روضه حضرت رقیه بنت الحسین عليهاسلام

 

غمنامه حضرت رقیه (سلام الله علیها) نويسنده:حاج شیخ علی ربانی خلخالی

 

رقيه عليه السلام در عاشورا

 

در بعضى روايات آمده است : حضرت سكينه عليها السلام در روز عاشورا به خواهر سه ساله اى (كه به احتمال قوى همان رقيه عليه السلام باشد) گفت : بيا دامن پدر را بگيريم و نگذاريم برود كشته بشود(سلام الله علیها).

امام حسين عليه السلام با شنيدن اين سخن بسيار اشك ريخت و آنگاه رقيه عليها السلام صدا زد : بابا! مانعت نمى شوم . صبر كن تا ترا ببينم (سلام الله علیها) امام حسين عليه السلام او را در آغوش گرفت و لبهاى خشكيده اش را بوسيد. در اين هنگام آن نازدانه ندا در داد كه :

العطش العطش ، فان الظما قدا احرقنى بابا بسيار تشنه ام ، شدت تشنگى جگرم را آتش زده است . امام حسين عليه السلام به او فرمود : كنار خيمه بنشين تا براى تو آب بياورم آنگاه امام حسين عليه السلام برخاست تا به سوى ميدان برود، باز هم رقيه دامن پدر را گرفت و با گريه گفت : يا ابه اين تمضى عنا؟

بابا جان كجا مى روى ؟ چرا از ما بريده اى ؟ امام عليه السلام يك بار ديگر او را در آغوش گرفت و آرام كرد و سپس با دلى پر خون از او جدا شد . (وقايع عاشورا سيد محمد تقى مقدم ص 455 و حضرت رقيه عليه السلام تاليف شيخ على فلسفى ص 550)

آخرين ديدار امام حسين عليه السلام با حضرت رقيه عليه السلام

وداع امام حسين عليه السلام در روز عاشورا با اهل بيت عليهم السلام صحنه اى بسيار جانسوز بود، ولى آخرين صحنه دلخراش و جگر سوز، وداع ايشان با دخترى سه ساله بود كه ذيلا مى خوانيد:

هلال بن نافع ، كه از سربازان دشمن بود، مى گويد: من پيشاپيش صف ايستاده بودم . ديدم امام حسين عليه السلام ، پس از وداع با اهل بيت خود، به سوى ميدان مى آيد در اين هنگام ناگاه چشمم به دختركى افتاد كه از خيمه بيرون آمد و با گامهاى لرزان ، دوان دوان به دنبال امام حسين عليه السلام شتافت و خود را به آن حضرت رسانيد. آنگاه دامن آن حضرت را گرفت و صدا زد:

يا ابه ! انظر الى فانى عطشان .

بابا جان ، به من بنگر، من تشنه ام

شنيدن اين سخن كوتاه ولى جگر سوز از زبان كودكى تشنه كام ، مثل آن بود كه بر زخمهاى دل داغدار امام حسين عليه السلام نمك پاشيده باشند. سخن او آنچنان امام حسين عليه السلام را منقلب ساخت كه بى اختيار اشك از ديدگانش جارى شد. با چشمى اشكبار به آن دختر فرمود:

الله يسقيك فانه وكيلى . دخترم ، مى دانم تشنه هستى خدا ترا سيراب مى كند، زيرا او وكيل و پناهگاه من است .

هلال مى گويد: پرسيدم اين دخترك كه بود و چه نسبتى با امام حسين عليه السلام داشت ؟

به من پاسخ دادند: او رقيه عليها السلام دختر سه ساله امام حسين عليه السلام است . (سرگذشت جانسوز حضرت رقيه عليها السلام ص 22 به نقل از الوقايع و الحوادث محمد باقر ملبوبى ج 3 ص 192)

به ياد لب تشنه پدر آب نخورد!

عصر عاشورا كه دشمنان براى غارت به خيمه ها ريختند، در درون خيمه ها مجموعا 23 كودك از اهل بيت عليه السلام را يافتند. به عمر سعد گزارش دادند كه اين 23 كودك ، بر اثر شدت تشنگى در خطر مرگ هستند. عمر سعد اجازه داد به آنها آب بدهند. وقتى كه نوبت به حضرت رقيه عليه السلام رسيد آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوى قتلگاه حركت كرد.

يكى از سپاهيان دشمن پرسيد: كجا مى روى ؟ حضرت رقيه عليه السلام فرمود: (سلام الله علیها) بابايم تشنه بود. مى خواهم او را پيدا كنم و برايش آب ببرم (سلام الله علیها)

او گفت : آب را خودت بخور. پدرت را با لب تشنه شهيد كردند!

حضرت رقيه عليها السلام در حالي كه گريه مى كرد، فرمود: پس من هم آب نمى آشامم

نيز در كتاب مفاتيح الغيب ابن جوزى آمده است كه ، صالح بن عبدالله مى گويد: موقعى كه خيمه ها را آتش زدند و اهل بيت عليهم السلام رو به فرار نهادند، دخترى كوچك به نظرم آمد كه گوشه جامه اش آتش گرفته ، سراسيمه مى گريست و به اطراف مى دويد و اشك مى ريخت . مرا به حالت او رحم آمد. به نزد او تاختم تا آتش جامه اش را فرو نشانم . همين كه صداى سم اسب مرا شنيد اضطرابش بيشتر شد. گفتم : اى دختر، قصد آزارت ندارم . بناچار با ترس ايستاد. از اسب پياده شدم و آتش جامه اش را خاموش ‍ نمودم و او را دلدارى دادم . يكمرتبه فرمود: اى مرد، لبهايم از شدت عطش ‍ كبود شده ، يك جرعه آب به من بده . از شنيدن اين كلام رقتى تمام به من دست داده ظرفى پر از آب به او دادم . آب را گرفت و آهى كشيد و آهسته رو به راه نهاد. پرسيدم : عزم كجا دارى ؟ فرمود: خواهر كوچكترى دارم كه از من تشنه تر است . گفتم مترس ، زمان منع آب گذشت ، شما بنوشيد گفت : اى مرد سوالى دارم ، بابايم حسين عليه السلام تشنه بود ، آيا آبش دادند يا نه ! گفتم : اى دختر نه والله ، تا دم آخر مى فرمود: (اسقونى شربه من الماء) مى فرمود: يك شربت آب به من بدهيد، ولى كسى او را آبش نداد بلكه جوابش را هم ندادند.

وقتى كه آن دختر اين سخن را از من شنيد، آب را نياشاميد، بعضى از بزرگان مى گويند اسم او حضرت رقيه خاتون عليه السلام بوده است . (حضرت رقيه عليها السلام شيخ على فلسفى ص 13)

كناره سجاده ، چشم به راه پدر بود

از كتاب سرور المومنين نقل شده است : حضرت رقيه عليه السلام هر بار هنگام نماز، سجاده پدر را پهن مى كرد، و آن حضرت بر روى آن نماز مى خواند. ظهر عاشورا نيز ، طبق عادت ، سجاده پدر را پهن كرد و به انتظار نشست . ولى پس از مدتى ، ناگهان ديد شمر وارد خيمه شد.

رقيه عليه السلام به او گفت : آيا پدرم را نديدى ؟ شمر بعد از آنكه آن كودك را در كنار سجاده ، چشم به راه پدر ديد، به غلام خود گفت : اين دختر را بزن . غلام به اين دستور عمل نكرد. شمر خود پيش آمد و چنان سيلى به صورت آن نازدانه زد كه عرش خداوند به لرزه در آمد.

********************

 

محدث خبير، مرحوم حاج شيخ عباس قمى ((قدس سره )) از كامل بهائى (ج 2 ص 179) نقل مى كند كه : زنان خاندان نبوت در حالت اسيرى حال مردانى را كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هر كودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آيد، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دختركى بود چهار ساله ، شبى از خواب بيدار شد و گفت : پدر من حسين عليه السلام كجاست ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم . سخت پريشان بود. زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست . يزيد خفته بود، از خواب بيدار شد و از ماجرا سوال كرد. خبر بردند كه ماجرا چنين است . آن لعين در حال گفت : بروند سر پدر را بياورند و در كنار او نهند. پس آن سر مقدس را بياوردند و دركنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسيد اين چيست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختر بترسيد و فرياد بر آورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليم كرد.

سپس محدث قمى (ره ) مى فرمايد: بعضى اين خبر را به وجه ابسط نقل كرده اند و مضمونش را يكى از اعاظم رحمه الله به نظم در آورده و من در اين مقام به همان اشعار اكتفا مى كنم . (منتهى الامال ، محدث قمى ، ج 1 ص 317، چاپ علميه اسلاميه)

 

قال رحمه الله :

يكى نو غنچه اى از باغ زهرا

بجست از خواب نوشين بلبل آسا

به افغان از مژه خوناب مى ريخت

نه خونابه ، كه خون ناب مى ريخت

بگفت : اى عمه بابايم كجا رفت ؟

بد اين دم دربرم ، ديگر چرا رفت ؟

مرا بگرفته بود اين دم در آغوش

همى ماليد دستم بر سر و گوش

بناگه گشت غايب از بر من

ببين سوز دل و چشم تر من

حجازى بانوان دل شكسته

به گرداگرد آن كودك نشسته

خرابه جايشان با آن ستمها

بهانه ى طفلشان سربار غمها

ز آه و ناله و از بانگ و افغان

يزيد از خواب بر پا شد، هراسان

بگفتا كاين فغان و ناله از كيست

خروش و گريه و فرياد از چيست ؟

بگفتش از نديمان كاى ستمگر

بود اين ناله از آل پيمبر

يكى كودك ز شاه سر بريده

در اين ساعت پدر خواب ديده

كنون خواهد پدر از عمه خويش

و زين خواهش جگرها را كند ريش

چو اين بشنيد آن مردود يزدان

بگفتا چاره كار است آسان

سر بابش بريد اين دم به سويش

چو بيند سر بر آيد آرزويش

همان طشت و همان سر، قوم گمراه

بياورند نزد لشگر آه

يكى سر پوش بد بر روى آن سر

نقاب آسا به روى مهر انور

به پيش روى كودك ، سر نهادند

ز نو بر دل ، غم ديگر نهادند

به ناموس خدا آن كودك زار

بگفت : اى عمه دل ريش افگار

چه باشد زير اين منديل ، مستور

كه جز بابا ندارم هيچ منظور

بگفتش دختر سلطان والا

كه آن كس را كه خواهى ، هست اينجا

چو اين بشنيد خود برداشت سر پوش

چون جان بگرفت آن سر را در آغوش

بگفت : اى سرور و سالار اسلام

ز قتلت مر مرا روز است چون شام

پدر، بعد از تو محنتها كشيدم

بيابانها و صحراها دويدم

همى گفتند مان در كوفه و شام

كه اينان خارجند از دين اسلام

مرا بعد از تو اى شاه يگانه

پرستارى نبد جز تازيانه

ز كعب نيزه و از ضرب سيلى

تنم چون آسمان گشته است نيلى

بدان سر، جمله آن جور و ستمها

بيابان گردى و درد و المها

بيان كرد و بگفت : اى شاه محشر

تو بر گو كى بريدت سر ز پيكر

مرا در خردسالى در بدر كرد

اسير و دستگير و بى پدر كرد

همى گفت و سر شاهش در آغوش

به ناگه گشت از گفتار خاموش

پريد از اين جهان و در جنان شد

در آغوش بتولش آشيان شد

خديو بانوان دريافت آن حال

كه پر زد ز آشيان آن بى پر و بال

به بالينش نشست آن غم رسيده

به گرد او زنان داغديده

فغان برداشتندى از دل تنگ

به آه و ناله گشتندى هماهنگ

از اين غم شد به آل الله اطهار

دوباره كربلا از نو نمودار

 

 

بعضى گفته اند و شايد اتفاق افتاده باشد كه در شب دفن آن دختر مظلومه اهل بيت اطهار عليه السلام ، جناب ام كلثوم عليه السلام را ديدند كه قرار و آرام ندارد و با ناله و ندبه به دور خرابه مى گردد و هر چه تسلى مى دهند آرام نمى يابد. از علت اين بيقرارى پرسيدند، گفت : شب گذشته اين مظلومه در سينه من بود، چون بيدار شدم ديدم كه به شدت گريه مى كند و آرام نمى گيرد، از سببش پرسيدم ، گفت : عمه جان ، آيا در اين شهر مانند من كسى يتيم و اسير و دربدر مى باشد؟ عمه جان ، مگر اينها ما را مسلمان نمى دانند، به چه جهت آب و نان را از ما مضايقه مى نمايند و طعام به ما يتيمان نمى دهند؟ اين مصيبت مرا به گريه آورده و طاقت خوابيدن ندارم .

