روزپنجم محرم بياد عبدالله بن الحسن عليه السلام

 

 

 

يـكى از شهداى كربلا ((عبداللّه بن حسن بن على بن ابيطالب (ع)))است وى هنوز به بلوغ نرسيده بـود كـه چـون تـنهائى عموى بزرگوارش را مشاهده كرد,از خيمه خارج وبه طرف ميدان جنگ شتافت ((فلحقته زينب لتحبسه فابى , فقال لها الحسين احبسيه يا اخيه )) زينب (س ) بدنبالش آمد كـه مـانـع رفـتـن او بـه ميدان شود, ولى نوجوان حاضر به مراجعت نمى شد, امام (ع ) هم صدا زد خواهرم ! دست اورا بگير ونگذار به ميدان بيايد, اما عبداللّه مصمم بود از عموى بزرگوارش حمايت كند تا خودرابه عمورساند. ((بـحـر بـن كـعب )) خواست با شمشير به حسين (ع ) حمله كند اما ((عبداللّه )) دست خودرا سپر قـرارداد وگـفت : ((ويلك يابن الخبيثة اتقتل عمي ))؟ لذا شمشير به دست جوان خورد ودست به پـوست آويزان شد, اينجا بود كه عبداللّه مادرش را صدا زد,((فاخذه الحسين (ع ) وضمه اليه وقال : يـابـن اخـي اصـبـر على مانزل بك واحتسب فى ذلك الخير, فان اللّه يلحقك بآبائك الصالحين )), حضرت اورا در كنار خود گرفت وفرمود:اى پسر برادر! بر اين مصائب صبر كن واينهارا خير بدان , همانا خداوند تورا به اجدادطاهرينت ملحق مى كند.

يكى طفلى برون آمد زخرگاه ـــــ سوى شه شد روان چون قطعه ماه .

درآن دم , خواهران را گفت آن شاه ـــــ كه اين كودك برون نايد زخرگاه .

گريزان از حرم گرديد آن ماه ـــــ دوان تارفت در آغوش آن شاه .

شهش بگرفت همچو جان شيرين ـــــ بگفت اى يادگار يار ديرين .

چرا بيرون شدى از خرگه اى جان ـــــ نمى بينى مگر پيكان بران .

بناگه كافرى زان قوم گمراه ـــــ حوالت كرد تيغى بر سر شاه .

زبهر حفظ شه , كودك حذر كرد ـــــ بر آن تيغ , دست خود سپر كرد.

جدا گرديد دست كودك از بن ـــــ بشه گفتا به بين چون كردبام .

چه ديدش حرمله آن كفر بدبخت ـــــ بزد بر سينه اش تيرى چنان سخت .

كه كودك جان بداد وبى مهابا ـــــ پريد از دست شه تا نزد بابا .

***********************************

روضه شب پنجم ـ مصیبت عبدالله بن حسن(ع)

 

«شمر بن ذی الجوشن» برای آن که کار را تمام کند به همراه پیاده نظام لشکر، به امام(ع) هجوم آوردند، دور آن حضرت را گرفتند و از پس و پیش ایشان را مورد حمله قرار می‏دادند. عبدالله که در بین كودكان و زنان، در خیمه‌گاه حضور داشت تاب و تحمل دیدن غربت عموی تنهای خویش را نیاورد و ناگهان از خیمه‌ها بیرون آمد...

 

امشب و فرداشب را میهمان سبط اکبر پیامبر(ص) و سید جوانان اهل بهشت، یعنی امام حسن مجتبی(ع) هستیم که دو پسرش ـ قاسم و عبدالله ـ در کربلا در رکاب عمو به شهادت رسیدند.

 

«عبدالله بن حسن» فرزند کوچک امام حسن مجتبی(ع) یکی از نوجوانان نابالغی بود که به همراه خانواده خود و عمویش حضرت اباعبدالله الحسین(ع) به سوی کوفه آمده بود.

 

از صبح تا عصر عاشورا ، ابتدا اصحاب امام حسین(ع) و سپس اهل‌بیت آن حضرت یک به یک و یا دسته‌جمعی به میدان رفتند و به شهادت رسیدند؛ و سرانجام زمانی رسید که امام(ع) یکه و تنها در میان هزاران هزار دشمن مسلح باقی ماند و گهگاه فریاد بر می‌آورد: «آیا یاری‌کننده‌ای هست که به خاطر خدا از حرم رسول خدا دفاع کند؟».

 

«شمر بن ذی الجوشن» برای آن که کار را تمام کند به همراه پیاده نظام لشکر، به امام(ع) هجوم آوردند، دور آن حضرت را گرفتند و از پس و پیش ایشان را مورد حمله قرار می‏دادند.

 

عبدالله که در بین كودكان و زنان، در خیمه‌گاه حضور داشت تاب و تحمل دیدن غربت عموی تنهای خویش را نیاورد و ناگهان از خیمه‌ها بیرون آمد. حضرت زینب(س) او را گرفت شاید که بتواند مانع رفتن وی شود و نگذارد یادگار برادر طعمه‌ي گرگ‌های گرسنه یزیدی گردد؛ ولی عبدالله گفت: «نه، به خدا سوگند عمویم را تنها نمی‌گذارم». سپس دست خود را از دست عمه رها ساخت، به سوی میدان دوید و خود را به امام(ع) رساند تا با بدن کوچک و ظریفش از او دفاع کند.

 

در غوغایی که دور امام(ع) ایجاد شده بود یکی از لشکریان یزید شمشیر خود را به قصد ضربه زدن به آن حضرت فرود آورد. عبدالله دست خود را سپر کرد تا شمشیر به امام اصابت نکند. شمشیر، بُـرّان و ضربه، سنگین بود و دست نوباوه‌ي پیامبر(ص) را از بدن جدا کرد؛ آنگونه که فقط به پوستی آویخته شد. عبدالله یتیم از شدت درد ناله‌ای برآورد و پدرش را صدا کرد: «وا ابتاه ... »

 

اینک، حال امام را تصور کنید که هر دو امانت برادر شهیدش ـ‌ قاسم و عبدالله ـ را نیز پرپرشده می‌دید... 

