه   اما اين مردم  شامي بكشند باتيغ ودشنه

خيمه هاي ما بغارت رفته است مردم شامي      هريكي يك چيزي برده همچنان دزدوحرامي

ماكه آل مصطفائيم مارا بردند به اسارت          كربلا و كوفه وشام به ما گشته بس اهانت

زخدانكرده شرمي زرسول هم حيايي    به كجاببين رسيده زشما چه بي حيايي

كه زدين خود گذشته بخدا وهم پيمبر    بنموده بس اهانت به بتول وهم به حيدر

باقري ازاين سخنها شده شاميان پشيمان         كه چراشدند اينسان همگي دچارعصيان

حسين جان حسين جان حسين جان حسين جان

حسين جان حسين جان حسين جان حسين جان

حسين حسين جان       حسين حسين جان

حسين حسين جان       حسين حسين جان

حسين حسين ثارالله     حسين حسين ثارالله

حسين حسين ثارالله     حسين حسين ثارالله

حسين حسين حسين حسين      حسين حسين حسين حسين

حسين حسين حسين حسين      حسين حسين حسين حسين

اي بي كفن حسين واي صدپاره تن حسين واي

مولاي من حسين واي  آقاي من حسين واي

حسين حسين حسين واي        حسين حسين حسين واي

حسين حسين حسين واي        حسين حسين حسين واي

حسين حسين حسين حسين      حسين حسين حسين حسين

حسين حسين حسين حسين      حسين حسين حسين حسين

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

 

امان از شام ! 

در روايت آمده از امام سجّاد عليه السلام پرسيدند: سخت ترين مصائب شما در سفر كربلا كجا بود؟ در پاسخ ، فرمود: ((الشّامُ الشّامُ الشّامُ))، يا سه بار فرمود: ((امان از شام ))

به روايت ديگر، امام سجّاد عليه السلام به نعمان بن منذر مدائنى فرمود: در شام هفت مصيبت بر ما وارد آوردند كه از آغاز اسيرى تا آخر، چنين مصيبتى بر ما وارد نشده بود:

1-  ستمگران در شام اطراف ما را با شمشيرهاى برهنه و نيزه هاى استوار احاطه كرده بر ما حمله مى كردند و كعب نيزه به ما مى زدند. آنان ما را در ميان جمعيّت بسيار نگهداشتند و ساز و طبل مى زدند.

2-  سرهاى شهدا را ميان هودجهاى زنهاى ما قرار دادن و سر عمويم عبّاس  عليه السلام را در برابر چشم عمه هايم زينب و امّكلثوم عليه السلام نگهداشتند، و سر برادرم على اكبر و پسر عمويم قاسم عليه السلام را در برابر چشم سكينه و فاطمه (خواهرم ) مى آوردند و با سرها بازى مى كردند، و گاهى سرها به زمين مى افتاد و زير سم ستوران قرار مى گرفت .

3- زنهاى شامى از بالاى بامها، آب و آتش بر سر ما مى ريختند. آتش به عمّامه ام افتاد، ولى چون دستهايم را به گردنم بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش كنم . در نتيجه عمامه ام سوخت و آتش به سرم رسيد و سرم را نيز سوزانيد.

4- از طلوع خورشيد تا نزديك غروب ما را همراه ساز و آواز، در برابر تماشاى مردم در كوچه و بازار گردش دادند و مى گفتند: اى مردم ، بكشيد اينها را كه در اسلام هيچگونه احترامى ندارند.

5- ما را به يك ريسمان بستند و با اين حال ما را از در خانه يهودى و نصارى عبور دادند، و به آنها مى گفتند: اينها همان افرادى هستند كه پدرانشان ، پدران شما را (در خيبر و...) كشتند و خانه هاى آنها را ويران كردند، امروز شما انتقام آنها را از اينها بگيريد.

يا نُعمانُ فَما بقى اءحد منهم الا وَقَدْ اَلقى عَلَيْنا مِنْ التُرابِ وَالا حجارِ وَالا خشاب ما اءرادَ.

اى نعمان هيچ كس از آنها نماند مگر اينكه هرچقدر مى خواست از خاك و سنگ و چوب به سوى ما افكند.

6- ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جاى غلام و كنيز بفروشند ولى خداوند اين موضوع را براى آنها مقدور نساخت .

7- ما را در مكانى جاى دادند كه سقف نداشت ؛ روزها از گرما و ترس كشته شدن ، همواره در وحشت و اضطراب به سر مى برديم .

.....................................

بیان مصیبت کربلا از زبان امام سجاد(علیهالسلام)

امام سجاد(علیهالسلام) روزی در بازار شام با منهال بن عمرو الطائی که از شیعیان او بود برخورد کرد. (بعضی هم گفتهاند این ملاقات بعد از خطبه حضرت سجاد(علیهالسلام) در مسجد دمشق بوده است.)

منهال به امام عرض کرد: «ای پسر رسول خدا حال شما چطور است؟ و چگونه شب را به صبح میآورید؟»

امام سجاد(علیهالسلام) فرمود: « وای بر تو، آیا وقت آن نرسیده که بدانی حال ما چگونه است؟ ما در این امت، همانند بنی اسرائیل گرفتار فرعونیانیم!! مردان ما را کشته و زنان ما را زنده نگه داشتهاند!

ای منهال، عرب بر عجم میبالد که محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله) عرب است و قبیله قریش بر دیگر قبایل مباهات میکند که رسول خدا قریشی است؛ و اینک ما فرزندان اوییم که حقمان غصب شده و خونمان به ناحق روی زمین ریخته شده است. ما را از شهر و دیارمان آواره کردهاند!! پس انالله و انا الیه راجعون از این مصیبت که بر ما گذشته است.»

@@@@@@@@@@@@@@@@@@

سيد بن طاووس در لهوف گويد: چون كاروان اسراى اهل بيت عليهم السلام نزديك دروازه شام رسيدند، ام كلثوم شمر بن ذى الجوشن را طلب كرد و فرمود: مرا با تو حاجتى است . گفت : حاجتت چيست ؟ فرمود: اينك شهر دمشق است ، ما را از دروازه اى داخل كن كه مردمان در آن كمتر انجمن باشند و بگو سرهاى شهدا را از ميان محملها دور كنند تا مردم به نظاره سرها مشغول شده و به حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله ننگرند. شمر، كه خمير مايه شرارت بود، چون مقصود آن مخدره بدانست يكباره بر خلاف مقصود آن مخدره كمر بست و فرمان داد تا سرهاى شهدا را در خلال محملها جاى دهند و ايشان را از دروازه ساعات ، كه مجمع رعيت و رعات بود، به شهر در آوردند تا مردم بيشتر بر آنها نظاره كنند.

و سپهر در ناسخ گويد: در آن حال ، شمر سر حضرت امام حسين عليه السلام بود و پيوسته گفت : انا صاحب رمح طويل ، انا قاتل الدين الاصيل ، انا قتلت ابن سيد الوصيين و اتيت براسه الى يزيد اميرالمومنين

ام كلثوم عليه السلام چون بشنيد كه شمر به عمل خويش افتخار كرده و مى گويد: من صاحب نيزه بلند و كشنده فرزند ارجمند سيد اوصيا و قتال كننده با دين اصيل بلند پايه مى باشم ، يكباره آتش خشمش زبانه زدن گرفت و فرمود: و فيك الكثكث يا لعين بن اللعين ، الا لعنه الله على الظالمين يا ويلك اتفتخر على يزيد الملعون بن الملعون بقتل من ناغاه فى المهد جبرئيل و من اسمه مكتوب على سرادق عرش الجليل و من ختم الله بجده المرسلين و قمع بابيه المشركين فاين مثل جدى محمد المصطفى و ابى المرتضى و امى فاطمه الزهرا صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين

يعنى : خاك بر دهانت باد اى ملعون ! لعنت خداوند بر ستمكاران باد! واى بر تو! آيا فخر مى كنى بر يزيد ملعون كه به قتل رسانيدى كسى را كه جبرئيل در گهواره براى او ذكر خواب مى گفت و نام گراميش در سرادق عرش جليل پروردگار، مكتوب است ؟ كشتى كسى را كه خداوند متعال پيامبرى را به جدى وى ، رسول خدا، خاتمه داد. آيا افتخار تو اين است كه به قتل رسانيدى كسى را كه پدرش نابود كننده مشركين بود؟ كجا جدى و پدرى و مادرى مثل جد و پدر و مادر من پيدا خواهد شد؟ خولى اصبحى كه نگران اين بيانات بود، به ام كلثوم گفت : تاءبين الشجاعه و انت بنت الشجاع ، يعنى : تو هرگز از شجاعت سر بر نتابى ، همانا تو دختر مرد شجاعى هستى !

سید بن طاووس نقل می کند که عمر بن سعد اسرای اهل بیت را به کوفه برد. هنگامی که نزدیک کوفه رسیدند، اهل کوفه برای تماشای اسرا اجتماع کردند. یکی از زنان کوفی که بر سطحی ایستاده و بر آنان مشرف بود، پرسید: «مِنْ أیِّ الأساری اَنْتُنَّ؟» شماها از کدامین اسرا هستید؟

جواب دادند: «نحن اساری آل محمد» ما اسرای آل محمد هستیم.

زن از سطح پایین آمد و هر چه چادر، مقنعه، روسری و پارچه ای که داشت جمع کرد و به آنان داد و آنان خود را پوشانیدند.»

سؤال مهم و قابل تأملی که در اینجا مطرح می شود این است که چرا اهل بیت با آنکه گرسنه بودند نان و خرما را قبول نکردند و حتی از دهان اطفالی که تکلیف هم ندارند، آنها را بیرون کشیدند و بر زمین انداختند ولی چادر و مقنعه ها را قبول کردند؟ آیا نمی خواهند بفهمانند که حجاب اهمیتش بسیار زیاد است و حتی می توان عطیّه ها، بخششها و یا حتی صدقه های دیگران را قبول کرد و با آن خود را از دید نامحرم حفظ کرد؟!

آیا اینها زنان ما را به رعایت حجاب در هر حال و هر موقعیت و با هر وسیله دعوت نمی کند؟!

پرواضح است که حجاب نشانه کرامت و ارجمندی زن مسلمان است و زنان عاشورایی و زینب گونه که پیامبران حریت و آزادگی و آیات عصمت و عفت بوده و هستند حفظ کرامت و شخصیت خود را بر همه چیز مقدم می دارند.

 3ـ تلاش اهل بیت در دور داشتن خود از دید بیگانگان درشام

پس از چند روزی که اسرا در کوفه ماندند، آنان را به سوی شام روانه کردند. در هنگام حمل و نقل اسرا از مکانی به مکان دیگر، آنان را همانند اسرای کفار و گاه بدون پاسداشت حرمت آنان از نظر امکان حفظ کامل حجاب، انتقال می دادند و این کار، اعتراض اهل بیت(ع) و حضرت سجاد(ع) را برمی انگیخته و آنان برای حفظ حجاب از هیچ کوششی فرو گذار نمی کردند و حتی اگر لازم بود به خواهش و تمنّا نیز متوسل می شده اند، در حالی که هیچ سراغ نداریم که امام حسین(ع) یا اهل بیت(ع) برای امور مادی به دشمن متوسل شده یا التماس کرده باشند و حتی یک مورد هم پیدا نمی شود که مثلاً امام حسین(ع) از دشمن طلب آب کرده باشد و باز هیچ موردی نمی یابید که اهل بیت(ع) پس از اسارت از دشمن تقاضای نان، آب و سایر امور مادی را داشته باشند ولی دقت در حوادث شام، اصرار اهل بیت بر حفظ پوشش و حجاب و دور نگه داشتن خود را از انظار تماشاچیان روشن می کند و باز بر اهمیت حجاب دلالت می کند. قبلاً تقاضای زنان از عمرسعد در صحرای کربلا ذکر شد که بنا به نقل شیخ مفید:

«و سألته النسوة لیسترجع ما اخذ منهن لیسترنّ به»

«زنان از او خواستند تا آنچه از آنان گرفته شده بازگردانده شود تا خود را با آن بپوشانند»

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

شاميان خون به دل خون شده ما نکنيد

اين قدر ظلم به ذريه زهرا(س) نکنيد

بگذاريد بگرييم  به  مظلومی خويش

به سرشک  غم  ما  خنده  بيجا  نکنيد

دين  نداريد اگر غيرتتان  رفته  کجا

اسرا  را ، سر  بازار  تماشا  نکنيد

هر چه خواهيد به ما زخم رسانيد ولی

ديگر از زخم زبان ، خون به دل ما نکنيد

پيش چشم اسرا سنگ به سر ها نزنيد

پای راس شهدا هلهله بر پا نکنيد

داغ دل چاره به خنديدن دشمن نشود

زخم را با زدن سنگ مداوا نکنيد

محمل دختر معصوم مصيبت زده را

رو به رو با سر ببريده بابا نبريد

از آل علی (ع) با همه خلق بگو

ترک دين در طلب لذت دنيا نکنيد

@@@@@@@@@@@@@@@@@

اول ماه صفروروداهلبيت امام حسين عليهم السلام به شهرشام

در اينكه كاروان اسراي كربلا چه روزي به شهر شام وارد شدند، در بين منابع اختلافات زيادي وجود دارد. در اين خصوص مرحوم محمد ابراهيم آيتي در كتاب «بررسي تاريخ عاشورا» مي‌نويسد:

بيان اين مطلب كه تاريخ حركت اهل بيت از كوفه به شام و تاريخ رسيدن آنان به دمشق و مدت توقف اسيران آل عصمت در مركز حكومت يزيد و تاريخ حركت آنان از دمشق به طرف مدينه و تاريخ ورود آنان به شهر مقدس مدينه، هيچكدام از اين‌ها به درستي معلوم نيست. اگر كسي اصرار بورزد و بخواهد كه از روي شواهد تاريخي، احتمالی را ترجيح بدهد و تاريخ هر يك از اين حوادث را، هر چند به حدس و گمان نه از روي يقين تحقيق كند، مي‌تواند بگويد كه اهل بيت امام حسين(ع) پس از آنكه در روز دوازدهم محرم سال 61 هجري وارد كوفه شدند. در حدود يكماه يعني تا حدود بعد از نيمه ماه صفر دركوفه زنداني بودند و يكي دو روز پيش از اربعين آنان را به شام فرستادند و چنانكه بعضي نوشته‌اند نيمه ماه ربيع الاول وارد دمشق شده‌اند».

شيخ كفعمي و شيخ بهائي و ديگران نقل كرده‌اند كه در روز اول ماه صفر سر مقدس حضرت امام حسين عليه السلام را وارد دمشق كردند، و آن روز بر بني‌اميه عيد بود، و روزي بود كه تجديد شد در آن روز احزان اهل ايمان، قُلتُ وَ يَحقُ اَن يُقال:

اَمَوِيَّهٌ بِالشّام مِنْ اَعْيادِها

كانَتْ مَاتِمُ بِالْعِراقِ تَعُدُّها

سيد ابن طاوس (ره) روايت كرده كه چون اهلبيت رسول خدا صلي الله عليه و آله را با سر مطهر حضرت سيدالشهداء عليه السلام از كوفه تا دمشق سير دادند چون نزديك دمشق رسيدند جناب ام كلثوم (ع) نزديك شمر (ملعون) رفت و به او فرمود مرا با تو حاجتي است،‌ گفت حاجت تو چيست؟ فرمود اينك شهر شام است، چون خواستي ما را داخل كن كه سرهاي شهدا را از بين محامل بيرون ببرند و پيش دارند تا مردم به تماشاي آنها مشغول شوند و به ما كمتر نگاه كنند چه ما رسوا شديم از كثرت نظر كردن مردم به ما. شمر (ملعون) كه مايه هر شر و شقاوت بود چون تمناي او را دانست برخلاف مراد او ميان بست، فرمان داد تا سرهاي شهدا را بر نيزه‌ها كرده و در ميان محامل و شتران حرم بازدارند و ايشان را از همان دروازه ساعات كه انجمن رعيت و رعايت بود در آوردند تا مردم نظاره بيشتر باشند و ايشان را بسيار نظر كنند.

به نظر حسن بن علي الطبري ، اهل بيت را سه روز پشت دروازه شام نگه داشتند، شهر را زيور بستند، به گونه‌اي كه چشمي نديده بود. سپس پانصد هزار نفر از مردم شام از زن و مرد با دف و طبل و بوق و دهل از خانه‌هايشان بيرون آمدند، در حالي كه جامه نو پوشيده بودند و خود را آراسته بودند به ديدن اسرار رفتند. آن روز شانزدهم ربيع الاول بود و بيرون شهر، محشري به پا شد. مردم ميان هم موج مي‌زدند. چون روز برآمد سرها را به شهر وارد كردند. و هنگام ظهر با رنج فراوان از ازدحام جمعيت به در خانه (قصر) يزيد بن معاويه رسيدند.

در چنین وضعى سر مطهّر امام حسین (علیه السّلام) را ـ كه بالاى نیزه بود ـ وارد شهر كردند و به دنبال آن، اسیران اهل بیت را به شهر آوردند. مردم به شادمانى و پایكوبى و طبل زنى مشغول بودند.

اهل بیت امام حسین (علیه السّلام) در حالى به شام منتقل شدند كه بر فراز شتران در غل و زنجیر كشیده شده و آفتاب داغ سیماى آنان را دچار سوختگى ساخته بود، دست‏ها بر گردن‏ها بسته و در بازارها گردانیده مى ‏شدند.یزید در انتظار رسیدن اسیران بود. نماینده جنایتكارش «عبیدالله بن زیاد» برنامه اش را خوب انجام داده بود. یزید دستور داد تا شهر شام را آذین بندى كنند و خاندان حسین بن على علیهما السّلام را در كوچه و بازار بگردانند.كاروان اسیران را سه روز در پشت «دروازه ساعات» نگهداشتند تا كار جشن كامل شود. آن دروازه، یكى از دروازه هاى شرقى شام بود كه راه «حلب» و «كوفه» به آن ختم مى شد. شهر را با زیورها، دیبا و زر و سیم و انواع جواهر آراستند. سپس مردان، زنان، كودكان، بزرگسالان، وزیران، امیران، یهود، مَجوس، نصارا و همه اقوام، با طبل، دف، شیپور، سرنا و دیگر ابزار لهو و لعب براى شادى و تفریح بیرون آمدند. چشمها را سُرمه كشیده، دستها را حَنا بسته و بهترین لباس ها را پوشیده و خود را آراسته بودند.

این برنامه، حاصل تلاشهاى معاویه بود. او بیش از سى سال در شام حكومت كرد.مردم شام، با تلاشهاى معاویه با حضرت على علیه السّلام و خاندانش دشمنى مى ورزیدند و رفتار مردم شام با اسیران كربلا نشان دهنده آن بود. سالها بود كه در قنوت نمازشان بر حضرت على علیه السّلام لعنت مى فرستادند! علاوه بر اینها، یزید، براى موجّه جلوه دادنِ كار خود، امام حسین علیه السّلام را «شورشى» معرفى كرد و خود را سركوب كننده شورش ضدّ حكومت اسلامى مى دانست.

اسیران را از قسمتهاى مختلف شهر عبور دادند، از جمله «بازار شام». جمعیت زیادى از مردم براى دیدن اسیران خاندان محمد صلى الله علیه و آله و سلم در دو طرف بازار صف كشیده بودند. در انتهاى بازار «مسجد اُمَوى» قرار داشت و اسیران را از همین مسیر وارد مسجد كردند. فشار جمعیت حركت را كُند كرده بود. خونبارترین برگهاى تاریخ در حال نوشتن بود. سخنان امام حسین علیه السّلام و خاندانش در قیام تاریخى كربلا، همه بیانگر این بود كه قیام، براى دین و مبارزه با ستم و كفر است. اهل بیت علیهم السّلام همواره خود را خاندان و وارثان پیامبر معرفى مى كردند و بر این مهمّ تأكید داشتند، تا پرده هاى غفلت و خاموشى را كنار بزنند.

روايت سهل بن سعدشهرزوري

علامه مجلسي (ره) در جلاء العيون فرموده كه در بعض از كتب معتبره روايت كرده‌اند كه سهل بن سعد گفت من در سفري وارد دمشق شدم. شهري ديدم در نهايت معموري و اشجار و انهار بسيار و قصور رفيعه و منازل بيشمار و ديدم كه بازارها را آئين بسته‌اند و پرده‌ها آويخته‌اند و مردم زينت بسيار كرده‌اند و دف و نقاره و انواع سازها مي‌نوازند. با خود گفتم مگر امروز عيد ايشان است، تا آنكه از جمعي پرسيدم كه مگر در شام عيدي هست كه نزد ما معروف نيست؟ گفتند اي شيخ مگر تو در اين شهر غريبي؟ گفتم من سهل بن سعدم و به خدمت حضرت رسالت صلي الله عليه و آله رسيده‌ام. گفتند اي سهل ما تعجب داريم كه چرا خون از آسمان نمي‌بارد و چرا زمين سرنگون نمي‌گردد. گفتم چرا؟ گفتند اين فرح و شادي براي آن است كه سر مبارك حسين بن علي عليهماالسلام را از عراق براي يزيد (پليد) به هديه آورده‌اند. گفتم سبحان الله سر امام حسين عليه السلام را مي‌آورند و مردم شادي مي‌كنند! پرسيدم كه از كدام دروازه داخل مي‌كنند؟ گفتند از دروازه ساعات. من به سوي آن دروازه شتافتم چون به نزديك دروازه رسيدم ديدم كه رايت كفر و ضلالت از پي يكديگر مي‌آورند، ناگاه ديدم كه سواري مي‌آيد و نيزه در دست دارد و سري بر آن نيزه نصب كرده‌ است كه شبيه‌ترين مردم است به حضرت رسالت صلي الله عليه و آله پس زنان و كودكان بسيار ديدم بر شتران برهنه سوار كرده مي‌آورند، پس من رفتم به نزديك يكي از ايشان و پرسيدم كه تو كيستي؟ گفت من سكينه دختر امام حسين عليه السلامم. گفتم من از صحابه جد شمايم، اگر خدمتي داري به من بفرما. جناب سكينه (ع) فرمود كه بگو به اين بدبختي كه سر پدر بزرگوارم را دارد از ميان ما بيرون رود و سر را پيشتر برد كه مردم مشغول شوند به نظاره آن سر منور و ديده از ما بردارند و به حرمت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) اينقدر بي‌حرمتي روا ندارند. سهل گفت من رفتم به نزد آن ملعون كه سر آن سرور را داشت، گفتم آيا ممكن است كه حاجت مرا برآوري و چهارصد دينار طلا از من بگيري؟ گفت حاجت تو چيست؟ گفتم حاجت من آن است كه اين سر را از ميان زنان بيرون بري و پيش روي ايشان بروي آن زر را از من گرفت و حاجت مرا روا كرد. و به روايت ابن شهر آشوب چون خواست كه زر را صرف كند هر يك سنگسياه شده بود و بر يك جانبش نوشته بود: وَلا تَحْسَبَنَّ اللهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ الظّالِمونَ.

و بر جانب ديگر: وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ.

قطب راوندي از منهال بن عمرو روايت كرده است كه گفت به خدا سوگند كه در دمشق ديدم سر مبارك جناب امام حسين عليه السلام را بر سر نيزه كرده بودند و در پيش روي آن جناب كسي سوره كهف مي‌خواند چون به اين آيه رسيد:

اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْكَهْفِ وَالرَّقيمِ كانُوا مِنْ اياتِنا عَجَباً.

به قدرت خدا سر مقدس سيدالشهداء عليه السلام به سخن درآمد و به زبان فصيح گويا گفت امر من از قصه اصحاب كهف عجيبتر است و اين اشاره است به رجعت آن جناب براي طلب خون خود.

پس آن كافران حرم و اولاد سيد پيغمبران را در مسجد جامع دمشق كه جاي اسيران بود بازداشتند،

.............................

سهل بن سعد ساعدي گفت براي كاري به بيت المقدس سفر كرده بودم. وازآنجا به شهر شام رفتم . شهري ديدم سر سبز و خرم ودرختها ي در هم فرو رفته وباغ وبوستان سرور انگيز و كوجه وبازار به پارچه هاي زرنگار زينت يافته وزنان آوازخوان مشغول به خواندن وكف زدن هستند.

با تعجب از اين فرح وسرور وشادي وشادما ني وزينت شهر به مردم فتم مگر امروز عيد است  كه تاكنون نمي دانسته ام ؟گفتند: مگر تو باديه نشين هستي؟ گفتم نه بخدا: من  سهل بن سعد ساعدي از صحابه رسول خدايم

قالو: يا سَهلُ ما اَعجَبَكَ السَّماءُ لا تَمطُرُ دَماً وَالاَرضً لاتَنخَسِفُ باهلها

گفتند: سهل! چرا در شگفت نيستي از اينكه از آسمان خون نمي بارد وزمين مردم را در خود فرو نمي برد

گفتم: براي چه ؟ گفتند: امروز سر بريده حضرت حسين بن علي بن ابيطا لب را از سر زمين عراق به درگاه يزيد هديه مي آورند.

گفتم: عجيب است ، سر حضرت حسين را هديه مي آورند؟ و مردم شاد و خندان و مسرورند ! از كدام دروازه مي آورند ؟ به دروازه ساعات اشاره كردند، اين هنگام پرچمها به چشممان خورد وسرهاي شهدا را ديديم كه بر روي نيزه ها وبه دنبال يكديگر در حركت بودند.

سر مبارك ومقدس حضرت امام حسين عليه السلام را كه شبيه ترين خلق به رسولخدا بودبر فراز نيزه اي قرار داده بودند وبه دنبال آن دختري كه بر شتري بدون محمل سوار بود،من نزديك ا ورفتم وگفتم شما كيستيد گفت: من سكينه دخترحضرت حسينم،

عرض كردم من سهل بن سعد از اصحاب جد شما هستم اگر از من خدمتي برآيدآما ده ام كه ا نجام بدهم. فرمود: اگرممكن است به حامل اين سر بگو سر مبارك را دورتر ببرد تا مردم متوجه آن سر مطهر شده و كمتر به حرم رسول خدا بنگرند به حامل آن سر مبلغ چهل دينار زر سرخ دادم اين كار را انجام داده وسررا قدري دورتر برد.

گفته شد است پيشا پيش همه سرها سر حضرت عباس عليه السلام بود و سر مقدس حضرت امام حسين (ع) به دنبال همه سرها وجلو زنان اسير قرار داشت.

 

جسارت پير زني به سر مبارك حضرت امام حسين (ع)

سهل بن سعد گفت همين طور كه به ا طراف نگاه مي كردم، نا گاه ديدم پنج نفر از زنان شامي از دريچه كوچكي مشغول تما شا هستند، در ميان آن پنج نفر زني پير و قد خميده بود، وقتي كه سربريده حضرت را از برابر آن دريچه ميگذرا ندند ، پير زن پشت خميده سنگي به دست گرفت و بر سر شريف آن حضرت ا فكند كه به ثناياي مباركش رسيد به محض ديدن اين  منظره رقت بار دست به سوي آسمان بردا شتم و گفتم

اللهم اَهلِكها واَهلِكهُن مَعَها بِحق محمد وآله صلي الله عليه وآله اجمعين

خدايا او را و زناني كه با او هستند به حق محمد و خا ندا نش صلي الله عليه وآله نا بود كن. هنوز كلام تمام نشده بود. ديدم آن دريچه درهم فرو ريخت وآن پير زن همراه زناني كه با وي بودند زير سنگ و خاك هلاك شدند.

.................................................................

امام سجادعليه السلام وپيرمردشامي

و مرد پيري از اهل شام به نزد ايشان آمد و گفت الحمدلله كه خدا شما را كشت و شهر ما را از مردان شما راحت داد و يزيد (ملعون) را بر شما مسلط گردانيد. چون سخن خود را تمام كرد جناب امام زين العابدين عليه السلام فرمود كه اي شيخ آيا قرآن خوانده‌اي گفت بلي فرمود كه اين آيه را خوانده‌اي:

قُلْ لا اَسْئَلُكُم عَلَيهِ اَجْراً اِلاَّ المَوَدَّهَ فِي الْقُرْبي.

گفت بلي، آن جناب فرمود آنها مائيم كه حق تعالي مودت ما را مزد رسالت گردانيده است، باز فرمود كه اين آيه را خوانده‌اي؟ وَاتِ ذَالْقُربي حَقَّهُ.

گفت بلي، فرمود كه مائيم آنها كه حق تعالي پيغمبر خود را امر كرده است كه حق ما را به ما عطا كند، آيا اين آيه را خوانده‌اي؟ وَ اعْلَمْوا اَنَّما غَنْمِتُمْ مِنْ شَيء فًاِن لِلّهِ خًمُسَهُ وَ للرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبي. گفت بلي، حضرت فرمود كه مائيم ذوي القربي كه اقرب قرباي آن حضرتيم. آيا خوانده‌اي اين آيه را. اِنَّما يُريدُ اللهُ لِيْذْهِبَ عَنْكُمٌ الرّجْس اَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهّرِكُمْ تَطْهيراً. گفت بلي، حضرت فرمود كه مائيم اهلبيت رسالت كه حق تعالي شهادت به طهارت ما داده است. آن مرد پير گريان شد و از گفته‌هاي خود پشيمان گرديد و عمامه خود را از سر انداخت و رو به آسمان گردانيد و گفت خداوندا بيزاري مي‌جويم به سوي تو از دشمنان آل محمد از جن و انس، پس به خدمت حضرت عرض كرد كه اگر توبه كنم آيا توبه من قبول مي‌شود فرمود بلي، آن مرد توبه كرد

«اللهم اني اتوب اليک، اللهم اني اتوب اليک، اللهم اني اتوب اليک، من عداوة آل محمد صلي الله عليه و آله و ابرا اليک ممن قتل اهل بيت محمد صلي الله عليه و آله و لقد قرات القرآن منذ دهر فما شعرت بها قبل اليوم؛ خدايا به سوي تو باز ميگردم، خدايا به سوي تو باز ميگردم، خدايا به سوي تو باز ميگردم از دشمني خاندان پيامبر بيزاري ميجويم و به سوي تو رو ميآورم. از کشندگان خاندان پيامبر صلي الله عليه وآله. من روزگاران طولاني قرآن تلاوت کردهام ولي تا امروز مفاهيم و معارف آن را درک نکرده بودم.» چون خبر او به يزيد (پليد) رسيد او را به قتل رسانيد.

.........................

در خبر است كه ابراهيم بن طلحه بن عبدالله چون شنيد اسرا را به شهر در مى آورند، به استقبال على بن الحسين عليه السلام سرعت كرد و از در شناعت و شماتت گفت : اى على بن الحسين ، چه كسى غالب شد؟! و به روايتى ، اين وقت آن حضرت در محملى بود و سر در گريبان فرو مى داشت ، پس سر برآورد و فرمود: اگر مى خواهى بدانى كدام يك غالب شد، چون هنگام نماز رسيد اذان و اقامه بگوى ! كنايه از آنكه در اذان و اقامه آن كس را كه بعد از خداى تعالى جلّ جلاله نام مباركش را به آواز بلند در محضر جماعت قرائت كنند او جد من محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله است و فرزندان او ابدالا باد قاهر و غالبند و اين ابراهيم بن طلحه آن كسى است كه در جنگ جمل با لشگر طلحه و زبير همراه بود.

...................

حارث بن وكيده مى گويد: من از كسانى بودم كه سر امام حسين بن على را حمل مى كردند، ناگاه شنيدم آن سر مقدّس قرآن مى خواند؛ سوره كهف مى خواند. متحيّر شدم كه من صداى حسين بن على عليه السلام را مى شنوم ، فرمود: اى پسر وكيده ، آيا نمى دانى ما جماعت امامان زنده ايم و در نزد پروردگار به ما رزق مى رسد؟ با خود گفتم : من اين سر را مى ربايم . آقا فرمود: تو به اين مقصود نمى رسى ، بگذار آنها را، ريختن آنها خون مرا اعظم از گردانيدن سر من است .

سپس خواند: (فَسَوْفَ يَعْلَموُنَ اذ الاَغْلالُ فى اءَعْناقِهِمْ وَالسلاسل يُسْحَبوُنَ)

.....................

