الشام الشام - امان ازشام

 

ذکر مصیبت می‌کند: الشام الشام

تا یاد غربت می‌کند: الشام الشام

 

منزل به منزل درد و داغ و بی کسی را

یک جا روایت می‌کند: الشام الشام

 

موی سپید و چهره ای در هم شکسته

از چه حکایت می‌کند: الشام الشام

 

هر روز با اندوه و آه و بی شکیبی

یاد اسارت می‌کند: الشام الشام

 

در این دیار پُر بلا هر کس به نوعی

عرض ارادت می‌کند: الشام الشام

 

یک شهر چشم خیره وقت هر عبوری

ابراز غیرت می‌کند: الشام الشام

 

هر سنگ با پیشانی مجروح خورشید

تجدید بیعت می‌کند: الشام الشام

 

قرآن پرپر روی نیزه غربتت را

هر دم تلاوت می‌کند: الشام الشام

 

قلب تو را یک مرد رومی با نگاهش

بی صبر و طاقت می‌کند: الشام الشام

 

هر جا که دارد خوف از جان تو، عمه

خود را فدایت می‌کند: الشام الشام

 

جان می دهی وقتی به لبهایی مقدس

چوبی جسارت می‌کند: الشام الشام

 

کنج تنوری حنجری آتش گرفته

ذکر مصیبت می‌کند: الشام الشام

 

 

دروازه ی شام

این شعر از كتاب "یك ماه خون گرفته،‌هفتاد و دو ستاره" سروده شاعر توانای آستان اهل بیت، جناب آقای غلامرضا سازگار است كه به همت جناب آقای حسین فتحی تهیه و تنظیم گردیده است.

 

دروازه ی  شام

 

گشته سرتاسر چراغانی تمام شهر شام***من ندانم عید قربان است یا عید صیام

 

مرد و زن، پیر و جوان، در وجد و شادی و طرب***عترتی را اشک غم در چشم و خون دل به کام

 

اهل بیت مصطفی را جامه ی ماتم به بر***دختران شام را برتن لباس نو تمام

 

هرکه را بینم گرفته قطعه ی سنگی به دست***تا که از مهمان خود با سنگ گیرد احترام

 

یوسف زهراست روی ناقه ی عریان سوار***جای گل ریزد به فرقش آتش از بالای بام

 

نیزه ی عباس خم گردیده در حال رکوع***نیزه ی فرزند زهرا مانده در حال قیام

 

زینب کبرا به محمل، فاطمه در دامنش***راس عباسش به پیش رو، کنارش دو امام

 

یک امامش در غل و زنجیر، بسته پا و دست*** یک امامش بر فراز نیزه ها دارد مقام

 

آتش و خاکستر و سنگ است در دست یهود***تا به یاد روز خیبر باز گیرند انتقام

 

بود کی باور که روزی با سر پاک حسین***دختر زهرا اسیر آید به سوی شهر شام

 

از فراز بام هر سنگی که می آید فرود***بر سر فرزند زهرا آوَرَد عرض سلام

 

گریه ی میثم نثار راس عباس و حسین***شعله ی فریاد او تقدیم قلب خاص و عام

*********************************

 

آه ، یاران روزگارم شام شد

 

نوبت شرح ورودشام شد

 

شام شهرمحنت ورنج وبلا

 

شام،یعنی سخت ترازکربلا

 

شام یعنی مرکزآزارها

 

آل عصمت راسربازارها

 

شام یعنی ازجهنم شوم تر

 

اهل بیت ازکربلامظلوم تر

 

شام یعنی ظلم وجوربی حساب

 

اهل بیت عصمت وبزم شراب

 

درورودشام،ازشمرلعین

 

کردخواهش ام کلثوم حزین

 

کای ستمگربرتودارم حاجتی

 

حاجتی برکافردون همتی

 

مااسیران،عترت پیغمبریم

 

پرده پوشان حریم داوریم

 

خواهی ارمارابری درشهرشام

 

ازمسیری برکه نبودازدحام

 

بلکه کمترگردعترت صف زنند

 

خنده وزخم زبان وکف زنند

 

آن جنایت پیشه آن خصم رسول

 

برخلاف گفته ی دخت بتول

 

دادخبث طینت خودرانشان

 

بردازدروازه ی ساعاتشان

 

پشت آن دروازه خلقی بی شمار

 

رخت نوپوشیده،دست وپانگار

 

بهراستقبال،باسازودهل

 

سنگشان دردست،جای دسته گل

 

ریختندازهرطرف زن های شام

 

آتش وخاکسترازبالای بام

 

زینب مظلومه بودوگردوی

 

هیجده خورشید،بربالای نی

 

هیجده آئینه ی حق الیقین

 

هیجده صورت زصورت آفرین

 

هیجده ماه به خون آراسته

 

باسرببریده برپاخواسته

 

رأس ثارالله زخون بسته نقاب

 

سایبان زینب اندرآفتاب

 

آن سوی محمل سرعباس بود

 

روبروبارأس خیرالناس بود

 

یک طرف برنی سرطفل رباب

 

برسرنی داشت ذکرآب آب

 

ماه لیلاجلوه گربرنوک نی

 

گه به عمه گه به خواهرچشم وی

 

بس که برآل علی بیدادرفت

 

داستان کربلاازیادرفت

 

خصم بدآئین به جای احترام

 

کرداعلان بریهودی های شام

 

کاین اسیران عترت پیغمبرند

 

وین زنان ازخاندان حیدرند

 

این سرفرزندپاک حیدراست

 

روز،روزانتقام خیبراست

 

طبق فرمان امیرشهرشام

 

جمله آزادیدبهرانتقام

 

این سخن تابریهوداعلام شد

 

شام ویران شام ترازشام شد

 

آن قدرآل پیمبررازدند

 

دختران نازپروررازدند

 

خنده های فتح برلب می زدند

 

زخم هابرقلب زینب می زدند

 

آن یکی برنیزه دارانعام داد

 

این به زین العابدین دشنام داد

 

پیرزالی دیددرشام خراب

 

برفرازنیزه قرص آفتاب

 

آفتابی نه سری درابرخون

 

لب کبودامارخ اولاله گون

 

برلبش ذکرخداجاری مدام

 

سنگ هاازبام گویندش سلام

 

ازیکی پرسیداین سرزآن کیست

 

گفت این رأس حسین بن علیست

 

این بودمهرسپهرعالمین

 

نجل احمدیوسف زهراحسین

 

وای من ای وای من ای وای من

 

کاش می مردم نمی گفتم سخن

 

آن جنایت پیشه باخشم تمام

 

زدبرآن سرسنگی ازبالای بام

 

آن سرآن آئینه ی حق الیقین

 

اوفتادازنیزه برروی زمین

 

ریخت زین غم برسرخورشیدخاک

 

گشت قلب آسمان هاچاک چاک

 

حاج غلامرضاسازگار(میثم)

 

امان ازشام 

 

امان ازدل زینب

*********************************

تمام عُُُُمر...

يـــك مــــاه، درهــواي شـما گريه كرده ام

در مــجلس ِِِِِ عــــزاي شــما گريه كرده ام

 

يـك مــــاهْْْ خـونْْْ شده دلم ازغصّّّّه هـايتان

با جـان و دل بــــراي شــما گريه كرده ام

 

اي صـــاحبِِِِ مُــصيبتِِِِِ مـا اَََََعــظــََََـمََ رَََزيت

ازسـوز ِِِِِ روضـه هاي شــما گريه كرده ام

 

يك مـــاه در هــــواي مـحـــرّّّّم نــفس زدم

شـايد شََََــوَََم فــداي شــما... گريه كرده ام

 

يك مــــاه يـادِِِِ خـــشكي ِِِِِ لــبهاي تـشنه ات

از آتــــــش ِِِِ نـَََـــــواي شــما گريه كرده ام

 

يك مــاه يــادِِِ ســوز ِِِِ جگرهاي تــشنه گان

بــا يـــــادِِِِ بــــچه هاي شــما گريه كرده ام

 

يــك مـــاه عِِـين ِِِِِ خواهرتان نــاله مي زدم

ازعــمق جــان بــراي شــما گريه كرده ام

 

يـــك مــاه مـن به يـاد لبِِِ شــير خـوارهات

يــك مـــاه پـا بـه پـاي شــما گريه كرده ام

 

يـك مــاه پــاي روضهء جــانـسوز اكــبرت(ع)

بـر قـــامتِِِ دو تـــــاي شــما گريه كرده ام

 

يـــك مــاه ازعــزاي عـــلمدار لــشكرت...

ســقــّّـــاي بـــاوفــــاي شــما گريه كرده ام

 

بـر هـر هزار و نـُُهصد و چندين جراحتت

بر هــرچـه زخــمهاي شــما گريه كرده ام

 

ازبسکه زخمهای تنت سخت و كاري است

من هـــايْْْ هـــايْْ پـاي شــما گريه كرده ام

 

از بـس کـه مـاند، پـــیکر تـو زيـر نـعــلها

بر جـسم جـا به جـاي شــما گريه كرده ام

 

آقــا براي ضـربـتِِِِِ چــوب و شــكـستن ِِِِِ...

دنـــــدان ِِ ثــــناياي... شــما گريه كرده ام

 

يــك مــاه در مــجالس غــمبار رُُوضه ات 

بـا هـركه مــبتلاي شـــما... گريه كرده ام

 

يك ماه نـَََََه...تمامي ِِِِعُُمرم حــسـين ِِِ(ع) من

ازداغ كـــــــربــــلاي شـــما گريه كرده ام

*********************************

امان از شام ...

هنگامی که از امام سجاد (ع) سؤال کردند در این سفر کجا از همه بیشتر

 

به شما سخت گذشت،امام فرمودند : الشام ، الشام ، الشام.

 

 (سوگنامه آل محمد، ص408؛ ناسخ التواریخ، ص304)

 

ذکر مصیبت می‌کند: الشام الشام

تا یاد غربت می‌کند: الشام الشام

 

منزل به منزل درد و داغ و بی کسی را

یک جا روایت می‌کند: الشام الشام

 

موی سپید و چهره ای در هم شکسته

از چه حکایت می‌کند: الشام الشام

 

هر روز با اندوه و آه و بی شکیبی

یاد اسارت می‌کند: الشام الشام

 

در این دیار پُر بلا هر کس به نوعی

عرض ارادت می‌کند: الشام الشام

 

یک شهر چشم خیره وقت هر عبوری

ابراز غیرت می‌کند: الشام الشام

 

هر سنگ با پیشانی مجروح خورشید

تجدید بیعت می‌کند: الشام الشام

 

قرآن پرپر روی نیزه غربتت را

هر دم تلاوت می‌کند: الشام الشام

 

قلب تو را یک مرد رومی با نگاهش

بی صبر و طاقت می‌کند: الشام الشام

 

هر جا که دارد خوف از جان تو، عمه

خود را فدایت می‌کند: الشام الشام

 

جان می دهی وقتی به لبهایی مقدس

چوبی جسارت می‌کند: الشام الشام

 

کنج تنوری حنجری آتش گرفته

ذکر مصیبت می‌کند: الشام الشام

*********************************

 

دروازۀ شام

 

امان از خندۀ دشمن     امان از طعنه و دشنام

 

امان از شام امان از شام

 

امان از شام امان از شام

 

****

 

امان از ضرب کعب نی امان از غربت زینب

 

ز اشک دیده بنویسید به روی تربت زینب

 

امان از شام امان از شام

 

امان از شام امان از شام

 

****

 

امـان از نیـزه‌داران و مبارکبادِ قاتل‌ها

 

امان از رقص شادیِّ زنان بر گرد محمل‌ها

 

امان از شام امان از شام

 

امان از شام امان از شام

 

به نوک نیـزه می‌بینم تمـام هست زینب را

 

الهی بشکند دستی که بسته دست زینب را

 

امان از شام امان از شام

 

امان از شام امان از شام

 

****

 

بنال ای دل بشوی از اشک دیده دشت و صحرا را

 

زیـارت کـن سـر نیـزه سـر فرزنـد زهـرا را

 

امان از شام امان از شام

 

امان از شام امان از شام

 

****

 

امان از مجلس شـام و یزید و چوب خزرانش

 

یزید و چوب خزران و حسین و صوت قرآنش

 

امان از شام امان از شام

 

امان از شام امان از شام

 

****

 

بنال ای دل به هم شمع و گل و پروانه را بستند

 

که بـر یک سلسلـه ده گوهـر یکدانه را بستند

 

امان از شام امان از شام

 

امان از شام امان از شام

 

یک ماه خون گرفته 5 – استاد سازگار

*********************************

 

نگاه

هيچ مي‌داني چرا بالاي ني سر مي‌بَرند

چون كه زينب قد خم است و بر زمين دارد نگاه

*********************************

تازيانه

چشم خود را بسته كن تا از سر ني ننگري

خواهرت زينب چگونه تازيانه مي‌خورد

*********************************

اشاره

اي كه ز روي ني غمين مرا نظاره مي‌كني

سينه ي خسته‌ي مرا پر از شراره مي‌كني

ز كودكانِ تو مگر كسي كم است اينچنين

به راه طي شده به ديده‌ات اشاره مي‌كني

*********************************

گل

هر گلي گل مي‌كنه اما معطر نمي‌شه

هيچ گلي مثلِ گلِ عزيزِ خواهر نمي‌شه

اگه خواهري يه روز غمِ برادر ببينه

واسه خواهر هيچ كسي مثلِ برادر نمي‌شه

*********************************

مصيبت

اشك سه ساله كرده پيرم

سكينه ات كرده اسيرم

از اين همه درد و مصيبت

داداش حسين دارم مي ميرم

*********************************

طفل

قرآن بخوان سر بريده

چشات مصيبت‌هام و ديده

نمي‌دونم چي ديده طفلت

رنگ رقيه‌ات پريده

*********************************

عباس

كاشكي كارم نگا نمي‌شد

اينقدر به ما بلا نمي‌شد

بسكه عميق يود زخم عباس

سرش به نيزها نمي‌شد

*********************************

گريه كنيم...

مهدي فاطمه اي يار بيا گريه كنيم

با دلي خسته و خونبار بيا گريه كنيم

كاروان اسراء آمده در شام بلا

دل عالم شده بيمار بيا گريه كنيم

سر دروازه‌ي اين شهر نوشته است به خون

شهر مردان جفاكار بيا گريه كنيم

شاميان بد دهن و هلهله كن آمده‌اند

زينب آمد سر بازار بيا گريه كنيم

دست هر كودك شامي كه پر از سنگ جفاست

بر يتيمان گرفتار بيا گريه كنيم

خاك و خاكستر و آتش لب بام آماده است

شام شد شام شب تار بيا گريه كنيم

سر و طشت و لب و دندان و مي و جام شراب

واي از آن بزم دل آزار بيا گريه كنيم

*********************************

اسيري

بسوزاني تن و جانم اسيري

خزان كردي گلستانم اسيري

چرا دشنام مي‌ريزي به رويم

اگر من بر تو مهمانم اسيري

در اين بازار محرم را نيابم

چو مرغي بين زندانم اسيري

چنان خون بر دلم كردي در اين شهر

كه گلگون شد تن و جانم اسيري

به رخسارم اگر خاكسترت ريخت

حجابم گشته مي‌دانم اسيري

هم از سنگت گريزم هم ز آتش

كه افكندي به دامانم اسيري

سپر سازم خودم را تا نتازي

به جسم ناز طفلانم اسيري

بزن من را هزاران بار اما

مزن قاري قرآنم اسيري

*********************************

مجلس

تا نظر بر آن گلِ نوچيده مي‌خورد

تير غم بر زينبِ غمديده مي‌خورد

در ميان مجلس خشمِ يزيدي

چشم هر كس بر سري تابيده مي‌خورد

در ميان طشت زيرين بي‌حياوار

چنگ كين بر گيسوي پيچيده مي‌خورد

پيش چشمِ شاميان بي مروّت

اشك ماتم يكسره بر ديده مي‌خورد

خيزران از آه زينب گريه مي‌كرد

تا كه محكم بر لب خشكيده مي‌خورد

ضربه‌ها با خنده‌ها مي‌شد هم آهنگ

سنگ دشمن بر دلي پاشيده مي‌خورد

واي از آن دم پيش روي خسته حالان

جام مي را هم عدو رقصيده مي‌خورد

*********************************

دل

به درياي پر از غم، امان از دلِ زينب

به عمري همه ماتم، امان از دلِ زينب

كشيده غم دنيا به سوزِ دل و سينه

از آن شهرِ مدينه، امان از دلِ زينب

نظر كرده به مادر ميانِ در و ديوار

همان قصه‌ي مسمار، امان از دلِ زينب

از آن سيلي ملعون، كه شد قاتلِ زهرا

همان غربت كبري، امان از دلِ زينب

ز داغ و غمِ كوفه به قلبش شرر افتاد

به يادِ پدر افتاد، امان از دلي زينب

چو يارِ حسنش بود از آن طشت جگر گون

دلش گشته پر از خون، امان از دلِ زينب

چو شد كرب و بلايي به آن قدِ خميده

بديد رأس بريده، امان از دلِ زينب

نمك پاشِ دلش بود، همان دشمن ايمان

كتك زد به يتيمان، امان از دلِ زينب

پرستارِ ولايت در آن خيمه‌ي آتش

بسوزد دلِ ماهش، امان از دلِ زينب

به شام آمد و ديدش چو دشنام و حسارت

بناليد از اسارت، امان از دلِ زينب

به بالاي ني‌اش ديد، سر زاده‌ي زهرا

به چوبه زده سر را، امان از دلِ زينب

در آن كنجِ خرابه، شده بانوي ناله

ز هجران سه ساله، امان از دلِ زينب

اگر خون بفشاند، ز چشمِ بني آدم

بگويد دلِ عالم، امان از دلِ زينب

*********************************

گرفتار

آن كس كه خريدارِ تو شد حضرت زينب

بي‌واهمه بيمارِ تو شد حضرت زينب

آن مرغِ محبت كه سرِ كوي تو پَر زد

همواره گرفتارِ تو شد حضرتِ زينب

آن روزِ تولد كه جهان اشكِ بصر ريخت

اشكِ همه غمخوارِ تو شد حضرتِ زينب

آن كرب و بلايي كه شد از هستِ تو جاويد

خود قصه‌ي غمبارِ تو شد حضرت زينب

آن سر كه به نيزه شد و قرآن به لبش بود

پيوسته مددكارِ تو شد حضرت زينب

آن وقت كه آتش ز جفا بر سرتان ريخت

چشمانِ جهان زارِ تو شد حضرت زينب

آن كوفه و آن هلهله و مجلسِ شادي

بزمِ غمِ پيكارِ تو شد حضرت زينب

آن چوبه‌ي محمل كه غمين گشت ز داغت

سرمايه‌ي ايثارِ تو شد حضرت زينب

آن كافرِ بي دين و همان جام شرابش

شرمنده‌ي گفتارِ تو شد حضرت زينب

آن كودك گريان شده در كنجِ خرابه

هنگامِ سفر يارِ تو شد حضرت زينب

آن ثابت اگر گفت برايت خطِ شعري

پروانه‌ي گلزارِ تو شد حضرت زينب

*********************************

ماه كامل

سرِ خونين مولايم، كنارِ محملِ زينب

اگر اين گونه سر گردد، شود اين قاتلِ زينب

به اشكِ ديده مي‌گويد، به آهِ سينه‌ي سوزان

خداوندا خداوندا، امان از اين دلِ زينب

اگر‌خواهر غمي بيند، برادر مرحمش باشد

چه كس من را دهد ياري، شده غم حاصلِ زينب

به هنگام عبور از اين بيابانِ پر از ماتم

چه ديدم با دو چشمانم، چه گشته شاملِ زينب

مگر طفلان نمي‌بيني نظر بر قتلگه دارند

شده درياي  اشكشان، دو دستِ ساحلِ زينب

مگر اي يارِ عطشانم، چه ديدي در منِ محزون

چرا همره نبردي تو، تنِ ناقابلِ زينب

گرچه همچون دگر ياران، ارباَ اربا شدي جانا

در خيالم تو مي‌ماني، يك مهِ كاملِ زينب

*********************************

راهي شامِ جفايم

من حديثِ كربلايم

زينبم من زينبم من

خواهر آن سرجدايم

مرحمِ زخمِ دل من

گشته رأست حاصلِ من

پيش من قرآن بخواند

تا كند حل مشكلِ من

وا حسينم واحسينا(4)

داغ تو بر دل كشيدم

سرِ تو به نيزه ديدم

با لب  خشكيده‌ي خود

از رگانت بوسه چيدم

اي برادر ياريم كن

مرحمي بر زاريم كن

با صداي دلنشينت

اي حسين دلداريم كن

وا حسينم واحسينا(4)

من بسوزم از زمانه

مي‌شوم هر جا روانه

مي‌زند آتش به جانم

كودكان و تازيانه

من اسيرِ دشمنانم

كن مدد آرامِ جانم

من دعا كردم كه ديگر

بعد تو زنده نمانم

وا حسينم واحسينا(4)

*********************************

مهتابي

اي مهِ مهتابيم

مرحمِ بي‌تابيم

بي تو سرت باشد ـ همدم بي‌خوابيم

يا حسين جانم حسين(4)

زينبِ گريان منم

خواهرِ نالان منم

همچون يتيمانت ـ زار و سرگردان منم

يا حسين جانم حسين(4)

اي تمام حاصلم

هجرِ تو داغ دلم

اشكِ رقيه شد ـ اي برادر قاتلم

يا حسين جانم حسين(4)

يادگارِ مادرم

اي يگانه دلبرم

اي حديث عشق من

سروِ خونين پيكرم

يك نظر كن بر دلم

يه نظر چشمِ ترم

من بي تو مي‌ميرم ـ اي پناهِ آخرم

يا حسين جانم حسين(4)

*********************************

نگران

آلِ حيدر نگرانند

همگي گريه كنانند

راهي شهرِ مصائب

كوفه و شام و بلايند

زينبا يك تنه با غصه و غم مي‌جنگد

طفلي افتاده ز ناقه قدمش مي‌لنگد

چه كند اين دلِ زينب

جان او آمده بر لب

اي حسين برادرِ من(4)

روي ني رأس بريده

ماهِ زينب چو رسيده

از غم لاله‌ي خونين

رنگ هر غنچه پريده

يكي از جمعِ عدو خنده كنان مي‌خواند

تازيانه بخورد هر كه عقب مي‌ماند

اي حسين برادرِ من(4)

*********************************

خشكيده

چوب ظالم بر لبِ خشكيده‌ات مي‌خورد

جان زينب را ز تن اي جان و تن مي‌برد

واي از دلم برادر

غم حاصلم برادر

لب‌هاي غرقِ خونت

شد قاتلم برادر

وا غربتا حسينم(4)

دم به دم با ناسزا شرمنده‌ام مي كرد

ضربه‌اي مي‌زد همان دم خنده ام مي‌كرد

كارِ دلم جنون شد

از غصه غرقِ خون شد

ديدم كه چوب محمل

يك لحظه لاله‌گون شد

وا غربتا حسينم(4)

*********************************

غريبانه

با اشك و ناله

گشتم روانه

سوي شامِ غم

من غريبانه

بي تو برادر

مي‌برد دشمن

مرحمِ جانم

شد تازيانه

اي يارِ زينب (3) اي برادر

سر به روي ني

قرآن بخواند

آنچنان گويي

دردم بداند

كن دعا ديگر

جانِ اين خواهر

زينبِ مضطر

زنده نماند

اي يارِ زينب (3) اي برادر

افتاد از ناقه

طفلِ گريانت

زينب نالان از

اشكِ طفلانت

مي‌بيني از ني

ظلمِ عدو را

من به قربانِ

برقِ چشمانت

اي يارِ زينب (3) اي برادر

يكه و تنها

بي كس و يارم

بر دلِ زارم

غصه‌ها دارم

تو بخوان قرآن

اي مه تابان

تا شود صوتت

يار و غمخوارم

اي يارِ زينب (3) اي برادر

رأس يارانت

از هر سو بر ني

حتي اصغر هم

رأسِ او بر ني

قلبم شد پاره

از اين كه ديدم

رأس عباسم

از پهلو بر ني

اي يارِ زينب (3) اي برادر

*********************************

شور و بحر طويل

روي لب ـ نواي هر شب ـ يا زينب(س)

يا زينب ذكريه كه، رمزِ حياته

با زينب اگه باشي حسين باهاته

آقامون، ‌حسينمون، كشتيِ نجاته

ناخداش زينبه و دريا گريه‌هاته

يا زينب نغمه‌ي قلب شاه عشقه

كربلا بهشته دروازش دمشقه

 

واي واي واي ـ امان از شام بلا

زمزمه‌ي كرب و بلا (امان از شام بلا)،‌ غصه‌ي خاكِ نينوا، ناله‌ي ماه عالمين، آهِ علي بن حسين، هميشه نجواي حسين، صداي رگ‌هاي حسين، نواي جانِ خستگان،‌ گريه صاحب الزمان، اوج عزاي كودكان، وقت جفاي خيزران، شهرِ پر از تاب و تبه، ميدان جنگِ زينبه ...

*********************************

    شاعرومداح اهلبیت‏ (ع‏)حسین محبی

 

امان امان امان از شام

 

تمـام کفـر به یکبـاره شادمـان گشتنـد      ز بعــد روز دهــم تـاجـرنــد نـه لشکــر

 ز شــام آمـده هرکـس بـه کربـلا تا کـه      کند خـریـــد بــرای مغـازه اش معـجــر

 

به کربلا چه قدَر جنــس ها شـده ارزان      گرفته اند که در شهر خود گران بدهند

 

بــرای دخـتــرکــان گــوشــواره آوردنــد      و روسری ِ گـران را بـه آن زنــان بدهند

 

امـان امـان ز بـازار شـام و جـمعـیتـش      چقـدر مشتـری آمـد برای معجـرشــان

 

خدا کنـد نـرود بر فـروش معجــر چــون      کـه یادگــار بُــود چنـــد تا  ز مـادرشـان

 

زبـان مـن بشود لال و خـاک بر دهنــم      تمـام شعـر من از روسـری و معجر بود

 

قـدم زدم طرفی دیگـر از همـیـن بــازار      نگـاه کـردم و دیـدم که بحـث نوکـر بود

 

فروش معجر و چادر به جـای خـود امـا      کنیز بودن ناموس مصطفی ننـگ است

 

به روی پایه بگـویــد کنـیــز ارزان شــد     تمام شهر پر از این صدا و آهنـگ است

 

منبع:آوای سوخته

*********************************

حضرت زینب(س)-مقتل-نماز نشسته زینب(س)

 

امام سجاد (ع) فرمود:

 

«ان عمتی زینب کانت تؤدی صلواتها، من قیام الفرائض

 

و النوافل عند مسیرنا من الکوفة الی الشام وفی بعض

 

منازل کانت تصلی من جلوس لشدة الجوع والضعف»

 

عمه ام زینب در مسیر کوفه تا شام همه نمازهای واجب

 

و مستحب را اقامه می نمود و در بعضی منازل به خاطر

 

شدت گرسنگی و ضعف، نشسته ادای تکلیف می کرد.

 

ریاحین الشریعه (پیشین)، ج 3، ص62

*********************************

 

هر چند پای بی رمق او توان نداشت

 

هر چند بین قافله جانش امان نداشت

 

بار امانتی که به منزل رسانده است

 

چیزی کم از رسالت پیغمبران نداشت

 

جز گیسوان غرق به خون روی نیزه ها

 

در آتش بلا به سرش سایه بان نداشت

 

آیا به جز حوالی گودال، ساربان

 

راهی برای رفتن این کاروان نداشت؟

 

یک شهر چشم خیره به ... بگذار بگذریم

 

شهری که از مروّت و غیرت نشان نداشت

 

آری هزار داغ و مصیبت کشیده بود

 

اما تنور و تشت طلا را گمان نداشت

 

دیگر لب مقدس قرآن کربلا

 

جایی برای بوسه‌ی آن خیزران نداشت!

 

یوسف رحیمی-کاروان دل

*********************************

صوت قرآن تو صبرم را ربود از دل،حسین

 

زآن سبب سر را زدم بر چوبه محمل،حسین

 

من ز طفلی بر سر دوش نبی دیدم تو را

 

از چه بگرفتی کنون بر نوک نی منزل ، حسین

 

اين تويي بالاي ني اي آفتاب فاطمه

 

يا شده خورشيد گردون بر زمين نازل،حسين

 

مي خورد بر هم لبت گويي تكلم مي كني

 

گاه با من، گه به طفلان ،‌ گاه با قاتل،حسين

 

اي هلال من ! زبس در خاك و خون پوشيده اي

 

ديدنت آسان ،‌شناسايي بود مشكل،حسين

 

اختيار ديده را پاي سرت دادم ز دست

 

ترسم از اشكم بماند كاروان در گِل،حسين

 

با تنت در قتلگه بنشسته جانم در عزا

 

با سرت بر نوك ني ،‌اُلفت گرفته دل،حسين

 

با تمام دردها و غصه ها و رنج ها

 

نيستم آني ز طفل كوچكت غافل،حسين

 

هر چه پيش آيد ، خوش آيد ، سينه را كردم سپر

 

با اسارت نهضتت را مي كنم كامل،حسين

 

سوز و شور ميثم بي دست و پا را كن قبول

 

گر چه شعرش هست در نزد تو نا قابل،حسين

 

حاج غلامرضا سازگار

*********************************

اي سرت چون ماه سرگردان به روي نيزه ها

 

از غمت خون عقده بسته در گلوي نيزه ها

 

خاطرات كربلا از پيش چشمانم گذشت

 

تا برآمد صوت قرآنت ز روي نيزه ها

 

آمدي با سر به ديدارم كه بر گردد ، حسين

 

ديده ي مردم ز محمل ها به سوي نيزه ها

 

 من فداي حنجر خشكت كه نوشيدست آب

 

گه زجام دشنه ها ، گاه از سبوي نيزه ها

 

 از فراق اكبرت ، قلب رقيه آب شد

 

كاش اين دختر نگردد رو بروي نيزه ها

 

 اي مويد ! تا بيابم آن سر ببريده را

 

مي روم با پاي دل در جستجوي نيزه ها

 

سید رضا مؤید

*********************************

هر جا سخن از زینب و دروازه شام است

 

ساکت به تماشا منشینید حرام است

 

دستی که به سر می زنی از این غم عظمی

 

یاد آور فرق سر و سنگ لب بام است

 

یک سر به به سر نیزه عیان است ببینید

 

مانند هلال است ولی ماه تمام است

 

هجده قمر از نوک سنان تابد و مردم

 

پرسند زهم پس سر عباس کدام است؟

 

مردم نزنید از همه سو سنگ بر این سر

 

والله امام است امام است امام است

 

زوار برادر شده بر نی سر عباس

 

هم اشک به رخ هم به لبش عرض سلام است

 

هر کوچه پر از هلهله و خنده و شادی است

 

از شام بپرسید مگر عید صیام است؟....!

 

با یاد سر و چوب و لب و ناله زینب

 

انگار جهان در نظرم مجلس شام است

 

باید همه از مرد و زن شام بپرسید

 

ناموس الهی ز چه در محضر عام است؟

 

هر خانه که در سوگ حسین است سیه پوش

 

(میثم)در آن خانه غلام است غلام است

 

حاج غلامرضا سازگار

*********************************

السلام علیک ای ستاره ی درخشان شام

 

سرت به دامن این شاهزاده افتاده

 

به دت طفل خرابات باده افتاده

 

کنون که نوبت من شد دو دست کوچک من

 

کنار رأس تو بی استفاده افتاده

 

بیا سؤال مکن گوشواره ام چه شده

 

خیال کن که شبی بین جاده افتاده

 

بگو ترک ترک زخم صورتت از چیست؟

 

مگو به من که کمی خطّ ساده افتاده

 

ز چرخ شکوه کنم چون به ساربان گفتم

 

که زیر پای سواره پاده افتاده

 

جواب داد که ساکت شو خارجی!به رخم

 

ببین که نقش دو دست گشاده افتاده

 

شبیه مادرت اول شهیده ام بابا

 

گمان کنم به دل خانواده افتاده

 

رضا رسول زاده

*********************************

اي همسفر به نيزه مرا جز تو ماه نيست

من را به غير روي تو شوق نگاه نيست

در اين سه ساله غير تو ذكري نگفته ام

شكر خدا كه عمر كم من تباه نيست

با شك نگاه موي سپيد از چه مي كني

آري رقيه تو منم اشتباه نيست

هر منزلي كه آمده ام زخم خورده ام

شام كسي چو شام تن من سياه نيست

ديگر مجاب رفتن با عمه ام مكن

دستم وبال گردن و پايم به ره نيست

فهميده ام ز سيلي و شلاق و سلسله

ما را به غير دامن عمه پناه نيست

با اينكه كودكان همه زخمي و خسته اند

اما تن كسي چو تنم راه راه نيست

بابا بگو كه چشم عمو غيرتي كند

اينجا غير طعنه و تير نگاه نيست

علي اشتري

*********************************

يادش به خير ناله اگر جوش مي گرفت

دست عمو مرا به سر دوش مي گرفت

گاهي هم آفتاب نگاه پدر مرا

گلبوسه مي نشاند و در آغوش مي گرفت

آن گوشوار غرقه به خونم به جاي خود

سيلي هم انتقام من از گوش مي گرفت

گاه انتقام خصم ز ما بهر ناله بود

گاه يتقاص از لب خاموش مي گرفت

تنها شبيه مارد تو بود دخترت

دستي اگر به زخمي پهلوش مي گرفت

جواد زماني

*********************************

پلكي مزن كه چشم ترت درد ميكند

پر وا مكن كه بال و پرت درد ميكند

ميدانم اينكه بعد تماشاي اكبرت

زخمي كه بود بر جگرت درد مي كند

با من بگو كه داغ برادر چه كار كرد

آيا هنوز هم كمرت درد ميكند

مانند چوب خواهش بوسه نميكنم

آخر لبان خشك و ترت درد ميكند

 لبهاي تو كبود تر از روي مادراست

يعني كه سينه پدرت درد ميكند

مي خواستم كه تنگ در آغوش گيرمت

يادم نبود زخم سرت درد ميكند

كمتر به اسب نيزه سوار و پياده شو از

 این حجمه هاي سنگ سرت درد ميكند

*********************************

امان از شام و از کوفه

 

شد آغاز ای شقایقها خزان از شام و از کوفه

و بادی سرخ و تب زا شد وزان از شام و از کوفه

قرار است آتش و آهن ببارد ز آسمان امشب

بهارا لاله هایت را بخوان از شام و از کوفه

از این اقلیم بگریزید آه ای اهل آبادی

که سیل مرگ خواهد شد روان از شام و از کوفه

پلنگ و شیر می میرند در نیزار های شب

شغال و گرگ می گیرند جان از شام و از کوفه

شگفتا اتحاد کفر دردا افتراق حق

امان از سختی و سستی امان از شام و از کوفه

شب و سرما، دروغ و مکر، مرگ و ظلم و بی رحمی

همه دارند ای مردم نشان از شام و از کوفه

ندائی آسمانی نیست تزویری است شیطانی

اگر برخیزد آوای اذان از شام و از کوفه

عزادار است هفت اقلیم هفتاد و دو دلبر را

پر از خون شد دل هفت آسمان از شام و از کوفه

*********************************

شامیان خون به دل خون شده ی ما نکنید

این قدر ظلم به ذریّه ی زهرا نکنید

 

بگذارید بگرییم به مظلومی خویش

به سرشک غم ما ، خنده ی بی جا نکنید

 

دین ندارید اگر ، غیرتتان رفته کجا

اسرا را ، سر بازار ، تماشا نکنید

 

هر چه خواهید به ما زخم رسانید ولی

دیگر از زخم زبان ، خون به دل ما نکنید

 

پیش چشم اسرا سنگ به سرها نزنید

پای راس شهدا هلهله بر پا نکنید

 

این توقع که بگریید به ما نیست ولی

خنده بر بیکسی عترت طاها نکنید

 

آیه ای کز لب خونین به سر نی شنوید

با دف و چنگ و نی و هلهله معنا نکنید

 

داغ دل چاره به خندیدن دشمن نشود

زخم را با زدن سنگ ، مداوا نکنید

 

سر مردان خدا را سر نیزه زدید

مرد باشید دگر سنگ به زنها نزنید

 

محمل دختر معصوم مصیبت زده را

روبرو با سر ببریده ی بابا نکنید

 

میثم از آل علی با همه خلق بگو

ترک دین در طلب لذت دنیا نکنید

*********************************

وارد شام خرابم کردند .  خارجی زاده زاده خطابم کردند .

 

خوب از غصه کبابم کردند .    به سر نی سر بابم کردند

 

حالت سوختگان دیدن داشت .سنگها بود که باریدن داشت

*********************************

شامیان سنگ جفابرسرطفلان نزنید

 

خنده براشک یتیمان پریشان نزنید

 

گرکه مرهم به روی زخم دل ماننهید

 

نمک ازکینه به زخم دل طفلان نزنید

 

خاروخاشاک نریزید به روی سرما

 

اینقدر آتش غم بردل سوزان نزنید

 

ازچه ای سنگدلان سنگ گرفتد بدست

 

سنگ بر رأس پدر پیش یتیمان نزنید

 

سورۀ نور کند جلوگری بر سر نی

 

شرمتان باد زحق، سنگ به قرآن نزنید

 

سوی ناموس خداوند تماشا نکنید

 

زخم دیگر به دل زخمی و نالان نزنید

 

ز شما ریخته شیرازۀ قرآن ازهم

 

دم بیهوده ز قرآن و زایمان نزنید

 

شامیان روز شما باد سیه تر از شام

 

که دگر طعنه به ماسوخته جانان نزنید

 

بی «وفائی» شما شهرۀ عالم شده است

 

لکۀ ننگ دگربر روی دامان نزنید

 

*********************************

حورا و طناب؟ واي بر من

 

قرآن و شراب؟ واي بر من

 

ناموس پيمبر و کنيزي

 

در شام خراب؟ واي بر من

 

در پيش نگاه چند دختر

 

چوب و لب باب؟ واي بر من

 

پيشاني ماه و ضربت سنگ

 

خورشيد و خضاب؟ واي بر من

 

در بزم شراب، کس نديده

 

ريزند گلاب، واي بر من

 

ده طاير پرشکسته، با هم

 

بسته به طناب، واي بر من

 

گيسوي به خون کشيده بر رخ

 

گرديده حجاب، واي بر من

 

کي ديده کسي دهد به قرآن

 

با چوب جواب، واي بر من

 

در بزم شراب قلب زينب

 

گرديده کباب، واي بر من

 

پوشيده سکينه از کف دست

 

بر چهره نقاب، واي بر من

 

شد ظلم به اهل بيت «ميثم»

 

بي حدّ و حساب، واي بر من

 

*********************************

اعلام اسارت

 

باسرپاک تو آنان که تجارت کردند

 

در دو دنیا به تو سوگند خسارت کردند

 

اُف برآن مردم بی رحم که درکرببلا

 

خنده کردند وبه قتل تونظارت کردند

 

آسمان تیره زآه دل طفلان توشد

 

تاسرت را بروی نیزه زیارت کردند

 

ما نبودیم اسیران عدودر ره شام

 

بلکه آنان همه اعلام اسارت کردند

 

گاه درشام به اشک غم ما خندیدند

 

گاه باچوب ستم بر توجسارت کردند

 

من گرفتم ز عدو عاقبت آن پیرهنی

 

کزتنت ای گل پرپر شده غارت کردند

 

کو زبانی که«وفائی»کنداین قصه بیان

 

هرچه گفتند از این غُصه اشارت کردند

 

*********************************

خورشیدسر بریده

 

آهم زصحن سینه اگر پرکشیده است

 

اشکم به شوق دیدن رویت دویده است

 

بغضی گرفته سخت ره حنجرمرا

 

پیش سر بریده صدایم بریده است

 

مانند پیکرت که طپیده به خاک وخون

 

این دل میان داغ وغم وخون طپیده است

 

جز من که دیده ام سرخورشید را به نی

 

خورشید سربریده به نیزه که دیده است

 

زان حنجری که بوسه گه زینب تو بود

 

خون از رگ بریده به نیزه چکیده است

 

خواهم که بوسه بستانم ز روی تو

 

نیزه بلند و قامت زینب خمیده است

 

بایک نگاه خویش به طفلان توان ببخش

 

جانهای کودکان تو بر لب رسیده است

 

یادآوری کند به من از عمر مادرم

 

هجده سری که بر روی نی خصم چیده است

 

آید صدای گریۀ زهرا به گوش من

 

هرجا رویم ناله ای از آن شهیده است

 

همچون «وفائی» است سفیر پیام ما

 

هرکس حدیث غربت مارا شنیده است

 

*********************************

پیام شهدا

 

آنان که چو لاله ها کفن پوش شدند

 

ازخاطره ها کجا فراموش شدند

 

ازبهر رساندن پیام شهدا

 

تاکوفه وشام خانه بردوش شدند

*********************************

قصد زیارت

 

آنان که به باغ خون اشارت کردند

 

کی برتن خود رخت اسارت کردند

 

وقتی که سرحسین را می بردند

 

یکباره همه قصد زیارت کردند

 

*********************************

وای از نگاه بی خرد بی مرام ها

 

بر نیزه بود جاذبه ی انتقام ها

 

بازی کودکانه اطفال گشته بود

 

پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

 

آن روز از تمامی دیوار های شهر

 

با سنگ میرسید جواب سلام ها

 

در مدخل ورودی آن سرزمین درد

 

از بین رفته بود دگر احترام ها

 

وای از محله های یهودی نشین شهر

 

وای از صدای هلهله و ازدحام ها

 

یک کاروان به ناقه عریان گذر نمود

 

آهسته از میان نگاه امام ها

 

بر نیزه های گمشده در لابه لای دود

 

هجده سر بریده نشسته بدون خوود

 

در سرزمین شام خزانِ بهار بود

 

ازگریه جاده ها همگی شوره زار بود

 

ناموس اهل بیت به صحرای بی کسی

 

بر ناقه ی بدون عماری سوار بود

 

در بین ناقه های یتیمان هاشمی

 

هجده عدد ستاره دنباله دار بود

 

آن روز نیزه دار سر حضرت حسین

 

تنها به فکر جایزه و کسب و کار بود

 

در جمع کاروان کف پاهای دختری

 

زخمی تکه سنگ وَ یا اینکه خار بود

 

صف های چند بد صفتِ تازیانه دار

 

دور و بر کجاوه زینب قطار بود

 

گویا که بود لعل لب و مغز استخوان

 

آماده معانقه با چوب خیزران

 

دروازه پر ز لهو و لعب ساز و هلهله

 

رقاصه های شهر به دنبال قافله

 

تجار ها برای خرید و فروش سر

 

بنشسته اند بر سر میز معامله

 

از روی نیزه ها به زمین می خورد مدام

 

آن سر که با سه شعبه جدا کرد حرمله

 

از بس رقیه دخترمان تازیانه خورد

 

در استخوان گردنش افتاده فاصله

 

با چادری که پاره و یا تکه تکه بود

 

در زیر تازیانه اَدا کرد نافله

 

در بین بغض و ناله و فریاد بی کسی

 

گفتم میان آن ملاء عام با گله

 

**

 

نقل و نبات دور سر اهل کاروان

 

عید آمده برای تماشاچیانمان

 

یک عده در میان زمین های دور شهر

 

مشغول جمع آوری چوب خیزران

 

یک عده هم دوباره برای ادای نذر

 

می آورند مجمر خرما و تکه نان

 

انگار کاسب یکی از کوچه های شهر

 

طشت طلا فروخته با قیمت گران

 

اکبر مؤذن حرم آل فاطمه

 

وقت صلات بر سر گلدسته سنان

 

شب ها سه ساله دخترمان گریه می کند

 

از درد پا و درد سر و درد استخوان

 

با خود همیشه حجمه زنجیر میکشد

 

شب های سرد پهلوی او تیر میکشد

 

اسم خرابه آمد و روحم شرر گرفت

 

قلبم گرفته بود کمی بیشتر گرفت

 

در داخل خرابه نه گودال قتلگاه

 

گنجشک پر شکسته ما بال و پر گرفت

 

وقتی طبق برابر او خورد زمین

 

لکنت زبان حاد و درد کمر گرفت

 

انگشت های سوخته دختر حسین

 

خاکستر از محاسن سرخ پدر گرفت

 

رأس بریده با نگه گریه آورش

 

از ما سراغ مقتعه و زیب و زر گرفت

 

شکر خدا که حضرت شیب الخضیبمان

 

با پای سر دومرتبه از ما خبر گرفت

 

تا بوسه زد به گونه بابا رقیه مرد

 

مأمور سر رسید و طبق را گرفت و برد

 

خوابیده بود کودک معصوم بی صدا

 

دندانه های محکم زنجیر دور پا

 

بعد از زیارت سر ر گردش پدر

 

افتاد روی خاک و سفر کرد تا خدا

 

گل یک طرف و بلبل آن یک طرف دگر

 

لب ؛ گونه نقطه های تلاقی جدا جدا

 

دختر درست مثل پدر بی کفن ترین

 

زیرا که دید واقعه تلخ بوریا

 

یک مشت گوش پاره و روی سیاه و زرد

 

سوغات ما برای شهیدان کربلا

 

از شعر هم توان بیان را گرفته اند

 

این واژه های سیلی و زخم و سه نقطه ها

 

من عارفم مجاور نخ های پرچمش

 

تا هر زمان اجازه دهد می نویسمش

 

***علی زمانیان***

*********************************

اشعار شام و مجلس یزید

محمد امین سبکبار

 

باید برای مجلسشان سر بیاورند

 

یا لاله های زخمی پرپر بیاورند

 

تا آتشی به جان کبودم بیفکنند

 

تا آه از نهاد دلم در بیاورند

 

دور از نگاه خیره شان این ذوات را

 

آیا نشد که از در دیگر بیاورند؟

 

اصلا به ما مطاع تصدق نمی رسد

 

حتی اگر که چادر و معجر بیاورند

 

خشکش زده نگاه تر نازدانه ات

 

این ضربه ها چه بر دل دختر بیاورند

 

با پای چوب روی لبت راه می روند

 

شاید که ظرف صبر مرا سر بیاورند

 

قرآن بخوان ز حنجره ی آیه آیه ات

 

تا بر کتاب دبن تو باور بیاورند

 

***محمد امین سبکبار***

*********************************

اشعار کوفه و شام - لطیفیان

 

بعد از تو گوشواره به دردم نمی خورد

 

رخت و لباس پاره به دردم نمی خورد

 

ای آفتاب بر سر زینب طلوع کن

 

این چند تا ستاره به دردم نمی خورد

 

نزدیک تر بیا که کمی درد دل کنیم

 

تنها همین نظاره به دردم نمی خورد

 

ما را پیاده کن،سرمان سنگ می خورد

 

این بودن سواره به دردم نمی خورد

 

چندین شب است منتظر صحبت توام

 

حرفی بزن،اشاره به دردم نمی خورد

 

این ها مرا به مجلس خوبی نمی برند

 

بعد از تو استخاره به دردم نمی خورد

 

این سنگ ها هنوز حسابم نمی کنند

 

با این حساب چاره به دردم نمی خورد

 

این تکه حجم موی مرا پرنمی کند

 

پس آستین پاره به دردم نمی خورد

 

***علی اکبر لطیفیان***

*********************************

نی نامه

قیصر امین پور

 

خوشا از دل نم اشکی فشاندن

 

به آبی آتش دل را نشاندن

 

خوشا زان عشقبازان یاد کردن

 

زبان را زخمه فریاد کردن

 

خوشا از نی، خوشا از سر سرودن

 

خوشا نی‌نامه‌ای دیگر سرودن

 

نوای نی‌، نوایی آتشین است

 

بگو از سر بگیرد، دل‌نشین است

 

نوای نی نوای بی‌نوایی‌ست

 

هوای ناله‌هایش نینوایی‌ست

 

نوای نی دوای هر دل تنگ

 

شفای خواب گل، بیماری سنگ

 

قلم تصویر جانکاهی‌ست از نی

 

علم تمثیل کوتاهی‌ست از نی

 

خدا چون دست بر لوح و قلم زد

 

سرِ او را به خط نی رقم زد

 

دل نی ناله‌ها دارد از آن روز

 

از آن روز است نی را ناله پرسوز

 

چه رفت آن روز در اندیشه نی

 

که این‌سان شد پریشان بیشه نی؟

 

سری سرمست شور و بی‌قراری

 

چو مجنون در هوای نی‌سواری

 

پر از عشق نیستان سینه او

 

غم غربت غم دیرینه او

 

غم نی بند بند پیکر اوست

 

هوای آن نیستان در سر اوست

 

دلش را با غریبی، آشنایی‌ست

 

به هم اعضای او، وصل از جدایی‌ست

 

سرش بر نی، تنش در قعر گودال

 

ادب را گه الف گردیده، گه دال

 

ره نی پیچ و خم بسیار دارد

 

نوایش زیر و بم بسیار دارد

 

سری بر نیزه‌ای، منزل به منزل

 

به همراهش هزاران کاروان دل

 

چگونه پا ز گل بردارد اشتر

 

که با خود باری از سر دارد اشتر؟

 

گران باری به محمل بود بر نی

 

نه از سر، باری از دل بود بر نی

 

چو از جان پیش پای عشق سر داد

 

سرش بر نی نوای عشق سر داد

 

به روی نیزه و شیرین زبانی!