 

اشك و خون از ديده‌اش بر خاك ريخت//اشك بر آن كودكِ بي‌باك ريخت

 

امام(ع) او را در آغوش گرفت، به خود چسپاند و در گوشش زمزمه کرد:«فرزند برادرم! صبر داشته باش و خداوند بزرگ را بخوان؛ تا او تو را به پدران صالحت ملحق کند».

 

آن برادرزاده‌ام صد چاك شد//اين برادرزاده‌ام بر خاك شد

آن برادرزاده‌ام سرمست رفت//اين برادرزاده‌ام بي‌دست رفت

 

امام(ع) سپس دست به دعا برداشت و گفت:«خداوندا! اگر مقدر کرده‌ای که این قوم را تا مدتی زنده نگهداری در بین آنان تفرقه‌ای سخت بیانداز... زيرا آنان ما را دعوت کردند و وعده یاری دادند اما به ما حمله کردند و ما را کشتند».

 

بسته شد چشمش، ولي لب باز شد//آخرين نجواي شه آغاز شد

كاي خدا گر چه مرادت حاصل است//ديدن مرگ يتيمان مشكل است

در ره تو هستي‌ام از دست رفت//حيف شد، عبداللَهَم از دست رفت

اين دو بر من، روح پيكر بوده‌اند//يــادگــاران بــرادر بـــوده‌اند

 

در این هنگام تیرانداز سپاه دشمن ـ که گفته‏اند «حرملة بن کاهل» بود ـ گلوی نازک عبدالله را نشانه گرفت و او را در دامان عمویش ذبح کرد ...

 

الا لعنة الله علی القوم الظالمين ؛ و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون.

 

منابع اصلی:

 

1. سيد بن طاووس ؛ اللهوف في قتلی الطفوف ؛ قم: منشورات الرضي، 1364 .

2. شيخ عباس قمي ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقيق علامه ابوالحسن شعراني ؛ قم: انتشارات ذوي‌القربی، 1378 .

3. اشعار فارسی، زبان حال هستند و سنديت قطعي ندارند. (منبع: جزوه آموزشي آداب مرثيه‌خواني با عنوان طنين عشق ؛ تهيه و تنظيم مرتضی وافي ؛ قم: انتشارات شفق، 1380).

http://www.abna.ir/data.asp?lang=1&Id=130787

 

 

عبدالله بن الحسن بن علی بن ابیطالب (علیه السلام)

 

«عبدالله» کودک چند ساله امام مجتبی(علیه السلام) است. مادر عبدالله دختر «شلیل بن عبدالله بجلّی» بوده است. (1)

 

شیخ مفید چنین نقل می‌کند: پس از آن که «مالک بن نسر کندی» با شمشیرش به سر مبارک امام حسین(علیه السلام) زد، امام پارچه‌ای درخواست فرمود و با آن سر مبارکش را محکم بست و عمامه‌ای بر کلاه خود بست. شمر و دیگران هم به جایگاه خود بازگشتند. زمانی گذشت تا امام بار دیگر به میدان بازگشت و آنها هم بازگشتند و آن حضرت را محاصره کردند.

 

عبدالله پسر امام مجتبی(علیه السلام) هنوز به حد بلوغ نرسیده بود و در خیمه‌گاه با زنان به سر می‌برد. هنگامی که متوجه حمله دشمن به جانب امام شد، از خیمه‌گاه بیرون دوید. او سراسیمه و شتابان رو به جانب امام حسین(علیه السلام) رفت و در کنار عمویش ایستاد. حضرت زینب (علیهاالسلام) او را دنبال کرد و به او رسیده بود. او تلاش کرد که آن کودک را نگه دارد. امام حسین(علیه السلام) به خواهرش فرمود: «احبسیه یا اخیه؛ ای خواهرم! او را نگهدارید.» آن کودک از این که بازداشته شود، سخت امتناع می‌ورزید. او به عمه‌اش گفت: «والله لا افارق عمّی(2)؛ سوگند به خدا، از عمویم جدا نمی‌شوم.»

 

نحوه شهادت عبدالله بن الحسن(علیه السلام)

 

ناگاه «ابجر بن کعب» شمشیر خود را به سوی امام پایین آورد. عبدالله فریاد زد: «ای پسر زن ناپاک! وای بر تو! آیا می‌خواهی عمویم را بکشی؟» بَحر قصد ضربه زدن به امام را داشت.ناگاه عبدالله دستش را پیش آورد تا ضربه را از امام دور سازد. ولی دست مبارکش تا پوست قطع شد و دست آویزان گشت.

 

کودک فریادش بلند شد: «یا امتاه؛ ای مادرم!» حسین(علیه السلام) او را در بر گرفت و به سینه چسبایند و فرمود: «ای فرزند برادرم! بر آنچه به تو رسیده صبر کن و آن را به حساب خیر بگذار؛ چرا که خداوندا تو را به پدران صالحت ملحق خواهد کرد.»(3)

 

امام دست خود را به آسمان بلند کرد: «پروردگارا! قطرات باران را از اینها دریغ بدار و برکات زمینت را از اینها باز دار؛ پروردگارا! پس اگر تا هنگام (مرگ) آنها را مهلت داده و بهره‌مند می‌سازی، بین آنها تفرقه بینداز و هر کدام را به راهی جداگانه بدار؛ و سردمداران را هرگز از اینها راضی مدار؛ چرا که اینها ما را دعوت کردند تا که یاریمان کنند، سپس بر ما دشمنی کردند و ما را کشتند.» (4)

 

ابوالفرج گوید: در نهایت عبدالله به دست «حرملة بن الکاهل الاسدی» به شهادت رسید.(5) در زیارت ناحیه مقدسه آمده: «السلام علی عبدالله بن الحسن بن علی الزکی» و سپس بر قاتل او به نام «حرملة بن کاهل الاسدی» نفرین شده است. (6)

 

پی‌نوشت‌ها:

 

1- ابصار العین، ص 73 .

2- الارشاد، ج 2، ص 110 .

3- همان .

4- همان، ص 111 .

5- مقاتل الطالبیین، ص 89 .

6- اقبال الاعمال، ج 3، ص 75 .