دركتاب مناقب ابن شهر آشوب نقل شده است : زمانى كه سر مقدّس شهيد كربلا را بر درخت نصب نمودند شنيده شد اين آيه را تلاوت مى كند: (وَ سَيَعْلَمُ الذين ظَلَمُوا اءى مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبونَ).

ابن شهر آشوب مى گويد: سر بريده امام حسين عليه السلام را در يكى از كوچه هاى كوفه بياويختند، آن سر مبارك اين آيه را تلاوت كرد: (نَحْنُ نَقُص عَلَيْكَ نَبَاءهُمْ بِالْحَق إ نَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنوا بربهم وزدناهم هُدى ) . خداوند عالم خطاب به رسول اكرم صلى الله عليه و آله مى كند: ما مى گوييم براى تو اى پيغمبر صلى الله عليه و آله قصه ايشان را به حقيقت ؛ بدان كه ايشان جوانمردانى بودند كه ايمان آوردند به پروردگار خود و زياد كرديم ما هدايت ايشان را.

...................

از حضرت امام محمد باقر (ع) مرويست كه چون فرزندان و خواهران و خويشان حضرت سيدالشهداء عليه السلام را به نزد يزيد پليد بردند بر شتران سوار كرده بودن بيعماري و محمل، يكي از اشقياي اهل شام گفت ما اسيران نيكوتر از ايشان هرگز نديده بوديم، سكينه خاتون عليهاالسلام فرمود اي اشقياء مائيم سبايا و اسيران آل محمد (ص).

........................

و هم نقل كرده از سهل بن سعد الساعدي كه من حج كرده بودم به عزم زيارت بيت المقدس متوجه شام شدم چون به دمشق رسيدم شهري ديدم كه پرفرح و شادي و جمعي را ديدم كه در مسجد پنهان و نوحه مي‌كردند و تعزيت مي‌داشتند، و پرسيدم شما چه كسانيد؟ گفتند ما از مواليان اهلبيتم و امروز سر امام حسين عليه السلام و اهلبيت او را به شهر آوردند. سهل گويد كه به صحرا رفتم از كثرت خلق و شيهه اسبان و بوق و طبل و كوسات و دفوف رستخيزي ديدم تا سواد اعظم برسيد، ديدم كه سرها مي‌آورند بر نيزه‌ها كرده. اول سر جناب عباس عليه السلام را آوردند و در عقب سرها عورات حسين عليه السلام مي‌آمدند. و سر حضرت امام حسين عليه السلام را ديدم با شكوهي تمام و نوري عظيم از او مي‌تافت با ريش مدور كه موي سفيد با سياه آميخته بود و به وسمه خضاب كرده و سياهي چشمان شريفش نيك سياه بود و ابروهايش پيوسته بود و كشيده بيني بود، و تبسم كنان به جانب آسمان، چشم گشوده بود به جانب افق و باد محاسن او را مي‌جنبانيد به جانب چپ و راست، پنداشتي كه اميرالمؤمنين علي عليه السلام است.

عمرو بن منذر همداني گويد: جناب ام كلثوم عليهاالسلام را ديدم چنانكه پنداري فاطمه زهرا عليهاالسلام است چادر كهنه بر سر گرفته و روي بند بر روي بسته، من نزديك رفتم و امام زين العابدين عليه السلام و عورات خاندان را سلام كردم مرا فرمودند: اي مؤمن اگر بتواني چيزي بدين شخص ده كه سر حضرت حسين (ع) را دارد كه به پيش برد ه از نظاره‌گيان ما را زحمت است، من صد درهم بدادم بدان لعين كه سر داشت كه سر حضرت حسين عليه السلام را پيشتر داد و از عورات دور شود بدين منوال مي‌رفتند تا نزد يزيد پليد بنهادند. انتهي.

قافله اسيران را در مقابل مسجد جامع دمشق متوقف ساختند. سپس آنها را در حالى كه به طنابها بسته شده بودند به زندانى منتقل كردند. چند روزى را در زندان گذراندند، زندانى خراب.

.........................

قصر یزید ـ كه آن را «دار الخلافه» مى نامیدند، نزدیك مسجد جامع اُمَوى بود. یزید براى اینكه پیروزیش را به رُخ مردم بكشد، اجازه داد تا همه وارد دارالخلافه شوند. و از این رو قصر پر از جمعیت شد.

یـزیـد مـجـلـسـى ترتیب داده و اشراف شام را دعوت كرده بود، سپس دستور داد اُسراى اهل بیت را ـ كه با طناب و زنجیر آنان را به هم بسته بودند ـ با وضعى توهین آمیز وارد مجلس جشن یزید كردند. حضار به آنها مى نگریستند

يزيد در قصر خود در محلى مشرف بر جيرون نشسته بود و ورود سرهاى مقدس و كاروان اهل بيت را مشاهده مى‏كرد و اين اشعار را زمزمه مى‏كرد:

آن قافله‏ها پديدار شدند و آن آفتاب‌ها بر بلندي‌هاى جيرون تابيدند؛

كلاغ فريادى كشيد. گفتم كه: فرياد بزنى يا نزنى، من از بدهكار خود طلب خود را گرفتم.»

سپس دستور داد تا طشت طلايى حاضر كردند، و سر امام عليه السلام را در آن گذاشتند.

پس چون زينب سلام الله عليها يزيد را ديد كه چنين كرد، فرياد يا حسيناه عليه السلام يا حبيب رسول الله صلى الله عليه و آله برآورد و گفت : يا اباعبدالله ، گران است بر ما كه تو را به اين حال ببينم و گران است بر تو كه ما را به اين حالت مشاهده نمايى . پس از سخنان زينب كبرى عليه السلام دست دراز كرد و روپوش سر را برداشت ، ناگاه نورى از آن سر ساطع شد و به آسمان بلند شد و همه حاضران را مدهوش ساخت . نيز به روايتى ، آن لبها حركت كرده و شروع به خواندن قرآن نمود، و گويا اين آية شريفه را خواند: (وَسَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَموُا اءى مُنْقَلَبٍ ينقلبون )

يزيد چون ديد رسوا مى شود و خواست امر را بر حضّار مشتبه سازد چوب خيزرانى را كه در دست داشت بر لب و دندان امام حسين عليه السلام زد.

اينجا بود كه ابوبرزه اسلمى بلند شد و گفت : يزيد چرا مى زنى ؟!

ابوبرزه اسلمى ، به روايتى ، از صحابه رسول الله صلى الله عليه و آله بود. او مدّتها بودكه در شام منزل داشت و از خانه بيرون نمى آمد و هر قدر معاويه طالب ديدار او مى شد او اعتنا نمى كرد، هرقدر معاويه برايش زر فرستاد قبول نمى كرد، ولى چون شنيد كه آل الله را به مجلس يزيد آورده اند خود را به مجلس انداخت تا دفع شرّى از آنها نمايد. چون اين عمل را از يزيد مشاهده كرد از جاى برخاست و بر عصاى خود تكيه داد و گفت : واى بر تو يزيد، با چوب خود به دندانهاى امام حسين عليه السلام مى زنى ؟! و حال آنكه جدّش اين دندانها را و دندانهاى برادرش را مى بوسيد و مى مكيد و مى فرمود: ((اءنتُما سيّدا شباب اءهل الجنّة ، قاتل الله قاتلكما)).

يزيد از شنيدن اين سخنان ، غضبناك گرديد و امر نمود تا او را كشان كشان از مجلس بيرون بردند و در آن حال چوب بر دندانهاى امام حسين عليه السلام را زيادتر كرد كه ناگاه كلاغى بر كنگره قصرش شروع كرد به صدا كردن .

آن ملعون از شنيدن صداى كلاغ بر خود لرزيد و حالش پريشان گرديد. به روايت سهل ، در همان حال كه سر را در طشت طلا گذاشته ، منديل دبيقى به رويش افكنده و در پيش روى يزيد گذاشتند، كلاغى شروع به آواز كردن نمود و يزيد شعر كُفر آميزى خواند.

........................

پس از وارد نمودن اسيران به مجلس يزيد، ايشان را در مقابل او نگه داشتند، امام سجاد (عليه‏السلام) به يزيد فرمود: اگر رسول خدا(صلى الله عليه و آله) ما را در اين حالت ببيند گمان مي‌كني با تو چه خواهد كرد؟

و فاطمه دختر امام حسين(عليه‏السلام) فرياد زد: اى يزيد! آيا دختران رسول خدا(صلى الله عليه و آله) بايد اينگونه به اسارت گرفته شوند؟

پس از وارد نمودن اسيران به مجلس يزيد، ايشان را در مقابل او نگه داشتند، امام سجاد (عليه‏السلام) به يزيد فرمود: اگر رسول خدا(صلى الله عليه و آله) ما را در اين حالت ببيند گمان مي‌كني با تو چه خواهد كرد؟

اهل مجلس با شنيدن اين جمله از دختر امام حسين(عليه‏السلام) به گريه افتادند، به گونه‏اى كه صداى گريه ايشان شنيده مى‏شد.

يزيد چون وضعيت را بدين صورت ديد ناچار دستور داد دست‌هاى امام چهارم را باز كنند.

در اين هنگام سر مبارك امام حسين(عليه‏السلام) را در حالى كه شستشو داده و محاسن مبارك حضرت را شانه زده بودند، در تشتى از طلا قرار داده و در مقابل يزيد گذاردند، و يزيد با چوبى كه در دست داشت بر داندان‌هاى مبارك امام مى‏زد.

يزيد گفت: سرهايى را شكافتيم كه عزيز بودند، و آنها آزار دهنده‏تر و ستمكارتر بودند.»

يحيى بن حكم گفت:

لهام بجنب الطف ادنى قرابة من ابن زياد العبد ذى النسب الوغل سمية امسى نسلها عدد الحصى و بنت رسول الله ليست بذى نسل؛ آن كسانى كه در كنار طف بودند به ما نزديكترند از ابن زياد عبد، كه نسبت پستى دارد؛ نسل سميه مادر زياد به تعداد ريگهاست! اما از دختر پيغمبر نسلى بجاى نماند.»

يزيد بر سينه او كوبيد و گفت: خاموش باش!

سپس يزيد رو به اهل مجلس كرد و گفت: اين مرد مى‏باليد و مى‏گفت: پدر من بهتر از پدر يزيد، و مادرم بهتر از مادر او، و جدّ من بهتر از جد اوست، و من خود را بهتر از او مى‏دانم و همين‏ها بود كه او را به كشتن داد!!!

اما سخن او كه پدرم بهتر از پدر يزيد است، كار پدر من با پدر او به داورى كشيد و خدا به نفع پدر من داورى كرد!!

و اما سخن او كه مادرم بهتر از مادر يزيد است، آرى بجان خودم سوگند كه بدون ترديد فاطمه دختر رسول خدا بهتر از مادر من است.

و اما گفته او كه جدم بهتر از جد اوست، بلى! مسلما كسى كه به خدا و روز قيامت ايمان دارد، نمى‌تواند بگويد كه جد من بهتر از محمد است!

 فاطمه دختر امام حسين(عليه‏السلام) فرياد زد: اى يزيد! آيا دختران رسول خدا(صلى الله عليه و آله) بايد اينگونه به اسارت گرفته شوند؟

اهل مجلس با شنيدن اين جمله از دختر امام حسين(عليه‏السلام) به گريه افتادند، به گونه‏اى كه صداى گريه ايشان شنيده مى‏شد.

و اما اين كه گفت: من بهتر از يزيدم، پس شايد او اين آيه را تلاوت نكرده است: «قل اللهم مالك الملك)!

آنگاه يزيد به امام سجاد(عليه‏السلام) گفت: اى پسر حسين! پدرت رابطه خويشاوندى را ناديده گرفت و مقام و منزلت مرا درنيافت! و با سلطنت من در آويخت و خدا آنگونه كه ديدى با او رفتار كرد!!

حضرت على بن الحسين(عليهما‏السلام) اين آيه را تلاوت فرمود: «ما صاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبرأها ان ذلك على الله يسير.»

يزيد به فرزند خود خالد گفت: پاسخ او را بده! ولى خالد ندانست چه جوابى گويد! يزيد به او گفت: بگو «ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يغفو عن كثير»

ابن شهر آشوب گفته است: پس از آن على بن الحسين(عليهما‏السلام) فرمود: اى پسر معاويه و هند و صخر! نبوت و پيشوايى هميشه در اختيار پدران و نياكان من بوده پيش از آن كه تو زاده شوى! به راستى كه در جنگ بدر و احد و احزاب، پرچم رسول خدا در دست جدّم على بن ابيطالب، و پرچم كافران در دست پدر و جد تو بود!

آنگاه امام سجاد(عليه‏السلام) اين شعر را خواند:

چه پاسخ مى‏دهيد هنگامى كه پيامبر از شما بپرسد: شما كه آخرين امتيد، بعد از فقدان من با عترت و خاندانم، چه كرديد؟ برخى را اسير و بعضى را آغشته به خون نموده‏ايد.»

سر مبارك امام حسين(عليه‏السلام) را در حالى كه شستشو داده و محاسن مبارك حضرت را شانه زده بودند، در تشتى از طلا قرار داده و در مقابل يزيد گذاردند، و يزيد با چوبى كه در دست داشت بر داندان‌هاى مبارك امام مى‏زد.

سپس امام سجاد(عليه‏السلام) ادامه داده فرمود: اى يزيد! واى بر تو! اگر مى‏دانستى كه عمل زشتى را مرتكب شده‏اى و با پدرم و اهل بيت و برادر و عموهاى من چه كرده‏اى، مسلما به كوهها مى‏گريختى! و بر روى خاكستر مى‏نشستى! و فرياد به واويلا بلند مى‏كردى! كه سر پدرم حسين فرزند فاطمه و على را بر سردرِ دروازه شهر آويخته‏اى! و ما امانت رسول خدا در ميان شما هستيم؛ تو را به خوارى و پشيمانى فردا بشارت مى‏دهم! و پشيمانى فردا زمانى است كه مردم در روز قيامت گرد آيند.

فاطمه بنت الحسين عليهما‏السلام

در اين هنگام مردى شامى در حالى كه به فاطمه دختر امام حسين(عليه‏السلام) اشاره مى‏كرد به يزيد گفت: اين كنيز را به من ببخش!

فاطمه در حالى كه مى‏لرزيد خود را به سوي عمه‏اش زينب كشانيد و چادر او را گرفت و گفت: عمه جان! يتيم شدم، كنيز هم بشوم؟!

حضرت زينب(عليهاالسلام) رو به آن مرد شامى كرده گفت: نه تو و نه يزيد هيچ كدام توان به كنيزى بردن اين دختر را نداريد!

يزيد خطاب به حضرت زينب(عليهاالسلام) گفت: بخدا سوگند كه مى‏توانم! و اگر بخواهم. چنين مي‌كنم!

حضرت زينب(عليهاالسلام) فرمود: والله! هرگز خداوند چنين قدرت و سلطه‏اى به تو نداده است، مگر اين كه از اسلام روى گردانى و به دين ديگرى در آيى!

ابن شهر آشوب گفته است: على بن الحسين(عليهما‏السلام) فرمود: اى پسر معاويه و هند و صخر! نبوت و پيشوايى هميشه در اختيار پدران و نياكان من بوده پيش از آن كه تو زاده شوى! به راستى كه در جنگ بدر و احد و احزاب، پرچم رسول خدا در دست جدّم على بن ابيطالب، و پرچم كافران در دست پدر و جد تو بود!

يزيد از خشم برافروخت و گفت: با من چنين سخن مى‏گويى؟! پدر و برادر تو از دين بيرون رفتند!!

زينب فرمود: تو و پدر و جدت دين خدا و دين پدر و برادرم را پذيرفتند، اگر مسلمان باشى!

يزيد گفت: اى دشمن خدا! دروغ مى‏گويى!

زينب گفت: تو به ظاهر اميرى و ظالمانه ناسزا مى‏دهى و با قدرت و سلطه‏اى كه اكنون دارى زور مى‏گويى!

در اينجا گويا يزيد احساس شرم كرد و ساكت شد.

و در روايت ديگر آمده است: مرد شامى پرسيد: مگر اين دختر كيست؟!

يزيد گفت: او فاطمه دختر حسين، و آن زن زينب دختر على بن ابيطالب است. مرد شامى گفت: حسين پسر فاطمه و على؟!

يزيد گفت: آرى!

مرد شامى گفت: اى يزيد! خدا تو را لعنت كند كه خاندان پيامبر را مى‏كشى و فرزندان او را اسير مى‏كنى! به خدا سوگند من گمان مى‏كردم اينان رومي هستند.

يزيد به مرد شامى گفت: به خدا سوگند تو را نيز به آنها ملحق خواهم كرد! و دستور داد تا گردنش را بزنند.

در اين هنگام يزيد دستور داد چوب دستى او را كه از چوب خيزران بود برايش آوردند، و در مقابل چشمان اهل بيت(عليهم ‏السلام) با آن چوب بر لب و دندان مبارك امام حسين(عليه‏السلام) مى‏زد.

زينب(عليهاالسلام) با ديدن اين صحنه دست برد و گريبان چاك داد و فرياد مى‏زد: «يا حسيناه! يا حبيب رسول الله! يابن مكة و منا! يابن فاطمة الزهراء سيدة النساء! يابن بنت المصطفى!»

ناله حضرت چنان جانسوز بود كه هر كس در آن مجلس بود را به گريه واداشت و يزيد به دست خود آن سر مقدس را در پيش روى خود گذارد!

به ناگاه صداى زنى هاشمى از قصر يزيد به گوش رسيد كه مى‏گفت: «يا جبيباه! يا سيد اهل بيتاه! يابن محمداه! يا ربيع الارامل و اليتامى يا قتيل اولاد الادعياء!»

امام سجاد(عليه‏السلام) ادامه داده فرمود: اى يزيد! واى بر تو! اگر مى‏دانستى كه عمل زشتى را مرتكب شده‏اى و با پدرم و اهل بيت و برادر و عموهاى من چه كرده‏اى، مسلما به كوهها مى‏گريختى! و بر روى خاكستر مى‏نشستى! و فرياد به واويلا بلند مى‏كردى! كه سر پدرم حسين فرزند فاطمه و على را بر سردرِ دروازه شهر آويخته‏اى! و ما امانت رسول خدا در ميان شما هستيم؛ تو را به خوارى و پشيمانى فردا بشارت مى‏دهم! و پشيمانى فردا زمانى است كه مردم در روز قيامت گرد آيند.

چون اين صدا به گوش حاضران در مجلس رسيد، بار ديگر به گريه در آمدند!

يزيد چون آواى گريه زنان اهل بيت(عليهم ‏السلام) و فرياد واحسيناه آنان را شنيد، از روى شماتت گفت:

يا صيحة تحمد من صوائحما اهون الموت على النوائح؛ اين فرياد از زنانى كه شيون مى‏كنند روا و پسنديده است! چه آسان است مرگ عزيزان بر زنانى كه نوحه به مزد كنند.»

سپس دست برد و چوب خيزران را برداشت و با آن به لب و دندان آن حضرت مى‏زد!

ابو برزه اسلمى گفت: اى يزيد! واى بر تو! بر دندان‌هاى حسين پسر فاطمه چوب مى‏زنى در حالى كه من شاهد بودم كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) همين لب‌ها و دندان‌ها را مى‏بوسيد و به حسن و حسين(عليهماالسلام) مى‏فرمود: شما دو سيد جوانان اهل بهشتيد، خداوند قاتل شما را نابود كند و او را مورد لعنت خود قرار دهد و دوزخ را براى او آماده سازد!

يزيد با شنيدن اين جملات خشمگين شد و دستور داد او را از مجلس بيرون كردند.

يزيد همانگونه كه با چوب بر لب و دهان مبارك امام حسين(عليه‏السلام) مى‏زد، رو به سر مبارك كرده فرمود: اى حسين! نواختن مرا چگونه ديدى؟!

يزيد شراب مى‏نوشد

سپس يزيد آب جو طلب كرد و از آن مى‏نوشيد و به ياران خود مى‏داد و مى‏گفت: اين شرابى است مبارك و از بركت آن اين است كه اولين بارى كه ما از آن مى‏نوشيم سر دشمن ما (حسين) بر سر سفره ماست، و سفره طعام ما به همين خاطر گسترده است و با خيالى راحت و مطمئن غذا مى‏خوريم و شراب مى‏نوشيم.

سكينه(عليهاالسلام) مى‏فرمايد: به خدا سوگند من از يزيد كافرتر، ستمكارتر و سنگدل‌تر نديده‏ام!

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

مــجلس یـزید مـلعون

صــــوت قــــرآن زکـــــجا مــی آید***گــــوئی از طــشت طـــلا می آید

این سر انور که به طشت زر است***نــــور خـــدا زاده پـــیغمبر اســت

یــزیدا این سـر فــرزند زهــــراست***گــلی از بــوستان آل طــاهاست

کـــمــتر جـــفا کـــــن ای یـــزیــــد***شــرم از خـــدا کـــن ای یــــزید

چــــــوب مـــــزن ای یــــــــزیـــــد***بــــر لـــــــب شــــــاه شــــــــهید

خـــیزران را بر لب عـــطشان مزن*** بر لــــب این قاری قــرآن مـــزن

ایــن دولب را مصطفی بوسیده است***هم عــلی مرتضی بوسیده اســـت

فـــاطمه خــیرالنساء بوســـیده است*** زیـــنب غم مبتلا بوســـیده اســت

مـــیــان طـــشت زر راس بـــریــده***کسی جز زیــنب کــــبری نـــدیده

..............................

راءس الجالوت كه عالم يهوديان بود وارد گرديد. او، كه طبيب يزيد بود، از يزيد پرسيد اين سر از آن كيست ؟ گفت : سر خارجى است . گفت : نامش چيست ؟ گفت : حسين . پرسيد: او به خلافت از تو سزاوارتر بود، آيا نمى دانى كه ميان من و داود پيغمبر چهل جد واسطه است و يهود به اين واسطه مرا تعظيم مى نمايند و به وجود من تبرّك مى جويند؛ و ديروز محمد صلى الله عليه و آله در ميان شما پيامبر بزرگوارى بود و امروز اولادش را كشتيد و حرمش را اسير نموديد.

سپس شمشيرش را برداشته به يزيد حمله كرد كه او را بكشد، حضّار نگذاشتند او به يزيد برسد. پس آن يهودى به طرف سر مطهّر حركت كرد، سر را برداشت و بوسيد و گفت : خدا لعنت كند كشنده تو را، و جدّت خصم او باشد. گران است بر من كه اول كس نباشم كه در راه تو شهيد مى شود. پس ‍ از جانب من به جدّت سلام برسان و بگو كه من به رسالت تو اقرار دارم . يزيد گفت : اگر نه اين بود كه مرا در ناخوشيها به معالجه تو حاجت است ، تو را به بدترين كشتنها مى كشتم . طبيب گفت : قسم به خدا كه بعد از اين ترا معالجه نخواهم كرد، مگر به چيزى كه مرضهاى تو را افزون كند. در اينجا بود كه يزيد دستور داد طبيب را گردن زدند.

.....................

یك روز ایلچی كه از اشراف روم بود و در مجلس یزید حضور داشت پرسید ای پادشاه عرب، این سر از كیست؟ یزید گفت: تو را با این سر چكار؟ گفت من نزد پادشاه خودم برگردم هر چه كه دیدم از من می پرسد لذا دوست دارم نام صاحبش را بدانم تا در شادی تو شریك باشم، یزید گفت این سر حسین بن علی (ع) است آن  نصرانی گفت وای بر تو دین من بهتر از دین توست پدرم از نوادگان داود (ع) است و میان من و او پدران بسیاری است و با این واسطه مرا بزرگ می شمارند و از خاك پایم برای تبرك می برند ولی شما پسر پیغمبر خود را می كشید. این چطور دینی است؟

یزید گفت این تصرانی را بكشید تا مرا در كشورش رسوا نكند چون نصرانی چنین دید گفت می خواهی مرا بكشید حلا كه اینطور است بدان كه من دیشب پیغمبر شما را در خواب دیدم و به من گفت ای نصرانی ، تو از هل بهشتی منم از سخن پیغمبر شما نصیحت شدم اكنون می گویم اشهدان لا اله الا الله و اشهدان محمداً رسول لله و .... سپس برخاست و سر حسین را به سینه چسباند و او را می بوسید تا اینكه او را كشتند.

.......................

هلال بن معاويه مى گويد: مردى را ديدم كه سر مقدّس حسين بن على عليه السلام را به همراه داشت و حمل مى نمود. آن سر بريده به سخن آمد و آن مرد را مخاطب قرار داد و فرمود: بين سر و بدن من جدايى انداختى ، خدا بين گوشت تو جدايى بيندازد و تو را آيتى قرار دهد براى مردم . آن مرد تازيانه خود را كشيد آن قدر به آن سر زد تا ساكت شد.

مرحوم مقرّم مى نويسد: موقعى كه فرستاده پادشاه روم به يزيد پرخاش ‍ نمود و عمل جنايت بار او را محكوم ساخت و يزيد امر به قتل او داد، سر مقدّس به صداى بلند به سخن آمد و خواند: لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَإ لّا بِاللهِ.

نيز مى نويسد: آن سر مقدّس را بر درخت نصب نمودند. مردم دورش جمع شدند ديدند نورى از آن سر ظاهر است و اين آيه را مى خواند: (وَ سَيَعْلَمُ الَّذين ظَلَموُا اءى مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبوُنَ) يعنى و به زودى آنان كه ظلم كردند خواهند دانست كه به كدام مكان باز خواهند گشت ، كه آن دوزخ است سلمه بن كهيل شنيد كه سر مقدّس اين آيه را تلاوت مى كند: (فَسَيَكْفيكَهُمُ اللهُ وَ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ) يعنى پس خدا به زودى كفايت كند تو را از شرّ ايشان و اوست دانا و شنوا.

در اين زمينه قضاياى مشابه ديگرى نيز نقل شده نظير داستان يحيى حرّانى

.........................

راوى گويد من در نزد يزيد بودم ، زنى را ديدم وارد شد در كمال وقار كه نيكوتر از آن زن نديده بودم . آمد مقابل يزيد و پرسيد اين سر كيست ؟ گفت : سر حسين عليه السلام . آن زن گفت : قسم به خدا كه دشوار و گران است بر جدّ و پدر و مادرش كه اين سرها را به اين حال مشاهده نمايند. قسم به خدا كه الحال در خواب مى ديدم كه درهاى آسمان گشوده شد و پنج فرشته فرود آمدند، كه به دست آنها قلابهايى از آتش بود، و مى گفتند كه از جانب خداوند ماءموريم كه خانه يزيد را آتش زنيم و بسوزانيم . يزيد چون اين سخن بشنيد به سوى او نگريست و به او گفت : واى برتو، تو زر خريد من مى باشى و نعمت من مى خورى و اين سخنان مى گويى ، قسم به خدا كه به بدترين كشتنها تو را بكشم ! آن زن گفت : چه كاركنم كه مرا نكشى و از تقصير من بگذرى ؟ يزيد گفت : بر فراز منبر بالا رو و على عليه السلام و فرزندانش را دشنام ده ! گفت : چنين كنم . پس مردم را جمع كردند و آن زن بر بالاى منبر رفت و گفت : اى گروه مردمان ، بدانيد يزيد مرا امر كرده كه على بن ابى طالب عليه السلام و فرزندانش را دشنام دهم و حال آنكه على عليه السلام در محشر ساقى كوثر و حامل لواى پيغمبر است و فرزندانش حسن و حسين عليه السلام آقايان جوانان اهل بهشتند. پس اى مردم ، گوش كنيد آنچه را كه من مى گويم . مردم گوش فرا داشتند تا ببينند كه چه مى گويد.

زن گفت : آگاه باشيد كه لعنت خدا و لعنت تمام لعنت كنندگان بر يزيد باد و همچنين بر هر كسى كه در قتل امام حسين عليه السلام متابعت و مشايعت او را كرده است و صلوات بر على و فرزندان على عليه السلام باد، از آن روز كه خدا دنيا را آفريد تا به امروز، و بر همين صلوات زنده ام و مى ميرم و روز قيامت زنده مى شوم . يزيد چون اين سخن بشنيد خشمناك گرديد و گفت : كيست كه اين زن را بكشد؟ پس ملعونى برخاست و شمشيرى به آن زن زد و او را كشت .

به روايتى ، اين زن زوجه يزيد بود و چون از خواب بيدار شد بر صورت خود سيلى زد و تمام لباسهاى فاخرى كه پوشيده بود پاره كرد و گفت :

سپس با سر برهنه به نزد يزيد آمد و گفت اى يزيد، دست از ظلم اولاد فاطمه عليه السلام بردار و آنگاه خواب خود را حكايت كرد.

و اين قصّه را ابومخنف به نوعى ديگر ذكر كرده است .

.......................

يزيد پس از جسارتهايى كه به سر مقدّس نمود، دستور داد سر مبارك را در مسجد جامع دمشق نصب كنند، در همان محلّى كه سر شريف يحيى بن زكريّا عليه السلام نصب شد و سر مبارك سه روز در آنجا معلّق بود.

حيف است كه خون حلق تو ريزد به روى خاك

يحياى من ، اجازه كه طشتى بياورم

......................

يزيد لعين در يك مجلس به امام سجّاد عليه السلام عرض كرد: اى فرزند حسين ، پدر تو قطع رحم من كرد و بر سر سلطنت من منازعه نمود و رعايت حق من نكرد؛ خدا نيز با او چنين كرد! حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: اى پسر معاويه و هند، پيغمبرى و پادشاهى پيوسته با ما و اجداد ما بود. پيش از آنكه تو متولّد شوى در روز بدر و احد و احزاب پرچم حضرت رسول صلى الله عليه و آله در دست جد من على بن ابى طالب عليه السلام قرار داشت و پرچم كافران در دست پدر و جد تو بود. واى بر تو اى يزيد، اگر بدانى كه در حق برادران و پدران و عموها و اهل بيت من چه كرده اى و چه خطاهايى مرتكب شده اى ، هر آينه به كوهها مى گريزى و بر روى خاكستر مى نشينى و فرياد واويلا برمى آورى . آيا شرم ندارى كه سر پدر من حسين ، فرزند فاطمه و على عليه السلام و جگر گوشه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، بر در دروازه شهر شما آويخته است ، در حاليكه او يادگار حضرت رسالت است . يزيد ملعون از سخنان آن حضرت به خشم آمد و به يكى از ملازمان خود حكم كرد كه او را به اين باغ ببر و گردن بزن و در آنجا دفن كن ! چون آن ملعون حضرت را به باغ برد، مشغول قبركندن شد و حضرت نيز به نماز پرداخت . چون از كندن قبر فارغ شد و اراده قتل آن حضرت كرد، دستى از هوا پيدا شد و بر آن لعين خورد. پس او نعره اى زد و بر رو در افتاد و جان به خازن جهنّم سپرد. خالد، پسر يزيد، چون آن حالت را ديد نزد پدر پليد خود رفت و آنچه واقع شده بود براى وى نقل كرد. آن لعين حكم كرد كه او را در همان قبرى كه براى حضرت كنده است دفن كنند و حضرت را به مجلس طلبيد.

.........................

شيخ مفيد و سيّد بن طاووس و ديگران ، به طرق مختلف از فاطمه دختر حضرت امام حسين عليه السلام روايت كرده اند كه چون ما را به مجلس ‍ يزيد بردند ابتدا بر حال ما رقت كرد. سپس مرد سرخ مويى از اهل شام برخاست و گفت : اى يزيد، اين دختر را به من ببخش ، و اشاره به من كرد. من از ترس بر خود لرزيدم و به جامه هاى عمّه خود زينب عليه السلام چسبيدم . عمّه ام مرا تسكين داد و به آن شامى خطاب كرد كه اى ملعون ، تو و يزيد هيچيك اختيار چنين امرى را نداريد. يزيد گفت اگر بخواهم مى توانم اين كار را بكنم . زينب عليه السلام گفت : به خدا سوگند كه نمى توانى كرد، مگر آنكه از دين ما بدر روى و كفر باطن خود را اظهار كنى . آن ملعون در غضب شد و گفت : با من چنين سخن مى گويى ؟ ! پدر و برادر تو از دين بدر رفتند! زينب عليه السلام گفت : تو و پدر و جد تو اگر مسلمان شده باشيد، به دين خدا و دين پدر و برادر من هدايت يافته ايد. آن لعين گفت دروغ گفتى اى دشمن خدا. زينب عليه السلام گفت : تو اكنون پادشاهى و به سلطنت خود مغرور گرديده اى و آنچه مى خواهى مى گويى. من ديگرجوابى به تو نمى دهم.پس بارديگر آن فردشامى سخن را اعاده كرد.يزيد گفت : ساكت شو، خدا ترا مرگ دهد!

