زندگى محمد(ص) ازتولد تا هجرت

 

مقدمه

 

مسلمانان صدر اسلام تمام گفته‏ها و اعمال و كردار رسول اكرم(ص) را در ده‏ها جلد كتاب‏تدوين نموده و گرد آورده‏اند، كه آنها را كتب حديث و يا سنّت نبوى مى‏نامند. به علاوه‏اگر بخواهيم درباره زندگى پيامبر اسلام حضرت محمد(ص) سخن بگوييم، بايد به قرآن‏مراجعه كنيم، چه اين‏كه قرآن يكى از منابع اصلى زندگى پيامبر و اصول و تعاليمى است‏كه خداوند آنها را بدو وحى فرموده است و بيان اين اصول و تجزيه و تحليل و شرح وتفصيل آنها، نياز به ژرف نگرى طولانى دارد كه در خور چندين كتاب است. به همين دليل‏از آغاز تأليف اين كتاب، قصد نداشتم به زندگى پيامبر اكرم(ص) بپردازم، بلكه تصميم‏گرفتم آن را به صورت كتابى مستقل در آورم، ولى با اصراردوستان بر اين شدم كه‏فشرده‏اى از زندگى آن حضرت را به نگارش در آورم و براى پرهيز از حجم زياد كتاب،اين مبحث را به نحو اختصار بيان كرده و از عنوان بسيارى از حوادث ورخدادهاى‏زندگى آن بزرگوار خوددارى كرده‏ام. گرچه خودم از اين گونه نوشتار خرسندنيستم؛ زيرا با اين بحث فشرده نمى‏توانم آنچه را در خور مقام برجسته آن حضرت است بيان كنم، به هرحال قبلاً هم درباره دستورات و تعاليم آن حضرت مطالبى را به گ

 

ونه‏اى خلاصه در كتاب خود <روح الدين الاسلامى» آورده‏ام كه مى‏توان آن را تتمه همين بحث فشرده دانست.

 

برترى آن حضرت بر انسانيت

 

فضيلت و برترى رسول خدا(ص) بر مسلمانان و بشر با هيچ چيز قابل مقايسه نيست، به‏همين دليل خداوند به مسلمانان دستور داده است كه مقام و منزلت پيامبرش را حفظ نموده و بهره‏مندى از هدايت آن حضرت و فداكارى‏هايى را كه براى سعادتمند كردن بشر در راه تبليغ رسالت پروردگار خويش انجام داد، به فراموشى نسپارند:

 

<إِنَّ اللَّهَ وَمَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلىَ النَّبِىِّ ياأَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيماً».

 

صلات، در لغت به معنى دعا و تبرّك جستن است، بنابراين صلوات مسلمانان بر پيامبر(ص)، يعنى دعايشان در حقّ او و صلوات فرشتگان، طلب مغفرت براى آن حضرت و صلوات خداوند به‏معناى رحمت و مدح و ستايش است كه خداوند پيامبر خود را نزد فرشتگان مى‏ستايد.

 

بدين ترتيب هرگاه مسلمانى بگويد: <اللهم صلّ على محمد» معنايش اين است كه خداوندا، او را در دنيا به واسطه شهرت، عظمت ببخش و آيين او را يارى فرما، عملِ به دين او را پايدارنما و در آخرت او را شفيع امتش گردان و او را پاداش و ثواب فراوان عنايت كُن وفضيلت و برترى او را بر اولين و آخرين پديدار ساز و وى را بر كليه مقرّبان درگاهت مقدم بدار.

 

شبهه‏اى غلط

 

معنايى كه به ذهن خوانندگان امروزى - كه از راز و رمز معانى زبان عربى و اسلام اطلاعى ندارند - مى‏آيد اين است كه تصور مى‏كنند صلواتى كه خداوند بر پيامبر مى‏فرستد، مانند همان صلات به معناى نماز بوده كه داراى ركوع و سجود است، در صورتى كه چنين عقيده‏اى، بى‏اطلاعى محض از اسلام است. حضرت محمد(ص) فرستاده خدا و بنده‏اى از بندگان اوست و خداوند به ما دستور داده است تا بر او صلوات و درود بفرستيم؛ يعنى به پاس احترام آن حضرت و تهذيب مسلمان‏ها، در حقّ او دعا كنيم، چه اين‏كه صلوات و درود، فضايل اخلاقى آن حضرت را يادآورى كرده تا مسلمان‏ها بدين وسيله در كليه امور نيك و پسنديده‏اى كه بدان‏ها آموخته، وى را سپاس گويند.

 

صلوات بر پيامبر:

 

من در جاهايى كه درباره وجود مقدس رسول اكرم(ص) سخن گفته‏ام، صدها بار اسم شريف او را ياد آور شده‏ام، ولى به جهت اختصار، مقيّد نبوده‏ام كه حتماً صلوات را بعد از هر نام ذكر كنم و با اين كار سعى كردم كه ذهن خواننده را فقط متوجه اصل زندگى و مقام و منزلت آن حضرت نمايم.

 

بنابراين، صلوات فرستادن بر محمد(ص) هر كجا كه نام وى برده شود، به طور قطع واجب نيست و علماى اسلام درباره صلوات بر پيامبر(ص) احكام و دستورات متعددى را ذكر كرده‏اند. برخى گفته‏اند: صلوات بر پيامبر مستحب است، و دسته ديگرى اظهار داشته‏اند كه صلوات في الجمله واجب است و حدّ و اندازه خاصى ندارد، ولى حداقل آن در عمل به تكليف يك بار است و نيز گفته شده، صلوات عمل واجب اسلامى است كه به عدد و زمان خاصى مقيّد نيست. و گفته‏اند صلوات در ركعت پايانى نماز، پس از تشهد و بعد از سلام واجب است.(1)

 

در پايان عرضه مى‏دارم: بار خدايا، به تعداد آفريده‏هايت و نيز از جانب ما بر محمد(ص) درود فرست و بهترين پاداش‏ها را بدو ارزانى فرما.

 

1- به نقل از كتاب حبيب شفيع سخاوى، القول البديع في الصلاة.

 

پرورش محمد(ص) پيش از پيامبرى

 

نام و نسب

 

وى محمدبن عبدالله بن عبدالمطلب(1) و مادرش آمنه دختر وَهْب(2) است. كليّه اجداد و نياى آن حضرت از اشراف و بزرگان بوده‏اند. آن بزرگوار داراى نام‏هاى بسيارى غير از محمد(ص)(3) است از جمله: احمد(4)، النبى، رسول‏الله، الماحى(5)، العاقب(6)، المقفى(7)، نبىّ‏الرحمة، نبىّ التوبه، نبىّ‏الملحمه، الفاتح و طه‏ و يس، المصطفى، الرسول، النبى الأمى و ديگر نام‏هاى مقدس.

 

ولادت

 

عبدالله پدر ارجمند محمد(ص)، محبوب‏ترين فرزند پدر بود. پدرش وى را به ازدواج آمنه دختر وهْب كه از شرافتمندترين خانواده‏هاى قريش بود درآورد. آمنه از عبدالله به رسول‏خدا(ص) باردار شد. طولى نكشيد عبدالله براى تجارت و بازرگانى به سفر رفت و در سن بيست‏و پنج سالگى همان جا از دنيا رفت و در مدينه (يثرب) در جوار دايى‏هايش بنى‏عدى بن نجار، به خاك سپرده شد.

 

دوران باردارى آمنه به پايان رسيد و فرزندش متولد شد. روز ولادت آن حضرت سپيده‏دم روز دوشنبه نهم يا دوازدهم ربيع الاول(8) عام الفيل(9) بوده است. (10)

 

آمنه فرستاده‏اى را نزد جدش عبدالمطلب فرستاد تا او را به ولادت فرزندش مژده دهد، وى از شنيدن اين خبر بسيار شادمان گشت و با الهام از ناحيه خداوند، او را محمد ناميد. اين نام قبلاً ميان اعراب رايج و متداول نبود و جز افرادى اندك داراى اين نام نبودند. از جدّ بزرگوارش سؤال شد چرا از نام‏هاى پدرانش بر او ننهاده است؟ حضرت فرمود: براى اين‏كه دوست دارم همه اهل زمين او را بستايند.

 

شيرخوارگى

 

رسم اعراب بر اين بود كه براى شيردادن كودكانِ خود، دايه‏هايى از اعراب باديه‏نشين انتخاب مى‏كردند تا فرزندانشان از نظر جسمى سالم‏تر و تيزهوش‏تر به بار آيند و معتقد بودند كه مربّيان شهرنشين، انسان‏هايى كم استعداد و كم اراده‏اند.

 

نخستين زن شيردهى كه مدتى كوتاه حضرت را شير داد <ثُوَيبه» نام داشت و سپس <حليمه» دختر ابى ذؤيب سعديه او را شير داد كه زنى تهيدست بود و به بركت وجود محمد(ص) تعداد گوسفندان او زياد و چراگاه‏ها سرسبز گرديد و خير و بركت به او روى آورد و سپس كودك را در پنج‏سالگى به مادرش سپرد و پرستارى او را از آن پس <ام أيمن» به عهده گرفت كه سبب خير و بركت مردم حبشه گرديد.(11)

 

وفات آمنه

 

مادرش آمنه او را در شش‏سالگى نزد دايى‏هايش به يثرب (مدينه) برد تا او را ديدار كنند و خود نيز به زيارت قبر شوهر نايل شود، و ام أيمن، همان كنيزكى را كه شوهرش پس از وفات برايش به جاى گذاشته بود، با خود برد و پس از گذشت يك ماه اقامت در مدينه، آهنگ بازگشت به سوى مكه نمودند، زمانى كه به منطقه‏اى بين مكه و مدينه به نام <اَبْواء» رسيدند، آمنه بيمار شد و طولى نكشيد كه بدرود حيات گفت و در همان جا مدفون گرديد و ام أيمن به همراه كودك يتيم(محمد(ص) به مكه بازگشت.

 

سرپرستى جدّ و عمو

 

عبدالمطلب جدّ پيامبر(ص) سرپرستى او را برعهده گرفت و آن‏گاه كه نشانه‏هاى نجابت وبزرگوارى را در او مشاهده كرد، بيش از فرزندان خود به وى دلسوزى كرده و محبت‏مى‏ورزيد. دو سال بعد جدّش از دنيا رفت و عمويش ابوطالب به سرپرستى وى همت‏گماشت. ابوطالب از نظر مالى فردى تهيدست، ولى شخصيتى با شهامت و اهل جود وبخشش بود و هيچ يك از فرزندان خود را به اندازه محمد(ص) دوست نمى‏داشت. محمد(ص)در كنار عمويش مى‏خوابيد و ابوطالب اگر براى كارى بيرون مى‏رفت او را با خودمى‏برد. محمد(ص) در مدت سرپرستى عمويش، الگوى قناعت بود و از پرداختن به اموركوچكى كه معمولاً كودكان با آن سرگرم مى‏شوند، دورى مى‏جست. سرپرستى دلسوزانه‏اى كه عمويش در مورد او داشت، از تأثير عميق و دردناك يتيمى در درون محمد(ص) مى‏كاست تا آنجا كه قرآن وى را بدان نعمت ياد آورى فرموده است: <أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوى‏».

 

سفر به شام

 

پيامبر دوازده ساله بود كه عمويش آهنگ سفر تجارت و بازرگانى به شام نمود. جدايى از عمو براى محمد دشوار بود، ابوطالب دلش به حال او سوخت و وى را با خود به سفر برد. وقتى كاروان به حومه شهر بُصرى‏

 

(12) رسيد، بحيراى(13) راهب نزد آنان آمد و با ديدن محمد(ص) ميان كاروانيان نشانه‏هاى نبوّتى را كه در كتب مسيحيان (انجيل) خوانده بود، در سيماى آن حضرت مشاهده كرد و به عمويش سفارش نمود كه مراقب او باشد تا از يهوديان بدو گزند و آسيبى نرسد، و ابوطالب آنچه را بحيرا گفته بود انجام داد و به اتفاق محمد(ص) شتابان به مكه بازگشت.

 

جنگ فُجار و حِلفُ‏الفضول

 

بيست بهار كه از عمر شريف آن حضرت گذشت، در ماجراى جنگ فُجار شركت جست. اين نبرد ميان قبيله قريش و قبيله قيس و هم پيمانان آنان در منطقه‏اى بين مكه و طائف به نام <نخله» به وقوع پيوست. جنگى بسيار هراس انگيز بود كه در آن حرمت كعبه كه از مقدسات اعراب به شمار مى‏رفت شكسته شد، به همين دليل آن را جنگ فجار ناميده‏اند و اين جنگ پس از خونريزى بسيار، سرانجام با صلح و آشتى پايان يافت.

 

پس از جنگ فجار برخى از بزرگان قريش در مكه، اعلان انعقاد پيمانى به نام <حِلفُ‏الفُضول» نمودند، در آن پيمان نامه طرفين متعهد شده بودند كه هر فرد ستمديده‏اى، چه اهل مكه و يا غير مكه باشد، اگر مورد ظلم و ستم قرار گرفت، حقّ او را از ستمگر بستانند. رسول اكرم به همراه عموهاى خود در جلسه اين پيمان حضور يافت و پس از آن‏كه خداوند او را به نبوت و پيامبرى مفتخر ساخت در اين باره فرمود: <در خانه عبدالله بن جدعان شاهد پيمانى شدم كه اگر اكنون نيز مرا به آن پيمان بخوانند اجابت خواهم كرد و حاضر نيستم پيمان خود را بشكنم، گرچه در مقابل آن گرانبهاترين نعمت‏ها را در اختيارم قراردهند».

 

رفتار پيامبر قبل از نبوّت

 

حضرت محمد(ص) از نظر خُلق و خو سر آمدِ همه مردم بود و راستگوترين و امانت‏دارترين آنان به شمار مى‏رفت. وى از به زبان آوردن فحش و ناسزا و سخنان نارواورذايل اخلاقى كه به شخصيت فرد لطمه وارد مى‏سازد پرهيز مى‏كرد و آن‏قدرصفات‏پسنديده و نيك را خداوند در او جمع كرده بود كه قومش وى را <امين» مى‏خواندند.

 

خداوند او را قبل از نبوّت و پيامبرى از انجام كارهاى پست و ناروايى كه قوم او انجام مى‏دادند نگاه‏داشت. وى از بت و بت پرستى به شدت خشمگين بود، به حدّى كه حتى يك بار هم در مجالس جشن يا عيدى كه بت‏پرستان برگزار مى‏كردند شركت نجست.

 

ازدواج با خديجه

 

آن‏گاه كه رسول خدا(ص) به سنّ بيست و پنج سالگى رسيد، براى بار دوم جهت بازرگانى و تجارت براى خديجه بنت خويلد رهسپار شام گرديد. خديجه، براى تجارت با اموالش مردانى را به خدمت مى‏گرفت و زمانى كه از امانت و راستگويى و ديگر صفات پسنديده محمد(ص) اطلاع حاصل كرد، وى را به اين كار برگزيد و خادم او <ميسره» نيز او را همراهى مى‏كرد و هر دو به داد و ستد پرداختند و بهره و سود گزافى نصيب آنها شد. در اين سفر، ميسره خير و بركاتى را از محمد(ص) مشاهده كرد كه وى را مبهوت ساخت و آنچه را ديده‏بود؛ براى بانوى خود نقل كرد؛ خديجه از شنيدن اين گونه صفات محمد(ص) شگفت‏زده شد و از بهره فراوانى كه در اين تجارت نصيب آنها گشته بود شادمان شد. كسى را براى خواستگارى نزد او فرستاد -در آن زمان چهل‏بهار از عمر شريف خديجه مى‏گذشت - محمد(ص) نيز پذيرفت و عمويش ابوطالب را فرستاد تا خديجه را از خانواده‏اش خواستگارى كرده و به ازدواج وى در آورد.

 

داورى او در بناى كعبه

 

زمانى كه حضرت سى‏و پنج ساله شد، سيلى بنيان كن در مكه جارى شد كه در اثرآن،ديوارهاى كعبه شكافت. قريش به سرعت به تخريب كعبه پرداختند تا مجدداًآن‏رابنانمايند، زمانى كه ساختمان كعبه به اندازه‏اى بالا آمد، كه خواستندحجرالاسود رادرجايش قرار دهند اشراف آنان درباره شخصى كه آن را درجاى‏خود قرار دهد به‏اختلاف پرداختند و در اين خصوص بحث و مشاجره درگرفت وچيزى نمانده بود كه‏آتش‏جنگ ميان آنان شعله‏ور گردد. در آن ميان ابواميةبن مغيره كه‏سالخورده‏ترين مرد قريش بود گفت: اى مردم، با يكديگر اختلاف نورزيد و كسى را كه‏حُكم و داورى او را قبول داريد، ميان خود حَكَم قرار دهيد. آنان هم گفتند: بنابراين، قضيه‏را به نخستين فردى كه وارد مسجد مى‏شود موكول مى‏كنيم، و نخستين شخصى كه واردشد حضرت محمد(ص) بود. همه آنان به جهت امانت‏دارى و راستگويى و هوشمنديى كه‏در وى سراغ داشتند پذيرفتند و اظهار داشتند اين شخص محمد امين است و ما به حَكَميت‏او راضى هستيم. وقتى او را در جريان امر قرار دادند، وى رداى خويش را گسترد وسپس از سران عشاير خواست كه هر كدام يكى از چهار گوشه ردا را بگيرند و خود به‏تنهايى حجرالأسود را در آن گذاشت و

 

دستور داد آن را بلند كنند تا به محاذى جاى‏گذارى‏حجر رسيدند. حضرت با دست مبارك خود حجر را برگرفت و درجاى خودقرار داد و با اين كار حكيمانه، مشكلى كه نزديك بود به فتنه‏اى بزرگ تبديل شود به پايان رسيد.

 

شغلِ قبل از نبوّت

 

محمد(ص) از اموال و دارايى جز اندكى به ارث نبرده و در يتيمى بزرگ شده بود و آن‏گاه كه به سنى رسيده بود كه مى‏توانست كار كند، به همراه برادران رضاعى خود در صحرا به شبانى مى‏پرداخت. از آن حضرت روايت شده است كه فرمود: <تمام پيامبرانى كه خداوند مبعوث فرمود شبانى مى‏كرده‏اند. يارانش عرض كردند: اى رسول خدا(ص) حتى شما؟ حضرت فرمود: ومن نيز براى اهل مكه با قراريط(14) شبانى مى‏كردم».

 

محمد(ص) كه به سنّ جوانى رسيد به تجارت و بازرگانى پرداخت، و شريك او [در تجارت‏] سائب بن‏ابى‏سائب بود - و همان‏گونه كه قبلاً يادآور شديم - وى با مزدى كه دريافت مى‏كرد، براى خديجه تجارت مى‏كرد. ولى بعد كه با او ازدواج كرد، هرگونه كه مى‏خواست در اموال او تصرف مى‏نمود.

 

1- عبدالمطلب، پسر هاشم بن عبد مناف بن قصى بن حكيم بن مرة بن كعب بن لوئى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضربن كنانة بن خزيمةبن مدركة بن يأس بن نضر بن نزار بن معد بن عدنان بن أدد است و نسبت شريف آن حضرت به اسماعيل بن ابراهيم‏8 مى‏رسد.

 

2- وهب بن عبد مناف بن زهرة بن حكيم جدّ پنجم پيامبر است.

 

3- لفظ محمد نقل از صفت است كه به معناى محمود است، ولى معناى مبالغه و تكرار دارد؛ يعنى كسى كه پى‏در پى مورد ستايش قرارمى‏گيرد و اين دلالت بر ستايشگران او دارد، به جهت هدايتى كه وى انجام داده است.

 

4- احمد صفت تفضيلى حمد است؛ يعنى سپاسى كه او بيش ازديگران سزاوار آن است.

 

5- الماحى، كسى كه خداوند به وسيله او كفر را نابود مى‏كند.

 

6- العاقب، كسى كه پس از او پيامبرى نمى‏آيد.

 

7- المقفى، كسى كه بعد از همه پيامبران آمده است.

 

8- محمود فلكى تاريخ ولادت پيامبر را طبق تاريخ شمسى تحقيق كرده كه مطابق بيستم نيسان (آوريل) سال 571 ميلادى مشخص شده‏است.

 

9- ميان محدثان شيعه معروف است كه ولادت آن حضرت روز جمعه 17 ربيع الاول پس از طلوع فجر و به گفته اهل سنت روز دوشنبه دوازدهم همين ماه رخ داده است. <ج».

 

10- رخدادى معروف است كه در مكه به وقوع پيوست و عرب آن را مبدأ تاريخ به شمار آورد و خلاصه‏اش اين است كه يكى از پادشاهان حبشه كه بر يمن استيلا داشت، به قصد تخريب خانه كعبه به شهر مكه حمله برد، پيشاپيش سپاهش فيلى بزرگ بود كه عرب مانند آن را نديده بود، خداوند بزرگ به پاس احترام پيامبر موعود و حمايت از خانه خويش، سپاه وى را به هلاكت رساند و اين رخداد را قرآن در سوره <فيل» يادآور شده است.

 

11- از نكات جالب توجهى كه دلايلى شگفت‏انگيز دارد اين است كه نام پدر حضرت عبدالله است كه دليل توحيد و يگانگى خداست وآمنه نام مادر اوست كه امان امت او مى‏باشد و مفهوم اسم <ثويبه» دايه او اجر و ثواب است و در نام <حليمه سعديه» دايه ديگرش معناى حِلْم و بردبارى و سعادتمندى وجود داشته و در نام پرستارش ام أيمن معناى خير و بركت نهفته است.

 

12- شهرى مرزى بين سوريه و عربستان است.

 

13- راهبى مسيحى كه قائل به يگانگى خدا بود و به خاطر همين فكر، مورد ستم قرار گرفت و به نقطه‏اى دور افتاده از صحراى عربستان پناه برد.

 

14- گفته شده قراريط نام محلى است و نيزگفته‏اند: جمع قيراط است كه جزئى از دينار به شمار مى‏آمده است.

 

نبوت و پيامبرى محمد(ص)

 

آغاز وحى

 

محمد(ص) به چهل سالگى كه رسيد خداوند او را مژده دهنده (به بهشت) و بيم دهنده (به كيفر الهى) به نزد مردم فرستاد:

 

وَما أَرْسَلْناكَ إِلّا كافَّةً لِلنّاسِ بَشِيراً وَنَذِيراً وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ؛

 

تو را به عنوان مژده دهنده و بيم دهنده براى همه مردم فرستاديم، ولى بيشتر مردم ناآگاهند.

 

نخستين بار كه وحى بر او نازل شد، به صورت رؤياى صادقه بود. آن حضرت رؤيايى كه مى‏ديد مانند آن در بيدارى تحقق مى‏يافت. حضرت وقتى مى‏ديد قومش غرق در گمراهى آشكارى شده‏اند و بت‏ها را پرستش نموده و بر آنها سجده مى‏كنند، دوست مى‏داشت دور از مردم و در خلوت و تنهايى به سر بَرَد، و با نزديك شدن نزول وحى بر او، علاقه‏اش به تنهازيستى و خلوت، افزون گشت و براى تنهايى و عُزلتِ خويش غار حرا را برگزيد. گاهى ده‏روز و گاهى نزديك به يك ماه در آن به عبادت مى‏پرداخت و عبادتش طبق آيين ابراهيم(ع) انجام مى‏پذيرفت. او براى رفتن به غار و انجام عبادت، توشه‏اى برمى‏گرفت و روانه آن سامان مى‏شد و آن‏گاه كه كار او به پايان مى‏رسيد به خانه‏اش برمى گشت و مجدداً با خود توشه‏اى برگرفته و بدان جا مى‏رفت تا آن‏كه روزى در غارحرا وحى بر او نازل شد. فرشته وحى نزد او آمد و فرمود: بخوان. گفت: قادر بر خواندن نيستم. وى گفت: فرشته مرا سخت فشار داد به‏گونه‏اى كه احساس درد نمودم و سپس مرا رها كرد و گفت: بخوان. گفتم: من قادر برخواندن نيستم. مرا گرفت و ديگر بار به شدت فشار داد تا درد زياد احساس كردم و سپس مرا رها كرد و گفت: بخوان. گف

 

تم: من توان خواندن ندارم. بار سوم مرا سخت فشار داد و سپس رها كرد و گفت: بخوان <إِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ * خَلَقَ الإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ * إِقْرَأْ وَرَبُّكَ الأَكْرَمُ * الَّذِى عَلَّمَ بِالقَلَمِ * عَلَّمَ الإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ».

 

رسول خدا(ص) در حالى كه قلبش به تپش افتاده بود به خانه بازگشت و بر همسرش خديجه وارد شد و بدو فرمود: مرا بپوشانيد، مرا بپوشانيد. وى را پوشاندند تا اين‏كه دلهره و هراس او بر طرف شد. حضرت ماجرايى را كه ديده بود براى خديجه بازگو كرد و سپس فرمود: بر جان خويشتن بيمناكم. خديجه عرضه داشت: هرگز، به خدا سوگند، هرگز خداوند تو را خوار نمى‏گرداند، چه اين‏كه تو صله‏رحم انجام مى‏دهى و ميهمان نوازى مى‏كنى و به عيالمندان كمك مى‏رسانى و فقرا و مستمندان را دستگيرى كرده و از حق طرفدارى مى‏كنى. خديجه آن حضرت را نزد پسر عمويش ورقةبن‏نوفل برد... وى پيرمردى سالخورده بود كه در دوران جاهليت نصرانى شده و به انجيل آگاهى تمام داشت؛ خديجه بدو گفت: پسرعمو! مطالب پسر برادرت را بشنو. ورقه بدو گفت: برادرزاده چه ديده‏اى؟ رسول خدا(ص) وى را در جريان آنچه ديده بود قرار داد. ورقه بدو گفت: اين همان وحى است كه خداوند بر موسى(ع) نازل فرمود. اى كاش آن زمان من جوان بودم واى كاش آن‏گاه كه قومت تو را بيرون مى‏رانند، من زنده باشم. رسول اكرم(ص) فرمود: آيا آنها مرا بيرون مى‏رانند؟ ورقه گفت: آرى، هر كسى كه مانند تو رسالتى آورد با او د

 

شمنى مى‏ورزند و اگر آن روز را درك كنم تو را با قدرت، حمايت ويارى مى‏كنم و سپس ديرى نپاييد كه ورقه از دنيا رفت و وحى قطع شد وقطع آن چهل روز به طول انجاميد و بعد از آن پى‏درپى نازل گشت. (1)

 

دعوت نهانى پيامبر(ص)

 

رسول اكرم(ص) به انجام دادن دستوراتى كه خداوند داده بود همت گماشت و براى اين‏كه مردم به طور ناگهانى با قضيه‏اى شگفت‏آور مواجه نشوند، دعوت به پرستش خدا را نهانى آغاز كرد و نخستين كسانى كه به وى ايمان آوردند همسرش خديجه بنت خويلد و على‏بن ابى‏طالب و عبدالله‏بن ابى قحافه معروف به ابوبكر(2) و زيدبن حارثه بودند.

 

گروهى از اشراف و موالى نيز در آغاز امر، دعوت اسلام را پذيرا شدند، مانند عثمان‏بن‏عفان، زبيربن عوام، عبدالرحمان عوف، عبدالله‏بن مسعود، سعدبن‏ابى‏وقاص، طلحةبن عبيدالله، ابوذر غفارى، صهيب رومى و ديگران.

 

اين عده به اسلام گرويده و در اين راستا، فدا كارى‏هاى زيادى از خود نشان دادند. نقل شده كه ابوجهل يكى از سران قريش، هرگاه مى‏شنيد شخصى اسلام آورده و داراى جاه و مقامى است، او را مورد نكوهش قرار مى‏داد و بدو مى‏گفت: آيا دست از آيين پدرت كه از تو بهتر بود برداشتى؟ ما تو را انسانى نادان و جاهل تلقى كرده و عمل تو را تقبيح مى‏كنيم و آبرو و حيثيت تو را بر باد مى‏دهيم و اگر آن شخص، فردى بازرگان و تاجر بود بدو مى‏گفت: تجارت و بازرگانى تو را كساد مى‏كنيم و اموالت را از بين خواهيم برد، چنان كه آن فرد انسانى ضعيف بود، او را به باد كتك مى‏گرفت و فريب مى‏داد(3). و اين بهترين دليل بر اين است كه دين اسلام، آن گونه كه بدخواهان مدعى هستند با شمشير گسترش نيافته است. رسول گرامى اسلام(ص) [در آغاز] آن اندازه قدرتمند نبوده كه اين افراد را وادار به پذيرش اسلام نمايد، بلكه [بر عكس‏] شخص پيامبر و پيروان ايشان به سبب ايمان خود، از ناحيه قريش مورد ظلم وستم بسيار قرار گرفتند كه به بيان آن خواهيم پرداخت.

 

دعوت علنى پيامبر

 

رسول اكرم(ص) از آغاز وحى مدت سه سال مردم را نهانى به پرستش خدا دعوت كرد تا اين‏كه خداوند با اين فرموده به او دستور داد آيين خود را آشكارا اعلان كند:

 

فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ المُشْرِكِينَ؛

 

آنچه را مأمور شده‏اى انجام ده و از مشركان روگردان شو.

 

آن حضرت دستور الهى را امتثال كرده و بر كوه صفا بالا رفت و فرياد زد يا صباحاه، مردم گفتند: اين كيست كه فرياد مى‏زند؟ گفتند: محمد است. وى فرمود: اى بنى فلان، اى‏بنى‏عبدالمطلب، اى‏بنى‏عبدمناف، همگى نزدش گرد آمدند. حضرت فرمود: اگر به شما خبر دهم سپاهى در دامنه اين كوه تصميم دارند بر شما حمله‏ور شوند آيا باور مى‏كنيد؟ گفتند: ما از تو دروغ نشنيده‏ايم. فرمود: بنابراين من شما را از عذاب و كيفر الهى برحذر مى‏دارم. ابولهب گفت: مرگ بر تو؛ ما را به خاطر همين سخن به اينجا كشاندى؟ و سپس به‏پاخاست و اين فرموده خدا نازل شد <تَبَّتْ يَدا أَبِى لَهَبٍ وَتَبَّ» تا آخر سوره. و آن‏گاه خداوند به پيامبرش فرمان داد:

 

<وَأَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ * وَاخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ المُؤْمِنِينَ».(4)

 

پيامبر اسلام خويشاوندان خود را گرد آورد و بدانان فرمود: راهنماى هيچ قومى به همراهانش دروغ نمى‏گويد. به خدا سوگند اگر به همه مردم دروغ بگويم به شما دروغ نخواهم گفت و اگر همه مردم را بفريبم شما را فريب نمى‏دهم، به خدايى كه هيچ معبودى جز او وجود ندارد، من فرستاده خدا به سوى همه مردم به خصوص شما هستم. به خدا سوگند همان‏گونه كه به خواب مى‏رويد از دنيا خواهيد رفت و به همان نحو كه بيدار مى‏شويد در قيامت بر انگيخته مى‏شويد و به كارهايى كه انجام مى‏دهيد مورد حسابرسى قرار مى‏گيريد و پاداش احسان و نيكى شما نيكى است و به بدى‏هايتان نيز كيفر خواهيد شد، يا پيوسته در بهشت جاودانيد و يا هميشه در آتش دوزخ به سرخواهيد برد، و سپس جز با عمويش ابولهب، با ساير مردم به ملايمت سخن گفت.

 

ايستادگى قريش در برابر پيامبر

 

اعراب قبل از اسلام در مسجدالحرام بت مى‏پرستيدند، اين بت‏ها از سنگ‏هايى ساخته شده بود كه سود و زيانى نمى‏رساند، ولى با اين همه، از نظر قريش كه بزرگان عرب بودند، اساس واركان زندگى آنها به شمار مى‏آمدند، چه اين‏كه به اين بت‏ها هدايايى از سوى مردم تقديم مى‏شد كه مصالح اقتصادى و منافع ادبى قريش را تأمين مى‏كرد، لذا تنها قريش بود كه حراست جايگاه بت‏ها را بر عهده داشت. بنابراين از بين بردن آيين بت‏پرستى مساوى بود با از بين رفتن اين منافع و اين توليت و سرپرستى. به همين دليل وظيفه رسول خدا(ص) در گسترش دين جديد، وظيفه‏اى بسيار خطير و دشوار بود. وى بت‏پرستى و اعتقاداتى را كه با يگانگى خداوند هم سويى نداشت، به شدت مورد انتقاد قرار داد و به اين هم اكتفا نكرده، بلكه فساد نظام‏هاى اجتماعى آنان را بر ملا ساخت و قريش با اين ديد به پيامبر مى‏نگريستند كه او فردى است مخالف برنامه‏ها و آداب و رسوم آنها و قصد دارد پايه و اساس حيات اجتماعى و اقتصادى آنها را با هم به نابودى بكشد، از اين رو تصميم گرفتند براى حفظ كيان خود به شدت در برابر پيامبر ايستادگى كنند.

 

روزى رسول اكرم(ص) در مسجد الحرام بر آنان وارد شد ملاحظه كرد آنها به‏بت‏ها سجده مى‏كنند، آنان را از اين كار منع كرد و بر مخالفت با دين و آيين پدرشان ابراهيم(ع) مورد نكوهش قرار داد. آنها به وى پاسخ دادند: ما به اين دليل بر آنها سجده مى‏كنيم كه وسيله‏تقرب ما به خدا شوند و اين موضوع را خداوند درباره آنان يادآور مى‏شود، آنجا كه در قرآن مى‏فرمايد: <ما نَعْبُدُهُمْ إِلّا لِيُقَرِّبُونا إِلىَ اللَّهِ زُلْفى‏». رسول خدا(ص) برايشان بيان كرد كه اين كار همان شركى است كه خداوند آن را از آنها نخواهد پذيرفت و بدين سان آنان را بر ادامه‏كارشان مورد سرزنش قرار داد، لذا براى مخالفت با آن حضرت همداستان شدند و با تمسخر و استهزا به مقابله با وى پرداختند و اين موضوع را خداوند چنين بيان فرموده است:

 

وَعَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَقالَ الكافِرُونَ هذا ساحِرٌ كَذّابٌ * أَجَعَلَ الآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَى‏ءٌ عُجابٌ؛(5)

 

و از اين‏كه بيم دهنده‏اى از خودشان به سويشان آمد، شگفت‏زده شدند و كافران گفتند: اين شخص جادوگر دروغگوست. آيا وى خدايان متعدد را يك خدا مقرر داشته است و اين مطلبى بسيار شگفت‏انگيز است.

 

وَإِذا رَأَوْكَ إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلّا هُزُواً أَهَذا الَّذِى بَعَثَ اللَّهُ رَسُولاً * إِنْ كادَ لَيُضِلُّنا عَنْ آلِهَتِنا لَوْلا أَنْ صَبَرْنا عَلَيْها؛(6)

 

و هرگاه كه تو را ديدند به باد مسخره‏ات گرفتند و گفتند: آيا اين همان فردى است كه خداوند وى را به عنوان پيامبر فرستاده است. اگر ما بر پرستش خدايانمان پايدارى و استقامت نمى‏كرديم، او ما را منحرف مى‏ساخت.

 

اينها امورى بود كه رسول اكرم(ص) را اندوهگين و نگران مى‏ساخت و خداوند آياتى از قرآن را براى دلدارى حضرت نازل مى‏فرمود از قبيل:

 

وَلَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلى‏ ماكُذِّبُوا وَأُوذُوا حَتّى‏ أَتاهُمْ نَصْرُنا؛(7)

 

پيامبران قبل از تو هم تكذيب شدند، ولى بر آن صبر پيشه كردند و آن قدر در اذيت و آزار قرارگرفتند تا اين‏كه نصر و پيروزى ما برايشان به ارمغان آمد.

 

علاوه براين كسانى كه پيامبر را به تمسخر مى‏گرفتند افرادى سرشناس بودند، آنان پيامبر را به ناسزا گرفته و به آن حضرت اهانت روا مى‏داشتند و علاوه بر دروغگو شمردن او وى را فردى كاهن يا ديوانه مى‏خواندند. خداوند پيامبرش را مخاطب قرار داده و مى‏فرمايد:

 

فَذَكِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكاهِنٍ وَلا مَجْنُونٍ؛(8)

 

تو مردم را متذكر ساز و تو به نعمت پروردگارت داراى جنون و كهانت نيستى.

 

و گاهى به قرآن افترا مى‏بستند كه افسانه‏هاى پيشينيان است. خداوند درباره آنان مى‏فرمايد:

 

وَقالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلّا إِفْكٌ افْتَراهُ وَأَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ فَقَدْ جاءُو ظُلْماً وَزُوراً * وَقالُوا أَساطِيرُ الأَوَّلِينَ اكْتَتَبَها فَهِىَ تُمْلى‏ عَلَيْهِ بُكْرَةً وَأَصِيلاً؛(9)

 

و آنان كه كفر ورزيدند گفتند: اين قرآن جز دروغ‏هايى كه پيامبر سرهم كرده چيز ديگرى نيست و ديگران هم به او كمك كرده‏اند. اين سخن آنها ظلمى بزرگ و نسبتى ناروا به قرآن است و نيز گفتند: قرآن افسانه‏هاى پيشينيان است كه پيامبر آن را نگاشته و اصحابش صبح و شام بر او املا و قرائت مى‏كنند.

 

از جمله امورى كه سبب شد آنها در مقابل پيامبر ايستادگى به خرج دهند، سرسختى آنها در زمينه معجزه خواهى بود كه خداوند درباره آنان مى‏فرمايد:

 

وَقالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّى‏ تَفْجُرَ لَنا مِنَ الأَرضِ يَنْبُوعاً * أَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَعِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الأَنْهارَ خِلالَها تَفْجِيراً * أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفاً أَوْ تَأْتِىَ بِاللَّهِ وَالمَلائِكَةِ قَبِيلاً * أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقى‏ فِى السَّماءِ وَلَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتّى‏ تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحانَ رَبِّى هَلْ كُنْتُ إِلّا بَشَراً رَسُولاً؛(10)

 

وگفتند: ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد، مگر اين‏كه از زمين برايمان چشمه آبى بيرون آرى و يا داراى باغ‏هاى خرما و انگور باشى و ميان آنها نهرهاى آب جارى شود و يا آن گونه كه بر ما ادعا كردى آسمان بر سرمان فرو افتد و يا خدا و فرشتگان را برايمان حاضر كنى و يا خانه و كاخى زرنگار داشته باشى و يا به آسمان بالا روى، از اين گذشته، ما هرگز به آسمان بالا رفتن تو نيز ايمان نمى‏آوريم، مگر اين‏كه كتابى آسمانى بر ما نازل كنى تا آن را قرائت كنيم. بدان‏ها بگو: خداى من منزه از اين امور است، آيا من هم جز يك بشرم كه به پيامبرى فرستاده شده است.

 

و اين بيان برخى از مقاومت‏هاى بى‏جايى بود كه رسول خدا(ص) از قوم خود ديد، ولى آن حضرت هم‏چنان ثابت قدم و استوار، مردم را به پرستش خدا دعوت مى‏كرد و با كمك وحى الهى اعتقادات بت‏پرستى آنان را كه سود و زيانى‏به حالشان‏نداشت، كارى‏احمقانه وجاهلانه‏مى‏خواند:

 

إِنْ هِىَ إِلّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَآباؤُكُمْ ماأَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ؛(11)

 

اين بت‏ها جز اسم‏هايى كه شما و پدرانتان آنها را نامگذارى كرده‏ايد چيز ديگرى نيستند و خداوند بدان‏ها قدرتى عطا نكرده است.

 

وَإِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما أَلْفَيْنا عَلَيْهِ آباءَنا أَوَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لايَعْقِلُونَ شَيْئاً وَلا يَهْتَدُونَ؛(12)

 

و زمانى كه بدان‏ها گفته شد از دستورات خدا پيروى كنيد گفتند: ما از كيش پدرانمان تبعيت مى‏كنيم، در صورتى كه پدرانشان افرادى جاهل و نادان بوده و به حقّ و راستى راه نيافته‏اند.

 

أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلّا كَالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلاً؛(13)

 

آيا گمان مى‏كنى بيشتر آنها مى‏شنوند و يا درك مى‏كنند، آنها مانند چهارپايان، بلكه گمراه‏تر از آنها مى‏باشند.

 

تهديد پيامبر

 

وقتى رسول اكرم(ص) از معبودهاى آنان به زشتى ياد مى‏كرد و انديشه‏هاى آنان را احمقانه مى‏خواند، گروهى از اشراف قريش نزد عمويش ابوطالب رفتند و به او گفتند: برادرزاده‏ات خدايان ما را ناسزا مى‏گويد و از آيين ما به زشتى ياد مى‏كند و عقل و خرد ما را احمقانه شمرده و پدرانمان را گمراه مى‏داند، يا او را از اين كار بازدار و يا اين‏كه ما و او را به خود واگذار و دست حمايت خود را از او بردار، چه اين‏كه تو نيز در اين زمينه با ما هم عقيده‏اى و ما از كارهاى او جلوگيرى خواهيم كرد. ابوطالب با آنان به نرمى و ملايمت سخن گفت و به‏گونه‏اى محترمانه آنها را برگرداند و از نزدش رفتند.

 

پيامبر(ص) به دعوت خويش ادامه داد و هيچ چيز او را از ابراز كردن دين و آيين الهى بازنمى‏داشت و مردم را به آيين او فرا مى‏خواند و همين عمل سبب خشم قريش شده بود، ازاين‏رو اشراف قبيله گرد هم آمده و نزد ابوطالب رفتند و بدو اظهار داشتند، <اى‏ابوطالب، شما از نظر سنّى و آبرومندى ميان ما، از مقام و منزلت ارجمند و والايى برخوردار هستى، ما از شما خواستيم كه برادرزاده‏ات را منع كنى، ولى اين كار را نكردى و به خدا سوگند ما تحمل شنيدن ناسزاگويى به خدايان خود و به زشتى ياد كردن آنها و احمقانه توصيف نمودن انديشه‏هاى خويش را نداريم، اينك يا او را از اين كار باز دار و يا با هر دوى شما پيكار خواهيم كرد تا يكى از دو گروه نابود شود... اين را گفته و سپس از نزد او بيرون رفتند. براى ابوطالب دشوار بود كه از قوم خود جدا شده و با آنان به دشمنى بپردازد و از سويى دوست نداشت كه پيامبر را تسليم آنان كرده و وى را تنها بگذارد، لذا كسى را نزد پيامبر فرستاد و بدو گفت: <اى برادرزاده، مردم نزد من آمده و به من چنين و چنان گفتند، تو براى حفظ جان خود و من چاره‏اى بينديش و كارى را كه من تحمل و توان آن را ندارم بر من تحميل‏مكن»

 

. پيامبر(ص) تصور كرد ديدگاه عمويش در مورد وى تغيير كرده و مى‏خواهد او را تنها بگذارد و تسليم آنان نمايد و از حمايت و پشتيبانى او عاجز و ناتوان شده است، لذا رسول اكرم(ص) جمله معروفى را، كه حاكى از جانفشانى در راه عقيده و دعوت به پرستش خداى يگانه بود و هم‏چنان بر تارك روزگار جاودان مانده و هر تهديد و شكنجه‏اى در برابرش كوچك به شمار مى‏آمد، در پاسخ عموى خود عنوان نمود: <اى عمو، به خدا سوگند اگر اين مردم خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چپم قرار دهند تا از رسالت خويش دست بردارم، هرگز اين كار را نخواهم كرد تا اين كه خداوند دين و آيين خود را يارى و حمايت كند و يا در اين راه هرچه را دارم تقديم كنم!» چه ايمان شگفت‏انگيز و با عظمتى كه چون در قلب راه يافت، به سيلى بنيان كن مى‏ماند كه هيچ چيز در برابر آن توان پايدارى و مقاومت نداشت؟!