 

عجب نبود ز نی شکر فشانی

 

اگر نی پرده‌ای دیگر بخواند

 

نیستان را به آتش می‌کشاند

 

سزد گر چشم‌ها در خون نشینند

 

چو دریا را به روی نیزه بینند

 

شگفتا بی‌سر و سامانی عشق!

 

به روی نیزه سرگردانی عشق!

 

ز دست عشق در عالم هیاهوست

 

تمام فتنه‌ها زیر سر اوست

 

***قیصر امین‌پور***

*********************************

اشعار کوفه و شام

مصطفی متولی

 

دامن زلف تو در دست صبا افتاده

 

که دل خسته ام اینگونه ز پا افتاده

 

گرچه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر

 

پیکرت روی تن خاک رها افتاده

 

هی دعا می کنم از نیزه نیفتی دیگر

 

تا به اینجا سرت از نی دو سه جا افتاده

 

سنگ خورده است گمانم به لب و دندانت

 

که چنین نای تو از شور و نوا افتاده

 

باز هم حرمله افتاده به جان اسرا

 

گوش کن ولوله بین اسرا افتاده

 

دخترت گم شده انگار همه می پرسند

 

از رقیه خبری نیست کجا افتاده

 

***مصطفی متولی***

*********************************

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید

 

نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

 

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرد

 

و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرد

 

زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟

 

تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری.

 

جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت

 

از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت

 

مرا از فیض رستاخیز چشمانت نکن محروم

 

جهان را جان بده,پلکی بزن,یا حی یا قیوم

 

خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی

 

و عیسی را به ایین مسلمانی در آوردی

 

خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی

 

از ان وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی

 

تو میرفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم

 

به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم

 

تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد

 

چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد

 

حدود ساعت سه جان من می رفت آهسته

 

برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته

 

بخوان آهسته از این جا به بعد ماجرا با من

 

خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها بامن

 

تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود.

 

ولی از پا نیفتادم,شکستم بی صدا در خود

 

شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم

 

قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم...

 

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید

 

نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

 

***سید حمیدرضا برقعی****

*********************************

اشعار ورود به شام - بحر طویل - حاج غلامرضا سازگار

 

شهر شام و ملاء عام و کف و خنده و دشنام و گروهی به لب بام و به رخ ننگ و به کف سنگ و به تن جامه ی گلرنگ گرفتند، ره آل‌علی تنگ، تو گویی همه دارند سرجنگ، هم‌آواز و هم‌آهنگ، شده دشمن دادار، پر از کینه ی پیغمبر مختار و علی- حیدرکرار، به آزار دلِ عترت اطهار، همه عید گرفتند به قتل پسر فاطمه آن سیّد ابرار، شده شهر چراغانی و مردم همه در رقص و غزلخوانی و شادی که ببینند سرنیزه سر پاک امام شهدا را

 

*****

 

درِ دروازه ی ساعات خبر بود، خبر بود که بر نیزه یکی مهر فروزنده و هفتاد قمر بود به روی همه از ضربت سنگ و دم شمشیر اثر بود، چه سرهای غریبی که روان بر رُخشان اشک بصر بود، سر یوسف زهرا، سر عباس دلاور، سر قاسم، سر اکبر، سر عون و سر جعفر، سر عبدالله و اصغر، سر زیبای بنی‌هاشم و انصار، سر مسلم و جون و وهب و عابس و ضرغامه و یحیا و زهیر و دگر انصار که هر سر به سر نیزه همان وجه خدا بود، چو پروانه در اطراف امام شهدا بود به لب داشت همی ذکر خدا را

 

*****

 

در اطراف، سر خون خدا، خیل رسل یکسره در ولوله بودند زن و مرد، همه گرم کف و هلهله بودند نوامیس خدا یکسره در سلسله بودند، فقط مرد همه آینه ی حسن خدای ازلی بود، غبارش به رخ و چهره ی او مشعل انوار جلی بود، علی ابن حسین ابن علی بود به گردن عوض شاخه ی گل حلقه ی غل داشت بپا داشت یکی چکمه ی گلگون نه، مگو چکمه ی گلگون و بگو پرده‌ای از خون، ز جراحات غل جامعه و بر سرش از سنگ نشان بود، لبش ذکر خدا داشت و چشمش به رخ یوسف زهرا نگران بود که می‌دید در آن سر، گل رخسار رسول دو سرا را

 

*****

 

در آن هجمه ی جمعیّت و آن مرحله، گردید روان سهل، به سویش به ادب داد سلامش که در آن سلسله می‌دید بلندای مقامش، الفِ قامت او، دال شده نزد امامش، پس از آن عرض نمود ای گهرِ دُرج ولایت، مه افلاک هدایت، همه عالم به فدایت، منم آن سهل که از زُمره ی انصار رسولم، که پر از دوستی عترت زهرای بتولم، چه شود گر کنی از لطف قبولم که دل مادرتان، فاطمه، را شاد کنم بر پسر فاطمه امداد کنم، گفت به پاسخ شه ابرار، که ای آمده بر آل علی یار، اگر هست تو را درهم و دینار، بده زود به این کافر غدّار، که بر نیزه ی او هست سر یوسف زهرا شود از دور و بر دخت علی دور، که این قوم ستمکار، تماشا نکنند عمه ی ما را

 

*****

 

کوچه‌ها بود پر از هجمه ی جمعیّت و وجد و شعف و عشرت و نه بین زنان عفت و مردان شده دور از شرف و غیرت و بر لب همه تبریک، بسی جامه ی نو در بر و لبخندزنان با سر ریحانه ی پیغمبر اسلام رسیدند، به یک کوچه که این کوچه‌ همه قوم یهودند، همه دشمن پیغمبر آل علی و فاطمه بودند در آن لحظه ندا داد، منادی که ایا قوم یهود! آمده هنگامه ی شادی، سر فرزند علی بر سر نی، سنگ ستم دست شما، هر چه توانید، بگویید، بخندید و برقصید، بریزید به فرق سر زینب، همه خاکستر و آرید کنون یاد خود از خیبر و گیرید همه داد خود از حیدر و فرمان ز یزید آمده مأمور به آزار بنی فاطمه کرده است شما را

 

*****

 

یهودان ستم‌پیشه چو این حکم شنیدند، گروهی به لب بام نشستند و گروهی به سوی کوچه دویدند همه عربده مستانه کشیدند، سر یوسف زهرا به سر نیزه چو دیدند، ره جنگ گرفتند و به اولاد نبی کار بسی تنگ گرفتند، به دل، ننگ گرفتند، به کف چنگ گرفتند، زنان از لب بام آتش و خاکستر و خاشاک فشاندند به دشنام همه آتش بغض جگر خویش نشاندند، «ترانه» عوض «مرثیه» خواندند خدا را بگذارید، بگویم، که یهودیه‌ای از بام نگاهش به سر نور دل فاطمه افتاد که لب‌هاش به هم می‌خورَد و ذکر خدا گوید و بگْرفت یکی سنگ چنان بر لب فرزند رسول دو سرا زد که سر از نیزه بیفتاد زمین، ریخت به هم ارض و سما را

 

*****

 

چه بگویم چه شده این‌همه من سنگدل و نوکر بی‌شرم و حیایم چه کنم؟ شعله ی جان است به نایم عجبا آه که انگار همان پشت در قصر یزیدم، نگهم مانده به ده تن که به یک‌سلسله بستند و همه حرمتشان را بشکستند و بوَد یک سرِ آن سلسله بر بازوی زینب، سر دیگر، گرهش بسته به دست پسر خون خدا، حضرت سجاد، همه چشم گشودند، مگر کودکی از پای بیفتد به سرش از ره بیداد، بریزند و به کعب نی و سیلی بزنندش، نکند کس ز ره مهر بلندش.... چه بگویم؟ چه کنم؟ دست خودم نیست، خدا عفو کند «میثم» افتاده ز پا را

 

***استاد حاج غلامرضا سازگار از وبلاگ سفینه های مهر***

*********************************

ازكتاب همراه زائرين سوريه نوشته حجّة الاسلام حاج سيدمحمدباقري پور مديرسايت

 

اشعاري درباره حضرت زينب عليها سلام

 

0000000000

 

ای همسفر با غصه ها و ماتم عشق

 

ای خون جگر از ماجرای پر غم عشق

 

ای سينه ات آيينه دار داغ گلها

 

ای باغبان بی قرار باغ گلها

 

ای همنوا با نينوا نای گلويت

 

سرخی خون لاله ها آب وضويت

 

در محملی از خون دل قلبت شکسته

 

با ياد آن بانوی در محمل نشسته

 

گاهی نشسته خود نماز شب بخوانی

 

تا حال زينب را به شام غم بدانی

 

گاهی سرت بر تربت سلطان عشق است

 

گاهی دلت کرب و بلا گاهی دمشق است

 

چشمت ز خون و جانت از ماتم لبالب

 

ذکر لبانت دم به دم شد وای زينب

 

زينب خدای عشق و جان عالمين است

 

ذکر طپشهای دل زينب حسين است

 

چون طينت او از ازل شد نينوايی

 

روحش حسينی است و قلبش کربلايی

 

همراه ياران شد روانه از مدينه

 

با خاطراتی جانگداز و سوز سينه

 

گاهی به مهلا بوسه از دلدار گيرد

 

گاهی به مقتل از غمش صد بار ميرد

 

گاهی به نيزه زائر رخسار يارش

 

گاهی به پيراهن کند ياد نگارش

 

از کربلا تا شام غم احرام بسته .

 

در حج خونينش سر از محمل شکسته

 

در سينه زينب که مجنون حسين است

 

دل نيست قلبش مشتی از خون حسين است

 

*********************************

گداي زينبيم

 

ما گرفتار بلای زینبیم

 

ما حسینی از عطای زینبیم

 

تا خدا بر ما عنایت می کند

 

ماگدای هر گدای زینبیم

 

بر گل نرگس قسم در روضه ها

 

سائل مهرو وفای زینبیم

 

ما برای دین به سینه می زنیم

 

شیعیانِ درسهای زینبیم

 

سینه عریان حسین بی کفن

 

رخ کبودان عزای زینبیم

 

آخر مجلس به وقت شور عشق

 

سوی مقتل در قفای زینبیم

 

ما به وادی محبت ازازل

 

کربلایی،از دعای زینبیم

 

وقت دیدار اجل بعد از حسین

 

چشم،در راه لقای زینبیم

 

در جزا گر مادرش رخصت دهد

 

دست بر سینه به پای زینبیم

 

*********************************

تا اسارت

 

من زينبم مي خواهم از غم ها بگويم

 

من بلبلم مي خواهم از گلها بگويم

 

از دامن مادر گرفته تا اسارت

 

از آنچه ديدم در مصيبتها بگويم

 

چون خاطرات ديني بسيار دارم

 

از كوچه ها تا دامن صحرا بگويم

 

دارم هزاران خاطرات تلخ وشيرين

 

از كربلا تا شام را يكجا بگويم

 

از مادرم زهرا بگويم آنچه ديدم

 

يا آنچه ديدم در اسارتها بگويم

 

من زينبم گل پرور باغ بلايم

 

من باغبان لاله هاي كربلايم

 

من كشتي صبر علي را ناخدايم

 

فرمانده گردان صبر كربلايم

 

من تيغه لا سيف الا ذوالفقارم

 

انگشتر دست شه خيبر گشايم

 

من در اسارت نمراي ممتاز دارم

 

رفته به معراج فلك صوت رسايم

 

من زينبم پرورده دامان غصمت

 

شيوا ترين غمنامه شهر صفايم

 

من آستانه بوس در بار حسينم

 

چون دوره گرد خيمه آل كسايم

 

من قهرمان ساحل درياي صبرم

 

من نسخه پيچ داروي دارالشفايم

 

من زينبم من زينب مشكل گشايم

 

تنها ترين شبگرد دشت كربلايم

 

*********************************

من تازيانه دست يك ديوانه ديدم

 

ديوانه اي را مست يك پيمانه ديدم

 

ديدم زگوشي گوشواره  مي كشيدند

 

يك دختري با اشك مظلومانه ديدم

 

ديدم لب خاكسري با خيزران را

 

بزم شراب و مجلس شاهانه ديدم

 

ديدم لبي را مي كند قرآن تلاوت

 

مهمان نوازي دل هم از ويرانه ديدم

 

ديدم به روي گل آثار سيلي

 

مجروح پاي كودكي دردانه ديدم

 

ديدم به مهماني سري را در تنوري

 

بس گفتني از زاده مرجانه ديدم

 

*********************************

من ديده ام پاي پياده از مدينه

 

زهرا كه از داغ دلش ميزد به سينه

 

من ديده ام يك ارغوان سر بريده

 

هفتادو دو نيلوفر در خون كشيده

 

من چهره مهتاب را در آب ديدم

 

خورشيد را ديدم كه در خاك آرميده

 

من شاهد لبهاي خشك بسته داغم

 

بوسيده ام حلقوم و رگهاي بريده

 

من صبر خود را كنج مقتل آزموده ام

 

آندم كه ديدم دست و انگشت بريده

 

من اشكها را قطره قطره مي شمردم

 

آن لحظه كه ميريخت هر قطره ز ديده

 

من باغ خشك نينوا را آب دادم

 

چون پاي هر يك بوته اش اشكم چكيده

 

چون صابرم ، شد قسمتم محمل سواري

 

با اشك كردم لاله ها را آبياري

 

*********************************

 

من اشكبوس لاله هاي داغدارم

 

از شام تا شهر مدينه پاسدارم

 

من شير يرخ بيشه دشت حجازم

 

از كربلا تا كربلا در اقتدارم

 

من ناظر سر نيزه هاي داغ بودم

 

شبگرد يك صحراي يرخ مرگبارم

 

من پيكري ديدم كنار يك مشك بي آب

 

اين صحنه كرده تا قيامت بي قرارم

 

من ياس را در رشته زنجير ديدم

 

خشكيده از گرما گل سرخ بهارم

 

بار سفر را روي محمل ها ببستم

 

دست رقيه بود آن شب بين دستم

 

*********************************

روي خارمغيلان

 

مجنون صفت به دشت و بيابان دويده ام

 

اكنون به كوى عشق تو جانا رسيده ام

 

در راه عشق تو شده پايم پر آبله

 

از بس كه روى خار مغيلان دويده ام

 

تنها نشد ز داغ تو موى سرم سفيد

 

همچون هلال از غم عشقت خميده ام

 

ديوانه وار بر سر كويت گر آمدم

 

منعم مكن كه داغ روى داغ ديده ام

 

من پرچم اسيرم و، بار غم تو را

 

از كوفه تا به شام به دوشم كشيده ام

 

عمرم تمام گشته عزيزم در اين سفر

 

دست از حيات خويش حسينم بريده ام

 

بس ظلمها كه شد به من از خولى و سنان

 

بس طعنه ها ز مردم نادان شنيده ام

 

گاهى چو بلبل از غم عشق تو در نوا

 

گاهى چو جغد گوشه ويران خزيده ام

 

ديدى به پاى تخت يزيد از جفاى او

 

چون غنچه ، پيرهن به تن خود دريده ام

 

گنج تو را به گوشه ويران گذاشتم

 

چون اشك او فتاد رقيه ز ديده ام

 

مى گفت و مى گريست (رضايى ) ز سوز دل

 

اشكم به خاك پاى شهيدان چكيده ام

 

*********************************

اي زينب جا ن علي

 

ای زینب جا ن علی ای زیب دامان علی                  

 

ای مهر تا با ن علی ماه درخشان علی

 

یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا           

 

یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا

 

ای عشق زهرا زینبا سا قی غمها زینبا                   

 

ای دلـبـر ما زینبا محـبـوب طه زیـنـبـا

 

یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا           

 

یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا

 

محبوبۀ طه تویی د ر د ا نۀ زهرا تویی                     

 

نور دل مولا تویی سا قی جا ن ما تویی

 

یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا           

 

یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا

 

ای یا د گا ر فا طمه تنها بها ر فا طمه                      

 

بودی تو یا ر فا طمه رمز قرار فا طمه

 

یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا           

 

یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا

 

ای آبروی عا لمین نام توداردشوروشین                   

 

ای مرتضی رانورعین پیغمبرعشق حسین

 

یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا           

 

یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا

 

تو دلربای ما دری عشق وصفای حیدری                  

 

در عـشـق تو پیغمبری ثا نی نور کوثری

 

یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا           

 

یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا

 

بر جان رسدچون بوی تومرغ دلم درکوی تو               

 

پرمیزند رو سوی تو آید به جستجوی تو

 

یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا           

 

یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا یا زیـنـبـا

 

اشعار از کتاب گلچین مولودی ها               

 

ازكتاب همراه باچهارده معصوم(ع)مؤلف

 

*********************************

مولاتي يا زينب

 

ای نو بها ر عا لمـیـن                   

 

ای مرتضی را نور عین

 

جا نم شده درشورو شین            

 

عـشقـم شده عـشق حسین

 

مولا تی یا زیـنـب مـد د                

 

مولا تی یا زیـنـب مـد د

 

صبر خدا را مظهـری                     

 

کرب و بلا را ما د ری

 

با نوی عشق و د لبری                

 

تو یا د گا ر حـیـد ری

 

مولا تی یا زیـنـب مـد د                

 

مولا تی یا زیـنـب مـد د

 

نا مت د لم را می برد                  

 

نا ز تو حق را می خرد

 

مرغ دلم هر روز و شب                 

 

د ر آ سـما نت می پـرد

 

مولا تی یا زیـنـب مـد د                

 

مولا تی یا زیـنـب مـد د

 

*********************************

شيردرياي شجا عت

 

آنكه بعد از شاه مظلومان قـيا م عا م كرد                 

 

وز قيا مش روزگاركفركيشان شام كرد

 

روز عاشورا به پاس حرمت خـون حسين                 

 

يا ري از دين خـد ا و مظهر عـلّا م كرد

 

عترت آ ل عبا را كرد محفـوظ ا ز خطـر                      

 

سرنگون چتر ولـواي مردم بد نا م كرد

 

غيرت ا لله ا ست زينب دختر مير عـرب                    

 

مرد ما ن سـفـله را ا ند ر كمند دام كرد

 

زد به هم دستگاه دشمن راچوازنطق وبيان              

 

مضمحل كاخ ستم را آن نكو فرجام كرد

 

از براي ا نتقـا م خـون مظلـوما ن حـق                     

 

شير درياي شجاعت چون علي اقدام كرد

 

قطره زينب با غـزالان حرم ا ز كربلا              

 

بهر ا ثبا ت حقـيقـت رو سوي شا م كرد

 

*********************************

هيجده داغ بدل

 

آنكه درمحنت واندوه واسف سوخت منم                  

 

آنكه درس غم وهجران به دل آموخت منم

 

آنكه پيوسته فلك طرح عزايش ميريخـت                   

 

هر زما ن جا مه ما تم به تنش دوخت منم

 

از نخست آ نكه به هـجـران پيمبر نا ليد                   

 

بعد از آن ازغم ما د رجگرش سوخت منم

 

گا ه از مرگ پدر گا ه حسن گا ه حسين                  

 

آنكه پيوسته غـمي روي غـم انـدوخت منم

 

آنكه ا ز مرگ عـزيزان به صف كرببلا             

 

هـيجده داغ به دل لا له وش افـروخت منم

 

آن اسيري كه به همراه عدوكوفه و شام                   

 

همچو شمعي زشرار دل خود سوخت منم

 

هـمه گفـتـنـد يـزيـدا به لبش چوب مزن                   

 

آنكه جا مه بد ريد و لـب خود دوخت منم

گلزار شهدا

 

*********************************

معنا ي عشق

 

زينب آن يكتا در درياي عـشـق                  

 

زينب آن سرتا به پا معناي عـشـق

 

چون گذارش شد ميا ن قـتـلگا ه                

 

شد نگاهش بر قـد و با لاي عـشـق

 

صا حب آن قـد و با لا بد حسين                 

 

آنكه بودي ا ز ازل مولاي عـشـق

 

ديد آ ن سر را بدون سر بخا ك                   

 

اوفـتا د ه جـمـله با تـنهاي عـشـق

 

گلزار شهدا

 

*********************************

غصه زينب

 

اي قرار دل من از چه در خون نشستي                   

 

رفتي و بي تو ماندم قلب من را شكستي

 

صوت هل من معينت آيد از قتلگاهت           

 

ميشد اي كاش من هم جان سپارم به راهت

 

رفتي و ماندم و اين حيمه گاه غريبي                       

 

بي تو و الله سخت است سوز آه غريبي

 

ديدم آن چه فراموش شد بلاي مدينه                      

 

خود بديدم به چشمم قاتلت را به سينه

 

زينت دوش احمد از چه بر روي خاكي                      

 

پاره قلب زهرا از چه رو چاك چاكي

 

ذوالجناحت رسيد و گيسوان شد پريشان                

 

ميشوم من مهيا بد شام غريبان

 

محنت تو غريبي غصه ات بي سري است               

 

غصه ي زينب اما اشك بي معجري است

 

*********************************

گلي گم كرده ام

 

گلي گم كرده ميجويم او را            

 

به هر گل ميرسم مي بويم او را

 

اگر بينم گلم در اين بيابان            

 

به آب ديدگان ميشويم او را

 

گلم باشد حسين با يك نشانه                  

 

كه با آن يك نشان ميپويم او را

 

نشانش كهنه پيراهن زمادر                      

 

كه بر كل جهان نفروشم او را

 

گرفت از من به هنگام وداعش                    

 

كه بر آن رغبتي نايد عدو را

 

به تن پوشيد زير جامه هايش                   

 

ولي اكنون نمي بينم من او را

 

*********************************

اين بخون طپيده

 

زينب چو ديد پيكري اندر ميان خون             

 

چون آسمان و زخم تن از انجمش فزون

 

بي حد جراحتي نتوان گفتنش كه چند                    

 

پامال پيكري نتوان ديدنش كه چون

 

خنجر در او نشسته چو شهپر كه بر هما                 

 

پيكان در او دميده چو مژگان كه از خجون

 

گفت اين بخون طپيده نباشد حسين من                 

 

اين نيست آنكه در برمن بود تا كنون

 

گر اين حسين قامت او از چه بر زمين                      

 

ور اين حسين رايت او از چه سرنگون

 

گر اين حسين من سر او از چه بر سنان                  

 

ور اين حسين من تن او از چه غرق خون

 

يا خواب بوده ام من و گم گشته است راه                

 

يا خواب بوده آنكه مرا گشته رهنمون

 

ميگفت و ميگريست كه جانسوز نالة                      

 

آمد زخنجر شه لب تشنگان برون

 

كاي عندليب گلشن جان آمدي بيا             

 

ره گم نگشته خوش به نشان آمدي بيا                   

 

اشك شفق : از چهارده بند وصال شيرازي

 

*********************************

تاب انتظار

 

برادرا دلم از رفتنت قرار ندارد                     

 

مرو كه خواهر تو تاب انتظار ندارد

 

به درد بي كسيم مبتلا مكن به فدايت                    

 

كه خواهر تو كسي را در اين ديار ندارد

 

تو منع ميكني از گريه ام ولي نتوانم           

 

دل شكسته ام از گريه اختيار ندارد

 

دلم زو عده برگشت قرار نگيرد                   

 

چرا كه گردش ايام اعتبار ندارد

 

به خيمه منتظر تو نشسته عابد بيمار                     

 

ميان بستر تب غير گريه كار ندارد

 

سكينه را بنشان در كنار خويش زماني                    

 

كه تاب دوري باب بزرگوار ندارد

 

بده تسلي ليلا براي خاطر اكبر                  

 

كه داغدار و غريبست و غمگسار ندارد

 

بكن سفارش طفلت رقيه بر پسر سعد                   

 

كه تاب سيلي شهر ستم شعار ندارد

 

گلزار شهدا

*********************************

مهلا حسين جان

 

آمد برون از خيمه شاه تشنه كامان            

 

ميگفت و زينب خواهرش با چشم گريان

 

مهلا حسين جان مهلا حسين جان            

 

جان برادر اي شاه خوبان

 

گفت اي شها قربان آن خلق نكويت            

 

كرده وصيت مادرم بوسم گلويت

 

مهلا حسين جان مهلا حسينجان              

 

جان برادر اي شاه خوبان

 

حال برادر ميروي بادا سلامت                    

 

شد وعده ديدار ما ديگر قيامت

 

مهلا حسين جان مهلا حسين جان            

 

جان برادر اي شاه خوبان

 

*********************************

وداع آخرين

 

در آن وداع آخرين زينب به آه آتشين            

 

ميگفت با سلطان دين آهسته رو آهسته تر

 

جان جهان آهسته رو روح روان آهسته رو                

 

آرام جان آهسته رو آهسته رو آهسته تر

 

كرده وصيت مادرت بينم جمال انورت           

 

بوسم گلوي اطهرت آهسته رو آهسته رو

 

*********************************

درقفاي شاه

 

خواهرش بر سينه و بر سر زنان                 

 

رفت تا گيرد برادر را عنان

 

سيل اشكش بست بر شه راه را               

 

دود آهش كرد حيران شاه را

 

در قفاي شاه رفتي هر زمان                     

 

بانگ مهلا مهلا اش بر آسمان

 

كاي سوار سرگران كم كن شتاب               

 

جان من لختي سبكتر زن ركاب

 

تا ببوسم آن رخ دلجوي تو            

 

تا ببويم آن شكنج موي تو

 

شه سراپا گرم شوق و مست ناز               

 

گوشه چشمي به آنسو كرد باز

 

ديد مشكين موئي از جنس زنان               

 

بر فلك دستي و دستي بر عنان

 

پس ز جان بر خواهر استقبال كرد              

 

تا رخش بودسد الف را دال كرد

 

همچو جان خود در آغوشش كشيد            

 

اين سخن آهسته بر گوشش كشيد

 

جان خواهر در غمم زاري مكن                   

 

با صد ابهرم عزاداري مكن

 

معجر از سر پرده از رخ وا مكن                   

 

آفتاب و ماه را رسوا مكن              

 

عمان ساماني : اشك شفق

*********************************

اشعاري درباره حضرت رقيه عليهاسلام

 

قبله ارباب حاجت

 

مرغ دلم خرابه شام آرزو كند

 

تا با سه ساله دختركى گفتگو كند

 

آن دخترى كه قبله ارباب حاجت است

 

حاجت رواست هر كه بدين قبله رو كند

 

تاريكى خرابه به چشمان اشكبار

 

با راس باب شكوه ز جور عدو كند

 

خونين چه ديد راس پدر را رقيه خواست

 

با اشك خويش خون زرخش شستشو كند

 

خوابيد در خرابه كه تا كاخ ظلم را

 

با ناله يتيمى خود زير و رو كند

 

*********************************

دختر شاه شهيد

 

زايرين ، من پيروى از رادمردان كرده ام

 

پيروى از نهضت شاه شهيدان كرده ام

 

باب من در كربلا جان داد و دين را زنده كرد

 

من هم آخر جان فداى امر قرآن كرده ام

 

من در درياى عصمت دختر شاه شهيد

 

كاين چنين افتاده ، جا در كنج ويران كرده ام

 

گرچه خوردم تازيانه از عدو در راه شام

 

در بقاى دين بحق من عهد و پيمان كرده ام

 

دخترى هستم سه ساله رنج بى حد ديده ام

 

كاخ ظلم و جور را با خاك يكسان كرده ام

 

خورده ام سيلى ز دشمن همچو زهرا مادرم

 

چون دفاع از حق جدم شاه مردان كرده ام

 

رنجها بسيار ديدم در ره شام خراب

 

دين حق ترويج با رنج فراوان كرده ام

 

من گلى هستم ولى اعداى دين خوارم نمود

 

آل سفيان را به ناله خوار و ويران كرده ام

 

در زمين كربلا گرچه خزان شد باغ دين

 

من به اشك ديده عالم را گلستان كرده ام

 

مى دويدم بر سر خار مغيلان نيمه شب

 

اين فداكارى براى نور ايمان كرده ام

 

با پريشانى و با درد و يتيمى تا ابد

 

قبر خود آباد و قصر كفر ويران كرده ام

 

پايدارى كرده ام در امر باب تاجدار

 

ظاهرا عالم پريشان و حال گريان كرده ام

 

در نهادم بود رمزى از شه لب تشنگان

 

واژگون تخت عدو با راز پنهان كرده ام

 

روز محشر كن شفاعت از من اى آرام جان

 

عمر خود بيهوده صرف جرم و عصيان كرده ام

 

*********************************

شام عبرت خانه است

 

زائرين قبر من اين شام عبرت خانه است

 

مدفنم آباد و قصر دشمنم ويرانه است

 

دخترى بودم سه ساله ، دستگير و بى پدر

 

مرغ بى بال و پرى را اين قفس كاشانه است

 

بود سلطانى ستمگر صاحب قدرت يزيد

 

فخر مى كرد او كه مستم در كفن پيمانه است

 

داشت او كاخى مجلل ، دستگاهى با شكوه

 

خود چه مردى كز غرور سلطنت ديوانه است

 

داشتم من بسترى از خاك و بالينى ز خشت

 

همچو مرغى كو بسا محروم ز آب و دانه است

 

تكيه مى زد او به تخت سلطنت با كبر و و جد

 

اين تكبر ظالمان را عادت روزانه است

 

من به ديوار خرابه مى نهادم روى خود

 

زين سبب شد رو سفيدم ، شهرتم شاهانه است

 

بر تن رنجور من شد كهنه پيراهن كفن

 

پر شكسته بلبلى را اين خرابه لانه است

 

محو شد آثار او، تابنده شد آثار من

 

ذلت او عزت من هر دو جاويدانه است

 

(كهنمويى ) چشم عبرت باز كن ، بيدار شو

 

هر كه از اسرار حق آگه نشد بيگانه است

*********************************

گل و بلبل

 

آن بلبلم كه سوخته شد آشيانه ام

 

صياد سنگدل زده آتش به خانه ام

 

اى گل ز جاى خيز كه بلبل ز ره رسيده

 

بشنو صداى نغمه و بانگ ترانه ام

 

*********************************

اشكى بر تربت رقيه

 

من رقيه دختر ناكام شاه كربلايم

 

بلبل شيرين زبان گلشن آل عبايم

 

ميوه باغ رسولم ، پاره قلب بتولم

 

دست پرورد حسينم ، نور چشم مصطفايم

 

كعبه صاحبدلانم ، قبله اهل نيازم

 

مستمندان را پناهم ، دردمندان را دوايم

 

من يتيمم ، من اسيرم ، كودكى شوريده حالم

 

طايرى بشكسته بالم ، رهروى آزاده پايم

 

زهره ايوان عصمت ، ميوه بستان رحمت

 

منبع فيض و عنايت ، مطلع نور خدايم

 

گلبنى از شاخسار قدس و تقوى و فضيلت

 

كوكبى از آسمان عفت و شرم و حيايم

 

شعله بر دامان خاك افكنده آه آتشينم

 

لرزه بر اركان عرش افتاده از شور و نوايم

 

گرچه در اين شام ويران گشته ام چون گنج پنهان

 

دستگير مردم افتاده پاى بينوايم

 

من گلابم بوى گل جوييد از من ز آنكه آيد

 

بوى دلجوى حسين از خاك پاك با صفايم

 

اى (رسا) از آستانش هر چه خواهى آرزو كن

 

عاجز از اوصاف اين گل مانده طبع نارسايم

 

*********************************

دربان رقيه

 

جبريل امين خادم و دربان رقيه

 

گرديد فلك و اله و حيران رقيه

 

گشته خجل او از رخ تابان رقيه

 

آن زهره جيينى كه شد از مصدر عزت

 

جبريل امين خادم و دربان رقيه

 

هم وحش و طيور و ملك و عالم و آدم

 

هستند همه ريزه خور خوان رقيه

 

خواهى كه شود مشكلت اندر دو جهان حل

 

دست طلب انداز به دامان رقيه

 

جن و ملك و عالم و آدم همه يكسر

 

هستند سر سفره احسان رقيه

 

كو ملك يزيد و چه شد آن حشمت و جاهش

 

اما بنگر مرتبت و شان رقيه

 

يك شب ز فراق پدرش گشت پريشان

 

عالم شده امروز پريشان رقيه

 

ديدى كه چسان كند ز بن كاخ ستم را

 

در نيمه شب آن دل سوزان رقيه

 

بگو نامش را حسين بگذارد

 

*********************************

خرابه شا م

 

مـرغ د لم خـر ا بۀ شـا م آرزو كـنـد              

 

تا با سه سا له دختركي گفـتگو كند

 

آن بلبلي كه در دل شب ازغـم گـلـش                     

 

بس نا له كرد تا گل نشـكفـته بـو كند

 

در آن خرابه دردل شب اوباشك و آه             

 

با راس با ب شكوه ز جور عـدو كند

 

با عمه گفت عمه كجا رفت با ب من           

 

كي آ يد ا و بـد ختر خود گفـتگو كند

 

نا گه بد يد ر ا س پد ر د ر مقا بلش            

 

چون بلبلي كه نوگل خود جستجو كند

 

خود را فكند بر سر با با و نا له كرد              

 

گفـتا پـد ر كه زخـم د لم را رفـو كند

 

خو ا بيد در خرابه كه بنيا د ظلم را              

 

با نا لۀ يـتـيـمي خـود زيـر و رو كند

*********************************

چشم براه

 

كودكى را كه پدر در سفر است

 

روز و شب ديده حسرت به در است

 

تا زمانى كه بود چشم به راه

 

دلش آزرده بود خواه نخواه

 

هر صدايى كه ز در مى آيد

 

به گمانش كه پدر مى آيد

 

باز چون ديده ز در برگير

 

گريد و دامن مادر گيرد

 

همه كوشند ز بيگانه و خويش

 

بهر دلجوى او بيش از پيش

 

آن يكى خندد و بوسد رويش

 

آن دگر شانه زند بر مويش

 

مادرش شهد كند در كامش

 

گاه با وعده كند آرامش

 

گاه گويد پدرت در راه است

 

غم مخور، عمر سفر كوتاه است

 

مى برندش گهى از خانه به در

 

تا شود منصرف از فكر پدر

 

نگذارند دمى تنهايش

 

سر نپيچند ز خواهشهايش

 

تا كه دوران سفر طى گردد

 

رفع افسردگى از وى گردد

 

پدرش آيد و گيرد به برش

 

بكشد دست محبت به سرش

 

دلش از وصل پدر شاد شود

 

جانش از قيد غم آزاد شود

 

ليك افسوس به ويرانه شام

 

كار اين سان نپذيرفت انجام

 

*********************************

گوشه ويرانه شا م

 

عـمه جا ن شب نيمه شد ما ه شبستا نم نيا مـد                 

 

نوبها رم شد خـزان زيب گلستا نم نيا مد

 

آ فـتــا ب عـمــرم آ مـد بـر لـب بـا م خـرا بـه              

 

ليك بر سر سا يۀ خورشيد تا با نم نيا مد

 

گشته بسترخاك وبالين خشت وروپوشم دوگيسو                  

 

آنكه بنشا ند ز احسا نش بد ا ما نم نيا مد

 

ميرود در خا نه هر كس دست طفلي را گرفته           

 

آنكه با شد د ستگـيـر من به ويرانم نيا مد

 

گوشه ويرانه شا م ا نـد ر ا ين شا م غـم ا فـزا                       

 

مردم ازدردومحن داروي درما نم نيا مد

 

مؤيد

 

*********************************

آ مد پد ر

 

آ مـد چـو يا ر آشـنا  آ ر ا م شو آ ر ا م شو               

 

از غـم شدي د يگر رها آرام شو آرام شو

 

ديدي كه آخر ا ين سفرپا يا ن شد و آمد پد ر            

 

آمد كه تا ببيند ترا آ ر ا م شو آ ر ا م شو

 

گفتي پدرجانم چه شد گفتي كه درمانم چه شد                  

 

اينت پدر اينت دوا آ ر ا م شو آ ر ا م شو

 

آمد بد يد ا ر ت  پد ر ا مّا ميا ن طشت زر                 

 

واويلتا و ا و يـلـتا  آ ر ا م شو آ ر ا م شو

 

حسا ن

*********************************

سراينده : حسان

 

سوختم ز آتش هجر تو پدر تب كردم

 

روز خود را به چه روزى بنگر شب كردم

 

تازيانه چو عدو بر سر و رويم مى زد

 

نا اميد از همه كس روى به زينب كردم

*********************************

كنج ويرانه

 

آ مـد ي بـا بـا كـنـج و يـر ا نـه                     

 

با صفــا  كردي ا يـن عزاخا نه

 

اي پد ر ا مشب  يا د ما كردي                   

 

بي كسا ن را يا د ازوفا كردي

 

بـزم مـا  بـا بـا با صـفــا كردي                     

 

از رخ خو ب و لطف شا ها نه

 

آ فـتـا ب مـن گـو كـجـــا بـودي                    

 

در د ل ا ين شب يا د ما بودي

 

روزي  آ خـر تـو آ شـنا بـودي                      

 

گشته اي با ما  ا ز چه بيگا نه

 

رفتي اي با با خوش به مهما ني               

 

گه تنور و گه  د ير نصر ا ني

 

اي پد ر د و ر ا ز ما يتيما ني                      

 

مـنـزل مـا شـد كـنـج و ير ا نه

 

فا ني

*********************************

باسرببريده

 

گفت رقيه به دو چشمان تر

 

با سر ببريده پاك پدر

 

آه كه شد خاك عزايم به سر

 

تو حجت ذوالمننى يا ابه

 

اى شه خوبان كه نمودت شهيد

 

تيغ جفاى كه گلويت بريد

 

اى گل زهرا ز درختت كه چيد

 

تو زاده بوالحسنى يا ابه

 

عجب كه ياد از اسرا كرده اى

 

لطف فراوان تو به ما كرده اى

 

تو راحت جان منى يا ابه

 

آه بميرد زغمت دخترت

 

از چه كبود است لب اطهرت

 

برده لب اطهر از خون سرت

 

رنگ عقيق يمنى يا ابه

 

خواستم از خالق بيچون تو

 

تا كه ببينم رخ گلگون تو

 

آه كه ديدم سر پر خون تو

 

از چه جدا از بدنى يا ابه

 

جان پدر خوش ز سفر آمدى

 

ديدن اين خسته جگر آمدى

 

پاى نبودت كه به سر آمدى

 

تو شه دور از وطنى يا ابه

 

نيست مرا فرش و اثاثى ديگر

 

تا كه ضيافت كنمت اى پدر

 

جان تو را تنگ بگيرم به بر

 

كنون كه مهمان منى يا ابه

 

بعد تو ويرانه سرايم شده

 

لخت جگر قوت غذايم شده

 

سنگ جفا برگ نوايم شده

 

ز جور اعداى دنى يا ابه

 

(سيفى ) غمديده زار حزين

 

نوحه گر از بهر من بى معين

 

تا به سرش اى شه دنيا و دين

 

يك نظري بيفكني يا ابه

*********************************

با بم كجا رفت

 

عمه جا ن با بم كجا رفت ازبرم                  

 

آن ا ما م و سرور و تا ج سرم

 

بود ا كنو نم نـشـسـتـه د ر كنا ر                

 

مير بود از چهره ام گرد وغبا ر

 

من بد م بنشسته بر زا نو ي  ا و               

 