به روايتى ديگر، ام كلثوم عليه السلام به آن فرد شامى خطاب كرد كه ساكت شو اى بدبخت ، خدا زبانت را قطع كند و ديده هايت را كور گرداند و دستهايت را خشك گرداند و بازگشت ترا به سوى آتش جهنّم گرداند، اولاد انبيا خدمتكار اولاد زنا نمى شوند. هنوز سخن آن بزرگوار تمام نشده بود كه حق تعالى دعاى او را مستجاب گردانيد: زبان شامى لال ، ديده هاى او نابينا، و دستهاى او خشك شد! پس ام كلثوم گفت الحمدلله كه حق تعالى بهره اى از عقوبتت را در دنيا به تو رسانيد و اين است جزاى كسى كه متعرّض حرم حضرت رسالت گردد.

به روايت سيّد بن طاووس ، در مرتبه دوم فرد شامى از يزيد پرسيد كه ايشان كيستند؟ يزيد گفت : آن فاطمه دختر حسين عليه السلام است و آن زن زينب دختر على بن ابى طالب . عليه السلام شامى گفت : حسين پسر فاطمه و على بن ابى طالب ؟ يزيد گفت : بلى . شامى گفت : لعنت خداى بر تو باد اى يزيد، عترت پيغمبر صلى الله عليه و آله خود را مى كشيد و ذريه او را اسير مى كنيد؟ ! به خدا سوگند كه من مى پنداشتم ايشان اسيران فرنگند. يزيد گفت : به خدا سوگند كه ترا نيز به ايشان ملحق مى كنم ، و حكم كرد كه او را گردن زدند. سپس امر كرد اهل بيت رسالت را به زندان بردند.

.......................

روزى صيّادى كه بچه آهويى در بغل داشت آمد از كنار خرابه عبور كند، چشمش به اسيران و اطفال افتاد. ايستاد و به تماشاى كودكان اهل بيت پرداخت . آنان كه آهو بره را مشاهده كردند، به محضر امام زين العابدين عليه السلام آمدند و گفتند ما آهو مى خواهيم . حضرت به صياد فرمودند آيا اين بچه آهو را مى فروشى ؟ عرض كرد بلى ، ولى چون خوش خط و خال و زيباست قصد دارم او را نزد يزيد ببرم تا انعام بسيار بگيرم . حضرت فرمودند هرچه بخواهى در مقابل اين آهو برّه به تو خواهم داد. او تعجّب نمود، و هنوز چيزى نگفته بود كه حضرت تعدادى از ريگهاى جلوى خرابه را برداشتند و به او دادند. صيّاد مشاهده كرد آنچه به او داده شده جواهرات پر ارزش و قيمتى است . با خرسندى آهو برّه را تقديم نمود و رفت .

وى اين معجزه را براى ديگران بازگو كرد، به طورى كه در شام منتشر شد و به گوش يزيد لعين رسيد. يزيد صيّاد را طلبيد و از او خواست كه جريان را برايش نقل كند، و چون مشاهده كرد وى شيعه و مُحب حضرت گرديده و موضوع را به صورت يك كرامت بيان مى نمايد و قلوب مردم را متوجّه حضرت مى كند، دستور داد صيّاد را بكشند و دفن كنند تا اين خبر بيش از آنچه بين اهالى منتشر شده افشا نگردد. ولى فاصله اى چندان نشد كه موضوع به عرض امام سجّاد عليه السلام رسيد. حضرت به سر قبر صيّاد آمدند، و با يك اشاره فرمودند، به اذن خدا از جايت برخيز! بلافاصله قبر شكافته شد و صيّاد از قبر خارج گرديد.

........................

خطبه زینب كبرى (سلام الله علیها) در مجلس یزید

حركت كاروان اسیران كربلا بطرف شام پس از سخنان كفرآمیز یزید، هـنـگـامـى كـه یـزیـد حـقیقت درون خود را آشكار ساخت و بر همگان معلوم شد كه جنگ بین امام حسین (علیه السّلام) و یزید جنگ بین دین و كفر بوده است، حضرت زینب كبرى زینب علیها السّلام به پا خاست و سخنرانى تاریخى اش را با

خطبه زينب كبرى

حضرت زينب عقيله بنى هاشم چون جسارت و بى حيائى يزيد را تا اين حد ديد، و از طرف ديگر جوّ و فضاى مجلس را بسيار مناسب ديد بپا خاست و فرمود:

الحمد لله رب العالَمينَ وَ صَلَّى اللهُ عَلى رَسُولِهِ وَ آلِهِ اَجْمَعِينَ، صَدَقَ اللهُ كَذلِكَ يَقوُلُ (ثم كان عاقبةُ الّذينَ اساؤ ا السؤ ى ان كَذبوا بآياتِ اللهِ وَ كانوا بِها يَسْتَهْزِؤ ونَ).اضننت يا يزيدُ حَيْثُ اَخَذتَ عَلَيْنا اَقْطارَ الارض و آفاقَ السماءِ فَاصْبَحْنا نُساقُ كَما تُساقُ الا سارى ان بِنا عَلَى اللهِ هَواناٌ وَ بِكَ عَلَيهِ كَرامَةً وَ ان ذلِكَ لِعَظمِ خَطَرِكَ عِنْدَهُ فَشَمخْتَ بِاَنْفِكَ وَ نَظَرْتَ فِى عطْفِكَ جَذْلانَ مَسْرُورا حَيْثُ رَاَيْتَ الدنيا لَكَ مُسْتَوْثَقَةٌ والاُمُورُ متسقة وَ حِينَ صَفا لَكَ مُلْكُنا وَ سُلْطانُنا، فَمَهْلا مَهْلا اَنَسِيتَ قَوْلَ اللهِ عَز و جل (وَلا يَحْسَبن الذين كَفَروُا انما نُمْلِى لَهُمْ خَيْرا لانْفُسِهِمْ اِنّما نُمْلِى لَهُمْ لِيَزْدادوُا اثما و لهم عَذابٌ مُهِينٌ ). امن العدل يابن الطلقا تَخْديرُكَ حَرائِرَكَ وامائك و سَوقُكَ بَناتِ رسول اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيهِوَ آلِهِ وَ سَلم سبايا قد هتكت سُتُور هن و اَبْدَيْتَ وُجوهَهن ، تَحْدوُ بهن الاعْداءُ من بَلَدٍ الى بَلَدٍ يستشر فهن اَهْلُ المناهل وَالمَناقِلِ وَ يتصفح وجوههن القريب وَالْبَعِيدُ والدنى وَالشريف ، ليس معهن مِنْ رجالهن ولى وَ لا مِنْ حماتهن حمى ، وَ كَيْفَ يُرْتَجى مُراقَبَةُ مَنْ لَفِظَ فُوهُ اكباد الازكياءِ وَ نَبَتَ لَحْمُهُ من دما الشهدا، وَ كَيْفَ لا يستبطا فى بغضنا اهل البَيْتِ مَنْ نَظَرَ الينا بِالشَنَفِ وَالشَنَآنِ والاحن والاضغان ثم تَقولُ غَيْرَ متاءثم وَ لا مستعظم :

لاَهَلّوا وَاسْتَهَلّوا فرحا

ثم قالوا يا يَزيدُ لا تُشَلْ

مُنْتَحِياٌ عَلى ثَنايا اَبِى عَبْدِاللهِ سَيْدِ شَبابِ اَهْلِ الجنة تَنْكُتُها بِمِخْصَرَتِكَ وَكَيْفَ لا تَقولُ ذلِكَ وَ قَدْ نَكَاءَتِ القُرْحةُ وَاسْتَاءْصَلَتِ الشّافَةُ بِاِراقَتِكَ دِماءَ ذُرِّيَّةِ مُحَمَّدٍ صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَ سَلَّمَ وَ نُجوُمَ الاَرْضِ مِنْ آلِ عَبْدِالمُطَّلبِ، وَ تَهْتِفُ بِاَشْياخِكَ زَعَمْتَ اَنَّكَ تُنادِيهِمْ، فَلَتَرِدَنَّ وَشِيكاٌ مَوْرِدَهُمْ وَلَتَوَدَّنَّ اَنَّكَ شَللْتَ وَ بَكَمْتَ، وَ لَمْ تَكُنْ قُلْتَ وَ فَعَلْتَ ما فَعَلْتَ.

اللهُمَّ خُذْ بِحَقِّنا وَانْتَقِمْ مِنْ ظالِمِنا وَاحْلُلْ غَضَبَكَ بِمَنْ سَفَكَ دِماءنَا وَ قَتَلَ حُماتَنا،

فَوَاللهِ ما فَرَيتَ إ لّا جِلْدَكَ وَ لا حَزَزْتَ إ لّا لَحْمَكَ وَ لَتَرِدَنَّ عَلى رَسولِ اللهِ بِما تَحَمَّلْتَ منْ سِفْكِ دِماءِ ذُرّيَّتِهِ وَانْتَهَكْتَ مِنْ حُرْمَتِهِ فِى عِتْرَتِهِ و لُحْمَتِهِ حَيْثُ يَجْمَعُ اللهُ شَمْلَهُمْ وَيَلُمَّ شَعْثَهُمْ وَ يَاءْخُذَ بِحَقِّهمْ(وَ لا تَحْسَبَنَّ الّذينَ قُتِلوا فى سَبيلِ اللهِ اَمْواتا بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبّهِمْ يُرْزَقونَ) وَ كَفى بِاللهِ حاكِماٌ وَبِمُحَمّدٍ صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وِآلهِ وَ سَلّمَ خَصِيماٌ وَ بِجَبْرئيلَ ظَهيراٌ وَ سَيَعْلَمُ مَنْ سَوّى لَكَ وَ مَكَّنَكَ مِنْ رِقابِ المُسْلِمِينَ، (بِئْسَ للظالِمينَ بَدَلا وَاَيُّكُمْ شَرٌّ مَكانا وَاَضْعَفُ جُنْدا). و لَئِنْ جَرَّتْ عَلَيَّ الدَّواهِى مُخاطَبَتَكَ اِنّى لاَسْتَصْغِرُ قَدْرَكَ وَ اَسْتَعْظِمُ تَقْرِيعَكَ و اَسْتَكْثِرُ تَوْبِيخَكَ، لكِنَّ العُيُونَ عَبْرى وَالصُّدُورَ حَرّى ، اَلا فَالْعَجَبُ كُلُّ العجَبِ لِقتْلِ حِزْبِ اللهِ النُّجَباءِ بِحِزْبِ الشّيْطانِ الطُّلَقاءِ، فَهذِهِ الا يْدِى تَنْطِفُ مِنْ دِمائِنا وَالافْواهُ تَتَحلَّبُ مِنْ لُحومِنا وَ تِلكَ الجُثَثُ الطَّواهِرُ الزَّواكِى تَنْتابُها العَواسِلُ وَ تُعفِّرُها اُمَّهاتُ الفَراعِلُ. وَ لَئِنِ اَتَّخَذْتَنا مَغْنَما لَتَجِدَ بِنا وَشِيكاٌ مَغرَماٌ حِيْنَ لا تَجِدُ الّا ما قَدَّمَتْ يَداكَ (وما رَبُّكَ بِظَلّامٍ لِلْعَبِيدِ) وَ إ لَى اللهِ الْمُشْتَكى وَ عَلَيْهِ الْمُعَوَّلُ فَكِدْ كَيْدَكَ وَاسْعَ سَعْيَكَ وَ ناصِبْ جُهْدَكَ فَوَاللهِ لا تَمْحُو ذِكْرَنا وَ لا تُمِيتُ وَحْيَنا وَلا تُدْرِكُ اَمَدَنا وَلا تَرْحَضُ عَنْكُ عارَها، وَ هَلْ رَاءْيُكَ إ لّا فَنَدٌ وَ اَيّامُكَ إ لّا عَدَدٌ، وَ جَمْعُكَ إ لّا بَدَدٌ؟ يَوْمَ يُنادِى المُنادى : (اَلا لَعْنَة اللهِ عَلَى الظّالِمينَ.)

وَالْحَمْدُللهِ رَبِّ العالَمينَ الّذى خَتَمَ لِاوَّلنا بالسّعادة وَالْمَغْفرة وَلِاخِرِنا بِالشَّهادَ وَالرَّحْمَةِ، وَ نسْاءُلُ اللهَ اَنْ يُكْمِلَ لَهُمُ الثَّوابَ وَ يوجِبَ لَهُمُ الْمَزيدَ وَ يُحْسِنَ عَلَيْنا الخِلافةَ اِنَّهُ رَحِيمٌ وَدوُدٌ، حَسْبُنَااللهُ وَ نِعْمَ الوَكِيلُ.

ترجمه خطبه شريفه زينب كبرى عليه السلام :

سپاس خدايى را سزد كه پروردگار جهانيان است و درود خدا بر پيامبر و خاندان او بادا خداى تعالى راست گفت كه فرمود: عاقبت آنان كه كار زشت كردند، اين بود كه آيات خدا را تكذيب نموده و آن را به سخره گرفتند. اى يزيد، اكنون كه به گمان خويش بر ما سخت گرفته اى و راه اقطار زمين و آفاق آسمان و راه چاره را به روى ما بسته اى ، و ما را همانند اسيران به گردش در آوردى ، مى پندارى كه خدا تو را عزيز و ما را خوار و ذليل ساخته است ؟! و اين پيروزى به خاطر آبروى تو در نزد خداست ؟! پس از روى كبر مى خرامى و با نظر عجب و تكبّر مى نگرى ! و به خود مى بالى خرّم و شادان كه دنيا به تو روى آورده ، و كارهاى تو را آراسته و حكومت ما را به تو اختصاص داده است !

اندكى آهسته تر! آيا كلام خداى تعالى را فراموش كرده اى كه فرمود: ((گمان نكنند آنان كه به راه كفر رفتند مهلتى كه به آنان دهيم به حال آنان بهتر خواهد بود، بلكه مهلت براى امتحان مى دهيم تا بر سركشى بيفزايند و آنان را عذابى است خوار و ذليل كننده .

اى پسر آزاد شده جد بزرگ ما! آيا از عدل است كه تو زنان و كنيزان خود را در پرده بنشانى و پرد گيان رسول خدا صلى الله عليه و آله را اسير كرده و از شهرى به شهر ديگر ببرى ؟! پرده آبروى آنها را بدرى و صورت آنان را بگشايى كه مردم چشم بدانها دوزند، و نزديك و دور و فرومايه و شريف ، چهره آنها را بنگرند، از مردان آنان كسى به همراهشان نيست ، نه ياور و نه نگهدارنده و نه مددكارى .

چگونه مى توان اميد بست به دلسوزى و غمگسارى كسى كه مادرش جگر پاكان را جويده و گوشتش از خون شهيدان روييده ؟! و اين رفتار از آن كس كه پيوسته چشم دشمنى به ما دوخته است بعيد نباشد، و اين گناه بزرگ را چيزى نشمارى ، و خود را بر اين كردار ناپسند و زشت بزهكار نپندارى ، و به اجداد كافر خويش مباهات و تمنّاى حضورشان را كنى تا كشتار بى رحمانه تو را ببينند و شاد شوند و از تو تشكّر كنند! و با چوب بر لب و دندان ابى عبدالله سيّد جوانان بهشت مى زنى ! و چرا چنين نكنى و نگويى كه اين جراحت را ناسور كردى و ريشه اش را ريشه كن ساختى و سوختى و خون فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله را كه از آل عبدالمطلب و ستارگان روى زمين بودند - ريختى و اكنون گذشتگان خويش را مى خوانى .

شكيبايى بايد كرد كه ديرى نگذردكه تو هم به آنان ملحق شوى و آرزو كنى كه اى كاش دستت خشك شده بود و زبانت لال و آن سخن را بر زبان نمى آوردى و آن كار زشت را انجام نمى دادى !!

بارالها! حقّ ما را بستان و انتقام ما را از اينان بگير و بر اين ستمكاران كه خون ما ريخته اند خشم و عذاب خود را فرو فرست !

به خدا سوگند اى يزيد! كه پوست خود را شكافتى و گوشت بدن خود را پاره پاره كردى ؛ و رسول خدا را ملاقات خواهى كرد با آن بار سنگينى كه بر دوش دارى ، خون دودمان آن حضرت را ريختى و پرده حرمت او را دريدى و فرزندان او را به اسيرى بردى ، در جايى كه خداوند پريشانى آنان را به جمعيّت مبدّل كرده و داد آنها را بستاند، ((و مپندار آنان كه در راه خدا كشته شده اند مرده اند بلكه زنده و نزد خدا روزى مى خورند)) همين بس كه خداوند حاكم و محمد صلى الله عليه و آله خصم اوست و جبرئيل پشتيبان اوست و همان كس كه راه را براى تو هموار ساخت و تو را بر مسلمين مسلّط كرد بزودى خواهد يافت كه پاداش ستمكاران چه بد پاداشى است ، و خواهد دانست كه كدام يك از شما بدتر و سپاه كدام يك ناتوانتر است .

اگر مصائب روزگار با من چنين كرد كه با تو سخن گويم ، امّا من ارزش تو را ناچيز و سرزنش تو را بزرگ مى دانم و تو را بسيار نكوهش مى كنم ، چه كنم ؟! ديده ها گريان و دلها سوزان است ، بسى جاى شگفتى است كه حزب خدا به دست حزب شيطان كشته شوند، و خون ما از پنجه هاى شما بچكد، پاره هاى گوشت بدن ما از دهان شما بيرون بيفتد و آن بدنهاى پاك و مطهّر را گرگهاى وحشى بيابان دريابند و گذرگاه دام و ددان قرار گيرند!!

آنچه امروز غنيمت مى دانى فردا براى تو غرامت است ، و آنچه را از پيش  فرستاده اى ، خواهى يافت ، خدا بر بندگان ستم روا ندارد، به او شكوه مى كنم و بر او اعتماد مى جويم ، پس هر نيرنگى كه دارى بكن و هر تلاشى كه مى توانى بنما و هر كوششى كه دارى به كار گير، به خدا سوگند ياد ما را از دلها و وحى ما را محو نتوانى كرد، و به جلال ما هرگز نخواهى رسيد و لكه ننگ اين ستم را از دامن خود نتوانى شست ، راءى و نظر تو بى اعتبار و ناپيدار و زمان دولت تو اندك و جمعيّت تو به پريشانى خواهد كشيد، در آن روز كه هاتفى فرياد زند: (اءلا لعنة الله على القوم الظالمين والحمدلله ربّ العالمين.)

سپاس خداى را كه اول ما را به سعادت و آمرزش و آخر ما را به شهادت و رحمت رقم زد و از خدا مى خواهم كه آنان را اجر جزيل عنايت كند و بر پاداش آنان بيفزاييد، خود او بر ما نيكو خليفه اى است ، و او مهربان ترين مهربانان است و فقط بر او توكّل مى كنيم .

و بدین گونه سخنرانى حضرت زینب علیها السّلام بیانگر خروج یزید از اسلام و بى اعتقادى او به دین و اثبات كفر و انجام كارهاى زشت و ناپسند اوست. در حقیقت، واقعه با عظمت كربلا، كفرِ پنهان بنى امیه را ظاهر و چهره اصلى آنها را براى مردم روشن كرد. تبلیغات بنى امیه وانمود كرده بود كه بر دشمنان اسلام و بر شورشیان پیروز شده اند و خاندان آنها را به اسارت درآورده اند، اما حضرت زینب علیها السّلام و امام زین العابدین علیه السّلام با سخنرانى هایشان «جشن» را به «عزا» تبدیل كردند و پیروزى را بر كام یزید تلخ نمودند.

.......................

آنگاه يزيد رو به شاميان كرد و گفت : نظر شما درباره اين اسيران چيست ؟ ايشان را از دم شمشير بگذرانيم ؟ يكى از ملازمان او گفت : ايشان را بكش . نعمان بن بشير  گفت : ببين اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود با آنان چه مى كرد، همان كن .

امام محمّد باقر عليه السلام يزيد را رسوا كرد

پس از آنكه اهل بيت عليه السلام را وارد شام كردند، يزيد لعين حضرت امام سجّاد عليه السلام و تمام مخدّرات را كه همراه حضرت بودند به مجلس  خود طلبيد و پس از ايذا و هتك احترامى كه به ساحت قدس آن جناب مرتكب گرديد به اهل مجلس خود گفت : من دستور دادم مردان اينها را تماما كشتند. و اكنون اين زنان و كودكانى كه ملاحظه مى كنيد، در ريسمان اسارت من گرفتار مى باشند، شما مى گوييد من با آنان چه كنم ؟ همه گفتند دستور بده تمامى آنها را گردن بزنند تا از نسل على عليه السلام كه دشمن ديرينه تو و پدرت معاويه بودند يك نفر باقى نماند. به محض آنكه اهل مجلس يزيد اين فتوا را دادند،

امام محمّد باقر عليه السلام كه سنين عمر او دو سال و چند ماه و به روايتى پنج سال بيش  نبود و جزو اُسرا ايشان را به شام آورده بودند  برخاست مقابل تخت يزيد قرار گرفت و پس از حمد الهى فرمود: يزيد، اگر اجازه دهى من چند كلمه صحبت كنم .

يزيد از جرئت آن حضرت تعجّب كرد و گفت : بگو چه مى خواهى بگويى ؟ فرمود: اهل مجلس تو از همنشينان فرعون هم بدترند. زيرا فرعون زمانى كه با اهل مجلس خود راجع به حضرت موسى و هارون مشورت كرد و گفت با آنان چه كنم ؟ گفتند آنها را به حال خودشان واگذار و متعرّض آنان مشو، لكن زمانى كه تو با اهل مجلس خويش راجع به ما مشورت نمودى ، آنها گفتند تمام ما را گردن بزن ، و در اين امر سرّى نهفته است .

يزيد گفت : چه سرّى نهفته است ؟ حضرت امام محمّد باقر عليه السلام فرمود ندماى مجلس فرعون همه حلال زاده بودند ولكن همنشينان تو همه ولدالزنا مى باشند. ((وَلايقتل الا نبياء و اءولادهم إ لّا اءولاد الا دعياء)). يعنى نمى كشد پيغمبران و اولاد پيغمبران را مگر اولاد ولدالزنا.

يزيد سر به زير انداخت ، پس دستور داد آنان را از مجلس بيرون برند.

فاطمه و سكينه دختران امام حسين عليه السلام كه به سر پدر نگاه مى كردند ديگر تاب تحمل نداشتند، فاطمه فرياد كشيد: عليه السلام ((يا يزيد! بَناتُ رَسولِ اللهِ سَبايا؟!)) (اى يزيد! دختران پيامبر را اسير مى كنى ؟) كه ديگر بار صداى ناله و گريه حاضران بلند شد و زمزمه هاى اعتراض از اطراف مجلس به گوش مى رسيد.

........................

ترجمه شعري  خطبه‌ زينب‌ كبري‌' در مسجد شام‌

زينب‌ آن‌ خواهر غمين‌ وپريش‌***كه‌ كنون‌ مانده‌ است‌ با دل‌ِ ريش‌

زين‌ مصيبت‌ چقدر نالان‌ است‌***تكيه‌گاه‌ همه‌ اسيران‌ است‌

در ميانه‌ بدون‌ ياور ويار***شده‌ او نيز، كاروان‌ سالار

به‌ سكه‌ در بزم‌ آن‌ يزيد پليد***از يزيد دَني‌ جسارت‌ ديد

وقت‌ را تا كه‌ او مناسب‌ ديد***ذوالفقار زبان‌ خويش‌، كشيد

او كه‌ با درد وغم‌ شده‌ دمساز***بِنِمود اين‌ چنين‌ سخن‌، آغاز

مي‌نمايم‌ خداي‌ خويش‌، سپاس‌***اين‌ ستايش‌ بُوَد ز روي‌ قياس‌

چون‌ خداي‌ بزرگ‌ من‌ فرمود***هر كسي‌ را كه‌ كار زشت‌ نمود

يا كه‌ آيات‌ من‌ كند تكذيب***‌شود اندر حضور من‌ تأديب‌

ودرود خدا به‌ پيغمبر***بر همه‌ خاندان‌ آن‌ سَرور

بعد، رو بر يزيد دون‌ بنمود***با كلام‌ رسا چنين‌ فرمود

اي‌ يزيدي‌ كه‌ خائن‌ وپستي‌***راه‌ها را به‌ روي‌ ما بستي‌

از ره‌ِ مكر، با ريا وفريب‌***همه‌ آيات‌ را كني‌ تكذيب‌

فكر كردي‌ كه‌ در حضور خدا***ما ذليل‌ رهيم‌ وتو والا

اي‌ كه‌ هستي‌ ز آدميت‌ دور***مي‌خرامي‌ كنون‌ به‌ كبر وغرور

از ره‌ِ عُجب‌ وكبر وخودبيني‌***بر چنين‌ بارگاه‌، بنشيني‌

آنْقَدَر زين‌ پديده‌ سرمستي‌***باب‌ فكرت‌ به‌ خويشتن‌ بستي‌

تو فراموش‌ كردي‌ امر خدا***چشم‌ داري‌ به‌ لذت‌ دنيا

همه‌ آنان‌ كه‌ در خطا رفتند***در ره‌ ناحق‌ شما رفتند

همگي‌ در عذاب‌ وجدانند***دور از مهر ولطف‌ يزدانند

غافل‌ از آن‌ كه‌ زينت‌ دنيا***مهلت‌ امتحان‌ بُوَد بر ما

اي‌ يزيد پليد وبي‌ بنياد***پدرت‌ شد به‌ دست‌ ما آزاد

حاليا تو امير دوراني‌***شاهد حال‌ ما اسيراني‌

ما كه‌ از عترت‌ پيامبريم‌***بايد از بين‌ دشمنان‌ گذريم‌

پرده آبرويمان‌ بِدَري‌***به‌ اسيري‌ به‌ هر كجا ببري‌

در حقيقت‌ تو يك‌ ستمكاري‌***چون‌ كه‌ فرزند آن‌ جگرخواري‌

به‌ خدا، اي‌ يزيد بركردار***تو نداني‌ چه‌ هست‌ آخر كار

بار سنگين‌ به‌ دوش‌ خود داري***‌كه‌ به‌ هر كيفري‌ سزاواري‌

در قيامت‌، حضور پيغمبر***با چه‌ رويي‌ كني‌ يزيد، نظر

بر سر ما ببين‌ چه‌ آوردي‌! ***چه‌ خيانت‌ به‌ ما زنان‌ كردي‌

ما زنان‌ را زشهر خود راندي***‌پيش‌ چشم‌ عموم‌، بنشادي‌

تو بدان‌ اي‌ يزيد اگر بر ما***روزگار اين‌ چنين‌ نمود، جفا

كه‌ دمي‌ با تو من‌ سخن‌ گويم***‌سخني‌ با تو اهرمن‌ گويم‌

سرزنش‌هاي‌ تو بُوَد نيكو***چون‌ نباشيم‌ تا ابد، هم‌خو

چه‌ كنم‌، ديده‌ها چو گريان‌ است***‌همه‌ دل‌ ها ز داغ‌ سوزان‌ است‌

مي‌ندانم‌ كه‌ از چه‌ حزب‌ خدا***شد شهيد خدا به‌ دست‌ شما

آري‌ آري‌، چه‌ حزب‌ شيطانيد***در حقيقت‌ ز نسل‌ سُفيانيد

هر كدامين‌ چو گله‌ ننگيد***صاحِب‌ِ قلب‌هاي‌ چون‌ سنگيد

وحي‌ وقرآن‌ بُوَد زپيغمبر***او كه‌ خود هست‌ شافع‌ محشر

ما همه‌ پيرو ره‌ِ اوييم***‌مدح‌ پيغمبر خدا گوييم‌

اقدس‌ كاظمي‌(مژگان‌)

..............................

بعد از سخنرانى حضرت زینب علیها السّلام در مجلس جشن یزید، كه وضع را بر ضدّ او تغییر داد، یزید خاندان امام حسین علیه السّلام را در خرابه اى بى سقف جاى داد. اهل بیت، چند روز در آن خرابه بودند و براى امام حسین (علیه السّلام) و شهداى كربلا عزادارى مى كردند.در مدتى كه خاندان امام حسین علیه السّلام در شام اسیر بودند، چند نوبت آنها را به قصر یزید بردند. یزید به هیچ وجه حیله اش عملى نشد و هر بار نتیجه معكوس گرفت. او ناچار شد خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را به مدینه بفرستد.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

اشعارحضرت زينب

..........................

كعبه بى نام و نشان مى ماند اگر زينب نبود

بى امان دار الامان مى ماند اگر زينب نبود

گرچه دادند انبيا هر يك نشان از كربلا

كربلا هم بى نشان مى ماند اگر زينب نبود

مكتب سرخ تشيع كز غدير آغاز شد

تا ابد بى پاسبان مى ماند اگر زينب نبود

مكتب قرآن كه از خون شهيدان جان گرفت

بى تحرك همچنان مى ماند اگر زينب نبود

كاروان مهدويت در مسير فتنه ها

بى امير كاروان مى ماند اگر زينب نبود

مجرى احكام قرآن بو د او با صبر خويش

دين حق بى حكمران مى ماند اگر زينب نبود

كرد اسلام حسينى از يزيدى را جدا

حق و باطل توامان مى ماند اگر زينب نبود

در شناساى مسير حق و باطل فكرها

بى گمان اندر گمان مى ماند اگر زينب نبود

شد گلستان كربلا از لاله هاى احمدى

وين گلستان در خزان مى ماند اگر زينب نبود

شعله عالم فروز نهضت سرخ حسين

زير خاكستر نهان مى ماند اگر زينب نبود

ناله مظلومى لب تشنگان دشت خون

در گلوگاه زمان مى ماند اگر زينب نبود

خون ثارالله رمزى را كه بر صحرا نوشت

داغ ناكامى به جان مى ماند اگر زينب نبود

اى ((مويد)) هر چه هست از زينب و ايثار اوست

جان هستى ناتوان مى ماند اگر زينب نبود

..........................

زينب آمد شام را يكباره ويران كرد و رفت

اهل عالم را از كار خويش حيران كرد و رفت

از زمين كربلا تا كوفه و شام بلا

هركجا بنهاد پا، فتح نمايان كرد و رفت

با لسان مرتضى از ماجراى نينوا

خطبه اى جانسوز اندر كوفه عنوان كرد و رفت

با كلام جانفزا اثبات دين حق نمود

عالمى را دوستدار اهل ايمان كرد و رفت

فاش مى گويم كه آن بانوى عظماى دلير

از بيان خويش دشمن را هراسان كرد و رفت

بر فراز نى چو آن قرآن ناطق را بديد

با عمل آن بى قرين تفسير قرآن كرد و رفت

در ديار شام برپا كرد از نو انقلاب

سنگر اهل ستم را سست بنيان كرد و رفت

خطبه اى غرّا بيان فرمود در كاخ يزيد

كاخ استبداد را از ريشه ويران كرد و رفت

زين خطب اتمام حجّت كرد بر كافردلان

غاصبين را مستحقّ نار و نيران كرد ورفت

از كلام حق پسندش شد حقيقت آشكار

اهل حقّ را شامل الطاف يزدان كرد و رفت

شام غرق عيش و عشرت بود در وقت ورود

وقت رفتن شام را شام غريبان كرد و رفت

دخت شه را بعد مردن در خرابه جاى داد

گنج را در گوشة ويرانه پنهان كرد و رفت

زآتش دل بر مزار دختر سلطان دين

در وداع آخرين شمعى فروزان كرد و رفت

با غم دل چونكه مى شد وارد بيت الحزن

((سروى )) دلخسته را محزون و نالان كرد و رفت

......................