بپيچ اى قلم قصه شهر شام

كه شد صبح عالم ز غصه چو شام

تو شيخا نمودى قيامت پديد

به مردم عيان گشته يوم الوعيد

ز فرط بكا بر حسين شهيد

چو يعقوب شد چشم خلقى سفيد (مصباح الحرمين ص 371)

من طاقت شنیدن ندارم

در كتاب «مبكی العیون» آمده است كه : در شب شام غریبان حضرت زینب (سلام الله علیها) در زیر خیمه نیم سوخته ، اندكی به خواب فرو رفت . ناگاه در عالم خواب حضرت زینب(سلام الله علیها) مادر خود حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را دید. او به مادر خویش عرض كرد :« مادرجان ! آیا از حال ما خبر داری ؟!»

حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) فرمودند : «من طاقت شنیدن ندارم» . حضرت زینب(سلام الله علیها) عرضه داشت : «پس من شكوه و شكایت خویش را به چه كسی بگویم ؟»

حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) فرمودند : «آن گاه كه سر از تن فرزندم حسين (علیه السلام) جدا كردند ، من حضور داشتم و شاهد این قضیه بودم . اینك از جای برخیز و حضرت رقیه(سلام الله علیها) را پیدا كن» . حضرت زینب(سلام الله علیها) از خواب برخواست . رقیه(سلام الله علیها) را صدا می كرد ، اما پاسخی نمی شنید . سرانجام با خواهرش حضرت ام كلثوم در حالی كه گریه می كردند و ناله سر می دادند ، از خیمه بیرون آمدند و برای پیدا كردن حضرت رقیه(سلام الله علیها) به راه افتادند . ناگاه در نزدیكی قتلگاه صدای حضرت رقیه(سلام الله علیها) را شنیدند . جلوتر آمدند تا اینكه به پیكرهای آغشته به خون رسیدند . در این هنگام مشاهده كردند كه حضرت رقیه(سلام الله علیها) خود را بر روی پیكر پاك و مطهر پدر بزرگوارش حضرت امام حسین) ع) انداخته و در حالی كه دستهایش را به سینه پدر چسبانده با او درد و دل می كند . حضرت زینب(سلام الله علیها) او را نوازش كرد . در این هنگام حضرت سكینه(سلام الله علیها) آمد و آنها با هم به خیمه گاه برگشتند . در بین راه حضرت سكینه(سلام الله علیها) از حضرت رقیه(سلام الله علیها) پرسید : «چگونه پیكر پدر را در این شب تیره و تار پیدا كردی ؟!» حضرت رقیه(سلام الله علیها) پاسخ داد : «آنقدر پدر را صدا كردم و پدر پدر گفتم تا اینكه صدای پدرم را شنیدم كه فرمود : «اینجا بیا ، من اینجا هستم» . (200 داستان از فضایل و كرامات حضرت زینب ، ص 113).

سر امام حسين عليه السلام با دخترش - رقيه عليه السلام - سخن مى گويد :

در كتاب بحر الغرائب ، جلد 2، قريب به اين مضامين مى نويسد: حارث كه يكى از لشگريان يزيد بود گفت : يزيد دستور داد سه روز اهل بيت عليه السلام را در دم دروازه شام نگاه بدارند تا چراغانى شهر شام كامل شود. حارث مى گويد: شب اول من به شكل خواب بودم ، ديدم دخترى كوچك بلند و نگاهى كرد. ديد لشگر از خستگى راه خوابيده اند و كسى بيدار نيست ، اما فورا از ترسش بازنشست و باز بلند شد و چند قدم آمد به طرف سر امام حسين عليه السلام كه بر درختى كه نزديك خرابه دم دروازه شام آويزان بود. آرى ، به طرف آن درخت و سر مقدس آمد و از ترس ‍ برگشت ، تا چند مرتبه . آخر الامر زير درخت ايستاد و به سر مقدس امام حسين عليه السلام پايين آمد و در مقابل نازدانه قرار گرفت و رقيه سلام الله عليها گفت : السلام عليك يا ابتاه و امصيبتاه بعد فراقك و اغربتاه بعد شهادتك .

بعد ديدم سر مقدس با زبان فصيح فرمود: اى دختر من ، مصيبت تو و رجز و تازيانه و روى خار مغيلان دويدن تو تمام شد، و اسيريت به پايان رسيد. اى نور ديده ، چند شب ديگر به نزد ما خواهى آمد آنچه بر شما وارد شده صبر كن كه جز او مزد او شفاعت را در بردارد. حارث مى گويد: من خانه ام نزديك خرابه شام بود، از اينكه حضرت به او فرموده بود نزد ما خواهى آمد منتظر بودم كى از دنيا مى رود، تا يك شبى شنيدم صداى ناله و فرياد از ميان خرابه بلند است ، پرسيدم چه خبر است ؟ گفتند: حضرت رقيه عليها السلام از دنيا رفته است . (نقل از كتاب حضرت رقيه ص 26)

نيز حجت الاسلام صدر الدين قزوينى در جلد دوم كتاب شريف ثمرات الحيوه ، به سند خود آورده است : حضرت رقيه عليه السلام لب خود را بر لب پدرش امام حسين عليه السلام نهاد و آن حضرت فرمود: الى ، الى ، هلمى فانا لك بالانتظار. يعنى اى نور ديده بيا بيا به سوى من ، كه من چشم به راه تو مى باشم ، و در اينجا بود كه ديدند حضرت رقيه عليها السلام از دنيا رفت . (سخن گفتن امام حسين عليه السلام در 120 محل ص 59)

ستاره درخشان شام پدر را در خواب مى بيند

صاحب ((مصباح الحرمين )) مى نويسد: طفل سه ساله امام حسين عليه السلام شبى از شبها پدر را در عالم رويا ديد و از ديدارش شاد گرديد و در ظل مرحمتش آرميد و فلك ستيزه جو، اين وع استراحت را براى آن صغيره نتوانست ببيند. چون آن محترمه از خواب بيدار شد پدر خود را نديد. شروع به گريه كردن كرد. هر چه اهل بيت عليه السلام او را تسلى دادند آرام نشد. سبب گريه از او پرسيدند، آن مظلومه در جواب گفت : اين ابى ابتونى بوالدى و قره عينى يعنى كجاست پدر من ، بياوريد پدر مرا و نور چشم مرا. پس آن مصيبت زدگان دانستند كه آن يتيم پدر را در خواب ديده است ، هر چند تسلى دادند آرام نشد. خود اهل بيت نيز منتظر بهانه براى گريه بودند، لذا گريه سكوت شب را شكست . همه با آن صغيره هماواز شده مشغول گريه و زارى و ناله شدند. پس موهاى خود را پريشان نموده و سيلى بر صورتها مى زدند و خاك خرابه را بر سر خود مى ريختند، و صداى گريه ايشان چنان بلند گرديد كه به گوش يزيد پليد كافر رسيد.

به روايتى ديگر، طاهر بن عبدالله دمشقى گويد: من نديم آن لعين بودم و اكثر شبها براى او صحبت مى كردم و او را مشغول مى نمودم . شبى نزد آن ملعون بودم و قدرى هم از شب گذشته بود، پس به من گفت : اى طاهر! امشب وحشت بر من غالب است و قلبم در تپش افتاده و دلم از غصه و حزن پر شده ، بسيار اندوه و غصه دارم كه حالت نشستن و صحبت كردن ندارم . بيا سر من را در دامن گير و از افعال ناشايسته و گذشت من صحبت من و طاهر گويد: من سر نحس او را در دامن گرفتم . آن لعين به خواب رفت ، و سر نورانى سيدالشهدا عليه السلام در آن وقت در طشت طلا در مقابل ما بود. چون ساعتى گذشت ديدم كه ناگهان پرد گيان حرم محترم امام حسين عليه السلام از خرابه بلند شد. آن لعين در خواب و من در اندوه بودم ، كه آيا چه ظلم و ستم بود كه يزيد بدماب به اولاد بوتراب نمود؟

به طرف طشت نظر كرده ديدم كه از چشمهاى امام حسين عليه السلام اشك جارى شده است ، تعجب كردم ، پس ديدم آن سر انور به قدر چهار ذراع گويا بلند شد و لبهاى مباركش به حركت آمده و آواز اندوهناك و ضعيفى از آن دهان معجز بيان بلند گرديد كه مى گفت : ((اللهم هولا اولادنا و اكبادنا و هولا اصحابنا)) يعنى خداوندا، اينان اولاد و جگر گوشه من هستند و اينها اصحاب منند

طاهر گويد: چون اين حال را از آن حضرت مشاهده كردم وحشت و دهشت بر من غلبه كرد. شروع به گريه كردن كردم . به بالاى عمارت يزيد آمدم كه خرابه در پشت آن عمارت بود، خيال مى كردم شايد يكى از اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله فوت شده ، كه مرگ او باعث اين همه ناله وندبه شده است . وقتى بالاى قصر رسيدم ديدم تمامى اهل بيت اطهار عليه السلام طفل صغيرى را در ميان گرفته اند و آن دختر، خاك بر سر مى ريزد و با ناله و فغان مى گويد:

((يا عمتى و يا اخت ابى اين ابى اين ابى )) . يعنى : اى عمه ، واى خواهر پدر بزرگوار من ، كجاست پدر من ؟ كجاست پدر من ؟

آنها را صدا زدم و از ايشان پرسيدم كه چه پيش آمده كه باعث اين همه ناله و گريه شده است ؟ گفتند: اى مرد، طفل صغير سيدالشهدا عليه السلام پدرش ‍ را در خواب ديده ، و اينك بيدار شده و از ما پدر خود را مى خواهد، هر چه به وى تسلى مى دهيم آرام نمى گيرد.

طاهر گويد: بعد از مشاهده اين احوال دردناك ، پيش يزيد برگشتم . ديدم آن بدبخت بيدار شده به طرف آن سر، سر حسين بن على عليه السلام نگاه مى كند، و از كثرت وحشت و دهشت و خوف و خشيت ، مانند برگ بيد بر خود مى لرزد. در آن اثنا سر اطهر آن مولا به طرف يزيد متوجه شده فرمود: اى پسر معاويه ، من در حق تو چه بدى كرده بودم كه تو با من اين ستم و ظلم نمودى و اهل بيتم را در خرابه جا دادى ؟

((ثم توجه الراس الشريف الى الله الخبير اللطيف و قال : اللهم انتقم منه بما عامل بى و ظلمنى و اهلى (و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون ))

يعنى سر مبارك شريف آن حضرت به سوى خداوند خبير و لطيف توجه نموده و گفت : خداوندا، از يزيد به كيفر رفتارى كه با من كرده و به من و اهل بيت من ظلم نموده انتقام بگير.

وقتى يزيد اين را شنيد بدنش به لرزه در آمد و نزديك بود كه بندهايش از يكديگر بگسلد.

پس از من سبب گريه اهل بيت عليهم السلام را پرسيد و سر آن حضرت را به خرابه نزد آن صغيره فرستاد و گفت : سر را نزد آن صغيره بگذاريد، باشد كه با ديدن آن تسلى يابد. ملازمان يزيد سر حضرت سيدالشهدا عليه السلام را برداشته به در خرابه آمدند. چون اهل بيت دانستند كه سر امام حسين عليه السلام را آورده اند، تماما به استقبال آن سر شتافتند و سر امام حسين عليه السلام را از ايشان گرفته و اساس ماتم را از سر گرفتند، بويژه زينب كبرى عليه السلام كه پروانه وار به دور آن شمع محفل نبوت مى گرديد. پس ‍ چون نظر آن صغيره بر سر مبارك افتاد پرسيد: ((ما هذا الراس ؟)) اين سر كيست ؟ گفتند: ((هذا راس ابيك )) اين ، سر مبارك پدر توست . پس آن مظلومه آن سر مبارك را از طشت برداشت و در برگرفت و شروع به گريستن نمود و گفت : پدر جان ، كاش من فداى تو مى شدم ، كاش قبل از امروز كور و نابينا بودم ، و كاش مى مردم و در زير خاك مى بودم و نمى ديدم محاسن مبارك تو به خون خضاب شده است . پس اين مظلومه دهان خود را بر دهان پدر بزرگوار خود گذاشت و آن قدر گريست كه بيهوش شد.

چون اهل بيت (عليهم السلام) آن صغيره را حركت دادند، ديدند كه روح مقدسش از دنيا مفارقت كرده و در آشيان قدس در كناره جده اش فاطمه زهرا عليه السلام آرميده است .