شا د بو د م  ا ز رخ د لجوي او

 

پس چه شد عمه چرارفت از برم                

 

آن ضيا ء د يـد ۀ ا ز خـون ترم

 

خا طرش گويا ز من رنجيده شـد                

 

كه جد ا ا و ا ز من رنجيده شـد

 

چون به او گفتم غم و رنج سفـر                 

 

گوئيا ا فـسـرده شـد ا ز من پد ر

 

عمه گر ا ز گـفـتـنم شد با ملا ل                 

 

گو بيا يد من نگـويم شرح حا ل

 

شرح غـم د يگر نگـو يم با پد ر                   

 

گر مـرا آ يـد بـسـر بـا ر د گر

 

آذر

*********************************

فداي راس پد ر

 

در آ ن خر ا به چون سر با با بد يد گفت                   

 

آن كودكي كه تاب وتوان بيش ازآن نداشت

 

با با مرا كه كرد ه  د ر ا ين كودكي يتيم                   

 

هـرگز رقـيه د خـتـر تو ا ين گما ن نداشت

 

رگها ي گر د نت كه  بر يد ه  پد ر چنين                    

 

گـو يـا خـبـر ز حا ل من نـا تـو ا ن نداشت

 

آنشب فد ا ي را س پد ر كرد جا ن خود                   

 

كز بهر هد يه بهتراز آن نيمه جا ن نداشت

*********************************

طايراقبال

 

عمه بيا عقده دل واشده

 

عمه بيا گمشده پيدا شده

 

روز فراق عمه به سر آمده

 

نخل اميد عمه به برآمده

 

طاير اقبال ز در آمده

 

باب من عمه ز سفر آمده

 

عمه بيا عقده دل واشده

 

عمه بيا گمشده پيدا شده

 

پشت سر باب شدم رهسپر

 

پاى پياده ، من خونين جگر

 

تا بكشد دست نوازش به سر

 

آمده دنبال من اينك ، به سر

 

عمه بيا عقده دل واشده

 

عمه بيا گمشده پيدا شده

 

عمه نيارم دل بابا به درد

 

اشك نريزم ، مشكم آه سرد

 

بيند اگر حال من از روى زرد

 

خصم ، نگويم به من عمه چه كرد

 

عمه بيا عقده دل واشده

 

عمه بيا گمشده پيدا شده

 

عمه زند طعنه خرابه ، به طور

 

خيزد ازين سر بنگر موج نور

 

چشم بد از محفل ما عمه دور

 

عمه خرابه شدم بزم حضور

 

عمه بيا عقده دل واشده

 

عمه بيا گمشده پيدا شده

 

قطره اشك عمه چو دريا شده

 

غنچه غم عمه شكوفا شده

 

بزم وصال عمه مهيا شده

 

وه كه چه تعبير ز رويا شده

 

عمه بيا عقده دل واشده

 

عمه بيا گمشده پيدا شده

 

گوشم اگر پاره شد اى عمه جان

 

عمه ، به بابا ندهم من نشان

 

پرسد اگر عمه ز معجر، چه سان

 

گو بكنم درد دل خود بيان ؟

 

عمه بيا عقده دل واشده

 

عمه بيا گمشده پيدا شده

 

عمه ، به بابا شده ام ميزبان

 

آمده بابا بر من ميهمان

 

نيست به كف تحفه بجز نقد جان

 

تا بكنم پيشكش اش عمه جان

 

عمه بيا عقده دل واشده

 

عمه بيا گمشده پيدا شده

 

بس كه دويدم ز پى قافله

 

پاى من عمه شده پر آبله

 

عمه ، به بابا نكنم من گله

 

كامدم اين ره همه بى راحله

 

عمه بيا عقده دل واشده

 

عمه بيا گمشده پيدا شده

 

بود مرا عمه به دل آرزو

 

تا غم دل شرح دهم مو به مو

 

ريخته من عمه ، شكسته سبو

 

باز نگردد دگر آبم به جو

 

عمه بيا عقده دل واشده

 

عمه بيا گمشده پيدا شده

 

كرد تهى دل چو غزال حرم

 

لب ز سخن بست غزل خوان غم

 

دست قضا نقش دگر زد رقم

 

شام ، به شومى ، شد از آن متهم

 

عمه بيا عقده دل واشده

 

عمه بيا گمشده پيدا شده

 

جان خود او در ره جانان بداد

 

خود به سويى ، سر سوى ديگر فتاد

 

آه كشيد عمه - چو ديد - از نهاد

 

گنج خود او كنج خرابه نهاد

 

عمه بيا عقده دل واشده

 

عمه بيا گمشده پيدا شده

*********************************

زبان حال زينب كبرى

 

از دست من گرفته خرابه رقيه را

 

من بى رقيه سوى عزيزيان نمى روم

 

دارم خجالت از پدر تا جدار او

 

بى طوطى عزيز غزلخوان نمى روم

 

همره نباشدم من دلخون رقيه را

 

بى همسفر رقيه گريان نمى روم

 

جان داد در خرابه ز بس ريخت اشك غم

 

با دست خالى سوى شهيدان نمى روم

http://www.hodablog.net/files/ebook/suriyah.htm

ازكتاب عقيله بني هاشم زينب كبري نوشته حجّة الاسلام حاج سيدمحمدباقري پور مديرسايت

 

صبح ازل طليعه ايام زينب است‏

 

پاينده تا به شام ابد نام زينب است‏

 

در راه دين لباس شهامت چو دوختند

 

زيبنده آن لباس بر اندام زينب است‏

*********************************

بارزترين بعد زندگى حضرت زينب،همان پاسدارى از فرهنگ عاشورا بود كه با خطابه‏هايش،پيام خون حسين«ع»را به جهانيان رساند.در اين زمينه،نوشته‏ها و سروده‏هاى بسيارى است،از جمله اين شعر:

 

سر نى در نينوا مى‏ماند اگر زينب نبود

 

كربلا در كربلا مى‏ماند اگر زينب نبود

 

چهره سرخ حقيقت بعد از آن طوفان رنگ‏

 

پشت ابرى از ريا مى‏ماند اگر زينب نبود

 

چشمه فرياد مظلوميت لب تشنگان‏

 

در كوير تفته جا مى‏ماند اگر زينب نبود

 

زخمه زخمى‏ترين فرياد،در چنگ سكوت‏

 

از طراز نغمه وا مى‏ماند اگر زينب نبود

 

در طلوع داغ اصغر،استخوان اشگ سرخ‏

 

در گلوى چشمها مى‏ماند اگر زينب نبود

 

ذو الجناح داد خواهى،بى‏سوار و بى‏لگام‏

 

در بيابانها رها مى‏ماند اگر زينب نبود

 

در عبور از بستر تاريخ،سيل انقلاب‏

 

پشت كوه فتنه‏ها مى‏ماند اگر زينب نبود

*********************************

خود زينب نيز از فصاحت و ادب برخوردار بود.در هنگام ديدن سر بريده برادر، خطاب به او چنين سرود:«يا هلالا لما استتم كمالا...»بعدها هم در سوگ حسين«ع»اشعارى سرود،با اين مطلع:«على الطف السلام و ساكنيه...»:سلام بر كربلا و برآرميدگان آن دشت،كه روح خدا در آن قبه‏ها و بارگاههاست.

 

.............................................

 

جانهاى افلاكى و پاكى كه در زمين خاكى،مقدس و متعالى شدند،آرامگاه جوانمردانى كه خدا را پرستيدند و در آن دشتها و هامونها خفتند .سرانجام،گورهاى خاموششان را قبه‏هايى افراشته در برخواهد گرفت،و بارگاهى خواهد شد،داراى صحنهاى گسترده و باز...

 

*********************************

كعبه بى نام و نشان مى ماند اگر زينب نبود

 

بى امان دار الامان مى ماند اگر زينب نبود

 

گرچه دادند انبيا هر يك نشان از كربلا

 

كربلا هم بى نشان مى ماند اگر زينب نبود

 

مكتب سرخ تشيع كز غدير آغاز شد

 

تا ابد بى پاسبان مى ماند اگر زينب نبود

 

مكتب قرآن كه از خون شهيدان جان گرفت

 

بى تحرك همچنان مى ماند اگر زينب نبود

 

كاروان مهدويت در مسير فتنه ها

 

بى امير كاروان مى ماند اگر زينب نبود

 

مجرى احكام قرآن بو د او با صبر خويش

 

دين حق بى حكمران مى ماند اگر زينب نبود

 

كرد اسلام حسينى از يزيدى را جدا

 

حق و باطل توامان مى ماند اگر زينب نبود

 

در شناساى مسير حق و باطل فكرها

 

بى گمان اندر گمان مى ماند اگر زينب نبود

 

شد گلستان كربلا از لاله هاى احمدى

 

وين گلستان در خزان مى ماند اگر زينب نبود

 

شعله عالم فروز نهضت سرخ حسين

 

زير خاكستر نهان مى ماند اگر زينب نبود

 

ناله مظلومى لب تشنگان دشت خون

 

در گلوگاه زمان مى ماند اگر زينب نبود

 

خون ثارالله رمزى را كه بر صحرا نوشت

 

داغ ناكامى به جان مى ماند اگر زينب نبود

 

اى ((مويد)) هر چه هست از زينب و ايثار اوست

 

جان هستى ناتوان مى ماند اگر زينب نبود

*********************************

ترجمه شعري  خطبه‌ زينب‌ كبري‌' در مسجد شام‌

 

زينب‌ آن‌ خواهر غمين‌ وپريش‌***كه‌ كنون‌ مانده‌ است‌ با دل‌ِ ريش‌

 

زين‌ مصيبت‌ چقدر نالان‌ است‌***تكيه‌گاه‌ همه‌ اسيران‌ است‌

 

در ميانه‌ بدون‌ ياور ويار***شده‌ او نيز، كاروان‌ سالار

 

به‌ سكه‌ در بزم‌ آن‌ يزيد پليد***از يزيد دَني‌ جسارت‌ ديد

 

وقت‌ را تا كه‌ او مناسب‌ ديد***ذوالفقار زبان‌ خويش‌، كشيد

 

او كه‌ با درد وغم‌ شده‌ دمساز***بِنِمود اين‌ چنين‌ سخن‌، آغاز

 

مي‌نمايم‌ خداي‌ خويش‌، سپاس‌***اين‌ ستايش‌ بُوَد ز روي‌ قياس‌

 

چون‌ خداي‌ بزرگ‌ من‌ فرمود***هر كسي‌ را كه‌ كار زشت‌ نمود

 

يا كه‌ آيات‌ من‌ كند تكذيب***‌شود اندر حضور من‌ تأديب‌

 

ودرود خدا به‌ پيغمبر***بر همه‌ خاندان‌ آن‌ سَرور

 

بعد، رو بر يزيد دون‌ بنمود***با كلام‌ رسا چنين‌ فرمود

 

اي‌ يزيدي‌ كه‌ خائن‌ وپستي‌***راه‌ها را به‌ روي‌ ما بستي‌

 

از ره‌ِ مكر، با ريا وفريب‌***همه‌ آيات‌ را كني‌ تكذيب‌

 

فكر كردي‌ كه‌ در حضور خدا***ما ذليل‌ رهيم‌ وتو والا

 

اي‌ كه‌ هستي‌ ز آدميت‌ دور***مي‌خرامي‌ كنون‌ به‌ كبر وغرور

 

از ره‌ِ عُجب‌ وكبر وخودبيني‌***بر چنين‌ بارگاه‌، بنشيني‌

 

آنْقَدَر زين‌ پديده‌ سرمستي‌***باب‌ فكرت‌ به‌ خويشتن‌ بستي‌

 

تو فراموش‌ كردي‌ امر خدا***چشم‌ داري‌ به‌ لذت‌ دنيا

 

همه‌ آنان‌ كه‌ در خطا رفتند***در ره‌ ناحق‌ شما رفتند

 

همگي‌ در عذاب‌ وجدانند***دور از مهر ولطف‌ يزدانند

 

غافل‌ از آن‌ كه‌ زينت‌ دنيا***مهلت‌ امتحان‌ بُوَد بر ما

 

اي‌ يزيد پليد وبي‌ بنياد***پدرت‌ شد به‌ دست‌ ما آزاد

 

حاليا تو امير دوراني‌***شاهد حال‌ ما اسيراني‌

 

ما كه‌ از عترت‌ پيامبريم‌***بايد از بين‌ دشمنان‌ گذريم‌

 

پرده آبرويمان‌ بِدَري‌***به‌ اسيري‌ به‌ هر كجا ببري‌

 

در حقيقت‌ تو يك‌ ستمكاري‌***چون‌ كه‌ فرزند آن‌ جگرخواري‌

 

به‌ خدا، اي‌ يزيد بركردار***تو نداني‌ چه‌ هست‌ آخر كار

 

بار سنگين‌ به‌ دوش‌ خود داري***‌كه‌ به‌ هر كيفري‌ سزاواري‌

 

در قيامت‌، حضور پيغمبر***با چه‌ رويي‌ كني‌ يزيد، نظر

 

بر سر ما ببين‌ چه‌ آوردي‌! ***چه‌ خيانت‌ به‌ ما زنان‌ كردي‌

 

ما زنان‌ را زشهر خود راندي***‌پيش‌ چشم‌ عموم‌، بنشادي‌

 

تو بدان‌ اي‌ يزيد اگر بر ما***روزگار اين‌ چنين‌ نمود، جفا

 

كه‌ دمي‌ با تو من‌ سخن‌ گويم***‌سخني‌ با تو اهرمن‌ گويم‌

 

سرزنش‌هاي‌ تو بُوَد نيكو***چون‌ نباشيم‌ تا ابد، هم‌خو

 

چه‌ كنم‌، ديده‌ها چو گريان‌ است***‌همه‌ دل‌ ها ز داغ‌ سوزان‌ است‌

 

مي‌ندانم‌ كه‌ از چه‌ حزب‌ خدا***شد شهيد خدا به‌ دست‌ شما

 

آري‌ آري‌، چه‌ حزب‌ شيطانيد***در حقيقت‌ ز نسل‌ سُفيانيد

 

هر كدامين‌ چو گله‌ ننگيد***صاحِب‌ِ قلب‌هاي‌ چون‌ سنگيد

 

وحي‌ وقرآن‌ بُوَد زپيغمبر***او كه‌ خود هست‌ شافع‌ محشر

 

ما همه‌ پيرو ره‌ِ اوييم***‌مدح‌ پيغمبر خدا گوييم‌

 

اقدس‌ كاظمي‌(مژگان‌)

*********************************

دختر شير خدا

 

شام ، روشن از جمال زينب كبراستى

 

سر به زيرافكن كه ناموس خدا اينجاستى

 

كن تماشا آسمان تابناك شام را

 

كافتاب برج عصمت از افق پيداستى

 

آب كرده زهره شيران در اين صحرا، مگر

 

دختر شيرخدا خفته در اين صحراستى

 

در شجاعت چون حسين و در شكيبايى حسن

 

در بلاغت چون على عالى اعلاستى

 

نغمه مرغ حق از گلزار شام آيد به گوش

 

مرغ حق را نغمه شورانگيز و روح افزاستى

 

كرد روشن با جمالش آسمان شام را

 

كز فروغ چهره گويى زهره زهراستى

*********************************

غوغا در کاخ استبداد

 

در میان کاخ استبدادیان غوغا نمود

 

شورشی از خطبه غرای خود برپا نمود

 

تا یزید بی حیا را در جهان رسوا نمود

 

خلق را آگه ز حکم ایزد یکتا نمود

 

حکم یزدان دشمنی با ظالم غدار بود

 

باری مظلوم محنت دیدۀ بی یار بود

 

دید میباشد امیر الفاسقین مالک رقاب

 

لیک زین العابدین در زیر زنجیر و طناب

 

حق شده مغلوب و باطل گشته اکنون کامیاب

 

پس زبان بگشود و با آن بی حیا کرد این خطاب

 

زان خطابش عهد های کهنه را تجدید کرد

 

پور سفیان را قهر ذات حق تهدید کرد

 

گفت با او زینب آن بانوی عظمای دلیر

         

کای یزید بی حیا ای زادۀ هند شریر

 

ما گروه دل پریشان از صغیر و از کبیر

         

گرچه می باشیم اکنون در کف ظلمت اسیر

 

ما همه از دودمان و عترت پیغمبریم

 

هم ز نسل ها شم و از خاندان حیدریم

 

دودمان تو بدست جد ما آزاد شد

 

خانه و کاشانه شان از لطف او آباد شد

 

آنهمه نیکی جزایش اینهمه بیداد شد

 

جای آن مهر و محبت قهر و استبداد شد

 

لیک ای بیداد گر بیداد تو خسران تست

 

اینجهان با این بزرگی بهر تو زندان تست

 

هان بترس از قدرت و قهر خدای لاینام

 

چون بر آید ز آستین عدل دست انتقام

 

گر عدالت را برون شمشیر گردد از نیام

 

شام تو ویران شود روزت سیه گردد چو شام

 

هان بدان این سلطنت از بهر تو پاینده نیست

 

هم ترا این قدرت امروز در آینده نیست

 

تو گمان داری که دنیا تا ابد بر کام تو است

 

یا که لبریز از من عزت هما ره جام تو است

 

نقش اندر سکه دولت همیشه نام تست

         

توسن قدرت ترا در زیور ران و رام تست

 

مستی از سرکن بدر نخوب نبه هشیار شو

 

خواب غفلت تا بکی بیدار شو بیدار شو

 

تو فرحناکی که ما را دست و باز و بسته ای

 

یا دل اولاد حیدر را چنین شکسته ای

 

قلب ما را از جفا و جور و کینه خسته ای

 

غاصبانه بر سریر جد ما بنشسته ای

 

زود باشد کز سریر نازگردی سرنگون

 

تخت و تاج و دولتت یکباره گردد واژگون

 

بار الها منجی دین را مدد کن بر قیام

 

تا ز خصم ما بگیرد او ز قدرت انتقام

 

شام ما گردد سحر روز عدو گرد چو شام

         

سروی دلخسته را تأیید کن بر اینکلام

 

کردگارا ملک ایران تا ابد پاینده باد

 

هر که باشد پیرو دین تا قیامت زنده باد

 

سروری – حسین پیشوای انسانها

*********************************

ترجمه شعري خطبه زينب(س)

 

حمد برازنده خداوند راست

 

آنکه طرا زنده هر دو سر است

 

با دد رو دش برسول امین

 

هر دم و بر آل رسول اجمعین

 

گفته خدا و آنچه خدا گفته است

 

صدق بود گر گهری سفته است

 

عاقبت آنقوم که بد کرده اند

 

طعن به آیات احد کرده اند

 

آیت حق را شده مستهزؤن

 

گشته سر افکنده از آن مجرمون

 

آیۀ قرآن چو بآخر رسید

 

روی بگرداند و بگفت ای یزید

 

چونکه ز راه ستم و جورمان

 

تنگ نمودی تو زمین و آسمان

 

آل نبی را بنمودی اسیر

 

هم تو گمان میکنی اندر ضمیر

 

نزد خدا ذلت ما خواستی

 

قرب خود را فزوده زما کاستی

 

یا بفزودی به چنین کار زشت

 

نزد خدا عظم خود ای بد کنشت

 

زان سبب اینگونه تکبر تر است

 

خویش بکام و همه کار استوار

 

سلطنت ما بتو ارزانیت

 

ملک ستانیت بآسانی است

 

نیست چنین اینهمه شادیت چیست

 

گفتۀ یزدان مگرت یاد نیست

 

آنکه بفرمود مپندار هان

 

دادن ما مهلت بر کافران

 

شامل خیریسیت بر احوالشان

 

لیک دهیم از سخط امهالشان

 

تا نفزایند گنه آن و این

 

درخورشان باد عذاب مهین

 

ای طلقا زاده بی ننگ و عاد

 

در خور عداست مگر این شعار

 

پرده نشین کرده کنیزان خویش

 

پرده کشی باز بر ایوان خویش

 

زود در آئی تو به ایشان یقین

 

میشوی از کار خود اندوهگین

 

گوئی تو از راه مذلت که کاش

 

ناشده این قول و فعال از تو فاش

 

دست تو شل بود  زبان تولال

 

تا نزدی سرزتوزشت این فعال

 

لیک چو گفتی همه نا گفتنی

 

ظلم و ستم کردی آشفتنی

 

از ندم آنگاه ترا سود نیست

 

کفر چنین قابل اندو نیست

 

پس بخط روی برآورد و گفت

 

کای تو بری از همه مانند و جفت

 

زو بعدالت بستان حق ما

 

آنکه بما دید ستمها روا

 

با غضب خویش بفرسایشان

 

دستخوش تهمت فرمایشان

 

ز انکه بعدوان سپه انگیختند

 

خون جوانان نبی ریختند

 

ظلم و ستمهای تو هان ای یزید

 

جلو تو ولحم تو را بر درید

 

زود در آئی بشتاب ای جهول

 

خوارو گرانبار بنزد رسول

 

خون شهیدان همه در گردنت

 

عترت او در بدر آوردنت

 

جمع به پیراهنش اولاد او

 

حاضر آن محکمه احفاد او

 

جمله ز جور و سخت دادخواه

 

مانده تو در مانده بزیرگناه

 

اخذ کند منتقم مقتدد

 

از تو حقوقی که نمودی هدر

 

مرده مپندار تو این کشتگان

 

در ره حق از همه بگذشتگان

 

بلکه همه زنده و روزی خورند

 

داده همه جان بره داورند

 

داور تو قهر خدا بس بود

 

خصم تو پیغمبر با بس بود

 

روز جزا بس بود این داوری

 

گاه که جبرئیل کند یاوری

 

وز ستمت عترت پیغمبری

 

مرحله تا مرحله بی ساتری

 

ب ی سببی شان باسیری برند

 

پرده ناموس پیمبر درند

 

وادد هر خوان و منازل کنند

 

حاضر اینگونه محافل کنند

 

برده بدینحال بلد تا بلد

 

کرده تماشا گه هر نیک و بد

 

نی کسی از مردمشان یارشان

 

یار ومدد کار و پرستار شان

 

آری امید بهی چون توان

 

داشتن از مردم تیره روان

 

آنکه شد اندر بدن او پدید

 

گوشت ز خون بدن یک شهید

 

کی کند از مهر نظر سوی ما

 

کی شوداو غمخوار و دلجوی ما

 

آنکه زعدوان همه دم کینه خواه

 

کرده بر اولاد پیمبر نگاه

 

آنکه نگردد ز گنه شرمگین

 

وانکه بگوید بتمثل چنین

 

آنکه نه شرمش بود از مصطفی

 

وانکه نه آزرمش و ترس از خدا

 

میزند از جور و جفا خیزران

 

بر لب این سید اهل جنان

 

میسزد اینگونه تمثل از او

 

شعر چنین زشت ز آن رشتخو

 

روی سخن چون سخن اینجا رسید

 

کرد بر او گفت بدان ای یزید

 

قرحۀ ناپخته تو بشکافتی

 

راه هلاک همه بشتافتی

 

خون جوانان نبی ریختی

 

رشتۀ اسلام تو بگسیختی

 

آن مطلب که نجوم زمین

 

بود پراکندیش از جور و کین

 

میکنی اشیاخ خودت را ندا

 

ظن تو کایشان شنوند این صدا

 

زود بداندیه ستمکار شد

 

آنکه به همدستی تو یار شد

 

آنکه ترا بر سر اسلامیان

 

کرده سوار آخر بیند عیان

 

آنکه ستم کرد جزایش چه شد

 

عاقبه الامر سزایش چه شد

 

هان تو گر امروز بما غالبی

 

خواری ما مغتنم و طالبی

 

زود غرامت زتو خواهند خواست

 

روز چنین ذل و ندامت توراست

 

ندروی آخر بجز از کشت خویش

 

و آنچه فرستاده ای از پیش پیش

 

نیست خداوند ستمکار کس

 

مرجع هر شکوه خدایست و بس

 

دست زکید و ستمت برمدار

 

جهد کن و سعی کن ای نابکار

 

هر چه فزائی تو بآلام ما

 

محو نخواهد شد این نام ما

 

وین شرف ووحی نخواهد برید

 

آخر ما را نتوانی رسید

 

با تو سراسر این ننگ و عار

 

سستی رأی تو بود آشکار

 

نیست بر ایام تو پایندگی

 

در پی جمع است پراکندگی

 

عاقبه الامر بحکم خدا

 

میکند اینگونه منادی ندا

 

لعنت یزدان بستمکار باد

 

هر که ستمکار گرفتار باد

 

حمد خدا را و ثنا و سپاس

 

آنکه نعم داده فزوخ از قیاس

 

کاول ما را بسعادت نمود

 

رحمتش آخر بسعادت فرود

 

مسئلت ماست ز یزدان ما

 

بیش دهد اجر شهیدان ما

 

هر دمی از لطف کرامت کند

 

نیک بما امر خلافت کند

 

صاحب رحم است و دود و جلیل

 

کافی ما اوست و نعم الوکیل

 

با مدد لطف خدای ودود

 

ترجمۀ خطبۀ ضیائی سرور

 

ضیائی – زندگانی سید الشهداء ع عماد زاده

         

*********************************

فتح نمايان

 

زینب آمد شام را یکباره ویران کرد و رفت

 

اهل عالم را ز کار خویش جبران کرد و رفت

 

از زمین کربلا تا کوفه و شام بلا

 

هر کجا بنهاد پا فتح نمایان کرد و رفت

 

بالسان مرتضی از ماجرای نینوا

 

خطبه ای جانسوزاندر کوفه عنوان کرد و رفت

 

با کلام جانفزا اثبات دین حق نمود

 

عالمی را دوستدار اهل ایمان کرد و رفت

 

فاش می گویم که آن بانوی عظمای دلیر

 

از بیان خویش دشمن را هراسان کرد و رفت

 

برفراز نی چو آند قرآن ناطق را بدید

 

با عمل آن بی قرین تفسیر قرآن کرد و رفت

 

در دیار شام برپا کرد از نو انقلاب

 

سنگرا ستمگران را سست بنیان کرد و رفت

 

خطبه ای غرّابیان فرمود در کاخ یزید

 

کاخ استبداد او را از ریشه ویران کرد و رفت

 

زین خطب اتمام حجت کرد بر کافر دلان

 

غاصبین را مستحق نار نیران کرد و رفت

 

از کلام حق پسندش شد حقیقت آشکار

 

اهل حق را شامل الطاف یزدان کرد و رفت

 

شام غرق عیش و عشرت بود در وقت ورود

 

وقت رفتن شام را شام غریبان کرد و رفت

 

دخت شه را بعد مردن در خرابه جای داد

 

گنج شه را گوشۀ ویرانه پنهان کرد و رفت

 

زاتش دل برمزار دختر سلطان دین

 

در وداع آخرین شمعی فروزان کرد و رفت

 

در غم دل چونکه میشد وارد بیت الحزن

 

سروی دلخسته را محزون نالان کرد و رفت

 

*********************************

زينب زينب

 

در برج ولایت است کوکب زینب

 

علامه نارفته بمکتب زینب

 

گفتم بخرد یگانه دوران کیست

 

بی پرده دوباره گفت زینب زینب

 

***

 

صبح از اول طلیعۀ از شام زینب است

 

پاینده تا بصح ازل نام زینب است

 

در راه دین لباس شهامت چو دوختند

 

زیبنده آن لباس بر اندام زینب است

 

*********************************

آسمان صبر

 

ای اختر فضائل و ای آسمان صبر

 

ای زینب ای بگلشن دین باغبان صبر

 

گوشه حسین تشنه جگر قهرمان عشق

 

نازم به همتت که توئی قهرمان صبر

 

کشتی تو سر فراز که در دشت کربلا

 

داوری چنانکه خواست خدا امتحان صبر

 

در حیرتم که در صبر ترا وصف چون کنم

 

کلک زبان بریده نداند بیان صبر

 

توصیف صبر تو است مگر آنچه حق نزول

 

فرموده در کتاب مقدس بشان صبر

 

ای یادگار فاطمه تا روز رستخیز

 

عاجز بوصف صبر تو باشد زبان صبر

 

کردی تو صبر ناکه ظفر  یافتی بخصم

 

آری ظفر همیشه رود همغان صبر

 

خسرو بیاد صبر فراوانت اوفتد

 

در هر کجا که گفته شود داستان صبر

 

ای همتت گرفته حجاب از لقای صبر

 

پیدا بود ز صبر تو سر بمای صبر

 

از مادر و برادر و جد و پدر تر است

 

میراث عصمت و شرف و کیمیای صبر

 

خورشید برج عصمتی و بانوی بهشت

 

ای زینب ای ملیکۀ دار البقای صبر

 

بنوشته بر صحیفه رخسار انورت

 

دست خدای ترجمۀ آیه های صبر

 

گر در شمار چهارده معصوم نیستی

 

خود عصمت خدائی و هستی خدای صبر

 

از قدر و جاه مریم و ساری و آسیه

 

یزدان فزود قدر ترا در جزای صبر

 

بگذشتی از طواف حرم همره حسین

 

رفتی بسوی کرببلا پا بپای صبر

 

در کربلا تو گشتی دین را ز موج خون

 

دادی نجات چونکه شدی ناخدای صبر

 

زین العباد را تو شدی باعث حیات

 

زین شاهکار حلم تو شد ماورای صبر

 

دشمن شکست خورد ز نیروی صبر تو

 

آری بود همیشه ظفر در قفای صبر

 

کردی خراب کاخ جفای یزید را

 

در شام و کوفه تا بگرفتی لوای صبر

 

هر در و جانگداز که بر خاطرت نشست

 

کردی دو ابدا روی صمد و دوای صبر

 

ای مظهر حیا بمؤید عطا نما

 

هم جرعه ای از ساغر طاقت فزای صبر

 

*********************************

زينب كه چرخ بنده بي اختياراوست

 

زینب که چرخ بندۀ بی اختیار اوست

 

در راه دین اسارت او افتخار اوست

 

هر جا که میرود بی اثبات حق رود

 

ترویج دین احمد مختار کار اوست

 

بر ضد ظلم کوشد و احیاء عدل و داد

 

بر نامه قیام حسینی شعار اوست

 

کو قدرتی که معجر و خلخال او برد

 

او عصمت خداوند او ندیار اوست

 

کو دیده ای که صورت او دیده بر حجاب

 

عفت حجاب و شرم و حیا پرده دار اوست

 

داروی هر غمی چو بود یاد روی دوست

 

یاد خدا قرار دل بی قرار اوست

 

آن دانه های اشک که ریزد بیاد حق

 

تسکین قلب و روشنی شام تار اوست

 

یکشب نشد نماز شبش ترک و این حدیث

 

از زادۀ برادر والاتبار اوست

 

هر شب بیاد لعل لب تشنۀ حسین

 

لبریز اشک دیده شب زنده دار اوست

 

هر کار او شگرف و شگفت آور است لیک

 

صبر جمیل و نطق متین شاهکار اوست

 

گفتار آتشینش در کاخ ظلم و جور

 

سوزنده و همچو آه دل داغدار اوست

 

شد چیره بر یزید ستمگر زنی اسیر

 

قربان بانوئی که چنین اقتدار اوست

 

در شام کرد تیره چو شب روز خصم را

 

چون شام تیره گر چه ز غم روزگار اوست

 

او یادگار فاطمه و در دیار شام

 

هم یک سه ساله دخترکی یادگار اوست

 

داغ غم رقیه جگر گوشۀ حسین

 

تا روز رستخیز بقلب فکار اوست

 

لطف خدای شامل حال مؤید است

 

تا شاعر محمد و آل کبار اوست

***************************

من سپهر صبر اکوان آسمان مستعانم

 

مستعین حلم و صبرم صاحب نطق و بیانم

 

دل نبستم من بر این دنیای ناستوتی از انرو

 

مرغ لاهوتی مکانم ساکن این آسمانم

 

آن خدا را می پرستم حی و قیوم است و یکتا

 

از عبودیت صراط عالم کون و مکانم

 

گر تو می خواهی شوی آگه ز منفی و ثباتم

 

هست در لوح کتاب فضل حق نام و نشانم

 

شیرکی میترسد از روباه و زنجیر اسارت

 

چونکه در ظلّ لوا امر خدای لامکانم

 

جان بکف بگرتم و سر از بران کوی چوگان

 

ناخدای کشتی نوح زمین و آسمانم

 

از رسول حق تعالی من دم جانبخش دارم

 

بضعۀ شاه ولایت هادی درماندگانم

 

زینب کبرای زهرا مبدء اسماء صبرم

 

از دل و جان کاروان دل بمنزل می رسانم

 

چونکه ثار الله داده منصب شاهانه بر من

 

بر سر کوی منایش میسپارم جسم و جانم

 

گر بساط خود ستائی را زدم در کوفه بر هم

 

خالق صبر و توانائی خداوند بیانم

 

دست قدرت را خدا از آستین ما برآورد

 

آستان بوس خدایم و ارث این آستانم

 

در گلستان ولایت گلشن زهرای اطهر

 

عندلیب باغ احمد بلبل این بوستانم

 

میشوی حیران و سرگردان و بملک و عالم کون

 

بشنوی گر در کتاب حق تعالی داستانم

 

کاشف حق الیقینم چشمه عین الحیاتم

 

در بهشت عنبر آسا سایۀ سرور روانم

 

قطره زینب در ره شام بلا میرفت و میگفت

 

من برای خلق عالم کشتی بحرامانم

 

*********************************

بروزپنجم ماه جمادي الاول

 

برو ز پنجم ماه جمادی الاول

 

چه دختری که بود جدا و رسول الله

 

خدا بفاطمه داد از کوم یکی دختر

 

چه دختری پدرش هست ساقی کوثر

 

چه دختری که سراپا جمال چون زهرا

 

چو برد کودک خود فاطمه ز راه وفا

 

چه دختری که سراپا کمال چون حیدر

 

برای نام گذاری حضور پیغمبر

 

خطیب و فاطمه و صابر عفیفه و محبوب

 

چه خواهری که حسن را نموده او یاری

 

عقیله بود و سخندان ادیب و دانشور

 

چه خواهری که حسین را بود بهین یاور

 

چه بانوئی که از او سرفراز عبدالله

 

چه خواهری که ابوالفضل بود دربانش

 

چه زوجه ای که پدر شوهرش بود جعفر

 

چه عمه ای که وفا کرد تا دم آخر

 

لب از مصائب او بسته پیروی زیرا

 

که ذکر یکیک آنها زند بجان آذر

 

نهاد نام و را زینب و سزا این بود

 

که بود زین اب زیب و دار من مادر

 

زمین بزیر قدومش کند سرافرازی

 

خجل ز پرتو رویش خور است در خاور

 

*********************************

شوهرزينب

 

پور جعفر اصل احسان بحر جود

 

شوهر زینب که عبدالله بود

 

رونه در چاک گریبان داشت ماه

 

مونه در اطراف ماه مشکین کلاه

 

بوداو از شیر یزدان یادگار

 

در شجاعت بی نظیر روزگار

 

در سخاوت شهرۀ آفاق بود

 

جفت حالم کو به عالم طاق بود

 

گفت راوی از پس قتل امام

 

کرد سالی لاجرم آهنگ شام

 

عصمت الله زینبش همراه بود

 

شمس تابان همسفر با ماه بود

 

پس اسیری دوم نبود درست

 

او اسیر کین نشد جز در نخست

 

روز عمر زینب آنجا شام گشت

 

چون عیان پیشش سواد شام گشت

 

کوه کوه غم بقلبش جا نمود

 

خون دل زد جوشش و دریا نمود

 

از اسیری یاد و زان ایام کرد

 

باز بانحال رو در شام کرد

 

شام ای شام آن چه استقبال بود

 

دسته دسته مطرب و طبال بود

 

شام ای شام بدچه آن آزارها

 

بر یتیمان در سر بازارها

 

شام ای شام ای ز تو کفها خضاب

 

در ورود اهلبیت بوتراب

 

شام ای شام ایکه میکردی نثار

 

جای گل بر روی ما خاشاک و نار

 

شام ای شام ایکه از فرتوت زشت

 

سرشکستی از حسین با پاره خشت

 

شام ای شام ای ز تو مویم سفید

 

از شکنج هفت در بند یزید

 

شام ای شام ای مکان اهل غمی

 

آه آه از خیزران و در دمی

 

شام ای شام ز تو روزم سیاه

 

ای رقیه را بخواری خوابگاه

 

آه از آغاز و وز انجام تو

 

باد گم از جمله بلدان نام تو

 

ای خدای روحبخش و جان ستان

 

اندرین ساعت زینب جان ستان

 

تا نبینم کوچه و بازار او

 

یاد آرم محنت و آزار او

 

ای طلوعی شد دعایش مستجاب

 

مرد از وصل حسین شد کامیاب

 

*********************************

خطبه زينب درسفرشام

 

خطبه زینب اگر در سفر شام بود

 

از فداکاری شاه شهد انام نبود

 

نه همین نامن نبود از شه خونین کفنان

 

اثر از مکتب ارزنده اسلام نبود

 

از مدینه زن و فرزند به همره بردن

 

نکتۀ بود که اندر خور افهام نبود

 

ورنه تکمیل شهادت با سادت میشد

 

جای بانوی حرم را در ملأ عام نبود

 

کاش میبود یکی تا که بگوید به یزید

 

زن دلسوخته را طاقت و دشنام نبود

 

چوب چون بر لب و رندان شه دین میزد

 

خواهر غمزده اش را می آرام نبود

 

جست از جاو بمانند پدر راند سخن

 

که نظیرش بسخن در همه ایام نبود

 

لرزه بر کاخ ستم از من العدل فکند

 

بانوائی که بجز نعرۀ ضرغام نبود

 

خاصه یابن الطاقایش که شررها افروخت

 

که نه از این ره کوبیدن و الزام نبود

 

اثر از دختر ویرانه نشینی باقیست

 

گرچه آن روز چووی دختر گمنام نبود

 

لیک نبود ز معاویه و پورش اثری

 

با وجودی که بجز در کفشان شام نبود

 

این دلیلیست که حق باقی و باطل فانیست

 

فکر دنیا طلبان جز غلط و خام نبود

 

خوشدل آنکس که حسینی شد از روز نخست

 

هیچ گه فکر پرستیدن اصنام نبود

 

*********************************

زينب آمدشام راشام غريبان كردورفت

 

زینب آمد شام را شام غریبان کردو رفت

 

گنجی اندر گوشۀ ویرانه پنهان کردو رفت

 

نوگلی از گلشن دین کرد زیر خاک لیک

 

شوره زار شام را همچون گلستان کرد و رفت

 

کرداگر در شهینش را در آن ویرانه خاک کون

 

دشمن دین خدا را خانه ویران کرد و رفت

 

لاله سان زین غم دل آن دخت حیدر گر بسوخت

 

لیک آتش در بناء آل سفیان کرد و رفت

 

لحظه ای شد میهمان رأس حسین بر دخترش

 

میزبان را میهمان بر خویش مهمان کرد و رفت

 

بلبل از دیدار گل شور و نوا دارد ولی

 

دید این بلبل چو آن گل ترک افغان کرد و رفت

 

عاشق از هجران دهد جان لیک آن طفل یتیم

 

چون بوصل باب شد پدر جان و رفت

 

رفت از داغ پدر جانش برون از تن ولی

 

عالمی را همچو موی خود پریشان کرد و رفت

 

ان گل خندان زهر ازین جهان پر ز خار

 

رو سوی باغ جنان باچستم گریان کرد و رفت

 

رنجی اندر باغ گیتی سالها مانند نوح

 

نوحه بر آن نو گل شاه شهیدان کرد و رفت

 

*********************************

فاطمه رادادخدادختري

 

بخلق شد باز زحمت دری

 

فاطمه را داد خدا دختری

 

مادر گیتی بجز این خاندان

 

نزاده اینگونه نکو منظری

 

محمدی خلق و حسینی صفت

 

منبع جود و کرم حیدری

 

زینب کبری شده نامش از آن

 

زینب دین گشته به هر دفتری

 

عالمه و فاطمه چون فاطمه

 

فخر زنان شافعا محشری

 

شیرزن واقعۀ کربلا

 

رنج و الم راز ازل مشتری

 

کار شهادت همه بد ناتمام

 

نداشت گر شاه چنین خواهری

 

همچو علی بر در دروازه کرد

 

موعظه با نغمه پیغمبری

 

خواند یکی خطبۀ غرّا نمود

 

حبس نفس در دل هر کافری

 

ناگاه چشمش بسر نی فتاد

 

دید مهی با رخ خاکستری

 

گفت عزیزم تو حسین منی

 

جلوه کنی همچو گل احمری

 

سر شکنم بمحمل از داغ تو

 

بدرگهت نیست مرا جز سری

 

خادم شاهیم چو تابع بدهر

 

فخر نمائیم از این نوکری

 

*********************************

چوب ستم ومجلس يزيد

 

چوب ستم بر این سر انور مزن یزید

 

تیر الم بجان پیمبر مزن یزید

 

این سر که نیست از زدنش بر تو واهمه

 

بودی مدام زینت آغوش فاطمه

 

باشد هنوز لعل لب او چو کهربا

 

از بس کشید تشنگی این سر بکربلا

 

تنها همین نه از تو به این سر عتاب شد

 

از هر سری به این سر بیکس عذاب شد

 

از ضرب سنگ کینه این قوم پور کین

 

این سر بسی ز نیزه فتاده است بر زمین

 

این سر که آفتاب از او کرده کسب نور

 

خولی نهاده است بخاکستر تنور

 

این سرکه داده بوسه بر او سید انام

 

آویختند بر در دروازه های شام

 

این سر که دیده این همه جور معاندین

 

او را رواست چوب زدن در کدام دین

 

بنما ز کردگار تو آزرم ای یزید

 

از روی جدا و بنما شرم ای یزید

 

زینب چو دید کشت امیرش ثمر نکرد

 

آهش به آن ستمگر دل سخت اثر نکرد

 

آخر بطعه گفت بزن خوب میزنی

 

ظالم ببوسه گاه نبی چوب میزنی

 

*********************************

سربريده وچوب

 

یزید ای بی حیا کردی خراب ارکان ایمانرا

 

فکندی آتش از ظلمت تمام کون و امکان را

 

سر ببریده ایظالم بدوران چیست تقصیرش

 

کنی آزرده از چوب جفا این لعل عطشانرا

 

مزن ظالم که این سر را به ده ضربت جدا کردند

 

ببین این بیمروت فرق او زخم فراوان را

 

مزن ظالم که این سر دیده کنج مطبخ خولی

 

چهل منزل سر نی کرده طی راه بیابان را

 

مزن ظالم که این سر را بدار آویختند اعدا

 

زدند سنگ و کلوخ و خشت خام این ماه تابانرا

 

مزن ظالم که بر شاخ شجر آویختند این سر

 

زدند سنگ فراوان کودکان این شاه خوبان را

 

مزن ظالم که این سر دیر راهب رفته مهمانی

 

ندارد هیچکس خاطر کشند اینگونه مهمانرا

 

مزن ظالم سکینه ایستاده بین بود گریان

 

حیا کن از خدا بردار ازین لب چوب خزرانرا

 

مزن ظالم بود این سر سر فرزند پیغمبر

 

اذیت بیش از این منما ز کین ختم رسولانرا

 

بود نامش حسین با بش علی خیرالنساء مامش

 

تو ای بیداد گر کشتی امام انس و الجانرا

 

چنین سر را بصد جور و جفا کردی بخون غلطان

 

به مردم خارجی گوئی ولی حی سبحان را

 

اسیر و دربدر کردی عیال داغدارش را

 

بزنجیر جفا بستی ز کین بازوی ایشانرا

 

زنانی را که جبرئیل امین محرم نمی باشد

 

میان خاص و عام آورده ای این غم نصیبانرا

 

بکرسی روای ملعون نشانیدی فرنگی را

 

بپا وا داشتی زین العباد زارنالا نرا

 

منم زینب که داغ شش برادر دو پسر دیدم

 

ندیده هیچکس چون من جفا و ظلم وعدوانرا

 

*********************************

سرنوراني

 

این رأس نورانی که چون مهر درخشان است

 

مظلوم ومهمان است

 

طاقت نمانده بر عزیزان این چه احسان است

 

مظلومومهمان است

 

کشتی بدشت کربلا از کین جوانانش

 

انصار و اعوانش

 

پیر از فراق اکبر این سلطان خوبان است

 

مظلوم و مهمان است

 