دختر شير خدا

شام ، روشن از جمال زينب كبراستى

سر به زيرافكن كه ناموس خدا اينجاستى

كن تماشا آسمان تابناك شام را

كافتاب برج عصمت از افق پيداستى

آب كرده زهره شيران در اين صحرا، مگر

دختر شيرخدا خفته در اين صحراستى

در شجاعت چون حسين و در شكيبايى حسن

در بلاغت چون على عالى اعلاستى

نغمه مرغ حق از گلزار شام آيد به گوش

مرغ حق را نغمه شورانگيز و روح افزاستى

كرد روشن با جمالش آسمان شام را

كز فروغ چهره گويى زهره زهراستى

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

خرابه شام ، زندان اهل بیت سیدالشهدا علیه السلام

بعد از سخنرانى حضرت زینب(علیه السلام) در مجلس جشن یزید، كه وضع را بر ضدّ او تغییر داد، یزید خاندان امام حسین(علیه السلام) را در خرابه اى بى سقف جاى داد. اهل بیت، سه روز در آن خرابه بودند و براى امام حسین و شهداى كربلا عزادارى مى كردند.

در روایت مرحوم صدوق ((ره )) از آن خرابه ، تعبیر به محبس (زندان و بازداشتگاه ) شده است ، زیرا آنها در آنجا محصور بودند و اجازه نداشتند به جاى دیگر بروند. وى مى نویسد:

ان یزید امر بنسا الحسین علیه السلام فحبس مع على بن الحسین فى محبس لایكنهم من حر و لا قر، حتى تقشرت وجوههن همانا یزید دستور داد كه اهل بیت امام حسین علیه السلام را همراه امام سجاد علیه السلام در محلى حبس كردند. آنها در آنجا نه از گرما در امان بودند و نه از سرما، تا آنكه بر اثر آن صورتهایشان پوست انداخت .

معروف این است كه حضرت رقیه علیه السلام در همین خانه یا بازداشتگاه به شهادت رسیده است . در مورد مدت توقف اهل بیت علیه السلام در خرابه ، به اختلاف نقل شده ، به طورى كه نمى توان براى آن تعیین وقت كرد. هرگاه ورود اهل بیت علیه السلام به شام را طبق گفته مورخان ، آغاز ماه صفر بدانیم و شهادت حضرت رقیه علیه السلام را در پنجم آن ، نتیجه مى گیریم كه حضرت رقیه علیه السلام خود چهار روز در آن خرابه سر برده است . همچنین در مورد دشوارى وضع خرابه ، غیر از آنچه گفته شد، مطالب دیگرى نیز نقل شده است . از جمله اینكه ، دیوار آن خرابه كج شده و در حال خراب شدن بود.

نیز امام سجاد علیه السلام فرمود: هنگامى كه ما را به خرابه شام قرار دادند، در آنجا انواع رنجها را بر ما روا داشتند. روزى دیدم عمه ام ، حضرت زینب علیه السلام دیگى بر روى آتش نهاده است ، گفتم : عمه جان این دیگ چیست ؟ فرمود: كودكان گرسنه اند، خواستم به آنها وانمود نمایم كه برایشان غذا مى پزم و بدین وسیله آنان را خاموش سازم .

نیز نقل شده است : آنها مكرر آب و نان از حضرت زینب علیه السلام طلب مى كردند، حتى بعضى از زنان شام ترحم كرده براى آنها آب غذا مى آوردند.

به این ترتیب مى بینم حضرت زینب علیه السلام افزون بر آن همه داغ و رنج اسارت ، در چنین مكانى  سرانجام نیز غریبانه با شهادت جانسوز حضرت رقیه علیه السلام روبرو شد.

...................

خواب سكينه خاتون در خرابه شام

حضرت سكينه نقل مى كند: هنگامى كه در خرابه شام بوديم شبى در خواب ديدم پنج نفر بر مـركبهائى از نور سوارند و فرشتگان آنها را احاطه نموده و خادمى نيز با آنها است براهى مـى روند، مـركبها گذشتند ولى خادم بر طرف من آمد و چون نزديك شد فرمود: سكينه جدت رسولخدا ترا سلام مى رساند، گفتم بر رسولخدا سلام باد، تو كيستى ؟ گـفـت خادمى هستم از خدمه بهشت گفتم : اين مردانى كه بر مركبهاى نور سوارند كيستند و به كجا مـى روند؟ گـفـت : اول آدم صفـى الله ، دومـى ابراهيم خـليل الله سومـى كليم الله چـهارمـى عـيسى روح الله ، گفتم آنكه محاسنش را در دست گـرفـتـه گـاهى مى افتد و برمى خيزد كيست ؟ فرمود: او جد تو رسولخدا است ، گفتم : كجا مى روند؟ گفت : براى زيارت پدرت حسين به كربلا مى روند، همينكه نام جدم شنيدم دويدم تـا خـود را به رسولخدا برسانم و از مصائبى كه بر ما گذشته او را خبر دهم و بگـويم كه ستمگران درباره ما چه كردند كه در اين ميان ديدم پنچ هودجى از نور فرود آمـدند در هر هودجى خانمى نشسته ، پرسيدم اين خانمها كيستند؟ گفت اولى حوا ام البشر، دومى آسيه بنت مزاحم سومى مريم دختر عمران ، چهارمى خديجه خويلد، گفتم خانم پنجمى كه دست بر سر نهاده گـاهى مـى افتد و گاهى برمى خيزد كيست ؟ فرمود: او جده تو فاطمه دختر محمد رسولخدا است . گفتم :مى روم و او را از آنچه بر ما وارد كرده اند آگاه مـى سازم ، دويدم جلو فـاطمـه زهرا را گرفتم و شروع كردم به گريه كردن و گفتم :يا امـتاة جحدوا والله حقنا، يا امتاة بددوا والله شملنا يا امتاة استباحوا والله حريمنا، يا امتاة قتلوا والله الحسين ابانا. مـادر مـادر بخـدا قـسم حق ما را منكر شدند، مادر، مادر بخدا جمعيت ما را پراكنده ساختند مـادر، مـادر بخـدا قـسم حريم ما را مباح ساختند، مادر، مادر بخدا قسم حسين پدرم را شهيد كردند . فـرمـود: سكينه جان ديگر بس است كه ناله ات جگرم از آتش زد و بندهاى قلبم را قطع كرد اين پـيراهن آغشته بخون پدرت حسين است كه از خود جدا نمى كنم تا خدا را ملاقات نمايم كه ناگهان از خواب بيدار شدم .

............................

خرابه شام كجاست؟

خرابه جایی است بی سقف و حصار،در کنار کاخ یزید که پیداست بعد از اتمام بنای کاخ معطل مانده است.نه در مقابل سرمای شب،حفاظی دارد و نه در مقابل آفتاب طاقت سوز روز،سرپناهی.

تنها در گوشه ای از آن ،سقفی در حال فروریختن است که جای امنی برای اسکان بچه ها نیست.

چهره هایی که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده،باید در هجوم سرمای شب بسوزند و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند.

انگار که لطیف ترین گلهای گلخانه ای را به کویری ترین نقطه جهان تبعید کرده باشند.

........................

قصه زنى از مردم شام

از بحرالمصائب نقل مى كنند كه در خرابه شام هيجده صغير و صغيره در ميان اسيران بود كه به آلام و اسقام مبتلا، و هر بامداد و شامگاه از جناب زينب سلام الله عليه آب و نان طلب مى كردند و از گرسنگى و تشنگى شكايت مى نمودند. يك روز يكى از اطفال طلب آب نمود. زنى از اهل شام فورا جام آبى حاضر نمود و به عليا مخدره زينب سلام الله عليه عرض كرد كه اى اسير، ترا به خدا قسم مى دهم كه رخصت فرمايى من اين طفل را به دست خويش آب دهم ، لان رعايه الا يتام يوجب قضاء الحوائج و حصول المرام ، شايد خداى تعالى حاجت مرا برآورد. عليا مخدره فرمود: حاجت تو چيست و مطلوب تو كيست ؟

عرض كرد من از خدمتكاران فاطمه زهرا سلام الله عليه بودم ، انقلاب روزگار به اين ديارم افكند. مدّتى دراز است كه از اهل بيت اطهار خبرى ندارم و بسيار مشتاقم كه يك مرتبه ديگر خدمت خاتون خود عليا مخدره زينب برسم و مولاى خود امام حسين را زيارت كنم . شايد خداوند متعال به دعاى اين طفل حاجت مرا برآورد و بار ديگر ديدة مرا به جمال ايشان روشن بفرمايد و بقيه عمر را به خدمت ايشان سپرى كنم . زينب سلام الله عليه چون اين سخن را شنيد ناله از دل و آه سرد از سينه بركشيد و گفت اى امه الله حاجت تو برآورده شد. ها اءنا زينب بنت اميرالمؤ منين و هذا راءس ‍ الحسين على باب دار يزيد: من زينب دختر اميرالمؤ منينم ، و اين نيز سر حسين است كه بر درب خانه يزيد آويخته است . آن زن با شنيدن اين مطلب همانند شخص صاعقه زده مدّتى خيره خيره به عليا مخدّره زينب نظر كرد و سپس ناگهان نعره اى زد و بيهوش بر روى زمين بيفتاد. چون به هوش آمد چنان نعره واحسيناه ، واسيداه ، وااماماه ، واغريباه ، و واقتيل اولاد على از جگر بركشيد كه آسمان و زمين را منقلب كرد.

................................

قصه زنى كه نذر كرده بود

نيز در بحر المصائب مى خوانيم : يك روز زنى طبقى از طعام آورد و در نزد عليا مخدّره گذارد. آن عليامخدّره فرمود اين چه طعامى است ، مگر نمى دانى صدقه بر ما حرام است ؟ عرض كرد اى زن اسير، به خدا قسم صدقه نيست ، بلكه نذرى است كه بر من لازم است و براى هر غريب و اسير مى برم . حضرت زينب فرمود اين عهد و نذر چيست ؟ عرض كرد من در ايّام كودكى در مدينه رسول خدا صلى الله عليه و آله بودم و در آنجا به مرضى دچار شدم كه اطبا از معالجه آن عاجز آمدند. چون پدر و مادرم از دوستان اهل بيت بودند براى استشفا مرا به دارالشفاى اميرالمؤ منين عليه السلام بردند و از بتول عذرا فاطمه زهرا طلب شفا نمودند.

در آن حال حضرت حسين عليه السلام نمودار شد. اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود اى فرزند، دست بر سر اين دختر بگذار و از خداوند شفاى اين دختر را بخواه ! پس دست بر سر من گذاشت و من در همان حال شفا يافتم و از بركت مولايم حسين تاكنون مرضى در خود نيافتم . پس از آن ، گردش ليل و نهار مرا به اين ديار افكند و از ملاقات مواليان خود محروم ساخت . لذا بر خود لازم كردم و نذر نمودم كه هرگاه اسير و غريبى را ببينم چندانكه مرا ممكن مى شود براى سلامتى آقايم حسين به آنها احسان كنم ، باشد كه يك مرتبه ديگر به زيارت ايشان نايل بشوم و جمال ايشان را زيارت كنم .

آن زن چون اين سخن را بدين جا رسانيد عليا مخدّره زينب صيحه از دل بركشيد و فرمود يا امه الله همين قدر بدان كه نذرت تمام و كارت به انجام رسيد و از حالت انتظار بيرون آمدى . همانا من زينب دختر اميرالمؤ منينم و اين اسيران ، اهل بيت رسول خداوند مبين هستند و اين هم سر حسين است كه بر در خانة يزيد منصوب است . آن زن صالحه از شنيدن اين كلام جانسوز، فرياد ناله برآورد و مدّتى از خود بيخود شد. چون به هوش آمد خود را بر روى دست و پاى ايشان انداخت و همى بوسيد و خروشيد و ناله وا سيّداه ، وا اماماه ، و واغريباه به گنبد دوّار رسانيد و چنان شور و آشوب برآورد كه گفتى واقعه كربلا نمودار شده است . سپس در بقيه عمر خود از ناله و گريه بر حضرت سيّدالشهدا ساكت نگرديد تا به جوار حق پيوست .

.............................

هنده كنيز زينب كبري وزن يزيد

زن يزيد كه سالهاى پيش در خانه عبدالله بن جعفر زير دست عليا مخدره زينب (س ) كاملا تربيت شده بود، روزگار او را به شام خراب انداخته و از جايى خبر ندارد. يك وقت بر سر زبانها افتاد كه جماعتى از اسيران خارجى به شام آمده اند. اين زن از يزيد درخواست كرد به ديدار آنها برود يزيد گفت شب برو.

چون شب فرا رسيد، فرمان كرد تا كرسيى در خانه نصب كردند. بر كرسى قرار گرفت و حال رقت بار آن اسيران او را كاملا متاءثر گردانيد سؤ ال كرد: بزرگ شما كيست ؟ عليا مخدره را نشان دادند. گفت : اى زن اسير، شما از اهل كدام دياريد؟ فرمود: از اهل مدينه . آن زد گفت عرب همه شهرها را مدينه گويد؛ شما از كدام مدينه هستيد؟ فرمود: از مدينه رسول خدا (ص ) آن زن از كرسى فرود آمد و به روى خاك نشست . على مخدره سبب سؤ ال كرد، گفت : به پاس احترام مدينه رسول خدا (ص ) اى زن اسير، تو را به خدا قسم مى دهم آيا هيچ در محله بنى هاشم آمد و شد داشته اى ؟ عليا مخدره فرمود: من در محله بنى هاشم بزرگ شده ام . آن زن گفت : اى زن اسير، قلب مرا مضطرب كردى . تو را به خدا قسم مى دهم ، آيا هيچ در خانه آقايم اميرالمؤ منين (ع ) عبور نموده و هيچ بى بى من عليا مخدره زينب (س ) را زيارت كرده اى ؟ حضرت زينب (س ) ديگر نتوانست خوددارى بنمايد، صداى شيون او بلند شد فرمود: حق دارى زينب را نمى شناسى ، من زينبم !

بگفت اى زن ، زدى آتش به جانم

كلامت سوخت مغز استخوانم

اگر تو زينبى ، پس كو حسينت

اگر تو زينبى كو نور عينت

بگفتا تشنه او را سر بريدند

به دشت كربلا در خون كشيدند

جوانانش به مثل شاخ ريحان

مقطع گشته چون اوراق قرآن

چه گويم من ز عباس دلاور

كه دست او جدا كردند ز پيكر

هم عبدالله و عون و جعفرش را

به خاك و خون كشيدند اكبرش را

دريغ از قاسم نو كد خدايش

كه از خون گشته رنگين دست و پايش

ز فرعون و زنمرود و ز شداد

ندارد اين چنين ظلمى كسى ياد

كه تير كين زند بر شير خواره

كند حلقوم او را پاره پاره

زدند آتش به خرگاه حسينى

به غارت رفت اموال حسينى

مرا آخر زسر معجر كشيدند

تن بيمار را در غل كشيدند

حكايت گر ز شام و كوفه دارم

رسد گفتار تا روز شمارم

زينب بزرگ (س ) فرمود: از زن ، از حسين پرسش مى كنى ؟! اين سر كه در خانه يزيد منصوب است از آن حسين است . آن زن از استماع اين كلمات دنيا در نظرش تيره و تار گرديد و آتش در دلش ‍ افتاد. مانند شخص ديوانه ، نعره زنان ، بى حجاب ، با گيسوان پريشان ، سر و پاى برهنه به بارگاه يزيد دويد. فرياد زد: اى پسر معاويه ((راءس ابن بنت رسول الله منصوب على باب دارى ))؛ سر پسر دختر پيغمبر (ص ) را در خانه من نصب كرده اى با اينكه وديعه رسول خداست ، ((واحسيناه ، واغريباه ، وامظلوماه ، واقتيل اولاد الادعياء، والله يعز على رسول الله و على اميرالمؤ منين )).

يزيد يك باره دست و پاى خود را گم كرد، ديد فرزندان و غلامان و حتى عيالات او بر او شوريدند. از آن پس چنان دنيا بر او تنگ شد و زندگى بر او ناگوار افتاد كه مى رفت در خانه تاريك و لطمه به صورت مى زد و مى گفت : ((ما لى و لحسين بن على )). لذا چاره اى جز اين نديد كه خط سير خود را نسبت به اهل بيت عوض ‍ كند، لذا به عيال خود گفت : برو آنان را از خرابه به منزلى نيكو ببر. آن زن به سرعت ، با چشم گريان شيون كنان ، آمد زير بغل عليا مخدره زينب (س ) را گرفت و گفت : اى سيده من ، كاش از هر دو چشم كور مى شدم و تو را به اين حال نمى ديدم . اهل بيت (ع ) را برداشت و به خانه برد و فرياد كشيد: اى زنان مروانيه ، اى بنات سفيانيه ، مبادا ديگر خنده كنيد! مبادا ديگر شادى بكنيد! به خدا قسم اينها خارجى نيستند، اين جماعت اسيران ذريه رسول خدا و فرزندان فاطمه زهرا و على مرتضى على (ع ) و آل يس و طه مى باشند.

.............................

خواب هنده زن يزيد

از هند، زوجه يزيد، روايت شده است كه گويد: در بستر خفته بودم ، در آسمان را ديدم گشوده شد، و فرشتگان دسته دسته نزد سر مطهّر امام حسين عليه السلام مى آمدند و مى گفتند السلام عليك يا اءباعبدالله ، السلام عليك يابن رسول الله . در آن ميان پاره ابرى ديدم كه از آسمان فرود آمد، مردان بسيار بر آن ابر بودند و مردى درخشنده روى مانند ماه در ميان آنها بود، پيش آمد و خم شد و دندانهاى ابى عبدالله را بوسيد و همى گفت اى فرزند، ترا كشتند؛ مى شود ترا نشناخته باشند؟! از آب نوشيدن ترا منع كردند. اى فرزند، من جدّ تو پيغمبرم ، و اين پدرت على مرتضى ، و اين برادرت حسن ، و اين عمّ تو جعفر، و اين عقيل ، و اين دو حمزه و عبّاسند و همچنين يك يك خاندان را شمرد. هند گفت : ترسان و هراسان از خواب برجستم ، روشناييى ديدم كه از سر حسين مى تافت . در طلب يزيد شدم و او را در خانه تاريكى يافتم ، روى به ديواركرده و مى گفت : (مالى وَ لِلْحُسَيْن ): مرا با حسين عليه السلام چكار؟! و سخت اندوهگين بود. خواب را به او گفتم ، سر به زير انداخت . نيز هند مى گويد: چون بامداد شد حرم پيغمبر صلى الله عليه و آله را بخواست و پرسيد دوست داريد اينجا بمانيد يا به مدينه بازگرديد؟ و جائزه اى گرانبها به شما دهم . گفتند اول بايد بر حسين عليه السلام عزادارى كنيم . گفت هر چه مى خواهيد انجام دهيد، پس ‍ حجره ها و خانه ها را در دمشق خالى كرد و هر زن قرشيّه و هاشميّه جامه سياه پوشيد، و بر حسين شيون و زارى كردند هفت روز على ما نُقِل .

ابن نما گفت : زنان در مدّت اقامت در دمشق به سوز و ناله زبان گرفته بودند و با آه و زارى شيون مى كردند، و مصيبت آن گرفتاران بزرگ شده بود و جراح زخم آن داغداران از علاج فرو ماند. آنان را در خانه اى جاى داده بودند كه آنها را از سرما و گرما حفظ نمى كرد، يعنى پس از پرده نشينى و سايه پرورى رخسارشان پوست انداخت

....................................

خطبه حضرت سجاد عليه السلام 

حضرت على بن الحسين عليه السلام از يزيد درخواست نمود كه در روز جمعه به او اجازه دهد در مسجد خطبه بخواند، يزيد رخصت داد؛ چون روز جمعه فرا رسيد يزيد يكى از خطباى مزدور خود را به منبر فرستاد و دستور داد هرچه تواند به على و حسين عليه السلام اهانت نمايد و در ستايش شيخين و يزيد سخن براند، و آن خطيب چنين كرد.

امام سجّاد عليه السلام از يزيد خواست تا به وعده خود وفا نموده و به او رخصت دهد تا خطبه بخواند، يزيد از وعده اى كه به امام داده بود پشيمان شد و قبول نكرد. معاويه پسر يزيد لعين به پدرش گفت : خطبه اين مرد چه تاءثيرى دارد؟ بگذار تا هرچه مى خواهد بگويد.

يزيد لعين گفت : شما قابليّتهاى اين خاندان را نمى دانيد، آنان علم و فصاحت را از هم به ارث مى برند، از آن مى ترسم كه خطبة او در شهر فتنه برانگيزد و وبال آن گريبانگير ما گردد.

به همين جهت يزيد لعين از قبول اين پيشنهاد سر باز زد و مردم از يزيد لعين مصرانه خواستند تا امام سجّاد عليه السلام نيز به منبر رود.

يزيد لعين گفت : اگر او به منبر رود، فرود نخواهد آمد مگر اينكه من و خاندان ابوسفيان را رسوا كرده باشد!

به يزيد لعين گفته شد: اين نوجوان چه تواند كرد؟!

يزيد لعين گفت : او از خاندانى است كه در كودكى كامشان را با علم برداشته اند.

بالا خره در اثر پافشارى شاميان ، يزيد موافقت كرد كه امام به منبر رود.

آنگاه حضرت سجاد عليه السلام به منبر رفته و پس از حمد و ثناى الهى خطبه اى ايراد كرد كه همه مردم گريستند و بى قرار شدند. فرمود:

اَيُّها النّاسُ! اُعْطِينا سِتّا وَ فُضّلِنَا بِسَبْعٍ: اُعْطِينا الْعِلْمَ وَالْحِلْمَ وَالسَماحَةَ وَالفَصاحَةَ وَالشُّجاعَةَ وَالمَحَبَّةَ فِى قُلوبِ الْمُؤْمِنينَ، وَ فُضّلِنا بان مِنّا النّبيَّ المُختارَ مُحَمّدا وَ مِنّا الصِدّيقُ وَ مِنَّا الطَّيّارُ وَ مِنّا اَسَدُ اللهِ وَ اَسَدُ رَسولِهِ وَ مِنّا سِبْطا هذِهِ الاُمّة .

مَنْ عَرفَنِى فَقَدْ عَرَفَنى وَ مَنْ لَمْ يَعْرِفْنِى انباءته بِحَسَبى وَ نَسَبى .

اَيُّها النّاسُ! اَنَا اَبْنُ مكة وَ مِنى ، اَنَا اَبْنُ زَمْزَمَ وَالصّفا، اَنَا اَبْنُ مَنْ حَمَلَ الرُّكْنَ بِاطرافِ الرِّدا، اَنَا ابْنُ خَيْرِ مَنِ ائتزر وَارْتَدى ، اَنَا اَبْنُ خَيْرُ مَنِ انْتَعَلَ وَاخْتَفى ، اَنَا ابْنُ خَيْرِ مَنْ طافَ وَ سَعى ، اَنَا ابْنُ خَيْرِ مَنْ حج وَلَبّى ، اَنَا اَبْنُ خَيْرِ مَنْ حُمِلَ عَلَى البُراقِ فِى الهَواء، اَنَا ابْنُ مَنْ اُسْرِيَ بِهِ مِنَ المَسْجِدِ الحَرامِ اِلي المَسْجِدِ الا قْصى ، اَنَا ابْنُ مَنْ بَلَغَ بِهِ جَبْرئيلُ اِلى سِدْرَة الْمُنْتَهى ، اَنَا ابْنُ مَنْ دَنا فَتَدلّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ اَوْادْنى ، اَنَا ابْنُ مَنْ صَلّى بِمَلائكَةِ السّماء، اَنَا ابْنُ مَنْ اَوْحى اِلَيْهِ الجَلِيلُ ما اَوْحى ، اَنَا ابْنُ مُحَمّدٍ الْمُصْطفى ، اَنَا ابْنُ عَليٍ المُرْتَضي ، اَنَا ابْنُ مَنْ ضَرَبَ خَراطِيمَ الخَلقِ حَتّى قالُوا: لا اله الا الله اَنَا ابْنُ مَنْ ضَرَبَ بَيْنَ يَديْ رَسُولِ اللهِ بِسَيْفيْنِ وَ طَعَنَ بِرُمْحَيْنِ وَ هاجَرَ الهِجْرَتَيْنِ وَ بَايَعَ البَيْعَتَيْنِ وَ قاتَلَ بِبَدْرٍ وَ حُنَيْنِ وَ لَمْ يَكْفُرْ بِاللهِ طَرْفَةَ عَيْنٍ، اَنَا ابْنُ صالِحِ المُؤْمِنينَ وَ وارِثِ النّبييّنَ وَقامِعِ المُلْحِدِينَ وَ يَعْسوُبِ الْمُسْلِمينَ وَ نوُرِ المُجاهِدِينَ وَ زَيْنِ العابِدينَ وَ تاجِ البَكّائِينَ وَ اَصْبَرِالصّابِرِينَ وَ اَفْضَلِ القائِمينَ مِنْ آلِ ياسِينَ رَسولِ رَبِّ العَالِمينَ، اَنَا ابْنُ المُؤَيّدِ بِجَبْرَئيل ، الْمَنْصورِ بِمِيكائِيل . اَنَا اَبْنُ المُحامِى عنْ حَرَمِ الْمُسْلِمينَ وَ قاتِلِ المارِقِينَ وَالنّاكِثِينَ وَالقاسِطِينَ وَالمُجاهِدِ اَعْداءَ هُ النّاصِبِينَ، وَ اَفْخَرُ مَنْ مَشى مِنْ قُرَيشٍ اَجْمَعِينَ، وَ اَوَّلُ مَنْ اَجابَ وَاسْتَجابَ للهِ وَ لِرَسولِهِ منَ المُؤْمِنِينَ، وَ اَوّلُ السّابِقينَ، وَ قاصِمُ المُعْتَدينَ وَ مُبيدُ المَشْرِكينَ، وَ سَهْمٌ مِنْ مَرامِى اللهِ عَلَى المُنافِقينَ، وَ لِسانُ حِكْمَةِ العابِدينَ وَ ناصِرُ دِينِ اللهِ وَ وَليُّ اَمْرِاللهِ وَ بُسْتانُ حِكْمَةِ اللهِ وَ عَيْبَةُ عِلْمِهِ، سَمحٌ، سَخِيٌّ، بَهِيٌّ، بَهلُولٌ، زَكِيٌ، اَبْطَحِيٌّ، رَضِيٌّ، مِقْدامٌ، هُمامٌ، صابِرٌ، صَوّامٌ، مُهَذَّبٌ؛ قَوّامٌ، قاطعُ الاصْلابِ وَ مفرِّقُ الاَحْزابِ، اَرْبَطُهُمْ عِنانَا وَاثْبتَهُمْ جِنانا، وَ اَمْضاهُمْ عَزيمَةً وَ اَشدُّهُمْ شَكِيمَةً، اسَدٌ باسِلٌ، يَطْحَنُهُمْ فِى الحُروبِ اِذِا الزْدَلفتِ الا سِنّةُ وَ قَرُبَتِ الاَعِنّةُ طَحْنَ الرّحى ، وَ يَذْرَؤُهُمْ فِيها ذَرْوَ الرّيحِ الهَشِيمِ، لَيْثُ الحِجازِ وَ كَبْشُ العِراقِ، مَكّيٌّ مَدَنيٌّ خيْفيٌّ عَقَبِيٌّ بِدْرِيٌّ اُحُدِيٌّ شَجَريٌّ مُهاجِرِيٌّ. مِنَ العَرَبِ سَيّدُها، وَ مِنَ الوَغى لَيْثُها، وارِثُ المَشعَرَيْنِ وَ اَبوالسِّبْطَيْنِ: الحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ، ذاكَ جَدّى عَليُّ بنُ اَبى طالِبٍ.

ثمّ قالَ: اَنَا ابْنُ فاطِمَةَ الزَّهْراء، اَنَا ابْنُ سَيّدَةِ النّساءِ. فَلَمْ يَزَلْ يَقولْ: اَنا اَنا،

حَتّى ضَجَّ النّاسُ بِالبُكاءِ وَالنَّحِيبِ، وَ خَشِيَ يَزيدُ اَنْ يَكونَ فِتْنَةً فَاءَمَرَ المُؤَذِّنَ فَقَطَعَ الكَلامَ، فَلَمّا قالَ المُؤَذِّنُ: اللهُ اَكْبَر اللهُ اَكْبَرُ، قال : عَلِيٌّ: لا شَى ءَ اَكْبَرُ مِنَ اللهِ، فَلَمّا قال المؤ ذن : اَشْهَدُ ان لااله الا اللهُ، قالَ عَلِى بن الحُسَيْنِ: شَهِدَ بِها شَعْرِى وَ بَشَرِى وَ لَحْمى وَ دَمى ، فَلَمَا قالَ المُؤَذِّنُ: اَشْهَدُ انَّ مُحَمَّدا رَسولُ اللهِ، اِلْتَفَتَ مِنْ فَوْقِ المِنْبَرِ اِلى يَزيد فَقالَ: مُحَمّدٌ هذا جَدِّى اَمْ جَدُّكَ يا يَزيدُ؟ فَإ نْ زَعَمْتَ اَنَّهُ جَدُّكَ فَقَد كَذِبْتَ وَ كَفَرْتَ وَ اِنْ زَعَمْتَ اَنّهُ جدى فَلِمَ قَتَلْتَ عِتْرَتَهُ؟

ترجمه خطبه شريفه امام سجّاد عليه السلام 

اى مردم ! خداوند به ما شش خصلت عطا فرموده و ما را به هفت ويژگى بر ديگران فضيلت بخشيده است ؛ به ما ارزانى داشت علم ، بردبارى ، سخاوت ، فصاحت ، شجاعت و محبّت در قلوب مؤ منين را؛ و ما را بر ديگران برترى داد به اينكه پيامبر بزرگ اسلام ، صدّيق (اميرالمؤ منين على عليه السلام )، جعفر طيّار، شير خدا و شير رسول خدا صلى الله عليه و آله (حمزه )، و امام حسن و امام حسين دو فرزند بزرگوار رسول اكرم عليه السلام را از ما قرار داد.

(با اين معرفى كوتاه ) هركس مرا شناخت كه شناخت ، و براى آنان كه مرا نشناختند با معرفى پدران و خاندانم خود را به آنان مى شناسانم .

اى مردم ! من فرزند مكّه و منايم ، من فرزند زمزم و صفايم ، من فرزند كسى هستم كه حجرالا سود را با رداى خود حمل و در جاى خود نصب فرمود، من فرزند بهترين طواف و سعى كنندگانم ، من فرزند بهترين حج كنندگان و تلبيه گويان هستم ، من فرزند آنم كه بر براق سوار شد، من فرزند پيامبرى هستم كه در يك شب از مسجدالحرام به مسجد الاقصى سير كرد. من فرزند آنم كه جبرئيل او را به سدره المنتهى برد و به مقام قرب ربوبى و نزديكترين جايگاه مقام بارى تعالى رسيد، من فرزند آنم كه با ملائكه آسمان نمازگزارد، من فرزند آن پيامبرم كه پروردگار بزرگ به او وحى كرد، من فرزند محمّد مصطفى و على مرتضايم ، من فرزند كسى هستم كه بينى گردنكشان را به خاك ماليد تا به كلمه توحيد اقرار كردند. من پسر آن كسى هستم كه برابر پيامبر با دو شمشير و با دو نيزه مى رزميد، و دوبار هجرت و دوبار بيعت كرد، و در بدر و حنين با كافران جنگيد، و به اندازه چشم بر هم زدنى به خدا كفر نورزيد، من فرزند صالح مؤ منان و وارث انبيا و از بين برنده مشركان و امير مسلمانان و فروغ جهادگران و زينت عبادت كنندگان و افتخار گريه كنندگانم ، من فرزند بردبارترين بردباران و افضل نمازگزاران از اهل بيت پيامبر هستم ، من پسر آنم كه جبرئيل او را تاءييد و ميكائيل او را يارى كرد، من فرزند آنم كه از حرم مسلمانان حمايت فرمود و با مارقين و ناكثين و قاسطين جنگيد و با دشمنانش مبارزه كرد، من فرزند بهترين قريشم ، من پسر اولين كسى هستم از مؤ منين كه دعوت خدا و پيامبر را پذيرفت ، من پسر اول سبقت گيرنده اى در ايمان و شكننده كمر متجاوزان و از ميان برنده مشركانم ، من فرزند آنم كه به مثابه تيرى از تيرهاى خدا براى منافقان و زبان حكمت عبّاد خداوند و يارى كننده دين خدا و ولى امر او و بوستان حكمت خدا و حامل علم الهى بود. او جوانمرد، سخاوتمند، نيكو چهره ، جامع خيرها، سيّد، بزرگوار، ابطحى ، راضى به خواست خدا، پيشگام در مشكلات ، شكيبا، دائما روزه دار، پاكيزه از هر آلودگى و بسيار نمازگزار بود. او رشته اصلاب دشمنان خود را از هم گسيخت و شيرازه احزاب كفر را از هم پاشيد. او داراى قلبى ثابت و قوى و اراده اى محكم و استوار و عزمى راسخ بود و همانند شيرى شجاع كه وقتى نيزه ها در جنگ به هم در مى آميخت آنها را همانند آسيا خرد و نرم و بسان باد آنها را پراكنده مى ساخت . او شير حجاز و آقا و بزرگ عراق است كه مكّى و مدنى و خيفى و عقبى و بدرى و احدى و شجرى و مهاجرى است ، كه در همه اين صحنه ها حضور داشت . او سيّد عرب است و شير ميدان نبرد و وارث دو مشعر و پدر دو فرزند: حسن و حسين عليه السلام . آرى او، همان او (كه اين صفات و ويژگيهاى ارزنده مختص اوست ) جدّم على بن ابى طالب عليه السلام است.

