حضرت رقيّه عليهاالسلام

تهيه وتنظيم ازحجّة الاسلام حاج سيدمحمدباقري پور

پيوست همراه عاشورائيان قسمت چهارم

چون قسمت چهارم كتاب حجيم ميشداين قسمت جداگانه نوشته شد

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

شعري درمصيبت رقيه ناز امام حسين عليه السلام ازباقري پور

رقيه بنت الحسين رقيه بنت الحسين

رقيه بنت الحسين رقيه بنت الحسين

ميخوام برم زيارت درحرم  رقيه

بوسه زنم ضريح محترم رقيه

آن حرمي كه بوده كنج خرابه شام

رقيه صغيره اسيرقوم لئام

زگرمي روزها وسردي شبانه

رقيه درعذاب است اي واي ازاين زمانه

نه ناني ونه آبي ز بهر آن اسيران

نه شمعي وچراغي زظلم آن لعينان

كنارآن خرابه يزيدمست ومغرور

مست شراب ودنيا زعقل ومعرفت دور

غافل ازاين زمانه وازستم  لئيمان

به تخت سلطنت اوتكيه زده است آنسان

نيمه شبي رقيه  باباروخواب ميبينه

بابا ميادكنارِرقيه مينشينه

يك لحظه اي پدررا ميگيره اودرآغوش

اوميگه هي باباجون بابا ميكنه گوش

كجابودي بابايي دلم برات شده خون

ميگن كه رفته بودي سفرتواي پدرجون

قربونت اي بابايي نروتوازكنارم

ميخوام بابا سرم راروي زانوت بزارم

قصه بگي برايم تواي باباي خوبم

قصه هاتوكنم گوش اي باباي محبوبم

همينجوري توي خواب اوهي ميگه پدرجون

باباي خوب اوهم هي ميگه آي جگرجون

دخترخوب ونازم اميدروزگارم

اگركه رفتم برات يك چيزخوب ميارم

بشرطي كه آروم وساكت باشي عزيزم

هي بهانه نگيري دخترك تميزم

عجب خوابي كه ناگه بيدارميشه ازاون خواب

ميبينه درخرابه يك ذره نورمهتاب

خرابه اي بدون سقف ودراست وديوار

روي زمين نمناك اذيت است وآزار

بابا يي نيست دركار كنج خرابۀ شام

يك عده اي اسيراند درآن خرابه گمنام

باگريه وباناله ميگه باباكجارفت

روميكنه به عمه عمه بابام چرارفت

عمه بابام ازسفرالآني برگشته بود

ولي چراعمه جون بابايي رفت خيلي زود

باگريه اش خرابه ميشه يك پارچه فرياد

ازهرطرف بلنده گريه ودادوبيداد

حسين حسين بلنده نيمه شب ازخرابه

يزيددون زوحشت درغم واضطرابه

ميگه چيه چرا اين گريه دادوفرياد

بلنده نيمۀ شب كي داره دادوبيداد

ميگن يزيديك دختر پدررا خواب ميبينه

بيدارشده ازاون خواب گريه اوهمينه

يك طبق از درونِ كاخ يزيدميارن

توي خرابه پيش رقيه جون ميذارن

همينكه سرپوش روازروي طبق ميگيرن

ميبينن اون سري كه همه براش ميميرن

سرِعزيزِ زهرا توي طبق نشسته

ازسفرِ درازي اومده زاروخسته

اومده درخرابه رقيه شو ببينه

ميبينه دخترش روچقدرنازنينه

رقيه چون ميبينه سرِپدردرطبق

بحالت تعجب چشماش ميشه بي رمق

ميگه باباي خوبم سرت راكي بريده

كي خنجرستم رابه به حنجرت كشيده

محاسن شريفت چراشده است پرخون

چهره چون ماه توچراشده است گلگون

دندوناي قشنگت چراچنين شكسته

چراچنين شدي توحزين وزاروخسته

چرامنِ سه ساله شوم يتيم ومحزون

چراچنين ببينم محاسنت پرازخون

پدرپدرهمي گفت درآن خرابه وشب

زناله اش بناله شداهلبيت وزينب

كه جان بداد ناگه درآن خرابه شام

مدفن اوشداينك مزارهرخاص وعام

بيابريم باقري درحرمِ رقيه

بوسه زنيم ضريح محترم رقيه

رقيه بنت الحسين رقيه بنت الحسين

رقيه بنت الحسين رقيه بنت الحسين

رقيه بنت الحسين رقيه بنت الحسين

رقيه بنت الحسين رقيه بنت الحسين

حسين حسين جان

حسين حسين جان

حسين حسين جان

حسين حسين جان

حسين حسين ثارالله

آقا اباعبدالله

حسين حسين ثارالله

آقا اباعبدالله

حسين حسين حسين حسين

حسين حسين حسين حسين

حسين حسين حسين حسين

حسين حسين حسين حسين

اي بي كفن حسين واي

صدپاره تن حسين واي

مولاي من حسين واي

آقاي من حسين واي

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

 

ششم صفرشهادت حضرت رقيه عليهاسلام

از مقامات معروف و مشهور در دمشق ، مرقد حضرت رقيّه دختر خردسال حضرت ابى عبدالله الحسين است ، كه در ششم صفرسال 61 هجرى ، در خرابه شام ، از شدّت سوز و گداز در فراق پدر، جان به جان آفرين سپرد.

فرزندان امام حسين عليه السلام 

با ملاحظه كتب و اقوال گوناگون ، مجموع فرزندانى كه به آن امام مظلوم نسبت داده شده هشت دختر است ، كه فاطمه كبرى و فاطمه صغرى و زبيده و زينب و سكينه و آن دختر كه در خرابه وفات كرد (كه بعضى نامش را زبيده و بعضى رقيّه گفته اند) و ام كلثوم و صفيه باشند.

و سيزده پسر: اول على اكبر، دوم على اوسط، سوم على اصغر، چهارم محمّد، پنجم جعفر، ششم قاسم ، هفتم عبدالله ، هشتم محسن ، نهم ابراهيم ، دهم حمزه ، يازدهم عمر، دوازدهم زيد، و سيزدهم عمران بن الحسين عليه السلام .

زياده بر اين نيز نسبت داده اند كه قولى بسيار ضعيف است .

مرحوم آيه الله حاج ميرزا حبيب الله كاشانى (ره ) پس از ذكر مطالب فوق مى گويد: اعتقاد مؤ لّف آن است كه بر تقدير صحت ماءخذ، اين تعدّد در اسم بوده نه در مسمّى ، زيرا كه آن حضرت به قلّت اولاد معروف بوده است ، پس  تواند بود كه دو اسم يا زيادتر از اسامى مذكور، براى يك تن باشد و نيز محتمل است كه بعضى از اينها نبيره هاى آن بزرگوار باشند. چنانكه محتمل است كه بعضى از آنها منسوبان او از بنى هاشم باشند. چه ، آن مظلوم ، پدر يتيمان و متكفّل امر ايشان بود آن دخترى كه در خرابه شام از دنيا رحلت فرموده و شايد اسم شريفش رقيّه عليه السلام بوده و از صباياى خود حضرت سيدالشهدا عليه السلام بوده چون مزارى كه در خرابه شام است منسوب است به اين مخدّره و معروف است به مزار ست رقيّه .

تحقيقى كوتاه درباره حضرت رقيّه عليه السلام 

كلمة رقيّه ، در اصل از ارتقاء به معنى ((صعود به طرف بالا و ترقّى )) است .

اين نام قبل از اسلام نيز وجود داشته ، مثلا نام يكى از دختران هاشم (جدّ دوم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ) رقيّه بوده است ، كه عمة پدر رسول خدا رقيّه مى شود.

نخستين كسى كه در اسلام ، اين نام را داشت ، يكى از دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله از حضرت خديجه است .

پس از آن ، يكى از دختران اميرالمؤ منين على عليه السلام نيز رقيه نام داشت ، كه به همسرى حضرت مسلم بن عقيل درآمد.

در ميان دختران امامان ديگر نيز چندنفر اين نام را داشتند، از جمله يكى از دختران امام حسن مجتبى و دو نفر از دختران امام موسى كاظم كه به رقيّه و رقيّة صغرى خوانده مى شدند.

اكثر محدّثان دو دختر به نامهاى سكينه و فاطمه براى امام حسين ذكر كرده اند؛ اما علّامه ابن شهر آشوب ، و محمّدبن جرير طبرى شيعى ، سه دختر به نامهاى سكينه ، فاطمه و زينب را براى آن حضرت برشمرده اند.

در ميان محدّثان قديم ، تنها على بن عيسى اربلى - صاحب كتاب كشف الغمّه (كه اين كتاب را در سال 687 ه‍-.ق تاءليف كرده است ) - به نقل از كمال الدين گفته است كه امام حسين شش پسر و چهار دختر داشت ؛ ولى او نيز هنگام شمارش دخترها، سه نفر به نامهاى زينب ، سكينه و فاطمه را نام مى برد و از چهارمى ذكرى به ميان نمى آورد.

احتمال دارد كه چهارمين دختر، همين رقيّه بوده باشد.

علامه حائرى در كتاب معالى السبطين مى نويسد: بعضى مانند محمّدبن طلحة شافعى وديگران از علماى اهل تسنّن و شيعه مى نويسند: ((امام حسين داراى ده فرزند، شش پسر و چهار دختر بوده است )).

سپس مى نويسد: دختران او عبارتند از: سكينه ، فاطمه صغرى ، فاطمه كبرى ، و رقيّه عليهنّ السلام .

آنگاه در ادامه مى افزايد: رقيّه عليه السلام پنج سال يا هفت سال داشت و در شام وفات كرد. مادرش ((شاه زنان )) دختر يزدجرد بود(يعنى حضرت رقيّه خواهر تنى امام سجّاد بود).

پاسخ به يك سؤ ال

مى پرسند: آيا نبودن نام حضرت رقيّه در ميان فرزندان امام حسين عليه السلام در كتابها و متون قديم - مانند: ارشاد مفيد، اعلام الورى ، كشف الغمّه و دلائل الامامه طبرى - بر نبودن چنين دخترى براى امام حسين عليه السلام دلالت ندارد؟

پاسخ : با توجّه به مطالب زير، پاسخ اين سؤ ال روشن مى شود:

1. در آن عصر، به دليل اندك بودن امكانات نگارش از يك سو، تعدّد فرزندان امامان از سوى ديگر، و سانسور و اختناق حكومت بنى اُميّه كه سيره نويسان را در كنترل خود داشتند از سوى سوم ، و بالا خره عدم اهتمام به ضبط و ثبت همه امور و جزئيات تاريخ زندگى امامان موجب شده كه بسيارى از ماجراهاى زندگى آنان در پشت پردة خفا باقى بماند؛ بنابراين ذكرنكردن انها دليل بر نبود آنها نخواهد شد.

2. گاهى بر اثر همنام بودن ، وجود نام رقيّه در يك خاندان موجب اشتباه در تاريخ شده و همين مطلب ، امر را بر تاريخ نويسان اندك آن عصر، با امكانات محدودى كه داشتند، مشكل مى نموده است .

3. گاهى بعضى از دختران دو نام داشتند؛ مثلا طبق قرائنى كه خاطرنشان مى شود به احتمال قوى همين حضرت رقيّه را فاطمه صغيره مى خواندند، و شايد همين موضوع ، باعث غفلت از نام اصلى او شده باشد.

4. چنانكه قبلا ذكر شد و بعد از اين نيز بيان مى شود، بعضى از علماى بزرگ از قدما، از حضرت رقيّه به عنوان دختر امام حسين ياد كرده اند و شهادت جانسوز او را در خرابه شام شرح داده اند. پس بايد نتيجه گرفت كه بايد كتابها و دلايلى در دسترس آنها بوده باشد كه بر اساس آن ، از حضرت رقيّه سخن به ميان آورده اند؛ كتابهايى كه در دسترس ديگران نبوده است ، و در دسترس ما نيز نيست .

بنابراين ذكر نشدن نام حضرت رقيّه در كتب حديث قديم هرگز دليل نبودن چنين دخترى براى امام حسين عليه السلام نخواهد بود، چنانكه عدم ثبت بسيارى از جزئيات ماجراى عاشورا و حوادث كربلا و پس از كربلا در مورد اسيران ، در كتابهاى مربوطه ، دليل آن نمى شود كه بيش از آنچه درباره كربلا و حوادث اسارت آن نوشته شده وجود نداشته است .

پدر حضرت رقيّه

پدر بزرگوار حضرت رقيّه عليه السلام ، امام عظيم ، حسين بن على معروفتر از آن است كه نياز به توصيف و معرّفى داشته باشد.

مادر حضرت رقيه عليه السلام 

مادر حضرت رقيه عليه السلام ، مطابق بعضى از نقلها، ((ام اسحاق )) نام داشت كه قبلا همسر امام حسن عليه السلام بود، و آن حضرت در وصيت خود به برادرش امام حسين عليه السلام سفارش كرد كه با ام اسحاق ازدواج و فضايل بسيارى را براى آن بانو بر شمرد.

و به نقلى ، مادر رقيه عليه السلام ((ام جعفر قضاعيه )) بوده است ولى دليل مستندى در اين باره ، در دسترس نيست .

شيخ مفيد در كتاب ارشاد ام اسحاق بنت طلحه را مادر فاطمه بنت الحسين عليه السلام معرفى مى كند.

سن حضرت رقيه عليه السلام 

سن مبارك حضرت رقيه عليه السلام هنگام شهادت ، طبق پاره اى از روايتها سه سال ، و مطابق پاره اى ديگر چهار سال بود. برخى نيز پنج سال و هفت سال نقل كرده اند.

در كتاب وقايع الشهور و الايام نوشته علامه بيرجندى آمده است كه ، دختر كوچك امام حسين عليه السلام در روز پنجم ماه صفر سال 61 وفات كرد، چنانكه همين مطلب در كتاب رياض القدس نيز نقل شده است .

فصل دوم : رقيه عليه السلام در عاشورا

در بعضى روايات آمده است : حضرت سكينه عليه السلام در روز عاشورا به خواهر سه ساله اى (كه به احتمال قوى همان رقيه عليه السلام باشد) گفت : ((بيا دامن پدر را بگيريم و نگذاريم برود كشته بشود)).

امام حسين عليه السلام با شنيدن اين سخن بسيار اشك ريخت و آنگاه رقيه عليه السلام صدا زد: ((بابا! مانعت نمى شوم . صبر كن تا ترا ببينم )) امام حسين عليه السلام او را در آغوش گرفت و لبهاى خشكيده اش را بوسيد. در اين هنگام آن نازدانه ندا در داد كه :

العطش العطش ، فان الظما قدا احرقنى بابا بسيار تشنه ام ، شدت تشنگى جگرم را آتش زده است . امام حسين عليه السلام به او فرمود ((كنار خيمه بنشين تا براى تو آب بياورم )) آنگاه امام حسين عليه السلام برخاست تا به سوى ميدان برود، باز هم رقيه دامن پدر را گرفت و با گريه گفت : يا ابه اين تمضى عنا؟

بابا جان كجا مى روى ؟ چرا از ما بريده اى ؟ امام عليه السلام يك بار ديگر او را در آغوش گرفت و آرام كرد و سپس با دلى پر خون از او جدا شد.

آخرين ديدار امام حسين عليه السلام با حضرت رقيه عليه السلام 

وداع امام حسين عليه السلام در روز عاشورا با اهل بيت عليه السلام صحنه اى بسيار جانسوز بود، ولى آخرين صحنه دلخراش و جگر سوز، وداع ايشان با دخترى سه ساله بود كه ذيلا مى خوانيد:

هلال بن نافع ، كه از سربازان دشمن بود، مى گويد: من پيشاپيش صف ايستاده بودم . ديدم امام حسين عليه السلام ، پس از وداع با اهل بيت خود، به سوى ميدان مى آيد در اين هنگام ناگاه چشمم به دختركى افتاد كه از خيمه بيرون آمد و با گامهاى لرزان ، دوان دوان به دنبال امام حسين عليه السلام شتافت و خود را به آن حضرت رسانيد. آنگاه دامن آن حضرت را گرفت و صدا زد:

يا ابه ! انظر الى فانى عطشان .

بابا جان ، به من بنگر، من تشنه ام

شنيدن اين سخن كوتاه ولى جگر سوز از زبان كودكى تشنه كام ، مثل آن بود كه بر زخمهاى دل داغدار امام حسين عليه السلام نمك پاشيده باشند. سخن او آنچنان امام حسين عليه السلام را منقلب ساخت كه بى اختيار اشك از ديدگانش جارى شد. با چشمى اشكبار به آن دختر فرمود:

الله يسقيك فانه وكيلى . دخترم ، مى دانم تشنه هستى خدا ترا سيراب مى كند، زيرا او وكيل و پناهگاه من است .

هلال مى گويد: پرسيدم ((اين دخترك كه بود و چه نسبتى با امام حسين عليه السلام داشت ؟))

به من پاسخ دادند: او رقيه عليه السلام دختر سه ساله امام حسين عليه السلام است .

به ياد لب تشنه پدر آب نخورد! 

عصر عاشورا كه دشمنان براى غارت به خيمه ها ريختند، در درون خيمه ها مجموعا 23 كودك از اهل بيت عليه السلام را يافتند.

به عمر سعد گزارش دادند كه اين 23 كودك ، بر اثر شدت تشنگى در خطر مرگ هستند.

عمر سعد اجازه داد به آنها آب بدهند. وقتى كه نوبت به حضرت رقيه عليه السلام رسيد آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوى قتلگاه حركت كرد.

يكى از سپاهيان دشمن پرسيد: كجا مى روى ؟ حضرت رقيه عليه السلام فرمود: ((بابايم تشنه بود. مى خواهم او را پيدا كنم و برايش آب ببرم ))

او گفت : آب را خودت بخور. پدرت را با لب تشنه شهيد كردند!

حضرت رقيه عليه السلام در حاليكه گريه مى كرد، فرمود: ((پس من هم آب نمى آشامم ))

كودكى دامان پاكش شعله آتش گرفت

گفت با مردى بكن خاموش دامان مرا

دامنش خاموش چون شد، گفت با مرد عرب

كن تو سيراب از كرم اين كام عطشان مرا

آب داد او را ولى گفتا نخواهم خورد آب

تشنه لب كشتند اين مردم عزيزان مرا

نيز در كتاب مفاتيح الغيب ابن جوزى آمده است كه ، صالح بن عبدالله مى گويد: موقعى كه خيمه ها را آتش زدند و اهل بيت عليه السلام رو به فرار نهادند، دخترى كوچك به نظرم آمد كه گوشه جامه اش آتش گرفته ، سراسيمه مى گريست و به اطراف مى دويد و اشك مى ريخت . مرا به حالت او رحم آمد. به نزد او تاختم تا آتش جامه اش را فرو نشانم . همين كه صداى سم اسب مرا شنيد اضطرابش بيشتر شد. گفتم : اى دختر، قصد آزارت ندارم . بناچار با ترس ايستاد. از اسب پياده شدم و آتش جامه اش را خاموش  نمودم و او را دلدارى دادم . يكمرتبه فرمود: اى مرد، لبهايم از شدت عطش  كبود شده ، يك جرعه آب به من بده . از شنيدن اين كلام رقتى تمام به من دست داده ظرفى پر از آب به او دادم . آب را گرفت و آهى كشيد و آهسته رو به راه نهاد. پرسيدم : عزم كجا دارى ؟ فرمود: خواهر كوچكترى دارم كه از من تشنه تر است . گفتم مترس ، زمان منع آب گذشت ، شما بنوشيد گفت : اى مرد سوالى دارم ، بابايم حسين عليه السلام تشنه بود، آيا آبش دادند يا نه ! گفتم : اى دختر نه والله ، تا دم آخر مى فرمود: (اسقونى شربه من الما) مى فرمود: يك شربت آب به من بدهيد، ولى كسى او را آبش نداد بلكه جوابش را هم ندادند.

وقتى كه آن دختر اين سخن را از من شنيد، آب را نياشاميد، بعضى از بزرگان مى گويند اسم او حضرت رقيه خاتون عليه السلام بوده است .

كناره سجاده ، چشم به راه پدر بود 

از كتاب سرور المومنين نقل شده است : حضرت رقيه عليه السلام هر بار هنگام نماز، سجاده پدر را پهن مى كرد، و آن حضرت بر روى آن نماز مى خواند. ظهر عاشورا نيز، طبق عادت ، سجاده پدر را پهن كرد و به انتظار نشست . ولى پس از مدتى ، ناگهان ديد شمر وارد خيمه شد.

رقيه عليه السلام به او گفت : آيا پدرم را نديدى ؟ شمر بعد از آنكه آن كودك را در كنار سجاده ، چشم به راه پدر ديد، به غلام خود گفت : اين دختر را بزن . غلام به اين دستور عمل نكرد. شمر خود پيش آمد و چنان سيلى به صورت آن نازدانه زد كه عرش خداوند به لرزه در آمد.

سيلى مزن به صورتم 

اى خصم بدمنش ، مزن تازيانه ام

 من از كنار كشته بابا نمى روم

 من با على اكبر و عباس آمده ام

 از اين ديار، بيكس و تنها نمى روم

 تنها فتاده چنين در بيان و بى كفن

 من سوى شام همره سرها نمى روم

 سيلى مزن به صورتم اى شمر بى حيا

 من بى على اكبر و ليلا نمى روم

 قطره اى بودم كه در بحر شهادت جا گرفتم

 اين شهامت را من از جانبازى بابا گرفتم

 آن قدر از دورى بابا فغان و ناله كردم

 تا در آغوشم سر ببريده بابا گرفتم

 من يتيمم صورتم از ضرب سيلى خويش ، آرى

 لا جرم اين ارث را از جده ام زهرا عليه السلام گرفتم

 مى كشم بار شفاعت را به دوش خويش ، آرى

 اين شجاعت را ز بابا ظهر عاشورا گرفتم .

 كنار پيكر خونين پدر، در شب شام غريبان 

در كتاب مبكى العيون آمده است : در شب شام غريبان ، حضرت زينب عليه السلام در زير خيمه نيم سوخته ، اندكى خوابيد. در عالم خواب مادرش  حضرت فاطمه زهرا عليه السلام را ديد. عرض كرد: مادر جان ، آيا از حال ما خبر دارى ؟

حضرت فاطمه زهرا عليه السلام فرمود: تاب شنيدن ندارم . حضرت زينب عليه السلام عرض كرد: پس شكوه ام را به چه كسى بگويم ؟

حضرت فاطمه زهرا عليه السلام فرمود: ((من خود هنگامى كه سر از بدن فرزندم حسين عليه السلام جدا مى كردند، حاضر بودم . اكنون برخيز و رقيه عليه السلام را پيدا كن ))

حضرت زينب عليه السلام برخاست . هر چه صدا زد، حضرت رقيه عليه السلام را نيافت . با خواهرش ام كلثوم عليه السلام در حاليكه گريه مى كردند و ناله سر مى دادند، از خيمه بيرون آمدند و به جستجو پرداختند، تا اينكه نزديك قتلگاه صداى او را شنيدند. آمدند كنار بدنهاى پاره پاره ، ديدند رقيه عليه السلام خود را روى پيكر مطهر پدر افكنده ، در حاليكه دستهايش را به سينه پدر چسبانيده است درد دل مى كند.