چون آن بى كسان اين وضع را ديدند، صدا به گريه و زارى بلند كردند، و عزاى غم و زارى را تجديد نمودند

آن دخترى كه در خرابه شام از دنيا رحلت فرموده و شايد اسم شريفش رقيه عليه السلام بوده ، و از صباياى خود حضرت سيدالشهدا عليه السلام بوده چون مزارى كه در خرابه شام است منسوب به اين مخدره و معروف به مزار رقيه عليها السلام است . (منتخب التواريخ ، باب پنجم ، ص 299)

دختر حضرت سيدالشهدا عليه السلام و وفات او در خرابه شام و مكالماتش ‍ با حضرت زينب عليها السلام و رحلت او و غسل دادن زينب و ام كلثوم عليه السلام او را و آن كلمات و اخبار كه از آن صغيره نوشته اند، كه سنگ را آب و مرغ و ماهى را كباب مى كند و معلوم است حالت حضرت زينب عليه السلام چه خواهد بود. نوشته اند آن دختر سه ساله بود بعضى نامش را زينب و بعضى رقيه عليه السلام و بعضى سكينه عليه السلام دانسته اند.

و عده اى نوشته اند به دستور يزيد، عمارتى ساختند و واقعه روز عاشورا و حال شهدا و اسيرى اسرا را در آنجا نقش كردند و اهل بيت عليهم السلام را به آنجا وارد كردند، و اگر اين خبر مقرون به صدق باشد حالت اهل بيت عليهم السلام و محنت ايشان را در مشاهدات اين عمارات جز حضرت احديت نخواهد دانست . (ناسخ التواريخ زندگانى حضرت زينب كبرى عليها السلام ، ج 2، ص 456)

منبع:ستاره درخشان شام حضرت رقیه سلام الله علیها

سایت راسخون

http://aviny.com/Occasion/Ahlebeit/ImamHosein/Moharram/89/03/GhamName.aspx

********************

 

در کتاب «منتخب التواریخ»، ص۳۸۸ چاپ اوّل آمده است: یکی از قبوری که در شام واقع است، قبر حضرت رقیه بنت الحسین است. پس از آن داستان جالبی را نقل می‏کند. می ‏گوید: شیخ محمدعلی شامی به من گفت: پدربزرگ مادری من سیّد ابراهیم دمشقی سه دختر داشت. دختر بزرگ، شبی در خواب حضرت رقیه (سلام الله علیها) را می‏بیند. حضرت رقیه با او می ‏گوید: به پدرت بگو که به والی شام خبر بدهد که در قبر من آب افتاده، بیاید و تعمیر کند. دختر خواب را به پدر می ‏گوید ولی پدر می ‏ترسد و خبر نمی‏ کند. شب دوم دختر وسط و شب سوم دختر سوم همین خواب را می ‏بینند و شب چهارم خود سیدابراهیم آن حضرت را در خواب می‏ بیند و با عتاب به او می‏ گوید: چرا به والی خبر نمی‏ دهی؟! سید نزد والی شام رفت و ماجرا را گفت. والی دستور داد علمای شیعه و سنی آمدند. والی گفت: قفل حرم به دست هر کس باز شود او متصدّی نبش قبر است. قفل به دست سیدابراهیم باز شد. سید قبر را نبش کرد و [در حالی که پیکر مطهر حضرتش سالم بود] آن بچه را بیرون آورد و در بغل نگهداشت و قبر را تعمیر کرد. سید پس از پایان کار از خدا خواست خدایا پسری برایم عطا کن. دعای او قبول شد و سید مصطفی به دنیا آمد. والی شام ماجرا را به سلطان عبدالحمید عثمانی نوشت. سلطان عبدالحمید سیدابراهیم را متولی قبور شریفه کرد. و همین الآن تولیت قبور شریفه به دست سید عبّاس است که پسر سید مصطفی است. این ماجرا گویا در سال ۱۲۸۰ قمری روی داده است.

 

دید با اینکه زمین خوردم مرا حرمت نداشت

دخترت بابا برای گریه هم مهلت نداشت

هرچه گفتم من یتیمم باز مویم را کشید

نانجیب انگار ترس از گیسوی عصمت نداشت

هرچه گفتم رقة الجلدی به من رحمی نکرد

پوست از برگ گل نازک ترم طاقت نداشت

استخوان نازکم را بس که زیر پا گرفت

زانوی افتان و خیزانم دگر قدرت نداشت

صورت مجروح من آماده ی سیلی نبود

لیک آن جلاد جز محکم زدن نیت نداشت

خوب شد بر صورتم گل کاشت دستان عدو

ورنه این صورت نشان از مادر عصمت نداشت.

********************

 

ستارۀ در خشان شام ، پدر را در خواب می بیند .

صاحب <مصباح الحرمین > می نوسید : طفل سه سالۀ اما حسین (ع) شبی از شبها پدر را در عالم رویا دید

واز دیدارش شاد گردید ودر ظلّ مرحمتش آرمید وفلک ستیزه جو ، نتوانست این این استراحت را برای آن صغیره ببیند .

چون ان محترمه از خواب بیدار شد وپدر خود را ندید ، شروع به گریه کردن کرد .هر چه اهل بیت (علیه السلام ) او را تسلی دادند آرام نشد .

سبب گریه از او پرسیدند ، آن مظلومه در جواب گفت : إینَ اَبی ایتُو نی بِوالِدی وَ قُرَّة عَینی ، یعنی کجاست پدر من، بیاورید پدر ونور چشم مرا .

پس آن مصیبت زدگان دانستند که آن یتیم خواب پدر را دیده است ، هر چند تسلّی دادند آرام نشد .خود اهل بیت نیز همه با ان صغیره هما وازه گریه وزاری وناله شدند .

صدای گریۀ ایشان چنان بلند شد که به گوش پزیر پلید کافر رسید .

وقتی یزید علت را پرسید و دانست که حضرت بهانه پدر را میگیرد سر ان حضرت را به خرابۀ شام فرستاد .

ملازمان یزید سر سید الشهدائ را برداشته به در خرابه آمدند .چون اهل بیت دانستند که سر امام حسین را اورده اند ، تماما به استقبال آن سر شتافتند .بویژه زینب کبری (سلام الله علیه ) که پروانه وار به دور آن شمع محفل نبّوت می گردید .

چون نظر ان صغیره بر سر مبارک افتاد پرسید : ما هذا الراس ؟ این سر کیست ؟

گفتند : هذا راس ابیک .این ، سر مبارک پدر توست .پس آن مظلومه آن سر مبارک را از طشت بر داشت ودر بر گرفت وشروع به گریستن نمود وگفت " پدر جان ، کاش من فدای تو میشدم .کاش قبل از امروز کور ونابینا بودم ، وکاش میمردم ودر زیر خاک می بودم ونمی دیدم محاسن مبارک تو به خون خضاب شده است .

پس این مظلومه دهان خود را بر دهان پدر گذاشت وان قدر گریست که بیهوش شد .

وقتی اهل بیت آن صغیره را حرکت دادند ، دیدند که روح مقدّسش از دنیا مفارقت کرده ودر آشیان قدس در کنار جده ّاش فاطمۀ زهرا (سلام الله علیه ) آرمیده است .

********************

 

كرامات حضرت رقيه سلام الله عليها

مرحوم«آيت ‌الله حاج‌ ميرزا هاشم خراساني» در كتاب«منتخب التواريخ» مي‌نويسد : «عالم جليل، شيخ محمد علي شامي» كه از جمله علماء و محصلين نجف اشرف است به حقير فرمود :

«جدّ امي بلا واسطة من، جناب آقاي«سيدابراهيم‌دمشقي»كه نسب او به«سيدمرتضي علم‌الهدي» منتهي مي‌شود ، سن شريفش بيش از نود سال بود ، و مردي محترم و شريف بود . او صاحب سه دختر بود ، و فرزند پسر نداشت .

يك شب دختر بزرگ او حضرت رقيه(س) ، دختر امام حسين(ع) را در خواب مي بيند. حضرت رقيه (س) به او مي‌فرمايند : « به پدرت بگو به والي خبر دهد كه بين قبر و لحد من آب افتاده ، به همين خاطر بدن من در اذيت است ، بيايد و قبر و لحد مرا تعمير كند . »

دختر خوابش را براي پدر تعريف مي‌كند . اما سيد از ترس اهل تسنن به خواب او ترتيب اثر نمي‌دهد . شب دوم دختر دومي سيد ، در عالم خواب حضرت رقيه (س) را مي بيند كه همين سخنان را به او مي‌گويد . او خواب خود را براي پدرش تعريف مي كند . اما باز سيد از ترس اهل تسنن به خواب او ترتيب اثري نمي‌دهد .

شب سوم دختر كوچك سيد اين خواب را مي‌بيند و براي پدرش بازگو مي‌كند . باز هم پدر آنها كاري نمي‌كند تا اينكه در شب چهارم خود سيد حضرت رقيه (س) را در خواب مي‌بيند . حضرت رقيه (س) با حالت سرزنش‌ باري به او مي‌فرمايد : «چرا والي را خبردار نكردي ؟!»

صبح شد . سيد پيش والي شام آمد و خواب خود را بازگو كرد.

والي به دانشمندان و افراد شايسته و صالح سني و شيعه شهر شام دستور داد كه غسل كرده، لباسهاي تميز بپوشند، سپس قفل در به دست هر كسي كه باز شد ، همان شخص برود و قبر مقدس حضرت رقيه (س) را نبش كند و پيكر مطهره او را درآورد تا قبر را تعمير كنند . بزرگان شيعه و سني شهر شام غسل كاملي را به جاي آوردند، لباسهاي تميز پوشيدند. قفل در به دست هيچكدام از آنها باز نشد ، مگر به دست سيد ابراهيم .

بعد از باز شدن قفل در همه آنها به حرم حضرت رقيه(س) مشرف شدند. اما هر كسي كه به مزار شريف آن حضرت كلنگ مي‌زد ، كلنگ اثر نمي‌كرد . تا اينكه سيد ابراهيم كلنگ را برداشت و بر زمين زد ، قبر كنده شد .

سپس حرم را خلوت كردند و لحد را شكافتند . مشاهده كردند كه بدن نازنين حضرت رقيه (س) ميان لحد قرار دارد و كفن آن مخدره سالم مي‌باشد . لكن آب زيادي در لحد او جمع شده است . سيد ابراهيم بدن شريف حضرت رقيه (س) را از ميان لحد بيرون آورد و بر روي زانوي خود گذاشت .

او سه روز به همين صورت بدن پاك و مطهر حضرت رقيه (س) را بر روي پا نهاده بود و اشك مي‌ريخت تا اينكه سرانجام لحد حضرت رقيه (س) را از نو تعمير كردند . هنگام وقت نماز ، سيد ابراهيم بدن حضرت رقيه (س) را بر روي جاي نظيف و پاكي مي‌گذاشت و نماز مي‌خواند. بعد از خواندن نماز دوباره بدن حضرت رقيه(س) را بر روي پاي خود مي‌گذاشت تا اينكه كار تعمير لحد حضرت تمام شد .

در اين هنگام بود كه سيد ابراهيم بدن حضرت رقيه (س) را به درون مزارش نهاد ،

و از كرامت حضرت رقيه (س)يكي اين بود كه در طي اين سه روز سيد ابراهيم نه آبي خواست و نه نيازي پيدا كرد كه تجديد وضو كند . هنگامي كه مي‌خواستند بدن حضرت رقيه (س) را دفن كنند ،

سيد از خداوند خواست كه پسري به او بدهد . خداوند نيز پسري به سيد ابراهيم داد كه نام او را سيد مصطفي گذاشت . (1)

اين قضيه در سال هزار و دويست و هشتاد هجري رخ داد .

 

تاثير روضه حضرت رقيه سلام الله عليها

مرحوم حاج ميرزا علي محدث زاده ( متوفاي محرم 1396 ه. ق)،‌ فرزند مرحوم محدث عاليمقام حاج شيخ عباس قميرضوان الله تعالي عليها، از وعاظ وخطباي مشهور تهران بودند. ايشان مي‌فرمود

از حضرت رقيه (ع) ومرقد مطهر آن حضرت،‌در طول تاريخ، كرامات متعددي بروز كرده است . اينك توجه شما را به چند كرامت شگفت جلب مي‌كنيم:

يكسال به بيماري وناراحتي حنجره وگرفتگي صدا مبتلا شده بودم،‌تا جايي كه منبر رفتن وسخنراني كردن براي من ممكن نبود . مسلم،‌ هر مريضي در چنين موقعي به فكر معالجه مي‌افتد، من نيز به طبيبي متخصص و با تجربه مراجعه كردم.