آنگاه گفت : من فرزند فاطمه زهرا بانوى بانوان جهانم .

و آنقدر به اين حماسه مفاخره آميز ادامه داد كه شيون مردم به گريه بلند شد!

يزيد بيمناك شد و براى آنكه مبادا انقلابى صورت پذيرد به مؤ ذن دستور داد تا اذان گويد تا بلكه امام سجّاد عليه السلام را به اين نيرنگ ساكت كند!! مؤ ذّن برخاست و اذان را آغاز كرد، همين كه گفت : الله اكبر، امام سجّاد فرمود: چيزى بزرگتر از خداوند وجود ندارد. و چون گفت : اشهد إ ن لاإ له إ لّا الله ، امام عليه السلام فرمود: موى و پوست و گوشت و خونم به يكتائى خدا گواهى مى دهد.

و هنگامى كه گفت : اشهدانّ محمدا رسول الله ، امام عليه السلام به جانب يزيد روى كرد و فرمود: اين محمد كه نامش برده شد، آيا جدّ من است يا جدّ تو؟! اگر ادّعا كنى كه جدّ توست پس دروغ گفتى و كافر شدى ، و اگر جدّ من است چرا خاندان او را كشتى و آنان را از دم شمشير گذراندى ؟!

سپس مؤ ذّن بقيه اذان را گفت و يزيد پيش آمد و نماز ظهر را گزارد.

در نقل ديگرى آمده است كه : چون مؤ ذّن گفت : اشهد انّ محمدا رسول الله ، امام سجّاد عليه السلام عمامه خويش از سر برگرفت و به مؤ ذّن گفت : تو را بحقّ اين محمّد كه لحظه اى درنگ كن ، آنگاه روى به يزيد كرد و گفت : اى يزيد! اين پيغمبر، جدّ من است و يا جدّ تو؟! اگر گويى جدّ من است ، همه مى دانند كه دروغ ، و اگر جدّ من است پس چرا پدر مرا از روى ستم كشتى و مال او را تاراج كردى و اهل بيت او را به اسارت گرفتى ؟! اين جملات را گفت و دست برد و گريبان چاك زد و گريست و گفت : بخدا سوگند اگر در جهان كسى باشد كه جدّش رسول خداست ، آن منم ، پس چرا اين مرد، پدرم را كشت و ما را مانند روميان اسيركرد؟! آنگاه فرمود: اى يزيد! اين جنايت را مرتكب شدى و باز مى گويى : محمّد صلى الله عليه و آله رسول خداست ؟! و روى به قبله مى ايستى ؟! واى بر تو! در روز قيامت جدّ و پدر من در آن روز دشمن تو هستند.

پس يزيد فرياد زد كه مؤ ذّن اقامه بگويد! در ميان مردم هياهويى برخاست ؛ بعضى نماز گزاردند و گروهى نماز نخوانده پراكنده شدند.

و در نقل ديگر آمده است كه امام سجّاد عليه السلام فرمود:

اَنَا ابْنُ الحُسَيْنِ القَتيلِ بِكَرْبَلا، اَنَا ابنُ عَليٍّ المُرْتَضى ، اَنَا ابْنُ مُحَمّدٍ الْمُصْطَفى ، اَنَا ابْنُ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ، اَنَا ابْنُ خَديجةَ الْكُبْرى ، اَنَا ابْنُ سِدْرَة المُنْتَهى ، اءنا ابْنُ شَجَرَة طوبى اَنَا ابْنُ المُرَمّلِ بِالدّماءِ، اَنَا ابْنُ مَنْ بَكى عَلَيهِ الجِنُّ فِى الظَّلْماءِ، اَنَا ابْنُ مَنْ ناحَ عَلَيهِ الطُّيورُ فِى الهَواءِ.

من فرزند حسين شهيد كربلايم ، من فرزند على مرتضى و فرزند محمّد مصطفى و پسر فاطمه زهرايم ، و فرزند خديجه كبرايم ، من فرزند سدره المنتهى و شجره طوبايم ، من فرزند آنم كه در خون آغشته شد، و پسر آنم كه پريان در ماتم او گريستند، و من فرزند آنم كه پرندگان در ماتم او شيون كردند.

..........................

پس از  خطبه غرّاى عقيله بنى هاشم حضرت زينب كبرى و خطبه حضرت سيّدالساجدين امام زين العابدين عليه السلام ، مردم ماهيّت يزيد كافر ستمكار را شناختند و شروع كردند به لعن و طعن يزيد. يزيد خود را بيچاره ديد و فهميد كه منفور جامعه است ، با كمال بى شرمى و ندامت تمام اين جنايات را به گردن امراى لشگر انداخت تا خود را تبرئه كند ولى اين ننگ تا قيامت پاك شدنى نبود.

.........................

در مدتى كه خاندان امام حسین(علیه السلام) در شام اسیر بودند، چند نوبت آنها را به قصر یزید بردند. یزید به هیچ وجه حیله اش عملى نشد و هربار نتیجه معكوس گرفت. او ناچار شد خاندان پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) را در بیستم صفر به مدینه بفرستد.

.........................

ابن اعثم مي‌نويسد:

سرهاي شهداي كربلا را به همراه امام سجاد(ع) و مخدرات اهل بيت نزد يزيد بردند. آن لعين اشاره كرد سر امام حسين(ع) رادرطشتي زرين نهادند. سپس ازفرستادگان ابن زياد سؤالاتي كرد و آن‌ها تفصيل واقعه را براي او بيان كردند».

.........................

سر امام حسين عليه السلام با دخترش - رقيه عليه السلام - سخن مى گويد

در كتاب بحر الغرائب ، جلد 2، قريب به اين مضامين مى نويسد: حارث كه يكى از لشگريان يزيد بود گفت : يزيد دستور داد سه روز اهل بيت عليه السلام را در دم دروازه شام نگاه بدارند تا چراغانى شهر شام كامل شود. حارث مى گويد: شب اول من به شكل خواب بودم ، ديدم دخترى كوچك بلند و نگاهى كرد. ديد لشگر از خستگى راه خوابيده اند و كسى بيدار نيست ، اما فورا از ترسش بازنشست و باز بلند شد و چند قدم آمد به طرف سر امام حسين عليه السلام كه بر درختى كه نزديك خرابه دم دروازه شام آويزان بود. آرى ، به طرف آن درخت و سر مقدس آمد و از ترس ‍ برگشت ، تا چند مرتبه . آخر الامر زير درخت ايستاد و به سر مقدس امام حسين عليه السلام پايين آمد و در مقابل نازدانه قرار گرفت و رقيه سلام الله عليها گفت : السلام عليك يا ابتاه و امصيبتاه بعد فراقك و اغربتاه بعد شهادتك

بعد ديدم سر مقدس با زبان فصيح فرمود: اى دختر من ، مصيبت تو و رجز و تازيانه و روى خار مغيلان دويدن تو تمام شد، و اسيريت به پايان رسيد. اى نور ديده ، چند شب ديگر به نزد ما خواهى آمد آنچه بر شما وارد شده صبر كن كه جز او مزد او شفاعت را در بردارد. حارث مى گويد: من خانه ام نزديك خرابه شام بود، از اينكه حضرت به او فرموده بود نزد ما خواهى آمد منتظر بودم كى از دنيا مى رود، تا يك شبى شنيدم صداى ناله و فرياد از ميان خرابه بلند است ، پرسيدم چه خبر است ؟ گفتند: حضرت رقيه عليه السلام از دنيا رفته است .

نيز حجت الاسلام صدر الدين قزوينى در جلد دوم كتاب شريف ثمرات الحيوه ، به سند خود آورده است : حضرت رقيه عليه السلام لب خود را بر لب پدرش امام حسين عليه السلام نهاد و آن حضرت فرمود: الى ، الى ، هلمى فانا لك بالانتظار. يعنى اى نور ديده بيا بيا به سوى من ، كه من چشم به راه تو مى باشم ، و در اينجا بود كه ديدند حضرت رقيه عليه السلام از دنيا رفت

آيه الله العظمى ميرزا حبيب الله شريف كاشانى (متوفاتى 1340 هجرى قمرى ) مى نويسد:

يكى از زنان شام سنگى برداشت و به سر مقدس امام حسين عليه السلام زد و حضرت از بالاى نيزه فرمود: اناالمظلوم .

نيز نقل مى كند: حضرت زينب كبرى عليه السلام توجه به سر بردار نمود، حضرت به وى فرمود:

يا اختاه اصبرى فان الله معنا. يعنى خواهر جان ، صبر كن كه خدا با ماست .

..............................

در سر الاسرار نوشته حاج شيخ عبدالكريم (ص 306)، و نيز منهاج الدموع ص 385 و كتاب عوالم (ص 169) آمده است كه منهال گفت :سوگند به پرودگار، ديدم سر امام حسين عليه السلام در شهر شام بالاى نيزه مكرر مى فرمود: لاحول و لاه قوه الا بالله

..................................

در كتاب بحر الغرائب ، جلد 2، قريب به اين مضامين مى نويسد: حارث كه يكى از لشگريان يزيد بود گفت : يزيد دستور داد سه روز اهل بيت عليه السلام را در دم دروازه شام نگاه بدارند تا چراغانى شهر شام كامل شود. حارث مى گويد: شب اول من به شكل خواب بودم ، ديدم دخترى كوچك بلند و نگاهى كرد. ديد لشگر از خستگى راه خوابيده اند و كسى بيدار نيست ، اما فورا از ترسش بازنشست و باز بلند شد و چند قدم آمد به طرف سر امام حسين عليه السلام كه بر درختى كه نزديك خرابه دم دروازه شام آويزان بود. آرى ، به طرف آن درخت و سر مقدس آمد و از ترس  برگشت ، تا چند مرتبه . آخر الامر زير درخت ايستاد و به سر مقدس امام حسين عليه السلام پايين آمد و در مقابل نازدانه قرار گرفت و رقيه سلام الله عليها گفت : السلام عليك يا ابتاه و امصيبتاه بعد فراقك و اغربتاه بعد شهادتك

بعد ديدم سر مقدس با زبان فصيح فرمود: اى دختر من ، مصيبت تو و رجز و تازيانه و روى خار مغيلان دويدن تو تمام شد، و اسيريت به پايان رسيد. اى نور ديده ، چند شب ديگر به نزد ما خواهى آمد آنچه بر شما وارد شده صبر كن كه جز او مزد او شفاعت را در بردارد. حارث مى گويد: من خانه ام نزديك خرابه شام بود، از اينكه حضرت به او فرموده بود نزد ما خواهى آمد منتظر بودم كى از دنيا مى رود، تا يك شبى شنيدم صداى ناله و فرياد از ميان خرابه بلند است ، پرسيدم چه خبر است ؟ گفتند: حضرت رقيه عليه السلام از دنيا رفته است .

نيز حجت الاسلام صدر الدين قزوينى در جلد دوم كتاب شريف ثمرات الحيوه ، به سند خود آورده است : حضرت رقيه عليه السلام لب خود را بر لب پدرش امام حسين عليه السلام نهاد و آن حضرت فرمود: الى ، الى ، هلمى فانا لك بالانتظار. يعنى اى نور ديده بيا بيا به سوى من ، كه من چشم به راه تو مى باشم ، و در اينجا بود كه ديدند حضرت رقيه عليه السلام از دنيا رفت .

.........................................

رقيه بنت الحسين عليه السلام

محدث خبير، مرحوم حاج شيخ عباس قمى ((قدس سره )) از كامل بهائى (ج 2 ص 179) نقل مى كند كه : زنان خاندان نبوت در حالت اسيرى حال مردانى را كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هر كودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آيد، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دختركى بود چهار ساله ، شبى از خواب بيدار شد و گفت : پدر من حسين عليه السلام كجاست ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم . سخت پريشان بود. زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست . يزيد خفته بود، از خواب بيدار شد و از ماجرا سوال كرد. خبر بردند كه ماجرا چنين است . آن لعين در حال گفت : بروند سر پدر را بياورند و در كنار او نهند. پس آن سر مقدس را بياوردند و دركنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسيد اين چيست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختر بترسيد و فرياد بر آورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليم كرد.

سپس محدث قمى (ره ) مى فرمايد: بعضى اين خبر را به وجه ابسط نقل كرده اند و مضمونش را يكى از اعاظم رحمه الله به نظم در آورده و من در اين مقام به همان اشعار اكتفا مى كنم .

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

قال رحمه الله :

يكى نو غنچه اى از باغ زهرا

بجست از خواب نوشين بلبل آسا

به افغان از مژه خوناب مى ريخت

نه خونابه ، كه خون ناب مى ريخت

بگفت : اى عمه بابايم كجا رفت ؟

بد اين دم دربرم ، ديگر چرا رفت ؟

مرا بگرفته بود اين دم در آغوش

همى ماليد دستم بر سر و گوش

بناگه گشت غايب از بر من

ببين سوز دل و چشم تر من

حجازى بانوان دل شكسته

به گرداگرد آن كودك نشسته

خرابه جايشان با آن ستمها

بهانه ى طفلشان سربار غمها

ز آه و ناله و از بانگ و افغان

يزيد از خواب بر پا شد، هراسان

بگفتا كاين فغان و ناله از كيست

خروش و گريه و فرياد از چيست ؟

بگفتش از نديمان كاى ستمگر

بود اين ناله از آل پيمبر

يكى كودك ز شاه سر بريده

در اين ساعت پدر خواب ديده

كنون خواهد پدر از عمه خويش

و زين خواهش جگرها را كند ريش

چو اين بشنيد آن مردود يزدان

بگفتا چاره كار است آسان

سر بابش بريد اين دم به سويش

چو بيند سر بر آيد آرزويش

همان طشت و همان سر، قوم گمراه

بياورند نزد لشگر آه

يكى سر پوش بد بر روى آن سر

نقاب آسا به روى مهر انور

به پيش روى كودك ، سر نهادند

ز نو بر دل ، غم ديگر نهادند

به ناموس خدا آن كودك زار

بگفت : اى عمه دل ريش افگار

چه باشد زير اين منديل ، مستور

كه جز بابا ندارم هيچ منظور

بگفتش دختر سلطان والا

كه آن كس را كه خواهى ، هست اينجا

چو اين بشنيد خود برداشت سر پوش

چون جان بگرفت آن سر را در آغوش

بگفت : اى سرور و سالار اسلام

ز قتلت مر مرا روز است چون شام

پدر، بعد از تو محنتها كشيدم

بيابانها و صحراها دويدم

همى گفتند مان در كوفه و شام

كه اينان خارجند از دين اسلام

مرا بعد از تو اى شاه يگانه

پرستارى نبد جز تازيانه

ز كعب نيزه و از ضرب سيلى

تنم چون آسمان گشته است نيلى

بدان سر، جمله آن جور و ستمها

بيابان گردى و درد و المها

بيان كرد و بگفت : اى شاه محشر

تو بر گو كى بريدت سر ز پيكر

مرا در خردسالى در بدر كرد

اسير و دستگير و بى پدر كرد

همى گفت و سر شاهش در آغوش

به ناگه گشت از گفتار خاموش

پريد از اين جهان و در جنان شد

در آغوش بتولش آشيان شد

خديو بانوان دريافت آن حال

كه پر زد ز آشيان آن بى پر و بال

به بالينش نشست آن غم رسيده

به گرد او زنان داغديده

فغان برداشتندى از دل تنگ

به آه و ناله گشتندى هماهنگ

از اين غم شد به آل الله اطهار

دوباره كربلا از نو نمودار

*******************************************

بعضى گفته اند و شايد اتفاق افتاده باشد كه در شب دفن آن دختر مظلومه اهل بيت اطهار عليه السلام ، جناب ام كلثوم عليه السلام را ديدند كه قرار و آرام ندارد و با ناله و ندبه به دور خرابه مى گردد و هر چه تسلى مى دهند آرام نمى يابد. از علت اين بيقرارى پرسيدند، گفت : شب گذشته اين مظلومه در سينه من بود، چون بيدار شدم ديدم كه به شدت گريه مى كند و آرام نمى گيرد، از سببش پرسيدم ، گفت : عمه جان ، آيا در اين شهر مانند من كسى يتيم و اسير و دربدر مى باشد؟ عمه جان ، مگر اينها ما را مسلمان نمى دانند، به چه جهت آب و نان را از ما مضايقه مى نمايند و طعام به ما يتيمان نمى دهند؟ اين مصيبت مرا به گريه آورده و طاقت خوابيدن ندارم .

بپيچ اى قلم قصه شهر شام

كه شد صبح عالم ز غصه چو شام

تو شيخا نمودى قيامت پديد

به مردم عيان گشته يوم الوعيد

ز فرط بكا بر حسين شهيد

چو يعقوب شد چشم خلقى سفيد

*******************************************

ستاره درخشان شام پدر را در خواب مى بيند 

صاحب ((مصباح الحرمين ))  مى نويسد: طفل سه ساله امام حسين عليه السلام شبى از شبها پدر را در عالم رويا ديد و از ديدارش شاد گرديد و در ظل مرحمتش آرميد و فلك ستيزه جو، اين وع استراحت را براى آن صغيره نتوانست ببيند. چون آن محترمه از خواب بيدار شد پدر خود را نديد. شروع به گريه كردن كرد. هر چه اهل بيت عليه السلام او را تسلى دادند آرام نشد. سبب گريه از او پرسيدند، آن مظلومه در جواب گفت : اين ابى ابتونى بوالدى و قره عينى يعنى كجاست پدر من ، بياوريد پدر مرا و نور چشم مرا. پس آن مصيبت زدگان دانستند كه آن يتيم پدر را در خواب ديده است ، هر چند تسلى دادند آرام نشد. خود اهل بيت نيز منتظر بهانه براى گريه بودند، لذا گريه سكوت شب را شكست . همه با آن صغيره هماواز شده مشغول گريه و زارى و ناله شدند. پس موهاى خود را پريشان نموده و سيلى بر صورتها مى زدند و خاك خرابه را بر سر خود مى ريختند، و صداى گريه ايشان چنان بلند گرديد كه به گوش يزيد پليد كافر رسيد.

به روايتى ديگر، طاهر بن عبدالله دمشقى گويد: من نديم آن لعين بودم و اكثر شبها براى او صحبت مى كردم و او را مشغول مى نمودم . شبى نزد آن ملعون بودم و قدرى هم از شب گذشته بود، پس به من گفت : اى طاهر! امشب وحشت بر من غالب است و قلبم در تپش افتاده و دلم از غصه و حزن پر شده ، بسيار اندوه و غصه دارم كه حالت نشستن و صحبت كردن ندارم . بيا سر من را در دامن گير و از افعال ناشايسته و گذشت من صحبت من و طاهر گويد: من سر نحس او را در دامن گرفتم . آن لعين به خواب رفت ، و سر نورانى سيدالشهدا عليه السلام در آن وقت در طشت طلا در مقابل ما بود. چون ساعتى گذشت ديدم كه ناگهان پرد گيان حرم محترم امام حسين عليه السلام از خرابه بلند شد. آن لعين در خواب و من در اندوه بودم ، كه آيا چه ظلم و ستم بود كه يزيد بدماب به اولاد بوتراب نمود؟

به طرف طشت نظر كرده ديدم كه از چشمهاى امام حسين عليه السلام اشك جارى شده است ، تعجب كردم ، پس ديدم آن سر انور به قدر چهار ذراع گويا بلند شد و لبهاى مباركش به حركت آمده و آواز اندوهناك و ضعيفى از آن دهان معجز بيان بلند گرديد كه مى گفت : ((اللهم هولا اولادنا و اكبادنا و هولا اصحابنا)) يعنى خداوندا، اينان اولاد و جگر گوشه من هستند و اينها اصحاب منند

طاهر گويد: چون اين حال را از آن حضرت مشاهده كردم وحشت و دهشت بر من غلبه كرد. شروع به گريه كردن كردم . به بالاى عمارت يزيد آمدم كه خرابه در پشت آن عمارت بود، خيال مى كردم شايد يكى از اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله فوت شده ، كه مرگ او باعث اين همه ناله وندبه شده است . وقتى بالاى قصر رسيدم ديدم تمامى اهل بيت اطهار عليه السلام طفل صغيرى را در ميان گرفته اند و آن دختر، خاك بر سر مى ريزد و با ناله و فغان مى گويد:

((يا عمتى و يا اخت ابى اين ابى اين ابى )) . يعنى : اى عمه ، واى خواهر پدر بزرگوار من ، كجاست پدر من ؟ كجاست پدر من ؟

آنها را صدا زدم و از ايشان پرسيدم كه چه پيش آمده كه باعث اين همه ناله و گريه شده است ؟ گفتند: اى مرد، طفل صغير سيدالشهدا عليه السلام پدرش ‍ را در خواب ديده ، و اينك بيدار شده و از ما پدر خود را مى خواهد، هر چه به وى تسلى مى دهيم آرام نمى گيرد.

طاهر گويد: بعد از مشاهده اين احوال دردناك ، پيش يزيد برگشتم . ديدم آن بدبخت بيدار شده به طرف آن سر، سر حسين بن على عليه السلام نگاه مى كند، و از كثرت وحشت و دهشت و خوف و خشيت ، مانند برگ بيد بر خود مى لرزد. در آن اثنا سر اطهر آن مولا به طرف يزيد متوجه شده فرمود: اى پسر معاويه ، من در حق تو چه بدى كرده بودم كه تو با من اين ستم و ظلم نمودى و اهل بيتم را در خرابه جا دادى ؟

((ثم توجه الراس الشريف الى الله الخبير اللطيف و قال : اللهم انتقم منه بما عامل بى و ظلمنى و اهلى (و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون ))

يعنى سر مبارك شريف آن حضرت به سوى خداوند خبير و لطيف توجه نموده و گفت : خداوندا، از يزيد به كيفر رفتارى كه با من كرده و به من و اهل بيت من ظلم نموده انتقام بگير.

وقتى يزيد اين را شنيد بدنش به لرزه در آمد و نزديك بود كه بندهايش از يكديگر بگسلد.

پس از من سبب گريه اهل بيت عليه السلام را پرسيد و سر آن حضرت را به خرابه نزد آن صغيره فرستاد و گفت : سر را نزد آن صغيره بگذاريد، باشد كه با ديدن آن تسلى يابد. ملازمان يزيد سر حضرت سيدالشهدا عليه السلام را برداشته به در خرابه آمدند. چون اهل بيت دانستند كه سر امام حسين عليه السلام را آورده اند، تماما به استقبال آن سر شتافتند و سر امام حسين عليه السلام را از ايشان گرفته و اساس ماتم را از سر گرفتند، بويژه زينب كبرى عليه السلام كه پروانه وار به دور آن شمع محفل نبوت مى گرديد. پس ‍ چون نظر آن صغيره بر سر مبارك افتاد پرسيد: ((ما هذا الراس ؟)) اين سر كيست ؟ گفتند: ((هذاراس ابيك )) اين ، سر مبارك پدر توست . پس آن مظلومه آن سر مبارك را از طشت برداشت و در برگرفت و شروع به گريستن نمود و گفت : پدر جان ، كاش من فداى تو مى شدم ، كاش قبل از امروز كور و نابينا بودم ، و كاش مى مردم و در زير خاك مى بودم و نمى ديدم محاسن مبارك تو به خون خضاب شده است . پس اين مظلومه دهان خود را بر دهان پدر بزرگوار خود گذاشت و آن قدر گريست كه بيهوش شد.

چون اهل بيت عليه السلام آن صغيره را حركت دادند، ديدند كه روح مقدسش از دنيا مفارقت كرده و در آشيان قدس در كناره جده اش فاطمه زهرا عليه السلام آرميده است .

چون آن بى كسان اين وضع را ديدند، صدا به گريه و زارى بلند كردند، و عزاى غم و زارى را تجديد نمودند

آن دخترى كه در خرابه شام از دنيا رحلت فرموده و شايد اسم شريفش رقيه عليه السلام بوده ، و از صباياى خود حضرت سيدالشهدا عليه السلام بوده چون مزارى كه در خرابه شام است منسوب به اين مخدره و معروف به مزارست رقيه عليه السلام است

......................................................

چه با آن نوگل بستان زهرا عليه السلام شد، خدا داند

كه رفت از هوش و شد مدفون و آنجا بسترى دارد

حسين بن على عليه السلام در شام ويران دخترى دارد

به كنج شام ويران دختر نيك اخترى دارد

عزيزى ، دلبرى ، شيرين زبانى ، ماه رخسارى

لطيفى ، نازنينى ، گلرخى ، مه پيكرى دارد

به كنج شام و در يك خانه تاريك و ويرانه

در اين ويران سرا گنجى و گنجش گوهرى دارد

سه ساله دختر مظلومه سلطان مظلومان

((رقيه )) رو در آنجا بين چه عالى محضرى دارد

اگر صحن و رواق او ندارد ظاهرا وسعت

ولى اين جاى كوچك در نظر زيب و فرى دارد

چو دربار سلاطين معظم آن همايون فر

به دربار همايونش كتاب و دفترى دارد

ز يك سو جمع باشد گرد هم قنداق و گهواره

به سمت ديگرى كاخ رفيعش منبرى دارد

شهادت مى دهند قنداقه و گهواره بر خرديش

دهد منبر گواهى كو مقام اكبرى دارد

به دقت گر ببينى آستان اقدس او را

گواهى مى دهى كه آنجا رواق منظرى دارد

ضريح و بارگاه قدسى آن دختر والا

به چشم اهل معنى ، معنى والاترى دارد

ولى اين دختر مظلومه هم در شام بدفرجام

ز جور شام ويران سرنوشت ديگرى دارد

ز دشت كربلا و كوفه آمد شام و در اين جا

چه آمد بر سر او، قصه حزن آورى دارد

شبى مى پرسد از عمه كه بابايم كجا رفته ؟

سفر هر چند طولانى است ، آن هم آخرى دارد

چو از زينب جواب مثبتى نشنيد آن دختر

ز آه و شيونش آن شب خرابه محشرى دارد

يزيد دون چو بشنيد اين غريو از خواب شد بيدار

بگفتا: چيست اين غوغا كه بر جان اخگرى دارد؟

جوابش داد حاجب كاين هياهو از اسيران است

نوا از دخترى باشد كه حال مضطرى دارد

پدر مى خواهد و از دورى او مى كند شيون

ز فرط غصه و غم جسم زرد و لاغرى دارد

چه با آن نوگل بستان زهرا شد، خدا داند

كه رفت از هوش و شد مدفون و آنجا بسترى دارد

يزيد و بارگاه قدرتش برچيده شد از بيخ

عمل چون بد بود بى شبهه و شك كيفرى دارد

بريزد (پيروى ) از پرده دل خون و مى نالد

ز فقدان ((رقيه )) در دل خود آذرى دارد

...................................

پشيماني يزيدازرفتارخود

يزيد، جنايت را به گردن امراى لشگر انداخت !

فضاحت فاجعه كربلا به حدّى رسيد كه يزيد (لعين ) امراى لشگر نينوا را احضار نمود. شبث بن ربعى ، مصائب بن وهيبه ، شمر بن ذى الجوشن ، سنان بن انس ، خولى بن يزيد، قيس بن ربيع و چند تن ديگر نزد وى حاضر شدند. وى نخست متوجّه شبث بن ربعى شد و گفت : تو كشتى حسين عليه السلام را؟ وى چنين پاسخ داد لعنت خدا بر آن كسى كه حسين عليه السلام را كشت ، من او را نكشتم .

يزيد گفت : پس قاتل حسين عليه السلام كيست ؟! گفت : مصائب . يزيد او را مورد خطاب قرار داده همان سؤ ال را تكرار كرد، و همان جواب را شنيد. به همان ترتيب همه امرا را مورد پرخاش و سؤ ال قرار داد، و همه شديدا انكار نمودند، تا نوبت به خولى رسيد. وى در جواب متحيّر مانده بود و همه سرهنگان با حالت وحشت و نگرانى چشم به صورت او دوخته بودند و در فكر جواب قاطع بودند. يك مرتبه همه گفتند قاتل حسين قيس بن ربيع بود.

يزيد با سخنان درشت خود به وى حمله كرد و گفت : تو كشتى حسين را؟! قيس در جواب گفت : من قاتل اصلى را خوب مى شناسم ولى بدون امان از طرف امير نخواهم گفت . يزيد به وى امان داد. سپس چنين گفت : اى امير، قاتل حسين آن كسى است كه پرچم جنگ را برافراشت و سپاه را فوج فوج به جنگ او روانه ساخت . يزيد گفت : آن كس كدام است ؟

قيس در جواب وى گفت : اى امير، تو كشتى حسين را! يزيد از جاى برخاست و به سراى خويش رفت و سر حسين را به طشت طلا گذاشت و در پارچه اى پيچيد و در حجره مخصوص خود نگاه داشت . پس از آن همى به صورت خود لطمه مى زد و مى گفت : (مالى و قتل الحسين ): من چه كارى داشتم به كشتن حسين .

ملا حسين كاشفى در روضه الشهداء چنين آورده كه امام زين العابدين عليه السلام از يزيد خواست قاتل پدر او را به وى تحويل دهد تا قصاص ‍ نمايد. قاتلان سيّدالشهدا همگى اين عمل را به گردن ديگرى مى انداختند تا نوبت به شمر رسيد، و او هم يزيد را متّهم نمود.

............................

آنگاه حضرت زینب نزد یزید رفت و خواست كه برای حسین عزاداری كنند یزید اجازه داد و آنها را در دارالحجاره منزل داد و 7 روز در آنجا مجلس سوگواری برپا نمودند و هر زوز زنان شامی تعداد بیشتری می شد در شركت در این مجلس. جمعیت بحدی رسید كه مردم شام قصد كردند بر خانه یزید هجوم ببرند و او را بكشند كه مروان حكم كه آنموقع در شام حضور داشت از این توطئه مطلع شد و به یزید گفت كه مصلحت نیست كه اهل بیت امام  حسین (ع) را در شام نگهداری ، آنها را به حجاز بفرست و یزید هم وسائل سفر را آماده كرد و آنها را به مدینه فرستاد.

طبری در کتاب تاریخ خود می‏نویسد: زنان اهل بیت از منزل یزد خارج نشدند، مگر آن که دیگر زنان برای سوگواری به منزل او رفتند، و هیچ زنی از آل ابی‏سفیان باقی نماند مگر آن که به نزد آنان آمد و در آن جا اقامه عزا کرد. عزاداری اهل‏بیت در کاخ یزید و دارالاماره، چنان تأثیر گذاشت که مردم تصمیم گرفتند به خانه یزید ریخته و او را بکشند.

.........................

زینب چنان افكار عمومى را روشن كرده بود كه زنان آل ابى سفیان با دیده هاى گریان ، در حالى كه ضجه و شیون مى كردند به استقبال خاندان رسول خدا آمده و بر دست هاى آنان بوسه مى زدند، این روش سه روز ادامه داشت . زینب رهبر انقلابى است كه تمامى زنان بنى امیه را در مجلس یزید وادار به شورش علیه یزید كرد و او را رسوا ساخت.

برنامه انقلابى زینب چنان اثر بخشید كه یزید موقعیت خود را در مخاطره دید و در هر جا و هر وقت مى توانست در مورد شهادت حسین علیه السلام و یارانش خود را تبرئه مى كرد و گناه را به گردن عبیدالله زیاد مى افكند.