بستی به زنجیر جفا بیمار تبدارش

 

دلخون ببازارش

 

بردی که این سر از غمش از دیده گریان است

 

مظلوم و مهمان است

 

در پرده جادادی حریمت رسم اعداست این

 

این در کدام آئین

 

بی پرده اندر بزمت این انوار تابان است

 

مظلوم و مهمان است

 

آل علی را از ستم کردی اسیر و خوار

 

در کوچه و بازار

 

از لعل لبهایش مکرر صوت قرآن است

 

مظلوم ومهمان است

 

آخر چه کرده ای یزید این رأس نورانی

 

محبوب یزدانی

 

گاهی بنوک نیزه  گاهی بر درختان است

 

مظلوم و مهمان است

 

گه در تنور خولی و گه دیر نصرانی

 

از بهر مهمانی

 

گاهی ز بیداد تو زیر چوب خزران است

 

مظلوم و مهمان است

 

آخر مزن چوب جفا بر این لب و دندان

 

پیش رخ طفلان

 

زینب بیارب یارب و زهرا پریشان است

 

مظلوم و مهمان است

 

رأسش گرفتار تو و چوب جفای تو است

 

از کینه های تو است

 

جسم شریفش بی کفن اندر بیابان است

 

مظلوم و مهمان است

 

چوب جفا بردار از این لب پیش چشمانش

 

چشم یتیمانش

 

*********************************

مزن ظالم چوب خزران

 

مزن ظالم - چون خر ران بر

 

لعل لبهای - سید بطحا

 

نما شرمی - از رخ حیدر

 

روی پیغمبر - مادرش زهرا

 

نه آخر این - رأس نورانی

 

پر ز خاکستر - بر تو مهمان است

 

نه آخر این - شاه لب تشنه

 

از لبش جاری - صوت قرآنست

 

نه آخر او - بهر طفلانش

 

دل پر از خون و - دیده گریانست

 

مزن دیگر - چون خزرانش

 

شرم و بنما از - خسرو بطحا

 

یزید آخر - چوب بردار از

 

لعل لبها و - درّ دندانش

 

یزید آخر - رحم و بنما بر

 

چشم و گریان - این یتیمانش

 

یزید آخر - بین بر احوال

 

زینب زار و - چشم گریانش

 

مزن آتش - بیش از این دیگر

 

قلب طفلان - موی پریشانرا

 

عجب بردی - بر سر بازار

 

آل طه را - با دو صد خواری

 

عجب بستی - بر غل و زنجیر

 

عابد بیمار - چشم خونباری

 

عجب کردی - از حسین و از

 

اهلبیت او - میهما نداری

 

خدا داند - حال زینب در

 

کوچه و بازار - رنج و محنتها

 

سر ی کو بود - روز و شب روی

 

دامن زهرا - سر یزدانی

 

ز ظلم تو - گاه و بر نوک

 

نیزه و گاهی – دیر نصرانی

 

گهی اندر - خانۀ خولی

 

روی خاکستر - شد به مهمانی

 

گهی باشد - زیب دروازه

 

گه کنند او را - سنگ و بارانها

 

حریم خود - در پس پرده

 

لیک و بی معجر - آل پیغمبر

 

مجوس و گبر - روي كرسيها

 

لیک و پای تخت - عابد و مضطر

 

ره دور و - رنج بسیار و

 

چشم خونبار - و قلب پر آذر

 

بس است آخر- ظلم بی پایان

 

ای ستم گستر- اين آل طه را

 

خاشع

 

*********************************

مزن چوب كين

 

یزید ای جفا جوی شوم لعین

 

بیا خوف بنما تو از واپسین

 

بکن شرمی از سید المرسلین

 

ترحم نما بر من دلغمین

 

مزن چوب کین بر لب شاه دین

 

که این سر ستمها ز ظلمت کشید

 

به ده ضربتش شمر از تن برید

 

بزد بر سنانش سنان عنید

 

ترحم نما بر من دلغمین

 

مزن چوب کین بر لب شاه دین

 

ببین اشک ریز در چشم ترش

 

ز داغ علی اکبر و اصغرش

 

نه آخر منم ایلعین خواهرش

 

ترحم نما بر من دلغمین

 

مزن چوب کین بر لب شاه دین

 

بود این سر نور چشم رسول

 

که پرورده او را بدامن بتول

 

ز قتلش نمودی نزد ما را ملول

 

ترحم نما بر من دلغمین

 

مزن چوب کین بر لب شاه دین

 

ببین از غمش زار طفلان او

 

نظاره کنند این یتیمان او

 

مرنجان تو طفلان و ایلان او

 

ترحم نما بر من دلغمین

 

مزن چوب کین بر لب شاه دین

 

کجا آله طه و بزم شراب

 

کجا زینب و بسرم چنگ و رباب

 

زدی بر دلم زین الم التهاب

 

ترحم نما بر من دلغمین

 

مزن چوب کین بر لب شاه دین

 

ببستی بزنجیر ظلم و عناد

 

تن زار بیمار زین العباد

 

کند شوقی از ظلم و جور تو داد

 

ترحم نما بر من دلغمین

 

مزن چوب کین بر لب شه دین

 

*********************************

زينب كجا وشام كجا

 

ایچرخ کجمدار الهی شوی خراب

 

کردی دل محمد و آلش ز غم کباب

 

زینب کجا و شام کجا کعب نی کجا

 

دادی هزار گونه بان خون جگر عذاب

 

آه از دمی که حکم یزید پلید شد

 

بستی دوازده تن ایشان بیک طناب

 

شرمت ز روی حضرت خیر النسا نشد

 

بردی کشان کشان ز جفا مجلس شراب

 

ناگه فتاد چشم یزید اندر آن میان

 

بر دختر حزینۀ شاه ملک رقاب

 

گفتا به آن حزینه ز روی شفقت او

 

گو کیستی ستاده چنین اندر اضطراب

 

شمع کدام انجمنی سرو کیستی

 

باری سر شک بهر چه از دیده چون سحاب

 

گر زاریت ز قید غل و ریسمان بود

 

گویم کنند باز ز گردن تو را طناب

 

هستی اگر گرسنه بگویم دهند نان

 

گر تشنه ای بگو بدهندت ز مهر آب

 

آن قمری حدیقه سلطان کربلا

 

بی خوف و بیم داد بر آن بی حیا جواب

 

گفتا منم که از ستمت بی پدر شدم

 

گشتم اسیر ظلم تو ای شوم ناصواب

 

نامم سکینه دختر آن رأس انورم

 

جا داده ای بطشت طلا همچه ماهتاب

 

کشتی برادران و عموهایم از جفا

 

جنب فرات تشنه بصد کینه و عتاب

 

بستی بریسمان ستم عمه های من

 

آورده ای به مجلس خود جمله بی نقاب

 

مجروح کرده ای تن تبدار عابدین

 

از قید و جور جامعه و سوز آفتاب

 

ظالم بگو چگونه نگویم من حزین

 

کردم رو دست خویش ز بی هجری حجاب

 

چوب جفا زنی بلب تشنه حسین

 

آرم چگونه تاب من این ظلم بی حساب

 

این شرح غم چه سید بیچاره زد رقم

 

از آب دیده نشست همه صفحه کتاب

 

ببزم عام یزید پلید بد بنیاد

 

چو چشم او بسکینه ز روی تخت فتاد

 

یزید گفت که باشی تو ای یتیمۀ زار

 

سکینه گفت منم دختر رسول کبار

 

یزید گفت چرا دیدگان تر داری

 

سکینه گفت تو خود از دلم خبر داری

 

یزید گفت چرا خاطر تو غمگین است

 

سکینه گفت که حال دل یتیم اینست

 

یزید گفت مکن اینقدر تو شیون و شبین

 

سکینه گفت امان از فراق روی حسین

 

یزید گفت چرا میزنی به سینه و سر

 

سکینه گفت ز داغ غم علی اکبر

 

یزید گفت سکینه کم آه و افغان کن

 

سکینه گفت ستم کم بما اسیران کن

 

یزید گفت سزد آنچه را حکیم کند

 

سکینه گفت خدا دخترت یتیم کند

 

یزید خواست زند بر دل سکینه شرر

 

سکینه خواست کند خویش را نهان ز نظر

 

که ناگهان سر شه خواند آیۀ قرآن

 

فتاد غلغله اندر تمام مجلسیان

 

سکینه دید که آمد صدای باب بگوش

 

بروی دامن زینب فتاد و رفت از هوش

 

چه دید دختر شه تا که شد ز هوش آندم

 

مگر رسید بگوشش صدای چوب ستم

 

ز دیده اشک بریز ای حسامی از این غم

 

فغان ز مجلس شوم یزید و آن ماتم

 

*********************************

مزن چوب جفا

 

یزید اما دگر یاور نداریم

 

یتیمم و کسی بر سر نداریم

 

مرنجان بیش از این ظالم تو ما را

 

که دیگر روح و در پیکر نداریم

 

مزن چوب جفا بر این سر آخر

 

که تاب دیدنش دیگر نداریم

 

در این مجلس بیاوردی تو ما را

 

ببین ما چادر و معجر نداریم

 

ببین از جور ظلمت ما غریبان

 

بجز افغان و چشم تر نداریم

 

بیا رحمی بما کن بهر داور

 

که ما غمخوار و هم یاور نداریم

 

بیا از ما دمی زنجیر بردار

 

که دیگر قوت اندر بر نداریم

 

بکن بر ما هر آن ظلمی که خواهی

 

که ما جز خالق اکبر نداریم

 

بریز اشک عزا شوقی ز چشمان

 

که بهتر از اشک و چشم تر نداریم

 

چون خواست کنیز مرد میشوم

 

برجست ز جایتیم مظلوم

 

کای عمه کنم چه خاک بر سر

 

از ظلم یزید شوم کافر

 

ای وای که من عزیز بودم

 

یارب بکجا کنیز بودم

 

هر طفل چو من یتیم گردد

 

بیچاره و دل دو نیم گردد

 

نومید شود ز جان شیرین

 

دائم بود او فکار و غمگین

 

چون سایۀ باب رفت از سر

 

محروم شدم چو از برادر

 

ای وای که نیست دستگیری

 

ای وای ز ماتم اسیری

 

ای آه و فغان کجاست بابم

 

یا رب چکنم که دل کبابم

 

کس با خبر از غم دلم نیست

 

فریاد که حل مشکلم نیست

 

تلخ است یتیمی و غریبی

 

نی دادرسی و نی حبیبی

 

درد دل خویش با که گویم

 

درمان دل از کجا بجویم

 

بس کن تو حسامیا ازین غم

 

منمای زیاده شرح ماتم

 

*********************************

زينب كجا وتاب اسيري

 

اندر سریر ناز تو خوش آرمیدۀ

 

شادی از آنکه رأس حسین را بریدۀ

 

مسرور و شاد و خرم و خندان بروی تخت     

 

بنشین کنون که خوب بمطلب رسیدۀ

 

جا داده ای بپرده زنان خود ای لعین

 

خرم دلی که پرده ما را دریده ای

 

من ایستاده بر سر پا و کسی نگفت

 

بنشین که روی خار مغیلان دویدۀ

 

گه بر فروش حکم کنی که بقتل ما

 

ظالم مگر تو آل علی را خریدۀ

 

با عترت نبی ز چه بنمودی این ستم

 

با آنکه زو سفارش ما را شنیدۀ

 

زینب کجا و تاب اسیری کی این ستم

 

باشد روا بیکزن ماتم رسیدۀ

 

شادی ز دیدن رخ اکبر بلی خوش است

 

بینی دمی که سبزه از نو دمیدۀ

 

جودی اگر که روز تو زین غم نگشته شب

 

چون صبح از چه سینه بناخن دریدۀ

 

*********************************

برآن لبها

 

بر آن لبها چو میزد چوب خزران

 

تو گفتی عرش داور بودن لرزان

 

تبسم بر لبانش نقش بسته

 

ز پیروزی خود گردیده شادان

 

در این هنگام بانوئی بپا خواست

 

بزیر آستین رخ کرده پنهان

 

نفسها حبس اندر سینه ها شد

 

همه اطرافیان گشتند حیران

 

همه با یکدیگر کردند نجوا

 

که این زن کیست کاینسان شد خروشان

 

چو لب از یکدیگر و اکرد گفتی

 

سخن گوید علی آن شاه مردان

 

اشاره بر یزید بی حیا کرد

 

بر آن روباه شد چون شیر غران

 

بگفتا با بیان آتشینش

 

یزید ای جنایتکار دوران

 

حیا کن چوب خزران را تو بردار

 

ز لبهای کبود و خشک و عطشان

 

سزای خواندن قرآن چنین است

 

خصوص این قاری و این لعل رخشان

 

غضبناکی از آنروای ستمگر

 

که میخواند سر ببریده قرآن

 

بلی قرآن بخواند تا که با آن

 

کند کاخ ترا از ریشه ویران

 

انسانی

 

*********************************

من دخترحسينم

 

ای ظالم جفا جو من دختر حسینم

 

من کودک یتیم غمپرور حسینم

 

آخه یزید تا کی آئین بی وفائی

 

ای مرتد ستمگر تا چند بی حیائی

 

بیگانه ای ز حق و با کفر آشنائی

 

شرم از خدای بنما آن داور حسینم

 

این سر سر حسین است نور دل پیمبر

 

تاب و توان زهرا فرزند پاک حیدر

 

تاج شفاعت ایزد بنهاده بر همین سر

 

رحمی بعابدین کن آن گوهر حسینم

 

بردار چوب کین را از این لبان پر خون

 

زین ماجرا بجنت خیرالنسا است محزون

 

بنگر که عارض او از خون بود شفق گون

 

از دیده اشک ریزان بین خواهر حسینم

 

از قتل باب زارم تو شادکامی الأن

 

اما ز غم پیمبر در سوز و آه افغان

 

گر پرسیدت به محشر ای شوم گبرنادان

 

خواهی جواب چون داد در محضر حسینم

 

در کربلای پر غم گشتی ایا ستمکار

 

لب تشنه باب زارم با جمله یار و انصار

 

ما را اسیر کردی بر دور شهر و بازار

 

بر نیزه از ره کین کردی سر حسینم

 

نه معجر و نه ساتر تا روی خود بپوشم

 

از ظلم و کینۀ تو در ناله و خروشم

 

با غم بگفت نادب من در عزا بکوشم

 

تا روز حشر گویم من ذاکر حسینم

 

*********************************

 

اين سركه بطشت زر

 

این سر که بطشت ز عیانست

 

رخشنده چو ماه آسمانست

 

باشد سر باب من کز اینسان

 

آزرده چوب خیزران است

 

این سر که ز تیغ ابروانش

 

خم قد فلک هلال سانست

 

باشد سر عم نامدارم

 

کش مهر چراغ آسمان است

 

این سر که خطش بگرد عارض

 

چو صاله بماه آسمانست

 

آرام دل فکار لیلا

 

نامش علی اکبر جوانست

 

این سر که گلوی نازک او

 

سوراخ ز تیر جان شانست

 

باشد سر اصغر آنکه بهرش

 

هر لحظه رباب در فغانست

 

این سر که بچهره اشک حسرت

 

از گوشه چشم او روانست

 

باشد سر قاسم آنکه جودی

 

بهرش شب و روز نوحه خوانست

 

*********************************

جاي يزيد

 

جای یزید ای عمه جان بنگر سریر ناز را

 

با صوت مطرب در برش دمساز بین آواز را

 

عمه یزید بی حیا از بعد کشتن از جفا

 

چوب ازچه برلب می زندشاه مسیح اعجاز را

 

بازوی ما بر ریسمان بستند از چه کوفیان

 

هرگز نمی بندد کسی پر مرغ بی پرواز را

 

زین ظالمان زشتخو بس گریه دارد در گلو

 

فریاد کز جور عدو نتوان کشید آواز را

 

در پای تخت این لعین برپاستاده عابدین

 

عمه باین خواری ببین این شاه با اعزاز را

 

زنجیر قوم بد سیر در گردن عابد نگر

 

پر بسته نزد صعوده بین این خسرو شهباز را

 

جودی ز شاه انس و جان دیدی در این معجز عیان

 

آگه مکن زین داستان نامحرمان راز را

 

*********************************

كنج خرابه

 

چو شد کنج خرابه جای زینب

 

خزون شد خزون غم افزای زینب

 

در ان محنت سرای پر زماتم

 

نهاده سر بروی زانوی غم

 

بخود کردی چه از دوران حکایت

 

گه از هجر برادر در شکایت

 

دلش جوش آمد از اندوه بسیار

 

صبوری رفت از دستش به یکبار

 

که ناگه آمد از بالا صدائی

 

ز روی نی صدای آشنائی

 

صدای مرحمت آغاز کرده

 

زبان بهر تسلی باز کرده

 

که ای خواهر تو را احوال چونست

 

دلت چون پیکر من غرق خونست

 

بسی دیدی در این ره رنج و آزار

 

کشیدی محنت و اندوه بسیار

 

ز جور شامیان ظلم بنیاد

 

مبارک در خرابه منزلت باد

 

نیم غافل من از حال تو آنی

 

نیم آسوده از دشمن زمانی

 

گهی اندر تنور و گه بدیرم

 

گهی منصوبم و گاهی به سیرم

 

گهی در مجلس عشرت برندم

 

گهی سنگ مذلت میزنندم

 

گه از جور عدو آزرده جانم

 

گهی لب زیر چوب خیزرانم

 

بساز ای خواهرم با درد هجران

 

غرض جان تو و جان یتیمان

 

با نودره التاج حزینه صفویه ص 39

 

*********************************

قافله غم

 

بشام قافله غم چه بار بگشادند

 

برای مسکن ایشان خرابه ای دادند

 

همه گرسنه و لیکن ز زندگانی سیر

 

نداشتند متاعی بجز غل و زنجیر

 

نبود سایه ای از آفتاب بر سرشان

 

نمی نشست بجز خار و خاره در برشان

 

نبود در برشان آب غیر اشک بصر

 

نداشتند غذائی بغیر خون جگر

 

مقبل خراسانی : صفویه 3 ص 38

 

*********************************

هنده

 

هنده سر وقت اسیران بلا

 

شد سوی ویرانه پر ابتلا

 

دید جمعی از زنان و کودکان

 

در خرابه با دو چشم خونچکان

 

گفت با خیل اسیران کیستید

 

اینچنین خوار و اسیر از چیستید

 

مرز رو مید و یا از اهل چین

 

که گرفتار جفائید اینچنین

 

زینبش فرمود با قلب ملول

 

ما اسیرانیم از آل رسول

 

خود تو حق داری که نشناسی مرا

 

چون ندیدی اینچنین از ابتدا

 

هنده ما ذریه پیغمبریم

 

ما عزیزان رسول و حیدریم

 

هنده میدان زینب کبری منم

 

بنت حیدر دختر زهرا منم

 

شد حسینم با لب عطشان شهید

 

از جفا و جور یاران یزید

 

کشته شد اکبر شبیه مصطفی

 

غرقه خون شد قاسم نو کدخدا

 

کشته شد عباس و عون و جعفرم

 

کاینچنین من غمگسار و یاورم

 

آذر از احوال ما دارد فغان

 

روز و شب باشد بچشم خونفشان

 

دیوان آذر ص 254

 

*********************************

شام كجا

 

ای فلک شام کجا عترت اطهار کجا

 

رایت کفر کجا راس شهنشاه کجا

 

غافل استی که چه کردی تو بر اولاد نبی

 

غل و زنجیر کجا عاید بیمار کجا

 

آل طه جفای تو گرفتار عدو

 

جگر خون شده و اینهمه آزار کجا

 

سرنگون گردی از این گردش و کج رفتاری

 

پسر فاطمه و مجلس کفار کجا

 

یا علی یک نظر انداز تو بر سوی یزید

 

خیزران و لب خشک شه ابرار کجا

 

گفت زینب به یزید و به تنش جامه درید

 

کای ستمگر سر ببریده و آزار کجا

 

صفویه 3 ص 45

 

*********************************

كنج ويران

 

چو شد زینب مصمم بر اسیری

 

اسیری بعد شاهی و امیری

 

همه از کربلا در شام رفتند

 

بصد خواری ببزم عام رفتند

 

بشام از کینۀ گردون گردان

 

چو شد جای اسیران کنج ویران

 

یزیدی که ز دین بیگانه میبود

 

زنی نیکویش اندر خانه میبود

 

ز نی خورشید رو و عنبرین مو

 

تمام خصلت او بود نیکو

 

نمیبودش بشهر شام مانند

 

همیشه بود در ذکر خداوند

 

بخلوت از یزید شوم پنهان

 

تلاوت می نمود آیات قرآن

 

غرض معروف از نیکی در ایام

 

بنیکی شهره و هندش بدی نام

 

چو بشنید او که کرده چرخ بازی

 

باهل بیت سلطان حجازی

 

فلک کرده جفا با آن اسیران

 

برایشان داده منزلگه بویران

 

برسم نذر آمد سوی زندان

 

که تا سازد ترحم بر اسیران

 

چو آمد دید یکزن قد خمیده

 

برش اطفال رنگ از رخ پریده

 

بسا کودک در آنجا دربدر بود

 

یکی ورد زبانش ای پدر بود

 

یکی میگفت با آه ای برادر

 

مرا بین در غمت با دیدۀ تر

 

یکی گفتی کجا شد نور عینم

 

شهید کربلا یعنی حسینم

 

چوهند آگاه گشت و واقف حال

 

بنزد زینب آمد آن نکو فال

 

بگفت ای زن بگو تو از کجائی

 

که بر این درد و محنت مبتلائی

 

بگو تو از عراقی یا از حجازی

 

که اینسان چرخ کرده با تو بازی

 

بگفتا من حجازی هستم ای زن

 

که کرده ترکتازی چرخ با من

 

بگفت ای بی نوا ای بی قرینه

 

کجا بد منزل تو ای هزینه

 

بگفتا منزلم اندر مدینه است

 

که ویران از جفایی اهل کینه است

 

بگفتا ای جلالت از تو پیدا

 

مراود با تو هرگز بوده زهرا

 

بگفت ای زن همان زهرای اطهر

 

که میگوئی مرا میبود مادر

 

چوهند آگاه شد از حال زینب

 

جهان بر دیدۀ او گشت چون شب

 

بگفت ای خاک بر فرق من زار

 

که تو گشتی اسیر قوم خونخوار

 

بگفتا هند احوال تو چونست

 

جوابش گفت دل دریای خونست

 

بگفتا بهر چه قدرت کما نست

 

بگفت از مرگ عباس جوانست

 

بگفتا گو که اکبر در کجا شد

 

بگفتا کشته در راه خدا شد

 

بگفتا گو که قاسم گشته داماد

 

بگفتا کشته شد آن سرو آزاد

 

بگفتا گو حسین اندر کجا شد

 

بگفتا سر بریده از قفا شد

 

مزن بینا از این ماتم دگردم

 

که در ماتم گذاری جان عالم

 

بینا : خزائن الشهدا ص 138

 

*********************************

ام حبيبه

 

روایت است چنین از شفیعۀ دوسرا

 

جناب فاطمه ام الائمه النجباء

 

که داشت خادمه ای در سرای غرو شرف

 

به بحر پرورشش داد جاچه درو صدف

 

زهر صفت که کنی وصف او بحسن تمام

 

گرفته ام حبیبه از آن مخدره نام

 

زیمن خدمت خیرالنساء خورد و کبار

 

زنان شام شدندش تمام خدمتکار

 

ولی زدوری زینب در آن فرح غم داشت

 

دلی درآن همه راحت قرین ماتم داشت

 

همیشه لشکر اندوه بر لبش میتاخت

 

بیاد زینب مظلومه نزد غم میباخت

 

مدام بود در این آرزو که بار دگر

 

بپای بوسی زینب نهد بمنت سر

 

میان غرفۀ آن خانه ای که ماوی داشت

 

نشسته دیده یکی روزدر تماشا داشت

 

که دید شور قیامت بشام برپا شد

 

میان کوچه اسیران چند پیدا شد

 

دو دست بسته زن چند دلکبابی دید

 

بهر سنان سرما نند آفتابی دید

 

هر آن یتیم که کندی نمودی اندر راه

 

رخش ز صدمۀ سیلی یکی نمود سیاه

 

گرفته دامن او کودکی بعجز و گریست

 

که ازگرسنگی ایعمه جان توانم نیست

 

ز بسکه ز آه جگر سوز خود شرر افروخت

 

بحال وی دل ام حبیبه بی حد سوخت

 

ز جای جست و بهمراه چند قرص از نان

 

گرفت و از پی آن طفل زار گشت روان

 

نمود در بر زینب چنین سخن تقریر

 

که این دو قرصۀ نان ای زن اسیر بگیر

 

باین صغیره بده در غمش تسلی کن

 

بحق من دو دعا نزد فرد یکتا کن

 

یکی که مثل همین طفل دل زد در دو نیم

 

مباد در بدر اطفال من بدهر یتیم

 

دوم دو چشم من افتد بدون رنج و تعب

 

دوباره برقد موزون بی بی ام زینب

 

جناب زینب از این غم بشد دگرگون حال

 

بگریه گفت که ام حبیبه دیده بمال

 

ببین برای که آورده ای تصدق نان

 

بآتش دل من از چه میزنی دامان

 

چو نیک ام حبیبه بسوی او نگریست

 

دو دست زد سرو اوفتاد و زار گریست

 

بگریه گفت که ای بی بی حمیده سیر

 

چه حالتست شود خاک عالمم برسر

 

جواب داد به ام حبیبه زینب زار

 

دگر سئوال مکن دست از دلم بردار

 

همین سری که شده پر زخاک و خاکستر

 

سر حسین من است و عزیز پیغمبر

 

*********************************

خرابه ويران

 

زینب چه در خرابۀ ویران نزول کرد

 

میگفت با نسیم سحرگه بنیان حال

 

کی باد اگر بسوی شهیدان گذر کنی

 

بر گوی با حسین شهیدم که کیف حال

 

بر گو خرابه منزل اهل و عیال شد

 

یا مونسی تعال الی الاهل و العیال

 

خرما و نان بر سم تصدق بما دهند

 

بر ما کجا بود صدقات خسان حلال

 

صفویه 3 ص 27

 

http://www.hodablog.net/files/obook/zeynab.htm

ازكتاب عطرباران نوشته ناصرصبا

 

شير زن كربلا

 

زينب عليهاالسلام

 

كيست زينب مطلع ديوان عشق

 

سنبل آزاده بستان عشق

 

كيست زينب اُمّ اب را جانشين

 

تربيت گرديده در دامان عشق

 

كيست زينب دختر شير خدا

 

شير غم نوشيده از پستان عشق

 

كيست زينب اسوه شرم و حيا

 

قهرمان صبر در ميدان عشق

 

كيست زينب در كمان دين حق

 

تير چشم منكر قرآن عشق

 

كيست زينب آن كه در نطق و بيان

 

هست استاد دبيرستان عشق

 

كيست زينب عقل را اوج كمال

 

عقل او را در خط فرمان عشق

 

كيست زينب در شهامت بى‏نظير

 

آن كه او را داده حق عنوان عشق

 

كيست زينب آن كه با مهر حسين

 

كرده برپا در جهان طوفان عشق

 

كيست زينب خون حق را خون‏بها

 

جان به كف در خدمت جانان عشق

 

كيست زينب كلُّ ارضٍ كربلا

 

مست از پيمانه پيمان عشق

 

كيست زينب زينت دامان اب

 

جسم عشاق جهان را جان عشق

 

ژوليده نيشابورى

*********************************

كيست زينب؟

 

كيست زينب آنكه عالم واله وحيران اوست

 

نور عصمت جلوه‏گر از چهره تابان اوست

 

گوهر پاكى كه از پستان مادر خورده شير

 

جان به قربانش كه جان عالمى قربان اوست

 

آستان حضرت زينب حريم كبرياست

 

بندگان را دست حاجت جمله بردامان اوست

 

سيل نطق آتشينش كند كاخ كفررا

 

كاخ ايمان متّكى بر پايه ايمان اوست

 

ميوه بُستان زهرا، پاره قلب نبى

 

آنكه عالم خوشه چين خرمن احسان اوست

 

جلوه حق كرد روشن كوفه تاريك را

 

گرمى بازارشام از خطبه سوزان اوست

 

همت مردانه او نگسَلَد زنجيرعهد

 

خوشتر از پيوند هستى، رشته پيمان اوست

 

اى «رسا» برماتم او تاقيامت رسته‏خيز

 

آسمان راگريه‏ها بر ديده گريان اوست

 

رسا

*********************************

ماه سرگردان شام

 

كيست زينب؟ واله وشيداى حق

 

هم چومادر، عصمت كبراى حق

 

كيست زينب؟ بنت زهراى بتول

 

دخت حيدر، پاره قلب رسول

 

در بيان وعلم وحكمت بى نظير

 

مثل اوديگر نبيند چرخ پير

 

زينب است اين، دختر شيرخداست

 

قهرمان داستان كربلاست

 

زينب است اين، يارديرين حسين

 

زينب است اين، جان شيرين حسين

 

زينب است اين چون على شيرين كلام

 

زينب است اين ماه سرگردان شام

 

شد اسيرو پيك آزادى هم اوست

 

شد غمين و غمزُداى عالم اوست

 

گرچه درظاهرپريشان گشته است

 

چرخ درفرمان اين سرگشته است

 

ازغمش درآسمانها گفتگوست

 

خاكيان را نام زينب آبروست

 

داد خواه خون مظلومان شده

 

ازبيانش ظلم بى بنيان شده

 

تا«حسانا»عالم هستى بپاست

 

نطق زينب منعكس درگوشهاست

 

حسان

*********************************

انقلاب زينب

 

تادراين عالم نشان از انقلاب زينب است

 

زيب جانها خطبه شرعى خطاب زينب است

 

جاودانى شد چوقرآن خطبه زينب به شام

 

ملك امكان ملتهب از التهاب زينب است

 

شيرزن، مردآفرين، والا سخن، دشمن شكن

 

عدل وتقوى، داد و دين، زيب حجاب زينب است

 

انقلاب كربلا رنگين شد ازخون حسين

 

ليك اثباتش زرنگ انقلاب زينب است

 

گشت ويران كاخ كفر از خطبه غرّاى او

 

فتح اين سنگر، زحسن انتخاب زينب است

 

ازقيام او به بزم عام دراثبات حق

 

زاده مرجانه عاجز درجواب زينب است

 

بعد عاشورا پس از قتل حسين بن على

 

نقش رسوائى دشمن درحساب زينب است

 

كربلا گلزار قرآنست «مردانى»، وليك

 

جلوه گلها زاشك چون گلاب زينب است.

 

محمد على مردانى

*********************************

در مدح حضرت زينب عليهاالسلام

 

آسمان معرفت، مهر درخشان زينب است

 

معدن علم و ادب، درياى عرفان زينب است

 

شمع ايوان هدايت، مهر پرفيض وجود

 

آسمان مكرمت، ماه فروزان زينب است

 

اختر برج ولايت، ميوه باغ على

 

غنچه گلزار احمد ماه رخشان زينب است

 

جان به كف، با عشق و ايمان واميد وقلب پاك

 

آنكه راه عشق رابرده به پايان زينب است

 

آنكه همراه يتيمانِ برادر تابه شام

 

ره‏نوردى كرد باحالِ پريشان زينب است

 

آنكه بنهاده قدم برجاى پاى مرتضى

 

وارث جمع صفات از شاه مردان زينب است

 

آنكه يك لحظه نشد غافل زمولايش حسين

 

آنكه دوشا دوش او جنگيد از جان زينب است

 

گرحسين بن على جنگيد بانيش سنان

 

آنكه جنگيد اززبان باخيل عدوان زينب است

 

آنكه فُسّاق زمان راتاابد رسوانمود

 

بابيان آتشين وتيغ برهان زينب است

 

آنكه باعزمى متين و صبرراسخ‏تر ز كوه

 

كرد محكم پايه و بنياد ايمان زينب است

 

پرچم سرخ حسينى را به صبرى بى‏نظير

 

آنكه بردوشش كشيد وبرد پايان زينب است

 

چون دلش پر باشد از مهر على و اهل‏بيت

 

در قيامت شافع و حامى «منّان» زينب است

 

محمد منّانى

*********************************

تقديم به حضرت زينب عليهاالسلام

 

اين ندا را بشنو از عرش برين

 

آفرين برزينب مردآفرين

 

آنكه از پستان زهرا خورده شير

 

مرتضى را، هست بر خاتم نگين

 

سينه‏اش آكنده ازحبّ خداست

 

سيره‏اش آيات ختم المرسلين

 

باغم ودردو الم خوكرده است

 

اززمان كودكى آن نازنين

 

گرمصيباتش شود قسمت به خلق

 

محو گردد شادى ازروى زمين

 

شاهد ديوارو درب خانه بود

 

سينه زهرا و ميخ آهنين

 

وه كه تقدير وقضاى كردگار

 

ماجراها دارد اندرآستين

 

لشكرى آراسته خون خدا

 

ازمناى عشق تاعرش برين

 

نقطه پرگار لشكر زينب است

 

دختر شيرخدا يعسوب دين

 

خطبه جانسوز او در كوفه بود

 

برسردشمن چوپُتكى آهنين

 

درره شام بلا باكودكان

 

بود غمخوار و نگهبان وقرين

 

گه پرستاربرادرزاده بود

 

عابد سجّاد زين العابدين

 

داستان كودك وشام خراب

 

رأس بابا و وداع آخرين

 

عاقبت با خطبه زين العباد

 

با رشادت‏هاى آن بانوى دين

 

لرزه افتادى براندام يزيد

 

گشت نفرين از يساروازيمين

 

در كنار كاخ استبداديش

 

مجلس ماتم‏سراى شاه دين

 

گشته برپا با حضور اهل بيت

 

دست تقديرالهى راببين

 

ماجراى بازگشت اهل بيت

 

زينب وكرب و بلا و اربعين

 

جابروآب فرات وغسل او

 

زائران اولين و آخرين

 

سينه شد پرسوز، چشمان پرزاشك

 

گفت بگذار اين قلم رابرزمين

 

سلطانى شيرازى

*********************************

خورشيد خاور

 

در سپهر معرفت خورشيد خاور زينب است

 

درشرف باحضرت زهرا برابرزينب است

 

از بهاى گوهران پرسيدم از صراف عقل

 

گفت دربازاردين ارزنده گوهر زينب است

 

مادرگيتى نزايد همچو زينب دخترى

 

يك مدال افتخار ازبهرمادر زينب است

 

آنكه اسمش جبرئيل آورد از ربّ جليل

 

كرده نامش انتخاب اللّه‏اكبر زينب است

 

مصطفى را افتخار و مرتضى را نور چشم

 

مجتبى را مونس و غمديده خواهر زينب است

 

آنكه اسرار شهادت را به عالم عرضه داد

 

طالب خون حسين از قوم كافر زينب است

 

گرنبود او، از حديث كربلا نامى نبود

 

آنكه كرد اين داستان راپخش عالم زينب است

 

آنكه بايك آتشين نطقى به تالاريزيد

 

كرد ايجاد تحوّل مثل حيدر زينب است

 

گرنشد ممكن علىّ مرتضى را فتح شام

 

آنكه شهر شام راكرده مسخّر زينب است

 

اى كريمى در شدايد دامن زينب بگير

 

آنكه سائل را نراند خالى از در زينب است

 

كريمى

*********************************

نور ديده زهرا

 

كيست زينب آنكه نورديده زهراستى

 

زينت عرش خدا محبوبه يكتاستى

 

دختر شيرخداوخواهر خون خدا

 

عصمت صغراى عالم زينب كبراستى

 

بود همدوش برادر درقيام كربلا

 

يكّه پرچمدار نهضت، عصر عاشوراستى

 

واژگون شد ازبيانش پرچم كفروستم

 

پرچم دين خدا بادست او برپاستى

 

سوخت كاخ دشمنان راآتشين گفتار او

 

رونق بازار دين زان خطبه غرّاستى

 

درخرابه خيمه مظلوميش چون شد بلند

 

كاخ دين آبادو ويران خانه اعداستى

 

كُنج ويران يادگارى ازبرادر اونهاد

 

تاقيامت زان عمل «آهى» غمين زهراستى

 

على آهى

*********************************

خطبه زينب عليهاالسلام

 

خطبه زينب اگر در سفر شام نبود

 

ازفداكارى شاه شهدا نام نبود

 

نه همين نام نبود ازشه خونين كفنان

 

اثر از مكتب ارزنده اسلام نبود

 

ازمدينه زن و فرزند به همراه بردن

 

نكته‏اى بود كه اندر خور افهام نبود

 

كاش مى‏بود يكى تاكه بگويد به يزيد

 

جاى بانوى حرم در ملأ عام نبود

 

چوب چون برلب ودندان شه دين مى‏زد

 

خواهر غمزده‏اش را دمى آرام نبود

 

جست ازجاو بمانند پدرراند سخن

 

كه نظيرش به سخن درهمه ايّام نبود

 

اثراز دختر ويرانه نشينى باقيست

 

گرچه آنروز چو وى دختر گمنام نبود

 

ليك نبود زمعاويه وپورش اثرى

 

با وجودى كه به جز در كفشان شام نبود

 

اين دليليست كه حق باقى و باطل فانى است

 

فكر دنياطلبان جزغلط وخام نبود

 

«خوشدل» آن كس كه حسينى شد ازروز نخست

 

هيچ گه فكر پرستيدن اصنام نبود

 

خوشدل

*********************************

خط سير خيمه‏گاه

 

خاطرم آسوده اى دل از ولاى زينب است

 

روشنائى بخش چشمم خاك پاى زينب است

 

برحريمش ره ندارند مردم ناآشنا

 

هركه شد بيگانه ازخود، آشناى زينب است

 

پيك حق گفتا رسول‏اللّه‏ را فرموده حق

 

زينبش خوان، زَينِ‏اَب بودن، سزاى زينب است

 

خلق را دل ز ابتلاى هول محشر خون شود

 

جز دلى كو پاى‏بند و مبتلاى زينب است

 

من كيم در راه عشقش از سر و جان بگذرم

 

جان صدها عاشق ومفتون فداى زينب است

 

در هوايش مرغ دل، دردل نمى‏گيرد قرار

 

آشيان طايرجان درفضاى زينب است

 

اى كه عمرى از گرفتارى و غم درمانده‏اى

 

حل مشكل در يدِ مشكل‏گُشاى زينب است

 

عزت سارا وهاجر، مريم قدسى‏نفس

 

از جلال و عزت و مجد و وفاى زينب است

 

پرتو خورشيد و نور مه، فروغ اختران

 

ذرّه‏اى از نور روى حق‏نماى زينب است

 

مردم آن ديده را نازم كه منزلگاه اوست

 

اى خوش آن خلوت‏سراى دل، كه جاى زينب است

 

در دلم بنهفته از روز ازل مهر حسين

 

در سرم از كودكى عشق و هواى زينب است

 

با حسينش عهد خود نشكست تا پايان عمر

 

اين ره دلدادگى، شرط وفاى زينب است

 

با خيال كعبه، احرام اسارت بسته بود

 

تل دشت كربلا كوه مناى زينب است

 

بس كه از خيمه پياده جانب ميدان شتافت

 

در مغاكش نقش بسته، ردّ پاى زينب است

 

خط سير خيمه‏گاه و قتلگاه كربلا

 

از براى سعى مروه هم صفاى زينب است

 

برسرنعش برادر حال او چون شد مپرس

 

ياچه آمد بر سرش، آگه خداى زينب است

 

خاك مقتل رابه سرپاشيد بادرد درون

 

گفت خاك كربلاى تو دواى زينب است

 

هركه ازگودال مقتل ناله‏اى بشنيد گفت

 

كاين صداى واحسين و وا اخاى زينب است

 

شهر شام و كوفه از پا تا به سر حيرت‏زده

 

از صداى روحبخش و دلرباى زينب است

 

قطب عالم حجة ابن العسكرى با سوز دل

 

اشك‏ريزان در عزاى جانگزاى زينب است

 

هركه «صالح» باولاى آل طاها زيست كرد

 

درصف محشر يقين تحت لواى زينب است

 

احمد صالح تبريزى

*********************************

شافع روز قيامت

 

مظهر صبروشكيب واستقامت زينب است

 

آن كه درپيش ستم افراشت قامت زينب است

 

آن كه نامش يادگار حضرت زهرا بُوَد

 

آن كه مهرش كرده در دل‏ها اقامت زينب است

 

آنكه دشمن رازپاافكند باتيغ زبان

 

آن كه مى‏گيرد زخصم دون غرامت زينب است

 

آن كه درراه خدا بعد ازقيام كربلا

 

بس شنيد ازمردم شامى ملامت زينب است

 

آن كه دربزم يزيد سفله وبازارشام

 

كرد بانطقش بپا شور قيامت زينب است

 

كردكاخ ظالمين رابرسر ظالم خراب

 

آن كه دارد در اسيرى اين شهامت زينب است

 

يك زن تنها و يك دنيا مصيبت باردوش

 

راستى كوه بلند استقامت زينب است

 

دست ما و دامنش «خسرو» كه در پيش خدا

 

شافع ما عاصيان روز قيامت زينب است

 

سيّد محمد خسرونژاد

*********************************

بهترين زن

 

بعد زهرا بهترين زن بين زنها زينب است

 

لاف نَبود گر بگويم عين زهرا زينب است

 

گر بپرسى كيست استاد دبيرستان عشق

 

خيل شاگردان همه گويند تنها زينب است

 

گر بسنجى درترازوى عمل معيار صبر

 

صبرگويد قهرمان صبردنيا زينب است

 

گر مقام او بود از جمع معصومين جدا

 

آن كه ازهرمعصيت باشد مبرّا زينب است

 

در رياضى گر حساب جمع از مِنها جداست

 

آن كه از جمع شفاعت نيست مِنها زينب است

 

آن كه باتيغ زبان، كار دوصد شمشير كرد

 

كوه صبر واستقامت روح تقوا زينب است

 

آن كه با ايراد نطقى كرد مانند على

 

زاده مرجانه را محكوم و رسوا زينب است

 

آن كه بهر ما جهاد فى سبيل اللّه‏ را

 

با اسارت مى‏كند تفسير و معنا زينب است

 

باشهامت چون اسارت گشت توأم، عقل گفت

 

آن كه در دنيا نظيرش نيست پيدا زينب است

 

شد رقم پرونده اسلام با خون حسين

 

آن كه با خون سر خود كرد امضاء زينب است

 

شاعر ژوليده مى‏گويد به آواز جلى

 

بين زنها بهترين زن بعد زهرا زينب است

 

ژوليده نيشابورى

*********************************

زُهره زهرا

 

شام، روشن ازجمال زينب كبراستى

 

سر به زير افكن كه ناموس خدا اينجاستى

 

كن تماشا آسمان تابناك شام را

 

كآفتاب بُرج عصمت از افق پيداستى

 

در شجاعت چون حسين و در شكيبائى حسن

 

در بلاغت چون علىّ عالى اعلاستى

 

كرد روشن باجمالش آسمان شام را

 

كز فروغ چهره گوئى زُهره زهراستى

 

دكتر قاسم رسا

*********************************

همّت زينب

 

زينب آن بانوى عظمائى كه دست قدرتش

 

كهكشان چرخ را بر پا طناب انداخته

 

شمّه كاخ جلال ورفعتش ازفرط نور

 

مهر عالمتاب را از آب وتاب انداخته

 

اين همان بانوست كز نطق وبيان همچون على

 

انقلاب از كوفه تاشام خراب انداخته

 

همّتش چون بازوى خيبرگشاى حيدرى

 

بارگاه كفر را در انقلاب انداخته

 

كشتى دين، كربلا شد غرق از طوفان كفر

 

همّت زينب ز نو آنرا بر آب انداخته

 

حلم او صبر و توانائى ز دست صبر برد

 

علم او از دست هر دانا كتاب انداخته

 

تا قيامت وصف او موزون اگر گوئى كم است

 

زانكه حق اورا چو خود در احتجاب انداخته

 

موزون اصفهانى

*********************************

ويرانگر كاخ استبداد

 

آنكه از وصفش زبان گرديده الكن زينب است

 

آنكه نطقم در مديحش گشته كودن زينب است

 

آنكه بعد از نهضت سرخ حسين بن على

 

پيكر دين خدارا بود جوشن زينب است

 

آنكه با ايراد نطق آتشين خويشتن

 