 

رسول خدا(ص) پس از آن‏كه آمادگى خويش را براى فداكارى در راه تبليغ رسالتش عنوان‏كرد، به گريه افتاد و از آنجا رفت. ابوطالب او را صدا زد و بدو گفت: <برادرزاده عزيزم، هر چه دوست دارى بگو، به خدا سوگند هرگز تو را تسليم آنان نخواهم كرد».

 

نقشه فريب

 

دعوت به اسلام مورد پذيرش عده بسيارى از مردم قرار گرفت، وقتى قريش اين وضع را مشاهده كردند با اشراف خود گردهم آمده و براى مقابله با خطرى كه آنها را تهديد مى‏كرد به مشورت پرداختند. سرانجام نظر آنها بر اين تعلق گرفت كه كارهايى را به محمد(ص) پيشنهاد كنند، شايد وى را از دعوت خويش منصرف سازند، لذا درپى او فرستادند و از آنجا كه رسول خدا(ص) علاقه‏مند هدايت آنان بود با شتاب نزد آنان آمد، و آنها بدو گفتند: <اى‏محمد(ص) ما كسى را نزد تو فرستاديم تا بيايى و با تو سخن بگوييم، به خدا سوگند ما مردى را از عرب سراغ نداريم كه كارهايى راچون تو نسبت به قوم خود انجام داده باشند، تو نياكان ما را دشنام دادى و آيين ما را به ناسزا گرفتى وبه خدايان ناروا گفته و انديشه و خرد ما را به نادانى و جهل توصيف كردى، و سبب تفرقه و پراكندگى مردم شدى و هركار ناروا و زشتى را به ما روا داشتى، اگر با اين گفته‏هايت در پى مال و دارايى هستى، ما آن قدر برايت مال جمع آورى مى‏كنيم كه ثروتمندترين فرد ما به شمار آيى و اگر پُست و مقام مى‏خواهى، تو را بر خود فرمانروا مى‏گردانيم و اگر مُلك و املاك مى‏خواهى، تو را مالك بر خويش مى‏نماييم،

 

و اگر آنچه به تو الهام مى‏شود از طريق جنّ است [جن‏زده شده‏اى‏] و او بر تو غلبه يافته و شايد هم اين‏گونه باشد، پول زيادى را براى معالجه‏ات هزينه خواهيم كرد تا بهبوديابى و يا اين‏كه عذرى برايت باقى نمى‏ماند؟

 

رسول اكرم(ص) فرمود: <آنچه را مى‏گوييد در من وجود ندارد، من براى اين‏كه اموال شما را بگيرم به سوى شما نيامدم، نه پُست و مقام مى‏خواهم و نه قصد فرمانروايى بر شما را دارم، ولى خداوند مرا به عنوان پيامبر به سوى شما فرستاده است و بر من كتاب نازل فرموده و به من فرمان داده تاشما را مژده و بيم دهم. من دستورات الهى را به شما ابلاغ كرده و شما را پندواندرز دادم، اگر آنچه را به شما گفتم بپذيريد، در دنيا و آخرت سعادتمند خواهيد شد و اگر آن را نپذيرفته و ردّ نماييد، براى انجام دادن فرمان خدا صبرو شكيبايى پيشه خواهم كرد تاخداوند ميان من و شما داورى فرمايد».(14)

 

سپس كفار براى مبارزه با رسالت الهى، نقشه ديگرى را طراحى كرده و به او پيشنهاد كردند تا درعبادت و پرستش بت‏ها با آنها شريك و همسو گردد و آنان نيز در عبادات وى، تشريك مساعى داشته باشند، خداوند اين آيات مباركه را نازل فرمود:

 

<قُلْ يا أَيُّها الكافِرُونَ * لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ» تا آخر سوره و جايى ديگر فرمود: <قُلْ أَفَغَيْرَ اللَّهِ تَأْمُرُونِّى أَعْبُدُ أَيُّها الجاهِلُونَ».

 

وبعد از آن راهى ديگر را انتخاب كردند و از او درخواست نمودند آن دسته از آيات قرآن را، كه بت‏ها را مورد مذمت قرار داده و بت‏پرستان را به كيفر و عذابى شديد تهديد كرده است، از قرآن برداشته و حذف كند. خداوند اين آيات را بر پيامبر نازل فرمود:

 

قُلْ ما يَكُونُ لِى أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِى إِنْ أَتَّبِعُ إِلّا ما يُوحى‏ إِلَىَّ؛

 

بگو مرا نمى‏سزد كه قرآن را از پيش خود تغيير و تبديل دهم، من تنها از وحى پيروى مى‏كنم.

 

1- بيان اين‏گونه مطالب درباره شخصيت ممتاز رسول اكرم‏ ساختگى و از اسرائيليات است، در اين خصوص به تفسير شريف مجمع‏البيان مراجعه شود. <ج6». 2- طبرى مى‏گويد: ابوسعيد از پدر خود پرسيد: آيا ابوبكر نخستين كسى بود كه ايمان آورد؟ وى گفت: خير؛ قبل از او بيش از پنجاه تن به پيامبر گرويده بودند. 3- ابن هشام، ج‏1. 4- شعرا (26) آيات 214 - 215. 5- ص (38) آيات 4 و 5. 6- فرقان (25) آيات 41 - 42. 7- انعام (6) آيه 34. 8- طور (52) آيه 29. 9- فرقان (25) آيات 4 و 5. 10- اسراء(17) آيات 90 - 93. 11- نجم (53) آيه 23. 12- بقره(2) آيه 170. 13- فرقان (25) آيه 44. 14- ابن هشام، ج‏1.

آزار پيامبر و مؤمنين

 

وقتى كفار ديدند هر روز بر تعداد مسلمانان افزوده مى‏شود، به ناسزا گويى پيامبر پرداخته‏و اراذل و اوباشى را وادار كردند تا به آن حضرت و پيروانش اهانت كنند و از اين‏ناحيه به آنان ضرر و آسيب فراوان رسيد. پيامبر(ص) فرمود: <هيچ پيامبرى در راه خدا به‏اندازه من اذيت و آزار نديد. به گونه‏اى در راه خدا مورد تهديد قرار مى‏گرفتم كه هيچ‏كس‏تهديد نمى‏شد: گاهى در شبانه روز، سى نوع آزار و اذيت مى‏شدم، از بلال چه بگويم‏كه آزار و شكنجه‏هايى كه بر كتف او وارد مى‏شد، براى هيچ جاندارى قابل تحمل‏نبود».

 

از جمله آزار و شكنجه‏هايى كه پيامبر با آنها روبه‏رو مى‏شد اين بود كه روزى ابوجهل -يكى از سران قريش - سنگ بزرگى برداشت تا به پيامبر پرتاب كند و او را به قتل برساند، لذا مراقب او بود تا اين‏كه وارد مسجد شد و به نماز ايستاد، وقتى به سجده رفت، ابوجهل خواست سنگ را بر سر او فرود آورد كه خداوند در دل او هراس و وحشت انداخت، با اضطراب و پريشانى و رنگ پريده بازگشت.

 

ابوجهل بار ديگر مردى را فرستاد تا شكمبه شترى را مهيا كند، وقتى آماده كرد، آن را درحال سجده پيامبر، بر سر مبارك آن حضرت افكند و هيچ يك از مسلمانان به دليل اين‏كه‏تعدادشان اندك بود و از كفار قريش بيم و وحشت داشتند، جرأت نكردند آن را از سرمبارك پيامبر بردارند تا اين‏كه دخترش فاطمه آمد و آن را از سر پدر برداشت.

 

يك بار ديگر ابوجهل در صفا از كنار پيامبر گذارش افتاد، او را آزرد و ناسزا گفت و به دين و آيين او اهانت رواداشت.

 

روزى پيامبر اكرم(ص) در حالى كه سر مباركش پر از خاك‏هايى بود كه افراد نادان بر آن حضرت پاشيده بودند وارد خانه‏اش شد. يكى از دخترانش خاك تن او را مى‏شست و مى‏گريست و پيامبر بدو مى‏فرمود: دخترم گريه مكن، خداوند حافظ و نگاهبان پدر توست.

 

از جمله كسانى كه حضرت را آزار و اذيت نموده <عقبة بن ابى معيط» بود. وى در حالى‏كه پيامبر(ص) در كعبه به نماز ايستاده بود جلو آمد و پارچه‏اى را به گردن پيامبر افكند و آن را به شدت فشار داد كه ابوبكر رسيد و بازوى او را گرفته و او را از پيامبر دور ساخت و مى‏گفت: آيا قصد داريد فردى را به جرم اين‏كه مى‏گويد پروردگار من خداست به قتل رسانيد، حال آن‏كه دلايل روشنى از پروردگارتان براى شما آورده است.

 

و نيز از كسانى كه به آزار و اذيت رسول خدا(ص) مى‏پرداختند ابولهب و همسرش ام‏جميل بود. اين زن، خار و خاشاك بيابان را جمع‏آورى مى‏كرد و بر سر راهى كه پيامبر(ص) از آن مى‏گذشت، مى‏ريخت.

 

اذيت و آزار مؤمنين

 

مؤمنين اذيت و آزار فراوانى را از مشركين متحمل شدند از جمله:

 

بلال بن رباح (حبشى) كه برده فردى به نام <امية بن خلف» بود. اين شخص هنگام ظهر كه هوا به شدت گرم مى‏شد، بلال را در صحرا و بيابان مكه به پشت مى‏خوابانيد و سپس دستور مى‏داد قطعه سنگى بزرگ بر سينه او نهاده شود و آن‏گاه به او مى‏گفت: به خدا سوگند به همين وضع خواهى ماند تا جان بدهى و يا از آيين محمد(ص) دست بردارى ولات و عُزّى‏ را پرستش نمايى، بلال با وجود اين‏كه شكنجه مى‏شد مى‏گفت: <أَحَد، أَحَد؛ خدا يگانه است».

 

روزى ابوبكر از كنارش گذشت و گفت: اى أميّه، از خدا نمى‏ترسى با اين بيمار اين‏گونه رفتار مى‏كنى، تا كى مى‏خواهى او را شكنجه كنى؟ در پاسخ او گفت: تو او را به فساد و تباهى كشاندى، اگر راست مى‏گويى او را از اين وضع نجات بده. ابوبكر او را خريد و آزاد نمود و خداوند اين آيه شريفه را درباره آن دو تن(1) نازل فرمود:

 

فَأَنْذَرْتُكُمْ ناراً تَلَظّى‏ * لا يَصْلاها إِلّا الأَشْقى‏* الَّذِى كَذَّبَ وَتَوَلّى‏؛

 

من شما را از آتش شعله‏ور دوزخ بيم دادم و هيچ كس جز شقى‏ترين افرادى كه تكذيب كرد و روگرداند در آن نيفتد.

 

وَسَيُجَنَّبُها الأَتْقى‏ * الَّذِى يُؤْتى مالَهُ يَتَزَكّى‏ * وَما لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزى‏ * إِلّا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الأَعْلى‏ * وَلَسَوْفَ يَرْضى‏؛

 

و اهل تقوا از آن آتش دورى خواهند كرد. آنان كه مال خويش را به عنوان زكات به فقرا دادند و حال آن‏كه هيچ كس از او حقّ نعمت نداشت، مگر در طلب كسب رضاى خداى خويش كه برترين موجودات و به نعمت‏هاى ابدى در بهشت خشنود خواهد شد.

 

از جمله افرادى كه به سبب اسلام آوردن خود، مورد شكنجه قرار مى‏گرفتند عمار ياسر و پدر و مادرش بودند، بنى مخزوم اين افراد را در هواى گرم نيم روز بيرون برده و بدن‏هاى آنان را بر شن‏هاى گرم و تفتيده قرار مى‏دادند، پيامبر(ص) از كنار آنها عبور كرد و مى‏فرمود: <اى خاندان ياسر، صبر پيشه كنيد؛ زيرا جايگاه شما بهشت جاودان است».

 

و نيز از كسانى كه در راه خدا آزار و شكنجه ديدند <خَبّاب بن أرت» بود كه برده زنى بود و آن زن، آهن سرخ شده‏اى را بر پشت وى مى‏نهاد تا از دين برگردد، ولى اين كار ايمان او را افزايش مى‏داد. روزى خَبّاب نزد پيامبر از شكنجه و آزارى كه مى‏ديد شكايت كرد و از او خواست در حقّ وى دعاكند. پيامبر(ص) فرمود: <قبل از شما افرادى بودند كه بدن آنها را باشانه‏هاى آهنين شانه مى‏كردند، تا دانه‏هاى شانه به استخوان مى‏رسيد و گوشت و عَصَب را با هم جدا مى‏كرد، ولى دست از دين خود برنداشتند، و اَرّه بر سر آنان گذاشتند و سرشان را دونيم مى‏كردند، ولى از دين خود برنمى‏گشتند، و خداوند اين امر را اين گونه به پايان خواهدرساند كه اگر سواره‏اى از صنعاء رهسپار حضرموت گردد، جز از خدا از كسى ديگر بيم نداشته باشد».

 

بدين‏ترتيب تعداد زيادى از مؤمنين گرفتار ضرب و شتم و گرسنگى و تشنگى شدند، به‏گونه‏اى كه برخى از آنها در اثر شدت اذيت و ناراحتى كه ديده بودند قادر بر صاف نشستن نبودند. در اين هنگام رسول اكرم(ص) آياتى از قرآن را كه بر او نازل شده بود براى آنها تلاوت‏مى‏كرد و اين سبب مى‏شد كه از درد و رنج آنها كاسته شود و دل‏هاى آنها را قوى نگه دارد، خداى متعال فرمود:

 

أَحَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَهُمْ لا يُفْتَنُونَ * وَلَقَدْ فَتَنّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الكاذِبِينَ؛(2)

 

آيا مردم تصور مى‏كنند به صرف اين‏كه مى‏گويند ايمان آورديم مورد امتحان قرار نمى‏گيرند و ما كسانى را كه قبل از اينان بودند آزموديم، تا خداوند كاملاً راستگويان و دروغگويان را از يكديگر باز شناسد.

 

أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الجَنَّةَ وَلَمّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ مَسَّتْهُمُ البَأْساءُ وَالضَّرّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتّى‏ يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتى‏ نَصْرُ اللَّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ؛(3)

 

گمان مى‏كنيد وارد بهشت مى‏شويد و هنوز مثال آنان كه قبل از شما بودند، به شما نرسيده كه رنج فقر و بيمارى ديدند و پيوسته پريشان خاطر و هراسان بودند تا اين‏كه فرستاده خدا و گروندگان همراه وى مى‏گويند: پيروزى الهى كى خواهد بود، آگاه باشيد پيروزى خداوند نزديك است.

 

مهاجرت به حبشه

 

زمانى كه پيامبر(ص) شدت آزار و شكنجه ياران خود را ملاحظه كرد بدانان فرمود: اگر به سرزمين حبشه برويد در آنجا پادشاهى است كه به كسى ستم روا نمى‏دارد و آنجا سرزمين راستى و صداقت است تا اين‏كه خداوند گشايشى فرموده و شما را از اين دشوارى‏ها برهاند.

 

اينجا بود كه تعداد بسيارى از مسلمانان براى حفظ دين خدا به سرزمين حبشه مهاجرت نمودند. يازده تن مرد و چهار زن با اجاره كردن يك كشتى هجرت كرده و به آن ديار رسيدند و بعد از آن مسلمانان پى‏درپى به حبشه مهاجرت كردند تا تعداد مهاجران نزديك به هشتاد و سه تن مرد و هيجده زن رسيد.

 

وقتى خبر مهاجرت اين افراد به قريش رسيد. فرستادگانى را نزد نجاشى اعزام كردند كه مهاجران را به مكه باز گرداند تا مجدداً به آزار و شكنجه آنها بپردازند. اين فرستادگان عبارت بودند از: عبدالله بن ابى ربيعه و عمروعاص. هنگامى كه فرستاده‏هاى قريش با نجاشى ديدار كردند، عمروعاص بدو گفت: برخى از جوانان نادان ما به شما پناه آورده‏اند، آنها دست از دين و آيين قوم خود برداشته و به دين شما نيز نگرويده‏اند و خود دينى را اختراع كرده‏اند كه نه ما و نه تو به آن آشنايى نداريم، اينك اشراف قوم آنان و پدران و عموها و قبيله‏هاى آنها ما را نزد شما فرستاده‏اند تا آنها را به سوى آنان باز گردانى؛ زيرا آنها از وضع اين افراد آگاهى بيشتر داشته و به عيب‏هاى آنان واقف‏ترند.

 

نجاشى كه سخنان آنها را شنيد، تسليم نمودن مهاجران را به آنان، آن هم بى‏آن‏كه سخن و دليل و برهان طرف مقابل را نشنود منطقى ندانست، لذا در پى ياران رسول‏خدا(ص) فرستاد و آنها را فرا خواند، هنگامى كه نزد وى حضور يافتند بدان‏ها گفت: اين دين و آيينى كه به واسطه آن از قوم خود جدا شده‏ايد چيست؟ و چرا به دين و آيين من و يا كيش ساير مردم نگرويده‏ايد؟

 

جعفر بن ابى طالب لب به سخن گشود و بدو پاسخ داد: <پادشاها، ما مردمى بوديم كه در دوران جاهليت به سر مى‏برديم، بت مى‏پرستيديم و گوشت مردار مى‏خورديم، به فحشا و اعمال ناروا آلوده مى‏شديم و ارتباط خويشاوندى را قطع و صله رحم انجام نمى‏داديم و به همسايگان بى‏اعتنا بوديم. افراد زورمند ما، افراد ضعيف و ناتوان ما را قتل عام مى‏كردند. به همين وضع و منوال بوديم تا اين‏كه خداوند پيامبرى را از خودمان براى ما فرستاد، كه نَسَبِ او را مى‏شناسيم و به راستگويى و امانت‏دارى و عفت و پاكدامنى او اعتقاد داريم. وى ما را به پرستش خدا دعوت كرد، تا خدا را يكتا دانسته و تنها او را پرستش كنيم و سنگ‏ها و بت‏هايى را كه پيشينيان ما به جاى خدا مى‏پرستيده‏اند، به دور افكنيم و به ما دستور داده كه به راستى سخن گوييم و امانت را به صاحبش برگردانيم و صله رحم انجام دهيم و با همسايگان خوش برخورد باشيم و از محارم الهى و خونريزى چشم پوشى كنيم. او ما را از اعمال منافى عفت و زشت و دروغ و خوردنِ مال يتيم و نسبت ناروا به زنان پاكدامن برحذر داشته است و به ما دستور داده تا خدا را بپرستيم و ذرّه‏اى به اوشرك نورزيم و به ما فرمان داده

 

نماز و زكات و روزه به جا آوريم و [تمام دستورات اسلام را برايش برشمرد] به اين دليل ما او را تصديق‏كرده و به وى ايمان آورده‏ايم و در دستوراتى كه از ناحيه خداوند آورده بود، پيروى او نموديم. خداى يگانه را پرستش كرديم و ذرّه‏اى به اوشرك نورزيديم، هر چه را بر ما حرام‏كرد، حرام دانستيم و آنچه را برايمان حلال نمود، حلال تلقى كرديم. قوم ما به دشمنى با ما برخاستند و ما را آزار و شكنجه نموده و وادار كردند از دين و آيين خود دست برداريم، تاما را از پرستش خدا به پرستش بت‏ها برگردانند و چيزهاى پليدى را كه حلال نمى‏دانستيم، حلال بشمريم. لذا آن‏گاه كه بر ما غلبه يافته و به ما ظلم و ستم روا داشتند و عرصه را بر ما تنگ كردند و از روآوردن به دين و آيين ما جلوگيرى كردند، ما به سرزمين شما روآورديم».(4)

 

آن‏گاه كه جعفربن ابى طالب آياتى از ابتداى سوره مريم را براى وى تلاوت كرد. نجاشى گريست و سپس گفت: اين سخنان و آنچه را عيسى(ع) آورده از يك سرچشمه نورند و سپس رو به عبدالله بن ابى ربيعه و عمروعاص كرد و بدان‏ها گفت: از پيش من برويد، به خدا سوگند هرگز اين افراد را به شما تسليم نخواهم كرد.

 

نجاشى به مجرّد شنيدن اصول و دستورات اسلام پى برد كه دستوراتى واقعى و حقند و صدق و حقيقت آنها بر اهل خرد پوشيده نيست و دانست دستوراتى را كه محمد(ص) آورده از همان منبعى صادر شده است كه رسالت حضرت عيسى صادر گرديده است.

 

محاصره پيامبر و ياران

 

زمانى كه نقشه‏هاى كفار قريش بى نتيجه ماند و مطئمن شدند كه هرچه پيامبر و پيروانش را مورد آزار و اذيت و ستم قرار دهند، مانع رو آوردنِ مردم به دين خدا نيست، لذا تصميم گرفتند پيامبر را آشكارا به قتل برسانند، وقتى عمويش ابوطالب(ع) بر تصميم قريش آگاه شد، قبيله خود بنى عبدالمطلب را گرد آورد و به آنها فرمان داد تا پيامبر را وارد يكى از شِعْب‏هاى اطراف شهر مكه نمايند و بدانان امر كرد از كسانى كه قصد كشتن او را دارند به شدت جلوگيرى كنند و قريش كه اطلاع حاصل كرد بستگان پيامبر حفاظت او را بر عهده گرفته‏اند، تصميم گرفتند پيمان نامه‏اى بنويسند و در آن متعهد شوند كه با قبيله پيامبر، يعنى بنى هاشم و بنى‏عبدالمطلب به طور كامل قطع رابطه كنند، از آنها زن نگيرند و به آنها زن نداده و با آنان داد و ستد انجام ندهند و بدين سان پيمانى با اين مفاد نوشته و آن را داخل كعبه قرار دادند. اين پيمان نامه مدت سه سال اجرا شد و پيامبر و پيروانش از انواع سختى‏ها و محروميت‏ها رنج مى‏بردند تا آنجا كه از گرسنگى برگ درختان را مى‏خوردند و فرياد و ناله كودكان آنها از شدت گرسنگى از دور شنيده مى‏شد.

 

زمان محاصره به طول انجاميد و محاصره شوندگان با گرفتارى‏ها و مشكلات بسيارى دست به گريبان شدند كه برخى از اشرافِ قريش دلشان به حال آنها سوخت و پنج تن از بزرگان آنها، خواستار نقض عهدنامه شدند و پس از آن‏كه با مخالفت شديدى از ناحيه قريش روبه‏رو شدند، سرانجام موفق شدند و پيامبر و ياران او پس از رنج و گرفتارى‏هاى فراوانى كه متحمل شدند به خانه‏هاى خود بازگشتند.

 

رنج‏هاى پيامبر در طائف

 

رسول اكرم(ص) وقتى ديد قريش به رسالت او اهميتى قائل نيستند، تصميم گرفت نزد قبيله ثقيف به طائف برود، شايد آنها بدو ايمان آورند و دست يارى به او داده و با وى همكارى نمايند تا مأموريت الهى را به پايان برساند. ثقيف نزديك‏ترين قبيله به مكه بود. پيامبر اسلام(ص) كه زيد بن حارثه، خادم او نيز وى را همراهى مى‏كرد، با سران قبيله آنها ديدار كرد و آنان را به ايمان به خدا دعوت نمود و براى انجام رسالت خويش از آنان يارى خواست، ولى آنها با رفتارى ناپسند، دستِ ردّ بر سينه او نهادند و از آنها خيرى به دست نياورد. در اين جا رسول گرامى اسلام(ص) از آنان درخواست كرد كه قضيه را فاش نسازند كه قريش از ماجرا اطلاع حاصل كنند؛ زيرا آنها در اين صورت بر آزار و اذيت خود مى‏افزودند و از سويى رسول خدا(ص) براى مبارزه با قريش در حقيقت از دشمنان آنها كمك خواسته بود، اما ثقيف، آن گونه كه پيامبر از آنها تقاضا كرده بود عمل نكرده، بلكه افراد جاهل و نادان و كودكان خويش را فرستادند تا در مسير راه، در برابر پيامبر ايستاده و به آن حضرت سنگ پرتاب كنند و آنها حضرت را آماج سنگ‏هاى خود ساختند، به گونه‏اى كه پاهاى مبارك وى مجروح شد و ز

 

يد بن حارثه، سنگ‏ها را از وجود مقدس او دفع مى‏كرد تا اين‏كه به درخت انگورى رسيده و در سايه آن بياساييدند.

 

حضرت در اين مصايب و گرفتارى‏ها اشكش جارى نگشت و از غم و اندوه خود، جز به پيشگاه حق، شكوه نكرد. چقدر براى او شيرين بود كه با دعايى حاكى از توبه و انابه، اثر درد و رنجى را كه با آن دست به گريبان بود كاهش دهد، لذا با اين دعا نزد خداى خويش راز و نياز كرد كه اين خود نشان درجات اخلاص آن حضرت است:

 

اللهم إليك أشكو ضعف قوّتي و قِلّه حيلتي و هَوَاني على الناس يا ارحم الراحمين أنت رب المستضعفين و أنت ربي. إلى من تَكِلُني؟ إلى بعيد يتجهّمنى أم إلى عدوّ مَلّكته أمري؟ إن لم يكن بك عليَّ غضب فلا أُبالي و لكن عافيتك هي أوسع لي، أعوذ بنور وجهكَ الذي أشرقت له الظلمات و صَلُحَ عليه أمرُ الدنيا و الآخرة من أن تُنزل بي غصبك او يحل علىَّ سخطك لك العُتبى‏ حتى تَرضى‏ لاحول و لاقوّة إلّا بك؛(5)

 

بار خدايا، از عجز و ناتوانى و درماندگى خويش و نگرانى‏ام بر مردم، به پيشگاه تو شكوه مى‏كنم، اى مهربان‏ترين مهربانان. تو پروردگار من و پروردگار محرومانى، مرا به كه وامى‏گذارى؟ به كسى كه از تو دور است و يا به دشمنى واگذارم مى‏كنى كه بر من روى درهم كشد؟ اگر تو بر من خشمگين نباشى، از هيچ كس پروايى ندارم، ولى گستره عافيت تو مرا فراگرفته است، به نور توجّه تو كه تاريكى‏ها بدان نورافشان مى‏گردد و امر دنيا و آخرت بدان سامان مى‏يابد پناه مى‏برم، كه خشم و غضبت بر من فرود نيايد و از من راضى و خشنود گردى، هيچ قدرت و نيرويى جز به يارى خداوند ممكن نيست.

 

مكانى كه رسول(ص) براى استراحت نشسته بود، كنار باغ عُتْبه و شَيْبه فرزندان ربيعه قرار داشت، وقتى چشم آن دو تن به پيامبر افتاد، دلشان براى او سوخت و غلام نصرانى خود را كه <عداس» نام داشت صدا زده و بدو گفتند: خوشه‏اى از اين انگور برگير و نزد آن مرد ببر. هنگامى كه پيامبر براى تناولِ انگور دست به ميوه بُرد، فرمود: بسم الله. عداس گفت: مردم اين منطقه اين گونه سخن نمى‏گويند! پيامبر اكرم(ص) از او پرسيد: اهل كجايى؟ و آيينت چيست؟ عرض كرد: من فردى نصرانى و از اهالى نينوا هستم. پيامبر(ص) فرمود: از ديار يونس بن متّى آن مرد صالح و شايسته؟ عداس پرسيد: از كجا نام يونس را مى‏دانى؟ حضرت آيات مربوط به داستان يونس را برايش تلاوت فرمود. وقتى عداس اين آيات را شنيد اسلام آورد و آن‏گاه كه نزد پسران ربيعه آمد بدان‏ها گفت: بهتر از اين شخص در زمين فردى وجود ندارد و مطلبى را كه به من خبر داد جز پيامبر نمى‏تواند از آن آگاهى داشته باشد.

 

1- واحدى، به اِسناد متصل مرفوعاً از عكرمه، از ابن عباس نقل كرده كه شأن نزول اين سوره مباركه درباره مردى بوده كه شاخه درخت خرماى او در منزل شخصى فقير به نام ابودحداح قرار داشت. هرگاه صاحب درخت براى چيدن خرما بالا مى‏رفت و دانه‏اى از خرما به زمين مى‏افتاد، اگر بچه‏هاى آن مرد فقير خرما را برمى‏داشتند، صاحب درخت خرما پايين مى آمد و دانه خرما را هر چند در دهان بچه‏ها بود با انگشت بيرون مى‏آورد. مرد فقير نزد رسول خدا(ص) شكوه كرد. حضرت براى خريد درخت خرماى آن شخص به او درختى در بهشت وعده داد، ولى نپذيرفت... تا اين‏كه يكى از ياران رسول خدا(ص) با وساطت و پافشارى توانست آن درخت خرما را با چهل درخت خرما معاوضه كند. و سپس آن را در اختيار پيامبر گذاشت و رسول خدا(ص) نيز آن درخت را به مرد فقير بخشيد. مجمع‏البيان، ج‏10، ص‏501. <ج». 2- عنكبوت (29) آيات 2 - 3. 3- بقره (2) آيه 214. 4- ابن هشام، ج‏1. 5- ابن هشام، ج‏1.

 

گسترش اسلام

 

راه يابى اسلام بين محرومان

 

در آغاز دعوت اسلام، هر چند افرادى سرشناس و شرافتمند به پيامبر گرويدند، ولى بيشتر كسانى كه ايمان آورده بودند از طبقات محروم و مستمند به شمار مى‏آمدند. اسلام، اين مؤمنان را با آغوش گرم پذيرا شد و خداوند به پيامبرش دستور داد با آنها مهربانى كند و از آنان حمايت نموده و دستورات اسلام را بدان‏ها بياموزد.

 

هرگاه پيامبر اسلام در مسجد مى‏نشست ياران مستضعف وى نيز مانند صهيب رومى و عمار ياسر و بلال و سلمان فارسى و خباب بن أرت و ديگر مسلمانان فقير و تهيدست در كنار وى مى‏نشستند. اشراف و ثروتمندان قريش با مشاهده آنان به رسول خدا(ص) مى‏گفتند: آيا از بين قوم خود به اين افراد راضى شده‏اى؟ آيا خداوند از بين ما بر اينان منت نهاده كه به تو ايمان آوردند؟ آيا ما از اين بردگان پيروى كنيم؟ ما شرم داريم نزد تو آمده و با اين گونه افراد همنشين گرديم. آنها را از خود دور گردان، شايد در اين صورت از تو پيروى كنيم. پيامبر بدانان فرمود: من مؤمنين را از خود نمى‏رانم. گفتند: پس هر گاه ما آمديم آنها را از ما دور كن. پيامبر(ص) به اميد اين‏كه آنها ايمان بياورند، به انجام خواسته آنان تمايل نشان داد و خداوند اين آيات را بر او نازل فرمود:

 

وَلا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ باِلغَدوةِ وَالعَشِىِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ماعَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَى‏ءٍ وَما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَى‏ءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظّالِمِينَ * وَكَذلِكَ فَتَنّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَهؤُلاءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشّاكِرِينَ؛(1)

 

كسانى را كه پروردگارشان را هر صبح و شام مى‏خوانند و مراد و مقصودشان اوست، از خود مران، نه چيزى از حساب آنها بر تو و نه چيزى از حساب تو بر آنهاست. اگر آنها را از خود برانى از ستمكاران خواهى بود و اين چنين ما برخى را به بعضى ديگر آزموديم تا بگويند آيا خداوند به اين فقيران از ميان ما نعمت اسلام و برترى داد، آيا خداوند (از اين منكران) نسبت به سپاسگزاران آگاه‏تر نيست.

 

در اين آيه مباركه قرآن، خداوند فرستاده خود حضرت محمد(ص) را از راندن اين مستضعفين كه شب و روز خداى خويش را عبادت مى‏كردند منع فرمود و سپس خداى متعال در پاسخ اشرافى كه به اين افراد، ناروا مى‏گفتند، پيامبر خود را مخاطب ساخت كه وى به جاى آنها محاسبه نگشته و آنان نيز به جاى او مورد حسابرسى قرار نمى‏گيرند، هر كسى در پيشگاه خداوند درباره عملكرد خود مورد محاسبه قرار خواهد گرفت و اگر اين افراد را از خود براند، در زمره ستمكاران به شمار خواهد آمد.

 

و در پايان، خداوند با بيان علت گفته‏هاى اشراف كه گفتند: چگونه ممكن است خداوند اين افراد مستمند را از ميان آنها مشمول رحمت خويش قرار دهد، مى‏فرمايد: خداوند به افرادى كه الطاف و نعمت‏هاى وى را سپاس مى‏گويند، آگاه‏تر از ديگران است.

 

اسلام ميان همه طبقات تساوى قائل شده و كليه امتيازات اشراف را باطل و لغو كرده است، از نظر اسلام تفاوتى ميان برده و ارباب و ثروتمند و فقير، وجود ندارد و همه در برابر خداوند مساوى بوده و جز با ايمان و تقوا و كار نيك، كسى بر ديگرى برترى ندارد و يكى از امورى كه مانع پذيرش اسلام از ناحيه شخصيت‏هاى قريش شد، علاقه به بزرگ منشى و حبّ رياست و جاه‏طلبى آنان بود.

 

وليدبن مُغيره مى‏گويد: آيا قرآن بر محمد نازل مى‏شود و من كه بزرگ پيشواى قريشم و ابومسعود عمرو بن عمير ثقفى رئيس قبيله ثقيف به حال خود وانهاده مى‏شويم در صورتى كه ما دوتن بزرگ اين دو شهر <مكه و طائف» هستيم؟ خداوند در اين باره اين آيات را نازل فرمود:

 

<وَقالُوا لَوْلا نُزِّلَ هذا القُرْآنُ عَلى‏ رَجُلٍ مِنَ القَرْيَتَيْنِ عَظِيمٌ * أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَةَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِى الحَياةِ الدُّنْيا وَرَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيّاً وَرَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ».(2)

 

معناى اين آيه اين است كه اينان نبوت و پيامبرى را تقسيم كرده و آن را هر كجا كه خواستند قرار بدهند؛ در حالى كه همه امور به دست خداست، اوست كه اداره امور زندگى آنها را در دست دارد و در ارزاق و روزى و جاه و منزلت، برخى را بر بعضى ديگر برترى مى‏بخشد تا برخى از آنان با كمك بعضى ديگر نيازهاى خود را برآورده نموده و در كسب روزى و تنظيم زندگى، يكديگر را يارى نمايند و سپس خداوند در ادامه مى‏فرمايد: <وَرَحْمَةُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ». اين سخنى زيباست كه در لابلاى آن برجسته‏ترين مفاهيم اخلاص براى خدا و دورى جستن از مظاهر فريبنده زندگى نهفته است، سخنى است كه مى‏تواند به همه كسانى كه نعمت‏هاى دنيوى را از دست داده‏اند، دلدارى و تسلّى دهد، آيا حيات و زندگى از نعمت‏هاى خدا نبوده و بازگشت، تنها به سوى او نيست؟ در آن روز، مردم طبق عملكرد خويش حساب پس مى‏دهند، مال و دارايى و پُست و مقامى كه انسان را از آفريدگار خود دور كند، چه ارزش و اهميتى دارد؟ بهره دنيوى اندك و آخرت براى پرهيزكاران بهتر و مطلوب‏تر است.

 

يكى ديگر از رخدادهايى كه توجه اسلام و اهتمام آن را در مورد افراد ناتوان و مستمند برايمان پديدار مى‏سازد، اين است كه روزى رسول اكرم(ص) بزرگان و اشراف قريش را مورد ملاطفت قرار داده و آنها را به اسلام دعوت مى‏كرد كه ناگهان عبداللَّه بن اُمِ‏ّ مكتوم نابينا بر او وارد شد (وى از كسانى بود كه قبلاً اسلام آورده بود). حضرت مشغول سخن گفتن با مردم بود، چون احساس كرده بود كه آنان به اسلام اظهار تمايل مى‏كنند، لذا مشتاق بود كه اسلام بياورند، عبدالله بن اُم مكتوم به رسول خدا(ص) عرض كرد: از آنچه خداوند به تو آموخته به من نيز بياموز و اين مطلب را چندين بار تكرار كرد. اين وضعيت بر پيامبر گران آمد و دوست نداشت سخن خود را با آن گروه قطع كند؛ زيرا بيم آن داشت كه اگر پاسخ ابن اُم‏مكتوم را بدهد، اشراف و بزرگانِ حاضر، دلخور شوند، لذا روى در هم كشيد و به او بى‏اعتنايى نمود. خداوند با اين گفته وى را مورد نكوهش قرار داد:(3)

 

عَبَسَ وَتَوَلّى‏ * أَنْ جاءَهُ الأَعْمى‏ * وَما يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكّى‏ * أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرى‏ * أَمّا مَنِ اسْتَغْنى‏ * فَأَنْتَ لَهُ تَصَدّى‏* وَما عَلَيْكَ أَلّا يَزَّكّى‏ * وَأَمّا مَنْ جاءَكَ يَسْعى‏ * وَهُوَ يَخْشى * فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهّى‏؛ (4)

 

چون آن مرد نابينا نزدش آمد عبوس كرد و رو درهم كشيد و تو چه مى‏دانى شايد او مردى پارسا باشد و يا اين‏كه خدا را متذكر شود و ذكر حقّ در او سودمند واقع شود و اما آن كس كه داراست و بى نياز، تو به او توجه كنى، در صورتى كه اگر او از كفر به ايمان و پارسايى نپردازد، تو تكليفى ندارى و اما آن كس كه با شوق و اشتياق به سوى تو مى‏شتابد و از خدا هم مى‏ترسد، به او توجهى نمى‏كنى.

 

اين سرزنش الهى يكى از بزرگ‏ترين دلايل بر وحى بودن قرآن و بر صدق نبوّت پيامبر(ص) است. اگر حضرت محمّد(ص) فقط از شخصيت‏هاى بزرگ بود نه پيامبر و -نعوذ بالله آن گونه كه دشمنانش مدعى‏اند - قرآن، ساخته و پرداخته خودش بود، هرگز اجازه نمى‏داد اشتباهات وى در برابر ديدگان خاص و عام برملا گردد! و حاضر نمى‏شد بگويد اين نكوهش، وحى الهى است، چه اين‏كه او مى‏توانست از ابن ام‏مكتوم پوزش بطلبد كه وى مى‏خواسته اين گمراهان را هدايت كند و همه ياران حضرت اين پوزش را به شايستگى پذيرا بودند، ولى خداوند متعال خواست به مسلمان‏ها بفهماند كه افراد مؤمن و پاكدامن از انسان‏هاى تبهكار برترند، هرچند داراى عيب و نقص باشند و هيچ كس حقّ ندارد در برابر فردى ناتوان كه در جستجوى حقّ است روى درهم كشد و به او بى اعتنايى نمايد و به كسانى كه گمراهى و كبر و نِخوَت سراسر وجودشان را فرا گرفته توجه داشته باشد.

 

قابل يادآورى است كه نقل شده هرگاه عبدالله بن ام مكتوم خدمت حضرت مى‏رسيد، پيامبر به او مى‏فرمود، خوش آمدى اى شخصى كه خداوند به واسطه او مرا مورد نكوهش قرار داد، و آن‏گاه كه رسول اكرم(ص) براى جنگ اُحد از مدينه بيرون رفت، دستور داد عبداللَّه‏بن ام مكتوم به جاى او با مسلمانان نماز جماعت به جاى آورد و اين عمل عنايتى خاص از ناحيه پيامبر خدا در لغوِ امتيازات اشرافى‏گرى بود.

 

معراج

 

خداى متعال براى اين‏كه ايمان كسانى را كه بدو گرويده‏اند در بوته آزمايش قراردهد و الطاف و عنايات خويش را بر فرستاده‏اش پديدار سازد، نشانه‏هاى بزرگى از قدرت خويش را در شب معراج بدو نماياند. و او را شب هنگام از مسجدالحرام در مكه، به مسجدالاقصى در قدس كه پيرامون آن را با بركت گرداند، سير داد تا نشانه‏هاى قدرت خود را بدو بنماياند، چنان‏كه فرمود:

 

سُبْحانَ الَّذِى أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ المَسْجِدِ الحَرامِ إِلَى المَسْجِدِ الأَقْصى‏ الَّذِى بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ البَصِيرُ؛

 

منزه است خدايى كه بنده‏اش را شبانگاه از مسجد الحرام به مسجد الاقصى كه پيرامون آن را بركت بخشيده‏ايم، سير داد تا نشانه‏هاى قدرت خويش را بدو ارائه دهيم به راستى كه او شنونده بيناست.

 

هنگامى كه رسول خدا(ص) با اين سرعت زايدالوصف به بيت‏المقدس رسيد، حضرت‏ابراهيم و موسى و عيسى(ع) را با جمعى از پيامبران در آنجا ملاحظه كرد و آنها نماز جماعت را به امامت وى به جاى آوردند. و سپس دو ظرف يكى از شراب و ديگرى از شير براى وى آوردند،رسول خدا(ص) ظرف شير را برگرفت و از آن نوشيد، ولى به ظرف شراب اعتنايى نكرد، جبرئيل(ع) بدو گفت: اى محمد، به فطرت خويش رهنمون گشتى و امت خود را نيز هدايت كردى و شراب بر شما حرام گرديد.

 

پيامبر خدا(ص) از بيت‏المقدس به آسمان انتقال يافت - يعنى به معراج رفت- و در آنجا بود كه نمازهاى پنجگانه يوميه بر آن حضرت و امت وى واجب گرديد و پس از آن رسول‏اكرم(ص) به مكه بازگشت، و همه اين امور در يك شب انجام پذيرفت.

 

فرداى آن روز پيامبر اكرم(ص) آنچه را ديده و مشاهده كرده بود به اطلاع قوم خود رساند، برخى از قريش او را تصديق و بعضى تكذيب كردند و برخى از انسان‏هاى سُست ايمان كه بدو گرويده بودند، مرتد شده و از دين خارج گشتند.

 

كفار قريش براى اين‏كه رسول خدا(ص) را امتحان كنند درباره اوصاف بيت‏المقدس او را مورد پرسش قرار دادند، چه اين‏كه ميان آنان افرادى وجود داشت كه بيت‏المقدس را ديده بودند، حضرت جا و مكان آن را برايشان توصيف كرد، آنها به برخى ديگر از خودشان گفتند: او راست مى‏گويد، و پس از آن از او درخواست كردند كه آنها را در جريان امر شترانى كه حامل كالاى بازرگانى آنان از شام هستند قرار دهد. حضرت تعداد شتران را بيان فرمود و اضافه كرد كه فلان روز هنگام طلوع آفتاب خواهند رسيد و پيشاپيش آنها شترى خاكسترى رنگ وجود دارد. آنها در انتظار ماندند تا كاروان همان گونه كه پيامبر(ص) آن را وصف كرده بود، از راه رسيد، ولى آنان هم چنان به كفر و عناد و كينه‏توزى خويش ادامه دادند.