یزید مى گفت : خدا لعنت كند پسر مرجانه را، به خدا سوگند، اگر من با حسین رو به رو مى شدم هر چه از من مى خواست ، از او دریغ نمى كردم و جلو مرگ او را مى گرفتم ، اگر چه به قیمت یكى از فرزندانم تمام مى شد

 

.........................

اهل بیت از اسیرى بیرون آمدند و به دستور خلیفه غاصب به دار الخلافه منتقل شدند و آن جا مورد احترام و تكریم اهالى دمشق قرار گرفتند، و چنان كه طبرى مى نویسد :

زنان خاندان معاویه بدون استثنا براى تسلیت نزد بانوان بنى هاشم آمدند و بر امام علیه السلام سوگوار و عزادار شدند و سه روز در كاخ خلیفه براى شهیدان بنى هاشم مجلس سوگوارى برقرار بود و یزید نهار و شام را جز با حضور امام چهارم علیه السلام صرف نمى كرد. در یكى از همین روزها بود كه یكى از پسران صغیر امام حسن یا امام حسین علیه السلام همراه امام چهارم حاضر شده بود، و یزید ضمن صحبت به او گفت : با پسر من خالد كشتى مى گیرى ؟ گفت : نه مگر آن كه كاردى به من دهى و كاردى به او دهى و آن گاه با هم جنگ مى كنیم .

یزید را این شجاعت و صراحت لهجه آن هم از پسرى كوچك كه آن همه پیش آمدهاى ناگوار دیده است بسیار خوش آمد و او را سخت در آغوش ‍ كشید سخنى گفت كه معناى آن به فارسى این است : شیر را بچه همى ماند بود نعمان بن بشیر دستور یافت كه وسایل بازگشت اهل بیت را فراهم سازد و مردى امین و درست كار با ایشان همراه كند و به گفته شیخ مفید (رحمه الله ) خود نیز در خدمت ایشان برود.

.......................

وقتي مردم اسراي كربلا را شناختند و به عظمت مقام آنان پي بردند، از كردار يزيد بدشان آمد و او را لعن كردند و دشنام دادند و روي به اهل بيت آوردند. چون يزيد چنين ديد خواست خود را از خون حسين بركنار دارد لذا قتل امام را به گردن ابن زياد گذاشت و او را بر اين كردار لعن كرد... سپس يزيد نعمان بن شبير يكي از اصحاب رسول خدا(ص) را خواست و به او دستور داد كه اهل بيت را آماده سفر به سوي مدينه كند. با دستور يزيد اسيران خاندان حسين(ع) را به وطنشان، مدينه الرسول برگرداندند.

.......................

یزید به اهل بیت پیامبر گفت : اگر مایل هستید در شام نزد ما بمانید و اگر نمى خواهید به مدینه بروید.

امام سجاد فرمود: مى خواهیم به مدینه باز گردیم.

بعد از تصمیم حضرت ، پسر معاویه مقدارى مال و منال تهیه كرده به اهل بیت عرض مى كند :

خذوا هذا المال عوض ما اصابكم این اموال را بگیرید در برابر آن مصیبت هایى كه به شما رسیده است .

ام كلثوم در پاسخ فرمود: اى یزید! چقدر بى حیا و بى شرمى ، اهل بیت ما را و برادران مرا مى كشى و در عوض آن به ما مال مى دهى ؟ ما اموال غارت شده خود را مى خواهیم.

……………………

چون مردم شام بر قتل حضرت سیدالشهداء و مظلومیت اهل بیت او و ظلم یزید مطلّع شدند و مصائب اهل بیت پیغمبر را بدانستند آثار کراهت و مصیبت از دیدار ایشان ظاهر گردید.

یزید لعین این معنی را تفرّس کرد پیوسته می خواست که ذمّت خود را از قتل حضرت حسین (ع) بری دارد و این کار را به گردن پسر مرجانه گذارد

و نیز با اهل بیت بنای رفق و مدارا نهاد و در پی آن بود که التیام جراحات ایشان را تدبیر کند لاجرم روزی روی با حضرت سجّاد (ع) کرد و گفت : حاجات خود را مکشوف دار که سه حاجت شما بر آورده می شود.

حضرت فرمود: حاجت اوّل من آنکه سر سید و مولای من و پدر من حسین علیه السّلام را به من دهی تا اورا زیارت کنم و از او توشه بردارم و وداع بازپسین گویم .

دوّم آنکه حکم کنی تا هر چه از ما به غارت برده اند به ما ردّ کنند.

سوّم آنکه اگر قصد قتل من داری شخصی امین همراه اهل بیت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلّم کنی تا ایشان را به حرم جدّشان برساند.

یزید لعین گفت : امّا دیدار سر پدر هرگز از برای تو میسر نخواهد شد، و امّا کشتن ترا پس من عفو کردم و از تو گذشتم و زنان را جز تو کسی به مدینه نخواهد برد،

و امّا آنچه از شما به غارت ربوده شده من از مال خود به اضعاف قیمت آن عوض می دهم . حضرت فرمود: ما از مال تو بهره نخواسته ایم مال تو از برای تو باشد،

ما اموال خویش را خواسته ایم از بهر آنکه بافته فاطمه دختر محمّد و مقنعه و گلوبند و پیراهن او در میان آنها بوده .

یزید امر کرد تا آن اموال منهوبه را به دست آوردند و ردّ کردند، و دویست دینار هم به زیاده از مال خود داد، حضرت آن زر را بگرفت و بر مردم فقراء و مساکین قسمت کرد.

و علاّمه مجلسی و دیگران نقل کرده اند که یزید اهل بیت رسالت را طلبید و ایشان را میان ماندن در شام با حرمت و کرامت و برگشتن به سوی مدینه با صحّت و سلامت مخیر گردانید،

گفتند اوّل می خواهیم ما را رخصت دهی که به ماتم و تعزیه آن امام مظلوم قیام نمائیم ، گفت آنچه خواهید بکنید،

خانه ای برای ایشان مقرّر کرد و ایشان جامه های سیاه پوشیدند و هر که در شام بود از قریش و بنی هاشم در ماتم و زاری و تعزیت و سوگواری با ایشان موافقت کردند

و تا هفت روز بر آن جناب ندبه و نوحه و زاری کردند و در روز هشتم ایشان را طلبید نوازش و عذر خواهی نمود و تکلیف ماندن شام کرد، چون قبول نکردند محملهای مزین برای ایشان ترتیب داده و اموال برای خرج ایشان حاضر کرد

و گفت اینها عوض آنچه به شما واقع شده . جناب امّ کلثوم فرمود: ای یزید! چه بسیار کم حیائی ، برادران و اهل بیت مرا کشته ای که جمیع دنیا برابر یک موی ایشان نمی شود و می گوئی اینها عوض آنچه من کرده ام .

امام سجاد علیه السلام حاجات خود را بیان كرد، یزید گفت : اى خواهر حسین آیا حاجت و مقصدى دارى تا تمام را برآورم ؟

فرمود: اى پسر آزاد شدگان ، سه چیز خواهم : عمامه جدم و مقنعه مادرم و پیراهن برادرم ، تمام اینها بر یزید حجت است كه به او مى فهماند تو دختر پیغمبر و دختر زهرا و خواهر امام را اسیر كرده اى و مى خواهى به او چیزى بدهى. یزید لعین گفت : اما عمامه و مقنعه را گرفتم و براى تیمن و تبرك در خزانه ام نهادم ، اما پیراهن را تاكنون ندیده ام و ندانم نزد كیست؟

شگفتا! كه عمامه رسول خدا صلى الله علیه و آله را براى تبرك به خزینه مى گذارد ولى پسرش را شهید مى كند.

پیراهن با دسترنج حضرت زهرا سلام الله علیها :

فرمود: اى یزید، آگاه باش در اوان طفولیت روزى خدمت فاطمه زهرا علیه السلام بودم ، نخ این پیراهن را مى ریسید و گریه مى كرد، سبب پرسیدم ؟ فرمود: دخترم ، جبرئیل از خداى جلیل خبر شهادت برادرت حسین را به پیغمبر صلى الله علیه و آله آورده كه در زمین كربلا با بدن چاك چاك برهنه خواهند ماند. این نخلها را مى ریسم كه براى نور چشمم پیرهنى ترتیب دهم بلكه اندام پر جراحتش در بیابان عریان نماند.

اى یزید! روز عاشورا برادرم این پیراهن را بر تن كرد. شمر آن را غارت كرد باید آن را به من باز دهند تا ببوسم و ببویم وسینه ام (از دسترنج مادر و بوى برادرم) شفا یابد.

یزید حكم موكد كرد تا آن غارت شده ها را بیاورند.

قیامت آن وقتى شد كه چشم بانوان داغدیده به لباس جوانان و برادران افتاد هر یك ناله جان سوز از دل كشیدند خصوصا آن وقتى كه چشمشان به پیراهن خون آلود سوراخ شده سرور عالمیان امام حسین علیه السلام افتاد. خدا مى داند چه شورشى برپا شد

..................................................................................................................

كاروان اسيران كربلا از شام تا مدينه

پس نعمان بن بشیر را که از اصحاب رسول خدا بود طلب کرد و گفت تجهیز سفر کن و اسباب سفر از هر چه لازم است

برای این زنها مهیا کن ، و از اهل شام مردی را که به امانت و دیانت و صلاح و سداد موسوم باشد با جمعی از لشکر به جهت حفظ و حراست اهل بیت و ملازمت خدمت ایشان برگمار و ایشان را به جانب مدینه حرکت ده .

پس به روایت شیخ مفید یزید حضرت سید سجّاد (ع) را طلبید در مجلس خلوتی و گفت : خداوند لعنت کند پسر مرجانه را، به خدا قسم ! اگر من در نزد پدرت حاضر بودم آنچه از من طلب می نمود عطا می کردم

و به هر چه ممکن بود مرگ را از او دفع می دادم و نمی گذاشتم که کشته شود لکن قضای خدا باید جاری شود،

اکنون از برای برآوردن حاجت تو حاضرم به هر چه خواهی از مدینه برای من بنویس تا حاجت تورا برآورم ،

پس امر کرد که آن حضرت را جامه دادند و اهل بیت را کسوة پوشانیدند و با نعمان بن بشیر، رسولی روانه کرد و وصیت کرد که شب ایشان را کوچ دهند،

در همه جا اهل بیت از پیش روی روان باشند و لشکر در عقب باشند به اندازه ای که اهل بیت از نظر نیفتند و در منازل از ایشان دور شوند و در اطراف ایشان متفرّق شوند به منزله نگاهبانان

و اگر در بین راه یکی از ایشان را وضوئی یا حاجتی باشد برای رفع حاجت پیاده شود همگان باز ایستند تا حاجت خود را بپردازد و بر نشیند و چنان کار کنند

که خدمتکاران و حارسان کنند تا هنگامی که وارد مدینه شوند، پس آن مرد به وصیت یزید عمل نمود و اهل بیت عصمت علیهماالسّلام را به آرامی و مدارا کوچ می داد و از هر جهت مراعات ایشان می نمود تا به مدینه رسانید.

و قرمانی در ( اخبار الدُّول ) نقل کرده که نعمان بن بشیر با سی نفر، اهل بیت را حرکت دادند به همان طریق که یزید دستور داده بود تا به مدینه رسیدند.

پس فاطمه بنت امیر المؤ منین به خواهرش جناب زینب گفت که این مرد به ما احسان کرد آیا میل دارید که ما در عوض احسان او چیزی به او بدهیم ؟

جناب زینب فرمود که ما چیزی نداریم به او عطا کنیم جز حُلّی خود، پس بیرون کردند دست برنجن و دوبازو بندی که با ایشان بود و برای نعمان فرستادند

و عذر خواهی از کمی آن نمودند. او ردّ کرد جمیع را و گفت : اگر این کار را من برای دنیا کرده بودم همین ها مرا کافی بود و بدان خشنود بودم ، ولکن واللّه من احسان نکردم به شما مگر برای خدا و قرابت شما با حضرت رسول (ص).

بهر حال پس از هفت روز كه اهل بيت در شام بودند، به دستور يزيد نعمان بن بشير  وسائل سفر آنان را فراهم نمود و به همراهى مردى امين آنان را روانه مدينه منوره كرد .

در هنگام حركت، يزيد امام سجاد عليه السلام را فرا خواند تا با او وداع كند، و گفت: خدا پسر مرجانه را لعنت كند! اگر من با پدرت حسين ملاقات كرده بودم، هر خواسته‏اى كه داشت، مى‏پذيرفتم! و كشته شدن را به هر نحوى كه بود، گرچه بعضى از فرزندانم كشته مى‏شدند از او دور مى‏كردم! ولى همانگونه كه ديدى شهادت او قضاى الهى بود! ! چون به وطن رفتى و در آنجا استقرار يافتى، پيوسته با من مكاتبه كن و حاجات و خواسته‏هاى خود را براى من بنويس! آنگاه دوباره نعمان بن بشير را خواست و براى رعايت حال و حفظ آبروى اهل بيت به او سفارش كرد كه شبها اهل بيت را حركت دهد و در پيشاپيش آنان خود حركت كند و اگر على بن الحسين را در بين راه حاجتى باشد برآورده سازد؛ و نيز سى سوار در خدمت ايشان مأمور ساخت؛ و به روايتى خود نعمان بن بشير را و به قولى بشير بن حذلم را با آنان همراه كرد .

و همانگونه كه يزيد سفارش كرده بود به آهستگى و مدارا طى مسافت كردند و به هنگام حركت، فرستادگان يزيد بسان نگهبانان گرداگرد آنان را مى‏گرفتند، و چون در مكانى فرود مى‏آمدند از اطراف آنان دور مى‏شدند كه به آسانى بتوانند وضو سازند.

.........................

بازماندگان کاروان شهادت را پس از عاشورا به اسارت گرفته به کوفه سپس به شام بردند

. اسیران تعدادی از دودمان پیامبر (ص) بودند . برخی هم همسران یا فرزندان شهدای دیگر کربلا . زنان بنی هاشم به شام برده شدند و از آنجا به مدینه باز گشتند .

برخی از زنان غیر بنی هاشم بخاطر وساطت بستگان خود از اسارت رها شده در کوفه ماندگار شدند و به قبیله خود پیوستند . در منابع تاریخی و تعبیرات روایی و اشعار از آنان بنام سبایا و اساری یاد شده است .

به اسیری گرفتن افرادی از اهل بیت (ع) هم بر خلاف مقررات جنگ های اسلامی بود هم جسارت و توهین به رسول الله (ص) به شمار می آمد . اما امویان بر اساس کینه ای که از عترت پیامبر خدا داشتند چنان کردند . این گستاخی در حق عترت پیامبر خدا ریشه در همان سقیفه و زیر پا گذاشتن سخن آن حضرت داشت .

حضرت زینب و حضرت سجاد (ع) دو چهره بارز آن جمع بودند و با نطق ها و خطابه های خویش امویان را رسوا و شهدای کربلا را معرفی کردند .

اسامی اسرا از اهل بیت (ع) و دیگران

 ( طبق آنچه در منتخب التواریخ آمده است ) چنین است :

1- امام زین العابدین (ع)

2- امام محمد باقر (ع) چهار ساله

3- محمد بن حسین بن علی

4- عمر بن حسین

5- حسن بن حسین

6- زیدبن الحسن المجتبی

7- عمربن الحسن المجتبی که مجروح شد و به کوفه بردند .

8- محمد بن عمربن الحسن المجتبی .

اما از بانوان :

1- زینب کبری (ع)

2- ام کلثوم : دختر امیر المومنین (ع) و خواهر زینب و حسین (ع) . وی در سال های اواخر عمر پیامبر خدا (ص) به دنیا آمد . زنی با فضیلت ، فصیح ، سخنور و دانا بود . نامش را زینب صغری هم گفته اند . وی در طول زندگی شاهد شهادت مظلومانه عترت پیامبر بود . در سال 61 هجری نیز در رکاب سید الشهدا به کربلا آمد و پس از عاشورا ، در مدت اسارت نیز با سخنانش عترت رسول خدا را معرفی و ستم های حکام را افشا می کرد . از جمله وقتی کاروان اسیران را به کوفه وارد کردند ، در جمع انبوه حاضران ، ام کلثوم به مردم دستور سکوت داد . چون نفس ها آرام گرفت و همه ساکت شدند به سخن پرداخت و کوفیان را به خاطر سستی در یاری امام و آلودن دست به خون سیدالشهدا (ع) ملامت کرد . در ایام حضور در دمشق نیز هرگز در بیان حقایق و افشای جنایات امویان کوتاهی نکرد . پس از بازگشت اهل بیت به مدینه نیز ، ام کلثوم از کسانی بود که گزارش این سفر خونین را به مردم می داد .

3- فاطمه

4- رقیه : دختر سه چهار ساله امام حسین (ع) که در سفر کربلا همراه اسرای اهل بیت بودده و در شام ، شبی پدر را به خواب دید و پس از بیدار شدن بسیار گریست و بی تابی کرد و پدر را خواست . خبر به یزید رسید . به دستور او سر امام حسین (ع) را نزد او بردند و او از این منظره بیشتر ناراحت و رنجور شد و همان روز ها در خرابه شام ( که محل اقامت موقت اهل بیت بود ) جان داد . محل دفن او یک بازارچه قدیمی و با فاصله از مسجد اموی در دمشق قرار داد و چندین بار تعمیر شده است ، آخرین تعمیر و توسعه در سال 1364 شمسی از سوی ایران آغاز شد و پس از چند سال به پایان رسید .

5- صفیه

6- ام هانی ( این شش نفر از دختران علی (ع) بودند )

7- فاطمه دختر امام حسین (ع)

8- سکینه دختر امام حسین (ع) دختری که می گویند در خرابه شام جان داد .

9- رباب همسر امام حسین : رباب دختر امرء القیس ، همسر سید الشهدا (ع) و مادر سکینه و علی اصغر ( عبد الله ) . او در کربلا حضور داشت و همراه اسیران به شام رفت ، سپس به مدینه بازگشت و مدت یکسال برای سیدالشهدا (ع) عزاداری کرد و مرثیه هایی هم در سوگ آن حضرت سرود .

10- شاه زنان همسر امام سجاد (ع)

11- مادر محسن فرزند سید الشهدا (ع) ( این فرزند در راه شام سقط شد )

12- دختر مسلم بن عقیل

13- فضه کنیز فاطمه (ع)

14- یکی از کنیزان امام حسین (ع)

15- مادر وهب بن عبدالله : وی دختر عبد و همسر عبدالله بن عمیر کلبی از طایفه بنی علیم بود . چون شوهرش تصمیم گرفت از کوفه به یاری امام حسین (ع) بیرون آید ، ام وهب نیز اصرار کرد تا او را هم با خود ببرد . شبانه به یاران حسین (ع) پیوستند . روز عاشورا وقتی شوهرش عبدالله بن عمیر به میدان رفت ، او نیز چوبی به دست گرفت و به میدان شتافت ولی امام حسین (ع) مانع او شد و فرمود : بر زنان جهاد نیست

16- ام خلف : همسر مسلم بن عوسجه از زنان برجسته شیعه که در کربلا از یاران حضرت سید الشهدا (ع) بود پس از شهادت مسلم بن عوسجه ، پسرش خلف آماده جنگ شد . امام حسین (ع) از او خواست تا به سرپرستی مادرش بپردازد . ولی مادرش او را تشویق به جنگ کرد و گفت :

جز با یاری پسر پیغمبر از تو راضی نخواهم شد . خلف پس از نبردی دلیرانه به شهادت رسید . پس از شهادتش ، سر او را به طرف مادرش پرتاب کردند . او هم سر را برداشته ، بوسید و گرسیت .

...........................

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

شعري براي اربعين ارباب اباعبدالله عليه السلام سروده شده توسط باقري پور

 

اي حسين جان اي حسين جان   اي حسين جان اي حسين جان

اي حسين جان اي حسين جان   اي حسين جان اي حسين جان

اريعين كربلاشد كربلاماتم سراشد        اهلبيت مصطفي دركربلا اندرعزا شد

اربعين آمد بسر رنج وعناها     بازگشت ازشام غم غم مبتلاها

اهلبيت ازشام ويران بازگشتند   گشت پايان محنت ورنج وبلاها

اي حسين جان اي حسين جان   اي حسين جان اي حسين جان

چون رسيدند كربلا ازشام ويران         جملگي درآن بيابان مات وحيران

ازشترها شدپياده كودك وزن    شدبلندآه وفغان بربام كيوان

اي حسين جان اي حسين جان   اي حسين جان اي حسين جان

زينب آمدبرسرِ قبرِشهيدان       گفت اينك آمدم من اي حسين جان

همره زين العبادوكودكانت       بازگشتم من كنون ازشام ويران

اي حسين جان اي حسين جان   اي حسين جان اي حسين جان

من گزارش ميدهم اينك شمارا   من بديدم كوفه وشام بلارا

درميان طشت زرديدم سرِتو     من بديدم راسهابرنيزه هارا

اي حسين جان اي حسين جان   اي حسين جان اي حسين جان

تازيانه،كعب ني،بس خورده ام من       زان ستمها من كنون آزرده ام من

من چگويم كه چه ديدم من چهارا        همره خوديك نشام آورده ام من

اي حسين جان اي حسين جان   اي حسين جان اي حسين جان

من بفرمان توآرام وخموشم     صبروحلم وبردباري شدسروشم

همچومادرتازيانه خورده ام من يك نشان ازكعب ني باشدبدوشم

اي حسين جان اي حسين جان   اي حسين جان اي حسين جان

اي برادرديده ام شام بلارا       فتح كردم پايگاه اشقيارا

شام راويرانه كردم بازگشتم     اهل عالم هم شنيدنداين صلارا

اي حسين جان اي حسين جان   اي حسين جان اي حسين جان

چندروزي گرچه من درشام ماندم        من پيامت رابشام غم رساندم

شديزيدوآل بوسفيان پشيمان    زان پيامي كه به كاخ اوكشاندم

اي حسين جان اي حسين جان   اي حسين جان اي حسين جان

اي برادرميروم اكنون مدينه     دركنارقبرمام بي قرينه

باقري الحمدلله كه شدم من      راحت ازبيدادوظلم جوروكينه

اي حسين جان اي حسين جان   اي حسين جان اي حسين جان

اي حسين جان اي حسين جان   اي حسين جان اي حسين جان

ياحسين و ياحسين ياحسين و ياحسين   ياحسين و ياحسين ياحسين و ياحسين

ياحسين و ياحسين ياحسين و ياحسين   ياحسين و ياحسين ياحسين و ياحسين

حسين حسين ياثارالله   حسين حسين ياثارالله

حسين حسين ياثارالله   حسين حسين ياثارالله

حسين حسين حسين حسين      حسين حسين حسين حسين

حسين حسين حسين حسين      حسين حسين حسين حسين

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

 

اهل بيت عليهم السلام به سفر خود ادامه دادند تا به دو راهى جاده عراق و مدينه رسيدند، چون به اين مكان رسيدند، از امير كاروان خواستند تا آنان را به كربلا ببرد، و او آنان را بسوى كربلا حركت داد، چون به كربلا رسيدند، جابر بن عبد الله انصارى را ديدند كه با تنى چند از بنى هاشم و خاندان پيامبر براى زيارت حسين عليه السلام آمده بودند، همزمان با آنان به كربلا وارد شدند و سخت گريستند و ناله و زارى كردند و بر صورت خود سيلى زده و ناله‏هاى جانسوز سر دادند و زنان روستاهاى مجاور نيز به آنان پيوستند ، زينب عليها السلام در ميان جمع زنان آمد و گريبان چاك زد و با صوتى حزين كه‏دلها را جريحه‏دار مى‏كرد مى‏گفت: «وا اخاه! و احسيناه! و احبيب رسول الله و ابن مكة و منى! و ابن فاطمة الزهراء! و ابن علي المرتضى! آه ثم آه!» پس بيهوش گرديد.

آنگاه ام كلثوم لطمه به صورت زد و با صدايى بلند مى‏گفت: امروز محمد مصطفى و على مرتضى و فاطمه زهرا از دنيا رفته‏اند؛ و ديگر زنان نيز سيلى به صورت زده و گريه و شيون مى‏كردند .

سكينه چون چنين ديد، فرياد زد: وا محمداه! و اجداه! چه سخت است بر تو تحمل آنچه با اهل بيت تو كرده‏اند، آنان را از دم تيغ گذراندند و بعد عريانشان نمودند!

عطيه عوفى مى‏گويد: با جابر بن عبد الله به عزم زيارت قبر حسين عليه السلام بيرون آمدم و چون به كربلا رسيديم جابر نزديك شط فرات رفته و غسل كرد و ردائى همانند شخص محرم بر تن نمود و هميانى را گشود كه در آن بوى خوش بود و خود را معطر كرد و هر گامى كه بر مى‏داشت ذكر خدا مى‏گفت تا نزديك قبر مقدس رسيد و به من گفت: دستم را بر روى قبر بگذار! چون چنين كردم، بر روى قبر از هوش رفت.

من آب بر روى جابر پاشيدم تا به هوش آمد، آنگاه سه مرتبه گفت: يا حسين! سپس گفت: «حبيب لا يجيب حبيبه!» ، و بعد اضافه كرد: چه تمناى جواب دارى كه حسين در خون خود آغشته و بين سر و بدنش جدائى افتاده است! ! و گفت:

فاشهد انك ابن خير النبيين و ابن سيد المؤمنين و ابن حليف التقوى و سليل الهدى و خامس اصحاب الكساء و ابن سيد النقباء و ابن فاطمة سيدة النساء، و مالك لا تكون هكذا و قد غذتك كف سيد المرسلين و ربيت في حجر المتقين و رضعت من ثدي الايمان و فطمت بالاسلام فطبت حيا وطبت ميتا غير ان قلوب المؤمنين غير طيبة لفراقك و لا شاكة في الخيرة لك فعليك سلام الله و رضوانه و اشهد انك مضيت على ما مضى عليه اخوك يحيى بن زكريا.

من گواهى مى‏دهم كه تو فرزند بهترين پيامبران و فرزند بزرگ مؤمنين مى‏باشى، تو فرزند سلاله هدايت و تقوايى و پنجمين نفر از اصحاب كساء و عبايى، تو فرزند بزرگ نقيبان و فرزند فاطمه سيده بانوانى، و چرا چنين نباشد كه دست سيد المرسلين تو را غذا داد و در دامن پرهيزگاران پرورش يافتى و از پستان ايمان شير خوردى و پاك زيستى و پاك از دنيا رفتى و دلهاى مؤمنان را از فراق خود اندوهگين كردى پس سلام و رضوان خدا بر تو باد، تو بر همان طريقه رفتى كه برادرت يحيى بن زكريا شهيد گشت.

آنگاه چشمش را به اطراف قبر گردانيد و گفت:

السلام عليك ايتها الارواح التي حلت بفناء الحسين و اناخت برحله، اشهد انكم اقمتم الصلوة و آتيتم الزكوة و امرتم بالمعروف و نهيتم عن المنكر و جاهدتم الملحدين و عبدتم الله حتى اتاكم اليقين.

سلام بر شما اى ارواحى كه در كنار حسين نزول كرده و آرميديد، گواهى مى‏دهم كه شما نماز را بپا داشته و زكوة را ادا نموده و به معروف امر و از منكر نهى كرديد، و با ملحدين و كفار مبارزه و جهاد كرده، و خدا را تا هنگام مردن عبادت نموديد.

و اضافه نمود: به آن خدائى كه پيامبر را به حق مبعوث كرد ما در آنچه شما شهدا در آن وارد شده‏ايد شريك هستيم.

عطيه مى‏گويد: به جابر گفتم: ما كارى نكرديم! اينان شهيد شده‏اند.گفت: اى عطيه! از حبيبم رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى‏فرمود: «من احب قوما حشر معهم و من احب عمل قوم اشرك في عملهم»  «هر كه گروهى را دوست داشته باشد با همانان محشور گردد، و هر كه عمل جماعتى را دوست داشته باشد در عمل آنها شريك خواهد بود» .

 

اربعين و اختلاف اقوال

در تاريخ حبيب السير آمده است: يزيد بن معاويه سرهاى مقدس شهدا را در اختيار على بن الحسين عليه السلام قرار داد، و آن بزرگوار در روز بيستم ماه صفر آن سرها را به بدنهاى پاكشان ملحق نمود و آنگاه عازم مدينه طيبه گرديد .

ابو ريحان بيرونى در آثار الباقيه گفته است: در روز بيستم ماه صفر، سر مقدس حسين عليه السلام به بدن مطهرش باز گردانيده و دفن شد به هنگامى كه اهل بيت امام حسين عليه السلام بعد از بازگشت از شام در روز اربعين جهت زيارت آمده بودند .

سيد ابن طاووس در اقبال مى‏گويد: چگونه روز بيستم ماه صفر، روز اربعين است در حالى كه حسين صلوات الله عليه روز دهم محرم به شهادت رسيد، بنابر اين اربعين، روز نوزدهم ماه صفر بايد باشد .

آنگاه سيد مى‏گويد: محتمل است ماه محرم سال 61 كم بوده است، يعنى 29 روز بوده كه طبعا بيستم ماه صفر، روز اربعين است، و احتمال دارد كه ماه محرم تمام بوده ولى چون امام حسين عليه السلام در پايان روز عاشورا شهيد گرديده لذا روز عاشورا را به حساب نياورده‏اند .و در مصباح آمده است: حرم حسين عليه السلام در روز بيستم ماه صفر بهمراه على بن الحسين به مدينه رسيدند، و شيخ مفيد همين قول را اختيار كرده است، و در غير مصباح آمده است كه ايشان در روز بيستم ماه صفر بعد از مراجعت از شام به كربلا رسيدند .

همانگونه كه در نقلهاى ذكر شده مشهود است اهل بيت عليهم السلام در همان سالى كه حادثه كربلا رخ داد ـ سال 61 ـ پس از مراجعت از شام و در روز اربعين به كربلا آمدند، و يا اينكه در سنه 62 يعنى يك سال بعد از شهادت رهسپار كربلا شده‏اند؛ و ما در اينجا به صورت اختصار عينا آنچه در اين رابطه گفته و يا نوشته شده است ذكر مى‏كنيم:

قول اول: اهل بيت در همان سال 61 پس از مراجعت از شام و در روز بيستم صفر به كربلا وارد شدند، و اين همان قول صاحب تاريخ حبيب السير است كه قبلا بازگو كرديم، و در الآثار الباقيه ابو ريحان نيز همين قول آمده و ظاهر عبارت سيد ابن طاووس در الملهوف هم همين مطلب را مى‏رساند  و ابن نما در مثير الاحزان نيز همين قول را نقل كرده است .

قول دوم: اهل بيت عليه السلام همان سال در روز بيستم صفر به كربلا و قبل از رفتن به شام از كربلا عبور نمودند و بر مزار شهيدان خود عزادارى كردند، و سپهر مؤلف ناسخ التواريخ بر اين قول است.و اين احتمال گرچه بعيد به نظر مى‏رسد، زيرا در نقلى بدان اشاره نشده است ولى احتمالى است كه ثبوتا مانعى ندارد و دليلى براى اثبات آن نيست .قول سوم: آل البيت در سال 62، يعنى يك سال بعد و در روز بيستم صفر به كربلا آمده‏اند .صاحب قمقام زخار مى‏گويد: مسافت و عادت تشريف فرمائى به حرم حضرت سيد الشهداء عليه السلام در روز اربعين سال 61 هجرى به كربلاى معلى مشكل، بلكه خلاف عقل است؛ زيرا امام حسين عليه السلام در روز عاشورا به درجه رفيعه شهادت نائل آمد و عمر بن سعد يك روز براى دفن كشتگان خود در آنجا توقف و روز يازدهم به جانب كوفه حركت كرد و از كربلاى معلى تا كوفه به خط مستقيم تخمينا هشت فرسخ است، و چند روزى هم عبيد الله بن زياد اهل عصمت را در كوفه براى معرفى آنان و كار بزرگى كه صورت گرفته و ارعاب قبايل عرب نگاه داشت تا از يزيد خبر رسيد كه پردگيان حرم را به دمشق اعزام دارد و او هم اسيران را از راه حران و جزيره و حلب به شام فرستاد كه مسافت دورى است و فاصله كوفه تا دمشق به خط مستقيم تقريبا صد و هفتاد و پنج فرسخ است و پس از ورود به شام به روايتى تا شش ماه اهل بيت را نگاه داشتند تا آتش شعله‏ور غضب يزيد خاموش شد و پس از حصول اطمينان از عدم شورش مردم موافقت كرد كه حضرت سجاد با پردگيان حرم به مدينه بازگردد، پس چگونه اينهمه وقايع مى‏تواند در چهل روز صورت گرفته باشد، قطعا ورود اهل بيت عليه السلام به كربلا در سال ديگر بوده است كه سال شصت و دو هجرى‏باشد و هر كس به نظر تدبر در اين مسأله بينديشد نامه نگار را تصديق خواهد كرد، و جابر بن عبد الله هم در اربعين شصت و دو به زيارت مشرف شده است و شرافت جابر در اين است كه او اولين كسى است كه از صحابه كبار و مخلصين سوگوار كه شد رحال كرده و به اين سعادت نايل آمده است، كفى به فخرا، و نامه‏نگار در اين قول منفرد است: مى‏گويم و مى‏آيمش از عهده برون! و الله ولى التوفيق .