پس از معاينه معلوم شد بيماري من آن قدر شديد است كه بعضي از تارهاي صوتي از كارافتاده و فلج شده و اگر لاعلاج نباشد صعب العلاج است.

طبيب معالج در ضمن نسخه‌اي كه نوشت دستور استراحت داد و گفت كه بايد چند ماه ازمنبر رفتن خودداري كنم وحتي با كسي حرف نزنم واگر چيزي بخواهم و يا مطلبي از زن و بچه‌ام انتظارداشته باشم آنها را بنويسم،‌تا در نتيجه استراحت مداوم واستعمال دارو، شايد سلامتي از دست رفته مجددا به من برگردد.

البته صبر درمقابل چنين بيماري وحرف نزدن با مردم حتي با زن وبچه، خيلي سخت وطاقتفرساست،‌زيرا انسان بيشتر از هر چيز احتياج به گفت وشنود دارد و چطور مي‌شود چند ماه هيچ نگويم وحرفي نزنم وپيوسته در استراحت باشم ؟! آن هم معلوم نيست كه نتيجه چه باشد.

برهمه روشن است كه با پيش آمدن چنين بيماري خطرناكي،‌چه حال اضطراري به بيماردست مي‌دهد اضطرار مي‌اندازد، اين حالت پريشاني است كه انسان اميدش از تمام چاره‌هاي بشري قطع شده و به ياد مقربان درگاه الهي مي‌افتد تا به وسيله آنها به درگاه خداوند متعال عرض حاجت كرده وا زدرياي بي‌پايان لطف خداوند بهره‌اي بگيرد.

من هم باچنين پيش آمدي،‌ چاره‌اي جز توسل به ذيل عنايت حضرت امام حسين (ع) نداشتم . روزي بعد ازنماز ظهر وعصر،‌حال توسل به دست آمد وخيلي اشك ريختم وسالار شهيدان حضرت اباعبدالله (ع) راكه به وجود مقدس ايشان متوسل بودم مخاطب قرارداده گفتم :

يا بن رسول الله، صبر درمقابل چنين بيماري براي من طاقتفرساست. علاوه بر اين من اهل منبرم و مردم ازمن انتظاردارند برايشان منبربروم.

من از اول عمر تا به حال علي الدوام منبر رفته‌ام و از نوكران شما اهل بيتم،‌ حالا چه شده كه بايد يكباره از اين پست حساس براثر بيماري كنار باشم . ضمنا ماه مبارك رمضان نزديك است،‌دعوتها را چه كنم؟ آقا عنايتي بفرما تا خدا شفايم دهد.

به دنبال اين توسل، طبق معمول كم كم خوابيدم. درعالم خواب،‌ خودم را در اطاق بزرگي ديدم كه نيمي ازآن منور وروشن بود وقسمت ديگر آن كمي تاريك.

درآن قسمت كه روشن بود حضرت مولي الكونين امام حسين (ع ) را ديدم كه نشسته است . خيلي خوشحال وخوشوقت شدم و همان توسلي را كه در حال بيداري داشتم در حال رويا نيز پيداكردم .

بنا كردم عرض حاجت نمودن،‌ ومخصوصا اصرار داشتم كه ماه مبارك رمضان نزديك است و من در مساجد متعدد دعوت شده‌ام،‌ولي با اين حال حنجره ا زكارافتاده چطور مي‌توانم منبر رفته وسخنراني نمايم وحال آنكه دكتر منع كرده كه حتي با بچه‌هاي خود نيز حرفي نزنم.

چون خيلي الحال وتضرع وزاري داشتم،‌ حضرت اشاره به من كردو فرمود به آن آقا سيد كه دم درب نشسته بگو اشك بريزيد،‌ان شاءالله تعالي خوب مي‌شويد. من به درب اطاق نگاه كردم ديدم شوهر خواهرم آقاي حاج آقا مصطفي طباطبائي قمي كه از علما وخطبا و از ائمه جماعت تهران مي‌باشد نشسته است .

امر آقا را به شخص نامبرده رساندم. ايشان مي‌خواست از ذكر مصيبت خودداري كند،‌حضرت سيد الشهدا(ع) فرمود روضه دخترم را بخوان. ايشان مشغول به ذكر مصيبت حضرت رقيه (ع) شد و من هم گريه مي‌كردم و اشك مي‌ريختم،‌ اما متاسفانه بچه‌هايم مرااز خواب بيدار كردند ومن هم با ناراحتي از خواب بيدار شدم ومتاسف ومتاثر بودم كه چرا از آن مجلس پرفيض محروم مانده‌ام،‌ ولي ديدن دوباره آن منظره عالي امكان نداشت.

همان روز، و يا روز بعد، به همان متخصص مراجعه نمودم. خوشبختانه پس از معاينه معلوم شد كه اصلا اثري از ناراحتي وبيماري قبلي در كار نيست . او كه سخت در تعجب بود ازمن پرسيد شما چه خورديد كه به اين زودي وسريع نتيجه گرفتيد؟!

من چگونگي توسل وخواب خودم رابيان كردم. دكتر قلم دردست داشت و سرپا ايستاده بود، ولي بعد از شنيدن داستان توسل من بي اختيار قلم از دستش برزمين افتاد و با يك حالت معنوي كه بر اثر نام مولي الكونين امام حسين (ع) به او دست داده بود پشت ميز طبابت نشست و قطره قطره اشك بررخسارش مي‌ريخت . لختي گريه كرد وسپس گفت : آقا،‌اين ناراحتي شما جز توسل وعنايت و امداد غيبي چاره وراه علاج ديگري نداشت.

 

 

در بعضي كتب چنين نقل شده كه:دستمالي روي سر انداختند و آن طبق را جلو آن دختر نهادند. پرده از آن بر گرفت و گفت: اين سر كيست؟

گفتند: سر پدر توست. سر را از ميان طشت برداشت و به سينه گرفت و مي گفت:

«يا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذي خَضَبكَ بِدِمائكَ! يا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذي قَطع وَ رِيدَيْكَ! يا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي! يا أبَتاهُ، مَنْ بَقي بَعْدَك نَرْجوه؟ يا أبَتاهُ، مَنْ لِلْيتيمة حَتّي تَكْبُر»

«پدر جان، كي تو را با خونت خضاب كرد! اي پدر كه رگهاي گردنت را بريد! اي پدر، كي مرا در كودكي يتيم كرد! پدر جان، بعد از تو به كه اميد وار باشيم؟ پدرجان، اين دختر يتيم را كي نگهداري و بزرگ كند!».

و از اين سخنان با او گفت، تا اينكه لب بر دهان شريف پدر نهاد و سخت بگريست تا غش كرد و از هوش رفت. چون او را حركت دادند از دنيا رفته بود.

اهل بيت چون اين بديدند، صدا به گريه بلند كردند و داغشان تازه شد، و همه از زن و مرد بر آن آگاه شدند و گريستند.(4)

چون اولاد رسول و ذراري فاطمه بتول عليها سلام را در خرابه ي شام منزل دادند، آن غريبان ستمديده و آن اسيران داغديده، صبح و شام براي جوانان شهيد خود در ناله و نوحه بودند. عصرها كه مي شد آن اطفال خردسال درب خرابه صف مي كشيدند، مي ديدند كه مردم شام خرّم و خوشحال دست اطفال خود را گرفته آب و نان تهيّه كرده به خانه هاي خود مي روند.

آن طفلان خسته مانند مرغان پر شكسته دامن عمّه را مي گرفتند كه اي عمّه، مگر ما خانه نداريم؟ مگر بابا نداريم؟

مي فرمود: چرا نور ديدگان، خانه هاي شما در مدينه، و باباي شما به سفر رفته است.

در ميان آنها دختركي بود از امام عليه السلام به نام فاطمه كه درد هجران كشيده، گرسنگي و تشنگي ها آزموده، رنج سفر و داغ پدر و برادر ديده، بر بالاي شتر برهنه راه درازي پيموده، كعب نيزه و تازيانه خورده.

پدر او را خيلي دوست مي داشت، محبّت اين دختر در دل امام عليه السلام منزل گرفته بود، هميشه در كنار پدر مي نشست و دم به دم مانند دسته گل او را مي بوسيد، و شبها هم در بغل امام عليه السلام مي خوابيد...

پيوسته احوال پدر مي پرسيد و گريه مي كرد كه:

«أيْنَ أبي وَ والدي وَ الْمُحامي عَنّي».

به هر نحوي كه بود زنها او را آرام مي كردند، تا آن كه از كربلا به كوفه و از كوفه به شام رسيدند. در بين راه از رنج شتر سواري به تنگ آمده بود، به خواهرش سكينه مي گفت:

«أيا أ ُختَ، قَدْ ذابَتْ مِنَ السَّيْر مُهْجَتي»

«خواهرم اين شتر بس كه مرا حركت داده دل و جگرم آب شد».

از اين ساربان بي رحم درخواست كن ساعتي شتر را نگاه دارد و يا آهسته راه ببرد كه ما مرديم، از ساربان بپرس كي به منزل مي رسيم...

در يكي از شب ها در آن منزل خرابه، شور ديدن پدر به سرش افتاد، و از هجران پدر اشك مي ريخت، سر روي خاك نهاد آن قدر گريه كرد كه زمين از اشك چشمش گل شد. در اين اثنا به خواب رفت.خواب پدر ديد، از خواب بيدار شد،

فَبَك وَ تَقُول: وا أَبتاهُ، واقُرَّةَ عَيناهُ، واحُسَيناهُ،

چنان صيحه كشيد كه خرابه نشينان پريشان شدند...

هر چه خواستند او را آرام كنند ممكن نشد. امام زين العابدين عليه السلام پيش آمد و خواهر را در بر گرفت و به سينه چسبانيد و تسلّي مي داد. آن مظلومه آرام نمي گرفت و نوحه مي كرد، آن قدر روي دامن حضرت گريه كرد

«حَتّي غُشيَ عَليهْا وَ انْقَطعَ نَفَسُها»

«تا آن كه غش كرد و نفس او قطع شد».

امام به گريه درآمد. اهل بيت به شيون آمدند

«فَضجُّوا بِالْبُكاءِ و جَدَّدُوا الْأَحْزانَ وَ حَثُّوا عَلي رُؤُسِهمُ التُّرابَ، وَ لَطمُوا الْخُدودَ وَ شَقُّوا الْجُيوبَ، وَ قامَ الصِّياحُ».

آن ويرانه از ناله اسيران يك پارچه گريه شد.

دختر بيهوش افتاده بود و مخدّرات در خروش بر سر مي زدند و به سينه مي كوبيدند. خاك بر سر مي كردند گريبان مي دريدند، كه صداي ايشان در قصر به گوش يزيد رسيد.

طاهر بن عبدالله دمشقي گويد: سر يزيد روي زانوي من بود. سر پسر فاطمه هم در ميان طشت بود، همين كه شيون از خرابه بلند شد، ديدم سرپوش از طبق به كنار رفت، سر بلند شد تا نزديك بام قصر، به صوت بلند فرمود:

«أُخْتي سَكِّتي اِبْنَتي»

«خواهرم زينب، دخترم را ساكت كن».

طاهر گويد: ديدم آن سر برگشت رو به يزيد كرد و فرمود: يا يزيد، من با تو چه كرده بودم، كه مرا كشتي و عيالم را اسير كردي؟!

يزيد از اين ندا و از آن صدا سر برداشت، پرسيد: طاهر چه خبر است؟

گفتم: نمي دانم در خرابه چه اتّفاق افتاده ولي ديدم سر مبارك حسين را كه از طشت بلند شد و چنين و چنان گفت.

يزيد غلامي فرستاد كه خبري بياورد. غلام آمد و واقعه را براي يزيد نقل كرد.

آن ملعون گفت: سر پدرش را براي او ببريد تا آرام گيرد.

آن سر مطهّر را در طشت نهادند و رو به خرابه آوردند، و در حالي كه پرده بر روي آن سر بود، در حضور آن مظلومه نهادند، پرده را برداشتند. آن معصومه چون متوجّه سر پدر شد،

«فَانْكَبَّتْ عَليهِ تقَبَّلُهُ و تَبْكي و تَضربُ علي رَأسُها و وَجْهِها حَتّي امْتَلأَ فَمُها بِالدَّم»

«خود را بر آن سر انداخت و صورت پدر را مي بوسيد و بر سر و صورت خود مي زد تا اينكه دهانش پر از خون شد».(5)

و در «منتخب» آمده است كه او پدرش را مخاطب قرار داده مي فرمود:

«يا أبَتاهُ، مَنْ ذَاالَّذي خَضبكَ بِدِمائكَ»

«پدر جان، كي صورت منوّرت را غرق خون ساخته؟».