حضرت زينب عليه السلام او را نوازش داد. در اين وقت سكينه عليه السلام نيز آمد و با هم به خيمه بازگشتند. در مسير راه ، سكينه عليه السلام از رقيه عليه السلام پرسيد: چگونه پيكر پدر را جستى ؟ او پاسخ داد: آن قدر پدر پدر كردم كه ناگاه صداى پدرم را شنيدم كه فرمود: بيا اينجا، من در اينجا هستم .

فصل سوم : رحلت 

محدث خبير، مرحوم حاج شيخ عباس قمى ((قدس سره )) از كامل بهائى (ج 2 ص 179) نقل مى كند كه : زنان خاندان نبوت در حالت اسيرى حال مردانى را كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هر كودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آيد، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دختركى بود چهار ساله ، شبى از خواب بيدار شد و گفت : پدر من حسين عليه السلام كجاست ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم . سخت پريشان بود. زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست . يزيد خفته بود، از خواب بيدار شد و از ماجرا سوال كرد. خبر بردند كه ماجرا چنين است . آن لعين در حال گفت : بروند سر پدر را بياورند و در كنار او نهند. پس آن سر مقدس را بياوردند و دركنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسيد اين چيست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختر بترسيد و فرياد بر آورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليم كرد.

سپس محدث قمى (ره ) مى فرمايد: بعضى اين خبر را به وجه ابسط نقل كرده اند

بعضى گفته اند و شايد اتفاق افتاده باشد كه در شب دفن آن دختر مظلومه اهل بيت اطهار عليه السلام ، جناب ام كلثوم عليه السلام را ديدند كه قرار و آرام ندارد و با ناله و ندبه به دور خرابه مى گردد و هر چه تسلى مى دهند آرام نمى يابد. از علت اين بيقرارى پرسيدند، گفت : شب گذشته اين مظلومه در سينه من بود، چون بيدار شدم ديدم كه به شدت گريه مى كند و آرام نمى گيرد، از سببش پرسيدم ، گفت : عمه جان ، آيا در اين شهر مانند من كسى يتيم و اسير و دربدر مى باشد؟ عمه جان ، مگر اينها ما را مسلمان نمى دانند، به چه جهت آب و نان را از ما مضايقه مى نمايند و طعام به ما يتيمان نمى دهند؟ اين مصيبت مرا به گريه آورده و طاقت خوابيدن ندارم .

بپيچ اى قلم قصه شهر شام

 كه شد صبح عالم ز غصه چو شام

 تو شيخا نمودى قيامت پديد

 به مردم عيان گشته يوم الوعيد

 ز فرط بكا بر حسين شهيد

 چو يعقوب شد چشم خلقى سفيد

 ستاره درخشان شام پدر را در خواب مى بيند 

صاحب ((مصباح الحرمين )) مى نويسد: طفل سه ساله امام حسين عليه السلام شبى از شبها پدر را در عالم رويا ديد و از ديدارش شاد گرديد و در ظل مرحمتش آرميد و فلك ستيزه جو، اين وع استراحت را براى آن صغيره نتوانست ببيند. چون آن محترمه از خواب بيدار شد پدر خود را نديد. شروع به گريه كردن كرد. هر چه اهل بيت عليه السلام او را تسلى دادند آرام نشد. سبب گريه از او پرسيدند، آن مظلومه در جواب گفت : اين ابى ابتونى بوالدى و قره عينى يعنى كجاست پدر من ، بياوريد پدر مرا و نور چشم مرا. پس آن مصيبت زدگان دانستند كه آن يتيم پدر را در خواب ديده است ، هر چند تسلى دادند آرام نشد. خود اهل بيت نيز منتظر بهانه براى گريه بودند، لذا گريه سكوت شب را شكست . همه با آن صغيره هماواز شده مشغول گريه و زارى و ناله شدند. پس موهاى خود را پريشان نموده و سيلى بر صورتها مى زدند و خاك خرابه را بر سر خود مى ريختند، و صداى گريه ايشان چنان بلند گرديد كه به گوش يزيد پليد كافر رسيد.

به روايتى ديگر، طاهر بن عبدالله دمشقى گويد: من نديم آن لعين بودم و اكثر شبها براى او صحبت مى كردم و او را مشغول مى نمودم . شبى نزد آن ملعون بودم و قدرى هم از شب گذشته بود، پس به من گفت : اى طاهر! امشب وحشت بر من غالب است و قلبم در تپش افتاده و دلم از غصه و حزن پر شده ، بسيار اندوه و غصه دارم كه حالت نشستن و صحبت كردن ندارم . بيا سر من را در دامن گير و از افعال ناشايسته و گذشت من صحبت من و طاهر گويد: من سر نحس او را در دامن گرفتم . آن لعين به خواب رفت ، و سر نورانى سيدالشهدا عليه السلام در آن وقت در طشت طلا در مقابل ما بود. چون ساعتى گذشت ديدم كه ناگهان پرد گيان حرم محترم امام حسين عليه السلام از خرابه بلند شد. آن لعين در خواب و من در اندوه بودم ، كه آيا چه ظلم و ستم بود كه يزيد بدماب به اولاد بوتراب نمود؟

به طرف طشت نظر كرده ديدم كه از چشمهاى امام حسين عليه السلام اشك جارى شده است ، تعجب كردم ، پس ديدم آن سر انور به قدر چهار ذراع گويا بلند شد و لبهاى مباركش به حركت آمده و آواز اندوهناك و ضعيفى از آن دهان معجز بيان بلند گرديد كه مى گفت : ((اللهم هولا اولادنا و اكبادنا و هولا اصحابنا)) يعنى خداوندا، اينان اولاد و جگر گوشه من هستند و اينها اصحاب منند

طاهر گويد: چون اين حال را از آن حضرت مشاهده كردم وحشت و دهشت بر من غلبه كرد. شروع به گريه كردن كردم . به بالاى عمارت يزيد آمدم كه خرابه در پشت آن عمارت بود، خيال مى كردم شايد يكى از اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله فوت شده ، كه مرگ او باعث اين همه ناله وندبه شده است . وقتى بالاى قصر رسيدم ديدم تمامى اهل بيت اطهار عليه السلام طفل صغيرى را در ميان گرفته اند و آن دختر، خاك بر سر مى ريزد و با ناله و فغان مى گويد:

((يا عمتى و يا اخت ابى اين ابى اين ابى )) . يعنى : اى عمه ، واى خواهر پدر بزرگوار من ، كجاست پدر من ؟ كجاست پدر من ؟

آنها را صدا زدم و از ايشان پرسيدم كه چه پيش آمده كه باعث اين همه ناله و گريه شده است ؟ گفتند: اى مرد، طفل صغير سيدالشهدا عليه السلام پدرش  را در خواب ديده ، و اينك بيدار شده و از ما پدر خود را مى خواهد، هر چه به وى تسلى مى دهيم آرام نمى گيرد.

طاهر گويد: بعد از مشاهده اين احوال دردناك ، پيش يزيد برگشتم . ديدم آن بدبخت بيدار شده به طرف آن سر، سر حسين بن على عليه السلام نگاه مى كند، و از كثرت وحشت و دهشت و خوف و خشيت ، مانند برگ بيد بر خود مى لرزد. در آن اثنا سر اطهر آن مولا به طرف يزيد متوجه شده فرمود: اى پسر معاويه ، من در حق تو چه بدى كرده بودم كه تو با من اين ستم و ظلم نمودى و اهل بيتم را در خرابه جا دادى ؟

((ثم توجه الراس الشريف الى الله الخبير اللطيف و قال : اللهم انتقم منه بما عامل بى و ظلمنى و اهلى (و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون ))

يعنى سر مبارك شريف آن حضرت به سوى خداوند خبير و لطيف توجه نموده و گفت : خداوندا، از يزيد به كيفر رفتارى كه با من كرده و به من و اهل بيت من ظلم نموده انتقام بگير.

وقتى يزيد اين را شنيد بدنش به لرزه در آمد و نزديك بود كه بندهايش از يكديگر بگسلد.

پس از من سبب گريه اهل بيت عليه السلام را پرسيد و سر آن حضرت را به خرابه نزد آن صغيره فرستاد و گفت : سر را نزد آن صغيره بگذاريد، باشد كه با ديدن آن تسلى يابد. ملازمان يزيد سر حضرت سيدالشهدا عليه السلام را برداشته به در خرابه آمدند. چون اهل بيت دانستند كه سر امام حسين عليه السلام را آورده اند، تماما به استقبال آن سر شتافتند و سر امام حسين عليه السلام را از ايشان گرفته و اساس ماتم را از سر گرفتند، بويژه زينب كبرى عليه السلام كه پروانه وار به دور آن شمع محفل نبوت مى گرديد. پس  چون نظر آن صغيره بر سر مبارك افتاد پرسيد: ((ما هذا الراس ؟)) اين سر كيست ؟ گفتند: ((هذآراس ابيك )) اين ، سر مبارك پدر توست . پس آن مظلومه آن سر مبارك را از طشت برداشت و در برگرفت و شروع به گريستن نمود و گفت : پدر جان ، كاش من فداى تو مى شدم ، كاش قبل از امروز كور و نابينا بودم ، و كاش مى مردم و در زير خاك مى بودم و نمى ديدم محاسن مبارك تو به خون خضاب شده است . پس اين مظلومه دهان خود را بر دهان پدر بزرگوار خود گذاشت و آن قدر گريست كه بيهوش شد.

چون اهل بيت عليه السلام آن صغيره را حركت دادند، ديدند كه روح مقدسش از دنيا مفارقت كرده و در آشيان قدس در كناره جده اش فاطمه زهرا عليه السلام آرميده است .

چون آن بى كسان اين وضع را ديدند، صدا به گريه و زارى بلند كردند، و عزاى غم و زارى را تجديد نمودند

آن دخترى كه در خرابه شام از دنيا رحلت فرموده و شايد اسم شريفش رقيه عليه السلام بوده ، و از صباياى خود حضرت سيدالشهدا عليه السلام بوده چون مزارى كه در خرابه شام است منسوب به اين مخدره و معروف به مزارست رقيه عليه السلام است .

دختر حضرت سيدالشهدا عليه السلام و وفات او در خرابه شام و مكالماتش  با حضرت زينب عليه السلام و رحلت او و غسل دادن زينب و ام كلثوم عليه السلام او را و آن كلمات و اخبار كه از آن صغيره نوشته اند، كه سنگ را آب و مرغ و ماهى را كباب مى كند و معلوم است حالت حضرت زينب عليه السلام چه خواهد بود. نوشته اند آن دختر سه ساله بود بعضى نامش را زينب و بعضى رقيه عليه السلام و بعضى سكينه عليه السلام دانسته اند.

و عده اى نوشته اند به دستور يزيد، عمارتى ساختند و واقعه روز عاشورا و حال شهدا و اسيرى اسرا را در آنجا نقش كردند و اهل بيت عليه السلام را به آنجا وارد كردند، و اگر اين خبر مقرون به صدق باشد حالت اهل بيت عليه السلام و محنت ايشان را در مشاهدات اين عمارات جز حضرت احديت نخواهد دانست .

امير قطب الدين تيمور گوركانى ، كه در كشورگشايى مانند اسكندر بود، ممالك وسيع و گوناگون را تسخير كرد و بر كفّار جزيه نهاد. وى در سال 803 به شام رفت و در حدود حلب امراى شام با او مقاتله كرده ، مغلوب و مقهور شدند و سرداران به دست او افتاده مقيّد شدند و شهر حلب مفتوح شد. سپس از آنجا لشگر به دمشق كشيد و امراى شام را مقتول ساخت و پادشاه مصر سلطان فرخ به مصر گريخت . امير تيمور به دمشق آمد و اكثر ولايت شام را غارت كرد و آنقدر غنيمت به دست لشگر وى افتاد كه از ضبط آن عاجز آمدند و در همين سال فتح شام ، بغداد را نيز به سبب مخالفت قتل عام نمود.

بعد از تسخير شام ستم شاميان را گوشزد امير تيموركردند. آتش غيرت در كانون سينه اش زبانه كشيد. بزرگان شام مطيع شده بودند. به او گوشزد شدكه سلطان شام دخترى در پس پرده دارد. اميرتيمور اسباب جشن آراست و شهر شام را آذين بست و آن دختر را خواستگارى نمود. چون اسباب و وسايل آراسته شد، از هر طرف صلاى عيش دردادند و آن دختر را با مَشّاطگان به حمّام بردند و امير پيشكار خود را طلبيد و به وى فرمان داد: ناقة عريان بر درحمّام فرستد و دختر را عريان در شهر بگرداند.

چون مردم شام از اين قصّه مطّلع شدند، بزرگ و كوچك گريبان دريده و به عرض اميرتيمور رساندند كه اين چه ظلم است روا مى داريد؟

امير تيمور به حسرت نگاهى به ايشان نمود و فرمود: اين چه غوغا و فغان و شيون است ؟! منظور من ظلم به كسى نيست ، گمان كردم قانون شما چنين است كه دختر بزرگان را سر برهنه در بازار مى گردانيد؟! شاميان گفتند: كدام بى دين چنين عملى را به ناموس يك مسلمان روا مى دارد؟!

اميرتيمور گريبان دريد و اشك از ديده فرو باريد و گفت : اى نامسلمانان بى حيا و يزيد پرستان پر جفا! اولاد كدام پادشاه نجيبتر از اولاد رسول خداست ؟ و كدام بزرگ عزيزتر از دختر فاطمه زهراست ، كه ايشان را بر شترهاى برهنه سوار كرده و در بازارها گردانديد و نخلهايى را كه جبرئيل آب داده بود از پا درآورديد، و خيمه هاى آنان را سوزانديد.

سپس گفت : اى طايفه بى حميّت ! با آنكه شما ديديد فرزندان احمد مختار را بناحق شهيد كردند، زمانى كه دختران پيغمبر خدا را به اين ديار آوردند، بازارها را آذين بستيد و به تماشاى عترت پيغمبر آمديد. افسوس ! افسوس ! كه آن روز در جهان نبودم تا آن بى ناموسان را قطع نسل كنم .

اى شاميان ، به خدا فراموش نمى كنم اهل بيت رسول خدا را هنگامى كه چون عِقدِ گهر ايشان را به يك ريسمان بسته مانند اسيران روم و فرنگ پيش  يزيد حرام زاده برديد. اى شاميان ، آن روز در مجلس يزيد فرنگى به تعصّب آمد، لعنت خدا بر آبا و اجداد شما باد كه حميّت نكرديد. شاميان از سخنان وى سر به زير افكنده جوابى ندادند.

سپس گفت : اى گروه مرتد نامقبول و اى دشمنان خدا و رسول ! برهنگى و اسيرى يك دختر شامى بر شما گران آمد، آن وقت اينكه شما دختران فاطمه را در شام بگردانيد بر پيغمبر گران نمى باشد؟! پس به سر برهنگان و دلاوران اشاره كرد كه آن مردم را قتل عام كنند و شام را ويران كرد و به نيران فرستاد، و شهر شام كنونى در عهد سلاطين متاءخّرين آباد شد.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

شجره خانوادگى حضرت رقيّه عليهاالسلام

از مقامات معروف و مشهور در دمشق ، مرقد حضرت رقيّه دختر خردسال حضرت ابى عبدالله الحسين است ، كه در ششم صفرسال 61 هجرى ، در خرابه شام ، از شدّت سوز و گداز در فراق پدر، جان به جان آفرين سپرد.

فرزندان امام حسين عليه السلام 

با ملاحظه كتب و اقوال گوناگون ، مجموع فرزندانى كه به آن امام مظلوم نسبت داده شده هشت دختر است ، كه فاطمه كبرى و فاطمه صغرى و زبيده و زينب و سكينه و آن دختر كه در خرابه وفات كرد (كه بعضى نامش را زبيده و بعضى رقيّه گفته اند) و ام كلثوم و صفيه باشند.

و سيزده پسر: اول على اكبر، دوم على اوسط، سوم على اصغر، چهارم محمّد، پنجم جعفر، ششم قاسم ، هفتم عبدالله ، هشتم محسن ، نهم ابراهيم ، دهم حمزه ، يازدهم عمر، دوازدهم زيد، و سيزدهم عمران بن الحسين عليه السلام .

زياده بر اين نيز نسبت داده اند كه قولى بسيار ضعيف است .

مرحوم آيه الله حاج ميرزا حبيب الله كاشانى (ره ) پس از ذكر مطالب فوق مى گويد: اعتقاد مؤ لّف آن است كه بر تقدير صحت ماءخذ، اين تعدّد در اسم بوده نه در مسمّى ، زيرا كه آن حضرت به قلّت اولاد معروف بوده است ، پس  تواند بود كه دو اسم يا زيادتر از اسامى مذكور، براى يك تن باشد و نيز محتمل است كه بعضى از اينها نبيره هاى آن بزرگوار باشند. چنانكه محتمل است كه بعضى از آنها منسوبان او از بنى هاشم باشند. چه ، آن مظلوم ، پدر يتيمان و متكفّل امر ايشان بود آن دخترى كه در خرابه شام از دنيا رحلت فرموده و شايد اسم شريفش رقيّه عليه السلام بوده و از صباياى خود حضرت سيدالشهدا عليه السلام بوده چون مزارى كه در خرابه شام است منسوب است به اين مخدّره و معروف است به مزار ست رقيّه .

تحقيقى كوتاه درباره حضرت رقيّه عليه السلام 

كلمة رقيّه ، در اصل از ارتقاء به معنى ((صعود به طرف بالا و ترقّى )) است .

اين نام قبل از اسلام نيز وجود داشته ، مثلا نام يكى از دختران هاشم (جدّ دوم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ) رقيّه بوده است ، كه عمة پدر رسول خدا رقيّه مى شود.

نخستين كسى كه در اسلام ، اين نام را داشت ، يكى از دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله از حضرت خديجه است .

پس از آن ، يكى از دختران اميرالمؤ منين على عليه السلام نيز رقيه نام داشت ، كه به همسرى حضرت مسلم بن عقيل درآمد.

در ميان دختران امامان ديگر نيز چندنفر اين نام را داشتند، از جمله يكى از دختران امام حسن مجتبى و دو نفر از دختران امام موسى كاظم كه به رقيّه و رقيّة صغرى خوانده مى شدند.

اكثر محدّثان دو دختر به نامهاى سكينه و فاطمه براى امام حسين ذكر كرده اند؛ اما علّامه ابن شهر آشوب ، و محمّدبن جرير طبرى شيعى ، سه دختر به نامهاى سكينه ، فاطمه و زينب را براى آن حضرت برشمرده اند.

در ميان محدّثان قديم ، تنها على بن عيسى اربلى - صاحب كتاب كشف الغمّه (كه اين كتاب را در سال 687 ه‍-.ق تاءليف كرده است ) - به نقل از كمال الدين گفته است كه امام حسين شش پسر و چهار دختر داشت ؛ ولى او نيز هنگام شمارش دخترها، سه نفر به نامهاى زينب ، سكينه و فاطمه را نام مى برد و از چهارمى ذكرى به ميان نمى آورد.

احتمال دارد كه چهارمين دختر، همين رقيّه بوده باشد.

علامه حائرى در كتاب معالى السبطين مى نويسد: بعضى مانند محمّدبن طلحة شافعى وديگران از علماى اهل تسنّن و شيعه مى نويسند: ((امام حسين داراى ده فرزند، شش پسر و چهار دختر بوده است )).

سپس مى نويسد: دختران او عبارتند از: سكينه ، فاطمه صغرى ، فاطمه كبرى ، و رقيّه عليهنّ السلام .

آنگاه در ادامه مى افزايد: رقيّه عليه السلام پنج سال يا هفت سال داشت و در شام وفات كرد. مادرش ((شاه زنان )) دختر يزدجرد بود(يعنى حضرت رقيّه خواهر تنى امام سجّاد بود).

پاسخ به يك سؤ ال

مى پرسند: آيا نبودن نام حضرت رقيّه در ميان فرزندان امام حسين عليه السلام در كتابها و متون قديم - مانند: ارشاد مفيد، اعلام الورى ، كشف الغمّه و دلائل الامامه طبرى - بر نبودن چنين دخترى براى امام حسين عليه السلام دلالت ندارد؟

پاسخ : با توجّه به مطالب زير، پاسخ اين سؤ ال روشن مى شود:

1. در آن عصر، به دليل اندك بودن امكانات نگارش از يك سو، تعدّد فرزندان امامان از سوى ديگر، و سانسور و اختناق حكومت بنى اُميّه كه سيره نويسان را در كنترل خود داشتند از سوى سوم ، و بالا خره عدم اهتمام به ضبط و ثبت همه امور و جزئيات تاريخ زندگى امامان موجب شده كه بسيارى از ماجراهاى زندگى آنان در پشت پردة خفا باقى بماند؛ بنابراين ذكرنكردن انها دليل بر نبود آنها نخواهد شد.

2. گاهى بر اثر همنام بودن ، وجود نام رقيّه در يك خاندان موجب اشتباه در تاريخ شده و همين مطلب ، امر را بر تاريخ نويسان اندك آن عصر، با امكانات محدودى كه داشتند، مشكل مى نموده است .

3. گاهى بعضى از دختران دو نام داشتند؛ مثلا طبق قرائنى كه خاطرنشان مى شود به احتمال قوى همين حضرت رقيّه را فاطمه صغيره مى خواندند، و شايد همين موضوع ، باعث غفلت از نام اصلى او شده باشد.

4. چنانكه قبلا ذكر شد و بعد از اين نيز بيان مى شود، بعضى از علماى بزرگ از قدما، از حضرت رقيّه به عنوان دختر امام حسين ياد كرده اند و شهادت جانسوز او را در خرابه شام شرح داده اند. پس بايد نتيجه گرفت كه بايد كتابها و دلايلى در دسترس آنها بوده باشد كه بر اساس آن ، از حضرت رقيّه سخن به ميان آورده اند؛ كتابهايى كه در دسترس ديگران نبوده است ، و در دسترس ما نيز نيست .

بنابراين ذكر نشدن نام حضرت رقيّه در كتب حديث قديم هرگز دليل نبودن چنين دخترى براى امام حسين عليه السلام نخواهد بود، چنانكه عدم ثبت بسيارى از جزئيات ماجراى عاشورا و حوادث كربلا و پس از كربلا در مورد اسيران ، در كتابهاى مربوطه ، دليل آن نمى شود كه بيش از آنچه درباره كربلا و حوادث اسارت آن نوشته شده وجود نداشته است .

پدر حضرت رقيّه

پدر بزرگوار حضرت رقيّه عليه السلام ، امام عظيم ، حسين بن على معروفتر از آن است كه نياز به توصيف و معرّفى داشته باشد.