برگرفته از كتاب یاران شیدای حسین بن علی علیهماالسلام، استاد مرتضی آقا تهرانی

http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=82790

 

 

روز شمار محرم؛ منبر پنجم

عبدالله بن حسن نوجوانی که فدایی ولایت شد

                                       

عبدالله(ع) در شمار آخرین شهیدانی بود که پیش از شهادت امام حسین(ع) در ظهر عاشورا به شهادت رسید.

مقتل و روضه حضرت عبدالله بن حسن عليه السلام

 

پدر عبدالله بن الحسن (علیه السلام) امام حسن مجتبی (علیه السلام) و مادرش، دختر شلیل بن عبدالله می‏باشد . عبدالله در کربلا نوجوانی بود که به سن بلوغ نرسیده بود.

 

سختى زخمها امام حسین(ع) را بر زمین نشانده بود و سپاهیان او را از هر سوى در میان گرفته بودند.

 

عبداللّه بن حسن كه در آن زمان یازده سال بیشتر نداشت عموى خود را نگریست كه دشمن او را از هر سوى در میان گرفته است . یاراى دیدن بیشتر این منظره را نداشت . بى اختیار به سوى عمو دوان شد.

 

عمّه اش زینب خواست عبدالله را بگیرد، امّا او از چنگ عمّه گریخت و خود را به عمو رساند.

در این هنگام بحربن كعب شمشیر را بلند كرد تا بر حسین فرود آورد. عبداللّه فریاد زد: اى ناپاك، آیا مى خواهى عمویم را بكشى؟

 

بحر ضربه خود را فرود آورد و عبداللّه دست خویش سپر كرد. شمشیر دست عبداللّه را برید و دست به پوست آویزان ماند. یادگار امام مجتبى علیه السلام فریاد زد: یا عمّاه . آنگاه خود را در دامن عمو انداخت. عمو او را به خود فشرد و فرمود: پسر برادر، بر آنچه بر تو نازل شده است صبر كن و اجر خود را از خداوند بخواه، كه خداوند تو را به پدران پاكت ملحق كند.

در همین حال كه عبدالله بر دامن عمو بود حرملة بن كاهل تیر به سوى او افكند و او را به شهادت رساند.

 

شيخ مفيد گفته است :

 

سپس عبدالله، پسر امام حسن مجتبى عليه السلام كه نوجوانى نا بالغ بود، از پيش زنان بيرون آمد و آمد تا كنار عمويش عليه السلام ايستاد. زينب ، دختر على عليه السلام خود را به او رساند تا او را نگه دارد.

 

حسين عليه السلام به خواهرش فرمود: خواهرم او را نگهدار! عبدالله نپذيرفت و بشدت مقاومت كرد و گفت : به خدا از عمويم خدا نمى شوم ! ابجر بن كعب به طرف به طرف امام حسين عليه السلام حمله كرد. آن نوجوان گفت : اى نا پاك زاده ! عمويم را مى كشى؟ ابجر با شمشير بر دست آن نوجوان زد و دستش جدا گرديد و از پوست آويزان شد.

 

عبدالله صدا زد: اى مادر! حسين عليه السلام او را در آغوش كشيد و فرمود: برادر زاده ! بر آنچه پيش آمد صبر كن و اميد خير از سوى خدا داشته باش . خداوند تو را به پدران شايسته ات ملحق مى كند.

سيد بن طاووس گويد: حرمله ملعون تيرى افكند و او را در دامن عمويش حسين عليه السلام به شهادت رساند.

 

شيخ مفيد گفته است :

سپس امام حسين عليه السلام دست خود را به آستان الهى بلند كرد و گفت : خداوندا! اگر آنان را تا مدت معينى بهره مند خواهى كرد، پس آنان را دچار تفرقه و تشتت ساز. واليان را هرگز از آنان خشنود مكن . آنان دعوتمان كردند تا يارى مان كنند، سپس تجاوز كرده و ما را كشتند. سپاه دشمن از چپ و راست به باقيمانده ياران حسين عليه السلام حمله ور شدند و همه را كشتند و جز سه يا چهار نفر كسى باقى نماند.

http://www.jahannews.com/vdch6-nzq23nwwd.tft2.html

 

 

عبدالله بن حسن، بزرگمردی کوچک

 

بنا بر آنچه که در منابع اسلامی در رابطه با وقایع مرتبط با حادثه کربلا که در روز پنجم محرم الحرام سال 61 هجری آورده شده است، به موارد ذیل می توان اشاره نمود:

 

-  در این روز عبیداللّه‏ بن زیاد، شخصی بنام "شبث بن ربعی" را به همراه یك هزار نفر به طرف كربلا گسیل داد.(1)

 

-  عبیداللّه‏ بن زیاد در این روز دستور داد تا شخصی بنام "زجر بن قیس" بر سر راه كربلا بایستد و هر كسی را كه قصد یاری امام حسین علیه‏السلام داشته و بخواهد به سپاه امام علیه‏السلام ملحق شود، به قتل برساند. همراهان این مرد 500 نفر بودند.(2)

 

-  در این روز با توجه به تمام محدودیتهایی كه برای نپیوستن كسی به سپاه امام حسین علیه‏السلام صورت گرفت، مردی به نام "عامر بن ابی سلامه" خود را به امام علیه‏السلام رساند و سرانجام در كربلا در روز عاشورا به شهادت رسید. (3)

 

از آنجایی که در مجالس عزای حسینی مرسوم است که در پنجم ماه محرم به یاد یکی از فرزندان امام حسن مجتبی علیه السلام به نام «عبدالله» عزاداری و مرثیه خوانی می کنند، در این نوشتار نگاهی به حماسه بزرگ این مرد کوچک خواهیم داشت.

از صبح تا عصر عاشورا ، ابتدا اصحاب امام حسین علیه السلام و سپس اهل‌بیت آن حضرت یک به یک و یا بطور دسته‌جمعی به میدان رفتند و به شهادت رسیدند؛ و سرانجام زمانی رسید که امام علیه السلام یکه و تنها در میان هزاران هزار دشمن مسلح باقی ماند و گهگاه فریاد بر می‌آورد: « آیا یاری‌کننده‌ای هست که به خاطر خدا از حرم رسول خدا دفاع کند؟

عبدالله بن حسن، بزرگمردی کوچک

 

«عبدالله بن حسن بن علی بن ابی طالب» فرزند کوچک امام حسن مجتبی علیه السلام یکی از نوجوانان نابالغی بود که به همراه عموی خود حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام به کربلا آمده بود.