«يا أبتاهُ، منْ ذَا الَّذي قَطع و ريدَيْكَ!»

«پدر جان، چه كسي رگهاي گردنت را بريده است؟».

«يا أبتاه، منْ ذا الَّذي أيْتمني علي صغر سِنّي»

«پدر جان، كدام ظالم مرا در كودكي يتيم كرده است؟».

«يا أبتاهُ، منْ لِلْيَتيمة حتّي تَكْبُر»

«پدرجان، كي متكفّل يتيمه ات مي شود تا بزرگ شود؟».

«يا أبتاهُ، منْ للنّساءِ الحاسرات»

«پدر جان، چه كسي به فرياد اين زنان سر برهنه مي رسد؟»

«يا أبتاهُ، منْ للْأَرامِلِ المسْبيّاتِ»

«پدر جان، چه كسي دادرسي از اين زنان بيوه و اسير مي كند؟».

«يا أبتاهُ، منْ للْعيونِ الْباكياتِ»

«پدر جان، چه كسي نظر مرحمتي به سوي اين چشمهاي گريان (ما كند كه شب و روز در فراق تو گريه) مي كند؟».

«يا أبتاهُ، مَنْ لِلضّايعاتِ الْغريبات»

«پدرجان، كي متوجّه اين زنان بي صاحب، غريب خواهد شد؟»

«يا أبَتاهُ، مَنْ لَلشُّعورِ الْمَنْشورات»

«پدرجان، كي از براي اين موهاي پريشان خواهد بود؟».

«يا أبتاهُ، منْ بَعْدكَ واخَيْبَتاهُ»

«پدر جان، بعد از تو داد از نا اميدي!».

«يا أبتاهُ، منْ بَعدكَ وا غُرْبَتاهُ»

«پدر جان، بعد ا زتو داد از غريبي و بي كسي!».

«يا أبتاهُ، لَيْتني كُنت لَك الْفِداء»

«پدر جان، كاش من فداي تو مي شدم».

«يا أبتاهُ، لَيْتني كَنت قَبل هذا الْيَومِ عمياءَ»

«پدر جان، كاش من پيش از اين روز كور شده بودم، و تو را به اين حال نمي ديدم».

«يا أبتاهُ، لَيْتني وُسدتُ الثَّري و لا أري شَيبكَ مُخضَّباً بِالدّماء»

«پدر جان، كاش مرا در زير خاك پنهان كرده بودند و نمي ديدم كه محاسن مباركت به خون خضاب شده باشد».

آن معصومه نوحه مي كرد و اشك مي ريخت تا آن كه نَفَس او به شماره افتاد و گريه راه گلويش را گرفت، مثل مرغ سركنده، گاهي سر را به طرف راست مي نهاد و مي بوسيد و بر سر مي زد، و زماني به چپ مي گذارد و مي بوسيد...

پس آن نازدانه لب بر لب پدر نهاد، زمان طويلي از سخن افتاد گريست

«فَناديِ الرَّأسُ بِنْتَهُ، إليَّ إليَّ، هَلُمّي فَأنا لَك بِالانْتظار. فغُشيَ عليها غشْوةً لمْ تُفقْ بعدها، فحرَّ كوها فَإذا هيَ قدْ فارقتْ روحها الدُّنيا...»

«آن رأس شريف دختر را صدا كرد كه به سوي من بيا، من منتظرت هستم، او غش كرد و ديگر به هوش نيامد، چون او را حركت دادند متوجّه شدند كه روح شريفش از بدن مفارقت كرده و به خدمت پدر شتافته است».(6)

راوي گويد: وقتي كه خواستند نعش آن يتيم را از خاك خرابه بردارند علمهاي سياه بر پا كرده بودند و مردان و زنان شامي همه جمع شده گريه و ناله مي كردند و سنگ بر سر و سينه مي زدند. او را غسل دادند و كفن نمودند(7) و بر او نماز گزاردند و دفن نمودند، كه الان قبر او معلوم و مشهور است.(8)

 

 

در كتاب «وقايع الشهور و الأيّام» مرحوم آية الله بيرجندي آمده است كه دختر كوچك امام حسين عليه السلام روز پنجم ماه صفر سال 61 وفات كرد. چنانكه همين مطلب در كتاب «رياض القدس» نيز نقل شده است.

و در قصيده ي شيوا و سوزناك سيف بن عَميره (صحابي بزرگ امام صادق و امام كاظم عليهما السلام ) نيز در دو جا از اين نازدانه سخن به ميان آمده:

وَ رقيّة رَقَّ الْحسودَ لِضعْفِها وَ غَدا ليَعْذِرَها الَّذي لَمْ يعْذَر

لَمْ أَنْسها و سكينة و رقيَّة يَبْكينهُ بِتَحسُّرٍ و تَزفُّرٍ(10)

از حميد بن مسلم نقل شده كه چون حضرت علي اصغر شهيد شد... دختراني از خيمه بيرون دويدند، و خود را بر روي نعش آن طفل شهيد انداختند... و آن دختران فاطمه و سكينه و رقيّه بودند.(11)

چون امام حسين عليه السلام مانع شدند از اينكه امام سجّاد عليه السلام به ميدان برود، فرمودند: فرزندم، تو پاكترين فرزندان من و افضل عترتم مي باشي، و جانشين من بر زنان و كودكانم هستي... آنگاه با صداي بلند فرمود:

اي زينب، و اي اُمّ كلثوم، و اي سكينه و اي رقيّه و اي فاطمه، سخن مرا بشنويد، بدانيد اين پسرم خليفه و جانشين من بر شماست، او امام و پيشوا است كه اطاعتش بر شما واجب است.(12)

پي نوشتها:

1- انوار الشهادة / 242 ف 20

2- در كتاب «اجساد جاويدان» با شواهد و قرائن فراوان اثبات شده كه فرزند سه ساله ي امام حسين عليه السلام «رقيّه» نام داشت.(اجساد جاويدان / 59تا68)

3- كامل بهائي: 2/ 179

4- نفس المهموم / 456

5- رياض القدس: 2/323

6- انوار الشهادة / 244، رياض القدس: 2/326

7- طبق بعضي روايات او را با همان پيراهن كهنه اش كفن كردند.(ستاره درخشان شام / 221 به نقل از خصائص الزينبيّه / 296)

8- انوار الشهادة /246 ف 20

9- مقتل جامعه مقدّم: 2/205

10- سياهپوشي در سوگ ائمّه نور / 320، به نقل از منتخب طريحي: 2/447

11- مهيّج الأحزان / 244 مجلس دهم

12- معالي السّبطين: 2/12 به نقل از الدّمعة السّاكبة

********************

 

رقیه در کربلا

از لحظه ورود کاروان به کربلا، رقیه لحظه‏ای از پدر جدا نمی‏شد، شریکِ غم ‏ها ومصیبت‏های او بود و با دیگر یاران امام از درد تشنگی می‏سوخت. یکی از افراد سپاه یزید می‏گوید:

من در میان دو صف لشکر ایستاده بودم، دیدم کودکی از حرم امام حسین علیه‏السلامبیرون آمد، دوان دوان خود را به امام رسانید، دامن آن حضرت را گرفت و گفت:

ای پدر،به من نگاه کن! من تشنه‏ام. این تقاضای جان سوز آن دختر تشنه کام و شیرین زبان، چوننمکی بر زخم‏های دل امام بود و او را منقلب کرد، بی‏اختیار اشک از چشمان اباعبداللّه‏ علیه‏السلام جاری گردید و با چشمی اشک بار فرمود:

«دخترم، رقیه! خداوند تو را سیراب کند؛ زیرا او وکیل و پناه‏گاه من است.» پس دست کودک را گرفت واو را به خیمه آورد و او را به خواهرانش سپرد و به میدان برگشت.

 

 

رقیه و سجاده پدر

گاه سجاده امام حسین علیه‏السلام ، با دست‏های کوچک حضرت رقیه علیهاالسلام بازمی‏شد و او به انتظار پدر می‏نشست تا می‏آمد و در آن سجاده به نماز می‏ایستاد ورقیه علیهاالسلام از آن رکوع و سجود امام لذت می‏برد. در کربلا نیز رقیه علیها السلام ، هر بار هنگام نماز، سجاده امام را می‏گشود.

ظهر عاشورا به عادته میشگی منتظر بابا بود، ولی پس از مدتی، شمر وارد خیمه شد و رقیه علیهاالسلام راکنار سجاده پدر دید که سراغ او را می‏گرفت، آن ملعون نیز جواب این سؤال را با سیلی محکمی که به صورت کوچک او نواخت، پاسخ گفت.

 

 

رقیه در راه شام

کاروان کربلا، از کوفه راهی شام شد، همان کاروانی که اهل بیت پیامبر بودند و بهاسیری از کربلا آورده شده بودند،

در بین راه که سختی و مشکلات بر رقیه کوچک فشارآورده بود، شروع به گریه و ناله کرد. یکی از دشمنان چون آن فریاد و ضجه را شنید، بهرقیه علیهاالسلام گفت:

ای کنیز، ساکت باش؛ زیرا این با گریه تو ناراحت می‏شوم. آنحضرت بیشتر اشک ریخت، بار دیگر آن نامرد گفت: ای دختر خارجی، ساکت باش. حرف‏های زجردهنده آن مرد، قلب رقیه علیهاالسلام را شکست، رو به سر پدر فرمود:

ای پدر! تو را ازروی ستم و دشمنی کشتند و نام خارجی را هم بر تو گذاردند، پس از این جمله‏ها، آندشمن خدا، غضب کرد و با عصبانیت رقیه را از روی شتر بر زمین انداخت.

 

 

رقیه در خرابه شام

بعد از ورود اهل بیت امام حسین علیه‏السلام به شام، آنان را در خرابه‏ای نزدیککاخ سبز یزید جای دادند. روزها آفتاب و شب‏ها، سرما به شدت آنان را اذیت می‏کرد. علاوه بر آن، نگاه مردم شام که به تماشای خرابه نشینان می‏آمدند، داغی جان سوز بود.

روزی حضرت رقیه علیهاالسلام ، به جمع شامیان که در حال برگشتن به خانه‏های خودبودند، اشاره کرد و ناله‏ای دردناک از دل برآورد و به عمه‏اش گفت: ای عمه، اینانکجا می‏روند؟

آن حضرت فرمود: ای نور چشمم اینان رهسپار خانه و کاشانه خود هستند. رقیه گفت: عمه جان مگر ما خانه نداریم، و زینب علیهاالسلام فرمود:

نه، ما در این جاغریبه هستیم و خانه‏ای نداریم، خانه ما در مدینه است. با شنیدن این سخن، صدای ناله و گریه رقیه بلند شد

 

 

رقیه و خواب پدر

سختی‏ های اسارت، رقیه علیهاالسلام را به شدت می‏رنجاند و او یک‏سره بهانه بابارا می‏گرفت.

شبی در خرابه شام و در خواب، پدر را دید، چون از خواب برخاست و چشم گشود، خود را در خرابه یافت و از پدر نشانی ندید. از عمه سراغ پدر را گرفت و زینب علیهاالسلام بسیار گریه کرد و رقیه علیهاالسلام نیز با عمه گریست.

آن شب باز صدای عزاداری زنان اهل بیت بلند شد؛ مجلسی که نوحه سرایش رقیه علیهاالسلام بود. از سر وصدای اهل بیت، یزید از خواب بیدار شد و پرسید چه خبر است؟ به او خبر دادند که کودکی سراغ پدرش را گرفته است. یزید دستوری داد، سر پدرش را برای او ببرند.

این دستور یزید نشان از رذالت و شقاوت طینت او بود و برگی دیگر از دفتر مظلومیت ‏های بی‏شمار اهل بیت را گشود.

 

 

پرواز به سوی پدر

وقتی به دستور یزید، سر پدر را برای رقیه علیهاالسلام آوردند، رقیه سر را در بغل گرفت و عقده‏های دل را باز کرد و هر چه می‏خواست با سر بابا گفت. آن شب رقیه علیهاالسلام ، گم شده خود را یافته بود، اما بی ‏نوازش و آغوش گرم. پس لب‏هایش را برلب‏های بابا گذاشت و آن قدر گریست تا جان به جان آفرین تسلیم کرد.

پشت خمیده زینب علیهاالسلام شکست، رو به سر برادر فرمود: آغوش بگشا که امانتت را باز گرداندم. دیگرکسی ناله‏های شبانه رقیه علیهاالسلام را در فراق پدر نشنید.