مادر حضرت رقيه عليه السلام 

مادر حضرت رقيه عليه السلام ، مطابق بعضى از نقلها، ((ام اسحاق )) نام داشت كه قبلا همسر امام حسن عليه السلام بود، و آن حضرت در وصيت خود به برادرش امام حسين عليه السلام سفارش كرد كه با ام اسحاق ازدواج و فضايل بسيارى را براى آن بانو بر شمرد.

و به نقلى ، مادر رقيه عليه السلام ((ام جعفر قضاعيه )) بوده است ولى دليل مستندى در اين باره ، در دسترس نيست .

شيخ مفيد در كتاب ارشاد ام اسحاق بنت طلحه را مادر فاطمه بنت الحسين عليه السلام معرفى مى كند.

سن حضرت رقيه عليه السلام 

سن مبارك حضرت رقيه عليه السلام هنگام شهادت ، طبق پاره اى از روايتها سه سال ، و مطابق پاره اى ديگر چهار سال بود. برخى نيز پنج سال و هفت سال نقل كرده اند.

در كتاب وقايع الشهور و الايام نوشته علامه بيرجندى آمده است كه ، دختر كوچك امام حسين عليه السلام در روز پنجم ماه صفر سال 61 وفات كرد، چنانكه همين مطلب در كتاب رياض القدس نيز نقل شده است .

فصل دوم : رقيه عليه السلام در عاشورا

در بعضى روايات آمده است : حضرت سكينه عليه السلام در روز عاشورا به خواهر سه ساله اى (كه به احتمال قوى همان رقيه عليه السلام باشد) گفت : ((بيا دامن پدر را بگيريم و نگذاريم برود كشته بشود)).

امام حسين عليه السلام با شنيدن اين سخن بسيار اشك ريخت و آنگاه رقيه عليه السلام صدا زد: ((بابا! مانعت نمى شوم . صبر كن تا ترا ببينم )) امام حسين عليه السلام او را در آغوش گرفت و لبهاى خشكيده اش را بوسيد. در اين هنگام آن نازدانه ندا در داد كه :

العطش العطش ، فان الظما قدا احرقنى بابا بسيار تشنه ام ، شدت تشنگى جگرم را آتش زده است . امام حسين عليه السلام به او فرمود ((كنار خيمه بنشين تا براى تو آب بياورم )) آنگاه امام حسين عليه السلام برخاست تا به سوى ميدان برود، باز هم رقيه دامن پدر را گرفت و با گريه گفت : يا ابه اين تمضى عنا؟

بابا جان كجا مى روى ؟ چرا از ما بريده اى ؟ امام عليه السلام يك بار ديگر او را در آغوش گرفت و آرام كرد و سپس با دلى پر خون از او جدا شد.

آخرين ديدار امام حسين عليه السلام با حضرت رقيه عليه السلام 

وداع امام حسين عليه السلام در روز عاشورا با اهل بيت عليه السلام صحنه اى بسيار جانسوز بود، ولى آخرين صحنه دلخراش و جگر سوز، وداع ايشان با دخترى سه ساله بود كه ذيلا مى خوانيد:

هلال بن نافع ، كه از سربازان دشمن بود، مى گويد: من پيشاپيش صف ايستاده بودم . ديدم امام حسين عليه السلام ، پس از وداع با اهل بيت خود، به سوى ميدان مى آيد در اين هنگام ناگاه چشمم به دختركى افتاد كه از خيمه بيرون آمد و با گامهاى لرزان ، دوان دوان به دنبال امام حسين عليه السلام شتافت و خود را به آن حضرت رسانيد. آنگاه دامن آن حضرت را گرفت و صدا زد:

يا ابه ! انظر الى فانى عطشان .

بابا جان ، به من بنگر، من تشنه ام

شنيدن اين سخن كوتاه ولى جگر سوز از زبان كودكى تشنه كام ، مثل آن بود كه بر زخمهاى دل داغدار امام حسين عليه السلام نمك پاشيده باشند. سخن او آنچنان امام حسين عليه السلام را منقلب ساخت كه بى اختيار اشك از ديدگانش جارى شد. با چشمى اشكبار به آن دختر فرمود:

الله يسقيك فانه وكيلى . دخترم ، مى دانم تشنه هستى خدا ترا سيراب مى كند، زيرا او وكيل و پناهگاه من است .

هلال مى گويد: پرسيدم ((اين دخترك كه بود و چه نسبتى با امام حسين عليه السلام داشت ؟))

به من پاسخ دادند: او رقيه عليه السلام دختر سه ساله امام حسين عليه السلام است .

به ياد لب تشنه پدر آب نخورد! 

عصر عاشورا كه دشمنان براى غارت به خيمه ها ريختند، در درون خيمه ها مجموعا 23 كودك از اهل بيت عليه السلام را يافتند.

به عمر سعد گزارش دادند كه اين 23 كودك ، بر اثر شدت تشنگى در خطر مرگ هستند.

عمر سعد اجازه داد به آنها آب بدهند. وقتى كه نوبت به حضرت رقيه عليه السلام رسيد آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوى قتلگاه حركت كرد.

يكى از سپاهيان دشمن پرسيد: كجا مى روى ؟ حضرت رقيه عليه السلام فرمود: ((بابايم تشنه بود. مى خواهم او را پيدا كنم و برايش آب ببرم ))

او گفت : آب را خودت بخور. پدرت را با لب تشنه شهيد كردند!

حضرت رقيه عليه السلام در حاليكه گريه مى كرد، فرمود: ((پس من هم آب نمى آشامم ))

كودكى دامان پاكش شعله آتش گرفت

گفت با مردى بكن خاموش دامان مرا

دامنش خاموش چون شد، گفت با مرد عرب

كن تو سيراب از كرم اين كام عطشان مرا

آب داد او را ولى گفتا نخواهم خورد آب

تشنه لب كشتند اين مردم عزيزان مرا

نيز در كتاب مفاتيح الغيب ابن جوزى آمده است كه ، صالح بن عبدالله مى گويد: موقعى كه خيمه ها را آتش زدند و اهل بيت عليه السلام رو به فرار نهادند، دخترى كوچك به نظرم آمد كه گوشه جامه اش آتش گرفته ، سراسيمه مى گريست و به اطراف مى دويد و اشك مى ريخت . مرا به حالت او رحم آمد. به نزد او تاختم تا آتش جامه اش را فرو نشانم . همين كه صداى سم اسب مرا شنيد اضطرابش بيشتر شد. گفتم : اى دختر، قصد آزارت ندارم . بناچار با ترس ايستاد. از اسب پياده شدم و آتش جامه اش را خاموش  نمودم و او را دلدارى دادم . يكمرتبه فرمود: اى مرد، لبهايم از شدت عطش  كبود شده ، يك جرعه آب به من بده . از شنيدن اين كلام رقتى تمام به من دست داده ظرفى پر از آب به او دادم . آب را گرفت و آهى كشيد و آهسته رو به راه نهاد. پرسيدم : عزم كجا دارى ؟ فرمود: خواهر كوچكترى دارم كه از من تشنه تر است . گفتم مترس ، زمان منع آب گذشت ، شما بنوشيد گفت : اى مرد سوالى دارم ، بابايم حسين عليه السلام تشنه بود، آيا آبش دادند يا نه ! گفتم : اى دختر نه والله ، تا دم آخر مى فرمود: (اسقونى شربه من الما) مى فرمود: يك شربت آب به من بدهيد، ولى كسى او را آبش نداد بلكه جوابش را هم ندادند.

وقتى كه آن دختر اين سخن را از من شنيد، آب را نياشاميد، بعضى از بزرگان مى گويند اسم او حضرت رقيه خاتون عليه السلام بوده است .

كناره سجاده ، چشم به راه پدر بود 

از كتاب سرور المومنين نقل شده است : حضرت رقيه عليه السلام هر بار هنگام نماز، سجاده پدر را پهن مى كرد، و آن حضرت بر روى آن نماز مى خواند. ظهر عاشورا نيز، طبق عادت ، سجاده پدر را پهن كرد و به انتظار نشست . ولى پس از مدتى ، ناگهان ديد شمر وارد خيمه شد.

رقيه عليه السلام به او گفت : آيا پدرم را نديدى ؟ شمر بعد از آنكه آن كودك را در كنار سجاده ، چشم به راه پدر ديد، به غلام خود گفت : اين دختر را بزن . غلام به اين دستور عمل نكرد. شمر خود پيش آمد و چنان سيلى به صورت آن نازدانه زد كه عرش خداوند به لرزه در آمد.

سيلى مزن به صورتم 

اى خصم بدمنش ، مزن تازيانه ام

 من از كنار كشته بابا نمى روم

 من با على اكبر و عباس آمده ام

 از اين ديار، بيكس و تنها نمى روم

 تنها فتاده چنين در بيان و بى كفن

 من سوى شام همره سرها نمى روم

 سيلى مزن به صورتم اى شمر بى حيا

 من بى على اكبر و ليلا نمى روم

 قطره اى بودم كه در بحر شهادت جا گرفتم

 اين شهامت را من از جانبازى بابا گرفتم

 آن قدر از دورى بابا فغان و ناله كردم

 تا در آغوشم سر ببريده بابا گرفتم

 من يتيمم صورتم از ضرب سيلى خويش ، آرى

 لا جرم اين ارث را از جده ام زهرا عليه السلام گرفتم

 مى كشم بار شفاعت را به دوش خويش ، آرى

 اين شجاعت را ز بابا ظهر عاشورا گرفتم .

 كنار پيكر خونين پدر، در شب شام غريبان 

در كتاب مبكى العيون آمده است : در شب شام غريبان ، حضرت زينب عليه السلام در زير خيمه نيم سوخته ، اندكى خوابيد. در عالم خواب مادرش  حضرت فاطمه زهرا عليه السلام را ديد. عرض كرد: مادر جان ، آيا از حال ما خبر دارى ؟

حضرت فاطمه زهرا عليه السلام فرمود: تاب شنيدن ندارم . حضرت زينب عليه السلام عرض كرد: پس شكوه ام را به چه كسى بگويم ؟

حضرت فاطمه زهرا عليه السلام فرمود: ((من خود هنگامى كه سر از بدن فرزندم حسين عليه السلام جدا مى كردند، حاضر بودم . اكنون برخيز و رقيه عليه السلام را پيدا كن ))

حضرت زينب عليه السلام برخاست . هر چه صدا زد، حضرت رقيه عليه السلام را نيافت . با خواهرش ام كلثوم عليه السلام در حاليكه گريه مى كردند و ناله سر مى دادند، از خيمه بيرون آمدند و به جستجو پرداختند، تا اينكه نزديك قتلگاه صداى او را شنيدند. آمدند كنار بدنهاى پاره پاره ، ديدند رقيه عليه السلام خود را روى پيكر مطهر پدر افكنده ، در حاليكه دستهايش را به سينه پدر چسبانيده است درد دل مى كند.

حضرت زينب عليه السلام او را نوازش داد. در اين وقت سكينه عليه السلام نيز آمد و با هم به خيمه بازگشتند. در مسير راه ، سكينه عليه السلام از رقيه عليه السلام پرسيد: چگونه پيكر پدر را جستى ؟ او پاسخ داد: آن قدر پدر پدر كردم كه ناگاه صداى پدرم را شنيدم كه فرمود: بيا اينجا، من در اينجا هستم .

فصل سوم : رحلت 

محدث خبير، مرحوم حاج شيخ عباس قمى ((قدس سره )) از كامل بهائى (ج 2 ص 179) نقل مى كند كه : زنان خاندان نبوت در حالت اسيرى حال مردانى را كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هر كودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آيد، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دختركى بود چهار ساله ، شبى از خواب بيدار شد و گفت : پدر من حسين عليه السلام كجاست ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم . سخت پريشان بود. زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست . يزيد خفته بود، از خواب بيدار شد و از ماجرا سوال كرد. خبر بردند كه ماجرا چنين است . آن لعين در حال گفت : بروند سر پدر را بياورند و در كنار او نهند. پس آن سر مقدس را بياوردند و دركنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسيد اين چيست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختر بترسيد و فرياد بر آورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليم كرد.

سپس محدث قمى (ره ) مى فرمايد: بعضى اين خبر را به وجه ابسط نقل كرده اند

بعضى گفته اند و شايد اتفاق افتاده باشد كه در شب دفن آن دختر مظلومه اهل بيت اطهار عليه السلام ، جناب ام كلثوم عليه السلام را ديدند كه قرار و آرام ندارد و با ناله و ندبه به دور خرابه مى گردد و هر چه تسلى مى دهند آرام نمى يابد. از علت اين بيقرارى پرسيدند، گفت : شب گذشته اين مظلومه در سينه من بود، چون بيدار شدم ديدم كه به شدت گريه مى كند و آرام نمى گيرد، از سببش پرسيدم ، گفت : عمه جان ، آيا در اين شهر مانند من كسى يتيم و اسير و دربدر مى باشد؟ عمه جان ، مگر اينها ما را مسلمان نمى دانند، به چه جهت آب و نان را از ما مضايقه مى نمايند و طعام به ما يتيمان نمى دهند؟ اين مصيبت مرا به گريه آورده و طاقت خوابيدن ندارم .

بپيچ اى قلم قصه شهر شام

 كه شد صبح عالم ز غصه چو شام

 تو شيخا نمودى قيامت پديد

 به مردم عيان گشته يوم الوعيد

 ز فرط بكا بر حسين شهيد

 چو يعقوب شد چشم خلقى سفيد

 ستاره درخشان شام پدر را در خواب مى بيند 

صاحب ((مصباح الحرمين )) مى نويسد: طفل سه ساله امام حسين عليه السلام شبى از شبها پدر را در عالم رويا ديد و از ديدارش شاد گرديد و در ظل مرحمتش آرميد و فلك ستيزه جو، اين وع استراحت را براى آن صغيره نتوانست ببيند. چون آن محترمه از خواب بيدار شد پدر خود را نديد. شروع به گريه كردن كرد. هر چه اهل بيت عليه السلام او را تسلى دادند آرام نشد. سبب گريه از او پرسيدند، آن مظلومه در جواب گفت : اين ابى ابتونى بوالدى و قره عينى يعنى كجاست پدر من ، بياوريد پدر مرا و نور چشم مرا. پس آن مصيبت زدگان دانستند كه آن يتيم پدر را در خواب ديده است ، هر چند تسلى دادند آرام نشد. خود اهل بيت نيز منتظر بهانه براى گريه بودند، لذا گريه سكوت شب را شكست . همه با آن صغيره هماواز شده مشغول گريه و زارى و ناله شدند. پس موهاى خود را پريشان نموده و سيلى بر صورتها مى زدند و خاك خرابه را بر سر خود مى ريختند، و صداى گريه ايشان چنان بلند گرديد كه به گوش يزيد پليد كافر رسيد.

به روايتى ديگر، طاهر بن عبدالله دمشقى گويد: من نديم آن لعين بودم و اكثر شبها براى او صحبت مى كردم و او را مشغول مى نمودم . شبى نزد آن ملعون بودم و قدرى هم از شب گذشته بود، پس به من گفت : اى طاهر! امشب وحشت بر من غالب است و قلبم در تپش افتاده و دلم از غصه و حزن پر شده ، بسيار اندوه و غصه دارم كه حالت نشستن و صحبت كردن ندارم . بيا سر من را در دامن گير و از افعال ناشايسته و گذشت من صحبت من و طاهر گويد: من سر نحس او را در دامن گرفتم . آن لعين به خواب رفت ، و سر نورانى سيدالشهدا عليه السلام در آن وقت در طشت طلا در مقابل ما بود. چون ساعتى گذشت ديدم كه ناگهان پرد گيان حرم محترم امام حسين عليه السلام از خرابه بلند شد. آن لعين در خواب و من در اندوه بودم ، كه آيا چه ظلم و ستم بود كه يزيد بدماب به اولاد بوتراب نمود؟

به طرف طشت نظر كرده ديدم كه از چشمهاى امام حسين عليه السلام اشك جارى شده است ، تعجب كردم ، پس ديدم آن سر انور به قدر چهار ذراع گويا بلند شد و لبهاى مباركش به حركت آمده و آواز اندوهناك و ضعيفى از آن دهان معجز بيان بلند گرديد كه مى گفت : ((اللهم هولا اولادنا و اكبادنا و هولا اصحابنا)) يعنى خداوندا، اينان اولاد و جگر گوشه من هستند و اينها اصحاب منند

طاهر گويد: چون اين حال را از آن حضرت مشاهده كردم وحشت و دهشت بر من غلبه كرد. شروع به گريه كردن كردم . به بالاى عمارت يزيد آمدم كه خرابه در پشت آن عمارت بود، خيال مى كردم شايد يكى از اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله فوت شده ، كه مرگ او باعث اين همه ناله وندبه شده است . وقتى بالاى قصر رسيدم ديدم تمامى اهل بيت اطهار عليه السلام طفل صغيرى را در ميان گرفته اند و آن دختر، خاك بر سر مى ريزد و با ناله و فغان مى گويد:

((يا عمتى و يا اخت ابى اين ابى اين ابى )) . يعنى : اى عمه ، واى خواهر پدر بزرگوار من ، كجاست پدر من ؟ كجاست پدر من ؟

آنها را صدا زدم و از ايشان پرسيدم كه چه پيش آمده كه باعث اين همه ناله و گريه شده است ؟ گفتند: اى مرد، طفل صغير سيدالشهدا عليه السلام پدرش  را در خواب ديده ، و اينك بيدار شده و از ما پدر خود را مى خواهد، هر چه به وى تسلى مى دهيم آرام نمى گيرد.

طاهر گويد: بعد از مشاهده اين احوال دردناك ، پيش يزيد برگشتم . ديدم آن بدبخت بيدار شده به طرف آن سر، سر حسين بن على عليه السلام نگاه مى كند، و از كثرت وحشت و دهشت و خوف و خشيت ، مانند برگ بيد بر خود مى لرزد. در آن اثنا سر اطهر آن مولا به طرف يزيد متوجه شده فرمود: اى پسر معاويه ، من در حق تو چه بدى كرده بودم كه تو با من اين ستم و ظلم نمودى و اهل بيتم را در خرابه جا دادى ؟

((ثم توجه الراس الشريف الى الله الخبير اللطيف و قال : اللهم انتقم منه بما عامل بى و ظلمنى و اهلى (و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون ))

يعنى سر مبارك شريف آن حضرت به سوى خداوند خبير و لطيف توجه نموده و گفت : خداوندا، از يزيد به كيفر رفتارى كه با من كرده و به من و اهل بيت من ظلم نموده انتقام بگير.

وقتى يزيد اين را شنيد بدنش به لرزه در آمد و نزديك بود كه بندهايش از يكديگر بگسلد.

پس از من سبب گريه اهل بيت عليه السلام را پرسيد و سر آن حضرت را به خرابه نزد آن صغيره فرستاد و گفت : سر را نزد آن صغيره بگذاريد، باشد كه با ديدن آن تسلى يابد. ملازمان يزيد سر حضرت سيدالشهدا عليه السلام را برداشته به در خرابه آمدند. چون اهل بيت دانستند كه سر امام حسين عليه السلام را آورده اند، تماما به استقبال آن سر شتافتند و سر امام حسين عليه السلام را از ايشان گرفته و اساس ماتم را از سر گرفتند، بويژه زينب كبرى عليه السلام كه پروانه وار به دور آن شمع محفل نبوت مى گرديد. پس  چون نظر آن صغيره بر سر مبارك افتاد پرسيد: ((ما هذا الراس ؟)) اين سر كيست ؟ گفتند: ((هذآراس ابيك )) اين ، سر مبارك پدر توست . پس آن مظلومه آن سر مبارك را از طشت برداشت و در برگرفت و شروع به گريستن نمود و گفت : پدر جان ، كاش من فداى تو مى شدم ، كاش قبل از امروز كور و نابينا بودم ، و كاش مى مردم و در زير خاك مى بودم و نمى ديدم محاسن مبارك تو به خون خضاب شده است . پس اين مظلومه دهان خود را بر دهان پدر بزرگوار خود گذاشت و آن قدر گريست كه بيهوش شد.

چون اهل بيت عليه السلام آن صغيره را حركت دادند، ديدند كه روح مقدسش از دنيا مفارقت كرده و در آشيان قدس در كناره جده اش فاطمه زهرا عليه السلام آرميده است .

چون آن بى كسان اين وضع را ديدند، صدا به گريه و زارى بلند كردند، و عزاى غم و زارى را تجديد نمودند

آن دخترى كه در خرابه شام از دنيا رحلت فرموده و شايد اسم شريفش رقيه عليه السلام بوده ، و از صباياى خود حضرت سيدالشهدا عليه السلام بوده چون مزارى كه در خرابه شام است منسوب به اين مخدره و معروف به مزارست رقيه عليه السلام است .

دختر حضرت سيدالشهدا عليه السلام و وفات او در خرابه شام و مكالماتش  با حضرت زينب عليه السلام و رحلت او و غسل دادن زينب و ام كلثوم عليه السلام او را و آن كلمات و اخبار كه از آن صغيره نوشته اند، كه سنگ را آب و مرغ و ماهى را كباب مى كند و معلوم است حالت حضرت زينب عليه السلام چه خواهد بود. نوشته اند آن دختر سه ساله بود بعضى نامش را زينب و بعضى رقيه عليه السلام و بعضى سكينه عليه السلام دانسته اند.

و عده اى نوشته اند به دستور يزيد، عمارتى ساختند و واقعه روز عاشورا و حال شهدا و اسيرى اسرا را در آنجا نقش كردند و اهل بيت عليه السلام را به آنجا وارد كردند، و اگر اين خبر مقرون به صدق باشد حالت اهل بيت عليه السلام و محنت ايشان را در مشاهدات اين عمارات جز حضرت احديت نخواهد دانست .

 

امير قطب الدين تيمور گوركانى ، كه در كشورگشايى مانند اسكندر بود، ممالك وسيع و گوناگون را تسخير كرد و بر كفّار جزيه نهاد. وى در سال 803 به شام رفت و در حدود حلب امراى شام با او مقاتله كرده ، مغلوب و مقهور شدند و سرداران به دست او افتاده مقيّد شدند و شهر حلب مفتوح شد. سپس از آنجا لشگر به دمشق كشيد و امراى شام را مقتول ساخت و پادشاه مصر سلطان فرخ به مصر گريخت . امير تيمور به دمشق آمد و اكثر ولايت شام را غارت كرد و آنقدر غنيمت به دست لشگر وى افتاد كه از ضبط آن عاجز آمدند و در همين سال فتح شام ، بغداد را نيز به سبب مخالفت قتل عام نمود.