 

از صبح تا عصر عاشورا ، ابتدا اصحاب امام حسین علیه السلام و سپس اهل‌بیت آن حضرت یک به یک و یا بطور دسته‌جمعی به میدان رفتند و به شهادت رسیدند؛ و سرانجام زمانی رسید که امام علیه السلام یکه و تنها در میان هزاران هزار دشمن مسلح باقی ماند و گهگاه فریاد بر می‌آورد: « آیا یاری‌کننده‌ای هست که به خاطر خدا از حرم رسول خدا دفاع کند؟ ».

 

«شمر بن ذی الجوشن» برای آن که کار را تمام کند به همراه پیاده نظام لشکر، به آن امام مظلوم هجوم آوردند، دور آن حضرت را گرفتند و از پس و پیش، ایشان را مورد حمله قرار ‏دادند.

 

عبدالله که در بین كودكان و زنان، در خیمه‌گاه حضور داشت تاب و تحمل دیدن غربت عموی تنهای خویش را نیاورد و ناگهان از خیمه‌ها بیرون آمد. امام حسین علیه السلام به خواهرش زینب علیهاالسلام فرمود: «احبسیه یا اختاه؛ ای خواهرم! او را نگهدار.» حضرت زینب علیهاالسلام به دنبالش آمد تا او را بازدارد. ولی آن کودک از این که بازداشته شود، سخت امتناع می‌ورزید. او به عمه‌اش گفت: «والله لاافارق عمّی» (4)؛ سوگند به خدا، از عمویم جدا نمی‌شوم.» سپس دست خود را از دست عمه رها ساخت، به سوی میدان دوید و خود را به امام علیه السلام رساند تا با بدن کوچک و ظریفش از او دفاع کند.

 

در غوغایی که دور امام علیه السلام ایجاد شده بود، ناگهان یکی از لشکریان یزید به نام «ابجر بن کعب» شمشیر خود را به قصد ضربه زدن به آن حضرت فرود آورد. عبدالله فریاد زد: «ای پسر زن ناپاک! وای بر تو! آیا می‌خواهی عمویم را بکشی؟» عبدالله دست خود را سپر کرد تا شمشیر به امام اصابت نکند. شمشیر، بُـرّان و ضربه، سنگین بود و دست نوباوه‌ی پیامبر را از بدن جدا کرد؛ آنگونه که فقط به پوستی آویخته شد. عبدالله یتیم از شدت درد ناله‌ای برآورد و پدرش را صدا کرد:«وا ابتاه ... »

امام دست خود را به آسمان بلند کرد: «پروردگارا! قطرات باران را از اینها دریغ بدار و برکات زمینت را از اینها باز دار؛ پروردگارا! پس اگر تا هنگام (مرگ) آنها را مهلت داده و بهره‌مند می‌سازی، بین آنها تفرقه بینداز و هر کدام را به راهی جداگانه بدار؛ و سردمداران را هرگز از اینها راضی مدار؛ چرا که اینها ما را دعوت کردند تا که یاریمان کنند، سپس بر ما دشمنی کردند و ما را کشتند

 

حسین علیه السلام او را در بر گرفت و به سینه چسبایند و فرمود: «ای فرزند برادرم! بر آنچه به تو رسیده صبر کن و آن را به حساب خیر بگذار؛ چرا که خداوندا تو را به پدران صالحت ملحق خواهد کرد.»(5)

 

آن برادرزاده‌ام صد چاك شد//این برادرزاده‌ام بر خاك شد

آن برادرزاده‌ام سرمست رفت//این برادرزاده‌ام بی‌دست رفت

 

امام دست خود را به آسمان بلند کرد: «پروردگارا! قطرات باران را از اینها دریغ بدار و برکات زمینت را از اینها باز دار؛ پروردگارا! پس اگر تا هنگام (مرگ) آنها را مهلت داده و بهره‌مند می‌سازی، بین آنها تفرقه بینداز و هر کدام را به راهی جداگانه بدار؛ و سردمداران را هرگز از اینها راضی مدار؛ چرا که اینها ما را دعوت کردند تا که یاریمان کنند، سپس بر ما دشمنی کردند و ما را کشتند.» (6)

 

بسته شد چشمش، ولی لب باز شد//آخرین نجوای شه آغاز شد

كای خدا گر چه مرادت حاصل است//دیدن مرگ یتیمان مشكل است

در ره تو هستی‌ام از دست رفت//حیف شد، عبداللَهَم از دست رفت

این دو بر من، روح پیكر بوده‌اند//یــادگــاران بــرادر بـــوده‌اند

 

در این هنگام تیرانداز سپاه دشمن ـ که گفته‏اند «حرملة بن کاهل» بود ـ گلوی نازک عبدالله را نشانه گرفت و او را در دامان عمویش ذبح کرد.(7)

 

در زیارت ناحیه مقدسه آمده: «السلام علی عبدالله بن الحسن بن علی الزکی» و سپس بر قاتل او به نام «حرملة بن کاهل الاسدی» نفرین شده است.(8)

 

پی‌نوشت‌:

 

1.       عوالم العلوم، ج17، ص237.

2.       مقتل الحسین مقرّم، ص199.

3.       همان.

4.       الارشاد، ج 2، ص 110 .

5.       همان .

6.       همان، ص 111.

7.       مقاتل الطالبیین، ص 89 .

8.       اقبال الاعمال، ج 3، ص 75 .

فرآوری: امین

بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان

http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=189278

 

 

در ذکر شهادت عبدالله بن الحسن (ع)

 

عبدالله بن الحسن ( علیه السلام): پدرش امام حسن مجتبی ( علیه السلام) و مادرش، دختر شلیل بن عبدالله می‏باشد . عبدالله در کربلا نوجوانی بود که به سن بلوغ نرسیده بود و چون عمویش حسین ( علیه السلام) را زخمی و بی‏یاور دید، خود را به آن حضرت رسانید و گفت: «به خدا قسم از عمویم جدا نمی‏شوم‏» . در آن هنگام شمشیری به طرف امام حسین ( علیه السلام) روانه شد . عبدالله دست‏خود را سپر شمشیر قرار داد و دستش به پوست آویزان شد و فریاد زد: «عموجان‏» ! حسین ( علیه السلام) او را در بغل گرفت و به سینه چسبانید و فرمود: برادرزاده! بر این مصیبت که بر تو وارد آمده است، صبر کن و از خداوند طلب خیر نما، زیرا خداوند تو را به پدران صالحت ملحق می‏کند . ناگاه حرمله بن کاهل تیری بر او زد و او در دامان عمویش حسین ( علیه السلام)، به شهادت رسید . وی نوجوانی یازده ساله بود .