مشعل دين خدا را كرده روشن زينب است

 

آنكه با تيغ زبان، كار دو صد شمشير كرد

 

تا كه گردد از خطر، اسلام، ايمن زينب است

 

آنچنان جنگيد با دشمن كه از آن ابتكار

 

دشمنش از پرده دل گفت احسن زينب است

 

آنكه با فكر بلند خويش كرد از بُن خراب

 

كاخ استبداد را بر فرق دشمن زينب است

 

لاف نَبْود گر بگويم بعد زهراى بتول

 

در جهان آفرينش بهترين زن زينب است

 

ژوليده نيشابورى

*********************************

زينت عليهاالسلام دوش بابا

 

استقامت در لغت صبر است و معنا زينب است

 

صبر باشد قطره‏اى ناچيز و دريا زينب است

 

در جهان آفرينش بهترين زن فاطمه است

 

بين زنها بهترين زن بعد زهرا زينب است

 

زينت دوش نبى باشد حسين بن على

 

آنكه باشد زينت دامان بابا زينب است

 

آنكه نطق آتشينش كوفه را زيرو زبر

 

كرد و شد آينده‏ساز خلق دنيا زينب است

 

آنكه در تاريخ نامش مى‏درخشد تا ابد

 

فارغ التحصيل دانشگاه مولا زينب است

 

آنكه سر خط جهاد فى سبيل‏اللّه‏ را

 

با اسارت رفتن خود كرد امضا زينب است

 

ژوليده نيشابورى

*********************************

پاره قلب بتول

 

كيست اين بانو كه خلقى واله وشيداى اوست

 

گرمى بازار عشق ازگرمى سوداى اوست

 

كيست اين بانو كه دين را اومسخّركرده است

 

كشور قرآن مصون ازهمّت والاى اوست

 

فاش گويم زينب است اين پاره قلب بتول

 

زينب است اين كآسمانها فرش زير پاى اوست

 

مريم و سارا وهاجر بر در دارالسرور

 

روز محشر هرسه تن محتاج يك ايماى اوست

 

زينبى را در فصاحت آنكه هنگام سخن

 

عالمى سوزان همه ازنطق آتش زاى اوست

 

كربلا دارد نوا هرلحظه از بهر حسين

 

چون نكو بينى نواى ياحسين ازناى اوست

 

كوفه را ويرانه گربينى و درهم ريخته

 

اين ز تأثير فغان و ناله و غوغاى اوست

 

شكوهى

*********************************

قافله سالار

 

سرخيل بانوان فداكار، زينب است

 

مردآفرين عرصه پيكار، زينب است

 

در انقلاب سرخ حسين به كربلا

 

شورآفرين و يار و مددكار، زينب است

 

از كربلا به كوفه واز كوفه تا به شام

 

بعد از حسين، قافله‏سالار، زينب است

 

در كربلا و كوفه و شام بلا ز مهر

 

بر كودكان خسته، پرستار، زينب است

 

كنج خرابه غمزدگان يتيم را

 

يار و انيس و مونس و غمخوار، زينب است

*********************************

عزم زينب عليهاالسلام

 

كيست زينب، جان محزون حسين

 

خواهر هم‏عهد و هم‏خون حسين

 

خلقتى از اصل عشق واصل نور

 

طينتى ممزوج ازعقل وشعور

 

پرتوش آيينه و آب و بلور

 

شبنمش درياى عشق و شطّ نور

 

باغ دين آباد زآب چشم او

 

كاخ كفر آوار سيل خشم او

 

باغ دين سرسبز نام زينب است

 

تاكه عرفان مست جام زينب است

 

گرنبودى عزم زينب، دين نبود

 

يا اگر بود احمدى آيين نبود

 

كيست زينب عليهاالسلام؟

 

كيست زينب، آنكه در كرب‏وبلا

 

شد خجل از صبر او كرب‏وبلا

 

رنج پيش او سپر انداخته

 

درد و محنت رنگ پيشش باخته

 

آفرين بر صبر طاقت‏سوز او

 

وان تجلّيهاى جان‏افروز او

 

با اسيران صبحدم تا شام رفت

 

گاه در كوفه گهى در شام رفت

*********************************

رايت خون شهيدان

 

اى كه درد از تو و صبر از تو بهايافته‏است

 

گل شرم ازرخ توزيب حيا يافته است

 

عقل درمكتب عرفان تو آموخته عشق

 

عشق درمدرس فضل تو وفا يافته است

 

رايت خون شهيدان ز تو افراشته شد

 

دين ز ايثار تو اين مجد و علا يافته است

 

اولين نغمه ز ناى تو برآمد درشام

 

نينوا از دم‏گرم تو نوايافته است

 

درد مندى كه به ذيل تو توسل جويد

 

دردش ازلطف خداى تو دوايافته است

 

دردمنديم ز مجموع كريمان، «ايران»

 

پى درمان دل خويش تو را يافته‏است

*********************************

زينب وايثار او

 

كعبه بى نام ونشان مى ماند اگر زينب نبود

 

بى امان دارالامان مى‏ماند اگر زينب نبود

 

گرچه دادند انبيا هريك نشان ازكربلا

 

كربلا هم بى‏نشان مى‏ماند اگر زينب نبود

 

مكتب سرخ تشيع كز غدير آغاز شد

 

تا ابد بى پاسبان مى‏ماند اگر زينب نبود

 

مكتب قرآن كه از خون شهيدان جان گرفت

 

بى‏تحرّك همچنان مى‏ماند اگر زينب نبود

 

مجرى احكام قرآن او بُوَد باصبر خويش

 

دين حق بى حكمران مى‏ماند اگر زينب نبود

 

كرد اسلام حسينى از يزيدى را جدا

 

حق وباطل توأمان مى‏ماند اگر زينب نبود

 

درشناساى مسير حق وباطل فكرها

 

بى گمان اندر گمان مى‏ماند اگر زينب نبود

 

شد گلستان كربلا ازلاله‏هاى احمدى

 

وين گلستان درخزان مى‏ماند اگر زينب نبود

 

شعله عالم فروز نهضت سرخ حسين

 

زير خاكستر نهان مى‏ماند اگر زينب نبود

 

ناله مظلومى لب تشنگان دشت خون

 

درگلو گاه زمان مى‏ماند اگر زينب نبود

 

فارسان صحنه هيهات منّا الذّله را

 

داغ ناكامى بجان مى‏ماند اگر زينب نبود

 

اى مؤيد هرچه هست از زينب وايثار اوست

 

جان هستى ناتوان مى‏ماند اگرزينب نبود

 

مؤيد

*********************************

كتاب استقامت

 

عنوان كتاب استقامت زينب

 

شيرازه ديوان شهامت، زينب

 

در برج شرف شمه عفّت تاحشر

 

چون روح به پيكرشرافت، زينب

 

درعصمت و عفت و درايت عالى

 

داراى كفايت و لياقت، زينب

 

در بحر كمال و علم و دانش، گوهر

 

چون سرو، به گلزار ولايت، زينب

 

دردشت بلاخيز، مقاوم چون كوه

 

اُستاد به مكتب رشادت، زينب

 

بنمود قيام سرخ عاشورا را

 

احياء به طريقه سفارت، زينب

 

«فلاح» اگر به مدحتش كوشائى

 

در حشر نمايدت شفاعت، زينب

 

فلاح

*********************************

در مدح حضرت زينب عليهاالسلام

 

صبر از زبان عجز ثناخوان زينب است

 

عقل بسيط واله و حيران زينب است

 

ايوب صابراست وليكن دراين مقام

 

انصاف ده كه ريزه خور خوان زينب است

 

در قتلگاه، جسم برادر به روى دست

 

بگرفت كاى خداى من اين جان زينب است

 

قربانى تواست بكن ازكرم قبول

 

كارى چنين به عهده ايمان زينب است

 

درخطبه‏اش كه كوفه از آن شد سكوت محض

 

گفتى كه ممكنات به فرمان زينب است

 

ابن زياد شوم به دار الإماره‏اش

 

رسوا زمنطق شرر افشان زينب است

 

بااينكه باعيال برادر به شهر شام

 

در دست اهل ظلم، گريبان زينب است

 

برهم زن اساس جفاكارى يزيد

 

لحن بليغ ونطق درخشان زينب است

 

افزون بود زحوصله خلق عالمى

 

درد و غمى كه دردل سوزان زينب است

 

دارد «صغير» اميدى و از روى اعتقاد

 

چشمش به لطف بى‏حد و پايان زينب است

 

صغير اصفهانى

*********************************

نقش‏حضرت‏زينب عليهاالسلامدرسفركربلا

 

آنكه قد را به اَلَم كرد عَلَم زينب بود

 

آنكه پرورده شد از شير اَلَم زينب بود

 

آنكه از خون جبين مانده بر اوراق جهان

 

آنچه تا حال كه او كرده رقم زينب بود

 

آنكه شيرازه دين خواست چو بگسسته شود

 

كرد با خون جگر وصل بهم زينب بود

 

آنكه اندر سفر پرخطر كوفه و شام

 

مرد و مردانه بشد پيش قدم زينب بود

 

آنكه چون پيرهن صبرو توكل پوشيد

 

حافظش بود خدا درهمه دم زينب بود

 

آنكه از خاتم دين ديد نگين افتاده

 

مانده در دائره اهل ستم زينب بود

 

آنكه از سوزش دل «اَيْنَ اخى» كرد بلند

 

جانب قتلگه آمد زحرم زينب بود

 

آنكه برقدّ حسين كرد نگاهى و بديد

 

پشتش ازداغ برادر شده خم زينب بود

 

آنكه آمد سربالين اباالفضل جوان

 

ديد دستش زبدن گشته قلم زينب بود

 

آنكه ازتير بديدش زتوان افتاده

 

اصغر آن بلبل گلزار حرم زينب بود

 

آنكه با ديده خود ديد حسين را كشتند

 

به تمناى رى ومشت درم، زينب بود

 

آنكه شد نام شريفش سبب سوزش دل

 

شخص سر دفتر ديباچه غم، زينب بود

 

هاشمى

*********************************

همكارى زينب عليهاالسلام باامام‏حسين عليه‏السلام

 

مشكل دين را حسين با زينب آسان كرد و رفت

 

كربلا راخوابگاه نوجوانان كرد ورفت

 

در ره معشوق هفتادودو قربانى نمود

 

پابه‏پاى زينبش اجراى فرمان كرد و رفت

 

گرمحاسن را حسين باخون سر رنگين نمود

 

زينب از خون سرش گيسو پريشان كرد ورفت

 

وقت رفتن آنچنان بى‏طاقت و بى‏تاب شد

 

عرش حق را گوئيا چون بيد لرزان كردو رفت

 

رهنماى شصت وشش زن گشت زينب درسفر

 

راه پيمائى نمود وخطبه عنوان كرد ورفت

 

استقامت كرد زينب مجلس ابن زياد

 

باتكلّم كوفيان را مات وحيران كرد ورفت

 

وارد شام بلا گرديد ناموس خدا

 

گوهرى رااز حسين درخاك پنهان كرد و رفت

 

كس نديده خواهرى را همچو زينب درجهان

 

آنكه مارا درغمش پيوسته گريان كرد ورفت

 

از تو، مشمولى تمنّا مى‏نمايد يا حسين

 

بگذر از جرمش كه او وصف تو عنوان كرد ورفت

 

مشمولى

*********************************

آمدن زينب عليهاالسلام به كربلا

 

و رفتن به سوى شام

 

زينب آمد كربلا را عنبرافشان كرد و رفت

 

جنّت‏المأوى ز خون نوجوانان كرد و رفت

 

قهرمان كربلا آن دختر شيرخدا

 

دين احمد را درآن صحرا درخشان كرد ورفت

 

خطبه‏اى خواند او كه لرزان شد دل ابن زياد

 

بارگاه كوفه رايك شام ويران كردورفت

 

گفت من آن زينبم، جدّم رسول هاشمى است

 

شهرت زهرا و جدّش را نمايان كردورفت

 

دراسيرى باغم رعنا گُلان فاطمه

 

راه شام و كوفه را يكسر گلستان كردورفت

 

تايزيد آورد اسيران را ميان بارگاه

 

درسخن يك بارگاهى را به لرزان كردورفت

 

شرح مى‏دادى يزيد اينها اسيرند ازفرنگ

 

زينب آگه خلق را زان سرّ پنهان كردورفت

 

هلهله درشهر افتاد وشد آشوبى بپا

 

شام را زان ماجرا شام غريبان كرد ورفت

 

سيد قاسم نيّرى

*********************************

جان زينب عليهاالسلام

 

كيست زينب؟ آنكه گردون همسرش پيدا نكرد

 

بهتر ازاين نام ديگر داورش پيدا نكرد

 

مادر گيتى، زشرم و عصمت و مهر و وفا

 

همچو زينب، بعد زهرا مادرش پيدا نكرد

 

صبر و تقوى قبله گاهى جزحريم او نيافت

 

شرم و عفت سجده گاهى جز درش پيدا نكرد

 

قدرت نطقش همانند على دشمن شكن

 

هيچ نقصانى كس اندر جوهرش پيدانكرد

 

بهره ارثى كه زينب يافت ازبابش على

 

هيچ يك از دختران ديگرش پيدا نكرد

 

هرچه در درياى فضلش غوطه زد عقل بسيط

 

ره بجايى همّت پوياگرش پيدا نكرد

 

اوبُوَد جسم و حسينش جان كه چشم آسمان

 

آن برادر راجدا ازخواهرش پيدا نكرد

 

گوهر بحر شرف كز جزرو مدّ حادثات

 

هيچ تغييرى زمان در گوهرش پيدا نكرد

 

از شهادت كودكانش را مدال افتخار

 

در فتوّت آسمان چون شوهرش پيدانكرد

 

يك جهان اندوه دردل داشت امّا شك وريب

 

دست بردامان قدس باورش پيدانكرد

 

درقيام كربلا سنگر نشين صبر بود

 

عجز راهى درحريم سنگرش پيدا نكرد

 

درمسير ديده نامحرمان، چشم صبا

 

هرچه كوشش كرد موئى ازسرش پيدا نكرد

 

از پيام او بهم پيچيده شد طومار ظلم

 

اينكه مهلت دشمن غارت گرش پيدا نكرد

 

وقت برگشتن به شام از بس مصيبت ديده بود

 

درميان خيمه اورا همسرش پيدانكرد

 

افتخار اين بس مؤيد را كه هرصاحبدلى

 

جزمديح آل حق در دفترش پيدا نكرد

 

مؤيد

*********************************

در رثاى زينب كبرى عليهاالسلام

 

تواى پاينده پيغام‏آور خون

 

كه بعثت يافتى ازسنگر خون

 

كتاب سينه‏ات سرمايه عشق

 

بهر آهت هزاران آيه عشق

 

نبوّت را چراغ مكتبى تو

 

حسينى ياحسن، نه زينبى تو

 

كلام عشق را حسن ختامى

 

وفا راهم پيامبر هم امامى

 

قيامت كرده‏اى در استقامت

 

پناه آورده برصبرت امامت

 

چو دردامان مقتل پانهادى

 

امام صابران را صبردادى

 

اگر گاهى به ره وامانده بودى

 

وگر يك لحظه از پامانده بودى

 

شرف، مردى، شهامت، كشته مى‏شد

 

امامت نه، امامت كشته مى‏شد

 

ألا انوارِ توحيد از چراغت

 

به دل يك روزه هفتادو دو داغت

 

گريبان چاك، شادى از غم توست

 

زمان آيينه‏دار ماتم توست

 

بجز تو اى زجام گريه سرمست

 

كه قربانى گرفته برسرِ دست

 

تو در درياى خون خورشيد جُستى

 

توگل را باگلاب اشك شُستى

 

سرشكت پاكبازى را وضو داد

 

خدا داند كه خون را آبرو داد

 

صلاة الليل را بنشسته خواندى

 

خدارا از درون خسته خواندى

 

حسين آن كز قيامش شد قيامت

 

به پيش تيردشمن بست قامت

 

چوشد آماده بهرجان فشانى

 

تورا فرمود اى زهراى ثانى

 

كه‏اى از خود تهى از عشق سرشار

 

مراهم در نماز شب بياد آر

 

تو خون باغ هفتادودو داغى

 

تو شبهاى اسارت را چراغى

 

توپيغام آور خون خدائى

 

تو فرياد خموشان را صدايى

 

تو دربند اسارت شرزه شيرى

 

كه گفته تو اسيرى؟ تو اميرى

 

امير شهر كوفه شد اسيرت

 

زبون و كوچك وخوار و حقيرت

 

تو شهر كوفه را تسخير كردى

 

تو شاه شام را تحقيركردى

 

تو پيمان بسته بودى با برادر

 

كه همگامى كنى تاگام آخر

 

به اشك چشم گريان تو سوگند

 

به سوز آه سوزان تو سوگند

 

به سقّايى كه آبش دادى ازاشك

 

به آن چشم و به آن دست وبه آن مشك

 

به سرهاى جدا درمقدم يار

 

به پاهاى پر از گلبوسه خار

 

به ماهى كه فراز نى عيان بود

 

به خورشيدى كه دورت سايه بان بود

 

به قرآنى كه از تو جان ودل برد

 

به لبهايى كه چوب خيزران خورد

 

سرشكى تاكه زنگ دل بشوييم

 

زبانى غير يا زينب نگوييم

 

مرا بهتر ز دنيا و ز عقباست

 

كه درمحشر بگويى ميثم از ماست

 

ميثم - سازگار

*********************************

زينت زهرا عليهاالسلام

 

زينب اى آئينه زهرانما

 

اى زتو پيدا على سر تا به پا

 

اى نبى را دين ز تو احيا شده

 

ازتو احكام نبى اجراشده

 

اى رسول لاله‏هاى داغدار

 

درخزان آورده پيغام بهار

 

سرخ رو از تو شهادت مانده است

 

سبزباغ استقامت مانده است

 

توصدف بودى حيا يكتا دُرت

 

پرده عصمت نخى از چادرت

 

زين‏اب ز امر الهى نام توست

 

فاطمه امّ ابيها مام توست

 

گر نبودى تو، نبود اسلام ناب

 

بود گم نام بلند انقلاب

 

كربلا از تو شهادت خانه شد

 

يادگار عشق جاويدانه شد

 

لاله‏ها را تو پرستار آمدى

 

گر تو خود از داغ بيمار آمدى

 

باعدو درانتخاب آرمان

 

امتحان دادى به روى امتحان

 

بس كه سازش‏ناپذيرى كرده‏اى

 

دراسيرى هم اميرى كرده‏اى

 

تا شود روشن چراغ كربلا

 

اشك توشد شمع جمع لاله ها

 

تابدارى سبز، باغِ سبز عشق

 

كربلا را دادى وسعت تادمشق

 

شاهدى تو شاهد چندين شهيد

 

باغبانِ باغِ گلهاى اميد

 

موحديان - اميد

*********************************

يادگار زينب عليهاالسلام

 

غرق گل شد كربلا چون رهگذار زينب است

 

ياكه خونين مقتل يارو تبار زينب است

 

قامت موزون اكبر، سروناز كربلا ست

 

چشمه اين باغ، چشم اشكبار زينب است

 

گلبن قاسم دهد براين گلستان خرّمى

 

يادگارمجتبى در روزگار زينب است

 

لاله عطشان اين گلشن، على اصغر بود

 

شاهد اين گفته، قلب داغدار زينب است

 

اين گلستانى كه پامال سم اسبان شده

 

جسم وجان احمد و دار و ندار زينب است

 

با چنين طوفان گلريزى، چه گلهايى شكفت

 

كس نمى‏داند خزان يا نو بهار زينب است

 

تا بياموزد رقيّه راه ورسم زينبى

 

درتمام صحنه‏ها او هم كنارزينب است

 

گلشن آل خليل ازآتش بيداد سوخت

 

عقل درحيرت ازاين صبرو قرار زينب است

 

روز عاشورا كه شد روشنگر جان بشر

 

سايه غمهاى آن، ازشام تار زينب است

 

گشت ظالم عاقبت از تخت عزّت سرنگون

 

فتح مظلومان زيُمن اقتدار زينب است

 

وقف باغ كربلا كن چشمه اشكت حسان

 

چون كه اين سان وقف كردن يادگار زينب است

 

حسان

*********************************

نقش حضرت زينب عليهاالسلام در رساندن پيام خون امام حسين عليه‏السلام

 

يارب از كيد اجانب حفظ كن اسلام را

 

دوركن از ديده ما پرده ابهام را

 

كيست اين نجم فروزانى كه از بدو طلوع

 

كرده حيران با تحمّل در سما اجرام را

 

كيست آن پيك همايونى كه از كرب وبلا

 

مى‏برد سوى مدينه ازحسين پيغام را

 

كيست اين خواهر كه چون نعش برادر ديد گفت

 

بار الها خير فرما ازكرم فرجام را

 

كيست آن دختر كه مانند پدر گويد سخن

 

مى‏گذارد برزمين مانند مادرگام را

 

كيست اين بانو كه از دشمن چوبيند ناسزا

 

مى‏كند مقهور منطق، صاحب دشنام را

 

سرچو ازمحمل برون آورد وخواند آن خطبه را

 

كوفه را لرزاند و بر هم زد اساس شام را

 

قهرمان كربلا اُمّ‏المصائب زينب است

 

آنكه با تلخى صبرش، كرده شيرين كام را

 

علاّمه حائرى مازندرانى

*********************************

دختر زهراى اطهر عليهاالسلام

 

شام عالم را چراغ نورگستر، زينب است

 

آفتاب دشتهاى لاله‏پرور، زينب است

 

آن كه دارد صد جهان پيرايه برتن ازكمال

 

كوه جرأت دختر زهراى اطهر، زينب است

 

آنكه درياى دلش را دُرّ حلم آراسته

 

آن كه ازدانش بود ذهنش معطّر، زينب است

 

آنكه در متن كلامش جوهر نطق على است

 

وز بيانش سينه دشمن مكدّر زينب است

 

آنكه سرخيل اسيران بلا دركربلاست

 

نور چشم مصطفى فرزند حيدر زينب است

 

تا دمد از باغ عاشورا گل آزادگى

 

عامل منشور وپيغام برادر زينب است

 

گر ز حُسن بى‏شمار و درد بى‏اندازه‏اش

 

پرده برگيريم، زهراى مكرّر، زينب است

 

آئينه صبر، 334

*********************************

در مقام حضرت زينب كبرى عليهاالسلام

 

گوهر بحر ولايت پاسدار دين، توئى

 

درسپهر روشن روحانيان پروين، تويى

 

دختر شير خدايى نورچشم فاطمه

 

پيكر مهر و وفا را زيور و آذين، تويى

 

چشمه علم وفضيلت اسوه حلم وحيا

 

مذهب عشق و صفا را مكتب و آئين، توئى

 

سينه‏ات گنجينه اسرار قرآن مبين

 

اى كلام‏اللّه‏ ناطق، دختر ياسين، تويى

 

پشتبان سنگر تقوائى وروح حجاب

 

عطر جانبخش حياء را نافه مشكين، توئى

 

دربلاغت يادگار مرتضائى زينبا

 

آتشين نطق على را شيوه شيرين، تويى

 

يكه تاز عرصه ملك صفات و عصمتى

 

بانوان را رهبر و سر حلقه تمكين، تويى

 

بهر احقاق حقوق سرور آزادگان

 

درميان قوم باطل ديده حق‏بين، تويى

 

چوبه محمل شد از خون سرت رنگين زعشق

 

شادى عنقا را نشايد تا دل غمگين، تويى

 

عباس عنقا تهرانى

*********************************

زينب عليهاالسلام

 

عشق از روز ازل آينه‏دار زينب است

 

صبرما از صبر و عزم استوار زينب است

 

درجهان آفرينش بين زنها روزگار

 

تشنه شهد ولايت از وقار زينب است

 

جدّ او باشد محمّد باب اوباشد على

 

عصمت كبرى حق، آموزگار زينب است

 

كس نديده داغ رو داغ و غم بر روى غم

 

آنكه ديده قلب زار و داغدار زينب است

 

ازدم گرمش نفسها مى شود درسينه حبس

 

اختيار جان مگر دراختيار زينب است

 

كوفه را تبديل‏كردن بر ديار مردگان

 

نيست كار هيچ كس اين كار كار زينب است

 

هر كه فيض از چشم مستش مى‏كند شرم و حيا

 

شرم از فرط خجالت شرمسار زينب است

 

هر بهارى را خزانى هست امّا درجهان

 

گر بهار بى‏خزان خواهى بهار زينب است

 

ژوليده نيشابورى

*********************************

يادگار خيمه هاى سوخته

 

زينب اى شيرازه‏ى اُمّ الكتاب

 

اى به كام تو، زبان بوتراب

 

از بيانت سربه سر توفان خشم

 

نوح مى‏دوزد به توفان تو چشم

 

دركلامت، هيبت شيرخدا

 

درزبانت، ذوالفقارمرتضى

 

بازگو اى جان شيرين على

 

داستان درد ديرين على

 

ازهمان نخلى كه ازپاى اوفتاد

 

خون پاكش نخل دين را آب داد

 

رازدل را بازبان آه گفت

 

دردهايش را به گوش چاه گفت

 

بازگو باما زدرد فاطمه

 

زاشك گرم و آه سرد فاطمه

 

بازگو كن قصه مسماررا

 

ماجراى آن درو ديواررا

 

بازگو آن شب على چون مى‏گريست

 

درفراق فاطمه خون مى‏گريست

 

از بهار و از خزان او بگو

 

ازمزار بى نشان اوبگو

 

گو به ما از مجتبى، ابن على

 

دردهاى آن ولىّ بن ولى

 

از همان طشتى كه پرخون شد ازو

 

دامن افلاك گلگون شد ازو

 

زينب اى شمع تمام افروخته

 

يادگار خيمه‏هاى سوخته

 

بازگو از كربلاى دردها

 

قصه نامردها و مردها

 

بازگو از باغهاى سوخته

 

نخلهاى سربسر افروخته

 

بازگو ازكام خشك مشكها

 

گريه‏ها وناله‏ها واشك ها

 

بازگوازمجلس شوم يزيد

 

وان تلاوتهاى قرآن مجيد

 

بازگو از آن سرپُر خاك وخون

 

لاله‏رنگ و لاله‏فام و لاله‏گون

 

ماجراى آن گل خونين دهان

 

وان لب پرخون زچوب خيزران

 

بادل تنگ تو اين غمها چه كرد؟

 

دردها وداغ وماتمها چه كرد؟

 

فاطمه! گر توعلى را همسرى

 

وز شرافت مصطفى را مادرى

 

كار زينب هم گذشت از خواهرى

 

كرد در حق برادر، مادرى

 

چون تو، دردامان، كه دختر پرورد؟

 

كى صدف، اينگونه گوهر پرورد

 

محمد على مجاهدى ـ پروانه

 

حضرت‏زينب عليهاالسلام اسوه صبرومقاومت

 

مستوره پاك پرده شب

 

اى پرده كائنات، زينب

 

از جوهر مردى زنانه

 

مردى ز تو يافت پشتوانه

 

از چادر عفت تو لولاك

 

از شرم تو، شرم را جگر چاك

 

يك دشت شقايق بهشتى

 

بر سينه زداغ و درد، كِشتى

 

از بذر غم و شكوفه درد

 

بر دشت عقيقِ خون، گلِ زرد

 

افراشته باد، قامت غم

 

تا قامت زينب است، پرچم

 

از پشت على، حسين ديگر

 

يا آنكه على است، زير معجر

 

چشمان على ست در نگاهش

 

توفان خداست ابر آهش

 

در بيشه سرخ غم نوردى

 

سرمشق كمال شير مردى

 

آن لحظه داغ پر فروزش

 

آن لحظه درد و عشق و سوزش

 

آن لحظه دورى و جدايى

 

آن، آن اراده خدايى

 

چشمان على ز پشت معجر

 

افتاد به ديدگان حيدر

 

خورشيد ستاده بود بى تاب

 

و آن ديده ماه، غرقه آب

 

يك بيشه نگاه شير ماده

 

افتاد به قامت اراده

 

اين سوى، غم ايستاده والا

 

آن سوى، شرف بلند بالا

 

درياى غم ايستاده، بى موج

 

در پيش ستيغ، رفعت و اوج

 

اين دشت شكيبت و غم گسارى

 

آن قلّه اوج استوارى

 

اين فاطمه در على ستاده

 

وآن حيدر فاطمى نژاده

 

اين اشك، حجاب ديدگانش

 

وآن حُجب، غلام و پاسبانش

 

شمشير فراق را زمانه

 

افكند كه بگسلد ميانه

 

خورشيد  شد و شفق بجا ماند

 

اندوه، سرود هجر برخواند

 

اين ماند كه باغمان بسازد

 

وآن رفت كه نردِ عشق بازد

 

على موسوى گرما رودى

*********************************

رنج‏هاى بسيار حضرت زينب عليهاالسلام

 

من زينبم كه رنج فراوان كشيده‏ام

 

بسيار ستم ز گردشِ دوران كشيده‏ام

 

من زينبم كه قامت همچون كمان من

 

باشد نشان، ز بس غم هجران كشيده‏ام

 

من زينبم كه از ستم چرخ بد مَنِش

 

جور خزان به فصل بهاران كشيده‏ام

 

من زينبم كه يكه و تنها به قتلگاه

 

بر سينه، جسم شاه شهيدان كشيده‏ام

 

من زينبم كه از وطن خود به كربلا

 

رنج سفر به شهر و بيابان كشيده‏ام

 

من زينبم كه خصم جفا پيشه رابه دهر

 

با تاج و تخت، جانب نيران كشيده‏ام

 

من زينبم كه بهر حفاظت، ز دين

 

ظلم و جفا ز دشمن يزدان كشيده‏ام

 

من زينبم كه بهر يتيمان خون جگر

 

هرلحظه آه، ازدل  سوزان كشيده‏ام

 

من زينبم كه كنج خرابه، رقيّه را

 

مانند گُل به سينه و دامان كشيده‏ام

 

من زينبم كه كاخ يزيد پليد را

 

با خطبه‏هاى خويش به ويران كشيده‏ام

 

من زينبم كه بر سر نعش برادرم

 

جانسوز ناله از دل و از جان كشيده‏ام

 

من زينبم كه در صف گرماى رستخيز

 

حاجت رواى «فائق» هجران كشيده‏ام

 

غلام‏حسين تمدن «فائق»

*********************************

مدح و مقامات حضرت زينب عليهاالسلام

 

عاشقى را تو دفترى زينب

 

عاشقان را تو رهبرى زينب

 

تو گل بوستان زهرايى

 

مادرت را تو مظهرى زينب

 

پدرت را ز گوهر عصمت

 

بهترين زيب و زيورى زينب

 

در نگهدارى وفا به خدا

 

با حسينت برابرى زينب

 

از براى ورود اهل بهشت

 

هاتف روز محشرى زينب

 

تو خود از زمره شهيدانى

 

روحِ اللّه‏ُاكبرى زينب

 

با كلام و خطابه ات امروز

 

رونق اهل منبرى زينب

 

مادرت آيه‏هاى كوثر و تو

 

دخت ساقى كوثرى زينب

 

انقلابى‏ترين زنى به جهان

 

فخر حوا و هاجرى زينب

 

عاجز از شرح ماتم تو بود

 

قلم هر مفسّرى زينب

 

شاهد آخرين ضيافت غم

 

وقت افطار حيدرى زينب

 

تو گواه شهادت محسن

 

بين ديوار و آن درى زينب

 

بعد اكبر شبيه پيغمبر

 

شاهد قتل اصغرى زينب

 

تشنه لب در كنار شط فرات

 

همچو گلهاى پرپرى زينب

 

گاه با ديدگان خون بارت

 

محو روى برادرى زينب

 

نازنين دختر برادر را

 

در خرابه چو مادرى زينب

 

كس رعايت نكرده در عالم

 

چون تو آيين خواهرى زينب

 

سيد مصطفى بشيرى

*********************************

مدح حضرت زينب عليهاالسلام

 

مظهر عصمت و حيا زينب

 

به رضاى خدا، رضا زينب

 

اين گهر را صدف بود زهرا

 

دُخت دلبند مرتضى زينب

 

صبر از صبر او به حيرت شد

 

بود صابر به هر بلا زينب

 

با برادر شريك غم‏ها بود

 

دوش بر دوش و پا به پا زينب

 

انقلابى به كوفه برپاكرد

 

زآتشين نطق جانفزا زينب

 

در تزلزل فتاد كاخ يزيد

 

تا در آنجا نهاد پا زينب

 

شام را شام كرد بر دشمن

 

تا كه بگذشت زان سرا زينب

 

پايگاهى ز عدل بر پا كرد

 

در خرابه چو كرد جا زينب

 

با فداكارى رقيّه نمود

 

كاخ ظلم و ستم فنا زينب

 

با اسيرى خويش زنده نمود

 

تا ابد دين مصطفى زينب

 

تا قيام قيامت كبرى

 

داده درسى به ما سوى زينب

 

اى «هنرور»، شفيعه تو شود

 

از ره مهر در جزا زينب

 

على هنرور

*********************************

عطر ولايت

 

من آن فرشته‏ام كه به دنيا نشسته‏ام

 

حورايم و به دامن تقوا نشسته‏ام

 

من چشمه‏ام جدا شده از كوثر بهشت

 

طوبايم و به گلشن طاها نشسته‏ام

 

عطر ولايتم من و پيچيده در فضا

 

نور محبتم كه به دلها نشسته‏ام

 

من زينبم كه مظهر صبر و شهامتم

 

وز مَكرمت به طارم اعلى نشسته‏ام

 

نور على و فاطمه در جان من دميد

 

چون در كنار حيدر و زهرا نشسته‏ام

 

ايمان آن دو را به وراثت گرفته‏ام

 

ايثار آن دو را به تماشا نشسته‏ام

 

من ديده‏ام كلاس دبستان وحى را

 

در پاى درس خواجه اَسراء نشسته‏ام

 

دارم نشان زَيْن ابيها من از پدر

 

چون در حريم امّ ابيها نشسته ام

 

من تربيت به دامن زهرا گرفته‏ام

 

در بزم اُنس عصمت كبرى نشسته‏ام

 

بابم على چو نقطه بسم‏اللّه‏ است و من

 

چون كسره پاى نقطه آن با نشسته‏ام

 

سنگينى رسالت خونها سبب شده است

 

من در نماز شب اگر از پا نشسته‏ام

 

از بس كه داغ بر جگر من نشسته است

 

آتش به جان چو لاله صحرا نشسته‏ام

 

با اين مقام، آن همه ديدم ستم ز دَهر

 

كز بار غم شكسته و از پانشسته‏ام

 

در چار سالگى غم چهل ساله‏ام رسيد

 

تا در فراق سيّد بطحا نشسته‏ام

 

من ديده‏ام شهادت مادر به چشم خود

 

در سوگ آن حبيبه يكتا نشسته‏ام

 

رُخسار غرقِ خون على ديده‏ام، دريغ

 

آن دخترم كه در غم بابا نشسته‏ام

 

داغ حسن شراره غم زد به جان من

 

در مرگِ آن امام به غوغا نشسته‏ام

 

در انقلاب سرخ حسينى به ياريش

 

بر باره اسارت و غمها نشسته‏ام

 

بر خاستم پاى به هر جا كه او بخواست

 

و آنجا كه او نشست من آنجا نشسته‏ام

 

يا از غم شهادت عباس سوختم

 

يا در عزاى زاده ليلا نشسته‏ام

 

از پاى در نيامدم از هر بلا، ولى

 

پيش سر حسين من از پا نشسته‏ام

 

آمد سويم مؤيد و مى‏گفت عمه جان

 

بر درگهت براى تمنّا نشسته‏ام

 

سيدرضا مؤيد

*********************************

همگام با زينب عليهاالسلام

 

1* اى زينب عزيز!

 

كه جانم فداى تو باد

 

اى دختر على و زهرا عليهماالسلام

 

از جانب خداى

 

برتو درود و سلام باد

 

اى خواهر حسن و حسين عليهماالسلام

 

كه وقت طلوع تولدت

 

با اشك چشم

 

محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله

 

سلام مى‏دهد تو را

 

2 * اى زينب !

 

اى دختر على عليه‏السلام

 

كه زبان پدر به كام توست

 

برخيز و ببين

 

كه قافله عشق

 

در انتظار توست

 

تو عطر شهادتى

 

تو يادگار حسين هستى و

 

نامت هميشه جاويد

 

فرياد بلند عاشورا

 

آواى رساى كربلا

 

صداى پر طنين جهاد

 

تو آن خورشيد تابانى

 

كه از بهشت شهيدان مى‏تابى

 

اى قامت استوار اسلام

 

اى مرزبان جاويد حماسه‏ها

 

بر خيز و باز هم بخوان

 

3 * اى زينب!

 

اى شاهد قيام حسين عليه‏السلام

 

تو درياى بيكران عشق حسين عليه‏السلام

 

با يك نگاه، نگاه كن!

 

كه اينك صف در صف

 

جوانان بنى هاشم

 

ايستاده‏اند

 

تا چشم كار مى‏كند

 

موج، موج عشق و وفاست

 

و ليكن تو خود

 

نمود و نماى آن صحنه‏هايى

 

4 * اى زينب عليهاالسلام

 

تو كيستى؟

 

تو اميد يتيمان و اسيرانى

 

تا قلب‏ها مى‏تپد

 

تا نبض‏ها مى‏زند

 

با ياد تو وحسين

 

فرياد مى‏زند.

 

5 * اى زينب عليهاالسلام!

 

اى سيّده قافله‏ها

 

اى خشم توده‏ها

 

اى مهر مؤمنان

 

اى بانوى قهرمان

 

اى پرتوان

 

اى بيدار دل

 

و نوازشگر شهيدان

 

تو اقيانوس بى انتهاى

 

صبر و استقامتى

 

هرگاه نام تو جارى مى‏شود

 

تصوّر بى حسين بودن

 

جان را التهاب مى‏دهد

 

تو ديده‏اى شهيدان به خون تپيده را

 

در دشت نينوا

 

يك جا تن حسين عليه‏السلام

 

قطعه قطعه به خاك و

 

سر به نى

 

آن جاى فتاده

 

تن بى دست عبّاس

 

و آن جاى ديگر

 

على اكبر و قاسم

 

به خون آغشته پيكر

 

آن كوچك عزيز

 

على اصغر رضيع

 

روى سينه پدر

 

خفته تا ابد

 

تو ناظر و شاهد

 

بر همه شهيدانى

 

و تنها در آن بيابان

 

صبر را بى تاب و توان كردى

 

مقاوم و نَستوه

 

راه حسين را مى‏پيمايى

 

6 * اى زينب عليهاالسلام!

 

اى كربلا

 

تو وارث حسينى

 

و حافظ خون شهيدان

 

تو اسوه زنان عالمى

 

عفت زتو

 

درس حيا و عفاف گرفته است

 

علم از تو

 

نشأة اولى گرفته است

 

قُرب حق

 

ازعبادت تو زينت گرفته است

 

مرتضى عطائى

 

در فراز ناقه‏ها و در نماز

 

زينب، آن كانون احساس و ادب

 

زينت تاريخ اسلام و عرب

 

زينب، آن شمع شبستان وِلا

 

قهرمان انقلاب كربلا

 

زينب، آن سرلوحه‏ى منشور عشق

 

شورش هنگامه عاشور عشق

 

زينب، آن مديون وى، ابناى دين

 

آن زن وارسته ى مرد آفرين

 

زينب، آن بيمار عابد را طبيب

 

آيت صبر و خداوند شكيب

 

زينب، آن زن، برتر از مردان مرد

 

خشمگين شير ژيانى در نبرد

 

زينب، آن ممتاز شهر امتياز

 

در فراز ناقه‏ها هم در نماز

 

زينب، آن ويرانگر كاخ يزيد

 

مُنجى اسلام و قرآن مجيد

 

زينب، آن درياى عشق و پر خروش

 

در اسيرى پرچم همّت به دوش

 

زينب، آن دست خدا در آستين

 

مرتضى منطق، به نطق آتشين

 

زينب، آن دُرّ متانت را صدف

 

دختر فرزانه‏ى مير عرب

 

هادى تبريزى

*********************************

مقام حضرت زينب كبرى عليهاالسلام

 

خورشيد برج عصمت اسلام، زينب است

 

ماه منير عفّت ايّام، زينب است

 

آن بانوئى كه از پى احياء دين حق

 

جز در طريق عشق نزد گام، زينب است

 

آن بانوئى كه مكتب آزادى حسين

 

با حكم اوست مصوّر احكام، زينب است

 

آن بانوئى كه سايه مهرش چو آفتاب

 

پيوسته بود بر سر ايتام، زينب است

 

آن بانوئى كه دوزخيان را شفاعتش

 

سازد بهشتى از ره اكرام، زينب است

 

آن بانوى گرامى مردآفرين، كه هست

 

بابش على و فاطمه‏اش مام، زينب است

 

آن مُحرِمى كه طوف شهيدان عشق را

 

از صبر بست جامه احرام، زينب است

 

آن شيرزن كه خطبه او كاخ ظلم را

 

ويرانه ساخت در سفر شام، زينب است

 

آن كس كه ايستاد به ميدان كربلا

 

چون كوه در برابر آلام، زينب است

 

آن شيرزن كه گشت از او، روزگار خصم

 

در شهر شام، تيره‏تر از شام، زينب است

 

آن بانوئى كه در حرم عفتش «خليل»

 

ره نيست بر فرشته اوهام، زينب است

 

احمد خليليان - خليل

*********************************

حضرت زينب عليهاالسلام

 

اى عالمه زمانه زينب!

 

اى فاطمه را نشانه زينب!