اينك شما اى خوانندة محترم ، اين جريان را با دقّت كامل بخوانيد:

بعد از تسخير شام ستم شاميان را گوشزد امير تيموركردند. آتش غيرت در كانون سينه اش زبانه كشيد. بزرگان شام مطيع شده بودند. به او گوشزد شدكه سلطان شام دخترى در پس پرده دارد. اميرتيمور اسباب جشن آراست و شهر شام را آذين بست و آن دختر را خواستگارى نمود. چون اسباب و وسايل آراسته شد، از هر طرف صلاى عيش دردادند و آن دختر را با مَشّاطگان به حمّام بردند و امير پيشكار خود را طلبيد و به وى فرمان داد: ناقة عريان بر درحمّام فرستد و دختر را عريان در شهر بگرداند.

چون مردم شام از اين قصّه مطّلع شدند، بزرگ و كوچك گريبان دريده و به عرض اميرتيمور رساندند كه اين چه ظلم است روا مى داريد؟

امير تيمور به حسرت نگاهى به ايشان نمود و فرمود: اين چه غوغا و فغان و شيون است ؟! منظور من ظلم به كسى نيست ، گمان كردم قانون شما چنين است كه دختر بزرگان را سر برهنه در بازار مى گردانيد؟! شاميان گفتند: كدام بى دين چنين عملى را به ناموس يك مسلمان روا مى دارد؟!

اميرتيمور گريبان دريد و اشك از ديده فرو باريد و گفت : اى نامسلمانان بى حيا و يزيد پرستان پر جفا! اولاد كدام پادشاه نجيبتر از اولاد رسول خداست ؟ و كدام بزرگ عزيزتر از دختر فاطمه زهراست ، كه ايشان را بر شترهاى برهنه سوار كرده و در بازارها گردانديد و نخلهايى را كه جبرئيل آب داده بود از پا درآورديد، و خيمه هاى آنان را سوزانديد.

سپس گفت : اى طايفه بى حميّت ! با آنكه شما ديديد فرزندان احمد مختار را بناحق شهيد كردند، زمانى كه دختران پيغمبر خدا را به اين ديار آوردند، بازارها را آذين بستيد و به تماشاى عترت پيغمبر آمديد. افسوس ! افسوس ! كه آن روز در جهان نبودم تا آن بى ناموسان را قطع نسل كنم .

اى شاميان ، به خدا فراموش نمى كنم اهل بيت رسول خدا را هنگامى كه چون عِقدِ گهر ايشان را به يك ريسمان بسته مانند اسيران روم و فرنگ پيش  يزيد حرام زاده برديد. اى شاميان ، آن روز در مجلس يزيد فرنگى به تعصّب آمد، لعنت خدا بر آبا و اجداد شما باد كه حميّت نكرديد. شاميان از سخنان وى سر به زير افكنده جوابى ندادند.

سپس گفت : اى گروه مرتد نامقبول و اى دشمنان خدا و رسول ! برهنگى و اسيرى يك دختر شامى بر شما گران آمد، آن وقت اينكه شما دختران فاطمه را در شام بگردانيد بر پيغمبر گران نمى باشد؟! پس به سر برهنگان و دلاوران اشاره كرد كه آن مردم را قتل عام كنند و شام را ويران كرد و به نيران فرستاد، و شهر شام كنونى در عهد سلاطين متاءخّرين آباد شد.

@@@@@@@@@@@@@@@

حضرت رقيّه عليهاالسلام در اوراق تاريخ

(قديمترين ماءخذ تاريخى دربارة حضرت رقيّه عليهاالسلام )

مرحوم آية الله حاج ميرزا هاشم خراسانى (متوفّاى سال 1352 هجرى قمرى ) در منتخب التواريخ مى نويسد:

عالم جليل ، شيخ محمّد على شامى كه از جملة علما و محصّلين نجف اشرف است به حقير فرمود: جدّ امّى بلاواسطه من ، جناب آقا سيّد ابراهيم دمشقى ، كه نسبش منتهى مى شود به سيّد مرتضى علم الهدى و سن شريفش از نود افزون بوده و بسيار شريف و محترم بودند، سه دختر داشتند و اولاد ذكور نداشتند.

شبى دختر بزرگ ايشان جناب رقيّه بنت الحسين عليهماالسلام را در خواب ديد كه فرمود به پدرت بگو به والى بگويد ميان قبر و لحد من آب افتاده ، و بدن من در اذيّت است ؛ بيايد و قبر و لحد مرا تعمير كند.

دخترش به سيّد عرض كرد، و سيّد از ترس حضرات اهل تسنّن به خواب ترتيب اثرى نداد. شب دوّم ، دختر وسطى سيّد باز همين خواب را ديد. به پدر گفت ، و او همچنان ترتيب اثرى نداد. شب سوم ، دختر كوچكتر سيّد همين خواب را ديد و به پدر گفت ، ايضا ترتيب اثرى نداد. شب چهارم ، خود سيّد، مخدّره را در خواب ديد كه به طريق عتاب فرمودند: ((چرا والى را خبردار نكردى ؟!)).

صبح سيّد نزد والى شام رفت و خوابش را براى والى شام نقل كرد. والى امر كرد علما و صلحاى شام ، از سنّى و شيعه ، بروند و غسل كنند و لباسهاى نظيف در بر كنند، آنگاه به دست هر كس قفل درب حرم مقدّس باز شد همان كس برود و قبر مقدّس او را نبش كند و جسد مطهّرش را بيرون بياورد تا قبر مطهّر را تعمير كنند.

بزرگان و صلحاى شيعه و سنّى ، در كمال آداب غسل نموده و لباس نظيف در بركردند. قفل به دست هيچ يك باز نشد مگر به دست مرحوم سيّد ابراهيم . بعد هم كه به حرم مشرّف شدند، هر كس كلنگ بر قبر مى زد كارگر نمى شد تا آنكه سيّد مزبور كلنگ را گرفت و بر زمين زد و قبر كنده شد. بعد حرم را خلوت كردند و لحد را شكافتند، ديدند بدن نازنين مخدّره ميان لحد قرار دارد، و كفن آن مخدّرة مكرّمه صحيح و سالم مى باشد، لكن آب زيادى ميان لحد جمع شده است .

سيّد بدن شريف مخدّره را از ميان لحد بيرون آورده بر روى زانوى خود نهاد و سه روز همين قسم بالاى زانوى خود نگه داشت و متّصل گريه مى كرد تا آنكه لحد مخدّره را از بنياد تعمير كردند. اوقات نماز كه مى شد سيّد بدن مخدّره را بر بالاى شى ء نظيفى مى گذاشت و نماز مى گزارد. بعد از فراغ باز بر مى داشت و بر زانو مى نهاد تا آنكه از تعمير قبر و لحد فارغ شدند. سيّد بدن مخدّره را دفن كرد و از كرامت اين مخدّره در اين سه روز سيّد نه محتاج به غذا شد و نه محتاج آب و نه محتاج به تجديد وضو. بعد كه خواست مخدّره را دفن كند سيّد دعا كرد خداوند پسرى به او مرحمت فرمود مسمّى به سيّد مصطفى .

در پايان ، والى تفصيل ماجرا را به سلطان عبدالحميد عثمانى نوشت ، و او هم توليت زينبيّه و مرقد شريف رقيّه و مرقد شريف امّ كلثوم و سكينه عليهماالسلام را به سيّد واگذار نمود و فعلا هم آقاى حاج سيّد عبّاس پسر آقا سيّد مصطفى پسر سيّد ابراهيم سابق الذكر متصدّى توليت اين اماكن شريفه است .

آية الله حاج ميرزا هاشم خراسانى سپس مى گويد: گويا اين قضيّه در حدود سنة هزار و دويست و هشتاد اتّفاق افتاده است .

مرحوم آيت الله سيّد هادى خراسانى نيز در كتاب معجزات و كرامات ماجرايى را نقل مى كند كه مؤ يد قضيّة فوق است . وى مى نويسد:

روى پشت بام خوابيده بوديم كه ناگهان مار دست يكى از خويشان ما را گزيد. وى مدّتى مداوا كرد ولى سود نبخشيد. آخر الا مر جوانى به نام سيّد عبدالامير نزد ما آمد و گفت : كجاى دست او را مار گزيده است ؟ چون محل مار زدگى را به او نشان داد، بلافاصله دستى به آن موضع زد و بكلّى محل درد خوب شد. سپس گفت من نه دعايى دارم و نه دوايى ؛ فقط كرامتى است كه از اجداد ما به ما رسيده است : هر سمّى كه از زنبور يا عقرب يا مار باشد اگر آب دهان يا انگشت به آن بگذاريم خوب مى شود. جهتش نيز اين است كه جدّ ما، در شام موقعى كه آب به قبر شريف حضرت رقيّه افتاد جسد حضرت رقيّه عليهاالسلام را سه روز روى دست گرفت تا قبر شريف را تعمير كردند، و از آنجا اين اثر در خود و اولادش نسلا بعد نسل مانده است .

مرقدى كه داستان شگفت فوق در ارتباط با آن رخ داده است ، سابقة بناى آن دست كم به سيصد و اند سال پيش از آن تاريخ (يعنى حدود قرن و نيم پيش از زمان حاضر) باز مى گردد.

عبدالوهّاب بن احمد شافعى مصرى ، مشهور به شعرانى (متوفّى به سال 397 ق )، در كتاب المنن ، باب دهم ، نقل مى كند:

نزديك مسجد جامع دمشق ، بقعه و مرقدى وجود دارد كه به مرقد حضرت رقيّه عليهاالسلام دختر امام حسين عليه السلام معروف است . بر روى سنگى واقع در درگاه اين مرقد، چنين نوشته است :

هذَا البَيْتُ بُقْعَةٌ شُرِّفَتْ بِآلِ النّبِىّ صلى الله عليه و آله و سلم وَ بِنْتُ الحُسَيْنِ الشَّهيد، رُقَيَّة عليهاالسلام

(اين خانه مكانى است كه به ورود آل پيامبر صلى الله عليه و آله سلم و دختر امام حسين عليه السلام ، حضرت رقيّه عليهاالسلام شرافت يافته است ).

آيا تاريخ پيش از اين زمان (397 ق )نيز ردّپايى از رقيّه عليهاالسلام نشان مى دهد؟ بلى :

مورّخ خبير و ناقد بصير، عمادالدين حسن بن على بن محمّد طبرى ، معاصر خواجه نصيرالدين طوسى ، در كتاب پر ارج كامل بهائى نقل مى كند كه :

زنان خاندان نبوّت در حالت اسيرى حال مردانى را كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هر كودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آيد، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دختركى بود چهارساله ، شبى از خواب بيدار شد و گفت : پدر من حسين كجاست ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم . سخت پريشان بود. زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست .

يزيد خفته بود، از خواب بيدار شد و از ماجرا سؤ ال كرد. خبر بردند كه ماجرا چنين است . آن لعين در حال گفت : بروند سر پدر را بياورند و در كنار او نهند. پس آن سر مقدّس را بياوردند و در كنار آن دختر چهارساله نهادند.

پرسيد اين چيست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختر بترسيد و فرياد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليم كرد.

علاء الدين طبرى اين كتاب كم نظير را در سال 567 ه‍ - . تاءليف كرده ، و در نگارش آن از منابع باارزش فراوانى استفاده نموده كه متاءسّفانه اغلب آنها به دست ما نرسيده است ؛ برخى در كشاكش روزگار از بين رفته ، و برخى ديگر به دست دشمنان اهل بيت عليهم السلام طعمه حريق شده است .

مرحوم محدّث قمى مى نويسد: كتاب كامل بهائى ، نوشته عماد الدين طبرى ، شيخ عالم ماهر خبير متدرّب نحرير متكلّم جليل محدّث نبيل و فاضل فهّامه ، كتابى پرفايده است كه در سنة 675 تمام شده و قريب به 21 سال همت شيخ مصروف بر جمع آورى آن بوده ، اگر چه در اثناى آن چند كتاب ديگر تاءليف كرده است . سپس مى افزايد: از وضع آن كتاب معلوم مى شود كه نُسَخِ اصول و كتب قدماى اصحاب نزد او موجود بوده است . آنگاه اشاره مى كند كه يكى از آن منابعِ از دست رفته ، كتاب پرارج الحاوية در مثالب معاويه است كه تاءليف قاسم بن محمّد بن احمد ماءمونى ، از علماى اهل سنّت مى باشد، و عماد الدين طبرى سرگذشت اين دختر سه ساله را از آن كتاب نقل كرده است .

پبدينگونه ، سابقه اشاره به ماجراى حضرت رقيّه عليهاالسلام در تاريخ ، به حدود هفت قرن و نيم پيش از زمان ما باز مى گردد.

آيا باز هم مى توان پيشتر رفت و نامى از رقيّه عليهاالسلام به عنوان دختر امام حسين عليه السلام - در اعماق تاريخ سراغ گرفت ؟ باز هم جواب مثبت است .

ماءخذ كهنترى كه در آن ، ضمن شرح جريانات عاشورا، نامى از حضرت رقيّه عليهاالسلام به ميان آمده ، كتاب مشهور لهوف نوشتة محدّث و مورّخ جليل القدر، آية الله سيدبن طاووس (متوفّاى 664 ه- . ق ) است كه اطلاع و احاطه بسيار او به متون حديثى و تاريخى اسلام و شيعه ، ممتاز و چشمگير است .

سيد مى نويسد: حضرت سيّدالشهداء عليه السلام زمانى كه اشعار معروف ((يا دهر اُفّ لك من خليل ...)) را ايراد فرمود و زينب و اهل حرم عليهنّ السلام فرياد به گريه و ناله برداشتند، حضرت آنان را امر به صبركرده و فرمود: ((يا اختاه يا امّ كلثوم ، و اءنتِ يا زينب ، و اءنتِ يا رقيّة ، و اءنتِ يا فاطمة ، و اءنتِ يا رباب ، اُنْظُرْنَ إ ذا اءنا قُتِلْتُ فلا تشققن على جَيْبا و لا تخمشن علىّ وجها ولا تقلن على هجرا.)) (يعنى خواهرم ام كلثوم ، و تو اى زينب ، و تو اى رقيّه ، و تو اى فاطمه ، و تو اى رباب ، زمانى كه من به قتل رسيدم در مرگم گريبان چاك نزنيد و روى نخراشيد و كلامى ناروا (كه با رضا به قضاى الهى ناسازگار است ) بر زبان نرانيد.

مطابق اين نقل ، نام حضرت رقيّه بر زبان امام حسين عليه السلام در كربلا جارى شده است .

مؤ يّد اين نقل ، مطلبى است كه سليمان بن ابراهيم قندوزى حنفى ، متوفّاى 1294ه-. در كتاب ينابيع المودّة ص 333-335 به نقل از مقتل مسمّى به ابومخنف آورده است .

مقتل منسوب به ابومخنف مطابق نقل قندوزى (ينابيع المودّة : ص 346 و احقاق الحق :11/633) پس از شرح كيفيّت شهادت طفل شش ماهه مى گويد:

ثُم نادى : يا اُم كُلثومَ، وَ يا سَكينةُ، و يا رقية ، وَ يا عاتِكَةُ وَيا زينب ؛ يا اءهلَ بَيتى عليكنّ مِنّى السَّلامُ)):

((آنگاه فرياد برآورد: اى اُمّكلثوم ، اى سكينه ، اى رقيّه ، اى عاتكه ، اى زينب ، اى اهل بيت من ، من نيز رفتم ، خداحافظ)).

آيا مى توان به همين گونه ، سيرِ تقهقر در تاريخ را ادامه داد و مدركى قديميتر كه در آن از رقيّة بنت الحسين عليهما السلام ياد شده باشد، باز جست ؟

بر آشنايان به تاريخ اسلام و تشيّع ، پوشيده نيست كه شيعه ، يك گروه ((ستمديده و غارت زده )) است ؛ گروهى است كه در طول تاريخ ، بارها و بارها هدف هجوم و تجاوزهاى وحشيانه قرار گرفته ، پيشوايان دين و رجال شاخصش شهيد گشته ، و آثار علمى و تاريخيش سوزانده شده است (بنگريد به : كتابسوزى مشهور محمود غزنوى در رى به سال 423 ق ، كشتار و كتابسوزى طغرل در بغداد عصر شيخ طوسى ، داستان حَسَنَك وزير و دربدرى فردوسى و... كشتارها و كتابسوزيهاى ((جَزّار)) حاكم مشهور عثمانى در شامات ، در جنوب لبنان و...).

شيعه ، در گذر از درازناى اين تاريخ پردرد و رنج ، اولا مجال ثبت بسيارى از حوادث تاريخى را- چنانكه شايد و بايد - نداشته و ثانيا بخشى قابل ملاحظه از آثار و مآخذ تاريخى خويش را (بويژه آن دسته از ((اطلاعات مكتوبى )) كه حاكى از پيشينه مظلوميت كم نظير شيعه و قساوت و مظالم حكومتهاى جور مى باشد) از دست داده است و آنچه برايش مانده ، تنها بخشى از آن آثار مكتوب ، همراه با اطلاعاتى است كه به گونه شفاهى ، سينه به سينه نقل شده و اكنون در ذهنيّت شيعه ، به صورت ((مشهوراتى نه چندان مستند يا مجهول السند)) موجود است .

بيجهت نيست كه اطلاعات مكتوب و مستند ما درباره سرنوشت شخصيتى چون زينب كبرى عليهاالسلام پس از بازگشت به مدينه از شام (با وجود جلالت قدر و نقش بسيار مهم آن حضرت در نهضت عاشورا) بسيار كم و تقريبا در حد صفر است و با چنين وضعى تكليف ديگران (همچون ام كلثوم و رقيّه عليهماالسلام ) ديگر معلوم است .

در چنين شرايطى ، وظيفه محققان تيزبين و فراخ حوصله (كه خود را با نوعى گسست و انقطاع تاريخى يا كمبود اطلاع نسبت به جزئيات ، روبرو مى بينند)

چيست ؟ راهى كه برخى از محقّقان يا محقّق نمايان در اين گونه موارد برمى گزينند، قضاوت عجولانه درباره موضوع ، و احيانا نفىِ اطلاعات و مشهورات موجود به بهانه برخى ((استحسانات و استبعاداتِ قابل بحث )) يا ((عدم ابتناى اطلاعات مزبور بر مستندات قوى )) است ، كه گاه ژستى از روشنفكرى از نيز به همراه دارد. امّا اين راه - كه طى آن آسان هم بوده و مؤ ونه زيادى نمى برد، بيشتر به پاك كردن صورت مسئله مى ماند تا حلّ معضلات آن .

راه ديگرى كه ، البته پويندگان آن اندك شمارند و تنها محقّقان پرحوصله و خستگى ناپذير، همّت پيمودن آن را دارند، اين است كه بكوشيم به جاى ردّ و انكارهاى عجولانه ، كمر همّت بسته ، به كمك ((تتبّعى وسيع و تحقيقى ژرف )) به اعماق تاريخ فرو رويم و با غور در كتب تاريخ و تفسير و سيره و حديث و لغت و حتى دَواوين شعراى آن روزگار، و دقّت در منطوق و مفهوم و مدلول تطابقى و التزامى محتويات آنها، بر واقعيات هزارتوىِ آن روزگار ((احاطه و اشراف )) يابيم و به مدد اين احاطه و اشراف ، نقاط خالى تاريخ را پرسازيم و جامه چاك چاك و ژنده تاريخ را رفو كنيم و توجه داشته باشيم كه :

با توجه به كتابسوزيها، سانسورها و تفتيش عقايدهاى مكرّرى كه در تاريخ شيعه رخ داده ، اوّلا ((نيافتن )) هرگز دليل ((نبودن )) نيست (و به اصطلاح : عدم الوجدان لا يدلّ على عدم الوجود). ثانيا نمى توان همه جا به منطق لو كانَ لَبانَ (اگر چيزى بود، مسلّما آشكار مى شد) تمسّك جُست و مشهورات مجهول السند را - عجولانه و شتابزده - انكار كرد. ثالثا نبايستى بسادگى - و صرفا روى برخى استبعادات يا استحسانات ظاهرا موجّه - اطلاعات موجود را رد كرد و از سنخ خرافات و جعليّات انگاشت . زيرا چه بسا استبعادها يا استحسانهاى مزبور، محصول بى اطلاعى يا غفلت ما از برخى جهات و جوانبِ مكتومِ قضيه باشد و با روشن شدن آن جوانب ، تحليل ما اصولا عوض شده استبعادها جاى خود را به پذيرش قضيه (و يا بالعكس ) خواهد داد و يا برداشت تازه اى در افق ديد ما ظاهر خواهد شد.

رابعا بايد توجّه داشت كه حتى اطلاعاتى هم كه احيانا به صورت خبر واحد يا متكى به منابع غير معتبر وجود دارد، لزوما دروغ و خلاف حق نيست و لذا بايد همانها را نيز (به جاى ((انكار عجولانه )) با حوصله تمام ، در جريان يك پژوهش و تحقيق وسيع ، مورد بررسى دقيق قرار داد و صحت و سُقمشان را محك زد و احيانا به صورت سر نخ تحقيق از آنها بهره جست ، يا در گردونه ((تعارض ادلّه ))، و صف بندى ((دلايل معارض ))، آنها را به عنوان مؤ يّد و مُرَجِّح به كار گرفت .

اصولا ((نفى و انكار)) نيز، همچون ((اثباتِ)) هر چيز، دليل مى خواهد (و آنچه كه دليل نمى خواهد ((نمى دانم )) است ) و حتّى نفى و انكار، مؤ ونه بيشترى مى برد تا اثبات . و فراموش نكنيم كه هر چند در عرصه تحقيقات تاريخى ، تجزيه و تحليلهاى عقلى و استبعادها و استحسانهاى ذهنى ، جايگاه خاص ‍ خود را دارد و نبايستى چيزى را بر خلاف اصول مسلّم عقلى پذيرفت ، امّا در عين حال بايد دانست كه حرف آخر را در اين عرصه ، ((تتبّع و تحقيق ژرف و گسترده در اسناد و مدارك مستقيم و غيرمستقيم تاريخى )) مى زند.

موضوع مورد بحث در كتاب حاضر، يعنى رقيّة بنت الحسين عليهماالسلام ، نيز از آنچه گفتيم استثنا نيست . به پاره اى از مآخذ كهنِ تاريخيِ دالّ بر وجود آن حضرت ، پيش از اين اشاره كرديم . ببينيم آيا علاوه بر نوشتة كامل بهائى ولهوف ، باز هم مى توان به مددِ تتبّع بيشتر، ردّپايى كهنتر از حضرت رقيّه عليه السلام جست ؟ خوشبختانه پاسخ مثبت است و مسلّما با تتبّع و تحقيق بيشتر مدارك ديگرى به دست خواهد آمد. قديمترين ماءخذى كه - بر حسب تتبّع ما- در خيل فرزندان رنجديده و ستم كشيده سالار شهيدان عليه السلام در كربلا از وجود دخترى موسوم به رقيّه عليهماالسلام (در كنار سكينه عليهماالسلام ) خبر مى دهد، قصيده سوزناك سيف بن عَميره ، صحابى بزرگ امام صادق عليه السلام است

سيف بن عَميره نخعى كوفى ، از اصحاب بزرگوار امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام و از راويان برجسته و مشهور شيعه است كه رجال شناسان بزرگى چون شيخ طوسى (در فهرست )، نجاشى (در رجال )، علامة حلّى (در خلاصه الا قوال )، ابن داود (در رجال )، و علامه مجلسى (در وجيزه ) به وثاقت وى تصريح كرده اند. ابن نديم در فهرست خويش وى را از آن دسته از مشايخ شيعه مى شمرد كه فقه را از ائمّه عليهم السلام روايت كرده اند. شيخ طوسى در رجال خويش ، وى را صاحب كتابى مى داند كه در آن از امام صادق عليه السلام نقل روايت كرده است و مرحوم سيّد بحرالعلوم در الفوائد الرجاليّه ، ليستى از راويان شهير شيعه (همچون محمد بن ابى عمير و يونس بن عبدالرحمن ) را كه از وى روايت نقل كرده اند به دست داده است . سيف بن عميره ، همچنين از جمله راويان زيارت معروف عاشورا (به نقل از امام باقر عليه السلام ) است كه قرائت آن در طول سال ، از سنن رايج ميان شيعيان مى باشد.