 

بس كه خونبار است چشم خامه‏ام‏

بوى خون آید همى از نامه‏ام‏

ترسمش خون باز بندد راه را

سوى شه نابرده عبدالله را

آن نخستین سبط را دوم سلیل‏

آخرین قربانى پور خلیل

قامتش سروى ولى نو خاسته

تیشه كین شاخ او پیراسته

خاك بار اى دست بر سر خامه ‏را

بو كه بندد ره به خون این نامه ‏را

سر برد این قصه جانكاه را

تا رساند نزد مهر آن ماه را

دید چون گلدسته باغ حسن

شاه دین را غرق گرداب فتن‏

كوفیان گردش سپاه اندر سپاه‏

چون به دور قرص مه شام سیاه‏

تاخت سوى حربگه نالان و زار

همچو ذره سوى مهر تابدار

شه به میدان چشم خونین باز كرد

خواهر غمدیده را آواز كرد

كه مهل اى خواهر مه روى من

كاید این كودك ز خیمه سوى من

ره به ساحل نیست زین دریاى خون

موج طوفان زا و كشتى سرنگون‏

بر نگردد ترسم این صید حرم

زین دیار از تیر باران ستم

گرك خونخوار است وادى سر به سر

دیده راحیل در راه پسر

دامنش بگرفت زینب با نیاز

گفت جانا زین سفر بر گرد باز

از غمت اى گلبن نورس مرا

دل مكن خون داغ قاسم بس مرا

چاه در راه است و صحرا پر خطر

یوسف از این دشت كنعان كن حذر

از صدف بارید آن در یتیم

عقد مرواریدتر بر روى سیم

گفت عمه و اهلم بهر خدا

من نخواهم شد ز عم خود جدا

وقت گلچینى است در بستان عشق

در مبندم بر بهارستان عشق‏

بلبل از گل چون شكیبد در بهار

دست منع اى عمه از من باز دار

نیست شرط عاشقان خانه سوز

كشته شمع و زنده پروانه هنوز

عشق شمع از جذبه‏هاى دلكشم

او فكنده نعل دل در آتشم‏

دور دار اى عمه از من دامنت

آتشم ترسم بسوزد خرمنت

دور باش از آه آتش زاى من

كاتش سود است سر تا پاى من

بر مبند اى عمه بر من راه را

بو كه بینم بار دیگر شاه را

باز گیر از گردن شوقم طناب

پیل طبعم دیده هندوستان بخواب

عندلیبم سوى بستان مى‏رود

طوطیم زى شكرستان مى‏رود

جذبه عشقش كشان سوى شهش‏

در كشش زینب به سوى خرگهش

عاقبت شد جذبه‏هاى عشق چیر

شد سوى برج شرف ماه منبر

دید شاه افتاده در دریاى خون

با تن تنها و خصم از حد فزون

گفت شاها نك بكف جان آمدم

بر بساط عشق مهمان آمدم

آمدم ایشان من این ‏جا قنق

اى تو مهمان دار سكان افق

هین كنارم گیر و دستم نه بسر

اى به روز غم یتیمان را پدر

خواهران و دختران در خیمه گاه

دوخته چون اختران چشمت براه

كز سفر كى باز گردد شاه‏ها

باز آید سوى گردون ماه ما

خیز سوى خیمه‏ها مى‏كن گذار

چشم‌ها را وارهان از انتظار

گفت شاهش الله ‏اى جان عزیز

تیغ مى‏بارد در این دشت ستیز

تو به خیمه باز گرد اى مهوشم‏

من بدین حالت كه خود دارم خوشم

گفت شاها این نه آئین وفاست

من ذبیح عشق و این كوه مناست‏

كبش(1) املح(2) كه فرستادش خدا

سوى ابراهیم از بهر فدا

تو خلیل و كبش املح نك منم

مرغزار عشق باشد مسكنم

نز گران جانى بتأخیر آمدم

كوكب صبحم اگر دیر آمدم

دید ناگه كافرى در دست تیغ‏

كه زند بر تارك شه بى دریغ‏

نامده آن تیغ كین شه را به سر

دست خود را كرد آن كودك سپر

تیغ بر بازوى عبدالله گذشت

وه چه گویم كه چه زان بر شه گذشت‏

دست افشان آن سلیل ارجمند

خود چو بسمل در كنار شه فكند

گفت دستم گیر اى سالاركون

اى به بی‌دستان بهر دو كون عون‏

پایمردى كن كه كار از دست رفت

دستگیرم كاختیار از دست رفت

شه چو جان بگرفت اندر بر تنش

دست خود را كرد طوق گردنش

ناگهان زد ظالمى از شست كین

تیر دل دوزش به حلق نازنین

گفت شه كى طایر طاوس پر

خوش بر افشان بال تا نزد پدر

یوسفا فارغ ز رنج چاه باش‏

رو به مصر كامرانى شاه باش‏

مرغ روحش پر به رفتن باز كرد

همچون باز از دست شه پرواز كرد

 

پی نوشتها:

1- گوسفند.

2- سپید سیاهی آمیخته.