 

مدينه خاستگاه اسلام

 

زمانى كه رسول خدا(ص) ملاحظه كرد قريش دعوت او را نمى‏پذيرند و جز اندكى از آنان ايمان نياورده‏اند، در موسم‏هايى كه اعراب براى خود داشتند، از شهر خارج مى‏شد ودعوت خويش را بر قبيله‏هاى عرب عرضه مى‏كرد. برخى از آن قبايل دعوت او را با بى‏احترامى و بعضى محترمانه رد كردند. از جمله كسانى كه پيامبر(ص) خود را به آنان معرفى كرد گروهى از اعراب يثرب (مدينه) بودند كه هنگام ديدار با آنها فرمود: شما كه هستيد؟ گفتند: ما عده‏اى از قبيله خزرج هستيم. فرمود: از هم پيمانان يهوديد؟ گفتند: آرى. رسول خدا(ص) فرمود: آيا نمى‏نشينيد مقدارى با هم گفتگو كنيم؟ گفتند: حاضريم، آنها با حضرت به گفتگو نشستند و وى آنها را به ايمان به خدا دعوت نمود و اسلام را بر آنان عرضه داشت و برايشان قرآن تلاوت فرمود، وقتى پيامبر با اين عده گفتگو كرد، برخى به بعضى ديگر گفتند: به خدا سوگند آگاه باشيد او همان پيامبرى است كه [كتب‏] يهود، بشارت و مژده وى را داده است. ديگران به ايمان آوردن به او بر شما پيشى نگيرند، لذا آنان به دعوت پيامبر(ص) پاسخ مثبت داده و او را تصديق نمودند و پذيراى اسلام شدند و به حضرت عرض كردند: ما دست از قوم خود كشيديم

 

و ميان هيچ قومى به اندازه قبيله ما دشمنى و عداوت وجود نداشته است، شايد خداوند به‏واسطه وجود شما آنها را متحد و يك پارچه سازد. ما به زودى نزد آنان خواهيم رفت و آنها را به رسالت شما فرا مى‏خوانيم و آيينى را كه برما عرضه نمودى بر آنان عرضه مى‏كنيم. اگر خداوند بدين وسيله آنان را متحد گرداند، فردى عزيزتر از شما وجود نخواهد داشت.

 

اين گروه از خزرجيان به مدينه بازگشتند و آنچه را از رسول خدا(ص) در ارتباط با دعوت به آيين اسلام مشاهده كرده بودند، به اطلاع قوم خود رساندند، بسيارى از آنان دعوت پيامبراكرم(ص) را لبيك گفتند و خانه‏اى نبود كه ياد و نام رسول اكرم(ص) در آن نباشد.

 

پيمان مردم مدينه

 

پس از گذشت يك سال، موسم حج فرا رسيد، دوازده تن از مردم مدينه، رهسپار مكه شدند و در مكانى به نام <عَقبَه» با رسول خدا(ص) ديدار كردند و با آن حضرت پيمانى منعقد نمودند با اين مفاد كه: هيچ يك از آنان به خدا شرك نورزد، دزدى نكنند، عمل منافى عفت انجام ندهند، فرزندان خود را نكشند و به كسى افترا نبندند و نسبت ناروا ندهند و از فرمان او سرپيچى نكنند، اگر به پيمان خود پايبند شدند، اهل بهشتند و اگر به برخى از اين كارها آلوده گشتند، كارشان به دست خداست؛ اگر بخواهد عذاب كند و يا ببخشايد.

 

در موسم حج سال بعد از اين پيمان، هفتاد وسه مرد و دو زن، راهى مكه شدند و آن‏گاه كه فرستادگان آنها با رسول خدا(ص) ديدار كردند، بدانان وعده داد كه شب هنگام در <عَقبَه» با آنان ديدار داشته باشد و بدان‏ها دستور داد در آن وقتِ شب، كسى را از خواب بيدار نكنند و با آرامش به طور نهانى بدانجا آمده تا قريش از قضيه آگاه نشوند.

 

آنان پس از گذشت سه شب، به آرامى خود را به عقبه رسانده و در جلسه‏اى كه با حضور رسول خدا(ص) تشكيل شده و عباس بن عبدالمطلب عموى آن حضرت - كه هنوز بر آيين قريش بود - نيز در آن حضور داشت، شركت جستند. ابن عباس جمعيت را مخاطب قرار داد و گفت: همان گونه كه مى‏دانيد، محمد(ص) از ماست و ما او را تاكنون از گزند قوم خود حفظ و حراست كرده‏ايم و او ميان بستگان خويش هم چنان از مقام و منزلت والايى برخوردار است. آن حضرت از رفتار قوم خود خرسند نيست و قصد دارد نزد شما آمده و به شما بپيوندد، اكنون ملاحظه كنيد، اگر به آنچه وى را بدان دعوت كرده‏ايد وفادار و پايبنديد و او را از شرّ دشمنان محافظت مى‏كنيد كه فبها و نعم المطلوب و اگر مى‏خواهيد پس از آن‏كه وى نزدتان آمد او را تسليم دشمن كرده و تنها بگذاريد، در اين صورت دست از او برداريد تا ميان بستگان و شهر خود در عزّت و احترام زندگى كند. آنان در پاسخ وى گفتند: آنچه را گفتى شنيديم [و رو به پيامبر كرده و عرض كردند] اى رسول خدا(ص) شما سخن خود را بگو و هر عهد و پيمانى را كه دوست دارى از ما بگير. رسول خدا(ص) با آنان سخن گفت و سپس به تلاوت قرآن پرداخت و آنها را به خداو

 

ند و پذيرش اسلام دعوت كرد و سپس فرمود: <به اطاعت و فرمانبردارى من در كليه حالات و در انفاقِ در سختى و خوشى و به امر به معروف و نهى از منكر با من بيعت كنيد. براى خدا سخن بگوييد و در راه او از سرزنش هيچ نكوهشگرى بيم و پروا نداشته باشيد. بايد مرا يارى كنيد و اگر نزدتان آمدم، همان گونه كه از زن و فرزند خود مراقبت مى‏كنيد بايد از من حفاظت نماييد كه در اين صورت بهشت درانتظار شماست». آنان نيز طبق همين اصول با آن حضرت عهد و پيمان بستند. آن‏گاه رسول‏خدا(ص) فرمود: دوازده‏تن از افراد با شخصيت، از ميان خود به من معرفى كنيد تا امور مربوط به مردم را سر و سامان دهند. آنان هم دوازده نفر را از ميان برگزيده و رسول‏خدا(ص) بدانان فرمود: شما عهده‏دار امور قوم خود باشيد، همان گونه كه حواريون، نسبت به عيسى بن مريم(ع) بودند و من نيز مسؤوليت قوم خود را بر عهده دارم. و سپس آنان رهسپار مدينه گرديدند و اسلام به سرعت ميان مردم آن سامان گسترش يافت.

 

1-  انعام (6) آيات 52 - 53. 2- زخرف (43) آيات 31 - 32. 3- برخى از مفسرين گفته‏اند: اين آيات درباره مردى از بنى‏اميّه (عثمان) كه نزد پيامبر ايستاده بود نازل شده؛ هنگامى ابن ام‏مكتوم واردشد، او چهره درهم كشيد و از او رو برگرداند و خداوند او را بر اين كار مورد عتاب قرار داد. مفسران نسبتِ اين عمل را به پيامبرص صحيح نمى‏دانند، زيرا خداوند آن حضرت را برتر از اين صفات قرار داده است و از او به بهترين نمونه اخلاق نكو و پسنديده ياد كرده و فرموده است: <و لو كنت فظاً غليط القلب لانفضوا من حولك؛ اگر تو درشتخو بودى مردم از پيرامونت پراكنده مى‏شدند» و <انك لعلى خلق عظيم» مكارم اخلاق و برخورد بسيار مناسب حضرت به اندازه‏اى بود كه هرگاه با كسى مصافحه مى‏كرد، هرگز دستش را از دست او نمى‏كشيد تا طرف مقابل دستش را جدا كند. بنابراين، چگونه ممكن است انسانى كه در بلنداى قلّه صفات برجسته و اخلاق پسنديده است، در مقابل فردى نابينا كه براى پذيرش اسلام آمده، چهره درهم كشد؟! تمام پيامبران خدا از چنين برخوردهايى منزه و پيراسته بوده‏اند. <ج». 4- عبس (80) آيات 1 - 10.

 

هجرت پيامبر(ص)

 

نقشه قتل پيامبر

 

پس از آن‏كه اسلام در مدينه گسترش يافت، رسول اكرم(ص) از مسلمانان مكه خواست براى اين‏كه آزار و اذيت بيشترى را متحمل نشوند از مكه مهاجرت كنند، اين افراد از آنجا كه بيمناك بودند در صورت بيرون رفتن به صورت علنى، مبادا قريش مانع آنان شوند، به آرامى و در نهان از مكه خارج شدند و جز اندكى از آنان در مكه باقى نماند.

 

پيامبر(ص) پس از هجرت يارانش، در شهر مكه در انتظار اجازه هجرت بود، خداوند او را به خواندن اين دعا رهنمون شد تا به خويشتن آرامش دهد: <وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِى مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِى مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِى مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً».

 

تمام ياران مؤمن پيامبر، كه با آن حضرت در مكه باقى ماندند به جز على بن ابى‏طالب و ابوبكر، مورد ظلم و ستم قرار گرفته و به زندان افتادند.

 

وقتى قريش ديدند پيامبر از پيروان و ياران بسيارى در مدينه برخوردار شده و كسانى كه در مكه به او گرويده‏اند نيز به سوى آنان در حركتند و مى‏دانستند كه پيامبر نيز خواه ناخواه به آنان مى‏پيوندد، لذا در <دارالندوه» گرد هم آمده و به مشورت پرداختند تا درباره آن حضرت تصميمى بگيرند: بعضى پيشنهاد كردند او را از سرزمين خود بيرون برانند و دسته‏اى ديگر به زندانى كردن او رأى دادند. و ابوجهل پيشنهاد قتل آن حضرت را داد، به گونه‏اى كه قبيله او نتوانند از قاتلين وى انتقام‏جويى كنند، به اين طريق كه از هر قبيله جوانى چابك و سرشناس انتخاب كنند و به هر يك شمشيرى بُرّنده بسپارند و آن‏گاه بر پيامبر هجوم برده و همه با هم با يك ضربت كار او را تمام كنند؛ زيرا اگر اين گونه عمل كنند، خون پيامبر ميان قبايل به هدر رفته و قبيله وى قادر نخواهد بود از همه آنها انتقام بگيرد، و بدين سان به گرفتن ديه‏اى كه بدانان پرداخت شود راضى خواهندشد. همگى با پيشنهاد اخير موافقت كرده و سپس پراكنده شدند.

 

جبرئيل(ع) بر پيامبر نازل شد و وى را در جريان نقشه قوم او قرار داد و از او خواست آن شب را در بستر خويش نخوابد.

 

نجات پيامبر(ص)

 

پاسى از شب گذشته بود كه جوانان قريش در خانه پيامبر گرد آمده و منتظر بودند تا به‏خواب رود و او را به قتل رسانند، ولى آن‏گاه كه پيامبر متوجه جايگاه آنان شد به على بن ابى‏طالب(ع)(1) فرمود: در بستر من بخواب و رداى سبز حضرمى مرا بر خود بپوشان كه گزندى به تو نخواهد رسيد، و به وى دستور داد تا امانتى كه از مردم نزد آن حضرت بوده به صاحبانش برگرداند، چه اين‏كه بسيارى از مردم مكه به جهت صداقت و امانت‏دارى آن حضرت، امانات خود را نزد او به وديعه گذاشته بودند.

 

پيامبر خدا(ص) از خانه خود بيرون رفت و خداوند وى را از ديدگان آنها نهان داشت و دشمنان متوجه حضرت نشدند. پيامبر(ص)آهنگ خانه ابوبكر نمود تا با هم مهاجرت كنند و تصميم گرفتند براى مخفى ماندن به غار ثور پناه ببرند.

 

ابوبكر قبل از حركت به پسرش عبدالله گفت: فرداى آن روز به آنچه كه مردم درباره آن‏دو مى‏گويند، گوش بسپارد و شبانگاه خبرها را به آنها برساند و از پسران عامربن فهيره خواست كه گوسفندان او را در روز به چرا برده و هنگام شب آنها را به مسير غار بياورد تا از شير آنها بنوشند و آن‏گاه جهت احتياط همراه با پيامبر از در كوچكى كه پشت ديوار خانه‏اش قرار داشت به سمت غار حركت كردند و بدين سان رسول خدا(ص) از نقشه قتل، رهايى يافت و اين آيه شريفه در اين باره نازل گشت:

 

وَإِذ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللَّهُ وَاللَّهُ خَيْرُ الماكِرِينَ؛(2)

 

و آن‏گاه كه كافران با تو از در مكر و حيله درآمدند تا تو را زندانى نموده يا بكشند و يا از شهر خارج كنند، آنان به حيله متوسل شدند و خدا نيز با آنان حيله نمود و مكر الهى برتر از آنان است.

 

در جستجوى پيامبر(ص)

 

با طلوعِ خورشيد، كفار قريش پى بردند كه محمد(ص) از دست آنان بيرون رفته و كسى كه در بستر او خوابيده على بن ابى‏طالب(3) است. آنها به طور ناگهانى با اين قضيه روبه‏رو شده و مات و مبهوت گشتند، از اين رو اعلام كردند براى هر كسى كه او را به آنان برگرداند، جايزه‏اى معادل يك‏صد شتر در نظر گرفته‏اند. انسان‏هاى آزمند و طمع‏كار در گوشه و كنار به جستجوى حضرت پرداختند، و سرانجام در تعقيب آن‏حضرت به بالاى كوهى، كه او و همراهش در آن پناه گرفته بودند رسيده و از در غارى كه آنها در آن مخفى شده بودند گذارشان افتاد، به نحوى كه پاهايشان محاذى در غار بود، ولى به امر خدا آنها را نمى‏ديدند. ابوبكر به رسول خدا(ص) عرض كرد: اگر كسى از اينها به جاى پاى خود نگاه كند ما را مى‏بيند. پيامبر بدو پاسخ داد: <درباره دو نفرى كه سومى آنها خداست چگونه مى‏انديشى». وى به همراهش مى‏نگريست كه اندوه و پريشانى از چهره‏اش نمايان بود، حضرت سعى كرد مقدارى ناراحتى وى را كاهش دهد، همراهش گفت: به خدا من برخودم اندوهگين نيستم، ولى بيم از آن دارم كه شما آسيبى ببينى. حضرت فرمود: <نترس و بيم نداشته باش؛ زيرا خدا با ماست»

 

و خداى سبحان در اين باره فرموده است:

 

إِلّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثانِىَ اثْنَيْنِ إِذ هُما فِى الغارِ إِذ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَأَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلى‏ وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ العُلْيا وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ؛(4)

 

اگر او را يارى نكنيد، خدا او راكمك خواهد كرد، آن‏گاه كه كافران او را از مكه بيرون راندند و زمانى كه يكى از آن دو كه در غار بودند، به همسفر خود گفت: اندوهگين مباش، به راستى كه خداوند با ماست. خداوند آرامش خاطر بر او فرستاد و با لشكريان غيبى كه شما آنها را نديديد او را يارى نمود و نداى كافران را پست و نداى خدا را مقام بلند و پر ارج قرار داد و خداوند قدرتمند و داناست.

 

رسول اكرم(ص) با همسفر خود سه روز در غار به سر بردند تا اين‏كه قريش از يافتن آنها مأيوس شدند و سپس فرد راهنما دو مركب برايشان آورده و از بيراهه‏اى در نواحى ساحلى، به سمت مدينه رهسپار گرديدند. هجرت پيامبر(ص) در ماه ربيع الاولِ سال سيزدهم بعثت صورت گرفت و در آن زمان پنجاه و سه سال از سن مبارك آن حضرت مى‏گذشت.

 

حفظ جان پيامبر(ص)

 

در بين افرادى كه براى دستيابى به جايزه به جستجوى پيامبر پرداختند مردى به نام <سراقة بن مالك بن جعشم» بود كه فردى از قريش به او اطلاع داده بود كه سه نفر را با چشم خود ديده كه به سمت مدينه در حركتند.

 

سراقه مردى قوى هيكل و در شجاعت معروف بود، و بى‏آن‏كه كسى در جريان قرار گيرد زره به تن كرد و بر مركب خويش سوار شد و به تعقيب آن سه نفر پرداخت تا شايد محمد(ص) را بين آنان بيابد و به جايزه نايل شود.

 

ابوبكر سوارى را غرق در سلاح ديد كه به آنان نزديك مى‏شد، از اين صحنه به وحشت افتاد، ولى رسول اكرم(ص) با اطمينان به حركت خود ادامه داد و پيوسته در دعا و نيايش بود و از تلاوت قرآن باز نمى‏ايستاد و در حالى كه سراقه به سرعت به سوى آنان مى‏آمد، اسبش او را به زمين كوبيد، وى از جا برخاست و تلاش كرد مجدداً خود را به آنان برساند و آن‏گاه كه خيلى نزديك رسيده بود، بار دوم نيز پاهاى اسب او تا زانو به زمين فرو رفت و سراقه را به جاى دور دستى پرتاب كرد كه با سلاح خود درهم غلتيد. سراقه اين وضع را به فال بد گرفت و پى برد كه در اين كار با شكست مواجه خواهد شد و با خود گفت: محمد(ص) دعوت خود را علنى ساخته و پيروز خواهد شد. از اين رو از آنها امان خواست و از رسول خدا(ص) تقاضا كرد امان‏نامه‏اى برايش بنويسد تا نشانه‏اى ميان آنان باشد. پيامبر اكرم(ص) به عامر بن فهيره دستور داد تا امان‏نامه‏اى براى او نوشت و وى آن را گرفت و از همان راهى كه آمده بود بازگشت. بعد از آن‏كه سراقه از تعقيب پيامبر ناكام شد، كسانى را كه قصد تعقيب رسول‏خدا(ص) داشتند به اشتباه مى‏انداخت و بعد از آن‏كه واقف شد پيامبر(ص) وارد مدينه شده است،

 

ماجراى خود و پيامبر را براى مردم نقل كرد.

 

ورود به قبا

 

خبر هجرت نبى اكرم(ص) به گوش مردم مدينه رسيد و آنها هر روز صبح تا آفتاب سوزان ظهر منتظر مقدم آن حضرت مى‏ماندند و بعد از آن‏كه در آن روز از تشريف‏فرمايى حضرت مأيوس مى‏شدند، به خانه‏هاى خود باز مى‏گشتند.

 

رسول خدا(ص) مدت هشت‏روز در بيابان سوزان راه پيمود تا به منطقه‏اى به نام <قبا» در شش ميلى مدينه رسيد و گروه زيادى از ياران حضرت به دليل بيمى كه بر جان پيامبر از ناحيه دشمنان داشتند، مسلحانه به استقبال آن حضرت آمده بودند.

 

پيامبر اسلام(ص) بر بنى عمرو بن عوف وارد شد و بيش از ده روز نزد آنان اقامت گزيد و در اين فاصله رسول خدا نخستين مسجد در اسلام را بنا كرد كه به مسجد قبا معروف است، و قرآن به اين مسجد اشاره مى‏كند.

 

لَمَسْجِدٌ اُسِّسَ عَلَى التَّقْوى‏ مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَن يَتَطَهِّرُواْ وَاللَّهُ يُحِبُّ المُطَّهِّرِينَ؛(5)

 

و مسجدى كه از روز نخست براساس تقوا بنا شد، سزاوارتر است كه در آن به نماز بايستى. در آن مردانى وجود دارند كه علاقه‏مندند پاك و پيراسته باشند و خداوند پاكان را دوست دارد.

 

و پيامبر اسلام با ياران خود در بناى اين مسجد تشريك مساعى داشت.

 

سخنرانى پيامبر(ص)

 

رسول گرامى اسلام(ص) سپس در روز جمعه در حالى كه يارانش پيرامون وى گرد آمده بودند قبا را به قصد مدينه ترك گفت و هنگام ظهر بدان‏جا رسيد و درمحل سكونت بنى‏سالم بن‏عوف در منطقه‏اى به نام <رانوانا» نزول اجلال فرمود و نماز جمعه را در آنجا اقامه كرد و براى مردم چنين خطبه خواند:

 

<حمد و سپاس خدا را سزد، او را سپاس مى‏گويم و از او درخواست كمك و يارى دارم، به آمرزش او اميد بسته و از او هدايت مى‏طلبم، ايمان بدو آورده و به وى كفر نمى‏ورزم. با هركس كه به انكار او برخيزد دشمنى خواهم كرد و گواهى مى‏دهم كه جز خداى يگانه معبودى نيست و محمد بنده و فرستاده اوست كه او را در برهه‏اى از آمدن پيامبران، و وجود اندكِ علم و دانش و گمراهى مردم، در گذشت زمان ونزديكى رستخيز، با مشعل هدايت و نور و پندواندرز به سوى مردم فرستاد. كسى كه از خدا و رسول او پيروى كند، هدايت و كسى كه نافرمانى آنان كند منحرف گرديده و به گمراهى سختى دچار گشته است. شما را به تقواى الهى سفارش مى‏كنم؛ زيرا برترين چيزى كه مسلمانى آن را به مسلمان ديگر سفارش كند، تشويق و ترغيب او به آخرت و سفارش به تقواى الهى است. از آنچه خدا شما را بر حذر داشته پرهيز نماييد كه پند و نصيحتى بهتر از اين وجود ندارد، تقوا براى آن كس كه از خدا بيم داشته باشد، يارى راستين براى دستيابى به سعادت آخرت است. كسى كه كارهاى نهان و آشكار خويش را طبق فرموده خداوند و به خاطر او انجام دهد، در دنيا سبب نيكنامى او شده و در آخرت آن‏گاه كه هركس نياز

 

به اعمال پيش فرستاده خويش دارد، ذخيره پس ازمرگ اوخواهد بود و اگر كارهايش غير از اين باشد آرزومند است كاش آن را انجام نداده بود. خداى سبحان شما را از خود برحذر مى‏دارد و او به بندگانش مهربان است، سخنش راست و وعده‏اش تخلف‏ناپذير است. خداوند مى‏فرمايد: <ما يُبَدَّلُ القَوْلُ لَدَىَّ وَما أَنَا بِظَلّامٍ لِلْعَبِيدِ». در امور دنيا و آخرت و آشكار و نهان از خداى خويش بيمناك باشيد؛ زيرا: <وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يُكَفِّرْ عَنْهُ سَيِّئاتِهِ وَيُعْظِمْ لَهُ أَجْراً»؛ <وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِيماً». تقواى الهى انسان را از ناخرسندى و كيفر و خشم خداوند مصون مى‏دارد و موجب سرافرازى و خشنودى پروردگار و بالابردن مقام و منزلت شخص مى‏گردد.

 

[از آنچه خدا به شما داده‏] بهره‏مند شويد و در دستورات الهى كوتاهى نورزيد، خداوند كتاب خود را به شما آموخته و راه خويش را ارائه داده است تا راستگويان را از دروغگويان باز شناسد، همان گونه كه خداوند به شمإ؛ه‏ه احسان نموده، شما نيز نيكى و احسان كنيد و با دشمنانش دشمنى و در راه او به نحوى بايسته مبارزه و پيكار نماييد. او شما را برگزيد و مسلمانتان ناميد تا هر كسى به هلاكت مى‏رسد و يا زنده مى‏ماند، با دليل و برهان باشد. قدرت از آن خداست. خدا را بسيار ياد كنيد و براى پس از مرگ، عمل نيك انجام دهيد، چه اين‏كه اگر كسى ارتباط ميان خود و خدا را سامان بخشد، خداوند بين او و مردم را اصلاح مى‏كند، چون حاكم بر مردم، خداست، نه اين‏كه مردم بر او حاكمند، اومالك مردم است، نه مردم مالك اويند، هيچ گونه قدرت و توانى جز از ناحيه خداوند بزرگ وجود ندارد.»(6)

 

پيامبر(ص) در مدينه

 

رسول اكرم(ص) پس از به جا آوردن نماز جمعه، به مسير خود ادامه داد تا به مدينه رسيد و مردم شهر براى استقبال آن حضرت از شهر بيرون آمده و اين شعار را سر مى‏دادند: <الله‏اكبر، جاء رسول الله، الله اكبر، جاء محمد» و زنان وكودكان نيز براى گفتن خيرمقدم به آن بزرگوار اين سرود را مى‏خواندند:

 

طلع البدر علينا وجب الشكر علينا

 

من ثنيات الوداع ما دعا للَّه داع

 

آن روز، روزى سرشار از شادى و سرور بود كه مدينه مانند آن را در تاريخ خود سراغ نداشت و از سويى هر يك ازمردم علاقه‏مند بودند حضرت در خانه آنها حضور يابد، ولى پيامبر(ص) مهار شتر را رها ساخت تا هر كجا خواهد برود، و به انبوه جمعيت مشتاقى كه پيرامون وى حلقه زده بودند فرمود: شتر را رها كنيد؛ زيرا مأموريت دارد؛ يعنى هركجا كه شترِ پيامبر زانو بزند، حضرت در همان‏جا اُطراق خواهد كرد. شتر به راه خود ادامه داده تا به منطقه <مربد(7)» مقابل خانه ابوايوب انصارى رسيد، و در آنجا خوابيد. زمين <مربد» متعلق به دو نوجوان يتيم بود و رسول خدا(ص) آن را از ولىّ آنها خريدارى كرد و در آن مسجدى راكه امروزه به حرم نبوى شريف معروف است بناكرد (ساختمان اين مسجد تاكنون چندين بار تجديد بنا گرديده است). تا زمانى كه مسجد پيامبر(ص) بنا گرديد و خانه‏اش در جوار آن ساخته شد، آن حضرت در خانه ابوايوب انصارى اجلال نزول فرمود.

 

شخص پيامبر در ساختن مسجد كمك مى‏كرد تا مسلمانان را به كار تشويق نمايد. مهاجر و انصار نيز در ساختن مسجد تشريك مساعى داشته و به بناى آن ادامه دادند. پيامبر(ص) شخصاً همراه مسلمانان سنگ بنا را حمل مى‏كرد و مى‏فرمود:

 

اللهمّ لا عيش الّا عيش الآخرة

 

فاغفر الأنصار و المهاجرة؛

 

بار خدايا، زندگى جز زندگى آخرت نيست، پس انصار و مهاجرين را ببخشا.

 

رسول خدا(ص) خانه خويش را متصل به مسجد بنا كرد و در آن سكونت گزيد.

 

و آن‏گاه كه پيامبر(ص) در مدينه استقرار يافت در پى اعضاى خانواده‏اش كه در مكه بودند فرستاد(8). عبدالله بن‏ابوبكر نيز همراه خانواده پدر با آنان ازمكه خارج شد، ولى مشركين مكه برخى از مسلمانان مستضعف را از مهاجرت باز داشته و آنها را به زندان افكندند و مورد آزار و اذيت و شكنجه قرار دادند.

 

پيمان برادرى

 

تاريخ دعوت اسلام در مدينه با دوره‏هاى جديدى، همانند دوران ارشاد و هدايت، دوران نظم و انضباط و دوران پيروزى آغاز گرديد.

 

در ابتداى هجرت در شهر مدينه، قبايل گوناگونى سكونت داشتند. نخستين گروه آنان كسانى بودند كه دعوت پيامبر اكرم(ص) را پذيرا گشته و به رسالت وى ايمان آورده بودند، و پيامبر آنها را انصار ناميد. دسته ديگر مهاجرانى بودند كه از مكه به مدينه گريخته بودند و دسته سوم؛ يهوديان را تشكيل مى‏دادند و سرانجام بت‏پرستانى كه هم چنان بر شرك به خدا باقى ماندند، و با وجود اين تعددِ قبايل، ميان مردم اصيل مدينه، كينه‏هاى ديرينه و ريشه‏دارى وجود داشت كه در بسيارى موارد، آتش جنگ را ميان آنان شعله‏ور ساخته بود و ناگزير، اين وضعيت، تدبيرى اساسى مى‏طلبيد كه به اختلافات گوناگون اين جامعه از هم پاشيده پايان دهد.

 

نخستين گامى كه رسول اكرم(ص) در اين زمينه برداشت، چاره‏انديشى در امر گذران زندگى اين مهاجران بود، چه اين‏كه بيشتر آنان در خلال اقامت خود در مكه، از زندگى مناسب و مرفهى برخوردار بودند، ولى براى حفظ دين خود ناگزير شدند ثروت و دارايى خويش را رها سازند.

 

راه‏حلّى كه رسول خدا(ص) انجام داد، پيمان(9) برادرى ميان انصار و مهاجرين بود، لذا بدان‏ها فرمود: <براى خدا، هر دو تن از شما با يكديگر برادر باشيد». اين برادرى در دين به اين سبب بود كه آنها به كمك يكديگر شتافته و در مشكلات زندگى، دست يارى به هم بدهند و همان گونه كه برادران نسبى(10) از يكديگر ارث مى‏برند، اين برادران نيز از يكديگر ارث ببرند. هر يك از انصار، برادر مهاجر خويش را به خانه خود راه داد و به‏گونه‏اى شگفت‏انگيز از وى پذيرايى به عمل آورد از جمله: وقتى عبدالرحمان عوف به مدينه آمد، رسول خدا(ص) ميان او و سعدبن ربيع انصارى پيمان برادرى بست. سعد به او گفت: اى برادر، من بيش از همه مردم مدينه مال و ثروت دارم، اينك نيمى از آن مربوط به تو باشد و داراى دو همسر هستم، هر كدام را كه بپسندى با طلاق از او جدا مى‏شوم تا به ازدواج تو در آيد. عبدالرحمان گفت: خداوند به تو و خانواده و اموالت خير و بركت دهد، مرا به بازار راهنمايى كن، وى به بازار رفت و به داد و ستد پرداخت و بهره فراوانى برد و وضع زندگى او بسيار مناسب شد و زنى از انصار را به ازدواج خويش در آورد.

 

خداى متعال با اين فرموده، انصار را به جهت برخورد بسيار شايسته آنان با برادران مهاجر خود مورد ستايش قرار داده است:

 

وَالَّذِينَ تَبَوَّءُوا الدّارَ وَالإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلا يَجِدُونَ فِى صُدُورِهِمْ حاجَةً مِمّا أُوتُوا وَيُؤْثِرُونَ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ المُفْلِحُونَ؛a= "#021">(11)

 

انصار كه قبل از مهاجرين مدينه را خانه ايمان گردانيدند، مهاجرينى را كه به سوى آنان مى‏آيند دوست مى‏دارند، و در دل خود هيچ نيازى نسبت به آنها نمى‏يابند، مهاجران را بر خويش مقدم مى‏داشتند، هر چند خود نيازمند چيزى بودند و كسانى كه نفسشان از بخل نگاه داشته شود، آنها رستگارانند.

 

همان‏گونه كه خداوند با اين فرموده، انصار و مهاجرين را با هم به برترين چيزى كه نفس بدان علاقه‏مند است مژده داده است:

 

وَالسّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ المُهاجِرِينَ وَالأَنْصارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِىَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنّاتٍ تَجْرِى تَحْتَها الأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً ذلِكَ الفَوْزُ العَظِيمُ؛

 

آن دسته از مهاجرين و انصار كه سبقت به ايمان گرفتند و آنان كه به نكويى از آنها پيروى كردند، خداوند از همه آنها خشنود است و آنها از خدا، و براى آنها بهشتى كه از زير درختانش نهرهاى آب جارى است برايشان مهيا كرده است و براى هميشه در آنجا جاودان خواهند ماند و اين همان رستگارى بزرگ است.

 

پيامبر اسلام(ص) با اين پيمان برادرى دينى، دل‏ها را به يكديگر نزديك نمود و وضعيت زندگى مهاجرانِ مستمند را سر و سامان بخشيد و اين يكى از جالب‏ترين مظاهر مسؤوليت اجتماعى است كه اسلام آن را به جهت سازش طبقاتى و تحكيم پيوند و همبستگى، در دل پيروان خود رسوخ داده است.

 

پس از آن رسول اكرم(ص) با يهود پيمان بست و عهدنامه مشروحى ميان آنان و مهاجر و انصار نگاشت كه در آن بر حفظ وحدت مسلمانان و يك‏پارچگى آنها و حرمت جان و مال يكديگر و حرمت مدينه تأكيد شده بود، يهوديان در اين پيمان نامه قرارداد كرده بودند كه هريك از دو طرف بر دين و آيين خود باقى بمانند و اگر بحث و مشاجره‏اى بين طرفين به‏وجود آمد كه موجب به هم خوردن پيمان نامه شد، قضاوت و داورى به خداى عزّوجّل و رسول او حضرت محمد(ص) سپرده شود.

 

با انعقاد اين پيمان نامه و عقد برادرى ميان مسلمانان، وضعيت مدينه آرام گرفت و مسلمانان بى‏آن‏كه فتنه و آشوب و اذيت و آزارى آنها را تهديد كند، با آرامش خاطر به انجام دستورات دين خود پرداختند.

 

1- اين عمل على بن ابى‏طالب(ع) نهايت فداكارى و اخلاص وى را به پيامبر مى‏رساند. او جان خود را در راه نجات جان پيامبر به خطر انداخت.

 

2- انفال (8) آيه 30.

 

3- مؤلف از ماجراى خوابيدن على(ع) در بستر پيامبر(ص) (ليلة المبيت) به سادگى گذشته، در صورتى كه بزرگانى چون يعقوبى از اهل‏سنت در اين زمينه داد سخن داده‏اند. وى در كتاب خود مى گويد: خداوند در آن شب به جبرئيل و ميكائيل وحى كرد كه يكى از شما دو تن را محكوم به مرگ كردم. كدام‏يك حاضر است در راه رفيقش از جان خود بگذرد. هر دو فرشته، زندگى را برگزيدند. خداوند بدانان فرمود: چرا مانند على بن‏ابى‏طالب نبوديد؟ زيرا من ميان او و محمد برادرى ايجاد كرده و عمر يكى از آن دو را بيشتر قرار دادم و على مرگ را برگزيد، تا محمد زنده بماند - هم اكنون شما به زمين فرود آييد و او را از دشمنانش حفظ كنيد. آن دو فرمان الهى را انجام دادند و بالاى سر و پايين پاى على(ع) نشستند. جبرئيل مى‏گفت: <بخٍ‏ّ بخٍ‏ّ يابن‏ابى‏طالب مَن مثلك، يباهى الله بك ملائكته؛ مرحبا بر تو اى پسر ابوطالب چه كسى مانند توست؟ خدا به واسطه تو بر فرشتگان مباهات مى كند». المستدرك على الصحيحين، ج‏3، ص‏5. <ج».

 

4- توبه (9) آيه 40.

 

5- توبه (9) آيه 108.

 

6- ابن اثير، البدايه و النهايه و تاريخ طبرى.

 

7- محل خشك كردن خرما.

 

8- كسى كه از ناحيه رسول خدا(ص) مأموريت يافت، فَواطِم، يعنى فاطمه دخت پيامبر، فاطمه بنت اسد، فاطمه دختر زبير و مسلمانانى را كه تا آن روز موفق به مهاجرت نشده بودند همراه بياورد، اميرالمؤمنين على(ع) بود. <ج».

 

9- مؤلف براى مهيا كردن زمينه‏هاى بعدى در مباحث تاريخى، به ويژه بيعت على(ع) از بيان واقعيت اخوت پيامبر(ص) با على(ع) طفره رفته است. در اين زمينه رسول خدا(ص) فرمود: <تَاخوا في الله أخوين أخوين؛ در راه خدا دوتا دوتا با هم برادرى كنيد» و سپس ميان ياران خود ايستاد و دست على(ع) را گرفت و فرمود: <اين هم برادر من است». سيره ابن هشام، بخش نخست، ص‏501. <ج».

 

10- اين ارث بردن تا زمان نزول آيه شريفه <أولوا الأرحام بعضهم أولى ببعض» ادامه داشت و پس از آن ميراث، به نزديكانى كه قرآن بدانان تصريح كرده است منتقل گرديد.

 

11- حشر (59 ) آيه 9.

 

محمد(ص) و مبارزه در راه انجام رسالت

 

فرمان جهاد

 

رسول خدا(ص) و ياران، مدت سيزده‏سال انواع اذيّت و آزار قريش را تحمّل كردند و قرآن كه بر حضرت نازل مى‏گشت، وظيفه او و كيفيت برخورد وى را با آنان معيّن مى‏ساخت، مانند اين فرموده:

 

أُدْعُ إِلى‏ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالحِكْمَةِ وَالمَوْعِظَةِ الحَسَنَةِ وَجادِلْهُمْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ؛

 

مردم را با حكمت و دانش و پند نكو به سمت پروردگارت بخوان و به شيوه‏اى مناسب با آنان به مناقشه بپرداز.

 

فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا العَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ؛

 

همان گونه كه پيامبران اولوالعزم صبر كردند، تو نيز شكيبايى نما.

 

و آن‏گاه كه طغيان و سركشى كافران فزونى يافت و نقشه قتل پيامبر را مطرح كردند -چنان‏كه يادآور شديم- حضرت از مكه مهاجرت فرمود و به مهاجرانى كه قبل از او به مدينه رفته بودند پيوست.

 

پس از هجرت پيامبر و يارانش به مدينه، رفتار مردم مكه با مسلمانان كه در مكه باقى مانده بودند و قادر بر پيوستن به برادران مهاجر خويش نبودند تفاوت كرد، چه اين‏كه قبل از هجرت، دشمنى با مسلمانان به صورت فردى و پراكنده بود - و بيشتر اوقات - به جهت مقام شامخ پيامبر و احترام بزرگانى كه ميانشان حضور داشتند با آنان رفتارى ملايم‏تر نشان مى‏دادند، ولى پس از آن‏كه فضا را مناسب ديدند، به صورت دسته‏جمعى آنها را مورد تهاجم قرار داده و به آزار و اذيت و شكنجه آنان پرداختند و روز به روز بر ظلم و ستم خود نسبت به آنان افزودند تا اين‏كه جام صبر و شكيبايى آنها لبريز گشت، از اين رو به خداى خويش پناه آورده و از او درخواست كمك نمودند، در اين هنگام بود كه خداوند به مؤمنين، فرمان جهاد داد و مهاجر و انصار را دستور داد تا به كمك برادران مؤمن مستضعف خويش در مكه بشتابند. خداى متعال فرمود:

 

وَقاتِلُوا فِى سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ وَلاتَعْتَدُوا إِنَ‏اللَّهَ‏لايُحِبُّ المُعْتَدِينَ * وَاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَأَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ أَخْرَجُوكُمْ وَالفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ القَتْلِ؛(1)

 

در راه خدا با كسانى كه با شما سر جنگ دارند نبرد نماييد، ولى ستمكار نباشيد كه خداوند ستمكاران را دوست ندارد، و آنها (دشمنان) را هر كجا يافتيد از دم تيغ بگذرانيد و همان گونه كه شما را اخراج نمودند، آنها را بيرون برانيد و فتنه و آشوب سخت‏تر از كشت و كشتار است.

 

وَما لَكُمْ لا تُقاتِلُونَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ وَ المُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَالنِّساءِ وَالوِلْدانِ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْ هذِهِ القَرْيَةِ الظالِمِ أَهْلُها وَاجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّاً وَاجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ نَصِيراً؛(2)

 

چرا در راه خدا مبارزه و جهاد نمى‏كنيد، در صورتى كه جمعى ناتوان از مردان و زنان و كودكان كه در مكه گرفتارند مى‏گويند: پروردگارا، ما را از اين شهرى كه مردم آن ستمكارند برهان و از پيشگاه خود برايمان سرپرستى قرار ده و يار و ياورى براى مامقرّر دار.

 

اين آيات روشنگر اين است كه انگيزه جواز جنگ و نبرد، يكى به ناحق رانده‏شدن مؤمنين از شهر و ديارشان و ديگرى پاسخ تعدّى و تجاوز دشمن و يارى برادران مستضعف خويش در مكه بوده است.

 

قطع راه بازرگانى

 

رسم قريش براين بود كه محصولات كشاورزى و صنايع دستى خود را با شاميان مبادله مى‏كردند و دسترسى به شام جز از راه مدينه ميسّر نبود.

 

يكى از نخستين راه‏هايى كه پيامبر براى جلوگيرى از نفوذ كفّار چاره‏انديشى كرد، بستن راه تجارت برون مرزى آنها و مصادره اموالشان بود و اين عمل سبب ضعف قدرت مالى آنها مى‏شد كه در صحنه‏هاى ديگر مى‏توانست باعث شكست آنها گردد در اين راستا تهاجماتى صورت گرفت و چون شخص پيامبر(ص) فرماندهى آنها را برعهده داشت <غزوه»(3) ناميده شدند. و اگر فرماندهى به عهده شخص ديگرى غير از پيامبر بود به آن <سريه»(4) مى‏گفتند. اين تهاجمات اغلب، پيروزى‏هاى چشمگير نظامى نداشته و كشته نيز مى‏داد، ولى نتايج سياسى و معنوى بسيار ارزنده و فوق‏العاده مؤثرى داشته است. ما در اين مبحث كوتاه، به بيان برخى از غزواتى كه مبارزه رسول‏اكرم و مؤمنين در اين جنگ‏ها، برجسته‏ترين شكل فداكارى و ايثار را به منصّه ظهور گذاشت مى‏پردازيم؛ فداكاريى كه بر ايمان قوى به خدا و عشق و علاقه به بذل جان در راه گسترش اسلام و خرسندى خداوند، استوار بوده است. خداوند مؤمنين را چنين توصيف مى‏كند:

 

مِنَ المُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى‏ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً؛(5)

 

مردانى از مؤمنين هستند كه بر سر پيمانى كه با خدا بستند صادقانه ايستادند. مدت برخى از آنها به سر آمده و بعضى در انتظارند و عهد و پيمان خويش را هيچ‏گونه تغيير و تبديلى ندادند.

 

1- بقره (2) آيات 190 - 191.

 

2- نساء (4) آيه 75.

 

3- تعداد غزوه‏هايى كه رسول خدا(ص) شخصاً فرماندهى آنها را به عهده داشت 25 و تعداد سرايا 47 سريّه بود و در 9 غزوه پيامبر، خود در آنها جنگيد كه عبارت بودند از: بدر، اُحد، مصطلق، خندق، قريظه، خيبر، فتح مكه، حنين و طائف.

 

4- تعداد غزوات رسول خدا(ص) به اختلاف نقل مورخان 26 - 27 و تعداد سريّه‏ها بين 36 تا 82 سريه وارد شده - اختلاف در ذكر تعداد غزوات از آن جهت است كه عده‏اى غزوه خبير و وادى القرى را يكى دانسته و گروهى ديگر اين دو غزوه را جداگانه ذكركرده‏اند. طبقات ابن سعد، ج‏2، ص‏5؛ مروج الذهب، ج‏2، ص‏288؛ البدء و التاريخ، ج‏4، ص‏180. <ج».

 

5- احزاب (33) آيه 23.

 

غزوه بدر

 

در پى كاروان

 

پيامبر اسلام(ص) اطلاع يافت كه كاروانِ بازرگانى بزرگى از قريش به سرپرستى ابوسفيان از شام راهى مكه شده و تعداد سى يا چهل مرد حفاظت آن را برعهده دارند.رسول اكرم(ص) تصميم گرفت راه را بر اين كاروان بسته و اموال آن را مصادره كند تا از اين راه قريش را در بحران مالى و اقتصادى سختى قرار دهد، لذا براى دستيابى بر آن كاروان ياران خود را فراخواند تا همراه وى از شهر خارج گردند. تعداد 313 تن نداى حضرت را لبيك گفتند، اين تعداد جنگجو مى‏توانست كار مورد نظر او را عملى سازد، لذا به همان تعداد اكتفا نموده و به سمت راهى كه به بدر منتهى مى‏شد حركت نمود.