بارى ، سيف بن عميره ، در رثاى سالار شهيدان عليه السلام چكامه بلند و پرسوزى دارد كه با مطلع :

جلّ المصائب بمن اءصبنا فاعذرى

يا هذه ، و عن الملامة فاقصرى

آغاز مى شود، كه حقيقتا سوخته و سوزانده است .

علّامه سيّد محسن امين  و به تبع وى شهيد سيد جواد

شبّر  (از خطباى فاضل لبنان ) به اين مطلب اشاره كرده و تنها بيت نخست قصيده را ذكر كرده اند. امّا شيخ فخرالدين طريحى فقيه ، رجالى ، اديب و لغت شناس برجسته شيعه ، و صاحب مجمع البحرين - دركتاب ((المنتخب )) (كه سوگنامه اى منثور و منظوم در رثاى شهداى آل الله بويژه سالار شهيدان عليهم السلام است ) كلّ قصيده را آورده است كه در بيت ما قبل آخر آن ، شاعر صريحا به هويّت خود اشاره اى دارد؛ آنجا كه خطاب به سادات عصر مى گويد:

و عًبَيْدُكُمْ سيفٌ فَتَى ابْنُ عَميرة

عبدٌ لعبد عبيد حيدر قنبر

نكته قابل توجّه در ربط با بحث ما، ابيات زير از قصيده سيف مى باشد كه در آن دوبار از حضرت رقيّه عليهاالسلام ياد كرده است :

و سكينه عنها السكينه فارقت

لما ابتديت بفرقة و تغيّر

و رقيّة رقّ الحسود لضعفها

و غدا ليعذرها الّذى لم يعذر

و لاُمّ كلثوم يجد جديدها

لثم عقيب دموعها لم يكرر

لم اءنسها وسكينة و رقية

يبكينه بتحسّر و تزفّر

يدعون اُمّهم البتولة فاطما

دعوى الحزين الواله المتحيّر

يا اُمّنا هذاالحسين مجدّلاٌ

ملقى عفيرا مثل بدر مزهر

فى تربها متعفّرا و مضخما

جثمانه بنجيع دم اءحمر

رقیه سلام الله علیها دختر خورشید است... رقیه (سلام الله علیها) از تبار نور و از جنس آبی آسمان است. رقیه (سلام الله علیها) جلوه دیگری از شكوه و عظمت حماسه عاشورا است. حضور این كودك خردسال در متن نهضت سرخ حسینی بی هیچ شك و شبهه‌ای اتفاقی ساده و ناچیز نبوده است، چنانكه هر یك از كسانی كه در واقعه نینوا حضور داشته‌اند، چون نیك بنگریم، حامل پیامی شگرف و شگفت بوده‌اند.

به گواه تاریخ نگاران و مقتل نویسان رحلت شهادت‌ گونه رقیه (سلام الله علیها) اندكی پس از واقعه خونین كربلا در سال شصت و یكم هجری رخ داده است و در این هنگام وی سه یا چهار ساله بوده است و نخستین نكته شگفت درباره حضرت رقیه (سلام الله علیها)، شاید همین باشد كه با چنین عمر كوتاهی، از مرزهای تاریخ عبور كرد و به جاودانگی رسید، آن گونه كه برادر شیرخوارش علی ‌اصغر (علیه السّلام) به چنین مرتبه‌ای نایل شد.

به عبارت دیگر یكی از جلوه‌های رویداد بزرگ عاشورا تنوع سنی شخصیت‌های آن می‌باشد كه از پایین‌ترین سن آغاز و به بالاترین سنین (حضرت حبیب‌ بن مظاهر) ختم می‌گردد. نكته قابل تأمل دیگر در بررسی این مهم آن است كه در پدید آوردن این حماسه بی ‌بدیل و شكوهمند تنها یك جنسیت سهیم نبوده، بلكه در كنار اسامی مردان و پسران جانباز و ایثارگر این واقعه، نام زنان و دختران نیز حضوری پررنگ و تابناك دارد.

مصائب و شدائدی را كه رقیه (سلام الله علیها) از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام متحمل می‌شود، آنچنان تلخ و دهشتناك است كه وجدان هر انسان آزاده و صاحبدلی را می‌آزارد و قلب و روح را متأثر و مجروح می‌سازد. تحمل گرمای شدید كربلا همراه با تشنگی، حضور در صحنه شهادت خویشاوندان، اسارت و ناظر رفتارهای شقاوت آلود بودن، آزار و شكنجه‌ های جسمی و روحی فراوان، دلتنگی برای پدر در خرابه شام و ... نشانگر مصائب عظمایی است كه یك كودك خردسال با جسم و روح لطیف خود با آن مواجه شده است. از دیگر سو همین قساوت سپاه یزید است كه بر عظمت نهضت سترگ عاشورا می‌افزاید، زیرا حضرت امام حسین (علیه السّلام) با شناخت و پیش‌بینی تمام این مصائب و شدائد به قیام در راه احیاء دین جد بزرگوار خویش قد علم فرمود و چنین دشواری‌هایی نتوانست هیچ گونه خللی بر عزم استوار آن حضرت در راه آزمایش بزرگ الهی پدید آورد.

رقیه (سلام الله علیها) برهان بزرگ دیگری است بر حقانیت قیام امام حسین (علیه السّلام) كه تنها كسی می‌تواند چنین به مبارزه و مقابله با ستم برخیزد كه مقصدی الهی داشته باشد، و رقیه (سلام الله علیها) برهان بزرگ دیگری است بر مظلومیت عترت پاك پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و رسواكننده سیاهكارانی است كه داعیه جانشینی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را سر دادند و رقیه (سلام الله علیها) برهان بزرگ دیگری است برای آن كه اوج توحش و سنگدلی دژخیمان دستگاه بنی ‌امیه برای همیشه تاریخ به اثبات بماند، و رقیه (سلام الله علیها) فاتح شام و سفیر بزرگ عاشورا در این سرزمین است، و رقیه (سلام الله علیها) برهان بزرگ دیگری است بر این حقیقت بزرگ كه حق بر باطل پیروز خواهد شد و اینك پس از قرن‌های متمادی آنان كه به مرقد مطهر آن حضرت در شام مشرف می‌شوند به عینه تفاوت میان مقام و مرتبه این كودك سه ساله را با خلیفه جابری چون یزید درمی‌یابند.

آرامگاه‎‎‎ ملكوتی دخت سه سـالـه امـام‎‎ سـوم شیعیان در شام كنـار بـاب "الفـرادیـس " مابین كوچه های تاریخی و پر ازدحام دمشـق است‎‎ كه‎‎ هر ساله بسیاری از شیفتگان اهل بیت (علیهم السّلام) را از مناطق مختلف جهان به سوی خود جلب می كند.پروردگارا ما را به کسب توفیق درك شخصیت حضرت رقیه(سلام الله علیها) مرحمت فرما.

http://www.aviny.com/Occasion/Ahlebeit/ImamHosein/Moharram/87/03/hazrat_Roghaye.aspx

@@@@@@@@@@@@@@@@@

درباره سنّ شريف حضرت رقيه (عليهاالسلام) در ميان تاريخ نگاران اختلاف نظر وجود دارد.

اگر اصل تولد ايشان را بپذيريم، مشهور اين است که ايشان سه يا چهار بهار بيشتر به خود نديده و در روزهاي آغازين صفر سال 61 ه .ق، پرپر شده است.

بر اساس نوشته‏هاي بعضي کتاب‏هاي تاريخي، نام مادر حضرت رقيه (عليهاالسلام)، امّ اسحاق است که پيش‏تر همسر امام حسن مجتبي (عليه‏السلام) بوده و پس از شهادت ايشان، به وصيت امام حسن (عليه‏السلام) به عقد امام حسين (عليه‏السلام) درآمده است. مادر حضرت رقيه(عليهاالسلام) از بانوان بزرگ و با فضيلت اسلام به شمار مي‏آيد. بنا به گفته شيخ مفيد در کتاب الارشاد، کنيه ايشان بنت طلحه است.

نام مادر حضرت رقيه (عليهاالسلام) در بعضي کتاب‏ها، ام‏جعفر قضاعيّه آمده است، ولي دليل محکمي در اين باره در دست نيست. هم چنين نويسنده معالي السبطين، مادر حضرت رقيه (عليهاالسلام) را شاه زنان؛ دختر يزدگرد سوم پادشاه ايراني، معرفي مي‏کند که در حمله مسلمانان به ايران اسير شده بود. وي به ازدواج امام حسين (عليه‏السلام) درآمد و مادر گرامي حضرت امام سجاد (عليه‏السلام) نيز به شمار مي‏آيد.

اين مطلب از نظر تاريخ نويسان معاصر پذيرفته نشده؛ زيرا ايشان هنگام تولد امام سجاد (عليه‏السلام) از دنيا رفته و تاريخ درگذشت او را 23 سال پيش از واقعه کربلا، يعني در سال 37 ه .ق دانسته‏اند. از اين رو، امکان ندارد او مادر کودکي باشد که در فاصله سه يا چهار سال پيش از حادثه کربلا به دنيا آمده باشد. اين مسأله تنها در يک صورت قابل حل مي‏باشد که بگوييم شاه زنان کسي غير از شهربانو (مادر امام سجاد (عليه‏السلام)) است.

 ...........................

نام گذاري حضرت رقيه (عليهاالسلام)

رقيه از «رقي» به معني بالا رفتن و ترقي گرفته شده است. گويا اين اسم لقب حضرت بوده و نام اصلي ايشان فاطمه بوده است؛ زيرا نام رقيه در شمار دختران امام حسين(عليه‏السلام) کمتر به چشم مي‏خورد و به اذعان برخي منابع، احتمال اين که ايشان همان فاطمه بنت الحسين (عليه‏السلام) باشد، وجود دارد. در واقع، بعضي از فرزندان امام حسين (عليه‏السلام) دو اسم داشته‏اند و امکان تشابه اسمي نيز در فرزندان ايشان وجود دارد.

گذشته از اين، در تاريخ نيز دلايلي بر اثبات اين مدعا وجود دارد. چنانچه در کتاب تاريخ آمده است: «در ميان کودکان امام حسين (عليه‏السلام) دختر کوچکي به نام فاطمه بود و چون امام حسين (عليه‏السلام) مادر بزرگوارشان را بسيار دوست مي‏داشتند، هر فرزند دختري که خدا به ايشان مي‏داد، نامش را فاطمه مي‏گذاشت. همان گونه که هرچه پسر داشتند، به احترام پدرشان امام علي (عليه‏السلام) وي را علي مي‏ناميد». گفتني است سيره ديگر امامان نيز در نام گذاري فرزندانشان چنين بوده است

..........................

حضرت رقیه در تاریخ

اين نام ويژه تاريخ اسلام نيست، بلکه پيش از ظهور پيامبر گرامي اسلام (صلي ‏الله ‏عليه ‏وآله) نيز اين نام در جزيرة العرب رواج داشته است. به عنوان نمونه، نام يکي از دختران هاشم (نياي دوم پيامبر (صلي‏ الله ‏عليه ‏و آله)) رقيه بود که عمه حضرت عبداللّه‏، پدر پيامبر اکرم (صلي‏ الله ‏عليه‏ و آله) به شمار مي‏آيد.

نخستين فردي که در اسلام به اين اسم، نام گذاري گرديد، دختر پيامبر اکرم (صلي ‏الله ‏عليه ‏و آله) و حضرت خديجه بود. پس از اين نام گذاري، نام رقيه به عنوان يکي از نام‏هاي خوب و زينت بخش اسلامي درآمد.

اميرالمؤمنين علي (عليه‏السلام) نيز يکي از دخترانش را به همين اسم ناميد که اين دختر بعدها به ازدواج حضرت مسلم بن عقيل (عليه‏السلام) درآمد. اين روند ادامه يافت تا آن جا که برخي دختران امامان ديگر مانند امام حسن مجتبي (عليه‏السلام)، امام حسين (عليه‏السلام) و دو تن از دختران امام کاظم (عليه‏السلام) نيز رقيه ناميده شدند. گفتني است، براي جلوگيري از اشتباه، آن دو را رقيه و رقيه صغري مي‏ناميدند.

..........................

اشعاري براي حضرت رقيه عليهاسلام

 .............................

زائرين قبر من اين شـام عـبرتخانـه اسـت

مدفنم آباد و قصر دشـمنم ويـرانه اسـت

دخترى بودم سه سـاله دستــگير وبىپـدر

مرغ بىبـال و پرى را اين قفس كاشانه است

داشتم من بسترى از خاك و بالينى زخـشت

همچو مرغى كو بسا محروم از آب و دانه است

تكيه مىزد او به تخت سلطنت با كبر و وجـد

اين تكبر ظالمـان را عـادت روزانـه اسـت

بر تن رنجور مـن شد كهنـه پيراهـن كـفن

پر شكسته بلبلى را ايـن خــرابه لانه است

محو شد آثـار او تـابنـده شـد آثـار مـن

ذلت او عـزت من هـر دو جـاويدانه است

......................

مرا كه دانه اشك است دانه لازم نيست

به ناله انس گرفتم ، ترانه لازم نيست

ز اشك ديده به خاك خرابه بنوشتم

به طفل خانه به دوش ، آشيانه لازم نيست

نشان آبله و سنگ و كعب نى كافى است

دگر به لاله رويم نشانه لازم نيست

به سنگ قبر من بى گناه بنويسيد

اسير سلسله را تازيانه لازم نيست

عدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم

بزن مرا كه يتيمم ، بهانه لازم نيست

مرا ز ملك جهان گوشه خرابه بس است

به بلبلى كه اسير است لانه لازم نيست

محبتت خجلم كرده ، عمه دست بدار

براى زلف به خون شسته ، شانه لازم نيست

به كودكى كه چراغ شبش سر پدر است

دگر چراغ به بزم شبانه لازم نيست

وجود سوزد از اين شعله تا ابد ((ميثم ))

سرودن غم آن نازدانه لازم نيست

.................

ناسزا گفتن

روز ما در شامتان جز شام ظلمانى نبود

اى زنان شام ، اينكه رسم مهمانى نبود

سنگ باران مسلمان ، آنهم آخر از بالاى بام

اين ستم بالله روا در حق نصرانى نبود

پايكوبى در كنار راس فرزند رسول

با نواى ساز آيين مسلمانى نبود

ما كه رفتيم اى زنان شام نفرين بر شما

ناسزا گفتن سزاى صوت قرآنى نبود

مردهاتان بر من آوردند هفده دسته گل

دسته ي گل غير آن سرهاى نورانى نبود

اى زنان شام آتش بر سر ما ريخته

در شما يك ذره خلق و خوى انسانى نبود

اى زنان شام در اطراف مشتى داغدار

جاى خوشحالى و رقص و دست افشانى نبود

اى زنان شام گيرم خارجى بوديم ما

خارجى هم گوشه ويرانه زندانى نبود

طفل ما در گوشه ويران ، دل شب دفن شد

هيچ كس آگاه از اين سر پنهانى نبود

اى سرشك شيعه شاهد باش بر آل رسول

كار ((ميثم )) غير مدح و مرثيت خوانى نبود

......................

امشب به دامانم

بيت الاحزان مرا امشب صفا دادى پدر

با وصال خويش قلبم را شفا دادى پدر

ز آتش هجران تو يك شب نه هر شب سوختم

خوش به من در كودكى درس وفا دادى پدر

در مناى عشق رفتى يا به قربانگاه خون

جان خود را در ره جانان كجا دادى ، پدر؟

بر عزاداران خود امشب به ويران سرزدى

اجر نيكويى به اين صاحب عزا دادى پدر

من در آغوش تو هر شب داشتم جا مرحبا

خويش را امشب به دامانم تو جا دادى پدر

همره خود بر مرا، تا اهل عالم بنگرند

دخترت را نيز در راه خدا دادى پدر

نظم(ميثم )برد دل از دوستان و شيعيان

كز كرم او را تو طبع دلربا دادى پدر

........................

جگرگدازپيام 

صبا به پير خرابات از خرابه شام

ببر ز كودك زار، اين جگر گداز پيام

كه اى پدر ز منِ زار هيچ آگاهى

كه روز من شب تار است و صبح روشن شام

به سرپرستى ما سنگ آيد از چپ و راست

به دلنوازى ماها ز پيش و پس دشنام

نه روز از ستم دشمنان تنى راحت

نه شب ز داغ دل آرامها دلى آرام

به كودكان پدر كشته ، مادر گيتى

همى ز خون جگر مى دهد شراب و طعام

چراغ مجلس ما شمع آه بيوه زنان

انيس و مونس ما ناله دل ايتام

فلك خراب شود كاين خرابه بى سقف

چه كرده باتن اين كودكان گل اندام

دريغ و درد كز آغوش نار افتادم

به روى خاك مذلت ، به زير بند لئام

به پاى خار مغيلان ، به دست بند ستم

ز فرق تا قدم از تازيانه نيلى فام

به روى دست تو طوطى خوش نوا بودم

كنون چو قمرى شوريده ام ميانه دام

به دامِ تو چو طوطىِ شكر شكن بودم

بريخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر كام

مرا كه حال ز آغاز كودكى اين است

خداى داند و بس تا چه باشدم انجام

هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود

براى غمزدگان صبح عيد مردم شام

به ناله شررانگيز بانوان حجاز

به نغمه دف و نى شاميان خون آشام

سر تو بر سر نى شمع ، ما چو پروانه

به سوز و ساز ز ناسازگارى ايام

شدند پردگيان تو شهره هر شهر

دريغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام

سر برهنه به پا ايستاده سرور دين

يزيد و تخت زر و سفره قمار و مدام

ز گفتگوى لبت بگذرم كه جان به لب است

كِراست تاب شنيدن ، كِرا مجال كلام ؟

........................

بود و در شهر شام از حسين دخترى

آسيه فطرتى ، فاطمه منظرى

تالى مريمى ، ثانى هاجرى

عفّت كردگار، عصمت اكبرى

لب چو لعل بدخش ، رخ عقيق يمن

او سه ساله ولى عقل چلساله داشت

با چهل ساله عقل روى چون لاله داشت

 هاله برده ز رخ ، رخ چو گل ژاله داشت

 لاله روى او همچو مه هاله داشت

 ژاله آرى نكوست ، بر گل نسترن

شد رقيّه ز باب نام دلجوى او

 نار طوركليم ، آتش روى او

 همچو خير النساء، خصلت و خوى او

 كس نديده است و چون چشم جادوى او

 نرگسى در ختا، آهويى در ختن

گرچه اندر نظر طفل بود و صغير

 گر چه مى آمدى از لبش بوى شير

 يك چون وى نديد چشم گردون پير

 دخترى با كمال ، اخترى بى نظير

 شوخ و شيرين كلام ، خوب و نيكو سخن

از نجوم زمين تا نجوم سما

 ديد در هجر او تربيت ماسوى

 قره العين شاه ، نور چشم هدا

 هم ز امرش روان ، هم ز حكمش بپا

 عزم گردون پير نظم دهر كهن

بر عموها مدام زينت دوش بود

 عمّه ها را تمام زيب آغوش بود

 خواهران را لبش چشمة نوش بود

 خرديش را خرد حلقه در گوش بود

 از ظهور ذكا، وز وفور فتن

بس كه نشو و نما با پدر كرده بود

 روى دامان او، از و پرورده بود

 بابش اندر سفر همره آورده بود

 پيش گفتار او، بنده پرورده بود

 از ازل شيخ و شاب تا ابد مرد و زن

ديده در كودكى ، سرد و گرم جهان

 خورده بر ماه رخ سيلى ناكسان

 كتف و كرده هدف ، بر سنان سنان

 در خرابه چه جغد ساخته آشيان

 يا چه يعقوب و در كنج بيت الحزن

از يتيمى فلك كار او ساخته

 رنگ و رخساره را از عطش باخته

 از فراق پدر گشته چون فاخته

 بانگ كوكوى او، شورش انداخته

 در زمين و زمان از بلا و محن

داغ تبخاله را پاى وى پايدار

 طوق و درگردنش از رسن استوار

 وز طپانچه بُدَش ارغوانى عذار

 گريه طوفان نوح ، ناله صوت هزار

 نه قرارش بجان ، نى توانش به تن

در خرابه سكون ساخته در كرب

 شور اَيْنَ اءبى ؟ كار او روز و شب

 شامگاهان به رنج ، روزها در تعب

 اى عجب اى سپهر از تو ثمّ العجب

 تا كجا دون نواز شرمى از خويشتن

قدرى انصاف و كن آخر از هرزه گرد

 عترت مصطفى وينقدر داغ و درد

 شد زنانشان اسير يا كه شد كشته مرد

 آخر اين بيگناه طفل بيكس چه كرد

 تا كه شد مبتلا اينقدر در فتن

در خرابه شبى خفته و خواب ديد

 آفتابى به خواب رفت و مهتاب ديد

 آنچه از بهر وى بود و ناياب ديد

 يعنى اندر به خواب طلعت باب ديد

 جاى در شاخ سرو كرده برگ سمن

شاهزاده به شه مدّتى راز داشت

 با پدر او بهرراه دمساز داشت

 ناگهانش ز خواب بخت بد باز داشت

 آن زمان با غمش چرخ و دمساز داشت

 گشت و بيدار و ماند شكوه اش در دهن

در سراغ پدر كرد و آن مستمند

باز و چون عندليب آه و افغان بلند

عرش را همچه فرش در تزلزل فكند

ساخت چون نى بلند ناله از بندو بند

جامه جان ز نو چاك و زد در بدن

زد درآن شب به شام برق آهش علم

سوخت برحال خويش جان اهل حرم

باز اهل حرم ريخت از غم به هم

گشته هريك ز هم چاره جو بهر غم

اُمّ كلثوم را زينب ممتحن

ناله وى رسيد چون به گوش يزيد

كرد بهرش روان راءس شاه شهيد

آن يتيم غريب چون سر شاه ديد

زد به سر دست غم وز دل آهى كشيد

همچو صامت پريد مرغ روحش ز تن

..................................