قول چهارم: احتمال ديگرى وجود دارد كه اهل بيت ابتدا به مدينه آمدند و از مدينه عازم كربلا شدند و سر مقدس امام را نيز در اين سفر با خود برده و به بدن مطهر حسين عليه السلام ملحق نموده‏اند، اما نه در اربعين سال 61 هجرى بلكه پس از مراجعت به مدينه به كربلا رفته‏اند.ابن جوزى از هشام و بعضى ديگر نقل كرده است كه سر مقدس حسين عليه السلام با اسيران به مدينه آورده شد، و سپس به كربلا حمل گرديده است و با بدن مطهر دفن شده است .

و از بعضى از مورخان نقل شده است كه: صورت حال جريان اقتضاء مى‏كند كه اهل بيت در مدتى بيش از چهل روز از زمان شهادت امام حسين عليه السلام به عراق يا به مدينه رفته باشند، و بازگشت آنها به كربلا، ممكن است، ولى روز بيستم صفر نبوده است زيرا جابر بن عبد الله انصارى هم از حجاز آمده بود و رسيدن خبر به حجاز و حركت جابر از آنجا قهرا زمانى بيش از چهل روز را مى‏طلبد.يا اينكه بايد بگوئيم جابر از مدينه نيامده بود بلكه از كوفه و يا از شهرى ديگر عازم كربلا شده بود .

 

توقف در كربلا

خاندان داغديده رسالت پس از ورود به كربلا براى شهيدان خود به عزادارى پرداختند، چون هنگام حركت بسوى كوفه اجازه عزادارى به آنان نداده بودند، و همانگونه كه سيد ابن طاووس در الملهوف نقل كرده است كه «و اقاموا المآتم المقرحة للاكباد» «ماتمهاى جگرخراش بپا داشتند» ، و تا سه روز امر بدين منوال سپرى شد .

 

حركت از كربلا

اگر زنان و كودكان در كنار اين قبور مى‏ماندند، خود را در اثر شيون و زارى و گريستن و نوحه كردن هلاك مى‏نمودند، لذا على بن الحسين عليه السلام فرمان داد تا بار شتران را ببندند و از كربلا به طرف مدينه حركت كنند.چون بارها را بستند و آماده حركت شدند، سكينه عليها السلام اهل حرم را با ناله و فرياد به جانب مزار مقدس امام جهت وداع حركت داد و جملگى در اطراف قبر مقدس گرد آمدند.سكينه قبر پدر را در آغوش گرفت و شديدا گريست و به سختى ناليد و اين ابيات را زمزمه كرد:

الا يا كربلا نودعك جسما

بلا كفن و لا غسل دفينا

الا يا كربلا نودعك روحا

لاحمد و الوصي مع الامينا

 

بازگشت به مدينه

ام كلثوم عليها السلام در حالى كه همراه كاروان كربلا عازم شهر مدينه گرديد مى‏گريست و اين اشعار را مى‏خواند :

مدينة جدنا لا تقبلينا

فبالحسرات و الاحزان جينا

خرجنا منك بالاهلين جمعا

رجعنا لا رجال و لا بنينا

و كنا في الخروج بجمع شمل‏

رجعنا حاسرين مسلبينا

و كنا فى امان الله جهرا

رجعنا بالقطيعة خائفينا

و مولانا الحسين لنا انيس‏

رجعنا و الحسين به رهينا

فنحن الضائعات بلا كفيل‏

و نحن النائحات على اخينا

و نحن السائرات على المطايا

نشال على الجمال المبغضينا؟

و نحن بنات يس و طه‏

و نحن الباكيات على ابينا

و نحن الطاهرات بلا خفاء

و نحن المخلصون المصطفونا

و نحن، الصابرات على البلايا

و نحن الصادقون الناصحونا

الا يا جدنا بلغت عدانا

مناها و اشتفى الاعداء فينا

لقد هتكوا النساء و حملوها

على الاقتاب قهرا اجمعينا

.................................

مدينه! كاروانى سوى تو با شيون آوردم‏

ره آوردم بود اشكى كه، دامن دامن آوردم

مدينه! در به رويم وا مكن! چون يك جهان ماتم‏

ولى اكنون گلاب حسرت از آن گلشن آوردم!

اگر موى سياهم شد سپيد از غم، ولى شادم‏

كه مظلوميت خود را گواهى روشن آوردم

اسيرم كرد اگر دشمن، بجان دوست خرسندم‏

به پايان خدمت خود را به نحو احسن آوردم

مدينه! يوسف آل على را بردم، و اكنون‏

اگر او را نياوردم، از و پيراهن آوردم!

مدينه! از بنى هاشم نگردد با خبر يك تن؟ !

كه من از كوفه، پيغام سر دور از تن آوردم!

مدينه! اگر به سويت زنده برگشتم، مكن منعم‏

كه من اين نيمه جان را هم به صد جان كندن آوردم!

مدينه! اين اسيريها نشد سد رهم، بنگر!

چها با خطبه‏هاى خود به روز دشمن آوردم؟ ! .

.............................

پاداش همراهى خوب

حارث بن كعب مى‏گويد: فاطمه دختر على بن ابى طالب، عليه السلام به من گفت: به خواهرم زينب عليها السلام گفتم: اين مرد شامى كه از شام به همراه ما آمد، شرائط خدمت را نيكو بجاى آورد، بجاست كه او را صلتى و يا پاداشى دهيم.

زينب عليها السلام گفت: بخدا سوگند چيزى نداريم كه به او هديه كنيم بجز همين زيورها ! گفتم: همين‏ها را به او خواهيم داد!

فاطمه دختر على عليه السلام مى‏گويد: من دست بند و بازوبند خود را بيرون آوردم و خواهرم نيز چنين كرد! و آنها را براى آن مرد شامى فرستاديم و عذر خواسته و براى او پيغام فرستاديم كه اين پاداش همراهى خوب تو با ما است.

آن مرد شامى زيورهاى ما را باز پس فرستاد و گفت: اگر من براى دنيا هم اين خدمت را كرده بودم پاداشى كمتر از اين نيز سزاوار من بود، ولى بخدا سوگند كه آنچه كرده‏ام براى خشنودى خدا بوده و به پاس خويشاوندى شما با رسول خدا بوده است .

 

بشير در مدينه

كاروان آل البيت به جانب شهر مدينه رهسپار شد.

بشير بن جذلم مى‏گويد: به آرامى مى‏رفتيم تا به شهر مدينه نزديك شديم، حضرت سجاد عليه السلام فرمود تا بار از شتران برداشته خيمه‏ها را برافراشتند و اهل حرم در آن خيمه‏ها فرود آمدند، امام على بن الحسين مرا طلبيد و فرمود: خداى تعالى پدرت جذلم را رحمت كند كه شاعرى نيكو بود، آيا تو را از شعر بهره‏اى هست؟ !

عرض كردم: آرى يابن رسول الله!

فرمود: هم اكنون وارد شهر مدينه شو! و خبر شهادت ابى عبد الله عليه السلام و ورود ما را به مردم ابلاغ كن!

بشير گويد: بر اسب خويش سوار شدم و با شتاب وارد شهر مدينه شدم و به جانب مسجد نبوى رفتم، چون بدانجا رسيدم با صدايى بلند و رسا اين اشعار را كه مرتجلا سروده بودم، خواندم :

يا اهل يثرب لا مقام لكم بها

قتل الحسين و ادمعى مدرار

الجسم منه بكربلا مضرج‏

و الرأس منه على القناة يدار

سپس روى به مردم كردم و گفتم: اين على بن الحسين عليهما السلام است كه با عمه‏ها و خواهرانش در بيرون شهر مدينه فرود آمده‏اند و من فرستاده اويم كه شما را از ماجرايى كه بر آنان رفته است آگاه سازم.

وقتى اين خبر را به مردم رساندم، در مدينه هيچ زنى نماند مگر اينكه از خانه خود بيرون آمد در حالى كه زارى مى‏كرد و مى‏گريست، و من همانند آن روز را به ياد ندارم كه گروه بسيارى از مردم يكدل و يكزبان گريه كنند و بر مسلمانان تلختر از آن روز را نديدم .

در آن هنگام شنيدم كه بانويى براى حسين عليه السلام چنين نوحه سرائى مى‏كرد:

نعى سيدي ناع نعاه فاوجعا

و امرضني ناع نعاه فافجعا

فعيني جودا بالدموع و اسكبا

وجودا بدمع بعد دمعكما معا

على من وهى عرش الجليل فزعزعا

فاصبح هذا المجد و الدين اجدعا

على ابن نبي الله و ابن وصيه‏

و ان كان عنا شاحط الدار اشسعا

پس از خواندن اين ابيات، آن بانو به من گفت: اى مرد! مصيبت و اندوه ما را در سوگ حسين تازه كردى و زخمهايى را كه هنوز التيام نيافته بود از نو چنان خراشيدى كه ديگر اميد بهبودى نيست، خداوند تو را بيامرزد، تو كيستى؟ !

گفتم: بشير بن جذلم، مولايم على بن الحسين مرا فرستاد تا خبر ورودشان را به‏اهل مدينه بدهم، و او با اهل بيت ابى عبد الله در فلان نقطه فرود آمده است .

 

استقبال از كاروان كربلا

بشير گويد: مردم مدينه يكپارچه بسوى كاروان حركت كردند، و من نيز اسبم را بسرعت راندم و ديدم مردم همه راهها را با حضور خود سد كرده‏اند، بناچار از اسب

پياده شدم و با زحمت از ميان مردم گذشتم و خود را به خيمه‏هاى آل البيت رساندم.

على بن الحسين عليه السلام داخل خيمه بود، بيرون آمد و دستمالى در دست آن حضرت بود كه اشك از رخسار مباركش پاك مى‏كرد، مردى منبرى آورد و آن حضرت بر آن نشست و اشك از ديدگانش جارى بود، صداى مردم به گريه بلند شد و زنان ناله و زارى مى‏كردند و مردم از هر طرف به آن حضرت دلدارى و تسليت مى‏گفتند، آن منطقه پر از شيون و فرياد شده بود، تا آنكه حضرت سجاد عليه السلام با دست خويش اشاره كرد كه ساكت شوند و سپس اين خطبه را ايراد فرمود:

 

خطبه امام سجاد عليه السلام

الحمد لله رب العالمين، مالك يوم الدين، بارى‏ء الخلائق اجمعين، الذي بعد فارتفع في السموات العلى و قرب فشهد النجوى، نحمده على عظائم الامور و فجائع الدهور و الم الفجائع و مضاضة اللواذع و جليل الرزء و عظيم المصائب الفاظعة الكاظة الفادحة الجائحة.

ايها القوم! ان الله و له الحمد ابتلانا بمصائب جليلة و ثلمة في الاسلام عظيمة، قتل ابو عبد الله الحسين عليه السلام و عترته و سبي نساؤه وصيته و داروا برأسه في البلدان من فوق عالي السنان و هذه الرزية التي لا مثلهارزية.

 

ايها الناس! فاي رجالات منكم تسرون بعد قتله؟ ! ام اى فؤاد لا يحزن من اجله؟ ام اية عين منكم تحبس دمعها و تضن عن انهمالها؟ ! فلقد بكت السبع الشداد لقتله و بكت البحار بامواجها و السموات باركانها و الارض بارجائها و الاشجار باغصبانها و الحيتان و لجج البحار و الملائكة المقربون و اهل السموات اجمعون.

يا ايها الناس! اي قلب لا ينصدع لقتله؟ ! ام اي فؤاد لا يحن اليه؟ ! ام اي سمع يسمع هذه الثلمة التي ثلمت في الاسلام و لا يصم.

ايها الناس! اصبحنا مطرودين مشردين مذودين و شاسعين عن الامصار كأنا اولاد ترك و كابل من غير جرم اجترمناه و لا مكروه ارتكبناه و لا ثلمة في الاسلام ثلمناها، ما سمعنا بهذا في آبائنا الاولين

ان هذا الا اختلاق .

و الله لو ان النبي صلى الله عليه و آله تقدم اليهم في قتالنا كما تقدم اليهم في الوصاية بنا لما ازدادوا على ما فعلوا بنا، فانا لله و انا اليه راجعون من مصيبة ما اعظمها و اوجعها و افجعها و اكظها و افظعها و امرها و افدحها فعند الله نحتسب فيما اصابنا و ما بلغ بنا فانه عزيز ذوانتقام .

حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه پروردگار عالميان و مالك روز جزا و آفريننده همه خلايق است، آن خدايى كه مقامش آنقدر رفيع است كه گويا در بلندترين مرتبه آسمانها قرار گرفته (و از دسترس عقل و فكر بلند پروازان بشرى بسيار دور است) و آنقدر به آدمى نزديك است كه حتى زمزمه‏ها را مى‏شنود، او را بر سختيهاى بزرگ و آسيبهاى زمانه و آزار و حوادث ناگوار و مصائب‏دلخراش و بلاهاى جانسوز و مصيبتهاى بزرگ و سخت و رنج آور و بنيان سوز سپاسگزارم.

اى مردم! خداوند تبارك و تعالى، كه حمد مخصوص اوست، ما را به مصيبتهاى بزرگى مبتلا كرد و شكاف بزرگى در اسلام پديد آمد، ابو عبد الله الحسين و عترتش كشته شدند! اهل حرم و كودكان او را اسير كردند و سر مبارك او را در شهرها و بر نيزه گردانيدند! و اين مصيبتى است كه همانندى ندارد.

اى مردم! كداميك از مردان شما بعد از شهادت او مى‏تواند شادى كند؟ ! يا كدام دلى است كه به خاطر او محزون نباشد؟ ! و يا كدام چشمى است كه بتواند اشك خود را نگاه دارد و آن را از ريختن باز دارد؟ ! هفت آسمان كه داراى بنائى شديد است در شهادت او گريستند، درياها با امواجشان و آسمانها با اركانشان و زمين از همه جوانب و درختان و شاخه‏هاى درختان و ماهيان و لجه‏هاى درياها و فرشتگان مقرب و نيز ساكنان آسمانها تمام بر او گريستند.

اى مردم! كدامين دل است كه از كشته شدن او از هم نشكافد؟ ! و يا كدامين دل است كه براى او ننالد؟ ! يا كدامين گوش است كه صداى شكافى را كه در اسلام پديد آمده بشنود و كرد نشود؟ !

اى مردم! ما صبح كرديم در حالى كه رانده شديم، از هم پراكنده شديم و از وطن خود دور افتاديم، گويا ما فرزندان ترك و كابل بوديم، بدون آنكه جرمى كرده يا ناپسندى مرتكب شده باشيم با ما چنين كردند، حتى چنين چيزى را در مورد نياكان بزرگوار پيشين خود نشنيده‏ايم، «و اين بجز تزوير نيست» .

بخدا سوگند كه اگر رسول خدا به جاى آن سفارشها، به جنگ با ما فرمان مى‏داد، بيش از اين نمى‏توانستند كارى انجام دهند! ! انا لله و انا اليه راجعون.چه مصيبت بزرگ و دردناك و دلخراشى و چه اندوه تلخ و بنيان كنى؟ ! از خدا اجر اين مصيبت را كه به ما روى آورده است، خواهانم كه او پيروز و منتقم است  .

صوحان بن صعصعه

در اين هنگام، صوحان بن صعصعة بن صوحان عبدى از جاى برخاست ـ او مردى زمين گير بود ـ و از امام عذر خواهى كرد كه: پاهاى من عليل و ناتوان است.امام سجاد عليه السلام عذر او را پذيرفت و خشنودى خود را از او ابراز داشت و بر پدرش صعصعه درود فرستاد .

محمد بن حنفيه

بشير مى‏گويد: محمد بن حنفيه از آمدن اهل بيت و شهادت برادرش حسين اطلاعى نداشت، پس از شنيدن، صيحه‏اى زد و گفت: بخدا سوگند كه همانند اين زلزله را نديده‏ام مگر روزى كه رسول خدا از دنيا رفت، اين صيحه و شيون چيست؟ !

و چون سخت بيمار بود، كسى را قدرت آن نبود كه ماجرا را به او بگويد، زيرا بر جان او بيمناك بودند.

محمد بن حنفيه در پرسش خود پافشارى كرد، يكى از غلامانش به او گفت: اى فرزند امير مؤمنان ! برادرت حسين به كوفه رفت و مردم با او نيرنگ كردند و پسر عموى او مسلم بن عقيل را كشتند و هم اكنون او و اهل حرم و بازماندگانش بازگشته‏اند!

از آن غلام پرسيد: پس چرا به نزد من نمى‏آيند؟ !

گفت: در انتظار تو هستند!

از جاى برخاست و در حالى كه گاه مى‏ايستاد و گاهى مى‏افتاد و مى‏گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم» ، و گويا اين مصيبت را احساس كرده بود گفت: بخدا سوگند كه من مصائب آل يعقوب را در اين كار مى‏بينم.و مى‏گفت: «اين اخي؟ اين ثمرة فؤادي؟ اين الحسين؟» «برادرم كجاست؟ ميوه دلم كجاست؟ حسين كجاست؟» .

به او گفتند كه: برادرت حسين عليه السلام در بيرون مدينه و در فلان مكان بار انداخته است، او را بر اسب سوار كردند و در حالى كه خادمان او در جلو حركت مى‏كردند او را به بيرون مدينه بردند، چون نگاه كرد و بجز پرچمهاى سياه چيزى را نديد، پرسيد:

اين پرچمهاى سياه چيست؟ ! بخدا قسم كه فرزندان اميه، حسين را كشتند! !

پس صيحه‏اى زد و از روى اسب به زمين افتاد و از هوش رفت.

خادم او نزد امام زين العابدين عليه السلام آمد و گفت: اى مولاى من! عموى خود را درياب پيش از آنكه روح از بدن او جدا شود.

امام سجاد عليه السلام به راه افتاد در حالى كه پارچه‏اى سياه در دست داشت و اشك ديدگان خود را با آن پاك مى‏كرد.امام، بر بالين عمويش محمد بن حنفيه نشست و سر او را به دامن گرفت.

چون محمد بن حنفيه به هوش آمد، به امام گفت: «يابن اخي! اين اخي؟ ! اين قرة عيني؟ ! اين نور بصري؟» ! اين ابوك؟ ! اين خليفة ابي؟ ! اين اخي الحسين عليه السلام؟ !»«اى پسربرادرم ! برادرم كجاست؟ نور چشمم كجاست؟ پدرت كجاست؟ جانشين پدرم كجاست؟ برادرم حسين كجاست؟» .

امام على بن الحسين عليه السلام پاسخ داد: «يا عماه! اتيتك يتيما»«عمو جان! به مدينه يتيم بازگشتم» و بجز كودكان و بانوان حرم كه مصيبت ديده و گريانند ديگر كسى را بهمراه نياورده‏ام.اى عمو! اگر برادرت حسين را مى‏ديدى چه مى‏كردى در حالى كه طلب كمك مى‏كرد ولى كسى به يارى او نمى‏شتافت و با لب تشنه شهيد شد؟ ! !

محمد بن حنفيه باز فريادى زد و از هوش رفت .

 

ورود به مدينه

اهل بيت عليهم السلام در روز جمعه هنگامى كه خطيب سرگرم خواندن خطبه نماز جمعه بود، وارد مدينه شدند و مصائب حسين عليه السلام و آنچه را بر او وارد شده بود براى مردم بازگو كردند.

داغها تازه شد و باز حزن و اندوه آنان را فرا گرفت و در سوگ شهيدان كربلا نوحه سرايى كرده و مى‏گريستند و آن روز همانند روز رحلت نبى اكرم صلى الله عليه و آله بود كه تمام مردم مدينه اجتماع كرده و به عزادارى پرداختند.

ام كلثوم عليها السلام در حالى كه مى‏گريست وارد مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله شد و روى به قبر پيامبر صلى الله عليه و آله كرد و گفت: سلام بر تو اى جد بزرگوار من، خبر شهادت فرزندت حسين عليه السلام را براى تو آورده‏ام!

پس ناله بلندى از قبر مقدس رسول خدا صلى الله عليه و آله برخاست! و چون مردم اين ناله را شنيدند بشدت گريستند و ناله و شيون همه جا را گرفت.

سپس على بن الحسين عليه السلام به زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و صورت بر روى قبر مطهر نهاده گريست .

راوى گويد: زينب عليها السلام آمد و دو طرف در مسجد را گرفت و فرياد زد: يا جداه! من خبر مرگ برادرم حسين را آورده‏ام.و اشك زينب هرگز نمى‏ايستاد و گريه و ناله او كاستى نمى‏گرفت و هر گاه نگاه به على بن الحسين عليه السلام مى‏كرد، حزن و اندوه او تازه و غمش افزوده مى‏شد .

برخيز حال زينب خونين جگر بپرس

از دختر ستمزده حال پسر بپرس

با كشتگان به دشت بلاگر نبوده‌اي

من بوده‌ام حكايتشان سر بسر بپرس

از ماجراي كوفه و از سرگذشت شام

يك قصه ناشنيده حديت دگر بپرس

از كودكانت از سفر كوفه و دمشق

پيمودن منازل و رنج سفر بپرس

دارد سكينه از تن صد پاره‌اش خبر

حال گل شكفته ز مرغ سحر بپرس

از چشم اشكبار و دل بيقرار ما

كرديم چون به سوي شهيدان گذر بپرس

بال و پرم ز سنگ حوادث بهم شكست

برخيز حال طائر بشكسته پر بپرس

.......................

مدینه کاروانی سوی تو با شیون آوردم

ره آوردم بــــود اشــکــی کــه، دامــن دامــن آوردم

مدیـنــه در بــه رویـــم وامـکـن چــون یــک جــهان ماتــم

نــیـاورد ارمــغــان بـا خـود کـسـی، تـنـهامـن آوردم

مــدیــنــه یــک گـلـسـتــان گــل اگــر در کــربــلا بـــردم

ولـی اکـنـون گــلـاب حــسـرت از آن گـلشـن آوردم

اسـیــرم کــرد اگـر دشمـن بـه جـان دوسـت خرسـنـدم

بــه پـایـان خـدمـت خـود را بـه نـحـو احــسـن آوردم

مــدیــنـــه یـــوســـف آل عــلــی را بـــــردم اکــــنــــون

اگــــــر او را نــــیــــاوردم از او پـــیــــراهـــن آوردم

مـدیــنــه گـر بـه سـویـت زنـده بـرگـشـتـم مـکن مَـنـعَمْ

کـه من این نیمه جان را هم به صد جان کندن آوردم

مــدیــنــه ایــن اسـیــری‏ها نـشـد ســدّ رهــم بــنـگــر

چهــا بـا خــطـبــه‏هـای خـود بـه روز دشـمـن آوردم

زهرا نجارزادگان

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

پس ازواقعه كربلا

يزيد در سال‏63 ه ق، لشكرى تا دندان مسلح را براى بازپس‏گيرى‏مدينه گسيل داشت. لشكر يزيد چنان جنايتى در حجاز انجام دادندكه تاريخ پراست از اعمال وحشيانه آنها. سه روز اموال، ناموس وجان مردم حجاز برلشكر يزيد حلال شد. هزاران نفر كشته و به صدهازن مسلمان تجاوز شد. جنايت‏يزيد به نام واقعه «حره‏» در تاريخ‏مشهور است. فسق و فجور يزيد نيز باعث‏شد تا مردم نفرت بسيارى‏به او پيدا كنند. با مرگ يزيد(64 ه.)و آغاز خلافت مروان،درگيرى‏هاى شديدى بين لشكرهاى مروان و عبدالله بن زبير درگرفت. مرگ يزيد پايه‏هاى حكومت اموى را سست كرده بود. مروان اقتداريزيد را نداشت. عبدالله بن زبير پس از شكست در واقعه‏اى حره به‏دنبال تدارك قوا بود و اين فرصت‏با مرگ يزيدى فراهم شد. مردم‏كوفه شورش كرده بودند و فرماندار آنجا كه از سوى يزيد انتخاب‏شده بود، را عزل كردند.

آغاز قيام

شيعيان كوفه در اندوه شهادت امام‏حسين(ع)و پشيمان از گناه‏بزرگ خويش، چاره جويى مى‏كردند تا بتوانند اشتباه خود را جبران‏نمايند. شمارى از رهبران قبايل و سرشناس‏ترين شيعيان در منزل‏سليمان بن صرد گرد آمدند تا راهى براى انتقام بيابند. سليمان‏بن صرد دراجتماع آنان گفت:

«ما وعده‏ى يارى به اهل‏بيت پيامبر(ص)داديم، ولى ياريشان‏نكرديم و به انتظار فرجام كار مانديم تا آن كه فرزند پيامبرمان‏كشته شد. خدا از ما راضى نخواهد شد مگر اين كه با قاتلان او بجنگيم. شمشيرها را تيز كنيد و هرچه مى‏توانيد نيرو و اسب تهيه كنيد تافراخوانده شويد.»

مسيب بن نجبه پس از حمد و ثناى خداوند، گفت: «ماگرفتار عمرطولانى شديم و در معرض انواع آزمايشهاى الهى‏قرار گرفتيم. از خداوند مى‏خواهيم ما را در زمره‏ى افرادى قرارندهد كه به آنها گفته مى‏شود: مگر شما را به اندازه‏اى عمر ندادم‏كه پندگيريد. اميرمومنان على(ع)هم فرمود: مقدار عمرى كه خداونددر آن بر فرزند آدم اتمام حجت مى‏كند، 60 سال است. در ميان ماكسى نيست كه به اين سن نرسيده باشد. ما به تزكيه‏ى خود مغروربوديم و حال آنكه خداوند ما را در تمام امورى كه مربوط به پسردختر پيامبرش بود، دروغگو يافت.

نامه‏ها و فرستادگان امام حسين(ع)به ما رسيد و برما اتمام حجت‏شد. از ماخواسته شد كه از آغاز تا پايان، در نها و آشكار او رايارى دهيم ولى ما از بذل جان در راه او بخل ورزيد، تا اين كه‏امام حسين(ع)در كنار ما كشته شد. نه با دست‏خود او را يارى‏داديم و نه با زبان خود از او دفاع كرديم و نه با اموال و قوم‏و قبيله خود.

عذر ما در پيشگاه خداوند، به هنگام ديدار پيامبر(ص)چيست كه‏فرزند محبوبش، همراه فرزندان و خاندانش، در بين ما كشت‏شد؟! به‏خدا سوگند، هيچ عذرى نداريم مگر اين كه قاتل او را و كسانى كه‏بر ضد او قيام كردند، را بكشيم و يا آن كه در اين راه كشته‏شويم. شايد خداوند از ما خشنود شود.

من هنگامى كه خداوند را ملاقات مى‏كنم از عقوبت و عذاب او درامان نيستم. اى مردم! از ميان خود فردى را به رهبرى انتخاب‏بكنيد تا قيام را آغاز كنيم.»

رفاعد بن شداد پس از مسيب به سخنرانى پرداخت و گفت: «خداوند تو را به بهترين سخنان راهنمايى كرد. بهترين كار راكردى كه دعوت به جهاد با تبهكاران بود كه راه توبه از گناه‏بزرگ است. اگر خودت رهبرى ما را بپذيرى، ما همه قبول خواهيم‏كرد و اگر نپذيرى، پيرمرد شيعه صحابى رسول خدا(ص)و فردى كه درقبول اسلام پيشگام بود، سليمان بن صرد خزاعى را به رهبرى برمى‏گزينيم كه به شجاعت و دورانديشى مشهور و مورد اعتماد است.»

عبدالله بن وال و عبدالله بن سعد نيز سخنرانى كردند و ازسليمان بن صرد و مسيب بن نجبه به نيكويى ياد كردند.

سرانجام سليمان بن صرد خزاعى به رهبرى قيام برگزيده شد.

شيعيان، همگى بر اين باور بودند كه تنها راه پاك شدن لكه‏ى‏ننگ پيمان شكنى آنان، كشتن قاتلان امام حسين(ع)و يارانش است.

آنان هم پيمان شده بودند كه اين بار پيمان نشكنند و تا آخرين‏قطره خون، بر سر پيمان خويش بايستند. شيعيان از عملكرد گذشته‏ى‏خويش توبه كرده بودند و آماده‏ى انتقام از قاتلان امام حسين(ع)ويارانش بودند.

اهداف قيام توابين

1- انتقام از قاتلان امام حسين(ع) و ياران او. 2- سپردن خلافت‏به اهل‏بيت پيامبر(ص).

خونخواهى امام حسين(ع)هدف اصلى توابين بود. آنان تنها راه‏براى تاوان اشتباه خويش را در كشتن فرمانده‏هان لشكر يزيد دركربلا مى‏دانستند. آنان همچنين در صدد بودند پس از پيروزى، يزيدرا از خلافت‏خلع كنند و كارگزاران او در شهرها را عزل كنند وسپس خلافت را به اهل‏بيت پيامبر(ص)واگذار كنند.

متاسفانه برخى از نويسندگان در ارزيابى اهداف قيام توابين،دقت لازم را به خرج ندادند. آنها اگر به علت عدم همكارى توابين‏با فرماندار كوفه كه كارگزار عبدالله بن زبير بود، پى مى‏بردند،مى‏يافتند كه توابين تنها در صدد بودند تا خلافت را به اهل‏بيت‏پيامبر(ص)واگذار كنند.

توابين از ابتداى قيام، در صدد بودند تا انتقام شهادت امام‏حسين(ع)و يارانش را از عاملان اصلى اين جنايت‏بگيرند. آنهامى‏خواستند پس از پيروزى، حكومت را به خاندان پيامبر(ص)واگذارنمايند. اين مطلبى است كه بارها توسط توابين بيان شد. درشعارهاى توابين در مراحل مختلف قيام، از نخستين نشست تا آخرين‏روز قيام، بارها عنوان شده است كه حكومت را به اهل‏بيت‏پيامبر(ص)خواهند سپرد. باتوجه به اين كه امام سجاد(ع)تنهابازمانده‏ى خاندان امامت در آن عصر بود، بنابراين مى‏توان گفت‏توابين مى‏خواستند آن حضرت را به خلافت انتخاب كنند.

عبيدالله بن عبدالله در يكى از سخنرانى‏هايش درجمع توابين‏مى‏گويد:

«من شما را به كتاب خدا، سنت پيامبر(ص)، انتقام خون اهل‏بيت‏و جهاد با منكران دين و مارقين دعوت مى‏كنم. اگر كشته شديم،آنچه خداوند براى نيكان قرار داده است، خير است و اگر پيروزى‏شديم، حكومت را به خاندان اهل‏بيت پيامبر(ص)مى‏سپاريم. »

سالهاى آمادگى براى قيام

شيعيان كوفه هرگاه دركوچه و خيابان همديگر را مى‏ديدند، ازيارى نكردن امام حسين(ع)خجل بودند. آنان همواره پنهانى بايكديگر درباره‏اى قيام صحبت مى‏كردند، زيرا بسيارى از آشنايان‏آنان كه هر روز آنها را در مسجد، بازار، كوچه و... مى‏ديدند،افرادى بودند كه در روز عاشورا، عليه امام حسين(ع)شمشير كشيده‏بودند. جاسوسان حكومت‏يزيد نيز در صدد شناسايى كانون‏هاى مخالفت‏با حكومت‏بودند. شيعيان از سال 61 هجرى، از نخستين ماه‏هاى پس‏از شهادت امام‏حسين(ع)، در جلسات مخفيانه باهم در ارتباط بودندو پنهانى ديگران را به قيام دعوت مى‏كردند.