منبع:"دیوان آتشكده، نیر تبریزى" (پایگاه امام حسین علیه السلام)

http://rasekhoon.net/article/show/122554/%D8%AF%D8%B1-%D8%B0%DA%A9%D8%B1-%D8%B4%D9%87%D8%A7%D8%AF%D8%AA-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A8%D9%86-%D8%A7%D9%84%D8%AD%D8%B3%D9%86-%28%D8%B9%29/

 

اشعاری در سوگ شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام

دلداده و بی قرار توام عمو عمو حسین

پروانه و شمع یار توام   عمو عمو حسین

گلشن توحید را فصل شهادت می رسد

لاله آزادمردی را طراوت می رسد

ای عموی مهربانم بوی بابا می دهی

از تماشای تو کامم را حلاوت می رسد

غم مخور گر سائل روی تو شد شمشیرها

کودک ایثار  با دست سخاوت می رسد

سنگر امید را خالی ز جانباری مبین

این زمان رزمنده ای از نسل غربت می رسد

ای طبیبی که کنون خود مبتلای نیزه ای

غم مخور مرهم برای زخمهایت می رسد

هر دم از زخم زبانی می شود پاره دلت

یا که از سرنیزه بر جسمت جراحت می رسد

لاله های سر زده از خون تو پامال شد

بر گل رخسار تو دست شرارت می رسد

بعد دستانی که شد در علقمه از تن جدا

دست تیر و نیزه بر جسمت چه راحت می رسد

می دهم از دست تاب و سخت بی تابی کنم

چون به تاب گیسویت دست شقاوت می رسد

ناله ی واغربت اهل حرم را گوش کن

ارث سیلی بعد تو دیگر به عترت می رسد

طفلم اما غیرت محضم مرا با خود ببر

تا نبینم بر حرم دست اسارت می رسد

*********************

حال دل خیلی خرابه، کار دل ناله و آهه

شب پنجم محرم، دل ما تو قتلگاهه

چقدر تیر چقدر سنگ، چقدر نیزه شکسته

روی خاک تو موجی از خون، یوسف زهرا نشسته

دل من ترسیدی انگار، که نمیری توی گودال

نمی بینی مگه آقات، چقدر زده پر و بال

اون کیه میره تو گودال، گمونم یه نوجونه

مثه بچه شیر می مونه، وقتی که رجز می خونه

میگه من هنوز نمردم، که عمومو دوره کردید

سی هزار گرگ دور یک شیر، به خدا خیلی نامردید

از امامش مثه مادر، تو بلا دفع خطر کرد

جلوی طوفان شمشیر، لاله دستشو سپر کرد

توی خون داره می خنده، عمو جون دیدی که مردم

اگه تو خیمه می موندم، جون عمه دق می کردم

خدارو شکر نمی مونم، تو غروب قتل و غارت

مثه بابام نمی بینم، سوی ناموسم جسارت

خدا رو شکر نمی بینم، دست عمه رو می بندن

پای نیزه ی  ابالفضل، به اسیری مون می خندن

***محسن عرب خالقی***

*********************

کودک ایثار

شاعر: سید محمد میر هاشمی

گلشن توحید را فصل شهادت مى ‏رسد

لاله آزاد مردى را طراوت مى ‏رسد

اى عموى مهربانم بوى بابا مى ‏دهى

از تماشاى تو کامم را حلاوت مى ‏رسد

غم مخور گر سائل روى تو شد شمشیرها

کودک ایثار با دست سخاوت مى‏ رسد

سنگر امید را خالى ز جانبازى مبین

این زمان رزمنده‏اى از نسل غربت مى ‏رسد

اى طبیبى که کنون خود مبتلاى نیزه‏اى

غم مخور مرهم براى زخمهایت مى ‏رسد

ظلمت از هر سو احاطه کرده نورت را بگو

صبر کن اى تیرگى آن ماه طلعت مى ‏رسد

هردم از زخم زبانى مى‏شود پاره دلت

یا که از سر نیزه بر جسمت جراحت مى ‏رسد

لاله‏ هاى سر زده از خون تو پامال شد

بر گل رخسار تو دست شرارت مى ‏رسد

بعد دستانى که شد در علقمه از تن جدا

دست تیر و نیزه بر جسمت چه راحت مى ‏رسد

مى ‏دهم از دست تاب و سخت بى تابى کنم

چون به تاب گیسویت دست شقاوت مى ‏رسد

ناله وا غربت اهل حرم را گوش کن

ارث سیلى بعد تو دیگر به عترت مى ‏رسد

طفلم اما غیرت محضم مرا با خود ببر

تا نبینم بر حرم دست اسارت مى ‏رسد

*********************

دردی به سینه

شاعر: علیرضا لک

خشکم کند به شعله این داغ ماندنم

با ابر های اشک بیاید ترم کند

آه ای خدا به عمه چه گویم که لحظه ای

بالم دهد رها کندم باورم کند

من می پرم خدا کند او تیغ خویش را

جای عمو حواله بال و پرم کند

قیچی زد و برید و مرا تکه تکه کرد

اصلاً اراده کرد گلی پرپرم کند

حالا که من به سینه زخمش رسیده امن

بگذار دست های کسی بر سرم کند

خشکم کند به شعله این داغ ماندنم

با ابر های اشک بیاید ترم کند

آه ای خدا به عمه چه گویم که لحظه ای

بالم دهد رها کندم باورم کند

من می پرم خدا کند او تیغ خویش را

جای عمو حواله بال و پرم کند

قیچی زد و برید و مرا تکه تکه کرد

اصلاً اراده کرد گلی پرپرم کند

حالا که من به سینه زخمش رسیده امن

بگذار دست های کسی بر سرم کند

*********************

چند نفربه یک نفر؟

شاعر: وحید قاسمی

لشگریان خیره سر ، چند نفربه یک نفر؟

فاطمه گشته خون جگر ، چند نفر به یک نفر؟

خواهر دل شکسته اش ، همره دختران او

زند به سینه و به سر ، چند نفر به یک نفر؟

بین زمین و آسمان ، جنت و عرش و کهکشان

پر شده است این خبر : چند نفر به یک نفر؟

حور و ملک به زمزمه وای غریب فاطمه

حضرت خضر نوحه گر ، چند نفر به یک نفر؟

آه و فغان مادرش ، به قلب سنگی شما

مگر نمی کند اثر؟ چند نفر به یک نفر؟

عمو رمق ندارد و ، همه هجوم می برید !