 

كاروان‏هايى كه قصد داشتند مسير سوريه تا مكه را از طريق ساحل طى كنند، از منطقه <بدر» مى‏گذشتند و مسافت بين <مدينه» و <بدر» بيش از 160 كيلومتر بود، و تعداد مركب‏هاى سوارى آنان دو اسب و هفت شتر بود كه به نوبت بر آنها سوار مى‏شدند. بنابراين سهميه خود رسول اكرم(ص) با على بن‏ابى‏طالب و مرثدبن أبى مرثه‏غنوى يك شتر بود، برخى پياده رفته و بعضى به استراحت مى‏پرداختند، دو يار پيامبر عرضه داشتند: <ما به جاى شما پياده روى مى‏كنيم». حضرت فرمود: <نه شما دو تن از من نيرومندتريد و نه من از شما به اجر و پاداش بى‏نيازترم». حضرت با اين سخن خواست، با هر يك از نيروهاى خود تساوى داشته باشد.

 

فرار كاروان

 

به ابوسفيان خبر رسيد كه پيامبر براى دستيابى به كاروان وى از شام خارج گشته است، ازاين رو يكى از مردان خود را به مكه نزد قريش فرستاد تا آنها را در جريان امر قرار دهد و خود، راهى جدا از راه كاروانيان برگزيد، به اين اميد كه از چنگال كسانى كه در كمين وى هستند بگريزد. بزرگان قريش با سپاهى متشكل از 950 جنگجو و يك صد اسب و هفتصد شتر بار از آذوقه و اسلحه به سرعت خود را به يارى وى رساندند. در بين راه فرستاده‏اى از ابوسفيان به آنان رسيد و آنها را در جريان نجات يافتن ابوسفيان و كاروانش قرار داد و از آنان درخواست كرد به مكه باز گردند، ولى به غيرت ابوجهل برخورد و از بازگشت سرپيچى كرد و اصرار بر ادامه مسير داشت و فرياد زد و گفت: به خدا سوگند ما باز نمى‏گرديم تا وارد بدر شده و در آنجا سه روز اقامت كنيم و با ذبح گوسفند، طعام تدارك ديده و بخوريم و شراب بنوشيم و كنيزكان آوازه‏خوان برايمان آواز بخوانند، تا عرب در جريان امر حركت و جمعيت ما قرار گرفته، و از آن پس براى هميشه از ما احساس بيم و خطر نمايند و اينان كسانى‏اند كه خداوند درباره آنها فرموده است:

 

وَلا تَكُونُوا كَالَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بَطَراً وَرِئاءَ النّاسِ؛(1)

 

و مانند كسانى نباشيد كه از ديار خود براى خوشگذرانى و هوس و تظاهر بيرون رفتند.

 

برخى از آنان دچارشك و ترديد شده و باز گشتند و بقيه، نظر ابوجهل را پذيرفته و مسير خود را طى نمودند تا به منطقه بدر رسيدند و در مكانى كه به بدر چندان نزديك نبود، فرود آمدند.

 

كسب خبر از كاروان

 

مسلمانان به سرعت حركت كردند تا مبادا كاروان از چنگال آنها بگريزد، آنان تلاش مى‏كردند از وضعيت كاروان اطلاع حاصل كنند تا اين‏كه به منطقه <ذفران» رسيده و در آنجا اطراق كردند. در همان مكان خبر يافتند كه قريش براى دفاع از اموال و كالاهاى خود باسپاهى گران از مكه خارج شده است و بدين سان صحنه عوض شد؛ زيرا آنان توان رويارويى با كاروان كم جمعيت را داشتند و خود را جهت برابرى با سپاهى انبوه آماده نكرده بودند.

 

پيامبر اسلام(ص) با سپاه خويش به مشورت پرداخت و به آنها اطلاع داد كه خداوند وعده پيروزى بر يكى از دو گروه (كاروان بازرگان يا سپاه قريش) را به او داده است. بدين وسيله براى رسول خدا(ص) مشخص شد كه عده‏اى ميل دارند تنها بر كاروان پيروز شوند و دليلشان هم اين است كه وقتى پيامبر(ص) آنها را فرا خواند بدانان نفرمود قصد جنگ دارد، تا ساز و برگ جنگ و نبرد را تدارك ببيند، خداوند با نازل كردن اين آيه شريفه، آنان را مورد نكوهش قرار داد: <وَإِذ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدى‏ الطّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَتَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ(2)». يعنى شما در پى امرى آسان بوده و از كسب قدرت و سربلندى براى خود روگردان هستيد.

 

يكى از ياران حضرت به نام مقداد بن عمرو به پيامبر عرض كرد: <اى رسول خدا(ص)، هر گونه كه خداوند به شما دستور داده عمل نماييد، به خدا سوگند، ما سخنى را كه بنى‏اسرائيل به موسى گفتند كه تو و خدايت برويد و بجنگيد و ما در اينجا مى‏نشينيم، به شما نخواهيم گفت، بلكه شما و خدايت به جنگ آنها رفته و ما نيز در كنار شما به نبرد خواهيم پرداخت، به خدايى كه شما را به پيامبرى مبعوث فرموده، اگر ما را به <بَرْك الغماد»(3) ببرى در كنار تو خواهيم جنگيد تا به اهداف خويش دست يابى».

 

رسول اكرم(ص) او را دعاى خير فرمود و سپس متوجه ياران خود - منظورش مردم مدينه بودند - شد؛ زيرا از پيمانى كه حضرت با آنان بسته بود، چنين استفاده مى‏شد كه يارى پيامبر جز در داخل مدينه واجب نيست. سعد بن معاذ رئيس قبيله اوس به حضرت عرض‏كرد: اى رسول خدا(ص) به خدا سوگند گويى منظورتان ما هستيم؟ حضرت فرمود: آرى، سعد عرضه داشت: ما به شما ايمان آورديم و تصديقتان نموديم و گواهى داديم آنچه را مى‏گويى حقّ است و در اين راستا عهد و پيمان بستيم كه به دستورات شما گردن نهيم. اى رسول خدا(ص) به هر سمت كه قصد دارى برو، ما در خدمت شما هستيم. به خدايى كه شما را به صدق و راستى برانگيخت، اگر بخواهى ما را به دريا فرو ببرى با شما خواهيم بود و حتى يك نفر از فرمان شما سرپيچى نخواهد كرد، و اگر فردا دشمن با ما روبه‏رو شود، هيچ نگرانى نداريم، ما در جنگ و نبرد، پايدار و مقاوم بوده و در برابر دشمن مردانه مى‏ايستيم، شايد خداوند به سبب عملى كه از ما سر مى‏زند شما را خرسند گرداند، بنابراين با عنايت الهى حركت كنيد.

 

چهره مبارك رسول اكرم(ص) از اين سخنان شكفته شد و مسرور گرديد و سپس فرمود: <حركت كنيد؛ زيرا خداوند پيروزى بر يكى از اين دو گروه را به من وعده داده است، به خدا سوگند گويى به قتلگاه آنان مى‏نگرم».

 

مسلمانان در بدر

 

پس از اين سخنان، مسلمان‏ها به حركت در آمده تا به نزديكى بدر رسيدند. پيامبراكرم(ص) سوار بر شتر خويش گشت و در مسير خود به پيرمردى عرب برخورد، از وضعيت او متوجه شد كه سپاه قريش در نزديكى اوست، لذا برخى از ياران خود را براى كسب اطلاع از آنها اعزام نمود، آنان به دو جوان از قريش برخورد كردند كه از آب بدر برمى‏گرفتند. رسول خدا(ص) با ديدن آن دو نفر به محل و تعداد سپاه آنها پى‏برد.

 

مسلمانان در نزديك‏ترين جهت منطقه بدر و دور از آب، در سرزمينى خشك فرود آمدند و دسترسى به آب نداشتند و از آنجا كه تازه مسلمان بودند بيم آن مى‏رفت كه تصميم و اراده آنها رو به ضعف و سستى گرايد، چنان كه خستگى راه نيز آنها را از پا در آورده و خواب بر آنان مستولى گشته بود، ولى پس از آن، آسمان بر آنان پى‏درپى باران باريد و از آب باران نوشيدند و خود را شستشو دادند، حوض‏هاى آب ساختند و ظروف آبى خويش را پر از آب نمودند و بر زمين زير پايشان آب جارى شد، همه اين امور سبب شد كه دل‏هاى آنان شاد گشته و آرامش يابد، قرآن به اين كمك غير قابل انتظار اشاره فرموده است:

 

إِذ يُغَشِّيكُمُ النُّعاسَ أَمَنَةً مِنْهُ وَيُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءاً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ وَيُذهِبَ عَنْكُمْ رِجْزَ الشَّيْطانِ وَلِيَرْبِطَ عَلى‏ قُلُوبِكُمْ وَيُثَبِّتَ بِهِ الأَقْدامَ؛(4)

 

آن‏گاه كه خواب راحت شما را فرا گرفت، براى اين‏كه از ناحيه خدا ايمنى يافتيد و از آسمان آبى فرستاد تا شما را پاك گرداند و پليدى و وسوسه شيطان را از شما دور سازد و دل‏هاى شما را به يك‏ديگر مرتبط نمايد و گام‏ها را استوار دارد.

 

ولى نزول اين باران بر مشركين بسيار زيان‏آور بود؛ زيرا آب به گونه‏اى منطقه آنها را فراگرفت كه توان نقل و انتقال و پيشروى را از آنها سلب كرد، و شن‏زارهاى منطقه مسلمانان را به گونه‏اى محكم ساخت كه عبور از آن به راحتى انجام مى‏شد و بدين سان پيامبر(ص) و يارانش براى رسيدن به آب، بر مشركين پيشى گرفته و در نزديك‏ترين بخش محل آب بدر، فرود آمدند. حُباب بن مندز كه انسانى صاحب نظر بود به پيامبر عرض كرد: اى رسول خدا(ص) آيا خداوند دستور داده كه ما در اين محل بمانيم و نبايد جلو و عقب برويم، يا اين‏كه اين عمل به جهت تاكتيك جنگى مناسب است. حضرت فرمود: براى تاكتيك جنگ. حباب عرض كرد: اى‏رسول خدا(ص) اينجا محل مناسبى نيست، به مردم دستور فرماييد حركت كرده تا در محل نزديك‏ترين چاه آب فرود آييم و سپس چاه‏هاى پشت سر را پر كنيم و آن‏گاه بر روى آن حوضى بنا كرده و آن را پر از آب كنيم و سپس به نبرد با دشمن بپردازيم و بدين ترتيب ما، آب در اختيار داريم و از آن مى‏نوشيم و دشمن از نوشيدن آب بى‏بهره است. پيامبراكرم(ص) فرمود: نظريه‏اى پسنديده دادى و بدين وسيله آنچه را حُباب گفته بود عملى ساخت.

 

قابل يادآورى است كه پذيرفته شدن نظريه حُباب از ناحيه پيامبر مى‏تواند درسى آموزنده باشد كه آرا و نظريات را بايد بين مسلمانان به مشورت گذاشت و رهبر جامعه نيازمند مشورت با افراد صاحب‏نظر است، لذا خداوند به پيامبر خود حضرت محمد(ص) دستور مى‏دهد: <وَشاوِرْهُمْ فِى الأَمْرِ».

 

به سبب علاقه فراوانى كه مسلمانان به سلامتى پيامبر خود داشتند، سعد بن معاذ به آن حضرت عرض كرد: اى پيامبر خدا، آيا موافقيد براى شما سايه‏بانى بسازيم كه در آن به سر ببرى و مركبتان را آماده كنيم و پس از آن با دشمنان رويارو گرديم؟ اگر خداوند ما را بر سربلندى بر دشمنانمان پيروز ساخت، كه در اين صورت اين همان خواسته ماست و اگر پيروز نگشتيم شما بر مركب خود سوار شده و به يارانمان در پشت جبهه بپيونديد؛ زيرا علاقه كسانى كه در جنگ حاضر نشدند، به شما كمتر از ما نبوده و اگر آنها هم تصور مى‏كردند كه شما نبردى در پيش دارى، از يارى شما باز نمى‏ايستادند، و خداوند به واسطه آنها شما را از شرّ دشمنان حفظ مى‏كرد، آنها از خيرخواهان شما بوده و در كنارتان مبارزه مى‏كردند. پيامبر(ص) وى را ستوده و دعاى خير فرمود. آن‏گاه بر فراز تپه‏اى، سايبانى براى پيامبر ساختند تا از آنجا بر صحنه كارزار نظارت داشته باشد.

 

آمادگى نبرد

 

وقتى كه مسلمان‏ها گرد هم آمده و آماده نبرد شدند، رسول اكرم(ص) به‏پاخاست و صفوف آنها را منظم ساخت و بدان‏ها دستور داد تا زمانى كه وى به آنان فرمان نداده است، حقّ ندارند بر دشمن حمله كنند و اگر دشمن به آنان هجوم برد، آنان را آماج تيرهاى خود قرار دهند و تا زمانى كه دشمن بدان‏ها نرسيده، دست به شمشير نبرند. پس از اين سفارشات به سايبانى كه جهت نظارت وى بر صحنه كارزار ساخته بودند بازگشت.

 

سپاه قريش، صبحگاهان به سمت منطقه به حركت در آمد. وقتى پيامبر(ص) آنها را ديد عرضه داشت: <بار خدايا، قريش با تكبر و نخوت به دشمنى تو و تكذيب فرستاده‏ات برخاسته، پيروزى خويش را كه به من وعده دادى نصيب ما گردان، خداوندا، صبح امروز اينان را نابود و هلاك گردان» و سپس نگاهى به ياران خود نمود كه تعدادشان سيصد و اندى نفر بود و به مشركان نگريست و آنان را هزار نفر يافت، لذا رو به سمت قبله كرد و عرضه‏داشت: <پروردگارا، وعده‏اى را كه به من داده بودى عملى ساز، بار خدايا، اگر اين گروه‏از گروندگان به دين و آيين تو كشته شوند، هرگز در روى زمين مورد پرستش قرارنخواهى گرفت» و پيوسته از خداى خويش يارى مى‏خواست و او را مى‏خواند تا آنجا كه‏رداى آن حضرت به زمين افتاد. خداوند پس از اين يارى طلبى اين آيه شريفه را نازل‏فرمود:

 

إِذ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجابَ لَكُمْ أَنِّى مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ المَلائِكَةِ مُرْدِفِينَ؛(5)

 

آن‏گاه كه از پروردگار خود درخواست كمك مى‏كرديد، او دعايتان را مستجاب گرداند و من شما را با هزار فرشته به طور منظم، حمايت و پشتيبانى كردم.

 

و پس از آن رسول خدا(ص) در حالى كه زره خود را برتن مى‏كرد، اين آيه شريفه را زمزمه مى‏فرمود:

 

سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَيُوَلُّونَ الدُّبُرَ * بَلِ السّاعَةُ مَوْعِدُهُمْ وَالسّاعَةُ أَدْهى‏ وَأَمَرُّ؛(6)

 

به زودى آن جمعيت شكست خورده و پا به فرار مى‏گذارند، بلكه وعده‏گاه آنها قيامت است و روز رستاخيز سخت‏تر و ناگوارتر است.

 

پيروزى مسلمانان

 

نبرد، با يك درگيرى آغاز شد كه در پى آن سه تن از سپاه قريش كشته شدند. سپس دو سپاه با يكديگر درآويختند و رسول خدا(ص) مسلمانان را با اين سخنان به جنگ ترغيب مى‏فرمود: <به خدايى كه جان محمد در اختيار اوست، امروز هر كس با صبر و پايدارى با دشمن رويارو گشته و عقب نشينى نكند، خداوند او را وارد بهشت مى‏گرداند».

 

عمير بن حمام در حالى كه تعدادى خرما در دست داشت و مشغول خوردن آنها بود باخود گفت: به به، آيا واقعاً فاصله ميان من و ورود به بهشت كشته شدن به دست اينان است؟ اين را گفت و خرماهايى را كه در دست داشت، به دور افكند و شمشير برگرفت و با دشمن به نبرد پرداخت تا كشته شد.

 

از اين گذشته رسول الله(ص) شخصاً در نبرد شركت داشت. على(ع) فرمود: اگر در روز بدر ملاحظه مى‏كرديد، هر گاه كه كارزار دشوار مى‏گشت، ما به رسول خدا(ص) كه نزديك‏ترين فرد ما به دشمن بود، پناه مى‏برديم، آن روز پيامبر(ص) در شرايطى سخت‏تر از همه مردم قرارداشت.

 

و آن‏گاه كه آتش جنگ شعله‏ور گرديد، رسول خدا(ص) كفى شِن برگرفت و در برابر دشمن قرار گرفت و سپس فرمود: چهره‏هايتان زشت باد و آنها را به سمت آنان پرتاب كرد و به يارانش فرمان حمله داد و در اين نبرد شكست سختى نصيب سپاه قريش گرديد و بسيارى از دلاوران آن كشته و تعداد زيادى از اشراف و بزرگان آنها به اسارت در آمدند، و اين آيه‏شريفه در اين باره نازل گرديد:

 

فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَما رَمَيْتَ إِذ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللَّهَ رَمى‏؛(7)

 

شما آنها را نكشتيد، بلكه خدا آنان را به هلاكت رساند. آن‏گاه كه تير انداختى نه تو، بلكه خدا تيرانداخت.

 

و سپس پيامبر اكرم(ص) دستور داد كشته‏هاى مشركان را در چاه بيفكنند، وقتى اين كار عملى شد، حضرت در دل شب در حالى كه يارانش صداى او را مى‏شنيدند، با آنان چنين سخن مى‏گفت: اى كسانى كه چاه جايگاه شماست، اى عتبة بن ربيعه و اى‏ابوجهل - و كسانى را كه جسدشان در چاه بود، بر شمرد - آيا وعده‏اى را كه پروردگارتان به شما داده بود حقّ و پابرجا يافتيد؟ و من آنچه را خدايم به من وعده كرده بود، حقّ و درست يافتم، مسلمانان عرض كردند: اى رسول گرامى، شما با مردگان سخن مى‏گويى؟ فرمود: شما براى سخنان من از آنان شنواتر نيستيد، ولى آنها قادر بر پاسخ دادن به من نيستند.

 

تعداد كشتگان سپاه قريش به هفتادتن رسيد و هفتاد نفر ديگر به اسارت در آمدند ومسلمانان به غنيمت‏هاى هنگفتى دست يافتند و از سپاه مسلمانان چهارده نفر به شهادت رسيدند و خداوند بر مسلمانان منّت نهاد و اين پيروزى را نصيب آنها گرداند و فرمود: <وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَأَنْتُمْ أَذِلَّةٌ».(8)

 

قريش اسراى خويش را با پرداخت فديه آزاد كردند و هر كس كه مالى براى دادن فديه نداشت، ولى خواندن و نوشتن مى‏دانست، ده نفر از كودكان مدينه را به او مى‏سپردند تا به آنها خواندن و نوشتن بياموزد و اين كار، فديه او به شمار مى‏آمد. از اين جاست كه حضرت محمد(ص) نخستين فردى بود كه به مبارزه با بى‏سوادى پرداخت و تلاش كرد تا علم و دانش، همه جا گسترش يابد.

 

مطالبى كه ياد آور شديم مربوط به غزوه بدر بود و درباره عبرتى كه از اين واقعه مى‏گيريم در بخش مربوط به نكته‏ها، سخن را دنبال خواهيم كرد.

 

1- انفال (8) آيه 47.

 

2- همان، آيه 7.

 

3- برك الغماد، دور دست‏ترين منطقه يمن است.

 

4- انفال (8) آيه 11.

 

5- انفال (8) آيه 9.

 

6- قمر (54) آيه 45.

 

7- انفال (8) آيه 17.

 

8- آل عمران (3) آيه 123.

 

جنگ اُحد

 

حسّ انتقام‏جويى

 

پس از آن كه كفار قريش شكست سختى را در جنگ بدر متحمل شدند، آرام ننشستند؛ زيرا اين نبرد آن چنان ننگى بردامن آنها نهاد كه جز با دستيابى آنان به يك پيروزى بزرگ و چشمگير بر مسلمانان، قابل تدارك و تلافى نبود. به همين سبب براى نبردى ديگر آماده شده و مى‏خواستند در آن انتقام كشته‏هاى خود را بگيرند، لذا به تهيه و تدارك ساز و برگ جنگ پرداختند، و اعراب را براى همكارى در نبرد به يارى خود فرا خواندند و دسته‏هايى از قبيله‏هاى گوناگون با آنان همدست شده و هزينه اين جنگ را از سود كالاهاى بازرگانى كه ابوسفيان قبل از جنگ بدر فراهم آورده بود، تأمين كردند.

 

كفار توانستند سه هزار نفر نيرو را تحت فرماندهى ابوسفيان گرد آورند. وقتى پيامبر از ماجراى آنان اطلاع حاصل كرد، براى ماندن در مدينه و يا بيرون رفتن از شهر و رويارويى با دشمن، با ياران خود به مشورت پرداخت و رأى خودش براين قرار گرفت كه در اطراف مدينه برج و بارو بسازد تا اگر دشمن بدان‏ها هجوم ببرد، مردان روياروى آنها نبرد كرده و زنان و كودكان از بالا، آنان را آماج سنگ‏هاى خود قرار دهند، ولى كسانى كه در جنگ بدر حضور نداشتند - به ويژه جوانان آنها - پافشارى مى‏كردند كه از شهر بيرون روند و گروهى از مردانى كه در جنگ بدر شركت جسته بودند نيز از آنان پشتيبانى كردند تا متهم به ترس و بيم نشوند. به هر حال با شور و علاقه‏اى كه از خود نشان دادند، رسول اكرم(ص) خواسته آنان را پذيرفت.

 

پيامبر نماز جمعه را اقامه فرمود و مردم را پند و اندرز داد و آنها را به صبر و دلاورى سفارش فرمود و پس از پايانِ نماز، زره خويش را خواست و آن را پوشيد و آن‏گاه مردم را براى بيرون رفتن از شهر و رويارويى با دشمن فرا خواند، برخى از آنان وقتى ديدند مردم آماده نبرد شده‏اند، به بعضى ديگر گفتند: پيامبر(ص) به ما دستور داده تا در مدينه بمانيم و او به دستورات خدا بيش از ما آشناست، بر او وحى نازل مى‏شود. اى كاش باز مى‏گشتيم و كار را به عهده وى مى‏گذاشتيم، ازاين‏رو به پيامبر عرض كردند: اى رسول خدا(ص) همان‏گونه كه نخستين بار به ما دستور دادى مناسب است در مدينه بمانيم. حضرت فرمود: هرگاه يك‏پيامبر، امتى را به جنگ و رويارويى با دشمن فرا خواند، شايسته نيست از رأى خود برگردد تا اين كه پيكار و مبارزه كند. من قبلاً در اين زمينه با شما گفتگو كردم، ولى شما نپذيرفتيد و تصميم گرفتيد از شهر خارج شويد، بنابراين تقواى الهى را پيشه كنيد و هنگام نبرد و درگيرى بإ؛ ه‏ه دشمن از خود استقامت و پايدارى نشان دهيد، منتظر فرمان خدا باشيد كه هر گونه دستور آمد عمل كنيد.

 

بازگشت منافقين

 

رسول خدا(ص) با هزار تن از ياران خود براى نبرد و برابرى با كفار، از شهر خارج شد، دربين راه عبدالله بن اُبى رئيس منافقان به همراه سيصد تن از كسانى كه با او هم عقيده بودند بازگشتند، يكى از مسلمانان بر آنها بانگ زد و گفت: اى مردم، شما را به خدا، آن‏گاه كه قوم شما و پيامبرتان مورد حمله دشمنان قرا گرفتند، آنها را تنها نگذاريد. در پاسخ وى گفتند: اگر ما مى‏دانستيم شما سر جنگ داريد، تسليم شما نمى‏گشتيم و اينك جنگ را به مصلحت نمى‏دانيم و بدين ترتيب نافرمانى كرده و قصد بازگشت داشتند. وى بدان‏ها گفت: اى دشمنان خدا، خداوند شما را از رحمت خويش دور گرداند، خداوند پيامبر خود را از وجود شما بى‏نياز خواهد گرداند خداى متعال درباره اين افراد فرمود:

 

وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ نافَقُوا وَقِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا قاتِلُوا فِى سَبِيلِ اللَّهِ أَو ادْفَعُوا قالُوا لَوْ نَعْلَمُ قِتالاً لَاتَّبَعْناكُمْ هُمْ لِلْكُفْرِ يَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلإِيمانِ يَقُولُونَ بِأَفْواهِهِمْ ما لَيْسَ فِى قُلُوبِهِمْ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِما يَكْتُمُونَ؛(1) تا وضعيت آنان را كه دورويى و نفاق كردند بداند، بدان‏ها گفته شد: در راه خدا مبارزه كنيد و يا دفاع نماييد، گفتند: اگر ما به فنون جنگى آشنا بوديم از شما تبعيّت مى‏كرديم. اينان به كفر نزديك‏ترند تا به ايمان، چيزى را بر زبان مى‏آورند كه خلاف آن را در دل دارند و خداوند به آنچه نهان مى‏كنند آگاه‏تر است.

 

دو گروه از تازه مسلمانان هنگامى كه ملاحظه كردند عبدالله بن اُبىّ و دار و دسته‏اش پيامبر را تنها گذاشتند، روحيه خود را باختند و چيزى نمانده بود كه به سمت آنان رو آورند، ولى خداوند آنها را از اين كار حفظ، و در آن پا برجا گرداند. خداى متعال فرمود:

 

إِذ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلا وَاللَّهُ وَلِيُّهُما وَعلى‏ اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ المُؤْمِنُونَ؛(2)

 

آن‏گاه كه دو گروه از شما در انديشه فرار از جنگ بودند و خدا يار آنها بود و مؤمنان بر خداوند توكل مى‏كنند.

 

بدين سان رسول اكرم(ص) با هفتصد تن از ياران خويش باقى ماند و آنان را براى نبرد با سه‏هزار نفر از دشمنان خود مهيا كرد.

 

سفارش پيامبر(ص)

 

مسلمانان به راه خويش ادامه دادند تا در يكى از نواحى كوه اُحد واقع در شمال شرقى يثرب(مدينه) فرود آمدند، به گونه‏اى كه كوه پشت سر آنان قرار گرفت، پيامبر(ص) بدانان فرمود: <تا زمانى كه اجازه ندهم كسى حقّ درگيرى و نبرد ندارد». كفار در دشت مستقر شده و تعداد بسيارى از زنان را با خود همراه داشتند تا آنها را به نبرد تشويق نمايند، سپاه كفر تعداد دويست اسب در اختيار داشتند و خالد بن وليد را -كه هنوز مسلمان نشده بود - در ميمنه سواره نظام، و در ميسره آن عِكرِمه، پسر ابوجهل را قرار داده بودند.

 

پيامبر بزرگوار اسلام(ص) تيراندازان خود را، كه به پنجاه‏تن مى‏رسيدند، فرا خواند و آنها را پشت سر سپاه و بر بالاى كوه گماشت و بدانان دستور داد، چه مسلمانها پيروز شوند و چه شكست بخورند، به هيچ وجه محل و جايگاه خود را ترك نكنند و عبدالله‏بن جبير را به فرماندهى آنها منصوب فرمود.

 

رسول خدا(ص) براى برانگيختن حسّ رقابت شديد در ابراز دلاورى و شجاعت، شمشيرى را برگرفت و ياران خود را مخاطب ساخت و فرمود: كيست كه اين شمشر را بگيرد و حقّ آن را ادا كند. عده‏اى به‏پا خاستند، ولى پيامبر از دادن شمشير به آنها خوددارى كرد تا اين‏كه ابودجانه به پا خاست و عرض كرد: اى رسول‏خدا(ص) حقّ اين شمشير چيست؟ حضرت فرمود: آن‏قدر به وسيله آن با دشمن بجنگى تا خم شود. ابودجانه مردى شجاع و دلير بود و دستمال سرخى با خود داشت و هرگاه آن دستمال را به پيشانى خود مى‏بست، مردم مى‏دانستند كه وى به شدت نبرد خواهد كرد. او شمشير را از پيامبر (ص) ستاند و دستمال سرخ خويش كه آن را <دستمال مرگ» مى‏گفتند بيرون آورده و بر سر خود بست و طبق عادتش در جنگ، مغرورانه بين دو صف لشكر به حركت در آمد. وقتى رسول خدا(ص) او را با اين حالت غرور مشاهده كرد فرمود: خداوند اين گونه راه رفتن را جز در چنين موردى دوست‏ندارد.

 

پيروزى مسلمانان

 

دو سپاه به يكديگر حمله‏ور شدند و مسلمانان در بهترين صورت، دلاورى و شجاعت خويش را به منصّه ظهور گذاشتند. ابودجانه وارد ميدان نبرد شد و با هر يك از نيروهاى دشمن كه روبه‏رو مى‏شد او را از پا در مى‏آورد. حمزه عموى پيامبر نيز به ميدان شتافت و دو تن از پرچمداران سپاه كفر و ديگر نيروها را به قتل رساند، در اين هنگام، غلامى حبشى به نام <وحشى» كه در پرتاب نيزه مهارت داشت و كمتر نيزه‏اش به خطا مى‏رفت، در كمين حمزه بود، مالكِ(3) وى [جبير بن مُطعِم‏] به او وعده داده بود براى انتقام جويى از حمزه، در صورتى كه او را از پاى در آورد، وى را آزاد خواهد كرد. از اين رو، حمزه مورد اصابت نيزه وى قرار گرفت و ضربه‏اى كارى بر او وارد شد كه در اثر آن به شهادت رسيد. پرچمدار سپاه اسلام مصعب بن ابى عمير بود كه مبارزه را ادامه داد تا به فيض شهادت رسيد و رسول‏اكرم(ص) پرچم را به دست على‏بن‏ابى‏طالب سپرده و بدو فرمود: پرچم را به پيش ببر و على(ع) در حالى كه مى‏گفت: من <ابوالقصم» هستم به پيش رفت. <ابوسعد بن ابى طلحه» پرچمدار سپاه مشركان بر او بانگ زد: اى ابوالقصم، آيا به فردى مبارز نياز دارى؟ فرمود: آ

 

رى، آن دو ميان دو لشكر با يكديگر درگير شده و على(ع) با يك ضربت وى را از پاى در آورد. و سپس لشكر سواره نظام مشركان چندين بار بر مسلمانان هجوم آورده و هر بار به واسطه تيرهايى كه به سمت آنان شليك مى‏شد، عقب‏نشينى مى‏كردند، و بعد از آن نيروهاى پياده نظام با يك‏ديگر روبه‏رو شده و درگيرى شدت يافت و زنان كفار براى تشويق لشكريان خود آوازه‏خوانى مى‏كردند، ولى تحريك و ترغيب آنها سودى نمى‏بخشيد؛ زيرا مسلمانان با وجود اين‏كه تعدادشان اندك بود، به گونه‏اى تحسين برانگيز در مقابل آنان پايدارى و مقاومت نمودند، ساعتى طول نكشيد كه كفار طعم تلخ شكست را چشيده و پا به فرار گذاشتند و زنان آنان به شيون و زارى افتاده و مسلمانان به تعقيب آنها پرداختند و به گرد آورى غنايم و اشياى باقيمانده آنها مشغول شدند.

 

شكست پس از پيروزى

 

تيراندازانى كه رسول خدا(ص) آنها را به حراست مسلمانان گماشته بودند، وقتى احساس پيروزى كردند، براى فرود آمدن از آن جايگاه از خويش تمايل نشان دادند. عبدالله بن جبير فرمانده گروه به آنها گفت: اين كارمخالفت با دستور رسول خداست، ولى آنان به سخن وى اعتنايى نكرده و بيشتر آنان از كوه به زير آمدند و فرمانده با تعدادى اندك از افراد با ايمان، در آنجا باقى مانده و صحنه را ترك نكردند.

 

وقتى خالدبن‏وليد دريافت كه دهانه كوه از نگهبانان تهى شده است، به سرعت براى نبرد با افراد باقيمانده آنها، خود را به بالاى كوه رساند و همگى تيراندازان را از دم تيغ گذراند و از پشت سر بر مسلمانان حمله‏ور شد. وقتى مسلمانان متوجه اين بلا و مصيبت گشتند وحشت‏زده شده و غنيمت‏هاى خود را رها ساختند و به گونه‏اى صفوف آنان درهم آميخت كه برخى از سربازان به دست خودى‏ها كشته و يا زخمى مى‏شدند.

 

ياران پيامبر(ص) از اطراف او پراكنده شدند و برخى از آنان وارد مدينه شده و گروهى بالاى كوه به صخره‏ها پناه بردند و رسول خدا(ص) مردم را به سوى خود فرا مى‏خواند و مى‏فرمود: بندگان خدا به سوى من آييد، بندگان خدا به سوى من آييد و گروهى از يارانش از جمله ابوطلحه انصارى كه مردى شجاع و دلير بود، پيرامون حضرت گرد آمدند، ابوطلحه تيراندازى زبردست و ماهر بود كه در آن روز براى حمايت از رسول‏اكرم(ص) دو يا سه كمان را در اثر تيراندازى شكست و مى‏گفت: اى رسول خدا(ص) پدر و مادرم فدايت، مبادا به تو گزندى برسد. جانم به قربانت. يكى ديگر از ياران حضرت، سعد بن ابى وقاص بود و ديگرى سهل بن حُنيف كه يكى از تيراندازان چيره‏دست بود و كفار را آماج تيرهاى خود قرار مى‏داد، به گونه‏اى كه همگى آنها پراكنده شدند و ابودجانه انصارى خم شد و بدن خويش را سپر پيامبر قرار داد، به‏نحوى كه تيرهاى فراوانى به پشت او اصابت كرد و زياد بن حارث از ديگر ياران حضرت بود كه در راه حراست از آن بزرگوار كشته شد، در اين گيرودار اُبى بن خلف آهنگ كشتن رسول خدا(ص) نمود، به مجرد اين كه نزديك شد، حضرت نيزه‏اى به او زد و به قتل رسيد.

 

در اين هنگام بود كه پيامبر اكرم(ص) در اثر سنگى كه بدو پرتاب شد مجروح گشت و دندان پيشين آن حضرت شكست و پيشانى مبارك وى شكافته شد و لب پايين حضرت مجروح شد، و خون آن بر صورتش جارى گشت و فرمود: مردمى كه با پيامبر خود در حالى‏كه آنها را به خدا دعوت مى‏كند، اين گونه رفتار مى‏نمايند چگونه روى رستگارى را خواهند ديد. خداوند اين آيه را بر او نازل فرمود:

 

لَيْسَ لَكَ مِنَ الأَمْرِ شَى‏ءٌ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ أَوْ يُعَذِّبَهُمْ فَإِنَّهُمْ ظالِمُونَ؛(4)

 

اى پيامبر، به دست تو كارى نيست. اگر خدا بخواهد به لطف خود از كافران در گذرد و اگر بخواهد به جرم اين‏كه مردمى ستمگرند، آنها را عذاب مى‏كند.

 

در اثناى راه، پيامبر(ص) در يكى از گودال‏هايى كه ابو عامر راهب براى مسلمانان حفر كرده بود، افتاد. على بن ابى‏طالب دست او را گرفت و طلحه او را بالا آورد تا سرپا ايستاد. و بدين سان مسلمان‏ها پس از پيروزى با شكست روبه‏رو شدند. قرآن به اين ماجرا اشاره كرده و سبب آن را اختلاف مسلمانان و نافرمانى دستور پيامبر اسلام(ص) و طمع جمع‏آورى غنايم دانسته است:

 

وَلَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ إِذ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذنِهِ حَتّى‏ إِذا فَشِلْتُمْ وَتَنازَعْتُمْ فِى الأَمْرِ وَعَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراكُمْ ما تُحِبُّونَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الدُّنْيا وَمِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الآخِرَةَ ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيَكُمْ وَلَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَاللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَلى‏ المَؤْمِنِينَ؛(5)

 

خدا وعده خود را به شما عملى ساخت، آن‏گاه كه به فرمان خدا آنها را به هلاكت رسانديد تا اين‏كه سستى كرده و اختلاف ايجاد كرديد و پس از آن كه به هر چه دوست داشتيد رسيديد نافرمانى نموديد. برخى از شما براى دنيا و بعضى براى آخرت كار مى‏كرديد و پس شما را از پيشرفت باز داشت تا شما را بيازمايد و خداوند از شما گذشت و هم او به مؤمنين داراى لطف و عنايت فراوان است.

 

چنان كه فرار آنها از صحنه جنگ و غم و اندوهى را كه نصيب آنها شد، توصيف فرموده است:

 

إِذ تُصْعِدُونَ وَلا تَلْوُونَ عَلى‏ أَحَدٍ وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِى أُخْراكُمْ فَأَثابَكُمْ غَمّاً بِغَمٍّ لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى‏ ما فاتَكُمْ وَلا ما أَصابَكُمْ وَاللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ؛(6)

 

آن‏گاه كه رو به هزيمت گذاشتيد به نحوى كه توجه به كسى نداشتيد و به پيامبر هم كه شما را به يارى ديگران مى‏خواند توجه نمى‏كرديد، تا در اثر آن اندوهى بر اندوه شما افزوده شد تا بر آنچه از دست داديد اندوهناك نگرديد و خداوند به آنچه انجام مى‏دهيد آگاه است.

 

شايعه قتل پيامبر(ص)

 

ميان مسلمانان شايع شد كه رسول‏خدا(ص) كشته شده است: برخى از آنان سلاح بر زمين گذاشتند و بعضى اظهار داشتند، اى كاش شخصى نزد عبدالله بن اُبىّ مى‏فرستاديم تا از ابوسفيان براى ما امان نامه بگيرد. انس بن نضر كه در آنجا حضور داشت، گفت: خدايا، من از پيشگاه تو از كارهايى كه اينان - يعنى اصحاب پيامبر - انجام دادند، پوزش مى‏طلبم و بيزارى خود را از كارهايى كه آنها - يعنى كفار مرتكب شدند به نزدت اعلام مى‏دارم، و سپس كسانى را كه پيرامون خودش بودند مخاطب قرار داد و گفت: پس از رسول خدا(ص) زندگى را براى چه مى‏خواهيد؟ به‏پا خيزيد و در راهى كه او كشته شد، شما هم كشته شويد و سپس شمشير كشيده و به نبرد پرداخت تا كشته شد. پس از پايان كارزار، آثار بيش از هشتاد زخم شمشير و نيزه و تير بر بدن او هويدا بود.

 

درباره كسانى كه پس از شنيدن خبر قتل پيامبر، دست از مبارزه و جهاد كشيدند، آيه نازل شد و مسلمان‏ها را به اين نكته متوجه ساخت كه دين اسلام اين گونه نيست كه تا زمانى پيامبر در قيد حيات باشد، به شخص وى بستگى داشته باشد، بلكه دينى است كه خواه پيامبر زنده و يا از دنيا رفته باشد، بايد مردم به آن گردن نهند و در ايمان خود ثابت قدم بوده و از آن دفاع نمايند؛ زيرا اسلام، دعوت و رسالتى شخصى نيست، بلكه دعوتى است خالص به پرستش خدا و پيروى از دين و آيين او، بنابراين اگر حضرت محمد(ص) از دنيا برود و يا كشته شود، آيا مسلمانان بايد مرتد شده و به كفر خويش باز گردند؟ اگر بر فرض چنين چيزى هم به‏وجود آيد، هرگز به خداوند زيانى نمى‏رساند، ولى خداى سبحان كسانى را كه در راه اسلام ثابت قدم مانده و نعمت‏هاى او را سپاس گفتند، پاداش عنايت مى‏كند:

 

وَما مُحَمَّدٌ إِلّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِن ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى‏ أَعْقابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلى‏ عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَسَيَجْزِى اللَّهُ الشّاكِرِينَ؛(7)

 

محمد(ص) پيامبر خداست و قبل از او پيامبرانى آمده است، اگر او از دنيا رفت و يا كشته شد، شما به دوران گذشته خود برمى‏گرديد و كسى كه به گذشته خود برگردد به خدا زيانى نمى‏رساند و خداوند سپاسگزاران را پاداش مى‏دهد.

 

بازسازى سپاه مسلمين

 

جانفشانى در راه دفاع از رسول خدا(ص) ازيك سو و شايعه قتل آن حضرت از سوى ديگر سبب شد كه دشمن از مسلمانان دست برداشته و پراكنده شوند رسول‏اكرم(ص) و رزمندگانى كه با او باقيمانده بودند از كوه بالا رفته تا به صخره‏اى رسيدند كه برخى از ياران حضرت بدان پناه برده بودند. نخستين كسى كه پيامبر را شناخت كعب‏بن مالك بود كه با صداى بلند فرياد زد: اى مسلمانان، مژده باد شما را كه رسول خدا(ص) زنده است. مسلمانان از اين خبر شاد گشتند و پس از شايعه قتل پيامبر، با ديدار آن حضرت حزن و اندوهشان برطرف شد و درباره پيروزى از دست رفته خود به گفتگو پرداختند و از ياران خود كه در اين نبرد به شهادت رسيده بودند، ياد مى‏كردند.

 

ابوسفيان بالاى سر آنها بر بلنديى قرار داشت، وقتى بدو نگريستند سخن خود را فراموش كرده و تصميم گرفتند نخست از خويشتن دفاع كنند. رسول خدا(ص) فرمود: آنها نبايد بر ما تسلط يابند، لذا گروهى از مهاجرين با كفار به نبرد پرداخته و آنها را از كوه به زير كشيدند.

 

سپس كفار سپاه خود را گرد آورده و آماده بازگشت شدند. ابوسفيان از فراز بلندى كوه، برسپاه مسلمانان فرياد زد: سال آينده وعده ما بدر خواهد بود. پيامبر(ص)به يكى از ياران خويش فرمود: بگو آرى، وعده ما و شما بدر باشد و آن‏گاه سپاه ابوسفيان به حركت در آمدند. رسول گرامى(ص) به على بن ابى طالب(ع) فرمود: آنها را تعقيب كن تا ببينى چه مى‏كنند و چه قصدى دارند، اگر آنها اسب‏ها را رها ساخته و بر شتران سوار شدند، قصد مكه دارند و اگر سوار بر اسبان گشته و شترها را رها ساختند، آهنگ مدينه دارند. به خدايى كه جانم در دست قدرت اوست، اگر آهنگ مدينه نمايند، به سمت آنان حركت كرده و با آنان به نبرد خواهم پرداخت. على(ع) عرض كرد: من آنها را تعقيب كردم ببينم چه مى‏كنند، ديدم اسبان را رها كرده و بر شتران سوار شدند، دانستم كه به سمت مكه مى‏روند.

 

شمارش كشتگان مسلمانان

 

مسلمانان به خاك‏سپارى كشته‏هاى خود مشغول شدند و تعداد شهداى آنها به بيش از هفتاد نفر مى‏رسيد و كسانى كه حراست و دفاع از وجود مبارك رسول خدا(ص) را بر عهده داشتند، بيش از ديگران زخم برداشته بودند. كفّار كشته‏هاى مسلمانان را مُثله كردند تا آنجا كه هند، زن ابوسفيان شكم حمزه را شكافت و جگر او را بيرون آورد كه از آن بخورد، ولى پس از آن كه قطعه‏اى از آن را به دندان جويد نتوانست چيزى را ازآن جدا كند. وقتى رسول‏خدا(ص) حمزه را مثله ديد، غم و اندوه او را فرا گرفت و فرمود: اگر خداوند در عرصه ديگرى مرا بر قريش پيروز گرداند، به‏جاى حمزه، سى‏نفر از كشته‏هاى آنان را مثله خواهم كرد، و زمانى كه مسلمان‏ها حزن و اندوه پيامبر(ص) و خشم آن حضرت را از عملى كه دشمن به عمويش انجام داده بود ملاحظه كردند، گفتند: به خدا سوگند اگر روزى خداوند ما را بر قريش پيروز گرداند، به گونه‏اى كشته‏هاى آنان را مثله كنيم كه هيچ يك از عرب چنين نكرده باشد. در اين باره اين آيه نازل شد:

 

وَإِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَلَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّابِرِينَ * وَاصْبِرْ وَما صَبْرُكَ إِلّا بِاللَّهِ وَلا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَلا تَكُ فِى ضَيْقٍ مِمّا يَمْكُرُونَ * إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَالَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ؛(8)

 

اگر كسى به شما ستم و عقوبتى روا داشت، در مقابل انتقام بگيريد و اگر صبر پيشه كنيد براى شكيبايان بهتر است صبر پيشه ساز و صبرت براى خدا باشد و بر آنها غمگين مشو و از مكر و حيله آنان دلتنگ مباش، به راستى كه خداوند با پرهيزكاران و نيكوكاران است.