 

اى نور دو چشم و جان زهرا

 

آرام دل و روان زهرا

 

تو نوگُل گلشن ولائى

 

مرآت جمال مرتضائى

 

مرآت خدا نما، توئى تو

 

محبوبه كبريا توئى تو

 

در مُلك عفاف يكّه تازى

 

تو روح مجسّم نمازى

 

شد ديده ز چهره تو روشن

 

عالم ز وجود توست گلشن

 

تو مظهر ذات ذوالجلالى

 

سرچشمه فيض لايزالى

 

اى شيرزن جهان هستى

 

گر مظهر حق نئى چه هستى؟

 

تا بنده فروغ جاودانى

 

در عشق بلند آسمانى

 

تقواى تو درجهان عصمت

 

بخشيده توان به روح عفت

 

امروز جهان آفرينش

 

بگرفته ز مكتب تو بينش

 

الگوى تمام بانوانى

 

ارزنده‏ترين زن جهانى

 

اى زنده حسينيان ز رزمت

 

وى مرده يزيديان ز عزمت

 

نطق تو برنده‏تر ز شمشير

 

صبر تو يگانه شد جهانگير

 

اى اسوه عشق و مهر و ايثار

 

كى بود ستم ترا سزاوار؟

 

از كرب و بلا تو ياد گارى

 

چون خون شهيد پايدارى

 

بر نيزه، سر حسين ديدى

 

بار غم او به جان كشيدى

 

باياد برادر غريبت

 

هفتادو دو داغ شد نصيبت

 

اشكى كه ز ديده تو مى‏ريخت

 

خون در رگ مرد و زن بر انگيخت

 

بودى همه جا و هر زمان يار

 

بر حجّت دين حق پرستار

 

شمع دل و جان شيعيان سوخت

 

در كوفه تورا چو دل بر افروخت

 

تابان ز فروغ حق دل تُست

 

چون قبله عشق محمل تُست

 

شمع اُسرا به شام بودى

 

سر سلسله تمام بودى

 

پرپر به خرابه لاله ديدى

 

بى جان، دلِ شب سه ساله ديدى

 

غير از تو، كه طاقتى چنين داشت؟

 

از امّت جدّ دلى غمين داشت

 

آتش زده داغ كودكانت

 

چون داغ برادرت به جانت

 

دشمن چو تورا به ريسمان بست

 

دلها همه زين قضيه بشكست

 

در شام چو انقلاب كردى

 

بنيان ستم خراب كردى

 

فرياد تو زينبا جلى بود

 

از ناى عدالت على بود

 

نقش تو، هزار آفرين داشت

 

در پى ظفرى چو اربعين داشت

 

اى دختر خُسرو ولايت

 

بر ما نظرى كن ز عنايت

 

عباس عنقا

*********************************

فرياد مظلوميت

 

سرّنى در نينوا مى‏ماند اگر زينب نبود

 

كربلا در كربلا مى‏ماند اگر زينب نبود

 

چهره سرخ حقيقت بعد از آن طوفان رنگ

 

پشت ابرى از ريا مى‏ماند اگر زينب نبود

 

چشمه فرياد مظلوميّت لب تشنگان

 

در كوير تفته جا مى‏ماند اگر زينب نبود

 

زخمه زخمى‏ترين فرياد در چنگ سكوت

 

از طرار نغمه وا مى‏ماند اگر زينب نبود

 

در طلوع داغ اصغر استخوان اشك سرخ

 

درگلوى چشمها مى‏ماند اگر زينب نبود

 

ذوالجناح داد خواهى، بى سوار و بى لگام

 

در بيابانها رها مى‏ماند اگر زينب نبود

 

در عبور از بستر تاريخ، سيل انقلاب

 

پشت كوه فتنه‏ها مى‏ماند اگر زينب نبود

 

سوگنامه اهل بيت عليهم‏السلام 207

*********************************

مدح حضرت زينب عليهاالسلام

 

اى زينب! اى كه بى تو حقيقت زبان نداشت

 

خون آبرو، محبّت و ايثار، جان نداشت

 

بى تو حيا به خاك زمين دفن گشته بود

 

بى تو شرف ستاره به هفت آسمان نداشت

 

در باغ وحى بين دو ريحانه رسول

 

رعناتر از تو فاطمه سرو روان نداشت

 

تو عاشقى چو يوسف زهرا نداشتى

 

او چون تو عاشقى به تمام جهان نداشت

 

بى‏تو شكوفه‏هاى شهادت فسرده بود

 

بى تو رياض عشق و وفا باغبان نداشت

 

آگاه بود عشق، كه بى‏تو غريب بود

 

اقرار داشت صبر، كه بى تو توان نداشت

 

در پهندشت حادثه، با وسعت زمان

 

دنيا سراغ چون تو زنى قهرمان نداشت

 

تاريخ صابران جهان جانگداز تر

 

از قصّه صبورى تو داستان نداشت

 

هفتاد داغ بر جگرت بود و باز خصم

 

تنها نه از سخن، ز سكوتت امان نداشت

 

گر پاى صبر و همّت تو درميان نبود

 

اسلام جز به گوشه عزلت مكان نداشت

 

كاخ ستم به خطبه توگشت زير و رو

 

تابى به پيش قلّه آتش فشان نداشت

 

اين غم كجا برم كه گل دامن رسول

 

آبى به غير اشك غم باغبان نداشت

 

شبها گرسنه خفت و نماز نشسته خواند

 

سهم غذاش داد به طفلى كه نان نداشت

 

او دخت مادريست كه از جور دشمنان

 

حتّى كنار خانه خود هم امان نداشت

 

روزى به زير سايه پيغمبر خداى

 

روزى به جز سر شهدا سايه بان نداشت

 

زينب اگر نبود، شجاعت به گور بود

 

زينب اگر نبود، شهامت روان نداشت

 

زينب اگر نبود، وفا سرشكسته بود

 

زينب اگر نبود، تن عشق جان نداشت

 

زينب اگر كمر به اسارت نبسته بود

 

آزادى اين چنين، شرف جاودان نداشت

 

زينب اگر نبود پس از كشتن حسين

 

گلدسته صفا به صداى اذان نداشت

 

ميثم هماره تا كه به لب داشت صحبتى

 

حرفى بجز مناقب اين خاندان نداشت

 

سازگار «ميثم»

*********************************

قصّه غربت

 

كسى كه بار امانت كشيد من بودم

 

كسى كه شادى دوران نديد من بودم

 

چهار ساله يتيمى كه از غم مادر

 

فراق و رنج چهل ساله ديد من بودم

 

ميان آن در و ديوار و شعله آتش

 

كسى كه ناله مادر شنيد من بودم

 

زسينه پيرهن فاطمه پر از خون شد

 

كسى نديد ولى آنكه ديد من بودم

 

كفن نمود على چونكه جسم فاطمه را

 

كسى كه جامه طاقت دريد من بودم

 

به آه و ناله به دنبال نعش مادر خود

 

كسى كه سينه زنان مى‏دويد من بودم

 

ز بعد مادر خود در عزاى مرگ پدر

 

كسى كه دل زحياتش بريد من بودم

 

ز ديدن جگر پاره‏پاره حسنم

 

كسى كه خون ز دو چشمش چكيد من بودم

 

ز ديدن تن بى‏رأس سيّد الشهداء

 

كسى كه قامت سروش خميد من بودم

 

ز دشت كربلا تا به شهر كوفه و شام

 

كسى كه زخم زبانها شنيد من بودم

 

كسى كه با سخن آتشين و خطبه غرّايش

 

فكند لرزه به كاخ يزيد من بودم

 

سوگنامه اهل بيت، ص 208

*********************************

اى زينب عليهاالسلام!

 

اى زينبى كه فاطمه را نور ديده‏اى

 

بر دامن كمال و ادب پروريده‏اى

 

اى زينبى كه چون پدر وجدّ و مادرت

 

داراى علم و فضل و صفات حميده‏اى

 

اى زينبى كه ازغم داغ حسين خويش

 

چون مرغ تير خورده در خون طپيده‏اى

 

اى زينبى كه گشته دلت مالامال خون

 

از بس به كوفه زهر شماتت شنيده‏اى

 

اى زينبى كه در سفر غم فزاى شام

 

سرهاى سروران به سر نيزه ديده‏اى

 

اى زينبى كه از ستم بى‏حد يزيد

 

بعد از حسين رنج اسيرى كشيده‏اى

 

آخر چه شد كه از پس اين رنج بى‏حساب

 

بيرون شهرِ شام به خاك آرميده‏اى؟

 

«سيفى» خموش باش كه زهرا ز تاب شد

 

مرغ هوا و ماهى دريا كباب شد

 

محمود سيفى شيرازى

*********************************

ز مرغ سحر بپرس

 

برخيز و حال زينب خونين جگر، بپرس

 

از دختر ستم زده حال پسر بپرس

 

با كشتگان به دشت بلا گر نبوده اى

 

من بوده‏ام، حكايتشان سر بسر بپرس

 

از ماجراى كوفه و از سرگذشت شام

 

يك قصه ناشنيده، حديث دگر بپرس

 

از كودكان نو سفر كوفه و دمشق

 

پيمودن منازل و رنج سفر، بپرس

 

يك روز، از مدينه سفر كن به كربلا

 

احوال نورديده‏ى خيرالبشر بپرس

 

دارد سكينه از تن صد پاره‏اش خبر

 

حال گل شكفته، ز مرغ سحر بپرس

 

از چشم اشكبار و دل بى قرار ما

 

كرديم چون بسوى شهيدان گذر بپرس

 

بال و پرم ز سنگ حوادث، بهم شكست

 

باز آى و، حال طاير بشكسته پر بپرس

 

بيدارى شب، از پى تيمار كودكان

 

اى بانوى بهشتى، از اين چشم تر، بپرس

 

سروش اصفهانى

*********************************

رسالت حضرت زينب كبرى عليهاالسلام

 

پس از حسين رسالت رسيد بر زينب

 

نبود نام شهيدان، نبود اگر زينب

 

در آن محيط كه امواج كفر طوفان كرد

 

نداشت كشتى دين ناخدا مگر زينب

 

گرفت پرچم حق، در كف كِفايت خويش

 

در آن محيط بلا خيزِ پر خطر زينب

 

زهى شهامت و همت، زهى به عزم بلند

 

نيافريده خدا زن، چو نامور زينب

 

دلى و اين همه از داغ لاله‏ها خونين

 

نديده گلشن هستى چو خونجگر زينب

 

ز مهر و ماه نشايد جدا شدن «صاعد»

 

حسين را همه جا بود همسفر زينب

 

محمد على صاعد اصفهانى

*********************************

تعبير خواب زينب عليهاالسلام

 

بنال از دل كه اشك ازديده ريزد

 

بريز اى اشك كز دل ناله خيزد

 

بنال از دل كه از دورى مادر

 

چنين مى‏گفت خواهر با برادر

 

شبى درخواب ديدم مادرم را

 

شكوه عشق و نخل باورم را

 

همى ديدم كه آن پهلو شكسته

 

چوگل پهلوى پغمبر نشسته

 

ولى بامحنت و غم خو گرفته

 

زباباهم درآنجا روگرفته

 

بسان گل درآغوشش گرفتم

 

مى‏ازلعلِ لب نوشش گرفتم

 

به او گفتم كه اينجا جاى غم نيست

 

نشان ازكينه وظلم وستم نيست

 

چرا سربرسر زانو گرفتى

 

چرا ازمحرم خود رو گرفتى

 

گرفت او دست زينب پابه پابرد

 

به خلوت بهر شرح ماجرا برد

 

چنانكه دل پريش و ديده‏تر داشت

 

زرخسار دل آرا پرده برداشت

 

خسوف ماه را ناگاه ديدم

 

كزآن ديدن گريبان را دريدم

 

حسين من تو هستى جان خواهر

 

بكن تعبير خوابم اى برادر

 

به پاسخ گفت نور هردوعينش

 

عزيز فاطمه يعنى حسينش

 

اگر خواهى كنم اين خواب تعبير

 

هرآنچه گويمت اينك تو بپذير

 

اگر تعبيرآن آيد به گوشت

 

شود صدها هزاران نيش نوشت

 

گهِ تعبير بايد گوش باشى

 

برى از ناله و خاموش باشى

 

هرانچه ديده‏اى درخواب خواهر

 

به بيدارى ببينى بار ديگر

 

ز دشت كربلا تا كوفه و شام

 

شوى مأمور نشر حكم اسلام

 

كنى منزل به منزل راه را طى

 

دم دروازه كوفه سرنى

 

خسوف ماه را آنجا ببينى

 

به بيدارى توآن رؤيا ببينى

 

ژوليده نيشابورى

*********************************

راز دل امام‏حسين عليه‏السلام با

 

خواهرش زينب عليهاالسلام

 

بيا خواهر دل خود را به پاى دلبر اندازيم

 

دراين صحرا زبرگ گل شفق رابستر اندازيم

 

بياپيمان ببنديم و مى‏ازپيمانه وحدت

 

بنوشيم وسپس خودرا به حوض كوثر اندازيم

 

اگر دشمن زجا خيزد كه با اسلام بستيزد

 

من و تو قد علم سازيم و بنيادش براندازيم

 

اگر فرياد بى آبى زناى كودكان برخواست

 

من وتو مشك رابرگردن آب آور اندازيم

 

طنين نعره اللّه‏اكبر، اكبرى خواهد

 

بيا اين خرقه بردوش علىّ‏اكبر اندازيم

 

شهادت ازمن ورنج اسارت رفتنش ازتو

 

كه تارحل اقامت را به شهر باور اندازيم

 

اگر ديدى سرم را بر سرنى، استقامت كن

 

كه خصم خيره را درقعر آتش باسر اندازيم

 

اگر در طشت زر ديدى سرم را صبر كن خواهر

 

كه آتش برنهاد طشت وچوب خيزر اندازيم

 

كمر از بهرداغ شش برادر سخت محكم كن

 

كه كشتى ولايت را به ساحل لنگر اندازيم

 

به پاس اين غزل كز عمق جان برخاسته امروز

 

نظر برشاعر ژوليده روز محشر اندازيم

 

ژوليده نيشابورى

*********************************

از سقيفه تا دروازه كوفه

 

زينب آن گلواژه بستان عشق

 

منطق الفيض دبيرستان عشق

 

فارغ‏التحصيل دانشگاه صبر

 

قهرمان قهرمانيها به دهر

 

شير حق را در بلاغت شيرزن

 

تيرغم را درمصائب پيل تن

 

نور حق از چهره او منجلى

 

تالى زهرا و ثانى على

 

جرعه نوش باده جام الست

 

درمقام باده نوشى چيره دست

 

جرعه‏اى نوشيد وخضر راه شد

 

سينه چاك عشق ثاراللّه‏ شد

 

چهارساله دخترى كز عرض جان

 

صبر از صبرش بگويد الامان

 

يكشبى خوابيد آن نيكو سرشت

 

مادرش را ديد درباغ بهشت

 

ديد آن پهلو شكسته همچو گل

 

جاگرفته در بر ختم رُسُل

 

ناگهان چشمش هلال ماه ديد

 

آنچه راناديده بود آنگاه ديد

 

ديد روى مادرش را نيلگون

 

نيلگون ازسيلى خصم زبون

 

ناله‏اى ازپرده دل بركشيد

 

آن چنان كز جا سپندآسا پريد

 

ناله اورا شنيدى تاحسين

 

همدم اوگشت باصد شورو شَين

 

گفت اى خواهر چرانالان شدى

 

همچومرغ ازخواب خوش پرّان شدى

 

گفت زينب اى مرا آرام جان

 

ديده‏ام خوابى بكن تعبيرآن

 

موبه‏مو آن خواب را ابراز كرد

 

صد گره از عقده دل بازكرد

 

ازحسينش خواست تفسيرش كند

 

آنچه ديده خواب تعبيرش كند

 

يوسف زهرا سخن آغاز كرد

 

غنچه لعل لبش را باز كرد

 

گفت خواهر بشنو و زارى مكن

 

خون دل ازديدگان جارى مكن

 

روى مادرگر كه ديدى چون هلال

 

مى‏كند آگاهت از روى وصال

 

خواب تو سرمنشأ هوشيارى است

 

آنچه ديدى نغمه بيدارى است

 

غم مخور خواهر شود اين راه طى

 

خواب تو تعبيرگردد روى نى

 

روى نى بينى هلال يك شبه

 

آن كه ديدى روى ماه فاطمه

 

جاى روى نيلگون مادرم

 

غرقِ خون بينى به روى نى سرم

 

كام تلخت پرحلاوت مى‏كنم

 

بهر تو قرآن تلاوت مى‏كنم

 

آن هلالم من كه شيدايت كنم

 

روى نى محو تماشايت كنم

 

آن سه ساله كزكمان تيرآه

 

مى‏كند برمن به روى نى نگاه

 

همرهى باسوز آهش مى‏كنم

 

از فراز نى نگاهش مى‏كنم

 

ژوليده نيشابورى

*********************************

دختر درياى نجابت

 

چاك شده سينه گل از غمت

 

اى همه شب ناله گل همدمت

 

سينه به سينه غم تو راز شد

 

شاهد شب هاى پرآواز شد

 

گوهر درياى عفافى شما

 

درّ حيايى و عزيز خدا

 

آن كه دلش با تو هم آواشده

 

موج شكن دردل دريا شده

 

با تو حديث غم ياران شنيد

 

نغمه پردرد بهاران شنيد

 

باتوشده كاخ ستم واژگون

 

گشته به درياى عدم رهنمون

 

درّ حيا را چو تو خود مظهرى

 

آينه‏دارِ رهِ هر ياورى

 

با توزمين فخر فروشد به صبر

 

دست بشويد زتمنّاى ابر

 

غيرت آن دست بريده تويى

 

ناله آن زخم چكيده تويى

 

گرچه برادر به فراتش رسيد

 

آب بديد و لب خود را نديد

 

تشنه اگر وارد پيكار شد

 

سير به دست شه كرّار شد

 

كربُبلا بود و عطش در خروش

 

ناله گل بود و غرورى خموش

 

طفل عطش سينه خود را مكيد

 

كرب و بلا در شطّى از خون دميد

 

مهرى حسينى

*********************************

خواب دخت مرتضى عليهماالسلام

 

كنون بشنو ز محنت‏هاى زينب

 

سرآغاز مصيبت‏هاى زينب

 

چوشد نزديك فقدان پيمبر

 

كه از دنيا رود دردار ديگر

 

بناگه زينب غم پرورآمد

 

برجدّش رسول اطهر آمد

 

ولى عرض ادب بُگشود لب را

 

بگفت آن سرور والانسب را

 

كه يا جدّا! بديدم دوش خوابى

 

مرا زان خواب باشد اضطرابى

 

بناگه تند بادى شد پديدار

 

كزآن طوفان جهان شد تيره وتار

 

پناهنده شدم خود بردرختى

 

مگر طوفان شود آرام لختى

 

درخت معظمى ازشدّت باد

 

زجا شد كنده و از پاى افتاد

 

من آندم بر درخت ديگرش نيز

 

پى امداد گشتم دست آويز

 

دوباره باد چون طوفنده گرديد

 

زپا آن نخل معظم كنده گرديد

 

به شاخه ديگرش آويختم دست

 

ولى آن شاخه او باز بشكست

 

دو شاخه بود باقى‏مانده او

 

به سوى آن دوشاخه ساختم رو

 

كنار آن دوشاخه جا گرفتم

 

براى ايمنى مأواگرفتم

 

به آن دوشاخه هم بادى وزان شد

 

همى تا بود، ز آسيب خزان شد

 

بسى خائف ازاين ديدار گشتم

 

من از خواب، آن زمان بيدار گشتم

 

نبى بشنيد و چشمش پر بكا شد

 

دولعلش از پى تعبير واشد

 

كه‏اى زينب بدان من آن درختم

 

كه سوى دوست خود بربسته رختم

 

دگرازبينتان بيرون روم من

 

به نزد خالق بى چون روم من

 

دوشاخه هست باب ومادرتو

 

كه هريك مى‏روندى ازبر تو

 

دوفرع ديگرش اى نور عينم

 

يكى باشد حسن وآن يك حسينم

 

دلت از داغ شان افكارگردد

 

به چشمت روز چون شب تارگردد

 

به خواب اين صحنه دخت مرتضى ديد

 

به بيدارى به دشت كربلا ديد

 

داستانهايى از زينب كبرى ص 126

*********************************

زبان‏حال حضرت على عليه‏السلام

 

بادخترش زينب كبرى عليهاالسلام

 

در دم آخر، علىّ مرتضى

 

گفت بازينب به صد شورونوا

 

زينبا، عمرم به پايان آمده

 

وعده ديدار جانان آمده

 

زينبا دارم وصيّت با تو من

 

گوش دل بگشا و بشنو اين سخن

 

چون حسينم از جفا، بى‏سر شود

 

پيكرش صد پاره از خنجر شود

 

چون درآن صحرا ندارد مادرى

 

طفلهايش را بكن جمع آورى

 

بااسيران بلا اى بى پناه

 

چون رسيدى درميان قتلگاه

 

جاى من روى نكويش را ببوس

 

گرندارد سر، گلويش را ببوس

 

از پس مرگ من اى زار حزين

 

هستى اندر پرده عصمت مكين

 

ليك اندركربلا مضطر شوى

 

ازجفا بى چادرو معجر شوى

 

گوئيا مى‏بينم از آرام جان

 

درهمين كوفه زجور كوفيان

 

بادف و چنگ ونى و مضمارها

 

مى‏برندت برسر بازارها

 

ديگر از ذاكر مگو از شهر شام

 

قصّه كوته ختم كن اينجا كلام

 

ذاكر ـ مرحوم عباس حسينى جوهرى

*********************************

فتح نمايان

 

زينب آمد شام را يكباره ويران كرد ورفت

 

اهل عالم را ز كار خويش حيران كرد و رفت

 

از زمين كربلا تا كوفه و شام بلا

 

هر كجا بنهاد پا، فتح نمايان كرد و رفت

 

با لسان مرتضى از ماجراى نينوا

 

خطبه‏اى جانسوز اندركوفه عنوان كرد و رفت

 

باكلام جانفزا اثبات دين حق نمود

 

عالمى را دوستدار اهل ايمان كرد و رفت

 

فاش مى‏گويم كه آن بانوى عظماى دلير

 

ازبيان خويش دشمن را هراسان كرد و رفت

 

در ديار شام برپاكرد از نو انقلاب

 

سنگر اهل ستم را سست بنيان كرد و رفت

 

خطبه‏اى غرّا بيان فرمود در كاخ يزيد

 

كاخ استبداد را از ريشه ويران كرد و رفت

 

زين خطب اتمام حجت كرد بر كافردلان

 

غاصبين رامستحق نار و نيران كرد و رفت

 

از كلام حق پسندش شد حقيقت آشكار

 

اهل حق راشامل الطاف يزدان كرد و رفت

 

شام غرق عيش وعشرت بود دروقت ورود

 

وقت رفتن شام را شام غريبان كرد و رفت

 

دخت شه رابعد مردن درخرابه جاى داد

 

گنج رادرگوشه ويرانه پنهان كرد و رفت

 

ز آتش دل برمزار دختر سلطان دين

 

در وداع آخرين، شمعى فروزان كرد و رفت

 

سروى

*********************************

همّتى مردانه

 

اى برادر، من جهانى را بخود ديوانه كردم

 

سوختن درعشق را تعليم هر پروانه كردم

 

ديد چون پروانه ازمن عاشقى، در حيرت آمد

 

زان فداكارى كه درراه تواى فرزانه كردم

 

آن زنم من كز اسارت با دليرى و شهامت

 

بهر تكميل شهادت همّتى مردانه كردم

 

بهراثبات حقيقت بابيان آتشينم

 

تاابد رسوابه عالم زاده مرجانه كردم

 

تا كه آثارى بود از نهضتت در شام ويران

 

گنج پراجر تو پنهان گوشه ويرانه كردم

 

گربه خون اصغرت معلوم شد مظلومى تو

 

من هم اثبات صبورى را بدان دُردانه كردم

 

گرچه در ظاهر به زندان و خرابه جاى گرفتم

 

ليك در معنى درون سينه‏ها كاشانه كردم

 

گويد «انسانى» كه من خادم به دربار حسينم

 

فخر بر شاهان من ازاين منصب شاهانه كردم

 

انسانى

*********************************

حافظ خون شهيدان

 

ماجراى كربلا شرح بلاى زينب است

 

عصر عاشورا شروع كربلاى زينب است

 

شرح صدرش در نمى‏آيد به فهم اهل دل

 

صبر زينب، آيت صبر خداى زينب است

 

باغبان گلشن سرخ ولايت اشك اوست

 

حافظ خون شهيدان، گريه‏هاى زينب است

 

پرچم سرخى كه عاشورا به خاك و خون فتاد

 

بر سر پا باز با صبر و رضاى زينب است

 

كوفه وروز اسيرى ديدن زينب دريغ

 

چون در و ديوار كوفه، آشناى زينب است

 

نى همين درشام و كوفه بلكه اندركوى عشق

 

هركجا پا مى‏گذارى جاى پاى زينب است

 

خطبه او افتخار ملت اسلام شد

 

بانك «الاسلام يَعلو» در نداى زينب است

 

اى مؤيّد ما كجا و مدح آن مردآفرين

 

آل عصمت را سخن در اعتلاى زينب است

 

مؤيد

*********************************

ره‏آورد زينب عليهاالسلام از شام

 

كاروان عشق را سوى وطن آورده‏ام

 

نوغزالان حرم رادرچمن آورده‏ام

 

آن نسيم خانه بر دوشم كه از گلزار عشق

 

بوى چندين لاله خونين كفن آورده‏ام

 

هر مسافر تحفه‏اى آرد براى دوستان

 

هان ببينيد اين ره‏آوردى كه من آورده‏ام

 

خاطرات تلخ و جانفرساى شام و كربلاست

 

آنچه را از اين سفر با خويشتن آورده‏ام

 

سينه‏اى از غم كباب و قامتى همچون كمان

 

كتف و بازو نيلى از بند و رسَن آورده‏ام

 

در دل افسرده‏ام بنشسته هفتادودو داغ

 

ماتم جانسوز هفتادودو تن آورده‏ام

 

از جفاى كوفيان با اهل‏بيت مصطفى

 

شكوه‏ها نزد رسول مؤتمن آورده‏ام

 

يارسول‏اللّه‏! حسينت را نياوردم اگر

 

يادگار ازيوسفت يك پيرهن آورده‏ام

 

شد سر او برسنان و جسم پاكش غرقِ خون

 

رازها از آن سر و از آن بدن آورده‏ام

 

چون بنوشيد آب ياد آريد كام خشك من

 

اين پيام از اوبراى مردوزن آورده‏ام

 

جسم عبداللّه‏ و قاسم ديده‏ام در خون و خاك

 

اين خبر با سوز دل بهر حسن آورده‏ام

 

جان سپرد از غم سه ساله دخترى در شام و من

 

حسرتى بردل ازآن شيرين‏سخن آورده‏ام

 

عاقبت پيروز گشتم گرچه بس ديدم ستم

 

تك مدال افتخار اندر وطن آورده‏ام

 

پيش رو بگذاشتم آئينه مهر حسين

 

تا مؤيد را چو طوطى در سخن آورده‏ام

 

مؤيد

*********************************

منم زينب

 

منم زينب كه برجان آذرم ريخت

 

فلك اسپند غم بر مجمرم ريخت

 

نهال باغ توحيدم كه اين سان

 

خزان جور و كين، برگ و برم ريخت

 

من آن طفلم كه خوناب از دو چشمش

 

زداغ مرگ زهرا مادرم ريخت

 

سپس دركوفه درمحراب مسجد

 

فلك گَردِ يتيمى برسرم ريخت

 

به يثرب مجتبى مسموم كين شد

 

به جان در آن مصيبت اخگرم ريخت

 

منم طاووس زرّين بال يثرب

 

كه دركرب وبلا بال و پرم ريخت

 

به خاك تيره هفتادودو پيكر

 

ز كين، ياران از گل بهترم ريخت

 

ز جور حرمله در پيچ و تابم

 

كه تيرش، خون حلق اصغرم ريخت

 

كمانى شد قدم در كوفه و شام

 

به سر بس سنگ از بام و درم ريخت

 

تنم مانند نى شد زرد و لاغر

 

شرار طعنه بس بر پيكرم ريخت

 

منم پروانه شمع شهادت

 

كه بر فرق عدو خاكسترم ريخت

 

به «فولادى» عنايت كرد زينب

 

به ساغر آب حوض كوثرم ريخت

 

حسن فولادى قمى

*********************************

چلچراغ

 

هركه پويد راه زينب يادگار زينب است

 

هر دل دردآشنا آيينه‏دار زينب است

 

روز تا روز قيامت، روز عاشوراى عشق

 

شام تا شام قيامت، شرمسار زينب است

 

چلچراغ خون هفتادو دو خورشيد شهيد

 

روزو شب روشن به بالاى مزارزينب است

 

دل همه روى زمين باگام خون پيمود وديد

 

خاك تاصحراى محشر لاله زار زينب است

 

روزميلاد شهادت روز ميلاد حسين

 

روزگار استقامت روزگار زينب است

 

صبرشد ازصبر زينب داغداروتاابد

 

دردل هركس نشيند داغدار زينب است

 

بشكفيد اى سرخ گلهاى حسينى بشكفيد

 

فصلتان ياد آور فصل بهار زينب است

 

سر بر آريد از بيابانى كه در طول رهش

 

جاى جاى گام، گام استوار زينب است

 

بحر گوهر شد «جمالى» دامنم امّا هنوز

 

ديده گوهر شمارم وامدار زينب است

 

جمالى

*********************************

كوه صبر

 

من اسيرى نيستم كز همرهان وامانده‏ام

 

كوه صبرم كز هُبوط عشق برجامانده‏ام

 

نيستم برگ خزان اندركف طوفان ظلم

 

باغبانم در شقايق زار تنها مانده‏ام

 

زينب مضطر، نيم، درمانده و پرپر، نيم

 

معنى صبرم كه با صد داغ برپا مانده‏ام

 

من ضعيفى نيستم بشكسته‏پر بى‏آشيان

 

بر ستيغ كوه قدرت همچو عنقا مانده‏ام

 

باملائك همدمم، كى رفته برباد غمم

 

بر سر سجاده طف، مست و شيدا مانده‏ام

 

من رسول خون حقّم، مبعث من نينوا

 

سايه پيغمبرم، بر عرش اعلا مانده‏ام

 

مى‏تراود نور سبز ايزدى ازنام من

 

چون زمرّد، روى اين خاك مطلاّ مانده‏ام

 

من زموج خون نترسم، كز تبار لاله‏ام

 

در ميان دشت خون، چون سرو پايا مانده‏ام

 

هديه كردم بر خدا دُردانگان را با رضا

 

سينه‏ام از هر گهر خاليست، امّا مانده‏ام

 

تا پيام خون ياران را رسانم برقرون

 

بعد معراج عزيزانم، به دنيا مانده‏ام

 

عاشقان رفتند و من همراه جمع بى‏كسان

 

در كنار گور مجنون همچو ليلا مانده‏ام

 

من وضو با خون گرم لاله‏ها بگرفته‏ام

 

بهر تطهير زمين، در اين مصلّى مانده‏ام

 

من اذانم بر سر گلدسته‏هاى غرق خون

 

من نماز حاجتم، تا حشر برپا مانده‏ام

 

ميزنم فرياد امّا ناله‏ام از عجز نيست

 

خون پيام لاله هارا بهر القا مانده‏ام

 

دختر پيغمبرم، از هر گهر والاترم

 

نامه دلدادگان را بهر امضاء مانده‏ام

 

همچو نى در نينوا از ظلمها ناليده‏ام

 

ليك تا جاويد گردد حق، شكيبا مانده‏ام

 

خيمه‏ها آتش گرفت و من نيفتادم زپاى

 

تا زنم آتش به جان‏ها، تُندرآسا مانده‏ام

 

من همه گلهاى پرپر را به دامان كرده‏ام

 

تاشوم شبنم، دراين گلزار زيبا مانده‏ام

 

تا بهار عشق گردد در محرّم جاودان

 

اندر اين باغ خزان ديده شكوفا مانده‏ام

 

خم نگشته قامتم همچون كمان در پيش خصم

 

بل چو تير مصطفى، در چشم اعدا مانده‏ام

 

تكيه بر الطاف حقّ و ذوالفقار مرتضى

 

جان به كف درقلب لشكر بى‏مُحابا مانده‏ام

 

من ضريح تربت پاك حسينم، زين سبب

 

سرفرازم كاندرين صحن معلّى مانده‏ام

 

روح من خوابيده درگودال و جانم در عروج

 

باتنى بيجان دراين اندوه عُظمى مانده‏ام

 

رگ رگ جانم ميان شعله مى‏سوزد ولى

 

جسم تبدار على را در مداوا مانده‏ام

 

درشجاعت بى‏نظيرم، در صبورى بى‏دليل

 

نقش عباس على را بهر ايفا مانده‏ام

 

غنچه‏هاى كوچكم را يافتم در زير خار

 

روح من پژمرد و من چون سنگ خارا مانده‏ام

 

دامنم گهواره طفلان زار بى‏پدر

 

هر طرف رو مى‏كنم در واحسينا مانده‏ام

 

شانه من تكيه‏گاه و تكيه‏گاه من خدا

 

زين سبب چون صخره‏اى برريگ صحرا مانده‏ام

 

بشكنم تا كشتى آن ناخداى بى‏خدا

 

پرخروش و خشم، چون طوفان دريا مانده‏ام

 

تا بگيرم رايت حق و عدالت را بدوش

 

در ميان كفر و دين، در شور و غوغا مانده‏ام

 

بشكنم تا با سخن آن كافر ديوانه را

 

فاتح و مغرور چون قرآن گويا مانده‏ام

 

من شكوه حق‏پرستى، حرمت آزاديم

 

چشمه جوشنده عشقم، گهرزا مانده‏ام

 

من اسيرى نيستم كز همرهان وامانده‏ام

 

كوه صبرم كز هُبوط عشق بر جا مانده‏ام

 

فرحناز پيرمرادى

*********************************

زبان‏حال زينب كبرى عليهاالسلام با

 

حسين بن على عليه‏السلام

 

يا حسين، آنكه دل از غير تو بُبريد، منم

 

آنكه لاجرعه مى‏مهر تو نوشيد منم

 

آنكه از شوق به هنگام ولادت چون شمع

 

عوض‏گريه درآغوش تو خنديد منم

 

آنكه با پرورش مادر و تعليم پدر

 

تربيت يافته درمكتب توحيد منم.

 

آنكه همراه تو آمد به صف كرب وبلا

 

پابپاى توصميمانه بكوشيد منم

 

آنكه خون شد دلش از محنت ايّام ولى

 

جامه صبر به تن بهر تو پوشيد منم

 

روز عاشورا، به هنگام وداع آخر

 

آنكه پروانه صفت دور تو گرديد منم

 

آنكه جا از پى يك بوسه به اعضات نديد

 

خم شد وحنجر خونين توبوسيد منم

 

آنكه چون لانه زنبور ز شمشير ستم

 

جسم عريان تو آغشته به خون ديد منم

 

نشنيده است كسى از سر بُبريده سخن

 

آنكه صوت ملكوتى زتو بشنيد منم

 

آنكه دربزم يزيد بن معاويه پست

 

قد علم كرد وسخن گفت و نترسيد منم

 

جنگ با اسلحه كارتو و ياران توبود

 

آنكه باتيغ زبان بعد تو جنگيد منم

 

نظر مرحمتى كن تو به ژوليده كه گفت

 

يا حسين، آنكه دل از غير تو بُبريد منم

 

ژوليده نيشابورى

*********************************

زبانحال حضرت امام حسين عليه‏السلام به خواهرش زينب عليهاالسلام

 

خواهر من، اى همه‏جا يار من

 

زينب من، اى گلِ بى خارمن

 

جز تو كه پيوسته كنار منى

 

كيست به منزل ببرد بارمن؟

 

همره من در سفر كربلا

 

همقدم و محرم اسرار من

 

تا نكُشد غصّه اكبر مرا

 

مهر تو شد خوب نگه‏دار من

 

داغ ابوالفضل كه پشتم شكست

 

صبرتوشد قافله سالارمن

 

روشن وبرپازوجودتوشد

 

خيمه پردود و نگونسارمن

 

با سرِ سرگشته من همسفر

 

اى ثمرِ نهضت پُربار من

 

نطق تو در مجلس عام يزيد

 

ريشه‏كن دشمن خونخوار من

 

چيست به جز عشق حسينى «حسان»

 

پاك كند قلب گنه‏كار من

 

حبيب‏اله چايچيان ـ حسان

*********************************

قصّه پرغُصّه

 

زينبم من، زينبم رو در وطن آورده‏ام

 

كس نيارد در وطن رنجى كه من آورده‏ام

 

هركه آيد از سفر، سوغات آرد در وطن

 

من هزاران خاطرات دلشكن آورده‏ام

 

بادلِ چون لاله پژمرده، هفتادودو داغ

 

در وطن از مرگ هفتادودو تن آورده‏ام

 

گُلبُنان با صفا را كِشته‏ام در كربلا

 

بلبلان خون جگر را در چمن آورده‏ام

 

يوسفم را گرگهاى كربلا بدريده‏اند

 

در وطن تنها از او يك پيرهن آورده‏ام

 

اين‏همه خارى كه در پاى يتيمان كرده جا

 

هست سوغاتى كز آن دشت و دمن آورده‏ام

 

سرگذشتِ ماهِ در خون خفته و خاك تنور

 

داستان مهر تابان و لگن آورده‏ام

 

زانهمه شمعى كه بردم درزمين كربلا

 

شمع بيمارم براى انجمن آورده‏ام

 

قصّه پرغصّه‏اى را جانب ام‏البنين

 

از ابوالفضل رشيد صف‏شكن آورده‏ام

 

«پيروى» منهم به يثرب اشكى و آه دلى

 

بهر خيرمقدم اين شيرزن آورده‏ام

 

پيروى

*********************************

گلاب حسرت

 

مدينه! كاروانى سوى تو با شيون آوردم

 

ره آوردم بود اشكى كه دامن دامن آوردم

 

مدينه! دربرويم وامكن چون يك جهان ماتم

 

نياورد ارمغان با خود كسى تنها من آوردم

 

مدينه، يك گلستان گُل اگر در كربلا بُردم

 

ولى اكنون گلاب حسرت از آن گلشن آوردم

 

اگر موى سياهم شد سپيد از غم ولى شادم

 

كه مظلوميت خود را گواهى روشن آوردم

 

اسيرم كرد اگردشمن، به جان دوست خرسندم

 

كه پيروزى به كف در رزم با اهريمن آوردم

 

مدينه، اين اسارت‏ها نشد سدّ رهم بنگر

 

چه‏ها با خطبه‏هاى خود به روز دشمن آوردم

 

مدينه، يوسُف آل على را بردم و اكنون

 

اگر او را نياوردم، از او پيراهن آوردم

 

مدينه، از بنى‏هاشم نگردد باخبر يك تن

 

كه من ازكوفه پيغام سرِ دور از تن آوردم

 

مدينه، گربه سويت زنده برگشتم مكن عيبم

 

كه من اين نيمه‏جان را هم به صد جان‏كندن آوردم

 

جواد غفورزاده - شفق

*********************************

زبان حال حضرت زينب عليهاالسلام

 

تلخى انتظار مى‏كُشدم

 

مركب بى‏سوار مى‏كُشدم

 

داغ حسرت به سينه‏ام گل كرد

 

تنگى شام تار مى‏كُشدم

 

در ميان شكوفه‏هاى اميد

 

لاله داغدار مى‏كُشدم

 

غوطه‏ور در ميان خون گلو

 

كودكى شيرخوار مى‏كُشدم

 

در شب دردناك عاشورا

 

اشك بى‏اختيار مى‏كُشدم

 

در بر غنچه‏هاى تشنه گل

 

ساقى شرمسار مى‏كُشدم

 

به اسيرى به سوى شام ستم

 

ماه محمل سوار مى‏كُشدم

 

من مُريد سپيده سحرم

 

ظلمت شام تار مى‏كُشدم

 

محمدى

*********************************

زينب كبرى عليهاالسلام در قتلگاه

 

من آن مرغم كه بال و پر ندارم

 

پريدن را خوشم شهپر نداردم

 

نمى‏نالم كه بازويم ببستند

 

همى نالم به سر معجر ندارم

 

عزير جان زهرا زينبم من

 

دراين طوفان غم مادر ندارم

 

بسان كشتى بى بادبانم

 

در اين امواج غم لنگر ندارم

 

ببند اى ساربان بازوى زينب

 

كه عباس و على‏اكبر ندارم

 

مرا از قتلگاه بيرون نرانيد

 

كز اينجا مقصد ديگر ندارم

 

رباب از ديده خون دل بريزد

 

كه در آغوش، على‏اصغر ندارم

 

رقيّم گم شود اندر بيابان

 

چرا در قافله رهبر ندارم

 

خداحافظ خداحافظ حسين جان

 

ز رفتن چاره ديگر ندارم

 

ندا آمد از آن ناى شكسته

 

برو خواهر كه در تن سر ندارم

 

سپارم بر خدا اين كاروان را

 

به غير ازلطف حق ياورندارم

 

برو جان تو و جان رقيّه

 

سفارش غير از اين دخترندارم

 

در آغوشت بخوابانش به شبها

 

نگويد بالش و بستر ندارم

 

مرا از آب دريا منع كردند

 

مگر من ساقى كوثر ندارم

 

مپرس از ماجراى نيمه شب

 

چرا انگشت و انگشتر ندارم

 

«كريمى» آنچنان كن شه نگويد

 

كه من در نام تو نوكر ندارم

 

كريمى

*********************************

مكالمه سيدالشهدابا زينب كبرى عليهماالسلام

 

اى دلاور، خواهر غمخواره‏ام

 

وى ز شهر و خانمان آواره‏ام

 

آتش دل ساعتى خاموش كن

 

يك وصيّت با تو دارم گوش كن

 

گرچه داغ مرگ اكبر ديده‏اى

 

داغ عباس دلاور ديده‏اى

 

ليك چون هستى تو اى دخت بتول

 

عصمت صغرى و ناموس رسول

 

عصمت‏اللّه‏ را نشان و مظهرى

 

هم يداللّه‏ را نشان و مظهرى

 

بوده دردامان عزّت جاى تو

 

كس نديده قامت رعناى تو

 

آنقدر ازدل مكش آه وخروش

 

تا توانى درشكيبائى بكوش

 

ازپى عهد ازل آماده باش

 

دربلاها صابرو افتاده باش

 

حق تورا اينگونه مى‏داند صلاح

 

صبر كن كه الصّبر مفتاح الفلاح

 

مى‏نگويم گريه وزارى مكن

 

ازبراى من عزادارى مكن

 

ليك تامن زنده‏ام اى جان پاك

 

تومكَش ازسينه آه دردناك

 

صبركن اى زينب زارحزين

 

گريه‏ها درپيش دارى بعد ازاين

 

چون سرم برنوك نى جولان كند

 

كيست جز توبهر من افغان كند

 

گريه‏ها خواهى نمود اى بى پناه

 

ساعت ديگر ميان قتلگاه

 

گريه كن آندم كه مى‏بينى مرا

 

زير دست و پاى شمر بى حيا

 

گريه كن اى خواهر غم‏پرورم

 

شمر چون خنجر كشد برحنجرم

 

گريه كن آن دم كه باحال فكار

 

مى‏شوى برناقه عريان سوار

 

گريه كن آن دم كه اين قوم لئام

 

مى‏برندت چون اسيران سوى شام

 

اندرآن ره با اسيران يارباش

 

بر سكينه مونس و غمخوار باش

 

گركسى سيلى زند بررويشان

 

ور غبار آلوده گردد مويشان

 

از سرش گرد يتيمى پاك كن

 

شستشو از ديده نمناك كن

 

گر بيفتند از شتر طفلان من

 

طفلهاى بى سر و سامان من

 

شو پياده از زمين بر دارشان

 

در بيابان بلا مگذارشان

 

چونكه برگشتى ز شام اى ممتحن

 

بااسيران چون رسيدى در وطن

 

گو به صغرى كاى عليل دل فكار

 

وعده ما و تو در روز شمار

 

از وداع زينب و شاه شهيد

 

خون دل از ديده ذاكر چكيد

 

عباس حسينى جوهرى - ذاكر

*********************************

زبان‏حال زينب كبرى عليهاالسلام

 

در آتش زدن خيمه‏ها

 

در آن صحرا چو آتش شعله‏ور شد

 

دل زينب چو آتش پرشرر شد

 

ميان آتش، آه آتشين داشت

 

زبانحال باخود اين چنين داشت

 

اگر دردم يكى بودى چه بودى

 

اگر غم اندكى بودى چه بودى

 

گهى از درد مهجورى بنالم

 

گهى از فرقت و دورى بنالم

 

گهى از داغ عباس جوانم

 

قرين ناله و آه و فغانم

 

گهى اندر فغان و شور و شينم

 

به فكر جسم عريان حسينم

 

گهى در فكر جمع كودكانم

 

گهى با شمر و خولى هم‏زبانم

 

فراق دوستان وجور دشمن

 

سراسر سهل وآسان است برمن

 

ولى يك غم مرا مشكل فتاده

 

كزآن غم آتشم دردل فتاده

 

ازآن ترسم كه آتش برفروزد

 

ميان خيمه، بيمارم بسوزد

 

گهى با ناله رو سوى نجف داشت

 

شكايت‏ها به شاه لوكشف داشت

 

كه اى حلاّل مشكلها كجائى

 

ز حال زار ما غافل چرائى

 

توآخر چاره بيچارگانى

 

پناه وياور درماندگانى

 

دمى ازكوفه رو دركربلا كن

 

پرستارىّ ما بهر خداكن

 

بيا بابا كه ما را هيچ‏كس نيست

 

در اين دشت بلا يك دادرس نيست

 

كه ما در كربلا خوار و اسيريم

 

به دست شمر كافر دستگيريم

 

سنان بر ما زند بر پشت و شانه

 

گهى كعب سنان گه تازيانه

 

خموش اى ذاكر برگشته كوكب

 

مگو زين بيشتر از حال زينب

 

ذاكر ـ عباس حسينى جوهرى

*********************************

زبانحال زينب عليهاالسلام با كشته برادر

 

شنيدستم كه با نعش برادر

 

چنين مى‏گفت آن مظلومه خواهر

 

كه اى پشت و پناه و يار زينب

 

تو بودى مونس و غمخوار زينب

 

به هرمنزل مرا وقت سوارى

 

زراه مهر مى‏كردى تويارى

 

ز جا برخيز و بنگر حال زارم

 

به روى ناقه عريان سوارم

 

تو آخر زينت عرش خدائى

 

ميان خاك و خون عريان چرائى؟

 

چرا تنهائى اى شه، لشكرت كو

 

علمدار و علىّ‏اكبرت كو

 

سرت را شمر اگر از تن جدا كرد

 

جدا بهر چه ديگر از قفا كرد؟

 

نداده آن قدر اعدا امانم

 