 

 

وداع زینب علیهاالسلام با رقیه علیهاالسلام

وقتی کاروان اسیران کربلا، به مدینه بر می‏گشت، غمی جان‏کاه وجود زینب علیهاالسلام را می‏آزرد؛ چگونه از خرابه و شام دل بکند؟

نو گلی از بوستان حسین علیه‏السلام در این خرابه آرمیده، شام بوی رقیه علیهاالسلام را می‏دهد، رقیه‏ای که یادگار برادر بود و نازدانه پدر و در دست زینب علیهاالسلام امانت. زینب علیهاالسلام بی‏رقیه چگونه به کربلا و مدینه وارد شود؟

غم سراسر شام را گرفته و گریه‏ها، باز هم سکوت شهر را در هم شکسته است.

 

 

راز دل با پدر

هنگامی که در خرابه شام، سر پدر را نزد رقیه علیهاالسلام آوردند، آن دختر کوچکبسیار گریست و سخنانی بر زبان آورد که شیون اهل بیت علیه‏السلام را بلند کرد و آتش بر دل زینب علیهاالسلام نشاند:

پدر جان! کدام سنگ دلی سرت را برید و محاسن تو را به خون پاکت خضاب کرد؟

پدر جان! چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟

پس از مادر از غم فراق او به دامان توپناه می‏آوردم و محبت او را در چشم‏های تو سراغ می‏گرفتم، اکنون پس از تو به دامانکه پناه برم؟

پدر جان! پس از تو چه کسی نگهبان دختر کوچکت خواهد بود، تا این نهال نو پا بهبار بنشیند؟

پدر جان! پس از تو چه کسی غم خوار چشم‏های گریان من خواهد بود؟

پدر جان! در کربلا، مرا تازیانه زدند، خیمه‏ها را سوزاندند، طناب بر گردن ماانداختند و بر شتر بی‏حجاز سوار کردند و ما را اسیران از کوفه به شام آوردند.

 

 

شام، حرم یادگار حسین علیه‏السلام

رقیه کوچک و یادگار حسین علیه‏السلام ، پس از رحلت در خرابه شام، همان جا مدفون گردید، کم کم مقبره‏ای به روی قبر بی‏چراغ او ساخته شد و بارگاهی برای عاشقان شد.

حرمش، میعادگاه عاشقان دل سوخته اباعبداللّه‏ است. بوی حسین، از هر گوشه‏اش روح وجان را می‏نوازد. نیازمندان، دست حاجت به سویش دراز می‏کنند و خسته دلان بار سنگیندل را در کنار او می‏گشایند.

زیارت حرم و بارگاهش آرزوی هر دل داده‏ای است.

http://www.askquran.ir/thread29727-3.html

 

 

سه ساله‌ای که ستاره شام شد

در میان کودکان امام حسین (ع) دختر کوچکی به نام فاطمه بود و چون امام حسین(ع) مادر بزرگوارشان را بسیار دوست می‏‌داشتند، هر فرزند دختری که خدا به ایشان می‏‌داد، نامش را فاطمه می‏گذاشت. همان گونه که هرچه پسر داشتند، به احترام پدرشان امام علی (ع) وی را علی می‌‏نامید.

کد خبر: ۲۸۷۵۹۷

تاریخ انتشار: ۰۷ آذر ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۵

حضرت رقیه(س) در واقعه عاشورا حدود سه یا چهار سال سن داشت که بعد از شهادت پدر و یارانش در عصر عاشورا، به همراه دیگر زنان بنی‌هاشم توسط سپاه یزید به اسیری رفت و در خرابه‌های شام به شهادت رسید.

به گزارش فارس از دمشق، پس از اسیری خاندان اهل‌بیت (علیهم‌السلام) و سفر آنها به شام و کوفه، حضرت رقیه (ع) بعد از تحمل سختی‌‌های اسیری در شبی جانسوز در شام به شهادت رسید.

رقیه که بود

اصل وجود دختری چهار ساله برای امام حسین (علیه السلام) در منابع شیعی آمده است، اما در بعضی منابع در این باره اختلاف وجود دارد. در کتاب کامل بهایی نوشته علاءالدین طبری (قرن ششم هجری) قصه دختری چهار ساله که در ماجرای اسارت در خرابه شام در کنار سر بریده پدر به شهادت رسیده آمده است، اما در مورد نام او که آیا رقیه بوده یا فاطمه صغری و ... اختلاف است.

همچنین سید بن طاووس در کتاب «لهوف» خود می‌نویسد: «شب عاشورا که حضرت سیدالشهداء (علیه ‏السلام) اشعاری در بی‌وفایی دنیا می‏خواند، حضرت زینب (س) سخنان ایشان را شنید و گریست. امام (علیه‏ السلام) او را به صبر دعوت کرد و فرمود: «خواهرم ام کلثوم و تو ای زینب! تو ای رقیه و فاطمه و رباب! سخنم را در نظر دارید [و به یاد داشته باشید] هنگامی که من کشته شدم، برای من گریبان چاک نزنید و صورت نخراشید و سخنی ناروا مگویید و خویشتن‌دار باشید

مادر حضرت رقیه

بر اساس نوشته‌های بعضی کتاب‌های تاریخی، نام مادر حضرت رقیه (علیها سلام)، امّ اسحاق است که پیش‌تر همسر امام حسن مجتبی (علیه السلام) بوده و پس از شهادت ایشان، به وصیت امام حسن (علیه السلام) به عقد امام حسین (علیه السلام) درآمده است. مادر حضرت رقیه (علیهاالسلام) از بانوان بزرگ و با فضیلت اسلام به شمار می‌آید.

بنا به گفته شیخ مفید در کتاب الارشاد، کنیه ایشان بنت طلحه است. نام مادر حضرت رقیه (علیها سلام) در بعضی کتاب‌ها، ام جعفر قضاعیّه آمده است، ولی دلیل محکمی در این باره در دست نیست. هم چنین نویسنده معالی السبطین، مادر حضرت رقیه (علیهاالسلام) را شاه زنان؛ دختر یزدگرد سوم پادشاه ایرانی معرفی می‌کند که در حمله مسلمانان به ایران اسیر شده بود. وی به ازدواج امام حسین (علیه السلام) درآمد و مادر گرامی حضرت امام سجاد (علیه السلام) نیز به شمار می‌آید.

البته لازم به ذکر است که این مطلب از نظر تاریخ‌نویسان معاصر پذیرفته نشده است؛ زیرا در منابع تاریخی آمده که ایشان هنگام تولد امام سجاد (ع) از دنیا رفته و تاریخ درگذشت او را 23 سال پیش از واقعه کربلا، یعنی در سال 37 هـ .ق دانسته‌اند. از این جهت امکان ندارد، او مادر کودکی باشد که در فاصله سه یا چهار سال پیش از حادثه کربلا به دنیا آمده باشد. این مسأله تنها در یک صورت قابل حل است که بگوییم شاه زنان کسی غیر از شهربانو مادر امام سجاد (علیه السلام) است.

نامگذاری حضرت رقیه (ع)

رقیه از «رقی» به معنی بالا رفتن و ترقی گرفته شده است. گویا این اسم لقب حضرت بوده و نام اصلی ایشان فاطمه بوده است؛ زیرا نام رقیه در شمار دختران امام حسین (ع) کمتر به چشم می‏‌خورد و به اذعان برخی منابع، احتمال اینکه ایشان همان فاطمه بنت الحسین (ع) باشد، وجود دارد. در واقع، بعضی از فرزندان امام حسین (ع) دو اسم داشته‏‌اند و امکان تشابه اسمی نیز در فرزندان ایشان وجود دارد. گذشته از این، در تاریخ نیز دلایلی بر اثبات این مدعا وجود دارد.

چنانچه در کتب تاریخی آمده است: «در میان کودکان امام حسین (ع) دختر کوچکی به نام فاطمه بود و چون امام حسین(ع) مادر بزرگوارشان را بسیار دوست می‏‌داشتند، هر فرزند دختری که خدا به ایشان می‏‌داد، نامش را فاطمه می‏گذاشت. همان گونه که هرچه پسر داشتند، به احترام پدرشان امام علی (ع) وی را علی می‌‏نامید.»

اسیری حضرت رقیه

حضرت رقیه در واقعه عاشورا حدود سه یا چهار سال سن داشت که بعد از شهادت امام حسین(ع) و یارانش در عصر عاشورا به همراه دیگر زنان بنی‌هاشم توسط سپاه یزید به اسیری رفت اما داستان شهادت حضرت رقیه (ع)

از درون خرابه‌های شام، صدای کودکی به گوش می‌رسید. همه آنهایی که در میان اسرا بودند، خوب می‌دانستند که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسین (ع) است. او حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش را می‌گرفت. انگار که خواب پدرش را دیده بود. یزید دستور داد سر امام حسین (ع) را به دختر کوچک نشان دهند و او را ساکت کنند، اما وقتی حضرت رقیه (ع) و امام حسین ع باز هم به هم رسیدند، اتفاق جانسوزی افتاد. اینبار پدر در سوگ رقیه نشست.

زیارتنامه حضرت رقیه سلام الله علیها

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ

اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ، عَلَیْکِ التَّحِیَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ عَلِیِّ بْنِ اَبی طالِبِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَیِّدَةِ نِسـاءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ خَدیجَةَ الْکُبْرى اُمِّ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ وَلِىِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِىِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهیدِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الشَّهیدَةِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقیّةُ النَّقیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الزَّکِیَّةُ الْفاضِلَةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْبَهِیَّةُ، صَلَّى اللهُ عَلَیْکِ وَعَلى رُوحِکِ وَبَدَنِکِ، فَجَعَلَ اللهُ مَنْزِلَکِ وَمَاْواکِ فِى الْجَنَّةِ مَعَ آبائِکِ وَاَجْدادِکِ، الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ، وَعَلَى الْمَلائِکَةِ الْحـافّینَ حَوْلَ حَرَمِکِ الشَّریفِ، وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ، وَصَلَّى اللهُ عَلى سَیِّدِنا مُحَمَّد وَآلِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ وَسَلَّمَ تَسْلیماً بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.

*****************************

 

دل پریشانم که از بابم نمی آید صدا

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

دل پریشانم که از بابم نمی آید صدا

دل پریشانم که از بابم نمی آید صدا

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

من نمی خواهم جدا گردم ز دشت کربلا

من نمی خواهم جدا گردم ز دشت کربلا

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

عمه میسوزد دلم بابم چرا نامد ز جنگ

عمه میسوزد دلم بابم چرا نامد ز جنگ

گر بیاید میکنم

گر بیاید گیرمش اندر بغا من تنگاتنگ

گر بیاید گیرمش اندر بغل من تنگاتنگ

شو برون از خیمه بین بابم چرا نامد ز جنگ

شوق و رونق غیر از این بابم چرا کرده درنگ

ذکر لا حول ولا الله از خونه میاید چرا

ذکر لا حول ولا الله از خونه میاید چرا

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

 

گر نموده تشنگی قلب مرا عمه کباب

من نمیخواهم در این دشت بلا یک قطره آب

جای آب و جای نان عمه به من فرما جواب

جای آب و جای نان عمه به من فرما جواب

ده به من یک پاسخی عمه تو از بهر خدا

ده به من یک پاسخی عمه تو از بهر خدا

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

 

عمه دیدار پدر آب حیاتم میدهد

عمه دیدار پدر آب حیاتم میدهد

چهرهء نورانی اش از غم نجاتم میدهد

چهرهء نورانی اش از غم نجاتم میدهد

جای عمویم پدر آب فراتم میدهد

گر بیاید میکند سیرآب طفلان فرات

حسین

 

شیهه اسب پدر ای عمه میاید به گوش

شوق دیدار پدر برد از سر من عقل و هوش

این صدا می افکند در خیمه ها جوش و خروش

تامد از میدان صدا از ساقه خیرالنساء

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

بر زمین ای ذوالجناح بر آتش اینسان می زنی

پای خود را بر زمین نالان و گریان میزنی

با غمت زخمی فزون بر قلب طفلان میزنی

در حرم از شیهه ات چه محشر کبرا به پاست

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

ذوالجناح برگو چرا zinat چنین شد واژگون

گو چرا ای با وفا yale تو گشته پر ز خون

چون کنم باور که از تو باب من گشته نگون

گو که اینک ذوالجناح باب من افتاده کجا

حسین

 