 

اين سفارش الهى آدمى را از ورطه حسّ انتقام‏جويى به برترين جايگاه والاى انسانى ارتقا مى‏بخشد، لذا روايت شده كه پس ازنزول اين آيات، رسول خدا(ص) از مثله كردن نهى فرمود.

 

صحنه‏هايى از دلاورى و فداكارى

 

رسول مكرّم اسلام(ص) اصرار داشت تا اخبار مربوط به سرنوشت اصحاب خويش و گرفتارى‏هايى را كه براى آنان به وجود آمده بود دنبال كند، لذا فرمود: كيست كه از سعد بن ربيع خبرى بگيرد؟ ببينيم آيا شهيد شده، يا هنوز زنده است؟ مردى از انصار (زيدبن ثابت) عرض كرد: اى رسول خدا(ص) من از او برايتان خبرى خواهم آورد، وى رفت و به جستجوى سعد پرداخت و او را در بين كشته‏ها يافت كه هنوز رمقى در بدن داشت، بدو گفت: رسول‏خدا(ص) به من فرمان داد ببينم شما زنده‏اى يا شهيد شده‏اى؟ سعد گفت: من نيزدر زمره كشته‏ها به شمار مى‏آيم، سلام مرا به رسول خدا(ص) برسان و بدو عرض نما كه سعد بن ربيع به شما عرضه داشته است كه خداوند به تو بهترين پاداشى كه سزاوار يك پيامبر است عنايت فرمايد و سلام مرا به دوستانت برسان و بدانان بگو: سعد بن ربيع به شما سفارش كرده است هرگاه به پيامبر آسيبى برسد و شما زنده باشيد، هرگز در پيشگاه خداوند عذرى نخواهيد داشت. هنوزفرستاده پيامبر از كنار سعد دورنشده بود كه روح او به جهان ديگر پرواز نمود. زيد به حضور پيامبر خدا شرفياب شد و ماجرا را به عرض وى رساند.

 

چنين صحنه‏اى از عشق و محبت و فداكارى و جان نثارى در راه عقيده، انسان را سخت متأثر مى‏سازد. ماجراى ديگرى را ابن اسحاق نقل مى‏كند: عمرو بن جموح، كه خود فردى لنگ بود، چهار پسر شجاع و دلير داشت كه در ركاب رسول خدا(ص) در نبردها شركت مى‏جستند. روز اُحد كه فرا رسيد خواستند پدر خويش را از شركت در جنگ باز دارند و بدو گفتند: خداوند تو را معذور ساخته است. وى نزد رسول خدا(ص) آمد و عرض كرد: فرزندانم مى‏خواهند مرا از حضور در خدمت شما و شركت در جنگ باز دارند، به خدا سوگند من مى‏خواهم با همين پاى لنگ رهسپار بهشت گردم. رسول اكرم(ص) فرمود: خداوند تو را معذور ساخته و جهاد بر تو واجب نيست و به فرزندان آن مرد فرمود: او را باز نداريد، شايد خداوند شهادت را روزى او گردانده باشد. از اين رو وى همراه پيامبر در جنگ شركت كرد و به شهادت رسيد.

 

مثال ديگرى كه مانند آن فراوان به چشم مى‏خورد ماجراى زنى از بنى دينار است كه همسر و برادر و پدرش با رسول خدا(ص) در اين نبرد به شهادت رسيدند. وقتى خبر شهادت عزيزان او را به وى دادند، گفت: رسول خدا(ص) در چه حال است؟ گفتند: حالشان خوب‏است و بحمدالله همان گونه است كه تو دوست دارى. آن زن گفت: حضرت را به من نشان دهيد تا وى را ببينم. حضرت را به او نشان دادند، تا آن بزرگوار را ديد عرضه داشت: اى‏رسول خدا(ص) هر مصيبتى در برابر نعمت سلامت شما كوچك و آسان است.

 

مسلمانان صدر اسلام با چنين ايمان و فداكارى به پيروزى دست يافته و امپراتورى خويش را در ده‏ها سال بنيان نهادند و رهبرى جهان را برعهده گرفته و از حقّ و عدالت پشتيبانى كردند.

 

روحيه بالا

 

مسلمانان با حزن و اندوهِ شكستى كه پس از پيروزى متحمّل شدند، به مدينه باز گشتند، از اين رو وحى الهى نازل شد و مسلمانان را دلدارى و تسلّى داد و روحيه آنان را تقويت كرد و از تأثير شكست آنان كاست. خداوند اين چنين مؤمنين را مخاطب قرار داد:

 

وَلا تَهِنُوا وَلا تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ * إِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ القَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ وَتِلْكَ الأَيّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النّاسِ وَلِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَيَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ وَاللَّهُ لا يُحِبُّ الظّالِمِينَ؛

 

(9) در جهاد و مبارزه، به سستى و ضعف نگراييد و از شكستى كه متحمل شديد و كشته‏هايى كه داديد اندوهگين مباشيد؛ زيرا شما مورد حمايت خدا و ايمان خويش هستيد. شما ازآنها برتريد و سرانجام بر آنها پيروز خواهيد شد. اگر شما مجروح و كشته را داديد، كافران نيز مانند آن را در روز بدر چشيدند. خداوند براى امتحان و آزمايش مؤمنين صحنه‏هاى پيروزى را هر روز به كام كسى مى‏گرداند و گروهى را با شهادت در راه خود عزّت و سربلندى مى‏بخشد. خداى متعال كسانى را كه با نافرمانى دستورات او به خود ظلم روا داشتند دوست ندارد.

 

قرآن، به راز اين شكست، كه آزمايش و امتحانِ قدرتِ ايمانِ مسلمانان به واسطه دشوارى جنگ بود اشاره فرموده است تا مؤمن حقيقى از غير حقيقى باز شناخته شود:

 

وَلِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَيَمْحَقَ الكافِرِينَ * أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الجَنَّةَ وَلَمّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ وَيَعْلَمَ الصّابِرِينَ؛(10)

 

و براى اين‏كه اهل ايمان را از هر عيب و نقصى پاك و كامل نمايد و كافران را محو و نابود سازد. آيا گمان كرديد وارد بهشت مى‏شويد و خداوند مقام كسانى از شما را كه در سختى‏ها مقاومت كند و صبر پيشه سازد، بر همه معلوم مى‏گرداند.

 

و نيز خداوند براى مسلمانان بيان فرمود مانند شكستى كه نصيب آنها شد، در بين ياران پيامبران گذشته نيز وجود داشته است. آنان در راه خدا مبارزه كرده و در اين راه ناكامى‏هايى كه ديده‏اند آنها را به ضعف و خوارى و ذلّت نكشانده است، بلكه معتقد بوده‏اند آنچه نصيبشان شده در اثر عيب خود آنها و يا در اثر گناهى بوده كه مرتكب آن شده‏اند، لذا به پيشگاه خدا تضرع و زارى نمودند تا خداوند از گناهانشان درگذرد و بدانان قدرت و پايدارى مرحمت كند و خداوند دعاى آنها را مستجاب گرداند و خير دنيا و آخرت را بدانان عنايت كرد. خداى سبحان فرمود:

 

وَكَأَيِّنْ مِنْ نَبِىٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَما ضَعُفُوا وَما اسْتَكانُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ الصّابِرِينَ * وَما كانَ قَوْلَهُمْ إِلّا أَنْ قالُوا رَبَّنا اغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَإِسْرافَنا فِى أَمْرِنا وَثَبِّتْ أَقْدامَنا وَانْصُرْنا عَلى‏ القَوْمِ الكافِرِينَ * فَآتاهُمُ اللَّهُ ثَوابَ الدُّنْيا وَحُسْنَ ثَوابِ الآخِرَةِوَاللَّهُ يُحِبُّ المُحْسِنِينَ؛(11)

 

و بسيار پيامبرانى كه مردان الهى فراوانى در كنارشان جنگيدند، ولى آنان با سختى‏هايى كه در راه خدا كشيدند، سستى به خود راه ندادند و اظهار ناتوانى نكردند و در برابر دشمن سر فرود نياوردند و خداوند صابران را دوست دارد. سخن آنها جز اين نبود كه گفتند: پروردگارا، گناهان و ستمى را كه روا داشته‏ايم بر ما ببخشاى و ما را ثابت قدم كن و بر كافران پيروز گردان و خداوند پيروزى در دنيا و ثواب در آخرت را نصيبشان گرداند و خداوند نكوكاران را دوست مى‏دارد.

 

روايت مرگ

 

رسول اكرم(ص) و يارانش به مدينه رسيدند. حضرت صداى گريه و شيون مسلمانان را برشهداى خود شنيد، بر آنان اندوهگين شد و آنها را از شيون و فغان بازداشت. منافقان حزن و اندوه مسلمانان را غنيمت شمرده و براى دور ساختن مردم از پيامبرشان شروع به سمپاشى كردند. يهوديان نيز با پيامبر از در حيله درآمدند و بدين‏گونه دو چهره‏گى و نفاق، در بارزترين شكل آن پديدار گشت.

 

يهوديان گفتند: اگر وى پيامبر بود، دشمنان بر او پيروز نمى‏گشتند و او متحمل شكست نمى‏شد، بنابراين وى فردى سلطه‏طلب است و منافقين نيز سخنانى از همين قبيل عنوان مى‏كردند. آنها به مسلمان‏ها گفتند: اگر شما از ما فرمان برده بوديد، با شكست مواجه نمى‏شديد، قرآن سخنان آنها را اين گونه بيان مى‏فرمايد:

 

ياأَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا لاتَكُونُوا كَالَّذِينَ كَفَرُوا وَقالُوا لِإِخْوانِهِمْ إِذا ضَرَبُوا فِى الأَرضِ أَوْ كانُوا غُزَّىً لَوْ كانُوا عِنْدَنا ما ماتُوا وَما قُتِلُوا لِيَجْعَلَ اللَّهُ ذلِكَ حَسْرَةً فِى قُلُوبِهِمْ وَاللَّهُ يُحْيِى وَيُمِيتُ؛(12)

 

اى ايمان آورندگان، مانند كسانى كه كفر ورزيدند نباشيد، آنها به برادران خود گفتند: اگر به سفر نرفته و يا در جنگ شركت نمى‏كردند و نزد ما مى‏ماندند نمى‏مردند و كشته نمى‏شدند. خداوند اين آرزوهاى باطل را حسرت دل‏هاى آنها قرار خواهد داد و خداست كه زنده مى‏گرداند و مى‏ميراند.

 

در برابر نغمه شومى كه يهود و منافقين سر دادند، وحى الهى بر ردّ آنها نازل گشت و حقيقت مرگ و مقام و جايگاه شهدا را در پيشگاه پروردگار براى آنها روشن ساخت تا حزن و اندوهى را كه به دل‏ها راه يافته بود بزدايد و عنوان فرمود كه مرگ، وقت و زمان مشخص داشته و هيچ گونه راهى براى جلو و يا تأخير انداختن آن وجود ندارد:

 

وَما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلّا بِإِذنِ اللَّهِ كِتاباً مُؤَجَّلاً وَمَنْ يُرِدْ ثَوابَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَمَنْ يُرِدْ ثَوابَ الآخِرَةِ نَؤْتِهِ مِنْها وَسَنَجْزِي الشّاكِرِينَ؛(13)

 

و هيچ كس بدون اذن خداوند نمى‏ميرد، خداى بزرگ اين واقعيت را در لوحى مشتمل بر تعيين زمان عمر مردم، ثبت فرموده است. كسى كه مال دنيا و زر و زيور آن را بخواهد بدو مى‏دهد و كسى كه در پى ثواب آخرت باشد، آن را به وى عنايت مى‏كند و سپاسگزارانى را كه در امر جهاد، اطاعت او كرده‏اند پاداش عطا مى‏فرمايد.

 

هم‏چنين قرآن تأكيد كرده است كه مرگ در راه خدا سبب دستيابى به رحمت الهى است كه برتر از زرق و برق دنياست:

 

وَلَئِنْ قُتِلْتُمْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ أَوْ مُتُّمْ لَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَرَحْمَةٌ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ؛(14)

 

و اگر در راه خدا كشته شده و يا از دنيا برويد در آخرت به رحمت و مغفرت الهى نايل مى‏شويد و آن بهتر از چيزى است كه (آنان) در دنيا براى خود گرد آورده‏اند.

 

قرآن حالات اين شهدا را اين گونه وصف كرده كه آنان زنده هستند و نمرده‏اند. چنان كه ترسيمى از حيات و زندگى سعادتمندانه آنها را در پيشگاه بارى تعالى به گونه‏اى ارائه داده است كه مردم را عاشق شهادت گرداند و ترس و بيم را از آنان دور كند:

 

وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِى سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ * فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُون * يَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّه وَفَضْلٍ وَأَنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ المُؤْمِنِينَ؛

 

و مپنداريد كسانى كه در راه خدا كشته شده‏اند مرده‏اند، بلكه زنده‏اند و در پيشگاه خداوند از نعمت برخوردارند. به آنچه خداوند از لطف خود بدانان داده خرسندند و به كسانى كه هنوز بدانان ملحق نشده‏اند بشارت و مژده مى‏دهند كه بيمناك نباشند و اندوه به خود راه ندهند. به نعمت‏هاى الهى و لطف او بشارت مى‏دهند و خداوند پاداش نيكوكاران را تباه نمى‏سازد.

 

اين آيات و ديگر آيه‏ها پس از اين نبرد، كه پيامبر و يارانش در اثر از دست دادن تعدادى از برگزيدگان مؤمنين به شدت غمناك و اندوهگين شدند، نازل گشت؛ هم آنان كه خداوند جايگاهشان را پر ارج و بلند مرتبه گرداند، آنها به چيزى كه در راه آن به شهادت رسيدند ايمان داشته و در پى خرسندى خداى متعال بودند.

 

رسول اكرم(ص) به بيان ويژگى‏هاى اين دلاور مردان مى‏پرداخت و آن‏گاه كه زمان رحلت آن بزرگوار نزديك شد به ديدار قبور آنها رفت و برايشان دعا كرد و مردم را بدانان سفارش فرمود. عُقبة بن عامر مى‏گويد: پيامبر(ص) به سان فردى كه با زندگان و مردگان وداع كند. پس از هشت سال بر شهداى اُحد نماز گزارد و سپس بر فراز منبر رفت و فرمود: <من ازدنيا خواهم رفت و گواه بر اعمال شما هستم و وعده من و شما در كنار حوض خواهد بود، من از اينجا بدان مى‏نگرم. بيم آن ندارم كه شما شرك بورزيد، ولى مى‏ترسم بر سر دنيا، با يكديگر رقابت كنيد» عُقبه گفت: اين آخرين نگاه من به چهره رسول خدا(ص) بود.

 

چقدر فرموده رسول خدا(ص) زيباست <از علاقه‏مندى و رقابت در امور دنيا بر شما بيمناكم». اين سخن خود، يكى ازدلايل نبوت پيامبر است كه صدق آن در تاريخ مسلمانان و در طول روزگاران پديدار گشته است.

 

خطرناك‏ترين چيزى كه پس از وفات پيامبر(ص) تا كنون گريبانگير مسلمانان شده، روآوردن به امور دنيوى و رياست طلبى بوده است؛ رقابتى كه دولت بزرگ آنها را كه با ايمان و فداكارى خويش بنيانش نهادند متلاشى ساخت. همين رقابت، تا كنون بارزترين نشانه پراكندگى و ضعف آنها و تسلط استعمارگران بر آنان بوده است.

 

1- آل عمران (3) آيه 167.

 

2- همان، آيه 122.

 

3- آنچه مسلّم است شخصى كه بيش از ديگران به تحريك وحشى غلام مطعم بن جبير مى‏پرداخت تا حضرت حمزه(ع) را به شهادت برساند، هند زن ابوسفيان بود كه حقد و كينه شديدى به آن حضرت داشت. <ج».

 

4- آل عمران (3) آيه 128.

 

5- همان، آيه 152.

 

6- آل عمران (3) آيه 153.

 

7- آل عمران (3) آيه 144.

 

8- نحل (16) آيات 126 - 128.

 

9- آل عمران (3) آيات 139 - 140.

 

10- آل عمران (3) آيات 141 - 142.

 

11- همان، آيات 146 - 148.

 

12- آل عمران (3) آيه 156.

 

13- آل عمران (3) آيه 145.

 

14- همان، آيه 157.

 

صلح حديبيه

 

فصل سوم: صلح حديبيه

 

رسول گرامى اسلام(ص) در كنار مبارزه نظامى خود، مبارزه سياسى ديگرى نيز داشت كه اهميتش كمتر از قبلى نبود و يكى ازبزرگ ترين موفقيت‏هاى آن حضرت بستن پيمانى بود كه به فتح بزرگ، يعنى فتح مكه انجاميد؛ فتحى كه اسلام به واسطه آن تقويت گشت و جزيرةالعرب زير فرمان آن حضرت در آمد.

 

فتح مكه با يك عمل سياسى (پيمان صلح حديبيه)، كه رسول خدا(ص) آن را در اوج حكمت و تدبير انجام داد آغاز گرديد، چرا كه هدف پيامبر(ص) گسترش رسالت الهى اسلام بود، نه جنگ و خونريزى و هر كجا كه ناگزير مى‏شد به جنگ مى‏پرداخت و آنجا كه مى‏بايست صلح و آشتى برقرار باشد، تن به صلح و آشتى مى‏داد. اكنون فشرده‏اى از سيماى صلح حديبيه و آثار آن را ياد آور مى‏شويم:

 

زيارت مسجدالحرام

 

مسجدالحرام در مكّه مورد توجّه اعراب در عبادات آنها بود. هر سال در ماه‏هاى حرام براى انجام مراسم حج بدان‏جا مى‏رفتند و كسى كه داخل مسجد الحرام مى‏شد، داراى مصونيت و امنيت كامل بود، به گونه‏اى كه اگر كسى در مسجد با سرسخت‏ترين دشمن خود روبه رو مى‏شد، جرأت نداشت شمشير بكشد و يا خونى بريزد، ولى قريش از آن زمان كه حضرت محمد(ص) و مسلمانان از مكه مهاجرت نمودند، تصميم گرفتند آنها را از زيارت مسجدالحرام محروم سازند و تنها از ورود آنها جلوگيرى به عمل آورند، نه از ساير اعراب، ومسلمانان به سبب اينكه از انجام دادن مراسم واجب دينى خود محروم گشته بودند، سخت متأثر و نگران بودند. شش سال از هجرت سپرى شد و مسلمانان در آتش شوقِ زيارت مسجدالحرام مى‏سوختند، روزى گردهم آمدند و رسول خدا(ص) نزد آنان رفت و به آنها اطلاع داد كه وى در عالم رؤيا ديده است كه مسلمانان با امنيت و آرامش وارد مسجدالحرام خواهند شد و حلق و تقصير مى‏كنند. از اين رو رسول اكرم(ص) مردم مدينه و اعراب باديه‏نشين پيرامون اين شهر را براى انجام عمره (زيارت مسجدالحرام) به همراه خود فراخواند و در عين حال بيمناك بود كه مبادا قريش با او درگير شوند و

 

يا او را از زيارت مسجدالحرام محروم سازند. عده زيادى از اعراب از انجام زيارت امتناع ورزيده و گفتند: ما گرفتار مال واموال و زندگى خود هستيم، براى ما از خدا طلب آمرزش كن. سبب اصلى امتناع آنها از اين سفر اين بود كه آنها بر اين باور بودند كه حضرت محمد(ص) و يارانش هرگز از اين سفر خود باز نخواهند گشت و مشركان همه آنها را به قتل مى‏رسانند. اين مطلب را خداوند از قول آنان چنين بازگو مى‏فرمايد:

 

سَيَقُولُ لَكَ المُخَلَّفُونَ مِنَ الأَعْرابِ شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَأَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْ لَنا يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَيْسَ فِى قُلُوبِهِمْ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ بِكُمْ ضَرّاً أَوْ أَرادَ بِكُمْ نَفْعاً بَلْ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً * بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَالمُؤْمِنُونَ إِلى‏ أَهْلِيهِمْ أَبَداً؛(1)

 

اعرابى كه از سفر فتح مكه تخلف ورزيدند به تو خواهند گفت كه اموال و خانواده ما سبب حضور نيافتن ما شد. اينك برايمان طلب آمرزش كن، آنها آنچه را در دل بدان عقيده ندارند بر زبان مى‏آورند. اگر خداوند اراده كند به شما زيان يا سودى برساند، چه كسى مى‏تواند مانع او شود، بلكه خداوند به آنچه انجام مى‏دهيد آگاه است. از اين گذشته، شما پنداشتيد كه رسول خدا و مؤمنان همه كشته مى‏شوند و هرگز به خانواده‏هايشان برنمى گردند.

 

رسول گرامى با مهاجرين و انصار و ساير اعرابى كه بدو پيوستند به قصد زيارتِ خانه خدا از شهر خارج گرديد. تعداد آنان به هزار و چهار صد نفر بالغ مى‏شد و به جز شمشيرهايى كه در نيام داشتند اسلحه ديگرى برنگرفتند. آنان قربانى‏هاى خود را پيشاپيش به حركت در آوردند تا قريش و ساير مردم بدانند كه آنان به قصد زيارت، رهسپار مكه شده‏اند، نه براى جنگ و مبارزه.

 

جلوگيرى از زيارت پيامبر

 

هنگامى كه نبىّ اكرم(ص) در بين راه به منطقه‏اى به نام <عسفان» وارد شد، بدو خبر رسيد كه قريش از آمدن آنان مطلع شده و گرد هم آمده‏اند تا مانع ورود آنها به مكه شوند و با سپاهى به فرماندهى خالدبن وليد (كه هنوز اسلام نياورده بود) آماده نبرد با آنان هستند.

 

وقتى پيامبر از آمادگى قريش براى جنگ آگاه گرديد، فرمود: <واى بر قريش، جنگ، آنها را نابود سازد، چه مى‏شد كار مرا به ساير قبايل بت‏پرست واگذار مى‏كردند كه اگر بر من پيروز مى‏شدند، به هدف خود مى‏رسيدند و اگر من بر آنها پيروزمى‏گشتم در اين صورت بدون قتل و كشتار اسلام مى‏آوردند، به خدا سوگند، در تبليغ آيين يكتاپرستى كوشش خواهم‏كرد تا خداوند آن را پيروزگرداند و يا در اين راه كشته شوم». آن‏گاه رسول خدا(ص) آنان را از راهى ديگر در سمت راست و نزديك حديبيه، رهنمون شد و در آنجا شتر حضرت زانو زد. مردم با شگفتى گفتند: شتر زانو زد! حضرت فرمود: <زانو نزد، ولى آنچه مانع رفتن فيل به مكه شد [يعنى فرمان خدا] از رفتن اين شتر نيز جلوگيرى به عمل آورد». هم‏چنين فرمود: <اگر امروز قريش از من چيزى بخواهند كه باعث تحكيم روابط خويشاوندى شود، من آن را انجام خواهم داد و سپس شتر خويش را به حركت در آورده و تغيير مسير داد، وشتر به سرعت راه افتاد تا اين‏كه پيامبر(ص) در نزديك‏ترين منطقه به حديبيه فرود آمد.

 

تشنگى بر مردم چيره گشت، رسول خدا(ص) تيرى از تركش خود بيرون آورد و به يكى از ياران خود داد تا آن را در چاهى در آن منطقه قرار دهد، وى تير را داخل چاه فرو برد، ناگهان آب بالا آمد و آنها سيراب گشتند، به گونه‏اى كه بر لب چاه نشسته بودند و با ظرف‏هاى خود آب برداشته و مى‏نوشيدند.

 

گفتگوى پيامبر و قريش

 

قريش رسولانى را يكى پس از ديگرى فرستاد تا سبب آمدن مسلمانان را جويا شوند؛ زيرا آنان نسبت به تصميم رسول خدا(ص) دچار شك و ترديد شده بودند و حضرت به آنان اطلاع داد كه وى براى زيارت خانه خدا بدين جا آمده است، ولى آنها ترديد داشتند، از اين رو عروةبن مسعود (رئيس طائف) را كه به او اعتماد داشتند و مقام و جايگاهى نيز داشت، نزد پيامبر(ص) فرستادند. وى نزد حضرت آمد و گفت: اى محمد(ص) تو عدّه‏اى از مردم اوباش را دور خود گرد آورده‏اى و سپس به زادگاه خويش آمده‏اى تا قبيله و عشيره خود را به واسطه آنها متفرق و پراكنده سازى؟ اينك قريش با خدا پيمان بسته كه هرگز نگذارد تو با زور و قدرت وارد مكه شوى. به خدا سوگند گويى مى‏بينم كه هوادارانت شكست خورده و تو را تنها خواهند گذاشت. عروه سپس متوجه رفتار ياران پيامبر نسبت به او شد؛ زيرا هرگاه پيامبر(ص) وضو مى‏ساخت ياران او براى تبرك جستن به قطره‏اى از آب وضوى حضرت، سرو دست مى‏شكستند و هرگاه نزد او سخن مى‏گفتند صداى خويش را بلند نمى‏كردند و به چهره آن حضرت خيره نمى‏شدند. وى بازگشت و به همراهان خود گفت: اى قريشيان به خدا سوگند، من عظمت و قدرت شاهان بزرگى، چون كسرى و

 

قيصر روم را ديده‏ام، ولى موقعيت هيچ كدام را ميان قوم خود مانند حضرت محمد(ص) نديده‏ام! من مردمى را پيرامون او مشاهده كردم كه هرگز و با هيچ قيمتى دست از او برنخواهند داشت. بنابراين در اين قضيه انديشه كنيد؛ زيرا او شما را به راه صحيح فرا مى‏خواند، شما را نصيحت مى‏كنم آنچه را وى مى‏گويد بپذيريد، علاوه بر اين‏كه بيم دارم بر او پيروز هم نگرديد، قريش گفتند: از اين سخن‏ها نگو، ولى ما امسال او را برمى‏گردانيم و سال آينده به حج بيايد.

 

سپس پيامبر گرامى اسلام(ص) تصميم گرفت تا عثمان بن عفان را به عنوان فرستاده خود نزد قريش اعزام نمايد تا هدف از آمدنِ آن حضرت را بدانان ابلاغ كند. عثمان پيام رسول‏خدا(ص) را به قريش رساند، وقتى از ابلاغ پيام خود فراغت يافت به او گفتند: شما اكنون اگر ميل داشته باشى مى‏توانى خانه كعبه را طواف كنى. وى گفت: تا رسول خدا(ص) آن را طواف نكند، من طواف نخواهم كرد، لذا او را نزد خود زندانى كردند، خبر قتل عثمان بين مسلمانان شايع شد، وقتى اين خبر به رسول خدا(ص) رسيد حضرت فرمود: تا با آنان (يعنى‏قريش) نبرد نكنيم اينجا را ترك نخواهيم كرد.

 

بيعت رضوان

 

پيامبر اكرم(ص) از ياران خود خواست براى نبرد با مشركان تا پاى جان با او پيمان ببندند و آنان به جز يك تن، همگى - زير درختى كه آنجا بود - با او عهد و پيمان بستند. يكى از شاهدان آن بيعت، در مقام پرسش از اين سؤال: در روز حديبيه، بر چه چيز با پيامبر بيعت كرديد (يعنى پيمان بستيد)؟ چنين پاسخ داد: <بر جانفشانى». در روايتى ديگر آمده است كه: <آنان با پيامبر پيمان بستند كه از جنگ فرار نكنند» به اين معنا كه بجنگند تا پيروز شوند، هر چند در اين راه قربانى دهند و هر اندازه سختى و دشوارى جنگ را احساس كردند، ازبرابر دشمن نگريزند. قرآن اين بيعت را ياد آور شده و مؤمنينى را كه در آن بيعت، با پيامبر خويش پيمان بستند ستوده است. خداى متعال فرمود:

 

لَقَدْ رَضِىَ اللَّهُ عَنِ المُؤْمِنِينَ إِذ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَأَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً؛

 

آن‏گاه كه مؤمنين زير درخت با تو بيعت كردند، خداوند از آنها خرسند گرديد و آنچه را در دل داشتند مى‏دانست و اطمينان و آرامش كامل بر آنها نازل كرد و آنها را به فتحى نزديك پاداش‏داد.

 

پيمان صلح

 

مسلمانان مهياى نبرد شدند و در همين آمادگى به سر مى‏بردند كه متوجّه شدند عثمان كشته نشده و ديرى نپاييد كه ناگهان با برگشتن او رو به رو شدند و بدين ترتيب مذاكرات بين طرفين از سر گرفته شد. قريش فرستاده خود سهيل بن عمرو را فرستاد تا شروط چهارگانه‏اى(2) را كه قريش مى‏خواهد در پيمان نامه بيايد به آنها پيشنهاد كند:

 

نخست: مسلمانان و قريش متعهد مى‏شوند مدت ده سال جنگ و خونريزى را بر ضد يكديگر ترك كنند.

 

دوم: اگر فردى از قريش به مسلمانان پناهنده شد، بايد او را به قريش باز گردانند، ولى اگر مسلمانى فرار كرد و به قريش پناهنده گشت، قريش موظف نيست وى را نزد مسلمانان برگرداند.

 

سوم: امسال مسلمانان بايد بدون انجام عمره (زيارت مسجد الحرام) برگردند، ولى سال آينده مى‏توانند وارد مكه شوند و سه روز در مكه بمانند و سلاحى جز شمشير در نيام نداشته باشند.

 

چهارم: مسلمانان و قريش با هر كس كه خواستند مى‏توانند پيمان برقرار كنند و رسول گرامى اسلام(ص) اين شرطها را پذيرفت.

 

تأثير پيمان نامه بر مسلمانان

 

مسلمان‏ها موادى را كه در اين پيمان‏نامه ملاحظه كردند برايشان قابل تحمل نبود، لذا تصميم گرفتند در اين زمينه با رسول گرامى اسلام(ص) گفتگو كنند. از جمله مطالبى كه به عرض پيامبر رساندند اين بود كه اى رسول خدا، اگر فردى از مشركين مسلمان شد و به ما پناهنده شد، چگونه او را به آنها باز گردانيم، در صورتى كه آنها شخصى را كه از ما مرتد شود و به آنها رو آورد باز نگردانند؟ حضرت در پاسخ آنان فرمود: <آن كس كه از ما به آنان پناهنده شود، خداوند او را از رحمت خويش دور گردانده است، ولى كسى كه به ما پناهنده شود و او را به آنان برگردانيم، خداوند وسيله نجات او را فراهم خواهد ساخت».

 

شدت نگرانى مسلمانان از اين پيمان نامه به حدّى بود كه عمر بن خطاب نزد ابوبكر رفت و نگرانى خود را از اين صلح ابراز داشت. ابوبكر به او گفت: محمد(ص) رسول خداست و نافرمانى خداوند نمى‏كند و خدا يار و پشتيبان اوست. عمر از سخنان دوستش قانع نشده و نزد رسول خدا(ص) رفت و همان گونه كه با ابوبكر گفتگو كرده بود با آن حضرت سخن گفت: رسول خدا(ص) در پاسخ او فرمود: <من بنده و فرستاده خدايم و هرگز از فرمان او سرپيچى نمى‏كنم و او هرگز مرا خوار نخواهد ساخت».

 

و آن‏گاه پيامبر اسلام، على بن ابى‏طالب(ع)را طلبيد تا شروط پيمان نامه صلح را بنگارد. پيامبر(ص) به او فرمود كه بنويسد: بسم الله الرحمن الرحيم. سهيل بن عمرو اعتراض كرد و گفت: قريش عبارتى جز <باسمك اللهم» نمى‏شناسند. مسلمانان از اين گستاخى ناراحت شدند و پيامبر به على(ع) دستور داد بنويسد: <باسمك اللهم». و سپس بدو فرمود: بنويس: اين پيمانى است كه محمد پيامبر خدا بسته است اين جمله نيز مورد اعتراض سهيل قرار گرفت و گفت: اگر ما تو را به پيامبرى خدا مى‏شناختيم، با شما سر جنگ نداشتيم و تو را از زيارت خانه خدا محروم نمى‏ساختيم. به نام خود و پدرت بنويس، رسول اكرم(ص) به على(ع) فرمود: اى‏على، كلمه رسول الله را پاك كن.اين كار بر على(ع) دشوار آمد و حضرت خود پيمان نامه را گرفت و با دست مبارك خويش آن را محو كرد. و به على(ع) دستور داد بنويس: اين پيمانى است كه محمد بن عبدالله با سهيل بن عمرو منعقد مى‏كند. پس از آن وحى الهى نازل گرديد و عمل سهيل را مورد نكوهش قرار داد و رسول خود و مؤمنين را با اين فرموده‏اش ستود.

 

إِذ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِى قُلُوبِهِمُ الحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الجاهِلِيَّةِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلى‏ رَسُولِهِ وَعَلى‏ المُؤْمِنِينَ وَأَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوى‏؛(3)

 

آن‏گاه كه كافران در دلشان تعصّب جاهليت پروردند، خداوند آرامش و اطمينان خويش را بر پيامبر خود و مؤمنين فرو فرستاد و آنها را با كلمه اخلاص و تقوا ملازم ساخت.

 

پس از نگارش اين شروط و اجراى مفاد آن توسط طرفين، مردى كه خود را <ابوجندل» مى‏خواند و قريش مانع مهاجرت وى شده بودند، به مسلمانان پناهنده شد. پيامبراسلام بدو فرمود: ما با قريش عهد و پيمان صلحى بسته‏ايم، از اين‏رو به آنان خيانت نمى‏كنيم، شما صبركن، شايد خداوند براى تو و ساير درماندگان راه نجاتى فراهم سازد.

 

دور انديشى همسر پيامبر

 

ماجراى پيمان نامه صلح كه به پايان رسيد، رسول خدا(ص) دستور داد يارانش از احرام عمره بيرون آيند، به اين ترتيب كه سرهاى خود را تراشيده، شتران قربانى خود را ذبح نمايند، اين پيشنهاد بر آنها

 

(4) سخت گران آمد، به گونه‏اى كه آنها را به نافرمانى دستور پيامبر(ص) واداشت. رسول خدا(ص) به همسرش ام سلمه كه او را با خود آورده بود وارد شد و بدو فرمود: مسلمانان با اين كار خود، خويشتن را در معرض هلاكت و نابودى قرار دادند. بدانان دستور دادم، ولى فرمان نبردند. ام سلمه به حضرت عرض كرد: اى پيامبر خدا(ص) آيا دوست دارى اين كار عملى شود؟ بنابراين بى‏آن‏كه با هيچ‏يك از آنان سخن بگويى بيرون رو و شترِ قربانى خويش را ذبح نما و سلمانى خود را بخواه تا سرت را بتراشد. رسول اكرم(ص) به پا خاست و با هيچ يك از آنان سخن نگفت تا شتر قربانى خود را ذبح نمود و سلمانى خويش را طلبيد و سرش را تراشيد.وقتى مسلمانان اين حالت را ديدند، همگى به‏پا خاسته و شتران خويش را قربانى كردند و برخى سر بعضى ديگر را تراشيدند و بدين سان <ام سلمه» در صاحب نظرى و دورانديشى ضرب المثل شد.

 

باطل كردن يكى از شروط

 

<ابوبصير عُتبة بن أسيد» به قصد پناهندگى به رسول خدا(ص) از مكه فرار كرد. قريش دوتن را در تعقيب وى فرستادند و خواستار تسليم وى شدند. رسول خدا(ص) به او دستور داد همراه آنان برگردد و او نيز با آن دو تن باز گشت و آن‏گاه كه به منطقه‏اى به نام <ذى الحليفه» رسيدند، بر يكى از نگهبانان خود حمله برد و او را كشت و ديگرى گريخت و بار ديگر خدمت رسول اكرم(ص) رسيد و عرضه داشت: به شما پناهنده شده‏ام؟ حضرت فرمود: خير، هر كجا دوست دارى برو و در مدينه نمان. لذا او به ناحيه‏اى در راه شام كه مسير عبور كاروان بازرگانى قريش بود، رهسپار گرديد و در آنجا اقامت گزيد و گروه ديگرى از مسلمانان مكه كه خلاصى يافته بودند به او پيوستند از جمله <ابوجندل» كه نخستين بار پناهنده شده بود. آنها راه را بر كاروان‏هاى بازرگانى قريش مى‏بستند از اين رو قريش ناگزير شدند فرستاده‏اى را نزد پيامبر(ص) اعزام دارند و از او بخواهند اين شرط از پيمان نامه صلح را باطل كند. حضرت پيشنهاد آنها را پذيرفت. و بدين ترتيب يكى از بندهاى اين پيمان نامه كه براى مسلمانان بسيار دردناك بود. باطل گرديد.

 

نتيجه صلح

 

از مُجّمَع بن حارثه نقل شده كه گفت: ما در حديبيه حضور داشتيم، وقتى از آنجا رفتيم ديديم رسول خدا(ص) در محلى به نام <كراع الغميم» ايستاد و مردم را گرد آورد و آياتى را كه بر او نازل شده بود برايشان تلاوت فرمود:

 

إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً * لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَما تَأَخَّرَ وَيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَيَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً * وَيَنْصُرَكَ اللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً؛

 

ما فتحى آشكار برايت به وجود آورديم تا خداوند از گناهان گذشته و آينده‏ات درگذرد و نعمتش را بر تو تمام مى‏گرداند و به راه راست هدايتت مى‏كند و تو را به پيروزى با عزّتى مى‏رساند.

 

مردى به رسول خدا(ص) عرض كرد: آيا اين پيمان نامه، فتح به شمار مى‏آيد؟ حضرت فرمود: آرى، به خدايى كه جانم در دست اوست، فتح است.

 

ممكن است خواننده شگفت‏زده شود كه قرآن اين صلح را فتح المبين خوانده، حال آن‏كه قبلاً همه لشكريان به جز ابوبكر،آن را پيمان نامه‏اى ضعيف و ذلت بار مى‏دانستند، ولى مسلمانان بعدها نتيجه اين صلح را ديدند و برايشان روشن شد كه اين صلح به خير و مصلحت آنها و از هر فتح و پيروزى قبلى، سودمندتر بوده است، بلكه متوجه شدند كه واجب بوده چنين آرامش جنگى برقرار شود تا مقدمه‏اى باشد براى راه‏يابى به دل‏هاى مردم از طريق باور و دليل، نه از طريق شمشير و زور. به ناچار بايد آتش بس (آرامش جنگى) برقرار گردد تا مدتى جنگ و خونريزى صورت نگيرد و اهل خرد بتوانند با آرامش و دور از هرگونه جنجال در اصول و اركان اين دين جديد، بينديشند و از روى يقين و باور، پذيراى آن شوند، نه از ترس و بيم.

 

ولى براى آن دسته از كسانى كه پذيراى اين صلح نبودند [عمر و امثال او] ديرى نپاييد كه پس از گذشت دو سال از انعقاد آن، هنگام فتح مكه راز و حكمت آن در روشن‏ترين مظاهر آن برايشان پديدار گشت. يكى از مسلمانانى كه خود در ماجراى اين صلح حضور داشت، اين رخداد مهم صلح نامه را اين گونه وصف مى‏كند: <وقتى آتش بس اعلام شد و جنگ آرامش يافت، برخى از مردم از بعضى ديگر امان يافتند و با يكديگر ديدار كرده و در بحث و مناقشات به گفتگو نشستند، در اين فاصله با هر صاحب انديشه‏اى كه درباره اسلام گفتگو به عمل مى‏آمد، اسلام را مى‏پذيرفت و در مدت اين دو سال به اندازه تمام افرادى كه قبلاً به اسلام گرويده بودند و يا بيشتر از آن تعداد، پذيراى اسلام شدند و دليل آن اين است كه رسول‏خدا(ص) با تعداد هزارو چهار صد نفر راهى حديبيه شد، در صورتى كه پس از گذشت دو سال، براى فتح مكه ده‏هزار تن آن حضرت را همراهى مى‏كردند.

 

از ابن مسعود منقول است كه گفت: شما فتح مكه را فتح مى‏شمريد، ولى ما فتح را صلح حديبيه مى‏دانيم.

 

اقدامى كه پيامبر(ص) در مورد اين صلح كرد و پذيرش شرايط دستور آن به رغم ميل باطنى بيشتر يارانش و وصفى كه قرآن از اين صلح به فتح المبين كرده، آن هم در زمانى كه هنوز نتايج آن پديدار نشده بود، از طرفى گذشت زمان بر كارى كه رسول خدا(ص) انجام داد، همه اين موارد، قوى‏ترين دليل بر صدق نبوت حضرت محمد(ص) بوده و نيز دليل بر اين است كه قرآن وحى الهى است.

 

1- فتح (48) آيات 11 - 12.

 

2- به نقل حلبى در سيره خود، ج‏3، ص 25 و 26 و مصادر ديگر، و نيز طبق نقل برخى از منابع شيعه مانند: بحارالانوار، ج‏20، ص‏353، اين پيمان‏نامه داراى هفت بند بوده كه مؤلف به چهارتاى آن اشاره كرده است. <ج»

 

3- فتح (48) آيه 26.

 

4- آنچه از تاريخ استفاده مى‏شود اين است كه پيشنهاد پيامبر(ص) براى ذبح قربانى، تنها بر عمر و يارانش گران آمد. <ج».

 

نامه ‏هاى رسول اكرم(ص) به پادشاهان و سران

 

پس از آن‏كه مسلمانان از محل و منطقه پيمان صلح حديبيه باز گشتند، رسول خدا ملاحظه كرد وقت آن رسيده تا رسالت اسلام را كه خداوند وى را براى گسترش آن برانگيخته، به همه جهانيان اعلان دارد:

 

<وَما أَرْسَلْناكَ إِلّا كافَّةً لِلنّاسِ بَشِيراً وَنَذِيراً وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ».

 

پيامبر خدا(ص) نامه هايى توسط فرستادگان خويش به پادشاهانى كه در دوران او فرمانروايى مى‏كردند فرستاد و در آن نامه‏ها آنان را به اسلام دعوت فرمود و با مهرى كه نقش آن <محمد رسول الله» بود آنها را ممهور ساخت.

 

نامه پيامبر به پادشاه روم

 

رسول اكرم(ص) دحيه كلبى را با نامه‏اى نزد امپراتور روم فرستاد. در آن نامه آمده بود: <بسم الله الرحمن الرحيم. نامه‏اى است از محمد فرستاده خدا به هِرقِلْ، بزرگ روم. درود بر پيروان هدايت، من تو را به آيين اسلام دعوت مى‏كنم.اسلام آور تا در امان باشى، خداوند به تو دو پاداش مى‏دهد، اگر از آيين اسلام رو گردانى، گناه دهقانان نيز بر تو خواهد بود، و اى‏اهل كتاب، ما شما را به يك اصل مشترك دعوت مى‏كنيم و آن اين‏كه غير خدا را نپرستيم و كسى را همتاى او قرار ندهيم و برخى از ما بعضى ديگر را به خدايى نپذيرد، [اى محمد] هرگاه آنان از پذيرش آيين حقّ سر برتافتند، بگو: گواه باشيد كه ما مسلمانيم».