مرد نبردید اگر؟ چند نفر به یک نفر؟

یاد مدینه زنده شد ، روضه ی رنج فاطمه

که ناله زد به پشت در ، چند نفر به یک نفر؟

*********************

ز بس که میل عسل کرده ساغر آورده

نشان سرخی خون برادر آورده

به وقت باختنِ جان مقلّد عباس

فقط نه دست؛ به پای عمو سر آورده

شتاب کرده غیورانه سوی قربانگاه

دلی برای سپردن به دلبر آورده

رسید و دید که افتاده است و میزندش

به هرچه همرهش این فوج لشگر آورده

میان هلهله ها با عموی خود میگفت:

نگاه غربتت آه از دلم برآورده

هزار زخم دهن باز کرده ات دیدم

شکاف قلب تو اشک مرا در آورده

چقدر خولی و شمر و سنان نمیدانند

چه ها به روز شما داغ اکبر آورده

بمیرم این همه سنگت زدند نامردم

چقدر پهلویت از نیزه پر در آورده

با چکمه اش که لگد میزند به پهلویت

تو را به یقین یاد مادر آورده

سپر برای تو بازوی کوچم ؛دشمن...

.... اگر برای گلوی تو خنجر آورده

برای تیر سه پهلوش؛ من هم آوردم

به سینه ی تو گلویی که اصغر آورده

**

شاعر این شعر را اگر میشناسید لطفاً اطلاع دهید

*********************

پا برهنه شد و به میدان زد

داد میزد عمو رسیدم من

دست من هست پس نبُر دیگر

تیغِ زیر گلو ....رسیدم من

**

تا بیایم غریب لب تشنه

با خدا دردِ دل مُفصَّل کن

با مناجات گوشه ی گودال

نیزه ها را کمی معطّل کن

**

چه قدر دیر آمدم تیغی

بوسه بر دست مهربانم زد

قاری خوش صدای آل الله

چه کسی نیزه بر دهانت زد

**

چند خط شکسته ی مُمتَدّ

شکل زخم عمیق پیشانی

بی علمدار بودن خیمه

علت اصلی پریشانی

وحید قاسمی

*********************

می رسد از گوشه مقتل صدای مادرش

ای زنا زاده بیا و دست بردار از سرش

گیسوان مادر ما را پریشان می کنی

بی حیا با خنجرت بازی مکن با حنجرش

تو نمی بینی مگر غرق مناجات است او

پای خود برداراز روی لبان اطهرش

دل مسوزان بی حیا عمه تماشا می کند

با نوک نیزه مکن پهلو به پهلو پیکرش

دست من از پوست آویزان به زیرتیغ تو

تا سپر باشد برای ناله های آخرش

نیزه بازی با تن بی سر زمن آغاز کن

طعمه  نیزه  مگردانید جسم اصغرش

از ضریح سینه اش برخیزای چکمه به پا

پای خود مگذار روی بوسه پیغمبرش

دیر اگر برخیزی ازجای خودت یابن الدعی

عمه نفرین کرده دست خود برد بر معجرش

قاسم نعمتی

*********************

غیرت خاکسترش رنگ دگر داشت

شعله ی بال و پرش میل سفر داشت

آنکه در این یازده سال یتیمی

تا که عمو بود انگار پدر داشت....

....از چه بماند در این خیمه ی خالی

آنکه ز اوضاع گودال خبر داشت

گفت: به این نیزه ی خشک و شکسته

تکیه نمی زد عمو یار اگر داشت

رفت مبادا که بگویند غریب است

یا که بگویند عمو کاش پسر داشت

آمد و پیشانی زخمی شه را

از بغل دامن فاطمه برداشت

دید که از شدت ضربه ی نیزه

زخم عمیقی عمو پشت کمر داشت

دید که شمشیر کُند ته گودال

حنجره ی شاه را زیر نظر داشت

در وسط بهت دلشوره ی زینب

شکر خدا دست ‍، یعنی که سپر داشت

علی اکبر لطیفیان

*********************

هر چند به یاران نرسیدم که بمیرم

دیدار تو تو میداد امیدم که بمیرم

دیدم که نفس می زنی و هیچ کست نیست

من یک نفس این راه دویدم که بمیرم

با هر تب افسوس نمردم که نمردم

در خون تو این بار امیدم که بمیرم

با دیدن هر زخم تو ای مزرعه زخم

از سینه چنان آه کشیدم که بمیرم

می گفتم و می سوختم از ناله زینب

وقتی زتنت نیزه کشیدم که بمیرم

شادم که در آغوش تو افتاده دو دستم

در پای تو این زخم خریدم که بمیرم

حسن لطفی

*********************

عمو رسيدم و ديدم؛ چقدربلوا بود

سر تصاحبِ عمامه ي تو دعوا بود

به سختي از وسط  نيزه ها گذر كردم

هزار مرتبه شكر خدا كمي جا بود

ثواب نَحر گلويت تعارفي شده بود

سرِ زبان همه جمله ي - بفرما- بود

عمو چقدر لبِ خشكتان ترك دارد

چه خوب مي شد اگر مشك آب سقا بود

زني خميده عمو رد شد از لبِ گودال

نگاه كن؛ نكند مادر تو زهرا بود

براي كشتن تان تيغ و نيزه كم آمد

به دست لشگريان سنگ و چوب حتي بود

تمام هوش و حواس سپاه كوفه و شام

به فكر جايزه ي بردن سر ما بود

بلند شو؛ كه همه سوي خيمه ها رفتند

من آمدم سويِ گودال، عمه تنها بود

وحید قاسمی

*********************

جــلـوه ي ذات کــبــریــا شــده ای

کعبه ي تیـغ و نیـزه هـا شـــده ای

زیـر ایـن چکمه های زبر و خشن

مثـل قـالـی نــخ نــما شـده ای

چقدر نیزه خورده ای!چه شده؟

دم عـصــری پر اشتها شده ای

نیــزه ای بوسـه زد به لعل لبت

مــاه زینـب چه دلـربا شـده ای!

همـه ي مـوی عمه گشـته سپید

خـوب شد خمره حنا شده ای

کــاوش تیــغ هـا برای زر است

تــو مــگر معــدن طلا شده ای؟

نـقـشه ي ری خطـوط زخـم تنـت

پس برای همین تو تا شده ای؟!