كه امشب بر سر نعشت بمانم

 

به ديدار تو دل در اشتياق است

 

خداحافظ كه هنگام فراق است

 

من از كوى تو اى آرام جانم

 

به سوى كوفه ويران روانم

 

توراامشب‏دراين‏صحرامكان‏است

 

دو دست تو به دست ساربان است

 

نه تنها من ز هجرت اشكبارم

 

دريغا در وطن صغراى زارم

 

ز هجران تو بى‏صبر و قرار است

 

به راه كربلا درانتظار است

 

دل «ذاكر» ازاين ماتم كباب است

 

كه جسمت بى‏كفن در آفتاب است

 

ذاكر ـ عباس حسينى جوهرى

*********************************

وداع با برادر

 

آمدم در قتلگه تاشاه را پيداكنم

 

ماه را شرمنده ازآن طلعت زيبا كنم

 

گشته ازباد خزان پرپر همه گلهاى من

 

جستجو دربين اين گلها گل زهراكنم

 

ديد تا عريان ميان آفتابش گفت، كاش

 

خصم بگذارد بمانم سايبان پيدا كنم

 

گر به خون قانون آزادى نوشتى در جهان

 

من هم او را با اسيرى رفتنم امضا كنم

 

تا شود ثابت كه حق جاويد و باطل فانى است

 

زين زمين تا شام غم برنامه‏ها اجراكنم

 

تا يزيد دون نگويد فتح كردم زين عمل

 

مى‏روم تا آن جنايت پيشه را رسواكنم

 

مى‏كنم باخاك يكسان كاخ استبداد را

 

تادهان خود براى خطبه خواندن واكنم

 

تاكنى سيراب نخل دين، تو دادى تشنه جان

 

من هم ازاشك بصراين دشت را درياكنم

 

كاش بگذارند اعدا كه اى عزيز فاطمه

 

در كنار پيكر صدپاره‏ات مأواكنم

 

بر تنت جان برادر نى سرو نى پيرهن

 

داد خواهى تو نزد ايزد يكتا كنم

 

گفت انسانى چومن نوميد از هر در شوم

 

روى حاجت را بسوى زينب كبرى كنم

 

على انسانى

*********************************

زبان‏حال زينب كبرى عليهاالسلام با برادر

 

از كويت اى آرام دل با چشم گريان مى‏روم

 

جانم توبودى و كنون با جسم بى جان مى‏روم

 

ازگريه پايم درگِل است، درياى غم بى‏ساحل است

 

درد فراقت مشكل است، با سوز هجران مى‏روم

 

خيز اى امير كاروان، مارا تو درمحمل نشان

 

همراه با نامحرمان، درشام ويران مى‏روم

 

پرپر شده گلهاى تو، كو اكبر رعناى تو

 

ناچيده گل اى باغبان، از اين گلستان مى‏روم

 

اى ساقى آب حيات، وى خواهرت گردد فدات

 

لب‏تر نكردم از فرات، باكام عطشان مى‏روم

 

گريد رقيّه دخترت، هردم بياد اصغرت

 

تو دركنار اكبرت، من با يتيمان مى‏روم

 

نگذاردم چون ساربان، سازم دراين صحرامكان

 

تو باشهيدانت بمان، من با اسيران مى‏روم

 

شكوهى

*********************************

هلال من

 

اَلا اى سر، فداى خون خشك گردنت گردم

 

توصحرا گَرد، من قربان صحرا گَردنت گردم

 

تنت در كربلا تنها، سرت بر نيزه‏ها با ما

 

به دنبال سرت آيم، به قربان تنت گردم

 

ترا عريان به خاك كربلا بنهاده و رفتم

 

نشد از تار و پود هستيم پيراهنت گردم

 

هلال من، هلالى شد قدم از غم، بيا تا من

 

شبى پروانه شمع جمال روشنت گردم

 

زهر بام و درت سنگى به استقبال مى‏آيد

 

بيا بنشين به دامانم كه با جان، جوشنت گردم

 

تو خورشيد بلند عشقى و از دست ما بيرون

 

بيا يك نيزه پايين‏تر كه دست و دامنت گردم

 

چو افكندى مرا از خطبه خواندن لب فروبستى

 

بخوان قرآن كه من قربان قرآن خواندنت گردم

 

بشوق باتو بودن، از مدينه من سفر كردم

 

ندانستم كه بايد همسفر با دشمنت گردم

 

مؤيد

*********************************

كاروان اشك

 

مى‏نويسم نامه‏اى با اشك و خون

 

از زبان داغ‏داران قرون

 

كاروان اشك و محمل هاى آه

 

درميان لاله‏ها مى‏جست راه

 

لاله‏ها ازسينه‏هاى چاك چاك

 

مى‏دميد ازسينه گلگون خاك

 

بال‏هاى سوگ در پرواز بود

 

پرده‏هاى آه در آواز بود

 

كاروان را طاقت اين راه نيست

 

از دل زينب كسى آگاه نيست

 

دست‏ها در آرزوى پيكرند

 

مرغكان عشق، بى بال و پرند

 

دشت مى‏گريد در آغوش غروب

 

واى از سيماى مدهوش غروب

 

ساقه‏هاى نيزه گل داده است، آه

 

دست‏ها هرسوى افتاده‏ست، آه

 

مى‏دود در لاله‏ها خون حسين

 

واى از رخسار گلگون حسين

 

زينب و بدرود مهمانان خاك

 

زينب و گلزخم‏هاى چاك‏چاك

 

جامه‏هاى زخم بر اندامشان

 

پيشگامان رهايى نامشان

 

هرطرف سروى به خاك افتاده است

 

وين طلوع سرخ هر آزاده است

 

پيشگامان، ارغوانى گشته‏اند

 

لاله‏رويان، جاودانى گشته‏اند

 

پرويز بيگى حبيب آبادى

*********************************

زبان‏حال حضرت زينب عليهاالسلام

 

در كنار قتلگاه

 

چه شد اى كشته، ز داغ دل من بى‏خبرى

 

مى‏زند داغ جگر سوز تو بر جان شررى

 

شررى كز تف آن سوخت سرا پاى مرا

 

كه بجانيست ازاين، سوخته ديگر اثرى

 

يارب اين كشته مگر سبط رسول تو نبود

 

كه چنين زخم به تن نيست خدا را بشرى

 

بوسم اى غرقه به خون حنجر بُبريده تو

 

كه بدين شيوه برآيد ز لبم نوحه‏گرى

 

لحظه‏اى خيز زجا مرغ خوش‏آواز كه تا

 

بر گلستان پر از لاله پرپر نگرى

 

جزدف و چنگ ونى و ناله بيمار وسرت

 

به خدا نيست در اين راه مرا همسفرى

 

گويد عنقا كه بود فكر دلش زعاطفه دور

 

بر تو و بى‏كسى‏ات گر كه نسوزد جگرى

 

شررى كز تف آن سوخت مرا طاير جان

 

كه نماندست از آن مرغ بجز مشت پرى

 

عباس عنقا تهرانى

*********************************

دوطفلان زينب عليهاالسلام

 

منم زينب كه در كوى محبت منزلى دارم

 

در اين منزل خدا را من حق آب و گلى دارم

 

برادرجان بيا لطفى كن و مشكن دل زينب

 

كه بادل بى تو دلبر تا كه هستم محفلى دارم

 

ملاقات خدا رفتن گرامى هديه مى‏خواهد

 

گرانقدرى ولى من هديه ناقابلى دارم

 

برادر كن قبول از خواهر خود اين دوقربانى

 

كزين درياى خون، منهم اميد ساحلى دارم

 

سرموئى نگرددكم، ز داغ آن دو از صبرم

 

بده حكم شهادت را، كه صبركاملى دارم

 

اگر زهرا سرت را روى نى بيند به او گويم

 

كه من هم سر به روى نى، به دست قاتلى دارم

 

دلم خواهد كه در شادى و غم دلدار هم باشيم

 

كه دشمن هم بگويد من چه يارعادلى دارم

 

دل ژوليده را هم از محبت كربلائى كن

 

كه تا گويد منم از شعر گفتن حاصلى دارم

 

ژوليده نيشابورى

*********************************

رويـت

 

اى سر به من نگاهى من خواهر تو هستم

 

كاين آن به كنج محمل در ماتمت نشستم

 

تا صوت دلربايت از روى نى شنيدم

 

ديباچه سخن را از حرمت تو بستم

 

تا جلوه خدا را ديدم ز روى ماهت

 

پيوند ديده و دل از غير حق گسستم

 

اى نازنين برادر قرآن بخوان برايم

 

چون عاشق صداى داودى تو هستم

 

ديشب به ياد رويت تاصبح ناله كردم

 

زيرا كه بود كوتاه از دامن تو دستم

 

گويا كه بوده‏اى تو ديشب به نزد مادر

 

كاينسان زبوى عطر آن دلشكسته مستم

 

ژوليده بارديگر برگو كه گفت زينب

 

اى سر به من نگاهى من خواهر تو هستم

 

ژوليده نيشابورى

*********************************

درد هجران

 

گفت اى كه به هر منزل، تو همسفرم بودى

 

من زينب خونين دل، تو تاج سرم بودى

 

شرح غم هجران را اى جان به توگويم چون

 

تومونس و دلدارم ازراه كرم بودى

 

هر جا كه مكان كردم با هركه سخن گفتم

 

هرسو كه روان بودم خود راهبرم بودى

 

نالم ز كدامين غم، جويم ز كجا محرم

 

آخر نه تو خود ما را، محرم به حرم بودى

 

دور از رخ دلجويت، روزم زغمت شب شد

 

اى آنكه به روز و شب شمس و قمرم بودى

 

هرگاه دلِ تنگم، يادى ز پدرمى‏كرد

 

تو نام و نشانى خوش، بعد از پدرم بودى

 

برخيز و ببين حالم، اى طاير اقبالم

 

بشكسته پر و بالم، تو بال و پرم بودى

 

پيوسته «صفا»، زينب، با شور و نوا مى‏گفت

 

آرام دل و جانم، نور بَصَرم بودى

 

صفا تويسركانى

*********************************

خطاب حضرت زينب عليهاالسلام در كوفه با سر مطهّر امام‏حسين عليه‏السلام

 

اى پشت و پناه و يار زينب

 

اى مايه افتخار زينب

 

با آن همه مهر و آشنائى

 

كردى تو ز ما چرا جدائى

 

ديشب زمن ارچه دور بودى

 

مهمان كه در تنور بودى

 

كى كرد به كوفه ميهمانت

 

بر خاك نهاده گيسوانت

 

از روز ازل من و تو با هم

 

بوديم در اين حادثه توأم

 

رفتى تو به سوى باغ و رضوان

 

من مانده غريب و زار و حيران

 

رفتى تو بر رسول مختار

 

من مانده اسير قوم كفّار

 

آسوده شدى تو از زمانه

 

من ماندم وشمر و تازيانه

 

تا سايه تو مرا به سر بود

 

زين واقعه كى مرا خبر بود

 

باشد سر تو مقابل من

 

بر نيزه به پيش محمل من

 

با اين همه محنت جگرسوز

 

خون است دلم از آنكه امروز

 

چون ماه، سر تو بر سنان است

 

انگشت‏نماى كوفيان است

 

«ذاكر» هم از اين غم و مصيبت

 

گرديد قرين رنج و محنت

 

عباس حسينى جوهرى (ذاكر)

*********************************

زبان حال زينب مظلومه عليهاالسلام با شاه تشنه‏جگر

 

اى برادر، منِ سرگشته وحيران چه كنم؟

 

از پس قتل تو با خيل اسيران چه كنم؟

 

خوارى و درد غريبى همه سهل است ولى

 

ازغم هجر تو و داغ جوانان چه كنم؟

 

به صف كرب و بلا هر چه كشيديم گذشت

 

روز وارد شدن كوفه ويران چه كنم؟

 

مجلس زاده مرجانه اگر صبر كنم

 

بعد از آن واقعه در گوشه زندان چه كنم؟

 

از غم كوفه وزندان اگر آسوده شدم

 

درره شام به اين لشكر عدوان چه كنم؟

 

وارد شام چو گشتم به آن حال خراب

 

سر بازار روى ناقه عريان چه كنم؟

 

شام در گوشه ويرانه، چو شد منزل ما

 

با يتيمان تو وناله طفلان چه كنم؟

 

آخر كار در آن منزل ميشُوم يزيد

 

گر تو را چوب زند برلب و دندان چه كنم؟

 

گفت «ذاكر» غم دنيا همه سهل است ولى

 

در صف حشر ز بسيارى عصيان چه كنم؟

 

ذاكر- عباس حسينى جوهرى

*********************************

دروازه كوفه

 

به روى نى سر تو مى‏برد هوش از سر زينب

 

چه سازد چون كند بى تو دل غم‏پرور زينب

 

به سان شمع مى‏سوزى به روى نى ولى افسوس

 

كه چون پروانه از غم سوخته بال وپرزينب

 

جدايى من و تو اى برادر غيرممكن بود

 

اگر ممكن شود روزى، نگردد باور زينب

 

بخوان قرآن كه قرآن خواندنت را دوست مى‏دارم

 

كه مى‏بخشد صداى تو توان بر پيكر زينب

 

دهد هرتارموى تو خبر ازمادرم زهرا

 

گمانم بوده‏اى ديشب به نزد مادر زينب

 

من ژوليده مى‏گويم كه زينب گفت با افغان

 

به روى نى سر تو مى‏برد هوش از سر زينب

 

ژوليده نيشابورى

*********************************

ورود اسرا به شام

 

صداى هلهله از روى بام مى‏آيد

 

صداى خنده وشادى مدام مى‏آيد

 

صداى چاووش مردى مدام مى‏گويد

 

كه قافله خارجى به شام مى‏آيد

 

ازآسمان تمامى خانه هاى شهر

 

براى صورت ماالتيام مى‏آيد

 

دليل شاديشان را زسنگ پرسيدم

 

خبررسيد كنيز و غلام مى‏آيد

 

تمام چشم هاى نانجيب اين وادى

 

براى ديدن زينب به بام مى‏آيد

 

صداى پاى سرى روى نيزه غم

 

در آستانه سرزمين شام مى‏آيد

 

على اشترى

*********************************

كاروان اربعين حسينى

 

آنچه از من خواستى، با كاروان آورده‏ام

 

يك گلستان گل به رسم ارمغان آورده‏ام

 

از درو ديوار عالم فتنه مى‏باريد ومن

 

بى پناهان را بدين دار الامان آورده‏ام

 

اندرين ره ازجرس هم بانگ يارى برنخواست

 

كاروان را تابدينجا بافغان آورده‏ام

 

بس كه من منزل به منزل درغمت ناليده‏ام

 

همرهان خويش را چون خود بجان آورده‏ام

 

تا نگويى زين سفر با دست خالى آمدم

 

يك جهان درد و غم و سوز نهان آورده‏ام

 

قصه‏ى ويرانه شام ار نپرسى خوشتراست

 

چون ازآن گلزار، پيغام خزان آورده‏ام

 

خرمن موى سپيد و دامنى خونين جگر

 

پيكرى بى‏جان وجسمى ناتوان آورده‏ام

 

ديده بودم با يتيمان مهربانى مى‏كنى

 

اين يتيمان را به سوى آستان آورده‏ام

 

ديده بودم تشنگى ازدل قرارت برده بود

 

ازبرايت دامنى اشك روان آورده‏ام

 

تابه دشت نينوا بهرت عزادارى كنم

 

يك نيستان ناله وآه وفغان آورده‏ام

 

تانثارت سازم وگردم بلا گردان تو

 

در كف خود از برايت نقد جان آورده‏ام

 

نقد جان را ارزشى نَبوَد ولى شادم چومور

 

هديه‏اى سوى سليمان زمان آورده‏ام

 

تادل مهر آفرينت را نرنجانم زدرد

 

گوشه‏اى از درد دل رابرزبان آورده‏ام

 

هاتفى پروانه را مى‏گفت، ازاين مرثيت

 

در فغان، اهل زمين و آسمان آورده‏ام

 

محمدعلى مجاهدى ـ پروانه

*********************************

اربعين حسينى

 

از فراقت همچو نى در آه و افغانم هنوز

 

پاى تا سر از غمت، چون شمع سوزانم هنوز

 

تا بخاك و خون بديدم جسم عريان تو را

 

اشك غم از ديده مى‏ريزد به دامانم هنوز

 

لب نهادم آن زمان بر حنجر گلگون تو

 

بهر آن بُبريده حنجر، ديده گريانم هنوز

 

قتلگاه و حنجر عطشان و تيغ خونفشان

 

منظر آن هرسه باشد پيش چشمانم هنوز

 

بعد قتلت، خيمه‏ها را خصم آتش زد به كين

 

خسته دل از كينه بيداد عدوانم هنوز

 

چون شنيدم صوت قرآن تورا بر نوك نى

 

منقلب زان صوت روح افزاى قرآنم هنوز

 

پرپر از باد خزان شد چون گلت در شام غم

 

بلبل آسا از غمش محزون ونالانم هنوز

 

گفت عنقا زين مصيبت اى شهيد راه حق

 

بى امان در ماتمت سوزد دل و جانم هنوز

 

عباس عنقا تهران

*********************************

زبان حال حضرت زينب عليهاالسلام در

 

روز اربعين

 

روزى‏كه سر به كوه وبيابان گذاشتم

 

بردم بدوش پيكرم وجان گذاشتم

 

بانگ رحيل چونكه شد از كاروان بلند

 

شوق وصال گشتم و هجران گذاشتم

 

بگرفتم از تو جان دگر اى مسيح عشق

 

تا لعل لب به حنجر عطشان گذاشتم

 

در باغ لاله‏هاى تو داغ دلم شكفت

 

مرحم ز عشق بر دل سوزان گذاشتم

 

كردم به تن لباس صبورى گه سفر

 

امّا دريغ جسم تو عريان گذاشتم

 

پيمان عشق با تو چو بستم به كربلا

 

هستى خويش بر سر پيمان گذاشتم

 

سرگشته چون نسيم شدم در ديار شام

 

گنج ترا به گوشه ويران گذاشتم

 

از آب ديده تا دهمت شستشو حسين

 

جوئى برت ز ديده گريان گذاشتم

 

خورشيد طلعتِ تو به نى كرد تا طلوع

 

سر از پى‏ات به ناله و افغان گذاشتم

 

بلبل صفت بگلشن ازكين خزان تو

 

آواى غم بياد بهاران گذاشتم

 

رفتم ولى ز قصه خود تا به روز حشر

 

عنقا صفت فسانه به دوران گذاشتم

 

عباس عنقا

*********************************

زبان حال زينب عليهاالسلام با مادرش

 

در بازگشت از شام به مدينه

 

گفت مادر، از پسر بهرت خبر آورده‏ام

 

دخترت زينب منم شرح سفر آورده‏ام

 

گر دهم شرح سفر، ترسم بيازارم دلت

 

كز عزيزانت خبر با چشم‏تر آورده‏ام

 

رفتم از كويت ولى باز آمدم دل غرق خون

 

زاشك خونين ،دامنى پر از گهر آورده‏ام

 

از عراق و شام با سنگ جفا سوى حجاز

 

طايران قدس را بشكسته پر آورده‏ام

 

يوسفت شد صيد  گرگان در زمين كربلا

 

ارمغان پيراهنِ آن نامور آورده‏ام

 

مادران را با جوانان از وطن بردم ولى

 

جمله را در بازگشتن بى پسر آورده‏ام

 

ام ليلا را زداغ اكبرش از كربلا

 

دل پر آذر، ديده گريان، خون جگر آورده‏ام

 

مادر اصغر، رباب خسته جان را همرهم

 

بادلى پر درد از داغ پسر آورده‏ام

 

هرچه گويم باز ماند ناتمام، اين شرح حال

 

قصه جانسوز خود را مختصر آورده‏ام

 

قصّه پر غصه زينب، «صفا» بنوشت و گفت

 

بهر دلها مايه سوز و شرر آورده‏ام

 

صفا تويسركانى

*********************************

درددل زينب‏كبرى عليهاالسلام با شهر مدينه

 

چون مدينه شد نمايان گفت زينب آمدم

 

اى مدينه! بى‏كس و بى‏يار و ياور آمدم

 

اى مدينه! وقت رفتن بود حسينم همسفر

 

حاليا بى حضرتش چون مرغ بى پر آمدم

 

اى مدينه! داشتم پيش ازسفر چندين امير

 

وقت برگشتن چنين محزون ومضطر آمدم

 

اى مدينه! جسم شاه دين نهادم كربلا

 

درحقيقت پيكرى هستم كه بى سرآمدم

 

اى مدينه! ماه من عباس نام آورزكين

 

شد به خاك وخون و اكنون بى برادر آمدم

 

اى مدينه! ره مده ديگر مرا دركوى خود

 

باعزيزان رفته بى سردار و افسر آمدم

 

اى مدينه! وقت كوچيدن بُدم باغى زگل

 

سبزو خرم آن زمان، امروز بى‏بر آمدم

 

اى مدينه! كوفيان كشتند جانانم به ظلم

 

بر مزار جدّ، پى احقاق داور آمدم

 

اى مدينه! اكبر و هم قاسم و اصغر ز كف

 

همچو گوهر دادم و با ديده تر آمدم

 

مينوئى

*********************************

جهاد عقيده

 

از سفر داغديده، آمده‏ام

 

دل ز هستى بريده، آمده‏ام

 

زينبم من، كه از ديار عراق

 

رنج و حسرت كشيده، آمده‏ام

 

اينك از شام با لباس سياه

 

چون شب بى‏سپيده، آمده‏ام

 

شادى دهر را زكف داده

 

غم عالم خريده، آمده‏ام

 

گرچه با قامتى رسا رفتم

 

ليك، با قدى خميده، آمده‏ام

 

پيكر پاك سرو قدانْ را

 

بروى خاك، ديده آمده‏ام

 

دسته گلهاى نازنينم را

 

دست بيداد، چيده آمده‏ام

 

ديده‏ام يك چمن، گل پرپر

 

خار در دل خليده، آمده‏ام

 

پاى هرگل، گلاب گريه ى من

 

باتأثّر، چكيده آمده‏ام

 

باد يغما گر خزان هرچند

 

بر بهارم وزيده، آمده‏ام

 

سربلندم كه با اسارت خويش

 

افتخار آفريده آمده‏ام

 

تار و پود ستم، به تيغ سخن

 

با شهامت، دريده آمده‏ام

 

پى محو ستم اگر رفتم

 

با همان عزم وايده آمده‏ام

 

ازكنار مجاهدان شهيد

 

وز جهاد عقيده آمده‏ام

 

بارها از سر حسين عزيز

 

صوت قرآن شنيده آمده‏ام

 

گر رود خون زديده‏ام نه عجب

 

من كه بى نور ديده آمده‏ام

 

هدفم، اعتلاى قرآن بود

 

به مرادم رسيده آمده‏ام

 

شاهد صبح وشام من شفق است

 

كز سفر، داغديده آمده‏ام

 

محمد جواد شفق

*********************************

زبان حال زينب مظلومه عليهاالسلام

 

با شمر ظالم

 

شنيدم زينب مظلومه زار

 

چنين مى‏گفت باشمر ستمكار

 

بيا اى شمر، شرمى از خداكن

 

ترحّم برحريم مصطفى كن

 

مبُر ازتن سر سالارمارا

 

مكُش اين مونس و غمخوار مارا

 

رهاكن اين غريب نا توان را

 

به جاى او بكُش مابيكسان را

 

كه اين شه تاب درپيكر ندارد

 

گلويش طاقت خنجر ندارد

 

يقين دارم كه اين لب تشنه ديگر

 

نماند زنده بعد از داغ اكبر

 

كند گر گوسفندى ذبح قصّاب

 

به وقت كشتن، اورا مى‏دهد آب

 

تو هم رحمى براين قربان ماكن

 

بده آب و پس آنگه سرجداكن

 

اگرازبهر قتلش درشتابى

 

بيا در وقت مُردن كن جوانى

 

بده مهلت ببندم چشمهايش

 

كشانم سوى قبله دست وپايش

 

چراكه اين تشنه لب مادر ندارد

 

دم مردن كسى برسر ندارد

 

دل «ذاكر» ازاين ماتم ملول است

 

پرازخون قلب زهرا ورسول است

 

مرحوم عباس حسينى جوهرى- ذاكر

*********************************

گفتگوى جغد با بلبل

 

زهرجا بگذرى دردو غم كرب و بلا باشد

 

به هربستان وويران گفتگوى كربلا باشد

 

زجغدى بلبلى پرسيد كاى ديوانه محزون

 

بگو بامن چراجاى تو در ويرانه‏ها باشد

 

براى چيست در دوران گريزانى توازبستان

 

مكانت گوشه ويران به هرصبح ومساء باشد

 

زويران بگذرو بامن بيا در ساحت گلشن

 

ببين سرووگل و سنبل‏درآنجا جابجا باشد

 

بگفتاجغد بى دل، خاك برفرق تواى بلبل

 

بده انصاف، كى اين شيوه مهر و وفا باشد

 

كه من آسوده دل برشاخ گل درباغ بنشينم

 

ولى زينب سرعريان به دور شهرها باشد

 

من اندرصحن گلشن شادمان باشم ولى ليلا

 

زمرگ اكبرناكام درشور و نوا باشد

 

من اندرگُلْستان درشاخ گلها آشيان گيرم

 

ولكن دست عبّاس جوان ازتن جدا باشد

 

برو اى بلبل نالان،تو و آن سروو آن بستان

 

مرا اين گوشه ويران، بهشت جاودان باشد

 

ازآن روزى كه شد آل نبى را جاى ويرانه

 

مرا جا و مكان ويرانه ازآن ماجرا باشد

 

تومشتاقى به بستان و من از ويرانه خوشحالم

 

كه درويرانه جاى دختر شير خدا باشد

 

ز احوال من دل خون، مپرس از ذاكر محزون

 

كه «ذاكر» چاكرى از خاندان مصطفى باشد

 

عباس حسينى جوهرى - ذاكر

*********************************

دوبيتى‏ها

 

تصوير تمام كربلا زينب بود

 

تفسيرپيام كربلا زينب بود

 

در عشق و فداكارى و ايمان و وفا

 

زهراى قيام كربلا زينب بود

 

*  *  *مؤيد

*********************************

زيبائى گلشن على زينب بود

 

پرورده دامن على زينب بود

 

بر خصم شكست داد ولى خود نشكست

 

آيينه نشكن على زينب بود

 

*  *  *مؤيد

*********************************

در فضل، محيط بيكرانى زينب

 

در صبر، بسيط آسمانى زينب

 

اى خورده به سينه‏ات مدال عظمت

 

بانوى هميشه قهرمانى زينب

 

*  *  *مؤيد

*********************************

زينب كه به عشق جوشش آموخته است

 

ماه است و چو مهر رخ برافروخته است

 

كارآئى انقلاب خونين حسين

 

بر قامت صبر او نظر دوخته است

 

*  *  *مؤيد

*********************************

زينب كه به كار عاشقى غوغاكرد

 

صد بار شهادت به رخش دروا كرد

 

دو دسته گل ياس كه در دامن داشت

 

تقديم به باغبان عاشورا كرد

 

*  *  *مؤيد

*********************************

من مظهر صبر، زينب كبرايم

 

هرجا كه بود حسين، من آنجايم

 

هرچند كه آفتاب بى سايه بود

 

من سايه آفتاب عاشورايم

 

*  *  *سيد رضا مؤيد

*********************************

زينب كه شكوه عشق پاينده از اوست

 

ماهى است كه نور صبر تابنده از اوست

 

اسلام ز كربلا بود زنده، ولى

 

تاريخ حيات كربلا، زنده از اوست

 

*  *  *سيد رضا مؤيد

*********************************

زينب كه دل و روح دليرى دارد

 

در يارى دين سهم كثيرى دارد

 

همچون حسن و حسين و زهرا و على

 

نيروىِ شكست ناپذيرى دارد

 

سيد رضا مؤيد

 

*********************************

 

زينب كه قيام كربلا زنده از اوست

 

ايثارگرى و صبر پاينده از اوست

 

از جلوه او چهارده قرن گذشت

 

امّا به خدا هميشه آينده از اوست

 

*  *  *ميثم

*********************************

با داغ و فراق، آشنايى زينب

 

با درد و غم و عشق، دوائى زينب

 

سوگند به مظلومى زهراى بتول

 

تو فاطمه كرب و بلايى زينب

 

*  *  *وفائى

*********************************

چون قافله عشق رسيدند ز راه

 

بر تربت شاه دين، به صد ناله و آه

 

زينب به سر قبر برادر مى‏گفت

 

لا حول و لا قوة الاّ باللّه‏

 

*  *  *صفا تويسركانى

*********************************

از جوهر خلقت و ز انوار جلى

 

مجموعه علم و حلم و فيض ازلى

 

خلاّق ازل نهاد نامش زينب

 

وز راه كرم عطا نمودش به على

 

*  *  *صفاتويسركانى

*********************************

تسليم ورضا نگر كه آن دُخت بتول

 

در مقتل كشتگان چو فرمود نزول

 

شكرانه سرود، كه‏اى‏خداوند جليل

 

قربانى ما به پيشگاه تو قبول

 

*  *  *فؤاد كرمانى

*********************************

تسكين دل شكسته، آهم ندهد

 

بى هم نفسم كسى، پناهم ندهد

 

من زينب بى حسينم و برگشتم

 

جا دارد اگر مدينه راهم ندهد

 

*  *  *موحديان ـ اميد

*********************************

سر در بر امر حق فرود آوردم

 

شاهد به غمش، تن كبود آوردم

 

رفتم ز مدينه و پس از آن همه داغ

 

جز طفل سه‏ساله، هرچه بود آوردم

 

*  *  *موحديان - اميد

*********************************

بر حنجر خون، نواى عشقى زينب

 

دلداده و جان فداى عشقى زينب

 

در بهت سكوت كوفه، در ظلمت شام

 

پيغامبرِ خداى عشقى زينب

 

محمدجواد غفورزاده - شفق

*********************************

نواى عشق

 

بر حنجر خون، نواى عشقى زينب

 

دلداده و جانفداى عشقى زينب

 

در بهت سكوت كوفه، در ظلمت شب

 

پيغامبر خداى عشقى زينب

 

*  *  *محمد جواد شفق

*********************************

زينب، تو كه در حنجر حق، آوايى

 

تنديس على، آيينه‏ى زهرايى

 

در مكتب عارفان و در دفتر عشق

 

گل واژه انقلاب عاشورايى

 

محمدجواد غفورزاده - شفق

*********************************

آنروز كه خون عاشقان ريخت به دشت

 

درياى فرات، غرق درخون مى‏گشت

 

ديدم كه به دنبال حسينش، زينب

 

سر تا سر دشت كربلا را مى‏گشت

 

*  *  *حسن على‏پور

*********************************

مآل انديش فردا بود زينب

 

در آن صحرا چه تنها بود زينب

 

به هنگام غروب تنگ آن روز

 

تمام غربت ما بود زينب

 

*  *  *يداللّه‏ گودرزى

*********************************

اى شمع شبستان وِلا، يا زينب

 

اى اختر صحراى بلا، يا زينب

 

درياب كه از كف نرود دامن صبر

 

سوگند به خون شهدا، يا زينب

 

*  *  *سپيده كاشانى

*********************************

ناموس خدا و دخت حيدر، زينب

 

پرورده آغوش پيمبر زينب

 

صابر چو حسن، شجاع مانند حسين

 

در حفظ بقاء دين داور زينب

 

*  *  *سيفى شيرازى

*********************************

در مسلخ عشق كرده غوغا زينب

 

در سنگر صبر، كرده مأوا زينب

 

همراه رقيّه رفته در شام بلا

 

برگشته زشهر شام تنها زينب

 

*  *  *ژوليده نيشابورى

*********************************

«پرچم به دوش»

 

اى پرچم كربلا به دوشت، زينب

 

قربان تو و خشم و خروشت زينب

 

تا موى سرت، سپيد شد از غم دوست

 

شد كعبه‏ى دل، سياه‏پوشت زينب

 

*  *  *على موسوى گرمارودى

*********************************

زينب پاسدار لاله‏ها

 

مى‏سوخت چو شمع و پايدارى مى‏كرد

 

دل از مژه جاى اشك جارى مى‏كرد

 

شب دختر شير حقّ به جاى عباس

 

از عترت عشق پاسدارى مى‏كرد

 

*  *  *احد ده‏بزرگى

*********************************

با پاى برهنه

 

زان فتنه خونين كه به بار آمده بود

 

خورشيد ولا، بر سر دار آمده بود

 

با پاى برهنه، دشت‏ها را زينب

 

دنبال حسين، سايه‏وار آمده بود

 

*  *  *حسين اسرافيلى

*********************************

زينب كه مه برج كمال وادب است

 

درخلق به بهترين نسب منتسب است

 

در وصف و مقام او همين باشد بس

 

كه اين دخت علىّ مرتضى زين‏اب است

 

*  *  *شكوهى

*********************************

از داغ غمت خون جگردارم من

 

وز ياد لبت ديده تر دارم من

 

تو از سرنى سايه فكندى به سرم

 

يا سايه خورشيد به سر دارم من؟

 

*  *  *شكوهى

*********************************

اى واسطه رحمت رحمان زينب

 

وى عالمه علوم قرآن زينب

 

در نامگذارى‏ات محمّد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود:

 

خوانده است ترا خداى سبحان زينب

 

*  *  *قانع

*********************************

در عشق علامتى بجز زينب نيست

 

درصبر قيامتى بجز زينب نيست

 

آن جامه عصمتى كه زهرا پوشيد

 

زيبنده قامتى بجز زينب نيست

 

*********************************

زينب كه شكوه جاودانى دارد

 

هرجا حضور آسمانى دارد

 

ازدست حسين بن على، خون خدا

 

برسينه مدال قهرمانى دارد

 

*  *  *مؤيد

*********************************

اى تالى فاطمه به آئين و مرام

 

اى صبر تو و نطق تو همدوش قيام

 

ما دست طلب به سوى تو آورديم

 

اى دخت امام و عمّه و اُخت امام

 

خسرو

http://maroof.org/portal/library/65/371-etre-baran.html

http://www.islamicecenter.com/ketaabkhaaneh/atre_baaraan/atre_baaraan_sabaa_fehrest.html

http://www.hadj.ir/books/956/1.htm

 

یا ابا عبدالله الحسین

 

حسین فاطمه سلام

 

حسین مصطفی سلام

 

حسین مظلوم علی

 

شهید کربلا سلام

 

اون که می گفت تو کربلا

 

خیمه هاتو آتیش زدند

 

نگفت کجا به بچه ها

 

زخم زبون و نیش زدند

 

اون که می گفت یه دختره

 

آتیش به دامن رودیده

 

نگفت تو اون صحرا چرا

 

راه نجف رو پرسیده

 

اون که میگفت زینب تو

 

رگ بریدت رو بوسید

 

نگفت میون نیزه ها

 

فقط سر تو رو می دید

 

اون که می گفت دینمونه

 

گوش یکی خون می چکید

 

نگفت کجا سیلی زدو

 

گوشوارشو گرفت کشید

 

اون که می گفت انگشت تو

 

از بدنت جدا شده

 

نگفت که انگشترتو

 

غنیمت کیا شده

 

اون که می گفت یه زنجیری

 

به گردن علی دیده

 

نگفت کجا با خطبه هاش

 

بساط ظلم و کوبیده

 

اون که می گفت بچه هاتو

 

با تازیانه می زدند

 

نگفت دلیلشون چی بود

 

با چه بهونه می زدند

 

می خوام بگم که ماجرا

 

ازاونجایی آب می خوره

 

که ظالم اولی گفت

 

علی باید کنار بره

 

اون روزی که حسین من

 

مادرتو کتک زدند

 

کینه خیبری رو با

 

قباله فدک زدند

 

اون روزی که آتش کین

 

بر در خونتون نشست

 

برادرت قربونی شد

 

پهلوی مادرت شکست

 

اون روزی که دست علی

 

بسته بود و تو کوچه ها

 

فاطمه شو کتک زدند

 

جلوی چشم بچه ها

 

اون روزی که خونتونو

 

به شعله ها در کشیدند

 

تخم نفاق و کینه رو

 

میون امت پاشیدند

 

می خوام بگم بعد تو باز

 

خیل خوارج اومدند

 

اونایی که مادرتو

 

زدند دوباره اومدند

 

دلم می گه راضی نشو

 

دست خالی پا بکشی

 

اونی که زینب کشیده

 

یه خوردشم ما بچشیم

 

زینبی که تو ازدواج

 

می گفت یه شرط خوب دارم

 

هرجا حسین من بره

 

منم باید باهاش برم

 

زینبی که بعد دو روز

 

اومد پی تو قاصدش

 

حق داره بعد مرگ تو

 

شوهرشم نشناسدش

 

اون که وصیت تو رو

 

همش به جون و دل خرید

 

یه دخترت گم شده بود

 

میگن تا صبح پی اش دوید

 

میخوام بگم خواهر تو

 

خیلی مصیبت کشیده

 

بطوریکه همه میگن

 

قامت زینب خمیده

 

زینبی که هرجا می رفت

 

تا هرکجا پا می گذاشت

 

جبرئیل هم می یومد و

 

بالهاشو اونجا می گذاشت

 

زینبی که اگه یه روز

 

میخواست پیش بابا بره

 

هاشمی ها جمع می شدن

 

دخت علی تنها نره

 

زینبی که می رفت بقی

 

سر بزنه به مادرش

 

مدینه رو قرق می کرد

 

ابو فاضل با لشکرش

 

زینبی که اگه یه روز

 

اراده سفر می کرد

 

حسین شو صدا می زد

 

عباس شو خبر می کرد

 

زینبی که اگه یه وقت

 

سوار مرکبی می شد

 

زانوی عباس علی

 

رکاب زینبی می شد

 

حالا باید خطر کنه

 

با بچه های بی پناه

 

گاهی می ره تو علقمه

 

دور میزنه تا قتلگاه

 

شاید می خواد برای تو

 

پیراهنی پیدا کنه

 

شاید می خواد داد بزنه

 

عباسشو خبر کنه

 

اگه یه روز نمی دیدت

 

مریض می شد تو میخونه

 

بی تو کجا داره بره

 

می خواد همینجا بمونه

 

دلش می خواست جاش بزارن

 

تنها تو اون دشت بلا

 

ولی یهو یه دختری

 

داد می زنه عمه بیا

 

می خوام بگم دختر تو

 

درد و بلا کم ندیده

 

تو بچه ها هیچ کسی رو

 

مثل رقیه ندیده

 

میگن یه جا خرابه بود

 

خرابه ای تو شهر شام

 

گریه می کرد و هی می گفت

 

عمه بریم پیش بابام

 

آخه می خوام حرف بزنم

 

درد و بلا مو بش بگم

 

شکایت این مردمو

 

پیش بابا جون ببرم

 

با التماس به خواهرت

 

میگفت بگو بابا بیاد

 

گفتم باید کاری کنی

 

دیگه دلش بابا نخواد

 

سر تو رو تو ظرفی که

 

یه پارچه روش کشیده بود

 

بردن جلوش گذاشتنو

 

رنگ همه پریده بود

 

هی می گفت من نمی خوام

 

عمه گرسنه ام نیست

 

وقتی یه خورده بو کرد

 

فهمید که ماجرا چیست

 

سرو گذاشت رو دامنش

 

ناز غریبونه می کرد

 

با دستاشون کیسوهاتو

 

یکی یکی شونه می کرد

 

می بوسید هی نازت می کرد

 

با دستای ناز لطیف

 

قصه رنجشو می گفت

 

از اون جماعت کثیف

 

بابا همین که رفتی و

 

اسب تو بی تو باز اومد

 

یهو دیدیم از هر طرف

 

یه عالمه سرباز اومد

 

این بار به جای شمشیرا

 

با نیزه حمله ور شدند

 

وقتی که دور شدند دیدیم

 

خیمه ها شعله ور شدند

 

خیمه ها که آتیش گرفت

 

تو داشتی ما رو می دیدی

 

وقتی منو سیلی زدند

 

تو هم صداشو شنیدی

 

خیمه ها رو سوزوندن و

 

هرکی یه جا فرار می کرد

 

طفلکی عمه مون بابا

 

نمیدونی چیکار می کرد

 

هر بچه ای به یه طرف

 

از ترس دشمن می دوید

 

عمه به دنبال همه

 

بیشتر پی من می دوید

 

یه بار که رفت تو خیمه ها

 

داداش علی رو بیاره

 

فریاد کشید رباب بیا

 

علی دیگه نا نداره

 

یه زنجیری آوردند و

 

بستند به گردن داداش

 

از بچه ها هرکی که بود

 

این زنجیرو بستن به پاش

 

تو کاروان جلو جلو

 

سرها رو نیزه ها می رفت

 

پشت سر داداش علی

 

جلوی بچه ها می رفت

 

اگه می خواست که تند بره

 

بچه ها ناله می زدند

 

طفلکی تا یواش می کرد

 

با تازیانه می زدند

 

یه شب شنیدیم سر تو

 

خولی به خونش می بره

 

فرداش دیدیم سیاه شدی

 

موهات پر از خاکستره

 

بعد شنیدیم یه راهبی

 

سر تو رو اجاره کرد

 

یه تشت زر بود با گلاب

 

هی تو رو شست و گریه کرد

 

بعده یه مدتی سفر

 

بابا به کوفه رسیدیم

 

شهری که از مردمونش

 

زخم زبونا شنیدیم

 

میخوام بگم کوفه کجاست

 

بگم ز کار مردمش

 

عمه می گفت پسر عموت

 

مسلمو اینجا کشتنش

 

عمه می گفت اینا به تو

 

نامه نوشتند که بیا

 

بعد اومدند جلوی تو

 

صف کشیدند تو کربلا

 

عمه می گفت گفته بودند

 

بری بشی امیرشون

 

تو رو که تشنه کشتن و

 

ما هم شدیم اسیرشون

 

تو اون جماعت کثیف

 

هیچکس به فکر ما نبود

 

پامون تاول می زد ولی

 

کسی به فکر ما نبود

 

با شلاقهای چرمیشون

 

گاهی به ما سر میزدند

 

عمه مارو بغل می کرد

 

عمه رو بیشتر می زدند

 

یکی میگفت خارجین

 

یکی می گفت جلو نرین

 

یکی می گفت حقشونه

 

یکی می گفت سنگ بزنین

 

یکی دیدم یه عالمه

 

سنگ درشت تو دامنش

 

می گفت که هر کی بزنه

 

حتما بهشت می برنش

 

یه پیر مرد اومد جلو

 

زل زد تو چشمای داداش

 

گفت هرکی که کافر بشه

 

ظالم می شه اینه سزاش

 

داداش علی گفت پیرمرد

 

بگو بینم مسلمونی

 

آیا رسولو می شناسی

 

از دخترش چی می دونی

 

اگه علی رو می شناسی

 

فاتح خیبر وحنیف

 

حسین ز زهرا و علی

 

منم علی ابن حسین

 

اون پیر مرد گریش گرفت

 

گفت آقا جون ببخشیدم

 

آره علی رو می شناسم

 

باور کنید نفهمیدم

 

گفت که می خوای دعات کنم

 

یه پارچه تمیز بیار

 

ببند زیر این آهنا

 

رو زخم گردنم بذار

 

یکی یه تیکه نون آورد

 

انداخت و گفت مال گداست

 

عمه صدا زد بی حیا

 

این اهل بیت مصطفی ست

 

وقتی که عمه گفت سکوت

 

زنگوله هام صدا نکرد

 

کسی دیگه جیک نمی زد

 

سنگم کسی رها نکرد

 

عمه می گفت ای کوفیا

 

خنده بسه گریه کنید

 

ننگ به دامن شما

 

شما که پیمان شکنید

 

کی بود نوشت خسته شدیم

 

از ستم و ظلم یزید

 

حالا به دور بچه هاش

 

جمع شدید و کف می زنید

 

کی بود نوشت اگه بیای

 

همه می شیم فدای تو

 

تمام هست و بودمون

 

را می ریزیم به پای تو

 

بگم از این شام بلا

 

می خوام بگم مصیبتش

 

عمه رو پیر کرده بابا

 

عمه رو پیر کرده بابا

 

ما رو تو شهر چرخوندنو

 

جماعتم کف می زدند

 

زنها روی پشت بونا

 

با هلهله دست می زدند

 

از خوشحالی دست می زدند

 