 

نامه حضرت به پادشاه ايران

 

رسول خدا(ص) عبدالله بن حُذافة بن سهم را با نامه‏اى به دربار كسرى‏ پسر هرمز شاه ايران فرستاد، در آن نامه چنين آمده بود: <بسم الله الرحمن الرحيم. از محمد فرستاده خدا به كسراى بزرگ ايران. درود بر پيروان هدايت و كسى كه به خدا و پيامبر او ايمان آورد و گواهى دهد كه جز او خدايى نيست و شريك و همتايى ندارد و محمد بنده و فرستاده اوست. من به دستور الهى تو را به سوى او فرا مى‏خوانم، او مرا براى هدايت همه مردم فرستاده تا آنها را از خشم او بيم دهم. و حجت را بر كافران تمام نمايم. اسلام بياور تا در امان باشى و اگر از آيين اسلام سر برتافتى، گناه مردم مجوس برگردنت خواهد بود».

 

نامه رسول خدا(ص) به پادشاه حبشه

 

پيامبر اكرم(ص) نامه‏اى را توسط جعفر بن ابى طالب نزد پادشاه حبشه فرستاد. در نامه حضرت اين گونه آمده بود: <بسم الله الرحمن الرحيم. نامه‏اى است از محمد پيامبر خدا به نجاشى زمامدار حبشه. درود بر شما، من خدايى را كه جز او معبودى نيست ستايش مى‏كنم، خدايى كه از عيب و نقص منزه است و بندگان فرمانبردار او از خشم وى در امانند و او بر بندگان ناظر و گواه است. گواهى مى‏دهم كه عيسى فرزند مريمْ روحى است از جانب خدا و كلمه‏اى است كه در رحم مريم پارسا و پاكدامن قرار گرفته است. خداوند با همان قدرت و نيرويى كه آدم را بدون پدر و مادر آفريد، عيسى را نيز بدون پدر به وجود آورد. من تو را به سوى خداى يگانه كه شريك ندارد فرا مى‏خوانم و از تو مى‏خواهم هميشه مطيع و فرمانبردار او باشى و از آيين من پيروى نمايى. ايمان به خدايى آورى كه مرا به رسالت خود مبعوث فرمود. هان، من پيامبر خدا هستم و پسر عمويم و جمعى از مسلمان‏ها را نزدت فرستادم ... شما و تمام لشكريان و هوادارانت را به سوى خداى عزيز دعوت مى‏كنم. من رسالتم را ابلاغ كردم و پند و اندرز دادم، پند مرا بپذير، درود بر پيروان هدايت».

 

و نيز آن حضرت نامه‏هايى به همين مضمون به مقوقس، بزرگ قبطيان و به پادشاه مصر و نصاراى نجران و پادشاهان عمان و به همه سران كشورهايى كه در آن زمان در همسايگى جزيرة العرب مى‏زيستند ارسال داشت.

 

اطمينان به پيروزى

 

قابل ملاحظه است نامه‏هايى كه رسول اكرم(ص) به سران كشورها فرستاد، در زمانى بود كه هنوزتسلط كامل بر جزيرةالعرب پيدا نكرده بود، ولى اطمينان آن حضرت به وعده پيروزى كه خدا به او داده بود، و اين‏كه اين اسلام بر تمام اديان ديگر در زمان او غلبه خواهد يافت، از جمله انگيزه‏هايى بود كه حضرت را به انجام اين كار وا داشت، و وعده الهى در اين آيه شريفه كه پس از پيمان صلح حديبيه نازل گشته تجسّم يافت:

 

هُوَ الَّذِى أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى‏ وَدِينِ الحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَكَفَى‏ بِاللَّه شَهِيداً؛(1)

 

او خدايى است كه رسول خدا را با هدايت و دين حقّ فرستاد تا آن را بر ساير اديان پيروز گرداند، هر چند مشركان خرسند نباشند.

 

اسلام بر كليه كشورهايى كه پيامبر(ص)، فرستادگان خويش را بدان‏جا اعزام كرد، استيلايافت. مدتى بيش از ده سال بعد از رحلت آن بزرگوار، آيين اسلام بر همه اديانى كه در زمان آن حضرت وجود داشتند غلبه يافت. ترديدى نيست، محقق شدن اين وعده الهى از بزرگ‏ترين دلايلى است كه قرآن وحى الهى بوده و حضرت محمد(ص) در ادعاى نبوت خويش صادق بوده است.

 

دعوت اصلاح طلبانه

 

اسلام آيين جهانى بوده و مربوط به يك گروه و دسته خاص نيست. دين آمده تا به‏طور كلى بدعت‏هايى را كه در آيين الهى وارد شده از بين ببرد، به همين دليل مى‏بينيم كه پيامبر(ص) در نامه خود به هرقل، به اين آيه قرآن كه مشخص كننده وظيفه رسالت اسلام است، استشهاد مى‏نمايد:

 

قُلْ يا أَهْلَ الكِتابِ تَعالَوْا إِلى‏ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَبَيْنَكُمْ أَلّا نَعْبُدَ إِلّا اللَّهَ وَلا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَلا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنّا مُسْلِمُونَ؛(2)

 

بگو اى اهل كتاب، بياييد و از كلمه حقّى كه ميان ما و شما يكسان است، پيروى كنيم كه به جز خدا را نپرستيم و چيزى را با او شريك قرار ندهيم و بعضى از ما برخى ديگر را به جاى خدا به ربوبيت تعظيم نكنيم و اگر سر برتافتند، شما بگوييد گواه باشيد كه ما مسلمانيم و تسليم امر خداييم.

 

در اين آيه، اهل كتاب (يهود و نصارا) به توحيد و يگانه پرستى، كه همان عقيده مشترك بين اديان الهى است فرا خوانده شده‏اند. توحيد حقيقى منصفانه و عادلانه است و بين مؤمنين تساوى قائل بوده و متكفل است تا عقايد همه را از خرافات و گمراهى‏ها منزه و پاك گرداند، چه اين‏كه آفريدگارى جز خدا نيست و ديگران در خور پرستش نيستند، خواه پيامبر باشند يا دانشمند. اين عقيده مطلق توحيد و خداپرستى است كه انسان را از پرستش برخى به بعضى ديگر رهايى بخشيده و مانع برترى طلبى برخى بر بعضى ديگر مى‏شود؛ زيرا همگى آنها بندگان يك خدايند و معبودى جز او ندارند.

 

از اينجاست كه اعتقاد به توحيد و يگانگى خدا، بشر را از قيد و بند بردگى مى‏رهاند و سرسپردگى به يكى از آفريده‏ها، شرك به خدا محسوب مى‏شود، بنابراين اگر اهل كتاب، آيين اسلام را پذيرا شدند، مسلمان خواهند بود و اگر سر برتافتند بگوييد گواه باشيد كه ما مسلمانيم.

 

تمام پيامبران، خداى يگانه را پرستش مى‏كردند؛ زيرا نخستين پايه و اساس دين موسى(ع) اين فرموده خداست كه در كتب آنها آمده است: <منم پروردگار، خداى تو، خداى ديگرى براى تو در برابر من وجود ندارد». توحيد و يگانه پرستى در رأس سفارش‏هاى ده‏گانه‏اى است كه هيچ يك از آنها نسخ نشده است. حضرت مسيح(ع) مى‏گويد: <تصور نكنيد من آمده‏ام تا تورات و پيامبران را باطل سازم، براى اين كار نيامده‏ام، بلكه آمده‏ام تا آن رإ؛ه‏ه تكميل(3)سازم». از قول مسيح مطالبى نقل شده كه بر آنچه در تورات آمده تأكيد دارد: <يكى از نويسندگان نزديك آمد ... از او پرسيد كدام سفارش مقدّم بر همه است؟ يسوع (عيسى) پاسخ داد: اى‏اسرائيل، بشنو، نخستين سفارشى كه بر همه مقدّم است اين است: پروردگارى كه خداى‏ماست، يگانه است»(4).

 

اينك به بخش دوم آيه شريفه مى‏پردازيم كه بيانگر پرستش خداى يگانه است: <ولايتخذ بعضنا بعضاً أرباباً من دون الله» اين پرستش را قرآن با آيه‏اى ديگر تفسير نموده است. <واتخذوا احبارهم ورهبانهم أرباباً من دون اللّه». به پيامبر(ص) گفته شد: اى رسول خدا(ص) پس چرا آنها را نمى‏پرستيدند؟ آيا در اين صورت چيزى را كه خدا حلال كرده بود، حرام نمى‏كردند و ديگران هم حرام مى‏نمودند؟ و آنچه را خداوند حرام كرده بود حلال نمى‏شمردند و ديگران نيز حلال مى‏كردند؟ بنابراين پيروى از رهبران دين و دستورات آنها را به مثابه احكام خدا دانستن، بى‏آن‏كه جنبه وحى داشته باشند، مطلبى است كه از مفهوم و روح دين بيرون است، و به تحريف دين و ورود كشمكش‏ها و اختلافات در هر يك از اديان مى‏انجامد.

 

تأثير نامه‏هاى پيامبر(ص)

 

برمى‏گرديم به نامه‏هايى كه حضرت به پادشاهان و سران كشورها فرستاد و ملاحظه مى‏كنيم كه اين كار موفقيت چندانى به دنبال نداشت، بعضى از آنها به شايستگى پاسخ دادند، مانند نجاشى و مقوقس بزرگ قبطيان كه دو كنيز و يك جامه گرانبها و يك استر براى سوارى رسول اكرم(ص) اهدا كرد و برخى از آنان مانند شاه ايران با بى‏احترامى پاسخ داد و نامه پيامبر اسلام(ص) را پاره كرد.

 

قابل يادآورى است كه وقتى نامه پيامبر به قيصر روم رسيد، وى در پى مردانى از عرب فرستاد تا وضعيت پيامبر را از آنان جويا شود، اتفاقاً ابوسفيان با جمعى ازقريش جهت بازرگانى در شام به سر مى‏بردند، آنها را به ديدار با امپراتور دعوت كردند، وقتى به دربار وى بار يافتند، قيصر گفت: كدام يك از شما به اين مرد كه مدعى است فرستاده خداست از نظر خويشاوندى نزديك‏تريد؟ ابوسفيان گفت: من. قيصر بدو گفت: نزديك من بيا. پس از او پرسيد: اصل و نسب اين مرد بين شما چگونه است؟ ابوسفيان پاسخ داد: او از خاندانى اصيل و شرافتمند است. قيصر پرسيد: آيا از شما كسى قبل از او چنين ادعايى كرده است؟ گفت: خير. قيصر گفت: آيا قبل از اين‏كه چنين ادعايى كند او را به دروغگويى متهم مى‏كرديد؟ گفت: خير. قيصر گفت: آيا هيچ يك از نياكان او پادشاه بوده‏اند؟ گفت: خير. قيصر گفت: طبقه سرمايه‏دار و اشراف از او پيروى مى‏كنند يا افراد ضعيف؟ گفت: افراد ضعيف جامعه. قيصر پرسيد: طرفداران او فزونى مى‏يابند يا كمتر مى‏شوند؟ ابوسفيان گفت: رو به فزونى هستند. امپراتور گفت: آيا تا كنون كسى به جهت ناراضى بودن از دين او مرتد شده است؟ گفت: خير. قيصرگفت: او وق

 

تى عهد و پيمان مى‏بندد خيانت نمى‏ورزد؟ ابوسفيان گفت: خير. و هم اكنون ما در ذمه او هستيم و نمى‏دانيم چگونه با ما رفتار خواهد كرد؟ قيصر پرسيد: آيا با او مبارزه كرده‏ايد؟ گفت: آرى. قيصر گفت: جنگ شما و او به چه نحو بوده است؟ گفت: گاهى پيروز مى‏شديم و گاهى شكست مى‏خورديم. قيصر گفت: شما را به چه چيز فرمان مى‏دهد؟ وى گفت: مى‏گويد: خداى يگانه را بپرستيد و ذره‏اى به او شرك نورزيد و ما را از پرستش خدايانى كه نياكانمان مى‏پرستيدند نهى مى‏كند و به نماز و راستگويى و عفت و پاكدامنى و وفاى به عهد و پيمان و امانت دارى دستور مى‏دهد.

 

نقل شده كه امپراتور روم پس از دريافت اين پاسخ‏ها به اين نتيجه رسيد كه محمد(ص) فرستاده بر حق خداست و به ابوسفيان گفت: اگر آنچه را به من گفتى صحيح باشد، اين شخص كشور مرا نيز زير نفوذ قدرت خويش در خواهد آورد.

 

1- فتح (48) آيه 28.

 

2- آل عمران (3) آيه 64.

 

3- متّى 5: 17.

 

4- مرقس، فصل 12، آيات 28 - 29.

 

فتح مكه

 

پيمان شكنى قريش

 

در سال هشتم هجرت حادثه‏اى پيش آمد كه موجب نقض پيمان صلح حديبيه و اعلان جنگ بر ضد قريش گرديد؛ ماجرا به اين نحو بود كه قبيله خُزاعه با پيامبر اكرم(ص) هم پيمان شده بودند و قبيله بنى بَكر كه در همسايگى آنها به سر مى‏بردند، هم پيمان قريش بودند. روزى يكى از افراد قبيله بنى بكر در حضور مردى از قبيله خزاعه به رسول خدا(ص) بى‏احترامى كرد. اين شخص به‏پا خاست و او را مضروب ساخت. قبيله بنى بكر در پى انتقام از خزاعه برآمدند و براى نبرد با آنها مهيا شدند و قريش نيز با نيروى انسانى و تجهيزات خود به طور نهانى آنها را كمك مى‏كرد و بدين ترتيب بيست تن از افراد قبيله خزاعه را، كه با پيامبر هم پيمان بودند، به قتل رساندند، و اين قبيله هيئتى را حضور پيامبر اسلام(ص) فرستادند تا آن حضرت را در جريان امر قرار دهد.

 

وقتى قريش پى‏بردند حادثه‏اى كه اتفاق افتاده، نقض پيمان نامه صلح به شمار مى‏آيد، ابوسفيان بن حرب را به مدينه فرستادند تا صلح نامه را با پيامبر تجديد كرده و بر مدت آن بيفزايد. ابوسفيان به جانب پيامبر آمد و وى را در جريان مأموريتى كه قريش بدو سپرده بودند گذاشت. ولى اطلاع نداشت كه هيئت اعزامى خزاعه قبل از او، پيامبر اكرم(ص) را از تجاوزات قريش به آنان آگاه ساخته است. رسول‏اكرم(ص) از ابوسفيان پرسيد: آيا حادثه‏اى رخ‏داده كه سبب شده تا او بدين‏جا بيايد؟

 

وى پاسخ منفى داد. پيامبر(ص) به او گفت: بنابراين ما بر تعيين زمان مقرر و صلح خود باقى هستيم و بر آن افزوده هم نمى‏شود (يعنى اگر آنان پيمان شكنى كردند آن حضرت مى‏تواند با آنها بجنگند). ابوسفيان دانست كه در اين مأموريت پيروز نخواهد گشت، ازاين‏رو نزد شخصيت‏هاى بزرگ مسلمانان رفت و از آنان تقاضا كرد براى رفع مشكل وى به پيامبر متوسل شوند، ولى هيچ يك از آنان پاسخ مثبت ندادند و او مأيوسانه به مكه بازگشت.

 

پيشروى نهانى به سوى مكه

 

پيامبر اكرم(ص) به تدارك سپاه پرداخت و از اعرابى كه پيرامون مدينه بودند خواست او را همراهى كنند و از پيشروى و حركت آن حضرت به سمت مكه، هيچ كس را آگاه نساخت تا مبادا اين خبر منتشر شود و قريش با خبر شوند و آماده جنگ با آنان گردند. رسول‏خدا(ص) از حركت به سوى مكه قصد جنگ و خونريزى نداشت و به همين دليل از خداى خويش چنين درخواست مى‏كند:

 

اللهمّ خذ العيون و الأخبار عن قريش حتى نبغتها في بلادها؛

 

خداوندا خبرها و خبرچينان و جاسوسان قريش را ناموفق كن تا آنان را در شهرشان غافلگير كنيم.

 

ولى يكى از ياران پيامبر به نام <حاطب بن ابى بلتعه» كه فاميل و خويشاوندان وى در مكه بودند. براى اين‏كه به آنان خدمتى كرده باشد و آنها را از خطر برهاند، نامه‏اى به قريش نوشت و در آن نامه آنان را در جريان تصميم پيامبر و حركت به سوى آنها قرار داد و سپس نامه را به زنى سپرد تا در برابر پولى كه به او داده بود نامه را به آنها برساند. آن زن نامه را گرفت و آن را ميان گيسوان خويش نهان ساخت و حركت كرد. وحى الهى رسول اكرم(ص) را در جريان كارى كه حاطب انجام داده بود قرار داد و آن حضرت على بن ابى‏طالب(ع) وزبيربن‏عوام را مأموريت داد و بدان‏ها فرمود: حاطب نامه‏اى به قريش نوشته و آن را توسط زنى به مكه فرستاده تا قريش را در جريان كار و تصميم ما قرار دهد. آن زن را سريعاً دريابيد. آن دو از شهر خارج شده و بين راه مكه به آن زن رسيدند و نامه را نزد او يافتند و آن را نزد پيامبر آوردند. آن حضرت حاطب را خواست و از او پرسيد: چه چيز تو را به اين كار واداشت؟ عرض كرد: يا رسول الله، به خدا سوگند من هم چنان بر ايمان به خدا و رسول او پا برجا هستم و تغييرى در عقيده من به وجود نيامده است. من قبيله و عشيره‏اى ندارم، امّا

 

بچه‏ها و خانواده‏ام ميان آنها به سر مى‏بردند، به همين دليل اين كار را به خلاف ميل باطنى خود به آنها انجام دادم. عمر گفت: اى رسول خدا(ص) اجازه بده او را گردن بزنم؛ زيرا اين مرد، دورويى و نفاق از خود نشان داده است. حضرت فرمود: <تو چه مى‏دانى، شايد خداوند در روز بدر، اصحاب بدر را بخشوده و سپس فرموده باشد <هر كارى مى‏خواهيد انجام دهيد، شما را بخشيدم» و خداوند اين آيه شريفه را درباره حاطب نازل فرمود:

 

<يا أَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّى وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِم بِالْمَوَدَّةِ...».

 

رسول خدا(ص) با اين سخن در خصوص سنجش اعمال و كردار افراد و قبول پوزش خواهى كسى كه اشتباهى را مرتكب شده است و زمانى كه حقيقت براى او روشن شده، از اشتباه خود برگشته است، درسى بسيار آموزنده به ما داده است و بسيارى از مردم به اين مطلب توجه ندارند و از اشتباه كوچك شخص درنمى‏گذرند، هر چند هم كارهاى خوب و ارزشمندى انجام داده باشد، با اين‏كه قرآن كريم اين واقعيت را با اين فرموده: <إن الحسنات يُذهبن السيئات» روشن ساخته است. پيامبرخدا(ص) ماجراى اين صحابى را كه مرتكب اشتباه شده بود مورد سنجش قرار داده و خطا و اشتباهش را در برابر دشوارى‏هايى كه قبلاً در راه اسلام متحمل شده بود، بخشيد.

 

در راه مكه

 

پس از اين ماجرا رسول اكرم(ص) به فرماندهى ده هزار تن جنگجو در نيمه ماه رمضان آهنگ مكه كرد و در بين راه به عمويش عباس بن عبدالمطلب برخورد كه براى پذيرش اسلام با خانواده خود از مكه خارج شده و راهى مدينه بود. او نيز به جمع مسلمانان پيوست.

 

و نيز ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب و عبدالله بن أبى‏اميه در مسير راه به مسلمان‏ها ملحق شدند و درخواست ملاقات با رسول خدا(ص) را نمودند تا از آنها درگذرد، در اين خصوص اُمّ سلمه همسر رسول خدا(ص) درباره آن دو با پيامبر گفتگو كرد و عرضه داشت: اى‏رسول خدا(ص) پسر عمو و پسر عمه و دامادت تقاضاى عفو و گذشت از شما دارند. حضرت فرمود: <من نيازى به آن دو ندارم، پسر عمويم كه به من هتك حرمت روا داشته و بى‏احترامى نمود و پسر عمه‏ام هم در مكه آنچه مى‏بايست بگويد به من گفت».(1)

 

وقتى ام سلمه پاسخ پيامبر را به آنها رساند، ابوسفيان كه پسرش نيز با او بود، گفت: به خدا سوگند، پيامبر بايد به من اجازه دهد تا با او ديدار كرده و از وى درخواست عفو و بخشش كنم و يا اين كه دست فرزندم را گرفته و سر به بيابان مى‏گذاريم تا از تشنگى و گرسنگى جان دهيم. وقتى پيامبر از سخن وى اطلاع يافت، دلش به حال او سوخت و او و دوستش را به حضور پذيرفت و آن دو اسلام آوردند. و بدين سان رسول خدا(ص) از گناه كسانى كه به وى اسائه ادب و بى‏احترامى روا داشته بودند، با محبت و مهربانى در مى‏گذرد.

 

ايمان آوردن رئيس قريش

 

سپاه پيامبر اسلام(ص) به حركت خويش ادامه داده تا به مكانى به نام <مرالظهران» رسيده و در آنجا فرود آمدند و اخبار بر قريش پوشيده ماند و خبر آمدن رسول‏اكرم(ص) به آنها نرسيد و نمى‏دانستند پيامبر(ص)چه تصميمى دارد. در آن شب‏ها ابوسفيان بن حرب، رهبر قريش و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء، كه براى كسب خبر از شهر خارج شده بودند، ازدور آتشى را بر افروخته ديدند كه مانند آن را در اردوگاه‏هاى مسلمانان سراغ نداشتند، ولى از هويّت آتش افروزان اطلاعى نداشتند.

 

عباس عموى پيامبر بيم آن داشت كه مبادا قريش در مقابل پيامبر مقاومت به خرج دهند؛ زيرا در اين صورت به هلاكت خواهند رسيد، به همين دليل از اردوگاه مسلمانان بيرون رفت و سوار بر استر پيامبر شد تا شايد كسى را بيابد و توسط او نامه‏اى براى قومش به مكه بفرستد و از آنان بخواهد كه نزد پيامبر(ص) آمده و قبل از آن‏كه حضرت بر آنان وارد شود، از او امان نامه دريافت كنند. وى در حال رفتن بود كه به ابوسفيان و دوستانش برخورد و وى را در جريان از راه رسيدن سپاه مسلمانان قرار داد و او را نصيحت كرد كه به پيامبر پناه برده و بدين ترتيب از هلاكت رهايى يابد و متعهد شد كه از پيامبر(ص) براى او امان بگيرد. ابوسفيان پند او را پذيرفت و عباس او را پشت سر خود بر استر پيامبر سوار كرده و رهسپار اردوگاه مسلمانان شد. وقتى به خيمه پيامبر رسيدند، حضرت به عمويش فرمود: ابوسفيان را به خيمه خود ببرد و فردا وى را نزد او بياورد. فرداى آن روز كه ابوسفيان نزد آن حضرت آورده شد، گفتگوى ذيل ميان آنان انجام شد.

 

<واى بر تو اى ابوسفيان، آيا وقت آن نرسيده است كه بدانى معبودى جز خداى يگانه نيست؟ گفت: پدر و مادرم فدايت چقدر بردبار و كريم هستى؟ من اكنون دانستم اگر خدايى جز او بود تا كنون به سود ما كارى انجام مى‏داد. پيامبر فرمود: آيا وقت آن نرسيده كه بدانى من پيامبر خدا هستم؟! وى جمله قبلى را تكرار كرد و اضافه كرد كه، به خدا سوگند من درباره رسالت شما در فكر و انديشه‏ام. عباس به ابوسفيان گفت: واى بر تو، تا كشته نشده‏اى شهادت بده كه معبودى جز خدا نيست و محمد(ص) بنده و فرستاده اوست. ابوسفيان شهادتين را گفت و بدين سان مسلمان شد. عباس به پيامبر عرض كرد: اى رسول خدا(ص) شما مى‏دانيد كه ابوسفيان رياست و بزرگى را دوست دارد، بنابراين اكنون در اين قضايا براى او پُست و مقامى عنايت فرماييد. رسول اكرم(ص) به درخواست عمويش پاسخ مثبت داد و فرمود: كسى‏كه وارد خانه ابوسفيان شود و كسى كه درِ خانه خود را ببندد و كسى كه وارد مسجدالحرام گردد در امان خواهد بود».

 

شگفتا! چه گذشتى مى‏تواند از اين بزرگ‏تر باشد؟! پيامبر از ابوسفيان، رهبر قريش كه دل‏هاى مسلمانان را در جنگ اُحد جريحه‏دار كرده و مسلمان‏ها را در خانه‏هايشان مورد تهديد قرار داده بود گذشت مى‏كند و در كنار عفو و بخشش، او را موقعيت و مقامى شايسته عنايت مى‏كند. ابوسفيان تنها اميدش به اين بود كه زنده بماند، ولى حيات بخشيدن و اعطاى پست و مقام، تنها گوشه‏اى از عفو و بخشش و هديه پيامبر(ص) به دشمن شكست خورده خويش بود.

 

ورود پيامبر به مكه

 

مكيان ديدند سپاه مسلمانان بدان‏ها نزديك مى‏شود و تا آن زمان تصميم قطعى درباره جنگ با آنان نگرفته بودند، ناگهان فرياد ابوسفيان ميان آنها طنين افكن شد كه <اى قرشيان، اينك اين محمد(ص) است كه با سپاهى گران از راه رسيده و شما قدرت برابرى با آن را نداريد، بنابراين كسى كه به خانه ابوسفيان وارد شود و كسى كه درِ خانه خويش را ببندد و آن‏كس كه داخل مسجد الحرام شود در امان خواهد بود». و بدين ترتيب شهر مكه نظاره‏گر ورود سپاه مسلمانان بود و مردم از بيم و ترس، پشت درهاى بسته مخفى مى‏شدند و برخى در مسجد الحرام گرد آمدند و عدّه‏اى افراطى نيز بر جنگ اصرار مى‏ورزيدند.

 

پيامبر اكرم(ص) سپاه خويش را به دو بخش تقسيم فرمود: بر بخشى از آن خالد بن وليد را گماشت و بدو دستور داد از محلى به نام <كُدَىْ»(2) وارد مكه شود و رسول‏خدا(ص) خود از محلى كه <كُداء»(3) ناميده مى‏شد وارد مكه گرديد. گروهى از هم‏پيمانان قريش با خالد بن وليد درگير شدند و خواستند از ورود او به شهر جلوگيرى به‏عمل آورند، از اين رو بين دو طرف نبردى رخ داد و دو نفر از مسلمانان كشته شدند و از مشركين بيست‏وهشت تن به هلاكت رسيدند و با رعب و وحشتى كه در دل آنها ايجاد شد شكست خوردند.

 

پيامبر(ص) در مسير راه خود با مخالفى روبه‏رو نشد و سوار بر مركب خود به عنوان تواضع و خشوع در برابرنعمت پيروزى كه خداوند بدو عنايت كرده بود، به‏گونه‏اى روى زين مركب خم شده بود كه محاسن مباركش با زين فاصله چندانى نداشت.

 

تواضع و فروتنيئى كه پيامبر(ص)در برابر اين فتح و پيروزى بزرگ ميان انبوه سپاه از خويشتن نشان داد، در كليه فتوحاتى كه در تاريخ خوانده‏ايم نظير نداشته است. ارزش و اهميت اين تواضع آنجا فزونى مى‏يابد كه ما آن را با فخرفروشى و تكبر و بزرگى طلبى‏هايى مقايسه كنيم كه ديگر رهبران، جهان آن گاه كه در فتوحات خود به پيروزى به مراتب كمترى از فتح مكه دست مى‏يابند، از خويش ابراز مى‏دارند.

 

رسول اكرم(ص) سپس وارد مكه شد. اطراف كعبه 360 بت وجود داشت. حضرت با عصايى كه در دست داشت به آنها اشاره مى‏كرد و آنها به زمين سقوط مى‏كردند و مى‏فرمود: <جاءَ الحَقُّ وَزَهَقَ الباطِلُ إنّ الباطلَ كانَ زَهُوقاً». آن‏گاه دستور داد آنها را شكسته و خُرد كنند.

 

به علاوه شكستن بت‏هايى كه - مشركان آنها را مى‏پرستيدند - بى‏آن‏كه از خود دفاعى كنند و يا به شكنندگان خود آسيبى برسانند، عملاً برچيدن بساط بت‏پرستى در جزيرةالعرب و ريشه كن ساختن قداستِ آنها از اذهان مشركان به شمار مى‏آمد.

 

پس از آن رسول خدا(ص) به كعبه رسيد و هفت دور با مركب خود آن را طواف نمود و با عصاى خود، حجرالاسود را استلام فرمود. وقتى طواف او به پايان رسيد، عثمان بن طلحه را به حضور طلبيد و كليد كعبه را از او گرفت. درِ كعبه برايش گشوده شد و حضرت داخل شد و نمازگزارد و تمثال پيامبران را كه در كعبه ملاحظه كرد، دستور به محو آنها داد و آنها را پاك كردند.

 

گذشت بزرگ

 

سپس پيامبر اكرم(ص) بر درِ كعبه ايستاد و مردم گرداگرد او حلقه زده بودند حضرت فرمود: <لا اله الا الله وحده لاشريك له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الأحزاب وحده...». آن‏گاه برخى‏از احكام شرعى را براى آنها بيان داشت و اصل و ركنى را كه اسلام بر آن بناگرديده‏بود برايشان عنوان نمود. بناى امتى جهانى كه به روابط جنس و نژاد بستگى ندارد. امتى كه آيينش حقّ بوده و فضل و برترى مردم در چنين آيينى به پول و پُست و مقام نيست، بلكه بستگى به تقواى شخص دارد. پيامبر خدا(ص) فرمود: اى قرشيان، خداوند كبر و نخوت دوران جاهليت و افتخار كردن به عمل پدران و نياكانتان را از شما زدود و همه مردم از نسل آدم(ع)اند و حضرت آدم از خاك آفريده شده است و سپس اين آيه شريفه را تلاوت فرمود: <يا أَيُّها النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثى‏ وَجَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَقَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ».

 

پس از آن نبى گرامى(ص)سخن خويش را متوجه قريش ساخت كه در وضعيت يك انسان گنهكار و جنايت پيشه و تجاوزگر قرار داشتند، آنها چه اندازه مسلمان‏ها را در مكه مورد شكنجه قرارداده و آزار و اذيت كردند و قصد كشتن پيامبر را داشتند. به‏طور مكررّ بر مدينه حمله‏ور شدند تا رسول خدا(ص) را از بين ببرند و مسلمان‏ها را به ضعف و نابودى بكشانند و در اين راستا تعداد زيادى از آنان را به شهادت رساندند. بنابراين با ملاطفت‏ترين نوع قصاص در حقّ اينها اين بود كه سران بزرگ آنها را گردن بزنند و بخشى را به زندان افكنند و بقيه را به ذلت و خوارى كشانده و همان گونه كه امروزه دولت‏هاى به اصطلاح متمدن عمل مى‏كنند، جريمه‏هاى كلان مالى را بر آنان ببندند و يا مانند قديم، همگى آنها را به بردگى بگيرند، ولى رسول اكرم(ص) هيچ يك از اين كارها را انجام نداد، بلكه آن تبهكاران را مخاطب ساخت و فرمود: <اى قريشيان، تصور مى‏كنيد با شما چگونه عمل خواهم كرد؟» قريش انتظار نداشتند كه پيامبر با آنان برخورد خشونت‏آميزى داشته باشد و به سرشت پاك نبى گرامى و رفتار پسنديده بى مانند او با آنان اطمينان داشتند، از اين رو پاسخ آنها در جواب پيامبر(ص) اين

 

بود كه، <خيراً، أخٌ كريمٌ وابْنُ أَخٍ كريمٍ؛ ما انتظارى جز نيكى از ناحيه شما نداشته و شما را برادر بزرگوار خويش و فرزند برادر بزرگوار خود مى‏پنداريم».

 

اينجا بود كه پيامبر خدا(ص) كلمه عفو و گذشت را بر زبان جارى ساخت، كلمه بزرگى كه پيوسته در طول تاريخ، گواه بر اوج و كمال رفتار شايسته انسانى بوده كه شخص پيامبر بدان آراسته بوده‏اند، لذا فرمود: <اذهبوا فانتم الطلقاء؛ برويد پى زندگى خويش، همه شما آزاد هستيد».

 

تساوى بين مردم

 

آن‏گاه پيامبر خدا(ص) در مسجد جلوس فرمود و على بن ابى‏طالب(ع) نزديك‏ترين فرد به او نزد آن حضرت آمد و عرضه داشت: اى رسول خدا(ص) افتخار كليددارى(4) كعبه و آب دادن به حاجيان هر دو را براى ما مقرّر دار، ولى پيامبر مصلحت نديد كه مقام و منصب‏هاى بالا را از ديگران سلب كند و آن گونه كه هر فرمانرواى صاحب قدرت عمل مى‏كند، آنها را به نزديكان خويش بسپارد، بلكه فرمود: <عثمان بن طلحه كجاست؟» او را خواستند. حضرت بدو فرمود: <اينك اين كليد تو، امروز روز نيكوكارى و وفاى به عهد است».

 

رسول خدا(ص) براى اعلان مساوات بين مسلمانان و عدم تفاوت بين نژاد سفيد و سياه به بلال - كه غلامى حبشى بود - دستور داد تا روز فتح مكه بر بالاى بام كعبه اذان بگويد و اين افتخارى بود كه نصيب بلال شده بود و همه مسلمان‏ها به حال او غبطه مى‏خوردند؛ زيرا كعبه در بين مقدسات مسلمانان از برجسته‏ترين قداست برخوردار بود، به همين دليل مردى از قريش به دوستش گفت: ببين؛ اين برده بر بالاى چه مكانى قرار گرفته است؟

 

بخارى از عروة بن زبير روايت كرده است كه زنى در غزوه فتح مكه دزدى كرد، قبيله آن زن نزد أسامة بن زيد آمدند تا وى نزد پيامبر از آنها شفاعت كند. وقتى أسامه در اين زمينه با پيامبر(ص) گفتگو كرد، چهره مبارك رسول خدا(ص) متغير شد و فرمود: <درباره حدّى از حدود الهى با من سخن مى‏گويى؟» أسامه عرض كرد: اى پيامبرخدا(ص) برايم از خدا طلب بخشش نما. شب هنگام كه شد رسول اكرم(ص) سخنرانى ايراد فرمود و خدا را آن گونه كه شايسته ستايش است، ستود و سپس فرمود: <اما بعد، گذشتگان شما در اين خصوص به هلاكت رسيدند؛ زيرا وقتى شخص شرافتمندى ميان آنان دست به سرقت مى‏زد، او را رها كرده و زمانى كه انسانى ضعيف مرتكب چنين عملى مى‏شد، بر او حدّ جارى مى‏ساختند. به خدايى كه جان محمد در دست قدرت اوست اگر فاطمه دختر محمد(ص) نيز دزدى كند، دستش را قطع خواهم كرد». و آن‏گاه دستور قطع دست آن زن را صادر فرمود و به اجرا در آمد و بعدها آن زن توبه حقيقى كرد و ازدواج نمود.

 

رفتارفوق العاده پسنديده‏اى كه پيامبر اكرم(ص) در روز فتح مكه از خود نمودار ساخت، تأثير شگرفى در تسخير دل‏هاى مردم داشت، همان‏ها كه بيم قدرت اسلام، دل‏هايشان را فراگرفته بود. از اين رو براى پذيرش اسلام به رسول خدا(ص) روآوردند و حضرت از آنان عهد و پيمان گرفت تا آنجا كه توان دارند، در اطاعت و فرمانبردارى خدا و رسول اوكوشا باشند و پس از آن‏كه مردان با آن حضرت بيعت كردند، زنان نيز نزد وى حضور يافته و با او بيعت كردند، و در همين خصوص وحى الهى نازل شد:

 

يا أَيُّها النَّبِىُّ إِذا جاءَكَ المُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى‏ أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً وَلا يَسْرِقْنَ وَلا يَزْنِينَ وَلا يَقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَلا يَأْتِينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَأَرْجُلِهِنَّ وَلايَعْصِينَكَ فِى مَعْرُوفٍ فَبايِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ؛(5)

 

اى پيامبر، اگر زن‏هاى اهل ايمان نزدت آمدند كه با تو بيعت نمايند تا چيزى را شريك خدا قرار ندهند و دزدى و زنا نكنند و فرزندانشان را به قتل نرسانند و نسبت ناروا به كسى ندهند و در هيچ معروفى مخالفت تو نكنند، بنابراين با آنها بيعت نما و برايشان از خدا طلب آمرزش كن، به راستى كه خداوند بسيار بخشنده و مهربان است.

 

بردبارترين مردم

 

پيامبر(ص) افراد اندكى را كه به جنايت و دشمنى با او و مسلمانان معروف بودند، مهدورالدم اعلان كرد. آنها از شهر گريختند، برخى كشته شده و بعضى اسلام آوردند. از جمله اين افراد <هباربن اسود» بود، وى مخفى به سر مى‏برد تا زمانى كه رسول خدا(ص) در منطقه‏اى به نام <جعرانه» حضور يافت، و او در حالى كه اسلام آورده بود نزد آن حضرت آمد و عرض‏كرد: اى پيامبر خدا(ص) از شما گريختم و قصد داشتم به غير عرب پناهنده شوم، ولى رفتار پسنديده و عفو و گذشت شما را با كسانى كه حقّ تو را نشناختند به ياد آوردم لذا به نزدت آمدم. اى فرستاده خدا، مشرك بوديم و خداوند به وسيله شما ما را هدايت فرمود و از هلاكت رهايى بخشيد، اينك از ما درگذر، رسول خدا(ص) بدو فرمود: از تو گذشتم.

 

ديگرى <صفوان بن اميه» بود. وى زمانى كه از هر جهت در تنگنا و فشار قرار داشت، تصميم‏گرفت خود را به دريا بيفكند. پسر عمويش عمير بن وهب، نزد پيامبر شرفياب شد و عرض كرد: اى پيامبر خدا، صفوان بن اميه رئيس قبيله خود، پا به فرار گذاشته تا خود را به‏دريا بيفكند، شما كه سياه و سفيد را امان داده‏اى به او نيز امان بده. رسول خدا(ص) فرمود: پسرعمويت را درياب. او در امان است. عمير گفت: اى‏پيامبر خدا، به من علامت و نشانه‏اى عطاكن. پيامبر اكرم(ص) عمامه‏اش را به وى داد. عمير آن را گرفت و خود را به صفوان رساند. بدو گفت: پدر و مادرم به فدايت، من از نزد برترين، نيكوكارترين، بردبارترين و بهترين مردم برگشته‏ام. او عموزاده تو و عزّت او، عزّت تو و سربلندى او، سربلندى تو و قدرت او، قدرت توست. صفوان گفت: من از او بر جان خود بيمناكم. عمير گفت: او بردبارتر و بزرگوارتر از اينهاست و عمامه حضرت را به عنوان نشانه و علامت به وى ارائه داد. سپس وى نزد پيامبر آمد و عرضه داشت: اين شخص مدعى است كه شما به من امان داده‏اى. حضرت‏فرمود: راست مى‏گويد. صفوان گفت: دو ماه مرا فرصت بده. حضرت به او چهار ماه فرصت داد و پس از آن وى اسلام آورد.

 

از جمله آن افراد <وحشى» قاتل حضرت حمزه(ع) بود، كه اسلام خود را بر حضرت عرضه كرد و آن بزرگوار آن را پذيرفت. يكى ديگر از آنان <كعب بن زهير» شاعر بود كه به مدينه آمد و اسلام آورد و در ستايش رسول اكرم(ص) قصيده‏اى سرود. اين ابيات در آن قصيده آمده است:

 

أنبئت أن رسول الله أو عدني و العفو عند رسول الله مأمول

 

مهلاً هداك الذي أعطاك نافلة ال' قرآن فيها مواعيظ و تفصيل؛

 

خبر دادى كه رسول خدا مرا تهديد كرده است، آرى، عفو و گذشت در پيشگاه رسول‏خدا(ص) مورد انتظار است. اندكى آرام، آن كس كه به وسيله قرآن تو را هدايت كرد، قرآنى كه در آن پند و اندرز و بيان حقّ و باطل است.

 

و آن‏گاه كه به اين جمله رسيد كه، پيامبر خدا نورى است كه از روشنايى او، شمشيرهاى برنده در راه خدا از نيام برمى‏آيد؛ حضرت رداى مبارك خويش را بيرون آورد و به پاس زيبايى شعرش به وى هديه فرمود.

 

شخصيت رسول اكرم(ص) در ماجراى فتح مكه به عنوان برترين رهبرى كه تاريخ سراغ دارد براى ما جلوه‏گر مى‏شود. آن حضرت همه كسانى را كه به وى بى‏احترامى كرده و به او ظلم و ستم رواداشته بودند با عفو و لطف و مهربانى خويش، كه همه مردم را شامل مى‏شود، بخشيد و از گناهان آنان گذشت. حسّ انتقام‏جويى و مقابله به مثل در برخى از ياران او شعله‏ور بود، ولى آن حضرت اين احساسات را فرو نشاند و گذشت و بزرگوارى را جايگزين آن ساخت؛ زيرا او با عفو و گذشت خود مى‏خواست آيين اسلام را معرفى كند، اسلامى كه بر اعتقادات پوسيده جاهليت و نظام‏هاى فاسد اجتماعى خط بطلان كشيد. اين آيين از برترين انقلاب‏ها و جنبش‏هايى بود كه تاريخ بشر سراغ داشت؛ زيرا هدف آن وحدت و يك‏پارچگى انسانها و اصلاح آن و تحكيم پيوند دوستى و محبت بين آنان بود، نه دستيابى به غنايم و منافع براى خود و اطرافيان.

 

1- وى گفته بود من به خدا ايمان نمى‏آورم، مگر اين‏كه تو نردبانى به آسمان بگذارى و از آن بالا بروى و من با چشم خود ببينم و سپس سند پيامبرى خود را با چهار فرشته بياورى كه گواهى دهند خداوند تو را به پيامبرى فرستاده است (الروض الأنف، ج‏2، ص‏276).

 

2- كوهى در جنوب مكه.

 

3- كوهى در شمال آن شهر.

 

4- بى‏شك براى كسى كه با تاريخ اسلام در زندگانى پيامبر اكرم(ص) و على(ع) و ارتباط آن دو بزرگوار با يكديگر آشناست روشن است كه طرح چنين سخنى، يعنى پيشنهاد امام على(ع) در مورد عهده‏دار شدن كليددارى كعبه و سقايت حاجيان، باهم، و نپذيرفتن پيامبر نوعى وهن و افترا به شمار مى‏آيد. <ج».

 

5- ممتحنه (60) آيه 12.

 

آخرين روزها

 

نبىّ اكرم(ص) روز شنبه بيست‏و پنجم ذى‏قعده سال دهم هجرت براى انجام مناسك حج از مدينه خارج شد. جمعيت انبوهى كه جزيرةالعرب نظير آن را سراغ نداشت، آن بزرگوار را همراهى مى‏كردند. همگى با ايمان به خدا و دل‏هايى سرشار از شادىِ انجام فريضه حج، به راه خويش ادامه داده تا وارد مكه شدند. در آنجا رسول‏اكرم(ص) با مردم، حج به جا آورد و مناسك و دستورات حج را بدانان آموخت.