يكى نو غنچه اى از باغ زهرا

 بجست از خواب نوشين بلبل آسا

 به افغان از مژه خوناب مى ريخت

 نه خونابه ، كه خون ناب مى ريخت

 بگفت : اى عمه بابايم كجا رفت ؟

 بد اين دم دربرم ، ديگر چرا رفت ؟

 مرا بگرفته بود اين دم در آغوش

 همى ماليد دستم بر سر و گوش

 بناگه گشت غايب از بر من

 ببين سوز دل و چشم تر من

 حجازى بانوان دل شكسته

 به گرداگرد آن كودك نشسته

 خرابه جايشان با آن ستمها

 بهانه ى طفلشان سربار غمها

 ز آه و ناله و از بانگ و افغان

 يزيد از خواب بر پا شد، هراسان

 بگفتا كاين فغان و ناله از كيست

 خروش و گريه و فرياد از چيست ؟

 بگفتش از نديمان كاى ستمگر

 بود اين ناله از آل پيمبر

 يكى كودك ز شاه سر بريده

 در اين ساعت پدر خواب ديده

 كنون خواهد پدر از عمه خويش

 و زين خواهش جگرها را كند ريش

 چو اين بشنيد آن مردود يزدان

 بگفتا چاره كار است آسان

 سر بابش بريد اين دم به سويش

 چو بيند سر بر آيد آرزويش

 همان طشت و همان سر، قوم گمراه

 بياورند نزد لشگر آه

 يكى سر پوش بد بر روى آن سر

 نقاب آسا به روى مهر انور

 به پيش روى كودك ، سر نهادند

 ز نو بر دل ، غم ديگر نهادند

 به ناموس خدا آن كودك زار

 بگفت : اى عمه دل ريش افگار

 چه باشد زير اين منديل ، مستور

 كه جز بابا ندارم هيچ منظور

 بگفتش دختر سلطان والا

 كه آن كس را كه خواهى ، هست اينجا

 چو اين بشنيد خود برداشت سر پوش

 چون جان بگرفت آن سر را در آغوش

 بگفت : اى سرور و سالار اسلام

 ز قتلت مر مرا روز است چون شام

 پدر، بعد از تو محنتها كشيدم

 بيابانها و صحراها دويدم

 همى گفتند مان در كوفه و شام

 كه اينان خارجند از دين اسلام

 مرا بعد از تو اى شاه يگانه

 پرستارى نبد جز تازيانه

 ز كعب نيزه و از ضرب سيلى

 تنم چون آسمان گشته است نيلى

 بدان سر، جمله آن جور و ستمها

 بيابان گردى و درد و المها

 بيان كرد و بگفت : اى شاه محشر

 تو بر گو كى بريدت سر ز پيكر

 مرا در خردسالى در بدر كرد

 اسير و دستگير و بى پدر كرد

 همى گفت و سر شاهش در آغوش

 به ناگه گشت از گفتار خاموش

 پريد از اين جهان و در جنان شد

 در آغوش بتولش آشيان شد

 خديو بانوان دريافت آن حال

 كه پر زد ز آشيان آن بى پر و بال

 به بالينش نشست آن غم رسيده

 به گرد او زنان داغديده

 فغان برداشتندى از دل تنگ

 به آه و ناله گشتندى هماهنگ

 از اين غم شد به آل الله اطهار

 دوباره كربلا از نو نمودار

.................................

از دست من گرفته خرابه رقيه را

من بى رقيه سوى عزيزيان نمى روم

دارم خجالت از پدر تا جدار او

بى طوطى عزيز غزلخوان نمى روم

همره نباشدم من دلخون رقيه را

بى همسفر رقيه گريان نمى روم

جان داد در خرابه ز بس ريخت اشك غم

با دست خالى سوى شهيدان نمى روم

........................................

پس آن دختر سيد مختار، و نبيره ولى كردگار، در آن خرابه بى چراغ در شب تاريك بر روى خاك و ريگ بماند. على الصباح به اذن يزيد لعنه الله عليه ، آن غريبه را در خرابه دفن كردند.

من منتظر در كنج ويران تا كه گويند 

باب رقيه ناگهان وارد ز در شد 

شمع وجود اندر خرابه جلوه گر شد

در پرتوش پروانه اى بى بال و پر شد

صبح اميد كودكى گرديد طالع

شام غريبانش در آن ساعت سحر شد

آتش گرفت از عشق طفل بينوايى

خاكستر او سرمه اهل نظر شد

جز جان نداشت از بهر مهمان عزيزش

آن هم فداى مقدم راس پدر شد

مى گفت : اى بابا بيا، روزم سياه است

جان پدر، طولانى آخر اين سفر شد

من منتظر در كنج ويران تا كه گويند

باب رقيه ناگهان وارد ز در شد

بابا بيا جان رقيه بر لب آمد

از ضرب سيلى ديگر از خود بيخبر شد

بابا بيا از كعب نى پا تابه سر شد

نيلى تمام پيكرم پا تا به سر شد

بابا ندارم گوشه ويران غذايى

بابا غذاى دخترت خون جگر شد

پرپر شد آن گل پيش چشم باغبانش

روحش به پيش زينب از پيكر بدر شد

بلبل كنار گل كجا خوابيده هرگز

يا از كنار گل كجاى جاى دگر شد؟

دردانه شه شد (رضائى ) پيش بابا

در ماتم او عالمى زير و زبر شد

................................

مجنون صفت به دشت و بيابان دويده ام

اكنون به كوى عشق تو جانا رسيده ام

در راه عشق تو شده پايم پر آبله

از بس كه روى خار مغيلان دويده ام

تنها نشد ز داغ تو موى سرم سفيد

همچون هلال از غم عشقت خميده ام

ديوانه وار بر سر كويت گر آمدم

منعم مكن كه داغ روى داغ ديده ام

من پرچم اسيرم و، بار غم تو را

از كوفه تا به شام به دوشم كشيده ام

عمرم تمام گشته عزيزم در اين سفر

دست از حيات خويش حسينم بريده ام

بس ظلمها كه شد به من از خولى و سنان

بس طعنه ها ز مردم نادان شنيده ام

گاهى چو بلبل از غم عشق تو در نوا

گاهى چو جغد گوشه ويران خزيده ام

ديدى به پاى تخت يزيد از جفاى او

چون غنچه ، پيرهن به تن خود دريده ام

گنج تو را به گوشه ويران گذاشتم

چون اشك او فتاد رقيه ز ديده ام

مى گفت و مى گريست (رضايى ) ز سوز دل

اشكم به خاك پاى شهيدان چكيده ام

.............................

مگر طفل يتيمى مى كند ياد از پدر امشب

كه خواب از شوق در چشمش نيايد تا سحر امشب

پناه آورده در ويرانه امشب طاير قدسى

كه از بى آشيانى سر كشد در زير پر امشب

چه شد ماه بنى هاشم ، چه شد اكبر، چه شد قاسم ؟

سكينه بى پدر گرديد و ليلا بى پسر امشب

شهيدان راه فتاده در ميان خاك و خون بينى

يتيمان را ميان خيمه زار و خونجگر امشب

به روز قتل شه گر آيه (و الليل ) شد پيدا

ز سر شد آيه (و الشمس ) هر سو جلوه گر امشب

نگاهى اى امير كاروان سوى اسيران كن

كه خواهر بى برادر مى رود سوى سفر امشب

(رسا) را از در احسان مران اى خسرو خوبان

نثار خاك راهت جان كند با چشم تر امشب

سخن گفتن سر بريده امام حسين عليه السلام 

....................................

عمه بيا عقده دل واشده

 عمه بيا گمشده پيدا شده

 روز فراق عمه به سر آمده

 نخل اميد عمه به برآمده

 طاير اقبال ز در آمده

 باب من عمه ز سفر آمده

 عمه بيا عقده دل واشده

 عمه بيا گمشده پيدا شده

 پشت سر باب شدم رهسپر

 پاى پياده ، من خونين جگر

 تا بكشد دست نوازش به سر

 آمده دنبال من اينك ، به سر

 عمه بيا عقده دل واشده

 عمه بيا گمشده پيدا شده

 عمه نيارم دل بابا به درد

 اشك نريزم ، مشكم آه سرد

 بيند اگر حال من از روى زرد

 خصم ، نگويم به من عمه چه كرد

 ..............................

عمه بيا عقده دل واشده

عمه بيا گمشده پيدا شده

عمه زند طعنه خرابه ، به طور

خيزد ازين سر بنگر موج نور

چشم بد از محفل ما عمه دور

عمه خرابه شدم بزم حضور

عمه بيا عقده دل واشده

عمه بيا گمشده پيدا شده

قطره اشك عمه چو دريا شده

غنچه غم عمه شكوفا شده

بزم وصال عمه مهيا شده

وه كه چه تعبير ز رويا شده

عمه بيا عقده دل واشده

عمه بيا گمشده پيدا شده

گوشم اگر پاره شد اى عمه جان

عمه ، به بابا ندهم من نشان

پرسد اگر عمه ز معجر، چه سان

گو بكنم درد دل خود بيان ؟

عمه بيا عقده دل واشده

عمه بيا گمشده پيدا شده

عمه ، به بابا شده ام ميزبان

آمده بابا بر من ميهمان

نيست به كف تحفه بجز نقد جان

تا بكنم پيشكش اش عمه جان

عمه بيا عقده دل واشده

عمه بيا گمشده پيدا شده

بس كه دويدم ز پى قافله

پاى من عمه شده پر آبله

عمه ، به بابا نكنم من گله

كامدم اين ره همه بى راحله

عمه بيا عقده دل واشده

عمه بيا گمشده پيدا شده

بود مرا عمه به دل آرزو

تا غم دل شرح دهم مو به مو

ريخته من عمه ، شكسته سبو

باز نگردد دگر آبم به جو

عمه بيا عقده دل واشده

عمه بيا گمشده پيدا شده

كرد تهى دل چو غزال حرم

لب ز سخن بست غزل خوان غم

دست قضا نقش دگر زد رقم

شام ، به شومى ، شد از آن متهم

عمه بيا عقده دل واشده

عمه بيا گمشده پيدا شده

جان خود او در ره جانان بداد

خود به سويى ، سر سوى ديگر فتاد

آه كشيد عمه - چو ديد - از نهاد

گنج خود او كنج خرابه نهاد

عمه بيا عقده دل واشده

عمه بيا گمشده پيدا شده

...................................

من رقيه دختر ناكام شاه كربلايم

بلبل شيرين زبان گلشن آل عبايم

ميوه باغ رسولم ، پاره قلب بتولم

دست پرورد حسينم ، نور چشم مصطفايم

كعبه صاحبدلانم ، قبله اهل نيازم

مستمندان را پناهم ، دردمندان را دوايم

من يتيمم ، من اسيرم ، كودكى شوريده حالم

طايرى بشكسته بالم ، رهروى آزاده پايم

زهره ايوان عصمت ، ميوه بستان رحمت

منبع فيض و عنايت ، مطلع نور خدايم

گلبنى از شاخسار قدس و تقوى و فضيلت

كوكبى از آسمان عفت و شرم و حيايم

شعله بر دامان خاك افكنده آه آتشينم

لرزه بر اركان عرش افتاده از شور و نوايم

گرچه در اين شام ويران گشته ام چون گنج پنهان

دستگير مردم افتاده پاى بينوايم

من گلابم بوى گل جوييد از من ز آنكه آيد

بوى دلجوى حسين از خاك پاك با صفايم

اى (رسا) از آستانش هر چه خواهى آرزو كن

عاجز از اوصاف اين گل مانده طبع نارسايم

........................................................

گفتگوى زن غساله با زينب كبرى عليه السلام 

در نقل ديگر آمده است : هنگامى كه زن غساله ، بدن حضرت رقيه عليه السلام را غسل مى داد، ناگاه دست از غسل كشيد و گفت : ((سرپرست اين اسيران كيست ؟))

حضرت زينب عليه السلام فرمود: چه مى خواهى ؟

غساله گفت : اين دخترك به چه بيمارى مبتلا بوده كه بدنش كبود است ؟

حضرت زينب عليه السلام در پاسخ فرمود: ((اى زن ، او بيمار نبود، اين كبوديها آثار تازيانه ها و ضربه هاى دشمنان است ))

زبان حال حضرت زينب عليه السلام به زن غسل دهنده چنين بود:

بيا تو اى زن غساله از طريق وفا

به اين صغيره بده غسل از براى خدا

نگر كه از چه رخ او چو كهربا باشد

ز داغ تشنگى دشت كربلا باشد

نگر كه زخم به پايش برون بود از حد

به روى خار مغيلان دويده او بى حد

طبق بعضى روايات ، بعد از رحلت حضرت رقيه عليه السلام يزيد دستور داد چراغ و تخته غسل را ببرند، و او را با همان پيراهن كهنه اش كفن كنند.

زنان شام ازدحام كردند و در حاليكه سياه پوش شده بودند براى بدرقه اهل بيت عليه السلام از خانه ها بيرون آمدند. صداى ناله و گريه آنها از هر سو شنيده مى شد و با كمال شرمندگى با اهل بيت عليه السلام وداع نمودند، و با كاروان اهل بيت عليه السلام پيدا بود، مردم شام گريه مى كردند.

زينب كبرى عليه السلام از اين فرصت استفاده هاى بسيار كرد. از جلمه اينكه هنگام وداع ، ناگاه سر از هودج بيرون آورد و خطاب به مردم شام فرمود:

((اى اهل شام ، از ما در اين خرابه امانتى مانده است ، جان شما و جان اين امانت . هرگاه كنار قبرش برويد (او در اين ديار غريب است ) آبى بر سر مزارش بپاشيد و چراغى در كنار قبرش روشن كنيد))

رفتيم و ماند نزد شما يادگار ما

جان شما و دخترك گلعذار ما

رفتيم و ماند خاطره اى سخت جانگداز

ز اين شهر پر بلا، به دل داغدار ما

ما با رقيه آمده اكنون كه مى رويم

ديگر رقيه اى نبود در كنار ما

براى حضرت رقيه عليه السلام كفن آورده ام 

مداح اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام آقاى حاج اسدالله سليمانى نقل كردند:

از مرحوم حسن ذوالفقارى مداح تهرانى و از شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام آقاى حاج غلامرضا سازگار نقل شده است كه گفت : از كسى شنيدم اين قضيه را نقل كرده است كه ، براى زيارت حضرت رقيه عليه السلام به شام رفته بودم و يك روز در حرم مطهر ايستاده و مشغول زيارت خواندن مجذوب خود كرد. ديدم مى خواهد يك تكه پارچه سفيد را روى ضريح بيندازد ولى نمى تواند. جلو رفتيم و گفتم : دختر جان ، چه مى خواهى بكنى ؟ لبش را گشود، ديدم آذرى زبان است ، با پدر و مادرش ‍ آمده است . گفتم : همه براى حضرت رقيه عليه السلام اسباب بازى مى آورند، تو چرا پارچه آورده اى ؟

گفت : پدر و مادرم - و آنها را نشان داد - به من گفتند حضرت رقيه عليه السلام كفن ندارد، من براى او كفن آورده ام

كنج خرابه شد قفسم اى گل عزيز

نى آب خوردم و نه كسى داد دانه ام

بال و پرم ز سنگ حوادث شكسته شد

از بس كه شمر شوم زده تازيانه ام

نيلى ز ضرب سيلى شمر است صورتم

جاى طناب بسته به بازو نشانه ام

بابا رقيه را خرابه گذاشتم

باشم خجل ز روى تو باب يگانه ام

جان داد در خرابه بى سقف دخترت

آن كودك يتيم تو آن نازدانه ام

گاهى به روى خوار مغيلان دويده ام

گاهى زدند كعب سنان را به شانه ام

گاهى بهانه تو گرفتم پدر به شام

آتش گرفت عمه ام از اين بهانه ام

ديدى كجا كشاند فلك عاقبت مرا

با من چه ها نكرد پدر جان زمانه ام

آتش به كاخ زاده سفيان زدم پدر

با ناله سحر گه و آه شبانه ام

مى گفت صبح و شام (رضائى ) ز جان و دل

تا زنده ام غلام همين آستانه ام

آمدم ببينم آيا زخمهاى پايت خوب شده است يا نه ؟ 

جناب حجه الاسلام و المسلمين سيد عسكر حيدرى از طلاب حوزه علميه زينبيه شام  نقل كردند:

در سال 1356 شمسى بعد از نماز كنار ضريح با صفاى حضرت رقيه عليه السلام منظره عجيبى ديدم .

پير مردى ترك از اهالى تبريز را ديدم كه به ضريح مطهر چسبيده و هى فرياد مى زند و گريه مى كند. مردم هم كه اين منظره را مى ديدند گريه مى كردند. يك غوغايى به وجود آمده بود.

پيرمرد با زبان تركى با دختر امام حسين عليه السلام صحبت مى كرد و اشك مى ريخت . چون من تركى بلد نبودم به كسى كه زبان تركى بلد بود گفتم اين مرد چه مى گويد؟ گفت او مى گويد: رقيه جان ، مدتهاست اسم نوشته ام و چند سال است كه آرزو مى كردم به شام بيايم . تقاضاى من اين نيست كه بچه ام را شفا بدهى يا وضع دنيوى و ماديم خوب شود يا در قيامت دستم را بگيرى . نه ، نه ، براى هيچ كدام نيامده ام . تنها آمده ام ببينم حالت چه طور است ؟ بدنت خوب شده يا نه ؟ آيا آبله پاهايت خوب شده ؟ قلبت خوب شده ؟ برويم ايران ، به تبريز برويم تا آنجا صحن شما را طلا كنم ، جان خود را به شما فدا كنم . اينها را مى گفت و گريه مى كرد و متوسل بود.

به خودم گفتم كاش اين عقيده و اخلاص را من مى داشتم .

چه خوابى اى خدا بود؟ نواى نينوا بود 

فرشته بهشتم ، ترا كجا بهشتم

چه بود سر نوشتم به خون دل نوشتم

بخواب جاودانه رقيه ام رقيه

به دامنم مكانت گرفته گرد جانت

تمام همرهانت به نقطه دهانت

نگاهها نشانه ، رقيه ام ، رقيه

پدر مگر كجا بودى ؟ به دردت آشنا بود

چه خوابى اى خدا بود؟ نواى نينوا بود

گرفته اى بهانه ، رقيه ام ، رقيه

ز جمع ما گسستى ، دل همه شكستى

از اين قفس برستى ، بر آن چمن نشستى

به خواندن ترانه ، رقيه ام ، رقيه

رقيه اسيرم ، بپا شو اى صغيرم

به دامنت بگيرم ، به پيش تو بميرم

كجا شدى روانه رقيه ام ، رقيه

ببين قد كمانم ، بر آسمان فغانم

بسوخت استخوانم ، نبود اين گمانم

ز گردش زمانه ، رقيه ام ، رقيه

دل حرم كباب است ، به نغمه رباب است

بگويمش ثواب است رقيه ام به خواب است

بپا شوى تو يا نه ؟ رقيه ام ، رقيه

چو بى پدر شدى تو نه در بدر شدى تو

نه خون جگر شدى تو، كه شعله وريشه ى تو

ز سوز تازيانه ، رقيه ام ، رقيه

...............................

زير ضرب تازيانه 

اى گل گلزار پيغمبر كجا افتاده اى

از گلستانت چه شد كاين سان جدا افتاده اى

آمد از گلزار يثرب شاخه اى در كربلا

در دمشق از شاخسار كربلا افتاده اى

از مدينه بر سر دوش پدر تا نينوا

در بيابانهاى شام از ناقه ها افتاده اى

بر سرت هر دم شبيخون زد نهيب ساربان

زير ضرب تازيانه از جفا افتاده اى

عمه معصومه ات شيون كنان دنبال تو

بارها، برخارها، ديدت زپا افتاده اى

يك زمان در قحط آب ، و يك زمان در منع نان

وز اسيرى در هزاران ماجرا افتاده اى

خواب در چشمت نمى رفت از جفاى ظالمان

نيمه شب در خواب خوش امشب چرا افتاده اى

چون شدى دلتنگ از زندگى رفتى به خواب

گفتى اى بابا جدا از جمع افتاده اى

ناله ها كردى زهجران گل اى مرغ بهشت

تا كه گفتى شهر شام اندر عزا افتاده اى

كاخ مى لرزيد، و مى لرزيد آن جبار مست

گفت در دل طفل را آن سر، دوا افتاده اى

يا نوايت هم نوا بود آسمانها و زمين

ناگهان ديدند - آوخ - از نوا افتاده اى

از فغان زينب معصومه اندر مرگ تو

ناله هاى آتشين در هر فضا افتاده اى

گنج ميثاقم كه مى باشد مكان ويرانه ام

شمع عهدم ، جمله جانها بود پروانه ام

طالع نيك اختر عشقم به برج اشتياق

در كف غواص بحر دل در يكدانه ام

طاير لاهوت مسكن ، مرغ علوى آشيان

اين منم ، گر عالم ناسوت شد كاشانه ام

بر در ميخانه وحدت ز لطف مى فروش

باده خوار عشق را من بهترين پيمانه ام

هدهد زرين پر سيمرغ قاف ز فعتم

قرب من بنگر فراز سدره آمد خانه ام

آن ز پا افتاده هجرم كه در شام وصال

بر تسلاى دلم آمد به سر جانانه ام

جلوه قدس است در باغ جنان آيينه ام

پنجه حور است بر گيسوى مشكين شانه ام

طوطى شيرين زبان شكرستان نهال

باز دست آموز شاهم زينب شاهانه ام

باغ ياسين را ز حسن سرمدى پيرايه ام

دوحه گلزار طاها را بهين ريحانه ام

روى گلگون ز سيلى گشت نيلى از عدو

تا ز كعب نى يك سو افتاد كتف و شانه ام

بر سر خار مغيلان پا فشاريهاى من

شد سبب تا عقل هر فرزانه شد ديوانه ام

گفت (فرخ ) تا شفاعتخواه او گردم بحشر

آشناى محضر عشقم ، نه من بيگانه ام

................................

سراينده : عبدالله مخبرى فرهمند

روزگار آتش بيداد افروخت

دست كين خيمه و خرگاه تو سوخت

كودكى را كه پدر در سفر است

روز و شب ديده حسرت به در است

تا زمانى كه بود چشم به راه

دلش آزرده بود خواه نخواه

هر صدايى كه ز در مى آيد

به گمانش كه پدر مى آيد

باز چون ديده ز در برگير

گريد و دامن مادر گيرد

همه كوشند ز بيگانه و خويش

بهر دلجوى او بيش از پيش

آن يكى خندد و بوسد رويش

آن دگر شانه زند بر مويش

مادرش شهد كند در كامش

گاه با وعده كند آرامش

گاه گويد پدرت در راه است

غم مخور، عمر سفر كوتاه است

مى برندش گهى از خانه به در

تا شود منصرف از فكر پدر

نگذارند دمى تنهايش

سر نپيچند ز خواهشهايش

تا كه دوران سفر طى گردد

رفع افسردگى از وى گردد

پدرش آيد و گيرد به برش

بكشد دست محبت به سرش

دلش از وصل پدر شاد شود

جانش از قيد غم آزاد شود

ليك افسوس به ويرانه شام

كار اين سان نپذيرفت انجام

..................................