ذوالجناح ای مهربان اسب وفادار پدر

گو شنیدی در دم آخر تو گفتار پدر

بوسه باران میکنم یاد پدر یاد تو را

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

ای خدا بابا چرا بر خاکها افتاده است

ای خدا بابا چرا بر خاکها افتاده است

کی به حلقش از جفا شمشیر کین بنهاده است

کی به حلقش از جفا شمشیر کین بنهاده است

آب آیا در دم آخر ورا کف داده است

آب آیا در دم

آب آیا در دم آخر ورا کف داده است

یا که شد

یا که شد کشته لب عطشان ز جور اشقیاء

یا که شد کشته لب عطشان ز جور اشقیاء

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

عمه بابایم کجاست

حسین غریب

**********************

 

گردید فلک واله وحیران رقیّه

گشته خجل او از رخ تابان رقیّه

 

آن زهره جبینی که شد از مصدر عزّت

جبریل امین خادم ودربان رقیّه

 

هم وحش وطیور ومَلَک وعالَم وآدَم

هستند همه ریزه خور خوان رقیّه

 

خواهی که شود مشکلت اندر دو جهان حل

دست طلب انداز به دامان رقیّه

 

جن ومَلَک وعالَم وآدم همه یکسر

هستند سر سفره احسان رقیّه

 

کو مُلک یزید وچه شد آن حشمت وجاهش

امّا بنگر مرتبت وشا ن رقیّه

 

یک شب زفراق پدر گشت پریشان

عالم شده امروز پریشان رقیّه

 

دیدی که چسان کَند ز بُن کاخ ستم را

در نیمۀ شب آن دل سوزان رقیّه

********************

 

زبان حال حضرت زینب کبری( علیه السلام )

 

از دست من گرفته خرابه رقّیّه را

 

من بی رقیّه سوی عزیزان نمی روم

 

دارم خجالت از پدر تاجار او

 

بی طوطی عزیز غزلخوان نمی روم

 

همره نباشدم من دلخون رقیّه را

 

بی همسفر رقیّه گریان نمی روم

 

جان داد در خرابه زبس ریخت اشک غم

 

با دست خالی سوی شهیدان نمی روم

********************

 

نبودی طعنه خار بیابان پای ما را زد

زبان کوفه خیلی حرف‏ها را پشت بابا زد

 

میان راه دستی گوشوار از گوش من چید و

به دور از چشم‏هایت زخم سیلی بر رخ ما زد

 

خودم دیدم دلت پیش دل من بود بابا جان

در آن هنگامه وقتی سینه‏ات را اسب‏ها پا زد

 

نمی‏دانی چه حالی می‏شوم یادم که می‏افتد

زبان آتش اما با چه خشمی خیمه را تا زد

 

نمی‏دانی تو بابا! چندبار از فرط نوشیدن

سکینه مشک‏های خالی خود را به لب‏ها زد

 

لب دریا کویر خشک و شرم آلوده ظلمت

الهی بشکند دستش که بر لب‏های دریا زد!

 

پدر، این‏ها که هیچ آن جا دل من کنده شد از جا

سرت را روی نیزه روبه‏روی چشم زن‏ها زد

********************

 

اين گنج غم كه دردل خاك آرميده است

اين دختر حسين سراز تن بريده است

اين است دختري كه پدر را به خواب ديد

كز‌دشت خون به نزداسيران رسيده است

بيدار شد زخواب وپدررا نديدوگفت

اي‌عمه جان،‌پدرمگر‌از‌من چه ديده است

اين مسكن خراب پسنديده بهر ما

ازبهر خود جوار خدا را گزيده است

زينب به گريه گفت كه باشد برادرم

اندرسفر كه قامتم از غم خميده است

پس ناله رقيه وزنهابلند شد

آن ناله را يزيد ستمگر شنيده است

گفتار برند سوي خرابه سرحسين

آن‌سر كه خون او زگلويش چكيده است

چون ديد راس باب،‌رقيه بدادجان

مرغ روان او سوي جنت پريده است

اين است آن سه ساله يتيمي كه درجهان

جز داغ باب وقتل برادر نديده است

داني گلاب مرقد اين نازدانه چيست

از عاشقان كربلا اشك ديده است

معمورهست تا به ابد قبر آن عزيز

ليك قبر‌يزيد‌‌ را به‌ جهان كس نديده است

********************

 

چه با آن نوگل بستان زهرا شد، خدا داند

 

كه رفت از هوش و شد مدفون و آنجا بسترى دارد

 

حسين بن على عليه السلام در شام ويران دخترى دارد

 

به كنج شام ويران دختر نيك اخترى دارد

 

عزيزى ، دلبرى ، شيرين زبانى ، ماه رخسارى

 

لطيفى ، نازنينى ، گلرخى ، مه پيكرى دارد

 

به كنج شام و در يك خانه تاريك و ويرانه

 

در اين ويران سرا گنجى و گنجش گوهرى دارد

 

سه ساله دختر مظلومه سلطان مظلومان

 

((رقيه )) رو در آنجا بين چه عالى محضرى دارد

 

اگر صحن و رواق او ندارد ظاهرا وسعت

 

ولى اين جاى كوچك در نظر زيب و فرى دارد

 

چو دربار سلاطين معظم آن همايون فر

 

به دربار همايونش كتاب و دفترى دارد

 

ز يك سو جمع باشد گرد هم قنداق و گهواره

 

به سمت ديگرى كاخ رفيعش منبرى دارد

 

شهادت مى دهند قنداقه و گهواره بر خرديش

 

دهد منبر گواهى كو مقام اكبرى دارد

 

به دقت گر ببينى آستان اقدس او را

 

گواهى مى دهى كه آنجا رواق منظرى دارد

 

ضريح و بارگاه قدسى آن دختر والا

 

به چشم اهل معنى ، معنى والاترى دارد

 

بگفتا: چيست اين غوغا كه بر جان اخگرى دارد؟

 

ولى اين دختر مظلومه هم در شام بدفرجام

 

ز جور شام ويران سرنوشت ديگرى دارد

 

ز دشت كربلا و كوفه آمد شام و در اين جا

 

چه آمد بر سر او، قصه حزن آورى دارد

 

شبى مى پرسد از عمه كه بابايم كجا رفته ؟

 

سفر هر چند طولانى است ، آن هم آخرى دارد

 

چو از زينب جواب مثبتى نشنيد آن دختر

 

ز آه و شيونش آن شب خرابه محشرى دارد

 

يزيد دون چو بشنيد اين غريو از خواب شد بيدار

 

بگفتا: چيست اين غوغا كه بر جان اخگرى دارد؟

 

جوابش داد حاجب كاين هياهو از اسيران است

 

نوا از دخترى باشد كه حال مضطرى دارد

 

پدر مى خواهد و از دورى او مى كند شيون

 

ز فرط غصه و غم جسم زرد و لاغرى دارد

 

چه با آن نوگل بستان زهرا شد، خدا داند

 

كه رفت از هوش و شد مدفون و آنجا بسترى دارد

 

يزيد و بارگاه قدرتش برچيده شد از بيخ

 

عمل چون بد بود بى شبهه و شك كيفرى دارد

 

بريزد (پيروى ) از پرده دل خون و مى نالد

 

ز فقدان ((رقيه )) در دل خود آذرى دارد

********************

 

اى عمه بيا تا كه غريبانه بگرييم

 

دور از وطن و خانه ، به ويرانه بگرييم

 

پژمرده گل روى تو از تابش خورشيد

 

در سايه نشينيم و به جانانه بگرييم

 

نوميد ز ديدار پدر گشته دل من

 

بنشين به كنارم ، پريشانه بگرييم

 

گرديم چون پروانه به گرد سر معشوق

 

چون شمع در اين گوشه كاشانه بگرييم

 

اين عقده مرا مى كشد اى عمه كه بايد

 

پيش نظر مردم بيگانه بگرييم

********************

 

زايرين ، من پيروى از رادمردان كرده ام

 

پيروى از نهضت شاه شهيدان كرده ام

 

باب من در كربلا جان داد و دين را زنده كرد

 

من هم آخر جان فداى امر قرآن كرده ام

 

من در درياى عصمت دختر شاه شهيد

 

كاين چنين افتاده ، جا در كنج ويران كرده ام

 

گرچه خوردم تازيانه از عدو در راه شام

 

در بقاى دين بحق من عهد و پيمان كرده ام

 

دخترى هستم سه ساله رنج بى حد ديده ام

 

كاخ ظلم و جور را با خاك يكسان كرده ام

 

خورده ام سيلى ز دشمن همچو زهرا مادرم

 

چون دفاع از حق جدم شاه مردان كرده ام

 

رنجها بسيار ديدم در ره شام خراب

 

دين حق ترويج با رنج فراوان كرده ام

 

من گلى هستم ولى اعداى دين خوارم نمود

 

آل سفيان را به ناله خوار و ويران كرده ام

 

در زمين كربلا گرچه خزان شد باغ دين

 

من به اشك ديده عالم را گلستان كرده ام

 

مى دويدم بر سر خار مغيلان نيمه شب

 

اين فداكارى براى نور ايمان كرده ام

 

با پريشانى و با درد و يتيمى تا ابد

 

قبر خود آباد و قصر كفر ويران كرده ام

 

پايدارى كرده ام در امر باب تاجدار

 

ظاهرا عالم پريشان و حال گريان كرده ام

 

در نهادم بود رمزى از شه لب تشنگان

 

واژگون تخت عدو با راز پنهان كرده ام

 

روز محشر كن شفاعت از من اى آرام جان

 

عمر خود بيهوده صرف جرم و عصيان كرده ام

********************

 

پرچم اسیری

 

مجنون صفت به دشت وبیابان دویده ام

 

اکنون به کوی عشق تو جانا رسیده ام

 

در راه عشق تو شده پایم پر از آبله

 

از بس که روی خار مغیلان دویده ام

 

تنها نشد از داغ تو موی سرم سفید

 

همچون هلام از غم عشقت خمیده ام

 

دیوانه وار بر سر کویت گر آمدم

 

منعم مکن که داغ روی داغ دیده ام

 

من پرچم اسرم ، وبار غم تو را

 

از کوفه تا به شام به دوشم کشیده ام

 

عمرم تمام گشته عزیزم در این سفر

 

دست از حیات خویش حسینم بریده ام

 

گاهی چو بلبل از غم عشق تو در نوا

 

گاهی چو جغد گوشۀ ویران خزیده ام

 

دیدی به پای تخت یزید از جفای او

 

چون غنچه ، پیرهن به تن خود دریده ام

 

گنج تو را به گوشۀ ویرانه گذاشتم

 

چون اشک اوفتاد رقیّه ز دیده ام

 

می گفت ومی گریست (رضایی ) ز سوز دل

 

اشکم ، به خاک پای شهیدان چکیده ام

 

شاعر : رضایی

********************

من آن شمعم که آتش بس که آبم کرده، خاموشم

 

همه کردند غیر از چند پروانه، فراموشم

 

اگر بیمار شد کس، گل برایش می برند و من

 

به جای دسته گل باشد سر بابا در آغوشم

 

پس از قتل تو ای لب تشنه، آب آزاد شد بر ما

 

شرار آتش است این آب بر کامم، نمی نوشم

 

تو را در بوریا پوشند و جسم من کفن گردد!

 

به جان مادرت، هرگز کفن بر تن نمی پوشم

 

ز زهرا مادرم خود یاد دارم رازداری را

 

 از آن رو صورت خود را ز چشم عمه می پوشم

 

دوباره از سقیفه دست آن ظالم برون آمد

 

که مثل مادرم زهرا ز سیلی پاره شد گوشم

 

اگر گاهی رها می شد ز حبس سینه فریادم

 

به ضرب تازیانه قاتلت می کرد خاموشم

 

فراق یار و سنگ اهل شام و خنده دشمن

 

من آخر کودکم این کوه سنگین است بر دوشم

 

سپر می کرد عمه خویش را بر حفظ جان من

 

نگردد مهربانی های او هرگز فراموشم

 

دو چشم نیمه بازت می کند با هستی ام بازی

 

هم از تن می ستاند جان هم از سر می برد هوشم

 

بود دور از کرامت گر نگیرم دست «میثم» را

 

غلام خویش را گر چه گنه کار است، نفروشم

غلامرضا سازگار

********************

سید رضا مؤید

 

حضرت رقیه(س)-شهادت

 

کاروان رفت و من سوخته دل جا ماندم

 

آه کز ناقه بیــفتادم و تنها ماندم

 

همرهان بی خبر از من بگذشتند و دریغ

 

من وحشت زده در ظلمت صحرا ماندم

 

در پی قافله بسـیار دویدم اما

 

پایم ازخار زِ رَه ماند و من از پا ماندم

 

کودکی خسته و شب تیره و این دشت مخوف

 

چه کنم رو به که آرم که زِ رَه واماندم

 

ای پدر گر به سرم پا بگذاری چه خوش است

 

که در این بادیه از قافله بر جا ماندم

 

در میان اسرا مونس من زینب بود

 

که چنین دور هم از زینب کبری ماندم

 

زد مؤید به حریم رضوی بوسه و گفت

 

لله الحمد که بر درگه مولا ماندم

*****************

كرب دارم بلا نمی خواهم

 

سفر كربلا نمی خواهم

 

گیرم این پا برای من پا شد

 

چون نداری تو پا نمی خواهم

 

شهر باید بفهمد آمده ای

 

گریه ی بی صدا نمی خواهم

 

به خیالت نیاید ای بابا!