 

روز دوم ايام تشريق پيامبرخدا(ص) سخنرانى مفصّلى براى مردم داشتند و در آن به بيان حقوق انسان پرداختند كه گلچينى از آن را ذيلاً ياد آور مى‏شويم. حضرت فرمود: <اى مردم، آيا مى‏دانيد در چه ماه و روزى بوده و در چه سرزمينى حضور داريد؟

 

عرض كردند: در روز حرام، سرزمين حرام، ماه حرام. حضرت فرمود: جان و مال وعِرض و نواميس شما مانند حرمت امروز و اين ماه و اين سرزمين تا قيامت بر يكديگر حرام است. و سپس فرمود: از من بشنويد، زندگى كنيد و [دو بار فرمود] هان، مبادا به كسى ظلم و ستم روا داريد. تصرف در مال ديگران بدون رضايت قلبى وى جايز نيست.... آگاه باشيد پس از من به كفر برنگرديد و يكديگر را به خاك و خون نكشيد؛ زيرا شيطان از اين‏كه نمازگزاران از او پيروى نمى‏كنند مأيوس و نوميد است و در پى ايجاد فساد بين شماست. نسبت به زنان، خدا را در نظر بگيريد، زيرا آنها در دست شما به منزله اسيرانند، از خود چيزى ندارند و بر شما حقّى داشته و شما نيز بر آنان حقّى داريد: حقّ شما اين است كه آنها كسى غير شما را به خويش راه نداده و آن كس را كه شما دوست نمى‏داريد اجازه ورود به خانه ندهند، اگر از نافرمانى آنان نگران هستيد، آنها را پند و اندرز دهيد و همخوابى آنها را ترك كنيد. آنان را به آرامى تنبيه كنيد و مطابق عرف معمول، خوراك و پوشاك آنان به عهده شماست، شما آنها را به امانت الهى گرفته‏ايد و با كلمات خداى - عزّ و جلّ - بر شما حلال گرديده‏اند. آگاه باش

 

يد هر كس امانتى نزد اوست به صاحب امانت برگرداند، آن‏گاه دست‏هايش را گشود و فرمود: آيا دستور خدا را به شما رساندم؟ آيا دستور خدا را بر شما ابلاغ كردم؟ و سپس فرمود: اين مطالب را حاضران به غايبان برسانند؛ زيرا چه بسيارند مبلغانى كه از شنوندگان سعادتمندترند.

 

اى مردم، پروردگار شما يگانه و پدر شما [آدم‏] يكى است. آگاه باشيد، عرب بر عجم و عجم بر عرب و نژاد سياه بر سفيد و سفيد بر سياه جز با تقوا برترى ندارند. آيا دستور الهى را به شما رساندم؟ عرض كردند: رسول اكرم(ص) دستورات الهى را به ما رساند...».

 

طبرانى نقل كرده كه رسول خدا(ص) در حجة الوداع فرمود: <آيا مسلمان را به شما معرفى نكنم؟ او كسى است كه مسلمانان از دست و زبان او در آسايش باشند. آيا درباره مؤمن با شما سخن نگويم؟ مؤمن كسى است كه مردم او را بر جان و مال خويش امين بدانند. آيا نگويم مهاجر كيست؟ مهاجر كسى است كه گناهان را ترك كرده باشد. حرمت مؤمنين بر يكديگر مانند حرمت امروز است و بر مؤمن حرام است با غيبت برادر دينى خود گوشت او را بخورد. هتك حرمت مؤمن و ظلم رواداشتن بر او و اذيت و آزار و از خود راندنش نيز حرام است...».

 

رسول اكرم(ص) اين سخنان را كه اصول و اركان اوليه اسلام را در برداشت، در حضور انبوه جمعيت ايراد فرمود و در سرزمين عرب قبلاً كسى چنين سخنانى عنوان نكرده بود.

 

از جمله سخنان حضرت: حرمت خوردن مال حرام و حرمت قتل وكشتن بود. اينها مردمى بودند كه پيش از آن براى گذران زندگى از طريق غارت و چپاول و قتل و كشتار، دست به تهاجمات مسلحانه مى‏زدند. و نيز به آزادى زن اشاره فرمود؛ زيرا زن از ديدگاه عرب آن زمان و ديگر ملت‏ها برده به شمار مى‏آمد. رسول اكرم(ص) به آزادى زن تصريح فرمود كه زنان بر مردان حقوقى دارند و آن اين است كه با آنها به خوبى و نيكى رفتار نمايند. قابل يادآورى است كه اسلام به زنان حقّ وراثت داد، در صورتى كه قبلاً از اين حقّ محروم بودند و استقلال در اداره اموال خود و پذيرش گواهى و شهادت آنان را نيز برايشان مقرر داشت و اينها امورى است كه ملت‏هاى امروز بدان پى نبرده‏اند.

 

و نيز اصل تساوى بين تمام افراد نوع انسان با قطع نظر از زبان و رنگ و نژاد را مطرح فرمود و ملاك برترى ميان مردم را صفات درونى و قلبى آنها، يعنى تقواى الهى كه بر كردار و عمل شايسته استوار باشد، معرفى نمود. در خصوص اين اصل، هيچ گوينده‏اى قبل از اسلام هرگز بدان اشاره نكرده است؛ زيرا مردم و حتى برخى از فلاسفه در حد بسيار زيادى به نژاد خود مى‏باليدند، آيا اين افلاطون نبود كه گفت: من خدا را بر سه چيز سپاس مى‏گويم؟ يكى اين كه مرا انسان آفريد و حيوان خلق نكرد، دوم اين كه مرا يونانى قرار داد و از نژاد ديگرى مقرر نداشت و سوم اين كه مرا در دوران سقراط به وجود آورد؟!

 

و سرانجام آن‏گاه كه رسول اكرم(ص) مناسك حج را به جا آورد به مدينه باز گشت(1) وزمانى كه اين شهر را ديد سه بار تكبير گفت و فرمود: <لا اله الا الله وحده لاشريك له، له الملك و له الحمد و هو على كل شي‏ء قدير، آيبون، تائبون، عابدون، ساجدون، لربنا حامدون، صدق الله وعده، و نصر عبده، و هزم الأحزاب وحده».

1- مؤلف، در ماجراى حجة الوداع به حادثه بزرگ غدير كوچك‏ترين اشاره‏اى نكرده، ولى به برخى از مسائل جزئى كه با مذاق او سازگار بوده، اهتمام ورزيده است. در صورتى كه تنها 353 تن از علماى اهل سنت، واقعه غدير را در كتب خود نقل كرده‏اند و إسناد آن را به 110 تن از اصحاب رسول خدا(ص) رسانده‏اند و 26 تن از علماى برجسته اسلام درباره إسناد و طريق اين حديث، كتب مستقلى نوشته‏اند از جمله: ابوجعفر طبرى كه در دو جلد از كتب خويش به اين مسأله پرداخته است. <ج».

 

وفات رسول اكرم(ص)

 

آغاز و شدت بيمارى آن حضرت

 

پيامبر اسلام(ص) پس از بازگشت از حجة الوداع، چند ماهى نگذشته بود كه احساس بيمارى نمود و درد و ناراحتى وى با سردردى سخت آغاز شد.

 

وقتى درد آن حضرت شدت يافت، از همسرانش درخواست كرد به جاى اين كه طبق عادت خود به خانه‏هاى زنانش رفت و آمد كند، در خانه عايشه تحت درمان قرار گيرد. همسران آن حضرت به خواسته وى پاسخ مثبت دادند و شدت بيمارى حضرت افزون شد و بالطبع درد آن حضرت هم افزايش يافت. عبدالله بن مسعود مى‏گويد: بر پيامبر كه بيمار بود وارد شدم و دست بر بدن مباركش نهادم و عرض كردم: اى رسول خدا(ص) بيمارى شما شدت يافته است حضرت فرمود: آرى، من دو برابر شما احساس درد و ناراحتى مى‏كنم. وى گفت: بنابراين شما دو پاداش داريد. حضرت فرمود: آرى، به خدايى كه جانم در دست اوست هر مسلمانى كه در اثر بيمارى يا غير آن بدو آسيبى برسد، خداوند به واسطه آن، گناهان وى را مى‏ريزد، همان گونه كه درخت برگ‏هاى خويش را به زمين مى‏ريزد، هر اندازه بيمارى حضرت شدت مى‏يافت، سعى مى‏كرد ناراحتى درد را نزد عايشه ابراز نكند، عايشه مى‏گفت: من بعد از سختى‏اى كه پيامبر قبل از رحلت كشيد، پيوسته به سختى جان كندن مؤمن حسرت مى‏خوردم.

 

سخن او با مسلمانان

 

حرارت بدن مطهر پيامبر در اثر بيمارى بالا رفت، وى درخواست كرد آب زيادى بر بدن او بريزند تا خنك شود ... و بدان‏ها فرمود: <هفت مشك آب از چاه‏هاى گوناگون بر بدنم بريزيد». عايشه گفت: ما آن حضرت را در تشتِ شستشويى كه ويژه همسرش حفصه بود قرارداده و سپس بر بدنش آب ريختيم تا اين‏كه خود فرمود: كافى است، كافى است. زمانى كه بدنش شستشو شد، احساس راحتى كرد و در حالى كه سر خود را بسته بود روانه مسجد شد و با مردم نماز به جا آورد و بعد از آن با آنها سخن گفت و براى شهداى اُحد طلب آمرزش و دعا كرد و سپس ياران خود را سفارش كرد و فرمود: اى مهاجرين، تعداد شما روز به روز افزون گشته، ولى انصار به همان تعدادى كه امروز هستند باقى بوده و اضافه نشده‏اند. انصار ياران و اصحاب سرّ و رازدار من بوده‏اند كه به آنان پناه آوردم. شما نيز به بزرگان آنان احترام قائل شده و به نيكوكارانشان نيكى كنيد و سپس فرمود: <خداوند بنده‏اى از بندگان خود را بين دنيا و آنچه نزد اوست، مخيّر گذاشت، وى آنچه را نزد خدا بود برگزيد...».

 

رسول خدا(ص) بيم آن داشت كه مبادا امتش شرك به خدا را با پرستش الهى به هم آميزند و دل‏هاى آنان به جاى اين‏كه ارتباط با خدا داشته باشد متوجه قبر(1) و ضريح او گردد، لذا مسلمانان را مخاطب ساخت و فرمود: كسانى قبل از شما بودند كه قبور پيامبران و صالحان خويش را محل عبادت تلقى مى‏كردند، شما اين قبور را جايگاه عبادت قرار ندهيد؛ زيرا من شما را از اين كار نهى مى‏كنم.

 

نماز ابوبكر(2)

 

وقتى كه رسول اكرم(ص) از خواندن نماز هم ناتوان گرديد، فرمود: به ابوبكر بگوييد با مردم نماز بگزارد. عايشه گفت: اى رسول خدا(ص) ابوبكر مردى رقيق القلب است و صدايى خفيف دارد و هرگاه قرآن مى‏خواند زياد گريه مى‏كند. حضرت فرمود: او را در جريان قرار دهيد، بايد با مردم نماز بگزارد. عايشه گفت: من سخنم را تكرار كردم. حضرت فرمود: شما زن‏ها رقيق القلب هستيد. به او بگوييد تا با مردم نماز بگزارد. عايشه گفت: به خدا سوگند من چنين چيزى نمى‏گويم و من دوست دارم اين مسؤوليت از ابوبكر برداشته شود و مى‏دانم مردم دوست ندارند هرگز كسى جاى پيامبر بايستد و چنين كسى را در هر رخدادى به فال بد مى‏گيرند و من دوست دارم اين مسؤوليت از ابوبكر برداشته شود.

 

پس از آن پيامبر خدا كه در خود اندك قدرتى براى بيرون رفتن و اقامه نماز احساس كرد، با پاى خود تا مسجد رفت و ابوبكر با مردم نماز مى‏گزارد، ابوبكر خواست كنار رود كه پيامبر بدو اشاره كرد تا جاى خود باقى بماند، و سپس حضرت آمد تا اين‏كه كنار او نشست. پيامبر نماز مى‏گزارد و ابوبكر نيز با مردم نماز مى‏خواند.

 

آخرين سفارش

 

زمان جدايى رسول خدا(ص) كه نزديك شد، ياران خويش را در خانه عايشه گرد آورد و بدانان سخت نگريست و اشك از چشمانش جارى شد و فرمود: <مرحباً بكم، حياكم الله، رحمكم الله، آواكم الله، حفظكم الله، رفعكم الله، وفّقكم الله، سلّمكم الله، قبّلكم الله». شما را به تقواى الهى سفارش مى‏كنم و توصيه مى‏كنم خدا را در نظر داشته باشيد. بر بندگان خدا برترى جويى نكنيد و در زمين خدا خود را بالاتر از ديگران ندانيد؛ زيرا خداوند به من و شما فرمود: <تِلْكَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوّاً فِى الأَرْضِ وَلافَساداً وَالعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ».

 

و سپس دستور داد مراسم تكفين و تدفين وى را چگونه انجام دهند و در مصيبت آن حضرت صدا را بلند نكنند. از جابر نقل شده كه گفت: از رسول خدا(ص) شنيده است كه قبل از رحلتش مى‏فرمود: <نسبت به خداوند حسن ظن داشته باشيد». پيامبر اسلام(ص) بيم آن داشت كه مبادا امتش از تمايلاتى كه به ترك نماز منتهى مى‏شود، پيروى كنند و كبر و غرور بر آنان چيره گردد، از اين رو بدانان سفارش فرمود نماز را به‏پاى دارند و به زيردستان و بردگان و خدمتكاران خويش، مهربانى كنند. اَنَس مى‏گويد: آن‏گاه‏كه حضرت در آستانه رحلت قرارگرفت، غالب سفارشات آن بزرگوار، اقامه نماز و نيكى به زير دستان بود.

 

آخرين لحظات

 

مسلمانان براى امتثال دستور پيامبر(ص) نماز را تا روز دوشنبه - روز وفات حضرت - با ابوبكر به جا آوردند. رسول خدا(ص) پرده حجره خود را كه مشرف به مسجد بود كنار زد و در حالى كه مسلمانان را در حال نماز مشاهده مى‏كرد لبخندى زد. مسلمانان پيامبر را مشاهده كردند و به اندازه‏اى شادمان شدند كه خواستند از شادى نماز را رها كنند و ابوبكر خواست به صفى كه پشت سر او بود برگردد و جا را براى پيامبر باز نمايد، تا با مردم نماز بگزارد، پيامبر(ص) اشاره كرد تا نماز خويش را ادامه دهند، و پرده حجره را كشيده و به بستر خويش رفت و اين آخرين ديدار آن حضرت، با مسلمانان بود.

 

وقتى حضرت در آستانه رحلت قرار گرفت با دست خويش آب به صورت مبارك خود مى‏ريخت و مى‏فرمود: چه اندوهى! فاطمه‏3 عرض مى‏كرد: اى پدر بزرگوار، اندوه تو چه اندازه بزرگ است. پيامبر خدا(ص) مى‏فرمود: پدرت بعد از امروز اندوهى نخواهد داشت. آن حضرت وقتى شدت نگرانى فاطمه‏3 را ديد او را نزديك خود خواند و به او رازى گفت و وى گريست. بار ديگر رازى به او گفت كه خنديد. وقتى رسول خدا(ص) به ملكوت اعلى پيوست، عايشه علت آن را از فاطمه‏3 جويا شد. وى فرمود: زمانى كه گريستم پدرم خبر رحلت خويش را به من داد و آن‏گاه كه خنده كردم به من اطلاع داد كه نخستين فردى هستم كه به او مى‏پيوندم.

 

عايشه، آخرين لحظات عمر حضرت را اين گونه توصيف مى‏كند(3): نزد پيامبر ظرفى از آب قرار داشت، حضرت دست خود را وارد آب نمود و به صورت خويش ماليد و سپس مى‏فرمود: <في الرفيق الأعلى، في الرفيق الأعلى» تا اين كه روح بلندش به نزد معبود شتافت.

 

رحلت آن حضرت در روز دوشنبه دوازدهم ربيع‏الاول(4) اتفاق افتاد و هنگام رحلت 63بهار از عمر شريف آن حضرت مى‏گذشت.

 

كسى كه سخنان حضرت محمد(ص) را قبل از رحلت و در آخرين لحظات زندگى او بشنود، بى‏ترديد يقين حاصل خواهد كرد كه وى فرستاده بر حقّ الهى است. آخرين سفارشات آن حضرت به مسلمانان سفارش به نماز و تقواى الهى و پرهيز از فساد و تباهى بود و آن‏گاه كه مسلمانان را در حال نماز مشاهده نمود، شيرين‏ترين منظره‏اى بود كه وى را شادمان ساخت، در حالى كه مى‏دانست زمان رحلت او فرارسيده است.

 

اگر بر فرض احتمال دهيم آن حضرت پيامبر نبودند [نعوذ بالله‏] و مانند ساير مردم به شمار مى‏آمدند، در آن لحظات آخر كه انسان احساس مى‏كند مرگش نزديك شده، تمام همّ و غم او انديشيدن به خانواده و نزديكان و كارهاى مهم خويش و امور مورد علاقه خود است و مشاهده شده كسانى كه مردم فريبى كرده‏اند، در آن لحظات آخر، به جرم و گناه خود اقرار و اعتراف مى‏كنند و خود را از گمراه‏گرى‏ها تبرئه مى‏كنند، ولى آنچه در اين لحظات مردم از پيامبر(ص) ديدند بر عكس چيزى بود كه مردم از آن دروغگويان حقه‏باز سراغ داشتند. محبوب او خدا و هدفش خدا بود، همان رفيق اعلى كه در واپسين لحظات زندگى‏اش نام او را بر لب جارى مى‏كرد.

 

رسول اكرم كه از دنيا رحلت فرمود، كتاب خدا و سنت(5) خويش را براى مسلمانان به‏وديعه گذاشت كه اگر از آن دو پيروى كنند هرگز به گمراهى نيفتند و اصحاب گرامى خود را ميان مردم گذاشت تا دستورات اسلام را تشريح نمايند ودامنه اسلام را گسترش دهند و مشعل هدايت الهى را در جهان پديدار سازند، از خداوند مسألت داريم كه بهترين پاداش را به نبى اكرم عطا فرمايد و ما را در عمل به دستورات وى موفق گرداند تا به سعادت دنيا وآخرت دست يابيم.

 

1- به نظر مى‏رسد هدف از طرح سفارشى كه به نام پيامبر درج و در آن به عدم توجه به زيارت قبر و ضريح اشاره شده از باب، <اياك اعني و اسمعي ياجاره» باشد كه تلويحاً به زيارت قبور و ضريح پيشوايان مذهب توسط شيعه عنوان شده است. <ج».

 

2- نويسنده، نمازخواندن ابوبكر با مردم را به دستور پيامبر با تب و تاب فراوان نقل كرده كه در جاى خود بتواند به عنوان امتيازى بزرگ مسأله جانشينى را مطرح كند چنان‏كه اهل سنت براين اعتقادند. اما واقعيت تاريخى غير از اين است. عايشه مى‏گويد: پيامبر به من فرمود به پدرت بگو با مردم نماز بخواند، ولى من به‏خاطر كهولت سن و صداى باريك و ضعف پدرم... راضى نمى‏شدم نمازبخواند. سرانجام او را راضى كردم و براى نماز به مسجد رفت. ملاحظه كنيد كه راوى حديث تنها عايشه است، آن هم براى گرفتن و يا ثبت امتيازى براى پدرش. امّا اين ماجرا از مسلّمات تاريخ است كه به مجرّد اين‏كه پيامبر متوجّه شد ابوبكر قصد دارد با مردم نماز بخواند با تن تبدار با كمك على(ع) و ابن عباس از جا برخاست و در حالى‏كه بازوان مباركش در دست على و فضل بن عباس بود و از شدت تب پاهاى مقدسش به زمين كشيده مى‏شد به مسجد آمد و ابوبكر را كنار زد و خود با آن حال با مردم نماز گزارد و سپس با تكيه بر على(ع) و فضل، به ايراد خطبه پرداخت و نسبت به سپاه اُسامه سفارش كرد. از اين مطلب به خوبى روشن است كه حديث فوق (نماز خواندن ابوبكر) جعلى و ساخ

 

تگى است. بر فرض ثبوت نماز خواندنِ ابوبكر، اين مسأله نمى تواند براى او امتيازى خاص تلقى شود چرا كه، رسول خدا(ص) در طول حيات شريف خود گاه و بيگاه كه از مدينه به قصد كارى و يا جنگ و غزوه‏اى خارج مى‏شدند، تعداد 72 تن از صحابه خود را براى نمازگزاردن گماشته‏اند و اگر قرار باشد هر كس فرضاً به دستور پيامبر هم با مردم نماز جماعت خوانده باشد، داعيه رهبرى و جانشينى داشته باشد، بايد همه اين افراد چنين ادعايى داشته باشند، نه تنها ابوبكر. حال آن‏كه براى كسى غير از ايشان چنين ادعايى نشده است. در اين زمينه مى‏توان به: صحيح مسلم، ج‏2، ص‏338. صواعق ابن حجر، ص‏81 به نقل از احمد بن حنبل و نسايى و ترمذى . كامل ابن اثير، ج‏2، ص‏122 مراجعه نمود. <ج»

 

3- ابن سعد مى نويسد: پيامبر(ص) در آخرين لحظات زندگى، چشمان مبارك خود را گشود و فرمود: برادرم را صدا بزنيد. همه فهميدند كه جز على كس ديگرى نيست. على(ع) را صدا زدند. در كنار بستر حضرت نشست، احساس كرد پيامبر مى‏خواهد از بستر برخيزد، لذا او را از بستر بلند كرد و به سينه خود تكيه داد. و نيز مى‏افزايد: شخصى از ابن عباس پرسيد: پيامبر در آغوش چه كسى دنيا را وداع گفت. وى گفت: پيامبر در حالى كه سرش در آغوش على(ع) بود روحش به جنان پرواز كرد. همان شخص اضافه كرد: عايشه مدعى است كه هنگام رحلت پيامبر، سر حضرت بر سينه او بوده است، ابن عباس گفته عايشه را تكذيب كرد و گفت: پيامبر در آغوش على(ع) جان داد و على و برادرم فضل پيكر پاك آن حضرت را غسل دادند. طبقات ابن سعد، ج‏2،ص‏254 و263.

 

روزى كعب الأحبار از عمر خليفه دوم پرسيد: آخرين سخنان پيامبر در حالت احتضار چه بود؟ وى به اميرالمؤمنين(ع) اشاره كرد و گفت: از او بپرس. حضرت در پاسخ فرمود: پيامبر در حالى‏كه سر مباركش روى شانه من بود مى‏فرمود: الصلاة الصلاة. كعب گفت: پيامبران گذشته نيز بر همين روش بوده‏اند.

 

بخشى از زندگانى خصوصى وعمومى حضرت محمد(ص)

 

ويژگى‏هاى رسول اكرم(ص)

 

محمد(ص) كامل ترين سَمبُل

 

زندگى رسول اكرم(ص) سرشار از فضايل انسانى و صفات پسنديده و سير و سلوكى پايدار بود كه عظمت و بزرگى و اصالت و خُلق و خوى پسنديده از آن نمودار بود. خداوند او را نيكو تربيت فرمود و از گزند محيطى كه در آن مى‏زيست مصون نگاه داشت. پيامبر(ص) آراسته به كليه سجاياى نكوى اخلاقى بود، به همين دليل خداى متعال او را در قرآن بدين صفت توصيف فرمود: <وَإِنَّكَ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظِيمٍ». از اين رو محمد(ص) برجسته‏ترين نمونه كمال انسانى و بهترين الگوى شايسته براى مسلمانان است و خداوند به ما فرمان داده كه از او پيروى نموده و براى دستيابى به رضوان الهى، به دستورات وى عمل نماييم. خداى سبحان مؤمنين را مخاطب ساخته و فرموده است:

 

لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُو اللَّهَ وَاليَوْمَ الآخِرَ وَذَكَرَ اللَّهَ كَثِيراً؛(1)

 

براى كسانى كه به ثواب خدا و روز قيامت اميدوار بوده و خدا را زياد ياد كنند، رسول‏خدا(ص) برايشان بهترين الگو و سرمشق است.

 

جا دارد هر محقق و پژوهشگرى درباره اخلاق نبى اكرم و صفات پسنديده او در اين زمينه، برقرآن آگاهى يابد؛ زيرا هر صفت پسنديده‏اى كه قرآن بيان داشته، رسول اكرم(ص) بدان متّصف و آراسته بوده است، كتب روايات نيز گوياى ده‏ها هزار حديث از گفتار و كردار و سفارشات آن حضرت است كه بشر را به هر فضيلت و صفت برجسته انسانى دعوت مى‏كند و اين خود قوى‏ترين دليل و بزرگ‏ترين گواه براين است كه رسول خدا(ص) داراى شايسته‏ترين اخلاق نيكو و پسنديده و منحصر به فرد بوده است و ما در اين اندك صفحات، فشرده‏اى از صفات آن حضرت را بيان مى‏داريم تا خواننده گرامى بر آنها آگاه گردد و به همان شيوه عمل نمايد تا به رضوان الهى دست يابد و جا دارد قبل از آن‏كه به بيان صفات آن حضرت بپردازيم اوصاف جسمانى آن بزرگوار را - آن گونه كه يارانش توصيف كرده‏اند - يادآور شويم.

 

شمايل حضرت

 

پيامبر بزرگ اسلام(ص) چهره‏اى زيباتر از همه مردم داشت و هر كس كه آن حضرت را توصيف مى‏كرد، وى را به ماه شب چهارده تشبيه مى‏نمود. آن حضرت چهره‏اى نورانى و سفيد متمايل به سرخى، چشمانى درشت و مشكين داشت. و بى‏آن‏كه سرمه بزند گويى چشمانش سرمه داشت. داراى مژه‏هاى بلند و ابروهاى كشيده و باريك بود كه تا آن سوى چشمانش امتداد داشتند. پيشانى باز و بينى متناسب، دهانى گشاده با لب‏هايى بسيار زيبا داشت و بين دندان‏هايش فاصله بود. گونه‏هايى لطيف و گردنى بسيار موزون داشت كه نه بلند بود و نه كوتاه، سينه‏اى فراخ، كف دستان و پاهاى او پهن و اندامى نه خيلى بلند و نه خيلى كوتاه داشت. برجستگى شكم او با سينه‏اش مساوى بود و بدن مباركش نه چاق بود و نه لاغر. شانه‏هايى پهن داشت و بين كتف‏هاى آن حضرت مهر نبوت قرار داشت و در كتف راستش خال سياهى متمايل به زرد قرار داشت كه اطرافش را موهايى پر پشت پوشانده بود، موى سر حضرت نه مجعّد بود و نه لَخت، بلكه در حدّ متوسط و تا محاذى نصف و يا نرمى گوش‏ها مى‏رسيد. با صلابت راه مى‏رفت به نحوى كه گويى در سرازيرى حركت مى‏كند، هرگاه متوجه كسى مى‏شد با تمام بدن رو به سمت او مى‏كرد، صد

 

ايى زيبا داشت، پيوسته اندوهگين بود و در انديشه، سكوتى طولانى داشت و جز در هنگام نياز سخن نمى‏گفت. با ياد خدا سخن را آغاز كرده و پايان مى‏داد. خداوند را بر نعمت‏هايش، هر چند اندك بود سپاس مى‏گفت و با نكوهش از آنها ياد نمى‏كرد و آن‏گاه كه خشمگين مى‏شد رو برمى‏گرداند و چهره‏اش متغير مى‏شد و زمانى كه شادمان مى‏گشت، چشمان خود را فرو مى‏انداخت.

 

بيشتر خنده‏اش تبسّم بود. كسى كه او را به يكباره مى‏ديد، تحت تأثير اُبهت و شكوه و جلالش واقع مى‏شد و كسى كه با شناخت، با وى همنشينى كرده بود، او را دوست مى‏داشت. ناعته مى‏گويد: قبل از پيامبر و پس از او كسى را مانند آن حضرت نيافتم، رسول خدا(ص) بوى خوش را دوست داشت و بيشتر اوقات، جهت ديدار با فرشتگان و نشستن با مسلمانان از بوى خوش استفاده مى‏كرد، به همين دليل پياز و سير تناول نمى‏كرد، بلكه سير را سبزى بدبو مى‏خواند.

 

فروتنى آن بزرگوار

 

اندك اتفاق مى‏افتد فرمانروايان صاحب قدرتى كه زمام امور مردم را به دست دارند، داراى تواضع و فروتنى باشند، به ويژه در زمان‏هاى گذشته كه تكبر و فخر فروشى از صفات بارز حكام و فرمانروايان كشورها به شمار مى‏آمد، ولى حضرت محمد(ص) با آن آداب ورسوم رايج به مخالفت برخاست و تواضع و فروتنى يكى از برجسته‏ترين صفات آن حضرت محسوب مى‏شد و يكى از اهداف رسالت آن بزرگوار، ريشه كن نمودن تكبر و خودپسندى بود كه در جهان گسترش يافته بود. بيشتر اوقات، هواداران خويش را پند و اندرز مى‏داد و مى‏فرمود: <كسى كه ذره‏اى تكبر در دل او باشد، هرگز روى بهشت را نخواهد ديد».

 

پيامبر(ص) در زندگى خويش منتهاى تواضع و فروتنى را از خود نشان داد. در باب رفتار رسول خدا(ص) آمده است كه آن حضرت در آخر مجلس مى‏نشست و در مورد هر يك از افرادى كه با او نشسته بودند به گونه‏اى يكسان برخورد مى‏كرد كه شخص تصور نكند ديگرى كه در مجلس نشسته از او بيشتر مورد احترام پيامبر است.

 

روزى رسول خدا(ص) با تكيه بر عصا نزد اصحاب رفتند، آنان به احترام حضرت از جاى خود برخاستند. وى فرمود: <مانند عجم‏ها نايستيد كه برخى بر بعضى ديگر تعظيم و كرنش مى‏كنند».

 

از جمله سخنان حضرت به يارانش اين بود كه فرمود: <شما در مدح و ستايش من مبالغه نورزيد، آن گونه كه مسيحيان درباره فرزند مريم راه افراط پيش گرفته و او را فرزند خدا خواندند، من بنده‏اى از بندگان خدا هستم، لذا به من بنده خدا و فرستاده او بگوييد».

 

از نمونه‏هاى تواضع و فروتنى آن حضرت اين بود كه وى كفش خود را پينه و لباسش را وصله مى‏زد و در كارهاى خانه با خانواده‏اش همكارى مى‏كرد، به كمك آنها گوشت خُرد مى‏كرد و با حياترين انسان‏ها بود و به چهره كسى خيره نمى‏شد، به پرسش بَرده و شخص آزاد پاسخ مى‏گفت و به گونه‏اى در جمع يارانش مى‏نشست كه آخر مجلس واقع شود. اگر كسى در مورد نيازى كه داشت با او مى‏نشست و سخن به درازا مى‏كشيد، حضرت حوصله به خرج مى‏داد تا آن فرد خودش سخن را كوتاه كند و كسى كه حاجتى از او مى‏خواست آن را بر آورده مى‏نمود و يا حداقل در زمينه برآورده شدن نيازش با او سخن مى‏گفت.

 

روز فتح مكه مردى نزد آن حضرت آمد كه از ترس، اندامش مى‏لرزيد، حضرت فرمود: <نترس، من كه پادشاه نيستم، من فرزند بانويى از قريش هستم كه گوشت خشكيده خوراكش بود».

 

اگر اهل تحقيق در پى دليل قاطعى بر نبوت او باشند، چنان چه در همين كلمه دقت كنند، قوى ترين دليل بر نبوت و پيامبرى حضرت را خواهند يافت؛ زيرا مى‏بينيم فرمانروايى كه همه سرزمين‏ها تحت استيلاى وى قرار گرفته و حرف اوّل را مى‏زند خويشتن را از تمامى القاب بزرگى و عظمت بر كنار مى‏دارد و او انسانى است كه وصفى جز وصف نبوت در شأن او نيست.

 

رأفت و مهربانى

 

اگر ميان ويژگى‏هايى كه انسان از آن بهره‏مند است و صفاتى را كه بدان آراسته مى‏باشد مقايسه نماييم از حيث وارستگى و فضيلت، صفتى را برتر از صفت مهربانى نمى‏يابيم. مهربانى در اسلام صفتى نيك و برجسته است و يكى از صفات خدايى است كه مسلمانان در عبادت و پرستش، رو به سوى او مى‏آورند چه اين‏كه او <رَحمن و رَحيم» است و <وَرَحْمَتِى وَسِعَتْ كُلَّ شَى‏ءٍ».

 

خداى سبحان، رسول اكرم(ص) را خاصّ اين صفت گرداند و در خطاب به مؤمنين فرموده است:

 

لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُوفٌ رَحِيمٌ؛(2)

 

پيامبرى از بين خودتان به سويتان آمد. وضع پريشانى و جهل شما بر او دشوار مى‏آيد به شما اهتمام دارد و به مؤمنان رئوف و مهربان است.

 

رأفت و مهربانى پيامبر خدا(ص) در دفع ضرر و زيان از مسلمانان و جلب منافع آنها تجسم يافته بود. اين آيه از قرآن، پيامبر(ص) را مورد مدح و ستايش قرار داده، هم‏چنان كه به اخلاق نكو و پسنديده و قلب مهربانى كه با گرفتارى و زيان و ضرر امتش نگران مى‏شد اشاره كرده است و نيز فرستاده‏اش را اين چنين توصيف فرموده است:

 

فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ القَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ؛

 

خداوند با رحمت خويش تو را با مردم مهربان و خوشخو گرداند و اگر تندخو و سخت دل بودى، مردم از پيرامون تو پراكنده مى‏شدند.

 

خداى سبحان او را توصيف نمود، چون با مردم به مهربانى سخن مى‏گفت و اين ملايمت و مهربانى از عطايايى سرچشمه گرفته بود كه خداوند به وى عنايت كرده بود، و اگر او فردى درشتخو و سنگدل و نامهربان بود، مردم از او متنفّر گشته و از اطرافش پراكنده مى‏شدند. سراسر زندگى رسول اكرم(ص) رأفت و مهربانى بود، چه در رفتارش با مردم و چه در رهنمودهايى كه به امت خويش داشت. او كسى بود كه به امت خود سفارش مى‏فرمود: <به زمينيان مهربانى كنيد تا آن كس كه در آسمان است [خدا] به شما مهر بورزد»؛ <كسى كه با مردم مهربانى نكند، مشمول مهر و محبت الهى نخواهد بود»؛ <مهربانى از دل شقاوتمند سلب مى‏شود».

 

مهربانى صفتى است كه به روشنى در انسان‏ها پديدار نمى‏شود، مگر نسبت به كسانى كه از حيث قدرت و مكنت پايين‏تر از او باشند. شما رفتار رسول خدا(ص) را در مورد خدمتكاران وى ملاحظه كنيد؛ يكى از ياران حضرت مى‏گويد: <من هرگز نديدم رسول اكرم(ص) يكى از خدمتكاران خود را كتك بزند».

 

مسلم، از أنس روايت مى‏كند كه وى گفت: <ده سال خدمتگزارى رسول خدا(ص) را نمودم، آن حضرت هرگز به من اُف نگفت و كارى را كه انجام دادم نفرمود چرا انجام دادى و چيزى را كه انجام ندادم، نفرمود چرا انجام نداده‏اى».

 

از سفارشاتى كه آن حضرت نسبت به بردگان داشتند اين بود كه فرمود: <آنها برادران شما هستند كه زير دستتان قرار دارند. از آنچه مى‏خوريد بدانان نيز بخورانيد و از آنچه مى‏پوشيد آنها را نيز بپوشانيد، و كارى را كه در توان آنها نيست به آنان محوّل نكنيد، و اگر محوّل كرديد به آنها كمك كنيد».

 

مهربانى و عطوفت پيامبر(ص) تا آنجا گسترش داشت كه به حيوانات بى‏زبان هم رسيده بود. وى به حيوانات مهربانى مى‏كرد و سفارش مى‏فرمود كه با آنها مهربانى كنند. از جمله سخنان آن حضرت در اين باب اين است: <هر مسلمانى كه درختى بكارد و يا زراعتى كشت نمايد و پرنده، يا انسان ويا حيوانات از آن بهره‏مند شوند، صدقه به شمار مى‏آيد».

 

حضرت در اين سخن كسى را كه به حيوانى غذا بدهد ستوده و آن را عمل نيك دانسته است كه انسان به واسطه آن به پيشگاه خداوند تقرب مى‏جويد. رسول خدا(ص) درباره ثواب كسى كه به حيوان ترحم و مهربانى كند مى‏فرمايد: <مردى در راهى مى‏گذشت، تشنگى بر او چيره شد، چاه آبى ديد و از آن پايين رفت و آب نوشيد و بالا آمد. ناگهان سگى را ديد كه از شدت تشنگى زبانش بيرون آمده، مرد با خود گفت: تشنگى، قدرت و توان اين سگ را نيز به اندازه من سلب كرده است، از اين رو از چاه پايين رفت و كفش خود را پر از آب نمود و آن را به دهان گرفت و بالا آمد و سگ را سيراب ساخت. خداوند او را مورد ستايش قرار داد و گناهان او را بخشيد». و نيز پيامبر(ص) فرمود: <زنى در اثر زندانى كردن گربه‏اى كه به او خوراك و آب نداد و آن را رها نساخت تا از حشرات بيابان بخورد، مورد عذاب قرار گرفت».

 

البته اسلام، كشتن حيوان موذى مانند سگ هار را جايز مى‏داند، ولى در كشتن آن رعايت انصاف را شرط دانسته است و ذبح حيوان حلال گوشت را جايز و روا دانسته، ولى دستور داده در كشتن آن رعايت احسان شود. پيامبر(ص) مى‏فرمايد: <خداوند بر هر چيزى احسان را لازم شمرده، بنابراين اگر حيوانى را كشتيد، صحيح بكشيد و اگر گوسفندى را ذبح نموديد، به شايستگى ذبح كنيد. وسيله ذبح را تيزكنيد تا گوسفندى را كه ذبح مى‏كنيد به راحتى جان دهد».

 

اگر بيم به درازا كشيدن سخن نبود، موارد بسيارى از مهربانى رسول اكرم(ص) را در مورد ضعفا و بيچارگان بر مى‏شمرديم.

 

بخشش و بردبارى

 

رسول خدا(ص) در سرشت خود آراسته به بردبارى و عفو و گذشت بود، با اين‏كه قدرت برانتقام داشت، و بدين ترتيب دستور الهى را امتثال كرد كه فرمود: <خُذِ العَفْوَ وَأْمُرْ بِالعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الجاهِلِينَ».

 

در تفسير اين آيه شريفه گفته شده با كسى كه قطع رابطه با تو نموده ارتباط برقرار كنى و به كسى كه تو را از اعطا محروم ساخته است، بخشش نمايى و كسى را كه به تو ستم رواداشته، عفو كنى؛ زيرا اگر با كسى كه قطع رابطه با تو نموده، ارتباط برقرار سازى، درحقيقت او را بخشوده‏اى و اگر به كسى كه تو را از اعطا محروم ساخته بخشش نمايى، كار نيكى را انجام داده‏اى و آن‏گاه كه كسى را كه به تو ستم رواداشته مورد عفو و گذشت قراردهى، درواقع از افراد جاهل و نادان رو گردان شده‏اى. در قرآن كريم درباره تشويق به عفو و بخشش آمده است:

 

وَلا تَسْتَوِي الحَسَنَةُ وَلا السَّيِّئَةُ إِدْفَعْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ فَإِذا الَّذِي بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَمِيمٌ؛(3)

 

خوبى و بدى با هم يكسان نيستند. بدى مردم را هميشه با بهترين عمل پاداش ده تا همان كس كه بين تو و او دشمنى وجود دارد، دوست تو باشد.

 

درباره متصف بودن رسول اكرم(ص) به اين صفات، اخبار فراوانى وارد شده است از جمله در وصف آن حضرت گفته شده: <رسول خدا(ص) هرگز براى خود از كسى انتقام نگرفت، مگر در مواردى كه هتك حرمت الهى مى‏شد، كه در آن صورت براى خدا انتقام مى‏گرفت».

 

معروف است كه آن بزرگوار به افراد ناشناسى كه از آنها جفايى مى‏ديد، صبر و شكيبايى مى‏كرد. أنس مى‏گويد: <با پيامبر(ص) راه مى‏رفتم. حضرت ردايى نجرانى پوشيده بود كه حاشيه‏اى زبر و خشن داشت. مرد عربى به او برخورد، رداى حضرت را محكم كشيد، من به كتف پيامبر نگريستم و اثر حاشيه ردا را كه مرد عرب به شدت كشيده بود بر آن مشاهده كردم. سپس آن مرد گفت: اى محمد، دستور ده تا از مال خدا كه نزدت هست به من بدهند. پيامبر متوجه او شد و تبسّم فرمود و سپس دستور داد اموالى را بدو بدهند».

 

يكى از رخدادهايى كه مشمول عفو و بخشش كريمانه حضرت شد و دلالت بر بردبارى بى‏نظير وى داشت، اين بود كه تعداد هشتاد تن از اهالى مكه غرق در سلاح از ناحيه كوه تنعيم به سمت رسول خدا و يارانش فرود آمده و آهنگ حمله به رسول اكرم(ص) را داشتند، كه توسط ياران آن حضرت به اسارت در آمدند و سپس پيامبر از خطاى آنها گذشت.

 

وحشى، قاتل حضرت حمزه عموى پيامبر غلامى حبشى بود كه با عمل خود رسول‏خدا(ص) را به گريه انداخت و مسلمانان را اندوهگين ساخت. اين فرد درباره خود مى‏گويد: پس از فتح مكه و طائف نزد پيامبر شرفياب شدم، وى ناگهان مرا نزديك خود يافت كه به رسالت او شهادت مى‏دادم، وقتى حضرت مرا ديد فرمود تو وحشى هستى؟ عرض كردم: آرى، اى‏رسول خدا(ص). حضرت فرمود: بنشين و برايم بگو چگونه حمزه را كشتى؟ مى‏گويد: من ماجرا را به عرض رسول خدا(ص) رساندم، وقتى سخنم پايان يافت به من فرمود: واى بر تو، از پيشم برو نمى‏خواهم ديگر تو را ببينم. وحشى گفت: از آن به بعد هر كجا رسول خدا(ص) حضور داشتند، من خود را از او پنهان مى‏كردم.

 

شگفتا! پيامبر از برده‏اى حبشى كه اصل و ريشه‏اى ندارد و قاتل عموى پيامبر(ص) است درمى‏گذرد؛ كسى كه منتهاى آرزوى مسلمانان اين بود او را كشته ببينند همان‏گونه كه قبلاً حمزه را كشته ديده بودند، اين است معناى گذشت و بخشش هنگام قدرت و اين يكى از صفات پيامبر بود كه گوياى بلندى هدف و رفتار پسنديده آن حضرت و پيروزى بر هواى نفس بود.

 

زهد و پارسايى

 

يكى ازصفات بارز مردم جهان امروز ما كشمكش بر سر دنيا و لذايذ آن است، كشمكش است كه ميان جمعيت‏ها و افراد، اختلاف و درگيرى آفريده است. و آدمى را پيوسته در پى ماديات به مسابقه وا داشته تا از هر طريقى كه شده بدان دست يابد، به همين دليل وى را به خستگى كشانده و اسير و گرفتار اندوه و اضطراب نموده و در جستجوى سعادت و خوشبختى است، ولى اثرى از آن نمى‏يابد.