بود در شام ميان اسرا

طفلى از هجر پدر نوحه سرا

خردسالى به اسارت در بند

مرغ بشكسته پرى پا به كمند

كودكى دستخوش محنت و رنج

جاى بگزيده به ويرانه چو گنج

بين اطفال يتيم شه دين

گويى آن دختر ويرانه نشين

بود از جمله اطفال دگر

بيشتر عاشق ديدار پدر

چون خبر از ستم شمر نداشت

پدرش را به سفر مى پنداشت

روز و شب ديده به در دوخته بود

دلش از آتش غم سوخته بود

داشت از غصه دورى پدر

سر به زانوى غم و ديده به در

لحظه اى بى پدر آرام نداشت

خبر از فتنه ايام نداشت

دائم از حال پدر مى پرسيد

علت طول سفر مى پرسيد

كه كجا رفت و چرا رفته و كى

از سفر آيد و بينم رخ وى ؟

تا به كى بى سرو سامان باشم

روز و شب سر به گريبان باشم

جاى در گوشه ويرانه كنم

آرزوى پدر و خانه كنم ؟

جانم آمد به لب از هجر پدر

آه از اين محنت و اين طول سفر

بود همواره از اين غم بيتاب

تا شبى ديد به خلوتگه خواب

كان سفر كرده ز در باز آمد

طاير شوق به پرواز آمد

لحظه اى در دل شب گشت جهان

به مراد دل آن سوخته جان

ديد در خواب گل روى پدر

جان به وجد آمدش از بوى پدر

بوسه بر پاى پدر زد از شوق

دست بر گردنش افكند چو طوق

جاى بگزيده به دامان پدر

جانش آميخته با جان پدر

با لب بسته حكايتها كرد

ز آنچه بگذشت شكايتها كرد

با پدر ز آنچه به دل داشت نهفت

داستانها به زبان جان گفت

گفت كاى پشت فلك پيش تو خم

نشود لطف فراوان تو كم

مهر خود شامل ما فرمودى

بذل احسان بجا فرمودى

باز رو جانب ما آوردى

الله الله كه صفا آوردى

بود رسم پدرت نيز بر اين

كه كند لطف به ويرانه نشين

هيچ دانى كه در ايام فراق

چو گذشته است به جمعى مشتاق

بى تو در مانده و بيچاره شديم

در بيابان همه آواره شديم

روزگار آتش بيداد افروخت

دست كين خيمه و خرگاه تو سوخت

هستى ما همه يكجا بردند

هر چه ديدند به يغما بردند

همه گشتيم گرفتار و اسير

گاه در بند و گهى در زنجير

بعد با يك سفر دور و دراز

شد از غم فصل نوينى آغاز

پيش از اين ما چو نموديم سفر

با تو بوديم و به آن شوكت و فر

كاروان قافله سالارى داشت

مثل عباس علمدارى داشت

خيمه و خرگه و اسباب سفر

بود ممتاز و پر از زيور و زر

كودكان جمله در آغوش پدر

همه را سايه مهر تو به سر

ليك اين بار چو كرديم سفر

سفرى بود پر از خوف و خطر

يك نفر دوست به همراه نبود

محرمى غير غم و آه نبود

نه پدر بود و نه سالارى بود

نه بردادر نه علمدارى بود

طى ره بيكس و تنها بوديم

مورد كينه اعدا بوديم

دورى راه و مشقات سفر

بود از طاقت ما افزونتر

بر همه بود خور و خواب حرام

تا رسيديم به ويرانه شام

يا مرو اى پدر اين بار سفر

يا مرا نيز به همراه ببر

كه اگر بى تو بمانم اين بار

به فراق تو شوم باز دچار

زين همه غم نتوانم جان برد

از فراق تو دگر خواهم مرد

خود به خواب اندر و، طالع بيدار

بود از وصل پدر برخوردار

ليك بس زود، شد آن وجد وصال

باز تبديل به اندوه و ملال

يعنى آن خواب به پايان آمد

باز غم آمد و هجران آمد

چشم بگشود چو شهزاد ز خواب

آرزوها همه شد نقش بر آب

كرد بر دور و بر خويش نظر

تا ببيند مه رخسار پدر

ليك هر قدر فزونتر طلبيد

اثر از گمشده خويش نديد

شهد اميد به كامش خون شد

گشت نوميد و غمش افزون شد

عاقبت باز در آن نيمه شب

ملتجى گشت به بانو زينب

كه دگر باز چه آمد به سرم

بار ديگر به كجا شد پدرم

ديدم او را ز سفر آمده بود

به كجا باز عزيمت فرمود

لحظه اى پيش كه آمد پدرم

جاى بر سينه خود داد سرم

گفت با من كه تو چون جان منى

ساعتى بعد تو مهمان منى

با چنان مرحمت و لطف و نويد

چه ز ما ديد كه رخ برتابيد

اى پدر زود ز ما سير شدى

چه خطا رفت كه دلگير شدى

روى برتافتى از محفل ما

باز خون شد ز فراقت دل ما

از كفم دامن خود باز مگير

مپسندم به كف هجر اسير

دگر از رفته شكايت نكنم

قصه خويش حكايت نكنم

نگذارم كه تو افسرده شوى

از من و گفته ام آزرده شوى

رحم بنماى به تنهايى ما

گر خطا رفت ببخشاى و بيا

زينب آن مخزن صبر و اسرار

گشت از قصه آن طفل فگار

آب بيانات غم افزا چو شنيد

معنى گفته شه را فهميد

ديد كان كودك بى صبر و قرار

مى كشد رخت به دعوتگه يار

اهل بيت از اثر آن تب و تاب

راه بردند به كيفيت خواب

هر چه كردند كه در آن دل شب

گيرد آرام و فرو بندد لب

اشك از ديده نريزد اين سان

قصه خويش نيارد به زبان

هيچ تسكين نپذيرفت آن حال

سعى بيهوده شد و امر محال

وعده و پند و تمنا و نويد

هر چه كردند نيفتاد مفيد

عاقبت صبر و توان از همه برد

همه را دست غم خويش سپرد

حال آن كودك گم كرده پدر

در يتيمان دگر كرد اثر

داغها تازه شد و درد فزون

اشكها شد همه تبديل به خون

ناله اى گشت ز ويرانه بلند

كه طنين در همه افلاك فكند

آن كهن جايگه بى در و بام

كه در آن آل على داشت مقام

بود با بار گه كفر و ستم

چون شب و روز، به نزديكى هم

گشت بيدار از آن ناله يزيد

متعجب شد و موجب پرسيد

خادمى جانب ويرانه شتافت

زان غمين واقعه آگاهى يافت

خبر آورد كه زآن خيل اسير

يكى از جمله اطفال صغير

كه ندارد خبر از قتل پدر

روز و شب دوخته ديدار به در

به اميدى كه پدر باز آيد

آن سفر كرده ز در باز آيد

همچو آن تشنه پى برده به آب

ديده رخسار پدر را در خواب

بعد از آن خواب چو برداشته سر

روبرو گشته به فقدان پدر

حاليا وصل پدر مى جويد

قصه با ديده تر مى گويد

همه را در غم او دل شده خون

اختيار از كفشان رفته برون

هر كه را مى نگرى غمزده است

صحن ويرانه چو ماتمكده است

ليك چون بر المش درمان نيست

تسليت دادن او آسان نيست

بيم آن است كه آن كودك زار

با چنين درد نپايد بسيار

شرح اين قصه چو بشنيد يزيد

فكر بى سابقه اى انديشيد

گفت كاين درد نه بى درمان است

بلكه بس چاره آن آسان است

بعد بر طشت زر افكند نظر

گفت از اين چه علاجى بهتر

درد او گر غم هجر پدر است

شربت وصل در اين طشت زر است

بدهيدش كه از آن نوش كند

تا غم خويش فراموش كند

پس به دستور وى آنگه به طبق

جاى دادند سر حجت حق

ديد كز پرتو آن روى چو مهر

گشته دامان طبق رشك سپهر

گفت با خويش كه اين مهر منير

با چنين جلوه شود عالمگير

عاقبت جلوه اين بدر نمام

بدرد پرده رسوايى شام

بهتر آن است كه اين مطلع نور

سازم از ديده مردم مستور

راز پوشيده هويدا نكنم

مشت رسوايى خود وا نكنم

خواست چون نور خدا را پنهان

گفت سر پوش نهادند بر آن

به گمانى كه به روى خورشيد

با كفى خاك توان پرده كشيد

غافل از آنكه حجاب و سرپوش

نور حق را ننمايد خاموش

اين نه شمعى است كه خاموش شود

يا حديثى كه فراموش شود

تا كه بنياد جهان بر سر پاست

هر شبى صبح شود عاشوراست

بعد آن گنج گرانمايه حق

يافت چون زينب سر پوش و طبق

گفت كاين هديه بى سابقه را

بفرستيد براى اسرا

لحظه اى بعد به دلخواه يزيد

شعله شمع به پروانه رسيد

چون نهادند طبق را به زمين

نزد آن كودك ويرانه نشين

به گمانى كه به وى داور شام

زير سر پوش فرستاده طعام

گشت آزرده ، سپس با دل ريش

گفت با عمه مظلومه خويش

كه مرا رنج فراق پدرم

دارد از هستى خود بى خبرم

در دلم خواهش و سودايى نيست

جز پدر هيچ تمنايى نيست

كرده چشم تر و خون جگرم

بى نياز از طلب ما حضرم

نه مرا هست به دنيا هوسى

نه بجز وصل پدر ملتمسى

بر من اين خواب و خور و آب و طعام

بى رخ ماه پدر باد حرام

زينب آن خواهر غمخوار حسين

مونس و محرم اسرار حسين

آن كه در معرض تقدير و بلا

سر نپيچيد ز تسليم و رضا

آن تسلى ده دلسوختگان

آن مصيبت زده سوخته جان

ديد چون حالت آن كودك زار

كه به اندوه و الم بود دچار

گفت كاى شمع شبستان حسين

گل زيباى گلستان حسين

اى كه در حسرت ديدار پدر

دوختى ديده اميد به در

آن درى را كه به صد عجز و نياز

مى زدى ، حال به رويت شده باز

عاقبت اشك تو بخشيد اثر

نخل اميد تو آورد ثمر

لطف حق شامل حالت گرديد

رهبر كوى وصالت گرديد

اين طبق مشرق خورشيد حق است

جان عالم همه در اين طبق است

زير اين پرده سر سر خداست

راس نورانى شاه شهداست

انتظار تو به پايان آمد

آنكه مى خواستيش آن آمد

حال دست تو و دامان پدر

بعد از اين جان تو جان پدر

طفل ، اين نكته چو در گوش گرفت

از طبق پرده و سرپوش گرفت

گشت ويرانه منور ز آن نور

كه به موساى نبى تافت به طور

پرتو آن قمر عالم تاب

بر شد از كنگره هفت حجاب

چشم شهزاده چو افتاد به سر

به سر بى تن و پر نور پدر

آتشى شعله آهش افروخت

كه سراپاى وجودش را سوخت

شد از آن سوز دل و شعله آه

تا ابد روى شب شام سياه

گفت كاى جان به فداى سر تو

كه جدا كرده سر از پيكر تو؟

كه تو را كشت و ز حق شرم نكرد

ريخت خون تو و آزرم نكرد؟

كه بريدست رگ گردن تو

به كجا مانده پدر جان ، تن تو؟

كه مرا بى پدر و خوار نمود

به فراق تو گرفتار نمود؟

آن كه اين آتش بيداد افروخت

خرمن هستى ما يكجا سوخت

آرزوهاى مرا داد به باد

كند از كاخ اميدم بنياد

كرد كارى كه ز ديدار پدر

شد دلم خون و غمم افزون تر

اى پدر كاش به جاى سر تو

مى بريدند سر دختر تو

بعد از اين بى پدر و بى سامان

به چه اميد بمانم به جهان

سخت جانم به خداوند بسى

بى تو گر زنده بمانم نفسى

بى خبر از خود و با غم دمساز

با پدر كرد همى راز و نياز

دلش از غم به تعب آمده بود

جان به نزديكى لب آمده بود

گه گرفت آن سر پر نور به بر

گاه بوسيد رخ ماه پدر

گشت پروانه صفت دور سرش

جان خود كرد فداى پدرش

چشم اميد از اين عالم بست

ترك جان گفت و به جانان پيوست

جان پاكش به پدر ملحق شد

رفت و قربانى راه حق شد

طاير جان وى از ساحت خاك

بال بگشود به اوج افلاك

تا كه در تن رمق از جانش بود

آن سر پاك به دامانش بود

داشت بر سينه چو جان آن سر پاك

تا زمانى كه خود افتاد به خاك

بعد چون رخت از اين عالم بست

داد با جان ، سر شه نيز از دست

رفت از اين عالم و با رفتن خويش

سوخت جان و دل آن جمع پريش

مرگ آن كودك دل خسته زار

برد از اهل حرم تاب و قرار

باز افزود غمى بر غمشان

تازه گرديد كهن ماتمشان

يك گل ديگر از آن گلشن عشق

رفت در خاك و خزان شد به دمشق

كه شنيده است در اقطار جهان

كه به جبران بلاى هجران

بفرستند به طفلى مضطر

در دل شب سر خونين پدر؟

كس نديده است و نبيند ايام

شب جانسوزترى ز آن شب شام

(مخبرى ) گرچه سر افكنده بود

خجل و عاصى و شرمنده بود

با توسل به جگر گوشه شاه

دارد اميد رهايى ز گناه

..............................

آن سر، كه خون او ز گلويش چكيده است 

اين گنج غم كه در دل خاك آرميده است

اين دختر حسين سر از تن بريده است

اين است دخترى كه پدر را به خواب ديد

كز دشت خون به نزد اسيران رسيده است

بيدار شد ز خواب و پدر را نديد و گفت

اى عمه جان ، پدر مگر از من چه ديده است

اين مسكن خراب پسنديده بهر ما

از بهر خود جوار خدا را گزيده است

زينب به گريه گفت كه باشد برادرم

اندر سفر كه قامتم از غم خميده است

پس ناله رقيه و زنها بلند شد

و آن ناله را يزيد ستمگر شنيده است

گفتا برند سوى خرابه سر حسين

آن سر كه خون او ز گلويش چكيده است

چون ديد راس باب ، رقيه بداد جان

مرغ روان او سوى جنت پريده است

اين است آن سه ساله يتيمى كه درجهان

جز داغ باب و قتل برادر نديده است

دانى گلاب مرقد اين ناز دانه چيست

از عاشقان كربلا اشك ديده است

معمور هست تا به ابد قبر آن عزيز

ليك قبر يزيد را به جهان كس نديده است

...........................

گفت رقيه به دو چشمان تر

با سر ببريده پاك پدر

آه كه شد خاك عزايم به سر

تو حجت ذوالمننى يا ابه

اى شه خوبان كه نمودت شهيد

تيغ جفاى كه گلويت بريد

اى گل زهرا ز درختت كه چيد

تو زاده بوالحسنى يا ابه

عجب كه ياد از اسرا كرده اى

لطف فراوان تو به ما كرده اى

تو راحت جان منى يا ابه

آه بميرد زغمت دخترت

از چه كبود است لب اطهرت

برده لب اطهر از خون سرت

رنگ عقيق يمنى يا ابه

خواستم از خالق بيچون تو

تا كه ببينم رخ گلگون تو

آه كه ديدم سر پر خون تو

از چه جدا از بدنى يا ابه

جان پدر خوش ز سفر آمدى

ديدن اين خسته جگر آمدى

پاى نبودت كه به سر آمدى

تو شه دور از وطنى يا ابه

نيست مرا فرش و اثاثى ديگر

تا كه ضيافت كنمت اى پدر

جان تو را تنگ بگيرم به بر

كنون كه مهمان منى يا ابه

بعد تو ويرانه سرايم شده

لخت جگر قوت غذايم شده

سنگ جفا برگ نوايم شده

ز جور اعداى دنى يا ابه

(سيفى ) غمديده زار حزين

نوحه گر از بهر من بى معين

تا به سرش اى شه دنيا و دين

.....................................

بزن مرا كه يتيمم

0000000000

مرا كه دانه اشك است دانه لازم نيست

به ناله انس گرفتم ، ترانه لازم نيست

ز اشك ديده به خاك خرابه بنوشتم

به طفل خانه به دوش ، آشيانه لازم نيست

نشان آبله و سنگ و كعب نى كافى است

دگر به لاله رويم نشانه لازم نيست

به سنگ قبر من بى گناه بنويسيد

اسير سلسله را تازيانه لازم نيست

عدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم

بزن مرا كه يتيمم ، بهانه لازم نيست

مرا ز ملك جهان گوشه خرابه بس است

به بلبلى كه اسير است لانه لازم نيست

محبتت خجلم كرده ، عمه دست بدار

براى زلف به خون شسته ، شانه لازم نيست

به كودكى كه چراغ شبش سر پدر است

دگر چراغ به بزم شبانه لازم نيست

وجود سوزد از اين شعله تا ابد ((ميثم ))

سرودن غم آن نازدانه لازم نيست

0000000000

ناسزا گفتن

0000000000

روز ما در شامتان جز شام ظلمانى نبود

اى زنان شام ، اينكه رسم مهمانى نبود

سنگ باران مسلمان ، آنهم آخر از بالاى بام

اين ستم بالله روا در حق نصرانى نبود

پايكوبى در كنار راس فرزند رسول

با نواى ساز آيين مسلمانى نبود

ما كه رفتيم اى زنان شام نفرين بر شما

ناسزا گفتن سزاى صوت قرآنى نبود

مردهاتان بر من آوردند هفده دسته گل

دسته ي گل غير آن سرهاى نورانى نبود

اى زنان شام آتش بر سر ما ريخته

در شما يك ذره خلق و خوى انسانى نبود

اى زنان شام در اطراف مشتى داغدار

جاى خوشحالى و رقص و دست افشانى نبود

اى زنان شام گيرم خارجى بوديم ما

خارجى هم گوشه ويرانه زندانى نبود

طفل ما در گوشه ويران ، دل شب دفن شد

هيچ كس آگاه از اين سر پنهانى نبود

اى سرشك شيعه شاهد باش بر آل رسول

كار ((ميثم )) غير مدح و مرثيت خوانى نبود

0000000000

امشب به دامانم

0000000000

بيت الاحزان مرا امشب صفا دادى پدر

با وصال خويش قلبم را شفا دادى پدر

ز آتش هجران تو يك شب نه هر شب سوختم

خوش به من در كودكى درس وفا دادى پدر

در مناى عشق رفتى يا به قربانگاه خون

جان خود را در ره جانان كجا دادى ، پدر؟

بر عزاداران خود امشب به ويران سرزدى

اجر نيكويى به اين صاحب عزا دادى پدر

من در آغوش تو هر شب داشتم جا مرحبا

خويش را امشب به دامانم تو جا دادى پدر

همره خود بر مرا، تا اهل عالم بنگرند

دخترت را نيز در راه خدا دادى پدر

نظم(ميثم )برد دل از دوستان و شيعيان

كز كرم او را تو طبع دلربا دادى پدر

0000000000

جگرگدازپيام 

0000000000

صبا به پير خرابات از خرابه شام

ببر ز كودك زار، اين جگر گداز پيام

كه اى پدر ز منِ زار هيچ آگاهى

كه روز من شب تار است و صبح روشن شام

به سرپرستى ما سنگ آيد از چپ و راست

به دلنوازى ماها ز پيش و پس دشنام

نه روز از ستم دشمنان تنى راحت

نه شب ز داغ دل آرامها دلى آرام

به كودكان پدر كشته ، مادر گيتى

همى ز خون جگر مى دهد شراب و طعام

چراغ مجلس ما شمع آه بيوه زنان

انيس و مونس ما ناله دل ايتام

فلك خراب شود كاين خرابه بى سقف

چه كرده باتن اين كودكان گل اندام

دريغ و درد كز آغوش نار افتادم

به روى خاك مذلت ، به زير بند لئام

به پاى خار مغيلان ، به دست بند ستم

ز فرق تا قدم از تازيانه نيلى فام

به روى دست تو طوطى خوش نوا بودم

كنون چو قمرى شوريده ام ميانه دام

به دامِ تو چو طوطىِ شكر شكن بودم

بريخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر كام

مرا كه حال ز آغاز كودكى اين است

خداى داند و بس تا چه باشدم انجام

هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود

براى غمزدگان صبح عيد مردم شام

به ناله شررانگيز بانوان حجاز

به نغمه دف و نى شاميان خون آشام

سر تو بر سر نى شمع ، ما چو پروانه

به سوز و ساز ز ناسازگارى ايام

شدند پردگيان تو شهره هر شهر

دريغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام

سر برهنه به پا ايستاده سرور دين

يزيد و تخت زر و سفره قمار و مدام

ز گفتگوى لبت بگذرم كه جان به لب است

كِراست تاب شنيدن ، كِرا مجال كلام ؟

.........................................

        خوش آمدی ای پدر

        یار سفر کرده‌ی من از سفر آمده

        خرابه را زینت کنم که پدر آمده ‏

        خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر

        تو کعبه ای و من نماز آورم سوی تو

        با اشک خود شویم غبار از گل روی تو ‏

        خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر‏

        قدم قدم به زخم دل نمکم می زدند

        پدر پدر می گفتم و کتکم می زدند ‏

        خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر‏        

        جان پدر کبودی صورتم را ببین

        شبیه مادرت  شدم،  قامتم  را ببین‏

        خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر‏        

        نفس درون سینه ام شده تاب و تبم ‏        

        من بوسه گیرم از گلو تو زلعل لبم ‏

        خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر‏        

        چرا عذار لاله گون بَرِ من آورده‌ای

        محاسن غرقه به خون بَر من آورده‌ای ‏

        خوش آمَدی ای پدر! مرا به همره ببر‏        

        ای عمه‌ها و خواهران! دست حق یارتان

        رفتم به همراه پدر، حق نگهدارتان‏

        خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر‏

.....................................        

        بوی گل

        طایر گلزار  وحی! کجاست بال  و پرت؟                       که با سرت سر زدی به نازنین دخترت

        ز تندباد خزان شکفته تر می شوی                            می شنوم هم چنان بوی گل از حنجرت

        به گوشه ی دامنم اگر چه خاکی بُوَد                           اذن بده تا غبار بگیرم از منظرت

        تو کعبه من زائرت، خرابه ام حائرت                            حیف که نتوان کنم طواف دور سرت

        ببین اسیرم، پدر! زعمر سیرم، پدر!                          مرا به همره ببر به عصمت مادرت

        فتح قیامت منم، سفیر شامت منم                           تویی حسین شهید، منم پیام آورت

        منم که باید کنم گریه برای پدر                                  تو از چه گشته روان، اشک زچشم تَرَت

        خرابه شأن تو نیست، نگویم اینجا بمان                      بیا مرا هم ببر مثل علی اصغرت

        پیکر رنجور من گرفته بود التیام                                   اگر بغل می گرفت مرا علی اکبرت

        این همه زخمت که هست بر سر و روی و جبین        نیزه و شمشیر و تیر چه کرده با پیکرت

        اگر چه میثم نبود به دشت کرب و بلا                         به نظم جان سوز خود گشته پیام آورت

        شاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم)

.................................