گفتند بیاید مسلمونا

 

کافرا از راه رسیدند

 

یهو دیدیم جماعتی

 

به سمت ما می دویدند

 

سر تو رو برداشتنو

 

به دور هم می چرخیدند

 

جلوی چشم بچه ها

 

با هم دیگه می رقصیدند

 

تو کوچه ها بردنمون

 

مردم تماشا بکنند

 

خواستن که هتک حرمتی

 

به آل طه بکنند

 

فحش به علی می دادن و

 

تبریک به هم می گفتند

 

چشمای رزل و پستشون

 

دایم به ما می دوختند

 

وقتی می گفتیم نکنید

 

نگهبانا میومدند

 

دمبالمون می کردنو

 

با شلاقاشون می زدند

 

اینجا پر نامحرمه

 

وگرنه پیراهنمو

 

در می آوردم ببینی

 

کبودیای تنمو

 

بابا جون این خواهرتم

 

مثل خودت دلیرو بود

 

میخوام بگم تو سینه اش

 

انگار دل یه شیرو بود

 

یهو دیدیم فریاد کشید

 

ای برده زادگان پست

 

ای که لیاقت شماست

 

یزید میمون باز مست

 

ای آل بوسفیان مگر

 

نشینیده اید از ثقلین

 

چرا به نیزه می برید

 

راس برادرم حسین

 

ای ننگ و ذلت به شما

 

با چشم ساز فطرتین

 

با گلستان مصطفی

 

با بوستان عترتین

 

فریا کشید بیخبرا

 

چرا باید چنین باشه

 

یک ولد حرامیو

 

امیر مسلمین باشه

 

بابا یه مطلبی می خواد

 

قلبمو از جا بکنه

 

ترسم اینه اگه بگم

 

عمه باهام قهر بکنه

 

بهت می گم یواشکی

 

می خوام گوشاتو وا کنی

 

عمه اگه گفت چی می گه

 

یادت باشه حاشا کنی

 

عمه رو که تو می شناسی

 

با اون حیا و غیرتش

 

چادرشو کشیدنو

 

سیلی زدند تو صورتش

 

حالا که اومدی پیشم

 

حالا که مهمونی شده

 

می گم چرا عمه سرش

 

شکسته و خونی شده

 

نه که فقط فهش دادنو

 

نه که فقط کتک زدند

 

تو مجلس شرابشون

 

به زخممون نمک زدند

 

صبح همگی تو کاخ شاه

 

یه چوب دیدیم دست یزید

 

جلوی چشم بچه ها

 

یه کاری کرد پست پلید

 

عمه دیگه طاقت نداشت

 

روشو به بچه ها کنه

 

سرو به چوب محفلش

 

زد که یزید حیا کنه

 

درد و دلای دخترت

 

دل جماعت رو سوزوند

 

حتی صدای گریه

 

بعضی رو آسمون رسوند

 

رقیه که تو دامش

 

هم صحبت سر تو بود

 

یه جورایی نازت می کرد

 

انگار که مادر تو بود

 

نمی دونتم دختر تو

 

چطور نگاش کرده بودی

 

فقط می گم که با چشات

 

انگار صداش کرده بودی

 

می خوام بگم تو خرابه

 

سکوت غمباری نشست

 

همه دیدن یواش یواش

 

رقیه چشماشو می بست

 

دختر شیرین زبونت

 

دیگه ساکت نشسته بود

 

انگار یه بغض سنگینی

 

راه گلوشو بسته بود

 

بچه ها دورش اومدند

 

درد دلاش تموم شده

 

بلبل اهل بیت ما

 

چرا دیگه آروم شده

 

یکی می گفت این طفلکی

 

از بسکی سختی کشیده

 

حالا دیگه خسته شده

 

چشماشو بسته خوابیده

 

یکی می گفت بچه دیده

 

جواب نیومد از باباش

 

لابد دلش شکسته و

 

خواسته قهر کنه باهاش

 

سکینه گفت خواهر من

 

اصلا به فکر خواب نبود

 

فقط می خواست حرف بزنه

 

منتظر جواب نبود

 

ربابه اومد کنارش

 

نشست و گفت عزیز من

 

بابا داره گوش می کنه

 

غصه نخور تو حرف بزن

 

زینب اومد جلوترو

 

دستی کشید روی سرش

 

گفت عمه جون هیچ بابایی

 

قهر نمی شه با دخترش

 

اگه بابات ساکت شده

 

واسه اینه که گوش می ده

 

چشماتو وا کن گل من

 

عمه به قربونت بره

 

میگفت یه نانجیب می گفت

 

من بلدم چیکار کنم

 

شلاقشو کشید و گفت

 

می خوای اونو بیدار کنم

 

 یکی که دید اون بی حیا

 

دستشو پس نمی کشه

 

یواشکی گفت تو گوشش

 

بچه نفس نمی کشه

*************************

 

لب های تو مگر چقدر سنگ خورده است

 

قاری من چقدر صدایت عوض شده

 

تشریف تو به دست همه سنگ داده است

 

اوضاع شهر کوفه برایت عوض شده

 

تو آن حسین لحظه ی گودال نیستی

 

بالای نیزه حال و هوایت عوض شده

 

وقتی ز روبرو به سرت میکنم نگاه

 

احساس میکنم که نمایت عوض شده

 

جا باز کرده حنجره ات روی نیزه ها

 

در روز چند مرتبه جایت عوض شده

 

طرز نشستن مژه هایت به روی چشم

 

ای نور چشم من به فدایت عوض شده

 

ما بعد از این سپاه تو هستیم "یا حسین"

 

جنگی دگر شده شهدایت عوض شده

 

تو باز هم پیمبر در حال خدمتی

 

با فرق این که شکل هدایت عوض شده

 

***علی اکبر لطیفیان***

 

*********************************

 

شام یعنی انتهای خستگی

 

شهر آزار خدای خستگی

 

شام یعنی گوشه ویرانه‌ها

 

مدفن شمع و گل و پروانه‌ها

 

شام تسکین دل شیطان بود

 

زینت سر نیزه‌اش قرآن بود

 

شام یعنی وادی دشنام ها

 

سنگ باران سری از بام ها

 

سنگ در دستان نامردان شام

 

بوسه می‌زد بر سر زخم امام

 

شام تفسیر نگاهی مضطراست

 

شهر داغ لاله‌های حیدر است

 

شام هم مانند کوفه بی‌وفاست

 

صفحه‌ای از دفتر کرب و بلاست

 

بی‌وفایی‌ مانده از این طایفه

 

شام دارد مردم بی‌عاطفه

 

شام یعنی محملی از داغ و درد

 

موسم پژمردن گلهای زرد

 

پای محمل رقص و کف آزاد شد

 

کوچه‌هایش هلهله‌آباد شد

 

شام شهر بازی چوب و لب است

 

نیشتر بر زخم بغض زینب است

 

بر دل زهرائیان آتش زدند

 

هرکه را می‌سوخت از آهش زدند

 

یک زن شامی چو دید اشک رباب

 

اشک او را داد با خنده جواب

 

در میان ازدحامی از نگاه

 

می‌کشید از دل عقیله آه آه

 

اشک شد آنجا نقاب روی او

 

شد پریشان قلب او چون موی او

 

یک نفر شرمی نکرد از معجرش

 

ریخت خاکستر یهودی بر سرش

 

***علی ناظمی***

*********************************

باورت می شد ببینی خواهرت را یک زمان

 

دست بسته، مو پریشان، مو کنان، مویه کنان

 

باورت می شد ببینی دختر خورشید را

 

کوچه کوچه در کنار سایه ی نامحرمان

 

نه لبی مانده برای تو نه جای سالمی

 

من که گفتم این همه بالای نی قرآن نخوان

 

چه عجب!طشتی برای این سرت آورده اند

 

ای سر منزل به منزل ای سر یحیی نشان

 

تا همین که چشم تو افتاده بر چشمان ما

 

چشم ما افتاده بر لبهای زیر خیزران

 

ای تمامی غرور من فدای غیرتت

 

لطف کن این مرد شامی را از این مجلس بران

 

این قدر قرآن مخوان این چوب ها نامحرمند

 

شب بیا ویرانه هرچه خواستی قرآن بخوان

 

***علی اکبر لطیفیان***

*********************************

حضرت زینب (س)

 

کوفیان خون به دل خون شده ما نکنید**اینقدر ظلم به ذریه زهرا نکنید

 

بگذارید بگرییم به مظلومی خویش**لیک بر گریه ما خنده بیجا نکنید

 

دین ندارید اگر غیرتتان رفت کجا**اسرا را سر بازار تماشا نکنید

 

پیش چشم اسرا سنگ به سرها نزنید**دیگر از زخم زبان خون به دل ما نکنید

 

آیه ای کز لب خونین به سر نی شنوی**با دف و چنگ و نی و هلهله معنا نکنید

 

این توقع که بگرئید به ما نیست ولی**خنده بر بی کسی عترت طاها نکنید

 

محمل دختر معصوم و مصیبت زده را**روبرو با سر ببریده بابا نکنید

*********************************

حضرت زینب (س)

 

از فراز نیزه ها فرمانروایی میکنی**عشق را فرمان دهی کار خدایی میکنی

 

کاروانی از دل غم دیده داری همرهت**از همه دل برده ای و دلربائی میکنی

 

نینوائی گشته بر پا از فغان لاله ها**ناله را با صوت قرآن هم نوائی میکنی

 

کودکی گر جا بماند از میان قافله**با اشاره های چشمت رهنمائی میکنی

 

گوشه چشم تو از بالای نی بر سلسله**اینچنین از بند غم حلقه گشائی میکنی

 

یا که میبوسی کف پاهای خونین را زدور**یا که دلجوئی ز جسمی کهربائی میکنی

 

زلف مشکینت اگرچه گشته ازخونت خضاب**با دو چشمان سیه صاحب عزائی میکنی

*********************************

غم عشق

 

گويا غم عشق پايان ندارد**درد جدائي درمان ندارد

 

از داغ جانان در قلب سوزان**اندوه هجران پايان ندارد

 

هر کس که عاشق شد در ره دوست**يا سر سپارد يا جان ندارد

 

پرسي اگر از رنگ غم عشق**سرخ و کبود است جز آن ندارد

 

يا سرخي خون يا روي گلگون**رنگي به جز اين جانان ندارد

 

يا چون شقايق يا چون بنفشه**ياس سفيدي دوران ندارد

 

يا ارغواني يا قد کماني**جز اين دو حالت خواهان ندارد

 

نيلي چو لاله يا چون سه ساله**اين گونه گل هيچ دوران ندارد

 

يا قامتي خم در کوچه غم**يا در خرابه سامان ندارد

 

حاج محمود کريمي محرم 80

*********************************

بی بی سه ساله مددی

 

ما گمشدگانیم به عرفان رقیه

 

دلها شده محزون و پریشان رقیه

 

او دختر معصوم بود و خواهر معصوم

 

هم عمه معصوم ،نگر شأن رقیه

 

حاتم که بود شهره آفاق سخایش

 

محتاج بود بر در احسان رقیه

 

پرچم زده در شام نماینده زینب

 

کنسول گری عشق شد ایوان رقیه

 

گه سینه زند گاه کند ناله و افغان

 

این هیئت پرشور محبان رقیه

 

ذهنش بنمود عمه مظلومانه بگفتا

 

از جان خودم سیر شدم جان رقیه

 

رفتی ز برم ای به من غمزده مونس

 

دل خون شده چو لاله ز هجران رقیه

 

گوشوارۀ غارت شده ات را بگرفتم

 

شاید بخندد لب خندان رقیه

 

رفتم به مدینه نکنم شادی و عشرت

 

پرسد ز من ار خواهر نالان رقیه

 

کی خواهر زیبای من عمه به کجا رفت

 

آخر چه بگویم به عزیزان رقیه

 

گویم به دل ویران مکان شد به عزیزم

 

آمد پدرش در شب پایان رقیه

 

بگرفت به دامان سر خونین حسین را

 

آلوده به خون شد بله دامان رقیه

 

لبهای پدر بوسه زد و جان به رهش داد

 

بگریست بر او دیده مهمان رقیه

 

از حاج غلامرضا عینی فرد

 

*********************************

 

آنکو در این مزار شریف آرمیده است

 

ام البکا رقیه هجران کشیده است

 

این قبر کوچک است از آن طفل خردسال

 

کز دهر سالخورده بسی رنج دیده است

 

اینجا ز تاب غم دل زینب شده است آب

 

بس ناله ی یتیم برادر شنیده است

 

اینجا ز مرگ دختر مظلومه حسین

 

کلثوم زار جامه طاقت دریده است

 

اینجا ز داغ نو گل گلزار شاه دین

 

از چشم اهل بیت نبی خون چکیده است

 

اینجا ز پا فتاده و او را ربوده خواب

 

طفلی که روی خار مغیلان دویده است

 

اینجا کز رقیه دل خسته مرغ روح

 

بر شاخسار روضه رضوان پریده است

 

یا رب بجز رقیه کدامین یتیم را

 

تسکین به دیدن سر از تن بریده است

 

گر بنگری بدیده دل بر مزار او

 

ریحان آرزو گل حسرت دمیده است

 

کشتند اهل بیت شهی ، خوار قوم دون

 

کز کائنات ذات حقش برگزیده است

 

نازم به آنکه هستی خود داده وز خدای

 

روز ازل متاع شفاعت خریده است

 

تنها زمین نگشته عزا خانه حسین

 

پشت فلک هم از غم آن شه خمیده است

 

در امر صبر طاقت زینب عجیب نیست

 

حق ،صبر را از طاقت وی آفریده است

 

از جد و باب و مام و برادر ، غم و بلا

 

ارث مسلمی است که بر او رسیده است

 

برچیدنش محال بود تا ابد صغیر

 

شاه شهید طرفه بساطی که چیده است

 

از صغیر اصفهانی

 

*********************************

 

صبا ببر ز من زار به پدرم پیام

 

که روز من شب تار است و صبح روشن شام

 

بسرپرستی ما سنگ آید از چپ و راست

 

به دلنوازی ما ها ز پیش و پس دشنام

 

نه روز از ستم دشمنان تنی راحت

 

نه شب ز داغ دل آرام ها ،دلی آرام

 

به کودکان پدر کشته ، مادر گیتی

 

همی زخون جگر میدهد شراب و طعام

 

چراغ مجلس ما شمع آه بیوه زنان

 

انیس و مونس ما ناله دل ایتام

 

فلک خراب شود کاین خرابه بی سقف

 

چه کرده با تن این کودکان گل اندام

 

به پای خار مغیلان،به دست بند ستم

 

ز فرق تا قدم از تازیانه نیلی فام

 

سر تو بر سر نی شمع و ما چو پروانه

 

بسوز و ساز ز ناسازگاری ایام

 

سر برهنه بپا ایستاده سرور دین

 

یزید و تخت زر و سفره قمار مدام

 

از شیخ محمد اصفهانی

*********************************

صدای زخمی

 

بیا ودرد دلم را دوباره درمان کن

 

مسیر سخت مرا با نگاه آسان کن

 

صدای زخمی خود رابگوش من برسان

 

«مرا زنیزه به یک یا اُخیه مهمان کن

 

دلم گرفته برادر ،برای خواهر خویش

 

بیا و باز تلاوت کلام قرآن کن

 

اگر چه سنگ زنندت بیا و دشمن را

 

زمعجزات نفس های خود پشیمان کن

 

هلال یک شبۀ من، که گفته رویت را

 

به پشت ابرکبودی چنین توپنهان کن

 

به اشک چشم یتیمان کسی نظر نکند

 

گهی نگاه ز نیزه به اشک طفلان کن

 

تمام دور و برم پُرشده ز نامحرم

 

نگاه تُند براین اهل نامسلمان کن

 

حدیث غُربت ما را همیشه می خواند

 

حسین من به «وفائی» نگاه احسان کن

 

*********************************

طشت زر

 

دوچشمم غرق خون بودو نظربرطشت زرکردم

 

توقرآن خواندی و من برلبان تو نظر کردم

 

گهی با دیدن لبهای تو یاد حسن بودم

 

گهی دیدم سرت راغرق خون یاد پدر کردم

 

به امیدی که چشم بسته ات راوا کنی یکدم

 

دمادم دیده را لبریز از خون جگرکردم

 

درآن لحظه که دشمن چوب برلعل لبت می زد

 

گریبان چاک دادم ازغم تودیده ترکردم

 

اگربی طاقتی ازخود نشان دادم مکن منعم

 

که من ازبهر طفلان تواحساس خطر کردم

 

درآنجا شاهدم بودی چگونه خطبه ای خواندم

 

دل بیدادگر رابا کلامم شعله ور کردم

 

اگرجویای حال زینبت هستی خداداند

 

پس از تو لحظه هایم رابه آه و گریه سر کردم

 

قسم برآن «وفائِی» کز تو دیدم در ره توحید

 

جهان را از وفا و ازقیامت با خبرکردم

 

*********************************

 

از سفر آخر آمدی

 

بی علی اکبرآمدی

 

نیمه شب تا گفتم بابا

 

دیدنم باسر آمدی

 

بنشین حالا بردامانم باباجانم باباجانم

 

کشته من را زخم سرت

 

صورت پرخاکسترت

 

برده خلخال پایم را

 

آنکه برده انگشترت

 

دندان شکسته مهمانم باباجانم باباجانم

 

شهادت حضرت رقیه سلام الله علیهاراتسلیت میگویم

 

حاتم که ز جود شهرتي پيدا کرد

 

تا بر تو رسيد سفره اش را تا کرد

 

قربان دو دست کوچکت بي بي جان

 

کز خلق گره هاي بزرگي وا کرد

 

طشت طلا و چوب و لب و آيه و شراب

 

خاکستر و غبار ره و خون و آفتاب

 

در حيرتم که از چه نرفتي زمين فرو

 

اي واي من چگونه نشد آسمان خراب

 

در پاي طشت، دختر زهرا نريز اشک

 

هرگز کسي نريخته در بزم مي گلاب

 

لب‌ها، ترک‌ترک ز عطش، روي هر لبي

 

انگار نقطه نقطه نوشته است، آب‌آب

 

آواي وحي و حنجر خشک و لب کبود

 

ديگر به او کنند، چرا خارجي خطاب؟

 

با آن گلوي غرقه به خون، طشت گريه کرد

 

بر آن لب و دهن، جگر چوب شد کباب

 

بر چرخ رفت شيون هشتاد و چار زن

 

انگار بود ديده ي آن سنگدل به خواب

 

اي آسمان سؤال من اين است، ديوها

 

بازوي حور را، ز چه بستند در طناب؟

 

با لطف بي حساب پيمبر، به امّتش

 

و ا... شد به عترت او ظلم بي‌حساب

 

«ميثم» يزيد چوب زند بر لب حسين

 

اين صحنه را چگونه تماشا کند رباب؟

 

*********************************

 

دل سوخته دلها بود محفل زينب

 

امان از دل زينب، امان از دل زينب

 

*****

 

همان داغ برادر، بود قاتل زينب

 

امان از دل زينب، امان از دل زينب

 

*****

 

دو چشمش به برادر، دو دستش به سلاسل

 

نگاهي به حسينش، نگاهي سوي قاتل

 

کند گريه به زخمِ، سرش، چوبه ي محمل

 

که از خون جبين، سرخ شده محمل زينب

 

امان از دل زينب، امان از دل زينب

 

*****

 

سر از سنگ شکسته، قد از غصّه خميده

 

به دل داغ برادر، ز رخ رنگ پريده

 

شرارش به دل زار، سرشکش به دو ديده

 

بوَد از همه عالم، فزون مشکل زينب

 

امان از دل زينب، امان از دل زينب

 

*****

 

فلک محو کمالش، ملک مات جمالش

 

شکسته کمر کوه، ز اندوه و ملالش

 

کند تا به سر ني، تماشاي هلالش

 

چرا اشک دو ديده، شده حايل زينب

 

امان از دل زينب، امان از دل زينب

 

*****

 

همه زندگيش بود، غم و رنج و مصيبت

 

شده ظلم و ستم‌ها، به او جاي مودّت

 

گمانم که ز آغاز، در اين عالم خلقت

 

به خون دل زهرا، سرشته گِل زينب

 

امان از دل زينب، امان از دل زينب

*********************************

خطبه آتشين حضرت زينب سلام الله عليها در کوفه

 

‌حال‌ در كوفه‌، زينب‌ كبري ‌

هست‌ ناظر به‌ حالت‌ آنها

 

كه‌ زنان‌ آه‌ وناله‌ مي‌كردند

غرق‌ در ماتم‌ وغم‌ ودردند

 

نيز مردان‌ كوفيان‌، گريان‌

از چنين‌ حادثه‌، همه‌ نالان‌

 

ناگهان‌ زينب‌ غمين‌ آمد

يك‌ نهيب‌ شديد، آن‌جا زد

 

زينب‌ آمد در آن‌ زمان‌ به‌ خروش

‌گفت‌: اي‌ كوفيان‌، همه‌ خاموش‌

 

با چنان‌ نغمه‌اي‌ كه‌ او سر داد

زنگ‌ها نيز از صدا افتاد

 

بعد از آن‌ رو سوي‌ خدا بنمود

سينه‌ با ياد ايزدش‌ بُگشود

 

سپس‌ او رو به‌ سوي‌ مردم‌ كرد

با دلي‌ پاك‌ وسينه‌اي‌ پر درد

 

گفت‌ اي‌ كوفيان‌ پر نيرنگ‌

همه‌ بي‌ بهرگان‌ از فرهنگ‌

 

همه‌ از غيرت‌ وحميّت‌، دور

پيش‌ چشمان‌ ما همه‌ منفور

 

همگي‌ چاپلوس‌ ومكاريد

مردمي‌ خائن‌ وفسونكاريد

 

جز دروغ‌ وخصومت‌ وكينه ‌

نيست‌ در بين‌ مردم‌ كوفه‌

 

توشه‌اي‌ بد در آخرت‌ داريد

چون‌ همه‌ مردمي‌ تبهكاريد

 

همه‌ پيمان‌ خويش‌، بشكستيد

پاي‌ ديوار كهنه‌ بنشستيد

 

تا فروريخت‌ روي‌ سر، ديوار

مي‌شود بسته‌ نيز راه‌ فرار

 

حال‌، گريان‌ شديد بهر حسين‌!

بعدِ مرگش‌ كنيد شيون‌ وشين‌

 

دلتان‌ جملگي‌ چنان‌ سنگ‌ است

‌اين‌ جنايت‌ چو لكة‌ ننگ‌ است‌

 

گر، گريبان‌ خويش‌، چاك‌ كنيد

لكه‌ را كِي‌ توان‌، كه‌ پاك‌ كنيد

 

خواهم‌ از درگه‌ خداي‌ جهان‌

ديده‌هاتان‌ همي‌ شود گريان‌

 

اقدس‌ كاظمي‌-مژگان

*********************************

خطبة‌ زينب‌ كبري‌' در مسجد شام‌

 

زينب‌ آن‌ خواهر غمين‌ وپريش‌

كه‌ كنون‌ مانده‌ است‌ با دل‌ِ ريش‌

 

زين‌ مصيبت‌ چقدر نالان‌ است‌

تكيه‌گاه‌ همه‌ اسيران‌ است‌

 

در ميانه‌ بدون‌ ياور ويارشده‌

او نيز، كاروان‌ سالارشده

 

به‌ سكه‌ در بزم‌ آن‌ يزيد پليد

از يزيد دَني‌ جسارت‌ ديد

 

وقت‌ را تا كه‌ او مناسب‌ ديد

ذوالفقار زبان‌ خويش‌، كشيد

 

او كه‌ با درد وغم‌ شده‌ دمساز

بِنِمود اين‌ چنين‌ سخن‌، آغاز

 

مي‌نمايم‌ خداي‌ خويش‌، سپاس

‌اين‌ ستايش‌ بُوَد ز روي‌ قياس‌

 

چون‌ خداي‌ بزرگ‌ من‌ فرمود

هر كسي‌ را كه‌ كار زشت‌ نمود

 

يا كه‌ آيات‌ من‌ كند تكذيب‌

شود اندر حضور من‌ تأديب‌

 

ودرود خدا به‌ پيغمبر

بر همه‌ خاندان‌ آن‌ سَرور

 

بعد، رو بر يزيد دون‌ بنمود

با كلام‌ رسا چنين‌ فرمود

 

اي‌ يزيدي‌ كه‌ خائن‌ وپستي

‌راه‌ها را به‌ روي‌ ما بستي‌

 

از ره‌ِ مكر، با ريا وفريب

‌همه‌ آيات‌ را كني‌ تكذيب‌

 

فكر كردي‌ كه‌ در حضور خدا

ما ذليل‌ رهيم‌ وتو والا

 

اي‌ كه‌ هستي‌ ز آدميت‌ دور

مي‌خرامي‌ كنون‌ به‌ كبر وغرور

 

از ره‌ِ عُجب‌ وكبر وخودبيني

‌بر چنين‌ بارگاه‌، بنشيني‌

 

آنْقَدَر زين‌ پديده‌ سرمستي

‌باب‌ فكرت‌ به‌ خويشتن‌ بستي‌

 

تو فراموش‌ كردي‌ امر خدا

چشم‌ داري‌ به‌ لذت‌ دنيا

 

همه‌ آنان‌ كه‌ در خطا رفتند

در ره‌ ناحق‌ شما رفتند

 

همگي‌ در عذاب‌ وجدانند

دور از مهر ولطف‌ يزدانند

 

غافل‌ از آن‌ كه‌ زينت‌ دنيا

مهلت‌ امتحان‌ بُوَد بر ما

 

اي‌ يزيد پليد وبي‌ بنياد

پدرت‌ شد به‌ دست‌ ما آزاد

 

حاليا تو امير دوراني‌

شاهد حال‌ ما اسيراني‌

 

ما كه‌ از عترت‌ پيامبريم‌

بايد از بين‌ دشمنان‌ گذريم‌

 

پردة‌ آبرويمان‌ بِدَري

‌به‌ اسيري‌ به‌ هر كجا ببري‌

 

در حقيقت‌ تو يك‌ ستمكاري‌

چون‌ كه‌ فرزند آن‌ جگرخواري‌

 

به‌ خدا، اي‌ يزيد بركردار

تو نداني‌ چه‌ هست‌ آخر كار

 

بار سنگين‌ به‌ دوش‌ خود داري‌

كه‌ به‌ هر كيفري‌ سزاواري‌

 

در قيامت‌، حضور پيغمبر

با چه‌ رويي‌ كني‌ يزيد، نظر

 

بر سر ما ببين‌ چه‌ آوردي‌!

چه‌ خيانت‌ به‌ ما زنان‌ كردي‌

 

ما زنان‌ را زشهر خود راندي‌

پيش‌ چشم‌ عموم‌، بنشادي‌

 

تو بدان‌ اي‌ يزيد اگر بر ما

روزگار اين‌ چنين‌ نمود، جفا

 

كه‌ دمي‌ با تو من‌ سخن‌ گويم‌

سخني‌ با تو اهرمن‌ گويم‌

 

سرزنش‌هاي‌ تو بُوَد نيكو

چون‌ نباشيم‌ تا ابد، هم‌خو

 

چه‌ كنم‌، ديده‌ها چو گريان‌ است‌

همه‌ دل‌ ها ز داغ‌ سوزان‌ است‌

 

مي‌ندانم‌ كه‌ از چه‌ حزب‌ خداشد

شهيد خدا به‌ دست‌ شما شد

 

آري‌ آري‌، چه‌ حزب‌ شيطانيد

در حقيقت‌ ز نسل‌ سُفيانيد

 

هر كدامين‌ چو گله‌ ننگيد

صاحِب‌ِ قلب‌هاي‌ چون‌ سنگيد

 

وحي‌ وقرآن‌ بُوَد زپيغمبرا

و كه‌ خود هست‌ شافع‌ محشر

 

ما همه‌ پيرو ره‌ِ اوييم‌

مدح‌ پيغمبر خدا گوييم‌

 

اقدس‌ كاظمي‌(مژگان‌)

*********************************

سرنی در نینوا می ماند اگر زینب نبود

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

 

چهره سرخ حقیقت بعد از آن توفان رنگ

پشت ابری از ریا می ماند اگر زینب نبود

 

چشمه فریاد مظلومیت لب تشنگان

در کویر تفته جا می ماند اگر زینب نبود

 

زخمه زخمی ترین فریاد، در چنگ سکوت

از طراز نغمه وا می ماند اگر زینب نبود

 

در طلوع داغ اصغر، استخوان اشک سرخ

در گلوی چشم ها می ماند اگر زینب نبود

 

ذوالجناح دادخواهی، بی سوار و بی لگام

در بیابان ها رها می ماند اگر زینب نبود

 

در عبور از بستر تاریخ، سیل انقلاب

پشت کوه فتنه ها می ماند اگر زینب نبود

 

قادر طهماسبی

*********************************

شد آغاز ای شقایقها خزان از شام و از کوفه

و بادی سرخ و تب زا شد وزان از شام و از کوفه

قرار است آتش و آهن ببارد ز آسمان امشب

بهارا لاله هایت را بخوان از شام و از کوفه

از این اقلیم بگریزید آه ای اهل آبادی

که سیل مرگ خواهد شد روان از شام و از کوفه

پلنگ و شیر می میرند در نیزار های شب

شغال و گرگ می گیرند جان از شام و از کوفه

شگفتا اتحاد کفر دردا افتراق حق

امان از سختی و سستی امان از شام و از کوفه

شب و سرما، دروغ و مکر، مرگ و ظلم و بی رحمی

همه دارند ای مردم نشان از شام و از کوفه

ندائی آسمانی نیست تزویری است شیطانی

اگر برخیزد آوای اذان از شام و از کوفه

عزادار است هفت اقلیم هفتاد و دو دلبر را

پر از خون شد دل هفت آسمان از شام و از کوفه

*********************************

شعر زیبا و جانسوز از استاد حاج غلامرضا سازگاردررابطه با دير راهب

*********************************

در دیر راهب چه گذشت:

 

بعد شهر بعلبک آل زیاد

 

راهشان در دیر راهب اوفتاد

 

کهنه دیری در درونش راهبی

 

شعله های طور دل را طالبی

 

دیر نه، نه، یک جهان دریای نور

 

او چو موسی بر فراز کوه طور

 

ترک دنیا گفته ای در کنج دیر

 

همچو عیسی آسمان را کرده سیر

 

لحظه لحظه سال ها در انتظار

 

تا شود دیرش زیارتگاه یار

 

بی خبر خود رازها در پرده داشت

 

در تمام عمر یک گم کرده داشت

 

پیر دیری در نوا چون بلبلی

 

چشم جانش در ره خونین گلی

 

با گل نادیده اش می کرد حال

 

تا شبی بگرفت دامان وصال

 

دید در پایین دیر خود شبی

 

هر طرف تابیده ماه و کوکبی

 

گفت الله کس ندیده این چنین

 

هیجده خورشید، یک شب بر زمین

 

این زنان مو پریشان کیستند

 

گوئیا از جنس انسان نیستند

 

لاله ی حمرا کجا و آبله

 

بازوی حورا کجا و سلسله

 

چیستند این عقده های گوهری

 

یاس های کوچک نیلوفری

 

آمده از طور، موسای دگر

 

در غل و زنجیر، عیسای دگر

 

سر به نوک نیزه می گوید سخن

 

یا سر یحیی است پیش روی من

 

گشته نیلی ماه روی کودکی

 

بسته دست نونهال کوچکی

 

طفل دیگر بسته با معبود عهد

 

یا سر عیسی جدا گشته به مهد

*********************************

 

**راهب سر را می بیند:

 

کرد نصرانی نزول از بام دیر

 

گرد سرها روح او سرگرم سیر

 

دیده بر شمع ولایت دوخته

 

چون پر پروانه جانش سوخته

 

راهب پیر و سر خونین شاه

 

رازها گفتند با هم با نگاه

 

شد فراق عاشق و معشوق طی

 

این به پای نیزه او بالای نی

 

ناگهان زد بانگ بر فوج سپاه

 

کای جنایت پیشگان رو سیاه

 

کیست این سر؟کاین چنین خواند فصیح

 

وای من داوود باشد یا مسیح

 

یا شده ایجاد صفین دگر

 

گشته قرآن بر سر نی جلوه گر

 

پاسخش گفتند مقصود تو چیست؟

 

این سر خونین، سر یک خارجیست

 

کرده سر پیچی ز فرمان امیر

 

خود شهید و عترتش گشته اسیر

 

بود هفتاد و دو داغش بر جگر

 

تشنه لب از او جدا کردیم سر

 

لرزه بر هفت آسمان انداختیم

 

اسب ها را بر تن او تاختیم

 

شعله ها از هر طرف افروختیم

 

خیمه هایش را سرارسر سوختیم

 

هر یتیمش از درون خیمه گاه

 

برد زیر بوته خاری بی پناه

 

ریخت نصرانی به دامن خون دل

 

گشت سرتا پا وجودش مشتعل

 

بر کشید از سینه چون دریا خروش

 

گفت ای دون فطرتان دین فروش

 

ثروت من هست چندین بدره زر

 

در جوانی ارث بردم از پدر

 

در بهای این همه سیم و زرم

 

امشب این سر را امانت می برم

 

می کنم تا صبح با او گفتگو

 

کز دهانش بشنوم سری مگو

 

شمر را چون دیده بر زر اوفتاد

 

عشق سیمش باز در سر اوفتاد

*********************************

 

**راهب سر را به دیر می برد:

 

داد، سر را و ز راهب زر گرفت

 

راهب آن سر را چون جان در بر گرفت

 

برد سوی دیر سر را با شتاب

 

کرد ناگه هاتفی او را خطاب

 

راهب از اسرار، آگه نیستی

 

هیچ دانی میزبان کیستی؟

 

میهمانت میزبان عالم است

 

هر چه گیری احترامش را کم است

 

این که لب هایش به هم خشکیده است

 

بحر رحمت از دمش جوشیده است

 

اینکه زخمش را شمردن مشکل است

 

زخم هفتاد و دو داغش بر دل است

 

گوش شو کآوای جانان بشنوی

 

از دهانش صوت قرآن بشنوی

 

گرد ره با اشک، از این سر بشنوی

 

با گلاب و مشک، خاکستر بشوی

 

برد راهب عاقبت سر را به دیر

 

تا خدا در دیر خود می کرد سیر

 

شد چراغ دیر آن سر تا سحر

 

دیگر این جا دیر راهب بود و سر

 

خشت خشت دیر را بود این سلام

 

کای چراغ دیر و مطبخ السلام

*********************************

 

**راهب ناله ی واحسینا می شنود:

 

ناگهان آمد صدای یا حسین

 

واحسینا واحسینا وا حسین

 

آن یکی می گفت حوا آمده

 

دیگری می گفت سارا آمده

 

هاجر از یک سو پریشان کرده مو

 

مریم از سو زند سیلی به رو

 

آسیه رخت سیه کرده به بر

 

گه به صورت می زند گاهی به سر

 

ناگهان راهب شنید این زمزمه

 

ادخلی یا فاطمه یا فاطمه

 

آه راهب دیده بر بند از نگاه

 

مادر سادات می آید ز راه

*********************************

 

**راهب ناله ی فاطمه می شنود:

 

بست راهب دیده اما با دو گوش

 

ناله ای بشنید با سوز و خروش

 

کای قتیل نیزه و خنجر حسین

 

ای فروغ دیده ی مادر حسین

 

ای سر آغشته با خون و تراب

 

کی تو را شسته است با خون و گلاب؟

 

بر فراز نی کنم گرد تو سیر

 

یا به مطبخ یا به مقتل یه به دیر؟

 

امشب ای سر چون گل از هم واشدی

 

بیشتر از پیشتر زیبا شدی

 

ای نصاری مرحبا بر یاری ات

 

فاطمه ممنون مهمان داری ات

 

هر کجا این سر دم از محبوب زد

 

دشمنش یا سنگ یا چوب زد

 

تو نبوی، گرد این سر صف زدند

 

پیش چشم دخترانش کف زدند

 

پیش از آن کافتد در این دیرش عبور

 

من زیارت کردم او را در تنور

 

راهب اول پای تا سر گوش شد

 

ناله ای از دل زد و بی هوش شد

 

چون به هوش آمد به سوی سر شتافت

 

سینه ی تنگش ز تیر غم شکافت

 

گفت ای سر تو محمد نیستی؟

 

گر محمد نیستی پس کیستی؟

*********************************

 

**سر با رهب سخن می گوید:

 

ناگهان سر، غنچه ی لب باز کرد

 

با نصاری درد دل ابراز کرد

 

گفت کای داده ز کف صبر و شکیب

 

من غریبم من غریبم من غریب

 

گفت می دانم غریب و بی کسی

 

گشته ثابت غربتت بر من بسی

 

تو غریبی که به همرا سرت

 

هره آید دست بسته خواهرت

 

باز اعجازی کن ای شیرین سخن

 

لب گشا و نام خود را گو به من

 

آن امیر المومنین را نور عین

 

گفت راهب من حسینم من حسین

 

من که با تو هم سخن گشته سرم

 

نجل زهرا زاده ی پیغمبرم

 

دیده این سر از عدو آزارها

 

خوانده قرآن بر سر بازارها

 

اشک راهب گشت جاری از بصر

 

گفت ای ریحانه ی خیر البشر

 

از تو خواهم ای عزیز مرتضی

 

شافع راهب شوی روز جزا

 

گفت آئین نصاری وا گذار

 

مذهب اسلام را کن اختیار

*********************************

 

**راهب مسلمان می شود:

 

راهب از جام ولایت کام یافت

 

تا تشرف در خط اسلام یافت

 

یوسف زهرا بدو داد این برات

 

گفت ای راهب شدی اهل نجات

 

عاشق و معشوق بود و بزم شب

 

صبحدم کردند از او سر طلب

 

راهب آن سر را چو جان در بر گرفت

 

باز با سر گفتگو از سر گرفت

 

گفت چون بر این مصیبت تن دهم

 

میهمان خویش بر دشمن دهم

 

چشم از آن رخ دل از آن سر برنداشت

 

لیک اینجا چاره ای دیگر نداشت

 

داد سر را گفت ای غارتگران

 

ای جنایت پیشگان ای کافران

 

این سر ریحانه ی پیغمبر است

 

مادرش زهرا و بابش حیدر است

 

ظلم و بیداد و جنایت تا با کی

 

وای اگر دیگر زنید آن را به نی

 

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

 

*********************************

 

دیر راهب

 

چون لشکر ابن زیاد ملعون در کنار دیر راهب منزل کرد، سر حضرت امام حسین (ع) را در صندوق گذاشتند، و به روایت قطب راوندی آن سر را بر نیزه کرده، دور او نشسته و از آن حراست می کردند.

پاسی از شب را به شرب خمر مشغول، و شادی می کردند، آنگاه سفره ی غذا گستردند و مشغول غذا خوردن شدند، ناگاه دیدند دستی از دیوار دیر بیرون آمد و با قلمی از آهن این شعر را بر دیوار نوشت:*آیا امتی که حسین را کشتند شفاعت جدش را در روز قیامت امید دارند؟

به شدت ترسیدند و بعضی برخاسته که آن دست و قلم را بگیرند، که ناپدید شد. چون باز به کار خود مشغول شدند آن دست با قلم ظاهر شد و این شعر را نوشت:

به خدا سوگند که از برای قاتلان حضرت حسین شفاعت کننده ای نخواهد بود، بلکه در قیامت در عذاب می باشند.

باز بعضی بر خاستند که آن دست را بگیرند، ناپدید شد. چون به کار خود مشغول شدند دگر باره آن دست با قلم ظاهر شد و این شعر را نوشت:

 (چگونه ایشان شفاعت شوند) و حال آنکه حسین را به حکم جور شهید کردند و حکم آنها با حکم خدا مخالف بود.

چون چنین دیدند، آن غذا بر آنان ناگوار شد و با ترس خوابیدند. نیمه شب صدایی به گوش راهب رسید، چون گوش داد ذکر تسبیح و تقدیس الهی شنید. برخاست و سر از پنجره ی دیر بیرون کرد، دید از صندوقی که در کنار دیوار نهاده اند نور عظیم به جانب آسمان بالا می رود، و از آسمان دسته دسته ملائک فرود می آیند و می گویند:

«السلام علیک یا بن رسول الله! السلام علیک یا ابا عبدالله! صلوات الله و سلامه علیک»

راهب چون این منظره را دید تعجب کرد و ترسید و تا صبح صبر نمود. چون سپیده ی دمید از دیر خود بیرون آمد، به میان لشکر رفته پرسید: بزرگ لشکر کیست؟ گفتند: خولی

نزد خولی آمد و پرسید: در این صندوق چیست؟ گفت: سر مرد خارجی است که ابن زیاد او را به قتل رسانیده.

گفت: نامش چیست؟ گفت: حسین بن علی بن أبی طالب. گفت: نام مادرش؟ گفت: فاطمه زهرا دختر محمد مصطفی(ص)

راهب گفت: هلاکت بر شما باد بر آنچه کردید، همانا احبار و علمای ما راست گفتند، که هر گاه این مرد کشته شود از آسمان خون می بارد، و جز در کشتن پیامبر و وصی او خون نبارد.

اکنون از تو خواهش می کنم ساعتی این سر را به من دهید. آنگاه به شما رد کنم. گفت: ما این سر را بیرون نمی آوریم مگر نزد یزید، تا از وی جایزه بگیریم.

راهب گفت: جایزه ی تو چیست؟ گفت: کیسه ای که ده هزار درهم در او باشد.

گفت: این مبلغ را من نیز می دهم. راهب همیانی آورد که در او ده هزار در هم بود خولی آن را گرفت و آن سر مطهر را تا یک ساعت به راهب سپرد.

راهب آن سر مبارک را به صومعه ی خویش برد و با گلاب شست، و با مشک و کافور خوشبو گردانید، و بر سجاده ی خویش گذاشت و بنالید و بگریست، و به آن سر منور می فرمود: یا ابا عبد الله! به خدا سوگند بر من گران است که در کربلا نبودم که جان خود را فدای تو کنم، یا ابا عبد الله !هر گاه جدت را ملاقات کردی گواهی بده که من شهادتین را گفتم، و در خدمت تو اسلام آوردم.

آنگاه راهب مسلمان شد (و کسانی هم که با او بودند مسلمان شدند) و آن سر مقدس را بر گردانید.

راهب بعد از این جریان از صومعه بیرون آمد، و در کوهستانی می زیست و به عبادت و پارسایی ادامه داد تا از دنیا رفت.

لشکریان کوچ کردند، و نزدیک شام چون خواستند آن پولها را بین خود تقسیم کنند، همه سفال شده و بر یک طرف آن نوشته بود:

«ولا تحسبن الله غافلا عما یعمل الظالمون»

و بر طرف دیگر نوشته بود:

«و سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون»

خولی گفت: این امر را کتمان کنید و استرجاع کرد و گفت:

«خسر الدنیا و الا خرة»

یعنی در دنیا و آخرت زیان کار شدیم.

بعضی چنین نقل کرده اند: را هب به سر مقدس عرض کرد:

ای سر سروران عالم! و ای مهتر مهتران! گمان دارم تو از کسانی باشی که خداوند در تورات و انجیل وصف آنان کرده، و فضیلت تأویل به تو عطا فرموده، و بزرگان سادات بنی آدم در دنیا و آخرت بر تو گریه و ندبه می کنند، می خواهم تو را به اسم و وصف بشناسم.

آن سر بزرگوار به سخن آمد و فرمود:

«انا المظلوم، انا المهموم، اناالمغموم، انا الذی بسیف العدوان و الظلم قتلت، انا الذی بحرب اهل البغی ظلمت، انا الذی علی غیر جرم نهبت، انا الذی من الماء منعت، انا الذی عن الاهل و الاوطان بعدت»

آن نصرانی گفت: به خدا قسم ای سر! خود را بیشتر معرفی کن. آن سر فرمود:

«انا ابن محمد المصطفی، انا ابن علی المرتضی، انا ابن فاطمة الزهراء، انا ابن خدیجة الکبری، انا ابن العروة الوثقی، انا شهید کربلا، انا قتیل کربلا، انا مظلوم کربلا، انا عطشان کربلا...»

چون شاگردان راهب این را دیدند گریستند، و زنارها را پاره کردند، و در خدمت امام زین العابدین (ع) آمده، مسلمان شدند...

منبع: پایگاه روز دهم