 

قهر كردم تو را نمی خواهم

 

از طبق چون كه بوی نان آمد

 

گفتم عمه غذا نمی خواهم

حسین رستمی

*****************

عمه بیا که کوکب بختم بر آمده

 

تابیده صبح وصل و شب غم سرآمده

 

شام سیاه و کلبۀ ویران و بی چراغ

 

ما را چه میهمان عزیز از در آمده

 

ای غم رسیدگانِ دل افسرده مژده باد

 

کاینک مسیح با دم جان پرور آمده

 

بر گوی با کسی که یتیمم خطاب کرد

 

امشب ببین که باب مرا در بر آمده

 

گر پا برهنه در پی بابا دویده ام

 

امشب پدر به دیدن من با سر آمده

 

دیشب کجا بُد است که با روی غرق خون

 

آمیخته به خاک و به خاکستر آمده

سید رضا موید

*****************

خورشید رویت بر شبم تابید بابا

 

عطر  تو در  ویرانه ام  پیچید  بابا

 

در انتظار لحظه دیدار بودم

 

من زنده بودم با  همین امید بابا

 

راه درازی آمدم  تا این خرابه

 

حال مرا نیزه نمی فهمید بابا

 

دیدم که دشمن بر لبانت چوب می زد

 

دیدی که بر زخم دلم خندید بابا؟

 

دیدم که باید جان فدای راه دین کرد

 

حتی نکردم لحظه ای تردید بابا

 

عمه نگاه گریه آلودی به من کرد

 

وقتی که روی نیلی ام را دید بابا...

 

یاد مدینه کرد و آه از غصه سر داد

 

عمه مگر از دست من رنجید بابا!

 

امشب دوباره آسمانم پر ستاره ست

 

حتی برایت آسمان بارید بابا

 

طفلی که جا روی بهشت سینه ات داشت

 

چندیست در ویرانه ها خوابید بابا

 

بعد ازشبی که خیمه را... بگذار باشد

 

تا صبح قلب دخترت  لرزید بابا

محمد رضا رضایی

*****************

حریم قدس مرا جبرییل، دربان است

 

مزار کوچک من قبلۀ بزرگان است

 

اگر چه ابر سیاهی‌ست بر مه رویم

 

ز اشک دیده مزارم ستاره‌ باران است

 

ز تازیانه تنم آیه‌ آیه گردیده

 

چنان که پیکر پاکم شبیه قرآن است

 

از آن شبی که پدر بهر دیدنم آمد

 

هنوز دامن ویرانه‌ام گلستان است

 

من آن صحیفۀ خوانای لیلةالقدرم

 

که همچو فاطمه قدرم همیشه پنهان است

 

مگر ظهور کند منتقم و گرنه هنوز

 

رخم کبود بود، گیسویم پریشان است

 

الا! هماره بگریید بهر غربت من

 

که چشم حضرت مهدی هنوز گریان است

 

به اشک من جگر تازیانه خون می‌شد

 

یکی نگفت که این دخترک مسلمان است

 

چهارده صده بگذشته و هنوز مرا

 

سر بریدۀ بابا به روی دامان است

 

شرارۀ دل «میثم» ز شعلۀ دل ماست

 

که نظم او همه چون آتش فروزان است

غلامرضا سازگار

*****************

من گل پرپر ثاراللهم

 

سورۀ کوثر ثاراللهم

 

پارۀ پیکر ثاراللهم

 

نازنین دختر ثاراللهم

 

من پیام‌آور عاشورایم

 

دختـر فاطمۀ زهرایم

 

****

 

من سفیر شهدا در شامم

 

پاره‌ای از جگر اسلامم

 

خون دل موج زند در جامم

 

زینب و فاطمه را هم‌گامم

 

گرچه خاموش شده زمزمه‌ام

 

روز و شب باب مـراد همه‌ام

 

****

 

نهضتی تازه به پا کردم من

 

شام را کرب‌وبلا کردم من

 

یاری خونِ خدا کردم من

 

جان در این راه فدا کردم من

 

بسکه خون خورده‌ام و لب بستم

 

صبـر آمـد بـه امـان از دستم

 

****

 

شامیان بر جگرم چنگ زدند

 

دور من نای و دف و چنگ زدند

 

با من از کینه دم از جنگ زدند

 

از لب بام مرا سنگ زدند

 

شهدا جمله دعایم کردند

 

سنگ‌ها گریه برایم کردند 

 

****

 

کودکم، لیک ز جان سیر شدم

 

اول کودکی‌ام پیر شدم

 

کنج ویرانه زمین‌گیر شدم

 

پیش چشم همه تحقیر شدم

 

شامیان اشک مرا می‌دیدند

 

به من و عمۀ من خندیدند

 

****

 

فاطمی عصمت و زینب‌خویم

 

بسته در بند ستم بازویم

 

ابر سیلی‌ست به ماه رویم

 

روی من گشته سیه چون مویم

 

هـرکجـا نـام پـدر مـی‌بردم

 

به همین جرم، کتک می‌خوردم

 

****

 

دل شب خواب پدر را دیدم

 

گل ز گلزار جمالش چیدم

 

کنج ویرانه به خود بالیدم

 

شهد از خون جگر نوشیدم

 

سرِّ پوشیدن رویم این بود

 

که نبیند پـدرم روی کبود

 

****

 

به! چه خوابی! چقدر شیرین بود

 

باغبان بود و گل یاس کبود

 

داشتم با پدرم گفت و شنود

 

نگه افکند به رویم، فرمود

 

دخترم! از چه سبب پیر شدی؟

 

کنـج ویرانـه زمیـن‌گیر شدی

 

ای مه روی تو خاک‌ آلوده

 

به روی خاک سیه آسوده

 

لحظه ‌لحظه جگرت خون بوده

 

از چه این ‌قدر شدی فرسوده؟

 

گفتمش هجر تو بی‌تابم کرد

 

عطش دیـدن تـو آبـم کرد

 

****

 

شب و ویرانه و من بودم و باب

 

حیف! یک‌باره پریدم از خواب

 

ناله سر دادم و رفتم از تاب

 

چرخ گردون به سرم گشت خراب

 

گشت تعبیر، همان‌دم خوابم

 

چشمم افتـاد بـه رأس بابم

 

****

 

سر خونین پدر را دیدم

 

لاله از باغ جمالش چیدم

 

روی خونین ورا بوسیدم

 

عوض گریه به او خندیدم

 

قصه کوتاه، ز دنیا رفتم

 

دل شب همره بابا رفتم

غلامرضا سازگار

*****************

این جا مزار کوثر دخت پیمبر است

 

یا تربت مقدس زهرای دیگر است؟

 

طوف حریم کوچک او کن که زائرش

 

با زائر حسین، شریک و برابر است

 

این چار ساله بهر چهل‌ ساله‌ها مراد

 

این آن یتیمه‌ ایست که بر خلق، مادر است

 

این داغ‌ دیده بر جگرش داغ‌ روی ‌داغ

 

این نازدانه وارث گل‌های پرپر است

 

قرآنِ روی دست حسین است و زینبین

 

جایش به روی سینۀ عباس و اکبر است

 

با دست بسته از همه عالم گره‌ گشا

 

با پای خسته‌اش به همه خلق، رهبر است

 

روی کبود، بوسه‌گه هر شب حسین

 

لب‌های خشک، آب حیات برادر است

 

با اشک دیده حامل پیغام هر شهید

 

با سن کم شفیعۀ فردای محشر است

 

در زیر تازیانۀ دشمن یکی نگفت

 

این نازدانه پارۀ قلب پیمبر است

 

پیراهن سیاه اسیریش بر بدن

 

آیینه ‌دار چادر زهرای اطهر است

 

یک دختر سه‌ ساله و یک کربلا بلا

 

غم‌های بی‌شمارۀ او فوق باور است

 

این نازدانه باب حسین است در دمشق

 

«میثم» همیشه چشم امیدش بر این در است

غلامرضا سازگار

*****************

بیا امشب در این ویرانه‏ ى من

بیا اى سر در این كاشانه‏ ى من

بیا تا با نگاه با صفایت

شود ویرانه چون میخانه‏ ى من

بیا گردد سبو لبهاىِ خشكت

دوچشم خونى ات پیمانه‏ ى من

بیا تا زلف پر خاكستر تو

بیاید در میان شانه من

بیا تا بوسم آن روى چو ماهت

صفا یابد دل مستانه‏ ى من

بیا بر دامنم مهمان من شو

دهم جان را به تو جانانه‏ى من

بیا در شام غمها شمع من باش

به تو گردد، دل پروانه ى من

بیا تا كه لبان خونى ‏ات را

بشوید اشك دانه دانه ‏ى من

بیا بگشا دو چشم غرق خونت

ببین این محنت غمخانه ‏ى من

بیا لیلى من یك دم نظر كن

كه مجنون هم شده دیوانه‏ ى من

بیا تا در شب تاریكِ ویران

سرت گردد چراغ خانه ‏ى من

بیا تا همره هم سوى زهرا

رویم امشب از این ویرانه‏ ى من

*****************

روزی که بر سر نی، دیدم سر تو بابا

 

‏خون شد ز غضه قلب، نیلوفر تو بابا

 

‏آن روز روی نیزه، با من تو وعده کردی

 

‏امشب در این خرابه، آمد سر تو بابا

 

‏خوش آمدی ولی پس، تنها چرا به یک سر

 

‏برگو چه کرده دشمن، با پیکر تو بابا

 

‏پیشانی ات چرا با، سنگ جفا شکسته

 

‏خون از چه می چکد از، چشم تر تو بابا

 

رفتی و تازیانه شد مرهم تن من

 

‏دشوار تو از این بود، تشت زر تو بابا

 

‏آن خیزران به یک سو، شمر و سنان به یک سو

 

‏از زجر ناله دارد، این دختر تو بابا

 

‏شرح سفر نگویم، از حالتم بخوان خود

 

‏گردیده دختر تو، چون مادر تو بابا

‏محمد علی شهاب

*****************

به سوی شام و کوفه ام، چه دل شکسته می برند

 

ببین که زینب تو را، غریب و خسته می برند

 

همان وجود نازنین، خدای صبر در زمین

 

تمام رکن  قامتش، ز هم گسسته می برند

 

زیارت تو آمدم، سرت نبود یا حسین

 

مرا برای دیدن سر شکسته می برند

 

تو در تنور و کودکان، میان آتش حرم

 

غم تو و یتیم تو، به دل نشسته می برند

 

ببین که یک شبه شده، جمال ما همه کبود

 

ز قتله گاه تو مرا، به دست بسته می برند

 

سر امیر لشگرت، به نیزه ها نمی نشست

 

ولی ز بغض و کین سرش، به نیزه بسته می برند

 

برای کودکان خود، ز گوش کودکان تو

 

تمام گوشواره ها، به دست بسته می برند

جواد حیدری

*********************

کی دیده در یم خون، آیات بی شماره؟

 

قرآنِ سوره سوره، اوراقِ پاره پاره؟

 

افتاده بر روی خاک یک ماه خون گرفته

 

خوابیده در کنارش هفتاد و دو ستاره

 

پاشیده اشک زهرا بر حنجر بریده

 

گه می کند زیارت، گه می کند نظاره

 

سر آفتاب مطبخ، تن لاله زاری از خون

 

کز زخم سینه دارد گل های بی شماره

 

از گوشِ گوشواری دو گوشواره بردند

 

دارد به گوش خونین خون جای گوشواره

 

یک کودک سه ساله خفته کنار گودال

 

ترسم که شمر آید، در قتلگه دوباره

 

درخیمه آب بردند، بهر رباب بردند

 

سینه شده پر از شیر، کو طفل شیر خواره

 

مادرعجب دلی داشت، ذکر علی علی داشت

 

آب فرات می زد بر حنجرش شراره

 

چون سینه ها نسوزند؟! چون اشک ها نریزند؟!

 

جایی که ناله خیزد از قلبِ سنگ خاره

 

یاس سفید و نیلی، طفل یتیم و سیلی

 

میثم در این مصیبت، خون گریه کن هماره

 

حاج غلامرضا سازگار