        ابر سیلی

        دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود

        گوشه ویرانه جای بلبل زهرا نبود

        جان بابا خوب شد بر ما یتیمان سر زدی

        هیچ‌کس در گوشه ویران به یاد ما نبود

        دخترم روزی که من در خیمه بوسیدم تو را

        ابر سیلی روی خورشید رخت پیدا نبود

        جان بابا، هر کجا نام تو را بردم به لب

        پاسخم جز کعب نی ،جز سیلی اعدا نبود

        دخترم وقتی که دشمن زد تو را زینب چه گفت

        عمه آیا در کنارت بود بابا ،یا نبود

        جان بابا، هم مرا ،هم عمه ام را مي‌زدند

        ذره‌ای رحم و مروت در دل آنها نبود

        دخترم وقتی عدو مي‌زد تو را برگو مگر

        حضرت سجاد زین‌العابدین آنجا نبود

        جان بابا بود، اما دستهایش بسته بود

        کس به جز زنجیر خونین، یار آن مولا نبود

        دخترم آن شب که در صحرا فتادی از نفس

        مادرم زهرا (س) مگر با تو در آن صحرا نبود

        جان بابا من دویدم زجر هم مي‌زد مرا

        آن ستمگر شرمش از پیغمبر و زهرا نبود

        دخترم من از فراز نی نگاهم با تو بود

        تو چرا چشمت به نوک نیزه اعدا نبود

        جان بابا ابر سیلی دیده‌ام را بسته بود

        ورنه از تو لحظه‌ای غافل دلم بابا نبود

        دخترم شورها بر شعر میثم داده‌ایم

        ورنه در آوای او فریاد عاشورا نبود

        جان بابا دست آن افتاده را خواهم گرفت

        ز آن که او جز ذاکر و مرثیه خوان ما نبود

        شاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم)

................................

        گوشه ویرانه

        هجر تو ای پدر جان مرا دیوانه کرده

        دختر تو مکان گوشةِ ویرانه کرده

        مانده بر پیکرم بابا نشانه

        جای سیلی و نقشِ تازیانه

        ای حسین جان، حسین جانم حسین جان         

        صورتم را ببین ای پدر گردیده نیلی

        گشته رُخساره ی من سیه از ضرب سیلی

        مانده بر پیکرم بابا نشانه

        جای سیلی و نقش تازیانه

        ای حسین جان حسین جانم حسین جان         

        مَنِ خونین جگر میوه ی قلب رسولم

        پاره ای از تن و جانِ زهرای بتولم

        مانده بر پیکرم بابا نشانه

        جای سیلی و نقش تازیانه

        ای حسین جان حسین جانم حسین جان         

        نوحه های حاج مهدی خرازی

.....................................        

        از عاشقان كربلا اشك ديده است

        اين گنج غم كه در دل خاك آرميده است

        اين دختر حسين سر از تن بريده است

        اين است دخترى كه پدر را به خواب ديد

        كز دشت خون به نزد اسيران رسيده است

        بيدار شد ز خواب و پدر را نديد و گفت

        اى عمه جان ، پدر مگر از من چه ديده است

        اين مسكن خراب پسنديده بهر ما

        از بهر خود جوار خدا را گزيده است

        زينب به گريه گفت كه باشد برادرم

        اندر سفر كه قامتم از غم خميده است

        پس ناله رقيه و زنها بلند شد

        و آن ناله را يزيد ستمگر شنيده است

        گفتا برند سوى خرابه سر حسين

        آن سر كه خون او ز گلويش چكيده است

        چون ديد راس باب ، رقيه بداد جان

        مرغ روان او سوى جنت پريده است

        اين است آن سه ساله يتيمى كه درجهان

        جز داغ باب و قتل برادر نديده است

        دانى گلاب مرقد اين ناز دانه چيست

        از عاشقان كربلا اشك ديده است

        معمور هست تا به ابد قبر آن عزيز

        ليك قبر يزيد را به جهان كس نديده است .

................................        

        غم تو

        تا شعله هجران تو خاموش کنم

        بر آتش دل ز صبر، سرپوش کنم

        بسیار بکوشیدم و نتوانستم

        یک لحظه غم تو را فراموش کنم

        ای کاش، دمی دهد امانم این اشک

        تا نقش تو را به دیده منقوش کنم

        آخر چه شود، شبی به خوابم آیی

        تا جام محبت تو را نوش کنم

        بنشینی و در برت، مرا بنشانی

        تا زمزمه نوازشت گوش کنم

        گر بار دگر مرا در آغوش کشی

        صد بوسه بر آن دست و بر و دوش کنم

        سجاده تو، که می‌دهد بوی تو را

        برگیرم و بوسم و در آغوش کنم

        چون درد فراق تو، ز حد درگذرد

        زین عطر تو قلب خویش، مدهوش کنم

        از حمله غارت به دلم آتشهاست

        این داغ، عیان، ز لاله ای گوش کنم

        گویند به من، یتیم غارت زده ام

        زآن چشمه چشم خویش پرجوش کنم

        دیگر اگر ای پدر نخواهی برگشت

        برخیزم و پیکرم سیه پوش کنم؟

        این داغ حسین، جاودان است حسان

        هرگز نتوان به اشک، خاموش کنم

        شاعر:حبیب چایچیان

...............................        

        سفیر حسین علیه السلام

        دشمنان نقشه کشیدند و تفکر کردند

        تا مرا در به در و غرق تأثّر کردند

        کی گذارم که شود نقشه ی آنان عملی

        گرچه بسیار درین باره تدبّر کردند

        می‌کنم زیر و زبر دولت پوشالیشان

        تا که بر عکس شود آنچه تصوّر کردند

        من سفیرم که فرستاده مرا ثار الله

        از ره جهل به من فخر و تکبّر کردند

        گفته ی ما، همه احکام خدا بود و رسول

        حرف حق را نشنیدند و تمسخر کردند

        میهمان را که به زنجیر گران مي‌بندد؟

        شامیان خوب پذیرایی در خور کردند

        چون که غربت زده و خاک نشینم دیدند

        با زر و زیور شان، ناز و تفاخر کردند

        پیش چشم من غارت زده، همسالانم

        زینت گوش خود آویزه ای از در کردند

        آستین کرده ام از شرم، حجاب رویم

        پیش آنان که به سر، معجر و چادر کردند

        دست در دست پدر، گشته تماشاگر من

        چشمم از غصه پر از اشک تحسّر کردند

        لحظه ای داغ عزیزان، نرود از یادم

        خوب، از غصه، دل کوچک من پر کردند

        همه آسوده بخفتند به کاشانه خویش

        بستر از خاکم و بالین من آجر کردند

        ای خوش آنان که حسان یار عدالت گشتند

        یا به اهل ستم اظهار تنفّر کردند

        شاعر:حبیب چایچیان

.................................

        ای یادگار زهرا (س)

        ای همنشین زینب، نام حسینت بر لب

        داری چه آتشین تب، من در کنارت امشب

        با گریه ی تو گریم

        در این سفر به هرجا، در سیر کوه و صحرا

        گوئی: کجاست بابا؟ من مات ازین تمنا

        با گریه ی تو گریم

        ای دخت پاک لولاک، گریان ز داغت افلاک

        خفتی به سینه خاک، چون اشک تو، کنم پاک

        با گریه ی تو گریم

        گاهی به یاد اکبر، گاهی ز داغ اصغر

        داری دلی پر آذر، ای دخت نازپرور

        باگریه ی تو گریم

        چون مي‌کنم نظاره، از بهر گوشواره

        گوش تو گشته پاره، دارم غمی دوباره

        با گریه ی تو گریم

        از آن هجوم و یغما، آثار خشم اعدا

        بر چهره تو پیدا، ای یادگار زهرا

        با گریه ی تو گریم

        شاعر:حبیب چایچیان

.................................        

        مرا ببخش اگر شکوه بی مقدمه کردم

        چه‌قدر بی تو شكستم ، چه‌قدر واهمه كردم!

        چه‌قدر نام تو را مثل آب زمزمه كردم!

        خیال آب نبستم به جز دو دست عمویم

        اگر نگاه به رؤیای نهر علقمه گردم

        سرود كودكیم در خزان حادثه خشكید

        پس از تو قطع امید ای بهار از همه كردم

        نكرده هیچ دلی در هجوم نیزه و آتش

        تحملی كه از آن اضطراب و همهمه كردم

        شكفت غنچه‌ی خورشید از خرابة جانم

        همین كه با تو دلم را به خواب زمزمه كردم

        چه شرم دارم از این درد و جای آمدنت را

        كه سر بریده تو را میهمان فاطمه كردم

        پدر ، به داغ د ل عمّه‌ام ، به فاطمه سوگند

        مرا ببخش اگر شكوه بی مقدّمه كردم

...................................................................................

        ای سحرگاه شب قدر حسین

        ای سحرگاه شب قدر حسین                            روی تو باشد مه بدر حسین

        کی سزاوارت بود ویرانه ای                                 جای تو باشد فقط صدر حسین

        کاش جانم مثل جانت خسته بود                            استخوانم مثل تو بشکسته بود

        هر کجا اشکی ز چشمت می چکید                            تازیانه بر تنت بنشسته بود

        کسد به مانندت سر بابا ندید                                    تو چرا با عُمر کم قدّت خمید

        وای من، این عقده گشته در دلم                                یک سه ساله دختر و موی سفید

        یا رقیه بهر من تدبیر کن                                    با نگاهت بر دلم تاثیر کن

.....................................................................................

        نماز شب

        زینب، نهال غم، چه به ویرانه می نشاند

        می ریخت خاک و آب هم از دیده می فشاند

        آن کوه استقامت و، آن معدن وقار

        در ماتم رقیه، دگر طاقتش نماند

        زینب که تا سحر، همه شب در قیام بود

        آن شب دگر، نماز شبش را نشسته خواند

        شاعر:حبیب چایچیان

.....................................

        خرابه ی شام

        شب و خورشید و آشیانه ی من                نورباران شده است خانه ی من

        طَبَقِ نور شد در این دل شب                پاسخ گریه ی شبانه ی  من

        بوی بابا رسد مرا به مشام                 ابتا مرحبا! سلام، سلام

        ****

        مصحفِ روی دست من سر تو است            هفده آیه نقش منظر تو است

        زخم های سر بریده ی تو                 شاهد زخم های پیکر تو است

        دررگ حنجر تو دیده شده                 که سرت از قفا بریده شده

        ****

        تو نبودی فراق آبم کرد                عمه بیدار ماند و خوابم کرد

        صوت قرآن تو دلم را برد                     لب خشکیده ات کبابم کرد

        ای علی بر لب تو بوسه زده!                     چوبِ کی برلب تو بوسه زده؟

        ****

        تا به رویت فتاد چشم ترم                    پاره شد مثل حنجرت جگرم

        خواستم پا نهی به دیده ی من                پس چرا با سر آمدی به برم

        دامن دخت داغدیده ی تو                 گشت جای سر بریده ی تو

        ****

        طفل قامت خمیده دیده کسی؟!                 مثل من داغدیده، دیده کسی؟!

        بر روی دست دختر کوچک                     سر از تن بریده دیده کسی؟!

        من نگویم به من تبسّم کن                با نگاهت کمی تکلّم کن

        ****

        ماهِ در خاک و خون کشیده ی من!                گل سرخ زتیغ، چیده ی من!

        کاش جای سَر بریده ی تو                    بود اینجا سَر بُریده ی من

        نیزه بر صورتِ تو چنگ زده                کی به پیشانی تو سنگ زده؟

        ****

        هر کجا از تو نام می بردم                 از عدو تازیانه می خوردم

        وعده ی ما خرابه بود ولی                     کاش در قتلگاه می مردم

        به خدا شامیان بدند، بدند                تو نبودی مرا زدند، زدند

        ****

        کودک وحی کی حقیر شود؟                طفل آزاده چون اسیر شود؟

        از تو می پرسم ای پدر! دیدی                دختر چارساله پیر شود؟

        قامت خم گواه صبر من است                 گوشه ی این خرابه قبر من است

        ****

        حیف از این لب و دهن باشد                 که بر او چوب بوسه زن باشد

        دوست دارم که وقت جان دادن                 صورتت روی قلب من باشد

        اشک تو جاری از دو عین من است                بوسه ی من شهادتین من است

        ****

        شامیان گریه ی مرا دیدند                    همگی کف زدند و خندیدند

        من گل نوشکفته ای بودم                 همه با تازیانه ام چیدند

        تازیانه گریست بر بدنم                 بدنم گشت رنگ پیرهنم

        ****

        همه عالم گریستند به من                همچو میثم گریستند به من

        دل تنگ عدو نسوخت ولی                 سنگ ها هم گریستند به من

        گریه باید برای غربت من                 که شود این خرابه تربت من

...................................................................

         بزن مرا كه يتيمم ، بهانه لازم نيست ...

        مرا كه دانه اشك است دانه لازم نيست

        به ناله انس گرفتم ، ترانه لازم نيست

        ز اشك ديده به خاك خرابه بنوشم

        به طفل خانه به دوش ، آشيانه لازم نيست

        نشان آبله و سنگ و كعب نى كافى است

        دگر به لاله رويم نشانه لازم نيست

        به سنگ قبر من بى گناه بنويسيد

        اسير سلسله را تازيانه لازم نيست

        عدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم

        بزن مرا كه يتيمم ، بهانه لازم نيست

        مرا ز ملك جهان گوشه خرابه بس است

        به بلبلى كه اسير است لانه لازم نيست

        محبتت خجلم كرده ، عمه دست بدار

        براى زلف به خون شسته ، شانه لازم نيست

        به كودكى كه چراغ شبش سر پدر است

        دگر چراغ به بزم شبانه لازم نيست

        وجود سوزد از اين شعله تا ابد ((ميثم ))

        سرودن غم آن نازدانه لازم نيست

....................................

        اگر بيمار شد كس گل برايش مى برند و من ...

        دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد

        كه مثل مادرم زهرا ز سيلى پاره شد گوشم

        من آن شمعم كه آتش بس كه آبم كرد، خاموشم

        همه كردند غير از چند پروانه ، فراموشم

        اگر بيمار شد كس گل برايش مى برند و من

        به جاى دسته گل باشد سر بابا در آغوشم

        پس از قتل تو اى لب تشنه آب آزاد شد بر ما

        شرار آتش است اين آب بر كامم ، نمى نوشم

        تو را بر بوريا پوشند و جسم من كفن گردد

        به جان مادرت هرگز كفن بر تن نمى پوشم

        دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد

        به ضرب تازيانه ، قاتلت مى كرد خاموشم

        فراق يار و سنگ اهل شام ، و خنده دشمن

        من آخر كودكم ، اين كوه سنگين است بر دوشم

        نگاه نافذت با هستى ام امشب كند بازى

        گه از تن مى ستاند جان ، گه از سر مى برد هوشم

        بود دور از كرامت گر نگيرم دست ((ميثم )) را

        غلام خويش را، گر چه گنهكار است ، نفروشم        

        جبريل امين خادم و دربان رقيه

        گرديد فلك و اله و حيران رقيه

        گشته خجل او از رخ تابان رقيه

        آن زهره جيينى كه شد از مصدر عزت

        جبريل امين خادم و دربان رقيه

        هم وحش و طيور و ملك و عالم و آدم

        هستند همه ريزه خور خوان رقيه

        خواهى كه شود مشكلت اندر دو جهان حل

        دست طلب انداز به دامان رقيه

        جن و ملك و عالم و آدم همه يكسر

        هستند سر سفره احسان رقيه

        كو ملك يزيد و چه شد آن حشمت و جاهش

        اما بنگر مرتبت و شان رقيه

        يك شب ز فراق پدرش گشت پريشان

        عالم شده امروز پريشان رقيه

        ديدى كه چسان كند ز بن كاخ ستم را

        در نيمه شب آن دل سوزان رقيه        

http://www.aviny.com/Occasion/Ahlebeit/ImamHosein/Moharram/87/03/Sheer.aspx

0000000000

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

عمه جان شب نيمه شد

عمه جان شب نیمه شده ما شبستانم نیامد

 

نوبهارم شد خزان زیب گلستانم نیامد

آفتاب عمرم آمد بر لب بام خرابه

 

لیک بر سایۀ خورشید تابانم نیامد

گشته بستر خاک و بالین خشت و روپوشم دو گیسو

 

آنکه بنشاند ز احسانش بدامانم نیامد

میرود در خانه هر کس دست طفلی را گرفته

 

آنکه باشد دستگیر من به ویرانم نیامد

گوشۀ ویرانۀ شام اندر این شام غم افزا

 

مردم از در دو محن داروی درمانم نیامد

 

 

مؤید

آمدچويارآشنا

آمد چو یار آشنا آرام شو آرام شو

 

از غم شدی دیگر رها آرام شو آرام شو

دیدی که آخر این سفر پایان شد و آمد پدر

 

آمد که تا بیند ترا آرام شو آرام شو

گفتی پدر جانم چه شد گفتی که درمانم چه شد

 

اینت پدر اینت دوا آرام شو آرام شو

آمد بدیدارت پدر امامیان طشت زر

 

واویلتا واویلتا آرام شو آرام شو

 

 

حسان

ببين خرابه

ز دوری رخت ای سر دلم بجان آمد

 

عجب عجب که ترا یاد بی کسان آمد

عجب زکاخ نمودی در این خرابه گذر

 

به آشیانه اطفال خود نما دمی تو نظر

ببین خرابه بی فرش و بی چراغ خانۀ ماست

 

ما بلبلان باغ تو ویرانه لانۀ ماست

تو آمدی پدر اندر سراغ اطفالت

 

بگو پدر که چرا اینچنین بود حالت

لبت کبود و جبین خون محاسنت رنگین

 

نموده نامۀ اعمال خویش را ننگین

چه کس نموده لبت را چنین کبود و ملول

 

نگفت او که بود جای بوسه گاه رسول

کبودی لبت ای گوشوار عرش مجید

 

اگر غلط نکنم هست جای چوب میزند

كنج ويرانه

آمدی بابا کنج ویرانه

 

با صفا کردی این عزا خانه

ای پدر امشب یاد ما کردی

 

بی کسان را یاد از وفا کردی

بزم ما بابا با صفا کردی

 

از رخ خوب و لطف شاهانه

آفتاب من گو کجا بودی

 

در دل این شب یاد ما بودی

روزی آخر تو آشنا بودی

 

گشتۀ با ما از چه بیگانه

رفتی ای بابا خوش به مهمانی

 

گه تنور و گه دیر نصرانی

ای پدر دور از ما یتیمانی

 

منزل ما شد کنج ویرانه

 

 

فانی

سربه اسارت

ما آل حق که سر به اسارت گذاشتیم

 

غیر از رضای حق سر دیگر نداشتیم

آنقدر در برابر نیروی دشمنان

 

قدرت بکار بسته و همت گماشتیم

تا اینکه چیره گشته و با دست اقتدار

 

بر کاخ کفر پرچم دین برفراشتیم

در شام و کوفه رفته و خود تا یزید را

 

رسوا نکرده دست از او برنداشتیم

از بهر یاد بود از این نهضت بزرگ

 

در شهر شام دخترکی را گذاشتیم

تا دودمان دشمن ظالم فنا شود

 

آنجا رقیه را به حراست گماشتیم

رمز شکست باطل و سر فتوح حق

 

با خون دل بدفتر هستی نگاشتیم

در کشتزار دل که مؤید نصیب ماست

 

بذر ولای عترت اطهار کاشتیم

 

 

مؤید

خرابه شام

مرغ دلم خرابه شام آرزو کند

 

تا با سه ساله دخترکی گفتگو کند

آن بلبلی که در دل شب از غم گلش

 

بس ناله کرد تا گل نشکفته بود کند

در آن خرابه در دل شب او با شک و آه

 

با راس باب شکوه ز جور عدو کند

با عمه گفت عمه کجا رفت باب من

 

کی آید او بدختر خود گفتگو کند

ناگه بدید راس پدر در مقابلش

 

چون بلبلی که نوگل خود جستجو کند

خود را فکند بر سر بابا و ناله کرد

 

گفتا پدر که زخم دلم را رفو کند

ناگه ز شوق هدیه بشه کرد جان خویش

 

تا پیروی ز اصغر گلگون گلو کند

خوابید در خرابه که بنیاد ظلم را

 

با نالۀ یتیمی خود زیر و رو کند

نامم رقيه

من کیستم رسول خدا را سلاله ام

 

اندر حریم زادۀ زهرا غزاله ام

نامم رقیه دختر سلطان کربلا

 

باب الحوائجم بخدا گر سه ساله ام

بر صورتم ز سیلی دشمن بود اثر

 

تا رستخیز بر رخ ماه است هاله ام

آنشب بغیر زینب و سجاد کس نبود

 

تا بشنود ز سینۀ سوزان مقاله ام

جستم پدر سر پدر آمد بنزد من

 

ز انشب هنوز داغ بدل همچو لاله ام

بودم گرسنه لخت جگر شد غذای من

 

لب تشنه و زخون جگر پر پیاله ام

دادم بباد خرمن ظالم بکودکی

 

گویا شد این قیام ز گردون حواله ام

ای دوستان مبارزه بایست باستم

 

خوانید هر کجا ز وفا این رساله ام

ثابت به انتظار طواف مزار تو

 

گوید بصبح و شام ببین گرم ناله ام

 

 

ثابت : غمها و شادیها ص 161

شام عبرتخانه

زائرین قبر من این شام عبرتخانه است

 

مدفنم آباد و قصر دشمنم ویرانه است

دختری بودم سه ساله دستگیر و بی پدر

 

مرغ بی بال و پری را از این قفس کاشانه است

بود سلطانی ستمگر صاحب قدرت یزید

 

فخر میکرد او که مستم در کفم پیمانه است

داشت او کاخی مجلل دستگاهی باشکوه

 

خود چه مردی کز غرور سلطنت دیوانه است

داشتم من بستری از خاک و بالینی ز تشت

 

همچو مرغی کو بسا محروم زاب و دانه است

تکیه میزد او به تخت سلطنت با کبر و عجب

 

این تکبر ظالمان را عادت روزانه است

من به دیوار خرابه مینمودم روی خود

 

آن سبب شد رو سفیدم شهرتم شاهانه است

بر تن زنجور من شد کهنه پیراهن کفن

 

پر شکسته بلبلی را این خرابه لانه است

محو شد آثار او تابنده شد آثار من

 

ذلت او عزت من هر دو جاویدانه است

 

 

کهنموئی