بـا تقــلا و دسـت  و پــا زدنــت

بــاعــث گـریــه ي خــدا شـده ای

وحید قاسمی

*********************

غربت پیر عشق

لشگریان خیره سر،چند نفربه یک نفر؟

فاطمه گشته خون جگر،چند نفر به یک نفر؟

خواهر دل شکسته اش،همره دختران او

زند به سینه و به سر،چند نفر به یک نفر؟

بین زمین وآسمان،جنت و عرش وکهکشان

پر شده است این خبر:چند نفر به یک نفر؟

حور و ملک به زمزمه-وای غریب فاطمه-

حضرت خضر نوحه گر،چند نفر به یک نفر؟

آه و فغان مادرش،به قلب سنگی شما

مگر نمی کند اثر؟چند نفر به یک نفر؟

عمو رمق ندارد و، همه هجوم می برید!

مرد نبردید اگر؟چند نفر به یک نفر؟

یاد مدینه زنده شد،روضه ی رنج فاطمه

که ناله زد به پشت در،چند نفر به یک نفر؟

وحید قاسمی

*********************

يك نفس آمده ام تا كه عمو را نزني

كه به اين سينه ي مجروح تو با پا نزني

ذكر لا حول ولا از دو لبش مي بارد

با چنين نيزه ي سر سخت به لبها نزني

عمه نزديك شده بر سر گودال اي تيغ

مي شود پر به سوي حنجره حالا نزني؟

نيزه ات را كه زدي باز كشيدي بيرون

مي زني باز دوباره نشد آيا نزني؟

من از اين وادي خون زنده نبايد بروم

شك نكن اينكه پرم را بزني يا نزني

دست و دل باز شو اي دست بيا كاري كن

فرصت خوب پريدن شده! در جا نزني

عليرضا لك

*********************

در سرش طرح معما می کرد

با دل عمه مدارا می کرد

فکر آن بود که می شد ای کاش

رفع آزار ز آقا می کرد

به عمویش که نظر می انداخت

یاد تنهایی بابا می کرد

دم خیمه همه ی واقغه را

داشت از دور تماشا می کرد

چشم در چشم عزیز زهرا

زیر لب داشت خدایا می کرد

ناگهان دید عمو تا افتاد

هر کسی نیزه محیا می کرد

نیزه ها بود که بالا می رفت

سینه ای بود که جا وا می کرد

کاش با نیزه زدن حل می شد

نیزه را در بدنش تا می کرد

لب گودال هجوم خنجر

داشت عضوی ز تنش وا می کرد

هر که نزدیکترش می آمد

نیزه ای در گلویش جا می کرد

زود می آمد و می زد به حسین

هر کسی هرچه که پیدا میکرد

آنطف هلهله بود و این سو

ناله ها زینب کبری میکرد

گفت ای کاش نمی دیدم من

زخمهایت همه سر وا می کرد

احسان محسنی فر

*********************

کودک ایثار

شاعر: سید محمد میر هاشمی

گلشن توحید را فصل شهادت مى ‏رسد

لاله آزاد مردى را طراوت مى ‏رسد

اى عموى مهربانم بوى بابا مى ‏دهى

از تماشاى تو کامم را حلاوت مى ‏رسد

غم مخور گر سائل روى تو شد شمشیرها

کودک ایثار با دست سخاوت مى‏ رسد

سنگر امید را خالى ز جانبازى مبین

این زمان رزمنده‏اى از نسل غربت مى ‏رسد

اى طبیبى که کنون خود مبتلاى نیزه‏اى

غم مخور مرهم براى زخمهایت مى ‏رسد

ظلمت از هر سو احاطه کرده نورت را بگو

صبر کن اى تیرگى آن ماه طلعت مى ‏رسد

هردم از زخم زبانى مى‏شود پاره دلت

یا که از سر نیزه بر جسمت جراحت مى ‏رسد

لاله‏ هاى سر زده از خون تو پامال شد

بر گل رخسار تو دست شرارت مى ‏رسد

بعد دستانى که شد در علقمه از تن جدا

دست تیر و نیزه بر جسمت چه راحت مى ‏رسد

مى ‏دهم از دست تاب و سخت بى تابى کنم

چون به تاب گیسویت دست شقاوت مى ‏رسد

ناله وا غربت اهل حرم را گوش کن

ارث سیلى بعد تو دیگر به عترت مى ‏رسد

طفلم اما غیرت محضم مرا با خود ببر

تا نبینم بر حرم دست اسارت مى ‏رسد

*********************

دردی به سینه

شاعر: علیرضا لک

خشکم کند به شعله این داغ ماندنم

با ابر های اشک بیاید ترم کند

آه ای خدا به عمه چه گویم که لحظه ای

بالم دهد رها کندم باورم کند

من می پرم خدا کند او تیغ خویش را

جای عمو حواله بال و پرم کند

قیچی زد و برید و مرا تکه تکه کرد

اصلاً اراده کرد گلی پرپرم کند

حالا که من به سینه زخمش رسیده امن

بگذار دست های کسی بر سرم کند

خشکم کند به شعله این داغ ماندنم

با ابر های اشک بیاید ترم کند

آه ای خدا به عمه چه گویم که لحظه ای

بالم دهد رها کندم باورم کند

من می پرم خدا کند او تیغ خویش را

جای عمو حواله بال و پرم کند

قیچی زد و برید و مرا تکه تکه کرد

اصلاً اراده کرد گلی پرپرم کند

حالا که من به سینه زخمش رسیده امن

بگذار دست های کسی بر سرم کند

*********************

چند نفربه یک نفر؟

شاعر: وحید قاسمی

لشگریان خیره سر ، چند نفربه یک نفر؟

فاطمه گشته خون جگر ، چند نفر به یک نفر؟

خواهر دل شکسته اش ، همره دختران او

زند به سینه و به سر ، چند نفر به یک نفر؟

بین زمین و آسمان ، جنت و عرش و کهکشان

پر شده است این خبر : چند نفر به یک نفر؟

حور و ملک به زمزمه وای غریب فاطمه

حضرت خضر نوحه گر ، چند نفر به یک نفر؟

آه و فغان مادرش ، به قلب سنگی شما

مگر نمی کند اثر؟ چند نفر به یک نفر؟

عمو رمق ندارد و ، همه هجوم می برید !

مرد نبردید اگر؟ چند نفر به یک نفر؟

یاد مدینه زنده شد ، روضه ی رنج فاطمه

که ناله زد به پشت در ، چند نفر به یک نفر؟