شيعيان حدود چهارسال انتظار كشيدند تا روز قيام فرار رسد.

جلسات هفتگى توابين كه پنهانى برگزار مى‏شد، با سخنرانى سليمان‏بن صرد و ديگر سران توابين آغاز مى‏شد. شيعيان در اين جلسات‏درباره چگونگى عضوگيرى، تهيه‏ى تداركات نظامى، بررسى شيوه‏هاى‏شروع قيام، تعيين زمان و مكان و بررسى اولويت‏ها در مراحل قيام‏به بحث مى‏پرداختند.

نام قيام

برخى از نويسندگان براين باورند كه اسم قيام توابين ازاين‏آيه الهام گرفته بود:

(فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا انفسكم ذلكم خيرلكم عندبارئكم‏فتاب عليكم انه هوالتواب الرحيم.

پس توبه كنيد(بازگشت كنيد)به سوى پروردگارتان. پس بكشيدخودتان را. اين كار، نزدخداوند براى شما بهتر است. پس آنهاتوبه كردند و خداوند توبه آنان را پذيرفت. به درستى كه خداوندتوبه‏پذير(قبول كننده توبه)و رحيم است.

اين آيه درباره‏ى قوم بنى‏اسرائيل نازل شده است كه در غياب‏حضرت موسى(ع)، آن هنگام كه آن حضرت براى عبادت به كوه رفته‏بود، به گوساله پرستى روى آورده بودند و از توحيد به شرك‏گراييدند. خداوند به آنان دستور داد كه يكديگر را بكشند تا بااين كار توبه نمايند.

برخى از نويسندگانى كه مى‏گويند نام قيام توابين از اين آيه‏گرفته شده است و به همين خاطر، نيز مى‏گويند توابين، قصد خودكشى‏داشتند; آنان به شان نزول آيه و حكم شرعى آن در اسلام توجه‏نكرده‏اند. شان نزول اين آيه درباره‏ى مت‏يهود بود و خودكشى دراسلام هم حرام است. در بين توابين، بويژه در بين رهبران آنهاافرادى بودند كه جزو حافظان قرآن و راويان احاديث پيامبر(ص)وفقيهان و دانشمندان شيعى بودند. بعيد به نظر مى‏رسد كه آنهابراى جبران گناه خويش، با استفاده از اين آيه، به نوعى خودكشى‏دست‏بيازند.

رهبران قيام توابين، همگى بيش از 60 سال داشتند، يعنى دوران‏جوانى، خامى و احساساتى را پشت‏سرگذاشته بودند و ساليان درازدر مكتب ائمه اطهار(عليهم السلام )با تفسير قرآن، احكام شرعى ومعارف اسلامى آشنا بودند. از آنان تصور نمى‏شود كه براى جبران يك‏گناه بزرگ به گناه بزرگ ديگر روى آورند. علاوه براين كه، اگربپذيريم كه نام قيام از آيات قرآن كه دلالت‏برتوبه مى‏كند، گرفته‏شده باشد، نمى‏توان گفت كه حتما از اين آيه اخذ شده باشد. مهمتراز همه، اين كه در كتب تاريخى نامى براى اين قيام ذكر نشده‏است، بلكه نويسندگان معاصر اين قيام را «قيام توابين‏»ناميده‏اند. بنابراين اگر نام قيام از اين آيه اخذ شده بود، دركتب تاريخى و احاديث اشاره‏اى به آن مى‏شد.

عضوگيرى براى قيام

شيعيان باگردآورى اسلحه و نيرو، پنهانى خود را براى قيام‏آماده مى‏كردند. سالهاى 6461 ه . سالهاى آماده شدن شيعيان‏براى قيام بود. گروهى از توابين، پس از مرگ يزيد(64 هجرى)نزدسليمان بن صرد آمدند و پيشنهاد كردند تا با شورش بر عمروبن‏حريث، فرماندار كوفه، قيام را آغاز كنند. سليمان بن صردپيشنهاد آنان را نپذيرفت و گفت: قاتلان امام حسين(ع)اشراف كوفه‏و دليران عرب هستند.

اگر الان شما قيام را آغاز كنيد، زود كشته خواهيد شد. سليمان‏بن صرد به آنها پيشنهاد كرد كه افرادى را به همه‏ى شهرها وروستاها بفرستند تا مردم را براى قيام فرا خوانند.

شيعيان پيشنهاد سليمان بن صرد را پذيرفتند و شمارى از مبلغان‏ورزيده را به صورت پنهانى به ميان قبايل كوفه و روستاهاى اطراف‏فرستادند. مبلغان توابين گناه بزرگ يارى نكردن امام حسين(ع)،جنايات يزيد و فسق و فجور او و نقشه‏ى خود براى قيام را به مردم‏مى‏گفتند و از آنان مى‏خواستند به آنها بپيوندند. اندك اندك‏دامنه‏ى قيام درازتر شد و شهرهاى ديگر عراق را در برگرفت.

مبلغان هماره مردم را به انتقام از قاتلان امام حسين(ع)فرامى‏خواندند و به آنها مى‏گفتند كه در صورت پيروزى قيام، خلافت رابه خاندان پيامبر واگذار خواهند كرد. بسيارى از شيعيان دعوت‏آنان را پذيرفتند و پنهانى با خريد اسلحه، خود را براى قيام‏آماده‏كردند.

سليمان بن صرد همواره هدف‏هاى قيام را براى توابين بيان مى‏كردو مبلغانى را به مسجدها، بازارها و مراكز عمومى روستاها وشهرها مى‏فرستاد تا آنها را به قيام دعوت نمايند. مبلغان چنان‏خبره بودند و اين تبليغات چنان گسترده و پى درپى بود كه بسيارى‏از مردم، سخنان مبلغان را حفظ كرده بودند.

استقبال مردم از قيام درسال 64 هجرى بسيار چشمگيربود. مرگ‏يزيد را مى‏توان علت اصلى اين امر دانست. زيرا عبيدالله بن‏زياد، حاكم بصره كه عامل اصلى قتل امام حسين(ع)و يارانش دركربلا بود. پس از مرگ يزيد، از ترس از بصره گريخت و به شام‏رفت.

سليمان بن صرد در سال 64 ه. نامه‏هايى به سعدبن حذيفه، رهبرشيعيان مداين و نيز براى مثنى بن مخرمه عبدى، از بزرگان شيعه‏بصره نوشت و آنها را به قيام فرا خواند. در نامه‏ى سليمان بن‏صرد به آنها آمده بود:

«چون برادرانتان فكر كردند و در سرانجام كارهاى خويش دقت‏كردند، فهميدند كه اشتباهى بزرگ انجام داند كه امام حسين(ع)رايارى ندادند و او را در برابر دشمن تنها گذاشتند، اشتباهى كه‏تاوان آن و توبه از آن، تنها با كشتن قاتلان آن حضرت و يا باكشته شدنشان خواهد بود.

برادران شما آماده‏ى قيام هستند، شما نيز بكوشيد آماده شويد.

قرار است كه در اول ربيع الاخر سال 65 ه .، در نخيله، همه‏گردهم آييم تا قيام را آغاز كنيم. مى‏خواهيم شما نيز در اين‏تاريخ، به ما بپيونديد و ما را در خونخواهى امام حسين(ع)يارى‏دهيد. شما همواره يار، برادر و هم فكر ما بوده‏ايد، اكنون نيزبا برادرانتان كه مى‏خواهند با اين كار از گناه يارى نكردن آن‏حضرت، توبه كنند، همراه باشيد. شايسته است كه شماهم در اين‏فضيلت و ثواب سهيم باشيد و بدين وسيله، نزد پروردگار توبه‏نماييد، گرچه قطع گردنها، كشته شدن فرزندان، مصادره‏ى اموال وهلاك عشاير در اين كار باشد.»

سليمان بن صرد در پايان نامه، ياد شهيدان قيام حجربن عدى راگرامى مى‏دارد. شيعيان مداين و بصره دعوت سليمان بن صرد راپذيرفتند و به او اعلام كردند كه خود را براى قيام آماده خواهندكرد.

خريد اسلحه

توابين، پنهانى به خريد اسلحه مى‏پرداختند. آنان از ترس فاش شدن نقشه‏ى قيام، در تهيه‏ى ساز و برگ نظامى‏احتياط فراوان به خرج مى‏دادند. كوفه پس از مرگ يزيد، دوران‏پرتلاطمى را گذراند. سه فرماندار پس از مرگ يزيد، در مدت شش ماه‏به كوفه آمده بودند و زمامدارى آنجا را برعهده گرفته بودند.

فرماندار نخست، كارگزار يزيد بود. مردم كوفه پس از مرگ يزيدسربه شورش گذاشتند و عمروبن حريث را عزل و «عامر بن مسعود»را به فرماندارى كوفه نصب كردند.

همان طور كه قبلا گفتيم، رهبران قيام توابين بااين شورش موافق‏نبودند. سه ماه از اين شورش نگذشت كه عبدالله‏بن‏زبير، فرماندارمنتخب مردم را عزل و «عبدالله بن يزيد» را به جاى او نصب‏كرد.

شيعيان پنهانى با يكديگر جلساتى داشتند و مبلغان توابين نيزفعاليت‏هاى تبليغى خود را ادامه دادند. كوفه در تب و تاب يك‏جنبش بزرگ مى‏سوخت تا اين كه فرماندار جديد، در نخستين عكس‏العمل در برابر اقدامات توابين، موقعيت تازه‏اى براى قيام فراهم‏ساخت.

فرصت طلايى قيام

عبدالله بن زبير مانند پدرش دشمن اهل‏بيت‏بود ولى دشمن مشترك‏باعث‏شد تا در برابر شيعيان نرمى نشان دهد. او داعيه‏ى خلافت‏داشت و دشمنش يزيد و سپس مروان بود. يزيد، يك بار در واقعه حره‏ضربه‏اى سنگين به او وارد كرده بود و اينك پس از مرگ يزيد،بهترين فرصت‏براى او فراهم شده بود تا بدون كمترين هزينه‏اى،بتواند انتقام بستاند; زيرا توابين مى‏خواستند با حكومت‏شام‏نبرد كنند. عبدالله بن زبير با شيعيان امام على(ع)ميانه‏ى خوبى‏نداشت ولى دشمن مشترك سبب شد تا فرماندارش در برابر قيام‏توابين، نرمى به خرج دهد. فرماندار كوفه، عبدالله بن يزيد به مردم گفت:

به من خبر رسيده است كه گروهى از شما مى‏خواهند به خونخواهى‏حسين(ع)قيام كنند. خداوند اين گروه را مورد رحمت‏خود قرار دهد. به خدا سوگند، به من گفتند كه چه افرادى مى‏خواهند قيام كنند وخانه‏هايشان راهم نشان دادند و حتى دستور دادند تا آنها رادستگير كنم; اما من خوددارى كردم و گفتم:

اگر بامن جنگ كردند، با آنان مى‏جنگم ولى براى چه با من جنگ‏كنند؟! به خدا سوگند، من قاتل حسين(ع)نيستم. به خدا سوگند، من‏هم از كشته شدن او كه رحمت‏خدا براوباد. ناراحت‏شدم. به‏هرحال، افرادى كه مى‏خواهند قيام كنند، در امان هستند. آشكاراقيام كنند و به سوى قاتل حسين(ع)به راه بيفتند. من هم پشتيبان‏شما هستم. پسرزياد قاتل حسين(ع)و يارانش است.او در حال لشكركشى‏به عراق است. من ديشب او را در كنار پل «منبج‏» ديدم.

ابراهيم بن محمد بن طلحه(نوه‏ى طلحه)كه سرپرست‏خراج(ماليات)كوفه بود، از سخنان فرماندار بر آشفت و به مردم‏گفت: اى مردم! سخنان اين مرد سست و چرب زبان، شما را غافل‏نكند. هركسى قيام كند، كشته خواهد شد. اگر كسى عليه ما قيام‏كند، او را خواهيم كشت.

مسيب بن نجبه سخنان او را قطع كرد و گفت: اى فرزند پيمان شكنان(ناكثين)! تو با شمشير خود ما را تهديدمى‏كنى! تو زبون‏تراز آن هستى كه ما راتهديد كنى. ما تو را به‏خاطر دشمنى با ما، سرزنش نمى‏كنيم، چون پدر بزرگ و پدرت راكشته‏ايم.

عبدالله بن وال هم گفت: چرا بين ما و فرماندار دخالت مى‏كنى؟! تو حاكم كوفه نيستى، تو تنها مامور دريافت جزيه هستى.

ابراهيم بن محمدبن طلحه، فرماندار كوفه را تهديد كرد كه به‏ابن زبير گزارش خواهد داد. فرماندار كوفه با عذرخواهى از اومانع اين كار شد.

سخنان فرماندار كوفه، توابين را داراى يك فرصت طلايى براى‏شروع قيام نمود. ديگر نيازى به فعاليت‏هاى پنهانى نبود. تبليغات‏و عضوگيرى توابين سرعت گرفت. روز به روز برشمار افرادى كه براى‏خوانخواهى امام حسين(ع)اسم نوشته بودند، اضافه شد.

************************************************************************

مختار و قيام توابين

مختار ثقفى، شش ماه پس از مرگ يزيد، به كوفه آمد و با اوج‏فعاليت‏هاى توابين رو به رو شد. توابين آماده‏ى قيام بودند. مختار نسبت‏به قيام توابين نظر مساعدى نداشت. او اين قيام راناكام مى‏دانست. مختار از فرماندهى قيام انتقاد مى‏كرد و مى‏گفت: سليمان تجربه‏اى از جنگ ندارد.

تبليغات مختار عليه سليمان بن صرد خزاعى بسيار مؤثر بود. حدود دو هزار نفر از توابين به مختار پيوستند.

درباره علت مخالفت مختار ثقفى با سليمان بن صرد خزاعى تنهاگفته شده است كه وى كارايى نظامى سليمان بن صرد را قبول نداشت‏اما سليمان بن صردخزاعى در زمان قيام، بيش از 90 سال عمر داشت‏و حداقل پنجاه سال تجربه‏ى نظامى داشت. او درتمام جنگهاى امام‏على(ع)عليه دشمنان اسلام شمشير كشيده بود. بقيه فرماندهان‏توابين نيز جزو دلاوران عرب و پهلوانان كوفه بودند كه سابقه‏ى‏حداقل چهل ساله در جنگ داشتند.

به نظر مى‏رسد علت مخالفت مختار ثقفى با سليمان بن صرد خزاعى،به ارتباط مختار ثقفى و عبدالله بن زبير برمى‏گردد. مختار قبل‏از ورود به كوفه، مدتى به خدمت عبدالله بن زبير در آمده بود. از سوى ديگر گفته شده است كه مختار كه در حادثه‏ى عاشورا دركوفه زندانى شده بود، با وساطت داماد خود كه از طرفداران‏عبدالله بن زبير بود، آزاد شده بود. به نظر مى‏رسد كه عبدالله‏بن زبير، مختار را به كوفه روانه كرده بود تا فرماندهى قيام رابه دست‏بگيرد. فرماندار كوفه كه كارگزار ابن زبير بود، اطلاعات‏كاملى از فعاليت‏هاى توابين را به ابن زبير داده بود و ابن زبيرمختار را از حجاز به عراق فرستاد تا رهبرى قيام را در اختياربگيرد و به اين صورت ابن زبير بتواند از جنبش خونخواهى امام‏حسين(ع)به نفع خويش بهره بجويد.

اكثريت توابين همچنان به پيمان خود وفادار ماندند و فرماندهى‏سليمان بن صرد را پذيرفتند. به هرحال، ماه‏هاى آخر آمادگى براى‏قيام سپرى شد و شيعيان آماده‏ى انتقام از قاتلان امام‏حسين(ع)شدند.

..............................

در این گزیده نمیتوان شخصیّت مختار را بطور کامل معرفی کرد ، زیرا یک بحث تخصصی و پیچیده است ،فقط مختصری در مورد چگونگی حرکت مختار درانتقام از قاتلان اهل بیت (ع) مطرح میشود .

 نام او "مختار" ابن ابی عبید بن مسعود  بن عمرو بن عوف بن عقدة بن قسی بن منّبه بن بکر هوازن است .قبیله او "قسی" و "ثقیف" است و قبیله مشهور ثقیف ، از اعراب منطقه طاءف است که به این شخص منسوب میشود .  در عرب رسم است که افراد ، به ویژه شخصیّت ها ، علاوه بر داشتن اسم ، کنیه ای نیز داسته باشند و کنیه مختار " ابو اسحاق " است .لقب او کیسان است و کیسان به معنای زیرک و تیزهوش است . لقب کیسان را حضرت علی (ع) در کودکی مختار به او عطا کرد .

نام پدر وی ابو عبیّد ،فرزند مسعود ثقفی است. ابو عبیّد از طرف عمر بعنوان فرمانده لشکر برای حمله به ایران انتخاب شد ،در این جنگ ابو عبیّد در جنگ با نیروهای فارس جان خود را از دست داد . نام مادرِ مختار "دَومه" و از زنان با شخصیّت اسلام است .

او(مختار) در سال اوّل هجرت متولد شد . او هنوز نوجوانی کم سن و سال بود وبیش از سیزده بهار از عمرش نگذشته بود که در جبهه جنگ بزرگی شرکت کرد .این جنگ به واقعه " قس ناطف " معروف است که بین نیروهای اسلام و فرس(فارس) به وقوع پیوست .سعد بن مسعود، عموی مختار که از شخصیّتهای بنام اسلام و از یاران مخلص امیرمومنان (ع)بود نیز در این جنگ شرکت داشت . مختار در این جبهه میکوشید که از چنگ پدر بگریزد و وارد خط مقدم درگیری با دشمن شود ، اما عمویش سعد بن مسعود او را از این کار باز میداشت . 

بشارت امام علی (ع) به قیام مختار

  در کتب "ملاحم و فتن" از طرق شیعه و سنی از پیامبر (ص) و امیر مومنان علی بن ابی طالب(ع) روایاتی به عنوان پیشگویی حوادث آینده به چشم میخورد . یکی از حوادثی که به چشم میخورد قیام و شهادت امام حسین (ع) و بعد از آن قیام مختار است .  مقدس اردبیلی  روایت ذیل را از حضرت امیر (ع) نقل میکند که حضرتش فرمود : به زودی فرزندم حسین(ع) کشته خواهد شد ، ولی دیری نخواهد پایید که جوانی از قبیله "ثقیف" قیام خواهد کرد واز این ستمکاران انتقام خواهد گرفت ، به طوری که تعداد کشته های آنان به سیصد و هشتاد و سه هزار نفر خواهد رسید .

بشارت امام حسین(ع) به قیام مختار

علامه مجلسی (ره) در ذکر وقایع روز عاشورا می نویسد : امام حسین(ع) برای لشکر کوفه وشام خطبه ای خواند، حضرت ذیل خطبه مردم کوفه و شام را چنین نفرین فرمود  ؛.... پروردگارا ،آن جوانمرد ثقفی را بر آنان مسلط کن تا جام تلخ مرگ و ذلت را  به ایشان بچاپشاند و از قاتلان ما احدی را معاف ندارد ، به جای هر قتلی ، قتلی و به جای هر ضربتی ، ضربتی و انتقام مرا و دوستان و خاندان و شیعیانم را از اینان بگیرد .... 

  خبر میثم تمار

" ابن ابی الحدید" مینویسد : میثم تمار و مختار هر دو در کوفه به دستور ابن زیاد به زندان افتادند و هر دو محکوم به اعدام شدند . میثم (هم بند مختار) به  او چنین گفت :  تو از زندان آزاد خواهی شد و به خونخواهی حسین(ع) قیام خواهی کرد و این جبّاری که ما اکنون در زندان او هستیم به وسیله تو کشته خواهد شد ( و با اشاره به پای مختار گفت:) و با همین پاهایت سر و صورت او را لگدمال خواهی کرد . (گویا میثم تمار این سخن را بر اساس فرمایشات حضرت علی علیه السلام بیان کرده )

در اطراف  جریان مختار باید ازبعضی افراد سخن بمیان آید .

   محمد حنفیّه

تولد ایشان در سال 15 یا 17 ه.ق اتفاق افتاد .  محمد حنفیّه فرزند گرامی و عظیم الشان امام علی (ع) است و او را به جدّ مادری اش (حنیفه) نسبت میدهند . نام مادرش "خولة" دختر جعفربن قیس ...بن حنیفه بود .

روزی علی (ع) به پیامبر (ص) عرض کرد : اگر خداوند پسری به من داد اجازه میفرمایید نام شما را بر او بگذارم؟ پیامبر فرمود : آری .  واقدی گوید : " محمد حنفیّه در 65 سالگی ، در سال 82 (ه ق) از دنیا رفت .

   فرزندِ برادرم امام است

ابو بصیر گوید : " از امام محمد باقر (ع) شنیدم که فرمود : ابو خالد کابلی روزگاری پیشخدمت محمد حنفیِه بود و کمترین تردیدی در امامت او نداشت . روزی به محمد حنفیّه گفت : قربانت شوم ، من مودّت و حرمت شما را دارم . شما را به احترام رسول الله (ص) و امیر المومنین(ع) قسم میدهم که به من بگویید آیا شما همان امامی هستید که خداوند طاعت او را بر همه واجب کرده است ؟ محمد حنفیّه در پاسخ او گفت : ای ابا خالد ، مرا قسم بزرگی دادی . بدان که امام واجب الطاعه ، علی فرزند برادرم است . او امام من و تو و هر مسلمانی است .

  نقش محمد حنفیه در قیام مختار

در قیام مختار یکی از مطالبی که باید روشن شود اینستکه  محمد حنفیه(در رهبری قیام) چرا نقش بیشتری در این جریان داشت(نسبت بدیگر اهل بیت پیامبر)؟ و چرا مختار خود را"وزیر" یا "داعی"یا"معاون"ویا"نماینده "او معرفی میکرد ؟

محمد حنفیه در حقیقت رهبر قیام بود و مختار با او مشورت کرد و از او اجازه گرفت و پس ازآنکه به کوفه آمد خود را نماینده او معرفی کرد .شیعیان امر او را به دلیل فرمان محمد حنفیه پذیرفتند و برای اطمینان گروهی را به مدینه به نزد او(محمد حنفیه)فرستادند و هنگامی که این گروه از محمد حنفیه کسب تکلیف کردند و اظهار داشتند که مختارمیخواهد به خونخواهی حسین علیه السلام قیام کند ، محمد با شادی کار مختار را تایید کرد وانتقام از قاتلان حسین(ع) را بزرگترین آرزوی خود اعلام کرد و با تمام وجود از او حمایت کرد وآنان را برای اتمام حجت به نزد  امام سجاد (ع)  برد وآن حضرت رسماً نظر خود رادر آن جلسه به سران شیعه کوفه اعلام کرد و در حضورآن گروه به نمایندگی محمد حنفیه از طرف خود تصریح کرد.4 و محمد حنفیه نامه ای برای ابراهیم اشتر فرستاد و از او خواست به همراه قبیله خود ، مختار را در قیامش یاری دهد . آیت الله خویی در کتاب رجال خود به صراحت میفرماید :" از ظاهر بعضی از روایات به دست میآید که قیام مختار به اذن  امام سجاد علیه السلام بود" .

زمینه و فلسفه قیام مختار

1-    قیام امام حسین(ع) منشأ بیداری مسلمین

2-    شورش در حجاز

3-    اوضاع آشفته عراق

4-    فلسفه قیام

علامه بزرگ سید محسن امین میگوید : شهادت امام حسین (ع) بر اکثر مسلمانان  سنگین تمام شد و جامعه اسلامی آن روز را تکان داد ؛ حتی بعضی از بنی امیه نیز تحت تأثیر آن قرار گرفتند و این واقعه سبب بیداری مسلمانان و توجه آنان به برتری خاندان پیامبر و سختی ها و ظلم هایی شد که به آنان وارد آمد و مردم پی به اشتباه خود بردند که چرا از نصرت و یاری آنان کوتاهی کردند و این انگیزه ای شد تا مردم از بنی امیه رو گردان شوند وبه ((بنی هاشم)) به ویژه ((علویان)) تمایل پیدا کنند .

به قول "فیلیپ حتّی" : فاجعه کربلا سبب جان گرفتن و بالندگی شیعه و افزایش هواداران آن مکتب شد ،به طوری که میتوان ادعا کرد آغاز حرکت شیعه و ابتدای ظهور آن ، روز دهم محرم بود ....  .

... و شورش در( حجاز) زاییده عوامل چندی بود :1 – حدثه کربلا 2 – فساد دستگاه حاکم 3 – عُزلت سیاسی شهر مدینة النبی 4 – کارگزارانی بودند که از طرف معاویه(وپسرش) در آن مناطق حکومت میکردند . حادثه کربلا ، اوضاع را دگرگون ساخت و مردم را نسبت به رژیم شوراند ومردم فرماندار یزید به نام " عثمان بن ابی سفیان" را از شهر بیرون کردند ..... .

.... وبعد از مدینه مردم مکه نیز قیام کردند" این قیام بعد از شهادت امام حسین (ع) در کربلا آغاز شد" .(باید توجه کرد در این قیام خط عبدالله بن زبیر از حضرت امام حسین علیه السلام کاملاً جدا بود و ابن زبیر از موقعیّت بوجود آمده سوء استفاده کرد ).... بعد از قتل عام مردم مدینه و غارت وانهدام شهر توسط نیرو های یزید ملعون ، آنها به سوی شهر مکه حرکت کردند .

(حصین بن نمیر) برای کشتن و دستگیری ابن زبیر و یارانش فرمان حمله به مسجدالحرام را صادرکرد .سنگهای بزرگ به وسیله منجیق ها به سوی کعبه پرتاب شد و عراده ها به وسیله سنگ هایی با پارچه های آغشته به نفت و شعله ور خانه کعبه را گلوله باران کردند .... . یازده روز پس از این جنایت ، یزید بن معاویه به هلاکت رسید .... حصین بن نمیر با ابن زبیر کنار آمد و ابن زبیر مجدداً بر اوضاع مسلط شد .

@@@@@@@@@@@@@@@@@@

حدیقة الشیعه ، مقدس اردبیلی ، ص504

بحارالانوار ج45 ص10

ارشاد شیخ مفید ص168

بحارالانوار ج 42 ص71،باب اولاد امیرالمومنین .

بحارالانوار،ج45،ص365 و394

تاریخ طبری  ج6ص13 ،

کامل ابن اثبرج4ص214.

معجم رجال الحدیث ج18،ص101.

تاریخ یعقوبی ،ج2 ، ص253

انساب الاشراف ،ج4،ص 31 -34

البدایة و النهایة،ج8،ص226 .

تاريخ الطبري، طبري، محمد بن جرير؛ ترجمه ابوالقاسم پاينده، تهران، اساطير، 1375، ج7، ص 3072.

اخبار الطوال، دينوري، احمد ب داود؛ ترجمه محمود مهدوي، تهران، ني، 1371، ص 305.

بررسي تاريخ عاشورا، آيتي، محمدابراهيم؛ تهران، صدوق، 1372، چاپ هشتم، ص 140.

لهوف، سيد بن طاووس، ترجمه عقيقي بخشايشي، قم، دفتر نشر نويد اسلام، 1381، چاپ دهم، ص 207.

كامل بهايي، طبري، حسن بن علي؛ بي‌جا، مكتب مرتضوي، بي‌تا، ج2، ص 293-292.

نفس المهموم، قمي، شيخ عباس، ترجمه محمدباقر كمره‌اي، قم، مسجد مقدس جمكران، 1370، ص 556-555.

الفتوح، كوفي، احمد ابن اعثم؛ ترجمه محمد بن احمد مستوفي هروي، تهران، آموزش و انقلاب اسلامي، 1372، ص 915.

انساب الاشراف، ج 3، ص 206.

تاریخ طبری، ج 4، ص 252.

بحارالانوار، ج 45، ص 184.

امام حسین و ایران، صص 485 - 492.

ینابیع المودة، ص 352.

العقد الفريد، ج 4، ص169.

مقتل الحسين مقرم، ص 348

اخبار الدول آثار الاول للقرمانى، ص 108.

ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص119.

بحار الانوار، ج 45، ص131.

ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص120.

بحار الانوار، ج 45، ص135.

ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص120.

بحار الانوار، ج 45، ص136.

الدمعة الساكبة، ج 5، ص105.

الاستيعاب، ج 4، ص161

بحارالانوار، ج 45، ص132.

قمقام زخار، ص 577.

بحار ج 45 ص 140.

نفس المهموم ص 454.

لهوف ص 188

کتاب آفتاب در حجاب.نوشته سید مهدی شجاعی

بحارالانوار، ج 45،‌ ص 84، 143،162،175

تاریخ طبری، ج 5، ص 232 .

امالي شيخ طوسي، ج 2، ص 290.

سير اعلام النبلا، ج 3، ص 216.

بحارالانوار، ج 45، ص 131.

تاريخ طبري، ج 7، ص 376

بلاذري، ج 2، ص 220.

بحارالانوار، ج 45، ص 175.

تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 86.

مقاتل الطالبين، ج 2، ص 121

احتجاج طبرسي، ج 2، ص 310

مقتل خوارزمي، ج 2، ص 69.

ترجمه مقتل ابي مخنف، ص 197.

بحارالانوار، ج 45، ص 139.

طبقات ابن سعد، ج 5، ص 157.

ترجمه مقتل ابي مخنف، ص 198.

تاريخ طبري، ج 7، ص 378

احتجاج، ج 2، ص 311.

امام سجاد(عليهالسلام)، جمال نيايشگران، احمد ترابي، ص 135.

دلائل الامامه، ص 80

فصول المهمة، ص 208.

الاستيعاب 4/1496

قمقام زخار .579

تاريخ طبرى 5/ .233

قمقام زخار .579

الاستيعاب 1/219

الملهوف .82

الدمعة الساكبة 5/ .162

تنقيح المقال 2/253

بحار الانوار 65/ .130

نفس المهموم .466

مقتل الحسين مقرم .371

مسار الشيعه 62.

 توضيح المقاصد 6

قمقام زخار .585

الملهوف .82

مثير الاحزان .107

ناسخ التواريخ احوالات امام حسين 3/ .176

مرحوم قاضى طباطبائى رحمة الله كتابى بنام «تحقيق در روز اربعين امام حسين عليه السلام» تأليف نموده و تمام ايرادهاى وارده را مبنى بر آمدن اهل بيت در اربعين سال 61 را پاسخ داده است،

قمقام زخار .586

تذكرة الخواص 150.

قمقام زخار 586.

 الملهوف .82

ذريعة النجاة .271

الدمعة الساكبة 5/ .163

قمقام زخار .583

بحار الانوار 45/197 مراجعه شود.

تاريخ طبرى 5/ .233

نفس المهموم .467

قمقام زخار .581

الملهوف .84

تفسير الميزان 20/163 «و بنينا فوقكم سبعا شدادا» اي سبع سماوات شديدة في بنائها .

الدمعة الساكبة 5/ .427

تنقيح المقال 2/98

الملهوف .85

الدمعة الساكبة 5/ .164

الدمعة الساكبة 5/ .162

بحار الانوار 45/ .198

منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قم

به نقل از كتاب: قصه كربلا، ص 523 نويسنده: على نظرى منفرد

چهره درخشان حسين بن على عليه السلام تاليف : على ربانى خلخالى

ماهنامه كوثر شماره 38

چهره درخشان حسين بن على عليه السلام تاليف : على ربانى خلخالى

سوگنامه کربلا-ترجمه لهوف - ص 353.

جلاء العیون / علاّمه مجلسی ص 750 و 751.

ارشاد/ شیخ مفید / 122.

اخبار الدُّول / 324.

قصه كربلا، ص 523 نويسنده: على نظرى منفرد

......................

http://www.aviny.com/Occasion/Ahlebeit/ImamHosein/Arbaein/87/VorudBeMadine.aspx

......................

http://rasoolnoor.com/modules.php?name=Maghaleh&pa=showpage2&pid=363

..................

http://www.tebyan.net/religion_thoughts/articles/theinfallibles/imamhossein/2009/2/12/85672.html

....................

http://www.aviny.com/Occasion/Ahlebeit/ImamHosein/Arbaein/87/VorudBeMadine.aspx

....................

http://www.balagh.net/persian/pro_ahl/00/17/31.htm