 

از ديدگاه اسلام، نبايد ماديات انسان را از انجام وظايف او در برابر آفريدگار خود و وظايف انسانى خود در برابر برادران مسلمانش منحرف سازد، هر اندازه انسان در زندگى، اموال و دارايى گرد آورد، سرانجام وى مرگ است و از آنچه گرد آورده بايد دست بشويد. ازاين‏رو خداوند انسان را بدين سرنوشت هشدار داده است: <أَلْهيكُمُ التَّكاثُرُ * حَتّى‏ زُرْتُمُ المَقابِرَ». چنان كه خداوند انسان را بدين سرنوشت بر نعمت‏هايى كه در آنها غوطه‏ور و سرگرم است مورد حسابرسى قرار مى‏دهد، در صورتى كه به‏واسطه آنها خدا را فراموش كند و در راه حقّ و خير مصرف ننمايد: <ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ». لذا خداوند با اين فرموده‏اش پيامبر را به زهد دعوت فرموده است:

 

<وَلا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى‏ ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الحَياةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ وَرِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَأَبْقى‏»(4).

 

خداى سبحان دراين آيه شريفه، پيامبر خود و مؤمنين را از طمع به مال دنيا و روآوردن به زرق و برق آن و انواع لذايذى كه كافران از آن بهره‏مند مى‏شوند، برحذر داشته است، زيرا اين‏گونه لذايذ امتحان و آزمايشى براى آنان است، هدايتى كه خداوند نصيب مؤمنين كرده و آنچه را در آخرت برايشان ذخيره نموده برايشان بهتر و ماندنى‏تر است و اين معنا، دعوتى در جهت انزواگرايى و دست برداشتن از وسايل زندگى و چشم داشتن به اميد ديگران نيست، بلكه منظور، گذشتن از اين لذايذ در راه يارى حقّ و دستگيرى مستمندان است. به همين دليل زهد، يكى از سفارشات رسول اكرم(ص) براى كاستن از طمع ورزى و كشمكش بر سر دنياست، حضرت فرمود: <به مال دنيا بى‏اعتنا باش تا خداوند تو را دوست بدارد و به آنچه مردم دارند چشم نداشته باش تا مردم تو را دوست داشته باشند».

 

نبى گرامى اسلام(ص) در زندگى خويش الگوى زهد در دنيا بوده و ازلذايذ دنيوى روگردان بود و زهد آن حضرت از دلايل صدق نبوت وى بود. دنيا به آن بزرگوار -به‏ويژه پس از فتح مكه - روآورده بود ولى شيوه حضرت در خوراك و پوشاك و اثاثيه منزل تغيير نكرد.

 

يكى از همسران پيامبر زندگى ساده رسول خدا(ص) را اين گونه توصيف مى‏كند: <رختخوابى كه رسول اكرم(ص) در آن مى‏خوابيد از پوستى كه با ليف خرما پُر شده بود تهيه گشته بود. گاهى ما به عنوان خانواده رسول خدا(ص) مدت يك ماه براى پختن غذا، آتش روشن نمى‏كرديم و خوراك ما تنها خرما و آب بود، و تا آن زمان كه پيامبر رحلت كرد خانواده وى، دو روز پى در پى از قرص نان جو هم، سير نگشتند».

 

از ابن عباس روايت شده كه گفت: <رسول اكرم(ص) شب‏ها گرسنه مى‏خوابيد و خود و خانواده‏اش غذا براى شام نداشتند و بيشتر نانى كه استفاده مى‏كردند از جو تهيه شده بود».

 

البته اين بدين معنا نيست كه پيامبرخدا(ص) در مدت عمر خود از اين گونه غذا استفاده مى‏كردند، بلكه روايت شده كه آن حضرت حلوا و عسل را دوست مى‏داشت و از گوشت و سبزيجات و ميوه تناول مى‏فرمود، ولى براى كمك به تهيدستان امت خود، از خوردن آنها خوددارى مى‏كرد و جز به مقدارى كه سدّجوع وى نمايد تناول نمى‏فرمود.

 

عبادت حضرت

 

پيامبر اسلام(ص) بيش ازديگران به عبادت مى‏پرداخت. عشق و علاقه به عبادت در ژرفاى قلبش جاى گرفته بود. وى با خدا مرتبط بوده و خويشتن را در راه او فانى ساخته بود و عبادت و پرستش خدا جزئى از هستى او را تشكيل مى‏داد.

 

يكى از بزرگ ترين مظاهر عبادت آن حضرت اين بود كه در كليه حالات، تسليم الهى بوده و رو به سوى او داشت و كسى كه با تسليم در برابر حقّ، رو به سوى خدا آرد، بهترين و برترين مظاهر ديانت را به منصه ظهور گذاشته است. خداى سبحان فرمود: <وَمَنْ أَحْسَنُ دِيناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَهُوَمُحْسِنٌ».(5)

 

آن سخن الهى را كه از حيث معنا در بين كتب آسمانى منحصر به فرد بوده و بيانگر چگونگى تسليم خدا شدن است، در قرآن كريم مى‏يابيم كه حضرت محمد(ص) را مخاطب ساخته و فرموده است:

 

قُلْ إِنَّ صَلاتِى وَنُسُكِى وَمَحْياىَ وَمَماتِى لِلَّهِ رَبِّ العالَمِينَ * لا شَرِيكَ لَهُ وَبِذلِكَ أُمِرْتُ وَأَنَا أَوَّلُ المُسْلِمِينَ؛(6)

 

اى پيامبر، بگو نماز و طاعت و زندگى و مماتم براى خداوند پروردگار جهانيان است، شريكى ندارد و به همين كارها مأمور شده‏ام و من نخستين كسى هستم كه تسليم امر خدا مى‏باشم».

 

از اين گفته كمال درجه اخلاص براى خدا بيان گشته است. رسول گرامى در همه حالات از خداوند بيمناك بود و پيوسته او را ياد مى‏كرد و از وى طلب آمرزش مى‏نمود و عرضه مى‏داشت:

 

والله إني لأستغفر الله و أتوب إليه في اليوم أكثر من سبعين مرّة؛

 

به خدا سوگند من هر روز هفتاد بار از خداوند طلب آمرزش نموده و نزدش توبه مى‏كنم.

 

و نيز آن حضرت با روزه‏دارى و نمازگزاردن و تلاوت قرآن به پيشگاه خداوند تقرب مى‏جست. شب‏ها به عبادت مى‏پرداخت و طبق دستور خدا، سيزده ركعت نماز به جاى مى‏آورد، آنجا كه فرمود: <وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ عَسى‏ أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً».

 

پيامبر(ص) هنگام نمازگزاردن آن اندازه سرپا مى‏ايستاد كه پاهاى مبارك آن حضرت متورّم مى‏شد. بدو عرض مى‏كردند: <اى رسول خدا(ص)! شما اين‏گونه عبادت مى‏كنى، در حالى كه خداوند گناهان آينده و گذشته تو را بخشيده است؟! حضرت فرمود: آيا نبايد بنده‏اى شكرگزار باشم».

 

رسول اكرم(ص) از هر ماه چند روز، روزه مى‏گرفت، چنان كه خود حضرت فرمود: <اعمال انسان در روز دوشنبه و پنج‏شنبه بر خداى متعال عرضه مى‏شود و من دوست دارم آن‏گاه كه عملم بر خداوند عرضه مى‏شود، روزه‏دار باشم».

 

در زمينه عبادت رسول خدا(ص) اين نكته قابل ذكر است كه آن حضرت ميان برترين مراتب عبادت و بين رهبرى امت خويش را جمع كرده بود. اگر آن حضرت از افراد عادى به‏شمار مى‏رفت و در گوشه‏اى به عبادت مى‏پرداخت در عبادات و پرستش او جنبه‏هايى كه جلب توجه كند، وجود نداشت. بنابراين جمع بين برترين مراتب عبادت و پرستش خدا و بين انجام ضروريات امور زندگى از برجسته‏ترين صفات رسول اكرم(ص) مى‏تواند باشد.

 

از اَنس بن مالك روايت شده كه گفت: سه تن به منازل همسران پيامبر آمده و از آنان درباره عبادت حضرت پرسش نمودند، وقتى در جريان عبادات پيامبر قرار گرفتند، عبادت‏هاى خويش را ناچيز شمرده و گفتند: عبادات ما كجا و پيامبر كجا؟! در صورتى كه خداوند خطاهاى گذشته و آينده آن حضرت را بخشوده است، يكى از آنان گفت: من شب را به طور كامل نماز به جا مى‏آورم و ديگرى عنوان كرد: من تمام عمر روزه‏دار هستم و هرگز چيزى نمى‏خورم و شخص سوم گفت: من از زنان كناره‏گيرى كرده و هرگز تن به ازدواج نمى‏دهم، رسول خدا(ص) كه نزد آنان آمد فرمود: <شما بوديد كه چنين و چنان مى‏گفتيد؟ به خدا سوگند من شما را از خداوند بيم داده و مى‏ترسانم، اما من روزه مى‏گيرم و افطار مى‏كنم، نماز به جا مى‏آورم و مى‏خوابم و با زنان ازدواج مى‏كنم و كسى كه از سنّت من سر برتابد از من نيست».

 

سيماى ديگرى از عبادت رسول خدا(ص)را مشاهده مى‏كنيم كه دلش ارتباط با خدا داشته و در هر حالتى به درگاه او رو مى‏آورد؛ اگر قضيه‏اى كه آن را دوست مى‏داشت محقق مى‏گشت عرض مى‏كرد: سپاس خدايى را كه كارهاى نيك و شايسته، با نعمت‏هايش اتمام مى‏پذيرد و اگر مى‏خواست كارى انجام دهد عرضه مى‏داشت: خداوندا آن را برايم خير قرار داده و برايم برگزين. و اگر اراده مى‏كرد بخوابد عرض مى‏كرد: بار خدايا، با نام تو به بستر مى‏روم و با يادت برمى‏خيزم.

 

و آن‏گاه كه بيدار مى‏شد مى‏گفت: سپاس خدايى را كه ما را پس از ميراندن زنده ساخت و در قيامت، همه ما در پيشگاه او زنده مى‏شويم. و اگر لباس نو مى‏پوشيد عرضه مى‏داشت: سپاس خدايى را كه اسباب رفاه و تجمّل مرا در زندگى‏ام فراهم فرمود.

 

و هرگاه مى‏خواست غذا تناول كند عرض مى‏كرد: سپاس خدايى را كه به ما غذا داد و سيرابمان ساخت و ما را مسلمان قرار داد.

 

و آن‏گاه كه به آسمان مى‏نگريست عرضه مى‏داشت: اى دگرگون كننده دل‏ها، دلم را بر اطاعت و فرمانت ثابت و استوار نگاه‏دار و زمانى كه آهنگ بيرون رفتن از خانه مى‏نمود عرض مى‏كرد: <بسم الله توكلت على الله، و لاحول و لاقوه الّا بالله، اللهم إني أعوذ بك أن اَضِّلَ أو اُضَلّ، أو أَذل أو أُذل، أو أَظلِم أو أُظلم، أو أَجهل أو يُجهِل عليّ؛ به نام خدا، به او توكل مى‏كنم و هيچ حركت و نيرويى جز به يارى پروردگار نيست، خداوندا، به تو پناه مى‏برم از اين كه كسى را گمراه سازم و يا خود گمراه گردم، كسى را خوار كنم يا خوار شوم، به كسى ستم روا دارم، يا مورد ستم واقع شوم، كسى را به نادانى بكشانم و يا خودم به جهل و نادانى گرفتار آيم». و ديگر دعاهاى فراوانى كه در كتب روايى آمده و ما برخى از آنها را ياد آور شديم.

 

بلاغت و حكمت

 

رسول اكرم(ص) فصيح‏ترين فرد عرب بود و با عباراتى شيوا و واضح و به شيوه‏اى جامع وسرشار از حكمت و به دور از ابهام سخن مى‏گفت. سخنان آن حضرت به گونه‏اى ساده وروشن و بى‏زيادت و كاستى بود كه هركس با او مى‏نشست، سخن او را حفظ مى‏كرد.

 

پيامبرخدا(ص) جز به حق دعوت نمى‏كرد و حكيمانه سخن مى‏گفت. سخنان حكمت‏آميزى كه با شيوه‏اى بليغ در دل‏ها راه مى‏يافت و با سخنان غير بليغ تفاوت داشت و از همين رهگذر است كه سخنان رسول اكرم(ص)در قوم او تأثيرى ژرف داشت كه اين گونه تأثير در سخنان ديگران نبود.

 

و اكنون نمونه‏هايى ازسخنان آن حضرت را كه با وجود اختصار در اَوج فصاحت و حكمت و هدايت بيان شده‏اند، يادآور مى‏شويم:

 

-ارزش اعمال بستگى به نيّت دارد و پاداش هر فرد منطبق با نيّت او خواهد بود.

 

- مؤمن راستين كسى است كه آنچه را براى خود دوست دارد براى ديگران نيز بخواهد.

 

- دين، يعنى پند و اندرزِ خيرخواهانه.

 

- كسى كه امين نباشد، از ايمان برخوردار نيست.

 

- هريك از شما به منزله شبان ديگرى است و در قبال يكديگر مسؤول هستيد.

 

- وقتى كه از خدا شرم نمى‏كنى هر چه مى‏خواهى بكن.

 

- مسلمانِ خوب كسى است كه در آنچه مربوط به او نيست دخالت نكند.

 

- از آنچه در آن ترديد دارى بگذر و به سوى آنچه باور دارى روى آور، چون كار شايسته، آرامش دل است و شرّ و تبهكارى، شكّ و ترديد.

 

- دو صفت در مؤمن وجود ندارد: يكى بخل و ديگرى بد اخلاقى.

 

- هر كجا هستى از خدا بيمناك باش. در پى بدى خوبى بنما، تا بدى را محو و نابود كند و با مردم با اخلاق نكو و پسنديده معاشرت كن.

 

- منافق سه علامت دارد: 1- هر گاه سخنى بگويد دروغ‏آميز است. 2- هر زمان وعده دهد وفا نمى‏كند. 3- و آن‏گاه كه امين كسى قرار گرفت خيانت مى‏ورزد.

 

- خدا بيامرزد بنده‏اى را كه سخن نكو گويد و بهره‏اى ببرد و يا سكوت كند و سلامت بماند.

 

- صبر و شكيبايى تنها در نخستين حادثه دشوار مى‏نمايد.

 

- انسان دو چهره و منافق، در پيشگاه خدا بى‏آبروست.

 

- فرد مؤمن از يك سوراخ دو بار گزيده نمى‏شود.

 

- انسان سعادتمند و خوشبخت كسى است كه از ديگران پند گيرد.

 

- خداوند، سروصداى زياد و پرس و جوهاى فراوان و تباه ساختن مال و دارايى را براى شما نمى‏پسندد.

 

- براى پرهيز از اطاله كلام، به همين اندازه بسنده مى‏كنيم وگرنه صدها نمونه ازسخنان آن حضرت را، كه سرشار از بلاغت و ارشاد و هدايت است، برايتان يادآور مى‏شديم.

 

1- احزاب (33) آيه 21.

 

2- توبه (9) آيه 128.

 

3- فصلت (41) آيه 34.

 

4- طه (20) آيه 131.

 

5- نساء (4) آيه 125.

 

6- انعام (6) آيات 162 - 163.

 

همسران پيامبر

 

تعدد زوجات در اسلام

 

ما در اين بحث هرگز در مورد آزاديى كه اسلام به زن داده و حقوقى كه به وى اعطا كرده است و زنِ قرن بيستم بدان نرسيده سخن نمى‏گوييم؛ زيرا مطلب به درازا مى‏كشد، ولى موضوع بحث ما تعدد زوجات و علل و اسبابى است كه موجب شد رسول خدا(ص) همسران متعددى اختيار نمايد.

 

تعدد زوجات از قديم الايام در اغلب اقوام و آيين‏ها معروف بوده و اعراب قبل از اسلام بيش از ديگران نسبت به تعدد زوجات اهتمام داشته‏اند. دين اسلام در اين خصوص براى مرد حدّ و مرزى قائل شد كه نتواند بيش ازچهار زن اختيار كند، ولى مشروط به اين كه بين همسرانش به عدالت رفتار كند و به آنان ستم روا ندارد؛ اگر كسى به دادن نفقه و محل سكونت و خوشرفتارى و هر آنچه بيم برهم زدن مساوات بين همسران از آن مى‏رود عمل نكند، خود ستم و ظلم به شمار مى‏آيد.

 

واقع مطلب اين است كه تعدد همسر، يك ضرورت اجتماعى است تا از آلوده شدن مرد به‏اعمال خلاف عفّت جلوگيرى كند و فرزندان نامشروع گريبانگير جامعه نشوند، انگيزه جواز تعدد همسر، حمايت اززن و جلوگيرى از نفس سركش مرد و مصونيت حقوق زن و فرزندان است.

 

ملّت‏ها گاهى ناگزير به انتخاب همسران متعدد مى‏شوند، به ويژه پس ازجنگ‏هايى كه بيشتر مردان كشته شده و زنان چند برابر تعداد مردان به جاى مى‏مانند و گاهى به جهت پاسخگويى به نيازهاى طبيعى خود مجبور به انتخاب همسران متعدد مى‏گردند، مانند اين كه همسرش به بيمارى غير قابل علاج و يا نازايى مبتلا بوده و يا اسباب و علل ديگرى در كار است، به هر حال تعدد زوجات بر طلاق دادن زن، افضل است و اگر تعدد همسر براى انسان تجويز نشده بود، قهراً به گناه آلوده مى‏گشت.

 

رسول اكرم(ص) با يازده زن ازدواج كرد و اين استثنا ويژه آن حضرت بود و قوم او از آن ويژگى برخوردار نبودند. دشمنان اسلام از سيره پيامبر(ص) به سبب همسران متعدد انتقاد كرده و گفته‏اند سراسر زندگى آن حضرت در شهوترانى سپرى گشته است و اين شيوه با مقام والايى كه لزوماً بايد بدان آراسته باشد، سازگار نيست.

 

پاكدامنى حضرت

 

در پاسخ اين افراد مى‏گوييم: حضرت محمد(ص) از كودكى تا دوران سالخوردگى، به عفّت وپاكدامنى شهرت داشت و كسى در تاريخ سراغ ندارد كه وى در عنفوان جوانى آلوده به شهوات و تمايلات جنسى شده باشد و هرگز درباره او شنيده نشده كه اهل لَهو و لَعِب و يا باده‏گسارى باشد و يا [نعوذ بالله‏] با زنان سر دوستى داشته باشد در صورتى كه دشمنان حضرت پافشارى داشتند تا هر عيب و نقصى را كه احتمال بدهند در پيامبر هست بزرگ جلوه داده تا نسبت به رسالت حضرت در مردم ايجاد شك و شبهه نمايند، ولى در دوران آن حضرت چنين تهمتى به آن بزرگوار نزدند.

 

خديجه دختر خويلد(1)

 

وى نخستين همسرى بود كه رسول خدا(ص) با او ازدواج كرد، در آن زمان بيست‏و پنج بهار از عمر شريف پيامبر مى‏گذشت و حضرت خديجه بيوه زنى چهل ساله بود، تا خديجه زنده‏بود، پيامبر همسر ديگرى انتخاب نكرد تا آن كه قبل از هجرت در حالى كه بيش از شصت سال از عمر وى مى‏گذشت، رحلت كرد و در آن زمان رسول اكرم(ص) نزديك به پنجاه سال داشت.

 

و بدين ترتيب پيامبر خدا(ص) مدت 25سال با همسرش خديجه زندگى كرد و با اين‏كه تعدد زوجات در جزيرةالعرب مرسوم بود، اما رسول خدا(ص) حاضر نشد با وجود حضرت خديجه‏3 همسر ديگرى برگزيند و با اين عمل، الگويى ارائه داد كه لزوماً در حالات عادى، قاعده تنها، داشتن يك همسر است. حضرت خديجه‏3 با اين‏كه سنّى از او گذشته بود محبوب‏ترين همسران آن حضرت به شمار مى‏رفت و پيوسته رسول خدا(ص) بين همسرانى كه پس از او با آنان ازدواج نمود، از خديجه به نيكى ياد مى‏كرد و اين كار خوشايند ديگر همسرانش نبود.

 

عايشه مى‏گويد: هرگاه رسول اكرم(ص) از خانه بيرون مى‏رفت، از خديجه ياد مى‏كرد و به نحوى شايسته او را مدح و ستايش مى‏نمود.

 

روزى پيامبر از او ياد كرد و براى من ناخوشايند آمد، گفتم: آيا خديجه پيرزنى بيشتر بود، خداوند بهتر از او را نصيب تو گردانده است؟ [منظور او خودش بود] رسول خدا(ص) خشمگين شد و آن‏گاه فرمود: <به خدا سوگند بهتر از او را خداوند به من نداده، او زمانى كه مردم در كفر به سر مى‏بردند، به من ايمان آورد و آن‏گاه كه مردم مرا تكذيب مى‏كردند مرا تصديق كرد، و زمانى كه مردم مرا در تنگناى اقتصادى قرار داده بودند، خديجه با دارايى خود مرا يارى نمود و خداوند از او فرزندى به من عنايت كرد، نه از ديگر زنان».(2)

 

بنابراين محبت و علاقه‏اى كه رسول خدا(ص) به خديجه داشت، از جنبه شهوانى و زيبايى و جوانى نبود، بلكه سبب آن نجابت، اخلاق پسنديده، وفادارى و گرويدن قبل از ديگران به آن حضرت بود.

 

علل تعدد همسران حضرت

 

اگر علل و اسباب همسران متعدد حضرت جنبه تمايلات جنسى بود، آن حضرت زيباترين دختران جزيرةالعرب را براى خود انتخاب مى‏كرد و قبايل عرب به اين ازدواج افتخار كرده و بدان خشنود مى‏گشتند، ولى حضرت اين عمل را انجام نداد و هيچ دوشيزه‏اى را جزعايشه به ازدواج خويش در نياورد و ديگر همسران آن حضرت بيوه زن بودند.

 

هدفِ رسول خدا(ص) از انتخاب همسران متعدد چند چيز بود؛ از جمله: آموزش احكام الهى، تشريع آن احكام، مصالح اجتماعى و سياسى جامعه.

 

پيامبر(ص) مى‏خواست با اين عمل آموزگارانى براى زنان مسلمان تربيت كند كه احكام شرع را بدانان بياموزند، چه اين‏كه زنان نيمى از جامعه را تشكيل مى‏دهند و همان گونه كه خداوند بر مردان تكاليف و دستوراتى را واجب فرموده، بر زنان نيز آنها را واجب گردانده است، بسيارى از زنان مسلمان از پرسش درباره احكام از رسول خدا(ص) شرم داشتند، به‏ويژه آنچه مربوط به آنها بود؛ مانند حيض و نفاس و جنابت و ديگر امور زناشويى، و بدين ترتيب مى‏توانستند آن احكام را ازهمسران پيامبر(ص) بپرسند.

 

از سويى آيين اسلام براساس قرآن و سنّت استوار گشته و سنّت شامل گفتار، كردار و رفتار آن حضرت مى‏شود و چه كسى بهتر از همسرانش كه گفتار و كردار حضرت را در خانه‏اش براى ما بازگو كنند؟ از اين رو برخى از همسران حضرت به عنوان آموزگارانى برجسته دستورات هدايت بخش وى را در كمال امانت براى مسلمانان نقل كرده‏اند و اسباب ديگرى را مانند تشريع احكام و امور اجتماعى و سياسى، كه از موجبات تعدد همسران برشمرديم، در بيان حالات هر يك از همسران وى بدان‏ها اشاره خواهيم كرد.

 

سوده دختر زمعه

 

رسول اكرم(ص) پس ازوفات حضرت خديجه، سوده را كه زنى بيوه بود به ازدواج خويش در آورد. همسر سوده ازكسانى بود كه به حبشه مهاجرت كرده و در آنجا به آيين مسيحيت در آمد و از دنيا رفت و اين زن تنها و بى‏سرپرست ماند و اگر به نزد خاندان و بستگان خويش باز مى‏گشت او را مجبور به كفر مى‏كردند و يا مورد آزار و اذيت آنها قرار مى‏گرفت، از اين رو پيامبر(ص)سرپرستى او را به عهده گرفت و با وى ازدواج نمود تا در ازاى صدق ايمانش، وى را مورد تكريم و احترام قرار دهد.

 

عايشه دختر ابوبكر

 

پيامبر خدا(ص) او را در سن نه سالگى به همسرى گرفت و در آن زمان نزديك پنجاه‏وپنج سال از عمر شريف حضرت سپرى مى‏شد و او تنها دوشيزه‏اى بود كه به همسرى پيامبر در آمد.

 

خويشاوندى سببى رسول اكرم(ص) با پدر وى برترين افتخار و سعادت در زندگى براى ابوبكر بود، همان گونه كه براى انتشار سنّت پيامبر و احكام شرع ثمربخش بود، به‏ويژه آنچه مربوط به زنان بود. عايشه زيرك‏ترين همسران پيامبر بود و احكام اسلام را زود مى‏آموخت، به همين دليل بسيارى از بزرگان صحابه، برخى از احكام اسلام را كه فهم آنها برايشان دشوار بود، از عايشه مى‏پرسيدند.

 

برخى ازخاورشناسان، ازدواج ميان پيرمردى سالخورده و دخترى جوان را مورد نكوهش قرار داده‏اند، ولى خاورشناسى به نام <بودلى» اين گفته را رد و عنوان نموده است كه عايشه با اين كه سن چندانى نداشته، ولى رشد و نموّى چون ديگر زنان عرب داشته است و براى دختران عرب، اواخر سال‏هاى بعد ازبيست‏سالگى، سن كهولت به شمار مى‏آيد.

 

ولى اين ازدواج برخى از مورخان را به خود مشغول ساخته است .... آنها از ديدگاه جامعه كنونى خود كه در آن زندگى مى‏كنند بدان مى‏نگرند. و ارزيابى نكرده‏اند كه چنين ازدواج‏هايى پيوسته در قاره آسيا معمول بوده و نينديشيده‏اند كه اين آداب و رسوم هم چنان در شرق اروپا رايج است و ازدواج به طور طبيعى در اسپانيا و پرتقال در سنين اندك انجام مى‏شود، و چنين امورى امروزه در برخى از مناطق كوهستانى دور افتاده در ايالات متحده آمريكا نيزعادى به نظر مى‏رسد.

 

حفصه دختر عمر

 

رسول خدا(ص) با حفصه كه زنى بيوه بود، ازدواج كرد. همسر وى <خنيس بن حذافه سهمى» در غزوه بدر پس از كارزارى جانانه به شهادت رسيد و آن‏گاه كه عده وفات او به‏پايان رسيد، پدرش او را به ابوبكر عرضه كرد و او سكوت اختيار نمود و زمانى كه رقيه دختر پيامبر، همسر عثمان از دنيا رفته بود، حفصه را به او عرضه داشت. عثمان گفت: فعلاً قصد ازدواج ندارم. عمر اين مطلب را به رسول خدا(ص) گفت حضرت فرمود: <حفصه به ازدواج مردى بهتر از عثمان در خواهد آمد و عثمان با زنى بهتر از حفصه ازدواج مى‏كند». و سپس پيامبر حفصه را از عمر خواستگارى كرده و به ازدواج خويش در آورد و دختر خود ام‏كلثوم را به عثمان داد.

 

بدين ترتيب پيامبر(ص)افتخار خويشاوندى با او را كه نصيب عمر شده بود، از او سلب نكرد، چنان كه با ابوبكر نيز چنين نمود. اين ازدواج در حقيقت براى تحكيم پيوند و ارتباط بين خود و يارانش بود، كه پاداشى براى جهاد آنها در راه اسلام به شمار آيد.

 

أم حبيبه رمله دختر ابوسفيان

 

پيامبر(ص) وى را كه بيوه زن بود تزويج نمود. همسر او از جمله كسانى بود كه به اتفاق وى به حبشه مهاجرت كرده بود. شوهرش به آيين مسيحيت گرويد و سعى كرد همسرش را نيز به آيين جديد خود در آورد، ولى او خوددارى كرده و بر آيين اسلام باقى ماند و همسرش به دين نصرانيّت از دنيا رفت. وقتى اين موضوع به سمع رسول خدا(ص) رسيد، فرستاده‏اى را نزد نجاشى اعزام داشت تا او را از نجاشى براى وى خواستگارى كند و نجاشى او را براى ازدواج با پيامبر به نزد او فرستاد.

 

از اين ازدواج به خوبى روشن است كه هدف پيامبر(ص)خشنود كردن اين زن مؤمنه و اكرام و احترام او نسبت به پايدارى و استقامت و پايبندى به دين اسلام بوده است، چنان كه اين عمل سبب خشنودى ابوسفيان و علاقه‏مندى او به اسلام شده و از شدت دشمنى او با پيامبر مى‏كاست.

 

ام سَلَمه هند دختر أبى أميه

 

وى از جنبه ايمان و جهاد در راه خدا برترين زنان به شمار مى‏آمد، ام سلمه براى حفظ دين خود و آزار و اذيت قريش به اتفاق همسرش به حبشه مهاجرت نمود و پس از آن به مدينه هجرت كرد.

 

شوهرش <ابوسلمة بن عبد الأسد» در جنگ اُحد زخمى كارى برداشت كه در اثر آن به شهادت رسيد. رسول خدا(ص) از او خواستگارى به عمل آورد، وى به حضرت عرض كرد: <سنّ من زياد است و عيالمندم و در اين سن عار دارم ازدواج نمايم». حضرت در پاسخ او فرمود: <سن من بيشتر از توست و روزى عيال را خداوند مى‏دهد و از خدا مى‏خواهم كه حالت عارداشتن را از تو دور گرداند».

 

آيا اين ازدواجى است كه منظور از آن لذت بردن است؟ هيچ كس چنين چيزى نمى‏گويد، اين ازدواجى است كه حضرت خواسته بدان وسيله اين بانوى گرامى را احترام كند و او وفرزندانش را يارى نمايد و او را خرسند گرداند تا پاداش جهاد و تلاش و شكيبايى او باشد.

 

زينب دختر جَحش

 

رسول خدا(ص) او را بدين سبب به ازدواج خويش در آورد كه تا بر آداب و رسوم جاهليت خط بطلان بكشد. زينب از قبيله قريش و از خاندانى شرافتمند به شمار مى‏رفت، وى دختر عمه رسول خدا(ص)و مادرش أميمه دختر عبدالمطلب بود. زينب همسر زيدبن حارثه بود كه وى را طلاق داده بود.

 

زيد بن حارثه برده‏اى بود كه رسول خدا(ص)او را به فرزندى پذيرفت و از آن به بعد اعراب به او <زيد بن محمد» مى‏گفتند و خداوند خواست زينب را به وسيله ازدواج با زيد مورد آزمون قرار دهد، تا حسّ تعصب قبيله‏اى و افتخارات نسبى را كه در جزيرةالعرب رايج بود درهم بشكند، لذا وقتى كه پيامبر(ص) به زينب ازدواج با زيد را عنوان كرد، زينب به جهت فخر به نسب و شرافت خاندان خود سر باز زد و به اين ازدواج تن در نداد، و اين آيه شريفه نازل شد:

 

<وَما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَلا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضى‏ اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَمَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِيناً».

 

اينجا بود كه زينب دستور پيامبر خدا را پذيرا شده و با بى ميلى به ازدواج زيد در آمد و مدتى با زيد زندگى كرد و سپس بين آنان ناسازگارى به وجود آمد. زينب با زيد به درشتى سخن مى‏گفت و به برترى نسب خود بر او فخر مى‏كرد، تا كار به جايى رسيد كه زيد مجبور شد زينب را طلاق دهد. خداوند به پيامبرش دستور فرمود زينب را به ازدواج خود در آورد تا بر آيين <عدم جواز ازدواج با زن پسر خوانده» خط بطلان بكشد

 

(3) و پايه و اساس اسلام را آن گونه كه خدا مى‏خواهد بنا نمايد، ولى رسول خدا(ص) از بيم اين كه مبادا منافقين بگويند پيامبر با زن پسرش ازدواج كرده، در امر ازدواج خود با زينب تعلل مى‏كرد تا اين كه از ناحيه خداوند متعال مورد عتاب قرار گرفت:

 

<وَتَخْشى‏ النّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ فَلَمّا قَضى‏ زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها لِكَيْ لايَكُونَ عَلى‏ المُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِى أَزْواجِ أَدْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً»(4).

 

پس از نزول اين آيه بود كه رسول خدا(ص) زينب را به ازدواج خويش در آورد. رسول‏اكرم(ص) زينب دختر عمه خود را از كودكى مى‏شناخت، بنابراين اگر رسول خدا(ص) در پى لذايذ جنسى بود، چه چيز مانع ازدواج او با زينب مى‏توانست باشد؟ و از سويى چگونه فردى حاضر مى‏شود دخترى را به ازدواج شخصى در آورد و پس از آن‏كه شوهر كرد به او تمايل پيدا كند؟

 

ازدواج پيامبر با زينب جز براى امتثال امر الهى نبود كه برخى از عادات و رسوم جاهليت را از ميان برداشته و عملاً پايه‏هاى دين اسلام را تثبيت نمايد تا در عقل و انديشه‏ها جاى گيرد.

 

جُويريه دختر حارث بن أبى ضرار

 

رسول گرامى‏اسلام(ص) جويريه را به خاطر علاقه‏مند ساختن دل قبيله او به اسلام و اعطاى آزادىِ از دست رفته آنان، به ازدواج خويش در آورد. جويريه از قبيله بنى مصطلق بود كه به رهبرى رئيسشان حارث بن أبى ضرار به نبرد با پيامبر(ص) برخاستند، رسول خدا(ص) سرعت عمل به خرج داد و آنها را در خانه‏هايشان به شكست واداشت و بسيارى از مردان و زنان و فرزندان آنها را اسير ساخت و اموال فراوانى را به غنيمت گرفت. از جمله زنانى كه به اسارت در آمدند، جويريه دختر حارث بود كه در سهم غنيمتى يكى از مسلمانان قرار گرفت. جويريه خود را به صورت مُكاتَب از وى خريدارى كرد و سپس نزد پيامبر آمد و عرض كرد: اى رسول خدا(ص) من جويريه دختر حارث بن أبى ضرار هستم كه رئيس قبيله خود بود. دشوارى‏هايى كه در اين مسير ديدم بر شما پوشيده نيست، من در سهم ثابت بن قيس قرار گرفتم و خود را به نحو مُكاتَب از او خريدارى كردم [يعنى با او به توافق رسيد كه در برابر آزادى خود مبلغى پول به او بپردازد] و اينك نزد شما آمده‏ام تا در زمينه مكاتبه مرا يارى نمايى.

 

اينجاست كه دور انديشى رسول خدا(ص) درباره بنى مصطلق آشكار مى‏گردد، چه اين كه آنها از خاندان‏هاى اشراف و مورد احترام عرب بودند و اسارت انبوه مردان و زنان آنها برايشان دشوار تلقى مى‏شد و اين قضيه مشكلات اجتماعى غير قابل حلّى را در پى داشت. پيامبر(ص) با انجام عملى حكيمانه، به گونه‏اى برخورد كرد كه به آزادى تمام اسيران منتهى گشت. به جويريه فرمود: آيا مى‏خواهى كارى برتر از اين براى تو انجام دهم؟ عرض كرد: چه كارى؟ حضرت فرمود: من مبلغ پولى را كه براى آزادى خود نياز دارى بپردازم و تو را به ازدواج خويش در آورم. عرض كرد: آرى، اين كار را مى‏توانيد انجام دهيد. خبر به مسلمان‏ها رسيد كه پيامبر با جويريه دختر حارث ازدواج كرده است با خود گفتند: خويشاوندى سببى رسول خدا(ص) با آنها، باعث خواهد شد كه همه اسراى آنها آزاد شوند. طولى نكشيد كه مسلمان‏ها، كليه اسرايى را كه در اختيار داشتند آزاد ساختند.

 

عايشه مى‏گويد: رسول خدا(ص)به وسيله ازدواج با جويريه، تعداد صد خانواده از بنى‏مصطلق را آزاد ساخت و من زنى با بركت‏تر از جويريه نسبت به قوم خود نديدم.

 

صفيه دختر حى بن اخطب

 

پدر صفيه رئيس قبيله بنى نضير از بنى اسرائيل بود كه پس از كشته شدن شوهرش كنانة بن ربيع بن ابى الحقيق در غزوه خبير به اسارت مسلمان‏ها در آمد. رسول خدا(ص) او را خواست و بدو فرمود: اگر بخواهى بر آيين خود باقى بمانى تو را مجبور به پذيرش اسلام نخواهيم كرد و اگر خدا و رسول او را پذيرا گردى، تو را براى خويشتن انتخاب مى‏كنم. وى گفت: من خدا ورسول او را اختيار مى‏كنم. از اين رو پيامبر(ص)او را آزاد كرد و به نكاح خويش در آورد و آزادى او را مهريه‏اش قرار داد.

 

پيامبر گرامى اسلام(ص) اسلام را بر او عرضه كرد و او پذيرفت و ازدواج آن حضرت با وى به پاس پذيرا شدن اسلام او بود. صفيه بانوى بزرگ قوم خود بود كه بيشترين دشمنى را با پيامبر داشتند. آن حضرت با اين ازدواج خواست قوم او را به اسلام متمايل ساخته و در همزيستى مسالمت‏آميز و دور افكندن دشمنى و كينه‏توزى درسى آموزنده بدانان بدهد.

 

ميمونه دختر حارث هلاليه

 

وى نيز زنى بيوه و آخرين همسر پيامبر(ص) بود، شوهر قبلى او <ابارهم بن عبدالعزى» نام داشت. پيامبر اكرم(ص) به جهت ارج و احترام به قبيله او، كه از آن حضرت حمايت و پشتيبانى كردند وى را به ازدواج خويش در آورد.

 

كنيزكان

 

از جمله كنيزان حضرت، ماريه قبطيه دختر شمعون بود كه براى پيامبر فرزندى به نام ابراهيم آورد و در كودكى از دنيا رفت و ديگرى ريحانه قرظيه دختر زيد بوده است.

 

فرزندان آن حضرت

 

كليه فرزندان نبى‏اكرم(ص) به جز پسرش ابراهيم، كه از ماريه قبطيه بود، از حضرت خديجه بودند كه عبارتند از: قاسم، طيّب، طاهر، عبدالله، زينب، رقيه،ام‏كلثوم و فاطمه‏3. فرزندان پسر او همه در كودكى ازدنيا رفتند، ولى دختران حضرت ازدواج كرده و صاحب فرزند شدند.

 

پارسايى زنان پيامبر

 

و بدينسان، اين مبحث را درباره زندگى پيامبر اكرم(ص) و همسرانش به پايان مى‏بريم.حياتى كه سراسر پارسايى و زهد و دورى از لذايذ زندگى و تمايلات نفسانى‏بود.

 

رسول خدا(ص) شب‏ها گرسنه مى‏خوابيد و خانواده‏اش شام شب نداشتند و بيشتر از نان جوين استفاده مى‏كردند.

 

عايشه مى‏گويد: خانواده پيامبر تا آن زمان كه حضرت از دنيا رحلت نمود، حتى سه روز پى‏در پى از نهار و شامى سير نگشتند.

 

خانه‏هاى همسران رسول اكرم(ص) به ساده‏ترين وجهى از گِل و چوبِ نخل بنا گرديده بود و پرده‏هاى درهاى آنها از موى بُز و كُرك شتر تهيه شده بود. و اين يكى از مظاهر زندگى و حيات رسول خدا(ص) و همسرانش بود، اگر پيامبر(ص)مى‏خواست در ظرف‏هاى زرين و طلايى غذا تناول كند و يا كاخ و آسمان‏خراش بنا نمايد، مى‏توانست، به ويژه پس از آن كه‏جريرةالعرب تحت نفوذ فرمان آن حضرت در آمد و او به عنوان يگانه رهبر آن مطرح‏شد و تمام مردم آن سرزمين اطاعت او را گردن نهاده و به او عشق و علاقه مى‏ورزيدند.

 

همسران آن حضرت نيز در اين زندگى مشقت بار و پر از محروميت با آن بزرگوار تشريك مساعى داشتند و هيچ گاه لب به اعتراض نگشودند، مگر در يك مورد كه قرآن آن را ياد آور شده است و اين خود عهد و پيمانى است براى جلوگيرى از هر تهمتى كه ممكن است در اين زمينه، تحريك آميز جلوه كند.

 

[ماجرا به اين ترتيب بود كه‏] همسران پيامبر(ص) - به افتخار منسوب بودن به آن حضرت- نزد وى شكوه كردند كه براى نفقه و زينت خويش سهمى ندارند، و خواستار اضافه شدن هزينه نفقه و زينت خود شدند، همان گونه كه معمولاً ديگر زنان چنين مى‏كردند. پاسخ رسول خدا(ص) به درخواست آنان اين بود كه مدتى طولانى آنها را ترك كرد تا آن‏كه وحى الهى نازل گشت:

 

يا أَيُّها النَّبِىُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ الحَياةَ الدُّنْيا وَزِينَتَها فَتَعالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَأُسَرِّحْكُنَّ سَراحاً جَمِيلاً * وَإِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالدّارَ الآخِرَةَ فَإِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِناتِ مِنْكُنَّ أَجْراً عَظِيماً؛(5)

 

اى پيامبر، به همسرانت بگو اگر شما لذايذ زندگى و نعمت‏هاى آن و بهره‏مندى از زرق و برق آن را مى‏خواهيد نزد من جاى نداريد، بياييد و حقوق شما را داده و شما را طلاق دهم، ولى اگر در پى رضا و خشنودى خدا و رسول او و پاداش آخرت هستيد، بنابراين با دشوارى زندگى پيامبر شكيبايى و صبر كنيد؛ زيرا خداوند براى آن دسته از شما كه اعمالى نيك داشته باشند، اجر و ثوابى بس بزرگ مهيا نموده است.

 

وقتى اين دو آيه شريفه نازل شد، پيامبر از عايشه آغاز كرد و بدو فرمود: مطلبى به تو مى‏گويم كه شتابزده بدان عمل نكنى تا اين كه از پدر و مادرت اجازه بگيرى و آياتى را كه بر او نازل شده بود، برايش تلاوت كرد، عايشه بدو عرض كرد: آيا در چنين قضيه‏اى از پدر و مادرم اجازه بگيرم؟ من خدا و رسول و آخرت را مى‏خواهم، و آن‏گاه حضرت محمد همه زنان خويش را مخيّر ساخت و آنها نيز مانند عايشه سخن گفتند.

 

آيا اين زندگىِ كسى مى‏تواند باشد كه در پى شهوترانى و كامجويى است؟ آيا همسران متعدد را به اين خاطر انتخاب مى‏كند؟ هر منصفى كه انگيزه‏هاى تعدد زوجات پيامبر را در سنّى فراتر از پنجاه سال درك كند و به عهده‏دار بودن تنظيم و اداره امور مسلمانان و هدايت و ارشاد آنها و پرستش خدايش كه بيشترِ اوقاتِ او را پُر كرده بود، پى ببرد، هرگز چنين سخنى بر زبان جارى نخواهد ساخت.

 

1- حضرت خديجه(ع) قبل از پيامبر(ص) با عتيق بن عائذ بن عبدالله بن مخزوم و پس از او با ابوهالة بن زرارة بن نباش تميمى ازدواج كرده بود.

 

2- ابن حجر، الاصابة في تمييز الصحابه.

 

3- رسم عرب اين بود كه كسى نمى بايست با همسر مطلقه پسر خوانده خود ازدواج كند.

 

4- احزاب (33) آيه 37.

 

5- احزاب (33) آيات 28 - 29.

http://quran.al-shia.org/fa/id/16/item/hamrah-pyambaran/60.htm#011